در آغاز، هنگامی كه خدا آسمانها و زمين را آفريد، زمين، خالی و بی شكل بود، و روح خدا روی توده‌های تاريکِ بخار حركت می‌كرد. خدا فرمود: «روشنايی بشود.» و روشنايی شد. خدا روشنايی را پسنديد و آن را از تاريكی جدا ساخت. او روشنايی را «روز» و تاريكی را «شب» ناميد. شب گذشت و صبح شد. اين، روز اول بود. سپس خدا فرمود: «توده‌های بخار از هم جدا شوند تا آسمان در بالا و اقيانوسها در پايين تشكيل گردند.» خدا توده‌های بخار را از آبهای پايين جدا كرد و آسمان را به وجود آورد. شب گذشت و صبح شد. اين، روز دوم بود. *** پس از آن خدا فرمود: «آبهای زير آسمان در يكجا جمع شوند تا خشكی پديد آيد.» و چنين شد. خدا خشكی را «زمين» و اجتماع آبها را «دريا» ناميد و خدا اين را پسنديد. *** سپس خدا فرمود: «انواع نباتات و گياهان دانه‌دار و درختان ميوه دار در زمين برويند و هر يک، نوع خود را توليد كنند.» همينطور شد و خدا خشنود گرديد. *** شب گذشت و صبح شد. اين، روز سوم بود. سپس خدا فرمود: «در آسمان اجسام درخشانی باشند تا زمين را روشن كنند و روز را از شب جدا نمايند و روزها، فصلها و سالها را پديد آورند.» و چنين شد. *** پس خدا دو روشنايی بزرگ ساخت تا بر زمين بتابند: روشنايی بزرگتر برای حكومت بر روز و روشنايی كوچكتر برای حكومت بر شب. او همچنين ستارگان را ساخت. خدا آنها را در آسمان قرار داد تا زمين را روشن سازند، بر روز و شب حكومت كنند، و روشنايی و تاريكی را از هم جدا نمايند. و خدا خشنود شد. شب گذشت و صبح شد. اين، روز چهارم بود. سپس خدا فرمود: «آبها از موجودات زنده پر شوند و پرندگان بر فراز آسمان به پرواز درآيند.» پس خدا حيوانات بزرگ دريايی و انواع جانوران آبزی و انواع پرندگان را آفريد. خدا از اين نيز خشنود شد و آنها را بركت داده، فرمود: «موجودات دريايی بارور و زياد شوند و آبها را پُر سازند و پرندگان نيز روی زمين زياد شوند.» *** شب گذشت و صبح شد. اين، روز پنجم بود. سپس خدا فرمود: «زمين، انواع جانوران و حيوانات اهلی و وحشی و خزندگان را به وجود آوَرَد.» و چنين شد. خدا انواع حيوانات اهلی و وحشی و تمام خزندگان را به وجود آورد، و از كار خود خشنود گرديد. سرانجام خدا فرمود: «انسان را شبيه خود بسازيم، تا بر حيوانات زمين و ماهيان دريا و پرندگان آسمان فرمانروايی كند.» پس خدا انسان را شبيه خود آفريد. او انسان را زن و مرد خلق كرد و ايشان را بركت داده، فرمود: «بارور و زياد شويد، زمين را پُر سازيد، بر آن تسلط يابيد، و بر ماهيان دريا و پرندگان آسمان و همهٔ حيوانات فرمانروايی كنيد. تمام گياهان دانه‌دار و ميوه‌های درختان را برای خوراک به شما دادم، و همهٔ علفهای سبز را به حيوانات و پرندگان و خزندگان بخشيدم.» آنگاه خدا به آنچه آفريده بود نظر كرد و كار آفرينش را از هر لحاظ عالی ديد. شب گذشت و صبح شد. اين، روز ششم بود. به اين ترتيب آسمانها و زمين و هر چه در آنها بود، تكميل گرديد. با فرارسيدن روز هفتم، خدا كار آفرينش را تمام كرده، دست از كار كشيد. خدا روز هفتم را بركت داده، آن را مقدس اعلام فرمود، زيرا روزی بود كه خدا پس از پايان كار آفرينش، آرام گرفت. به اين ترتيب آسمانها و زمين آفريده شد. هنگامی كه خداوند آسمانها و زمين را ساخت، هيچ بوته و گياهی بر زمين نروييده بود، زيرا خداوند هنوز باران نبارانيده بود، و همچنين آدمی نبود كه روی زمين كشت و زرع نمايد؛ اما آب از زمين بيرون می‌آمد و تمام خشكيها را سيراب می‌كرد. آنگاه خداوند از خاکِ زمين، آدم را سرشت. سپس در بينی آدم روح حيات دميده، به او جان بخشيد و آدم، موجود زنده ای شد. پس از آن، خداوند در سرزمين عدن، واقع در شرق، باغی به وجود آورد و آدمی را كه آفريده بود در آن باغ گذاشت. خداوند انواع درختان زيبا در آن باغ رويانيد تا ميوه‌های خوش طعم دهند. او در وسط باغ، «درخت حيات» و همچنين «درخت شناخت نيک و بد» را قرار داد. از سرزمين عدن رودخانه‌ای بسوی باغ جاری شد تا آن را آبياری كند. سپس اين رودخانه به چهار رود كوچكتر تقسيم گرديد. رود اول «فيشون» است كه از سرزمين حَويله می‌گذرد. در آنجا طلای خالص، مرواريد و سنگ جزع يافت می‌شود. *** رود دوم «جيحون» است كه از سرزمين كوش عبور می‌كند. سومين رود، «دجله» است كه بسوی شرق آشور جاری است و رود چهارم «فرات» است. خداوند، آدم را در باغ عدن گذاشت تا در آن كار كند و از آن نگهداری نمايد، و به او گفت: «از همهٔ ميوه‌های درختان باغ بخور، بجز ميوهٔ درخت شناخت نيک و بد، زيرا اگر از ميوهٔ آن بخوری، مطمئن باش خواهی مرد.» *** خداوند فرمود: «شايسته نيست آدم تنها بماند. بايد برای او يار مناسبی به وجود آورم.» آنگاه خداوند همهٔ حيوانات و پرندگانی را كه از خاک سرشته بود، نزد آدم آورد تا ببيند آدم چه نامهايی بر آنها خواهد گذاشت. بدين ترتيب تمام حيوانات و پرندگان نامگذاری شدند. پس آدم تمام حيوانات و پرندگان را نامگذاری كرد، اما برای او يار مناسبی يافت نشد. آنگاه خداوند آدم را به خواب عميقی فرو برد و يكی از دنده‌هايش را برداشت و جای آن را با گوشت پُر كرد، و از آن دنده، زنی سرشت و او را پيش آدم آورد. آدم گفت: «اين است استخوانی از استخوانهايم و گوشتی از گوشتم. نام او «نسا» باشد، چون از انسان گرفته شد.» به اين سبب است كه مرد از پدر و مادر خود جدا می‌شود و به همسر خود می‌پيوندد، و از آن پس، آن دو يكی می‌شوند. آدم و همسرش، هر چند برهنه بودند، ولی احساس خجالت نمی‌كردند. مار از همهٔ حيواناتی كه خداوند به وجود آورد، زيركتر بود. روزی مار نزد زن آمده، به او گفت: «آيا حقيقت دارد كه خدا شما را از خوردن ميوۀ تمام درختان باغ منع كرده است؟» زن در جواب گفت: «ما اجازه داريم از ميوهٔ همهٔ درختان بخوريم، بجز ميوۀ درختی كه در وسط باغ است. خدا امر فرموده است كه از ميوۀ آن درخت نخوريم و حتی آن را لمس نكنيم و گرنه می‌ميريم.» *** مار گفت: «مطمئن باش نخواهيد مُرد! بلكه خدا خوب می‌داند زمانی كه از ميوۀ آن درخت بخوريد، چشمان شما باز می‌شود و مانند خدا می‌شويد و می‌توانيد خوب را از بد تشخيص دهيد.» آن درخت در نظر زن، زيبا آمد و با خود انديشيد: «ميوۀ اين درختِ دلپذير، می‌تواند، خوش طعم باشد و به من دانايی ببخشد.» پس از ميوۀ درخت چيد و خورد و به شوهرش هم داد و او نيز خورد. آنگاه چشمانِ هر دو باز شد و از برهنگی خود آگاه شدند؛ پس با برگهای درختِ انجير پوششی برای خود درست كردند. عصر همان روز، آدم و زنش، صدای خداوند را كه در باغ راه می‌رفت شنيدند و خود را لابلای درختان پنهان كردند. خداوند آدم را ندا داد: «ای آدم، چرا خود را پنهان می‌كنی؟» آدم جواب داد: «صدای تو را در باغ شنيدم و ترسيدم، زيرا برهنه بودم؛ پس خود را پنهان كردم.» خداوند فرمود: «چه كسی به تو گفت كه برهنه‌ای؟ آيا از ميوۀ آن درختی خوردی كه به تو گفته بودم از آن نخوری؟» آدم جواب داد: «اين زن كه يار من ساختی، از آن ميوه به من داد و من هم خوردم.» آنگاه خداوند از زن پرسيد: «اين چه كاری بود كه كردی؟» زن گفت: «مار مرا فريب داد.» پس خداوند به مار فرمود: «بسبب انجام اين كار، از تمام حيوانات وحشی و اهلی زمين ملعونتر خواهی بود. تا زنده‌ای روی شكمت خواهی خزيد و خاک خواهی خورد. بين تو و زن، و نيز بين نسل تو و نسل زن، خصومت می‌گذارم. نسلِ زنْ سر تو را خواهد كوبيد و تو پاشنهٔ وی را خواهی زد.» آنگاه خداوند به زن فرمود: «درد زايمان تو را زياد می‌كنم و تو با درد فرزندان خواهی زاييد. مشتاق شوهرت خواهی بود و او بر تو تسلط خواهد داشت.» سپس خداوند به آدم فرمود: «چون گفتۀ زنت را پذيرفتی و از ميوۀ آن درختی خوردی كه به تو گفته بودم از آن نخوری، زمين زير لعنت قرار خواهد گرفت و تو تمام ايام عمرت با رنج و زحمت از آن كسب معاش خواهی كرد. از زمين خار و خاشاک برايت خواهد روييد و گياهان صحرا را خواهی خورد. تا آخر عمر به عرق پيشانی‌ات نان خواهی خورد و سرانجام به همان خاكی باز خواهی گشت كه از آن گرفته شدی؛ زيرا تو از خاک سرشته شدی و به خاک هم برخواهی گشت.» آدم، زن خود را حَوّا (يعنی «زندگی») ناميد، چون او می‌بايست مادر همۀ زندگان شود. خداوند لباسهايی از پوست حيوان تهيه كرد و آدم و همسرش را پوشانيد. سپس خداوند فرمود: «حال كه آدم مانند ما شده است و خوب و بد را می‌شناسد، نبايد گذاشت از ميوهٔ «درخت حيات» نيز بخورد وتا ابد زنده بماند.» پس خداوند او را از باغ عدن بيرون راند تا برود و در زمينی كه از خاکِ آن سرشته شده بود، كار كند. بدين ترتيب او آدم را بيرون كرد ودرسمت شرقی باغ عدن فرشتگانی قرار داد تابا شمشير آتشينی كه به هر طرف می‌چرخيد، راه «درخت حيات» را محافظت كنند. حوّا از آدم حامله شده، پسری زاييد. آنگاه حوّا گفت: «به كمک خداوند مردی حاصل نمودم.» پس نام او را قائن (يعنی «حاصل شده») گذاشت. حوّا بار ديگر حامله شده، پسری زاييد و نام او را هابيل گذاشت. هابيل به گله‌داری پرداخت و قائن به كشاورزی مشغول شد. پس از مدتی، قائن هديه‌ای از حاصلِ زمينِ خود را بحضور خداوند آورد. هابيل نيز چند رأس از نخست‌زادگان گلهٔ خود را ذبح كرد و بهترين قسمت گوشت آنها را به خداوند تقديم نمود. خداوند هابيل و هديه‌اش را پذيرفت، اما قائن و هديه‌اش را قبول نكرد. پس قائن بر آشفت و از شدت خشم سرش را به زير افكند. خداوند از قائن پرسيد: «چرا خشمگين شده‌ای و سرت را به زير افكنده‌ای؟ اگر درست عمل می‌كردی، آيا مقبول نمی‌شدی؟ اما چون چنين نكردی، گناه در كمين توست و می‌خواهد بر تو مسلط شود؛ ولی تو بر آن چيره شو!» روزی قائن از برادرش هابيل خواست كه با او به صحرا برود. هنگامی‌كه آنها در صحرا بودند، ناگهان قائن به برادرش حمله كرد و او را كشت. آنگاه خداوند از قائن پرسيد: «برادرت هابيل كجاست؟» قائن جواب داد: «از كجا بدانم؟ مگر من نگهبان برادرم هستم؟» خداوند فرمود: «اين چه كاری بود كه كردی؟ خون برادرت از زمين نزد من فرياد برمی‌آورد. اكنون ملعون هستی و از زمينی كه با خون برادرت آن را رنگين كرده‌ای، طرد خواهی شد. از اين پس، هر چه كار كنی، ديگر زمين محصول خود را آنچنان كه بايد، به تو نخواهد داد، و تو در جهان آواره و پريشان خواهی بود.» قائن گفت: «مجازات من سنگينتر از آن است كه بتوانم تحمل كنم. امروز مرا از اين سرزمين و از حضور خودت می‌رانی و مرا در جهان آواره و پريشان می‌گردانی، پس هر كه مرا ببيند مرا خواهد كُشت.» خداوند جواب داد: «چنين نخواهد شد؛ زيرا هر كه تو را بكشد، مجازاتش هفت برابر شديدتر از مجازات تو خواهد بود.» سپس خداوند نشانی بر قائن گذاشت تا اگر كسی با او برخورد كند، او را نكشد. آنگاه قائن از حضور خداوند بيرون رفت و در زمين نُود (يعنی «سرگردانی») در سمت شرقی عدن ساكن شد. چندی بعد همسر قائن حامله شده، پسری بدنيا آورد و او را خَنوخ ناميدند. در آن موقع قائن سرگرم ساختن شهری بود، پس نام پسرش خنوخ را بر آن شهر گذاشت. خنوخ پدر عيراد، عيراد پدر محويائيل، محويائيل پدر متوشائيل و متوشائيل پدر لِمک بود. لِمک دو زن به نامهای عاده و ظله گرفت. عاده پسری زاييد و اسم او را يابال گذاشتند. او كسی بود كه خيمه‌نشينی و گله‌داری را رواج داد. برادرش يوبال اولين موسيقی‌دان و مخترع چنگ و نی بود. ظله، زنِ ديگر لمک هم پسری زاييد كه او را توبل قائن ناميدند. او كسی بود كه كار ساختن آلات آهنی و مسی را شروع كرد. خواهر توبل قائن، نَعمه نام داشت. روزی لمک به همسران خود، عاده و ظله، گفت: «ای زنان به من گوش كنيد. جوانی را كه مرا مجروح كرده بود، كُشتم. اگر قرار است مجازات كسی كه قائن را بكشد، هفت برابر مجازات قائن باشد، پس مجازات كسی هم كه بخواهد مرا بكشد، هفتاد و هفت برابر خواهد بود.» پس از آن، آدم و حوّا صاحب پسر ديگری شدند. حوّا گفت: «خدا بجای هابيل كه بدست برادرش قائن كشته شده بود، پسری ديگر به من عطا كرد.» پس نام او را شيث (يعنی «عطا شده») گذاشت. چون شيث بزرگ شد، برايش فرزندی به دنيا آمد كه او را انوش نام نهادند. در زمان انوش بود كه مردم شروع به عبادت خداوند نمودند. اين است شرح پيدايش آدم و نسل او. هنگامی كه خدا خواست انسان را بيافريند، او را شبيه خود آفريد. او انسان را مرد و زن خلق فرموده، آنها را بركت داد و از همان آغاز خلقت، ايشان را «آدم» ناميد. آدم: وقتی آدم 130 ساله بود، پسرش شيث به دنيا آمد. او شبيه پدرش آدم بود. بعد از تولد شيث، آدم 800 سال ديگر عمر كرد و صاحب پسران و دختران شد. آدم در سن 930 سالگی مرد. *** *** شيث: وقتی شيث 105 ساله بود، پسرش انوش به دنيا آمد. بعد از تولد انوش، شيث 807 سال ديگر عمر كرد و صاحب پسران و دختران شد. شيث در سن 912 سالگی مرد. *** *** انوش: وقتی انوش نود ساله بود، پسرش قينان به دنيا آمد. بعد از تولد قينان، انوش 815 سال ديگر عمر كرد و صاحب پسران و دختران شد. انوش در سن 905 سالگی مرد. *** *** قينان: وقتی قينان هفتاد ساله بود، پسرش مهلل‌ئيل به دنيا آمد. بعد از تولد مهلل‌ئيل، قينان 840 سال ديگر عمر كرد و صاحب پسران و دختران شد. او در سن 910 سالگی مرد. *** *** مهلل‌ئيل: وقتی مهلل‌ئيل شصت و پنج ساله بود، پسرش يارد به دنيا آمد. پس از تولد يارد، مهلل‌ئيل 830 سال ديگر عمر كرد و صاحب پسران و دختران شد. او در سن 895 سالگی مرد. *** *** يارد: وقتی يارد 162 ساله بود، پسرش خنوخ به دنيا آمد. بعد از تولد خنوخ، يارد 800 سال ديگر عمر كرد و صاحب پسران و دختران شد. يارد در سن 962 سالگی مرد. *** *** خنوخ: وقتی خنوخ شصت و پنج ساله بود، پسرش متوشالح به دنيا آمد. بعد از تولد متوشالح، خنوخ 300 سال ديگر با خدا زيست. او صاحب پسران و دخترانی شد و 365 سال زندگی كرد. خنوخ با خدا می‌زيست و خدا او را بحضور خود به بالا برد و ديگر كسی او را نديد. *** *** *** متوشالح: وقتی متوشالح 187 ساله بود، پسرش لمک به دنيا آمد. بعد از تولد لمک، متوشالح 782 سال ديگر زندگی كرد و صاحب پسران و دختران شد. متوشالح در سن 969 سالگی مرد. *** *** لمک: وقتی لمک 182 ساله بود، پسرش نوح به دنيا آمد. لمک گفت: «اين پسر، ما را از كار سختِ زراعت كه در اثر لعنت خداوند بر زمين، دامنگير ما شده، آسوده خواهد كرد.» پس لمک اسم او را نوح (يعنی «آسودگی») گذاشت. بعد از تولد نوح، لمک 595 سال ديگر عمر كرد و صاحب پسران و دختران شد. او در سن 777 سالگی مرد. *** *** *** نوح: نوح در سن 500 سالگی صاحب سه پسر به نامهای سام، حام و يافث بود. در اين زمان كه تعداد انسانها روی زمين زياد می‌شد، پسران خدا ‌ مجذوب دختران زيباروی انسانها شدند و هر كدام را كه پسنديدند، برای خود به زنی گرفتند. *** آنگاه خداوند فرمود: «روح من هميشه در انسان باقی نخواهد ماند، زيرا او موجودی است فانی و نفسانی. پس صد و بيست سال به او فرصت می‌دهم تا خود را اصلاح كند.» پس از آنكه پسران خدا و دختران انسانها باهم وصلت نمودند، مردانی غول‌آسا از آنان به وجود آمدند. اينان دلاوران معروف دوران قديم هستند. هنگامی كه خداوند ديد مردم غرق در گناهند و دايماً بسوی زشتی‌ها و پليدی‌ها می‌روند، از آفرينش انسان متأسف و محزون شد. *** پس خداوند فرمود: «من انسانی را كه آفريده‌ام از روی زمين محو می‌كنم. حتی حيوانات و خزندگان و پرندگان را نيز از بين می‌برم، زيرا از آفريدن آنها متأسف شدم.» اما در اين ميان نوح مورد لطف خداوند قرار گرفت. اين است سرگذشت او: نوح سه پسر داشت به نامهای سام، حام و يافث. او تنها مرد درستكار و خدا ترس زمان خودش بود و هميشه می‌كوشيد مطابق خواست خدا زندگی كند. *** در اين زمان، افزونی گناه و ظلم در نظر خدا به منتها درجهٔ خود رسيده و دنيا بكلی فاسد شده بود. وقتی خدا فساد و شرارت بشر را مشاهده كرد، به نوح فرمود: «تصميم گرفته‌ام تمام اين مردم را هلاک كنم، زيرا زمين را از شرارت پُر ساخته‌اند. من آنها را همراه زمين از بين می‌برم. *** «اما تو، ای نوح، با چوب درخت سرو يک كشتی بساز و در آن اتاقهايی درست كن. درزها و شكافهای كشتی را با قير بپوشان. آن را طوری بساز كه طولش 300 ذراع، عرضش 50 ذراع و ارتفاع آن 30 ذراع باشد. يک ذراع پايين‌تر از سقف، پنجره‌ای برای روشنايی كشتی بساز. در داخل آن سه طبقه بنا كن و در ورودی كشتی را در پهلوی آن بگذار. «بزودی من سراسر زمين را با آب خواهم پوشانيد تا هر موجود زنده‌ای كه در آن هست، هلاک گردد. اما با تو عهد می‌بندم كه تو را با همسر و پسران و عروسانت در كشتی سلامت نگاه‌دارم. از تمام حيوانات، خزندگان و پرندگان يک جفت نر و ماده با خود به داخل كشتی ببر، تا از خطر اين طوفان در امان باشند. *** همچنين خوراک كافی برای خود و برای تمام موجودات در كشتی ذخيره كن.» نوح تمام اوامر خدا را انجام داد. سپس خداوند به نوح فرمود: «تو و اهل خانه‌ات داخل كشتی شويد، زيرا در بين همۀ مردمان اين روزگار فقط تو را درستكار يافتم. همراه خود هفت جفت از حيوانات حلال گوشت، هفت جفت از پرندگان و يک جفت از بقيه حيوانات را به درون كشتی ببر، تا بعد از طوفان، نسل آنها روی زمين باقی بماند. *** پس از يک هفته، به مدت چهل شبانه روز باران فرو خواهم ريخت و هر موجودی را كه به وجود آورده‌ام، از روی زمين محو خواهم كرد.» پس نوح هر آنچه را كه خداوند به او امر فرموده بود انجام داد. وقتی كه آن طوفان عظيم بر زمين آمد، نوح ششصد ساله بود. او و همسرش به اتفاق پسران و عروسانش به درون كشتی رفتند تا از خطر طوفان در امان باشند. پرندگان و خزندگان و حيوانات نيز، چه حلال گوشت و چه حرام گوشت، همراه او به كشتی رفتند. همانطوری كه خدا فرموده بود، آنها جفت جفت، نر و ماده، داخل كشتی جای گرفتند. *** بعد از يک هفته، هنگامی كه نوح ششصد ساله بود، در روز هفدهم ماه دوم، طوفان شروع شد و چهل شبانه روز بشدت باران باريد. همچنين همۀ آبهای زيرزمينی فوران كرده، بر زمين جاری شدند. *** *** اما روزی كه طوفان شروع شد، نوح و همسر و پسرانش، سام و حام و يافث و زنان آنها داخل كشتی بودند. از هر نوع حيوان اهلی و وحشی، پرنده و خزنده نيز يک جفت با آنها بودند. *** پس از آنكه حيوانات نر و ماده، طبق دستور خدا به نوح، وارد كشتی شدند خداوند درِ كشتی را از عقب آنها بست. به مدت چهل شبانه روز باران سيل آسا می‌باريد و بتدريج زمين را می‌پوشانيد، تا اينكه كشتی از روی زمين بلند شد. رفته رفته آب آنقدر بالا آمد كه كشتی روی آن شناور گرديد. سرانجام بلندترين كوهها نيز به زير آب فرو رفتند. باران آنقدر باريد كه سطح آب به هفت متر بالاتر از قلۀ كوهها رسيد. همهٔ جاندارانِ روی زمين يعنی حيواناتِ اهلی و وحشی، خزندگان و پرندگان، با آدميان هلاک شدند. هر موجودِ زنده‌ای كه در خشكی بود، نابود گشت. بدينسان خدا تمام موجودات زنده را از روی زمين محو كرد، بجز نوح و آنانی كه در كشتی همراهش بودند. آب تا صد و پنجاه روز همچنان پهنۀ زمين را پوشانيده بود. اما خدا، نوح و حيوانات درون كشتی را فراموش نكرده بود. او بادی بر سطح آبها وزانيد و سيلاب كم‌كم كاهش يافت. آبهای زيرزمينی از فوران باز ايستادند و باران قطع شد. آب رفته‌رفته فرو نشست تا اينكه كشتی صد و پنجاه روز پس از شروع طوفان روی كوههای آرارات قرار گرفت. *** سه ماه بعد قله‌های كوهها نيز نمايان شدند. پس از گذشت چهل روز، نوح پنجرۀ كشتی را گشود و كلاغی رها كرد، ولی كلاغ به داخل كشتی باز نگشت، بلكه به اين سو و آن سو پرواز كرد تا زمين خشک شد. *** پس از آن، كبوتری رها كرد تا ببيند آيا كبوتر می‌تواند زمين خشكی برای نشستن پيدا كند. اما كبوتر جايی را نيافت، زيرا هنوز آب بر سطح زمين بود. وقتی كبوتر برگشت، نوح دست خود را دراز كرد و كبوتر را گرفت و به داخل كشتی برد. نوح هفت روز ديگر صبر كرد و بار ديگر همان كبوتر را رها نمود. اين بار، هنگام غروب آفتاب، كبوتر در حالی كه برگ زيتون تازه‌ای به منقار داشت، نزد نوح بازگشت. پس نوح فهميد كه در بيشتر نقاط، آب فرو نشسته است. يک هفته بعد، نوح باز همان كبوتر را رها كرد، ولی اين بار كبوتر باز نگشت. يک ماه پس از رها كردن كبوتر، نوح پوشش كشتی را برداشت و به بيرون نگريست و ديد كه سطح زمين خشک شده است. هشت هفتۀ ديگر هم گذشت و سرانجام همه جا خشک شد. در اين هنگام خدا به نوح فرمود: «اينک زمان آن رسيده كه همه از كشتی خارج شويد. *** تمام حيوانات، پرندگان و خزندگان را رها كن تا توليد مثل كنند و برروی زمين زياد شوند.» پس نوح با همسر و پسران و عروسانش از كشتی بيرون آمد. تمام حيوانات و خزندگان و پرندگان نيز دسته دسته از كشتی خارج شدند. *** آنگاه نوح قربانگاهی برای خداوند ساخت و از هر حيوان و پرندهٔ حلال گوشت بر آن قربانی كرد. خداوند از اين عمل نوح خشنود گرديد و با خود گفت: «من بار ديگر زمين را بخاطر انسان كه دلش از كودكی بطرف گناه متمايل است، لعنت نخواهم كرد و اين چنين تمام موجودات زنده را از بين نخواهم برد. تا زمانی كه جهان باقی است، كشت و زرع، سرما و گرما، زمستان و تابستان، و روز و شب همچنان برقرار خواهد بود.» خدا، نوح و پسرانش را بركت داد وبه ايشان فرمود: «بارور و زياد شويد و زمين را پُر سازيد. همۀ حيوانات و خزندگان زمين، پرندگان هوا و ماهيان دريا از شما خواهند ترسيد، زيرا همهٔ آنها را زير سلطۀ شما قرار داده‌ام و شما می‌توانيد علاوه بر غلات و سبزيجات، از گوشت آنها نيز برای خوراک استفاده كنيد. *** اما گوشت را با خونش كه بدان حيات می‌بخشد نخوريد. كُشتن انسان جايز نيست، زيرا انسان شبيه خداآفريده شده است. هر حيوانی كه انسانی را بكُشد بايد كشته شود. هر انسانی هم كه انسان ديگری را به قتل برساند، بايد به دست انسان كشته شود. *** و اما شما، فرزندان زياد توليد كنيد و زمين را پُر سازيد.» سپس خدا به نوح و پسرانش فرمود: «من با شما و با نسلهای آيندۀ شما و حتی با تمام حيوانات، پرندگان و خزندگان عهد می‌بندم كه بعد از اين هرگز موجودات زنده را بوسيلۀ طوفان هلاک نكنم و زمين را نيز ديگر بر اثر طوفان خراب ننمايم. *** *** اين است نشان عهد جاودانی من: رنگين‌كمان خود را در ابرها می‌گذارم و اين نشان عهدی خواهد بود كه من با جهان بسته‌ام. وقتی ابرها را بالای زمين بگسترانم و رنگين كمان ديده شود، آنگاه قولی را كه به شما و تمام جانداران داده‌ام به ياد خواهم آورد و ديگر هرگز تمام موجودات زنده بوسيلهٔ طوفان هلاک نخواهند شد. آری، رنگين كمان نشانهٔ عهد من است با تمام موجودات زندۀ روی زمين.» *** سه پسر نوح كه از كشتی خارج شدند، سام و حام و يافث بودند. (حام پدر قوم كنعان است.). همه ملل دنيا از سه پسر نوح به وجود آمدند. نوح به كار كشاورزی مشغول شد و تاكستانی غرس نمود. روزی كه شراب زياد نوشيده بود، در حالت مستی در خيمه‌اش برهنه خوابيد. *** حام، پدر كنعان، برهنگی پدر خود را ديد و بيرون رفته به دو برادرش خبر داد. سام و يافث با شنيدن اين خبر، ردايی روی شانه‌های خود انداخته عقب عقب بطرف پدرشان رفتند تا برهنگی او را نبينند. سپس او را با آن ردا پوشانيدند. وقتی نوح به حال عادی برگشت و فهميد كه حام چه كرده است، گفت: «كنعان ملعون باد. برادران خود را بندۀ بندگان باشد. *** خداوند سام را بركت دهد و كنعان بندۀ او باشد. خدا يافث را بركت دهد و او را شريک سعادت سام گرداند، و كنعان بندۀ او باشد.» *** پس از طوفان، نوح 350 سال ديگر عمر كرد و در سن 950 سالگی وفات يافت. اينها هستند نسل سام و حام و يافث، پسران نوح، كه بعد از طوفان متولد شدند: پسران ‌ يافث عبارت بودند از: جومر، ماجوج، مادای، ياوان، توبال، ماشَک و تيراس. پسران جومر: اَشكناز، ريفات و توجَرمِه. پسران ياوان: اليشه، ترشيش، كتيم و رودانيم. فرزندان اين افراد بتدريج در سواحل و جزاير دنياپخش شدند و اقوامی را با زبانهای گوناگون به وجود آوردند. پسران حام عبارت بودند از: كوش، مصرايم، فوط و كنعان. پسران كوش: سبا، حويله، سبته، رعمه و سبتكا. پسران رعمه: شبا و ددان. يكی از فرزندان كوش، شخصی بود به نام نمروُد كه در دنيا، دلاوری بزرگ و معروف گشت. او با قدرتی كه خداوند به وی داده بود، تيرانداز ماهری شد؛ از اين جهت، وقتی می‌خواهند از مهارتِ تيراندازی كسی تعريف كنند، می‌گويند: «خداوند تو را در تيراندازی مانند نمرود گرداند.» قلمرو فرمانروايی او ابتدا شامل بابل، ارک، اكدوكلنه در سرزمين شنعار بود. ولی بعد كشور آشور را نيز به قلمرو خود در آورد و نينوا، رحوبوت عير، كالح وريسن را (واقع در بين نينوا و كالح) كه با هم شهر بزرگی را تشكيل می‌دادند، در آن كشوربنا كرد. *** مصرايم، جد اقوام زير بود: لودی‌ها، عناميها، لهابيها، نفتوحيها، فتروسيها، كسلوحيها (كه فلسطينيها از اين قوم به وجود آمدند) و كفتوريها. *** صيدون پسر ارشد كنعان بود و از كنعان اقوام زير به وجود آمدند: حيتّی‌ها، يبوسی‌ها، اموری‌ها، جرجاشی‌ها، حوّی‌ها، عرقی‌ها، سينی‌ها، اروادی‌ها، صماری‌ها و حماتی‌ها. فرزندان كنعان از سرزمين صيدون بسمت جرار تا غزه و بطرف سدوم و عموره و ادمه و صبوئيم تا به لاشع پراكنده شدند. *** *** *** *** اينها نسل حام بودند كه در قبايل و سرزمينهای خود زندگی می‌كردند و هر يک زبان خاص خود را داشتند. از نسل سام، كه برادر بزرگ يافث بود، عابر به وجودآمد (عابر جد عبرانيان است). اين است اسامی پسران سام: عيلام، آشور، ارفكشاد، لود و ارام. اينانند پسران ارام: عوص، حول، جاتر و ماشک. ارفكشاد پدر شالح، و شالح پدر عابر بود. عابر صاحب دو پسر شد به نامهای: فالح (يعنی «تفرقه» زيرا در زمان او بود كه مردم دنيا متفرق شدند) و يُقطان. الموداد، شالف، حضرموت، يارح، هدورام، اوزال، دقله، عوبال، ابيمائيل، شبا، اوفير، حويله و يوباب پسران يُقطان بودند. ايشان از نواحی ميشا تا كوهستانهای شرقی سفاره پراكنده بودند و در آنجا زندگی می‌كردند. *** *** *** *** اينها بودند فرزندان سام كه در قبايل و سرزمينهای خود زندگی می‌كردند و هر يک زبان خاص خود را داشتند. همۀ افرادی كه در بالا نام برده شدند، از نسل نوح بودند كه بعد از طوفان، در دنيا پخش شدند و ملل گوناگون را به وجود آوردند. در آن روزگار همۀ مردم جهان به يک زبان سخن می‌گفتند. جمعيت دنيا رفته‌رفته زياد می‌شد و مردم بطرف شرق كوچ می‌كردند. آنها سرانجام به دشتی وسيع و پهناور در بابل رسيدند و در آنجا سكنی گزيدند. مردمی كه در آنجا می‌زيستند با هم مشورت كرده، گفتند: «بياييد شهری بزرگ بنا كنيم و برجی بلند در آن بسازيم كه سرش به آسمان برسد تا نامی برای خود پيدا كنيم. بنای اين شهر و برج مانع پراكندگی ما خواهد شد.» برای بنای شهر و برج آن خشتهای پخته تهيه نمودند. از اين خشتها بجای سنگ و از قير بجای گچ استفاده كردند. *** اما هنگامی كه خداوند به شهر و برجی كه در حال بنا شدن بود نظر انداخت، گفت: «زبان همۀ مردم يكی است و متحد شده، اين كار را شروع كرده‌اند. اگر اكنون از كار آنها جلوگيری نكنيم، در آينده هر كاری بخواهند انجام خواهند داد. *** پس زبان آنها را تغيير خواهيم داد تا سخن يكديگر را نفهمند.» اين اختلافِ زبان موجب شد كه آنها از بنای شهر دست بردارند؛ و به اين ترتيب خداوند ايشان را روی زمين پراكنده ساخت. از اين سبب آنجا را بابل (يعنی «اختلاف») ناميدند، چون در آنجا بود كه خداوند در زبان آنها اختلاف ايجاد كرد و ايشان را روی زمين پراكنده ساخت. اين است نسل سام: دو سال بعد از طوفان، وقتی سام 100 ساله بود، پسرش ارفكشاد به دنيا آمد. پس از آن سام 500 سال ديگر زندگی كرد و صاحب پسران و دختران شد. *** وقتی ارفكشاد سی و پنج ساله بود، پسرش شالح متولد شد و پس از آن، ارفكشاد 403 سال ديگر زندگی كرد و صاحب پسران و دختران شد. *** وقتی شالح سی ساله بود، پسرش عابر متولد شد. بعد از آن شالح 403 سال ديگر زندگی كرد و صاحب پسران و دختران شد. *** وقتی عابرسی و چهار ساله بود، پسرش فالج متولد شد. پس از آن، عابر 430 سال ديگر زندگی كرد و صاحب پسران و دختران شد. *** فالج سی ساله بود كه پسرش رعو متولد شد. پس از آن، او 209 سال ديگر زندگی كرد و صاحب پسران و دختران شد. *** وقتی رعو سی و دوساله بود، پسرش سروج متولد شد. پس از آن، رعو 207 سال ديگر زندگی كرد و صاحب پسران و دختران شد. *** وقتی سروج سی ساله بود، پسرش ناحور به دنيا آمد. پس از آن سروج 200 سال ديگر زندگی كرد و صاحب پسران و دختران شد. *** ناحور در موقع تولدِ پسرش تارح، بيست و نه سال داشت، و 119 سال ديگر زندگی كرد و صاحب پسران و دختران شد. *** تارح پس از هفتاد سالگی صاحب سه پسر شد به نامهای ابرام، ناحور و هاران. هاران پسری داشت به نام لوط. *** هاران در همانجايی كه به دنيا آمده بود (يعنی اور كلدانيان) در برابر چشمان پدرش در سن جوانی درگذشت. ابرام با خواهر ناتنی خود سارای، و ناحور با برادرزادۀ خويش مِلكه ازدواج كردند. (مِلكه دختر هاران بود و برادرش يسكا نام داشت.) سارای نازا بود و فرزندی نداشت. تارح پسرش ابرام، نوه‌اش لوط و عروسش سارای را با خود برداشت و اوركلدانيان را به قصد كنعان ترک گفت. اما وقتی آنها به شهر حران رسيدند در آنجا ماندند. تارح در سن 205 سالگی در حران درگذشت. خداوند به ابرام فرمود: «ولايت، خانه پدری و خويشاوندان خود را رها كن و به سرزمينی كه من تو را بدانجا هدايت خواهم نمود برو. من تو را پدر امت بزرگی می‌گردانم. تو را بركت می‌دهم و نامت را بزرگ می‌سازم و تو مايه بركت خواهی بود. آنانی را كه به تو خوبی كنند بركت می‌دهم، و آنانی را كه به تو بدی نمايند لعنت می‌كنم. همه مردم دنيا از تو بركت خواهند يافت.» پس ابرام طبق دستور خداوند، روانه شد و لوط نيز همراه او رفت. ابرام هفتاد و پنج ساله بود كه حران را ترک گفت. او همسرش سارای و برادرزاده‌اش لوط، غلامان و تمامی دارايی خود را كه در حران به دست آورده بود، برداشت و به كنعان كوچ كرد. وقتی به كنعان رسيدند، در كنار بلوطِ موره واقع در شكيم خيمه زدند. در آن زمان كنعانی‌ها در آن سرزمين ساكن بودند، اما خداوند بر ابرام ظاهر شده، فرمود: «من اين سرزمين را به نسل تو خواهم بخشيد.» پس ابرام در آنجا قربانگاهی برای خداوند كه بر او ظاهر شده بود، بنا كرد. سپس از آنجا كوچ كرده، به سرزمين كوهستانی كه از طرف غرب به بيت‌ئيل و از طرف شرق به عای ختم می‌شد، رفت. ابرام در آن محل خيمه زد و قربانگاهی برای خداوند بنا كرده، او را پرستش نمود. بدين طريق ابرام با توقفهای پی‌درپی بسمت جنوبِ كنعان كوچ كرد. ولی درآن سرزمين قحطی شد، پس ابرام به مصر رفت تا در آنجا زندگی كند. وقتی به مرز سرزمين مصر رسيد به سارای گفت: «تو زن زيبايی هستی و اگر مردم مصر بفهمند كه من شوهر تو هستم، برای تصاحب تو، مرا خواهند كُشت؛ اما اگر بگويی خواهر من هستی، بخاطر تو با من به مهربانی رفتار خواهند كرد و جانم در امان خواهد بود.» *** *** وقتی وارد مصر شدند، مردم آنجا ديدند كه سارای زن زيبايی است. عده‌ای از درباريانِ فرعون، سارای را ديدند و در حضور فرعون از زيبايی او بسيار تعريف كردند. فرعون دستور داد تا او را به قصرش ببرند. آنگاه فرعون بخاطر سارای، هدايای فراوانی از قبيل گوسفند و گاو و شتر و الاغ و غلامان و كنيزان به ابرام بخشيد. اما خداوند، فرعون و تمام افراد قصر او را به بلای سختی مبتلا كرد، زيرا سارای، زن ابرام را به قصر خود برده بود. فرعونْ ابرام را به نزد خود فرا خواند و به او گفت: «اين چه كاری بود كه با من كردی؟ چرا به من نگفتی كه سارای زن توست؟ چرا او را خواهر خود معرفی كردی تا او را به زنی بگيرم؟ حال او را بردار و از اينجا برو.» آنگاه فرعون به مأموران خود دستور داد تا ابرام و همسرش را با نوكران و كنيزان و هر آنچه داشتند روانه كنند. ابرام با زن خود سارای و لوط و هر آنچه كه داشت به جنوبِ كنعان كوچ كرد. ابرام بسيار ثروتمند بود. او طلا و نقره و گله‌های فراوانی داشت. ابرام و همراهانش به سفر خود بسوی شمال و بطرف بيت‌ئيل ادامه دادند و به جايی رسيدند كه قبلاً ابرام در آنجا خيمه زده، قربانگاهی بنا كرده بود. آن مكان درميان بيت‌ئيل و عای قرار داشت. او در آنجا بار ديگر خداوند را عبادت نمود. *** لوط نيز گاوان و گوسفندان و غلامان زيادی داشت. ابرام و لوط بعلت داشتن گله‌های بزرگ نمی‌توانستند با هم در يكجا ساكن شوند، زيرا برای گله‌هايشان چراگاه كافی وجود نداشت و بين چوپانان ابرام و لوط نزاع در می‌گرفت. (در آن زمان كنعانی‌ها و فرّزی‌ها نيز در آن سرزمين ساكن بودند.) پس ابرام به لوط گفت: «ما قوم و خويش هستيم، و چوپانان ما نبايد با يكديگر نزاع كنند. مصلحت در اين است كه از هم جدا شويم. اينک دشتی وسيع پيش روی ماست. هر سمتی را كه می‌خواهی انتخاب كن و من هم بسمت مقابل تو خواهم رفت. اگر بطرف چپ بروی، من بطرف راست می‌روم و اگر طرف راست را انتخاب كنی، من بسمت چپ می‌روم.» آنگاه لوط نگاهی به اطراف انداخت و تمام دره رود اردن را از نظر گذراند. همۀ آن سرزمين تا صوغر، چون باغ عدن و مصر سر سبز بود. (هنوز خداوند شهرهای سدوم و عموره را از بين نبرده بود.) لوط تمام درۀ اردن را برگزيد و بطرف شرق كوچ كرد. بدين طريق او و ابرام از يكديگر جدا شدند. پس ابرام در زمين كنعان ماند و لوط بطرف شهرهای درهٔ اردن رفت و در نزديكی سدوم ساكن شد. مردمان شهر سدوم بسيار فاسد بودند و نسبت به خداوند گناه می‌ورزيدند. بعد از جدا شدن لوط از ابرام، خداوند به ابرام فرمود: «با دقت به اطراف خود نگاه كن! تمام اين سرزمين را كه می‌بينی، تا ابد به تو و نسل تو می‌بخشم. نسل تو را مانند غبار زمين بی‌شمار می‌گردانم. برخيز و در سراسر اين سرزمين كه آن را به تو می‌بخشم، بگرد.» آنگاه ابرام برخاست و خيمۀ خود را جمع كرده، به بلوطستانِ ممری كه در حبرون است كوچ نمود. در آنجا ابرام برای خداوند قربانگاهی ساخت. در آن زمان امرافل پادشاه بابل، اريوک پادشاه الاسار، كَدُرلاعُمَر پادشاه عيلام و تدعال پادشاه قوئيم، با پادشاهان زير وارد جنگ شدند: بارع پادشاه سدوم، برشاع پادشاه عموره، شنعاب پادشاه ادمه، شم‌ئيبر پادشاه صبوئيم، و پادشاه بالع (بالع همان صوغر است). *** پس پادشاهان سدوم، عموره، ادمه، صبوئيم و بالع باهم متحد شده، لشكرهای خود را در دره سدّيم بسيج نمودند. (درهٔ سدّيم بعداً به «دريای مُرده» تبديل شد.) ايشان دوازده سال زير سلطهٔ كدرلاعمر بودند. اما در سال سيزدهم شورش نمودند و از فرمان وی سرپيچی كردند. در سال چهاردهم، كدرلاعمر با پادشاهان هم‌پيمانش به قبايل زير حمله برده، آنها را شكست داد: رفائيها در زمين عشتروت قرنين، زوزی‌ها در هام، ايمی‌ها در دشت قريتين، حوری‌ها در كوه سعير تا ايل فاران واقع در حاشيهٔ صحرا. *** سپس به عين مشفاط (كه بعداً قادش ناميده شد) رفتند و عماليقی‌ها و همچنين اموری‌ها را كه در حَصّون تامار ساكن بودند، شكست دادند. آنگاه لشكريان پادشاهان سدوم، عموره، ادمه، صبوئيم و بالع (صوغر) به جنگ با كدرلاعمر و پادشاهان هم‌پيمان او، تدعال و امرافل واريوک كه در درۀ سدّيم مستقر شده بودند، برخاستند؛ چهار پادشاه عليه پنج پادشاه. *** درۀ سدّيم پُر از چاههای قير طبيعی بود. وقتی پادشاهان سدوم و عموره می‌گريختند، به داخل چاههای قير افتادند، اما سه پادشاه ديگر به كوهستان فرار كردند. پس پادشاهان فاتح، شهرهای سدوم و عموره را غارت كردند و همهٔ اموال و مواد غذايی آنها را بردند. آنها لوط، برادرزادهٔ ابرام را نيز كه در سدوم ساكن بود، با تمام اموالش با خود بردند. *** يكی از مردانی كه از چنگ دشمن گريخته بود، اين خبر را به ابرامِ عبرانی رساند. در اين موقع ابرام در بلوطستانِ ممری اموری زندگی می‌كرد. (ممری اموری برادر اشكول و عانر بود كه با ابرام هم‌پيمان بودند.) چون ابرام از اسيری برادرزاده‌اش لوط آگاهی يافت، 318 نفر از افراد كارآزمودهٔ خود را آماده كرد و سپاه دشمن را تا دان تعقيب نمود. شبانگاه ابرام همراهان خود را به چند گروه تقسيم كرده، بر دشمن حمله برد و ايشان را تارومار كرد و تا حوبَه كه در شمالِ دمشق واقع شده است، تعقيب نمود. ابرام، برادرزاده‌اش لوط و زنان و مردانی را كه اسير شده بودند، با همهٔ اموالِ غارت شده پس گرفت. هنگامی كه ابرام كدرلاعمر و پادشاهان هم‌پيمان او را شكست داده، مراجعت می‌نمود، پادشاه سدوم تا درهٔ شاوه (كه بعدها درۀ پادشاه ناميده شد) به استقبال ابرام آمد. همچنين مَلک صادق، پادشاه ساليم (اورشليم) كه كاهن خدای متعال هم بود، برای ابرام نان و شراب آورد. آنگاه مَلک صادق، ابرام را بركت داد و چنين گفت: «سپاس بر خدای متعال، خالق آسمان و زمين كه تو را بر دشمن پيروز گردانيد. او تو را بركت دهد.» سپس ابرام يک دهم از غنايم جنگی را به مَلک صادق داد. *** پادشاه سدوم به ابرام گفت: «مردمِ مرا به من واگذار، ولی اموال را برای خود نگاهدار.» ابرام در جواب گفت: «قسم به خداوند، خدای متعال، خالق آسمان و زمين، كه حتی يک سر سوزن از اموال تو را برنمی‌دارم، مبادا بگويی من ابرام را ثروتمند ساختم. تنها چيزی كه می‌پذيرم، خوراكی است كه افراد من خورده‌اند؛ اما سهم عانر و اشكول و ممری را كه همراه من با دشمن جنگيدند، به ايشان بده.» بعد از اين وقايع، خداوند در رويا به ابرام چنين گفت: «ای ابرام نترس، زيرا من همچون سپر از تو محافظت خواهم كرد و اجری بسيار عظيم به تو خواهم داد.» ابرام در پاسخ گفت: «خداوندا، تو می‌دانی كه من فرزندی ندارم تا وارثم شود و اختيار اموالم در دست اين العاذار دمشقی است. پس اين اجر تو چه فايده‌ای برای من خواهد داشت؟ چون بعد از من غلام من كه در خانه‌ام متولد شده است، صاحب ثروتم خواهد شد.» *** خداوند به او فرمود: «اين غلام وارث تو نخواهد شد، زيرا تو خود پسری خواهی داشت و او وارث همه ثروتت خواهد شد.» خداوند شب هنگام ابرام را به بيرون خانه فرا خواند و به او فرمود: «ستارگان آسمان را بنگر و ببين آيا می‌توانی آنها را بشماری؟ نسل تو نيز چنين بی‌شمار خواهد بود.» آنگاه ابرام به خداوند اعتماد كرد و به همين سبب خداوند از او خشنود شده، او را پذيرفت. خدا به ابرام فرمود: «من همان خداوندی هستم كه تو را از شهر اور كلدانيان بيرون آوردم تا اين سرزمين را به تو دهم.» اما ابرام در پاسخ گفت: «خداوندا، چگونه مطمئن شوم كه تو اين سرزمين را به من خواهی داد؟» خداوند فرمود كه يک گوسالهٔ مادهٔ سه ساله، يک بز مادهٔ سه ساله، يک قوچ سه ساله، يک قمری و يک كبوتر بگيرد، آنها را سر بِبُرد، هر كدام را از بالا تا پايين دو نصف كند و پاره‌های هر كدام از آنها را در مقابل هم بگذارد؛ ولی پرنده‌ها را نصف نكند. ابرام چنين كرد و لاشخورهايی را كه بر اجساد حيوانات می‌نشستند، دور نمود. هنگام غروب، ابرام به خواب عميقی فرو رفت. در عالم خواب، تاريكی وحشتناكی او را احاطه كرد. در آن حال، خداوند به ابرام فرمود: «نسل تو مدت چهارصد سال در مملكت بيگانه‌ای بندگی خواهند كرد و مورد ظلم و ستم قرار خواهند گرفت. ولی من آن مملكت را تنبيه خواهم نمود و سرانجام نسل تو با اموال زياد از آنجا بيرون خواهند آمد. (تو نيز در كمال پيری در آرامش خواهی مُرد و دفن شده، به پدرانت خواهی پيوست.) آنها بعد از چهار نسل، به اين سرزمين باز خواهند گشت، زيرا شرارت قوم اموری كه در اينجا زندگی می‌كنند، هنوز به اوج خود نرسيده است.» وقتی آفتاب غروب كرد و هوا تاريک شد، تنوری پُر دود و مشعلی فروزان از وسط پاره‌های حيوانات گذشت. آن روز خداوند با ابرام عهد بست و فرمود: «من اين سرزمين را از مرز مصر تا رود فرات به نسل تو می‌بخشم، يعنی سرزمين اقوام قينی، قِنِزّی، قَدمونی، حيتّی، فِرزّی، رِفايی، اَموری، كَنعانی، جِرجاشی و يِبوسی را.» اما سارای زن ابرام، بچه‌دار نمی‌شد؛ پس او كنيز مصری خود هاجر را به ابرام داد و گفت: «خداوند به من فرزندی نداده است، پس تو با اين كنيز همبستر شو تا برای من فرزندی به دنيا آوَرَد.» ابرام با پيشنهاد سارای موافقت نمود. (اين جريان ده سال پس از ورود ابرام به كنعان اتفاق افتاد.) *** *** ابرام با هاجر همبستر شد و او آبستن گرديد. هاجر وقتی دريافت كه حامله است، مغرور شد و از آن پس، بانويش سارای را تحقير می‌كرد. سارای به ابرام گفت: «تقصير توست كه اين كنيز مرا حقير می‌شمارد. خودم او را به تو دادم، ولی از آن لحظه‌ای كه فهميد آبستن است، مرا تحقير می‌كند. خداوند خودش حق مرا از تو بگيرد.» ابرام جواب داد: «او كنيز توست، هر طور كه صلاح می‌دانی با او رفتار كن.» پس سارای بنای بدرفتاری با هاجر را گذاشت و او از خانه فرار كرد. در بيابان، فرشتۀ خداوند هاجر را نزديک چشمه‌ای كه سر راه «شور» است، يافت. فرشتۀ خداوند پرسيد: «ای هاجر، كنيز سارای، از كجا آمده‌ای و به كجا می‌روی؟» گفت: «من از خانۀ بانويم گريخته‌ام.» *** فرشتهٔ خداوند فرمود: «نزد بانوی خود برگرد و مطيع او باش. من نسل تو را بی‌شمار می‌گردانم. اينک تو حامله هستی، و پسری خواهی زاييد. نام او را اسماعيل (يعنی «خدا می‌شنود») بگذار، چون خداوند آه و نالهٔ تو را شنيده است. *** *** پسر تو وحشی خواهد بود و با برادران خود سرسازگاری نخواهد داشت. او بر ضد همه و همه بر ضد او خواهند بود.» هاجر با خود گفت: «آيا براستی خدا را ديدم و زنده ماندم؟» پس خداوند را كه با او سخن گفته بود «اَنتَ ايل رُئی» (يعنی «تو خدايی هستی كه می‌بينی») ناميد. به همين جهت چاهی كه بين قادش و بارد است «بئرلَحَی رُئی» (يعنی «چاه خدای زنده‌ای كه مرا می‌بيند») ناميده شد. هاجر برای ابرام پسری زاييد و ابرام او را اسماعيل ناميد. در اين زمان ابرام هشتاد و شش ساله بود. وقتی ابرام نود و نه ساله بود، خداوند بر او ظاهر شد و فرمود: «من خدای قادر مطلق هستم. از من اطاعت كن و آنچه راست است بجا آور. با تو عهد می‌بندم كه نسل تو را زياد كنم.» ابرام به خاک افتاد و خدا به وی گفت: «من با تو عهد می‌بندم كه قومهای بسيار از تو به وجود آورم. *** از اين پس نام تو ابرام نخواهد بود، بلكه ابراهيم؛ زيرا من تو را پدر قومهای بسيار می‌سازم. نسل تو را زياد می‌كنم و از آنها ملتها و پادشاهان به وجود می‌آورم. من عهد خود را تا ابد با تو و بعد از تو با فرزندانت، نسل‌اندرنسل برقرار می‌كنم. من خدای تو هستم وخدای فرزندانت نيز خواهم بود. تمامی‌سرزمين كنعان را كه اكنون در آن غريب هستی، تا ابد به تو و به نسل تو خواهم بخشيد و خدای ايشان خواهم بود.» خدا به ابراهيم فرمود: «وظيفۀ تو و فرزندانت و نسلهای بعد، اين است كه عهد مرا نگاه‌داريد. تمام مردان و پسران شما بايد ختنه شوند تا بدين وسيله نشان دهند كه عهد مرا پذيرفته‌اند. *** *** «هر پسر هشت روزه بايد ختنه شود. اين قانون شامل تمام مردان خانه‌زاد و زرخريد هم می‌شود. همه بايد ختنه شوند و اين نشانی بر بدن شما خواهد بود از عهد جاودانی من. هركس نخواهد ختنه شود، بايد از قومِ خود طرد شود، زيرا عهد مرا شكسته است.» خدا همچنين فرمود: «اما در خصوص سارای، زن تو: بعد از اين ديگر او را سارای مخوان. نام او ساره (يعنی «شاهزاده») خواهد بود. من او را بركت خواهم داد و از وی به تو پسری خواهم بخشيد. بلی، او را بركت خواهم داد و از او قومها به وجود خواهم آورد. از ميان فرزندان تو، پادشاهان خواهند برخاست.» آنگاه ابراهيم سجده كرد و خنديد و در دل خود گفت: «آيا برای مرد صد ساله پسری متولد شود و ساره در نود سالگی بزايد؟» پس به خدا عرض كرد: «خداوندا، همان اسماعيل را منظور بدار.» ولی خدا فرمود: «مطمئن باش خودِ ساره برای تو پسری خواهد زاييد و تو نام او را اسحاق (يعنی «خنده») خواهی گذاشت. من عهد خود را با او و نسل وی تا ابد برقرار خواهم ساخت. اما در مورد اسماعيل نيز تقاضای تو را اجابت نمودم و او را بركت خواهم داد و نسل او را چنان زياد خواهم كرد كه قوم بزرگی از او به وجود آيد. دوازده امير از ميان فرزندان او برخواهند خاست. اما عهد خود را با اسحاق كه ساره او را سال ديگر در همين موقع برای تو خواهد زاييد، استوار می‌سازم.» آنگاه خدا از سخن گفتن با ابراهيم باز ايستاد و از نزد او رفت. سپس ابراهيم، فرزندش اسماعيل و ساير مردان و پسرانی را كه در خانه‌اش بودند، چنانكه خدا فرموده بود ختنه كرد. در آن زمان ابراهيم نود و نه ساله و اسماعيل سيزده ساله بود. هر دو آنها در همان روز با ساير مردان و پسرانی كه در خانه‌اش بودند، چه خانه‌زاد و چه زرخريد، ختنه شدند. هنگامی كه ابراهيم در بلوطستان ممری سكونت داشت، خداوند بار ديگر بر او ظاهر شد. شرح واقعه چنين است: ابراهيم در گرمای روز بر در خيمه خود نشسته بود. ناگهان متوجه شد كه سه مرد بطرفش می‌آيند. از جا برخاست و به استقبال آنها شتافت. ابراهيم رو به زمين نهاده، گفت: «ای سَروَران، تمنا می‌كنم اندكی توقف كرده، در زير سايه اين درخت استراحت كنيد. من می‌روم و برای شستن پاهای شما آب می‌آورم. *** لقمه نانی نيز خواهم آورد تا بخوريد و قوت بگيريد و بتوانيد به سفر خود ادامه دهيد. شما مهمان من هستيد.» آنها گفتند: «آنچه گفتی بكن.» آنگاه ابراهيم با شتاب به خيمه برگشت و به ساره گفت: «عجله كن! چند نان از بهترين آردی كه داری بپز.» سپس خودش بطرف گله دويده، يک گوسالۀ خوب گرفت و به نوكر خود داد تا هر چه زودتر آن را آماده كند. طولی نكشيد كه ابراهيم مقداری كره و شير و كباب برای مهمانان خود آورد و جلو آنها گذاشت و درحالی كه آنها مشغول خوردن بودند، زير درختی در كنار ايشان ايستاد. مهمانان از ابراهيم پرسيدند: «همسرت ساره كجاست؟» جواب داد: «او در خيمه است.» يكی از ايشان گفت: «سال بعد در چنين زمانی نزد تو خواهم آمد و ساره پسری خواهد زاييد!» (ساره پشت درِ خيمه ايستاده بود و به حرفهای آنها گوش می‌داد.) در آن وقت ابراهيم و ساره هر دو بسيار پير بودند و ديگر از ساره گذشته بود كه صاحب فرزندی شود. پس ساره در دل خود خنديد و گفت: «آيا زنی به سن و سال من با چنين شوهر پيری می‌تواند بچه‌دار شود؟» خداوند به ابراهيم گفت: «چرا ساره خنديد و گفت: آيا زنی به سن و سال من می‌تواند بچه‌دار شود؟ مگر كاری هست كه برای خداوند مشكل باشد؟ همانطوری كه به تو گفتم سال بعد، در چنين زمانی نزد تو خواهم آمد و ساره پسری خواهد زاييد.» اما ساره چون ترسيده بود، انكار نموده، گفت: «من نخنديدم!» گفت: «چرا خنديدی!» آنگاه آن سه مرد برخاستند تا به شهر سدوم بروند و ابراهيم نيز برخاست تا ايشان را بدرقه كند. اما خداوند گفت: «آيا نقشۀ خود را از ابراهيم پنهان كنم؟ حال آنكه از وی قومی بزرگ و قوی پديد خواهد آمد و همۀ قومهای جهان از او بركت خواهند يافت. من او را برگزيده‌ام تا فرزندان و اهل خانۀ خود را تعليم دهد كه مرا اطاعت نموده، آنچه را كه راست و درست است به جا آورند. اگر چنين كنند من نيز آنچه را كه به او وعده داده‌ام، انجام خواهم داد.» پس خداوند به ابراهيم فرمود: «فرياد عليه ظلمِ مردم سدوم و عموره بلند شده است و گناهان ايشان بسيار زياد گشته است. پس به پايين می‌روم تا به فريادی كه به گوش من رسيده است، رسيدگی كنم.» آنگاه آن دو نفر بجانب شهر سدوم روانه شدند، ولی خداوند نزد ابراهيم ماند. ابراهيم به او نزديک شده، گفت: «خداوندا، آيا درستكاران را با بدكاران با هم هلاک می‌كنی؟ شايد پنجاه آدم درستكار در آن شهر باشند. آيا بخاطر آنها، از نابود كردن آنجا صرفنظر نخواهی كرد؟ يقين دارم كه تو درستكاران را با بدكاران هلاک نخواهی نمود. چطور ممكن است با درستكاران و بدكاران يكسان رفتار كنی؟ آيا داور تمام جهان از روی عدل و انصاف داوری نخواهد كرد؟» خداوند در پاسخ ابراهيم فرمود: «اگر پنجاه آدمِ درستكار در شهر سدوم پيدا كنم، بخاطر آنها از نابود كردن آنجا صرفنظر خواهم كرد.» ابراهيم عرض كرد: «به منِ ناچيز و خاكی اجازه بده جسارت كرده، بگويم كه اگر در شهر سدوم فقط چهل و پنج نفر آدمِ درستكار باشند، آيا برای پنج نفر كمتر، شهر را نابود خواهی كرد؟» خداوند فرمود: «اگر چهل و پنج نفر آدم درستكار در آنجا باشند، آن را از بين نخواهم برد.» ابراهيم باز به سخنان خود ادامه داد وگفت: «شايد چهل نفر باشند!» خداوند فرمود: «اگر چهل نفر هم باشند آنجا را از بين نخواهم برد.» ابراهيم عرض كرد: «تمنا اينكه غضبناک نشوی و اجازه دهی سخن گويم. شايد در آنجا سی نفر پيدا كنی!» خداوند فرمود: «اگر سی نفر يافت شوند، من آنجا را از بين نخواهم برد.» ابراهيم عرض كرد: «جسارت مرا ببخش و اجازه بده بپرسم اگر بيست آدمِ درستكار در آنجا يافت شوند، آيا باز هم آنجا را نابود خواهی كرد؟» خداوند فرمود: «اگر بيست نفر هم باشند شهر را نابود نخواهم كرد.» ابراهيم بار ديگر عرض كرد: «خداوندا، غضبت افروخته نشود! اين آخرين سؤال من است. شايد ده نفر آدمِ درستكار در آن شهر يافت شوند!» خداوند فرمود: «اگر چنانچه ده آدم درستكار نيز باشند، شهر را نابود نخواهم كرد.» خداوند پس از پايان گفتگو با ابراهيم، از آنجا رفت و ابراهيم به خيمه‌اش بازگشت. غروب همان روز وقتی كه آن دو فرشته به دروازۀ شهر سدوم رسيدند، لوط در آنجا نشسته بود. بمحض مشاهدهٔ آنها، از جا برخاست و به استقبالشان شتافت و گفت: «ای سَروَران، امشب به منزل من بياييد و مهمان من باشيد. فردا صبحِ زود هر وقت بخواهيد، می‌توانيد حركت كنيد.» ولی آنها گفتند: «در ميدان شهر شب را به سر خواهيم برد.» لوط آنقدراصرار نمود تا اينكه آنها راضی شدند و به خانۀ وی رفتند. او نان فطير پخت و شام مفصلی تهيه ديد و به ايشان داد كه خوردند. سپس در حالی كه آماده می‌شدند كه بخوابند، مردان شهر سدوم، پير و جوان، از گوشه و كنار شهر، منزل لوط را محاصره كرده، فرياد زدند: «ای لوط، آن دو مرد را كه امشب مهمان تو هستند، پيش ما بياور تا به آنها تجاوز كنيم.» لوط از منزل خارج شد تا با آنها صحبت كند و در را پشت سر خود بست. او به ايشان گفت: «دوستان، خواهش می‌كنم چنين كار زشتی نكنيد. ببينيد، من دو دختر باكره دارم. آنها را به شما می‌دهم. هر كاری كه دلتان می‌خواهد با آنها بكنيد؛ اما با اين دو مرد كاری نداشته باشيد، چون آنها در پناه من هستند.» مردان شهر جواب دادند: «از سر راه ما كنار برو! ما اجازه داديم در شهر ما ساكن شوی و حالا به ما امر و نهی می‌كنی. الان با تو بدتر از آن كاری كه می‌خواستيم با آنها بكنيم، خواهيم كرد.» آنگاه بطرف لوط حمله برده، شروع به شكستن در خانهٔ او نمودند. اما آن دو مرد دست خود را دراز كرده، لوط را به داخل خانه كشيدند و در را بستند، و چشمان تمام مردانی را كه در بيرون خانه بودند، كور كردند تا نتوانند درِ خانه را پيدا كنند. آن دو مرد از لوط پرسيدند: «در اين شهر چند نفر قوم و خويش داری؟ پسران و دختران و دامادان و هر كسی را كه داری از اين شهر بيرون ببر. زيرا ما اين شهر را تماماً ويران خواهيم كرد. فرياد عليه ظلمِ مردمِ اين شهر بحضور خداوند رسيده و او ما را فرستاده است تا آن را ويران كنيم.» پس لوط با شتاب رفت و به نامزدان دخترانش گفت: «عجله كنيد! از شهر بگريزيد، چون خداوند می‌خواهد آن را ويران كند!» ولی اين حرف به نظر آنها مسخره آمد. سپيده دم روز بعد، آن دو فرشته به لوط گفتند: «عجله كن! همسر و دو دخترت را كه اينجا هستند بردار و تا دير نشده فرار كن والاّ شما هم با مردمِ گناهكار اين شهر هلاک خواهيد شد.» در حالی كه لوط درنگ می‌كرد آن دو مرد دستهای او و زن و دو دخترش را گرفته، به جای امنی به خارج شهر بردند، چون خداوند بر آنها رحم كرده بود. يكی از آن دو مرد به لوط گفت: «برای نجات جان خود فرار كنيد و به پشت سر هم نگاه نكنيد. به كوهستان برويد، چون اگر در دشت بمانيد مرگتان حتمی است.» لوط جواب داد: «ای سَروَرم، تمنا می‌كنم از ما نخواهيد چنين كاری بكنيم. حال كه اين چنين در حق من خوبی كرده، جانم را نجات داده‌ايد، بگذاريد بجای فرار به كوهستان، به آن دهكدۀ كوچک بروم، زيرا می‌ترسم قبل از رسيدن به كوهستان اين بلا دامنگير من بشود و بميرم. ببينيد اين دهكده چقدر نزديک و كوچک است! اينطور نيست؟ پس بگذاريد به آنجا بروم و در امان باشم.» *** او گفت: «بسيار خوب، خواهش تو را می‌پذيرم و آن دهكده را خراب نخواهم كرد. پس عجله كن! زيرا تا وقتی به آنجا نرسيده‌ای، نمی‌توانم كاری انجام دهم.» (از آن پس آن دهكده را صوغر يعنی «كوچک» نام نهادند.) آفتاب داشت طلوع می‌كرد كه لوط وارد صوغر شد. آنگاه خداوند از آسمان گوگرد مشتعل بر سدوم و عموره بارانيد و آنها را با همهٔ شهرها و دهات آن دشت و تمام سكنه و نباتات آن بكلی نابود كرد. اما زن لوط به پشت سر نگاه كرد و به ستونی از نمک مبدل گرديد. ابراهيم صبح زود برخاست و بسوی مكانی كه در آنجا در حضور خداوند ايستاده بود، شتافت. او بسوی شهرهای سدوم و عموره و آن دشت نظر انداخت و ديد كه اينک دود از آن شهرها چون دود كوره بالا می‌رود. هنگامی كه خدا شهرهای دشتی را كه لوط در آن ساكن بود نابود می‌كرد، دعای ابراهيم را اجابت فرمود و لوط را از گرداب مرگ كه آن شهرها را به كام خود كشيده بود، رهانيد. اما لوط ترسيد در صوغر بماند. پس آنجا را ترک نموده، با دو دختر خود به كوهستان رفت و در غاری ساكن شد. روزی دختر بزرگ لوط به خواهرش گفت: «در تمامی اين ناحيه مردی يافت نمی‌شود تا با ما ازدواج كند. پدر ما هم بزودی پير خواهد شد و ديگر نخواهد توانست نسلی از خود باقی گذارد. پس بيا به او شراب بنوشانيم و با وی همبستر شويم و به اين طريق نسل پدرمان را حفظ كنيم.» پس همان شب او را مست كردند و دختر بزرگتر با پدرش همبستر شد. اما لوط از خوابيدن و برخاستن دخترش آگاه نشد. صبح روز بعد، دختر بزرگتر به خواهر كوچک خود گفت: «من ديشب با پدرم همبستر شدم. بيا تا امشب هم دوباره به او شراب بنوشانيم و اين دفعه تو برو و با او همبستر شو تا بدين وسيله نسلی از پدرمان نگهداريم.» پس آن شب دوباره او را مست كردند و دختر كوچكتر با او همبستر شد. اين بار هم لوط مثل دفعۀ پيش چيزی نفهميد. بدين طريق آن دو دختر از پدر خود حامله شدند. دختر بزرگتر پسری زاييد و او را موآب ‌ ناميد. (قبيلهٔ موآب از او به وجود آمد.) دختر كوچكتر نيز پسری زاييد ونام او را بِن‌عمّی ‌ گذاشت. (قبيله عمون ازاو بوجود آمد.) آنگاه ابراهيم بسوی سرزمين نِگِب كوچ كرد و در بين قادش و شور ساكن شد. وقتی او در شهر جرار بود، ساره را خواهر خود معرفی كرد. پس ابيملک، پادشاه جرار، كسانی فرستاد تا ساره را به قصر وی ببرند. *** اما همان شب خدا در خواب بر ابيملک ظاهر شده، گفت: «تو خواهی مُرد، زيرا زن شوهرداری را گرفته‌ای.» ابيملک هنوز با او همبستر نشده بود، پس عرض كرد: «خداوندا، من بی‌تقصيرم. آيا تو مرا و قومم را خواهی كشت؟ خودِ ابراهيم به من گفت كه او خواهرش است و ساره هم سخن او را تصديق كرد و گفت كه او برادرش می‌باشد. من هيچگونه قصد بدی نداشتم.» خدا گفت: «بلی، می‌دانم؛ به همين سبب بود كه تو ر ا از گناه باز داشتم و نگذاشتم به او دست بزنی. اكنون اين زن را به شوهرش بازگردان. او يک نبی است و برای تو دعا خواهد كرد و تو زنده خواهی ماند. ولی اگر زن او را بازنگردانی، تو و اهل خانه‌ات خواهيد مُرد.» پادشاه روز بعد، صبح زود از خواب برخاسته، با عجله تمامی درباريان را بحضور طلبيد و خوابی را كه ديده بود برای آنها تعريف كرد و همگی بسيار ترسيدند. آنگاه پادشاه، ابراهيم را بحضور خوانده، گفت: «اين چه كاری بود كه با ما كردی؟ مگر من به تو چه كرده بودم كه مرا و مملكتم را به چنين گناه عظيمی دچار ساختی؟ هيچ كس چنين كاری نمی‌كرد كه تو كردی. چرا به من بدی كردی؟» *** ابراهيم در جواب گفت: «فكر كردم مردم اين شهر ترسی از خدا ندارند و برای اين كه همسرم را تصاحب كنند، مرا خواهند كشت. علاوه بر اين، او خواهر ناتنی من نيز هست. هر دو از يک پدر هستيم و من او را به زنی گرفتم. *** هنگامی كه خداوند مرا از زادگاهم به سرزمينهای دور و بيگانه فرستاد، از ساره خواستم اين خوبی را در حق من بكند كه هر جا برويم بگويد خواهر من است.» پس ابيملک گوسفندان و گاوان و غلامان و كنيزان به ابراهيم بخشيد و همسرش ساره را به وی بازگردانيد، و به او گفت: «تمامی سرزمين مرا بگرد و هر جا را كه پسنديدی برای سكونت خود انتخاب كن.» سپس رو به ساره نموده، گفت: «هزار مثقال نقره به برادرت می‌دهم تا بی‌گناهی تو بر آنانی كه با تو هستند ثابت شود و مردم بدانند كه نسبت به تو به انصاف رفتار شده است.» آنگاه ابراهيم نزد خدا دعا كرد و خدا پادشاه و همسر و كنيزان او را شفا بخشيد تا بتوانند صاحب اولاد شوند؛ زيرا خداوند به اين دليل كه ابيملک، ساره زن ابراهيم را گرفته بود، همهٔ زنانش را نازا ساخته بود. خداوند به وعدهٔ خود وفا كرد و ساره در زمانی كه خداوند مقرر فرموده بود، حامله شد و برای ابراهيم در سن پيری پسری زاييد. *** ابراهيم پسرش را اِسحاق (يعنی «خنده») نام نهاد. او طبق فرمان خدا اسحاق را هشت روز بعد از تولدش ختنه كرد. هنگام تولدِ اسحاق، ابراهيم صد ساله بود. *** ساره گفت: «خدا برايم خنده و شادی آورده است. هر كس خبر تولد پسرم را بشنود با من شادی خواهد كرد. چه كسی باور می‌كرد كه روزی من بچهٔ ابراهيم را شير بدهم؟ ولی اكنون برای ابراهيم در سن پيری او پسری زاييده‌ام!» اسحاق بزرگ شده، از شير گرفته شد و ابراهيم به اين مناسبت جشن بزرگی برپا كرد. يک روز ساره متوجه شد كه اسماعيل، پسر هاجر مصری، اسحاق را اذيت می‌كند. پس به ابراهيم گفت: «اين كنيز و پسرش را از خانه بيرون كن، زيرا اسماعيل با پسر من اسحاق وارث تو نخواهد بود.» اين موضوع ابراهيم را بسيار رنجاند، چون اسماعيل نيز پسر او بود. اما خدا به ابراهيم فرمود: «دربارۀ پسر وكنيزت آزرده خاطر مباش. آنچه ساره گفته است انجام بده، زيرا توسط اسحاق است كه توصاحب نسلی می‌شوی كه وعده‌اش را به تو داده‌ام. از پسر آن كنيز هم قومی به وجود خواهم آورد، چون او نيز پسر توست.» پس ابراهيم صبح زود برخاست ونان و مشكی پُر از آب برداشت و بر دوش هاجر گذاشت، و او را با پسر روانه ساخت. هاجر به بيابان بئرشِبَع رفت و در آنجا سرگردان شد. وقتی آب مشک تمام شد، هاجر پسرش را زير بوته‌ها گذاشت و خود حدود صد متر دورتر از او نشست و با خود گفت: «نمی‌خواهم ناظر مرگ فرزندم باشم.» و زارزار بگريست. آنگاه خدا به ناله‌های پسر توجه نمود و فرشتهٔ خدا از آسمان هاجر را ندا داده، گفت: «ای هاجر، چه شده است؟ نترس! زيرا خدا ناله‌های پسرت را شنيده است. برو و او را بردار و در آغوش بگير. من قوم بزرگی از او به وجود خواهم آورد.» سپس خدا چشمان هاجر را گشود و او چاه آبی در مقابل خود ديد. پس بطرف چاه رفته، مشک را پر از آب كرد و به پسرش نوشانيد. و خدا با اسماعيل بود و او در بيابانِ فاران بزرگ شده، در تيراندازی ماهر گشت و مادرش دختری از مصر برای او گرفت. *** در آن زمان ابيملکِ پادشاه، با فرماندۀ سپاهش فيكول نزد ابراهيم آمده، گفت: «خدا در آنچه می‌كنی با توست! اكنون به نام خدا سوگند ياد كن كه به من و فرزندان و نواده‌های من خيانت نكنی و همانطوری كه من با تو به خوبی رفتار كرده‌ام، تو نيز با من و مملكتم كه در آن ساكنی، به خوبی رفتار نمايی.» ابراهيم پاسخ داد: «سوگند می‌خورم چنان كه گفتيد رفتار كنم.» سپس ابراهيم دربارۀ چاهِ آبی كه خدمتگزاران ابيملک به زور از او گرفته بودند، نزد وی شكايت كرد. ابيملکِ پادشاه گفت: «اين اولين باری است كه راجع به اين موضوع می‌شنوم و نمی‌دانم كدام يک از خدمتگزارانم در اين كار مقصر است. چرا پيش از اين به من خبر ندادی؟» آنگاه ابراهيم، گوسفندان و گاوانی به ابيملک داد و با يكديگر عهد بستند. سپس ابراهيم هفت بره از گله جدا ساخت. پادشاه پرسيد: «چرا اين كار را می‌كنی؟» ابراهيم پاسخ داد: «اينها هدايايی هستند كه من به تو می‌دهم تا همه بدانند كه اين چاه از آنِ من است.» از آن پس اين چاه، بئرشبع (يعنی «چاه سوگند») ناميده شد، زيرا آنها در آنجا با هم عهد بسته بودند. آنگاه ابيملک و فيكول فرماندهٔ سپاهش به سرزمين خود فلسطين باز گشتند. ابراهيم در كنار آن چاه درخت گزی كاشت و خداوند، خدای ابدی را عبادت نمود. ابراهيم مدت زيادی در سرزمين فلسطين زندگی كرد. مدتی گذشت و خدا خواست ابراهيم را امتحان كند. پس او را ندا داد: «ای ابراهيم!» ابراهيم جواب داد: «بلی، خداوندا!» خدا فرمود: «يگانه پسرت يعنی اسحاق را كه بسيار دوستش می‌داری برداشته، به سرزمين موريا برو و در آنجا وی را بر يكی از كوههايی كه به تو نشان خواهم داد بعنوان هديهٔ سوختنی، قربانی كن!» ابراهيم صبح زود برخاست و مقداری هيزم جهت آتش قربانی تهيه نمود، الاغ خود را پالان كرد و پسرش اسحاق و دو نفر از نوكرانش را برداشته، بسوی مكانی كه خدا به او فرموده بود، روانه شد. پس از سه روز راه، ابراهيم آن مكان را از دور ديد. پس به نوكران خود گفت: «شما در اينجا پيش الاغ بمانيد تا من و پسرم به آن مكان رفته، عبادت كنيم و نزد شما برگرديم.» ابراهيم هيزمی را كه برای قربانی سوختنی آورده بود، بردوش اسحاق گذاشت و خودش كارد و وسيله‌ای را كه با آن آتش روشن می‌كردند برداشت و با هم روانه شدند. اسحاق پرسيد: «پدر، ما هيزم و آتش با خود داريم، اما برهٔ قربانی كجاست؟» ابراهيم در جواب گفت: «پسرم، خدا برهٔ قربانی را مهيا خواهد ساخت.» و هر دو به راه خود ادامه دادند. وقتی به مكانی كه خدا به ابراهيم فرموده بود رسيدند، ابراهيم قربانگاهی بنا كرده، هيزم را بر آن نهاد و اسحاق را بسته او را بر هيزم گذاشت. سپس او كارد را بالا برد تا اسحاق را قربانی كند. در همان لحظه، فرشتۀ خداوند از آسمان ابراهيم را صدا زده گفت: «ابراهيم! ابراهيم!» او جواب داد: «بلی خداوندا!» فرشته گفت: «كارد را برزمين بگذار و به پسرت آسيبی نرسان. الان دانستم كه مطيع خدا هستی، زيرا يگانه پسرت را از او دريغ نداشتی.» آنگاه ابراهيم قوچی را ديد كه شاخهايش در بوته‌ای گير كرده است. پس رفته قوچ را گرفت و آن را در عوض پسر خود بعنوان هديهٔ سوختنی قربانی كرد. ابراهيم آن مكان را «يهوه يری» (يعنی «خداوند تدارک می‌بيند») ناميد كه تا به امروز به همين نام معروف است. بار ديگر فرشتۀ خداوند از آسمان ابراهيم را صدا زده، به او گفت: «خداوند می‌گويد به ذات خود قسم خورده‌ام كه چون مرا اطاعت كردی و حتی يگانه پسرت را از من دريغ نداشتی، تو را چنان بركت دهم كه نسل تو مانند ستارگان آسمان و شنهای دريا بی‌شمار گردند. آنها بر دشمنان خود پيروز شده، موجب بركت همۀ قومهای جهان خواهند گشت، زيرا تو مرا اطاعت كرده‌ای.» پس ايشان نزد نوكران باز آمده، بسوی منزل خود در بئرشِبَع حركت كردند. بعد از اين واقعه، به ابراهيم خبر رسيد كه مِلْكَه همسر ناحور برادر ابراهيم، هشت پسر زاييده است. اسامی آنها از اين قرار بود: پسر ارشدش عوص، و بعد بوز، قموئيل (پدر ارام)، كاسد، حزو، فلداش، يدلاف و بتوئيل (پدر ربكا). *** *** *** ناحور همچنين از كنيز خود به اسم رئومه، چهار فرزند ديگر داشت به نامهای طابح، جاحم، تاحش و معكه. ساره در سن صدوبيست و هفت سالگی در حبرون واقع در سرزمين كنعان درگذشت و ابراهيم در آنجا برای او سوگواری كرد. *** سپس ابراهيم از كنار بدن بی‌جان ساره برخاسته، به مردم حيتّی گفت: «من در اين سرزمين غريب و مهمانم و جايی ندارم همسر خود را دفن كنم. خواهش می‌كنم قطعه زمينی به من بفروشيد تا زن خود را در آن به خاک بسپارم.» آنها جواب دادند: «شما سَروَر ما هستيد و می‌توانيد همسر خود را در بهترين مقبرهٔ ما دفن كنيد. هيچ يک از ما مقبرهٔ خود را از شما دريغ نخواهد داشت.» *** ابراهيم در برابر آنها تعظيم نموده، گفت: «حال كه اجازه می‌دهيد همسر خود را در اينجا دفن كنم، تمنا دارم به عفرون پسر صوحار بگوييد *** غار مكفيله را كه در انتهای مزرعۀ اوست، به من بفروشد. البته قيمت آن را تمام و كمال خواهم پرداخت و آن غار، مقبرۀ خانوادۀ من خواهد شد.» عفرون در حضور مردم حيتّی كه در دروازهٔ شهر جمع شده بودند گفت: «ای سَروَرم، من غار مكفيله و مزرعه را در حضور اين مردم به شما می‌بخشم. برويد و همسر خود را در آن دفن كنيد.» ابراهيم بار ديگر در برابر حيتّی‌ها سر تعظيم فرود آورد، و در حضور همه به عفرون گفت: «اجازه بده آن را از تو خريداری نمايم. من تمام بهای مزرعه را می‌پردازم و بعد همسر خود را در آن دفن می‌كنم.» عفرون گفت: «ای سرورم، قيمت آن چهار صد مثقال نقره است؛ ولی اين مبلغ در مقابل دوستی ما چه ارزشی دارد؟ برويد و همسر خود را در آن دفن كنيد.» *** پس ابراهيم چهار صد مثقال نقره، يعنی بهايی را كه عفرون در حضور همه پيشنهاد كرده بود، تمام و كمال به وی پرداخت. اين است مشخصات زمينی كه‌ابراهيم‌خريد: مزرعه عفرون واقع در مكفيله نزديک مِلک ممری با غاری كه در انتهای مزرعه قرار داشت و تمامی درختهای آن. اين مزرعه و غاری كه در آن بود در حضورمردم حيتّی كه در دروازهٔ شهر نشسته بودند، به ملكيت ابراهيم در آمد. پس ابراهيم ساره را در غار مكفيله كه آن را از مردم حيتّی بعنوان مقبرۀ خانوادگی خود خريده بود، دفن كرد. ابراهيم اكنون مردی بود بسيار سالخورده و خداوند او را از هر لحاظ بركت داده بود. روزی ابراهيم به ناظر خانۀ خود كه رئيس نوكرانش بود، گفت: «دستت را زير ران من بگذار و به خداوند، خدای آسمان و زمين قسم بخور كه نگذاری پسرم با يكی از دختران كنعانی اينجا ازدواج كند. *** به زادگاهم نزد خويشاوندانم برو و در آنجا برای اسحاق همسری انتخاب كن.» ناظر پرسيد: «اگر هيچ دختری حاضر نشد زادگاه خود را ترک كند و به اين ديار بيايد، آن وقت چه؟ در آنصورت آيا اسحاق را به آنجا ببرم؟» ابراهيم در جواب گفت: «نه، چنين مكن! خداوند، خدای قادر متعال، به من فرمود كه ولايت و خانه پدری‌ام را ترک كنم و وعده داد كه اين سرزمين را به من و به فرزندانم به مِلكيت خواهد بخشيد. پس خودِ خداوند فرشتهٔ خود را پيش روی تو خواهد فرستاد و ترتيبی خواهد داد كه در آنجا همسری برای پسرم اسحاق بيابی و همراه خود بياوری. اما اگر آن دختر نخواست بيايد، تو از اين قسم آزاد هستی. ولی به هيچ وجه نبايد پسرم را به آنجا ببری.» پس ناظر دستش را زير ران سَرور خود ابراهيم گذاشت و قسم خورد كه مطابق دستور او عمل كند. او با ده شتر از شتران ابراهيم و مقداری هدايا از اموالِ او بسوی شمالِ بين‌النهرين، به شهری كه ناحور در آن زندگی می‌كرد، رهسپار شد. وقتی به مقصد رسيد، شترها را در خارج شهر، در كنار چاه آبی خوابانيد. نزديک غروب كه زنان برای كشيدن آب به سر چاه می‌آمدند، او چنين دعا كرد: «ای خداوند، خدای سَروَر من ابراهيم، التماس می‌كنم نسبت به سرورم لطف فرموده، مرا ياری دهی تا خواستۀ او را برآورم. اينک من در كنار اين چاه ايستاده‌ام و دختران شهربرای بردن آب می‌آيند. من به يكی از آنان خواهم گفت: «سبوی خود را پايين بياور تا آب بنوشم.» اگر آن دختر بگويد: «بنوش و من شترانت را نيز سيراب خواهم كرد،» آنگاه خواهم دانست كه او همان دختری است كه تو برای اسحاق در نظر گرفته‌ای و سرورم را مورد لطف خويش قرار داده‌ای.» در حالی كه ناظر هنوز مشغول راز و نياز با خداوند بود، دختر زيبايی به نام رِبِكا كه سبويی بر دوش داشت، سر رسيد و آن را از آب چاه پُر كرد. (ربكا دختر بتوئيل و نوۀ ناحور و مِلكه بود و ناحور برادر ابراهيم بود.) *** ناظر نزد او شتافت و از وی آب خواست. دختر گفت: «سَروَرم، بنوش!» و فوری سبوی خود را پايين آورد و او نوشيد. سپس افزود: «شترانت را نيز سيراب خواهم كرد.» آنگاه آب را در آبشخور ريخت و دوباره بطرف چاه دويد و برای تمام شترها آب كشيد. ناظر چشم بر او دوخته، چيزی نمی‌گفت تا ببيند آيا خداوند او را در اين سفر كامياب خواهد ساخت يا نه. پس از آنكه ربكا شترها را سيراب نمود، ناظر يک حلقۀ طلا به وزن نيم مثقال و يک جفت النگوی طلا به وزن ده مثقال به او داده، گفت: «به من بگو دختر كه هستی؟ آيا در منزل پدرت جايی برای ما هست تا شب را به سرببريم؟» او در جواب گفت: «من دختر بتوئيل و نوهٔ ناحور و مِلكه هستم. بلی، ما برای شما و شترهايتان جا و خوراک كافی داريم.» آنگاه آن مرد خداوند را سجده كرده، گفت: «ای خداوند، خدای سَروَرم ابراهيم، از تو سپاسگزارم كه نسبت به او امين و مهربان بوده‌ای و مرا در اين سفر هدايت نموده، به نزد بستگان سرورم آوردی.» پس آن دختر دوان دوان رفته، به اهل خانۀ خود خبر داد. وقتی كه برادرش لابان حلقه و النگوها را بر دست خواهرش ديد و از جريان امر مطلع شد، نزد ناظر ابراهيم كه هنوز كنار چاه پيش شترهايش ايستاده بود، شتافت و به او گفت: *** «ای كه بركت خداوند برتوست، چرا اينجا ايستاده‌ای؟ به منزل ما بيا. ما برای تو و شترهايت جا آماده كرده‌ايم.» پس آن مرد با لابان به منزل رفت و لابان بار شترها را باز كرده، به آنها كاه و علف داد. سپس برای خادم ابراهيم و افرادش آب آورد تا پاهای خود را بشويند. وقتی غذا را آوردند، خادم ابراهيم گفت: «تا مقصود خود را از آمدن به اينجا نگويم لب به غذا نخواهم زد.» لابان گفت: «بسيار خوب، بگو.» ناظر گفت: «من خادم ابراهيم هستم. خداوند او را بسيار بركت داده است و او مردی بزرگ و معروف می‌باشد. خداوند به او گله‌ها و رمه‌ها، طلا و نقرهٔ بسيار، غلامان و كنيزان، و شترها و الاغهای فراوانی داده است. ساره همسر سرورم در سن پيری پسری زاييد، و سرورم تمام دارايی خود را به پسرش بخشيده است. سرورم مرا قسم داده كه از دختران كنعانی برای پسرش زن نگيرم، بلكه به اينجا نزد قبيله و خاندان پدری‌اش آمده، زنی برای او انتخاب كنم. من به سرورم گفتم: «شايد نتوانم دختری پيدا كنم كه حاضر باشد به اينجا بيايد؟» او به من گفت: «خداوندی كه از او پيروی می‌كنم، فرشتهٔ خود را همراه تو خواهد فرستاد تا در اين سفر كامياب شوی و دختری از قبيله و خاندان پدری‌ام پيدا كنی. تو وظيفه داری به آنجا رفته، پرس و جو كنی. اگر آنها از فرستادن دختر خودداری كردند، آن وقت تو از سوگندی كه خورده‌ای آزاد خواهی بود.» «امروز كه به سر چاه رسيدم چنين دعا كردم: ای خداوند، خدای سَروَرم ابراهيم، التماس می‌كنم مرا در اين سفر كامياب سازی. اينک در كنار اين چاه می‌ايستم و به يكی از دخترانی كه از شهر برای بردن آب می‌آيند خواهم گفت: «از سبوی خود قدری آب به من بده تا بنوشم.» اگر آن دختر جواب بدهد: «بنوش و من شترانت را نيز سيراب خواهم كرد،» آنگاه خواهم دانست كه او همان دختری است كه تو برای اسحاق پسر سرورم در نظر گرفته‌ای. هنوز دعايم تمام نشده بود كه ديدم ربكا با سبويی بر دوش سر رسيد و به سر چاه رفته، آب كشيد و سبو را از آب پُر كرد. به او گفتم: «كمی آب به من بده تا بنوشم.» او فوراً سبو را پايين آورد تا بنوشم و گفت: «شترانت را نيز سيراب خواهم كرد» و چنين نيز كرد. «آنگاه از او پرسيدم: تو دختر كه هستی؟ «او به من گفت: «دختربتوئيل و نوه ناحور و مِلكه هستم.» «من هم حلقه را در بينی او و النگوها را به دستش كردم. سپس سجده كرده خداوند، خدای سَروَرم ابراهيم را پرستش نمودم، چون مرا به راه راست هدايت فرمود تا دختری از خانواده برادر سرور خود برای پسرش پيدا كنم. اكنون به من جواب بدهيد؛ آيا چنين لطفی در حق سرور من خواهيد كرد و آنچه درست است به جا خواهيد آورد؟ به من جواب بدهيد تا تكليف خود را بدانم.» لابان و بتوئيل به او گفتند: «خداوند تو را به اينجا هدايت كرده است، پس ما چه می‌توانيم بگوييم؟ اينک ربكا را برداشته برو تا چنان كه خداوند اراده فرموده است، همسر پسر سرورت بشود.» بمحض شنيدن اين سخن، خادمِ ابراهيم در حضور خداوند به خاک افتاد و او را سجده نمود. سپس لباس و طلا و نقره و جواهرات به ربكا داد و هدايای گرانبهايی نيز به مادر و برادرانش پيشكش كرد. پس ازآن او و همراهانش شام خوردند و شب را در منزل بتوئيل به سر بردند. خادم ابراهيم صبح زود برخاسته، به آنها گفت: «حال اجازه دهيد برويم.» ولی مادر و برادر ربكا گفتند: «ربكا بايد اقلاً ده روز ديگر پيش ما بماند و بعد از آن برود.» اما او گفت: «خواهش می‌كنم مرا معطل نكنيد. خداوند مرا در اين سفر كامياب گردانيده است. بگذاريد بروم و اين خبر خوش را به سرورم برسانم.» ايشان گفتند: «بسيار خوب. ما از دختر می‌پرسيم تا ببينيم نظر خودش چيست.» پس ربكا را صدا كرده، از او پرسيدند: «آيا مايلی همراه اين مرد بروی؟» وی جواب داد: «بلی، می‌روم.» آنگاه با او خداحافظی كرده، دايه‌اش راهمراه وی فرستادند. هنگام حركت، ربكا را بركت داده، چنين گفتند: «خواهر، اميدواريم مادرِ فرزندان بسياری شوی! اميدواريم نسل تو بر تمام دشمنانت چيره شوند.» پس ربكا و كنيزانش بر شتران سوار شده، همراه خادمِ ابراهيم رفتند. در اين هنگام اسحاق كه در سرزمين نِگِب سكونت داشت، به بئرلحی رُئی بازگشته بود. يک روز عصر هنگامی كه در صحرا قدم می‌زد و غرق انديشه بود، سر خود را بلند كرده، ديد كه اينک شتران می‌آيند. ربكا با ديدن اسحاق به شتاب از شتر پياده شد و از خادم پرسيد: «آن مردی كه از صحرا به استقبال ما می‌آيد كيست؟» وی پاسخ داد: «اسحاق، پسر سَروَر من است.» با شنيدن اين سخن، ربكا با روبندِ خود صورتش را پوشانيد. آنگاه خادم تمام داستان سفر خود را برای اسحاق شرح داد. اسحاق ربكا را به داخل خيمۀ مادر خود آورد و او را به زنی گرفته به او دل بست و از غم مرگ مادرش تسلی يافت. ابراهيم بار ديگر زنی گرفت به نام قطوره كه برای او چندين فرزند به دنيا آورد. اسامی آنها عبارت بود از: زمران، يُقشان، مدان، مديان، يشباق و شوعه. *** شبا و ددان پسران يقشان بودند. ددان پدر اشوريم، لطوشيم و لئوميم بود. عيفه، عيفر، حنوک، ابيداع و الداعه، پسران مديان بودند. ابراهيم تمام دارايی خود را به اسحاق بخشيد، اما به ساير پسرانش كه از كنيزانش به دنيا آمده بودند، هدايايی داده، ايشان را در زمان حيات خويش از نزد پسر خود اسحاق، به ديار مشرق فرستاد. ابراهيم در سن صد و هفتاد و پنج سالگی، در كمال پيری، كامياب از دنيا رفت و به اجداد خود پيوست. *** پسرانش اسحاق و اسماعيل او را در غار مكفيله، جايی كه ساره دفن شده بود، نزديک مِلک ممری واقع در مزرعه‌ای كه ابراهيم از عفرون پسر صوحارِ حيتّی خريده بود، دفن كردند. *** بعد از مرگ ابراهيم، خدا اسحاق را بركت داد. (در اين زمان اسحاق نزديک بئرلحی رُئی ساكن بود.) اسامی فرزندان اسماعيل، پسر ابراهيم و هاجر مصری (كنيز ساره) بترتيب تولدشان عبارت بود از: نبايوت، قيدار، ادبيل، مبسام، مشماع، دومه، مسا، حداد، تيما، يطور، نافيش و قدمه. *** *** *** هر كدام از اين دوازده پسر اسماعيل، قبيله‌ای به نام خودش به وجود آورد. محل سكونت و اردوگاه اين قبايل نيز به همان اسامی خوانده می‌شد. اسماعيل در سن صد و سی و هفت سالگی مُرد و به اجداد خود پيوست. اعقاب اسماعيل در منطقه‌ای بين حويله و شوركه در مرز شرقی مصر و سر راه آشور واقع بود، ساكن شدند. آنها دايماً با برادران خود در جنگ بودند. اين است سرگذشت فرزندان اسحاق، پسر ابراهيم: اسحاق چهل ساله بود كه ربكا را به زنی گرفت. ربكا دختر بتوئيل و خواهر لابان، اهل بين النهرين بود. ربكا نازا بود و اسحاق برای او نزد خداوند دعا می‌كرد. سرانجام خداوند دعای او را اجابت فرمود و ربكا حامله شد. به نظر می‌رسيد كه دو بچه در شكم او با هم كشمكش می‌كنند. پس ربكا گفت: «چرا چنين اتفاقی برای من افتاده است؟» و در اين خصوص از خداوند سؤال نمود. خداوند به او فرمود: «از دو پسری كه در رحم داری، دو ملت به وجود خواهد آمد. يكی از ديگری قويتر خواهد بود، و بزرگتر كوچكتر را بندگی خواهد كرد!» وقتی زمان وضع حمل رسيد، ربكا دوقلو زاييد. پسراولی‌كه بدنياآمد، سرخ روبود وبدنش چنان با مو پوشيده شده بودكه گويی پوستين برتن دارد. بنابراين او را عيسو نام نهادند. پسر دومی كه به دنيا آمد پاشنۀ پای عيسو را گرفته بود! پس او را يعقوب ‌ ناميدند. اسحاق شصت ساله بود كه اين دوقلوها به دنيا آمدند. آن دو پسر بزرگ شدند. عيسو شكارچی‌ای ماهر و مرد بيابان بود، ولی يعقوب مردی آرام و چادرنشين بود. اسحاق، عيسو را دوست می‌داشت، چون از گوشت حيواناتی كه او شكار می‌كرد، می‌خورد؛ اما ربكا يعقوب را دوست می‌داشت. روزی يعقوب مشغول پختن آش بود كه عيسو خسته و گرسنه از شكار برگشت. عيسو گفت: «برادر، از شدت گرسنگی رمقی در من نمانده است، كمی از آن آش سرخ به من بده.» (به همين دليل است كه عيسو را ادوم نيز می‌نامند.) يعقوب جواب داد: «بشرط آنكه در عوض آن، حق نخست‌زادگی خود را به من بفروشی!» عيسو گفت: «من از گرسنگی می‌ميرم، حق نخست‌زادگی چه سودی برايم دارد؟» اما يعقوب گفت: «قسم بخور كه بعد از اين، حق نخست‌زادگی تو از آن من خواهد بود.» عيسو قسم خورد و به اين ترتيب حق نخست زادگی خود را به برادر كوچكترش يعقوب فروخت. سپس يعقوب آش عدس را با نان به عيسو داد. او خـورد و برخاسـت و رفت. ايـن چنين عيسونخست‌زادگی خود را بی‌ارزش شمرد. روزی قحطی شديدی همانند قحطی زمان ابراهيم سراسر سرزمين كنعان را فراگرفت. به همين دليل اسحاق به شهر جرار نزد ابيملک، پادشاه فلسطين رفت. خداوند در آنجا بر او ظاهر شده، گفت: «به مصر نرو، در همين جا بمان. اگر سخن مرا شنيده، اطاعت كنی با تو خواهم بود و تو را بسيار بركت خواهم داد و تمامی اين سرزمين را به تو و نسل تو خواهم بخشيد، چنانكه به پدرت ابراهيم وعده داده‌ام. *** نسل تو را چون ستارگان آسمان بی‌شمار خواهم گردانيد و تمامی اين سرزمين را به آنها خواهم داد و همه ملل جهان از نسل تو بركت خواهند يافت. اين كار را بخاطر ابراهيم خواهم كرد، چون او احكام و اوامر مرا اطاعت نمود.» پس اسحاق در جرار ماندگار شد. وقتی كه مردم آنجا دربارهٔ ربكا از او سؤال كردند، گفت: «او خواهر من است!» چون ترسيد اگر بگويد همسر من است، بخاطر تصاحب زنش او را بكشند، زيرا ربكا بسيار زيبا بود. مدتی بعد، يک روز ابيملک، پادشاه فلسطين از پنجره ديد كه اسحاق با زن خود شوخی می‌كند. پس ابيملک، اسحاق را نزد خود خوانده، به او گفت: «چرا گفتی ربكا خواهرت است، در حالی كه زن تو می‌باشد؟» اسحاق در جواب گفت: «چون می‌ترسيدم برای تصاحب او مرا بكشند.» ابيملک گفت: «اين چه كاری بود كه با ما كردی؟ آيا فكرنكردی كه ممكن است شخصی با وی همبستر شود؟ در آن صورت ما مقصر می‌شديم.» سپس ابيملک به همه اعلام نمود: «هر كس به اين مرد و همسر وی زيان رساند، كشته خواهد شد.» اسحاق در جرار به زراعت مشغول شد و در آن سال صد برابر بذری كه كاشته بود درو كرد، زيرا خداوند او را بركت داده بود. هر روز بر دارايی او افزوده می‌شد و طولی نكشيد كه او مرد بسيار ثروتمندی شد. وی گله‌ها و رمه‌ها و غلامان بسيار داشت بطوری كه فلسطينی‌ها بر او حسد می‌بردند. پس آنها چاههای آبی را كه غلامان پدرش ابراهيم در زمان حيات ابراهيم كنده بودند، با خاک پُر كردند. ابيملکِ پادشاه نيز از او خواست تا سرزمينش را ترک كند و به او گفت: «به جايی ديگر برو، زيرا تو از ما بسيار ثروتمندتر و قدرتمندتر شده‌ای.» پس اسحاق آنجا را ترک نموده، در درهٔ جرار ساكن شد. او چاههای آبی را كه در زمان حيات پدرش كَنده بودند و فلسطينی‌ها آنها را پُر كرده بودند، دوباره كَند و همان نامهايی را كه قبلاً پدرش بر آنها نهاده بود بر آنها گذاشت. غلامان او نيز چاه تازه‌ای در درۀ جرار كَنده، در قعر آن به آب روان رسيدند. سپس چوپانان جرار آمدند و با چوپانان اسحاق به نزاع پرداخته، گفتند: «اين چاه به ما تعلق دارد.» پس اسحاق آن چاه را عِسِق (يعنی «نزاع») ناميد. غلامانِ اسحاق چاه ديگری كَندند و باز بر سر آن مشاجره‌ای در گرفت. اسحاق آن چاه را سِطنه (يعنی «دشمنی») ناميد. اسحاق آن چاه را نيز ترک نموده، چاه ديگری كَند، ولی اين بار نزاعی درنگرفت. پس اسحاق آن را رحوبوت (يعنی «مكان») ناميد. او گفت: «خداوند مكانی برای ما مهيا نموده است و ما در اين سرزمين ترقی خواهيم كرد.» وقتی كه اسحاق به بئرشبع رفت در همان شب خداوند بر وی ظاهر شد و فرمود: «من خدای پدرت ابراهيم هستم. ترسان مباش، چون من با تو هستم. من تو را بركت خواهم داد و بخاطر بندهٔ خود ابراهيم نسل تو را زياد خواهم كرد.» آنگاه اسحاق قربانگاهی بنا كرده، خداوند را پرستش نمود. او در همانجا ساكن شد و غلامانش چاه ديگری كندند. روزی ابيملکِ پادشاه به اتفاق مشاور خود احوزات و فرماندۀ سپاهش فيكول از جرار نزد اسحاق آمدند. اسحاق از ايشان پرسيد: «چرا به اينجا آمده‌ايد؟ شما كه مرا با خصومت از نزد خود رانديد!» آنان به وی گفتند: «ما آشكارا می‌بينيم كه خداوند با توست و تو را بركت داده است؛ پس آمده‌ايم با تو پيمانی ببنديم. قول بده ضرری به ما نرسانی همانطور كه ما هم ضرری به تو نرسانديم. ما غير از خوبی كاری در حق تو نكرديم و تو را با صلح و صفا روانه نموديم.» *** پس اسحاق مهمانی‌ای برای آنها بر پا نمود و خوردند و آشاميدند. صبح روز بعد برخاستند و هر يک از آنها قسم خوردند كه به يكديگر ضرری نرسانند. سپس اسحاق ايشان را بسلامتی به سرزمينشان روانه كرد. در همان روز، غلامان اسحاق آمدند و او را از چاهی كه می‌كَندند خبر داده، گفتند كه در آن آب يافته‌اند. اسحاق آن را شَبَع (يعنی «سوگند») ناميد و شهری كه در آنجا بنا شد، بئرشبع (يعنی «چاه سوگند») ناميده شد كه تا به امروز به همان نام باقی است. عيسو پسر اسحاق در سن چهل سالگی يوديه، دختر بيری حيتّی و بسمه دختر ايلونِ حيتّی را به زنی گرفت. اين زنان زندگی را بر اسحاق و ربكا تلخ كردند. اسحاق پير شده و چشمانش تار گشته بود. روزی او پسر بزرگ خود عيسو را خواند و به وی گفت: «پسرم، من ديگر پير شده‌ام و پايان زندگيم فرارسيده است. *** پس تير و كمان خود را بردار و به صحرا برو و شكاری كن و از آن، خوراكی مطابق ميلم آماده ساز تا بخورم و پيش از مرگم تو را بركت دهم.» اما ربكا سخنان آنها را شنيد. وقتی عيسو برای شكار به صحرا رفت، ربكا، يعقوب را نزد خود خوانده، گفت: «شنيدم كه پدرت به عيسو چنين می‌گفت: «مقداری گوشت شكار برايم بياور و از آن غذايی برايم بپز تا بخورم. من هم قبل از مرگم در حضور خداوند تو را بركت خواهم داد.» حال ای پسرم هر چه به تو می‌گويم انجام بده. نزد گله برو و دو بزغالهٔ خوب جدا كن و نزد من بياور تا من از گوشت آنها غذايی را كه پدرت دوست می‌دارد برايش تهيه كنم. بعد تو آن را نزد پدرت ببر تا بخورد و قبل از مرگش تو را بركت دهد.» يعقوب جواب داد: «عيسو مردی است پُر مو، ولی بدن من مو ندارد. اگر پدرم به من دست بزند و بفهمد كه من عيسو نيستم، چه؟ آنگاه او پی خواهد برد كه من خواسته‌ام او را فريب بدهم و بجای بركت، مرا لعنت می‌كند!» ربكا گفت: «پسرم، لعنت او بر من باشد. تو فقط آنچه را كه من به تو می‌گويم انجام بده. برو و بزغاله‌ها را بياور.» يعقوب دستور مادرش را اطاعت كرد و بزغاله‌ها را آورد و ربكا خوراكی را كه اسحاق دوست می‌داشت، تهيه كرد. آنگاه بهترين لباس عيسو را كه در خانه بود به يعقوب داد تا بر تن كند. سپس پوست بزغاله را بر دستها و گردن او بست، و غذای خوش طعمی را كه درست كرده بود همراه با نانی كه پخته بود به دست يعقوب داد. يعقوب آن غذا را نزد پدرش برد و گفت: «پدرم!» اسحاق جواب داد: «بلی، كيستی؟» يعقوب گفت: «من عيسو پسر بزرگ تو هستم. همانطور كه گفتی به شكار رفتم و غذايی را كه دوست می‌داری برايت پختم. بنشين، آن را بخور و مرا بركت بده.» اسحاق پرسيد: «پسرم، چطور توانستی به اين زودی شكاری پيدا كنی؟» يعقوب جواب داد: «خداوند، خدای تو آن را سر راه من قرار داد.» اسحاق گفت: «نزديک بيا تا تو را لمس كنم و مطمئن شوم كه واقعاً عيسو هستی.» يعقوب نزد پدرش رفت و پدرش بر دستها و گردن او دست كشيد و گفت: «صدا، صدای يعقوب است، ولی دستها، دستهای عيسو!» اسحاق او را نشناخت، چون دستهايش مثل دستهای عيسو پرمو بود. پس يعقوب را بركت داده، پرسيد: «آيا تو واقعاً عيسو هستی؟» يعقوب جواب داد: «بلی پدر.» اسحاق گفت: «پس غذا را نزد من بياور تا بخورم و بعد تو را بركت دهم.» يعقوب غذا را پيش او گذاشت و اسحاق آن را خورد و شرابی را هم كه يعقوب برايش آورده بود، نوشيد. بعد گفت: «پسرم، نزديک بيا و مرا ببوس.» يعقوب جلو رفت و صورتش را بوسيد. وقتی اسحاق لباسهای او را بوييد به او بركت داده، گفت: «بوی پسرم چون رايحۀ خوشبوی صحرايی است كه خداوند آن را بركت داده است. خدا باران بر زمينت بباراند تا محصولت فراوان باشد وغله و شرابت افزوده گردد. ملل بسياری تو را بندگی كنند، بر برادرانت سَروَری كنی و همۀ خويشانت تو را تعظيم نمايند. لعنت بر كسانی كه تو را لعنت كنند و بركت بر آنانی كه تو را بركت دهند.» پس از اين كه اسحاق يعقوب را بركت داد، يعقوب از اطاق خارج شد. بمحض خروج او، عيسو از شكار بازگشت. او نيز غذايی را كه پدرش دوست می‌داشت، تهيه كرد و برايش آورد و گفت: «اينک غذايی را كه دوست داری با گوشتِ شكار برايت پخته و آورده‌ام. برخيز؛ آن را بخور و مرا بركت بده.» اسحاق گفت: «تو كيستی؟» عيسو پاسخ داد: «من پسر ارشد تو عيسو هستم.» اسحاق در حالی كه از شدت ناراحتی می‌لرزيد گفت: «پس شخصی كه قبل از تو برای من غذا آورد و من آن را خورده، او را بركت دادم چه كسی بود؟ هر كه بود بركت را از آنِ خود كرد.» عيسو وقتی سخنان پدرش را شنيد، فريادی تلخ و بلند بر آورد و گفت: «پدر، مرا بركت بده! تمنّا می‌كنم مرا نيز بركت بده!» اسحاق جواب داد: «برادرت به اينجا آمده، مرا فريب داد و بركت تو را گرفت.» عيسو گفت: «بی‌دليل نيست كه او را يعقوب ‌ ناميده‌اند، زيرا دوبار مرا فريب داده است. اول حق نخست‌زادگی مرا گرفت و حالا هم بركت مرا. ای پدر، آيا حتی يک بركت هم برای من نگه نداشتی؟» اسحاق پاسخ داد: «من او را سَروَر تو قرار دادم و همه خويشانش را غلامان وی گردانيدم. محصول غله و شراب را به او دادم. ديگر چيزی باقی نمانده كه به تو بدهم.» عيسو گفت: «آيا فقط همين بركت را داشتی؟ ای پدر، مرا هم بركت بده!» و زارزارگريست. اسحاق گفت: «باران بر زمينت نخواهد باريد و محصول زياد نخواهی داشت. به شمشير خود خواهی زيست و برادر خود را بندگی خواهی كرد، ولی سرانجام خود را از قيد او رها ساخته، آزاد خواهی شد.» عيسو از يعقوب كينه به دل گرفت، زيرا پدرش او را بركت داده بود. او با خود گفت: «پدرم بزودی خواهد مُرد؛ آنگاه يعقوب را خواهم كُشت.» اما ربكا از نقشۀ پسر بزرگ خود عيسو آگاه شد، پس بدنبال يعقوب پسر كوچک خود فرستاد و به او گفت كه عيسو قصد جان او را دارد. ربكا به يعقوب گفت: «كاری كه بايد بكنی اين است: به حران نزد دايی خود لابان فرار كن. مدتی نزد او بمان تا خشم برادرت فرو نشيند و آنچه را كه به او كرده‌ای فراموش كند؛ آنگاه برای تو پيغام می‌فرستم تا برگردی. چرا هر دو شما را در يک روز از دست بدهم؟» سپس ربكا نزد اسحاق رفته به او گفت: «از دست زنان حيتّی عيسو جانم به لب رسيده است. حاضرم بميرم و نبينم كه پسرم يعقوب يک دختر حيتّی را به زنی گرفته است.» پس اسحاق يعقوب را خوانده، او را بركت داد و به او گفت: «با هيچيک از اين دختران كنعانی ازدواج نكن. بلكه فوراً به بين‌النهرين، به خانهٔ پدر بزرگت بتوئيل برو و با يكی از دختران دايی خود لابان ازدواج كن. خدای قادر مطلق تو را بركت دهد و به تو فرزندان بسيار ببخشد تا از نسل تو قبايل زيادی به وجود آيند! او بركتی را كه به ابراهيم وعده داد، به تو و نسل تو دهد تا صاحب اين سرزمينی كه خدا آن را به ابراهيم بخشيده و اكنون درآن غريب هستيم بشوی.» پس اسحاق يعقوب را روانه نمود و او به بين‌النهرين، نزد دايی خود لابان، پسر بتوئيل ارامی رفت. عيسو فهميد كه پدرش از دختران كنعانی بيزار است، و يعقوب را شديداً از گرفتن زن كنعانی برحذر داشته و پس از بركت دادن او، وی را به بين‌النهرين فرستاده است تا از آنجا زنی برای خود بگيرد و يعقوب هم از پدر و مادر خود اطاعت كرده به بين‌النهرين رفته است. *** *** پس عيسو هم نزد خاندان عمويش اسماعيل كه پسر ابراهيم بود رفت و علاوه بر زنانی كه داشت، محلت، دختر اسماعيل، خواهر نبايوت را نيز به زنی گرفت. پس يعقوب بئرشبع را به قصد حران ترک نمود. همان روز پس از غروب آفتاب، به مكانی رسيد و خواست شب را در آنجا به سر برد. او سنگی برداشت و زير سر خود نهاده، همانجا خوابيد. در خواب نردبانی را ديد كه پايۀ آن بر زمين و سرش به آسمان می‌رسد و فرشتگان خدا از آن بالا و پايين می‌روند و خداوند بر بالای نردبان ايستاده است. سپس خداوند گفت: «من خداوند، خدای ابراهيم و خدای پدرت اسحاق هستم. زمينی كه روی آن خوابيده‌ای از آن توست. من آن را به تو و نسل تو می‌بخشم. فرزندان تو چون غبار، بی‌شمار خواهند شد! از مشرق تا مغرب، و از شمال تا جنوب را خواهند پوشانيد. تمامی مردمِ زمين توسط تو و نسل تو بركت خواهند يافت. هر جا كه بروی من با تو خواهم بود و از تو حمايت نموده، دوباره تو را بسلامت به اين سرزمين باز خواهم آورد. تا آنچه به تو وعده داده‌ام به جا نياورم تو را رها نخواهم كرد.» سپس يعقوب از خواب بيدار شد و با ترس گفت: «خداوند در اين مكان حضور دارد و من نمی‌دانستم! اين چه جای ترسناكی است! اين است خانۀ خدا و اين است دروازۀ آسمان!» *** پس يعقوب صبح زود برخاست و سنگی را كه زير سرنهاده بود، چون ستونی بر پا داشت و بر آن روغن زيتون ريخت. او آن مكان را بيت‌ئيل (يعنی «خانۀ خدا») ناميد. (نام اين شهر قبلاً لوز بود.) آنگاه يعقوب نذر كرده به خداوند گفت: «اگر تو در اين سفر با من باشی و مرا محافظت نمايی و خوراک و پوشاک به من بدهی، و مرا بسلامت به خانۀ پدرم بازگردانی، آنگاه تو، خدای من خواهی بود؛ و اين ستون كه بعنوان ياد بود بر پا كردم، مكانی خواهد بود برای عبادت تو و ده يک هر چه را كه به من بدهی به تو باز خواهم داد.» يعقوب به سفر خود ادامه داد تا به ديار مشرق رسيد. در صحرا چاهی ديد كه سه گله گوسفند كنار آن خوابيده‌اند، زيرا از آن چاه، گله‌ها را آب می‌دادند. اما سنگی بزرگ بر دهانه چاه قرار داشت. (رسم بر اين بود كه وقتی همۀ گله‌ها جمع می‌شدند، آن سنگ را از سر چاه برمی‌داشتند و پس از سيراب كردن گله‌ها، دوباره سنگ را بر سرچاه می‌غلطانيدند.) يعقوب نزد چوپانان رفت و از آنها پرسيد كه از كجا هستند. آنها گفتند كه از حران هستند. به ايشان گفت: «آيا لابان پسر ناحور را می‌شناسيد؟» گفتند: «بلی، او را می‌شناسيم.» يعقوب پرسيد: «حالِ او خوب است؟» گفتند: «بلی، حالش خوب است. آن هم دختر اوست كه با گله‌اش می‌آيد.» يعقوب گفت: «هنوز تا غروب خيلی مانده است. چرا به گوسفندها آب نمی‌دهيد تا دوباره بروند و بچرند؟» جواب دادند: «تا همهٔ گله‌ها سر چاه نيايند ما نمی‌توانيم سنگ را برداريم و گله‌هايمان را سيراب كنيم.» در حالی كه اين گفتگو ادامه داشت، راحيل با گلۀ پدرش سر رسيد، زيرا او نيز چوپان بود. وقتی يعقوب دختر دايی خود، راحيل را ديد كه با گله لابان می‌آيد، سنگ را از سر چاه برداشت و گلۀ او را سيراب نمود. سپس يعقوب، راحيل را بوسيده، شروع به گريستن نمود! يعقوب خود را معرفی كرد و گفت كه خويشاوند پدرش و پسر ربكاست. راحيل بمحض شنيدن سخنان او، دوان دوان به منزل شتافت و پدرش را باخبر كرد. چون لابان خبر آمدن خواهرزادۀ خود يعقوب را شنيد به استقبالش شتافت و او را درآغوش گرفته، بوسيد و به خانهٔ خود آورد. آنگاه يعقوب داستان خود را برای او شرح داد. لابان به او گفت: «تو از گوشت و استخوان من هستی!» يک ماه بعد از آمدن يعقوب، لابان به او گفت: «تو نبايد بدليل اينكه خويشاوند من هستی برای من مجانی كار كنی. بگو چقدر مزد به تو بدهم؟» لابان دو دختر داشت كه نام دختر بزرگ لَيه و نام دختر كوچک راحيل بود. ليه چشمانی ضعيف داشت، اما راحيل زيبا و خوش اندام بود. يعقوب عاشق راحيل شده بود. پس به لابان گفت: «اگر راحيل، دختر كوچكت را به همسری به من بدهی، هفت سال برای تو كار می‌كنم.» لابان جواب داد: «قبول می‌كنم. ترجيح می‌دهم دخترم را به تو كه از بستگانم هستی بدهم تا به يک بيگانه.» يعقوب برای ازدواج با راحيل هفت سال برای لابان كار كرد، ولی بقدری راحيل را دوست می‌داشت كه اين سالها در نظرش چند روز آمد. آنگاه يعقوب به لابان گفت: «مدت قرارداد ما تمام شده و موقع آن رسيده است كه راحيل را به زنی بگيرم.» لابان همۀ مردم آنجا را دعوت كرده، ضيافتی بر پا نمود. وقتی هوا تاريک شد، لابان دختر خود ليه را به حجله فرستاد و يعقوب با وی همبستر شد. (لابان كنيزی به نام زلفه به ليه داد تا او را خدمت كند.) اما صبح روز بعد، يعقوب بجای راحيل، ليه را در حجلهٔ خود يافت. پس رفته، به لابان گفت: «اين چه كاری بود كه با من كردی؟ من هفت سال برای تو كار كردم تا راحيل را به من بدهی. چرا مرا فريب دادی؟» لابان جواب داد: «رسم ما بر اين نيست كه دختر كوچكتر را زودتر از دختر بزرگتر شوهر بدهيم. صبر كن تا هفتهٔ عروسی ليه بگذرد، بعد راحيل را نيز به زنی بگير، مشروط بر اينكه قول بدهی هفت سال ديگر برايم كار كنی.» يعقوب قبول كرد و لابان پس از پايان هفتۀ عروسی ليه، دختر كوچک خود راحيل را هم به يعقوب داد. (لابان كنيزی به نام بلهه به راحيل داد تا او را خدمت كند.) يعقوب با راحيل نيز همبستر شد و او را بيشتر از ليه دوست می‌داشت و بخاطر او هفت سال ديگر برای لابان كار كرد. وقتی خداوند ديد كه يعقوب ليه را دوست ندارد، ليه را مورد لطف خود قرار داد و او بچه‌دار شد، ولی راحيل نازا ماند. آنگاه ليه حامله شد و پسری زاييد. او گفت: «خداوند مصيبت مرا ديده است و بعد از اين شوهرم مرا دوست خواهد داشت.» پس او را رئوبين (يعنی «خداوند مصيبت مرا ديده است») نام نهاد. او بار ديگر حامله شده، پسری زاييد و گفت: «خداوند شنيد كه من مورد بی‌مهری قرار گرفته‌ام و پسر ديگری به من داد.» پس او را شمعون (يعنی «خداوند شنيد») ناميد. ليه باز هم حامله شد و پسری زاييد و گفت: «اينک مطمئناً شوهرم به من دلبسته خواهد شد، زيرا اين سومين پسری است كه برايش زاييده‌ام.» پس او را لاوی (يعنی «دلبستگی») ناميد. بار ديگر او حامله شد و پسری زاييد و گفت: «اين بار خداوند را ستايش خواهم نمود.» و او را يهودا (يعنی «ستايش») ناميد. آنگاه ليه از زاييدن باز ايستاد. راحيل چون دانست كه نازاست، به خواهر خود حسد برد. او به يعقوب گفت: «به من فرزندی بده، اگر نه خواهم مرد!» يعقوب خشمگين شد و گفت: «مگر من خدا هستم كه به تو فرزند بدهم؟ اوست كه تو را نازا گردانيده است.» راحيل به او گفت: «با كنيزم بلهه همبستر شو و فرزندان او از آن من خواهند بود.» پس بلهه را به همسری به يعقوب داد و او با وی همبستر شد. بلهه حامله شد و پسری برای يعقوب زاييد. راحيل گفت: «خدا دعايم را شنيد وبه دادم رسيد و اينک پسری به من بخشيده است،» پس او را دان (يعنی «دادرسی») ناميد. بلهه كنيز راحيل، باز آبستن شد و دومين پسر را برای يعقوب زاييد. راحيل گفت: «من با خواهر خود مبارزه كردم و بر او پيروز شدم،» پس او را نفتالی (يعنی «مبارزه») ناميد. وقتی ليه ديد كه ديگر حامله نمی‌شود، كنيز خود زلفه را به يعقوب به زنی داد. زلفه برای يعقوب پسری زاييد. ليه گفت: «خوشبختی به من روی آورده است،» پس او را جاد (يعنی «خوشبختی») ناميد. سپس زلفه دومين پسر را برای يعقوب زاييد. ليه گفت: «چقدر خوشحال هستم! اينک زنان مرا زنی خوشحال خواهند دانست.» پس او را اَشير (يعنی «خوشحالی») ناميد. روزی هنگام درو گندم، رئوبين مقداری مِهرگياه كه در كشتزاری روييده بود، يافت و آن را برای مادرش ليه آورد. راحيل از ليه خواهش نمود كه مقداری از آن را به وی بدهد. اما ليه به او جواب داد: «كافی نيست كه شوهرم را از دستم ربودی، حالا می‌خواهی مِهرگياه پسرم را هم از من بگيری؟» راحيل گفت: «اگر مِهرگياه پسرت را به من بدهی، من هم اجازه می‌دهم امشب با يعقوب بخوابی.» آن روز عصر كه يعقوب از صحرا بر می‌گشت، ليه به استقبال وی شتافت و گفت: «امشب بايد با من بخوابی، زيرا تو را در مقابل مِهر گياهی كه پسرم يافته است، اجير كرده‌ام!» پس يعقوب آن شب با وی همبستر شد. خدا دعاهای وی را اجابت فرمود و او حامله شده، پنجمين پسر خود را زاييد. ليه گفت: «چون كنيز خود را به شوهرم دادم، خدا به من پاداش داده است.» پس او را يساكار (يعنی «پاداش») ناميد. او بار ديگر حامله شده، ششمين پسر را برای يعقوب زاييد، و گفت: «خدا به من هديه ای نيكو داده است. از اين پس شوهرم مرا احترام خواهد كرد، زيرا برايش شش پسر زاييده‌ام.» پس او را زبولون (يعنی «احترام») ناميد. مدتی پس از آن دختری زاييد و او را دينه ناميد. سپس خدا راحيل را به ياد آورد و دعای وی را اجابت نموده، فرزندی به او بخشيد. او حامله شده، پسری زاييد و گفت: «خدا اين ننگ را از من برداشته است.» سپس افزود: «ای كاش خداوند پسر ديگری به من بدهد!» پس او را يوسف ‌ ناميد. بعد از آن كه راحيل يوسف را زاييد، يعقوب به لابان گفت: «قصد دارم به وطن خويش بازگردم. اجازه بده زنان و فرزندانم را برداشته با خود ببرم، چون می‌دانی با خدمتی كه به تو كرده‌ام بهای آنها را تمام و كمال به تو پرداخته‌ام.» لابان به وی گفت: «خواهش می‌كنم مرا ترک نكن، زيرا از روی فال فهميدم كه خداوند بخاطر تو مرا بركت داده است. هر چقدر مزد بخواهی به تو خواهم داد.» يعقوب جواب داد: «خوب می‌دانی كه طی ساليان گذشته با چه وفاداری به تو خدمت نموده‌ام و چگونه از گله‌هايت مواظبت كرده‌ام. قبل از اينكه پيش تو بيايم، گله و رمۀ چندانی نداشتی و اكنون اموالت بی‌نهايت زياد شده است. خداوند بخاطر من از هرنظر به تو بركت داده است. اما من الان بايد به فكر خانوادهٔ خود باشم وبرای آنها تدارک ببينم.» لابان بار ديگر پرسيد: «چقدر مزد می‌خواهی؟» يعقوب پاسخ داد: «اگر اجازه بدهی امروز به ميان گله‌های تو بروم و تمام گوسفندان ابلق و خالدار و تمام بره‌های سياه رنگ و همۀ بزهای ابلق و خالدار را بجای اجرت برای خود جدا كنم، حاضرم بار ديگر برای تو كار كنم. *** از آن به بعد، اگر حتی يک بز يا گوسفند سفيد در ميان گلۀ من يافتی، بدان كه من آن را از تو دزديده‌ام.» لابان گفت: «آنچه را كه گفتی قبول می‌كنم.» پس همان روز لابان به صحرا رفته، تمام بزهای نری كه خطّدار و خالدار بودند و بزهای ماده‌ای كه ابلق و خالدار بودند و تمامی بره‌های سياه رنگ را جدا كرد و به پسران يعقوب سپرد. سپس آنها را به فاصلهٔ سه روز راه از يعقوب دور كرد. خود يعقوب در آنجا ماند تا بقيۀ گلۀ لابان را بچراند. *** آنگاه يعقوب شاخه‌های سبز و تازۀ درختان بيد و بادام و چنار را كَند و خطّهای سفيدی بر روی آنها تراشيد. اين چوبها را در كنار آبشخور قرار داد تا وقتی كه گله‌ها برای خوردن آب می‌آيند، آنها را ببينند. وقتی گله‌ها می‌خواستند جفتگيری كنند و برای آب خوردن می‌آمدند، جلو چوبها با يكديگر جفتگيری می‌كردند و بره‌هايی می‌زاييدند كه خطّدار، خالدار و ابلق بودند. يعقوب، اين برّه‌ها را از گلۀ لابان جدا می‌كرد و به گلۀ خود می‌افزود. به اين ترتيب او با استفاده از گلهٔ لابان، گلۀ خودش را بزرگ می‌كرد. در ضمن هرگاه حيوانات مادۀ قوی می‌خواستند جفتگيری كنند، يعقوب چوبها را در آبشخور جلو آنها قرار می‌داد تا كنار آنها جفتگيری كنند. ولی اگر حيوانات ضعيف بودند، چوبها را در آنجا نمی‌گذاشت. بنابراين حيوانات ضعيف از آنِ لابان و حيوانات قوی از آن يعقوب می‌شدند. بدين ترتيب يعقوب بسيار ثروتمند شد و صاحب كنيزان و غلامان، گله‌های بزرگ، شترها و الاغهای زيادی گرديد. روزی يعقوب شنيد كه پسران لابان می‌گفتند: «يعقوب همۀ دارايی پدر ما را گرفته و از اموال پدر ماست كه اين چنين ثروتمند شده است.» يعقوب بزودی دريافت كه رفتار لابان با وی مثل سابق دوستانه نيست. در اين موقع خداوند به يعقوب فرمود: «به سرزمين پدرانت و نزد خويشاوندانت باز گرد و من با تو خواهم بود.» پس يعقوب، برای راحيل و ليه پيغام فرستاد كه به صحرا، جايی كه گله او هست، بيايند تا با آنها صحبت كند. يعقوب به آنها گفت: «من متوجه شده‌ام كه رفتار پدر شما با من مثل سابق دوستانه نيست، ولی خدای پدرم مرا ترک نكرده است. شما می‌دانيد با چه كوشش طاقت فرسايی برای پدرتان خدمت كرده‌ام، اما او بارها حق مرا پايمال كرده و مرا فريب داده است. ولی خدا نگذاشت او به من ضرری برساند؛ زيرا هر وقت پدرتان می‌گفت: «حيواناتِ خالدار از آن تو باشند،» تمامی گله بره‌های خالدار می‌آوردند و موقعی كه از اين فكر منصرف می‌شد و می‌گفت: «تمام خط‌دارها مال تو باشند،» آنگاه تمام گله بره‌های خط‌دار می‌زاييدند! بدين طريق خدا اموال پدر شما را گرفته و به من داده است. «هنگامی كه فصل جفتگيری گله فرا رسيد، در خواب ديدم قوچهايی كه با ميشها جفتگيری می‌كردند خطدار، خالدار و ابلق بودند. آنگاه در خواب فرشتۀ خدا مرا ندا داده گفت: «ببين، تمام قوچهايی كه با ميشها جفتگيری می‌كنند خط‌دار، خالدار و ابلق هستند، زيرا از آنچه كه لابان به تو كرده است آگاه هستم. من همان خدايی هستم كه در بيت‌ئيل به تو ظاهر شدم، جايی كه ستونی از سنگ بر پا نموده بر آن روغن ريختی و نذر كردی كه مرا پيروی كنی. اكنون اين ديار را ترک كن و به وطن خود بازگرد.»» راحيل و ليه در جواب يعقوب گفتند: «در هر حال چيزی از ثروت پدرمان به ما نخواهد رسيد، زيرا او با ما مثل بيگانه رفتار كرده است. او ما را فروخته و پولی را كه از اين بابت دريافت داشته، تماماً تصاحب كرده است. ثروتی كه خدا از اموال پدرمان به تو داده است، به ما و فرزندانمان تعلق دارد. پس آنچه خدا به تو فرموده است انجام بده.» روزی هنگامی كه لابان برای چيدن پشم گلۀ خود بيرون رفته بود، يعقوب بدون اينكه او را از قصد خود آگاه سازد، زنان و فرزندان خود را بر شترها سوار كرده، تمام گله‌ها و اموال خود را كه در بين‌النهرين فراهم آورده بود برداشت تا نزد پدرش اسحاق به زمين كنعان برود. پس با آنچه كه داشت گريخت. آنها از رود فرات عبور كردند و بسوی كوهستان جلعاد پيش رفتند. (در ضمن راحيل بُتهای خاندان پدرش را دزديد و با خود برد.) *** *** *** *** سه روز بعد، به لابان خبر دادند كه يعقوب فرار كرده است. پس او چند نفر را با خود برداشت و با شتاب به تعقيب يعقوب پرداخت و پس از هفت روز در كوهستان جلعاد به او رسيد. همان شب، خدا در خواب بر لابان ظاهر شد و فرمود: «مراقب باش حرفی به يعقوب نزنی.» يعقوب در كوهستانِ جلعاد خيمه زده بود كه لابان با افرادش به او رسيد. او نيز در آنجا خيمه خود را بر پا كرد. لابان از يعقوب پرسيد: «چرا مرا فريب دادی و دختران مرا مانند اسيران جنگی برداشتی و رفتی؟ چرا به من خبر ندادی تا جشنی برايتان بر پا كنم و با ساز و آواز شما را روانه سازم؟ لااقل می‌گذاشتی نوه‌هايم را ببوسم و با آنها خداحافظی كنم! كار احمقانه‌ای كردی! قدرت آن را دارم كه به تو صدمه برسانم، ولی شبِ گذشته خدای پدرت بر من ظاهر شده، گفت: «مراقب باش حرفی به يعقوب نزنی.» از همهٔ اينها گذشته، تو كه می‌خواستی بروی و اينقدر آرزو داشتی كه به زادگاه خويش بازگردی، ديگر چرا بُتهای مرا دزديدی؟» يعقوب در جواب وی گفت: «علت فرار پنهانی من‌اين بودكه می‌ترسيدم بزور دخترهايت را از من پس بگيری. اما در مورد بُتهايت، هر كه از ما آنها را دزديده باشد، كُشته شود. اگر از مال خودت چيزی در اينجا پيدا كردی، در حضور اين مردان قسم می‌خورم آن را بدون چون و چرا به تو پس بدهم.» (يعقوب نمی‌دانست كه راحيل بُتها را با خود آورده است.) لابان به جستجو پرداخت. اول خيمهٔ يعقوب، بعد خيمهٔ ليه و سپس خيمهٔ كنيزان يعقوب را جستجو كرد، ولی بُتها را نيافت. سرانجام به خيمهٔ راحيل رفت. راحيل كه بُتها را دزديده بود، آنها را زير جهاز شتر پنهان نموده، روی آن نشسته بود! پس با اين كه لابان با دقت داخل خيمه را جستجو كرد چيزی پيدا نكرد. راحيل به پدرش گفت: «پدر، از اين كه نمی‌توانم در حضور تو بايستم مرا ببخش، چون عادت زنان بر من است.» يعقوب ديگر طاقت نياورد و با عصبانيت به لابان گفت: «چه جرمی مرتكب شده‌ام كه مرا اين چنين تعقيب كردی؟ حال كه تمام اموالم را تفتيش كردی، چه چيزی يافتی؟ اگر از مال خود چيزی يافته‌ای آن را پيش همهٔ مردان خودت و مردان من بياور تا آنها ببينند و قضاوت كنند كه از آن كيست! در اين بيست سال كه نزد تو بوده‌ام و از گلۀ تو مراقبت نموده‌ام، حتی يكی از بچه‌های حيواناتت تلف نشد و هرگز يكی از آنها را نخوردم. اگر حيوان درنده‌ای به يكی از آنها حمله می‌كرد و آن را می‌كشت، حتی بدون اين كه به تو بگويم، تاوانش را می‌دادم. اگر گوسفندی از گله در روز يا در شب ربوده می‌شد، مرا مجبور می‌كردی پولش را بدهم. در گرمای سوزان روز و سرمای شديد شب، بدون اين كه خواب به چشمانم راه دهم، برای تو كار كردم. آری، بيست سال تمام برای تو زحمت كشيدم، چهارده سال بخاطر دو دخترت و شش سال برای به دست آوردن اين گله‌ای كه دارم! تو بارها حق مرا پايمال كردی. اگر رحمت خدای جدم ابراهيم و هيبت خدای پدرم اسحاق با من نمی‌بود، اكنون مرا تهيدست روانه می‌كردی. ولی خدا مصيبت و زحمات مرا ديده و به همين سبب ديشب بر تو ظاهر شده است.» لابان گفت: «زنان تو، دختران من و فرزندانت، فرزندان من و گله‌ها و هر آنچه كه داری از آن من است. پس امروز چگونه می‌توانم به دختران و نوه‌هايم ضرر برسانم؟ حال بيا با هم عهد ببنديم و از اين پس طبق آن عمل كنيم.» پس يعقوب سنگی برداشت و آن را بعنوان نشانۀ عهد، بصورت ستونی بر پا كرد و به همراهان خود گفت كه سنگها گرد آورند و آنها را بصورت توده‌ای برپا كنند. آنگاه يعقوب و لابان با هم در پای تودۀ سنگها غذا خوردند. آنها آن تودهٔ سنگها را «تودۀ شهادت» ناميدند كه به زبان لابان «يجرسهدوتا» و به زبان يعقوب «جلعيد» خوانده می‌شد. لابان گفت: «اگر يكی از ما شرايط اين عهد را رعايت نكند، اين سنگها عليه او شهادت خواهد داد.» *** همچنين آن توده سنگها را مصفه (يعنی «برج ديده بانی») نام نهادند، چون لابان گفت: «وقتی كه ما از يكديگر دور هستيم، خداوند بر ما ديده‌بانی كند. اگر تو با دخترانم با خشونت رفتار كنی يا زنان ديگری بگيری، من نخواهم فهميد، ولی خدا آن را خواهد ديد.» لابان افزود: «اين توده و اين ستون شاهد عهد ما خواهند بود. هيچ‌كدام از ما نبايد به قصد حمله به ديگری از اين توده بگذرد. *** هرگاه يكی از ما اين عهد را بشكند، خدای ابراهيم، خدای ناحور، و خدای پدر ايشان تارح، او را هلاک كند.» سپس يعقوب به هيبت خدای پدرش اسحاق قسم ياد نمود كه اين عهد را نگهدارد. آنگاه يعقوب در همان كوهستان برای خداوند قربانی كرد و همراهانش را به مهمانی دعوت نموده، با ايشان غذا خورد و همگی شب را در آنجا به سر بردند. لابان صبح زود برخاسته، دختران و نوه‌هايش را بوسيد و آنها را بركت داد و به خانۀ خويش مراجعت نمود. يعقوب با خانواده‌اش به سفر خود ادامه داد. در بين راه فرشتگان خدا بر او ظاهر شدند. يعقوب وقتی آنها را ديد، گفت: «اين است لشكر خدا.» پس آنجا را محنايم ناميد. *** آنگاه يعقوب، قاصدانی با اين پيغام نزد برادر خود عيسو به ادوم، واقع در سرزمين سعير فرستاد: «بنده‌ات يعقوب تا چندی قبل نزد دايی خود لابان سكونت داشتم. *** اكنون گاوها، الاغها، گوسفندها، غلامان و كنيزان فراوانی به دست آورده‌ام. اين قاصدان را فرستاده‌ام تا تو را از آمدنم آگاه سازند. ای سَروَرم، اميدوارم مورد لطف تو قرار بگيرم.» قاصدان نزد يعقوب برگشته، به وی خبر دادند كه برادرت عيسو با چهار صد نفر به استقبال تو می‌آيد! يعقوب بی‌نهايت ترسان و مضطرب شد. او اعضاء خانوادۀ خود را با گله‌ها و رمه‌ها و شترها به دو دسته تقسيم كرد تا اگر عيسو به يک دسته حمله كند، دستۀ ديگر بگريزد. سپس يعقوب چنين دعا كرد: «ای خدای جدم ابراهيم و خدای پدرم اسحاق، ای خداوندی كه به من گفتی به وطن خود نزد خويشاوندانم برگردم و قول دادی كه مرا بركت دهی، من لياقت اين همه لطف و محبتی كه به من نموده‌ای ندارم. آن زمان كه زادگاه خود را ترک كردم و از رود اردن گذشتم، چيزی جز يک چوبدستی همراه خود نداشتم، ولی اكنون مالک دو گروه هستم! اكنون التماس می‌كنم مرا از دست برادرم عيسو رهايی دهی، چون از او می‌ترسم. از اين می‌ترسم كه مبادا اين زنان و كودكان را هلاک كند. بياد آور كه تو قول داده‌ای كه مرا بركت دهی و نسل مرا چون شنهای ساحل دريا بی‌شمار گردانی.» يعقوب شب را آنجا به سر برد و دويست بز ماده، بيست بزنر، دويست ميش، بيست قوچ، سی شتر شيرده با بچه‌هايشان، چهل گاو ماده، ده گاونر، بيست الاغ ماده و ده الاغ نر بعنوان پيشكش برای عيسو تدارک ديد. *** *** او آنها را دسته دسته جدا كرده، به نوكرانش سپرد و گفت: «از هم فاصله بگيريد و جلوتر از من حركت كنيد.» به مردانی كه دستهٔ اول را می‌راندند گفت كه موقع برخورد با عيسو اگر عيسو از ايشان بپرسد: «كجا می‌رويد؟ برای چه كسی كار می‌كنيد؟ واين حيوانات مال كيست؟» بايد بگويند: «اينها متعلق به بنده‌ات يعقوب می‌باشند و هدايايی است كه برای سَروَر خود عيسو فرستاده است. خودش هم پشت سر ما می‌آيد.» يعقوب همين دستورات را با همان پيغام به ساير دسته‌ها نيز داد. نقشۀ يعقوب اين بود كه خشم عيسو را قبل از اين كه با هم روبرو شوند، با هدايا فرونشاند تا وقتی يكديگر را می‌بينند او را بپذيرد. *** پس او هدايا را جلوتر فرستاد اما خود، شب را در خيمه گاه به سر برد. شبانگاه يعقوب برخاست ودو همسر و كنيزان و يازده فرزند و تمام اموال خود را برداشته، به كنار رود اردن آمد وآنها را از گذرگاه يبوق به آنطرف رود فرستاد و خود در همانجا تنها ماند. سپس مردی به سراغ او آمده، تا سپيدۀ صبح با او كشتی گرفت. *** *** وقتی آن مرد ديد كه نمی‌تواند بر يعقوب غالب شود، بر بالای ران اوضربه‌ای زد و پای يعقوب صدمه ديد. سپس آن مرد گفت: «بگذار بروم، چون سپيده دميده است.» اما يعقوب گفت: «تا مرا بركت ندهی نمی‌گذارم از اينجا بروی.» آن مرد پرسيد: «نام تو چيست؟» جواب داد: «يعقوب.» به او گفت: «پس از اين نام تو ديگر يعقوب نخواهد بود، بلكه اسرائيل ، زيرا نزد خدا و مردم مقاوم بوده و پيروز شده‌ای.» يعقوب از او پرسيد: «نام تو چيست؟» آن مرد گفت: «چرا نام مرا می‌پرسی؟» آنگاه يعقوب را در آنجا بركت داد. يعقوب گفت: «در اينجا من خدا را روبرو ديده‌ام و با اين وجود هنوز زنده هستم.» پس آن مكان را فنی‌ئيل (يعنی «چهرۀ خدا») ناميد. يعقوب هنگام طلوع آفتاب به راه افتاد. او بخاطر صدمه‌ای كه به رانش وارد شده بود، می‌لنگيد. (بنی‌اسرائيل تا به امروز ماهيچۀ عِرق النِساء ‌ را كه در ران است نمی‌خورند، زيرا اين قسمت از رانِ يعقوب بود كه در آن شب صدمه ديد.) آنگاه يعقوب از فاصلهٔ دور ديد كه عيسو با چهار صد نفر از افراد خود می‌آيد. او خانوادۀ خود را در يک صف به سه دسته تقسيم كرد و آنها را پشت سر هم به راه انداخت. در دستۀ اول دو كنيز او و فرزندانشان، در دستۀ دوم ليه و فرزندانش و در دستهٔ سوم راحيل و يوسف قرار داشتند. خود يعقوب نيز در پيشاپيش آنها حركت می‌كرد. وقتی يعقوب به برادرش نزديک شد، هفت مرتبه او را تعظيم كرد. عيسو دوان دوان به استقبال او شتافت و او را در آغوش كشيده، بوسيد و هر دو گريستند. سپس عيسو نگاهی به زنان و كودكان انداخت و پرسيد: «اين همراهان تو كيستند؟» يعقوب گفت: «فرزندانی هستند كه خدا به بنده‌ات عطا فرموده است.» آنگاه كنيزان با فرزندانشان جلو آمده، عيسو را تعظيم كردند، بعد ليه و فرزندانش و آخر همه راحيل و يوسف پيش آمدند و او را تعظيم نمودند. عيسو پرسيد: «آن حيواناتی كه در راه ديدم، برای چه بود؟» يعقوب گفت: «آنها را به تو پيشكش كردم تا مورد لطف تو قرار گيرم.» عيسو گفت: «برادر، من خود گله و رمه بسيار دارم. آنها را برای خودت نگاهدار.» يعقوب پاسخ داد: «اگر واقعاً مورد لطف تو واقع شده‌ام، التماس دارم هديهٔ مرا قبول كنی. ديدن روی تو برای من مانند ديدن روی خدا بود! حال كه تو با مهربانی مرا پذيرفتی، پس هدايايی را كه به تو پيشكش كرده‌ام قبول فرما. خدا نسبت به من بسيار بخشنده بوده و تمام احتياجاتم را رفع كرده است.» يعقوب آنقدر اصرار كرد تا عيسو آنها را پذيرفت. عيسو گفت: «آماده شو تا برويم. من و افرادم تو را همراهی خواهيم كرد.» يعقوب گفت: «چنانكه می‌بينی بعضی از بچه‌ها كوچكند و رمه‌ها و گله‌ها نوزادانی دارند كه اگر آنها را بسرعت برانيم همگی تلف خواهند شد. پس شما جلو برويد و ما هم همراه بچه‌ها و گله‌ها آهسته می‌آييم و در سعير به شما ملحق می‌شويم.» عيسو گفت: «لااقل بگذار چند نفر از افرادم همراه تو باشند.» يعقوب پاسخ داد: «لزومی ندارد، ما خودمان می‌آييم. از لطف سَروَرم سپاسگزارم.» عيسو همان روز راه خود را پيش گرفته، به سعير مراجعت نمود، اما يعقوب با خانواده‌اش به سوكوت رفت و درآنجا برای خود خيمه و برای گله‌ها و رمه‌هايش سايبانها درست كرد. به همين دليل آن مكان را سوكوت (يعنی «سايبانها») ناميده‌اند. سپس از آنجا بسلامتی به شكيم واقع در كنعان كوچ كردند و خارج از شهر خيمه زدند. او زمينی را كه در آن خيمه زده بود از خانوادۀ حمور، پدر شكيم به صد پاره نقره خريد. در آنجا يعقوب قربانگاهی ساخت و آن را ايل الوهی اسرائيل (يعنی «قربانگاه خدای اسرائيل») ناميد. روزی دينه، دختر يعقوب وليه، برای ديدن دخترانی كه در همسايگی آنها سكونت داشتند رفت. وقتی شكيم پسر حمور، پادشاه حّوی، دينه را ديد او را گرفته، به وی تجاوز نمود. شكيم سخت عاشق دينه شد و سعی كرد با سخنان دلنشين توجه او را به خود جلب نمايد. شكيم موضوع رابا پدر خويش در ميان نهاد و از او خواهش كرد كه آن دختر را برايش به زنی بگيرد. چيزی نگذشت كه خبر به گوش يعقوب رسيد، ولی چون پسرانش برای چرانيدن گله‌ها به صحرا رفته بودند، تا مراجعت آنها هيچ اقدامی نكرد. حمور، پدر شكيم، نزد يعقوب رفت تا با او صحبت كند. او وقتی به آنجا رسيد كه پسران يعقوب نيز از صحرا برگشته بودند. ايشان از شنيدن آنچه بر سر خواهرشان آمده بود بشدت خشمگين بودند، زيرا اين عملِ زشت حيثيت آنها را پايمال كرده بود. حمور به يعقوب گفت: «پسرم شكيم واقعاً عاشق دخترت می‌باشد. خواهش می‌كنم وی را به زنی به او بدهيد. علاوه بر اين شما می‌توانيد همين‌جا در بين ما زندگی كنيد و بگذاريد دختران شما با پسران ما ازدواج كنند و ما هم دختران خود را به همسری به پسران شما خواهيم داد. مِلک من وسيع است، پس هر جا كه مايل هستيد ساكن شويد و كار كنيد و صاحب املاک شويد.» *** آنگاه شكيم به پدر و برادران دينه گفت: «خواهش می‌كنم در حق من اين لطف را بكنيد و اجازه دهيد دينه را به زنی بگيرم. هر چقدر مهريه و پيشكش بخواهيد به شما خواهم داد.» *** برادران دينه بخاطر اين كه شكيم خواهرشان را رسوا كرده بود، به نيرنگ به شكيم و پدرش گفتند: «ما نمی‌توانيم خواهر خود را به يک ختنه نشده بدهيم. اين مايۀ رسوايی ما خواهد شد. ولی به يک شرط حاضريم اين كار را بكنيم، و آن شرط اين است كه همهٔ مردان و پسران شما ختنه شوند. آنگاه دختران خود را به شما خواهيم داد و دختران شما را برای خود خواهيم گرفت و در بين شما ساكن شده، يک قوم خواهيم بود. اگر اين شرط را نپذيريد و ختنه نشويد، دخترمان را برداشته از اينجا خواهيم رفت.» حمور و شكيم شرط آنها را پذيرفتند و شكيم در انجام اين كار درنگ ننمود، زيرا عاشق دينه بود. مردم شهر برای شكيم احترام زيادی قايل بودند و از سخنان او پيروی می‌كردند. *** پس او و پدرش به دروازهٔ شهر رفتند و به اهالی آنجا گفتند: «اين مردم، دوستان ما هستند. اجازه دهيد در ميان ما ساكن شده، به كسب و كار خود مشغول شوند. زمين وسيع است و جای كافی برای آنها وجود دارد و ما و آنها می‌توانيم با هم وصلت كنيم. اما آنها فقط به اين شرط حاضرند در اينجا بمانند و با ما يک قوم شوند كه همه مردان و پسران ما مانند ايشان ختنه گردند. اگر چنين كنيم، اموال و گله‌ها و آنچه كه دارند از آن ما خواهد شد. بياييد با اين شرط موافقت كنيم تا آنها در اينجا با ما زندگی كنند.» اهالی شهر پيشنهاد شكيم و پدرش را پذيرفتند و ختنه شدند. ولی سه روز بعد، در حالی كه هنوز درد داشتند، شمعون و لاوی، برادران دينه، شمشيرهای خود را برداشته، بدون روبرو شدن با كوچكترين مقاومتی وارد شهر شدند و تمام مردان را از دمِ شمشير گذرانيدند. آنها حمور و شكيم را كُشتند و دينه را از خانهٔ شكيم برداشته، با خود بردند. سپس پسران يعقوب رفتند و تمام شهر را غارت كردند، زيرا خواهرشان در آنجا رسوا شده بود. ايشان گله‌ها و رمه‌ها و الاغها و هر چه را كه بدستشان رسيد، چه در شهر و چه در صحرا، با زنان و اطفال و تمامی اموالی كه در خانه‌ها بود غارت كردند و با خود بردند. يعقوب به شمعون و لاوی گفت: «شما مرا به دردسر انداخته‌ايد و حال كنعانيها و فرّزيها و تمامی ساكنان اين مرزوبوم دشمن من خواهند شد. عدهء‌ما در برابر آنها ناچيز است؛ اگر آنها بر سر ما بريزند، ما را نابود خواهند كرد.» آنها در جواب پدر خود گفتند: «آيا او می‌بايست با خواهر ما مانند يک فاحشه رفتار می‌كرد؟» خدا به يعقوب فرمود: «حال برخيز و به بيت‌ئيل برو. در آنجا ساكن شو و قربانگاهی بساز و آن خدايی را كه وقتی از دست برادرت عيسو می‌گريختی بر تو ظاهر شد، عبادت نما.» آنگاه يعقوب به تمامی اهل خانهٔ خود دستور داد كه بُتهايی را كه با خود آورده بودند، دور بيندازند و غسل بگيرند و لباسهايشان را عوض كنند. او به ايشان گفت: «به بيت‌ئيل می‌رويم و من در آنجا برای خدايی كه به هنگام سختی، دعاهايم را اجابت فرمود و هر جا می‌رفتم با من بود، قربانگاهی خواهم ساخت.» پس همگی، بُتهای خود و گوشواره‌هايی را كه در گوش داشتند به يعقوب دادند و او آنها را زير درخت بلوطی در شكيم دفن كرد. سپس آنها بار ديگر كوچ كردند. و ترس خدا بر تمامی شهرهايی كه يعقوب از آنها عبور می‌كرد قرار گرفت تا به وی حمله نكنند. سرانجام به لوز كه همان بيت‌ئيل باشد، واقع در سرزمين كنعان رسيدند. يعقوب در آنجا قربانگاهی بنا كرد و آن را قربانگاه «خدای بيت‌ئيل» ناميد (چون هنگام فرار از دست عيسو، در بيت‌ئيل بود كه خدا بر او ظاهر شد.) چند روز پس از آن، دبوره دايۀ پير ربكا مُرد و او را زير درخت بلوطی در درۀ پايين بيت‌ئيل به خاک سپردند. از آن پس، درخت مذكور را «بلوط گريه» ناميدند. پس از آن كه يعقوب از بين‌النهرين وارد بيت‌ئيل شد، خدا بار ديگر بر وی ظاهر شد و او را بركت داد و به او فرمود: «بعد از اين ديگر نام تو يعقوب خوانده نشود، بلكه نام تو اسرائيل ‌ خواهد بود. من هستم خدای قادر مطلق. بارور و زياد شو! ملل زياد و پادشاهان بسيار از نسل تو پديد خواهند آمد. سرزمينی را كه به ابراهيم و اسحاق دادم، به تو و به نسل تو نيز خواهم داد.» سپس خدا از نزد او به آسمان صعود كرد. پس از آن، يعقوب در همانجايی كه خدا بر او ظاهر شده بود، ستونی از سنگ بنا كرد و هديهٔ نوشيدنی برای خداوند بر آن ريخت و آن را با روغن زيتون تدهين كرد. يعقوب آن محل را بيت‌ئيل (يعنی «خانه خدا») ناميد، زيرا خدا در آنجا با وی سخن گفته بود. سپس او و خانواده‌اش بيت‌ئيل را ترک گفتند و بسوی افرات رهسپار شدند. اما هنوز به افرات نرسيده بودند كه دردِ زايمانِ راحيل شروع شد. در حالی كه راحيل با سختی وضع حمل می‌نمود، قابله‌اش گفت: «نترس، چون اين بار نيز پسر زاييده‌ای.» ولی راحيل در حال مرگ بود. او در حين جان سپردن، پسرش را بن اونی (يعنی «پسر غم من») نام نهاد، ولی بعد پدرش او را بنيامين (يعنی «پسر دست راست من») ناميد. پس راحيل وفات يافت و او را در نزديكی راه افرات كه بيت‌لحم هم ناميده می‌شد، دفن كردند. يعقوب روی قبرش ستونی از سنگ بنا كرد كه تا به امروز باقی است. آنگاه اسرائيل از آنجا كوچ كرد و در آن طرف برج عيدر خيمه زد. در همينجا بود كه رئوبين با بلهه كنيز پدرش همبستر شد و اسرائيل از اين جريان آگاهی يافت. يعقوب دوازده پسر داشت كه اسامی آنها از اين قرار است: پسران ليه: رئوبين (بزرگترين فرزند يعقوب)، شمعون، لاوی، يهودا، يساكار و زبولون. پسران راحيل: يوسف و بنيامين. پسران بلهه كنيز راحيل: دان و نفتالی. جاد و اشير هم از زلفه، كنيز ليه بودند. همه پسران يعقوب در بين النهرين متولد شدند. سرانجام يعقوب نزد پدر خود اسحاق به قريۀ اربع واقع در مِلک ممری آمد. (آن قريه را حبرون نيز می‌گويند و ابراهيم هم در آنجا زندگی كرده بود.) اسحاق در سن صد و هشتاد سالگی در كمال پيری وفات يافت و به اجداد خويش پيوست و پسرانش عيسو و يعقوب او را دفن كردند. اسامی زنان و فرزندان عيسو كه او را ادوم نيز می‌گفتند از اين قرار است: عيسو با سه دختر كنعانی ازدواج كرد: عاده (دختر ايلون حيتّی)، اهوليبامه (دختر عنا، نوه صبعون حّوی) و بسمه (دختر اسماعيل و خواهر نبايوت.) *** عاده، اليفاز را برای عيسو زاييد و بسمه رعوئيل را. اهوليبامه، يعوش و يعلام و قورح را زاييد. همهٔ پسران عيسو در سرزمين كنعان متولد شدند. عيسو، زنان و پسران و دختران و همۀ اهل بيت و تمامی حيوانات و دارايی خود را كه در سرزمين كنعان به دست آورده بود، برداشت و از نزد برادرش يعقوب به كوه سعير رفت، زيرا هر دو گله‌ها و رمه‌های فراوان داشتند و زمين آنقدر بزرگ نبود كه در يكجا باهم زندگی كنند. *** *** اسامی ادومی‌ها يعنی نوادگان عيسو، كه از زنان او عاده و بسمه در كوهستان سعير متولد شدند، از اين قرار است: فرزندان اليفاز پسر عاده: تيمان، اومار، صفوا، جعتام، قناز و عماليق (كه مادرش تمناع كنيز اليفاز بود). *** *** *** عيسو نوه‌های ديگری هم داشت كه فرزندان رعوئيل پسر بسمه بودند؛ اسامی آنها از اين قرار است: نحت، زارح، شمه و مزه. اهوليبامه، زن عيسو (دختر عنا و نوهٔ صبعون) سه پسر برای عيسو زاييد به نامهای يعوش، يعلام و قورح. نوه‌های عيسو سران اين قبايل شدند: تيمان، اومار، صفوا، قناز، قورح، جعتام و عماليق. قبايل نامبرده فرزندان اليفاز پسر ارشد عيسو و همسرش عاده بودند. *** سران اين قبايل فرزندان رعوئيل پسر عيسو از همسرش بسمه بودند: نحت، زارح، شمه و مزه. سران اين قبايل پسران عيسو از همسرش اهوليبامه بودند: يعوش، يعلام و قورح. *** قبايلی كه از نسل سعير حوری، يكی از خانواده‌های ساكن سرزمين سعير، به وجود آمدند عبارتند از: لوطان، شوبال، صبعون، عنا، ديشون، ايصر و ديشان. *** حوری و هومام فرزندان لوطان بودند. لوطان خواهری داشت به نام تمناع. فرزندان شوبال: علوان، مناحت، عيبال، شفو و اونام. فرزندان صبعون: ايّه و عنا (عنا همان پسری بود كه موقع چرانيدن الاغهای پدرش چشمه‌های آب گرم را در صحرا يافت). فرزندان عنا: ديشون و اهوليبامه. فرزندان ديشون: حمدان، اشبان، يتران و كران. فرزندان ايصر: بلهان، زعوان و عقان. فرزندان ديشان: عوص و اران. *** *** *** *** *** *** اسامی سران قبايل حوری كه در سرزمين سعير بودند عبارتند از: لوطان، شوبال، صبعون، عنا، ديشون، ايصر و ديشان. *** پيش از اين كه در اسرائيل پادشاهی روی كار آيد، در سرزمين ادوم اين پادشاهان يكی پس از ديگری به سلطنت رسيدند: بالع، پسر بعور اهل دينهابه واقع در ادوم. يوباب، پسر زارح از شهر بصره. حوشام، از سرزمين تيمانيها. حداد، پسر بداد. او لشكر مديانی‌ها را در سرزمين موآب شكست داد. نام شهر او عويت بود. سمله، از اهالی مسريقه. شائول، اهل رحوبوت كه در كنار رودخانه ای واقع بود. بعل حانان، پسر عكبور. حداد، از اهالی فاعو كه نام زنش مهيطب‌ئيل دختر مطرد و نوهٔ ميذهب بود. *** *** *** *** *** *** *** *** اين قبايل از عيسو به وجود آمدند: تمناع، علوه، يتيت، اهوليبامه، ايله، فينون، قناز، تيمان، مبصار، مجدی‌ئيل و عيرام. همۀ اينها ادومی بودند و هر يک نام خود را بر ناحيه‌ای كه در آن ساكن بودند نهادند. يعقوب بار ديگر در كنعان يعنی سرزمينی كه پدرش در آن اقامت كرده بود، ساكن شد. در اين زمان يوسف پسر يعقوب هفده ساله بود. او برادران ناتنی خود را كه فرزندان بلهه و زلفه كنيزان پدرش بودند، در چرانيدن گوسفندان پدرش كمک می‌كرد. يوسف كارهای ناپسندی را كه از آنان سر می‌زد به پدرش خبر می‌داد. يعقوب يوسف را بيش از ساير پسرانش دوست می‌داشت، زيرا يوسف در سالهای آخر عمرش به دنيا آمده بود، پس جامه‌ای رنگارنگ به يوسف داد. برادرانش متوجه شدند كه پدرشان او را بيشتر از آنها دوست می‌دارد؛ در نتيجه آنقدر از يوسف متنفر شدند كه نمی‌توانستند به نرمی با او سخن بگويند. يک شب يوسف خوابی ديد و آنرا برای برادرانش شرح داد. اين موضوع باعث شد كينۀ آنهانسبت به يوسف بيشتر شود. او به ايشان گفت: «گوش كنيد تا خوابی را كه ديده‌ام برای شما تعريف كنم. در خواب ديدم كه ما در مزرعه بافه‌ها را می‌بستيم. ناگاه بافهٔ من بر پا شد و ايستاد و بافه‌های شما دور بافهٔ من جمع شدند و به آن تعظيم كردند.» برادرانش به وی گفتند: «آيا می‌خواهی پادشاه شوی و بر ما سلطنت كنی!» پس خواب و سخنان يوسف بر كينه برادران او افزود. يوسف بار ديگر خوابی ديد و آن را برای برادرانش چنين تعريف كرد: «خواب ديدم كه آفتاب و ماه و يازده ستاره به من تعظيم می‌كردند.» اين بار خوابش را برای پدرش هم تعريف كرد؛ ولی پدرش او را سرزنش نموده، گفت: «اين چه خوابی است كه ديده‌ای؟ آيا واقعاً من و مادرت و برادرانت آمده، پيش تو تعظيم خواهيم كرد؟» برادرانش به او حسادت می‌كردند، ولی پدرش درباره خوابی كه يوسف ديده بود، می‌انديشيد. برادران يوسف گله‌های پدرشان را برای چرانيدن به شكيم برده بودند. يعقوب به يوسف گفت: «برادرانت در شكيم مشغول چرانيدن گله‌ها هستند. برو و ببين اوضاع چگونه است؛ آنگاه برگرد و به من خبر بده.» يوسف اطاعت كرد و از دره حبرون به شكيم رفت. *** در آنجا شخصی به او برخورد و ديد كه وی در صحرا سرگردان است. او از يوسف پرسيد: «در جستجوی چه هستی؟» يوسف گفت: «در جستجوی برادران خود و گله هايشان می‌باشم. آيا تو آنها را ديده‌ای؟» آن مرد پاسخ داد: «بلی، من آنها را ديدم كه از اينجا رفتند و شنيدم كه می‌گفتند به دوتان می‌روند.» پس يوسف به دوتان رفت و ايشان را در آنجا يافت. همين كه برادرانش از دور ديدند يوسف می‌آيد، تصميم گرفتند او را بكشند. آنها به يكديگر گفتند: «خواب بيننده بزرگ می‌آيد! بياييد او را بكشيم و در يكی از اين چاهها بيندازيم و به پدرمان بگوييم جانور درنده‌ای او را خورده است. آن وقت ببينيم خوابهايش چه می‌شوند.» *** اما رئوبين چون اين را شنيد، به اميد اين كه جان او را نجات بدهد، گفت: «او را نكشيم. خون او را نريزيم، بلكه وی را در اين چاه بيندازيم. با اين كار بدون اين كه به او دستی بزنيم خودش خواهد مرد.» (رئوبين در نظر داشت بعداً او را از چاه بيرون آورد و نزد پدرش باز گرداند.) *** بمحض اين كه يوسف نزد برادرانش رسيد، آنها بر او هجوم برده، جامۀ رنگارنگی را كه پدرشان به او داده بود، از تنش بيرون آوردند. سپس او را در چاهی كه آب نداشت انداختند و خودشان مشغول خوردن غذا شدند. ناگاه از دور كاروان شتری را ديدند كه بطرف ايشان می‌آيد. آنها تاجران اسماعيلی بودند كه كتيرا و ادويه از جلعاد به مصر می‌بردند. يهودا به سايرين گفت: «نگاه كنيد، كاروان اسماعيليان می‌آيد. بياييد يوسف را به آنها بفروشيم. كُشتن او و مخفی كردن اين موضوع چه نفعی برای ما دارد؟ به هر حال او برادر ماست؛ نبايد بدست ما كشته شود.» برادرانش با پيشنهاد او موافقت كردند. *** وقتی تاجران رسيدند، برادران يوسف اورا از چاه بيرون آورده، به بيست سكه نقره به آنها فروختند. آنها هم يوسف را با خود به مصر بردند. رئوبين كه هنگام آمدن كاروان در آنجا نبود، وقتی به سر چاه آمد و ديد كه يوسف در چاه نيست، از شدت ناراحتی جامۀ خود را چاک زد. آنگاه نزد برادرانش آمده، به آنها گفت: «يوسف را برده‌اند و من نمی‌دانم كجا بدنبالش بروم؟» پس برادرانش بزی را سر بريده جامه زيبای يوسف را به خون بز آغشته نمودند. سپس جامۀ آغشته به خون را نزد يعقوب برده، گفتند: «آيا اين همان جامه يوسف نيست؟ آن را در صحرا يافته‌ايم.» يعقوب آن را شناخت و فرياد زد: «آری، اين جامه پسرم است. حتماً جانور درنده‌ای او را دريده و خورده است.» آنگاه يعقوب جامۀ خود را پاره كرده، پلاس پوشيد و روزهای زيادی برای پسرش ماتم گرفت. تمامی اهل خانواده‌اش سعی كردند وی را دلداری دهند، ولی سودی نداشت. او می‌گفت: «تا روز مرگم غم يوسف را نمی‌توانم فراموش كنم.» و همچنان از غم فرزندش می‌گريست. اما تاجران پس از اين كه به مصر رسيدند، يوسف را به فوطيفار، يكی از افسران فرعون فروختند. فوطيفار رئيس محافظان دربار بود. در همان روزها بود كه يهودا خانۀ پدر خود را ترک نموده، به عدولام رفت و نزد شخصی به نام حيره ساكن شد. در آنجا او دختر مردی كنعانی به نام شوعا را به زنی گرفت و از او صاحب پسری شد كه او را عير ناميد. شوعا بار ديگر حامله شد و پسری زاييد و او را اونان نام نهاد. وقتی آنها در كزيب بودند، زن يهودا پسر سوم خود را به دنيا آورد و او را شيله ناميد. وقتی عير، پسر ارشد يهودا، بزرگ شد پدرش دختری را به نام تامار برای او به زنی گرفت. اما چون عير شخص شروری بود، خداوند او را كُشت. آنگاه يهودا به اونان برادر عير گفت: «مطابق رسم ما، تو بايد با زن برادرت تامار ازدواج كنی تا نسل برادرت از بين نرود.» اونان با تامار ازدواج كرد، اما چون نمی‌خواست فرزندش از آنِ كس ديگری باشد، هر وقت با او نزديكی می‌كرد، جلوگيری نموده، نمی‌گذاشت تامار بچه‌ای داشته باشد كه از آنِ برادر مرده‌اش شود. اين كار اونان در نظر خداوند ناپسند آمد و خدا او را نيز كشت. يهودا به عروس خود تامار گفت: «به خانهٔ پدرت برو و بيوه بمان تا اين كه پسر كوچكم شيله بزرگ شود. آن وقت می‌توانی با او ازدواج كنی.» (ولی يهودا قلباً راضی به اين كار نبود، چون می‌ترسيد شيله نيز مثل دو برادر ديگرش هلاک شود.) پس تامار به خانه پدرش رفت. پس از مدتی، زن يهودا مُرد. وقتی كه روزهای سوگواری سپری شد، يهودا با دوستش حيرۀ عدولامی برای نظارت بر پشمچينی گوسفندان به تمنه رفت. به تامار خبر دادند كه پدر شوهرش برای چيدنِ پشمِ گوسفندان بطرف تمنه حركت كرده است. تامار لباس بيوگی خود را از تن در آورد و برای اين كه شناخته نشود چادری بر سر انداخته، دم دروازهٔ عينايم سر راه تمنه نشست، زيرا او ديد كه هر چند شيله بزرگ شده ولی او را به عقد وی در نياورده‌اند. يهودا او را ديد، ولی چون او روی خود را پوشانيده بود، او را نشناخت و پنداشت زن بدكاره‌ای است. پس به كنار جاده بطرف او رفته، به او پيشنهاد كرد كه با وی همبستر شود، غافل از اين كه عروس خودش می‌باشد. تامار به او گفت: «چقدر می‌خواهی به من بدهی؟» يهودا گفت: «بزغاله‌ای از گله‌ام برايت خواهم فرستاد.» زن گفت: «برای اين كه مطمئن شوم كه بزغاله را می‌فرستی بايد چيزی نزد من گرو بگذاری.» يهودا گفت: «چه چيزی را گرو بگذارم؟» زن جواب داد: «مُهر و عصايت را.» پس يهودا آنها را به او داد و با وی همبستر شد و در نتيجه تامار آبستن شد. پس از اين واقعه تامار بازگشت و دوباره لباس بيوِگی خود را پوشيد. يهودا بزغاله را به دوستش حيرهٔ عدولامی سپرد تا آن را برای آن زن ببرد و اشياء گرويی را پس بگيرد، اما حيره آن زن را نيافت. پس، از مردم آنجا پرسيد: «آن زن بدكاره‌ای كه دمِ دروازه، سر راه نشسته بود كجاست؟» به او جواب دادند: «ما هرگز چنين زنی در اينجا نديده‌ايم.» حيره نزد يهودا بازگشت و به او گفت: «او را نيافتم و مردمان آنجا هم می‌گويند چنين زنی را در آنجا نديده‌اند.» يهودا گفت: «بگذار آن اشياء مال او باشد، مبادا رسوا شويم. به هر حال من بزغاله را برای او فرستادم، ولی تو نتوانستی او را پيدا كنی.» حدود سه ماه بعد از اين واقعه، به يهودا خبر دادند كه عروسش تامار زنا كرده و حامله است. يهودا گفت: «او را بيرون آوريد و بسوزانيد.» در حالی كه تامار را بيرون می‌آوردند تا او را بكشند اين پيغام را برای پدر شوهرش فرستاد: «مردی كه صاحب اين مُهر و عصا می‌باشد، پدر بچۀ من است، آيا او را می‌شناسی؟» يهودا مُهروعصا راشناخت و گفت: «او تقصيری ندارد، زيرا من به قول خود وفا نكردم و او را برای پسرم شيله نگرفتم.» يهودا ديگر با او همبستر نشد. چون وقت وضع حمل تامار رسيد، دو قلو زاييد. در موقع زايمان، يكی از پسرها دستش را بيرون آورد و قابله نخ قرمزی به مچ دست او بست. اما او دست خود را عقب كشيد و پسر ديگر، اول به دنيا آمد. قابله گفت: «چگونه بيرون آمدی؟» پس او را فارص (يعنی «بيرون آمدن») ناميدند. اندكی بعد، پسری كه نخ قرمز به دستش بسته شده بود متولد شد و او را زارح (يعنی «قرمز») ناميدند. و اما يوسف بدست تاجران اسماعيلی به مصر برده شد. فوطيفار كه يكی از افسران فرعون و رئيس محافظان دربار بود، او را از ايشان خريد. خداوند يوسف را در خانۀ اربابش بسيار بركت می‌داد، بطوری كه آنچه يوسف می‌كرد موفقيت آميز بود. فوطيفار متوجه اين موضوع شده و دريافته بود كه خداوند با يوسف می‌باشد. از اين رو يوسف مورد لطف اربابش قرار گرفت. طولی نكشيد كه فوطيفار وی را برخانه و كليه امور تجاری خود ناظر ساخت. خداوند فوطيفار را بخاطر يوسف بركت داد چنانكه تمام امور خانهٔ او بخوبی پيش می‌رفت و محصولاتش فراوان و گله‌هايش زياد می‌شد. پس فوطيفار مسئوليت ادارهٔ تمام اموال خود را بدست يوسف سپرد و ديگر او برای هيچ چيز فكر نمی‌كرد جز اين كه چه غذايی بخورد. يوسف جوانی خوش‌اندام و خوش قيافه بود. پس از چندی، نظر همسر فوطيفار به يوسف جلب شد و به او پيشنهاد كرد كه با وی همبستر شود. اما يوسف نپذيرفت و گفت: «اربابم آنقدر به من اعتماد دارد كه هر آنچه در اين خانه است به من سپرده و تمام اختيار اين خانه را به من داده است. او چيزی را از من مضايقه نكرده جز تو را كه همسر او هستی. پس چگونه مرتكب چنين عمل زشتی بشوم؟ اين عمل، گناهی است نسبت به خدا.» اما او دست بردار نبود و هر روز از يوسف می‌خواست كه با وی همبستر شود. ولی يوسف به سخنان فريبنده او گوش نمی‌داد و تا آنجا كه امكان داشت از وی دوری می‌كرد. روزی يوسف طبق معمول به كارهای منزل رسيدگی می‌كرد. آن روز شخص ديگری هم در خانه نبود. پس آن زن چنگ به لباس او انداخته، گفت: «با من بخواب.» ولی يوسف از چنگ او گريخت و از منزل خارج شد، اما لباسش در دست وی باقی ماند. آن زن چون وضع را چنين ديد، با صدای بلند فرياد زده، خدمتكاران را به كمک طلبيد و به آنها گفت: «شوهرم اين غلام عبرانی را به خانه آورد، حالا او ما را رسوا می‌سازد! او به اتاقم آمد تا به من تجاوز كند، ولی چون مقاومت كردم و فرياد زدم، فرار كرد و لباس خود را جا گذاشت.» *** پس آن زن لباس را نزد خود نگاه‌داشت و وقتی شوهرش به منزل آمد داستانی را كه ساخته بود، برايش چنين تعريف كرد: «آن غلامِ عبرانی كه به خانه آورده‌ای می‌خواست به من تجاوز كند، ولی من با داد و فرياد، خود را از دستش نجات دادم. او گريخت، ولی لباسش را جا گذاشت.» فوطيفار چون سخنان زنش را شنيد، بسيار خشمگين شد و يوسف را به زندانی كه ساير زندانيان پادشاه در آن در زنجير بودند انداخت. اما در آنجا هم خداوند با يوسف بود و او را بركت می‌داد و وی را مورد لطف رئيس زندان قرار داد. طولی نكشيد كه رئيس زندان، يوسف را مسئول ادارۀ زندان نمود، بطوری كه همۀ زندانيان زير نظر او بودند. رئيس زندان در مورد كارهايی كه به يوسف سپرده بود نگرانی نداشت، زيرا خداوند با يوسف بود و او را در انجام كارهايش موفق می‌ساخت. مدتی پس از زندانی شدن يوسف، فرعون رئيس نانوايان و رئيس ساقيان خود را به زندان انداخت، زيرا خشم او را برانگيخته بودند. آنها را به زندان فوطيفار، رئيس محافظان دربار كه يوسف در آنجا بود انداختند. *** *** آنها مدت درازی در زندان ماندند و فوطيفار يوسف را به خدمت آنها گماشت. يک شب هر دو آنها خواب ديدند. صبح روز بعد، يوسف ديد كه آنها ناراحت هستند. پس، از آنها پرسيد: «چرا امروز غمگين هستيد؟» گفتند: «ديشب ما هر دو خواب ديديم و كسی نيست كه آن را تعبير كند.» يوسف گفت: «تعبير كردن خوابها كار خداست. به من بگوييد چه خوابهايی ديده‌ايد؟» اول رئيس ساقيان خوابی را كه ديده بود، چنين تعريف كرد: «ديشب در خواب درخت انگوری را ديدم كه سه شاخه داشت. ناگاه شاخه‌ها شكفتند و خوشه‌های زيادی انگور رسيده دادند. *** من جام شراب فرعون را در دست داشتم، پس خوشه‌های انگور را چيده، در جام فشردم و به او دادم تا بنوشد.» يوسف گفت: «تعبير خواب تو اين است: منظور از سه شاخه، سه روز است. تا سه روز ديگر فرعون تو را از زندان آزاد كرده، دوباره ساقی خود خواهد ساخت. پس خواهش می‌كنم وقتی دوباره مورد لطف او قرار گرفتی، مرا به ياد آور و سرگذشتم را برای فرعون شرح بده و از او خواهش كن تا مرا از اين زندان آزاد كند. زيرا مرا كه عبرانی هستم از وطنم دزديده، به اينجا آورده‌اند. حالا هم بدون آنكه مرتكب جرمی شده باشم، مرا در زندان انداخته‌اند.» وقتی رئيس نانوايان ديد كه تعبير خواب دوستش خير بود، او نيز خواب خود را برای يوسف بيان كرده، گفت: «درخواب ديدم كه سه سبد پر از نان روی سرخود دارم. در سبد بالايی چندين نوع نان برای فرعون گذاشته بودم، اما پرندگان آمده آنها را خوردند.» يوسف به او گفت: «مقصود از سه سبد، سه روز است. سه روز ديگر فرعون سرت را از تنت جدا كرده، بدنت را به دار می‌آويزد و پرندگان آمده گوشت بدنت را خواهند خورد.» *** سه روز بعد، جشن تولد فرعون بود و به همين مناسبت ضيافتی برای مقامات مملكتی ترتيب داد. او فرستاد تا رئيس ساقيان و رئيس نانوايان را از زندان به حضورش آورند. سپس رئيس ساقيان را به كار سابقش گمارد، ولی رئيس نانوايان را به دار آويخت، همانطور كه يوسف گفته بود. اما رئيس ساقيان يوسف را به ياد نياورد. دو سال بعد از اين واقعه، شبی فرعون خواب ديد كه كنار رود نيل ايستاده است. ناگاه هفت گاو چاق و فربه از رودخانه بيرون آمده، شروع به چريدن كردند. بعد هفت گاو ديگر از رودخانه بيرون آمدند و كنار آن هفت گاو ايستادند، ولی اينها بسيار لاغر و استخوانی بودند. سپس گاوهای لاغر، گاوهای چاق را بلعيدند. آنگاه فرعون از خواب پريد. او باز خوابش برد و خوابی ديگر ديد. اين بار ديد كه هفت خوشهٔ گندم روی يک ساقه قرار دارند كه همگی پُر از دانه‌های گندم رسيده هستند. سپس هفت خوشۀ نازک ديگر كه باد شرقی آنها را خشكانيده بود، ظاهر شدند. خوشه‌های نازک و خشكيده، خوشه‌های پُر و رسيده را بلعيدند. آنگاه فرعون از خواب بيدار شد و فهميد كه همه را در خواب ديده است. صبح روز بعد، فرعون كه فكرش مغشوش بود، تمام جادوگران و دانشمندان مصر را احضار نمود و خوابهايش را برای ايشان تعريف كرد، ولی كسی قادر به تعبير خوابهای او نبود. آنگاه رئيس ساقيان پيش آمده، به فرعون گفت: «الان يادم آمد كه چه خطای بزرگی مرتكب شده‌ام. مدتی پيش، وقتی كه بر غلامان خود غضب نمودی و مرا با رئيس نانوايان به زندانِ رئيس محافظانِ دربار انداختی، هر دو ما در يک شب خواب ديديم. *** ما خوابهايمان را برای جوانی عبرانی كه غلامِ رئيس محافظان دربار و با ما همزندان بود، تعريف كرديم و او خوابهايمان را برای ما تعبير كرد؛ و هر آنچه كه گفته بود اتفاق افتاد. من به خدمت خود برگشتم و رئيس نانوايان به دار آويخته شد.» فرعون فوراً فرستاد تا يوسف را بياورند، پس با عجله وی را از زندان بيرون آوردند. او سر و صورتش را اصلاح نمود و لباسهايش را عوض كرد و بحضور فرعون رفت. فرعون به او گفت: «من ديشب خوابی ديدم و كسی نمی‌تواند آن را برای من تعبير كند. شنيده‌ام كه تو می‌توانی خوابها را تعبير كنی.» يوسف گفت: «من خودم قادر نيستم خوابها را تعبير كنم، اما خدا معنی خوابت را به تو خواهد گفت.» پس فرعون خوابش را برای يوسف اينطور تعريف كرد: «در خواب ديدم كنار رود نيل ايستاده‌ام. ناگهان هفت گاو چاق و فربه از رودخانه بيرون آمده، مشغول چريدن شدند. سپس هفت گاو ديگر را ديدم كه از رودخانه بيرون آمدند، ولی اين هفت گاو بسيار لاغر و استخوانی بودند. هرگز در تمام سرزمين مصر، گاوهايی به اين زشتی نديده بودم. اين گاوهای لاغر آن هفت گاو چاقی را كه اول بيرون آمده بودند، بلعيدند. پس از بلعيدن، هنوز هم گاوها لاغر و استخوانی بودند. در اين موقع از خواب بيدار شدم. كمی بعد باز به خواب فرورفتم. اين بار در خواب هفت خوشۀ گندم روی يک ساقه ديدم كه همگی پر از دانه‌های رسيده بودند. اندكی بعد، هفت خوشه كه باد شرقی آنها را خشكانيده بود، نمايان شدند. ناگهان خوشه‌های نازک خوشه‌های پُر و رسيده را خوردند. همۀ اينها را برای جادوگران خود تعريف كردم، ولی هيچ كدام از آنها نتوانستند تعبير آنها را برای من بگويند.» يوسف به فرعون گفت: «معنی هر دو خواب يكی است. خدا تو را از آنچه كه در سرزمين مصر انجام خواهد داد، آگاه ساخته است. هفت گاو چاق و فربه و هفت خوشهٔ پُر و رسيده كه اول ظاهر شدند، نشانهٔ هفت سالِ فراوانی است. هفت گاو لاغر و استخوانی و هفت خوشۀ نازک و پژمرده، نشانهٔ هفت سال قحطی شديد است كه بدنبال هفت سال فراوانی خواهد آمد. بدين ترتيب، خدا آنچه را كه می‌خواهد بزودی در اين سرزمين انجام دهد، بر تو آشكار ساخته است. طی هفت سال آينده در سراسر سرزمين مصر محصول، بسيار فراوان خواهد بود. اما پس از آن، چنان قحطی سختی به مدت هفت سال پديد خواهد آمد كه سالهای فراوانی از خاطره‌ها محو خواهد شد و قحطی، سرزمين را از بين خواهد برد. *** خوابهای دوگانه تو نشانهٔ اين است كه آنچه برايت شرح دادم، بزودی به وقوع خواهد پيوست، زيرا از جانب خدا مقرر شده است. من پيشنهاد می‌كنم كه فرعون مردی دانا و حكيم بيابد و او را بر ادارهٔ امور كشاورزی اين سرزمين بگمارد. سپس مأمورانی مقرر كند تا در هفت سال فراوانی، يک پنجم محصولات را در شهرها، در انبارهای سلطنتی ذخيره كنند، *** تا در هفت سال قحطی بعد از آن، با كمبود خوراک مواجه نشويد. در غير اين صورت، سرزمين شما در اثر قحطی از بين خواهد رفت.» فرعون و همه افرادش پيشنهاد يوسف را پسنديدند. سپس فرعون گفت: «چه كسی بهتر از يوسف می‌تواند از عهده اين كار بر آيد، مردی كه روح خدا در اوست.» سپس فرعون رو به يوسف نموده، گفت: «چون خدا تعبير خوابها را به تو آشكار كرده است، پس داناترين و حكيم‌ترين شخص تو هستی. هم اكنون تو را بر اين امر مهم می‌گمارم. تو شخص دوم سرزمين مصر خواهی شد و فرمانت در سراسر كشور اجرا خواهد گرديد.» سپس فرعون انگشتر سلطنتی خود را به انگشت يوسف كرد و لباس فاخری بر او پوشانيده، زنجير طلا به گردنش آويخت، و او را سوار دومين عرابۀ سلطنتی كرد. او هر جا می‌رفت جلو او جار می‌زدند: «زانو بزنيد!» بدين ترتيب يوسف بر تمامی امور مصر گماشته شد. *** *** فرعون به يوسف گفت: «من فرعون، پادشاه مصر، اختيارات سراسر كشور مصر را به تو واگذار می‌كنم.» فرعون به يوسف، نام مصری صفنات فعنيح را داد و اسنات دختر فوطی فارع، كاهن اون را به عقد وی در آورد. و يوسف در سراسر كشور مصر مشهور گرديد. يوسف سی ساله بود كه فرعون او را به خدمت گماشت. او دربار فرعون را ترک گفت تا به امور سراسر كشور رسيدگی كند. طی هفت سالِ فراوانی محصول، غله در همه جا بسيار فراوان بود. در اين سالها يوسف محصولات مزارع را در شهرهای اطراف ذخيره نمود. بقدری غله در سراسر كشور جمع شد كه ديگر نمی‌شد آنها را حساب كرد. قبل از پديد آمدن قحطی، يوسف از همسرش اسنات، دختر فوطی فارع، كاهن اون صاحب دو پسر شد. يوسف پسر بزرگ خود را منسی (يعنی «فراموشی») ناميد و گفت: «با تولد اين پسر خدا به من كمک كرد تا تمامی خاطرۀ تلخ جوانی و دوری از خانۀ پدر را فراموش كنم.» او دومين پسر خود را افرايم (يعنی «پرثمر») ناميد و گفت: «خدا مرا در سرزمينِ سختی‌هايم، پرثمر گردانيده است.» سرانجام هفت سالِ فراوانی به پايان رسيد و همانطور كه يوسف گفته بود، هفت سالِ قحطی شروع شد. در كشورهای همسايۀ مصر قحطی بود، اما در انبارهای مصر غلهٔ فراوان يافت می‌شد. گرسنگی براثر كمبود غذا آغاز شد و مردمِ مصر برای طلب كمک نزد فرعون رفتند و فرعون نيز آنها را نزد يوسف فرستاده، گفت: «برويد و آنچه يوسف به شما می‌گويد انجام دهيد.» در اين موقع، قحطی سراسر جهان را فرا گرفته بود. يوسف انبارها را گشوده، غلهٔ مورد نياز را به مصريان و به مردمی كه از خارج می‌آمدند می‌فروخت. يعقوب چون شنيد در مصر غله فراوان است، به پسرانش گفت: «چرا نشسته، به يكديگر نگاه می‌كنيد؟ شنيده‌ام در مصر غله فراوان است. قبل از اين كه همه از گرسنگی بميريم، برويد و از آنجا غله بخريد.» بنابراين ده برادر يوسف برای خريد غله به مصر رفتند. ولی يعقوب، بنيامين برادر تنی يوسف را همراه آنها نفرستاد، چون می‌ترسيد كه او را هم از دست بدهد. پس پسران يعقوب هم با ساير اشخاصی كه برای خريد غله از سرزمينهای مختلف به مصر می‌آمدند وارد آنجا شدند، زيرا شدت قحطی در كنعان مثل همه جای ديگر بود. چون يوسف حاكم مصر و مسئول فروش غله بود، برادرانش نزد او رفته در برابرش به خاک افتادند. يوسف فوراً آنها را شناخت، ولی وانمود كرد كه ايشان را نمی‌شناسد و با خشونت از آنها پرسيد: «از كجا آمده‌ايد؟» گفتند: «از سرزمين كنعان برای خريد غله آمده‌ايم.» هر چند يوسف برادرانش را شناخت، اما ايشان او را نشناختند. در اين موقع يوسف خوابهايی را كه مدتها پيش در خانۀ پدرش ديده بود، به خاطر آورد. او به آنها گفت: «شما جاسوس هستيد و برای بررسی سرزمين ما به اينجا آمده‌ايد.» آنها گفتند: «ای سَروَر ما، چنين نيست. ما برای خريد غله آمده‌ايم. همۀ ما برادريم. ما اشخاص درستكاری هستيم و برای جاسوسی نيامده‌ايم.» يوسف گفت: «چرا، شما جاسوس هستيد و آمده‌ايد سرزمين ما را بررسی كنيد.» آنها عرض كردند: «ای سَروَر، ما دوازده برادريم و پدرمان در سرزمين كنعان است. برادر كوچک ما نزد پدرمان است و يكی از برادران ما هم مرده است.» يوسف گفت: «از كجا معلوم كه راست می‌گوييد؟ فقط در صورتی درستی حرفهای شما ثابت می‌شود كه برادر كوچكتان هم به اينجا بيايد وگرنه به حيات فرعون قسم كه اجازه نخواهم داد از مصر خارج شويد. يكی از شما برود و برادرتان را بياورد. بقيه را اينجا در زندان نگاه می‌دارم تا معلوم شود آنچه گفته‌ايد راست است يا نه. اگر دروغ گفته باشيد خواهم فهميد كه شما برای جاسوسی به اينجا آمده‌ايد.» آنگاه همۀ آنها را به مدت سه روز به زندان انداخت. در روز سوم يوسف به ايشان گفت: «من مرد خداترسی هستم، پس آنچه به شما می‌گويم انجام دهيد و زنده بمانيد. اگر شما واقعاً افراد صادقی هستيد، يكی از شما در زندان بماند و بقيه با غله‌ای كه خريده‌ايد نزد خانواده‌های گرسنه خود برگرديد. ولی شما بايد برادر كوچک خود را نزد من بياوريد. به اين طريق به من ثابت خواهد شد كه راست گفته‌ايد و من شما را نخواهم كشت.» آنها اين شرط را پذيرفتند. آنگاه برادران به يكديگر گفتند: «همۀ اين ناراحتی‌ها بخاطر آن است كه به برادر خود يوسف بدی كرديم و به التماس عاجزانۀ او گوش نداديم.» رئوبين به آنها گفت: «آيا من به شما نگفتم اين كار را نكنيد؟ ولی حرف مرا قبول نكرديد. حالا بايد تاوان گناهمان را پس بدهيم.» البته آنها نمی‌دانستند كه يوسف سخنانشان را می‌فهمد، زيرا او توسط مترجم با ايشان صحبت می‌كرد. در اين موقع يوسف از نزد آنها به جايی خلوت رفت و بگريست. پس از مراجعت، شمعون را از ميان آنها انتخاب كرده، دستور داد در برابر چشمان برادرانش او را در بند نهند. آنگاه يوسف به نوكرانش دستور داد تا كيسه‌های آنها را از غله پُر كنند. ضمناً مخفيانه به نوكران خود گفت كه پولهايی را كه برادرانش برای خريد غله پرداخته بودند، در داخل كيسه‌هايشان بگذارند و توشهٔ سفر به آنها بدهند. پس آنها چنين كردند و برادران يوسف غله را بار الاغهای خود نموده، روانۀ منزل خويش شدند. هنگام غروب آفتاب، وقتی كه برای استراحت توقف كردند، يكی از آنها كيسهٔ خود را باز كرد تا به الاغها خوراک بدهد و ديد پولی كه برای خريد غله پرداخته بود، در دهانۀ كيسه است. پس به برادرانش گفت: «ببينيد! پولی را كه داده‌ام در كيسه‌ام گذارده‌اند.» از ترس لرزه بر اندام آنها افتاده، به يكديگر گفتند: «اين چه بلايی است كه خدا بر سر ما آورده است؟» ايشان به سرزمين كنعان نزد پدر خود يعقوب رفتند و آنچه را كه برايشان اتفاق افتاده بود برای او تعريف كرده، گفتند: «حاكم مصر با خشونت زياد با ما صحبت كرد و پنداشت كه ما جاسوس هستيم. *** به او گفتيم كه ما مردمانی درستكار هستيم و جاسوس نيستيم؛ ما دوازده برادريم از يک پدر. يكی از ما مرده و ديگری كه از همۀ ما كوچكتر است نزد پدرمان در كنعان می‌باشد. حاكم مصر در جواب ما گفت: «اگر راست می‌گوييد، يكی از شما نزد من بعنوان گروگان بماند و بقيه، غله‌ها را برداشته، نزد خانواده‌های گرسنۀ خود برويد و برادر كوچک خود را نزد من آوريد. اگر چنين كنيد معلوم می‌شود كه راست می‌گوييد و جاسوس نيستيد. آنگاه من هم برادر شما را آزاد خواهم كرد و اجازه خواهم داد هر چند بار كه بخواهيد به مصر آمده، غلۀ موردنياز خود را خريداری كنيد.»» آنها وقتی كيسه‌های خود را باز كردند، ديدند پولهايی كه بابت خريد غله پرداخته بودند، داخل كيسه‌های غله است. آنها و پدرشان از اين پيشامد بسيار ترسيدند. يعقوب به ايشان گفت: «مرا بی‌اولاد كرديد. يوسف ديگر برنگشت، شمعون از دستم رفت و حالا می‌خواهيد بنيامين را هم از من جدا كنيد. چرا اين همه بدی بر من واقع می‌شود؟» آنگاه رئوبين به پدرش گفت: «تو بنيامين را بدست من بسپار. اگر او را نزد تو باز نياوردم دو پسرم را بكُش.» ولی يعقوب در جواب او گفت: «پسر من با شما به مصر نخواهد آمد؛ چون برادرش يوسف مرده و از فرزندان مادرش تنها او برای من باقی مانده است. اگر بلايی بر سرش بيايد پدر پيرتان از غصه خواهد مُرد.» قحطی در كنعان همچنان ادامه داشت. پس يعقوب از پسرانش خواست تا دوباره به مصر بروند و مقداری غله بخرند، زيرا غله‌ای كه از مصر خريده بودند، تمام شده بود. يهودا به او گفت: «پدر، حاكم مصر با تأكيد به ما گفت كه اگر برادر كوچک خود را همراه نبريم، ما را بحضور خود نخواهد پذيرفت. پس اگر بنيامين را با ما نفرستی ما به مصر نمی‌رويم تا برای تو غله بخريم.» *** *** يعقوب به آنها گفت: «چرا به او گفتيد كه برادر ديگری هم داريد؟ چرا با من چنين كرديد؟» گفتند: «آن مرد تمام جزئيات خانوادهٔ ما را بدقت از ما پرسيد و گفت: «آيا پدر شما هنوز زنده است؟ آيا برادر ديگری هم داريد؟» ما مجبور بوديم به سؤالات او پاسخ بدهيم. ما از كجا می‌دانستيم به ما می‌گويد: «برادرتان را نزد من بياوريد؟»» يهودا به پدرش گفت: «پسر را به من بسپار تا روانه شويم. در غير اين صورت ما و فرزندانمان از گرسنگی خواهيم مُرد. من تضمين می‌كنم كه او را سالم برگردانم. اگر او را نزد تو باز نياوردم گناهش تا ابد به گردن من باشد. اگر موافقت كرده و او را همراه ما فرستاده بودی تا بحال به آنجا رفته و برگشته بوديم.» سرانجام يعقوب به ايشان گفت: «حال كه اين چنين است از بهترين محصولاتی كه در اين سرزمين داريم، برای حاكم مصر به ارمغان ببريد. مقداری بلسان و عسل، كتيرا و مُر، پسته و بادام بار الاغهايتان نموده، به مصر برويد. دو برابر پولی را هم كه دفعه پيش در كيسه‌هايتان گذاشته بودند با خودتان ببريد، شايد اشتباهی در كار بوده است. در ضمن، برادرتان بنيامين نيز همراه شما خواهد آمد. اميدوارم كه خدای قادر مطلق شما را مورد لطف آن مرد قرار دهد تا شمعون و بنيامين را برگرداند. اگر خواستِ خدا چنين است كه بی‌اولاد شوم، بگذار بی‌اولاد شوم.» پس ايشان هدايا و دوبرابر پول دفعۀ پيش را برداشته، همراه بنيامين عازم مصر شدند و نزد يوسف رفتند. چون يوسف بنيامين را همراه آنها ديد، به ناظر خانۀ خود گفت: «امروز ظهر اين مردان با من نهار خواهند خورد. آنها را به خانه ببر و برای خوراک تدارک ببين.» پس ناظر چنان كه دستور يافته بود، ايشان را به قصر يوسف برد. پسران يعقوب وقتی فهميدند آنها را به كجا می‌برند، بی‌نهايت ترسان شدند و به يكديگر گفتند: «شايد بخاطر آن پولی كه در كيسه‌های ما گذاشته شده بود، می‌خواهند ما را بگيرند و به اسارت خود درآورند و الاغهای ما را نيز تصاحب نمايند.» وقتی به دروازهٔ قصر رسيدند، به ناظر يوسف گفتند: «ای آقا، دفعه اول كه برای خريد غله به مصر آمديم، *** هنگام مراجعت چون كيسه‌های خود را گشوديم، پولهايی را كه برای خريد غله پرداخته بوديم در آنها يافتيم. حال، آن پولها را آورده‌ايم. مقداری هم پول برای خريد اين دفعه همراه خود آورده‌ايم. ما نمی‌دانيم آن پولها را چه كسی در كيسه‌های ما گذارده بود.» ناظربه آنها گفت: «نگران نباشيد. حتماً خدای شما و خدای اجدادتان اين ثروت را در كيسه‌هايتان گذاشته است، چون من پول غله‌ها رااز شما گرفتم.» پس آن مرد شمعون را از زندان آزاد ساخته، نزد برادرانش آورد. سپس آنها را به داخل قصر برده، آب به ايشان داد تا پاهای خود را بشويند و برای الاغهايشان نيز علوفه فراهم نمود. آنگاه آنها هدايای خود را آماده كردند تا ظهر كه يوسف وارد می‌شود به او بدهند، زيرا به آنها گفته بودند كه در آنجا نهار خواهند خورد. وقتی كه يوسف به خانه آمد هدايای خود را به او تقديم نموده، در حضور او تعظيم كردند. يوسف از احوال ايشان پرسيد و گفت: «پدر پيرتان كه دربارۀ او با من صحبت كرديد چطور است؟ آيا هنوز زنده است؟» عرض كردند: «بلی، او هنوز زنده و سالم است.» و بار ديگر در مقابل او تعظيم كردند. يوسف چون برادر تنی خود بنيامين را ديد پرسيد: «آيا اين همان برادر كوچک شماست كه درباره‌اش با من صحبت كرديد؟» سپس به او گفت: «پسرم، خدا تو را بركت دهد.» يوسف با ديدن برادرش آنچنان تحت تأثير قرار گرفت كه نتوانست از گريستن خودداری نمايد؛ پس به جايی خلوت شتافت و در آنجا گريست. سپس صورت خود را شسته نزد برادرانش بازگشت و درحالی كه بر خود مسلط شده بود، دستور داد غذا را بياورند. برای يوسف جداگانه سفره چيدند و برای برادرانش جداگانه. مصريانی هم كه در آنجا بودند از سفرة ديگری غذا می‌خوردند، زيرا مصری‌ها عبرانی‌ها را نجس می‌دانستند. يوسف برادرانش را برحسب سن ايشان بر سر سفره نشانيد و آنها از اين عمل او متعجب شدند. او از سفرۀ خود به ايشان غذا داد و برای بنيامين پنج برابر سايرين غذا كشيد. پس آن روز ايشان با يوسف خوردند و نوشيدند و شادی نمودند. وقتی برادران يوسف آمادهٔ حركت شدند، يوسف به ناظر خانه خود دستور داد كه كيسه‌های آنها را تا حدی كه می‌توانستند ببرند از غله پُر كند و پول هر يک را در دهانۀ كيسه‌اش بگذارد. همچنين به ناظر دستور داد كه جام نقره‌اش را با پولهای پرداخت شده در كيسه بنيامين بگذارد. ناظر آنچه كه يوسف به او گفته بود انجام داد. برادران صبح زود برخاسته، الاغهای خود را بار كردند و به راه افتادند. اما هنوز از شهر زياد دور نشده بودند كه يوسف به ناظر گفت: «بدنبال ايشان بشتاب و چون به آنها رسيدی بگو: «چرا بعوض خوبی بدی كرديد؟ چرا جام مخصوص سَروَر مرا كه با آن شراب می‌نوشد و فال می‌گيرد دزديديد؟»» *** ناظر چون به آنها رسيد، هر آنچه به او دستور داده شده بود، به ايشان گفت. آنها به وی پاسخ دادند: «چرا سَروَر ما چنين سخنانی می‌گويد؟ قسم می‌خوريم كه مرتكب چنين عمل زشتی نشده‌ايم. مگر ما پولهايی را كه دفعۀ پيش در كيسه‌های خود يافتيم نزد شما نياورديم؟ پس چطور ممكن است طلا يا نقره‌ای از خانۀ اربابت دزديده باشيم؟ جام را پيش هر كس كه پيدا كردی او را بكش و بقيهٔ ما هم بردۀ سَروَرمان خواهيم شد.» ناظر گفت: «بسيار خوب، ولی فقط همان كسی كه جام را دزديده باشد، غلام من خواهد شد وبقيۀ شما می‌توانيد برويد.» آنگاه همگی با عجله كيسه‌های خود را از پشت الاغ بر زمين نهادند و آنها را باز كردند. ناظر جستجوی خود را از برادر بزرگتر شروع كرده، به كوچكتر رسيد و جام را در كيسۀ بنيامين يافت. برادران از شدت ناراحتی لباسهای خود را پاره كردند و كيسه‌ها را بر الاغها نهاده، به شهر بازگشتند. وقتی يهودا و ساير برادرانش به خانه يوسف رسيدند، او هنوز در آنجا بود. آنها نزد او به خاک افتادند. يوسف از ايشان پرسيد: «چرا اين كار را كرديد؟ آيا نمی‌دانستيد مردی چون من به كمک فال می‌تواند بفهمد چه كسی جامش را دزديده است؟» يهودا گفت: «در جواب سَروَر خود چه بگوييم؟ چگونه می‌توانيم بی‌گناهی خود را ثابت كنيم؟ خواست خداست كه بسزای اعمال خود برسيم. اينک برگشته‌ايم تا همگی ما و شخصی كه جام نقره در كيسه‌اش يافت شده، غلامان شما شويم.» يوسف گفت: «نه، فقط شخصی كه جام را دزديده است غلام من خواهد بود. بقيه شما می‌توانيد نزد پدرتان باز گرديد.» يهودا جلو رفته، گفت: «ای سَروَر، می‌دانم كه شما چون فرعون مقتدر هستيد، پس بر من خشمگين نشويد و اجازه دهيد مطلبی به عرض برسانم. دفعه اول كه بحضور شما رسيديم، از ما پرسيديد كه آيا پدر و برادر ديگری داريم؟ عرض كرديم، بلی. پدر پيری داريم و برادر كوچكی كه فرزندِ زمانِ پيری اوست. اين پسر برادری داشت كه مرده است و او اينک تنها پسر مادرش می‌باشد و پدرمان او را خيلی دوست دارد. دستور داديد آن برادر كوچكتر را بحضورتان بياوريم تا او را ببينيد. عرض كرديم كه اگر آن پسر از پدرش جدا شود، پدرمان خواهد مرد. ولی به ما گفتيد ديگر به مصر برنگرديم مگر اين كه او را همراه خود بياوريم. پس نزد غلامت پدر خويش برگشتيم و آنچه به ما فرموده بوديد، به او گفتيم. وقتی او به ما گفت كه دوباره به مصر برگرديم و غله بخريم، گفتيم كه نمی‌توانيم به مصر برويم مگر اين كه اجازه بدهی برادر كوچک خود را نيز همراه ببريم. چون اگر او را با خود نبريم حاكم مصر ما را بحضور نخواهد پذيرفت. پدرمان به ما گفت: «شما می‌دانيد كه همسرم راحيل فقط دو پسر داشت. يكی از آنها رفت و ديگر برنگشت. بدون شک حيوانات وحشی او را دريدند و من ديگر او را نديدم. اگر برادرش را هم از من بگيريد و بلايی بر سرش بيايد، پدر پيرتان از غصه خواهد مُرد.» حال، ای سَروَر، اگر نزد غلامت، پدر خود برگردم و اين جوان كه جان پدرمان به جان او بسته است همراه من نباشد، پدرم از غصه خواهد مُرد. آن وقت ما مسئول مرگ پدر پيرمان خواهيم بود. *** من نزد پدرم ضامن جان اين پسر شدم و به او گفتم كه هرگاه او را سالم برنگردانم، گناهش تا ابد به گردن من باشد. بنابراين التماس می‌كنم مرا بجای بنيامين در بندگی خويش نگاهداريد و اجازه دهيد كه او همراه سايرين نزد پدرش برود. زيرا چگونه می‌توانم بدون بنيامين نزد پدرم برگردم و بلايی را كه بر سر پدرم می‌آيد ببينم؟» يوسف ديگر نتوانست خودداری كند، پس به نوكران خود گفت: «همه از اينجا خارج شويد.» پس از اين كه همه رفتند و او را با برادرانش تنها گذاشتند او خود را به ايشان معرفی كرد. سپس با صدای بلند گريست، بطوری كه اطرافيان صدای گريۀ او را شنيدند و اين خبر را به گوش فرعون رسانيدند. *** او به برادرانش گفت: «من يوسف هستم. آيا پدرم هنوز زنده است؟» اما برادرانش كه از ترس زبانشان بند آمده بود، نتوانستند جواب بدهند. يوسف گفت: «جلو بياييد!» پس به او نزديک شدند و او دوباره گفت: «منم، يوسف، برادر شما كه او را به مصر فروختيد. حال از اين كار خود ناراحت نشويد و خود را سرزنش نكنيد، چون اين خواست خدا بود. او مرا پيش از شما به مصر فرستاد تا جان مردم را در اين زمان قحطی حفظ كند. از هفت سال قحطی، دو سال گذشته است. طی پنج سال آينده كشت و زرعی نخواهد شد. اما خدا مرا پيش از شما به اينجا فرستاد تا برای شما بر روی زمين نسلی باقی بگذارد و جانهای شما را بطرز شگفت‌انگيزی رهايی بخشد. آری، خدا بود كه مرا به مصر فرستاد، نه شما. در اينجا هم خدا مرا مشاور فرعون و سرپرست خانه او و حاكم بر تمامی سرزمين مصر گردانيده است. حال، نزد پدرم بشتابيد و به او بگوييد كه پسر تو، يوسف عرض می‌كند: «خدا مرا حاكم سراسر مصر گردانيده است. بی‌درنگ نزد من بيا و در زمين جوشن ساكن شو تا تو با همۀ فرزندانت و نوه‌هايت و تمامی گله و رمه و اموالت نزديک من باشی. من در اينجا از تو نگهداری خواهم كرد، زيرا پنج سالِ ديگر از اين قحطی باقيست و اگر نزد من نيايی تو و همه فرزندان و بستگانت از گرسنگی خواهيد مُرد.» همهٔ شما و برادرم بنيامين شاهد هستيد كه اين من هستم كه با شما صحبت می‌كنم. *** پدرم را از قدرتی كه در مصر دارم و از آنچه ديده‌ايد آگاه سازيد و او را فوراً نزد من بياوريد.» آنگاه يوسف، بنيامين را در آغوش گرفته و با هم گريستند. بعد ساير برادرانش را بوسيد و گريست. آنگاه جرأت يافتند با او صحبت كنند. طولی نكشيد كه خبر آمدن برادران يوسف به گوش فرعون رسيد. فرعون و تمامی درباريانش از شنيدن اين خبر خوشحال شدند. پس فرعون به يوسف گفت: «به برادران خود بگو كه الاغهای خود را بار كنند و به كنعان بروند. و پدر و همۀ خانواده‌های خود را برداشته به مصر بيايند. من حاصلخيزترين زمينِ مصر را به ايشان خواهم داد تا از محصولاتِ فراوانِ آن بهره‌مند شوند. برای آوردن پدرت و زنان و اطفال، چند عرابه به آنها بده كه با خود ببرند. به ايشان بگو كه دربارۀ اموال خود نگران نباشند، زيرا حاصلخيزترين زمين مصر به آنها داده خواهد شد.» يوسف چنانكه فرعون گفته بود، عرابه‌ها و آذوقه برای سفر به ايشان داد. او همچنين به هر يک از آنها يكدست لباس نو هديه نمود، اما به بنيامين پنج دست لباس و سيصد مثقال نقره بخشيد. برای پدرش ده بارِ الاغ از بهترين كالاهای مصر و ده بارِ الاغ غله و خوراكيهای ديگر بجهت سفرش فرستاد. به اين طريق برادران خود را مرخص نمود و به ايشان تأكيد كرد كه در بين راه باهم نزاع نكنند. آنها مصر را به قصد كنعان ترک گفته، نزد پدر خويش باز گشتند. آنگاه نزد يعقوب شتافته، به او گفتند: «يوسف زنده است! او حاكم تمام سرزمين مصر می‌باشد.» اما يعقوب چنان حيرت زده شد كه نتوانست سخنان ايشان را قبول كند. ولی وقتی چشمانش به عرابه‌ها افتاد و پيغام يوسف را به او دادند، روحش تازه شد و گفت: «باور می‌كنم! پسرم يوسف زنده است! می‌روم تا پيش از مردنم او را ببينم.» پس يعقوب با هر چه كه داشت كوچ كرده، به بئرشبع آمد و در آنجا برای خدای پدرش اسحاق، قربانی‌ها تقديم كرد. شب هنگام، خدا در رويا به وی گفت: «يعقوب! يعقوب!» عرض كرد: «بلی، خداوندا!» گفت: «من خدا هستم، خدای پدرت! از رفتن به مصر نترس، زيرا در آنجا از تو ملت بزرگی به وجود خواهم آورد. من با تو به مصر خواهم آمد، اما نسل تو را از آنجا به سرزمين خودت باز خواهم گردانيد. ليكن تو در مصر خواهی مُرد و يوسف در كنارت خواهد بود.» يعقوب از بئرشبع كوچ كرد و پسرانش او را همراه زنان و فرزندانشان با عرابه‌هايی كه فرعون به ايشان داده بود، به مصر بردند. آنها گله و رمه و تمامی اموالی را كه در كنعان اندوخته بودند، با خود به مصر آوردند. يعقوب با پسران و دختران و نوه‌های پسری و دختری خود و تمام خويشانش به مصر آمد. اسامی پسران و نوه‌های يعقوب كه با وی به مصر آمدند از اين قرار است: رئوبين پسر ارشد او و پسرانش: حنوک، فلو، حصرون و كرمی. شمعون و پسرانش: يموئيل، يامين، اوحد، ياكين، صوحر وشائول. (مادر شائول كنعانی بود.) لاوی و پسرانش: جرشون، قهات و مراری. يهوداوپسرانش: عير، اونان، شيله، فارص و زارح. (اما عير و اونان پيش از رفتن يعقوب به مصر در كنعان مردند.) پسران فارص، حصرون و حامول بودند. يساكار و پسرانش: تولاع، فوّه، يوب و شمرون. زبولون و پسرانش: سارد، ايلون و ياحل‌ئيل. *** *** *** *** *** *** تمامی اعقاب يعقوب و ليه كه در بين‌النهرين متولد شده بودند، با محاسبه دخترشان دينه، جمعاً سی و سه نفر بودند. جاد و پسرانش: صفيون، حجّی، شونی، اصبون، عيری، ارودی و ارئيلی. اشير و پسرانش: يمنه، يشوه، يشوی، بريعه و دخترش سارح. پسران بريعه حابر و ملكی‌ئيل بودند. اين شانزده نفر اعقاب يعقوب و زلفه بودند. زلفه كنيزی بود كه لابان به دخترش ليه داده بود. راحيل، زن يعقوب، دو پسر زاييد به نامهای يوسف و بنيامين. پسران يوسف كه در مصر متولد شدند: منسی و افرايم. (مادرشان اسنات، دختر فوطی فارع، كاهن اون بود.) پسران بنيامين: بالع، باكر، اشبيل، جيرا، نعمان، ايحی، رش، مفيّم، حفيّم و آرد. *** *** اين چهارده نفر اعقاب يعقوب و راحيل بودند. دان و پسرش: حوشيم. نفتالی و پسرانش: يحص‌ئيل، جونی، يصر و شليّم. *** اين هفت نفر اعقاب يعقوب و بلهه بودند. بلهه كنيزی بود كه لابان به دخترش راحيل داده بود. پس تعداد افرادی كه از نسل يعقوب همراه او به مصر رفتند (غير از زنان پسرانش) شصت و شش نفر بود. با افزودن دو پسر يوسف، جمع افراد خانوادهٔ يعقوب كه در مصر بودند، هفتاد نفر می‌شد. يعقوب، پسرش يهودا را جلوتر نزد يوسف فرستاد تا از او بپرسد كه از چه راهی بايد به زمين جوشن رفت. وقتی كه به جوشن رسيدند، يوسف عرابۀ خود را حاضر كرد و برای ديدن پدرش به جوشن رفت. وقتی در آنجا پدرش را ديد، او را در آغوش گرفته، مدتی گريست. آنگاه يعقوب به يوسف گفت: «حال، مرا غم مُردن نيست، زيرا بار ديگر تو را ديدم و می‌دانم كه زنده‌ای.» يوسف به برادرانش و تمامی افراد خانواده آنها گفت: «حال می‌روم تا به فرعون خبر دهم كه شما از كنعان به نزد من آمده‌ايد. به او خواهم گفت كه شما چوپان هستيد و تمامی گله‌ها و رمه‌ها و هر آنچه را كه داشته‌ايد همراه خويش آورده‌ايد. پس اگر فرعون از شما بپرسد كه شغل شما چيست، به او بگوييد كه از ابتدای جوانی تا بحال به شغل چوپانی و گله‌داری مشغول بوده‌ايد و اين كار را از پدران خود به ارث برده‌ايد. اگر چنين به فرعون پاسخ دهيد او به شما اجازه خواهد داد تا در جوشن ساكن شويد، چون مردم ساير نقاط مصر از چوپانان نفرت دارند.» يوسف بحضورفرعون رفت وبه اوخبرداد و گفت: «پدرم و برادرانم با گله‌ها و رمه‌ها و هر آنچه كه داشته‌اند از كنعان به اينجا آمده‌اند، و الان در جوشن هستند.» او پنج نفر از برادرانش راكه با خود آورده بود، به فرعون معرفی كرد. فرعون از آنها پرسيد: «شغل شما چيست؟» گفتند: «ما هم مثل اجدادمان چوپان هستيم. آمده‌ايم در مصر زندگی كنيم، زيرا در كنعان بعلت قحطی شديد برای گله‌های ما چراگاهی نيست. التماس می‌كنيم به ما اجازه دهيد در جوشن ساكن شويم.» فرعون به يوسف گفت: «حال كه پدرت و برادرانت به اينجا آمده‌اند، هر جايی را كه می‌خواهی به آنها بده. بگذار در جوشن كه بهترين ناحيۀ مصر است ساكن شوند. اگر افراد شايسته‌ای بين آنها هست، آنها را بر گله‌های من نيز بگمار.» *** سپس يوسف، پدرش يعقوب را نزد فرعون آورد، و يعقوب فرعون را بركت داد. فرعون از يعقوب پرسيد: «چند سال از عمرت می‌گذرد؟» يعقوب جواب داد: «صد و سی سال دارم و سالهای عمرم را در غربت گذرانده‌ام. عمرم كوتاه و پر از رنج بوده است و به سالهای عمر اجدادم كه در غربت می‌زيستند، نمی‌رسد.» يعقوب پيش از رفتن، بار ديگر فرعون را بركت داد. آنگاه يوسف چنان كه فرعون دستور داده بود بهترين ناحيۀ مصر، يعنی ناحيۀ رعمسيس را برای پدر و برادرانش تعيين كرد و آنها را در آنجا مستقر نمود، و يوسف برحسب تعدادشان خوراک كافی در اختيار آنها گذاشت. قحطی روزبروز شدت می‌گرفت بطوری كه همه مردم مصر و كنعان گرسنگی می‌كشيدند. يوسف تمام پولهای مردم مصر و كنعان را در مقابل غله‌هايی كه خريده بودند، جمع كرد و در خزانه‌های فرعون ريخت. وقتی پولِ مردم تمام شد، نزد يوسف آمده، گفتند: «ديگر پولی نداريم كه بعوض غله بدهيم. به ما خوراک بده. نگذار از گرسنگی بميريم.» يوسف در جواب ايشان گفت: «اگر پول شما تمام شده، چهارپايان خود را به من بدهيد تا در مقابل، به شما غله بدهم.» آنها چاره‌ای نداشتند جز اين كه چهار پايان خود را به يوسف بدهند تا به ايشان نان بدهد. به اين ترتيب در عرض يک سال، تمام اسبها و الاغها و گله‌ها و رمه‌های مصر از آنِ فرعون گرديد. سال بعد، آنها بار ديگر نزد يوسف آمده، گفتند: «ای سَروَر ما، پول ما تمام شده و تمامی گله‌ها و رمه‌های ما نيز از آن تو شده است. ديگر چيزی برای ما باقی نمانده جز خودمان و زمينهايمان. نگذار از گرسنگی بميريم؛ نگذار زمينهايمان از بين بروند. ما و زمينهايمان را بخر و ما با زمين‌هايمان مالِ فرعون خواهيم شد. به ما غذا بده تا زنده بمانيم و بذر بده تا زمينها باير نمانند.» پس يوسف تمامی زمين مصر را برای فرعون خريد. مصريان زمينهای خود را به او فروختند، زيرا قحطی بسيار شديد بود. به اين طريق مردمِ سراسر مصر غلامان فرعون شدند. تنها زمينی كه يوسف نخريد، زمين كاهنان بود، زيرا فرعون خوراک آنها را به آنها می‌داد و نيازی به فروش زمين خود نداشتند. آنگاه يوسف به مردم مصر گفت: «من شما و زمينهای شما را برای فرعون خريده‌ام. حالا به شما بذر می‌دهم تا رفته در زمينها بكاريد. موقع برداشت محصول، يک پنجم آن را به فرعون بدهيد و بقيه را برای كشت سال بعد و خوراک خود و خانواده‌هايتان نگاهداريد.» آنها گفتند: «تو در حق ما خوبی كرده‌ای و جان ما را نجات داده‌ای، بنابراين غلامان فرعون خواهيم بود.» پس يوسف در تمامی سرزمين مصر مقرر نمود كه از آن به بعد، هر ساله يک پنجم از تمامی محصول بعنوان ماليات به فرعون داده شود. محصول زمينهای كاهنان مشمول اين قانون نبود. اين قانون هنوز هم به قوت خود باقی است. پس بنی‌اسرائيل در سرزمين مصر در ناحيهٔ جوشن ساكن شدند و بر تعداد و ثروت آنها پيوسته افزوده می‌شد. يعقوب بعد از رفتن به مصر، هفده سال ديگر زندگی كرد و در سن صد و چهل و هفت سالگی در گذشت. او در روزهای آخر عمرش، يوسف را نزد خود خواند و به او گفت: «دستت را زير ران من بگذار و سوگند ياد كن كه مرا در مصر دفن نكنی. بعد از مردنم جسد مرا از سرزمين مصر برده، در كنار اجدادم دفن كن.» يوسف به او قول داد كه اين كار را بكند. يعقوب گفت: «برايم قسم بخور كه اين كار را خواهی كرد.» وقتی يوسف برايش قسم خورد، يعقوب خدا را شكر كرد و با خيال راحت در بسترش دراز كشيد. پس از چندی به يوسف خبر دادند كه پدرش سخت مريض است. پس دو پسرش منسی و افرايم را برداشته، به ديدن پدر خود رفت. چون يعقوب خبرآمدن يوسف را شنيد، نيروی خود را جمع كرده، در رختخواب نشست. او به يوسف گفت: «خدای قادر مطلق در ناحيه لوز كنعان به من ظاهر شد و مرا بركت داد. او به من فرمود: «به تو فرزندان زيادی خواهم بخشيد و از نسل تو قومهای بسياری به وجود خواهم آورد و اين سرزمين را به نسل تو خواهم داد تا مِلک دايمی ايشان باشد.» اكنون دو پسرت منسی و افرايم كه قبل از آمدن من، در مصر به دنيا آمده‌اند، مانند فرزندانم رئوبين و شمعون وارثان من خواهند بود. ولی فرزندانی كه بعد از اين برايت به دنيا بيايند متعلق به خودت بوده از سهم افرايم و منسی ارث خواهند برد. من اين كار را بخاطر مادرت راحيل می‌كنم. پس از بيرون آمدنم از بين‌النهرين او بين راه در نزديكی افرات مُرد و من هم او را كنار راه افرات دفن كردم.» (افرات همان بيت‌لحم است.) وقتی يعقوب پسران يوسف را ديد از او پرسيد: «آيا اينها پسران تو هستند؟» يوسف گفت: «بلی، اينها پسران من هستند كه خدا آنها را در مصر به من بخشيده است.» يعقوب گفت: «آنها را نزد من بياور تا بركتشان بدهم.» يعقوب بر اثر پيری چشمانش ضعيف و تار گشته، نمی‌توانست خوب ببيند. پس يوسف پسرانش را پيش او آورد. او آنها را بوسيد و در آغوش كشيد. يعقوب به يوسف گفت: «هرگز فكر نمی‌كردم دوباره تو را ببينم و حال آنكه خدا اين توفيق را عنايت فرمود كه فرزندانت را نيز ببينم.» يوسف پسرانش را از روی زانوان يعقوب برداشت و در مقابل پدرش سر تعظيم فرود آورد. سپس افرايم را در طرف چپ و منسی را در طرف راست يعقوب قرار داد. *** اما يعقوب دستهای خود را عمداً طوری دراز كرد و بر سر پسرها گذاشت كه دست راست او بر سر افرايم، پسر كوچكتر، و دست چپ او بر سر منسی، پسر بزرگتر قرار گرفت. آنگاه يوسف را چنين بركت داد: «خدايی كه پدرانم ابراهيم و اسحاق در حضورش زندگی می‌كردند، اين دو پسرت را بركت دهد. خدايی كه مرا در تمام عمرم شبانی كرده، آن فرشته‌ای كه مرا از هر بدی محفوظ داشته، آنها را بركت دهد. باشد كه اين دو پسر نام من و نام پدرانم ابراهيم و اسحاق را زنده نگاهدارند و از آنها ملت عظيمی به وجود آيد.» اما يوسف چون دست راست پدرش را روی سر افرايم ديد ناراحت شد، پس دست راست او را گرفت تا آن را روی سر منسی بگذارد. يوسف گفت: «پدر، تو دستهايت را به اشتباه روی سر پسرها گذاشته‌ای! پسر بزرگتر من اين يكی است. دست راست خود را روی سر او بگذار.» اما پدرش نپذيرفت و گفت: «پسرم، من می‌دانم چه می‌كنم. از منسی هم يک ملت بزرگ به وجود خواهد آمد، ولی برادر كوچكتر او افرايم، بزرگتر خواهد بود و از نسل او ملل بسياری به وجود خواهند آمد.» آنگاه يعقوب پسران يوسف را در آن روز بركت داده، گفت: «باشد كه قوم اسرائيل با اين كلمات يكديگر را بركت داده، بگويند: خدا تو را مثل افرايم و منسی كامياب و سعادتمند گرداند.» به اين طريق يعقوب افرايم را بر منسی برتری بخشيد. سپس يعقوب به يوسف گفت: «من بزودی می‌ميرم، اما خدا با شما خواهد بود و شما را بار ديگر به سرزمين اجدادتان باز خواهد گردانيد. من زمينی را كه به كمان و شمشير خود از اموری‌ها گرفتم، به تو كه بر برادرانت برتری داری، می‌بخشم.» آنگاه يعقوب همۀ پسرانش را نزد خود فرا خواند و به ايشان گفت: «دور من جمع شويد تا به شما بگويم كه در آينده بر شما چه خواهد گذشت. ای پسران يعقوب به سخنان پدر خود اسرائيل گوش دهيد. «رئوبين، تو پسر ارشد من و فرزند اوايل جوانی من هستی. تو از لحاظ مقام و قدرت از همه برتر می‌باشی، ولی چون امواج سركش دريا، خروشانی. پس از اين ديگر برتر از همه نخواهی بود، زيرا با يكی از زنان من نزديكی نموده، مرا بی‌حرمت كردی. «شمعون و لاوی، شما مثل هم هستيد، مردانی بی‌رحم و بی‌انصاف. من هرگز در نقشه‌های پليد شما شريک نخواهم شد، زيرا از روی خشم خود انسانها را كُشتيد و خودسرانه رگ پاهای گاوان را قطع كرديد. لعنت بر خشم شما كه اين چنين شديد و بی‌رحم بود. من نسل شما را در سراسر سرزمين اسرائيل پراكنده خواهم ساخت. «ای يهودا، برادرانت تو را ستايش خواهند كرد. تو دشمنانت را منهدم خواهی نمود. يهودا مانند شير بچه‌ای است كه از شكار برگشته و خوابيده است. كيست كه جرأت كند او را بيدار سازد؟ عصای سلطنت از يهودا دور نخواهد شد تا شيلو كه همۀ قومها او را اطاعت می‌كنند، بيايد. الاغ خود را به بهترين درخت انگور خواهد بست و جامهٔ خود را در شراب خواهد شست. چشمان او تيره تر از شراب و دندانهايش سفيدتر از شير خواهد بود. «زبولون در سواحل دريا ساكن خواهد شد و بندری برای كشتيها خواهد بود و مرزهايش تا صيدون گسترش خواهد يافت. «يساكار حيوان باركش نيرومندی است كه زير بار خود خوابيده است. وقتی ببيند جايی كه خوابيده دلپسند است، تن به كار خواهد داد و چون برده‌ای به بيگاری كشيده خواهد شد. «دان قبيلهٔ خود را چون يكی از قبايل اسرائيل داوری خواهد كرد. او مثل مار بر سر راه قرار گرفته، پاشنه اسبان را نيش خواهد زد تا سوارانشان سرنگون شوند. خداوندا، منتظر نجات تو می‌باشم. «جاد مورد حملۀ غارتگران واقع خواهد شد، اما او بر آنها هجوم خواهد آورد. «اشير سرزمينی حاصلخيز خواهد داشت و از محصول آن برای پادشاهان خوراک تهيه خواهد كرد. «نفتالی غزالی است آزاد كه بچه‌های زيبا به وجود می‌آورد. «يوسف درخت پرثمريست در كنار چشمۀ آب كه شاخه‌هايش به اطراف سايه افكنده است. دشمنان بر او هجوم آوردند و با تيرهای خود به او صدمه زدند. ولی خدای قادر يعقوب يعنی شبان و پناهگاه اسرائيل بازو و كمان آنها را شكسته است. باشد كه خدای قادر مطلق، خدای پدرت، تو را ياری كند و از بركات آسمانی و زمينی بهره‌مند گرداند و فرزندان تو را زياد سازد. بركت پدر تو عظيم‌تر از وفور محصولات كوه‌های قديمی است. تمام اين بركات بر يوسف كه از ميان برادرانش برگزيده شد، قرار گيرد. «بنيامين گرگ درنده‌ای است كه صبحگاهان دشمنانش را می‌بلعد و شامگاهان آنچه را كه به غنيمت گرفته است، تقسيم می‌نمايد.» اين بود بركات يعقوب به پسران خود كه دوازده قبيلهٔ اسرائيل را به وجود آوردند. سپس يعقوب چنين وصيت كرد: «من بزودی می‌ميرم و به اجداد خود می‌پيوندم. شما جسد مرا به كنعان برده، در كنار پدرانم در غار مكفيله كه مقابل ممری است دفن كنيد. ابراهيم آن را با مزرعه‌اش از عفرون حيتّی خريداری نمود تا مقبره خانوادگی‌اش باشد. *** در آنجا ابراهيم و همسرش ساره، اسحاق و همسر وی ربكا دفن شده‌اند. ليه را هم درآنجا به خاک سپردم. پدربزرگم ابراهيم آن غار و مزرعه‌اش را برای همين منظور از حيتّی‌ها خريد.» پس از آن كه يعقوب اين وصيت را با پسرانش به پايان رساند، بر بستر خود دراز كشيده، جان سپرد و به اجداد خود پيوست. آنگاه يوسف خود را روی جسد پدرش انداخته، گريست و او را بوسيد. سپس دستور داد تا جسد وی را موميايی كنند. كار موميايی كردن مرده چهل روز طول می‌كشيد. پس از موميايی كردن جسد يعقوب، مردمِ مصر مدت هفتاد روز برای او عزاداری كردند. بعد از اتمام ايام عزاداری، يوسف نزد درباريان فرعون رفته، از ايشان خواست كه از طرف وی به فرعون بگويند: «پدرم مرا قسم داده است كه پس از مرگش جسد وی را به كنعان برده، در قبری كه برای خود آماده كرده است دفن كنم. درخواست می‌كنم به من اجازه دهيد بروم و پدرم را دفن كنم. پس از دفن پدرم فوراً مراجعت خواهم كرد.» كه پس از مرگش جسد وی را به كنعان برده، در قبری كه برای خود آماده كرده است دفن كنم. درخواست می‌كنم به من اجازه دهيد بروم و فرعون موافقت كرد و به يوسف گفت: «برو و همانطوری كه قول داده‌ای پدرت را دفن كن.» پس يوسف روانه شد تا پدر خود را دفن كند. تمام مشاوران فرعون و بزرگان مصر و همچنين اهل خانهٔ پدرش و خانوادهٔ خودش و برادرانش، همراه وی رفتند. اما بچه‌ها و گله‌ها و رمه‌ها در جوشن ماندند. *** عرابه‌ها و سواران نيز آنها را همراهی می‌كردند. به اين ترتيب گروه عظيمی راهی كنعان شد. وقتی كه به خرمنگاه اطاد در آنطرف رود اردن رسيدند، با صدای بلند گريستند و به نوحه‌گری پرداختند و يوسف برای پدرش هفت روز ماتم گرفت. كنعانی‌های ساكن اطاد چون اين سوگواری را ديدند آن محل را آبل مصرائيم (يعنی «ماتم مصريها») ناميدند و گفتند: «اينجا مكانی است كه مصريها ماتمی عظيم گرفتند.» پس همانطور كه يعقوب وصيت كرده بود، پسرانش او را به كنعان برده، در غار مكفيله كه ابراهيم آن را با مزرعه‌اش از عفرون حيتّی برای خود خريده بود و در نزديكی مِلک ممری قرار داشت، دفن كردند. *** يوسف پس از دفن پدرش، با برادران و همهٔ كسانی كه همراه او رفته بودند به مصر مراجعت كرد. وقتی برادران يوسف ديدند كه پدرشان مرده است، به يكديگر گفتند: «حالا يوسف انتقام همهٔ بديهايی را كه به او روا داشتيم از ما خواهد گرفت.» پس اين پيغام را برای او فرستادند: «پدرت قبل از اين كه بميرد به ما امر فرمود به تو بگوييم كه از سر تقصير ما بگذری و انتقام آن عمل بدی را كه نسبت به تو انجام داديم از ما نگيری. حال ما بندگان خدای پدرت التماس می‌كنيم كه ما را ببخشی.» وقتی كه يوسف اين پيغام را شنيد گريست. *** آنگاه برادرانش آمده، به پای او افتادند و گفتند: «ما غلامان تو هستيم.» اما يوسف به ايشان گفت: «از من نترسيد. مگر من خدا هستم؟ هر چند شما به من بدی كرديد، اما خدا عمل بد شما را برای من به نيكی مبدل نمود و چنان كه می‌بينيد مرا به اين مقام رسانيده است تا افراد بی‌شماری را از مرگِ ناشی از گرسنگی نجات دهم. پس نترسيد. من از شما و خانواده‌های شما مواظبت خواهم كرد.» او با آنها به مهربانی سخن گفت و خيال آنها آسوده شد. يوسف و برادرانش و خانواده‌های آنها مثل سابق به زندگی خود در مصر ادامه دادند. يوسف صد و ده سال زندگی كرد و توانست فرزندان و نوه‌های پسرانش افرايم و فرزندان ماخير، پسر منسی را ببيند. *** يوسف به برادران خود گفت: «من بزودی می‌ميرم، ولی بدون شک خدا شما را از مصر به كنعان، سرزمينی كه وعدۀ آن را به نسل ابراهيم و اسحاق و يعقوب داده است، خواهد برد.» سپس يوسف برادرانش را قسم داده، گفت: «هنگامی كه خدا شما را به كنعان می‌برد، استخوانهای مرا نيز با خود ببريد.» يوسف در سن صد و ده سالگی در مصر درگذشت و جسد او را موميايی كرده در تابوتی قرار دادند. اين است نامهای پسران يعقوب كه با خانواده‌های خود همراه وی به مصر مهاجرت كردند: رئوبين، شمعون، لاوی، يهودا، يساكار، زبولون، بنيامين، دان، نفتالی، جاد و اشير. *** *** *** كسانی كه به مصر رفتند هفتاد نفر بودند. (يوسف پيش از آن به مصر رفته بود.) سالها گذشت و در اين مدت يوسف و برادران او و تمام افراد آن نسل مردند. ولی فرزندانی كه از نسل ايشان بدنيا آمدند بسرعت زياد شدند و قومی بزرگ تشكيل دادند تا آنجا كه سرزمين مصر از ايشان پر شد. سپس، پادشاهی در مصر روی كار آمد كه يوسف و خدمات او را ناديده گرفت. او به مردم گفت: «تعداد بنی‌اسرائيل در سرزمين ما روزبروز زيادتر می‌شود و ممكن است برای ما وضع خطرناكی پيش بياورند. بنابراين بياييد چاره‌ای بينديشيم و گرنه تعدادشان زيادتر خواهد شد و در صورت بروز جنگ، آنها به دشمنان ما ملحق شده بر ضد ما خواهند جنگيد و از سرزمين ما فرار خواهند كرد.» پس مصری‌ها، قوم اسرائيل را بردۀ خود ساختند و مأمورانی بر ايشان گماشتند تا با كار اجباری، آنها را زير فشار قرار دهند. اسرائيلی‌ها شهرهای فيتوم و رعمسيس را برای فرعون ساختند تا از آنها بصورت انبار استفاده كند. با وجود فشار روزافزون مصری‌ها، تعداد اسرائيلی‌ها روزبروز افزايش می‌يافت. اين امر مصری‌ها را به وحشت انداخت. بنابراين، آنها را بيشتر زير فشار قرار دادند، بطوری كه قوم اسرائيل از عذاب بردگی جانشان به لب رسيد، چون مجبور بودند در بيابان كارهای طاقت فرسا انجام دهند و برای ساختن آن شهرها، خشت و گل تهيه كنند. *** از اين گذشته، فرعون به قابله‌های اسرائيلی دستور داد كه پسران اسرائيلی را در هنگام تولد بكشند، ولی دختران را زنده نگهدارند. قابله‌ها كه نام يكی شفره و ديگری فوعه بود، از خدا می‌ترسيدند؛ از اينرو، دستور فرعون را اطاعت نكردند و نوزادان پسر را هم زنده نگهداشتند. *** *** پس فرعون ايشان را احضار كرد و پرسيد: «چرا از دستور من سرپيچی كرديد؟ چرا پسران اسرائيلی را نكشتيد؟» آنها جواب دادند: «ای پادشاه، زنان اسرائيلی مثل زنان مصری ضعيف نيستند؛ آنها پيش از رسيدن قابله وضع حمل می‌كنند.» خدا بر اين قابله‌ها لطف نموده، خانه و خانوادۀ ايشان را بركت داد، زيرا آنها ترس خدا را در دل داشتند. به اين ترتيب تعداد بنی‌اسرائيل روزبروز زيادتر می‌شد تا بصورت قوم بزرگی درآمدند. *** پس فرعون بار ديگر به ملت خود چنين دستور داد: «از اين پس هر نوزاد پسر اسرائيلی را در رود نيل بيندازيد؛ اما دختران را زنده نگهداريد.» در آن زمان مردی از قبيلۀ لاوی، با يكی از دختران قبيله خود ازدواج كرد. ثمرهٔ اين ازدواج يک پسر بسيار زيبا بود. مادرش او را تا مدت سه ماه از ديد مردم پنهان كرد. *** اما اين پرده‌پوشی نمی‌توانست بيش از آن ادامه يابد. پس، از نی سبدی ساخت و آن را قير اندود كرد تا آب داخل سبد نشود. سپس، پسرش را در آن گذاشت و آن را در ميان نيزارهای رود نيل رها ساخت. ولی خواهر آن كودک از دور مراقب بود تا ببيند چه بر سر او می‌آيد. در همين هنگام دختر فرعون برای آب تنی به كنار رودخانه آمد. دو كنيز او هم در اطراف رودخانه به گشت پرداختند. دختر فرعون ناگهان چشمش به سبد افتاد؛ پس يكی از كنيزان را فرستاد تا آن سبد را از آب بگيرد. هنگامی كه سرپوش سبد را برداشت چشمش به كودكی گريان افتاد و دلش به حال او سوخت و گفت: «اين بچه بايد متعلق به عبرانی‌ها باشد.» همان وقت خواهر كودک نزد دختر فرعون رفت و پرسيد: «آيا می‌خواهيد بروم و يكی از زنان شيرده عبرانی را بياورم تا به اين كودک شير دهد؟» دختر فرعون گفت: «برو!» آن دختر به خانه شتافت و مادرش را آورد. دختر فرعون به آن زن گفت: «اين كودک را به خانه‌ات ببر و او را شير بده و برای من بزرگش كن، و من برای اين كار به تو مزد می‌دهم.» پس آن زن، كودک خود را به خانه برد و به شير دادن و پرورش او پرداخت. وقتی كودک بزرگتر شد، مادرش او را پيش دختر فرعون برد. دختر فرعون كودک را به فرزندی قبول كرد و او را موسی (يعنی «از آب گرفته شده») ناميد. سالها گذشت و موسی بزرگ شد. روزی او به ديدن قوم خود يعنی عبرانی‌ها رفت. هنگامی كه چشم بركارهای سخت عبرانيها دوخته بود، يک مصری را ديد كه يكی از عبرانيها را می‌زند. آنگاه به اطراف خود نگاه كرد و چون كسی را نديد، مرد مصری را كشت و جسدش را زير شنها پنهان نمود. روز بعد، باز موسی به ديدن همنژادانش رفت. اين بار دو نفر عبرانی را ديد كه با هم گلاويز شده‌اند. جلو رفت و به مردی كه ديگری را می‌زد، گفت: «چرا برادر خود را می‌زنی؟» آن مرد گفت: «تو كه هستی كه بر ما داوری می‌كنی؟ آيا می‌خواهی مرا هم بكشی، همانطور كه آن مصری را كشتی؟» وقتی موسی فهميد كه كشته شدن آن مصری بدست او برملا شده، ترسيد. هنگامی كه خبر كشته شدن آن مصری به گوش فرعون رسيد، دستور داد موسی را بگيرند و بكشند. اما موسی به سرزمين مديان فرار كرد. روزی در آنجا سرچاهی نشسته بود. هفت دختر يترون، كاهن مديان آمدند تا از چاه، آب بكشند و آبشخورها را پر كنند تا گلۀ پدرشان را سيراب نمايند. ولی چوپانان، دختران يترون را از سر چاه كنار زدند تا گله‌های خود را سيراب كنند. اما موسی جلو رفت و چوپانان را عقب راند و به دختران كمک كرد تا گوسفندانشان را آب دهند. هنگامی كه دختران به خانه باز گشتند، پدرشان پرسيد: «چطور شد كه امروز اينقدر زود برگشتيد؟» گفتند: «يک مرد مصری به ما كمک كرد و چوپانان را كنار زد و برايمان از چاه آب كشيد و گله را سيراب كرد.» پدرشان پرسيد: «آن مرد حالا كجاست؟ چرا او را با خود نياورديد؟ برويد و او را دعوت كنيد تا با ما غذا بخورد.» موسی دعوت او را قبول كرد و از آن پس در خانۀ آنها ماند. يَترون هم دختر خود صفوره را به عقد موسی درآورد. صفوره برای موسی پسری زاييد و موسی كه در آن ديار غريب بود، به همين مناسبت او را جرشون (يعنی «غريب») ناميد. سالها گذشت و پادشاه مصر مرد. اما بنی‌اسرائيل همچنان در بردگی بسر می‌بردند و از ظلمی كه به آنان می‌شد، می‌ناليدند و از خدا كمک می‌خواستند. خدا نالۀ ايشان را شنيد و عهد خود را با اجدادشان يعنی ابراهيم و اسحاق و يعقوب به ياد آورد. *** پس خدا از روی لطف بر ايشان نظر كرد و تصميم گرفت آنها را از اسارت و بردگی نجات دهد. روزی هنگامی كه موسی مشغول چرانيدن گلهٔ پدر زن خود يَترون، كاهن مديان بود، گله را به آنسوی بيابان، به طرف كوه حوريب، معروف به كوه خدا راند. ناگهان فرشتهٔ خداوند چون شعلهٔ آتش از ميان بوته‌ای بر او ظاهر شد. موسی ديد كه بوته شعله‌ور است، ولی نمی‌سوزد. با خود گفت: «عجيب است! چرا بوته نمی‌سوزد؟» پس نزديک رفت تا علتش را بفهمد. وقتی خداوند ديد كه موسی به بوته نزديک می‌شود، از ميان بوته ندا داد: «موسی! موسی!» موسی جواب داد: «بلی!» خدا فرمود: «بيش از اين نزديک نشو! كفشهايت را از پای درآور، زيرا مكانی كه در آن ايستاده‌ای، زمين مقدسی است. من خدای اجداد تو ابراهيم، اسحاق و يعقوب هستم.» موسی روی خود را پوشاند، چون ترسيد به خدا نگاه كند. خداوند فرمود: «من رنج و مصيبت بندگان خود را در مصر ديدم و ناله‌شان را برای رهايی از بردگی شنيدم. حال، آمده‌ام تا آنها را از چنگ مصری‌ها آزاد كنم و ايشان را از مصر بيرون آورده، به سرزمين پهناور و حاصلخيزی كه در آن شير و عسل جاری است ببرم، سرزمينی كه اينک قبايل كنعانی، حيتّی، اموری، فرزّی، حوّی و يبوسی در آن زندگی می‌كنند. آری، ناله‌های بنی‌اسرائيل به گوش من رسيده است و ظلمی كه مصری‌ها به ايشان می‌كنند، از نظر من پنهان نيست. حال، تو را نزد فرعون می‌فرستم تا قوم مرا از مصر بيرون آوری.» موسی گفت: «خدايا، من كيستم كه نزد فرعون بروم و بنی‌اسرائيل را از مصر بيرون آورم؟» خدا فرمود: «من با تو خواهم بود و وقتی بنی‌اسرائيل را از مصر بيرون آوردی، در همين كوه مرا عبادت خواهيد كرد. اين نشانه‌ای خواهدبود كه من تو را فرستاده‌ام.» موسی عرض كرد: «اگر پيش بنی‌اسرائيل بروم و به ايشان بگويم كه خدای اجدادشان، مرا برای نجات ايشان فرستاده است، و آنها از من بپرسند: «نام او چيست؟» به آنها چه جواب دهم؟» خدا فرمود: «هستم آنكه هستم! به ايشان بگو «هستم» مرا نزد شما فرستاده است. بلی، به ايشان بگو: خداوند يعنی خدای اجداد شما، خدای ابراهيم، اسحاق و يعقوب مرا پيش شما فرستاده است. اين نام جاودانۀ من است و تمام نسلها مرا به اين نام خواهند شناخت.» سپس، خدا به موسی دستور داد: «برو و تمام رهبران اسرائيل را جمع كن و به ايشان بگو: خداوند، خدای اجداد شما ابراهيم، اسحاق و يعقوب بر من ظاهر شد و فرمود كه رفتاری را كه درمصر با شما می‌شود، ديده است و به ياری شما آمده است. او وعده فرموده است كه شما را از سختيهايی كه در مصر می‌كشيد، آزاد كند و به سرزمينی ببرد كه در آن شير و عسل جاری است، سرزمينی كه اينک كنعانی‌ها، حيتی‌ها، اموری‌ها، فرزی‌ها، حوی‌ها و يبوسی‌ها در آن زندگی می‌كنند. «آنگاه بزرگان اسرائيل سخن تو را خواهند پذيرفت. تو همراه آنان بحضور پادشاه مصر برو و به او بگو: «خداوند، خدای عبرانی‌ها، بر ما ظاهر شده و دستور داده است كه به فاصلۀ سه روز راه، به صحرا برويم و در آنجا برای خداوند، خدای خود قربانی كنيم.» «ولی من می‌دانم كه پادشاه مصر اجازه نخواهد داد كه برويد، مگر اينكه زير فشار قرار بگيرد. پس من با قدرت و معجزات خود، مصر را به زانو در می‌آورم، تا فرعون ناچار شود شما را رها كند. همچنين كاری می‌كنم كه مصری‌ها برای شما احترام قايل شوند، بطوری كه وقتی آن سرزمين را ترک می‌گوييد، تهيدست نخواهيد رفت. هر زن اسرائيلی از همسايه و از بانوی خود لباس و جواهرات خواهد خواست و با آن پسران و دختران خود را زينت خواهد داد. به اين ترتيب شما مصريان را غارت خواهيد نمود.» آنگاه موسی به خدا گفت: «اگر بنی‌اسرائيل مرا نپذيرند و سخنان مرا باور نكنند و بگويند: «چگونه بدانيم كه خداوند بر تو ظاهر شده است؟» من به آنان چه جواب دهم؟» خداوند از موسی پرسيد: «در دستت چه داری؟» جواب داد: «عصا.» خداوند فرمود: «آن را روی زمين بينداز!» وقتی موسی عصا را بر زمين انداخت، ناگهان عصا به ماری تبديل شد و موسی از آن فرار كرد! خداوند فرمود: «دستت را دراز كن و دمش را بگير!» موسی دست خود را دراز كرد و دم مار را گرفت و مار دوباره به عصا تبديل شد! آنگاه خداوند فرمود: «اين كار را بكن تا سخنان تو را باور كنند و بدانند كه خداوند، خدای اجدادشان ابراهيم، اسحاق و يعقوب بر تو ظاهر شده است.» سپس خداوند فرمود: «دستت را داخل ردايت ببر!» موسی دستش را داخل ردايش برد و همينكه آن را بيرون آورد، ديد كه دستش بر اثر جذام مثل برف سفيد شده است. او گفت: «حالا دستت را دوباره داخل ردايت ببر!» وقتی موسی بار ديگر دستش را داخل ردايش برد و آن را بيرون آورد، ديد كه دستش دوباره صحيح و سالم است. آنگاه خداوند به موسی فرمود: «اگر چنانچه مردم معجزهٔ اول را باور نكردند، دومی را باور خواهند كرد. اما اگر پس از اين دو معجزه باز سخنان تو را قبول نكردند، آنگاه از آب رود نيل بردار و روی خشكی بريز. آب به خون تبديل خواهد شد!» موسی گفت: «خداوندا، من هرگز سخنور خوبی نبوده‌ام، نه در سابق و نه اكنون كه با من سخن گفته‌ای، بلكه لكنت زبان دارم.» خداوند فرمود: «كيست كه زبان به انسان داده است؟ گنگ و كر و بينا و نابينا را چه كسی آفريده است؟ آيا نه من كه خداوند هستم؟ بنابراين، برو و من به تو قدرت بيان خواهم داد و هر آنچه بايد بگويی به تو خواهم آموخت.» اما موسی گفت: «خداوندا، تمنا می‌كنم كس ديگری را بجای من بفرست.» پس خداوند بر موسی خشمگين شد و فرمود: «برادرت هارون سخنور خوبی است و اكنون می‌آيد تا تو را ببيند و از ديدنت خوشحال خواهد شد. آنچه را كه بايد بيان كنی به هارون بگو تا از طرف تو بگويد. من به هر دو شما قدرت بيان خواهم بخشيد و به شما خواهم گفت كه چه بايد كرد. او در برابر مردم سخنگوی تو خواهد بود و تو برای او چون خدا خواهی بود و هر چه را كه به او بگويی بيان خواهد كرد. اين عصا را نيز همراه خود ببر تا با آن معجزاتی را كه به تو نشان دادم ظاهر سازی.» موسی نزد پدر زن خود يترون بازگشت و به او گفت: «می‌خواهم به مصر بروم و ببينم بستگانم زنده‌اند يا نه.» يترون گفت: «برو بسلامت.» پيش از آنكه موسی سرزمين مديان را ترک كند، خداوند به او گفت: «به مصر برو، چون كسانی كه می‌خواستند تو را بكشند، ديگر زنده نيستند.» پس، موسی «عصای خدا» را در دست گرفت و زن و فرزندان خود را برداشت و آنان را بر الاغ سوار كرده، به مصر بازگشت. خداوند به او فرمود: «وقتی به مصر رسيدی، نزد فرعون برو و معجزاتی را كه به تو نشان داده‌ام در حضور او ظاهر كن؛ ولی من قلب فرعون را سخت می‌سازم تا بنی‌اسرائيل را رها نكند. به او بگو كه خداوند می‌فرمايد: «اسرائيل، پسر ارشد من است؛ بنابراين، به تو دستور می‌دهم بگذاری او از مصر خارج شود و مرا عبادت كند. اگر سرپيچی كنی، پسر ارشد تو را خواهم كشت.»» پس موسی و خانواده‌اش بسوی مصر رهسپار شدند. در بين راه وقتی استراحت می‌كردند، خداوند بر او ظاهر شد و او را به مرگ تهديد كرد. پس صفوره يک سنگ تيز گرفت و پسرش را ختنه كرد و پوست اضافی را جلو پای موسی انداخت و گفت: «بسبب ختنه نكردن پسرت نزديک بود خودت را به كشتن دهی.» بنابراين، خدا از كشتن موسی چشم پوشيد. *** آنگاه خداوند به هارون فرمود تا به پيشواز برادرش موسی به صحرا برود. پس هارون بسوی كوه حوريب كه به «كوه خدا» معروف است، روانه شد. وقتی آن دو بهم رسيدند، يكديگر را بوسيدند. سپس، موسی برای هارون تعريف كرد كه خداوند به او چه دستوراتی داده، و چه معجزاتی بايد در حضور پادشاه مصر انجام دهد. سپس موسی و هارون به مصر بازگشتند و تمام بزرگان بنی‌اسرائيل را جمع كردند. هارون هر چه را كه خداوند به موسی فرموده بود، برای ايشان تعريف كرد و موسی نيز معجزات را به آنها نشان داد. آنگاه قوم اسرائيل باور كردند كه آنها فرستادگان خدا هستند، و هنگامی كه شنيدند خداوند به مصيبت‌های ايشان توجه فرموده و می‌خواهد آنها را نجات دهد، رو به زمين نهاده خدا را عبادت كردند. پس از ديدار با بزرگان قوم، موسی و هارون نزد فرعون رفتند و به او گفتند: «ما از جانب خداوند، خدای اسرائيل پيامی برای تو آورده‌ايم. او می‌فرمايد: «قوم مرا رها كن تا به صحرا بروند و مرا عبادت كنند.»» فرعون گفت: «خداوند كيست كه من به حرفهايش گوش بدهم و بنی‌اسرائيل را آزاد كنم؟ من خداوند را نمی‌شناسم و بنی‌اسرائيل را نيز آزاد نمی‌كنم.» موسی و هارون گفتند: «خدای عبرانيها ما را ملاقات كرده و به ما فرموده است كه با پيمودن مسافت سه روز راه به صحرا برويم و در آنجا برای خداوند، خدای خود قربانی كنيم و گر نه او ما را بوسيله بيماری يا جنگ خواهد كشت.» پادشاه مصر به موسی و هارون گفت: «چرا بنی‌اسرائيل را از كارشان باز می‌داريد؟ به دنبال كار خود برويد! حال كه تعدادتان زياد شده است، می‌خواهيد دست از كار بكشيد؟» *** در آن روز فرعون به ناظران و سركارگران مصری خود چنين دستور داد: «از اين پس به اسرائيلی‌ها برای تهيهٔ خشت، كاه ندهيد؛ آنها خودشان بايد كاه جمع كنند و تعداد خشتها نيز نبايد كمتر شود. پيداست به اندازۀ كافی كار ندارند و گر نه فكر رفتن و قربانی كردن به سرشان نمی‌زد. *** چنان از آنها كار بكشيد كه فرصتی برای گوش دادن به حرفهای بيهوده نداشته باشند.» پس ناظران و سركارگران به قوم اسرائيل گفتند: «به فرمان فرعون از اين پس به شما برای تهيه خشت، كاه داده نخواهد شد. خودتان برويد و از هر جا كه می‌خواهيد كاه جمع كنيد و از آن خشت بسازيد. مقدار خشتها نيز نبايد از گذشته كمتر باشد.» پس، بنی‌اسرائيل در سراسر مصر پراكنده شدند تا كاه جمع كنند. در اين ميان، ناظران مصری نيز بر آنها فشار می‌آورند تا به همان اندازۀ سابق خشت توليد كنند و سركارگران اسرائيلی را می‌زدند و می‌گفتند: «چرا كارتان را مثل گذشته انجام نمی‌دهيد؟» سركارگران اسرائيلی نزد فرعون رفتند و شكايت كرده، گفتند: «چرا با ما اينچنين رفتار می‌شود؟ ناظران به ما كاه نمی‌دهند و انتظار دارند به اندازۀ گذشته خشت توليد كنيم! آنها بی‌سبب ما را می‌زنند، در حاليكه ما تقصيری نداريم، بلكه خودشان مقصرند.» فرعون گفت: «شما به اندازهٔ كافی كار نداريد و گر نه نمی‌گفتيد: «اجازه بده برويم و برای خداوند قربانی كنيم.» حال به سر كارتان بازگرديد، همانطور كه دستور داده‌ام كاه به شما داده نخواهد شد و به اندازۀ گذشته بايد خشت تحويل بدهيد.» سركارگران اسرائيلی هنگامی كه سخنان فرعون را شنيدند، فهميدند در وضع بدی گرفتار شده‌اند. وقتی آنها از قصر فرعون بيرون می‌آمدند، به موسی و هارون كه بيرون قصر منتظر ايستاده بودند، برخوردند. پس به ايشان گفتند: «خداوند داد ما را از شما بگيرد كه همهٔ ما را از نظر فرعون و درباريانش انداختيد و بهانه‌ای به دست ايشان داديد تا ما را بكشند.» پس، موسی نزد خداوند آمد و گفت: «خداوندا، چرا قوم خود را با سختيها مواجه می‌كنی؟ آيا برای همين مرا فرستادی؟ از وقتی كه پيغام تو را به فرعون رسانده‌ام، بر اين قوم ظلم می‌كند و تو هم به داد ايشان نمی‌رسی.» خداوند به موسی فرمود: «اكنون خواهی ديد كه با فرعون چه می‌كنم! من او را چنان در فشار می‌گذارم كه نه فقط قوم مرا رها كند، بلكه ايشان را بزور از مصر بيرون براند. «من همان خداوندی هستم كه بر ابراهيم، اسحاق و يعقوب به نام خدای قادر مطلق ظاهر شدم، ولی خود را با نام خداوند به آنان نشناساندم. *** من با آنها عهد بستم كه سرزمين كنعان را كه در آنجا غريب بودند، به ايشان ببخشم. من ناله‌های بنی‌اسرائيل را كه در مصر اسير و بَرده‌اند، شنيدم و عهد خود را به ياد آوردم. پس برو و به بنی‌اسرائيل بگو كه من خداوند هستم و با قدرت عظيم خود معجزات بزرگی ظاهر خواهم كرد تا آنها را از اسارت و بردگی رهايی بخشم. آنها را قوم خود خواهم ساخت و خدای ايشان خواهم بود و آنها خواهند دانست كه من خداوند، خدای ايشان هستم كه آنها را از دست مصريان نجات دادم. من كه خداوند هستم، ايشان را به سرزمينی خواهم برد كه وعدۀ آن را به اجدادشان ابراهيم و اسحاق و يعقوب دادم و آن سرزمين را به ملكيت ايشان خواهم داد.» موسی آنچه را كه خدا فرموده بود، تماماً برای قوم اسرائيل باز گفت، ولی ايشان كه بسبب سختی كار جانشان به لب رسيده بود، به سخنان او اعتنا نكردند. آنگاه خداوند به موسی فرمود: «بار ديگر نزد فرعون برو و به او بگو كه بايد قوم اسرائيل را رها كند تا از اين سرزمين بروند.» موسی درجواب خداوند گفت: «وقتی قوم اسرائيل به گفته‌هايم اعتنا نمی‌كنند، چطور انتظار داشته باشم كه پادشاه مصر به سخنانم گوش دهد؟ من سخنور خوبی نيستم.» خداوند به موسی و هارون امر فرمود كه پيش بنی‌اسرائيل و پادشاه مصر بروند و بنی‌اسرائيل را از مصر بيرون آورند. رئوبين، پسر ارشد يعقوب چهار پسر داشت به نامهای حنوک، فلو، حصرون و كرمی. از هر يک از اين افراد، طايفه‌ای بوجود آمد. شمعون شش پسر داشت به نامهای يموئيل، يامين، اوحد، ياكين، صوحر و شائول. (مادر شائول كنعانی بود.) از هر يک از اين افراد نيز طايفه‌ای بوجود آمد. لاوی سه پسر داشت كه بترتيب سن عبارت بودند از: جرشون، قهات و مراری. (لاوی صد و سی و هفت سال عمر كرد.) جرشون دو پسر داشت به نامهای لبنی و شمعی. از هر يک از اين افراد خاندانی بوجود آمد. قهات چهار پسر داشت به نامهای عمرام، يصهار، حبرون و عزی‌ئيل. (قهات صد و سی و سه سال عمر كرد.) مراری دو پسر داشت به نامهای محلی و موشی. همه كسانی كه در بالا بترتيب سن نامشان آورده شد، طايفه‌های لاوی را تشكيل می‌دهند. عمرام با عمهٔ خود يوكابد ازدواج كرد و صاحب دو پسر شد به نامهای هارون و موسی. (عمرام صد و سی و هفت سال عمر كرد.) يصهار سه پسر داشت به نامهای قورح، نافج و زكری. عزی‌ئيل سه پسر داشت به نامهای ميشائيل، ايلصافان و ستری. هارون با اليشابع دختر عميناداب و خواهر نحشون ازدواج كرد. فرزندان هارون عبارت بودند از: ناداب، ابيهو، العازار و ايتامار. قورح سه پسر داشت به نامهای اسير، القانه و ابياساف. اين افراد سران خاندانهای طايفه قورح هستند. العازار پسر هارون با يكی از دختران فوتی‌ئيل ازدواج كرد و صاحب پسری به نام فينحاس شد. اينها بودند سران خاندانها و طايفه‌های لاوی. هارون و موسی كه نامهايشان در بالا ذكر شد، همان هارون و موسی هستند كه خداوند به ايشان فرمود تا تمام بنی‌اسرائيل را از مصر بيرون ببرند و ايشان نزد فرعون رفتند تا از او بخواهند قوم اسرائيل را رها كند. *** وقتی خداوند در سرزمين مصر با موسی سخن گفت، به او فرمود: «من خداوند هستم. پيغام مرا به فرعون برسان.» *** اما موسی به خداوند گفت: «من سخنور خوبی نيستم؛ چگونه انتظار داشته باشم پادشاه مصر به سخنانم گوش دهد؟» خداوند به موسی فرمود: «تو فرستادهٔ من نزد فرعون هستی و برادرت هارون سخنگوی توست. هر چه به تو می‌گويم به هارون بگو تا آن را به فرعون باز گويد و از او بخواهد تا قوم اسرائيل را رها كند. ولی بدان كه من قلب فرعون را سخت می‌سازم، بطوری كه با وجود معجزات زيادی كه در مصر ظاهر می‌كنم، او باز به سخنانتان گوش نخواهد داد. اما من با ضربه‌ای مهلک مصر را به زانو درخواهم آورد و قوم خود بنی‌اسرائيل را از مصر بيرون خواهم آورد. وقتی قدرت خود را به مصری‌ها نشان دادم و بنی‌اسرائيل را از مصر بيرون آوردم، آنگاه مصری‌ها خواهند فهميد كه من خداوند هستم.» پس موسی و هارون آنچه را كه خداوند فرموده بود، انجام دادند. زمانی كه آنها پيش پادشاه مصر رفتند، موسی هشتاد سال داشت و برادرش هارون هشتاد و سه سال. خداوند به موسی و هارون فرمود: «اين بار پادشاه مصر از شما معجزه‌ای خواهد خواست، پس هارون عصای خود را در حضور فرعون به زمين اندازد و عصا، مار خواهد شد.» موسی و هارون باز پيش فرعون رفتند و همانطور كه خداوند فرموده بود، هارون عصای خود را پيش پادشاه و درباريان او بر زمين انداخت و عصا مار شد. اما فرعون حكيمان و جادوگران مصری را احضار كرد و آنها نيز به كمک افسونهای خود همين عمل را انجام دادند. آنها عصاهای خود را به زمين انداختند و عصاهايشان به مار تبديل شد! اما مار هارون، همۀ مارهای جادوگران را بلعيد. با وجود اين معجزه، دل پادشاه مصر همچنان سخت ماند و همانطور كه خداوند فرموده بود، به سخنان موسی و هارون اعتنايی نكرد. خداوند به موسی فرمود: «دل فرعون همچنان سخت است و هنوز هم حاضر نيست قوم مرا رها كند. فردا صبح عصايی را كه به مار تبديل شده بود به دست بگير و كنار رودخانه برو و در آنجا منتظر فرعون باش. آنوقت به او بگو: خداوند، خدای عبرانی‌ها مرا نزد تو فرستاده است كه بگويم قوم مرا رها كنی تا به صحرا بروند و او را عبادت كنند. تا بحال از دستور خدا اطاعت نكرده‌ای، ولی اكنون كاری می‌كند كه بدانی او خداوند است. من به دستور او، با ضربهٔ عصای خود، آب رود نيل را تبديل به خون می‌كنم. تمام ماهيها خواهند مرد و آب خواهد گنديد، بطوری كه ديگر نتوانيد از آب رودخانه جرعه‌ای بنوشيد. «سپس به هارون بگو كه عصای خود را بسوی تمام رودخانه‌ها، چشمه‌ها، جويها و حوضها درازكند تا آب آنها به خون تبديل شود. حتی آبهايی كه در ظرفها و كوزه‌های خانه‌هاست به خون تبديل خواهد شد.» موسی و هارون همانطور كه خداوند فرموده بود، عمل كردند. هارون در حضور پادشاه مصر و همراهان او، با عصای خود ضربه‌ای به رود نيل زد و آب تبديل به خون شد. تمام ماهيها مردند و آب گنديد، و از آن پس مردم مصر نتوانستند از آب رود نيل بنوشند. در سراسر مصر بجای آب، خون بود. ولی جادوگران مصری هم با افسون خود توانستند آب را به خون تبديل كنند. پس دل فرعون همچنان سخت ماند و همانطور كه خداوند فرموده بود، به گفته‌های موسی و هارون اعتنايی نكرد. او بدون اينكه تحت تأثير اين معجزه قرار گيرد، به كاخ خود بازگشت. از آن پس مصری‌ها در كنارۀ رود نيل چاه می‌كندند تا آب برای نوشيدن پيدا كنند، چون در رود بجای آب، خون جاری بود. از اين واقعه يک هفته گذشت. خداوند به موسی فرمود: «پيش فرعون برگرد وبه او بگو كه خداوند چنين می‌فرمايد: بگذار قوم من بروند و مرا عبادت كنند؛ و گر نه سرزمينت را پر از قورباغه خواهم نمود. رود نيل بقدری از قورباغه پر خواهد شد كه قورباغه‌ها از آن بيرون آمده، به كاخ تو هجوم خواهند آورد و به خوابگاه و بسترت و نيز خانه‌های درباريان و تمام قوم تو رخنه خواهند كرد، بطوری كه حتی تغارهای خمير و تنورهای نانوايی را پر خواهند ساخت و از سر و رويتان بالا خواهند رفت.» *** سپس خداوند به موسی فرمود: «به هارون بگو كه عصای خود را بسوی رودخانه‌ها، چشمه‌ها و حوضها دراز كند تا قورباغه‌ها بيرون بيايند و همه جا را پر سازند.» هارون چنين كرد و مصر از قورباغه پر شد. ولی جادوگران مصری هم با جادوی خود، همين كار را كردند و قورباغه‌های بسيار زيادی پديد آوردند. پس فرعون، موسی و هارون را فرا خواند و گفت: «از خداوند درخواست كنيد اين قورباغه‌ها را از ما دور كند و من قول می‌دهم بنی‌اسرائيل را رها كنم تا بروند و برای خداوند قربانی كنند.» موسی در جواب فرعون گفت: «زمانی را معين كن تا برای تو و درباريان و قومت دعا كنم و تمام قورباغه‌ها بجز آنهايی كه در رود نيل هستند نابود شوند.» فرعون گفت: «فردا.» موسی جواب داد: «اين كار را خواهم كرد تا تو بدانی كه مثل خداوند ما خدايی نيست. تمام قورباغه‌ها از بين خواهند رفت، بجز آنهايی كه در رود نيل هستند.» موسی و هارون از دربار فرعون بيرون آمدند و موسی از خداوند خواهش كرد تا قورباغه‌ها را از بين ببرد. خداوند هم دعای موسی را اجابت فرمود و تمام قورباغه‌ها در سراسر مصر مردند. مردم آنها را جمع كرده، روی هم انباشتند، آنچنانكه بوی تعفن همه جا را فرا گرفت. اما وقتی قورباغه‌ها از بين رفتند، فرعون باز هم دل خود را سخت كرد و همانطور كه خداوند فرموده بود راضی نشد قوم اسرائيل را رها كند. آنگاه خداوند به موسی فرمود: «به هارون بگو كه عصای خود را به زمين بزند تا سراسر مصر از پشه پر شود.» موسی و هارون همانطور كه خداوند به ايشان فرموده بود عمل كردند. وقتی هارون عصای خود را به زمين زد انبوه پشه سراسر خاک مصر را فرا گرفت و پشه‌ها بر مردم و حيوانات هجوم بردند. جادوگران مصر هم سعی كردند همين كار را بكنند، ولی اين بار موفق نشدند. پس به فرعون گفتند: «دست خدا در اين كار است.» ولی همانطور كه خداوند فرموده بود، دل فرعون باز نرم نشد و به موسی و هارون اعتنايی نكرد. پس خداوند به موسی فرمود: «صبح زود برخيز و به كنار رودخانه برو و منتظر فرعون باش. وقتی او به آنجا آيد به او بگو كه خداوند می‌فرمايد: قوم مرا رها كن تا بروند و مرا عبادت كنند، و گرنه خانهٔ تو و درباريان و تمام مردم مصر را از مگس پر می‌كنم و زمين از مگس پوشيده خواهد شد. اما در سرزمين جوشن كه محل سكونت بنی‌اسرائيل است، مگسی نخواهد بود تا بدانی كه من خداوند اين سرزمين هستم و بين قوم تو و قوم خود فرق می‌گذارم. اين معجزه فردا ظاهر خواهد شد.» خداوند بطوری كه فرموده بود، قصر فرعون و خانه‌های درباريان را پر از مگس كرد و در سراسر خاک مصر ويرانی به بار آمد. پس فرعون، موسی و هارون را احضار كرد و به آنها گفت: «بسيار خوب، به شما اجازه می‌دهم كه برای خدای خود قربانی كنيد، ولی از مصر بيرون نرويد.» موسی جواب داد: «ما نمی‌توانيم در برابر چشمان مصريان حيواناتی كه آنها از كشتنشان كراهت دارند، برای خداوند، خدای خود قربانی كنيم؛ چون ممكن است ما را سنگسار كنند. ما بايد به مسافت سه روز راه، از مصر دور شويم و طبق دستور خداوند، در صحرا برای خداوند، خدای خود قربانی كنيم.» فرعون گفت: «من به شما اجازه می‌دهم تا به صحرا برويد و برای خداوند، خدای خود قربانی تقديم كنيد؛ ولی زياد دور نشويد. حال، برای من دعا كنيد.» موسی گفت: «وقتی از اينجا خارج شوم، نزد خداوند دعا خواهم كرد و فردا اين بلا از تو و درباريان و مردم مصر دور خواهد شد. اما مواظب باش بار ديگر ما را فريب ندهی، بلكه بگذاری قوم من برود و برای خداوند قربانی تقديم كند.» پس موسی از حضور فرعون بيرون رفت و نزد خداوند دعا كرد. خداوند دعای موسی را اجابت فرمود و تمام مگسها را دور كرد، بطوری كه حتی يک مگس هم باقی نماند. ولی اين بار نيز دل فرعون نرم نشد و اجازه نداد قوم اسرائيل از مصر بيرون بروند. آنگاه خداوند به موسی فرمود: «نزد فرعون باز گرد و به او بگو كه خداوند، خدای عبرانی‌ها می‌فرمايد: قوم مرا رها كن تا بروند و مرا عبادت كنند، و گر نه تمام گله‌های اسب، الاغ، شتر، گاو و گوسفند شما را به مرض كشندۀ طاعون دچار می‌كنم. *** من بين گله‌های مصريان و گله‌های اسرائيليان فرق خواهم گذاشت، بطوری كه به گله‌های اسرائيليان هيچ آسيبی نخواهد رسيد. من اين بلا را فردا بر شما نازل خواهم كرد.» روز بعد، خداوند همانطور كه فرموده بود، عمل كرد. تمام گله‌های مصريان مردند، ولی از چارپايان بنی‌اسرائيل حتی يكی هم تلف نشد. پس فرعون مأموری فرستاد تا تحقيق كند كه آيا راست است كه از چارپايان بنی‌اسرائيل هيچ كدام نمرده‌اند. با اينحال وقتی فهميد موضوع حقيقت دارد باز دلش نرم نشد و قوم خدا را رها نساخت. پس خداوند به موسی و هارون فرمود: «مشتهای خود را از خاكستر كوره پر كنيد و موسی آن خاكستر را پيش فرعون به هوا بپاشد. آنگاه آن خاكستر مثل غبار، سراسر خاک مصر را خواهد پوشانيد و بر بدن انسان و حيوان دملهای دردناک ايجاد خواهد كرد.» پس آنها خاكستر را برداشتند و به حضور فرعون ايستادند. موسی خاكستر را به هوا پاشيد و روی بدن مصری‌ها و حيواناتشان دملهای دردناک درآمد، چنانكه جادوگران هم نتوانستند در حضور موسی بايستند، زيرا آنها نيز به اين دملها مبتلا شده بودند. اما خداوند همانطور كه قبلاً به موسی فرموده بود، دل فرعون را سخت كرد و او به سخنان موسی و هارون اعتنا ننمود. آنگاه خداوند به موسی فرمود: «صبح زود برخيز و در برابر فرعون بايست و بگو كه خداوند، خدای عبرانی‌ها می‌فرمايد: قوم مرا رها كن تا بروند و مرا عبادت كنند، و گر نه اين بار چنان بلايی بر سر تو و درباريان و قومت خواهم آورد تا بدانيد در تمامی جهان خدايی مانند من نيست. من می‌توانستم تو و قومت را با بلاهايی كه نازل كردم نابود كنم. ولی اين كار را نكردم، زيرا می‌خواستم قدرت خود را به تو نشان دهم تا نام من در ميان تمامی مردم جهان شناخته شود. آيا هنوز هم سرسختی می‌كنی و نمی‌خواهی قوم مرا رها سازی؟ بدان كه فردا در همين وقت چنان تگرگی از آسمان می‌بارانم كه در تاريخ مصر سابقه نداشته است. پس دستور بده تمام حيوانات و آنچه را كه در صحرا داری جمع كنند و به خانه‌ها بياورند، پيش از آن كه تگرگ تمام حيوانات و اشخاصی را كه در صحرا مانده‌اند از بين ببرد.» بعضی از درباريان فرعون از اين اخطار خداوند ترسيدند و چارپايان و نوكران خود را به خانه آوردند. ولی ديگران به كلام خداوند اعتنا نكردند و حيوانات و نوكران خود را همچنان در صحرا واگذاشتند. آنگاه خداوند به موسی فرمود: «دستت را بطرف آسمان دراز كن تا بر تمامی مصر تگرگ ببارد، بر حيوانات و گياهان و بر تمامی مردمی كه در آن زندگی می‌كنند.» پس موسی عصای خود را بسوی آسمان دراز كرد وخداوند رعد و تگرگ فرستاد و صاعقه بر زمين فرود آورد. در تمام تاريخ مصر كسی چنين تگرگ و صاعقۀ وحشتناكی نديده بود. در سراسر مصر، تگرگ هر چه را كه در صحرا بود زد، انسان و حيوان را كشت، نباتات را از بين برد و درختان را در هم شكست. تنها جايی كه از بلای تگرگ در امان ماند، سرزمين جوشن بود كه بنی‌اسرائيل در آن زندگی می‌كردند. پس فرعون، موسی و هارون را به حضور خواست و به ايشان گفت: «من به گناه خود معترفم. حق به جانب خداوند است. من و قومم مقصريم. حال از خداوند درخواست كنيد تا رعد و تگرگ تمام شود و من هم بی‌درنگ اجازه خواهم داد شما از مصر بيرون برويد.» موسی گفت: «بسيار خوب، بمحض اينكه از شهر خارج شوم دستهای خود را بسوی خداوند دراز خواهم كرد تا رعد و تگرگ تمام شود تا بدانی كه جهان از آن خداوند است. ولی می‌دانم كه تو و افرادت باز هم از خداوند اطاعت نخواهيد كرد.» (آن سال تگرگ تمام محصولات كتان و جو را از ميان برد، چون ساقهٔ جو خوشه كرده و كتان شكوفه داده بود، ولی گندم از بين نرفت، زيرا هنوز جوانه نزده بود.) موسی قصر فرعون را ترک كرد و از شهر بيرون رفت و دستهايش را بسوی خداوند بلند كرد و رعد و تگرگ قطع شد و باران بند آمد. ولی وقتی فرعون و درباريان او اين را ديدند، باز گناه ورزيدند. آنها به سرسختی خود ادامه دادند و همانطور كه خداوند توسط موسی فرموده بود، اين بار هم بنی اسرائيل را رها ننمودند. آنگاه خداوند به موسی فرمود: «ای موسی نزد فرعون باز گرد. من قلب او و درباريانش را سخت كرده‌ام تا اين معجزات را در ميان آنها ظاهر سازم، و تو بتوانی اين معجزات را كه من در مصر انجام داده‌ام برای فرزندان و نوه‌های خود تعريف كنی تا همۀ شما بدانيد كه من خداوند هستم.» پس موسی و هارون باز نزد فرعون رفتند و به او گفتند: «خداوند، خدای عبرانی‌ها می‌فرمايد: تا كی می‌خواهی از فرمان من سرپيچی كنی؟ بگذار قوم من بروند و مرا عبادت كنند. اگر آنها را رها نكنی، فردا سراسر مصر را با ملخ می‌پوشانم بطوری كه زمين زير پايتان را نتوانيد ببينيد. ملخها تمام گياهانی را كه از بلای تگرگ به جای مانده است، می‌خورند و از بين می‌برند. *** قصر تو و خانه‌های درباريان تو و همهٔ اهالی مصر پر از ملخ می‌شود. چنين بلايی در سرزمين مصر بی‌سابقه خواهد بود.» سپس موسی روی برگردانيده، از حضور فرعون بيرون رفت. درباريان نزد پادشاه آمده، گفتند: «تا به كی بايد اين مرد ما را دچار مصيبت كند؟ مگر نمی‌دانی كه مصر به چه ويرانه‌ای تبديل شده است؟ بگذار اين مردم بروند و خداوند، خدای خود را عبادت كنند.» پس درباريان، موسی و هارون را نزد فرعون برگرداندند و فرعون به ايشان گفت: «برويد و خداوند، خدای خود را عبادت كنيد، ولی بايد به من بگوييد كه چه كسانی می‌خواهند برای عبادت بروند.» موسی جواب داد: «همۀ ما با دختران و پسران، جوانان و پيران، گله‌ها و رمه‌های خود می‌رويم، زيرا همگی بايد در اين جشن مقدس شركت كنيم.» فرعون گفت: «به خداوند قسم هرگز اجازه نمی‌دهم كه زنها و بچه‌ها را با خود ببريد، چون می‌دانم نيرنگی در كارتان است. فقط شما مردها برويد و خداوند را عبادت كنيد، زيرا از اول هم خواست شما همين بود.» پس ايشان را از حضور فرعون بيرون راندند. سپس خداوند به موسی فرمود: «دستت را بر سرزمين مصر دراز كن تا ملخها هجوم بياورند و همۀ گياهانی را كه پس از بلای تگرگ به جای مانده است، بخورند و از بين ببرند.» وقتی موسی عصای خود را بلند كرد، خداوند يک روز و يک شب تمام، باد شرقی را وزانيد و چون صبح شد باد انبوهی از ملخ را با خود آورده بود. ملخها سراسر خاک مصر را پوشانيدند. چنين آفت ملخی را مصر نه ديده و نه خواهد ديد. شدت هجوم ملخها بحدی زياد بود كه همه جا يكباره تاريک شد. ملخها تمام گياهان و ميوه‌هايی را كه از بلای تگرگ باقی مانده بود، خوردند بطوری كه در سراسر خاک مصر درخت و گياه سبزی به جای نماند. فرعون با شتاب موسی و هارون را خواست وبه ايشان گفت: «من به خداوند، خدای شما و خود شما گناه كرده‌ام. اين بار هم مرا ببخشيد و از خداوند، خدای خود درخواست كنيد تا اين بلا را از من دور كند.» آنگاه موسی از حضور فرعون بيرون رفت و از خداوند خواست تا ملخها را دور كند. خداوند هم از طرف مغرب، بادی شديد وزانيد و وزش باد تمام ملخها را به دريای سرخ ريخت آنچنانكه در تمام مصر حتی يک ملخ هم باقی نماند. ولی باز خداوند دل فرعون را سخت كرد و او بنی‌اسرائيل را رها نساخت. سپس خداوند به موسی فرمود: «دستهای خود را بسوی آسمان بلند كن تا تاريكی غليظی مصر را فرا گيرد.» موسی چنين كرد و تاريكی غليظی به مدت سه روز مصر را فرا گرفت، آنچنانكه چشم چشم را نمی‌ديد و هيچ كس قادر نبود از جای خود تكان بخورد. اما در منطقۀ مسكونی اسرائيلی‌ها همه جا همچنان روشن ماند. آنگاه فرعون بار ديگر موسی را احضار كرد و گفت: «برويد و خداوند را عبادت كنيد. فرزندانتان را نيز ببريد، ولی گله‌ها و رمه‌های شما بايد در مصر بماند.» اما موسی گفت: «ما گله‌ها و رمه‌ها را بايد همراه خود ببريم تا برای خداوند، خدايمان قربانی كنيم. از گلۀ خود حتی يک حيوان را هم بر جای نخواهيم گذاشت، زيرا تا به قربانگاه نرسيم معلوم نخواهد شد خداوند چه حيوانی برای قربانی می‌خواهد.» خداوند دل فرعون را سخت كرد و اين بار هم آنها را رها نساخت. فرعون به موسی گفت: «از حضور من برو و ديگر برنگرد. اگر بار ديگر با من روبرو شوی بدان كه كشته خواهی شد.» موسی جواب داد: «همانطور كه گفتی، ديگر مرا نخواهی ديد.» آنگاه خداوند به موسی فرمود: «يک بلای ديگر بر پادشاه مصر و قومش نازل می‌كنم تا شما را رها سازد. اين بار او خود از شما خواهد خواست تا مصر را ترک گوييد. به تمام مردان و زنان قوم اسرائيل بگو كه پيش از رفتن بايد از همسايگان مصری خود طلا و نقره بخواهند.» ( خداوند قوم اسرائيل را در نظر مصری‌ها محترم ساخته بود و درباريان و تمام مردم مصر موسی را مردی بزرگ می‌دانستند.) پس موسی به فرعون گفت: «خداوند می‌فرمايد: حدود نيمه شب از ميان مصر عبور خواهم كرد. همهٔ پسران ارشد خانواده‌های مصری خواهند مرد از پسر ارشد فرعون كه جانشين اوست گرفته، تا پسر ارشد كنيزی كه كارش دستاس كردن گندم است. حتی تمام نخست زاده‌های چارپايان مصر نيز نابود خواهند شد. آنچنان شيونی در سراسر مصر خواهد بود كه نظير آن تابحال شنيده نشده و نخواهد شد. اما به قوم اسرائيل و حيواناتشان حتی يک سگ هم پارس نخواهد كرد. آنگاه خواهی دانست كه خداوند ميان قوم اسرائيل و قوم تو تفاوت قايل است. تمام درباريان تو پيش من به زانو افتاده، التماس خواهند كرد تا هر چه زودتر بنی‌اسرائيل را از مصر بيرون ببرم. آنگاه من مصر را ترک خواهم گفت.» سپس موسی با عصبانيت از كاخ فرعون بيرون رفت. خداوند به موسی فرموده بود: «فرعون به حرفهای تو اعتنا نخواهد كرد واين به من فرصتی خواهد داد تا معجزات بيشتری در سرزمين مصر انجام دهم.» با اينكه موسی و هارون در حضور فرعون آن همه معجزه انجام دادند، اما او بنی‌اسرائيل را رها نساخت تا از مصر خارج شوند، زيرا خداوند دل فرعون را سخت ساخته بود. اوند در مصر به موسی و هارون فرمود: «از اين پس بايد اين ماه برای شما اولين و مهمترين ماه سال باشد. *** پس به تمام قوم اسرائيل بگوييد كه هر سال در روز دهم همين ماه، هر خانواده‌ای از ايشان يک بره تهيه كند. اگر تعداد افراد خانواده‌ای كم باشد می‌تواند با خانوادهٔ كوچكی در همسايگی خود شريک شود، يعنی هر خانواده به تعداد افرادش به همان مقداری كه خوراكش می‌باشد، سهم قيمت بره را بپردازد. اين حيوان، خواه گوسفند و خواه بز، بايد نر و يک ساله و بی‌عيب باشد. «عصر روز چهاردهم ماه، همهٔ قوم اسرائيل اين بره‌ها را قربانی كنند و خون آنها را روی تيرهای عمودی دو طرف در و سر در خانه‌هايشان كه در آن گوشت بره را می‌خورند، بپاشند. در همان شب، گوشت را بريان كنند و با نان فطير (نان بدون خميرمايه) و سبزيهای تلخ بخورند. گوشت را نبايد خام يا آب‌پز بخورند، بلكه همه را بريان كنند حتی كله و پاچه و دل و جگر آن را. تمام گوشت بايد تا صبح خورده شود، و اگر چيزی از آن باقی ماند آن را بسوزانند. «قبل از خوردن بره، كفش به پا كنيد، چوبدستی به دست گيريد و خود را برای سفر آماده كنيد، و بره را با عجله بخوريد. اين آيين، پِسَح خداوند خوانده خواهد شد. چون من كه خداوند هستم، امشب از سرزمين مصر گذر خواهم كرد و تمام پسران ارشد مصريان و همۀ نخست‌زاده‌های حيوانات ايشان را هلاک خواهم نمود و خدايان آنها را مجازات خواهم كرد. خونی كه شما روی تيرهای در خانه‌های خود می‌پاشيد، نشانه‌ای بر خانه‌هايتان خواهد بود. من وقتی خون راببينم از شما می‌گذرم و فقط مصريان را هلاک می‌كنم. «هر سال به ياد بود اين واقعه برای خداوند جشن بگيريد. اين آيينی ابدی برای تمام نسلهای آينده خواهد بود. در اين جشن كه هفت روز طول می‌كشد بايد فقط نان فطير بخوريد. در روز اول، خميرمايه را از خانهٔ خود بيرون ببريد، زيرا اگر كسی در مدت اين هفت روز نان خميرمايه‌دار بخورد از ميان قوم اسرائيل طرد خواهد شد. در روز اول و هفتم اين جشن، بايد تمام قوم بطور دسته جمعی خدا را عبادت كنند. در اين دو روز بجز تهيۀ خوراک كار ديگری نكنيد. «اين عيد كه همراه نان فطير جشن گرفته می‌شود، به شما يادآوری خواهد كرد كه من در چنين روزی شما را از مصر بيرون آوردم. پس برگزاری اين جشن بر شما و نسلهای آيندۀ شما تا به ابد واجب خواهد بود. از غروب روز چهاردهم تا غروب روز بيست و يكم اين ماه بايد نان بدون خميرمايه بخوريد. در اين هفت روز نبايد اثری از خميرمايه در خانه‌های شما باشد. در اين مدت اگر كسی نان خميرمايه‌دار بخورد، بايد از ميان قوم اسرائيل طرد شود. رعايت اين قوانين حتی برای غريبه‌هايی كه در ميان شما ساكن هستند نيز واجب خواهد بود. باز تأكيد می‌كنم كه در اين هفت روز نان خميرمايه‌دار نخوريد. فقط نان فطير بخوريد.» آنگاه موسی، بزرگان قوم را نزد خود خواند و به ايشان گفت: «برويد و بره‌هايی برای خانواده‌هايتان بگيريد و برای عيد پسح آنها را قربانی كنيد. خون بره را در يک طشت بريزيد و بعد با گياه زوفا خون را روی تيرهای دو طرف در و سر در خانه‌هايتان بپاشيد. هيچ كدام از شما نبايد در آن شب از خانه بيرون رود. آن شب خداوند از سرزمين مصر عبور خواهد كرد تا مصريان را بكشد. ولی وقتی خون را روی تيرهای دو طرف در و سر در خانه‌هايتان ببيند از آنجا می‌گذرد و به «هلاک كننده» اجازه نمی‌دهد كه وارد خانه‌هايتان شده، شما را بكشد. برگزاری اين مراسم برای شما و فرزندانتان يک قانون دايمی خواهد بود. وقتی به آن سرزمينی كه خداوند وعدۀ آن را به شما داده، وارد شديد، عيد پسح را جشن بگيريد. هرگاه فرزندانتان مناسبت اين جشن را از شما بپرسند، بگوييد: عيد پسح را برای خداوند بمناسبت آن شبی جشن می‌گيريم كه او از مصر عبور كرده، مصری‌ها را كشت، ولی وقتی به خانه‌های ما اسرائيلی‌ها رسيد از آنها گذشت و به ما آسيبی نرساند.» قوم اسرائيل روی بر خاک نهاده، خداوند را سجده نمودند. سپس همانطور كه خداوند به موسی و هارون دستور داده بود، عمل كردند. نيمه شب، خداوند تمام پسران ارشد مصر را كشت، از پسر ارشد فرعون كه جانشين او بود گرفته تا پسر ارشد غلامی كه در سياه‌چال زندانی بود. او حتی تمام نخست‌زاده‌های حيوانات ايشان را نيز از بين برد. در آن شب فرعون و درباريان و تمام اهالی مصر از خواب بيدار شدند و ناله سر دادند، بطوری كه صدای شيون آنها در سراسر مصر پيچيد، زيرا خانه‌ای نبود كه در آن كسی نمرده باشد. فرعون در همان شب موسی و هارون را فراخواند و به ايشان گفت: «هر چه زودتر از سرزمين مصر بيرون برويد و بنی‌اسرائيل را هم با خود ببريد. برويد و همانطور كه خواستيد خداوند را عبادت كنيد. گله‌ها و رمه‌های خود را هم ببريد. ولی پيش از اينكه برويد برای من دعا كنيد.» اهالی مصر نيز به قوم اسرائيل اصرار می‌كردند تا هر چه زودتر از مصر بيرون بروند. آنها به بنی‌اسرائيل می‌گفتند: «تا همۀ ما را به كشتن نداده‌ايد از اين جا بيرون برويد.» پس قوم اسرائيل تغارهای پر از خمير بی‌مايه را درون پارچه پيچيدند و بر دوش خود بستند، و همانطور كه موسی به ايشان گفته بود از همسايه‌های مصری خود لباس و طلا و نقره خواستند. خداوند بنی‌اسرائيل را در نظر اهالی مصر محترم ساخته بود، بطوری كه هر چه از آنها خواستند به ايشان دادند. به اين ترتيب آنها ثروت مصر را با خود بردند. در همان شب بنی‌اسرائيل از رعمسيس كوچ كرده، روانۀ سوكوت شدند. تعداد ايشان به غير از زنان و كودكان قريب به ششصد هزار مرد بود كه پياده در حركت بودند. از قوم‌های ديگر نيز در ميان آنها بودند كه همراه ايشان از مصر بيرون آمدند. گله‌ها و رمه‌های فراوانی هم به همراه ايشان روان بودند. *** وقتی سر راه برای غذا خوردن توقف كردند، از همان خمير بی‌مايه‌ای كه آورده بودند، نان پختند. از اين جهت خمير را با خود آورده بودند چون با شتاب از مصر بيرون آمدند و فرصتی برای پختن نان نداشتند. بنی‌اسرائيل مدت چهار صد و سی سال در مصر زندگی كرده بودند. در آخرين روز چهار صد و سی‌امين سال بود كه قوم خدا از سرزمين مصر بيرون آمدند. خداوند آن شب را برای رهايی آنها از مصر در نظر گرفته بود و قوم اسرائيل می‌بايست نسل اندر نسل، همه ساله در آن شب به ياد رهايی خود از دست مصريان، برای خداوند جشن بگيرند. آنگاه خداوند به موسی و هارون مقررات آيين پسح را چنين تعليم داد: «هيچ غير يهودی نبايد از گوشت برهٔ قربانی بخورد، اما غلامی كه خريداری و ختنه شده باشد می‌تواند از آن بخورد. *** خدمتكار و مهمان غير يهودی نبايد از آن بخورند. تمام گوشت بره را در همان خانه‌ای كه در آن نشسته‌ايد بخوريد. آن گوشت را از خانه نبايد بيرون ببريد. هيچ يک از استخوانهای آن را نشكنيد. تمام قوم اسرائيل بايد اين مراسم را برگزار نمايند. «اگر غريبه‌هايی درميان شما زندگی می‌كنند و مايلند اين آيين را برای خداوند نگاه‌دارند، بايد مردان و پسران ايشان ختنه شوند تا اجازه داشته باشند مثل شما در اين آيين شركت كنند. اما شخص ختنه نشده هرگز نبايد از گوشت برهٔ قربانی بخورد. تمام مقررات اين جشن شامل حال غريبه‌هايی نيز كه ختنه شده‌اند و در ميان شما ساكنند، می‌شود.» قوم اسرائيل تمام دستورات خداوند را كه توسط موسی و هارون به ايشان داده شده بود، بكار بستند. در همان روز خداوند تمام بنی‌اسرائيل را از مصر بيرون آورد. خداوند به موسی فرمود: «تمام پسران ارشد قوم اسرائيل و نخست‌زادهٔ نر حيوانات را وقف من كنيد، چون به من تعلق دارند.» *** پس موسی به قوم گفت: «اين روز را كه روز رهايی شما از بردگی مصر است هميشه به ياد داشته باشيد، چون خداوند با قدرت عظيم خود، شما را از آن رها ساخت. به خاطر بسپاريد كه در روزهای عيد، نان بدون خمير مايه بخوريد. امروز در ماه ابيب شما از مصر خارج می‌شويد. بنابراين، وقتی وارد سرزمينی كه به «سرزمين شير و عسل» معروف است و خداوند وعدهٔ آن را به اجدادتان داده است، شديد يعنی سرزمين كنعانی‌ها، حيتی‌ها، اموری‌ها، حويها و يبوسيها، آنگاه اين روز آزادی خود را جشن بگيريد. به مدت هفت روز نان فطير بخوريد و در اين هفت روز در خانه‌های شما و حتی در سرزمين شما هيچ خمير مايه‌ای پيدا نشود. آنگاه در روز هفتم بخاطر خداوند، جشن بزرگی برپا كنيد. *** «هر سال هنگام برگزاری اين جشن، به فرزندان خود بگوييد كه اين جشن به مناسبت آن كار بزرگی است كه خداوند بخاطر شما انجام داد و شما را از مصر بيرون آورد. اين جشن مانند علامتی بر دستتان يا نشانی بر پيشانی‌تان خواهد بود تا به ياد شما آورد كه هميشه در شريعت خداوند تفكر كنيد و از آن سخن بگوييد، زيرا خداوند با قدرت عظيم خود، شما را از مصر بيرون آورد. «پس هر سال در ماه ابيب، به مناسبت اين رويداد، جشن بگيريد. زمانی كه خداوند، شما را به سرزمين كنعان كه وعدۀ آن را از پيش به اجداد شما داده بود بياورد، به خاطر داشته باشيد كه پسران ارشد و همچنين نخست‌زادهٔ نر حيوانات شما از آن خداوند می‌باشند و بايد آنها را وقف خدا كنيد. بجای نخست‌زادۀ الاغ، بره وقف كنيد. ولی اگر نخواستيد آن را با بره عوض كنيد، بايد گردن الاغ را بشكنيد. امابرای پسران ارشد خود حتماً بايد عوض دهيد. «در آينده وقتی فرزندانتان از شما بپرسند: اين كارها برای چيست؟ بگوييد: خداوند با قدرت عظيم خود ما را از بردگی مصری‌ها نجات بخشيد. فرعون ما را از اسارت رها نمی‌كرد، برای همين، خداوند تمام پسران ارشد مصری‌ها و همچنين نخست‌زاده‌های نر حيوانات آنان را هلاک كرد تا ما را نجات دهد. به همين دليل نخست‌زادهء‌نر حيوانات خود را برای خداوند قربانی می‌كنيم و برای پسران ارشد خود عوض می‌دهيم. اين جشن مانند علامتی بر دستتان و يا نشانی بر پيشانی‌تان خواهدبود تا به ياد شما آورد كه خداوند با دست قوی خود ما را از مصر بيرون آورد.» سرانجام فرعون به قوم اسرائيل اجازه داد تا از مصر بيرون روند. با اينكه نزديكترين راه رسيدن به كنعان عبور از سرزمين فلسطينی‌ها بود، خدا قوم اسرائيل را از اين مسير نبرد، بلكه آنها را از طريق صحرايی كه در حاشيۀ دريای سرخ بود هدايت نمود، زيرا می‌دانست كه قوم با وجود مسلح بودن ممكن است وقتی ببينند كه مجبورند برای رسيدن به كنعان بجنگند، دلسرد شده، به مصر باز گردند. *** موسی در اين سفر استخوانهای يوسف را نيز همراه خود برد، چون يوسف در زمان حيات خود بنی‌اسرائيل را قسم داده، گفته بود: «وقتی خدا شما را برهاند، استخوانهای مرا هم با خود از اينجا ببريد.» پس قوم اسرائيل سوكوت را ترک كرده، در ايتام كه در حاشيهٔ صحرا بود، خيمه زدند. در اين سفر، خداوند ايشان را در روز بوسيلهٔ ستونی از ابر و در شب بوسيلۀ ستونی از آتش هدايت می‌كرد. از اين جهت هم در روز می‌توانستند سفر كنند و هم در شب. ستونهای ابر و آتش لحظه‌ای از برابر آنها دور نمی‌شد. خداوند به موسی فرمود: «به قوم من بگو كه بسوی فم‌الحيروت كه در ميان مجدل و دريای سرخ و مقابل بعل صفون است برگردند و در كنار دريا خيمه بزنند. *** فرعون گمان خواهد كرد كه چون روبروی شما دريا و پشت سر شما بيابان است، شما در ميان دريا و صحرا در دام افتاده‌ايد، و من دل فرعون را سخت می‌سازم تا شما را تعقيب كند. اين باعث می‌شود كه من بار ديگر قدرت و بزرگی خود را به او و به تمام لشكرش ثابت كنم تا مصری‌ها بدانند كه من خداوند هستم.» پس بنی‌اسرائيل در همانجا كه خداوند نشان داده بود خيمه زدند. وقتی به فرعون خبر رسيد كه اسرائيليها از مصر فرار كرده‌اند او و درباريانش پشيمان شده، گفتند: «اين چه كاری بود كه ما كرديم؟ برای چه به بردگان خود اجازه داديم از اينجا دور شوند؟» پس پادشاه مصر عرابۀ خود را آماده كرده، سپاه خود را بسيج نمود. سپس با ششصد عرابهٔ مخصوص خود و نيز تمام عرابه‌های مصر كه بوسيلۀ سرداران رانده می‌شد، رهسپار گرديد. خداوند دل فرعون را سخت كرد و او به تعقيب قوم اسرائيل كه با سربلندی از مصر بيرون رفتند، پرداخت. تمام لشكر مصر با عرابه‌های جنگی و دسته‌های سواره و پياده، قوم اسرائيل را تعقيب كردند. قوم اسرائيل در كنار دريا، نزديک فم الحيروت مقابل بعل صفون خيمه زده بودند كه لشكر مصر به آنها رسيد. وقتی قوم اسرائيل از دور مصريها را ديدند كه به آنان نزديک می‌شوند دچار وحشت شدند و از خداوند كمک خواستند. آنها به موسی گفتند: «چرا ما را به اين بيابان كشاندی؟ مگر در مصر قبر نبود كه ما را آوردی در اين بيابان بميريم؟ چرا ما را مجبور كردی از مصر بيرون بياييم؟ وقتی در مصر برده بوديم، آيا به تو نگفتيم كه ما را به حال خودمان واگذار؟ ما می‌دانستيم كه برده ماندن در مصر بهتر از مردن در بيابان است.» ولی موسی جواب داد: «نترسيد! بايستيد و ببينيد چگونه خداوند امروز شما را نجات می‌دهد. اين مصری‌ها را كه حالا می‌بينيد، از اين پس ديگر هرگز نخواهيد ديد. آرام باشيد، زيرا خداوند برای شما خواهد جنگيد.» آنگاه خداوند به موسی فرمود: «ديگر دعا و التماس بس است. نزد قوم اسرائيل برو و بگو كه حركت كنند و پيش بروند. و تو عصای خود را بطرف دريا دراز كن تا آب آن شكافته شود و قوم اسرائيل از راهی كه در وسط دريا پديد می‌آيد، عبور كنند. ولی من دل مصريها را سخت می‌سازم تا در پی شما وارد راهی كه در دريا پديد آمده، شوند. آنگاه می‌بينيد كه من چگونه فرعون را با تمام سربازان و سواران و عرابه‌های جنگيش شكست داده، جلال خود را ظاهر خواهم ساخت، و تمام مصريها خواهند دانست كه من خداوند هستم.» *** آنگاه فرشتۀ خدا كه پيشاپيش بنی‌اسرائيل حركت می‌كرد، آمد و در پشت سر آنها قرار گرفت. ستون ابر نيز به پشت سر آنها منتقل شد و در ميان قوم اسرائيل و مصريها حايل گرديد. وقتی شب فرا رسيد، ابر به ستون آتش تبديل شد، بطوری كه مصريها در تاريكی بودند و بنی‌اسرائيل در روشنايی. پس مصريها تمام شب نمی‌توانستند به اسرائيليها نزديک شوند. سپس موسی عصای خود را بطرف دريا دراز كرد و خداوند آب دريا را شكافت و از ميان آب راهی برای عبور بنی‌اسرائيل آماده ساخت. تمام شب نيز از مشرق باد سختی وزيدن گرفت و اين راه را خشک كرد. بنابراين، قوم اسرائيل از آن راه خشک در ميان دريا گذشتند در حالی كه آب دريا در دو طرف راه، همچون ديواری بلند بر پا شده بود. در اين هنگام تمام سواران و اسبها و عرابه‌های فرعون در پی قوم اسرائيل وارد دريا شدند. در سپيده دم، خداوند از ميان ابر و آتش بر لشكر مصر نظر انداخت و آنها را آشفته كرد. چرخهای همۀ عرابه‌ها از جا كنده شدند چنانكه بسختی می‌توانستند حركت كنند. مصری‌ها فرياد برآوردند: «بياييد فرار كنيم، چون خداوند برای اسرائيليها با ما می‌جنگد.» وقتی همۀ قوم اسرائيل به آن طرف دريا رسيدند خداوند به موسی فرمود: «بار ديگر دست خود را بطرف دريا دراز كن تا آبها بر سرمصری‌ها و اسبها و عرابه‌هايشان فرو ريزند.» موسی اين كار را كرد و سپيده دم آب دريا دوباره به حالت اول باز گشت. مصری‌ها كوشيدند فرار كنند، ولی خداوند همهٔ آنها را در دريا غرق كرد. پس آب برگشت و تمام عرابه‌ها و سواران را فروگرفت، بطوری كه از لشكر فرعون كه به تعقيب بنی‌اسرائيل پرداخته بودند حتی يک نفر هم زنده نماند. به اين ترتيب، بنی‌اسرائيل از ميان راهی كه بر دو طرف آن ديوارهای بلند آب برپا شده بود، گذشتند. اينچنين، خداوند در آن روز بنی‌اسرائيل را از چنگ مصريها نجات بخشيد. اسرائيليها اجساد مصريها را ديدند كه در ساحل دريا افتاده بودند. وقتی قوم اسرائيل اين معجزهٔ عظيم خداوند را به چشم ديدند، ترسيدند و به خداوند و به بندهٔ او موسی ايمان آوردند. آنگاه موسی و بنی‌اسرائيل در ستايش خداوند اين سرود را خواندند: خداوند را می‌سراييم كه شكوهمندانه پيروز شده است، او اسبها و سوارانشان را به دريا افكنده است. خداوند قوت و سرود و نجات من است. او خدای من است، پس او را ستايش می‌كنم. او خدای نياكان من است، پس او را تجليل می‌نمايم. او جنگاور است و نامش خداوند می‌باشد. خداوند، لشكر و عرابه‌های فرعون را به دريا سرنگون كرد. مبارزان برگزيدهٔ مصر در دريای سرخ غرق شدند. آبهای دريا آنها را پوشاندند، و آنها مانند سنگ به اعماق آب فرو رفتند. دست راست تو ای خداوند، قدرت عظيمی دارد. به نيروی دستت، دشمنانت را در هم كوبيدی. با عظمت شكوهت دشمنان را نابود ساختی، آتش خشم تو، ايشان را همچون كاه سوزانيد. تو بر دريا دميدی و آن را شكافتی، آبها مانند ديوار ايستاد و عمق دريا خشک گرديد. دشمن گفت: «ايشان راتعقيب می‌كنم، آنها را می‌گيرم و با شمشيرم هلاک می‌كنم، ثروتشان را تقسيم كرده، هر چه بخواهم برای خود بر می‌دارم.» اما تو ای خداوند، چون بر دريا دميدی موجها يكباره آنها را پوشانيد، همگی مثل سرب در دريای خروشان غرق شدند. كيست مانند تو ای خداوند در ميان خدايان؟ كيست مثل تو عظيم در قدوسيت؟ كيست كه مانند تو بتواند كارهای مهيب و عجيب انجام دهد؟ چون دست راست خود را دراز كردی، زمين، دشمنان ما را بلعيد. قوم خود را كه بازخريد نموده‌ای با رحمت خود رهبری خواهی فرمود. تو آنها را با قدرت خود به سرزمين مقدست هدايت خواهی كرد. ملتها وقتی اين را بشنوند مضطرب خواهند شد، ساكنان فلسطين از ترس خواهند لرزيد، اميران ادوم وحشت خواهند كرد، بزرگان موآب خواهند لرزيد. وحشت، مردم كنعان را فرو خواهد گرفت. ترس و دلهره بر ايشان غلبه خواهد كرد. ای خداوند از قدرت تو، آنها چون سنگ، خاموش خواهند ايستاد، تا قوم تو كه آنها را خريده‌ای از كنار ايشان بگذرند. ای خداوند، تو ايشان را به كوه مقدس خود بياور و در جايی كه برای سكونت خود انتخاب كرده‌ای و خانهٔ خود را در آن ساخته‌ای، ساكن ساز. خداوندا، تو تا ابد سلطنت خواهی كرد. وقتی اسبهای فرعون با عرابه‌ها و سوارانش بدنبال اسرائيلی‌ها وارد دريا شدند، خداوند آب دريا را بر ايشان برگردانيد، اما اسرائيلی‌ها از ميان دريا به خشكی رسيدند. پس از خواندن اين سرود، مريم نبيه، خواهر هارون دف به دست گرفت و به رقصيدن پرداخت و زنان ديگر نيز بدنبال وی چنين كردند، و مريم اين سرود را خطاب به ايشان خواند: «خداوند را بسراييد كه شكوهمندانه پيروز شده است، او اسبها و سوارانشان را به دريا افكنده است.» موسی قوم اسرائيل را از دريای سرخ حركت داد و بطرف صحرای شور هدايت كرد. ولی در آن صحرا پس از سه روز راهپيمايی، قطره‌ای آب نيافتند. سپس آنها به ماره رسيدند، ولی از آب آنجا نيز نتوانستند بنوشند، چون تلخ بود. (از اين جهت آن مكان را ماره يعنی «تلخ» ناميدند.) مردم غرغر كنان به موسی گفتند: «ما تشنه‌ايم؛ چه بنوشيم؟» موسی نزد خداوند دعا كرد و خداوند درختی به او نشان داد و فرمود: «اين درخت را در آب ماره بينداز تا آب آن شيرين شود.» موسی چنين كرد و آب، شيرين شد. در ماره، خداوند دستوراتی به قوم اسرائيل داد تا اطاعت آنها را بيازمايد. او فرمود: «اگر دستورات و احكام مرا كه خداوند، خدای شما هستم اطاعت كنيد و آنچه را كه در نظر من پسنديده است بجا آوريد، از تمام مرض‌هايی كه مصريان را بدان دچار ساختم در امان خواهيد ماند، زيرا من، خداوند، شفا دهندهٔ شما هستم.» سپس بنی‌اسرائيل به ايليم آمدند. در آنجا دوازده چشمه و هفتاد درخت خرما بود؛ پس در كنار چشمه‌ها خيمه زدند. قوم اسرائيل از ايليم كوچ كردند و به صحرای سين كه بين ايليم و كوه سينا بود رفتند. روزی كه به آنجا رسيدند، روز پانزدهم ماه دوم بعد از خروج ايشان از مصر بود. در آنجا بنی‌اسرائيل باز از موسی و هارون گله كرده، گفتند: «ای كاش در مصر می‌مانديم و همانجا خداوند ما را می‌كشت. آنجا در كنار ديگهای گوشت می‌نشستيم و هر قدر می‌خواستيم می‌خورديم، اما حالا در اين بيابان سوزان كه شما، ما را به آن كشانيده‌ايد، بزودی از گرسنگی خواهيم مرد.» آنگاه خداوند به موسی فرمود: «حال از آسمان برای ايشان نان می‌فرستم. هر كس بخواهد می‌تواند بيرون برود و هر روز نان خود را برای همان روز جمع كند. به اين وسيله آنها را آزمايش می‌كنم تا ببينم آيا از دستوراتم پيروی می‌كنند يا نه. به قوم اسرائيل بگو كه روزهای جمعه نان به اندازهٔ دو روز جمع كرده، آن را آماده نمايند.» پس موسی و هارون، بنی‌اسرائيل را جمع كردند و به ايشان گفتند: «امروز عصر به شما ثابت می‌شود كه اين خداوند بود كه شما را از سرزمين مصر آزاد كرد. فردا صبح حضور پر جلال خداوند را خواهيد ديد، زيرا او گله و شكايت شما را كه از وی كرده‌ايد شنيده است؛ چون شما در واقع از خداوند شكايت كرده‌ايد نه از ما. ما كيستيم كه از ما شكايت كنيد؟ از اين پس، عصرها خداوند به شما گوشت خواهد داد و صبحها نان.» *** آنگاه موسی به هارون گفت كه به قوم اسرائيل بگويد: «به حضور خداوند بياييد، زيرا او شكايات شما را شنيده است.» در حاليكه هارون با قوم سخن می‌گفت آنها بطرف بيابان نگاه كردند، و ناگهان حضور پر جلال خداوند ازميان ابر ظاهر شد. خداوند به موسی فرمود: «شكايات اين قوم را شنيده‌ام. برو و به ايشان بگو كه عصرها گوشت خواهند خورد و صبحها با نان سير خواهند شد تا بدانند كه من خداوند، خدای ايشان هستم.» *** در عصر همان روز، تعداد زيادی بلدرچين آمدند و سراسر اردوگاه بنی‌اسرائيل را پوشاندند و در سحرگاه در اطراف اردوگاه شبنم بر زمين نشست. صبح، وقتی شبنم ناپديد شد، دانه‌های ريزی روی زمين باقی ماند كه شبيه دانه‌های برف بود. وقتی قوم اسرائيل آن را ديدند، از همديگر پرسيدند: «اين چيست؟» موسی به آنها گفت: «اين نانی است كه خداوند به شما داده تا بخوريد. خداوند فرموده كه هر خانواده به اندازۀ احتياج روزانهٔ خود از اين نان جمع كند، يعنی برای هر نفر، يک عومر. » پس قوم اسرائيل بيرون رفتند و به جمع آوری نان پرداختند. بعضی زياد جمع كردند و بعضی كم. اما وقتی نانی را كه جمع كرده بودند با عومر اندازه گرفتند ديدند كسانی كه زياد جمع كرده بودند چيزی اضافه نداشتند و آنانی كه كم جمع كرده بودند چيزی كم نداشتند، بلكه هر كس به اندازهٔ احتياجش جمع كرده بود. موسی به ايشان گفت: «چيزی از آن را تا صبح نگه نداريد.» ولی بعضی به حرف موسی اعتنا نكردند و قدری از آن را برای صبح نگهداشتند. اما چون صبح شد، ديدند پر از كرم شده و گنديده است. بنابراين، موسی از دست ايشان بسيار خشمگين شد. از آن پس، هر روز صبح زود هر كس به اندازهٔ احتياجش از آن نان جمع می‌كرد، و وقتی آفتاب بر زمين می‌تابيد نانهايی كه بر زمين مانده بود آب می‌شد. روز جمعه، قوم اسرائيل دو برابر نان جمع كردند، يعنی برای هر نفر بجای يک عومر، دو عومر. آنگاه بزرگان بنی‌اسرائيل آمدند و اين را به موسی گفتند. موسی به ايشان گفت: «خداوند فرموده كه فردا روز استراحت و عبادت است. هر قدر خوراک لازم داريد امروز بپزيد و مقداری از آن را برای فردا كه «سبت مقدس خداوند» است نگهداريد.» آنها طبق دستور موسی نان را تا روز بعد نگهداشتند و صبح كه برخاستند ديدند همچنان سالم باقی مانده است. موسی به ايشان گفت: «اين غذای امروز شماست، چون امروز «سَبَّتِ خداوند» است و چيزی روی زمين پيدا نخواهيد كرد. شش روز خوراک جمع كنيد، اما روز هفتم، سَبَّت است و خوراک پيدا نخواهيد كرد.» ولی بعضی از مردم در روز هفتم برای جمع كردن خوراک بيرون رفتند، اما هر چه گشتند چيزی نيافتند. خداوند به موسی فرمود: «اين قوم تا كی می‌خواهند از احكام و اوامر من سرپيچی كنند؟ مگر نمی‌دانند كه من در روز ششم، خوراک دو روز را به آنها می‌دهم و روز هفتم را كه شنبه باشد روز استراحت و عبادت معين كردم و نبايد برای جمع كردن خوراک از خيمه‌های خود بيرون بروند؟» پس قوم اسرائيل در روز هفتم استراحت كردند. آنها اسم نانی را كه صبح‌ها جمع می‌كردند، مَنّ (يعنی «اين چيست؟») گذاشتند و آن مثل دانه‌های گشنيز سفيد بود و طعم نان عسلی را داشت. موسی بنی‌اسرائيل را خطاب كرده، گفت: «خداوند فرموده كه از اين نان به مقدار يک عومر بعنوان يادگار نگهداريم تا نسلهای آينده آن را ببينند و بدانند اين همان نانی است كه خداوند وقتی اجدادشان را از مصر بيرون آورد در بيابان به ايشان داد.» موسی به هارون گفت: «ظرفی پيدا كن و در آن به اندازهٔ يک عومر مَنّ بريز و آن را در حضور خداوند بگذار تا نسلهای آينده آن را ببينند.» هارون همانطور كه خداوند به موسی فرموده بود عمل كرد. بعدها اين نان در «صندوق عهد» نهاده شد. بنی‌اسرائيل تا رسيدن به كنعان و ساكن شدن در آن سرزمين، مدت چهل سال از اين نانی كه به منّ معروف بود، می‌خوردند. (عومر ظرفی بود به گنجايش دو ليتر كه برای اندازه‌گيری بكار می‌رفت.) بنی‌اسرائيل به دستور خداوند از صحرای سين كوچ كردند و پس از چند توقف كوتاه، در رفيديم اردو زدند. اما وقتی به آنجا رسيدند، ديدند كه در آن مكان نيز آب برای نوشيدن پيدا نمی‌شود. پس گله و شكايت آغاز كردند و به موسی گفتند: «به ما آب بده تا بنوشيم.» موسی جواب داد: «چرا گله و شكايت می‌كنيد؟ چرا خداوند را امتحان می‌نماييد؟» اما آنها كه از تشنگی بی‌تاب شده بودند، فرياد زدند: «چرا ما را از مصر بيرون آوردی؟ آيا ما را به اينجا آوردی تا با فرزندان و گله‌های خود از تشنگی بميريم؟» موسی به حضور خداوند رفت و گفت: «من با اين قوم چكنم؟ هر آن ممكن است مرا سنگسار كنند.» خداوند در جواب موسی فرمود: «برخی از بزرگان بنی‌اسرائيل را همراه خود بردار و پيشاپيش مردم بطرف كوه حوريب حركت كن. من در آنجا كنار صخره، پيش تو خواهم ايستاد. با همان عصايی كه به رود نيل زدی، به صخره بزن تا آب از آن جاری شود و قوم بنوشند.» موسی همانطور كه خداوند به او دستور داد، عمل كرد و آب از صخره جاری شد. *** موسی اسم آنجا را مسّا (يعنی «قوم، خداوند را امتحان كردند») گذاشت؛ ولی بعضی اسم آنجا را مريبه (يعنی «محل بحث و مجادله») گذاشتند، چون در آنجا قوم اسرائيل به مجادله با خداوند پرداختند و گفتند: «آيا خداوند در ميان ما هست يا نه؟» و به اين ترتيب او را امتحان كردند. عماليقی‌ها به رفيديم آمدند تا با بنی‌اسرائيل بجنگند. موسی به يوشع گفت: «افرادی از قوم انتخاب كن و فردا به جنگ عماليقی‌ها برو. من عصای خدا را به دست گرفته بر فراز تپه خواهم ايستاد.» پس يوشع طبق دستور موسی به جنگ عماليقی‌ها رفت و موسی و هارون و حور به بالای تپه رفتند. موسی دستهای خود را بطرف آسمان بلند كرد. تا زمانی كه دستهای موسی بالا بود، جنگاوران اسرائيلی پيروز می‌شدند، اما هر وقت دستهای خود را از خستگی پايين می‌آورد، عماليقی‌ها بر آنان چيره می‌گشتند. سرانجام موسی خسته شد و ديگر نتوانست دستهای خود را بالا ببرد. پس هارون و حور، او را روی سنگی نشاندند و از دو طرف دستهای او را تا غروب آفتاب بالا نگه‌داشتند. در نتيجه، يوشع و سپاهيان او، عماليقی‌ها را بكلی تارومار كردند. آنگاه خداوند به موسی فرمود: «شرح اين پيروزی را بنويس تا به يادگار بماند و به يوشع بگو كه من نام و نشان مردم عماليق را از روی زمين محو خواهم كرد.» موسی در آن مكان يک قربانگاه ساخت و آن را «يهوه نسی» (يعنی «خداوند پرچم پيروزی من است») ناميد. سپس موسی به قوم اسرائيل گفت: «پرچم خداوند را برافرازيد، زيرا خداوند با مردم عماليق نسل اندر نسل در جنگ خواهد بود.» يترون، پدر زن موسی و كاهن مديان وقتی شنيد كه خدا چه كارهايی برای موسی و قوم اسرائيل كرده و چگونه آنها را از مصر رهانيده است، صفوره زن موسی را با دو پسر او برداشت و پيش موسی رفت. (موسی قبلاً زن خود را نزد يترون فرستاده بود.) نامهای دو پسر موسی جرشون و اليعازر بود. (جرشون به معنی «غريب» است، چون به هنگام تولد او، موسی گفته بود: «من در زمين بيگانه، غريب هستم.» *** اليعازر هم يعنی «خدا ياور من است»، چون موسی هنگام تولد او گفته بود: «خدای پدرم مرا ياری كرد و مرا از شمشير فرعون نجات داد.») هنگامی كه بنی‌اسرائيل در دامنۀ كوه سينا خيمه زده بودند، زن و پدر زن و فرزندان موسی از راه رسيدند. پس به موسی خبر دادند كه همسر و دو پسرش و يترون آمده‌اند. *** موسی به استقبال يترون رفت، به او تعظيم كرد و صورت او را بوسيد. پس از احوالپرسی، آنها به خيمهٔ موسی رفتند و موسی برای پدر زنش تعريف كرد كه خداوند چه بلاهايی بر سر فرعون و مصريها آورد تا بنی‌اسرائيل را رهايی دهد و چه مشقتی را در طول اين سفر تحمل كردند تا به آنجا رسيدند و چگونه خداوند قوم خود را از خطرات و دشواريها نجات داد. يترون بسبب احسان خداوند بر بنی‌اسرائيل و آزادی آنها از مصر بسيار خوشحال شد و گفت: «متبارک باد خداوند كه قوم خود را از دست فرعون و مصريان نجات داد. اكنون می‌دانم كه خداوند بزرگتر از همهٔ خدايان است، زيرا او قوم خود را از دست مصريان متكبر و بی‌رحم نجات داده است.» يترون قربانی سوختنی و قربانی‌های ديگر به خدا تقديم كرد، و هارون و همۀ بزرگان قوم اسرائيل به ديدن او آمدند و در حضور خدا برای خوردن گوشت قربانی دور هم نشستند. روز بعد، موسی برای رسيدگی به شكايات مردم در جايگاه خود نشست و مردم از صبح تا غروب در حضور او ايستادند. يترون وقتی ديد كه رسيدگی به شكايات مردم، وقت زيادی را می‌گيرد، به موسی گفت: «چرا اين كار را به تنهايی انجام می‌دهی؟ چرا مردم را تمام روز سر پا نگه می‌داری؟» موسی جواب داد: «من بايد اين كار را بكنم، زيرا مردم برای حل مشكلات خود پيش من می‌آيند تا از خدا مسئلت نمايند. وقتی بين دو نفر اختلافی پيش می‌آيد، نزد من می‌آيند و من تشخيص می‌دهم كه حق با كدامست و احكام و اوامر خدا را به آنها تعليم می‌دهم.» پدر زن موسی گفت: «اين درست نيست. تو با اين كار، خود را از پای در می‌آوری و قوم را نيز خسته می‌كنی. تو نمی‌توانی اين كار سنگين را به تنهايی انجام دهی. حرف مرا گوش كن و نصيحت مرا بپذير و خدا تو را بركت خواهد داد. تو در حضور خدا نمايندۀ اين مردم باش و مسايل و مشكلات ايشان را به او بگو. دستورات خدا را به آنها ياد بده و بگو كه چطور زندگی كنند و چه رفتاری داشته باشند. در ضمن از ميان قوم اسرائيل افرادی كاردان و خداترس و درستكار كه از رشوه متنفر باشند انتخاب كن تا ميان مردم قضاوت كنند. برای هر هزار نفر يک قاضی تعيين كن. آن قاضی هم به نوبۀ خود از ميان هر هزار نفر، ده نفر را انتخاب كند تا هر يک قاضی صد نفر باشد. هر يک از اين ده قاضی به نوبهٔ خود از ميان گروه صد نفرۀ خويش دو نفر را انتخاب كنند تا هر يک، قاضی پنجاه نفر باشد. هر يک از اين دو قاضی نيز از ميان گروه پنجاه نفرۀ خود پنج نفر را انتخاب كنند تا هر يک، قاضی ده نفر باشد. بگذار قضاوت قوم برعهدۀ اين افراد باشد و آنها فقط مسايل بسيار مهم و پيچيده را نزد تو بياورند، ولی مسايل كوچک را خود حل كنند. به اين ترتيب، ديگران را در كار خود شريک می‌كنی و بار مسئوليت تو سبكتر می‌شود. *** اگر اين روش را در پيش‌گيری و خواست خدا نيز چنين باشد، آنوقت خسته نخواهی شد و قوم نيز در حاليكه اختلافشان حل شده است، راضی به خانه‌های خويش باز خواهند گشت.» موسی نصيحت پدر زن خود را پذيرفت و مطابق پيشنهاد او عمل كرد. او مردان كاردانی را برگزيد و از ميان آنها برای هر هزار نفر، صد نفر، پنجاه نفر و ده نفر قضاتی تعيين كرد. آنها مرتب به كار قضاوت مشغول بودند و به مشكلات و اختلافات كوچكتر رسيدگی می‌كردند، ولی برای حل مسايل مهم و پيچيده نزد موسی می‌آمدند. پس از چند روز، موسی پدر زنش را بدرقه كرد و او به ولايت خود بازگشت. بنی‌اسرائيل رفيديم را ترک گفتند و درست سه ماه پس از خروجشان از مصربه بيابان سينا رسيدند و در مقابل كوه سينا اردو زدند. *** موسی برای ملاقات با خدا به بالای كوه رفت. خداوند از ميان كوه خطاب به موسی فرمود: «دستورات مرا به بنی‌اسرائيل بده و به ايشان بگو: شما ديديد كه من با مصری‌ها چه كردم و چطور مانند عقابی كه بچه‌هايش را روی بالها می‌برد، شما را برداشته، پيش خود آوردم. حال اگر مطيع من باشيد و عهد مرا نگهداريد، از ميان همهٔ اقوام، شما قوم خاص من خواهيد بود. هر چند سراسر جهان مال من است، اما شما برای من ملتی مقدس خواهيد بود و چون كاهنان، مرا خدمت خواهيد كرد.» موسی از كوه فرود آمد و بزرگان بنی‌اسرائيل را دور خود جمع كرد و هر چه را كه خداوند به او فرموده بود به ايشان باز گفت. همۀ قوم يک صدا جواب دادند: «هر چه خداوند از ما خواسته است، انجام می‌دهيم.» موسی پاسخ قوم را به خداوند عرض كرد. خداوند به موسی فرمود: «من در ابر غليظی نزد تو می‌آيم تا هنگامی كه با تو گفتگو می‌كنم قوم به گوش خود صدای مرا بشنوند و از اين پس گفتار تو را باور كنند.» موسی پاسخ قوم را به خداوند عرض كرد و خداوند به او فرمود: «حال پايين برو و امروز و فردا آنها را برای ملاقات با من آماده كن. به ايشان بگو كه لباسهای خود رابشويند، چون من می‌خواهم پس فردا در برابر چشمان بنی‌اسرائيل بر كوه سينا نازل شوم. حدودی دور تا دور كوه تعيين كن كه قوم از آن جلوتر نيايند و به ايشان بگو كه از كوه بالا نروند و حتی به آن نزديک هم نشوند. هر كه از اين حدود پا فراتر گذارد كشته خواهد شد. او بايد سنگسار گردد و يا با تير كشته شود بدون اينكه كسی به او دست بزند. اين قانون شامل حيوانات نيز می‌شود. پس به كوه نزديک نشويد تا اينكه صدای شيپور برخيزد، آنگاه می‌توانيد به دامنۀ كوه برآييد.» موسی از كوه فرود آمد و بنی‌اسرائيل را تقديس ‌ نمود و آنها لباسهای خود را شستند. موسی به ايشان فرمود: «دو روز بعد، خداوند خود را بر شما ظاهر خواهد كرد. پس خود را برای ملاقات با او آماده كنيد و در اين دو روز با زنان خود نزديكی ننماييد.» صبح روز سوم، هنگام طلوع آفتاب، صدای هولناک رعد و برق شنيده شد و ابر غليظی روی كوه پديد آمد. سپس صدای بسيار بلندی چون صدای شيپور برخاست. تمام قوم از ترس لرزيدند. آنگاه موسی آنها را برای ملاقات با خدا از اردوگاه بيرون برد. همه در پای كوه ايستادند. تمام كوه سينا از دود پوشيده شد، زيرا خداوند در آتش بر آن نزول كرد. از كوه دود برخاست و مانند دود كوره، در هوا بالا رفت و تمام كوه لرزيد. صدای شيپور هر لحظه بلندتر می‌شد. آنگاه موسی با خدا سخن گفت و خدا هم با صدايی نظير صدای رعد به او جواب داد. وقتی خداوند بر قلۀ كوه نزول كرد، موسی را فراخواند و موسی نيز به قلۀ كوه بالا رفت. خداوند به موسی فرمود: «پايين برو و به قوم بگو كه از حدود تعيين شده تجاوز نكنند و برای ديدن من بالا نيايند و گرنه هلاک می‌شوند. حتی كاهنانی كه به من نزديک می‌شوند بايد خود را تقديس كنند تا بر ايشان غضبناک نشوم.» موسی عرض كرد: «آنها به بالای كوه نخواهند آمد، زيرا تو ايشان را از اين كار برحذر داشته‌ای و به من دستور داده‌ای كه كوه را تقديس كرده، حدودی برای آن تعيين كنم و به آنها بگويم كه از آن حدود تجاوز نكنند.» خداوند فرمود: «پايين برو و هارون را با خود بالا بياور. به بنی‌اسرائيل و كاهنان آنها بگو كه از آن حد، تجاوز نكنند و برای ديدن من به بالای كوه نيايند، و گر نه می‌ميرند.» پس موسی از كوه پايين رفت و هر چه را كه خداوند به او فرموده بود به قوم باز گفت. خدا با موسی سخن گفت و اين احكام را صادر كرد: «من خداوند، خدای تو هستم، همان خدايی كه تو را از اسارت و بندگی مصر آزاد كرد. «تو را خدايان ديگر غير از من نباشد. «هيچگونه بتی به شكل حيوان يا پرنده يا ماهی برای خود درست نكن. در برابر آنها زانو نزن و آنها را پرستش نكن، زيرا من كه خداوند، خدای تو می‌باشم، خدای غيوری هستم و كسانی را كه با من دشمنی كنند، مجازات می‌كنم. اين مجازات، شامل حال فرزندان آنها تا نسل سوم و چهارم نيز می‌گردد. اما بر كسانی كه مرا دوست داشته باشند و دستورات مرا پيروی كنند، تا هزار پشت رحمت می‌كنم. «از نام من كه خداوند، خدای تو هستم سوءاستفاده نكن. اگر نام مرا با بی‌احترامی به زبان بياوری يا به آن قسم دروغ بخوری، تو را مجازات می‌كنم. «روز سبت را به ياد داشته باش و آن را مقدس بدار. در هفته شش روز كار كن، ولی در روز هفتم كه «سبت خداوند» است هيچ كار نكن، نه خودت، نه پسرت، نه دخترت، نه غلامت، نه كنيزت، نه مهمانانت و نه چهارپايانت. چون خداوند در شش روز، آسمان و زمين و دريا و هر چه را كه در آنهاست آفريد و روز هفتم دست از كار كشيد. پس او روز سبت را مبارک خواند و آن را روز استراحت تعيين نمود. «پدر و مادرت را احترام كن تا در سرزمينی كه خداوند، خدای تو به تو خواهد بخشيد، عمر طولانی داشته باشی. «قتل نكن. «زنا نكن. «دزدی نكن. «دروغ نگو. «چشم طمع به مال و ناموس ديگران نداشته باش. به فكر تصاحب غلام و كنيز، گاو و الاغ، و اموال همسايه‌ات نباش.» وقتی قوم اسرائيل رعد و برق و بالا رفتن دود را از كوه ديدند و صدای شيپور را شنيدند، از ترس لرزيدند. آنها در فاصله‌ای دور از كوه ايستادند و به موسی گفتند: «تو پيام خدا را بگير و به ما برسان و ما اطاعت می‌كنيم. خدا مستقيماً با ما صحبت نكند، چون می‌ترسيم بميريم.» موسی گفت: «نترسيد، چون خدا برای اين نزول كرده، كه قدرت خود را بر شما ظاهر سازد تا از اين پس از او بترسيد و گناه نكنيد.» در حاليكه همهٔ قوم آنجا ايستاده بودند، ديدند كه موسی به ظلمت غليظی كه خدا در آن بود، نزديک شد. آنگاه خداوند از موسی خواست تا به قوم اسرائيل چنين بگويد: «شما خود ديديد چگونه از آسمان با شما صحبت كردم، پس ديگر برای خود خدايانی از طلا و نقره نسازيد و آنها را پرستش نكنيد. قربانگاهی كه برای من می‌سازيد بايد از خاک زمين باشد. از گله و رمۀ خود قربانی‌های سوختنی و هدايای سلامتی روی اين قربانگاه قربانی كنيد. در جايی كه من برای عبادت تعيين می‌كنم قربانگاه بسازيد تا من آمده، شما را در آنجا بركت دهم. اگر خواستيد قربانگاه را از سنگ بنا كنيد، سنگها را با ابزار نشكنيد و نتراشيد، چون سنگهايی كه روی آنها ابزار بكار رفته باشد مناسب قربانگاه من نيستند. برای قربانگاه، پله نگذاريد مبادا وقتی از پله‌ها بالا می‌رويد عورت شما ديده شود. «ساير احكامی كه بايد اطاعت كنيد، اينها هستند: «اگر غلامی عبرانی بخری فقط بايد شش سال تو را خدمت كند. سال هفتم بايد آزاد شود بدون اينكه برای كسب آزادی خود قيمتی بپردازد. اگر قبل از اينكه غلام تو شود همسری نداشته باشد و در حين غلامی همسری اختيار كند در سال هفتم فقط خودش آزاد شود. اما اگر قبل از اينكه غلام تو شود همسری داشته باشد، آنگاه هر دو آنها در يک زمان آزاد شوند. ولی اگر اربابش برای او زن گرفته باشد و او از وی صاحب پسران و دخترانی شده باشد، آنگاه فقط خودش آزاد شود و زن و فرزندانش پيش او بمانند. «اگر آن غلام بگويد: من ارباب و زن و فرزندانم را دوست دارم و آنها را بر آزادی خود ترجيح می‌دهم، آنوقت اربابش او را پيش قضات قوم ببرد و در حضور همه گوش او را با درفشی سوراخ كند تا از آن پس هميشه غلام او باشد. «اگر مردی دختر خود را به كنيزی بفروشد، آن كنيز مانند غلام در پايان سال ششم آزاد نشود. اگر اربابش كه آن كنيز را خريده و نامزد خود كرده است، از او راضی نباشد، بايد اجازه دهد تا وی بازخريد شود؛ ولی حق ندارد او را به يک غيراسرائيلی بفروشد، چون اين كار در حق او خيانت شمرده می‌شود. اگر ارباب بخواهد كنيز را برای پسرش نامزد كند، بايد مطابق رسوم دختران آزاد با او رفتار كند، نه به رسم يک كنيز. اگر خودش با او ازدواج كند و بعد زن ديگری نيز بگيرد، نبايد از خوراک و پوشاک و حق همسری او چيزی كم كند. اگر ارباب در رعايت اين سه نكته كوتاهی كند، آنوقت آن كنيز آزاد است و می‌تواند بدون پرداخت قيمتی، او را ترک كند. «اگر كسی انسانی را طوری بزند كه منجر به مرگ وی گردد، او نيز بايد كشته شود. اما اگر او قصد كشتن نداشته و مرگ، تصادفی بوده باشد ، آنوقت مكانی برايش تعيين می‌كنم تا به آنجا پناهنده شده، بست بنشيند ولی اگر شخصی، به عمد و با قصد قبلی به كسی حمله كند و او را بكشد، حتی اگر به قربانگاه من نيز پناه برده باشد، بايد از بست بيرون كشيده، كشته شود. «هر كه پدر يا مادرش را بزند، بايد كشته شود. «هر كس انسانی را بدزدد، خواه او را به غلامی فروخته و خواه نفروخته باشد، بايد كشته شود. «هر كس پدر يا مادر خود را لعنت كند، بايد كشته شود. «اگر دو نفر با هم گلاويز بشوند و يكی از آنها ديگری را با سنگ يا با مشت چنان بزند كه مجروح و بستری شود اما نميرد، و بعد از اينكه حالش خوب شد بتواند با كمک عصا راه برود، آنوقت ضارب بخشيده شود، بشرطی كه تمام مخارج معالجه و تاوان روزهای بيكاری مجروح را تا وقتی كه كاملاً خوب نشده بپردازد. «اگر كسی غلام يا كنيز خود را طوری با چوب بزند كه منجر به مرگ او گردد، بايد مجازات شود. اما اگر آن غلام يا كنيز چند روزی پس از كتک خوردن زنده بماند، اربابش مجازات نشود، زيرا آن غلام يا كنيز به او تعلق دارد. «اگر عده‌ای با هم درگير شوند و در جريان اين دعوا، زن حامله‌ای را طوری بزنند كه به سقط جنين او منجر شود، ولی به خود او آسيبی نرسد، ضارب هر مبلغی را كه شوهر آن زن بخواهد و قاضی آن را تأييد كند، بايد جريمه بدهد. ولی اگر به خود او صدمه‌ای وارد شود، بايد همان صدمه به ضارب نيز وارد گردد: جان بعوض جان، چشم بعوض چشم، دندان بعوض دندان، دست بعوض دست، پا بعوض پا، داغ بعوض داغ، زخم بعوض زخم، و ضرب بعوض ضرب. «اگر كسی با وارد كردن ضربه‌ای به چشم غلام يا كنيزش او را كور كند، بايد او را بعوض چشمش آزاد كند. اگر كسی دندان غلام يا كنيز خود را بشكند، بايد او را بعوض دندانش آزاد كند. «اگر گاوی به مرد يا زنی شاخ بزند و او را بكشد، آن گاو بايد سنگسار شود و گوشتش هم خورده نشود، آنوقت صاحب آن گاو بی‌گناه شمرده می‌شود. ولی اگر آن گاو قبلاً سابقۀ شاخ زنی داشته و صاحبش هم از اين موضوع با خبر بوده، اما گاو را نبسته باشد، در اينصورت بايد هم گاو سنگسار گردد و هم صاحبش كشته شود. ولی اگر بستگان مقتول راضی شوند كه خون‌بها را قبول كنند، صاحب گاو می‌تواند با پرداخت خونبهای تعيين شده، جان خود را نجات دهد. «اگر گاوی به دختر يا پسری شاخ بزند و او را بكشد، همين حكم اجرا شود. اما اگر گاو به غلام يا كنيزی شاخ بزند و او را بكشد، بايد سی مثقال نقره به ارباب آن غلام يا كنيز داده شود و گاو هم سنگسار گردد. «اگر كسی چاهی بكند و روی آن را نپوشاند و گاو يا الاغی در آن بيفتد، صاحب چاه بايد قيمت آن حيوان را تماماً به صاحبش بپردازد و حيوان مرده از آن او باشد. «اگر گاوی، گاو ديگری را بزند و بكشد، صاحبان آن دو گاو بايد گاو زنده را بفروشند و قيمت آن را ميان خود تقسيم كنند، و هر يک از آنها هم می‌تواند نيمی از گاو كشته شده را برای خود بردارد. ولی اگر گاوی كه زنده مانده، سابقهٔ شاخ زنی داشته و صاحبش آن را نبسته باشد، بايد گاو زنده‌ای بعوض گاو كشته بدهد و گاو كشته شده را برای خود بردارد. «اگر كسی گاو يا گوسفندی را بدزدد و بفروشد يا سرببرد بايد بعوض گاوی كه دزديده پنج گاو و بعوض گوسفند، چهار گوسفند پس بدهد. اگر از عهدۀ پرداخت كامل غرامت برنيايد، در قبال اين غرامت به غلامی فروخته شود. اگر دزد در حين دزديدن گاو، گوسفند و يا الاغ دستگير شود بايد دو برابر ارزش حيوان دزديده شده جريمه بدهد. اگر دزد به هنگام شب در حين عمل دزدی كشته شود، كسی كه او را كشته است مجرم شناخته نمی‌شود، اما اگر اين قتل در روز واقع شود كسی كه او را كشته مجرم است. *** *** «اگر كسی چارپايان خود را عمداً به داخل تاكستان شخص ديگری رها كند، و يا آنها را در مزرعۀ شخص ديگری بچراند، بايد از بهترين محصول خود، برابر خسارت وارده به صاحب تاكستان يا مزرعه غرامت بپردازد. «اگر كسی در مزرعه‌اش آتشی روشن كند و آتش به مزرعۀ شخص ديگری سرايت نمايد و بافه‌ها يا محصول درو نشده و يا تمام مزرعهٔ او را بسوزاند، آنكه آتش را افروخته است بايد غرامت تمام خسارات وارده را بپردازد. «اگر كسی پول يا شی‌ای را پيش شخصی به امانت گذاشت و آن امانت دزديده شد، اگر دزد دستگير شود بايد دو برابر آنچه را كه دزديده است عوض دهد. ولی اگر دزد گرفتار نشود، آنوقت شخص امانتدار را نزد قضات ببرند تا معلوم شود آيا خود او در امانت خيانت كرده است يا نه. «هر گاه گاو، گوسفند، الاغ، لباس و يا هر چيز ديگری گم شود و صاحبش ادعا كند كه گمشدۀ او پيش فلان شخص است، ولی آن شخص انكار كند، بايد هر دو به حضور قضات بيايند و كسی كه مقصر شناخته شد دو برابر مالی كه دزديده شده، تاوان دهد. «اگر كسی گاو يا الاغ يا گوسفند يا هر حيوان ديگری را به دست همسايه به امانت بسپارد و آن حيوان بميرد، يا آسيب ببيند، و يا غارت شود و شاهدی در بين نباشد، آن همسايه بايد سوگند بخورد كه آن را ندزديده است و صاحب مال بايد سوگند او را بپذيرد و از گرفتن تاوان مال، خودداری كند. ولی اگر حيوان يا مال امانتی از نزد امانتدار دزديده شود، امانتدار بايد به صاحب مال غرامت دهد. اگر احياناً جانوری وحشی آن را دريده باشد، شخص امانتدار بايد لاشهٔ دريده شده را برای اثبات اين امر نشان دهد، كه در اينصورت غرامت گرفته نمی‌شود. «اگر كسی حيوانی را از همسايۀ خود قرض بگيرد و آن حيوان آسيب ببيند يا كشته شود، و صاحبش هم در آن زمان در آنجا حاضر نبوده باشد، قرض گيرنده بايد عوض آن حيوان را بدهد. اما اگر صاحبش در آنجا حاضر بوده باشد، احتياجی به پرداخت تاوان نيست. اگر حيوان كرايه شده باشد همان كرايه، غرامت را نيز شامل می‌شود. «اگر مردی، دختر باكره‌ای را كه هنوز نامزد نشده اغفال كند، بايد مهريۀ دختر را پرداخته، او را به عقد خود در آورد. ولی اگر پدر دختر با اين ازدواج راضی نباشد، آن مرد بايد فقط مهريهٔ تعيين شده را به او بپردازد. «زنی كه جادوگری كند، بايد كشته شود. «هر انسانی كه با حيوانی نزديكی نمايد، بايد كشته شود. «اگر كسی برای خدايی ديگر، غير از خداوند قربانی كند، بايد كشته شود. «به شخص غريب ظلم نكنيد. به ياد آوريد كه شما نيز در سرزمين مصر غريب بوديد. «از بيوه زن و يتيم بهره‌كشی نكنيد. اگر بر آنها ظلمی روا داريد و ايشان پيش من فرياد برآورند، من به داد آنها می‌رسم، و بر شما خشمگين شده، شما را به دست دشمنان هلاک خواهم نمود تا زنان شما بيوه شوند و فرزندانتان يتيم گردند. «اگر به يكی از افراد قوم خود كه محتاج باشد، پول قرض دادی، مثل يک رباخوار رفتار نكن و از او سود نگير. اگر لباس او را گرو گرفتی، قبل از غروب آفتاب آن را به او پس بده، چون ممكن است آن لباس تنها پوشش او برای خوابيدن باشد. اگر آن لباس را به او پس ندهی و او پيش من ناله كند من به داد او خواهم رسيد، زيرا خدايی كريم هستم. «به خدا كفر نگو و به رهبران قوم خود لعنت نفرست. «نوبر غلات و عصير انگور خود را به موقع بحضور من بياور. «برای پسر ارشد خود، عوض بده. «نخست زاده‌های نر گاوان و گوسفندان خود را به من بده. بگذار اين نخست‌زاده‌ها يک هفته پيش مادرشان بمانند و در روز هشتم آنها را به من بده. «شما قوم مقدس من هستيد، پس گوشت حيوانی را كه بوسيله جانور وحشی دريده شده، نخوريد؛ آن را پيش سگان بيندازيد. «خبر دروغ را منتشر نكن و با دادن شهادت دروغ با خطاكار همكاری منما. دنباله‌رو جماعت در انجام كار بد مشو. وقتی در دادگاه در مقام شهادت ايستاده‌ای تحت تأثير نظر اكثريت، عدالت را پايمال نكن، و از كسی صرفاً بخاطر اينكه فقير است طرفداری منما. «اگر به گاو يا الاغ گمشدهٔ دشمن خود برخوردی آن را پيش صاحبش برگردان. اگر الاغ دشمنت را ديدی كه در زير بار افتاده است، بی‌اعتنا از كنارش رد نشو، بلكه به او كمک كن تا الاغ خود را از زمين بلند كند. «در دادگاه، حق شخص فقير را پايمال نكن. تهمت ناروا به كسی نزن و نگذار شخص بی‌گناه به مرگ محكوم شود. من كسی را كه عدالت را زير پا گذارد بی‌سزا نخواهم گذاشت. «رشوه نگير، چون رشوه چشمان بينايان را كور می‌كند و راستگويان را به دروغگويی واميدارد. «به اشخاص غريب ظلم نكن، چون خود تو در مصر غريب بودی و از حال غريبان آگاهی. «در زمين خود شش سال كشت و زرع كنيد، و محصول آن را جمع نماييد. اما در سال هفتم بگذاريد زمين استراحت كند و آنچه را كه در آن می‌رويد واگذاريد تا فقرا از آن استفاده كنند و آنچه از آن باقی بماند حيوانات صحرا بخورند. اين دستور در مورد باغ انگور و باغ زيتون نيز صدق می‌كند. «شش روز كار كنيد و در روز هفتم استراحت نماييد تا غلامان و كنيزان و غريبانی كه برايتان كار می‌كنند و حتی چارپايانتان بتوانند استراحت نمايند. «از آنچه كه به شما گفته‌ام اطاعت كنيد. نزد خدايان غير دعا نكنيد و حتی اسم آنها را بر زبان نياوريد. «هر سال اين سه عيد را به احترام من نگاهداريد. اول، عيد فطير: همانطور كه قبلاً دستور دادم در اين عيد هفت روز نان فطير بخوريد. اين عيد را بطور مرتب در ماه ابيب هر سال برگزار كنيد، چون در همين ماه بود كه از مصر بيرون آمديد. در اين عيد همۀ شما بايد به حضور من هديه بياوريد. دوم، عيد حصاد: آن وقتی است كه شما بايد نوبر محصولات خود را به من تقديم كنيد. سوم، عيد جمع‌آوری: اين عيد را در آخر سال، هنگام جمع‌آوری محصول برگزار كنيد. هر سال در اين سه عيد، تمام مردان بنی‌اسرائيل بايد در حضور خداوند حاضر شوند. «خون حيوان قربانی را همراه با نان خمير مايه‌دار به من تقديم نكنيد. نگذاريد پيه قربانی‌هايی كه به من تقديم كرده‌ايد تا صبح بماند. «نوبر هر محصولی را كه درو می‌كنيد، به خانۀ خداوند، خدايتان بياوريد. «بزغاله را در شير مادرش نپزيد. «من فرشته‌ای پيشاپيش شما می‌فرستم تا شما را بسلامت به سرزمينی هدايت كند كه برای شما آماده كرده‌ام. به سخنان او توجه كنيد و از دستوراتش پيروی نماييد. از او تمّرد نكنيد، زيرا گناهان شما را نخواهد بخشيد، چراكه او نمايندۀ من است و نام من بر اوست. اگر مطيع او باشيد و تمام دستورات مرا اطاعت كنيد، آنگاه من دشمن دشمنان شما خواهم شد. فرشتۀ من پيشاپيش شما خواهد رفت و شما را به سرزمين اموری‌ها، حيتی‌ها، فرزی‌ها، كنعانی‌ها، حوی‌ها و يبوسی‌ها هدايت خواهد كرد و من آنها را هلاک خواهم نمود. بتهای آنها را سجده و پرستش نكنيد و مراسم ننگين آنها را بجا نياوريد. اين قومها را نابود كنيد و بتهايشان را بشكنيد. «خداوند، خدای خود را عبادت كنيد و او نان و آب شما را بركت خواهد داد و بيماری را از ميان شما دور خواهد كرد. در ميان شما سقط جنين و نازايی وجود نخواهد داشت. او به شما عمر طولانی خواهد بخشيد. «به هر سرزمينی كه هجوم بريد، ترس خداوند بر مردمانش مستولی خواهد شد و آنها از برابر شما خواهند گريخت. من زنبورهای سرخ می‌فرستم تا قوم‌های حوی، كنعانی و حيتی را از حضور شما بيرون كنند. البته آن قومها را تا يک سال بيرون نخواهم كرد مبادا زمين خالی و ويران گردد و حيوانات درنده بيش از حد زياد شوند. اين قومها را بتدريج از آنجا بيرون می‌كنم تا كم‌كم جمعيت شما زياد شود و تمام زمين را پر كند. مرز سرزمين شما را از دريای سرخ تا كرانۀ فلسطين و از صحرای جنوب تا رود فرات وسعت می‌دهم و به شما كمک می‌كنم تا ساكنان آن سرزمين را شكست داده، بيرون كنيد. «با آنها و خدايان ايشان عهد نبنديد و نگذاريد در ميان شما زندگی كنند مبادا شما را به بت پرستی كشانده، به مصيبت عظيمی گرفتار سازند.» سپس خداوند به موسی فرمود: «تو و هارون و ناداب و ابيهو با هفتاد نفر از بزرگان اسرائيل نزد من به كوه برآييد ولی به من نزديک نشويد، بلكه از فاصلهٔ دور مرا سجده كنيد. تنها تو ای موسی، بحضور من بيا، ولی بقيه نزديک نيايند. هيچ يک از افراد قوم نيز نبايد از كوه بالا بيايند.» پس موسی بازگشت و قوانين و دستورات خداوند را به بنی‌اسرائيل باز گفت. تمام مردم يک صدا گفتند: «هر چه خداوند فرموده است، انجام خواهيم داد.» موسی تمام دستورات خداوند را نوشت و صبح روز بعد، بامدادان برخاست و در پای آن كوه قربانگاهی بنا كرد و به تعداد قبايل بنی‌اسرائيل، دوازده ستون در اطراف آن برپا نمود. آنگاه چند نفر از جوانان بنی‌اسرائيل را فرستاد تا قربانی‌های سوختنی و قربانی‌های سلامتی به خداوند تقديم كنند. موسی نيمی از خون حيوانات قربانی شده را گرفت و در تشتها ريخت و نيم ديگر خون را روی قربانگاه پاشيد. سپس كتابی را كه در آن دستورات خدا را نوشته بود يعنی كتاب عهد را برای بنی‌اسرائيل خواند و قوم بار ديگر گفتند: «ما قول می‌دهيم كه از تمام دستورات خداوند اطاعت كنيم.» پس موسی خونی را كه در تشتها بود گرفت و بر مردم پاشيد و گفت: «اين خون، عهدی را كه خداوند با دادن اين دستورات با شما بست، مهر می‌كند.» موسی و هارون و ناداب و ابيهو با هفتاد نفر از بزرگان اسرائيل از كوه بالا رفتند، و خدای اسرائيل را ديدند. به نظر می‌رسيد كه زير پای او فرشی از ياقوت كبود به شفافی آسمان گسترده شده باشد. هر چند بزرگان اسرائيل خدا را ديدند، اما آسيبی به ايشان وارد نشد. آنها در حضور خدا خوردند و آشاميدند. آنگاه خداوند به موسی فرمود: «نزد من به بالای كوه بيا و آنجا باش و من قوانين و دستوراتی را كه روی لوح‌های سنگی نوشته‌ام به تو می‌دهم تا آنها را به بنی‌اسرائيل تعليم دهی.» پس موسی و دستيار او يوشع برخاستند تا از كوه بالا بروند. موسی به بزرگان قوم گفت: «در اينجا بمانيد و منتظر باشيد تا برگرديم. اگر در غياب من مشكلی پيش آمد با هارون و حور مشورت كنيد.» بنابراين، موسی از كوه سينا بالا رفت و ابری كوه را در خود فرو برد و حضور پر جلال خداوند بر آن قرار گرفت. شش روز ابر همچنان كوه را پوشانده بود و در روز هفتم، خداوند از ميان ابر موسی را صدا زد. حضور پر جلال خداوند بر فراز كوه بر مردمی كه در پايين كوه بودند چون شعله‌های فروزان آتش به نظر می‌رسيد. موسی به بالای كوه رفت و آن ابر، او را پوشانيد و او چهل شبانه روز در كوه ماند. خداوند به موسی فرمود: «به بنی‌اسرائيل بگو كه هدايا به حضور من بياورند. از كسانی هديه قبول كن كه با ميل و رغبت می‌آورند. هدايا بايد از اين نوع باشند: طلا، نقره و مفرغ؛ نخهای آبی، ارغوانی و قرمز؛ كتان لطيف؛ پشم بز؛ پوست قوچ كه رنگش سرخ شده باشد و پوست خز؛ چوب اقاقيا؛ روغن زيتون برای چراغها؛ مواد خوشبو برای تهيه روغن مسح؛ بخور خوشبو؛ سنگ جزع و سنگهای قيمتی ديگر برای ايفود و سينه بند كاهن. *** *** *** *** *** *** «بنی‌اسرائيل بايد خيمۀ مقدسی برايم بسازند تا در ميان ايشان ساكن شوم. اين خيمه و تمام لوازم آن را عيناً مطابق طرحی كه به تو نشان می‌دهم بساز. «صندوقی از چوب اقاقيا بساز كه درازای آن 125 سانتی متر و پهنا و بلندی آن هر كدام 75 سانتی متر باشد. بيرون و درون آن را با طلای خالص بپوشان و نواری از طلا دور لبۀ آن بكش. برای اين صندوق، چهار حلقه از طلا آماده كن و آنها را در چهار گوشۀ قسمت پايين آن متصل نما يعنی در هر طرف دو حلقه. دو چوب بلند كه از درخت اقاقيا تهيه شده باشد با روكش طلا بپوشان و آنها را برای برداشتن صندوق در داخل حلقه‌های دو طرف صندوق بگذار. *** اين چوبها درون حلقه‌های «صندوق عهد» بماند واز حلقه‌ها خارج نشود. وقتی ساختن صندوق عهد به پايان رسيد، آن دو لوح سنگی را كه دستورات و قوانين روی آن كنده شده به تو می‌سپارم تا در آن بگذاری. «سرپوش صندوق عهد را به درازای 125 سانتی متر و پهنای 75 سانتی متر از طلای خالص درست كن. اين سرپوش، «تخت رحمت» است برای كفارهٔ گناهان شما. دو مجسمۀ فرشته از طلا در دو سر تخت رحمت بساز. فرشته‌ها را طوری روی تخت رحمت بساز كه با آن يكپارچه باشد. *** مجسمۀ فرشته‌ها، بايد روبروی هم و نگاهشان بطرف تخت و بالهايشان بر بالای آن گسترده باشد. تخت رحمت را روی صندوق نصب كن و لوحهای سنگی را كه به تو می‌سپارم در آن صندوق بگذار. آنگاه من در آنجا با تو ملاقات خواهم كرد و از ميان دو فرشته‌ای كه روی تخت رحمت قرار گرفته‌اند با تو سخن خواهم گفت و دستورات لازم را برای بنی‌اسرائيل به تو خواهم داد. «يک ميز از چوب اقاقيا درست كن كه به درازای يک متر و به پهنای نيم متر و بلندی 75 سانتی متر باشد. آن را با روكش طلای خالص بپوشان و قابی از طلا بر دور لبۀ ميز نصب كن. حاشيۀ دور لبۀ ميز را به پهنای چهارانگشت درست كن و دور حاشيه را با قاب طلا بپوشان. چهار حلقه از طلا برای ميز بساز و حلقه‌ها را به چهار گوشۀ بالای پايه‌های ميز نصب كن. اين حلقه‌ها برای چوبهايی است كه به هنگام جابجا كردن و برداشتن ميز بايد در آنها قرار بگيرد. *** اين چوبها را از جنس درخت اقاقيا با روكشهای طلا بساز. همچنين بشقابها، كاسه‌ها، جامها و پياله‌هايی از طلای خالص برای ريختن هدايای نوشيدنی درست كن. «نان مقدس» دايم روی ميز در حضور من باشد. «يک چراغدان از طلای خالص درست كن. پايه و بدنه آن بايد يكپارچه و از طلای خالص ساخته شود و نقش گلهای روی آن كه شامل كاسبرگ و غنچه است نيز بايد از جنس طلا باشد. از بدنۀ چراغدان شش شاخه بيرون آيد سه شاخه از يک طرف و سه شاخه از طرف ديگر. روی هر يک از شاخه‌ها سه گل بادامی شكل باشد. خود بدنه با چهار گل بادامی تزيين شود طوری كه گلها بين شاخه‌ها و بالا و پايين آنها قرار گيرند. *** تمام اين نقشها و شاخه‌ها و بدنه بايد از يک تكه طلای خالص باشد. سپس هفت چراغ بساز و آنها را بر چراغدان بگذار تا نورش بطرف جلو بتابد. انبرها و سينی‌های آن را از طلای خالص درست كن. برای ساختن اين چراغدان و لوازمش 34 كيلو طلا لازم است. «دقت كن همه را عيناً مطابق طرحی كه در بالای كوه به تو نشان دادم، بسازی. «خيمه عبادت را با ده پرده از كتان لطيف ريز بافت و نخهای آبی، ارغوانی و قرمز درست كن. هر يک از پرده‌ها چهارده متر درازا و دو متر پهنا داشته باشد و روی آنها نقش فرشتگان با دقت گلدوزی شود. ده پرده را پنج پنج به هم بدوز بطوری كه دو قطعهٔ جداگانه تشكيل دهند. *** *** برای وصل كردن اين دو قطعهء‌بزرگ، در لبهء‌آخرين پردهٔ هر قطعه، با نخ آبی پنجاه جاتكمه درست كن. *** بعد پنجاه تكمه از طلا برای پيوستن دو قطعه پرده به همديگر درست كن تا پرده‌های دور خيمه بصورت يكپارچه درآيد. «پوشش سقف عبادتگاه را از پشم بز به شكل چادربباف. يازده قطعه پارچه كه از پشم بز تهيه شده باشد، هر كدام به طول پانزده متر و به عرض دو متر بگير؛ *** پنج تا از آن قطعه‌ها را به هم بدوز تا يک قطعۀ بزرگ تشكيل شود. شش قطعۀ ديگر را نيز به همين ترتيب به هم بدوز. (قطعهٔ ششم از قسمت بالای جلو خيمۀ مقدس آويزان خواهد شد.) در حاشيۀ هر يک از اين دو قطعۀ بزرگ پنجاه جاتكمه باز كن و آنها را با پنجاه تكمۀ مفرغی به هم وصل كن تا بدينگونه دو قطعۀ بزرگ به هم وصل شوند. *** اين پوشش خيمه از پشت نيم متر، و از جلو هم نيم متر آويزان باشد. دو پوشش ديگر درست كن يكی از پوست قوچ كه رنگش سرخ شده باشد و ديگری از پوست خز، و آنها را به ترتيب روی پوشش اولی بينداز. بدين ترتيب سقف عبادتگاه تكميل می‌شود. «چوب‌بست خيمۀ عبادت را از تخته‌های چوب اقاقيا بساز. درازای هر تخته پنج متر و پهنای آن 75 سانتی متر باشد. تخته‌ها را بطور عمودی قرار بده. *** در هر طرف تخته، زبانه‌ای باشد تا با تختهٔ پهلويی جفت شود. تخته‌های لازم برای عبادتگاه بايد بدين تعداد باشد: بيست تخته با چهل پايۀ نقره‌ای برای قسمت جنوبی، كه زير هر تخته دو پايۀ نقره‌ای قرار گيرد تا زبانه‌ها را نگاهدارند؛ *** بيست تختۀ ديگر با چهل پايۀ نقره‌ای برای قسمت شمالی كه در قسمت پايين هر كدام از آنها هم دو پايۀ نقره‌ای باشد. *** شش تخته برای سمت غربی پشت خيمه. دو تختۀ ديگر برای گوشه‌های پشت خيمه. اين دو تخته بايد از بالا و پايين بوسيلۀ حلقه‌ها به تخته‌ها وصل شوند. پس جمعاً در انتهای عبادتگاه بايد هشت تخته با شانزده پايهٔ نقره‌ای باشد، زير هر تخته دو پايه. «پشت بندهايی از چوب اقاقيا بساز تا بطور افقی تخته‌ها را نگه‌دارند: پنج تير پشت‌بند برای تخته‌هايی كه در يک سمت قرار دارند، پنج تير برای تخته‌های سمت ديگر و پنج تير برای تخته‌هايی كه در طرف غربی انتهای خيمه قرار دارند. تير وسطی بايد بطور سراسری از وسط تخته‌ها بگذرد. «روكش تمام تخته‌ها از طلا باشد. برای نگهداشتن تيرها، حلقه‌هايی از طلا بساز. تيرها را نيز با روكش طلا بپوشان. می‌خواهم اين خيمه را درست همانطور بسازی كه طرح و نمونۀ آن را در بالای كوه به تو نشان داده‌ام. «در داخل خيمه، يک پرده از كتان لطيف ريز بافت و نخهای آبی، ارغوانی و قرمز درست كن و نقش فرشتگان را با دقت روی آن گلدوزی نما. چهار ستون از چوب اقاقيا با روكش طلا كه چهار قلاب طلا هم داشته باشد برپا كن. ستونها بايد در چهارپايهٔ نقره‌ای قرار گيرند. پرده را به قلابها آويزان كن. اين پرده بايد بين «قدس» و «قدس الاقداس» آويزان شود تاآندو را ازهم جدا كند. صندوق عهد را كه‌دولوح سنگی درآن است درپشت‌اين‌پرده‌قرار بده. «صندوق عهد را با تخت رحمت كه روی آن قرار دارد در قدس‌الاقداس بگذار. ميز و چراغدان را در مقابل هم بيرون پرده قرار بده، بطوری كه چراغدان در سمت جنوبی و ميز در سمت شمالی قدس باشد. «يک پرده ديگر برای در عبادتگاه از كتان لطيف ريز بافت كه با نخهای آبی، ارغوانی و قرمز گلدوزی شده باشد، تهيه كن. برای اين پرده، پنج ستون از چوب اقاقيا با روكش طلا درست كن. قلابهايشان نيز از طلا باشد. برای آنها پنج پايۀ مفرغی هم بساز. «قربانگاه را از چوب اقاقيا بساز، به شكل چهارگوش كه طول هر ضلع آن دو ونيم متر و بلنديش يک و نيم متر باشد. آن را طوری بساز كه در چهار گوشهٔ آن چهار زايده به شكل شاخ باشد. تمام قربانگاه و شاخها، روكش مفرغی داشته باشند. لوازم آن كه شامل سطلهايی برای برداشتن خاكستر، خاک‌اندازها، كاسه‌ها، چنگكها و آتش دانها می‌باشد بايد همگی از مفرغ باشند. يک منقل مشبک مفرغی كه در هر گوشۀ آن يک حلقه مفرغی باشد، برای آن بساز و آن را تا نيمۀ قربانگاه فرو ببر تا روی لبه‌ای كه در آنجا وجود دارد، قرار گيرد. *** برای جابجا كردن قربانگاه، دو چوب از درخت اقاقيا با روكش مفرغی درست كن و چوبها را در حلقه‌هايی كه در دو طرف قربانگاه نصب شده فرو كن. *** همانطور كه در بالای كوه نشان دادم، قربانگاه بايد درونش خالی باشد و از تخته درست شود. «سپس برای عبادتگاه، حياطی درست كن كه ديوارهايش از پرده‌های كتان لطيف ريز بافت باشد. طول پرده‌های سمت جنوب پنجاه متر باشد و پرده‌ها را از بيست ستون مفرغی آويزان كن. برای هر يک از اين ستونها پايه‌های مفرغی وقلابها و پشت بندهای نقره‌ای درست كن. *** برای سمت شمالی حياط نيز همين كار را بكن. طول ديوار پرده‌های سمت غربی حياط بايد بيست و پنج متر باشد با ده ستون و ده پايه. طول ديوار پردهای سمت شرقی هم بايد بيست و پنج متر باشد. پرده‌های هر طرف در ورودی بايد هفت و نيم متر باشد. برای نگاه داشتن اين پرده‌ها هم سه ستون و سه پايه در هر طرف بساز. *** «برای در ورودی حياط يک پرده به طول ده متر از كتان لطيف ريزبافت تهيه كن و با نخهای آبی، ارغوانی و قرمز گلدوزی نما و آن را از چهار ستون كه روی چهار پايه قرار دارند آويزان كن. تمام ستونهای اطراف حياط بايد بوسيلهٔ پشت بندها و قلابهای نقره‌ای به هم مربوط شوند. ستونها بايد در پايه‌های مفرغی قرار گيرند. پس حياط بايد پنجاه متر طول و بيست و پنج متر عرض و دو و نيم متر بلندی داشته باشد. پرده‌های آن نيز از كتان لطيف ريز بافت و پايه‌های آن از مفرغ باشد. «تمام وسايل ديگری كه در خيمه بكار برده می‌شوند و تمام ميخهای خيمه و حياط آن بايد از مفرغ باشند. «به بنی‌اسرائيل دستور بده روغن زيتون خالص برای ريختن در چراغدان عبادتگاه بياورند تا عبادتگاه هميشه روشن باشد. هارون و پسرانش چراغدان را در قدس بگذارند و شب و روز در حضور خداوند از آن نگاهداری كنند تا شعله‌اش خاموش نشود. اين برای تمام نسلهای بنی‌اسرائيل يک قانون جاودانی است. «برادر خود هارون و پسرانش ناداب، ابيهو، العازار و ايتامار را از ساير مردم اسرائيل جدا كرده، به مقام كاهنی تعيين كن تا مرا خدمت كنند. لباس‌های مخصوصی برای هارون تهيه كن تا معلوم باشد كه او برای خدمت من جدا شده است. لباس‌های او زيبا و برازندهٔ كار مقدس او باشد. به كسانی كه استعداد و مهارت دوزندگی داده‌ام دستور بده لباسهای هارون را تهيه كنند لباس‌هايی كه با لباس‌های ساير مردم فرق داشته باشد و معلوم شود كه او در مقام كاهنی به من خدمت می‌كند. لباسهايی كه بايد دوخته شوند اينها هستند: سينه بند، ايفود ، ردا، پيراهن نقشدار، عمامه و كمربند. برای پسران هارون هم بايد از همين لباسها دوخت تا بتوانند در مقام كاهنی به من خدمت كنند. «ايفود را از نخهای آبی، ارغوانی، قرمز و كتان لطيف ريزبافت و رشته‌های طلا درست كرده، روی آن را با دقت گلدوزی كنند. *** اين جليقهٔ بلند از دو قسمت، جلو و پشت، كه روی شانه‌ها با دو بند به هم می‌پيوندند، تشكيل شود. بند كمر ايفود هم بايد متصل به آن و از جنس خودش باشد، يعنی از رشته‌های طلا و كتان لطيف ريز بافت و نخهای آبی، ارغوانی و قرمز. دو قطعه سنگ جزع بگير و نامهای دوازده قبيلۀ بنی‌اسرائيل را كه از دوازده پسر يعقوب بوجود آمده‌اند روی آنها نقش كن، يعنی روی هر سنگ شش نام به ترتيب سن آنها. *** مثل يک خاتم‌كار و حكاک ماهر نامها را روی سنگها بكن و آنها را در قابهای طلا بگذار. سپس آنها را روی شانه‌های ايفود نصب كن تا بدين ترتيب هارون نامهای قبايل بنی‌اسرائيل را به حضور من بياورد و من به ياد آنها باشم. دو زنجير تابيده از طلای خالص درست كن و آنها را به قابهای طلايی كه روی شانه‌های ايفود است وصل كن. *** «برای كاهن يک سينه بند جهت پی‌بردن به خواست خداوند درست كن. آن را مانند ايفود از كتان لطيف ريز بافت، نخهای آبی، ارغوانی و قرمز و رشته‌های طلا بساز و روی آن را با دقت گلدوزی كن. اين سينه بند بايد دولا و مثل يک كيسه چهارگوش به ضلع يک وجب باشد. چهار رديف سنگ قيمتی روی آن نصب كن. رديف اول عقيق سرخ، ياقوت زرد و ياقوت آتشی باشد. رديف دوم زمرد، ياقوت كبود و الماس. رديف سوم فيروزه، عقيق يمانی و ياقوت بنفش. رديف چهارم زبرجد، جزع و يشم. همۀ آنها بايد قابهای طلا داشته باشند. هر يک از اين سنگها علامت يكی از دوازده قبيلهٔ بنی‌اسرائيل خواهد بود و نام آن قبيله روی آن سنگ حک خواهد شد. «قسمت بالای سينه بند را بوسيله دو رشته زنجير طلای تابيده به ايفود ببند. دو سر زنجيرها به حلقه‌های طلا كه در گوشه‌های سينه بند جاسازی شده، بسته شود. *** *** دو سر ديگر زنجيرها از جلو به قابهای طلای روی شانه‌ها وصل شود. دو حلقۀ طلای ديگر نيز درست كن و آنها را به دو گوشهٔ پايينی سينه بند، روی لايۀ زيرين، ببند. دو حلقۀ طلای ديگر هم درست كن و آنها را در قسمت جلو ايفود و كمی بالاتر از بند كمر نصب كن. بعد حلقه‌های سينه بند را با نوار آبی رنگ به حلقه‌های ايفود كه بالاتر از بند كمر قرار دارد ببند تا سينه‌بند از ايفود جدا نشود. به اين ترتيب وقتی هارون به قدس وارد می‌شود، نامهای تمام قبايل بنی‌اسرائيل را كه روی سينه بند كنده شده، با خود حمل خواهد كرد تا به اين وسيله قوم هميشه در نظر خداوند باشند. اوريم و تميم ‌ را داخل سينه‌بند بگذار تا وقتی هارون به حضور من می‌آيد آنها هميشه روی قلب او باشند و او بتواند خواست مرا در مورد قوم اسرائيل دريابد. «ردايی كه زير ايفود است بايد از پارچۀ آبی باشد. شكافی برای سر، در آن باشد. حاشيۀ اين شكاف بايد با دست بافته شود تا پاره نگردد. با نخهای آبی، ارغوانی و قرمز، منگوله‌هايی به شكل انار درست كن و دور تا دور لبهٔ دامن ردا بياويز. زنگوله‌هايی از طلا نيز بساز و آنها را در فاصلهٔ بين انارها آويزان كن. *** هارون در موقع خدمت خداوند بايد ردا را بپوشد تا وقتی به حضور من به قدس وارد می‌شود يا از آن بيرون می‌رود، صدای زنگوله‌ها شنيده شود، مبادا بميرد. «يک نيم تاج از طلای خالص بساز و اين كلمات را روی آن نقش كن: «مقدس برای خداوند». اين نيم تاج را با يک نوار آبی رنگ به قسمت جلو عمامۀ هارون ببند تا نشانه‌ای باشد از اينكه هارون هر گناه و خطای مربوط به قربانی‌های مقدس قوم اسرائيل را بر خود حمل می‌كند. وقتی هارون به حضور من می‌آيد، هميشه اين نيم تاج را روی پيشانی خود داشته باشد تا من قربانی‌های بنی‌اسرائيل را بپذيرم. *** «پيراهن هارون را از كتان لطيف بباف؛ عمامه‌ای از كتان لطيف و كمربندی گل‌دوزی شده نيز برای او درست كن. «برای پسران هارون نيز پيراهن، كمربند و كلاه تهيه كن. اين لباسها بايد زيبا و برازنده كار مقدس ايشان باشند. اين لباسها را به هارون و پسرانش بپوشان. با روغن زيتون آنها را مسح كن و ايشان را برای خدمت كاهنی تعيين و تقديس ‌‌ نما. برای ستر عورت ايشان لباس زير از جنس كتان بدوز كه اندازۀ آن از كمر تا بالای زانو باشد. هارون و پسرانش، وقتی به عبادتگاه داخل می‌شوند، يا نزديک قربانگاه می‌آيند تا در قدس خدمت كنند، بايد اين لباسها را بپوشند، مبادا عورت آنها ديده شود و بميرند. اين آيين برای هارون و نسل او يک قانون جاودانی خواهد بود. «مراسم تقديس هارون و پسرانش به مقام كاهنی به اين ترتيب برگزار شود: يک گوساله و دو قوچ بی‌عيب، نان بدون خميرمايه، قرصهای نان بدون خميرمايهٔ روغنی و قرصهای نازک نان بدون خميرمايهٔ روغن مالی شده، كه از آرد نرم مرغوب پخته شده باشد، فراهم‌آور. نانها را در يک سبد بگذار و با گوساله و قوچها، دم در عبادتگاه بياور. دم در ورودی، هارون و پسران او را غسل بده. *** آنگاه پيراهن، ردا، ايفود و سينه‌بند هارون را به او بپوشان و بند كمر را روی ايفود ببند. عمامه را با نيم تاج طلا بر سرش بگذار. بعد روغن مسح را بر سرش ريخته، او را مسح كن. سپس لباسهای پسرانش را به ايشان بپوشان و كلاه‌ها را بر سر ايشان بگذار. بعد كمربندها را به كمر هارون و پسرانش ببند. مقام كاهنی هميشه از آن ايشان و فرزندانشان خواهد بود. بدين ترتيب هارون و پسرانش را برای كاهنی تقديس كن. «گوساله را نزديک عبادتگاه بياور تا هارون و پسرانش دستهای خود را بر سر آن بگذارند و تو گوساله را در حضور خداوند دربرابر در عبادتگاه قربانی كن. خون گوساله را با انگشت خود بر شاخهای قربانگاه بمال و بقيه را در پای آن بريز. سپس همۀ چربيهای درون شكم گوساله، سفيدی روی جگر، قلوه‌ها و چربی دور آنها را بگير و بر قربانگاه بسوزان، و بقيه لاشهٔ گوساله را با پوست و سرگين آن بيرون از اردوگاه ببر و همه را بعنوان قربانی گناهان در همانجا بسوزان. «آنگاه هارون و پسرانش دستهای خود را بر سر يكی از قوچها بگذارند و آن را قربانی كنند. خون قوچ بر چهار طرف قربانگاه پاشيده شود. *** قوچ را به چند قطعه تقسيم كن و احشا و پاچه‌هايش را بشوی. سپس آنها را با كله و ساير قطعه‌های قوچ، روی قربانگاه بگذار و بسوزان. اين قربانی سوختنی كه بر آتش به خداوند تقديم می‌شود مورد پسند خداوند است. «بعد قوچ دوم را بگير تا هارون و پسرانش دستهای خود را بر آن بگذارند و آن را قربانی كنند. خون آن را بردار و بر نرمۀ گوش راست هارون و پسرانش و بر شست دست راست و شست پای راست آنها بمال. بقيهٔ خون را بر چهار طرف قربانگاه بپاش. *** آنگاه مقداری از خونی كه روی قربانگاه است بردار و با روغن مسح بر هارون و پسران او و بر لباس‌هايشان بپاش. بدين وسيله خود آنان و لباس‌هايشان تقديس می‌شوند. «آنگاه پيه، دنبه، پيه داخل شكم، سفيدی روی جگر، قلوه‌ها و چربی دور آنها و ران راست قوچ را بگير، و از داخل سبد نان بدون خميرمايه كه در حضور خداوند است يک نان و يک قرص نان روغنی و يک نان نازک بردار، و همهٔ آنها را به دست هارون و پسرانش بده تا بعنوان هديۀ مخصوص در حضور خداوند تكان دهند. سپس آنها را از دست ايشان بگير و بر قربانگاه همراه با قربانی سوختنی بسوزان. اين قربانی كه بر آتش تقديم می‌شود مورد پسند خداوند است. آنگاه سينۀ قوچی را كه برای تقديس هارون است به دست بگير و آن را به نشانۀ هديۀ مخصوص در حضور خداوند تكان بده و آنگاه آن را برای خود بردار. «سينه و ران اين قوچ را تقديس كن و به هارون و پسرانش بده. بنی‌اسرائيل بايد هميشه اين قسمت از قربانی، يعنی سينه و ران قوچ را كه قسمتی از قربانی سلامتی آنهاست، به خداوند تقديم كنند تا از آن كاهن باشد. *** «لباسهای مقدس هارون بايد برای پسرانش و نسلهای بعد كه جانشين او هستند نگاهداری شوند تا هنگام برگزاری مراسم تقديس آنها را بپوشند. كسی كه بجای او به مقام كاهنی می‌رسد تا در قدس مشغول خدمت شود، بايد هفت روز آن لباس را بر تن كند. «گوشت قوچ مخصوص مراسم تقديس را بگير و آن را در يک جای مقدس در آب بپز. هارون و پسرانش بايد گوشت قوچ را با نانی كه در سبد است در برابر در خيمۀ عبادت بخورند. آنها بايد تنها خودشان آن قسمت‌هايی را كه در موقع اجرای مراسم، برای تقديس و كفارهٔ ايشان منظور شده است، بخورند؛ افراد معمولی نبايد از آن بخورند چون مقدس است. اگر چيزی از اين گوشت و نان تا صبح باقی بماند آن را بسوزان، نبايد آن را خورد زيرا مقدس می‌باشد. «به اين طريق مراسم تقديس هارون و پسرانش برای مقام كاهنی اجرا شود. مدت اين مراسم بايد هفت روز باشد. در اين هفت روز، روزی يک گوساله برای كفارۀ گناهان، روی قربانگاه قربانی كن. با اين قربانی، قربانگاه را طاهر ساز و با روغن زيتون آن را تدهين كن تا مقدس شود. برای مدت هفت روز، هر روز برای قربانگاه كفاره كن تا قربانگاه تقديس شود. به اين ترتيب، قربانگاه، جايگاه بسيار مقدسی می‌شود و هر كسی نمی‌تواند به آن دست زند. «هر روز دو برۀ يک ساله روی قربانگاه قربانی كن. يک بره را صبح و ديگری را عصر قربانی كن. با برۀ اول يک كيلو آرد مرغوب كه با يک ليتر روغن زيتون مخلوط شده باشد تقديم كن. يک ليتر شراب نيز بعنوان هديهٔ نوشيدنی تقديم نما. برۀ ديگر را موقع عصر قربانی كن و با همان مقدار آرد و روغن و شراب تقديم كن. اين قربانی كه بر آتش تقديم می‌شود موردپسند خداوند خواهد بود. «اين قربانی سوختنی، هميشگی خواهد بود و نسلهای آيندهٔ شما نيز بايد در كنار در عبادتگاه، آن را به حضور من تقديم كنند. در آنجا من شما را ملاقات نموده، با شما سخن خواهم گفت. در آنجا بنی‌اسرائيل را ملاقات می‌كنم و عبادتگاه از حضور پرجلال من تقديس می‌شود. بله، عبادتگاه، قربانگاه، و هارون و پسرانش را كه كاهنان من هستند تقديس می‌كنم. من در ميان بنی‌اسرائيل ساكن شده، خدای ايشان خواهم بود و آنها خواهند دانست كه من خداوند، خدای ايشان هستم كه آنها را از مصر بيرون آوردم تا در ميان ايشان ساكن شوم. من خداوند، خدای آنها هستم. «قربانگاه ديگری به شكل چهارگوش از چوب اقاقيا بساز تا روی آن بخور بسوزانند. ضلع قربانگاه نيم متر باشد و بلندی آن يک متر. آن را طوری بساز كه در چهار گوشۀ آن چهار زايده به شكل شاخ باشد. *** روكش قربانگاه و شاخهای آن از طلای خالص باشد. قابی دورتا دور آن از طلا درست كن. در دو طرف قربانگاه، زير قاب طلايی، دو حلقه از طلا برای قرار گرفتن چوبها بساز تا با آنها قربانگاه را حمل كنند. اين چوبها بايد از درخت اقاقيا تهيه شود و روكش طلا داشته باشد. قربانگاه بخور را بيرون پرده‌ای كه روبروی صندوق عهد قرار گرفته بگذار. من در آنجا با تو ملاقات خواهم كرد. هر روز صبح كه هارون، روغن داخل چراغها می‌ريزد و آنها را آماده می‌كند، بايد بر آن قربانگاه، بخور خوشبو بسوزاند. هر روز عصر نيز كه چراغها را روشن می‌كند بايد در حضور خداوند بخور بسوزاند. اين عمل بايد مرتب نسل اندر نسل انجام شود. بخور غير مجاز، قربانی سوختنی و هديۀ آردی روی آن تقديم نكنيد و هديۀ نوشيدنی بر آن نريزيد. «هارون بايد سالی يكبار با پاشيدن خون قربانی گناه، بر شاخهای قربانگاه، آن را تقديس نمايد. اين عمل بايد هر سال مرتباً نسل اندر نسل انجام شود، چون اين قربانگاه برای خداوند بسيار مقدس است.» خداوند به موسی فرمود: «هر موقع بنی‌اسرائيل را سرشماری می‌كنی هر كسی كه شمرده می‌شود، بايد برای جان خود به من فديه دهد تا هنگام سرشماری بلايی بر قوم نازل نشود. *** فديه‌ای كه او بايد بپردازد نيم مثقال نقره است كه بايد به من تقديم شود. تمام افراد بيست ساله و بالاتر بايد سرشماری شوند و اين هديه را به من بدهند. آنكه ثروتمند است از اين مقدار بيشتر ندهد و آنكه فقير است كمتر ندهد، چون اين كفاره را برای جانهای خود به من می‌دهند. پول كفاره را كه از بنی‌اسرائيل می‌گيری، برای تعمير و نگهداری خيمۀ عبادت صرف كن. پرداخت اين فديه باعث می‌شود كه من به ياد بنی‌اسرائيل باشم و جان ايشان را حفظ كنم.» سپس خداوند به موسی فرمود: «حوضی از مفرغ با پايه‌ای مفرغی برای شستشو بساز. آن را بين خيمۀ عبادت و قربانگاه بگذار و از آب پر كن. *** وقتی هارون و پسرانش می‌خواهند به خيمه عبادت وارد شوند و يا وقتی بر قربانگاه، هديۀ سوختنی به من تقديم می‌كنند، بايد اول دستها و پاهای خود را با آب آن بشويند و گرنه خواهند مرد. *** هارون و پسرانش و نسل‌های آيندۀ آنها بايد اين دستورات را هميشه رعايت كنند.» خداوند به موسی فرمود: «اين مواد خوشبوی مخصوص را تهيه كن: شش كيلوگرم مر خالص، سه كيلوگرم دارچين خوشبو، سه كيلوگرم نی معطر، شش كيلوگرم سليخه. آنگاه چهار ليتر روغن زيتون روی آنها بريز، و از تركيب آنها روغن مقدس مسح درست كن. با روغن معطری كه تهيه می‌شود، خيمهٔ عبادت، صندوق عهد، ميز با تمام ظروف آن، چراغدان با تمام وسايل آن، قربانگاه بخور، *** قربانگاه هديۀ سوختنی و هر چه كه متعلق به آن است، حوض و پايه‌های آن را مسح كن. آنها را تقديس ‌ كن تا كاملاً مقدس شوند و هر كسی نتواند به آن دست بزند. با روغنی كه درست می‌كنی هارون و پسرانش را مسح نموده، تقديس كن تا كاهنان من باشند. به بنی‌اسرائيل بگو كه اين روغن در نسل‌های شما روغن مسح مقدس من خواهد بود. نبايد اين روغن را روی افراد معمولی بريزيد و حق نداريد شبيه آن را درست كنيد، چون مقدس است و شما هم بايد آن را مقدس بدانيد. اگر كسی از اين روغن درست كند و يا اگر بر شخصی كه كاهن نيست بمالد، از ميان قوم اسرائيل طرد خواهد شد.» سپس خداوند به موسی فرمود: «برای ساختن بخور از اين مواد خوشبو به مقدار مساوی استفاده كن: ميعه، اظفار، قنه و كندر خالص. از تركيب اين مواد خوشبو با نمک، بخور خالص و مقدس درست كن. قدری از آن را بكوب و در خيمه پيش صندوق عهد، جايی كه با تو ملاقات می‌كنم بگذار. اين بخور كاملاً مقدس خواهد بود. هرگز بخوری با اين تركيب برای خود درست نكنيد، چون اين بخور از آن من است و بايد آن را مقدس بشماريد. هر كس بخوری مانند اين بخور برای خودش تهيه كند، از ميان قوم اسرائيل طرد خواهد شد.» خداوند به موسی فرمود: «من بصل‌ئيل را كه پسر اوری و نوۀ حور از قبيلۀ يهودا است انتخاب كرده‌ام *** و او را از روح خود پر ساخته‌ام. او در ساختن ظروف طلا و نقره و مفرغ، همچنين در كار خراطی و جواهر سازی و هر صنعتی استاد است. «در ضمن اهولياب، پسر اخيسامک از قبيلهٔ دان را نيز انتخاب كرده‌ام تا دستيار او باشد. علاوه بر اين به تمام صنعتگرانی كه با او كار می‌كنند، مهارت مخصوصی بخشيده‌ام تا بتوانند همۀ آن چيزهايی را كه به تو دستور داده‌ام بسازند خيمۀ عبادت، صندوق عهد با تخت رحمت كه بر آن است، تمام ابزار و وسايل خيمۀ عبادت، ميز و ظروف آن، چراغدان طلای خالص و لوازم آن، قربانگاه بخور، قربانگاه قربانی سوختنی با لوازم آن، حوض و پايه‌اش، لباسهای مخصوص هارون كاهن و پسرانش برای خدمت در مقام كاهنی، روغن مسح و بخور معطر برای قدس. همۀ اينها را بايد درست مطابق آنچه به تو دستور داده‌ام بسازند.» سپس خداوند به موسی فرمود كه به بنی‌اسرائيل بگويد: «روز سبت را كه برای شما تعيين كرده‌ام نگاه‌داريد، زيرا اين روز نشانی جاودانی بين من و شما خواهد بود تا بدانيد من كه خداوند هستم، شما را برای خود جدا ساخته‌ام. *** پس در روز سبّت، استراحت و عبادت كنيد، چون روز مقدسی است. آنكه از اين آيين سرپيچی نمايد و در اين روز كار كند بايد كشته شود. در هفته فقط شش روز كار كنيد و روز هفتم كه روز مقدس خداوند است استراحت نماييد. اين قانون، عهدی جاودانی است و رعايت آن برای بنی‌اسرائيل نسل اندر نسل واجب است. *** *** اين نشانۀ هميشگی آن عهدی است كه من با بنی‌اسرائيل بسته‌ام، چون من در شش روز آسمان و زمين را آفريدم و در روز هفتم استراحت كردم.» وقتی خدا در كوه سينا گفتگوی خود را با موسی به پايان رسانيد، آن دو لوح سنگی را كه با انگشت خود ده فرمان را روی آنها نوشته بود، به موسی داد. وقتی بازگشت موسی از كوه سينا به طول انجاميد، مردم نزد هارون جمع شده، گفتند: «برخيز و برای ما خدايی بساز تا ما را هدايت كند، چون نمی‌دانيم بر سر موسی كه ما را از مصر بيرون آورد، چه آمده است.» هارون گفت: «گوشواره‌های طلا را كه در گوشهای زنان و دختران و پسران شماست پيش من بياوريد.» بنابراين، قوم گوشواره‌های طلای خود را به هارون دادند. *** هارون نيز گوشواره‌های طلا را گرفت و آنها را ذوب كرده، در قالبی كه ساخته بود، ريخت و مجسمه‌ای به شكل گوساله ساخت. قوم اسرائيل وقتی گوساله را ديدند فرياد برآوردند: «ای بنی‌اسرائيل، اين همان خدايی است كه شما را از مصر بيرون آورد.» هارون با ديدن اين صحنه، يک قربانگاه نيز جلو آن گوساله ساخت و گفت: «فردا برای خداوند جشن می‌گيريم.» روز بعد، صبح زود، وقتی مردم برخاستند، پيش آن گوساله قربانی‌های سوختنی و قربانی‌های سلامتی تقديم نمودند. آنگاه نشسته، خوردند و نوشيدند و دست به كارهای شرم‌آور زدند. خداوند به موسی فرمود: «بشتاب و به پايين برو، چون قوم تو كه آنها را از مصر بيرون آوردی، فاسد شده‌اند. آنها به همين زودی احكام مرا فراموش كرده و منحرف گشته‌اند و برای خود گوساله‌ای ساخته، آن را پرستش می‌كنند و برايش قربانی كرده، می‌گويند: ای بنی‌اسرائيل، اين همان خدايی است كه تو را از مصر بيرون آورد.» خداوند به موسی فرمود: «می‌دانم اين قوم چقدر سركشند. بگذار آتش خشم خود را بر ايشان شعله‌ور ساخته، همه را هلاک كنم. بجای آنها از تو قوم عظيمی بوجود خواهم آورد.» ولی موسی از خداوند، خدای خود خواهش كرد كه آنها را هلاک نكند و گفت: «خداوندا چرا بر قوم خود اينگونه خشمگين شده‌ای؟ مگر با قدرت و معجزات عظيم خود آنها را از مصر بيرون نياوردی؟ آيا می‌خواهی مصريها بگويند: خدا ايشان را فريب داده، از اينجا بيرون برد تا آنها را در كوه‌ها بكشد و از روی زمين محو كند؟ از تو خواهش می‌كنم از خشم خود برگردی و از مجازات قوم خود درگذری. به يادآور قولی را كه به خدمتگزاران خود ابراهيم، اسحاق و يعقوب داده‌ای. به يادآور چگونه برای ايشان به ذات خود قسم خورده، فرمودی: فرزندان شما را مثل ستارگان آسمان بی‌شمار می‌گردانم و سرزمينی را كه دربارهٔ آن سخن گفته‌ام به نسل‌های شما می‌دهم تا هميشه در آن زندگی كنند.» بنابراين، خداوند ازتصميم خود منصرف شد. آنوقت موسی از كوه پايين آمد، در حالی كه دو لوح سنگی در دست داشت كه بر دو طرف آن لوح‌ها ده فرمان خدا نوشته شده بود. (آن ده فرمان را خود خداوند روی لوح‌های سنگی نوشته بود.) يوشع كه همراه موسی بود، وقتی صدای داد و فرياد و خروش قوم را كه از دامنۀ كوه بر می‌خاست شنيد، به موسی گفت: «از اردوگاه صدای جنگ به گوش می‌رسد.» ولی موسی گفت: «اين صدا، فرياد پيروزی يا شكست نيست، بلكه صدای ساز و آواز است.» وقتی به اردوگاه نزديک شدند، موسی چشمش به گوسالۀ طلايی افتاد كه مردم در برابرش می‌رقصيدند و شادی می‌كردند. پس موسی آنچنان خشمگين شد كه لوح‌ها را به پايين كوه پرت كرد و لوح‌ها تكه‌تكه شد. سپس گوسالۀ طلايی را گرفت و در آتش انداخته آن را ذوب كرد. سپس آن را كوبيد و گردش را روی آب پاشيد و از آن آب به بنی‌اسرائيل نوشانيد. آنگاه موسی به هارون گفت: «اين قوم به تو چه بدی كرده بودند كه ايشان را به چنين گناه بزرگی آلوده ساختی؟» هارون گفت: «بر من خشم مگير. تو خود اين قوم را خوب می‌شناسی كه چقدر فاسدند. آنها به من گفتند: خدايی برای ما بساز تا ما را هدايت كند، چون نمی‌دانيم چه بر سر موسی كه ما را از مصر بيرون آورد، آمده است. من هم گفتم كه گوشواره‌های طلای خود را پيش من بياورند. گوشواره‌های طلا را در آتش ريختم و اين گوساله از آن ساخته شد.» وقتی موسی ديد كه قوم با كمک هارون اينچنين افسار گسيخته شده و پيش دشمنان، خود را بی‌آبرو كرده‌اند، كنار دروازهٔ اردوگاه ايستاد و با صدای بلند گفت: «هر كه طرف خداوند است پيش من بيايد.» تمام طايفهٔ لاوی دور او جمع شدند. موسی به ايشان گفت: «خداوند، خدای بنی‌اسرائيل می‌فرمايد: شمشير به كمر ببنديد و از اينسوی اردوگاه تا آنسويش برويد و برادر و دوست و همسايۀ خود را بكشيد.» لاوی‌ها اطاعت كردند و در آن روز در حدود سه هزار نفر از قوم اسرائيل كشته شدند. موسی به لاوی‌ها گفت: «امروز ثابت كرديد كه شايستۀ خدمت خداوند هستيد با اينكه می‌دانستيد كه اطاعت شما به قيمت جان پسران و برادرانتان تمام می‌شود، از فرمان خدا سرپيچی نكرديد؛ پس خدا به شما بركت خواهد داد.» روز بعد موسی به قوم گفت: «شما مرتكب گناه بزرگی شده‌ايد. حال، من به بالای كوه می‌روم تا در حضور خداوند برای شما شفاعت كنم. شايد خدا از گناهان شما درگذرد.» پس موسی به حضور خداوند بازگشت و چنين دعا كرد: «آه ای خداوند، اين قوم مرتكب گناه بزرگی شده، برای خود بتی از طلا ساختند. تمنا می‌كنم گناه آنهاراببخش وگرنه اسم مرا از دفترت محو كن .» خداوند به موسی فرمود: «چرا اسم تو را محو كنم؟ هر كه نسبت به من گناه كرده است، اسم او را محو خواهم كرد. حال باز گرد و قوم را به جايی كه گفته‌ام راهنمايی كن و فرشتۀ من پيشاپيش تو حركت خواهد كرد. ولی من به موقع، قوم را بخاطر اين گناه مجازات خواهم كرد.» خداوند بخاطر پرستش بتی كه هارون ساخته بود، بلای هولناكی بر بنی‌اسرائيل نازل كرد. خداوند به موسی فرمود: «اين قوم را كه از مصر بيرون آوردی بسوی سرزمينی كه وعدۀ آن را به ابراهيم، اسحاق و يعقوب داده‌ام، هدايت كن، چون به آنها قول داده‌ام كه آن را به فرزندان ايشان ببخشم. من فرشتۀ خود را پيشاپيش تو خواهم فرستاد تا كنعانی‌ها، اموری‌ها، حيتی‌ها، فرزی‌ها، حوی‌ها و يبوسی‌ها را از آن سرزمين كه شير و عسل در آن جاری است، بيرون برانم. اما من در اين سفر همراه شما نخواهم آمد، چون مردمی سركش هستيد و ممكن است شما را در بين راه هلاک كنم.» *** وقتی قوم اين سخنان را شنيدند ماتم گرفتند و هيچكس با زيورآلات، خود را نياراست؛ چون خداوند به موسی فرموده بود به قوم اسرائيل بگويد: «شما مردمی سركش هستيد. اگر لحظه‌ای در ميان شما باشم، شما را هلاک می‌كنم. پس تا زمانی كه تكليف شما را روشن نكرده‌ام، هر نوع آلات زينتی و جواهرات را از خود دور كنيد.» بنابراين بنی‌اسرائيل از آن پس زيور آلات خود را كنار گذاشتند. از آن پس، موسی خيمۀ مقدس را كه «خيمهٔ عبادت» نامگذاری كرده بود، هميشه بيرون از اردوگاه بنی‌اسرائيل برپا می‌كرد و كسانی كه می‌خواستند با خداوند راز و نياز كنند، به آنجا می‌رفتند. هر وقت موسی بطرف خيمهٔ عبادت می‌رفت، تمام قوم دم در خيمه‌های خود جمع می‌شدند و او را تماشا می‌كردند. زمانی كه موسی وارد خيمهٔ عبادت می‌شد، ستون ابر نازل شده بر در خيمه می‌ايستاد و در اين ضمن خدا با موسی صحبت می‌كرد. قوم اسرائيل وقتی ستون ابر را می‌ديدند، در برابر در خيمه‌های خود به خاک افتاده خدا را پرستش می‌كردند. در داخل خيمۀ عبادت، خداوند مانند كسی كه با دوست خود گفتگو كند، با موسی رودررو گفتگو می‌كرد. سپس موسی به اردوگاه باز می‌گشت، ولی دستيار جوان او يوشع (پسر نون) در آنجا می‌ماند. موسی به خداوند عرض كرد: «تو به من می‌گويی اين قوم را به سرزمين موعود ببرم، ولی نمی‌گويی چه كسی را با من خواهی فرستاد. گفته‌ای: تو را به نام می‌شناسم و مورد لطف من قرار گرفته‌ای. پس اگر حقيقت اينطور است مرا به راهی كه بايد بروم راهنمايی كن تا تو را آنطور كه بايد بشناسم و به شايستگی در حضورت زندگی كنم. اين مردم نيز قوم تو هستند، پس لطف خود را از ايشان دريغ مدار.» خداوند در جواب موسی فرمود: «من خود همراه شما خواهم آمد و به شما توفيق خواهم بخشيد.» خداوند از اين جهت اين را فرمود، زيرا موسی گفته بود: «اگر با ما نمی‌آيی ما را نيز نگذار كه از اينجا جلوتر رويم. اگر تو همراه ما نيايی از كجا معلوم خواهد شد كه من و قوم من مورد لطف تو قرار گرفته‌ايم و با ساير قوم‌های جهان فرق داريم؟» خداوند فرمود: «در اين مورد هم دعای تو را اجابت می‌كنم، چون تو مورد لطف من قرار گرفته‌ای و تو را به نام می‌شناسم.» موسی عرض كرد: «استدعا دارم جلال خود را به من نشان دهی.» خداوند فرمود: «من شكوه خود را از برابر تو عبور می‌دهم و نام مقدس خود را در حضور تو ندا می‌كنم. من خداوند هستم و بر هر كس كه بخواهم رحم و شفقت می‌كنم. من نخواهم گذاشت چهرۀ مرا ببينی، چون انسان نمی‌تواند مرا ببيند و زنده بماند. حال برخيز و روی اين صخره، كنار من بايست. وقتی جلال من می‌گذرد، تو را در شكاف اين صخره می‌گذارم و با دستم تو را می‌پوشانم تا از اينجا عبور كنم؛ سپس دست خود را برمی‌دارم تا مرا از پشت ببينی، اما چهرۀ مرا نخواهی ديد.» خداوند به موسی فرمود: «دو لوح سنگی مثل لوح‌های اول كه شكستی تهيه كن تا دوباره ده فرمان را روی آنها بنويسم. فردا صبح حاضر شو واز كوه سينا بالا بيا و بر قلۀ كوه در حضور من بايست. هيچكس با تو بالا نيايد و كسی هم در هيچ نقطۀ كوه ديده نشود. گله و رمه هم نزديک كوه نچرند.» موسی همانطور كه خداوند فرموده بود، صبح زود برخاست و دو لوح سنگی مثل لوح‌های قبلی تراشيد و آنها را به دست گرفته، از كوه سينا بالا رفت. آنگاه خداوند در ابر نزول فرمود و كنار او ايستاد. سپس از برابر موسی عبور كرد و نام مقدس خود را ندا داد و فرمود: «من خداوند هستم، خدای رحيم و مهربان، خدای ديرخشم و پراحسان؛ خدای امين كه *** به هزاران نفر رحمت می‌كنم و خطا و عصيان و گناه را می‌بخشم؛ ولی گناه را هرگز بی‌سزا نمی‌گذارم. انتقام گناه پدران را از فرزندان آنها تا نسل چهارم می‌گيرم.» موسی در حضور خداوند به خاک افتاد و او را پرستش كرده، گفت: «خداوندا، اگر واقعا مورد لطف تو قرار گرفته‌ام، استدعا می‌كنم كه تو نيز همراه ما باشی. می‌دانم كه اين قوم سركشند، ولی از سر تقصيرها و گناهان ما بگذر و بار ديگر ما را مثل قوم خاص خود بپذير.» خداوند فرمود: «اينک با تو عهد می‌بندم و در نظر تمامی قوم كارهای عجيب می‌كنم كارهای عجيبی كه نظير آن در هيچ جای دنيا ديده نشده است. تمام بنی‌اسرائيل قدرت مهيب مرا كه بوسيلۀ تو به آنها نشان می‌دهم، خواهند ديد. آنچه را كه امروز به شما امر می‌كنم، اطاعت كنيد. من قبايل اموری، كنعانی، حيتی، فرزی، حوی و يبوسی را از سر راه شما برمی‌دارم. مواظب باشيد هرگز با آن قبايل پيمان دوستی نبنديد، مبادا شما را به راه‌های گمراه كننده بكشانند. بلكه بايد بتها، مجسمه‌های شرم‌آور و قربانگاه‌های آنها را ويران كنيد. نبايد خدايی را جز من عبادت نماييد، زيرا من خدای غيوری هستم و پرستش خدای غير را تحمل نمی‌كنم. «هرگز نبايد با ساكنان آنجا پيمان دوستی ببنديد؛ چون آنها بجای پرستش من، بتها را می‌پرستند و برای آنها قربانی می‌كنند. اگر با ايشان دوست شويد شما را به بت‌پرستی خواهند كشانيد؛ شما دختران بت پرست آنها را برای پسران خود خواهيد گرفت و در نتيجه پسران شما هم از خدا برگشته بتهای زنان خود را خواهند پرستيد. «برای خود هرگز بت نسازيد. «عيد فطير را هر سال به مدت هفت روز جشن بگيريد. اين جشن را همانطور كه گفتم در ماه ابيب برگزار كنيد، چون درهمين ماه بود كه از بندگی مصريان آزاد شديد. «تمام نخست‌زاده‌های نر گاو و گوسفند و بز شما به من تعلق دارند. در برابر نخست‌زادۀ نر الاغ، يک بره به من تقديم كنيد و اگر نخواستيد اين كار را بكنيد گردن الاغ را بشكنيد. ولی برای تمام پسران ارشد خود حتماً بايد عوض دهيد. «هيچكس نبايد با دست خالی به حضور من حاضر شود. «فقط شش روز كار كنيد و در روز هفتم استراحت نماييد، حتی در فصل شخم و فصل درو. «عيد هفته‌ها را در هنگام نخستين درو گندم و عيد سايبانها را در پاييز كه فصل جمع‌آوری محصول است نگاهداريد. «سالی سه بار تمام مردان و پسران قوم اسرائيل بايد برای عبادت به حضور خداوند، خدای اسرائيل بيايند. زمانی كه بحضور من می‌آييد، كسی دست طمع بسوی سرزمين شما دراز نخواهد كرد، زيرا تمام قبايل بيگانه را از ميان شما بيرون می‌رانم و حدود سرزمين شما را وسيع می‌گردانم. «خون قربانی را هرگز همراه با نان خميرمايه‌دار به حضور من تقديم نكنيد و از گوشت برۀ عيد پسح تا صبح چيزی باقی نگذاريد. «هر سال بهترين نوبر محصولات خود را به خانۀ خداوند، خدای خود بياوريد. «بزغاله را در شير مادرش نپزيد.» خداوند به موسی فرمود: «اين قوانين را بنويس، چون عهد خود را بر اساس اين قوانين با تو و با قوم اسرائيل بسته‌ام.» موسی چهل شبانه روز بالای كوه در حضور خداوند بود. در آن مدت نه چيزی خورد و نه چيزی آشاميد. در آن روزها بود كه خداوند ده فرمان را روی دو لوح سنگی نوشت. وقتی موسی با دو لوح سنگی از كوه سينا فرودآمد، چهره‌اش بر اثر گفتگو با خدا می‌درخشيد؛ ولی خود موسی از اين درخشش خبر نداشت. هارون و قوم اسرائيل وقتی موسی را با آن صورت نورانی ديدند، ترسيدند به او نزديک شوند. *** ولی موسی ايشان را به نزد خود خواند. آنوقت هارون و بزرگان قوم نزد او آمدند و موسی با ايشان سخن گفت. سپس تمام مردم پيش او آمدند و موسی دستوراتی را كه خداوند در بالای كوه به او داده بود، به ايشان باز گفت. موسی پس از آنكه سخنانش تمام شد، نقابی بر صورت خود كشيد. هر وقت موسی به خيمهٔ عبادت می‌رفت تا با خداوند گفتگو كند، نقاب را از صورتش بر می‌داشت. وقتی از خيمه بيرون می‌آمد هر چه از خداوند شنيده بود برای قوم بازگو می‌كرد، و مردم صورت او را كه می‌درخشيد، می‌ديدند. سپس او نقاب را دوباره به صورت خود می‌كشيد و نقاب بر صورت او بود تا وقتی كه باز برای گفتگو با خداوند به خيمۀ عبادت داخل می‌شد. موسی تمام قوم اسرائيل را دور خود جمع كرد و به ايشان گفت: «اين است دستوراتی كه خداوند به شما داده است تا از آن اطاعت كنيد: فقط شش روز كار كنيد و روز هفتم را كه روز مقدس خداوند است استراحت و عبادت نماييد. هر كس كه در روز هفتم كار كند بايد كشته شود. آن روز در خانه‌هايتان حتی آتش هم روشن نكنيد.» سپس موسی به قوم اسرائيل گفت: «خداوند فرموده كه از آنچه داريد برای او هديه بياوريد. هدايای كسانی كه از صميم قلب هديه می‌دهند بايد شامل اين چيزها باشد: طلا، نقره، مفرغ؛ نخهای آبی، ارغوانی و قرمز؛ كتان لطيف؛ پشم بز؛ پوست قوچ كه رنگش سرخ شده باشد و پوست خز؛ چوب اقاقيا؛ روغن زيتون برای چراغها؛ مواد خوشبو برای تهيۀ روغن مسح؛ بخور خوشبو؛ سنگ جزع و سنگهای قيمتی ديگر برای ايفود و سينه بند كاهن. «شما ای صنعتگران ماهر، بياييد و آنچه را كه خداوند امر فرموده است، بسازيد: خيمۀ عبادت و پوششهای آن، تكمه‌ها، چوب بست خيمه، پشت بندها، ستونها و پايه‌ها؛ صندوق عهد و چوبهای حامل آن، تخت رحمت، پردۀ حايل بين قدس و قدس الاقداس؛ ميز و چوبهای حامل آن و تمام ظروف آن، نان مقدس؛ چراغدان با چراغها و روغن و لوازم ديگر آن؛ قربانگاه بخور و چوبهای حامل آن، روغن تدهين و بخور خوشبو؛ پردهٔ در ورودی خيمه؛ قربانگاه قربانی سوختنی، منقل مشبک مفرغی قربانگاه و چوبهای حامل با تمام لوازم آن؛ حوض مفرغی با پايۀ آن؛ پرده‌های دور حياط، ستونها و پايه‌های آنها، پردۀ در ورودی حياط؛ ميخهای خيمه و حياط خيمه و طنابهای آن؛ لباسهای بافته شده برای خدمت در قدس يعنی لباس مقدس هارون كاهن و لباسهای پسرانش.» پس تمام قوم اسرائيل از نزد موسی رفتند، اما كسانی كه تحت‌تأثير قرار گرفته بودند با اشتياق بازگشتند و هدايايی برای آماده ساختن لباسهای مقدس، خيمه و وسايل موردنياز جهت خدمت در آن، با خود آوردند تا به خداوند تقديم كنند. مردان و زنان با اشتياق زياد آمدند و جواهراتی از قبيل سنجاق، گوشواره، انگشتر، گردنبند و اشياء ديگری از طلا تقديم كردند. برخی نيز نخهای آبی، ارغوانی و قرمز؛ كتان لطيف؛ پشم بز؛ پوست سرخ شدۀ قوچ و پوست خز آوردند. عده‌ای ديگر نقره و مفرغ به خداوند تقديم كردند. بعضی هم چوب اقاقيا برای ساختن خيمه با خود آوردند. زنانی كه در كار ريسندگی مهارت داشتند، نخهای آبی و ارغوانی و قرمز و كتان لطيف و پشم بز ريسيدند و آوردند. *** بزرگان قوم، سنگ جزع و سنگهای قيمتی ديگر برای تزيين ايفود و سينه‌بند كاهن آوردند، و نيز عطريات و روغن برای روشنايی و روغن مسح و بخور معطر. بدين ترتيب تمام مردان و زنان بنی‌اسرائيل كه مشتاق بودند در كاری كه خداوند به موسی امر فرموده بود كمک كنند، با خرسندی خاطر هدايای خود را به خداوند تقديم كردند. سپس موسی به قوم گفت: «خداوند، بصل‌ئيل (پسر اوری) را كه نوۀ حور و از قبيلهٔ يهودا است برگزيده و او را از روح خود پر ساخته است و حكمت و توانايی و مهارت بخشيده، تا خيمۀ عبادت و تمام وسايل آن را بسازد. *** او در ساختن ظروف طلا و نقره و مفرغ، همچنين در كار خراطی و جواهر سازی و هر صنعتی استاد است. خدا به او و اهولياب (پسر اخيسامک از قبيلهٔ دان) استعداد تعليم دادن هنر به ديگران را عطا فرموده است. خداوند به آنها دركار طراحی، نساجی و طرازی پارچه‌های آبی، ارغوانی، قرمز و كتان لطيف مهارت خاصی بخشيده است. ايشان صنعتگران ماهری هستند. «صنعتگران ديگر هم با استعدادهای خدادادی خود بايد بصل‌ئيل و اهولياب را در ساختن و آراستن خيمهٔ عبادت، طبق طرحی كه خداوند داده، كمک كنند.» پس موسی بصل‌ئيل و اهولياب و تمام صنعتگرانی را كه خداوند به آنها مهارت بخشيده و مايل به خدمت بودند احضاركرد تا مشغول كار شوند. آنها تمام هدايايی را كه بنی‌اسرائيل هر روز صبح برای بنای خيمۀ عبادت می‌آوردند، از موسی تحويل می‌گرفتند. سرانجام صنعتگرانی كه مشغول ساختن خيمه بودند دست از كار كشيدند و نزد موسی رفتند و گفتند: «مردم برای كاری كه خداوند دستور آن را داده است بيش از آنچه لازم است هديه آورده‌اند.» *** پس موسی فرمود تا در اردوگاه ندا كرده، بگويند كه ديگركسی هديه نياورد. بدين ترتيب بنی‌اسرائيل از آوردن هديه بازداشته شدند، چون هدايای موجود، برای اتمام كار خيمه بيش از حد مورد نياز بود. صنعتگرانی كه مشغول كار بودند، خيمۀ عبادت را با ده پرده از كتان لطيف ريز بافت و نخهای آبی، ارغوانی و قرمز درست كردند. هر يک از پرده‌ها چهارده متر طول و دو متر عرض داشت. آنها نقش فرشتگان را روی پرده‌ها با دقت گلدوزی كردند. *** سپس آن ده پرده را پنج پنج بهم دوختند تا دو قطعۀ جداگانه تشكيل شود. برای وصل كردن اين دو قطعۀ بزرگ، در لبۀ آخرين پردهٔ هر قطعه پنجاه جا تكمۀ آبی ساختند. *** سپس پنجاه تكمه از طلابرای پيوستن اين دو قطعه پرده به يكديگر درست كردند تا پرده‌های دور خيمه بصورت يكپارچه درآيد. برای پوشش سقف عبادتگاه، يازده قطعۀ ديگر از پشم بز بافتند. طول هر يک از آنها پانزده متر و عرض هر يک دو متر بود. *** پنج قطعه را بهم وصل كردند بطوری كه بصورت يک قطعۀ بزرگ درآمد. شش قطعۀ ديگر را نيز بهم دوختند. در حاشيۀ هر يک از اين دو قطعهٔ بزرگ پنجاه جا تكمه باز كردند و آنها را با پنجاه تكمۀ مفرغی بهم وصل كردند تا بدينگونه دو قطعۀ بزرگ بهم وصل شوند. دو پوشش ديگر درست كردند يكی از پوست قوچ كه رنگش سرخ شده بود و ديگری از پوست خز، تا آنها را به ترتيب روی پوشش اولی بيندازند. چوب بست خيمۀ عبادت را از تخته‌های چوب اقاقيا ساختند تا بطور عمودی قرار گيرد. درازای هر تخته پنج متر و پهنای آن هفتاد و پنج سانتی‌متر بود. هر طرف تخته دو زبانه داشت كه آن را به تختهٔ پهلويی جفت می‌كرد. تخته‌های لازم برای عبادتگاه بدين تعداد بود: بيست تخته با چهل پايهٔ نقره‌ای برای قسمت جنوبی، كه زير هر تخته دو پايه قرار داشت تا زبانه‌ها را نگاهدارند. *** بيست تختۀ ديگر برای سمت شمالی خيمه با چهل پايۀ نقره‌ای، يعنی برای هر تخته دو پايه. *** برای سمت غربی خيمه كه پشت آن بود، شش تخته ساخته شد. سپس دو تختۀ ديگر برای گوشه‌های پشت خيمه درست كردند. شش تختۀ سمت غربی از بالا و پايين بوسيلۀ حلقه‌ها به تخته‌های گوشه متصل می‌شد. پس در سمت غربی، مجموعاً هشت تخته با شانزده پايۀ نقره‌ای، يعنی زير هر تخته دو پايه، قرار گرفت. سپس پشت بندهايی ازچوب اقاقيا ساختند تا بطور افقی تخته‌ها را نگهدارند: پنج تير پشت بند برای تخته‌هايی كه درسمت شمال قرارداشتند وپنج تير برای تخته‌های سمت جنوب و پنج تير برای تخته‌هايی كه در سمت غربی انتهای خيمه قرار داشتند. *** تير وسطی را نيز ساختند تابطور سراسری از وسط تخته‌ها بگذرد. سپس تخته‌ها و تيرها را با روكش طلا پوشاندند و حلقه‌هايی از طلا جهت نگهداشتن تيرها روی تخته‌ها ساختند. پردهٔ مخصوص را كه بين قدس و قدس‌الاقداس بود از كتان لطيف ريز بافت و نخهای آبی، ارغوانی و قرمز درست كردند و نقش فرشتگان را با دقت روی آن گلدوزی نمودند. برای آويزان كردن پرده، چهار ستون از چوب اقاقيا با روكش طلا و قلابهايی از طلا ساختند و برای ستونها چهار پايۀ نقره‌ای درست كردند. سپس يک پرده از كتان لطيف ريزبافت برای در عبادتگاه تهيه نموده، آن را با نخهای آبی، ارغوانی و قرمز گلدوزی كردند. برای اين پرده پنج ستون قلابدار ساختند. سپس سر ستونها و گيره‌ها را با روكش طلا پوشاندند و پنج پايۀ مفرغی برای ستونها درست كردند. بصل‌ئيل، صندوق عهد را از چوب اقاقيا كه درازای آن يک متر و 25 سانتی متر و پهنا و بلندی آن هر كدام هفتاد وپنج سانتی متر بود، ساخت. بيرون و درون آن را با طلای خالص پوشانيد و نواری از طلا دور لبۀ آن كشيد. برای صندوق چهار حلقه از طلا آماده كرد و آنها را در چهار گوشۀ قسمت پايين آن متصل نمود، يعنی در هر طرف دو حلقه. بعد دو چوب بلند تهيه شده از درخت اقاقيا با روكش طلا برای برداشتن صندوق فراهم ساخت و چوبها را در داخل حلقه‌های دو طرف صندوق گذاشت. *** سرپوش صندوق يعنی تخت رحمت را به درازای يک متر و ده سانتيمتر و پهنای هفتاد سانتيمتر، از طلای خالص درست كرد. سپس دو مجسمۀ فرشته از طلا در دو سر تخت رحمت ساخت. فرشته‌ها را طوری روی تخت رحمت ساخت كه با آن يكپارچه شد. *** مجسمهٔ فرشته‌ها، روبروی هم و نگاهشان بطرف تخت و بالهايشان بر بالای آن گسترده بود. آنگاه بصل‌ئيل، ميز نان مقدس را از چوب اقاقيا به درازای يک متر و پهنای نيم متر و بلندی 75 سانتی متر ساخت. آن را با روكشی از طلای خالص پوشانيد و قابی از طلا بر دورتادور لبۀ آن نصب كرد. حاشيۀ دور لبۀ ميز را به پهنای چهار انگشت درست كرد و دور حاشيه را با قاب طلا پوشانيد. چهار حلقه از طلا برای ميز ساخت و حلقه‌ها رابه چهار گوشهٔ بالای پايه‌های ميز نصب كرد. اين حلقه‌ها برای چوبهايی بود كه به هنگام برداشتن و جابجا كردن ميز می‌بايست در آنها قرار گيرد. *** اين چوبها را از درخت اقاقيا با روكش طلا ساخت. همچنين بشقابها، كاسه‌ها، جامها و پياله‌هايی از طلای خالص برای ريختن هدايای نوشيدنی درست كرد تا آنها را روی ميز بگذارند. چراغدان را نيز از طلای خالص درست كرد. پايه و بدنۀ آن را يكپارچه و از طلای خالص ساخت و نقش گلهای روی آن را نيز كه شامل كاسبرگ و غنچه بود از طلا درست كرد. بر بدنهٔ چراغدان شش شاخه قرار داشت، يعنی در هر طرف سه شاخه. روی هر يک از شاخه‌ها سه گل بادامی شكل بود. خود بدنه را با چهار گل بادامی شكل تزيين كرد طوری كه گلها بين شاخه‌ها و بالا و پايين آنها قرار گرفتند. *** تمام اين نقشها و شاخه‌ها و بدنه از يک تكه طلای خالص بود. هفت چراغ آن و انبرها و سينی‌هايش را از طلای خالص ساخت. برای ساختن اين چراغدان و لوازمش سی و چهار كيلو طلا بكار رفت. قربانگاه بخور را به شكل چهار گوش به ضلع نيم متر و بلندی يک متر از چوب اقاقيا درست كرد. آن را طوری ساخت كه در چهار گوشۀ آن چهار زايده به شكل شاخ بود. روكش قربانگاه و شاخهای آن از طلای خالص بود. قابی دورتادور آن از طلا درست كرد. در دو طرف قربانگاه، زير قاب طلايی، دو حلقه از طلا برای قرار گرفتن چوبها ساخت تا با آنها قربانگاه را حمل كنند. اين چوبها از درخت اقاقيا تهيه شده بود و روكش طلا داشت. سپس روغن مسح مقدس و بخور خالص معطر را تهيه كرد. قربانگاه قربانی سوختنی نيز با چوب اقاقيا به شكل چهارگوش ساخته شد. هر ضلع آن دو و نيم متر و بلنديش يک و نيم متر بود. آن را طوری ساخت كه در چهار گوشه‌اش چهار زايده به شكل شاخ بود. تمام قربانگاه و شاخها روكشی از مفرغ داشت. لوازم آن كه شامل سطلها، خاک اندازها، كاسه‌ها، چنگكها و آتشدانها بود، همگی از مفرغ ساخته شد. يک منقل مشبک مفرغی كه در هر گوشۀ آن يک حلقهٔ فلزی بود، برای قربانگاه ساخت و آن را تا نيمهٔ قربانگاه فرو برد تا روی لبه‌ای كه در آنجا وجود داشت قرار گيرد. *** برای جابجا كردن قربانگاه چوبهايی از درخت اقاقيا با روكش مفرغ ساخت و چوبها را درحلقه‌هايی كه در دو طرف قربانگاه نصب شده بود، فرو كرد. قربانگاه، درونش خالی بود و از تخته ساخته شده بود. *** حوض مفرغی و پايهٔ مفرغی‌اش را از آيينه‌های زنانی كه در كنار در خيمه خدمت می‌كردند، ساخت. بعد بصل‌ئيل برای عبادتگاه حياطی درست كرد كه ديوارهايش از پرده‌های كتان لطيف ريزبافت بود. طول پرده‌های سمت جنوب پنجاه متر بود. بيست ستون مفرغی برای پرده‌ها ساخت و برای اين ستونها پايه‌های مفرغی و قلابها و پشت‌بندهای نقره‌ای درست كرد. برای سمت شمالی حياط نيز همين كار را كرد. طول ديوار پرده‌ای سمت غربی بيست و پنج متر بود. ده ستون با ده پايه برای پرده‌ها ساخت و برای هر يک از اين ستونها قلابها و پشتبندهای نقره‌ای درست كرد. طول ديوار پرده‌ای سمت شرقی هم بيست و پنج متر بود. پرده‌های هر طرف در ورودی هفت و نيم متر بود. برای نگاه‌داشتن اين پرده‌ها هم سه ستون و سه پايه در هر طرف ساخت. *** تمام پرده‌های ديوار حياط خيمه از كتان لطيف ريز بافت بود. پايه‌های ستونها از مفرغ، و قلابها و پشت‌بندها و روكش سر ستونها از نقره بود. تمام ستونهای اطراف حياط با پشت‌بندهای نقره‌ای به هم مربوط شدند. پردۀ در ورودی خيمه از كتان لطيف ريزبافت تهيه گرديد و با نخهای آبی، ارغوانی و قرمز گلدوزی شد. طول اين پرده ده متر و بلنديش مانند پرده‌های ديوار حياط، دو و نيم متر بود. چهار ستون برای پرده ساخت. پايه‌های ستونها از مفرغ، و قلابها و پشت‌بندها و روكش سر ستونها از نقره بود. تمام ميخهايی كه در بنای خيمه و حياط آن بكار رفت، از مفرغ بود. اين است صورت مقدار فلزی كه در ساختن خيمۀ عبادت بكار رفت. اين صورت به دستور موسی، بوسيلۀ لاويها و زير نظر ايتامار پسر هارون كاهن تهيه شد. (بصل‌ئيل پسر اوری و نوۀ حور از قبيلۀ يهودا، آنچه را كه خداوند به موسی دستور داده بود، ساخت. دستيار او در اين كار اهولياب پسر اخيسامک از قبيلۀ دان بود كه در كار طراحی، نساجی و طرازی پارچه‌های آبی، ارغوانی، قرمز و كتان لطيف مهارت داشت.) بنی‌اسرائيل جمعاً حدود هزار كيلوگرم طلا هديه كردند كه تمام آن صرف ساختن عبادتگاه شد. مقدار نقرۀ مصرف شده حدود سه هزار و چهارصد و سی كيلوگرم بود. اين مقدار نقره از ‎‪603‎٬550‬ نفر دريافت شده بود كه اساميشان در سرشماری نوشته شده و سنشان بيست سال به بالا بود. هر يک از اين افراد حدود شش گرم نقره هديه داده بودند. *** برای پايه‌های چوب بست خيمهٔ عبادت و پايه‌های ستونهای پردۀ داخل آن، سه هزار و چهارصد كيلوگرم نقره مصرف شد، يعنی برای هر پايه سی و چهار كيلوگرم. باقی ماندهٔ نقره كه سی كيلوگرم بود برای قلابهای ستونها، پشت‌بندها و روكش سر ستونها مصرف شد. بنی‌اسرائيل دوهزار و چهارصد و بيست و پنج كيلوگرم مفرغ هديه آوردند. اين مقدار مفرغ برای پايه‌های ستونهای در ورودی خيمه، قربانگاه مفرغی، منقل مشبک و ساير لوازم قربانگاه، همچنين برای پايه‌های ستونهای دور حياط و پايه‌های در ورودی آن، و نيز برای ميخهای خيمه و پرده‌های دور حياط بكار رفت. سپس برای كاهنان از نخهای آبی، ارغوانی و قرمز لباس‌هايی بافتند. اين لباسها را موقع خدمت در قدس می‌پوشيدند. لباس مقدس هارون كاهن هم طبق دستوری كه خداوند به موسی داده بود، تهيه شد. ايفود كاهن از كتان لطيف ريزبافت و نخهای آبی، ارغوانی و قرمز و رشته‌هايی از طلا درست شد. آنها ورقه‌های طلا را چكش زدند تا باريک شد، سپس آنها را بريده، بصورت رشته‌هايی در آوردند و با نخهای آبی، ارغوانی و قرمز و كتان لطيف در تهيه ايفود بكار بردند و روی ايفود را با دقت گلدوزی كردند. ايفود از دو قسمت، جلو و پشت، تهيه شد و با دو بند روی شانه‌ها، بهم وصل گرديد. همانطوركه خداوند به موسی دستور داده بود، بند كمر ايفود متصل به آن و از جنس خود ايفود بود، يعنی از رشته‌های طلا و كتان لطيف ريز بافت و نخهای آبی، ارغوانی و قرمز. *** دو سنگ جزع در قابهای طلا گذاشتند و آنها را روی بندهای شانه‌های ايفود دوختند. نامهای دوازده قبيلۀ بنی‌اسرائيل با مهارتی خاص روی آن دو قطعه سنگ حكاكی شده بود. اين سنگها باعث می‌شد خدا به ياد قوم باشد. همۀ اين كارها طبق دستوری كه خداوند به موسی داد، انجام گرفت. *** سينه بند را مثل ايفود از كتان لطيف ريزبافت، نخهای آبی، ارغوانی و قرمز، و رشته‌های طلا تهيه نموده، روی آن را با دقت گلدوزی كردند. آن را دولا، مثل يک كيسهٔ چهارگوش دوختند كه طول هر ضلعش يک وجب بود. چهار رديف سنگ قيمتی روی آن نصب شد. در رديف اول، عقيق سرخ و ياقوت زرد و ياقوت آتشی بود. در رديف دوم، زمرد و ياقوت كبود و الماس بود. در رديف سوم، فيروزه و عقيق يمانی و ياقوت بنفش و در رديف چهارم، زبرجد و جزع و يشم نصب شد. همهٔ اين سنگهای قيمتی را در قابهای طلا جای دادند. هر يک از اين سنگها علامت يكی از دوازده قبيلهٔ بنی‌اسرائيل بود و نام آن قبيله روی آن سنگ حک شد. دو قاب از طلا و دو رشته زنجير طلای تابيده درست كردند و قسمت بالای سينه‌بند را بوسيلۀ دو رشته زنجير طلا به ايفود بستند. دو سر زنجيرها به حلقه‌های طلا كه در گوشه‌های سينه‌بند جاسازی شده بود، بسته شد، و دو سر ديگر زنجيرها را از جلو به قابهای طلای روی شانه‌ها وصل كردند. *** *** *** دو حلقۀ طلای ديگرنيز درست كردند و آنها را به دو گوشۀ پايين سينه‌بند، روی لايۀ زيرين بستند. دو حلقه طلای ديگر هم درست كردند و آنها را در قسمت جلو ايفود و كمی بالاتر از بند كمر نصب كردند. بعد، همانطور كه خداوند به موسی فرموده بود، حلقه‌های سينه‌بند را با نوار آبی رنگ به حلقه‌های ايفود كه بالاتر از بند كمر قرار داشت بستند تا سينه بند از ايفود جدا نشود. ردايی كه زير ايفود پوشيده می‌شد، تمام از پارچۀ آبی تهيه شد. شكافی برای سر در آن باز كردند و حاشيۀ شكاف را با دست بافتند تا پاره نشود. با نخهای آبی، ارغوانی و قرمز و كتان ريزبافت منگوله‌هايی به شكل انار درست كردند و آنها را دور تا دور لبۀ دامن ردا آويختند. زنگوله‌هايی از طلای خالص نيز ساختند و آنها را در فاصلهٔ بين انارها آويزان كردند، همانطور كه خداوند به موسی فرموده بود. اين ردا موقع خدمت خداوند پوشيده می‌شد. *** آنها از كتان لطيف برای هارون و پسرانش پيراهن، عمامه و كلاه‌های زيبا درست كردند و از كتان لطيف ريزبافت لباس‌های زير تهيه ديدند. كمربند را از كتان لطيف ريزبافت تهيه نموده، آن را با نخهای آبی، ارغوانی و قرمز گلدوزی كردند، همانطور كه خداوند به موسی فرموده بود. *** *** نيم تاج مقدس را از طلای خالص ساختند و اين كلمات را روی آن نقش كردند: «مقدس برای خداوند.» همانطوركه خداوند گفته بود، نيم تاج را با يک نوار آبی رنگ به قسمت جلو عمامه بستند. سرانجام تمام قسمت‌ها و لوازم خيمۀ عبادت طبق آنچه خداوند به موسی فرموده بود بوسيلۀ بنی‌اسرائيل آماده شد. سپس ايشان قسمت‌های ساخته شده خيمه و همۀ لوازم آن را پيش موسی آوردند: تكمه‌ها، چوب بست خيمه، پشت‌بندها، ستونها، پايه‌ها؛ پوشش از پوست سرخ شدهٔ قوچ و پوشش از پوست خز، پردۀ حايل بين قدس و قدس‌الاقداس؛ صندوق عهد و ده فرمان خدا كه در آن بود و چوبهای حامل آن، تخت رحمت؛ ميز و تمام وسايل آن، نان مقدس؛ چراغدان طلای خالص با چراغها، روغن و همۀ لوازم آن؛ قربانگاه طلايی، روغن تدهين و بخور معطر؛ پردۀ در ورودی خيمه؛ قربانگاه مفرغی با منقل مشبک مفرغی و چوبهای حامل و ساير لوازم آن؛ حوض و پايه‌اش؛ پرده‌های دور حياط با ستونها و پايه‌های آنها، پردۀ در ورودی حياط؛ طنابها و ميخهای خيمه، و تمام ابزارهايی كه در ساختن خيمه بكار می‌رفت. آنها همچنين لباس‌های بافته شده برای خدمت در قدس يعنی لباس‌های مقدس هارون كاهن و پسرانش را از نظر موسی گذراندند. به اين ترتيب بنی‌اسرائيل تمام دستورات خداوند را كه برای ساختن خيمه به موسی داده بود، بكار بستند. موسی تمام كارهای انجام شده را ملاحظه كرد و بخاطر آن، قوم را بركت داد، چون همه چيز مطابق دستور خداوند ساخته شده بود. آنگاه خداوند به موسی فرمود: «در نخستين روز ماه اول، خيمۀ عبادت را برپا كن *** و صندوق عهد را كه ده فرمان در آن قرار دارد، در داخل خيمه بگذار و پردۀ مخصوص را جلو آن آويزان كن. سپس ميز را در خيمه بگذار و لوازمش را روی آن قرار بده. چراغدان را نيز در خيمه بگذار و چراغهايش را روشن كن. «قربانگاه طلا را برای سوزاندن بخور روبروی صندوق عهد بگذار. پردۀ در ورودی خيمه را بياويز. قربانگاه قربانی سوختنی را مقابل در ورودی بگذار. حوض را بين خيمۀ عبادت و قربانگاه قرار بده و آن را پر از آب كن. ديوار پرده‌ای حياط اطراف خيمه رابرپا نما و پردهٔ در ورودی حياط را آويزان كن. «روغن مسح را بردار و خيمه و تمام لوازم و وسايل آن را مسح كرده، تقديس نما تا مقدس شوند. سپس قربانگاه قربانی سوختنی و وسايل آن را مسح نموده، تقديس كن و قربانگاه، جايگاه بسيار مقدسی خواهد شد. بعد، حوض و پايه‌اش را مسح نموده، تقديس كن. «سپس هارون و پسرانش را كنار در ورودی خيمۀ عبادت بياور و آنها را با آب غسل بده. لباس مقدس را بر هارون بپوشان و او را مسح كرده تقديس نما تا در مقام كاهنی مرا خدمت كند. سپس پسرانش را بياور و لباس‌هايشان را به ايشان بپوشان. آنها را نيز مانند پدرشان مسح كن تا در مقام كاهنی مرا خدمت كنند. اين مسح بمنزلهٔ انتخاب ابدی آنها و نسل‌های ايشان است به مقام كاهنی.» موسی هر چه را كه خداوند به او فرموده بود بجا آورد. در نخستين روز ماه اول سال دوم، بعد از بيرون آمدن از مصر، خيمۀ عبادت برپا شد. موسی خيمۀ عبادت را به اين ترتيب برپا كرد: اول پايه‌های آن را گذاشت، سپس تخته‌های چوب بست را در پايه‌ها نهاده، پشت‌بندهای آنها را نصب كرد و ستونها را برپا نمود. آنگاه، همانطور كه خداوند فرموده بود، پوشش داخلی سقف را روی چوبها كشيد و پوششهای خارجی را روی آن گسترانيد. بعد، دو لوح سنگی را كه ده فرمان خدا روی آنها نوشته بود در صندوق عهد گذاشت و چوبهای حامل را درون حلقه‌ها قرار داد و سرپوش صندوق را كه «تخت رحمت» بود، روی آن نهاد. آنگاه صندوق عهد را به درون خيمۀ عبادت برد و پردۀ مخصوص را جلو آن كشيد، درست همانگونه كه خداوند فرموده بود. سپس موسی ميز را در سمت شمالی خيمۀ عبادت، بيرون پرده گذاشت، و همانطور كه خداوند به او فرموده بود، نان مقدس را روی ميز در حضور خداوند قرار داد. چراغدان را مقابل ميز در سمت جنوبی خيمه گذاشت و مطابق دستور خداوند چراغهای چراغدان را در حضور خداوند روشن كرد. قربانگاه طلا را در خيمه، بيرون پرده گذاشت و مطابق دستور خداوند بر آن بخور معطر سوزاند. موسی پردۀ در ورودی خيمهٔ عبادت را آويزان كرد. قربانگاه قربانی سوختنی را مقابل در ورودی خيمه گذاشت و روی آن قربانی سوختنی و هديه آردی تقديم كرد، درست همانطور كه خداوند فرموده بود. حوض را بين خيمۀ عبادت و قربانگاه قرار داد و آن را پر از آب كرد. موسی، هارون و پسرانش هر وقت می‌خواستند داخل خيمه بروند و يا به قربانگاه نزديک شوند، مطابق دستور خداوند در حوض دست و پای خود را می‌شستند. *** موسی ديوار پرده‌ای دور خيمه و قربانگاه را برپا نموده پردۀ در ورودی حياط را آويزان كرد. به اين ترتيب او همۀ كار را به پايان رسانيد. آنگاه ابری خيمۀ عبادت را پوشانيد و حضور پرجلال خداوند آن را پر ساخت بطوری كه موسی نتوانست وارد خيمه شود. *** از آن پس، هر وقت ابر از روی خيمه برمی‌خاست قوم اسرائيل كوچ می‌كردند و به راهنمايی آن به سفر ادامه می‌دادند. اما تا وقتی كه ابر روی خيمه باقی بود، قوم همچنان در جای خود می‌ماندند. در روز، ابر روی خيمهٔ عبادت قرار داشت و در شب، آتش در ابر پديدار می‌شد و قوم می‌توانستند آن را ببينند. به اين طريق، ابر، بنی‌اسرائيل را در تمام سفرهايشان هدايت می‌كرد. خداوند از خيمهٔ عبادت با موسی سخن گفت و به او فرمود كه دستورات زير را به قوم اسرائيل بدهد: وقتی كسی برای خداوند قربانی می‌كند، قربانی او بايد گاو، گوسفند و يا بز باشد. *** اگر بخواهد برای قربانی سوختنی يک گاو قربانی كند، آن گاو بايد نر و بی‌عيب باشد. گاو را دم در ورودی خيمۀ عبادت بياورد تا مورد قبول خداوند قرار گيرد. شخصی كه آن را می‌آورد، بايد دستش را روی سر حيوان بگذارد. به اين ترتيب آن قربانی پذيرفته شده، گناهان شخص را كفاره می‌كند. بعد خود آن شخص حيوان را در حضور خداوند سر ببرد و پسران هارون كه كاهنند، خون آن را بياورند و بر چهار طرف قربانگاه كه جلو در ورودی خيمهٔ عبادت است، بپاشند. سپس آن شخص پوست گاو را بكند و آن را قطعه‌قطعه كند، و كاهنان هيزم روی قربانگاه بگذارند، آتش روشن كنند و قطعه‌ها و سر و پيه آن را روی هيزم قرار دهند. آنگاه آن شخص بايد دل و روده و پاچه‌های گاو را با آب بشويد و كاهنان همه را روی قربانگاه بسوزانند. اين قربانی سوختنی كه بر آتش تقديم می‌شود، مورد پسند خداوند خواهد بود. اگر گوسفند يا بز برای قربانی بياورند، آن نيز بايد نر و بی‌عيب باشد. شخصی كه آن را می‌آورد بايد در سمت شمالی قربانگاه درحضور خداوند سرش را ببرد و كاهنان كه پسران هارونند، خونش را بر چهار طرف قربانگاه بپاشند. سپس، آن شخص حيوان قربانی شده را قطعه قطعه كند و كاهنان اين قطعه‌ها را با سر و پيه آن روی هيزم قربانگاه بگذارند. آن شخص بايد دل و روده و پاچه‌های گوسفند يا بز را با آب بشويد. سپس كاهنان همۀ آنها را روی آتش قربانگاه بسوزانند. اين قربانی سوختنی كه بر آتش تقديم می‌شود، موردپسند خداوند خواهد بود. اگر كسی می‌خواهد برای قربانی سوختنی پرنده قربانی كند، آن پرنده بايد قمری يا جوجه كبوتر باشد. كاهن، پرنده را بگيرد و جلو قربانگاه ببرد، سرش را بكند بطوری كه خونش بر پهلوی قربانگاه بريزد. چينه‌دان و محتويات داخل شكمش ‌ را درآورد و آنها را در طرف شرق قربانگاه درجايی كه خاكستر قربانگاه ريخته می‌شود بيندازد. سپس بالهای پرنده را گرفته، آن را از وسط پاره كند بدون اينكه پرنده دو تكه شود. آنگاه كاهن آن را روی هيزم قربانگاه بسوزاند. اين قربانی سوختنی كه بر آتش تقديم می‌شود، موردپسند خداوند خواهد بود. هرگاه كسی برای خداوند هديهٔ آردی آورد، هديۀ او بايد از آرد مرغوب باشد. او بايد روغن زيتون روی آن بريزد و كندر بر آن بگذارد. سپس يک مشت از آن را كه نمونۀ تمام هديه است به يكی از كاهنان بدهد تا آن را بسوزاند. اين هديه كه بر آتش تقديم می‌شود، موردپسند خداوند خواهد بود. بقيهٔ آرد به هارون و پسرانش داده شود تا برای خوراک از آن استفاده كنند. قسمتی كه به كاهنان داده می‌شود بسيار مقدس است، زيرا از هديه‌ای گرفته شده كه به خداوند تقديم شده است. هرگاه كسی نان پخته شده در تنور برای خداوند هديه آورد، آن نان بايد بدون خميرمايه و از آرد مرغوب مخلوط با روغن زيتون تهيه شده باشد. از نان بدون خمير مايه كه روغن روی آن ماليده شده باشد نيز می‌توان بعنوان هديه استفاده كرد. اگر كسی نان پخته شده روی ساج هديه آورد، آن نان نيز بايد از آرد مرغوب بدون خميرمايه و مخلوط با روغن زيتون باشد. او بايد آن را تكه‌تكه كند و رويش روغن بريزد. اين نيز يک نوع هديۀ آردی است. اگر هديۀ شما در تابه پخته شود، آن هم بايد از آرد مرغوب و روغن زيتون باشد. اين هدايای آردی را نزد كاهن بياوريد تا به قربانگاه ببرد و به خداوند تقديم كند. كاهنان بايد فقط مقدار كمی از هديه را بعنوان نمونه بسوزانند. اين هديه كه بر آتش تقديم می‌شود، مورد پسند خداوند است. بقيۀ هديه به كاهنان تعلق دارد. اين قسمت كه به كاهنان داده می‌شود بسيار مقدس است، زيرا از هديه‌ای گرفته شده كه به خداوند تقديم شده است. برای تهيۀ هديه آرديی كه به خداوند تقديم می‌شود از خميرمايه استفاده نكنيد، زيرا بكار بردن خمير مايه يا عسل در هدايايی كه بر آتش به خداوند تقديم می‌شود، جايز نيست. هنگام تقديم نوبر محصول خود به خداوند می‌توانيد از نان خميرمايه‌دار و عسل استفاده كنيد، ولی اين هديه را نبايد بر آتش قربانگاه بسوزانيد. به تمام هدايا بايد نمک بزنيد، چون نمک يادآور عهد خداست. هرگاه از نوبر محصول خود به خداوند هديه می‌دهيد دانه‌ها را از خوشه‌ها جدا كرده، بكوبيد و برشته كنيد. سپس روغن زيتون بر آن بريزيد و كندر روی آن بگذاريد، زيرا اين نيز نوعی هديهٔ آردی است. آنگاه كاهنان قسمتی از غلهٔ كوبيده شده و مخلوط با روغن را با تمام كندر بعنوان نمونه بر آتش بسوزانند و به خداوند تقديم كنند. هرگاه كسی بخواهد قربانی سلامتی به خداوند تقديم كند، می‌تواند برای اين كار از گاو نر يا ماده استفاده نمايد. حيوانی كه به خداوند تقديم می‌شود بايد سالم و بی‌عيب باشد. شخصی كه حيوان را تقديم می‌كند، بايد دست خود را روی سر آن بگذارد و دم در خيمۀ عبادت سرش را ببرد. پسران هارون خون آن را بر چهار طرف قربانگاه بپاشند، و پيه داخل شكم، قلوه‌ها و چربی روی آنها، وسفيدی روی جگر را همراه قربانی سوختنی بر آتش قربانگاه برای خداوند بسوزانند. اين هديه كه بر آتش تقديم می‌شود، موردپسند خداوند خواهد بود. *** *** برای قربانی سلامتی می‌توان از گوسفند و بز (نر يا ماده) كه سالم و بی‌عيب باشد نيز استفاده كرد. اگر قربانی، گوسفند باشد، شخصی كه آن را به خداوند تقديم می‌كند بايد دستش را روی سر حيوان بگذارد و دم در خيمۀ عبادت سرش را ببرد. كاهنان خون آن را بر چهار طرف قربانگاه بپاشند *** و پيه، دنبه، پيه داخل شكم، قلوه‌ها و چربی روی آنها، و سفيدی روی جگر را همچون خوراک به خداوند تقديم كرده، بر آتش قربانگاه بسوزانند. *** *** اگر قربانی، بز باشد، شخصی كه آن را به خداوند تقديم می‌كند بايد دستش را روی سر حيوان بگذارد و دم در خيمهٔ عبادت سرش را ببرد. كاهنان خون آن را بر چهار طرف قربانگاه بپاشند *** و پيه داخل شكم، قلوه‌ها و چربی روی آنها، و سفيدی روی جگر را همچون خوراک به خداوند تقديم كرده، بر آتش قربانگاه بسوزانند. اين هديه كه بر آتش تقديم می‌شود، موردپسند خداوند خواهد بود. تمام پيه آن حيوان به خداوند تعلق دارد. *** *** هيچ يک از شما نبايد خون يا پيه بخوريد. اين قانونی است ابدی برای شما و نسل‌هايتان، در هر جا كه باشيد. خداوند به موسی فرمود تا به قوم اسرائيل بگويد كه هر كه سهواً مرتكب گناهی شود و يكی از قوانين خداوند را زير پا گذارد، بايد طبق اين مقررات عمل كند: اگر خطا از كاهن اعظم سر زده باشد و بدين ترتيب قوم را نيز گناهكار ساخته باشد، برای گناه خود بايد گوساله‌های سالم و بی‌عيب به خداوند تقديم كند. گوساله را دم در خيمۀ عبادت بياورد، دستش را روی سر آن بگذارد و همانجا در حضور خداوند سرش را ببرد. كاهن اعظم مقداری از خون گوساله رابه داخل خيمۀ عبادت ببرد، انگشت خود را در خون فرو برد و در حضور خداوند آن را هفت بار جلو پردهٔ قدس‌الاقداس بپاشد. سپس در حضور خداوند قدری از خون را روی شاخهای قربانگاه بخور كه داخل خيمه است، بمالد. باقيماندهٔ خون را به پای قربانگاه قربانی سوختنی كه نزديک در خيمۀ عبادت است، بريزد. آنگاه تمام پيه داخل شكم، قلوه‌ها و چربی روی آنها، و سفيدی روی جگر را بردارد، و آنها را روی قربانگاه قربانی سوختنی بسوزاند، درست همانطور كه پيه گاو قربانی سلامتی را می‌سوزاند. اما باقيماندۀ گوساله، يعنی پوست، گوشت، كله، پاچه، دل و روده و سرگين را به مكان طاهری ببرد كه در خارج از اردوگاه برای ريختن خاكستر قربانگاه مقرر شده است و در آنجا آنها را روی هيزم بسوزاند. *** اگر تمام قوم اسرائيل سهواً مرتكب گناهی شوند و يكی از قوانين خداوند را زير پا بگذارند، هر چند اين كار را ندانسته انجام داده باشند، مقصر محسوب می‌شوند. وقتی آنها به گناه خود پی‌بردند، بايد گوساله‌ای برای كفارۀ گناه خود قربانی كنند. گوساله را به خيمۀ عبادت بياورند و در آنجا بزرگان قوم در حضور خداوند دستهای خود را روی سر حيوان بگذارند و آن را ذبح كنند. آنگاه كاهن اعظم مقداری از خون گوساله را به داخل خيمهٔ عبادت بياورد و انگشت خود را در خون فرو برد و در حضور خداوند آن را هفت بار جلو پردهٔ قدس‌الاقداس بپاشد. بعد در حضور خداوند قدری از خون را بر شاخهای قربانگاه بخور كه در خيمۀ عبادت است، بمالد و باقی ماندۀ خون را به پای قربانگاه قربانی سوختنی كه نزديک در خيمه است، بريزد. تمام پيه بايد روی قربانگاه سوزانده شود. كاهن اعظم بايد از همان روش قربانی گناه پيروی كند. به اين طريق برای قوم خدا كفاره خواهد كرد و خطای آنان بخشيده خواهد شد. او گوسالۀ قربانی شده را از اردوگاه بيرون ببرد و بسوزاند، همانطور كه گوسالۀ قربانی گناه خود را می‌سوزاند. اين قربانی گناه تمام قوم اسرائيل است. اگر يكی از رهبران سهواً مرتكب گناهی شود و يكی از قوانين خداوند، خدای خود را زير پا گذارد، مقصر محسوب می‌شود. وقتی او به گناهش پی‌برد، بايد يک بز نر سالم و بی‌عيب تقديم كند. دست خود را روی سر بز بگذارد و در جايی كه قربانی‌های سوختنی را سر می‌برند آن را ذبح كند و به خداوند تقديم نمايد. اين، قربانی گناه اوست. بعد كاهن قدری از خون قربانی گناه را بگيرد و با انگشت خود روی شاخهای قربانگاه قربانی سوختنی بمالد و بقيۀ خون را به پای قربانگاه بريزد. تمام پيه بايد مثل پيه قربانی سلامتی، روی قربانگاه سوزانده شود. به اين ترتيب كاهن برای گناه رهبر كفاره خواهد كرد و او بخشيده خواهد شد. اگر يک فرد عادی سهواً مرتكب گناهی شود و يكی از قوانين خداوند را زير پا گذارد، مقصر محسوب می‌شود. وقتی او به گناه خود پی‌برد، بايد يک بز مادهٔ سالم و بی‌عيب بياورد تا آن را برای گناهش قربانی كند. بز را به مكانی بياورد كه قربانی‌های سوختنی را سر می‌برند. در آنجا دست خود را روی سر حيوان بگذارد و آن را ذبح كند. كاهن با انگشت خود قدری از خون را روی شاخهای قربانگاه قربانی سوختنی بمالد و بقيهٔ خون را به پای قربانگاه بريزد. تمام پيه بايد مثل پيه قربانی سلامتی، روی قربانگاه سوزانده شود و اين مورد پسند خداوند خواهد بود. به اين ترتيب كاهن گناه آن شخص را كفاره خواهد كرد و او بخشيده خواهد شد. اگر آن شخص بخواهد برای كفارۀ گناهش بره قربانی كند، بايد آن بره، ماده و بی‌عيب باشد. او بايد دست خود را روی سر بره بگذارد و آن را در مكانی كه قربانی‌های سوختنی را سر می‌برند، بعنوان قربانی گناه ذبح كند. كاهن با انگشت خود قدری از خون را بر شاخهای قربانگاه قربانی سوختنی بمالد و بقيۀ خون را به پای قربانگاه بريزد. پيه آن مثل پيه برۀ قربانی سلامتی روی قربانگاه سوزانده شود. كاهن آن را مانند قربانی‌هايی كه بر آتش به خداوند تقديم می‌شود، بسوزاند. به اين ترتيب كاهن گناه آن شخص را كفاره خواهد كرد و او بخشيده خواهد شد. هرگاه كسی از وقوع جرمی اطلاع داشته باشد ولی در مورد آنچه كه ديده يا شنيده در دادگاه شهادت ندهد، مجرم است. هرگاه كسی لاشهٔ حيوان حرام گوشتی را لمس كند، حتی اگر ندانسته اين كار را كرده باشد، نجس و مجرم است. هرگاه كسی نجاست انسان را لمس كند، حتی اگر ندانسته اين كار را كرده باشد، وقتی متوجه شد چه كرده است، مجرم می‌باشد. اگر كسی نسنجيده قولی دهد و قسم بخورد كه آن را بجاآورد ولی بعد پی‌ببرد كه قول بی‌جايی داده است، مجرم می‌باشد. در هر يک از اين موارد، شخص بايد به گناهش اعتراف كند و برای قربانی گناه خود يک بره يا بز ماده نزد خداوند بياورد تا كاهن برايش كفاره كند. اگر شخص مجرم تنگدست باشد و نتواند بره‌ای بياورد، می‌تواند دو قمری يا دو جوجه كبوتر برای كفارهٔ گناه خود به خداوند تقديم كند، يكی برای قربانی گناه و ديگری برای قربانی سوختنی. كاهن پرنده‌ای را كه برای قربانی گناه آورده شده، بگيرد و سرش را ببرد، ولی طوری كه از تنش جدا نشود. سپس قدری از خون آن را بر پهلوی قربانگاه بپاشد و بقيه را به پای قربانگاه بريزد. اين، قربانی گناه است. پرندۀ دوم را بعنوان قربانی سوختنی طبق دستورالعملی كه قبلا داده شده است قربانی كند. به اين ترتيب كاهن برای گناه او كفاره خواهد كرد و گناه او بخشيده خواهد شد. اگر او فقيرتر از آنست كه بتواند دو قمری يا دو جوجه كبوتر برای كفارۀ گناه خود قربانی كند، می‌تواند يک كيلو آرد مرغوب بياورد. ولی نبايد آن را با روغن زيتون مخلوط كند يا كندر بر آن بگذارد، زيرا اين، قربانی گناه است. آرد را پيش كاهن بياورد تا كاهن مشتی از آن را بعنوان نمونه بردارد و روی قربانگاه بسوزاند، درست مثل قربانی‌هايی كه بر آتش به خداوند تقديم می‌شود. اين، قربانی گناه اوست. به اين ترتيب كاهن برای گناه او در هر يک از اين موارد، كفاره خواهد كرد و او بخشيده خواهد شد. در اين قربانی نيز مثل هديهٔ آردی، بقيۀ آرد به كاهن تعلق می‌گيرد. خداوند اين دستورات را به موسی داد: هرگاه كسی در دادن هديه‌ای كه در نظر خداوند مقدس است سهواً قصور ورزد، بايد يک قوچ سالم و بی‌عيب برای قربانی جبران به خداوند تقديم نمايد. قوچی كه برای قربانی جبران اهدا می‌شود بايد مطابق معيار رسمی، ارزيابی شود. او بايد علاوه بر باز پرداخت هديه، يک پنجم ارزش آن را نيز به آن افزوده، همه را به كاهن بدهد. كاهن با آن قوچ قربانی جبران، برايش كفاره خواهد كرد و او بخشيده خواهد شد. اگر كسی مرتكب گناهی شده، يكی از قوانين خداوند را زير پا بگذارد، ولی نداند كه چنين كاری از او سرزده است، باز مجرم است و برای قربانی جبران بايد يک قوچ سالم و بی‌عيب نزد كاهن بياورد. قيمت قوچ بايد مطابق قيمت تعيين شده باشد. كاهن با اين قربانی برای او كفاره كند تا گناهش بخشيده شود. *** اين قربانی جبران است برای جرمی كه او نسبت به خداوند مرتكب شده است. خداوند اين دستورات را به موسی داد: هرگاه كسی نسبت به من گناه كرده، از پس دادن چيزی كه پيش او گرو گذاشته شده خودداری نمايد يا در امانت خيانت ورزد، يا دزدی كند يا مال همسايه‌اش را غصب نمايد، و يا اينكه دربارهٔ چيز گمشده‌ای كه پيدا كرده است دروغ بگويد و قسم بخورد كه پيش او نيست، *** *** روزی كه جرم او ثابت شود بايد اصل مال را پس دهد و يک پنجم ارزش آن را نيز به آن افزوده، به صاحب مال بپردازد. *** او بايد قربانی جبران را كه يک قوچ سالم و بی‌عيب است نزد كاهن به خيمهٔ عبادت بياورد و به خداوند تقديم كند. قوچ بايد مطابق معيار رسمی، ارزيابی شود. كاهن با اين قربانی برای او در حضور خداوند كفاره خواهد كرد و گناه او بخشيده خواهد شد. آنگاه خداوند به موسی فرمود كه در مورد قربانی سوختنی اين مقررات را به هارون و پسرانش بدهد: قربانی سوختنی بايد تمام شب بر قربانگاه باشد و آتش قربانگاه خاموش نشود. *** صبح روز بعد، كاهن لباس زير و لباس كتانی خود را بپوشد و خاكستر قربانی سوختنی را برداشته، كنار قربانگاه بگذارد. سپس لباسش را عوض كند و خاكستر را بيرون اردوگاه ببرد و در مكان طاهری كه برای اين كار مقرر شده است، بريزد. كاهن هر روز صبح هيزم تازه بر آن بنهد و قربانی سوختنی روزانه را روی آن بگذارد و پيه قربانی سلامتی را بر آن بسوزاند. آتش قربانگاه بايد هميشه روشن بماند و خاموش نشود. *** مقررات مربوط به هديۀ آردی از اين قرار است: كاهن برای تقديم هديۀ آردی به خداوند جلو قربانگاه بايستد، سپس مشتی از آرد مرغوب آغشته به روغن زيتون را با كندری كه بر آن است بردارد و بعنوان نمونه برای خداوند روی قربانگاه بسوزاند. اين هديه مورد پسند خداوند خواهد بود. بقيهٔ آرد، متعلق به كاهنان می‌باشد تا از آن برای خوراک خود استفاده كنند. اين آرد بايد بدون خميرمايه پخته شود و در حياط عبادتگاه كه مكان مقدسی است خورده شود. اين قسمت از هديۀ آردی را كه بر آتش به خداوند تقديم می‌شود، خداوند به كاهنان داده است. مانند قربانی گناه و قربانی جبران، اين قسمت از هديهٔ آردی نيز بسيار مقدس می‌باشد. *** پسران هارون نسل اندر نسل می‌توانند اين قسمت از هديه را بخورند. اين هديه كه بر آتش به خداوند تقديم می‌شود، هميشه سهم كاهنان خواهد بود و كس ديگری حق ندارد به آن دست بزند. خداوند همچنين اين دستورات را به موسی داد: هارون و هر كدام از پسرانش در روزی كه برای مقام كاهنی انتصاب می‌شوند بايد يک كيلو آرد مرغوب، به اندازۀ هديهٔ آردی روزانه به حضور خداوند بياورند ونصف آن را در صبح و نصف ديگر را در عصر به خداوند تقديم كنند. *** اين هديه بايد روی ساج با روغن زيتون پخته شود سپس تكه‌تكه شده، بعنوان هديۀ آردی به خداوند تقديم گردد. اين هديه مورد پسند خداوند خواهد بود. هر كاهنی كه بجای پدر خود، كاهن اعظم می‌شود بايد در روز انتصاب خود همين هديه را تقديم كند. اين فريضه‌ای ابدی است. اين هديه بايد تماماً در حضور خداوند سوزانده شود و چيزی از آن خورده نشود. *** خداوند به موسی فرمود كه در مورد قربانی گناه اين مقررات را به هارون و پسرانش بدهد: اين قربانی بسيار مقدس است و بايد در حضور خداوند در جايی ذبح شود كه قربانی‌های سوختنی را سر می‌برند. *** كاهنی كه قربانی را تقديم می‌كند، گوشت آن را در حياط عبادتگاه كه جای مقدسی است، بخورد. فقط كسانی كه تقديس شده‌اند، يعنی كاهنان، اجازه دارند به اين گوشت دست بزنند. اگر خون آن قربانی به لباس ايشان بپاشد بايد لباس خود را در مكانی مقدس بشويند. ظرف سفالينی كه گوشت در آن پخته می‌شود بايد شكسته شود. اگر گوشت در يک ظرف مسی پخته شده باشد بايد آن ظرف را كاملاً تميز كنند و با آب بشويند. اولاد ذكور كاهنان می‌توانند از اين گوشت بخورند. اين قربانی بسيار مقدس است. اما در مواردی كه خون قربانی گناه برای كفاره در قدس به داخل خيمۀ عبادت برده می‌شود، گوشت قربانی را نبايد خورد بلكه بايد تماماً سوزاند. مقررات قربانی جبران كه قربانی بسيار مقدسی است، از اين قرار می‌باشد: حيوان قربانی بايد در مكانی كه قربانی سوختنی را سر می‌برند، ذبح شود و خونش بر چهار طرف قربانگاه پاشيده شود. كاهن تمام پيه آن را كه شامل دنبه و پيه داخل شكم، و نيز قلوه‌ها و چربی روی آنها، و سفيدی روی جگر می‌شود روی قربانگاه بگذارد. سپس، او همۀ آنها را بعنوان قربانی جبران بر آتش قربانگاه برای خداوند بسوزاند. پسران كاهنان می‌توانند از اين گوشت بخورند. اين گوشت بايد در جای مقدسی خورده شود. اين قربانی، بسيار مقدس است. قانونی كه بايد در مورد قربانی گناه و قربانی جبران رعايت شود اين است: گوشت قربانی به كاهنی تعلق دارد كه مراسم كفاره را اجرا می‌كند. (در ضمن پوست قربانی سوختنی نيز به آن كاهن تعلق دارد.) هر هديۀ آردی كه در تنور يا در تابه يا روی ساج پخته می‌شود به كاهنی تعلق خواهد گرفت كه آن را به خداوند تقديم می‌كند. تمام هدايای آردی ديگر، خواه مخلوط با روغن زيتون و خواه خشک، بطور مساوی به پسران هارون تعلق دارد. مقررات قربانی سلامتی كه به خداوند تقديم می‌شود از اين قرار است: اگر قربانی به منظور شكرگزاری باشد، همراه آن بايد اين نانهای بدون خميرمايه نيز تقديم شود قرصهای نان كه با روغن زيتون مخلوط شده باشد، نانهای نازک كه روغن مالی شده باشد، نانهايی كه از مخلوط آرد مرغوب و روغن زيتون تهيه شده باشد. در ضمن همراه قربانی بايد قرصهای نان خميرمايه‌دار نيز تقديم شود. از هر نوع نان بايد يک قسمت بعنوان هديۀ مخصوص به خداوند تقديم شود تا به كاهنی تعلق گيرد كه خون حيوان قربانی را روی قربانگاه می‌پاشد. گوشت حيوان قربانی سلامتی بايد در روزی كه بعنوان هديه شكرگزاری تقديم می‌گردد، خورده شود و چيزی از آن برای روز بعد باقی نماند. اگر قربانی، داوطلبانه يا نذری باشد، گوشت قربانی در روزی كه آن را تقديم می‌كنند، خورده شود. اگر از گوشت قربانی چيزی باقی بماند می‌توان آن را روز بعد نيز خورد. ولی هر چه تا روز سوم باقی بماند، بايد سوزاند. اگر در روز سوم چيزی از گوشت قربانی خورده شود، خداوند آن قربانی را قبول نخواهد كرد و به حساب نخواهد آورد زيرا آن گوشت نجس شده است. كسی هم كه آن را بخورد مجرم می‌باشد. *** گوشتی را كه به چيزی نجس خورده است نبايد خورد، بلكه بايد آن را سوزاند. گوشت قربانی را فقط كسانی می‌توانند بخورند كه طاهر هستند. هر كه طاهر نباشد و گوشت قربانی سلامتی را بخورد بايد از ميان قوم خدا طرد شود زيرا اين قربانی، مقدس است. هر كس به چيزی نجس دست بزند، خواه نجاست انسان باشد، خواه حيوان نجس و ياهر چيز نجس ديگر، و بعد از گوشت قربانی سلامتی بخورد، بايد از ميان قوم خدا طرد شود زيرا اين قربانی، مقدس است. خداوند به موسی فرمود كه اين دستورات را به قوم اسرائيل بدهد: هرگز پيه گاو و گوسفند و بز را نخوريد. *** پيه حيوانی كه مرده يا توسط جانوری دريده شده باشد هرگز خورده نشود بلكه از آن برای كارهای ديگر استفاده شود. هر كس پيه حيوانی را كه بر آتش به خداوند تقديم می‌شود بخورد بايد از ميان قوم طرد شود. هرگز خون نخوريد، نه خون پرنده و نه خون حيوان چهارپا. هركس، در هرجا، خون بخورد، بايد از ميان قوم خدا طرد شود. *** خداوند به موسی فرمود كه اين دستورات را به قوم اسرائيل بدهد: هركس بخواهد قربانی سلامتی به خداوند تقديم كند بايد با دست خود آن قربانی را كه بر آتش به خداوند تقديم می‌شود، بياورد. پيه و سينه را جلو قربانگاه تقديم كند و سينۀ قربانی را بعنوان هديۀ مخصوص، در حضور خداوند تكان دهد. *** *** كاهن پيه را بر قربانگاه بسوزاند، ولی سينۀ قربانی متعلق به هارون و پسرانش باشد. ران راست قربانی، بعنوان هديۀ مخصوص، به كاهنی داده شود كه خون و پيه قربانی را تقديم می‌كند؛ *** زيرا خداوند سينه و ران قربانی سلامتی را از قوم اسرائيل گرفته و آنها را بعنوان هديهٔ مخصوص به كاهنان داده است و هميشه به ايشان تعلق خواهد داشت. (اين قسمت از هدايايی كه بر آتش به خداوند تقديم می‌شود در روز انتصاب هارون و پسرانش به خدمت خداوند، به ايشان داده شد. در روزی كه ايشان مسح شدند، خداوند دستور داد كه قوم اسرائيل اين قسمت را به ايشان بدهند. اين، قانونی برای تمام نسلهای ايشان می‌باشد.) اينها مقرراتی بود درمورد قربانی سوختنی، هديۀ آردی، قربانی گناه، قربانی جبران، قربانی تقديس و قربانی سلامتی كه خداوند در بيابان، در كوه سينا به موسی داد تا قوم اسرائيل بدانند چگونه قربانی‌های خود را به خداوند تقديم كنند. خداوند به موسی فرمود: «هارون و پسرانش را با لباس‌های مخصوص ايشان و روغن تدهين، گوسالۀ قربانی گناه، دو قوچ و يک سبد نان بدون خميرمايه دم در خيمۀ عبادت بياور و تمام قوم اسرائيل را در آنجا جمع كن.» *** *** موسی طبق فرمان خداوند عمل كرد. همۀ قوم اسرائيل دم در خيمۀ عبادت جمع شدند. موسی به ايشان گفت: «آنچه اكنون انجام می‌دهم طبق فرمان خداوند است.» آنگاه موسی، هارون و پسرانش را فراخواند و ايشان را با آب غسل داد. پيراهن مخصوص كاهنی را به هارون پوشانيد و كمربند را به كمرش بست. سپس ردا را بر تن او كرد و ايفود را بوسيلۀ بند كمر آن بر او بست. بعد سينه‌بند را بر او بست و اوريم و تُميم ‌ را در آن گذاشت، و چنانكه خداوند فرموده بود، عمامه را بر سر هارون نهاد و نيم تاج مقدس را كه از طلا بود جلو عمامه نصب كرد. آنگاه موسی روغن مسح را گرفت و آن را بر خيمۀ عبادت و هر چيزی كه در آن بود پاشيد و آنها را تقديس نمود. سپس مقداری از روغن را برداشت و آن را هفت مرتبه بر قربانگاه، لوازم آن، حوض و پايه‌اش پاشيد و آنها را نيز تقديس كرد. بعد قدری از روغن مسح را بر سر هارون ريخت و به اين ترتيب او را برای خدمت كاهنی تقديس نمود. سپس موسی به امر خداوند پسران هارون را فراخواند و پيراهنها را به آنان پوشانيد و كمربندها را به كمرشان بست و كلاه‌ها را بر سرشان گذاشت. بعد گوسالهٔ قربانی گناه را جلو آورد و هارون و پسرانش دستهای خود را روی سر آن گذاشتند. موسی گوساله را ذبح كرد و قدری از خون آن را با انگشت بر چهار شاخ قربانگاه ماليد تا آن را طاهر سازد. باقيماندۀ خون را به پای قربانگاه ريخت. به اين ترتيب قربانگاه را تقديس كرده، برای آن كفاره نمود. سپس تمام پيه داخل شكم، سفيدی روی جگر، قلوه‌ها و چربی روی آنها را گرفت و همه را روی قربانگاه سوزانيد، و همانطور كه خداوند فرموده بود، لاشه و پوست و سرگين گوساله را در خارج از اردوگاه سوزانيد. بعد قوچ قربانی سوختنی را جلو آورد و هارون و پسرانش دستهای خود را روی سر آن گذاشتند. موسی قوچ را ذبح كرد و خونش را بر چهار طرف قربانگاه پاشيد. سپس لاشۀ قوچ را قطعه‌قطعه كرد و آنها را با كله و پيه حيوان سوزانيد. دل و روده و پاچه‌ها را با آب شست و آنها را نيز بر قربانگاه سوزانيد. پس همانطور كه خداوند به موسی دستور داده بود تمام آن قوچ بر قربانگاه سوزانده شد. اين قربانی سوختنی كه بر آتش تقديم شد، مورد پسند خداوند بود. پس از آن موسی قوچ دوم را كه برای تقديس كاهنان بود جلو آورد و هارون و پسرانش دستهای خود را روی سر آن گذاشتند. موسی قوچ را ذبح كرده، قدری از خونش را بر نرمۀ گوش راست هارون و شست دست راست او و شست پای راستش ماليد. بعد قدری از خون را بر نرمهٔ گوش راست و شست دست راست و شست پای راست پسران هارون ماليد. بقيۀ خون را بر چهار طرف قربانگاه پاشيد. پس از آن پيه، دنبه، پيه داخل شكم، سفيدی روی جگر، قلوه‌ها و چربی روی آنها و ران راست قوچ را گرفت و از داخل سبد نان بدون خميرمايه كه در حضور خداوند بود، يک قرص نان بدون خميرمايه، يک قرص نان روغنی و يک نان نازک برداشت و آنها را روی پيه و ران راست گذاشت. سپس، همۀ اينها را بر دستهای هارون و پسرانش قرار داد تا بعنوان هديۀ مخصوص، آنها را جلو قربانگاه تكان دهند و به خداوند تقديم كنند. پس از انجام اين تشريفات، موسی آنها را از هارون و پسرانش گرفت و با قربانی سوختنی بر قربانگاه سوزانيد. اين قربانی تقديس كه بر آتش تقديم شد، مورد پسند خداوند بود. موسی سينۀ قربانی را گرفت و آن را بعنوان هديهٔ مخصوص تكان داده، به خداوند تقديم كرد، درست همانطور كه خداوند به او دستور داده بود. اين سهم خود موسی از قوچی بود كه برای مراسم تقديس ذبح می‌شد. سپس موسی قدری از روغن مسح و قدری از خونی را كه بر قربانگاه بود گرفت و بر هارون و لباس‌های او و بر پسران او و لباس‌های ايشان پاشيد و به اين ترتيب هارون و پسرانش و لباس‌های آنها را تقديس كرد. آنوقت موسی به هارون و پسرانش گفت: «همانطور كه خداوند فرموده است، گوشت را دم در خيمۀ عبادت بپزيد و در آنجا آن را با نان مراسم تقديس كه در سبد است، بخوريد. هر چه از گوشت و نان باقی ماند بايد سوزانده شود. هفت روز از در خيمهٔ عبادت بيرون نرويد تا روزهای تقديستان سپری شود، زيرا مراسم تقديس شما هفت روز طول می‌كشد. آنچه امروز انجام شد به فرمان خداوند بود تا به اين ترتيب برای گناه شما كفاره داده شود. شما بايد هفت شبانه روز دم در خيمهٔ عبادت بمانيد و آنچه را كه خداوند فرموده است انجام دهيد و گر نه خواهيد مرد. اين دستور خداوند است.» بنابراين هارون و پسرانش هر چه را كه خداوند توسط موسی امر فرموده بود، انجام دادند. در روز هشتم، موسی، هارون و پسرانش را با بزرگان قوم اسرائيل جمع كرد و به هارون گفت: «يک گوسالۀ نر سالم و بی‌عيب برای قربانی گناه و يک قوچ سالم و بی‌عيب برای قربانی سوختنی بگير و آنها را به حضور خداوند تقديم كن. بعد به قوم اسرائيل بگوكه يک بزغالهٔ نر برای قربانی گناه خود و يک گوساله ويک بره كه هر دو يک ساله و بی‌عيب باشند برای قربانی سوختنی بياورند. علاوه بر اينها قوم اسرائيل بايد يک گاو و يک قوچ برای قربانی سلامتی، و آرد مخلوط با روغن زيتون برای هديۀ آردی به خداوند تقديم كنند زيرا امروز خداوند بر ايشان ظاهر خواهد شد.» پس قوم آنچه را كه موسی امر فرموده بود، جلو خيمۀ عبادت آوردند و تمام جماعت نزديک شده، در حضور خداوند ايستادند. موسی به ايشان گفت: «خداوند فرموده دستورات او را انجام دهيد تا حضور پرجلال خود را بر شما ظاهر كند.» آنگاه موسی به هارون گفت: «نزديک قربانگاه بيا و همانطور كه خداوند فرموده است قربانی گناه و قربانی سوختنی خود را تقديم كرده، برای خود كفاره كن و سپس قربانی‌های قوم را تقديم نموده، برای آنها كفاره نما.» بنابراين هارون نزديک قربانگاه رفت و گوسالهٔ قربانی گناه خود را ذبح كرد. پسرانش خون گوساله را پيش وی آوردند و او انگشت خود را در خون فرو برد و بر شاخهای قربانگاه ماليد و بقيۀ خون را به پای قربانگاه ريخت. بعد همانطور كه خداوند به موسی دستور داده بود، پيه، قلوه‌ها و سفيدی روی جگر قربانی گناه را بر قربانگاه، و گوشت و پوست آن را بيرون از اردوگاه سوزانيد. پس از آن هارون قربانی سوختنی را ذبح كرد و پسرانش خون قربانی را آوردند و هارون آن را بر چهار طرف قربانگاه پاشيد. ايشان كله و قطعه‌های ديگر حيوان را نزد هارون آوردند و او آنها را بر قربانگاه سوزانيد. دل و روده و پاچه‌ها را شست و اينها را نيز بعنوان قربانی سوختنی بر قربانگاه سوزانيد. سپس هارون قربانی قوم اسرائيل را تقديم كرد. او بز قربانی گناه قوم را ذبح نموده، آن را مانند قربانی گناه خود برای گناه قوم تقديم كرد. آنگاه مطابق مقررات، قربانی سوختنی ايشان را به خداوند تقديم نمود. بعد هديهٔ آردی را آورد و مشتی از آن را گرفت و بر قربانگاه سوزانيد. (اين قربانی غير از قربانی سوختنی‌ای بود كه هر روز صبح تقديم می‌شد.) پس از آن هارون گاو و قوچ را بعنوان قربانی سلامتی قوم ذبح كرد. پسران هارون خون قربانی را نزد او آوردند و او آن را بر چهار طرف قربانگاه پاشيد. سپس پيه گاو و قوچ را كه شامل پيه داخل شكم و قلوه‌ها و سفيدی روی جگر گاو و قوچ می‌شد، گرفت و آنها را روی سينه‌های حيوان گذاشته، نزديک قربانگاه آورد و تمام پيه را روی قربانگاه سوزانيد. همانطور كه موسی دستور داده بود، هارون سينه‌ها، و رانهای راست حيوان را بعنوان هديهٔ مخصوص در حضور خداوند تكان داد. پس از تقديم قربانی‌ها، هارون دستهای خود را بطرف قوم اسرائيل دراز كرده، ايشان را بركت داد و از قربانگاه به زير آمد. موسی و هارون به خيمهٔ عبادت رفتند. وقتی از آنجا بيرون آمدند قوم اسرائيل را بركت دادند. آنگاه حضور پرجلال خداوند بر تمام جماعت ظاهر شد و از حضور خداوند آتش فرود آمده، قربانی سوختنی و پيه روی قربانگاه را بلعيد. بنی‌اسرائيل وقتی اين را ديدند، فرياد برآورده، درحضور خداوند به خاک افتادند. ناداب و ابيهو، پسران هارون، برخلاف امر خداوند، آتش غير مجاز بر آتشدان خود نهاده، بر آن بخور گذاشتند و به حضور خداوند تقديم كردند. ناگاه آتش از حضور خداوند بيرون آمده، آنها را سوزاند و آنها در همانجا، در حضور خداوند مردند. آنگاه موسی به هارون گفت: «منظور خداوند همين بود وقتی فرمود: كسانی كه مرا خدمت می‌كنند بايد حرمت قدوسيت مرا نگاه دارند تا تمام قوم، مرا احترام كنند.» پس هارون خاموش ماند. بعد موسی، ميشائيل و الصافان (پسران عزی‌ئيل، عموی هارون) را صدا زد و به ايشان گفت: «برويد و اجساد را از داخل خيمۀ عبادت برداريد و به خارج از اردوگاه ببريد.» آنها رفتند و همانطور كه موسی گفته بود ايشان را در پيراهنهای كهانتشان از اردوگاه بيرون بردند. آنگاه موسی به هارون وپسرانش العازار و ايتامار گفت: «عزاداری ننماييد، موی سرتان را ژوليده نكنيد و گريبان لباس خود را چاک نزنيد. اگر عزاداری كنيد خدا شما را نيز هلاک خواهد كرد و خشم او بر تمام قوم اسرائيل افروخته خواهد شد. ولی بنی‌اسرائيل می‌توانند برای ناداب و ابيهو كه در اثر آتش هولناک خداوند مردند، عزاداری نمايند. شما از در خيمۀ عبادت بيرون نرويد مبادا بميريد، چون روغن مسح خداوند بر شماست.» ايشان طبق دستور موسی عمل كردند. آنگاه خداوند به هارون گفت: «وقتی به خيمهٔ عبادت می‌رويد، هرگز شراب يا مشروبات مست كنندۀ ديگر ننوشيد مبادا بميريد. اين قانونی است دايمی برای تو و پسرانت و تمام نسل‌های آينده‌ات. *** شما بايد فرق بين مقدس و نامقدس، و نجس و طاهر را تشخيص دهيد. بايد تمام دستورات مرا كه توسط موسی به قوم اسرائيل داده‌ام، به ايشان بياموزيد.» سپس موسی به هارون و دو پسر بازمانده‌اش، العازار و ايتامار گفت: «باقيماندهٔ هديهٔ آردی را كه بر آتش به خداوند تقديم شده است برداريد و از آن، نان بدون خميرمايه پخته، در كنار قربانگاه بخوريد زيرا اين هديه، بسيار مقدس است. چنانكه خداوند به من فرموده است بايد اين را در جای مقدسی بخوريد زيرا اين سهم شما و پسرانتان از هديه‌ای است كه بر آتش به خداوند تقديم می‌شود. شما و پسران و دخترانتان می‌توانيد سينه و ران هديۀ مخصوص را كه در حضور خداوند تكان داده می‌شود، در مكان طاهری بخوريد. اين هدايا كه سهم شما از قربانی سلامتی قوم اسرائيل می‌باشد به شما و فرزندانتان داده شده است. «بنی‌اسرائيل بايد ران و سينه را هنگام تقديم پيه بر آتش، بياورند و بعنوان هديۀ مخصوص در حضور خداوند تكان دهند. آن ران و سينه هميشه به شما و فرزندانتان تعلق خواهد داشت، همانطوركه خداوند فرموده است.» موسی سراغ بز قربانی گناه را گرفت، ولی پی‌برد كه سوزانده شده است. پس بر العازار و ايتامار خشمگين شده، گفت: «چرا قربانی گناه را در مكان مقدس نخورديد؟ اين قربانی، بسيار مقدس می‌باشد و خدا آن را به شما داده است تا گناه قوم اسرائيل را در حضور خداوند كفاره نماييد. چون خون آن به داخل قدس برده نشد، بايد حتماً آن را در محوطۀ عبادتگاه می‌خورديد، بطوری كه به شما دستور داده بودم.» ولی هارون به موسی گفت: «با وجودی كه ايشان قربانی گناه و قربانی سوختنی خود را به حضور خداوند تقديم كردند اين واقعۀ هولناک برای من پيش آمد. حال اگر از گوشت قربانی گناه می‌خورديم، آيا خداوند خشنود می‌شد؟» موسی وقتی اين را شنيد، قانع شد. خداوند به موسی و هارون فرمود كه اين دستورات را به قوم اسرائيل بدهند: هر حيوانی كه شكافته سم باشد و نشخوار كند حلال گوشت است. *** *** ولی گوشت شتر، گوركن و خرگوش را نبايد خورد، زيرا اين حيوانات هر چند نشخوار می‌كنند اما شكافته‌سم نيستند؛ همچنين گوشت خوک را نيز نبايد خورد، زيرا هر چند شكافته سم است اما نشخوار نمی‌كند. *** *** *** پس نبايد اين حيوانات را بخوريد و يا حتی دست به لاشۀ آنها بزنيد، زيرا گوشت آنها حرام است. از حيواناتی كه در آب زندگی می‌كنند چه در رودخانه باشند و چه در دريا آنهايی را می‌توانيد بخوريد كه باله و فلس داشته باشند. تمام جانوران آبزی ديگر برای شما حرامند؛ نه گوشت آنها را بخوريد و نه به لاشۀ آنها دست بزنيد. باز تكرار می‌كنم، هر جانور آبزی كه باله و فلس نداشته باشد برای شما حرام است. از ميان پرندگان اينها را نبايد بخوريد: عقاب، جغد، باز، شاهين، لاشخور، كركس، كلاغ، شترمرغ، مرغ دريايی، لک‌لک، مرغ ماهی‌خوار، مرغ سقا، قره‌قاز، هدهد و خفاش. *** *** *** *** *** *** حشرات بالدار نبايد خورده شوند، بجز آنهايی كه می‌جهند، يعنی ملخ و انواع گوناگون آن. اينها را می‌توان خورد. *** اما ساير حشرات بالدار برای شما حرامند. هر كس به لاشهٔ اين حيوانات حرام گوشت دست بزند تا غروب شرعاً نجس خواهد بود. هركس لاشۀ آنها را بردارد بايد لباسش را بشويد؛ او تا غروب شرعاً نجس خواهد بود. اگر به حيوانی دست بزنيد كه سمش كاملاً شكافته نباشد و يا نشخوار نكند، شرعاً نجس خواهيد بود، زيرا حرام گوشت هستند. هر حيوان چهارپا كه روی پنجه راه رود خوردنش حرام است. هركس به لاشۀ چنين حيوانی دست بزند تا غروب نجس خواهد بود. هركس لاشهٔ آن را بردارد تا غروب نجس خواهد بود و بايد لباس خود را بشويد. اين حيوانات برای شما حرام هستند. موش كور، موش صحرايی، موش خانگی و انواع مارمولک حرامند و نبايد خورده شوند. *** هركس به لاشۀ اين جانوران دست بزند تا غروب شرعاً نجس خواهد بود. اگر لاشهٔ آنها روی شی‌ای كه از جنس چوب، پارچه، چرم يا گونی باشد بيفتد آن شی شرعاً نجس خواهد شد؛ بايد آن را در آب بگذاريد و آن تا غروب نجس خواهد بود ولی بعد از آن، می‌توان دوباره آن را بكار برد. اگر لاشۀ يكی از اين جانوران در يک ظرف سفالين بيفتد، هر چيزی كه در ظرف باشد نجس خواهد بود و بايد ظرف را شكست. اگر آب چنين ظرفی روی خوراكی ريخته شود آن خوراک نيز شرعاً نجس خواهد شد و هر آشاميدنی هم كه در چنين ظرفی باشد، نجس خواهد بود. اگر لاشهٔ يكی از اين جانوران روی تنور يا اجاقی بيفتد، آن تنور يا اجاق شرعاً نجس خواهد شد و بايد آن را شكست. اما اگر لاشه در چشمه يا آب انباری بيفتد، چشمه يا آب انبار نجس نخواهد شد ولی كسی كه لاشه را بيرون می‌آورد نجس خواهد شد. اگر لاشه روی دانه‌هايی كه قرار است كاشته شود بيفتد آن دانه‌ها نجس نخواهند شد، ولی اگر روی دانه‌های خيس كرده بيفتد دانه‌ها نجس خواهند گرديد. *** اگر حيوان حلال گوشتی بميرد، هركس لاشۀ آن را لمس كند تا غروب شرعاً نجس خواهد بود. همچنين اگر كسی گوشت آن را بخورد و يا لاشۀ آن را جابجا كند بايد لباس خود را بشويد و او تا غروب نجس خواهد بود. جانورانی كه روی زمين می‌خزند، چه آنهايی كه دست و پا ندارند و چه آنهايی كه چهار دست و پا و يا پاهای زياد دارند، حرامند و نبايد خورده شوند. *** با آنها خود را نجس نسازيد. من خداوند، خدای شما هستم. خود را تقديس نماييد و مقدس باشيد، چون من مقدس هستم. پس با اين جانورانی كه روی زمين می‌خزند خود را نجس نكنيد. من همان خداوندی هستم كه شما را از سرزمين مصر بيرون آوردم تا خدای شما باشم. بنابراين بايد مقدس باشيد، زيرا من مقدس هستم. اين قوانين را بايد در مورد حيوانات، پرندگان، جانوران آبزی و خزندگان رعايت كنيد. بايد در ميان حيوانات نجس و طاهر، حرام گوشت و حلال گوشت، تفاوت قائل شويد. خداوند به موسی فرمود كه اين دستورات را به قوم اسرائيل بدهد: هرگاه زنی پسری بزايد، آن زن تا مدت هفت روز شرعاً نجس خواهد بود، همانگونه كه به هنگام عادت ماهانۀ خود نجس است. *** روز هشتم، پسرش بايد ختنه شود. آن زن بايد مدت سی و سه روز صبر كند تا از خونريزی خود كاملا طاهر گردد. در اين مدت او نبايد به چيز مقدسی دست بزند و يا وارد عبادتگاه شود. هرگاه زنی دختری بزايد، آن زن تا دو هفته شرعاً نجس خواهد بود همانگونه كه به هنگام عادت ماهانهٔ خود نجس است. او بايد شصت و شش روز صبر كند تا از خونريزی خود كاملاً طاهر شود. وقتی مدت طهارت تمام شد، نوزاد، خواه پسر باشد خواه دختر، مادرش بايد يک برۀ يک ساله برای قربانی سوختنی و يک جوجه كبوتر يا قمری برای قربانی گناه تقديم كند. اين هدايا را بايد دم در خيمۀ عبادت نزد كاهن بياورد. كاهن آنها را برای خداوند قربانی نموده، برای مادر كفاره كند. آنوقت او از خونريزی زايمان طاهر خواهد شد. اين است آنچه يک زن بعد از زايمان بايد انجام دهد. ولی اگر آن زن فقيرتر از آن باشد كه بتواند يک بره قربانی كند، می‌تواند دو قمری يا دو جوجه كبوتر بياورد. يكی برای قربانی سوختنی و ديگری برای قربانی گناه. كاهن بايد با تقديم اين قربانی‌ها برايش كفاره كند تا دوباره طاهر شود. خداوند اين قوانين را به موسی و هارون داد: اگر روی پوست بدن شخصی دمل، جوش يا لكهٔ براقی مشاهده شود، بايد وی را نزد هارون يا يكی از كاهنان نسل او بياورند، چون احتمال دارد آن شخص مبتلا به جذام باشد. كاهن لكه را معاينه خواهد كرد. اگر موهايی كه در لكه است سفيد شده باشد و اگر آن لكه از پوست عميق‌تر باشد، پس مرض جذام است و كاهن بايد او را شرعاً نجس اعلام كند. اگر لكۀ روی پوست سفيد باشد اما عميق‌تر از پوست نباشد و موهايی كه در لكه است سفيد نشده باشد، كاهن بايد او را تا هفت روز جدا از ديگران نگه دارد. در روز هفتم، كاهن دوباره او را معاينه كند. اگر آن لكه تغيير نكرده باشد و بزرگ نيز نشده باشد، آنوقت كاهن بايد هفت روز ديگر هم او را از مردم جدا نگه دارد. روز هفتم، كاهن دوباره او را معاينه كند. اگر نشانه‌های مرض كمتر شده و لكه بزرگ نشده باشد، كاهن او را شرعاً طاهر اعلام كند، چون يک زخم معمولی بوده است. كافی است آن شخص لباس‌هايش را بشويد تا شرعاً طاهر شود. ولی اگر پس از آنكه كاهن او را طاهر اعلام كرد، آن لكه بزرگ شود، بايد دوباره نزد كاهن بيايد. كاهن باز به آن نگاه كند، اگر لكه بزرگ شده باشد آنوقت او را نجس اعلام كند، زيرا اين جذام است. شخصی را كه گمان می‌رود مرض جذام دارد بايد نزد كاهن بياورند و كاهن او را معاينه كند. اگر آماس چركی سفيدی در پوست باشد و موهای روی آن نيز سفيد شده باشد، اين جذام مزمن است و كاهن بايد او را نجس اعلام كند. ديگر نبايد او را برای معاينات بيشتر نگه داشت، چون مرض وی قطعی است. ولی اگر كاهن ديد كه مرض جذام پخش شده و بدنش را از سر تا پا پوشانيده است، آنوقت كاهن بايد اعلام كند كه او طاهر است چون تمام بدنش سفيد شده است. *** ولی اگر در جايی از بدنش زخم بازی باشد، او را بايد شرعاً نجس اعلام كند چون زخم باز نشانۀ جذام است. *** اما اگر آن زخم باز سفيد شود آن شخص بايد نزد كاهن باز گردد. كاهن آن را معاينه كند و اگر زخم سفيد شده باشد، آنگاه او را طاهر اعلام كند. *** اگر در پوست بدن كسی دملی به وجود بيايد و پس از مدتی خوب بشود، ولی در جای آن، آماسی سفيد يا لكه‌ای سفيد مايل به سرخ باقی مانده باشد، آن شخص بايد برای معاينه نزد كاهن برود. اگر كاهن ديد كه لكه عميق‌تر از پوست است و موهايی كه در آن است سفيد شده است، آنوقت بايد او را نجس اعلام كند چون مرض جذام از آن دمل بيرون زده است. ولی اگر كاهن ببيند كه موهای سفيدی در لكه نيست و لكه نيز عميق‌تر از پوست نيست و رنگ آن هم روشن‌تر شده است، آنوقت كاهن او را هفت روز از مردم جدا نگه دارد. اگر در آن مدت لكه بزرگ شد كاهن بايد او را شرعاً نجس اعلام كند، زيرا اين جذام است. ولی اگر لكه بزرگ نشد، اين لكه فقط جای دمل است و كاهن بايد او را طاهر اعلام نمايد. اگر كسی دچار سوختگی شود و در جای سوختگی لكه سفيد يا سفيد مايل به سرخ بوجود آيد، آنوقت كاهن بايد لكه را معاينه كند. اگر موهای روی آن لكه سفيد شده و جای سوختگی عميق‌تر از پوست بدن باشد، اين مرض جذام است كه در اثر سوختگی بروز كرده و كاهن بايد او را نجس اعلام كند. ولی اگر كاهن ببيند كه درلكه، موهای سفيدی نيست و لكه عميق‌تر از پوست بدن به نظر نمی‌آيد و كمرنگ می‌شود، كاهن بايد هفت روز او را از مردم جدا نگه داشته، روز هفتم دوباره او را معاينه كند. اگر لكه بزرگ شده باشد، كاهن بايد او را نجس اعلام كند، زيرا اين جذام است. ولی اگر لكه بزرگ نشده و كمرنگ شده باشد، اين فقط جای سوختگی است و كاهن بايد اعلام نمايد كه او شرعاً طاهر است، زيرا اين لكه فقط جای سوختگی است. اگر مردی يا زنی روی سر يا چانه‌اش لكه‌ای داشته باشد، كاهن بايد او را معاينه كند. اگر به نظر آيد كه لكه عميق‌تر از پوست است و موهای زرد و باريكی در لكه پيدا شود، كاهن بايد او را نجس اعلام كند، زيرا اين، جذام است. *** ولی اگر معاينۀ كاهن نشان داد كه لكه عميق‌تر از پوست نيست و در ضمن موهای سياه نيز در آن ديده نمی‌شود، آنوقت بايد او را هفت روز از مردم جدا نگاه داشت و روز هفتم دوباره وی را معاينه كرد. اگر لكه بزرگ نشده باشد و موهای زردی نيز در آن نمايان نشده باشد، و اگر لكه عميق‌تر از پوست به نظر نيايد، آنگاه شخص بايد موی اطراف زخمش را بتراشد (ولی نه روی خود لكه را) و كاهن هفت روز ديگر او را از مردم جدا نگه دارد. روز هفتم باز معاينه شود و اگر لكه بزرگ نشده باشد و از پوست عميق‌تر به نظر نيايد، كاهن او را شرعاً طاهر اعلام نمايد. او بعد از شستن لباس‌هايش طاهر خواهد بود. ولی اگر بعداً اين لكه بزرگ شود، آنوقت كاهن بايد دوباره او را معاينه كند و بی‌آنكه منتظر بماند تا موهای زرد ببيند، او را نجس اعلام كند. *** ولی اگر معلوم شود كه لكه تغييری نكرده و موهای سياهی نيز در آن ديده می‌شود، پس او شفا يافته و جذامی نيست و كاهن بايد او را شرعاً طاهر اعلام كند. اگر مرد يا زنی لكه‌های سفيدی روی پوست بدنش داشته باشد كاهن بايد او را معاينه كند. اگر اين لكه‌ها سفيد كمرنگ باشند، اين يک لكۀ معمولی است كه در پوست بروز كرده است. بنابراين آن شخص طاهر است. اگر موی سر مردی در جلو يا عقب سرش ريخته باشد، اين نشانهٔ جذام نيست، *** اما چنانچه در سر طاس او لكۀ سفيد مايل به سرخی وجود داشته باشد، ممكن است جذام باشد كه از آن بيرون زده است. در آنصورت كاهن بايد او را معاينه كند. اگر روی سر او آماس سفيد مايل به سرخ باشد، او جذامی است و كاهن بايد او را شرعاً نجس اعلام كند. *** وقتی معلوم شود كسی جذامی است، او بايد لباس پاره بپوشد و بگذارد موهايش ژوليده بماند و قسمت پايين صورت خود را پوشانيده، درحين حركت فرياد بزند: «جذامی! جذامی!» تا زمانی كه مرض باقی باشد، او شرعاً نجس است و بايد بيرون از اردوگاه، تنها بسر برد. اگر گمان رود كه مرض جذام به لباس يا پارچۀ پشمی يا كتانی و يا يک تكه چرم يا شی چرمی سرايت كرده، *** زيرا لكهای مايل به سبز يا قرمز در آن ديده می‌شود، بايد آن را به كاهن نشان داد. كاهن لكه را ببيند و آن پارچه يا شی را مدت هفت روز نگه دارد و روز هفتم دوباره به آن نگاه كند. اگر لكه پخش شده باشد، اين مرض، جذام مسری است و آن پارچه يا شی نجس می‌باشد، و كاهن بايد آن را بسوزاند، چون جذام مسری در آن است و بايد بوسيلهٔ آتش آن را از بين برد. ولی اگر لكه پخش نشده باشد، كاهن بايد دستور دهد كه شی مظنون شسته شود و هفت روز ديگر آن را نگه دارند. اگر بعد از آن مدت، رنگ لكه تغيير نكرد، هر چند پخش هم نشده باشد، نجس است و بايد سوزانده شود، خواه لكه روی آن و خواه زير آن باشد. اما اگر كاهن ببيند كه لكه بعد از شستن كمرنگ‌تر شده، آنوقت قسمت لكه‌دار را از پارچه يا شی چرمی جدا كند. ولی اگر لكه دوباره ظاهر شود، جذام است و كاهن بايد آن را بسوزاند. اما چنانچه بعد از شستن، ديگر اثری از لكه پيدا نشد، می‌توان بار ديگر آن شی را شست و بكاربرد. اين است مقررات مربوط به مرض جذام در لباس پشمی يا كتانی يا هر شی‌ای كه از چرم درست شده باشد. خداوند اين دستورات را دربارۀ شخصی كه مرض جذام او شفا يافته است، به موسی داد: *** كاهن بايد برای معاينۀ او از اردوگاه بيرون رود. اگر ديد كه جذام برطرف شده است دستور دهد دو پرندۀ زندۀ حلال گوشت، چند تكه چوب سرو، نخ قرمز و چند شاخه زوفا برای مراسم تطهير شخص شفا يافته بياورند. سپس دستور دهد كه يكی از پرندگان را در يک ظرف سفالين كه آن را روی آب روان گرفته باشند سر ببرند و چوب سرو، نخ قرمز، شاخۀ زوفا و پرندۀ زنده را در خون پرنده‌ای كه سرش بريده شده فرو كند. سپس كاهن خون را هفت مرتبه روی شخصی كه از جذام شفا يافته، بپاشد و او را شرعاً طاهر اعلام كند و پرندۀ زنده را هم در صحرا رها نمايد. آنگاه شخصی كه شفا يافته لباس خود را بشويد و تمام موی خود را بتراشد و خود را بشويد تا شرعاً طاهر شود. سپس او می‌تواند به اردوگاه باز گشته، در آنجا زندگی كند؛ ولی بايد تا هفت روز بيرون خيمه‌اش بماند. در روز هفتم دوباره تمام موی خود را كه شامل موی سر، ريش، ابرو و ساير قسمتهای بدن او می‌شود، بتراشد و لباس‌هايش را بشويد و حمام كند. آنگاه آن شخص شرعاً طاهر خواهد بود. روز بعد، يعنی روز هشتم، بايد دو برۀ نر بی‌عيب و يک ميش يک سالهٔ بی‌عيب با سه كيلو آرد مرغوب مخلوط با روغن زيتون بعنوان هديۀ آردی و يک سوم ليتر روغن زيتون نزد كاهن بياورد. سپس كاهن آن شخص و هديهٔ وی را دم در خيمهٔ عبادت به حضور خداوند بياورد. كاهن بايد يكی از بره‌های نر را با روغن زيتون گرفته، با تكان دادن آنها در جلو قربانگاه، بعنوان قربانی جبران به خداوند تقديم كند. (اين قربانی جزو هدايای مخصوصی است كه به كاهن تعلق می‌گيرد.) سپس كاهن در خيمهٔ عبادت در جايی كه قربانی گناه و قربانی سوختنی ذبح می‌شوند، بره را سر ببرد. اين قربانی جبران بسيار مقدس است و بايد مثل قربانی گناه برای خوراک به كاهن داده شود. كاهن، خون قربانی جبران را بگيرد و مقداری از آن را بر نرمهٔ گوش راست شخصی كه طاهر می‌شود و روی شست دست راست او و روی شست پای راستش بمالد. پس از آن، كاهن مقداری از روغن زيتون را گرفته، آن را در كف دست چپ خود بريزد، و انگشت دست راست خود را در آن فرو برده، هفت بار روغن را به حضور خداوند بپاشد. سپس كاهن مقداری از روغن كف دست خود را روی نرمۀ گوش راست آن شخص و روی شست دست راست و روی شست پای راست او بمالد. بعد روغن باقيمانده در كف دست خود را بر سر آن شخص بمالد. به اين ترتيب كاهن در حضور خداوند برای او كفاره خواهد كرد. پس از آن، كاهن بايد قربانی گناه را تقديم كند و بار ديگر مراسم كفاره را برای شخصی كه از جذام خود طاهر می‌شود به جا آورد. سپس كاهن قربانی سوختنی را سر ببرد، و آن را با هديۀ آردی بر قربانگاه تقديم نموده، برای آن شخص كفاره كند تا شرعاً طاهر شناخته شود. اگر آن شخص فقير باشد و نتواند دو بره قربانی كند، می‌تواند يک برۀ نر بعنوان قربانی جبران بياورد تا هنگام برگزاری مراسم كفاره جلو قربانگاه تكان داده شود و به خداوند تقديم گردد. همراه با آن يک كيلو آرد مرغوب مخلوط با روغن زيتون بعنوان هديۀ آردی و يک سوم ليتر روغن زيتون نيز تقديم شود. آن شخص بايد دو قمری يا دو جوجه كبوتر نيز بياورد و يكی را برای قربانی گناه و ديگری را برای قربانی سوختنی تقديم كند. روز هشتم آنها را دم در خيمۀ عبادت نزد كاهن بياورد تا در حضور خداوند برای مراسم طهارت او تقديم شوند. كاهن بره را بعنوان قربانی جبران همراه با روغن بگيرد و آنها را جلو قربانگاه تكان داده، به خداوند تقديم كند. (اين قربانی جزو هدايای مخصوصی است كه به كاهن تعلق می‌گيرد.) سپس بره را بعنوان قربانی جبران ذبح كند و قدری از خون آن را روی نرمهٔ گوش راست شخصی كه طاهر می‌شود و روی شست دست راست و روی شست پای راست او بمالد. سپس كاهن مقداری از روغن زيتون را در كف دست چپ خود بريزد و با انگشت راستش قدری از آن را هفت بار به حضور خداوند بپاشد. بعد قدری از روغن زيتون كف دستش را روی نرمهٔ گوش راست آن شخص و روی شست دست راست و روی شست پای راست وی بمالد. روغن باقيمانده در دست خود را بر سر شخصی كه طاهر می‌شود بمالد. به اين ترتيب كاهن در حضور خداوند برای او كفاره خواهد كرد. پس از آن، بايد دو قمری يا دو جوجه كبوتری را كه آورده است قربانی كند، يكی را برای قربانی گناه و ديگری را برای قربانی سوختنی. همراه آنها هديۀ آردی نيز تقديم شود. به اين ترتيب كاهن در حضور خداوند برای آن شخص كفاره خواهد كرد. اين است مقررات مربوط به اشخاصی كه از مرض جذام شفا يافته، ولی قادر نيستند قربانی‌هايی را كه معمولاً برای انجام مراسم طهارت لازم است بياورند. خداوند اين دستورات را در مورد خانه‌ای كه جذام بر آن عارض شده، به موسی و هارون داد. (اين قوانين برای زمانی بود كه قوم اسرائيل به سرزمين موعود كنعان كه خداوند قرار بود به آنها ببخشد، وارد می‌شدند.) *** هرگاه كسی در خانه‌اش متوجۀ جذام شود، بايد بيايد و به كاهن بگويد: «به نظر می‌رسد در خانهٔ من مرض جذام وجود دارد!» كاهن پيش از اينكه خانه رامشاهده كند دستور بدهد كه خانه تخليه شود تا اگر تشخيص داد كه مرض جذام در آنجا وجود دارد، هر چه در خانه است، شرعاً نجس اعلام نشود. سپس كاهن وارد خانه شده آن را مشاهده كند. اگر رگه‌های مايل به سبز يا سرخ در ديوار خانه پيدا كرد كه عميق‌تر از سطح ديوار به نظر رسيد، بايد در خانه را تا هفت روز ببندد. روز هفتم برگشته، دوباره به آن نگاه كند. اگر رگه‌ها در ديوار پخش شده باشند، آنوقت كاهن دستور بدهد آن قسمت رگه‌دار ديوار را كنده، سنگهای آن را درجای ناپاكی خارج از شهر بيندازند. سپس دستور بدهد ديوارهای داخل خانه را بتراشند و خاک تراشيده شده را نيز در جای ناپاكی خارج از شهر بريزند. بعد بايد سنگهای ديگری بياورد و بجای سنگهايی كه كنده شده كار بگذارند و با ملاط تازه خانه را دوباره اندود كنند. ولی اگر رگه‌ها دوباره نمايان شدند، كاهن بايد دوباره بيايد و نگاه كند، اگر ديد كه رگه‌ها پخش شده‌اند، بداند كه جذام مسری است و خانه شرعاً نجس می‌باشد. آنوقت كاهن دستور دهد خانه را خراب كنند و تمام سنگها، تيرها و خاک آن را به خارج از شهر برده، در جای ناپاكی بريزند. وقتی در خانه بسته است، اگر كسی داخل آن شود، تا غروب شرعاً نجس خواهد بود. هر كه در آن خانه بخوابد يا چيزی بخورد، بايد لباس خود را بشويد. اما زمانی كه كاهن دوباره برای مشاهدۀ خانه می‌آيد، ببيند كه رگه‌ها ديگر پخش نشده‌اند، آنگاه اعلام كند كه خانه شرعاً طاهر است و جذام بر طرف شده است. سپس برای طهارت خانه، دستور دهد دو پرنده، چند تكه چوب سرو، نخ قرمز و چند شاخه زوفا بياورند. يكی از پرندگان را روی آب روان در يک ظرف سفالين سر ببرد و چوب سرو و شاخۀ زوفا و نخ قرمز و پرندۀ زنده را در خون پرنده‌ای كه سربريده است و همچنين در آب روان فرو كند و هفت بار بر خانه بپاشد. به اين طريق خانه طاهر می‌شود. *** سپس پرندۀ زنده را بيرون شهر در صحرا رها كند. اين است روش تطهير خانه. اين مقررات مربوط به جذام است كه ممكن است در لباس يا در خانه، در آماس روی پوست بدن يا در جوش، و يا در لكۀ براق ديده شود. *** *** طبق اين مقررات تشخيص خواهيد داد كه چه وقت چيزی نجس است و چه وقت طاهر. خداوند به موسی و هارون فرمود كه اين دستورات را نيز به قوم اسرائيل بدهند: هرگاه از بدن مردی مايعی ترشح شود، او شرعاً نجس است. *** اين مايع، چه از بدنش به بيرون ترشح كند و چه نكند، او را نجس می‌سازد. هر رختخوابی كه او در آن بخوابد و هر چيزی كه روی آن بنشيند نجس خواهد شد. هركس به رختخواب او دست بزند، شرعاً تا غروب نجس خواهد بود و بايد لباس خود را بشويد و غسل كند. هر كس روی جايی بنشيند كه آن مرد هنگام آلودگی روی آن نشسته بود، شرعاً تا غروب نجس خواهد بود و بايد لباس خود را بشويد و غسل كند. هركس به آن مرد دست بزند، بايد همين دستورات را اجرا كند. به هركس آب دهان بياندازد، آن شخص شرعاً تا غروب نجس خواهد بود و بايد لباس خود را بشويد و غسل كند. روی هر زينی كه بنشيند، آن زين نجس خواهد بود. اگر كسی چيزی را كه زير اين مرد بوده است بردارد يا به آن دست بزند، شرعاً تا غروب نجس خواهد بود و بايد لباس خود را بشويد و غسل كند. اگر اين مرد نجس بی‌آنكه اول دستهای خود را بشويد، به كسی دست بزند، آن شخص بايد لباس خود را بشويد و غسل كند و تا غروب شرعاً نجس خواهد بود. اگر مرد نجس به يک ظرف سفالين دست بزند، آن ظرف بايد شكسته شود؛ ولی اگر به ظرفی چوبی دست بزند آن ظرف را بايد شست. وقتی ترشح او قطع شود، بايد هفت روز صبر كند و بعد لباس‌هايش را بشويد و در آب روان غسل نمايد تا شرعاً طاهر شود. روز هشتم بايد دو قمری يا دو جوجه كبوتر دم در خيمهٔ عبادت به حضور خداوند بياورد و آنها را به كاهن بدهد. كاهن بايد يكی را برای قربانی گناه و ديگری را برای قربانی سوختنی ذبح كند. به اين ترتيب كاهن در حضور خداوند برای آن مرد بسبب ترشحی كه داشته است كفاره می‌نمايد. هر وقت از مردی منی خارج شود بايد خود را كاملا بشويد؛ او تا غروب نجس خواهد بود. هر پارچه يا چرمی كه منی روی آن ريخته باشد بايد شسته شود و آن پارچه يا چرم تا غروب نجس خواهد بود. زن و مرد بعد از نزديكی بايد غسل كنند و تا غروب شرعاً نجس خواهند بود. زن تا هفت روز بعد از عادت ماهانه‌اش شرعاً نجس خواهد بود. در آن مدت هر كس به او دست بزند، تا غروب نجس خواهد شد، و او روی هر چيزی بخوابد يا بنشيند، آن چيز نجس خواهد شد. اگر كسی به رختخواب آن زن يا به چيزی كه او روی آن نشسته باشد دست بزند بايد لباس خود را بشويد و غسل كند و شرعاً تا غروب نجس خواهد بود. *** *** مردی كه در اين مدت با او نزديكی كند، شرعاً تا هفت روز نجس خواهد بود و هر رختخوابی كه او روی آن بخوابد نجس خواهد بود. اگر خونريزی عادت ماهانه بيش از حد معمول جريان داشته باشد يا در طول ماه، بی‌موقع عادت ماهانۀ او شروع شود، همان دستورات بالا بايد اجرا گردد. بنابراين در آن مدت او روی هر چيزی كه بخوابد يا بنشيند، درست مثل دورۀ عادت ماهانهٔ عادی نجس خواهد بود. هر كس به رختخواب او يا به چيزی كه او روی آن نشسته باشد دست بزند نجس خواهد شد و بايد لباس خود را بشويد و غسل كند. او تا غروب شرعاً نجس خواهد بود. هفت روز بعد از تمام شدن عادت ماهانه، او ديگر نجس نيست. روز هشتم بايد دو قمری يا دو جوجه كبوتر دم در عبادتگاه پيش كاهن بياورد و كاهن يكی را برای قربانی گناه و ديگری را برای قربانی سوختنی ذبح كند و در حضور خداوند برای نجاست عادت ماهانه آن زن كفاره نمايد. به اين طريق قوم اسرائيل را از ناپاكيهايشان طاهر كنيد مبادا بخاطر آلوده كردن خيمۀ عبادت من كه در ميان ايشان است بميرند. اين مقررات برای مردی كه بسبب ترشح مايع يا خارج شدن منی نجس شود و همچنين برای دورهٔ عادت ماهانهٔ زن و در مورد هر شخصی است كه با آن زن قبل از طهارت وی نزديكی كند. پس از آنكه دو پسر هارون بعلت سوزاندن بخور بر آتش غير مجاز در حضور خداوند مردند، خداوند به موسی فرمود: «به برادرت هارون بگو كه غير از موعد مقرر، در وقت ديگری به قدس‌الاقداس كه پشت پرده است و صندوق عهد و تخت رحمت در آن قرار دارند داخل نشود، مبادا بميرد؛ چون من در ابر بالای تخت رحمت حضور دارم. *** شرايط داخل شدن او به آنجا از اين قرار است: او بايد يک گوساله برای قربانی گناه و يک قوچ برای قربانی سوختنی بياورد.» سپس خداوند اين مقررات را داد: قبل از آنكه هارون به قدس‌الاقداس داخل شود، بايد غسل نموده، لباس‌های مخصوص كاهنی را بپوشد، يعنی پيراهن مقدس كتانی، لباس زير از جنس كتان، كمربند كتانی و عمامه كتانی. آنوقت قوم اسرائيل دو بز نر برای قربانی گناهشان و يک قوچ برای قربانی سوختنی نزد او بياورد. هارون بايد اول گوساله رابعنوان قربانی گناه خودش به حضور خداوند تقديم كند و برای خود و خانواده‌اش كفاره نمايد. سپس دو بز نر را دم در خيمۀ عبادت بحضور خداوند بياورد. او بايد يک بز را ذبح كند و ديگری را در بيابان رها سازد. ولی برای اين كار لازم است اول قرعه بياندازد. آنگاه بزی را كه به قيد قرعه برای خداوند تعيين شده، بعنوان قربانی گناه ذبح كند و بز ديگر را زنده به حضور خداوند آورد و سپس به بيابان بفرستد تا گناه قوم اسرائيل را با خود ببرد. پس از اينكه هارون گوساله را بعنوان قربانی گناه برای خود و خانواده‌اش ذبح كرد، آتش دانی پر از زغالهای مشتعل از قربانگاه بخور برداشته، آن رابا دو مشت بخور كوبيدهٔ خوشبو به قدس‌الاقداس بياورد و در حضور خداوند، بخور را روی آتش بريزد تا ابری از بخور، تخت رحمت روی صندوق عهد را بپوشاند. بدين ترتيب او نخواهد مرد. هارون مقداری از خون گوساله را آورده، با انگشت خود آن را يک مرتبه بر قسمت جلويی تخت رحمت، سپس هفت مرتبه جلو آن روی زمين بپاشد. پس از آن، او بايد بيرون برود و بز قربانی گناه قوم را ذبح كند و خون آن را به قدس‌الاقداس بياورد و مانند خون گوساله بر تخت رحمت و جلو آن بپاشد. به اين ترتيب برای قدس‌الاقداس كه بسبب گناهان قوم اسرائيل آلوده شده و برای خيمهٔ عبادت كه در ميان قوم واقع است و با آلودگيهای ايشان احاطه شده، كفاره خواهد كرد. از زمانی كه هارون برای كفاره كردن وارد قدس‌الاقداس می‌شود تا وقتی كه از آنجا بيرون می‌آيد هيچكس نبايد در داخل خيمۀ عبادت باشد. هارون پس از اينكه مراسم كفاره را برای خود و خانواده‌اش و قوم اسرائيل بجا آورد، بايد در حضور خداوند بطرف قربانگاه برود و برای آن كفاره كند. او بايد خون گوساله و خون بز را بر شاخهای قربانگاه بمالد و با انگشت خود هفت بار خون رابر قربانگاه بپاشد، و به اين ترتيب آن را از آلودگی گناهان بنی‌اسرائيل پاک نموده، تقديس كند. وقتی هارون مراسم كفاره را برای قدس‌الاقداس، خيمۀ عبادت و قربانگاه به انجام رسانيد، بز زنده را بياورد و هر دو دست خود را روی سر حيوان قرار داده، تمام گناهان و تقصيرات قوم اسرائيل را اعتراف كند و آنها را بر سر بز قرار دهد. سپس بز را به دست مردی كه برای اين كار تعيين شده است بدهد تا آن را به بيابان برده در آنجا رهايش سازد. بدين ترتيب آن بز تمام گناهان بنی‌اسرائيل را به سرزمينی كه كسی در آنجا سكونت ندارد می‌برد. پس از آن، هارون بار ديگر بايد داخل عبادتگاه شده لباس‌های كتانی را كه هنگام رفتن به قدس‌الاقداس پوشيده بود از تن بيرون بياورد و آنها را در عبادتگاه بگذارد. آنوقت در مكان مقدسی غسل نموده، دو باره لباس‌هايش را بپوشد و بيرون رفته، قربانی سوختنی خود و قربانی سوختنی بنی‌اسرائيل را تقديم كند و به اين وسيله برای خود و بنی‌اسرائيل كفاره كند. او بايد پيه قربانی گناه را هم بر قربانگاه بسوزاند. مردی كه بز را به بيابان برده است، بايد لباس خود را بشويد و غسل كند و بعد به اردوگاه باز گردد. گوساله و بزی كه بعنوان قربانی گناه ذبح شدند و هارون خون آنها را به داخل قدس‌الاقداس برد تا كفاره كند، بايد از اردوگاه بيرون برده شوند و پوست و گوشت و سرگين آنها سوزانده شود. سپس شخصی كه آنها را سوزانده، لباس خود را بشويد و غسل كند و بعد به اردوگاه باز گردد. اين قوانين را هميشه بايد اجرا كنيد: درروز دهم ماه هفتم نبايد كار بكنيد، بلكه آن روز را در روزه بگذرانيد. اين قانون بايد هم بوسيلهٔ قوم اسرائيل و هم بوسيلۀ غريبانی كه در ميان قوم اسرائيل ساكن هستند رعايت گردد، چون درآن روز، مراسم كفاره برای آمرزش گناهان انجام خواهد شد تاقوم درنظر خداوند طاهر باشند. اين روزبرای شمامقدس است و نبايد در اين روز كار كنيد بلكه بايد در روزه بسر بريد. اين قوانين را هميشه بايد اجراكنيد. اين مراسم در نسلهای آينده بوسيلۀ كاهن اعظمی كه بجای جد خود هارون برای كار كاهنی تقديس شده، انجام خواهد شد. اوبايد لباس‌های مقدس كتانی رابپوشد، و برای قدس‌الاقداس، عبادتگاه، قربانگاه، كاهنان و قوم اسرائيل كفاره كند. شما بايد سالی يک مرتبه برای گناهان قوم اسرائيل كفاره كنيد و اين برای شما يک قانون هميشگی است. هارون تمام دستوراتی را كه خداوند به موسی داد بجا آورد. خداوند دستورات زير را برای هارون و پسرانش و تمامی قوم اسرائيل به موسی داد: *** هر اسرائيلی كه گاو يا گوسفند يا بزی را در جايی ديگر غيرازخيمهٔ عبادت برای خداوند ذبح كند، خون ريخته و مجرم است و بايد ازميان قوم خود طرد شود. *** هدف از اين قانون اين است كه قوم اسرائيل ديگر در صحرا قربانی نكنند. قوم بايد قربانی‌های خود را دم‌درخيمۀ عبادت پيش كاهن بياورند و آنها را بعنوان قربانی سلامتی به خداوند تقديم كنند. سپس كاهن خون آنها را بر قربانگاه خداوند كه دم در خيمۀ عبادت است بپاشد و پيه آنها را همچون عطر خوشبويی كه مورد پسند خداوند است بسوزاند. قوم اسرائيل ديگر نبايد در صحرا برای ارواح شرير قربانی كنند وبه خداوند خيانت ورزند. اين برای شما قانونی است هميشگی كه بايد نسل اندر نسل بجا آورده شود. هرگاه يک اسرائيلی يا غريبی كه در ميان قوم ساكن است در جايی غير از دم در خيمۀ عبادت برای خداوند قربانی كند، بايد از ميان قوم طرد شود. *** هركس خون بخورد، چه اسرائيلی باشد، چه غريبی كه در ميان شما ساكن است، روی خود را از او برگردانده او را از ميان قوم طرد خواهم كرد، زيرا جان هر موجودی در خون اوست و من خون را به شما داده‌ام تا برای كفارۀ جانهای خود، آن را بر روی قربانگاه بپاشيد. خون است كه برای جان كفاره می‌كند. به همين دليل است كه به قوم اسرائيل حكم می‌كنم كه نه خودشان خون بخورند و نه غريبی كه در ميان ايشان ساكن است. هركس به شكار برود، خواه اسرائيلی باشد خواه غريبی كه در ميان شماست و حيوان يا پرندۀ حلال گوشتی را شكار كند، بايد خونش را بريزد و روی آن را با خاک بپوشاند، زيرا جان هر موجودی در خون اوست. به همين دليل است كه به قوم اسرائيل گفتم كه هرگز خون نخورند، زيرا حيات هر موجود زنده‌ای در خون آن است. پس هر كس خون بخورد بايد از ميان قوم اسرائيل طرد شود. هر اسرائيلی يا غريبی كه گوشت حيوان مرده يا دريده شده‌ای را بخورد، بايد لباس خود را بشويد و غسل كند. او بعد از غروب شرعاً طاهر خواهد بود. ولی اگر لباس‌هايش را نشويد و غسل نكند مجرم خواهد بود. سپس خداوند به موسی فرمود كه به قوم اسرائيل بگويد: «من خداوند، خدای شما هستم. *** پس مانند بت پرستان رفتار نكنيد يعنی مثل مصريانی كه در كشورشان زندگی می‌كرديد و يا مانند كنعانيهايی كه می‌خواهم شما را به سرزمينشان ببرم. بايد فقط از دستورات و قوانين من اطاعت كنيد و آنها را بجا آوريد، چون من خداوند، خدای شما هستم. اگر قوانين مرا اطاعت كنيد، زنده خواهيد ماند. *** «هيچ يک از شما نبايد با محارم خود همبستر شود. با مادر خود همبستر نشو، زيرا با اين كار به او و به پدرت بی‌احترامی می‌كنی. با هيچ يک از زنان پدرت همبستر نشو، چون با اين كار به پدرت بی‌احترامی می‌كنی. همچنين با خواهر تنی يا با خواهر ناتنی خود، چه دختر پدرت باشد چه دختر مادرت، چه در همان خانه بدنيا آمده باشد چه در جای ديگر، همبستر نشو. «با دختر پسرت يا دختر دخترت همبستر نشو، چون با اين كار خود را رسوا می‌كنی. با دختر زن پدرت همبستر نشو، چون او خواهر ناتنی توست. با عمۀ خود همبستر نشو، چون از بستگان نزديک پدرت می‌باشد. با خالۀ خود همبستر نشو، چون از بستگان نزديک مادرت است. با زن عموی خود همبستر نشو، چون او مثل عمۀ توست. «با عروس خود همبستر نشو، چون زن پسر توست. با زن برادرت همبستر نشو، چون با اين كار به برادرت بی‌احترامی می‌كنی. با يک زن و دختر او يا نوه‌اش همبستر نشو، چون آنها بستگان نزديک همديگرند و اين عمل قبيحی است. مادامی كه زنت زنده است نبايد خواهر او را هم به زنی بگيری و با او همبستر شوی. «با زنی به هنگام عادت ماهانه‌اش همبستر نشو. با زنی كه همسر مرد ديگری است همبستر نشو و خود را بوسيلهٔ او نجس نساز. «هيچ يک از فرزندان خود را به بت مولک هديه نكن و آنها را بر قربانگاه آن نسوزان زيرا با اين كار نام خداوند، خدای خود را بی‌حرمت خواهی كرد. «هيچ مردی نبايد با مرد ديگری نزديكی كند، چون اين عمل، بسيار قبيح است. هيچ مرد يا زنی نبايد با حيوان نزديكی كند و با اين كار خود را نجس سازد. اين عمل، بسيار قبيح است. «با اين كارها خود را نجس نسازيد، چون اين اعمالی است كه بت پرست‌ها انجام می‌دهند و بخاطر اين كارهاست كه می‌خواهم آنان را از سرزمينی كه شما داخل آن می‌شويد بيرون كنم. تمامی آن سرزمين با اين نوع اعمال، نجس شده است. به همين دليل است كه می‌خواهم مردمانی را كه در آنجا ساكنند مجازات كنم و ايشان را از آنجا بيرون اندازم. شما بايد از تمام قوانين و دستورات من اطاعت كنيد و هيچ يک از اين اعمال قبيح را انجام ندهيد. اين قوانين هم شامل شما می‌شود و هم شامل غريبانی كه در ميان شما ساكنند. «آری، تمامی اين اعمال قبيح بوسيلۀ مردمان سرزمينی كه می‌خواهم شما را به آنجا ببرم بعمل آمده و آن سرزمين را نجس كرده است. شما اين اعمال را انجام ندهيد و گرنه شما را نيز مثل اقوامی كه اكنون در آنجا ساكنند از آن سرزمين بيرون خواهم راند. هركس مرتكب يكی از اين اعمال قبيح گردد، از ميان قوم طرد خواهد شد. پس قوانين مرا اطاعت كنيد و هيچ يک از اين عادات زشت را انجام ندهيد. خود را با اين اعمال قبيح نجس نكنيد زيرا من خداوند، خدای شما هستم.» خداوند همچنين به موسی فرمود كه به بنی‌اسرائيل بگويد: «مقدس باشيد زيرا من خداوند، خدای شما مقدس هستم. *** به مادر و پدر خود احترام بگذاريد و قانون روز سبت مرا اطاعت كنيد، چون من خداوند، خدای شما هستم. بت نسازيد و بتها را پرستش نكنيد، چون من خداوند، خدای شما هستم. «وقتی كه قربانی سلامتی به‌حضور من تقديم می‌كنيد آن را طوری هديه كنيد كه مورد قبول من باشد. گوشتش را در همان روزی كه آن را ذبح می‌كنيد و يا روز بعد بخوريد. هر چه را كه تا روز سوم باقی مانده، بسوزانيد، زيرا شرعاً نجس است و اگر كسی آن را بخورد من آن قربانی را قبول نخواهم كرد. اگر در روز سوم از آن بخوريد مقصريد، چون به قدوسيت خداوند بی‌احترامی كرده‌ايد و بايد از ميان قوم طرد شويد. «وقتی كه محصول خود را درو می‌كنيد، گوشه و كنار مزرعه‌های خود را درو نكنيد و خوشه‌های گندم به جا مانده را برنچينيد. درمورد حاصل انگور خود نيز همينطور عمل كنيد خوشه‌ها و دانه‌های انگوری را كه بر زمين می‌افتد، جمع نكنيد. آنها را برای فقرا و غريبان بگذاريد، چون من خداوند، خدای شما هستم. «دزدی نكنيد، دروغ نگوييد و كسی را فريب ندهيد. به نام من قسم دروغ نخوريد و به اين طريق نام مرا بی‌حرمت نكنيد، زيرا من خداوند، خدای شما هستم. «مال كسی را غصب نكنيد و به كسی ظلم ننماييد و مزد كارگران خود را به‌موقع بپردازيد. «شخص كر را نفرين نكنيد و پيش پای كور سنگ نياندازيد. از من بترسيد، زيرا من خداوند شما هستم. «هنگام قضاوت، از فقير طرفداری بيجا نكنيد و از ثروتمند ترسی نداشته باشيد، بلكه هميشه قضاوتتان منصفانه باشد. «سخن چينی نكنيد و با پخش خبر دروغ باعث نشويد كسی به مرگ محكوم شود. «از كسی كينه به دل نگيريد، بلكه اختلاف خود را با او حل كنيد مبادا بخاطر او مرتكب گناه شويد . از همسايۀ خود انتقام نگيريد و از وی نفرت نداشته باشيد بلكه او را چون جان خويش دوست بداريد زيرا من خداوند، خدای شما هستم. «از قوانين من اطاعت كنيد. حيوانات اهلی خود را به جفت‌گيری با حيوانات غير همجنسشان وامداريد. در مزرعۀ خود دو نوع بذر نكاريد و لباسی را كه از دو جنس مختلف بافته شده نپوشيد. «اگر مردی با كنيزی كه نامزد شخص ديگری است همبستر شود و آن كنيز هنوز بازخريد و آزاد نشده باشد، ايشان رانبايد كشت بلكه بايد تنبيه كرد، چون كنيز آزاد نبوده است. مردی كه آن دختر را فريب داده، بايد بعنوان قربانی جبران خود قوچی را دم در خيمۀ عبادت به حضور خداوند بياورد. كاهن بايد با اين قوچ برای گناه آن مرد نزد خداوند كفاره كند و به اين ترتيب گناهش بخشيده خواهد شد. «وقتی كه داخل سرزمين موعود شديد و انواع درختان ميوه در آنجا كاشتيد، سه سال از محصول آن نخوريد، چون شرعاً نجس به حساب می‌آيد. تمامی محصول سال چهارم را وقف من كنيد و برای تمجيد و تشكر از من به من هديه كنيد، زيرا من خداوند، خدای شما هستم. در سال پنجم می‌توانيد محصول را برای خود برداريد. اگر اين قانون را رعايت كنيد، درختان شما پرثمر خواهند بود. «گوشتی را كه هنوز خون در آن است نخوريد. فالگيری و جادوگری نكنيد. مثل بت پرست‌ها موهای ناحيهٔ شقيقه خود را نتراشيد و گوشه‌های ريش خود را نچينيد. هنگام عزاداری برای مردگان خود مثل بت‌پرستان بدن خود را زخمی نكنيد و مانند آنها روی بدن خود خالكوبی ننماييد. «حرمت ناموس دخترتان را با وادار كردن او به فاحشگی از بين نبريد مبادا سرزمين شما از شرارت و زنا پر شود. «قوانين روز سبت را نگاه‌داريد و عبادتگاه مرا احترام نماييد، چون من خداوند، خدای شما هستم. «به جادوگران و احضاركنندگان ارواح متوسل نشويد و با اين كار خود را نجس نكنيد، زيرا من خداوند، خدای شما هستم. «جلو پای ريش سفيدان بلند شويد، به پيرمردان احترام بگذاريد و از من بترسيد، زيرا من خداوند، خدای شما هستم. با غريبانی كه در سرزمين تو زندگی می‌كنند بدرفتاری مكن. با ايشان مانند ساير اهالی سرزمينت رفتار كن، زيرا نبايد از ياد ببری كه تو نيز خودت در سرزمين مصر غريب و بيگانه بودی. من خداوند، خدای تو هستم. «در داوری طرفداری مكن! در اندازه‌گيری طول و وزن و حجم، از مقياسها و وسايل صحيح استفاده كن. زيرا من خداوند، خدای تو هستم كه تو را از سرزمين مصر بيرون آوردم. *** از احكام و فرايض من بدقت اطاعت و پيروی كن، زيرا من يهوه هستم.» خداوند همچنين اين دستورات را برای قوم اسرائيل داد: هركس، چه اسرائيلی باشد چه غريبی كه در ميان شما ساكن است، اگر بچۀ خود را برای بت مولک قربانی كند، قوم اسرائيل بايد او را سنگسار كنند. *** من خود بر ضد او برمی‌خيزم و او را از ميان قوم اسرائيل طرد كرده به سزای اعمالش خواهم رساند، زيرا فرزند خود را برای مولک قربانی كرده و بدين وسيله عبادتگاه مرا نجس نموده و نام مقدس مرا بی‌حرمت ساخته است. اگر اهالی محل وانمود كنند كه از كاری كه آن مرد كرده، بی‌خبرند و نخواهند او را بكشند، آنگاه من بر ضد او و خانواده‌اش برمی‌خيزم و او را با تمامی اشخاص ديگری كه از مولک پيروی نموده، به من خيانت ورزيده‌اند طرد می‌كنم و به سزای اعمالشان می‌رسانم. اگر كسی به جادوگران و احضاركنندگان ارواح متوسل شده، با اين عمل به من خيانت ورزد من بر ضد او بر می‌خيزم و او را از ميان قوم خود طرد كرده، به سزای اعمالش می‌رسانم. پس خود را تقديس نماييد و مقدس باشيد، چون من خداوند، خدای شما هستم. از فرامين من كه خداوند هستم و شما را تقديس می‌كنم، اطاعت كنيد. كسی كه پدر يا مادرش را نفرين كند، بايد كشته شود؛ و خونش بر گردن خودش خواهد بود. اگر فردی با همسر شخص ديگری زنا كند، مرد و زن هر دو بايد كشته شوند. اگر مردی با زن پدر خود همبستر شود به پدر خود بی‌احترامی كرده است، پس آن مرد و زن بايد كشته شوند؛ و خونشان به گردن خودشان می‌باشد. اگر مردی با عروس خود همبستر شود، هر دو بايد كشته بشوند، زيرا زنا كرده‌اند؛ و خونشان به گردن خودشان می‌باشد. اگر دو مرد با هم نزديكی كنند، عمل قبيحی انجام داده‌اند و بايد كشته شوند؛ و خونشان به گردن خودشان می‌باشد. اگر مردی با زنی و با مادر آن زن نزديكی كند، گناه بزرگی كرده است و هر سه بايد زنده زنده سوزانده شوند تا اين لكۀ ننگ از دامن شما پاک شود. اگر مردی با حيوانی نزديكی كند، آن مرد و حيوان بايد كشته شوند. اگر زنی با حيوانی نزديكی كند، آن زن و حيوان بايد كشته شوند؛ و خونشان به گردن خودشان می‌باشد. اگر مردی با خواهر خود ازدواج كند و با او همبستر شود، خواه دختر پدرش باشد، خواه دختر مادرش، عمل شرم‌آوری كرده است و هر دو بايد در ملاءعام از ميان قوم طرد شوند و آن مرد بايد به سزای گناه خود برسد، زيرا خواهر خود را بی‌عصمت كرده است. اگر مردی با زنی به‌هنگام عادت ماهانه‌اش همبستر شود، هر دو نفر بايد از ميان قوم اسرائيل طرد شوند، زيرا مقررات مربوط به طهارت را رعايت نكرده‌اند. اگر مردی با خاله يا عمۀ خود همبستر شود، هر دو آنها بايد به سزای گناه خود برسند زيرا بستگان نزديک يكديگرند. اگر مردی با زن عموی خود همبستر شود، به عموی خود بی‌احترامی كرده است. آنها به سزای گناه خود خواهند رسيد و بی‌اولاد خواهند مرد. اگر مردی زن برادر خود را به زنی بگيرد، كار قبيحی كرده است زيرا نسبت به برادرش بی‌احترامی نموده است. هر دو ايشان بی‌اولاد خواهند مرد. بايد از تمامی قوانين و دستورات من اطاعت كنيد تا شما را از سرزمين جديدتان بيرون نكنم. از رسوم مردمی كه از پيش شما می‌رانم پيروی نكنيد چون ايشان همۀ اعمالی را كه من شما را از آنها برحذر ساخته‌ام انجام می‌دهند و به همين دليل است كه از آنها نفرت دارم. قول داده‌ام سرزمين ايشان را به شما بدهم تا آن را به تصرف خود درآورده، مالک آن باشيد. آنجا سرزمينی است كه شير و عسل در آن جاری است. من خداوند، خدای شما هستم كه شما را از قوم‌های ديگر جدا كرده‌ام. بين پرندگان و حيواناتی كه گوشت آنها برای شما حلال است و آنهايی كه حرام است فرق بگذاريد. با خوردن گوشت پرندگان يا حيواناتی كه خوردن آنها را برای شما حرام كرده‌ام خود را آلوده نكنيد. برای من مقدس باشيد، زيرا من كه خداوند هستم مقدس می‌باشم و شما را از ساير اقوام جدا ساخته‌ام تا از آن من باشيد. احضاركنندۀ روح يا جادوگر، چه مرد باشد چه زن، بايد حتماً سنگسار شود. خون او به گردن خودش است. خداوند به موسی فرمود: «به كاهنان كه از نسل هارون هستند بگو كه هرگز با دست زدن به شخص مرده خودشان را نجس نكنند، مگر اينكه مرده از بستگان نزديک آنها باشد، مثل: مادر، پدر، پسر، دختر، برادر يا خواهری كه شوهر نكرده و تحت تكفل او بوده است. *** كاهنان در ميان قوم خود رهبر هستند و نبايد مثل افراد عادی خودشان را نجس سازند. «كاهنان نبايد موی سر يا گوشه‌های ريش خود را بتراشند و يا بدن خود را مجروح كنند. ايشان بايد برای من مقدس باشند و به اسم من بی‌احترامی نكنند. آنها برای من هدايای خوراكی بر آتش تقديم می‌كنند، پس بايد مقدس باشند. كاهن نبايد با يک فاحشه كه خود را بی‌عصمت كرده و يا با زنی كه طلاق گرفته، ازدواج كند؛ چون او مرد مقدسی است. كاهنان را مقدس بشماريد زيرا ايشان هدايای خوراكی به من تقديم می‌كنند، و من كه خداوند هستم و شما را تقديس می‌كنم، مقدس می‌باشم. اگر دختر كاهنی فاحشه شود به تقدس پدرش لطمه می‌زند و بايد زنده زنده سوزانده شود. «كاهن اعظم كه با روغن مخصوص، مسح و تقديس شده و لباس‌های مخصوص كاهنی را می‌پوشد، نبايد هنگام عزاداری موی سر خود را باز كند يا گريبان لباس خود را چاک بزند. او نبايد با خارج شدن از عبادتگاه و وارد شدن به خانه‌ای كه جنازه‌ای در آن هست، حتی اگر جنازۀ پدر يا مادرش باشد، خود را و عبادتگاه مقدس مرا بی‌حرمت سازد، زيرا تبرک روغن مسح من كه خداوند هستم بر سر اوست. *** او بايد با دختر باكره‌ای ازدواج كند. او نبايد با زن بيوه يا طلاق گرفته يا فاحشه ازدواج كند بلكه با دختر باكره‌ای از قوم خود، در غيراينصورت فرزندان او ديگر مقدس نخواهند بود. من كه خداوند هستم او را برای كاهنی تقديس كرده‌ام.» *** خداوند به موسی فرمود: «به هارون بگو كه در نسلهای آينده هر كدام از فرزندانش كه عضوی از بدنش معيوب باشد نبايد هدايای خوراكی را به حضور من تقديم كند. *** كسی كه نقصی در صورت داشته باشد و يا كور، شل، ناقص الخلقه، دست يا پا شكسته، گوژپشت يا كوتوله باشد، چشم معيوب يا مرض پوستی داشته يا خواجه باشد، بسبب نقص جسمی‌اش اجازه ندارد هدايای خوراكی را كه بر آتش به من تقديم می‌شود، تقديم كند. با وجود اين بايد از خوراک كاهنان كه از هدايای تقديمی به خداوند است به او غذا داده شود هم از هدايای مقدس و هم از مقدس‌ترين هدايا. ولی او نبايد به پردۀ مقدس عبادتگاه يا به قربانگاه نزديک شود چون نقص بدنی دارد و اين عمل او عبادتگاه مرا بی‌حرمت می‌كند، زيرا من كه خداوند هستم آن را تقديس كرده‌ام.» موسی اين دستورات را به هارون و پسرانش و تمامی قوم اسرائيل داد. خداوند به موسی فرمود: «به هارون و پسرانش بگو كه حرمت قربانی‌ها و هدايای مقدسی را كه قوم به من وقف می‌كنند، نگه دارند و نام مقدس مرا بی‌حرمت نسازند، زيرا من خداوند هستم. در نسلهای شما اگر كاهنی كه شرعاً نجس است به اين هدايای مقدس دست بزند بايد از مقام كاهنی بر كنار شود. *** *** «كاهنی كه جذامی باشد يا از بدنش مايع ترشح شود، تا وقتی كه شرعاً طاهر نشده، حق ندارد از قربانی‌های مقدس بخورد. هر كاهنی كه به جنازه‌ای دست بزند يا در اثر خروج منی نجس گردد، و يا حيوان يا شخصی را كه شرعاً نجس است لمس كند، آن كاهن تا عصر نجس خواهد بود، و تا هنگام غروب كه غسل می‌كند نبايد از قربانی‌های مقدس بخورد. وقتی كه آفتاب غروب كرد، او دوباره طاهر می‌شود و می‌تواند از خوراک مقدس بخورد، چون معاش او همين است. كاهن نبايد گوشت حيوان مرده يا حيوانی را كه جانوران وحشی آن را دريده باشند بخورد، چون اين عمل او را نجس می‌كند. به كاهنان بگو كه با دقت از اين دستورات اطاعت كنند، مبادا مجرم شناخته شده، بسبب سرپيچی از اين قوانين بميرند. من كه خداوند هستم ايشان را تقديس كرده‌ام. *** «هيچكس غير از كاهنان نبايد از قربانی‌های مقدس بخورد. مهمان يا نوكر كاهن كه از او مزد می‌گيرد نيز نبايد از اين خوراک بخورد. ولی اگر كاهن با پول خود غلامی بخرد، آن غلام می‌تواند از قربانی‌های مقدس بخورد. فرزندان غلام يا كنيزی نيز كه در خانۀ او بدنيا بيايند می‌توانند از آن بخورند. اگر دختر يكی از كاهنان با شخصی كه كاهن نيست ازدواج كند، نبايد از هدايای مقدس بخورد؛ ولی اگر بيوه شده يا طلاق گرفته باشد و فرزندی هم نداشته باشد كه از او نگهداری كند و به خانۀ پدرش باز گشته باشد، می‌تواند مانند سابق از خوراک پدرش بخورد. پس كسی كه از خانوادۀ كاهنان نيست، حق ندارد از اين خوراک بخورد. «اگر كسی ندانسته از قربانی‌های مقدس بخورد، بايد همان مقدار را به اضافه يک پنجم به كاهن باز گرداند. كاهنان نبايد اجازه دهند اشخاص غير مجاز قربانی‌های مقدس را بخورند و به اين وسيله مجرم شوند. اين كار بی‌حرمتی به هدايای مقدسی است كه بنی‌اسرائيل به من تقديم می‌كنند. من خداوند هستم و اين هدايا را تقديس كرده‌ام.» *** خداوند به موسی فرمود كه اين دستورات را به هارون و پسرانش و تمامی قوم اسرائيل بدهد: اگر يک نفر اسرائيلی يا غريبی كه در ميان شما ساكن است، به خداوند هديه‌ای برای قربانی سوختنی تقديم كند، خواه نذری باشد خواه داوطلبانه، *** فقط بشرطی مورد قبول خداوند خواهد بود كه آن حيوان، گاو يا گوسفند يا بز، نر و بی‌عيب باشد. حيوانی كه نقصی داشته باشد نبايد تقديم شود، چون مورد قبول خداوند نمی‌باشد. وقتی كسی از رمه يا گلۀ خود حيوانی را بعنوان قربانی سلامتی به خداوند تقديم می‌كند، خواه نذری باشد خواه داوطلبانه، آن حيوان بايد سالم و بی‌عيب باشد و گر نه مورد قبول خداوند واقع نمی‌شود. حيوان كور، شل يا مجروح و يا حيوانی كه بدنش پر از زخم است و يا مبتلا به گری يا آبله می‌باشد، نبايد به خداوند هديه شود. اين نوع هديه را بر آتش قربانگاه به خداوند تقديم نكنيد. اگر گاو يا گوسفندی كه تقديم خداوند می‌شود عضو زايد يا ناقصی داشته باشد، آن را بعنوان قربانی داوطلبانه می‌توان ذبح كرد ولی نه بعنوان نذر. حيوانی كه بيضه‌اش نقص داشته باشد يعنی كوفته يا بريده باشد هرگز نبايد در سرزمين خود برای خداوند قربانی كنيد. اين محدوديت، هم شامل قربانی‌های غريبانی است كه در ميان شما ساكنند و هم قربانی‌های خود شما، چون هيچ حيوان معيوبی برای قربانی پذيرفته نمی‌شود. خداوند به موسی فرمود: «وقتی گاو يا گوسفند يا بزی زاييده شود بايد تا هفت روز پيش مادرش بماند ولی از روز هشتم به بعد می‌توان آن را بر آتش برای خداوند قربانی كرد. *** گاو يا گوسفند را با نوزادش در يک روز سر نبريد. وقتی كه قربانی شكرگزاری به من كه خداوند هستم تقديم می‌كنيد، بايد طبق مقررات عمل كنيد تا مورد قبول من واقع شويد. در همان روز تمام گوشت حيوان قربانی شده را بخوريد و چيزی از آن را برای روز بعد باقی نگذاريد. *** «شما بايد تمام اوامر مرا اطاعت كنيد، چون من خداوند هستم. نام مقدس مرا بی‌حرمت نكنيد. مرا مقدس بدانيد زيرا من كه خداوند هستم، شما را تقديس كردم و از مصر نجات دادم تا خدای شما باشم.» خداوند مقررات اعياد مقدس را توسط موسی به قوم اسرائيل داد و فرمود: «برای برگزاری اين اعياد، تمام قوم بايد برای عبادت من جمع شوند. *** (در روز سبت نيز كه هفتمين روز هفته می‌باشد، قوم بايد برای عبادت من جمع شوند. در هر جا كه ساكن باشند بايد در اين روز دست از كار كشيده، استراحت كنند.) اين اعياد مقدس كه بايد هر سال جشن گرفته شوند از اين قرارند: «در غروب روز چهاردهم اولين ماه هر سال مراسم پسح را به احترام من بجا آوريد. از روز پانزدهم همان ماه، عيد فطير آغاز می‌شود و تا هفت روز بايد فقط نان بدون خميرمايه خورده شود. در روز اول اين عيد برای عبادت جمع شويد و از همۀ كارهای معمول خود دست بكشيد. هفت روز هدايای سوختنی به من تقديم نماييد و در روز هفتم نيز از كارهای معمول خود دست كشيده برای عبادت جمع شويد. «وقتی به سرزمينی كه من به شما می‌دهم رسيديد و اولين محصول خود را درو كرديد، روز بعد از سبت، اولين بافه را نزد كاهن بياوريد تا او آن را در حضور من تكان دهد و من آن را از شما قبول كنم. *** *** همان روز يک برۀ يک سالۀ سالم و بی‌عيب بعنوان قربانی سوختنی به من تقديم كنيد. برای هديۀ آردی آن، دو كيلو آرد مرغوب مخلوط با روغن زيتون آورده، بر آتش به من تقديم كنيد؛ اين هديه موردپسند من است. يک ليتر شراب هم بعنوان هديۀ نوشيدنی تقديم نماييد. تا اين هدايا را به من تقديم نكرده‌ايد، نبايد نان يا حبوبات تازه يا برشته بخوريد. اين قانونی است هميشگی برای تمام نسلهای شما در هر جايی كه زندگی كنيد. «هفت هفته بعد از روزی كه اولين بافهٔ خود را به من تقديم كرديد، يعنی در روز پنجاهم كه روز بعد از هفتمين سبت است هديۀ ديگری از محصول تازۀ خود به‌حضور من بياوريد. هر خانواده‌ای دو قرص نان كه از دو كيلو آرد مرغوب همراه با خميرمايه پخته شده باشد، بياورد تا در حضور من تكان داده شود و بعنوان هديه‌ای از آخرين برداشت محصول به من تقديم شود . همراه با اين نانها، هفت برۀ يک سالهٔ سالم و بی‌عيب، يک گوساله و دو قوچ بعنوان قربانی سوختنی با هدايای آردی و نوشيدنی آنها به من تقديم كنيد. اين هدايا كه بر آتش تقديم می‌شوند موردپسند من می‌باشند. همچنين يک بز نر بعنوان قربانی گناه و دو برۀ نر يكساله بعنوان قربانی سلامتی ذبح كنيد. «كاهن، اين دو برهٔ ذبح شده را با نانهای پخته شده از آخرين برداشت محصول شما بعنوان هديۀ مخصوص در حضور من تكان دهد. اين هدايا برای من مقدسند و بايد برای خوراک به كاهنان داده شوند. در آن روز اعلان شود كه مردم از كارهای محصول خود دست كشيده، برای عبادت جمع شوند. اين قانونی است هميشگی برای نسلهای شما در هر جا كه باشيد. (وقتی كه محصولات خود را درو می‌كنيد، گوشه‌های مزرعهٔ خود را تمام درو نكنيد و خوشه‌های برزمين افتاده را جمع نكنيد. آنها را برای فقرا و غريبانی كه در ميان شما ساكنند، بگذاريد.) من خداوند، خدای شما اين دستورات را به شما می‌دهم. «روز اول ماه هفتم هر سال روز استراحت است و همهٔ قوم اسرائيل بايد با شنيدن صدای شيپورها، برای عبادت جمع شوند. *** در آن روز هديه‌ای بر آتش به من تقديم كنيد و هيچ كار ديگری انجام ندهيد. «روز دهم ماه هفتم هر سال، روز كفاره است. در آن روز تمام قوم بايد برای عبادت جمع شوند و روزه بگيرند و هديه‌ای بر آتش به من تقديم كنند. *** در روز كفاره هيچ كار نكنيد، زيرا روزی است كه بايد برای گناهان خود از من كه خدای شما هستم طلب آمرزش نماييد. هر شخصی كه آن روز را در روزه بسر نبرد، از ميان قوم خود طرد خواهد شد. من كسی را كه در آن روز دست به هر گونه كاری بزند، طرد كرده، مجازات خواهم نمود. اين قانونی است هميشگی برای نسلهای شما در هر جا كه باشيد. *** از غروب روز نهم ماه هفتم تا غروب روز بعد، روز مخصوص كفاره است و بايد در آن روز روزه بگيريد و استراحت كنيد. «روز پانزدهم ماه هفتم، عيد سايه‌بانها آغاز می‌شود و بايد تا مدت هفت روز در حضور من جشن گرفته شود. *** در روز اول تمامی قوم اسرائيل را برای عبادت جمع كنيد و از كارهای معمول خود دست بكشيد. در هر هفت روز عيد، هديه‌ای بر آتش به من تقديم نماييد. در روز هشتم دوباره تمامی قوم را برای عبادت جمع كنيد و هديه‌ای بر آتش به من تقديم نماييد. اين روز، آخرين روز عيد است و نبايد هيچ كاری انجام دهيد. («اين است اعياد مقدسی كه در آنها بايد تمامی قوم برای عبادت جمع شده، قربانی‌های سوختنی، هدايای آردی، هدايای نوشيدنی و ساير قربانی‌ها را بر آتش به درگاه من تقديم كنند. اين اعياد مقدس غير از روزهای مخصوص سبت است. هدايايی كه در اين اعياد تقديم می‌كنيد غير از هدايای روزانه، نذری و داوطلبانه‌ای است كه به خداوند تقديم می‌كنيد.) «از روز پانزدهم ماه هفتم كه پايان برداشت محصول است، اين عيد هفت روزه را در حضور من جشن بگيريد. به ياد داشته باشيد كه روزهای اول و آخر اين عيد، روزهای استراحت می‌باشند. در روز اول، از درختان خود ميوه‌های خوب بچينيد و شاخه‌های نخل و شاخه‌های درختان پربرگ و شاخه‌های بيد گرفته با آنها سايه‌بان درست كنيد و هفت روز در حضور من كه خداوند، خدای شما هستم شادی كنيد. برگزاری اين عيد هفت روزه در ماه هفتم، يک قانون دايمی است كه بايد نسل اندر نسل انجام گيرد. در طول آن هفت روز همهٔ شما اسرائيليها بايد در سايه‌بانها بسر بريد. هدف از اين عيد آن است كه نسلهای شما بدانند هنگامی كه من بنی‌اسرائيل را از مصر بيرون آوردم، آنها رادر زير سايه‌بانها سكونت دادم. من خداوند، خدای شما هستم.» بدين ترتيب موسی مقررات اعياد مقدس را به اطلاع قوم اسرائيل رسانيد. خداوند به موسی فرمود: «به قوم اسرائيل بگو كه روغن زيتون خالص برای چراغدان عبادتگاه بياورند تا چراغهای آن هميشه روشن بماند. *** هارون چراغدان طلای خالص را كه در بيرون پردۀ حايل بين قدس و قدس‌الاقداس است، هر روز غروب با روغن تازه پر نموده، فتيله‌هايش را تميز كند و تا صبح آن را در حضور من روشن نگه دارد. اين يک قانون هميشگی برای نسلهای شماست. *** «در هر سبت، دوازده قرص نان بگير و آنها را در دو رديف شش تايی روی ميزی كه از طلای خالص است و در حضور من قرار دارد بگذار. (اين نانها بايد با آرد مرغوب پخته شوند و برای پختن هر قرص يک كيلو آرد مصرف شود.) روی هر رديف نان، بخور مقدس خالص گذاشته شود. اين بخور بعنوان نمونه‌ای از نان، بر آتش به درگاه من تقديم شود. *** *** *** نانها به هارون و پسرانش و نسلهای او تعلق دارد و ايشان بايد آن را در جای مقدسی كه برای اين منظور در نظر گرفته شده است بخورند، چون اين هديه از مقدس‌ترين هدايايی است كه بر آتش به درگاه من تقديم می‌شود.» روزی در اردوگاه، مرد جوانی كه مادرش اسرائيلی و پدرش مصری بود با يكی از مردان اسرائيلی به نزاع پرداخت. هنگام نزاع مردی كه پدرش مصری بود به خداوند كفر گفت. پس او را نزد موسی آوردند. (مادر آن مرد، دختر دبری از قبيلهٔ دان بود و شلوميت نام داشت.) او را به زندان انداختند تا هنگامی كه معلوم شود خواست خداوند برای او چيست. خداوند به موسی فرمود: «او را بيرون اردوگاه ببر و به تمام كسانی كه كفر او را شنيدند، بگو كه دستهای خود را بر سر او بگذارند. بعد تمام قوم اسرائيل او را سنگسار كنند. *** به قوم اسرائيل بگو كه هر كس به خدای خود كفر بگويد بايد سزايش را ببيند و بميرد. تمام جماعت بايد او را سنگسار كنند. اين قانون هم شامل اسرائيلی‌ها می‌شود و هم شامل غريبه‌ها. *** «هر كه انسانی را بكشد، بايد كشته شود. هر كس حيوانی را كه مال خودش نيست بكشد، بايد آن را عوض دهد جان در برابر جان. هر كه صدمه‌ای به كسی وارد كند، بايد به خود او نيز همان صدمه وارد شود. شكستگی در برابر شكستگی، چشم در برابر چشم و دندان در برابر دندان. *** پس، هر كس حيوانی را بكشد، بايد آن را عوض دهد، اما اگر انسانی را بكشد، بايد كشته شود. اين قانون هم برای غريبه‌ها و هم برای اسرائيلی‌هاست. من كه خداوند، خدای شما هستم اين دستور را می‌دهم.» پس آن جوان را بيرون اردوگاه برده، همانطور كه خداوند به موسی امر فرموده بود، سنگسار كردند. هنگامی كه موسی بالای كوه سينا بود، خداوند اين دستورات را برای قوم اسرائيل به او داد: وقتی به سرزمينی كه من به شما می‌دهم رسيديد، هر هفت سال يک بار بگذاريد زمين در حضور من استراحت كند. *** شش سال زمينهای زراعتی خود را بكاريد، درختان انگورتان را هرس نماييد و محصولات خود را جمع كنيد، ولی در طول سال هفتم زمين را وقف خداوند كنيد و چيزی در آن نكاريد. در تمام طول آن سال بذری نكاريد و درختان انگورتان را هرس نكنيد. حتی نباتات خودرو را برای خود درو نكنيد و انگورها را برای خود نچينيد، زيرا آن سال برای زمين، سال استراحت است. هر محصولی كه در آن سال برويد برای همه می‌باشد، يعنی برای شما، كارگران و بردگان شما، و هر غريبی كه در ميان شما ساكن است. بگذاريد حيوانات اهلی و وحشی نيز از محصول زمين بخورند. *** هر پنجاه سال يک بار، در روز كفاره كه روز دهم از ماه هفتم است، در سراسر سرزمين‌تان شيپورها را با صدای بلند بنوازيد. سال پنجاهم، سال مقدسی است و بايد آزادی برای تمام ساكنان سرزمين اعلام شود. در آن سال بايد تمام مايملک فاميلی كه به ديگران فروخته شده به صاحبان اصلی يا وارثان ايشان پس داده شود و هر كسی كه به بردگی فروخته شده نزد خانواده‌اش فرستاده شود. سال پنجاهم، سال يوبيل است. در آن سال نه بذر بكاريد، نه محصولاتتان را درو كنيد، و نه انگورتان را جمع كنيد، زيرا سال يوبيل برای شما سال مقدسی است. خوراک آن سال شما از محصولات خودرويی باشد كه در مزرعه‌ها می‌رويند. آری، در طول سال يوبيل هر كسی بايد به ملک اجدادی خود باز گردد. اگر آن را فروخته باشد، دوباره از آن خودش خواهد شد. به همين علت اگر در طول چهل و نه سال آن زمين خريد و فروش شود، بايد قيمت عادلانهٔ زمين را با توجه به نزديک و يا دور بودن سال پنجاهم تعيين كرد. اگر سالهای زيادی به سال پنجاهم مانده باشد قيمت زمين بيشتر و اگر سالهای كمی مانده باشد قيمت، كمتر خواهد بود چون در واقع خريدار، قيمت محصولی را كه در طول اين مدت می‌تواند بدست آورد، می‌پردازد. *** *** از خداوند، خدای خود بترسيد و يكديگر را فريب ندهيد. اگر از احكام و قوانين خداوند اطاعت كنيد در آن سرزمين، امنيت خواهيد داشت و زمين محصول خود را خواهد داد و شما سير و آسوده خاطر خواهيد بود. شايد بپرسيد: «پس در سال هفتم كه نه اجازه داريم چيزی بكاريم و نه محصولی جمع كنيم، چه بخوريم؟» جواب اين است: خداوند محصول سال ششم را بقدری بركت می‌دهد كه تا زمان برداشت محصولی كه در سال هشتم كاشته‌ايد باقی بماند و شما از آن بخوريد. *** به ياد داشته باشيد كه زمين مال خداوند است، و نمی‌توانيد آن را برای هميشه بفروشيد. شما مهمان خداوند هستيد و می‌توانيد فقط از محصول زمين استفاده كنيد. هنگام فروش زمين، بايد قيد شود كه هر وقت فروشنده بخواهد، می‌تواند زمين را بازخريد نمايد. اگر كسی تنگدست شد و مقداری از زمين خود را فروخت، آنوقت نزديكترين خويشاوند او می‌تواند زمين را بازخريد نمايد. اما اگر كسی را نداشته باشد كه آن را بازخريد كند ولی خود او پس از مدتی به اندازهٔ كافی پول به دست آورد، آنگاه، هر وقت كه بخواهد می‌تواند با در نظر گرفتن مقدار محصولی كه تا سال پنجاهم از زمين حاصل می‌شود، قيمت آن را بپردازد و زمين را پس بگيرد. ولی اگر صاحب اصلی نتواند آن را بازخريد نمايد، زمين تا سال يوبيل از آن مالک جديدش خواهد بود، ولی در سال يوبيل بايد دوباره آن را به صاحبش برگرداند. اگر مردی خانهٔ خود را كه در شهر است بفروشد، تا يک سال مهلت دارد آن را بازخريد نمايد. اگر در طی آن سال بازخريد نكرد آنوقت برای هميشه مال صاحب جديدش خواهد بود و در سال يوبيل به صاحب اصلی‌اش پس داده نخواهد شد. اما خانه‌هايی را كه در روستاهای بدون حصار قرار دارند، می‌توان مثل زمين زراعتی در هر زمان بازخريد نمود و در سال يوبيل بايد آنها را به صاحبان اصلی بازگردانيد. اما يک استثناء وجود دارد: خانه‌های لاويها، حتی اگر در شهر نيز باشند، در هر موقع قابل بازخريد خواهند بود و بايد در سال پنجاهم به صاحبان اصلی پس داده شوند، چون به لاويها مثل قبيله‌های ديگر زمين زراعتی داده نمی‌شود، بلكه فقط در شهرهای خودشان به ايشان خانه داده می‌شود. لاويها اجازه ندارند مزرعه‌های حومۀ شهر خود را بفروشند، زيرا اينها ملک دايمی ايشان است. اگر يكی از هم نژادان اسرائيلی تو فقير شد، وظيفۀ توست كه به او كمک كنی. پس از او دعوت كن تا به خانۀ تو بيايد و مثل مهمان با تو زندگی كند. از او هيچ سود نگير، بلكه از خدای خود بترس و بگذار برادرت با تو زندگی كند. برای پولی كه به او قرض می‌دهی سود نگير و بدون منفعت به او خوراک بفروش، زيرا خداوند، خدايتان، شما را از سرزمين مصر بيرون آورد تا سرزمين كنعان را به شما بدهد و خدای شما باشد. اگر يكی از هم نژادان اسرائيلی تو فقير شد و خود را به تو فروخت، تو نبايد با او مثل برده رفتار كنی، بلكه بايد با او مثل كارگر روزمزد يا مهمان رفتار كنی و او فقط تا سال يوبيل برای تو كار كند. در آن سال او بايد با پسرانش از پيش تو برود و نزد فاميل و املاک خود بازگردد. شما بندگان خداوند هستيد و خداوند شما را از مصر بيرون آورد، پس نبايد به بردگی فروخته شويد. با ايشان با خشونت رفتار نكن و از خدای خود بترس. اما اجازه داريد بردگانی از اقوامی كه در اطراف شما ساكنند خريداری كنيد و همچنين می‌توانيد فرزندان غريبانی را كه در ميان شما ساكنند بخريد، حتی اگر در سرزمين شما بدنيا آمده باشند. آنان بردگان هميشگی شما خواهند بود و بعد از خودتان می‌توانيد ايشان را برای فرزندانتان واگذاريد. ولی با برادرانتان از قوم اسرائيل چنين رفتار نكنيد. اگر غريبی كه در ميان شما ساكن است ثروتمند شد و يک اسرائيلی، فقير گرديد و خود را به آن غريب يا به يكی از افراد خاندان او فروخت، يكی از برادرانش يا عمويش يا پسر عمويش يا يكی از اقوام نزديكش می‌تواند او را بازخريد نمايد. اگر خود او هم پولی بدست آورد، می‌تواند خود را بازخريد نمايد. *** او با بازخريدكننده‌اش بايد از سال برده شدنش تا سال يوبيل را حساب كند. بهای آزادی او بايد مساوی مزد يک كارگر درهمان مدت باشد. اگر تا سال يوبيل مدت زيادی باقی مانده باشد، او پول بيشتری برای آزادی خود بپردازد و اگر كم مانده باشد پول كمتری. *** اگر خود را به غريبه‌ای بفروشد آن غريبه بايد با او مثل يک كارگر روزمزد رفتار كند؛ نبايد با او با خشونت رفتار نمايد. اگر پيش از فرا رسيدن سال يوبيل بازخريد نشود، بايد در آن سال، خود و فرزندانش آزاد گردند، چون شما بندگان خداوند هستيد و او شما را از سرزمين مصر بيرون آورد. او خداوند، خدای شماست. خداوند فرمود: «بت برای خود درست نكنيد. مجسمه، ستونهای سنگی و سنگهای تراشيده شده برای پرستش نسازيد، زيرا من خداوند، خدای شما هستم. قانون روز سبت مرا اطاعت كنيد و عبادتگاه مرا محترم بداريد، زيرا من خداوند هستم. «اگر تمامی اوامر مرا اطاعت كنيد، به موقع برای شما باران خواهم فرستاد و زمين، محصول خود را و درختان، ميوۀ خود را خواهند داد. خرمن شما بقدری زياد خواهد بود كه كوبيدن آن تا هنگام چيدن انگور ادامه خواهد داشت و انگور شما بقدری فراوان خواهد بود كه چيدن آن تا فصل كاشتن بذر طول خواهد كشيد. خوراک كافی خواهيد داشت و در سرزمين خود در امنيت زندگی خواهيد كرد، زيرا من به سرزمين شما صلح و آرامش خواهم بخشيد و شما با خاطری آسوده به خواب خواهيد رفت. حيوانات خطرناک را از سرزمينتان دور خواهم نمود و شمشير از زمين شما گذر نخواهد كرد. دشمنانتان را تعقيب خواهيد كرد و ايشان را با شمشيرهايتان خواهيد كشت. پنج نفر از شما صد نفر را تعقيب خواهند كرد و صدنفرتان ده هزار نفر را! تمام دشمنانتان را شكست خواهيد داد. شما را مورد لطف خود قرار خواهم داد و شما را كثير گردانيده، به عهدی كه با شما بسته‌ام وفا خواهم كرد. بقدری محصول اضافی خواهيد داشت كه در وقت به دست آمدن محصول جديد ندانيد با آن چه كنيد! من در ميان شما ساكن خواهم شد و ديگر شما را طرد نخواهم كرد. در ميان شما راه خواهم رفت و خدای شما خواهم بود و شما قوم من خواهيد بود. من خداوند، خدای شما هستم كه شما را از سرزمين مصر بيرون آوردم تا ديگر برده نباشيد. زنجيرهای اسارت شما را پاره كردم و شما را سربلند نمودم. «ولی اگر به من گوش ندهيد و مرا اطاعت نكنيد، قوانين مرا رد كنيد و عهدی را كه با شما بسته‌ام بشكنيد، آنگاه من شما را تنبيه خواهم كرد و ترس و امراض مهلک و تبی كه چشمهايتان را كور كند و عمرتان را تلف نمايد بر شما خواهم فرستاد. بذر خود را بيهوده خواهيد كاشت، زيرا دشمنانتان حاصل آن را خواهند خورد. من برضد شما برخواهم خاست و شما دربرابر دشمنان خود پا به فرار خواهيد گذاشت. كسانی كه از شما نفرت دارند بر شما حكومت خواهند كرد. حتی از سايۀ خود خواهيد ترسيد. «اگر باز هم مرا اطاعت نكنيد، هفت بار شديدتر از پيش، شما را بخاطر گناهانتان مجازات خواهم كرد. قدرت شما را كه به آن فخر می‌كنيد، درهم خواهم كوبيد. آسمان شما بی‌باران و زمين شما خشک خواهد شد. نيروی خود را به هدر خواهيد داد، چون زمين شما حاصل خود و درختانتان ميوۀ خويش را نخواهند داد. «اگر بعد از همۀ اينها باز هم مرا اطاعت نكنيد و به من گوش ندهيد، آنوقت بخاطر گناهانتان هفت مرتبه بيشتر بلا بر سرتان می‌آورم. جانوران وحشی را می‌فرستم تا فرزندانتان را بكشند و حيوانات شما را هلاک كنند و از تعداد جمعيت شما بكاهند تا راه‌هايتان بدون رهگذر و متروک شوند. «اگر با وجود اين اصلاح نشويد و برخلاف خواست من رفتار كنيد، آنوقت من هم برخلاف ميل شما رفتار خواهم كرد و شما را بسبب گناهانتان هفت بار بيشتر از پيش تنبيه خواهم نمود. اگر عهد مرا بشكنيد، از شما انتقام می‌كشم و عليه شما جنگ بر پا می‌كنم. وقتی از دست دشمن به شهرهايتان بگريزيد در آنجا وبا به ميان شما خواهم فرستاد، و شما مغلوب دشمنانتان خواهيد شد. ذخيرۀ آرد شما را از بين خواهم برد بطوری كه حتی يک تنور هم برای پختن نان ده خانواده زياد باشد. بعد از آنكه سهم نان خود را خورديد، باز هم گرسنه خواهيد بود. «با اين وصف اگر باز به من گوش ندهيد و اطاعت نكنيد، بشدت غضبناک می‌شوم و بسبب گناهانتان هفت مرتبه شديدتر از پيش شما را تنبيه می‌كنم، بحدی كه از شدت گرسنگی پسران و دختران خود را خواهيد خورد. بت‌خانه‌هايی را كه در بالای تپه‌ها ساخته‌ايد خراب خواهم كرد، قربانگاه‌هايی را كه بر آنها بخور می‌سوزانيد با خاک يكسان خواهم نمود، جنازه‌های شما را بر بتهای بی‌جانتان خواهم انداخت و از شما نفرت خواهم داشت. شهرهايتان را ويران و مكانهای عبادتتان را خراب خواهم كرد. قربانی‌هايتان را نخواهم پذيرفت. آری، سرزمين شما را خالی از سكنه خواهم كرد و دشمنانتان در آنجا ساكن خواهند شد و از بلايی كه بر سر شما آورده‌ام، حيران خواهند شد. «بلای جنگ را بر شما نازل خواهم كرد تا در ميان قوم‌ها پراكنده شويد. سرزمين شما خالی و شهرهايتان خراب خواهند شد. آنگاه زمينهايی كه نمی‌گذاشتيد استراحت كنند، در تمام سالهايی كه شما در سرزمين دشمن در اسارت بسر می‌بريد، باير خواهند ماند و استراحت خواهند كرد. آری، آنوقت است كه زمين استراحت می‌كند و از روزهای آرامی خود برخوردار می‌شود. زمين بعوض سالهايی كه شما به آن آرامی نداده بوديد، استراحت خواهد كرد. *** «كاری می‌كنم كه آن عده از شما هم كه به سرزمين دشمن به اسارت رفته‌ايد، در آنجا پيوسته در ترس و وحشت بسر بريد. از صدای برگ درختی كه باد آن را بر روی زمين حركت می‌دهد پا به فرار خواهيد گذاشت. به گمان اينكه دشمن در تعقيب شماست، خواهيد گريخت و بر زمين خواهيد افتاد. آری، هر چند كسی شما را تعقيب نكند، پا به فرار خواهيد گذاشت و درحين فرار روی هم خواهيد افتاد، گويی از جنگ می‌گريزيد. رمقی نخواهيد داشت تا دربرابر دشمنان خود بايستيد. در ميان قومها هلاک خواهيد شد و در ميان دشمنانتان از پای درخواهيد آمد. آنهايی كه باقی بمانند در سرزمين دشمن بخاطر گناهان خود و گناهان اجدادشان از بين خواهند رفت. «ولی اگر آنها به گناهان خود و به گناهان پدرانشان كه به من خيانت ورزيدند و باعث شدند كه من آنها را به سرزمين دشمنانشان تبعيد كنم، اعتراف كنند و متواضع گردند و مجازات گناهانشان را بپذيرند، *** آنگاه دوباره وعده‌های خود را با ابراهيم و اسحاق و يعقوب به ياد خواهم آورد و به ياد سرزمين آنها خواهم افتاد، سرزمينی كه متروک مانده، كشت نشده و استراحت يافته است. هر چند ايشان بخاطر رد كردن قوانين من و خوار شمردن دستورات من مجازات خواهند شد، ولی با وجود اين من ايشان رادر سرزمين دشمنانشان ترک نخواهم كرد و بكلی از بين نخواهم برد و عهد خود را با آنها نخواهم شكست، چون من خداوند، خدای ايشان هستم. من عهدی را كه با اجداد ايشان بستم به ياد خواهم آورد، زيرا من اجداد ايشان را پيش چشم تمام قوم‌ها ازمصر بيرون آوردم تا خدای ايشان باشم. من خداوند هستم.» اينها احكام، قوانين و مقرراتی هستند كه خداوند در كوه سينا توسط موسی به قوم اسرائيل داد. خداوند اين مقررات را توسط موسی به قوم اسرائيل داد: هرگاه شخصی به موجب نذری به خداوند وقف شود، می‌تواند مبلغ معينی بپردازد و خود را از وقف آزاد سازد. *** مردی كه سنش بين بيست تاشصت سال باشد، پنجاه مثقال نقره بپردازد. زنی كه سنش بين بيست تا شصت سال باشد سی مثقال نقره، پسران پنج تا بيست ساله، بيست مثقال نقره و دختران پنج تا بيست ساله، ده مثقال نقره بپردازند. برای پسر يک ماهه تا پنج ساله، پنج مثقال نقره و برای دختر يک ماهه تا پنج ساله، سه مثقال نقره پرداخت شود. مرد از شصت سال به بالا، پانزده مثقال نقره و زن از شصت سال به بالا، ده مثقال نقره بپردازد. ولی اگر كسی فقيرتر از آن باشد كه بتواند اين مبلغ را بپردازد، نزدكاهن‌آورده شود و كاهن مبلغی را تعيين كند كه او قادر به پرداخت آن باشد. اگر كسی حيوانی كه مورد قبول خداوند است نذر كند بايد همان حيوان را تقديم نمايد زيرا اين نذر مقدس است و نمی‌توان آن را عوض كرد. نذر كننده تصميم خود را دربارهٔ چيزی كه برای خداوند نذر كرده است تغيير ندهد و خوب را با بد يا بد را با خوب عوض نكند. اگر چنين كند، اولی و دومی، هر دو از آن خداوند خواهند بود. *** ولی اگر حيوانی كه برای خداوند نذر شده آن نوع حيوانی نيست كه برای قربانی مجاز می‌باشد، صاحبش آن را نزد كاهن بياورد تا قيمتش را تعيين كند و او بايد آن مبلغ را بپردازد. *** اگر حيوان ازنوعی است كه می‌توان آن را بعنوان قربانی تقديم نمود ولی صاحبش می‌خواهد آن را بازخريد نمايد، در آنصورت علاوه بر قيمتی كه كاهن تعيين می‌كند، بايد يک پنجم قيمت آن را نيز اضافه بپردازد. اگر كسی خانۀ خود را وقف خداوند كند ولی بعد بخواهد آن را بازخريد نمايد، كاهن بايد قيمت خانه را تعيين كند و نذر كننده، اين مبلغ را به اضافه يک پنجم بپردازد. آنوقت خانه دوباره از آن خودش خواهد بود. *** اگر كسی قسمتی از زمين خود را وقف خداوند كند، ارزش آن به تناسب مقدار بذری كه در آن می‌توان كاشت تعيين شود. قطعه زمينی كه صد كيلو جو در آن پاشيده شود، پنجاه مثقال نقره ارزش دارد. اگر شخصی در سال يوبيل مزرعۀ خود را وقف خداوند كند، در آنصورت قيمت زمين برابر با قيمت محصول پنجاه سالهٔ آن خواهد بود. ولی اگر بعد از سال يوبيل باشد، آنوقت كاهن قيمت زمين را به تناسب تعداد سالهايی كه به سال يوبيل بعدی باقی مانده است، تعيين خواهد كرد. اگر آن شخص تصميم بگيرد آن مزرعه را بازخريد نمايد، بايستی علاوه بر قيمتی كه كاهن تعيين می‌نمايد يک پنجم هم اضافه بپردازد و مزرعه دوباره مال خودش خواهد شد. ولی اگر مزرعه را بدون اينكه بازخريد نموده باشد، به ديگری بفروشد، ديگر هرگز حق بازخريد آن را نخواهد داشت. وقتی كه درسال يوبيل آن زمين آزاد شود، بعنوان موقوفه متعلق به خداوند خواهد بود و بايد به كاهنان داده شود. اگر كسی مزرعه‌ای را كه خريده است، وقف خداوند كند ولی آن مزرعه قسمتی از ملک خانوادگی او نباشد، كاهن بايد ارزش آن را به تناسب مقدار سالهايی كه تا سال يوبيل مانده، تعيين كند، و او هم بايد همانروز مبلغ تعيين شده را بپردازد. اين مبلغ به خداوند تعلق دارد. در سال يوبيل مزرعه به صاحب اصلی آن كه از او خريداری شده، بازپس داده شود. تمام قيمت‌گذاری‌ها بايد مطابق قيمت تعيين شده باشد. اولين نوزاد هر حيوانی متعلق به خداوند است، پس كسی نمی‌تواند آن رابرای خداوند نذر كند. اولين نوزاد حيوان حلال گوشت را می‌توان به خداوند تقديم كرد. اما نوزاد حيوان حرام گوشت را كه نمی‌توان برای خداوند قربانی كرد، می‌توان با پرداخت قيمتی كه كاهن برای آن تعيين می‌كند به اضافۀ يک پنجم، بازخريد نمود. اگر صاحبش نخواهد آن را بازخريد كند، كاهن می‌تواند آن را به شخص ديگری بفروشد. اما چيزی كه تماماً وقف خداوند شده باشد ، چه انسان، چه حيوان و چه مزرعۀ خانوادگی، هرگز فروخته يا بازخريد نشود چون برای خداوند بسيار مقدس است. كسی كه در دادگاه به مرگ محكوم شده باشد نمی‌تواند جان خود را بازخريد نمايد، بلكه بايد حتماً كشته شود. ده يک محصول زمين، چه از غله و چه از ميوه، از آن خداوند است و مقدس می‌باشد. اگر كسی بخواهد اين ميوه ياغله را بازخريد نمايد، بايد يک پنجم به قيمت اصلی آن اضافه كند. ده يک گله و رمه از آن خداوند است. وقتی حيوانات شمرده می‌شوند، هر دهمين حيوان متعلق به خداوند است. صاحب گله نبايد حيوانات را طوری قرار دهد كه حيوانات بد برای خداوند جدا شوند و نبايد جای حيوان خوب را با بد عوض كند. اگر چنين كند، هر دو حيوان متعلق به خداوند خواهند بود و ديگر هرگز حق بازخريد آنها را نخواهد داشت. اين است دستوراتی كه خداوند در كوه سينا توسط موسی به قوم اسرائيل داد. در روز اولِ ماه دوم از سال دوم، بعد از بيرون آمدن قوم اسرائيل از مصر، زمانی كه قوم در بيابان سينا اردو زده بود، خداوند در خيمۀ عبادت به موسی فرمود: «تو و هارون به كمک رهبران هر قبيله، قوم اسرائيل را برحسب قبيله و خاندان سرشماری كنيد و تمام مردان بيست ساله و بالاتر را كه قادر به جنگيدن هستند بشماريد.» رهبرانی كه از هر قبيله برای اين كار تعيين شدند عبارت بودند از: اليصور (پسر شدی‌ئور)، از قبيلۀ رئوبين؛ شلومی‌ئيل (پسر صوريشدای)، از قبيلۀ شمعون؛ نحشون (پسر عميناداب)، از قبيلۀ يهودا؛ نتنائيل (پسر صوغر)، از قبيلۀ يساكار؛ الی‌آب (پسر حيلون)، از قبيله زبولون؛ اليشمع (پسر عميهود)، از قبيلۀ افرايم، پسر يوسف؛ جملی‌ئيل (پسر فدهصور)، از قبيلۀ منسی، پسر يوسف؛ ابيدان (پسر جدعونی)، از قبيلۀ بنيامين؛ اخيعزر (پسر عميشدای)، از قبيلهٔ دان؛ فجعی‌ئيل (پسر عكران)، از قبيلهٔ اشير؛ الياساف (پسر دعوئيل)، از قبيلۀ جاد؛ اخيرع (پسر عينان)، از قبيلۀ نفتالی. *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** اينها رهبرانی بودند كه از ميان قوم اسرائيل برای اين كار انتخاب شدند. در همان روز موسی و هارون همراه رهبران قبايل، تمام مردان بيست ساله و بالاتر را برای اسم‌نويسی احضار نمودند و همانطور كه خداوند به موسی امر فرموده بود هر مرد برحسب خاندان و خانواده‌اش اسم‌نويسی شد. *** *** نتيجهٔ نهايی سرشماری از اين قرار است: از قبيلۀ رئوبين (پسر ارشد يعقوب)، ‎‪46‎٬500‬ نفر، از قبيلۀ شمعون، ‎‪59‎٬300‬ نفر، از قبيلۀ جاد، ‎‪45‎٬650‬ نفر، از قبيلۀ يهودا، ‎‪74‎٬600‬ نفر، از قبيلۀ يساكار، ‎‪54‎٬400‬ نفر، از قبيلۀ زبولون، ‎‪57‎٬400‬ نفر، از قبيلۀ افرايم (پسر يوسف)، ‎‪40‎٬500‬ نفر، از قبيلۀ منسی (پسر يوسف)، ‎‪32‎٬200‬ نفر، از قبيلۀ بنيامين، ‎‪35‎٬400‬ نفر، از قبيلۀ دان، ‎‪62‎٬700‬ نفر، از قبيلۀ اشير، ‎‪41‎٬500‬ نفر، از قبيلۀ نفتالی، ‎‪53‎٬400‬ نفر، جمع كل، ‎‪603‎٬550‬ نفر. *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** اين سرشماری شامل مردان لاوی نمی‌شد، چون خداوند به موسی فرموده بود: «تمام قبيلۀ لاوی را از خدمت نظام معاف كن و ايشان را در اين سرشماری منظور نكن؛ *** *** زيرا وظيفۀ لاوی‌ها انجام امور خيمۀ عبادت، و جابجايی آن است. ايشان بايد درجوار خيمۀ عبادت زندگی كنند. هنگام جابجايی خيمۀ عبادت لاويها بايد آن را جمع كنند و دوباره آن را برپا سازند. هركسِ ديگری به آن دست بزند كشته خواهد شد. هر يک از قبايل اسرائيل بايد دارای اردوگاه جداگانه‌ای بوده، عَلَم خاص خود را داشته باشند. لاوی‌ها بايد گرداگرد خيمهٔ عبادت خيمه زنند تا مبادا كسی به خيمۀ عبادت نزديک شده، مرا خشمگين سازد و من قوم اسرائيل را مجازات كنم.» پس قوم اسرائيل آنچه را كه خداوند به موسی امر فرموده بود، انجام دادند. خداوند اين دستورات را نيز به موسی و هارون داد: «قبايل بنی‌اسرائيل بايد گرداگرد خيمۀ عبادت با فاصلۀ معينی از آن اردو بزنند و هر يک عَلَم و نشان ويژۀ خود را داشته باشند.» *** جايگاه قبيله‌ها به ترتيب زير بود: [قبيله] — [رهبر] — [تعداد] يهودا — نحشون (پسر عميناداب) — ‎‪74‎٬600‬ نفر يساكار — نتنائيل (پسر صوغر) — ‎‪54‎٬400‬ نفر زبولون — الی‌آب (پسر حيلون) — ‎‪57‎٬400‬ نفر بنابراين، تعداد كل افراد ساكن در بخش يهودا كه در سمت شرقی اردوگاه قرار داشت، ‎‪186‎٬400‬ نفر بود. هرگاه بنی‌اسرائيل به مكان تازه‌ای كوچ می‌كردند، اين سه قبيله به ترتيب، پيشاپيش حركت می‌كردند و راه را نشان می‌دادند. [قبيله] — [رهبر] — [تعداد] رئوبين — اليصور (پسر شدی‌ئور) — ‎‪46‎٬500‬ نفر شمعون — شلومی‌ئيل (پسر صوريشدای) — ‎‪59‎٬300‬ نفر جاد — الياساف (پسر دعوئيل) — ‎‪45‎٬650‬ نفر بنابراين، تعداد كل افراد ساكن در بخش رئوبين كه در سمت جنوبی اردوگاه قرار داشت، ‎‪151‎٬450‬ نفر بود. هر وقت بنی‌اسرائيل كوچ می‌كردند، اين سه قبيله به ترتيب در رديف بعدی قرار می‌گرفتند. پشت سر اين دو رديف، لاويها با خيمۀ عبادت حركت می‌كردند. هنگام كوچ، افراد هر قبيله زير علم خاص خود، دسته جمعی حركت می‌كردند، به همان ترتيبی كه در اردوگاه، هر قبيله از قبيلۀ ديگر جدا بود. [قبيله] — [رهبر] — [تعداد] افرايم — اليشمع (پسر عميهود) — ‎‪40‎٬500‬ نفر منسی — جملی‌ئيل (پسر فدهصور) — ‎‪32‎٬200‬ نفر بنيامين — ابيدان (پسر جدعونی) — ‎‪35‎٬400‬ نفر بنابراين، تعداد كل افراد ساكن در بخش افرايم كه در سمت غربی اردوگاه قرار داشت، ‎‪108‎٬100‬ نفر بود. موقع كوچ كردن، اين سه قبيله به ترتيب در رديف بعدی قرار داشتند. [قبيله] — [رهبر] — [تعداد] دان — اخيعزر (پسر عميشدای) — ‎‪62‎٬700‬ نفر اشير — فجعی‌ئيل (پسر عكران) — ‎‪41‎٬500‬ نفر نفتالی — اخيرع (پسر عينان) — ‎‪53‎٬400‬ نفر بنابراين، تعداد كل افراد ساكن در بخش دان كه در سمت شمالی اردوگاه قرار داشت، ‎‪157‎٬600‬ نفر بود. هنگام كوچ، اين سه قبيله به ترتيب، پس از همه حركت می‌كردند. *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** پس تعداد كل سپاهيان بنی‌اسرائيل، ‎‪603‎٬550‬ نفر بود (غير از لاوی‌ها كه به دستور خداوند سرشماری نشدند). *** به اين ترتيب قوم اسرائيل طبق دستوری كه خداوند به موسی داده بود، هر يک با خاندان و خانوادۀ خود كوچ می‌كرد و زير عَلَم قبيلۀ خود اردو می‌زد. زمانی كه خداوند در كوه سينا با موسی صحبت كرد، هارون چهار پسر به نامهای ناداب (پسر ارشد)، ابيهو، العازار و ايتامار داشت. هر چهار نفر ايشان برای خدمت كاهنی انتخاب و تقديس شدند تا در خيمۀ عبادت خدمت كنند. ولی ناداب و ابيهو بعلت استفاده از آتش غير مجاز در حضور خداوند، در صحرای سينا مردند و چون فرزندی نداشتند، فقط العازار و ايتامار باقی ماندند تا پدرشان هارون را در خدمت كاهنی ياری كنند. پس خداوند به موسی فرمود: «قبيلۀ لاوی را فراخوان و ايشان را بعنوان دستياران هارون نزد او حاضر كن. ايشان بايد از دستورات او پيروی نموده، بجای تمام قوم اسرائيل خدمات مقدس خيمۀ عبادت را انجام دهند، زيرا ايشان به نمايندگی همۀ بنی‌اسرائيل تعيين شده‌اند تا زير نظر هارون خدمت كنند. مسئوليت نگهداری خيمۀ عبادت و تمام اسباب و اثاثيه آن بر عهدهٔ ايشان است. *** *** ولی فقط هارون وپسرانش بايد وظايف كاهنی را انجام دهند؛ هركس ديگری كه بخواهد اين كار را انجام دهد بايد كشته شود.» خداوند به موسی فرمود: «من لاوی‌ها را بجای تمام پسران ارشد قوم اسرائيل پذيرفته‌ام. لاوی‌ها از آن من هستند. *** اينها بعوض تمام پسران ارشد بنی‌اسرائيل وقف من شده‌اند. از روزی كه پسران ارشد مصری‌ها را كشتم، نخست‌زاده‌های بنی‌اسرائيل را، چه انسان و چه حيوان، از آن خود ساختم، پس آنها به من تعلق دارند. من خداوند هستم.» باز خداوند در صحرای سينا موسی را خطاب كرده فرمود: «قبيلۀ لاوی را برحسب طايفه و خاندان سرشماری كن. پسران را از يک ماهه به بالا بشمار.» *** پس موسی ايشان را شمرد: پسر لاوی — : — جرشون نوادگان لاوی (نامهای طوايف) — : — لبنی، شمعی تعداد — : — ‎‪7‎٬500‬ نفر رهبر — : — اَلياساف (پسر لايَل) جايگاه اردو — : — سمت غربی خيمۀ عبادت *** *** *** *** *** *** *** *** وظيفۀ اين دو طايفۀ لاوی مراقبت از خيمۀ عبادت بود، يعنی مراقبت از پوششهای آن، پردۀ در ورودی خيمه، پرده‌های ديوار حياطی كه اطراف خيمه و قربانگاه است، پردهٔ در ورودی حياط و همۀ طنابها و همچنين انجام كارهای مربوط به آنها. پسر لاوی — : — قهات نوادگان لاوی (نامهای طوايف) — : — عَمرام، يصها، حبرون، عزی‌ئيل تعداد — : — ‎‪8‎٬600‬ نفر رهبر — : — اَليصافان (پسر عُزی‌ئيل) جايگاه اردو — : — سمت جنوبی خيمهٔ عبادت *** *** *** *** *** وظيفۀ اين چهار طايفۀ لاوی عبارت بود از: مراقبت از صندوق عهد خداوند، ميز نان مقدس، چراغدان، قربانگاه‌ها، لوازم مختلفی كه در خيمهٔ عبادت بكار می‌رفت، پردهٔ حايل بين قدس و قدس‌الاقداس، و انجام كارهای مربوط به آنها. (العازار پسر هارون، رئيس رهبران لاوی‌ها بود و بر كار خدمتگزاران قدس نظارت می‌كرد.) پسر لاوی — : — مراری نوادگان لاوی (نامهای طوايف) — : — مَحلی، موشی تعداد — : — ‎‪6‎٬200‬ نفر رهبر — : — صوری‌ئيل (پسر ابيحايل) جايگاه اردو — : — سمت شمالی خيمۀ عبادت *** *** *** *** وظيفۀ اين دو طايفه عبارت بود از: مراقبت از چوب بست خيمۀ عبادت، پشت‌بندها، ستونها، پايه‌های ستونها، و تمام لوازم برپا سازی آن و انجام كارهای مربوط به آنها، و همچنين مواظبت از ستونهای گرداگرد حياط و پايه‌ها و ميخها و طنابها. *** خيمهٔ موسی و هارون و پسرانش می‌بايست در سمت شرقی خيمهٔ عبادت، يعنی جلو آن و رو به آفتاب برپا شود. ايشان بجای قوم اسرائيل وظيفۀ مراقبت از خيمۀ عبادت را برعهده داشتند. (هر كس كه كاهن يا لاوی نبود و وارد خيمۀ عبادت می‌گرديد كشته می شد.) پس تعداد همۀ پسران و مردان لاوی كه موسی و هارون طبق دستور خداوند ايشان را شمردند، از يک ماهه به بالا 22 هزار نفر بود. سپس خداوند به موسی فرمود: «حالا تمام پسران ارشد بنی‌اسرائيل را از يک ماهه به بالا بشمار و نام هر يک از آنها را ثبت كن. لاوی‌ها بعوض پسران ارشد بنی‌اسرائيل به من كه خداوند هستم تعلق دارند، و حيوانات لاوی‌ها هم بجای نخست‌زاده‌های حيوانات تمام قوم اسرائيل از آن من هستند.» پس موسی همانطور كه خداوند به او دستور داده بود، پسران ارشد بنی‌اسرائيل را شمرد و تعداد كل پسران ارشد از يک ماهه به بالا ‎‪22‎٬273‬ نفر بود. خداوند به موسی فرمود: «حال لاويها را بعوض پسران ارشد قوم اسرائيل و حيوانات ايشان را بجای نخستزاده‌های حيوانات بنی‌اسرائيل به من بده. آری، من خداوند هستم و لاويها از آن من می‌باشند. به منظور بازخريد 273 نفر از پسران ارشد اسرائيل كه اضافه بر تعداد لاوی‌ها هستند برای هر نفر پنج مثقال نقره بگير و به هارون و پسرانش بده.» *** پس موسی مبلغ بازخريد 273 پسر ارشدی را كه اضافه بر تعداد لاوی‌ها بودند دريافت كرد. (بقيه پسران ارشد از پرداخت مبلغ بازخريد معاف بودند، چون لاوی ها بعوض ايشان وقف خداوند شده بودند.) كل مبلغ بازخريد معادل ‎‪1‎٬365‬ مثقال نقره بود. موسی طبق دستور خداوند، آن را به هارون و پسرانش تحويل داد. سپس خداوند به موسی و هارون فرمود: «بنی‌قهات را كه طايفه‌ای از قبيلۀ لاوی می‌باشند، بشمار. *** اين سرشماری از تمام مردان سی ساله تا پنجاه ساله كه می‌توانند در خيمهٔ عبادت خدمت كنند بعمل آيد. وظايف مقدس ايشان از اين قرار است: وقتی كه اردو بخواهد حركت كند، ابتدا هارون و پسرانش بايد به خيمۀ عبادت داخل شوند و پردۀ حايل را پايين آورده، صندوق عهد را با آن بپوشانند. سپس پرده را با پوست بز پوشانيده، يک پارچۀ آبی روی پوست بز بكشند و چوبهای حامل صندوق عهد را در حلقه‌های خود قرار دهند. «بعد ايشان بايد يک پارچۀ آبی روی ميزی كه نان مقدس بر آن گذارده می‌شود كشيده، بشقابها، قاشقها، كاسه‌ها، پياله‌ها و نان مقدس را روی آن پارچه بگذارند. سپس يک پارچۀ ارغوانی روی آن كشيده، آنگاه پارچۀ ارغوانی را با پوست بز بپوشانند و چوبهای حامل ميز را در حلقه‌ها جای دهند. «پس از آن بايد چراغدان، چراغها، انبرها، سينی‌ها و ظرف روغن زيتون را با پارچهٔ آبی بپوشانند. تمام اين اشياء را بعداً در پوست بز پيچيده، بسته را روی يک چهار چوب حامل قرار دهند. «آنگاه يک پارچۀ آبی روی قربانگاه طلايی بكشند و آن را با پوست بز پوشانيده، چوبهای حامل را در حلقه‌های قربانگاه بگذارند. كليۀ وسايل باقيماندهٔ خيمۀ عبادت را در يک پارچۀ آبی پيچيده، آن را با پوست بز بپوشانند و روی چهار چوب حامل بگذارند. «خاكستر قربانگاه را بايد دور بريزند و خود قربانگاه را با يک پارچهٔ ارغوانی بپوشانند. تمام وسايل قربانگاه از قبيل آتش دانها، چنگكها، خاک‌اندازها، كاسه‌ها و ظروف ديگر را بايد روی پارچه بگذارند و پوششی از پوست بز روی آنها بكشند. آنگاه چوبهای حامل را در جاهای خود قرار دهند. وقتی كه هارون و پسرانش، كار جمع كردن خيمهٔ عبادت و كليۀ وسايل آن را تمام كردند، بنی‌قهات آمده، آنها را بردارند و به هر جايی كه اردو كوچ می‌كند ببرند. ولی ايشان نبايد به اين اشياء مقدس دست بزنند مبادا بميرند، پس وظيفۀ مقدس پسران قهات، حمل اشياء خيمۀ عبادت است. «العازار پسر هارون، مسئول روغن برای روشنايی، بخور خوشبو، هديۀ آردی روزانه و روغن تدهين باشد. درواقع، نظارت بر تمام خيمهٔ عبادت و هر چه كه در آن است به عهدۀ او خواهد بود.» سپس خداوند به موسی و هارون فرمود: «مواظب باشيد بنی‌قهات در حين انجام وظايف خود از بين نروند. آنچه بايد بكنيد تا ايشان به هنگام حمل مقدس‌ترين اشياء عبادتگاه نميرند، اين است: هارون و پسرانش با ايشان داخل عبادتگاه شده، آنچه را كه هر يک از آنان بايد حمل كنند به ايشان نشان دهند. در غير اينصورت، ايشان نبايد هرگز حتی برای يک لحظه داخل قدس بشوند، مبادا به اشياء مقدس آنجا نگاه كرده بميرند.» خداوند به موسی فرمود: «همۀ مردان سی ساله تا پنجاه سالۀ طايفۀ جرشون از قبيلۀ لاوی را كه می‌توانند در خيمۀ عبادت خدمت كنند، بشمار. *** *** وظايف ايشان از اين قرار است: «حمل پرده‌های خيمۀ عبادت، خود خيمه با پوششهای آن، پوشش پوست بز بالای آن، پردۀ در ورودی خيمه، حمل پرده‌های ديوار حياط و پردۀ در ورودی حياطی كه در اطراف قربانگاه و خيمۀ عبادت است، به اضافهٔ حمل طنابها و تمام لوازم ديگر. ايشان مسئول حمل و نقل اين اشياء هستند. هارون و پسران او، اين وظايف را برای جرشونی‌ها تعيين خواهند نمود، و ايتامار پسر هارون بر كار جرشونی‌ها نظارت خواهد كرد.» خداوند فرمود: «همۀ مردان سی ساله تا پنجاه سالهٔ طايفۀ مراری از قبيلۀ لاوی را كه می‌توانند در خيمۀ عبادت خدمت كنند، بشمار. *** هنگام حمل و نقل خيمۀ عبادت، ايشان بايد چوب بست خيمه، پشت‌بندها، ستونها، پايه‌ها، ستونهای اطراف حياط با پايه‌ها، ميخها، طنابها و هر چيز ديگری را كه مربوط به استفاده و تعمير آنها باشد، حمل كنند. «وظيفۀ هركس را با ذكر اسم، به اوگوشزد نما. مردان مراری نيز بايد تحت نظر ايتامار پسر هارون انجام وظيفه كنند.» پس موسی و هارون و رهبران ديگر، طايفۀ قهات را سرشماری كردند. مردان سی ساله تا پنجاه ساله كه می‌توانستند در عبادتگاه خدمت كنند جمعاً ‎‪2‎٬750‬ نفر بودند. اين سرشماری بر اساس دستوری كه خداوند به موسی داده بود، انجام شد. تعداد مردان طايفۀ جرشون جمعاً ‎‪2‎٬630‬ نفر بود. *** *** *** مردان طايفۀ مراری ‎‪3‎٬200‬ نفر بودند *** *** *** به اين طريق موسی و هارون و رهبران قوم اسرائيل، تمام لاوی‌های سی ساله تا پنجاه ساله را كه قادر به خدمت و حمل و نقل خيمۀ عبادت بودند، شمردند. جمع كل آنها ‎‪8‎٬580‬ نفر بود. *** *** اين سرشماری بر اساس دستوری كه خداوند به موسی داده بود، صورت گرفت. خداوند به موسی گفت: «به قوم اسرائيل بگو كه تمام اشخاص جذامی و همۀ كسانی را كه جراحت دارند و آنانی را كه در اثر تماس با جنازه نجس شده‌اند، از اردوگاه بيرون رانند. *** خواه مرد باشند خواه زن، ايشان را بيرون كنند تا اردوگاه شما كه من در آن ساكنم نجس نشود.» قوم اسرائيل طبق دستور خداوند عمل كرده، اين اشخاص را بيرون راندند. سپس خداوند به موسی امر فرمود به قوم اسرائيل بگويد كه هر كس، چه مرد باشد چه زن، هرگاه به خداوند خيانت كرده، خسارتی به كسی وارد آورد، *** بايد به گناه خود اعتراف نموده، علاوه بر جبران كامل خسارت، يک پنجم خسارت وارده را نيز به شخص خسارت ديده بپردازد. ولی اگر شخصی كه خسارت ديده است بميرد و قوم و خويش نزديكی نداشته باشد تا به او خسارت پرداخت شود، در آنصورت بايد خسارت با يک قوچ برای كفاره به كاهن داده شود. وقتی قوم اسرائيل برای خداوند هدايای مخصوص می‌آورند بايد آنها را به كاهنان بدهند و كاهنان آنها را برای خود نگه دارند. *** خداوند به موسی فرمود به قوم‌اسرائيل بگويد كه هرگاه مردی نسبت به زنش مشكوک شود و گمان برد كه او با مرد ديگری همبستر شده است، ولی بعلت نبودن شهود، دليلی در دست نداشته باشد، *** *** *** آنوقت برای روشن شدن حقيقت، زن خود را پيش كاهن بياورد. در ضمن آن مرد بايد يک كيلو آرد جو هم با خود بياورد، ولی آن را با روغن يا كندر مخلوط نكند، چون اين «هديهٔ بدگمانی» است و برای تشخيص گناه تقديم می‌شود. كاهن، آن زن را به حضور خداوند بياورد، و قدری آب مقدس در كوزه‌ای سفالين بريزد و مقداری از غبار كف عبادتگاه را با آن مخلوط كند. سپس موی بافتۀ سر زن را باز كند و هديۀ بدگمانی را در دستهايش بگذارد تا معلوم شود كه آيا بدگمانی شوهرش بجاست يا نه. كاهن در حاليكه كوزۀ آب تلخ لعنت را در دست دارد جلو زن بايستد. آنگاه از آن زن بخواهد قسم بخورد كه بی‌گناه است و به او بگويد: «اگر غير از شوهرت مرد ديگری با تو همبستر نشده است، از اثرات اين آب تلخ لعنت مبرا شو. ولی اگر زنا كرده‌ای لعنت خداوند درميان قومت گريبانگير تو شود و شكمت متورم شده، نازا شوی.» و آن زن بگويد: «آری، اينچنين شود.» *** بعد كاهن اين لعنتها را در يک طومار بنويسد و آنها را در آب تلخ بشويد. سپس آن آب تلخ را به زن بدهد تا بنوشد. سپس كاهن هديۀ بدگمانی را از دست زن بگيرد و آن را در حضور خداوند تكان داده، روی قربانگاه بگذارد. مشتی از آن را بعنوان نمونه روی آتش قربانگاه بسوزاند و بعد، از زن بخواهد آب را بنوشد. اگر او به شوهرش خيانت كرده باشد آب بر او اثر می‌كند و شكمش متورم شده، نازا می‌گردد و در ميان قوم اسرائيل مورد لعنت قرار می‌گيرد ولی اگر او پاک بوده و زنا نكرده باشد، به او آسيبی نمی‌رسد و می‌تواند حامله شود. اين است قانون بدگمانی درمورد زنی كه شوهرش نسبت به وی بدگمان شده باشد. همانطور كه گفته شد در چنين موردی شوهر بايد زن خود را به حضور خداوند بياورد تا كاهن طی مراسمی قضيه را روشن سازد كه آيا زن به شوهرش خيانت كرده يا نه. اگر زن مقصر شناخته شود، تاوان گناهش را پس خواهد داد، اما شوهرش در اين مورد بی‌تقصير خواهد بود، زيرا خود زن مسئول گناهش است. خداوند به موسی فرمود كه اين دستورات را به قوم اسرائيل بدهد: وقتی كه زنی يا مردی به طريق خاص، نذر كرده، خود را وقف خدمت خداوند نمايد، *** از آن پس او در تمامی مدتی كه خود را وقف خداوند نموده است، نبايد به مشروبات الكلی يا شراب و يا حتی شراب تازه، آب انگور، انگور يا كشمش لب بزند. او نبايد از چيزهايی كه از درخت انگور بدست می‌آيد، از هسته گرفته تا پوست آن بخورد. *** در تمامی آن مدت، او هرگز نبايد موی سرش را بتراشد. او مقدس و وقف خداوند شده است، پس بايد بگذارد موی سرش بلند شود. در طول مدتی كه وقف خداوند می‌باشد و موی سرش به علامت نذر، بلند است او نبايد به مرده‌ای نزديک شود، حتی اگر جنازۀ پدر، مادر، برادر يا خواهرش باشد. *** او در تمام آن مدت وقف خداوند می‌باشد. اگر كسی ناگهان در كنار او بميرد، او نجس می‌شود و بايد بعد از هفت روز موی خود را بتراشد تا نجاستش پاک شود. روز هشتم بايد دو قمری يا دو جوجه كبوتر پيش كاهن، دم در خيمۀ عبادت بياورد. كاهن يكی از پرنده‌ها را بعنوان قربانی گناه و ديگری را بعنوان قربانی سوختنی تقديم كرده، جهت نجاست او كفاره كند. در همان روز او بايد نذر خود را تجديد نموده، بگذارد دوباره موی سرش بلند شود. روزهای نذرش كه پيش از نجاستش سپری شده‌اند ديگر به حساب نيايند. او بايد نذر خود را از نو آغاز نموده، يک برۀ نر يک ساله بعنوان قربانی جبران بياورد. در پايان دورهٔ نذر خود به خداوند، بايد دم در خيمۀ عبادت رفته، يک برهٔ نر يكسالهٔ بی‌عيب جهت قربانی سوختنی برای خداوند بياورد. همچنين بايد يک برهٔ مادۀ يک سالهٔ بی‌عيب برای قربانی گناه، يک قوچ بی‌عيب بعنوان قربانی سلامتی، يک سبد نان فطير كه از آرد مرغوب مخلوط با روغن زيتون درست شده باشد و قرصهای فطير روغنی همراه با هديۀ آردی و نوشيدنی آن تقديم كند. كاهن بايد اين قربانی‌ها و هدايا را از او گرفته، به حضور خداوند تقديم نمايد: قربانی گناه، قربانی سوختنی، و قوچ برای قربانی سلامتی همراه با يک سبد نان فطير و هديهٔ آردی و نوشيدنی آن. پس از آن، شخص وقف شده موی بلند سر خود را كه علامت نذر اوست بتراشد. اين عمل را دم در خيمۀ عبادت انجام داده، موی تراشيده شده را در آتشی كه زير قربانی سلامتی است بيندازد. پس از تراشيده شدن موی سر آن شخص، كاهن سر دست بريان شدهٔ قوچ را با يک نان فطير و يک قرص فطير روغنی گرفته، همه را در دست او بگذارد. سپس، كاهن همۀ آنها را بگيرد و بعنوان هديۀ مخصوص در حضور خداوند تكان دهد. تمامی اينها با سينه و ران قوچ كه در حضور خداوند تكان داده شده بودند، سهم مقدس كاهن است. سپس آن شخص می‌تواند دوباره شراب بنوشد، چون از قيد نذر خود آزاد شده است. اين مقررات مربوط به كسی است كه نذر می‌كند و خود را وقف خداوند می‌نمايد و نيز مربوط به قربانی‌هايی است كه بايد در پايان دورهٔ نذر خود، تقديم كند. علاوه بر اينها، او بايد قربانی‌های ديگری را كه درابتدای وقف كردن خود نذر كرده است تقديم نمايد. سپس خداوند به موسی فرمود كه به هارون و پسرانش بگويد كه قوم اسرائيل را بركت داده، بگويند: *** «خداوند شما را بركت دهد و از شما محافظت فرمايد، خداوند روی خود را بر شما تابان سازد و بر شما رحمت فرمايد، خداوند لطف خود را به شما نشان دهد و شما را سلامتی بخشد.» *** *** هارون و پسرانش بايد به اين طريق برای قوم اسرائيل بركات مرا بطلبند و من ايشان را بركت خواهم داد. موسی در روزی كه برپاسازی خيمۀ عبادت را به پايان رسانيد تمامی قسمت‌های آن را به انضمام قربانگاه و لوازم آن تدهين و تقديس نمود. آنوقت رهبران اسرائيل، يعنی سران قبايل كه ترتيب سرشماری را داده بودند، هدايای خود را آوردند. ايشان شش عرابۀ سر پوشيده (يک عرابه برای دو رهبر) كه هر عرابه را دو گاو می‌كشيدند آورده، در برابر خيمۀ عبادت به خداوند تقديم كردند. خداوند به موسی فرمود: «هدايای ايشان را قبول كن و از آنها برای كار عبادتگاه استفاده نما. آنها را به لاوی‌ها بده تا برای كارشان از آنها استفاده كنند.» *** پس موسی، عرابه و گاوها را در اختيار لاوی‌ها گذاشت. دو عرابه و چهار گاو به طايفۀ جرشون داد تا برای كار خود از آنها استفاده كنند و چهار عرابه و هشت گاو نيز به طايفۀ مراری كه تحت رهبری ايتامار پسر هارون بودند، داد تا برای كارشان از آنها استفاده كنند. به بنی‌قهات گاو يا عرابه داده نشد، چون قرار بود ايشان سهم بار خود را از اسباب خيمۀ عبادت، روی دوش حمل كنند. رهبران در روزی كه قربانگاه تدهين شد هدايايی نيزبرای تبرک آن تقديم كردند و آنها را جلو قربانگاه گذاشتند. خداوند به موسی فرمود: «هر روز يكی از رهبران، هديهٔ خود را جهت تبرک قربانگاه تقديم كند.» پس رهبران، هدايای خود را به ترتيب زير تقديم نمودند: روز — از قبيله — اسم رهبر اول — يهودا — نحشون پسر عميناداب دوم — يساكار — نتنائيل پسر صوغر سوم — زبولون — الياب پسر حيلون چهارم — رئوبين — اليصور پسر شدی‌ئور پنجم — شمعون — شلومی‌ئيل پسر صوريشدای ششم — جاد — الياساف پسر دعوئيل هفتم — افرايم — اليشمع پسر عميهود هشتم — منسی — جملی‌ئيل پسر فدهصور نهم — بنيامين — ابيدان پسر جدعونی دهم — دان — اخيعزر پسر عميشدای يازدهم — اشير — فجعی‌ئيل پسر عكران دوازدهم — نفتالی — اخيرع پسر عينان هدايای تقديمی هر يک از رهبران كه كاملاً مشابه يكديگر بود عبارت بودند از: يک سينی نقره‌ای به وزن ‎‪1‏٫5‬ كيلوگرم با يک كاسۀ نقره‌ای به وزن 800 گرم كه هر دو پر از آرد مرغوب مخلوط با روغن برای هديهٔ آردی بود؛ يک ظرف طلايی به وزن 110 گرم پر از بخور خوشبو؛ يک گاو نر جوان، يک قوچ و يک برۀ نر يكساله برای قربانی سوختنی؛ يک بز نر برای قربانی گناه؛ دو گاو نر، پنج قوچ، پنج بز نر و پنج برۀ نر يكساله برای قربانی سلامتی. *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** بنابراين، در روزی كه قربانگاه تدهين شد آن را بوسيلۀ هدايايی كه سران قبايل اسرائيل آورده بودند تبرک كردند. اين هدايا عبارت بودند از: دوازده سينی نقره‌ای هر كدام به وزن تقريبی ‎‪1‏٫5‬ كيلوگرم؛ دوازده كاسهٔ نقره‌ای، هركدام به وزن تقريبی 800 گرم (پس وزن تمام نقرۀ اهدايی حدود ‎‪27‏٫6‬ كيلوگرم بود)؛ دوازده ظرف طلايی، هر يک به وزن تقريبی 110 گرم كه وزن كل آنها حدود ‎‪1‏٫32‬ كيلوگرم بود؛ دوازده گاو نر، دوازده قوچ، دوازده بز نر يكساله (با هدايای آردی همراه آنها) برای قربانی سوختنی، دوازده بز نر برای قربانی گناه؛ بيست و چهار گاو نر جوان، شصت قوچ، شصت بز نر و شصت برۀ نر يكساله برای قربانی سلامتی. *** *** *** *** وقتی كه موسی وارد خيمهٔ عبادت شد تا با خدا گفتگو كند، از بالای تخت رحمت كه روی صندوق عهد قرار داشت يعنی از ميان دو مجسمۀ فرشته، صدای خدارا كه با او سخن می‌گفت شنيد. خداوند به موسی فرمود: «به هارون بگو كه وقتی چراغها را در چراغدان روشن می كند طوری باشد كه نور هفت چراغ، جلو چراغدان بتابد.» پس هارون همين كار را كرد. چراغدان از تزيينات پايه گرفته تا شاخه‌هايش تمام از طلا ساخته شده بود. اين چراغدان دقيقاً طبق همان طرحی ساخته شده بود كه خداوند به موسی نشان داده بود. سپس خداوند به موسی فرمود: «اكنون لاوی‌ها را از بقيۀ قوم اسرائيل جدا كن و آنها را تطهير نما. *** اين عمل را با پاشيدن آب طهارت بر آنها شروع نموده، سپس به آنان بگو كه تمام موی بدن خود را تراشيده، لباسها و تنشان را بشويند. از ايشان بخواه كه يک گاو جوان و هديۀ آردی آن راكه از آرد مرغوب مخلوط با روغن تهيه شده با يک گاو جوان ديگر برای قربانی گناه بياورند. بعد در حضور مردم، لاوی‌ها را به كنار در خيمۀ عبادت بياور. در آنجا رهبران اسرائيل دستهای خود را روی سر آنها بگذارند، و هارون آنان را بجای تمام قوم اسرائيل بعنوان هديۀ مخصوص، وقف خداوند نمايد تا لاوی‌ها بجای تمامی قوم، خداوند را خدمت كنند. «سپس رهبران لاوی‌ها دستهای خود را بر سر گاوها گذارده، آنها را به حضور خداوند تقديم كنند تا يكی برای قربانی گناه و ديگری برای قربانی سوختنی، بجهت لاوی‌ها كفاره شود. آنوقت لاوی‌ها بايد بعنوان هديۀ مخصوص به خداوند تقديم شده توسط هارون و پسرانش به خدمت گماشته شوند. به اين طريق، لاوی‌ها را از ميان بقيهٔ قوم اسرائيل جدا كن و ايشان از آن من خواهند بود. پس از آنكه لاوی‌ها را به اين ترتيب تطهير و وقف نمودی، ايشان خدمت خود را در خيمۀ عبادت آغاز خواهند كرد. «لاوی‌ها از ميان تمام قوم اسرائيل به من تعلق دارند و من آنها را بجای همۀ پسران ارشد بنی‌اسرائيل قبول كرده‌ام؛ زيرا همه نخست‌زادگان در ميان قوم اسرائيل، چه انسان و چه حيوان، به من تعلق دارند. همان شبی كه نخست‌زادگان مصريها را كشتم اينها را به خود اختصاص دادم. آری، من لاوی‌ها را بجای تمام پسران ارشد بنی‌اسرائيل پذيرفته‌ام و من لاوی‌ها را به هارون و پسرانش هديه می‌كنم. لاوی‌ها بايد وظايف مقدسی را كه بر عهدهٔ قوم اسرائيل می‌باشد، در خيمهٔ عبادت انجام داده، قربانی‌های قوم را تقديم نمايند و برای ايشان كفاره كنند تا وقتی بنی‌اسرائيل به قدس نزديک می‌شوند بلايی بر سر آنها نيايد.» پس موسی و هارون و قوم اسرائيل با پيروی دقيق از دستوراتی كه خداوند به موسی داده بود، لاوی‌ها را وقف نمودند. لاويها خود را طاهر ساخته، لباس‌هايشان را شستند و هارون آنان را بعنوان هديۀ مخصوص به خداوند تقديم نمود. بعد به منظور تطهير نمودن لاوی‌ها برای ايشان مراسم كفاره را بجا آورد. همه چيز درست طبق دستوراتی كه خداوند به موسی داده بود، انجام گرديد و به اين ترتيب لاوی‌ها بعنوان دستياران هارون و پسرانش، آمادۀ خدمت در خيمهٔ عبادت شدند. خداوند همچنين به موسی فرمود: «لاوی‌ها بايد خدمت در عبادتگاه را از سن بيست و پنج سالگی يا بالاتر شروع كنند و در سن پنجاه سالگی بازنشسته شوند. پس از بازنشستگی می‌توانند در خيمۀ عبادت، برادران خود را در انجام وظايفشان ياری دهند، ولی خود، مستقيم مسئوليتی نخواهند داشت. به اين ترتيب وظايف لاوی‌ها را به ايشان محول كن.» در ماه اول سال دوم پس از بيرون آمدن قوم اسرائيل از سرزمين مصر وقتی كه موسی و قوم اسرائيل در صحرای سينا بودند، خداوند به موسی گفت: «قوم اسرائيل بايد هر ساله در غروب روز چهاردهم همين ماه مراسم عيد پسح را بجا آورند. در اجرای اين مراسم بايد از تمام دستوراتی كه من در اين مورد داده‌ام پيروی كنند.» *** پس موسی همانطور كه خداوند دستور داده بود، اعلام كرد كه مراسم عيد پسح را بجا آورند. بنی‌اسرائيل طبق اين دستور، عصر روز چهاردهم، در صحرای سينا مراسم را آغاز كردند. *** ولی عده‌ای از مردان در آن روز نتوانستند در مراسم پسح شركت كنند، زيرا در اثر تماس با جنازه نجس شده بودند. ايشان نزد موسی و هارون آمده، مشكل خود را با آنان در ميان گذاشتند و به موسی گفتند: «چرا ما نبايد مثل ساير اسرائيلی‌ها در اين عيد به خداوند قربانی تقديم كنيم.» *** موسی جواب داد: «صبر كنيد تا در اين باره از خداوند كسب تكليف كنم.» جواب خداوند از اين قرار بود: «اگر فردی از افراد بنی‌اسرائيل، چه در حال حاضر و چه در نسل‌های بعد، به هنگام عيد پسح بسبب تماس با جنازه نجس شود، يا اينكه در سفر بوده، نتواند در مراسم عيد حضور يابد، باز می‌تواند عيد پسح را جشن بگيرد، ولی بعد از يک ماه، يعنی غروب روز چهاردهم از ماه دوم؛ در آن هنگام می‌تواند برۀ پسح را با نان فطير و سبزيجات تلخ بخورد. نبايد چيزی از آن را تا صبح روز بعد باقی بگذارد و نبايد استخوانی از آن را بشكند. او بايد كليه دستورات مربوط به عيد پسح را اجرا نمايد. «ولی فردی كه نجس نبوده يا كسی كه در سفر نباشد و با وجود اين از انجام مراسم عيد پسح در موعد مقرر سر باز زند بايد بعلت خودداری از تقديم قربانی به خداوند در وقت مقرر، از ميان قوم اسرائيل رانده شود. او مسئول گناه خويش خواهد بود. اگر بيگانه‌ای در ميان شما ساكن است و می‌خواهد مراسم عيد پسح را برای خداوند بجا آورد، بايد از تمامی اين دستورات پيروی نمايد. اين قانون برای همه است.» در آن روزی كه خيمۀ عبادت برپا شد، ابری ظاهر شده، خيمه را پوشانيد و هنگام شب، آن ابر به شكل آتش درآمد و تا صبح به همان صورت باقی ماند. اين ابر هميشه خيمه را می‌پوشانيد و در شب به شكل آتش در می‌آمد. وقتی كه ابر حركت می‌كرد، قوم اسرائيل كوچ می‌كردند و هر وقت ابر می‌ايستاد، آنها نيز توقف می‌كردند و در آنجا اردو می‌زدند. به اين ترتيب، ايشان به دستور خداوند كوچ نموده، در هرجايی كه ايشان را راهنمايی می‌كرد، توقف می‌كردند و تا زمانی كه ابر ساكن بود در همان مكان می‌ماندند. اگر ابر مدت زيادی می‌ايستاد، آنها هم از دستور خداوند اطاعت كرده، به همان اندازه توقف می‌كردند. ولی اگر ابر فقط چند روزی می‌ايستاد، آنگاه ايشان هم طبق دستور خداوند فقط چند روز می‌ماندند. گاهی ابر آتشين فقط شب می‌ايستاد و صبح روز بعد حركت می‌كرد؛ ولی، چه شب و چه روز، وقتی كه حركت می‌كرد، قوم اسرائيل نيز بدنبال آن راه می‌افتادند. اگر ابر دو روز، يک ماه، يا يک سال بالای خيمۀ عبادت می‌ايستاد، بنی‌اسرائيل هم بهمان اندازه توقف می‌كردند، ولی بمجردی كه به حركت در می‌آمد قوم هم كوچ می‌كردند، به اين ترتيب بود كه بنی‌اسرائيل به فرمان خداوند كوچ می‌كردند و اردو می‌زدند. آنها هر آنچه را كه خداوند به موسی امر می‌كرد، بجا می‌آوردند. خداوند به موسی فرمود: «دو شيپور از نقره درست كن و آنها را برای جمع كردن قوم اسرائيل و نيزبرای كوچ دادن اردو بكارببر. *** هر وقت هر دو شيپور نواخته شوند، قوم بدانند كه بايد دم در ورودی خيمۀ عبادت جمع شود. ولی اگر يک شيپور نواخته شود، آنگاه فقط سران قبايل اسرائيل پيش تو بيايند. «شيپورها بايد با صداهای مختلف نواخته شوند تا قوم اسرائيل بتواند علامت جمع شدن را از علامت كوچ كردن تشخيص دهد. وقتی شيپور كوچ نواخته شود، قبيله‌هايی كه در سمت شرقی خيمۀ عبادت چادر زده‌اند بايد اول حركت كنند. بار دوم كه شيپور نواخته شود، قبيله‌های سمت جنوب راه بيفتند. *** *** فقط كاهنان مجازند شيپور بنوازند. اين يک حكم دايمی است كه بايد نسل‌اندرنسل آن را بجا آورند. «وقتی در سرزمين موعود، دشمن به شما حمله كند و شما در دفاع از خود با آنها وارد جنگ شويد، آنوقت با نواختن شيپورها، من به داد شما می‌رسم و شما را از چنگ دشمنانتان نجات می‌دهم. در روزهای شاد خود نيز اين شيپورها را بنوازيد، يعنی در موقع برگزاری عيدها و اول هر ماه كه قربانی‌های سوختنی و قربانی‌های سلامتی تقديم می‌كنيد و من شما را به ياد خواهم آورد. من خداوند، خدای شما هستم.» در روز بيستم ماه دوم از سال دوم، بعد از بيرون آمدن بنی‌اسرائيل از مصر، ابر از بالای خيمهٔ عبادت حركت نمود. پس، قوم اسرائيل از صحرای سينا كوچ كرده، بدنبال ابر به راه افتادند تا اينكه ابر در صحرای فاران از حركت باز ايستاد. پس از آنكه موسی دستورات خداوند را در مورد كوچ قوم دريافت كرد اين نخستين سفر ايشان بود. قبيلۀ يهودا زير پرچم بخش خود به رهبری نحشون پسر عميناداب، پيشاپيش قوم اسرائيل حركت می‌كرد. پشت سر آن، قبيلۀ يساكار به رهبری نتنائيل پسر صوغر در حركت بود و بعد از آن قبيلۀ زبولون به رهبری الياب پسر حيلون. مردان بنی‌جرشون و بنی‌مراری از قبيلۀ لاوی، خيمۀ عبادت را كه جمع شده بود بر دوش گذاشتند و بدنبال قبيلۀ زبولون به راه افتادند. پشت سر آنها، قبيلۀ رئوبين زير پرچم بخش خود به رهبری اليصور پسر شديئور حركت می‌كرد. در صف بعد، قبيلۀ شمعون به رهبری شلومی‌ئيل پسر صوريشدای و پس از آن، قبيلۀ جاد به رهبری الياساف پسر دعوئيل قرار داشت. بدنبال آنها بنی‌قهات كه اسباب و لوازم قدس را حمل می‌كردند در حركت بودند. (برپا سازی خيمۀ عبادت در جايگاه جديد می‌بايستی پيش از رسيدن بنی‌قهات پايان يافته باشد.) در صف بعدی، قبيلۀ افرايم بود كه زير پرچم بخش خود به رهبری اليشمع پسر عميهود حركت می‌كرد. قبيلۀ منسی به رهبری جملی‌ئيل پسر فدهصور و قبيلۀ بنيامين به رهبری ابيدان پسر جدعونی پشت سر آنها بودند. آخر از همه، قبايل بخش دان زير پرچم خود حركت می‌كردند. قبيلۀ دان به رهبری اخيعزر پسر عميشدای، قبيلۀ اشير به رهبری فجعی‌ئيل پسر عكران، و قبيلۀ نفتالی به رهبری اخيرع پسر عينان به ترتيب در حركت بودند. اين بود ترتيب حركت قبيله‌های اسرائيل در هنگام كوچ كردن. روزی موسی به برادر زنش حوباب پسر رعوئيل مديانی گفت: «ما عازم سرزمينی هستيم كه خداوند وعدۀ آن را به ما داده است. تو هم همراه ما بيا. در حق تو نيكی خواهيم كرد، زيرا خداوند وعده‌های عالی به قوم اسرائيل داده است.» ولی برادر زنش جواب داد: «نه، من بايد به سرزمين خود و نزد خويشانم برگردم.» موسی اصرار نموده، گفت: «پيش ما بمان، چون تو اين بيابان را خوب می‌شناسی و راهنمای خوبی برای ما خواهی بود. اگر با ما بيايی، در تمام بركاتی كه خداوند به ما می‌دهد شريک خواهی بود.» پس از ترک كوه سينا، مدت سه روز به سفر ادامه دادند در حاليكه صندوق عهد پيشاپيش قبايل اسرائيل در حركت بود تا مكانی برای توقف آنها انتخاب كند. هنگام روز بود كه اردوگاه را ترک كردند و سفر خود را درپی حركت ابر آغاز نمودند. هرگاه صندوق عهد به حركت در می‌آمد موسی ندا سر می‌داد: «برخيز ای خداوند تا دشمنانت پراكنده شوند و خصمانت از حضورت بگريزند.» و هرگاه صندوق عهد متوقف می‌شد، موسی می‌گفت: «ای خداوند نزد هزاران هزار اسرائيلی بازگرد.» قوم اسرائيل بخاطر سختيهای خود لب به شكايت گشودند. خداوند شكايت آنها را شنيد و غضبش افروخته شد. پس آتش خداوند از يک گوشۀ اردو شروع به نابود كردن قوم كرد. ايشان فرياد سر داده، ازموسی كمک خواستند وچون موسی برای آنان دعا كرد، آتش متوقف شد. از آن پس آنجا را «تبعيره» (يعنی «سوختن») ناميدند، چون در آنجا آتش خداوند در ميان ايشان مشتعل شده بود. غريبانی كه از مصر همراه ايشان آمده بودند در آرزوی چيزهای خوب مصر اظهار دلتنگی می‌كردند و اين خود بر نارضايتی قوم اسرائيل می‌افزود بطوری كه ناله‌كنان می‌گفتند: «ای كاش كمی گوشت می‌خورديم! چه ماهی‌های لذيذی در مصر می‌خورديم! چه خيار و خربزهايی! چه تره و سير و پيازی! *** ولی حالا قوتی برای ما نمانده است، چون چيزی برای خوردن نداريم جز اين مَنّ!» (مَنّ، به اندازۀ تخم گشنيز و به رنگ سفيد مايل به زرد بود. بنی‌اسرائيل آن را از روی زمين جمع كرده، می‌كوبيدند و بصورت آرد درمی‌آوردند، سپس، از آن آرد، قرصهای نان می‌پختند. طعم آن مثل طعم نانهای روغنی بود. مَنّ با شبنم شامگاهی به زمين می‌نشست.) موسی صدای تمام خانواده‌هايی را كه در اطراف خيمه‌های خود ايستاده گريه می‌كردند شنيد. او از اين امر بسيار ناراحت شد و به خداوند كه خشمش برافروخته بود، عرض كرد: «چرا مرا دراين تنگنا گذاشته‌ای؟ مگر من چه كرده‌ام كه از من ناراضی شده، بار اين قوم را بردوش من گذاشته‌ای؟ *** آيا اينها بچه‌های من هستند؟ آيا من آنها را زاييده‌ام كه به من می‌گويی آنها را مانند دايه در آغوش گرفته، به سرزمين موعود ببرم؟ برای اين همه جمعيت چگونه گوشت تهيه كنم؟ زيرا نزد من گريه كرده، می‌گويند: به ما گوشت بده! من به تنهايی نمی‌توانم سنگينی بار اين قوم را تحمل كنم. اين باری است بسيار سنگين! اگر می‌خواهی با من چنين كنی، درخواست می‌كنم مرا بكشی و از اين وضع طاقت‌فرسا نجات دهی!» پس خداوند به موسی فرمود: «هفتاد نفر از رهبران قوم اسرائيل را به حضور من بخوان. آنها را به خيمۀ عبادت بياور تا در آنجا با تو بايستند. من نزول كرده، در آنجا با تو سخن خواهم گفت و از روحی كه بر تو قرار دارد گرفته، بر ايشان نيز خواهم نهاد تا با تو متحمل بار اين قوم شوند و تو تنها نباشی. «به بنی‌اسرائيل بگو كه خود را طاهر سازند، چون فردا گوشت به آنها می‌دهم تا بخورند. به ايشان بگو كه خداوند ناله‌های شما را شنيده است كه گفته‌ايد: ای كاش گوشت برای خوردن می‌داشتيم. وقتی در مصر بوديم وضع ما بهتر بود! نه برای يک روز، دو روز، پنج روز، ده روز، بيست روز، بلكه برای يک ماه تمام گوشت خواهيد خورد بحدی كه از دماغتان درآيد و از آن بيزار شويد، زيرا خدايی را كه در ميان شماست رد نموده، از فراق مصر گريه كرديد.» *** ولی موسی عرض كرد: «تنها تعداد مردان پيادۀ قوم ششصد هزار نفر است و آنوقت تو قول می‌دهی كه يک ماه تمام گوشت به اين قوم بدهی؟ اگر ما تمام گله‌ها و رمه‌های خود را سر ببريم باز هم كفاف نخواهد داد! و اگر تمام ماهيان دريا را هم بگيريم اين قوم را نمی‌توانيم سير كنيم!» خداوند به موسی فرمود: «آيا من ناتوان شده‌ام؟ بزودی خواهی ديد كه قول من راست است يا نه.» پس موسی خيمۀ عبادت را ترک نموده، سخنان خداوند را به گوش قوم رسانيد و هفتاد نفر از رهبران بنی‌اسرائيل را جمع كرده، ايشان را در اطراف خيمۀ عبادت برپا داشت. خداوند در ابر نازل شده، با موسی صحبت كرد و از روحی كه بر موسی قرار داشت گرفته، بر آن هفتاد رهبر قوم نهاد. وقتی كه روح بر ايشان قرار گرفت برای مدتی نبوت كردند. دو نفر از آن هفتاد نفر به نامهای الداد و می‌داد، در اردوگاه مانده و به خيمه نرفته بودند، ولی روح بر ايشان نيز قرار گرفت و در همان جايی كه بودند نبوت كردند. جوانی دويده، اين واقعه را برای موسی تعريف كرد و يوشع پسر نون كه يكی از دستياران منتخب موسی بود اعتراض نموده، گفت: «ای سرور من، جلو كار آنها را بگير!» ولی موسی جواب داد: «آيا تو بجای من حسادت می‌كنی؟ ای كاش تمامی قوم خداوند نبی بودند و خداوند روح خود را بر همۀ آنها می‌نهاد!» بعد موسی با رهبران اسرائيل به اردوگاه بازگشت. خداوند بادی وزانيد كه از دريا بلدرچين آورد. بلدرچينها اطراف اردوگاه را از هر طرف به مسافت چند كيلومتر در ارتفاعی قريب يک متر از سطح زمين پر ساختند. بنی‌اسرائيل تمام آن روز و شب و روز بعد از آن، بلدرچين گرفتند. حداقل وزن پرندگانی كه هر كس جمع كرده بود قريب سيصد من بود. به منظور خشک كردن بلدرچين‌ها، آنها را در اطراف اردوگاه پهن كردند. ولی بمحض اينكه شروع به خوردن گوشت نمودند، خشم خداوند بر قوم اسرائيل افروخته شد و بلايی سخت نازل كرده، عدۀ زيادی از آنان را از بين برد. پس آن مكان را «قبروت هتاوه» (يعنی «قبرستان حرص و ولع») ناميدند، چون در آنجا اشخاصی را دفن كردند كه برای گوشت و سرزمين مصر حريص شده بودند. قوم اسرائيل از آنجا به حضيروت كوچ كرده، مدتی در آنجا ماندند. روزی مريم و هارون موسی را بعلت اينكه زن او حبشی بود، سرزنش كردند. آنها گفتند: «آيا خداوند فقط بوسيلۀ موسی سخن گفته است؟ مگر او بوسيلهٔ ما نيز سخن نگفته است؟» خداوند سخنان آنها را شنيد و فوراً موسی و هارون و مريم را به خيمۀ عبادت فراخوانده فرمود: «هر سه نفر شما به اينجا بياييد.» پس ايشان در حضور خداوند ايستادند. (موسی متواضع‌ترين مرد روی زمين بود.) *** آنگاه خداوند در ستون ابر نازل شده، دركنار در عبادتگاه ايستاد و فرمود: «هارون و مريم جلو بيايند» و ايشان جلو رفتند. خداوند به ايشان فرمود: «من با يک نبی بوسيلۀ رويا و خواب صحبت می‌كنم، ولی با موسی كه خدمتگزار من است به اين طريق سخن نمی‌گويم، چون او قوم مرا با وفاداری خدمت می‌كند. من با وی رودررو و آشكارا صحبت می‌كنم، نه با رمز، و او تجلی مرا می‌بيند. چطور جرأت كرديد او را سرزنش كنيد؟» *** پس خشم خداوند بر ايشان افروخته شد و خداوند از نزد ايشان رفت. بمحض اينكه ابر از روی خيمۀ عبادت برخاست، بدن مريم از مرض جذام سفيد شد. وقتی هارون اين را ديد، نزد موسی فرياد برآورد: «ای آقايم، ما را بخاطر اين گناه تنبيه نكن، زيرا اين گناه ما از نادانی بوده است. نگذار مريم مثل بچهٔ مرده‌ای كه موقع تولد، نصف بدنش پوسيده است، شود.» پس موسی نزد خداوند دعا كرده، گفت: «ای خدا، به تو التماس می‌كنم او را شفا دهی.» خداوند به موسی فرمود: «اگر پدرش آب دهان بصورت او انداخته بود آيا تا هفت روز خجل نمی‌شد؟ حالا هم بايد هفت روز خارج از اردوگاه به تنهايی بسر برد و بعد از آن می‌تواند دوباره بازگردد.» پس مريم مدت هفت روز از اردوگاه اخراج شد و قوم اسرائيل تا بازگشت وی به اردوگاه صبر نموده، پس از آن دوباره كوچ كردند. سپس از حضيروت حركت نموده، در صحرای فاران اردو زدند. خداوند به موسی فرمود: «افرادی به سرزمين كنعان كه می‌خواهم آن را به قوم اسرائيل بدهم بفرست تا آن را بررسی كنند. از هر قبيله يک رهبر بفرست.» *** (در آن موقع بنی‌اسرائيل در صحرای فاران اردو زده بودند.) موسی طبق دستور خداوند عمل كرده، اين دوازده رهبر را به سرزمين كنعان فرستاد. شموع پسر زكور، از قبيلهٔ رئوبين؛ شافاط پسر حوری، از قبيلۀ شمعون؛ كاليب پسر يَفُنَه، از قبيلۀ يهودا؛ يجال پسر يوسف، از قبيلۀ يساكار؛ هوشع پسر نون، از قبيلۀ افرايم؛ فلطی پسر رافو، از قبيلۀ بنيامين؛ جدی‌ئيل پسر سودی، از قبيلۀ زبولون؛ جدی پسر سوسی، از قبيلۀ منسی؛ عمی‌ئيل پسر جملی، از قبيلۀ دان؛ ستور پسر ميكائيل، از قبيلۀ اشير؛ نحبی پسر وفسی، از قبيلۀ نفتالی؛ جاوئيل پسر ماكی، از قبيلۀ جاد. *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** در همين موقع بود كه موسی اسم هوشع را به يوشع ‌ تغيير داد. موسی ايشان را با اين دستورات اعزام نمود: «از اينجا به سمت شمال برويد و از صحرای نِگِب گذشته، خود را به سرزمين كوهستانی برسانيد، و ببينيد وضع سرزمين موعود از چه قرار است و مردمی كه در آنجا ساكنند، چگونه‌اند قوی هستند يا ضعيف؟ بسيارند يا كم؟ زمينشان حاصلخيز است يا نه؟ شهرهايشان چگونه‌اند، حصار دارند يا بی‌حصارند؟ زمينشان بارور است يا باير؟ در آنجا درخت زياد است يا كم؟ هراس به خود راه ندهيد و مقداری از محصولات آنجا را بعنوان نمونه با خود بياوريد.» (آن موقع فصل نوبر انگور بود.) پس ايشان رفته، وضع زمين را از بيابان صين تا رحوب نزديک گذرگاه حمات بررسی كردند. در مسير خود بسوی شمال، اول از صحرای نگب گذشته، به حبرون رسيدند. در آنجا قبايل اخيمان، شيشای و تلمای را كه از نسل عناق بودند ديدند. (حبرون هفت سال قبل از صوعن مصر، بنا شده بود.) سپس به جايی رسيدند كه امروزه به درۀ اشكول معروف است و در آنجا يک خوشه انگور چيدند و با خود آوردند. اين خوشۀ انگور بقدری بزرگ بود كه آن را به چوبی آويخته دو نفر آن را حمل می‌كردند! مقداری انار و انجير نيز برای نمونه با خود آوردند. آن دره بسبب آن خوشهٔ انگوری كه چيده شده بود اشكول (يعنی «خوشه») ناميده شد. پس از چهل روز ايشان از مأموريت خود بازگشتند. آنان به موسی، هارون و تمام قوم اسرائيل كه در قادش واقع در صحرای فاران بودند، از وضعيت آنجا گزارش داده، ميوه‌هايی را هم كه با خود آورده بودند به آنها نشان دادند. گزارش ايشان از اين قرار بود: «به سرزمينی كه ما را جهت بررسی آن فرستادی، رسيديم، سرزمينی است حاصلخيز كه شير و عسل در آن جاری است. اين هم ميوه‌هايی است كه با خود آورده‌ايم. اما ساكنان آنجا خيلی قوی هستند و شهرهايشان حصاردار و بسيار بزرگ است. از اين گذشته غولهای عناقی را هم در آنجا ديديم. عماليقی‌ها در صحرای نگب، حيتی‌ها و يبوسی‌ها و اموری‌ها در نقاط كوهستانی، و كنعانيها در ساحل دريای مديترانه و كنارۀ رود اردن سكونت دارند.» كاليب، بنی‌اسرائيل را كه در حضور موسی ايستاده بودند خاطر جمع نموده گفت: «بياييد فوراً هجوم ببريم و آنجا را تصرف كنيم، چون می‌توانيم آن را فتح نماييم.» اما همراهان كاليب گفتند: «ما از عهدۀ اين اقوام نيرومند بر نمی‌آييم، چون از ما قويترند.» بنابراين، گزارش آنها منفی و حاكی از آن بود كه آن سرزمين آنها را از پای در خواهد آورد. آنها گفتند: «اهالی آنجا قوی هيكل هستند. ما در آنجا عناقی‌ها را ديديم كه از نسل مردمان غول پيكر قديم‌اند. چنان قد بلندی داشتند كه ما در برابرشان همچون ملخ بوديم.» با شنيدن اين خبر، قوم اسرائيل تمام شب با صدای بلند گريستند. آنها از دست موسی و هارون شكايت كرده، گفتند: «كاش در مصر مرده بوديم، يا در همين بيابان تلف می‌شديم، زيرا مردن بهتر از اين است كه به سرزمينی كه در پيش داريم برويم! در آنجا خداوند ما را هلاک می‌كند و زنان و بچه‌هايمان اسير می‌شوند. بياييد به مصر باز گرديم.» پس به يكديگر گفتند: «بياييد يک رهبر انتخاب كنيم تا ما را به مصر بازگرداند.» موسی و هارون در برابر قوم اسرائيل به خاک افتادند. يوشع پسر نون و كاليب پسر يَفُنّه كه جزو كسانی بودند كه به بررسی سرزمين كنعان رفته بودند، جامۀ خود را چاک زدند و به همهٔ قوم خطاب كرده، گفتند: «سرزمينی كه بررسی كرديم سرزمين بسيار خوبی است. اگر خداوند از ما راضی است، ما را بسلامت به اين سرزمين حاصلخيز خواهد رساند و آن را به ما خواهد داد. پس بضد خداوند قيام نكنيد و از مردم آن سرزمين نترسيد، چون شكست دادن آنها برای ما مثل آب خوردن است. خداوند با ماست، ولی آنان پشتيبانی ندارند. از آنها نترسيد!» ولی قوم اسرائيل بعوض قبول اين پيشنهاد، ايشان را تهديد به مرگ كردند كه ناگاه حضور پرجلال خداوند در خيمۀ عبادت بر تمام قوم نمايان گرديد و خداوند به موسی فرمود: «تا به كی اين قوم مرا اهانت می‌كنند؟ آيا بعد از همۀ اين معجزاتی كه در ميان آنها كرده‌ام باز به من ايمان نمی‌آورند؟ *** من ايشان را با بلايی هلاک می‌كنم و از تو قومی بزرگتر و نيرومندتر بوجود می‌آورم.» موسی به خداوند عرض كرد: «اما وقتی مصريها اين را بشنوند چه خواهند گفت؟ آنها خوب می‌دانند كه تو با چه قدرت عظيمی قوم خود را نجات دادی. مصری‌ها اين موضوع را برای ساكنان سرزمين كنعان تعريف خواهند كرد. كنعانيها اطلاع دارند كه تو، ای خداوند، با ما هستی و خود را در ابری كه بالای سر ماست ظاهر می‌كنی و با ستون ابر و آتش، شب و روز ما را هدايت می‌نمايی. حال اگر تمام قوم خود را بكشی، مردمی كه شهرت تو را شنيده‌اند خواهند گفت: خداوند ناچار شد آنها را در بيابان بكشد، چون نتوانست اين قوم را به سرزمينی كه به آنها وعده داده بود برساند. «التماس می‌كنم قدرت عظيمت را با بخشيدن گناهان ما نمايان ساخته، محبت عظيم خود را به ما نشان دهی. بر ما خشم نگير و ما را ببخش هر چند گفته‌ای كه گناه را بدون سزا نمی‌گذاری و بخاطر گناه پدران، فرزندان را تا نسل سوم و چهارم مجازات می‌كنی. *** خداوندا، از تو استدعا می‌كنم گناهان اين قوم را بخاطر محبت عظيم خود ببخشی همچنانكه از روزی كه سرزمين مصر را پشت سر گذاشتيم آنها را مورد عفو خود قرار داده‌ای.» پس خداوند فرمود: «من آنها را چنانكه استدعا كرده‌ای می‌بخشم. ولی به حيات خودم و به حضور پرجلالم كه زمين را پر كرده است سوگند ياد می‌كنم كه *** هيچكدام از آنانی كه جلال و معجزات مرا در مصر و در بيابان ديده‌اند و بارها از توكل نمودن و اطاعت كردن سرباز زده‌اند حتی موفق بديدن سرزمينی كه به اجدادشان وعده داده‌ام نخواهند شد. هر كه مرا اهانت كند سرزمين موعود را نخواهد ديد. *** ولی خدمت‌گزار من كاليب شخصيت ديگری دارد و پيوسته از صميم قلب مرا اطاعت كرده است. او را به سرزمينی كه برای بررسی آن رفته بود خواهم برد و نسل او مالک آن خواهد شد. حال كه قوم اسرائيل تا اين حد از عماليقی‌ها و كنعانی‌های ساكن دره‌ها می‌ترسند پس بهتر است فردا از سمت دريای سرخ به بيابان مراجعت كنيد.» سپس خداوند به موسی و هارون گفت: «اين قوم بدكار و شرور تا به كی از من شكايت می‌كنند؟ تا به كی بايد به غرغر آنها گوش دهم؟ به ايشان بگو كه خداوند به حيات خود قسم می‌خورد كه آنچه را كه از آن می‌ترسيديد به سرتان بياورد. همۀ شما در اين بيابان خواهيد مرد. حتی يک نفر از شما كه بيست سال به بالا دارد و از دست من شكايت كرده است، وارد سرزمين موعود نخواهد شد. فقط كاليب پسر يَفُنّه و يوشع پسر نون اجازۀ ورود به آنجا را دارند. «شما گفتيد كه فرزندانتان اسير ساكنان آن سرزمين می‌شوند؛ ولی برعكس، من آنها را بسلامت به آن سرزمين می‌برم و ايشان مالک سرزمينی خواهند شد كه شما آن را رد كرديد. اما لاشه‌های شما در اين بيابان خواهد افتاد. فرزندانتان بخاطر بی‌ايمانی شما چهل سال در اين بيابان سرگردان خواهند بود تا آخرين نفر شما در بيابان بميرد. «همانطور كه افراد شما مدت چهل روز سرزمين موعود را بررسی كردند، شما نيز مدت چهل سال در بيابان سرگردان خواهيد بود، يعنی يک سال برای هر روز، و به اين ترتيب چوب گناهان خود را خواهيد خورد و خواهيد فهميد كه مخالفت با من چه سزايی دارد. شما ای قوم شرور كه بضد من جمع شده‌ايد در اين بيابان خواهيد مرد. من كه خداوند هستم اين را گفته‌ام.» *** افرادی كه برای بررسی سرزمين كنعان رفته بودند با ايجاد ترس و وحشت در دل مردم آنها را به طغيان عليه خداوند برانگيختند، پس خداوند بلايی فرستاده، آنها را هلاک كرد. از بين اين افراد فقط يوشع و كاليب زنده ماندند. *** *** وقتی موسی سخنان خداوند را به گوش قوم اسرائيل رسانيد، آنها به تلخی گريستند. روز بعد، صبح زود آنها برخاسته، روانۀ سرزمين موعود شدند. آنها می‌گفتند: «ما می‌دانيم كه گناه كرده‌ايم، ولی حالا آماده‌ايم بسوی سرزمينی برويم كه خداوند به ما وعده داده است.» موسی گفت: «اما شما با اين كارتان از فرمان خداوند در مورد بازگشت به بيابان سرپيچی می‌كنيد، پس بدانيد كه موفق نخواهيد شد. نرويد، زيرا دشمنانتان شما را شكست خواهند داد، چون خداوند با شما نيست. شما با عماليقی‌ها و كنعانی‌ها روبرو شده، در جنگ كشته خواهيد شد. خداوند با شما نخواهد بود، زيرا شما از پيروی او برگشته‌ايد.» ولی آنها به سخنان موسی توجهی نكردند و با اينكه صندوق عهد خداوند و موسی از اردوگاه حركت نكرده بودند، آنها خودسرانه روانۀ سرزمين موعود شدند. آنگاه عماليقی‌ها و كنعانی‌های ساكن كوهستان، پايين آمدند و به قوم اسرائيل حمله كرده، آنان را شكست دادند و تا حرما تعقيب نمودند. خداوند به موسی فرمود كه اين دستورات را به قوم اسرائيل بدهد تا وقتی كه آنها وارد سرزمين موعود می‌شوند آنها را رعايت كنند: *** هرگاه بخواهند قربانی سوختنی، يا هر نوع قربانی ديگری كه بر آتش تقديم می‌شود و مورد پسند خداوند است، تقديم كنند، قربانی آنها بايد گوسفند، بز، گاو يا قوچ باشد. هر يک از قربانی‌ها، خواه قربانی سوختنی باشد خواه قربانی نذر، خواه قربانی داوطلبانه باشد، خواه قربانی ويژۀ يكی از اعياد، در هر صورت بايد با هديۀ آردی همراه باشد. اگر بره‌ای قربانی می‌شود، بايد همراه آن يک كيلوگرم آرد مرغوب مخلوط با يک ليتر روغن بعنوان هديۀ آردی و نيز يک ليتر شراب بعنوان هديهٔ نوشيدنی تقديم شود. *** *** اگر قربانی يک قوچ باشد، بايد همراه آن دو كيلوگرم آرد مرغوب مخلوط با يک و نيم ليتر روغن، بعنوان هديهٔ آردی و نيز يک و نيم ليتر شراب بعنوان هديهٔ نوشيدنی تقديم شود. اين قربانی مورد پسند خداوند است. اگر قربانی يک گاو جوان است هديۀ آردی همراه آن بايد شامل سه كيلوگرم آرد مرغوب مخلوط با دو ليتر روغن *** و هديهٔ نوشيدنی آن، دو ليتر شراب باشد. اين قربانی كه بر آتش به خداوند تقديم می شود، موردپسند او می‌باشد. اينها دستوراتی هستند در مورد اينكه چه چيزهايی بايد همراه هر يک از قربانی‌های گاو، قوچ، بره يا بزغاله تقديم شوند. *** تمام كسانی كه می‌خواهند قربانی‌ای كه موردپسند خداوند است، بر آتش تقديم كنند، خواه اسرائيلی باشند و خواه غريبانی كه در ميان بنی‌اسرائيل ساكنند، بايد اين دستورات را رعايت كنند. *** چون قانون برای همه يكسان است، چه اسرائيلی و چه غريب. اين قانون نسل اندر نسل به قوت خود باقی خواهد بود، زيرا همه در نظر خداوند برابرند. برای همه يک قانون وجود دارد. *** خداوند به موسی فرمود: «به قوم اسرائيل بگو وقتی به سرزمينی كه می‌خواهم به ايشان بدهم برسند، *** هر وقت از محصول زمين بخورند بايد قسمتی از آن را بعنوان هديهٔ مخصوص به خداوند تقديم نمايند. وقتی نان می‌پزند بايد اولين قرص نان را كه از اولين حصاد ساليانه بدست می‌آيد بعنوان هديۀ مخصوص، به خداوند تقديم نمايند. اين هديه‌ای است ساليانه از خرمنگاه شما و حتماً بايستی نسل اندر نسل بجا آورده شود. «اگر شما يا نسلهای آيندۀ شما ندانسته، در انجام اين دستوراتی كه خداوند بوسيلهٔ موسی طی ساليان به شما داده است كوتاهی كنيد، *** وقتی كه به اشتباه خود پی‌برديد، بايد يک گاو جوان برای قربانی سوختنی هديه نماييد. اين قربانی مورد پسند خداوند است و بايد طبق معمول با هديهٔ آردی و هديۀ نوشيدنی و نيز يک بز نر برای قربانی گناه تقديم گردد. كاهن برای تمام قوم اسرائيل كفاره نمايد و ايشان بخشيده خواهند شد، زيرا ندانسته مرتكب اشتباه شده‌اند و برای اين عمل خود، به حضور خداوند قربانی سوختنی و نيز قربانی گناه تقديم نموده‌اند. تمام بنی‌اسرائيل و غريبانی كه در ميان ايشان ساكنند، آمرزيده می‌شوند، زيرا اين اشتباه متوجه تمام جماعت می‌باشد. «اگر اين اشتباه را فقط يک نفر مرتكب شود، در آنصورت بايد يک بز مادۀ يک ساله را بعنوان قربانی گناه تقديم نمايد و كاهن در حضور خداوند برايش كفاره كند و او بخشيده خواهد شد. اين قانون شامل حال غريبانی كه درميان شما ساكنند نيز می‌شود. «ولی كسی كه دانسته مرتكب چنين اشتباهی شود، خواه اسرائيلی باشد، خواه غريب، نسبت به خداوند، گناه كرده است و بايد كشته شود، زيرا او فرمان خداوند را خوار شمرده و از حكم او سرپيچی كرده است. او مسئول عقوبت گناه خود خواهد بود.» يک روز كه قوم اسرائيل در بيابان بودند، يكی از آنها به هنگام جمع‌آوری هيزم در روز سبت، غافلگير شد. پس او را گرفته، پيش موسی و هارون و ساير رهبران بردند. ايشان اورا به زندان انداختند، زيرا روشن نبود كه در اين مورد چه بايد كرد. خداوند به موسی فرمود: «اين شخص بايد كشته شود. تمام قوم اسرائيل او را در خارج از اردوگاه سنگسار كنند تا بميرد.» پس او را از اردوگاه بيرون برده، همانطور كه خداوند امر فرموده بود وی را كشتند. خداوند به موسی فرمود: «به قوم اسرائيل بگو كه برای حاشيهٔ لباسهای خود منگوله‌هايی درست كنند. اين حكمی است كه بايد نسل اندر نسل رعايت شود. منگوله‌ها را با نخ آبی به حاشيۀ لباس خود وصل نمايند. *** هدف از اين قانون آنست كه هر وقت منگوله‌ها را ببينيد، احكام خداوند را به ياد آورده، از آنها اطاعت كنيد كه در اينصورت از من روگردان نخواهيد شد و خواسته‌های دل خود را بجا نخواهيد آورد. اين قانون به شما يادآوری خواهد كرد كه برای خدای خود مقدس باشيد، زيرا من خداوند، خدای شما هستم كه شما را از مصر بيرون آوردم. آری، من خداوند، خدای شما هستم.» يک روز قورح پسر يصهار نوهٔ قهات از قبيلهٔ لاوی، با داتان و ابيرام پسران الياب و اون پسر فالت كه هر سه از قبيلۀ رئوبين بودند با هم توطئه كردند كه عليه موسی شورش كنند. دويست و پنجاه نفر از سران معروف اسرائيل كه توسط مردم انتخاب شده بودند در اين توطئه شركت داشتند. *** ايشان نزد موسی و هارون رفته گفتند: «شما از حد خود تجاوز می‌كنيد! شما از هيچكدام از ما بهتر نيستيد. همۀ قوم اسرائيل مقدسند و خداوند با همگی ما می‌باشد؛ پس چه حقی داريد خود را در رأس قوم خداوند قرار دهيد؟» موسی وقتی سخنان ايشان را شنيد به خاک افتاد. سپس به قورح و آنانی كه با او بودند گفت: «فردا صبح خداوند به شما نشان خواهد داد چه كسی به او تعلق دارد و مقدس است و خداوند چه كسی را بعنوان كاهن خود انتخاب كرده است. ای قورح، تو و تمام كسانی كه با تو هستند فردا صبح، آتش‌دانها گرفته، آتش در آنها بگذاريد و در حضور خداوند بخور در آنها بريزيد. آنوقت خواهيم ديد خداوند چه كسی را انتخاب كرده است. ای پسران لاوی، اين شما هستيد كه از حد خود تجاوز می‌كنيد!» *** موسی به قورح و آنانی كه با او بودند گفت: «ای لاويها گوش دهيد. آيا به نظر شما اين امر كوچكی است كه خدای اسرائيل شما را از ميان تمام قوم اسرائيل برگزيده است تا در خيمهٔ مقدس خداوند كار كنيد و به او نزديک باشيد و برای خدمت به قوم در حضور آنها بايستيد؟ *** آيا اين وظيفه را كه خداوند فقط به شما لاويها داده است ناچيز می‌دانيد كه اكنون خواهان مقام كاهنی هم هستيد؟ با اين كار در واقع برضد خداوند قيام كرده‌ايد. مگر هارون چه كرده است كه از او شكايت می‌كنيد؟» بعد موسی بدنبال داتان و ابيرام پسران الياب فرستاد، ولی آنها نيامدند و در جواب گفتند: «مگر اين امر كوچكی است كه تو ما را از سرزمين حاصلخيز مصر بيرون آوردی تا در اين بيابان بی‌آب و علف از بين ببری و حالا هم خيال داری بر ما حكومت كنی؟ از اين گذشته، هنوز كه ما را به سرزمين حاصلخيزی كه وعده داده بودی نرسانيده‌ای و مزرعه و تاكستانی به ما نداده‌ای. چه كسی را می‌خواهی فريب دهی؟ ما نمی‌خواهيم بياييم.» پس موسی بسيار خشمناک شده، به خداوند گفت: «قربانی‌های ايشان را قبول نكن! من حتی الاغی هم از ايشان نگرفته‌ام و زيانی به يكی از آنها نرسانيده‌ام.» موسی به قورح گفت: «تو و تمامی يارانت فردا صبح به حضور خداوند بياييد، هارون نيز اينجا خواهد بود. فراموش نكنيد آتش‌دانها را با خودتان آورده، بخور بر آنها بگذاريد. هركس يک آتش‌دان، يعنی جمعاً دويست و پنجاه آتش‌دان با خودتان بياوريد. هارون هم با آتش‌دان خود در اينجا حاضر خواهد شد.» آنها همين كار را كردند. همگی آتش‌دانهای خود را آورده، روشن كردند و بخور بر آنها گذاشتند و با موسی و هارون كنار در ورودی خيمۀ عبادت ايستادند. در اين بين، قورح تمامی قوم اسرائيل را عليه موسی و هارون تحريک كرده بود و همگی آنها نزد در خيمه عبادت جمع شده بودند. حضور پرجلال خداوند بر تمام قوم اسرائيل نمايان شد. خداوند به موسی و هارون فرمود: «از كنار اين قوم دور شويد تا فوراً آنها را هلاک كنم.» ولی موسی و هارون رو به خاک نهاده، عرض كردند: «ای خدايی كه خدای تمام افراد بشر هستی، آيا بخاطر گناه يک نفر، نسبت به تمامی قوم خشمگين می‌شوی؟» خداوند به موسی فرمود: «پس به بنی‌اسرائيل بگو كه از كنار خيمه‌های قورح و داتان و ابيرام دور شوند.» *** پس موسی در حاليكه رهبران اسرائيل او را همراهی می‌كردند بسوی خيمه‌های داتان و ابيرام شتافت. او به قوم اسرائيل گفت: «از اطراف خيمه‌های اين مردان بدكار دور شويد و به چيزی كه مال آنهاست دست نزنيد مبادا شريک گناهان ايشان شده، با ايشان هلاک شويد.» پس قوم اسرائيل از اطراف خيمه‌های قورح و داتان و ابيرام دور شدند. داتان و ابيرام با زنان و پسران و اطفال خود از خيمه‌هايشان بيرون آمده، دم در ايستادند. موسی گفت: «حال خواهيد دانست كه خداوند مرا فرستاده است تا تمامی اين كارها را انجام بدهم و اينكه به ارادۀ خودم كاری نكرده‌ام. اگر اين مردان به مرگ طبيعی يا در اثر تصادف يا بيماری بميرند، پس خداوند مرا نفرستاده است. اما اگر خداوند معجزه‌ای نموده، زمين باز شود و ايشان را با هر چه كه دارند ببلعد و زنده بگور شوند، آنوقت بدانيد كه اين مردان به خداوند اهانت كرده‌اند.» بمحض اينكه سخنان موسی تمام شد، ناگهان زمين زيرپای قورح و داتان و ابيرام دهان گشود و آنها را با خانواده‌ها و همدستانی كه با آنها ايستاده بودند، همراه با دار و ندارشان، فرو برد. پس به اين ترتيب، زمين بر ايشان بهم آمد و ايشان زنده بگور شدند و از بين رفتند. اسرائيلی‌هايی كه نزديک آنها ايستاده بودند از فرياد آنها پا به فرار گذاشتند، چون ترسيدند زمين، ايشان را هم به كام خود فرو برد. سپس آتشی از جانب خداوند فرود آمد و آن دويست و پنجاه نفری را كه بخور تقديم می‌كردند، سوزانيد. خداوند به موسی فرمود: «به العازار پسر هارون كاهن بگو كه آن آتش دانها را از داخل آتش بيرون آورد، چون آنها وقف خداوند شده، مقدس می‌باشند. او بايد خاكستر آتش دانهای اين مردانی را كه به قيمت جان خود گناه كردند دور بريزد. بعد آتش‌دانها را درهم كوبيده، از آن ورقه‌ای برای پوشش قربانگاه درست كند، زيرا اين آتش‌دانها مقدسند. اين پوشش قربانگاه برای قوم اسرائيل، خاطرۀ عبرت‌انگيزی خواهد بود.» *** *** پس العازار كاهن، آن آتش دانهای مفرغی را گرفته، در هم كوبيد و از آن ورقه‌ای فلزی برای پوشش قربانگاه ساخت، تا برای قوم اسرائيل عبرتی باشد كه هيچكس، غير از نسل هارون، جرأت نكند در حضور خداوند بخور بسوزاند، مبادا همان بلايی بر سرش آيد كه بر سر قورح و طرفدارانش آمد. بدين ترتيب دستورات خداوند به موسی، عملی گرديد. اما فردای همان روز، بنی‌اسرائيل دوباره عليه موسی و هارون زبان به شكايت گشودند و گفتند: «شما قوم خداوند را كشته‌ايد!» ولی وقتی آنها دور موسی و هارون را گرفته بودند ناگهان ابر، خيمه عبادت را پوشاند و حضور پرجلال خداوند نمايان شد. موسی و هارون آمدند و كنار در خيمۀ عبادت ايستادند و خداوند به موسی فرمود: *** «از كنار اين قوم دور شويد تا فوراً آنها را نابود كنم.» ولی موسی و هارون در حضور خداوند به خاک افتادند. موسی به هارون گفت: «آتش‌دان خود را برداشته، آتش از روی قربانگاه در آن بگذار و بخور بر آن بريز و فوراً به ميان قوم ببر و برای ايشان كفاره كن تا گناهانشان آمرزيده شود، زيرا غضب خداوند بر ايشان افروخته و بلا شروع شده است.» هارون مطابق دستور موسی عمل كرد و به ميان قوم شتافت، زيرا بلا شروع شده بود، پس بخور بر آتش نهاد و برای ايشان كفاره نمود. او بين زندگان و مردگان ايستاد و بلا متوقف شد. با اينحال، علاوه بر آنانی كه روز پيش با قورح به هلاكت رسيده بودند چهارده هزار و هفتصد نفر ديگر هم مردند. هارون نزد موسی به در خيمۀ عبادت بازگشت و بدين ترتيب بلا رفع شد. خداوند به موسی فرمود: «به قوم اسرائيل بگو كه هر يک از رهبران قبايلشان، يک عصا پيش تو بياورند و تو اسم هر يک از آنها را روی عصايش بنويس. نام هارون بايد روی عصای قبيلهٔ لاوی نوشته شود. *** *** اين عصاها را در اتاق درونی خيمۀ عبادت، همانجايی كه با شما ملاقات می‌كنم، جلو صندوق عهد بگذار. بوسيلهٔ اين عصاها مردی را كه برگزيده‌ام معرفی خواهم كرد، چون عصای او شكوفه خواهد آورد، و سرانجام اين همهمه و شكايت كه عليه شما بوجود آمده است پايان خواهد يافت.» موسی اين دستور را به قوم اسرائيل داد و رهبران دوازده قبيلۀ اسرائيل، از جمله هارون، هر يک عصايی نزد موسی آوردند. وی آنها را در اتاق درونی خيمۀ عبادت در حضور خداوند گذاشت. روز بعد، موسی به آنجا رفت و ديد عصای هارون كه معرف قبيلۀ لاوی بود شكفته و گل كرده و بادام داده است! موسی عصاها را بيرون آورد تا به بنی‌اسرائيل نشان دهد. پس از اينكه همه، عصاها را ديدند، هر يک از رهبران، عصای خود را پس گرفتند. سپس خداوند به موسی فرمود كه عصای هارون را در كنار صندوق عهد بگذارد تا هشداری به اين قوم سركش باشد كه بدانند اگر به شكايت خود پايان ندهند، از بين خواهند رفت. پس موسی همانطور كه خداوند به او دستور داد عمل كرد. ولی بنی‌اسرائيل بيش از پيش زبان به شكايت گشودند و گفتند: «ديگر اميدی برای ما نيست! هركسی كه به خيمۀ عبادت نزديک شود می‌ميرد؛ بنابراين همۀ ما هلاک خواهيم شد!» آنگاه خداوند به هارون فرمود: «تو و پسرانت و خانواده‌ات در برابر هر نوع بی‌حرمتی به اين مكان مقدس مسئول هستيد. برای هر نوع عمل ناشايستی كه در خدمت كاهنی ديده شود، شما بايد جوابگو باشيد. بستگان تو، يعنی قبيلۀ لاوی، دستياران تو خواهند بود و تو را دركارهای مربوط به خيمۀ عبادت كمک خواهند كرد، ولی انجام وظايف مقدس در داخل خيمۀ عبادت فقط به عهدۀ تو و پسرانت می‌باشد. لاويها بايد مواظب باشند به قربانگاه و هيچ يک از اشياء مقدس دست نزنند و گرنه هم تو را و هم ايشان را هلاک خواهم كرد. *** كسی كه از قبيلۀ لاوی نباشد نبايد در اين خدمت مقدس تو را ياری دهد. به خاطر داشته باش كه انجام وظايف مقدس عبادتگاه و قربانگاه فقط به عهدهٔ كاهنان است. اگر از اين دستورات پيروی كنيد خشم خداوند ديگر بر شما نازل نخواهد شد. من لاوی‌ها را كه بستگان تو هستند از ميان بنی‌اسرائيل انتخاب كرده‌ام. ايشان را كه وقف من شده‌اند همچون هديه به شما می‌دهم تا در خيمۀ عبادت، وظايف خود را انجام دهند. ولی تو و پسرانت كه كاهن هستيد، بايد شخصاً تمام خدمات مقدس قربانگاه و قدس‌الاقداس را انجام دهيد، چون خدمت كاهنی عطای خاصی است كه آن را تنها به شما داده‌ام. هر فرد ديگری كه بخواهد اين كار را انجام دهد كشته خواهد شد.» خداوند اين دستورات را به هارون داد: «شما كاهنان، مسئول دريافت هدايايی هستيد كه قوم اسرائيل برای من می‌آورند. تمام هدايای مخصوصی كه به من تقديم می‌شود از آن تو و پسرانت خواهد بود و اين يک قانون دايمی است. از بين هدايای بسيار مقدسی كه بر قربانگاه سوخته نمی‌شود، اين هدايا مال شماست: هدايای آردی، قربانی‌های گناه و قربانی‌های جبران. افراد مذكر بايد درجای بسيار مقدسی آنها را بخورند. تمام هدايای مخصوص ديگری كه قوم اسرائيل با تكان دادن آنها در برابر قربانگاه به من تقديم می‌كنند، از آن شما و پسران و دختران شماست. همۀ اهل خانه‌تان می‌توانند از اين هدايا بخورند، مگر اينكه كسی در آنوقت شرعاً نجس باشد. «نوبر محصولاتی كه بنی‌اسرائيل به من تقديم می‌كنند، از آن شماست، يعنی بهترين قسمت روغن زيتون، شراب، غله، و هر نوع محصول ديگر. اهالی خانه‌تان می‌توانند از اينها بخورند، مگر اينكه در آنوقت شرعاً نجس باشند. پس هر چه كه وقف خداوند شود، از آن شماست، و اين شامل پسران ارشد قوم اسرائيل و نخست‌زاده‌های حيوانات ايشان نيز می‌شود. ولی هرگز نبايد نخست‌زادهٔ حيواناتی را كه من خوردن گوشت آنها را حرام كرده‌ام و نيز پسران ارشد را قبول كنيد. هر كسی كه صاحب اولين پسر شود بايد برای آن، پنج مثقال نقره به شما بپردازد. او بايد اين مبلغ را وقتی پسرش يک ماهه شد، بياورد. *** *** «ولی نخست‌زادهٔ گاو و گوسفند و بز را نمی‌توان بازخريد نمود. آنها بايد برای خداوند قربانی شوند. خون آنها را بايد بر قربانگاه پاشيد و پيه‌شان را سوزانيد. اين هديه كه بر آتش به خداوند تقديم می‌شود، موردپسند خداوند است. گوشت اين حيوانات مانند گوشت سينه و ران راست هديۀ مخصوص، مال شماست. آری، من تمامی اين هدايای مخصوصی را كه قوم اسرائيل برای من می‌آورند تا ابد به شما بخشيده‌ام. اينها برای خوراک شما و خانواده‌هايتان می‌باشد و اين عهدی است دايمی بين خداوند و شما و نسل‌های آيندۀ شما. «شما كاهنان نبايد هيچ ملک و دارايی در سرزمين اسرائيل داشته باشيد، چون ملک و ثروت شما، من هستم. «ده يک‌هايی را كه بنی‌اسرائيل تقديم می‌كنند، من به قبيلۀ لاوی، در مقابل خدمت آنها در خيمه عبادت، داده‌ام. «از اين پس، غير از كاهنان و لاويان هيچ اسرائيلی ديگری حق ندارد وارد خيمهٔ عبادت بشود، مبادا مجرم شناخته شود و بميرد. فقط لاويها بايد كارهای خيمۀ عبادت را انجام دهند و اگر از اين لحاظ كوتاهی كنند، مقصر خواهند بود. در ميان شما اين يک قانون دايمی خواهد بود. لاويها در اسرائيل نبايد صاحب ملک باشند؛ چون ده‌يک‌های قوم اسرائيل كه بصورت هديۀ مخصوص به من تقديم می‌شود، از آن لاوی‌ها خواهد بود. اين ميراث ايشان است و ايشان ملكی در سرزمين اسرائيل نخواهند داشت.» همچنين خداوند به موسی فرمود به لاوی‌ها بگويد: «يک دهم عشريه‌هايی را كه از بنی‌اسرائيل دريافت می‌كنيد بصورت هديۀ مخصوص به خداوند تقديم كنيد. *** خداوند، اين هديۀ مخصوص را بعنوان هديهٔ نوبر محصولات غله و شراب شما، منظور خواهد نمود. اين يک دهم عشريه‌ها كه بعنوان سهم خداوند تقديم می‌شود بايد از بهترين قسمت عشريه‌ها باشد. آن را به هارون كاهن بدهيد. *** وقتی بهترين قسمت را تقديم كرديد، بقيۀ هدايا را می‌توانيد برای خود برداريد، همانگونه كه مردم پس از تقديم هدايا، بقيۀ محصول را برای خود نگه می‌دارند. شما و خانواده‌هايتان، می‌توانيد آن را در هر جايی كه می‌خواهيد بخوريد، زيرا اين مزد خدمتی است كه در خيمۀ عبادت انجام می‌دهيد. شما لاوی‌ها بسبب خوردن اين هدايا مقصر نخواهيد بود مگر اينكه از دادن يک دهم از بهترين قسمت آن به كاهنان، ابا نماييد. اگر اين قسمت را به كاهنان ندهيد، نسبت به هدايای مقدس قوم اسرائيل بی‌حرمتی كرده‌ايد و سزای شما مرگ است.» خداوند به موسی و هارون فرمود كه اين قوانين را به قوم اسرائيل بدهند: يک گاو سرخ بی‌عيب كه هرگز يوغ برگردنش گذاشته نشده باشد بياوريد و آن را به العازار كاهن بدهيد تا وی آن را از اردوگاه بيرون ببرد و يک نفر در حضور او سر آن را ببرد. *** العازار كمی از خون گاو را گرفته با انگشت هفت بار آن را بطرف جلو خيمۀ عبادت بپاشد. بعد در حضور او لاشۀ گاو با پوست و گوشت و خون و سرگين آن سوزانده شود. العازار چوب سرو و شاخه‌های زوفا و نخ قرمز گرفته، آنها را به داخل اين تودۀ مشتعل بيندازد. پس از آن بايد لباس‌هايش را شسته، غسل كند و سپس به اردوگاه بازگردد، ولی تا عصر، شرعاً نجس خواهد بود. كسی كه گاو را سوزانده بايد لباس‌هايش را شسته، غسل كند. او نيز تا عصر نجس خواهد بود. بعد يک نفر كه شرعاً نجس نباشد خاكستر گاو را جمع كند و خارج از اردوگاه در محلی پاک بگذارد تا قوم اسرائيل از آن برای تهيۀ آب طهارت كه جهت رفع گناه است، استفاده كنند. همچنين كسی كه خاكستر گاو را جمع می‌كند بايد لباس‌هايش را بشويد. او نيز تا عصر نجس خواهد بود. اين قانونی است هميشگی برای قوم اسرائيل و غريبی كه در ميان ايشان ساكن است. هركس با جنازه‌ای تماس پيدا كند تا هفت روز نجس خواهد بود. او بايد روز سوم و هفتم خودش را با آن آب، طاهر سازد، آنوقت پاک خواهد شد. ولی اگر در روز سوم و هفتم اين كار را نكند، نجس خواهد بود. كسی كه با جنازه‌ای تماس پيدا كند، ولی خودش را با آن آب طاهرنسازد، نجس باقی خواهد ماند، زيرا آب طهارت به روی او پاشيده نشده است. چنين شخصی بايد از ميان قوم اسرائيل رانده شود، زيرا عبادتگاه خداوند را نجس كرده است. وقتی شخصی در خيمه‌ای می‌ميرد، اين مقررات بايد رعايت گردد: ساكنان آن خيمه و هر كه وارد آن شود، تا هفت روز نجس خواهند بود. تمام ظروفِ بدون سرپوش واقع در آن خيمه نيز نجس خواهد بود. هر كسی كه در صحرا با نعش شخصی كه درجنگ كشته شده و يا به هر طريق ديگری مرده‌باشد تماس پيدا كند، و يا حتی دست به استخوان يا قبری بزند، تا هفت روز نجس خواهد بود. برای اينكه شخص نجس طاهر شود، بايد خاكستر گاو سرخ را كه برای رفع گناه، قربانی شده است در ظرفی ريخته روی آن، آب روان بريزد. بعد، شخصی كه نجس نباشد شاخه‌های زوفا را گرفته، در آن آب فرو ببرد و با آن، آب را روی خيمه و روی تمام ظروفی كه در خيمه است و روی هر كسی كه در خيمه بوده و يا به استخوان انسان، نعش يا قبری دست زده، بپاشد. آب طهارت بايستی درروز سوم و هفتم روی شخص نجس پاشيده شود. در روز هفتم شخص نجس بايد لباس‌هايش را بشويد و با آب غسل كند. او عصر همان روز از نجاست پاک خواهد بود. اما كسی كه نجس شود، ولی خود را طاهر نسازد، نجس باقی خواهد ماند؛ زيرا آب طهارت به روی او پاشيده نشده است. چنين شخصی بايد از ميان قوم اسرائيل رانده شود، زيرا عبادتگاه خداوند را نجس كرده است. اين قانون دايمی است. كسی كه آب طهارت را می‌پاشد بايد بعد، لباس‌های خود را بشويد. هر كه به آن آب دست بزند تا غروب نجس خواهد بود، و هر شی‌ای كه دست شخص نجس به آن بخورد و نيز هر كه آن شی را لمس كند تا عصر نجس خواهد بود. قوم اسرائيل در ماه اول سال به بيابان صين رسيدند و در قادش اردو زدند. مريم در آنجا فوت كرد و او را به خاک سپردند. در آن مكان آب نبود، پس قوم اسرائيل دوباره بر موسی و هارون شوريدند و زبان به اعتراض گشوده، گفتند: «ای كاش ما هم با برادرانمان در حضور خداوند می‌مرديم! چرا ما را به اين بيابان آورديد تا ما با گله‌هايمان در اينجا بميريم؟ چرا ما را از مصر به اين زمين خشک آورديد كه در آن نه غله هست نه انجير، نه مو و نه انار! در اينجا حتی آب هم پيدا نمی‌شود كه بنوشيم!» موسی و هارون از مردم دور شدند و در كنار در خيمۀ عبادت، رو به خاک نهادند و حضور پر جلال خداوند بر ايشان نمايان شد. خداوند به موسی فرمود: «عصا را كه در جلو صندوق عهد است بردار. سپس تو و هارون قوم اسرائيل را جمع كنيد و در برابر چشمان ايشان به اين صخره بگوييد كه آب خود را جاری سازد. آنگاه از صخره به قوم اسرائيل و تمام حيواناتشان آب خواهيد داد.» پس، موسی چنانكه به او گفته شد عمل كرد. او عصا را از جلو صندوق عهد برداشت، سپس به كمک هارون قوم را در نزديكی آن صخره جمع كرده، به ايشان گفت: «ای آشوبگران بشنويد! آيا ما بايد از اين صخره برای شما آب بيرون بياوريم؟» آنگاه موسی عصا را بلند كرده، دوبار به صخره زد و آب فوران نموده، قوم اسرائيل و حيواناتشان از آن نوشيدند. اما خداوند به موسی و هارون فرمود: «چون شما دستور مرا با اعتماد كامل نپذيرفتيد و در نظر قوم اسرائيل حرمت قدوسيت مرا نگه نداشتيد، شما آنها را به سرزمينی كه به ايشان وعده داده‌ام رهبری نخواهيد كرد.» اين مكان «مَريبه» (يعنی «منازعه») ناميده شد، چون در آنجا بود كه قوم اسرائيل با خداوند منازعه كردند و در همانجا بود كه خداوند ثابت كرد كه قدوس است. زمانی كه موسی در قادش بود، قاصدانی نزد پادشاه ادوم فرستاد و گفت: «ما از نسل برادر تو اسرائيل هستيم و تو سرگذشت غم‌انگيز ما را می‌دانی كه چطور اجداد ما به مصر رفته، سالهای سال در آنجا ماندند و بردۀ مصريها شدند. اما وقتی كه به درگاه خداوند فرياد برآورديم، او دعای ما را مستجاب فرمود و فرشته‌ای فرستاده ما را از مصر بيرون آورد. حالا ما در قادش هستيم و در مرز سرزمين تو اردو زده‌ايم. خواهش می‌كنيم به ما اجازه دهی از داخل مملكت تو عبور كنيم. از ميان مزارع و باغهای انگور شما عبور نخواهيم كرد و حتی از چاه‌های شما آب نخواهيم نوشيد، بلكه از شاهراه خواهيم رفت و از آن خارج نخواهيم شد تا از خاک كشورتان بيرون رويم.» ولی پادشاه ادوم گفت: «داخل نشويد! اگر بخواهيد وارد سرزمين من شويد با لشكر به مقابلۀ شما خواهم آمد.» فرستادگان اسرائيلی در جواب گفتند: «ای پادشاه، ما فقط از شاهراه می‌گذريم و حتی آب شما را بدون پرداخت قيمت آن، نخواهيم نوشيد. ما فقط می‌خواهيم از اينجا عبور كنيم و بس.» ولی پادشاه ادوم اخطار نمود كه داخل نشوند. سپس سپاهی عظيم و نيرومند عليه اسرائيل بسيج كرد. چون ادوميها اجازۀ عبور از داخل كشورشان را به قوم اسرائيل ندادند، پس بنی‌اسرائيل بازگشتند و از راهی ديگر رفتند. آنها پس از ترک قادش به كوه هور در سرحد سرزمين ادوم رسيدند. خداوند در آنجا به موسی و هارون فرمود: *** «زمان مرگ هارون فرا رسيده است و او بزودی به اجداد خود خواهد پيوست. او به سرزمينی كه به قوم اسرائيل داده‌ام داخل نخواهد شد، چون هر دو شما نزد چشمۀ مريبه از دستور من سرپيچی كرديد. حال ای موسی، هارون و پسرش العازار را برداشته، آنها را به بالای كوه هور بياور. در آنجا، لباس‌های كاهنی را از تن هارون درآور و به پسرش العازار بپوشان. هارون در همانجا خواهد مرد و به اجداد خود خواهد پيوست.» پس موسی همانطور كه خداوند به او دستور داده بود عمل كرد و در حاليكه تمامی قوم اسرائيل به ايشان چشم دوخته بودند، هرسه با هم از كوه هور بالا رفتند. وقتی كه به بالای كوه رسيدند، موسی لباس كاهنی را از تن هارون درآورد و به پسرش العازار پوشانيد. هارون در آنجا روی كوه درگذشت. سپس موسی و العازار بازگشتند. هنگامی كه قوم اسرائيل از مرگ هارون آگاه شدند، مدت سی روز برای او عزاداری نمودند. پادشاه كنعانی سرزمين عراد (واقع در نگب كنعان) وقتی شنيد اسرائيليها از راه اتاريم می‌آيند، سپاه خود را بسيج نموده، به قوم اسرائيل حمله كرد و عده‌ای از ايشان را به اسيری گرفت. پس قوم اسرائيل به خداوند نذر كردند كه اگر خداوند ايشان را ياری دهد تا بر پادشاه عراد و مردمش پيروز شوند، تمامی شهرهای آن مرزوبوم را بكلی نابود كنند. خداوند دعای ايشان را شنيده كنعانی‌ها را شكست داد، و اسرائيلی‌ها آنان و شهرهای ايشان را بكلی نابود كردند. از آن پس، آن ناحيه «حرمه» (يعنی «نابودی») ناميده شد. سپس قوم اسرائيل از كوه هور رهسپار شدند تا از راهی كه به دريای سرخ ختم می‌شد سرزمين ادوم را دور بزنند. اما قوم اسرائيل در اين سفر طولانی به ستوه آمدند و به خدا و موسی اعتراض كرده گفتند: «چرا ما را از مصر بيرون آورديد تا در اين بيابان بميريم؟ در اينجا نه چيزی برای خوردن هست و نه چيزی برای نوشيدن! ما از خوردن اين مَنِّ بی‌مزه خسته شده‌ايم!» پس خداوند مارهای سمی به ميان ايشان فرستاد و مارها عدۀ زيادی از ايشان را گزيده، هلاک كردند. آنوقت قوم اسرائيل پيش موسی آمده، فرياد برآوردند: «ما گناه كرده‌ايم، چون بضد خداوند و بضد تو سخن گفته‌ايم. از خداوند درخواست كن تا اين مارها را از ما دور كند.» موسی برای قوم دعا كرد. خداوند به وی فرمود: «يک مار مفرغی شبيه يكی از اين مارها بساز و آن را بر سر يک تير بياويز. هر كه مار او را گزيده باشد اگر به آن نگاه كند زنده خواهد ماند!» پس موسی يک مار مفرغی درست كرد و آن را بر سر تيری آويخت. بمحض اينكه مار گزيده‌ای به آن نگاه می‌كرد شفا می‌يافت! قوم اسرائيل به اوبوت كوچ كردند و در آنجا اردو زدند. سپس از آنجا به عيی عباريم كه در بيابان و در فاصلۀ كمی از شرق موآب بود، رفتند. از آنجا به وادی زارد كوچ كرده، اردو زدند. بعد بطرف شمال رود ارنون نزديک مرزهای اموری‌ها نقل مكان كردند. (رود ارنون، خط مرزی بين موآبی‌ها و اموری‌هاست. در كتاب «جنگهای خداوند» به اين امر اشاره شده كه درۀ رود ارنون و شهر واهيب بين اموريها و موآبيها قرار دارند.) سپس قوم اسرائيل به «بئر» (يعنی «چاه») كوچ كردند. اين همان جايی است كه خداوند به موسی فرمود: «قوم را جمع كن و من به ايشان آب خواهم داد.» آنگاه قوم اسرائيل اين سرود را خواندند: «ای چاه، بجوش آی! در وصف اين چاه بسراييد! اين است چاهی كه رهبران آن را كندند، بلی، بزرگان اسرائيل با عصاهايشان آن را كندند!» قوم اسرائيل بيابان را پشت سر گذارده، از متانه، *** نحلی‌ئيل و باموت گذشتند و به دره‌ای كه در موآب قرار دارد و مشرف به بيابان و كوه پيسگاه است رفتند. در اين وقت قوم اسرائيل سفيرانی نزد سيحون، پادشاه اموريها فرستادند. فرستادگان درخواست كرده گفتند: «اجازه دهيد از سرزمين شما عبور كنيم. ما قول می‌دهيم از شاهراه برويم و تا زمانی كه از مرزتان نگذشته‌ايم از راهی كه در آن می‌رويم خارج نشويم. به مزرعه‌ها و تاكستانهای شما وارد نخواهيم شد و آب شما را نيز نخواهيم نوشيد.» ولی سيحون پادشاه موافقت نكرد. در عوض، او سپاه خود را در بيابان در مقابل قوم اسرائيل بسيج كرد و در ناحيۀ ياهص با ايشان وارد جنگ شد. در اين جنگ، بنی‌اسرائيل آنها را شكست دادند و سرزمينشان را از رود ارنون تا رود يبوق و تا مرز سرزمين بنی‌عمون تصرف كردند، اما نتوانستند جلوتر بروند، زيرا مرز بنی‌عمون مستحكم بود. به اين ترتيب، قوم اسرائيل تمام شهرهای اموريها منجمله شهر حشبون را كه پايتخت سيحون پادشاه بود تصرف كردند و در آنها ساكن شدند. (سيحون قبلاً در جنگ با پادشاه سابق موآب تمام سرزمين او را تا ارنون به تصرف درآورده بود.) *** شعرا در مورد سيحون پادشاه چنين گفته‌اند: «به حشبون بياييد به پايتخت سيحون پادشاه زيرا آتشی از حشبون افروخته شده و بلعيده است شهر عار موآب و بلنديهای رود ارنون را. وای بر موآب! نابود شديد، ای قومی كه كموش را می‌پرستيد! او پسران و دخترانت را بدست سيحون، پادشاه اموريها به اسارت فرستاده است. اما ما آنها را هلاک كرده‌ايم از حشبون تا ديبون، و تا نوفح كه نزديک ميدبا است.» *** *** *** زمانی كه قوم اسرائيل در سرزمين اموريها ساكن بودند، موسی افرادی به ناحيۀ يعزيز فرستاد تا وضع آنجا را بررسی كنند. پس از آن، قوم اسرائيل به آن ناحيه حمله بردند و آن را با روستاهای اطرافش گرفتند و اموريها را بيرون راندند. *** سپس بنی‌اسرائيل بازگشتند و راهی را كه به باشان منتهی می‌شد در پيش گرفتند؛ اما عوج، پادشاه باشان، برای جنگ با آنها، با سپاه خود به ادرعی آمد. خداوند به موسی فرمود: «نترس، زيرا دشمن را بدست تو تسليم كرده‌ام. همان بلايی بسر عوج پادشاه می‌آيد كه در حشبون بسر سيحون، پادشاه اموريها آمد.» پس قوم اسرائيل، عوجِ پادشاه را همراه با پسرانش و اهالی سرزمينش كشتند، بطوری كه يكی از آنها هم زنده نماند. قوم اسرائيل آن سرزمين را تصرف نمود. قوم اسرائيل به دشت موآب كوچ كرده، در سمت شرقی رود اردن، روبروی اريحا اردو زدند. وقتی كه بالاق (پسر صفور) پادشاه موآب فهميد كه تعداد بنی‌اسرائيل چقدر زياد است و با اموری‌ها چه كرده‌اند، خود و ملتش به وحشت افتادند. *** موآبی‌ها برای سران مديان پيام فرستاده، گفتند: «اين جمعيت كثير، ما را مثل گاوی كه علف می‌خورد خواهد بلعيد!» پس بالاق پادشاه سفيرانی با اين پيام نزد بلعام (پسر بعور) كه در سرزمين اجدادی خود فتور، واقع در كنار رود فرات زندگی می‌كرد فرستاد: «قومی بزرگ از مصر بيرون آمده است؛ مردمش همه جا پخش شده‌اند و بسوی سرزمين من می‌آيند. درخواست می‌كنم بيايی و اين قوم را برای من نفرين كنی، زيرا از ما قويترند. شايد به اين وسيله بتوانم آنان را شكست داده، از سرزمين خود بيرون كنم. زيرا می‌دانم هر كه را تو بركت دهی بركت خواهد يافت و هر كه را نفرين كنی، زير لعنت قرار خواهد گرفت.» *** سفيران از سران موآب و مديان بودند. ايشان با پول نقد نزد بلعام رفتند و پيام بالاق را به او دادند. بلعام گفت: «شب را اينجا بمانيد و فردا صبح آنچه خداوند به من بگويد، به شما خواهم گفت.» پس آنها شب را در آنجا بسر بردند. آن شب، خدا نزد بلعام آمده، از او پرسيد: «اين مردان كيستند؟» بلعام جواب داد: «ايشان از پيش بالاق، پادشاه موآب آمده‌اند. بالاق می‌گويد كه گروه بی‌شماری از مصر به مرز كشور او رسيده‌اند و از من خواسته است فوراً بروم و آنها را نفرين كنم تا شايد قدرت يافته، بتواند آنها را از سرزمينش بيرون كند.» خدا به وی فرمود: «با آنها نرو. تو نبايد اين قوم را نفرين كنی، چون من ايشان را بركت داده‌ام.» صبح روز بعد، بلعام به فرستادگان بالاق گفت: «به سرزمين خود بازگرديد. خداوند به من اجازه نمی‌دهد اين كار را انجام دهم.» فرستادگان بالاق بازگشته به وی گفتند كه بلعام از آمدن امتناع می‌ورزد. اما بالاق بار ديگر گروه بزرگتر و مهمتری فرستاد. آنها با اين پيغام نزد بلعام آمدند: «بالاق پادشاه به تو التماس می‌كند كه بيايی. او قول داده است كه پاداش خوبی به تو دهد و هر چه بخواهی برايت انجام دهد. فقط بيا و اين قوم را نفرين كن.» *** ولی بلعام جواب داد: «اگر او كاخی پر از طلا و نقره هم به من بدهد، نمی‌توانم كاری را كه خلاف دستور خداوند، خدای من باشد، انجام دهم. بهرحال، امشب اينجا بمانيد تا ببينم آيا خداوند چيزی غير از آنچه قبلاً فرموده است خواهد گفت يا نه.» آن شب خدا به بلعام فرمود: «برخيز و با اين مردان برو، ولی فقط آنچه را كه من به تو می‌گويم بگو.» بلعام صبح برخاست و الاغ خود را پالان كرده، با فرستادگان بالاق حركت نمود. اما خدا از رفتن بلعام خشمناک شد و فرشته‌ای به سر راهش فرستاد تا راه را بر او ببندد. در حاليكه بلعام سوار بر الاغ، همراه دو نوكرش به پيش می‌رفت، ناگهان الاغ بلعام فرشتۀ خداوند را ديد كه شمشيری بدست گرفته، و سر راه ايستاده است. پس الاغ از روی جاده رم كرده، به مزرعه‌ای رفت، ولی بلعام او را زد و به جاده باز گرداند. *** بعد فرشتهٔ خداوند در جايی كه جاده تنگ می‌شد و دو طرفش ديواره‌ای دور تاكستان قرار داشت، ايستاد. الاغ وقتی ديد فرشته آنجا ايستاده است، خودش را به ديوار چسبانيده، پای بلعام را به ديوار فشرد. پس او دوباره الاغ را زد. آنگاه فرشته كمی پايين‌تر رفت و در جايی بسيار تنگ ايستاد، بطوريكه الاغ به هيچ وجه نمی‌توانست از كنارش بگذرد. پس الاغ در وسط جاده خوابيد. بلعام عصبانی شد و باز با چوبدستی خود الاغ را زد. آنوقت خداوند الاغ را به حرف آورد و الاغ گفت: «مگر من چه كرده‌ام؟ چرا مرا سه بار زدی؟» بلعام گفت: «برای اينكه مرا مسخره كرده‌ای! ای كاش شمشيری داشتم و تو را همين جا می‌كشتم!» الاغ گفت: «آيا قبلاً در تمام عمرم هرگز چنين كاری كرده بودم؟» بلعام گفت: «نه.» آنوقت خداوند چشمان بلعام را باز كرد و او فرشتهٔ خداوند را ديد كه شمشيری بدست گرفته و سر راه ايستاده است. پس پيش او به خاک افتاد. فرشته گفت: «چرا سه دفعه الاغ خود را زدی؟ من آمده‌ام تا مانع رفتن تو شوم، چون اين سفر تو از روی تمرد است. اين الاغ سه بار مرا ديد و خود را از من كنار كشيد. اگر اين كار را نمی‌كرد تا بحال تو را كشته بودم، و او را زنده می‌گذاشتم.» آنوقت بلعام اعتراف كرده، گفت: «من گناه كرده‌ام. من متوجه نشدم كه تو سر راه من ايستاده بودی. حال اگر تو با رفتن من موافق نيستی، به خانه‌ام باز می‌گردم.» فرشته به او گفت: «با اين افراد برو، ولی فقط آنچه را كه من به تو می‌گويم، بگو.» پس بلعام با سفيران بالاق به راه خود ادامه داد. بالاق پادشاه وقتی شنيد بلعام در راه است، از پايتخت خود بيرون آمده، تا رود ارنون واقع در مرز كشورش به استقبال او رفت. بالاق از بلعام پرسيد: «چرا وقتی بار اول تو را احضار كردم، نيامدی؟ آيا فكر كردی نمی‌توانم پاداش خوبی به تو بدهم.» بلعام جواب داد: «الان آمده‌ام، ولی قدرت ندارم چيزی بگويم. من فقط آنچه را كه خدا بر زبانم بگذارد خواهم گفت.» بلعام همراه پادشاه به قريه حصوت رفت. در آنجا بالاق پادشاه گاو و گوسفند قربانی كرد و از گوشت آنها به بلعام و سفيرانی كه فرستاده بود، داد. صبح روز بعد، بالاق بلعام را به بالای كوه بموت بعل برد تا از آنجا قسمتی از قوم اسرائيل را ببيند. بلعام به پادشاه گفت: «در اينجا هفت قربانگاه بساز و هفت گاو و هفت قوچ برای قربانی حاضر كن.» بالاق به دستور بلعام عمل نمود و ايشان بر هر قربانگاه، يک گاو و يک قوچ قربانی كردند. بعد بلعام به پادشاه گفت: «در اينجا در كنار قربانی‌های سوختنی خود بايست تا من بروم و ببينم آيا خداوند به ملاقات من می‌آيد يا نه. هر چه او به من بگويد به تو خواهم گفت.» پس بلعام به بالای تپه‌ای رفت و در آنجا خدا او را ملاقات نمود. بلعام به خدا گفت: «من هفت قربانگاه حاضر نموده و روی هر كدام يک گاو و يک قوچ قربانی كرده‌ام.» *** آنگاه خداوند توسط بلعام برای بالاق پادشاه پيامی فرستاد. پس بلعام به نزد پادشاه كه با همۀ بزرگان موآب در كنار قربانی‌های سوختنی خود ايستاده بود بازگشت و اين پيام را داد: «بالاق، پادشاه موآب مرا از سرزمين ارام، از كوه‌های شرقی آورد. او به من گفت: بيا و قوم اسرائيل را برای من نفرين كن. ولی چگونه نفرين كنم آنچه را كه خدا نفرين نكرده است؟ چگونه لعنت كنم قومی را كه خدا لعنت نكرده است؟ از بالای صخره‌ها ايشان را می‌بينم، از بالای تپه‌ها آنان را مشاهده می‌كنم. آنان قومی هستند كه به تنهايی زندگی می‌كنند و خود را از ديگر قومها جدا می‌دانند. ايشان مثل غبارند، بی‌شمار و بی‌حساب! ای كاش اين سعادت را می‌داشتم كه همچون يک اسرائيلی بميرم. ای كاش عاقبت من، مثل عاقبت آنها باشد!» *** *** *** بالاق پادشاه به بلعام گفت: «اين چه كاری بود كه كردی؟ من به تو گفتم كه دشمنانم را نفرين كنی، ولی تو ايشان را بركت دادی!» اما بلعام جواب داد: «آيا می‌توانم سخن ديگری غير از آنچه كه خداوند به من می‌گويد بر زبان آورم؟» بعد بالاق به او گفت: «پس بيا تا تو را به جای ديگری ببرم. از آنجا فقط قسمتی از قوم اسرائيل را خواهی ديد. حداقل آن عده را نفرين كن.» بنابراين بالاق پادشاه، بلعام را به مزرعۀ صوفيم كه روی كوه پيسگاه است برد و در آنجا هفت قربانگاه ساخت و روی هر قربانگاه يک گاو و يک قوچ قربانی كرد. پس بلعام به پادشاه گفت: «تو در كنار قربانی سوختنی خود بايست تا من به ملاقات خداوند بروم.» خداوند بلعام را ملاقات نمود و آنچه را كه او می‌بايست به بالاق بگويد به او گفت. پس بلعام به نزد پادشاه كه با بزرگان موآب در كنار قربانی‌های سوختنی خود ايستاده بود، بازگشت. پادشاه پرسيد: «خداوند چه فرموده است؟» جواب بلعام چنين بود: «بالاق، برخيز و بشنو! ای پسر صفور، به من گوش فرا ده! خدا انسان نيست كه دروغ بگويد، او مثل انسان نيست كه تغيير فكر دهد. آيا تاكنون وعده‌ای داده است كه بدان عمل نكرده باشد؟ به من دستور داده شده است كه ايشان را بركت دهم، زيرا خدا آنان را بركت داده است و من نمی‌توانم آن را تغيير دهم. او گناهی در اسرائيل نديده است، پس بدبختی در قوم خدا مشاهده نخواهد شد. خداوند، خدای ايشان با آنان است، و ايشان اعلان می‌كنند كه او پادشاه آنهاست. خدا اسرائيل را از مصر بيرون آورده است، و ايشان، مثل گاو وحشی نيرومندند. نمی‌توان اسرائيل را نفرين كرد، و هيچ افسونی بر اين قوم كارگر نيست. دربارۀ اسرائيل خواهند گفت: ببينيد خدا برای آنها چه كارهايی كرده است! اين قوم، چون شير برمی‌خيزند و تا وقتی شكار خود را نخورند و خون كشتگان را ننوشند، نمی‌خوابند.» *** *** *** *** *** *** پادشاه به بلعام گفت: «اگر آنها را نفرين نمی‌كنی، حداقل بركتشان هم نده.» اما بلعام جواب داد: «مگر به تو نگفتم هر چه خداوند بر زبانم بگذارد آن را خواهم گفت؟» بعد پادشاه، به بلعام گفت: «تو را به جای ديگری می‌برم، شايد خدا راخوش آيد و به تو اجازه فرمايد از آنجا بنی‌اسرائيل را نفرين كنی.» پس بالاق پادشاه بلعام را به قلهٔ كوه فغور كه مشرف به بيابان بود، برد. بلعام دوباره به پادشاه گفت كه هفت قربانگاه بسازد و هفت گاو و هفت قوچ برای قربانی حاضر كند. پادشاه چنانكه بلعام گفته بود عمل نمود و بر هر قربانگاه، يک گاو و يک قوچ قربانی كرد. چون بلعام ديد كه قصد خداوند اين است كه قوم اسرائيل را بركت دهد، پس مثل دفعات پيش سعی نكرد از عالم غيب پيامی بگيرد. او سرش را بطرف دشت برگرداند و اردوی اسرائيل را ديد كه قبيله به قبيله در دشت پخش شده بودند. آنگاه روح خدا بر او قرار گرفت، و دربارۀ ايشان چنين پيشگويی كرد: «اين است وحی بلعام پسر بعور، وحی آن مردی كه چشمانش باز شد، وحی آن كسی كه سخنان خدا را شنيد، و رويايی را كه خدای قادر مطلق نشان داد مشاهده نمود، آنكه به خاک افتاد و چشمانش باز شد، چه زيبايند خيمه‌های بنی‌اسرائيل! آنها را مثل دره‌های سبز و خرم و چون باغهای كنار رودخانه، در مقابل خود گسترده می‌بينم، مثل درختان عود كه خود خداوند نشانده باشد، و مانند درختان سرو كنار آب. دلوهای ايشان از آب لبريز خواهد بود، و بذرهايشان با آب فراوان آبياری خواهد شد. پادشاه ايشان از «اجاج» بزرگتر خواهد بود و كشورشان بسيار سرافراز خواهد گرديد. خدا اسرائيل را از مصر بيرون آورد، ايشان مثل گاو وحشی نيرومندند، و قوم‌هايی را كه با ايشان مخالفت كنند، می‌بلعند. استخوانهايشان را می‌شكنند و خرد می‌كنند و با تيرهايشان پيكر آنها را به زمين می‌دوزند. اسرائيل چون شير می‌خوابد، چه كسی جرأت دارد او را بيدار كند؟ ای اسرائيل، بركت باد بر هر كه تو را بركت دهد و لعنت باد بر كسی كه تو را لعنت كند.» *** *** *** *** *** *** بالاق بشدت خشمگين شد. او در حاليكه دستهايش را بهم می‌كوبيد سر بلعام فرياد كشيد: «من تو را به اينجا آوردم تا دشمنانم را نفرين كنی، ولی در عوض، سه بار آنان را بركت دادی. از اينجا برو! برگرد به خانه‌ات! من تصميم داشتم به تو پاداش خوبی دهم، ولی خداوند تو را از آن بازداشت.» بلعام جواب داد: «مگر به فرستاده‌های تو نگفتم كه اگر يک كاخ پر از طلا و نقره هم به من بدهی، نمی‌توانم از فرمان خداوند سرپيچی نموده، آنچه خود بخواهم بگويم. من هر چه خداوند بفرمايد همان را می‌گويم. حال، پيش قوم خود باز می‌گردم، ولی پيش از رفتنم بگذار به تو بگويم كه در آينده بنی‌اسرائيل بر سر قوم تو چه خواهند آورد.» آنگاه بلعام چنين پيشگويی كرد: «اين است وحی بلعام پسر بعور، وحی آن مردی كه چشمانش باز شد، وحی آن كسی كه سخنان خدا را شنيد، و از خدای متعال بصيرت را كسب كرد و رويايی را كه خدای قادر مطلق نشان داد، مشاهده نمود، آنكه به خاک افتاد و چشمانش باز شد او را خواهم ديد، اما نه حالا، او را مشاهده خواهم نمود، اما نه از نزديک. فرمانروايی در اسرائيل ظهور خواهد كرد، او مثل يک ستاره طلوع خواهد نمود. اسرائيل قوم موآب را خواهد زد و آشوبگران را سركوب خواهد نمود، ادوم و سعير را تصرف خواهد كرد، و بر دشمنانش پيروز خواهد شد. فرمانروايی از اسرائيل ظهور خواهد نمود و بازماندگان شهرها را نابود خواهد كرد.» *** *** *** *** سپس، بلعام بطرف عماليقی‌ها چشم دوخت و چنين پيشگويی كرد: «عماليق سرآمد قومها بود، ولی سرنوشتش هلاكت است.» بعد به قينی‌ها نظر انداخت و چنين پيشگويی كرد: «آری، مسكن شما مستحكم است، آشيانه‌تان بر صخره قرار دارد؛ ولی ای قينی‌ها نابود خواهيد شد و سپاه نيرومند پادشاه آشور شما را به اسارت خواهد برد.» *** او با اين سخنان به پيشگويی خود خاتمه داد: «وقتی خدا اين كار را انجام دهد چه كسی زنده خواهد ماند؟ كشتی‌ها از سواحل قبرس خواهند آمد و آشور و عابر را ذليل خواهند كرد، و خود نيز از بين خواهند رفت.» *** آنگاه بلعام و بالاق هر يک به خانه‌های خود رفتند. هنگامی كه بنی‌اسرائيل در شطيم اردو زده بودند، مردانشان با دختران قوم موآب زنا كردند. اين دختران، آنها را دعوت می‌كردند تا در مراسم قربانی بتهايشان شركت كنند. مردان اسرائيلی گوشت قربانی‌ها را می‌خوردند و بتها را پرستش می‌كردند. چندی نگذشت كه تمامی اسرائيل به پرستش بعل فغور كه خدای موآب بود روی آوردند. از اين جهت، خشم خداوند بشدت بر قوم خود افروخته شد. پس خداوند به موسی چنين فرمان داد: «همۀ سرانِ قبايلِ اسرائيل را اعدام كن. در روز روشن و درحضور من آنها را به دار آويز تا خشم شديد من از اين قوم دور شود.» بنابراين، موسی به قضات دستور داد تا تمام كسانی را كه بعل فغور را پرستش كرده بودند، اعدام كنند. ولی يكی از مردان اسرائيلی، گستاخی را به جايی رساند كه در مقابل چشمان موسی و تمام كسانی كه جلو در خيمۀ عبادت گريه می‌كردند، يک دختر مديانی را به اردوگاه آورد. وقتی كه فينحاس (پسر العازار و نوهٔ هارون كاهن) اين را ديد از جا برخاسته، نيزه‌ای برداشت و پشت سر آن مرد به خيمه‌ای كه دختر را به آن برده بود، وارد شد. او نيزه را در بدن هر دو آنها فرو برد. به اين ترتيب بلا رفع شد، در حاليكه بيست و چهار هزار نفر از قوم اسرائيل در اثر آن بلا به هلاكت رسيده بودند. خداوند به موسی فرمود: «فينحاس (پسر العازار و نوۀ هارون كاهن) غضب مرا دور گردانيد. او با غيرت الهی حرمت مرا حفظ كرد، بنابراين من هم قوم اسرائيل را نابود نكردم. *** حال، بخاطر آنچه كه او انجام داده است و برای غيرتی كه جهت خدای خود دارد و بسبب اينكه با اين عمل برای قوم اسرائيل كفاره نموده است، قول می‌دهم كه او و نسل او برای هميشه كاهن باشند.» *** مردی كه با آن دختر مديانی كشته شد، زمری نام داشت؛ او پسر سالو، يكی از سران قبيلۀ شمعون بود. آن دختر نيز كُزبی نام داشت؛ او دختر صور، يكی از بزرگان مديان بود. بعد خداوند به موسی فرمود: «مديانيها را هلاک كنيد، *** چون ايشان با حيله و نيرنگهايشان شما را نابود می‌كنند، آنها شما را به پرستش بعل فغور می‌كشانند و گمراه می‌نمايند، چنانكه واقعهٔ مرگ كزبی اين را ثابت می‌كند.» پس از آنكه بلا رفع شد، خداوند به موسی و العازار (پسر هارون كاهن) فرمود: «تمامی مردان اسرائيل را از بيست سال به بالا سرشماری كنيد تا معلوم شود از هر قبيله و طايفه چند نفر می‌توانند به جنگ بروند.» بنابراين موسی و العازار فرمان سرشماری را به رهبران قبايل ابلاغ كردند. (تمامی قوم اسرائيل در دشت موآب كنار رود اردن روبروی اريحا اردو زده بودند.) پس از انجام سرشماری، نتايج زير به دست آمد: *** قبيلۀ رئوبين: ‎‪43‎٬730‬ نفر. (رئوبين پسر ارشد يعقوب بود.) طايفه‌های زير جزو اين قبيله بودند و به اسم پسران رئوبين نامگذاری شده بودند: طايفۀ حنوكيها، به نام جدشان حنوک؛ طايفۀ فلوئيها، به نام جدشان فلو؛ (خاندان اليآب كه يكی از پسران فلو بود شامل خانواده‌های نموئيل، ابيرام و داتان بود. داتان و ابيرام همان دو رهبری بودند كه با قورح عليه موسی و هارون توطئه نمودند و در حقيقت به خداوند اهانت كردند. ولی زمين دهان گشود و آنها را بلعيد و آتش از جانب خداوند آمده، دويست و پنجاه نفر را سوزانيد. اين اخطاری بود به بقيۀ قوم اسرائيل. اما پسران قورح كشته نشدند.) طايفۀ حصرونيها، به نام جدشان حصرون؛ طايفۀ كرميها، به نام جدشان كرمی. *** *** *** *** *** *** قبيلۀ شمعون: ‎‪22‎٬200‬ نفر. طايفه‌های زير جزو اين قبيله بودند و به اسم پسران شمعون نامگذاری شده بودند: نموئيليها، به نام جدشان نموئيل؛ يامينيها، به نام جدشان يامين؛ ياكينيها، به نام جدشان ياكين؛ زارحيها، به نام جدشان زارح؛ شائوليها، به نام جدشان شائول. *** *** قبيلۀ جاد: ‎‪40‎٬500‬ نفر. طايفه‌های زير جزو اين قبيله بودند و به اسم پسران جاد نامگذاری شدند: صفونی‌ها، به نام جدشان صفون؛ حجی‌ها، به نام جدشان حجی؛ شونی‌ها، به نام جدشان شونی؛ اُزنی‌ها، به نام جدشان ازنی؛ عيری‌ها، به نام جدشان عيری؛ ارودی‌ها، به نام جدشان ارود؛ ارئيلی‌ها، به نام جدشان ارئيل. *** *** *** قبيلۀ يهودا: ‎‪76‎٬500‬ نفر. طايفه‌های زير جزو اين قبيله بودند و به اسم پسران يهودا نامگذاری شدند، ولی عير و اونان كه در سرزمين كنعان مردند جزو آنها نبودند: شيليها، به نام جدشان شيله؛ فارصيها، به نام جدشان فارص؛ زارحيها، به نام جدشان زارح. خاندانهای زير جزو طايفۀ فارص بودند: حصرونی‌ها، به نام جدشان حصرون؛ حاموليها، به نام جدشان حامول. *** *** *** قبيلهٔ يساكار: ‎‪64‎٬300‬ نفر. طايفه‌های زير جزو اين قبيله بودند و به اسم پسران يساكار نامگذاری شدند: تولعيها، به نام جدشان تولع؛ فونيها، به نام جدشان فوه؛ ياشوبيها، به نام جدشان ياشوب؛ شمرونيها، به نام جدشان شمرون. *** *** قبيلۀ زبولون: ‎‪60‎٬500‬ نفر. طايفه‌های زير جزو اين قبيله بودند و به اسم پسران زبولون نامگذاری شدند: سارَدی‌ها، به نام جدشان سارَد؛ ايلونی‌ها، به نام جدشان ايلون؛ يحلی‌ئيلی‌ها، به نام جدشان يحلی‌ئيل. *** قبيلهٔ يوسف: ‎‪32‎٬500‬ نفر در قبيلهٔ افرايم و ‎‪52‎٬700‬ نفر در قبيلۀ منسی. در قبيلۀ منسی طايفۀ ماخيريها بودند كه به نام جدشان ماخيرناميده می‌شدند. طايفۀ جلعادی‌ها نيز از ماخير بودند و به اسم جدشان جلعاد ناميده می‌شدند. طايفه‌های زير از جلعاد بودند: اِيعَزَری‌ها، به نام جدشان اِيعَزَر؛ حالقی‌ها، به نام جدشان حالق؛ اسری‌ئيلی‌ها، به نام جدشان اسری‌ئيل؛ شكيمی‌ها، به نام جدشان شكيم؛ شميداعی‌ها، به نام جدشان شميداع؛ حافری‌ها، به نام جدشان حافر. (صِلُفحاد پسر حافر پسری نداشت، اما پنج دختر داشت به نامهای محله، نوعه، حُجله، ملكه و ترصه.) تعداد ‎‪32‎٬500‬ نفر كه زير اسم قبيلۀ افرايم ثبت شده بودند، شامل طايفه‌های زير بودند كه به اسم پسران افرايم ناميده می‌شدند: شوتالحيها، به نام جدشان شوتالح؛ (يكی از طوايف شوتالحيها، عيرانيها بودند كه به نام جدشان عيران ناميده می‌شدند.) باكريها، به نام جدشان باكر؛ تاحَنيها، به نام جدشان تاحَن. *** *** *** *** *** *** *** *** *** قبيلهٔ بنيامين: ‎‪45‎٬600‬ نفر. طايفه‌های زير جزو اين قبيله بودند و به اسم پسران بنيامين نامگذاری شدند: بالعی‌ها، به نام جدشان بالع؛ (طايفه‌های زير از بالع بودند: ارديها، به نام جدشان ارد؛ نَعمانيها، به نام جدشان نَعمان.) اشبيليها، به نام جدشان اشبيل؛ احيراميها، به نام جدشان احيرام؛ شفوفاميها، به نام جدشان شفوفام؛ حوفاميها، به نام جدشان حوفام. *** *** *** قبيلهٔ دان: ‎‪64‎٬400‬ نفر. در اين قبيله طايفۀ شوحامی‌ها بودند كه نام جدشان شوحام پسر دان بر آنها گذارده شده بود. *** قبيلهٔ اشير: ‎‪53‎٬400‬ نفر. طايفه‌های زير جزو اين قبيله بودند و به اسم پسران اشير نامگذاری شدند: يمنيها، به نام جدشان يمنه؛ يشويها، به نام جدشان يشوی؛ بريعيها، به نام جدشان بريعه؛ طايفه‌های زير از بريعه بودند: حابريها، به نام جدشان حابر؛ ملكی‌ئيليها، به نام جدشان ملكی‌ئيل. اشير دختری نيز داشت به نام سارح. *** *** *** قبيلۀ نفتالی: ‎‪45‎٬400‬ نفر. طايفه‌های زير جزو اين قبيله بودند و به اسم پسران نفتالی نامگذاری شدند: ياحص‌ئيليها، به نام جدشان ياحص‌ئيل؛ جونيها، به نام جدشان جونی؛ يصريها، به نام جدشان يصر؛ شليميها، به نام جدشان شليم. *** *** پس تعداد كل مردان قوم اسرائيل ‎‪601‎٬730‬ نفر بود. سپس خداوند به موسی فرمود: «اين سرزمين را بين قبايل به نسبت جمعيت آنها تقسيم كن. به قبيله‌های بزرگتر زمين بيشتر و به قبيله‌های كوچكتر زمين كمتر داده شود. *** *** نمايندگان قبايل بزرگتر برای زمينهای بزرگتر و قبايل كوچكتر برای زمينهای كوچكتر قرعه بكشند.» *** قبايل لاوی‌ها كه سرشماری شدند از اين قرارند: جرشونيها، به نام جدشان جرشون؛ قهاتيها، به نام جدشان قهات؛ مراريها، به نام جدشان مراری. اين طايفه‌ها نيز جزو قبيلۀ لاوی بودند: لبنيها، حبرونيها، محليها، موشيها و قورحيها. زمانی كه لاوی در مصر بود صاحب دختری به نام يوكابد شد كه بعد به همسری عمرام، پسر قهات، درآمد. يوكابد و عمرام پدر و مادر هارون و موسی و مريم بودند. *** ناداب و ابيهو و العازار و ايتامار فرزندان هارون بودند. ناداب و ابيهو وقتی آتش غير مجاز به حضور خداوند تقديم كردند مردند. تعداد كل پسران و مردان قبيلۀ لاوی از يک ماهه به بالا در سرشماری ‎‪23‎٬000‬ نفر بود. ولی تعداد لاوی‌ها در جمع كل سرشماری قوم اسرائيل منظور نمی‌شد، زيرا از سرزمين اسرائيل زمينی به ايشان تعلق نمی‌گرفت. اين است ارقام سرشماری كه توسط موسی و العازار كاهن، در دشت موآب كنار رود اردن و در مقابل اريحا بدست آمد. در تمام اين سرشماری، حتی يک نفر وجود نداشت كه در سرشماری قبلی كه در صحرای سينا توسط موسی و هارون كاهن به عمل آمده بود شمرده شده باشد، زيرا تمام كسانی كه در آنوقت شمرده شده بودند در بيابان مرده بودند، درست همانطور كه خداوند گفته بود. تنها افرادی كه زنده مانده بودند كاليب پسر يفنه و يوشع پسر نون بودند. روزی دختران صلفحاد به نامهای محله، نوعه، حجله، ملكه و ترصه به در خيمۀ عبادت آمدند تا تقاضای خودشان را به موسی و العازار كاهن و رهبران قبايل و ساير كسانی كه در آنجا بودند تقديم كنند. اين زنان از قبيلۀ منسی (يكی از پسران يوسف) بودند. صلفحاد پسر حافر بود، حافر پسر جلعاد، جلعاد پسر ماخير و ماخير پسر منسی. *** دختران صلفحاد گفتند: «پدر ما در بيابان مرد. او از پيروان قورح نبود كه بضد خداوند قيام كردند و هلاک شدند. او به مرگ طبيعی مرد و پسری نداشت. چرا بايد اسم پدرمان بدليل اينكه پسری نداشته است از ميان قبيله‌اش محو گردد؟ بايد به ما هم مثل برادران پدرمان ملكی داده شود.» *** پس موسی دعوی ايشان را بحضور خداوند آورد. خداوند در جواب موسی فرمود: «دختران صلفحاد راست می‌گويند. در ميان املاک عموهايشان، به آنها ملک بده. همان ملكی را كه اگر پدرشان زنده بود به او می‌دادی به ايشان بده. *** به بنی‌اسرائيل بگو كه هرگاه مردی بميرد و پسری نداشته باشد، ملک او به دخترانش می‌رسد، و اگر دختری نداشته باشد ملک او متعلق به برادرانش خواهد بود. اگر برادری نداشته باشد آنوقت عمويش وارث او خواهد شد، و اگر عمو نداشته باشد، در آنصورت ملک او به نزديكترين فاميلش می‌رسد. بنی‌اسرائيل بايد اين قانون را رعايت كنند، همانطور كه من به تو امر كرده‌ام.» روزی خداوند به موسی فرمود: «به كوه عباريم برو و از آنجا سرزمينی را كه به قوم اسرائيل داده‌ام ببين. پس از اينكه آن را ديدی مانند برادرت هارون خواهی مرد و به اجداد خود خواهی پيوست، زيرا در بيابان صين هر دو شما از دستور من سرپيچی كرديد. وقتی كه قوم اسرائيل بضد من قيام كردند، در حضور آنها حرمت قدوسيت مرا نگه نداشتيد.» (اين واقعه در كنار چشمهٔ مريبه در قادش واقع در بيابان صين اتفاق افتاده بود.) موسی به خداوند عرض كرد: «ای خداوند، خدای روحهای تمامی افراد بشر، پيش از آنكه بميرم التماس می‌كنم برای قوم اسرائيل رهبر جديدی تعيين فرمايی، مردی كه ايشان راهدايت كند و از آنان مراقبت نمايد تا قوم خداوند مثل گوسفندان بی‌شبان نباشند.» خداوند جواب داد: «برو و دست خود را بر يوشع پسر نون كه روح من در اوست، بگذار. سپس او را نزد العازار كاهن ببر و پيش چشم تمامی قوم اسرائيل او را به رهبری قوم تعيين نما. اختيارات خود را به او بده تا تمام قوم اسرائيل او را اطاعت كنند. او برای دستور گرفتن از من بايد پيش العازار كاهن برود. من بوسيلۀ اوريم با العازار سخن خواهم گفت و العازار دستورات مرا به يوشع و قوم اسرائيل ابلاغ خواهد كرد. به اين طريق من آنان را هدايت خواهم نمود.» پس موسی، همانطور كه خداوند امر كرده بود عمل نمود و يوشع را پيش العازار كاهن برد. سپس در حضور همۀ قوم اسرائيل، دستهايش را بر سر او گذاشت و طبق فرمان خداوند وی را بعنوان رهبر قوم تعيين نمود. خداوند اين دستورات را به موسی داد تا به قوم اسرائيل ابلاغ نمايد: قربانی‌هايی كه قوم اسرائيل بر آتش به من تقديم می‌كنند خوراک من است و از آنها خوشنودم. پس ترتيبی بده كه اين قربانی‌ها را به موقع آورده طبق دستور من هديه نمايند. *** قربانی كه بر آتش به من تقديم می‌كنيد بايد از بره‌های نر يكساله و بی‌عيب باشد. هر روز دو تا از آنها را بعنوان قربانی سوختنی تقديم كنند. يک بره صبح بايد قربانی شود و ديگری عصر. با آنها يک كيلو آرد مرغوب كه با يک ليتر روغن زيتون مخلوط شده باشد، بعنوان هديۀ آردی، تقديم شود. اين است قربانی سوختنی كه در كوه سينا تعيين گرديد تا هر روز بعنوان عطر خوشبو بر آتش، در حضور خداوند تقديم شود. همراه با آن، هديه نوشيدنی نيز بايد تقديم گردد كه شامل يک ليتر شراب با هر بره بوده و بايستی در قدس در حضور خداوند ريخته شود. دومين بره را عصر با همان هديه آردی و نوشيدنی تقديم كنند. اين قربانی كه بر آتش تقديم می‌شود، موردپسند خداوند خواهد بود. در روز سبت علاوه بر قربانی سوختنی روزانه و هديه نوشيدنی آن، دو برۀ بی‌عيبِ يكساله نيز قربانی شود. با اين قربانی بايد هديهٔ آردی كه شامل دو كيلو آرد مخلوط باروغن است، و هديۀ نوشيدنی آن تقديم شود. *** همچنين در روز اول هر ماه، بايد قربانی سوختنی ديگری نيز به خداوند تقديم شود كه شامل دو گاو جوان، يک قوچ و هفت برۀ نر يكساله است كه همهٔ آنها بايد سالم و بی‌عيب باشند. برای هر گاو سه كيلو آرد مخلوط با روغن بعنوان هديه آردی، برای قوچ دو كيلو، و برای هر بره يک كيلو تقديم شود. اين قربانی سوختنی كه بر آتش تقديم می‌شود، موردپسند خداوند خواهد بود. با هر گاو دو ليتر شراب بعنوان هديهٔ نوشيدنی، با قوچ يک ونيم ليتر شراب، وبا هربره يک ليترتقديم شود. اين‌است قربانی سوختنی ماهانه كه بايد در طول سال تقديم شود. همچنين در روز اول هر ماه يک بز نر برای قربانی گناه به خداوند تقديم كنيد. اين قربانی غير از قربانی سوختنی روزانه و هديۀ نوشيدنی آن است. در روز چهاردهمِ اولين ماه هر سال، مراسم پسح را به احترام خداوند بجا آوريد. از روز پانزدهم به مدت يک هفته جشن مقدسی برپا گردد، ولی در اين جشن فقط نان فطير (نان بدون خميرمايه) خورده شود. در روز اول اين جشن مقدس، همۀ شما به عبادت بپردازيد و هيچ كار ديگری نكنيد. در اين روز دو گاو جوان، يک قوچ و هفت برۀ نر يكساله كه همه سالم و بی‌عيب باشند بعنوان قربانی سوختنی، بر آتش به خداوند تقديم كنيد. باهر گاو سه كيلو آرد مخلوط با روغن بعنوان هديۀ آردی، با قوچ دو كيلو، و با هر بره يک كيلو هديه كنيد. *** يک بز نر هم برای كفارۀ گناهانتان قربانی كنيد. اينها غير از قربانی سوختنی است كه هر روز صبح تقديم می‌شود. در آن يک هفتهٔ عيد، علاوه بر قربانی سوختنی روزانه و هديۀ نوشيدنی آن، اين قربانی مخصوص پِسَح را نيز تقديم كنيد. اين قربانی كه بر آتش تقديم می‌شود، موردپسند خداوند واقع خواهد شد. در روز هفتم اين جشن مقدس نيز همهٔ شمابه عبادت مشغول باشيد و هيچ كار ديگری نكنيد. در روز عيد نوبرها كه اولين نوبر محصول غلۀ خود را به خداوند تقديم می‌كنيد، همۀ شما جمع شده، به عبادت مشغول شويد و هيچ كار ديگری نكنيد. در آن روز دو گاو جوان، يک قوچ و هفت برۀ نر يكساله بعنوان قربانی سوختنی به خداوند تقديم كنيد. اين قربانی، موردپسند خداوند واقع خواهد شد. با هر گاو سه كيلو آرد مخلوط با روغن بعنوان هديهٔ آردی، با قوچ دو كيلو، و با هر بره يک كيلو هديه كنيد. *** همچنين برای كفارۀ گناهانتان يک بز نر قربانی كنيد. اين قربانی‌ها را همراه با هدايای نوشيدنی آنها تقديم كنيد. اينها غير از قربانی سوختنی روزانه است كه با هدايای آردی آن تقديم می‌شود. دقت نماييد حيواناتی كه قربانی می‌كنيد سالم و بی‌عيب باشند. عيد شيپورها، روز اول ماه هفتم هر سال برگزار شود. در آن روز بايد همۀ شما برای عبادت جمع شويد و هيچ كار ديگری انجام ندهيد. در آن روز يک گاو جوان، يک قوچ و هفت برۀ نر يكساله كه همگی سالم و بی‌عيب باشند بعنوان قربانی سوختنی تقديم كنيد اين قربانی، موردپسند خداوند واقع خواهد شد. با گاو سه كيلو آرد مخلوط با روغن بعنوان هديه آردی، با قوچ دو كيلو، و با هر بره يک كيلو هديه شود. *** يک بز نر هم برای كفارۀ گناهانتان قربانی كنيد. اينها غير از قربانی سوختنی ماهانه با هديهٔ آردی آن و نيز غير از قربانی سوختنی روزانه با هديۀ آردی و نوشيدنی آن است كه طبق مقررات مربوط تقديم می‌گردند. اين قربانی‌ها كه بر آتش تقديم می‌شوند، موردپسند خداوند واقع خواهند شد. در روز دهم ماه هفتم، دوباره برای عبادت جمع شويد. در آن روز، روزه بگيريد و هيچ كار ديگری انجام ندهيد. يک گاو جوان، يک قوچ و هفت برهٔ نر يكساله كه همگی سالم و بی‌عيب باشند بعنوان قربانی سوختنی تقديم كنيد. اين قربانی، موردپسند خداوند واقع خواهد شد. با گاو سه كيلو آرد مخلوط با روغن بعنوان هديه آردی، با قوچ دو كيلو، و با هر بره يک كيلو تقديم شود. *** علاوه بر قربانی روز كفاره، و نيز قربانی سوختنی روزانه كه با هدايای آردی و نوشيدنی آن تقديم می‌شوند، يک بز نرهم برای كفارۀ گناه قربانی كنيد. در روز پانزدهم ماه هفتم، دوباره برای عبادت جمع شويد و در آن روز هيچ كار ديگری انجام ندهيد. اين آغاز يک عيد هفت روزه در حضور خداوند است. در روز اول عيد، سيزده گاو جوان، دو قوچ و چهارده برهٔ نر يكساله كه همگی سالم و بی‌عيب باشند بعنوان قربانی سوختنی تقديم كنيد. اين قربانی كه بر آتش تقديم می‌شود، موردپسند خداوند واقع خواهد شد. با هر گاو سه كيلو آرد مخلوط با روغن بعنوان هديۀ آردی، با هر قوچ دو كيلو و با هر بره يک كيلو تقديم می‌شود. علاوه بر قربانی سوختنی روزانه و هدايای آردی و نوشيدنی آن، يک بز نر هم برای كفارهٔ گناه، قربانی شود. در روز دوم عيد، دوازده گاو جوان، دو قوچ و چهارده برهٔ نر يكساله كه همه سالم و بی‌عيب باشند قربانی كنيد. همراه آنها قربانی و هدايای مربوطه نيز مانند روز اول تقديم نماييد. *** در روز سوم عيد، يازده گاو جوان، دو قوچ و چهارده برۀ نر يكساله كه همه سالم و بی‌عيب باشند قربانی كنيد. همراه آنها قربانی و هدايای مربوطه نيز مانند روز اول تقديم نماييد. *** در روز چهارم عيد، ده گاو جوان، دو قوچ و چهارده برهٔ نر يكساله كه همه سالم و بی‌عيب باشند قربانی كنيد. همراه آنها قربانی و هدايای مربوطه نيز مانند روز اول تقديم نماييد. *** درروز پنجم عيد، نه گاو جوان، دو قوچ و چهارده برۀ نر يكساله كه همه سالم و بی‌عيب باشند قربانی كنيد. همراه آنها قربانی و هدايای مربوطه نيز مانند روز اول تقديم نماييد. *** در روز ششم عيد، هشت گاو جوان، دو قوچ و چهارده برهٔ نر يكساله كه همه سالم و بی‌عيب باشند قربانی كنيد. همراه آنها قربانی و هدايای مربوطه نيز مانند روز اول تقديم نماييد. *** در روز هفتم عيد، هفت گاو جوان، دو قوچ وچهارده برۀ نر يكساله كه همه سالم و بی‌عيب باشند قربانی كنيد. همراه آنها قربانی و هدايای مربوطه نيز مانند روز اول تقديم نماييد. *** در روز هشتم، قوم اسرائيل را برای عبادت جمع كنيد و در آن روز هيچ كار ديگری انجام ندهيد. يک گاو جوان، يک قوچ و هفت برۀ نر يكساله كه همگی سالم و بی‌عيب باشند بعنوان قربانی سوختنی تقديم كنيد. اين قربانی كه بر آتش تقديم می شود، موردپسند خداوند واقع خواهد شد. همراه آنها قربانی و هدايای مربوطه نيز مانند روز اول تقديم نماييد. *** اين بود قوانين مربوط به قربانی سوختنی، هديۀ آردی، هديه نوشيدنی و قربانی سلامتی كه شما بايد در روزهای مخصوص به خداوند تقديم نماييد. اين قربانی‌ها غير از قربانی‌های نذری و قربانی‌های داوطلبانه است. موسی تمام اين دستورات را به قوم اسرائيل ابلاغ نمود. موسی رهبران قبايل را جمع كرد و اين دستورات را از جانب خداوند به ايشان داد: هرگاه كسی برای خداوند نذر كند يا تعهدی نمايد، حق ندارد قول خود را بشكند بلكه بايد آنچه را كه قول داده است بجا آورد. *** هرگاه دختری كه هنوز در خانۀ پدرش زندگی می‌كند، برای خداوند نذر كند ياتعهدی نمايد، بايد هر چه را قول داده است ادا نمايد مگر اينكه وقتی پدرش آن را بشنود او را منع كند. در اين صورت، نذر دختر خودبه‌خود باطل می‌شود و خداوند او را می‌بخشد، چون پدرش به او اجازه نداده است به آن عمل كند. ولی اگر پدرش در روزی كه از نذر يا تعهد دخترش آگاه می‌شود، سكوت كند، دختر ملزم به ادای قول خويش می‌باشد. *** اگر زنی قبل از ازدواج نذری كرده و يا با قول نسنجيده‌ای خود را متعهد كرده باشد، و شوهرش از قول او با خبر شود و در همان روزی كه شنيد چيزی نگويد، نذر او به قوت خود باقی خواهد ماند. ولی اگر شوهرش نذر يا تعهد او را قبول نكند، مخالفت شوهر نذر او را باطل می‌سازد و خداوند آن زن را می‌بخشد. اگر زن بيوه‌ای يا زنی كه طلاق داده شده باشد، نذر يا تعهدی كند، بايد آن را ادا نمايد. اگر زنی ازدواج كرده باشد و در خانۀ شوهرش نذر يا تعهدی كند، و شوهرش از اين امر با اطلاع شود و چيزی نگويد، نذر يا تعهد او به قوت خود باقی خواهد بود. ولی اگر شوهرش در آن روزی كه با خبر می‌شود به او اجازه ندهد نذر يا تعهدش را به جا آورد، نذر يا تعهد آن زن باطل می‌شود و خداوند او را خواهد بخشيد، چون شوهرش به او اجازه نداده است به آن عمل كند. پس شوهر او حق دارد نذر يا تعهد او را تأييد يا باطل نمايد. ولی اگر در روزی كه شنيد چيزی نگويد، معلوم می‌شود با آن موافقت كرده است. اگر بيش از يک روز صبر نموده، بعد نذر او را باطل سازد، شوهر مسئول گناه زنش است. اينها دستوراتی است كه خداوند به موسی داد، در مورد ادای نذر يا تعهد دختری كه در خانۀ پدر زندگی می‌كند يا زنی كه شوهر دارد. داوند به موسی فرمود: «از مديانيها بدليل ينكه قوم اسرائيل را به بت‌پرستی كشاندند انتقام بگير. پس از آن، تو خواهی مرد و به اجداد خود خواهی پيوست.» *** پس موسی به قوم اسرائيل گفت: «عده‌ای از شما بايد مسلح شويد تا انتقام خداوند را از مديانيها بگيريد. از هر قبيله هزار نفر برای جنگ بفرستيد.» اين كار انجام شد و از ميان هزاران هزار اسرائيلی، موسی دوازده هزار مرد مسلح به جنگ فرستاد. صندوق عهد خداوند و شيپورهای جنگ نيز همراه فينحاس پسر العازار كاهن به ميدان جنگ فرستاده شد. *** *** تمامی مردان مديان در جنگ كشته شدند. پنج پادشاه مديان به نامهای اَوی، راقم، صور، حور و رابع در ميان كشته‌شدگان بودند. بلعام پسر بعور نيز كشته شد. آنوقت سپاه اسرائيل تمام زنان و بچه‌ها را به اسيری گرفته، گله‌ها و رمه‌ها و اموالشان را غارت كردند. سپس همۀ شهرها، روستاها و قلعه‌های مديان را آتش زدند. *** *** آنها اسيران و غنايم جنگی را پيش موسی و العازار كاهن و بقيۀ قوم اسرائيل آوردند كه در دشت موآب كنار رود اردن، روبروی شهر اريحا اردو زده بودند. موسی و العازار كاهن و همهٔ رهبران قوم به استقبال سپاه اسرائيل رفتند، ولی موسی بر فرماندهان سپاه خشمگين شد و از آنها پرسيد: «چرا زنها را زنده گذارده‌ايد؟ اينها همان كسانی هستند كه نصيحت بلعام را گوش كردند و قوم اسرائيل را در فغور به بت‌پرستی كشاندند و قوم ما را دچار بلا كردند. پس تمامی پسران و زنان شوهردار را بكشيد. فقط دخترهای باكره را برای خود زنده نگهداريد. حال، هر كدام از شما كه كسی را كشته يا كشته‌ای را لمس كرده، مدت هفت روز از اردوگاه بيرون بماند. بعد در روزهای سوم و هفتم، خود و اسيرانتان را طاهر سازيد. همچنين به ياد داشته باشيد كه همۀ لباس‌های خود و هر چه را كه از چرم، پشم بز و چوب ساخته شده، طاهر سازيد.» آنگاه العازار كاهن به مردانی كه به جنگ رفته بودند گفت: «قانونی كه خداوند به موسی داده چنين است: طلا، نقره، مفرغ، آهن، روی، سرب و يا هر چيز ديگری را كه در آتش نمی‌سوزد، بايد از آتش بگذرانيد و با آب طهارت، آن را طاهر سازيد. ولی هر چيزی كه در آتش می‌سوزد، بايد فقط بوسيلۀ آب طاهر گردد. *** روز هفتم بايد لباس‌های خود را شسته، طاهر شويد و پس از آن به اردوگاه بازگرديد.» خداوند به موسی فرمود: «تو و العازار كاهن و رهبران قبايل اسرائيل بايد از تمام غنايم جنگی، چه انسان و چه حيواناتی كه آورده‌ايد، صورت برداری كنيد. بعد آنها را به دو قسمت تقسيم كنيد. نصف آن را به سپاهيانی بدهيد كه به جنگ رفته‌اند و نصف ديگر را به بقيۀ قوم اسرائيل. از همۀ اسيران، گاوها، الاغها و گوسفندهايی كه به سپاهيان تعلق می‌گيرد، يک در پانصد سهم خداوند است. اين سهم را به العازار كاهن بدهيد تا آن را بعنوان هديۀ مخصوص به خداوند تقديم نمايد. همچنين از تمامی اسيران، گاوها، الاغها و گوسفندهايی كه به قوم اسرائيل داده شده است يک در پنجاه بگيريد و آن را به لاوی‌هايی كه مسئول خيمۀ عبادت هستند بدهيد.» پس موسی و العازار همانطور كه خداوند دستور داده بود عمل كردند. همۀ غنايم (غير از جواهرات، لباسها و چيزهای ديگری كه سربازان برای خود نگهداشته بودند) ‎‪32‎٬000‬ دختر باكره، ‎‪675‎٬000‬ گوسفند، ‎‪72‎٬000‬ گاو و ‎‪61‎٬000‬ الاغ بود. *** *** *** نصف كل غنيمت، كه به سپاهيان داده شد، از اين قرار بود: ‎‪16‎٬000‬ دختر (32 دختر به خداوند داده شد)، ‎‪337‎٬500‬ رأس گوسفند (675 رأس از آن به خداوند داده شد)، ‎‪36‎٬000‬ رأس گاو (72 رأس از آن به خداوند داده شد)، ‎‪30‎٬500‬ رأس الاغ (61 رأس از آن به خداوند داده شد). *** *** *** *** همانطور كه خداوند به موسی امر كرده بود، تمامی سهم خداوند به العازار كاهن داده شد. سهم بقيهٔ قوم اسرائيل با سهم سپاهيان برابر و از اين قرار بود: ‎‪16‎٬000‬ دختر، ‎‪337‎٬500‬ رأس گوسفند، ‎‪36‎٬000‬ رأس گاو، ‎‪30‎٬500‬ رأس الاغ. *** *** *** *** طبق اوامر خداوند، موسی يک در پنجاه از اينها را به لاوی‌ها داد. بعد فرماندهان سپاه پيش موسی آمده، گفتند: «ما تمام افرادی را كه به جنگ رفته بودند شمرده‌ايم. حتی يک نفر از ما كشته نشده است. *** بنابراين از زيورهای طلا، بازوبندها، دست‌بندها، انگشترها، گوشواره‌ها و گردن‌بندهايی كه به غنيمت گرفته‌ايم هديۀ شكرگزاری برای خداوند آورده‌ايم تا خداوند جانهای ما را حفظ كند.» موسی و العازار اين هديه را كه فرماندهان سپاه آورده بودند قبول كردند. وزن كل آن حدود دويست كيلوگرم بود. *** (سربازان غنايم خود را برای خودشان نگهداشته بودند.) موسی و العازار آن هديه را به خيمۀ عبادت بردند تا آن هديه در آنجا يادآور قوم اسرائيل در حضور خداوند باشد. وقتی قوم اسرائيل به سرزمين يعزير و جلعاد رسيدند، قبيله‌های رئوبين و جاد كه صاحب گله‌های بزرگ بودند، متوجه شدند كه آنجا برای نگهداری گله، محل بسيار مناسبی است. بنابراين نزد موسی و العازار كاهن و ساير رهبران قبايل آمده، گفتند: «خداوند اين سرزمين را به قوم اسرائيل داده است، يعنی شهرهای عطاروت، ديبون، يعزير، نِمرَه، حشبون، العاله، شبام، نبو، و بعون. اين سرزمين برای گله‌های ما بسيار مناسب است. *** تقاضا داريم بجای سهم ما در آنسوی رود اردن، اين زمينها را به ما بدهيد.» موسی از ايشان پرسيد: «آيا منظورتان اين است كه شما همينجا بنشينيد و برادرانتان به آنطرف رود اردن رفته، بجنگند؟ آيا می‌خواهيد بقيهٔ قوم را از رفتن به آنطرف رود اردن و ورود به سرزمينی كه خداوند به ايشان داده است دلسرد كنيد؟ اين همان كاری است كه پدران شما كردند. از قادش برنيع ايشان را فرستادم تا سرزمين موعود را بررسی كنند، اما وقتی به درۀ اشكول رسيدند و آن سرزمين را ديدند، بازگشتند و قوم را از رفتن به سرزمين موعود دلسرد نمودند. به همين علت خشم خداوند افروخته شد و قسم خورد كه از تمام كسانی كه از مصر بيرون آمده‌اند و بيشتر از بيست سال دارند، كسی موفق بديدن سرزمينی كه به ابراهيم، اسحاق و يعقوب وعده داده بود نشود، چون آنها با تمام دل از خداوند پيروی نكرده بودند. *** از اين گروه، تنها كاليب (پسر يفنه قنزی) و يوشع (پسر نون) بودند كه با تمام دل از خداوند پيروی نموده، قوم اسرائيل را تشويق كردند تا وارد سرزمين موعود بشوند. «خداوند چهل سال ما را در بيابان سرگردان نمود تا اينكه تمامی آن نسل كه نسبت به خداوند گناه ورزيده بودند مردند. حالا شما نسل گناهكار، جای آنها را گرفته‌ايد و می‌خواهيد غضب خداوند را بيش از پيش بر سر قوم اسرائيل فرود آوريد. اگر اينطور از خداوند روگردان شويد، او باز قوم اسرائيل را در بيابان ترک خواهد كرد و آنوقت شما مسئول هلاكت تمام اين قوم خواهيد بود.» ايشان گفتند: «ما برای گله‌های خود آغل و برای زن و بچه‌هايمان شهرها می‌سازيم، ولی خودمان مسلح شده، پيشاپيش ساير افراد اسرائيل به آنطرف رود اردن می‌رويم، تا ايشان را به ملک خودشان برسانيم. اما قبل از هر چيز لازم است در اينجا شهرهای حصاردار برای خانواده‌های خود بسازيم تا در مقابل حملۀ ساكنان بومی در امان باشند. تا تمام قوم اسرائيل ملک خود را نگيرند، ما به خانه‌هايمان باز نمی‌گرديم. ما در آنطرف رود اردن زمين نمی‌خواهيم، بلكه ترجيح می‌دهيم در اينطرف، يعنی در شرق رود اردن زمين داشته باشيم.» پس موسی گفت: «اگر آنچه را كه گفتيد انجام دهيد و خود را در حضور خداوند برای جنگ آماده كنيد، و سپاهيان خود را تا وقتی كه خداوند دشمنانش را بيرون براند، در آنسوی رود اردن نگهداريد، آنگاه، يعنی بعد از اينكه سرزمين موعود به تصرف خداوند درآمد، شما هم می‌توانيد برگرديد، چون وظيفهٔ خود را نسبت به خداوند و بقيۀ قوم اسرائيل انجام داده‌ايد. آنگاه زمينهای شرق رود اردن، از طرف خداوند ملک شما خواهد بود. ولی اگر مطابق آنچه كه گفته‌ايد عمل نكنيد، نسبت به خداوند گناه كرده‌ايد و مطمئن باشيد كه بخاطر اين گناه مجازات خواهيد شد. اكنون برويد و برای خانواده‌های خود شهرها و برای گله‌هايتان آغل بسازيد و هر آنچه گفته‌ايد انجام دهيد.» قوم جاد و رئوبين جواب دادند: «ما از دستورات تو پيروی می‌كنيم. بچه‌ها و زنان و گله‌ها و رمه‌های ما در شهرهای جلعاد خواهند ماند. ولی خود ما مسلح شده، به آنطرف رود اردن می‌رويم تا همانطور كه تو گفته‌ای برای خداوند بجنگيم.» پس موسی به العازار، يوشع و رهبران قبايل اسرائيل رضايت خود را اعلام نموده، گفت: «اگر تمامی مردان قبيله‌های جاد و رئوبين مسلح شدند و با شما به آنطرف رود اردن آمدند تا برای خداوند بجنگند، آنگاه بعد از اينكه آن سرزمين را تصرف كرديد، بايد سرزمين جلعاد را به ايشان بدهيد. ولی اگر آنها با شما نيامدند، آنوقت در بين بقيهٔ شما در سرزمين كنعان زمين به ايشان داده شود.» قبيله‌های جاد و رئوبين مجدداً گفتند: «همانطور كه خداوند امر فرموده است عمل می‌كنيم. ما مسلح شده، به فرمان خداوند به كنعان می‌رويم، ولی می‌خواهيم سهم ما، از زمينهای اين سوی رود اردن باشد.» پس موسی مملكت سيحون، پادشاه اموری‌ها و عوج پادشاه باشان، يعنی تمامی اراضی و همۀ شهرهای آنها را برای قبيله‌های جاد و رئوبين و نصف قبيلۀ مَنَسی (پسر يوسف) تعيين كرد. مردم قبيلۀ جاد اين شهرها را ساختند: ديبون، عطاروت، عروعير، عطروت شوفان، يعزير، يُجبَهه، بيت نِمرَه، بيت هاران. همۀ اين شهرها، حصاردار و دارای آغل برای گوسفندان بودند. *** *** مردم قبيلۀ رئوبين نيز اين شهرها را ساختند: حشبون، اليعاله، قريتايم، نبو، بعل معون و سبمه. (اسرائيليها بعد نام بعضی از اين شهرهايی را كه تسخير نموده و آنها را از نو ساخته بودند، تغيير دادند.) *** طايفۀ ماخير از قبيلهٔ منسی به جلعاد رفته، اين شهر را به تصرف خود درآوردند و اموری‌ها را كه در آنجا ساكن بودند، بيرون راندند. پس موسی، جلعاد را به طايفۀ ماخير داد و آنها در آنجا ساكن شدند. مردان يائير كه طايفه‌ای ديگر از قبيلهٔ منسی بودند، برخی روستاهای جلعاد را اشغال كرده، ناحيۀ خود را حووت يائير ناميدند. در اين زمان، مردی به نام نوبح به شهر قنات و روستاهای اطراف آن لشكركشی كرده، آنجا را اشغال نمود و آن منطقه را به نام خود نوبح نامگذاری كرد. اين است سفرنامۀ قوم اسرائيل از روزی كه به رهبری موسی و هارون از مصر بيرون آمدند. موسی طبق دستور خداوند مراحل سفر آنها را نوشته بود. آنها در روز پانزدهم از ماه اول، يعنی يک روز بعد از پِسَح از شهر رعمسيس مصر خارج شدند. در حاليكه مصری‌ها همگی پسران ارشد خود را كه خداوند شب قبل آنها را كشته بود دفن می‌كردند، قوم اسرائيل با سربلندی از مصر بيرون آمدند. اين امر نشان داد كه خداوند از تمامی خدايان مصر قويتر است. *** پس از حركت از رعمسيس، قوم اسرائيل در سوكوت اردو زدند و از آنجا به ايتام كه در حاشيۀ بيابان است رفتند. *** بعد به فم الحيروت نزديک بعل صفون رفته، در دامنۀ كوه مجدل اردو زدند. سپس از آنجا كوچ كرده، از ميان دريای سرخ گذشتند و به بيابان ايتام رسيدند. سه روز هم در بيابان ايتام پيش رفتند تا به ماره رسيدند و در آنجا اردو زدند. از ماره كوچ كرده، به ايليم آمدند كه در آنجا دوازده چشمۀ آب و هفتاد درخت خرما بود، و مدتی در آنجا ماندند. از ايليم به كنار دريای سرخ كوچ نموده، اردو زدند؛ پس از آن به صحرای سين رفتند. سپس به ترتيب به دُفقه، الوش، و رفيديم كه در آنجا آب نوشيدنی يافت نمی‌شد، رفتند. از رفيديم به صحرای سينا و از آنجا به قبروت هتاوه و سپس از قبروت هتاوه به حصيروت كوچ كردند و بعد به ترتيب به نقاط زير رفتند: از حصيروت به رتمه، از رتمه به رمون فارص، از رمون فارص به لبنه، از لبنه به رسه، از رسه به قهيلاته، از قهيلاته به كوه شافر، از كوه شافر به حراده، از حراده به مقهيلوت، از مقهيلوت به تاحت، از تاحت به تارح، از تارح به متقه، از متقه به حشمونه، از حشمونه به مسيروت، از مسيروت به بنی يعقان، از بنی يعقان به حورالجدجاد، از حورالجدجاد به يطبات، از يطبات به عبرونه، از عبرونه به عصيون جابر، از عصيون جابر به قادش (در بيابان صين)، از قادش به كوه هور (در مرز سرزمين ادوم). *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** وقتی در دامنۀ كوه هور بودند، هارون كاهن به دستور خداوند به بالای كوه هور رفت. وی در سن 123 سالگی، در روز اول از ماه پنجم سال چهلم؛ بعد از بيرون آمدن بنی‌اسرائيل از مصر، در آنجا وفات يافت. *** در اين هنگام بود كه پادشاه كنعانی سرزمين عراد (واقع در نگب كنعان)، اطلاع يافت كه قوم اسرائيل به كشورش نزديک می‌شوند. اسرائيلی‌ها پس از درگيری با او از كوه هور به صلمونه كوچ كردند و در آنجا اردو زدند. بعد به فونون رفتند. پس از آن به اوبوت كوچ كردند و از آنجا به عيی‌عباريم در مرز موآب رفته، در آنجا اردو زدند. سپس به ديبون جاد رفتند و از ديبون جاد به علمون دبلاتايم و از آنجا به كوهستان عباريم، نزديک كوه نبو كوچ كردند. سرانجام به دشت موآب رفتند كه در كنار رود اردن در مقابل شهر اريحا بود. در دشت موآب، از بيت يشيموت تا آبل شطيم در جاهای مختلف، كنار رود اردن اردو زدند. زمانی كه آنها در كنار رود اردن، در مقابل اريحا اردو زده بودند، خداوند به موسی فرمود كه به قوم اسرائيل بگويد: «وقتی كه از رود اردن عبور كرديد و به سرزمين كنعان رسيديد، *** بايد تمامی ساكنان آنجا را بيرون كنيد و همۀ بتها و مجسمه‌هايشان را ازبين ببريد و عبادتگاه‌های واقع در بالای كوه‌ها را كه در آنجا بت‌هايشان را پرستش می‌كنند خراب كنيد. من سرزمين كنعان را به شما داده‌ام. آن را تصرف كنيد و در آن ساكن شويد. زمين به تناسب جمعيت قبيله‌هايتان به شما داده خواهد شد. قطعه‌های بزرگتر زمين به قيد قرعه بين قبيله‌های بزرگتر و قطعه‌های كوچكتر بين قبيله‌های كوچكتر تقسيم شود. ولی اگر تمامی ساكنان آنجا را بيرون نكنيد، باقيماندگان مثل خار به چشمهايتان فرو خواهند رفت و شما را در آن سرزمين آزار خواهند رساند. آری، اگر آنان را بيرون نكنيد آنوقت من شما را هلاک خواهم كرد همانطور كه قصد داشتم شما آنها را هلاک كنيد.» خداوند به موسی فرمود كه به قوم اسرائيل بگويد: «وقتی به سرزمين كنعان كه من آن را به شما می‌دهم وارد شديد، مرزهايتان اينها خواهد بود: *** قسمت جنوبی آن، بيابان صين واقع در مرز ادوم خواهد بود. مرز جنوبی از دريای مرده آغاز شده، بسمت جنوب از گردنۀ عقربها بطرف بيابان صين امتداد می‌يابد. دورترين نقطهٔ مرز جنوبی، قادش برنيع خواهد بود كه از آنجا بسمت حَصَر ادار و عصمون ادامه خواهد يافت. اين مرز از عصمون در جهت نهر مصر پيش رفته، به دريای مديترانه منتهی می‌گردد. «مرز غربی شما، ساحل دريای مديترانه خواهد بود. «مرز شمالی شما از دريای مديترانه شروع شده، بسوی مشرق تا كوه هور پيش می‌رود و از آنجا تا گذرگاه حمات ادامه يافته، از صدد و زفرون گذشته، به حصر عينان می‌رسد. *** *** «حد شرقی از حصر عينان بطرف جنوب تا شفام و از آنجا تا ربله واقع در سمت شرقی عين، ادامه می‌يابد. از آنجا بصورت يک نيم دايرۀ بزرگ، اول بطرف جنوب و بعد بسمت غرب كشيده می‌شود تا به جنوبی ترين نقطۀ دريای جليل برسد، *** سپس در امتداد رود اردن به دريای مرده منتهی می‌شود.» موسی به بنی‌اسرائيل گفت: «اين است سرزمينی كه بايد به قيد قرعه بين خودتان تقسيم كنيد. به دستور خداوند آن را بايد بين نُه قبيله و نيم تقسيم كنيد، زيرا برای قبيله‌های رئوبين و جاد و نصف قبيلۀ منسی، در سمت شرقی رود اردن و در مقابل اريحا زمين تعيين شده است.» *** خداوند به موسی فرمود: «مردانی كه آنها را تعيين كرده‌ام تا كار تقسيم زمين را بين قبايل اسرائيل انجام دهند اينها هستند: العازار كاهن، يوشع پسر نون و يک رهبر از هر قبيله.» اسامی اين رهبران بشرح زير می‌باشد: قبيله رهبر يهودا كاليب، پسر يفنه شمعون شموئيل، پسر عميهود بنيامين اليداد، پسر كسلون دان بِقُی، پسر يُجلی منسی حنی‌ئيل، پسر ايفود افرايم قموئيل، پسر شفطان زبولون اليصافان، پسر فرناک يساكار فلطی‌ئيل، پسر عزان اشير اخيهود، پسر شلومی نفتالی فده‌ئيل، پسر عميهود. *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** اينها اسامی كسانی است كه خداوند انتخاب كرد تا بر كار تقسيم زمين بين قبايل اسرائيل نظارت كنند. زمانی كه اسرائيل در دشت موآب، كنار رود اردن و در مقابل اريحا اردو زده بودند، خداوند به موسی فرمود: «به قوم اسرائيل دستور بده كه از ملک خود، شهرهايی با چراگاه‌های اطرافشان به لاوی‌ها بدهند. شهرها برای سكونت خودشان است و چراگاه‌های اطراف آنها برای گله‌های گوسفند و گاو و ساير حيوانات ايشان. چراگاه‌های اطراف هر شهر، از ديوار شهر تا فاصله پانصد متر به هر طرف امتداد داشته باشد. بدين ترتيب محوطه‌ای مربع شكل بوجود می‌آيد كه هر ضلع آن هزار متر خواهد بود و شهر در وسط آن قرار خواهد گرفت. «چهل و هشت شهر با چراگاه‌های اطرافشان به لاوی‌ها داده شود. از اين چهل و هشت شهر، شش شهر بعنوان پناهگاه باشد تا اگر كسی تصادفاً مرتكب قتل شود بتواند به آنجا فرار كند و در امان باشد. *** قبيله‌های بزرگتر كه شهرهای بيشتری دارند، شهرهای بيشتری به لاوی‌ها بدهند و قبيله‌های كوچكتر شهرهای كمتر.» خداوند به موسی فرمود: «به قوم اسرائيل بگو، هنگامی كه به سرزمين موعود می‌رسند، *** شهرهای پناهگاه تعيين كنند تا هركس كه تصادفاً شخصی را كشته باشد بتواند به آنجا فرار كند. اين شهرها مكانی خواهند بود كه قاتل در برابر انتقام جويی بستگان مقتول در آنها ايمن خواهد بود، زيرا قاتل تا زمانی كه جرمش در يک دادرسی عادلانه ثابت نگردد، نبايد كشته شود. سه شهر از اين شش شهر پناهگاه، بايد در سرزمين كنعان باشد و سه شهر ديگر در سمت شرقی رود اردن. *** اين شهرها نه فقط برای قوم اسرائيل، بلكه برای غريبان و مسافران نيز پناهگاه خواهند بود. «اگر كسی با استفاده از يک تكه آهن يا سنگ يا چوب، شخصی را بكشد، قاتل است و بايد كشته شود. *** *** مدعی خون مقتول وقتی قاتل را ببيند خودش او را بكشد. اگر شخصی از روی كينه با پرتاب چيزی بطرف كسی يا با هل دادن او، وی را بكشد، يا از روی دشمنی مشتی به او بزند كه او بميرد، آن شخص قاتل است و قاتل بايد كشته شود. مدعی خون مقتول وقتی قاتل را ببيند خودش او را بكشد. «ولی اگر قتل تصادفی باشد، مثلاً شخصی چيزی را بطور غيرعمد پرتاب كند يا كسی را هل دهد و باعث مرگ او شود و يا قطعه سنگی را بدون قصد پرتاب كند و آن سنگ به كسی اصابت كند و او را بكشد در حاليكه پرتاب كننده، دشمنی با وی نداشته است، *** در اينجا قوم بايد در مورد اينكه آيا قتل تصادفی بوده يا نه، و اينكه قاتل را بايد بدست مدعی خون مقتول بسپارند يا نه، قضاوت كنند. اگر به اين نتيجه برسند كه قتل تصادفی بوده، آنوقت قوم اسرائيل متهم را از دست مدعی برهانند و به او اجازه بدهند كه در شهر پناهگاه، ساكن شود. او بايد تا هنگام مرگ كاهن اعظم، در آن شهر بماند. «اگر متهم، شهرِ پناهگاه را ترک كند، و مدعی خون مقتول، وی را خارج از شهر پيدا كرده، او را بكشد، عمل او قتل محسوب نمی‌شود، چون آن شخص می‌بايستی تا هنگام مرگ كاهن اعظم در شهر پناهگاه می‌ماند و بعد از آن به ملک و خانهٔ خود باز می‌گشت. اينها برای تمامی قوم اسرائيل نسل اندر نسل قوانينی دايمی می‌باشند. «هر كس شخصی را بكشد، به موجب شهادت چند شاهد، قاتل شناخته می‌شود و بايد كشته شود. هيچكس صرفاً به شهادت يک نفر نبايد كشته شود. هر وقت كسی قاتل شناخته شد بايد كشته شود و خونبهايی برای رهايی او پذيرفته نشود. از پناهنده‌ای كه در شهر پناهگاه سكونت دارد پولی برای اينكه به او اجازه داده شود قبل از مرگ كاهن اعظم به ملک و خانۀ خويش بازگردد گرفته نشود. اگر اين قوانين را مراعات كنيد سرزمين شما آلوده نخواهد شد، زيرا قتل موجب آلودگی زمين می‌شود. هيچ كفاره‌ای برای قتل بجز كشتن قاتل پذيرفته نمی‌شود. سرزمينی را كه در آن ساكن خواهيد شد نجس نسازيد، زيرا من كه خداوند هستم در آنجا ساكن می‌باشم.» سران طوايف جلعاد (جلعاد پسر ماخير، ماخير پسر منسی و منسی پسر يوسف بود) با درخواستی نزد موسی و رهبران اسرائيل آمدند و به موسی يادآوری كرده، گفتند: «خداوند به تو دستور داد كه زمين را به قيد قرعه بين قوم اسرائيل تقسيم كنی و ارث برادرمان صَلُفحاد را به دخترانش بدهی. *** ولی اگر آنها با مردان قبيلۀ ديگری ازدواج كنند، زمينشان هم با خودشان به آن قبيله انتقال خواهد يافت و بدينطريق از كل زمين قبيلۀ ما كاسته خواهد گرديد و در سال يوبيل بازگردانده نخواهد شد.» آنگاه موسی در حضور مردم اين دستورات را از جانب خداوند به ايشان داد: «شكايت مردان قبيلۀ يوسف بجاست، آنچه خداوند دربارۀ دختران صلفحاد امر فرموده اين است: بگذاريد با مردان دلخواه خود ازدواج كنند، ولی فقط بشرط آنكه اين مردان از قبيلۀ خودشان باشند. به اين طريق هيچ قسمتی از زمينهای قبيلۀ يوسف به قبيلهٔ ديگری منتقل نخواهد شد، زيرا ميراث هر قبيله بايستی همانطور كه در اول تقسيم شد برای هميشه همانطور باقی بماند. دخترانی كه در تمامی قبايل اسرائيل وارث زمين هستند بايستی با مردان قبيلۀ خودشان ازدواج كنند تا زمين ايشان از آن قبيله، جدا نشود. به اين طريق هيچ ميراثی از قبيله‌ای به قبيلۀ ديگر منتقل نخواهد شد.» دختران صلفحاد همانطور كه خداوند به موسی دستور داده بود عمل كردند. اين دختران، يعنی محله، تِرصه، حُجله، مِلكه و نوعه با پسر عموهای خود ازدواج كردند. بدين ترتيب آنها با مردانی از قبيلهٔ خود يعنی قبيلۀ منسی (پسر يوسف) ازدواج كردند و ميراث آنان در قبيلۀ خودشان باقی ماند. *** اين است احكام و اوامری كه خداوند توسط موسی به قوم اسرائيل داد، هنگامی كه آنها در دشت موآب كنار رود اردن و در مقابل اريحا اردو زده بودند. در اين كتاب، سخنرانی موسی خطاب به قوم اسرائيل، زمانی كه آنها در بيابان عربه (واقع در صحرای موآب) در شرق رود اردن بودند، ثبت شده است. شهرهای اين ناحيه عبارت بودند از: سوف، فاران، توفل، لابان، حضيروت و دی ذهب. (فاصلۀ كوه حوريب تا قادش برنيع از طريق كوه سعير يازده روز است .) اين سخنرانی در روز اول ماه يازدهم سال چهلم بعد از خروج بنی‌اسرائيل از مصر ايراد شد. در آن زمان، سيحون، پادشاه اموری‌ها كه در حشبون حكومت می‌كرد شكست خورده بود و عوج، پادشاه سرزمين باشان كه در عشتاروت حكومت می‌كرد، در اَدَرعی مغلوب شده بود. موسی در اين سخنرانی بشرح قوانين و دستورات خداوند می‌پردازد: *** *** *** *** وقتی ما در كوه حوريب بوديم خداوند، خدايمان به ما فرمود: «به اندازه كافی در اينجا مانده‌ايد. اكنون برويد و سرزمين كوهستانی اموريها، نواحی درۀ اردن، دشتها و كوهستانها، صحرای نِگِب و تمامی سرزمين كنعان و لبنان يعنی همۀ نواحی سواحل مديترانه تا رود فرات را اشغال نماييد. تمامی آن را به شما می‌دهم. داخل شده، آن را تصرف كنيد، چون اين سرزمينی است كه من به نياكان شما ابراهيم و اسحاق و يعقوب و تمامی نسل‌های آيندۀ ايشان وعده داده‌ام.» در آن روزها به مردم گفتم: «شما برای من بار سنگينی هستيد و من نمی‌توانم به تنهايی اين بار را به دوش بكشم، چون خداوند شما را مثل ستارگان زياد كرده است. خداوند، خدای نياكانتان، شما را هزار برابر افزايش دهد و طبق وعده‌اش شما را بركت دهد. ولی من چگونه می‌توانم به تنهايی تمامی دعواها و گرفتاريهايتان را حل و فصل نمايم؟ بنابراين از هر قبيله چند مرد دانا و مجرب و فهميده انتخاب كنيد و من آنها را به رهبری شما منصوب خواهم كرد.» ايشان با اين امر موافقت كردند و من افرادی را كه آنها از هر قبيله انتخاب كرده بودند برايشان گماردم تا مسئوليت گروه‌های هزار، صد، پنجاه و ده نفری را بعهده گرفته، به حل دعواهای آنان بپردازند. به آنها دستور دادم كه در همه حال، عدالت را كاملاً رعايت كنند، حتی نسبت به غريبه‌ها. به آنها گوشزد كردم: «هنگام داوری از كسی جانبداری نكنيد، بلكه نسبت به بزرگ و كوچک يكسان قضاوت نماييد. از مردم نترسيد، چون شما از طرف خداوند داوری می‌كنيد. هر مسئله‌ای كه حل آن برايتان مشكل است نزد من بياوريد تا من آن را فيصله دهم.» در همان وقت دستورات ديگری را هم كه قوم می‌بايست انجام دهند، به ايشان دادم. آنگاه طبق دستور خداوند، خدايمان كوه حوريب را ترک گفته، از بيابان بزرگ و ترسناک گذشتيم و سرانجام به ميان كوهستانهای اموری‌ها رسيديم. بعد به قادش برنيع رسيديم و من به قوم گفتم: «خداوند، خدايمان اين سرزمين را به ما داده است. برويد و همچنانكه به ما امر فرموده آن را تصرف كنيد. نترسيد و هراس به دلتان راه ندهيد.» *** *** ولی آنها جواب دادند: «بياييد افرادی به آنجا بفرستيم تا آن سرزمين را بررسی كنند و گزارشی از شهرهای آنجا به ما بدهند تا ما بدانيم از چه راهی می‌توانيم به آنجا رخنه كنيم.» اين پيشنهاد را پسنديدم و دوازده نفر، يعنی از هر قبيله يک نفر، انتخاب كردم. آنها از ميان كوهستانها گذشته، به وادی اشكول رسيده، آنجا را بررسی كردند و با نمونه‌هايی از ميوه‌های آن سرزمين مراجعت نموده، گفتند: «سرزمينی كه خداوند، خدايمان به ما داده است سرزمين حاصلخيزی است.» *** ولی قوم از ورود به آنجا خودداری نموده، عليه دستور خداوند قيام كردند. آنها در خيمه‌هايشان غرغر و شكايت كرده، گفتند: «لابد خداوند از ما بيزار است كه ما را از مصر به اينجا آورده تا به دست اموری‌ها كشته شويم. كار ما به كجا خواهد كشيد؟ برادران ما كه آن سرزمين را بررسی كرده‌اند با خبرهايشان ما را ترسانده‌اند. آنها می‌گويند كه مردم آن سرزمين بلند قد و قوی هيكل هستند و ديوار شهرهايشان سر به فلک می‌كشد. آنها غولهايی از بنی‌عناق نيز در آنجا ديده‌اند.» ولی من به ايشان گفتم: «نترسيد و هراس به دلتان راه ندهيد. خداوند، خدای شما هادی شماست و برای شما جنگ خواهد كرد، همانطور كه قبلاً در مصر و در اين بيابان اين كار را برای شما كرد. ديده‌ايد كه در تمام طول راه از شما مراقبت كرده است همانطور كه يک پدر از بچه‌اش مواظبت می‌كند.» *** ولی با اين همه به خداوند اعتماد نكردند، هر چند خداوند در طول راه آنها را هدايت می‌نمود و پيشاپيش آنها حركت می‌كرد تا مكانی برای برپا كردن اردويشان پيدا كند، و شبها با ستونی از آتش و روزها با ستونی از ابر آنها را راهنمايی می‌نمود. آری، خداوند شكوه‌هايشان را شنيد و بسيار غضبناک شد و قسم خورده، گفت: «حتی يک نفر از تمامی اين نسل شرير زنده نخواهد ماند تا سرزمين حاصلخيزی را كه به پدرانشان وعده داده بودم ببيند *** مگر كاليب پسر يَفُنه. من زمينی را كه او بررسی كرده است به او و به نسلش خواهم داد، زيرا از من اطاعت كامل نمود.» خداوند بخاطر آنها بر من نيز خشمناک شد و به من فرمود: «تو به سرزمين موعود داخل نخواهی شد. بجای تو، دستيارت يوشع (پسر نون) قوم را هدايت خواهد كرد. او را تشويق كن تا برای بعهده گرفتن رهبری آماده شود.» سپس خداوند خطاب به همۀ ما فرمود: «من سرزمين موعود را به همان اطفالی كه می‌گفتيد دشمنان، آنها را به اسارت خواهند برد، به ملكيت خواهم داد. اما شما اكنون برگرديد و از راهی كه بسوی دريای سرخ می‌رود به بيابان برويد.» آنگاه قوم اسرائيل اعتراف نموده، به من گفتند: «ما گناه كرده‌ايم؛ اما اينک به آن سرزمين می‌رويم و همانطور كه خداوند، خدايمان به ما امر فرموده است برای تصاحب آن خواهيم جنگيد.» پس اسلحه‌هايشان را به كمر بستند و گمان كردند كه غلبه بر تمامی آن ناحيه آسان خواهد بود. ولی خداوند به من گفت: «به ايشان بگو كه اين كار را نكنند، زيرا من با ايشان نخواهم رفت و دشمنانشان آنها را مغلوب خواهند كرد.» من به ايشان گفتم، ولی گوش ندادند. آنها مغرور شده، فرمان خداوند را اطاعت نكردند و برای جنگيدن به كوهستان برآمدند. ولی اموريهايی كه در آنجا ساكن بودند برای مقابله با آنها بيرون آمده، مثل زنبور ايشان را دنبال كردند و از سعير تا حرمه آنها را كشتند. آنگاه قوم اسرائيل بازگشته، در حضور خداوند گريستند، ولی خداوند گوش نداد. سپس آنها مدت مديدی در قادش ماندند. آنگاه طبق دستور خداوند بازگشتيم و از راهی كه بسوی دريای سرخ می‌رود به بيابان رفتيم. سالهای زيادی در اطراف ناحيۀ كوه سعير سرگردان بوديم. سرانجام خداوند فرمود: *** «به اندازۀ كافی در اين كوهستان سرگردان بوده‌ايد. حال بسمت شمال برويد. به قوم بگو كه ايشان از مرز سرزمينی خواهند گذشت كه به برادرانشان ادومی‌ها تعلق دارد. (ادومی‌ها از نسل عيسو هستند و در سعير زندگی می‌كنند.) آنها از شما خواهند ترسيد، ولی شما با ايشان نجنگيد، چون من تمام سرزمين كوهستانی سعير را بعنوان ملک دايمی به ايشان داده‌ام و حتی يک وجب از زمين ايشان را به شما نخواهم داد. در آنجا به ازای آب و غذايی كه مصرف می‌كنيد، پول بپردازيد. خداوند، خدايتان در تمام چهل سالی كه در اين بيابان بزرگ سرگردان بوده‌ايد با شما بوده و قدم به قدم از شما مراقبت نموده است. او در تمام كارهايتان به شما بركت داده و شما هيچوقت محتاج به چيزی نبوده‌ايد.» بنابراين ما از كنار سعير كه برادرانمان در آنجا زندگی می‌كردند گذشتيم و جاده‌ای را كه بسمت جنوب به اِيلَت و عصيون جابر می‌رود قطع نموده، رو به شمال بطرف بيابان موآب كوچ كرديم. آنگاه خداوند به ما چنين هشدار داد: «با موآبيها كه از نسل لوط هستند كاری نداشته باشيد و با ايشان وارد جنگ نشويد. من شهر عار را به ايشان داده‌ام و هيچ زمينی را از سرزمين ايشان به شما نخواهم داد.» (ايمی‌ها كه قبيلۀ بسيار بزرگی بودند قبلاً در آن ناحيه سكونت داشتند و مثل غولهای عناقی بلند قد بودند. ايمی‌ها و عناقی‌ها غالباً رفائی خوانده می‌شوند، ولی موآبيها ايشان را ايمی می‌خوانند. در روزگار پيشين حوريها در سعير سكونت داشتند، ولی ادومی‌ها يعنی اعقاب عيسو آنها را بيرون رانده، جايشان را گرفتند، همانطور كه اسرائيل جای مردم كنعان را كه خداوند سرزمينشان را به اسرائيل بخشيده بود، گرفتند.) خداوند فرمود: «اكنون برخيزيد و از رود زارَد بگذريد.» ما چنين كرديم. سی و هشت سال پيش، ما قادش را ترک گفته بوديم. همانطور كه خداوند فرموده بود، در اين مدت تمام جنگجويان ما از بين رفتند. خداوند برضد آنها بود و سرانجام همۀ آنها را از بين برد. پس از اينكه تمام جنگجويان مردند خداوند به من فرمود: «امروز بايد از شهر عار كه در مرز موآب است بگذريد. وقتی به سرزمين عمونيها كه از نسل لوط هستند نزديک شديد با آنها كاری نداشته باشيد و با ايشان وارد جنگ نشويد، زيرا هيچ زمينی را از سرزمينی كه به ايشان بخشيده‌ام، به شما نخواهم داد.» (آن ناحيه نيز زمانی محل سكونت رفائيها كه عمونيها ايشان را زَمزُمی می‌خوانند، بود. آنها قبيلهٔ بسيار بزرگی بودند و مثل عناقيها قد بلندی داشتند، ولی خداوند ايشان را هنگام ورود عمونی‌ها از بين برد و عمونی‌ها بجای ايشان در آنجا سكونت كردند. خداوند به همين نحو به اعقاب عيسو در كوه سعير كمک كرده بود و آنها حوری‌ها را كه قبل از ايشان در آنجا سكونت داشتند از بين برده و تا امروز بجای ايشان ساكن شده‌اند. وضع مشابه ديگر، زمانی اتفاق افتاد كه مردم كفتور به قبيلهٔ عِويها كه تا حدود غزه در دهكده‌های پراكنده‌ای سكونت داشتند حمله نموده، آنها را هلاک كردند و بجای ايشان ساكن شدند.) آنگاه خداوند فرمود: «از رود ارنون گذشته، به سرزمين سيحونِ اموری، پادشاه حشبون داخل شويد. من او را و سرزمينش را به شما داده‌ام. با او بجنگيد و سرزمين او را به تصرف خود درآوريد. از امروز ترس شما را بر دل مردم سراسر جهان می‌گذارم. آنها آوازۀ شما را می‌شنوند و به وحشت می‌افتند.» سپس از صحرای قديموت سفيرانی با پيشنهاد صلح نزد سيحون، پادشاه حشبون فرستادم. پيشنهاد ما اين بود: «اجازه دهيد از سرزمين شما عبور كنيم. از جادۀ اصلی خارج نخواهيم شد و بطرف مزارع اطراف آن نخواهيم رفت. هنگام عبور برای هر لقمه نانی كه بخوريم و هر جرعه آبی كه بنوشيم، پول خواهيم داد. تنها چيزی كه می‌خواهيم، اجازۀ عبور از سرزمين شماست. ادومی‌های ساكن سعير اجازۀ عبور از سرزمين خود را به ما دادند. موآبی‌ها هم كه پايتختشان در عار است همين كار را كردند. ما از راه اردن به سرزمينی كه خداوند، خدايمان به ما داده است می‌رويم.» ولی سيحون پادشاه موافقت نكرد، زيرا خداوند، خدای شما او را سختدل گردانيد تا او را به دست اسرائيل نابود كند، همچنانكه الان شده است. آنگاه خداوند به من فرمود: «اكنون به تدريج سرزمين سيحون پادشاه را به شما می‌دهم. پس از اينكه آنجا را تصرف كرديد، اين سرزمين از آن شما خواهد بود.» آنگاه سيحون پادشاه به ما اعلان جنگ داد و نيروهايش را در ياهص بسيج كرد. ولی خداوند، خدايمان او را به ما تسليم نمود و ما او را با تمام پسران و افرادش كشتيم و تمامی شهرهايش را به تصرف خود درآورده، همۀ مردان و زنان و اطفال را از بين برديم. *** به غير از گله‌هايشان، موجود ديگری را زنده نگذاشتيم. اين گله‌ها را هم با غنايمی كه از تسخير شهرها به چنگ آورده بوديم با خود برديم. ما از عروعير كه در كنارهٔ درۀ ارنون است تا جلعاد، همۀ شهرها را به تصرف خود درآورديم. حتی يک شهر هم دربرابر ما قادر به مقاومت نبود، زيرا خداوند، خدايمان تمامی آنها را به ما داده بود. ولی ما به سرزمين بنی‌عمون و به رود يبوق و شهرهای كوهستانی يعنی جاهايی كه خداوند، خدايمان قدغن فرموده بود، نزديک نشديم. سپس به جانب سرزمين باشان روی آورديم. عوج، پادشاه باشان لشكر خود را بسيج نموده، در اَدَرعی به ما حمله كرد. ولی خداوند به من فرمود كه از او نترسم. خداوند به من گفت: «تمام سرزمين عوج و مردمش در اختيار شما هستند. با ايشان همان كنيد كه با سيحون، پادشاه اموری‌ها در حشبون كرديد.» *** بنابراين خداوند، خدای ما عوج پادشاه و همهٔ مردمش را به ما تسليم نمود و ما همۀ آنها را كشتيم. تمامی شصت شهرش يعنی سراسر ناحيۀ ارجوب باشان را به تصرف خود درآورديم. اين شهرها با ديوارهای بلند و دروازه‌های پشت بنددار محافظت می‌شد. علاوه بر اين شهرها، تعداد زيادی آبادی بی‌حصار نيز بودند كه به تصرف ما درآمدند. ما سرزمين باشان را مثل قلمرو سيحون پادشاه واقع در حشبون، كاملاً نابود كرديم و تمام اهالی آن را چه مرد، چه زن و چه كودک، از بين برديم؛ ولی گله‌ها و غنايم جنگی را برای خود نگه‌داشتيم. پس ما بر تمام سرزمين دو پادشاه اموری واقع در شرق رود اردن، يعنی بر كليه اراضی از دره ارنون تا كوه حرمون، مسلط شديم. (صيدونيها كوه حرمون را سريون و اموريها آن را سنير می‌خوانند.) ما كليۀ شهرهای واقع در آن جلگه و تمامی سرزمين جلعاد و باشان را تا شهرهای سلخه و ادرعی تصرف كرديم. ناگفته نماند كه عوج، پادشاه باشان آخرين بازماندۀ رفائی‌های غول پيكر بود. تختخواب آهنی او كه در شهر رَبَت، يكی از شهرهای عمونيها نگهداری می‌شود حدود چهار متر طول و دو متر عرض دارد. در آن موقع، من سرزمين تسخير شده را به قبيله‌های رئوبين، جاد و نصف قبيلهٔ مَنَسی دادم. به قبيله‌های رئوبين و جاد ناحيهٔ شمال عروعير را كه در كنار رود ارنون است به اضافهٔ نصف كوهستان جلعاد را با شهرهايش دادم، و به نصف قبيلهٔ منسی باقيماندۀ سرزمين جلعاد و تمام سرزمين باشان را كه قلمرو قبلی عوج پادشاه بود واگذار كردم. (منطقۀ ارجوب درباشان را سرزمين رفائيها نيز می‌نامند.) طايفۀ يائير از قبيلۀ منسی تمامی منطقۀ ارجوب (باشان) را تا مرزهای جشوری‌ها و معكيها گرفتند و آن سرزمين را به اسم خودشان نام‌گذاری كرده، آنجا را همچنانكه امروز هم مشهور است حَووُت يائير (يعنی «دهستانهای يائير») ناميدند. بعد جلعاد را به طايفۀ ماخير دادم. قبيله‌های رئوبين و جاد منطقه‌ای را كه از رود يبوق در جلعاد (كه سرحد عمونيها بود) شروع می‌شد و تا وسط جلگۀ رود ارنون امتداد می‌يافت، گرفتند. مرز غربی ايشان رود اردن بود كه از درياچهٔ جليل تا دريای مرده و كوه پيسگاه ادامه می‌يافت. آنگاه من به قبيله‌های رئوبين و جاد و نصف قبيلهٔ منسی يادآوری كردم كه اگر چه خداوند آن سرزمين را به ايشان داده است با اينحال حق سكونت در آنجا را نخواهند داشت تا زمانی كه مردان مسلحشان در پيشاپيش بقيه قبيله‌ها، آنها را به آنسوی رود اردن يعنی به سرزمينی كه خدا به ايشان وعده داده، برسانند. به ايشان گفتم: «ولی زنان و فرزندانتان می‌توانند اينجا در اين شهرهايی كه خداوند به شما داده است سكونت كرده، از گله‌هايتان (كه می‌دانم تعدادشان زياد است) مواظبت كنند. شما به برادران خود كمک كنيد تا خداوند به آنها نيز پيروزی بدهد. وقتی آنها سرزمينی را كه خداوند، خدايتان در آنطرف رود اردن به ايشان داده است تصرف كردند، آنگاه شما می‌توانيد به سرزمين خود بازگرديد.» بعد به يوشع گفتم: «تو با چشمانت ديدی كه خداوند، خدايت با آن دو پادشاه چگونه عمل نمود. او با تمامی ممالک آنطرف رود اردن نيز همين كار را خواهد كرد. از مردم آنجا نترسيد، چون خداوند، خدايتان برای شما خواهد جنگيد.» آنگاه از خداوند چنين درخواست نمودم: «ای خداوند، التماس می‌كنم اجازه فرمايی از اين رود گذشته، وارد سرزمين موعود بشوم، به سرزمين حاصلخيز آنطرف رود اردن با رشته كوه‌های آن و به سرزمين لبنان. آرزومندم نتيجه بزرگی و قدرتی را كه به ما نشان داده‌ای ببينم. كدام خدايی در تمام آسمان و زمين قادر است آنچه را كه تو برای ما كرده‌ای بكند؟» *** *** ولی خداوند بسبب گناهان شما بر من غضبناک بود و به من اجازۀ عبور نداد. او فرمود: «ديگر از اين موضوع سخنی بر زبان نياور. به بالای كوه پيسگاه برو. از آنجا می‌توانی به هر سو نظر اندازی و سرزمين موعود را از دور ببينی؛ ولی از رود اردن عبور نخواهی كرد. يوشع را به جانشينی خود بگمار و او را تقويت و تشويق كن، زيرا او قوم را برای فتح سرزمينی كه تو از قلۀ كوه خواهی ديد، به آنطرف رودخانه هدايت خواهد كرد.» بنابراين ما در درۀ نزديک بيت فغور مانديم. اكنون ای اسرائيل، به قوانينی كه به شما ياد می‌دهم بدقت گوش كنيد و اگر می‌خواهيد زنده مانده، به سرزمينی كه خداوند، خدای پدرانتان به شما داده است داخل شويد و آن را تصاحب كنيد از اين دستورات اطاعت نماييد. قوانين ديگری به اينها نيفزاييد و چيزی كم نكنيد، بلكه فقط اين دستورات را اجرا كنيد؛ زيرا اين قوانين از جانب خداوند، خدايتان می‌باشد. ديديد كه چگونه خداوند در بعل فغور همهٔ كسانی را كه بت بعل را پرستيدند از بين برد، ولی همگی شما كه به خداوند، خدايتان وفادار بوديد تا به امروز زنده مانده‌ايد. تمام قوانينی را كه خداوند، خدايم به من داده است، به شما ياد داده‌ام. پس وقتی به سرزمين موعود وارد شده، آن را تسخير نموديد از اين قوانين اطاعت كنيد. اگر اين دستورات را اجرا كنيد به داشتن حكمت و بصيرت مشهور خواهيد شد. زمانی كه قوم‌های مجاور، اين قوانين را بشنوند خواهند گفت: «اين قوم بزرگ از چه حكمت و بصيرتی برخوردار است!» هيچ قومی، هر قدر هم كه بزرگ باشد، مثل ما خدايی ندارد كه در بين آنها بوده، هر وقت او را بخوانند، فوری جواب دهد. هيچ ملتی، هر قدر هم كه بزرگ باشد، چنين احكام و قوانين عادلانه‌ای كه امروز به شما ياد دادم، ندارد. ولی مواظب باشيد و دقت كنيد مبادا در طول زندگی‌تان آنچه را كه با چشمانتان ديده‌ايد فراموش كنيد. همۀ اين چيزها را به فرزندان و نوادگانتان تعليم دهيد. به ياد آوريد آن روزی را كه در كوه حوريب در برابر خداوند ايستاده بوديد و او به من گفت: «مردم را به حضور من بخوان و من به ايشان تعليم خواهم داد تا ياد بگيرند هميشه مرا احترام كنند و دستورات مرا به فرزندانشان بياموزند.» شما در دامنۀ كوه ايستاده بوديد. ابرهای سياه و تاريكی شديد اطراف كوه را فرا گرفته بود و شعله‌های آتش از آن به آسمان زبانه می‌كشيد. آنگاه خداوند از ميان آتش با شما سخن گفت. شما كلامش را می‌شنيديد، ولی او را نمی‌ديديد. او قوانينی را كه شما بايد اطاعت كنيد يعنی «ده فرمان» را اعلام فرمود و آنها را بر دو لوح سنگی نوشت. آری، در همان وقت بود كه خدا به من دستور داد قوانينی را كه بايد بعد از رسيدن به سرزمين موعود اجرا كنيد به شما ياد دهم. شما در آن روز در كوه حوريب وقتی كه خداوند از ميان آتش با شما سخن می‌گفت، شكل و صورتی از او نديديد. پس مواظب باشيد مبادا با ساختن مجسمه‌ای از خدا خود را آلوده سازيد، يعنی با ساختن بتی به هر شكل، چه به صورت مرد يا زن، و چه به صورت حيوان يا پرنده، خزنده يا ماهی. همچنين وقتی به آسمان نگاه می‌كنيد و خورشيد و ماه و ستارگان را كه خدا برای تمام قوم‌های روی زمين آفريده است می‌بينيد، آنها را پرستش نكنيد. خداوند شما را از مصر، از آن كورۀ آتش، بيرون آورد تا قوم خاص او و ميراث او باشيد، چنانكه امروز هستيد. ولی بخاطر شما نسبت به من خشمناک گرديد و به تأكيد اعلام فرمود كه من به آنسوی رود اردن يعنی به سرزمين حاصلخيزی كه به شما به ميراث داده است نخواهم رفت. من اينجا در اينسوی رودخانه خواهم مرد، ولی شما از رودخانه عبور خواهيد كرد و آن زمين حاصلخيز را تصرف خواهيد نمود. هوشيار باشيد مبادا عهدی را كه خداوند، خدايتان با شما بسته است بشكنيد! اگر دست به ساختن هرگونه بتی بزنيد آن عهد را می‌شكنيد، چون خداوند، خدايتان اين كار را بكلی منع كرده است. او آتشی سوزنده و خدايی غيور است. حتی اگر سالها در سرزمين موعود ساكن بوده، در آنجا صاحب فرزندان و نوادگان شده باشيد، ولی با ساختن بت خود را آلوده كرده با گناهانتان خداوند را غضبناک سازيد، زمين و آسمان را شاهد می‌آورم كه در آن سرزمينی كه با گذشتن از رود اردن آن را تصاحب خواهيد كرد، نابود خواهيد شد. عمرتان در آنجا كوتاه خواهد بود و بكلی نابود خواهيد شد. خداوند شما را در ميان قوم‌ها پراكنده خواهد كرد و تعدادتان بسيار كم خواهد شد. در آنجا، بتهايی را كه از چوب و سنگ ساخته شده‌اند پرستش خواهيد كرد، بتهايی كه نه می‌بينند، نه می‌شنوند، نه می‌بويند و نه می‌خورند. ولی اگر شما دوباره شروع به طلبيدن خداوند، خدايتان كنيد، زمانی او را خواهيد يافت كه با تمام دل و جانتان او را طلبيده باشيد. وقتی در سختی باشيد و تمام اين حوادث برای شما رخ دهد، آنگاه سرانجام به خداوند، خدايتان روی آورده، آنچه را كه او به شما بگويد اطاعت خواهيد كرد. خداوند، خدايتان رحيم است، پس او شما را ترک نكرده، نابود نخواهد نمود و عهدی را كه با پدران شما بسته است فراموش نخواهد كرد. در تمامی تاريخ، از وقتی كه خدا انسان را روی زمين آفريد، از يک گوشۀ آسمان تا گوشۀ ديگر جستجو كنيد و ببينيد آيا می‌توانيد چيزی شبيه به اين پيدا كنيد كه قومی صدای خداوند را كه از ميان آتش با آنها سخن گفته است مثل شما شنيده و زنده مانده باشد! در كجا می‌توانيد هرگز چنين چيزی را پيدا كنيد كه خداوند با فرستادن بلاهای ترسناک و بوسيلۀ معجزات عظيم و جنگ و وحشت، قومی را از بردگی رها ساخته باشد؟ ولی خداوند، خدايتان همۀ اين كارها را در مصر پيش چشمانتان برای شما انجام داد. خداوند اين كارها را كرد تا شما بدانيد كه فقط او خداست و كسی ديگر مانند او وجود ندارد. او هنگامی كه از آسمان به شما تعليم می‌داد اجازه داد كه شما صدايش را بشنويد؛ او گذاشت كه شما ستون بزرگ آتشش را روی زمين ببينيد. شما حتی كلامش را از ميان آتش شنيديد. چون او پدران شما را دوست داشت و اراده نمود كه فرزندانشان را بركت دهد، پس شخص شما را از مصر با نمايش عظيمی از قدرت خود بيرون آورد. او قوم‌های ديگر را كه قويتر و بزرگتر از شما بودند پراكنده نمود و سرزمين‌شان را بطوری كه امروز مشاهده می‌كنيد، به شما بخشيد. پس امروز به خاطر آريد و فراموش نكنيد كه خداوند، هم خدای آسمانها و هم خدای زمين است و هيچ خدايی غير از او وجود ندارد! شما بايد قوانينی را كه امروز به شما می‌دهم اطاعت كنيد تا خود و فرزندانتان كامياب بوده، تا به ابد در سرزمينی كه خداوند، خدايتان به شما می‌بخشد زندگی كنيد. آنگاه موسی سه شهر در شرق رود اردن تعيين كرد تا اگر كسی تصادفاً شخصی را بكشد برای فرار از خطر به آنجا پناه ببرد. اين شهرها عبارت بودند از: باصر واقع در اراضی مسطح بيابان برای قبيلۀ رئوبين، راموت در جلعاد برای قبيلۀ جاد، و جولان در باشان برای قبيلۀ منسی. وقتی قوم اسرائيل از مصر خارج شده و در شرق رود اردن در كنار شهر بيت فغور اردو زده بودند، موسی قوانين خدا را به آنها داد. (اين همان سرزمينی بود كه قبلاً اموری‌ها در زمان سلطنت سيحون پادشاه كه پايتختش حشبون بود در آنجا سكونت داشتند و موسی و بنی‌اسرائيل وی را بامردمش نابود كردند. *** *** آنها بر سرزمين او و بر سرزمين عوج، پادشاه باشان كه هر دو از پادشاهان اموريهای شرق رود اردن بودند غلبه يافتند. اين سرزمين از عروعير در كنار رود ارنون تا كوه سريون كه همان حرمون باشد، امتداد می‌يافت و شامل تمام منطقۀ شرق رود اردن كه از جنوب به دريای مرده و از شرق به دامنۀ كوه پيسگاه منتهی می‌شد، بود.) موسی به سخنانش ادامه داده، گفت: ای قوم اسرائيل، اكنون به قوانينی كه خداوند به شما داده است گوش كنيد. آنها را ياد بگيريد و بدقت انجام دهيد. خداوند، خدايمان در كوه حوريب عهدی با شما بست. اين عهد را نه با پدرانتان بلكه با شما كه امروز زنده هستيد بست. او در آن كوه از ميان آتش رودررو با شما سخن گفت. من بعنوان واسطه‌ای بين شما و خداوند ايستادم، زيرا شما از آن آتش می‌ترسيديد و بالای كوه پيش او نرفتيد. او با من سخن گفت و من قوانينش را به شما سپردم. آنچه فرمود اين است: «من خداوند، خدای تو هستم، همان خدايی كه تو را از اسارت و بندگی مصر آزاد كرد. «تو را خدايان ديگر غير از من نباشد. «هيچگونه بتی به شكل حيوان يا پرنده يا ماهی برای خود درست نكن. دربرابر آنها زانو نزن و آنها را پرستش نكن، زيرا من كه خداوند، خدای تو می‌باشم، خدای غيوری هستم و كسانی را كه از من نفرت دارند مجازات می‌كنم. اين مجازات شامل حال فرزندان آنها تا نسل سوم و چهارم نيز می‌شود. اما بر كسانی كه مرا دوست بدارند و دستورات مرا پيروی كنند، تا هزار پشت رحمت می‌كنم. «از نام من كه خداوند، خدای تو هستم سوء استفاده نكن. اگر نام مرا با بی‌احترامی بر زبان بياوری يا به آن قسم دروغ بخوری، تو را مجازات می‌كنم. «روز سَبَت را به ياد داشته باش و آن را مقدس بدار. من كه خداوند، خدای تو هستم اين را به تو امر می‌كنم. در هفته شش روز كار كن، ولی در روز هفتم كه «سبت خداوند» است هيچ كاری نكن نه خودت، نه پسرت، نه دخترت، نه غلامت، نه كنيزت، نه مهمانانت و نه حتی چهارپايانت. غلام و كنيزت بايد مثل خودت استراحت كنند. به ياد آور كه در سرزمين مصر غلام بودی و من كه خداوند، خدای تو هستم با قدرت و قوت عظيم خود تو را از آنجا بيرون آوردم. به اين دليل است كه به تو امر می‌كنم سبت را نگه داری. «پدر و مادر خود را احترام كن، زيرا اين فرمان خداوند، خدای توست. اگر چنين كنی، در سرزمينی كه خداوند، خدايت به تو خواهد بخشيد، عمری طولانی و پربركت خواهی داشت. «قتل نكن. «زنا نكن. «دزدی نكن. «دروغ نگو. «چشم طمع به مال و ناموس ديگران نداشته باش. به فكر تصاحب غلام و كنيز، گاو و الاغ، زمين و اموال همسايه‌ات نباش.» اين بود قوانينی كه خداوند در كوه سينا به شما داد. او اين قوانين را با صدای بلند از ميان آتش و ابر غليظ اعلام فرمود و غير از اين قوانين، قانون ديگری نداد. آنها را روی دو لوح سنگی نوشت و به من داد. ولی وقتی كه آن صدای بلند از درون تاريكی به گوشتان رسيد و آتش مهيب سر كوه را ديديد كليۀ رهبران قبيله‌هايتان نزد من آمدند و گفتند: «امروز خداوند، خدايمان جلال و عظمتش را به ما نشان داده است، ما حتی صدايش را از درون آتش شنيديم. اكنون می‌دانيم كه ممكن است خدا با انسان صحبت كند و او نميرد. ولی مطمئناً اگر دوباره با ما سخن بگويد خواهيم مرد. اين آتش هولناک، ما را خواهد سوزانيد. چه كسی می‌تواند صدای خداوند زنده را كه از درون آتش سخن می‌گويد، بشنود و زنده بماند؟ پس تو برو و به تمامی سخنانی كه خداوند می‌گويد گوش كن، بعد آمده، آنها را برای ما بازگو كن و ما آنها را پذيرفته، اطاعت خواهيم كرد.» *** خداوند درخواستتان را پذيرفت و به من گفت: «آنچه كه قوم اسرائيل به تو گفتند شنيدم و می‌پذيرم. ای كاش هميشه چنين دلی داشته باشند و از من بترسند و تمام اوامر مرا بجا آورند. در آنصورت زندگی خودشان و زندگی فرزندانشان در تمام نسل‌ها با خير و بركت خواهد گذشت. اكنون برو و به آنها بگو كه به خيمه‌هايشان بازگردند. سپس برگشته، اينجا دركنار من بايست و من تمامی اوامرم را به تو خواهم داد. تو بايد آنها را به قوم تعليم دهی تا قوانين مرا در سرزمينی كه به ايشان می‌دهم اطاعت كنند.» پس بايستی تمام اوامر خداوند، خدايتان را اطاعت كنيد و دستورات او را بدقت بجا آوريد و آنچه را كه او می‌خواهد انجام دهيد. اگر چنين كنيد در سرزمينی كه به تصرف در می‌آوريد زندگی طولانی و پربركتی خواهيد داشت. خداوند، خدايتان به من فرمود كه تمامی اين قوانين را به شما تعليم دهم تا در سرزمينی كه بزودی وارد آن می‌شويد، آنها را بجا آوريد، و بدين ترتيب شما و پسران و نوادگانتان خداوند، خدايتان را با اطاعت از كليۀ احكامش در تمام طول زندگی خود احترام كنيد تا عمر طولانی داشته باشيد. بنابراين ای اسرائيل به هر يک از فرامين بدقت گوش كنيد و مواظب باشيد آنها را اطاعت كنيد تا زندگی پربركتی داشته باشيد. اگر اين دستورات را بجا آوريد در سرزمين حاصلخيزی كه در آن شير و عسل جاری است همچنانكه خداوند، خدای پدرانتان به شما وعده فرمود، قوم بزرگی خواهيد شد. ای بنی‌اسرائيل گوش كنيد: تنها خدايی كه وجود دارد، خداوند ماست. شما بايد او را با تمامی دل و جان و توانايی خود دوست بداريد. اين قوانينی كه امروز به شما می‌دهم بايد دايم در فكرتان باشد. آنها را به فرزندان خود بياموزيد و هميشه دربارۀ آنها صحبت كنيد خواه در خانه باشيد خواه در بيرون، خواه هنگام خواب باشد خواه اول صبح. آنها را روی انگشت و پيشانی خود ببنديد؛ آنها را بر سر در منازل خود و بر دروازه‌هايتان بنويسيد. وقتی كه خداوند، خدايتان شما را به سرزمينی كه به پدرانتان ابراهيم و اسحاق و يعقوب وعده داده است برساند يعنی به شهرهای بزرگ و زيبايی كه شما بنا نكرده‌ايد و خانه‌هايی پر از چيزهای خوب كه شما آنها را تهيه نكرده‌ايد، چاه‌هايی كه شما نكنده‌ايد، تاكستانها و درختان زيتونی كه شما نكاشته‌ايد، آنگاه وقتی كه خورديد و سير شديد مواظب باشيد خداوند را كه شما را از سرزمين بندگی مصر بيرون آورد فراموش نكنيد. *** *** از خداوند، خدايتان بترسيد، او را عبادت كنيد و به نام او قسم بخوريد. خدايان قوم‌های همسايه را پرستش نكنيد؛ زيرا خداوند، خدايتان كه در ميان شما زندگی می‌كند خدای غيوری است و ممكن است خشم او بر شما افروخته شده، شما را از روی زمين نابود كند. او را به خشم نياوريد چنانكه در «مسا» اين كار را كرديد. هر كاری را كه دستور می‌دهد بدقت اطاعت كنيد. آنچه را كه خداوند می‌پسندد انجام دهيد تا زندگيتان پربركت شود و به سرزمين حاصلخيزی كه خداوند به پدرانتان وعده داده، وارد شويد و آن را تصرف كنيد و تمام دشمنان را به كمک خداوند بيرون رانيد، همانطور كه خداوند به شما وعده داده است. در سالهای آينده، زمانی كه پسرانتان از شما بپرسند: «منظور از اين قوانينی كه خداوند، خدايمان به ما داده است چيست؟» به ايشان بگوييد: «ما بردگان فرعون مصر بوديم و خداوند با قدرت عظيمش و با معجزات بزرگ و بلاهای وحشتناكی كه بر مصر و فرعون و تمام افرادش نازل كرد ما را از سرزمين مصر بيرون آورد. ما همۀ اين كارها را با چشمان خود ديديم. او ما را از زمين مصر بيرون آورد تا بتواند اين سرزمين را كه به پدرانمان وعده داده بود به ما بدهد. او به ما امر فرموده است كه تمامی اين قوانين را اطاعت كرده، به او احترام بگذاريم. اگر چنين كنيم او ما را بركت می‌دهد و زنده نگه می‌دارد، چنانكه تا امروز كرده است. اگر هر چه را خداوند فرموده است با اطاعت كامل انجام دهيم، او از ما خشنود خواهد شد.» هنگامی كه خداوند شما را به سرزمينی كه در شرف تصرفش هستيد، ببرد، اين هفت قوم را كه همگی از شما بزرگتر و قويترند نابود خواهد ساخت: حيتيها، جرجاشيها، اموريها، كنعانيها، فرزيها، حويها و يبوسيها. زمانی كه خداوند، خدايتان آنها را به شما تسليم كند و شما آنها را مغلوب نماييد، بايد همۀ آنها را بكشيد. با آنها معاهده‌ای نبنديد و به آنها رحم نكنيد، بلكه ايشان را بكلی نابود سازيد. با آنها ازدواج نكنيد و نگذاريد فرزندانتان با پسران و دختران ايشان ازدواج كنند. چون در نتيجۀ ازدواج با آنها جوانانتان به بت‌پرستی كشيده خواهند شد و همين سبب خواهد شد كه خشم خداوند نسبت به شما افروخته شود و شما را بكلی نابود سازد. قربانگاه‌های كافران را بشكنيد، ستونهايی را كه می‌پرستند خرد كنيد و مجسمه‌های شرم‌آور را تكه تكه نموده، بتهايشان را بسوزانيد؛ چون شما قوم مقدسی هستيد كه به خداوند، خدايتان اختصاص يافته‌ايد. او از بين تمام مردم روی زمين شما را انتخاب كرده است تا برگزيدگان او باشيد. شما كوچكترين قوم روی زمين بوديد، پس او شما را بسبب اينكه قومی بزرگتر از ساير قوم‌ها بوديد برنگزيد و محبت نكرد، بلكه به اين دليل كه شما را دوست داشت و می‌خواست عهد خود را كه با پدرانتان بسته بود بجا آورد. بهمين دليل است كه او شما را با چنين قدرت و معجزات عجيب و بزرگی از بردگی در مصر رهانيد. پس بدانيد كه تنها خدايی كه وجود دارد خداوند، خدايتان است و او همان خدای امينی است كه تا هزاران نسل وعده‌های خود را نگاه داشته پيوسته كسانی را كه او را دوست می‌دارند و دستوراتش را اطاعت می‌كنند محبت می‌نمايد. ولی آنانی را كه از او نفرت دارند بی‌درنگ مجازات و نابود می‌كند. بنابراين، تمام اين فرمانهايی را كه امروز به شما می‌دهم اجرا كنيد. اگر به اين فرمانها توجه كرده، آنها را اطاعت نماييد، خداوند، خدايتان عهدی را كه از روی رحمت خويش با پدران شما برقرار نمود ادا خواهد كرد. او شما را دوست خواهد داشت و بركت خواهد داد و از شما قومی بزرگ بوجود خواهد آورد. او شما را بارور نموده، زمين و حيواناتتان را بركت خواهد داد تا محصول زيادی از گندم، انگور، زيتون و گله‌های گاو و گوسفند داشته باشيد. تمام اين بركات را در سرزمينی كه به پدرانتان وعده فرمود، به شما خواهد بخشيد. بيشتر از تمامی قوم‌های روی زمين بركت خواهيد يافت و هيچكدام از شما و حتی گله‌هايتان نازا نخواهد بود. خداوند تمام امراضتان را از شما دور نموده، اجازه نخواهد داد به هيچكدام از بيماريهايی كه در مصر ديده‌ايد دچار شويد. او همۀ اين مرضها را به دشمنانتان خواهد داد. تمامی قوم‌هايی را كه خداوند، خدايتان بدست شما گرفتار می‌سازد نابود كنيد. به ايشان رحم نكنيد و خدايان ايشان را پرستش ننماييد، و گرنه در دام مهلكی گرفتار خواهيد شد. شايد پيش خودتان فكر كنيد: «چگونه می‌توانيم بر اين قوم‌هايی كه از ما قويترند پيروز شويم؟» ولی از آنها باک نداشته باشيد! كافيست آنچه را خداوند، خدايتان با فرعون و سراسر سرزمين مصر كرد به خاطر آوريد. آيا بلاهای وحشتناكی را كه خداوند بر سر آنها آورد و شما با چشمان خود آن را ديديد و نيز معجزات بزرگ و قوت و قدرت خداوند را كه بدان وسيله شما را از سرزمين مصر بيرون آورد به خاطر داريد؟ پس بدانيد كه خداوند، خدايتان همين قدرت را عليه مردمی كه از آنها می‌ترسيد به كار خواهد برد. از اين گذشته، خداوند، خدايتان زنبورهای سرخ و درشتی خواهد فرستاد تا آن عده از دشمنانتان را نيز كه خود را پنهان كرده‌اند، نابود سازد. بنابراين از آن قوم‌ها نترسيد، زيرا خداوند، خدايتان در ميان شماست. او خدايی است بزرگ و مهيب. او بتدريج آنها را بيرون خواهد راند. اين كار را بسرعت انجام نخواهد داد، زيرا اگر چنين كند حيوانات وحشی بزودی افزايش يافته، برای شما ايجاد خطر خواهند كرد. او اين كار را بتدريج انجام خواهد داد و شما هم به آن قوم‌ها حمله نموده، آنها را از بين خواهيد برد. او پادشاهان آنها را بدست شما خواهد سپرد و شما نام ايشان را از صفحۀ روزگار محو خواهيد كرد. هيچكس يارای مقاومت در برابر شما را نخواهد داشت. بت‌هايشان را بسوزانيد و به طلا و نقره‌ای كه اين بتها از آن ساخته شده‌اند طمع نكنيد و آن را برنداريد و گرنه گرفتار خواهيد شد، زيرا خداوند، خدايتان از بتها متنفر است. بتی را به خانۀ خود نبريد، چون همان لعنتی كه بر آن است بر شما نيز خواهد بود. از بتها نفرت و كراهت داشته باشيد، چون لعنت شده‌اند. اگر تمام فرامينی را كه امروز به شما می‌دهم اطاعت كنيد نه تنها زنده خواهيد ماند، بلكه تعدادتان نيز افزايش خواهد يافت و به سرزمينی كه خداوند به پدرانتان وعده نموده، خواهيد رفت و آن را تصرف خواهيد كرد. به خاطر آوريد چگونه خداوند شما را در بيابان چهل سال تمام هدايت كرد و شما را در تنگی قرار داده، آزمايش كرد تا ببيند عكس‌العمل شما چيست و آيا واقعاً از او اطاعت می‌كنيد يا نه. آری، او شما را در سختی و گرسنگی نگه داشت و بعد به شما «مَنّ» را داد تا بخوريد، غذايی كه شما و پدرانتان قبلاً از آن بی‌اطلاع بوديد. او چنين كرد تا به شما بفهماند كه زندگی فقط به خوراک نيست، بلكه به اطاعت از كلام خداوند. در تمام اين چهل سال لباس‌هايتان كهنه نشد و پاهايتان تاول نزد. بنابراين بايد بفهميد چنانكه پدر پسر خود را تنبيه می‌كند، خداوند نيز شما را تأديب نموده است. دستورات خداوند، خدايتان را اطاعت كنيد. از او پيروی نماييد و از وی بترسيد. خداوند، خدايتان شما را به سرزمين حاصلخيزی می‌برد، سرزمينی كه در دره‌ها و كوه‌هايش نهرها و رودها و چشمه‌ها جاری است. آنجا سرزمين گندم و جو، انگور و انجير، انار و زيتون، و عسل است. سرزمينی است كه در آن آهن مثل ريگ، فراوان است و مس در تپه‌هايش به وفور يافت می‌شود. سرزمينی است كه خوراک در آن فراوان است و شما محتاج به چيزی نخواهيد بود. درآنجا خواهيد خورد و سير خواهيد شد و خداوند، خدايتان را بخاطر سرزمين حاصلخيزی كه به شما داده است شكر خواهيد كرد. اما مواظب باشيد كه در هنگام فراوانی، خداوند، خدايتان را فراموش نكنيد و از اوامر او كه امروز به شما می‌دهم سرپيچی ننماييد. زيرا وقتی كه شكمتان سير شود و برای سكونت خود خانه‌های خوبی بسازيد و گله‌ها و رمه‌هايتان فراوان شوند و طلا و نقره و اموالتان زياد گردد، *** همان وقت است كه بايد مواظب باشيد مغرور نشويد و خداوند، خدايتان را كه شما را از بردگی در مصر بيرون آورد فراموش نكنيد. مواظب باشيد خدايی را كه شما را در بيابان ترسناک و بزرگ، در آن زمين خشک و بی‌آب و علف كه پر از مارهای سمی و عقربها بود، هدايت كرد فراموش نكنيد. او از دل صخره به شما آب داد! او با مَنّ شما را در بيابان سير كرد، غذايی كه پدرانتان از آن بی‌اطلاع بودند، و او شما را در تنگی قرار داد و آزمايش كرد تا در آخر به شما بركت دهد. او چنين كرد تا شما هيچگاه تصور نكنيد كه با قدرت و توانايی خودتان ثروتمند شديد. هميشه به خاطر داشته باشيد كه خداوند، خدايتان است كه توانايی ثروتمند شدن رابه شما می‌دهد. او اين كار را می‌كند تا وعده‌ای را كه به پدرانتان داد، بجا آورد. ولی اگر خداوند، خدايتان را فراموش كنيد و بدنبال خدايان ديگر رفته، آنها را پرستش كنيد حتما نابود خواهيد شد، درست همانطور كه خداوند ملتهای ديگر را كه با شما مقابله می‌كنند نابود می‌سازد. اگر از خداوند، خدايتان اطاعت نكنيد سرنوشت شما نيز چنين خواهد بود. ای قوم اسرائيل گوش كنيد! امروز بايد از رود اردن بگذريد تا سرزمين آنسوی رودخانه را تصرف كنيد. قومهايی كه در آنجا زندگی می‌كنند بزرگتر و قويتر از شما هستند و شهرهايی حصاردار دارند. آنها غولهايی هستند كه كسی نمی‌تواند دربرابر ايشان ايستادگی كند. *** ولی بدانيد كه خداوند، خدايتان مثل آتشی سوزاننده پيشاپيش شما در حركت خواهد بود و آنها را هلاک خواهد كرد. همانطور كه خداوند فرموده است شما بزودی بر آنها پيروز شده، آنها را از سرزمين‌شان بيرون خواهيد راند. پس از اينكه خداوند اين كار را برايتان كرد، نگوييد: «چون ما مردم خوبی هستيم خداوند، ما را به اين سرزمين آورده تا آن را تصاحب كنيم.» زيرا خداوند به دليل شرارت اقوام اين سرزمين است كه آنها را از آنجا بيرون می‌راند. خداوند به هيچ وجه بسبب اينكه شما قومی خوب و درستكار هستيد اين سرزمين را به شما نمی‌دهد، بلكه بسبب شرارت اين اقوام و برای وعده‌هايی كه به پدرانتان ابراهيم و اسحاق و يعقوب داده است اين كار را می‌كند. باز هم تكرار می‌كنم: خداوند، خدايتان به اين دليل اين سرزمين حاصلخيز را به شما نمی‌دهد كه مردم خوبی هستيد. شما مردمی سركش هستيد. فراموش نكنيد كه از روزی كه از مصر بيرون آمديد تا بحال مدام خداوند، خدايتان را در بيابان به خشم آورديد و در تمام اين مدت عليه او قيام كرديد. او را در كوه حوريب غضبناک ساختيد بحدی كه خواست شما را نابود كند. من به كوه رفته بودم تا عهدی را كه خداوند، خدايتان با شما بسته بود يعنی همان لوح‌های سنگی كه قوانين روی آنها حک شده بود، بگيرم. چهل شبانه روز در آنجا بودم و در تمام اين مدت لب به غذا نزدم و حتی يک جرعه آب هم ننوشيدم. در پايان آن چهل شبانه روز، خداوند آن دو لوح سنگی را كه قوانين عهد خود را بر آنها نوشته بود، به من داد. اين همان قوانينی بود كه او هنگامی كه مردم در پای كوه جمع شده بودند از درون آتش اعلام فرموده بود. *** او به من امر فرمود كه فوراً از كوه پايين بروم، زيرا قومی كه من آنها را راهنمايی كرده، از مصر بيرون آورده بودم فاسد شده و خيلی زود از احكام خداوند روی گردان شده، بتی ساخته بودند. خداوند به من گفت: «مرا واگذار تا اين قوم سركش را نابود كنم و نامشان را از زير آسمان محو ساخته، قوم ديگری از تو بوجود آورم، قومی كه بزرگتر و قوی‌تر از ايشان باشد.» *** من در حاليكه دو لوح قوانين خداوند را در دست داشتم از كوه كه شعله‌های آتش، آن را فرا گرفته بود، پايين آمدم. در آنجا چشمم به بت گوساله شكلی افتاد كه شما ساخته بوديد. چه زود از فرمان خداوند، خدايتان سرپيچی كرده، نسبت به او گناه ورزيديد! من لوح‌ها را به زمين انداختم ودر برابر چشمانتان آنها را خرد كردم. آنگاه به مدت چهل شبانه روز ديگر، در حضور خداوند روبر زمين نهادم. نه نانی خوردم و نه آبی نوشيدم؛ زيرا شما برضد خدا گناه كرده، او را به خشم آورده بوديد. می‌ترسيدم از شدت خشم، شما را نابود كند. ولی يک بار ديگر خداوند خواهش مرا اجابت كرد. هارون نيز در خطر بزرگی بود چون خداوند بر او غضبناک شده، می‌خواست او را بكشد، ولی من دعا كردم و خداوند او را بخشيد. من آن گوساله را كه شما از طلا ساخته بوديد و مظهر گناه شما بود برداشته، در آتش انداختم، بعد آن را كوبيدم و بصورت غباری نرم درآورده، به داخل نهری كه از دل كوه جاری بود ريختم. شما در تبعيره و مسا و قبروت هتاوه نيز خشم خداوند را برافروختيد. در قادش برنيع وقتی كه خداوند به شما گفت به سرزمينی كه به شما داده است داخل شويد از او اطاعت ننموديد زيرا باور نكرديد كه او به شما كمک خواهد كرد. آری، از اولين روزی كه شما را شناختم، عليه خداوند ياغيگری كرده‌ايد. پس خداوند خواست شما را هلاک كند، ولی من چهل شبانه روز در برابر او به خاک افتادم و التماس كرده، گفتم: «ای خداوند، قوم خود را نابود نكن. آنها ميراث تو هستند كه با قدرت عظيمت از مصر نجات يافتند. خدمتگزارانت ابراهيم و اسحاق و يعقوب را به يادآور و از لجاجت و عصيان و گناه اين قوم چشم پوشی كن. زيرا اگر آنها را از بين ببری مصريها خواهند گفت كه خداوند قادر نبود آنها را به سرزمينی كه به ايشان وعده داده بود برساند. آنها خواهند گفت كه خداوند ايشان را نابود كرد، چون ازايشان بيزار بود و آنها را به بيابان برد تا آنها را بكشد. ای خداوند، آنها قوم تو و ميراث تو هستند كه آنها را با قدرت عظيم و دست توانای خود از مصر بيرون آوردی.» در آن هنگام خداوند به من فرمود: «دو لوح سنگی ديگر مانند لوح‌های قبلی بتراش و يک صندوق چوبی برای نگهداری آنها بساز و لوح‌ها را همراه خود نزد من به كوه بياور. من روی آن لوحها همان فرامينی را كه روی لوح‌های اولی بود و تو آنها را شكستی، دوباره خواهم نوشت. آنگاه آنها را در صندوق بگذار.» بنابراين من يک صندوق از چوب اقاقيا ساخته، دو لوح سنگی مانند لوحهای اول تراشيدم و لوح‌ها را برداشته، از كوه بالا رفتم. خدا دوباره ده فرمان را روی آنها نوشت و آنها را به من داد. (آنها همان فرامينی بودند كه وقتی همگی شما در پايين كوه جمع شده بوديد، از درون آتش روی كوه به شما داده بود.) آنگاه از كوه پايين آمدم و طبق فرمان خداوند لوح‌ها را در صندوقی كه ساخته بودم گذاشتم. آن لوح‌ها تا امروز هم در آنجا قرار دارند. سپس قوم اسرائيل از بئيروت بنی‌يعقان به موسيره كوچ كردند. در آنجا هارون درگذشت و مدفون گرديد و پسرش العازار بجای او به خدمت كاهنی پرداخت. آنگاه به جُدجوده و از آنجا به يُطبات كه نهرهای فراوانی داشت، سفر كردند. در آنجا بود كه خداوند قبيلۀ لاوی را برای حمل صندوقی كه در آن ده فرمان خداوند قرار داشت انتخاب نمود تا در حضور او بايستند و او را خدمت كنند و به نام او بركت دهند، بطوريكه تا امروز هم اين كار را انجام می‌دهند. (به همين دليل است كه برای قبيلهٔ لاوی مثل قبايل ديگر سهمی در سرزمين موعود در نظر گرفته نشده است، زيرا همچنانكه خداوند به ايشان فرمود او خود ميراث ايشان است.) چنانكه قبلاً هم گفتم برای دومين بار چهل شبانه روز در حضور خداوند در بالای كوه ماندم و خداوند بار ديگر التماس‌های مرا اجابت فرمود و از نابود كردن شما صرف نظر نمود. او به من فرمود: «برخيز و بنی‌اسرائيل را به سرزمينی كه به پدرانشان وعده داده‌ام هدايت كن تا به آنجا داخل شده، آن را تصاحب كنند.» اكنون ای قوم اسرائيل، خداوند از شما چه می‌خواهد، جز اينكه به سخنان او بدقت گوش كنيد و برای خير و آسايش خود، فرامينی را كه امروز به شما می‌دهد اطاعت كنيد و او را دوست داشته، با تمامی دل و جان او را پرستش كنيد. *** زمين و آسمان از آن خداوند، خدای شماست؛ با وجود اين، او آنقدر به پدرانتان علاقمند بود و بحدی ايشان را دوست می‌داشت كه شما را كه فرزندان آنها هستيد انتخاب نمود تا بالاتر از هر ملت ديگری باشيد، همچنانكه امروز آشكار است. بنابراين دست از سركشی برداريد و با تمام دل، مطيع خداوند شويد. خداوند، خدايتان، خدای خدايان و رب الارباب است. او خدايی بزرگ و تواناست، خدای مهيبی كه از هيچكس جانبداری نمی‌كند و رشوه نمی‌گيرد. به داد بيوه زنان و يتيمان می‌رسد. غريبان را دوست می‌دارد و به آنها غذا و لباس می‌دهد. (شما هم بايد غريبان را دوست بداريد، زيرا خودتان هم در سرزمين مصر غريب بوديد.) بايد از خداوند، خدايتان بترسيد و او را پرستش كنيد و از او جدا نشويد و فقط به نام او سوگند ياد كنيد. او فخر شما و خدای شماست، خدايی كه معجزات عظيمی برای شما انجام داد و خود شاهد آنها بوده‌ايد. وقتی كه اجداد شما به مصر رفتند فقط هفتاد نفر بودند، ولی اكنون خداوند، خدايتان شما را به اندازهٔ ستارگان آسمان افزايش داده است! خداوند، خدايتان را دوست بداريد و اوامرش را هميشه اطاعت كنيد. گوش كنيد! من با فرزندان شما سخن نمی‌گويم كه مزۀ تنبيه خداوند را نچشيده و بزرگی و قدرت مهيبش را نديده‌اند. ايشان آنجا نبودند تا معجزاتی را كه او در مصر عليه فرعون و تمامی سرزمينش انجام داد ببينند. آنها نديده‌اند كه خداوند با لشكر مصر و با اسبان و عرابه‌های ايشان چه كرد و چگونه كسانی را كه در تعقيب شما بودند در دريای سرخ غرق نموده، هلاک كرد. آنها نديده‌اند در طول سالهايی كه شما در بيابان سرگردان بوديد، چگونه خداوند بارها از شما مراقبت كرده است تا شما را به اينجا برساند. آنها آنجا نبودند وقتی كه داتان و ابيرام، پسران الياب، از نسل رئوبين، مرتكب گناه شدند و زمين دهان باز كرده، جلو چشم تمامی قوم اسرائيل آنها را با خانواده و خيمه و اموالشان بلعيد. ولی شما با چشمانتان اين معجزات عظيم را ديده‌ايد. پس اين فرمانهايی را كه امروز به شما می‌دهم با دقت اطاعت كنيد تا توانايی آن را داشته باشيد كه سرزمينی را كه بزودی وارد آن می‌شويد تصرف كنيد. اگر از اين اوامر اطاعت كنيد در سرزمينی كه خداوند به پدرانتان و به شما كه فرزندان ايشان هستيد وعده داد، عمر طولانی و خوبی خواهيد داشت، در سرزمينی كه شير و عسل در آن جاری است. چون سرزمينی كه بزودی وارد آن می‌شويد و آن را تصاحب می‌كنيد مثل سرزمين مصر كه از آنجا آمده‌ايد نيست و احتياجی به آبياری ندارد. سرزمين كوه‌ها و دره‌های پر آب است. سرزمينی است كه خداوند، خدايتان خود از آن مراقبت می‌كند و چشمان او دايم در تمامی سال بر آن دوخته شده است. اگر شما تمام فرامين او را كه من امروز به شما می‌دهم با دقت اطاعت كنيد و اگر خداوند، خدايتان را با تمامی دل و جان دوست داشته باشيد و او را پرستش كنيد آنوقت او باز هم باران را به موقع خواهد فرستاد تا غله، شراب تازه و روغن زيتون فراوان داشته باشيد. او به شما مراتع سرسبز برای چريدن گله‌هايتان خواهد داد و خود نيز غذای كافی خواهيد داشت كه بخوريد و سير شويد. ولی هوشيار باشيد كه دلهايتان از خداوند برنگردد تا خدايان ديگر را بپرستيد، چون اگر چنين كنيد خشم خداوند نسبت به شما افروخته شده، آسمانها را خواهد بست و ديگر باران نخواهد باريد و شما محصولی نخواهيد داشت، و بزودی در سرزمين حاصلخيزی كه خداوند به شما داده است نابود خواهيد شد. بنابراين، اين فرمانها را در دل و جان خود جای دهيد. آنها را به دستهای خود و همچنين به پيشانی‌تان ببنديد تا هميشه به خاطر داشته باشيد كه بايد آنها را اطاعت كنيد. آنها را به فرزندان خود بياموزيد و هميشه دربارۀ آنها صحبت كنيد، خواه در خانه باشيد خواه در بيرون، خواه هنگام خواب باشد خواه اول صبح. آنها را بر سر در منازل خود و بر دروازه‌هايتان بنويسيد. آنگاه تا زمين و آسمان باقی است شما و فرزندانتان در سرزمينی كه خداوند به پدرانتان وعده داد زندگی خواهيد كرد. اگر با دقت همهٔ دستوراتی را كه به شما می‌دهم اطاعت كرده، خداوند، خدايتان را دوست بداريد و آنچه را كه او می‌خواهد انجام داده، از او جدا نشويد آنوقت خداوند همۀ قوم‌هايی را كه با شما مقاومت می‌كنند، هر قدر هم از شما بزرگتر و قويتر باشند، بيرون خواهد كرد و شما زمينهايشان را تسخير خواهيد نمود. هر جا كه قدم بگذاريد به شما تعلق خواهد داشت. مرزهايتان از بيابان نِگِب در جنوب تا لبنان در شمال، و از رود فرات در مشرق تا دريای مديترانه در مغرب خواهد بود. هيچكس يارای مقاومت با شما را نخواهد داشت، چون خداوند، خدايتان همانطور كه قول داده است هر جا كه برويد ترس شما را در دل مردمی كه با آنها روبرو می‌شويد، خواهد گذاشت. من امروز به شما حق انتخاب می‌دهم تا بين بركت و لعنت يكی را انتخاب كنيد. اگر فرامين خداوند، خدايتان را كه امروز به شما می‌دهم اطاعت كنيد بركت خواهيد يافت و اگر از آنها سرپيچی كرده، خدايان قوم‌های ديگر را پرستش كنيد، مورد لعنت قرار خواهيد گرفت. وقتی كه خداوند، خدايتان شما را وارد سرزمينی می‌كند كه بايد آن را تصرف كنيد، از كوه جَرِزيم بركت و از كوه عيبال، لعنت اعلام خواهد شد. (جَرِزيم و عيبال كوه‌هايی هستند در غرب رود اردن، يعنی در سرزمين كنعانيهايی كه در آنجا در اراضی بيابانی نزديک جلجال زندگی می‌كنند، بلوطستان موره هم در آنجا قرار دارد.) شما بزودی از رود اردن عبور كرده، در سرزمينی كه خداوند به شما می‌دهد ساكن خواهيد شد. فراموش نكنيد كه در آنجا بايد همۀ قوانينی را كه امروز به شما می‌دهم اطاعت كنيد. وقتی به سرزمينی می‌رسيد كه خداوند، خدای پدرانتان آن را به شما داده است، بايد اين اوامر را تا وقتی كه در آن سرزمين زندگی می‌كنيد، اطاعت نماييد. در هر جا كه بتخانه‌ای می‌بينيد، چه در بالای كوه‌ها و تپه‌ها، و چه در زير درختان، بايد آن را نابود كنيد. قربانگاه‌های بت‌پرستان را بشكنيد، ستونهايی را كه می‌پرستند خرد كنيد، مجسمه‌های شرم‌آورشان را بسوزانيد و بتهای آنها را قطعه قطعه كنيد و چيزی باقی نگذاريد كه شما را به ياد آنها بيندازد. مانند بت‌پرستان در هر جا برای خداوند، خدايتان قربانی نكنيد، بلكه در محلی كه خودش در ميان قبيله‌های اسرائيل بعنوان عبادتگاه خود انتخاب می‌كند، او را عبادت نماييد. *** قربانی‌های سوختنی و ساير قربانی‌ها، عشر دارايی‌تان، هدايای مخصوص، هدايای نذری، هدايای داوطلبانه، و نخست‌زاده‌های گله‌ها و رمه‌هايتان را به آنجا بياوريد. در آنجا شما و خانواده‌هايتان در حضور خداوند، خدايتان خواهيد خورد و از دسترنج خود لذت خواهيد برد، زيرا او شما را بركت داده است. وقتی به سرزمينی كه در آنجا خداوند، خدايتان به شما صلح و آرامش می‌بخشد رسيديد، ديگر نبايد مثل امروز هر جا كه خواستيد او را عبادت كنيد. *** زمانی كه از رود اردن بگذريد و در آن سرزمين اقامت كنيد و خداوند به شما آرامش ببخشد و شما را از دست دشمنانتان حفظ كند، آنگاه بايد تمام قربانی‌های سوختنی و ساير هدايای خود را كه به شما امر كرده‌ام به عبادتگاه او در محلی كه خود انتخاب خواهد كرد بياوريد. در آنجا با پسران و دختران، غلامان و كنيزان خود، در حضور خداوند شادی خواهيد كرد. به خاطر داشته باشيد كه لاوی‌های شهرتان را به جشن و شادی خود دعوت كنيد، چون ايشان زمينی از خود ندارند. قربانی‌های سوختنی خود را نبايد در هر جايی كه رسيديد قربانی كنيد. آنها را فقط در جايی می‌توانيد قربانی كنيد كه خداوند انتخاب كرده باشد. او در زمينی كه به يكی از قبيله‌ها اختصاص يافته است محلی را انتخاب خواهد كرد. تنها آنجاست كه می‌توانيد قربانی‌ها و هدايای خود را تقديم كنيد. ولی حيواناتی را كه گوشتشان را می‌خوريد می‌توانيد در هر جا سر ببريد همانطور كه غزال و آهو را سر می‌بريد. از اين گوشت هر قدر ميل داريد و هر وقت كه خداوند به شما بدهد، بخوريد. كسانی كه شرعاً نجس باشند نيز می‌توانند آن را بخورند. تنها چيزی كه نبايد بخوريد خون آن است كه بايد آن را مثل آب بر زمين بريزيد. ولی هيچكدام از هدايا را نبايد در خانه بخوريد، نه عشر غله و شراب تازه و روغن زيتون‌تان و نه نخست‌زادۀ گله‌ها و رمه‌هايتان و نه چيزی كه برای خداوند نذر كرده‌ايد و نه هدايای داوطلبانه و نه هدايای مخصوصتان. همۀ اينها را بايد به قربانگاه بياوريد و همراه فرزندان خود و لاويهايی كه در شهر شما هستند، در آنجا در حضور خداوند، خدايتان آن خوراكی‌ها را بخوريد. او به شما خواهد گفت كه اين قربانگاه در كجا بايد ساخته شود. در هر كاری كه می‌كنيد در حضور خداوند، خدايتان شادی كنيد. (ضمناً مواظب باشيد لاويها را فراموش نكنيد.) هنگامی كه خداوند، خدايتان طبق وعدۀ خود مرزهايتان را توسعه دهد اگر قربانگاه از شما دور باشد آنگاه می‌توانيد گله‌ها و رمه‌هايتان را كه خداوند به شما می‌بخشد، در هر وقت و در هر جا كه خواستيد سر ببريد و بخوريد، همانطور كه غزال و آهويتان را سر می‌بريد و می‌خوريد. حتی اشخاصی كه شرعاً نجس هستند می‌توانند آنها را بخورند. اما مواظب باشيد گوشت را با خونش كه بدان حيات می‌بخشد، نخوريد، *** *** *** بلكه خون را مثل آب بر زمين بريزيد. اگر چنين كنيد، خداوند از شما راضی خواهد شد و زندگی شما و فرزندانتان به خير خواهد بود. *** آنچه را كه به خداوند وقف می‌كنيد، و هدايايی را كه نذر كرده‌ايد و قربانی‌های سوختنی خود را به قربانگاه ببريد. اينها را بايد فقط بر قربانگاه خداوند، خدايتان قربانی كنيد. خون را بايد روی قربانگاه ريخته، گوشت آن را بخوريد. *** مواظب باشيد آنچه را كه به شما امر می‌كنم، اطاعت كنيد. اگر آنچه در نظر خداوند، خدايتان پسنديده است انجام دهيد، همه چيز برای شما و فرزندانتان تا به ابد به خير خواهد بود. وقتی خداوند، قوم‌های سرزمينی راكه درآن زندگی‌خواهيد كرد نابود كند، در پرستيدن خدايانشان از ايشان پيروی نكنيد وگرنه در دام مهلكی گرفتار خواهيد شد. سؤال نكنيد كه اين قومها چگونه خدايانشان را می‌پرستند و بعد رفته مثل آنها پرستش كنيد. هرگز نبايد چنين اهانتی به خداوند، خدايتان بكنيد. اين قوم‌ها كارهای ناپسندی را كه خداوند از آنها نفرت دارد، برای خدايانشان بجا می‌آورند. آنها حتی پسران و دخترانشان را برای خدايانشان می‌سوزانند. تمام اوامری را كه به شما می‌دهم اطاعت كنيد. چيزی به آنها نيافزاييد و چيزی هم از آنها كم نكنيد. اگر در ميان شما پيشگو يا تعبيركنندۀ خواب وجود دارد كه آينده را پيشگويی می‌كند و پيشگويی‌هايش نيز درست از آب در می‌آيند، ولی می‌گويد: «بياييد تا خدايان قوم‌های ديگر را بپرستيم.» به حرف او گوش نكنيد؛ چون خداوند بدين ترتيب شما را امتحان می‌كند تا معلوم شود آيا حقيقتاً او رابا تمامی دل و جانتان دوست داريد يا نه. فقط از خداوند، خدايتان پيروی نماييد، از او اطاعت كنيد و اوامرش را بجا آوريد، او را پرستش كنيد و از او جدا مشويد. آن پيشگو يا تعببر كنندۀ خواب را كه سعی می‌كند شما را گمراه سازد، بكشيد، چون قصد داشته شما را بر ضد خداوند، خدايتان كه شما را از بردگی در مصر بيرون آورد، برانگيزد. با كشتن او شرارت را از ميان خود پاک خواهيد كرد. اگر نزديكترين خويشاوند يا صميمی‌ترين دوست شما، حتی برادر، پسر، دختر و يا همسرتان در گوش شما نجوا كند كه بيا برويم و اين خدايان بيگانه را بپرستيم؛ *** راضی نشويد و به او گوش ندهيد. پيشنهاد ناپسندش را برملا سازيد و بر او رحم نكنيد. او را بكشيد. دست خودتان بايد اولين دستی باشد كه او را سنگسار می‌كند و بعد دستهای تمامی قوم اسرائيل. او را سنگسار كنيد تا بميرد، چون قصد داشته است شما را از خداوند، خدايتان كه شما را از مصر يعنی سرزمين بردگی بيرون آورد دور كند. آنگاه تمام بنی‌اسرائيل از كردار شرورانه‌اش آگاه شده، از ارتكاب چنين شرارتی در ميان قوم خواهند ترسيد. هرگاه بشنويد در يكی از شهرهای اسرائيل می‌گويند كه گروهی اوباش با پيشنهاد پرستيدن خدايان بيگانه همشهريان خود را گمراه كرده‌اند، اول حقايق را بررسی كنيد و ببينيد آيا آن شايعه حقيقت دارد يا نه. اگر ديديد حقيقت دارد و چنين عمل زشتی واقعاً در ميان شما در يكی از شهرهايی كه خداوند به شما داده است اتفاق افتاده، *** *** بايد بی‌درنگ شهر و كليۀ ساكنانش را كاملاً نابود كنيد و گله‌هايشان را نيز از بين ببريد. سپس بايد تمام غنايم را در ميدان شهر انباشته، بسوزانيد. پس از آن، تمام شهررا بعنوان قربانی سوختنی برای خداوند، خدايتان به آتش بكشيد. آن شهر برای هميشه بايد ويرانه بماند و نبايد هرگز دوباره آباد گردد. ذره‌ای از اين غنايم حرام را نگاه نداريد. آنگاه خداوند از غضب خود بر می‌گردد و شما را مورد لطف و مرحمت خويش قرار داده، همچنانكه به پدرانتان وعده فرمود، تعداد شما را زياد خواهد كرد، بشرطی كه فقط از او و فرمانهای او كه امروز به شما می‌دهم اطاعت نموده، آنچه را كه در نظر خداوند پسنديده است بجا آوريد. شما قوم خداوند هستيد، پس هنگام عزاداری برای مردگان خود، مثل بت‌پرستان، خود را زخمی نكنيد و موی جلو سرتان را نتراشيد. شما منحصراً به خداوند، خدايتان تعلق داريد و او شما را از ميان قوم‌های روی زمين برگزيده است تا قوم خاص او باشيد. گوشت هيچ حيوانی را كه من آن راحرام اعلام كرده‌ام نبايد بخوريد. حيواناتی كه می‌توانيد گوشت آنها را بخوريد از اين قرارند: گاو، گوسفند، بز، آهو، غزال، گوزن و انواع بز كوهی. *** *** هر حيوانی را كه سم شكافته دارد و نشخوار می‌كند می‌توانيد بخوريد. پس اگر حيوانی اين دو خصوصيت را نداشته باشد، نبايد آن را بخوريد. بنابراين شتر، خرگوش و گوركن را نبايد بخوريد. اينها نشخوار می‌كنند، ولی سمهای شكافته ندارند. خوک را نبايد بخوريد، چون با اينكه سم شكافته دارد نشخوار نمی‌كند. حتی به لاشۀ چنين حيواناتی نبايد دست بزنيد. از حيواناتی كه در آب زندگی می‌كنند فقط آنهايی را كه باله و فلس دارند می‌توانيد بخوريد. تمام جانوران آبزی ديگر برای شما حرامند. همه پرندگان را می‌توانيد بخوريد بجز اين پرندگان را: عقاب، جغد، باز، شاهين، لاشخور، كركس، كلاغ، شترمرغ، مرغ دريايی، لک لک، مرغ ماهيخوار، مرغ سقا، قره قاز، هدهد و خفاش. *** *** *** *** *** *** *** حشرات بالدار، بجزتعداد معدودی از آنها ، نبايد خورده شوند. *** حيوانی را كه به مرگ طبيعی مرده است نخوريد. آن را به غريبی كه درميان شما باشد بدهيد تا بخورد و يا آن را به بيگانگان بفروشيد؛ ولی خودتان آن را نخوريد، چون نزد خداوند، خدايتان مقدس هستيد. بزغاله را در شير مادرش نپزيد. از تمامی محصولاتتان هر ساله بايد يک دهم را كنار بگذاريد. اين عشريه را بياوريد تا در محلی كه خداوند، خدايتان بعنوان عبادتگاه خود انتخاب خواهد كرد در حضورش بخوريد. اين شامل عشريه‌های غله، شراب تازه، روغن زيتون و نخست زادۀ گله‌ها و رمه هايتان می‌باشد. منظور از اين كار اين است كه بياموزيد هميشه خداوند را در زندگی خود احترام كنيد. اگر مكانی كه خداوند بعنوان عبادتگاه خود انتخاب می‌كند بقدری دور باشد كه براحتی نتوانيد عشريه‌های خود را به آنجا حمل كنيد، آنگاه می‌توانيد عشريهٔ محصولات و رمه‌هايتان را بفروشيد و پولش رابه عبادتگاه خداوند ببريد. وقتی كه به آنجا رسيديد با آن پول هر چه خواستيد بخريد گاو، گوسفند، شراب يا مشروبات ديگر تا در آنجا در حضور خداوند، خدايتان جشن گرفته، با خانوادۀ خود به شادی بپردازيد. در ضمن لاوی‌های شهرتان را فراموش نكنيد، چون آنها مثل شما صاحب ملک و محصول نيستند. در آخر هر سه سال بايد عشريۀ تمام محصولات خود رادر شهر خود جمع كنيد تا آن را به لاوی‌ها كه در ميان شما ملكی ندارند، و همچنين غريبان، بيوه زنان و يتيمان داخل شهرتان بدهيد تا بخورند و سير شوند. آنگاه خداوند، خدايتان شما را در كارهايتان بركت خواهد داد. در پايان هرهفت سال، بايد تمام قرضهای بدهكاران خود را ببخشيد. هر كه از برادر يهودی خود طلبی داشته باشد بايد آن طلب را لغو نمايد. او نبايد در صدد پس گرفتن طلبش باشد، زيرا خود خداوند اين طلب را لغو نموده است. ولی اين قانون شامل حال بدهكاران غيريهودی نمی‌شود. اگر بدقت، تمام دستورات خداوند، خدايتان را اطاعت كنيد و اوامری را كه امروز به شما می‌دهم اجرا نماييد در سرزمينی كه خداوند به شما می‌دهد بركت زيادی خواهيد يافت، بطوريكه فقيری در ميانتان نخواهد بود. *** او چنانكه وعده داده است بركتتان خواهد داد، بطوری كه به قوم‌های زيادی پول قرض خواهيد داد، ولی هرگز احتياجی به قرض گرفتن نخواهيد داشت. بر قوم‌های بسياری حكومت خواهيد كرد، ولی آنان بر شما حكومت نخواهند نمود. وقتی به سرزمينی كه خداوند به شما می‌دهد وارد شديد، اگر در بين شما اشخاص فقيری باشند نسبت به آنان دست و دل باز باشيد، و هر قدر احتياج دارند به ايشان قرض بدهيد. اين فكر پليد را به خود راه ندهيد كه سال الغای قرض بزودی فرا می‌رسد و در نتيجه از دادن قرض خودداری كنيد؛ زيرا اگر از دادن قرض خودداری كنيد و مرد محتاج پيش خداوند ناله كند اين عمل برای شما گناه محسوب خواهد شد. بايد آنچه نياز دارد، از صميم قلب به او بدهيد و خداوند هم بخاطر اين امر، شما را در هر كاری بركت خواهد داد. در ميان شما هميشه فقير وجود خواهد داشت به همين دليل است كه اجرای اين فرمان ضروری است. شما بايد با سخاوت به آنها قرض بدهيد. هرگاه غلامی عبرانی بخريد، چه مرد باشد چه زن، بايد پس از شش سال خدمت، در سال هفتم او را آزاد نماييد. او را دست خالی روانه نكنيد، بلكه هديه‌ای از گله و غله و شراب مطابق بركتی كه خداوند، خدايتان به شما بخشيده است به وی بدهيد. به خاطر بياوريد كه در سرزمين مصر بَرده بوديد و خداوند، خدايتان شما را نجات داد. به همين دليل است كه امروز اين فرمان را به شما می‌دهم. ولی اگر غلام عبرانی شما نخواهد برود و بگويد شما و خانواده‌تان را دوست دارد و از بودن درخانۀ شما لذت می‌برد، آنوقت او را به دم در برده با درفشی گوشش را سوراخ كنيد تا از آن پس، هميشه غلام شما باشد. همين كار را با كنيزان خود بكنيد. اما وقتی كه برده‌ای را آزاد می‌كنيد نبايد ناراحت شويد، چون او در طی شش سال برای شما كمتر از نصف دستمزد يک كارگر عادی خرج برداشته است. خداوند، خدايتان برای اينكه او را آزاد ساخته‌ايد شما را در هر كاری بركت خواهد داد. بايد تمامی نخست‌زاده‌های نرگله‌ها و رمه‌هايتان را برای خداوند وقف كنيد. از نخست‌زاده‌های رمه‌هايتان جهت كار كردن در مزارع خود استفاده نكنيد و پشم نخست‌زاده‌های گله‌های گوسفندتان را قيچی نكنيد. بجای آن، شما و خانواده‌تان هر ساله گوشت اين حيوانات را درحضور خداوند، خدايتان در محلی كه او تعيين خواهد كرد بخوريد. ولی اگر حيوان نخست‌زاده معيوب باشد، مثلاً چلاق يا كور بوده، يا عيب ديگری داشته باشد، نبايد آن را برای خداوند، خدايتان قربانی كنيد. درعوض از آن برای خوراک خانوادۀ خود در منزل استفاده كنيد. هر كس می‌تواند آن را بخورد، حتی اگر شرعاً نجس باشد، درست همانطور كه غزال يا آهو را می‌خورد؛ ولی خون آن را نخوريد، بلكه آن را مثل آب بر زمين بريزيد. هميشه به ياد داشته باشيد كه در ماه ابيب، مراسم عيد پسح را به احترام خداوند، خدايتان بجا آوريد، چون در اين ماه بود كه او شما را شبانه، از سرزمين مصر بيرون آورد. برای عيد پسح، شما بايد يک بره يا يک گاو در محلی كه خداوند، خدايتان بعنوان عبادتگاه خود برمی‌گزيند، برای او قربانی كنيد. گوشت قربانی را با نان خميرمايه‌دار نخوريد. هفت روز نان بدون خميرمايه بخوريد. اين نان، يادگار سختيهای شما در مصر و نيز يادگار روزی است كه با عجله از مصر خارج شديد. اين روز را در تمام عمر خود به خاطر داشته باشيد. مدت هفت روز اثری از خميرمايه در خانۀ شما نباشد و از گوشت قربانی پسح تا صبح روز بعد چيزی باقی نماند. قربانی پِسَح را فقط بايد در مكانی كه خداوند، خدايتان بعنوان عبادتگاه تعيين می‌كند، ذبح نماييد و نه در جای ديگری از سرزمينی كه او به شما می‌دهد. قربانی پسح را هنگام غروب سرببريد، زيرا هنگامی كه از مصر خارج شديد، غروب بود. *** گوشت قربانی را در همانجا بپزيد و بخوريد و صبح روز بعد، راهی خانه‌هايتان بشويد. تمام شش روز بعد را هم نان فطير بخوريد. در روز هفتم، تمام قوم برای عبادت خداوند، خدای خود جمع شوند و هيچ كار ديگری نكنند. هفت هفته پس از شروع فصل درو، عيد ديگری در حضور خداوند، خدايتان خواهيد داشت كه عيد هفته‌ها خوانده می‌شود. در اين عيد هديهٔ داوطلبانه‌ای مطابق بركتی كه خداوند به شما داده است نزد خداوند بياوريد. در اين عيد با پسران و دختران، غلامان و كنيزان خود در حضور خداوند شادی كنيد. فراموش نكنيد كه لاوی‌ها، غريبان، بيوه‌زنان و يتيمان شهرتان را هم دعوت كنيد تا در مراسم جشن، در مكانی كه خداوند بعنوان عبادتگاه خود تعيين می‌كند، شركت كنند. اين دستور را حتماً بجا آوريد، زيرا خود شما هم در مصر برده بوده‌ايد. جشن ديگر، عيد سايبانهاست كه بايد به مدت هفت روز در پايان فصل درو، پس از اينكه خرمن خود را كوبيديد و آب انگورتان را گرفتيد، برگزار كنيد. دراين عيد به اتفاق پسران و دختران، غلامان و كنيزان خود شادی نماييد. فراموش نكنيد كه لاويها، غريبان، يتيمان و بيوه زنان شهر خود را نيز دعوت كنيد. اين عيد را در محلی كه خداوند تعيين خواهد كرد به مدت هفت روز برای او برگزار كنيد. در اين عيد شادی كنيد، زيرا خداوند محصول و دسترنج شما را بركت داده است. مردان اسرائيلی بايد سه بار در سال در حضور خداوند، خدايشان در محلی كه خداوند تعيين خواهد كرد بخاطر اين سه عيد حاضر شوند: عيد پسح، عيد هفته‌ها و عيد سايبانها. در هر كدام از اين اعياد، هدايايی برای خداوند بياوريد. تا جايی كه از دستتان برمی‌آيد به نسبت بركتی كه از خداوند يافته‌ايد هديه بدهيد. برای هر يک از قبايل خود در شهرهايی كه خداوند، خدايتان به شما می‌دهد قضات و رهبرانی تعيين كنيد تا ايشان مردم را عادلانه داوری كنند. هنگام داوری از كسی طرفداری نكنيد، عدالت را زير پا نگذاريد و رشوه نگيريد، چون رشوه حتی چشمان عادلان را كور می‌كند و راستگويان را به دروغگويی وا می‌دارد. عدل و انصاف را هميشه بجا آوريد تا بتوانيد زنده مانده، سرزمينی را كه خداوند، خدايتان به شما می‌بخشد تصرف نماييد. هرگز مجسمه‌های شرم‌آور بت‌پرستان را در كنار قربانگاه خداوند، خدايتان نسازيد و ستونهای آنها را برپا نكنيد، چون خداوند از اين بتها بيزار است. هرگز گاو يا گوسفند مريض و معيوب، برای خداوند، خدايتان قربانی نكنيد. خداوند از اين كار متنفر است. اگر بشنويد مرد يا زنی در يكی از شهرهای سرزمينتان از عهد خدا تخلف نموده، بت يا خورشيد و ماه و ستارگان را كه من پرستش آنها را اكيداً قدغن كرده‌ام عبادت می‌كند، *** اول خوب تحقيق كنيد و بعد كه معلوم شد چنين گناهی در اسرائيل بوقوع پيوسته است، آنگاه آن مرد يا زن را به بيرون شهر ببريد و سنگسارش كنيد تا بميرد. ولی هرگز شخصی را بنا به شهادت يک گواه به قتل نرسانيد؛ حداقل بايد دو يا سه شاهد وجود داشته باشند. اول، شاهدان بايد سنگها را پرتاب كنند و سپس تمام مردم. به اين طريق، اين شرارت راازميان خودپاک خواهيد ساخت. اگر واقعه‌ای در ميان شما اتفاق بيفتد كه قضاوت راجع به آن برای شما سخت باشد چه قتل باشد، چه ضرب و جرح، و چه دعوا، در اينصورت بايد آن مرافعه را به محلی كه خداوند، خدايتان تعيين می‌كند نزد كاهنان نسل لاوی و قاضی وقت ببريد تا ايشان در اين مورد قضاوت كنند. هر چه آنها بگويند بايد بدون چون و چرا اجرا گردد. مواظب باشيد كه از حكم و دستورات ايشان سرپيچی نكنيد. *** اگر محكوم از قبول حكم قاضی يا كاهن كه خادم خداوند است، خودداری كند مجازات او مرگ است. اسرائيل را بايد از وجود چنين گناهكارانی پاک نمود. آنگاه همۀ مردم از اين مجازات با خبر شده، خواهند ترسيد و جرأت نخواهند كرد با رأی دادگاه مخالفت كنند. هرگاه در سرزمينی كه خداوند آن را به شما خواهد داد، ساكن شده، به اين فكر بيفتيد كه «ما هم بايد مثل قوم‌های ديگری كه اطراف ما هستند يک پادشاه داشته باشيم»، بايد مردی را به پادشاهی برگزينيد كه خداوند، خدايتان انتخاب می‌كند. او بايد اسرائيلی باشد و نه خارجی. او نبايد به فكر جمع كردن اسب باشد و افرادش را به مصر بفرستد تا از آنجا برايش اسب بياورند، چون خداوند به شما گفته است: «هرگز بار ديگر به مصر بازنگرديد.» او نبايد زنان زيادی برای خود بگيرد مبادا دلش از خداوند دور شود؛ همچنين نبايد برای خود ثروت بيندوزد. وقتی او بر تخت پادشاهی نشست، بايد نسخه‌ای از قوانين خدا را كه بوسيلۀ كاهنان لاوی نگهداری می‌شود، تهيه كند. او بايد اين رونوشت قوانين را نزد خود نگهدارد و در تمام روزهای عمرش آن را مطالعه كند تا ياد بگيرد خداوند، خدايش را احترام كند و دستورات و قوانين او را اطاعت نمايد. اين كار او باعث خواهد شد خود را از ديگران برتر نداند و از هيچ يک از اوامر خداوند انحراف نورزد. بدين ترتيب سلطنت او طولانی خواهد بود و پس از او نيز پسرانش، نسل‌های زيادی بر اسرائيل سلطنت خواهند كرد. كاهنان و ساير افراد قبيلۀ لاوی نبايد در اسرائيل ملكی داشته باشند. بنابراين شما بايد با آوردن قربانی‌ها و هدايا به قربانگاه خداوند، زندگی ايشان را تأمين كنيد. كاهنان و لاويان نبايد ملكی داشته باشند، زيرا همانطور كه خداوند وعده داده، خود او ميراث ايشان است. شانه، دو بناگوش و شكمبۀ هر گاو و گوسفندی را كه برای قربانی می‌آوريد به كاهنان بدهيد. علاوه بر اينها، نوبر محصول خود يعنی نوبر غلات، شراب تازه، روغن زيتون و همچنين پشم گوسفندان خود را نيز به ايشان بدهيد؛ زيرا خداوند، خدايتان قبيلهٔ لاوی را از بين تمام قبيله‌ها انتخاب كرده است تا نسل‌اندرنسل خداوند را خدمت كنند. هر فرد لاوی، در هر گوشه‌ای از سرزمين اسرائيل كه باشد اين حق را دارد كه هر وقت بخواهد به مكانی كه خداوند بعنوان عبادتگاه خود تعيين می‌كند آمده، به نام خداوند خدمت كند، درست مانند ديگر برادران لاوی خود كه بطور مداوم در آنجا خدمت می‌كنند. *** از قربانی‌ها و هدايايی كه به لاويان داده می‌شود به او نيز بايد سهمی تعلق گيرد، چه محتاج باشد و چه نباشد. وقتی وارد سرزمين موعود شديد، مواظب باشيد كه از آداب و رسوم نفرت‌انگيز قوم‌هايی كه در آنجا زندگی می‌كنند پيروی نكنيد. مثل آنها بچه‌های خود را روی آتش قربانگاه قربانی نكنيد. هيچ يک از شما نبايد به جادوگری بپردازد يا غيبگويی و رمالی و فالگيری كند و يا ارواح مردگان را احضار نمايد. *** خداوند از تمام كسانی كه دست به چنين كارها می‌زنند متنفر است. بخاطر انجام همين كارهاست كه خداوند، خدايتان اين قوم‌ها را ريشه‌كن می‌كند. شما بايد در حضور خداوند، خدايتان پاک و بی‌عيب باشيد. قوم‌هايی كه شما سرزمينشان را تصرف می‌كنيد به غيبگويان و فالگيران گوش می‌دهند، ولی خداوند، خدايتان به شما اجازه نمی‌دهد چنين كنيد. او از ميان قوم اسرائيل پيامبری مانند من برای شما خواهد فرستاد و شما بايد به او گوش دهيد و از او اطاعت كنيد. روزی كه در دامنۀ كوه حوريب جمع شده بوديد از خداوند خواستيد كه صدای مهيب او را بار ديگر نشنويد و آن آتش هولناک را در بالای كوه نبينيد، چون می‌ترسيديد بميريد. پس خداوند به من فرمود: «درخواست آنها بجاست. من از ميان آنها پيامبری مانند تو برای ايشان خواهم فرستاد. به او خواهم گفت كه چه بگويد و او سخنگوی من نزد مردم خواهد بود. فردی كه به او گوش ندهد و به پيامش كه از جانب من است توجه نكند، او را مجازات خواهم كرد. هر پيامبری كه به دروغ ادعا كند پيامش از جانب من است، خواهد مرد و هر پيامبری كه ادعا كند پيامش از جانب خدايان ديگر است بايد كشته شود.» اگر دودل هستيد كه پيامی از جانب خداوند است يا نه، راه فهميدنش اين است: اگر چيزی كه او می‌گويد اتفاق نيفتد، پيام او از جانب خداوند نبوده بلكه ساخته و پرداختۀ خودش است؛ پس، از او نترسيد. هنگامی كه خداوند، خدايتان قوم‌هايی را كه بايد سرزمينشان را بگيريد، نابود كند و شما در شهرها و خانه‌هايشان ساكن شويد، آنگاه بايد سه شهر بعنوان پناهگاه تعيين كنيد تا اگر كسی تصادفاً شخصی را بكشد، بتواند به آنجا فرار كرده، در امان باشد. كشورتان را به سه منطقه تقسيم كنيد بطوری كه هر كدام از اين سه شهر در يكی از آن سه منطقه واقع گردد. جاده‌هايی را كه به اين شهرها می‌روند خوب نگه داريد. *** اگر كسی تصادفاً مرتكب قتل شود می‌تواند به يكی از اين شهرها فرار كرده، در آنجا پناه گيرد. مثلاً اگر مردی با همسايهٔ خود برای بريدن هيزم به جنگل برود و سر تبر از دسته‌اش جدا شده، باعث قتل همسايه‌اش گردد، آن مرد می‌تواند به يكی از اين شهرها گريخته، درامان باشد. بدين ترتيب مدعی خون مقتول نمی‌تواند او را بكشد. اين شهرها بايد پراكنده باشند تا همه بتوانند به آن دسترسی داشته باشند و گر نه مدعی عصبانی، ممكن است قاتل بی‌گناه را بكشد. *** اگر خداوند طبق وعده‌ای كه به پدران شما داده است مرزهای سرزمينتان را وسيعتر كند و تمام سرزمينی را كه وعده داده است، به شما ببخشد (البته چنين كاری بستگی دارد به اينكه از كليۀ فرمانهايی كه امروز به شما می‌دهم اطاعت نموده خداوند، خدايتان را دوست بداريد و دائماً در راه او گام برداريد) در اينصورت بايد سه شهر پناهگاه ديگر نيز داشته باشيد. چنين عمل كنيد تا در سرزمينی كه خداوند به شما می‌دهد اشخاص بی‌گناه كشته نشوند و خون كسی به گردن شما نباشد. ولی اگر كسی از همسايۀ خود نفرت داشته باشد و با قصد قبلی او را بكشد و سپس به يكی از شهرهای پناهگاه فرار نمايد، آنگاه ريش سفيدان شهر بايد دنبال او فرستاده، او را بازگردانند و تحويل مدعی خون مقتول بدهند تا او را بكشد. به او رحم نكنيد! اسرائيل را از خون بی‌گناه پاک كنيد تا در همۀ كارهايتان كامياب باشيد. هنگامی كه وارد سرزمينی شديد كه خداوند، خدايتان به شما می‌دهد، مواظب باشيد مرزهای ملک همسايه‌تان را كه از قديم تعيين شده است به نفع خود تغيير ندهيد. هرگز كسی را بر اساس شهادت يک نفر محكوم نكنيد. حداقل دو يا سه شاهد بايد وجود داشته باشند. اگر كسی شهادت دروغ بدهد و ادعا كند كه شخصی را هنگام ارتكاب جرمی ديده است، هر دو نفر بايد به نزد كاهنان و قضاتی كه در آن موقع در حضور خداوند مشغول خدمتند، آورده شوند. قضات بايد اين امر را بدقت تحقيق كنند. اگر معلوم شد كه شاهد دروغ می‌گويد، مجازاتش بايد همان باشد كه او فكر می‌كرد مرد ديگر به آن محكوم می‌شد. به اين طريق شرارت را از ميان خود پاک خواهيد كرد. بعد از آن، كسانی كه اين خبر را بشنوند از دروغ گفتن در جايگاه شهود خواهند ترسيد. به شاهد دروغگو نبايد رحم كنيد. حكم شما در اينگونه موارد بايد چنين باشد: جان در برابر جان، چشم دربرابر چشم، دندان دربرابر دندان، دست در برابر دست و پا دربرابر پا. زمانی كه به جنگ می‌رويد و در برابر خود لشكری نيرومندتر ازخود با اسبها و عرابه‌های جنگی زياد می‌بينيد، وحشت نكنيد. خداوند، خدايتان با شماست، همان خدايی كه شما را از مصر بيرون آورد. قبل از شروع جنگ، كاهنی در برابر لشكر اسرائيل بايستد و بگويد: «ای مردان اسرائيلی به من گوش كنيد! امروز كه به جنگ می‌رويد از دشمن نترسيد و جرأت خود را از دست ندهيد؛ چون خداوند، خدايتان همراه شماست. او برای شما با دشمنانتان می‌جنگد و به شما پيروزی می‌بخشد.» آنگاه سرداران سپاه بايد سربازان را خطاب كرده، چنين بگويند: «آيا در اينجا كسی هست كه به تازگی خانه‌ای ساخته، ولی هنوز از آن استفاده نكرده باشد؟ اگر چنين كسی هست به خانه برگردد، چون ممكن است در اين جنگ كشته شود و شخص ديگری از آن استفاده كند. آيا كسی هست كه به تازگی تاكستانی غرس كرده، ولی هنوز ميوه‌ای از آن نخورده باشد؟ اگر چنين كسی هست به خانه بازگردد، چون ممكن است در اين جنگ كشته شود و شخص ديگری ميوهٔ آن را بخورد. آيا كسی به تازگی دختری را نامزد كرده است؟ اگر چنين كسی هست به خانۀ خود بازگردد و با نامزدش ازدواج كند، چون ممكن است در اين جنگ بميرد و شخص ديگری نامزد او را به زنی بگيرد.» سپس سرداران بگويند: «آيا در اينجا كسی هست كه می‌ترسد؟ اگر چنين كسی هست به خانه بازگردد تا روحيهٔ ديگران را تضعيف نكند.» پس از نطق سرداران، فرماندهانی برای سپاه تعيين شوند. هنگامی كه به شهری نزديک می‌شويد تا با آن بجنگيد، نخست به مردم آنجا فرصت دهيد خود را تسليم كنند. اگر آنها دروازه‌های شهر را به روی شما باز كردند، وارد شهر بشويد و مردم آنجا را اسير كرده، به خدمت خود بگيريد؛ ولی اگر تسليم نشدند، شهر را محاصره كنيد. هنگامی كه خداوند، خدايتان آن شهر را به شما داد، همۀ مردانِ آن را از بين ببريد؛ ولی زنها و بچه‌ها، گاوها و گوسفندها، و هر چه را كه در شهر باشد می‌توانيد برای خود نگه‌داريد. تمام غنايمی را كه از دشمن بدست می‌آوريد مال شماست. خداوند آنها را به شما داده است. اين دستورات فقط شامل شهرهای دور دست می‌باشد و نه شهرهايی كه در خود سرزمين موعود هستند. در شهرهای داخل مرزهای سرزمين موعود، هيچكس را نبايد زنده بگذاريد. هر موجود زنده‌ای را از بين ببريد. حيتيها، اموريها، كنعانيها، فرزيها، حويها و يبوسيها را بكلی نابود كنيد. اين حكمی است كه خداوند، خدايتان داده است. منظور از اين فرمان آن است كه نگذارد مردم اين سرزمين، شما را فريب داده، در دام بت‌پرستی و آداب و رسوم قبيح خود گرفتار سازند و شما را وادارند گناه بزرگی نسبت به خداوند، خدايتان مرتكب شويد. زمانی كه شهری را برای مدت طولانی محاصره می‌كنيد، درختان ميوه را از بين نبريد. از ميوۀ آنها بخوريد، ولی درختان را قطع نكنيد. درختان، دشمنان شما نيستند! اما درختان ديگر را می‌توانيد قطع كنيد و از آنها برای محاصرۀ شهر استفاده كنيد. در سرزمين موعود، هرگاه جسد مقتولی كه قاتلش معلوم نيست در صحرا پيدا شود، آنگاه ريش سفيدان و قضات با اندازه‌گيری فاصلۀ جسد تا شهرهای اطراف، نزديكترين شهر را تعيين كنند. ريش سفيدان آن شهر، بايد گوساله‌ای را كه تا بحال بر آن يوغ بسته نشده بگيرند *** و آن را به دره‌ای ببرند كه در آن آب جاری باشد، ولی زمينش هرگز شخم نخورده و كشت نشده باشد، و در آنجا گردن گوساله را بشكنند. آنگاه كاهنان نيز نزديک بيايند، زيرا خداوند، خدای شما ايشان را انتخاب كرده است تا در حضور او خدمت كنند و به نام خداوند بركت دهند و در مرافعه‌ها و مجازاتها تصميم بگيرند. سپس ريش سفيدان آن شهر، دستهای خود را روی آن گوساله بشويند و بگويند: «دستهای ما اين خون را نريخته و چشمان ما هم آن را نديده است. ای خداوند، قوم خود، اسرائيل را كه نجات داده‌ای ببخش و آنها را به قتل مردی بی‌گناه متهم نكن. گناه خون اين مرد را بر ما نگير.» به اين طريق با پيروی از دستورات خداوند، شما اين گناه را از بين خود دور خواهيد ساخت. زمانی كه به جنگ می‌رويد و خداوند، خدايتان دشمنان شما را بدست شما تسليم می‌كند و شما آنها را به اسارت خود در می‌آوريد، چنانچه در ميان اسيران، دختر زيبايی را ببينيد و عاشق او بشويد، می‌توانيد او را به زنی بگيريد. او را به خانۀ خود بياوريد و بگذاريد موهای سرش را كوتاه كند، ناخنهايش را بگيرد و لباسهايش را كه هنگام اسير شدن پوشيده بود عوض كند. سپس يک ماه تمام در خانۀ شما در عزای پدر و مادرش بنشيند. بعد از آن، می‌توانيد او را به زنی اختيار كنيد. بعد اگر از او راضی نبوديد، نبايد او را بفروشيد يا مثل برده بااو رفتار كنيد، زيرا او را به زنی گرفته‌ايد؛ پس، بگذاريد هر جا می‌خواهد برود. اگر مردی دو همسر داشته باشد، و از هر دو صاحب پسر شود و پسر بزرگترش فرزند همسر مورد علاقه‌اش نباشد، حق ندارد ارث بيشتری به پسر كوچكترش يعنی پسر زنی كه وی او را دوست دارد بدهد. او بايد دو سهم به پسر بزرگترش كه نخستين نشانۀ قدرتش بوده و حق نخست‌زادگی به او می‌رسد بدهد، ولو اينكه وی پسر همسر مورد علاقه‌اش نباشد. اگر مردی پسر لجوج و سركشی داشته باشد كه با وجود تنبيهات مكرر والدين، از ايشان اطاعت نكند، در اينصورت بايد پدر و مادرش او را نزد ريش سفيدان شهر ببرند و بگويند: «اين پسر ما لجوج و سركش است، حرف ما را گوش نمی‌كند و به ولخرجی و ميگساری می‌پردازد.» آنگاه اهالی شهر او را سنگسار كنند تا بميرد. به اين طريق، شرارت را از ميان خود دور خواهيد كرد و همۀ جوانان اسرائيل اين واقعه را شنيده، خواهند ترسيد. اگر مردی مرتكب جرمی شده باشد كه جزای آن مرگ است و پس از اعدام، جسد او را به درختی بياويزند، جسد او نبايد در طول شب روی درخت بماند. بايد همان روز او را دفن كنيد، زيرا كسی كه بر دار آويخته شده باشد ملعون خداست. پس بدن او را دفن كنيد تاسرزمينی كه خداوند، خدايتان به شما داده است آلوده نشود. اگر گاو يا گوسفند كسی را سرگردان ديديد، وانمود نكنيد كه آن را نديده‌ايد، بلكه آن را به نزد صاحبش برگردانيد. اگر صاحبش نزديک شما زندگی نمی‌كند و يا او را نمی‌شناسيد، آن را به مزرعۀ خود ببريد و در آنجا نگهداريد تا زمانی كه صاحبش بدنبال آن بيايد. آنگاه آن را به صاحبش بدهيد. اين قانون شامل الاغ، لباس يا هر چيز ديگری كه پيدا می‌كنيد نيز می‌شود. اگر كسی را ديديد كه سعی می‌كند گاو يا الاغی را كه زير بار خوابيده است روی پاهايش بلند كند، رويتان را برنگردانيد، بلكه به كمكش بشتابيد. زن نبايد لباس مردانه بپوشد و مرد نبايد لباس زنانه به تن كند. اين كار در نظر خداوند، خدايتان نفرت‌انگيز است. اگر آشيانهٔ پرنده‌ای را روی زمين افتاده ببينيد و يا آشيانه‌ای را روی درختی ببينيد كه پرنده با جوجه‌ها يا تخمهايش در داخل آن نشسته است، مادر و جوجه‌هايش را با هم برنداريد؛ مادر را رها كنيد برود و فقط جوجه‌هايش را برداريد. اگر چنين كنيد زندگی‌تان پربركت و طولانی خواهد بود. وقتی خانۀ تازه‌ای می‌سازيد، بايد ديوار كوتاهی دورتادور پشت بام بكشيد تا از افتادن اشخاص جلوگيری كرده، مسئول مرگ كسی نشويد. در تاكستان خود بذر ديگری نكاريد. اگر كاشتيد، هم محصول بذر كاشته شده و هم انگورها تلف خواهد شد. با گاو و الاغی كه بهم يراق شده‌اند شخم نكنيد. لباسی را كه از دو نوع نخ، مثلاً پشم و كتان بافته شده است نپوشيد. در چهارگوشۀ ردای خود بايد منگوله بدوزيد. اگر مردی با دختری ازدواج كند و پس از همبستر شدن با او، وی را متهم كند كه قبل از ازدواج با مرد ديگری روابط جنسی داشته است و بگويد: «وقتی با او ازدواج كردم باكره نبود.» *** آنوقت پدر و مادر دختر بايد مدرک بكارت او را نزد ريش‌سفيدان شهر بياورند. پدرش بايد به آنها بگويد: «من دخترم را به اين مرد دادم تا همسر او باشد، ولی اين مرد او را نمی‌خواهد و به او تهمت زده، ادعا می‌كند كه دخترم هنگام ازدواج باكره نبوده است. اما اين مدرک ثابت می‌كند كه او باكره بوده است.» سپس بايد پارچه را جلو ريش سفيدان پهن كنند. ريش‌سفيدان بايد آن مرد را شلاق بزنند و محكوم به پرداخت *** جريمه‌ای معادل صد مثقال نقره بكنند، چون به دروغ، يک باكرۀ اسرائيلی را متهم ساخته است. اين جريمه بايد به پدر دختر پرداخت شود. آن زن، همسر وی باقی خواهد ماند و مرد هرگز نبايد او را طلاق بدهد. ولی اگر اتهامات مرد حقيقت داشته وآن زن هنگام ازدواج باكره نبوده است، ريش سفيدان، دختر را به درخانهٔ پدرش ببرند و مردان شهر او را سنگسار كنند تا بميرد، چون او در اسرائيل عمل قبيحی انجام داده است و در زمانی كه در خانۀ پدرش زندگی می‌كرد، زنا كرده است. چنين شرارتی بايد از ميان شما پاک گردد. اگر مردی در حال ارتكاب زنا با زن شوهرداری ديده شود، هم آن مرد و هم آن زن بايد كشته شوند. به اين ترتيب، شرارت از اسرائيل پاک خواهد شد. اگردختری‌كه نامزد شده‌است درداخل ديوارهای شهر توسط مردی اغوا گردد، بايد هم دختر و هم مرد را از دروازۀ شهر بيرون برده، سنگسار كنند تا بميرند. دختر را بخاطر اينكه فرياد نزده وكمک نخواسته است و مرد را بجهت اينكه نامزد مرد ديگری را بی‌حرمت كرده است. چنين شرارتی بايد از ميان شما پاک شود. *** ولی اگر چنين عملی خارج از شهر اتفاق بيافتد تنها مرد بايد كشته شود، چون دختر گناهی كه مستحق مرگ باشد مرتكب نشده است. اين، مثل آن است كه كسی بر شخصی حمله‌ور شده او را بكشد، زيرا دختر فرياد زده و چون در خارج از شهر بوده، كسی به كمكش نرفته است تا او را نجات دهد. *** *** اگر مردی به دختری كه نامزد نشده است تجاوز كند و در حين عمل غافلگير شود، بايد به پدر دختر پنجاه مثقال نقره بپردازد و با آن دختر ازدواج كند و هرگز نمی‌تواند او را طلاق بدهد. *** هيچكس نبايد با زن پدر خود ازدواج كند، زيرا آن زن به پدر وی تعلق دارد. مردی كه بيضه‌هايش له شده و يا آلت تناسلی‌اش بريده شده باشد، نبايد داخل جماعت خداوند شود. شخص حرامزاده و فرزندان او تا ده نسل نبايد وارد جماعت خداوند شوند. از قوم عمونی يا موآبی هيچكس وارد جماعت خداوند نشود حتی بعد از نسل دهم. اين دستور بدان سبب است كه وقتی از مصر بيرون آمديد اين قومها با نان و آب از شما استقبال نكردند و حتی بلعام، پسر بعور، اهل فتور را از بين‌النهرين اجير كردند تا شما را لعنت كند. ولی خداوند به بلعام گوش نكرد و در عوض چون شما را دوست داشت آن لعنت را به بركت تبديل نمود. پس هرگز تا زمانی كه زنده هستيد نبايد با عمونی‌هاو موآبی‌ها صلح كنيد و با آنها رابطهٔ دوستی برقرار نماييد. ولی ادومی‌ها را دشمن نشماريد، زيرا برادران شما هستند. مصريها را نيز دشمن نشماريد، زيرا زمانی در ميان ايشان زندگی می‌كرديد. نسل سوم ادوميها و مصريها می‌توانند به جماعت خداوند داخل شوند. در زمان جنگ، مردانی كه در اردوگاه هستند بايد از هر نوع ناپاكی دوری كنند. كسی كه بخاطر انزال شبانه، شرعاً نجس می‌شود بايد از اردوگاه خارج گردد *** و تا غروب بيرون بماند. سپس خود را شسته، هنگام غروب بازگردد. مستراحها بايد بيرون اردوگاه باشند. هركس بايد در بين ابزار خود وسيله‌ای برای كندن زمين داشته باشد و بعد از هر بار قضای حاجت، با آن گودالی حفر كند و مدفوعش را بپوشاند. اردوگاه بايد پاک باشد، چون خداوند در ميان شما قدم می‌زند تا شما را محافظت فرمايد و دشمنانتان را مغلوب شما سازد. اگر او چيز ناپسندی ببيند، ممكن است روی خود را از شما برگرداند. اگر برده‌ای از نزد اربابش فرار كند نبايد او را مجبور كنيد كه برگردد. بگذاريد در هر شهری كه مايل است در ميان شما زندگی كند و بر او ظلم نكنيد. از دختران اسرائيلی كسی نبايد فاحشه شود و از پسران اسرائيلی كسی نبايد لواط شود. هيچگونه هديه‌ای را كه از درآمد يک فاحشه يا يک لواط تهيه شده باشد به خانۀ خداوند نياوريد، چون هر دو در نظر خداوند نفرت‌انگيز هستند. وقتی به برادر اسرائيلی خود پول، غذا يا هر چيز ديگری قرض می‌دهيد، ازاو بهره نگيريد. از يک غريبه می‌توانيد بهره بگيريد، ولی نه از يک اسرائيلی. اگر اين قانون را رعايت كنيد خداوند، خدايتان زمانی كه وارد سرزمين موعود شويد به شما بركت خواهد داد. هنگامی كه برای خداوند نذر می‌كنيد نبايد در وفای آن تأخير كنيد، چون خداوند می‌خواهد نذرهای خود را بموقع ادا كنيد. ادا نكردن نذر، گناه محسوب می‌شود. (ولی اگر از نذر كردن خودداری كنيد، گناهی انجام نداده‌ايد.) بعد از اينكه نذر كرديد بايد دقت كنيد هر چه را كه گفته‌ايد ادا كنيد، زيرا با ميل خود به خداوند، خدايتان نذر كرده‌ايد. از انگورهای تاكستان ديگران، هر قدر كه بخواهيد می‌توانيد بخوريد، اما نبايد انگور در ظرف ريخته با خود ببريد. همينطور وقتی داخل كشتزار همسايۀ خود می‌شويد، می‌توانيد با دست خود خوشه‌ها را بچينيد و بخوريد، ولی حق داس زدن نداريد. اگر مردی پس از ازدواج با زنی، به عللی از او راضی نباشد، و طلاقنامه‌ای نوشته، به دستش دهد و او را رها سازد و آن زن دوباره ازدواج كند و شوهر دومی نيز از او راضی نباشد و او را طلاق دهد يا بميرد، آنگاه شوهر اولش نمی‌تواند دوباره با او ازدواج كند، زيرا آن زن نجس شده است. خداوند از چنين ازدواجی متنفر است و اين عمل باعث می‌شود زمينی كه خداوند، خدايتان به شما داده است به گناه آلوده شود. مردی را كه تازه ازدواج كرده است نبايد به سربازی احضار نمود و يا مسئوليتهای بخصوص ديگری به وی محول كرد، بلكه مدت يک سال در خانۀ خود آزاد بماند و با زنش خوش باشد. گرو گرفتن سنگ آسياب خلاف قانون است، چون وسيلۀ امرار معاش صاحبش می‌باشد. اگر كسی يكی از برادران اسرائيلی خود را بدزدد و با او مثل برده رفتار كند و يا او را بفروشد، اين آدم دزد بايد كشته شود تا شرارت از ميان شما پاک گردد. هرگاه كسی به مرض جذام مبتلا شود، بايد بدقت آنچه را كه كاهنان به او می‌گويند انجام دهد؛ او بايد از دستوراتی كه من به كاهنان داده‌ام پيروی كند. به خاطر بياوريد آنچه را كه خداوند، هنگامی كه از مصر بيرون می‌آمديد با مريم كرد . اگر به كسی چيزی قرض می‌دهيد نبايد برای گرفتن گرو به خانه‌اش وارد شويد. بيرون خانه بايستيد تا صاحب خانه آن را برايتان بياورد. اگر آن مرد، فقير بوده، ردايش را كه در آن می‌خوابد بعنوان گرو به شما بدهد نبايد تا روز بعد، پيش خود نگه داريد بلكه هنگام غروب آفتاب آن را به او بازگردانيد تا بتواند شب در آن بخوابد. آنگاه او برای شما دعای خير خواهد كرد و خداوند، خدايتان از شما راضی خواهد بود. *** هرگز به يک كارگر روزمزد فقير و محتاج ظلم نكنيد، چه اسرائيلی باشد و چه غريبی كه در شهر شما زندگی می‌كند. مزدش را هر روز قبل از غروب آفتاب به وی پرداخت كنيد، چون او فقير است و چشم اميدش به آن مزد است. اگر چنين نكنيد، ممكن است نزد خداوند از دست شما ناله كند و اين برای شما گناه محسوب شود. *** پدران نبايد بسبب گناهان پسرانشان كشته شوند، و نه پسران بسبب گناهان پدرانشان. هر كس بايد بسبب گناه خودش كشته شود. با غريبان و يتيمان به عدالت رفتار كنيد و هرگز لباس بيوه‌زنی را در مقابل قرضی كه به او داده‌ايد گرو نگيريد. هميشه به ياد داشته باشيد كه در مصر برده بوديد و خداوند، خدايتان شما را نجات داد. به همين دليل است كه من اين دستور را به شما می‌دهم. اگر هنگام درو كردن محصول فراموش كرديد يكی از بافه‌ها را از مزرعه بياوريد، برای برداشتن آن به مزرعه باز نگرديد. آن را برای غريبان، يتيمان و بيوه زنان بگذاريد تا خداوند، خدايتان دسترنج شما را بركت دهد. وقتی كه محصول زيتون خود را از درخت می‌تكانيد شاخه‌ها را برای بار دوم تكان ندهيد، بلكه باقيمانده را برای غريبان، يتيمان و بيوه زنان بگذاريد. درمورد انگور تاكستانتان نيز چنين عمل كنيد. دوباره سراغ تاكی كه انگورهايش را چيده‌ايد نرويد، بلكه آنچه را كه از انگورها باقی مانده است برای نيازمندان بگذاريد. يادتان باشد كه در سرزمين مصر برده بوديد. به همين سبب است كه من اين دستور را به شما می‌دهم. هرگاه بين دو نفر نزاعی درگيرد و آنها به دادگاه بروند، دادگاه بايد مجرم را محكوم نمايد و بی‌گناه را تبرئه كند. اگر مجرم مستحق شلاق خوردن باشد بايد قاضی به او دستور دهد كه دراز بكشد و به نسبت جرمی كه انجام داده تا چهل ضربه شلاق بخورد؛ ولی نبايد بيش از چهل ضربه شلاق بزنيد مبادا برادرتان در نظر شما خوار گردد. *** *** دهان گاو را هنگامی كه خرمن خرد می‌كند نبنديد. هرگاه دو برادر با هم در يک جا ساكن باشند و يكی ازآنها بدون داشتن پسری بميرد، بيوه‌اش نبايد با فردی خارج از خانواده ازدواج كند، بلكه برادر شوهرش بايد او را به زنی بگيرد و حق برادر شوهری را بجا آورد. نخستين پسری كه از اين ازدواج بدنيا بيايد بايد بعنوان پسر برادر فوت شده محسوب گردد تا اسم آن متوفی از اسرائيل فراموش نشود، ولی اگر برادر متوفی راضی به اين ازدواج نباشد، آنگاه آن زن بايد نزد ريش سفيدان شهر برود و به آنها بگويد: «برادر شوهرم وظيفه‌اش را نسبت به من انجام نمی‌دهد و نمی‌گذارد نام برادرش در اسرائيل باقی بماند.» سپس ريش سفيدان شهر آن مرد را احضار كرده، با او صحبت كنند. اگر او باز راضی به ازدواج نشد، زن بيوه بايد در حضور ريش سفيدان بطرف آن مرد رفته، كفش او را از پايش درآورد و آب دهان بر صورتش بياندازد و بگويد: «بر مردی كه اجاق خانهٔ برادرش را روشن نگه نمی‌دارد اينچنين شود.» و از آن پس، خاندان آن مرد در اسرائيل به «خاندان كفش كنده» معروف خواهد شد. اگر دو مرد با هم نزاع كنند و همسر يكی از آنها برای كمک به شوهرش مداخله نموده، عورت مرد ديگر را بگيرد، دست آن زن را بايد بدون ترحم قطع كرد. در كليۀ معاملات خود بايد از ترازوهای دقيق و اندازه‌های درست استفاده كنيد تا در سرزمينی كه خداوند، خدايتان به شما می‌دهد زندگی طولانی داشته باشيد. *** *** تمام كسانی كه در معاملات كلاه‌برداری می‌كنند مورد نفرت خداوند می‌باشند. هرگز نبايد كاری را كه مردم عماليق هنگام بيرون آمدن از مصر با شما كردند فراموش كنيد. به ياد داشته باشيد كه ايشان بدون ترس از خدا با شما جنگيده، كسانی را كه در اثر ضعف و خستگی عقب مانده بودند به هلاكت رسانيدند. بنابراين وقتی كه خداوند، خدايتان در سرزمين موعود شما را از شر تمامی دشمنانتان خلاصی بخشيد، بايد نام عماليق را از روی زمين محو و نابود كنيد. هرگز اين را فراموش نكنيد. پس از اينكه وارد سرزمين موعود شده، آن را تصرف كرديد و در آن سكونت گزيديد، بايد نوبر محصول برداشتی زمين خود را به مكانی كه خداوند بعنوان عبادتگاه خود بر می‌گزيند بياوريد و به خداوند تقديم كنيد. آن را در سبد گذارده، به كاهنی كه سر خدمت است بدهيد و بگوييد: «من اقرار می‌كنم كه خداوند، خدايم مرا به سرزمينی كه به پدران ما وعده نمود، آورده است.» *** سپس كاهن سبد را از دست شما گرفته، آن را جلو قربانگاه خداوند، خدايتان بگذارد. بعد شما در حضور خداوند، خدايتان اقرار كرده، بگوييد: «اجداد من اراميهای سرگردانی بودند كه به مصر پناه بردند. هر چند عدهٔ آنها كم بود، ولی در مصر قوم بزرگی شدند. مصری‌ها با ما بدرفتاری كردند و ما را بردۀ خود ساختند. ما نزد خداوند، خدای پدرانمان فرياد برآورديم و خداوند صدای مارا شنيده، زحمت و مشقت و مشكلاتمان را ديد و ما را باقدرت عظيم خود از مصر بيرون آورد. او در حضور مصريان معجزاتی بزرگ انجام داده، آنها را به وحشت انداخت و ما را به سرزمين حاصلخيزی كه در آن شير و عسل جاری است آورد. اكنون ای خداوند، نگاه كن، من نمونه‌ای از نوبر اولين محصولات زمينی را كه به من عطا كرده‌ای برايت آورده‌ام.» سپس نمونه را در حضور خداوند، خدای خود گذارده، او را پرستش كنيد. آنگاه برويد و بسبب تمام نعمت‌هايی كه خدا به شما عطا كرده است او را شكر كنيد و با خانوادۀ خود و با لاويان و غريبانی كه در ميان شما زندگی می‌كنند، شادی نماييد. هر سه سال يک بار، سال مخصوص عشريه است. در آن سال بايد تمام عشريه‌های محصول خود را به لاويان، غريبان، يتيمان و بيوه‌زنان شهرتان بدهيد تا بخورند و سير شوند. سپس در حضور خداوند، خدايتان اعلام كنيد: «ای خداوند، همانگونه كه امر فرمودی تمام عشريه‌هايم را به لاويان، غريبان، يتيمان و بيوه زنان داده‌ام و از هيچكدام از قوانين تو سرپيچی ننموده آنها را فراموش نكرده‌ام. زمانی كه شرعاً نجس بودم و وقتی كه عزادار بودم، دست به عشريه نزده‌ام و چيزی از آن را برای مردگان هديه نكرده‌ام. از تو اطاعت كرده‌ام و تمام احكام تو را بجا آورده‌ام. ای خداوند، از آسمان كه جايگاه مقدس توست نظر انداخته، قوم خود اسرائيل را بركت بده. اين سرزمين حاصلخيز را نيز كه طبق وعده‌ات به ما داده‌ای، بركت عطا فرما.» *** امروز خداوند، خدايتان امر می‌فرمايد كه تمام قوانين او را اطاعت كنيد؛ پس شما با تمامی دل و جان آنها را بجا آوريد. امروز اقرار كرده‌ايد كه او خدای شماست و قول داده‌ايد از او پيروی نموده، احكامش را بجا آوريد. خداوند امروز طبق وعده‌اش اعلام فرموده است كه شما قوم خاص او هستيد و بايد تمامی قوانين او را اطاعت كنيد. اگر احكامش را بجا آوريد او شما را از همۀ قومهای ديگر بزرگتر ساخته، اجازه خواهد داد عزت، احترام و شهرت بيابيد؛ اما برای كسب اين عزت و احترام بايد قوم مقدسی برای او باشيد. آنگاه موسی و ريش سفيدان اسرائيل، اين دستورات را نيز به قوم دادند و از آنها خواستند تا آنها را بجا آورند: «وقتی كه از رود اردن عبور كرديد و به سرزمين موعود يعنی به سرزمينی كه شير و عسل در آن جاری است رسيديد، سنگهای بزرگی از كف رودخانه بيرون آوريد و آنها را بصورت بنای يادبودی در آنطرف رودخانه بر كوه عيبال بر روی يكديگر قرار دهيد. روی سنگها را با گچ بپوشانيد و سپس قوانين خداوند را بر آن بنويسيد. *** *** در آنجا يک قربانگاه با سنگهای نتراشيده كه ابزار آهنی بر آنها نخورده باشد برای خداوند، خدايتان بسازيد و قربانی‌های سوختنی برای خداوند، خدايتان بر آن تقديم كنيد. *** قربانی‌های سلامتی را نيز بر روی آن ذبح كرده، بخوريد و در همانجا در حضور خداوند، خدايتان شادی كنيد. كليۀ اين قوانين را با خط خوانا روی بنای يادبود بنويسيد.» آنگاه موسی به همراهی كاهنان لاوی خطاب به تمام بنی‌اسرائيل گفت: «ای اسرائيل بشنو! امروز تو قوم خداوند، خدايت شده‌ای. بنابراين بايد از خداوند، خدای خود پيروی نمايی و قوانين او را كه امروز به تو می دهم اطاعت كنی.» درهمان روز موسی اين دستور را به قوم اسرائيل داد: پس از عبور از رود اردن، قبايل شمعون، لاوی، يهودا، يساكار، يوسف و بنيامين بايد بر روی كوه جَرِزيم بايستند و بركات را اعلام كنند و قبايل رئوبين، جاد، اشير، زبولون، دان و نفتالی بايد بر كوه عيبال بايستند و لعنتها را اعلام كنند. آنگاه لاوی‌ها كه در بين آنها ايستاده‌اند با صدای بلند به تمام بنی‌اسرائيل بگويند: «لعنت خدا بر كسی كه بتی از سنگ، چوب يا فلز بسازد و مخفيانه آن را پرستش كند، زيرا خداوند از بت‌پرستی متنفر است.» و تمامی قوم بگويند: «آمين.» «لعنت خدا بر كسی كه نسبت به پدر و مادرش بی‌احترامی كند.» و تمامی قوم بگويند: «آمين.» «لعنت خدا بر كسی كه مرز بين زمين خودش و همسايه‌اش را تغيير دهد.» و تمامی قوم بگويند: «آمين.» «لعنت خدا بر كسی كه شخص نابينا را از راه، منحرف كند.» و تمامی قوم بگويند: «آمين.» «لعنت خدا بر كسی كه نسبت به غريبان، يتيمان و بيوه زنان بی‌عدالتی نمايد.» و تمامی قوم بگويند: «آمين.» «لعنت خدا بر كسی كه با زن پدرش همبستر شود، چون آن زن به پدرش تعلق دارد.» و تمامی قوم بگويند: «آمين.» «لعنت خدا بر كسی كه با حيوانی رابطۀ جنسی برقرار كند.» و تمامی قوم بگويند: «آمين.» «لعنت خدا بر كسی كه با خواهر خود، چه تنی و چه ناتنی، همبستر شود.» و تمامی قوم بگويند: «آمين.» «لعنت خدا بر كسی كه با مادر زن خود همبستر شود.» و تمامی قوم بگويند: «آمين.» «لعنت خدا بر كسی كه مخفيانه مرتكب قتل شود.» و تمامی قوم بگويند: «آمين.» «لعنت خدا بر كسی كه رشوه بگيرد تا فرد بی‌گناهی را به قتل برساند.» و تمامی قوم بگويند: «آمين.» «لعنت خدا بر كسی كه قوانين و دستورات خدا را اطاعت نكند.» و تمامی قوم بگويند: «آمين.» اگر تمام فرامين خداوند، خدايتان را كه امروز به شما می‌دهم بدقت اطاعت كنيد، خداوند شما را قويترين قوم دنيا خواهد ساخت و اين بركات را نصيب شما خواهد گردانيد: شهر و مزرعه‌تان را بركت خواهد داد. فرزندان زياد، محصولات فراوان و گله و رمۀ بسيار به شما خواهد بخشيد، و ميوه و نانتان را بركت خواهد داد. خداوند شما را در همۀ كارهايتان بركت خواهد داد. *** *** *** *** خداوند، دشمنانتان را در مقابل شما شكست خواهد داد. آنها از يک سو عليه شما بيرون خواهند آمد، ولی در برابر شما به هفت سو پراكنده خواهند شد. خداوند حاصل دسترنج شما را بركت خواهد داد و انبارهايتان را از غله پر خواهد ساخت. او شما را در سرزمينی كه به شما می‌دهد بركت خواهد داد. اگر اوامر خداوند، خدای خود را اطاعت كنيد و در راه او گام برداريد، او نيز چنانكه وعده داده است شما را قوم مقدس خود خواهد ساخت. آنگاه تمامی مردم جهان خواهند ديد كه شما قوم خاص خداوند هستيد و از شما خواهند ترسيد. خداوند در سرزمين موعود نعمت‌های فراوان به شما خواهد بخشيد يعنی فرزندان بسيار، گله‌های زياد و محصول فراوان. او روزنه‌های آسمان را گشوده، باران را به موقع خواهد فرستاد و شما را در همهٔ كارهايتان بركت خواهد داد. به قوم‌های زيادی قرض خواهيد داد، ولی از آنان قرض نخواهيد گرفت. چنانچه فقط گوش فراداده، دستورات خداوند، خدايتان را كه امروز به شما می‌دهم اطاعت كنيد، او شما را برتر از ديگران خواهد ساخت. پس مواظب باشيد كه از قوانينی كه به شما داده‌ام به هيچ وجه سرپيچی نكنيد و هرگز خدايان ديگر را عبادت و پيروی ننماييد. اگر به خداوند، خدايتان گوش ندهيد و قوانينی را كه امروز به شما می‌دهم اطاعت نكنيد آنوقت تمام اين لعنت‌ها بر سر شما خواهد آمد: خداوند شهر و مزرعه‌تان را لعنت خواهد كرد. او ميوه و نانتان را لعنت خواهد كرد و به شما، فرزندان و محصولات و گله و رمۀ كم خواهد داد. خداوند، شما را در هر كاری كه بكنيد لعنت خواهد كرد. *** *** *** *** اگر شرارت ورزيده، خدا را ترک كنيد، خداوند نيز در همۀ كارهايتان شما را به مصيبت و اضطراب و ناكامی دچار خواهد كرد تا بكلی از ميان برويد. آنقدر بيماری در بين شما خواهد فرستاد تا از روی زمينی كه بزودی آن را تصرف می‌كنيد محو و نابود شويد. او شما را گرفتار بيماريهای مهلک و تب و التهاب خواهد كرد و خشكسالی و باد سوزان خواهد فرستاد تا محصولتان را از بين ببرند. تمامی اين بلاها آنقدر شما را دنبال خواهند كرد تا نابود شويد. باران از آسمان نخواهد باريد و زمينِ زير پايتان چون آهن، خشک خواهد بود. عوض باران، خداوند طوفان خاک و شن خواهد فرستاد و شما را هلاک خواهد كرد. خداوند، شما را در مقابل دشمنانتان شكست خواهد داد. از يک سو عليه آنها بيرون خواهيد آمد، ولی در برابر ايشان به هفت سو پراكنده خواهيد شد و همۀ قوم‌های روی زمين با ديدن وضع اسفناک شما هراسان خواهند گرديد. اجسادتان خوراک پرندگان و حيوانات وحشی خواهد شد و كسی نخواهد بود كه آنها را براند. خداوند همان دملی را كه بر مصريان آورد بر شما خواهد فرستاد. او بدنهای شما را به زخمهای گوناگون مبتلا خواهد كرد تا خود را بخارانيد و علاجی نداشته باشيد. خداوند، ديوانگی، كوری و پريشانی بر شما مستولی خواهد كرد. در روشنايی آفتاب مثل نابينايی كه در تاريكی به سختی راه خود را پيدا می‌كند، كوركورانه راه خواهيد رفت. در هيچ كاری موفق نخواهيد بود. دايم مورد ظلم ديگران واقع شده، اموالتان چپاول خواهد گرديد. هيچكس به دادتان نخواهد رسيد. شخص ديگری با نامزدتان ازدواج خواهد كرد و در خانه‌ای كه بنا می‌كنيد كس ديگری زندگی خواهد كرد. ميوهٔ تاكستانی را كه غرس كرده‌ايد ديگران خواهند خورد و گاوهايتان را دربرابر چشمانتان سر خواهند بريد، ولی حتی يک تكه از گوشت آنها را نخواهيد خورد. الاغهايتان را پيش روی شما به غارت خواهند برد. گوسفندانتان به دشمنانتان داده خواهند شد و كسی نخواهد بود كه به داد شما برسد. پسران و دخترانتان را دربرابر چشمانتان به بردگی خواهند برد و دلهايتان در اشتياق ديدن آنها خون خواهد شد، ولی كاری از دستتان برنخواهد آمد. قومی بيگانه كه حتی اسمش را هم نشنيده‌ايد محصولاتی را كه با هزار زحمت كاشته‌ايد، خواهند خورد. هميشه زير ظلم و ستم خواهيد بود. با ديدن وضع ناگوار اطراف خود ديوانه خواهيد شد. خداوند، شما را از سر تا پا به دملهای التيام‌ناپذير مبتلا خواهد كرد. خداوند، شما و پادشاهی را كه بر می‌گزينيد نزد قومی كه نه شما و نه اجدادتان می‌شناختيد تبعيد خواهد كرد. در آنجا خدايان چوبی و سنگی را پرستش خواهيد نمود. خداوند، شما را در ميان قومها پراكنده خواهد ساخت و مردم با ديدن وضعتان هراسان خواهند شد و شما در ميان قومها رسوا و انگشت‌نما خواهيد بود. بسيار خواهيد كاشت، ولی اندک خواهيد درويد، چون ملخها محصولاتتان را خواهند خورد. تاكستانها غرس كرده، از آنها مراقبت خواهيد نمود، ولی از انگور آنها نخواهيد خورد و از شراب آنها نخواهيد نوشيد، زيرا كرم، درختان را از بين خواهد برد. در همه جا درختان زيتون خواهند روييد، ولی از آنها روغنی بدست نخواهيد آورد، چون ميوه‌شان قبل از رسيدن خواهد ريخت. پسران و دختران خواهيد داشت، اما آنها را از دست شما خواهند ربود و به اسارت خواهند برد. ملخها، درختها و محصولات شما را نابود خواهند كرد. غريبانی كه در ميان شما زندگی می‌كنند روزبروز ثروتمندتر خواهند شد و شما روزبروز فقيرتر. آنها به شما قرض خواهند داد، نه شما به آنها. ايشان ارباب خواهند شد و شما نوكر. تمامی اين لعنتها بر سرتان خواهد آمد تا نابود شويد، زيرا نخواستيد از خداوند، خدايتان اطاعت كنيد و از دستوراتش پيروی نماييد. همۀ اين بلايا كه دامنگير شما و فرزندانتان می‌شود، درس عبرتی برای ديگران خواهد بود. چون در زمان فراوانی، خداوند را با شادی و خوشی خدمت نكرديد، پس او دشمنانتان را بر شما مسلط خواهد كرد تا در گرسنگی و تشنگی، برهنگی و بيچارگی، آنها را بندگی نماييد. يوغی آهنين برگردن شما خواهد بود تا وقتی كه نابود شويد. خداوند قومی را از دور دستها به سراغتان خواهد فرستاد، قومی كه زبانشان را نمی‌فهميد. ايشان مثل عقاب بر شما فرود خواهند آمد. اين قوم درنده‌خو، نه به پيران شما رحم خواهند كرد و نه به جوانانتان. آنها گله و محصولتان را خواهند خورد و شما از گرسنگی خواهيد مرد. نه غله‌ای برای شما باقی خواهد ماند، نه شراب تازه‌ای و نه روغن زيتونی، نه گوساله‌ای و نه بره‌ای. تمام شهرهايتان را محاصره خواهند كرد و ديوارهای محكم و بلند آنها را فروخواهند ريخت، همان ديوارهايی كه فكر می‌كرديد از شما حفاظت خواهند كرد. در آن روزهای سخت محاصره، حتی گوشت پسران و دخترانتان را هم خواهيد خورد. نجيب‌ترين و دلسوزترين مرد، حتی به برادر خود و زن محبوب خويش و بچه‌هايش كه هنوز زنده هستند ترحم نخواهد كرد، و از دادن قطعه‌ای از گوشتی كه می‌خورد يعنی گوشت فرزندانش به آنها امتناع خواهد كرد، چون بخاطر محاصرهٔ شهر چيزی برای خوردن ندارد. ظريفترين و لطيف‌ترين زن كه رغبت نمی‌كرد حتی نوک پايش را به زمين بگذارد، حاضر نخواهد بود از آنچه می‌خورد به شوهر و فرزندان محبوبش بدهد. جفت نوزاد و كودكی را كه تازه بدنيا آورده، از ايشان مخفی خواهد ساخت تا خودش به تنهايی آنها را بخورد. چنين خواهد بود وحشت گرسنگی و پريشانی در زمانی كه دشمنان، شما را محاصره كنند. *** اگر از اطاعت كليۀ قوانينی كه در اين كتاب نوشته شده سرپيچی كنيد و از احترام گذاشتن به نام مجيد و مهيب خداوند، خدايتان امتناع ورزيد، آنگاه خداوند بر شما و فرزندانتان بلاهای سخت و امراض غيرقابل علاج خواهد فرستاد. *** خداوند، شما را به تمام امراضی كه در مصر از آنها می‌ترسيديد دچار خواهد كرد و علاجی نخواهد بود. خداوند هر گونه بيماری و بلايی را كه وجود دارد، حتی آنهايی را كه در اين كتاب اسمی از آنها برده نشده به سراغ شما خواهد فرستاد تا نابود شويد. اگر چه قبلاً به اندازۀ ستارگان آسمان، بی‌شمار بوديد، تعداد كمی از شما باقی خواهند ماند، زيرا از خداوند، خدايتان اطاعت نكرديد. همانطور كه خداوند از احسان كردن و افزودن شما شادی كرده است، همانگونه نيز در آنوقت از نابود كردن شما خوشحال خواهد شد و شما از سرزمينی كه تصرف می‌كنيد ريشه كن خواهيد گشت. خداوند، شما را در ميان تمامی ملتها از يک گوشۀ عالم تا گوشهٔ ديگر پراكنده خواهد ساخت. در آنجا خدايان ديگر را كه نه خود می‌شناختيد و نه پدرانتان، پرستش خواهيد كرد، خدايانی كه از چوب و سنگ ساخته شده‌اند. در ميان آن قومها روی آرامش را نخواهيد ديد، بلكه خداوند به شما دلهايی لرزان و چشمانی گريان و افكاری پريشان خواهد داد. زندگی شما دائم در خطر خواهد بود، شب و روزتان با ترس سپری خواهد شد و اميدی برای ديدن روشنايی صبح نخواهيد داشت. بخاطر آنچه كه می‌بينيد، ترس و وحشت وجود شما را فرا خواهد گرفت. صبحگاهان خواهيد گفت: «ای كاش شب می‌شد!» و شامگاهان: «ای كاش صبح می‌شد!» خداوند، شما را با كشتی به مصر خواهد فرستاد هر چند قبلاً گفته بودم كه هرگز ديگر مصر را نخواهيد ديد. در آنجا حاضر خواهيد شد حتی خود را به بردگی دشمنانتان بفروشيد، اما خريداری نخواهيد داشت. اين است شرايط عهدی كه خداوند در سرزمين موآب توسط موسی با قوم اسرائيل بست. اين عهد غير از عهدی بود كه قبلاً در كوه حوريب بسته شده بود. موسی تمام بنی‌اسرائيل را احضار كرد و سخنان زير را به ايشان گفت: شما با چشمان خود بلاهايی را كه خداوند بر سر فرعون و درباريانش آورد، ديديد و شاهد معجزات عظيم خداوند در سراسر مصر بوديد. *** ولی تا امروز خداوند دلهايی كه بفهمند و چشمانی كه ببينند و گوشهايی كه بشنوند به شما نداده است. خداوند چهل سال شما را در بيابان هدايت كرد. در اين مدت نه لباس‌هايتان كهنه شد و نه كفشهايتان پاره گشت. هر چند نانی برای خوردن و شرابی برای نوشيدن نداشتيد، اما خداوند روزی شما را می‌رساند تا به شما بفهماند كه او خدای شماست. زمانی كه به اينجا رسيديم سيحون (پادشاه سرزمين حشبون) و عوج (پادشاه سرزمين باشان) با ما به جنگ برخاستند، ولی ما ايشان را شكست داديم و سرزمينشان را گرفتيم و به قبيله‌های رئوبين، جاد و نصف قبيلۀ منسی داديم. شرايط اين عهد را اطاعت كنيد تا در تمام كارهايتان موفق باشيد. همگی شما يعنی رهبران، ريش سفيدان، مردان قوم همراه با كودكان و همسرانتان و غريبانی كه در بين شما زندگی می‌كنند يعنی كسانی كه هيزم می‌شكنند و برايتان آب می‌آورند امروز در حضور خداوند، خدايتان ايستاده‌ايد. اينجا ايستاده‌ايد تا به عهدی كه خداوند، خدايتان امروز با شما می‌بندد وارد شويد. امروز خداوند می‌خواهد شما را بعنوان قوم خود تأييد كند و خدای شما باشد، همانطور كه به شما و به پدرانتان، ابراهيم و اسحاق و يعقوب وعده داد. اين پيمان تنها با شما كه امروز در حضورش ايستاده‌ايد بسته نمی‌شود بلكه با تمام نسل‌های آيندهٔ اسرائيل نيز بسته می‌شود. *** يقيناً به ياد می‌آوريد كه چگونه در سرزمين مصر زندگی می‌كرديم و پس از خروج از آنجا چطور از ميان قوم‌های ديگر گذشتيم. شما بتهای قبيح آن سرزمينها را ديديد كه از چوب و سنگ و نقره و طلا ساخته شده بودند. امروز در ميان شما مرد يا زن، خاندان يا قبيله‌ای نباشد كه از خداوند، خدايمان برگردد و بخواهد اين خدايان را بپرستد و با اين كار، بتدريج قوم را مسموم كند. كسی در ميان شما نباشد كه پس از شنيدن اين هشدارها، آنها را سرسری بگيرد و فكر كند اگر به راه‌های گستاخانۀ خود ادامه دهد صدمه‌ای نخواهد ديد. اين كار او همگی شما را نابود خواهد كرد؛ چون خداوند از سر تقصيرات او نمی‌گذرد بلكه خشم و غيرتش برضد آن شخص شعله‌ور خواهد شد و تمام لعنت‌هايی كه در اين كتاب نوشته شده بر سر او فرود خواهد آمد و خداوند اسم او را از روی زمين محو خواهد كرد. خداوند او را از تمامی قبيله‌های اسرائيل جدا خواهد نمود و كليهٔ لعنت‌هايی را كه در اين كتاب ذكر شده، بر سر او نازل خواهد كرد. آنگاه فرزندان شما و نسلهای آينده و غريبانی كه از كشورهای دور دست از سرزمين شما عبور كنند، بلاها و بيماريهايی را كه خداوند بر اين سرزمين نازل كرده است خواهند ديد. آنها خواهند ديد كه تمام زمين، شوره‌زاری است خشک و سوزان كه در آن نه چيزی كاشته می‌شود و نه چيزی می‌رويد. سرزمينتان درست مثل سدوم و عموره و ادمه و صبوئيم خواهد بود كه خداوند در خشم خود آنها را ويران كرد. قومها خواهند پرسيد: «چرا خداوند با اين سرزمين چنين كرده است؟ دليل اين خشم بی‌امان او چه بوده است؟» در جواب ايشان گفته خواهد شد: «چون مردم اين سرزمين عهدی را كه هنگام خروج از مصر خداوند، خدای پدرانشان با ايشان بسته بود، شكستند. ايشان به پرستش خدايانی پرداختند كه آنها را قبلاً نمی‌شناختند و خداوند، پرستش آنها را منع كرده بود. پس خشم خداوند عليه اين سرزمين افروخته شد و كليۀ لعنت‌های او كه در اين كتاب نوشته شده، بر سرشان فرو ريخت. خداوند با خشم و غضب شديد خود، ايشان را از سرزمينشان ريشه كن ساخت و آنها را به سرزمين ديگری راند كه تا امروز در آنجا زندگی می‌كنند.» اسراری هست كه خداوند، خدايمان بر ما كشف نفرموده است، اما او قوانين خود را بر ما و فرزندانمان آشكار نموده است تا آنها را اطاعت كنيم. هنگامی كه تمام اين بركتها و لعنتها اتفاق بيافتد و شما در ميان قومهای بيگانه‌ای كه خداوند، خدايتان شما را به آنجا رانده است سخنان مرا به ياد بياوريد و بسوی خداوند، خدايتان بازگشت نماييد و شما و فرزندانتان با تمامی دل فرامينی را كه امروز به شما دادم اطاعت كنيد، آنگاه خداوند، خدايتان شما را از اسارت نجات خواهد داد. او بر شما ترحم خواهد كرد و شما را از بين تمام قومهايی كه شما را در آنها پراكنده كرده است جمع خواهد نمود. اگر در دورترين نقاط دنيا هم باشيد او شما را جمع می‌كند و به سرزمين نياكانتان باز می‌گرداند تا دوباره مالک آن شويد. او به شما بركت داده، بيش از پيش شما را خواهد افزود. او دلهای شما و فرزندانتان را پاک خواهد كرد تا خداوند، خدايتان را با تمامی دل و جان دوست بداريد و در آن سرزمين زنده بمانيد. اگر بسوی خداوند بازگشت نماييد و همهٔ فرامينی را كه من امروز به شما می‌دهم اطاعت كنيد خداوند، خدايتان نيز همۀ اين لعنتها را متوجۀ دشمنانتان و كسانی كه به شما آزار می‌رسانند خواهد كرد. *** خداوند، خدايتان شما را در تمام كارهايتان بركت خواهد داد و به شما فرزندان بسيار و گله و محصول فراوان عطا خواهد كرد، چون خداوند بار ديگر از شما راضی خواهد شد، همچنانكه از پدران شما راضی بود. پس فرامينی را كه در اين كتاب قانون نوشته شده، اطاعت كنيد و با تمامی دل و جان بسوی خداوند، خدايتان بازگشت نماييد. اطاعت از اين فرامين، خارج از توانايی و دسترس شما نيست. چون اين قوانين در آسمان نيست كه كسی نتواند آنها را پايين بياورد تا آنها را بشنويد و اطاعت كنيد و در ماورای درياها هم نيست كه بگوييد: «چه كسی می‌تواند به آنجا رفته، آنها را برای ما بياورد تا آنها را بشنويم و اطاعت كنيم؟» *** اين قوانين به شما بسيار نزديكند. آنها در دلها و بر لبهايتان هستند تا بتوانيد آنها را اطاعت كنيد. من امروز مرگ و زندگی، بدی و خوبی را در برابر شما قرار داده‌ام تا يكی را برگزينيد. من امروز به شما دستور داده‌ام كه خداوند، خدايتان را دوست داشته در راه او گام برداريد و قوانين او را نگاه داريد تا زنده مانده، قومی بزرگ بشويد و خداوند، خدايتان به شما در سرزمينی كه تصرف خواهيد كرد، بركت بدهد. ولی اگر گوش ندهيد و اطاعت نكنيد و بدنبال خدايان ديگر برويد و آنها را بپرستيد، در اينصورت همين امروز به شما اعلام می‌كنم كه يقيناً نابود خواهيد شد و در سرزمينی كه تصرف می‌كنيد، عمری طولانی نخواهيد داشت. زمين و آسمان را شاهد می‌گيرم كه امروز زندگی و مرگ، بركت و لعنت را در برابر شما قرار داده‌ام. زندگی را انتخاب كنيد تا شما و فرزندانتان زنده بمانيد. خداوند، خدايتان را دوست داشته، از او اطاعت كنيد و به او بچسبيد، زيرا او زندگی شماست و به شما و فرزندانتان در سرزمينی كه به پدرانتان ابراهيم و اسحاق و يعقوب وعده داده است، عمری طولانی عطا خواهد فرمود. موسی در ادامۀ سخنان خود به قوم اسرائيل چنين گفت: «من اكنون صد و بيست سال دارم و ديگر قادر نيستم شما را رهبری كنم. خداوند به من گفته است از رود اردن عبور نخواهم كرد. *** خود خداوند شما را رهبری خواهد نمود و قوم‌هايی را كه در آنجا زندگی می‌كنند نابود خواهد كرد و شما سرزمين ايشان را به تصرف خود درخواهيد آورد. طبق فرمان خداوند، يوشع رهبر شما خواهد بود. خداوند همانطور كه سيحون و عوج، پادشاهان اموری را هلاک ساخته، سرزمينشان را ويران نمود، قوم‌هايی را نيز كه در اين سرزمين زندگی می‌كنند نابود خواهد كرد. خداوند، ايشان را به دست شما تسليم خواهد كرد و شما بايد طبق دستوری كه داده‌ام با آنها رفتار كنيد. قوی و دلير باشيد. از ايشان نترسيد. خداوند، خدايتان با شما خواهد بود. او شما را تنها نخواهد گذاشت و ترک نخواهد كرد.» آنگاه موسی يوشع را احضار كرده، در حضور تمامی قوم اسرائيل به او گفت: «قوی و دلير باش، زيرا تو اين قوم را به سرزمينی كه خداوند به اجدادشان وعده داده است رهبری خواهی كرد تا آنجا را تصرف كنند. ترسان نباش، زيرا خداوند با تو خواهد بود و پيشاپيش تو حركت خواهد كرد. او تو را تنها نخواهد گذاشت و ترک نخواهد كرد.» آنگاه موسی قوانين خدا را نوشت و آن را به كاهنان لاوی كه صندوق عهد خداوند را حمل می‌كردند و نيز به ريش سفيدان اسرائيل سپرد. او به ايشان فرمود: «اين قوانين را در پايان هر هفت سال، يعنی در سالی كه قرضها بخشيده می‌شود، هنگام عيد خيمه‌ها كه تمام قوم اسرائيل در حضور خداوند در مكانی كه او برای عبادت تعيين می‌كند جمع می‌شوند، برای آنها بخوانيد. *** تمام مردان، زنان، بچه‌ها و غريبانی را كه در ميان شما زندگی می‌كنند جمع كنيد تا قوانين خداوند را بشنوند و ياد بگيرند كه خداوند، خدايتان را احترام نمايند و دستوراتش را اطاعت كنند. چنين كنيد تا بچه‌هايتان كه با اين قوانين آشنايی ندارند آنها را بشنوند و بياموزند كه در سرزمين موعود تا هنگامی كه زنده‌اند، خداوند را احترام نمايند.» آنگاه خداوند به موسی فرمود: «پايان عمرت نزديک شده است. يوشع را بخوان و با خود به خيمۀ عبادت بياور تا دستورات لازم را به او بدهم.» پس موسی و يوشع به خيمهٔ عبادت وارد شدند. در خيمۀ عبادت، خداوند در ابر ظاهر شد و ابر، بالای در خيمه ايستاد. سپس خداوند به موسی گفت: «تو خواهی مرد و به پدرانت ملحق خواهی شد. بعد از تو، اين قوم در سرزمين موعود به من خيانت كرده، به پرستش خدايان بيگانه خواهند پرداخت و مرا از ياد برده، عهدی را كه با ايشان بسته‌ام خواهند شكست. آنگاه خشم من بر ايشان شعله‌ور شده، ايشان را ترک خواهم كرد و رويم را از ايشان برخواهم گرداند تا نابود شوند. سختيها و بلاهای بسيار بر ايشان نازل خواهد شد بطوری كه خواهند گفت: خدا ديگر در ميان ما نيست. من بسبب گناه بت‌پرستی‌شان رويم را از ايشان بر می‌گردانم. «اكنون كلمات اين سرود را كه به تو می‌دهم بنويس و به مردم اسرائيل ياد بده تا هشداری به آنها باشد. زمانی كه ايشان را به سرزمينی كه به پدرانشان وعده داده بودم آوردم، يعنی به سرزمينی كه شير و عسل در آن جاری، است و پس از اينكه سير و فربه شدند و به پرستش خدايان ديگر پرداختند و مرا رد نموده، عهد مرا شكستند و به سختيها و بلاهای بسيار دچار شدند، در آن هنگام، اين سرود دليل محنت‌هايشان را به ياد آنها خواهد آورد. اين سرود از نسلی به نسل ديگر، سينه به سينه نقل خواهد شد. من از همين حالا، حتی قبل از اينكه وارد سرزمين موعود شوند، افكار ايشان را می‌دانم.» پس در همان روز، موسی كلمات سرود را نوشت و آن را به قوم اسرائيل ياد داد. سپس خداوند به يوشع فرمود: «قوی و دلير باش، زيرا تو بايد مردم اسرائيل را به سرزمينی كه من به ايشان وعده داده‌ام هدايت كنی، و من با تو خواهم بود.» وقتی كه موسی كليۀ قوانينی را كه در اين كتاب ثبت شده است نوشت، به لاويانی كه صندوق عهد خداوند را حمل می‌كردند فرمود: «اين كتاب قانون را بعنوان هشداری جدی به قوم اسرائيل، دركنار صندوق عهد خداوند، خدايتان قرار دهيد. چون می‌دانم كه اين قوم چقدر ياغی و سركشند. اگر امروز كه در ميان ايشان هستم نسبت به خداوند اينچنين ياغی شده‌اند، پس، بعد از مرگ من چه خواهند كرد. اكنون كليهٔ رهبران و ريش سفيدان قبيله‌هايتان را احضار كنيد تا اين سخنان را به ايشان بگويم و زمين و آسمان را بر ايشان شاهد بگيرم. می‌دانم كه پس از مرگ من، خود را بكلی آلوده كرده، از دستوراتی كه به شما داده‌ام سرپيچی خواهيد كرد. در روزهای آينده، مصيبت گريبان‌گير شما خواهد شد، زيرا آنچه را كه خداوند نمی‌پسندد همان را انجام خواهيد داد و او را بسيار غضبناک خواهيد كرد.» سپس موسی اين سرود را برای تمام جماعت اسرائيل خواند: ای آسمان گوش بگير تا بگويم، و ای زمين سخنان مرا بشنو! تعليم من مثل باران خواهد باريد و مانند شبنم بر زمين خواهد نشست. كلام من مثل قطره‌های باران بر سبزۀ تازه، و مانند نم‌نم باران بر گياهان فرو خواهد ريخت. نام خداوند را ستايش خواهم كرد، و قوم او عظمت وی را وصف خواهند نمود. خداوند همچون صخره‌ای است و اعمالش كامل و عادل، اوست خدای امين و دادگر، از گناه مبرا و با انصاف. قوم او فاسد شده، باعث ننگ او گشته‌اند، آنها ديگر فرزندان او نيستند، بلكه قومی هستند كج‌رو و متمرد. ای قوم احمق و نادان! آيا اينچنين از خدای خود قدردانی می‌كنی؟ آيا او پدر و خالق تو نيست؟ آيا او نبود كه تو را بوجود آورد؟ روزهای گذشته را به ياد آر، از پدران خود بپرس تابه تو بگويند، از ريش سفيدان سوال كن تا به تو جواب دهند. خدای متعال، زمين را بين قومها تقسيم كرد و مرزهای آنهارا تعيين نمود، ولی قوم اسرائيل را برگزيد تا ملک او باشد. او اسرائيل را در بيابان خشک و سوزان يافت، او را دربر گرفت و از او مراقبت كرد، و مانند مردمک چشم خود از او محافظت نمود، درست مانند عقابی كه جوجه‌هايش را به پرواز در می‌آورد، و بالهای خود را می‌گشايد تا آنها را بگيرد و با خود ببرد. او قوم خود را خودش رهبری نمود و هيچ خدای ديگری با وی نبود. خداوند به آنها كوهستانهای حاصلخيز بخشيد تا از محصول آنها سير شوند. او به ايشان عسل از ميان صخره، و روغن از ميان سنگ خارا داد. بهترين گاوان و گوسفندان رابه آنان بخشيد تا از آنها شير و كرۀ فراوان بدست آورند. قوچها و بزها و بره‌های فربه، عاليترين گندمها و مرغوبترين شرابها را به آنها عطا فرمود. اما بنی‌اسرائيل سير شده، ياغی گشتند، فربه و تنومند و چاق شده، خدايی را كه آنها را آفريده بود ترک نمودند، و «صخرۀ نجاتِ» خود را به فراموشی سپردند. آنها با بت‌پرستی قبيح خود، خشم و غيرت خداوند را برانگيختند. به بتها كه خدا نبودند قربانی تقديم كردند به خدايان جديدی كه پدرانشان هرگز آنها را نشناخته بودند، خدايانی كه بنی‌اسرائيل آنها را پرستش نكرده بودند. آنها خدايی را كه «صخره» شان بود و ايشان را بوجود آورده بود، فراموش كردند. وقتی خداوند ديد كه پسران و دخترانش چه می‌كنند، خشمگين شده از آنان بيزار گشت. او فرمود: «آنها را ترک می‌كنم تا هر چه می‌خواهد برسرشان بيايد، زيرا آنها قومی ياغی و خيانتكار هستند. آنها با پرستش خدايان بيگانه و باطل، خشم و غيرت مرا برانگيختند، من نيز با محبت نمودن قومهای بيگانه و باطل آنها را به خشم و غيرت می‌آورم. خشم من افروخته شده، زمين و محصولش را خواهد سوزانيد، و تا اعماق زمين فرو رفته، بنياد كوه‌ها رابه آتش خواهد كشيد. «بلايا بر سر ايشان خواهم آورد و تمام تيرهای خود را بسوی ايشان پرتاب خواهم كرد. آنها را با گرسنگی و تب سوزان و مرض كشنده از پای در خواهم آورد. حيوانات وحشی را به جان آنها خواهم انداخت و مارهای سمی را خواهم فرستاد تا ايشان را بگزند. در بيرون، شمشيرِ دشمنان، كشتار خواهد كرد و در درون خانه‌ها وحشت حكمفرما خواهد بود. پسران و دختران، كودكان و پيران، نابود خواهند شد. می‌خواستم آنها را بكلی هلاک كنم، بطوری كه ياد آنها نيز از خاطرها محو گردد، ولی فكر كردم كه شايد دشمنان بگويند: قدرت ما بود كه آنها را نابود كرد نه قدرت خداوند.» اسرائيل قومی است نادان و بی‌فهم. ای كاش شعور داشت و می‌فهميد كه چرا شكست خورده است. چرا هزار نفرشان از يک نفر، و ده هزار نفرشان از دو نفر شكست خوردند؟ زيرا «صخرهٔ» ايشان، ايشان را ترک كرده بود، خداوند ايشان را به دست دشمن تسليم نموده بود. حتی دشمنانشان نيز می‌دانند كه «صخره» شان مانند «صخرهٔ» اسرائيل نيست. دشمنان اسرائيل مانند مردم سدوم و عموره فاسدند، مثل درختانی می‌باشند كه انگور تلخ و سمی به بار می‌آورند، مانند شرابی هستند كه از زهر مار گرفته شده باشد. آنچه دشمنان كرده‌اند از نظر خداوند مخفی نيست، او به موقع آنها را مجازات خواهد كرد. انتقام و جزا از آن خداوند است. بزودی آنها خواهند افتاد، زيرا روز هلاكت ايشان نزديک است. خداوند به داد قومش خواهد رسيد و بر بندگانش شفقت خواهد فرمود، وقتی ببيند كه قوت ايشان از بين رفته و برای برده و آزاد رمقی نمانده است. خداوند به قومش خواهد گفت: «كجا هستند خدايان شما، «صخره هايی» كه به آنها پناه می‌برديد و پيه قربانی‌ها را به آنان می‌خورانديد و شراب برای نوشيدن به آنها تقديم می‌كرديد؟ بگذاريد آنها برخيزند و به شما كمک كنند و برای شما پناهگاه باشند. *** «بدانيد كه تنها من خدا هستم و خدای ديگری غير از من نيست. می‌ميرانم و زنده می‌سازم، مجروح می‌كنم و شفا می‌بخشم، و كسی نمی‌تواند از دست من برهاند. من كه تا ابد زنده هستم، دست خود را به آسمان برافراشته، اعلام می‌كنم كه شمشير براق خود را تيز كرده، بر دشمنانم داوری خواهم نمود. از آنها انتقام خواهم گرفت و كسانی را كه از من نفرت دارند مجازات خواهم كرد. تيرهايم غرق خون دشمنان خواهند شد، شمشيرم گوشت كشته شدگان و اسيران را خواهد دريد و به خون آنها آغشته خواهد گشت، سرهای رهبران آنها پوشيده از خون خواهند شد.» ای قوم‌ها با قوم خداوند شادی كنيد، زيرا او انتقام خون بندگانش را خواهد گرفت. او از دشمنان خود انتقام خواهد گرفت و قوم و سرزمين خود را از گناه پاک خواهد ساخت. وقتی كه موسی و يوشع كلمات اين سرود را برای قوم اسرائيل خواندند، *** موسی به قوم گفت: «به سخنانی كه امروز به شما گفتم توجه كنيد و به فرزندان خود دستور دهيد تا بدقت از تمام قوانين خدا اطاعت كنند؛ زيرا اين قوانين كلماتی بی‌ارزش نيستند، بلكه حيات شما هستند. از آنها اطاعت كنيد تا در سرزمينی كه در آنطرف رود اردن تصرف خواهيد كرد عمر طولانی داشته باشيد.» همان روز خداوند به موسی گفت: «به كوهستان عباريم واقع در سرزمين موآب مقابل اريحا برو. در آنجا بر كوه نبو برآی و تمام سرزمين كنعان را كه به قوم اسرائيل می‌دهم، ببين. سپس تو در آن كوه خواهی مرد و به اجداد خود خواهی پيوست همانطور كه برادرت هارون نيز در كوه هور درگذشت و به اجداد خود پيوست، زيرا هر دو شما دربرابر قوم اسرائيل، كنار چشمهٔ مريبۀ قادش واقع در بيابان صين، حرمت قدوسيت مرا نگه نداشتيد. سرزمينی را كه به قوم اسرائيل می‌دهم، در برابر خود، خواهی ديد ولی هرگز وارد آن نخواهی شد.» اين است بركتی كه موسی، مرد خدا، قبل از مرگش به قوم اسرائيل داد: خداوند از كوه سينا آمد، او از كوه سعير طلوع كرد و از كوه فاران درخشيد. ده‌ها هزار فرشته همراه او بودند و آتشی مشتعل در دست راست او. او قوم خود را دوست می‌دارد و از آنها حمايت می‌كند، ايشان نزد پاهای او می‌نشينند و از سخنانش بهره‌مند می‌گردند. قوانينی كه من برای قوم اسرائيل آوردم، ميراث ايشان است. وقتی قبايل و رهبران اسرائيل جمع شدند، خداوند را به پادشاهی خود برگزيدند. موسی دربارۀ قبيلۀ رئوبين چنين گفت: «رئوبين زنده باشد و نميرد و افراد قبيله‌اش كم نشوند.» و دربارهٔ قبيلۀ يهودا گفت: «ای خداوند، صدای يهودا را بشنو! او را با قومش متحد گردان، او را در مقابل دشمنان ياری ده تا بتواند از خود دفاع كند.» دربارۀ قبيلۀ لاوی گفت: «ای خداوند، اوريم و تميم خود را به خادمان امين خود سپردی. تو ايشان را در مسا آزمودی و دركنار چشمۀ مريبه امتحان نمودی. ايشان تو را بيش از پدر و مادر، برادر و فرزند خود، دوست داشتند، از كلام تو اطاعت كردند و نسبت به عهد تو وفادار ماندند. آنها قوانين تو را به بنی‌اسرائيل می‌آموزند و بر قربانگاه تو، بخور و قربانی به تو تقديم می‌كنند. ای خداوند، قبيلۀ لاوی را بركت بده و خدمت ايشان را قبول بفرما. كمر دشمنانشان را بشكن تا ديگر برنخيزند.» موسی دربارهٔ قبيلۀ بنيامين چنين گفت: «او محبوب خداوند است و در پناه او زيست می‌كند، خداوند تمامی روز او را احاطه می‌نمايد و از هر بلايی او را حفظ می‌كند.» دربارۀ قبيلۀ يوسف چنين گفت: «خداوند سرزمينشان را بركت دهد، با باران و با آبهای زير زمين. سرزمينشان در هر فصلی پر بار باشد و از محصولاتی كه آفتاب می‌روياند غنی گردد. كوه‌های قديمی‌شان پر از درخت ميوه شوند و تپه‌های جاودانی‌شان حاصلخيز گردند. در زمينشان وفور نعمت باشد و ايشان از رضايت خداوند برخوردار گردند، خداوندی كه دربوتۀ مشتعل ظاهر گشت. تمامی اين بركات بر يوسف باد، بر كسی كه ميان برادران خود شاهزاده بود. يوسف در قوت مانند گاو جوان است، و همچون گاو وحشی با شاخهای خويش تمام قوم‌ها را می‌زند. اين بركات بر هزاره‌های منسی ‌ و ده هزاره‌های افرايم ‌ باد.» موسی دربارهٔ قبايل زبولون و يساكار چنين گفت: «ای زبولون سفرهای تو با شادی همراه باشد، و تو ای يساكار در خيمه‌های خود شادمان باش. زبولون و يساكار قوم‌ها را به كوه خود دعوت خواهند كرد و در آنجا قربانی‌های راستين تقديم خواهند نمود. ثروت دريا از آن ايشان خواهد شد و گنجينه‌های نهفته در شن نصيب آنها خواهد گرديد.» دربارهٔ قبيلهٔ جاد گفت: «بركت بر كسانی باد كه به جاد كمک می‌كنند. او مانند شيری است درنده و قوی. بهترين قسمت سرزمين را برای خود برگزيد، قسمتی را كه سهم حاكم بود به او دادند. او مردم را هدايت كرد و حكم و داوری خدا را در مورد اسرائيل اجرا نمود.» موسی دربارهٔ قبيلۀ دان چنين گفت: «دان مانند بچه شيری است كه از باشان می‌جهد.» دربارۀ قبيلۀ نفتالی گفت: «نفتالی از رحمت‌ها و بركات خداوند لبريز است، مرز جنوبی سرزمين او، تا درياچه جليل وسعت خواهد يافت.» دربارهٔ قبيلۀ اشير چنين گفت: «اشير بيش از قبايل ديگر بركت يافته است. در ميان برادرانش محبوب باشد و سرزمينش از محصول زيتون غنی گردد. شهرهايش با دروازه‌های آهنين محصور شود، و تا وقتی زنده است از قدرتش كاسته نگردد.» ای اسرائيل، خدايی مانند خدای تو نيست. او با شكوه و جلال بر ابرهای آسمان سوار می‌شود تا به كمک تو بيايد. خدای ازلی پناهگاه توست و بازوان ابدی او تو را محافظت خواهند كرد. او دشمنانت را از مقابل تو خواهد راند و به تو خواهد گفت كه آنها را هلاک كنی. پس اسرائيل در امنيت ساكن خواهد شد. او در سرزمينی زندگی خواهد كرد كه پر از غله و شراب است و از آسمان آن شبنم بر زمين می‌بارد. خوشابحال تو، ای اسرائيل، زيرا هيچ قومی مثل تو نيست، قومی كه خداوند، آن را نجات داده باشد. خداوند سپر و شمشير توست، او تو را كمک می‌كند و به تو پيروزی می‌بخشد. دشمنانت در مقابل تو به زانو درخواهند آمد و تو ايشان را پايمال خواهی نمود. آنگاه موسی از دشتهای موآب به قلۀ پيسگاه در كوه نبو، كه در مقابل اريحاست رفت و خداوند تمامی سرزمين موعود را به او نشان داد: از جلعاد تا دان، تمام زمين قبيلۀ نفتالی، زمينهای قبايل افرايم و منسی، زمين قبيلۀ يهودا تا دريای مديترانه، صحرای نگب و تمام ناحيۀ درهٔ اريحا (شهر نخلستان) تا صوغر. خداوند به موسی فرمود: «اين است سرزمينی كه من به ابراهيم و اسحاق و يعقوب وعده دادم كه به فرزندانشان بدهم. اكنون به تو اجازه دادم آن را ببينی، ولی پايت را در آنجا نخواهی گذاشت.» بنابراين موسی، خدمتگزار خداوند، چنانكه خداوند گفته بود در سرزمين موآب درگذشت. خداوند او را در دره‌ای نزديک بيت‌فغور در سرزمين موآب دفن نمود، ولی تا به امروز هيچكس مكان دفن او را نمی‌داند. موسی هنگام مرگ صد و بيست سال داشت، با وجود اين هنوز نيرومند بود و چشمانش به خوبی می‌ديد. قوم اسرائيل سی روز در دشتهای موآب برای او عزاداری كردند. يوشع (پسر نون) پر از روح حكمت بود، زيرا موسی دستهای خود را بر او نهاده بود. بنابراين مردم اسرائيل از او اطاعت می‌كردند و دستوراتی را كه خداوند به موسی داده بود پيروی می‌نمودند. در اسرائيل پيامبری مانند موسی نبوده است كه خداوند با او رودررو صحبت كرده باشد. موسی به فرمان خداوند، معجزات عظيمی در حضور فرعون مصر، درباريانش و تمام قوم او انجام داد. هيچكس تا بحال نتوانسته است قدرت و معجزات شگفت‌انگيزی را كه موسی در حضور قوم اسرائيل نشان داد، ظاهر سازد. خداوند، پس ازمرگ خدمتگزار خود، موسی، به دستيار او يوشع (پسر نون) فرمود: «خدمتگزار من موسی، درگذشته است، پس تو برخيز و بنی‌اسرائيل را از رود اردن بگذران و به سرزمينی كه به ايشان می‌دهم، برسان. همانطور كه به موسی گفتم، هر جا كه قدم بگذاريد، آنجا را به تصرف شما درخواهم آورد. حدود سرزمين شما از صحرای نِگِب در جنوب تا كوه‌های لبنان در شمال، و از دريای مديترانه در غرب تا رود فرات و سرزمين حيتی‌ها در شرق، خواهد بود. همانطور كه با موسی بودم با تو نيز خواهم بود تا در تمام عمرت كسی نتواند دربرابر تو مقاومت كند. تو را هرگز ترک نمی‌كنم و تنها نمی‌گذارم. پس قوی و شجاع باش، چون تو اين قوم را رهبری خواهی كرد تا سرزمينی را كه به پدران ايشان وعده داده‌ام تصاحب نمايند. فقط قوی و شجاع باش و از قوانينی كه خدمتگزارم موسی به تو داده است اطاعت نما، زيرا اگر از آنها بدقت اطاعت كنی، هر جا روی موفق خواهی شد. اين كتاب تورات از تو دور نشود؛ شب و روز آن را بخوان و در گفته‌های آن تفكر كن تا متوجه تمام دستورات آن شده، بتوانی به آنها عمل كنی. آنگاه پيروز و كامياب خواهی شد. آری، قوی و شجاع باش و ترس و واهمه را از خود دور كن و به ياد داشته باش كه هر جا بروی من كه خداوند، خدای تو هستم، با تو خواهم بود.» آنگاه يوشع به بزرگان اسرائيل دستور داد تا به ميان قوم بروند و به آنها بگويند: «توشهٔ خود را آماده كنيد، زيرا پس از سه روز از رود اردن خواهيم گذشت تا سرزمينی را كه خداوند به ما داده است تصرف كنيم و در آن ساكن شويم!» *** سپس يوشع قولی را كه موسی، خدمتگزار خداوند، به قبايل رئوبين، جاد و نصف قبيلۀ مَنَسی داده بود به آنها يادآوری كرد: «خداوند، خدای شما اين سرزمين را كه در شرق رود اردن است به شما داده است تا در آن ساكن شويد. *** پس زنان و فرزندان و حيوانات خود را در اينجا بگذاريد و خود مسلح شويد و پيشاپيش بقيۀ قبايل به آنطرف رود اردن برويد و ايشان را ياری دهيد تا سرزمينی را كه خداوند، خدای شما به ايشان داده است تصاحب كنند و در آن ساكن شوند. آنوقت می‌توانيد به اين ناحيه‌ای كه موسی، خدمتگزار خداوند، در سمت شرقی رود اردن برای شما تعيين كرده است باز گرديد و در آن ساكن شويد.» آنها در جواب يوشع گفتند: «آنچه به ما گفتی انجام خواهيم داد و هر جا كه ما را بفرستی، خواهيم رفت؛ چنانكه فرمانبردار موسی بوديم، تو را نيز اطاعت خواهيم نمود. خداوند، خدای تو با تو باشد، چنانكه با موسی بود. اگر كسی از فرمان تو سرپيچی كند و از تو اطاعت ننمايد، كشته خواهد شد. پس قوی و شجاع باش!» يوشع، دو جاسوس از شطيم به آنطرف رود اردن فرستاد تا وضعيت آن سرزمين و بخصوص شهر اريحا را بررسی كنند. وقتی آنها به آن شهر رسيدند، به خانهٔ فاحشه‌ای به نام راحاب رفتند تا شب را در آنجا بگذرانند. همان شب به پادشاه اريحا خبر رسيد كه چند جاسوس اسرائيلی وارد شهر شده‌اند. پادشاه افرادی را با اين پيغام نزد راحاب فرستاد: «مردانی را كه به خانۀ تو آمده‌اند به ما تحويل بده، زيرا آنها جاسوس هستند.» اما راحاب كه آن دو مرد را پنهان كرده بود، گفت: «آنها پيش من آمدند، ولی نفهميدم چه كسانی بودند. هنگامی كه هوا تاريک شد، پيش از بسته شدن دروازه‌ها از شهر خارج شدند و من نمی‌دانم كجا رفتند. اگر بدنبال آنها بشتابيد می‌توانيد به ايشان برسيد.» ولی راحاب قبلاً آن دو مرد را به پشت بام برده، ايشان را زير توده‌ای از ساقه‌های كتان كه در آنجا گذاشته بود، مخفی كرده بود. پس مأمورانِ پادشاهِ اريحا در جستجوی آن دو نفر تا كرانۀ رود اردن پيش رفتند. به مجرد اينكه آنها از شهر خارج شدند، دروازه‌های شهر را از پشت سر ايشان بستند. شب، پيش از آنكه آن دو مرد بخوابند، راحاب نزد ايشان به پشت‌بام رفت و به آنها گفت: «من شک ندارم كه خداوند، سرزمين ما را به شما خواهد داد. همۀ ما از شما اسرائيلی‌ها می‌ترسيم. هركس نام اسرائيل را می‌شنود از ترس می‌لرزد. چون شنيده‌ايم كه چگونه موقع خروج از مصر، خداوند از ميان دريای سرخ راه خشكی برای شما پديد آورد تا از آن بگذريد! خبر داريم كه به سيحون و عوج، پادشاهان اموری‌ها كه در طرف شرق اردن بودند، چه كرديد و چگونه آنها و مردمانشان را نابود ساختيد. وقتی اين خبرها را شنيديم، ترس وجود ما را فرا گرفت و جرأت خود را از دست داديم؛ زيرا خدای شما، خدای آسمان و زمين است و مانند او خدايی نيست. حال از شما می‌خواهم كه به نام خدايتان برای من قسم بخوريد و نشانه‌ای به من بدهيد كه وقتی شهر اريحا را تصرف نموديد، در ازای كمكی كه به شما كردم، مرا همراه پدر و مادر و خواهران و برادرانم و خانواده‌های آنها حفظ كنيد تا كشته نشويم.» *** آن دو مرد جواب دادند: «اگر در مورد ما با كسی سخن نگويی، به جان خود قسم می‌خوريم كه وقتی خداوند اين سرزمين را به ما داد، ترتيبی بدهيم كه به تو و بستگانت آسيبی نرسد.» خانۀ راحاب بر حصار شهر قرار داشت، پس او آن دو مرد را با طناب از پنجرۀ اطاقش پايين فرستاد. سپس به ايشان گفت: «به كوه فرار كنيد و سه روز در آنجا پنهان شويد تا مأمورانی كه به جستجوی شما رفته‌اند باز گردند. آنوقت می‌توانيد به راه خود ادامه دهيد.» آن دو نفر پيش از رفتن به او گفتند: «وقتی ما به اين شهر حمله كرديم، تو پدر و مادر و برادران و خواهران و خانواده‌های آنها را در خانۀ خود جمع كن و اين طناب قرمز را به همين پنجره ببند. اگر اين كار را نكنی و آسيبی به شما برسد، ما در برابر قسمی كه خورده‌ايم مسئول نخواهيم بود. *** اگر كسی از خانه بيرون برود، خونش به گردن خودش است و ما مسئول مرگش نخواهيم بود. ما قسم می‌خوريم كسانی كه در اين خانه بمانند كشته نشوند و به ايشان كوچكترين آسيبی نرسد. اما اگر تو دربارۀ ما با كسی سخن بگويی، اين قسم باطل می‌شود.» راحاب گفت: «آنچه را كه گفتيد می‌پذيرم.» سپس ايشان را روانه كرد و طناب قرمز را به پنجره بست. آن دو به كوه رفتند و سه روز در آنجا ماندند. تعقيب‌كنندگان همۀ راه‌ها را جستجو كردند و چون ايشان را نيافتند، ناچار به شهر بازگشتند. آنگاه آن دو نفر از كوه به زير آمده، از رود اردن عبور نمودند و نزد يوشع بازگشتند و آنچه برايشان اتفاق افتاده بود به او گزارش دادند. آنها به يوشع گفتند: «اطمينان داريم كه خداوند تمام آن سرزمين را به ما بخشيده است، زيرا مردم آنجا از ترس ما روحيۀ خود را باخته‌اند!» سحرگاه روز بعد، قوم اسرائيل همراه يوشع حركت كردند و از شطيم كوچ نموده، تا كنار رود اردن پيش رفتند و قبل از آنكه از رود اردن عبور كنند، چند روزی در آنجا اردو زدند. بعد از سه روز، رهبران قوم به ميان اردو رفتند و اين دستور را صادر نمودند: «وقتی ديديد كه كاهنان، صندوق عهد خداوند خدايتان را بر دوش گرفته‌اند و می‌برند، شما هم بدنبال آنها حركت كنيد. كاهنان، شما را هدايت خواهند نمود، زيرا تابحال از اين راه عبور نكرده‌ايد. اما بايد در حدود يک كيلومتر از ايشان كه صندوق عهد را حمل می‌كنند فاصله بگيريد. مواظب باشيد نزديكتر نرويد!» *** *** يوشع هم به قوم اسرائيل گفت: «امروز خود را تقديس ‌ كنيد، چون فردا خداوند برای ما معجزۀ بزرگی انجام خواهد داد.» صبح روز بعد، يوشع به كاهنان دستور داد كه صندوق عهد را بردارند و پيشاپيش قوم اسرائيل حركت كنند. آنها نيز چنين كردند. خداوند به يوشع فرمود: «از امروز تو را در نظر قوم اسرائيل بسيار سرافراز خواهم نمود تا بدانند كه من با تو هستم چنانكه با موسی بودم. به كاهنانی كه صندوق عهد را حمل می‌كنند بگو وقتی به رود اردن رسيدند در كنار آن توقف كنند.» يوشع قوم را جمع كرد و به ايشان گفت: «بياييد آنچه را كه خداوند فرموده است بشنويد. امروز خواهيد دانست كه خدای زنده درميان شماست و او قبايل كنعانی، حيتی، حِوی، فَرِزی، جرجاشی، اموری و يبوسی را از سرزمينی كه بزودی آن را تسخير خواهيد كرد، بيرون خواهد راند. صندوق عهد خداوند تمام دنيا، شما را به آنسوی رود اردن راهنمايی خواهد كرد! وقتی كف پاهای كاهنانی كه صندوق عهد را حمل می‌كنند به آب رود اردن برسد، جريان آب قطع می‌شود و آب در يكجا بر روی هم انباشته می‌گردد. حال، دوازده نفر، يعنی از هر قبيله يک نفر را برای انجام وظيفهٔ مخصوصی كه در نظر دارم انتخاب كنيد .» *** قوم اسرائيل اردوگاه را ترک كرده، بسوی رود اردن روانه شدند در حاليكه كاهنان، صندوق عهد را برداشته، پيشاپيش آنها حركت می‌كردند. آب رود اردن در اين هنگام كه فصل درو بود، بالا آمده بود. ولی بمحض اينكه پاهای كاهنانی كه صندوق عهد را حمل می‌كردند به آب رودخانه رسيد، ناگهان جريان آب در بالای رودخانه در شهر «آدم» كه نزديک «صرتان» است متوقف شده، روی هم انباشته گرديد و آبی كه پايين‌تر از آن نقطه بود به دريای نمک ريخت، بطوری كه قوم اسرائيل توانستند از آنجا كه روبروی اريحا بود عبور كنند. كاهنانی كه صندوق عهد خداوند را حمل می‌كردند در وسط راه خشک، ميان رودخانه ايستادند تا اينكه همۀ قوم به آنطرف رودخانه رسيدند! وقتی تمام افراد قوم اسرائيل بسلامت از رودخانه گذشتند، خداوند به يوشع فرمود: «اكنون به آن دوازده نفر كه از دوازده قبيله انتخاب شده‌اند بگو كه بروند و دوازده سنگ از وسط رودخانه، جايی كه كاهنان آنجا ايستاده‌اند، بيرون بياورند و آن سنگها را با خود به همان مكانی ببرند كه امشب اردو می‌زنند تا بعنوان يادبود، آنها را روی هم قرار دهند.» *** پس يوشع آن دوازده نفر را احضار كرد و به ايشان گفت: «به ميان رودخانه، جايی كه كاهنان با صندوق عهد ايستاده‌اند، برويد و هر يک از شما يک سنگ بر دوش خود بگذاريد و بياوريد، يعنی دوازده سنگ به تعداد دوازده قبيلهٔ اسرائيل. ما آنها را بعنوان يادبود در اينجا می‌گذاريم تا وقتی در آينده فرزندانتان بپرسند: اين سنگها چيست؟ به ايشان بگوييد كه اين يادگار روزی است كه جريان آب رود اردن قطع شد و در ميان آن، راه خشكی پديد آمد تا صندوق عهد خداوند از آن عبور كند! اين سنگها برای قوم اسرائيل يادگاری جاودانه از اين معجزۀ بزرگ خواهند بود.» آن دوازده نفر مطابق دستور يوشع عمل نمودند و دوازده سنگ از وسط رودخانه آوردند، درست همانگونه كه خداوند به يوشع فرموده بود، يعنی برای هر قبيله يک سنگ. سنگها را به محلی كه در آنجا توقف نموده بودند بردند و يادبودی بنا كردند. يوشع در وسط رودخانه، جايی كه كاهنان ايستاده بودند نيز دوازده سنگ ديگر بعنوان يادگار روی هم گذاشت كه تا به امروز باقيست. كاهنان با صندوق عهد آنقدر در وسط رودخانه ماندند تا قوم اسرائيل آنچه را كه خداوند به يوشع فرموده بود به انجام رساندند، درست همانگونه كه موسی به يوشع توصيه كرده بود. پس قوم اسرائيل با شتاب از رود اردن گذشتند، و پس از آنكه به آنسوی رودخانه رسيدند، كاهنان هم با صندوق عهد از رودخانه بيرون آمدند. مردان جنگی قبايل رئوبين، جاد و نصف قبيلۀ منسی كه چهل هزار نفر بودند مسلح شدند و چنانكه موسی پيش از فوت خود به ايشان گفته بود، پيشاپيش بقيۀ قوم عبور كرده، در حضور خداوند، بسوی دشت اريحا پيش رفتند. *** در آن روز، خداوند يوشع را در نظر تمام قوم اسرائيل سرافراز نمود. قوم اسرائيل، يوشع را در تمام مدت عمرش مانند موسی احترام می‌كردند. يوشع به امر خداوند به كاهنانی كه صندوق عهد را حمل می‌كردند گفت: «از بستر رود بيرون بياييد.» *** *** بمحض اينكه كاهنان بيرون آمدند، آب رودخانه دوباره به جريان افتاد و مانند قبل بر كناره‌هايش نيز جاری شد. اين معجزه در روز دهم ماه اول اتفاق افتاد. آن روز، تمام مردم اسرائيل از رود اردن گذشتند و در جلجال، در سمت شرقی شهر اريحا اردو زدند. در آنجا دوازده سنگی را كه از وسط رودخانه آورده بودند، بعنوان يادبود روی هم گذاشتند. بار ديگر يوشع مفهوم آن سنگها را برای قوم اسرائيل بيان كرد: «در آينده اگر فرزندانتان بپرسند: اين توده سنگها در اينجا برای چيست؟ به آنها بگوييد كه اين سنگها يادآور عبور معجزآسای قوم اسرائيل از ميان رود اردن است!» برای ايشان توضيح دهيد كه چگونه خداوند جريان آب را قطع كرد و از وسط رودخانه، راه خشكی پديد آورد تا همۀ شما عبور كنيد! اين شبيه معجزه‌ای است كه خداوند چهل سال قبل انجام داد، وقتی دريای سرخ را شكافت و از وسط آن، راه خشكی برای عبور بنی اسرائيل پديد آورد. خداوند اين معجزه را انجام داد تا همۀ مردم جهان بدانند كه قدرت او عظيم است و همچنين شما نيز هميشه او را اطاعت كنيد. در سمت غربی رود اردن، اموريها و در امتداد ساحل دريای مديترانه كنعانيها سكونت داشتند. پادشاهان آنها وقتی شنيدند كه خداوند بخاطر بنی‌اسرائيل راه خشكی از ميان رود اردن پديد آورده تا از آن عبور كنند، سخت ترسيدند و جرأت مقابله با اسرائيل را از دست دادند. در اين موقع خداوند به يوشع دستور داد كه تمام پسران و مردان اسرائيل ختنه شوند. خداوند به ايشان فرمود كه برای انجام اين عمل از سنگ چخماق استفاده كنند. محلی كه اسرائيليها در آن ختنه شدند «تپۀ ختنه» ناميده شد. *** دليل اين كار اين بود كه تمام مردانی كه به سن جنگيدن رسيده بودند و موقع بيرون آمدن از مصر ختنه شده بودند، همگی در بيابان مرده بودند و پسران آنها كه پس از خروج از مصر متولد شده بودند، ختنه نشده بودند. *** قوم اسرائيل چهل سال در بيابان سرگردان بودند تا اينكه تمام مردانی كه هنگام بيرون آمدن از مصر به سن جنگيدن رسيده بودند، مردند. آنها چون خداوند را اطاعت نكردند، او هم قسم خورد كه نگذارد وارد سرزمينی شوند كه وعدۀ آن را به اجدادشان داده بود زمينی كه شير و عسل در آن جاری است. پس يوشع پسرانی را كه بزرگ شده بودند و می‌بايست جای پدران خود را بگيرند، ختنه كرد. پس از انجام عمل ختنه، همگی در خيمه‌های خود به استراحت پرداختند تا بهبود يابند. سپس خداوند به يوشع فرمود: «امروز ننگ ختنه نشدن را از روی شما برداشتم.» آن جايی كه اسرائيلی‌ها ختنه شدند، جلجال (يعنی «برداشتن») ناميده شد و تا به امروز به همان نام باقی است. هنگامی كه قوم اسرائيل در جلجال واقع در دشت اريحا اردو زده بودند، شب چهاردهم ماه، عيد پِسَح را جشن گرفتند. روز بعد به خوردن محصولات سرزمينی كه وارد آن شده بودند پرداختند و از گندم آنجا نان فطير پختند. پس از آن، نان آسمانی كه به «مَنّ» معروف بود قطع گرديد و ديگر هرگز ديده نشد! قوم اسرائيل پس از آن برای خوراک، از محصولات سرزمين كنعان استفاده می‌كردند. روزی يوشع كه به شهر اريحا نزديک شده بود، چشمش به مردی شمشير به دست افتاد. يوشع بسوی او رفت و پرسيد: «دوست هستی يا دشمن؟» آن مرد به يوشع گفت: «من فرماندۀ لشكر خداوند هستم.» يوشع روی بر زمين نهاد و سجده كرده، گفت: «هر امری داری به بنده‌ات بفرما.» او به يوشع گفت: «كفشهايت را در آور، زيرا جايی كه ايستاده‌ای مقدس است.» يوشع اطاعت كرد. مردم شهر اريحا از ترس اسرائيليها دروازه‌های شهر را محكم بسته بودند و اجازه نمی‌دادند كسی وارد يا خارج شود. خداوند به يوشع فرمود: «من شهر اريحا را با پادشاه و سربازانش به تو تسليم می‌كنم. تمام لشكر شما بايد تا شش روز، و روزی يک بار شهر را دور بزنند. هفت كاهن پيشاپيش صندوق عهد، در جلو شما حركت كنند و هر يک از آنها يک شيپور كه از شاخ قوچ درست شده، در دست خود بگيرند. در روز هفتم در حاليكه كاهنان شيپور می‌نوازند شما بجای يک بار، هفت بار شهر را دور بزنيد. *** آنگاه وقتی صدای ممتد و بلند شيپورها را بشنويد، همه با هم با صدای بلند فرياد بزنيد تا حصار شهر فرو ريزد. آنوقت از هر سو به داخل شهر هجوم ببريد.» يوشع كاهنان را احضار نمود و به ايشان گفت: «صندوق عهد را برداريد و هفت نفر از شما شيپور در دست بگيريد و جلو آن حركت كنيد.» سپس به افرادش دستور داد تا شروع كنند به دور زدن شهر، در حاليكه مردان مسلح، پيشاپيش كاهنان حركت می‌كردند. پس طبق فرمان يوشع، مردان مسلح پيشاپيش كاهنانی كه شيپور می‌نواختند حركت كردند. سپس كاهنانی كه صندوق عهد را حمل می‌كردند بدنبال آنها به حركت درآمدند. پشت سر آنها نيز بقيۀ سربازان روانه شدند. در تمام اين مدت شيپورها همچنان نواخته می‌شد. *** اما يوشع به افرادش گفته بود كه حرف نزنند و فرياد برنياورند تا وقتی كه او دستور دهد. آن روز صندوق عهد را يک بار به دور شهر گرداندند و پس از آن برای استراحت به اردوگاه باز گشتند و شب را در آنجا بسر بردند. روز بعد، صبح زود يک بار ديگر شهر را به همان ترتيب دور زدند و دوباره باز گشتند و استراحت كردند. اين كار شش روز تكرار شد. *** *** روز هفتم نيز صبح زود برخاستند ولی بجای يک بار، هفت بار شهر را دور زدند. در دور هفتم وقتی كاهنان شيپورها را با صدای ممتد و بلند نواختند يوشع به افرادش دستور داد: «با صدای بلند فرياد برآوريد، زيرا خداوند شهر را به ما تسليم كرده است! اين شهر با هر چه كه در آن است حرام می‌باشد، پس آن را بكلی نابود كنيد و فقط راحاب فاحشه را با كسانی كه در خانۀ او هستند زنده نگهداريد، زيرا او از جاسوسان ما حمايت نمود. مواظب باشيد كه چيزی را به غنيمت نبريد، چون همه چيز حرام است. اگر چيزی برای خود برداريد قوم اسرائيل را به مصيبت و نابودی دچار خواهيد كرد. اما طلا و نقره و ظروف مسی و آهنی از آن خداوند خواهد بود و بايد به خزانۀ او آورده شود.» پس قوم اسرائيل وقتی صدای بلند شيپور را شنيدند، با صدای هر چه بلندتر فرياد برآوردند. ناگهان حصار شهر اريحا دربرابر اسرائيلی‌ها فرو ريخت! بنابراين قوم اسرائيل از هر سو به داخل شهر هجوم بردند و آن را تصرف كردند. هر چه كه در شهر بود از بين بردند زن و مرد، پير و جوان، گاو و گوسفند و الاغ، همه را از دم شمشير گذراندند. در اين هنگام يوشع به آن دو مردی كه قبلاً برای جاسوسی به اريحا فرستاده شده بودند، گفت: «به قول خود وفا كنيد و به خانهٔ آن فاحشه برويد و او را با كسانی كه در خانه‌اش هستند، نجات دهيد.» آن دو نفر رفته، راحاب را با پدر و مادر و برادران و ساير بستگانش آوردند و ايشان را بيرون اردوگاه اسرائيل جا دادند. بعد از نجات راحاب و خانوادۀ او، اسرائيلی‌ها طلا و نقره و ظروف مسی و آهنی را برای خزانۀ خانهٔ خداوند جمع نمودند و شهر را به آتش كشيدند. بدين ترتيب، يوشع راحاب و بستگانش را كه در خانه‌اش بودند زنده نگاه داشت. آنها تا به امروز با قوم اسرائيل زندگی می‌كنند، زيرا راحاب آن دو جاسوس را كه يوشع به اريحا فرستاده بود، در خانۀ خود پناه داد. بعد يوشع اخطار نموده، گفت: «لعنت خداوند بر كسی كه اقدام به بازسازی شهر اريحا كند. او به قيمت جان پسر ارشدش پايه‌های آن را خواهد نهاد و به قيمت جان پسر كوچكش دروازه‌های آن را برپا خواهد نمود!» شهرت يوشع در همه جا پيچيد، زيرا خداوند با وی بود. اما بنی‌اسرائيل مرتكب گناه شدند. گر چه خداوند دستور فرموده بود كه چيزی را از شهر به غنيمت نبرند، ولی آنها از اين دستور سرپيچی كردند. عخان (پسر كرمی، نوۀ زبدی و نوادۀ زارح از قبيلۀ يهودا) از اموالی كه حرام شده بود برای خود به غنيمت گرفت و خداوند بخاطر اين عمل بر تمام قوم اسرائيل غضبناک شد. بزودی پس از تسخير شهر اريحا، يوشع چند نفر از مردان خود را به شهر عای كه در شرق بيت‌ئيل و نزديک بيت‌آون واقع شده بود فرستاد تا وضع آنجا را بررسی كنند. وقتی آنها مراجعت نمودند گفتند: «شهر كوچكی است و فقط كافی است دو يا سه هزار نفر از سربازان ما بروند و آن را تصرف كنند. بنابراين لزومی ندارد كه همۀ لشكر اسرائيل به آنجا حمله كند.» پس يوشع حدود سه هزار سرباز برای تسخير شهر عای فرستاد، اما آنها شكست خوردند. مردان عای از دروازۀ شهر تا بلنديهای اطراف، اسرائيلی‌ها را تعقيب نموده، حدود سی و شش نفر از آنان را در سراشيبی كشتند. لشكر اسرائيل از اين واقعه دچار وحشت شد و روحيۀ خود را بكلی باخت. پس يوشع و بزرگان اسرائيل از شدت ناراحتی جامه‌های خود را پاره كردند، خاک بر سر خود ريختند و تا غروب در برابر صندوق عهد خداوند به خاک افتادند. يوشع چنين دعا كرد: «آه ای خداوند، چرا ما را به اين سوی رود اردن آوردی تا به دست اين اموريها كشته شويم؟ ای كاش راضی شده بوديم كه همان طرف رودخانه بمانيم. آه، ای خداوند، اينک كه قوم اسرائيل از دشمن شكست خورده است من چه كنم؟ چون اگر كنعانی‌ها و ساير قوم‌های مجاور از اين واقعه با خبر شوند، ما را محاصره نموده، همۀ ما را نابود می‌كنند. آيا اين عمل به عظمت نام تو لطمه نمی‌زند؟» خداوند در پاسخ يوشع فرمود: «بلند شو! چرا اينچنين به خاک افتاده‌ای؟ قوم اسرائيل از فرمان من سرپيچی كرده و مرتكب گناه شده‌اند. ايشان مخفيانه از چيزهای حرام شهر برداشته‌اند، ولی انكار نموده، آنها را در ميان اثاثيۀ خود پنهان ساخته‌اند. اين عمل موجب شده است كه اسرائيلی‌ها مغلوب شوند. به همين علت است كه سربازان تو نمی‌توانند در مقابل دشمنان ايستادگی كنند، زيرا گرفتار لعنت شده‌اند. اگر آن غنيمت حرام را از بين نبريد، من ديگر با شما نخواهم بود. «حال برخيز و مراسم پاک كردن گناه قوم را بجا آور و به آنها بگو كه برای فردا آماده شوند، زيرا من كه خداوند، خدای اسرائيل هستم می‌گويم: ای اسرائيل، مال حرام در ميان شماست و تا آن را از خود دور نكنيد، نخواهيد توانست در برابر دشمنانتان بايستيد. به همۀ قبايل بگو كه فردا صبح نزد من حاضر شوند تا من معلوم كنم كه آن شخص خطاكار، متعلق به كدام قبيله است. پس از آن، تمام خاندانهای آن قبيله جلو بيايند تا مشخص كنم كه آن شخص خطاكار، در ميان كدام خاندان است. سپس تمام خانواده‌های آن خاندان حاضر شوند تا نشان دهم كه آن شخص مقصر، عضو كدام خانواده است. بعد تمام اعضای مقصر آن خانواده پيش بيايند. آنگاه شخصی كه مال حرام را دزديده است، با خانواده‌اش و هر چه كه دارد سوخته و نابود شود، زيرا عهد مرا شكسته و اسرائيل را رسوا نموده است.» پس يوشع صبح زود برخاسته، قبيله‌های اسرائيل را در حضور خداوند حاضر ساخت و قبيلۀ يهودا مقصر شناخته شد. آنگاه تمام خاندانهای قبيلۀ يهودا جلو آمدند و خاندان زارح مقصر تشخيص داده شد. بعد خانواده‌های آن خاندان جلو آمدند و خانوادهٔ زبدی مقصر شناخته شد. مردان خانوادۀ زبدی جلو آمدند و عخان نوۀ زبدی مقصر شناخته شد. يوشع به عخان گفت: «فرزندم در حضور خداوند، خدای اسرائيل حقيقت را بگو و به گناه خود اعتراف كن. به من بگو چه كرده‌ای و چيزی را از ما مخفی نكن.» عخان در جواب يوشع گفت: «من به خداوند، خدای اسرائيل خيانت كرده‌ام و مرتكب گناه شده‌ام. در ميان غنايم، چشمم به يک ردای زيبای بابلی، دويست مثقال نقره و يک شمش طلا كه وزنش پنجاه مثقال بود، افتاد و من از روی طمع آنها را برداشتم و در ميان خيمه‌ام آنها را زير خاک پنهان كردم. اول نقره را زير خاک گذاشتم، بعد طلا و سپس ردا را.» يوشع چند نفر را بدنبال غنايم فرستاد و آنها بشتاب به خيمه رفتند و چنانكه عخان گفته بود، ردا و طلا و نقره را پيدا كردند و نقره در قسمت زيرين قرار داشت. اشياء دزديده شده را نزد يوشع و تمام قوم اسرائيل آوردند و در حضور خداوند بر زمين گذاشتند. آنگاه يوشع و همۀ اسرائيليها، عخان را گرفته، او را با ردا و نقره و شمش طلايی كه دزديده بود، با پسران و دخترانش و گاوها و گوسفندها و الاغهايش و خيمه‌اش و هر چه كه داشت به دره عخور بردند. در آنجا يوشع به عخان گفت: «چرا چنين بلايی بر سر ما آوردی؟ اكنون خداوند، تو را دچار بلا می‌كند.» آنگاه تمام بنی‌اسرائيل آنها را سنگسار نمودند و بعد بدنهايشان را سوزاندند و روی جنازهٔ سوختۀ عخان، تودۀ بزرگی از سنگ برپا كردند. آن تودۀ سنگ هنوز باقيست و آن مكان تا به امروز به «درۀ بلا» معروف است. بدين ترتيب خشم خداوند فرو نشست. خداوند به يوشع فرمود: «ترس و واهمه را از خود دور كن! برخيز و تمام سربازان را همراه خود بردار و به عای روانه شو. من پادشاه آنجا را به دست تو تسليم می‌كنم. مردم و شهر و زمين عای از آن تو خواهند شد. با ايشان همانطور رفتار كن كه با پادشاه اريحا و مردم آنجا رفتار نمودی. اما اين بار چهارپايان و غنايم شهر را می‌توانيد ميان خود قسمت كنيد. در ضمن برای حمله به دشمن در پشت آن شهر، يک كمين گاه بساز.» پس يوشع و تمام لشكر او آمادۀ حمله به عای شدند. يوشع سی هزار تن از افراد دلير خود را انتخاب كرد تا آنها را شبانه به عای بفرستد. او به آنها اين دستور را داد: «در پشت شهر در كمين بنشينيد، ولی از شهر زياد دور نشويد و برای حمله آماده باشيد. نقشۀ ما چنين است: من و افرادم به شهر نزديک خواهيم شد. مردان شهر مانند دفعۀ پيش به مقابلهٔ ما برخواهند خاست. در اين هنگام ما عقب‌نشينی می‌كنيم. آنها به گمان اينكه مانند دفعۀ پيش درحال فرار هستيم به تعقيب ما خواهند پرداخت و بدين ترتيب از شهر دور خواهند شد. بعد، شما از كمين‌گاه بيرون بياييد و به داخل شهر حمله كنيد، زيرا خداوند آن را به دست شما تسليم كرده است. چنانكه خداوند فرموده است، شهر را بسوزانيد. اين يک دستور است.» پس آنها همان شب روانه شده، در كمين‌گاه بين بيت‌ئيل و غرب عای پنهان شدند. اما يوشع و بقيۀ لشكر در اردوگاه ماندند. روز بعد، صبح زود يوشع سربازان خود را صف‌آرايی نمود و خود با بزرگان اسرائيل در پيشاپيش لشكر بسوی عای حركت كرد. آنها در سمت شمالی شهر در كنار دره‌ای كه بين آنها و شهر قرار داشت توقف كردند. يوشع پنج‌هزار نفر ديگر را هم فرستاد تا به سی هزار نفری كه در كمين گاه بودند ملحق شوند. خود او با بقيۀ نفرات، آن شب در همان دره ماند. *** *** پادشاه عای با ديدن لشكر اسرائيل در آنسوی دره، با لشكر خود برای مقابله با آنها به دشت اردن فت، غافل از اينكه عدۀ زيادی از اسرائيليها در پشت شهر در كمين نشسته‌اند. يوشع و لشكر اسرائيل برای اينكه وانمود كنند كه از دشمن شكست خورده‌اند، در بيابان پا به فرار گذاشتند. به تمام مردان عای دستور داده شد به تعقيب آنها بپردازند. آنها برای تعقيب يوشع از شهر خارج شدند، بطوريكه در عای و بيت‌ئيل يک سرباز هم باقی نماند و دروازه‌ها نيز به روی اسرائيليها باز بود! آنگاه خداوند به يوشع فرمود: «نيزۀ خود را بسوی عای دراز كن، زيرا آن را به تو داده‌ام.» يوشع چنين كرد. سربازانی كه در كمين گاه منتظر بودند وقتی اين علامت را كه يوشع داده بود ديدند، از كمينگاه بيرون آمده، به شهر هجوم بردند و آن را به آتش كشيدند. سربازان عای وقتی به پشت سر نگاه كردند و ديدند دود غليظی آسمان شهرشان را فرا گرفته است دست و پايشان چنان سست شد كه قدرت فرار كردن هم از آنها سلب گرديد. يوشع و همراهانش چون دود را برفراز شهر ديدند فهميدند سربازانی كه در كمين‌گاه بودند به شهر حمله‌ور شده‌اند، پس خودشان هم باز گشتند و به كشتار تعقيب كنندگان خود پرداختند. *** از طرف ديگر، سربازان اسرائيلی كه در داخل شهر بودند بيرون آمده، به دشمن حمله كردند. به اين ترتيب سربازان عای از دو طرف به دام سپاه اسرائيل افتادند و همه كشته شدند. تنها كسی كه زنده ماند پادشاه عای بود كه او را هم اسير كرده، نزد يوشع آوردند. لشكر اسرائيل پس از اينكه افراد دشمن را در خارج شهر كشتند، به عای وارد شدند تا بقيۀ اهالی شهر را نيز از دم شمشير بگذرانند. در آن روز، تمام جمعيت شهر كه تعدادشان بالغ بر دوازده هزار نفر بود، هلاک شدند، زيرا يوشع نيزۀ خود را كه بسوی عای دراز نموده بود، به همان حالت نگاه داشت تا موقعی كه همۀ مردم آن شهر كشته شدند. فقط اموال و چهارپايان شهر باقی ماندند كه قوم اسرائيل آنهارا برای خودبه غنيمت گرفتند. (خداوند به يوشع فرموده‌بودكه آنها می‌توانند غنايم را برای خود نگهدارند.) يوشع شهر عای را سوزانيده، بصورت خرابه‌ای در آورد كه تا به امروز به همان حال باقيست. يوشع، پادشاه عای را به دار آويخت. هنگام غروب به دستور يوشع جسد او را پايين آورده، جلو دروازه شهر انداختند و توده‌ای بزرگ از سنگ روی جسد او انباشتند كه تا به امروز نيز باقيست. سپس يوشع برای خداوند، خدای اسرائيل قربانگاهی بر كوه عيبال بنا كرد. چنانكه موسی، خدمتگزار خداوند، در تورات به قوم اسرائيل دستور داده بود، برای ساختن اين قربانگاه از سنگهای نتراشيده استفاده كردند. سپس كاهنان، قربانی‌های سلامتی بر آن به خداوند تقديم كردند. آنگاه يوشع در حضور جماعت اسرائيل، ده فرمان موسی را روی سنگهای قربانگاه نوشت. پس از آن، تمام قوم اسرائيل با بزرگان، رهبران، قضات و حتی افراد غريبی كه در ميان ايشان بودند، به دو دسته تقسيم شدند. يک دسته در دامنهٔ كوه جَرِزيم ايستادند و دستهٔ ديگر در دامنۀ كوه عيبال. در وسط اين دو دسته، كاهنان، در حاليكه صندوق عهد را بر دوش داشتند، ايستادند تا قوم اسرائيل را بركت دهند. (همهٔ اين رسوم مطابق دستوری كه موسی قبلاً داده بود، انجام شد.) آنگاه يوشع تمام قوانين نوشته شده در تورات را كه شامل بركت‌ها و لعنت‌ها بود، برای مردم اسرائيل خواند. خلاصه، تمام دستورات موسی بدون كم و كاست در حضور تمام مردان، زنان، جوانان، اطفال اسرائيل و غريبانی كه با آنها بودند، خوانده شد. وقتی پادشاهان سرزمينهای همسايه از فتوحات بنی‌اسرائيل با خبر شدند، بخاطر حفظ جان و مال خود با هم متحد گشتند تا با يوشع و بنی‌اسرائيل بجنگند. اينها پادشاهان قبايل حيتی، اموری، كنعانی، فرزی، حوی و يبوسی بودند كه در نواحی سمت غربی رود اردن و سواحل دريای مديترانه تا كوه‌های لبنان در شمال، زندگی می‌كردند. *** اما مردم جبعون وقتی خبر پيروزی يوشع بر شهرهای اريحا و عای را شنيدند، برای نجات جان خود، عوض جنگ به حيله متوسل شدند. آنها گروهی را با لباسهای ژنده و كفشهای كهنه و پينه زده، الاغهايی با پالانهای مندرس و مقداری نان كپک زده خشک و چند مشک شراب كه كهنه و وصله‌دار بودند نزد يوشع فرستادند. *** *** وقتی اين گروه به اردوگاه اسرائيل در جلجال رسيدند، نزد يوشع و ساير مردان اسرائيلی رفته، گفتند: «ما از سرزمين دوری به اينجا آمده‌ايم تا از شما بخواهيم با ما پيمان صلح ببنديد.» اما اسرائيلی‌ها گفتند: «ما چطور بدانيم كه شما ساكن اين سرزمين نيستيد؟ چون اگر در اين سرزمين ساكن باشيد نمی‌توانيم با شما پيمان صلح ببنديم.» آنها به يوشع گفتند: «ما بندگان تو هستيم.» ولی يوشع از آنها پرسيد: «شما چه كسانی هستيد و از كجا آمده‌ايد؟» گفتند: «ما بندگانت از يک سرزمين دور به اينجا آمده‌ايم؛ زيرا شهرت خداوند، خدايتان به گوش ما رسيده است و شنيده‌ايم كه او چه كارهای بزرگی در مصر كرد و چه بلايی بر سر دو پادشاه اموری كه در طرف شرق اردن بودند يعنی سيحون، پادشاه حشبون و عوج، پادشاه باشان كه در عشتاروت حكومت می‌كرد، آورد. پس بزرگان و مردم ما از ما خواستند كه توشه‌ای برای سفر طولانی بگيريم و به حضور شما بياييم و بگوييم كه ما بندگان شما هستيم و از شما می‌خواهيم با ما پيمان صلح ببنديد. وقتی عازم سفر شديم اين نانها تازه از تنور درآمده بودند، اما حالا چنانكه می‌بينيد خشک شده و كپک زده‌اند! اين مشكهای شراب در آغاز سفر، نو بودند، اما حالا كهنه شده و تركيده‌اند! لباسها و كفشهای ما بسبب طولانی بودن راه، مندرس شده‌اند.» يوشع و بزرگان اسرائيل با ديدن توشۀ آنها، حرفهايشان را باور كردند و بدون آنكه با خداوند مشورت نمايند، يوشع با آنها پيمان صلح بست و قول داد كه ايشان را از بين نبرد و بزرگان اسرائيل نيز قسم خوردند كه اين پيمان را نشكنند. *** هنوز سه روز از اين موضوع نگذشته بود كه معلوم شد اين گروه مسافر از همسايگانشان در آن سرزمين هستند و در همان نزديكی زندگی می‌كنند! بنی‌اسرائيل در مسير پيشروی خود، سه روز بعد به شهرهای ايشان رسيدند. (نام اين شهرها جبعون، كفيره، بئيروت و قريه يعاريم بود.) اما بخاطر سوگندی كه بزرگان اسرائيل به نام خداوند، خدای اسرائيل ياد كرده بودند نتوانستند آنها را از بين ببرند. اسرائيليها به بزرگان قوم اعتراض كردند، اما آنها در جواب گفتند: «ما به نام خداوند، خدای اسرائيل سوگند خورده‌ايم كه به آنها صدمه‌ای نزنيم. پس بايد به سوگند خود وفا نموده، بگذاريم كه زنده بمانند؛ چون اگر پيمانی را كه با آنان بسته‌ايم بشكنيم، خشم خداوند بر ما افروخته خواهد شد.» سپس اضافه كردند: «بگذاريد ايشان زنده بمانند و برای ما هيزم بشكنند و آب بياورند.» يوشع جبعونيها را احضار كرده، گفت: «چرا ما را فريب داده، گفتيد كه از سرزمين بسيار دور آمده‌ايد و حال آنكه همسايۀ نزديک ما هستيد؟ پس شما زير لعنت خواهيد بود و بعد از اين بايد هميشه بعنوان غلام برای خانۀ خدای ما هيزم بشكنيد و آب مورد نياز را تهيه كنيد.» آنها گفتند: «چون شنيده بوديم كه خداوند، خدای شما به خدمتگزار خود موسی دستور داده بود تمام اين سرزمين را تصرف نمايد و ساكنانش را نابود كند، پس بسيار ترسيديم و بخاطر نجات جان خود اين كار را كرديم. ولی حالا در اختيار شما هستيم، هر طور كه صلاح می‌دانيد با ما رفتار كنيد.» يوشع به مردم اسرائيل اجازه نداد آنها را بكشند، و ايشان را برای شكستن هيزم و كشيدن آب برای مردم اسرائيل و قربانگاه خداوند تعيين نمود. ايشان تا امروز به كار خود در جايی كه خداوند برای عبادت تعيين كرده است ادامه می‌دهند. ادونی صَدَق، پادشاه اورشليم، شنيد كه يوشع شهر عای را گرفته و بكلی ويران كرده و پادشاهش را كشته است، همانگونه كه قبلاً اريحا را ويران كرده و پادشاهش را از بين برده بود. او همچنين شنيد كه ساكنان جبعون با اسرائيل صلح كرده و با آنها متحد شده‌اند. او و مردم اورشليم با شنيدن اين خبرها بسيار ترسيدند، زيرا جبعون مانند ديگر شهرهای پادشاه‌نشين، بزرگ بود حتی بزرگتر از عای و مردمانش جنگجويانی شجاع بودند. از اين رو ادونی صدق به فكر چاره افتاد و قاصدانی را نزد هوهام پادشاه حبرون، فرآم پادشاه يرموت، يافيع پادشاه لاخيش و دبير پادشاه عجلون فرستاد و اين پيغام را داد: «بياييد مرا كمک كنيد تا به جبعون حمله كنيم، زيرا ساكنانش با يوشع و قوم اسرائيل پيمان صلح بسته‌اند.» پس اين پنج پادشاه اموری با هم متحد شدند و لشكر خود را برای جنگ با جبعون بسيج نمودند. بزرگان جبعون با شتاب قاصدانی به جلجال نزد يوشع فرستادند و التماس كرده، گفتند: «بشتابيد و خدمتگزاران خود را كمک كنيد و از نابودی نجات دهيد؛ تمام پادشاهان اموری كه در كوهستان ساكنند لشكرهای خود را بضد ما بسيج كرده‌اند.» يوشع با تمام سربازان و جنگاوران شجاعش از جلجال به كمک مردم جبعون شتافت. خداوند به يوشع فرمود: «از ايشان نترس، زيرا من آنها را به دست تو تسليم كرده‌ام و كسی از ايشان يارای مقاومت در برابر تو را نخواهد داشت.» يوشع راه بين جلجال و جبعون را شبانه پيمود و لشكرهای دشمن را غافلگير كرد. خداوند دشمن را دچار وحشت نمود و اسرائيلی‌ها عده زيادی از آنها را در جبعون كشتند و بقيه را تا گردنهٔ بيت‌حورون تعقيب نموده، تا عزيقه و مقيده به كشتار خود ادامه دادند. وقتی دشمن به سرازيری بيت‌حورون رسيد، خداوند از آسمان بر سر آنها تگرگ درشت بارانيد كه تا به عزيقه ادامه داشت و عدۀ زيادی از آنها را كشت. تعداد افرادی كه بوسيلهٔ تگرگ كشته شدند بيشتر از آنانی بود كه با شمشير اسرائيلی‌ها هلاک شدند! در حاليكه سربازان اسرائيلی دشمن را تعقيب می‌كردند و آنها را عاجز ساخته بودند، يوشع نزد خدا دعا كرد و در حضور بنی‌اسرائيل گفت: «ای آفتاب بر بالای جبعون، و ای ماه برفراز درۀ اَيَلون از حركت باز بايستيد.» آفتاب و ماه از حركت باز ايستادند تا بنی‌اسرائيل دشمن را نابود كردند. اين واقعه در كتاب ياشر نيز نوشته شده است. پس آفتاب، تمام روز در وسط آسمان از حركت باز ايستاد! نظير چنين روزی كه خدا آفتاب و ماه را بخاطر دعای يک انسان متوقف ساخته باشد هرگز ديده نشده و ديده نخواهد شد. در واقع، اين خداوند بود كه برای بنی‌اسرائيل می‌جنگيد. پس از آن يوشع با تمام سربازانش به اردوگاه خود در جلجال بازگشتند. اما در خلال جنگ، آن پنج پادشاه به مقيده گريختند و خود را در يک غار پنهان كردند. يوشع وقتی از مخفيگاه آنها باخبر شد، دستور داد: «دهانهٔ غار را با سنگهای بزرگ مسدود كنيد و چند نگهبان در آنجا بگذاريد تا مانع خروج آنها شوند؛ ولی شما از تعقيب دشمن دست بر نداريد. بدنبال آنها برويد، از پشت سر به آنها حمله كنيد و نگذاريد دوباره به شهرهای خود باز گردند. خداوند، خدای شما آنها را به دست شما تسليم كرده است.» يوشع و لشكر اسرائيل آنقدر به كشتار ادامه دادند تا افراد پنج لشكر دشمن نابود شدند، و فقط عده كمی از آنان جان سالم بدر بردند و توانستند خود را به شهرهای حصاردار خود برسانند. سپس تمام لشكر اسرائيل بسلامت به اردوگاه خود در مقيده بازگشتند. از آن پس، هيچكس جرأت نكرد عليه قوم اسرائيل حتی سخنی بر زبان بياورد. بعد يوشع گفت: «سنگها را از دهانهٔ غار كنار بزنيد و آن پنج پادشاه را بيرون بياوريد.» پس آنها پادشاهان اورشليم، حبرون، يرموت، لاخيش و عجلون را بيرون آوردند. يوشع تمام مردان اسرائيل را فراخواند و به سردارانی كه همراه او بودند دستور داد پاهای خود را برگردن آن پنج پادشاه بگذارند، و آنها چنين كردند. سپس به مردان خود گفت: «از كسی نترسيد و جرأت خود را از دست ندهيد، بلكه قوی و شجاع باشيد، زيرا خداوند با تمام دشمنان شما بدين نحو رفتار خواهد كرد!» پس از آن، يوشع با شمشير خود آن پنج پادشاه را كشت و آنها را بر پنج دار آويخت. پيكرهای بی‌جان آنها تا غروب بردار ماندند. بعد از غروب آفتاب، مطابق دستور يوشع جنازه‌های آنها را از بالای دار پايين آورده، در درون همان غاری كه پنهان شده بودند، انداختند. سپس سنگهای بزرگ بر دهانۀ آن غار گذاشتند كه تا امروز همچنان باقيست. در همان روز يوشع به شهر مقيده حمله كرده، آن را گرفت و پادشاه و تمام اهالی آنجا را كشت بطوری كه هيچكدام از ساكنان آنجا نتوانستند جان سالم بدر ببرند. بعد از آن، يوشع و افرادش به لبنه حمله كردند، و خداوند آنجا را نيز با پادشاهش به دست ايشان تسليم نمود، و آنها تمام ساكنان آن را مانند اهالی شهر اريحا از دم شمشير گذراندند. بعد از آن، به شهر لاخيش حمله بردند. در روز دوم، خداوند آن شهر را بدست ايشان تسليم نمود. آنها تمام اهالی شهر را مثل اهالی لبنه از دم شمشير گذراندند. هنگامی كه اسرائيلی‌ها به لاخيش حمله كردند، هورام پادشاه جازر با لشكر خود سر رسيد تا به مردمان شهر لاخيش كمک نمايد. اما يوشع، او و تمام افرادش را شكست داد و كسی از آنها را زنده نگذاشت. يوشع و افرادش در همان روز به شهر عجلون نيز حمله بردند و تمام ساكنان آنجا را مانند اهالی لاخيش هلاک نمودند. *** بعد از عجلون به شهر حبرون حمله كردند و آن را با تمام آباديهای اطرافش گرفتند و پادشاه و همهٔ ساكنانش را كشتند، بطوری كه يک نفر هم زنده باقی نماند. *** سپس از آنجا به شهر دبير بازگشتند و آن را با تمام دهكده‌های اطرافش گرفتند و پادشاه و همۀ مردمش را مانند اهالی لبنه قتل عام نمودند. *** به اين ترتيب، يوشع تمام آن سرزمين را به تصرف درآورد و قبايل و پادشاهانی را كه در كوهستانها، كوهپايه‌ها، دشتها و نگب زندگی می‌كردند از بين برد. قوم اسرائيل چنانكه خداوند دستور داده بود، تمام ساكنان آن سرزمين را هلاک نمودند. از قادش‌برنيع تا غزه و از جوشن تا جبعون همه را قتل عام كردند. همۀ اين پيروزی‌ها در يک لشكركشی انجام شد، زيرا خداوند، خدای اسرائيل، برای قومش می‌جنگيد. پس از آن، يوشع با تمام افراد خود به اردوگاه خويش در جلجال بازگشت. وقتی يابين، پادشاه حاصور، از اين وقايع آگاهی يافت، فوراً پيغامهايی به اين پادشاهان كه برشهرهای هم جوار او حكومت می‌كردند، فرستاد: يوباب پادشاه مادون، پادشاه شمرون، پادشاه اخشاف، تمام پادشاهان كوهستانهای شمالی، پادشاه دره اردن واقع در جنوب درياچۀ جليل، پادشاهانی كه در دشتها ساكن بودند، پادشاهان بلنديهای دُر، در غرب، پادشاهانی كه در شرق و غرب كنعان بودند، پادشاهان قومهای اموری، حيتی، فرزی و يبوسی كه در كوهستانها بودند، پادشاهان قوم حوی كه در شهرهای دامنهٔ كوه حرمون در زمين مصفه ساكن بودند. *** *** بدين ترتيب، تمام‌پادشاهان برای درهم شكستن قوای اسرائيليها با هم متحد شدند و لشكرهای خود را بسيج كرده، نزد چشمه‌های مروم اردو زدند، سپاهيان بی‌شمار آنها با اسبها و عرابه‌هايشان دشتها را پرساختند. *** اما خداوند به يوشع فرمود: «از آنها نترس، چون فردا در همين وقت تمام آنها كشته خواهند شد! شما بايد رگ پای اسبهايشان را قطع كنيد و عرابه‌هايشان را آتش بزنيد.» يوشع و افراد او خود را به چشمه‌های مروم رساندند و در يک حملۀ ناگهانی، لشكر دشمن را غافلگير كردند. خداوند تمام آن سپاه عظيم را بدست اسرائيليها تسليم نمود و آنها افراد دشمن را تا صيدون بزرگ و مسرفوتمايم و شرق درهٔ مصفه تعقيب نموده، كشتند. در اين جنگ حتی يک نفر از افراد دشمن جان سالم بدر نبرد! يوشع و افراد او همانطور كه خداوند به ايشان فرموده بود، رگ پای اسبهای دشمن را قطع كردند و تمام عرابه‌های آنها را آتش زدند. يوشع در راه بازگشت، شهر حاصور را نيز تسخير نمود و پادشاه آن را كشت. (حاصور مهمترين شهر آن نواحی بود.) يوشع تمام كسانی را كه در آن شهر بودند كشت و شهر را به آتش كشيد. سپس يوشع به ساير شهرهای پادشاهان مغلوب حمله برد و چنانكه موسی، خدمتگزار خداوند، به او گفته بود، تمام ساكنان آنجا را قتل عام نمود. (از شهرهايی كه بر بالای تپه‌ها بنا شده بودند، يوشع فقط شهر حاصور را سوزانيد و بقيه را سالم باقی گذاشت.) قوم اسرائيل تمام حيوانات و ثروت شهرهای ويران شده را به غنيمت بردند، و همهٔ اهالی آنجا را كشتند. يوشع تمام دستورات موسی را كه خداوند به او داده بود بدون كم و كاست انجام داد. پس يوشع تمام سرزمين را تصرف كرد يعنی همۀ نواحی كوهستانی صحرای نگب، تمام سرزمين جوشن، دشتها، دره اردن، و دشتها و كوه‌های اسرائيل. به اين ترتيب، وسعت سرزمين اسرائيل از كوه حالق نزديک سعير در جنوب، تا بعل جاد در وادی لبنان در دامنهٔ كوه حرمون در شمال می‌رسيد. يوشع تمام پادشاهان اين ممالک را كشت. قوم اسرائيل چندين سال جنگيدند تا توانستند اين سرزمين را كه خدا به آنها وعده داده بود تصرف نمايند. تنها شهری كه با اسرائيل پيمان صلح بست، جبعون بود كه در آن قوم حوی ساكن بودند. بقيۀ شهرها در جنگ به تصرف اسرائيل درآمدند. خداوند دشمنان را بر آن داشت تا بجای اينكه خواستار صلح باشند، با قوم اسرائيل بجنگند. در نتيجه، همۀ آنها بدون ترحم كشته شدند و اين درست همان بود كه خداوند به موسی امر فرموده بود. در طی اين مدت، يوشع عناقيها را كه در كوهستانهای حبرون، دبير، عناب، يهودا و اسرائيل زندگی می‌كردند از بين برد و تمام شهرهايشان را ويران كرد. همۀ عناقی‌هايی كه در سرزمين اسرائيل بودند از بين رفتند و فقط عدهٔ كمی از آنها در غزه، جت و اشدود باقی ماندند. پس يوشع تمام آن سرزمين را، چنانكه خداوند به موسی فرموده بود، تصرف كرد و آن را بين قبايل اسرائيل تقسيم نمود و به ايشان به ملكيت بخشيد. سرانجام در آن سرزمين پس از سالها جنگ، صلح و آرامش حكمفرما شد. اين است نامهای پادشاهانی كه در سمت شرقی رود اردن بودند و شهرهای آنها بوسيلۀ بنی‌اسرائيل تصرف شد: (شهرهای آنها از درۀ ارنون تا كوه حرمون، كه شامل تمام نواحی شرقی درۀ اردن می‌شد، امتداد داشت.) سيحون، پادشاه اموريان كه در حشبون زندگی می‌كرد و قلمرو او از عروعير در كنار درۀ ارنون و از وسط دره ارنون تا درهٔ يبوق كه مرز عمونيهاست امتداد می‌يافت. اين سرزمين شامل نصف جلعاد كنونی بود. او همچنين بر درۀ اردن كه از درياچهٔ جليل تا بيت‌يشيموت (واقع در شرق دريای مرده) و تا دامنۀ كوه پيسگاه امتداد داشت، حكومت می‌كرد. عوج پادشاه باشان، كه از بازماندگان قوم رفائی بود و در عشتاروت و ادرعی زندگی می‌كرد. او بر سرزمينی حكومت می‌نمود كه از كوه حرمون در شمال تا سلخه و تمام باشان در مشرق، و از سمت مغرب تا مرزهای سرزمين جشوری‌ها و معكی‌ها و از سمت جنوب تا منطقه‌ای كه نيمهٔ شمالی جلعاد را دربر می‌گرفت و به سرحد سرزمين حشبون می‌رسيد، امتداد داشت. ساكنان اين سرزمين، همان كسانی بودند كه موسی و بنی‌اسرائيل، آنها را از بين بردند و موسی زمينهايشان را به قبيلۀ رئوبين و جاد و نصف قبيلۀ منسی داد. پادشاهانی نيز كه در سمت غربی رود اردن حكومت می‌كردند بوسيله يوشع و اسرائيلی‌ها كشته شدند. زمينهای آنها را كه از بعل جاد در وادی لبنان تا كوه حالق نزديک كوه سعير بود، يوشع بين قبايل بنی‌اسرائيل تقسيم كرد. اين ناحيه شامل كوهستانها، دشتها، دره اردن، كوهپايه‌ها، صحرای يهوديه و صحرای نگب بود. ساكنان آنجا اقوام حيتی، اموری، كنعانی، فرزی، حوی و يبوسی بودند. بنی‌اسرائيل، پادشاهان شهرهای اين مناطق را كه تعدادشان به سی و يک نفر می‌رسيد شكست دادند. اين شهرها عبارت بودند از: اريحا، عای (نزديک بيت‌ئيل)، اورشليم، حبرون، يرموت، لاخيش، عجلون، جازر، دبير، جادر، حرمه، عراد، لبنه، عدولام، مقيده، بيت‌ئيل، تفوح، حافر، عفيق، لشارون، مادون، حاصور، شمرون مرئون، اخشاف، تعناک، مجدو، قادش، يقنعام (در كرمل)، در (در بلنديهای در)، قوئيم (در جلجال)، و ترصه. وقتی يوشع به سن پيری رسيد، خداوند به او فرمود: «تو پير شده‌ای در حاليكه سرزمينهای زيادی باقی مانده است كه بايد تصرف شوند. اينها هستند آن سرزمينهايی كه باقی مانده و بايد تسخير شوند: تمام سرزمين فلسطينی‌ها (كه شامل پنج شهر پادشاه نشين غزه، اشدود، اشقلون، جت و عقرون می‌باشد)، سرزمين جشوری‌ها و عوی‌ها در جنوب (تمام سرزمين اين قومها جزو كنعان محسوب می‌شوند و بين رود شيحور در شرق مصر و سرحد عقرون در شمال قرار دارند)، بقيهٔ سرزمين كنعان كه بين شهر معارۀ صيدونی‌ها و شهر افيق در مرز اموريها قرار دارد، سرزمين جبليها، تمام لبنان در شرق كه از بعل جاد در جنوب كوه حرمون تا گذرگاه حمات امتداد می‌يابد، تمام سرزمينهای كوهستانی كه بين لبنان و مسرفوتمايم قرار دارد و متعلق به صيدونيهاست. من ساكنان تمام اين سرزمينها را از پيش روی قوم اسرائيل بيرون خواهم راند، اما تو زمينهای آنها را چنانكه دستور داده‌ام، بين نه قبيلۀ اسرائيل و نصف قبيلهٔ منسی به حكم قرعه تقسيم كن تا ملک ايشان باشد.» *** *** *** *** *** نصف ديگر قبيلۀ منسی و دو قبيلهٔ رئوبين و جاد، قبلاً قسمت خود را در سمت شرقی رود اردن تحويل گرفته بودند، زيرا موسی اين ناحيه را برای آنها تعيين نموده بود. از عروعير كه در كنارۀ وادی ارنون است تا شهری كه در وسط اين وادی است و تمام بيابان ميدبا تا ديبون، همچنين همهٔ شهرهای سيحون، پادشاه قوم اموری كه از حشبون تا سرحد عمون حكومت می‌كرد، ملک آنها بود. و نيز جلعاد، سرزمين جشوری‌ها و معكی‌ها، تمام كوه حرمون و تمام باشان تا شهر سلخه كه تمام جزو قلمرو عوج بود به آنها تعلق داشت. (عوج در عشتاروت وادرعی حكومت می‌كرد و از بازماندگان رفائيها بود كه موسی آنها را شكست داد و بيرون راند.) *** اما اسرائيليها مردم جشور و معكی را از زمينهايشان بيرون نكردند، بطوريكه آنها تا امروز در ميان ايشان ساكنند. موسی به قبيلۀ لاوی هيچ زمينی نداده بود، زيرا قرار بود بجای زمين، قربانی‌هايی كه بر آتش به خداوند تقديم می‌شد به آنها داده شود. موسی بخشی از سرزمين را به خاندانهای قبيلهٔ رئوبين داده بود. حدود زمين آنها از عروعير در كنار وادی ارنون و شهری كه در وسط آن وادی است، تا آنطرف دشت مجاور ميدبا بود. سرزمين آنها شامل حشبون و تمام شهرهای آن دشت می‌شد، يعنی ديبون، باموت‌بعل، بيت‌بعل معون، يهصه، قديموت، ميفاعت، قريتايم، سبمه، سارت شحر در كوهستان بالای دره، بيت‌فغور، بيت‌يشيموت و دامنه كوه پيسگاه. همچنين شهرهايی كه در دشت بودند و نيز شهرهای سيحون، پادشاه اموری كه در حشبون حكومت می‌كرد به ملكيت قبيلۀ رئوبين درآمدند. موسی، سيحون پادشاه و بزرگان مديان را كه عبارت بودند از: اَوِی، راقم، صور، حور و رابع شكست داده بود. اين افراد در سرزمين سيحونِ پادشاه زندگی می‌كردند و با او متحد بودند. بلعام جادوگر، پسر بعور، نيز از جمله كسانی بود كه بوسيله اسرائيليها در جنگ كشته شده بودند. رود اردن، مرز غربی قبيلۀ رئوبين بود. اينها شهرها و دهاتی بودند كه به خاندانهای قبيلۀ رئوبين به ملكيت داده شدند. موسی همچنين قسمتی از سرزمين را برای خاندانهای قبيلۀ جاد تعيين نموده بود. اين قسمت عبارت بود از: يعزير، تمام شهرهای جلعاد و نصف سرزمين عمونی‌ها تا عروعير نزديک ربه و از حشبون تا رامت مصفه و بطونيم، و از محنايم تا سرحد دبير؛ شهرهای بيت‌هارام و بيت‌نمره، سوكوت، صافون، كه در درهٔ اردن بودند و همچنين بقيه ملک سيحون، پادشاه حشبون. رود اردن مرز غربی قبيلۀ جاد بود و تا درياچۀ جليل در شمال امتداد داشت. اينها شهرها و دهاتی بودند كه به خاندانهای قبيلۀ جاد به ملكيت داده شدند. موسی قسمتی از سرزمين را برای خاندانهای نصف قبيلۀ منسی تعيين نموده بود. زمين ايشان از محنايم بطرف شمال بود و شامل باشان (مملكت سابق عوج پادشاه) و تمام شهرهای يائير (واقع در باشان) كه شصت شهر بودند، می‌شد. نصف جلعاد و شهرهای پادشاه نشين عوج يعنی عشتاروت و ادرعی در باشان به نصف خاندان ماخير پسر منسی داده شد. اين بود چگونگی تقسيم زمينهای شرق رود اردن، بوسيله موسی، هنگامی كه او در شرق اريحا در دشت موآب بود. اما موسی هيچ سهمی به قبيلهٔ لاوی نداد، زيرا چنانكه به ايشان گفته بود، بجای زمين، خداوند، خدای اسرائيل ميراث ايشان بود. زمينهای تصرف شدۀ كنعان، بين نه قبيله و نيم به حكم قرعه تقسيم شد، چون خداوند به موسی دستور داده بود كه زمينها به حكم قرعه تقسيم شوند. العازار كاهن، يوشع و رؤسای قبايل بنی‌اسرائيل اين قرعه‌كشی را انجام دادند. *** موسی قبلاً زمينهای سمت شرقی رود اردن را به دو قبيله و نيم داده بود. (قبيلۀ يوسف شامل دو قبيله به نامهای منسی و افرايم بود. قبيلۀ لاوی نيز گرچه بطور كلی از زمين محروم بود، ولی شهرهايی برای سكونت و چراگاه‌هايی برای چرانيدن حيوانات به ايشان داده شد.) *** پس تقسيم زمين، مطابق دستوراتی كه خداوند به موسی داده بود، انجام گرفت. روزی عده‌ای از مردان قبيلۀ يهودا به جلجال نزد يوشع آمدند. يكی از آنها كه كاليب، پسر يَفُنه قَنِزی بود، از يوشع پرسيد: «آيا به خاطر داری وقتی در قادش برنيع بوديم، خداوند دربارۀ من و تو به موسی چه گفت؟ در آن زمان من چهل ساله بودم. موسی ما را از قادش برنيع به سرزمين كنعان فرستاد تا وضع آنجا را بررسی كنيم. من آنچه را كه حقيقت داشت به او گزارش دادم، اما برادران ديگر كه با من آمده بودند، قوم را از رفتن به كنعان ترسانيدند. ولی چون من خداوند، خدای خود را پيروی می‌كردم، موسی به من قول داد زمينی كه قدم در آن گذاشته‌ام تا ابد از آن من و فرزندانم باشد. حال چنانكه می‌بينی، از آن هنگام كه در بيابان سرگردان بوديم تاكنون كه چهل و پنج سال از آن می‌گذرد خداوند مرا زنده نگاه‌داشته است. با اينكه هشتاد و پنج سال از عمرم می‌گذرد هنوز مانند زمانی كه موسی ما را برای بررسی سرزمين كنعان فرستاد، سالم و قوی هستم و می‌توانم باز مثل گذشته سفر كنم و با دشمنان بجنگم! پس اكنون كوهستانی را كه خداوند وعده‌اش را به من داده است، به من بده. بدون شک به خاطر می‌آوری وقتی برای بررسی اوضاع به كنعان رفته بوديم، عناقيهای غول آسا در آن كوهستان زندگی می‌كردند و شهرهای ايشان بزرگ و حصاردار بود؛ اما به ياری خداوند، من آنها را از آنجا بيرون خواهم راند، همانطور كه خداوند فرموده است.» يوشع كاليب را بركت داد و حبرون را به او بخشيد، زيرا كاليب از صميم دل خداوند، خدای اسرائيل را پيروی كرده بود. حبرون تا امروز نيز از آن كاليب می‌باشد. *** (پيش از آن حبرون، قريۀ اربع ناميده می‌شد. اربع نام بزرگترين دلاور عناقی‌ها بود.) در اين زمان، در سرزمين كنعان صلح برقرار بود. اين است زمينی كه به حكم قرعه به خاندانهای قبيلۀ يهودا داده شد: اين زمين در جنوب به منتهی اليه جنوبی بيابان صين می‌رسيد و در آنجا با ادوم هم مرز می‌شد. اين مرز جنوبی از جنوب دريای مرده شروع می‌شد و از جنوب «گردنۀ عقربها» گذشته، بسوی بيابان صين پيش می‌رفت. از آنجا به جنوب قادش‌برنيع می‌رسيد و سپس از حصرون گذشته، بطرف ادار بالا می‌رفت و بطرف قَرقَع برمی‌گشت و به عصمون می‌رسيد، بعد دره مصر را طی كرده، به دريای مديترانه ختم می‌شد. *** *** مرز شرقی آن از جنوب دريای مرده شروع می‌شد و تا شمال دريا يعنی جايی كه رود اردن در آن می‌ريزد، امتداد می‌يافت. از آنجا مرز شمالی شروع می‌شد و تا بيت‌حجله امتداد می‌يافت و بطرف شمال وادی اردن تا «سنگ بوهَن» (بوهَن پسر رئوبين بود) پيش می‌رفت. در آنجا از ميان درۀ عخور گذشته، به دبير می‌رسيد. بعد بسمت شمال، بسوی جلجال مقابل گردنۀ ادوميم در طرف جنوبی درۀ عخور برمی‌گشت. از آنجا بطرف چشمه‌های عين شمس پيش می‌رفت و به عين روجل می‌رسيد. سپس از درۀ هنوم كه در امتداد دامنۀ جنوبی شهر يبوسی (يعنی اورشليم) قرار دارد، بالا می‌رفت و از آنجا به بالای تپه‌ای كه در سمت غربی درۀ هنوم و در انتهای شمالی درۀ رفائيم است، پيش می‌رفت. از آنجا به چشمه‌های نفتوح كشيده شده، به شهرهای نزديک كوه عفرون می‌رسيد و تا بعله (قريه يعاريم) امتداد می‌يافت. سپس از بعله بطرف مغرب به كوه سعير برمی‌گشت و در امتداد دامنهٔ شمالی كوه يعاريم (كه كسالون باشد) پيش می‌رفت و بطرف بيت‌شمس سرازير شده، از تمنه می‌گذشت. بعد به دامنۀ شمالی عقرون می‌رسيد و تا شكرون كشيده می‌شد و از كوه بعله گذشته به يبن‌ئيل می‌رسيد و سرانجام به دريای مديترانه ختم می‌شد. مرز غربی، ساحل دريای مديترانه بود. خاندانهای قبيلۀ يهودا در داخل اين مرزها زندگی می‌كردند. خداوند به يوشع دستور داد كه قسمتی از زمين يهودا را به كاليب (پسر يفنه) ببخشد. برحسب اين دستور، قريۀ اربع كه نام ديگر آن حبرون بود به او داده شد. (اربع نام پدر عناق بود.) كاليب، طايفه‌های شيشای، اخيمان و تَلَمای را كه از نسل عناق بودند از آنجا بيرون راند. سپس با مردم شهر دبير (كه قبلاً قريه سفر ناميده می‌شد) جنگيد. كاليب به افراد خود گفت: «هر كه برود و قريه سفر را تصرف نمايد، دخترم عكسه را به او به زنی خواهم داد.» عُتن‌ئيل (پسر قناز) برادرزادۀ كاليب، شهر را تصرف نمود و كاليب عكسه را به او به زنی داد. عتن‌ئيل وقتی عكسه را به خانۀ خود می‌برد، او را ترغيب نمود تا از پدرش قطعه زمينی بخواهد. عكسه از الاغش پياده شد تا در اين باره با پدرش كاليب صحبت كند. كاليب از او پرسيد: «چه می‌خواهی؟» عكسه گفت: «يک هديۀ ديگر هم به من بده! چون آن زمينی كه به من داده‌ای، زمين بی‌آبی است. يک قطعه زمين كه چشمه در آن باشد به من بده.» پس كاليب چشمه‌های بالا و پايين را به او بخشيد. سرزمينی كه به قبيلۀ يهودا تعلق گرفت شامل شهرهای زير بود. شهرهايی كه در امتداد مرزهای ادوم در دشت نگب واقع شده بودند و عبارت بودند از: قبص‌ئيل، عيدر، ياجور، قينه، ديمونه، عدعده، قادش، حاصور، يتنان، زيف، طالم، بعلوت، حاصور حَدَته، قريوت حصرون (يا حاصور)، اَمام، شماع، مولاده، حَصَر جده، حشمون، بيت‌فالط، حصر شوعال، بئرشبع، بزيوتيه، بعاله، عييم، عاصم، التولد، كسيل، حرمه، صقلغ، مدمنه، سنسنه، لباوت، سلخيم، عين و رمون، جمعاً بيست و نه شهر با روستاهای اطراف. شهرهايی كه در دشتها واقع شده بودند و عبارت بودند از: اشتاول، صَرعه، اشنه، زانوح، عين‌جنيم، تفوح، عينام، يرموت، عدلام، سوكوه، عزيقه، شعرايم، عديتايم، جديره و جديرتايم، جمعاً چهارده شهر با روستاهای اطراف. صنان، حداشاه، مجدل جاد، دلعان، مصفه، يُقت‌ئيل، لاخيش، بُصقه، عجلون، كبون، لحمان، كتليش، جديروت، بيت‌داجون، نعمه و مقيده جمعاً شانزده شهر با روستاهای اطراف. لبنه، عاتر، عاشان، يفتاح، اشنه، نصيب، قعيله، اكزيب و مريشه جمعاً نه شهر با روستاهای اطراف. همچنين تمام شهرها و روستاهای ناحيه عقرون جزو ملک قبيلۀ يهودا بود. مرز آن از عقرون تا دريای مديترانه بود و شهرهايی كه اطراف اشدود واقع شده بودند با روستاهای مجاور جزو زمين يهودا به شمار می‌آمدند. و نيز خود شهر اشدود و غزه با آباديهای اطراف آنها و تمام شهرهای كنار دريای مديترانه تا درۀ مصر جزو ملک يهودا بودند. شهرهايی كه در نواحی كوهستانی قرار داشتند و عبارت بودند از: شامير، يتير، سوكوه، دنه، قريه سنه (يا دبير)، عناب، اشتموه، عانيم، جوشن، حولون و جيلوه، جمعاً يازده شهر با روستاهای اطراف. اراب، دومه، اشعان، يانوم، بيت‌تفوح، افيقه، حُمطه، قريه اربع (حبرون) و صيعور، جمعاً نه شهر با روستاهای اطراف. معون، كرمل، زيف، يوطه، يزرعيل، يُقدعام، زانوح، قاين، جبعه و تِمنه جمعاً ده شهر با روستاهای اطراف. حلحول، بيت‌صور، جدور، معارات، بيت‌عنوت و التقون، جمعاً شش شهر با روستاهای اطراف. قريه بعل (قريه يعاريم) و رَبه جمعاً دو شهر با روستاهای اطراف. شهرهايی كه در بيابان واقع شده بودند و عبارت بودند از: بيت‌عربه، مدين، سكاكه، نبشان، شهر نمک و عين جُدی، جمعاً شش شهر با روستاهای اطراف. اما مردم قبيلۀ يهودا نتوانستند يبوسی‌ها را كه در اورشليم زندگی می‌كردند بيرون كنند. پس آنها در اورشليم ماندند و هنوز هم در آنجا هستند و با مردم قبيلۀ يهودا زندگی می‌كنند. مرز جنوبی زمينی كه به حكم قرعه به بنی‌يوسف (افرايم و منسی) تعلق گرفت، از آن قسمت رود اردن كه نزديک اريحاست، يعنی از شرق چشمه‌های اريحا شروع می‌شد و از صحرا گذشته، به ناحيۀ كوهستانی بيت‌ئيل می‌رسيد. سپس از بيت‌ئيل بطرف لوز و عطاروت در سرحد سرزمين اركيها امتداد می‌يافت و بعد بسمت مغرب به سرحد سرزمين يفليطيها تا كنار بيت‌حورون پايين و تا جازر كشيده شده، انتهايش به دريای مديترانه می‌رسيد. *** *** *** اين است زمينی كه به خاندانهای قبيلۀ افرايم داده شد: مرز شرقی اين زمين از عطاروت ادار شروع می‌شد و از آنجا تا بيت‌حورون بالا امتداد می‌يافت و به دريای مديترانه می‌رسيد. مرز شمالی، از دريای مديترانه شروع شده، بسمت مشرق كشيده می‌شد و از مكميته می‌گذشت و به تعنت شيلوه و يانوحه می‌رسيد. *** از يانوحه بسمت جنوب كشيده شده، بطرف عطاروت و نعره پايين آمده، به اريحا می‌رسيد و به رود اردن منتهی می‌شد. سپس از آنجا بطرف غرب كشيده شده، از تفوح به درهٔ قانه می‌رسيد و به دريای مديترانه ختم می‌شد. اين است زمينی كه به خاندانهای قبيله افرايم به ملكيت داده شد. علاوه بر اين، بعضی از شهرهايی كه در سرحد خاک نصف قبيلۀ منسی بود با روستاهای اطراف به قبيلۀ افرايم داده شد. ولی آنها كنعانيهايی را كه در جازر ساكن بودند بيرون نكردند و كنعانيها تا امروز در ميان قبيلۀ افرايم بصورت برده زندگی می‌كنند. قسمتی از زمينهايی كه در غرب رود اردن بود به قبيلۀ منسی (پسر بزرگ يوسف) داده شد. به خاندان ماخير (پسر بزرگ منسی و پدر جلعاد) قبلاً زمين جلعاد و باشان (در سمت شرقی رود اردن) داده شده بود، زيرا آنها جنگجويانی شجاع بودند. پس زمينهای كرانۀ غربی رود اردن به بقيۀ قبيله منسی يعنی خاندانهای ابيعزر، هالک، اسرئيل، شكيم، حافر و شميداع داده شد. صَلُفحاد پسر حافر، حافر پسر جلعاد، جلعاد پسر ماخير و ماخير پسر منسی بود. صلفحاد پسری نداشت. او تنها پنج دختر داشت به نامهای: محله، نوعه، حُجله، ملكه و ترصه. اين پنج دختر نزد العازار كاهن، يوشع و بزرگان اسرائيل آمده، گفتند: «خداوند به موسی فرمود كه ما هم می‌توانيم هر كدام به اندازۀ يک مرد از زمين سهم داشته باشيم.» پس چنانكه خداوند به موسی امر فرموده بود، اين پنج دختر مانند مردان قبيله‌شان، صاحب زمين شدند. بدين ترتيب قبيلۀ منسی علاوه بر زمين جلعاد و باشان كه در شرق رود اردن بود، صاحب ده سهم ديگر از زمينهای غرب رود اردن شدند. *** مرز قبيلۀ منسی از سرحد اشير تا مكميته كه در شرق شكيم است، امتداد می‌يافت؛ و از آنجا بطرف جنوب كشيده شده، به ناحيه‌ای كه اهالی عين تفوح در آن زندگی می‌كردند می‌رسيد. (سرزمين تفوح متعلق به منسی بود، اما خود شهر تفوح كه در مرز سرزمين منسی قرار داشت به قبيلۀ افرايم تعلق می‌گرفت.) سپس سرحد قبيلۀ منسی بطرف نهر قانه كشيده می‌شد و به دريای مديترانه می‌رسيد. (چند شهر در جنوب نهر قانه در خاک منسی واقع شده بودند كه در واقع متعلق به افرايم بودند.) زمين جنوب نهر قانه تا دريای مديترانه برای افرايم تعيين شد و زمين شمال نهر قانه تا دريای مديترانه به قبيلۀ منسی داده شد. مرز منسی از شمال به سرزمين اشير و از سمت شرق به سرزمين يساكار محدود بود. شهرهای زير كه در خاک يساكار و اشير واقع شده بودند به قبيلۀ منسی داده شدند: بيت‌شان، يبلعام، دُر، عين دُر، تعناک، مَجِدو (كه سه محله كوهستانی داشت)، و روستاهای اطراف آنها. اما قبيلهٔ منسی نتوانست كنعانيهايی را كه در اين شهرها و روستاها ساكن بودند بيرون كند، پس آنها در آن سرزمين باقی ماندند. حتی هنگامی كه بنی‌اسرائيل نيرومند شدند، باز آنها را بيرون نكردند بلكه ايشان را به بردگی خود گرفتند. سپس دو قبيلۀ يوسف نزد يوشع آمده، به او گفتند: «چرا از اين زمين فقط يک سهم به ما داده‌ای، و حال آنكه خدا ما را بركت داده و جمعيت ما را زيادتر از قبايل ديگر گردانيده است؟» يوشع پاسخ داد: «اگر جمعيت شما زياد است و زمين كوهستانی افرايم برای شما كافی نيست، می‌توانيد جنگلهای وسيع فَرِزيها و رفائيها را نيز بگيريد و برای خود صاف كنيد.» آنها گفتند: «كنعانيهايی كه در دشتها ساكنند، چه آنهايی كه در بيت‌شان و روستاهای اطراف آن، و چه آنهايی كه در درۀ يزرعيل هستند، عرابه‌های آهنين دارند، و ما از عهدۀ آنها بر نمی‌آييم.» يوشع گفت: «جمعيت شما زياد است و شما قوی هستيد. پس بيش از يک سهم به شما تعلق خواهد گرفت. كوهستان جنگلی نيز از آن شما خواهد بود. اين جنگل را صاف كنيد و سراسر آن را تصرف نماييد. من يقين دارم كه شما می‌توانيد كنعانی‌ها را از آنجا بيرون كنيد، گر چه آنها عرابه‌های آهنين دارند و قوی می‌باشند.» تمام قوم اسرائيل در شيلوه جمع شدند و خيمهٔ عبادت را برپا كردند. هر چند آنها بر تمام سرزمين مسلط شده بودند، ولی هنوز هفت قبيله باقی مانده بودند كه ملكی نداشتند. *** پس يوشع به آنها گفت: «تا كی می‌خواهيد سهل‌انگاری كنيد؟ چرا نمی‌رويد و زمينهايی را كه خداوند، خدای اجدادتان به شما داده است، تصرف نمی‌كنيد؟ از هر قبيله سه مرد انتخاب كنيد. من آنها را می‌فرستم تا آن زمينها را بررسی كنند و از وضع آنها به من گزارش دهند تا بتوانم زمينها را بين شما تقسيم كنم. آنها بايد زمين را به هفت قسمت تقسيم كنند و گزارش آن را برای من بياورند تا من در حضور خداوند، خدايمان سهم هفت قبيله را به حكم قرعه تعيين نمايم. «قبيلۀ يهودا و قبيلهٔ يوسف كه قبلاً به ترتيب زمينهای جنوب و شمال را گرفته‌اند در همانجا می‌مانند. *** قبيلۀ لاوی هم از زمين سهمی ندارند، زيرا آنها كاهن هستند و خدمت خداوند سهم ايشان است. قبايل رئوبين و جاد و نصف قبيلۀ منسی هم كه قبلاً سهم خود را درسمت شرقی رود اردن كه موسی برای ايشان تعيين نموده بود، گرفته‌اند.» پس آن افراد رفتند تا زمينها را بررسی كنند و گزارش آن را برای يوشع بياورند تا او در شيلوه در حضور خداوند سهم هفت قبيله را به حكم قرعه تعيين كند. فرستادگان يوشع مطابق دستوری كه يافته بودند عمل كردند. زمينها را به هفت قسمت تقسيم نمودند و نام شهرهای هر قسمت را نوشتند. سپس به اردوگاه شيلوه نزد يوشع بازگشتند. يوشع در حضور خداوند قرعه انداخت و زمينها را بين آن هفت قبيله تقسيم كرد. اولين قرعه به نام بنيامين درآمد. زمين خاندانهای اين قبيله، بين زمينهای دو قبيلۀ يهودا و يوسف قرار داشت. مرز آنها در شمال از رود اردن شروع شده، بطرف شمال اريحا بالا می‌رفت. سپس از وسط كوهستان گذشته، به صحرای بيت‌آون در غرب می‌رسيد. بعد بطرف جنوب لوز (كه همان بيت‌ئيل است) كشيده شده، بطرف عطاروت ادار كه در منطقۀ كوهستانی جنوب بيت‌حورون پايين واقع است سرازير می‌شد. مرز غربی از كوهستان جنوب بيت‌حورون بطرف جنوب كشيده شده، به قريه بعل (همان قريهٔ يعاريم) كه يكی از شهرهای يهوداست می‌رسيد. مرز جنوبی از انتهای قريۀ بعل در غرب شروع می‌شد و بطرف چشمه‌های نفتوح كشيده شده، از آنجا به دامنۀ كوهی كه مقابل درۀ هنوم (واقع در شمال درۀ رفائيم) است، امتداد می‌يافت. سپس، از درۀ هنوم می‌گذشت و جنوب سرزمين يبوسيها را قطع می‌كرد و به عين روجل می‌رسيد. اين خط مرزی از عين روجل بطرف شمال به عين شمس می‌رفت و بعد به جليلوت كه در مقابل گذرگاه ادوميم قرار دارد، می‌رسيد. سپس بطرف سنگ بوهن (بوهن پسر رئوبين بود) سرازير شده، از شمال زمينی كه مقابل درۀ اردن است می‌گذشت. سپس به درۀ اردن سرازير می‌شد و از آنجا بسمت شمال بيت‌حجله كشيده می‌شد و به خليج شمالی دريای مرده كه در انتهای جنوبی رود اردن است، منتهی می‌شد. اين بود مرز جنوبی. رود اردن، مرز شرقی زمين بنيامين را تشكيل می‌داد. اين زمينی است كه برای خاندانهای قبيلهٔ بنيامين تعيين گرديد. شهرهايی كه به خاندانهای قبيلۀ بنيامين تعلق داشت، از اين قرارند: اريحا، بيت‌حُجله، عِيمَق قصيص، بيت‌عربه، صمارايم، بيت‌ئيل، عَويم، فاره، عُفرَت، كَفَرعمونی، عُفنی و جابع، جمعاً دوازده شهر با روستاهای اطراف. جبعون، رامه، بئيروت، مصفه، كفيره، موصه، راقم، يرفئيل، تراله، صيله، آلف، يبوسی (اورشليم)، جبعه و قريۀ يعاريم، جمعاً چهارده شهر با روستاهای اطراف. اين بود ملكی كه به خاندانهای قبيلۀ بنيامين داده شد. دومين قرعه به نام شمعون درآمد. زمين خاندانهای اين قبيله، در داخل مرزهای زمين يهودا قرار داشت و شامل اين شهرها می‌شد: بئرشبع، شبع، مولاده، *** حَصَرشوعال، بالح، عاصم، التولد، بتول، حرمه، صقلغ، بيت‌مركبوت، حصرسوسه، بيت‌لباعوت و شاروحن، جمعاً سيزده شهر با روستاهای اطراف. عين، رمون، عاتر و عاشان، جمعاً چهار شهر با روستاهای اطراف و تمام روستاهای اطراف اين شهرها تا بعلت بئير (كه رامهٔ نگب هم گفته می‌شد). اين بود زمينی كه به خاندانهای قبيلۀ شمعون داده شد. اين زمين از سهمی بود كه قبلاً برای قبيلۀ يهودا تعيين گرديده بود، چون زمين سهم يهودا برای ايشان زياد بود. سومين قرعه به نام زبولون درآمد. مرز زمين خاندانهای اين قبيله از ساريد شروع می‌شد و بطرف مغرب تا مرعله و دباشه كشيده شده، به درهٔ شرق يُقنَعام می‌رسيد. از طرف شرق ساريد نيز تا حدود كسلوت تابور و از آنجا تا دابره و يافيع كشيده می‌شد. باز بطرف شرق امتداد يافته، به جت حافر و عت قاصين كشيده می‌شد، سپس از رمون گذشته، به نيعه می‌رسيد. اين خط مرزی در شمال، بطرف حناتون برمی‌گشت و به درۀ يفتح‌ئيل منتهی می‌شد. شهرهای قطه، نهلال، شمرون، يداله و بيت‌لحم نيز جزو ملک قبيلۀ زبولون بودند. جمعاً دوازده شهر با روستاهای اطرافشان به خاندانهای قبيلۀ زبولون تعلق گرفت. *** چهارمين قرعه به نام يساكار درآمد. شهرهای خاندانهای اين قبيله عبارت بودند از: يزرعيل، كسلوت، شونم، *** حفارايم، شی‌ئون، اناحره، ربيت، قشيون، آبص، رمه، عين جنيم، عين‌حده و بيت‌فصيص. خط مرزی قبيلۀ يساكار از شهرهای تابور، شحصيمه و بيت‌شمس می‌گذشت و به رود اردن منتهی می‌شد. جمعاً شانزده شهر با روستاهای اطرافشان به خاندانهای قبيلۀ يساكار تعلق گرفت. *** پنجمين قرعه به نام اشير درآمد. شهرهای خاندانهای اين قبيله عبارت بودند از: حلقه، حلی، باطَن، اكشاف، *** الملک، عمعاد و مش‌آل، خط مرزی قبيلۀ اشير در غرب، بطرف كرمل و شيحور لبنه كشيده می‌شد و از آنجا بسمت مشرق بطرف بيت‌داجون می‌پيچيد و به زبولون و درۀ يفتح‌ئيل می‌رسيد. از آنجا بطرف شمال بسوی بيت‌عامق و نعی‌ئيل امتداد يافته از شرق كابول می‌گذشت. سپس از حبرون، رحوب، حمون، قانه و صيدون بزرگ می‌گذشت. سپس اين خط مرزی بطرف رامه می‌پيچيد و به شهر حصاردار صور می‌رسيد و باز بطرف شهر حوصه پيچيده در ناحيه اكزيب به دريای مديترانه منتهی می‌شد. عمه، عفيق و رحوب نيز جزو ملک اشير بودند. جمعاً بيست و دو شهر با روستاهای اطرافشان به خاندانهای قبيلۀ اشير تعلق گرفت. *** ششمين قرعه به نام نفتالی درآمد. خط مرزی زمين خاندانهای اين قبيله از حالف شروع می‌شد و از بلوطی كه در صعنيم است گذشته، در امتداد ادامی، ناقب و يبن‌ئيل به لقوم می‌رسيد و از آنجا به رود اردن منتهی می‌شد. *** اين خط مرزی در غرب بسمت ازنوت تابور می‌پيچيد و از آنجا بطرف حقوق پيش می‌رفت. زمين نفتالی با زبولون در جنوب، با اشير در غرب و با رود اردن در شرق هم مرز می‌شد. شهرهای حصارداری كه در زمين نفتالی واقع شده بودند از اين قرارند: صديم، صير، حَمَت، رَقَت، كنارت، ادامه، رامه، حاصور، قادش، ادرعی، عين‌حاصور، يَرون، مجدل‌ئيل، حوريم، بيت‌عنات و بيت‌شمس. جمعاً نوزده شهر با روستاهای اطرافشان به خاندانهای قبيلۀ نفتالی تعلق گرفت. *** هفتمين قرعه به نام دان درآمد. شهرهای خاندانهای اين قبيله عبارت بودند از: صرعه، اشت‌ئول، عيرشمس، *** شَعَلبين، اَيَلون، يتله، الون، تمنه، عقرون، اَلتَقيت، جِبَتون، بعله، يهود، بنی‌برق، جت رمون، مياه‌يرقون، رقون و همچنين زمين مقابل يافا. (ولی زمينی كه برای قبيلۀ دان تعيين شد، برای ايشان كافی نبود. پس قبيلۀ دان به شهر لَشَم در شمال حمله برده، آن را تصرف نمودند و اهالی آنجا را قتل عام كردند. سپس در آنجا ساكن شدند و نام جد خويش، دان را بر آن شهر نهادند.) اين شهرها و روستاهای اطرافشان به خاندانهای قبيلۀ دان تعلق گرفت. پس از اينكه زمينها ميان قبايل اسرائيل تقسيم شد و حدود هر كدام تعيين گرديد، قوم اسرائيل مطابق دستور خداوند، به يوشع ملكی پيشنهاد كردند و او تمنه سارح را كه در ميان كوهستان افرايم واقع شده بود برای خود برگزيد و آن را دوباره بنا كرد و در آن ساكن شد. *** به اين ترتيب، قرعه‌كشی و تقسيم زمين بين قبايل اسرائيل در شيلوه، جلو دروازۀ خيمۀ عبادت انجام شد. در اين قرعه‌كشی كه در حضور خداوند برگزار گرديد، العازار كاهن، يوشع و سران قبايل حاضر بودند و نظارت می‌كردند. خداوند به يوشع فرمود: «به مردم اسرائيل بگو كه شهرهای پناهگاه را كه قبلاً دستورات آن را توسط موسی به شما داده بودم ، تعيين كنند، تا اگر كسی مرتكب قتل غير عمد شود به آنجا پناه ببرد و از انتقام بستگان مقتول در امان باشد. وقتی قاتل به يكی از اين شهرها برسد بايد به دروازهٔ شهر كه محل قضاوت است برود و قضيه را برای بزرگان شهر شرح دهد. آنها نيز بايد او را به داخل شهر برده، مكانی برای زندگی كردن به او بدهند تا پيش ايشان بماند. اگر يكی از بستگان مقتول برای كشتن قاتل بيايد، نبايد قاتل را تسليم نمايند، چون او بطور تصادفی مرتكب عمل قتل شده است، نه از روی كينه و غرض. او بايد تا زمان محاكمه‌اش در حضور مردم، و تا وفات رئيس كهنه‌ای كه در زمان واقعه بر مصدر كار بوده است، در آن شهر بماند. اما بعد از آن، آزاد است و می‌تواند به شهر و خانۀ خود بازگردد.» پس اين شهرها برای پناهگاه اختصاص يافتند: قادش جليل در كوهستان نفتالی، شكيم در كوهستان افرايم و قريهٔ اربع (كه حبرون نيز ناميده می‌شد) در كوهستان يهودا. همچنين در سمت شرقی رود اردن، در شرق اريحا، اين شهرها برای پناهگاه اختصاص يافتند: باصر در صحرا از ملک قبيلۀ رئوبين، راموت در جلعاد از ملک قبيلهٔ جاد و جولان در باشان از ملک قبيلۀ منسی. شهرهای پناهگاه، هم برای اسرائيلی‌ها بود و هم برای غريبانی كه در ميان ايشان زندگی می‌كردند، تا اگر كسی تصادفاً مرتكب قتل شود، به يكی از آنها فرار كند تا قبل از محاكمه‌اش در حضور مردم، به دست مدعی خون مقتول، كشته نشود. بزرگان قبيلۀ لاوی به شيلوه آمدند و به العازار كاهن، يوشع و بقيۀ رهبران قبايل گفتند: «خداوند به موسی فرمود كه شهرهايی برای سكونت و چراگاه‌هايی برای گله‌ها به قبيلهٔ ما داده شود.» *** پس بنی‌اسرائيل طبق فرمان خداوند از ملک خود شهرهايی با چراگاه‌های اطرافشان به قبيلۀ لاوی دادند. خاندان قهات نخستين گروه از قبيلۀ لاوی بودند كه قرعه به نامشان درآمد. به آن دسته از قهاتی‌ها كه از نسل هارون و كاهن بودند، سيزده شهر از شهرهای قبايل يهودا، شمعون و بنيامين داده شد. به بقيۀ خاندان قهات، ده شهر از شهرهای افرايم، دان و نصف قبيلۀ منسی داده شد. به خاندان جرشون، سيزده شهر از شهرهای قبايل يساكار، اشير، نفتالی و نصف قبيلۀ منسی كه در باشان قرار داشت، داده شد. به خاندان مراری، دوازده شهر از شهرهای قبايل رئوبين، جاد و زبولون داده شد. به اين طريق آنچه كه خداوند به موسی فرموده بود، انجام پذيرفت و شهرها و چراگاه‌ها برای قبيلهٔ لاوی به حكم قرعه تعيين گرديد. اين است اسامی شهرهايی كه از ملک قبايل يهودا و شمعون به نسل هارون كه از طايفۀ قهات (پسر لاوی) بودند، داده شد (طايفۀ قهات نخستين گروهی بودند كه قرعه به نامشان درآمد): *** شهر حبرون كه همان قريۀ اربع باشد (اربع پدر عناق بود) در كوهستان يهودا با چراگاه‌های اطرافش به ايشان تعلق گرفت. (مزارع و روستاهای اطراف آن، قبلاً به كاليب پسر يفنه داده شده بود.) علاوه بر شهر حبرون كه از شهرهای پناهگاه بود، اين شهرها نيز به نسل هارون كه كاهن بودند داده شد: لبنه، يتير، اشتموع، حولون، دبير، عين، يوطه و بيت‌شمس، جمعاً نه شهر با چراگاه‌های اطراف از قبيلۀ يهودا و شمعون. از ملک قبيلهٔ بنيامين، اين چهار شهر با چراگاه‌های اطراف داده شد: جبعون، جبع، عناتوت و علمون. *** پس جمعاً سيزده شهر با چراگاه‌های اطراف، به نسل هارون كه كاهن بودند تعلق گرفت. از طرف قبيلۀ افرايم، چهار شهر و چراگاه‌های اطراف آنها به بقيۀ خاندان قهات داده شد. اين شهرها عبارت بودند از: شكيم (يكی از شهرهای پناهگاه كه در كوهستان افرايم واقع بود)، جازر، قبصايم و بيت‌حورون. *** *** از طرف قبيلۀ دان چهار شهر با چراگاه‌های اطراف آنها به ايشان بخشيده شد. اين شهرها عبارت بودند از: التقی، جِبَتون، اَيَلون و جترمون. *** نصف1 قبيلۀ منسی، شهرهای تعنک، جت رمون و چراگاه‌های اطراف آنها را به ايشان بخشيد. به اين ترتيب، جمعاً ده شهر با چراگاه‌های اطراف آنها به باقيماندۀ خاندان قهات داده شد. به خاندان جرشون نيز كه يكی ديگر از گروه‌های قبيله لاوی بود اين شهرها داده شد: از طرف نصف قبيلۀ منسی، جولان در باشان (يكی از شهرهای پناهگاه) و بَعَشتره، جمعاً دو شهر با چراگاه‌های اطراف. از طرف قبيلۀ يساكار؛ شهرهای قشيون، دابره، يرموت و عين جنيم، جمعاً چهار شهر با چراگاه‌های اطراف. از قبيلۀ اشير؛ شهرهای مش‌آل، عبدون، حلقات و رحوب، جمعاً چهار شهر با چراگاه‌های اطراف. از قبيلۀ نفتالی؛ شهرهای قادش در جليل (يكی از شهرهای پناهگاه)، حموت دُر و قرتان، جمعاً سه شهر با چراگاه‌های اطراف. پس جمعاً سيزده شهر با چراگاه‌های اطراف آنها به خاندان جرشون داده شد. به بقيهٔ قبيله لاوی كه خاندان مراری را تشكيل می‌دادند، اين شهرها داده شد: از قبيلهٔ زبولون؛ شهرهای يُقنعام، قَرته، دمنه و نحلال، جمعاً چهار شهر با چراگاه‌های اطراف. از قبيلۀ رئوبين؛ شهرهای باصر، يهصه، قديموت و ميفعت، جمعاً چهار شهر با چراگاه‌های اطراف. از قبيلۀ جاد؛ شهرهای راموت در جلعاد (يكی از شهرهای پناهگاه)، محنايم، حشبون و يعزير، جمعاً چهار شهر با چراگاه‌های اطراف. رويهم‌رفته دوازده شهر به حكم قرعه به خاندان مراری كه بقيۀ قبيله لاوی را تشكيل می‌دادند، داده شد. بدين ترتيب از سرزمينی كه متعلق به بنی‌اسرائيل بود چهل و هشت شهر با چراگاه‌های اطراف آنها به قبيلۀ لاوی داده شد. *** پس خداوند، تمام سرزمينی را كه به اجداد قوم اسرائيل وعده فرموده بود به بنی‌اسرائيل بخشيد و ايشان آن را تصرف نموده، در آن ساكن شدند. خداوند چنانكه به اجداد آنها وعده داده بود در سرزمين اسرائيل صلح برقرار نمود و كسی را يارای مقاومت با آنها نبود. خداوند ايشان را ياری نمود تا دشمنان خود را نابود كنند. او به تمام وعده‌های نيكويی كه به قوم اسرائيل داده بود وفا كرد. يوشع مردان جنگی قبايل رئوبين، جاد و نصف قبيلۀ منسی را به حضور طلبيد و به ايشان چنين فرمود: «هر چه موسی خدمتگزار خداوند به شما امر فرموده بود، انجام داده‌ايد، و تمام دستورات مرا نيز اطاعت كرده‌ايد. هر چند جنگ خيلی طول كشيد، ولی شما در اين مدت برادران خود را ترک نكرديد بلكه مأموريتی را كه خداوند، خدايتان به شما داده بود، انجام داديد. اكنون خداوند، خدای شما مطابق وعدۀ خود، به برادرانتان پيروزی و آرامش بخشيده است. پس به خانه‌های خود در آنسوی رود اردن كه خداوند توسط خدمتگزار خود موسی به شما به ملكيت داده است، برگرديد. بدقت آنچه را كه موسی به شما دستور داده است، انجام دهيد: خداوند، خدای خود را دوست بداريد، در راه او گام برداريد، احكامش را اطاعت كنيد، به او بچسبيد و با دل و جان او را خدمت نماييد.» پس يوشع آنها را بركت داده، ايشان را به خانه‌هايشان روانه ساخت. (موسی قبلاً در شرق رود اردن به نصف قبيلۀ منسی زمين داده بود، و يوشع هم در غرب رود اردن به نصف ديگر آن قبيله، در ميان قبايل ديگر، زمين بخشيد.) درحاليكه مردان جنگی عازم خانه‌های خود بودند، يوشع ايشان را بركت داده، گفت: «با ثروت بسيار، گله و رمه‌های بی‌شمار، طلا و نقره، مس و آهن، و پوشاک فراوان به خانه‌های خود باز گرديد و اين غنايم را با بستگان خود تقسيم نماييد.» *** پس مردان جنگی قبايل رئوبين، جاد، و نصف قبيلۀ منسی، بنی‌اسرائيل را در شيلوه در سرزمين كنعان ترک نمودند و بسوی سرزمين خود در جلعاد كه بنا به دستور خداوند به موسی، آن را تصرف كرده بودند، روانه شدند. وقتی قبايل رئوبين، جاد و نصف قبيله منسی به جليلوت در كنار رود اردن در كنعان رسيدند، قربانگاه بسيار بزرگ و چشمگيری در كنار رود اردن بنا كردند. اما هنگامی كه بقيۀ قبايل اسرائيل اين را شنيدند، در شيلوه جمع شدند تا به جنگ آنها بروند. *** *** ولی اول، عده‌ای را به رهبری فينحاس پسر العازار كاهن نزد ايشان به سرزمين جلعاد فرستادند. افرادی كه همراه فينحاس رفتند ده نفر بودند كه هر كدام از آنها مقام سرپرستی خاندانی را بر عهده داشتند و به نمايندگی از طرف قبيلۀ خود آمده بودند. وقتی اين گروه به نزد قبايل رئوبين، جاد و نصف قبيلهٔ منسی در سرزمين جلعاد رسيدند، به نمايندگی از طرف تمام قوم خداوند گفتند: «چرا از پيروی خداوند برگشته‌ايد و با ساختن اين قربانگاه از او روگردان شده، برضد خدای اسرائيل برخاسته‌ايد؟ آيا عقوبت پرستش بت بعل فغور برای ما كم بود؟ مگر فراموش كرده‌ايد چه بلای وحشتناكی بر قوم خداوند عارض شد، بطوريكه هنوز هم از آن كاملاً آزاد نشده‌ايم؟ مگر نمی‌دانيد اگر امروز از دستور خداوند سرپيچی كنيد فردا او بار ديگر بر همۀ قوم اسرائيل خشمگين خواهد شد؟ *** اگر زمين شما برای عبادت خداوند مناسب نيست، بهتر است به سرزمين خداوند كه خيمۀ عبادت در آنجاست بياييد و در اين سرزمين با ما زندگی كنيد، و با ساختن يک قربانگاه ديگر علاوه بر قربانگاهی كه برای خداوند، خدای ما ساخته شده است، برضد خداوند و برضد ما برنخيزيد. آيا فراموش كرده‌ايد كه وقتی عخان پسر زارح مال حرام را برداشت، نه فقط او بلكه تمام قوم اسرائيل با او مجازات شدند؟» قبايل رئوبين، جاد و نصف قبيلۀ منسی به نمايندگان قبايل چنين پاسخ دادند: «خداوند، خدای خدايان می‌داند كه قصد ما از بنای اين قربانگاه چه بوده است و می‌خواهيم شما نيز بدانيد. اگر ما با اين كار از پيروی خداوند روگردان شده‌ايم و به او خيانت ورزيده‌ايم، شما ما را زنده نگذاريد. اگر از خداوند برگشته و اين قربانگاه را ساخته‌ايم تا روی آن قربانی سوختنی، هديه آردی و قربانی سلامتی تقديم كنيم، خداوند خودش ما را مجازات كند. ما اين كار را از روی احتياط انجام داده‌ايم، چون می‌ترسيم در آينده فرزندان شما به فرزندان ما بگويند: شما حق نداريد خداوند، خدای اسرائيل را پرستش كنيد، زيرا شما سهمی در خداوند نداريد. خداوند رود اردن را بين ما و شما قرار داده است. و به اين ترتيب فرزندان شما، فرزندان ما را از پرستش خداوند باز دارند. پس تصميم گرفتيم آن قربانگاه را بنا كنيم، البته نه برای تقديم قربانی سوختنی و ساير قربانی‌ها، بلكه تا بين ما و شما و فرزندانمان شاهدی باشد كه ما هم حق داريم در خانهٔ خداوند او را با تقديم قربانی‌های سوختنی و سلامتی پرستش نماييم، و اگر فرزندان شما به فرزندان ما بگويند: شما سهمی در خداوند نداريد، *** فرزندان ما بتوانند بگويند: اين قربانگاه را نگاه كنيد كه پدران ما از روی نمونهٔ قربانگاه خداوند ساخته‌اند. اين قربانگاه، برای تقديم قربانی‌های سوختنی و ساير قربانی‌ها نيست بلكه نشانهٔ اين است كه ما هم حق داريم بياييم و خدا را بپرستيم. ما هرگز از پيروی خداوند دست برنمی‌داريم و با ساختن قربانگاهی برای تقديم قربانی سوختنی، هديۀ آردی و ساير قربانی‌ها از دستورات او سرپيچی نمی‌كنيم. ما می‌دانيم تنها قربانگاهی كه بايد بر آن قربانی كرد، همان است كه در عبادتگاه خداوند قرار دارد.» فينحاس كاهن و نمايندگان قبايل بنی‌اسرائيل كه همراه وی بودند، چون اين سخنان را از قبيله‌های رئوبين، جاد و نصف قبيلۀ منسی شنيدند، قانع شدند. فينحاس به ايشان گفت: «امروز فهميديم كه خداوند در ميان ماست، زيرا شما برضد او برنخاسته‌ايد بلكه برعكس، قوم ما را از نابودی نجات داده‌ايد.» پس فينحاس و نمايندگان، از جلعاد به كنعان باز گشتند و هر آنچه را كه شنيده بودند به بنی‌اسرائيل گزارش دادند. با شنيدن گزارش آنها، همۀ مردم اسرائيل شاد شدند و خدا را شكرنمودند و ديگر سخنی از جنگ با قبايل رئوبين و جاد و يا خراب كردن سرزمين آنها به ميان نيامد. قبايل رئوبين و جاد آن قربانگاهی را كه بنا كرده بودند «قربانگاه شاهد» ناميدند و گفتند: «اين قربانگاه بين ما و برادران ما شاهد است كه خداوند، خدای ما نيز هست.» سالها گذشت و خداوند بنی‌اسرائيل را از دست دشمنانش راحتی بخشيد. در اين هنگام يوشع پير و سالخورده شده بود. او تمام بنی‌اسرائيل را فراخواند و به بزرگان و رهبران و قضات و مقامات قوم اسرائيل گفت: «من ديگر پير و سالخورده شده‌ام. شما آنچه را كه خداوند، خدايتان بخاطر شما انجام داده است ديده‌ايد. او خودش با دشمنانتان جنگيد. من زمينهايی را كه به تصرف خود درآورده‌ايد و حتی آنهايی را كه هنوز تصرف نكرده‌ايد، بين شما تقسيم نموده‌ام. تمام اين سرزمين، از رود اردن گرفته تا دريای مديترانه از آن شما خواهد بود؛ زيرا چنانكه خداوند وعده داده است، خود او قبيله‌هايی را كه هنوز ميان شما باقی مانده‌اند از اين سرزمين بيرون خواهد راند تا در آن ساكن شويد. *** «اما شما قوی باشيد و بدقت دستوراتی را كه در تورات موسی نوشته شده است اطاعت كنيد و تمام جزييات آن را نگاه‌داريد و از آن منحرف نشويد. مواظب باشيد با قوم‌هايی كه هنوز در ميان شما باقی مانده‌اند معاشرت نكنيد. نام خدايان آنها را هرگز به زبان نياوريد و به نام آنها قسم نخوريد، آنها را عبادت نكنيد و جلو آنها زانو نزنيد. بلكه به خداوند، خدای خود بچسبيد، همانطور كه تا حالا كرده‌ايد. خداوند، قوم‌های بزرگ و نيرومند را از پيش روی شما بيرون رانده و تاكنون كسی نتوانسته است دربرابر شما بايستد. هريک از شما به تنهايی قادر هستيد با يک هزار سرباز دشمن بجنگيد و آنها را شكست دهيد، زيرا خداوند، خدای شما مطابق قولی كه داده است بجای شما می‌جنگد. پس مواظب باشيد كه هميشه خداوند، خدای خود را دوست بداريد. «ولی اگر از خدا روگردان شده، با افراد اين قومها كه هنوز درميان شما هستند دوست شويد و از آنها زن بگيريد و به آنها زن بدهيد، مطمئن باشيد كه خدا اين قومها را از سرزمينتان بيرون نخواهد راند، بلكه آنها دامی برای پايهای شما، تازيانه‌ای برای پشت شما، و خاری در چشم شما خواهند بود و شما عاقبت در زمين نيكويی كه خداوند، خدايتان به شما داده است هلاک خواهيد شد. «پايان عمر من فرا رسيده است و همۀ شما شاهد هستيد كه هر چه خداوند، خدايتان به شما وعده فرموده بود، يک به يک انجام شده است. ولی بدانيد همانطور كه خداوند نعمت‌ها به شما داده است، بر سر شما بلا نيز نازل خواهد كرد اگر از دستورات او سرپيچی كنيد و خدايان ديگر را پرستش و سجده نماييد. بلی، آتش خشم او بر شما افروخته خواهد شد و شما رااز روی زمين نيكويی كه به شمابخشيده است بكلی نابود خواهد كرد.» يک بار ديگر، يوشع تمام قبايل اسرائيل را با بزرگان و رهبران و قضات و مقامات قوم اسرائيل در شكيم احضار كرد و آنها آمده، در حضور خدا ايستادند. يوشع لب به سخن گشود و گفت كه خداوند، خدای اسرائيل می‌فرمايد: «در گذشته جد شما تارح، پدر ابراهيم و ناحور، در سمت شرقی رود فرات می‌زيست و بت‌پرست بود. ولی من ابراهيم، پسر تارح را از آنسوی رود فرات برداشته، به سرزمين كنعان آوردم و او را در سراسر اين سرزمين گرداندم و نسل او را زياد كردم. اسحاق را به او بخشيدم و به اسحاق نيز يعقوب و عيسو را دادم. نواحی اطراف كوه سعير را به عيسو بخشيدم. يعقوب و فرزندانش به مصر رفتند. بعد موسی و هارون را فرستادم و بلای عظيمی بر سر مصری‌ها آوردم. سرانجام، اجداد شما را از اسارت مصری‌ها آزاد نمودم. وقتی به ساحل دريای سرخ رسيدند، مصری‌ها با عرابه‌ها و سواران به تعقيب ايشان پرداختند. در اين هنگام، آنها از من كمک خواستند و من ميان آنها و لشكر مصر تاريكی ايجاد نمودم. سپس آب دريا را بر سر مصری‌ها ريختم و آنها را در دريا غرق كردم. پدران شما آنچه را كه بر سر مصری‌ها آوردم با چشمان خود ديدند. بعد از آن، قوم اسرائيل سالهای زيادی را در بيابان گذرانيدند. «سرانجام شما را به سرزمين اموری‌ها در آنطرف رود اردن آوردم. اموری‌ها با شما جنگيدند، ولی من ايشان را نابود كردم و زمينهايشان را به شما دادم. سپس بالاق، پادشاه موآب جنگ را با شما آغاز نمود و بدنبال بلعام، پسر بعور فرستاد تا شما را لعنت كند. اما من دعای او را اجابت ننمودم، بلكه او را وادار ساختم تا شما را بركت بدهد و به اين ترتيب شما را از دست بالاق نجات دادم. سپس از رود اردن گذشتيد و به اريحا آمديد. جنگجويان اريحا و بسياری از قبايل ديگر از قبيل اموری‌ها، فرزی‌ها، كنعانی‌ها، حيتی‌ها، جرجاشی‌ها، حوی‌ها و يبوسی‌ها يكی پس از ديگری با شما جنگيدند. اما من همۀ آنها را مغلوب شما ساختم. زنبورهای سرخ به سراغ اموريها فرستادم و دو پادشاه اموری را با مردمانشان ا ز پيش روی شما راندم. شما اين پيروزی را با نيزه و كمان بدست نياورديد! زمينی را كه در آن زحمت نكشيده بوديد و شهرهايی را كه خود بنا نكرده بوديد، به شما بخشيدم تا در آن ساكن شويد و از ميوۀ تاكستانها و باغهای زيتونی كه خود زحمت كاشتن آنها را نكشيده بوديد، بخوريد. «پس خداوند را احترام نماييد و با صداقت و راستی او را خدمت كنيد. بتهايی را كه زمانی اجدادتان در آنسوی رود فرات و در مصر پرستش می‌نمودند، از خود دور كنيد و فقط خداوند را عبادت نماييد. امروز تصميم خود را بگيريد. آيا می‌خواهيد از خداوند پيروی كنيد يا از بتهايی كه اجداد شما در آنسوی رود فرات می‌پرستيدند، و يا از بتهای اموريهايی كه در سرزمينشان ساكنيد؟ ولی اين را بدانيد كه من و خانواده‌ام خداوند را عبادت خواهيم نمود.» مردم اسرائيل در پاسخ او گفتند: «وای بر ما اگر خداوند را ترک نماييم و بتها را پرستش كنيم؛ زيرا خداوند، خدای ما بود كه قوم ما را از بردگی مصريها رهانيد و در پيش چشمانمان معجزات شگفت‌انگيزی انجام داد. در تمام طول راه و هنگامی كه از ميان سرزمينهای دشمنان می‌گذشتيم، او ما را حفظ كرد. خداوند بود كه هنگام ورود ما به اين سرزمين، قوم اموری و ساير قومها را از اينجا بيرون راند. پس ما نيز از خداوند پيروی خواهيم كرد، زيرا او خدای ماست.» اما يوشع در پاسخ ايشان گفت: «پيروی از خداوند كار آسانی نيست، زيرا او قدوس و بسيار غيور است و از گناهانتان نخواهد گذشت. اگر او را ترک كرده بتها را بپرستيد، او بر ضد شما بر خواهد خاست و شما را مجازات خواهد كرد، و با وجود آنكه به شما احسان نموده است، شما را از بين خواهد برد.» قوم اسرائيل در جواب يوشع گفتند: «ولی ما قول می‌دهيم از خداوند پيروی كنيم!» يوشع گفت: «پس خود شما شاهد هستيد كه قول داده‌ايد از خداوند پيروی نماييد.» گفتند: «بلی، ما خود، شاهد هستيم.» يوشع گفت: «بسيار خوب، پس حال بايد بتهايی را كه در ميان شما هستند از خود دور كنيد و دلهای خود را به خداوند، خدای اسرائيل نزديک سازيد.» مردم به يوشع گفتند: «آری، ما فقط از خداوند، خدای خود اطاعت و پيروی خواهيم كرد.» يوشع آن روز در شكيم با ايشان پيمان بست و آنها را متعهد به انجام قوانين و مقررات آن نمود. او تمام اين سخنان را در كتاب قانون خدا نوشت. سپس سنگی بزرگ گرفته، آن را در پای درخت بلوطی كه در كنار خيمۀ عبادت بود، برپا داشت. آنگاه يوشع به تمام قوم اسرائيل گفت: «اين سنگ، شاهد پيمان شما با خداوند است و تمام سخنانی را كه خداوند به ما فرمود، شنيده است. پس اگر از پيروی خدا برگرديد، همين سنگ برضد شما شهادت خواهد داد.» بعد از آن، يوشع مردم را مرخص نمود تا هركس به ملک خود برود. چندی بعد، يوشع خدمتگزار خداوند در سن صد و ده سالگی درگذشت و او را در تمنه سارح در كوهستان افرايم بطرف شمال كوه جاعش كه ملک خود او بود دفن كردند. قوم اسرائيل در تمام مدت زندگانی يوشع و نيز ريش سفيدان قوم كه پس از او زنده مانده بودند و شخصاً اعمال شگفت‌انگيز خداوند را درحق اسرائيل ديده بودند، نسبت به خداوند وفادار ماندند. استخوانهای يوسف را كه اسرائيليها موقع خروج از مصر با خود آورده بودند، در شكيم در قطعه زمينی كه يعقوب از پسران حمور به صد تكه نقره خريده بود دفن كردند. (اين زمين در ملک پسران يوسف قرار داشت.) العازار، پسر هارون نيز درگذشت و او را در جبعه كه در ملک پسرش فينحاس واقع بود، در كوهستان افرايم دفن كردند. پس از مرگ يوشع، بنی‌اسرائيل از خداوند سؤال كردند: «خداوندا، كداميک از قبيله‌های ما اول بايد به جنگ كنعانيها برود؟» خداوند به ايشان فرمود: «قبيلۀ يهودا برود. من زمين كنعانيها را به تصرف آنها درخواهم آورد.» رهبران قبيلۀ يهودا از قبيلۀ شمعون خواستند تا ايشان را در اين جنگ ياری نمايند، و به ايشان گفتند: «كمک كنيد تا كنعانيها را از سرزمينی كه به قبيلۀ ما تعلق دارد، بيرون كنيم. ما نيز به شما كمک خواهيم كرد تا زمين خود را تصاحب نماييد.» پس قبيلۀ شمعون همراه قبيلۀ يهودا عازم جنگ شدند. خداوند ايشان را در شكست دادن كنعانی‌ها و فرزی‌ها كمک كرد بطوری كه ده هزار تن از دشمنان را در بازق كشتند. پادشاه آنها، ادونی بازق گريخت ولی طولی نكشيد كه اسرائيليها او را دستگير نموده، شستهای دست و پای او را بريدند. *** *** ادونی بازق گفت: «هفتاد پادشاه با دست و پای شست بريده از خرده نانهای سفرۀ من می‌خوردند. اكنون خدا مرا به سزای اعمالم رسانيده است.» ادونی بازق را به اورشليم بردند و او در آنجا مرد. قبيلۀ يهودا شهر اورشليم را گرفته، اهالی آنجا را قتل عام نمودند و شهر را به آتش كشيدند. بعد از آن، آنها با كنعانی‌هايی كه در نواحی كوهستانی و صحرای نِگِب و كوهپايه‌های غربی ساكن بودند وارد جنگ شدند. آنگاه قبيلهٔ يهودا بر كنعانيهای ساكن حبرون (كه قبلاً قريۀ اربع ناميده می‌شد) حمله بردند و طايفه‌های شيشای، اخيمان و تلمای را شكست دادند. سپس به شهر دبير (كه قبلاً به قريۀ سفر معروف بود) هجوم بردند. كاليب به افراد خود گفت: «هركه برود و قريۀ سفر را تصرف نمايد، دخترم عكسه را به او به زنی خواهم داد.» عتن‌ئيل، پسر قناز (قناز برادر كوچک كاليب بود) شهر را تصرف نمود و كاليب عكسه را به او به زنی داد. عتن‌ئيل وقتی عكسه را به خانۀ خود می‌برد، او را ترغيب نمود تا از پدرش قطعه زمينی بخواهد. عكسه از الاغش پياده شد تا در اين باره با پدرش كاليب صحبت كند. كاليب از او پرسيد: «چه می‌خواهی؟» عكسه گفت: «يک هديۀ ديگر هم به من بده! آن زمينی كه به من داده‌ای، زمين بی‌آبی است. يک قطعه زمين كه چشمه در آن باشد به من بده.» پس كاليب چشمه‌های بالا و پايين را به او بخشيد. وقتی كه قبيلۀ يهودا به ملک تازۀ خود واقع در بيابان نگب، نزديک عراد، وارد شدند، قبيلهٔ قينی (از نسل پدر زن موسی) نيز به آنها پيوستند. آنها خانه‌های خود را در اريحا (معروف به شهر نخلستان) ترک نموده، از آن پس در ميان قبيلۀ يهودا ساكن شدند. آنگاه قبيلۀ يهودا همراه قبيلۀ شمعون، كنعانی‌هايی را كه در شهر صَفَت زندگی می‌كردند شكست دادند و شهرشان را بكلی نابود كرده، آن را حرمه (يعنی «نابودی») ناميدند. همچنين قبيلۀ يهودا شهرهای غزه، اشقلون، عقرون و روستاهای اطراف آنها را فتح كردند. خداوند به قبيلهٔ يهودا ياری نمود تا نواحی كوهستانی را تصرف كنند؛ اما موفق نشدند ساكنان دشتها را بيرون رانند، چون ساكنان آنجا دارای عرابه‌های آهنين بودند. همانطور كه موسی قول داده بود شهر حبرون به كاليب داده شد و كاليب اهالی اين شهر را كه از نسل سه پسر عناق بودند، بيرون راند. قبيلۀ بنيامين، يبوسی‌هايی را كه در اورشليم سكونت داشتند بيرون نكردند بنابراين آنها تا به امروز در آنجا در ميان قبيلۀ بنيامين زندگی می‌كنند. خداوند با قبيلۀ يوسف بود، و آنها توانستند بيت‌ئيل را (كه قبلاً لوز ناميده می‌شد) تصرف كنند. آنها نخست جاسوسانی به شهر فرستادند. *** آن جاسوسان مردی را كه از شهر بيرون می‌آمد گرفتند و به او گفتند كه اگر به آنها راه نفوذ به شهر را نشان دهد جان او و خانواده‌اش در امان خواهد بود. او راه نفوذ به شهر را به آنها نشان داد. پس وارد شده، اهالی شهر را قتل عام نمودند، ولی آن مرد و خانواده‌اش را نكشتند. بعد اين مرد به سرزمين حيتی‌ها رفت و در آنجا شهری بنا كرد و آن را لوز ناميد كه تا به امروز به همان نام باقی است. قبيلۀ منسی نتوانستند ساكنان شهرهای بيت‌شان، تعنک، دُر، يبلعام، مجدو و اهالی روستاهای اطراف آنها را بيرون كنند. پس كنعانی‌ها همچنان در آنجا ماندند. وقتی اسرائيلی‌ها نيرومندتر شدند، كنعانی‌ها را مثل برده بكار گرفتند ولی آنها را بكلی از آن سرزمين بيرون نكردند. قبيلۀ افرايم نيز كنعانيهای ساكن جازر را بيرون نكردند و آنها هنوز هم در ميان قبيلهٔ افرايم زندگی می‌كنند. قبيلۀ زبولون نيز اهالی فطرون و نهلول را بيرون نراندند، پس اين كنعانيها در ميان قبيلهٔ زبولون باقی ماندند و بصورت برده بكار گرفته شدند. همچنين قبيلۀ اشير، ساكنان عكو، صيدون، احلب، اكزيب، حلبه، عفيق و رحوب را بيرون نراندند. بنابراين قبيلۀ اشير در ميان كنعانی‌های آن سرزمين زندگی می‌كنند. *** قبيلۀ نفتالی هم ساكنان بيت‌شمس و بيت‌عنات را بيرون نكردند، بنابراين ايشان مثل برده در ميان اين قبيله به زندگی خود ادامه می‌دهند. اما قبيلۀ دان توسط اموری‌ها به كوهستان رانده شدند و نتوانستند از آنجا پايين بيايند و در دشت ساكن شوند. اموری‌ها قصد داشتند، اَيَلون، شَعَلُبيم و كوه حارس را تصرف كنند ولی قبيلۀ يوسف آنها را مغلوب ساخته، به بردگی گرفتند. سرحد اموری‌ها از گردنهٔ عقربها شروع شده، به سالع می‌رسيد و از آنجا نيز فراتر می‌رفت. روزی فرشتۀ خداوند از جلجال به بوكيم آمده، به قوم اسرائيل گفت: «من شما را از مصر به سرزمينی كه وعدۀ آن را به اجدادتان دادم آوردم و گفتم كه هرگز عهدی را كه با شما بسته‌ام نخواهم شكست، بشرطی كه شما نيز با اقوامی كه در سرزمين موعود هستند هم پيمان نشويد و قربانگاه‌های آنها را خراب كنيد؛ ولی شما اطاعت نكرديد. *** پس من نيز اين قومها را از اين سرزمين بيرون نمی‌كنم و آنها چون خار به پهلوی شما فرو خواهند رفت و خدايان ايشان چون تله شما را گرفتار خواهند كرد.» وقتی فرشته سخنان خود را به پايان رسانيد، قوم اسرائيل با صدای بلند گريستند. آنها آن مكان را بوكيم (يعنی «آنانی كه می‌گريند») ناميده، در آنجا برای خداوند قربانی كردند. يوشع قوم اسرائيل را پس از ختم سخنرانی خود مرخص كرد و آنها رفتند تا زمينهايی را كه به ايشان تعلق می‌گرفت، به تصرف خود درآورند. يوشع خدمتگزار خداوند، در سن صد و ده سالگی درگذشت و او را در ملكش در تمنه حارس واقع در كوهستان افرايم بطرف شمال كوه جاعش به خاک سپردند. قوم اسرائيل در طول زندگانی يوشع و نيز ريش سفيدان قوم كه پس از او زنده مانده بودند و شخصاً اعمال شگفت‌انگيز خداوند را در حق اسرائيل ديده بودند، نسبت به خداوند وفادار ماندند. *** *** ولی بالاخره تمام مردم آن نسل مردند و نسل بعدی خداوند را فراموش كردند و هر آنچه كه او برای قوم اسرائيل انجام داده بود، به ياد نياوردند. ايشان نسبت به خداوند گناه ورزيدند و به پرستش بتها روی آوردند. آنها خداوند، خدای پدران خود را كه ايشان را از مصر بيرون آورده بود، ترک نموده، بتهای طايفه‌های همسايۀ خود را عبادت و سجده می‌كردند. بنابراين خشم خداوند بر تمام اسرائيل افروخته شده و ايشان را به دست دشمنانشان سپرد تا غارت شوند، زيرا او را ترک نموده، بتهای بعل و عشتاروت را عبادت می‌كردند. *** *** هرگاه قوم اسرائيل با دشمنان می‌جنگيدند، خداوند برضد اسرائيل عمل می‌كرد، همانطور كه قبلاً در اين مورد هشدار داده و قسم خورده بود. اما وقتی كه قوم به اين وضع فلاكت‌بار دچار گرديدند خداوند رهبرانی فرستاد تا ايشان را از دست دشمنانشان برهانند. ولی از رهبران نيز اطاعت ننمودند و با پرستش خدايان ديگر، نسبت به خداوند خيانت ورزيدند. آنها برخلاف اجدادشان عمل كردند و خيلی زود از پيروی خداوند سرباز زده، او را اطاعت ننمودند. هر يک از رهبران در طول عمر خود، به كمک خداوند قوم اسرائيل را از دست دشمنانشان می‌رهانيد، زيرا خداوند به سبب نالۀ قوم خود و ظلم و ستمی كه بر آنها می‌شد، دلش بر آنها می‌سوخت و تا زمانی كه آن رهبر زنده بود به آنها كمک می‌كرد. اما وقتی كه آن رهبر می‌مرد، قوم به كارهای زشت خود بر می‌گشتند و حتی بدتر از نسل قبل رفتار می‌كردند. آنها باز بسوی خدايان بت‌پرستان روی آورده، جلو آنها زانو می‌زدند و آنها را عبادت می‌نمودند و با سرسختی به پيروی از رسوم زشت بت‌پرستان ادامه می‌دادند. پس خشم خداوند بر بنی‌اسرائيل افروخته شد و فرمود: «چون اين قوم پيمانی را كه با پدران ايشان بستم شكسته‌اند و از من اطاعت نكرده‌اند، من نيز قبايلی را كه هنگام فوت يوشع هنوز مغلوب نشده بودند، بيرون نخواهم كرد. بلكه آنها را برای آزمودن قوم خود می‌گذارم تا ببينم آيا آنها چون پدران خود، مرا اطاعت خواهند كرد يا نه.» پس خداوند آن قبايل را در سرزمين كنعان واگذاشت. او ايشان را توسط يوشع بكلی شكست نداده بود و بعد از مرگ يوشع نيز فوری آنها را بيرون نكرد. خداوند برخی قبايل را در سرزمين كنعان واگذاشت تا نسل جديد اسرائيل را كه هنوز مزهٔ جنگ با كنعانی‌ها را نچشيده بودند، بيازمايد. خداوند به اين وسيله می‌خواست به نسل جديد اسرائيل كه در جنگيدن بی‌تجربه بودند، فرصتی بدهد تا جنگيدن را بياموزند. اين قبايل عبارت بودند از: فلسطينی‌هايی كه هنوز در پنج شهر خود باقی مانده بودند، تمام كنعانی‌ها، صيدونی‌ها و حوی‌هايی كه در كوهستان لبنان از كوه بعل حرمون تا گذرگاه حمات ساكن بودند. اين قبايل برای آزمايش نسل جديد اسرائيل در سرزمين كنعان باقی مانده بودند تا معلوم شود آيا اسرائيل دستوراتی را كه خداوند بوسيلهٔ موسی به ايشان داده بود، اطاعت خواهند كرد يا نه. پس اسرائيلی‌ها در ميان كنعانيها، حيتيها، اموريها، فرزيها، حويها و يبوسيها ساكن شدند. مردم اسرائيل بجای اينكه اين قبايل را نابود كنند، با ايشان وصلت نمودند. مردان اسرائيلی با دختران آنها ازدواج كردند و دختران اسرائيلی به عقد مردان ايشان درآمدند و به اين طريق بنی‌اسرائيل به بت‌پرستی كشيده شدند. مردم اسرائيل خداوند، خدای خود را فراموش كرده، دست به كارهايی زدند كه در نظر خداوند زشت بود و بتهای بعل و اشيره را عبادت كردند. آنگاه خشم خداوند بر بنی‌اسرائيل افروخته شد و ايشان را تسليم كوشان رشعتايم، پادشاه بين‌النهرين نمود و آنها مدت هشت سال او را بندگی كردند. اما چون برای كمک نزد خداوند فرياد برآوردند، خداوند عتنی‌ئيل پسر قناز را فرستاد تا ايشان را نجات دهد. (قناز برادر كوچک كاليب بود.) روح خداوند بر عتنی‌ئيل قرار گرفت و او اسرائيل را رهبری كرده، با كوشان رشعتايم پادشاه وارد جنگ شد و خداوند به او كمک نمود تا كوشان رشعتايم را بكلی شكست دهد. مدت چهل سالی كه عتنی‌ئيل رهبری اسرائيل را بعهده داشت، در سرزمين بنی‌اسرائيل صلح حكمفرما بود. بعد از مرگ عتنی‌ئيل، مردم اسرائيل بار ديگر به راه‌های گناه‌آلود خود بازگشتند. بنابراين خداوند عجلون، پادشاه موآب را بر اسرائيل مسلط ساخت. قوم عمون و عماليق نيز با عجلون متحد شده، اسرائيل را شكست دادند و اريحا را كه به «شهر نخلها» معروف بود به تصرف خود درآوردند. از آن به بعد، اسرائيليها مدت هجده سال به عجلون پادشاه جزيه می‌پرداختند. اما وقتی بنی‌اسرائيل نزد خداوند فرياد برآوردند، خداوند ايهود، پسر جيرای بنيامينی را كه مرد چپ دستی بود فرستاد تا آنها را برهاند. اسرائيلی‌ها ايهود را انتخاب كردند تا جزيه را به پايتخت موآب برده، به عجلون تحويل دهد. ايهود پيش از رفتن، يک خنجر دو دم به طول نيم متر برای خود ساخت و آن را زير لباسش بر ران راست خود بست. او جزيه را به عجلون كه مرد بسيار چاقی بود تحويل داده، همراه افراد خود راهی منزل شد. اما بيرون شهر نزديک معدنهای سنگ در جلجال، افراد خود را روانه نمود و خود به تنهايی نزد عجلون پادشاه بازگشت و به او گفت: «من يک پيغام محرمانه برای تو دارم.» پادشاه ملازمان خود را بيرون كرد تا پيغام محرمانهٔ او را بشنود. *** *** پس ايهود با عجلون در قصر ييلاقی پادشاه تنها ماند. ايهود به عجلون نزديک شده گفت: «پيغامی كه من دارم از جانب خداست!» عجلون از جای خود برخاست تا آن را بشنود. ايهود با دست چپ خود خنجر را از زير لباسش بيرون كشيده، آن را در شكم پادشاه فرو برد. تيغه با دستهٔ خنجر در شكم او فرو رفت و روده‌هايش بيرون ريخت. ايهود بدون آنكه خنجر را از شكم او بيرون بكشد درها را به روی او بست و از راه بالاخانه گريخت. *** وقتی ملازمان پادشاه برگشتند و درها را بسته ديدند، در انتظار ماندند چون فكر كردند كه عجلون به دستشويی رفته است. اما وقتی انتظار آنها بطول انجاميد و از او خبری نشد، نگران شده، كليدی آوردند و در را باز كردند و ديدند كه اربابشان به زمين افتاده و مرده است! در اين موقع ايهود از معدنهای سنگ گذشته، به سعيرت گريخته بود. وقتی او به كوهستان افرايم رسيد شيپور را به صدا درآورد و مردان اسرائيلی را دور خود جمع كرد و به آنها گفت: «همراه من بياييد، زيرا خداوند، دشمنانتان موآبی‌ها را به دست شما تسليم كرده است!» پس مردان اسرائيلی بدنبال او از كوهستان پايين آمدند و گذرگاههای رود اردن نزديک موآب را گرفتند و نگذاشتند هيچكس از آنها بگذرد. *** آنگاه بر موآبی‌ها تاخته، حدود ده هزار نفر از سربازان نيرومند آنها را كشتند و نگذاشتند حتی يكی از آنها جان سالم بدر برد. آن روز اسرائيلی‌ها، موآبی‌ها را شكست دادند و تا هشتاد سال صلح در سرزمين بنی‌اسرائيل برقرار گرديد. بعد از ايهود، شمجر پسر عنات رهبر اسرائيل شد. او يک بار با چوب گاورانی ششصد نفر از فلسطينی‌ها را كشت و بدين وسيله اسرائيلی‌ها را از دست آنها نجات داد. بعد از مرگ ايهود، مردم اسرائيل بار ديگر نسبت به خداوند گناه ورزيدند. پس خداوند آنها را مغلوب يابين، پادشاه كنعانی كه در حاصور سلطنت می‌كرد، نمود. فرماندۀ قوای او سيسَرا بود كه در حروشت حقوئيم زندگی می‌كرد. او نهصد عرابهٔ آهنين داشت و مدت بيست سال بر اسرائيلی‌ها ظلم می‌كرد. سرانجام اسرائيليها نزد خداوند فرياد برآوردند و از او كمک خواستند. *** در آن زمان رهبر بنی‌اسرائيل نبيه‌ای به نام دبوره، همسر لفيدوت بود. دبوره زير نخلی كه بين راه رامه و بيت‌ئيل در كوهستان افرايم قرار دارد و به نخل دبوره معروف است، می‌نشست و مردم اسرائيل برای رسيدگی به شكايتهايشان نزد او می‌آمدند. روزی او باراق، پسر ابينوعم را كه در قادش در سرزمين نفتالی زندگی می‌كرد، نزد خود احضار كرده، به وی گفت: «خداوند، خدای اسرائيل به تو دستور می‌دهد كه ده هزار نفر از قبايل نفتالی و زبولون را بسيج نموده، به كوه تابور ببری. خداوند می‌فرمايد: من سيسرا را كه فرماندۀ قوای يابين پادشاه است با تمام لشكر و عرابه‌هايش به كنار رود قيشون می‌كشانم تا تو در آنجا ايشان را شكست دهی.» باراق در پاسخ دبوره گفت: «فقط بشرطی می‌روم كه تو با من بيايی.» دبوره گفت: «بسيار خوب، من هم با تو خواهم آمد. ولی بدان كه در اين جنگ افتخاری نصيب تو نخواهد شد زيرا خداوند سيسرا را به دست يک زن تسليم خواهد كرد.» پس دبوره برخاست و همراه باراق به قادش رفت. وقتی باراق مردان زبولون و نفتالی را به قادش احضار كرد، ده هزار نفر نزد او جمع شدند. دبوره نيز همراه ايشان بود. (حابر قينی، از ساير افراد قبيلۀ قينی كه از نسل حوباب برادر زن موسی بودند جدا شده، نزديک درخت بلوطی در صعنايم كه مجاور قادش است چادر زده بود.) وقتی سيسرا شنيد كه باراق و سپاه او در كوه تابور اردو زده‌اند، تمام سپاه خود را با نهصد عرابۀ آهنين بسيج كرد و از حروشت حقوئيم به كنار رود قيشون حركت نمود. آنگاه دبوره به باراق گفت: «برخيز، زيرا خداوند پيشاپيش تو حركت می‌كند. او امروز سيسرا را بدست تو تسليم می‌كند. پس باراق با سپاه ده هزار نفرۀ خود برای جنگ از دامنهٔ كوه تابور سرازير شد. وقتی او به دشمن حمله برد خداوند سيسرا، سربازان و عرابه‌سوارانش را دچار ترس نمود و سيسرا از عرابۀ خود بيرون پريده، پياده گريخت. باراق و مردان او، دشمن و عرابه‌های آنها را تاحروشت حقوئيم تعقيب كردند و تمام سربازان سيسرا را كشتند و حتی يكی از آنها را زنده نگذاشتند. اما سيسرا به چادر ياعيل، همسر حابر قينی گريخت زيرا ميان يابين، پادشاه حاصور و قبيلۀ حابر قينی رابطهٔ دوستانه برقرار بود. ياعيل به استقبال سيسرا بيرون آمده، به وی گفت: «سرورم، به چادر من بيا تا در امان باشی. نترس!» پس او وارد چادر شده دراز كشيد و ياعيل روی او لحافی انداخت. سيسرا گفت: «تشنه‌ام، خواهش می‌كنم كمی آب به من بده.» ياعيل مقداری شير به او داد و دوباره او را پوشانيد. سيسرا به ياعيل گفت: «دم در چادر بايست و اگر كسی سراغ مرا گرفت، بگو كه چنين شخصی در اينجا نيست.» طولی نكشيد كه سيسرا از فرط خستگی به خواب عميقی فرو رفت. آنگاه ياعيل يكی از ميخهای چادر را با چكشی برداشته آهسته بالای سر او رفت و ميخ را بر شقيقۀ وی كوبيد و سرش را به زمين دوخت و او جابجا مرد. وقتی كه باراق برای پيدا كردن سيسرا سر رسيد، ياعيل به استقبالش شتافت و گفت: «بيا تا مردی را كه در جستجوی او هستی به تو نشان دهم.» پس باراق بدنبال او وارد چادر شده، ديد كه سيسرا در حاليكه ميخ چادری در شقيقه‌اش فرو رفته، بر زمين افتاده و مرده است. به اين طريق در آن روز خداوند اسرائيل را بر يابين، پادشاه كنعانی پيروز گردانيد. از آن پس اسرائيلی‌ها هر روز بيش از پيش بر يابين پادشاه مسلط شدند تا اينكه سرانجام او را نابود كردند. آنگاه دبوره و باراق اين سرود را به مناسبت پيروزی خود سراييدند: خداوند را ستايش كنيد! رهبران اسرائيل شجاعانه به جنگ رفتند، و قوم با اشتياق از آنها پيروی نمودند. ای پادشاهان و ای حكام گوش كنيد! من در وصف خداوند خواهم سراييد، و برای خدای اسرائيل سرود خواهم خواند. ای خداوند، وقتی از سعير بيرون آمدی و صحرای ادوم را ترک فرمودی، زمين متزلزل گرديد و آسمان قطرات بارانش را فرو ريخت. آری، حتی كوه سينا از حضور خدای اسرائيل به لرزه درآمد! در ايام شمجر و ياعيل شاهراه‌ها متروک بودند. مسافران از كوره راه‌های پرپيچ و خم عبور می‌كردند. اسرائيل رو به زوال می‌رفت، تا اينكه دبوره برخاست تا همچون مادری از اسرائيل حمايت كند. چون اسرائيل بدنبال خدايان تازه رفت، جنگ به دروازه‌های ما رسيد. در ميان چهل هزار مرد اسرائيلی، نه نيزه‌ای يافت می‌شد و نه سپری. قلب من مشتاق رهبران اسرائيل است كه با اشتياق تمام، خود را وقف كردند. خداوند را ستايش كنيد، ای كسانی كه بر الاغهای سفيد سواريد و بر فرشهای گران قيمت می‌نشينيد، و ای كسانی كه پای پياده راه می‌رويد. گوش كنيد! سرايندگان، گرد چاهها جمع شده‌اند تا پيروزيهای خداوند را بسرايند. آری، آنان می‌سرايند كه چگونه خداوند اسرائيل را پيروز ساخت، و چگونه قوم خداوند از دروازه‌های دشمن گذشتند! بيدار شو ای دبوره! بيدار شو و سرود بخوان. برخيز ای باراق! ای فرزند ابينوعم، برخيز و اسيرانت را به اسارت ببر! مردان امين از كوه سرازير شدند، قوم خداوند برای جنگ نزد او آمدند. مردان جنگی از قبايل افرايم و بنيامين و از ماخير و زبولون آمدند. رهبران يساكار با دبوره و باراق، به دره هجوم بردند. اما قبيلۀ رئوبين مردد بود. چرا رئوبين درميان آغلها ماند؟ آيا می‌خواست به نوای نی شبانان گوش دهد؟ آری قبيلهٔ رئوبين مردد بود! چرا جلعاد در آنسوی رود اردن ماند؟ چرا دان نزد كشتی‌هايش توقف نمود؟ چرا اشير كنار دريا نزد بنادر خود ساكت نشست؟ اما قبايل زبولون و نفتالی جان خود را در ميدان نبرد به خطر انداختند. پادشاهان كنعان در تعنک نزد چشمه‌های مجدو جنگيدند، اما پيروزی را به چنگ نياوردند. ستارگان از آسمان با سيسرا جنگيدند. رود خروشان قيشون، دشمن را با خود برد. ای جان من با شهامت به پيش برو. صدای پای اسبان دشمن را بشنويد! ببينيد چگونه چهار نعل می‌تازند و دور می‌شوند! فرشتهٔ خداوند می‌گويد: ميروز را لعنت كنيد، ساكنانش را به سختی لعنت نماييد، زيرا به كمک خداوند نيامدند تا او را در جنگ با دشمنان ياری دهند.» آفرين بر ياعيل، زن حابرقينی، خداوند او را بركت دهد، بيش از تمامی زنان خيمه نشين! سيسرا آب خواست، اما ياعيل در جامی ملوكانه به وی شير داد! آنگاه ميخ چادر و چكش را برداشت و ميخ را بر شقيقه‌اش كوبيد و سرش را به زمين دوخت. او نزد پايهای ياعيل افتاد و جان سپرد. مادر سيسرا از پنجرۀ اطاقش چشم براه او دوخته بود و می‌گفت: چرا عرابه‌اش نمی‌آيد؟ چرا صدای چرخهای عرابه‌اش را نمی‌شنوم؟» نديمه‌های خردمندش با او هم صدا شده گفتند: غنيمت فراوان به چنگ آورده‌اند و برای تقسيم آن وقت لازم دارند. يک يا دو دختر نصيب هر سرباز می‌شود. سيسرا جامه‌های رنگارنگ به ارمغان خواهد آورد، شالهای قلابدوزی برای گردن ما با خود خواهد آورد. ای خداوند تمامی دشمنانت همچون سيسرا نابود گردند. اما كسانی كه تو را دوست دارند مثل خورشيد تابان بدرخشند. بعد از آن، به مدت چهل سال آرامش در سرزمين بنی‌اسرائيل برقرار گرديد. بار ديگر قوم اسرائيل نسبت به خداوند گناه ورزيدند و خداوند نيز آنها را مدت هفت سال به دست قوم مديان گرفتار نمود. مديانی‌ها چنان بيرحم بودند كه اسرائيليها از ترس آنها به كوهستانها می‌گريختند و به غارها پناه می‌بردند. وقتی اسرائيليها بذر خود را می‌كاشتند، مديانيها و عماليقی‌ها و قبايل همسايه هجوم می‌آوردند و محصولات آنها را تا شهر غزه نابود و پايمال می‌نمودند. آنها گوسفندان و گاوان و الاغهای ايشان را غارت می‌كردند و آذوقه‌ای برای آنها باقی نمی‌گذاشتند. *** دشمنان مهاجم با گله‌ها، خيمه‌ها و شترانشان آنقدر زياد بودند كه نمی‌شد آنها را شمرد. آنها مانند مور و ملخ هجوم می‌آوردند و تمام مزارع را از بين می‌بردند. اسرائيلی‌ها از دست مديانی‌ها به تنگ آمدند و نزد خداوند فرياد برآوردند تا به ايشان كمک كند. *** خداوند، خدای اسرائيل توسط يک نبی كه نزد آنها فرستاد چنين فرمود: «من شما را از بردگی در مصر رهانيدم، و از دست مصريها و همهٔ كسانی كه به شما ظلم می‌كردند نجات دادم و دشمنانتان را از پيش روی شما رانده، سرزمين ايشان را به شما دادم. به شما گفتم كه من خداوند، خدای شما هستم و شما نبايد خدايان اموری‌ها را كه در اطرافتان سكونت دارند عبادت كنيد. ولی شما به من گوش نداديد.» روزی فرشتهٔ خداوند آمده، زير درخت بلوطی كه در عفره در مزرعهٔ يوآش ابيعزری بود نشست. جدعون پسر يوآش مخفيانه و دور از چشم مديانی‌ها در چرخشت انگور، با دست گندم می‌كوبيد كه فرشتۀ خداوند بر او ظاهر شده، گفت: «ای مرد شجاع، خداوند با توست!» جدعون جواب داد: «ای سرورم، اگر خداوند با ماست، چرا اينهمه بر ما ظلم می‌شود؟ پس آنهمه معجزاتی كه اجدادمان برای ما تعريف می‌كردند كجاست؟ مگر خداوند اجداد ما را از مصر بيرون نياورد؟ پس چرا حالا ما را ترک نموده و در چنگ مديانی‌ها رها ساخته است؟» آنگاه خداوند رو به وی نموده گفت: «با همين قدرتی كه داری برو و اسرائيليها را از دست مديانيها نجات ده. من هستم كه تو را می‌فرستم!» اما جدعون در جواب گفت: «ای خداوند، من چطور می‌توانم اسرائيل را نجات دهم؟ در بين تمام خاندانهای قبيلۀ منسی، خاندان من از همه حقيرتر است و من هم كوچكترين فرزند پدرم هستم.» خداوند به او گفت: «ولی بدان كه من با تو خواهم بود و مديانی‌ها را به آسانی شكست خواهی داد!» جدعون پاسخ داد: «اگر تو كه با من سخن می‌گويی واقعاً خود خداوند هستی و با من خواهی بود، پس با نشانی اين را ثابت كن. خواهش می‌كنم همينجا بمان تا من بروم و هديه‌ای برايت بياورم.» او گفت: «من همينجا می‌مانم تا تو برگردی.» جدعون به خانه شتافت و بزغاله‌ای سر بريد و گوشت آن را پخت و با ده كيلوگرم آرد، چند نان فطير درست كرد. سپس گوشت را در سبدی گذاشت و آب گوشت را در كاسه‌ای ريخت و آن را نزد فرشته كه زير درخت بلوط نشسته بود آورده، پيش وی نهاد. فرشته به او گفت: «گوشت و نان را روی آن صخره بگذار و آب گوشت را روی آن بريز.» وقتی كه جدعون دستورات وی را انجام داد، فرشته با نوک عصای خود گوشت و نان را لمس نمود، و آتش از صخره برآمده، گوشت و نان را بلعيد! همان وقت فرشته ناپديد شد! وقتی جدعون فهميد كه او در حقيقت فرشتۀ خداوند بود، از ترس فرياد زده، گفت: «آه ای خداوند! من فرشتۀ تو را روبرو ديدم!» خداوند به وی فرمود: «آرام باش! نترس، تو نخواهی مرد!» جدعون در آنجا قربانگاهی برای خداوند ساخت و آن را «خداوند آرامش است» ناميد. (اين قربانگاه هنوز درملک عفره كه متعلق به خاندان ابيعزر است، باقيست.) همان شب خداوند به جدعون گفت: «يكی از گاوهای قوی پدر خود را بگير و قربانگاه بت بعل را كه در خانهٔ پدرت هست به آن ببند و آن را واژگون كن و بت چوبی اشيره را هم كه كنار قربانگاه است بشكن. بجای آن قربانگاهی برای خداوند، خدای خود روی اين تپه بساز و سنگهای آن را بدقت كار بگذار. آنگاه گاو را بعنوان قربانی سوختنی به خداوند تقديم كن و چوب بت اشيره را برای آتش قربانگاه بكار ببر.» پس جدعون ده نفر از نوكران خود را برداشت و آنچه را كه خداوند به او دستور داده بود، انجام داد. اما او از ترس خاندان پدرش و ساير مردم شهر، اين كار را در شب انجام داد. صبح روز بعد، وقتی مردم از خواب بيدار شدند، ديدند قربانگاه بت بعل خراب شده و اثری از اشيره نيست. آنها قربانگاه ديگری كه آثار قربانی روی آن بود، ديدند. مردم از يكديگر می‌پرسيدند: «چه كسی اينكار را كرده است؟ بالاخره فهميدند كه كار جدعون پسر يوآش است. پس با عصبانيت به يوآش گفتند: «پسر خود را بيرون بياور! او بايد بخاطر خراب كردن قربانگاه بعل و شكستن بت اشيره كشته شود.» اما يوآش به همهٔ كسانی كه بضد او برخاسته بودند گفت: «آيا بعل محتاج كمک شماست؟ اين توهين به اوست! شما هستيد كه بايد بخاطر توهين به بعل كشته شويد! اگر بعل واقعاً خداست بگذاريد خودش از كسی كه قربانگاهش را خراب كرده است انتقام بگيرد.» از آن پس جدعون، يَرُبعل (يعنی «بگذاريد بعل از خودش دفاع كند») ناميده شد، زيرا يوآش گفت: «بگذاريد بعل از خودش دفاع كند، چون قربانگاهی كه خراب شده متعلق به بعل است.» بعد از اين واقعه، تمام مديانی‌ها، عماليقی‌ها و ساير قبايل همسايه با هم متحد شدند تا با اسرائيلی‌ها بجنگند. آنها از رود اردن گذشته، در درۀ يزرعيل اردو زدند. در اين موقع روح خداوند بر جدعون قرار گرفت و او شيپور را نواخت و مردان خاندان ابيعزر نزد او جمع شدند. همچنين قاصدانی نزد قبايل منسی، اشير، زبولون و نفتالی فرستاد و آنها نيز آمدند و به او ملحق شدند. آنگاه جدعون به خدا چنين گفت: «اگر همانطور كه وعده فرمودی، واقعاً قوم اسرائيل را بوسيلهٔ من نجات خواهی داد، به اين طريق آن را به من ثابت كن: من مقداری پشم در خرمنگاه می‌گذارم. اگر فردا صبح فقط روی پشم شبنم نشسته باشد ولی زمين، خشک باشد، آنگاه مطمئن می‌شوم كه قوم اسرائيل را بوسيلۀ من نجات خواهی داد.» عيناً همينطور شد! صبح زود كه او از خواب برخاست و پشم را فشرد به اندازۀ يک كاسه آب از آن خارج شد! آنگاه جدعون به خدا گفت: «غضب تو بر من افروخته نشود. اجازه بده فقط يک بار ديگر امتحان كنم. اين دفعه بگذار پشم خشک بماند و زمين اطراف آن از شبنم تر شود!» خداوند چنين كرد. آن شب زمين اطراف را شبنم پوشانيد اما پشم خشک بود! جدعون با سپاهش صبح زود حركت كرد و تا چشمۀ حرود پيش رفت و در آنجا اردو زد. مديانی‌ها نيز در سمت شمالی آنها در درۀ كوه موره اردو زده بودند. خداوند به جدعون فرمود: «عدۀ شما زياد است! نمی‌خواهم همۀ اين افراد با مديانی‌ها بجنگند، مبادا قوم اسرائيل مغرور شده، بگويند: اين ما بوديم كه دشمن را شكست داديم! پس به افراد خود بگو: هر كه می‌ترسد به خانه‌اش بازگردد.» بنابراين بيست و دو هزار نفر برگشتند و فقط ده هزار نفر ماندند تا بجنگند. اما خداوند به جدعون فرمود: «هنوزهم عده زياد است! آنها را نزد چشمه بياور تا به تونشان دهم كه چه كسانی بايد با تو بيايند و چه كسانی بايد برگردند.» پس جدعون آنها را به كنار چشمه برد. در آنجا خداوند به او گفت: «آنها را از نحوۀ آب خوردنشان به دو گروه تقسيم كن. افرادی را كه با كفِ دست، آب را جلو دهان خود آوردند و آن را مثل سگ می‌نوشند از كسانی كه زانو می‌زنند و دهان خود را در آب می‌گذارند، جدا ساز.» تعداد افرادی كه با دست آب نوشيدند سيصد نفر بود. *** آنگاه خداوند به جدعون فرمود: «من بوسيلۀ اين سيصد نفر، مديانی‌ها را شكست خواهم داد و شما را از دستشان خواهم رهانيد. پس بقيه را به خانه‌هايشان بفرست.» جدعون كوزه‌ها و شيپورهای آنها را جمع‌آوری كرد و ايشان را به خانه‌هايشان فرستاد و تنها سيصد نفر برگزيده را پيش خود نگاهداشت. شب هنگام درحاليكه مديانيها در درۀ پايين اردو زده بودند، خداوند به جدعون فرمود: «برخيز و به اردوی دشمن حمله كن زيرا آنها را به دست تو تسليم كرده‌ام. *** اما اگر می‌ترسی اول با نوكر خود فوره مخفيانه به اردوگاه آنها برو. در آنجا به سخنانی كه ايشان می‌گويند گوش بده. وقتی سخنان آنها را بشنوی جرأت يافته، به ايشان حمله خواهی كرد!» پس جدعون فوره را با خود برداشت و مخفيانه به اردوگاه دشمن نزديک شد. مديانيها، عماليقيها و ساير قبايل همسايه مانند مور و ملخ در وادی جمع شده بودند. شترهايشان مثل ريگ بيابان بی‌شمار بود. جدعون به كنار چادری خزيد. در اين موقع در داخل آن چادر مردی بيدار شده، خوابی را كه ديده بود برای رفيقش چنين تعريف كرد: «در خواب ديدم كه يک قرص نان جوين به ميان اردوی ما غلطيد و چنان به خيمه‌ای برخورد نمود كه آن را واژگون كرده، برزمين پهن نمود.» *** رفيق او گفت: «تعبير خواب تو اين است كه خدا ما را به دست جدعون پسر يوآش اسرائيلی تسليم می‌كند و جدعون همۀ مديانيها و نيروهای متحدش را از دم شمشير خواهد گذراند.» جدعون چون اين خواب و تعبيرش را شنيد خدا را شكر كرد. سپس به اردوگاه خود بازگشت و فرياد زد: «برخيزيد! زيرا خداوند سپاه مديان را به دست شما تسليم می‌كند!» جدعون آن سيصد نفر را به سه دسته تقسيم كرد و به هر يک از افراد يک شيپور و يک كوزهٔ سفالی كه مشعلی در آن قرار داشت، داد. بعد نقشهٔ خود را چنين شرح داد: «وقتی به كنار اردو رسيديم به من نگاه كنيد و هر كاری كه من می‌كنم شما نيز بكنيد. بمحض اينكه من و همراهانم شيپورها را بنوازيم، شما هم در اطراف اردو شيپورهای خود را بنوازيد و با صدای بلند فرياد بزنيد: ما برای خداوند و جدعون می‌جنگيم!» نصف شب، بعد از تعويض نگهبانان، جدعون به همراه صد نفر به كنار اردوی مديان رسيد. ناگهان آنها شيپورها را نواختند و كوزه‌ها را شكستند. در همين وقت دويست نفر ديگر نيز چنين كردند. درحالی كه شيپورها را بدست راست گرفته، می‌نواختند و مشعلهای فروزان را در دست چپ داشتند همه فرياد زدند: «ما برای خداوند و جدعون می‌جنگيم!» *** سپس هر يک در جای خود در اطراف اردوگاه ايستادند در حاليكه افراد دشمن فريادكنان می‌گريختند. زيرا وقتی صدای شيپورها برخاست خداوند سربازان دشمن را در سراسر اردو به جان هم انداخت. آنها تا بيت‌شطه نزديک صريرت و تا سرحد آبل محوله، نزديک طبات گريختند. آنگاه سپاهيان نفتالی، اشير و منسی سپاهيان فراری مديان را تعقيب كردند. جدعون برای ساكنان سراسر كوهستان افرايم پيغام فرستاد كه گذرگاه‌های رود اردن را تا بيت‌باره ببندند و نگذارند مديانيها از رودخانه عبور كرده، فرار كنند. پس تمام مردان افرايم جمع شده، چنين كردند. آنها غراب و ذئب دو سردار مديانی را گرفتند و غراب را بر صخره‌ای كه اكنون به نام او معروف است و ذئب را در چرخشتی كه به اسم او ناميده می‌شود كشتند. سپس به تعقيب مديانی‌ها ادامه داده، سرهای غراب و ذئب را به آنطرف اردن نزد جدعون آوردند. اما رهبران قبيلۀ افرايم بشدت نسبت به جدعون خشمناک شده، گفتند: «چرا اول كه به جنگ مديانی‌ها رفتی ما را خبر نكردی؟» جدعون در جواب ايشان گفت: «خدا غراب و ذئب، سرداران مديان را به دست شما تسليم نمود. در مقايسه با كار شما، من چه كرده‌ام؟ عمليات شما در آخر جنگ مهم‌تر از عمليات ما در آغاز جنگ بود.» پس آنها آرام شدند. *** آنگاه جدعون و سيصد نفری كه همراهش بودند از رود اردن گذشتند. با اينكه خيلی خسته بودند، ولی هنوز دشمن را تعقيب می‌كردند. جدعون از اهالی سوكوت غذا خواست و گفت: «ما بخاطر تعقيب زبح و صلمونع، پادشاهان مديانی بسيار خسته هستيم.» اما رهبران سوكوت جواب دادند: «شما هنوز زبح و صلمونع را نگرفته‌ايد كه ما به شما نان بدهيم.» جدعون به آنها گفت: «وقتی كه خداوند آنها را به دست من تسليم كند، برمی‌گردم و گوشت بدن شما را با خارهای صحرا می‌درم.» سپس نزد اهالی فنوئيل رفت و از آنها نان خواست اما همان جواب را شنيد. پس به ايشان گفت: «وقتی از اين جنگ سلامت برگردم، اين برج را منهدم خواهم كرد.» در اين هنگام زبح و صلمونع با قريب پانزده هزار سرباز باقيمانده در قرقور بسر می‌بردند. از آن سپاه عظيم دشمنان فقط همين عده باقيمانده بودند. صد و بيست هزار نفر كشته شده بودند. پس جدعون از راه چادرنشينان در شرق نوبح و يجبهاه بر مديانيها شبيخون زد. زبح و صلمونع فرار كردند، اما جدعون به تعقيب آنها پرداخته، ايشان را گرفت و سپاه آنها را بكلی تارو مار ساخت. بعد از آن، وقتی جدعون از راه گردنۀ حارس از جنگ باز می‌گشت در راه، جوانی از اهالی سوكوت را گرفت و از او خواست تا نامهای رهبران و بزرگان شهر سوكوت را بنويسد. او هم نامهای آنها را كه هفتاد و هفت نفر بودند، نوشت. پس جدعون نزد اهالی سوكوت بازگشته، به ايشان گفت: «اين هم زبح و صلمونع كه به من طعنه زده، گفتيد: شما كه هنوز زبح و صلمونع را نگرفته‌ايد؛ و به ما كه خسته و گرسنه بوديم نان نداديد.» آنگاه رهبران سوكوت را با خارهای صحرا مجازات كرد تا درس عبرتی برای اهالی آن شهر باشد. همچنين به فنوئيل رفت و برج شهر را خراب كرده، تمام مردان آنجا را كشت. آنگاه جدعون رو به زبح و صلمونع كرده، از ايشان پرسيد: «مردانی را كه در تابور كشتيد چه كسانی بودند؟» گفتند: «مانند شما و چون شاهزادگان بودند.» جدعون گفت: «آنها برادران من بودند. به خدای زنده قسم اگر آنها را نمی‌كشتيد، من هم شما را نمی‌كشتم.» آنگاه به يَتَر، پسر بزرگش دستور داد كه آنها را بكشد. ولی او شمشيرش را نكشيد، زيرا نوجوانی بيش نبود و می‌ترسيد. زبح و صلمونع به جدعون گفتند: «خودت ما را بكش، چون می‌خواهيم به دست يک مرد كشته شويم.» پس او آنها را كشت و زيورآلات گردن شترهايشان را برداشت. اسرائيلی‌ها به جدعون گفتند: «پادشاه ما باش. تو و پسرانت و نسلهای آيندۀ شما بر ما فرمانروايی كنيد؛ زيرا تو ما را از دست مديانی‌ها رهايی بخشيدی.» اما جدعون جواب داد: «نه من پادشاه شما می‌شوم و نه پسرانم. خداوند پادشاه شماست! من فقط يک خواهش از شما دارم، تمام گوشواره‌هايی را كه از دشمنان مغلوب خود به چنگ آورده‌ايد به من بدهيد.» (سپاهيان مديان همه اسماعيلی بودند و گوشواره‌های طلا به گوش داشتند.) *** آنها گفتند: «با كمال ميل آنها را تقديم می‌كنيم.» آنگاه پارچه‌ای پهن كرده، هر كدام از آنها گوشواره‌هايی را كه به غنيمت گرفته بود روی آن انداخت. به غير از زيورآلات، آويزها و لباسهای سلطنتی و زنجيرهای گردن شتران، وزن گوشواره‌ها حدود بيست كيلوگرم بود. جدعون از اين طلاها يک ايفود ساخت و آن را در شهر خود عفره گذاشت. طولی نكشيد كه تمام مردم اسرائيل به خدا خيانت كرده، به پرستش آن پرداختند. اين ايفود برای جدعون و خاندان او دامی شد. به اين ترتيب، مديانی‌ها از اسرائيلی‌ها شكست خوردند و ديگر هرگز قدرت خود را باز نيافتند. در سرزمين اسرائيل مدت چهل سال يعنی در تمام طول عمر جدعون صلح برقرار شد. جدعون به خانۀ خود بازگشت. او صاحب هفتاد پسر بود، زيرا زنان زيادی داشت. وی همچنين در شكيم كنيزی داشت كه برايش پسری بدنيا آورد و او را ابيملک نام نهاد. جدعون در كمال پيری درگذشت و او را در مقبرۀ پدرش يوآش در عفره در سرزمين طايفۀ ابيعزر دفن كردند. پس از مرگ جدعون، اسرائيلی‌ها دوباره از خدا برگشتند و به پرستش بتها پرداخته، بت بعل بريت را خدای خود ساختند. آنها خداوند، خدای خود را كه ايشان را از دست دشمنان اطرافشان رهانيده بود فراموش كردند، و نيز برای خاندان جدعون، كه آنهمه به آنها خدمت كرده بود احترامی قايل نشدند. روزی ابيملک پسرجدعون برای ديدن خاندان مادرش به شكيم رفت و به ايشان گفت: «برويد و به اهالی شكيم بگوييد كه آيا می‌خواهند هفتاد پسر جدعون بر آنها پادشاهی كنند يا فقط يک نفر يعنی خودم كه از گوشت و استخوان ايشان هستم؟» *** پس آنها پيشنهاد ابيملک را با اهالی شهر در ميان گذاشتند و ايشان تصميم گرفتند از ابيملک پيروی كنند، زيرا مادرش اهل شكيم بود. آنها از بتخانۀ بعل‌بريت، هفتاد مثقال نقره به ابيملک دادند و او افراد ولگردی را برای اجرای مقاصد خود اجير كرد. پس آنها را با خود برداشته، به خانهٔ پدرش در عفره رفت و در آنجا بر روی سنگی هفتاد برادر خود را كشت. اما يوتام كوچكترين برادرش خود را پنهان كرد و او زنده ماند. آنگاه تمام اهالی شكيم و بيت‌ملو كنار درخت بلوطی كه در شكيم است جمع شده، ابيملک را به پادشاهی اسرائيل برگزيدند. چون يوتام اين را شنيد، به كوه جرزيم رفت و ايستاده، با صدای بلند به اهالی شكيم گفت: «اگر طالب بركت خداوند هستيد، به من گوش كنيد! روزی درختان تصميم گرفتند برای خود پادشاهی انتخاب كنند. اول از درخت زيتون خواستند كه پادشاه آنها شود، اما درخت زيتون نپذيرفت و گفت: آيا درست است كه من تنها به دليل سلطنت بر درختان ديگر، از توليد روغن زيتون كه باعث عزت واحترام خدا و انسان ‌ می‌شود، دست بكشم؟ سپس درختان نزد درخت انجير رفتند و از او خواستند تا بر ايشان سلطنت نمايد. درخت انجير نيز قبول نكرد و گفت: آيا توليد ميوۀ خوب و شيرين خود را ترک نمايم صرفاً برای اينكه بر درختان ديگر حكمرانی كنم؟ بعد به درخت انگور گفتند كه بر آنها پادشاهی كند. درخت انگور نيز جواب داد: آيا از توليد شيره كه خدا و انسان را به وجد می‌آورد دست بردارم، فقط برای اينكه بر درختان ديگر سلطنت كنم؟ سرانجام همۀ درختان به بوتۀ خار روی آوردند و از آن خواستند تا بر آنها سلطنت كند. خار در جواب گفت: اگر واقعاً می‌خواهيد كه من بر شما حكمرانی كنم، بياييد و زير سايۀ من پناه بگيريد! در غيراينصورت آتش از من زبانه خواهد كشيد و سروهای بزرگ لبنان را خواهد سوزاند. «حال فكر كنيد و ببينيد آيا با پادشاه ساختن ابيملک عمل درستی انجام داده‌ايد و نسبت به جدعون و فرزندانش به حق رفتار نموده‌ايد؟ پدرم برای شما جنگيد و جان خود را به خطر انداخت و شما را از دست مديانيها رهانيد. با وجود اين، شما عليه او قيام كرديد و هفتاد پسرش را روی يک سنگ كشتيد و ابيملک پسر كنيز پدرم را به پادشاهی خود برگزيده‌ايد فقط بسبب اينكه با شما خويش است. اگر يقين داريد كه رفتارتان در حق جدعون و پسرانش درست بوده است، پس باشد كه شما و ابيملک با يكديگر خوش باشيد. اما اگر بر جدعون و فرزندانش ظلم كرده‌ايد، آتشی از ابيملک بيرون بيايد و اهالی شكيم و بيت‌ملو را بسوزاند و از آنها هم آتشی بيرون بيايد و ابيملک را بسوزاند.» آنگاه يوتام از ترس برادرش ابيملک به بئير گريخت و در آنجا ساكن شد. سه سال پس از حكومت ابيملک، خدا رابطۀ بين ابيملک و مردم شكيم را بهم زد و آنها شورش كردند. *** خدا اين كار را كرد تا ابيملک و مردمان شكيم كه او را در كشتن هفتاد پسر جدعون ياری كرده بودند، به سزای اعمال خود برسند. اهالی شكيم افرادی را بر قلۀ كوه‌ها گذاشتند تا در كمين ابيملک باشند. آنها هر كسی را از آنجا می‌گذشت، تاراج می‌كردند. اما ابيملک از اين توطئه باخبرشد. در اين هنگام جعل پسر عابد با برادرانش به شكيم كوچ كرد و اعتماد اهالی شهر را به خود جلب نمود. در عيد برداشت محصول كه در بتكدۀ شكيم برپا شده بود مردم شراب زيادی نوشيدند وبه ابيملک ناسزا گفتند. سپس جعل به مردم گفت: «ابيملک كيست كه بر ما پادشاهی كند؟ چرا ما بايد خدمتگذار پسر جدعون و دستيارش زبول باشيم؟ ما بايد به جد خود حامور وفادار بمانيم. اگر من پادشاه شما بودم شما را از شر ابيملک خلاص می‌كردم. به او می‌گفتم كه لشكر خود را جمع كرده، به جنگ من بيايد.» وقتی زبول، حاكم شهر، شنيد كه جعل چه می‌گويد بسيار خشمگين شد. پس قاصدانی به ارومه نزد ابيملک فرستاده، گفت: «جعل پسر عابد و برادرانش آمده، در شكيم زندگی می‌كنند و مردم شهر را برضد تو تحريک می‌نمايند. پس شبانه لشكری با خود برداشته، بيا و در صحرا كمين كن. صبحگاهان، همين كه هوا روشن شد به شهر حمله كن. وقتی كه او و همراهانش برای جنگ با تو بيرون آيند، آنچه خواهی با ايشان بكن.» ابيملک و دارو دسته‌اش شبانه عازم شكيم شده، به چهار دسته تقسيم شدند و در اطراف شهر كمين كردند. آنها جعل را ديدند كه بطرف دروازۀ شهر آمده، در آنجا ايستاد. پس، از كمينگاه خود خارج شدند. وقتی جعل آنها را ديد به زبول گفت: «نگاه كن، مثل اينكه عده‌ای از كوه سرازير شده، بطرف ما می‌آيند!» زبول در جواب گفت: «نه، اين كه تو می‌بينی سايهٔ كوه‌هاست.» پس از مدتی جعل دوباره گفت: «نگاه كن! عده‌ای از دامنۀ كوه بطرف ما می‌آيند. نگاه كن! گروهی ديگر از راه بلوط معونيم می‌آيند!» آنگاه زبول رو به وی نموده، گفت: «حال آن زبانت كجاست كه می‌گفت ابيملک كيست كه بر ما پادشاهی كند؟ اكنون آنانی را كه ناسزا می‌گفتی در بيرون شهر هستند؛ برو و با آنها بجنگ!» جعل مردان شكيم را به جنگ ابيملک برد، ولی ابيملک او را شكست داد و عدۀ زيادی از اهالی شكيم زخمی شدند و در هر طرف تا نزديک دروازۀ شهر به زمين افتادند. ابيملک به ارومه برگشت و در آنجا ماند و زبول، جعل و برادرانش را از شكيم بيرون راند و ديگر نگذاشت در آن شهر بمانند. روز بعد، مردان شكيم تصميم گرفتند به صحرا بروند. خبر توطئۀ ايشان به گوش ابيملک رسيد. او مردان خود را به سه دسته تقسيم كرد و در صحرا در كمين نشست. وقتی كه اهالی شكيم از شهر خارج می‌شدند، ابيملک و همراهانش از كمينگاه بيرون آمدند و به ايشان حمله كردند. ابيملک و همراهانش به دروازهٔ شهر هجوم بردند و دو دستۀ ديگر به مردان شكيم كه در صحرا بودند حمله‌ور شده، آنها را شكست دادند. جنگ تمام روز ادامه داشت تا اينكه بالاخره ابيملک شهر را تصرف كرد و اهالی آنجا را كشت و شهر را با خاک يكسان كرد. ساكنان برج شكيم وقتی از اين واقعه با خبر شدند از ترس به قلعهٔ بت بعل‌بريت پناه بردند. وقتی كه ابيملک از اين موضوع باخبر شد، با نيروهای خود به كوه صلمون آمد. در آنجا تبری بدست گرفته، شاخه‌هايی از درختان را بريد و آنها را بر دوش خود نهاد و به همراهانش نيز دستور داد كه آنها هم فوراً چنين كنند. *** پس هر يک هيزمی تهيه كرده، بر دوش نهادند و بدنبال ابيملک روانه شدند. آنها هيزمها را به پای ديوار قلعه روی هم انباشته، آتش زدند. در نتيجه همهٔ مردان و زنانی كه تعدادشان قريب به هزار نفر بود و به آن قلعه پناه برده بودند جان سپردند. سپس ابيملک به شهر تاباص حمله كرد و آن را تسخير نمود. در داخل شهر قلعه‌ای محكم وجود داشت كه تمام اهالی شهر به آنجا گريختند. آنها درهای آن را محكم بستند و به پشت‌بام رفتند. اما در حاليكه ابيملک آماده می‌شد تا آن را آتش بزند، زنی از پشت بام يک سنگ آسياب‌دستی بر سر ابيملک انداخت و كاسۀ سرش را شكست. ابيملک فوراً به جوانی كه اسلحۀ او را حمل می‌كرد دستور داده، گفت: «شمشيرت را بكش و مرا بكش مبادا بگويند كه ابيملک به دست زنی كشته شد!» پس آن جوان شمشير خود را به شكم وی فرو برد و او بلافاصله جان سپرد. اسرائيلی‌ها چون ديدند كه او مرده است به خانه‌های خود بازگشتند. بدين طريق خدا ابيملک و مردان شكيم را بسبب گناه كشتن هفتاد پسر جدعون مجازات نمود و آنها به نفرين يوتام پسر جدعون گرفتار شدند. پس از مرگ ابيملک، «تولع» (پسر فواه و نوۀ دودا) برای رهايی اسرائيل به پا خاست. او از قبيلۀ يساكار بود، ولی در شهر شامير واقع در كوهستان افرايم سكونت داشت. وی مدت بيست و سه سال رهبری اسرائيل را بعهده داشت. وقتی مرد، او را در شامير دفن كردند و «يائير» جانشين وی شد. يائير از اهالی جلعاد بود و بيست و دو سال رهبر اسرائيل بود. او سی پسر داشت كه دسته جمعی بر سی الاغ سوار می‌شدند. آنها در سرزمين جلعاد سی شهر داشتند كه هنوز آنها را «شهرهای يائير» می‌نامند. وقتی يائير مرد، او را در قامون دفن كردند. آنگاه مردم اسرائيل بار ديگر از خداوند روگردان شده، به پرستش بعل و عشتاروت و خدايان سوريه، صيدون، موآب، عمون و فلسطين پرداختند و خداوند را ترک گفته، ديگر او را پرستش نكردند. پس خشم خداوند بر اسرائيل افروخته شد و او فلسطينيها و عمونيها را بر اسرائيل مسلط ساخت. آنها بر اسرائيلی‌هايی كه در سمت شرقی رود اردن در سرزمين اموری‌ها (يعنی در جلعاد) بودند، ظلم می‌كردند. همچنين عمونيها از رود اردن گذشته، به قبايل يهودا، بنيامين و افرايم هجوم می‌بردند. اسرائيل مدت هجده سال زير ظلم و ستم قرار داشت. *** *** سرانجام بنی‌اسرائيل بسوی خداوند بازگشت نموده، التماس كردند كه ايشان را نجات بخشد. آنها اعتراف نموده، گفتند: «خداوندا نسبت به تو گناه ورزيده‌ايم، چونكه تو را ترک نموده، بتها را پرستش كرده‌ايم.» ولی خداوند به ايشان فرمود: «مگر من شما را از دست مصريها، اموريها، عمونيها، فلسطينيها، صيدونيها، عماليقيها، و معونيها نرهانيدم؟ مگر به هنگام تمام سختيها به داد شما نرسيدم؟ با وجود اين، شما مرا ترک نموده، به پرستش خدايان ديگر پرداختيد. پس من ديگر شما را رهايی نخواهم بخشيد. برويد و از خدايانی كه برای خود انتخاب كرده‌ايد كمک بطلبيد! بگذاريد در اين هنگام سختی، آنها شما را برهانند!» اما ايشان گفتند: «ما گناه كرده‌ايم. هر چه صلاح می‌دانی با ما بكن، ولی فقط يكبار ديگر ما را از دست دشمنانمان نجات بده.» آنگاه خدايان بيگانۀ خود را ترک گفته، تنها خداوند را عبادت نمودند و خداوند بسبب سختيهای اسرائيل اندوهگين شد. در آن موقع سپاهيان عمونی در جلعاد اردو زده، آماده می‌شدند كه به اردوی اسرائيلی‌ها در مصفه حمله كنند. رهبران اسرائيلی از يكديگر می‌پرسيدند: «كيست كه فرماندهی نيروهای ما را بعهده بگيرد و با عمونی‌ها بجنگد؟ هركس كه داوطلب شود رهبر مردم جلعاد خواهد شد!» «يفتاح» جلعادی، جنگجويی بسيار شجاع، و پسر زنی بدكاره بود. پدرش (كه نامش جلعاد بود) از زن عقدی خود چندين پسر ديگر داشت. وقتی برادران ناتنی يفتاح بزرگ شدند، او را از شهر خود رانده، گفتند: «تو پسر زن ديگری هستی و از دارايی پدر ما هيچ سهمی نخواهی داشت.» *** پس يفتاح از نزد برادران خود گريخت و در سرزمين طوب ساكن شد. ديری نپاييد كه عده‌ای از افراد ولگرد دور او جمع شده، او را رهبر خود ساختند. پس از مدتی عمونی‌ها با اسرائيليها وارد جنگ شدند. رهبران جلعاد به سرزمين طوب نزد يفتاح رفتند و از او خواهش كردند كه بيايد و سپاه ايشان را در جنگ با عمونی‌ها رهبری نمايد. اما يفتاح به ايشان گفت: «شما آنقدر از من نفرت داشتيد كه مرا از خانهٔ پدرم بيرون رانديد. چرا حالا كه در زحمت افتاده‌ايد پيش من آمده‌ايد؟» آنها گفتند: «ما آمده‌ايم تو را همراه خود ببريم. اگر تو ما را در جنگ با عمونی‌ها ياری كنی، تو را فرمانروای جلعاد می‌كنيم.» يفتاح گفت: «چطور می‌توانم سخنان شما را باور كنم؟» ايشان پاسخ دادند: «خداوند در ميان ما شاهد است كه اين كار را خواهيم كرد.» پس يفتاح اين مأموريت را پذيرفت و مردم او را فرماندۀ لشكر و فرمانروای خود ساختند. همۀ قوم اسرائيل در مصفه جمع شدند و در حضور خداوند با يفتاح پيمان بستند. آنگاه يفتاح قاصدانی نزد پادشاه عمون فرستاد تا بداند به چه دليل با اسرائيليها وارد جنگ شده است. پادشاه عمون جواب داد: «هنگامی كه اسرائيلی‌ها از مصر بيرون آمدند، سرزمين ما را تصرف كردند. آنها تمام سرزمين ما را از رود ارنون تا رود يبوق و اردن گرفتند. اكنون شما بايد اين زمينها را بدون جنگ و خونريزی پس بدهيد.» يفتاح قاصدان را با اين پاسخ نزد پادشاه عمون فرستاد: «اسرائيليها اين زمينها را به زور تصرف نكرده‌اند، *** بلكه وقتی قوم اسرائيل از مصر بيرون آمده، از دريای سرخ عبور كردند و به قادش رسيدند، برای پادشاه ادوم پيغام فرستاده، اجازه خواستند كه از سرزمين او عبور كنند. اما خواهش آنها پذيرفته نشد. سپس از پادشاه موآب همين اجازه را خواستند. او هم قبول نكرد. پس اسرائيلی‌ها به ناچار در قادش ماندند. سرانجام از راه بيابان، ادوم و موآب را دور زدند و در مرز شرقی موآب به راه خود ادامه دادند تا اينكه بالاخره در آنطرف مرز موآب در ناحيۀ رود ارنون اردو زدند ولی وارد موآب نشدند. آنگاه اسرائيليها قاصدانی نزد سيحون پادشاه اموری‌ها كه در حشبون حكومت می‌كرد فرستاده، از او اجازه خواستند كه از سرزمين وی بگذرند و بجانب مقصد خود بروند. ولی سيحون پادشاه به اسرائيليها اعتماد نكرد، بلكه تمام سپاه خود را در ياهص بسيج كرد و به ايشان حمله برد. اما خداوند، خدای ما به بنی‌اسرائيل كمک نمود تا سيحون و تمام سپاه او را شكست دهند. بدين طريق بنی‌اسرائيل همۀ زمينهای اموريها را از رود ارنون تا رود يبوق، و از بيابان تا رود اردن تصرف نمودند. *** «اكنون كه خداوند، خدای اسرائيل زمينهای اموريها را از آنها گرفته، به اسرائيليها داده است شما چه حق داريد آنها را از ما بگيريد؟ آنچه را كه كموش، خدای تو به تو می‌دهد برای خود نگاه‌دار و ما هم آنچه را كه خداوند، خدای ما به ما می‌دهد برای خود نگاه خواهيم داشت. آيا فكر می‌كنی تو از بالاق، پادشاه موآب بهتر هستی؟ آيا او هرگز سعی نمود تا زمينهايش را بعد از شكست خود از اسرائيليها پس بگيرد؟ اينک تو پس از سيصد سال اين قضيه را پيش كشيده‌ای؟ اسرائيليها در تمام اين مدت در اينجا ساكن بوده و در سراسر اين سرزمين از حشبون و عروعير و دهكده‌های اطراف آنها گرفته تا شهرهای كنار رود ارنون زندگی می‌كرده‌اند. پس چرا تابحال آنها را پس نگرفته‌ايد؟ من به تو گناهی نكرده‌ام. اين تو هستی كه به من بدی كرده آمده‌ای با من بجنگی، اما خداوند كه داور مطلق است امروز نشان خواهد داد كه حق با كيست اسرائيل يا عمون.» ولی پادشاه عمون به پيغام يفتاح توجهی ننمود. آنگاه روح خداوند بر يفتاح قرار گرفت و او سپاه خود را از سرزمينهای جلعاد و منسی عبور داد و از مصفه واقع در جلعاد گذشته، به جنگ سپاه عمون رفت. يفتاح نزد خداوند نذر كرده بود كه اگر اسرائيليها را ياری كند تا عمونيها را شكست دهند وقتی كه بسلامت به منزل بازگردد، هر چه را كه از در خانه‌اش به استقبال او بيرون آيد بعنوان قربانی سوختنی به خداوند تقديم خواهد كرد. *** پس يفتاح با عمونی‌ها وارد جنگ شد و خداوند او را پيروز گردانيد. او آنها را از عروعير تا منيت كه شامل بيست شهر بود و تا آبيل كراميم با كشتار فراوان شكست داد. بدين طريق عمونيها به دست قوم اسرائيل سركوب شدند. هنگامی كه يفتاح به خانۀ خود در مصفه بازگشت، دختر وی يعنی تنها فرزندش در حاليكه از شادی دف می‌زد و می‌رقصيد به استقبال او از خانه بيرون آمد. وقتی يفتاح دخترش را ديد از شدت ناراحتی جامۀ خود را چاک زد و گفت: «آه، دخترم! تو مرا غصه‌دار كردی؛ زيرا من به خداوند نذر كرده‌ام و نمی‌توانم آن را ادا نكنم.» دخترش گفت: «پدر، تو بايد آنچه را كه به خداوند نذر كرده‌ای بجا آوری، زيرا او تو را بر دشمنانت عمونی‌ها پيروز گردانيده است. اما اول به من دو ماه مهلت بده تا به كوهستان رفته، با دخترانی كه دوست من هستند گردش نمايم و بخاطر اينكه هرگز ازدواج نخواهم كرد، گريه كنم.» پدرش گفت: «بسيار خوب، برو.» پس او با دوستان خود به كوهستان رفت و دو ماه ماتم گرفت. سپس نزد پدرش برگشت و يفتاح چنانكه نذر كرده بود عمل نمود. بنابراين آن دختر هرگز ازدواج نكرد. پس از آن در اسرائيل رسم شد كه هر ساله دخترها به مدت چهار روز بيرون می‌رفتند و به ياد دختر يفتاح ماتم می‌گرفتند. قبيلۀ افرايم سپاه خود را در صافون جمع كرد و برای يفتاح اين پيغام را فرستاد: «چرا از ما نخواستی تا آمده، تو را در جنگ با عمونيها كمک كنيم؟ اكنون می‌آييم تا تو و خانه‌ات را بسوزانيم!» يفتاح پاسخ داد: «من برای شما پيغام فرستادم كه بياييد، ولی نيامديد. موقعی كه در تنگی بوديم شما ما را ياری نكرديد. پس من جان خود را به خطر انداخته، بدون شما به جنگ رفتم و خداوند مرا امداد نمود تا بر دشمن پيروز شوم. حال دليلی ندارد كه شما با من بجنگيد.» يفتاح از اين سخن افرايمی‌ها كه گفته بودند، مردان جلعاد به افرايم و منسی خيانت كرده‌اند خشمناک شده، سپاه خود را بسيج نمود و به افرايم حمله برده، آنها را شكست داد. مردان جلعاد تمام گذرگاه‌های رود اردن را گرفتند تا از فرار افرايميها جلوگيری كنند. هر وقت يكی از فراريان افرايم می‌خواست از رود اردن عبور كند، مردان جلعاد راه را بر او می‌بستند و از او می‌پرسيدند: «آيا تو از قبيلۀ افرايم هستی؟» اگر می‌گفت: «نه!» آنوقت از او می‌خواستند بگويد: «شبولت.» ولی او می‌گفت: «سبولت.» و از اين راه می‌فهميدند كه او افرايمی است، زيرا افرايمی‌ها، «ش» را «س» تلفظ می‌كردند. پس او را می‌گرفتند و می‌كشتند. به اين ترتيب چهل و دوهزار نفر افرايمی به دست مردم جلعاد كشته شدند. يفتاح مدت شش سال رهبری اسرائيل را بعهده داشت. وقتی مرد او را در يكی از شهرهای جلعاد دفن كردند. رهبر بعدی، «ابصان» بيت‌لحمی بود. او سی پسر و سی دختر داشت. وی دختران خود را به عقد مردانی درآورد كه خارج از قبيلهٔ او بودند و سی دختر بيگانه هم برای پسرانش به زنی گرفت. او هفت سال رهبر اسرائيل بود و بعد از مرگش او را در بيت‌لحم دفن كردند. *** پس از ابصان، «ايلون» زبولونی مدت ده سال رهبری اسرائيل را بعهده گرفت. وقتی مرد او را در ايلون واقع در زبولون به خاک سپردند. *** پس از او، «عبدون» پسر هيلل فرعتونی رهبر اسرائيل شد. او چهل پسر و سی نوه داشت كه بر هفتاد الاغ سوار می‌شدند. عبدون مدت هشت سال رهبر اسرائيل بود. پس از مرگش در فرعتون واقع در افرايم در كوهستان عماليقی‌ها به خاک سپرده شد. قوم اسرائيل بار ديگر نسبت به خداوند گناه ورزيدند. بنابراين خداوند ايشان را مدت چهل سال به دست فلسطينيها گرفتار نمود. روزی فرشتهٔ خداوند بر همسر مانوح از قبيلۀ دان كه در شهر صرعه زندگی می‌كرد ظاهر شد. اين زن، نازا بود و فرزندی نداشت، اما فرشته به او گفت: «هر چند تا بحال نازا بوده‌ای، ولی بزودی حامله شده، پسری خواهی زاييد. *** مواظب باش شراب و مسكرات ننوشی و چيز حرام و ناپاک نخوری. موی سر پسرت هرگز نبايد تراشيده شود، چون او نذيره بوده، از بدو تولد وقف خدا خواهد بود. او شروع به رهانيدن اسرائيليها از دست فلسطينيها خواهد كرد.» آن زن با شتاب پيش شوهرش رفت و به او گفت: «مرد خدايی به من ظاهر شد كه صورتش مانند فرشتۀ خدا مهيب بود. من نام و نشانش را نپرسيدم و او هم اسم خود را به من نگفت. اما گفت كه من صاحب پسری خواهم شد. او همچنين به من گفت كه نبايد شراب و مسكرات بنوشم و چيز حرام و ناپاكی بخورم؛ زيرا كودک نذيره بوده، از شكم مادر تا دم مرگ وقف خدا خواهد بود!» آنگاه مانوح چنين دعا كرد: «ای خداوند، خواهش می‌كنم تو آن مرد خدا را دوباره نزد ما بفرستی تا او به ما ياد دهد با فرزندی كه به ما می‌بخشی چه كنيم.» خدا دعای وی را اجابت فرمود و فرشتۀ خدا بار ديگر بر زن او كه در صحرا نشسته بود، ظاهر شد. اين بار هم شوهرش مانوح نزد وی نبود. پس او دويده، به شوهرش گفت: «آن مردی كه به من ظاهر شده بود، باز هم آمده است!» مانوح بشتاب همراه همسرش نزد آن مرد آمده، از او پرسيد: «آيا تو همان مردی هستی كه با زن من صحبت كرده بودی؟» فرشته گفت: «بلی.» پس مانوح از او پرسيد: «بعد از تولد بچه چگونه بايد او را بزرگ كنيم؟» فرشته جواب داد: «زن تو بايد از آنچه كه او را منع كردم، پرهيز كند. او نبايد از محصول درخت انگور بخورد يا شراب و مسكرات بنوشد. او همچنين نبايد چيز حرام و ناپاک بخورد. او بايد هر چه به او امر كرده‌ام بجا آورد.» *** آنگاه مانوح به فرشته گفت: «خواهش می‌كنم همين جا بمان تا بروم و برايت غذايی بياورم.» فرشته جواب داد: «در اينجا منتظر می‌مانم، ولی چيزی نمی‌خورم. اگر می‌خواهی چيزی بياوری، هديه‌ای بياور كه بعنوان قربانی سوختنی به خداوند تقديم گردد.» (مانوح هنوز نمی‌دانست كه او فرشتۀ خداوند است.) سپس مانوح اسم او را پرسيده، گفت: «وقتی هر آنچه گفته‌ای واقع گردد می‌خواهيم به مردم بگوييم كه چه كسی اين پيشگويی را كرده است!» فرشته گفت: «نام مرا نپرس، زيرا نام عجيبی است!» پس مانوح بزغاله و هديه‌ای از آرد گرفته، آن را روی قربانگاهی سنگی به خداوند تقديم كرد و فرشته عمل عجيبی انجام داد. وقتی شعله‌های آتش قربانگاه بسوی آسمان زبانه كشيد فرشته در شعلهٔ آتش به آسمان صعود نمود! مانوح و زنش با ديدن اين واقعه رو بر زمين نهادند و مانوح فهميد كه او فرشتهٔ خداوند بوده است. اين آخرين باری بود كه آنها او را ديدند. *** مانوح به همسر خود گفت: «ما خواهيم مرد، زيرا خدا را ديديم!» ولی زنش به او گفت: «اگر خداوند می‌خواست ما را بكشد هديه و قربانی ما را قبول نمی‌كرد، اين وعدۀ عجيب را به ما نمی‌داد و اين كار عجيب را بعمل نمی‌آورد.» آن زن پسری بدنيا آورد و او را «سامسون» نام نهاد. او رشد كرد و بزرگ شد و خداوند او را بركت داد. هر وقت كه سامسون به لشكرگاه دان كه بين صرعه و اشتاعول قرار داشت می‌رفت، روح خداوند وی را به غيرت می‌آورد. يک روز كه سامسون به تمنه رفته بود، دختری فلسطينی توجه او را جلب نمود. چون به خانه بازگشت جريان را با پدر و مادرش در ميان گذاشت و از آنها خواست تا آن دختر را برايش خواستگاری كنند. آنها اعتراض نموده، گفتند: «چرا بايد بروی و همسری از اين فلسطينی‌های بت‌پرست بگيری؟ آيا در بين تمام خاندان و قوم ما دختری پيدا نمی‌شود كه تو با او ازدواج كنی؟» ولی سامسون به پدر خود گفت: «دختر دلخواه من همان است. او را برای من خواستگاری كنيد.» پدر و مادر او نمی‌دانستند كه دست خداوند در اين كار است و بدين وسيله می‌خواهد برای فلسطينيها كه در آن زمان بر بنی‌اسرائيل حكومت می‌كردند، دامی بگستراند. سامسون با پدر و مادرش به تمنه رفت. وقتی آنها از تاكستانهای تمنه عبور می‌كردند شير جوانی بيرون پريده، به سامسون حمله كرد. در همان لحظه روح خداوند بر او قرار گرفت و با اينكه سلاحی با خود نداشت، شير را گرفته مثل يک بزغاله آن را دريد! اما در اين باره چيزی به پدر و مادر خود نگفت. وقتی سامسون به تمنه رسيد با دختر مورد نظر خود صحبت كرد و او را پسنديد. بعد از مدتی، سامسون برای عروسی باز به تمنه رفت. او از جاده خارج شد تا نگاهی به لاشۀ شير بياندازد. چشمش به انبوهی از زنبور و مقداری عسل در داخل لاشه افتاد. مقداری از آن عسل را با خود برداشت تا در بين راه بخورد. وقتی به پدر و مادرش رسيد كمی از آن عسل را به آنها داد و ايشان نيز خوردند. اما سامسون به ايشان نگفت كه آن عسل را از كجا آورده است. درحاليكه پدر سامسون تدارک ازدواج او را می‌ديد، سامسون مطابق رسم جوانان آن زمان ضيافتی ترتيب داد و سی نفر از جوانان دهكده در آن شركت كردند. *** سامسون به آنها گفت: «معمايی به شما می‌گويم. اگر در اين هفت روزی كه جشن داريم جواب معما را گفتيد، من سی ردای كتانی و سی دست لباس به شما می‌دهم. ولی اگر نتوانستيد جواب بدهيد، شما بايد اين لباسها را به من بدهيد!» آنها گفتند: «بسيار خوب، معمای خود را بگو تا بشنويم.» سامسون گفت: «از خورنده خوراک بيرون آمد و از زورآور شيرينی!» سه روز گذشت و ايشان نتوانستند جواب معما را پيدا كنند. روز چهارم همگی آنها نزد زن سامسون رفتند و به او گفتند: «جواب اين معما را از شوهرت بپرس و به ما بگو وگرنه خانۀ پدرت را آتش خواهيم زد و تو را نيز خواهيم سوزانيد. آيا اين مهمانی فقط برای لخت كردن ما بود؟» پس زن سامسون پيش او رفته، گريه كرد و گفت: «تو مرا دوست نداری. تو از من متنفری؛ چون برای جوانان قوم من معمايی گفته‌ای، ولی جواب آن را به من نمی‌گويی.» سامسون گفت: «من آن را به پدر و مادرم نيز نگفته‌ام، چطور انتظار داری به تو بگويم!» ولی او دست بردار نبود و هر روز گريه می‌كرد، تا اينكه سرانجام در روز هفتم مهمانی، سامسون جواب معما را به وی گفت. او نيز جواب را به جوانان قوم خود بازگفت. پس در روز هفتم، پيش از غروب آفتاب آنها جواب معما را به سامسون چنين گفتند: «چه چيزی شيرينتر از عسل و زورآورتر از شير می‌باشد؟» سامسون گفت: «اگر با ماده گاو من شخم نمی‌كرديد، جواب معما را نمی‌يافتيد!» آنگاه روح خداوند بر سامسون قرار گرفت و او به شهر اشقلون رفته، سی نفر از اهالی آنجا را كشت و لباسهای آنها را برای سی جوانی كه جواب معمايش را گفته بودند، آورد و خود از شدت عصبانيت به خانهٔ پدر خود بازگشت. زن سامسون نيز به جوانی كه در عروسی آنها ساقدوش سامسون بود، به زنی داده شد. پس از مدتی، در موقع درو گندم، سامسون بزغاله‌ای بعنوان هديه برداشت تا پيش زن خود برود. اما پدر زنش وی را به خانه راه نداد، و گفت: «من گمان می‌كردم تو از او نفرت داری، از اين رو وی را به عقد ساقدوش تو درآوردم. اما خواهر كوچكش از او خيلی زيباتر است؛ می‌توانی با او ازدواج كنی.» سامسون فرياد زد: «اكنون ديگر هر بلايی بر سر فلسطينی‌ها بياورم تقصيرش به گردن من نيست.» پس بيرون رفته، سيصد شغال گرفت ودمهای آنها را جفت جفت بهم بست و در ميان هرجفت مشعلی قرار داد. بعد مشعلها را آتش زد و شغالها را در ميان كشتزارهای فلسطينيان رها نمود. با اين عمل تمام محصول و درختان زيتون سوخته و نابود شد. فلسطينی‌ها از يكديكر می‌پرسيدند: «چه كسی اين كار را كرده است؟» بالاخره فهميدند كه كار سامسون داماد تمنی بوده است، زيرا تمنی زن او را به مرد ديگری داده بود. پس فلسطينی‌ها آن دختر را با پدرش زنده زنده سوزانيدند. سامسون وقتی اين را شنيد خشمگين شد و قسم خورد كه تا انتقام آنها را نگيرد آرام ننشيند. پس با بی‌رحمی بر فلسطينيها حمله برده، بسياری از آنها را كشت، سپس به صخرۀ عيطام رفت و در غاری ساكن شد. فلسطينيها نيز سپاهی بزرگ به سرزمين يهودا فرستادند و شهر لحی را محاصره كردند. اهالی يهودا پرسيدند: «چرا ما را محاصره كرده‌ايد؟» فلسطينی‌ها جواب دادند: «آمده‌ايم تا سامسون را بگيريم وبلايی را كه بر سر ما آورد بر سرش بياوريم.» پس سه هزار نفر از مردان يهودا به غار صخرهٔ عيطام نزد سامسون رفتند. وقتی پيش او رسيدند گفتند: «اين چه كاريست كه كردی؟ مگر نمی‌دانی كه ما زير دست فلسطينی‌ها هستيم؟» ولی سامسون جواب داد: «من فقط آنچه را كه بر سر من آورده بودند، تلافی كردم.» مردان يهودا گفتند: «ما آمده‌ايم تو را ببنديم و به فلسطينی‌ها تحويل دهيم.» سامسون گفت: «بسيار خوب، ولی به من قول دهيد كه خود شما مرا نكشيد.» آنها جواب دادند: «تو را نخواهيم كشت.» پس با دو طناب نو او را بستند و با خود بردند. چون سامسون به لحی رسيد، فلسطينی‌ها از ديدن او بانگ برآوردند. در اين هنگام روح خداوند بر سامسون قرار گرفت و طنابهايی كه به دستهايش بسته شده بود مثل نخی كه به آتش سوخته شود از هم باز شد. آنگاه استخوان چانۀ الاغی مرده را كه بر زمين افتاده بود برداشت و با آن هزار نفر از فلسطينی‌ها را كشت. سپس گفت: «با چانه‌ای از يک الاغ از كشته‌ها پشته‌ها ساخته‌ام، با چانه‌ای از يک الاغ يک هزار مرد را من كشته‌ام.» سپس چانۀ الاغ را به دور انداخت و آن مكان را رَمَت‌لَحی (يعنی «تپۀ استخوان چانه») ناميد. سامسون بسيار تشنه شد. پس نزد خداوند دعا كرده، گفت: «امروز اين پيروزی عظيم را به بنده‌ات دادی؛ ولی اكنون از تشنگی می‌ميرم و به دست اين بت‌پرستان گرفتار می‌شوم.» پس خداوند از داخل گودالی كه در آنجا بود آب بر زمين جاری ساخت. سامسون از آن آب نوشيد و روحش تازه گشت. سپس آن چشمه را عين‌حقوری (يعنی «چشمۀ مردی كه دعا كرد») ناميد. اين چشمه تا به امروز درآنجا باقيست. سامسون مدت بيست سال رهبری اسرائيل را بعهده داشت، ولی فلسطينيها هنوز هم بر سرزمين آنها مسلط بودند. روزی سامسون به شهر فلسطينی غزه رفت و شب را با زن بدكاره‌ای بسر برد. بزودی در همه جا پخش شد كه او به غزه آمده است. پس مردان شهر تمام شب نزد دروازه در كمين نشستند تا اگر خواست بگريزد او را بگيرند. آنها در شب هيچ اقدامی نكردند بلكه گفتند: «چون صبح هوا روشن شود، او را خواهيم كشت.» اما سامسون تا نصف شب خوابيد؛ سپس برخاسته بيرون رفت و دروازۀ شهر را با چارچوبش از جا كند و آن را بر دوش خود گذارده، به بالای تپه‌ای كه در مقابل حبرون است برد. مدتی بعد، سامسون عاشق زنی از وادی سورق، به نام دليله شد. پنج رهبر فلسطينی نزد دليله آمده، به او گفتند: «سعی كن بفهمی چه چيزی او را اينچنين نيرومند ساخته است و چطور می‌توانيم او را بگيريم و ببنديم. اگر اين كار را انجام دهی هر يک از ما هزار و صد مثقال نقره به تو پاداش خواهيم داد.» پس دليله به سامسون گفت: «خواهش می‌كنم به من بگو كه رمز قدرت تو چيست؟ چگونه می‌توان تو را بست و ناتوان كرد؟» سامسون در جواب او گفت: «اگر با هفت زه كمان بسته شوم، مثل هر كس ديگر ناتوان خواهم شد.» پس رهبران فلسطينی هفت زه كمان برای دليله آوردند و دليله با آن هفت زه كمان او را بست. در ضمن، او چند نفر فلسطينی را در اطاق مجاور مخفی كرده بود. دليله پس از بستن سامسون فرياد زد: «سامسون! فلسطينيها برای گرفتن تو آمده‌اند!» سامسون زه را مثل نخ كتانی كه به آتش بر خورد می‌كند، پاره كرد و راز قدرتش آشكار نشد. سپس دليله به وی گفت: «سامسون، تو مرا مسخره كرده‌ای! چرا به من دروغ گفتی؟ خواهش می‌كنم به من بگو كه چطور می‌توان تو را بست؟» سامسون گفت: «اگر با طنابهای تازه‌ای كه هرگز از آنها استفاده نشده، بسته شوم، مانند ساير مردان، ناتوان خواهم شد.» پس دليله طنابهای تازه‌ای گرفته، او را بست. اين بار نيز فلسطينی‌ها در اطاق مجاور مخفی شده بودند. دليله فرياد زد: «سامسون! فلسطينی‌ها برای گرفتن تو آمده‌اند!» ولی او طنابها را مثل نخ از بازوان خود گسيخت. دليله به وی گفت: «باز هم مرا دست انداختی و به من راست نگفتی! حالا به من بگو كه واقعاً چطور می‌توان تو را بست؟» سامسون گفت: «اگر هفت گيسوی مرا در تارهای دستگاه نساجيات ببافی مانند مردان ديگر، ناتوان خواهم شد.» پس وقتی او در خواب بود، دليله موهای او را در تارهای دستگاه نساجی بافت و آنها را با ميخ دستگاه محكم كرد. سپس فرياد زد: «سامسون! فلسطينی‌ها آمدند!» او بيدار شد و با يک حركت سر، دستگاه را از جا كند! دليله به او گفت: «چگونه می‌گويی مرا دوست داری و حال آنكه به من اعتماد نداری؟ سه مرتبه است كه مرا دست انداختی و به من نمی‌گويی راز قدرتت در چيست؟» دليله هر روز با اصرارهای خود سامسون را به ستوه می‌آورد، تا اينكه بالاخره راز قدرت خود را برای او فاش ساخت. سامسون به وی گفت: «موی سر من هرگز تراشيده نشده است. چون من از بدو تولد نذيره بوده و وقف خدا شده‌ام. اگر موی سرم تراشيده شود، نيروی من از بين رفته، مانند هر شخص ديگری ناتوان خواهم شد.» *** دليله فهميد كه اين دفعه حقيقت را گفته است. پس بدنبال آن پنج رهبر فلسطينی فرستاد و به آنها گفت: «بياييد، اين دفعه او همه چيز را به من گفته است.» پس آنها پولی را كه به وی وعده داده بودند، با خود برداشته، آمدند. دليله سر سامسون را روی دامن خود گذاشت و او را خواباند. سپس به دستور دليله موی سرش را تراشيدند. بدين ترتيب، دليله سامسون را درمانده كرد و نيروی او از او رفت. آنگاه دليله فرياد زد: «سامسون! فلسطينی‌ها آمده‌اند تو را بگيرند!» او بيدار شد و با خود اينطور فكر كرد: «مانند دفعات پيش به خود تكانی می‌دهم و آزاد می‌شوم!» اما غافل از اين بود كه خداوند او را ترک كرده است. در اين موقع فلسطينی‌ها آمده، او را گرفتند و چشمانش را از كاسه در آورده، او را به غزه بردند. در آنجا سامسون را با زنجيرهای مفرغی بسته به زندان انداختند و وادارش كردند گندم دستاس كند. اما طولی نكشيد كه موی سرش دوباره بلند شد. رهبران فلسطينی جمع شدند تا جشن مفصلی برپا نمايند و قربانی بزرگی به بت خود داجون تقديم كنند، چون پيروزی بر دشمن خود، سامسون را مديون بت خود می‌دانستند. آنها با ديدن سامسون خدای خود را ستايش می‌كردند و می‌گفتند: «خدای ما، دشمن ما را كه زمينمان را خراب كرد و بسياری از فلسطينيها را كشت، اكنون به دست ما تسليم كرده است.» *** جماعت نيمه مست فرياد می‌زدند: «سامسون را از زندان بياوريد تا ما را سرگرم كند.» سامسون را از زندان به داخل معبد آورده، او را در ميان دو ستون كه سقف معبد بر آنها قرار گرفته بود برپا داشتند. سامسون به پسری كه دستش را گرفته، او را راهنمايی می‌كرد گفت: «دست‌های مرا روی دو ستون بگذار، چون می‌خواهم به آنها تكيه كنم.» *** در اين موقع معبد از مردم پر شده بود. پنج رهبر فلسطينی همراه با سه هزار نفر در ايوان‌های معبد به تماشای سامسون نشسته، او را مسخره می‌كردند. سامسون نزد خداوند دعا كرده، چنين گفت: «ای خداوند، خدای من، التماس می‌كنم مرا بيادآور و يک بار ديگر نيرويم را به من بازگردان، تا انتقام چشمانم را از اين فلسطينيها بگيرم.» آنگاه سامسون دستهای خود را بر ستونها گذاشت و گفت: «بگذار با فلسطينی‌ها بميرم.» سپس با تمام قوت بر ستونها فشار آورد و سقف معبد بر سر رهبران فلسطينی و همۀ مردمی كه در آنجا بودند فرو ريخت. تعداد افرادی كه او هنگام مرگش كشت بيش از تمام كسانی بود كه او در طول عمرش كشته بود. *** بعد برادران و ساير بستگانش آمده، جسد او را بردند و در كنار قبر پدرش مانوح كه بين راه صرعه و اشتاعول قرار داشت، دفن كردند. او مدت بيست سال رهبر قوم اسرائيل بود. در كوهستان افرايم مردی به نام ميخا زندگی می‌كرد. روزی او به مادرش گفت: «آن هزار و صد مثقال نقره‌ای را كه فكر می‌كردی از تو دزديده‌اند و من شنيدم كه دزدش را نفرين می‌كردی، نزد من است، من آن را برداشته‌ام.» مادرش گفت: «چون تو اعتراف كردی، خداوند تو را بركت خواهد داد.» پس وی آن مقدار نقره‌ای را كه دزديده بود، به مادرش پس داد. مادرش گفت: «من اين نقره را وقف خداوند می‌نمايم و از آن يک بت نقره‌ای برای تو تهيه می‌كنم تا اين لعنت از تو دور شود.» پس مادرش دويست مثقال از آن نقره را گرفته، پيش زرگر برد و دستور داد با آن بتی بسازد. بت ساخته شد و در خانۀ ميخا گذاشته شد. ميخا در خانه‌اش علاوه بر بتهای متعدد، ايفود نيز داشت. او يكی از پسرانش را به كاهنی بتخانۀ خود تعيين نمود. *** در آن زمان بنی‌اسرائيل پادشاهی نداشت و هركس هركاری را كه دلش می‌خواست انجام می‌داد. يک روز جوانی از قبيلۀ لاوی كه اهل بيت‌لحم يهودا بود شهر خود را ترک گفت تا جای مناسبی برای زندگی پيدا كند. در طول سفر به خانۀ ميخا در كوهستان افرايم رسيد. *** ميخا از او پرسيد: «اهل كجا هستی؟» او گفت: «من از قبيلۀ لاوی و اهل بيت‌لحم يهودا هستم و می‌خواهم جای مناسبی برای سكونت پيدا كنم.» ميخا گفت: «اگر بخواهی می‌توانی پيش من بمانی و كاهن من باشی. ساليانه ده مثقال نقره، يک دست لباس و خوراک به تو خواهم داد.» آن لاوی جوان موافقت كرد و پيش او ماند. ميخا او را چون يكی از پسرانش می‌دانست *** و وی را كاهن خود تعيين نمود و او در منزل ميخا سكونت گزيد. ميخا گفت: «حال كه از قبيلهٔ لاوی كاهنی برای خود دارم، می‌دانم كه خداوند مرا بركت خواهد داد.» در آن زمان بنی‌اسرائيل پادشاهی نداشت. قبيلۀ دان سعی می‌كردند مكانی برای سكونت خود پيدا كنند، زيرا سكنۀ سرزمينی را كه برای آنهاتعيين شده بود هنوز بيرون نرانده بودند. پس افراد قبيلۀ دان پنج نفر از جنگاوران خود را از شهرهای صرعه و اشتاعول فرستادند تا موقعيت سرزمينی را كه قرار بود در آن ساكن شوند، بررسی نمايند. آنها وقتی به كوهستان افرايم رسيدند به خانۀ ميخا رفتند و شب را در آنجا گذراندند. در آنجا صدای آن لاوی جوان را شنيدند و او را شناختند. پس بطرف او رفته، از وی پرسيدند: «در اينجا چه می‌كنی؟ چه كسی تو را به اينجا آورده است؟» لاوی جوان گفت: «ميخا مرا استخدام كرده تا كاهن او باشم.» آنهاگفتند: «حال كه چنين است، از خدا سؤال كن و ببين آيا در اين مأموريت، ما موفق خواهيم شد يا نه.» كاهن پاسخ داد: «البته موفق خواهيد شد، زيرا كاری كه شما می‌كنيد منظور نظر خداوند است.» پس آن پنج مرد روانه شده، به شهر لايش رفتند و ديدند كه مردم آنجا مثل صيدونيها در صلح و آرامش و امنيت بسر می‌برند، زيرا در اطرافشان قبيله‌ای نيست كه بتواند به ايشان آزاری برساند. آنها از بستگان خود در صيدون نيز دور بودند و با آباديهای اطراف خود رفت و آمدی نداشتند. وقتی آن پنج جنگاور به صرعه و اشتاعول نزد قبيلۀ خود بازگشتند، مردم از آنها پرسيدند: «وضع آن ديار چگونه است؟» آنها گفتند: «سرزمينی است حاصلخيز و وسيع كه نظير آن در دنيا پيدا نمی‌شود؛ مردمانش حتی آمادگی آن را ندارند كه از خودشان دفاع كنند! پس منتظر چه هستيد، برخيزيد تا به آنجا حمله كنيم و آن را به تصرف خود درآوريم زيرا خدا آن سرزمين را به ما داده است.» *** با شنيدن اين خبر، از قبيلۀ دان ششصد مرد مسلح از شهرهای صرعه و اشتاعول بسوی آن محل حركت كردند. آنها ابتدا در غرب قريۀ يعاريم كه در يهودا است اردو زدند (آن مكان تا به امروز هم «اردوگاه دان» ناميده می‌شود)، سپس از آنجا به كوهستان افرايم رفتند. هنگامی كه از كنار خانهٔ ميخا می‌گذشتند، آن پنج جنگاور به همراهان خود گفتند: «خانه‌ای در اينجاست كه در آن ايفود و تعداد زيادی بت وجود دارد. خودتان می‌دانيد چه بايد بكنيم!» آن پنج نفر به خانۀ ميخا رفتند و بقيۀ مردان مسلح در بيرون خانه ايستادند. آنها با كاهن جوان سرگرم صحبت شدند. *** سپس در حاليكه كاهن جوان بيرون در با مردان مسلح ايستاده بود آن پنج نفر وارد خانه شده ايفود و بتها را برداشتند. كاهن جوان وقتی ديد كه بتخانه را غارت می‌كنند، فرياد زد: «چكار می‌كنيد؟» آنها گفتند: «ساكت شو و همراه ما بيا و كاهن ما باش. آيا بهتر نيست بجای اينكه در يک خانه كاهن باشی، كاهن يک قبيله در اسرائيل بشوی؟» كاهن جوان با شادی پذيرفت و ايفود و بتها را برداشته، همراه آنها رفت. سپاهيان قبيلۀ دان دوباره رهسپار شده، بچه‌ها و حيوانات و اثاثيه خود را در صف اول قرار دادند. پس از آنكه مسافت زيادی از خانۀ ميخا دور شده بودند، ميخا و تنی چند از مردان همسايه‌اش آنهارا تعقيب كردند. آنها مردان قبيلۀ دان را صدا می‌زدند كه بايستند. مردان قبيلۀ دان گفتند: «چرا ما را تعقيب می‌كنيد؟» ميخا گفت: «كاهن و همۀ خدايان مرا برده‌ايد و چيزی برايم باقی نگذاشته‌ايد و می‌پرسيد چرا شما را تعقيب می‌كنم!» مردان قبيلۀ دان گفتند: «ساكت باشيد و گرنه ممكن است افراد ما عصبانی شده، همۀ شما را بكشند.» پس مردان قبيلۀ دان به راه خود ادامه دادند. ميخا چون ديد تعداد ايشان زياد است و نمی‌تواند حريف آنها بشود، به خانۀ خود بازگشت. مردان قبيلۀ دان، با كاهن و بتهای ميخا به شهر آرام و بی‌دفاع لايش رسيدند. آنها وارد شهر شده، تمام ساكنان آن را كشتند و خود شهر را به آتش كشيدند. هيچكس نبود كه به داد مردم آنجا برسد، زيرا از صيدون بسيار دور بودند و با همسايگان خود نيز روابطی نداشتند كه در موقع جنگ به ايشان كمک كنند. شهر لايش در وادی نزديک بيت‌رحوب واقع بود. مردم قبيلهٔ دان دوباره شهر را بناكرده، در آن ساكن شدند. آنها نام جد خود دان، پسر يعقوب را بر آن شهر نهادند. ايشان بتها را در جای مخصوصی قرار داده، يهوناتان (پسر جرشوم و نوۀ موسی) و پسرانش را بعنوان كاهنان خود تعيين نمودند. خانوادۀ يهوناتان تا زمانی كه مردم به اسارت برده شدند، خدمت كاهنی آنجا را بعهده داشتند. در تمام مدتی كه عبادتگاه مقدس در شيلوه قرار داشت، قبيلۀ دان همچنان بتهای ميخا را می‌پرستيدند. اين واقعه زمانی روی داد كه قوم اسرائيل هنوز پادشاهی نداشت: مردی از قبيلۀ لاوی در آنطرف كوهستان افرايم زندگی می‌كرد. وی دختری از اهالی بيت‌لحم يهودا را به عقد خود درآورد. اما آن دختر از وی دلگير شده، به خانۀ پدرش فرار كرد و مدت چهار ماه در آنجا ماند. سرانجام شوهرش برخاسته، بدنبال زنش رفت تا دوباره دل او را بدست آورد و او را به خانه بازگرداند. غلامی با دو الاغ همراه او بود. چون به آنجا رسيد، زنش او را به خانهٔ خود برد و پدر زنش از ديدن وی بسيار شاد شد. پدر زنش از او خواست كه چند روزی با آنها بماند. پس او سه روز در خانۀ ايشان ماند و اوقات خوشی را با هم گذراندند. روز چهارم، صبح زود برخاستند و خواستند حركت كنند، اما پدر زنش اصرارنمود كه بعد از خوردن صبحانه بروند. پس از صرف صبحانه پدر زن آن مرد گفت: «امروز هم پيش ما بمان تا با هم خوش بگذرانيم.» آن مرد اول نپذيرفت، اما سرانجام بر اثر اصرار پدر زنش يک روز ديگر نزد آنها ماند. روز بعد، آنها دوباره صبح زود برخاستند تا بروند اما باز پدر زنش مانع شد و گفت: «خواهش می‌كنم چيزی بخوريد و تا غروب بمانيد.» پس ماندند و به خوردن و نوشيدن پرداختند. در پايان همان روز كه آن مرد و زنش و نوكرش آمادهٔ حركت می‌شدند، پدر زنش گفت: «اكنون دير وقت است. بهتر است شب را هم با خوشی دور هم باشيم و فردا صبح زود برخاسته روانه شويد.» ولی آن مرد اين بار قبول نكرد و به اتفاق همراهانش به راه افتاد. آنها پيش از غروب به اورشليم كه يبوس هم ناميده می‌شد، رسيدند. نوكرش به وی گفت: «بهتر است امشب در همين شهر بمانيم.» *** مرد جواب داد: «نه، ما نمی‌توانيم در اين شهر غريب كه يک اسرائيلی هم در آن يافت نمی‌شود بمانيم. بهتر است به جبعه يا رامه برويم و شب را در آنجا بسر بريم.» *** پس به راه خود ادامه دادند. غروب به جبعه كه در سرزمين قبيلۀ بنيامين بود، وارد شدند، تا شب را در آنجا بسر برند. اما چون كسی آنها را به خانۀ خود نبرد، در ميدان شهر ماندند. در اين موقع پيرمردی از كار خود در مزرعه‌اش به خانه برمی‌گشت (او از اهالی كوهستان افرايم بود، ولی در جبعۀ بنيامين زندگی می‌كرد). چون مسافران را در گوشۀ ميدان ديد نزد ايشان رفت و پرسيد: «از كجا آمده‌ايد و به كجا می‌رويد؟» مرد در پاسخ گفت: «از بيت‌لحم يهودا آمده‌ايم و به آنطرف كوهستان افرايم می‌رويم، زيرا خانۀ ما آنجا در نزديكی شيلوه است. با اينكه يونجه برای الاغها و خوراک و شراب كافی برای خودمان همراه داريم، هيچكس ما را به خانهٔ خود راه نمی‌دهد.» *** پيرمرد گفت: «نگران نباشيد. من شما را به خانۀ خود می‌برم. شما نبايد در ميدان بمانيد.» پس آنها را با خود به خانه برد و كاه به الاغهايشان داد. ايشان پس از شستن پاها و رفع خستگی شام خوردند. وقتی آنها سرگرم گفتگو بودند ناگهان عده‌ای از مردان منحرف و شهوتران، خانۀ پيرمرد را محاصره نمودند. ايشان در حاليكه در را بشدت می‌كوبيدند، فرياد می‌زدند: «ای پيرمرد، مردی را كه در خانۀ توست بيرون بياور تا به او تجاوز كنيم.» پيرمرد از خانه‌اش بيرون آمد و به آنها گفت: «برادران من، از شما تمنا می‌كنم چنين عمل زشتی را انجام ندهيد، زيرا او مهمان من است. دختر باكرۀ خودم و زن او را نزد شما می‌آورم، هر چه كه می‌خواهيد با آنها بكنيد، اما چنين عمل زشتی را با اين مرد نكنيد.» ولی آنها به حرفهای پيرمرد گوش ندادند. پس مرد مهمان، زن خود را به آنها تسليم نمود و آنها تمام شب به وی تجاوز كردند و صبح خيلی زود او را رها ساختند. سپيده دم، آن زن به دم در خانه‌ای كه شوهرش در آنجا بود آمد و همانجا بر زمين افتاد و تا روشن شدن هوا در آنجا ماند. صبح، وقتی كه شوهرش در را گشود تا روانه شود، ديد زنش كنار در خانه افتاده و دستهايش بر آستانۀ در است. به او گفت: «برخيز تا برويم.» اما جوابی نشنيد، چون زن مرده بود. پس جسد وی را روی الاغ خود انداخته عازم خانه‌اش شد. وقتی به منزل رسيد، چاقويی برداشته، جسد زنش را به دوازده قطعه تقسيم كرد و هر قطعه را برای يكی از قبايل اسرائيل فرستاد. قوم اسرائيل چون اين را ديدند خشمگين شده، گفتند: «از روزی كه قوم ما از مصر بيرون آمد تاكنون چنين عملی ديده نشده است. ما نبايد در اين مورد خاموش بنشينيم.» آنگاه تمام قوم اسرائيل، از دان تا بئرشبع و اهالی جلعاد در آنسوی رود اردن، رهبران خود را با چهار صد هزارمرد جنگی به مصفه فرستادند تا همگی متفق بحضور خداوند حاضر شده، از او كسب تكليف نمايند. *** (خبر بسيج نيروهای اسرائيلی در مصفه به گوش قبيلهٔ بنيامين رسيد.) بزرگان اسرائيل شوهر زن مقتوله را طلبيدند و از او خواستند تا واقعه را دقيقاً برای ايشان تعريف كند. آن مرد چنين گفت: «من و زنم به جبعه در سرزمين قبيلۀ بنيامين آمديم تا شب را در آنجا بسر بريم. همان شب مردان جبعه، خانه‌ای را كه ما در آن بوديم محاصره كردند و قصد داشتند مرا بكشند. آنها در تمامی طول شب آنقدر به زن من تجاوز كردند تا درگذشت. پس من جسد او را به دوازده قطعه تقسيم نمودم و برای قبايل اسرائيل فرستادم، زيرا اين افراد در اسرائيل عمل قبيح و زشتی را مرتكب شده بودند. اكنون ای مردم اسرائيل، شما خود در اين مورد قضاوت كنيد و حكم دهيد.» همگی يک صدا جواب دادند: «تا اهالی جبعه را به سزای عملشان نرسانيم، هيچكدام از ما به خانه‌های خود بر نمی‌گرديم. يک دهم از افراد سپاه به قيد قرعه مأمور رساندن آذوقه خواهند شد و بقيه خواهيم رفت تا دهكدۀ جبعه را برای عمل قبيحی كه انجام داده‌اند ويران كنيم.» *** *** پس تمام قوم اسرائيل جمع شده، تصميم گرفتند به شهر حمله كنند. آنگاه قاصدانی نزد قبيلۀ بنيامين فرستادند و به ايشان گفتند: «اين چه عمل زشتی است كه در بين شما صورت گرفته است؟ آن افراد شرير را كه در جبعه هستند به ما تحويل دهيد تا ايشان را اعدام كنيم و اسرائيل را از اين شرارت پاک سازيم.» اما مردم قبيلۀ بنيامين نه فقط به خواستۀ ايشان توجهی ننمودند، بلكه بيست و شش هزار سرباز را بسيج كردند تا به اتفاق هفتصد مرد برگزيده از جبعه، با بقيۀ اسرائيل بجنگند. *** (در بين آنها هفتصد مرد چپ دست بودند كه مويی را با سنگ فلاخن می‌زدند و هرگز خطا نمی‌كردند.) تعداد لشكر اسرائيل، غير از افراد قبيلۀ بنيامين، چهار صد هزار مرد جنگی بود. سپاهيان اسرائيل پيش از اينكه وارد ميدان جنگ شوند، اول به بيت‌ئيل رفتند تا از خدا سؤال نمايند كه كدام قبيله بايد در جنگ با قبيلۀ بنيامين پيشقدم شود. خداوند به ايشان فرمود: «يهودا بايد پيش از ديگران وارد جنگ شود.» پس تمام سپاه اسرائيل صبح زود حركت كردند و در نزديكی جبعه اردو زدند تا با مردان قبيلۀ بنيامين بجنگند. *** بنيامينی‌ها از شهربيرون آمده، در آن روز بيست و دو هزار اسرائيلی را كشتند. آنگاه سپاه اسرائيل به حضور خداوند رفتند و تا غروب گريستند. آنها از خداوند پرسيدند: «خداوندا، آيا بايد باز هم با برادران بنيامينی خود بجنگيم؟» خداوند در پاسخ آنهاگفت: «بلی، بايد جنگ را ادامه دهيد.» اسرائيلی‌ها نيروی تازه يافته، روز بعد برای جنگ به همان مكان رفتند. *** *** آن روز هم هجده هزار نفر ديگر از مردان شمشيرزن زبدۀ ايشان كشته شد. آنگاه تمامی مردم اسرائيل به بيت‌ئيل رفتند و تا غروب آفتاب در حضور خداوند گريستند و روزه گرفتند و قربانی‌های سوختنی و سلامتی به خداوند تقديم كردند. (در آن زمان صندوق عهد خدا در بيت‌ئيل بود و فينحاس پسر العازار و نوهٔ هارون، كاهن بود.) اسرائيليها از خداوند سؤال كردند: «خداوندا، آيا باز هم به جنگ برادران بنيامينی خود برويم يا از جنگيدن دست بكشيم؟» خداوند فرمود: «برويد، زيرا فردا آنها را به دست شما تسليم خواهم كرد.» *** پس سپاه اسرائيل در اطراف جبعه كمين كردند، و روز سوم بيرون آمده، بار ديگر در مقابل جبعه صف‌آرايی نمودند. وقتی لشكر بنيامين برای جنگ بيرون آمد، نيروهای اسرائيلی آنها را بدنبال خود كشيدند و از جبعه دور ساختند. بنيامينی‌ها مانند دفعات پيش در طول راه ميان بيت‌ئيل و جبعه به اسرائيليها حمله كرده، حدود سی نفر از آنها را كشتند. بنيامينی‌ها فرياد می‌زدند: «باز هم آنها را شكست می‌دهيم!» اما نمی‌دانستند كه اسرائيليها طبق نقشۀ قبلی، عمداً عقب‌نشينی می‌كنند تا آنها را از جبعه دور سازند. وقتی كه قسمت عمدۀ سپاه اسرائيل به بعل تامار رسيدند، بطرف دشمن بازگشته، بر آنها حمله‌ور شدند. در همان حال ده هزار سرباز اسرائيلی نيز كه در سمت غربی جبعه در كمين نشسته بودند بيرون جسته، از پشت سر بر سپاه بنيامين كه هنوز نمی‌دانستند به چه بلايی گرفتار شده‌اند تاختند. *** خداوند اسرائيليها را ياری نمود تا قبيلۀ بنيامين را شكست دهند. در آن روز سپاه اسرائيل بيست و پنج هزار و يكصد نفر از افراد لشكر بنيامين را كشتند؛ به اين ترتيب قبيلۀ بنيامين شكست خورد. جريان اين جنگ بطور خلاصه از اين قرار بود: سپاه اسرائيل در مقابل افراد قبيلۀ بنيامين عقب‌نشينی كردند تا به اين وسيله به اسرائيلی‌هايی كه در كمين نشسته بودند فرصت دهند نقشۀ خود را عملی سازند. پس از اينكه افراد قبيلۀ بنيامين حدود سی نفر از سپاه اسرائيل راكه عقب‌نشينی می‌كردند كشتند، فكر كردند مانند روزهای پيش می‌توانند آنها را شكست دهند. ولی در اين وقت، كمين‌كنندگان اسرائيلی از كمين‌گاه خود خارج شده، به جبعه هجوم بردند و تمام ساكنان آن را كشته، شهر را به آتش كشيدند. دود عظيمی كه به آسمان بالا می‌رفت برای اسرائيليها نشانۀ آن بود كه می‌بايد بطرف دشمن برگشته به سپاهيان بنيامين حمله كنند. *** *** *** *** سپاهيان بنيامين در اين موقع به پشت سرخود نگريسته هراسان شدند، چون ديدند كه جبعه به آتش كشيده شده و بلای بزرگی دامنگير آنها گشته است. *** بنابراين بسوی بيابان گريختند، ولی اسرائيلی‌ها ايشان را تعقيب كردند؛ از طرف ديگر اسرائيلی‌هايی كه به شهر حمله كرده بودند برای مقابله با آنها بيرون آمده، آنها را كشتند. اسرائيليها در مشرق جبعه، افراد لشكر بنيامين را محاصره نموده، اكثرشان را در آنجا كشتند. در جنگ آن روز، هجده هزار نفر از سپاهيان بنيامينی كشته شدند. باقيماندۀ سپاه به بيابان گريخته، تاصخرهٔ رمون پيش رفتند، اما اسرائيليها پنج هزار نفر از آنها را در طول راه و دو هزار نفر ديگر را در جدعوم كشتند. به اين طريق قبيلۀ بنيامين بيست و پنجهزار نفر از مردان جنگی خود را در آن روز از دست داد و تنها ششصد نفر از آنها باقی ماندند كه به صخرۀ رمون گريختند و چهار ماه در آنجا ماندند. *** سپس سپاه اسرائيل برگشته، تمام مردان، زنان، اطفال و حتی حيوانات قبيلۀ بنيامين را كشتند و همۀ شهرها و دهكده‌های آنها را سوزاندند. رهبران اسرائيل وقتی در مصفه جمع شده بودند، قسم خوردند كه هرگز اجازه ندهند دختران آنها با مردان قبيلۀ بنيامين ازدواج كنند. سپس به بيت‌ئيل آمده تا غروب آفتاب در حضور خدا نشستند. آنها بشدت می‌گريستند و می‌گفتند: «ای خداوند، خدای اسرائيل، چرا اين حادثه رخ داد و ما يكی از قبايل خود را از دست داديم؟» روز بعد، صبح زود برخاسته، قربانگاهی ساختند و بر روی آن قربانی‌های سلامتی و سوختنی تقديم كردند. آنها می‌گفتند: «وقتی كه برای مشورت در حضور خداوند در مصفه جمع شديم آيا قبيله‌ای از اسرائيل بود كه به آنجا نيامده باشد؟» (در آن موقع همه با هم قسم خورده بودند كه اگر يكی از قبايل، از آمدن به حضور خداوند خودداری نمايد، حتماً بايد نابود گردد.) قوم اسرائيل بسبب نابود شدن قبيلۀ بنيامين، سوگوار و غمگين بودند و پيوسته با خود می‌گفتند: «از قبايل اسرائيل يک قبيله نابود شد. اكنون برای آن عده‌ای كه باقيمانده‌اند از كجا زن بگيريم؟ زيرا ما به خداوند قسم خورده‌ايم كه دختران خود را به آنها ندهيم؟» برای اينكه معلوم شود كدام قبيله از قبايل اسرائيل از آمدن به مصفه خودداری كرده بود، آنها به شمارش قوم پرداختند. سرانجام معلوم شد كه از يابيش جلعاد هيچكس نيامده بود. *** پس اسرائيلی‌ها دوازده هزار نفر از بهترين جنگاوران خود را فرستادند تا مردم يابيش جلعاد را نابود كنند. آنها رفته، تمام مردان و زنان و بچه‌ها را كشتند و فقط دختران باكره را كه به سن ازدواج رسيده بودند باقی گذاردند. تعداد اين دختران چهار صد نفر بود كه آنها را به اردوگاه اسرائيل در شيلوه آوردند. *** *** آنگاه اسرائيليها نمايندگانی جهت صلح نزد بازماندگان قبيلۀ بنيامين كه به صخرۀ رمون گريخته بودند، فرستادند. مردان قبيلۀ بنيامين به شهر خود بازگشتند و اسرائيليها آن چهار صد دختر را به ايشان دادند. ولی تعداد اين دختران برای آنها كافی نبود. قوم اسرائيل برای قبيلۀ بنيامين غمگين بود، زيرا خداوند در ميان قبايل اسرائيل جدايی بوجود آورده بود. رهبران اسرائيل می‌گفتند: «برای بقيۀ آنها از كجا زن بگيريم، چون همهٔ زنان قبيلۀ بنيامين مرده‌اند؟ بايد در اين باره چاره‌ای بيانديشيم تا نسل اين قبيله از بين نرود و قبيله‌ای از اسرائيل كم نشود. *** ولی ما نمی‌توانيم دختران خود را به آنها بدهيم، چون كسی را كه دختر خود را به قبيلۀ بنيامين بدهد لعنت كرده‌ايم.» ولی بعد به ياد آوردند كه هر سال در شيلوه عيدی برای خداوند برگزار می‌شود. (شيلوه در سمت شرقی راهی كه از بيت‌ئيل به شكيم می‌رود در ميان لبونه و بيت‌ئيل واقع شده بود.) پس به مردان بنيامينی گفتند: «برويد و خود را در تاكستانها پنهان كنيد. وقتی دختران شيلوه برای رقصيدن بيرون آيند، شما از تاكستانها بيرون بياييد و آنها را برباييد و به خانه‌های خود ببريد تا همسران شما گردند. اگر پدران و برادران آنها برای شكايت نزد ما بيايند به ايشان خواهيم گفت: آنها را ببخشيد و بگذاريد دختران شما را پيش خود نگه دارند؛ زيرا در اين جنگ آنها بدون زن مانده بودند و شما نيز نمی‌توانستيد برخلاف عهد خود رفتار كرده، به آنها زن بدهيد.» پس مردان بنيامينی چنين كردند و از ميان دخترانی كه در شيلوه می‌رقصيدند، هر يک برای خود زنی گرفته، به سرزمين خود برد. سپس ايشان شهرهای خود را از نو بنا كرده، در آنها ساكن شدند. بنی‌اسرائيل پس از اين واقعه، آن مكان را ترک گفته، هر يک به قبيله و خاندان و ملک خود بازگشتند. در آن زمان بنی‌اسرائيل پادشاهی نداشت و هركس هر چه دلش می‌خواست می‌كرد. در زمانی كه هنوز پادشاهی بر قوم اسرائيل حكومت نمی‌كرد، سرزمين اسرائيل دچار خشكسالی شد. مردی از اهالی افراته به نام اليملک كه در بيت‌لحم زندگی می‌كرد، در اثر اين خشكسالی از وطن خود به سرزمين موآب كوچ كرد. زن او نعومی و دو پسرش مَحلون و كِليون نيز همراه او بودند. *** در طی اقامتشان در موآب، اليملک درگذشت و نعومی با دو پسرش تنها ماند. پسران نعومی با دو دختر موآبی به نامهای عرفه و روت ازدواج كردند. ده سال بعد محلون و كليون نيز مردند. بدين ترتيب نعومی، هم شوهر و هم پسرانش را از دست داد و تنها ماند. *** او تصميم گرفت با دو عروسش به زادگاه خود باز گردد، زيرا شنيده بود كه خداوند به قوم خود بركت داده و محصول زمين دوباره فراوان شده است. اما وقتی به راه افتادند، تصميم نعومی عوض شد *** و به عروسهايش گفت: «شما همراه من نياييد. به خانۀ پدری خود بازگرديد. خداوند به شما بركت بدهد همانگونه كه شما به من و پسرانم خوبی كرديد. اميدوارم به لطف خداوند بتوانيد بار ديگر شوهر كنيد و خوشبخت شويد.» سپس نعومی آنها را بوسيد و آنها گريستند و به نعومی گفتند: «ما می‌خواهيم همراه تو نزد قوم تو بياييم.» ولی نعومی در جواب آنها گفت: «ای دخترانم بهتر است برگرديد. چرا می‌خواهيد همراه من بياييد؟ مگرمن می‌توانم صاحب پسران ديگری شوم كه برای شما شوهرباشند؟ نه، ای دخترانم، نزد قوم خود بازگرديد، زيرا از من گذشته است كه بار ديگر شوهر كنم. حتی اگر همين امشب شوهر كنم و صاحب پسرانی شوم، آيا تا بزرگ شدن آنها صبر خواهيد كرد و با كس ديگری ازدواج نخواهيد نمود؟ از وضعی كه برای شما پيش آمده متأسفم. خداوند طوری مرا تنبيه نموده كه موجب آزردگی شما نيز شده‌ام.» *** آنها بار ديگر با صدای بلند گريستند. عرفه مادر شوهرش را بوسيد و از او خداحافظی كرد و به خانه بازگشت. اما روت از او جدا نشد. نعومی به روت گفت: «ببين دخترم، زن برادر شوهرت نزد قوم و خدايان خود بازگشت. تو هم همين كار را بكن.» اما روت به او گفت: «مرا مجبور نكن كه تو را ترک كنم، چون هر جا بروی با تو خواهم آمد و هر جا بمانی با تو خواهم ماند. قوم تو، قوم من و خدای تو، خدای من خواهد بود. می‌خواهم جايی كه تو می‌ميری بميرم و در كنار تو دفن شوم. خداوند بدترين بلا را بر سر من بياورد، اگر بگذارم چيزی جز مرگ مرا از تو جدا كند.» نعومی چون ديد تصميم روت قطعی است و به هيچ‌وجه نمی‌شود او را منصرف كرد، ديگر اصرار ننمود. پس هر دو روانهٔ بيت‌لحم شدند. وقتی بدانجا رسيدند تمام اهالی به هيجان آمدند و زنها از همديگر می‌پرسيدند: «آيا اين خود نعومی است؟» نعومی به ايشان گفت: «مرا نعومی (يعنی «خوشحال») نخوانيد. مرا ماره (يعنی «تلخ») صدا كنيد؛ زيرا خدای قادر مطلق زندگی مرا تلخ كرده است. پُر رفتم و خداوند مرا خالی بازگردانيد. برای چه مرا نعومی می‌خوانيد، حال آنكه خداوند قادر مطلق روی خود را از من برگردانيده و اين مصيبت بزرگ را بر من وارد آورده است؟» (وقتی نعومی و روت از موآب به بيت‌لحم رسيدند، هنگام درو جو بود.) در بيت‌لحم مرد ثروتمندی به نام بوعز زندگی می‌كرد كه از بستگان شوهر نعومی بود. روزی روت به نعومی گفت: «اجازه بده به كشتزارها بروم و در زمين كسی كه به من اجازۀ خوشه چينی بدهد خوشه‌هايی را كه بعد از درو باقی می‌ماند، جمع كنم.» نعومی گفت: «بسيار خوب دخترم، برو.» پس روت به كشتزار رفته، مشغول خوشه‌چينی شد. اتفاقاً كشتزاری كه او در آن خوشه می‌چيد از آن بوعز، خويشاوند شوهر نعومی بود. در اين وقت، بوعز از شهر به كشتزار آمد. او به دروگران سلام كرده، گفت: «خداوند با شما باشد.» آنها نيز در جواب گفتند: «خداوند تو را بركت دهد.» سپس بوعز از سركارگرش پرسيد: «اين زنی كه خوشه می‌چيند كيست؟» او جواب داد: «اين همان زن موآبی است كه همراه نعومی از موآب آمده است. او امروز صبح به اينجا آمد و از من اجازه گرفت تا بدنبال دروگران خوشه بچيند. از صبح تا حالا مشغول خوشه‌چينی است و فقط كمی زير سايبان استراحت كرده است.» بوعز پيش روت رفت و به او گفت: «گوش كن دخترم، به كشتزار ديگری نرو، همينجا با كنيزان من باش و در كشتراز من بدنبال دروگران خوشه‌چينی كن. به كارگرانم دستور داده‌ام كه مزاحم تو نشوند. هر وقت تشنه شدی برو و از كوزه‌های آبِ آنها بنوش.» *** روت رو بر زمين نهاد و از او تشكر كرد و گفت: «چرا با اينكه می‌دانيد من يک بيگانه‌ام، مرا مورد لطف خود قرار می‌دهيد؟» بوعز جواب داد: «می‌دانم پس از مرگ شوهرت چقدر به مادر شوهرت محبت كرده‌ای و چگونه بخاطر او پدر و مادر و زادگاه خود را ترک كرده و با وی به اينجا آمده‌ای تا در ميان قومی زندگی كنی كه آنها را نمی‌شناختی. خداوند، خدای اسرائيل كه به او پناه آورده‌ای پاداش اين فداكاری تو را بدهد.» روت در پاسخ وی گفت: «سرور من، شما نسبت به من خيلی لطف داريد. من حتی يكی از كنيزان شما نيز به حساب نمی‌آيم ولی با اين وجود با حرفهايتان مرا دلداری می‌دهيد!» موقع نهار، بوعز او را صدا زده، گفت: «بيا غذا بخور.» روت رفت و پيش دروگرها نشست و بوعز خوراكی پيش او گذاشت و روت خورد و سير شد و از آن خوراكی مقداری نيز باقی ماند. وقتی روت به سركارش رفت، بوعز به دروگرانش گفت: «بگذاريد او هر جا می‌خواهد خوشه جمع كند حتی در ميان بافه‌ها، و مزاحم او نشويد. در ضمن عمداً خوشه‌هايی از بافه‌ها بيرون كشيده، بر زمين بريزيد تا او آنها را جمع كند.» *** روت تمام روز در آن كشتزار خوشه‌چينی كرد. غروب، آنچه را كه جمع كرده بود كوبيد و حدود ده كيلو جو بدست آمد. او آن را با باقيماندۀ خوراک ظهر برداشته به شهر پيش مادر شوهرش برد. نعومی گفت: «دخترم، امروز در كجا خوشه چينی كردی؟ خدا به آن كسی كه به تو توجه نموده است بركت دهد.» روت همۀ ماجرا را برای مادر شوهرش تعريف كرد و گفت كه نام صاحب كشتزار بوعز است. نعومی به عروس خود گفت: «خداوند او را بركت دهد! خداوند به شوهر مرحوم تو احسان نموده و لطف خود را از ما دريغ نداشته است. آن شخص از بستگان نزديک ماست كه می‌تواند ولی ما باشد.» روت به مادر شوهرش گفت: «او به من گفت كه تا پايان فصل درو می‌توانم در كشتزارش بدنبال دروگرانش خوشه‌چينی كنم.» نعومی گفت: «بله دخترم، بهتر است با كنيزان بوعز خوشه‌چينی كنی. برای تو كشتزار بوعز از هر جای ديگری امن‌تر است.» پس روت تا پايان فصل درو جو و گندم نزد كنيزان بوعز به خوشه‌چينی مشغول شد. او همچنان با مادر شوهرش زندگی می‌كرد. روزی نعومی به روت گفت: «دخترم الان وقت آن رسيده كه شوهری برای تو پيدا كنم تا زندگی‌ات سروسامان گيرد. همينطور كه می‌دانی بوعز، كه تو در كشتزارش خوشه‌چينی می‌كردی، از بستگان نزديک ما می‌باشد. او امشب در خرمنگاه، جو غربال می‌كند. پس برو حمام كن و عطر بزن، بهترين لباست را بپوش و به خرمنگاه برو. اما نگذار بوعز تو را ببيند، تا اينكه شامش را بخورد و بخوابد. دقت كن و ببين جای خوابيدن او كجاست. بعد برو و پوشش او را از روی پاهايش كنار بزن و در همانجا كنار پاهای او بخواب. آنوقت او به تو خواهد گفت كه چه بايد كرد.» روت گفت: «بسيار خوب، همين كار را خواهم كرد.» روت آن شب به خرمنگاه رفت و طبق دستوراتی كه مادر شوهرش به او داده بود، عمل كرد. بوعز پس از آنكه خورد و سير شد، كنار بافه‌های جو دراز كشيد و خوابيد. آنگاه روت آهسته آمده، پوشش او را از روی پاهايش كنار زد و همانجا دراز كشيد. *** نيمه‌های شب، بوعز سراسيمه از خواب پريد و ديد زنی كنار پاهايش خوابيده است. گفت: «تو كيستی؟» روت جواب داد: «من كنيزت، روت هستم. خواهش می‌كنم مرا به زنی بگيری، زيرا تو خويشاوند نزديک من هستی.» بوعز گفت: «دخترم، خداوند تو را بركت دهد! اين محبتی كه حالا می‌كنی از آن خوبی كه در حق مادر شوهرت كردی، بزرگتر است. تو می‌توانستی با مرد جوانی، چه فقير چه ثروتمند، ازدواج كنی؛ اما اين كار را نكردی. حال نگران نباش. آنچه خواسته‌ای برايت انجام خواهم داد. همهٔ مردم شهر می‌دانند كه تو چه زن خوبی هستی. درست است كه من خويشاوند نزديک شوهرت هستم، اما خويشاوند نزديكتر از من هم داری. تو امشب در اينجا بمان و من فردا صبح موضوع را با او در ميان می‌گذارم. اگر او خواست با تو ازدواج كند، بگذار بكند؛ اما اگر راضی به اين كار نبود، به خداوند زنده قسم كه خودم حق تو را ادا خواهم كرد. فعلاً تا صبح همين جا بخواب.» پس روت تا صبح كنار پاهای او خوابيد و صبح خيلی زود، قبل از روشن شدن هوا برخاست، زيرا بوعز به او گفته بود: «نگذار كسی بفهمد كه تو امشب در خرمنگاه، پيش من بوده‌ای.» او همچنين به روت گفت: «ردای خود را پهن كن.» روت ردايش را پهن كرد و بوعز حدود بيست كيلو جو در آن ريخت و روی دوش روت گذاشت تا به خانه ببرد. وقتی به خانه رسيد نعومی از او پرسيد: «دخترم، چطور شد؟» آنگاه روت تمام ماجرا را برای او تعريف كرد. در ضمن اضافه كرد: «برای اينكه دست خالی پيش تو برنگردم، بوعز اين مقدار جو را به من داد تا به تو بدهم.» نعومی گفت: «دخترم، صبر كن تا ببينيم چه پيش خواهد آمد. زيرا بوعز تا اين كار را امروز تمام نكند، آرام نخواهد گرفت.» بوعز به دروازۀ شهر كه محل اجتماع مردم شهر بود رفت و در آنجا نشست. آنگاه آن مرد كه نزديكترين خويشاوند شوهر نعومی بود به آنجا آمد. بوعز او را صدا زده گفت: «بيا اينجا! می‌خواهم چند كلمه‌ای با تو صحبت كنم.» او آمد و نزد بوعز نشست. آنگاه بوعز ده نفر از ريش سفيدان شهر را دعوت كرد تا شاهد باشند. بوعز به خويشاوند خود گفت: «تو می‌دانی كه نعومی از سرزمين موآب برگشته است. او در نظر دارد ملک برادرمان اليملک را بفروشد. فكر كردم بهتر است در اين باره با تو صحبت كنم تا اگر مايل باشی، در حضور اين جمع آن را خريداری نمايی. اگر خريدار آن هستی همين حالا بگو. در غير اينصورت خودم آن را می‌خرم. اما تو بر من مقدم هستی و بعد از تو حق من است كه آن ملک را خريداری نمايم.» آن مرد جواب داد: «بسيار خوب، من آن را می‌خرم.» بوعز به او گفت: «تو كه زمين را می‌خری مؤظف هستی با روت نيز ازدواج كنی تا بچه‌دار شود و فرزندانش وارث آن زمين گردند و به اين وسيله نام شوهرش زنده بماند.» آن مرد گفت: «در اينصورت من از حق خريد زمين می‌گذرم، زيرا فرزند روت وارث ملک من نيز خواهد بود. تو آن را خريداری كن.» (در آن روزگار در اسرائيل مرسوم بود كه هرگاه شخصی می‌خواست حق خريد ملكی را به ديگری واگذار كند، كفشش را از پا در می‌آورد و به او می‌داد. اين عمل، معامله را در نظر مردم معتبر می‌ساخت.) پس آن مرد وقتی به بوعز گفت: «تو آن زمين را خريداری كن»، كفشش را از پا درآورد و به او داد. آنگاه بوعز به ريش سفيدان محل و مردمی كه در آنجا ايستاده بودند گفت: «شما شاهد باشيد كه امروز من تمام املاک اليملک، كليون و محلون را از نعومی خريدم. در ضمن با روت موآبی، زن بيوهٔ محلون ازدواج خواهم كرد تا او پسری بياورد كه وارث شوهر مرحومش گردد و به اين وسيله نام او در خاندان و در زادگاهش زنده بماند.» همۀ ريش سفيدان و مردمی كه در آنجا بودند گفتند: «ما شاهد بر اين معامله هستيم. خداوند اين زنی را كه به خانۀ تو خواهد آمد، مانند راحيل و ليه بسازد كه فرزندانی برای يعقوب آوردند. باشد كه تو در افراته و بيت‌لحم معروف و كامياب شوی. با فرزندانی كه خداوند بوسيلۀ اين زن به تو می‌بخشد، خاندان تو مانند خاندان فارَص پسر تامار و يهودا باشد.» پس بوعز با روت ازدواج كرد و خداوند به آنها پسری بخشيد. زنان شهر بيت‌لحم به نعومی گفتند: «سپاس بر خداوند كه تو را بی‌سرپرست نگذاشت و نوه‌ای به تو بخشيد. باشد كه او در اسرائيل معروف شود. عروست كه تو را دوست می‌دارد و برای تو از هفت پسر بهتر بوده، پسری بدنيا آورده است. اين پسر جان تو را تازه خواهد كرد و در هنگام پيری از تو مراقبت خواهد نمود.» نعومی نوزاد را در آغوش گرفت و دايۀ او شد. زنان همسايه آن نوزاد را عوبيد ناميده گفتند: «پسری برای نعومی متولد شد!» (عوبيد پدر يسی و پدر بزرگ داود پادشاه است.) اين است نسب نامۀ بوعز كه از فارص شروع شده، به داود ختم می‌شود: فارص، حصرون، رام، عميناداب، نحشون، سلمون، بوعز، عوبيد، يسی و داود. مردی بود به نام القانه از قبيلۀ افرايم كه در رامه تايم صوفيم واقع در كوهستان افرايم زندگی می‌كرد. نام پدر او يروحام بود. (يروحام پسر اليهو، اليهو پسر توحو، و توحو پسر صوف بود.) القانه دو زن داشت به نامهای حنا و فَنِنه. فننه صاحب اولاد بود، اما حنا فرزندی نداشت. القانه هر سال با خانوادۀ خود به خيمۀ عبادت واقع در شيلوه می‌رفت تا خداوند قادر متعال را عبادت نموده، به او قربانی تقديم كند. (كاهنانی كه در آن موقع انجام وظيفه می‌نمودند، حُفنی و فينحاس، پسران عيلی بودند.) القانه روزی كه قربانی می‌كرد به زنش فننه و به فرزندان او هر كدام، يک سهم از گوشت قربانی می‌داد؛ اما به حنا دو سهم می‌داد، چون هر چند خداوند رحم او را بسته بود و او بچه‌ای نداشت، ولی القانه او را خيلی دوست می‌داشت. فَنِنه پيوسته به حنا طعنه می‌زد و او را سخت می‌رنجاند، برای اينكه حنا نازا بود. هر سال كه به شيلوه می‌رفتند، فننه حنا را می‌رنجاند، بحدی كه حنا از غصه می‌گريست و چيزی نمی‌خورد. شوهرش القانه از او می‌پرسيد: «حنا چه شده؟ چرا گريه می‌كنی؟ چرا چيزی نمی‌خوری؟ چرا اين قدر غمگين هستی؟ آيا من برای تو از ده پسر بهتر نيستم؟» وقتی آنها در شيلوه بودند، روزی پس از صرف غذا، حنا برخاست و به خيمهٔ عبادت رفت و با غمی جانكاه به حضور خداوند دعا كرد و به تلخی گريست. (در اين موقع، عيلی كاهن كنار در ورودی خيمۀ عبادت در جای هميشگی خود نشسته بود.) *** حنا نذر كرده، گفت: «ای خداوند قادر متعال، به حال زار من توجه نما. كنيز خود را فراموش نكن و دعای او را اجابت فرما. اگر پسری به من عطا كنی، او را به تو تقديم می‌كنم تا در تمام عمر خود وقف تو باشد و موی سرش هرگز تراشيده نشود .» حنا مدت طولانی به دعا ادامه داد. او دردل خود دعا می‌كرد و صدايش را كسی نمی‌شنيد. وقتی عيلی ديد حنا لبهايش تكان می‌خورد ولی صدايش شنيده نمی‌شود، گمان برد مست است. *** پس به وی گفت: «چرا مست به اينجا آمده‌ای؟ اين عادت را ترک كن!» حنا در جواب گفت: «نه ای سرورم، من مست نيستم بلكه زنی دل شكسته‌ام. من دعا می‌كردم و غم خود را با خداوند در ميان می‌گذاشتم. گمان نكن كه من زنی ميگسار هستم.» *** عيلی گفت: «خدای اسرائيل، آنچه را از او خواستی به تو بدهد! حال، به سلامتی برو!» حنا از عيلی تشكر نمود و با خوشحالی برگشت و غذا خورد و ديگر غمگين نبود. روز بعد، صبح زود تمام اعضای خانوادۀ القانه برخاسته، برای پرستش خداوند به خيمۀ عبادت رفتند و سپس به خانۀ خود در رامه بازگشتند. وقتی القانه با حنا همبستر شد، خداوند خواستۀ او را به ياد آورد. پس از چندی حنا حامله شده، پسری زاييد و او را سموئيل (يعنی «خواسته شده از خدا») ناميد و گفت: «من او را از خداوند درخواست نمودم.» سال بعد طبق معمول، القانه با خانوادۀ خود به عبادتگاه رفت تا قربانی ساليانه را به خداوند تقديم كند و نذر خود را ادا نمايد. اما حنا همراه آنها نرفت. او به شوهرش گفت: «وقتی بچه از شير گرفته شد، آنوقت به عبادتگاه خداوند خواهم رفت و او را با خود خواهم برد تا هميشه در آنجا بماند.» القانه موافقت كرد و گفت: «آنچه مايل هستی بكن. در خانه بمان تا بچه از شير گرفته شود. هر چه خواست خداوند است، بشود.» پس حنا در خانه ماند تا بچه از شير گرفته شد. آنوقت با اينكه بچه كوچک بود، او را برداشته، همراه با يک گاو نر سه ساله برای قربانی و ده كيلوگرم آرد و يک مشک شراب به خيمهٔ عبادت در شيلوه برد. بعد از تقديم قربانی، بچه را پيش عيلی كاهن بردند. حنا از عيلی پرسيد: «ای سرورم، آيا مرا بخاطر داری؟ من همان زنی هستم كه در اينجا ايستاده، به حضور خداوند دعا كردم و از خدا درخواست نمودم كه به من فرزندی بدهد. او دعايم را مستجاب نمود و اين پسر را به من بخشيد. حال، او را به خداوند تقديم می‌كنم كه تا زنده است خداوند را خدمت نمايد.» پس پسرش را در خيمۀ عبادت گذاشت تا خدمتگزار خداوند باشد. حنا اينطور دعا كرد: «خداوند قلب مرا از شادی لبريز ساخته است، او به من قدرت بخشيده و مرا تقويت نموده است. بر دشمنانم می‌خندم و خوشحالم، چون خداوند مرا ياری كرده است! «هيچكس مثل خداوند مقدس نيست، غير از او خدايی نيست، مثل خدای ما پناهگاهی نيست. «از سخنان و رفتار متكبرانه دست برداريد، زيرا خداوند همه چيز را می‌داند؛ اوست كه كارهای مردم را داوری می‌كند. كمان جنگاوران شكسته شد، اما افتادگان قوت يافتند. آنانی كه سير بودند برای نان، خود را اجير كردند، ولی كسانی كه گرسنه بودند سير و راحت شدند. زن نازا هفت فرزند زاييده است، اما آنكه فرزندان زياد داشت، بی‌اولاد شده است. «خداوند می‌ميراند و زنده می‌كند، به گور فرو می‌برد و بر می‌خيزاند. خداوند فقير می‌كند و غنی می‌سازد، پست می‌كند و بلند می‌گرداند. فقير را از خاک بر می‌افرازد، محتاج را از بدبختی بيرون می‌كشد، و ايشان را چون شاهزادگان بر تخت عزت می‌نشاند. ستونهای زمين از آن خداوند است، او بر آنها زمين را استوار كرده است. «خدا مقدسين خود را حفظ می‌كند، اما بدكاران در تاريكی محو می‌شوند؛ انسان با قدرت خود نيست كه موفق می‌شود. كسانی كه با خداوند مخالفت كنند نابود می‌گردند. خدا بر آنها از آسمان صاعقه خواهد فرستاد؛ خداوند بر تمام دنيا داوری خواهد كرد. او به پادشاه خود قدرت می‌بخشد، و برگزيدۀ خود را پيروز می‌گرداند.» آنگاه القانه به خانهٔ خود در رامه برگشت، ولی سموئيل در شيلوه ماند و زير نظر عيلی به خدمت خداوند مشغول شد. اما پسران خود عيلی بسيار فاسد بودند و برای خداوند احترامی قايل نبودند. وقتی كسی قربانی می‌كرد و گوشت قربانی را در ديگ می‌گذاشت تا بپزد، آنها يكی از نوكران خود را با چنگال سه دندانه‌ای می‌فرستادند تا آن را به داخل ديگ فرو برد و از گوشتی كه در حال پختن بود هر قدر بيرون می‌آمد برای ايشان ببرد. پسران عيلی به همين طريق با تمام بنی‌اسرائيل كه برای عبادت به شيلوه می‌آمدند، رفتار می‌كردند. *** گاهی نوكر ايشان پيش كسانی كه می‌خواستند قربانی كنند می‌آمد و پيش از سوزاندن پيه قربانی، از آنها گوشت مطالبه می‌كرد؛ او بجای گوشت پخته، گوشت خام می‌خواست تا برای پسران عيلی كباب كند. اگر كسی اعتراض می‌نمود و می‌گفت: «اول بگذار پيه آن بر قربانگاه سوزانده شود، بعد هر قدر گوشت می‌خواهی بردار.» آن نوكر می‌گفت: «نه، گوشت را حالا به من بده، و گرنه خودم به زور می‌گيرم.» گناه پسران عيلی در نظر خداوند بسيار عظيم بود، زيرا به قربانی‌هايی كه مردم به خداوند تقديم می‌كردند، بی‌احترامی می‌نمودند. سموئيل هر چند بچه‌ای بيش نبود، ولی جليقهٔ مخصوص كاهنان را می‌پوشيد و خداوند را خدمت می‌نمود. مادرش هر سال يک ردای كوچک برای سموئيل می‌دوخت و هنگامی كه با شوهرش برای قربانی كردن می‌آمد، آن را به سموئيل می‌داد. پيش از مراجعت، عيلی كاهن، پدر و مادر سموئيل را بركت می‌داد و برای ايشان دعا می‌كرد كه خداوند فرزندان ديگر نيز به آنها بدهد تا جای سموئيل را كه در خدمت خداوند بود، بگيرند. پس خداوند سه پسر و دو دختر ديگر به حنا بخشيد. در ضمن، سموئيل در خدمت خداوند رشد می‌كرد. عيلی خيلی پير شده بود. او از رفتار پسرانش با قوم اسرائيل اطلاع داشت و می‌دانست كه پسرانش با زنانی كه كنار در ورودی خيمۀ عبادت خدمت می‌كنند همخواب می‌شوند. پس به پسرانش گفت: «چرا چنين می‌كنيد؟ دربارۀ كارهای بد شما از تمام قوم می‌شنوم. ای پسرانم، از اين كارها دست برداريد. آنچه از قوم خداوند دربارۀ شما می‌شنوم، وحشتناک است! اگر كسی نسبت به همنوع خود گناه ورزد، خدا ممكن است برای او شفاعت كند، اما برای شما كه برضد خود خداوند گناه ورزيده‌ايد، كيست كه بتواند شفاعت نمايد؟» ولی آنها به سخنان پدر خود گوش ندادند، زيرا خداوند می‌خواست آنها را هلاک كند. اما سموئيل كوچک رشد می‌كرد و خداوند و مردم او را دوست می‌داشتند. روزی يک نبی نزد عيلی آمد و از طرف خداوند برای او اين پيغام را آورد: «آيا زمانی كه اجداد تو در مصر بردۀ فرعون بودند، قدرت خود را به آنها نشان ندادم؟ آيا جد تو لاوی را از ميان برادرانش انتخاب نكردم تا كاهن من باشد و بر قربانگاه من قربانی كند و بخور بسوزاند و لباس كاهنی را در حضورم بپوشد؟ آيا تمام هدايايی را كه قوم اسرائيل بر آتش تقديم می‌كنند، برای شما كاهنان تعيين نكردم؟ پس چرا اينقدر حريص هستيد و می‌خواهيد قربانی‌ها و هدايايی را نيز كه برای من می‌آورند، تصاحب نماييد؟ چرا پسران خود را بيش از من احترام می‌كنی؟ تو و پسرانت با خوردن بهترين قسمتِ هدايای قوم من، خود را چاق و فربه ساخته‌ايد. بنابراين، من كه خداوند، خدای اسرائيل هستم اعلان می‌كنم كه اگر چه گفتم كه خاندان تو و خاندان پدرت برای هميشه كاهنان من خواهند بود، اما شما را از اين خدمت بركنار می‌كنم. هر كه مرا احترام كند، او را احترام خواهم نمود و هر كه مرا تحقير كند او را تحقير خواهم كرد. زمانی می‌رسد كه خاندان تو را برخواهم انداخت بطوری كه افراد خانه‌ات همه جوانمرگ شده، به سن پيری نخواهند رسيد و چشمان تو مصيبتی را كه دامنگير عبادتگاه من می‌شود خواهد ديد. من به بنی‌اسرائيل بركت خواهم داد، اما در خاندان تو هيچكس به سن پيری نخواهد رسيد. آنانی نيز كه از خاندان تو باقی بمانند، باعث غم و رنج تو خواهند شد و تمام نسل تو در جوانی خواهند مرد. برای اينكه ثابت شود هر آنچه به تو گفتم واقع خواهد شد، بدان كه دو پسرت حُفنی و فينحاس در يک روز خواهند مرد! «سپس كاهن امينی روی كار خواهم آورد كه مطابق ميل من خدمت كند و هر آنچه را كه به او دستور دهم انجام دهد. به او فرزندان خواهم بخشيد و آنها برای پادشاه برگزيدۀ من تا ابد كاهن خواهند شد. آنگاه هر كه از خاندان تو باقی مانده باشد برای پول و نان دربرابر او زانو زده، تعظيم خواهد كرد و خواهد گفت: التماس می‌كنم درميان كاهنان خود به من كاری بدهيد تا شكم خود را سير كنم.» در آن روزهايی كه سموئيلِ كوچک زير نظر عيلی، خداوند را خدمت می‌كرد، از جانب خداوند به ندرت پيغامی می‌رسيد. عيلی، چشمانش بسبب پيری تار شده بود. يک شب وقتی او در جای خود و سموئيل هم در خيمۀ عبادت كه صندوق عهد خدا در آن قرار داشت، خوابيده بودند، نزديک سحر، *** خداوند سموئيل را خواند و سموئيل در جواب گفت: «بلی، آقا!» و از جا برخاسته، نزد عيلی شتافت و گفت: «چه فرمايشی داريد؟ در خدمتگزاری حاضرم.» عيلی گفت: «من تو را نخواندم؛ برو بخواب!» او رفت و خوابيد. *** بار ديگر خداوند سموئيل را خواند. اين دفعه نيز او برخاست و نزد عيلی شتافت و باز گفت: «چه فرمايشی داريد؟ در خدمتگزاری حاضرم.» عيلی گفت: «پسرم، من تو را نخواندم؛ برو بخواب!» سموئيل نمی‌دانست كه اين خداوند است كه او را می‌خواند چون تا آن موقع، خداوند با او سخن نگفته بود. خداوند برای سومين بار سموئيل را خواند و او چون دفعات پيش برخاسته، نزد عيلی رفت و باز گفت: «چه فرمايشی داريد؟ در خدمتگزاری حاضرم.» آنگاه عيلی دريافت كه اين خداوند است كه سموئيل را می‌خواند. پس به او گفت: «برو بخواب! اگر اين بار تو را بخواند بگو: خداوندا بفرما، خدمتگزارت گوش به فرمان تو است.» پس سموئيل رفت و خوابيد. باز خداوند سموئيل را مانند دفعات پيش خواند: «سموئيل! سموئيل!» و سموئيل گفت: «بفرما، خدمتگزارت گوش به فرمان توست.» خداوند به او فرمود: «من در اسرائيل كاری انجام خواهم داد كه مردم از شنيدنش به خود بلرزند. آن بلاهايی را كه دربارۀ خاندان عيلی گفتم بر او نازل خواهم كرد. به او گفته‌ام كه تا ابد خانوادۀ او را مجازات می‌كنم، چونكه پسرانش نسبت به من گناه می‌ورزند و او با اينكه از گناه ايشان آگاه است آنها را از اين كار باز نمی‌دارد. پس به تأكيد اعلام داشتم كه حتی قربانی و هديه نمی‌تواند گناه خاندان عيلی را كفاره كند.» سموئيل تا صبح خوابيد. بعد برخاسته، طبق معمول درهای خانۀ خداوند را باز كرد. او می‌ترسيد آنچه را كه خداوند به وی گفته بود، برای عيلی بازگو نمايد. اما عيلی او را خوانده، گفت: «پسرم، خداوند به تو چه گفت؟ همه چيز را برای من تعريف كن. اگر چيزی از من پنهان كنی خدا تو را تنبيه نمايد!» *** پس سموئيل تمام آنچه را كه خداوند به او گفته بود، برای عيلی بيان كرد. عيلی گفت: «اين خواست خداوند است. بگذار آنچه در نظر وی پسند آيد انجام دهد.» سموئيل بزرگ می‌شد و خداوند با او بود و تمام سخنان او را به انجام می‌رساند. همۀ مردم اسرائيل از دان تا بئرشبع می‌دانستند كه سموئيل از جانب خداوند برگزيده شده است تا نبی او باشد. خداوند در خيمۀ عبادت واقع در شيلوه به سموئيل پيغام می‌داد و او نيز آن را برای قوم اسرائيل بازگو می‌كرد. در آن زمان بين اسرائيلی‌ها وفلسطينی‌ها جنگ درگرفته بود. لشكر اسرائيلی‌ها نزديک ابن‌عزر و لشكر فلسطينی‌ها در افيق اردو زده بودند. فلسطينی‌ها، اسرائيلی‌ها را شكست داده، چهار هزار نفر از آنها را كشتند. وقتی اسرائيلی‌ها به اردوگاه خود باز می‌گشتند، رهبران آنها از يكديگر می‌پرسيدند كه چرا خداوند اجازه داده است فلسطينی‌ها آنها را شكست دهند. سپس گفتند: «بياييد صندوق عهد را از شيلوه به اينجا بياوريم. اگر آن را با خود به ميدان جنگ ببريم، خداوند در ميان ما خواهد بود وما را از چنگ دشمنان نجات می دهد.» به همين جهت آنها افرادی فرستادند تا صندوق عهد را كه نشانۀ تخت پرشكوه خداوند قادر متعال است، بياورند. حفنی و فينحاس، پسران عيلی همراه صندوق عهد به ميدان جنگ آمدند. اسرائيلی‌ها وقتی صندوق عهد را در ميان خود ديدند، چنان فرياد بلندی برآوردند كه زمين زير پايشان لرزيد! فلسطينيها گفتند: «در اردوی عبرانيها چه خبر است كه چنين فرياد می‌زنند؟» وقتی فهميدند كه اسرائيلی‌ها صندوق عهد خداوند را به اردوگاه آورده‌اند، بسيار ترسيدند و گفتند: «خدا به اردوگاه آنها آمده است. وای بر ما! تا بحال چنين اتفاقی نيفتاده است. كيست كه بتواند ما را از دست اين خدايان قدرتمند برهاند؟ آنها همان خدايانی هستند كه مصريها را در بيابان با بلايا نابود كردند. ای فلسطينيها با تمام نيرو بجنگيد و گرنه اسير اين عبرانيها خواهيم شد، همانگونه كه آنها اسير ما بودند.» پس فلسطينی‌ها جنگيدند و اسرائيل بار ديگر شكست خورد. در آن روز، سی هزار نفر از مردان اسرائيلی كشته شدند و بقيه به خيمه‌های خود گريختند. صندوق عهد خدا به دست فلسطينيها افتاد و حفنی و فينحاس، پسران عيلی نيز كشته شدند. همان روز، مردی از قبيلۀ بنيامين از ميدان جنگ گريخت و در حاليكه لباس خود را پاره نموده و خاک بر سرش ريخته بود، به شيلوه آمد. عيلی كنار راه نشسته، منتظر شنيدن خبر جنگ بود، زيرا برای صندوق عهد خدا نگران بود. چون قاصد، خبر جنگ را آورد و گفت كه چه اتفاقی افتاده است ناگهان صدای شيون و زاری در شهر بلند شد. وقتی عيلی صدای شيون را شنيد، گفت: «چه خبر است؟» قاصد بطرف عيلی شتافت و آنچه را كه اتفاق افتاده بود برايش تعريف كرد. (در اين وقت، عيلی 98 ساله و كور بود.) او به عيلی گفت: «من امروز از ميدان جنگ فرار كرده، به اينجا آمده‌ام.» عيلی پرسيد: «پسرم، چه اتفاقی افتاده است؟» او گفت: «اسرائيلی‌ها از فلسطينی‌ها شكست خورده‌اند و هزاران نفر از مردان جنگی ما كشته شده‌اند. دو پسر تو، حفنی و فينحاس مرده‌اند و صندوق عهد خدا نيز به دست فلسطينيها افتاده است.» عيلی وقتی شنيد كه صندوق عهد به دست فلسطينيها افتاده، از روی صندلی خود كه در كنار دروازه بود، به پشت افتاد و چون پير و چاق بود گردنش شكست و مرد. او چهل سال رهبر اسرائيل بود. وقتی عروس عيلی، زن فينحاس، كه حامله و نزديک به زاييدن بود، شنيد كه صندوق عهد خدا گرفته شده و شوهر و پدر شوهرش نيز مرده‌اند، درد زايمانش شروع شد و زاييد. زنانی كه دور او بودند، گفتند: «ناراحت نباش پسر زاييدی.» اما او كه در حال مرگ بود هيچ جوابی نداد و اعتنا ننمود. فقط گفت: «نام او را ايخابُد بگذاريد، زيرا شكوه و عظمت اسرائيل از بين رفته است.» (ايخابد به معنی «بدون جلال» می‌باشد. او اين نام را برگزيد زيرا صندوق عهد خدا گرفته شده و شوهر و پدر شوهرش مرده بودند.) فلسطينی‌ها صندوق عهد خدا را از ابن‌عزر به معبد بت خويش داجون، در شهر اشدود آوردند و آن را نزديک داجون گذاشتند. *** اما صبح روز بعد، هنگامی كه مردم شهر برای ديدن صندوق عهد خداوند رفتند، ديدند كه داجون در مقابل آن، رو به زمين افتاده است. آنها داجون را برداشته، دوباره سرجايش گذاشتند. ولی صبح روز بعد، باز همان اتفاق افتاد: آن بت در حضور صندوق عهد خداوند رو به زمين افتاده بود. اين بار سر داجون و دو دستش قطع شده و در آستانهٔ در بتكده افتاده بود، فقط تنهٔ آن سالم مانده بود. (به همين سبب است كه تا به امروز، كاهنان داجون و پرستندگانش به آستانهٔ در بتخانۀ داجون در اشدود پا نمی‌گذارند.) خداوند اهالی اشدود و آباديهای اطراف آن را سخت مجازات كرد و بلای دمل به جان آنها فرستاد. وقتی مردم دريافتند كه چه اتفاقی افتاده، گفتند: «ديگر نمی‌توانيم صندوق عهد را بيش از اين در اينجا نگاه داريم، زيرا خدای اسرائيل همۀ ما را با خدايمان داجون هلاک خواهد كرد.» پس آنها قاصدانی فرستاده، تمام رهبران فلسطينی را جمع كردند و گفتند: «با صندوق عهد خدای اسرائيل چه كنيم؟» آنها جواب دادند: «آن را به جَت ببريد.» پس صندوق عهد را به جت بردند. اما وقتی صندوق به جت رسيد، خداوند اهالی آنجا را نيز از پير و جوان به بلای دمل دچار كرد. ترس و اضطراب همۀ اهالی شهر را فرا گرفت. پس آنها صندوق عهد خدا را به عقرون فرستادند، اما چون اهالی عقرون ديدند كه صندوق عهد به نزد آنها آورده می‌شود فرياد برآوردند: «آنها صندوق عهد خدای اسرائيل را به اينجا می‌آورند تا ما را نيز نابود كنند.» اهالی عقرون، رهبران فلسطينی را احضار كرده گفتند: «صندوق عهد خدای اسرائيل را به جای خود برگردانيد و گرنه همۀ ما را از بين می‌برد.» ترس و اضطراب تمام شهر را فرا گرفته بود، زيرا خدا آنها را هلاک می‌كرد. آنانی هم كه نمرده بودند به دمل مبتلا شدند. فرياد مردم شهر تا به آسمان بالا رفت. صندوق عهد، مدت هفت ماه در فلسطين ماند. فلسطينيها كاهنان و جادوگران خود را فراخواندند و از آنها پرسيدند: «با صندوق عهد خداوند چه كنيم؟ وقتی آن را به مكان اصلی‌اش بر می‌گردانيم، بايد چه نوع هديه‌ای با آن بفرستيم؟» آنها جواب دادند: «اگر می‌خواهيد صندوق عهد خدای اسرائيل را پس بفرستيد، آن را دست خالی نفرستيد، بلكه هديه‌ای نيز همراه آن بفرستيد تا او بلا را متوقف كند. اگر بلا متوقف نشد، آنوقت معلوم می‌شود كه اين بلا از جانب خدا بر شما نازل نشده است.» مردم پرسيدند: «چه نوع هديه‌ای بفرستيم؟» آنها گفتند: «به تعداد رهبران فلسطينی‌ها، پنج شی‌ء از طلا به شكل دمل و پنج شی‌ء از طلا بشكل موش كه تمام سرزمين ما را ويران كرده‌اند، درست كنيد و به احترام خدای اسرائيل، آنها را بفرستيد تا شايد بلا را از شما و خدايان و سرزمين شما دور كند. *** مانند فرعون و مصريها سرسختی نكنيد. آنها اجازه ندادند اسرائيليها از مصر خارج شوند، تا اينكه خدا بلاهای هولناكی بر آنها نازل كرد. پس الان عرابه‌ای تازه بسازيد و دو گاو شيرده كه يوغ برگردن آنها گذاشته نشده باشد بگيريد و آنها را به عرابه ببنديد و گوساله‌هايشان را در طويله نگهداريد. صندوق عهد را بر عرابه قرار دهيد و هدايای طلا را كه برای عذر خواهی می‌فرستيد در صندوقچه‌ای پهلوی آن بگذاريد. آنگاه گاوها را رها كنيد تا هر جا كه می‌خواهند بروند. اگر آنها از مرز ما عبور كرده، به بيت‌شمس رفتند، بدانيد خداست كه اين بلای عظيم را برسر ما آورده است، اما اگر نرفتند آنوقت خواهيم دانست كه اين بلاها اتفاقی بوده و دست خدا در آن دخالتی نداشته است.» فلسطينی‌ها چنين كردند. دو گاو شيرده را به عرابه بستند و گوساله‌هايشان را در طويله نگهداشتند. آنگاه صندوق عهد خداوند و صندوقچۀ محتوی هدايای طلا را بر عرابه گذاشتند. گاوها يک راست بطرف بيت‌شمس روانه شدند و همانطور كه می‌رفتند صدا می‌كردند. رهبران فلسطينی تا سرحد بيت‌شمس، بدنبال آنها رفتند. مردم بيت‌شمس در دره مشغول درو گندم بودند. آنها وقتی صندوق عهد خداوند را ديدند، بسيار شاد شدند. عرابه وارد مزرعۀ شخصی به نام يهوشع شد و در كنار تخته سنگ بزرگی ايستاد. مردم چوب عرابه را شكسته، گاوها را بعنوان قربانی سوختنی به خداوند تقديم كردند. چند نفر از مردان قبيلۀ لاوی، صندوق عهد و صندوقچۀ محتوی اشياء طلا را برداشته، روی تخته سنگ گذاشتند. سپس مردان بيت‌شمس قربانی سوختنی و قربانی‌های ديگر به حضور خداوند تقديم نمودند. آن پنج رهبر فلسطينی وقتی اين واقعه را ديدند، درهمان روز به عقرون برگشتند. پنج هديۀ طلا بشكل دمل كه توسط فلسطينی‌ها جهت عذرخواهی، برای خداوند فرستاده شد، از طرف شهرهای اشدود، غزه، اشقلون، جت و عقرون بود. پنج موش طلا نيز به تعداد رهبران فلسطينی بود كه بر شهرهای حصاردار و دهات اطرافشان فرمان می‌راندند. آن تخته سنگ بزرگ كه صندوق عهد را روی آن گذاشتند تا به امروز در مزرعهٔ يهوشع واقع در بيت‌شمس باقی است. اما خداوند هفتاد نفر از مردان بيت‌شمس را كشت، زيرا به داخل صندوق عهد نگاه كرده بودند. مردم از اين واقعه بشدت غمگين شده، گفتند: «چه كسی می‌تواند در مقابل خداوند كه خدای مقدسی است، بايستد؟ اكنون صندوق عهد را به كجا بفرستيم؟» پس قاصدانی را نزد ساكنان قريهٔ يعاريم فرستاده، گفتند: «فلسطينی‌ها صندوق عهد خداوند را برگردانده‌اند. بياييد و آن را ببريد.» مردم قريۀ يعاريم آمده، صندوق عهد خداوند را به خانۀ كوهستانی ابيناداب بردند و پسرش العازار را برای نگهداری آن تعيين كردند. صندوق عهد، مدت بيست سال در آنجا باقی ماند. طی آن مدت، بنی‌اسرائيل در تنگی بودند، زيرا خداوند ايشان را ترک گفته بود. سموئيل به بنی‌اسرائيل گفت: «اگر با تمام دل بسوی خداوند بازگشت نماييد و خدايان بيگانه و عشتاروت را از ميان خود دور كنيد و تصميم بگيريد كه فقط خداوند را اطاعت و عبادت نماييد، آنوقت خدا هم شما را از دست فلسطينيها نجات خواهد داد.» پس آنها بتهای بعل و عشتاروت را نابود كردند و فقط خداوند را پرستش نمودند. سپس، سموئيل به ايشان گفت: «همۀ شما به مصفه بياييد و من برای شما در حضور خداوند دعا خواهم كرد.» بنابراين همۀ آنها در مصفه جمع شدند. سپس از چاه آب كشيدند و به حضور خداوند ريختند و تمام روز را روزه گرفته، به گناهان خود اعتراف كردند. در اين روز، سموئيل در مصفه به رهبری بنی‌اسرائيل تعيين شد. وقتی رهبران فلسطينی شنيدند كه بنی‌اسرائيل در مصفه گرد آمده‌اند، سپاه خود را آمادۀ جنگ كرده، عازم مصفه شدند. هنگامی كه قوم اسرائيل متوجه شدند كه فلسطينی‌ها نزديک می‌شوند، بسيار ترسيدند. آنها از سموئيل خواهش نموده، گفتند: «از دعا كردن به درگاه خداوند دست نكش تا او ما را از دست فلسطينی‌ها نجات دهد.» سموئيل برۀ شيرخواره‌ای را بعنوان قربانی سوختنی به خداوند تقديم كرد و از او درخواست نمود تا اسرائيلی‌ها را برهاند. خداوند دعای او را اجابت فرمود. درست در همان لحظه‌ای كه سموئيل مشغول قربانی كردن بود، فلسطينی‌ها وارد جنگ شدند. اما خداوند از آسمان مانند رعد بانگ برآورد و فلسطينی‌ها پريشان شده، از اسرائيلی‌ها شكست خوردند. اسرائيلی‌ها آنها را از مصفه تا بيت‌كار تعقيب نموده، در طول راه همه را هلاک كردند. آنگاه سموئيل سنگی گرفته، آن را بين مصفه و شن برپا داشت و گفت: «تا بحال خداوند ما را كمک كرده است.» و آن سنگ را ابن عزر (يعنی «سنگ كمک») ناميد. پس فلسطينی‌ها مغلوب شدند و تا زمانی كه سموئيل زنده بود ديگر به اسرائيلی‌ها حمله نكردند، زيرا خداوند بضد فلسطينی‌ها عمل می‌كرد. شهرهای اسرائيلی، واقع در بين عقرون و جت كه به دست فلسطينی‌ها افتاده بود، دوباره به تصرف اسرائيل درآمد. در ميان اسرائيلی‌ها و اموری‌ها نيز در آن روزها صلح برقرار بود. سموئيل تا پايان عمرش رهبر بنی‌اسرائيل باقی ماند. او هر سال به بيت‌ئيل، جلجال، و مصفه می‌رفت و در آنجا به شكايات مردم رسيدگی می‌كرد. بعد به خانۀ خود در رامه برمی‌گشت و در آنجا نيز به حل مشكلات بنی‌اسرائيل می‌پرداخت. سموئيل در رامه يک قربانگاه برای خداوند بنا كرد. وقتی سموئيل پير شد، پسران خود را بعنوان داور بر اسرائيل گماشت. نام پسر اول، يوئيل و پسر دوم ابياه بود. ايشان در بئرشبع بر مسند داوری نشستند. اما آنها مثل پدر خود رفتار نمی كردند بلكه طمعكار بودند و از مردم رشوه می‌گرفتند و در قضاوت، عدالت را رعايت نمی‌كردند. بالاخره، رهبران اسرائيل در رامه جمع شدند تا موضوع را با سموئيل در ميان بگذارند. آنها به او گفتند: «تو پير شده‌ای و پسرانت نيز مانند تو رفتار نمی‌كنند. پس برای ما پادشاهی تعيين كن تا بر ما حكومت كند و ما هم مانند ساير قوم‌ها پادشاهی داشته باشيم.» سموئيل از درخواست آنها بسيار ناراحت شد و برای كسب تكليف به حضور خداوند رفت. خداوند در پاسخ سموئيل فرمود: «طبق درخواست آنها عمل كن، زيرا آنها مرا رد كرده‌اند نه تو را. آنها ديگر نمی‌خواهند من پادشاه ايشان باشم. از موقعی كه ايشان را از مصر بيرون آوردم، پيوسته مرا ترک نموده، بدنبال خدايان ديگر رفتند. الان با تو نيز همان رفتار را پيش گرفته‌اند. هر چه می‌گويند بكن، اما به ايشان هشدار بده كه داشتن پادشاه چه عواقبی دارد.» سموئيل از جانب خداوند به ايشان چنين گفت: «اگر می‌خواهيد پادشاهی داشته باشيد، بدانيد كه او پسران شما را به خدمت خواهد گرفت تا بعضی بر عرابه‌ها و بعضی بر اسبها او را خدمت كنند و بعضی در جلو عرابه‌هايش بدوند. او بعضی را به فرماندهی سپاه خود خواهد گماشت و بعضی ديگر را به مزارع خود خواهد فرستاد تا زمين را شيار كنند و محصولات او را جمع‌آوری نمايند، و از عده‌ای نيز برای ساختن اسلحه و وسايل عرابه استفاده خواهد كرد. پادشاه، دختران شما را هم بكار می‌گيرد تا نان بپزند و خوراک تهيه كنند و برايش عطر بسازند. او بهترين مزارع و تاكستانها و باغهای زيتون را از شما خواهد گرفت و به افراد خود خواهد داد. از شما ده يک محصولاتتان را مطالبه خواهد نمود و آن را در ميان افراد دربار، تقسيم خواهد كرد. غلامان، كنيزان، رمه‌ها و الاغهای شما را گرفته، برای استفادۀ شخصی خود بكار خواهد برد. او ده يک گله‌های شما را خواهد گرفت و شما بردۀ وی خواهيد شد. وقتی آن روز برسد، شما از دست پادشاهی كه انتخاب كرده‌ايد فرياد برخواهيد آورد، ولی خداوند به داد شما نخواهد رسيد.» اما مردم به نصيحت سموئيل گوش ندادند و به اصرار گفتند: «ما پادشاه می‌خواهيم تا مانند ساير قوم‌ها باشيم. می‌خواهيم او بر ما سلطنت كند و در جنگ ما را رهبری نمايد.» سموئيل آنچه را كه مردم گفتند با خداوند در ميان گذاشت، و خداوند بار ديگر پاسخ داد: «هر چه می‌گويند بكن و پادشاهی برای ايشان تعيين نما.» سموئيل موافقت نمود و مردم را به خانه‌هايشان فرستاد. قيس از مردان ثروتمند و متنفذ قبيلهٔ بنيامين بود. قيس پسر ابی‌ئيل بود و ابی‌ئيل پسر صرور، صرور پسر بكورت و بكورت پسر افيح. قيس پسری داشت به نام شائول كه خوش‌اندام‌ترين مرد اسرائيل بود. وقتی او در ميان مردم می‌ايستاد، از شانه به بالا از همه بلندقدتر بود. روزی الاغهای قيس گم شدند، پس او يكی از نوكران خود را همراه شائول به جستجوی الاغها فرستاد. آنها تمام كوهستان افرايم، زمين شليشه، نواحی شعليم و تمام سرزمين بنيامين را گشتند، ولی نتوانستند الاغها را پيدا كنند. سرانجام پس از جستجوی زياد وقتی به صوف رسيدند، شائول به نوكرش گفت: «بيا برگرديم، الان پدرمان برای ما بيشتر نگران است تا برای الاغها!» اما نوكرش گفت: «صبر كن! در اين شهر مرد مقدسی زندگی می‌كند كه مردم احترام زيادی برايش قائلند، زيرا هر چه می‌گويد، درست درمی‌آيد. بيا پيش او برويم شايد به ما بگويد كه الاغها كجا هستند.» شائول جواب داد: «ولی ما چيزی نداريم به او بدهيم، حتی خوراكی هم كه داشتيم تمام شده است.» نوكر گفت: «من يک سكۀ كوچک نقره دارم. می‌توانيم آن را به او بدهيم تا ما را راهنمايی كند.» شائول موافقت كرد و گفت: «بسيار خوب، برويم.» آنها روانهٔ شهری شدند كه آن مرد مقدس در آن زندگی می‌كرد. درحاليكه از تپه‌ای كه شهر در بالای آن قرار داشت بالا می‌رفتند، ديدند چند دختر جوان برای كشيدن آب می‌آيند. از آنها پرسيدند: «آيا رايی در شهر است؟» (در آن زمان به نبی، رايی می‌گفتند، پس هر كه می‌خواست از خدا سؤال كند، می‌گفت: «پيش رايی می‌روم.») *** *** دخترها گفتند: «بلی! اگر از همين راه برويد به او خواهيد رسيد. او امروز به شهر آمده تا در مراسم قربانی كه در بالای تپه برگزار می‌شود، شركت نمايد. تا او نيايد و قربانی را بركت ندهد، مردم چيزی نخواهند خورد. پس عجله كنيد تا قبل از آنكه به تپه برسد او را ببينيد.» *** پس آنها وارد شهر شدند و به سموئيل كه بطرف تپه می‌رفت برخوردند. خداوند روز قبل به سموئيل چنين گفته بود: «فردا همين موقع مردی را از سرزمين بنيامين نزد تو خواهم فرستاد. او را بعنوان رهبر قوم من با روغن تدهين كن. او ايشان را از دست فلسطينی‌ها خواهد رهانيد، زيرا من ناله و دعای ايشان را شنيده‌ام.» وقتی سموئيل شائول را ديد، خداوند به سموئيل گفت: «اين همان مردی است كه درباره‌اش با تو صحبت كردم. او بر قوم من حكومت خواهد كرد.» كنار دروازۀ شهر، شائول به سموئيل رسيد و از او پرسيد: «آيا ممكن است بگوييد كه خانهٔ رايی كجاست؟» سموئيل پاسخ داد: «من همان شخص هستم. جلوتر از من به بالای آن تپه برويد تا امروز در آنجا با هم غذا بخوريم. فردا صبح آنچه را كه می‌خواهی بدانی خواهم گفت و شما را مرخص خواهم كرد. برای الاغهايی كه سه روز پيش گم شده‌اند نگران نباش، چون پيدا شده‌اند. در ضمن، بدان كه اميد تمام قوم اسرائيل بر تو و بر خاندان پدرت است.» شائول گفت: «ولی من از قبيلۀ بنيامين هستم كه كوچكترين قبيلۀ اسرائيل است و خاندان من هم كوچكترين خاندان قبيلۀ بنيامين است. چرا اين سخنان را به من می‌گويی.» سموئيل، شائول و نوكرش را به تالار مراسم قربانی آورد و آنها را بر صدر دعوت شدگان كه تقريباً سی نفر بودند، نشاند. آنگاه سموئيل به آشپز گفت: «آن قسمت از گوشتی را كه به تو گفتم نزد خود نگاه داری، بياور.» آشپز ران را با مخلفاتش آورده، جلو شائول گذاشت. سموئيل گفت: «بخور! اين گوشت را برای تو نگاه داشته‌ام تا همراه كسانی كه دعوت كرده‌ام از آن بخوری.» پس سموئيل و شائول با هم خوراک خوردند. پس از پايان مراسم قربانی، مردم به شهر برگشتند و سموئيل، شائول رابه پشت بام خانۀ خود برد و با او به گفتگو پرداخت. روز بعد، صبح زود سموئيل، شائول را كه در پشت‌بام خوابيده بود صدا زد و گفت: «بلند شو، وقت رفتن است!» پس شائول برخاسته، روانه شد و سموئيل تا بيرون شهر، ايشان را بدرقه كرد. چون به بيرون شهر رسيدند، سموئيل به شائول گفت: «به نوكرت بگو كه جلوتر از ما برود.» نوكر جلوتر رفت. آنوقت سموئيل به شائول گفت: «من از جانب خدا برای تو پيغامی دارم؛ بايست تا آن را به تو بگويم.» آنگاه سموئيل، ظرفی از روغن زيتون گرفته، بر سر شائول ريخت و صورت او را بوسيده، گفت: «خداوند تو را برگزيده است تا بر قوم او پادشاهی كنی. وقتی امروز از نزد من بروی در سرحد بنيامين، كنار قبر راحيل، در صَلصَح با دو مرد روبرو خواهی شد. آنها به تو خواهند گفت كه پدرت الاغها را پيدا كرده و حالا برای تو نگران است و می‌گويد: چطور پسرم را پيدا كنم؟ بعد وقتی به درخت بلوط تابور رسيدی سه نفررا می‌بينی كه به بيت‌ئيل می‌روند تا خدا را پرستش نمايند. يكی از آنها سه بزغاله، ديگری سه قرص نان و سومی يک مشک شراب همراه دارد. آنها به تو سلام كرده، دو نان به تو خواهند داد و تو آنها را از دست ايشان می‌گيری. بعد از آن به كوه خدا در جبعه خواهی رفت كه اردوگاه فلسطينی‌ها درآنجاست. وقتی به شهر نزديک شدی با عده‌ای از انبيا روبرو خواهی شد كه از كوه به زير می‌آيند و با نغمۀ چنگ و دف و نی و بربط نوازندگان، نبوت می‌كنند. در همان موقع، روح خداوند بر تو خواهد آمد و تو نيز با ايشان نبوت خواهی كرد و به شخص ديگری تبديل خواهی شد. وقتی اين علامت‌ها را ديدی، هر چه از دستت برآيد انجام بده، زيرا خدا با تو خواهد بود. بعد به جلجال برو و در آنجا هفت روز منتظر من باش تا بيايم و قربانی‌های سوختنی و قربانی‌های سلامتی به خدا تقديم كنم. وقتی بيايم به تو خواهم گفت كه چه بايد بكنی.» وقتی شائول از سموئيل جدا شد تا برود، خدا قلب تازه‌ای به او بخشيد و همان روز تمام پيشگويی‌های سموئيل به حقيقت پيوست. وقتی شائول و نوكرش به جبعه رسيدند، گروهی از انبيا به او برخوردند. ناگهان روح خدا بر شائول آمد و او نيز همراه آنها شروع به نبوت كردن نمود. كسانی كه شائول را می‌شناختند وقتی او را ديدند كه نبوت می‌كند متعجب شده، به يكديگر گفتند: «چه اتفاقی برای پسر قيس افتاده است؟ آيا شائول هم نبی شده است؟» يک نفر از اهالی آنجا گفت: «مگر نبی بودن به اصل و نسب ربط دارد؟» و اين يک ضرب‌المثل شد: «شائول هم نبی شده است.» وقتی شائول از نبوت كردن فارغ شد به بالای كوه رفت. آنگاه عموی شائول او و نوكرش را ديد و پرسيد: «كجا رفته بوديد؟» شائول جواب داد: «به جستجوی الاغها رفتيم ولی آنها را پيدا نكرديم، پس نزد سموئيل رفتيم.» عمويش پرسيد: «او چه گفت؟» شائول جواب داد: «او گفت كه الاغها پيدا شده‌اند.» ولی شائول دربارۀ آنچه سموئيل راجع به پادشاه شدنش گفته بود، چيزی به عموی خود نگفت. سموئيل همۀ مردم اسرائيل را در مصفه به حضور خداوند جمع كرد، و از جانب خداوند، خدای اسرائيل اين پيغام را به ايشان داد: «من شما را از مصر بيرون آوردم و شما را از دست مصريان و همۀ قوم‌هايی كه بر شما ظلم می‌كردند، نجات دادم. اما شما مرا كه خدايتان هستم و شما را از سختيها و مصيبت‌ها رهانيده‌ام، امروز رد نموده، گفتيد: ما پادشاهی می‌خواهيم كه بر ما حكومت كند. پس حال با قبيله‌ها و خاندانهای خود در حضور خداوند حاضر شويد.» *** سموئيل قبيله‌ها را به حضور خداوند فراخواند. سپس قرعه انداخته شد و قبيلۀ بنيامين انتخاب شد. آنگاه او خاندان های قبيلۀ بنيامين را به حضور خداوند خواند و خاندان مَطری انتخاب گرديد و از اين خاندان قرعه به نام شائول، پسر قيس درآمد. ولی وقتی شائول را صدا كردند، او درآنجا نبود. آنها برای يافتن او از خداوند كمک طلبيدند و خداوند به ايشان فرمود كه او خود را درميان بار و بنۀ سفر پنهان كرده است. پس دويدند و او را از آنجا آوردند. وقتی او در ميان مردم ايستاد يک سر و گردن از همه بلندتر بود. آنگاه سموئيل به مردم گفت: «اين است آن پادشاهی كه خداوند برای شما برگزيده است. در ميان قوم اسرائيل نظير او پيدا نمی‌شود!» مردم فرياد زدند: «زنده باد پادشاه!» سموئيل بار ديگر، حقوق و وظايف پادشاه را برای قوم توضيح داد و آنها را در كتابی نوشته، در مكانی مخصوص به حضور خداوند نهاد؛ سپس مردم را به خانه‌هايشان فرستاد. چون شائول به خانۀ خود در جبعه مراجعت نمود، خدا عده‌ای از مردان نيرومند را برانگيخت تا همراه وی باشند. اما بعضی از افراد ولگرد و هرزه فرياد برآورده، می‌گفتند: «اين مرد چطور می‌تواند ما را نجات دهد؟» پس او را تحقير كرده، برايش هديه نياوردند ولی شائول اعتنايی نكرد. در اين موقع ناحاش، پادشاه عمونی با سپاه خود بسوی شهر يابيش جلعاد كه متعلق به اسرائيل بود حركت كرده، در مقابل آن اردو زد. اما اهالی يابيش به ناحاش گفتند: «با ما پيمان صلح ببند و ما تو را بندگی خواهيم كرد.» ناحاش گفت: «به يک شرط، و آن اينكه چشم راست همۀ شما را در بياورم تا باعث ننگ و رسوايی تمام اسرائيل شود!» ريش سفيدان يابيش گفتند: «پس هفت روز به ما مهلت دهيد تا قاصدانی به سراسر اسرائيل بفرستيم. اگر هيچكدام از برادران ما به كمک ما نيامدند آنوقت شرط شما را می‌پذيريم.» وقتی قاصدان به شهر جبعه كه وطن شائول بود رسيدند و اين خبر را به مردم دادند، همه به گريه و زاری افتادند. در اين موقع شائول همراه گاوهايش از مزرعه به شهر برمی‌گشت. او وقتی صدای گريۀ مردم را شنيد، پرسيد: «چه شده است؟» آنها خبری را كه قاصدان از يابيش آورده بودند، برايش بازگو نمودند. وقتی شائول اين را شنيد، روح خدا بر او قرار گرفت و او بسيار خشمگين شد. پس يک جفت گاو گرفت و آنها را تكه‌تكه كرد و به دست قاصدان داد تا به سراسر اسرائيل ببرند و بگويند هر كه همراه شائول و سموئيل به جنگ نرود، گاوهايش اين چنين تكه تكه خواهند شد. ترس خداوند، بنی‌اسرائيل را فرا گرفت و همه با هم نزد شائول آمدند. شائول ايشان را در بازق شمرد. سيصد هزار نفر از اسرائيل و سی هزار نفر از يهودا بودند. آنگاه شائول قاصدان را با اين پيغام به يابيش جلعاد فرستاد: «ما فردا پيش از ظهر، شما را نجات خواهيم داد.» وقتی قاصدان برگشتند و پيغام را رساندند، همۀ اهالی شهر خوشحال شدند. آنها به دشمنان خود گفتند: «فردا تسليم شما خواهيم شد تا هر طوری كه می‌خواهيد با ما رفتار كنيد.» فردای آن روز، صبح زود شائول با سپاه خود كه به سه دسته تقسيم كرده بود بر عمونيها حمله برد و تا ظهر به كشتار آنها پرداخت. بقيهٔ سپاه، دشمن چنان متواری و پراكنده شدند كه حتی دو نفرشان در يكجا نماندند. مردم به سموئيل گفتند: «كجا هستند آن افرادی كه می‌گفتند شائول نمی‌تواند پادشاه ما باشد؟ آنها را به اينجا بياوريد تا همه را بكشيم؟» اما شائول پاسخ داد: «امروز نبايد كسی كشته شود، چون خداوند امروز اسرائيل را رهانيده است.» آنگاه سموئيل به مردم گفت: «بياييد به جلجال برويم تا دوباره پادشاهی شائول را تأييد كنيم.» پس همه به جلجال رفتند و در حضور خداوند شائول را پادشاه ساختند. بعد قربانی‌های سلامتی به حضور خداوند تقديم كردند و شائول و همۀ مردم اسرائيل جشن گرفتند. سموئيل به مردم اسرائيل گفت: «هر چه از من خواستيد برای شما انجام دادم. پادشاهی برای شما تعيين نمودم. حال، او شما را رهبری می‌كند. پسرانم نيز در خدمت شما هستند. ولی من پير و سفيد مو شده‌ام و از روزهای جوانی‌ام تا به امروز در ميان شما زندگی كرده‌ام. اينک كه در حضور خداوند و پادشاه برگزيدۀ او ايستاده‌ام، به من بگوييد گاو و الاغ چه كسی را به زور گرفته‌ام؟ چه كسی را فريب داده‌ام و به كه ظلم كرده‌ام؟ از دست چه كسی رشوه گرفته‌ام تا حق را نديده بگيرم؟ اگر چنين كرده‌ام حاضرم جبران كنم.» همه در جواب وی گفتند: «تو هرگز كسی را فريب نداده‌ای، بر هيچكس ظلم نكرده‌ای و رشوه نگرفته‌ای.» سموئيل گفت: «خداوند و پادشاه برگزيدۀ او، امروز شاهدند كه شما عيبی در من نيافتيد.» مردم گفتند: «بلی، همينطور است.» سموئيل گفت: «اين خداوند بود كه موسی و هارون را برگزيد و اجداد شما را از مصر بيرون آورد. حال، در حضور خداوند بايستيد تا كارهای شگفت‌انگيز خداوند را كه در حق شما و اجدادتان انجام داده است به ياد شما آورم: «وقتی بنی‌اسرائيل در مصر بودند و برای رهايی خود به حضور خداوند فرياد برآوردند، خداوند موسی و هارون را فرستاد و ايشان بنی‌اسرائيل را به اين سرزمين آوردند. اما بنی‌اسرائيل از خداوند، خدای خود روگردان شدند. پس خدا هم آنها را مغلوب سيسرا سردار سپاه حاصور، و فلسطينی‌ها و پادشاه موآب نمود. آنها نزد خداوند فرياد برآورده، گفتند: ما گناه كرده‌ايم، زيرا از پيروی تو برگشته‌ايم و بتهای بعل و عشتاروت را پرستيده‌ايم. حال، ما را از چنگ دشمنانمان برهان و ما فقط تو را پرستش خواهيم كرد. پس خداوند جدعون، باراق، يفتاح و سرانجام مرا فرستاد تا شما را از دست دشمنان نجات دهيم و شما در امنيت زندگی كنيد. اما وقتی ناحاش، پادشاه بنی‌عمون را ديديد كه قصد حمله به شما را دارد، نزد من آمديد و پادشاهی خواستيد تا بر شما سلطنت كند و حال آنكه خداوند، خدايتان پادشاه شما بود. پس اين است پادشاهی كه شما برگزيده‌ايد. خود شما او را خواسته‌ايد و خداوند هم خواست شما را اجابت نموده است. «حال اگر خداوند را احترام كرده، او را عبادت نماييد و احكام او را بجا آورده، از فرمانش سرپيچی نكنيد، و اگر شما و پادشاه شما خداوند، خدای خود را پيروی نماييد، همه چيز به خوبی پيش خواهد رفت؛ اما اگر برخلاف دستورات خداوند، خدايتان رفتار كنيد و به سخنان او گوش ندهيد، آنگاه شما را مثل اجدادتان مجازات خواهد كرد. «حال، بايستيد و اين معجزۀ عظيم خداوند را مشاهده كنيد. مگر نه اينكه در اين فصل كه گندم را درو می‌كنند از باران خبری نيست؟ ولی من دعا می‌كنم خداوند رعد و برق ايجاد كند و باران بباراند تا بدانيد كه كار خوبی نكرديد كه پادشاه خواستيد چون با اين كار، گناه بزرگی نسبت به خدا مرتكب شديد.» سپس، سموئيل در حضور خداوند دعا كرد و خداوند رعد و برق و باران فرستاد و مردم از خداوند و از سموئيل بسيار ترسيدند. آنها به سموئيل گفتند: «در حضور خداوند، خدای خود برای ما دعا كن تا نميريم؛ زيرا با خواستن پادشاه بار گناهان خود را سنگين‌تر كرديم.» سموئيل به آنها گفت: «نترسيد! درست است كه كار بدی كرده‌ايد، ولی سعی كنيد بعد از اين با تمام وجود، خداوند را پرستش نماييد و به هيچ وجه از او روگردان نشويد. بتها را عبادت نكنيد چون باطل و بی‌فايده‌اند و نمی‌توانند به داد شما برسند. خداوند بخاطر حرمت نام عظيم خود، هرگز قوم خود را ترک نخواهد كرد، زيرا خواست او اين بوده است كه شما را قوم خاص خود سازد. و اما من، محال است كه از دعا كردن برای شما دست بكشم، و چنين گناهی نسبت به خداوند مرتكب شوم. من هر چه را كه راست و نيكوست به شما تعليم می‌دهم. شما بايد خداوند را احترام كنيد و از صميم قلب او را عبادت نماييد و در كارهای شگفت‌انگيزی كه برای شما انجام داده است تفكر كنيد. اما اگر به گناه ادامه دهيد، هم شما و هم پادشاهتان هلاک خواهيد شد.» شائول (سی) ساله بود كه پادشاه شد و (چهل و) دو سال بر اسرائيل سلطنت نمود. شائول سه هزار نفر از مردان اسرائيلی را برگزيد و از ايشان دو هزار نفر را با خود برداشته، به مخماس و كوه بيت‌ئيل برد و هزار نفر ديگر را نزد پسرش يوناتان در جبعه واقع در ملک بنيامين گذاشت و بقيه را به خانه‌هايشان فرستاد. يوناتان به قرارگاه فلسطينی‌ها در جبعه حمله برد و افراد آنجا را از پای درآورد. اين خبر فوری به همۀ نقاط فلسطين رسيد. شائول به سراسر اسرائيل پيغام فرستاد كه برای جنگ آماده شوند. وقتی بنی‌اسرائيل شنيدند كه شائول به قرارگاه فلسطينی‌ها حمله كرده است و اينكه اسرائيلی‌ها مورد نفرت فلسطينی‌ها قرار گرفته‌اند، در جلجال نزد شائول گرد آمدند. *** فلسطينی‌ها لشكر عظيمی كه شامل سه هزار عرابه، شش هزار سرباز سواره، و عدۀ بی‌شماری سرباز پياده بود، فراهم نمودند. آنها در مخماس واقع در سمت شرقی بيت‌آون اردو زدند. اسرائيلی‌ها، چون چشمشان به لشكر عظيم دشمن افتاد، روحيۀ خود را باختند و سعی كردند در غارها و بيشه‌ها، چاه‌ها و حفره‌ها، و درميان صخره‌ها خود را پنهان كنند. بعضی از ايشان نيز از رود اردن گذشته، به سرزمين جاد و جلعاد گريختند. ولی شائول در جلجال ماند و همراهانش از شدت ترس می‌لرزيدند. سموئيل به شائول گفته بود كه پس از هفت روز می‌آيد، ولی از او خبری نبود و سربازان شائول به تدريج پراكنده می‌شدند. پس شائول تصميم گرفت خود، مراسم تقديم قربانی‌های سوختنی و سلامتی را اجرا كند. درست در پايان مراسم تقديم قربانی سوختنی، سموئيل از راه رسيد و شائول به استقبال وی شتافت. اما سموئيل به او گفت: «اين چه كاری بود كه كردی؟» شائول پاسخ داد: «چون ديدم سربازان من پراكنده می‌شوند وتو نيز به موقع نمی‌آيی و فلسطينی‌ها هم در مخماس آمادۀ جنگ هستند، به خود گفتم كه فلسطينی‌ها هر آن ممكن است به ما حمله كنند و من حتی فرصت پيدا نكرده‌ام از خداوند كمک بخواهم. پس مجبور شدم خودم قربانی سوختنی را تقديم كنم.» سموئيل به شائول گفت: «كار احمقانه‌ای كردی، زيرا از فرمان خداوند، خدايت سرپيچی نمودی. اگر اطاعت می‌كردی خداوند اجازه می‌داد تو و نسل تو هميشه بر اسرائيل سلطنت كنيد، اما اينک سلطنت تو ديگر ادامه نخواهد يافت. خداوند شخص دلخواه خود را پيدا خواهد كرد تا او را رهبر قومش سازد.» سموئيل از جلجال به جبعه كه در سرزمين بنيامين بود، رفت. شائول سربازانی را كه نزد وی باقی مانده بودند شمرد. تعداد آنها ششصد نفر بود. شائول و يوناتان با اين ششصد نفر در جبعه اردو زدند. فلسطينيها هنوز در مخماس بودند. طولی نكشيد كه سه قشون ازاردوگاه فلسطينی‌ها بيرون آمدند، يک قشون به عُفره كه در سرزمين شوعال واقع شده بود رفت، قشون ديگر به بيت‌حورون شتافت و سومی بطرف مرز بالای دره صبوئيم كه مشرف به بيابان بود، حركت كرد. در آن روزها در اسرائيل آهنگری يافت نمی‌شد، چون فلسطينی‌ها می‌ترسيدند عبرانی‌ها برای خود شمشير و نيزه بسازند، پس اجازه نمی‌دادند پای هيچ آهنگری به اسرائيل برسد. بنابراين هر وقت اسرائيلی‌ها می‌خواستند گاوآهن، بيل، تبر، و داس خود را تيز كنند آنها را به فلسطين می‌بردند. (اجرت تيز كردن گاوآهن و بيل، هشت گرم نقره و اجرت تيز كردن تبر و چنگال سه دندانه و داس، چهار گرم نقره بود.) به اين ترتيب در آن موقع سربازان اسرائيلی شمشير يا نيزه نداشتند، ولی شائول و يوناتان داشتند. فلسطينی‌ها يک دسته از سربازان خود را اعزام داشتند تا از گذرگاه مخماس دفاع كنند. روزی يوناتان، پسر شائول، به محافظ خود گفت: «بيا به قرارگاه فلسطينی‌ها كه در آنطرف دره است برويم.» اما او اين موضوع را به پدرش نگفت. شائول در حوالی جبعه زير درخت اناری واقع در مغرون اردو زده بود و حدود ششصد نفر همراه او بودند. در ميان همراهان شائول، اخيای كاهن نيز به چشم می‌خورد. (پدر اخيا اخيطوب بود، عموی او ايخابُد، پدر بزرگش فينحاس و جد او عيلی، كاهن سابق خداوند در شيلوه بود.) هيچكس از رفتن يوناتان خبر نداشت. يوناتان برای اينكه بتواند به قرارگاه دشمن دسترسی يابد، می‌بايد از يک گذرگاه خيلی تنگ كه در ميان دو صخرۀ مرتفع به نامهای بوصيص و سنه قرار داشت، بگذرد. يكی از اين صخره‌ها در شمال، مقابل مخماس قرار داشت و ديگری در جنوب، مقابل جبعه. يوناتان به محافظ خود گفت: «بيا به قرارگاه اين خدانشناسان نزديک شويم شايد خداوند برای ما معجزه‌ای بكند. اگر خداوند بخواهد با تعداد كم هم می‌تواند ما را نجات دهد.» محافظ او جواب داد: «هرطور كه صلاح می‌دانی عمل كن، هر تصميمی كه بگيری من هم با تو خواهم بود.» يوناتان به او گفت: «پس ما بطرف آنها خواهيم رفت و خود را به ايشان نشان خواهيم داد. اگر آنها به ما گفتند: بايستيد تا پيش شما بياييم، ما می‌ايستيم و منتظر می‌مانيم. اما اگر از ما خواستند تا پيش ايشان برويم، می‌رويم چون اين نشانه‌ای خواهد بود كه خداوند آنها را به دست ما داده است.» پس ايشان خود را به فلسطينی‌ها نشان دادند. چون فلسطينی‌ها متوجۀ ايشان شدند، فرياد زدند: «نگاه كنيد، اسرائيليها از سوراخهای خود بيرون می‌خزند!» بعد به يوناتان و محافظش گفتند: «بياييد اينجا. می‌خواهيم به شما چيزی بگوييم.» يوناتان به محافظ خود گفت: «پشت سر من بيا، چون خداوند آنها را به دست ما داده است!» يوناتان و محافظش خود را نزد ايشان بالا كشيدند. فلسطينی‌ها نتوانستند در مقابل يوناتان مقاومت كنند و محافظ او كه پشت‌سر يوناتان بود آنها را می‌كشت. تعداد كشته‌شدگان، بيست نفر بود و اجسادشان در حدود نيم جريب زمين را پر كرده بود. ترس و وحشت سراسر اردوی فلسطينی‌ها را فرا گرفته بود. در همين موقع، زمين لرزه‌ای هم حادث گرديد و بر وحشت آنها افزود. نگهبانان شائول در جبعۀ بنيامين ديدند كه لشكر عظيم فلسطينی‌ها از هم پاشيده و به هر طرف پراكنده می‌شود. شائول دستور داد: «ببينيد از افراد ما چه كسی غايب است.» چون جستجو كردند، دريافتند كه يوناتان و محافظش نيستند. شائول به اخيای كاهن گفت: «صندوق عهد خدا را بياور.» (در آن موقع صندوق عهد خدا همراه قوم اسرائيل بود.) وقتی شائول با كاهن مشغول صحبت بود، صدای داد و فرياد در اردوی فلسطينيها بلندتر شد. پس شائول به كاهن گفت: «ما ديگر وقت نداريم با خداوند مشورت كنيم.» آنگاه شائول و همراهانش وارد ميدان جنگ شدند و ديدند فلسطينی‌ها به جان هم افتاده‌اند و همديگر را می‌كشند. آن عده از عبرانی‌ها هم كه جزو سربازان فلسطينی بودند، به حمايت از هم نژادهای اسرائيلی خود كه همراه شائول و يوناتان بودند برخاسته، بر ضد فلسطينی‌ها وارد جنگ شدند. وقتی اسرائيليهايی كه خود را در كوهستان افرايم پنهان كرده بودند، شنيدند دشمن در حال شكست خوردن است به شائول و همراهانش ملحق شدند. بدين طريق در آن روز خداوند اسرائيل را رهانيد و جنگ تا به آنطرف بيت‌آون رسيد. اسرائيلی‌ها از شدت گرسنگی ناتوان شده بودند زيرا شائول آنها را قسم داده، گفته بود: «لعنت بر كسی باد كه پيش از اينكه من از دشمنانم انتقام بگيرم لب به غذا بزند.» پس در آن روز كسی چيزی نخورده بود. وقتی سربازان وارد جنگلی شدند كه در آنجا عسل فراوان بود، كسی جرأت نكرد از آن بچشد، زيرا همه از نفرين شائول می‌ترسيدند. *** اما يوناتان دستور پدرش را نشنيده بود پس چوبی را كه در دست داشت دراز كرده، آن را به كندوی عسل فرو برد و به دهان گذاشت و جانش تازه شد. يكی از سربازان به او گفت: «پدرت گفته است اگر كسی امروز چيزی بخورد لعنت بر او باد! به اين خاطر است كه افراد اينقدر ضعيف شده‌اند.» يوناتان گفت: «پدرم مردم را مضطرب كرده است. ببينيد من كه كمی عسل خوردم چطور جان گرفتم. پس چقدر بهتر می‌شد اگر امروز سربازان از غنيمتی كه از دشمن گرفته بودند، می‌خوردند. آيا اين باعث نمی‌شد عدۀ بيشتری از فلسطينيان را بكشند؟» اسرائيلی‌ها از مخماس تا اَيَلون، فلسطينی‌ها را از پای درآوردند ولی ديگر تاب تحمل نداشتند. پس بر گوسفندان و گاوان و گوساله‌هايی كه به غنيمت گرفته بودند، حمله بردند و آنها را سربريده، گوشتشان را با خون خوردند. به شائول خبر رسيد كه مردم نسبت به خداوند گناه ورزيده‌اند، زيرا گوشت را با خون خورده‌اند. شائول گفت: «اين عمل شما خيانت است. سنگ بزرگی را به اينجا نزد من بغلطانيد، و برويد به سربازان بگوييد كه گاو و گوسفندها را به اينجا بياورند و ذبح كنند تا خونشان برود، بعد گوشتشان را بخورند و نسبت به خدا گناه نكنند.» پس آن شب، آنها گاوهای خود را به آنجا آورده، ذبح كردند. شائول در آنجا قربانگاهی برای خداوند بنا كرد. اين اولين قربانگاهی بود كه او ساخت. سپس شائول گفت: «بياييد امشب دشمن را تعقيب كنيم و تا صبح آنها را غارت كرده، كسی را زنده نگذاريم.» افرادش جواب دادند: «هرطور كه صلاح می‌دانی انجام بده.» اما كاهن گفت: «بهتر است در اين باره از خدا راهنمايی بخواهيم.» پس شائول در حضور خدا دعا كرده، پرسيد: «خداوندا، آيا صلاح هست كه ما به تعقيب فلسطينی‌ها برويم؟ آيا آنها را به دست ما خواهی داد؟» ولی آن روز خدا جواب نداد. شائول سران قوم را جمع كرده، گفت: «بايد بدانيم امروز چه گناهی مرتكب شده‌ايم. قسم به خداوندِ زنده كه رهانندۀ اسرائيل است، اگر چنانچه خطاكار پسرم يوناتان هم باشد، او را خواهم كشت!» اما كسی به او نگفت كه چه اتفاقی افتاده است. سپس شائول به همراهانش گفت: «من و يوناتان در يک طرف می‌ايستيم و همۀ شما در سمت ديگر.» آنها پذيرفتند. بعد شائول گفت: «ای خداوند، خدای اسرائيل، چرا پاسخ مرا ندادی؟ چه اشتباهی رخ داده است؟ آيا من و يوناتان خطاكار هستيم، يا تقصير متوجه ديگران است؟ خداوندا، به ما نشان بده مقصر كيست.» قرعه كه انداخته شد، شائول و يوناتان مقصر شناخته شدند و بقيه كنار رفتند. آنگاه شائول گفت: «در ميان من و پسرم يوناتان قرعه بياندازيد.» قرعه به اسم يوناتان درآمد. شائول به يوناتان گفت: «به من بگو كه چكار كرده‌ای.» يوناتان جواب داد: «با نوک چوبدستی كمی عسل چشيدم. آيا برای اين كار بايد كشته شوم؟» شائول گفت: «بلی، خدا مرا مجازات كند اگر مانع كشته شدن تو شوم.» اما افراد به شائول گفتند: «آيا يوناتان كه امروز اسرائيل را از دست فلسطينی‌ها نجات داد بايد كشته شود؟ هرگز! به خداوند زنده قسم، مويی از سرش كم نخواهد شد؛ زيرا امروز به كمک خدا اين كار را كرده است.» پس آنها يوناتان را از مرگ حتمی نجات دادند. پس از آن شائول نيروهای خود را عقب كشيد و فلسطينی‌ها به سرزمين خود برگشتند. شائول زمام امور مملكت اسرائيل را بدست گرفت و با همۀ دشمنان اطراف خود يعنی با موآب، بنی‌عمون، ادوم، پادشاهی صوبه و فلسطينی‌ها به جنگ پرداخت. او در تمام جنگها با دليری می‌جنگيد و پيروز می‌شد. شائول عماليقی‌ها را نيز شكست داده، اسرائيل را از دست دشمنان رهانيد. *** شائول سه پسر داشت به نامهای يوناتان، يشوی و ملكيشوع؛ و دو دختر به اسامی ميرب و ميكال. زن شائول اخينوعم، دختر اخيمعاص بود. فرماندۀ سپاه او ابنير پسر نير عموی شائول بود. (قيس و نير پسران ابی‌ئيل بودند. قيس پدر شائول و نير پدر ابنير بود.) *** در طول زندگی شائول، اسرائيلی‌ها پيوسته با فلسطينی‌ها در جنگ بودند، از اين رو هرگاه شائول شخص قوی يا شجاعی می‌ديد او را به خدمت سپاه خود درمی‌آورد. روزی سموئيل به شائول گفت: «خداوند مرا فرستاد كه تو را مسح كنم تا بر قوم او، اسرائيل سلطنت كنی. پس الان به پيغام خداوندِ قادر متعال توجه كن. او می‌فرمايد: من مردم عماليق را مجازات خواهم كرد، زيرا وقتی قوم اسرائيل را از مصر بيرون می‌آوردم، آنها نگذاشتند از ميان سرزمينشان عبور كنند. حال برو و مردم عماليق را قتل عام كن. بر آنها رحم نكن، بلكه زن و مرد و طفل شيرخواره، گاو و گوسفند، شتر و الاغ، همه را نابود كن.» پس شائول لشكر خود را كه شامل دويست هزار سرباز از اسرائيل و ده هزار سرباز از يهودا بود در تلايم سان ديد. بعد شائول با لشكر خود بطرف شهر عماليقی‌ها حركت كرد و در دره‌ای كمين نمود. او برای قينيها اين پيغام را فرستاد: «از ميان عماليقی‌ها خارج شويد و گرنه شما نيز با آنها هلاک خواهيد شد. شما نسبت به قوم اسرائيل، هنگامی كه از مصر بيرون آمدند، مهربان بوديد و ما نمی‌خواهيم به شما آزاری برسد.» پس قينيها آنجا را ترک گفتند. آنگاه شائول، عماليقی‌ها را شكست داده، آنها را از حويله تا شور كه در سمت شرقی مصر است، تارومار كرد. او اجاج پادشاه عماليق را زنده دستگير كرد، ولی تمام قومش را از دم شمشير گذراند. اما شائول و سپاهيانش برخلاف دستور خداوند، اجاج پادشاه و بهترين گاوها و گوسفندها و چاق‌ترين بره‌ها را زنده نگاه داشتند. آنها هرچه را كه ارزش داشت نابود نكردند، ولی هر چه را كه بی‌ارزش بود از بين بردند. به همين سبب خداوند به سموئيل فرمود: «متأسفم كه شائول را به پادشاهی برگزيدم، چون از من برگشته و از فرمان من سرپيچی نموده است.» سموئيل چون اين را شنيد بسيار متأثر شد و تمام شب در حضور خدا ناله كرد. *** سموئيل صبح زود برخاست و روانه شد تا شائول را پيدا كند. به او گفتند كه شائول به كوه كرمل رفت و در آنجا ستونی به ياد بود خود برپا نمود و از آنجا هم به جلجال رفته است. وقتی سموئيل شائول را پيدا كرد، شائول پس از سلام و احوالپرسی به او گفت: «دستور خداوند را انجام دادم.» سموئيل پرسيد: «پس اين بع‌بع گوسفندان و صدای گاوان كه می‌شنوم چيست؟» شائول جواب داد: «افراد من، گوسفندها و گاوهای خوب و چاق را كه از عماليقی‌ها گرفته‌اند، زنده نگاه داشته‌اند تا آنها را برای خداوند، خدايت قربانی كنند؛ آنها بقيه را از بين برده‌اند.» سموئيل به شائول گفت: «گوش كن تا آنچه را كه خداوند ديشب به من گفت به تو بگويم.» شائول پرسيد: «خداوند چه گفته است؟» سموئيل جواب داد: «وقتی كه تو شخص گمنام و كوچكی بودی، خداوند تو را به پادشاهی اسرائيل برگزيد. او تو را فرستاد تا عماليقی‌های گناهكار را ريشه كن كنی. پس چرا كلام خداوند را اطاعت نكردی و حيوانات آنها را به غنيمت گرفته، مخالف خواست خداوند انجام دادی؟» شائول پاسخ داد: «من از خداوند اطاعت كردم و هر آنچه كه به من گفته بود، انجام دادم؛ اجاج، پادشاه عماليقی‌ها را آوردم ولی بقيه را هلاک كردم. اما سپاهيان بهترين گوسفندان و گاوان را گرفته، با خود آوردند تا در جلجال برای خداوند، خدايت قربانی كنند.» سموئيل در جواب گفت: «آيا خداوند به قربانی‌ها خشنود است يا به اطاعت از كلامش؟ اطاعت بهتر از قربانی است. اگر او را اطاعت می‌كردی، خشنودتر می‌شد تا اينكه برايش گوسفندهای فربه قربانی كنی. نااطاعتی مثل گناه جادوگری است و خودسری مانند بت‌پرستی می‌باشد. چون به كلام خداوند توجه نكردی، او هم تو را از مقام پادشاهی بركنار خواهد كرد.» سرانجام شائول اعتراف نموده، گفت: «گناه كرده‌ام! از دستور خداوند و از سخن تو سرپيچی نموده‌ام، چون از مردم ترسيدم و تسليم خواست ايشان شدم. التماس می‌كنم مرا ببخش و با من بيا تا بروم و خداوند را عبادت كنم.» اما سموئيل پاسخ داد: «من با تو نمی‌آيم. چون تو از فرمان خداوند سرپيچی كردی، خداوند نيز تو را از پادشاهی اسرائيل بركنار كرده است.» همين كه سموئيل برگشت كه برود، شائول ردای او را گرفت تا او را نگه دارد، پس ردای سموئيل پاره شد. سموئيل به او گفت: «امروز خداوند سلطنت اسرائيل را از تو گرفته و همينگونه پاره كرده و آن را به كسی كه از تو بهتر است، داده است. خدا كه جلال اسرائيل است، دروغ نمی‌گويد و قصدش را عوض نمی‌كند، چون او انسان نيست كه فكرش را تغيير دهد.» شائول بار ديگر التماس نموده، گفت: «درست است كه من گناه كرده‌ام، اما خواهش می‌كنم احترام مرا در حضور مشايخ و مردم اسرائيل نگه‌داری و با من بيايی تا بروم و خداوند، خدای تو را عبادت كنم.» سرانجام سموئيل قبول كرد و با او رفت و شائول خداوند را عبادت نمود. سموئيل دستور داد اجاج، پادشاه عماليق را نزد او ببرند. اجاج با خوشحالی نزد او آمد، چون فكر می‌كرد خطر مرگ گذشته است. اما سموئيل گفت: «چنانكه شمشير تو زنان زيادی را بی‌اولاد گردانيد، همچنان مادر تو بی‌اولاد خواهد شد.» سپس او را در حضور خداوند، در جلجال قطعه‌قطعه كرد. بعد سموئيل به رامه رفت و شائول به خانه‌اش در جبعه بازگشت. پس از آن سموئيل ديگر شائول را نديد، اما هميشه برايش عزادار بود، و خداوند متأسف بود از اينكه شائول را پادشاه اسرائيل ساخته بود. سرانجام خداوند به سموئيل فرمود: «بيش از اين برای شائول عزا نگير، چون من او را از سلطنت اسرائيل بركنار كرده‌ام. حال، يک ظرف روغن زيتون بردار و به خانۀ يسی بيت‌لحمی برو، زيرا يكی از پسران او را برگزيده‌ام تا پادشاه اسرائيل باشد.» ولی سموئيل پرسيد: «چطور می‌توانم اين كار را بكنم؟ اگر شائول بشنود مرا می‌كشد!» خداوند پاسخ داد: «گوساله‌ای با خود ببر و بگو آمده‌ای تا برای خداوند قربانی كنی. بعد يسی را به قربانگاه دعوت كن، آنوقت به تو نشان خواهم داد كه كدام يک از پسرانش را بايد برای پادشاهی تدهين كنی.» سموئيل طبق دستور خداوند عمل كرد. وقتی به بيت‌لحم رسيد، بزرگان شهر با ترس و لرز به استقبالش آمدند و پرسيدند: «چه اتفاقی افتاده است؟» سموئيل جواب داد: «نترسيد، هيچ اتفاق بدی نيفتاده است. آمده‌ام تا برای خداوند قربانی كنم. خود را تقديس كنيد و همراه من برای قربانی كردن بياييد.» او به يسی و پسرانش نيز دستور داد خود را تقديس كنند و به قربانگاه بيايند. وقتی پسران يسی آمدند، سموئيل چشمش به الياب افتاد و فكر كرد او همان كسی است كه خداوند برگزيده است. اما خداوند به سموئيل فرمود: «به چهرۀ او و بلندی قدش نگاه نكن، زيرا او آن كسی نيست كه من در نظر گرفته‌ام. من مثل انسان قضاوت نمی‌كنم. انسان به ظاهر نگاه می‌كند، اما من به دل.» پس يسی ابيناداب را نزد سموئيل خواند. خداوند فرمود: «او نيز شخص مورد نظر نيست.» بعد يسی شمعا را احضار نمود، اما خداوند فرمود: «اين هم آنكه من می‌خواهم نيست.» به همين ترتيب يسی هفت پسرش را احضار نمود و همه رد شدند. سموئيل به يسی گفت: «خداوند هيچ يک از اينها را برنگزيده است. آيا تمام پسرانت اينها هستند؟» يسی پاسخ داد: «يكی ديگر هم دارم كه از همه كوچكتر است. اما او در صحرا مشغول چرانيدن گوسفندان است.» سموئيل گفت: «فوری كسی را بفرست تا او را بياورد چون تا او نيايد ما سر سفره نخواهيم نشست.» *** پس يسی فرستاد و او را آوردند. او پسری شاداب و خوش‌قيافه بود و چشمانی زيبا داشت. خداوند فرمود: «اين همان كسی است كه من برگزيده‌ام. او را تدهين كن.» سموئيل ظرف روغن زيتون را كه با خود آورده بود برداشت و بر سر داود كه در ميان برادرانش ايستاده بود، ريخت. روح خداوند بر او نازل شد و از آن روز به بعد بر او قرار داشت. سپس سموئيل به خانۀ خود در رامه بازگشت. روح خداوند از شائول دور شد و بجای آن روح پليد از جانب خداوند او را سخت عذاب می‌داد. بعضی از افراد شائول به او گفتند: «اگر اجازه دهی، نوازنده‌ای كه در نواختن چنگ ماهر باشد پيدا كنيم تا هر وقت روح پليد تو را آزار می‌دهد، برايت چنگ بنوازد و تو را آرامش دهد.» *** شائول گفت: «بسيار خوب، نوازندۀ ماهری پيدا كنيد و نزد من بياوريد.» يكی از افرادش گفت: «پسر يسی بيت‌لحمی خيلی خوب می‌نوازد. در ضمن جوانی است شجاع و جنگاور. او خوش‌بيان و خوش‌قيافه است، و خداوند با او می‌باشد.» شائول قاصدانی به خانۀ يسی فرستاد تا داود چوپان را نزد وی ببرند. يسی يک بار الاغ نان و يک مشک شراب و يک بزغاله همراه داود نزد شائول فرستاد. شائول وقتی چشمش به داود افتاد از او خوشش آمد و داود يكی از محافظان مخصوص شائول شد. پس شائول برای يسی پيغام فرستاده، گفت: «بگذار داود پيش من بماند، چون از او خوشم آمده است.» هر وقت آن روح پليد از جانب خدا شائول را آزار می‌داد، داود برايش چنگ می‌نواخت و روح بد از او دور می‌شد و او احساس آرامش می‌كرد. فلسطينی‌ها لشكر خود را برای جنگ آماده كرده، در سوكوه كه در يهودا است جمع شدند و درميان سوكوه و عزيقه، در اَفَس دميم اردو زدند. شائول و مردان اسرائيل نيز در درۀ ايلاه جمع شده، در مقابل فلسطينی‌ها صف‌آرايی كردند. به اين ترتيب، نيروهای فلسطينی و اسرائيلی در دو طرف دره در مقابل هم قرار گرفتند. از اردوی فلسطينی‌ها، پهلوانی از اهالی جت به نام جليات برای مبارزه با اسرائيلی‌ها بيرون آمد. قد او به سه متر می‌رسيد و كلاهخودی مفرغی بر سر و زره‌ای مفرغی بر تن داشت. وزن زره‌اش در حدود پنجاه و هفت كيلو بود. پاهايش با ساق بندهای مفرغی پوشيده شده و زوبين مفرغی بر پشتش آويزان بود. چوب نيزه‌اش به كلفتی چوب نساجان بود. سر نيزۀ آهنی او حدود هفت كيلو وزن داشت. يک سرباز جلو او راه می‌رفت و سپر او را حمل می‌كرد. *** *** *** جليات ايستاد و اسرائيلی‌ها را صدا زده، گفت: «چرا برای جنگ صف‌آرايی كرده‌ايد؟ ای نوكران شائول، من از طرف فلسطينی‌ها آمده‌ام. پس يک نفر را از طرف خود انتخاب كنيد و به ميدان بفرستيد تا با هم مبارزه كنيم. اگر او توانست مرا شكست داده بكشد، آنوقت سربازان ما تسليم می‌شوند. اما اگر من او را كشتم، شما بايد تسليم شويد. من امروز نيروهای اسرائيل را به مبارزه می‌طلبم! يک مرد به ميدان بفرستيد تا با من بجنگد!» وقتی شائول و سپاهيان اسرائيل اين را شنيدند، بسيار ترسيدند. (داود هفت برادر بزرگ‌تر از خود داشت. پدر داود كه اينک پير و سالخورده شده بود، از اهالی افراته واقع در بيت‌لحم يهودا بود. سه برادر بزرگ داود الياب، ابيناداب و شماه بودند كه همراه شائول به جنگ رفته بودند. داود كوچكترين پسر يسی بود و گاهی از نزد شائول به بيت‌لحم می‌رفت تا گوسفندان پدرش را بچراند.) *** آن فلسطينی، هر روز صبح و عصر به مدت چهل روز به ميدان می‌آمد و در مقابل اسرائيلی‌ها رجزخوانی می‌كرد. روزی يسی به داود گفت: «اين ده كيلو غله برشته و ده نان را بگير و برای برادرانت به اردوگاه ببر. اين ده تكه پنير را هم به فرمانده شان بده و بپرس كه حال برادرانت چطور است و خبر سلامتی ايشان را برای ما بياور. آنها همراه شائول و جنگجويان اسرائيل در درۀ ايلاه عليه فلسطينی‌ها می‌جنگند.» داود صبح زود برخاست و گوسفندان پدرش را به دست چوپانی ديگر سپرد و خود آذوقه را برداشته، عازم اردوگاه اسرائيل شد. او درست همان موقعی كه سپاه اسرائيل با فرياد و شعار جنگی عازم ميدان نبرد بودند به كنار اردوگاه رسيد. طولی نكشيد كه نيروهای متخاصم در مقابل يكديگر قرار گرفتند. داود آنچه راكه با خود داشت به افسر تداركات تحويل داد و به ميان سپاهيان آمد و برادرانش را پيدا كرده، از احوال آنها جويا شد. داود درحاليكه با برادرانش صحبت می‌كرد، چشمش به آن پهلوان فلسطينی كه نامش جليات بود، افتاد. او از لشكر فلسطينی‌ها بيرون آمده، مثل دفعات پيش مشغول رجزخوانی بود. اسرائيلی‌ها چون او را ديدند از ترس پا به فرار گذاشتند. آنها به يكديگر می‌گفتند: «ببينيد اين مرد چطور ما را به عذاب آورده است! پادشاه به كسی كه او را بكشد پاداش بزرگی خواهد داد. دخترش را هم به عقد او درخواهد آورد و خانواده‌اش را نيز از پرداخت ماليات معاف خواهد كرد.» داود به كسانی كه در آنجا ايستاده بودند، گفت: «اين فلسطينی بت‌پرست كيست كه اين چنين به سپاهيان خدای زنده توهين می‌كند! به كسی كه اين پهلوان را بكشد و اسرائيل را از اين رسوايی برهاند چه پاداشی داده می‌شود؟» آنها به او گفتند كه چه پاداشی داده خواهد شد. اما چون الياب، برادر بزرگ داود گفتگوی او را با آن مردان شنيد، عصبانی شد و به داود گفت: «تو در اينجا چكار می‌كنی؟ چه كسی از گوسفندهايت در صحرا مراقبت می‌كند؟ تو به بهانۀ تماشای ميدان جنگ به اينجا آمده‌ای!» داود در جواب برادرش گفت: «مگر چكار كرده‌ام؟ آيا حق حرف زدن هم ندارم؟» بعد نزد عده‌ای ديگر رفت و از آنان نيز همان سؤال را كرد و همان پاسخ را شنيد. وقتی صحبتهای داود به گوش شائول رسيد، او را به نزد خود احضار نمود. داود به شائول گفت: «هيچ نگران نباشيد، اين غلامتان می‌رود و با آن فلسطينی می‌جنگد.» شائول گفت: «چگونه می‌توانی با او بجنگی؟ تو جوان و بی‌تجربه هستی، ولی او از زمان جوانی‌اش مرد جنگی بوده است.» اما داود گفت: «وقتی من گلۀ پدرم را می‌چرانم و شيری يا خرسی می‌آيد تا بره‌ای از گله ببرد، دنبالش می‌كنم و بره را از دهانش می‌گيرم و اگر به من حمله كند، گلويش را می‌گيرم و آنقدر می‌زنم تا بميرد. غلامت هم شير كشته است هم خرس. اين فلسطينی بت‌پرست را هم كه به سپاهيان خدای زنده توهين می‌كند مثل آنها خواهم كشت. خداوند كه مرا از دهان شير و از چنگ خرس رهانيد، از دست اين مرد نيز نجات خواهد داد!» سرانجام شائول راضی شد و گفت: «بسيار خوب، برو خداوند به همراهت!» پس شائول لباس جنگی خود را به او داد. داود كلاهخود مفرغی را بر سر گذاشت و زره را بر تن كرد. سپس شمشير را به كمر بست و چند قدم راه رفت تا آنها را امتحان كند، ولی ديد به زحمت می‌تواند حركت كند. او به شائول گفت: «به اين لباسها عادت ندارم. با اينها نمی‌توانم راه بروم!» پس آنها را از تن خود بيرون آورد. *** آنگاه پنج سنگ صاف از كنار رودخانه برداشت و در كيسهٔ چوپانی خود گذاشت و چوبدستی و فلاخن را بدست گرفته، به سراغ آن فلسطينی رفت. جليات در حاليكه سربازی سپر او را پيشاپيش وی حمل می‌كرد به داود نزديک شد. وقتی از نزديک، داود را برانداز كرد و ديد كه پسر ظريفی بيش نيست، او را مسخره كرد *** و گفت: «مگر من سگم كه با چوبدستی پيش من آمده‌ای؟» بعد به نام خدايان خود، داود را نفرين كرد. سپس به داود گفت: «جلو بيا تا گوشت بدنت را خوراک پرندگان و درندگان صحرا بكنم.» داود گفت: «تو با شمشير و نيزه و زوبين به جنگ من می‌آيی، اما من به نام خداوند قادر متعال يعنی خدای اسرائيل كه تو به او توهين كرده‌ای با تو می‌جنگم. امروز خداوند تو را به دست من خواهد داد و من سرت را خواهم بريد، و لاشۀ سپاهيانت را خوراک پرندگان و درندگان صحرا خواهم كرد. به اين وسيله تمام مردم جهان خواهند دانست كه در اسرائيل خدايی هست و همهٔ كسانی كه در اينجا هستند خواهند ديد كه خداوند برای پيروز شدن، نيازی به شمشير و نيزه ندارد. در اين جنگ، خداوند پيروز است و او شما را به دست ما تسليم خواهد نمود!» داود وقتی ديد جليات نزديک می‌شود، بسرعت بطرف او دويد و دست به داخل كيسه‌اش برد و سنگی برداشته، در فلاخن گذاشت و بطرف جليات نشانه رفت. سنگ درست به پيشانی جليات فرو رفت و او را نقش زمين ساخت. *** بدين ترتيب داود با يک فلاخن و يک سنگ، آن فلسطينی را كشت و چون شمشيری در دست نداشت، دويده، شمشير او را از غلافش بيرون كشيد و با آن سرش را از تن جدا كرد. فلسطينی‌ها چون پهلوان خود را كشته ديدند، برگشته پا به فرار گذاشتند. *** اسرائيلی‌ها وقتی وضع را چنين ديدند، بر فلسطينی‌ها يورش بردند و تا جت و دروازه‌های عقرون آنها را تعقيب كرده، كشتند بطوريكه سراسر جاده‌ای كه به شعريم می‌رود از لاشه‌های فلسطينی‌ها پر شد. بعد اسرائيلی‌ها برگشته، اردوگاه فلسطينی‌ها را غارت كردند. داود هم سر بريدۀ جليات را به اورشليم برد، ولی اسلحۀ او را در خيمۀ خود نگاه داشت. وقتی داود به جنگ جليات می‌رفت، شائول از ابنير، فرماندۀ سپاه خود پرسيد: «اين جوان كيست؟» ابنير پاسخ داد: «به جان تو قسم نمی‌دانم.» شائول گفت: «پس برو و ببين اين پسر كيست.» بعد از آنكه داود، جليات را كشت، ابنير او را، در حاليكه سر جليات در دستش بود، نزد شائول آورد. شائول از او پرسيد: «ای جوان، تو پسر كيستی؟» داود پاسخ داد: «پسر غلامت يسی بيت‌لحمی.» وقتی گفتگوی شائول و داود تمام شد، يوناتان پسر شائول، علاقۀ زيادی به داود پيدا كرد. يوناتان او را مثل جان خودش دوست می‌داشت. يوناتان با داود عهد دوستی بست و به نشانۀ اين عهد، ردايی را كه بر تن داشت و شمشير و كمان و كمربند خود را به داود داد. از آن روز به بعد شائول، داود را در اورشليم نگاه داشت و ديگر نگذاشت به خانۀ پدرش برگردد. *** *** *** شائول هر مأموريتی كه به داود می‌سپرد، او آن را با موفقيت انجام می‌داد. از اين رو وی را يكی از فرماندهان سپاه خود ساخت. از اين امر، هم مردم و هم سربازان خشنود بودند. پس از آنكه داود جليات را كشته بود و سپاه فاتح اسرائيل به وطن برمی‌گشت، در طول راه، زنان از تمام شهرهای اسرائيل با ساز و آواز به استقبال شائول پادشاه بيرون آمدند. آنها در حاليكه می‌رقصيدند اين سرود را می‌خواندند: «شائول هزاران نفر و داود ده‌ها هزارنفر را كشته است!» *** شائول با شنيدن اين سرود سخت غضبناک گرديد و با خود گفت: «آنها می‌گويند كه داود ده‌ها هزار نفر را كشته است، ولی من هزاران نفر را! لابد بعد هم خواهند گفت كه داود پادشاه است!» پس، از آن روز به بعد، شائول از داود كينه به دل گرفت. در فردای آن روز روح پليد از جانب خدا بر شائول آمد و او را در خانه‌اش پريشان حال ساخت. داود مثل هر روز شروع به نواختن چنگ نمود. ناگهان شائول نيزه‌ای را كه در دست داشت بطرف داود پرتاب كرد تا او را به ديوار ميخكوب كند. اما داود خود را كنار كشيد. اين عمل دوبار تكرار شد. *** شائول از داود می‌ترسيد، زيرا خداوند با داود بود ولی شائول را ترک گفته بود. سرانجام شائول او را از دربار بيرون كرد و مقام پايين‌تری در سپاه خود به وی محول نمود. اما اين امر باعث شد مردم بيش از پيش با داود در تماس باشند. داود در تمام كارهايش موفق می‌شد، زيرا خداوند با او بود. وقتی شائول پادشاه متوجه اين امر شد، بيشتر هراسان گرديد، ولی مردم اسرائيل و يهودا، داود را دوست می‌داشتند زيرا با آنها معاشرت می‌كرد. *** روزی شائول به داود گفت: «من حاضرم دختر بزرگ خود ميرب را به عقد تو درآورم. اما اول بايد شجاعت خود را در جنگهای خداوند ثابت كنی.» (شائول با خود می‌انديشيد: «بجای اينكه دست من به خون او آغشته شود، او را به جنگ فلسطينی‌ها می‌فرستم تا آنها او را بكشند.») داود گفت: «من كيستم كه داماد پادشاه شوم؟ خانوادۀ ما قابل اين افتخار نيست.» اما وقتی زمان عروسی داود و ميرب رسيد، شائول او را به مردی به نام عدری‌ئيل از اهالی محولات داد. ولی ميكال دختر ديگر شائول عاشق داود بود و شائول وقتی اين موضوع را فهميد خوشحال شد. شائول با خود گفت: «فرصتی ديگر پيش آمده تا داود را به جنگ فلسطينی‌ها بفرستم. شايد اين دفعه كشته شود!» پس به داود گفت: «تو فرصت ديگری داری كه داماد من بشوی. من دختر كوچک خود را به تو خواهم داد.» در ضمن، شائول به درباريان گفته بود بطور محرمانه با داود صحبت كرده، بگويند: «پادشاه از تو راضی است و همۀ افرادش تو را دوست دارند. پس بيا و داماد پادشاه شو.» داود چون اين سخنان را از مأموران شائول شنيد گفت: «آيا فكر می‌كنيد كه داماد پادشاه شدن آسان است؟ من از يک خانوادۀ فقير و گمنام هستم.» وقتی درباريان شائول آنچه را كه داود گفته بود به شائول گزارش دادند، او گفت: «به داود بگوييد كه مهريۀ دختر من فقط صد قلفۀ مرد كشته شدۀ فلسطينی است. تنها چيزی كه من طالبش هستم، انتقام گرفتن از دشمنان است.» ولی در حقيقت قصد شائول اين بود كه داود به دست فلسطينی‌ها كشته شود. *** داود از اين پيشنهاد خشنود گرديد و پيش از آنكه زمان معين برسد، او با افرادش رفت و دويست فلسطينی را كشت و قلفه‌های آنها را برای شائول آورد. پس شائول دختر خود ميكال را به او داد. شائول وقتی ديد كه خداوند با داود است و دخترش ميكال نيز داود را دوست دارد از او بيشتر ترسيد و هر روز بيش از پيش از وی متنفر می‌شد. *** هر موقع كه فلسطينی‌ها حمله می‌كردند، داود در نبرد با آنها بيشتر از ساير افسران شائول موفق می‌شد. بدين ترتيب نام داود در سراسر اسرائيل بر سر زبانها افتاد. شائول به پسر خود يوناتان و همهٔ افرادش گفت كه قصد دارد داود را بكشد. اما يوناتان بخاطر محبتی كه به داود داشت او را از قصد پدرش آگاه ساخت و گفت: «فردا صبح مواظب خودت باش. خودت را در صحرا پنهان كن. *** من از پدرم می‌خواهم تا با من به صحرا بيايد. در آنجا راجع به تو با او صحبت می‌كنم و هر چه او بگويد به تو خواهم گفت.» صبح روز بعد كه يوناتان و پدرش با هم گفتگو می‌كردند، يوناتان از داود تعريف كرد و خواهش نمود كه به وی آسيبی نرساند و گفت: «او هرگز به تو آزاری نرسانده است بلكه هميشه به تو خوبی كرده است. آيا فراموش كرده‌ای كه او برای مبارزه با جليات، جان خود را به خطر انداخت و خداوند پيروزی بزرگی نصيب اسرائيل كرد؟ تو از اين امر خوشحال بودی. حال چرا می‌خواهی دست خود را به خون بی‌گناهی كه آزارش به تو نرسيده، آلوده سازی؟» شائول متقاعد شد و قسم خورده، گفت: «به خداوند زنده قسم كه او را نخواهم كشت.» پس يوناتان، داود را خواند و همه چيز را برای او تعريف كرد. بعد او را نزد پدرش برد و او مثل سابق نزد شائول ماند. طولی نكشيد كه دوباره جنگ درگرفت و داود با سربازان خود به فلسطينی‌ها حمله برد و بسياری را كشت و بقيه را فراری داد. روزی شائول در خانه نشسته بود و در حاليكه به نوای موسيقی‌ای كه داود می‌نواخت گوش می‌داد روح پليد از جانب خداوند به او حمله نمود. شائول نيزه‌ای را كه در دست داشت بطرف داود پرتاب كرد تا او را بكشد. اما داود خود را كنار كشيد و نيزه به ديوار فرو رفت. داود فرار كرد و خود را از دست او نجات داد. *** شائول سربازانی فرستاد تا مراقب خانۀ داود باشند و صبح كه او بيرون می‌آيد او را بكشند. ميكال زن داود به او خبر داده، گفت: «اگر امشب فرار نكنی فردا صبح كشته می‌شوی.» پس داود به كمک ميكال از پنجره فرار كرد. سپس ميكال مجسمه‌ای گرفته، در رختخواب گذاشت و بالشی از پشم بز زير سرش نهاد و آن را با لحاف پوشاند. وقتی سربازان آمدند تا داود را دستگير كنند و پيش شائول ببرند، ميكال به آنها گفت كه داود مريض است و نمی‌تواند از رختخوابش بيرون بيايد. ولی شائول دوباره سربازان را فرستاد تا او را با رختخوابش بياورند تا او را بكشند. وقتی سربازان آمدند تا داود را ببرند، ديدند بجای داود يک مجسمه در رختخواب است! شائول به دخترش ميكال گفت: «چرا مرا فريب دادی و گذاشتی دشمنم از چنگم بگريزد؟» ميكال جواب داد: «مجبور بودم اين كار را بكنم، چون او تهديد كرد كه اگر كمكش نكنم مرا می‌كشد.» به اين ترتيب، داود فرار كرد و به رامه پيش سموئيل رفت. وقتی به آنجا رسيد، هر چه شائول به وی كرده بود، برای سموئيل تعريف كرد. سموئيل داود را با خود به نايوت برد و با هم در آنجا ماندند. به شائول خبر دادند كه داود در نايوت رامه است، پس او مأمورانی فرستاد تا داود را دستگير كنند. اما مأموران وقتی رسيدند گروهی از انبياء را ديدند كه به رهبری سموئيل نبوت می‌كردند. آنگاه روح خدا بر آنها نيز آمد و ايشان هم شروع به نبوت كردن نمودند. وقتی شائول شنيد چه اتفاقی افتاده است، سربازان ديگری فرستاد، ولی آنها نيز نبوت كردند. شائول برای بار سوم سربازانی فرستاد و آنها نيز نبوت كردند. سرانجام خود شائول به رامه رفت و چون به سر چاه بزرگی كه نزد سيخوه است رسيد، پرسيد: «سموئيل و داود كجا هستند؟» به او گفتند كه در نايوت هستند. اما در بين راه نايوت، روح خدا بر شائول آمد و او نيز تا نايوت نبوت كرد! او جامۀ خود را چاک زده، تمام آن روز تا شب برهنه افتاد و در حضور سموئيل نبوت می‌كرد. وقتی مردم اين را شنيدند گفتند: «آيا شائول هم نبی شده است؟» داود از نايوت رامه فرار كرد و پيش يوناتان رفت و به او گفت: «مگر من چه گناهی كرده‌ام و چه بدی در حق پدرت انجام داده‌ام كه می‌خواهد مرا بكشد؟» يوناتان جواب داد: «تو اشتباه می‌كنی. پدرم هرگز چنين قصدی ندارد، چون هركاری بخواهد بكند، هر چند جزئی باشد، هميشه با من در ميان می‌گذارد. اگر او قصد كشتن تو را می‌داشت، به من می‌گفت.» داود گفت: «پدرت می‌داند كه تو مرا دوست داری به همين دليل اين موضوع را با تو در ميان نگذاشته است تا ناراحت نشوی. به خداوند زنده و به جان تو قسم كه من با مرگ يک قدم بيشتر فاصله ندارم.» يوناتان با ناراحتی گفت: «حال می‌گويی من چه كنم؟» داود پاسخ داد: «فردا جشن اول ماه است و من مثل هميشه در اين موقع بايد با پدرت سر سفره بنشينم. ولی اجازه بده تا عصر روز سوم، خود را در صحرا پنهان كنم. اگر پدرت سراغ مرا گرفت، بگو كه داود از من اجازه گرفته است تا برای شركت در مراسم قربانی ساليانۀ خانوادۀ خود به بيت‌لحم برود. اگر بگويد: بسيار خوب، آنوقت معلوم می‌شود قصد كشتن مرا ندارد. ولی اگر عصبانی شود، آنوقت می‌فهميم كه نقشه كشيده مرا بكشد. بخاطر آن عهد دوستی‌ای كه در حضور خداوند با هم بستيم، اين لطف را در حق من بكن و اگر فكر می‌كنی من مقصرم، خودت مرا بكش، ولی مرا بدست پدرت تسليم نكن!» يوناتان جواب داد: «اين حرف را نزن! اگر بدانم پدرم قصد كشتن تو را دارد، حتماً به تو اطلاع خواهم داد!» آنگاه داود پرسيد: «چگونه بدانم پدرت با عصبانيت جواب تو را داده است يا نه؟» يوناتان پاسخ داد: «بيا به صحرا برويم.» پس آنها با هم به صحرا رفتند. سپس يوناتان به داود گفت: «به خداوند، خدای اسرائيل قسم می‌خورم كه پس فردا همين موقع راجع به تو با پدرم صحبت می‌كنم و تو را در جريان می‌گذارم. اگر او عصبانی باشد و قصد كشتن تو را داشته باشد، من به تو خبر می‌دهم تا فرار كنی. اگر اين كار را نكنم، خداوند خودش مرا بكشد. دعا می‌كنم كه هر جا می‌روی، خداوند با تو باشد، همانطور كه با پدرم بود. به من قول بده كه نه فقط نسبت به من خوبی كنی، بلكه بعد از من نيز وقتی خداوند تمام دشمنانت را نابودكرد لطف تو هرگز از سر فرزندانم كم نشود.» *** پس يوناتان با خاندان داود عهد بست و گفت: «خداوند از دشمنان تو انتقام گيرد.» يوناتان داود را مثل جان خودش دوست می‌داشت و بار ديگر او را به دوستی‌ای كه با هم داشتند قسم داد. آنگاه يوناتان گفت: «فردا سر سفره جای تو خالی خواهد بود. پس فردا، سراغ تو را خواهند گرفت. بنابراين تو به همان جای قبلی برو و پشت سنگی كه در آنجاست بنشين. من می‌آيم و سه تير بطرف آن می‌اندازم و چنين وانمود می‌كنم كه برای تمرين تيراندازی، سنگ را هدف قرار داده‌ام. بعد نوكرم را می‌فرستم تا تيرها را بياورد. اگر شنيدی كه من به او گفتم: تيرها اين طرف است آنها را بردار. به خداوند زنده قسم كه خطری متوجه تو نيست؛ ولی اگر گفتم: جلوتر برو، تيرها آنطرف است، بايد هر چه زودتر فرار كنی چون خداوند چنين می‌خواهد. در ضمن در مورد عهدی كه باهم بستيم، يادت باشد كه خداوند تا ابد شاهد آن است.» پس داود در صحرا پنهان شد. وقتی جشن اول ماه شروع شد، پادشاه برای خوردن غذا درجای هميشگی خود كنار ديوار نشست. يوناتان در مقابل او و ابنير هم كنار شائول نشستند، ولی جای داود خالی بود. *** آن روز شائول در اين مورد چيزی نگفت چون پيش خود فكر كرد: «لابد اتفاقی برای داود افتاده كه او را نجس كرده و بهمين دليل نتوانسته است در جشن شركت كند. بلی، حتماً شرعاً نجس است!» اما وقتی روز بعد هم جای داود خالی ماند، شائول از يوناتان پرسيد: «داود كجاست؟ نه ديروز سر سفره آمد نه امروز!» يوناتان پاسخ داد: «داود از من خيلی خواهش كرد تا اجازه بدهم به بيت‌لحم برود. به من گفت كه برادرش از او خواسته است در مراسم قربانی خانواده‌اش شركت كند. پس من هم به او اجازه دادم برود.» *** شائول عصبانی شد و سر يوناتان فرياد زد: «ای حرامزاده! خيال می‌كنی من نمی‌دانم كه تو از اين پسر يسی طرفداری می‌كنی؟ تو با اين كار هم خودت و هم مادرت را بی‌آبرو می‌كنی! تا زمانی كه او زنده باشد تو به مقام پادشاهی نخواهی رسيد. حال برو و او را اينجا بياور تا كشته شود!» اما يوناتان به پدرش گفت: «مگر او چه كرده است؟ چرا می‌خواهی او را بكشی؟» آنگاه شائول نيزۀ خود را بطرف يوناتان انداخت تا او را بكشد. پس برای يوناتان شكی باقی نماند كه پدرش قصد كشتن داود را دارد. يوناتان با عصبانيت از سر سفره بلند شد و آن روز چيزی نخورد، زيرا رفتار زشت پدرش نسبت به داود او را ناراحت كرده بود. صبح روز بعد، يوناتان طبق قولی كه به داود داده بود به صحرا رفت و پسری را با خود برد تا تيرهايش را جمع كند. يوناتان به آن پسر گفت: «بدو و تيرهايی را كه می‌اندازم پيدا كن.» وقتی آن پسر می‌دويد، تير را چنان انداخت كه از او رد شد. وقتی آن پسر به تيری كه انداخته شده بود نزديک می‌شد، يوناتان فرياد زد: «جلوتر برو، تير آنطرف است. زود باش، بدو.» آن پسر همۀ تيرها را جمع كرده، پيش يوناتان آورد. پسرک از همه جا بی‌خبر بود، اما يوناتان و داود می‌دانستند چه می‌گذرد. يوناتان تير و كمان خود را به آن پسر داد تا به شهر ببرد. بمحض آنكه يوناتان پسر را روانۀ شهر نمود، داود از مخفيگاه خود خارج شده، نزد يوناتان آمد و روی زمين افتاده، سه بار جلو او خم شد. آنها يكديگر را بوسيده، با هم گريه كردند. داود نمی‌توانست جلو گريۀ خود را بگيرد. سرانجام يوناتان به داود گفت: «نگران نباش، چون ما هر دو با هم در حضور خداوند عهد بسته‌ايم كه تا ابد نسبت به هم و اولاد يكديگر وفادار بمانيم.» پس آنها از همديگر جدا شدند. داود از آنجا رفت و يوناتان به شهر برگشت. داود به شهر نوب نزد اخيملک كاهن رفت. اخيملک چون چشمش به داود افتاد ترسيد و از او پرسيد: «چرا تنها هستی؟ چرا كسی با تو نيست؟» داود در جواب وی گفت: «پادشاه مرا به يک مأموريت سری فرستاده و دستور داده است كه در اين باره با كسی حرف نزنم. من به افرادم گفته‌ام كه بعداً مرا در جای ديگری ببينند. حال، خوردنی چه داری؟ اگر داری پنج نان بده و اگر نه هر چه داری بده.» كاهن در جواب داود گفت: «ما نان معمولی نداريم، ولی نان مقدس داريم و اگر افراد تو در اين چند روز با زنان نزديكی نكرده باشند، می‌توانند از آن بخورند.» داود گفت: «وقتی من و افرادم به مأموريت می‌رويم معمولاً خود را از زنان دور نگه می‌داريم، بويژه اينک كه مأموريت مقدسی هم در پيش داريم. مطمئن باش افراد من نجس نيستند.» پس چون نان ديگری در دسترس نبود، كاهن به ناچار نان مقدس را كه از خيمۀ عبادت برداشته و بجای آن نان تازه گذاشته بود، به داود داد. (برحسب اتفاق، همان روز دوآغ ادومی رئيس چوپانان شائول، برای انجام مراسم تطهير در آنجا بود.) داود از اخيملک پرسيد: «آيا شمشير يا نيزه داری؟ اين مأموريت آنقدر فوری بود كه من فراموش كردم اسلحه‌ای بردارم!» كاهن پاسخ داد: «شمشير جليات فلسطينی اينجاست. همان كسی كه تو او را در درۀ ايلاه از پای درآوردی. آن شمشير را در پارچه‌ای پيچيده‌ام و پشت ايفود گذاشته‌ام. اگر می‌خواهی آن را بردار، چون غير از آن چيزی در اينجا نيست.» داود گفت: «شمشيری بهتر از آن نيست! آن را به من بده.» داود همان روز از آنجا نزد اخيش، پادشاه جت رفت تا از دست شائول در امان باشد. مأموران اخيش به او گفتند: «آيا اين شخص همان داود، رهبر اسرائيل نيست كه مردم رقص كنان به استقبالش آمده، می‌گفتند: شائول هزاران نفررا كشته است، ولی داود ده‌ها هزار نفر را؟» داود با شنيدن اين سخن از اخيش ترسيد. پس خود را به ديوانگی زد. او روی درها خط می‌كشيد و آب دهانش را روی ريش خود می‌ريخت، تا اينكه بالاخره اخيش به مأمورانش گفت: «اين ديوانه را چرا نزد من آورده‌ايد؟ ديوانه كم داشتيم كه اين يكی را هم دعوت كرديد مهمان من بشود؟» داود از جَت فرار كرده، به غار عدولام رفت و طولی نكشيد كه در آنجا برادران و ساير بستگانش به او ملحق شدند. همچنين تمام كسانی كه رنجديده، قرضدار و ناراضی بودند نزد وی جمع شدند. تعداد آنها به چهارصد نفر می‌رسيد و داود رهبر آنها شد. بعد داود به مصفۀ موآب رفته، به پادشاه موآب گفت: «خواهش می‌كنم اجازه دهيد پدر و مادرم تحت حمايت شما باشند تا ببينم خدا برای من چه نقشه‌ای دارد.» پس آنها را نزد پادشاه موآب برد. در تمام مدتی كه داود در غار زندگی می‌كرد، آنها در موآب بسر می‌بردند. روزی جاد نبی نزد داود آمده، به او گفت: «از غار بيرون بيا و به سرزمين يهودا برگرد.» پس داود به جنگل حارث رفت. يک روز شائول بر تپه‌ای در جبعه زير درخت بلوطی نشسته و نيزه‌اش در دستش بود و افرادش در اطراف او ايستاده بودند. به او خبر دادند كه داود و افرادش پيدا شده‌اند. شائول به افرادش گفت: «ای مردان بنيامين گوش دهيد! آيا فكر می‌كنيد داود مزارع و تاكستانها به شما خواهد داد و همۀ شما را افسران سپاه خود خواهد ساخت؟ آيا برای اين چيزهاست كه شما برضد من توطئه كرده‌ايد؟ چرا هيچكدام از شما به من نگفتيد كه پسرم طرفدار داود است؟ كسی از شما به فكر من نيست و به من نمی‌گويد كه خدمتگزار من داود به ترغيب پسرم قصد كشتن مرا دارد!» آنگاه دوآغ ادومی كه در كنار افراد شائول ايستاده بود چنين گفت: «وقتی من در نوب بودم، داود را ديدم كه با اخيملک كاهن صحبت می‌كرد. اخيملک دعا كرد تا خواست خداوند را برای داود بداند. بعد به او خوراک داد و نيز شمشير جليات فلسطينی را در اختيارش گذاشت.» *** شائول فوری اخيملک كاهن و بستگانش را كه كاهنان نوب بودند احضار نمود. وقتی آمدند شائول گفت: «ای اخيملک، پسر اخيتوب، گوش كن!» اخيملک گفت: «بلی قربان، گوش بفرمانم.» *** شائول گفت: «چرا تو و داود عليه من توطئه چيده‌ايد؟ چرا خوراک و شمشير به او دادی و برای او از خدا هدايت خواستی؟ او بر ضد من برخاسته است و در كمين من می‌باشد تا مرا بكشد.» اخيملک پاسخ داد: «اما ای پادشاه، آيا در بين همۀ خدمتگزارانتان شخصی وفادارتر از داود كه داماد شماست يافت می‌شود؟ او فرماندۀ گارد سلطنتی و مورد احترام درباريان است! دعای من برای او چيز تازه‌ای نيست. غلامت و خاندانش را در اين مورد مقصر ندانيد، زيرا اطلاعی از چگونگی امر نداشتم.» پادشاه فرياد زد: «ای اخيملک، تو و تمام خاندانت بايد كشته شويد!» آنگاه به گارد محافظ خود گفت: «تمام اين كاهنان خداوند را بكشيد، زيرا همۀ آنها با داود همدست هستند. آنها می‌دانستند كه داود از دست من گريخته است، ولی چيزی به من نگفتند!» اما سربازان جرأت نكردند دست خود را به خون كاهنان خداوند آلوده كنند. پادشاه به دوآغ ادومی گفت: «تو اين كار را انجام بده.» دوآغ برخاست و همه را كشت. قربانيان، هشتاد و پنج نفر بودند و لباس‌های رسمی كاهنان را بر تن داشتند. سپس به دستور شائول به نوب، شهر كاهنان رفته، تمام مردان، زنان، اطفال شيرخواره، و حتی گاوها، الاغها و گوسفندها را از بين برد. فقط ابياتار، يكی از پسران اخيملک جان سالم بدر برد و نزد داود فرار كرد. او به داود خبر داد كه شائول چه كرده است. داود گفت: «وقتی دوآغ را در آنجا ديدم فهميدم به شائول خبر می‌دهد. در حقيقت من باعث كشته شدن خاندان پدرت شدم. حال، پيش من بمان و نترس. هر كه قصد كشتن تو را دارد، دنبال من هم هست. تو پيش من در امان خواهی بود.» روزی به داود خبر رسيد كه فلسطينی‌ها به شهر قعيله حمله كرده، خرمن‌ها را غارت می‌كنند. داود از خداوند پرسيد: «آيا بروم و با آنها بجنگم؟» خداوند پاسخ فرمود: «بلی، برو با فلسطينيها بجنگ و قعيله را نجات بده.» ولی افراد داود به او گفتند: «ما حتی اينجا در يهودا می‌ترسيم چه برسد به آنكه به قعيله برويم و با لشكر فلسطينی‌ها بجنگيم!» پس داود بار ديگر در اين مورد از خداوند پرسيد و خداوند باز به او گفت: «به قعيله برو و من تو را كمک خواهم كرد تا فلسطينی‌ها را شكست بدهی.» پس داود و افرادش به قعيله رفتند و فلسطينی‌ها را كشتند و گله‌هايشان را گرفتند و اهالی قعيله را نجات دادند. (وقتی ابياتار كاهن به قعيله نزد داود فرار كرد، ايفود را نيز باخود آورد.) هنگامی كه شائول شنيد كه داود در قعيله است، گفت: «خدا او را بدست من داده، چون داود خود را در شهری حصاردار به دام انداخته است!» پس شائول تمام نيروهای خود را احضار كرد و بسمت قعيله حركت نمود تا داود و افرادش را در شهر محاصره كند. وقتی داود از نقشۀ شائول باخبر شد به ابياتار گفت: «ايفود را بياور تا از خداوند سؤال نمايم كه چه بايد كرد.» داود گفت: «ای خداوند، خدای اسرائيل، شنيده‌ام كه شائول عازم قعيله است و می‌خواهد اين شهر را به دليل مخالفت با من نابود كند. آيا اهالی قعيله مرا به دست او تسليم خواهند كرد؟ آيا همانطور كه شنيده‌ام شائول به اينجا خواهد آمد؟ ای خداوند، خدای اسرائيل، خواهش می‌كنم به من جواب بده.» خداوند فرمود: «بلی، شائول خواهد آمد.» داود گفت: «در اينصورت آيا اهالی قعيله، من و افرادم را بدست او تسليم می‌كنند؟» خداوند فرمود: «بلی، بدست او تسليم می‌كنند.» *** پس داود و افرادش كه حدود ششصد نفر بودند برخاسته، از قعيله بيرون رفتند. آنها در يک جا نمی‌ماندند بلكه جای خود را دايم عوض می‌كردند. چون به شائول خبر رسيد كه داود از قعيله فرار كرده است، ديگر به قعيله نرفت. داود در بيابان و در غارهای كوهستان زيف بسر می‌برد. شائول نيز هر روز به تعقيب او می‌پرداخت، ولی خداوند نمی‌گذاشت كه دست او به داود برسد. وقتی داود در حارث (واقع در زيف) بود، شنيد كه شائول برای كشتن او به آنجا آمده است. يوناتان، پسر شائول به حارث آمد تا با وعده‌های خدا داود را تقويت دهد. يوناتان به او گفت: «نترس، پدرم هرگز تو را پيدا نخواهد كرد. تو پادشاه اسرائيل خواهی شد و من معاون تو. پدرم نيز اين موضوع را بخوبی می‌داند.» پس هر دو ايشان در حضور خداوند پيمان دوستی خود را تجديد نمودند. داود در حارث ماند، ولی يوناتان به خانه برگشت. اما اهالی زيف نزد شائول به جبعه رفتند و گفتند: «ما می‌دانيم داود كجا پنهان شده است. او در صحرای نِگِب در غارهای حارث واقع در كوه حخيله است. هر وقت پادشاه مايل باشند، بيايند تا او را دست بسته تسليم كنيم.» شائول گفت: «خداوند شما را بركت دهد كه به فكر من هستيد! برويد و بيشتر تحقيق كنيد تا مطمئن شويد او در آنجاست. ببينيد چه كسی او را ديده است. می‌دانم كه او خيلی زرنگ و حيله‌گر است. مخفيگاه‌های او را پيدا كنيد، آنوقت برگرديد و جزييات را به من گزارش دهيد و من همراه شما بدانجا خواهم آمد. اگر در آنجا باشد، هرطور شده او را پيدا می‌كنم، حتی اگر مجبور باشم وجب به وجب تمام سرزمين يهودا را بگردم!» مردان زيف به خانه‌هايشان برگشتند. اما داود چون شنيد كه شائول در تعقيب او بطرف زيف می‌آيد، برخاسته با افرادش به بيابان معون كه در جنوب يهودا واقع شده است، رفت. ولی شائول و افرادش نيز بدنبال او تا معون رفتند. *** شائول و داود در دو طرف يک كوه قرار گرفتند. شائول و سربازانش هر لحظه نزديكتر می‌شدند و داود سعی می‌كرد راه فراری پيدا كند، ولی فايده‌ای نداشت. درست در اين هنگام به شائول خبر رسيد كه فلسطينی‌ها به اسرائيل حمله كرده‌اند. پس شائول به ناچار دست از تعقيب داود برداشت و برای جنگ با فلسطينی‌ها بازگشت. به اين دليل آن مكان را كوه جدايی ناميدند. داود از آنجا رفت و در غارهای عين جدی پنهان شد. وقتی شائول از جنگ با فلسطينی‌ها مراجعت نمود، به او خبر دادند كه داود به صحرای عين جدی گريخته است. پس او با سه هزار نفر از بهترين سربازان خود به صحرای عين جدی رفت و در ميان «صخره‌های بز كوهی» به جستجوی داود پرداخت. بر سر راه به آغل گوسفندان رسيد. در آنجا غاری بود. شائول وارد غار شد تا رفع حاجت نمايد. اتفاقاً داود و مردانش در انتهای غار مخفی شده بودند! افراد داود آهسته در گوش او گفتند: «امروز همان روزی است كه خداوند وعده داده دشمنت را بدست تو تسليم نمايد تا هر چه می‌خواهی با او بكنی!» پس داود آهسته جلو رفت و گوشهٔ ردای شائول را بريد. ولی بعد وجدانش ناراحت شد، و به افراد خود گفت: «كار بدی كردم. وای بر من اگر كوچكترين آسيبی از طرف من به پادشاهم برسد، زيرا او برگزيدۀ خداوند است.» داود با اين سخنان افرادش را سرزنش كرد و نگذاشت به شائول آسيبی برسانند. پس از اينكه شائول از غار خارج شد، داود بيرون آمد و فرياد زد: «ای پادشاه من!» وقتی شائول برگشت، داود او را تعظيم كرد *** و گفت: «چرا به حرف مردم گوش می‌دهيد كه می‌گويند من قصد جان شما را دارم؟ امروز به شما ثابت شد كه اين سخن حقيقت ندارد. خداوند شما را در اين غار بدست من تسليم نمود و بعضی از افرادم گفتند كه شما را بكشم، اما من اينكار را نكردم. به آنها گفتم كه او برگزيدۀ خداوند است و من هرگز به او آسيبی نخواهم رساند. *** ببينيد، قسمتی از ردای شما در دست من است. من آن را بريدم، ولی شما را نكشتم! آيا همين به شما ثابت نمی‌كند كه من قصد آزار شما را ندارم و نسبت به شما گناه نكرده‌ام، هر چند شما در تعقيب من هستيد تا مرا نابود كنيد؟ خداوند درميان من وشماحكم‌كند و انتقام مرا خودش از شما بگيرد. ولی از طرف من هيچ بدی به شما نخواهد رسيد. از قديم گفته‌اند: بدی از آدم بد صادر می‌شود. *** پادشاه اسرائيل در تعقيب چه كسی است؟ آيا حيف نيست كه پادشاه وقتش را برای من كه به اندازۀ يک سگ مرده يا يک كک ارزش ندارم تلف نمايد؟ خداوند خودش بين ما داوری كند تا معلوم شود مقصر كيست. خداوند خودش از حق من دفاع كند و مرا از چنگ شما برهاند!» وقتی داود صحبت خود را تمام كرد، شائول گفت: «پسرم داود، آيا اين صدای توست؟» و گريه امانش نداد. او به داود گفت: «تو از من بهتر هستی. چون تو در حق من خوبی كرده‌ای، ولی من نسبت به تو بدی كرده‌ام. *** آری، تو امروز نشان دادی كه نسبت به من مهربان هستی، زيرا خداوند مرا به تو تسليم نمود، اما تو مرا نكشتی. چه كسی تاكنون شنيده است كه كسی دشمن خود را در چنگ خويش بيابد، ولی او را نكشد؟ بخاطر اين لطفی كه تو امروز به من كردی، خداوند به تو پاداش خوبی بدهد. حال مطمئنم كه تو پادشاه اسرائيل خواهی شد و حكومت خود را تثبيت خواهی كرد. به خداوند قسم بخور كه وقتی به پادشاهی رسيدی، خاندان مرا از بين نبری و بگذاری اسم من باقی بماند.» پس داود برای او قسم خورد و شائول به خانۀ خود رفت، ولی داود و همراهانش به پناهگاه خود برگشتند. سموئيل وفات يافت و اسرائيلی‌ها جمع شده، برای او عزاداری كردند. سپس او را در گورستان خانوادگی‌اش در رامه دفن كردند. در اين هنگام، داود به صحرای معون رفت. در آنجا مرد ثروتمندی از خاندان كاليب به نام نابال زندگی می‌كرد. او املاكی در كرمل داشت و صاحب سه هزار گوسفند و هزار بز بود. همسر او ابيجايل نام داشت و زنی زيبا و با هوش بود، اما خود او خسيس و بداخلاق بود. يک روز وقتی نابال در كرمل مشغول چيدن پشم گوسفندانش بود، *** *** داود ده نفر از افراد خود را نزد او فرستاد تا سلامش را به وی برسانند و چنين بگويند: «خدا تو و خانواده‌ات را كامياب سازد و اموالت را بركت دهد. شنيده‌ام مشغول چيدن پشم گوسفندانت هستی. ما به چوپانان تو كه در اين مدت در ميان ما بوده‌اند آزاری نرسانده‌ايم و نگذاشته‌ايم حتی يكی از گوسفندانت كه در كرمل هستند، گم شود. از چوپانان خود بپرس كه ما راست می‌گوييم يا نه. پس حال كه افرادم را نزد تو می‌فرستم، خواهش می‌كنم لطفی در حق آنها بكن و در اين عيد هر چه از دستت برآيد به غلامانت و به دوستت داود، بده.» افراد داود پيغام را به نابال رساندند و منتظر پاسخ ماندند. نابال گفت: «اين داود ديگر كيست؟ در اين روزها نوكرانی كه از نزد اربابان فرار می‌كنند، زياد شده‌اند. می‌خواهيد نان و آب و گوشت را از دهان كارگرانم بگيرم و به شما كه معلوم نيست از كجا آمده‌ايد، بدهم؟» افراد داود نزد او برگشتند و آنچه را كه نابال گفته بود برايش تعريف كردند. داود در حاليكه شمشير خود را به كمر می‌بست، به افرادش دستور داد كه شمشيرهای خود را بردارند. چهارصد نفر شمشير بدست همراه داود براه افتادند و دويست نفر نزد اثاثيه ماندند. در اين موقع يكی از نوكران نابال نزد ابيجايل رفت و به او گفت: «داود، افراد خود را از صحرا نزد ارباب ما فرستاد تا سلامش را به او برسانند، ولی ارباب ما به آنها اهانت نمود. در صورتيكه افراد داود با ما رفتار خوبی داشته‌اند و هرگز آزارشان به ما نرسيده است، بلكه شب و روز برای ما و گوسفندانمان چون حصار بوده‌اند و تا وقتی كه در صحرا نزد آنها بوديم حتی يک گوسفند از گلۀ ما دزديده نشد. *** بهتر است تا دير نشده فكری به حال ارباب و خانواده‌اش بكنی، چون جانشان در خطر است. ارباب بقدری بداخلاق است كه نمی‌شود با او حرف زد.» آنگاه ابيجايل با عجله دويست نان، دو مشک شراب، پنج گوسفند كباب شده، هفده كيلو غلۀ برشته و صد نان كشمشی و دويست نان انجيری برداشته، آنها را روی چند الاغ گذاشت و به نوكران خود گفت: «شما جلوتر برويد و من هم بدنبال شما خواهم آمد.» ولی در اين مورد چيزی به شوهرش نگفت. ابيجايل بر الاغ خود سوار شد و براه افتاد. وقتی در كوه به سر يک پيچ رسيد، داود و افرادش را ديد كه بطرف او می‌آيند. داود پيش خود چنين فكر كرده بود: «من در حق اين مرد بسيار خوبی كردم. گله‌های او را محافظت نمودم و نگذاشتم چيزی از آنها دزديده شود، اما او اين خوبی مرا با بدی جبران كرد. لعنت بر من اگر تا فردا صبح يكی از افراد او را زنده بگذارم!» وقتی ابيجايل داود را ديد فوری از الاغ پياده شد و به او تعظيم نمود. او به پاهای داود افتاده، گفت: «سرور من، تمام اين تقصيرات را به گردن من بگذاريد، ولی اجازه بفرماييد بگويم قضيه از چه قرار است: نابال آدم بداخلاقی است. پس خواهش می‌كنم به حرفهايی كه زده است توجه نكنيد. همانگونه كه از اسمش هم پيداست او شخص نادانی است. متأسفانه من از آمدن افراد شما مطلع نشدم. سرور من، خداوند نمی‌خواهد دست شما به خون دشمنانتان آلوده شود و خودتان از آنها انتقام بگيريد، به حيات خداوند و به جان شما قسم كه همۀ دشمنان و بدخواهانتان مانند نابال هلاک خواهند شد. حال، خواهش می‌كنم اين هديۀ كنيزتان را كه برای افرادتان آورده است، قبول فرماييد و مرا ببخشيد. خداوند، شما و فرزندانتان را بر تخت سلطنت خواهد نشاند، چون برای اوست كه می‌جنگيد، و در تمام طول عمرتان هيچ بدی به شما نخواهد رسيد. هر وقت كسی بخواهد به شما حمله كند و شما را بكشد، خداوند، خدايتان جان شما را حفظ خواهد كرد، همانطور كه گنج گرانبها را حفظ می‌كنند و دشمنانتان را دور خواهد انداخت، همانگونه كه سنگها را در فلاخن گذاشته، می‌اندازند. وقتی خداوند تمام وعده‌های خوب خود را در حق شما انجام دهد و شما را به سلطنت اسرائيل برساند، آنگاه از اينكه بی‌سبب دستتان را به خون آلوده نكرديد و انتقام نكشيديد، پشيمان نخواهيد شد. هنگامی كه خداوند به شما توفيق دهد، كنيزتان را نيز به ياد آوريد.» داود به ابيجايل پاسخ داد: «متبارک باد خداوند، خدای اسرائيل كه امروز تو را نزد من فرستاد! خدا تو را بركت دهد كه چنين حكمتی داری و نگذاشتی دستهايم به خون مردم آلوده شود و با دستهای خود انتقام بگيرم. زيرا به حيات خداوند، خدای اسرائيل كه نگذاشت به تو آسيبی برسانم قسم كه اگر تو نزد من نمی‌آمدی تا فردا صبح كسی را از افراد نابال زنده نمی‌گذاشتم.» آنگاه داود هدايای او را قبول كرد و به او گفت: «با خيال راحت به خانه‌ات برگرد، چون مطابق خواهش تو عمل خواهم كرد.» وقتی ابيجايل به خانه رسيد ديد كه شوهرش يک مهمانی شاهانه ترتيب داده و خودش هم سرمست از باده است. پس چيزی به او نگفت. صبح روز بعد كه مستی از سر نابال پريده بود، زنش همه وقايع را برای او تعريف كرد. آنگاه نابال از شدت ناراحتی سكته كرد و بعد از ده روز خداوند بلايی به جانش فرستاد و او مرد. داود وقتی شنيد نابال مرده است، گفت: «خدا خود انتقام مرا از نابال گرفت و نگذاشت خدمتگزارش دستش به خون آلوده شود. سپاس بر خداوند كه نابال را به سزای عمل بدش رسانيد.» آنگاه داود قاصدانی نزد ابيجايل فرستاد تا او را برای وی خواستگاری كنند. چون قاصدان به كرمل رسيدند قصد خود را به ابيجايل گفتند. ابيجايل تعظيم كرده، جواب داد: «من كنيز او هستم و آماده‌ام تا پاهای خدمتگزارانش را بشويم.» او فوری از جا برخاست و پنج كنيزش را با خود برداشته، سوار بر الاغ شد و همراه قاصدان نزد داود رفت و زن او شد. داود زن ديگری نيز به نام اخينوعم يزرعيلی داشت. در ضمن شائول دخترش ميكال را كه زن داود بود به مردی به نام فلطئيل (پسر لايش) از اهالی جليم داده بود. اهالی زيف به جبعه رفتند تا به شائول بگويند كه داود به بيابان رفته و در كوه حخيله پنهان شده است. پس شائول با سه هزار نفر از بهترين سربازان خود به تعقيب داود پرداخت. شائول در كنار راهی كه در كوه حخيله بود اردو زد. داود در اين هنگام در بيابان بود و وقتی از آمدن شائول باخبر شد، مأمورانی فرستاد تا ببينند شائول رسيده است يا نه. *** شبی داود به اردوی شائول رفت و محل خوابيدن شائول و ابنير، فرماندۀ سپاه را پيدا كرد. شائول درون سنگر خوابيده بود و ابنير و سربازان در اطراف او بودند. داود خطاب به اخيملک حيتی و ابيشای (پسر صرويه، برادر يوآب) گفت: «كدام يک از شما حاضريد همراه من به اردوی شائول بياييد؟» ابيشای جواب داد: «من حاضرم.» پس داود و ابيشای شبانه به اردوگاه شائول رفتند. شائول خوابيده بود و نيزه‌اش را كنار سرش در زمين فرو كرده بود. *** *** ابيشای آهسته در گوش داود گفت: «امروز ديگر خدا دشمنت را به دام تو انداخته است. اجازه بده بروم و با نيزه‌اش او را به زمين بدوزم تا ديگر از جايش بلند نشود!» داود گفت: «نه، او را نكش، زيرا كيست كه بر پادشاه برگزيدۀ خداوند دست بلند كند و بی‌گناه بماند؟ مطمئناً خود خداوند، روزی او را از بين خواهد برد؛ وقتی اجلش برسد او خواهد مرد، يا در بستر و يا در ميدان جنگ. ولی من هرگز دست خود را بر برگزيدۀ خداوند بلند نخواهم كرد! اما اكنون به تو می‌گويم چه كنيم. نيزه و كوزۀ آب او را بر می‌داريم و با خود می‌بريم!» پس داود نيزه و كوزۀ آب شائول را كه كنار سرش بود برداشته، از آنجا بيرون رفت و كسی متوجهٔ او نشد، زيرا خداوند همهٔ افراد شائول را به خواب سنگينی فرو برده بود. داود از دامنۀ كوه كه مقابل اردوگاه بود بالا رفت تا به يک فاصلۀ بی‌خطر رسيد. آنگاه داود سربازان شائول و ابنير را صدا زده، گفت: «ابنير، صدايم را می‌شنوی؟» ابنير پرسيد: «اين كيست كه با فريادش پادشاه را بيدار می‌كند؟» داود به او گفت: «مگر تو مرد نيستی؟ آيا در تمام اسرائيل كسی چون تو هست؟ پس چرا از آقای خود شائول محافظت نمی‌كنی؟ يک نفر آمده بود او را بكشد! به خداوند زنده قسم بخاطر اين بی‌توجهی، تو بايد كشته شوی، زيرا از پادشاه برگزيدۀ خداوند محافظت نكردی. كجاست كوزۀ آب و نيزه‌ای كه در كنار سر پادشاه بود؟» شائول صدای داود را شناخت و گفت: «پسرم داود، اين تو هستی؟» داود جواب داد: «بلی سرورم، من هستم. چرا مرا تعقيب می‌كنيد؟ مگر من چه كرده‌ام؟ جرم من چيست؟ *** ای پادشاه! اگر خداوند شما را عليه من برانگيخته است، قربانی تقديم او می‌كنم تا گناهم بخشيده شود، اما اگر اشخاصی شما را عليه من برانگيخته‌اند، خداوند آنها را لعنت كند، زيرا مرا از خانۀ خداوند دور كرده‌اند تا در اين بيابان، بتهای بت‌پرستان را عبادت كنم. آيا من بايد دور از حضور خداوند، درخاک بيگانه بميرم؟ چرا پادشاه اسرائيل همچون كسی كه كبک را بر كوهها شكار می كند، به تعقيب يک كک آمده؟» شائول گفت: «من گناه كرده‌ام. پسرم، به خانه برگرد و من ديگر آزاری به تو نخواهم رساند، زيرا تو امروز از كشتنم چشم پوشيدی. من حماقت كردم و اشتباه بزرگی مرتكب شدم.» داود گفت: «نيزۀ تو اينجاست. يكی از افراد خود را به اينجا بفرست تا آن را بگيرد. خداوند هر كس را مطابق نيكوكاری و صداقتش پاداش دهد. او تو را بدست من تسليم نمود، ولی من نخواستم به تو كه پادشاه برگزيدۀ خداوند هستی آسيبی برسانم. چنانكه من به تو رحم نمودم، خداوند نيز بر من رحم كند و مرا از همۀ اين سختی‌ها برهاند.» شائول به داود گفت: «پسرم داود، خدا تو را بركت دهد. تو كارهای بزرگی خواهی كرد و هميشه موفق خواهی شد.» پس داود به راه خود رفت و شائول به خانه بازگشت. داود با خود فكر كرد: «روزی شائول مرا خواهد كشت. پس بهتر است به سرزمين فلسطينی‌ها بروم تا او از تعقيب من دست بردارد؛ آنگاه از دست او رهايی خواهم يافت.» پس داود و آن ششصد نفر كه همراهش بودند با خانواده‌های خود به جت رفتند تا تحت حمايت اخيش پادشاه (پسر معوک) زندگی كنند. داود زنان خود، اخينوعم يزرعيلی و ابيجايل كرملی (زن سابق نابال) را نيز همراه خود برد. *** به شائول خبر رسيد كه داود به جت رفته است. پس او از تعقيب داود دست كشيد. روزی داود به اخيش گفت: «لزومی ندارد ما در پايتخت نزد شما باشيم؛ اگر اجازه بدهيد به يكی از شهرهای كوچک می‌رويم و در آنجا زندگی می‌كنيم.» پس اخيش، صِقلَغ را به او داد و اين شهر تا به امروز به پادشاهان يهودا تعلق دارد. آنها مدت يک سال و چهار ماه در سرزمين فلسطينی‌ها زندگی كردند. داود و سربازانش از آنجا قبايل جشوری و جَرِزی و عماليقی را مورد تاخت و تاز قرار می‌دادند. (اين قبايل از قديم در سرزمينی كه تا شور و مصر امتداد می‌يافت زندگی می‌كردند.) در اين تاخت و تازها، يک نفر را هم زنده نمی‌گذاشتند و گله‌ها و اموال آنها را غارت می‌نمودند، و وقتی نزد اخيش برمی‌گشتند اخيش می‌پرسيد: «امروز به كجا حمله برديد؟» داود هم جواب می‌داد به جنوب يهودا يا جنوب يَرحَم‌ئيل يا جنوب سرزمين قينيها. داود، مرد يا زنی را زنده نمی‌گذاشت تا به جت بيايد و بگويد كه او به كجا حمله كرده است. مادامی كه داود در سرزمين فلسطينی‌ها زندگی می‌كرد، كارش همين بود. كم‌كم اخيش به داود اعتماد پيدا كرد و با خود گفت: «داود با اين كارهايش مورد نفرت قوم خود اسرائيل قرار گرفته، پس تا عمر دارد مرا خدمت خواهد كرد.» در آن روزها، فلسطينی‌ها قوای خود را جمع كردند تا بار ديگر به اسرائيل حمله كنند. اخيش پادشاه به داود و سربازانش گفت: «شما بايد ما را در اين جنگ كمک كنيد.» داود پاسخ داد: «البته! خواهيد ديد چكار خواهيم كرد!» اخيش به او گفت: «من هم تو را محافظ شخصی خود خواهم ساخت.» (در اين وقت سموئيل نبی درگذشته بود و قوم اسرائيل برای او سوگواری نموده، او را در زادگاهش رامه دفن كرده بودند. در ضمن شائول پادشاه، تمام فالگيران و جادوگران را از سرزمين اسرائيل بيرون كرده بود.) فلسطينی‌ها آمدند و در شونيم اردو زدند. لشكر اسرائيل نيز به فرماندهی شائول در جلبوع صف‌آرايی كردند. وقتی شائول چشمش به قوای عظيم فلسطينی‌ها افتاد بسيار ترسيد و از خداوند سؤال نمود كه چه كند. اما خداوند نه در خواب جواب داد، نه بوسيلۀ اوريم و نه توسط انبياء. *** پس شائول به افرادش گفت: «زن جادوگری كه بتواند روح احضار نمايد پيدا كنيد تا از او كمک بگيريم.» آنها گفتند: «در عَيندُر يک زن جادوگر هست.» پس شائول تغيير قيافه داده، لباس معمولی بر تن كرد و دو نفر از افراد خود را برداشته، شبانه به منزل آن زن رفت و به او گفت: «من می‌خواهم با يک نفر كه مرده صحبت كنم، آيا می‌توانی روح او را برای من احضار كنی؟» زن جواب داد: «می‌خواهی مرا به كشتن بدهی؟ مگر نمی‌دانی شائول تمام جادوگران و فالگيران را از كشور بيرون رانده است؟ آمده‌ای مرا به دام بياندازی؟» اما شائول به خداوندِ زنده قسم خورد او را لو ندهد. پس زن پرسيد: «حال روح چه كسی را می‌خواهی برايت احضار كنم؟» شائول گفت: «سموئيل.» وقتی زن چشمش به سموئيل افتاد، فرياد زد: «تو مرا فريب دادی! تو شائول هستی!» شائول گفت: «نترس، بگو چه می‌بينی؟» گفت: «روحی را می‌بينم كه از زمين بيرون می‌آيد.» شائول پرسيد: «چه شكلی است؟» زن گفت: «پيرمردی است كه ردای بلند برتن دارد.» شائول فهميد كه سموئيل است، پس خم شده او را تعظيم كرد. سموئيل به شائول گفت: «چرا مرا احضار كردی و آرامشم را برهم زدی؟» شائول گفت: «برای اينكه در وضع بسيار بدی قرار گرفته‌ام. فلسطينی‌ها با ما در حال جنگند و خدا مرا ترک گفته است. او جواب دعای مرا نه بوسيلۀ خواب می‌دهد نه توسط انبياء. پس ناچار به تو پناه آورده‌ام تا بگويی چه كنم.» سموئيل جواب داد: «اگر خداوند تو را ترک گفته و دشمنت شده است ديگر چرا از من می‌پرسی كه چه كنی؟ همانطور كه خداوند توسط من فرموده بود، سلطنت را از دست تو گرفته و به رقيب تو داود داده است. تمام اين بلاها برای اين به سر تو آمده است كه وقتی خداوند به تو فرمود: برو قوم عماليق را بكلی نابود كن، او را اطاعت نكردی. در ضمن خداوند، تو و قوای اسرائيل را تسليم فلسطينی‌ها خواهد كرد و تو و پسرانت فردا پيش من خواهيد بود!» شائول با شنيدن سخنان سموئيل زانوانش سست شد و نقش زمين گشت. او رمقی در بدن نداشت، چون تمام روز چيزی نخورده بود. وقتی آن زن شائول را چنين پريشان ديد، گفت: «قربان، من جان خود را به خطر انداختم و دستور شما را اطاعت كردم. خواهش می‌كنم شما هم خواهش كنيزتان را رد نكنيد و كمی خوراک بخوريد تا قوت داشته باشيد و بتوانيد برگرديد.» ولی شائول نمی‌خواست چيزی بخورد. اما افراد او نيز به اتفاق آن زن اصرار كردند تا اينكه بالاخره بلند شد و نشست. آن زن يک گوسالۀ چاق در خانه داشت. پس با عجله آن را سربريد و مقداری خمير بدون مايه برداشت و نان پخت. بعد نان و گوشت را جلو شائول و همراهانش گذاشت. آنها خوردند و همان شب برخاسته، روانه شدند. فلسطينيها قوای خود را در افيق به حال آماده باش درآوردند و اسرائيلی‌ها نيز كنار چشمه‌ای كه در يزرعيل است اردو زدند. رهبران فلسطينی صفوف سربازان خود را به حركت درآوردند. داود و سربازانش همراه اخيش بدنبال آنها در حركت بودند. رهبران فلسطينی پرسيدند: «اين عبرانی‌ها در سپاه ما چه می‌كنند؟» اخيش به آنها جواب داد: «اين داود است. او از افراد شائول، پادشاه اسرائيل است كه از نزد او فرار كرده و بيش از يک سال است با ما زندگی می‌كند. در اين مدت كوچكترين اشتباهی از او سرنزده است.» ولی رهبران فلسطينی خشمگين شدند و به اخيش گفتند: «او را به شهری كه به او داده‌ای برگردان! چون ما را در جنگ ياری نخواهد كرد و از پشت به ما خنجر خواهد زد. برای اينكه رضايت اربابش را جلب نمايد چه چيز بهتر از اينكه سرهای ما را به او پيشكش كند. اين همان داود است كه زنان اسرائيلی برای او می‌رقصيدند و می‌سرودند: شائول هزاران نفر را كشته و داود ده‌ها هزار نفر را!» پس اخيش، داود و افرادش را احضار كرد و گفت: «به خداوند زنده قسم كه من به تو اطمينان دارم و در اين مدت كه با ما بودی هيچ بدی از تو نديده‌ام. من راضی هستم كه با ما به جنگ بيايی، ولی رهبران فلسطينی قبول نمی‌كنند. پس خواهش می‌كنم ايشان را ناراحت نكنيد و بدون سر و صدا برگرديد.» داود گفت: «مگر در اين مدت از من چه بدی ديده‌ايد؟ چرا نبايد با دشمنان شما بجنگم؟» اما اخيش گفت: «در نظر من، تو چون فرشتۀ خدا خوب هستی ولی رهبران فلسطينی نمی‌خواهند تو با ما بيايی. بنابراين فردا صبح زود بلند شو و همراه افرادت از اينجا برو.» پس داود و افرادش، صبح زود برخاستند تا به سرزمين فلسطين برگردند، ولی سپاه فلسطين عازم يزرعيل شد. بعد از سه روز، داود و افرادش به صقلغ رسيدند. قبل از آن، عماليقی‌ها به جنوب يهودا هجوم آورده، شهر صقلغ را به آتش كشيده بودند و همۀ زنان و كودكان را با خود برده بودند. *** داود و افرادش وقتی به شهر رسيدند و ديدند چه برسر زنها و بچه‌هايشان آمده است، با صدای بلند آنقدر گريه كردند كه ديگر رمقی برايشان باقی نماند. هر دو زن داود، اخينوعم و ابيجايل هم جزو اسيران بودند. داود بسيار مضطرب بود، زيرا افرادش بخاطر از دست دادن بچه‌هايشان از شدت ناراحتی می‌خواستند او را سنگسار كنند. اما او خويشتن را از خداوند، خدايش تقويت كرد. داود به ابياتار كاهن گفت: «ايفود را پيش من بياور!» ابياتار آن را آورد. داود از خداوند پرسيد: «آيا دشمن را تعقيب كنم؟ آيا به آنها خواهم رسيد؟» خداوند به او فرمود: «بلی، آنها را تعقيب كن، چون به آنها خواهی رسيد و آنچه را كه برده‌اند پس خواهی گرفت!» پس داود و آن ششصد نفر به تعقيب عماليقی‌ها پرداختند. وقتی به نهر بسور رسيدند، دويست نفر از افراد داود از فرط خستگی نتوانستند از آن عبور كنند، اما چهار صد نفر ديگر به تعقيب دشمن ادامه دادند. *** در بين راه به يک جوان مصری برخوردند و او را نزد داود آوردند. او سه شبانه روز چيزی نخورده و نياشاميده بود. آنها مقداری نان انجيری، دو نان كشمشی و آب به او دادند و جان او تازه شد. *** داود از او پرسيد: «تو كيستی و از كجا می‌آيی؟» گفت: «من مصری و نوكر يک شخص عماليقی هستم. اربابم سه روز پيش مرا در اينجا رها نمود و رفت، چون مريض بودم. ما به جنوب سرزمين كريتی‌ها واقع در جنوب يهودا و سرزمين قبيلۀ كاليب هجوم برديم و شهر صقلغ را سوزانديم.» داود از او پرسيد: «آيا می‌توانی ما را به آن گروه برسانی؟» آن جوان پاسخ داد: «اگر به نام خدا قسم بخوريد كه مرا نكشيد و يا مرا به اربابم پس ندهيد حاضرم شما را راهنمايی كنم تا به آنها برسيد.» پس او داود و همراهانش را به اردوگاه دشمن راهنمايی كرد. آنها در مزارع پخش شده، می‌خوردند و می‌نوشيدند و می‌رقصيدند، چون از فلسطينی‌ها و مردم يهودا غنايم فراوانی به چنگ آورده بودند. همان شب داود و همراهانش بر آنها هجوم برده، تا غروب روز بعد، ايشان را از دم شمشير گذراندند، بطوری كه فقط چهارصد نفر از آنها باقی ماندند كه بر شتران خود سوار شده، گريختند. داود تمام غنايم را از عماليقی‌ها پس گرفت. آنها زنان و اطفال و همهٔ متعلقات خود را بدون كم و كسر پس گرفتند و داود دو زن خود را نجات داد. *** افراد داود تمام گله‌ها و رمه‌ها را گرفته، پيشاپيش خود می‌راندند و می‌گفتند: «همۀ اينها غنايم داود است.» سپس داود نزد آن دويست نفر خسته‌ای كه كنار نهر بسور مانده بودند، رفت. آنها به استقبال داود و همراهانش آمدند و داود با آنها احوال‌پرسی كرد. اما بعضی از افراد شروری كه در ميان مردان داود بودند گفتند: «آنها همراه ما نيامدند، بنابراين از اين غنيمت هم سهمی ندارند. زنان و بچه‌هايشان را به آنها واگذاريد و بگذاريد بروند.» اما داود گفت: «نه، برادران من! با آنچه خداوند به ما داده است چنين عمل نكنيد. خداوند ما را سلامت نگاه داشته و كمک كرده است تا دشمن را شكست دهيم. من با آنچه شما می‌گوييد موافق نيستم. همۀ ما بطور يكسان از اين غنيمت سهم خواهيم برد. كسانی كه به ميدان جنگ می‌روند و آنانی كه در اردوگاه نزد اسباب و اثاثيه می‌مانند سهم هر دو مساوی است.» از آن زمان به بعد اين حكم داود در اسرائيل بصورت يک قانون درآمد كه تا به امروز هم به قوت خود باقی است. وقتی كه داود به صقلغ رسيد، قسمتی از غنايم جنگی را برای بزرگان يهودا كه دوستانش بودند، فرستاد و گفت: «اين هديه‌ای است كه از دشمنان خداوند بدست آورده‌ايم.» داود برای اين شهرها نيز كه خود و همراهانش قبلاً در آنجا بودند هدايا فرستاد: بيت‌ئيل، راموت در جنوب يهودا، يتير، عروعير، سفموت، اَشتَموع، راكال، شهرهای يرحم‌ئيليان، شهرهای قينيان، حرمه، بورعاشان، عتاق و حبرون. فلسطينی‌ها با اسرائيلی‌ها وارد جنگ شدند و آنها را شكست دادند. اسرائيليها فرار كردند و در دامنۀ كوه جلبوع، تلفات زيادی بجای گذاشتند. فلسطينی‌ها شائول و پسران او يوناتان، ابيناداب و ملكيشوع را محاصره كردند و پسرانش را كشتند. عرصه بر شائول تنگ شد و تيراندازان فلسطينی دورش را گرفته او را بسختی مجروح كردند. پس شائول به محافظ خود گفت: «پيش از آنكه به دست اين كافران بيفتم و با رسوايی كشته شوم، تو با شمشيرت مرا بكش!» ولی آن مرد ترسيد اين كار را بكند. پس شائول شمشير خود را گرفت و خود را بر آن انداخت و مرد. محافظ شائول چون او را مرده ديد، او نيز خود را روی شمشيرش انداخت و همراه شائول مرد. بدين ترتيب، شائول و سه پسرش و محافظ وی و همۀ افرادش در آن روز كشته شدند. اسرائيلی‌هايی كه در آنسوی دره يزرعيل و شرق رود اردن بودند، وقتی شنيدند كه سربازانشان فرار كرده و شائول و پسرانش كشته شده‌اند، شهرهای خود را ترک نموده گريختند. پس فلسطينی‌ها آمدند و در آن شهرها ساكن شدند. در فردای آن روز، چون فلسطينی‌ها برای غارت كشته‌شدگان رفتند، جنازۀ شائول و سه پسرش را كه در كوه جلبوع افتاده بود يافتند. آنها سر شائول را از تنش جدا كرده، اسلحۀ او را باز كردند، سپس جارچيان به سراسر فلسطين فرستادند تا خبر كشته شدن شائول را به بتخانه‌ها و مردم فلسطين برسانند. اسلحۀ شائول را در بتخانۀ عشتاروت گذاشتند و جسدش را بر ديوار شهر بيتشان آويختند. وقتی ساكنان يابيشِ جلعاد، آنچه را كه فلسطينی‌ها بر سر شائول آورده بودند شنيدند، مردان دلاور خود را به بيت‌شان فرستادند. آنها تمام شب در راه بودند تا سرانجام به بيتشان رسيدند و اجساد شائول و پسرانش را از ديوار پايين كشيده، به يابيش آوردند و آنها را در آنجا سوزاندند. سپس استخوانهای ايشان را گرفته، زير درخت بلوطی كه در يابيش است دفن كردند و هفت روز روزه گرفتند. پس از كشته شدن شائول، داود عماليقی‌ها را سركوب كرد و به شهر صقلغ بازگشت. سه روز از اقامت داود در صقلغ می‌گذشت كه از لشكر شائول يک نفر با لباس پاره، در حاليكه روی سرش خاک ريخته بود، به صقلغ آمد و در حضور داود تعظيم نموده، به خاک افتاد. *** داود از او پرسيد: «از كجا آمده‌ای؟» جواب داد: «از لشكر اسرائيل فرار كرده‌ام.» داود پرسيد: «به من بگو چه اتفاقی افتاده است؟» جواب داد: «تمام سربازان ما فرار كرده‌اند. عدهٔ زيادی از افراد ما كشته و مجروح شده‌اند. شائول و پسرش يوناتان هم كشته شده‌اند!» داود از او پرسيد: «از كجا می‌دانی كه شائول و پسرش يوناتان مرده‌اند؟» گفت: «برحسب تصادف، در كوه جلبوع بودم كه ديدم شائول به نيزهٔ خود تكيه داده بود و عرابه‌ها و سواران دشمن هر لحظه به او نزديكتر می‌شدند. وقتی شائول چشمش به من افتاد مرا صدا زد. گفتم: بله آقا. پرسيد كه كی هستم. گفتم: يک عماليقی. آنوقت التماس كرد: بيا و مرا بكش چون بسختی مجروح شده‌ام و می‌خواهم زودتر راحت شوم. پس من هم او را كشتم، چون می‌دانستم كه زنده نمی‌ماند، بعد تاج و بازوبندش را گرفتم و نزد آقای خويش آوردم.» داود و افرادش وقتی اين خبر را شنيدند از شدت ناراحتی لباس‌های خود را پاره كردند. آنها برای شائول و پسرش يوناتان و قوم خداوند و بخاطر سربازان شهيد اسرائيلی، تمام روز روزه گرفته، گريه كردند و به سوگواری پرداختند. آنگاه داود به جوانی كه اين خبر را آورده بود گفت: «تو اهل كجا هستی؟» او جواب داد: «من يک عماليقی هستم ولی در سرزمين شما زندگی می‌كنم.» داود به او گفت: «چطور جرأت كردی پادشاه برگزيدۀ خداوند را بكشی؟» سپس به يكی از افرادش دستور داد او را بكشد و آن مرد او را كشت. داود گفت: «تو خودت باعث مرگت شدی، چون با زبان خودت اعتراف كردی كه پادشاه برگزيدۀ خداوند را كشته‌ای.» آنگاه داود اين مرثيه را برای شائول و يوناتان نوشت و بعد دستور داد در سراسر اسرائيل خوانده شود. (كلمات اين مرثيه در كتاب ياشر نوشته شده است.) *** «ای اسرائيل، جلال تو برفراز تپه‌ها از بين رفت. دلاوران تو به خاک افتاده‌اند! اين را به فلسطينی‌ها نگوييد، مبادا شادی كنند. اين را از شهرهای جت و اشقلون مخفی بداريد، مبادا دختران خدانشناس فلسطين وجد نمايند. «ای كوه جلبوع، كاش ديگر شبنم و باران بر تو نبارد، كاش ديگر محصول غله در دامنت نرويد، زيرا در آنجا شائول و دلاوران اسرائيل مرده‌اند، از اين پس، سپر شائول را روغن نخواهند ماليد. شائول و يوناتان، هر دو دشمنان نيرومند خود را كشتند و دست خالی از جنگ برنگشتند. «شائول و يوناتان چقدر محبوب و نازنين بودند! در زندگی و در مرگ از هم جدا نشدند! از عقابها سريعتر و از شيرها تواناتر بودند! «ای زنان اسرائيل، برای شائول گريه كنيد. او شما را با لباس‌های زيبا و گرانبها می‌پوشانْد و با زر و زيور می‌آراست. «يوناتان بر فراز تپه‌ها كشته شده است. دلاوران در ميدان جنگ افتاده‌اند. «ای برادر من يوناتان، برای تو بسيار دلتنگم. چقدر تو را دوست داشتم! محبت تو برای من، عميق‌تر از محبت زنان بود! «دلاوران به خاک افتاده و مرده‌اند. اسلحه آنها را به غنيمت برده‌اند.» بعد از آن، داود از خداوند سؤال كرد: «آيا به يكی از شهرهای يهودا برگردم؟» خداوند در پاسخ او فرمود: «بلی.» داود پرسيد: «به كدام شهر بروم؟» خداوند جواب داد: «به حبرون برو.» پس داود با دو زن خود اخينوعم يزرعيلی و ابيجايل، بيوۀ نابال كرملی و با همۀ افرادش و خانواده‌های آنان به حبرون كوچ كرد. آنگاه رهبران يهودا نزد داود آمده، او را در آنجا برای پادشاهی تدهين كردند تا بر سرزمين يهودا حكمرانی كند. داود چون شنيد كه مردان يابيش جلعاد شائول را دفن كرده‌اند، برای ايشان چنين پيغام فرستاد: «خداوند شما را بركت دهد زيرا نسبت به پادشاه خود وفاداری خود را ثابت كرده، او را دفن نموديد. خداوند برای اين كارتان به شما پاداش بدهد. من نيز به نوبۀ خود اين خوبی شما را جبران خواهم كرد. حالا كه شائول مرده است، قبيلۀ يهودا مرا بعنوان پادشاه جديد خود قبول كرده‌اند. پس نترسيد و شجاع باشيد!» اما ابنير فرماندۀ سپاه شائول به اتفاق ايشبوشت پسر شائول از رود اردن گذشته، به محنايم فرار كرده بودند. در آنجا ابنير ايشبوشت را برجلعاد، اشير، يزرعيل، افرايم، بنيامين و بقيۀ اسرائيل پادشاه ساخت. ايشبوشت چهل ساله بود كه پادشاه اسرائيل شد و دو سال سلطنت كرد. اما قبيلهٔ يهودا داود را رهبر خود ساختند و داود در حبرون هفت سال و شش ماه در سرزمين يهودا سلطنت كرد. *** روزی سپاهيان ايشبوشت به فرماندهی ابنير از محنايم به جبعون آمدند. سپاهيان داود نيز به فرماندهی يوآب (پسر صرويه) به مقابلهٔ آنها برآمدند. نيروها در كنار بركهٔ جبعون در مقابل هم قرار گرفتند. ابنير به يوآب گفت: «چطور است چند نفر را از دو طرف به ميدان بفرستيم تا با هم بجنگند؟» يوآب موافقت نمود. پس از هر طرف دوازده نفر انتخاب شدند. هر يک از آنها با يک دست سر حريف خود را گرفته، با دست ديگر شمشير را به پهلويش می‌زد، تا اينكه همه مردند. از آن به بعد آن مكان به «ميدان شمشيرها» معروف شد. بدنبال اين كشتار، جنگ سختی بين دو طرف درگرفت و يوآب و نيروهای داود، ابنير و مردان اسرائيل را شكست دادند. ابيشای و عسائيل، برادران يوآب نيز در اين جنگ شركت داشتند. عسائيل مثل آهو می‌دويد. او به تعقيب ابنير پرداخت و لحظه‌ای از او چشم برنمی‌داشت. ابنير وقتی سرش را برگرداند و به عقب نگاه كرد، ديد عسائيل او را تعقيب می‌كند. او را صدا زده، گفت: «آيا تو عسائيل هستی؟» عسائيل جواب داد: «بله، خودمم.» ابنير به او گفت: «از تعقيب من دست بردار و بدنبال كس ديگری برو!» اما عسائيل به حرف او توجه نكرد و به تعقيبش ادامه داد. ابنير بار ديگر فرياد زد: «از تعقيب من دست بردار. اگر تو را بكشم ديگر نمی‌توانم به صورت برادرت يوآب نگاه كنم.» ولی عسائيل دست بردار نبود. پس ابنير با سر نيزه‌اش چنان به شكم او زد كه سر نيزه از پشتش درآمد. عسائيل جابجا نقش بر زمين شد و جان سپرد. هركس به آنجايی كه نعش او افتاده بود می‌رسيد، می‌ايستاد. ولی يوآب و ابيشای به تعقيب ابنير پرداختند. وقتی به تپۀ امه نزديک جيح كه سر راه بيابان جبعون است رسيدند، آفتاب غروب كرده بود. سپاهيان ابنير كه از قبيلۀ بنيامين بودند، بر فراز تپهٔ امه گرد آمدند. ابنير، يوآب را صدا زده، گفت: «تا كی می‌خواهی اين كشت و كشتار ادامه يابد؟ اين كار عاقبت خوشی ندارد. چرا دستور نمی‌دهی افرادت از تعقيب برادران خود دست بكشند؟» يوآب در جواب او گفت: «به خدای زنده قسم، اگر اين حرف را نمی‌زدی تا فردا صبح شما را تعقيب می‌كرديم.» آنگاه يوآب شيپورش را زد و مردانش از تعقيب سربازان اسرائيلی دست كشيدند. همان شب ابنير و افرادش برگشته، از رود اردن عبور كردند. آنها تمام صبح روز بعد نيز در راه بودند تا سرانجام به محنايم رسيدند. يوآب و همراهانش نيز به خانه برگشتند. تلفات افراد داود غير از عسائيل فقط نوزده نفر بود. ولی از افراد ابنير (كه همه از قبيلۀ بنيامين بودند) سيصد و شصت نفر كشته شده بودند. يوآب و افرادش، جنازۀ عسائيل را به بيت‌لحم برده، او را دركنار قبر پدرش به خاک سپردند. بعد، تمام شب به راه خود ادامه داده، سپيدۀ صبح به حبرون رسيدند. اين سرآغاز يک جنگ طولانی بين پيروان شائول و افراد داود بود. داود روزبروز نيرومندتر می‌شد و خاندان شائول روزبروز ضعيفتر. در مدتی كه داود در حبرون زندگی می‌كرد، صاحب پسرانی شد. پسر اول داود امنون از زنش اخينوعم، پسر دوم او كيلاب از زنش ابيجايل (بيوۀ نابال كرملی)، پسر سوم او ابشالوم پسر معكه (دختر تلمای پادشاه جشور)، پسر چهارم او ادونيا از حجيت، پسر پنجم او شفطيا از ابيطال و پسر ششم او يِتَرعام از زنش عجله بودند. در زمانی كه جنگ بين خاندان شائول و خاندان داود ادامه داشت، ابنير خاندان شائول را تقويت می‌نمود. يک روز ايشبوشت پسر شائول ابنير را متهم كرد كه با يكی از كنيزان شائول به نام رصفه، دختر اَيه، همبستر شده است. ابنير خشمگين شد و فرياد زد: «آيا فكر می‌كنی من به شائول خيانت می‌كنم و از داود حمايت می‌نمايم؟ پس از آن همه خوبيهايی كه در حق تو و پدرت كردم و نگذاشتم به چنگ داود بيفتی، حالا بخاطر اين زن به من تهمت می‌زنی؟ آيا اين است پاداش من؟ «پس حالا خوب گوش كن. خدا مرا لعنت كند اگر هر چه در قدرت دارم بكار نبرم تا سلطنت را از تو گرفته به داود بدهم تا همانطور كه خداوند فرموده بود داود در سراسر اسرائيل و يهودا پادشاه شود.» *** ايشبوشت در جواب ابنير چيزی نگفت چون از او می‌ترسيد. آنگاه ابنير قاصدانی را با اين پيغام نزد داود فرستاد: «چه كسی بايد بر اين سرزمين حكومت كند؟ اگر تو با من عهد دوستی ببندی من تمام مردم اسرائيل را بسوی تو برمی‌گردانم.» داود پاسخ داد: «بسيار خوب، ولی بشرطی با تو عهد می‌بندم كه همسرم ميكال دختر شائول را با خود نزد من بياوری.» سپس داود اين پيغام رابرای ايشبوشت فرستاد: «همسرم ميكال را به من پس بده، زيرا او را به قيمت كشتن صد فلسطينی خريده‌ام.» پس ايشبوشت، ميكال را از شوهرش فلطئيل پس گرفت. فلطئيل گريه‌كنان تا بحوريم بدنبال زنش رفت. در آنجا ابنير به او گفت: «حالا ديگر برگرد.» فلطئيل هم برگشت. در ضمن، ابنير با بزرگان اسرائيل مشورت كرده، گفت: «مدتهاست كه می‌خواهيد داود را پادشاه خود بسازيد. حالا وقتش است! زيرا خداوند فرموده است كه بوسيلۀ داود قوم خود را از دست فلسطينی‌ها و ساير دشمنانشان نجات خواهد داد.» ابنير با قبيلۀ بنيامين نيز صحبت كرد. آنگاه به حبرون رفت و توافق‌هايی را كه با اسرائيل و قبيلۀ بنيامين حاصل نموده بود، به داود گزارش داد. بيست نفر همراه او بودند و داود برای ايشان ضيافتی ترتيب داد. ابنير به داود قول داده، گفت: «وقتی برگردم، همهٔ مردم اسرائيل را جمع می‌كنم تا تو را چنانكه خواسته‌ای، به پادشاهی خود انتخاب كنند.» پس داود او را بسلامت روانه كرد. بمحض رفتن ابنير، يوآب و عده‌ای از سپاهيان داود از غارت بازگشتند و غنيمت زيادی با خود آوردند. وقتی به يوآب گفته شد كه ابنير نزد پادشاه آمده و بسلامت بازگشته است، با عجله بحضور پادشاه رفت و گفت: «چه كرده‌ای؟ چرا گذاشتی ابنير سالم برگردد؟ تو خوب می‌دانی كه او برای جاسوسی آمده بود و نقشه كشيده كه برگردد و به ما حمله كند!» *** پس يوآب چند نفر را بدنبال ابنير فرستاد تا او را برگردانند. آنها در كنار چشمۀ سيره به ابنير رسيدند و او با ايشان برگشت. اما داود از اين جريان خبر نداشت. وقتی ابنير به دروازۀ شهر حبرون رسيد، يوآب به بهانۀ اينكه می‌خواهد با او محرمانه صحبت كند، وی را به كناری برد و خنجر خود را كشيده، به انتقام خون برادرش عسائيل، او را كشت. داود چون اين را شنيد، گفت: «من و قوم من در پيشگاه خداوند از خون ابنير تا به ابد مبرا هستيم. خون او به گردن يوآب و خانواده‌اش باشد. عفونت و جذام هميشه دامنگير نسل او باشد. فرزندانش عقيم شوند و از گرسنگی بميرند يا با شمشير كشته شوند.» پس بدين ترتيب يوآب و برادرش ابيشای، ابنير را كشتند چون او برادرشان عسائيل را در جنگ جبعون كشته بود. داود به يوآب و همۀ كسانی كه با او بودند دستور داد كه لباس خود را پاره كنند و پلاس بپوشند و برای ابنير عزا بگيرند، و خودش همراه تشييع‌كنندگان جنازه به سر قبر رفت. ابنير را در حبرون دفن كردند و پادشاه و همراهانش بر سر قبر او با صدای بلند گريستند. پادشاه اين مرثيه را برای ابنير خواند: «چرا ابنير بايد با خفت و خواری بميرد؟ ای ابنير، دستهای تو بسته نشد، پاهايت را دربند نگذاشتند؛ تو را ناجوانمردانه كشتند.» و همۀ حضار بار ديگر با صدای بلند برای ابنير گريه كردند. *** داود در روز تشييع‌جنازه چيزی نخورده بود و همه از او خواهش می‌كردند كه چيزی بخورد. اما داود قسم خورده، گفت: «خدا مرا بكشد اگر تا غروب آفتاب لب به غذا بزنم.» اين عمل داود بر دل مردم نشست، در واقع تمام كارهای او را مردم می‌پسنديدند. *** تمام قوم، يعنی هم اسرائيل و هم يهودا، دانستند كه پادشاه در كشتن ابنير دخالت نداشته است. داود به افرادش گفت: «امروز در اسرائيل يک مرد، يک سردار بزرگ، كشته شده است. هر چند من به پادشاهی برگزيده شده‌ام، ولی نمی‌توانم از عهدۀ اين دو پسر صرويه برآيم. خداوند، عاملان اين شرارت را به سزای اعمالشان برساند.» وقتی ايشبوشت پادشاه شنيد كه ابنير در حبرون كشته شده است، هراسان گشت و تمام قومش نيز مضطرب شدند. ايشبوشت دو فرمانده سپاه داشت به نامهای بعنه و ريكاب. آنها پسران رمون بئيروتی از قبيلۀ بنيامين بودند. (با اينكه اهالی بئيروت به جتايم فرار كرده و در آنجا ساكن شده بودند، ولی باز جزو قبيلۀ بنيامين محسوب می‌شدند.) *** (در ضمن، شائول نوۀ لنگی داشت به نام مفيبوشت كه پسر يوناتان بود. هنگامی كه شائول و يوناتان در جنگ يزرعيل كشته شدند، مفيبوشت پنج ساله بود. وقتی خبر مرگ شائول و يوناتان به پايتخت رسيد، دايۀ مفيبوشت، او را برداشت و فرار كرد. ولی هنگام فرار به زمين خورد و بچه از دستش افتاد و پايش لنگ شد.) يک روز ظهر، موقعی كه ايشبوشت پادشاه خوابيده بود، ريكاب و بعنه وارد خانۀ او شدند. آنها به بهانۀ گرفتن يک كيسه گندم به كاخ او آمدند و مخفيانه به اطاق پادشاه رفتند. سپس او را كشته، سرش را از تنش جدا كردند و آن را با خود برداشته، از راه بيابان گريختند. آنها تمام شب در راه بودند *** تا به حبرون رسيدند. ريكاب و بعنه سر بريده شدۀ ايشبوشت را به داود تقديم كرده، گفتند: «اين سر ايشبوشت، پسر دشمنت شائول است كه می‌خواست تو را بكشد. امروز خداوند انتقام تو را از شائول و تمام خاندان او گرفته است!» اما داود جواب داد: «به خداوند زنده كه مرا از دست دشمنانم نجات داد، قسم كه من آن شخصی را كه خبر كشته شدن شائول را به صقلغ آورد و گمان می‌كرد كه مژده می‌آورد، كشتم. آن مژدگانی‌ای بود كه به او دادم. حال، آيا سزای مردان شروری كه شخص بی‌گناهی را درخانۀ خود و در رختخوابش به قتل رسانده‌اند، كمتر از اين بايد باشد؟ بدانيد كه شما را نيز خواهم كشت.» بعد داود به افرادش دستور داد كه هر دو را بكشند. پس آنها را كشتند و دستها و پاهايشان را بريده، بدنهايشان را در كنار بركۀ حبرون به دار آويختند؛ اما سر ايشبوشت را گرفته، در قبر ابنير در حبرون دفن كردند. نمايندگان تمام قبايل اسرائيل به حبرون نزد داود آمدند و به او گفتند: «ما از گوشت و استخوان تو هستيم. حتی زمانی كه شائول بر ما حكومت می‌كرد، سپاهيان ما را تو به جنگ می‌بردی و به سلامت بازمی‌گرداندی. و خداوند به تو گفت كه تو بايد شبان و رهبر قوم او باشی.» پس در حبرون، داود در حضور خداوند با بزرگان اسرائيل عهد بست و آنها او را بعنوان پادشاه اسرائيل انتخاب كردند. (او پيش از آن، در سن سی سالگی به پادشاهی يهودا برگزيده شده بود و مدت هفت سال و شش ماه بود كه در حبرون بر سرزمين يهودا سلطنت می‌كرد. علاوه بر اين، مدت سی و سه سال نيز در اورشليم بر اسرائيل و يهودا حكمرانی كرد. پس داود روی هم‌رفته حدود چهل سال سلطنت كرد.) *** داود پادشاه و سربازانش به اورشليم حمله كردند تا با يبوسيها كه در آنجا ساكن بودند بجنگند. يبوسيها به داود گفتند: «هرگز به داخل شهر راه نخواهی يافت. حتی كوران و شلان، می‌توانند تو را از اينجا بيرون كنند.» آنها خيال می‌كردند در قلعۀ خود در امان هستند. (اما داود و سربازانش آنها را شكست داده، قلعهٔ صهيون را گرفتند. اين قلعه امروز به «شهر داود» معروف است.) وقتی پيغام توهين‌آميز مدافعان شهر اورشليم به داود رسيد، او به نيروهای خود اين دستور را داد: «از مجرای قنات وارد شهر شويد و اين يبوسيان شل و كور را كه دشمن من هستند، نابود كنيد.» (به اين دليل است كه می‌گويند: «كور و شل وارد كاخ نخواهند شد.») پس داود در قلعۀ صهيون ساكن شده، آن را «شهر داود» ناميد. سپس از مِلو واقع در بخش قديمی شهر، شروع كرده، بطرف مركز شهر جديد در شمال، ساختمانهايی ساخت. به اين ترتيب، روزبروز بر عظمت و قدرت داود افزوده می‌شد زيرا خداوند، خدای قادر متعال با او بود. حيرام، پادشاه صور، قاصدانی نزد داود فرستاد. همراه اين قاصدان، نجاران و بناهايی با چوب درختان سرو نيز فرستاده شدند تا برای داود كاخی بسازند. بنابراين، داود فهميد كه خداوند بخاطر قوم خود اسرائيل، او را پادشاه ساخته و سلطنتش را اينچنين بركت داده است. داود پس از آنكه از حبرون به اورشليم رفت، بار ديگر زنان و كنيزان برای خود گرفت و صاحب دختران و پسران ديگری شد. فرزندانی كه برای او در شهر اورشليم متولد شدند، عبارت بودند از: شموع، شوباب، ناتان، سليمان، يبحار، اليشوع، نافج، يافيع، اليشمع، الياداع و اليفلط. وقتی فلسطينی‌ها شنيدند داود پادشاه اسرائيل شده است، تمام نيروهای خود را برای جنگ با او بسيج كردند. اما داود چون اين را شنيد به داخل قلعه رفت. فلسطينی‌ها آمده، در درۀ رفائيم اردو زدند. داود از خداوند سؤال كرد: «اگر به جنگ فلسطينی‌ها بروم، آيا مرا پيروز می‌گردانی؟» خداوند فرمود: «بلی، تو را بر دشمن پيروز می‌گردانم.» پس داود در بعل فراصيم به فلسطينی‌ها حمله كرد و آنها را شكست داد. داود گفت: «خداوند بود كه دشمنان ما را شكست داد! او چون سيلاب بر آنها رخنه كرد.» به اين دليل است كه آن محل را بعل فراصيم (يعنی «خدای رخنه‌كننده») ناميده‌اند. داود و سربازان او تعداد زيادی بت كه فلسطينی‌ها بر جای گذاشته بودند، برداشته، با خود بردند. اما فلسطينی‌ها بار ديگر باز گشتند و در درۀ رفائيم اردو زدند. وقتی داود ازخداوند كسب تكليف كرد، خداوند به او گفت: «از روبرو به آنها حمله نكن، بلكه دور بزن و از ميان درختان توت، از پشت سر حمله كن. وقتی صدای پايی بر سر درختان توت شنيدی، آنوقت حمله را شروع كن. چون اين علامت آن است كه من پيشاپيش شما حركت می‌كنم و لشكر فلسطينی‌ها را شكست می‌دهم.» پس داود، چنانكه خداوند به او فرموده بود، عمل كرد و فلسطينيها را از جبعه تا جازر سركوب نمود. داود سربازان زبدۀ خود را به تعداد سی هزار نفر جمع كرد و به قريۀ يعاريم رفت تا صندوق عهد خدا را از آنجا بياورد. (اين صندوق به نام خداوند قادر متعال ناميده می‌شد. روی صندوق دو مجسمۀ فرشته قرار داشت و حضور خداوند بر آنها بود.) *** صندوق عهد را از خانۀ ابيناداب كه در كوهستان بود برداشته، بر عرابه‌ای نو گذاشتند. عُزه و اخيو (پسران ابيناداب)، گاوهای عرابه را می‌راندند. اخيو، پيشاپيش صندوق عهد می‌رفت، و داود با رهبران قوم اسرائيل كه از پشت سر او در حركت بودند با صدای تار و چنگ و دايره زنگی و دهل و سنج، با تمام قدرت آواز می‌خواندند و پايكوبی می‌كردند. اما وقتی به خرمنگاه ناكن رسيدند، گاوها لغزيدند و عزه دست خود را دراز كرد و صندوق عهد را گرفت كه نيفتد. آنگاه خشم خداوند بر عزه شعله‌ور شد و برای اين بی‌احترامی او را در همانجا كنار صندوق عهد، كشت. داود از اين عمل خداوند غمگين شد و آن مكان را «مجازات عزه» ناميد كه تا به امروز نيز به اين نام معروف است. آن روز داود از خداوند ترسيد و گفت: «چطور می‌توانم صندوق عهد را به خانه ببرم؟» پس تصميم گرفت بجای شهر داود، آن را به خانهٔ عوبيد ادوم كه از جت آمده بود، ببرد. صندوق عهد، سه ماه در خانۀ عوبيد ماند و خداوند، عوبيد و تمام اهل خانۀ او را بركت داد. داود وقتی شنيد خداوند عوبيد را به دليل وجود صندوق عهد در خانه‌اش بركت داده است، نزد او رفت و صندوق عهد را گرفت و با جشن و سرور بسوی اورشليم رهسپار شد. مردانی كه آن را حمل می‌كردند بيشتر از شش قدم نرفته بودند كه داود آنها را متوقف كرد تا يک گاو و يک گوسالۀ فربه قربانی كند. داود لباس كاهنان را پوشيده بود و با تمام قدرت در حضور خداوند می‌رقصيد. به اين ترتيب قوم اسرائيل با صدای شيپورها، شادی كنان صندوق عهد را به اورشليم آوردند. وقتی جمعيت همراه صندوق عهد وارد شهر شدند، ميكال دختر شائول از پنجره نگاه كرد و داود را ديد كه در حضور خداوند می‌رقصد و پايكوبی می‌كند، پس در دل خود او را تحقير كرد. صندوق عهد را در خيمه‌ای كه داود برای آن تدارک ديده بود، گذاشتند و داود قربانی‌های سوختنی و قربانی‌های سلامتی به خداوند تقديم نمود. آنگاه قوم اسرائيل را به نام خداوند قادر متعال بركت داد و به هر يک از زنان و مردان يک قرص نان معمولی، يک نان خرما و يک نان كشمشی داد. وقتی جشن تمام شد و مردم به خانه‌های خود رفتند، داود برگشت تا خانوادۀ خود را بركت دهد. اما ميكال به استقبال او آمده، با لحنی تحقيرآميز به او گفت: «پادشاه اسرائيل امروز چقدر با وقار و سنگين بود! خوب خودش را مثل يک آدم ابله جلو كنيزان رسوا كرد!» داود به ميكال گفت: «من امروز در حضور خداوندی می‌رقصيدم كه مرا انتخاب فرمود تا بر پدرت و خانوادۀ او برتر باشم و قوم خداوند، اسرائيل را رهبری كنم. بلی، اگر لازم باشد از اين هم كوچكتر و نادانتر می‌شوم. ولی مطمئن باش كه احترام من پيش كنيزان از بين نرفته است.» پس ميكال، دختر شائول، تا آخر عمر بی‌فرزند ماند. داود پادشاه در كاخ خود در امنيت ساكن شد، زيرا خداوند او را از شر تمام دشمنانش رهانيده بود. يک روز داود به ناتان نبی گفت: «من در اين كاخ زيبا كه با چوب سرو ساخته شده است زندگی می‌كنم، در حاليكه صندوق عهد خدا در يک خيمه نگهداری می‌شود!» ناتان در جواب وی گفت: «آنچه را كه در نظر داری انجام بده، زيرا خداوند با توست.» اما همان شب خداوند به ناتان فرمود كه برود و به خدمتگزار او داود چنين بگويد: «تو نمی‌توانی برای من خانه‌ای بسازی. من هرگز در يک ساختمان ساكن نبوده‌ام. از آن زمانی كه بنی‌اسرائيل را از مصر بيرون آوردم تا امروز، خانۀ من يک خيمه بوده است، و از جايی به جای ديگر در حركت بوده‌ام. در طول اين مدت، هرگز به هيچكدام از رهبران اسرائيل كه آنها را برای شبانی قوم خود تعيين نموده بودم، نگفتم كه چرا برايم خانه‌ای از چوب سرو نساخته‌ايد؟ «حال خداوند قادر متعال می‌فرمايد كه وقتی چوپان ساده‌ای بيش نبودی و در چراگاه‌ها از گوسفندان نگهداری می‌كردی، تو را به رهبری قوم اسرائيل برگزيدم. در همه جا با تو بوده‌ام و دشمنانت را نابود كرده‌ام. تو را از اين نيز بزرگتر می‌كنم تا يكی از معروفترين مردان دنيا شوی! برای قوم خود سرزمينی انتخاب كردم تا در آن سروسامان بگيرند. اين وطن آنها خواهد بود و قومهای بت‌پرست، ديگر مثل سابق كه قوم من تازه وارد اين سرزمين شده بودند، بر آنها ظلم نخواهند كرد. تو را از شر تمام دشمنانت حفظ خواهم كرد. اين منم كه خانۀ تو را می‌سازم. *** وقتی تو بميری و به اجدادت ملحق شوی، من يكی از پسرانت را وارث تاج و تخت تو می‌سازم و حكومت او را تثبيت می‌كنم. او همان كسی است كه خانه‌ای برای من خواهد ساخت و من سلطنت او را تا به ابد پايدار خواهم كرد. من پدر او و او پسر من خواهد بود، اما اگر مرتكب گناه شود، او را سخت مجازات خواهم كرد. ولی محبت من از او دور نخواهد شد، آنطور كه از شائول دور شد و باعث گرديد سلطنت او به تو منتقل شود. بدان كه خاندان تو تا به ابد باقی خواهد ماند و در حضور من سلطنت خواهد كرد.» پس ناتان نزد داود برگشته، آنچه را كه خداوند فرموده بود به او باز گفت. آنگاه داود به خيمۀ عبادت رفت. او در آنجا نشست و در حضور خداوند چنين دعا كرد: «ای خداوند، من كيستم و خاندان من چيست كه مرا به اين مقام رسانده‌ای؟ به اين هم اكتفا نكردی بلكه به نسل آيندۀ من نيز وعده دادی. ای خداوند بزرگ آيا با همه اينچنين رفتار می‌كنی؟ ديگر داود چه گويد كه تو او را خوب می‌شناسی! اين خواست تو بود كه اين كارهای بزرگ را بكنی و به اين وسيله مرا تعليم بدهی. ای خداوند من، چقدر با عظمت هستی! هرگز نشنيده‌ايم كه خدايی مثل تو وجود داشته باشد! تو خدای بی‌نظيری هستی! در سراسر دنيا، كدام قوم است كه مثل قوم تو، بنی‌اسرائيل، چنين بركتی يافته باشد؟ تو بنی‌اسرائيل را رهانيدی تا از آنها برای خود قومی بسازی و نامت را پرآوازه كنی. با معجزات عظيم، مصر و خدايانش را نابود كردی. بنی‌اسرائيل را تا به ابد قوم خود ساختی و تو ای خداوند، خدای ايشان شدی. «ای خداوند، آنچه كه دربارۀ من و خاندانم وعده فرموده‌ای، انجام بده! اسم تو تا ابد ستوده شود و مردم بگويند: خداوند قادر متعال، خدای اسرائيل است. تو خاندان مرا تا ابد حفظ خواهی كرد. ای خداوند قادر متعال، ای خدای اسرائيل! تو به من وعده دادی كه خاندان من تا به ابد بر قوم تو سلطنت كند. به همين سبب است كه جرأت كرده‌ام چنين دعايی در حضورت بنمايم. ای خداوند، تو واقعا خدا هستی و قولهايت راست است و اين وعده‌های خوب از توست. پس خواهش می‌كنم چنانكه قول داده‌ای عمل كنی و خاندانم را بركت دهی، باشد كه خاندان من هميشه در حضور تو پايدار بماند و بركت تو تا به ابد بر خاندان من باشد.» پس از چندی باز داود به فلسطينی‌ها حمله كرده، آنها را شكست داد و شهر جت را كه بزرگترين شهر ايشان بود از دست آنها گرفت. داود همچنين موآبيها را شكست داده، اسيران را به رديف در كنار هم روی زمين خوابانيد؛ سپس از هرسه نفردونفر راكشت و يک نفر را زنده نگه داشت. بازماندگان موآبی تابع داود شده، به او باج و خراج می‌دادند. در ضمن داود نيروهای هددعزر (پسر رحوب)، پادشاه صوبه را در هم شكست، زيرا هددعزر می‌كوشيد بار ديگر نواحی كنار رود فرات را به چنگ آورد. در اين جنگ داود هزار عرابه، هفت هزار سرباز سواره و بيست هزار سرباز پياده را به اسيری گرفت، بعد صد اسب برای عرابه‌ها نگه داشته، رگ پای بقيۀ اسبان را قطع كرد. او همچنين با بيست و دو هزار سرباز سوری كه از دمشق برای كمک به هَدَدعَزَر آمده بودند جنگيد و همۀ آنها را كشت. داود در دمشق چندين قرارگاه مستقر ساخت و مردم سوريه تابع داود شده، به او باج و خراج می‌پرداختند. به اين ترتيب داود هر جا می‌رفت، خداوند او را پيروزی می‌بخشيد. داود سپرهای طلای سرداران هددعزر را گرفته، به اورشليم برد. در ضمن، او از طبح و بيروتای، شهرهای هددعزر، مقدار زيادی مفرغ گرفته، آنها را هم به اورشليم برد. توعو، پادشاه حمات، وقتی شنيد كه داود بر لشكر هددعزر پيروز شده است، پسرش هدورام را فرستاد تا سلام وی را به او برساند و اين پيروزی را به او تبريک بگويد، چون هددعزر و توعو با هم دشمن بودند. هدورام هدايايی از طلا و نقره و مفرغ به داود داد. داود، همۀ اين هدايا را با طلا و نقره‌ای كه خود از ادومی‌ها، موآبی‌ها، عمونی‌ها، فلسطينی‌ها، عماليقی‌ها و نيز از هددعزر پادشاه به غنيمت گرفته بود، وقف خداوند كرد. *** داود در درۀ نمک با هجده هزار سرباز ادومی وارد جنگ شده، آنها را از بين برد. اين پيروزی داود به شهرت او افزود. سپس داود در سراسر ادوم، قرارگاه‌ها مستقر كرد و ادومی‌ها تابع او شدند. داود به هر طرف می‌رفت، خداوند به او پيروزی می‌بخشيد. داود با عدل و انصاف بر اسرائيل حكومت می‌كرد. فرماندۀ سپاه او، يوآب (پسر صرويه) و وقايع نگار او يهوشافات (پسر اخيلود) بود. صادوق (پسر اخيطوب) و اخيملک (پسر ابياتار) هر دو كاهن بودند و سرايا منشی دربار بود. بنايا (پسر يهوياداع) فرماندۀ محافظين دربار داود بود. پسران داود نيز در امور دربار به او كمک می‌كردند. روزی داود به اين فكر افتاد كه ببيند آيا كسی از خانوادۀ شائول باقی مانده است؟ چون او می‌خواست بخاطر يوناتان به او خوبی كند. به او خبر دادند كه يكی از نوكران شائول به نام صيبا هنوز زنده است. پس او را احضار كرده، از وی پرسيد: «آيا تو صيبا هستی؟» او گفت: «بلی قربان، من صيبا هستم.» آنوقت پادشاه پرسيد: «آيا كسی از خانوادهٔ شائول باقی مانده است؟ چون می‌خواهم طبق قولی كه به خدا داده‌ام به او خوبی كنم.» صيبا جواب داد: «پسر لنگ يوناتان هنوز زنده است.» پادشاه پرسيد: «او كجاست؟» صيبا به او گفت: «در لودبار در خانهٔ ماخير (پسر عمی‌ئيل) است.» پس داود پادشاه فرستاد تا مفيبوشت را كه پسر يوناتان و نوۀ شائول بود، از خانهٔ ماخير به نزدش بياورند. مفيبوشت در برابر پادشاه تعظيم كرده به پايش افتاد. *** اما داود گفت: «نترس! برای اين تو را احضار كرده‌ام تا بخاطر پدرت يوناتان به تو خوبی كنم. تمام زمينهای پدر بزرگت شائول را به تو پس می‌دهم و تو بعد از اين در قصر من زندگی خواهی كرد و با من سر يک سفره خواهی نشست!» مفيبوشت در حضور پادشاه به خاک افتاد و گفت: «آيا پادشاه می‌خواهد به سگ مرده‌ای چون من خوبی كند؟» پادشاه، صيبا نوكر شائول را خواست و به او گفت: «هر چه مال ارباب تو شائول و خانوادۀ او بود، به نوه‌اش پس داده‌ام. تو و پسرانت و نوكرانت بايد زمين را برای او كشت و زرع كنيد و خوراک خانواده‌اش را تأمين نماييد، اما خود مفيبوشت پيش من زندگی خواهد كرد.» صيبا كه پانزده پسر و بيست نوكر داشت، جواب داد: «قربان، هر چه امر فرموديد انجام خواهم داد.» از آن پس، مفيبوشت بر سر سفرۀ داود پادشاه می‌نشست و مثل يكی از پسرانش با او غذا می‌خورد. *** مفيبوشت پسر كوچكی داشت به نام ميكا. تمام اعضای خانوادۀ صيبا خدمتگزاران مفيبوشت شدند. پس مفيبوشت كه از هر دو پا لنگ بود، در اورشليم در قصر پادشاه زندگی می‌كرد وهميشه با پادشاه بر سر يک سفره می‌نشست. پس از چندی، پادشاه عمون مرد و پسرش حانون بر تخت او نشست. داود پادشاه، پيش خود فكر كرد: «بايد رسم دوستی را با حانون بجا آورم، چون پدرش ناحاش، دوست با وفای من بود.» پس داود نمايندگانی به دربار حانون فرستاد تا به او تسليت بگويند. ولی وقتی نمايندگان به عمون رسيدند، بزرگان عمون به حانون گفتند: «اين اشخاص برای احترام به پدرت به اينجا نيامده‌اند، بلكه داود آنها را فرستاده است تا پيش از حمله به ما، شهرها را جاسوسی كنند.» از اين رو، حانون فرستاده‌های داود را گرفته، ريش يک طرف صورتشان را تراشيد و لباسشان را از پشت پاره كرده، ايشان را نيمه برهنه به كشورشان برگردانيد. نمايندگان داود خجالت می‌كشيدند با اين وضع به وطن بازگردند. داود چون اين خبر را شنيد، دستور داد آنها در شهر اريحا بمانند تا ريش‌شان بلند شود. مردم عمون وقتی فهميدند با اين كار، داود را دشمن خود كرده‌اند، بيست هزار سرباز پيادۀ سوری از بيت‌رحوب و صوبه و دوازده هزار نفر از طوب، و نيز پادشاه معكه را با هزار نفر اجير كردند. وقتی داود از اين موضوع باخبر شد، يوآب و تمام سپاه اسرائيل را به مقابله با آنها فرستاد. عمونيها از دروازه‌های شهر دفاع می‌كردند و سربازان سوری اهل بيت‌رحوب و صوبه و سربازان طوب و معكه، در صحرا مستقر شده بودند. *** وقتی يوآب ديد كه بايد در دو جبهه بجنگد، گروهی از بهترين رزمندگان خود را انتخاب كرد و فرماندهی آنها رابه عهدۀ گرفت تا به جنگ سربازان سوری برود. بقيۀ سربازان را به برادرش ابيشای سپرد تا به عمونيها كه از شهر دفاع می‌كردند، حمله كند. يوآب به برادرش گفت: «اگر از عهدۀ سربازان سوری برنيامدم به كمک من بيا، و اگر تو ازعهدۀ عمونيها برنيامدی، من به كمک تو می‌آيم. شجاع باش! اگر واقعاً می‌خواهيم قوم خود و شهرهای خدای خود را نجات دهيم، امروز بايد مردانه بجنگيم. هر چه خواست خداوند است، انجام خواهد شد.» هنگامی كه يوآب و سربازانش حمله كردند، سوريها پا به فرار گذاشتند. عمونيها نيز وقتی ديدند مزدوران سوری فرار می‌كنند، آنها هم فرار كرده، تا داخل شهر، عقب‌نشينی نمودند. يوآب از جنگ با عمونيها بازگشت و به اورشليم مراجعت كرد. سوريها وقتی ديدند نمی‌توانند در برابر اسرائيلی‌ها مقاومت كنند، تمام سربازان خود را احضار كردند. هددعزر پادشاه، سوری‌هايی را نيز كه در شرق رود فرات بودند جمع كرد. اين نيروها به فرماندهی شوبک كه فرماندۀ سپاه هددعزر بود به حيلام آمدند. *** داود چون اين را شنيد، همهٔ سربازان اسرائيلی را جمع كرد و از رود اردن عبور كرده، به حيلام آمد. درآنجا با سربازان سوری وارد جنگ شد. ولی سوريها باز هم گريختند و داود و سربازانش هفتصد عرابه سوار و چهل هزار اسب سوار سوری را كشتند. شوبک نيز در اين جنگ كشته شد. وقتی پادشاهان مزدور هددعزر ديدند كه سربازان سوری شكست خورده‌اند، با اسرائيلی‌ها صلح نموده، تابع آنها شدند. از آن پس، ديگر سوری‌ها جرأت نكردند به عمونيها كمک كنند. بهار سال بعد، داود قشون اسرائيل را به فرماندهی يوآب به جنگ عمونيها فرستاد. (پادشاهان، معمولاً در فصل بهار به دشمنان حمله‌ور می‌شدند.) آنها عمونی‌ها را شكست داده، شهر ربه را محاصره كردند. اما داود در اورشليم ماند. يک روز هنگام عصر داود از خواب برخاست و برای هواخوری به پشت‌بام كاخ سلطنتی رفت. وقتی در آنجا قدم می‌زد چشمش به زنی زيبا افتاد كه مشغول حمام كردن بود. داود يک نفر را فرستاد تا بپرسد آن زن كيست. معلوم شد اسمش بتشبع، دختر اليعام و زن اوريای حيتی است. پس داود چند نفر را فرستاد تا او را بياورند. وقتی بتشبع نزد او آمد، داود با او همبستر شد. سپس بتشبع خود را با آب طاهر ساخته، به خانه برگشت. وقتی بتشبع فهميد كه حامله است، پيغام فرستاد و اين موضوع را به داود خبر داد. پس داود برای يوآب اين پيغام را فرستاد: «اوريای حيتی را نزد من بفرست.» وقتی اوريا آمد، داود از او سلامتی يوآب و سربازان و اوضاع جنگ را پرسيد. سپس به او گفت: «حال به خانه برو و استراحت كن.» بعد از رفتن اوريا، داود هدايايی نيز به خانهٔ او فرستاد. اما اوريا به خانۀ خود نرفت و شب را كنار دروازۀ كاخ، پيش محافظين پادشاه بسر برد. وقتی داود اين را شنيد، اوريا را احضار كرد و پرسيد: «چه شده است؟ چرا پس از اينهمه دوری از خانه، ديشب به خانه نرفتی؟» اوريا گفت: «صندوق عهد خداوند و سپاه اسرائيل و يهودا و فرماندۀ من يوآب و افسرانش در صحرا اردو زده‌اند، آيا رواست كه من به خانه بروم و با زنم به عيش ونوش بپردازم و با او بخوابم؟ به جان شما قسم كه اين كار را نخواهم كرد.» داود گفت: «بسيار خوب، پس امشب هم اينجا بمان و فردا به ميدان جنگ برگرد.» پس اوريا آن روز و روز بعد هم در اورشليم ماند. داود او را برای صرف شام نگهداشت و او را مست كرد. با اينحال، اوريا آن شب نيز به خانه‌اش نرفت بلكه دوباره كنار دروازهٔ كاخ خوابيد. بالاخره، صبح روز بعد، داود نامه‌ای برای يوآب نوشت و آن را بوسيلۀ اوريا برايش فرستاد. در نامه به يوآب دستور داده بود كه وقتی جنگ شدت می‌گيرد، اوريا را در خط مقدم جبهه قرار بدهد و او را تنها بگذارد تا كشته شود. پس وقتی يوآب در حال محاصرۀ شهر دشمن بود، اوريا را به جايی فرستاد كه می‌دانست سربازان قوی دشمن در آنجا می‌جنگند. مردان شهر با يوآب جنگيدند و در نتيجه اوريا و چند سرباز ديگر اسرائيلی كشته شدند. وقتی يوآب گزارش جنگ را برای داود می‌فرستاد، به قاصد گفت: «وقتی اين گزارش را به عرض پادشاه برسانی ممكن است او عصبانی شود و بپرسد: چرا سربازان تا اين اندازه به شهر محاصره شده نزديک شدند؟ مگر نمی‌دانستند از بالای حصار بطرفشان تيراندازی خواهد شد؟ مگر فراموش كرده‌اند كه ابيملک در تاباص به دست زنی كشته شد كه از بالای حصار، يک سنگ آسياب دستی روی سرش انداخت؟ آنوقت بگو: اوريا هم كشته شد.» *** *** پس، آن قاصد به اورشليم رفت و به داود گزارش داده، گفت: «افراد دشمن از ما قوی‌تر بودند و از شهر خارج شده، به ما حمله كردند ولی ما آنها را تا دروازۀ شهر عقب رانديم. *** تيراندازان از روی حصار ما را هدف قرار دادند. چند نفر از سربازان ما كشته شدند كه اوريای حيتی هم در بين ايشان بود.» داود گفت: «بسيار خوب، به يوآب بگو كه ناراحت نباشد، چون شمشير فرقی بين اين و آن قايل نمی‌شود. اين دفعه سختتر بجنگيد و شهر را تسخير كنيد. در ضمن به او بگو از كارش راضی‌ام.» وقتی بتشبع شنيد شوهرش مرده است، عزادار شد. بعد از تمام شدن ايام سوگواری، داود بتشبع را به كاخ سلطنتی آورد و او نيز يكی از زنان داود شده، از او پسری بدنيا آورد. اما كاری كه داود كرده بود در نظر خداوند ناپسند آمد. خداوند، ناتان نبی را نزد داود فرستاد و ناتان آمده، اين حكايت را برايش تعريف كرد: «در شهری دو نفر زندگی می‌كردند، يكی فقير بود و ديگری ثروتمند. مرد ثروتمند گاو و گوسفند زيادی داشت. اما آن فقير از مال دنيا فقط يک ماده بره داشت كه از پول خود خريده بود و او را همراه پسرانش بزرگ می‌كرد. از بشقاب خود به آن بره خوراک می‌داد و از كاسه‌اش به او آب می‌نوشانيد، آن بره را در آغوشش می‌خوابانيد و او را مثل دخترش دوست می‌داشت. روزی مهمانی به خانه آن شخص ثروتمند رفت. ولی او بجای آنكه يكی از گاوان و گوسفندان خود را بكشد تا برای مهمانش غذايی تهيه كند، برۀ آن مرد فقير را گرفته، سر بريد.» داود چون اين را شنيد عصبانی شد و گفت: «به خداوند زنده قسم، كسی كه چنين كاری كرده بايد كشته شود، و چون دلش به حال آن بيچاره نسوخت، بايد بجای آن بره، چهاربره به او پس دهد.» آنوقت ناتان به داود گفت: «آن مرد ثروتمند، تو هستی!» و بعد اضافه كرد كه خداوند، خدای اسرائيل چنين می‌فرمايد: «من تو را از دست شائول نجات دادم، كاخ و حرمسرای او را به تو بخشيدم و تو را بر يهودا و اسرائيل پادشاه ساختم. اگر اين چيزها برای تو كافی نبود بيشتر از اينها هم به تو می‌دادم. *** پس چرا قوانين مرا زير پا گذاشتی و مرتكب اين عمل زشت شدی؟ تو اوريا را بدست عمونيها كشتی و زن او را تصاحب نمودی، بنابراين، از اين پس، كشت و كشتار از خانوادۀ تو دور نخواهد شد، زيرا با گرفتن زن اوريا، به من اهانت كرده‌ای. بنابراين من هم بدست افراد خانواده‌ات، بر سرت بلا نازل می‌كنم. زنانت را پيش چشمانت به همسايه‌ات می‌دهم و او در روز روشن با آنها همبستر می‌شود. تو اين كار را مخفيانه كردی، اما من در روز روشن و در برابر چشمان همهٔ بنی‌اسرائيل اين بلا را بر سر تو خواهم آورد.» داود اعتراف كرده، به ناتان گفت: «در حق خداوند گناه كرده‌ام.» ناتان گفت: «بلی، خداوند هم تو را بخشيده است و بسبب اين گناهت تو را هلاک نخواهد كرد. ولی چون با اين كارت باعث شده‌ای كه دشمنان خداوند به او كفر گويند، پس اين بچه‌ای هم كه بدنيا آمده، خواهد مرد.» بعد ناتان به خانۀ خود برگشت و خداوند، پسری را كه بتشبع زاييده بود سخت بيمار كرد. داود به خدا التماس كرد كه بچه را زنده نگاه دارد، و بدين منظور روزه گرفت و به اتاق خود رفته، تمام شب روی زمين دراز كشيد. درباريان از او خواهش كردند از زمين بلند شود و با آنها غذا بخورد، اما قبول نكرد، تا اينكه در روز هفتم، آن بچه مرد. درباريان می‌ترسيدند اين خبر را به او بدهند. آنها می‌گفتند: «وقتی آن بچه هنوز زنده بود داود از شدت ناراحتی با ما حرف نمی‌زد، حال اگر به او خبر بدهيم كه بچه مرده است، معلوم نيست چه بلايی بر سر خود خواهد آورد؟» ولی وقتی داود ديد آنها در گوشی باهم حرف می‌زنند، فهميد چه شده است و پرسيد: «آيا بچه مرده است؟» گفتند: «بلی.» آنگاه داود از زمين بلند شد، شستشو نمود، سرش را شانه كرد، لباسهايش را عوض نمود و به خيمۀ عبادت رفت و خداوند را پرستش كرد. سپس به كاخش برگشت و خوراک خورد. درباريان تعجب كردند و به او گفتند: «ما از رفتار تو سر در نمی‌آوريم. وقتی بچه هنوز زنده بود گريه می‌كردی و غذا نمی‌خوردی. اما حال كه بچه مرده است، دست از گريه برداشته، غذا می‌خوری!» داود جواب داد: «وقتی بچه زنده بود، روزه گرفتم و گريستم، چون فكر می‌كردم شايد خداوند به من رحم كند و بچه را زنده نگه‌دارد. اما حال كه بچه مرده است ديگر چرا روزه بگيرم؟ آيا می‌توانم او را زنده كنم؟ من پيش او خواهم رفت، ولی او نزد من بازنخواهد گشت.» سپس داود بتشبع رادلداری داد. بتشبع بار ديگر از داود حامله شده، پسری زاييد و اسم او را سليمان گذاشت. خداوند سليمان را دوست می‌داشت و به همين سبب ناتان نبی را فرستاد تا سليمان را يديديا (يعنی «محبوب خداوند») لقب دهد. در اين بين، يوآب به شهر ربه پايتخت عمون حمله برد و آن را محاصره كرد. او قاصدانی نزد داود فرستاد تابه او بگويند: «ربه و مخازن آب آن در اختيار ماست. *** پس بقيۀ سربازان را بياور و شهر را تصرف كن تاپيروزی به نام تو تمام شود.» پس داود به ربه لشكركشيد و آن را تسخير كرده، غنيمت زيادی از آنجا به اورشليم برد. داود تاج گرانبهای پادشاه عمونی را از سرش برداشت و بر سر خودش گذاشت. اين تاج، حدود سی و پنج كيلو وزن داشت و از طلا و جواهرات قيمتی ساخته شده بود. *** داود، مردم آن شهر را اسير كرده، اره و تيشه و تبر به دستشان داد و آنها را به كارهای سخت گماشت. او در كوره‌های آجرپزی از ايشان كار می‌كشيد. او با اهالی شهرهای ديگر عمون نيز همين‌گونه عمل كرد. سپس داود و قشون او به اورشليم بازگشتند. ابشالوم، پسر داود، خواهر زيبايی داشت به نام تامار. امنون، پسر ديگر داود كه برادر ناتنی تامار بود، سخت دلباختۀ او شد. امنون چنان خاطرخواه خواهرش شده بود كه از عشق او بيمار شد. او دسترسی به تامار نداشت، زيرا تامار چون باكره بود حق نداشت با مردان معاشرت كند. ولی امنون رفيقی حيله‌گر داشت به نام يوناداب. يوناداب پسر شمعی و برادرزادۀ داود بود. روزی يوناداب به امنون گفت: «ای پسر پادشاه چرا روز به روز لاغرتر می‌شوی؟ به من بگو چه شده است؟» امنون به او گفت: «من عاشق تامار، خواهر ناتنی‌ام شده‌ام!» يوناداب گفت: «در بسترت دراز بكش و خودت را به مريضی بزن. وقتی پدرت به عيادتت بيايد، به او بگو كه تامار را بفرستد تا برايت خوراكی تهيه كند. بگو كه اگر از دست تامار غذا بخوری خوب می‌شوی.» امنون چنين كرد. وقتی پادشاه به عيادتش آمد، از او تقاضا كرد كه به خواهرش تامار اجازه دهد بيايد و برايش غذايی بپزد تا بخورد. داود قبول كرد و برای تامار پيغام فرستاد كه پيش امنون برود و برای او خوراكی تهيه كند. تامار به خانۀ امنون رفت و او بر بستر خوابيده بود. تامار مقداری خمير تهيه كرد و برای او نان پخت. اما وقتی سينی خوراک را پيش امنون گذاشت، او نخورد و به نوكرانش گفت: «همه از اينجا بيرون برويد.» پس همه بيرون رفتند. بعد به تامار گفت: «دوباره خوراک را به اتاق خواب بياور و آن را به من بده.» تامار خوراک را پيش او برد. ولی همينكه آن را پيش او گذاشت، امنون او را گرفته، گفت: «عزيزم، بيا با من بخواب!» تامار گفت: «امنون، اين كار را نكن! نبايد در اسرائيل چنين فاجعه‌ای به بار بياوری. من با اين رسوايی كجا می‌توانم بروم؟ و تو در اسرائيل انگشت نما خواهی شد. تمنا می‌كنم فقط به پادشاه بگو و من مطمئنم اجازه خواهد داد تا با من ازدواج كنی.» ولی گوش امنون بدهكار نبود، و چون از تامار قويتر بود، به زور به او تجاوز كرد. بعد ناگهان عشق امنون به نفرت تبديل شد و شدت نفرتش بيش از عشقی بود كه قبلاً به او داشت. او به تامار گفت: «از اينجا برو بيرون!» تامار با التماس گفت: «اين كار را نكن، چون بيرون راندن من بدتر از آن عملی است كه با من كردی.» ولی امنون توجهی به حرفهای او نكرد. او نوكرش را صدا زده، گفت: «اين دختر را از اينجا بيرون كن و در را پشت سرش ببند.» پس آن نوكر او را بيرون كرد. در آن زمان رسم بود كه دختران باكرهٔ پادشاه، لباس رنگارنگ می‌پوشيدند. *** اما تامار لباس رنگارنگ خود را پاره كرد، خاكستر بر سر خود ريخته، دستهايش را روی سرش گذاشت و گريه‌كنان از آنجا دور شد. وقتی برادرش ابشالوم او را ديد، پرسيد: «ببينم، آيا برادرت امنون به تو تجاوز كرده است؟ ناراحت نباش و نگذار اين موضوع از خانوادۀ ما به بيرون درز كند.» پس تامار در خانۀ برادرش ابشالوم گوشه‌گير شد. وقتی اين خبر به گوش داود پادشاه رسيد، بی‌اندازه عصبانی شد. اما ابشالوم بسبب اين عمل زشت از امنون كينه به دل داشت و دربارۀ اين موضوع با او هيچ سخن نمی‌گفت. دو سال بعد، وقتی ابشالوم در بعل حاصور واقع در افرايم گوسفندان خود را پشم می‌بريد، جشنی ترتيب داد و تمام پسران پادشاه را دعوت كرد. ابشالوم پيش داود پادشاه رفته، گفت: «ای پادشاه، جشنی به مناسبت پشم بری گوسفندانم ترتيب داده‌ام، تقاضا دارم همراه درباريان به اين جشن تشريف بياوريد.» ولی پادشاه به ابشالوم گفت: «نه پسرم، اگر همۀ ما بياييم برای تو بار سنگينی می‌شويم.» ابشالوم خيلی اصرار نمود، ولی داود نپذيرفت و از او تشكر كرد. ابشالوم گفت: «بسيار خوب، پس اگر شما نمی‌توانيد بياييد، برادرم امنون را بجای خودتان بفرستيد.» پادشاه پرسيد: «چرا امنون؟» ولی ابشالوم آنقدر اصرار كرد تا سرانجام پادشاه با رفتن امنون و ساير پسرانش موافقت نمود. ابشالوم به افراد خود گفت: «صبر كنيد تا امنون مست شود، آنوقت با اشارۀ من، او را بكشيد. نترسيد! اينجا فرمانده منم. شجاع باشيد!» پس افراد ابشالوم، به دستور وی امنون را كشتند. پسران ديگر پادشاه بر قاطران خود سوار شده، فرار كردند. وقتی ايشان هنوز در راه بازگشت به اورشليم بودند، به داود خبر رسيد كه ابشالوم تمام پسرانش را كشته و يكی را باقی نگذاشته است. پادشاه از جا برخاست و لباس خود را پاره كرد و روی خاک نشست. درباريان نيز لباس‌های خود را پاره كردند. اما در اين بين، يوناداب (پسر شمعی و برادرزادهٔ داود) وارد شد و گفت: «همه كشته نشده‌اند! فقط امنون به قتل رسيده است. ابشالوم اين نقشه را وقتی كشيد كه امنون به خواهرش تجاوز كرد. خاطر جمع باشيد همۀ پسرانتان نمرده‌اند! فقط امنون مرده است.» *** در اين ضمن، ابشالوم فرار كرد. در اورشليم، ديده‌بانی كه روی حصار شهر ديده‌بانی می‌كرد، خبر داد كه از راه كنار كوه، گروه بزرگی بطرف شهر می‌آيند. يوناداب به پادشاه گفت: «ببينيد، همانطور كه گفتم، پسرانتان آمدند.» طولی نكشيد كه همۀ پسران پادشاه وارد شدند و به تلخی گريستند. پادشاه و درباريان هم با آنها با صدای بلند گريه كردند. اما ابشالوم فرار كرد و به تلمای (پسر عميهود) پادشاه جشور پناه برد و سه سال در آنجا ماند. داود برای پسرش امنون مدت زيادی عزادار بود، *** اما كم‌كم تسلی يافت و مشتاق ديدار پسرش ابشالوم شد. وقتی يوآب فهميد كه پادشاه چقدر مشتاق ديدار ابشالوم است، بدنبال زنی حكيم فرستاد كه در شهر تقوع زندگی می‌كرد. يوآب به آن زن گفت: «خودت را به قيافۀ زنی كه مدت طولانی است عزادار می‌باشد دربياور؛ لباس عزا بپوش و موهايت را شانه نكن. بعد پيش پادشاه برو و اين سخنان را كه به تو می‌گويم به او بگو.» سپس به او ياد داد چه بگويد. وقتی آن زن نزد پادشاه رسيد، تعظيم كرد و گفت: «ای پادشاه، به دادم برس!» پادشاه پرسيد: «چه شده است؟» عرض كرد: «من زن بيوه‌ای هستم. دو پسر داشتم. يک روز آن دو در صحرا با هم دعوا كردند و چون كسی نبود آنها را از هم جدا كند، يكی از ايشان به دست ديگری كشته شد. *** حال تمام قوم و خويشانم می‌خواهند پسر ديگرم را به آنها تسليم كنم تا او را به جرم قتل برادرش، بكشند. ولی اگر من اين كار را بكنم، ديگر كسی برايم باقی نمی‌ماند و نسل شوهر مرحومم از روی زمين برانداخته می‌شود.» پادشاه به او گفت: «با خيال راحت به خانه برو. ترتيب كار را خواهم داد.» زن گفت: «ای پادشاه، تقصير به گردن من و خانواده‌ام باشد و پادشاه و تختش بی‌تقصير!» پادشاه فرمود: «اگر كسی به تو چيزی گفت، او را نزد من بياور. كاری می‌كنم كه او هرگز مزاحم تو نشود.» سپس آن زن به پادشاه گفت: «ای پادشاه، به خداوند، خدايتان قسم ياد كنيد كه نخواهيد گذاشت خويشاوند من انتقام خون پسرم را از پسر ديگرم بگيرد و او را بكشد.» پادشاه پاسخ داد: «به خداوند زنده قسم، مويی از سر پسرت كم نخواهد شد!» زن گفت: «التماس می‌كنم اجازه دهيد يک چيز ديگر نيز بگويم.» پادشاه فرمود: «بگو!» گفت: «چرا همين كاری را كه قول داديد برای من بكنيد، برای قوم خدا انجام نمی‌دهيد؟ چطور پسر مرا بخشيديد، اما پسر خودتان را كه آواره شده است نمی‌بخشيد؟ آيا در اين مورد مقصر نيستيد؟ سرانجام همۀ ما می‌ميريم. عمر ما مثل آب بر زمين ريخته می‌شود، آب كه ريخت ديگر نمی‌توان آن را جمع كرد. وقتی كسی از خدا آواره می شود خدا جان او را نمی گيرد، بلكه او را به سوی خود باز می‌خواند. پادشاه نيز چنين كنند. البته من برای پسر خودم به اينجا آمده‌ام، چون می‌ترسم او را بكشند. با خود گفتم شايد پادشاه به عرايضم توجه نمايند و ما را از دست كسی كه می‌خواهد ما را از آب و خاكی كه خدا به ما عطا كرده بی‌نصيب كند، برهانند. *** با خود گفتم كه قول پادشاه، ما را آسوده خاطر خواهد كرد. شما مثل فرشتۀ خدا هستيد و خوب را از بد تشخيص می‌دهيد. خداوند، خدايتان همراه شما باشد.» پادشاه گفت: «سؤالی از تو می‌كنم و تو راستش را بگو.» عرض كرد: «ای پادشاه، گوش بفرمانم.» پادشاه گفت: «آيا يوآب تو را به اينجا فرستاده است؟» زن جواب داد: «چطور می‌توانم حقيقت را از شما، ای پادشاه، كتمان كنم؟ بلی، يوآب مرا فرستاد و به من ياد داد كه چه بگويم. اين كار را برای رفع كدورت كرد. شما مثل فرشتهٔ خدا دانا هستيد و هر چه می‌شود، می‌دانيد.» پس پادشاه يوآب را خواست و به او گفت: «بسيار خوب، برو و ابشالوم را بياور.» يوآب تعظيم كرد و گفت: «ای پادشاه، امروز فهميدم كه به من نظر لطف داريد، چون درخواست مرا اجابت كرديد. خدا شما را بركت دهد.» يوآب به جشور رفت و ابشالوم را با خود به اورشليم آورد. پادشاه گفت: «او بايد به خانهٔ خود برود و به اينجا نيايد، چون نمی‌خواهم رويش را ببينم.» پس ابشالوم به خانۀ خود رفت و پادشاه را نديد. ابشالوم مردی خوش‌قيافه بود و از اين لحاظ در اسرائيل هيچكس به پای او نمی‌رسيد. از موی سر تا نوک پا در او عيبی نبود. موی سرش بسيار پرپشت بود و او سالی يک بار آن را كوتاه می‌كرد، زيرا بر سرش سنگينی می‌نمود. به مقياس شاهی، وزن آن دو كيلوگرم می‌شد. او صاحب سه پسر و يک دختر شد. دختر او تامار نام داشت و بسيار زيبا بود. ابشالوم دو سال در اورشليم ماند، ولی در اين مدت پادشاه را نديد، پس بدنبال يوآب فرستاد تا برای او وساطت كند؛ اما يوآب نيامد. ابشالوم بار ديگر بدنبال او فرستاد، ولی اين بار هم نيامد. *** بنابراين ابشالوم به خدمتكارانش گفت: «برويد و مزرعۀ جو يوآب را كه كنار مزرعۀ من است، آتش بزنيد.» آنها نيز چنين كردند. پس يوآب نزد ابشالوم آمد و گفت: «چرا خدمتكارانت مزرعۀ مرا آتش زدند؟» ابشالوم جواب داد: «چون می‌خواهم از پادشاه بپرسی اگر نمی‌خواست مرا ببيند، چرا مرا از جشور به اينجا آورد؟ بهتر بود همانجا می‌ماندم. حال ترتيبی بده تا در اين باره با پادشاه صحبت كنم. اگر مقصرم، خودش مرا بكشد.» هر چه ابشالوم گفته بود يوآب به عرض پادشاه رسانيد. سرانجام داود ابشالوم را به حضور پذيرفت. ابشالوم آمده، در حضور پادشاه تعظيم كرد و داود او را بوسيد. بعد از آن، ابشالوم عرابه‌ای با چند اسب برای خود تهيه كرد و پنجاه نفر را استخدام كرد تا گارد محافظ او باشند. او هر روز صبح زود بلند می‌شد، كنار دروازۀ شهر می‌رفت و در آنجا می‌ايستاد. هر وقت كسی را می‌ديد كه برای رسيدگی به شكايتش می‌خواهد پيش پادشاه برود، او را صدا زده، می‌پرسيد كه از كدام شهر است و چه مشكلی دارد. بعد به او می‌گفت: «بلی، شكايت تو بجاست؛ ولی افسوس كه پادشاه كسی را ندارد تا به اين شكايات رسيدگی كند. اگر من قاضی بودم نمی‌گذاشتم اين وضع پيش بيايد و حق را به حقدار می‌دادم.» هر وقت كسی پيش او تعظيم می‌كرد، فوری دستش را دراز كرده، او را بلند می‌كرد و می‌بوسيد. ابشالوم با تمام اسرائيلی‌هايی كه می‌خواستند برای رسيدگی به شكايتشان نزد پادشاه بروند، چنين رفتار می‌كرد. به اين طريق او به نيرنگ، دل مردم اسرائيل را بدست آورد. چهار سال گذشت. يک روز ابشالوم به پادشاه گفت: «اجازه می‌خواهم به حبرون بروم و نذری را كه به خداوند كرده‌ام بجا آورم، زيرا وقتی در جشور بودم نذر كردم كه اگر خداوند مرا به اورشليم برگرداند در حبرون به او قربانی تقديم كنم.» *** پادشاه گفت: «بسيار خوب، برو و نذرت را بجا آور!» پس ابشالوم به حبرون رفت. ولی وقتی به آنجا رسيد جاسوسانی به سراسر كشور فرستاد تا مردم را عليه پادشاه بشورانند و به آنها بگويند: «بمحض شنيدن صدای شيپور، بگوييد كه ابشالوم در حبرون پادشاه شده است.» در ضمن، ابشالوم در اين سفر دويست مهمان از اورشليم همراه خود برده بود، ولی آنها از قصد او بی‌خبر بودند. موقع قربانی كردن، ابشالوم بدنبال اخيتوفل فرستاد و موافقت او را نيز جلب كرد. (اخيتوفل مشاور داود بود و در جيلوه زندگی می‌كرد.) روزبروز طرفداران ابشالوم زيادتر می‌شدند و شورش بالا می‌گرفت. در اين ميان، قاصدی به اورشليم آمد و به داود پادشاه خبر داد كه تمام مردم اسرائيل به ابشالوم ملحق شده‌اند. داود به تمام افرادش كه در اورشليم بودند، گفت: «بايد هر چه زودتر فرار كنيم و گرنه جان سالم بدر نخواهيم برد! اگر قبل از آمدن ابشالوم از شهر خارج شويم، هم خود را نجات خواهيم داد و هم اهالی پايتخت را.» همه جواب دادند: «ما گوش به فرمان تو هستيم. آنچه مصلحت می‌دانی انجام بده.» پس پادشاه و اعضاء خانوادۀ سلطنتی با عجله حركت كردند. او فقط ده كنيز خود را برای نگهداری كاخ درآنجا گذاشت. داود و افرادش در كنار شهر ايستادند و كريتی‌ها و فليتی‌ها كه گارد مخصوص او بودند و نيز ششصد سربازی كه از جت همراه او آمده بودند، از جلو آنها گذشتند. *** ولی بعد، پادشاه به فرماندۀ آنان، ايتای، گفت: «تو ديگر چرا با ما می‌آيی؟ برگرد و به پادشاه جديد ملحق شو، چون تو از كشورت تبعيد شده، به اسرائيل پناهنده شده‌ای. مدت زيادی نيست كه به اسرائيل آمده‌ای، پس چرا می‌خواهی تو را همراه خود در بيابانها سرگردان كنم؟ خود ما هم نمی‌دانيم كجا می‌رويم. برگرد و هموطنانت را همراه خود ببر. خدا پشت و پناهت باشد.» ولی ايتای پاسخ داد: «به خداوند زنده و به جانت قسم، هر جا بروی من هم می‌آيم؛ با تو زندگی می‌كنم و با تو می‌ميرم.» داود جواب داد: «بسيارخوب، پس همراه ما بيا.» آنگاه ايتای و همۀ افرادش و خانواده‌هايشان همراه داود رفتند. وقتی پادشاه و همراهانش از پايتخت بيرون می‌رفتند، مردم با صدای بلند گريه می‌كردند. پادشاه و همراهانش از نهر قدرون عبور كرده، سر به بيابان نهادند. ابياتار كاهن و صادوق كاهن و لاويها صندوق عهد خدا را برداشته، در كنار جاده بر زمين گذاشتند تا اينكه همه از شهر خارج شدند. بعد داود به صادوق گفت: «صندوق عهد را به شهر برگردان. اگر خواست خداوند باشد، اجازه می‌دهد بسلامت برگردم و بار ديگر صندوق عهد و خيمۀ عبادت را ببينم. اما اگر او از من راضی نيست، بگذار هر چه می‌خواهد بر سرم بياورد.» *** سپس اضافه كرد: «ببين، بهتر است تو و ابياتار با اخيمعص، پسرت، و يوناتان، پسر ابياتار، به شهر برگرديد. من در كنار رود اردن می‌مانم تا به من خبر دهيد.» پس صادوق و ابياتار صندوق عهد خدا را به شهر اورشليم برگرداندند و در آنجا ماندند. داود گريه‌كنان از كوه زيتون بالا رفت. او با سر پوشيده و پای برهنه راه می‌رفت . مردمی هم كه همراهش بودند سرهای خود را پوشانده، گريه می‌كردند. وقتی به داود خبر دادند كه اخيتوفل نيز طرفدار ابشالوم شده است، او چنين دعا كرد: «ای خداوند، خواهش می‌كنم كاری كن اخيتوفل پيشنهاد احمقانه به ابشالوم بدهد!» وقتی آنها به محل عبادت خدا كه در بالای كوه بود رسيدند، داود به حوشای اركی برخورد كه با لباس پاره و خاک بر سر ريخته، منتظر او بود. داود به او گفت: «اگر همراه من بيايی كمكی برای من نخواهی بود. ولی اگر به اورشليم برگردی می‌توانی مفيد واقع شوی. تو می‌توانی به ابشالوم بگويی: همانطور كه قبلاً به پدرت خدمت می‌كردم بعد از اين تو را خدمت خواهم كرد. سعی كن پيشنهادهای اخيتوفل را بی‌اثر كنی. صادوق و ابياتار كاهن در آنجا هستند. هر چه دربارۀ من در كاخ پادشاه می‌شنوی، به آنها بگو. آنها پسران خود اخيمعص و يوناتان را نزد من می‌فرستند و مرا در جريان می‌گذارند.» *** پس حوشای، دوست داود، به پايتخت برگشت و همزمان با ابشالوم وارد اورشليم شد. داود از آن طرف كوه سرازير می‌شد كه به صيبا، خدمتگزار مفيبوشت كه منتظر او بود برخورد. صيبا با خود يک جفت الاغ پالان شده آورده بود كه روی آنها دويست نان معمولی، صد نان كشمشی، صد خوشه انگور و يک مشک شراب بود. پادشاه از صيبا پرسيد: «اينها را برای چه آورده‌ای؟» صيبا جواب داد: «الاغها را برای اهل خانۀ تو آورده‌ام تا بر آنها سوار شوند. نان و ميوه برای خوراک افرادت می‌باشد تا آنها را بخورند و شراب هم برای كسانی كه در بيابان خسته می‌شوند.» پادشاه از او پرسيد: «پس مفيبوشت كجاست؟» صيبا پاسخ داد: «در اورشليم ماند، چون فكر می‌كند اسرائيلی‌ها امروز تاج و تخت پدر بزرگش شائول را به او بازمی‌گردانند.» پادشاه به صيبا گفت: «در اينصورت، هر چه مال او بود از اين پس مال تو باشد.» صيبا گفت: «من غلام شما هستم؛ لطفتان از سر من كم نشود.» وقتی داود و همراهانش به بحوريم رسيدند، با مردی روبرو شدند كه از شهر خارج می‌شد. او با ديدن داود شروع كرد به ناسزا گفتن. اين مرد شمعی پسر جيرا، از طايفۀ شائول بود. با اينكه داود توسط محافظان و افرادش از دو طرف محافظت می‌شد، با اينحال شمعی بسوی او و درباريانش سنگ می‌انداخت، و فرياد می‌زد: «از اينجا دور شو ای قاتل! ای جنايتكار! خداوند انتقام خون خاندان شائول را از تو می‌گيرد. تو تاج و تخت او را دزديدی و حال، خداوند آن را به پسرت ابشالوم داده است! ای آدمكش بالاخره به سزايت رسيدی!» ابيشای پسر صرويه گفت: «ای پادشاه، چرا اجازه می‌دهيد اين سگ مرده به شما دشنام بدهد؟ اجازه بفرماييد بروم سرش را از تنش جدا كنم!» پادشاه خطاب به ابيشای و برادرش يوآب گفت: «شما چكار داريد؟ اگر خداوند به او گفته است كه به من دشنام دهد، من كی هستم كه مانع كار او شوم؟ پسر خودم به خونم تشنه است، اين كه يک بنيامينی است و فقط به من ناسزا می‌گويد. بگذاريد دشنام دهد، بدون شک دست خداوند در اين كار است. شايد خداوند ظلمی را كه به من می‌شود ببيند و بجای اين ناسزاها، مرا بركت بدهد.» پس داود و افرادش راه خود را پيش گرفتند و شمعی همچنان بدنبال آنها از كنار كوه می‌رفت و دشنام می‌داد، سنگ پرت می‌كرد و خاک به هوا می‌پاشيد. پادشاه و همراهانش خسته به مقصد خود رسيدند و استراحت كردند. در اين هنگام، ابشالوم و افرادش وارد اورشليم شدند. اخيتوفل هم با آنهابود. حوشای اركی دوست داود وقتی ابشالوم را ديد بسوی او رفت و گفت: «زنده باد پادشاه! زنده باد پادشاه!» ابشالوم از او پرسيد: «با دوست خود داود اينطور رفتار می‌كنی؟ چرا همراه او نرفتی؟» حوشای جواب داد: «من به كسی خدمت می‌كنم كه از طرف خداوند و قوم اسرائيل انتخاب شده باشد. حال، چه كسی بهتر از پسر اربابم؟ من پيش از اين به پدرت خدمت می‌كردم، ولی از اين پس در خدمت تو خواهم بود!» ابشالوم رو به اخيتوفل كرده، پرسيد: «حال كه به اينجا رسيديم چه بايد كرد؟» اخيتوفل به او گفت: «برو و با كنيزان پدرت همبستر شو. داود آنها را در اينجا گذاشته تا از كاخ او نگهداری كنند. با اين كار، تمام اسرائيلی‌ها متوجه می‌شوند كه تو و داود واقعاً دشمن يكديگر شده‌ايد، آنگاه پيروانت با دلگرمی از تو پشتيبانی خواهند كرد.» پس روی پشت بام كاخ سلطنتی، جايی كه در معرض ديد همه بود، چادری زدند و ابشالوم به داخل چادر رفت تا با كنيزان پدرش همبستر شود. در آن روزها، هر نصيحتی كه اخيتوفل می‌داد، ابشالوم آن را مانند كلام خدا می‌پذيرفت. داود هم قبلاً به همين شكل نصيحت‌های اخيتوفل را می‌پذيرفت. اخيتوفل به ابشالوم گفت: «دوازده هزار سرباز به من بده تا همين امشب داود را تعقيب كنم. حال كه او خسته و درمانده است به او حمله می‌كنم تا افرادش پراكنده شوند. آنگاه فقط پادشاه را می‌كشم و تمام افرادش را به نزد تو باز می‌گردانم. با كشته شدن پادشاه مطمئناً همۀ همراهانش بدون اينكه آسيبی ببينند نزد تو برخواهند گشت.» ابشالوم و همۀ بزرگان اسرائيل اين نقشه را پسنديدند. ولی ابشالوم گفت: «نظر حوشای اركی را نيز در اين باره بپرسيد.» وقتی حوشای آمد، ابشالوم نقشۀ اخيتوفل را برای او تعريف كرد و از او پرسيد: «نظر تو چيست؟ آيا با نقشۀ او موافقی يا طرح ديگری داری؟» حوشای جواب داد: «فكر می‌كنم پيشنهادی كه اين بار اخيتوفل داده خوب نيست. تو پدرت و افراد او را خوب می‌شناسی. آنها جنگجويان شجاعی هستند. حال، مانند خرس ماده‌ای كه بچه‌هايش را دزديده باشند عصبانی هستند. پدرت سرباز كهنه‌كار و با تجربه‌ای است و شب در ميان سربازان خود نمی‌ماند. احتمالاً در غاری يا جای ديگری مخفی شده است. كافی است بيرون بيايد و حمله كند و چند نفر از افراد تو را بكشد، آنگاه همه جا شايع می‌شود كه پيروان تو سركوب شده‌اند. آنوقت شجاع‌ترين افرادت، حتی اگر دل شير هم داشته باشند، از ترس روحيۀ خود را خواهند باخت. چون تمام اسرائيليها می‌دانند كه پدرت چه مرد جنگاوری است و سربازانش چقدر شجاع هستند. پس پيشنهاد من اين است كه تمام سربازان اسرائيل را از سراسر كشور جمع كنی تا نيروی بزرگی داشته باشی، و خودت هم شخصاً فرماندهی آنها را بعهده بگيری. داود و افرادش را هر جا باشند، پيدا می‌كنيم و آنها را غافلگير كرده، همه را از بين می‌بريم تا يک نفرشان هم زنده نماند. اگر داود به شهری فرار كند، تمام سپاه اسرائيل كه در اختيار تو است ديوارهای شهر را با كمند به نزديكترين دره سرنگون می‌كنند تا با خاک يكسان شود و سنگی در آن نماند.» پس ابشالوم و تمام مردان اسرائيل گفتند: «پيشنهاد حوشای بهتر از پيشنهاد اخيتوفل است.» خداوند ترتيبی داده بود كه پيشنهاد خوب اخيتوفل پذيرفته نشود تا به اين وسيله ابشالوم را گرفتار مصيبت سازد. بعد حوشای نظر اخيتوفل و پيشنهادی را كه خودش بجای آن كرده بود، به صادوق و ابياتار كاهن گزارش داد. حوشای به آنها گفت: «زود باشيد! داود را پيدا كنيد و به او بگوييد كه امشب در كنار رود اردن نماند، بلكه هر چه زودتر از رود عبور كند و گر نه او و تمام همراهانش كشته خواهند شد.» يوناتان و اخيمعص، برای اينكه ديده نشوند كنار چشمه عين روجل پنهان شده بودند و كنيزی برای ايشان خبر می‌آورد تا آنها نيز خبر را به داود پادشاه برسانند. اما وقتی می‌خواستند از عين روجل پيش داود بروند، پسری آنها را ديد و به ابشالوم خبر داد. پس يوناتان و اخيمعص به بحوريم گريختند و شخصی آنها را در چاهی كه در حيات خانه‌اش بود پنهان كرد. زن صاحبخانه، سرپوشی روی چاه گذاشت و مقداری حبوبات روی آن ريخت تا كسی از موضوع باخبر نشود. وقتی افراد ابشالوم آمدند و سراغ اخيمعص و يوناتان را از آن زن گرفتند او گفت: «از رودخانه عبور كردند.» آنها پس از جستجوی زياد، دست خالی به اورشليم برگشتند. بعد ازرفتن افراد ابشالوم، اخيمعص و يوناتان از چاه بيرون آمدند و بدون معطلی پيش پادشاه رفتند و گفتند: «زود باشيد امشب از رود عبور كنيد!» سپس برايش تعريف كردند كه چگونه اخيتوفل نقشۀ كشتن او را كشيده است. پس داود و همراهانش شبانه از رود اردن عبور كردند و قبل از سپيدۀ صبح، همه به آن طرف رسيدند. وقتی اخيتوفل ديد ابشالوم پيشنهاد او را رد كرده است، الاغ خود را پالان كرد و به شهر خود رفت. او به كارهايش سروسامان بخشيد و رفت خود را به دار آويخت. مردم جنازۀ او را در كنار قبر پدرش به خاک سپردند. طولی نكشيد كه داود به محنايم رسيد. ابشالوم هم تمام سپاه اسرائيل را بسيج كرد و به آن طرف رود اردن برد. ابشالوم، عماسا را بجای يوآب به فرماندهی سپاه تعيين كرد. (عماسا پسر خالۀ يوآب بود. پدرش يترای اسماعيلی و مادرش ابيجايل، دختر ناحاش و خواهر صرويه مادر يوآب بود.) ابشالوم و سپاه اسرائيل در سرزمين جلعاد اردو زدند. وقتی داود به محنايم رسيد، شوبی (پسر ناحاش كه از اهالی شهرربۀ عمون بود) و ماخير (پسر عمی‌ئيل از لودبار) و برزلائی جلعادی (از روجليم) به استقبال او آمدند. آنها برای داود و همراهانش وسايل خواب و خوراک آوردند، از جمله ديگهای خوراک پزی، كاسه‌ها، گندم و آرد جو، غلۀ برشته، باقالی، عدس، نخود، عسل، كره، پنير و چند گوسفند. آنها می‌دانستند بعد از اين راه پيمايی طولانی در بيابان، حتماً خسته و گرسنه و تشنه هستند. داود تمام افراد خود را جمع كرده، به واحدهای هزار نفره و صد نفره تقسيم كرد، و برای هر يک فرمانده‌ای تعيين نمود. سپس آنها را در سه دستۀ بزرگ اعزام كرد. دستۀ اول را به يوآب داد، دومی را به برادر يوآب، ابيشای و دستۀ سوم را به ايتای جتی. خود داود هم می‌خواست به ميدان جنگ برود، ولی افرادش گفتند: «تو نبايد با ما بيايی! چون اگر ما عقب‌نشينی كرده، فرار كنيم و نصف افراد ما نيز بميرند، برای دشمن اهميتی ندارد. آنها تو را می‌خواهند. ارزش تو بيش از ارزش ده هزار نفر ماست. بهتر است در شهر بمانی تا اگر لازم شد نيروهای تازه نفس به كمک ما بفرستی.» پادشاه پاسخ داد: «بسيار خوب، هر چه شما صلاح می‌دانيد انجام می‌دهم.» پس او كنار دروازۀ شهر ايستاد و تمام سربازان از برابرش گذشتند. پادشاه به يوآب و ابيشای و ايتای دستور داده، گفت: «بخاطر من به ابشالوم جوان صدمه‌ای نزنيد.» اين سفارش پادشاه را همۀ سربازان شنيدند. افراد داود با سربازان اسرائيلی در جنگل افرايم وارد جنگ شدند. نيروهای داود، سربازان اسرائيلی را شكست دادند. در آن روز، كشتار عظيمی شد و بيست هزار نفر جان خود را از دست دادند. جنگ به دهكده‌های اطراف نيز كشيده شد و كسانی كه در جنگل از بين رفتند، تعدادشان بيشتر از كسانی بود كه با شمشير كشته شدند. در حين جنگ، ابشالوم ناگهان با عده‌ای از افراد داود روبرو شد و در حاليكه سوار بر قاطر بود، زير شاخه‌های يک درخت بلوط بزرگ رفت و موهای سرش به شاخه‌ها پيچيد. قاطر از زيرش گريخت و ابشالوم در هوا آويزان شد. يكی از سربازان داود او را ديد و به يوآب خبر داد. يوآب گفت: «تو ابشالوم را ديدی و او را نكشتی؟ اگر او را می‌كشتی ده مثقال نقره و يک كمربند به تو می‌دادم.» آن مرد پاسخ داد: «اگر هزار مثقال نقره هم به من می‌دادی اين كار را نمی‌كردم؛ چون ما همه شنيديم كه پادشاه به تو و ابيشای و ايتای سفارش كرد و گفت: بخاطر من به ابشالوم جوان صدمه‌ای نزنيد. اگر از فرمان پادشاه سرپيچی می‌كردم و پسرش را می‌كشتم، سرانجام پادشاه می‌فهميد چه كسی او را كشته، چون هيچ امری از او مخفی نمی‌ماند، آنگاه تو خود نيز مرا طرد می‌كردی!» يوآب گفت: «ديگر بس است! وقتم را با اين مهملات نگير!» پس خودش سه تير گرفت و در قلب ابشالوم كه هنوز زنده به درخت آويزان بود، فرو كرد. سپس ده نفر از سربازان يوآب دور ابشالوم را گرفتند و او را كشتند. آنگاه يوآب شيپور توقف جنگ را به صدا درآورد و سربازان او از تعقيب قشون اسرائيل باز ايستادند. جنازۀ ابشالوم را در يک گودال در جنگل انداختند و روی آن را با تودۀ بزرگی از سنگ پوشاندند. سربازان اسرائيلی نيز به شهرهای خود فرار كردند. (ابشالوم در زمان حيات خود يک بنای ياد بود در «درۀ پادشاه» برپا كرده بود، چون پسری نداشت تا اسمش را زنده نگه دارد؛ پس او اسم خود را بر آن بنای ياد بود گذاشت و تا به امروز آن بنا «يادبود ابشالوم» ناميده می‌شود.) آنگاه اخيمعص، پسر صادوق كاهن، به يوآب گفت: «بگذاريد نزد داود پادشاه بروم و به او مژده دهم كه خداوند او را از شر دشمنانش نجات داده است.» يوآب گفت: «نه، برای پادشاه خبر مرگ پسرش مژده نيست. يک روز ديگر می‌توانی اين كار را بكنی، ولی نه امروز.» سپس يوآب به غلام سودانی خود گفت: «برو و آنچه ديدی به پادشاه بگو.» او هم تعظيم كرد و با سرعت رفت. اما اخيمعص به يوآب گفت: «خواهش می‌كنم اجازه بده من هم بروم. هر چه می‌خواهد بشود.» يوآب جواب داد: «نه پسرم، لازم نيست بروی؛ چون خبر خوشی نداری كه ببری.» ولی او با التماس گفت: «هر چه می‌خواهد باشد. بگذار من هم بروم.» بالاخره يوآب گفت: «بسيار خوب برو.» پس اخيمعص از راه ميان‌بر رفت و پيش از آن غلام سودانی به شهر رسيد. داود كنار دروازۀ شهر نشسته بود. وقتی ديده‌بان به بالای حصار رفت تا ديده‌بانی كند، ديد مردی تنها دوان دوان از دور بطرف شهر می‌آيد. پس با صدای بلند به داود خبر داد. پادشاه گفت: «اگر تنهاست، مژده می‌آورد.» در حاليكه آن قاصد نزديک می‌شد، ديده‌بان يک نفر ديگر را هم ديد كه بطرف شهر می‌دود. پس فرياد زد: «يک نفر ديگر هم بدنبال او می‌آيد!» پادشاه گفت: «او هم مژده می‌آورد.» ديده‌بان گفت: «اولی شبيه اخيمعص پسر صادوق است.» پادشاه گفت: «او مرد خوبی است؛ حتماً خبر خوشی می‌آورد.» اخيمعص به پادشاه نزديک شد و پس از سلام و درود او را تعظيم كرده، گفت: «سپاس بر خداوند، خدايت كه تو را بر دشمنانت پيروزی بخشيد.» پادشاه پرسيد: «از ابشالوم جوان چه خبر؟ حالش خوب است؟» اخيمعص جواب داد: «وقتی يوآب به من گفت كه به خدمت شما بيايم، صدای داد و فرياد بلند بود و من نتوانستم بفهمم چه اتفاقی افتاده است.» پادشاه به او گفت: «كنار بايست و منتظر باش.» پس اخيمعص به كناری رفته در آنجا ايستاد. سپس آن غلام سودانی رسيد و گفت: «من برای پادشاه خبری خوش دارم. خداوند امروز شما را از شر دشمنانتان نجات داده است.» پادشاه پرسيد: «از ابشالوم جوان چه خبر؟ آيا سالم است؟» آن مرد جواب داد: «اميدوارم همهٔ دشمنانتان به سرنوشت آن جوان دچار شوند!» غم وجود پادشاه را فرا گرفت. او در حاليكه به اتاق خود كه بالای دروازه قرار داشت می‌رفت، با صدای بلند گريه می‌كرد و می‌گفت: «ای پسرم ابشالوم، ای پسرم ابشالوم! كاش من بجای تو می‌مردم! ای ابشالوم، پسرم، پسرم!» به يوآب خبر دادند كه پادشاه برای ابشالوم عزا گرفته است و گريه می‌كند. وقتی مردم شنيدند كه پادشاه برای پسرش غصه‌دار است، شادی پيروزی بزرگ آن روز ايشان، به غم مبدل شد. سربازان مثل نيروی شكست خورده بی‌سر و صدا و با سرهای افكنده وارد شهر شدند. پادشاه صورت خود را با دستهايش پوشانده بود و به تلخی می‌گريست و می‌گفت: «ای پسرم ابشالوم، ای پسرم ابشالوم، ای پسرم!» يوآب به خانۀ پادشاه رفت و به او گفت: «ما امروز جان تو و زندگی پسران و دختران، زنان و كنيزانت را نجات داديم؛ ولی تو با اين رفتار خود ما را تحقير كردی. اينطور كه به نظر می‌رسد تو كسانی را دوست داری كه از تو متنفرند و از كسانی نفرت داری كه دوستت دارند. گويی سرداران و افرادت برای تو هيچ ارزش ندارند. اگر ابشالوم زنده می‌ماند و همۀ ما می‌مرديم، تو خوشحال می‌شدی. حال، بلند شو و بيرون بيا و به سربازانت تبريک بگو. به خداوند زنده قسم اگرچنين نكنی، امشب حتی يكی ازآنها در اينجا باقی نخواهد ماند، واين از تمام بلاهايی كه تاكنون برايت پيش آمده، بدتر خواهد بود.» پس پادشاه بيرون رفته، كنار دروازۀ شهر نشست. وقتی افرادش اين را شنيدند، دورش جمع شدند. در ضمن، تمام سربازان اسرائيلی به خانه‌های خود گريخته بودند. در سراسر مملكت، اين بحث درگرفته بود كه چرا نمی‌رويم پادشاه خود را كه بسبب ابشالوم از مملكت فرار كرده، باز گردانيم؟ او بود كه ما را از شر دشمنان فلسطينی نجات داد. ابشالوم هم كه بجای پدرش به پادشاهی انتخاب كرديم، اينک مرده است. پس بياييد داود را باز گردانيم تا دوباره پادشاه ما شود. *** داود، صادوق و ابياتار كاهن را فرستاد تا به بزرگان يهودا بگويند: «چرا شما در باز آوردن پادشاه، آخر همه هستيد؟ تمام قوم اسرائيل آمادۀ حركتند بجز شما كه برادران و قبيله و گوشت و خون من هستيد.» *** در ضمن، به صادوق و ابياتار گفت كه به عماسا بگويند: «تو خويشاوند من هستی، پس خدا مرا بكشد اگر تو را بجای يوآب به فرماندهی سپاه خود نگمارم.» پيغام داود تمام قبيله يهودا را خشنود كرد و آنها با دل و جان جواب مثبت داده، برای پادشاه پيغام فرستادند كه همراه افرادش پيش آنها بازگردد. پس پادشاه عازم پايتخت شد. وقتی به رود اردن رسيد تمام مردم يهودا برای استقبالش به جلجال آمدند تا او را از رود اردن عبور دهند. آنگاه شمعی (پسر جيرای بنيامينی) كه از بحوريم بود، با عجله همراه مردان يهودا به استقبال داود پادشاه رفت. هزار نفر از قبيلۀ بنيامين و صيبا خدمتگزار خاندان شائول با پانزده پسرش و بيست نوكرش همراه شمعی بودند. آنها قبل از پادشاه به رود اردن رسيدند. بعد، از رودخانه گذشتند تا خاندان سلطنتی را به آنطرف رودخانه بياورند و هرچه خواست پادشاه باشد، انجام دهند. پيش از اينكه پادشاه از رودخانه عبور كند، شمعی در برابر او به خاک افتاد و گفت: «ای پادشاه، التماس می‌كنم مرا ببخشيد و فراموش كنيد آن رفتار زشتی را كه هنگام بيرون آمدنتان از اورشليم، مرتكب شدم. چون خودم خوب می‌دانم كه چه اشتباه بزرگی مرتكب شده‌ام! به همين دليل هم امروز زودتر از تمام افراد قبيلۀ يوسف آمده‌ام تا به پادشاه خوش آمد بگويم.» ابيشای گفت: «آيا شمعی بسبب اينكه به پادشاه برگزيدۀ خداوند ناسزا گفت، نبايد كشته شود؟» داود جواب داد: «چرا در كار من دخالت می‌كنی؟ چرا می‌خواهی دردسر ايجاد كنی؟ امروز در اسرائيل منم كه سلطنت می‌كنم، پس نبايد كسی كشته شود!» سپس رو به شمعی كرد و قسم خورده، گفت: «تو كشته نخواهی شد.» در اين بين، مفيبوشت، نوۀ شائول از اورشليم به استقبال پادشاه آمد. از روزی كه پادشاه از پايتخت رفته بود، مفيبوشت پاها و لباس‌های خود را نشسته بود و سر و صورتش را نيز اصلاح نكرده بود. پادشاه از او پرسيد: «ای مفيبوشت، چرا همراه من نيامدی؟» *** عرض كرد: «ای پادشاه، صيبا، خادم من، مرا فريب داد. به او گفتم كه الاغم را آماده كند تا بتوانم همراه پادشاه بروم، ولی او اين كار را نكرد. چنانكه می‌دانيد من لنگ هستم. در عوض مرا متهم كرده است به اينكه نخواسته‌ام همراه شما بيايم. اما من می‌دانم شما مثل فرشتۀ خدا هستيد. پس هر چه می‌خواهيد با من بكنيد. «من و همۀ بستگانم می‌بايست به دست پادشاه كشته می‌شديم، ولی در عوض به من افتخار داديد بر سر سفره‌تان خوراک بخورم! پس من چه حق دارم از پادشاه توقع بيشتری داشته باشم؟» پادشاه گفت: «لازم نيست اين چيزها را بگويی. دستور داده‌ام تو و صيبا، مِلک شائول را بين خودتان تقسيم كنيد.» مفيبوشت عرض كرد: «ای آقا، تمام ملک را به او بدهيد. همين كه می‌بينم پادشاه بسلامت به خانه بازگشته برای من كافی است!» برزلائی كه از داود و سربازان او در طی مدتی كه در محنايم بودند پذيرايی می‌كرد، از روجليم آمد تا پادشاه را تا آنطرف رود اردن مشايعت كند. او پيرمردی هشتاد ساله و بسيار ثروتمند بود. *** پادشاه به او گفت: «همراه من بيا و در اورشليم زندگی كن. من در آنجا از تو نگه‌داری می‌كنم.» برزلائی جواب داد: «مگر از عمرم چقدر باقی است كه همراه تو به اورشليم بيايم؟ الان هشتاد ساله هستم و نمی‌توانم از چيزی لذت ببرم. خوراک و شراب ديگر برايم مزه‌ای ندارد. صدای ساز و آواز نيز گوشم را نوازش نمی‌دهد. بنابراين، برای پادشاه باری خواهم بود. همين‌قدر كه می‌توانم همراه شما به آنطرف رودخانه بيايم، برای من افتخار بزرگی است. اجازه دهيد به شهر خود برگردم و در كنار پدر و مادرم دفن بشوم. ولی پسرم كمهام اينجاست؛ اجازه بفرماييد او همراه شما بيايد تا پادشاه هر چه صلاح می‌داند در مورد او انجام دهد.» پادشاه قبول كرد و گفت: «بسيار خوب، او را همراه خود می‌برم و هر چه تو صلاح بدانی برای او می‌كنم. آنچه بخواهی برای تو انجام می‌دهم.» پس تمام مردم با پادشاه از رود اردن عبور كردند. آنگاه داود برزلائی را بوسيد و برايش دعای بركت كرد و او به خانه‌اش بازگشت. سپس داود به جلجال رفت و كمهام را نيز با خود برد. تمام قبيلهٔ يهودا و نصف اسرائيل در عبور دادن پادشاه از رودخانه شركت داشتند. ولی مردان اسرائيل به پادشاه شكايت نمودند كه چرا مردان يهودا پيش دستی كرده‌اند تا فقط خودشان پادشاه و خاندان و افراد او را از رودخانه عبور دهند؟ مردان يهودا جواب دادند: «ما حق داشتيم اين كار را بكنيم، چون پادشاه از قبيلۀ ماست. چرا شما از اين موضوع ناراحتيد؟ پادشاه به ما نه خوراكی داده است و نه انعامی!» مردان اسرائيل جواب دادند: «ولی اسرائيل ده قبيله است. پس اكثريت با ماست و ما ده برابر بيشتر از شما به گردن پادشاه حق داريم. چرا با نظر حقارت به ما نگاه می‌كنيد؟ فراموش نكنيد كه موضوع بازگرداندن پادشاه را ما پيشنهاد كرديم.» اين بحث و گفتگو ادامه يافت، اما سخنان مردان يهودا از سخنان مردان اسرائيل قويتر بود. در اين وقت مرد آشوبگری به نام شبع (پسر بكری بنيامينی) شيپورش را به صدا در آورده، مردم را دور خود جمع كرد و گفت: «ما داود را نمی‌خواهيم. او رهبر ما نيست. ای مردم اسرائيل به خانه‌هايتان برويد.» پس همه، غير از قبيله يهودا، داود را ترک گفته، بدنبال شبع رفتند. اما مردان يهودا نزد پادشاه خود ماندند و از اردن تا اورشليم او را همراهی كردند. وقتی پادشاه به كاخ خود در اورشليم رسيد، دستور داد آن ده كنيزی را كه برای نگهداری كاخ در آنجا گذاشته بود، از ديگران جدا كرده، به خانه‌ای كه زير نظر نگهبانان قرار داشت ببرند و هر چه لازم دارند به ايشان بدهند. ولی داود ديگر هرگز با آنها همبستر نشد. پس آن ده زن تا آخر عمرشان در انزوا ماندند. بعد از آن، پادشاه به عماسا دستور داد كه در عرض سه روز سپاه يهودا را آماده سازد تا نزد او حاضر شوند. عماسا برای جمع‌آوری سربازان بيرون رفت، ولی اين كار بيش از سه روز طول كشيد. پس داود به ابيشای گفت: «شبع برای ما از ابشالوم خطرناک‌تر خواهد بود. بنابراين تو افراد مرا برداشته، او را تعقيب كن پيش از اينكه وارد شهر حصارداری شده، از دست ما فرار كند.» پس ابيشای با محافظين دربار و يوآب با بهترين سربازان خود از اورشليم خارج شده، به تعقيب شبع پرداختند. وقتی به سنگ بزرگی كه در جبعون بود رسيدند، با عماسا روبرو شدند. يوآب لباس نظامی پوشيده و خنجری به كمر بسته بود. وقتی پيش می‌آمد تا با عماسا احوال‌پرسی كند، آهسته خنجرش را از غلاف بيرون كشيد. او به بهانۀ اينكه می‌خواهد عماسا را ببوسد با دست راستش ريش او را گرفت و گفت: «ای برادر، از ديدنت خوشحال هستم.» *** عماسا متوجه خنجری كه در دست چپ يوآب بود، نشد. يوآب خنجر را به شكم او فرو كرد و روده‌های او برزمين ريخت. عماسا جابجا مرد بطوريكه يوآب لازم نديد ضربۀ ديگری به او بزند. يوآب و برادرش او را به همان حال واگذاشته، به تعقيب شبع ادامه دادند. يكی از سرداران يوآب، به سربازان عماسا گفت: «اگر طرفدار داود هستيد، بياييد و به يوآب ملحق شويد.» عماسا در وسط راه غرق در خون افتاده بود. آن سردار وقتی ديد عدۀ زيادی دور جنازۀ عماسا حلقه زده‌اند و به آن خيره شده‌اند، جسد را از ميان راه برداشت و آن را به صحرا برد و پوششی بر آن انداخت. وقتی جنازۀ عماسا برداشته شد، همه بدنبال يوآب رفتند تا شبع را تعقيب كنند. در اين ميان شبع به نزد تمام قبايل اسرائيل رفت. هنگامی كه به شهر آبل واقع در بيت‌معكه رسيد، همۀ افراد طايفۀ بكری دور او جمع شدند. نيروهای يوآب نيز به آبل رسيدند و آن شهر را محاصره كردند و در برابر حصار شهر، سنگرهای بلند ساخته، به تخريب حصار پرداختند. در آن شهر زن حكيمی زندگی می‌كرد. او از داخل شهر، يوآب را صدا زده گفت: «ای يوآب، به من گوش كن. به اينجا بيا تا با تو حرف بزنم.» وقتی يوآب به آن زن نزديک شد، زن پرسيد: «آيا تو يوآب هستی؟» گفت: «بلی.» زن گفت: «به حرفهای كنيزت گوش بده.» گفت: «بگو، گوش می‌دهم.» زن گفت: «از قديم گفته‌اند: اگر مشكلی داريد به آبل برويد و جوابتان را بگيريد. چون ما هميشه با پندهای حكيمانۀ خود، مشكل مردم را حل می‌كنيم. شما می‌خواهيد شهر ما را كه در اسرائيل شهری قديمی و صلح‌جو و وفادار است خراب كنيد. آيا انصاف است شهری كه به خداوند تعلق دارد خراب شود؟» يوآب پاسخ داد: «نه، اينطور نيست. من فقط بدنبال شبع هستم. او از اهالی كوهستان افرايم است و بضد داود پادشاه شورش نموده است. اگر او را به من تسليم كنيد شهر را ترک خواهيم كرد.» زن گفت: «بسيار خوب، ما سر او را از روی حصار جلو تو می‌اندازيم.» بعد آن زن پيش اهالی شهر رفت و نقشۀ خود را با آنان در ميان گذاشت. آنها نيز سر شبع را از تنش جدا كردند و پيش پای يوآب انداختند. يوآب شيپور زد و سربازانش را از حمله به شهر بازداشت. سپس ايشان به اورشليم نزد پادشاه بازگشتند. يوآب فرماندۀ سپاه اسرائيل بود و بناياهو فرماندۀ محافظين دربار، ادونيرام سرپرست كارهای اجباری، و يهوشافات وقايع‌نگار بود. شيوا منشی دربار بود و صادوق و ابياتار هر دو كاهن بودند. عيرای يائيری نيز يكی از كاهنان داود به شمار می‌آمد. در دوران سلطنت داود، قحطی شد و اين قحطی سه سال طول كشيد. داود به درگاه خداوند دعا كرد و خداوند فرمود: «اين قحطی بسبب خطای شائول و خاندان اوست، زيرا آنها جبعونی‌ها را كشتند.» پس داود جبعونی‌ها را احضار نمود. (آنها جزو قوم اسرائيل نبودند، بلكه گروه كوچكی از اموريها بودند. بنی‌اسرائيل قسم خورده بودند كه آنها را نكشند؛ اما شائول كه تعصب نژادی داشت سعی كرد آنها را نابود كند.) داود از ايشان پرسيد: «چطور می‌توانم ظلمی را كه در حق شما شده، جبران كنم تا شما قوم خداوند را بركت دهيد؟» آنها جواب دادند: «ما از خاندان شائول طلا و نقره نمی‌خواهيم. در ضمن راضی هم نيستيم كه بخاطر ما كسی از اسرائيلی‌ها كشته شود.» داود گفت: «شما هر چه بخواهيد برايتان انجام می‌دهم.» آنها گفتند: «هفت نفر از پسران شائول را بدست ما بدهيد، يعنی پسران مردی را كه می‌كوشيد ما را از بين ببرد تا از ما كسی در اسرائيل باقی نماند. ما آنها را در حضور خداوند در جبعه، شهر شائول كه پادشاه برگزيدۀ خداوند بود، به دار می‌آويزيم.» پادشاه گفت: «بسيار خوب، اين كار را می‌كنم.» *** داود بخاطر عهد و پيمانی كه در حضور خداوند با يوناتان بسته بود، پسر او مفيبوشت را كه نوۀ شائول بود به دست ايشان نداد. ولی دو پسر شائول يعنی ارمونی و مفيبوشت را كه مادرشان رصفه، دختر اَيه بود، به ايشان داد. همچنين پنج پسر ميرب را هم كه از دختر شائول، زن عدرئيل پسر برزلای محولاتی بدنيا آمده بودند، به دست آنها سپرد. جبعونی‌ها آنها را روی كوه در حضور خداوند به دار آويختند. بدين ترتيب، اين هفت نفر در آغاز فصل درو جو مردند. سپس رصفه، كنيز شائول، پلاسی گرفت و آن را روی يک تخته سنگ نزديک اجساد انداخت و تمام فصل درو در آنجا ماند تا نگذارد پرندگان در روز و درندگان در شب اجساد را بخورند. وقتی داود شنيد كه رصفه چه كرده است، ترتيبی داد كه استخوانهای مردگان را دفن كنند. درضمن از مردان يابيش جلعاد خواهش كرد استخوانهای شائول و پسرش يوناتان را برايش بياورند. (وقتی شائول و يوناتان در جنگی كه در كوه جلبوع واقع شد مردند، فلسطينی‌ها جنازه‌های آنها را در ميدان شهر بيتشان به دار آويختند، ولی مردان يابيش جلعاد شبانه رفتند و جنازه‌های آنها را دزديدند.) پس استخوانهای شائول و يوناتان را نزد داود آورده، آنها را در قبر قيس، پدر شائول، واقع در صيلع در ملک بنيامين دفن كردند. سرانجام خداوند دعای داود را مستجاب نمود و قحطی تمام شد. *** *** يک بار وقتی فلسطينی‌ها با اسرائيلی‌ها می‌جنگيدند، داود و افرادش در بحبوحۀ جنگ خسته و درمانده شدند. يک غول فلسطينی به نام يشبی بنوب كه وزن نيزۀ مفرغی او در حدود سه كيلو و نيم بود و زره‌ای نو بر تن داشت، به داود حمله كرد و نزديک بود او را بكشد. ولی ابيشای پسر صرويه به كمک داود شتافت و آن فلسطينی را كشت. بنابراين افراد داود به تأكيد به او گفتند: «تو اميد اسرائيل هستی و ديگر نبايد به ميدان جنگ بيايی. ما نمی‌خواهيم تو را از دست بدهيم.» در جنگی كه بعد در جُب با فلسطينی‌ها درگرفت، سبكای حوشاتی يک غول فلسطينی ديگر به نام ساف را كشت. بار ديگر در همان محل، الحانان برادر جليات جتی را كه چوب نيزه‌اش به كلفتی چوب نساجها بود، كشت. يک بار هم وقتی فلسطينی‌ها در جت با اسرائيلی‌ها می‌جنگيدند، يک غول فلسطينی كه در هر دست و پايش شش انگشت داشت، نيروهای اسرائيلی را به ستوه آورد. آنگاه يوناتان، برادرزادۀ داود كه پسر شمعا بود، او را كشت. *** اين چهار مرد كه به دست داود و سربازان او كشته شدند از نسل غول‌پيكران جت بودند. وقتی كه خداوند داود را از دست شائول و دشمنان ديگرش رهانيد، او اين سرود را برای خداوند سراييد: خداوند قلعۀ من است. او صخرهٔ من است و مرا نجات می‌بخشد. خدايم صخرۀ محكمی است كه به آن پناه می‌برم. او همچون سپر از من محافظت می‌كند، به من پناه می‌دهد و با قدرتش مرا می‌رهاند. نجات دهندۀ من، مرا از ظلم می‌رهاند. او را به كمک خواهم طلبيد و از چنگ دشمنان رهايی خواهم يافت. ای خداوند تو شايستۀ پرستش هستی! مرگ، مرا در چنگال خود گرفتار كرده بود و موجهای ويرانگرش مرا در بر گرفته بود. مرگ برای من دام نهاده بود تا مرا به كام خود بكشد. اما من در اين پريشانی بسوی خداوند فرياد برآوردم و از خدايم كمک خواستم. فرياد من به گوش او رسيد و او از خانۀ مقدسش نالهٔ مرا شنيد. آنگاه زمين تكان خورد و لرزيد و بنياد آسمان مرتعش شد و به لرزه درآمد، زيرا خداوند به خشم آمده بود. دود از بينی او برآمد و شعله‌های سوزانندۀ آتش از دهانش زبانه كشيد. او آسمان را شكافت و نزول كرد، زير پايش ابرهای سياه قرار داشت. بر عرابۀ آسمانی خويش سوار شد و با سرعت باد پرواز نمود. او خود را با تاريكی پوشاند و ابرهای غليظ و پرآب او را احاطه كردند. درخشندگی حضور او، شعله‌های آتش پديد آورد. آنگاه خداوند، خدای متعال، با صدای رعدآسا از آسمان سخن گفت. او با تيرهای آتشين خود، دشمنانم را پراكنده و پريشان ساخت. آنگاه به فرمان او آب دريا به عقب رفت و با دميدن نفس او خشكی پديد آمد. خداوند از آسمان دست خود را دراز كرد و مرا از اعماق آبهای بسيار بيرون كشيد. مرا از چنگ دشمنان نيرومندی كه از من تواناتر بودند، رهانيد وقتی در سختی و پريشانی بودم، دشمنان بر من هجوم آوردند، اما خداوند مرا حفظ كرد. او مرا به جای امنی برد، او مرا نجات داد، زيرا مرا دوست می‌داشت. خداوند پاداش درستكاری و پاكی مرا داده است، زيرا از دستورات او اطاعت نموده‌ام و به خدای خود گناه نورزيده‌ام. همۀ احكامش را بجا آورده‌ام و از فرمان او سرپيچی نكرده‌ام. در نظر خداوند بی‌عيب بوده‌ام، خود را از گناه دور نگاه داشته‌ام. خداوند به من پاداش داده است، زيرا در نظر او پاک و درستكار بوده‌ام. خدايا، تو نسبت به كسانی كه به تو وفادارند، امين هستی و كسانی را كه كاملند محبت می‌كنی. اشخاص پاک را بركت می‌دهی و افراد فاسد را مجازات می‌كنی. تو افتادگان را نجات می‌دهی، اما متكبران را سرنگون می‌كنی. ای خداوند، تو نور من هستی، تو تاريكی مرا به روشنايی تبديل می‌كنی. با كمک تو به صفوف دشمن حمله خواهم برد و قلعه‌های آنها را در هم خواهم كوبيد. اعمال خداوند كامل و بی‌نقص است و وعده‌های او پاک و قابل اعتماد! خداوند از كسانی كه به او پناه می‌برند مانند سپر محافظت می‌كند. كيست خدا غير از خداوند و كيست صخرۀ نجات غير از خدای ما؟ خدا به من قوت می‌بخشد و در راه‌هايی كه می‌روم مرا حفظ می‌كند. پاهايم را چون پاهای آهو می‌گرداند تا بتوانم بر بلنديها بايستم. او دستهای مرا برای جنگ تقويت می‌كند تا بتوانم كمان برنجين را خم كنم. خداوندا، تو با سپرت مرا نجات داده‌ای، و از لطف توست كه به اين عظمت رسيده‌ام. زمين زير پايم را وسيع ساخته‌ای تا نلغزم. دشمنانم را تعقيب می‌كنم و آنها را شكست می‌دهم و تا آنهارا از بين نبرم، باز نمی‌گردم. آنها را چنان بر زمين می‌كوبم كه زير پاهايم بيافتند و برنخيزند. تو برای جنگيدن مرا قوت بخشيده‌ای و دشمنانم را زير پاهای من انداخته‌ای. تو آنها را وادار به عقب‌نشينی و فرار می‌نمايی و من آنها را نابود می‌كنم. فرياد برمی‌آورند، ولی كسی نيست كه آنها را برهاند. از خداوند كمک می‌خواهند، اما او نيز به داد ايشان نمی‌رسد. من آنها را خرد كرده، بصورت غبار درمی‌آورم، و آنها را مانند گل كوچه‌ها لگد مال می‌كنم. تو مرا از شورش قومم نجات داده‌ای و مرا رهبر قومها ساخته‌ای. مردمی كه قبلاً آنها را نمی‌شناختم اكنون مرا خدمت می‌كنند. بيگانه‌ها در حضور من سر تعظيم فرود می‌آورند و بمحض شنيدن دستوراتم، آنها را اجرا می‌كنند. آنها روحيۀ خود را باخته‌اند و با ترس و لرز از قلعه‌های خود بيرون می‌آيند. خداوند زنده است! شكر و سپاس بر خدای متعال باد كه صخرۀ نجات من است! خدايی كه انتقام مرا می‌گيرد، ملتها را مغلوب من می‌گرداند، و مرا از چنگ دشمنان می‌رهاند. خداوندا، تو مرا بر دشمنانم پيروز گردانيدی و از دست ظالمان رهايی دادی. ای خداوند، تو را در ميان قومها خواهم ستود و در وصف تو خواهم سراييد. خدا پيروزيهای بزرگی نصيب پادشاه برگزيدۀ خود، داود، می‌سازد، و بر او و نسلش هميشه رحمت می‌فرمايد. داود پسريسی مردی بودكه خدا پيروزيهای درخشان نصيبش كرد. او برگزيدۀ خدای يعقوب و شاعر شيرين سخن اسرائيل بود. اين آخرين سخنان داود است: روح خداوند بوسيلۀ من سخن گفت و كلام او بر زبانم جاری شد. خدا كه مثل صخره از اسرائيل پشتيبانی می‌كند، به من گفت: «فرمانروايی كه با عدل و انصاف حكومت كند و با اطاعت از خدا سلطنت نمايد، همچون خورشيد خواهد بود كه در آسمان بی‌ابر ظاهر می‌شود، و يا پس از باران بر سبزه‌ها می‌درخشد.» و اين خاندان من است كه خدا آن را برگزيده است. بلی، خدا با من پيمانی هميشگی بسته است. پيمان او پيمانی است محكم كه هرگز تغيير نمی‌يابد. او نجات مرا به ثمر خواهد رساند و هر آرزوی مرا برآورده خواهد ساخت. ولی خدانشناسان مثل خارهايی هستند كه دور ريخته می‌شوند، هيچ كس نمی‌تواند به آنها دست بزند، آنها را بايد با ابزار آهنی يا نيزه برداشت. عاقبت، همۀ آنها می‌سوزند و از بين می‌روند. داود سه سردار معروف داشت. اسم اولی يوشيب بَشَبَت اهل تحكمون كه به عدينوعصنی معروف بود. او يک بار هشتصد نفر را در يک جنگ كشت. دومی، العازار پسر دودو، نوۀ اخوخی بود. يک روز كه فلسطينی‌ها برای جنگ با اسرائيلی‌ها جمع شده بودند، سربازان اسرائيلی پا به فرار گذاشتند، اما العازار به اتفاق داود با فلسطينی‌ها به مبارزه پرداخت. او آنقدر از سربازان فلسطينی را كشت كه دستش خسته شد و از دستۀ شمشير جدا نمی‌شد! خداوند پيروزی بزرگی نصيب او كرد. سربازان اسرائيلی فقط برای غارت بازگشتند! سومی، شمه پسر آجی حراری بود كه يک بار طی يكی از حملات فلسطينی‌ها، درحاليكه تمام سربازانش فرار كرده بودند، او تنها در وسط يک مزرعۀ عدس با فلسطينی‌ها جنگيده، آنها را كشت و مزرعه را از دست آنها آزاد ساخت. در آن روز، خداوند پيروزی بزرگی نصيب او كرد. *** زمانی كه داود در غار عَدُلام بسر می‌برد، و فلسطينی‌های مهاجم در درۀ رفائيم بودند، سه نفر از سی سردار ارشد سپاه اسرائيل در وقت حصاد پيش داود رفتند. داود آن موقع در پناهگاه خود بود، چون غارتگران فلسطينی شهر بيت‌لحم را اشغال كرده بودند. داود گفت: «چقدر دلم می‌خواهد از آب چاهی كه نزديک دروازۀ شهر بيت‌لحم هست، بنوشم!» پس، آن سه سردار شجاع قلب اردوی فلسطينی را شكافتند و از آن چاه، آب كشيدند و برای داود آوردند. اما داود آن را ننوشيد، بلكه آن را چون هديه به حضور خداوند ريخت، و گفت: «نه ای خداوند، من اين آب را نمی‌خورم! اين آب، خون اين سه نفری است كه جان خود را به خطر انداختند.» رهبر سی سردار ارشد داود، ابيشای برادر يوآب (پسر صرويه) بود. او يک بار به سيصد نفر از نيروی دشمن حمله كرد و به تنهايی با نيزۀ خود همهٔ آنها را كشت و در بين سی سردار ارشد داود، صاحب نامی شد؛ ولی شهرت او به پای شهرت سه سردار معروف داود نمی‌رسيد. *** سرباز معروف ديگری نيز بود به نام بنايا پسر يهوياداع اهل قبص‌ئيل كه كارهای متهورانه انجام می‌داد. بنايا، دو سردار معروف موآبی را كشت. او همچنين در يک روز برفی به حفره‌ای داخل شد و شيری را كشت. يک بار با يک چوبدستی يک جنگجوی مصری قوی هيكل را از پای درآورد. آن مصری نيزه‌ای در دست داشت و بنايا نيزه را از دست او ربود و وی را با آن نيزه كشت. اين بود كارهای بنايا كه او را مانند سه سردار ارشد، معروف ساخت. او از آن سی نفر معروف‌تر بود، ولی به پای سه سردار ارشد نمی‌رسيد. داود او را به فرماندهی محافظين دربار گماشت. همچنين عسائيل برادر يوآب يكی از آن سی سردار ارشد به شمار می‌آمد و سايرين عبارت بودند از: الحانان (پسر دودو) اهل بيت‌لحم، شمه اهل حرود، اليقا اهل حرود، حالص اهل فلط، عيرا (پسر عقيش) اهل تقوع، ابيعزر اهل عناتوت، مبونای اهل حوشات، صلمون اهل اخوخ، مهرای اهل نطوفات، حالب (پسر بعنه) اهل نطوفات، ايتای (پسر ريبای) اهل جبعۀ بنيامين، بنايا اهل فرعاتون، هدای اهل وادی های جاعش ابوعلبون اهل عربات، عزموت اهل بحوريم، اليحبا اهل شعلبون، پسران ياشن، يوناتان، پسر شمه اهل حرار، اخيام (پسر شارر) اهل حرار، اليفلط (پسراحسبای) اهل معكه، اليعام (پسر اخيتوفل) اهل جيلوه، حصرو اهل كرمل، فعرای اهل اربه، يجال (پسر ناتان) اهل صوبه، بانی اهل جاد، صالق اهل عمون، نحرای اهل بئيروت كه سلاحدار يوآب (پسر صرويه) بود. عيرا اهل يتر، جارب اهل يتر، اوريا اهل حيت. اين سرداران معروف، جمعاً سی و هفت نفر بودند. بار ديگر خشم خداوند بر قوم اسرائيل شعله‌ور شد، پس او برای تنبيه ايشان داود را بر آن داشت تا اسرائيل و يهودا را سرشماری كند. پادشاه به يوآب فرماندۀ سپاه خود گفت: «از مردان جنگی سراسر كشور، سرشماری بعمل‌آور تا بدانم تعدادشان چقدر است.» اما يوآب جواب داد: «خداوند، خدايت به تو عمر طولانی دهد تا آن روزی را به چشم ببينی كه او سپاهت را به صد برابر افزايش داده باشد. چرا سرورم می‌خواهد دست به سرشماری بزند؟» اما پادشاه نظرش را عوض نكرد و يوآب و ساير فرماندهان سپاه را واداشت تا بروند و مردان جنگی را بشمارند. پس، آنها از رود اردن عبور كردند و در عروعير واقع در جنوب شهری كه در ميان دره جاد، نزديک يعزير است، اردو زدند. آنگاه به جلعاد و تَحتيم حُدشی رفتند و از آنجا به دان يَعَن رفته، بطرف صيدون دور زدند. پس از آن به قلعه صور رفتند و سپس تمام شهرهای حوی‌ها و كنعانی‌ها و جنوب يهودا تا بئرشبع را سركشی كردند. آنها در عرض نه ماه و بيست روز سراسر مملكت را پيمودند و به اورشليم بازگشتند. يوآب گزارش كار را تقديم پادشاه كرد. تعداد مردان جنگی اسرائيل هشتصد هزار و مردان جنگی يهودا پانصد هزار نفر بودند. ولی بعد از اين سرشماری، وجدان داود ناراحت شد. پس به خداوند گفت: «با اين كاری كه كردم گناه بزرگی مرتكب شده‌ام. التماس می‌كنم اين حماقت مرا ببخش.» صبح روز بعد، قبل از اينكه داود از خواب بيدار شود، كلام خداوند به جاد، نبی داود نازل شد. خداوند به جاد فرمود: «به داود بگو كه من سه چيز پيش او می‌گذارم و او می‌تواند يكی را انتخاب كند.» پس جاد نزد داود آمده، پيام خداوند را به او رساند و گفت: «بين اين سه، يكی را انتخاب كن: سه سال قحطی در كشور، سه ماه فرار از دست دشمنانت يا سه روز مرض مهلک در سرزمينت؟ در اين باره فكر كن و به من بگو كه به خدا چه جوابی بدهم.» داود گفت: «در تنگنا هستم. بهتر است به دست خداوند بيفتم تا به دست انسان، زيرا رحمت خداوند عظيم است.» بنابراين خداوند آن صبح بيماری مهلک طاعون بر اسرائيل فرستاد كه تا سه روز ادامه داشت و هفتاد هزار نفر در آن كشور مردند. ولی وقتی فرشته مرگ به پايتخت نزديک می‌شد، خداوند متأسف شد و به فرشته فرمود: «كافی است! دست نگه‌دار.» در اين موقع فرشته به زمين خرمن‌كوبی ارونۀ يبوسی رسيده بود. داود وقتی فرشته را ديد، به خداوند گفت: «من مقصر و گناهكار هستم، اما اين مردم بيچاره چه كرده‌اند؟ مرا و خاندان مرا مجازات كن!» آن روز جاد نبی نزد داود آمد و گفت: «برو، برای خداوند قربانگاهی در خرمنگاه ارونۀ يبوسی بنا كن.» پس داود رفت تا به دستور خداوند عمل كند. وقتی ارونه، پادشاه و همراهانش را ديد كه بطرف او می‌آيند، جلو رفت و به خاک افتاده، از پادشاه پرسيد: «قربان برای چه به اينجا آمده‌ايد؟» داود جواب داد: «آمده‌ام خرمنگاه تو را بخرم و در آن قربانگاهی برای خداوند بسازم تا مرض رفع شود.» ارونه به پادشاه گفت: «همه چيز در اختيار شماست: گاو برای قربانی، و خرمن كوب و يوغ گاوها برای روشن كردن آتش قربانی. همه را به پادشاه تقديم می‌كنم. خداوند قربانی شما را قبول كند.» اما پادشاه به ارونه گفت: «نه، من پيشكش قبول نمی‌كنم، آنها را می‌خرم؛ چون نمی‌خواهم برای خداوند، خدای خود چيزی قربانی كنم كه برايم مفت تمام شده باشد.» پس داود آن زمين و گاوها را به پنجاه مثقال نقره خريد. سپس داود در آنجا قربانگاهی برای خداوند ساخت و قربانی‌های سوختنی و قربانی‌های سلامتی به او تقديم كرد. آنگاه خداوند دعای داود را مستجاب فرمود و مرض قطع شد. داود پادشاه بسيار پير شده بود و هر چند او را با لحاف می‌پوشاندند، ولی گرم نمی‌شد. درباريان به او گفتند: «علاج تو در اين است كه يک دختر جوان از تو پرستاری كند و در آغوشت بخوابد تا گرم بشوی.» پس در سراسر كشور اسرائيل گشتند تا زيباترين دختر را برای او پيدا كنند. سرانجام دختری بسيار زيبا به نام ابيشگ از اهالی شونم انتخاب شد. او را نزد پادشاه آوردند و او مشغول پرستاری از پادشاه شد، ولی پادشاه با او نزديكی نكرد. *** پس از مرگ ابشالوم، پسر بعدی پادشاه به نام ادونيا كه مادرش حجيت بود، به اين انديشه افتاد تا بر تخت سلطنت بنشيند. از اين رو عرابه‌ها و عرابه‌رانان و يک گارد پنجاه نفره برای خود گرفت. ادونيا جوانی بود خوش‌اندام، و پدرش داود پادشاه در تمام عمرش هرگز برای هيچ كاری او را سرزنش نكرده بود. *** ادونيا نقشۀ خود را به اطلاع يوآب و ابياتار كاهن رساند و آنها نيز قول دادند از او حمايت كنند. اما صادوق كاهن، بنايا، ناتان نبی، شمعی، ريعی و گارد سلطنتی نسبت به داود پادشاه وفادار ماندند و از ادونيا حمايت نكردند. يک روز ادونيا به عين روجل رفت و در محلی به نام «سنگ مار» مهمانی مفصلی ترتيب داد و گاوان و گوسفندان پرواری سر بريد. او پسران ديگر پادشاه و مقامات دربار را كه از يهودا بودند دعوت كرد تا در جشن شركت كنند. اما او ناتان نبی، بنايا، محافظان دربار و برادر ناتنی خود سليمان را به آن مهمانی دعوت نكرد. پس ناتان نبی نزد بتشبع مادر سليمان رفت و به او گفت: «آيا می‌دانی كه ادونيا پسر حجيت، خود را پادشاه ناميده و پادشاه ما داود از اين موضوع بی‌خبر است؟ اگر می‌خواهی جان خودت و پسرت سليمان را نجات بدهی، آنچه می‌گويم، بكن. پيش داود پادشاه برو و به او بگو: ای پادشاه، مگر شما قول نداديد كه پسر من سليمان بعد از شما پادشاه بشود؟ پس چرا حالا ادونيا پادشاه شده است؟ همان وقت كه تو مشغول صحبت كردن با داود هستی، من هم می‌آيم و حرف تو را تأييد می‌كنم.» پس بتشبع به اتاق پادشاه رفت. داود پادشاه خيلی پير شده بود و ابيشگ از او پرستاری می‌كرد. بتشبع جلو رفت و تعظيم كرد. پادشاه پرسيد: «چه می‌خواهی؟» بتشبع جواب داد: «ای پادشاه، برای اين كنيزتان به خداوند، خدای خود قسم خورديد كه بعد از شما پسرم سليمان بر تختتان بنشيند؛ ولی حالا ادونيا بجای او پادشاه شده است و شما از اين موضوع بی‌خبريد. ادونيا جشن بزرگی گرفته و گاوان و گوسفندان زيادی سربريده و تمام پسرانتان را با ابياتار كاهن و يوآب فرماندۀ سپاهتان به اين جشن دعوت كرده اما پسرتان سليمان را دعوت نكرده است. حال ای پادشاه، تمام ملت اسرائيل منتظرند تا ببينند شما چه كسی را به جانشينی خود انتخاب می‌كنيد. اگر زودتر تصميم نگيريد، بعد از شما با من و پسرم سليمان مثل يک خيانتكار رفتار خواهند كرد.» وقتی بتشبع مشغول صحبت بود، به پادشاه خبر دادند كه ناتان نبی می‌خواهد به حضور پادشاه شرفياب شود. ناتان داخل شد و به پادشاه تعظيم كرد *** و گفت: «ای سرور من، آيا شما ادونيا را جانشين خود كرده‌ايد تا بر تخت سلطنت بنشيند؟ چون امروز ادونيا جشن بزرگی برپا كرده و گاوان و گوسفندان بسياری سر بريده و پسرانتان را با ابياتار كاهن و فرماندهان سپاهتان به اين جشن دعوت كرده است. هم‌اكنون ايشان می‌خورند و می‌نوشند و خوش می‌گذرانند و فرياد می‌زنند: زنده باد ادونيای پادشاه! اما من و صادوق كاهن و بنايا و سليمان به آن جشن دعوت نشده‌ايم! آيا اين كار با اطلاع پادشاه انجام گرفته است؟ پس چرا پادشاه به ما نگفته‌اند كه چه كسی را به جانشينی خود برگزيده‌اند؟» با شنيدن اين حرفها، پادشاه دستور داد بتشبع را احضار كنند. پس بتشبع به اتاق برگشت و در حضور پادشاه ايستاد. آنگاه پادشاه چنين گفت: «به خداوند زنده كه مرا از تمام خطرات نجات داده، قسم می‌خورم كه همانطور كه قبلاً در حضور خداوند، خدای اسرائيل برايت قسم خوردم، امروز كاری می‌كنم كه پسرت سليمان بعد از من پادشاه شود و برتخت سلطنت من بنشيند!» آنگاه بتشبع در حضور پادشاه تعظيم كرد و گفت: «پادشاه هميشه زنده بماند!» سپس پادشاه گفت: «صادوق كاهن و ناتان نبی و بنايا را پيش من بياوريد.» وقتی آنها به حضور پادشاه شرفياب شدند، پادشاه به ايشان گفت: «همراه درباريان من، سليمان را به جيحون ببريد. او را بر قاطر مخصوص من سوار كنيد و صادوق كاهن و ناتان نبی وی را در آن شهر بعنوان پادشاه اسرائيل تدهين كنند. بعد شيپورها را به صدا در آوريد و با صدای بلند بگوييد: زنده باد سليمان پادشاه! سپس سليمان را همراه خود به اينجا برگردانيد و او را به نام پادشاه جديد بر تخت سلطنت من بنشانيد، چون من وی را رهبر قوم اسرائيل و يهودا تعيين كرده‌ام.» بنايا جواب داد: «اطاعت می‌كنيم. خداوند، خدايت برای اين كار به ما توفيق دهد. همانطور كه خداوند با تو بوده است، با سليمان پادشاه هم باشد و سلطنت او را از سلطنت تو شكوه‌مندتر كند.» پس صادوق كاهن، ناتان نبی و بنايا با محافظان دربار، سليمان را بر قاطر داود پادشاه سوار كردند و به جيحون بردند. در آنجا صادوق كاهن، ظرف روغن مقدس را كه از خيمۀ عبادت آورده بود، گرفته و روغن آن را بر سر سليمان ريخته، او را تدهين نمود. بعد شيپورها را نواختند و تمام مردم فرياد بر آوردند: «زنده باد سليمان پادشاه!» سپس همه با هم شادی‌كنان به اورشليم برگشتند. صدای ساز و آواز آنه چنان بلند بود كه زمين زير پايشان می‌لرزيد! ادونيا و مهمانانش به آخر جشن نزديک می‌شدند كه اين سروصدا به گوششان رسيد. وقتی يوآب صدای شيپورها را شنيد پرسيد: «چه خبر است؟ اين چه غوغايی است كه در شهر برپا شده؟» حرف او هنوز تمام نشده بود كه يوناتان پسر ابياتار كاهن از راه رسيد. ادونيا به او گفت: «داخل شو! تو جوان خوبی هستی و حتماً خبری خوش برايم آورده‌ای!» يوناتان گفت: «آقای ما داود پادشاه، سليمان را جانشين خود كرده است! او سليمان را بر قاطر مخصوص خود سوار كرده، همراه صادوق كاهن، ناتان نبی، بنايا و گارد سلطنتی به جيحون فرستاده است. صادوق و ناتان، سليمان را بعنوان پادشاه جديد تدهين كرده‌اند! اينک آنها برگشته‌اند و از اين جهت تمام شهر جشن گرفته‌اند و شادی می‌كنند. اين هلهلۀ شادی از خوشحالی مردم است! *** سليمان بر تخت سلطنت نشسته است و درباريان برای عرض تبريک نزد داود پادشاه می‌روند و می‌گويند: خدای تو سليمان را مشهورتر از تو بگرداند و سلطنت او را بزرگتر و با شكوهتر از سلطنت تو بسازد؛ و داود پادشاه نيز در بستر خود سجده كرده به دعاهای خير ايشان اينطور جواب می‌دهد: سپاس بر خداوند، خدای اسرائيل كه به من طول عمر داده است تا با چشمان خود ببينم كه خدا پسرم را برگزيده است تا بر تخت سلطنت من بنشيند و بجای من پادشاه شود!» ادونيا و مهمانان او وقتی اين خبر را شنيدند، ترسيدند و پا به فرار گذاشتند. ادونيا از ترس سليمان به خيمۀ عبادت پناه برد و در پای قربانگاه بست نشست. به سليمان خبر دادند كه ادونيا از ترس او به عبادتگاه پناه برده و در آنجا بست نشسته و می‌گويد: «سليمان برای من قسم بخورد كه مرا نخواهد كشت.» سليمان گفت: «اگر ادونيا رفتار خود را عوض كند، با او كاری ندارم؛ در غير اين صورت سزای او مرگ است.» سپس سليمان كسی را فرستاد تا ادونيا را از عبادتگاه بيرون بياورد. ادونيا آمد و در حضور سليمان پادشاه تعظيم كرد. سليمان به او گفت: «می‌توانی به خانه‌ات برگردی!» وقت وفات داود پادشاه نزديک می‌شد، پس به پسرش سليمان اينطور وصيت كرد: «چيزی از عمرم باقی نمانده است. تو قوی و شجاع باش و همواره از فرمانهای خداوند، خدايت پيروی كن و به تمام احكام و قوانينش كه در شريعت موسی نوشته شده‌اند عمل نما تا به هر كاری دست می‌زنی و به هر جايی كه می‌روی كامياب شوی. اگر چنين كنی، آنگاه خداوند به وعده‌ای كه به من داده وفا خواهد كرد. خداوند فرموده است: اگر نسل تو با تمام وجود احكام مرا حفظ كنند و نسبت به من وفادار بمانند، هميشه يكی از ايشان بر مملكت اسرائيل سلطنت خواهد كرد. «در ضمن تو می‌دانی كه يوآب چه بر سر من آورد و چطور دو سردار مرا يعنی ابنير و عماسا را كشت و دست خود را به خون اين بيگناهان آلوده كرد. يوآب وانمود كرد كه آنها را در جنگ كشته ولی حقيقت اين است كه در زمان صلح ايشان را كشته بود. تو يک مرد دانا هستی و می‌دانی چه بايد كرد تا او كشته شود. اما با پسران برزلائی جلعادی با محبت رفتار كن و بگذار هميشه از سفرۀ شاهانهٔ تو نان بخورند. چون وقتی از ترس برادرت ابشالوم فرار می‌كردم، آنها از من پذيرايی كردند. شمعی پسر جيرای بنيامينی را هم كه از اهالی بحوريم است به ياد داری. وقتی من به محنايم می‌رفتم او به من اهانت كرد و ناسزا گفت. اما وقتی او برای استقبال از من به كنار رود اردن آمد، من برای او به خداوند قسم خوردم كه او را نكشم؛ ولی تو نگذار او بيسزا بماند. تو مردی دانا هستی و می‌دانی چه بايد كرد كه او نيز كشته شود.» وقتی داود درگذشت او را در شهر اورشليم به خاک سپردند. داود چهل سال بر اسرائيل سلطنت نمود. از اين چهل سال، هفت سال در شهر حبرون سلطنت كرد و سی و سه سال در اورشليم. سپس سليمان بجای پدر خود داود بر تخت نشست و پايه‌های سلطنت خود را استوار كرد. يک روز ادونيا به ديدن بتشبع مادر سليمان رفت. بتشبع از او پرسيد: «به چه قصدی به اينجا آمده‌ای؟» ادونيا گفت: «قصد بدی ندارم. آمده‌ام تا از تو درخواستی بكنم.» بتشبع پرسيد: «چه می‌خواهی؟» ادونيا گفت: «تو می‌دانی كه سلطنت مال من شده بود و تمام مردم هم انتظار داشتند كه بعد از پدرم، من به پادشاهی برسم؛ ولی وضع دگرگون شد و برادرم سليمان به پادشاهی رسيد، چون اين خواست خداوند بود. اما حال خواهشی دارم و اميدوارم كه اين خواهش مرا رد نكنی.» بتشبع پرسيد: «چه می‌خواهی؟» ادونيا گفت: «از طرف من با برادرم سليمانِ پادشاه، گفتگو كن چون می‌دانم هر چه تو از او بخواهی انجام می‌دهد. به او بگو كه ابيشگ شونمی را به من به زنی بدهد.» بتشبع گفت: «بسيار خوب، من اين خواهش را از او خواهم كرد.» پس بتشبع به همين منظور نزد سليمان پادشاه رفت. وقتی او داخل شد، پادشاه به پيشوازش برخاست و به او تعظيم كرد و دستور داد تا برای مادرش يک صندلی مخصوص بياورند وكنارتخت او بگذارند. پس بتشبع در طرف راست سليمان پادشاه نشست. آنگاه بتشبع گفت: «من يک خواهش كوچک از تو دارم؛ اميدوارم آن را رد نكنی.» سليمان گفت: «مادر، خواهش تو چيست؟ می‌دانی كه من هرگز خواست تو را رد نمی‌كنم.» بتشبع گفت: «خواهش من اين است كه بگذاری برادرت ادونيا با ابيشگ ازدواج كند.» سليمان در جواب بتشبع گفت: «چطور است همراه ابيشگ، سلطنت را هم به او بدهم، چون او برادر بزرگ من است! تا او با يوآب و ابياتار كاهن روی كار بيايند و قدرت فرمانروايی را بدست بگيرند!» سپس سليمان به خداوند قسم خورد و گفت: «خدا مرا نابود كند اگر همين امروز ادونيا را به سبب اين توطئه كه عليه من چيده است نابود نكنم! به خداوند زنده كه تخت و تاج پدرم را به من بخشيده و طبق وعده‌اش اين سلطنت را نصيب من كرده است قسم، كه او را زنده نخواهم گذاشت.» *** پس سليمان پادشاه به بنايا دستور داد كه ادونيا را بكشد، و او نيز چنين كرد. سپس پادشاه به ابياتار كاهن گفت: «به خانۀ خود در عناتوت برگرد. سزای تو نيز مرگ است، ولی من اكنون تو را نمی‌كشم، زيرا در زمان پدرم مسئوليت نگهداری صندوق عهد خداوند با تو بود و تو در تمام زحمات پدرم با او شريک بودی.» پس سليمان پادشاه، ابياتار را از مقام كاهنی بركنار نموده و بدين وسيله هر چه خداوند در شهر شيلوه دربارهٔ فرزندان عيلی فرموده بود، عملی شد. ‌ وقتی خبر اين وقايع به گوش يوآب رسيد، او به خيمۀ عبادت پناه برد و در پای قربانگاه بست نشست. (يوآب هر چند در توطئۀ ابشالوم دست نداشت اما در توطئۀ ادونيا شركت كرده بود.) وقتی به سليمان پادشاه خبر رسيد كه يوآب به خيمۀ عبادت پناه برده است، بنايا را فرستاد تا او را بكشد. بنايا به خيمۀ عبادت داخل شد و به يوآب گفت: «پادشاه دستور می‌دهد كه از اينجا بيرون بيايی.» يوآب گفت: «بيرون نمی‌آيم و همين جا می‌ميرم.» بنايا نزد پادشاه برگشت تا كسب تكليف كند. پادشاه گفت: «همانطور كه می‌گويد، عمل كن. او را بكش و دفن كن. كشتن او، لكه‌های خون اشخاص بيگناهی را كه او ريخته است از دامن من و خاندان پدرم پاک می‌كند. او بدون اطلاع پدرم، ابنير فرماندهٔ سپاه اسرائيل و عماسا فرماندۀ سپاه يهودا را كه بهتر از وی بودند كشت. پس خداوند هم انتقام اين دو بی‌گناه را از او خواهد گرفت و خون ايشان تا به ابد برگردن يوآب و فرزندان او خواهد بود. اما خداوند نسل داود را كه بر تخت او می‌نشينند تا به ابد بركت خواهد داد.» پس بنايا به خيمۀ عبادت برگشت و يوآب را كشت. بعد او را در كنار خانه‌اش كه در صحرا بود دفن كردند. آنگاه پادشاه، بنايا را بجای يوآب به فرماندهی سپاه منصوب كرد و صادوق را بجای ابياتار به مقام كاهنی گماشت. سپس پادشاه، شمعی را احضار كرد. وقتی شمعی آمد، پادشاه به او گفت: «خانه‌ای برای خود در اورشليم بساز و از اورشليم خارج نشو. اگر شهر را ترک كنی و از رود قدرون بگذری، بدان كه كشته خواهی شد و خونت به گردن خودت خواهد بود.» شمعی عرض كرد: «هر چه بگوييد اطاعت می‌كنم.» پس در اورشليم ماند و مدتها از شهر بيرون نرفت. ولی بعد از سه سال، دو نفر از غلامان شمعی پيش اخيش، پادشاه جَت فرار كردند. وقتی به شمعی خبر دادند كه غلامانش در جت هستند، او الاغ خود را آماده كرده، به جت نزد اخيش رفت. او غلامانش را در آنجا يافت و آنها را به اورشليم باز آورد. سليمان پادشاه وقتی شنيد كه شمعی از اورشليم به جت رفته و برگشته است، او را احضار كرد و گفت: «مگر تو را به خداوند قسم ندادم و به تأكيد نگفتم كه اگر از اورشليم بيرون بروی تو را می‌كشم؟ مگر تو نگفتی هر چه بگوييد اطاعت می‌كنم؟ پس چرا قول خود را شكستی و دستور مرا اطاعت نكردی؟ تو خوب می‌دانی چه بدی‌هايی در حق پدرم داود پادشاه كردی. پس امروز خداوند تو را به سزای اعمالت رسانده است. اما خداوند به من بركت خواهد داد و سلطنت داود را تا ابد پايدار خواهد ساخت.» آنگاه به فرمان پادشاه، بنايا شمعی را بيرون برد و او را كشت. به اين ترتيب، سلطنت سليمان برقرار ماند. سليمان با فرعون مصر پيمان دوستی بسته، دختر او را به همسری گرفت و به شهر داود آورد تا بنای كاخ سلطنتی خود و نيز خانه خداوند و ديوار شهر اورشليم را تمام كند. در آن زمان، قوم اسرائيل به بالای تپه‌ها می‌رفتند و روی قربانگاه‌های آنجا قربانی می‌كردند، چون هنوز خانۀ خداوند ساخته نشده بود. سليمان خداوند را دوست می‌داشت و مطابق دستورات پدر خود عمل می‌كرد ولی او هم به بالای تپه‌ها می‌رفت و در آنجا قربانی می‌كرد و بخور می‌سوزانيد. يكبار سليمان برای قربانی كردن به جبعون رفت. معروفترين قربانگاه در آنجا قرار داشت و او هزار گاو و گوسفند در آن محل قربانی كرد. آنشب در جبعون خداوند در عالم خواب به او ظاهر شد و فرمود: «از من چه می‌خواهی تا به تو بدهم؟» سليمان گفت: «تو به پدرم داود بسيار محبت نشان دادی چون او نسبت به تو صادق و امين بود و قلب پاكی داشت. به او پسری بخشيدی كه امروز بر تختش نشسته است. با اين كار، لطف خود را در حق او كامل كردی! ای خداوند، خدای من، تو مرا بجای پدرم داود به پادشاهی رسانيده‌ای، در حاليكه من خود را برای رهبری يک قوم، بسيار كوچک و بی‌تجربه می‌دانم. حال كه رهبری قوم برگزيدهٔ تو با اين همه جمعيت بی‌شمار بعهدۀ من است، به من حكمت عطا كن تا بتوانم نيک و بد را تشخيص بدهم و با عدالت بر مردم حكومت كنم؛ و گرنه چطور می‌توانم اين قوم بزرگ را اداره كنم؟» خداوند درخواست سليمان را بسيار پسنديد و خشنود شد كه سليمان از او حكمت خواسته است. پس به سليمان فرمود: «چون تو حكمت خواستی تا با عدالت حكومت كنی و عمر طولانی يا ثروت فراوان برای خود و يا مرگ دشمنانت را از من نخواستی، پس هر چه طلب كردی به تو می‌دهم. من به تو فهم و حكمتی می‌بخشم كه تاكنون به كسی نداده‌ام و نخواهم داد. در ضمن چيزهايی را هم كه نخواستی به تو می‌دهم، يعنی ثروت و افتخار را، بطوری كه در طول زندگی‌ات هيچ پادشاهی به پای تو نخواهد رسيد. اگر مثل پدرت داود از من اطاعت كنی و دستورات مرا پيروی نمايی آنگاه عمر طولانی نيز به تو خواهم بخشيد!» وقتی سليمان بيدار شد فهميد كه خدا در خواب با او سخن گفته است. پس به اورشليم رفت و به خيمۀ عبادت وارد شده، در برابر صندوق عهد خداوند ايستاد و قربانی‌های سوختنی و سلامتی به خداوند تقديم كرد. سپس برای تمام درباريان خود، ضيافتی بزرگ ترتيب داد. چندی بعد دو فاحشه برای حل اختلاف خود به حضور پادشاه آمدند. يكی از آنان گفت: «ای پادشاه، ما دو نفر در يک خانه زندگی می‌كنيم. چندی قبل من فرزندی به دنيا آوردم. سه روز بعد از من، اين زن هم فرزندی زاييد. كسی جز ما در آن خانه نبود. يک شب كه او خواب بود، روی بچه‌اش افتاد و بچه‌اش خفه شد! نصف شب وقتی من در خواب بودم، او برخاست و پسر مرا از كنارم برداشت و پيش خودش برد و بچۀ مردۀ خود را در بغل من گذاشت. صبح زود كه برخاستم بچه‌ام را شير بدهم ديدم مرده است. وقتی با دقت به او نگاه كردم متوجه شدم كه آن كودک پسر من نيست.» زن دوم حرف او را قطع كرد و گفت: «اينطور نيست، بچۀ مرده مال اوست و اينكه زنده است پسر من است.» زن اولی گفت: «نه، آنكه مرده است مال تو است و اينكه زنده است مال من است.» و در حضور پادشاه به مجادله پرداختند. پس پادشاه گفت: «بگذاريد ببينم حق با كيست. هر دو شما می‌گوييد: بچۀ زنده مال من است، و هر دو هم می‌گوييد: بچهٔ مرده مال من نيست!» سپس پادشاه دستور داد شمشيری بياورند. پس يک شمشير آوردند. آنگاه سليمان فرمود: «طفل زنده را دو نصف كنيد و به هر كدام يک نصف بدهيد!» زنی كه مادر واقعی بچه بود دلش بر پسرش سوخت و به پادشاه التماس كرده گفت: «ای پادشاه بچه را نكشيد. او را به اين زن بدهيد!» ولی زن ديگر گفت: «نه، بگذار او را تقسيم كنند تا نه مال من باشد و نه مال تو!» آنگاه پادشاه فرمود: «بچه را نكشيد! او را به اين زن بدهيد كه نمی‌خواهد بچه كشته شود؛ چون مادرش همين زن است!» اين خبر بسرعت در سراسر اسرائيل پيچيد و تمام مردم فهميدند كه خدا به سليمان حكمت بخشيده تا بتواند عادلانه داوری كند. پس برای او احترام زيادی قايل شدند. سليمان پادشاه بر تمام اسرائيل حكومت می‌كرد و مقامات دربار او عبارت بودند از: عزريا (پسر صادوق)، رئيس كاهنان؛ اليحورف و اخيا (پسران شيشه)، منشی؛ يهوشافات (پسر اخيلود)، وقايع نگار؛ بنايا (پسر يهوياداع)، فرماندۀ سپاه؛ صادوق و ابياتار، كاهن؛ عزريا (پسر ناتان)، سرپرست حاكمان؛ زابود (پسر ناتان)، كاهن و مشاور پادشاه؛ اخيشار، سرپرست امور دربار؛ ادونيرام (پسر عبدا) سرپرست كارهای اجباری. *** *** *** *** *** سليمان در تمام اسرائيل دوازده حاكم گماشته بود و آنها وظيفه داشتند ارزاق دربار را تهيه كنند. هر يک از ايشان، يک ماه در سال مسئول تداركات دربار بودند. اين است اسامی دوازده حاكم و حوزه‌های فعاليت آنها: بن هور، در كوهستان افرايم؛ بن دقر، در ماقص، شعلبيم، بيت شمس، ايلون و بيت حانان؛ بن حسد، در اربوت، سوكوه و تمامی قلمرو حافر؛ بن ابيناداب، (كه با تافَت دختر سليمان ازدواج كرده بود) در تمام منطقۀ دُر؛ بعنا (پسر اخيلود)، در تعنک، مجدو، تمام سرزمين نزديک بيت‌شان و صرتان، جنوب شهر يزرعيل، و تا شهر آبل مهوله و شهر يقمعام. بن جابر، در راموت جلعاد كه شامل دهكده‌های ياعير (پسر منسی) در جلعاد و ناحيه ارجوب در باشان می‌شد با شصت شهر حصاردار ديگر كه دروازه‌هايشان پشت بندهای مفرغی داشت؛ اخيناداب (پسر عدو)، در محنايم؛ اخيمعص (كه با باسمت دختر ديگر سليمان ازدواج كرده بود)، در نفتالی؛ بعنا (پسر حوشای)، در اشير و بعلوت؛ يهوشافاط (پسر فاروح)، در سرزمين يساكار؛ شمعی (پسر ايلا)، در سرزمين بنيامين؛ جابر (پسر اوری)، در جلعاد كه شامل سرزمينهای سيحون، پادشاه اموريها و عوج، پادشاه باشان ميشد. اين دوازده حاكم زير نظر حاكم كل قرار داشتند. *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** در آن زمان اسرائيل و يهودا قوم بزرگ و مرفه و كاميابی بودند. سليمان بر تمام سرزمينهای واقع در بين رود فرات و فلسطين كه تا سرحد مصر نيز می‌رسيدند سلطنت می‌كرد. اقوام اين سرزمينها به او باج و خراج می‌دادند و در تمام مدت عمرش تابع او بودند. ارزاق روزانۀ دربار عبارت بود از: حدود پنج تن آرد و ده تن بلغور، ده گاو از طويله، بيست گاو از چراگاه، صد گوسفند و نيز غزال، آهو، گوزن و انواع مرغان. قلمرو سلطنت سليمان از تفسح تا غزه می‌رسيد و تمام ممالک غرب رود فرات را دربرمی‌گرفت. تمام پادشاهان غرب رود فرات تابع او بودند و او با سرزمينهای همسايه در صلح بود. مردم يهودا و اسرائيل در طول سلطنت سليمان در كمال آرامش بودند و هر خانواده زير درختان مو و انجير خود آسوده می‌نشستند. سليمان دوازده هزار اسب و چهار هزار اصطبل برای اسبان عرابه‌های خود داشت. حاكمان، هر يک در ماه تعيين شده، ارزاق سليمان و مهمانان او را بدون كم و كسر تهيه می‌كردند. در ضمن هر يک به سهم خود برای اسبان عرابه و ساير اسبان كاه و جو فراهم می‌ساختند. خدا به سليمان فهم و حكمت بی‌نظيری بخشيد و بصيرت او بی‌حد و حصر بود. حكمت سليمان از حكمت دانشمندان مشرق زمين و علمای مصر هم زيادتر بود. او حتی از حكمای معروفی چون ايتان ازراحی و پسران ماحول يعنی حيمان و كلكول و دَردَع حكيمتر بود. سليمان در ميان تمام ممالک دنيای زمان خود معروف شد. سه هزار مثل گفت و هزار و پنج سرود نوشت. سليمان دربارۀ حيوانات و پرندگان و خزندگان و ماهيان اطلاع كافی داشت، او همچنين تمام گياهان را از درختان سرو گرفته تا بوته‌های كوچک زوفا كه در شكاف ديوارها می‌رويند، می‌شناخت و دربارۀ آنها سخن می‌گفت. پادشاهان سراسر جهان كه آوازۀ حكمت او را شنيده بودند نمايندگانی به دربار او می‌فرستادند تا از حكمتش برخوردار شوند. حيرام، پادشاه صور، كه در زمان داود پادشاه دوست او بود، وقتی شنيد كه سليمان، پسر داود، جانشين پدرش شده است چند سفير به دربار او فرستاد. سليمان نيز متقابلاً قاصدانی با اين پيام نزد حيرام فرستاد: «تو می‌دانی كه پدرم داود بخاطر جنگهای پی‌درپی نتوانست خانه‌ای برای عبادت خداوند، خدای خود بسازد. او منتظر بود كه خداوند او را بر دشمنانش پيروز گرداند. اما اينک خداوند، خدايم در اسرائيل صلح و امنيت برقرار كرده است و من دشمنی ندارم تا به من حمله كند. خداوند به پدرم وعده فرمود: پسرت كه بجای تو بر تخت سلطنت می‌نشيند، برای من خانه‌ای خواهد ساخت. حال در نظر دارم برای عبادت خداوند، خدايم خانه‌ای بسازم. آنچه از تو می‌خواهم اين است كه چوب‌بُران خود را به كوه‌های لبنان بفرستی تا از درختان سرو برايم الوار تهيه كنند. من هم افرادم را به آنجا روانه می‌كنم تا دوش‌بدوش آنها كار كنند. مزد كارگران تو را هم هر قدر تعيين كنی می‌پردازم. چون همانطور كه می‌دانی در اسرائيل هيچكس بخوبی صيدونيها در بريدن درخت ماهر نيست!» حيرام از اين پيام سليمان بسيار خوشحال شد و گفت: «سپاس بر خداوند كه به داود پسر حكيمی داده است تا بر مملكت بزرگ اسرائيل سلطنت كند.» آنگاه اين پيام را برای سليمان فرستاد: «پيغامت را دريافت كردم و خواهش تو را دربارۀ تهيۀ الوار درخت سرو و صنوبر بجا می‌آورم. افرادم الوار را از كوه‌های لبنان به ساحل دريا می‌آورند. سپس آنها را بهم می‌بندند و به آب می‌اندازند تا از كنار دريا بطور شناور حركت كنند و به نقطه‌ای كه می‌خواهی برسند. در آنجا افراد من چوبها را از هم باز می‌كنند و تحويل می‌دهند. تو نيز می‌توانی در عوض، برای خاندان سلطنتی من آذوقه بفرستی.» به اين ترتيب، حيرام چوب سرو و صنوبر مورد نياز سليمان را فراهم كرد، و بجای آن، سليمان هر سال دو هزارتن گندم و چهار صد هزار ليتر روغن زيتون خالص برای حيرام می‌فرستاد. بين حيرام و سليمان صلح برقرار بود و آن دو با هم پيمان دوستی بستند. خداوند همانطور كه فرموده بود به سليمان حكمت زيادی بخشيد. آنگاه سليمان سی هزار نفر را از سراسر اسرائيل به بيگاری گرفت. ادونيرام را نيز به سرپرستی آنها گماشت. او هر ماه به نوبت، ده هزار نفر از آنان را به لبنان می‌فرستاد. به اين ترتيب، هركس دو ماه درخانۀ خود بود و يک ماه در لبنان. سليمان هفتاد هزار باربر و هشتاد هزار سنگتراش در كوهستان داشت و سه هزار و سيصد سر كارگر بر آنها نظارت می‌كردند. سنگتراشها به دستور پادشاه سنگهای مرغوب بزرگ برای بنای خانۀ خدا می‌كندند و می‌تراشيدند. اهالی جبل هم به چوب‌بران سليمان و حيرام در بريدن چوب و تهيه الوار و تراشيدن سنگها برای خانۀ خدا كمک می‌كردند. در سال چهارم سلطنت سليمان، درست چهار صد و هشتاد سال پس از خروج قوم اسرائيل از مصر در ماه زيو كه ماه دوم است، بنای خانه خداوند شروع شد. طول خانۀ خدا سی متر، عرض آن ده متر و ارتفاعش پانزده متر بود. ايوان جلو ساختمان ده متر درازا و پنج متر پهنا داشت. در ديوارهای ساختمان پنجره‌ای باريک كار گذاشته شده بود. يک سری اتاق در سه طبقه دور ساختمان و چسبيده به آن درست كردند. عرض اتاقهای طبقه اول دو و نيم متر، طبقه دوم سه متر و طبقه سوم سه و نيم متر بود. برای اينكه مجبور نباشند سر تيرهای اين اتاقها را به داخل ديوار خانۀ خدا فرو كنند، پشته‌هايی چسبيده به ديوار خانۀ خدا ساختند و سر تيرهای سرو را روی آنها قرار دادند. *** تمام سنگهای ساختمان قبلاً در معدن تراشيده و آماده می‌گرديد بطوريكه در فضای ساختمان صدای تيشه و چكش و ابزار و آلات آهنی ديگر شنيده نمی‌شد. در ورودی طبقه اول در سمت جنوبی خانۀ خدا بود و طبقۀ دوم و سوم بوسيلۀ پله‌های مارپيچی به طبقه اول راه داشت. پس از تكميل ساختمان، سليمان دستور داد سقف ساختمان را با تيرها و تخته‌های چوب سرو بپوشانند. ارتفاع اتاقهای دور ساختمان دو و نيم متر بود كه با تيرهای سرو آزاد به معبد متصل می‌شدند. خداوند به سليمان گفت: «اگر هر چه به تو می‌گويم انجام دهی و از تمام احكام و دستورات من اطاعت كنی، آنگاه آنچه را كه به پدرت داود قول دادم، بجا خواهم آورد و در ميان قوم اسرائيل در اين خانه ساكن می‌شوم و هرگز ايشان را ترک نمی‌كنم.» وقتی بنای خانۀ خدا به پايان رسيد، ديوارهای داخل خانه را با چوب سرو و كف آن را با چوب صنوبر پوشاندند. قسمت انتهای خانه خدا را بطول ده متر بوسيلۀ ديواری از چوب سرو جدا ساختند و آن اتاق را به «قدس‌الاقداس» اختصاص دادند. اتاق جلو قدس‌الاقداس بطول بيست متر بود. تمام ديوارهای سنگی داخل خانۀ خدا را با قطعاتی از تخته‌های سرو كه با نقشهايی از گل و كدو منبت كاری شده بود، پوشاندند. قدس‌الاقداس محلی بود كه صندوق عهد خداوند را در آن می‌گذاشتند. درازا و پهنا و بلندی قدس‌الاقداس، هر يک ده متر بود و سطح ديوارهای داخلی آن با طلا پوشانده شده بود. سپس سليمان از چوب سرو يک قربانگاه برای آن درست كرد. روكش قربانگاه هم مثل رويه داخل خانۀ خدا، از طلای خالص بود. در برابر محل در ورودی قدس‌الاقداس، زنجيرهايی از طلا نصب نمود. *** سليمان دو مجسمه بشكل فرشته از چوب زيتون ساخت كه بلندی هر كدام از آنها پنج متر بود و آنها را در داخل قدس‌الاقداس قرار داد. اين مجسمه‌ها طوری كنار هم قرار گرفته بودند كه دو بال آنها بهم می‌رسيد و بالهای ديگرشان تا ديوارهای دو طرف قدس‌الاقداس كشيده می‌شد. طول هر يک از بالهای فرشتگان دو و نيم متر بود و به اين ترتيب از سر يک بال تا سر بال ديگر پنج متر می‌شد. هر دو فرشته را به يک اندازه و به يک شكل ساخته بودند و هر دو را با روكش طلا پوشانيده بودند. *** *** *** *** *** ديوارهای هر دو اتاق خانۀ خدا با نقشهای فرشتگان و درختان خرما و دسته‌های گل، منبت كاری شده بود. كف هر دو اتاق نيز روكش طلا داشت. برای در ورودی قدس‌الاقداس، دو لنگه در از چوب زيتون ساختند. پهنای اين درها به اندازۀ يک پنجم پهنای ديوار بود. اين دو لنگه در نيز با نقشهای فرشتگان و درختان خرما و دسته‌های گل منبت‌كاری شده و تمام با روكش طلا پوشانيده شده بود. چهار چوب در ورودی خانۀ خدا كه به اتاق جلويی باز می‌شد از چوب زيتون ساخته شده بود. پهنای اين چهار چوب يک چهارم پهنای ديوار بود. اين در، از چوب صنوبر ساخته شده بود و چهار لنگه داشت كه دوبه دو بهم متصل بود و تا می‌شد. اين درها نيز با نقشهای فرشتگان و درختان خرما و دسته‌های گل منبت‌كاری شده و تمام با روكش طلا پوشانيده شده بود. حياطی در جلو خانۀ خدا ساخته شد كه ديوارهای آن از سه رديف سنگ تراشيده و يک رديف چوب سرو تشكيل شده بود. اولين سنگ بنای خانۀ خداوند در ماه زيو كه ماه دوم است، در سال چهارم سلطنت سليمان گذاشته شد؛ و در سال يازدهم سلطنت او در ماه بول كه ماه هشتم است، تمام كارهای ساختمانی آن درست مطابق طرح داده شده، تكميل گرديد. به اين ترتيب، ساختن خانۀ خدا هفت سال به طول انجاميد. سپس، سليمان برای خود يک كاخ سلطنتی ساخت و برای ساختن آن سيزده سال وقت صرف كرد. اسم يكی از تالارهای آن كاخ را «تالار جنگل لبنان» گذاشت. درازای اين تالار پنجاه متر، پهنای آن بيست و پنج متر و بلندی آن پانزده متر بود. سقف آن از تيرهای سرو پوشيده شده بود و روی چهار رديف از ستون های سرو قرار داشت. سقف مجموعاً چهل و پنج تير داشت كه در سه رديف پانزده تايی قرار گرفته بودند. در هر يک از دو ديوار جانبی، سه رديف پنجره كار گذاشته شده بود. چارچوب تمام درها و پنجره‌ها بشكل چهار گوش بود و پنجره‌های ديوارهای جانبی، روبروی هم قرار داشتند. تالار ديگر «تالار ستونها» ناميده شد كه درازای آن بيست و پنج متر و پهنای آن پانزده متر بود. جلو اين تالار، يک ايوان بود كه سقف آن روی ستونها قرار داشت. در كاخ سلطنتی، يک تالار ديگر هم بود به اسم «تالار داوری» كه سليمان در آنجا می‌نشست و به شكايات مردم رسيدگی می‌كرد. اين تالار از كف تا سقف با چوب سرو پوشيده شده بود. پشت اين تالار، خانۀ شخصی خودِ پادشاه ساخته شد كه شبيه «تالار داوری» بود. سليمان خانۀ ديگری شبيه خانۀ خود، برای زنش كه دختر فرعون بود ساخت. تمام اين عمارتها از سنگهای مرغوب و تراشيده شده در اندازه‌های معين ساخته شده بودند. پايۀ عمارتها از سنگهای بزرگ پنج متری و چهار متری تشكيل شده بود. بر سر ديوارهای اين عمارتها تيرهايی از چوب سرو كار گذاشته بودند. ديوار حياط بزرگ كاخ، مانند حياط داخلی خانۀ خدا با سه رديف سنگ تراشيده و يک رديف چوب سرو ساخته شده بود. سليمان پادشاه بدنبال يک ريخته‌گر ماهر به اسم حورام فرستاد و او را دعوت كرد تا از صور به اورشليم بيايد و برای او كار كند. حورام دعوت سليمان را پذيرفت. مادر حورام يک بيوه زن يهودی از قبيلۀ نفتالی و پدرش يک ريخته‌گر از اهالی صور بود. *** حورام دو ستون از مفرغ درست كرد كه بلندی هريک نه متر و دور هر يک شش متر بود. برای ستونها دو سر ستون مفرغی ساخت. هريک از اين سر ستونها به شكل گل سوسن بود. بلندی هر سر ستون دو و نيم متر و پهنای هر يک دو متر بود. هر كدام از اين سر ستونها با هفت رشته زنجير مفرغی بافته شده و با دو رديف انار مفرغی تزيين شده بود. تعداد انارهای مفرغی در هر سر ستون دويست عدد بود. حورام اين ستونها را در دو طرف در ورودی خانۀ خدا برپا نمود. ستون جنوبی را «ستون ياكين» ناميد و ستون شمالی را «ستون بوعز» نام گذاشت. *** *** *** *** *** *** حورام يک حوض گرد از مفرغ درست كرد كه عمق آن دو و نيم متر، قطرش پنج متر و محيطش پانزده متر بود. بركناره‌های لبۀ حوض در دو رديف نقشهای كدويی شكل (در هر متر بيست نقش) قرار داشتند. اين نقش‌ها با خود حوض قالبگيری شده بود. اين حوض بر پشت دوازده مجسمۀ گاو قرار داشت. سر گاوها بطرف بيرون بود، سه گاو رو به شمال، سه گاو رو به جنوب، سه گاو رو به مغرب و سه گاو رو به مشرق. ضخامت ديوارۀ حوض به پهنای كف دست بود. لبۀ آن بشكل جام بود و مانند گلبرگ سوسن بطرف بيرون باز می‌شد. گنجايش آن بيش از چهل هزار ليتر بود. سپس حورام ده ميز مفرغی با پايه‌های چرخدار درست كرد. درازای هر ميز دو متر، پهنای آن دو متر و بلنديش يک و نيم متر بود. چهار طرف ميز بوسيلهٔ ورقه‌های چهار گوش پوشانده شده بود. هر ورقه داخل قابی قرار داشت و ورقه‌ها و قابها با نقشهايی از فرشته، شير و گاو تزيين شده بود. در قسمت بالا و پايين گاوها و شيرها نقشهايی از دسته‌های گل قرار داشت. هر يک از اين ميزها دارای چهار چرخ مفرغی بود. اين چرخها دور محورهای مفرغی حركت می‌كردند. در چهار گوشۀ هر ميز، چهار پايۀ كوچک نصب شده بود تا حوضچه‌ای را كه می‌ساختند روی آنها بگذارند. اين پايه‌های كوچک با نقشهای مارپيچی تزيين شده بودند. *** *** *** در قسمت بالای هر ميز، سوراخ گردی قرار داشت. دور اين سوراخ را قابی به بلندی هفتاد و پنج سانتی‌متر فرا گرفته بود كه پنجاه سانتی‌متر آن بالای ميز و بيست و پنج سانتی‌متر ديگر داخل ميز قرار می‌گرفت. دور قاب با نقشهايی تزيين شده بود. محور چرخها به پايه‌های ميزها وصل بود و بلندی هر چرخ هفتاد و پنج سانتی‌متر بود، و چرخها به چرخهای عرابه شباهت داشتند. محور، چرخ، پره‌ها و توپی چرخ، همه از جنس مفرغ بودند. درهر گوشۀ ميز، روی هر پايه، يک دستگيره از جنس خود ميز وجود داشت. دورتادور هر ميز تسمه‌ای به بلندی بيست و پنج سانتی‌متر كشيده شده بود و پايه‌ها و ورقه‌های آن به سر ميز متصل بودند. قسمتهای خالی پايه‌ها و ورقه‌ها با نقشهايی از فرشته، شير و درخت خرما تزيين شده و با دسته‌های گل پوشيده شده بود. تمام اين ميزها به يک شكل و اندازه و از يک جنس ساخته شده بودند. حورام همچنين ده حوضچه مفرغی ساخت و آنها را بر سر ده ميز چرخ‌دار گذاشت. قطر هر حوضچه دو متر بود و گنجايشش هشتصد ليتر. پنج ميز با حوضچه‌هايش در سمت جنوب و پنج ميز ديگر با حوضچه‌هايش در سمت شمال خانۀ خدا گذاشته شد. حوض اصلی در گوشۀ جنوب شرقی خانه خدا قرار گرفت. حورام همچنين سطلها، خاک‌اندازها و كاسه‌ها ساخت. او تمام كارهای خانۀ خداوند را كه سليمان پادشاه به او واگذار كرده بود به انجام رسانيد. اين است فهرست اشيايی كه حورام ساخت: دو ستون، دو سر ستون كاسه مانند برای ستونها، دو رشته زنجير روی سر ستونها، چهار صد انار مفرغی برای دو رشته زنجير سر ستون (يعنی برای هر رشته زنجير سر ستون دويست انار كه در دو رديف قرار داشتند)، ده ميز با ده حوضچه روی آنها، يک حوض بزرگ با دوازده گاو مفرغی زير آن، سطلها، خاک‌اندازها، كاسه‌ها. حورام تمام اين اشياء خانه خداوند را از مفرغ صيقلی برای سليمان پادشاه ساخت. *** *** *** *** به دستور سليمان، اين اشياء در دشت اردن كه بين سوكوت و صرطان قرار داشت قالب ريزی شده بود. وزن آنها نامعلوم بود، چون بقدری سنگين بودند كه نمی‌شد آنها را وزن كرد! در ضمن، به دستور سليمان وسايلی از طلای خالص برای خانۀ خداوند ساخته شد. اين وسايل عبارت بودند از: قربانگاه، ميز نان مقدس، ده چراغدان با نقشهای گل (اين چراغدانها روبروی قدس‌الاقداس قرار داشتند، پنج عدد در سمت راست و پنج عدد در سمت چپ)، چراغها، انبركها، پياله‌ها، انبرها، كاسه‌ها، قاشقها، آتشدانها، لولاهای درهای قدس‌الاقداس و درهای اصلی راه ورودی خانۀ خدا. تمام اينها از طلای خالص ساخته شده بودند. وقتی كارهای خانه خداوند تمام شد، سليمان طلا و نقره و تمام ظروفی را كه پدرش وقف خانۀ خداوند كرده بود، به خزانۀ خانۀ خداوند آورد. آنگاه سليمان پادشاه تمام سران قبايل و طوايف قوم اسرائيل را به اورشليم دعوت كرد تا صندوق عهد خداوند را كه در صهيون، شهر داود بود به خانه خدا بياورند. همۀ آنها در روزهای عيد خيمه‌ها در ماه ايتانيم كه ماه هفتم است در اورشليم جمع شدند. آنگاه كاهنان و لاويان صندوق عهد و خيمه عبادت را با تمام ظروف مقدسی كه در آن بود، به خانه خدا آوردند. *** سپس سليمان پادشاه و تمام بنی‌اسرائيل در برابر صندوق عهد خداوند جمع شدند و در آن روز تعداد زيادی گاو و گوسفند قربانی كردند. تعداد گاو و گوسفند قربانی شده آنقدر زياد بود كه نمی‌شد شمرد. سپس كاهنان، صندوق عهد را به درون قدس‌الاقداس خانۀ خداوند بردند و آن را زير بالهای آن دو مجسمۀ فرشته قرار دادند. مجسمهٔ فرشته‌ها طوری ساخته شده بود كه بالهايشان روی صندوق عهد خداوند و روی چوبهای حامل صندوق گسترده می‌شد و آن را می‌پوشاند. اين چوبها آنقدر دراز بود كه از داخل اتاق دوم يعنی قدس ديده می‌شدند اما از حياط ديده نمی‌شدند. (اين چوبها هنوز هم در آنجا هستند.) در صندوق عهد چيزی جز دو لوح سنگی نبود. وقتی خداوند با قوم خود، پس از بيرون آمدنشان از مصر، در كوه حوريب عهد و پيمان بست، موسی آن دو لوح را در صندوق عهد گذاشت. وقتی كاهنان از قدس بيرون می‌آمدند ناگهان ابری خانۀ خداوند را پر ساخت و حضور پر جلال خداوند آن مكان را فرا گرفت بطوری كه كاهنان نتوانستند به خدمت خود ادامه دهند. آنگاه سليمان پادشاه اينطور دعا كرد: «خداوندا، تو فرموده‌ای كه در ابر غليظ و تاريک ساكن می‌شوی؛ ولی من برای تو خانه‌ای ساخته‌ام تا هميشه در آن منزل گزينی!» *** سپس پادشاه رو به جماعتی كه ايستاده بودند كرد و ايشان را بركت داده، گفت: «سپاس بر خداوند، خدای اسرائيل كه آنچه را به پدرم داود وعده داده بود، امروز با قدرت خود بجا آورده است. *** او به پدرم فرمود: از زمانی كه قوم خود را از مصر بيرون آوردم تاكنون در هيچ جای سرزمين اسرائيل هرگز شهری را انتخاب نكرده‌ام تا در آنجا خانه‌ای برای حرمت نام من بنا شود ولی داود را انتخاب كرده‌ام تا بر قوم من حكومت كند. «پدرم داود می‌خواست خانه‌ای برای خداوند، خدای اسرائيل بنا كند، اما خداوند به او فرمود: قصد و نيت تو خوب است، اما كسی كه بايد خانه خدا را بسازد تو نيستی؛ پسر تو خانۀ مرا بنا خواهد كرد. حال، خداوند به وعدۀ خود وفا كرده است. زيرا من بجای پدرم بر تخت سلطنت اسرائيل نشسته‌ام و اين خانه را برای عبادت خداوند، خدای اسرائيل ساخته‌ام، و در آنجا مكانی برای صندوق عهد آماده كرده‌ام عهدی كه خداوند هنگامی كه اجداد ما را از مصر بيرون آورد، با ايشان بست.» آنگاه سليمان در حضور جماعت اسرائيل، روبروی قربانگاه خداوند ايستاده، دستهای خود را بطرف آسمان بلند كرد و گفت: «ای خداوند، خدای اسرائيل، در تمام زمين و آسمان خدايی همانند تو وجود ندارد. تو خدايی هستی كه عهد پر از رحمت خود را با كسانی كه با تمام دل احكام تو را اطاعت می‌كنند نگاه می‌داری. *** تو به وعده‌ای كه به بندۀ خود، پدرم داود دادی، امروز وفا كرده‌ای. پس ای خداوند، خدای اسرائيل، اينک به اين وعده‌ای هم كه به پدرم دادی وفا كن كه فرمودی: اگر فرزندان تو مانند خودت مطيع دستورات من باشند هميشه يكنفر از نسل تو بر اسرائيل پادشاهی خواهد كرد. اكنون ای خدای اسرائيل، از تو خواستارم كه اين وعده‌ای را كه به پدرم دادی، به انجام برسانی. «ولی آيا ممكن است كه خدا واقعاً روی زمين ساكن شود؟ ای خداوند، حتی آسمانها گنجايش تو را ندارند، چه رسد به اين خانه‌ای كه من ساخته‌ام. با وجود اين، ای خداوند، خدای من، تو دعای مرا بشنو و آن را مستجاب فرما. چشمان تو شبانه روز بر اين خانه باشد كه برای خود انتخاب كرده‌ای. هر وقت در اين مكان دعا می‌كنم، دعای مرا بشنو و اجابت فرما. نه تنها من، بلكه هر وقت قوم تو اسرائيل نيز در اينجا دعا می‌كنند، تو دعای آنها را اجابت فرما و از آسمان كه محل سكونت تو است، استغاثۀ ايشان را بشنو و گناهانشان را ببخش. «هرگاه كسی متهم به جرمی شده باشد و از او بخواهند كنار اين قربانگاه سوگند ياد كند كه بيگناه است، آنوقت از آسمان بشنو و داوری كن. اگر به دروغ سوگند ياد نموده و مقصر باشد وی را به سزای عملش برسان، در غير اينصورت بی‌گناهی او را ثابت و اعلام كن. «وقتی قوم تو اسرائيل گناه ورزند و مغلوب دشمن شوند، ولی بعد بسوی تو روی آورند و اعتراف نمايند و در اين خانه به درگاه تو دعا كنند، آنگاه از آسمان ايشان را اجابت فرما و گناه قوم خود را بيامرز و بار ديگر آنان را به اين سرزمين كه به اجداد ايشان بخشيده‌ای، بازگردان. *** اگر قوم تو گناه كنند و دريچۀ آسمان بسبب گناهشان بسته شود و ديگر باران نبارد، آنگاه كه آنها از گناهشان بازگشت نموده، اعتراف نمايند و در اين خانه بدرگاه تو دعا كنند، تو از آسمان دعای ايشان را اجابت فرما و گناه بندگان خود را بيامرز و راه راست را به ايشان نشان بده و بر زمينی كه به قوم خود به ملكيت داده‌ای باران بفرست. «هرگاه اين سرزمين دچار قحطی يا طاعون شود، يا محصول آن بر اثر بادهای سوزان و هجوم ملخ از بين برود، يا دشمن قوم تو را در شهر محاصره كند و يا هر بلا و مرض ديگری پيش آيد و قوم تو، هر يک دستهای خود را بسوی اين خانه دراز كرده، دعا كنند، آنگاه تو ناله‌های ايشان را از آسمان كه محل سكونت تو است، بشنو و گناهشان را ببخش. ای خدا تو كه از دل مردم آگاهی، هر كس را برحسب كارهايش جزا بده تا قوم تو در اين سرزمينی كه به اجدادشان بخشيده‌ای همواره از تو اطاعت كنند. «وقتی بيگانگان از عظمت نام تو و معجزات شگفت‌انگيزت با خبر شوند و از سرزمينهای دور برای پرستش تو به اينجا بيايند و در اين خانه دعا كنند *** آنگاه از آسمان كه محل سكونت توست، دعای آنها را بشنو و هر چه می‌خواهند به آنها ببخش تا تمام اقوام روی زمين تو را بشناسند و مانند قومت اسرائيل تو را احترام كرده، بدانند كه حضور تو در اين خانه‌ای است كه من ساخته‌ام. «اگر قومت به فرمان تو به جنگ دشمن بروند و از ميدان جنگ بسوی اين شهر برگزيدهٔ تو و اين خانه‌ای كه به اسم تو ساخته‌ام نزد تو دعا كنند، آنوقت از آسمان دعای ايشان را اجابت فرما و آنها را در جنگ پيروز گردان. «اگر قوم تو نسبت به تو گناه كنند و كيست كه گناه نكند؟ و تو بر آنها خشمگين شوی و اجازه دهی دشمن آنها را به كشور خود، خواه دور و خواه نزديک، به اسارت ببرد، سپس در آن كشور بيگانه به خود آيند و توبه كرده، به تو پناه آورند و دعا نموده، بگويند: خداوندا، ما به راه خطا رفته‌ايم و مرتكب گناه شده‌ايم! و از گناهان خود دست بكشند و بطرف اين سرزمين كه به اجداد ايشان بخشيدی و اين شهر برگزيده‌ات و اين خانه‌ای كه به اسم تو ساخته‌ام دعا كنند، آنگاه از آسمان كه محل سكونت توست، دعاها و ناله‌های ايشان را بشنو و به داد آنان برس. قوم خود را كه نسبت به تو گناه كرده‌اند بيامرز و تقصيراتشان را ببخش و در دل دشمن نسبت به آنها ترحم ايجاد كن؛ زيرا آنها قوم تو و از آن تو هستند و تو ايشان را از اسارت و بندگی مصريها آزاد كردی! «ای خداوند، همواره بر بنده‌ات و قومت نظر لطف بفرما و دعاها و ناله‌هايشان را بشنو. زيرا وقتی اجداد ما را از سرزمين مصر بيرون آوردی، به بنده خود موسی فرمودی: من قوم اسرائيل را از ميان تمام قوم‌های جهان انتخاب كرده‌ام تا قوم خاص من باشد!» سليمان همانطور كه زانو زده و دستهای خود را بسوی آسمان بلند كرده بود، دعای خود را به پايان رسانيد. سپس از برابر قربانگاه خداوند برخاست و با صدای بلند برای تمام بنی‌اسرائيل بركت طلبيد و گفت: *** «سپاس بر خداوند كه همۀ وعده‌های خود را در حق ما به انجام رسانيد و به قوم خود آرامش و آسايش بخشيد. خدا به تمام وعده‌های خوبی كه توسط بندۀ خويش موسی به ما داده بود، وفا نموده است. همانگونه كه خداوند، خدای ما، با اجداد ما بود، با ما نيز باشد و هرگز ما را ترک نگويد و وانگذارد. او قلبهای ما را بسوی خود مايل گرداند تا ما از او پيروی كنيم و از تمامی احكام و دستوراتی كه به اجداد ما داده؛ اطاعت نماييم. خداوند، خدای ما تمام كلمات اين دعا را شب و روز در نظر داشته باشد و برحسب نياز روزانه، مرا و قوم بنی‌اسرائيل را ياری دهد، تا همۀ قومهای جهان بدانند كه فقط خداوند، خداست و غير از او خدای ديگری وجود ندارد. ای قوم من، با تمام دل از خداوند، خدايمان پيروی كنيد و مانند امروز، از احكام و دستورات او اطاعت نماييد.» سپس پادشاه و تمام مردم قربانی‌های سلامتی به خداوند تقديم كردند. جمعاً بيست و دو هزار گاو و صد و بيست هزار گوسفند ذبح شد. به اين ترتيب، خانۀ خداوند را تبرک نمودند. *** چون قربانگاه مفرغی خانۀ خداوند گنجايش آن همه قربانی‌های سوختنی و هدايای آردی و پيه قربانی‌های سلامتی را نداشت پس پادشاه وسط حياط خانه خدا را بعنوان قربانگاه تقديس كرد تا از آنجا نيز استفاده كنند. اين جشن چهارده روز طول كشيد و گروه بی‌شماری از سراسر اسرائيل، از گذرگاه حمات گرفته، تا سرحد مصر، در آن شركت كردند. روز بعد سليمان مردم را مرخص كرد و آنها بخاطر تمام بركاتی كه خداوند به خدمتگزار خود داود و قوم خويش اسرائيل عطا كرده بود با خوشحالی به شهرهای خود بازگشتند و برای سلامتی پادشاه دعا كردند. پس از آنكه سليمان پادشاه بنای خانۀ خداوند، كاخ سلطنتی و هر چه را كه خواسته بود به اتمام رسانيد، خداوند بار ديگر بر او ظاهر شد، چنانكه قبلاً در جبعون به او ظاهر شده بود، و به او فرمود: «دعای تو را شنيده‌ام و اين خانه را كه ساخته‌ای تا نام من تا ابد برآن باشد، تقديس كرده‌ام. چشم و دل من هميشه بر اين خانه خواهد بود. *** اگر تو نيز مانند پدرت داود با كمال صداقت و راستی رفتار كنی و هميشه مطيع من باشی و از احكام و دستورات من پيروی نمايی، آنگاه همانطور كه به پدرت داود قول دادم هميشه يک نفر از نسل او بر اسرائيل سلطنت خواهد كرد. «اما اگر شما و فرزندان شما از دستوراتی كه من به شما داده‌ام سرپيچی كنيد و از من روی برگردانيد و به بت‌پرستی بگراييد، آنگاه بنی‌اسرائيل را از اين سرزمين كه به آنان بخشيده‌ام، بيرون می‌رانم و حتی اين خانه را كه به نام خود تقديس كرده‌ام ترک خواهم گفت؛ بطوری كه اسرائيل رسوا شده، زبانزد قوم‌های ديگر خواهد شد. اين خانه با خاک يكسان خواهد گرديد به گونه‌ای كه هر كس از كنارش بگذرد، حيرت‌زده خواهد گفت: چرا خداوند با اين سرزمين و اين خانه چنين كرده است؟ در جواب به آنها خواهند گفت: چون بنی‌اسرائيل خداوند، خدای خود را كه اجداد آنها را از مصر بيرون آورده بود ترک گفته، بت‌پرست شدند، بهمين علت خداوند اين بلا را بر سر ايشان آورده است.» بنای خانۀ خداوند و كاخ سليمان بيست سال طول كشيد. سليمان بجای چوبهای سرو و صنوبر و طلاهايی كه حيرام برای ساختن خانۀ خداوند و كاخ سلطنتی او تقديم كرده بود، بيست شهر از شهرهای جليل را به او پيشكش نمود. ولی وقتی حيرام از صور بديدن اين شهرها آمد آنها را نپسنديد و به سليمان گفت: «ای برادر، اين چه شهرهايی است كه به من می‌دهی؟» (به همين جهت آن شهرها تا به امروز «شهرهای بی‌ارزش» ناميده می‌شوند.) حيرام بيش از چهار تن طلا برای سليمان فرستاده بود. سليمان برای ساختن خانۀ خداوند، كاخ سلطنتی خود، قلعۀ ملو، حصار اورشليم، و شهرهای حاصور، مجدو و جازر، افراد زيادی را بكار گرفته بود. (جازر همان شهری است كه پادشاه مصر آن را آتش زده و تمام سكنۀ آن را قتل عام نموده بود. ولی وقتی سليمان با دختر او ازدواج كرد، فرعون آن شهر را بعنوان جهيزيۀ دخترش به او بخشيد و سليمان هم آن را بازسازی كرد.) سليمان همچنين بيت‌حورون پايين و شهر بعلت و تدمور را كه ويران بودند، از نو ساخت و آباد نمود. سليمان علاوه بر آنها شهرهای مخصوصی نيز برای انبار آذوغه، نگهداری اسبها و عرابه‌ها ساخت. خلاصه هر چه می‌خواست در اورشليم و لبنان و سراسر قلمرو سلطنت خود بنا كرد. سليمان از بازماندگان قوم‌های كنعانی كه اسرائيلی‌ها در زمان تصرف كنعان آنها را از بين نبرده بودند برای بيگاری استفاده می‌كرد. اين قوم‌ها عبارت بودند از: اموريها، فرزيها، حيتيها، حويها و يبوسيها. نسل اين قوم‌ها تا زمان حاضر نيز برده هستند و به بيگاری گرفته می‌شوند. *** اما سليمان از بنی‌اسرائيل كسی را به بيگاری نمی‌گرفت، بلكه ايشان بصورت سرباز، افسر، فرمانده و رئيس عرابه‌رانها خدمت می‌كردند. پانصد و پنجاه نفر نيز بعنوان سرپرست بر گروه‌های كارگران گمارده شده بودند. آنگاه سليمان پادشاه، دختر فرعون را از شهر داود به قصر تازه‌ای كه برای او ساخته بود، انتقال داد و سپس قلعۀ ملو را ساخت. پس از ساختن خانهٔ خدا، سليمان روی قربانگاه آن سالی سه بار قربانی‌های سوختنی و قربانی‌های سلامتی تقديم می‌كرد و بخور می‌سوزانيد. سليمان در عصيون جابر كه از بنادر سرزمين ادوم است كشتيها ساخت. (عصيون جابر بندری است در نزديكی شهر ايلوت واقع در خليج عقبه.) حيرام پادشاه، دريانوردان با تجربۀ خود را فرستاد تا در كشتيهای سليمان با ملاحان او همكاری كنند. آنها با كشتی به اوفير مسافرت كردند و برای سليمان طلا آوردند. مقدار اين طلا بيش از چهارده تن بود. ملكۀ سبا وقتی شنيد كه خداوند به سليمان حكمت خاصی داده است، تصميم گرفت به ديدار او برود و با طرح مسائل دشوار او را آزمايش كند. پس با سواران بسيار و كاروانی از شتر با بار طلا همراه با جواهرات و عطريات به شهر اورشليم آمد و مسائل خود را با سليمان در ميان گذاشت. سليمان به تمام سؤالات او جواب داد. پاسخ هيچ مسئله‌ای برای سليمان مشكل نبود. وقتی ملكۀ سبا حكمت سليمان را ديد و كاخ زيبا، خوراک شاهانه، تشريفات درباريان و مقامات، خدمت منظم خدمتكاران و ساقيان، و قربانی‌هايی كه در خانۀ خداوند تقديم می‌شد، همه را از نظر گذراند مات و مبهوت ماند! *** پس به سليمان گفت: «حال باور می‌كنم كه هر چه در مملكتم دربارۀ حكمت تو و كارهای بزرگت شنيده‌ام، همه راست بوده است. باور نمی‌كردم تا اينكه آمدم و با چشمان خود ديدم، حتی نصفش را هم برايم تعريف نكرده بودند. حكمت و ثروت تو خيلی بيشتر از آن است كه تصورش را می‌كردم. خوشابحال اين قوم و خوشابحال اين درباريان كه هميشه سخنان حكيمانۀ تو را می‌شنوند! خداوند، خدای تو را ستايش می‌كنم كه تو را برگزيده تا بر تخت سلطنت اسرائيل بنشينی. خداوند چقدر اين قوم بزرگ را دوست دارد كه تو را به پادشاهی ايشان گمارده تا به عدل وانصاف بر آنان سلطنت كنی!» سپس ملكهٔ سبا به سليمان هدايای فراوان داد. اين هدايا عبارت بودند از: چهار تن طلا، مقدار زيادی عطريات بی‌نظير و سنگهای گرانقيمت. تا بحال كسی اين همه عطريات به سليمان هديه نكرده بود. (كشتی‌های حيرام پادشاه از اوفير برای سليمان طلا و نيز مقدار زيادی چوب صندل و سنگهای گرانقيمت آوردند. سليمان پادشاه از اين چوبهای صندل، ستونهای خانۀ خداوند و كاخ سلطنتی خود را برپا ساخت و برای دستۀ نوازندگان خود از اين چوبها عود و بربط درست كرد. تا به آن روز چوبهايی بدان خوبی به اسرائيل وارد نشده بود و بعد از آن نيز هيچگاه وارد نشده است.) سليمان پادشاه علاوه بر آنچه كه ملكهٔ سبا از او خواسته بود، از كرم ملوكانهٔ خويش نيز هدايايی به او بخشيد. سپس ملكه و همراهانش به سرزمين خود بازگشتند. سليمان پادشاه علاوه بر دريافت ماليات و سود بازرگانی و باج و خراج از پادشاهان عرب و حاكمان سرزمين خود، هر سال بيست و سه تن طلا نيز عايدش می‌شد. *** سليمان از اين طلا دويست سپر بزرگ، هر كدام به وزن چهار كيلو و سيصد سپر كوچک هر يک به وزن دو كيلو ساخت. پادشاه اين سپرها را در تالار بزرگ قصر خود كه نامش «جنگل لبنان» بود، گذاشت. او يک تخت سلطنتی بزرگ نيز از عاج با روكش طلای ناب ساخت. اين تخت شش پله داشت و قسمت بالای پشتی تخت گرد بود. در دو طرف آن دو دسته بود كه كنار هر دسته يک مجسمۀ شير قرار داشت. در دو طرف هر يک از پله‌ها دو مجسمۀ شير ايستاده بودند. اين تخت در تمام دنيا بی‌نظير بود. تمام جامهای سليمان و ظروف «تالار جنگل لبنان» از طلای خالص بود. در ميان آنها حتی يک ظرف از جنس نقره هم پيدا نمی‌شد، چون در زمان حكومت سليمان طلا بحدی فراوان بود كه ديگر نقره ارزشی نداشت! كشتيهای تجاری سليمان پادشاه با كمک كشتی‌های حيرام هر سه سال يكبار با بارهای طلا و نقره و عاج، ميمون و طاووس وارد بنادر اسرائيل می‌شدند. سليمان از تمام پادشاهان دنيا ثروتمندتر و داناتر بود. تمام مردم دنيا مشتاق ديدن سليمان بودند تا شاهد حكمتی باشند كه خدا به او داده بود. هر سال عده‌ای به ديدن او می‌آمدند و با خود هدايايی از طلا و نقره، لباس، عطريات، اسلحه، اسب و قاطر برايش می‌آوردند. سليمان هزار و چهار صد عرابه و دوازده هزار اسب داشت كه برخی را در پايتخت و بقيه را در شهرهای ديگر نگه می‌داشت. در روزگار سليمان در اورشليم نقره مثل ريگ بيابان فراوان بود و الوارهای گران قيمت سرو، مانند چوب معمولی مصرف می‌شد! اسبهای سليمان را از مصر و قيليقيه می‌آوردند و تاجران سليمان همه را يكجا به قيمتهای عمده می‌خريدند. يک عرابۀ مصری به قيمت ششصد مثقال نقره و هر اسب به قيمت صد و پنجاه مثقال نقره فروخته می‌شد. آنها همچنين اسب‌های اضافی را به پادشاهان حيتی و سوری می‌فروختند. سليمان پادشاه، بغير از دختر فرعون، دل به زنان ديگر نيز بست. او برخلاف دستور خداوند زنانی از سرزمين قومهای بت‌پرست مانند موآب، عمون، ادوم، صيدون و حيت به همسری گرفت. خداوند قوم خود را سخت برحذر داشته و فرموده بود كه با اين قومهای بت‌پرست هرگز وصلت نكنند، تا مبادا آنها قوم اسرائيل را به بت‌پرستی بكشانند. *** سليمان هفتصد زن و سيصد كنيز برای خود گرفت. اين زنها بتدريج سليمان را از خدا دور كردند بطوری كه او وقتی به سن پيری رسيد بجای اينكه مانند پدرش داود با تمام دل و جان خود از خداوند، خدايش پيروی كند به پرستش بتها روی آورد. *** سليمان عشتاروت، الهه صيدونيها و ملكوم، بت نفرت‌انگيز عمونيها را پرستش می‌كرد. او به خداوند گناه ورزيد و مانند پدر خود داود، از خداوند پيروی كامل نكرد. حتی روی كوهی كه در شرق اورشليم است، دو بتخانه برای كموش بت نفرت‌انگيز موآب و مولک بت نفرت‌انگيز عمون ساخت. سليمان برای هر يک از اين زنان اجنبی نيز بتخانه‌ای جداگانه ساخت تا آنها برای بتهای خود بخور بسوزانند و قربانی كنند. هر چند خداوند، خدای اسرائيل، دو بار بر سليمان ظاهر شده و او را از پرستش بتها منع كرده بود، ولی او از امر خداوند سرپيچی كرد و از او برگشت، پس خداوند بر سليمان خشمگين شد *** و فرمود: «چون عهد خود را شكستی و از دستورات من سرپيچی نمودی، من نيز سلطنت را از تو می‌گيرم و آن را به يكی از زيردستانت واگذار می‌كنم. ولی بخاطر پدرت داود، اين كار را در زمان سلطنت تو انجام نمی‌دهم بلكه در زمان سلطنت پسرت. با اينحال بخاطر خدمتگزارم داود و بخاطر شهر برگزيده‌ام اورشليم، اجازه می‌دهم كه پسرت فقط بر يكی از دوازده قبيلۀ اسرائيل سلطنت كند.» *** پس خداوند، حداد را كه از شاهزادگان ادومی بود بضد سليمان برانگيخت. سالها پيش، وقتی داود سرزمين ادوم را فتح كرده بود، سردارش يوآب را به ادوم فرستاد تا ترتيب دفن سربازان كشته شدۀ اسرائيلی را بدهد. يوآب و سربازانش شش ماه در ادوم ماندند و در طول اين مدت به كشتار مردان ادومی پرداختند. *** در نتيجه غير از حداد و چند نفر از درباريان پدرش كه او را به مصر بردند، همه مردان ادومی كشته شدند. (حداد در آن زمان پسر كوچكی بود.) آنها پنهانی از مديان خارج شدند و به فاران فرار كردند. در آنجا عده‌ای به ايشان ملحق شدند و همه با هم به مصر رفتند. پادشاه مصر به حداد خانه و زمين داده، معاش او را تأمين كرد. كم‌كم حداد مورد لطف فرعون قرار گرفت و او خواهر زن خود را به حداد به زنی داد. (همسر فرعون تحفنيس نام داشت.) زن حداد پسری بدنيا آورد كه نام او را گنوبت گذاشتند. تحفنيس گنوبت را در كاخ سلطنتی فرعون، با پسران فرعون بزرگ كرد. وقتی حداد در مصر بود شنيد كه داود پادشاه و يوآب هر دو مرده‌اند. پس از فرعون اجازه خواست تا به ادوم برگردد. فرعون از او پرسيد: «مگر در اينجا چه چيز كم داری كه می‌خواهی به ولايت خود برگردی؟» حداد جواب داد: «چيزی كم ندارم ولی اجازه بدهيد به وطنم برگردم.» يكی ديگر از دشمنان سليمان كه خدا او را برضد سليمان برانگيخته بود رزون نام داشت. او يكی از افراد هددعزر پادشاه صوبه بود كه از نزدش فرار كرده بود. رزون عده‌ای راهزن را دور خود جمع كرد و رهبر آنها شد. هنگامی كه داود سربازان هدد عزر را نابود كرد، رزون با افراد خود به دمشق گريخت و حكومت آنجا را بدست گرفت. پس در طول عمر سليمان، علاوه بر هدد، رزون نيز كه در سوريه حكومت می‌كرد از دشمنان سرسخت اسرائيل به شمار می‌آمد. شورش ديگری نيز برضد سليمان بوقوع پيوست. رهبری اين شورش را يكی از افراد سليمان به نام يربعام بر عهده داشت. يربعام پسر نباط از شهر صَرَدۀ افرايم بود و مادرش بيوه زنی بود به نام صروعه. شرح واقعه از اين قرار است: سليمان سرگرم نوسازی قلعه ملو و تعمير حصار شهر پدرش داود بود. يربعام كه جوانی قوی و فعال بود توجه سليمان را جلب كرد، پس سليمان او را ناظر كارگران تمام منطقه منسی و افرايم ساخت. يک روز كه يربعام از اورشليم بيرون می‌رفت، اخيای نبی كه اهل شيلوه بود، در صحرا به او برخورد. آن دو در صحرا تنها بودند. اخيای نبی ردای تازه‌ای را كه بر تن داشت به دوازده تكه، پاره كرد *** و به يربعام گفت: «ده تكه را بردار، زيرا خداوند، خدای اسرائيل می‌فرمايد: من سرزمين اسرائيل را از دست سليمان می‌گيرم و ده قبيله از دوازده قبيلۀ اسرائيل را به تو می‌دهم! ولی بخاطر خدمتگزارم داود و بخاطر اورشليم كه آن را از ميان شهرهای ديگر اسرائيل برگزيده‌ام، يک قبيله را برای او باقی می‌گذارم. زيرا سليمان مرا ترک گفته است و عشتاروت الهۀ صيدونيها، كموش بت موآبيها و ملكوم بت عمونيها را پرستش می‌كند. او از راه من منحرف شده، آنچه راكه در نظر من درست است بجا نياورد و احكام و دستورات مرا مثل پدرش داود اطاعت نكرد. با اينحال بخاطر خدمتگزار برگزيده‌ام داود كه احكام و دستورات مرا اطاعت می‌كرد، اجازه می‌دهم سليمان بقيۀ عمرش را همچنان سلطنت كند. سلطنت را از پسر سليمان می‌گيرم و ده قبيله را به تو واگذار می‌كنم، اما يک قبيله را به پسر او می‌دهم تا در شهری كه برگزيده‌ام و اسم خود را بر آن نهاده‌ام يعنی اورشليم، اجاق داود هميشه روشن بماند. پس من تو را ای يربعام بر تخت فرمانروايی اسرائيل می‌نشانم تا بر تمام سرزمينی كه می‌خواهی، سلطنت كنی. اگر كاملاً مطيع من باشی و مطابق قوانين من رفتار كنی و آنچه را در نظر من درست است انجام دهی و مثل بندهٔ من داود احكام مرا نگه داری، آنوقت من با تو خواهم بود و خاندان تو را مانند خاندان داود بركت خواهم داد و آنها نيز بعد از تو بر اسرائيل سلطنت خواهند كرد. ولی به سبب گناهانی كه از سليمان سرزده است، من خاندان داود را تنبيه می‌كنم، اما نه تا ابد.» پس سليمان تصميم گرفت يربعام را از ميان بردارد، اما يربعام پيش شيشق، پادشاه مصر فرار كرد و تا وفات سليمان در آنجا ماند. ساير رويدادهای سلطنت سليمان، و نيز كارها و حكمت او، در كتاب «زندگی سليمان» نوشته شده است. سليمان مدت چهل سال در اورشليم بر تمام اسرائيل سلطنت كرد. وقتی مرد، او را در شهر پدرش داود دفن كردند و پسرش رحبعام بجای او پادشاه شد. رحبعام به شكيم رفت زيرا ده قبيلۀ اسرائيل در آنجا جمع شده بودند تا او را پادشاه سازند. يربعام كه از ترس سليمان به مصر فرار كرده بود، بوسيلۀ يارانش از اين موضوع با خبر شد و از مصر برگشت. او در رأس ده قبيلۀ اسرائيل پيش رحبعام رفت و گفت: *** «پدر تو سليمان، پادشاه بسيار سختگيری بود. اگر تو می‌خواهی بر ما سلطنت نمايی بايد قول بدهی مثل او سختگير نباشی و با مهربانی با ما رفتار كنی.» رحبعام جواب داد: «سه روز به من فرصت بدهيد تا در اين باره تصميم بگيرم.» آنها نيز قبول كردند. رحبعام با ريش‌سفيدان قوم كه قبلاً مشاوران پدرش سليمان بودند، مشورت كرد و از ايشان پرسيد: «بنظر شما بايد به مردم چه جوابی بدهم؟» گفتند: «اگر می‌خواهی اين مردم هميشه مطيع تو باشند، به آنها مطابق ميلشان جواب بده و آنها را خدمت كن.» ولی رحبعام نصيحت ريش‌سفيدان را نپذيرفت و رفت با مشاوران جوان خود كه با او پرورش يافته بودند مشورت كرد. او از آنها پرسيد: «بنظر شما بايد به اين مردم كه به من می‌گويند: مثل پدرت سختگير نباش، چه جوابی بدهم؟» مشاوران جوانش به او گفتند: «به مردم بگو: انگشت كوچک من از كمر پدرم كلفت‌تر است! اگر فكر می‌كنيد پدرم سختگير بود، بدانيد كه من از او سختگيرتر هستم! پدرم برای تنبيه شما از تازيانه استفاده می‌كرد، ولی من از شلاق خاردار استفاده خواهم كرد.» بعد از سه روز، همانطور كه رحبعام پادشاه گفته بود، يربعام همراه قوم نزد او رفت. رحبعام جواب تندی به آنها داد. او نصيحت ريش‌سفيدان را نشنيده گرفت و آنچه جوانان گفته بودند به قوم بازگفت. *** پس پادشاه به مردم جواب رد داد زيرا دست خداوند در اين كار بود تا وعده‌ای را كه بوسيلهٔ اخيای نبی به يربعام داده بود، عملی كند. بنابراين وقتی مردم ديدند كه پادشاه جديد به خواسته‌های ايشان هيچ اهميتی نمی‌دهد، فرياد برآوردند: «ما خاندان داود را نمی‌خواهيم! ما با آنها كاری نداريم! ای مردم، به شهرهای خود برگرديم. بگذاريد رحبعام بر خاندان خودش سلطنت كند.» به اين ترتيب، قبيله‌های اسرائيل رحبعام را ترک نمودند و او فقط پادشاه سرزمين يهودا شد. *** چندی بعد رحبعام پادشاه ادونيرام، سرپرست كارهای اجباری را فرستاد تا به قبيله‌های اسرائيل سركشی كند. اما مردم او را سنگسار كردند و رحبعام با عجله سوار بر عرابه شد و به اورشليم گريخت. به اين ترتيب، تا به امروز اسرائيل بر ضد خاندان داود هستند. پس وقتی قبيله‌های اسرائيل شنيدند كه يربعام از مصر برگشته است، دور هم جمع شدند و او را به پادشاهی خود برگزيدند. بدين ترتيب، تنها قبيلۀ يهودا بود كه به دودمان سلطنتی داود وفادار ماند. وقتی رحبعام به اورشليم رسيد، صد و هشتاد هزار مرد جنگی از يهودا و بنيامين جمع كرد تا با بقيۀ اسرائيل بجنگد و آنها را هم زير سلطۀ خود دربياورد. اما خدا به شمعيای نبی گفت: «برو و به رحبعام پسر سليمان، پادشاه يهودا و به تمام قبيلۀ يهودا و بنيامين بگو كه نبايد با اسرائيليها كه برادرانشان هستند، بجنگند. به آنها بگو كه به خانه‌های خود برگردند؛ زيرا تمام اين اتفاقات مطابق خواست من صورت گرفته است.» پس همانگونه كه خداوند فرموده بود، تمام مردم به خانه‌های خود برگشتند. *** يربعام، پادشاه اسرائيل شهر شكيم را در كوهستان افرايم بنا كرد و در آنجا ساكن شد. اما پس از چندی به فنوئيل رفته آن شهر را بازسازی كرد و در آن سكونت گزيد. پس از آن يربعام با خود فكر كرد: «مردم اسرائيل برای تقديم قربانی‌ها به خانۀ خداوند كه در اورشليم است می‌روند. اگر اين كار ادامه يابد ممكن است آنها به رحبعام، پادشاه يهودا گرايش پيدا كنند و او را پادشاه خود سازند و مرا بكشند.» *** يربعام بعد از مشورت با مشاوران خود، دو گوساله از طلا ساخت و به قوم اسرائيل گفت: «لازم نيست برای پرستش خدا به خودتان زحمت بدهيد و به اورشليم برويد. ای اسرائيل، اين گوساله‌ها خدايان شما هستند، چون اينها بودند كه شما را از اسارت مصريها آزاد كردند!» او يكی از اين مجسمه‌های گوساله شكل را در بيت‌ئيل گذاشت و ديگری را در دان. اين امر باعث شد قوم اسرائيل برای پرستش آنها به بيت‌ئيل و دان بروند و مرتكب گناه بت‌پرستی شوند. يربعام روی تپه‌ها نيز بتخانه‌هايی ساخت و بجای اينكه از قبيلۀ لاويان كاهن تعيين كند از ميان مردم عادی كاهنانی برای اين قربانگاه‌ها انتخاب نمود. يربعام حتی تاريخ عيد خيمه‌ها را كه هر ساله در يهودا جشن گرفته می‌شد، به روز پانزدهم ماه هشتم تغيير داد. او در اين روز به بيت‌ئيل می‌رفت و برای گوساله‌هايی كه ساخته بود روی قربانگاه قربانی می‌كرد و بخور می‌سوزانيد. در ضمن از كاهنان بتخانه‌هايی كه روی تپه‌ها بودند برای اين جشن استفاده می‌كرد. يک روز وقتی يربعام پادشاه كنار قربانگاه بيت‌ئيل ايستاده بود تا قربانی كند، يک نبی كه به دستور خداوند از يهودا آمده بود به او نزديک شد. او به فرمان خداوند خطاب به قربانگاه گفت: «ای قربانگاه، ای قربانگاه، خداوند می‌فرمايد كه پسری به نام يوشيا در خاندان داود متولد می‌شود و كاهنان بتخانه‌ها را كه در اينجا بخور می‌سوزانند، روی تو قربانی می‌كند و استخوانهای انسان روی آتش تو می‌سوزاند!» سپس اضافه كرد: «اين قربانگاه شكافته خواهد شد و خاكسترش به اطراف پراكنده خواهد گرديد تا بدانيد آنچه می‌گويم از جانب خداوند است!» يربعام پادشاه وقتی سخنان نبی را شنيد دست خود را بطرف او دراز كرده دستور داد او را بگيرند. ولی دست پادشاه همانطور كه دراز شده بود، خشک شد بطوريكه نتوانست دست خود را حركت بدهد! در اين موقع، قربانگاه هم شكافته شد و خاكستر آن به اطراف پراكنده شد، درست همانطور كه آن نبی به فرمان خداوند گفته بود. يربعام پادشاه به آن نبی گفت: «تمنا دارم دعا كنی و از خداوند، خدای خود بخواهی دست مرا به حالت اول برگرداند.» پس او نزد خداوند دعا كرد و دست پادشاه به حالت اول برگشت. آنگاه پادشاه به نبی گفت: «به كاخ من بيا و خوراک بخور. می‌خواهم به تو پاداشی بدهم.» ولی آن نبی به پادشاه گفت: «اگر حتی نصف كاخ سلطنتی خود را به من بدهی همراه تو نمی‌آيم. در اينجا نه نان می‌خورم و نه آب می‌نوشم؛ زيرا خداوند به من فرموده كه تا وقتی در اينجا هستم نه نان بخورم و نه آب بنوشم و حتی از راهی كه آمده‌ام به يهودا برنگردم!» پس او از راه ديگری رهسپار يهودا شد. در آن زمان در شهر بيت‌ئيل نبی پيری زندگی ميكرد. پسرانش دربارۀ نبی تازه وارد به او خبر دادند و گفتند كه چه كرده و به پادشاه چه گفته است. نبی پير پرسيد: «او از كدام راه رفت؟» پسرانش راهی را كه آن نبی رفته بود، به پدرشان نشان دادند. پيرمرد گفت: «زود الاغ مرا آماده كنيد!» پسران او الاغ را برايش حاضر كردند و او سوار شده، بدنبال آن نبی رفت و او را زير يک درخت بلوط نشسته يافت. پس از او پرسيد: «آيا تو همان نبی يهودا هستی؟» جواب داد: «بلی، خودم هستم.» نبی پير به او گفت: «همراه من به خانه‌ام بيا تا با هم خوراكی بخوريم.» اما او در جواب گفت: «نه، من نمی‌توانم بيايم، چون خداوند به من دستور داده كه در بيت‌ئيل چيزی نخورم و ننوشم و حتی از آن راهی كه آمده‌ام به خانه برنگردم.» *** پيرمرد به او گفت: «من هم مثل تو نبی هستم و فرشته‌ای از جانب خداوند پيغام داده كه تو را پيدا كنم و با خود به خانه ببرم و به تو نان و آب بدهم.» اما او دروغ می‌گفت. پس آن دو با هم به شهر برگشتند و او در خانۀ آن نبی پير خوراک خورد. در حاليكه آنها هنوز بر سر سفره بودند پيغامی از جانب خداوند به آن نبی پير رسيد و او هم به نبی يهودا گفت: «خداوند می‌فرمايد كه چون از دستور او سرپيچی كردی و در جايی كه به تو گفته بود نان نخوری و آب ننوشی، نان خوردی و آب نوشيدی، بنابراين جنازهٔ تو در گورستان اجدادت دفن نخواهد شد!» *** بعد از صرف غدا، نبی پير، الاغ نبی يهودا را آماده كرد و او را روانۀ سفر نمود؛ ولی در بين راه، شيری به او برخورد و او را دريد. كسانی كه از آن راه می‌گذشتند، جنازۀ نبی يهودا را در وسط راه ديدند و شير و الاغ را در كنار او. پس به بيت‌ئيل كه نبی پير در آن زندگی می‌كرد، آمدند و به مردم خبر دادند. *** وقتی اين خبر به گوش نبی پير رسيد او گفت: «اين جنازۀ آن نبی است كه از فرمان خداوند سرپيچی كرد. پس خداوند هم آن شير را فرستاد تا او را بدرد. او مطابق كلام خداوند كشته شد.» بعد او به پسران خود گفت: «زود الاغ مرا آماده كنيد.» آنها الاغش را آماده كردند. او رفت و جنازۀ آن نبی را پيدا كرد و ديد كه شير و الاغ هنوز در كنار جسد ايستاده‌اند. شير نه جسد را خورده بود و نه الاغ را. پس جنازه را روی الاغ گذاشت و به شهر آورد تا برايش سوگواری كرده، او را دفن نمايد. او جنازۀ نبی يهودا را در قبرستان خاندان خود دفن كرد. بعد برای او ماتم گرفته، گفتند: «ای برادر… ای برادر…» آنگاه نبی پير به پسران خود گفت: «وقتی من مُردم، در همين قبر دفنم كنيد تا استخوانهای من در كنار استخوانهای اين نبی بماند. هر چه او به فرمان خداوند دربارۀ قربانگاه بيت‌ئيل و بتخانه‌های شهرهای سامره گفت، حتماً واقع خواهد شد.» و اما يربعام، پادشاه اسرائيل، با وجود اخطار نبی يهودا از راه بد خود برنگشت و همچنان برای بتخانه‌های خود از ميان مردم عادی كاهن تعيين می‌كرد، بطوريكه هر كه می‌خواست كاهن شود يربعام او را به كاهنی منصوب می‌كرد. اين گناه يربعام بود كه سرانجام به نابودی تمام خاندان او منجر شد. در آن روزها ابيا پسر يربعام پادشاه بيمار شد. يربعام به همسرش گفت: «قيافه‌ات را تغيير بده تا كسی تو را نشناسد و پيش اخيای نبی كه در شيلوه است برو. او همان كسی است كه به من گفت كه بر اين قوم پادشاه می‌شوم. ده نان، يک كوزه عسل و مقداری هم كلوچه برايش ببر و از او بپرس كه آيا فرزند ما خوب می‌شود يا نه؟» پس همسر يربعام به راه افتاد و به خانۀ اخيای نبی كه در شيلوه بود رسيد. اخيای نبی پير شده بود و چشمانش نمی‌ديد. اما خداوند به او گفته بود كه بزودی ملكه در قيافۀ مبدل به ديدار او می‌آيد تا دربارۀ وضع پسر بيمارش از وی سؤال كند، خداوند همچنين به اخيای نبی گفته بود كه به ملكه چه بگويد. پس وقتی اخيا صدای پای او را دم در شنيد گفت: «ای همسر يربعام داخل شو! چرا قيافه‌ات را تغيير داده‌ای؟ من خبر ناخوشايندی برايت دارم!» سپس اخيا اين پيغام را از جانب خداوند، خدای قوم اسرائيل به او داد تا به شوهرش يربعام برساند: «من تو را از ميان مردم انتخاب كردم تا به پادشاهی برسی. سلطنت را از خاندان داود گرفتم و به تو دادم؛ اما تو مثل بندۀ من داود از دستوراتم اطاعت نكردی. او از صميم قلب مرا پيروی می‌كرد و آنچه را كه من می‌پسنديدم انجام می‌داد. تو از تمام پادشاهانِ پيش از خودت بيشتر بدی كردی؛ بتها ساختی و بت‌پرست شدی و با ساختن اين گوساله‌ها از من رو گردانيدی و مرا خشمگين نمودی. پس من هم بر خاندان تو بلا می‌فرستم و تمام پسران و مردان خاندانت را، چه اسير و چه آزاد، نابود می‌كنم. همانطور كه طويله را از كثافت حيوانات پاک می‌كنند، من هم زمين را از خاندان تو پاک خواهم كرد. بطوريكه از خاندان تو هر كه در شهر بميرد، سگها او را می‌خورند و هر كه در صحرا بميرد، لاشخورها جسدش را می‌خورند. من كه خداوند هستم اين را می‌گويم.» سپس اخيا به همسر يربعام گفت: «اكنون برخيز و به خانه‌ات برو. وقتی پايت به شهر برسد پسرت خواهد مرد. تمام اسرائيل برای او عزاداری كرده، او را دفن خواهند كرد. ولی از تمام اعضای خانوادهٔ يربعام اين تنها كسی است كه در قبر دفن می‌شود؛ زيرا تنها فرد خوبی كه خداوند، خدای اسرائيل در تمام خانوادۀ يربعام می‌بيند همين بچه است. خداوند پادشاه ديگری برای اسرائيل انتخاب می‌كند كه خاندان يربعام را بكلی از بين می‌برد. خداوند اسرائيل را چنان تكان خواهد داد كه مثل علفی كه در مسير آب رودخانه است بلرزد. خداوند اسرائيل را از اين سرزمين خوب كه به اجدادشان بخشيده، ريشه كن می‌كند و آنها را در آنطرف رود فرات آواره می‌سازد، زيرا آنها با بت‌پرستيشان خداوند را به خشم آوردند. خداوند همچنين به سبب گناه يربعام كه اسرائيل را به گناه كشاند ايشان را ترک خواهد گفت.» پس زن يربعام به ترصه بازگشت. بمحض اينكه پای او به آستانۀ كاخ سلطنتی رسيد، پسرش مرد. همانطور كه خداوند بوسيلۀ اخيای نبی فرموده بود، پسر را دفن كردند و در سراسر اسرائيل برايش ماتم گرفتند. شرح وقايع جنگها و ساير رويدادهای دوران فرمانروايی يربعام در كتاب «تاريخ پادشاهان اسرائيل» نوشته شده است. يربعام بيست و دو سال سلطنت كرد و بعد از مرگ او، پسرش ناداب زمام امور را در دست گرفت. رحبعام، پسر سليمان، چهل و يک ساله بود كه پادشاه يهودا شد. مادرش اهل عمون و نامش نعمه بود. او در اورشليم، شهری كه خداوند از ميان ساير شهرهای اسرائيل برگزيده بود تا اسمش را بر آن بگذارد به مدت هفده سال سلطنت كرد. در دورۀ سلطنت او، مردم يهودا نسبت به خداوند گناه ورزيدند و با گناهان خود حتی بيش از اجدادشان خداوند را خشمگين كردند. آنها روی هر تپه و زير هر درخت سبز، بتها و بتخانه‌ها ساختند و گناه لواط را در سراسر اسرائيل رواج دادند. مردم يهودا درست مثل همان قومهای خدانشناسی شدند كه خداوند آنها را از سرزمين كنعان بيرون رانده بود. در سال پنجم سلطنت رحبعام، شيشق (پادشاه مصر) به اورشليم حمله برد و آن را تصرف نمود. او خزانه‌های خانهٔ خداوند و كاخ سلطنتی را غارت كرد و تمام سپرهای طلا را كه سليمان ساخته بود، با خود به يغما برد. پس از آن رحبعام پادشاه به جای سپرهای طلا، برای نگهبانان كاخ خود، سپرهای مفرغی ساخت. هر وقت پادشاه به خانۀ خداوند می‌رفت، نگهبانان او سپرها را بدست می‌گرفتند و پس از پايان مراسم، آنها را دوباره به اتاق نگهبانی برمی‌گرداندند. رويدادهای ديگر دوران سلطنت رحبعام در كتاب «تاريخ پادشاهان يهودا» نوشته شده است. در تمام دوران سلطنت رحبعام بين او و يربعام جنگ بود. وقتی رحبعام مرد، او را در آرامگاه سلطنتی، در شهر اورشليم دفن كردند. (مادر رحبعام نعمۀ عمونی بود.) پس از رحبعام پسرش ابيا بجای او بر تخت پادشاهی نشست. در هجدهمين سال سلطنت يربعام، پادشاه اسرائيل، ابيا پادشاه يهودا شد و سه سال در اورشليم سلطنت كرد. مادر او معكه دختر ابشالوم بود. *** ابيا نيز مانند پدرش مرد فاسدی بود و مثل داود پادشاه نبود كه نسبت به خداوند وفادار باشد. اما با وجود اين، خداوند بخاطر نظر لطفی كه به جد او داود داشت، به ابيا پسری بخشيد تا سلطنت دودمان داود در اورشليم برقرار بماند؛ چون داود در تمام عمر خود مطابق ميل خداوند رفتار می‌نمود. او از دستورات خداوند سرپيچی نكرد، بجز در مورد اوريای حيتی. درطول سه سال سلطنت ابيا، بين اسرائيل و يهودا هميشه جنگ بود. رويدادهای ديگر سلطنت ابيا در كتاب «تاريخ پادشاهان يهودا» نوشته شده است. وقتی ابيا مرد، او را در اورشليم دفن كردند و پسرش آسا بجای او پادشاه شد. در بيستمين سال سلطنت يربعام پادشاه اسرائيل، آسا پادشاه يهودا شد. او چهل و يک سال در اورشليم سلطنت كرد. مادر بزرگ او معكه دختر ابشالوم بود. او هم مثل جد خود داود، مطابق ميل خداوند رفتار می‌كرد. افرادی را كه لواطی می‌كردند از سرزمين خود اخراج كرد و تمام بتهايی را كه پدرش برپا كرده بود، درهم كوبيد. حتی مادر بزرگ خود معكه را به سبب اينكه بت می‌پرستيد، از مقام ملكه‌ای بركنار كرد و بت او را شكست و در درۀ قدرون سوزانيد. هر چند آسا تمام بتكده‌های بالای تپه‌ها را بكلی از بين نبرد، اما در تمام زندگی خويش نسبت به خداوند وفادار ماند. آسا اشياء طلا و نقره‌ای را كه خود و پدرش وقف خانۀ خداوند نموده بودند، در خانۀ خداوند گذاشت. آسا، پادشاه يهودا و بعشا، پادشاه اسرائيل هميشه با يكديگر در حال جنگ بودند. بعشا، پادشاه اسرائيل به يهودا لشكر كشيد و شهر رامه را بنا كرد تا نگذارد كسی نزد آسا، پادشاه يهودا رفت وآمد كند. آسا چون وضع را چنين ديد، هر چه طلا و نقره در خزانه‌های خانه خداوند و كاخ سلطنتی بود گرفته، با اين پيام برای بنهدد، پادشاه سوريه به دمشق فرستاد: «بيا مثل پدرانمان با هم متحد شويم. اين طلا و نقره را كه برايت می‌فرستم از من بپذير. پيوند دوستی خود را با بعشا، پادشاه اسرائيل قطع كن تا او از قلمرو من خارج شود.» بنهدد موافقت كرد و با سپاهيان خود به اسرائيل حمله برد و شهرهای عيون، دان، آبل بيت معكه، ناحيۀ درياچۀ جليل و سراسر نفتالی را تسخير كرد. وقتی بعشا اين را شنيد، از ادامهٔ بنای رامه دست كشيد و به ترصه بازگشت. آنگاه آسا به سراسر يهودا پيغام فرستاد كه همۀ مردان بدون استثنا بيايند و سنگها و چوبهايی را كه بعشا برای بنای رامه بكار می‌برد برداشته، ببرند. آسا با اين مصالح، شهر جبع واقع در زمين بنيامين و شهر مصفه را بنا نهاد. بقيۀ رويدادهای سلطنت آسا، يعنی فتوحات و كارهای او و نام شهرهايی را كه ساخته، همه در كتاب «تاريخ پادشاهان يهودا» نوشته شده است. آسا در سالهای پيری به پا درد سختی مبتلا شد. وقتی فوت كرد، او را در آرامگاه سلطنتی، در شهر اورشليم دفن كردند. بعد از او پسرش يهوشافاط به مقام پادشاهی يهودا رسيد. در سال دوم سلطنت آسا پادشاه يهودا، ناداب، پسر يربعام، پادشاه اسرائيل شد و دو سال سلطنت كرد. او نيز مثل پدرش نسبت به خداوند گناه ورزيد و اسرائيل را به گناه كشاند. بعشا پسر اخيا از قبيلۀ يساكار برضد ناداب برخاست و هنگامی كه ناداب با سپاه خود شهر جبتون را كه يكی از شهرهای فلسطين بود محاصره می‌كرد بعشا ناداب را كشت. بعشا در سومين سال سلطنت آسا پادشاه يهودا، بجای ناداب بر تخت سلطنت اسرائيل نشست. او وقتی به قدرت رسيد تمام فرزندان يربعام را كشت، بطوريكه حتی يک نفر هم از خاندان او زنده نماند. اين درست همان چيزی بود كه خداوند بوسيلۀ اخيای نبی خبر داده بود؛ زيرا يربعام نسبت به خداوند گناه ورزيد و تمام اسرائيل را به گناه كشاند و خداوند، خدای قوم اسرائيل را خشمگين نمود. جزييات سلطنت ناداب در كتاب «تاريخ پادشاهان اسرائيل» نوشته شده است. بين آسا، پادشاه يهودا و بعشا، پادشاه اسرائيل هميشه جنگ بود. در سومين سال سلطنت آسا پادشاه يهودا، بعشا بر اسرائيل پادشاه شد و بيست و چهار سال در ترصه سلطنت كرد. او نيز مثل يربعام نسبت به خداوند گناه ورزيد و اسرائيل را به گناه كشاند. خداوند به ييهو نبی فرمود كه اين پيغام را به بعشا بدهد: «تو را از روی خاک بلند كردم و به سلطنت قوم خود اسرائيل رساندم؛ اما تو مانند يربعام گناه ورزيدی و قوم مرا به گناه كشانيدی و آنها نيز با گناهانشان مرا خشمگين نمودند. پس تو و خاندان تو را مثل خاندان يربعام نابود می‌كنم. از خانۀ تو آنكه در شهر بميرد، سگها او را می‌خورند و آنكه در صحرا بميرد، لاشخورها او را می‌خورند!» اين پيغام برای بعشا و خاندانش فرستاده شد، زيرا او مانند يربعام با كارهای زشت و شرم‌آور خود خداوند را خشمگين كرده بود و نيز خاندان يربعام را از بين برده بود. وقتی بعشا مرد او را در ترصه دفن كردند و پسرش ايله بجای او پادشاه شد. بقيۀ رويدادهای سلطنت بعشا، يعنی فتوحات و كارهای او در كتاب «تاريخ پادشاهان اسرائيل» نوشته شده است. *** *** در بيست و ششمين سال سلطنت آسا پادشاه يهودا، ايله پسر بعشابرتخت سلطنت اسرائيل نشست و دو سال در ترصه سلطنت كرد. زمری كه فرماندهی نيمی از عرابه‌های سلطنتی را بعهده داشت، عليه او توطئه چيد. يک روز كه ايله پادشاه در ترصه، در خانۀ ارصا، وزير دربار خود، بر اثر نوشيدن شراب مست شده بود، زمری وارد خانه شد و به ايله حمله كرد و او را كشت. اين واقعه در بيست و هفتمين سال سلطنت آسا پادشاه يهودا رخ داد. از آن تاريخ زمری خود را پادشاه اسرائيل اعلام كرد. وقتی زمری بر تخت سلطنت نشست، اعضای خاندان بعشا را قتل عام كرد و حتی يک مرد از خويشاوندان و دوستان بعشا را زنده نگذاشت. نابودی فرزندان بعشا كه خداوند توسط ييهو نبی قبلاً خبر داده بود، به اين سبب بود كه بعشا و پسرش ايله گناه ورزيده، بنی‌اسرائيل را به بت‌پرستی كشاندند و به اين ترتيب خشم خداوند را برانگيختند. بقيۀ رويدادهای سلطنت ايله در كتاب «تاريخ پادشاهان اسرائيل» نوشته شده است. زمری در بيست و هفتمين سال سلطنت آسا پادشاه يهودا، پادشاه اسرائيل شد و فقط هفت روز در ترصه سلطنت كرد. زيرا وقتی سپاهيان اسرائيل كه آمادۀ حمله به جبتون، شهر فلسطينيها بودند، شنيدند كه زمری، پادشاه را كشته است، عمری را كه سردار سپاه بود همانجا پادشاه خود ساختند. عمری بيدرنگ با نيروهای خود به ترصه برگشت و آن را محاصره كرد. زمری وقتی ديد كه شهر محاصره شده، به داخل كاخ سلطنتی رفت و آن را آتش زد. او خود نيز در ميان شعله‌های آتش سوخت. او مانند يربعام نسبت به خداوند گناه ورزيد و اسرائيل را به گناه كشاند. بقيه وقايع زندگی زمری و شرح شورش او در كتاب «تاريخ پادشاهان اسرائيل» نوشته شده است. در آن روزها بين مردم اسرائيل دو دستگی افتاد. نيمی از مردم طرفدار عمری بودند و نيمی ديگر از تبنی پسر جينت پشتيبانی می‌كردند. ولی سرانجام طرفداران عمری پيروز شدند. تبنی كشته شد و عمری به سلطنت رسيد. در سی و يكمين سال سلطنت آسا پادشاه يهودا، عمری پادشاه اسرائيل شد و دوازده سال سلطنت كرد. از اين دوازده سال، شش سال را در ترصه سلطنت كرد. او تپهٔ سامره را از شخصی به نام سامر به هفتاد كيلو نقره خريد و شهری روی آن ساخت و نام آن را سامره گذاشت. ولی عمری بيش از پادشاهان قبل نسبت به خداوند گناه ورزيد. او مانند يربعام به پرستيدن بت پرداخت و قوم اسرائيل را به گمراهی كشاند و به اين وسيله خشم خداوند، خدای اسرائيل را برانگيخت. بقيه رويدادهای سلطنت و فتوحات عمری در كتاب «تاريخ پادشاهان اسرائيل» نوشته شده است. وقتی عمری مرد او را در سامره دفن كردند و پسرش اخاب بجای او پادشاه شد. در سی و هشتمين سال سلطنت آسا پادشاه يهودا، اخاب پادشاه اسرائيل شد و بيست و دو سال در سامره سلطنت كرد. اخاب بيش از پادشاهان قبل نسبت به خداوند گناه ورزيد. او نه فقط مثل يربعام مرتكب گناه شد، بلكه با ايزابل دختر اتبعل، پادشاه صيدون نيز ازدواج كرد و بت بعل صيدونيها را پرستيد و در برابر آن سجده كرد. او در سامره يک بتخانه و يک قربانگاه برای بعل ساخت، بعد به ساختن بتهای ديگر پرداخت و با اين اعمال خود بيش از هر پادشاهی كه قبل از او در اسرائيل سلطنت كرده بود، خداوند، خدای اسرائيل را خشمگين نمود. در دورۀ سلطنت او مردی از بيت‌ئيل به نام حی‌ئيل، شهر اريحا را دوباره بنا كرد. اما وقتی پايه‌های آن را می‌نهاد، پسر بزرگش ابيرام مرد و وقتی آن را تمام كرد و دروازه‌هايش را كار گذاشت، پسر كوچكش سجوب مرد. اين به سبب لعنت خداوند بر اريحا بود كه توسط يوشع پسر نون اعلام شده بود. روزی يک نبی به نام ايليا كه از اهالی تشبی جلعاد بود، به اخاب پادشاه گفت: «به خداوند، خدای زندۀ اسرائيل، يعنی به همان خدايی كه خدمتش می‌كنم قسم كه تا چند سال شبنم و باران بر زمين نخواهد آمد مگر اينكه من درخواست كنم.» پس خداوند به ايليا فرمود: «برخيز و بطرف مشرق برو و كنار نهر كريت، در شرق رود اردن خود را پنهان كن. در آنجا از آب نهر بنوش و خوراكی را كه كلاغها به فرمان من برای تو می‌آورند، بخور.» ايليای نبی به دستور خداوند عمل كرد و در كنار نهر كريت ساكن شد. هر صبح و شام كلاغها برايش نان و گوشت می‌آوردند و او از آب نهر می‌نوشيد. اما چندی بعد بعلت نبودن باران نهر خشكيد. آنگاه خداوند به ايليا فرمود: «برخيز و به شهر صرفه كه نزديک شهر صيدون است برو و درآنجا ساكن شو. من در آنجا به بيوه زنی دستور داده‌ام خوراک تو را فراهم سازد.» پس ايليا از آنجا به صرفه رفت. وقتی به دروازۀ شهر رسيد، بيوه زنی را ديد كه مشغول جمع كردن هيزم است. ايليا از او كمی آب خواست. وقتی آن زن به راه افتاد تا آب بياورد، ايليا او را صدا زد و گفت: «خواهش می‌كنم يک لقمه نان هم بياور.» اما بيوه زن گفت: «به خداوند، خدای زنده‌ات قسم كه در خانه‌ام حتی يک تكه نان هم پيدا نمی‌شود! فقط يک مشت آرد در ظرف و مقدار كمی روغن در ته كوزه مانده است. الان هم كمی هيزم جمع می‌كردم تا ببرم نان بپزم و با پسرم بخورم. اين آخرين غذای ما خواهد بود و بعد از آن از گرسنگی خواهيم مرد.» ايليا به او گفت: «نگران نباش! برو وآن را بپز. اما اول، از آن آرد نان كوچكی برای من بپز و پيش من بياور، بعد با بقيۀ آن برای خودت و پسرت نان بپز. زيرا خداوند، خدای اسرائيل می‌فرمايد: تا وقتی كه باران بر زمين نبارانم، آرد و روغن تو تمام نخواهد شد.» بيوه زن رفت و مطابق گفتۀ ايليا عمل كرد. از آن به بعد، آنها هر چقدر از آن آرد و روغن مصرف می‌كردند تمام نمی‌شد، همانطور كه خداوند توسط ايليا فرموده بود. *** مدتی گذشت. يک روز پسر آن بيوه زن بيمار شد. حال او بدتر و بدتر شد و عاقبت مرد. زن به ايليا گفت: «ای مرد خدا، اين چه بلايی است كه بر سر من آوردی؟ آيا به اينجا آمده‌ای تا به سبب گناهانم پسرم را بكشی؟» ايليا به او گفت: «پسرت را به من بده.» آنگاه ايليا جنازه را برداشت و به بالاخانه، جايی كه خودش زندگی می‌كرد برد و او را روی بستر خود خواباند. سپس با صدای بلند چنين دعا كرد: «ای خداوند، خدای من، چرا اين بلا را بر سر اين بيوه زن آوردی؟ چرا پسر او را كه مرا در خانه‌اش پناه داده است، كشتی؟» سپس ايليا سه بار روی جنازهٔ پسر دراز كشيد و دعا كرد: «ای خداوند، خدای من، از تو تمنا می‌كنم كه اين پسر را زنده كنی!» خداوند دعای ايليا را شنيد و پسر را زنده كرد. آنگاه ايليا پسر را از بالاخانه پايين آورد و به مادرش داد و گفت: «نگاه كن، پسرت زنده است!» بيوه زن گفت: «الان فهميدم كه تو براستی مرد خدا هستی و هرچه می‌گويی از جانب خداوند است!» در سومين سال خشكسالی، يک روز خداوند به ايليا فرمود: «نزد اخاب پادشاه برو و به او بگو كه من بزودی باران می‌فرستم!» پس ايليا روانه شد. در اين وقت، در شهر سامره شدت قحطی به اوج رسيده بود. سرپرست امور دربار اخاب، شخصی بود به نام عوبديا. (عوبديا مردی خدا ترس بود. يكبار وقتی ملكه ايزابل می‌خواست تمام انبيای خداوند را قتل عام كند، عوبديا صد نفر از آنها را پنجاه پنجاه درون دو غار پنهان كرد و به ايشان نان و آب می‌داد.) *** اخاب پادشاه به عوبديا گفت: «ما بايد تمام كناره‌های چشمه‌ها و نهرها را بگرديم تا شايد كمی علف پيدا كنيم و بتوانيم اقلاً بعضی از اسبها و قاطرهايمان را زنده نگه داريم.» پس آنها نواحی مورد نظر را بين خود تقسيم كردند و هر كدام از يک راه رفتند. وقتی عوبديا در راه بود ناگهان ايليا به او برخورد! عوبديا ايليا را فوراً شناخت و پيش پای او به خاک افتاد و گفت: «ای سرور من ايليا، آيا واقعاً اين خود تو هستی؟» ايليا جواب داد: «بلی. برو به اخاب بگو كه من اينجا هستم.» عوبديا گفت: «ای سرورم، مگر من چه گناهی كرده‌ام كه می‌خواهی مرا بدست اخاب به كشتن بدهی؟ به خداوند، خدای زنده‌ات قسم، اخاب پادشاه برای جستجوی تو مأموران خود را به تمام ممالک جهان فرستاده است. در هر مملكتی كه به او گفته می‌شد ايليا در آنجا نيست، او از پادشاه آن مملكت می‌خواست قسم بخورد كه حقيقت را می‌گويد. حال تو می‌گويی پيش اخاب بروم و به او بگويم كه ايليا در اينجاست! می‌ترسم بمحض اينكه از پيش تو بروم، روح خداوند تو را از اينجا بردارد و بجای ديگری ببرد. آنگاه وقتی اخاب پادشاه به جستجوی تو به اينجا بيايد و تو را پيدا نكند، مرا خواهد كشت. تو می‌دانی كه من در تمام عمرم خدمتگزار وفاداری برای خداوند بوده‌ام. آيا اين را هيچكس به سرورم نگفته كه وقتی ملكه ايزابل می‌خواست همهٔ انبيای خداوند را بكشد، من چگونه صد نفر از آنها را در دو دستۀ پنجاه نفری در دو غار پنهان كردم و به ايشان نان و آب دادم؟ حال تو می‌گويی كه بروم و به پادشاه بگويم كه ايليا اينجاست؟ با اين كار خود را به كشتن خواهم داد.» ايليا گفت: «به خداوند زنده، خدای قادر متعال كه خدمتش می‌كنم، قسم كه امروز خود را به اخاب نشان خواهم داد.» پس عوبديا برگشت و به اخاب خبر داد كه ايليا پيدا شده است. اخاب با شنيدن اين خبر به ملاقات ايليا رفت. وقتی او ايليا را ديد گفت: «پس تو هستی كه اين بلا را بر سر اسرائيل آورده‌ای!» ايليا جواب داد: «من اين بلا را بر سر اسرائيل نياورده‌ام، بلكه تو و خاندانت با سرپيچی از دستورات خداوند و پرستش بت بعل باعث شده‌ايد اين بلا بر سر اسرائيل بيايد. حال برو و تمام قوم اسرائيل را روی كوه كرمل جمع كن. همچنين چهار صد و پنجاه نبی بت بعل و چهار صد نبی بت اشيره را كه ايزابل معاش آنها را تأمين می‌كند به كوه كرمل احضار كن.» پس اخاب تمام بنی‌اسرائيل را با انبيای بعل به كوه كرمل احضار كرد. وقتی همه جمع شدند، ايليا خطاب به ايشان گفت: «تا كی می‌خواهيد هم خدا را بپرستيد و هم بتها را؟ اگر خداوند خداست، او را اطاعت نماييد و اگر بعل خداست، او را پيروی كنيد.» اما قوم هيچ جوابی ندادند. ايليا در ادامۀ سخنان خود گفت: «از انبيای خداوند تنها من باقی مانده‌ام، اما انبيای بعل چهار صد و پنجاه نفرند. حال دو گاو اينجا بياوريد. انبيای بعل از آن دو گاو يكی را انتخاب كنند و آن را تكه‌تكه نموده بر هيزم قربانگاه بعل بگذارند، ولی هيزم را آتش نزنند. من هم گاو ديگر را به همان ترتيب روی هيزم قربانگاه خداوند می‌گذارم، ولی هيزم را آتش نمی‌زنم. آنگاه انبيای بعل نزد خدای خود دعا كنند و من نيز نزد خداوند دعا می‌كنم. آن خدايی كه هيزم قربانگاه خود را شعله‌ور سازد، او خدای حقيقی است!» تمام قوم اسرائيل اين پيشنهاد را پذيرفتند. بعد ايليا به انبيای بعل گفت: «شما اول شروع كنيد، چون تعدادتان بيشتر است. يكی از گاوها را آماده كنيد و روی قربانگاه بگذاريد ولی هيزم را آتش نزنيد. فقط نزد خدای خود دعا كنيد.» پس آنها يكی از گاوها را گرفتند و آماده كردند و آن را روی قربانگاه بعل گذاشتند و از صبح تا ظهر نزد بعل فرياد می‌زدند: «ای بعل، دعای ما را اجابت كن!» و دور قربانگاه می‌رقصيدند. اما هيچ صدا و جوابی نيامد. نزديک ظهر ايليا آنها را به باد مسخره گرفت و گفت: «بلندتر فرياد بزنيد تا خدايتان بشنود! شايد او به فكر فرو رفته و يا شايد مشغول است! شايد اصلاً اينجا نيست و در سفر است! شايد هم خوابيده و بايد بيدارش كنيد!» پس بلندتر فرياد زدند. آنها چنانكه عادتشان بود با شمشير و نيزه خود را مجروح می‌كردند، بطوری كه خون از بدنهايشان جاری می‌شد. به اين ترتيب، از صبح تا عصر آنها ورد خواندند ولی نه صدايی از بعل برآمد و نه جوابی. آنگاه ايليا تمام قوم را جمع كرد و قربانگاه خداوند را كه ويران شده بود، دوباره برپا نمود. سپس او دوازده سنگ برداشت. اين سنگها به نشانۀ دوازده قبيلۀ اسرائيل بود كه به نام پسران يعقوب خوانده می‌شدند. (يعقوب همان است كه خداوند اسمش را اسرائيل گذاشت.) ايليا با آن سنگها قربانگاه خداوند را از نو ساخت. بعد زمين دور قربانگاه را به عمق يک متر كند و هيزمها را روی قربانگاه گذاشت، گاو را تكه‌تكه كرد و آن را روی هيزمها نهاد و گفت: «چهار سطل آب بياوريد و روی تكه‌های گاو و هيزم بريزيد.» آنها چنين كردند. ايليا گفت: «باز هم آب بريزيد.» آنها باز هم آب ريختند. ايليا باز گفت: «يكبار ديگر هم بريزيد.» آنها برای بار سوم آب ريختند بطوريكه آب، قربانگاه را پر ساخته، از آن سرازير شد و گودال اطراف را نيز تمام پر كرد. هنگام عصر كه وقت قربانی كردن بود، ايليا كنار قربانگاه ايستاد و اينطور دعا كرد: «ای خداوند، خدای ابراهيم و اسحاق و يعقوب، امروز آشكار كن كه تو خدای اسرائيل هستی و من خدمتگزار تو می‌باشم. ثابت كن كه همهٔ اين كارها را من به فرمان تو انجام داده‌ام. ای خداوند، جواب بده. دعای مرا اجابت فرما تا اين قوم بدانند كه تو خدا هستی و ايشان را بسوی خود باز می‌گردانی.» آنگاه خداوند آتشی از آسمان فرستاد و قربانی و هيزم و حتی خاک و سنگ قربانگاه را سوزانيد و آب گودال را نيز خشک كرد. وقتی بنی‌اسرائيل اين را ديدند، همگی روی خاک افتادند و فرياد زدند: «خداوند، خداست! خداوند، خداست!» آنوقت ايليای نبی به آنها گفت: «اين انبيای بعل را بگيريد و نگذاريد يكی از ايشان نيز فرار كند.» پس همهٔ آنها را گرفتند و ايليا آنها را به كنار رود قيشون برد و آنها را در آنجا كشت. سپس ايليا به اخاب پادشاه گفت: «حال برو بخور و بياشام! بزودی باران شروع می‌شود زيرا صدای رعد به گوشم می‌رسد.» پس اخاب رفت كه عيش و نوش كند ولی ايليا به قلۀ كوه كرمل برآمد و در آنجا رو به زمين خم شد و سرش را ميان زانوانش گرفت. سپس به خدمتكار خود گفت: «بطرف دريا برو و نگاه كن؛ ببين ابری می‌بينی!» او رفت و برگشت و گفت: «چيزی نمی‌بينم.» ايليا گفت: «باز هم برو.» و به اين ترتيب هفت بار او را فرستاد. سرانجام بار هفتم خدمتكار به او گفت: «يک تكه ابر كوچک به اندازۀ كف دست از طرف دريا بالا می‌آيد.» ايليا به او گفت: «نزد اخاب برو و بگو هر چه زودتر سوار عرابه‌اش شود و از كوه پايين برود و گر نه باران مانع رفتنش خواهد شد.» طولی نكشيد كه ابرهای غليظ به هم آمدند، هوا تاريک گرديد، باد تندی وزيد و باران شروع شد. اخاب با شتاب سوار عرابه شد و بسوی يزرعيل روانه گشت. اما خداوند نيروی مخصوصی به ايليا بخشيد و او برخاست لباسش را به كمر بست و آنچنان تند دويد كه جلوتر از عرابۀ اخاب به يزرعيل رسيد. وقتی اخاب پادشاه برای همسرش ايزابل تعريف كرد كه ايليا چه كرده و چطور انبيای بعل را كشته است؛ ايزابل برای ايليا اين پيغام را فرستاد: «تو انبيای مرا كشتی! به خدايانم قسم كه تا فردا همين موقع تو را خواهم كشت!» وقتی ايليا اين پيغام را شنيد برخاست و از ترس جان خود به بئرشبع، يكی از شهرهای يهودا، فرار كرد. او نوكرش را در آنجا گذاشت و خود، سر به بيابان نهاد و تمام روز راه رفت. در راه به درختی رسيد و زير آن نشست و آرزوی مرگ كرد و گفت: «ای خداوند، ديگر بس است! جانم را بگير و بگذار بميرم.» او همانجا دراز كشيد و خوابيد. اما وقتی خوابيده بود، فرشته‌ای او را بيدار كرد و گفت: «برخيز و لقمه نانی بخور!» ايليا بلند شد و به اطراف خود نگاه كرد و در كنارش يک نان روی سنگهای داغ و كوزه‌ای آب ديد. پس نان را خورد و آب را نوشيد و دوباره خوابيد. فرشتۀ خداوند بار ديگر آمده، او را بيدار كرد و گفت: «بلند شو و بخور، چون راه طولانی در پيش داری.» ايليا بلند شد، نان را خورد، آب را نوشيد و به نيروی همان خوراک چهل شبانه روز راه رفت و به كوه حوريب كه به كوه خدا مشهور است رسيد. در آنجا او در غاری شب را بسر برد. ولی خداوند به او فرمود: «ايليا، اينجا چه می‌كنی؟» ايليا جواب داد: «ای خداوند، خدای قادر متعال، من هميشه تو را خدمت كرده‌ام. اما قوم اسرائيل عهد خود را با تو شكسته‌اند، قربانگاه‌هايت را خراب كرده و تمام انبيای تو را كشته‌اند و تنها من باقی مانده‌ام. حال می‌خواهند مرا هم بكشند.» خداوند به او فرمود: «از اين غار بيرون بيا و روی كوه، در حضور من بايست.» وقتی ايليا در حضور خدا ايستاد، خدا از آنجا عبور كرد و باد شديدی در كوه پيچيد. وزش باد چنان شديد بود كه صخره‌ها از كوه فرو ريخت. اما خداوند در آن باد نبود. پس از باد، زلزله‌ای همه جا را لرزاند، ولی خداوند در ميان آن زلزله نيز نبود. بعد از زلزله، شعله‌های آتش افروخته شد، اما خداوند درآن هم نبود. بعد از آتش، صدايی ملايم به گوش رسيد. ايليا وقتی آن صدا را شنيد، با ردای خود صورتش را پوشاند و به دهنه غار آمد و در آنجا ايستاد. آنگاه صدايی به او گفت: «ايليا، اينجا چه می‌كنی؟» ايليا جواب داد: «ای خداوند، خدای قادر متعال من هميشه تو را خدمت كرده‌ام. اما قوم اسرائيل عهد خود را با تو شكسته، قربانگاه‌هايت را خراب كرده و تمام انبيای تو را كشته‌اند و تنها من باقی مانده‌ام. حال می‌خواهند مرا هم بكشند.» خداوند به او فرمود: «اكنون از راهی كه در اين بيابان است به دمشق برو. وقتی به آنجا رسيدی، حزائيل را به پادشاهی سوريه تدهين كن. ييهو پسر نمشی را هم به پادشاهی اسرائيل تدهين كن و نيز اليشع پسر شافاط از اهالی آبل محوله را تدهين نما تا بجای تو نبی باشد. بعد از اين هر كه از چنگ حزائيل رهايی يابد ييهواورامی‌كشد و هركس ازدست ييهو فرار كند، اليشع او را می‌كشد. در ضمن بدان كه هنوز هفت هزار نفر در اسرائيل هستند كه هرگز در برابر بت بعل زانو نزده‌اند و او را نبوسيده‌اند.» پس ايليا روانه شد و اليشع را پيدا كرد. اليشع در يک گروه چند نفره، با دوازده جفت گاو مشغول شخم زدن زمين بود. يازده جفت جلوتر از او بودند و او با يک جفت گاو پشت سر همه بود. ايليا وقتی به اليشع رسيد ردای خود را روی دوش ‌ او انداخت. اليشع گاوها را گذاشت، بدنبال ايليا دويد و گفت: «اجازه بده اول بروم پدر و مادرم را ببوسم و با ايشان خداحافظی كنم، بعد با تو بيايم.» ايليا به او گفت: «اشكالی ندارد، برو و زود برگرد.» آنگاه اليشع يک جفت گاو خود را سر بريد و با همان چوبهای يوغ و خيش گاوان آتشی درست كرد و گوشت گاوها را پخت و به كسانی كه همراهش بودند داد و آنها خوردند. سپس اليشع همراه ايليا رفت و به خدمت او مشغول شد. در اين هنگام بنهدد، پادشاه سوريه، لشكر خود را بسيج كرد و با سی و دو پادشاه ديگر متحد شده به كمک عرابه‌های جنگی و سواره نظام آنها سامره، پايتخت اسرائيل را محاصره كرد. سپس اين پيغام را برای اخاب، پادشاه اسرائيل به شهر فرستاد: «بنهدد پادشاه از تو می‌خواهد كه هر چه طلا و نقره داری با بهترين زنان و فرزندانت برای او بفرستی.» *** اخاب جواب داد: «بسيار خوب قربان، من با هر چه دارم، در اختيار شما هستم.» طولی نكشيد كه قاصدان بنهدد با پيغامی ديگر برگشتند و به اخاب گفتند: «بنهدد پادشاه دستور می‌دهد كه نه فقط بايد تمام طلا و نقره و زنان و فرزندانت را به من بدهی، بلكه فردا در همين وقت مأموران خود را می‌فرستم تا كاخ سلطنتی تو و خانه‌های افراد تو را جستجو كنند و هر چه بخواهند بردارند.» اخاب بزرگان اسرائيل را احضار كرد و گفت: «ببينيد بنهدد چه می‌خواهد! با اينكه قبلاً به او گفته‌ام كه حاضرم زنان و فرزندان و تمام موجودی طلا و نقرهٔ خود را به او بدهم، ولی او باز ما را در تنگنا گذاشته است.» بزرگان قوم، همگی به اخاب گفتند: «درخواستش را قبول نكن.» پس اخاب به فرستادگان بنهدد گفت: «به آقايم پادشاه سوريه بگوييد كه هر چه را بار اول خواسته است، حاضرم به او بدهم، ولی درخواست دومش را قبول نمی‌كنم.» قاصدان برگشتند و جواب اخاب را به بنهدد دادند. آنگاه بنهدد، پادشاه سوريه برای اخاب چنين پيغام فرستاد: «اگر شهر سامره را با خاک يكسان نكنم، خدايان همان بلا را بسر من بياورند كه من می‌خواهم بسر تو بياورم.» پادشاه اسرائيل به او جواب داد: «خواهيم ديد در جنگ چه كسی پيروز می‌شود!» جواب اخاب وقتی به بنهدد رسيد كه او با پادشاهان ديگر در خيمه‌های خود ميگساری می‌كردند. بنهدد به فرماندهان خود دستور داد كه آمادۀ حمله شوند. پس دربرابر شهر صف‌آرايی نمودند. در همين وقت يک نبی نزد اخاب پادشاه رفت و اين پيغام را از جانب خداوند به او رسانيد: «آيا اين قوای بزرگ دشمن را می‌بينی؟ من همين امروز همۀ آنان را به تو تسليم می‌كنم تا بدانی كه من خداوند هستم!» اخاب پرسيد: «خداوند اين كار را چگونه انجام می‌دهد؟» نبی جواب داد: «خداوند می‌فرمايد كه بوسيلۀ فرماندهانی كه زير دست حاكمان اسرائيل هستند اين كار را انجام خواهد داد.» اخاب پرسيد: «چه كسی اول بايد جنگ را شروع كند؟» نبی جواب داد: «خودت.» پس اخاب فرماندهان را كه دويست و سی و دو نفر بودند احضار كرد و سپاه هفت هزار نفری خود را سان ديد. نزديک ظهر، در حاليكه بنهدد و سی و دو پادشاه همراه او هنوز در خيمه‌ها سرگرم باده‌نوشی بودند فرماندهان اسرائيل از پايتخت خارج شدند. ديده بانان بنهدد به او خبر دادند و گفتند: «عده‌ای سرباز از سامره بيرون آمده‌اند.» *** بنهدد دستور داد: «خواه برای صلح آمده باشند خواه برای جنگ، آنها را زنده دستگير كنيد.» در اين هنگام سربازان اسرائيلی بدنبال فرماندهانشان از شهر خارج شده، به دشمن حمله كردند و به كشتن آنها پرداختند. سربازان سوريه پا به فرار گذاشتند و اسرائيليها آنها را تعقيب كردند، ولی بنهدد سوار بر اسب شده، همراه چند سوار ديگر از دست اسرائيليها فرار كرد. *** در اين جنگ تلفات سنگينی به لشكر سوريه وارد آمد و تمام عرابه‌ها و اسبان ايشان بدست اخاب افتاد. پس از اين پيروزی، آن نبی باز نزد اخاب آمد و گفت: «سپاه خود را دوباره برای جنگ آماده كن زيرا سال ديگر پادشاه سوريه باز به تو حمله خواهد كرد.» مقامات سوری به بنهدد گفتند: «خدايان اسرائيلی خدايان كوه‌ها هستند و به همين علت اسرائيليها پيروز شدند. ولی ما می‌توانيم در دشتهای هموار، آنها را به آسانی شكست بدهيم. اين بار فرماندهی جنگ را بجای آن سی و دو پادشاه، به سرداران بسپار. سپاه ديگری بجای سپاه از دست رفته فراهم‌آور و به تعداد قبلی اسب و عرابه آماده كن تا در دشتهای هموار با آنها بجنگيم. بدون شک آنان را شكست خواهيم داد.» بنهدد، پادشاه سوريه طبق پيشنهاد آنان عمل كرد. او در آغاز سال جديد، لشكر سوريه را بسيج كرد و باز به جنگ اسرائيل رفت. ولی اين بار دشت افيق را برای جنگ انتخاب كرد. اسرائيل هم سپاه خود را بسيج كرده، به ميدان جنگ فرستاد. اسرائيلی‌ها در برابر سپاه بزرگ سوريه كه سراسر آن دشت را پر كرده بود، مثل دو گله كوچک بزغاله بنظر می‌رسيدند. باز همان نبی با پيام خداوند نزد اخاب، پادشاه اسرائيل آمد و چنين گفت: «چون سوريها می‌گويند: خداوند شما، خدای كوه‌هاست نه خدای دشتها، بنابراين، من بار ديگر تو را ياری می‌كنم اين سپاه بزرگ دشمن را شكست دهی تا بدانيد كه من خداوند هستم!» نيروهای دو طرف هفت روز در برابر هم اردو زدند و در روز هفتم جنگ را شروع كردند. قوم اسرائيل در همان روز اول جنگ تعداد صد هزار سرباز پيادۀ دشمن را كشتند. بقيۀ سربازان سوريه به شهر افيق گريختند. ولی در آنجا حصار شهر به روی آنها افتاد و بيست و هفت هزار سرباز ديگر نيز هلاک شدند. ولی بنهدد توانست به داخل شهر فرار كند و در اتاق خانه‌ای پنهان شود. افراد بنهدد به او گفتند: «ما شنيده‌ايم كه پادشاهان اسرائيل بسيار باگذشت و مهربان هستند. پس اجازه بده پلاس بر كمر و ريسمانها به دور گردن ببنديم و نزد اخاب، پادشاه اسرائيل برويم تا شايد از كشتن تو چشم‌پوشی كند.» پس پلاس بر كمر و ريسمان به دور گردن بستند و نزد اخاب، پادشاه اسرائيل رفتند و به او گفتند: «بندۀ تو بنهدد تقاضا می‌كند كه او را نكشيد.» اخاب، پادشاه اسرائيل جواب داد: «مگراو هنوز زنده است؟ او برادر من است!» افراد بنهدد اين را به فال نيک گرفتند و گفتند: «بلی، بنهدد برادر شماست!» پادشاه اسرائيل به ايشان گفت: «برويد او را بياوريد.» وقتی بنهدد پيش اخاب آمد، اخاب او را سوار عرابۀ مخصوص خود كرد. بنهدد به او گفت: «شهرهايی را كه پدر من از پدرت گرفته به تو پس می‌دهم. تو هم می‌توانی در دمشق برای خود مراكز تجارت ايجاد كنی، همانطور كه پدرم اين كار را در سامره كرد.» اخاب اين پيشنهاد را پذيرفت و با بنهدد پيمان بست و او را رها كرد. روزی يكی از انبيا به فرمان خداوند به دوستش گفت: «با شمشير ضربه‌ای به من بزن!» ولی آن مرد اين كار را نكرد. پس آن نبی به او گفت: «چون دستور خداوند را اطاعت نكردی، وقتی از اينجا بروی، شيری تو را خواهد دريد.» و همين طور هم شد. بعد آن نبی به يک نفر ديگر گفت: «ضربه‌ای به من بزن!» آن مرد ضربه‌ای به او زد و مجروحش كرد. سپس آن نبی با دستمالی صورتش را پوشاند تا شناخته نشود و سر راه پادشاه منتظر ايستاد. وقتی اخاب پادشاه رسيد، آن نبی او را صدا زد و گفت: «ای پادشاه، من در ميدان جنگ بودم كه سربازی، اسيری را پيش من آورد و گفت: مواظب اين مرد باش. اگر فرار كرد يا بايد هفتاد و چهار كيلو نقره بدهی يا كشته خواهی شد. وقتی سرگرم كارهايم بودم، آن اسير فرار كرد.» پادشاه گفت: «تو مقصری و خودت مجازات خود را تعيين كردی.» آنگاه آن نبی دستمال را از صورتش برداشت و پادشاه او را شناخت كه يكی از انبياست. او به پادشاه گفت: «خداوند می‌فرمايد: چون بنهدد را كه من می‌خواستم هلاک شود آزاد كردی، بايد خودت بجای او كشته شوی و افراد تو بجای افراد او نابود شوند.» پس اخاب غمگين و ناراحت به كاخ سلطنتی خود كه در شهر سامره بود، بازگشت. شخصی به نام نابوت يزرعيلی تاكستانی در يزرعيل، نزديک كاخ اخاب پادشاه داشت. روزی اخاب بديدن نابوت رفت و به او گفت: «تاكستان تو نزديک خانۀ من است. آن را به من بفروش، چون برای سبزی‌كاری به آن احتياج دارم. اگر بخواهی قيمتش را به نقره می‌پردازم، يا اينكه بجای آن، تاكستان بهتری به تو می‌دهم.» ولی نابوت جواب داد: «بهيچ وجه حاضر نيستم آن را بفروشم زيرا از اجدادم به من به ارث رسيده است.» اخاب پادشاه از اين جواب رد چنان پريشان و ناراحت شد كه به كاخ سلطنتی‌اش برگشت و در بستر خود دراز كشيد و رويش را از همه برگردانيد و لب به غذا نزد. زنش ايزابل پيش او آمد و پرسيد: «چه شده؟ چرا غذا نمی‌خوری؟ چه اتفاقی افتاده كه اين همه تو را ناراحت كرده است؟» اخاب جواب داد: «امروز از نابوت خواستم تاكستانش را به من به نقره بفروشد، و يا آن را با تاكستان ديگری عوض كند، ولی او قبول نكرد.» ايزابل به او گفت: «مگر تو در اسرائيل پادشاه نيستی؟ بلند شو و غذا بخور و هيچ ناراحت نباش؛ تاكستان نابوت را من خودم برايت می‌گيرم!» ايزابل چند نامه به اسم اخاب پادشاه نوشت و با مهر سلطنتی آنها را مهر كرد و برای بزرگان و ريش‌سفيدان يزرعيل فرستاد. ايزابل در نامۀ خود چنين نوشت: «اهالی شهر را به روزه ‌ فرا خوانيد و نابوت را در صدر مجلس بنشانيد. سپس دو ولگرد اجير كنيد تا بيايند و شهادت بدهند كه نابوت به خدا و پادشاه ناسزا گفته است. آنگاه او را از شهر بيرون كشيده، سنگسارش كنيد.» بزرگان و ريش‌سفيدان شهر مطابق دستور ملكه عمل كردند. آنها مردم شهر را جمع كردند و نابوت را به محاكمه كشيدند. بعد دو ولگرد آمده، شهادت دروغ دادند كه نابوت به خدا و پادشاه ناسزا گفته است. آنگاه او را از شهر بيرون كشيده، سنگسارش كردند. سپس به ايزابل خبر دادند كه نابوت كشته شد. ايزابل وقتی اين خبر را شنيد به اخاب گفت: «بلند شو و تاكستانی را كه نابوت نمی‌خواست به تو بفروشد، تصرف كن. چون او ديگر زنده نيست.» اخاب رفت تا تاكستان را تصرف كند. در اين هنگام خداوند به ايليای نبی فرمود: «برخيز و به شهر سامره، نزد اخاب پادشاه برو. او به تاكستان نابوت رفته است تا آن را تصرف كند. اين پيغام را از جانب من به او برسان: آيا كشتن نابوت كافی نبود كه حالا می‌خواهی اموال او را نيز غارت كنی؟ سپس به او بگو: همانطور كه سگها در بيابان خون نابوت را ليسيدند، خون تو را هم خواهند ليسيد!» وقتی اخاب چشمش به ايليا افتاد فرياد زد: «ای دشمن من، باز هم تو بسراغم آمدی!» ايليا جواب داد: «بلی، من بسراغت آمده‌ام، زيرا تو خود را به گناه فروخته‌ای و برخلاف ميل خداوند عمل می‌كنی. بدان كه بزودی خداوند، تو را به بلای بزرگی گرفتار خواهد ساخت و نسل تو را از روی زمين برخواهد داشت بطوريكه حتی يک مرد هم از نسل تو باقی نخواهد ماند! افراد خاندان تو را مثل خاندان يربعام و بعشا از بين می‌برد، چون خداوند را خشمگين نموده‌ای و تمام بنی‌اسرائيل را به گناه كشانده‌ای. همچنين خداوند در مورد ايزابل می‌فرمايد كه سگها بدن او را در يزرعيل پاره‌پاره خواهند كرد. از خانوادۀ تو هر كه در شهر بميرد، سگها او را می‌خورند و هركه در بيابان بميرد لاشخورها او را می‌خورند.» (هيچكس نبود كه مثل اخاب پادشاه تا اين حد خود را به گناه فروخته باشد زيرا زنش ايزابل او را اغوا می‌كرد. او با پرستش بتها به شيوۀ اموريها كه خداوند آنها را از سرزمين موعود بيرون رانده بود، به گناهان شرم‌آوری دست زد.) وقتی اخاب سخنان ايليا را شنيد، لباس خود را پاره كرد و پلاس پوشيده، روزه گرفت. او در پلاس می‌خوابيد و ماتم زده راه می‌رفت و با كسی حرف نمی‌زد. پيغام ديگری از جانب خداوند به ايليا رسيد: «ببين اخاب چگونه در حضور من متواضع شده است. حال كه اينچنين در حضور من فروتن شده است، مادامی كه زنده است اين بلا را بر سرش نمی‌آورم بلكه در زمان سلطنت پسرش بر خاندان او اين بلا را می‌فرستم.» در آن زمان، ميان سوريه و اسرائيل سه سال تمام صلح برقرار بود. اما در سال سوم، يهوشافاط، پادشاه يهودا به ديدار اخاب، پادشاه اسرائيل رفت. اخاب به درباريان خود گفت: «ما تا به حال برای پس گرفتن شهر راموت جلعاد از دست سوری ها غافل مانده‌ايم. اين شهر به ما تعلق دارد.» آنگاه اخاب از يهوشافاط خواست كه در حمله به راموت جلعاد به او كمک كند. يهوشافاط گفت: «هر چه دارم مال توست. قوم من قوم توست. همۀ سوارانم در خدمت تو می‌باشند. ولی بگذار اول با خداوند مشورت كنيم.» پس اخاب پادشاه، چهار صد نفر از انبيا را احضار كرد و از ايشان پرسيد: «آيا برای تسخير راموت جلعاد به جنگ بروم يا نه؟» همهٔ آنها يكصدا گفتند: «برو، چون خداوند به تو پيروزی خواهد بخشيد.» آنگاه يهوشافاط پرسيد: «آيا غير از اينها نبی ديگری در اينجا نيست تا نظر خداوند را به ما بگويد؟» اخاب جواب داد: «چرا، يكنفر به اسم ميكايا پسر يمله هست، كه من از او نفرت دارم، چون هميشه برای من چيزهای بد پيشگويی می‌كند.» يهوشافاط گفت: «اينطور سخن نگوييد!» پس اخاب پادشاه يكی از افراد دربار خود را صدا زد و به او گفت: «برو و ميكايا را هر چه زودتر به اينجا بياور.» در اين هنگام هر دو پادشاه در ميدان خرمنگاه، نزديک دروازۀ شهر سامره با لباسهای شاهانه بر تختهای سلطنتی خود نشسته بودند و تمام انبيا در حضور ايشان پيشگويی می‌كردند. يكی از اين انبيا به نام صدقيا، پسر كنعنه، كه شاخهای آهنين برای خود درست كرده بود گفت: «خداوند می‌فرمايد كه شما با اين شاخها، سوريها را تارومار خواهيد كرد!» ساير انبيا هم با او همصدا شده، گفتند: «به راموت جلعاد حمله كن، چون خداوند به تو پيروزی خواهد بخشيد.» قاصدی كه بدنبال ميكايا رفته بود، به او گفت: «تمام انبيا پيشگويی می‌كنند كه پادشاه پيروز خواهد شد؛ پس تو نيز چنين پيشگويی كن.» ولی ميكايا به او گفت: «به خداوند زنده قسم، هر چه خداوند بفرمايد، همان را خواهم گفت!» وقتی ميكايا به حضور پادشاه رسيد، اخاب از او پرسيد: «ای ميكايا، آيا ما به راموت جلعاد حمله كنيم يا نه؟» ميكايا جواب داد: «البته! چرا حمله نكنی! خداوند تو را پيروز خواهد كرد!» پادشاه به او گفت: «چند بار به تو بگويم هر چه خداوند می‌گويد، همان را به من بگو؟» آنگاه ميكايا به او گفت: «تمام قوم اسرائيل را ديدم كه مثل گوسفندان بی‌شبان، روی تپه‌ها سرگردانند. خداوند فرمود: اينها صاحب ندارند. به ايشان بگو كه به خانه‌های خود برگردند.» اخاب به يهوشافاط گفت: «به تو نگفتم؟ من هرگز حرف خوب از زبان اين مرد نشنيده‌ام!» بعد ميكايا گفت: «به اين پيغام خداوند نيز گوش بده! خداوند را ديدم كه بر تخت خود نشسته بود و فرشتگان در حضور او ايستاده بودند. آنگاه خداوند فرمود: چه كسی می‌تواند اخاب را فريب دهد تا به راموت جلعاد حمله كند و همانجا كشته شود؟ هر يک از فرشتگان نظری دادند. سرانجام روحی جلو آمد و به خداوند گفت: من اين كار را می‌كنم! خداوند پرسيد: چگونه؟ روح گفت: من حرفهای دروغ در دهان انبيا می‌گذارم و اخاب را گمراه می‌كنم. خداوند فرمود: تو می‌توانی او را فريب دهی، پس برو و چنين كن.» سپس ميكايای نبی گفت: «خداوند روح گمراه كننده در دهان انبيای تو گذاشته است تا به تو دروغ بگويند ولی حقيقت امر اين است كه خداوند می‌خواهد تو را به مصيبت گرفتار سازد.» در همين موقع صدقيا پسر كنعنه، جلو رفت و سيلی محكمی به صورت ميكايا زد و گفت: «روح خداوند كی مرا ترک كرد تا بسوی تو آيد و با تو سخن گويد.» ميكايا به او گفت: «آن روز كه در اتاقت مخفی شوی، جواب اين سؤال را خواهی يافت!» آنگاه اخاب پادشاه گفت: «ميكايا را بگيريد و پيش آمون، فرماندار شهر و يوآش پسرم ببريد. از قول من به ايشان بگوييد كه ميكايا را به زندان بيندازند و جز آب و نان چيزی به او ندهند تا من پيروز بازگردم.» ميكايا به او گفت: «اگر تو زنده بازگشتی، معلوم می‌شود من هر چه به تو گفتم، از جانب خداوند نبوده است.» بعد رو به حاضران كرد و گفت: «همۀ شما شاهد باشيد كه من به پادشاه چه گفتم.» با وجود اين هشدارها، اخاب، پادشاه اسرائيل و يهوشافاط، پادشاه يهودا به راموت جلعاد لشكركشی كردند. اخاب به يهوشافاط گفت: «تو لباس شاهانۀ خود را بپوش، ولی من لباس ديگری می‌پوشم تا كسی مرا نشناسد.» پس اخاب بالباس مبدل بميدان جنگ رفت. پادشاه سوريه به فرماندهان سی و دو عرابۀ خود دستور داده بود كه به ديگران زياد توجه نكنند بلكه فقط با خود اخاب بجنگند. پس وقتی آنها يهوشافاط را در لباس شاهانه ديدند گمان كردند كه او همان اخاب، پادشاه اسرائيل است و برگشتند تا به او حمله كنند. اما وقتی يهوشافاط فرياد زد، آنها فهميدند كه او اخاب نيست بنابراين از او دور شدند. *** اما تير يكی از سربازان بطور تصادفی از ميان شكاف زرۀ اخاب، به او اصابت كرد. اخاب به عرابه ران خود گفت: «مجروح شده‌ام. عرابه رابرگردان و مرا از ميدان بيرون ببر.» جنگ به اوج شدت خود رسيده بود و اخاب نيمه جان به كمک عرابه‌ران خود رو به سوريها در عرابۀ خود ايستاده بود و خون از زخم او به كف عرابه می‌ريخت تا سرانجام هنگام غروب جان سپرد. آنگاه ندا در داده، گفتند: «ای سربازان اسرائيلی به وطن خود برگرديد. پادشاه مرده است!» پس جنازۀ اخاب را به شهر سامره بردند و در آنجا به خاک سپردند. *** وقتی عرابه و اسلحۀ او را در بركۀ سامره می‌شستند، سگها آمدند و خون او را ليسيدند، درست همانطور كه خداوند فرموده بود. شرح بقيۀ رويدادهای سلطنت اخاب و بنای قصر عاج و شهرهايی كه ساخت در كتاب «تاريخ پادشاهان اسرائيل» نوشته شده است. به اين ترتيب اخاب مرد و پسرش اخزيا بجای او در اسرائيل به سلطنت رسيد. يهوشافاط پسر آسا در سال چهارم سلطنت اخاب، پادشاه يهودا شد. يهوشافاط در سن سی و پنج سالگی بر تخت نشست و بيست و پنج سال در اورشليم سلطنت كرد. مادرش عزوبه نام داشت و دختر شلحی بود. او هم مثل پدر خود آسا مطابق ميل خداوند عمل می‌كرد، بجز در يک مورد و آن اينكه بتخانه‌های روی تپه‌ها را از بين نبرد. پس بنی‌اسرائيل همچنان در آنجا قربانی می‌كردند و بخور می‌سوزاندند. از اين گذشته يهوشافاط با اخاب، پادشاه اسرائيل صلح كرد. شرح بقيۀ رويدادهای سلطنت يهوشافاط و جنگها و فتوحات او در كتاب «تاريخ پادشاهان يهودا» نوشته شده است. او همچنين لواط‌كاران بتخانه‌ها را كه از زمان پدرش آسا هنوز باقی مانده بودند، تمام از بين برد. در آن زمان در ادوم پادشاهی نبود، بلكه فرمانداری كه از طرف يهوشافاط معين می‌شد در آنجا حكمرانی می‌كرد. يهوشافاط كشتی‌های بزرگ ساخت تا برای آوردن طلا به اوفير بروند. ولی اين كشتيها هرگز به مقصد نرسيدند، چون همۀ آنها در عصيون جابر شكسته شدند. آنگاه اخزيای پادشاه، پسر اخاب به يهوشافاط پيشنهاد كرد تا ملاحان او در كشتيها با كاركنان يهوشافاط همكاری كنند، ولی يهوشافاط قبول نكرد. وقتی يهوشافاط مرد، او را در آرامگاه سلطنتی در اورشليم، شهر جدش داود، دفن كردند و پسر او يهورام بجای او به سلطنت رسيد. در سال هفدهم سلطنت يهوشافاط پادشاه يهودا، اخزيا پسر اخاب در سامره پادشاه اسرائيل شد و دو سال سلطنت كرد. ولی او نيز مثل يربعام و پدر و مادر خود نسبت به خداوند گناه ورزيد و بنی‌اسرائيل را به گناه كشاند. او مانند پدرش به عبادت بت بعل پرداخت و به اين وسيله خداوند، خدای اسرائيل را خشمگين نمود. بعد از مرگ اخاب، پادشاه اسرائيل، قوم موآب سر به شورش گذاشتند و از پرداخت باج و خراج به اسرائيل امتناع ورزيدند. در آن روزها اخزيا، پادشاه جديد اسرائيل از ايوان طبقۀ بالای قصر خود در سامره به زير افتاده، بشدت مجروح شده بود. وی قاصدانی به معبد بعل‌زبوب، بت اهالی عقرون فرستاد تا بپرسند كه آيا بهبود خواهد يافت يا نه. اما فرشتهٔ خداوند به ايليای نبی دستور داد تا خود را به قاصدان پادشاه برساند و بگويد: «آيا دراسرائيل خدايی نيست كه شما نزد بعل‌زبوب خدای عقرون می‌رويد تا از او بپرسيد كه پادشاه بهبود می‌يابد يا نه؟ به پادشاه بگوييد كه خداوند می‌فرمايد: چون چنين كاری كرده‌ای از بستر بيماری بر نخواهی خاست و خواهی مرد.» فرستادگان وقتی اين خبر را از زبان ايليا شنيدند فوری نزد پادشاه بازگشتند. پادشاه از ايشان پرسيد: «چرا به اين زودی بازگشتيد؟» گفتند: «در راه با شخصی روبرو شديم و او به ما گفت تا نزد شما بازگرديم و بگوييم كه خداوند می‌فرمايد: چرا قاصدان می‌فرستی تا از بعل‌زبوب خدای عقرون سؤال كنند؟ مگر در اسرائيل خدايی وجود ندارد؟ حال كه چنين كرده‌ای، از بستر بيماری بر نخواهی خاست و خواهی مرد.» پادشاه پرسيد: «ظاهر اين شخص چگونه بود؟» گفتند: «پوستينی بر تن داشت و كمربندی چرمی بر كمر بسته بود.» پادشاه گفت: «او همان ايليای نبی است!» پس سرداری را با پنجاه سرباز مأمور كرد تا او را بياورند. آنها او را در حالی كه روی تپه‌ای نشسته بود پيدا كردند. آن سردار به ايليا گفت: «ای مرد خدا، پادشاه دستور داده است همراه ما بيايی.» ولی ايليا جواب داد: «اگر من مرد خدا هستم، آتش از آسمان نازل شود و تو و پنجاه سربازت را نابود كند!» ناگهان آتش از آسمان نازل شد و آن سردار و سربازانش را كشت. پس پادشاه سردار ديگری را با پنجاه سرباز فرستاد تا به ايليا بگويد: «ای مرد خدا، پادشاه دستور می‌دهد فوری پايين بيايی.» ايليا جواب داد: «اگر من مرد خدا هستم آتش از آسمان نازل شود و تو و پنجاه سربازت را نابود كند!» بار ديگر آتش خدا از آسمان فرود آمد و آنها را نيز كشت. بار ديگر پادشاه پنجاه سرباز فرستاد، ولی اين بار فرماندۀ آنها در حضور ايليا زانو زده، با التماس گفت: «ای مرد خدا، جان من و جان اين پنجاه نفر خدمتگزارت را حفظ كن. بر من رحم كن! ما را مانند آن دو سردار و افرادش نابود نكن.» آنگاه فرشتۀ خداوند به ايليا گفت: «نترس! همراه او برو.» پس ايليا همراه آن سردار نزد پادشاه رفت. ايليا به پادشاه گفت: «خداوند می‌فرمايد: چرا قاصدان نزد بعل‌زبوب خدای عقرون می‌فرستی تا دربارۀ بهبوديت از او سؤال كنند؟ آيا به اين دليل چنين كردی كه در اسرائيل خدايی نيست تا از او بپرسی؟ چون اين كار را كرده‌ای، از بستر بيماری برنخواهی خاست و خواهی مرد.» پس اخزيا مرد، همانطور كه خداوند بوسيلۀ ايليا خبر داده بود؛ و چون پسری نداشت كه جانشينش شود، برادرش يورام بجای او پادشاه شد. اين واقعه در سال دوم سلطنت يهورام (پسر يهوشافاط) پادشاه يهودا اتفاق افتاد. شرح بقيۀ رويدادهای سلطنت اخزيا و كارهای او در كتاب «تاريخ پادشاهان اسرائيل» ثبت شده است. زمان آن رسيده بود كه خداوند ايليا را در گردباد به آسمان ببرد. ايليا وقتی با اليشع از شهر جلجال خارج می‌شد، به او گفت: «تو در اينجا بمان، چون خداوند به من فرموده است به بيت‌ئيل بروم.» ولی اليشع جواب داد: «به خداوند زنده و به جان تو قسم، من از تو جدا نمی‌شوم!» پس با هم به بيت‌ئيل رفتند. *** گروهی از انبيا كه در بيت‌ئيل بودند به استقبال آنان آمده، به اليشع گفتند: «آيا می‌دانی كه امروز خداوند قصد دارد مولای تو را از تو بگيرد؟» اليشع جواب داد: «بلی، می‌دانم. ساكت باشيد!» سپس ايليا به اليشع گفت: «همين جا بمان، چون خداوند به من فرموده است به شهر اريحا بروم.» اما اليشع باز جواب داد: «به خداوند زنده و به جان تو قسم، من از تو جدا نمی‌شوم.» پس با هم به اريحا رفتند. در آنجا هم گروه انبيای اريحا نزد اليشع آمده، از او پرسيدند: «آيا خبر داری كه خداوند می‌خواهد امروز مولايت را از تو بگيرد؟» او گفت: «بلی، می‌دانم. ساكت باشيد!» آنگاه ايليا به اليشع گفت: «در اينجا بمان، زيرا خداوند فرموده است بطرف رود اردن بروم.» اما اليشع مثل دفعات پيش جواب داد: «به خداوند زنده و به جان تو قسم، من از تو جدا نمی‌شوم.» پس با هم رفتند و در كنار رود اردن ايستادند، در حاليكه پنجاه نفر از گروه انبيا از دور ايشان را تماشا می‌كردند. *** آنگاه ايليا ردای خود را پيچيده آن را به آب زد. آب رودخانه دو قسمت شد و ايليا و اليشع از راه خشک وسط آن عبور كردند. وقتی به آنسوی رود اردن رسيدند، ايليا به اليشع گفت: «پيش از آنكه به آسمان بروم بگو چه می‌خواهی تا برايت انجام دهم.» اليشع جواب داد: «دو برابر قدرت روح خود را به من بده!» ايليا گفت: «چيز دشواری خواستی. اگر وقتی به آسمان می‌روم مرا ببينی، آنگاه آنچه خواستی به تو داده خواهد شد؛ در غير اينصورت خواسته‌ات برآورده نخواهد شد.» درحاليكه آن دو با هم قدم می‌زدند و صحبت می‌كردند، ناگهان عرابه‌ای آتشين كه اسبان آتشين آن را می‌كشيدند، ظاهر شد و آن دو را از هم جدا كرد و ايليا در گردباد به آسمان بالا رفت. اليشع اين را ديد و فرياد زد: «ای پدرم! ای پدرم! تو مدافع نيرومند اسرائيل بودی!» پس از آن اليشع ديگر او را نديد. سپس اليشع ردای خود را پاره كرد و ردای ايليا را كه افتاده بود، برداشت و به كنار رود اردن بازگشت و آن را به آب زد و با صدای بلند گفت: «كجاست خداوند، خدای ايليا؟» آب دو قسمت شد و اليشع از راه خشک وسط آن عبور كرد. *** گروه انبيای اريحا چون اين واقعه را ديدند گفتند: «قدرت روح ايليا بر اليشع قرار گرفته است!» سپس به استقبالش رفتند و او را تعظيم كرده، گفتند: «اجازه بفرماييد پنجاه نفر از مردان قوی خود را به جستجوی مولای شما بفرستيم، شايد روح خداوند او را به كوهی يا دره‌ای برده باشد.» اليشع گفت: «نه، آنها را نفرستيد.» ولی آنها آنقدر اصرار كردند كه سرانجام اليشع با رفتن ايشان موافقت نمود. پس آن پنجاه نفر رفتند و سه روز جستجو كردند؛ ولی ايليا را نيافتند. وقتی بازگشتند، اليشع هنوز در اريحا بود و به ايشان گفت: «مگر به شما نگفتم نرويد؟» در اين هنگام، چند نفر از اهالی شهر اريحا نزد اليشع آمده، به او گفتند: «همانطور كه می‌دانيد شهر ما در جای خوبی قرار دارد، ولی آب آن سالم نيست و باعث بی‌حاصلی زمين ما می‌شود.» اليشع گفت: «در يک طشت تازه نمک بريزيد و نزد من بياوريد.» طشت را آوردند. اليشع به سر چشمۀ شهر رفت و نمک را در آن ريخته، گفت: «خداوند اين آب را سالم كرده است تا پس از اين ديگر موجب بی‌حاصلی زمين و مرگ نشود.» آب آن شهر همانگونه كه اليشع گفته بود از آن پس سالم شد. اليشع از اريحا عازم بيت‌ئيل شد. در بين راه عده‌ای پسر نوجوان از شهری بيرون آمدند و او را به باد مسخره گرفته، گفتند: «ای كچل از اينجا برو. ای كچل از اينجا برو.» او نيز برگشت و به نام خداوند آنها را نفرين كرد. آنگاه دو خرس از جنگل بيرون آمدند و چهل و دو نفر از آنان را پاره كردند. سپس اليشع به كوه كرمل رفت و از آنجا به سامره بازگشت. يورام پسر اخاب، سلطنت خود را بر اسرائيل در هجدهمين سال سلطنت يهوشافاط، پادشاه يهودا آغاز كرد و دوازده سال پادشاهی نمود. پايتخت او سامره بود. يورام نسبت به خداوند گناه ورزيد ولی نه به اندازۀ پدر و مادرش. او مجسمۀ بعل را كه پدرش ساخته بود، خراب كرد. با وجود اين، او نيز از گناهان يربعام (پسر نباط) كه اسرائيل را به بت‌پرستی كشانيده بود پيروی نموده، از آنها دست برنداشت. ميشع، پادشاه موآب كه هر سال از گله‌های خود صد هزار بره و نيز پشم صد هزار قوچ به اسرائيل باج می‌داد، بعد از مرگ اخاب، از پرداخت باج به اسرائيل امتناع ورزيد. پس يورام از پايتخت خارج شد تا سپاه اسرائيل را جمع كند. سپس اين پيغام را برای يهوشافاط، پادشاه يهودا فرستاد: «پادشاه موآب از فرمان من سرپيچی كرده است. آيا مرا در جنگ با او كمک خواهی كرد؟» يهوشافاط در جواب او گفت: «البته كه تو را كمک خواهم كرد. من و تمام افراد و اسبانم زير فرمان تو هستيم. از كدام طرف بايد حمله را شروع كرد؟» يورام جواب داد: «از بيابان ادوم حمله می‌كنيم.» پس سپاه اسرائيل و يهودا و نيز نيروهای ادوم با هم متحد شده، رهسپار جنگ شدند. اما پس از هفت روز پيشروی در بيابان، آب تمام شد و افراد و چهارپايان تشنه شدند. يورام، پادشاه اسرائيل، با اندوه گفت: «حالا چه كنيم؟ خداوند، ما سه پادشاه را به اينجا آورده است تا ما را مغلوب پادشاه موآب كند.» اما يهوشافاط، پادشاه يهودا، پرسيد: «آيا ازانبيای خداوند كسی همراه ما نيست تا از جانب خداوند به ما بگويد چه بايد كرد؟ يكی از افراد يورام جواب داد: «اليشع كه خادم ايليا بود، اينجاست.» يهوشافاط گفت: «او نبی راستين خداوند است.» پس پادشاهان اسرائيل و يهودا و ادوم نزد اليشع رفتند تا با او مشورت نمايند كه چه كنند. اليشع به پادشاه اسرائيل گفت: «چرا نزد من آمده‌ای؟ برو با انبيای پدر و مادرت مشورت كن!» اما يورام پادشاه جواب داد: «نه! چون اين خداوند است كه ما سه پادشاه را به اينجا آورده تا مغلوب پادشاه موآب شويم!» اليشع گفت: «به ذات خداوند قادر متعال كه خدمتش می‌كنم قسم، اگر بخاطر يهوشافاط، پادشاه يهودا نبود من حتی به تو نگاه هم نمی‌كردم. حال، نوازنده‌ای نزد من بياوريد.» وقتی نوازنده شروع به نواختن كرد، كلام خداوند بر اليشع نازل شد و او گفت: «خداوند می‌فرمايد: بستر خشک اين رودخانه را پر از گودال كنيد تا من آنها را از آب مملو سازم. باد و باران نخواهيد ديد، اما رودخانۀ خشک پر از آب می‌شود تا هم خودتان سيراب شويد و هم چهارپايانتان. خداوند كار بزرگتری نيز انجام خواهد داد؛ او شما را بر موآب پيروز خواهد كرد! بهترين شهرها و استحكامات ايشان را از بين خواهيد برد، درختان ميوه را خواهيد بريد، چشمه‌های آب را مسدود خواهيد كرد و مزارع حاصلخيز ايشان را با سنگها پر نموده، آنها را از بين خواهيد برد.» صبح روز بعد، هنگام تقديم قربانی صبحگاهی، از راه ادوم آب جاری شد و طولی نكشيد كه همه جا را فرا گرفت. وقتی مردم موآب شنيدند كه سه سپاه متحد بطرف آنها پيش می‌آيند، تمام كسانی را كه می‌توانستند بجنگند، از پير و جوان، جمع كردند و در مرز كشور خود موضع گرفتند. ولی صبح روز بعد، وقتی آقتاب برآمد و بر آن آب تابيد، موآبی‌ها از آنطرف، آب را مثل خون، سرخ ديدند و فرياد برآوردند: «نگاه كنيد! سربازان سه پادشاه دشمن به جان هم افتاده، خون يكديگر را ريخته‌اند! برويم غارتشان كنيم!» اما همينكه به اردوگاه اسرائيل رسيدند سربازان اسرائيلی به آنها حمله كردند. سپاه موآب تارومار شد. سربازان اسرائيلی وارد سرزمين موآب شدند و به كشتار موآبی‌ها پرداختند. آنها شهرها را خراب كردند و مزارع حاصلخيز را با سنگها پر ساخته آنها را ويران نمودند، چشمه‌های آب را مسدود كردند و درختان ميوه را بريدند. سرانجام فقط پايتخت آنان، قيرحارست باقی ماند كه آن را هم فلاخن‌اندازان محاصره كرده، به تصرف درآوردند. وقتی پادشاه موآب ديد كه جنگ را باخته است، هفتصد مرد شمشير زن با خود برداشت تا محاصره را بشكند و نزد پادشاه ادوم فرار كند، اما نتوانست. پس پسر بزرگ خود را كه می‌بايست بعد از او پادشاه شود گرفته، روی حصار شهر برای بت موآبی‌ها قربانی كرد. با ديدن اين منظرۀ نفرت‌انگيز، سربازان اسرائيل عقب‌نشينی كرده، به كشور خود بازگشتند. روزی بيوۀ يكی از مردان گروه انبيا نزد اليشع آمده، با التماس گفت: «شوهرم مرده است. همانطور كه می‌دانيد او مرد خداترسی بود. وقتی مرد، مبلغی قرض داشت. حالا طلبكار پولش را می‌خواهد و می‌گويد كه اگر قرضم را ندهم دو پسرم را غلام خود می‌كند و با خود می‌برد.» اليشع پرسيد: «چه كاری می‌توانم برايت بكنم؟ در منزل چه داری؟» زن جواب داد: «جز كوزه‌های روغن زيتون چيزی ندارم.» اليشع به او گفت: «پس برو و تا آنجا كه می‌توانی از همسايگانت كوزه‌های خالی جمع كن. سپس با دو پسرت به خانه برو و در را از پشت ببند. آنگاه از آن روغن زيتون در تمام كوزه‌ها بريز. وقتی پر شدند آنها را يكی‌يكی كنار بگذار.» پس آن زن چنين كرد. پسرانش كوزه‌ها را می‌آوردند و او هم آنها را يكی پس از ديگری پر می‌كرد. طولی نكشيد كه تمام كوزه‌ها پر شدند. زن گفت: «باز هم بياوريد.» يكی از پسرانش جواب داد: «ديگر ظرفی نمانده است.» آنگاه روغن قطع شد. زن رفت و موضوع را برای اليشع تعريف كرد. اليشع به او گفت: «برو روغن را بفروش و قرضت را پس بده و پول كافی برای امرار معاش خود و پسرانت نيز باقی خواهد ماند.» روزی اليشع به شهر شونيم رفت. زن سرشناسی از اهالی شهر به اصرار او را برای صرف غذا به خانه‌اش دعوت كرد. از آن پس، اليشع هر وقت گذرش به آن شهر می‌افتاد، برای صرف غذا به خانۀ او می‌رفت. آن زن به شوهرش گفت: «مطمئن هستم اين مردی كه اغلب به خانۀ ما می‌آيد، نبی و مرد مقدسی است. بيا روی پشت بام اتاقی كوچک برايش بسازيم و در آن تختخواب و ميز و صندلی و چراغ بگذاريم تا هر وقت بيايد در آن استراحت كند.» يكروز كه اليشع به شونيم آمده، در آن اتاق استراحت می‌كرد، به نوكرش جيحزی گفت: «زن صاحب خانه را صدا بزن تا با او صحبت كنم.» وقتی زن آمد *** اليشع به جيحزی گفت: «از او بپرس برای جبران زحماتی كه برای ما كشيده است چه كاری می‌توانيم برايش بكنيم؟ آيا می‌خواهد كه من سفارش او را به پادشاه يا فرماندۀ سپاه بكنم؟» زن گفت: «من در ميان اقوام خود زندگی می‌كنم و به چيزی احتياج ندارم.» اليشع از جيحزی پرسيد: «پس برای اين زن چه بايد كرد؟» جيحزی گفت: «او پسری ندارد و شوهرش نيز پير است.» اليشع گفت: «پس او را دوباره صدا كن.» آن زن برگشت و كنار در ايستاد. اليشع به او گفت: «سال ديگر همين وقت صاحب پسری خواهی شد.» زن گفت: «ای سرور من، ای مرد خدا، اين حقيقت ندارد!» *** اما بعد از چندی آن زن طبق كلام اليشع آبستن شد و پسری بدنيا آورد. پسر بزرگ شد. يک روز نزد پدرش كه با دروگران كار می‌كرد، رفت. در آنجا ناگهان فرياد زد: «آخ سرم، آخ سرم!» پدرش به يكی از نوكران گفت: «او را به خانه نزد مادرش ببر.» آن نوكر او را به خانه برد و مادرش او را در آغوش گرفت. ولی نزديک ظهر آن پسر مرد. مادرش او را برداشت و به اتاق اليشع برد و جسد او را روی تختخواب گذاشت و در را بست. سپس برای شوهرش اين پيغام را فرستاد: «خواهش می‌كنم يكی از نوكران را با الاغی بفرست تا نزد آن مرد خدا بروم. زود بر می‌گردم.» شوهرش گفت: «چرا می‌خواهی پيش او بروی؟ امروز كه روز عبادت نيست.» اما زن گفت: «موضوع مهمی نيست.» پس زن الاغ را پالان كرد و به نوكرش گفت: «عجله كن! الاغ را تند بران و تا وقتی من نگفتم، نايست.» وقتی به كوه كرمل رسيد، اليشع او را از دور ديد و به جيحزی گفت: «ببين! او همان زن شونمی است كه می‌آيد. به استقبالش برو و بپرس چه شده است. ببين آيا شوهر و پسرش سالم هستند.» زن به جيحزی گفت: «بلی، همه سالمند.» اما وقتی به بالای كوه نزد اليشع رسيد در حضور او به خاک افتاد و به پايش چسبيد. جيحزی سعی كرد او را عقب بكشد، ولی اليشع گفت: «با او كاری نداشته باش. او سخت غصه‌دار است، اما خداوند در اين مورد چيزی به من نگفته است.» زن گفت: «اين تو بودی كه گفتی من صاحب پسری می‌شوم و من از تو التماس كردم كه به من دروغ نگويی!» اليشع به جيحزی گفت: «زود باش، عصای مرا بردار و راه بيفت! در راه با هيچكس حزف نزن، عجله كن! وقتی به آنجا رسيدی عصا را روی صورت پسر بگذار.» ولی آن زن گفت: «به خداوند زنده و به جان تو قسم، من بدون تو به خانه باز نمی‌گردم.» پس اليشع همراه او رفت. جيحزی جلوتر از ايشان حركت كرده، رفت و عصا را روی صورت پسر گذاشت، ولی هيچ اتفاقی نيفتاد و هيچ اثری از حيات در پسر ديده نشد. پس نزد اليشع بازگشت و گفت: «پسر زنده نشد.» وقتی اليشع آمد و ديد پسر مرده روی رختخوابش است، به تنهايی داخل اطاق شد و در را از پشت بست و نزد خداوند دعا كرد. سپس روی جسد پسر دراز كشيد و دهان خود را بر دهان او، چشم خود را روی چشم او، و دست خود را بر دستش گذاشت تا بدن پسر گرم شد. اليشع برخاست و چند بار در اطاق از اين سو به آن سو قدم زد و باز روی جسد پسر دراز كشيد. اين بار پسر هفت بار عطسه كرد و چشمانش را گشود. اليشع، جيحزی را صدا زد و گفت: «مادر پسر را صدا بزن.» وقتی او وارد شد، اليشع گفت: «پسرت را بردار!» زن به پاهای اليشع افتاد و بعد پسر خود را برداشت و بيرون رفت. اليشع به جلجال بازگشت. در آنجا قحطی بود. يک روز كه گروه انبيا نزد اليشع جمع شده بودند، او به خادمش گفت: «ديگ بزرگی بردار و برای انبيا آش بپز.» يكی از انبيا به صحرا رفت تا سبزی بچيند. او مقداری كدوی صحرايی با خود آورد و بدون آنكه بداند سمی هستند آنها را خرد كرده، داخل ديگ ريخت. هنگام صرف آش، وقتی از آن كمی چشيدند، فرياد برآورده، به اليشع گفتند: «ای مرد خدا، داخل اين آش سم است!». پس نتوانستند آن را بخورند. اليشع گفت: «مقداری آرد بياوريد.» آرد را داخل آش ريخت و گفت: «حالا بكشيد و بخوريد.» آش ديگر سمی نبود. يكروز مردی از بعل شليشه يک كيسه غلۀ تازه و بيست نان جو از نوبر محصول خود برای اليشع آورد. اليشع به خادمش گفت: «اينها را به گروه انبيا بده تا بخورند.» خادمش با تعجب گفت: «چطور می‌شود شكم صد نفر را با اين خوراک سير كرد؟» ولی اليشع گفت: «بده بخورند، زيرا خداوند می‌فرمايد همه سير می‌شوند و مقداری هم باقی می‌ماند!» پس نان را پيش آنها گذاشت و همانگونه كه خداوند فرموده بود، همه سير شدند و مقداری هم باقی ماند. پادشاه سوريه برای نعمان فرماندۀ سپاه خود ارزش و احترام زيادی قائل بود، زيرا خداوند بدست او پيروزی‌های بزرگی نصيب سپاه سوريه كرده بود. نعمان دلاوری شجاع بود ولی مرض جذام داشت. قوای سوريه در يكی از جنگهای خود با اسرائيل، عده‌ای را اسير كرده بودند. در ميان اسرا، دختر كوچكی بود كه او را به خانۀ نعمان بردند و او كنيز زن نعمان شد. روزی آن دختر به بانوی خود گفت: «كاش آقايم بديدن آن نبی‌ای كه در شهر سامره است، می‌رفت. او حتماً آقايم را از اين مرض جذام شفا می‌داد.» نعمان آنچه را كه دخترک گفته بود بعرض پادشاه رساند. پادشاه به او گفت: «نزد پادشاه اسرائيل برو. سفارش نامه‌ای نيز می‌نويسم تا برای او ببری.» نعمان با سی هزار مثقال نقره و شش هزار مثقال طلا و ده دست لباس روانه شد. در نامۀ پادشاه سوريه به پادشاه اسرائيل چنين نوشته شده بود: «حامل اين نامه خدمتگزار من نعمان است. می‌خواهم از مرض جذام او را شفا دهی.» پادشاه اسرائيل وقتی نامه را خواند لباس خود را پاره كرد و گفت: «پادشاه سوريه اين مرد جذامی را نزد من فرستاده است تا شفايش دهم! مگر من خدا هستم كه بميرانم و زنده كنم؟ او می‌خواهد با اين بهانه باز به ما حمله كند.» ولی وقتی اليشع نبی از موضوع باخبر شد اين پيغام را برای پادشاه اسرائيل فرستاد: «چرا نگران هستی؟ نعمان را نزد من بفرست تا بداند در اسرائيل نبی‌ای هست.» پس نعمان با اسبان و عرابه‌هايش آمده، نزد در خانۀ اليشع ايستاد. اليشع يک نفر را فرستاد تا به او بگويد كه برود و هفت مرتبه خود را در رود اردن بشويد تا از مرض جذام شفا پيدا كند. اما نعمان خشمگين شد و گفت: «خيال می‌كردم اين مرد نزد من بيرون می‌آيد و دست خود را روی محل جذامم تكان داده، نام خداوند، خدای خود را می‌خواند و مرا شفا می‌دهد. آيا رودهای ابانه و فرفر دمشق از تمام رودهای اسرائيل بهتر نيستند؟ می‌توانم در آن رودها بدنم را بشويم و از اين مرض جذام آزاد شوم.» اين را گفت و خشمگين از آنجا رفت. ولی همراهانش به او گفتند: «ای سرور ما، اگر آن نبی كار سختی از شما می‌خواست آيا انجام نمی‌داديد؟ شستشو در رودخانه كار سختی نيست. اين كار را بكنيد و آزاد شويد.» پس همانگونه كه اليشع به او گفته بود، به سوی رود اردن شتافت و هفت بار در آن فرو رفت و شفا يافت و پوست بدنش مانند پوست بدن يک نوزاد، تر و تازه شد. او به اتفاق تمام همراهانش نزد اليشع نبی بازگشت و به احترام در حضور او ايستاد و گفت: «حال دريافتم كه در سراسر جهان خدايی جز خدای اسرائيل نيست. اكنون خواهش می‌كنم هدايای مرا بپذير.» ولی اليشع پاسخ داد: «به خداوند زنده كه خدمتش می‌كنم قسم كه هدايای تو را قبول نخواهم كرد.» اليشع با وجود اصرار زياد نعمان، هدايا را نپذيرفت. نعمان گفت: «حال كه هدايای مرا قبول نمی‌كنی پس دو بارِ قاطر از خاک اين سرزمين را به من بده تا با خود به كشورم ببرم؛ زيرا بعد از اين ديگر برای خدايان قربانی نخواهم كرد؛ قربانی خود را به خداوند تقديم خواهم نمود. از خداوند می‌خواهم كه مرا ببخشد، چون وقتی سرورم پادشاه سوريه برای عبادت به بتخانۀ رمون می‌رود، به بازوی من تكيه می‌دهد و جلو بت سجده می‌كند و من هم مجبورم سجده كنم. خداوند اين گناه مرا ببخشد.» اليشع گفت: «بسلامتی برو.» نعمان رهسپار ديار خود شد. ولی جيحزی، خدمتكار اليشع با خود انديشيد: «ارباب من هدايای نعمان سوری را قبول نكرد، ولی به خداوند زنده قسم كه بدنبال او می‌روم و هديه‌ای از او می‌گيرم.» پس جيحزی دويد تا به نعمان رسيد. وقتی نعمان ديد كه او از عقبش می‌دود از عرابه‌اش پايين آمد و به استقبال او شتافت. نعمان از او پرسيد: «آيا اتفاقی افتاده است؟» جيحزی گفت: «اتفاقی نيفتاده؛ فقط اربابم مرا فرستاده كه بگويم دو نفر از انبيای جوان از كوهستان افرايم رسيده‌اند و او سه هزار مثقال نقره و دو دست لباس می‌خواهد تا به آنها بدهد.» نعمان بااصرار گفت: «خواهش می‌كنم شش هزار مثقال نقره ببر.» سپس نقره را در دو كيسه ريخت و دو دست لباس روی دوش دو نفر از نوكرانش گذاشت تا همراه جيحزی نزد اليشع ببرند. ولی وقتی به تپه‌ای رسيدند كه اليشع در آن زندگی می‌كرد، جيحزی هدايا را از نوكران گرفته، آنها را مرخص كرد؛ سپس هدايا را به خانۀ خود برد و در آنجا پنهان نمود. وقتی جيحزی نزد اليشع رفت، اليشع از او پرسيد: «جيحزی، كجا بودی؟» او گفت: «جايی نرفته بودم.» اليشع به او گفت: «آيا خيال می‌كنی وقتی نعمان از عرابه‌اش پياده شد و به استقبال تو آمد، روحم خبر نداشت؟ آيا حالا وقت گرفتن پول و لباس، باغات زيتون و تاكستانها، گله‌ها و رمه‌ها، غلامان و كنيزان است؟ چون اين كار را كرده‌ای مرض جذام نعمان بر تو خواهد آمد و تا به ابد نسل تو را مبتلا خواهد ساخت.» جيحزی از اطاق بيرون رفت در حالی كه جذام، پوست بدنش را مثل برف سفيد كرده بود. روزی گروه انبيا نزد اليشع آمدند و به او گفتند: «همانطور كه می‌بينيد، جايی كه ما زندگی می‌كنيم خيلی كوچک است. پس اجازه بدهيد به كنار رود اردن برويم، چوب بياوريم و خانۀ بزرگتری بسازيم.» اليشع جواب داد: «بسيار خوب، برويد.» يكی از آنان از اليشع خواهش كرد كه همراه ايشان برود، پس اليشع نيز همراه آنان رفت. *** *** وقتی به كنار رود اردن رسيدند مشغول بريدن درخت شدند. ناگهان تيغۀ تبر يكی از انبيا از دسته جدا شد و به داخل آب افتاد. پس او فرياد برآورده، به اليشع گفت: «ای سرورم، من اين تبر را امانت گرفته بودم.» اليشع پرسيد: «كجا افتاد؟» آن مرد جايی را كه تيغهٔ تبرش افتاده بود به او نشان داد. اليشع چوبی بريد و در آب انداخت. ناگهان تيغۀ تبر به روی آب آمد و شناور شد. اليشع به او گفت: «بردار!» و او تيغۀ تبرش را از روی آب برداشت. پادشاه سوريه با اسرائيل وارد جنگ شده بود. او پس از مشورت با افراد خود، محل اردوگاه جنگی را تعيين كرد. ولی اليشع محل اردوگاه را به پادشاه اسرائيل خبر داد تا به آنجا نزديک نشود. به اين ترتيب هر بار سوری‌ها محل اردوگاه خود را تغيير می‌دادند پادشاه اسرائيل توسط اليشع از محل آنان خبردار می‌شد. پادشاه سوريه از اين موضوع به خشم آمد و تمام افراد خود را خواست و به ايشان گفت: «يكی از شما به ما خيانت می‌كند. چه كسی نقشه‌های مرا برای پادشاه اسرائيل فاش می‌سازد؟» يكی از افرادش جواب داد: «سرورم، هيچكدام از ما خائن نيستيم. اين كار، كار اليشع، نبی اسرائيل است كه حتی كلماتی را كه در خوابگاه خود بر زبان می‌آوری به پادشاه اسرائيل اطلاع می‌دهد.» پادشاه گفت: «برويد و ببينيد او كجاست تا بفرستم او را بگيرند.» خبر رسيد كه اليشع در دوتان است. پس پادشاه سوريه قشون عظيمی با عرابه‌ها و اسبان فراوان به شهر دوتان فرستاد و آنها آمدند و در شب، شهر را محاصره كردند. صبح زود وقتی خدمتكار اليشع بيدار شد و بيرون رفت، ديد قشون عظيمی با عرابه‌ها و اسبان فراوان، شهر را محاصره كرده‌اند. پس با عجله نزد اليشع بازگشت و فرياد زد: «ای سرورم، چه كنيم؟» اليشع به او گفت: «نترس! قوای ما از قوای آنها بزرگتر است!» آنگاه اليشع چنين دعا كرد: «ای خداوند، چشمان او را باز كن تا ببيند!» خداوند چشمان خدمتكار اليشع را باز كرد و او ديد كوههای اطراف پر از اسبان و عرابه‌های آتشين است. وقتی نيروهای سوری بطرف آنها آمدند، اليشع دعا كرد: «ای خداوند، خواهش می‌كنم چشمان ايشان را كور كن.» و خداوند چشمان آنها را كور كرد. سپس اليشع بيرون رفته، به ايشان گفت: «شما راه را اشتباه آمده‌ايد. اين آن شهر نيست. دنبال من بياييد تا شما را نزد آن مردی ببرم كه در جستجويش هستيد.» و آنها را به سامره برد. به محض رسيدن به سامره اليشع دعا كرد: «خداوندا، چشمان آنها را باز كن تا ببينند.» خداوند چشمان آنها را باز كرد و آنها ديدند كه در سامره، پايتخت اسرائيل هستند. پادشاه اسرائيل وقتی چشمش به نيروهای سوری افتاد به اليشع گفت: «اجازه بده آنها را بكشم.» اليشع به او گفت: «ما نبايد اسيران جنگی را بكشيم. نان و آب پيش آنها بگذار تا بخورند و بنوشند و بعد ايشان را به مملكتشان بفرست.» پادشاه ضيافت بزرگی برای آنها ترتيب داد؛ سپس ايشان را به وطنشان نزد پادشاه سوريه فرستاد. از آن پس سربازان سوری به خاک اسرائيل نزديک نمی‌شدند. بعد از مدتی بنهدد، پادشاه سوريه تمام قوای نظامی خود را جمع كرد و شهر سامره را محاصره نمود. در نتيجه شهر سامره سخت دچار قحطی گرديد. طولی نكشيد كه قحطی چنان شدت يافت كه يک سر الاغ به هشتاد مثقال نقره، و دويست گرم سنگدان كبوتر به پنج مثقال نقره فروخته می‌شد. يک روز كه پادشاه اسرائيل بر حصار شهر قدم می‌زد، زنی فرياد برآورد: «ای سرورم پادشاه، به دادم برس!» پادشاه جواب داد: «اگر خداوند به داد تو نرسد، از من چه كاری ساخته است؟ از كدام خرمنگاه و چرخشت می‌توانم چيزی به تو بدهم؟ بگو چه شده است.» آن زن به زنی كه در كنارش ايستاده بود اشاره كرد و گفت: «اين زن پيشنهاد كرد يک روز پسر مرا بخوريم و روز بعد پسر او را. پس پسر مرا پختيم و خورديم. اما روز بعد كه به او گفتم پسرت را بكش تا بخوريم، پسرش را پنهان كرد.» پادشاه وقتی اين را شنيد از شدت ناراحتی لباس خود را پاره كرد، و مردمی كه نزديک حصار بودند ديدند كه پادشاه زير لباس خود پلاس پوشيده است. پادشاه گفت: «خدا مرا نابود كند اگر همين امروز سر اليشع را از تن جدا نكنم.» وقتی پادشاه مأموری برای دستگيری اليشع فرستاد، او در خانۀ خود با بزرگان قوم اسرائيل سرگرم گفتگو بود. اما پيش از رسيدن مأمور، اليشع به بزرگان گفت: «اين قاتل قاصدی فرستاده است تا مرا بكشد. وقتی آمد در را ببنديد و نگذاريد داخل شود، چون بزودی اربابش هم پشت سر او می‌آيد.» هنوز حرف اليشع تمام نشده بود كه مأمور وارد شد و پادشاه هم بدنبال او رسيد. پادشاه با عصبانيت گفت: «اين بلا را خداوند به جان ما فرستاده است، پس چرا ديگر منتظر كمک او باشم؟» اليشع جواب داد: «خداوند می‌فرمايد كه فردا همين وقت كنار دروازۀ سامره با يک مثقال نقره می‌توانيد سه كيلو آرد يا شش كيلو جو بخريد.» افسری كه ملتزم پادشاه بود، گفت: «حتی اگر خداوند از آسمان غله بفرستد، اين كه تو می‌گويی عملی نخواهد شد.» اليشع به او گفت: «تو با چشمان خود آن را خواهی ديد، ولی از آن نخواهی خورد.» در اين هنگام چهار مرد جذامی بيرون دروازۀ شهر بودند. آنها به يكديگر گفتند: «چرا اينجا بنشينيم و بميريم؟ چه اينجا بمانيم و چه وارد شهر شويم، از گرسنگی خواهيم مرد. پس چه بهتر كه به اردوگاه سوری‌ها برويم. اگر گذاشتند زنده بمانيم چه بهتر و اگر ما را كشتند، باز هم فرقی نمی‌كند، چون دير يا زود از گرسنگی خواهيم مرد.» پس آن شب برخاسته، به اردوگاه سوری‌ها رفتند، ولی كسی آنجا نبود. چون خداوند صدای عرابه‌ها و اسبان و صدای قشون عظيمی را در اردوی سوری‌ها پيچانده بود، بطوريكه آنها فكر كرده بودند پادشاه اسرائيل پادشاهان حيت و مصر را اجير كرده، تا به آنها حمله كنند؛ پس هراسان شده، شبانه خيمه‌ها، اسبها، الاغها و چيزهای ديگر را كه در اردوگاه بود گذاشته، از ترس جان خود فرار كرده بودند. جذاميها وقتی به كنار اردوگاه رسيدند، به خيمه‌ها داخل شده، خوردند و نوشيدند و نقره و طلا و لباسی را كه در خيمه بود با خود بردند و پنهان كردند. سپس وارد خيمۀ دوم شده، اموال آن را نيز برداشتند و پنهان كردند. ولی بعد به يكديگر گفتند: «ما كار خوبی نمی‌كنيم. نبايد ساكت بنشينيم؛ بايد اين خبر خوش را به همه برسانيم. اگر تا فردا صبح صبر كنيم بلايی بر سرمان خواهد آمد. بياييد فوری برگرديم و اين خبر خوش را به قصر پادشاه برسانيم.» پس آنها رفتند و آنچه را كه اتفاق افتاده بود به نگهبانان دروازۀ شهر خبر داده، گفتند: «ما به اردوگاه سوری‌ها رفتيم و كسی در آنجا نبود. اسبها و الاغها و خيمه‌ها سرجايشان بودند، ولی حتی يک نفر هم در آن حوالی ديده نمی‌شد.» نگهبانان نيز اين خبر را به دربار رساندند. پادشاه از رختخوابش بيرون آمد و به افرادش گفت: «من به شما می‌گويم كه چه شده است. سوری‌ها می‌دانند كه ما گرسنه هستيم، پس برای اينكه ما را از شهر بيرون بكشند، از اردوگاه بيرون رفته، خود را در صحرا پنهان كرده‌اند. آنها در اين فكر هستند كه وقتی از شهر خارج شديم به ما هجوم بياورند و اسيرمان كنند و شهر را به تصرف خود درآورند.» يكی از درباريان در جواب او گفت: «بهتر است چند نفر را با پنج اسبی كه برای ما باقی مانده به آنجا بفرستيم و موضوع را تحقيق كنيم. مردم اينجا همه محكوم به مرگ هستند، پس بهتر است به هر قيمتی شده اين را امتحان كنيم.» پس دو عرابه با اسبهای باقيمانده حاضر كردند و پادشاه چند نفر را فرستاد تا تحقيق كنند. آنها رد پای سوری‌ها را تا كنار رود اردن دنبال كردند. تمام جاده از لباس و ظروفی كه سوری‌ها در حين فرار به زمين انداخته بودند، پر بود. مأموران بازگشتند و به پادشاه خبر دادند كه سربازان سوری همه فرار كرده‌اند. بمحض شنيدن اين خبر، مردم سامره هجوم بردند و اردوگاه سوری‌ها را غارت كردند. پس همانگونه كه خداوند فرموده بود، در آن روز سه كيلو آرد به يک مثقال نقره و شش كيلو جو به همان قيمت فروخته شد. پادشاه ملتزم خود را دم دروازۀ شهر گذاشت تا بر رفت و آمد مردم نظارت كند. ولی هنگامی كه مردم هجوم آوردند، او زير دست و پای آنها كشته شد، همانگونه كه اليشع، وقتی پادشاه به خانۀ او آمده بود، آن را پيشگويی كرد. اليشع به پادشاه گفته بود كه روز بعد، كنار دروازۀ شهر، شش كيلو جو و سه كيلو آرد هر يک به يک مثقال نقره فروخته خواهد شد. ولی ملتزم پادشاه جواب داده بود: «حتی اگر خداوند از آسمان غله بفرستد، اين كه تو می‌گويی عملی نخواهد شد.» و اليشع نيز به او گفته بود: «تو با چشمان خود آن را خواهی ديد، ولی از آن نخواهی خورد.» درست همينطور شد؛ او در كنار دروازه، زير دست و پای مردم ماند و كشته شد. اليشع به زنی كه پسرش را زنده كرده بود، گفته بود كه با خاندانش به مملكت ديگری بروند چون خداوند در سرزمين اسرائيل قحطی می‌فرستد كه تا هفت سال طول خواهد كشيد. پس آن زن با خاندان خود به فلسطين رفت و هفت سال در آنجا ماند. پس از پايان قحطی او به اسرائيل بازگشت و نزد پادشاه رفت تا برای پس گرفتن خانه و زمين خود از او استمداد نمايد. در اين هنگام پادشاه با جيحزی، خادم اليشع، مشغول گفتگو بود و دربارۀ معجزات اليشع از او سؤال می‌كرد. در همان هنگام كه جيحزی واقعۀ زنده شدن پسر مرده را تعريف می‌كرد، مادر آن پسر قدم به داخل اطاق گذاشت. جيحزی به پادشاه گفت: «اين همان زنی است كه درباره‌اش صحبت می‌كردم و اين هم پسر اوست كه اليشع وی را زنده كرد.» پادشاه پرسيد: «آيا اين حقيقت دارد كه اليشع پسرت را زنده كرده است؟» زن جواب داد: «بلی.» پس پادشاه يكی از افراد خود را مأمور كرد تا تمام دارايی او را، به اضافۀ قيمت محصول زمين او در طول مدتی كه در آنجا نبوده است، گرفته به او بدهد. بنهدد، پادشاه سوريه، در بستر بيماری بود. به او خبر دادند كه اليشع نبی به دمشق آمده است. وقتی پادشاه اين خبر را شنيد، به يكی از افرادش به نام حزائيل گفت: «هديه‌ای برای اين مرد خدا ببر و به او بگو كه در مورد من از خداوند بپرسد كه آيا از اين مرض شفا خواهم يافت يا نه؟» پس حزائيل از محصولات نفيس دمشق، چهل شتر بار كرد و بعنوان هديه برای اليشع برد. او هنگامی كه به حضور اليشع رسيد، گفت: «غلامتان بنهدد، پادشاه سوريه، مرا فرستاده است تا بپرسم آيا او شفا خواهد يافت يا نه.» اليشع جواب داد: «خداوند به من نشان داده است كه او خواهد مرد، ولی تو برو و به او بگو كه شفا خواهد يافت.» سپس اليشع چنان به چشمان حزائيل خيره شد كه حزائيل سرش را به زير انداخت. آنگاه اليشع شروع به گريه كرد. حزائيل پرسيد: «سرورم، چرا گريه می‌كنيد؟» اليشع جواب داد: «می‌دانم كه تو چه بلاهايی بر سر قوم اسرائيل خواهی آورد. قلعه‌های آنها را آتش خواهی زد، جوانانشان را خواهی كشت، اطفالشان را به سنگها خواهی كوبيد و شكم زنان آبستن را پاره خواهی كرد.» حزائيل گفت: «سرورم، من سگ كی باشم كه دست به چنين كارهايی بزنم.» ولی اليشع جواب داد: «خداوند به من نشان داده است كه تو پادشاه سوريه خواهی شد.» وقتی حزائيل بازگشت، پادشاه از او پرسيد: «پاسخ اليشع چه بود؟» جواب داد: «گفت كه شما شفا خواهيد يافت.» ولی روز بعد حزائيل لحافی برداشته، در آب فرو برد و آن را روی صورت پادشاه انداخت و او را خفه كرد و خود بجای او پادشاه شد. يهورام (پسر يهوشافاط) در پنجمين سال سلطنت يورام (پسر اخاب) پادشاه اسرائيل، سلطنت خود را در يهودا آغاز كرد. يهورام در سن سی و دو سالگی پادشاه شد و هشت سال در اورشليم سلطنت نمود. دختر اخاب زن او بود و او مانند اخاب و ساير پادشاهان اسرائيل نسبت به خداوند گناه می‌ورزيد. ولی خداوند بخاطر داود نخواست يهودا را از بين ببرد، زيرا به داود قول داده بود كه نسل او هميشه سلطنت خواهد كرد. در دورۀ سلطنت يهورام، مردم ادوم از فرمان يهودا سرپيچی كردند و پادشاهی برای خود تعيين كردند. بنابراين يهورام با سواره نظام خود عازم سعير شد، ولی نيروهای ادوم آنها را محاصره كردند. يهورام به اتفاق فرماندهان سواره نظام خود، شبانه از دست ادوميها گريخت و سربازانش نيز فرار كرده، به وطن بازگشتند. ادوم تا به امروز استقلال خود را حفظ كرده است. در اين هنگام اهالی شهر لبنه نيز شورش كردند. شرح رويدادهای ديگر سلطنت يهورام و كارهای او در كتاب «تاريخ پادشاهان يهودا» نوشته شده است. يهورام مرد و او را در آرامگاه سلطنتی در اورشليم كه به شهر داود معروف است، دفن كردند و پسرش اخزيا بجای او پادشاه شد. در دوازدهمين سال سلطنت يورام (پسر اخاب) پادشاه اسرائيل، اخزيا (پسر يهورام) پادشاه يهودا شد. اخزيا در سن بيست و دو سالگی سلطنت خود را آغاز نمود، ولی فقط يكسال در اورشليم سلطنت كرد. مادرش عتليا نام داشت و نوۀ عمری، پادشاه اسرائيل بود. اخزيا نيز مانند خاندان اخاب نسبت به خداوند گناه ورزيد، زيرا از اقوام اخاب بود. اخزيای پادشاه با يورام (پسر اخاب)، پادشاه اسرائيل، متحد شد و برای جنگ با حزائيل، پادشاه سوريه، به راموت جلعاد لشكر كشيد. دراين جنگ يورام مجروح شد. پس برای معالجه به يزرعيل رفت. وقتی در آنجا بستری بود، اخزيا به عيادتش رفت. در اين هنگام اليشع يک نفر از گروه انبيا را احضار كرد و به او گفت: «برای رفتن به راموت جلعاد آماده شو. اين ظرف روغن زيتون را نيز بردار و همراه خود ببر. وقتی به آنجا رسيدی ييهو را پيدا كن. او پسر يهوشافاط و نوۀ نمشی است. او را از نزد دوستانش به اطاق خلوتی ببر و اين روغن رابر سرش بريز. به او بگو كه خداوند او را به پادشاهی اسرائيل انتخاب كرده است. سپس در را باز كن و بسرعت از آنجا دور شو.» وقتی آن نبی جوان به راموت جلعاد رسيد، ييهو را ديد كه با ساير سرداران لشكر نشسته است. پس به او گفت: «ای سردار، برای شما پيغامی دارم.» ييهو پرسيد: «برای كداميک از ما؟» جواب داد: «برای شما.» بنابراين ييهو بلند شد و به داخل خانه رفت. آن نبی جوان روغن را بر سر ييهو ريخت و گفت كه خداوند، خدای اسرائيل می‌فرمايد: «من تو را به پادشاهی قوم خود، اسرائيل انتخاب كرده‌ام. تو بايد خاندان اخاب را نابود كنی و انتقام خون انبيا و ساير خدمتگزاران مرا كه بدست ايزابل، همسر اخاب كشته شده‌اند، بگيری. ريشۀ خاندان اخاب بايد بكلی از زمين كنده شود و تمام مردانش نابود شوند. دودمان او را از بين خواهم برد همانطور كه خاندان يربعام (پسر نباط) و بعشا (پسر اخيا) را از بين بردم. ايزابل زن اخاب را در يزرعيل سگها خواهند خورد و كسی او را دفن نخواهد كرد.» سپس آن نبی در را باز كرد و پا به فرار گذاشت. وقتی ييهو نزد دوستانش بازگشت، از او پرسيدند: «آن ديوانه از تو چه می‌خواست؟ آيا اتفاقی افتاده است؟» ييهو جواب داد: «شما كه خوب می‌دانيد او كه بود و چه می‌خواست بگويد.» گفتند: «نه، ما نمی‌دانيم. بگو چه گفت.» جواب داد: «به من گفت كه خداوند مرا به پادشاهی اسرائيل انتخاب كرده است.» سرداران فوری پله‌های خانه را با رداهای خود فرش كردند و شيپور زده، اعلان كردند: «ييهو پادشاه است!» آنگاه ييهو (پسر يهوشافاط و نوۀ نمشی) بضد يورام پادشاه، قيام كرد. (يورام كه با نيروهای خود در راموت جلعاد از اسرائيل در برابر نيروهای حزائيل، پادشاه سوريه، دفاع می‌كرد، در اين هنگام به يزرعيل بازگشته بود تا از جراحاتی كه در جنگ برداشته بود، التيام پيدا كند.) ييهو به سرداران همراه خود گفت: «اگر شما می‌خواهيد من پادشاه شوم، نگذاريد كسی به يزرعيل فرار كند و اين خبر را به آنجا برساند.» سپس ييهو بر عرابه‌ای سوار شد و به يزرعيل رفت. يورام مجروح و در شهر يزرعيل بستری بود. (اخزيا، پادشاه يهودا نيز كه به عيادت او رفته بود، در آنجا بسر می‌برد.) ديده‌بانی كه بر برج شهر يزرعيل بود، وقتی ديد ييهو و همراهانش می‌آيند با صدای بلند خبر داده، گفت: «چند سوار به اينطرف می‌آيند.» يورام پادشاه گفت: «سواری بفرست تا بپرسد خبر خوشی دارند يا نه.» پس سواری به پيشواز ييهو رفت و گفت: «پادشاه می‌خواهد بداند كه خبر خوشی داريد يا نه.» ييهو پاسخ داد: «تو را چه به خبر خوش؟ بدنبال من بيا!» ديده‌بان به پادشاه خبر داده، گفت كه قاصد نزد آن سواران رسيد، ولی بازنگشت. پس پادشاه سوار ديگری فرستاد. او نزد ايشان رفت و گفت: «پادشاه می‌خواهد بداند كه خبر خوشی داريد يا نه.» ييهو جواب داد: «تو را چه به خبر خوش؟ بدنبال من بيا!» ديده‌بان باز خبر داده، گفت: «او هم بازنگشت! اين سوار بايد ييهو باشد چون ديوانه‌وار می‌راند.» يورام پادشاه فرمان داده، گفت: «عرابهٔ مرا فوراً حاضر كنيد!» آنگاه او و اخزيا، پادشاه يهودا، هر يک بر عرابه خود سوار شده، به استقبال ييهو از شهر بيرون رفتند و در مزرعۀ نابوت يزرعيلی به او رسيدند. يورام از او پرسيد: «ای ييهو، آيا خبر خوشی داری؟» ييهو جواب داد: «مادامی كه بت‌پرستی و جادوگری مادرت ايزابل رواج دارد، چه خبر خوشی می‌توان داشت؟» يورام چون اين را شنيد عرابه‌اش را برگردانيد و در حال فرار به اخزيا گفت: «اخزيا، خيانت است! خيانت!» آنگاه ييهو كمان خود را با قوت تمام كشيده به وسط شانه‌های يورام نشانه رفت و قلب او را شكافت و او به كف عرابه‌اش افتاد. ييهو به سردار خود، بِدقَر گفت: «جنازۀ او را بردار و به داخل مزرعۀ نابوت بينداز، زيرا يكبار كه من و تو سوار بر عرابه، پشت سر پدرش اخاب بوديم، خداوند اين پيغام را به او داد: «من در اينجا در مزرعهٔ نابوت تو را به سزای عملت خواهم رساند، زيرا نابوت و پسرانش را كشتی و من شاهد بودم، پس حال همانطور كه خداوند فرموده است، او را در مزرعۀ نابوت بينداز.» *** هنگامی كه اخزيا، پادشاه يهودا، اين وضع را ديد بسوی شهر بيت‌هگان فرار كرد. ييهو به تعقيب وی پرداخت و فرياد زد: «او را هم بزنيد.» پس افراد ييهو او را در سر بالايی راهی كه به شهر جور می‌رود و نزديک يبلعام است، در عرابه‌اش مجروح كردند. او توانست تا مجدو فرار كند، ولی در آنجا مرد. افرادش جنازۀ او را در عرابه‌ای به اورشليم بردند و در آرامگاه سلطنتی دفن كردند. (اخزيا در يازدهمين سال سلطنت يورام، پادشاه اسرائيل، پادشاه يهودا شده بود.) ايزابل وقتی شنيد ييهو به يزرعيل آمده است، به چشمانش سرمه كشيد و موهايش را آرايش كرد و كنار پنجره به تماشا نشست. وقتی ييهو از دروازه وارد شد، ايزابل او را صدا زده، گفت: «ای قاتل، ای زمری، چرا اربابت را كشتی؟» ييهو بسوی پنجره نگاه كرد و فرياد زد: «در آنجا چه كسی طرفدار من است؟» دو سه نفر از خدمتگزاران دربار از پنجره به او نگاه كردند. ييهو به آنها دستور داد كه او را به پايين بيندازند. آنها ايزابل را از پنجره پايين انداختند و خونش بر ديوار و پيكرۀ اسبها پاشيد و خود او زير سم اسبها لگدمال شد. ييهو وارد كاخ شد و به خوردن و نوشيدن پرداخت. سپس گفت: «يكی برود و آن زن لعنتی را دفن كند، چون به هر حال او شاهزاده‌ای بوده است.» ولی وقتی خدمتگزاران برای دفن ايزابل رفتند، فقط كاسهٔ سر و استخوانهای دستها و پاهای او را پيدا كردند. پس بازگشتند و به ييهو گزارش دادند. او گفت: «اين درست همان چيزی است كه خداوند به ايليای نبی فرموده بود كه سگها گوشت ايزابل را در مزرعۀ يزرعيل می‌خورند و باقيماندۀ بدنش مثل فضله پخش می‌شود تا كسی نتواند او را تشخيص دهد.» هفتاد پسر اخاب در سامره بودند. پس ييهو برای مقامات و بزرگان شهر و نيز سرپرستان پسران اخاب نامه‌ای به اين مضمون نوشت: «بمحض رسيدن اين نامه، شايسته‌ترين پسر اخاب را انتخاب كرده، او را به پادشاهی برگزينيد و برای دفاع از خاندان اخاب آماده جنگ شويد، زيرا شما عرابه‌ها و اسبها و شهرهای حصاردار و ساز و برگ نظامی دراختيار داريد.» *** *** اما بزرگان شهر بشدت ترسيدند كه اين كار را انجام دهند و گفتند: «دو پادشاه از عهدۀ اين مرد برنيامدند، ما چه می‌توانيم بكنيم؟» پس رئيس دربار و رئيس شهر با بزرگان شهر و سرپرستان پسران اخاب اين پيغام را برای ييهو فرستادند: «ما خدمتگزاران تو هستيم و هر دستوری بفرمايی انجام خواهيم داد. ما كسی را پادشاه نخواهيم ساخت. هر چه در نظر داری همان را انجام بده.» ييهو در پاسخ آنها اين پيغام را فرستاد: «اگر شما طرفدار من هستيد و می‌خواهيد تابع من باشيد، سرهای پسران اخاب را بريده، فردا در همين وقت آنها را برايم به يزرعيل بياوريد.» هفتاد پسر اخاب در خانه‌های بزرگان شهر كه سرپرستان ايشان بودند، زندگی می‌كردند. وقتی نامۀ ييهو به بزرگان شهر رسيد، هفتاد شاهزاده را سر بريدند و سرهای آنها را در سبد گذاشته، به يزرعيل بردند و به ييهو تقديم كردند. وقتی به ييهو خبر رسيد كه سرهای شاهزادگان را آورده‌اند، دستور داد آنها را به دو توده تقسيم كنند و كنار دروازۀ شهر قرار دهند و تا صبح بگذارند در آنجا بمانند. صبح روز بعد، ييهو بيرون رفت و به جمعيتی كه كنار دروازهٔ شهر گرد آمده بودند، گفت: «اين من بودم كه بضد ارباب خود برخاستم و او را كشتم. شما در اين مورد بی‌گناهيد. ولی پسران او را چه كسی كشته است؟ اين نشان می‌دهد كه هر چه خداوند دربارۀ خاندان اخاب فرموده، به انجام می‌رسد. خداوند آنچه را كه توسط ايليای نبی فرموده، بجا آورده است.» سپس ييهو تمام بازماندگان خاندان اخاب را كه در يزرعيل بودند، كشت. همچنين تمام افسران ارشد، دوستان نزديک و كاهنان او را از بين برد، بطوری كه هيچيک از نزديكان او باقی نماند. سپس ييهو عازم سامره شد و در بين راه در محلی به نام «اردوگاه شبانان» به خويشاوندان اخزيا، پادشاه يهودا برخورد. ييهو از آنها پرسيد: «شما كيستيد؟» جواب دادند: «ما خويشاوندان اخزيای پادشاه هستيم و برای ديدن پسران اخاب و ايزابل به سامره می‌رويم.» ييهو به افراد خود گفت: «آنها را زنده بگيريد!» آنها را گرفتند و ييهو ايشان را كنار چاهی برده، هر چهل و دو نفرشان را كشت. ييهو در ادامۀ سفر خود به يهوناداب پسر ركاب كه به استقبالش می‌آمد، برخورد. پس از احوالپرسی، ييهو از او پرسيد: «آيا همانطور كه من نسبت به تو وفادار هستم، تو هم نسبت به من وفادار هستی؟» جواب داد: «بلی.» ييهو گفت: «پس دستت را به من بده.» و دست او را گرفت و بر عرابه‌اش سوار كرده، به او گفت: «همراه من بيا و ببين چه غيرتی برای خداوند دارم.» پس يهوناداب سوار بر عرابه همراه او رفت. وقتی به سامره رسيدند، ييهو تمام دوستان و بستگان اخاب را كشت، بطوريكه يک نفر هم باقی نماند و اين همان بود كه خداوند به ايليای نبی گفته بود. آنگاه ييهو تمام اهالی شهر را جمع كرد و به ايشان گفت: «من می‌خواهم بيشتر از اخاب بعل را بپرستم! پس تمام انبيا و كاهنان و پرستندگان بعل را جمع كنيد. نگذاريد حتی يک نفر غايب باشد، چون می‌خواهم قربانی بزرگی به بعل تقديم كنم. هركس از پرستندگان بعل در اين جشن حاضر نشود، كشته خواهد شد.» (ولی نقشۀ ييهو اين بود كه پرستندگان بعل را نابود كند.) ييهو به سراسر اسرائيل پيغام فرستاد كه تمام كسانی كه بعل را می‌پرستيدند برای عبادت او جمع شوند. همهٔ آنها آمدند و سراسر معبد بعل را پر ساختند. *** ييهو به مسئول انبار لباس دستور داد كه به هر يک از بت‌پرستها لباس مخصوص بدهد. سپس ييهو با يهوناداب (پسر ركاب) وارد معبد بعل شد و به بت‌پرستان گفت: «مواظب باشيد كه كسی از پرستندگان خداوند در اينجا نباشد. فقط پرستندگان بعل بايد در داخل معبد باشند.» وقتی كاهنان بعل مشغول قربانی كردن شدند، ييهو هشتاد نفر از افراد زبدهٔ خود را اطراف معبد گماشت و به آنها گفت: «اگر بگذاريد يک نفر زنده خارج شود، شما را بجای آن يک نفر خواهم كشت!» وقتی آنها از قربانی كردن فارغ شدند، ييهو بيرون رفت و به سربازان و افراد خود گفت: «داخل شويد و همه را بكشيد. نگذاريد حتی يک نفر زنده بماند!» پس داخل شده، همه را كشتند و اجسادشان را بيرون انداختند. سپس افراد ييهو داخل محراب معبد شدند و مجسمه بعل را بيرون آورده، سوزاندند. آنها معبد بعل را ويران كرده، آن را به مزبله تبديل نمودند، كه تا به امروز به همان شكل باقيست. به اين ترتيب، ييهو تمام آثار بعل را از خاک اسرائيل محو كرد؛ ولی از پرستش گوساله‌های طلايی دست نكشيد. اين گوساله‌ها را يربعام (پسر نباط) در بيت‌ئيل و دان ساخته بود و از گناهان بزرگ وی محسوب می‌شد، زيرا تمام اسرائيل را به بت‌پرستی كشانده بود. پس از آن، خداوند به ييهو فرمود: «تو دستور مرا اجرا كرده، مطابق ميل من با خاندان اخاب عمل نمودی؛ پس بسبب اين كار خوب تو، فرزندان تو را تا چهار نسل بر تخت پادشاهی اسرائيل خواهم نشاند.» ولی ييهو با تمام دل خود از دستورات خداوند، خدای اسرائيل اطاعت نكرد، بلكه از گناهان يربعام كه اسرائيل را به گناه كشانده بود، پيروی نمود. در آن زمان، خداوند شروع به ويران كردن اسرائيل نمود. حزائيل، پادشاه سوريه، آن قسمت از سرزمين اسرائيل را كه در شرق رود اردن بود، تصرف كرد. قسمت متصرف شده تا شهر عروعير در وادی ارنون می‌رسيد و شامل سرزمين جلعاد و باشان می‌شد كه قبايل جاد، رئوبين و منسی در آن زندگی می‌كردند. *** شرح بقيۀ رويدادهای دوران سلطنت ييهو و كارها و فتوحات او در كتاب «تاريخ پادشاهان اسرائيل» ثبت شده است. وقتی ييهو مرد، او را در سامره دفن كردند و پسرش يهوآحاز بجای او پادشاه شد. ييهو روی‌هم‌رفته بيست و هشت سال در سامره بر اسرائيل سلطنت كرد. وقتی عتليا مادر اخزيا (پادشاه يهودا) شنيد كه پسرش مرده است، دستور قتل عام تمام اعضای خاندان سلطنتی را صادر كرد. تنها كسی كه جان سالم بدر برد يوآش پسر كوچک اخزيا بود، زيرا يهوشبع عمۀ يوآش، كه دختر يهورام پادشاه و خواهر ناتنی اخزيا بود، او را نجات داد. يهوشبع طفل را از ميان ساير فرزندان پادشاه كه در انتظار مرگ بودند دزديده، او را با دايه‌اش در خانۀ خداوند در اتاقی پنهان كرد. در تمام مدت شش سالی كه عتليا در مقام ملكه فرمانروايی می‌كرد يوآش زير نظر عمه‌اش در خانۀ خداوند پنهان ماند. در هفتمين سال سلطنت ملكه عتليا، يهوياداع كاهن، فرماندهان محافظين دربار و محافظين مخصوص ملكه را به خانۀ خداوند دعوت كرد. در آنجا آنها را قسم داد كه نقشۀ او را به كسی نگويند؛ آنگاه يوآش، پسر اخزيا را به آنها نشان داد. سپس اين دستورات را به آنها داد: «يک سوم شما كه روز سَبَت مشغول انجام وظيفه هستيد، بايد از كاخ سلطنتی حفاظت كنيد، يک سوم ديگر جلو دروازۀ «سور» و يک سوم بقيه جلو دروازۀ ديگر پشت سر محافظين بايستيد تا كسی وارد خانۀ خدا نشود. دو دسته از شما كه روز سبت سر خدمت نيستيد، بايد در خانۀ خداوند كشيک بدهيد و اسلحه بدست، پادشاه را احاطه كنيد و هر جا می‌رود از او محافظت نماييد. هر كه خواست به پادشاه نزديک شود، او را بكشيد.» پس فرماندهان مطابق دستورات يهوياداع عمل كردند. ايشان نگهبانانی را كه روز سبت سر خدمت می‌رفتند و نيز نگهبانانی را كه در آن روز سر خدمت نبودند احضار كرده، نزد يهوياداع آوردند. يهوياداع آنها را با نيزه‌ها و سپرهای خانۀ خداوند كه متعلق به داود پادشاه بود، مسلح كرد. نگهبانان مسلح، در سراسر قسمت جلو خانۀ خداوند ايستادند و قربانگاه را كه نزديک مخفيگاه يوآش بود، محاصره كردند. آنگاه يهوياداع يوآش را بيرون آورد و تاج را بر سرش نهاد و نسخه‌ای از تورات ‌ را به او داد و او را تدهين كرده، به پادشاهی منصوب نمود. سپس همه دست زدند و فرياد برآوردند: «زنده باد پادشاه!» ملكه عتليا وقتی صدای نگهبانان و مردم را شنيد، با عجله بطرف خانۀ خداوند كه مردم در آنجا جمع شده بودند، دويد. در آنجا پادشاه جديد را ديد كه برحسب آيين تاجگذاری، در كنار ستون ايستاده است و فرماندهان و شيپورچيها اطراف او را گرفته‌اند و شيپور می‌زنند و همه شادی می‌كنند. عتليا با ديدن اين منظره لباس خود را پاره كرد و فرياد برآورد: «خيانت! خيانت!» يهوياداع به فرماندهان دستور داد: «او را از اينجا بيرون ببريد. درخانۀ خداوند او را نكشيد. هركس سعی كند عتليا را نجات دهد بی‌درنگ كشته خواهد شد.» پس عتليا را به اسطبل كاخ سلطنتی كشانده، او را در آنجا كشتند. يهوياداع كاهن از پادشاه و مردم خواست تا با خداوند عهد ببندند كه قوم خداوند باشند. پيمان ديگری نيز بين پادشاه و ملتش بسته شد. آنگاه همه به بتخانۀ بعل رفتند و آن را واژگون ساختند و قربانگاه‌ها و مجسمه‌ها را خراب كردند و متان، كاهن بت بعل را در مقابل قربانگاه‌ها كشتند. يهوياداع نگهبانانی در خانۀ خداوند گماشت، و خود با فرماندهان، محافظين دربار، محافظين مخصوص ملكه و تمام قوم، پادشاه را از خانۀ خداوند تا كاخ سلطنتی مشايعت كرد. آنها از دروازۀ نگهبانان وارد كاخ شدند و يوآش بر تخت سلطنتی نشست. همۀ مردم از اين موضوع خوشحال بودند. بعد از مرگ عتليا، در شهر آرامش برقرار گرديد. يوآش هفت ساله بود كه پادشاه يهودا شد. در هفتمين سال سلطنت ييهو، پادشاه اسرائيل، يوآش پادشاه يهودا شد ومدت چهل سال در اورشليم سلطنت كرد. (مادرش ظبيه نام داشت و از اهالی بئرشبع بود.) يوآش در تمام سالهايی كه يهوياداع معلم او بود، هر چه در نظر خداوند پسنديده بود انجام می‌داد. با وجود اين بت‌خانه‌های روی تپه‌ها را خراب نكرد و قوم باز در آنجا قربانی می‌كردند و بخور می‌سوزانيدند. روزی يوآش به كاهنان گفت: «خانۀ خداوند احتياج به تعمير دارد. بنابراين هرگاه كسی هديه‌ای به حضور خداوند بياورد، چه مقرری باشد چه داوطلبانه، آن را بگيريد و صرف تعميرات لازم بكنيد.» *** بيست و سومين سال سلطنت يوآش فرا رسيد، اما كاهنان هنوز خانۀ خدا را تعمير نكرده بودند. پس يوآش، يهوداع و ساير كاهنان را به حضور طلبيده، از ايشان پرسيد: «چرا برای تعمير خانۀ خدا اقدامی نمی‌كنيد؟ از اين پس ديگر لازم نيست شما از مردم هديه بگيريد؛ و هر چه تا به حال جمع كرده‌ايد، تحويل بدهيد.» كاهنان موافقت نمودند كه نه از مردم پول بگيرند و نه مسئول تعمير خانهٔ خداوند باشند. يهوياداع كاهن، صندوقی درست كرد و سوراخی در سرپوش آن ايجاد نمود و آن را در سمت راست قربانگاه كنار در ورودی خانۀ خداوند گذاشت. هركس هديه‌ای می‌آورد، كاهنان محافظ در ورودی، آن را به درون جعبه می‌ريختند. هر وقت صندوق پر می‌شد، منشی دربار و كاهن اعظم آن را می‌شمردند و در كيسه‌ها می‌ريختند، و به ناظران ساختمانی خانهٔ خداوند تحويل می‌دادند تا با آن پول اجرت نجارها، بناها، معمارها، سنگتراشها و خريداران چوب و سنگ را بپردازند و مصالح ساختمانی را كه برای تعمير خانۀ خداوند لازم بود، خريداری نمايند. *** اين پول صرف خريد پياله‌ها، انبرها، كاسه‌ها، شيپورهای نقره و يا ديگر لوازم نقره‌ای و طلايی برای خانۀ خداوند نمی‌شد، بلكه فقط صرف تعميرات خانۀ خداوند می‌گرديد. *** از ناظران ساختمانی صورتحساب نمی‌خواستند، چون آنها مردانی امين و درستكار بودند. پولهايی را كه مردم برای قربانی جرم و قربانی گناه می‌آوردند، در صندوق نمی‌ريختند، بلكه آنها را به كاهنان می‌دادند، چون سهم ايشان بود. در آن روزها، حزائيل، پادشاه سوريه به شهر جت حمله كرد و آن را گرفت؛ سپس بطرف اورشليم حركت كرد تا آن را نيز تصرف نمايد. اما يوآش پادشاه، تمام هدايايی را كه اجدادش (يهوشافاط، يهورام و اخزيا، پادشاهان يهودا) به خداوند وقف نموده بودند، با آنچه كه خود وقف كرده بود و تمام طلای خزانۀ خانۀ خداوند و خزانۀ سلطنتی را گرفته، برای حزائيل فرستاد، و حزائيل نيز از حمله صرفنظر كرده، مراجعت نمود. شرح بقيۀ رويدادهای سلطنت يوآش و كارهای او در كتاب «تاريخ پادشاهان يهودا» نوشته شده است. دو نفر از افراد يوآش به نامهای يوزاكار (پسر شمعت) و يهوزاباد (پسر شومير) عليه او توطئه چيدند و در بيت‌ملو كه سر راه سلا است، او را كشتند. يوآش در آرامگاه سلطنتی اورشليم دفن شد و پسرش امصيا بجايش بر تخت سلطنت نشست. در سال بيست و سوم سلطنت يوآش، پادشاه يهودا، يهواخاز پسر ييهو، پادشاه اسرائيل شد و هفده سال در سامره سلطنت كرد. او نيز مانند يربعام نسبت به خداوند گناه ورزيد و اسرائيل را به گناه كشاند و از كارهای زشت خود دست برنداشت. از اين رو خداوند بر اسرائيل خشمگين شد و به حزائيل، پادشاه سوريه و بنهدد، پسر حزائيل اجازه داد آنها را سركوب كنند. ولی يهواخاز نزد خداوند دعا كرده، كمک طلبيد و خداوند دعای او را مستجاب فرمود، زيرا ديد كه پادشاه سوريه اسرائيل را به ستوه آورده است. پس خداوند برای قوم اسرائيل رهبری فرستاد تا آنها را از ظلم و ستم سوريها نجات دهد. در نتيجه قوم اسرائيل مثل گذشته از آسايش برخوردار شدند. اما باز از گناهانی كه يربعام بنی‌اسرائيل را به آنها آلوده كرده بود، دست برنداشتند و بت اشيره را در سامره عبادت كردند. برای يهواخاز، از تمام سپاهش، فقط پنجاه سرباز سواره، ده عرابۀ جنگی و ده هزار سرباز پياده ماند؛ زيرا پادشاه سوريه بقيه را بكلی در هم كوبيده، از بين برده بود. شرح بقيۀ رويدادهای دوران سلطنت يهواخاز، كارها و فتوحات او در كتاب «تاريخ پادشاهان اسرائيل» ثبت گرديده است. يهواخاز مرد و در سامره دفن شد و پسرش يهوآش بجای او پادشاه شد. در سی و هفتمين سال سلطنت يوآش، پادشاه يهودا، يهوآش، پسر يهواخاز پادشاه اسرائيل شد و شانزده سال در سامره سلطنت كرد. او نيز مانند يربعام نسبت به خداوند گناه ورزيده، اسرائيل را به گناه كشاند و از كارهای زشت خود دست برنداشت. شرح بقيۀ رويدادهای دوران سلطنت يهوآش، جنگهای او با امصيا، پادشاه يهودا، كارها و فتوحات او در كتاب «تاريخ پادشاهان اسرائيل» نوشته شده است. يهوآش مرد و در آرامگاه سلطنتی سامره دفن شد و يربعام دوم به سلطنت رسيد. اليشع نبی بيمار شد و در بستر افتاد. وقتی آخرين روزهای عمر خود را می‌گذرانيد، يهوآش پادشاه به عيادتش رفت و با گريه به او گفت: «ای پدرم! ای پدرم! تو مدافع نيرومند اسرائيل بودی.» اليشع به او گفت: «يک كمان و چند تير به اينجا بياور.» او تيرها و كمان را آورد. اليشع گفت: «آن پنجره را كه به سمت سوريه است، باز كن.» پادشاه پنجره را باز كرد. آنگاه اليشع به پادشاه گفت: «كمان را بدست بگير.» وقتی پادشاه كمان را گرفت، اليشع دست خود را روی دست پادشاه گذاشت و دستور داد كه تير را بيندازد. پادشاه تير را رها كرد. سپس اليشع به پادشاه گفت: «اين تير خداوند است كه بر سوريه پيروز می‌شود، چون تو سپاه سوريه را در افيق شكست خواهی داد. *** حال تيرهای ديگر را بگير و آنها را بر زمين بزن.» پادشاه تيرها را برداشت و سه بار بر زمين زد. اما نبی خشمگين شد و گفت: «تو می‌بايست پنج يا شش بار بر زمين می‌زدی، چون در آنصورت می‌توانستی سوريه را بكلی نابود كنی، ولی حالا فقط سه بار بر آنها پيروز خواهی شد.» اليشع مرد و او را دفن كردند. در آن روزگار، مهاجمين موآبی بهار هر سال به اسرائيل هجوم می‌بردند. يک روز در حين تشييع جنازه‌ای، مردم سوگوار با اين مهاجمين روبرو شده، از ترس جنازه را به داخل قبر اليشع انداختند و پا به فرار گذاشتند. شخص مرده بمحض اينكه به استخوانهای اليشع برخورد، زنده شد و سرپا ايستاد. در دورۀ سلطنت يهواخاز، حزائيل (پادشاه سوريه) اسرائيل را سخت مورد تاخت و تاز قرار می‌داد، ولی خداوند بخاطر عهدی كه با ابراهيم و اسحاق و يعقوب بسته بود نسبت به قوم اسرائيل بسيار بخشنده و رحيم بود و اجازه نمی‌داد آنها از بين بروند. او تا به امروز نيز بخاطر آن عهد به ايشان رحم می‌كند. پس از آنكه حزائيل پادشاه سوريه مرد، پسرش بنهدد بجايش به سلطنت رسيد. يهوآش، پادشاه اسرائيل (پسر يهواخاز) سه بار بنهدد را شكست داد و شهرهايی را كه در زمان پدرش بدست حزائيل افتاده بود، پس گرفت. در دومين سال سلطنت يهوآش، پادشاه اسرائيل، امصيا (پسر يوآش) پادشاه يهودا شد. امصيا بيست و پنج ساله بود كه پادشاه شد و بيست و نه سال در اورشليم سلطنت كرد. مادرش يهوعدان نام داشت و اهل اورشليم بود. امصيا مانند پدرش يوآش هر چه در نظر خداوند پسنديده بود انجام می‌داد، اما نه به اندازۀ جدش داود. او بتخانه‌های روی تپه‌ها را از بين نبرد و از اين رو قوم هنوز در آنجا قربانی می‌كردند و بخور می‌سوزانيدند. وقتی امصيا زمام امور را در دست گرفت، افرادی را كه پدرش را كشته بودند، از بين برد، ولی فرزندان ايشان را نكشت، زيرا خداوند در تورات موسی امر فرموده بود كه پدران بسبب گناه پسران كشته نشوند و نه پسران برای گناه پدران؛ بلكه هر كس بسبب گناه خود مجازات شود. امصيا يكبار ده هزار ادومی را در درۀ نمک كشت. همچنين شهر سالع را تصرف كرد و اسم آن را به يقت‌ئيل تغيير داد كه تا به امروز به همان نام خوانده می‌شود. يک روز امصيا قاصدانی نزد يهوآش، پادشاه اسرائيل (پسر يهواخاز و نوۀ ييهو) فرستاده، به او اعلام جنگ داد. اما يهوآش پادشاه با اين مثل جواب امصيا را داد: «روزی در لبنان يک بوتۀ خار به درخت سرو آزاد گفت: «دخترت را به پسر من به زنی بده. ولی درست در همين وقت حيوانی وحشی از آنجا عبور كرد و آن خار را پايمال نمود! تو ادوم را نابود كرده‌ای و مغرور شده‌ای؛ ولی به اين پيروزيت قانع باش و پا را از گليمت بيرون نگذار. چرا می‌خواهی كاری كنی كه به زيان تو و قومت تمام شود؟» ولی امصيا توجهی ننمود، پس يهوآش، پادشاه اسرائيل، سپاه خود را آمادۀ جنگ كرد. جنگ در بيت‌شمس، يكی از شهرهای يهودا، درگرفت. سپاه يهودا شكست خورد و سربازان به شهرهای خود فرار كردند. امصيای پادشاه اسير شد و سپاه اسرائيل بر اورشليم تاخت و حصار آن را از دروازۀ افرايم تا دروازۀ زاويه كه طولش در حدود دويست متر بود، درهم كوبيد. يهوآش عده‌ای را گروگان گرفت و تمام طلا و نقره و لوازم خانۀ خداوند و كاخ سلطنتی را برداشت و به سامره بازگشت. شرح بقيهٔ رويدادهای دوران سلطنت يهوآش، جنگهای او با امصيا (پادشاه يهودا)، كارها و فتوحات او در كتاب «تاريخ پادشاهان اسرائيل» ثبت شده است. يهوآش مرد و در آرامگاه سلطنتی سامره دفن شد و پسرش يربعام دوم بجای او به سلطنت رسيد. امصيا بعد از مرگ يهوآش پانزده سال ديگر هم زندگی كرد. شرح بقيۀ رويدادهای دوران سلطنت امصيا در كتاب «تاريخ پادشاهان يهودا» نوشته شده است. در اورشليم عليه او توطئه چيدند و او به لاكيش گريخت، ولی دشمنانش او را تعقيب كرده، در آنجا او را كشتند. سپس جنازه‌اش را روی اسب گذاشته، به اورشليم برگرداندند و در آرامگاه سلطنتی شهر داود دفن كردند. مردم يهودا، پسرش عزيا را در سن شانزده سالگی بجای او پادشاه خود ساختند. عزيا بعد از مرگ پدرش شهر ايلت را برای يهودا پس گرفت و آن را بازسازی نمود. يربعام دوم (پسر يهوآش) در پانزدهمين سال سلطنت امصيا، پادشاه يهودا، پادشاه اسرائيل شد و چهل و يک سال در سامره سلطنت نمود. او نيز مانند يربعام اول (پسر نباط) نسبت به خداوند گناه ورزيد و اسرائيل را به گناه كشاند. يربعام دوم زمينهای از دست رفتۀ اسرائيل را كه بين گذرگاه حمات در شمال و دريای مرده در جنوب واقع شده بود، پس گرفت؛ درست همانطور كه خداوند، خدای اسرائيل توسط يونس نبی (پسر امتای) اهل جت حافر پيشگويی فرموده بود. خداوند مصيبت تلخ اسرائيل را ديد؛ و كسی نبود كه به داد ايشان برسد. ولی خواست خداوند اين نبود كه نام اسرائيل را از روی زمين محو كند، پس توسط يربعام دوم ايشان را نجات داد. شرح بقيۀ دوران سلطنت يربعام دوم، كارها و فتوحات و جنگهای او، و اينكه چطور دمشق و حمات را كه در تصرف يهودا بودند باز بدست آورد، همه در كتاب «تاريخ پادشاهان اسرائيل» نوشته شده است. وقتی يربعام دوم مرد، جنازۀ او را در كنار ساير پادشاهان اسرائيل به خاک سپردند و پسرش زكريا بر تخت سلطنت اسرائيل نشست. در بيست و هفتمين سال سلطنت يربعام دوم پادشاه اسرائيل، عُزيا (پسر امصيا) پادشاه يهودا شد. او شانزده ساله بود كه بر تخت سلطنت نشست و پنجاه و دو سال در اورشليم سلطنت كرد. (مادرش يكليا نام داشت و از اهالی اورشليم بود.) او مانند پدرش امصيا آنچه در نظر خداوند پسنديده بود، انجام می‌داد. ولی باز بتخانه‌های روی تپه‌ها كه مردم در آنجا قربانی می‌كردند و بخور می‌سوزانيدند، باقی ماند. خداوند او را به مرض جذام مبتلا كرد و تا روز وفاتش جذامی باقی ماند. او تنها، در يک خانه بسر می‌برد و پسرش يوتام امور مملكت را اداره می‌كرد. شرح بقيۀ رويدادهای دوران سلطنت عزيا و كارهای او در كتاب «تاريخ پادشاهان يهودا» نوشته شده است. وقتی عزيا مرد او را در آرامگاه سلطنتی در شهر داود دفن كردند و پسرش يوتام بجايش پادشاه شد. در سی و هشتمين سال سلطنت عزيا پادشاه يهودا، زكريا (پسر يربعام دوم) پادشاه اسرائيل شد و شش ماه در سامره سلطنت نمود. او نيز مانند اجدادش نسبت به خداوند گناه ورزيد و از گناهان يربعام اول (پسر نباط) كه اسرائيل را به گناه كشاند، دست برنداشت. شلوم (پسر يابيش) بضد او توطئه كرد و او را در حضور مردم كشت و خود به سلطنت رسيد. شرح بقيۀ رويدادهای دوران سلطنت زكريا در كتاب «تاريخ پادشاهان اسرائيل» آمده است. به اين ترتيب، آنچه كه خداوند دربارۀ ييهو فرموده بود، به وقوع پيوست كه خاندان او تا نسل چهارم بر تخت سلطنت اسرائيل خواهند نشست.) در سی و نهمين سال سلطنت عزيا پادشاه يهودا، شلوم (پسر يابيش) پادشاه اسرائيل شد و يک ماه در سامره سلطنت كرد. منحيم (پسر جادی) از ترصه به سامره آمده، او را كشت و خود بجای وی بر تخت سلطنت نشست. شرح بقيۀ رويدادهای سلطنت شلوم و توطئۀ او در كتاب «تاريخ پادشاهان اسرائيل» نوشته شده است. منحيم شهر تفصح و حومۀ آن را ويران نموده، اهالی آنجا را كشت و شكم زنان حامله را پاره كرد، چون مردم آنجا حاضر نبودند تسليم او شوند. در سی و نهمين سال سلطنت عزيا پادشاه يهودا، منحيم (پسر جادی) پادشاه اسرائيل شد و ده سال در سامره سلطنت كرد. او نيز مانند يربعام (پسر نباط) نسبت به خداوند گناه ورزيد و اسرائيل را به گناه كشاند. در زمان او تغلت فلاسر، پادشاه آشور به سرزمين اسرائيل هجوم آورد، ولی منحيم پادشاه سی و چهار تن نقره به او باج داد و به كمک وی سلطنت خود را بر اسرائيل تثبيت نمود. منحيم اين پول را به شكل ماليات به زور از ثروتمندان وصول نمود. هر يک از آنها پنجاه مثقال نقره پرداختند. پس امپراطور آشور به سرزمين خود بازگشت. شرح بقيۀ رويدادهای دوران سلطنت منحيم و كارهای او در كتاب «تاريخ پادشاهان اسرائيل» نوشته شده است. بعد از مرگ او پسرش فقحيا پادشاه شد. در پنجاهمين سال سلطنت عزيا پادشاه يهودا، فقحيا (پسر منحيم) پادشاه اسرائيل شد و دو سال در سامره سلطنت نمود، او نيز مانند يربعام (پسر نباط) نسبت به خداوند گناه ورزيد و اسرائيل را به گناه كشاند. فقح (پسر رمليا)، يكی از فرماندهان سپاه او، همراه پنجاه نفر ديگر از مردان جلعاد بضد او شورش كرد و او را در كاخ سلطنتی سامره كشت. (ارجوب و اريه نيز در اين شورش كشته شدند.) سپس فقح بجای او پادشاه شد. شرح بقيۀ رويدادهای دوران سلطنت فقحيا و كارهای او در كتاب «تاريخ پادشاهان اسرائيل» نوشته شده است. در پنجاه و دومين سال سلطنت عزيا پادشاه يهودا، فقح (پسر رمليا) پادشاه اسرائيل شد و بيست سال در سامره سلطنت كرد. او نيز مانند يربعام (پسر نباط) نسبت به خداوند گناه ورزيد و اسرائيل را به گناه كشاند. در دورۀ سلطنت فقح بود كه تغلت فلاسر، پادشاه آشور به اسرائيل حمله كرد و شهرهای عيون، آبل بيت معكه، يانوح، قادش، حاصور، جلعاد، جليل و تمام سرزمين نفتالی را به تصرف خود درآورد و مردم را اسير نموده، به آشور برد. آنگاه هوشع (پسر ايله) بضد فقح شورش كرد و او را كشت و خود بر تخت سلطنت نشست. هوشع در سال بيستم سلطنت يوتام (پسر عزيا) پادشاه يهودا، سلطنت خود را آغاز نمود. شرح بقيۀ رويدادهای دوران سلطنت فقح و كارهای او در كتاب «تاريخ پادشاهان اسرائيل» نوشته شده است. در دومين سال سلطنت فقح پادشاه اسرائيل، يوتام (پسر عزيا) پادشاه يهودا شد. يوتام در سن بيست و پنج سالگی بر تخت سلطنت نشست و شانزده سال در اورشليم سلطنت نمود. (مادرش يروشا نام داشت و دختر صادوق بود). او مانند پدرش عزيا آنچه در نظر خداوند پسنديده بود، انجام می‌داد، ولی بتخانه‌های روی تپه‌ها را كه مردم در آنجا قربانی می‌كردند و بخور می‌سوزانيدند، خراب نكرد. يوتام دروازۀ بالايی خانۀ خداوند را بازسازی كرد. شرح بقيۀ رويدادهای دوران سلطنت يوتام و كارهای او در كتاب «تاريخ پادشاهان يهودا» نوشته شده است. (در آن روزها خداوند، رصين پادشاه سوريه و فقح پادشاه اسرائيل را بضد يهودا برانگيخت.) وقتی يوتام مرد او را در آرامگاه سلطنتی در اورشليم دفن كردند و پسرش آحاز بجای او پادشاه شد. در هفدهمين سال سلطنت فقح پادشاه اسرائيل، آحاز (پسر يوتام) پادشاه يهودا شد. آحاز در سن بيست سالگی بر تخت سلطنت نشست و شانزده سال در اورشليم سلطنت نمود. او مانند جدش داود مطابق ميل خداوند، خدايش رفتار ننمود، بلكه مثل پادشاهان اسرائيل شرور بود. او حتی پسر خود را زنده‌زنده سوزاند و قربانی بتها كرد. اين رسم قومهايی بود كه خداوند سرزمينشان را از آنها گرفته، به بنی‌اسرائيل داده بود. آحاز در بتخانه‌های روی تپه‌ها و بلنديها و زير هر درخت سبز قربانی می‌كرد و بخور می‌سوزانيد. آنگاه رصين، پادشاه سوريه و فقح، پادشاه اسرائيل به جنگ آحاز آمدند و شهر اورشليم را محاصره كردند ولی نتوانستند آن را بگيرند. در همين وقت، رصين شهر ايلت را برای سوريها پس گرفت. او يهوديها را بيرون راند و سوريها را فرستاد تا در آن شهر زندگی كنند كه تا به امروز در آن ساكن هستند. آحاز پادشاه قاصدانی نزد تغلت فلاسر، پادشاه آشور فرستاد و از او خواهش كرد تا وی را در جنگ با پادشاهان مهاجم سوريه و اسرائيل كمک نمايد. آحاز طلا و نقرهٔ خزانه‌های خانۀ خداوند و كاخ سلطنتی را گرفته، برای پادشاه آشور هديه فرستاد. پادشاه آشور موافقت نموده، با سپاه خود به دمشق پايتخت سوريه حمله كرد و ساكنان آن شهر را به اسيری برده، آنها را در شهر قير اسكان داد. او رصين پادشاه سوريه را نيز كشت. سپس آحاز پادشاه برای ملاقات تغلت فلاسر به دمشق رفت. وقتی در آنجا بود، قربانگاه بتخانۀ دمشق را ديد و شكل و اندازۀ آن را با تمام جزييات برای اوريای كاهن فرستاد. اوريا هم عين آن را ساخت و قبل از رسيدن آحاز آن را تمام كرد. وقتی آحاز پادشاه از سفر بازگشت و قربانگاه جديد را ديد، قربانی سوختنی و هديۀ آردی روی آن تقديم كرد و هديه نوشيدنی بر آن ريخت و خون قربانی‌های سلامتی روی آن پاشيد. *** سپس قربانگاه مفرغی خداوند را كه بين خانۀ خداوند و قربانگاه جديد قرار داشت، برداشت و آن را در سمت شمالی قربانگاه جديد گذاشت. آحاز پادشاه به اوريای كاهن گفت: «از اين قربانگاه جديد برای قربانی سوختنی صبح و هديۀ آردی عصر، قربانی سوختنی و هديه آردی پادشاه، و قربانی سوختنی و هديۀ آردی و هديۀ نوشيدنی مردم استفاده شود؛ همچنين خون قربانی‌های سوختنی و ساير قربانی‌ها هم بر قربانگاه جديد پاشيده شود. اما قربانگاه مفرغی قديمی برای استفادۀ شخصی خودم خواهد بود تا بوسيلۀ آن از عالم غيب پيام بگيرم.» اوريای كاهن مطابق دستور آحاز پادشاه عمل كرد. سپس پادشاه ميزهای متحرک مفرغی خانۀ خداوند را از هم باز كرد و حوضچه‌ها را از روی آنها برداشت و حوض بزرگ را از روی گاوهای مفرغی پايين آورد و آن را روی سنگفرش گذاشت. همچنين برای خشنود كردن پادشاه آشور، راهی را كه برای رفتن و شركت در مراسم عيد بين كاخ سلطنتی و خانۀ خداوند درست كرده بودند، بست. شرح بقيۀ رويدادهای دوران سلطنت آحاز در كتاب «تاريخ پادشاهان يهودا» ثبت گرديده است. آحاز مرد و او را در آرامگاه سلطنتی اورشليم دفن كردند و پسرش حزقيا زمام امور مملكت را در دست گرفت. در سال دوازدهم سلطنت آحاز، پادشاه يهودا، هوشع (پسر ايلا) پادشاه اسرائيل شد و نه سال در سامره سلطنت نمود. او نسبت به خداوند گناه ورزيد، اما نه به اندازهٔ پادشاهانی كه قبل از او در اسرائيل سلطنت می‌كردند. در زمان او شلمناسر، پادشاه آشور به اسرائيل لشكر كشيد؛ هوشع تسليم شلمناسر شد و از آن به بعد هر سال به او باج و خراج می‌پرداخت. اما يک سال از پرداخت باج و خراج سر باز زد و قاصدانی به مصر فرستاد تا از «سو» پادشاه آنجا كمک بخواهد. وقتی شلمناسر از اين توطئه با خبر شد هوشع را به زنجير كشيده، به زندان انداخت. سپس، شلمناسر سراسر سرزمين اسرائيل را اشغال نمود و سامره پايتخت اسرائيل را به مدت سه سال محاصره كرد. سرانجام در نهمين سال سلطنت هوشع، شلمناسر شهر سامره را گرفت و مردم اسرائيل را اسير نمود و به آشور برد. او بعضی از اسرا را در شهر حلح، برخی ديگر را در شهر جوزان كه كنار رود خابور است، و بقيه را در شهرهای سرزمين ماد سكونت داد. اين بلا از اين جهت بر قوم اسرائيل نازل شد كه نسبت به خداوند، خدای خود كه ايشان را از بندگی در مصر نجات داده بود، گناه كرده بودند. آنها بتها را می‌پرستيدند و از رسوم قومهايی كه خداوند آنها را از سرزمين كنعان بيرون رانده بود، پيروی می‌كردند و از كارهای پادشاهان اسرائيل سرمشق می‌گرفتند. بنی‌اسرائيل مخفيانه نسبت به خداوند گناه ورزيده بودند. آنها در هر گوشه و كنار اسرائيل بتخانه‌ای ساخته بودند. روی هر تپه‌ای و زير هر درخت سبزی مجسمه و بت گذاشته بودند و برای بتهای قومهايی كه خداوند ايشان را بيرون رانده و سرزمينشان را به قوم اسرائيل داده بود، بخور می‌سوزاندند. آنها با اعمال زشت خود خشم خداوند را برانگيختند و از كلام خداوند كه به آنها دستور داده بود كه بتها را نپرستند، اطاعت نكردند. خداوند پيامبران را يكی پس از ديگری فرستاد تا به اسرائيل و يهودا بگويند: «از راه‌های بد خود برگرديد و دستورات خداوند را كه انبيا به اجداد شما داده‌اند، اطاعت كنيد.» ولی آنها نه فقط اطاعت نمی‌كردند بلكه مانند اجدادشان كه به خداوند، خدای خود ايمان نداشتند، ياغی بودند. آنها از دستورات خدا سرپيچی كردند، عهد او را كه با اجدادشان بسته بود، شكستند و به هشدارهای او توجه ننمودند و برخلاف اوامر خداوند، از روی حماقت، بتهای اقوام همسايه را عبادت كردند. آنها از تمام دستورات خداوند، خدای خود سرپيچی نمودند و دو بت گوساله شكل از طلا و بتهای شرم‌آور ديگر ساختند. بت بعل را پرستش كردند و در مقابل آفتاب و ماه و ستارگان سجده نمودند. بر آتش بتكده‌ها، دختران و پسران خود را قربانی كردند. از فالگيران راهنمايی خواستند، جادوگری كردند و خود را به گناه فروختند. از اين رو خداوند بسيار خشمگين شد و آنها را از حضور خود دور انداخت؛ فقط قبيلهٔ يهودا باقی ماند. *** اما يهودا نيز دستورات خداوند، خدای خود را اطاعت نكرد و به همان راه‌های بدی رفت كه اسرائيل رفته بود. پس خداوند از تمام بنی‌اسرائيل دل كند و آنها را بدست دشمن سپرد تا نابود شوند و به سزای اعمال خود برسند. وقتی خداوند اسرائيل را از يهودا جدا كرد، مردم اسرائيل يربعام (پسر نباط) را به پادشاهی خود انتخاب كردند. يربعام هم اسرائيل را از پيروی خداوند منحرف كرده، آنها را به گناه بزرگی كشاند. اسرائيل از گناهانی كه يربعام ايشان را بدان آلوده كرده بود، دست برنداشتند، تا اينكه خداوند همانطور كه بوسيلۀ تمام انبيا خبر داده بود، آنها را از حضور خود دور انداخت. بنابراين مردم اسرائيل به سرزمين آشور تبعيد شدند و تا به امروز در آنجا به سر می‌برند. پادشاه آشور مردمی از بابل، كوت، عوا، حمات، سفروايم آورد و آنها را بجای تبعيديهای اسرائيلی در شهرهای اسرائيل سكونت داد و آنها سامره و ساير شهرهای اسرائيل را اشغال كردند. ولی اين مردم در ابتدای ورود به سرزمين اسرائيل، خداوند را عبادت نمی‌كردند؛ پس خداوند شيرهايی به ميان آنها فرستاد كه بعضی از ايشان را دريدند. به پادشاه آشور خبر رسيد كه چون ساكنان جديدِ سرزمين اسرائيل با قوانين خدای آن سرزمين آشنا نيستند، او شيرهايی را به ميان آنها فرستاده است تا بدينوسيله آنها را نابود كند. پادشاه چنين دستور داد: «يكی از كاهنان تبعيدی سامره به اسرائيل بازگردد و قوانين خدای آن سرزمين را به مردمان تازه وارد آنجا ياد دهد.» پس يكی از كاهنان اسرائيلی كه از سامره تبعيد شده بود به بيت‌ئيل بازگشت و به مردم آنجا ياد داد چگونه خداوند را عبادت كنند. ولی هر يک از اين طوايف بيگانه به پرستش بت خود ادامه دادند. آنها بتهای خود را در معابد بالای تپه‌ها كه اسرائيليها ساخته بودند و در نزديكی شهرهايشان بود، گذاشتند. مردمی كه از بابل بودند، بت «سكوتبنوت» را عبادت می‌كردند. آنانی كه از كوت بودند، بت نرجل را و اهالی حمات، بت اشيما را می‌پرستيدند. پرستندگان بتهای نبحز و ترتاک كسانی بودند كه از عوا و سفروايم آمده بودند كه حتی فرزندان خود را بر بالای قربانگاه‌ها برای بتهای ادرملک و عنملک می‌سوزاندند. اين مردم در ضمن، خداوند را هم عبادت می‌كردند و از ميان خود كاهنانی را انتخاب كردند تا روی قربانگاه‌های بالای تپه‌ها برای خداوند قربانی كنند. به اين ترتيب هم خداوند را می‌پرستيدند و هم طبق آداب و رسوم كشور خودشان بتهای خود را پرستش می‌كردند. آنها تا به امروز هم بجای اينكه خداوند را عبادت نمايند و مطيع احكام و دستوراتی باشند كه او به فرزندان يعقوب (كه خداوند بعد اسمش را اسرائيل گذاشت) داد، مطابق آداب و رسوم گذشتهٔ خود رفتار می‌كنند. خداوند با قوم اسرائيل عهد بسته، به آنها دستور داده بود كه بتهای اقوام خدانشناس را عبادت نكنند، آنها را سجده و پرستش ننمايند و به آنها قربانی تقديم نكنند، بلكه فقط خداوند را عبادت كنند و او را سجده نمايند و به او قربانی تقديم كنند، زيرا او بود كه با معجزات و قدرت شگفت‌انگيز، آنها را از مصر بيرون آورد. پس آنها می‌بايست همواره تمام احكام و دستورات خداوند را اطاعت كنند و هرگز بت نپرستند. زيرا خداوند فرموده بود: «عهدی را كه با شما بستم هرگز فراموش نكنيد و بتها را نپرستيد. فقط مرا عبادت كنيد و من شما را از چنگ دشمنانتان نجات خواهم داد.» ولی اين طوايف توجهی به اين احكام ننمودند و به پرستش بت ادامه دادند. آنها خداوند را عبادت می‌كردند و در ضمن از بت‌پرستی هم دست نكشيدند و فرزندان آنها نيز تا به امروز به همان طريق عمل می‌كنند. در سومين سال سلطنت هوشع پادشاه اسرائيل، حزقيا (پسر آحاز) پادشاه يهودا شد. حزقيا در سن بيست و پنج سالگی بر تخت سلطنت نشست و بيست و نه سال در اوشليم سلطنت نمود. (مادرش ابيا نام داشت و دختر زكريا بود.) او مانند جدش داود مطابق ميل خداوند رفتار می‌كرد. او معبدهايی را كه بر بالای تپه‌ها بود نابود كرد و مجسمه‌ها و بتهای شرم‌آور اشيره را در هم شكست. او همچنين مار مفرغی را كه موسی ساخته بود خرد كرد، زيرا بنی اسرائيل تا آن موقع آن را می‌پرستيدند و برايش بخور می‌سوزاندند. (اين مار مفرغی را نحشتان ‌ می‌ناميدند.) حزقيا به خداوند، خدای اسرائيل ايمانی راسخ داشت. هيچيک از پادشاهان قبل يا بعد از حزقيا مانند او نبوده‌اند، زيرا وی در هر امری از خداوند پيروی می‌نمود و تمام احكامی را كه توسط موسی داده شده بود، اطاعت می‌كرد. از اين رو خداوند با او بود و در هر كاری وی را كامياب می‌گردانيد. پس حزقيا سر از فرمان پادشاه آشور پيچيد و ديگر باج و خراج ساليانه به او نپرداخت. همچنين فلسطين را تا غزه و نواحی اطراف آن به تصرف خود درآورد و تمام شهرهای بزرگ و كوچک را ويران كرد. در چهارمين سال سلطنت حزقيا (كه با هفتمين سال سلطنت هوشع، پادشاه اسرائيل مصادف بود) شلمناسر، پادشاه آشور به اسرائيل حمله برد و شهر سامره را محاصره كرد. سه سال بعد (يعنی در آخر ششمين سال سلطنت حزقيا و نهمين سال سلطنت هوشع) سامره به تصرف دشمن درآمد. امپراطور آشور اسرائيلی‌ها را به سرزمين آشور برد. او بعضی از اسرا را در شهر حلح، برخی ديگر را در شهر جوزان كه كنار رود خابور است، و بقيه را در شهرهای سرزمين ماد سكونت داد. اين اسارت بدان سبب بود كه بنی‌اسرائيل به دستورات خداوند، خدايشان گوش ندادند و خواست او را بجا نياورند. در عوض عهد و پيمان او را شكسته، از تمام قوانينی كه موسی خدمتگزار خداوند به آنها داده بود، سرپيچی نمودند. در چهاردهمين سال سلطنت حزقيا، سنحاريب، پادشاه آشور تمام شهرهای حصاردار يهودا را محاصره نموده، آنها را تسخير كرد. حزقيای پادشاه برای سنحاريب كه در لاكيش بود، چنين پيغام فرستاد: «من خطا كرده‌ام، از سرزمين من عقب‌نشينی كن و به سرزمين خود بازگرد و من هر قدر كه باج و خراج بخواهی خواهم پرداخت.» در جواب، پادشاه آشور ده هزار كيلو نقره و هزار كيلو طلا طلب نمود. برای تهيه اين مبلغ، حزقيا تمام نقرۀ خانۀ خداوند و خزانه‌های قصر خود را برداشت و حتی روكش طلای درها و ستونهای خانۀ خدا را كنده، همه را به پادشاه آشور داد. *** باجود اين، پادشاه آشور سپاه بزرگی را به سرپرستی سه فرماندۀ قوای خود از لاكيش به اورشليم فرستاد. آنها بر سر راه «مزرعۀ رخت شورها» كنار قنات بركۀ بالا اردو زدند. فرماندهان آشور خواستند كه حزقيا بيايد و با آنها صحبت كند. ولی حزقيا الياقيم (پسر حلقيا) سرپرست امور دربار، شبنا منشی دربار و يوآخ (پسر آساف) وقايع‌نگار را به نمايندگی از طرف خود نزد آنها فرستاد. يكی از فرماندهان قوای آشور، اين پيغام را برای حزقيا فرستاد: «امپراطور بزرگ آشور می‌گويد كه تو به چه كسی اميد بسته‌ای؟ تو كه از تدابير جنگی و قدرت نظامی برخوردار نيستی، بگو چه كسی تكيه‌گاه توست كه اينچنين بضد من قيام كرده‌ای؟ اگر به مصر تكيه می‌كنی، بدان كه اين عصای دست تو، نی ضعيفی است كه طاقت وزن تو را ندارد و بزودی می‌شكند و به دستت فرو می‌رود. هر كه به پادشاه مصر اميد ببندد عاقبتش همين است! اگر شما بگوييد به خداوند، خدای خود تكيه می‌كنيم، بدانيد كه او همان خدايی است كه حزقيا تمام معبدهای او را كه بر فراز تپه‌ها بودند خراب كرده و دستور داده است كه همۀ مردم پيش قربانگاه اورشليم عبادت كنند. من از طرف سرورم، امپراطور آشور حاضرم با شما شرط ببندم. اگر بتوانيد دو هزار اسب‌سوار پيدا كنيد من دو هزار اسب به شما خواهم داد تا بر آنها سوار شوند! حتی اگر مصر هم به شما اسب‌سوار بدهد باز به اندازۀ يک افسر سادۀ سرورم قدرت نخواهيد داشت. آيا خيال می‌كنيد من بدون دستور خداوند به اينجا آمده‌ام؟ نه! خداوند به من فرموده است تا به سرزمين شما هجوم آورم و نابودش كنم!» آنگاه الياقيم، شبنا و يوآخ به او گفتند: «تمنا می‌كنيم به زبان ارامی صحبت كنيد، زيرا ما آن را می‌فهميم. به زبان عبری حرف نزنيد چون مردمی كه بر بالای حصارند به حرفهای شما گوش می‌دهند.» ولی فرماندۀ آشور جواب داد: «مگر سرورم مرا فرستاده است كه فقط با شما و پادشاهتان صحبت كنم؟ مگر مرا نزد اين مردمی كه روی حصار جمع شده‌اند نفرستاده است؟ زيرا آنها هم به سرنوشت شما محكومند تا از نجاست خود بخورند و از ادرار خود بنوشند!» آنگاه فرماندۀ آشور با صدای بلند به زبان عبری به مردمی كه روی حصار شهر بودند گفت: «به پيغام پادشاه بزرگ آشور گوش دهيد: نگذاريد حزقيای پادشاه شما را فريب دهد. او هرگز نمی‌تواند شما را از چنگ من برهاند. سخن او را كه می‌گويد: به خداوند توكل نماييد تا شما را برهاند، باور نكنيد، زيرا اين شهر بدست ما خواهد افتاد. به حزقيای پادشاه گوش ندهيد. امپراطور آشور می‌گويد كه تسليم شويد و در سرزمين خود با امنيت و آرامش زندگی كنيد تا زمانی كه بيايم و شما را به سرزمينی ديگر ببرم كه مانند سرزمين شما پر از نان و شراب، غله و عسل، و درختان انگور و زيتون است. اگر چنين كنيد زنده خواهيد ماند. پس به حزقيا گوش ندهيد، زيرا شما را فريب می‌دهد و می‌گويد كه خداوند شما را خواهد رهانيد. آيا تاكنون خدايان ديگر هرگز توانسته‌اند بندگان خود را از چنگ پادشاه آشور نجات دهند؟ بر سرخدايان حمات، ارفاد، سفروايم، هينع و عوا چه آمد؟ آيا آنها توانستند سامره را نجات دهند؟ كدام خدا هرگز توانسته است سرزمينی را از چنگ من نجات دهد؟ پس چه چيز سبب شده است فكر كنيد كه خداوند شما می‌تواند اورشليم را نجات دهد؟» ولی مردمی كه روی حصار بودند سكوت كردند، زيرا پادشاه دستور داده بود كه چيزی نگويند. سپس الياقيم، شبنا و يوآخ لباسهای خود را پاره كرده، نزد حزقيای پادشاه رفتند و آنچه را كه فرماندۀ قوای آشور گفته بود، بعرض او رساندند. وقتی حزقيای پادشاه اين خبر را شنيد، لباس خود را پاره كرده، پلاس پوشيد و به خانۀ خداوند رفت تا دعا كند. سپس به الياقيم، شبنا و كاهنان ريش‌سفيد گفت كه پلاس بپوشند و نزد اشعيا نبی (پسر آموص) بروند و به او بگويند كه حزقيای پادشاه چنين می‌گويد: «امروز روز مصيبت و سختی و اهانت است. وضعيت ما مثل وضعيت زنی است كه منتظر وضع حمل است، اما قدرت زاييدن ندارد. خداوند، خدای تو سخنان اهانت‌آميز اين سردار آشور را كه به خدای زنده اهانت كرده است، بشنود و او را مجازات نمايد. برای بازماندگان قوم ما دعا كن.» وقتی فرستادگان حزقيا اين پيغام را به اشعيا دادند، او در جواب گفت: «خداوند می‌فرمايد كه به آقای خود بگوييد از سخنان كفرآميز آشوريها نترسد؛ زيرا من كاری می‌كنم كه پادشاه آشور با شنيدن خبری به وطنش بازگردد و در آنجا كشته شود.» سردار آشور شنيد كه پادشاه آشور از لاكيش برای جنگ به لبنه رفته است، پس او نيز به لبنه رفت. طولی نكشيد خبر به پادشاه آشور رسيد كه ترهاقه، پادشاه حبشه لشكر خود را برای حمله به او بسيج كرده است. بنابراين پادشاه آشور پيش از رفتن به جنگ، برای حزقيای پادشاه چنين پيغام فرستاد: «آن خدايی كه بر او تكيه می‌كنی تو را فريب ندهد. وقتی می‌گويد كه امپراطور آشور، اورشليم را فتح نخواهد كرد، حرفش را باور نكن. تو خود شنيده‌ای كه پادشاهان آشور به هر جا رفته‌اند چه كرده‌اند و چگونه شهرها را از بين برده‌اند. پس خيال نكن كه تو می‌توانی از چنگ من فرار كنی. آيا خدايان اقوامی چون جوزان، حاران، رصف و خدای مردم عدن كه در سرزمين تلسار زندگی می‌كنند، ايشان را نجات دادند؟ اجداد ما تمام آنها را از ميان برداشتند. بر سر پادشاه حمات و پادشاه ارفاد و سلاطين سفروايم، هينع و عوا چه آمد؟» حزقيا نامه را از قاصدان گرفت و خواند. سپس به خانۀ خداوند رفت و آن نامه را در حضور خداوند پهن كرد. بعد چنين دعا كرد: «ای خداوند، خدای اسرائيل كه بر تخت خود كه بر فراز فرشتگان قرار دارد، نشسته‌ای. تو تنها خدای تمام ممالک جهان هستی. تو آسمان و زمين را آفريده‌ای. ای خداوند، سخنان سنحاريب را بشنو و ببين اين مرد چگونه به تو، ای خدای زنده توهين می‌كند. خداوندا، راست است كه پادشاهان آشور تمام آن اقوام را از بين برده‌اند و سرزمين ايشان را ويران كرده‌اند، و خدايان آنها را سوزانده‌اند. اما آنها خدا نبودند. آنها نابود شدند، چون ساختۀ دست انسان و از چوب و سنگ بودند. ای خداوند، خدای ما، التماس می‌كنيم ما را از چنگ پادشاه آشور نجات ده تا تمام ممالک جهان بدانند كه تنها تو خدا هستی.» اشعيای نبی برای حزقيای پادشاه اين پيغام را فرستاد: «خداوند، خدای اسرائيل می‌فرمايد كه دعای تو را در مورد سنحاريب، پادشاه آشور شنيده است. جواب او به سنحاريب اين است: شهر اورشليم از تو نمی‌ترسد، بلكه تو را مسخره می‌كند. تو می‌دانی به چه كسی اهانت كرده و كفر گفته‌ای؟ می‌دانی به چه كسی اين چنين جسارت نموده‌ای؟ به خدای قدوس اسرائيل! «تو افرادت را نزد من فرستادی تا به من فخر بفروشی و بگويی كه با عرابه‌هايت كوه‌های بلند لبنان و قله‌های آن را فتح كرده‌ای؛ بلندترين درختان سرو آزاد و بهترين صنوبرهايش را قطع نموده و به دورترين نقاط جنگلش رسيده‌ای. تو افتخار می‌كنی كه چاه‌های زيادی را تصرف كرده و از آنها آب نوشيده‌ای و پای تو به رود نيل مصر رسيده، آن را خشک كرده است. «آيا نمی‌دانی كه اين من بودم كه به تو اجازۀ انجام چنين كارهايی را دادم؟ من از قديم چنين مقدر نموده بودم كه تو آن شهرهای حصاردار را تصرف كرده، ويران نمايی. از اين جهت بود كه اهالی آن شهرها در برابر تو هيچ قدرتی نداشتند. آنها مانند علف صحرا و گياه نورسته‌ای بودند كه در زير آفتاب سوزان خشک شده، پيش از رسيدن پژمرده گرديدند. اما من از همۀ فكرها و كارهای تو و تنفری كه نسبت به من داری آگاهم. بسبب اين غرور و تنفری كه نسبت به من داری، بر بينی تو افسار زده و در دهانت لگام خواهم گذاشت و تو را از راهی كه آمده‌ای بازخواهم گردانيد.» سپس اشعيا به حزقيا گفت: «علامت اين رويدادها اين است: امسال و سال ديگر از گياهان خودرو استفاده خواهيد كرد، اما در سال سوم خواهيد كاشت و خواهيد درويد، تاكستانها غرس خواهيد نمود و از ميوه‌شان خواهيد خورد. بازماندگان يهودا بار ديگر در سرزمين خود ريشه دوانيده، ثمر خواهند آورد و در اورشليم باقی خواهند ماند، زيرا خداوند غيور اين امر را بجا خواهد آورد. «خداوند دربارۀ پادشاه آشور چنين می‌گويد: «او به اين شهر داخل نخواهد شد، سپر بدست در برابر آن نخواهد ايستاد، پشته‌ای در مقابل حصارش بنا نخواهد كرد و حتی يک تير هم به داخل اورشليم نخواهد انداخت. او از همان راهی كه آمده است بازخواهد گشت، زيرا من بخاطر خود و بخاطر بنده‌ام داود از اين شهر دفاع خواهم كرد و آن را نجات خواهم داد.» در همان شب فرشتهٔ خداوند صد و هشتاد و پنج هزار نفر از سربازان آشور را كشت، بطوری كه صبح روز بعد، وقتی مردم بيدار شدند تا آنجا كه چشم كار می‌كرد، جنازه ديده می‌شد. پس سنحاريب، پادشاه آشور عقب‌نشينی كرده، به نينوا بازگشت. او در حاليكه در معبد خدای خود نسروک مشغول عبادت بود، پسرانش ادرملک و شرآصر او را با شمشير كشتند و به سرزمين آرارات فرار كردند و يكی ديگر از پسرانش، به نام آسرحدون بجای او پادشاه شد. در آن روزها حزقيا سخت بيمار شد و نزديک بود بميرد. اشعيای نبی (پسر آموص) به عيادتش رفت و از جانب خداوند اين پيغام را به او داد: «وصيتت را بكن، چون عمرت به آخر رسيده است؛ تو از اين مرض شفا نخواهی يافت.» حزقيا صورت خود را بطرف ديوار برگردانيد و به پيشگاه خداوند دعا كرده، گفت: «خداوندا، بخاطر آور چقدر نسبت به تو وفادار و امين بوده‌ام و چطور سعی كرده‌ام مطابق ميل تو رفتار كنم.» سپس بغض گلويش را گرفت و به تلخی گريست. پيش از آنكه اشعيا قصر را ترک كند خداوند بار ديگر با او سخن گفت و فرمود: «نزد حزقيا رهبر قوم من برگرد و به او بگو كه خداوند، خدای جدت داود دعای تو را شنيده و اشكهايت را ديده است. او تو را شفا خواهد داد. سه روز ديگر از بستر بيماری برخواهی خاست و به خانۀ خداوند خواهی رفت. او پانزده سال ديگر بر عمر تو خواهد افزود. او تو را و اين شهر را از چنگ پادشاه آشور نجات خواهد داد. تمام اين كارها را بخاطر خود و بخاطر بنده‌اش داود انجام خواهد داد.» پس اشعيا به افراد حزقيای پادشاه گفت كه مقداری انجير بگيرند و آن را له كرده، روی دمل حزقيا بگذارند. آنها چنين كردند و حزقيا شفا يافت. (در ضمن حزقيای پادشاه به اشعيای نبی گفته بود: «برای اينكه ثابت شود كه خداوند مرا شفا خواهد داد و بعد از سه روز خواهم توانست به خانۀ خداوند بروم او چه نشانه‌ای به من می‌دهد؟» اشعيا به او گفت: «خداوند با اين نشانه آنچه را گفته، ثابت خواهد كرد: آيا می‌خواهی كه سايهٔ ساعت آفتابی ده درجه جلو برود يا ده درجه به عقب برگردد؟» حزقيا جواب داد: «جلو رفتن سايه روی ساعت آفتابی آسان است، پس بهتر است سايه ده درجه به عقب برگردد.» اشعيا از خداوند درخواست نمود كه چنين كند، و او سايۀ روی ساعت آفتابی آحاز را ده درجه به عقب برگرداند.) در آن موقع مرودک بلدان (پسر بلدان، پادشاه بابل) نامه‌ای همراه هديه‌ای توسط قاصدان خود برای حزقيا فرستاد، زيرا شنيده بود كه بيمار است. حزقيا فرستادگان بابلی را پذيرفت و ايشان را به كاخ سلطنتی برد و خزانه‌های طلا و نقره، عطريات و روغنهای معطر، و نيز اسلحه‌خانۀ خود را به آنها نشان داد. بدين ترتيب، فرستادگان بابلی تمام خزاين او را ديدند و هيچ چيز از نظر آنان پوشيده نماند. آنگاه اشعيای نبی نزد حزقيای پادشاه رفت و از او پرسيد: «اين مردان از كجا آمده بودند و چه می‌خواستند؟» حزقيا جواب داد: «از جای دور! آنها از بابل آمده بودند.» اشعيا پرسيد: «در كاخ تو چه ديدند؟» حزقيا جواب داد: «تمام خزاين مرا كه در كاخ من است ديدند.» اشعيا به او گفت: «پس به اين پيغامی كه از طرف خداوند است، گوش كن: زمانی می‌رسد كه هر چه در كاخ داری و گنجهايی كه اجدادت اندوخته‌اند به بابل برده خواهد شد و چيزی از آنها برايت باقی نخواهد ماند. بابليها برخی از پسرانت را به اسارت گرفته، آنان را خواجه خواهند كرد و در كاخ پادشاه بابل به خدمت خواهند گماشت.» حزقيا جواب داد: «آنچه خداوند فرموده، نيكوست. لااقل تا وقتی كه زنده‌ام اين اتفاق نخواهد افتاد و صلح و امنيت برقرار خواهد بود.» شرح بقيۀ رويدادهای سلطنت حزقيا و فتوحات او، و نيز حوض و قناتی كه درست كرد و آب را به شهر آورد در كتاب «تاريخ پادشاهان يهودا» ثبت گرديده است. پس از مرگ حزقيا، پسرش منسی پادشاه شد. منسی دوازده ساله بود كه پادشاه يهودا شد و پنجاه و پنج سال در اورشليم سلطنت نمود. (اسم مادرش حفصيبه بود.) او از اعمال زشت قومهای بت‌پرستی كه خداوند آنها را از كنعان بيرون رانده بود، پيروی می‌كرد و نسبت به خداوند گناه می‌ورزيد. منسی معبدهای بالای تپه‌ها را كه پدرش حزقيا خراب كرده بود، دوباره بنا نمود، قربانگاه‌هايی برای بعل درست كرد و بت شرم‌آور اشيره را همانطور كه اخاب، پادشاه اسرائيل درست كرده بود، دوباره ساخت. منسی آفتاب و ماه و ستارگان را پرستش می‌كرد و برای آنها قربانگاه‌هايی ساخت و آنها را در حياط خانۀ خداوند قرار داد، يعنی در همان خانه و شهری كه خداوند برای نام خود برگزيده بود. *** *** منسی پسر خود را بعنوان قربانی سوزانيد. او جادوگری و فالگيری می‌كرد و با احضاركنندگان ارواح و جادوگران مشورت می‌نمود. او با اين كارهای شرارت‌آميز، خداوند را به خشم آورد. او حتی بت شرم‌آور اشيره را در خانۀ خداوند برپا نمود، يعنی در همان مكانی كه خداوند راجع به آن به داود و سليمان گفته بود: «نام خود را تا به ابد بر اين خانه و بر اورشليم، شهری كه از ميان شهرهای قبايل اسرائيل برای خود انتخاب كرده‌ام، خواهم نهاد. اگر قوم اسرائيل از دستوراتی كه من بوسيلۀ موسی به آنها داده‌ام پيروی نمايند، بار ديگر هرگز ايشان را از اين سرزمين كه به اجداد ايشان دادم، بيرون نخواهم راند.» اما ايشان نه فقط از خداوند اطاعت نكردند، بلكه بدتر از قومهايی كه خداوند آنها را از كنعان بيرون رانده بود، رفتار نمودند زيرا منسی ايشان را گمراه نموده بود. پس خداوند بوسيلۀ خدمتگزاران خود، انبيا چنين فرمود: «چون منسی، پادشاه يهودا اين اعمال قبيح را انجام داده و حتی بدتر از اموريهايی كه در گذشته در اين سرزمين ساكن بودند، رفتار نموده و مردم يهودا را به بت‌پرستی كشانيده است؛ من نيز بر اورشليم و يهودا چنان بلايی نازل خواهم كرد كه هر كه آن را بشنود وحشت كند. همان بلايی را سر اورشليم می‌آورم كه بر سر سامره و خاندان اخاب آوردم. اورشليم را از لوث وجود ساكنانش پاک می‌كنم، درست همان طور كه ظرف را پاک كرده، می‌شويند و آن را وارونه می‌گذارند تا خشک شود. بازماندگان قوم را نيز ترک خواهم گفت و ايشان را بدست دشمن خواهم سپرد تا آنها را غارت كنند، زيرا ايشان نسبت به من گناه ورزيده‌اند و از روزی كه اجدادشان را از مصر بيرون آوردم تا به امروز مرا خشمگين نموده‌اند.» منسی علاوه بر اين كه اهالی يهودا را به بت پرستی كشانده، باعث شد آنها نسبت به خداوند گناه ورزند، افراد بی‌گناه بی‌شماری را نيز كشت و اورشليم را با خون آنها رنگين ساخت. شرح بقيۀ رويدادهای دوران سلطنت منسی و اعمال گناه آلود او در كتاب «تاريخ پادشاهان يهودا» نوشته شده است. وقتی منسی مرد او را در باغ كاخ خودش كه عوزا نام داشت دفن كردند و پسرش آمون بجای وی پادشاه شد. آمون بيست و دو ساله بود كه پادشاه يهودا شد و دو سال در اورشليم سلطنت كرد. (مادرش مشلمت، دختر حاروص از اهالی يطبه بود.) او نيز مانند پدرش منسی نسبت به خداوند گناه ورزيد. آمون از تمام راه‌های بد پدرش پيروی می‌نمود و بتهای پدرش را می‌پرستيد. او از خداوند، خدای اجدادش برگشت و به دستورات خداوند عمل نكرد. سرانجام افرادش بضد او توطئه چيدند و او را در كاخ سلطنتی‌اش به قتل رساندند. مردم قاتلان آمون را كشتند و پسرش يوشيا را بجای او بر تخت سلطنت نشاندند. شرح بقيه رويدادهای دوران سلطنت آمون در كتاب «تاريخ پادشاهان يهودا» ثبت گرديده است. او را در آرامگاه باغ عوزا دفن كردند و پسرش يوشيا بجای او پادشاه شد. يوشيا هشت ساله بود كه پادشاه يهودا شد و سی و يک سال در اورشليم سلطنت نمود. (مادرش يديده، دختر عدايه، از اهالی بصقت بود.) يوشيا مانند جدش داود مطابق ميل خداوند عمل می‌كرد و از دستورات خدا اطاعت كامل می‌نمود. يوشيای پادشاه در هجدهمين سال سلطنت خود، شافان (پسر اصليا و نوۀ مشلام) منشی دربار را به خانۀ خداوند فرستاد تا اين پيغام را به حلقيا، كاهن اعظم بدهد: «نقره‌ای را كه مردم به خانۀ خداوند می‌آورند و به كاهنان محافظ در ورودی می‌دهند، جمع آوری كن *** و آن را به ناظران ساختمانی خانه خداوند تحويل بده تا با آن، نجارها و بناها و معمارها را بكار بگيرند و سنگها و چوب‌های تراشيده را خريداری نمايند و خرابيهای خانۀ خدا را تعمير كنند.» *** (از ناظران ساختمانی خانۀ خداوند صورتحساب نمی‌خواستند، چون مردانی امين و درستكار بودند.) يک روز حلقيا، كاهن اعظم نزد شافان منشی دربار رفت و گفت: «در خانۀ خداوند كتاب تورات را پيدا كرده‌ام.» سپس كتاب را به شافان نشان داد تا آن را بخواند. وقتی شافان گزارش كار ساختمان خانۀ خداوند را به پادشاه می‌داد در مورد كتابی نيز كه حلقيا، كاهن اعظم در خانۀ خداوند پيدا كرده بود با او صحبت كرد. سپس شافان آن را برای پادشاه خواند. *** وقتی پادشاه كلمات تورات را شنيد، از شدت ناراحتی لباس خود را پاره كرد و به حلقيا كاهن اعظم، شافان منشی، عسايا ملتزم پادشاه، اخيقام (پسر شافان) و عكبور (پسر ميكايا) گفت: «از خداوند بپرسيد كه من و قومم چه بايد بكنيم. بدون شک خداوند از ما خشمگين است، چون اجداد ما مطابق دستورات او كه در اين كتاب نوشته شده است رفتار نكرده‌اند.» *** پس حلقيا، اخيقام، عكبور، شافان و عسايا نزد زنی به نام حُلده رفتند كه نبيه بود و در محلۀ دوم اورشليم زندگی می‌كرد. (شوهر او شلوم، پسر تقوه و نوۀ حرحس، خياط دربار بود.) وقتی جريان امر را برای حلده تعريف كردند، حلده به ايشان گفت كه نزد پادشاه بازگردند و اين پيغام را از جانب خداوند، خدای اسرائيل به او بدهند. «همانطور كه در كتاب تورات فرموده‌ام و تو آن را خواندی، بر اين شهر و مردمانش بلا خواهم فرستاد، زيرا مردم يهودا مرا ترک گفته، بت‌پرست شده‌اند و با كارهايشان خشم مرا برانگيخته‌اند. پس آتش خشم من كه بر اورشليم افروخته شده، خاموش نخواهد شد. «اما من دعای تو را اجابت خواهم نمود و اين بلا را پس از مرگ تو بر اين سرزمين خواهم فرستاد. تو اين بلا را نخواهی ديد و در آرامش خواهی مرد، زيرا هنگامی كه كتاب تورات را خواندی و از اخطار من در مورد مجازات اين سرزمين و ساكنانش آگاه شدی، متأثر شده، لباس خود را پاره نمودی و در حضور من گريه كرده، فروتن شدی.» فرستادگان پادشاه اين پيغام را به او رساندند. پادشاه تمام بزرگان يهودا و اورشليم را احضار كرد و همگی، در حالی كه كاهنان و انبيا و مردم يهودا و اورشليم از كوچک تا بزرگ بدنبال آنها می‌آمدند، به خانۀ خداوند رفتند. در آنجا پادشاه تمام دستورات كتاب عهد را كه در خانۀ خداوند پيدا شده بود، برای آنها خواند. پادشاه نزد ستونی كه در برابر جمعيت قرار داشت، ايستاد و با خداوند عهد بست كه با دل و جان از دستورات و احكام او پيروی كند و مطابق آنچه كه در آن كتاب نوشته شده است رفتار نمايد. تمام جماعت نيز قول دادند اين كار را بكنند. سپس پادشاه به حلقيا، كاهن اعظم و ساير كاهنان و نگهبانان خانۀ خداوند دستور داد تا تمام ظروفی را كه برای پرستش بعل، اشيره، آفتاب، ماه و ستارگان بكار می‌رفت از بين ببرند. پادشاه تمام آنها را در بيرون اورشليم در درۀ قدرون سوزانيد و خاكستر آنها را به بيت‌ئيل برد. او كاهنان بتها را كه بوسيلۀ پادشاهان يهودا تعيين شده بودند بركنار كرد. اين كاهنان در بتخانه‌های بالای تپه‌ها درسراسر يهودا و حتی در اورشليم به بعل و آفتاب و ماه و ستارگان و بتها قربانی تقديم می‌كردند. او بت شرم‌آور اشيره را از خانۀ خداوند برداشته، آن را از اورشليم به درۀ قدرون برد و سوزاند و خاكسترش را به قبرستان عمومی برده، روی قبرها پاشيد. خانه‌های لواط را نيز كه در اطراف خانۀ خداوند بودند و زنان در آنجا برای بت اشيره لباس می‌بافتند، خراب كرد. او كاهنان خداوند را كه در ديگر شهرهای يهودا بودند به اورشليم باز آورد و تمام معبدهای بالای تپه‌ها را كه در آنها قربانی می‌كردند از جبع تا بئرشبع درهم كوبيد. او همچنين بتخانه‌ای را كه يهوشع، حاكم شهر اورشليم، در سمت چپ دروازۀ شهر ساخته بود، خراب كرد. كاهنان بتخانه‌ها اجازه نداشتند در خانۀ خداوند خدمت كنند، ولی می‌توانستند با ساير كاهنان از نان مخصوص فطير بخورند. پادشاه، قربانگاه توفت را كه در درۀ حنوم بود خراب كرد تا ديگر كسی پسر يا دختر خود را برای بت مولک روی آن قربانی نكند. او اسبهايی را كه پادشاهان يهودا به خدای آفتاب وقف كرده بودند از خانۀ خدا بيرون راند و عرابه‌های آنها را سوزاند. (اينها در حياط خانۀ خدا، نزديک دروازه و كنار حجرۀ يكی از مقامات به نام نتنملک نگهداری می‌شدند.) سپس قربانگاه‌هايی را كه پادشاهان يهودا بر پشت بام قصر آحاز ساخته بودند خراب كرد. در ضمن قربانگاه‌هايی را كه منسی در حياط خانۀ خداوند بنا كرده بود در هم كوبيد و تمام ذرات آن را در درۀ قدرون پاشيد. او بتخانه‌های روی تپه‌های شرق اورشليم و جنوب كوه زيتون را نيز خراب كرد. (اين بتخانه‌ها را سليمان برای عشتاروت، الهه صيدون و برای كموش، بت نفرت‌انگيز موآب و ملكوم، بت نفرت‌انگيز عمون ساخته بود.) او مجسمه‌ها را خرد كرد و بتهای شرم‌آور اشيره را از بين برد و زمينی را كه آنها روی آن قرار داشتند با استخوانهای انسان پر ساخت. همچنين قربانگاه و بتخانۀ بيت‌ئيل را كه يربعام ساخته و بوسيلۀ آنها بنی‌اسرائيل را به گناه كشانده بود، در هم كوبيد، سنگهای آنها را خرد كرد و بت شرم‌آور اشيره را سوزانيد. سپس يوشيا متوجه شد كه در دامنۀ كوه چند قبر هست. پس به افرادش دستور داد تا استخوانهای درون قبرها را بيرون آورند و آنها را بر قربانگاه بيت‌ئيل بسوزانند تا قربانگاه نجس شود. اين درست همان چيزی بود كه نبی خداوند دربارۀ قربانگاه يربعام پيشگويی كرده بود. يوشيا پرسيد: «آن ستون چيست؟» اهالی شهر به او گفتند: «آن قبر مرد خدايی است كه از يهودا به اينجا آمد و آنچه را كه شما امروز با قربانگاه بيت‌ئيل كرديد، پيشگويی نمود.» يوشيای پادشاه گفت: «آن را واگذاريد و به استخوانهايش دست نزنيد.» بنابراين استخوانهای او و استخوانهای آن نبی سامری را نسوزانيدند. يوشيا تمام بتخانه‌های روی تپه‌های سراسر سامره را نيز از ميان برداشت. اين بتخانه‌ها را پادشاهان اسرائيل ساخته بودند و با اين كارشان خداوند را به خشم آورده بودند. ولی يوشيا آنها را با خاک يكسان كرد، همانطور كه در بيت‌ئيل كرده بود. كاهنان بتخانه‌های بالای تپه‌ها را روی قربانگاه‌های خودشان كشت و استخوانهای مردم را روی آن قربانگاه‌ها سوزانيد. سرانجام وی به اورشليم بازگشت. يوشيای پادشاه به قوم خود دستور داد تا آيين عيد پسح را همانطور كه بوسيله خداوند، خدای ايشان در كتاب عهد نوشته شده است، برگزار نمايند. از زمان يوشع به بعد، هيچ رهبر يا پادشاهی در اسرائيل يا يهودا هرگز با چنين شكوهی عيد پسح را برگزار نكرده بود. اين عيد پسح در سال هيجدهم سلطنت يوشيا در اورشليم برگزار شد. در ضمن، يوشيا احضار ارواح و جادوگری و هر نوع بت‌پرستی را در اورشليم و در سراسر آن سرزمين ريشه‌كن كرد، زيرا می‌خواست مطابق دستورات كتاب تورات كه حلقيا كاهن اعظم در خانۀ خداوند پيدا كرده بود، رفتار كند. هيچ پادشاهی قبل از يوشيا و بعد از او نبوده كه اين چنين با تمام دل و جان و قوت خود از خداوند پيروی كند و تمام احكام موسی را اطاعت نمايد. ولی با وجود اين، خداوند از شدت خشم خود عليه يهودا كه مسبب آن منسی پادشاه بود، برنگشت. خداوند فرمود: «يهودا را نيز مثل اسرائيل طرد خواهم كرد و شهر برگزيدۀ خود، اورشليم و خانه‌ای را كه گفتم اسم من در آن خواهد بود، ترک خواهم نمود.» شرح بقيۀ رويدادهای دوران سلطنت يوشيا و كارهای او در كتاب «تاريخ پادشاهان يهودا» نوشته شده است. در آن روزها، نكو پادشاه مصر، با قشون خود بطرف رود فرات رفت تا به آشور در جنگ كمک كند. يوشيا در مجدو با او مقابله كرد، ولی در جنگ كشته شد. سردارانش جنازۀ وی را بر عرابه‌ای نهاده از مجدو به اورشليم بردند و او را در قبری كه از پيش تدارک ديده بود دفن كردند. مردم يهودا پسر او يهوآحاز را به پادشاهی خود انتخاب كردند. يهوآحاز بيست و سه ساله بود كه پادشاه شد و سه ماه در اورشليم سلطنت كرد. (مادرش حموطل دختر ارميا از اهالی لبنه بود.) يهوآحاز مانند اجدادش نسبت به خداوند گناه ورزيد. نكو، پادشاه مصر، يهوآحاز را در ربله در سرزمين حمات زندانی كرد تا از فرمانروايی وی در اورشليم جلوگيری نمايد و از يهودا سه هزار و چهارصد كيلوگرم نقره و سی و چهار كيلوگرم طلا باج خواست. پادشاه مصر سپس الياقيم يكی ديگر از پسران يوشيا را انتخاب كرد تا در اورشليم سلطنت كند و اسم او را به يهوياقيم تبديل كرد. پادشاه مصر، يهوآحاز را به مصر برد و او در همانجا مرد. يهوياقيم از قوم خود ماليات سنگينی گرفت تا باجی را كه نكو، پادشاه مصر خواسته بود به او بدهد. يهوياقيم بيست و پنج ساله بود كه پادشاه يهودا شد و يازده سال در اورشليم سلطنت كرد. (مادرش زبيده، دختر فدايه و اهل رومه بود.) يهوياقيم مانند اجدادش نسبت به خداوند گناه ورزيد. در دورۀ سلطنت يهوياقيم، نبوكدنصر، پادشاه بابل به اورشليم حمله كرد. يهوياقيم تسليم شد و سه سال به او باج و خراج پرداخت، اما بعد از آن، سر از فرمان وی پيچيد و شورش نمود. خداوند قشون بابلی، سوری، موآبی و عمونی را فرستاد تا همانطور كه بوسيلۀ انبيا خبر داده بود، يهودا را نابود كنند. بدون شک اين بلاها به فرمان خداوند بر يهودا نازل شد. خداوند تصميم داشت يهودا را بسبب گناهان بی‌شمار منسی طرد كند، زيرا منسی اورشليم را از خون بی‌گناهان پر كرده بود و خداوند نخواست اين گناهان را ببخشد. شرح بقيۀ رويدادهای دوران سلطنت يهوياقيم و كارهای او در كتاب «تاريخ پادشاهان يهودا» نوشته شده است. پس از مرگ يهوياقيم پسرش يهوياكين بجای او بر تخت سلطنت نشست. (پادشاه مصر ديگر از مرزهای خود خارج نشد، زيرا پادشاه بابل تمام متصرفات مصر را كه شامل يهودا هم می‌شد، از نهر مصر تا رود فرات، اشغال نمود.) يهوياكين هجده ساله بود كه پادشاه يهودا شد و سه ماه در اورشليم سلطنت كرد. (مادرش نحوشطا، دختر الناتان و از اهالی اورشليم بود.) يهوياكين مانند پدرش نسبت به خداوند گناه ورزيد. در دورۀ سلطنت يهوياكين، قشون نبوكدنصر، پادشاه بابل، اورشليم را محاصره كرد. وقتی شهر در محاصره بود، خود نبوكدنصر هم به آنجا رسيد. يهوياكين و تمام مقامات و فرماندهان و خدمتگزاران دربارش و ملكۀ مادر تسليم نبوكدنصر شدند. پادشاه بابل در سال هشتم سلطنت خود، يهوياكين را زندانی كرد. طبق آنچه خداوند فرموده بود، بابليها تمام اشيا قيمتی خانۀ خداوند، جواهرات كاخ سلطنتی و تمام ظروف طلا را كه سليمان پادشاه برای خانۀ خداوند ساخته بود، به بابل بردند. نبوكدنصر اهالی اورشليم را كه شامل فرماندهان و سربازان، صنعتگران و آهنگران می‌شدند و تعدادشان به ده هزار نفر می‌رسيد به بابل تبعيد كرد، و فقط افراد فقير را در آن سرزمين باقی گذاشت. نبوكدنصر، يهوياكين را با مادر و زنان او، فرماندهان و مقامات مملكتی به بابل برد. همچنين تمام سربازان جنگ آزموده را كه هفت هزار نفر بودند و هزار صنعتگر و آهنگر را اسير كرده، به بابل برد. بعد پادشاه بابل متنيا عموی يهوياكين را بجای او به پادشاهی تعيين نمود و نامش را به صدقيا تغيير داد. صدقيا بيست و يک ساله بود كه پادشاه يهودا شد و يازده سال در اورشليم سلطنت نمود. (مادرش حموطل، دختر ارميا و از اهالی لبنه بود.) او مانند يهوياقيم نسبت به خداوند گناه ورزيد. خشم خداوند بر مردم اورشليم و يهودا افروخته شد و او ايشان را طرد نمود. صدقيا بر ضد پادشاه بابل شورش كرد و نبوكدنصر، پادشاه بابل تمام سپاه خود را بطرف اورشليم به حركت درآورد و در روز دهم ماه دهم از سال نهم سلطنت صدقيا، پادشاه يهودا، اورشليم را محاصره كرد. اين محاصره تا يازدهمين سال سلطنت صدقيا ادامه يافت. در روز نهم از ماه چهارم آن سال، قحطی آنچنان در شهر شدت گرفته بود كه مردم برای خوراک چيزی نداشتند. آن شب، صدقيای پادشاه و تمام سربازانش ديوار شهر را سوراخ كردند و از دروازه‌ای كه درميان دو حصار نزديک باغ پادشاه بود به جانب درۀ اردن گريختند. سربازان بابلی كه شهر را محاصره كرده بودند پادشاه را تعقيب نموده، در بيابان اريحا او را دستگير كردند و در نتيجه تمام افرادش پراكنده شدند. *** آنها صدقيا را به ربله بردند و پادشاه بابل او را محاكمه و محكوم كرد. سپس پسران صدقيا را جلو چشمانش كشتند و چشمان خودش را نيز از كاسه درآوردند و او را به زنجير بسته، به بابل بردند. نبوزرادان، فرماندۀ لشكر نبوكدنصر، در روز هفتم ماه پنجم از سال نوزدهم سلطنت نبوكدنصر، به اورشليم آمد. او خانه خداوند، كاخ سلطنتی و تمام بناهای با ارزش را سوزانيد. سپس به نيروهای بابلی دستور داد كه حصار شهر اورشليم را خراب كنند و خود بر اين كار نظارت نمود. او بقيۀ ساكنان شهر را با يهوديان فراری كه طرفداری خود را به پادشاه بابل اعلام كرده بودند، به بابل تبعيد كرد. ولی افراد فقير و بی‌چيز باقی ماندند تا در آنجا كشت و زرع كنند. بابليها ستونهای مفرغی خانۀ خداوند و حوض مفرغی و ميزهای متحركی را كه در آنجا بود، شكستند و تمام مفرغ آنها را به بابل بردند. همچنين تمام ديگها، خاک‌اندازها، انبرها، ظروف و تمام اسباب و آلات مفرغی را كه برای قربانی كردن از آنها استفاده می‌شد، بردند. آنها تمام آتشدانها و كاسه‌های طلا و نقره را نيز با خود بردند. *** ستونها و حوض بزرگ و ميزهای متحرک آن، كه سليمان پادشاه برای خانۀ خداوند ساخته بود، آنقدر سنگين بود كه نمی‌شد وزن كرد. بلندی هر ستون هشت متر بود و سر ستونهای مفرغی آنها كه با رشته‌های زنجير و انارهای مفرغی تزيين شده بود يک متر و نيم ارتفاع داشت. سرايا كاهن اعظم و صفنيا، معاون او، و سه نفر از نگهبانان خانۀ خداوند بدست نبوزرادان، فرماندهٔ لشكر بابل، به بابل تبعيد شدند. همچنين فرماندهٔ سپاه يهودا، پنج مشاور پادشاه، معاون فرماندۀ سپاه كه مسئول جمع‌آوری سرباز بود همراه با شصت نفر ديگر كه در شهر مانده بودند، همۀ اينها را نبوزرادان به ربله در سرزمين حمات نزد پادشاه بابل برد. پادشاه بابل در آنجا همه را كشت. به اين ترتيب يهودا از سرزمين خود تبعيد شد. سپس نبوكدنصر، پادشاه بابل جدليا (پسر اخيقام و نوه شافان) را بعنوان حاكم يهودا بر مردمی كه هنوز در آن سرزمين باقی مانده بودند، گماشت. وقتی فرماندهان و سربازان يهودی كه تسليم نشده بودند، شنيدند كه پادشاه بابل جدليا را حاكم تعيين كرده است، در مصفه به جدليا ملحق شدند. اين فرماندهان عبارت بودند از: اسماعيل پسر نتنيا، يوحنان پسر قاری، سرايا پسر تنحومت نطوفاتی و يازنيا پسر معكاتی. جدليا برای آنها قسم خورد و گفت: «لازم نيست از فرماندهان بابلی بترسيد. با خيال راحت در اين سرزمين زندگی كنيد. اگر پادشاه بابل را خدمت كنيد ناراحتی نخواهيد داشت.» ولی در ماه هفتم همان سال اسماعيل (پسر نتنيا و نوۀ اليشمع) كه از اعضای خاندان سلطنتی بود، با ده نفر ديگر به مصفه رفت و جدليا و همدستان يهودی و بابلی او را كشت. بعد از آن تمام مردم يهودا، از كوچک تا بزرگ، همراه فرماندهان به مصر فرار كردند تا از چنگ بابليها در امان باشند. وقتی اويل مرودک پادشاه بابل شد، يهوياكين، پادشاه يهودا را از زندان آزاد ساخت و اين مصادف بود با بيست و هفتمين روز از ماه دوازدهم سی و هفتمين سال اسارت يهوياكين. اويل مرودک با يهوياكين به مهربانی رفتار كرد و مقامی به او داد كه بالاتر از مقام تمام پادشاهانی بود كه به بابل تبعيد شده بودند. پس لباس زندانی او را عوض كرد و اجازه داد تا آخر عمرش بر سر سفرهٔ پادشاه بنشيند و غذا بخورد. تا روزی كه يهوياكين زنده بود، هر روز مبلغی از طرف پادشاه به او پرداخت می‌شد. نخستين انسانها به ترتيب عبارت بودند از: آدم، شيث، انوش، قينان، مهلل‌ئيل، يارد، خنوخ، متوشالح، لمک، نوح، سام، حام و يافث. *** *** *** پسران يافث اينها بودند: جومر، ماجوج، مادای، ياوان، توبال، ماشک و تيراس. پسران جومر: اشكناز، ريفات و توجرمه. پسران ياوان: اليشه، ترشيش، كتيم و رودانيم. *** *** پسران حام اينها بودند: كوش، مصرايم، فوت و كنعان. پسران كوش: سبا، حويله، سبته، رعمه، سبتكا. پسران رعمه، شبا و ددان بودند. *** يكی از فرزندان كوش شخصی بود به نام نمرود كه دلاوری بزرگ و معروف شد. مصرايم جد اقوام زير بود: لودی، عنامی، لهابی، نفتوحی، فتروسی، كفتوری و كسلوحی (اجداد فلسطينيها). *** اين دو نفر، از پسران كنعان بودند: صيدون (پسر ارشد او) و حيت. كنعان هم جد اين قبيله‌ها بود: يبوسی، اموری، جرجاشی، حوی، عرقی، سينی، اروادی، صماری و حماتی. *** *** *** پسران سام اينها بودند: عيلام، آشور، ارفكشاد، لود، ارام، عوص، حول، جاتر و ماشک. شالح پسر ارفكشاد بود و پسر شالح عابر. عابر دو پسر داشت: نام يكی فالج بود (فالج به معنی «تفرقه» است، زيرا در زمان او مردم دنيا متفرق شدند) و نام ديگری يقطان. پسران يقطان: الموداد، شالف، حضرموت، يارح، هدورام، اوزال، دقله، ايبال، ابيمائيل، شبا، اوفير، حويله و يوباب. *** *** *** پس ارفكشاد پسر سام بود و شالح پسر ارفكشاد، عابر پسر شالح، فالج پسر عابر، رعو پسر فالج، سروج پسر رعو، ناحور پسر سروج، تارح پسر ناحور، ابرام (كه بعد به ابراهيم معروف شد) پسر تارح بود. *** *** *** ابرام دو پسر داشت به نامهای اسحاق و اسماعيل. پسران اسماعيل عبارت بودند از: نبايوت (پسر ارشد اسماعيل)، قيدار، ادبيل، مبسام، مشماع، دومه، مسا، حداد، تيما، يطور، نافيش و قدمه. *** *** ابراهيم از كنيز خود قطوره پسران ديگری هم داشت كه اسامی آنها به قرار زير است: زمران، يقشان، مدان، يشباق و شوعه. پسران يقشان، شبا و ددان بودند. پسران مديان: عيفه، عيفر، حنوک، ابيداع و الداعه. اينها فرزندان ابراهيم و از كنيز او قطوره بودند. اسحاق دو پسر داشت به نامهای عيسو و اسرائيل. پسران عيسو: اليفار، رعوئيل، يعوش، يعلام و قورح. پسران اليفاز: تيمان، اومار، صفی، جعتام، قناز و تمناع و عماليق (كه نام مادرش تمناع بود). پسران رعوئيل: نحت، زارح، شمه و مزه. اينها هم پسران عيسو بودند: لوطان، شوبال، صبعون، عنه، ديشون، ايصر، ديشان، و دختر عيسو، تمناع بود. پسران لوطان: حوری و هومام. *** پسران شوبال: عليان، مناحت، عيبال، شفو و اونام. ايه و عنه، پسران صبعون بودند. ديشون پسر عنه بود. پسران ديشون: حمران، اشبان، يتران و كران. بلهان، زعوان و يعقان، پسران ايصر بودند. عوص و اران هر دو پسران ديشان بودند. پيش از اينكه در اسرائيل پادشاهی روی كار آيد، در سرزمين ادوم اين پادشاهان يكی پس از ديگری به سلطنت رسيدند: بالع (پسر بعور) كه در شهر دينهابه زندگی می‌كرد. وقتی بالع مرد، يوباب پسر زارح از اهالی بصره بجايش پادشاه شد. بعد از مرگ يوباب، حوشام از سرزمين تيمانی پادشاه شد. پس از آنكه حوشام مرد، حداد پسر بداد (كه پادشاه مديان را در سرزمين موآب شكست داد) به پادشاهی منصوب گرديد و در شهر عويت سلطنت كرد. وقتی حداد مرد، سمله از شهر مسريقه بر تخت پادشاهی نشست. بعد از مرگ سمله، شائول از شهر رحوبوت، كه در كنار رودخانه‌ای قرار داشت، به پادشاهی رسيد. وقتی شائول مرد، بعل حانان پسر عكبور جانشين او شد. پس از بعل حانان، حداد از شهر فاعی پادشاه شد. (زن او مهيطب‌ئيل نام داشت و دختر مطرد و نوهٔ ميذهب بود.) هنگام مرگ حداد، امرای ادوم اينها بودند: تمناع، اليه، يتيت، اهوليبامه، ايله، فينون، قناز، تيمان، مبصار، مجدی‌ئيل و عيرام. پسران يعقوب معروف به اسرائيل اينها بودند: رئوبين، شمعون، لاوی، يهودا، يساكار، زبولون، دان، يوسف، بنيامين، نفتالی، جاد و اشير. *** يهودا از زن كنعانی خود، بتشوع، سه پسر داشت به نامهای: عير، اونان و شيله. ولی عير، پسر ارشد او، شرور بود و خداوند او را كشت. بعد تامار، زن بيوۀ عير كه عروس يهودا بود از خود يهودا حامله شد و دو پسر دو قلو به نامهای فارص و زارح زاييد. يهودا جمعاً پنج پسر داشت. پسران فارص، حصرون و حامول بودند. پسران زارح: زمری، ايتان، هيمان، كلكول و دارع. (عخان ‌‌ پسر كرمی، كه با برداشتن مال حرام به خدا خيانت كرد و در قوم اسرائيل فاجعه به بار آورد نيز از نسل زارح بود.) عزريا پسر ايتان بود. يرحم‌ئيل، رام و كلوبای پسران حصرون بودند. رام پدر عميناداب، و عميناداب پدر نحشون (نحشون رهبر قبيلهٔ يهودا بود)، نحشون پدر سلما، سلمون پدر بوعز، بوعز پدر عوبيد، و عوبيد پدر يسی بود. پسران يسی به ترتيب سن اينها بودند: الياب، ابيناداب، شمعا، نتن‌ئيل، ردای، اوصم و داود. *** *** يسی دو دختر به نامهای صرويه و ابيجايل نيز داشت. پسران صرويه، ابيشای، يوآب و عسائيل بودند. ابيجايل كه شوهرش يتر اسماعيلی بود، پسری داشت به نام عماسا. كاليب (پسر حصرون) دو زن به نامهای عزوبه و يريعوت داشت. اينها فرزندان عزوبه بودند: ياشر، شوباب و اردون. پس از مرگ عزوبه، كاليب با افرات ازدواج كرد و از اين زن صاحب پسری شد به نام حور. اوری پسر حور، و بصل‌ئيل پسر اوری بود. حصرون در سن شصت سالگی با دختر ماخير ازدواج كرد و از او هم صاحب پسری شد به نام سجوب (ماخير پدر جلعاد بود). سجوب پدر يائير بود. يائير بر بيست و سه شهر در سرزمين جلعاد حكمرانی می‌كرد. ولی قوای جشور و ارام اين شهرها و شهر قناط را همراه با شصت روستای اطراف آن به زور از او گرفتند. ساكنان اين شهرها و روستاها از نسل ماخير (پدر جلعاد) بودند. كاليب بعد از مرگ پدرش حصرون، با افراته، زن پدر خود ازدواج كرد. افراته از كاليب صاحب پسری شد به اسم اشحور و اشحور هم پدر تقوع بود. اينها پسران (پسر ارشد حصرون) بودند: رام (پسر بزرگ)، بونه، اورن، اوصم و اخيا. عطاره زن دوم يرحم‌ئيل، مادر اونام بود. پسران رام: معص، يامين و عاقر. پسران اونام، شمای و ياداع بودند. پسران شمای، ناداب و ابيشور بودند. پسران ابيشور، احبان و موليد از زن او ابيحايل بودند. و پسران ناداب سلد و افايم بودند. سلد بی‌اولاد از دنيا رفت، ولی افايم پسری به نام يشعی داشت. يشعی پدر شيشان و شيشان پدر احلای بود. ياداع برادر شمای دو پسر داشت به نامهای يتر و يوناتان. يتر بی‌اولاد از دنيا رفت، ولی يوناتان دو پسر به اسم فالت و زازا داشت. شيشان پسری نداشت، ولی چندين دختر داشت. او يكی از دخترانش را به عقد يرحاع، غلام مصری خود درآورد. آنها صاحب پسری شدند و نامش را عتای گذاشتند. *** ناتان پسر عتای، زاباد پسر ناتان، افلال پسر زاباد، عوبيد پسر افلال. ييهو پسر عوبيد، عزريا پسر ييهو، حالص پسر عزريا، العاسه پسر حالص، سسمای پسر العاسه، شلوم پسر سسمای، يقميا پسر شلوم، اليشمع پسر يقميا بود. پسر ارشد كاليب (برادر يرحم‌ئيل) ميشاع نام داشت. ميشاع پدر زيف، زيف پدر ماريشه، ماريشه پدر حبرون بود. پسران حبرون عبارت بودند از: قورح، تفوح، راقم و شامع. شامع پدر راحم بود و راحم پدر يرقعام. راقم پدر شمای بود. ماعون پسر شمای بود و پدر بيت صور. عيفه، كنيز كاليب، حاران و موصا و جازيز را زاييد. حاران هم پسری داشت به نام جازيز. (مردی به نام يهدای شش پسر داشت به اسامی: راجم، يوتام، جيشان، فالت، عيفه و شاعف). معكه يكی ديگر از كنيزان كاليب شش پسر بدنيا آورد به اسامی: شابر، ترحنه، شاعف (بانی شهر مدمنه) و شوا (بانی شهر مكبينا و جبعا). كاليب دختری نيز داشت كه نامش عكسه بود. *** پسران حور (پسر ارشد كاليب و افراته) اينها بودند: شوبال (بانی قريه يعاريم)، سلما (بانی بيت‌لحم) و حاريف (بانی بيت‌جادر). شوبال، بانی قريه يعاريم، جد طايفه هراوه كه نصف ساكنان منوحوت را تشكيل می‌دادند، بود. طايفه‌های قريه يعاريم كه از نسل شوبال بودند، عبارت بودند از: يتری، فوتی، شوماتی و مشراعی. (صرعاتی‌ها و اشتاولی‌ها از نسل مشراعی‌ها بودند.) سلما، بانی بيت‌لحم، جد طايفه نطوفاتی، عطروت بيت‌يوآب و صرعی (يكی از دو طايفۀ ساكن مانحت) بود. (طايفه‌های نويسندگانی كه كتب و مدارک را رونويسی می‌كردند و ساكن يعبيص بودند عبارت بودند از: ترعاتی، شمعاتی و سوكاتی. اين طايفه‌ها قينی و از نسل حمت، جد خاندان ريكاب، بودند.) پسران داود پادشاه كه در حبرون بدنيا آمدند، به ترتيب سن عبارت بودند از: امنون كه مادرش اخينوعم نام داشت و اهل يزرعيل بود. دانيال كه مادرش ابيجايل نام داشت و اهل كرمل بود. ابشالوم كه مادرش معكه دختر تلمای پادشاه جشور بود. ادونيا كه مادرش حجيت بود. شفطيا كه مادرش ابيطال بود. يترعام كه مادرش عجله بود. اين شش پسر داود پادشاه در حبرون متولد شدند، يعنی همان جايی كه او هفت سال و نيم سلطنت كرد. سپس داود شهر اورشليم را پايتخت قرار داد و سی و سه سال ديگر درآنجا سلطنت كرد. زمانی كه او در اورشليم بود، همسرش بتشبع (دختر عمی‌ئيل) چهار پسر برای او بدنيا آورد به نامهای شمعی، شوباب، ناتان و سليمان. داود نه پسر ديگر نيز داشت كه عبارت بودند از: يبحار، اليشامع، اليفالط، نوجه، نافج، يافيع، اليشمع، الياداع و اليفلط. *** *** علاوه بر اينها، داود پسرانی هم از كنيزان خود داشت. او دختری نيز به نام تامار داشت. اينها به ترتيب اعقاب سليمان هستند: رحبعام، ابيا، آسا، يهوشافاط، يهورام، اخزيا، يوآش، امصيا، عزيا، يوتام، آحاز، حزقيا، منسی، آمون و يوشيا. *** *** *** *** پسران يوشيا: يوحانان، يهوياقيم، صدقيا و شلوم. پسران يهوياقيم: يكنيا و صدقيا. پسران يهوياكين (كه به اسيری رفت) اينها بودند: شئلت‌ئيل، ملكيرام، فدايا، شناصر، يقميا، هوشاماع و ندبيا. *** فدايا پدر زروبابل و شمعی بود. فرزندان زروبابل اينها بودند: مشلام، حننيا، حشوبه، اوهل، برخيا، حسديا، يوشب حسد و دخترش شلوميت. *** پسران حننيا، فلطيا و اشعيا بودند. رفايا پسر اشعيا، ارنان پسر رفايا، عوبديا پسر ارنان، شكنيا پسر عوبديا و شمعيا پسر شكنيا. شمعيا پنج پسر به اين اسامی داشت: حطوش، يجال، باريح، نعريا و شافاط. *** نعريا سه پسر به اين اسامی داشت: اليوعينای، حزقيا و عزريقام. اليوعينای صاحب هفت پسر بود به نامهای زير: هودايا، الياشيب، فلايا، عقوب، يوحانان، دلاياع و عنانی. اينها از اعقاب يهودا هستند: فارص، حصرون، كرمی، حور و شوبال. رايا پسر شوبال، پدر يحت، و يحت پدر اخومای و لاهد بود. ايشان به طايفه‌های صرعاتی معروف بودند. حور پسر ارشد افرات بود و فرزندانش شهر بيت‌لحم را بنا نهادند. حور سه پسر داشت: عيطام، فنوئيل و عازر. عيطام نيز سه پسر داشت: يزرعيل، يشما و يدباش. دختر او هصللفونی نام داشت. فنوئيل شهر جدور را بنا كرد و عازر شهر حوشه را. *** اشحور، بانی شهر تقوع، دو زن داشت به نامهای حلا و نعره. نعره اين پسران را بدنيا آورد: اخزام، حافر، تيمانی و اخشطاری. حلا نيز صاحب اين پسران شد: صرت، صوحر و اتنان. قوس پدر عانوب و صوبيبه بود و جد طايفه‌هايی كه از اخرحيل پسر هاروم بوجود آمدند. مردی بود به نام يعبيص كه در بين خاندان خود بيش از همه مورد احترام بود. مادرش به اين علت نام او را يعبيص گذاشت چون با درد شديد او را زاييده بود. (يعبيص به معنی «درد» است.) اما يعبيص نزد خدای اسرائيل اينطور دعا كرد: «ای خدا مرا بركت ده و سرزمين مرا وسيع گردان. با من باش و مرا از مصيبت‌ها دور نگه دار تا رنج نكشم.» و خدا دعای او را اجابت فرمود. كاليب، برادر شوحه، پسری داشت به نام محير. محير پدر اشتون بود. اشتون پدر بيت رافا، فاسيح و تحنه بود. تحنه بانی شهر ناحاش بود. همۀ اينها اهل ريقه بودند. و پسران قناز عتنی‌ئيل و سرايا بودند. حتات و معوتونای پسران عتنی‌ئيل بودند. عفره پسر معونوتای بود. يوآب، پسر سرايا، بنيان گذار «درهٔ صنعتگران» بود. (اين دره بدان جهت درۀ صنعتگران ناميده شد چون بسياری از صنعتگران در آنجا زندگی می‌كردند.) پسران كاليب (پسر يفنه) عبارت بودند از: عيرو، ايله، ناعم. ايله پدر قناز بود. پسران يهلل‌ئيل اينها بودند: زيف، زيفه، تيريا و اسرئيل. پسران عزره اينها بودند: يتر، مرد، عافر و يالون. مرد با دختر پادشاه مصر به نام بتيه ازدواج كرد و صاحب يک دختر به نام مريم و دو پسر به نامهای شمای و يشبح (جد اشتموع) شد. مرد از زن يهودی خود نيز صاحب سه پسر شد به نامهای: يارد، جابر و يقوتی‌ئيل. اينها به ترتيب بانی شهرهای جدور، سوكو و زانوح بودند. *** زن هوديا خواهر نحم بود. يكی از پسرانش جد طايفۀ قعيلۀ جرمی و ديگری جد طايفۀ اشتموع معكاتی شد. پسران شيمون: امنون، رنه، بنحانان و تيلون. پسران يشعی: زوحيت و بنزوحيت. پسران شيله (پسر يهودا): عير، بانی شهر ليكه؛ لعده، بانی شهر مريشه؛ طايفه‌های پارچه باف كه در بيت اشبيع كار می‌كردند؛ يوقيم؛ خاندان كوزيبا؛ يوآش؛ ساراف كه در موآب و يشوبی لحم حكومت می‌كرد. (تمام اينها از گزارشهای كهن بجای مانده است.) *** اينها كوزه‌گرانی بودند كه در نتاعيم و جديره سكونت داشتند و برای پادشاه كار می‌كردند. پسران شمعون: نموئيل، يامين، ياريب، زارح و شائول. شائول پدر شلوم، پدر بزرگ مبسام و جد مشماع بود. حموئيل (پدر زكور و پدر بزرگ شمعی) هم از پسران مشماع بود. شمعی شانزده پسر و شش دختر داشت، ولی هيچكدام از برادرانش فرزندان زيادی نداشتند، بنابراين طايفۀ شمعون به اندازۀ طايفۀ يهودا بزرگ نشد. نسل شمعون تا زمان داود پادشاه در شهرهای زير زندگی می‌كردند: بئرشبع، مولاده، حصر شوال، بلهه، عاصم، تولاد، بتوئيل، حرمه، صقلغ، بيت مركبوت، حصرسوسيم، بيت‌برئی، شعرايم، *** *** *** عيطام، عين، رمون، توكن، عاشان و دهكده‌های اطراف آن تا حدود شهر بعلت. (همۀ اين اسامی در نسب نامه‌های ايشان ثبت شده است.) اسامی رؤسای طايفه‌های شمعون عبارت بودند از: مشوباب، يمليک، يوشه (پسر امصيا)، يوئيل، ييهو (پسر يوشبيا، نوۀ سرايا و نبيرۀ عسی‌ئيل)، اليوعينای، يعكوبه، يشوحايا، عسايا، عدی‌ئيل، يسيمی‌ئيل، بنايا و زيزا (پسر شفعی، شفعی پسر الون، الون پسر يدايا، يدايا پسر شمری و شمری پسر شمعيا). اين طايفه‌ها بتدريج بزرگ شدند و در جستجوی چراگاه‌های بزرگتر برای گله‌های خود به سمت شرقی درۀ جدور رفتند. *** *** *** *** *** در آنجا آنها سرزمينی وسيع و آرام و ايمن با چراگاه‌های حاصلخيز پيدا كردند. اين سرزمين قبلاً به نسل حام تعلق داشت. در دورۀ سلطنت حزقيا، پادشاه يهودا، رؤسای طايفه‌های شمعون به سرزمين نسل حام هجوم بردند و خيمه‌ها و خانه‌های آنها را خراب كردند، ساكنان آنجا را كشتند و زمين را به تصرف خود درآوردند، زيرا در آنجا چراگاه‌های زيادی وجود داشت. سپس پانصد نفر از اين افراد مهاجم كه از قبيلۀ شمعون بودند به كوه سعير رفتند. (رهبران آنها فلطيا، نعريا، رفايا و عزی‌ئيل و همه پسران يشيع بودند.) در آنجا بازماندگان قبيلۀ عماليق را از بين بردند و از آن به بعد خودشان در آنجا ساكن شدند. رئوبين پسر ارشد يعقوب بود. اما حق ارشد بودن رئوبين از او گرفته شد و به برادر ناتنی وی يوسف داده شد، چون رئوبين با زن پدر خود هم آغوش شده، پدر خود را بی‌حرمت كرد. از اين رو، در نسب نامه، نام رئوبين بعنوان پسر ارشد ذكر نشده است. هر چند يهودا در بين برادرانش از همه قوی‌تر بود و از ميان قبيلهٔ او يک رهبر برخاست، ولی حق ارشد بودن به يوسف تعلق گرفت. اينها پسران رئوبين (پسر بزرگ يعقوب) بودند: حنوک، فلو، حصرون و كرمی. اينها اعقاب يوئيل هستند: شمعيا، جوج، شمعی، ميكا، رايا، بعل و بئيره. بئيره رئيس قبيلۀ رئوبين بود كه تغلت فلاسر، امپراطور آشور او را اسير كرد و برد. سران طوايف رئوبين كه نامشان در نسب‌نامه نوشته شد اينها بودند: يعی‌ئيل، زكريا، بالع (پسر عزاز، نوۀ شامع و نبيرۀ يوئيل). رئوبينی‌ها در منطقه‌ای كه بين عروعير، نبو و بعل معون قرار دارد، ساكن شدند. *** گله‌های آنها در زمين جلعاد زياد شده بود و از اين جهت از طرف شرق تا حاشيه صحرا كه به كنار رود فرات می‌رسيد، سرزمين خود را وسعت دادند. در زمان سلطنت شائول، مردان رئوبين به حاجريان حمله بردند و آنها را شكست دادند و در خيمه‌های آنها، در حاشيۀ شرقی جلعاد، ساكن شدند. قبيلهٔ جاد در سمت شمال قبيلۀ رئوبين، در سرزمين باشان تا سرحد سلخه ساكن بودند. رئيس قبيلۀ جاد يوئيل نام داشت و شافام، يعنای و شافاط از بزرگان قبيله بودند. بستگان ايشان، يعنی سران هفت طايفه، اينها بودند: ميكائيل، مشلام، شبع، يورای، يعكان، زيع و عابر. اين افراد از نسل ابيحايل هستند. (ابيحايل پسر حوری بود، حوری پسر ياروح، ياروح پسر جلعاد، جلعاد پسر ميكائيل، ميكائيل پسر يشيشای، يشيشای پسر يحدو، و يحدو پسر بوز.) اخی، پسر عبدی‌ئيل و نوۀ جونی رئيس اين طايفه‌ها بود. اين طايفه‌ها در جلعاد (واقع در سرزمين باشان) و اطراف آن و در تمام منطقه سرسبز و خرم شارون زندگی می‌كردند. نسب نامۀ ايشان در زمان سلطنت يوتام پادشاه يهودا و يربعام پادشاه اسرائيل ثبت شد. سپاه مشترک رئوبين، جاد و نصف قبيلۀ منسی از ‎‪‏44‎٬760‬ سرباز شجاع و تعليم ديده و مسلح تشكيل شده بود. آنها به جنگ حاجريان، يطور، نافيش و نوداب رفتند. ايشان دعا كردند و از خدا كمک خواستند و خدا هم به دادشان رسيد، زيرا كه بر او توكل داشتند. پس حاجريان و متحدان آنان شكست خوردند. غنايم جنگی كه بدست آمد عبارت بود از: ‎‪‏50‎٬000‬ شتر، ‎‪‏250‎٬000‬ گوسفند، ‎‪‏2‎٬000‬ الاغ و ‎‪‏100‎٬000‬ اسير. عدۀ زيادی از دشمنان هم در جنگ كشته شدند، زيرا خدا بر ضد آنها می‌جنگيد. پس مردم رئوبين تا زمان تبعيدشان، در سرزمين حاجريان ساكن شدند. افراد نصف قبيلۀ منسی بسيار زياد بودند و در منطقۀ واقع در بين باشان، بعل حرمون، سنير و كوه حرمون ساكن شدند. اينها رؤسای طوايف ايشان بودند: عافر، يشعی، الی‌ئيل، عزری‌ئيل، ارميا، هودويا و يحدی‌ئيل. هر يک از آنها رهبرانی قوی و شجاع و معروف به شمار می‌آمدند، ولی نسبت به خدای اجدادشان وفادار نبودند. آنها بتهای كنعانی‌ها را كه خدا آنها را از بين برده بود می‌پرستيدند. پس خدای اسرائيل، فول پادشاه آشور را (كه به تغلت فلاسر معروف بود) برانگيخت و او به آن سرزمين حمله كرد و مردان رئوبين، جاد و نصف قبيلۀ منسی را اسير نمود و آنها را به حلح، خابور، هارا و كنار نهر جوزان برد كه تا به امروز در آنجا ساكن هستند. پسران لاوی اينها بودند: جرشون، قهات و مراری. پسران قهات اينها بودند: عمرام، يصهار، حبرون و عزی‌ئيل. هارون، موسی و مريم فرزندان عمرام بودند. هارون چهار پسر داشت به نامهای: ناداب، ابيهو، ايلعازار و ايتامار. نسل اليعازار به ترتيب اينها بودند: فينحاس، ابيشوع، بقی، عزی، زرحيا، مرايوت، امريا، اخيطوب، صادوق، اخيمعص، عزريا، يوحانان، عزريا (عزريا كاهن خانۀ خدا بود خانه‌ای كه به دست سليمان در اورشليم بنا شد.) امريا، اخيطوب، صادوق، شلوم، حلقيا، عزريا، سرايا و يهوصادق (وقتی خداوند مردم يهودا و اورشليم را بدست نبوكدنصر اسير كرد، يهوصادق هم جزو اسرا بود.) *** چنانكه قبلاً گفته شد، جرشون، قهات و مراری پسران لاوی بودند. لبنی و شمعی پسران جرشون بودند. پسران قهات، عمرام، يصهار، حبرون، عزی‌ئيل بودند. محلی و موشی پسران مراری بودند. نسل جرشون به ترتيب اينها بودند: لبنی، يحت، زمه، يوآخ، عدو، زارح و ياترای. نسل قهات به ترتيب اينها بودند: عميناداب، قورح، اسير، القانه، ابی‌آساف، اسير، تحت، اوری‌ئيل، عزيا و شائول. القانه دو پسر داشت: عماسای و اخيموت. نسل اخيموت به ترتيب اينها بودند: القانه، صوفای، نحت، الی‌آب، يروحام، القانه و سموئيل. يوئيل پسر ارشد سموئيل و ابيا پسر دوم او بود. نسل مراری به ترتيب اينها بودند: محلی، لبنی، شمعی، عزه، شمعی، هجيا و عسايا. *** داود پادشاه پس از آنكه صندوق عهد را در عبادتگاه قرار داد، افرادی را انتخاب كرد تا مسئول موسيقی عبادتگاه باشند. پيش از آنكه سليمان خانۀ خداوند را در شهر اورشليم بنا كند، اين افراد به ترتيب در خيمۀ عبادت اين خدمت را انجام می‌دادند: هيمان رهبر گروه از طايفهٔ قهات بود. نسب‌نامۀ او كه از پدرش يوئيل به جدش يعقوب می‌رسيد عبارت بود از: هيمان، يوئيل، سموئيل، القانه، يروحام، الی‌ئيل، توح، صوف، القانه، مهت، عماسای، القانه، يوئيل، عزريا، صفنيا، تحت، اسير، ابی‌آساف، قورح، يصهار، قهات، لاوی و يعقوب. آساف خويشاوند هيمان، دستيار او بود و در طرف راست او می‌ايستاد. نسب نامۀ آساف كه از پدرش بركيا به جدش لاوی می‌رسيد عبارت بود از: آساف، بركيا، شمعی، ميكائيل، بعسيا، ملكيا، اتنی، زارح، عدايا، ايتان، زمه، شمعی، يحت، جرشون، لاوی. ايتان دستيار ديگر هيمان از طايفۀ مراری بود و در طرف چپ او می‌ايستاد. نسب نامۀ او كه از قيشی به جدش لاوی می‌رسيد عبارت بود از: ايتان، قيشی، عبدی، ملوک، حشبيا، امصيا، حلقيا، امصی، بانی، شامر، محلی، موشی، مراری و لاوی. ساير خدمات خيمهٔ عبادت بعهدهٔ لاويان ديگر بود. ولی خدمات زير بعهدۀ هارون و نسل او بود: تقديم هدايای سوختنی، سوزاندن بخور، تمام وظايف مربوط به قدس الاقداس و تقديم قربانی‌ها برای كفارۀ گناهان بنی‌اسرائيل. آنها تمام اين خدمات را طبق دستورات موسی خدمتگزار خدا انجام می‌دادند. نسل هارون اينها بودند: العازار، فينحاس، ابيشوع، بقی، عزی، زرحيا، مرايوت، امريا، اخيطوب، صادوق و اخيمعص. طايفۀ قهات كه از نسل هارون بودند، نخستين گروهی بودند كه قرعه به نامشان درآمد و شهر حبرون در سرزمين يهودا با چراگاه‌های اطرافش به ايشان داده شد. *** (مزارع و روستاهای اطراف آن قبلاً به كاليب پسر يفنه به ملكيت داده شده بود.) علاوه بر شهر حبرون كه از شهرهای پناهگاه بود، اين شهرها نيز با چراگاه‌های اطرافش به نسل هارون داده شد: لبنه، يتير، اشتموع، حيلين، دبير، عاشان و بيت‌شمس. *** *** از طرف قبيلهٔ بنيامين نيز شهرهای جبع، علمت و عناتوت با چراگاه‌های اطرافشان به ايشان داده شد. پس جمعاً سيزده شهر به طايفه قهات داده شد. همچنين برای بقيۀ طايفۀ قهات ده شهر در سرزمين غربی قبيلۀ منسی به قيد قرعه تعيين شد. خاندانهای طايفۀ جرشون سيزده شهر به قيد قرعه از قبيله‌های يساكار، اشير، نفتالی و نصف قبيله منسی در باشان دريافت نمودند. از طرف قبايل رئوبين، جاد و زبولون دوازده شهر به قيد قرعه به خاندانهای مراری داده شد. به اين ترتيب بنی‌اسرائيل اين شهرها را با چراگاه‌های اطرافشان به لاويان دادند. شهرهای اهدايی قبيلۀ يهودا، شمعون و بنيامين نيز به قيد قرعه به ايشان داده شد. قبيلۀ افرايم اين شهرها و چراگاه‌های اطراف آنها رابه خاندانهای طايفۀ قهات داد: شكيم (يكی از شهرهای پناهگاه كه در كوهستان افرايم واقع بود)، جازر، يقمعام، بيت حورون، ايلون و جت رمون. *** *** *** از سرزمين غربی قبيلۀ منسی، دو شهر عانير و بلعام با چراگاه‌های اطراف آنها به خاندانهای ديگر قهات داده شد. شهرهای زير با چراگاه‌های اطرافشان به خاندانهای طايفۀ جرشون داده شد: از طرف سرزمين شرقی قبيلۀ منسی: شهرهای جولان در زمين باشان و عشتاروت؛ از قبيلهٔ يساكار: قادش، دابره، راموت، عانيم؛ از قبيلهٔ اشير: مش‌آل، عبدون، حقوق، رحوب؛ از قبيلۀ نفتالی: قادش در جليل، حمون و قريتايم. شهرهای زير با چراگاه‌های اطرافشان به خاندانهای طايفۀ مراری داده شد: از قبيلۀ زبولون: رمونو و تابور؛ از قبيلۀ رئوبين در شرق رود اردن مقابل شهر اريحا: باصر در بيابان، يهصه، قديموت و ميفعت؛ *** از قبيلۀ جاد: راموت در ناحيۀ جلعاد، محنايم، حشبون و يعزير. پسران يساكار: تولاع، فوه، ياشوب، شمرون. پسران تولاع كه هر يک از آنها رئيس يک طايفه بود: عزی، رفايا، يری‌ئيل، يحمای، يبسام و سموئيل. در زمان داود پادشاه، تعداد كل مردان جنگی اين طايفه‌ها ‎‪22‎٬600‬ نفر بود. يزرحيا پسر عزی بود. يزرحيا و چهار پسرش به نامهای ميكائيل، عوبديا، يوئيل و يشيا، هر يک رئيس طايفه‌ای بودند. آنها زنان و پسران زيادی داشتند بطوريكه توانستند ‎‪36‎٬000‬ مرد برای خدمت سربازی بفرستند. تعداد كل مردانی كه از قبيلۀ يساكار برای خدمت سربازی آمادگی داشتند ‎‪87‎٬000‬ جنگجوی زبده بود كه نام تمام آنها در نسب نامه نوشته شد. پسران بنيامين اينها بودند: بالع، باكر و يدی‌ئيل. پسران بالع: اصبون، عزی، عزی‌ئيل، يريموت، عيری. اين پنج نفر رئيس طايفه بودند. تعداد سربازان اين طوايف به ‎‪22‎٬034‬ نفر می‌رسيد كه نام آنها در نسب نامه نوشته شد. پسران باكر: زميره، يوعاش، اليعازار، اليوعينای، عمری، يريموت، ابيا، عناتوت و علمت. تعداد سربازان اين طايفه به ‎‪20‎٬200‬ نفر می‌رسيد كه نام آنها همراه نام رؤسای طوايف در نسب نامه ثبت شد. بلهان پسر يديع‌ئيل بود. پسران بلهان اينها بودند: يعيش، بنيامين، ايهود، كنعنه، زيتان، ترشيش و اخيشاحر. اينها رؤسای طوايف يديع‌ئيل بودند كه ‎‪17‎٬200‬ مرد جنگی داشتند. شوفی‌ها و حوفی‌ها از نسل عير بودند و حوشی‌ها از نسل احير. پسران نفتالی: يحصی‌ئيل، جونی، يصر و شلوم. (اينها نوه‌های بلهه، كنيز يعقوب بودند.) پسران منسی كه از كنيز او كه ارامی بود، بدنيا آمدند، اسرئيل و ماخير (پدر جلعاد) بودند. ماخير از ميان شوفی‌ها و حوفی‌ها برای خود زن گرفت. او خواهری به نام معكه داشت. صلفحاد يكی ديگر از فرزندان منسی بود كه فقط چند دختر داشت. زن ماخير كه او هم معكه نام داشت پسری زاييد و نام او را فارش گذاشتند. اسم برادرش شارش بود و پسرانش اولام و راقم نام داشتند. بدان پسر اولام بود. اينها پسران جلعاد، نوه‌های ماخير و نبيره‌های منسی بودند. همولكه (خواهر جلعاد) سه پسر بدنيا آورد به نامهای: ايشهود، ابيعزر ومحله. اخيان، شكيم، لقحی، انيعام پسران شميداع بودند. نسل افرايم به ترتيب عبارت بودند از: شوتالح، بارد، تحت، العادا، تحت، زاباد، شوتالح، عازر و العاد. العاد و عازر قصد داشتند گله‌های جتی‌ها را كه در آن سرزمين ساكن بودند غارت كنند، ولی بدست روستايی‌های آنجا كشته شدند. *** پدرشان افرايم مدت زيادی برای آنها ماتم گرفت و اقوامش به دلداری او آمدند. پس از آن، زن افرايم حامله شده پسری زاييد و به ياد آن مصيبت نام او را بريعه (يعنی «فاجعه») گذاشتند. نام دختر افرايم، شيره بود. شيره، بيت حورون پايين و بالا و اوزين شيره را بنا كرد. افرايم پسر ديگری داشت به نام رافح كه نسل او عبارت بودند از: راشف، تالح، تاحن، لعدان، عميهود، اليشمع، نون و يهوشوع. ناحيه‌ای كه آنها در آن زندگی می‌كردند شامل بيت‌ئيل و روستاهای اطرافش بود كه از طرف شرق تا نعران و از سمت غرب تا جازر و روستاهای حوالی آن امتداد می‌يافت. شهرهای ديگر اين ناحيه شكيم و ايه با دهكده‌های اطراف آنها بودند. قبيلهٔ منسی كه از نسل يوسف پسر يعقوب بودند، شهرهای زير و نواحی اطراف آنها را در اختيار داشتند: بيت‌شان، تعناک، مجدو و دُر. پسران اشير عبارت بودند از: يمنه، يشوه، يشوی و بريعه. اشير دختری به نام سارح نيز داشت. پسران بريعه عبارت بودند از: حابر و ملكی‌ئيل (پدر برزاوت). پسران حابر عبارت بودند از: يفليط، شومير و حوتام. حابر دختری به نام شوعا نيز داشت. پسران يفليط عبارت بودند از: فاسک، بمهال و عشوت. پسران شومير برادر يفليط اينها بودند: روهجه، يحبه و ارام. پسران برادر او هيلام عبارت بودند از: صوفح، يمناع، شالش و عامال. پسران صوفح عبارت بودند از: سوح، حرنفر، شوعال، بيری، يمره، باصر، هود، شما، شلشه، يتران و بئيرا. پسران يتر ‌ عبارت بودند از: يفنه، فسفا و آرا. پسران علا عبارت بودند از: آرح، حنی‌ئيل و رصيا. همۀ فرزندان اشير كه سران طايفه‌ها بودند، جنگاورانی كار آزموده و رهبرانی برجسته محسوب می‌شدند. تعداد مردان جنگی اين طايفه كه در نسب نامه ثبت گرديد ‎‪26‎٬000‬ نفر بود. فرزندان بنيامين به ترتيب سن اينها بودند: بالع، اشبيل، اخرخ، نوحه و رافا. پسران بالع اينها بودند: ادار، جيرا، ابيهود، ابيشوع، نعمان، اخوخ، جيرا، شفوفان و حورام. پسران احود اينها بودند: نعمان، اخيا و جيرا. اينها رؤسای طوايفی بودند كه در جبع زندگی می‌كردند، اما در جنگ اسير شده به مناحت تبعيد شدند. جيرا (پدر عزا و اخيحود) ايشان را در اين تبعيد رهبری كرد. *** شحرايم زنان خود حوشيم و بعرا را طلاق داد، ولی از زن جديد خود خوداش در سرزمين موآب صاحب فرزندانی به اسامی زير شد: يوباب، ظبيا، ميشا، ملكام، يعوص، شكيا و مرمه. تمام اين پسران رؤسای طوايف شدند. *** *** حوشيم، زن سابق شحرايم، ابيطوب و الفعل را برايش زاييده بود. پسران الفعل عبارت بودند از: عابر، مشعام و شامد. (شامد شهرهای اونو و لود و روستاهای اطراف آنها را بنا كرد.) پسران ديگر او بريعه و شامع، رؤسای طايفه‌هايی بودند كه در ايلون زندگی می‌كردند. آنها ساكنان جت را بيرون راندند. پسران بريعه اينها بودند: اخيو، شاشق، يريموت، زبديا، عارد، عادر، ميكائيل، يشفه و يوخا. *** *** افراد زير هم پسران الفعل بودند: زبديا، مشلام، حزقی، حابر، يشمرای، يزلياه و يوباب. *** پسران شمعی: يعقيم، زكری، زبدی، اليعينای، صلتای، ايلی‌ئيل، ادايا، برايا و شمرت. *** *** پسران شاشق: يشفان، عابر، ايلی‌ئيل، عبدون، زكری، حانان، حننيا، عيلام، عنتوتيا، يفديا و فنوئيل. *** *** *** پسران يرحام: شمشرای، شحريا، عتليا، يعرشيا، ايليا و زكری. اينها رؤسای طوايفی بودند كه در اورشليم زندگی می‌كردند. يعی‌ئيل، شهر جبعون را بنا كرد و در آنجا ساكن شد. نام زن او معكه بود. پسر ارشد او عبدون نام داشت و پسران ديگرش عبارت بودند از: صور، قيس، بعل، ناداب، جدور، اخيو، زاكر و مقلوت پدر شماه. تمام اين خانواده‌ها با هم در شهر اورشليم زندگی می‌كردند. نير پدر قيس، و قيس پدر شائول بود. يهوناتان، ملكيشوع، ابيناداب و اشبعل پسران شائول بودند. مفيبوشت ‌ پسر يوناتان و ميكا پسر مفيبوشت بود. پسران ميكا: فيتون، مالک، تاريع، آحاز. آحاز پدر يهوعده، و يهوعده پدر علمت و عزموت و زمری بود. زمری پدر موصا بود. موصا پدر بنعا، بنعا پدر رافه، رافه پدر العاسه و العاسه پدر آصيل بود. آصيل شش پسر داشت: عزريقام، بكرو، اسماعيل، شعريا، عوبديا و حانان. عيشق برادر آصيل سه پسرداشت: اولام، يعوش و اليفلط. پسران اولام جنگاورانی شجاع و تيراندازانی ماهر بودند. اين مردان 150 پسر و نوه داشتند، و همه از قبيلۀ بنيامين بودند. اصل و نسب تمام اسرائيلی‌ها در كتاب «تاريخ پادشاهان اسرائيل» نوشته شد. مردم يهودا بسبب بت‌پرستی به بابل تبعيد شدند. نخستين گروهی كه از تبعيد بازگشتند و در شهرهای قبلی خود ساكن شدند، شامل خاندانهايی از قبايل اسرائيل، كاهنان، لاويان و خدمتگزاران خانۀ خدا بودند. از قبيله‌های يهودا، بنيامين، افرايم و منسی عده‌ای به اورشليم بازگشتند تا در آنجا ساكن شوند. از قبيلۀ يهودا خاندانهای زير كه جمعاً 690 نفر بودند در اورشليم سكونت گزيدند: خاندان عوتای (عوتای پسر عميهود، عميهود پسر عمری، عمری پسر امری، امری پسر بانی بود) از طايفه فارص (فارص پسر يهودا بود)؛ خاندان عسايا (عسايا پسر ارشد شيلون بود) از طايفۀ شيلون؛ خاندان يعوئيل از طايفۀ زارح. *** *** از قبيلۀ بنيامين خاندانهای زير كه جمع 956 نفر بودند در اورشليم سكونت گزيدند: خاندان سلو (سلو پسر مشلام نوۀ هودويا نبيرۀ هسنوآه بود)؛ خاندان يبنيا (يبنيا پسر يروحام بود)؛ خاندان ايله (ايله پسر عزی و نوۀ مكری بود)؛ خاندان مشلام (مشلام پسر شفطيا نوۀ رعوئيل و نبيرهٔ يبنيا بود). *** *** كاهنانی كه در اورشليم ساكن شدند، اينها بودند: يدعيا، يهوياريب، ياكين و عزريا (پسر حلقيا، حلقيا پسر مشلام، مشلام پسر صادوق، صادوق پسر مرايوت، مرايوت پسر اخيطوب). عزريا سرپرست خانۀ خدا بود. *** يكی ديگر از كاهنان عدايا نام داشت. (عدايا پسر يروحام، يروحام پسر فشحور، فشحور پسر ملكيا بود.) كاهن ديگر معسای بود. (معسای پسر عدی‌ئيل، عدی‌ئيل پسر يحزيره، يحزيره پسر مشلام، مشلام پسر مشليميت، مشليميت پسر امير بود.) اين كاهنان و خاندانهايشان جمعاً 1760 نفر می‌شدند. همگی ايشان شايستگی خدمت در خانه خدا را داشتند. لاويانی كه در اورشليم ساكن شدند عبارت بودند از: شمعيا (پسر حشوب، نوه عزريقام و نبيرۀ حشبيا كه از طايفۀ مراری بود): بقبقر؛ حارش؛ جلال؛ متنيا (پسر ميكا، نوه زكری و نبيرۀ آساف)؛ عوبديا (پسر شمعيا، نوۀ جلال و نبيرۀ يدوتون)؛ برخيا (پسر آسا و نوۀ القانه كه در ناحيهٔ نطوفاتيان ساكن بود). *** *** نگهبانانی كه در اورشليم ساكن شدند عبارت بودند از: شلوم (رئيس نگهبانان)، عقوب، طلمون و اخيمان كه همه لاوی بودند. ايشان هنوز مسئول نگهبانی دروازۀ شرقی كاخ سلطنتی هستند. *** نسل شلوم از قوری و ابياساف به قورح می‌رسيد. شلوم و خويشاوندان نزديكش كه از نسل قورح بودند جلو دروازۀ خانۀ خدا نگهبانی می‌دادند، درست همانطور كه اجدادشان مسئول نگهبانی در ورودی خيمۀ عبادت بودند. در آن زمان فينحاس پسر العازار، بركار آنها نظارت می‌كرد و خداوند با او بود. زكريا پسر مشلميا مسئول نگهبانی در ورودی خيمه عبادت بود. تعداد نگهبانان 212 نفر بود. آنها مطابق نسب نامه‌هايشان از روستاها انتخاب شدند. اجداد آنها بوسيلۀ داود پادشاه و سموئيل نبی به اين سمت تعيين شده بودند. مسئوليت نگهبانی دروازه‌های خانۀ خداوند بعهدۀ آنها و فرزندانشان گذاشته شده بود. اين نگهبانان در چهار طرف خانۀ خداوند شرق و غرب، شمال و جنوب مستقر شدند. خويشاوندان ايشان كه در روستاها بودند هر چند وقت يكبار برای يک هفته بجای آنها نگهبانی می‌دادند. رياست نگهبانان را چهار لاوی بعهده داشتند كه شغل‌هايشان بسيار حساس بود. آنها مسئوليت اطاقها و خزانه‌های خانه خدا را بعهده داشتند. خانه‌های ايشان نزديک خانۀ خدا بود چون می‌بايست آن را نگهبانی می‌كردند و هر روز صبح زود دروازه‌ها را باز می‌نمودند. بعضی از لاويان مسئول نگهداری ظروفی بودند كه برای قربانی كردن از آنها استفاده می‌شد. هر بار كه اين ظروف را به جای خود برمی‌گرداندند، با دقت آنها را می‌شمردند تا گم نشوند. ديگران مأمور حفظ اثاث خانهٔ خدا و نگهداری از آرد نرم، شراب، روغن زيتون، بخور و عطريات بودند. بعضی از كاهنان، عطريات تهيه می‌كردند. متتيا (يكی از لاويان و پسر بزرگ شلوم قورحی)، مسئول پختن نانی بود كه به خدا تقديم می‌شد. بعضی از افراد خاندان قهات مأمور تهيهٔ نان مقدس روز سبت بودند. برخی از خاندان‌های لاوی مسئوليت موسيقی خانۀ خدا را بعهده داشتند. سران اين خاندانها در اتاقهايی كه در خانۀ خدا بود، زندگی می‌كردند. ايشان شب و روز آمادۀ خدمت بودند و مسئوليت ديگری نداشتند. تمام افرادی كه در بالا نام برده شدند، طبق نسب نامه‌هايشان، سران خاندانهای لاوی بودند. اين رهبران در اورشليم زندگی می‌كردند. يعی‌ئيل شهر جبعون را بنا كرد و در آنجا ساكن شد. نام زن او معكه بود. پسر ارشد او عبدون و پسران ديگرش عبارت بودند از: صور، قيس، بعل، نير، ناداب، جدور، اخيو، زكريا و مقلوت. مقلوت پدر شمام بود. اين خانواده‌ها با هم در اورشليم زندگی می‌كردند. نير پدر قيس، قيس پدر شائول، و شائول پدر يوناتان، ملكيشوع، ابيناداب و اشبعل بود. يوناتان پدر مفيبوشت ، مفيبوشت پدر ميكا، ميكا پدر فيتون، مالک، تحريع و آحاز، آحاز پدر يعره، يعره پدر علمت، عزموت و زمری، زمری پدر موصا، موصا پدر بنعا، بنعا پدر رفايا، رفايا پدر العاسه و العاسه پدر آصيل بود. آصيل شش پسر داشت به اسامی: عزريقام، بكرو، اسماعيل، شعريا، عوبديا و حانان. فلسطينی‌ها با اسرائيلی‌ها وارد جنگ شدند و آنها را شكست دادند. اسرائيلی‌ها فرار كردند و در دامنۀ كوه جلبوع تلفات زيادی بجای گذاشتند. فلسطينی‌ها شائول و سه پسر او يوناتان، ابيناداب و ملكيشوع را محاصره كردند و هر سه را كشتند. عرصه بر شائول تنگ شد و تيراندازان فلسطينی دورش را گرفتند و او را مجروح كردند. شائول به محافظ خود گفت: «پيش از اينكه بدست اين كافرها بيفتم و رسوا شوم، تو با شمشير خودت مرا بكش!» ولی آن مرد ترسيد اينكار را بكند. پس شائول شمشير خودش را گرفته، خود را بر آن انداخت و مرد. محافظ شائول چون او را مرده ديد، او نيز خود را روی شمشيرش انداخت و مرد. شائول و سه پسر او با هم مردند و به اين ترتيب خاندان سلطنتی شائول برافتاد. وقتی اسرائيلی‌های ساكن درۀ يزرعيل شنيدند كه سپاه اسرائيل شكست خورده و شائول و پسرانش كشته شده‌اند، شهرهای خود را ترک كردند و گريختند. آنگاه فلسطينی‌ها آمدند و در آن شهرها ساكن شدند. روز بعد كه فلسطينی‌ها برای غارت كشته‌شدگان رفتند، جنازۀ شائول و پسرانش را در كوه جلبوع پيدا كردند. آنها اسلحۀ شائول را گرفتند و سر او را از تن جدا كرده، با خود بردند. سپس اسلحه و سر شائول را به سراسر فلسطين فرستادند تا خبر كشته شدن شائول را به بتها و مردم فلسطين برسانند. آنها اسلحۀ شائول را در معبد خدايان خود گذاشتند و سرش را به ديوار معبد بت داجون آويختند. وقتی ساكنان يابيش جلعاد شنيدند كه فلسطينی‌ها چه بلايی بر سر شائول آورده‌اند، مردان دلاور خود را فرستادند و ايشان جنازهٔ شائول و سه پسر او را به يابيش جلعاد آوردند و آنها را زير درخت بلوط بخاک سپردند و يک هفته برای ايشان روزه گرفتند. مرگ شائول به سبب نافرمانی از خداوند و مشورت با احضار كنندۀ ارواح ‌ بود. او از خداوند هدايت نخواست و خداوند هم او را نابود كرد و سلطنتش را به داود پسر يسی داد. رهبران اسرائيل به حبرون نزد داود رفتند و به او گفتند: «ما گوشت و استخوان تو هستيم؛ حتی زمانی كه شائول پادشاه بود، سپاهيان ما را تو به جنگ می‌بردی و بسلامت بر می‌گرداندی؛ و خداوند، خدايت فرموده است كه تو بايد شبان و رهبر قوم او باشی.» پس در حبرون داود درحضور خداوند با رهبران اسرائيل عهد بست و ايشان همانطور كه خداوند به سموئيل فرموده بود، او را بعنوان پادشاه اسرائيل انتخاب كردند. سپس داود و آن رهبران به اورشليم كه محل سكونت يبوسی‌ها بود و يبوس نيز ناميده می‌شد، رفتند. ولی اهالی يبوس از ورود آنها به شهر جلوگيری كردند. پس داود قلعهٔ صهيون را كه بعد به «شهر داود» معروف شد، تسخير كرد و به افراد خود گفت: «اولين كسی كه به يبوسی‌ها حمله كند، فرماندۀ سپاه خواهد شد.» يوآب پسر صرويه اولين كسی بود كه به يبوسی‌ها حمله كرد؛ پس مقام فرماندهی سپاه داود به او داده شد. داود در آن قلعه ساكن شد و بهمين جهت آن قسمت از شهر اورشليم را شهر داود ناميدند. داود بخش قديمی شهر را كه اطراف قلعه بود به سمت بيرون وسعت داد و يوآب بقيۀ شهر اورشليم را تعمير كرد. به اين ترتيب روزبروز بر قدرت و نفوذ داود افزوده می‌شد، زيرا خداوند، خدای قادر متعال با او بود. اين است اسامی سربازان شجاع داود كه همراه قوم اسرائيل او را مطابق كلام خداوند، پادشاه خود ساختند و سلطنت او را استوار نمودند: يشبعام (مردی از اهالی حكمون) فرماندۀ افسران شجاع داود پادشاه بود. او يكبار با نيزه خود سيصد نفر را كشت. العازار پسر دودو، از خاندان اخوخ در رتبۀ دوم قرار داشت. او در جنگی كه با فلسطينی‌ها در فَسدَميم درگرفت، داود را همراهی می‌كرد. در محلی كه مزرعۀ جو بود، سپاه اسرائيل دربرابر فلسطينی‌ها تاب نياوردند و پا به فرار گذاشتند، ولی العازار و افرادش در آن مزرعۀ جو دربرابر فلسطينی‌ها ايستادگی كردند و آنها را شكست دادند و خداوند پيروزی بزرگی نصيب ايشان نمود. درحالی كه عده‌ای از فلسطينی‌ها در درۀ رفائيم اردو زده بودند، سه نفر از سی سردار شجاع داود پيش او كه در غار عدولام پنهان شده بود، رفتند. داود در پناهگاه خود بود و اردوی فلسطينی‌ها در بيت‌لحم مستقر شده بود. در اين هنگام داود گفت: «چقدر دلم می‌خواهد از آب چاهی كه نزديک دروازۀ بيت‌لحم است بنوشم!» پس آن سه سردار قلب اردوی فلسطينی‌ها را شكافته، از آن گذشتند و از آن چاه آب كشيدند و برای داود آوردند. ولی داود آن آب را ننوشيد، بلكه آن را چون هديه به حضور خداوند ريخت و گفت: «نه ای خدا، من اين آب را نمی‌نوشم! اين آب، خون اين سه نفر است كه برای آوردنش جان خود را به خطر انداختند.» ابيشای برادر يوآب، فرماندۀ آن سه نفر بود. او يكبار با كشتن سيصد نفر با نيزۀ خود، مانند آن سه نفر معروف شد. هر چند ابيشای رئيس آن سه دلاور و معروفتر ازايشان بود، ولی جزو آن سه نفر محسوب نمی‌شد. بنايا پسر يهوياداع اهل قبصئيل، سرباز معروفی بود و كارهای متهورانه انجام می‌داد. بنايا دو سردار معروف موآبی را كشت. او همچنين در يک روز برفی به حفره‌ای داخل شد و شيری را كشت. يكبار با يک چوبدستی يک جنگجوی مصری را كه قدش دو متر و نيم و نيزه‌اش به كلفتی چوب نساجان بود، از پای درآورد. آن مصری نيزه‌ای در دست داشت و بنايا نيزه را از دست او ربود و وی را با آن نيزه كشت. اين بود كارهای بنايا كه او را مانند سه سردار ارشد معروف ساخت. او از آن سی نفر معروف‌تر بود ولی جزو سه سردار ارشد محسوب نمی‌شد. داود او را به فرماندهی گارد سلطنتی گماشت. سربازان معروف ديگر داود پادشاه اينها بودند: عسائيل (برادر يوآب)، الحانان (پسر دودو) اهل بيت‌لحم، شموت اهل هرور، حالص اهل فلونی، عيرا (پسر عقيش) اهل تقوع، ابيعزر اهل عناتوت، سبكای اهل حوشات، عيلای اهل اخوخ، مهرای اهل نطوفات، حالد (پسر بعنه) اهل نطوفات، اتای (پسر ريبای) از جبعهٔ بنيامين، بنايا اهل فرعاتون، حورای اهل وادی‌های جاعش، ابی‌ئيل اهل عربات، عزموت اهل بحروم، اليحبای اهل شعلبون، پسران هاشم اهل جزون، يوناتان (پسر شاجای) اهل حرار، اخيام (پسر ساكار) اهل حرار، اليفال (پسر اور)، حافر اهل مكرات، اخيا اهل فلون، حصرو اهل كرمل، نعرای (پسر ازبای)، يوئيل (برادر ناتان)، مبحار (پسر هجری)، صالق اهل عمون، نحرای اهل بيروت (او سلاحدار سردار يوآب بود)، عيرا اهل يتر، جارب اهل يتر، اوريا اهل حيت، زاباد (پسر احلای)، عدينا (پسر شيزا) از قبيلۀ رئوبين (او جزو سی و يک رهبر قبيلۀ رئوبين بود.) حانان (پسر معكه)، يوشافاط از اهالی متنا، عزيا اهل عشتروت، شاماع و يعوئيل (پسران حوتام) اهل عروعير، يديعی‌ئيل (پسر شمری)، يوخا (برادر يديعی‌ئيل) از اهالی تيص، الی‌ئيل اهل محوی، يريبای و يوشويا (پسران الناعم)، يتمه اهل موآب، الی‌ئيل، عوبيد و يعسی‌ئيل اهل مصوبات. وقتی داود از دست شائول پادشاه خود را پنهان كرده بود، عده‌ای از سربازان شجاع اسرائيلی در صقلغ به او ملحق شدند. همهٔ اينها در تيراندازی و پرتاب سنگ با فلاخن بسيار مهارت داشتند و می‌توانستند دست چپ خود را مثل دست راستشان بكار ببرند. آنها مانند شائول از قبيلۀ بنيامين بودند. رئيس آنان اخيعزر پسر شماعه اهل جبعات بود. بقيۀ افراد عبارت بودند از: يوآش (برادر اخيعزر)؛ يزی‌ئيل و فالط (پسران عزموت)؛ براكه و ييهو اهل عناتوت؛ يشمعيا اهل جبعون (جنگجوی شجاعی كه در رديف يا برتر از آن سی سردار بود)؛ ارميا، يحزی‌ئيل، يوحانان و يوزاباد اهل جديرات؛ العوزای، يريموت، بعليا، شمريا و شفطيا اهل حروف؛ القانه، يشيا، عزرئيل، يوعزر و يشبعام از طايفه قورح؛ يوعيله و زبديا (پسران يروحام) اهل جدور. *** *** *** *** سربازان شجاع قبيلۀ جاد نيز نزد داود به پناهگاه او در بيابان رفتند. ايشان در جنگيدن با نيزه و سپر بسيار ماهر بودند، دل شير داشتند و مثل غزال كوهی چابک و تيزرو بودند. اين است اسامی ايشان به ترتيب رتبه: عازر، عوبديا، الی‌آب، مشمنه، ارميا، عتای، الی‌ئيل، يوحانان، الزاباد، ارميا و مكبنای. *** *** *** *** *** اين افراد همه سردار بودند. كم توانترين آنها ارزش صد سرباز معمولی را داشت و پرتوانترين ايشان با هزار سرباز حريف بود! آنها در ماه اول سال، هنگاميكه رود اردن طغيان می‌كند، از رود گذشتند و ساكنان كناره‌های شرقی و غربی رود را پراكنده ساختند. افراد ديگری نيز از قبيله‌های بنيامين و يهودا نزد داود آمدند. داود به استقبال ايشان رفت و گفت: «اگر به‌كمک من آمده‌ايد، دست دوستی بهم می‌دهيم ولی اگر آمده‌ايد مرا كه هيچ ظلمی نكرده‌ام به دشمنانم تسليم كنيد، خدای اجدادمان ببيند و حكم كند.» سپس روح خدا بر عماسای (كه بعد رهبر آن سی نفر شد) آمد و او جواب داد: «ای داود، ما در اختيار تو هستيم. ای پسر يسی، ما طرفدار تو می‌باشيم. بركت بر تو و بر تمام يارانت باد، زيرا خدايت با توست.» پس داود آنها را پذيرفت وايشان را فرماندهان سپاه خود كرد. بعضی از سربازان قبيلۀ منسی به داود كه همراه فلسطينی‌ها به جنگ شائول می‌رفت، ملحق شدند. (اما سرداران فلسطينی به داود و افرادش اجازه ندادند كه همراه آنها بروند. آنها پس از مشورت با يكديگر داود و افرادش را پس فرستادند، چون می‌ترسيدند ايشان به شائول بپيوندند) وقتی داود به صقلغ می‌رفت، اين افراد از قبيلهٔ منسی به او پيوستند: عدناح، يوزاباد، يديعی‌ئيل، ميكائيل، يوزاباد، اليهو و صلتای. اين افراد سرداران سپاه منسی بودند. ايشان جنگاورانی قوی و بی‌باک بودند و داود را در جنگ با عماليقی‌های مهاجم كمک كردند. هر روز عده‌ای به داود می‌پيوستند تا اينكه سرانجام سپاه بزرگ و نيرومندی تشكيل شد. اين است تعداد افراد مسلحی كه در حبرون به داود ملحق شدند تا سلطنت شائول را به داود واگذار كنند، درست همانطور كه خداوند فرموده بود: از قبيلۀ يهودا ‎‪‏6‎٬800‬ نفر مجهز به نيزه و سپر؛ از قبيلهٔ شمعون ‎‪‏7‎٬100‬ مرد زبدۀ جنگی؛ از قبيلۀ لاوی ‎‪‏4‎٬600‬ نفر، شامل يهوياداع، سرپرست خاندان هارون با ‎‪‏3‎٬700‬ نفر و صادوق كه جنگاوری جوان و بسيار شجاع بود با 22 سردار؛ از قبيلۀ بنيامين، همان قبيله‌ای كه شائول به آن تعلق داشت، ‎‪‏3‎٬000‬ مرد كه اكثر آنها تا آن موقع نسبت به شائول وفادار مانده بودند؛ از قبيلۀ افرايم ‎‪‏20‎٬800‬ مرد جنگی و نيرومند كه همه در طايفۀ خود معروف بودند؛ از نصف قبيلۀ منسی ‎‪‏18‎٬000‬ نفر كه انتخاب شده بودند تا بيايند و داود را برای پادشاه شدن كمک كنند؛ از قبيلۀ يساكار 200 سردار، با افراد زير دست خود (اين سرداران موقعيت جنگی را خوب تشخيص می‌دادند و می‌دانستند چگونه اسرائيلی‌ها را برای جنگ بسيج كنند)؛ از قبيلۀ زبولون ‎‪‏50‎٬000‬ مرد جنگی كارآزموده و مسلح كه نسبت به داود وفادار بودند؛ از قبيلۀ نفتالی ‎‪‏1‎٬000‬ سردار و ‎‪‏37‎٬000‬ سرباز مجهز به نيزه و سپر؛ از قبيلهٔ دان ‎‪‏28‎٬600‬ سرباز آمادۀ جنگ؛ از قبيلۀ اشير ‎‪‏40‎٬000‬ سرباز تعليم ديده و آمادۀ جنگ؛ از آنسوی رود اردن (محل سكونت قبايل رئوبين و جاد و نصف قبيلۀ منسی) ‎‪‏120‎٬000‬ سرباز مجهز به انواع اسلحه؛ *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** تمام اين جنگجويان برای يک هدف به حبرون آمدند و آن اينكه داود را بر تمام اسرائيل پادشاه سازند. در حقيقت، تمام قوم اسرائيل با پادشاه شدن داود موافق بودند. اين افراد جشن گرفتند و سه روز با داود خوردند و نوشيدند. چون قبلاً خانواده‌هايشان برای ايشان تدارک ديده بودند. همچنين مردم اطراف از سرزمين يساكار، زبولون و نفتالی خوراک بر پشت الاغ و شتر و قاطر و گاو گذاشته، آورده بودند. مقدار خيلی زيادی آرد، نان شيرينی، كشمش، شراب، روغن و تعداد بی‌شماری گاو و گوسفند برای اين جشن آورده شد، زيرا در سراسر كشور شادی و سرور بود. داود پس از مشورت با فرماندهان سپاه، خطاب به مردان اسرائيل كه در حبرون جمع شده بودند چنين گفت: «حال كه شما قصد داريد مرا پادشاه خود سازيد و خداوند، خدای ما نيز پادشاهی مرا قبول فرموده است، بياييد برای تمام برادرانمان در سراسر اسرائيل پيغام بفرستيم و آنها را با كاهنان و لاويان دعوت كنيم كه بيايند و به جمع ما ملحق شوند. بياييد برويم و صندوق عهد خدا را باز آوريم، زيرا از وقتی كه شائول پادشاه شد به آن توجه نكرده‌ايم.» همه اين پيشنهاد را پسنديدند و با آن موافقت كردند. پس داود تمام مردم را از سراسر خاک اسرائيل احضار نمود تا وقتی كه صندوق عهد خداوند را از قريۀ يعاريم می‌آورند، حضور داشته باشند. آنگاه داود و تمام قوم اسرائيل به بعله (كه همان قريه يعاريم در يهوداست) رفتند تا صندوق عهد خداوند را كه به نام خداوند ناميده می‌شود و روی صندوق، مجسمۀ دو فرشته قرار دارد، از آنجا بياورند. پس آن را از خانۀ ابيناداب برداشتند و بر عرابه‌ای نو گذاشتند. عزا و اخيو، گاوهای عرابه را می‌راندند. آنگاه داود و تمام قوم با سرود همراه با صدای بربط و عود، دف و سنج، و شيپور در حضور خدا با تمام قدرت به شادی پرداختند. اما وقتی به خرمنگاه كيدون رسيدند، پای گاوها لغزيد و عزا دست خود را دراز كرد تا صندوق عهد را بگيرد. در اين موقع خشم خداوند بر عزا افروخته شد و او را كشت، چون به صندوق عهد دست زده بود. پس عزا همانجا در حضور خدا مرد. داود از اين عمل خداوند غمگين شد و آن مكان را «مجازات عزا» ناميد كه تا به امروز هم به اين نام معروف است. آن روز، داود از خدا ترسيد و گفت: «چطور می‌توانم صندوق عهد خدا را به خانه ببرم؟ بنابراين تصميم گرفت بجای شهر داود، آن را به خانۀ عوبيد ادوم كه از جت آمده بود، ببرد. صندوق عهد سه ماه در خانۀ عوبيد ماند و خداوند عوبيد و تمام اهل خانۀ او را بركت داد. حيرام، پادشاه صور قاصدانی نزد داود فرستاد. همراه اين قاصدان نجاران و بنايانی با چوب درختان سرو نيز فرستاد تا برای داود كاخی بسازند. پس داود فهميد كه خداوند بخاطر قوم خود اسرائيل، او را پادشاه ساخته است و به سلطنتش اين چنين عظمتی بخشيده است. داود پس از آنكه به اورشليم نقل مكان نمود، زنان بيشتری گرفت و صاحب دختران و پسران ديگری شد. فرزندان او كه در اورشليم بدنيا آمدند اينها هستند: شموع، شوباب، ناتان، سليمان، يبحار، اليشوع، اليفالط، نوجه، نافج، يافيع، اليشامع، بعلياداع ، اليفلط. *** *** *** وقتی فلسطينی‌ها شنيدند داود، پادشاه اسرائيل شده است، نيروهای خود را برای جنگ با او بسيج نمودند. وقتی داود اين را شنيد سپاه خود را برای مقابله با دشمن جمع كرد. فلسطينی‌ها به درۀ رفائيم آمده، در آنجا پخش شدند. داود از خدا سؤال كرد: «اگر به جنگ آنها بروم آيا مرا پيروز خواهی ساخت؟» خداوند جواب داد: «بلی، تو را بر دشمن پيروز خواهم ساخت.» پس داود در بعل فراصيم به فلسطينی‌ها حمله كرد و آنها را شكست داد. داود گفت: «خدا بدست من دشمنان ما را شكست داد! او چون سيلاب بر آنها رخنه كرد.» به همين سبب آن محل را بعل فراصيم (يعنی «خدای رخنه كننده») ناميدند. فلسطينی‌ها تعداد زيادی بت بر جای گذاشتند و داود دستور داد آنها را بسوزانند. فلسطينی‌ها بار ديگر بازگشتند و در درۀ رفائيم پخش شدند. داود باز هم از خدا سؤال كرد كه چكار كند و خدا در جواب او فرمود: «از روبرو به آنها حمله نكن بلكه دور بزن و از ميان درختان توت به ايشان حمله كن! وقتی صدای پايی بر سر درختان توت شنيدی آنگاه حمله را شروع كن، زيرا اين علامت آن است كه من پيشاپيش شماحركت می‌كنم و لشكر فلسطينی‌ها را شكست می‌دهم.» پس داود مطابق دستور خدا عمل كرده، سپاه فلسطينی‌ها را از جبعون تا جازر سركوب نمود. به اين ترتيب شهرت داود در همه جا پخش شد و خداوند ترس او را در دل تمام ملتها جای داد. داود برای خود چند كاخ سلطنتی در شهرش ساخت و يک خيمۀ تازه هم برای صندوق عهد خدا درست كرد. آنگاه چنين دستور داد: «كسی غير از لاوی‌ها نبايد صندوق عهد را بردارد، چون خداوند ايشان را برای همين منظور انتخاب كرده است. آنها خدمتگزاران هميشگی او هستند.» پس داود تمام قوم اسرائيل را به شهر اورشليم احضار نمود تا در مراسم انتقال صندوق عهد به خيمهٔ جديد شركت كنند. اين است تعداد كاهنان و لاويانی كه در اورشليم حاضر شدند: 120 نفر از طايفۀ قهات به سرپرستی اوری‌ئيل؛ 220 نفر از طايفۀ مراری به سرپرستی عسايا؛ 130 نفر از طايفۀ جرشوم به سرپرستی يوئيل؛ 200 نفر از خاندان اليصافان به سرپرستی شمعيا؛ 80 نفر از خاندان حبرون به سرپرستی ايلی‌ئيل؛ 112 نفر از خاندان عزی‌ئيل به سرپرستی عميناداب. *** *** *** *** *** *** سپس داود صادوق و ابياتار كاهنان اعظم و اوری‌ئيل، عسايا، يوئيل، شمعيا، ايلی‌ئيل و عميناداب رهبران لاويان را بحضور خواست و به ايشان گفت: «شما سران طايفه‌های لاويان هستيد؛ پس خود را با ساير برادران تقديس كنيد تا صندوق عهد خداوند، خدای اسرائيل را به خيمه‌ای كه برايش آماده كرده‌ام بياوريد. دفعهٔ پيش به سبب اينكه شما لاوی‌ها آن را حمل نكرديد و اين برخلاف دستور خدا بود خداوند ما را تنبيه كرد.» پس كاهنان و لاويان خود را تقديس كردند تا صندوق عهد خداوند، خدای اسرائيل را به محل جديد بياورند. آنگاه لاوی‌ها، همانطور كه خداوند به موسی فرموده بود، چوبهای حامل صندوق عهد را روی دوش خود گذاشتند و آن را حمل نمودند. داود به رهبران لاويان دستور داد كه از ميان لاويان دستۀ موسيقی تشكيل دهند تا عود و بربط و سنج بنوازند و با صدای بلند و شاد سرود بخوانند. رهبران، اين افراد را تعيين كردند تا سنجهای مفرغی بنوازند: هيمان (پسريوئيل)، آساف (پسر بركيا) و ايتان (پسر قوشيا) از طايفۀ مراری. برای كمک به ايشان اين افراد نيز تعيين شدند تا با نواختن عود ايشان را همراهی كنند: زكريا، بين، يعزی‌ئيل، شميراموت، يحی‌ئيل، عونی، الی‌آب، بنايا و معسيا. برای نواختن بربط نيز اشخاص زير انتخاب شدند: متتيا، اليفليا، مقنيا، عزريا و همچنين عوبيد ادوم و يعی‌ئيل كه هر دو از نگهبانان خيمه بودند. *** *** *** *** رهبر سرايندگان كننيا رئيس لاويان بود كه بخاطر مهارتش انتخاب شد. بركيا و القانه محافظ صندوق عهد بودند. شبنيا، يوشافاط، نتن‌ئيل، عماسای، زكريا، بنايا و اليعزر كه همه كاهن بودند، پيشاپيش صندوق عهد شيپور می‌نواختند. عوبيد ادوم و يحيی از صندوق عهد مواظبت می‌كردند. آنگاه داود و بزرگان اسرائيل و سرداران سپاه با شادی فراوان به خانۀ عوبيد ادوم رفتند تا صندوق عهد را به اورشليم بياورند. آنها هفت گاو و هفت قوچ قربانی كردند، زيرا خدا لاويان را كمک كرد تا صندوق عهد را بتوانند حمل كنند. داود و لاويانی كه صندوق عهد را حمل می‌كردند، سرايندگان و كننيا رهبر سرايندگان، همه لباس‌هايی از كتان لطيف پوشيده بودند. داود نيز لباس مخصوص كاهنان را بر تن كرده بود. به اين ترتيب بنی‌اسرائيل با هلهله و شادی و صدای سرنا و شيپور، سنج و عود و بربط، صندوق عهد را به اورشليم آوردند. هنگامی كه صندوق عهد خداوند وارد اورشليم شد، ميكال زن داود كه دختر شائول پادشاه بود، از پنجره نگاه می‌كرد. وقتی داود را ديد كه با شادی می‌رقصد در دل خود او را تحقير كرد. به اين ترتيب بنی‌اسرائيل صندوق عهد را به خيمه‌ای كه داود برايش برپا كرده بود، آوردند و در حضور خدا قربانی‌های سوختنی و سلامتی تقديم كردند. در پايان مراسم قربانی، داود بنی‌اسرائيل را به نام خداوند بركت داد. سپس او به هر يک از زنان و مردان يک قرص نان، يک نان خرما و يک نان كشمشی داد. داود بعضی از لاويان را تعيين كرد تا در جلو صندوق عهد قرار گيرند و خداوند، خدای اسرائيل را با سرود شكر و سپاس بگويند. آنانی كه برای اين خدمت تعيين شدند اينها بودند: آساف (سرپرست اين عده كه سنج هم می‌نواخت)، زكريا، يعی‌ئيل، شميراموت، يحی‌ئيل، متتيا، الی‌آب، بنايا، عوبيدادوم و يعی‌ئيل. اين افراد عود و بربط می‌نواختند. بنايا و يحزی‌ئيل كه كاهن بودند، هميشه در جلو صندوق عهد شيپور می‌نواختند. در آن روز، داود گروه سرايندگان را تشكيل داد تا در خيمۀ عبادت برای شكر و سپاس خداوند سرود خوانند. آساف رهبر گروه سرايندگان بود. سرودی كه آنها می‌خواندند اين بود: خداوند را شكر كنيد و نام او را بخوانيد؛ كارهای او را به تمام ملل جهان اعلام نماييد. در وصف او بسراييد و او را ستايش كنيد؛ از كارهای شگفت‌انگيز او سخن بگوييد. ای طالبان خداوند شادی نماييد و به نام مقدس او فخر كنيد! خداوند و قوت او را طالب باشيد و پيوسته حضور او را بخواهيد. ای فرزندان بندهٔ خدا يعقوب، و ای پسران برگزيدهٔ او اسرائيل، آيات و معجزات او را و فرامينی را كه صادر می‌كند، به ياد آوريد. *** او خداوند، خدای ماست، و قدرتش در تمام دنيا نمايان است. عهد او را هميشه بياد داشته باشيد عهدی كه با هزاران پشت بسته است؛ عهد او را با ابراهيم، و وعدۀ او را به اسحاق! او با يعقوب عهد بست و به اسرائيل وعده‌ای جاودانی داد. او گفت: «سرزمين كنعان را به شما می‌بخشم تا ملک و ميراثتان باشد.» بنی ا سرائيل قومی كوچک بودند و در آن ديار غريب؛ ميان قومها سرگردان بودند و از مملكتی به مملكتی ديگر رانده می‌شدند. اما خداوند نگذاشت كسی به آنها صدمه برساند، و به پادشاهان هشدار داد كه بر ايشان ظلم نكنند: «برگزيدگان مرا آزار ندهيد! بر انبيای من دست ستم دراز نكنيد!» ای مردم روی زمين، در وصف خداوند بسراييد! هر روز اعلام كنيد كه او نجات می‌دهد! شكوه و جلال او را در ميان ملتها ذكر كنيد، و از معجزات او در ميان قومها سخن بگوييد. خداوند عظيم است، او را ستايش كنيد؛ او برتر از تمام خدايان است، وی را احترام نماييد. خدايان ساير قومها بتهايی بيش نيستند، اما خداوند ما آسمانها را آفريده است. شكوه و جلال در حضور اوست، و قدرت و شادمانی در خانۀ او. ای تمام قومهای روی زمين، خداوند را توصيف نماييد؛ قدرت و شكوه او را توصيف نماييد؛ عظمت نام خداوند را توصيف نماييد! با هدايا به حضورش بياييد، او را در شكوه قدوسيتش بپرستيد! ای تمام مردم روی زمين، در حضور او بلرزيد، در حضور او كه دنيا را استوار نموده است! آسمان شادی كند و زمين به وجد آيد، تمام قومها بگويند: «اين خداوند است كه سلطنت می‌كند.» دريا و موجوداتش غرش نمايند، صحرا و حيواناتش وجد كنند، درختان جنگل با شادی بسرايند، در حضور خداوند كه برای داوری جهان می‌آيد. خداوند را سپاس گوييد، زيرا او نيكوست و محبتش ابدی. بگوييد: «ای خدای نجات دهندۀ ما، ما را نجات ده، ما را جمع كن و از ميان قومها برهان، تا نام مقدس تو را سپاس گوييم و با فخز تو را ستايش كنيم.» از ازل تا ابد، بر خداوند، خدای اسرائيل سپاس باد! و همه گفتند: «آمين» و خداوند را ستايش كردند. داود ترتيبی داد كه آساف و همكاران لاوی او بطور مرتب در جايی كه صندوق عهد خداوند نگهداری می‌شد خدمت كنند و كارهای روزانۀ آنجا را انجام دهند. عوبيد ادوم (پسر يدوتون) با شصت و هشت همكارش نيز به ايشان كمک می‌كرد. عوبيد ادوم و حوسه مسئول نگهبانی از دروازه‌ها بودند. در ضمن خيمۀ عبادت قديمی كه در بالای تپۀ جبعون بود به همان صورت باقی ماند. داود، صادوق كاهن و همكاران كاهن او را در آن خيمه گذاشت تا خداوند را در آنجا خدمت كنند. آنها هر روز صبح و عصر، روی قربانگاه، قربانيهای سوختنی به خداوند تقديم می‌كردند، همانطور كه خداوند در تورات به بنی‌اسرائيل فرموده بود. داود هيمان و يدوتون و چند نفر ديگر را هم كه انتخاب شده بودند تعيين كرد تا خداوند را بخاطر محبت ابدی‌اش ستايش كنند. آنها با نواختن شيپور و سنج و ساير آلات موسيقی، خدا را ستايش می‌كردند. پسران يدوتون كنار دروازه می‌ايستادند. پس از پايان مراسم، مردم به خانه‌هايشان رفتند و داود بازگشت تا خانۀ خود را تبرک نمايد. پس از آنكه داود در كاخ سلطنتی خود ساكن شد، روزی به ناتان نبی گفت: «من در اين كاخ زيبا كه با چوب سرو ساخته شده است زندگی می‌كنم، در حالی كه صندوق عهد خداوند در يک خيمه نگهداری می شود!» ناتان در جواب داود گفت: «آنچه را كه در نظر داری انجام بده زيرا خدا با توست.» ولی همان شب خدا به ناتان فرمود كه برود و به خدمتگزار او داود چنين بگويد: «تو آن كسی نيستی كه بايد برای من خانه‌ای بسازد. زيرا من هرگز در ساختمانی ساكن نبوده‌ام. از آن زمان كه بنی‌اسرائيل را از مصر بيرون آوردم تا به امروز خانۀ من يک خيمه بوده است و از جايی به جای ديگر در حركت بوده‌ام. در طول اين مدت هرگز به هيچكدام از رهبران اسرائيل كه آنها را برای شبانی قوم خود تعيين نموده بودم، نگفتم كه چرا برايم خانه‌ای از چوب سرو نساخته‌ايد؟ «و حال خداوند قادر متعال می‌فرمايد كه وقتی چوپان ساده‌ای بيش نبودی و در چراگاه‌ها از گوسفندان نگهداری می‌كردی، تو را به رهبری قوم اسرائيل برگزيدم. هر جايی كه رفته‌ای با تو بوده‌ام و دشمنانت را نابود كرده‌ام. تو را از اين هم بزرگتر می‌كنم تا يكی از معروفترين مردان دنيا شوی! برای قوم خود سرزمينی انتخاب كردم تا در آن سروسامان بگيرند. اين وطن آنها خواهد بود و قومهای بت‌پرست ديگر مثل سابق كه قوم من تازه وارد اين سرزمين شده بود، بر آنها ظلم نخواهند كرد. تو را از شر تمام دشمنانت حفظ خواهم كرد. اين منم كه خانۀ تو را می‌سازم. *** وقتی تو بميری و به اجدادت ملحق شوی، من يكی از پسرانت را وارث تاج و تخت تو می‌سازم و حكومت او را تثبيت می‌كنم. او همان كسی است كه خانه‌ای برای من می‌سازد. من سلطنت او را تا به ابد پايدارمی‌كنم. من پدر او و او پسر من خواهد بود و محبت من از او دور نخواهد شد، آنطور كه از شائول دور شد. تا به ابد او را بر قوم خود و سرزمين اسرائيل خواهم گماشت و فرزندانش هميشه پادشاه خواهند بود.» پس ناتان نزد داود بازگشت و آنچه را كه خداوند فرموده بود به او باز گفت. آنگاه داود به خيمۀ عبادت رفت و در آنجا نشسته، درحضور خداوند چنين دعا كرد: «ای خداوند، من كيستم و خاندان من چيست كه مرا به اين مقام رسانده‌ای؟ به اين هم اكتفا نكردی بلكه به نسل آيندهٔ من نيز وعده‌ها دادی. ای خداوند، تو مرا از همۀ مردم سرافرازتر كرده‌ای. ديگر چه بگويم كه تو می‌دانی من نالايق هستم ولی با وجود اين سرافرازم كرده‌ای. اين خواست تو بود كه بخاطر خدمتگزارت داود اين كارهای بزرگ را انجام دهی و وعده‌های عظيم را نصيب خدمتگزارت گردانی. هرگز نشنيده‌ايم كه خدايی مثل تو وجود داشته باشد! تو خدای بی‌نظيری هستی! در سراسر دنيا، كدام قوم است كه مثل قوم تو، بنی‌اسرائيل، چنين بركاتی يافته باشد؟ تو بنی‌اسرائيل را رهانيدی تا از آنها برای خود قومی بسازی و نامت را جلال دهی. با معجزات عظيم، مصر را نابود كردی. بنی‌اسرائيل را تا به ابد قوم خود ساختی و تو ای خداوند، خدای ايشان شدی. «ای خداوند باشد آنچه كه دربارۀ من و خاندانم وعده فرموده‌ای، به انجام رسد. اسم تو تا به ابد ستوده شود و پايدار بماند و مردم بگويند: خداوند قادر متعال، خدای اسرائيل است. تو خاندان مرا تا به ابد حفظ خواهی كرد. ای خداوند من، تو به من وعده دادی كه خاندانم تا به ابد بر قوم تو سلطنت كند. به همين سبب است كه جرأت كرده‌ام چنين دعايی در حضورت بنمايم. ای خداوند تو واقعاً خدا هستی و تو اين چيزهای خوب را به من وعده فرموده‌ای. ای خداوند، بگذار اين بركت هميشه از آن فرزندان من باشد زيرا وقتی تو بركت می‌دهی، بركت تو ابدی است.» پس از چندی باز داود به فلسطينی‌ها حمله كرده، آنها را شكست داد و شهر جت و روستاهای اطراف آن را از دست ايشان گرفت. داود همچنين موآبی‌ها را شكست داد و آنها تابع داود شده، به او باج و خراج می‌دادند. *** در ضمن، داود نيروهای هددعزر، پادشاه صوبه را در نزديكی حمات در هم شكست، زيرا هددعزر می‌كوشيد نواحی كنار رود فرات را به چنگ آورد. در اين جنگ داود هزار عرابه، هفت هزار سرباز سواره و بيست هزار سرباز پياده را به اسيری گرفت. او صد اسب برای عرابه‌ها نگه داشت و رگ پای بقيۀ اسبان را قطع كرد. همچنين با بيست و دو هزار سرباز سوری كه از دمشق برای كمک به هدد عزر آمده بودند، جنگيد و همۀ آنها را كشت. داود در دمشق چندين قرارگاه مستقر ساخت و مردم سوريه تابع داود شده، به او باج و خراج می‌پرداختند. به اين ترتيب داود هر جا می‌رفت، خداوند او را پيروزی می‌بخشيد. داود سپرهای طلای سرداران هددعزر را برداشت و به اورشليم برد. در ضمن مقدار زيادی مفرغ از طحبت و كان شهرهای هددعزر گرفته، آنها را نيز به اورشليم برد. (بعدها سليمان از اين مفرغ برای ساختن لوازم خانۀ خدا و حوض و ستونهای واقع در آن استفاده كرد.) توعو، پادشاه حمات، وقتی شنيد كه داود بر لشكر هددعزر پيروز شده است، پسرش هدورام را فرستاد تا سلام وی را به او برساند و اين پيروزی را به او تبريک بگويد، چون هددعزر و توعو با هم دشمن بودند. هدورام هدايايی از طلا و نقره و مفرغ به داود داد. داود همهٔ اين هدايا را با طلا و نقره‌ای كه خود از ادومی‌ها، موآبی‌ها، عمونی‌ها، فلسطينی‌ها، عماليقی‌ها به غنيمت گرفته بود وقف خداوند كرد. ابيشای (پسر صرويه) هجده هزار سرباز ادومی را در درۀ نمک كشت. او در سراسر ادوم، قرارگاه‌هايی مستقر كرد و ادومی‌ها تابع داود شدند. داود به هر طرف می‌رفت خداوند به او پيروزی می‌بخشيد. داود با عدل و انصاف بر اسرائيل حكومت می‌كرد. فرماندۀ سپاه او يوآب (پسر صرويه) و وقايع نگار او يهوشافات (پسر اخيلود) بود. صادوق (پسر اخيطوب) و اخيملک (پسر ابياتار) هر دو كاهن بودند و سرايا منشی دربار بود. بنايا (پسر يهوياداع) فرماندۀ گارد سلطنتی داود بود. پسران داود مشاوران دربار بودند. پس از چندی ناحاش، پادشاه عمون مرد و پسرش بر تخت او نشست. داود پادشاه پيش خود فكر كرد: «بايد رسم دوستی را با حانون، پسر ناحاش بجا آورم، چون پدرش دوست باوفای من بود.» پس داود نمايندگانی به دربار حانون فرستاد تا به او تسليت بگويند. ولی وقتی نمايندگان به عمون رسيدند، بزرگان عمون به حانون گفتند: «اين اشخاص به احترام پدرت به اينجا نيامده‌اند، بلكه داود آنها را فرستاده است تا پيش از حمله به ما، شهرها را جاسوسی كنند.» از اين رو، حانون فرستاده‌های داود را گرفته، ريششان را تراشيد، لباسشان را از پشت پاره كرد و ايشان را نيمه برهنه به كشورشان برگردانيد. نمايندگان داود خجالت می‌كشيدند با اين وضع به وطن مراجعت كنند. داود چون اين خبر را شنيد، دستور داد آنها در شهر اريحا بمانند تا ريش‌شان بلند شود. مردم عمون وقتی فهميدند با اين كار، داود را دشمن خود كرده‌اند، سی و چهار تن نقره فرستادند تا از معكه و صوبه، واقع در سوريه، عرابه‌ها و سواره نظام اجير كنند. با اين پول سی و دو هزار عرابه و خود پادشاه معكه و تمام سپاه او را اجير كردند. اين نيروها در ميدبا اردو زدند و سربازان حانون پادشاه هم كه از شهرهای عمون جمع شده بودند، در آنجا به ايشان پيوستند. وقتی داود از اين موضوع با خبر شد، يوآب و تمام سپاه اسرائيل را به مقابله با آنها فرستاد. عمونی‌ها از دروازه‌های شهر خود دفاع می‌كردند و نيروهای اجير شده در صحرا مستقر شده بودند. وقتی يوآب ديد كه بايد در دو جبهه بجنگد، گروهی از بهترين رزمندگان خود را انتخاب كرده، فرماندهی آنها را بعهده گرفت تا به جنگ سربازان سوری برود. بقيۀ سربازان را نيز به برادرش ابيشای سپرد تا به عمونی‌ها كه از شهر دفاع می‌كردند، حمله كند. يوآب به برادرش گفت: «اگر از عهدۀ سربازان سوری برنيامدم به كمک من بيا، و اگر تو از عهدۀ عمونی‌ها بر نيامدی، من به كمک تو می‌آيم. شجاع باش! اگر واقعاً می‌خواهيم قوم خود و شهرهای خدای خود را نجات دهيم، امروز بايد مردانه بجنگيم. هر چه خواست خداوند باشد، انجام می‌شود.» وقتی يوآب و سربازانش حمله كردند، سوری‌ها پا به فرار گذاشتند. عمونی‌ها نيز وقتی ديدند مزدوران سوری فرار می‌كنند، آنها هم گريختند و تا داخل شهر عقب‌نشينی نمودند. سپس يوآب به اورشليم مراجعت كرد. سوری‌ها وقتی ديدند نمی‌توانند در مقابل اسرائيلی‌ها مقاومت كنند، سربازان سوری شرق رود فرات را نيز به كمک طلبيدند. فرماندهی اين نيروها بعهدۀ شوبک فرماندۀ سپاه هددعزر بود. داود چون اين را شنيد، همۀ سربازان اسرائيلی را جمع كرده، از رود اردن گذشت و با نيروهای دشمن وارد جنگ شد. ولی سوری‌ها باز هم گريختند و داود و سربازانش هفت هزار عرابه سوار و چهل هزار پياده سوری را كشتند. شوبک نيز در اين جنگ كشته شد. وقتی پادشاهان مزدور هددعزر ديدند كه سربازان سوری شكست خورده‌اند، با داود صلح نموده، به خدمت او در آمدند. از آن پس ديگر سوری‌ها به عمونی‌ها كمک نكردند. سال بعد در فصل بهار، فصلی كه پادشاهان معمولاً درگير جنگ هستند يوآب سپاه اسرائيل را بسيج كرد و به شهرهای عمونی‌ها حمله برد، اما داود پادشاه در اورشليم ماند. يوآب شهر ربه را محاصره نموده، آن را گرفت و ويران كرد. وقتی داود به ميدان جنگ آمد، تاج گرانبهای پادشاه عمونی را از سر او برداشت و بر سر خود گذاشت. اين تاج حدود سی و پنج كيلو وزن داشت و از طلا و جواهرات قيمتی ساخته شده بود. داود غنيمت زيادی از شهر ربه گرفت و با خود برد. داود، مردم آن شهر را اسير كرده، اره و تيشه و تبر بدستشان داد و آنها را به كارهای سخت گماشت. او با اهالی شهرهای ديگر عمون نيز همينطور عمل كرد. سپس داود و قشون او به اورشليم بازگشتند. پس از مدتی باز جنگی با فلسطينی‌ها در جازر درگرفت. سبكای حوشاتی، سفای را كه يک غول فلسطينی بود، كشت و فلسطينی‌ها تسليم شدند. در طی جنگ ديگری با فلسطينی‌ها، الحانان (پسر ياعير)، لحمی را كه برادر جليات جتی بود و نيزه‌ای به كلفتی چوب نساجها داشت، كشت. يک بار هم وقتی فلسطينی‌ها در جت با اسرائيلی‌ها می‌جنگيدند، يک غول فلسطينی كه در هر دست و پايش شش انگشت داشت، نيروهای اسرائيلی را به ستوه آورد. آنگاه يوناتان، برادر زادۀ داود كه پسر شمعا بود، او را كشت. *** اين سه مرد كه به دست داود و سربازان او كشته شدند، از نسل غول‌پيكران جت بودند. شيطان خواست اسرائيل را دچار مصيبت نمايد، پس داود را اغوا كرد تا اسرائيل را سرشماری كند. داود به يوآب و ساير رهبران اسرائيل چنين دستور داد: «به سراسر اسرائيل برويد و مردان جنگی را سرشماری كنيد و نتيجه را به من گزارش دهيد.» يوآب جواب داد: «خداوند لشكر خود را صد برابر افزايش دهد. همۀ اين سربازان مال پادشاه هستند، پس چرا آقايم می‌خواهد دست به سرشماری بزند و اسرائيل را گناهكار سازد؟» اما پادشاه نظرش را عوض نكرد. پس يوآب مطابق آن دستور، سراسر خاک اسرائيل را زيرپا گذاشت و پس از سرشماری به اورشليم بازگشت. او گزارش كار را تقديم پادشاه كرد. تعداد مردان جنگی در تمام اسرائيل يک ميليون و صد هزار نفر بود كه از اين عده چهار صد و هفتاد هزار نفر از يهودا بودند. ولی يوآب از قبيله‌های لاوی و بنيامين سرشماری نكرد، زيرا با دستور پادشاه مخالف بود. اين كار داود در نظر خدا گناه محسوب می‌شد، پس او اسرائيل را بسبب آن تنبيه نمود. آنگاه داود به خدا عرض كرد: «با اين كاری كه كردم گناه بزرگی مرتكب شدم. التماس می‌كنم اين حماقت مرا ببخش.» خداوند به جاد، نبی داود فرمود: «برو و به داود بگو كه من سه چيز پيش او می‌گذارم و او می‌تواند يكی را انتخاب كند.» جاد پيش داود آمد و پيغام خداوند را به او رسانده، گفت: «بين اين سه، يكی را انتخاب كن: سه سال قحطی، يا سه ماه فرار از دست دشمن، يا سه روز مرض مهلک و كشتار بوسيلۀ فرشتۀ خداوند. در اين باره فكر كن و به من بگو كه به خدا چه جوابی بدهم.» داود جواب داد: «در تنگنا هستم. بهتر است بدست خداوند بيفتم تا بدست انسان، زيرا رحمت خداوند بسيار عظيم است.» پس خداوند مرض مهلكی بر اسرائيل فرستاد و هفتاد هزار نفر مردند. سپس فرشته‌ای فرستاد تا اورشليم را نابود كند. اما خداوند از اين كار متأسف شد و به فرشتۀ مرگ چنين دستور داد: «كافی است! دست نگهدار!» در اين هنگام فرشتۀ خداوند در زمين خرمنكوبی شخصی به نام ارونۀ يبوسی ايستاده بود. داود فرشتۀ خداوند را ديد كه بين زمين و آسمان ايستاده و شمشيرش را بطرف اورشليم دراز كرده است. پس داود و بزرگان اورشليم پلاس پوشيدند و در حضور خداوند به خاک افتادند. داود به خدا گفت: «من مقصر و گناهكار هستم، زيرا من بودم كه دستور سرشماری دادم. اما اين مردم بيچاره چه كرده‌اند؟ ای خداوند، من و خاندان مرا مجازات كن ولی قوم خود را از بين نبر.» فرشتۀ خداوند به جاد دستور داد به داود بگويد كه در زمين خرمنكوبی ارونهٔ يبوسی، قربانگاهی برای خداوند بسازد. پس داود رفت تا به دستور خداوند عمل كند. ارونه كه مشغول كوبيدن خرمن گندم بود وقتی روی خود را برگرداند فرشتۀ خداوند را ديد. چهار پسر او از ترس دويدند و خود را پنهان كردند. ارونه، داود پادشاه را ديد كه بطرف او می‌آيد. پس فوری دست از كوبيدن خرمن كشيد و در حضور پادشاه بخاک افتاد. داود به ارونه گفت: «زمين خرمنكوبی خود را به من بفروش؛ قيمت آن هر چه باشد به تو می‌دهم. می‌خواهم در اينجا برای خداوند قربانگاهی بسازم تا اين بلا رفع شود.» ارونه به پادشاه گفت: «آن را پيشكش می‌كنم. همه چيز در اختيار شماست گاو برای قربانی، خرمن‌كوب برای روشن كردن آتش قربانی و گندم برای هديۀ آردی. همه را به پادشاه تقديم می‌كنم.» پادشاه جواب داد: «نه، من تمام قيمت آن را می‌پردازم، چون نمی‌توانم مال تو را بگيرم و به خداوند هديه كنم. نمی‌خواهم چيزی كه برای من مفت تمام شده، بحضور خداوند تقديم كنم.» پس داود ششصد مثقال طلا به ارونه پرداخت. و در آنجا برای خداوند يک قربانگاه ساخت و روی آن قربانی‌های سوختنی و سلامتی تقديم كرد. سپس نزد خداوند دعا كرد و خداوند هم با فرستادن آتش از آسمان و سوزانيدن قربانی‌های روی قربانگاه، او را مستجاب فرمود. آنگاه خداوند به فرشته دستور داد كه شمشيرش را غلاف كند. داود چون ديد كه خداوند جواب دعايش را داده است، بار ديگر در آنجا قربانی‌هايی به او تقديم كرد. در آن هنگام خيمۀ عبادت كه موسی در بيابان آن را درست كرده بود، و نيز قربانگاه، در بالای تپه جبعون قرار داشت، ولی داود نمی‌توانست برای دعا به آنجا برود، زيرا از شمشير فرشتۀ خداوند می‌ترسيد. سپس داود در كنار قربانگاهی كه ساخته بود، ايستاد و گفت: «اين همان جايی است كه بايد خانۀ خداوند بنا شود و اين قربانگاه برای قربانی‌های قوم اسرائيل خواهد بود.» داود تمام ساكنان غير يهودی اسرائيل را برای ساختن خانهٔ خدا بكار گرفت. از بين آنها افرادی را برای تراشيدن سنگ تعيين كرد. او مقدار زيادی آهن تهيه كرد تا از آن ميخ و گيره برای دروازه‌ها درست كنند. او همچنين بقدری مفرغ تهيه كرد كه نمی‌شد آن را وزن نمود! مردان صور و صيدون نيز تعداد بيشماری الوار سرو برای داود آوردند. داود گفت: «پسرم سليمان، جوان و كم تجربه است و خانۀ خداوند بايد پرشكوه و در دنيا معروف و بی‌نظير باشد. بنابراين، من از حالا برای بنای آن تدارک می‌بينم.» پس داود پيش از وفاتش، مصالح ساختمانی زيادی را فراهم ساخت و به پسر خود سليمان سفارش كرد خانه‌ای برای خداوند، خدای اسرائيل بنا كند. داود به سليمان گفت: «ای پسرم، من خودم می‌خواستم خانه‌ای برای خداوند، خدای خود بسازم، اما خداوند به من فرمود كه چون جنگهای بزرگ كرده‌ام و دستم به خون انسانهای زيادی آلوده شده است، نمی‌توانم خانۀ او را بسازم. ولی او به من وعده داده، فرمود: پسری به تو می‌دهم كه مردی صلح‌جو خواهد بود و من شر تمام دشمنان را از سر او كم خواهم كرد. نام او سليمان يعنی «صلح» خواهد بود. در طی سلطنت او به قوم اسرائيل صلح و آرامش خواهم بخشيد. او خانه‌ای برای من بنا خواهد كرد. او پسر من و من پدر او خواهم بود، و پسران و نسل او را تا به ابد بر تخت سلطنت اسرائيل خواهم نشاند. «پس حال ای پسرم، خداوند همراه تو باشد و تو را كامياب سازد تا همانطور كه فرموده است بتوانی خانۀ خداوند، خدايت را بسازی. خداوند به تو بصيرت و حكمت عطا كند تا وقتی پادشاه اسرائيل می‌شوی تمام قوانين و دستورات او را بجا آوری. چون اگر مطيع دستورات و احكام خداوند كه توسط موسی به بنی‌اسرائيل داده است باشی، او تو را موفق می‌گرداند. پس قوی و دلير باش، و ترس و واهمه را از خود دور كن! «من با تلاش زياد سه هزار و چهار صد تن طلا و سی و چهار هزار تن نقره جمع‌آوری كرده‌ام، و اين علاوه بر آهن و مفرغ بی‌حساب، الوار و سنگی است كه برای خانۀ خداوند آماده ساخته‌ام. تو نيز بايد به اين مقدار اضافه كنی. تو سنگتراشها و بنّاها و نجّارها و صنعتگران ماهر بسيار برای انجام هر نوع كاری در خدمت خود داری. ايشان در زرگری و نقره‌سازی و فلزكاری مهارت بسيار دارند. پس كار را شروع كن. خداوند با تو باشد!» سپس داود به تمام بزرگان اسرائيل دستور داد كه پسرش را در انجام اين كار كمک كنند. داود به آنان گفت: «خداوند، خدای شما با شماست. او از هر طرف به شما صلح و آرامش بخشيده، زيرا من به ياری خداوند دشمنان اين سرزمين را شكست دادم و آنها الان مطيع شما و خداوند هستند. پس با تمام نيروی خود خداوند، خدای خويش را اطاعت كنيد. دست بكار شويد و خانهٔ خداوند را بسازيد تا بتوانيد صندوق عهد و ساير اشيا مقدس را به خانۀ خداوند بياوريد!» وقتی داود پير و سالخورده شد پسرش سليمان را بر تخت سلطنت اسرائيل نشاند. داود تمام رهبران اسرائيل و كاهنان و لاويان را جمع كرد. سپس دستور داد كه از لاويان سرشماری بعمل آيد. تعداد كل مردان لاوی سی ساله و بالاتر، سی و هشت هزار نفر بود. داود فرمان داد كه بيست و چهار هزار نفر از آنها بركار ساختمان خانۀ خداوند نظارت كنند، شش هزار نفر قاضی و مأمور اجرا باشند، چهار هزار نفر نگهبان خانهٔ خدا و چهار هزار نفر ديگر با آلات موسيقی كه او تهيه كرده بود خداوند را ستايش كنند. سپس داود آنها را برحسب طايفه‌های لاوی، به سه دسته تقسيم كرد: جرشون، قهات و مراری. دستۀ جرشون از دو گروه به نامهای پسرانش لعدان و شمعی تشكيل شده بود. اين دو گروه نيز از شش گروه ديگر تشكيل شده بودند كه به نام پسران لعدان و شمعی خوانده می‌شدند. اسامی پسران لعدان يحی‌ئيل، زيتام و يوئيل بود. ايشان رهبران خاندان لعدان بودند. اسامی پسران شمعی شلوميت، حزی‌ئيل و هاران بود. *** خاندان‌های شمعی به اسم يحت، زينا، يعوش و بريعه (چهار پسر شمعی) ناميده می‌شدند. يحت بزرگتر از همه بود و بعد زينا. اما يعوش و بريعه با هم يک خاندان را تشكيل می‌دادند، چون هيچكدام پسران زيادی نداشتند. دستۀ قهات از چهار گروه به نامهای پسرانش عمرام، يصهار، حبرون و عزی‌ئيل تشكيل شده بود. عمرام پدر موسی و هارون بود. هارون و نسل او برای خدمت مقدس تقديم قربانی و هدايای بنی‌اسرائيل به حضور خداوند انتخاب شدند تا پيوسته خداوند را خدمت كنند و بنی‌اسرائيل را به نام خداوند بركت دهند. جرشوم و العازار پسران موسی، مرد خدا نيز جزو قبيلۀ لاوی بودند. *** بين پسران جرشوم، شبوئيل رهبر بود. العازار فقط يک پسر داشت به نام رحبيا. رحبيا رهبر خاندان خود بود و فرزندان بسيار داشت. از پسران يصهار، شلوميت رهبر خاندان بود. پسران حبرون عبارت بودند از: يريا، امريا، يحزی‌ئيل و يقمعام. پسران عزی‌ئيل، ميكا و يشيا بودند. مراری دو پسر داشت به نامهای محلی و موشی. العازار و قيس پسران محلی بودند. وقتی العازار مرد پسری نداشت. دخترانش با پسر عموهای خود، يعنی پسران قيس ازدواج كردند. موشی هم سه پسر داشت: محلی، عادر و يريموت. هنگام سرشماری، تمام مردان لاوی كه بيست ساله يا بالاتر بودند، جزو اين طوايف و خاندانها اسم‌نويسی شدند وهمه برای خدمت در خانۀ خداوند تعيين گرديدند. داود گفت: «خداوند، خدای اسرائيل به ما صلح و آرامش بخشيده و برای هميشه در اورشليم ساكن شده است. پس ديگر لزومی ندارد لاويان خيمۀ عبادت و لوازم آن را از مكانی به مكان ديگر حمل كنند.» به اين ترتيب طبق آخرين دستور داود تمام مردان قبيلۀ لاوی بيست ساله و بالاتر، سرشماری شدند. وظيفۀ لاويان اين بود كه در خدمت خانۀ خداوند كاهنان را كه از نسل هارون بودند، كمک كنند. نگهداری حياط و اتاقهای خانۀ خدا و نيز طهارت اشياء مقدس نيز بعهدۀ ايشان بود. تهيۀ نان مقدس، آرد برای هديۀ آردی، نانهای فطير، پختن و آغشته كردن هدايا به روغن زيتون و وزن كردن هدايا نيز جزو وظايف لاويان بود. ايشان هر روز صبح و عصر در حضور خداوند می‌ايستادند و با سرود او را ستايش می‌كردند. همين كار را هنگام تقديم قربانی‌های سوختنی در روز سبت و ماه نو و جشن‌های ساليانه انجام می‌دادند. لاويان مؤظف بودند به تعداد مناسب و به طريق تعيين شده بطور مرتب خدمت كنند. ايشان از خيمۀ عبادت و خانۀ خداوند مواظبت می‌نمودند و كاهنان را كه از نسل هارون بودند، كمک می‌كردند. كاهنان كه از نسل هارون بودند در دو گروه به نامهای العازار و ايتامار (پسران هارون) خدمت می‌كردند. ناداب و ابيهو هم پسران هارون بودند، ولی قبل از پدر خود مردند و پسری نداشتند. پس فقط العازار و ايتامار باقی ماندند تا خدمت كاهنی را ادامه بدهند. *** داود با نظر صادوق (نمايندۀ طايفۀ العازار) و اخيملک (نمايندۀ طايفۀ ايتامار)، نسل هارون را برحسب وظايف ايشان به چند گروه تقسيم كرد. نسل العازار شانزده گروه بودند و نسل ايتامار هشت گروه، زيرا تعداد مردان رهبر در نسل العازار بيشتر بود. هم در نسل العازار و هم در نسل ايتامار مقامات بلند پايۀ روحانی بودند؛ بنابراين برای اينكه تبعيض پيش نيايد، قرار شد به قيد قرعه وظائف هر گروه تعيين شود. نسل العازار و ايتامار به نوبه قرعه كشيدند. سپس شمعيای لاوی، پسر نتن‌ئيل، كه منشی بود در حضور پادشاه، صادوق كاهن، اخيملک پسر ابياتار، و سران كاهنان و لاويان اسامی و وظايف ايشان را نوشت. بيست و چهار گروه به حكم قرعه به ترتيب زير تعيين شدند: 1 يهوياريب؛ 2 يدعيا؛ 3 حاريم؛ 4 سعوريم؛ 5 ملكيه؛ 6 ميامين؛ 7 هقوص؛ 8 ابيا؛ 9 يشوع؛ 10 شكنيا؛ 11 الياشيب؛ 12 ياقيم؛ 13 حفه؛ 14 يشب‌آب؛ 15 بلجه؛ 16 امير؛ 17 حيزير؛ 18 هفصيص؛ 19 فتحيا؛ 20 يحزقی‌ئيل؛ 21 ياكين؛ 22 جامول؛ 23 دلايا؛ 24 معزيا. *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** هر يک از اين گروه‌ها وظايف خانۀ خداوند را كه در ابتدا خداوند بوسيلۀ جد آنها هارون تعيين فرموده بود، انجام می‌دادند. از بقيۀ نسل لاوی اينها رئيس خاندان بودند: از نسل عمرام، شبوئيل؛ از نسل شبوئيل، يحديا؛ از نسل رحبيا، يشيا؛ از نسل يصهار، شلوموت؛ از نسل شلوموت، يحت. پسران حبرون عبارت بودند از: يريا، امريا، يحزی‌ئيل و يقمعام. از نسل عزی‌ئيل، ميكا؛ از نسل ميكا، شامير؛ از نسل يشيا (برادر ميكا)، زكريا. *** از نسل مراری، محلی و موشی و يعزيا؛ از نسل يعزيا، بنو و شوهم و زكور و عبری؛ *** از نسل محلی، العازار (كه پسری نداشت) و قيس؛ از نسل قيس، يرحمی‌ئيل؛ از نسل موشی، محلی و عادر و يريموت. اين افراد از خاندانهای لاوی بودند. وظايف آنها هم مثل فرزندان هارون بدون در نظر گرفتن سن و مقامشان به قيد قرعه تعيين گرديد. اين عمل در حضور داود پادشاه، صادوق، اخيملک، و رهبران كاهنان و لاويان انجام شد. داود پادشاه و رهبران قوم اشخاصی را از خاندان آساف و هيمان و يدوتون انتخاب كردند تا به همراهی بربط و عود و سنج پيامهای خدا را اعلان كنند. اسامی آنها و نوع خدمتشان بشرح زير است: زكور، يوسف، نتنيا و اشرئيله (پسران آساف) كه تحت سرپرستی آساف بودند. آساف به دستور پادشاه، پيام خداوند را اعلان می‌كرد؛ جدليا، صری، اشعيا، حشبيا و متتيا (پسران يدوتون) كه به سرپرستی پدرشان و به همراهی بربط‌ها پيام خداوند را اعلان می‌كردند و او را با سرود ستايش می‌نمودند؛ هيمان: بقيا، متنيا، عزی‌ئيل، شبوئيل، يريموت، حننيا، حنانی، الياته، جدلتی، روممتی عزر، يشبقاشه، ملوتی، هوتير و محزيوت (پسران هيمان). خدا اين چهارده پسر را به هيمان كه نبی مخصوص پادشاه بود، بخشيده بود تا طبق وعده‌اش به هيمان به او عزت و قدرت داده باشد. هيمان سه دختر نيز داشت. تمام اين مردان به سرپرستی پدرانشان در خانۀ خداوند سنج و عود و بربط می‌نواختند و به اين ترتيب خدا را خدمت می‌كردند. آساف و يدوتون و هيمان مستقيما از پادشاه دستور می‌گرفتند. تمام اين افراد و لاويانی كه با ايشان همكاری می‌كردند برای سراييدن در وصف خداوند تربيت شده و در نواختن سازها ماهر بودند. تعداد كل گروه آنها 288 نفر بود. وظايف مخصوص سرايندگان، بدون در نظر گرفتن سن و تجربه، به قيد قرعه تعيين شد. قرعۀ اول به نام يوسف از خاندان آساف افتاد. دوم: جدليا و پسران و برادرانش، 12 نفر؛ سوم: زكور و پسران و برادرانش، 12 نفر؛ چهارم: يصری و پسران و برادران او، 12 نفر؛ پنجم: نتنيا و پسران و برادران وی، 12 نفر؛ ششم: بقيا و پسران و برادران او، 12 نفر؛ هفتم: يشرئيله و پسران و برادرانش، 12 نفر؛ هشتم: اشعيا و پسران و برادران او، 12 نفر؛ نهم: متنيا و پسران و برادرانش، 12 نفر؛ دهم: شمعی و پسران و برادران وی، 12 نفر؛ يازدهم: عزی‌ئيل و پسران و برادران او، 12 نفر؛ دوازدهم: حشبيا و پسران و برادران او، 12 نفر؛ سيزدهم: شبوئيل و پسران و برادرانش، 12 نفر؛ چهاردهم: متتيا و پسران و برادران وی، 12 نفر؛ پانزدهم: يريموت و پسران و برادران او، 12 نفر؛ شانزدهم: حننيا و پسران و برادران او، 12 نفر؛ هفدهم: يشبقاشه و پسران و برادران وی، 12 نفر؛ هيجدهم: حنانی و پسران و برادرانش، 12 نفر؛ نوزدهم: ملوتی و پسران و برادران وی، 12 نفر؛ بيستم: ايلياته و پسران و برادران او، 12 نفر؛ بيست و يكم: هوتير و پسران و برادرانش، 12 نفر؛ بيست و دوم: جدلتی و پسران و برادران او، 12 نفر؛ بيست و سوم، محزيوت و پسران و برادران او، 12 نفر؛ بيست و چهارم، روممتی عزر و پسران و برادرانش، 12 نفر. از طايفۀ قورح افرادی كه برای نگهبانی خانهٔ خدا تعيين شدند، اينها بودند: مشلميا پسر قوری از خاندان آساف، و هفت پسر او كه به ترتيب سن عبارت بودند از: زكريا، يديعی‌ئيل، زبديا، يتنی‌ئيل، عيلام، يهوحانان و اليهوعينای. *** *** هشت پسر عوبيدادوم كه به ترتيب سن عبارت بودند از: شمعيا، يهوزاباد، يوآخ، ساكار، نتن‌ئيل، عمی‌ئيل، يساكار و فعلتای. اين هشت پسر نشانۀ بركت خدا به عوبيدادوم بودند. *** پسران شمعيا همه مردانی توانا و در ميان طايفۀ خود معروف بودند. اسامی ايشان، عتنی، رفائيل، عوبيد و الزاباد بود. برادران او اليهو و سمكيا هم مردانی توانا بودند. *** همۀ افراد خاندان عوبيدادوم مردانی توانا و واجد شرايط برای اين كار بودند. هيجده پسر و برادر مشلميا هم مردانی قابل بشمار می‌آمدند. از طايفۀ مراری نيز حوسه با پسرانش به نگهبانی خانه خدا تعيين شدند. پسران حوسه عبارت بودند از: شمری (هر چند او پسر ارشد نبود اما پدرش او را رهبر ساير پسران خود كرد)، حلقيا، طبليا و زكريا. خاندان حوسه جمعاً سيزده نفر بودند. نگهبانان خانۀ خداوند برحسب خاندان خود به گروه‌ها تقسيم شدند تا مثل ساير لاويان در خانۀ خداوند خدمت كنند. تمام خاندانها، بدون توجه به بزرگی يا كوچكی‌شان، قرعه كشيدند تا مشخص شود هر يک از آنها كدام يک از دروازه‌ها را بايد نگهبانی كنند. نگهبانی دروازۀ شرقی به اسم مشلميا، نگهبانی دروازۀ شمالی به نام پسرش زكريا كه مشاور دانايی بود، و نگهبانی دروازۀ جنوبی به اسم عوبيدادوم درآمد. پسران عوبيدادوم از انبارها مواظبت می‌كردند. نگهبانی دروازهٔ غربی و دروازه شلكت (كه به جادهٔ سربالايی باز می‌شد)، به نام شفيم و حوسه درآمد. وظيفۀ نگهبانی به نوبت تعيين می‌شد. هر روز شش نفر در دروازۀ شرقی، چهار نفر در دروازۀ شمالی، چهار نفر در دروازۀ جنوبی، وچهار نفر در انبارها (دو نفر در هر انبار) نگهبانی می‌دادند. هر روز برای نگهبانی دروازۀ غربی شش نفر تعيين می‌شدند، يعنی چهارنفر برای جاده و دونفر برای خود دروازه. نگهبانان خانۀ خدا از طايفه‌های قورح و مراری انتخاب شدند. بقيۀ لاويان به رهبری اخيا مسئول نگهداری خزانۀ خانۀ خدا و انبار هدايای وقفی بودند. زيتام و يوئيل، پسران يحی‌ئيل نيز كه از رهبران خاندان لادان و از طايفه جرشون بودند از مسئولين خزانۀ خانه خداوند بشمار می آمدند. *** از طايفهٔ عمرام، يصهار، حبرون و عزی‌ئيل نيز مسئولينی تعيين شدند. شبوئيل، از طايفۀ جرشوم پسر موسی، ناظر خزانه بود. يكی از خويشاوندان او شلوميت بود. (شلوميت پسر زكری، زكری پسر يورام، يورام پسر اشعيا، اشعيا پسر رحبيا، رحبيا پسر العازار و العازار برادر جرشوم بود.) شلوميت و برادرانش تعيين شدند تا از خزانه مراقبت نمايند. در اين خزانه هدايايی نگهداری می‌شد كه داود پادشاه و ساير رهبران يعنی رؤسای طوايف و خاندانها و نيز فرماندهان سپاه وقف كرده بودند. اين اشخاص قسمتی از آنچه را در جنگ به غنيمت می‌گرفتند وقف می‌كردند تا صرف هزينه‌های خانۀ خداوند شود. شلوميت و برادرانش در ضمن مسئول نگهداری هدايايی بودند كه بوسيلۀ سموئيل نبی، شائول پسر قيس، ابنير پسر نير، يوآب پسر صرويه، و ديگران وقف شده بود. كننيا و پسرانش كه از طايفۀ يصهار بودند، وظايفی در خارج از خانه خدا بعهده داشتند. آنها از مسئولين و مقامات قضايی بودند. از طايفۀ حبرون حشبيا و هزار و هفتصد نفر از خويشاوندانش كه همه افرادی كاردان بودند، تعيين شدند تا در آن قسمت از خاک اسرائيل كه در غرب رود اردن بود مسئول امور مذهبی و مملكتی باشند. يريا سرپرست تمام طايفۀ حبرون بود. در سال چهلم سلطنت داود پادشاه، در نسب‌نامه‌های طايفه حبرون بررسی بعمل آمد و معلوم شد افراد كاردان اين طايفه در يعزيز جلعاد می‌باشند. پس داود پادشاه دو هزار و هفتصد نفر از خويشاوندان يريا را كه افرادی كاردان و از رؤسای خاندان بودند، انتخاب نمود تا مسئول امور مذهبی و مملكتی ناحيۀ شرق رود اردن كه قبايل رئوبين، جاد و نصف قبيله منسی در آنجا بودند، باشند. سپاه اسرائيل از افراد و رؤسای خاندانها و طايفه‌ها و بزرگان تشكيل يافته بود و شامل دوازده سپاه می‌شد. هر سپاه كه متشكل از ‎‪‏24‎٬000‬ نفر بود، به نوبت، سالی يک ماه به خدمت فراخوانده می‌شد. فرماندهان اين سپاهيان، به ترتيب ماه خدمت، عبارت بودند از: ماه اول: يشبعام، پسر زبدی‌ئيل، از طايفۀ فارص؛ *** ماه دوم: دودای اخوخی (معاون او مقلوت نام داشت)؛ ماه سوم: بنايا، پسر يهوياداع كاهن اعظم (بنايا همان كسی است كه فرماندۀ سی سردار داود بود؛ پسرش عميزاباد از فرماندهان سپاه او بود)؛ *** ماه چهارم: عسائيل، برادر يوآب (بعد از او پسرش زبديا جای او را گرفت)؛ ماه پنجم: شمهوت يزراحی؛ ماه ششم: عيرا، پسر عقيش تقوعی؛ ماه هفتم: حالص فلونی از قبيلۀ افرايم؛ ماه هشتم: سبكای حوشاتی از طايفه زارح؛ ماه نهم: ابيعزر عناتوتی از قبيلۀ بنيامين؛ ماه دهم: مهرای نطوفاتی از طايفه زارح؛ ماه يازدهم: بنايا فرعاتونی از قبيلهٔ افرايم؛ ماه دوازدهم: خلدای نطوفاتی از نسل عتنی‌ئيل. رؤسای قبيله‌های اسرائيل به شرح زير بودند: العازار پسر زكری، رئيس قبيلۀ رئوبين؛ شفطيا پسر معكه، رئيس قبيلهٔ شمعون؛ حشبيا پسر قموئيل، رئيس قبيلۀ لاوی؛ صادوق، رئيس خاندان هارون؛ اليهو برادر داود پادشاه، رئيس قبيلۀ يهودا؛ عمری پسر ميكائيل، رئيس قبيلهٔ يساكار؛ يشمعيا پسر عوبديا، رئيس قبيلۀ زبولون؛ يريموت پسر عزری‌ئيل، رئيس قبيلۀ نفتالی؛ هوشع پسر عزريا، رئيس قبيلۀ افرايم؛ يوئيل پسر فدايا، رئيس نصف قبيلۀ منسی؛ يدو پسر زكريا، رئيس نصف ديگر قبيلهٔ منسی در جلعاد؛ يعسی‌ئيل پسر ابنير، رئيس قبيله بنيامين؛ عزرئيل پسر يروحام، رئيس قبيلۀ دان. *** *** *** *** *** *** داود هنگام سرشماری، جوانان بيست سال يا كمتر را بحساب نياورد، زيرا خداوند وعده داده بود كه جمعيت اسرائيل را مثل ستارگان آسمان بی‌شمار گرداند. يوآب سرشماری را شروع كرد ولی آن را تمام نكرد، چون خشم خداوند بر اسرائيل افروخته شد. لذا آمار نهايی در سالنامۀ داود پادشاه ثبت نشد. عزموت پسر عدی‌ئيل سرپرست انبارهای سلطنتی و يوناتان پسر عزيا سرپرست انبارهای شهرها و روستاها و قلعه‌ها بود. عزری پسر كلوب، سرپرست كارگرانی بود كه در املاک پادشاه كار می‌كردند. شمعی راماتی بر باغهای انگور پادشاه نظارت می‌كرد. زبدی شفماتی مسئول تهيۀ شراب و انباركردن آن بود. بعل حانان جديری مسئول باغهای زيتون و درختان افراغ در دشتهای هم مرز كشور فلسطين بود. يوآش متصدی ذخيرۀ روغن زيتون بود. شطرای شارونی در دشت شارون از رمه‌ها نگهداری می‌كرد، و شافاط پسر عدلائی مسئول نگهداری رمه‌هايی بود كه در دره‌ها می‌چريدند. عوبيل اسماعيلی بر كار نگهداری شترها و يحديای ميرونوتی بركار نگهداری الاغها نظارت می‌كردند. يازيز مسئول نگهداری گله‌ها بود. تمام اين مردان ناظران دارايی داود پادشاه بودند. يوناتان عموی داود مشاوری دانا و عالم بود و يحی‌ئيل، پسر حكمونی از پسران پادشاه مواظبت می‌كرد. اخيتوفل مشاور پادشاه و حوشای اركی دوست پادشاه بود. پس از اخيتوفل، يهوياداع (پسر بنايا) و ابياتار بجای او مشاور شدند. فرماندۀ سپاه اسرائيل يوآب بود. داود تمام مقامات مملكتی را به اورشليم احضار كرد: رؤسای قبايل و طوايف، فرماندهان دوازده سپاه، مسئولان اموال و املاک و گله‌های پادشاه، مقامات دربار و جنگاوران شجاع. آنگاه داود برپا ايستاده، چنين گفت: «ای برادران من و ای ملت من! آرزو داشتم خانه‌ای بسازم تا صندوق عهد خداوند در آن قرار گيرد، و خدای ما در آن منزل كند. من هر چه برای اين بنا لازم بود، جمع‌آوری كردم ولی خدا به من فرمود: تو خانه‌ای برای من نخواهی ساخت، زيرا در جنگ خونهای زيادی ريخته‌ای. «با اين وجود، خداوند، خدای اسرائيل از ميان تمام اعضای خانوادهٔ پدرم مرا انتخاب كرده است تا سر سلسله‌ای باشم كه هميشه بر اسرائيل سلطنت خواهد نمود. خدا قبيلۀ يهودا را برگزيد و از قبيلۀ يهودا، خانوادۀ پدرم را و از ميان پسران پدرم، مرا انتخاب كرد و بر تمام اسرائيل پادشاه ساخت. حال از ميان پسران زيادی كه خداوند به من بخشيده است، سليمان را انتخاب كرده است تا بجای من بر تخت بنشيند و بر قوم خداوند سلطنت كند. خداوند به من فرموده است: خانۀ مرا پسر تو سليمان بنا می‌كند، چون او را انتخاب كرده‌ام تا پسر من باشد و من پدر او. اگر بعد از اين نيز دستورات و قوانين مرا اطاعت كند، همانطور كه تا به حال كرده است، سلطنت او را تا به ابد پايدار می‌سازم. «پس الان در حضور خدای ما و در حضور جماعت او اسرائيل به همۀ شما دستور می‌دهم كه احكام خداوند، خدای خود را به دقت اجرا كنيد تا اين سرزمين حاصلخيز را از دست ندهيد، بلكه آن را برای فرزندان خود به ارث بگذاريد تا برای هميشه ملک آنها باشد. «حال ای پسر من سليمان، بكوش تا خدای اجداد خود را بشناسی و با تمام دل و جان او را بپرستی و خدمت كنی. خداوند تمام دلها را می‌بيند و هر فكری را می‌داند. اگر در جستجوی خدا باشی، او را خواهی يافت؛ ولی اگر از او برگردی تو را تا به ابد طرد خواهد كرد. خداوند تو را برگزيده است تا عبادتگاه مقدسش را بنا كنی. پس مواظب باش و با دلگرمی به اين كار مشغول شو.» آنگاه داود نقشۀ ساختمان خانۀ خدا و طرح فضای اطراف آن را به سليمان داد: انبارها، بالاخانه‌ها، اتاقهای داخلی و قدس‌الاقداس برای تخت رحمت. او همچنين نقشۀ حياط و اتاقهای دورتادور آن، انبارهای خانۀ خدا، و خزانه‌ها برای نگهداری هدايای وقف شده را به سليمان داد. تمام اين نقشه‌ها از طرف روح خدا به داود الهام شده بود. پادشاه دستورات ديگری هم در مورد كار گروه‌های مختلف كاهنان و لاويان و نيز ساختن وسايل خانۀ خدا به سليمان داد. داود مقدار طلا و نقرۀ لازم برای ساختن هر يک از وسايل خانۀ خدا را وزن كرد و كنار گذاشت: طلا و نقره برای ساختن چراغدانها و چراغها؛ طلا برای ساختن ميزهای نان مقدس و نقره برای ميزهای نقره‌ای؛ طلای خالص برای ساختن چنگک‌ها، كاسه‌ها و پياله‌ها، و طلا و نقره برای ساختن جامها؛ طلای خالص برای قربانگاه بخور و مجسمۀ دو فرشته‌ای كه بالهايشان روی صندوق عهد خداوند گسترده بود. داود به سليمان گفت: «جزئيات اين نقشه از طرف خداوند به من داده شد و من همۀ آنها را نوشتم. حال قوی و دلير باش و كار را شروع كن. ترس و واهمه را از خود دور كن زيرا خداوند، خدای من با توست و تو را تنها نمی‌گذارد تا بتوانی كار ساختن خانۀ خداوند را تمام كنی. گروه‌های كاهنان و لاويان آماده هستند در خانۀ خدا خدمت كنند و صنعتگران ماهر مشتاقند تو را در هر كاری ياری دهند. تمام بنی‌اسرائيل و رهبرانشان تحت فرمان تو می‌باشند.» آنگاه داود پادشاه رو به تمام آن گروه كرد و گفت: «پسرم سليمان كه خدا او را انتخاب كرده تا پادشاه آيندۀ اسرائيل باشد، هنوز جوان و كم تجربه است و كاری كه در پيش دارد، كار بزرگی است. عبادتگاهی كه می‌خواهد بسازد، يک ساختمان معمولی نيست، بلكه خانهٔ خداوند است. برای بنای خانۀ خدای خود تا آنجا كه توانسته‌ام طلا و نقره، مفرغ و آهن، چوب و سنگ جزع، سنگهای گران قيمت ديگر و جواهرات با ارزش و سنگ مرمر جمع كرده‌ام، و چون دلبستگی به خانۀ خدا دارم، تمام طلا و نقرۀ خزانهٔ شخصی خود را برای بنای آن بخشيده‌ام. اين علاوه بر آن مصالح ساختمانی است كه قبلاً تدارک ديده‌ام. اين هدايای شخصی شامل صد تن طلای خالص و دويست و چهل تن نقرۀ خالص برای روكش ديوارهای خانۀ خدا و تمام لوازمی است كه بدست صنعتگران ساخته می‌شود. حال چه كسی حاضر است خود را با هر چه دارد در اختيار خداوند بگذارد؟» آنگاه رؤسای قبايل و طوايف، فرماندهان سپاه و ناظران دارايی پادشاه، با اشتياق 170 تن طلا، 340 تن نقره، 610 تن مفرغ و ‎‪‏3‎٬400‬ تن آهن هديه كردند. *** كسانی هم كه سنگهای قيمتی داشتند آنها را به خزانۀ خانۀ خداوند آورده، به يحی‌ئيل (پسر جرشون) تحويل دادند. تمام بنی‌اسرائيل از اينكه چنين فرصتی برای ايشان پيش آمده بود تا با اشتياق هدايايی تقديم كنند، خوشحال بودند. داود پادشاه نيز از اين بابت بسيار شاد شد. داود در حضور آن گروه خداوند را ستايش كرده، گفت: «ای خداوند، خدای جد ما يعقوب، نام تو از ازل تا به ابد مورد ستايش باشد! عظمت و قدرت، جلال و شكوه و بزرگی برازندۀ توست. ای خداوند، هر چه در آسمان و زمين است مال توست. سلطنت از آن توست. تو بالاتر و برتر از همه هستی. ثروت و افتخار از تو می‌آيد؛ تو بر همه چيز حاكم هستی. قدرت و توانايی در دست تو است؛ اين تو هستی كه به انسان قدرت و بزرگی می‌بخشی. ای خدای ما، از تو سپاسگزاريم و نام با شكوه تو را ستايش می‌كنيم. «ولی من و قوم من چه هستيم كه چنين افتخاری نصيب ما ساخته‌ای كه به تو چيزی بدهيم؟ هر چه داريم از تو داريم، و از مال تو به تو داده‌ايم. ما در اين دنيا مانند اجداد خود غريب و مهمانيم. عمر ما روی زمين مثل سايه، زودگذر است و دوامی ندارد. ای خداوند، خدای ما، تمام اين چيزهايی كه به تو تقديم كرده‌ايم تا خانه‌ای برای نام قدوس تو ساخته شود، از تو به ما رسيده و همه مال توست. خدای من، می‌دانم كه تو از قلب انسانها آگاهی و كسی را كه به راستی عمل می‌كند، دوست داری. من تمام اين كارها را از صميم قلب انجام داده‌ام و شاهدم كه قوم تو با شادی و اشتياق هدايای خود را تقديم كرده‌اند. ای خداوند، ای خدای اجداد ما ابراهيم و اسحاق و يعقوب، اين اشتياق را هميشه در دل قوم خود نگه‌دار و نگذار علاقۀ خود را نسبت به تو از دست بدهند. اشتياقی در دل پسرم سليمان بوجود آور تا از جان و دل تمام اوامر تو را نگاه دارد و بنای خانۀ تو را كه برايش تدارک ديده‌ام به اتمام برساند.» سپس داود به تمام بنی‌اسرائيل گفت: «خداوند، خدای خود را ستايش كنيد.» و تمام جماعت در حضور خداوند، خدای اجداد خود و پادشاه زانو زدند و خداوند را ستايش كردند. روز بعد بنی‌اسرائيل هزار گاو، هزار قوچ و هزار بره برای قربانی سوختنی و نيز هدايای نوشيدنی به خداوند تقديم كردند. علاوه بر اينها، قربانی‌های ديگری نيز به خداوند تقديم نموده، گوشت آنها را بين تمام قوم تقسيم كردند. آنها جشن گرفتند و با شادی فراوان در حضور خداوند خوردند و نوشيدند. بنی‌اسرائيل بار ديگر پادشاهی سليمان، پسر داود را تأييد كردند و او را بعنوان پادشاه و صادوق را بعنوان كاهن تدهين نمودند. به اين ترتيب سليمان بجای پدرش داود بر تخت نشست تا بر قوم خداوند سلطنت كند. مقامات و فرماندهان سپاه و نيز تمام پسران پادشاه پشتيبانی خود را از سليمان پادشاه اعلام داشتند. خداوند، سليمان را در نظر تمام قوم اسرائيل بسيار بزرگ ساخت و به او جلالی شاهانه بخشيد، بطوری كه به هيچ پادشاه اسرائيل قبل از او داده نشده بود. داود پسر يسی مدت چهل سال پادشاه اسرائيل بود. از اين چهل سال، هفت سال در حبرون سلطنت كرد و سی و سه سال در اورشليم. *** او در كمال پيری، زمانی كه در اوج ثروت و افتخار بود، از دنيا رفت و سليمان بجای او پادشاه شد. شرح تمام رويدادهای دوران سلطنت داود در كتب سه نبی، يعنی سموئيل، ناتان و جاد نوشته شده است. اين نوشته‌ها شرح سلطنت و قدرت او و پيش‌آمدهايی است كه برای او و اسرائيل و ساير اقوام همسايه رخ داد. سليمان، پسر داود پادشاه بر تمام قلمرو اسرائيل مسلط شد زيرا خداوند، خدايش با او بود و به او قدرت بخشيده بود. او تمام فرماندهان سپاه، مقامات مملكتی و ساير رهبران اسرائيل را احضار كرد تا همراه او به جبعون بروند. در آنجا ايشان را به خيمۀ عبادت قديمی كه بوسيلۀ موسی خدمتگزار خدا برپا شده بود، برد. موسی اين خيمه را هنگامی ساخت كه بنی‌اسرائيل هنوز در بيابان سرگردان بودند. *** (بعد داود پادشاه، خيمه‌ای ديگر در اورشليم برپا نمود و صندوق عهد خداوند را از قريت يعاريم به آنجا انتقال داد.) قربانگاه مفرغی كه بصل‌ئيل (پسر اوری، نوۀ حور) ساخته بود، هنوز جلو خيمۀ عبادت قرار داشت. سليمان و كسانی كه دعوت شده ودند، جلو قربانگاه جمع شده، خداوند را عبادت كردند و سليمان برای خداوند هزار قربانی سوختنی تقديم كرد. *** آن شب خدا به سليمان ظاهر شد و به او فرمود: «هر چه می‌خواهی از من درخواست كن تا به تو بدهم.» سليمان عرض كرد: «ای خدا، تو به پدرم داود بسيار محبت نشان دادی و حالا هم تاج و تخت او را به من بخشيده‌ای و مرا پادشاه قومی ساخته‌ای كه مثل غبار زمين بی‌شمارند. پس به وعده‌ای كه به پدرم داود دادی وفا كن و به من حكمت و معرفت ببخش تا بتوانم اين مردم را اداره كنم، زيرا كيست كه بتواند اين قوم عظيم تو را اداره كند؟» خداوند فرمود: «حال كه بزرگترين آرزوی تو اين است، و تو خواهان ثروت و افتخار و طول عمر نبودی و مرگ دشمنانت را از من نخواستی، بلكه خواستی به تو حكمت و بصيرت ببخشم تا قوم مرا رهبری و اداره كنی، پس من هم، حكمت و بصيرتی را كه درخواست نمودی به تو می‌دهم. در ضمن چنان ثروت و افتخاری به تو می‌بخشم كه هيچ پادشاهی تا به حال آن را نداشته و بعد از اين نيز نخواهد داشت.» بنابراين سليمان از خيمۀ عبادت بالای تپهٔ جبعون به زير آمد و به اورشليم بازگشت تا بر قوم اسرائيل فرمانروايی كند. سليمان هزار و چهار صد عرابه و دوازده هزار اسب داشت كه برخی را در پايتخت و بقيه را در شهرهای ديگر نگه می‌داشت. در روزگار سليمان، نقره و طلا در اورشليم مثل ريگ بيابان فراوان بود! و الوارهای گرانقيمت سرو، مانند چوب معمولی مصرف می‌شد! اسبهای سليمان را از مصر و قيليقيه می‌آوردند و تاجران سليمان همه را يكجا به قيمت‌های عمده می‌خريدند. قيمت يک عرابۀ مصری ششصد مثقال نقره و قيمت يک اسب، صد و پنجاه مثقال نقره بود. آنها همچنين اسبهای اضافی را به پادشاهان حيتی و سوری می‌فروختند. سليمان تصميم گرفت خانه‌ای برای عبادت خداوند و قصری برای خودش بسازد. اين كار احتياج به هفتاد هزار كارگر، هشتاد هزار سنگتراش و سه هزار و ششصد سركارگر داشت. سليمان قاصدی را با اين پيام نزد حيرام، پادشاه صور فرستاد: «همانطور كه برای پدرم داود چوب سرو فرستادی تا قصر خود را بسازد، برای من هم بفرست. در نظر دارم خانه‌ای برای عبادت خداوند، خدای خود بسازم تا در آن مكان مقدس در حضور خداوند بخور خوشبو بسوزانيم و نان مقدس را بطور مرتب در خانۀ خدا بگذاريم و هر روز صبح و عصر و روزهای سَبَت و در جشنهای ماه نو و ساير عيدهای خداوند، خدايمان در آنجا قربانی تقديم كنيم زيرا اين حكم خدا به قوم اسرائيل است. می‌خواهم برای خدا خانۀ بزرگی بسازم، زيرا خدای ما از جميع خدايان بزرگتر است. اما چه كسی می‌تواند خانه‌ای كه شايستۀ او باشد، بسازد؟ حتی آسمانها نيز گنجايش او را ندارند! من كيستم كه برای او خانه‌ای بسازم؟ اين مكانی كه می‌سازم فقط عبادتگاهی خواهد بود كه در آن برای عبادت او بخور بسوزانيم. «پس صنعتگر ماهری برايم بفرست كه زرگری، نقره‌كاری و فلزكاری بداند و در بافتن پارچه‌های ارغوانی، قرمز و آبی ماهر باشد. در ضمن، او بايد حكاكی نيز بداند تا در كنار صنعتگران يهودا و اورشليم كه پدرم داود آنها را برگزيده، كار كند. همچنين چوبهای سرو، صنوبر و صندل از جنگلهای لبنان برای من بفرست، زيرا افراد تو در بريدن چوب ماهر هستند و مردان من هم به ايشان كمک خواهند كرد. مقدار زيادی چوب لازم است، چون خانه‌ای كه می‌خواهم بسازم بسيار بزرگ و با شكوه است. من دو هزار تن گندم و دو هزار تن جو، چهارصد هزار ليتر شراب و چهارصد هزار ليتر روغن زيتون به چوب‌بران تو خواهم داد.» حيرام پادشاه در جواب سليمان چنين نوشت: «چون خداوند قوم خود را دوست دارد به همين جهت تو را پادشاه آنها كرده است. خداوند، خدای اسرائيل را كه آفرينندۀ آسمان و زمين است شكر و سپاس باد كه چنين پسر دانا و هوشيار و فهميده‌ای به داود داده تا عبادتگاهی برای خداوند و قصری برای خود بسازد. «من صنعتگر پدرم، حورام را می‌فرستم. او مردی دانا و با استعداد است. مادرش يهودی و از قبيلۀ دان است و پدرش اهل صور می‌باشد. او در زرگری و نقره‌كاری و فلزكاری بسيار ماهر است. در ضمن در سنگتراشی و نجاری و نساجی سررشته دارد. در حكاكی تجربۀ زيادی دارد و از عهدهٔ انجام هر طرحی بر می‌آيد. او با صنعتگران تو و آنانی كه سرور من داود تعيين كرده، كار خواهد كرد. پس گندم، جو، روغن زيتون و شرابی را كه وعده داده‌ای، بفرست. ما نيز از كوه‌های لبنان بقدر احتياج الوار تهيه خواهيم كرد و آنها را به هم بسته، به آب می‌اندازيم و از كنار دريا بطور شناور به يافا می‌آوريم. از آنجا تو می‌توانی آنها را تحويل گرفته، به اورشليم ببری.» در اين هنگام سليمان تمام بيگانه‌های اسرائيل را سرشماری كرد؛ تعداد آنها ‎‪‏153‎٬600‬ نفر بود. (اين سرشماری غير از سرشماری بود كه داود به عمل آورده بود.) سليمان ‎‪‏70‎٬000‬ نفر از آنها را برای حمل بار، ‎‪‏80‎٬000‬ نفر را برای تراشيدن سنگ در كوهستان و ‎‪‏3‎٬600‬ نفر را بعنوان سر كارگر تعيين كرد. سليمان كار ساختن خانۀ خداوند را شروع كرد. محل آن در اورشليم روی كوه موريا بود، يعنی همان زمين خرمنكوبی ارونهٔ يبوسی كه در آن خداوند به داود پادشاه، پدر سليمان، ظاهر شد و داود آنجا را برای خانۀ خدا در نظر گرفت. كار ساختمان خانۀ خدا در روز دوم ماه دوم از سال چهارم سلطنت سليمان پادشاه آغاز شد. زير بنای خانۀ خدا به طول شصت و به عرض بيست ذراع بود. ايوان جلو ساختمان نيز به پهنای بيست ذراع و به بلندی صد و بيست ذراع ساخته شد. ديوارهای داخل آن روكش طلا داشت. تالار اصلی خانۀ خدا را با چوب صنوبر پوشاندند، سپس روی آن طلا كشيده، بر آن نقشهای درختان خرما و حلقه‌های زنجير منبت كاری كردند. سنگهای قيمتی زيبا روی ديوارها كار گذاشته شد تا بر شكوه و زيبايی آن بيفزايد. طلای بكار رفته از بهترين طلای فروايم بود. تمام ديوارها، تيرهای سقف، درها، و آستانه‌های خانۀ خدا را با طلا پوشانيدند و روی ديوارها تصاوير فرشتگان حكاكی كردند. در داخل خانۀ خدا، اتاقی برای قدس‌الاقداس ساخته شد. طول و عرض اين اتاق هر كدام بيست ذراع بود. بيش از بيست تن طلای ناب برای پوشاندن ديوارهای آن بكار رفت. حدود ششصد گرم ميخ طلا در آن مصرف شد. بالاخانه‌ها نيز با طلا پوشانده شد. سليمان در قدس‌الاقداس، دو مجسمۀ فرشته ساخت و آنها را با طلا پوشاند. آنها با بالهای گسترده ايستاده بودند و صورتشان بطرف بيرون بود و نوک دو بال آنها بهم می‌رسيد و نوک بالهای ديگرشان تا ديوارهای دو طرف قدس‌الاقداس كشيده می‌شد. طول هر يک از بالهای فرشتگان پنج ذراع و مجموع طول بالهای آنها بيست ذراع بود. *** *** پردۀ قدس‌الاقداس از كتان نازک به رنگهای آبی، ارغوانی و قرمز تهيه شده و با نقش فرشتگان تزيين شده بود. سليمان جلو خانه خدا دو ستون ساخت، كه طول آنها سی و پنج ذراع بود و روی هر كدام يک سرستون به طول پنج ذراع قرار داشت. او رشته‌هايی از زنجير، مانند زنجيرهايی كه در قدس‌الاقداس بود، ساخت و آنها را با صد انار مفرغی كه به زنجيرها متصل شده بودند، بر سر ستونها گذاشت. سپس ستونها را جلو خانۀ خدا، يكی در طرف راست و ديگری در سمت چپ برپا نمود. نام ستون طرف راست را ياكين و ستون سمت چپ را بوعز گذاشت . سليمان پادشاه يک قربانگاه مفرغی ساخت به طول بيست ذراع، عرض بيست ذراع و بلندی ده ذراع. سپس يک حوض گرد از مفرغ درست كرد كه عمق آن پنج ذراع، قطرش ده ذراع و محيطش سی ذراع بود. بركناره‌های لبۀ حوض دو رديف نقش‌هايی بشكل گاو (در هر ذراع ده نقش) قرار داشتند. اين نقش‌ها با خود حوض قالبگيری شده بود. اين حوض بر پشت دوازده مجسمهٔ گاو قرار داشت. سر گاوها بطرف بيرون بود: سه گاو رو به شمال، سه گاو رو به جنوب، سه گاو رو به مغرب و سه گاو رو به مشرق. ضخامت ديوارۀ حوض به پهنای كف دست بود. لبۀ آن به شكل جام بود و مانند گلبرگ سوسن بطرف بيرون باز می‌شد. گنجايش آن بيش از شصت هزار ليتر بود. ده حوضچه نيز ساخته شد پنج عدد در طرف شمال خانهٔ خدا و پنج عدد در طرف جنوب آن. از آب اين حوضچه‌ها برای شستن قطعه‌های بدن حيوان قربانی كه می‌بايست روی قربانگاه سوزانده شود استفاده می‌شد. كاهنان برای شستن خود از آب حوضچه‌ها استفاده نمی‌كردند، بلكه با آب حوض خود را می‌شستند. ده چراغدان طلا مطابق طرح، ساخته شد و در خانهٔ خدا قرار گرفت. چراغدانها را در دو دستۀ پنج‌تايی روبروی هم، بطرف شمال و جنوب، نهادند. همچنين ده ميز ساختند و پنج عدد از آنها را در طرف شمال و پنج عدد ديگر را در سمت جنوب خانۀ خدا قرار دادند. صد كاسۀ طلا نيز درست كردند. سپس يک حياط داخلی برای كاهنان و يک حياط بيرونی ساخته شد و درهای بين آنها را با مفرغ پوشانيدند. حوض در گوشهٔ جنوب شرقی خانۀ خدا بود. حورام سطلها، خاک اندازها و كاسه‌های مربوط به قربانی‌ها را هم ساخت. سرانجام حورام اين كارهای مربوط به خانۀ خدا را كه سليمان پادشاه برای او تعيين كرده بود، به پايان رسانيد. اشيايی كه او ساخت عبارت بودند از: دو ستون، دو سر ستون كاسه مانند برای ستونها، دو رشته زنجير روی سر ستونها، چهار صد انار مفرغی برای دو رشته زنجير (يعنی برای هر رشته زنجير سر ستون، دويست انار كه در دو رديف قرار داشتند)، ميزها و حوضچه‌های روی آنها، حوض بزرگ با دوازده گاو مفرغی زير آن، سطلها، خاک اندازها و چنگک‌های مخصوصِ آويزان كردن گوشت قربانی‌ها. حورام، اين صنعتگر ماهر، تمام اشياء خانۀ خداوند را از مفرغ صيقلی برای سليمان پادشاه ساخت. *** *** *** *** به دستور سليمان اين اشياء در دشت اردن كه بين سوكوت و صرده قرار داشت قالب‌ريزی شده بود. مقدار مفرغی كه استعمال شد، بی‌اندازه زياد بود و نمی‌شد آن را وزن كرد! در ضمن به دستور سليمان وسايلی از طلای خالص برای خانۀ خدا ساخته شد. اين وسايل عبارت بودند از: قربانگاه، ميز نان مقدس، چرغدانها با نقش‌های گل و چراغهای روی آنها كه مطابق طرح می‌بايست روبروی قدس‌الاقداس قرار می‌گرفت، انبرک‌ها، *** انبرها، كاسه‌ها، قاشق‌ها و آتش دانها. در ضمن درهای خانۀ خدا يعنی درهای اصلی و درهای قدس‌الاقداس نيز از طلای خالص بود. وقتی كارهای خانۀ خداوند تمام شد، سليمان، طلا و نقره و تمام ظرفهايی را كه پدرش داود وقف خانۀ خدا كرده بود به خزانۀ خانۀ خدا آورد. آنگاه سليمان پادشاه، تمام سران قبايل و طوايف قوم اسرائيل را به اورشليم دعوت كرد تا صندوق عهد خداوند را كه در صهيون، شهر داود بود به خانۀ خدا بياورند. همۀ آنها در روزهای عيد خيمه‌ها در ماه هفتم در اورشليم جمع شدند. آنگاه كاهنان و لاويان صندوق عهد و خيمۀ عبادت را با تمام ظروف مقدسی كه در آن بود، به خانۀ خدا آوردند. *** آنوقت سليمان پادشاه و تمام بنی‌اسرائيل در برابر صندوق عهد خداوند جمع شدند و آنقدر گاو و گوسفند قربانی كردند كه نمی‌شد حساب كرد! سپس كاهنان، صندوق عهد را به درون قدس‌الاقداس خانۀ خداوند بردند و آن را زير بالهای مجسمۀ فرشته‌ها قرار دادند. مجسمۀ فرشته‌ها طوری ساخته شده بود كه بالهايشان روی صندوق عهد خداوند و روی چوبهای حامل صندوق پهن می‌شد و آن را می‌پوشاند. چوبهای حامل آنقدر دراز بودند كه از داخل اتاق دوم يعنی قدس ديده می‌شدند، اما از حياط ديده نمی‌شدند. (اين چوبها هنوز هم در آنجا هستند.) در صندوق عهد چيزی جز دو لوح سنگی نبود. وقتی خداوند با قوم خود، پس از بيرون آمدن از مصر، در كوه حوريب عهد و پيمان بست، موسی آن دو لوح را در صندوق عهد گذاشت. در آن روز، تمام كاهنان بدون توجه به نوبت خدمتشان، خود را تقديس كردند. هنگامی كه كاهنان از قدس بيرون می‌آمدند دستۀ سرايندگان لاوی به خواندن سرود پرداختند. سرايندگان عبارت بودند از: آساف، هيمان، يدوتون و تمام پسران و برادران ايشان كه لباس كتان بر تن داشتند و در سمت شرقی قربانگاه ايستاده بودند. صدوبيست نفر از كاهنان با نوای شيپور، و لاويان با سنج، عود و بربط، دستۀ سرايندگان را همراهی می‌كردند. دستۀ سرايندگان به همراهی نوازندگان شيپور، سنج و سازهای ديگر، خداوند را حمد و سپاس می‌گفتند. سرودی كه می خواندند اين بود: «خداوند نيكوست و محبتش بی‌پايان!» در همان وقت، ناگهان ابری خانۀ خداوند را پوشاند و حضور پرجلال خداوند آن مكان را فرا گرفت، بطوری كه كاهنان نتوانستند به خدمت خود ادامه دهند. آنگاه سليمان پادشاه اينطور دعا كرد: «خداوندا، تو فرموده‌ای كه در ابر غليظ و تاريک ساكن می‌شوی. ولی من برای تو خانه‌ای ساخته‌ام تا هميشه در آن منزل كنی!» *** سپس پادشاه روبه جماعتی كه ايستاده بودند كرد و ايشان را بركت داده، گفت: «سپاس بر خداوند، خدای اسرائيل كه آنچه را شخصاً به پدرم داود وعده داده بود، امروز با دست خود بجا آورده است. *** او به پدرم فرمود: «از زمانی كه قوم خود را از مصر بيرون آوردم تاكنون در هيچ جای سرزمين اسرائيل هرگز شهری را انتخاب نكرده‌ام تا در آنجا خانه‌ای برای حرمت نام من بنا شود و نيز كسی را برنگزيده‌ام تا رهبر قوم من اسرائيل شود. اما اكنون اورشليم را برای حرمت نام خود انتخاب كرده‌ام و داود را برگزيده‌ام تا بر قوم من حكومت كند.» «پدرم داود می‌خواست اين خانه را برای خداوند، خدای اسرائيل بسازد. ولی خداوند به او فرمود: «قصد و نيت تو خوب است، اما كسی كه بايد خانهٔ خدا را بسازد تو نيستی. پسر تو خانۀ مرا بنا خواهد كرد.» حال، خداوند به وعدۀ خود وفا كرده است. زيرا من بجای پدرم بر تخت سلطنت اسرائيل نشسته‌ام و اين خانه را برای عبادت خداوند، خدای اسرائيل ساخته‌ام. *** صندوق عهد را در آنجا گذاشته‌ام، آن عهدی كه خداوند با قوم اسرائيل بست.» آنگاه سليمان در حضور جماعت اسرائيل، روبروی قربانگاه خداوند، روی سكوی وسط حياط بيرونی ايستاد. اين سكوی چهارگوش از مفرغ ساخته شده و طول هر ضلع آن پنج ذراع و بلنديش سه ذراع بود. سپس سليمان زانو زده، دستهای خود را بطرف آسمان بلند نمود و اينطور دعا كرد: *** «ای خداوند، خدای بنی‌اسرائيل، در تمام زمين و آسمان خدايی همانند تو وجود ندارد. تو خدايی هستی كه عهد پر از رحمت خود را با كسانی كه با تمام جان و دل احكام تو را اطاعت می‌كنند، نگاه می‌داری. تو به وعده‌ای كه به بندۀ خود، پدرم داود، دادی امروز وفا كرده‌ای. پس ای خداوند، خدای اسرائيل، اينک به اين وعده نيز كه به پدرم دادی وفا كن كه فرمودی: «اگر فرزندان تو مثل خودت مطيع دستورات من باشند هميشه يک نفر از نسل تو بر اسرائيل پادشاهی خواهد كرد.» الان ای خداوند، خدای اسرائيل، از تو خواستارم كه آنچه به پدرم وعده دادی انجام بشود. «ولی آيا ممكن است كه خدا واقعاً روی زمين در ميان آدميان ساكن شود؟ ای خداوند، حتی آسمانها گنجايش تو را ندارند، چه رسد به اين خانه‌ای كه من ساخته‌ام! با وجود اين، ای خداوند، خدای من، تو دعای مرا بشنو و آن را مستجاب فرما. چشمان تو شبانه روز بر اين خانه باشد كه برای خود انتخاب كرده‌ای. هر وقت در اين مكان دعا می‌كنم، دعای مرا بشنو و اجابت فرما. نه تنها من، بلكه هر وقت قوم تو اسرائيل نيز در اينجا دعا كنند، تو دعای آنها را اجابت فرما و از آسمان كه محل سكونت توست، استغاثهٔ ايشان را بشنو و گناهانشان را ببخش. «هرگاه كسی متهم به جرمی شده باشد و از او بخواهند پيش اين قربانگاه سوگند ياد كند كه بی‌گناه است، آنوقت از آسمان بشنو و داوری كن. اگر به دروغ سوگند ياد نموده و مقصر باشد وی را به سزای عملش برسان، در غير اينصورت بی‌گناهی او را ثابت و اعلام كن. «وقتی قوم تو اسرائيل گناه ورزند و در نتيجه مغلوب دشمن شوند ولی بعد بسوی تو روی آورند و اعتراف نمايند و در اين خانه بحضور تو دعا كنند، آنگاه از آسمان ايشان را اجابت فرما و گناه قوم خود را بيامرز و بار ديگر آنان را به اين سرزمينی كه به ايشان و اجدادشان بخشيده‌ای، بازگردان. «وقتی قوم تو گناه كنند و آسمان بخاطر گناهشان بسته شود و ديگر باران نبارد ولی بعد آنها از گناهشان بازگشت نموده، اعتراف نمايند و بسوی اين خانه دعا كنند، آنوقت از آسمان ايشان را اجابت فرما و گناه بندگان خود را بيامرز، و راه راست را به ايشان نشان بده و بر زمينی كه به قوم خود به ملكيت داده‌ای باران بفرست. «هرگاه اين سرزمين دچار قحطی يا طاعون شود، يا محصول آن در اثر بادهای سوزان و هجوم ملخ از بين برود، يا دشمن، قوم تو را در شهر محاصره كند و يا هر بلا و مرض ديگر پيش آيد، و قوم تو، هر يک دستهای خود را بسوی اين خانه دراز كرده، دعا كنند، آنگاه تو ناله‌های ايشان را از آسمان كه محل سكونت توست، بشنو و گناهانشان را ببخش. ای خدا، تو كه از دل مردم آگاهی، هر كس را بر حسب كارهايشان جزا بده تا قوم تو در اين سرزمين كه به اجدادشان بخشيده‌ای همواره از تو اطاعت كنند. «وقتی بيگانگان از عظمت نام تو و معجزات شگفت‌انگيز تو با خبر شوند و از سرزمينهای دور به اينجا بيايند و رو به اين خانه دعا كنند، آنگاه از آسمان كه محل سكونت توست، دعای آنها را بشنو و هر چه می‌خواهند به آنها ببخش تا تمام اقوام روی زمين تو را بشناسند و مانند قوم خودت اسرائيل تو را احترام كرده، بدانند كه حضور تو در اين خانه‌ای است كه من ساخته‌ام. «اگر قوم تو به فرمان تو به جنگ دشمن بروند، و از ميدان جنگ بسوی اين شهر برگزيدۀ تو و اين خانه‌ای كه من به اسم تو ساخته‌ام بدرگاه تو دعا كنند، آنگاه از آسمان دعای ايشان را اجابت فرما و آنها را در جنگ پيروز گردان. «اگر قوم تو نسبت به تو گناه كنند و كيست كه گناه نكند؟ و تو بر آنها خشمگين شوی و اجازه دهی دشمن آنها را به سرزمين خود، خواه دور، خواه نزديک، به اسارت ببرد، هرگاه در آن كشور بيگانه به خود آيند و توبه كرده، به تو پناه آورند و دعا نموده، بگويند: «خداوندا ما به راه خطا رفته‌ايم و مرتكب گناه شده‌ايم.» اگر آنان واقعاً از گناهان خود دست بكشند و بطرف اين سرزمين كه به اجداد ايشان بخشيدی و اين شهر برگزيدۀ تو و اين خانه‌ای كه به اسم تو ساخته‌ام، دعا كنند؛ آنوقت از آسمان كه محل سكونت توست دعاها و ناله‌های ايشان را بشنو و به داد آنان برس و قوم خود را كه به تو گناه كرده‌اند ببخش. بلی، ای خدای من، بر ما نظر كن و تمام دعاهايی را كه در اين مكان بحضور تو كرده می‌شود، بشنو! حال ای خداوند، برخيز و با صندوق عهد خويش كه مظهر قوت توست به اين خانه وارد شو و در آن بمان. خداوندا، كاهنان تو به لباس نجات آراسته شوند و مقدسان تو بسبب اعمال نيكوی تو شادی كنند. ای خداوند، روی خود را از من كه برگزيدۀ تو هستم برنگردان. محبت و رحمت خود را در حق داود بياد آور.» وقتی دعای سليمان به پايان رسيد، از آسمان آتشی فرود آمد و قربانی‌ها را سوزانيد و حضور پر جلال خداوند عبادتگاه را پر كرد، بطوری كه كاهنان نتوانستند داخل خانۀ خداوند شوند! *** بنی‌اسرائيل چون اين منظره را ديدند بر خاک افتاده، خداوند را بسبب نيكويی و محبت بی‌پايانش سجده و ستايش كردند. آنگاه پادشاه و تمام قوم اسرائيل با قربانی‌ها، خانۀ خدا را تبرک كردند. سليمان پادشاه برای اين منظور ‎‪22‎٬000‬ گاو و ‎‪120‎٬000‬ گوسفند قربانی كرد. *** كاهنان سر خدمت بودند و لاويان سرود شكرگزاری می‌خواندند و می‌گفتند: «محبت او بی‌پايان است.» آنها از آلات موسيقی‌ای استفاده می‌كردند كه داود پادشاه ساخته بود و در زمان او برای ستايش خداوند بكار می‌رفت. سپس وقتی كاهنان شيپورها را نواختند، تمام جماعت بر پا ايستادند. سليمان آن روز، وسط حياط خانهٔ خداوند را برای قربانی كردن تقديس ‌ كرد، زيرا قربانگاه مفرغی گنجايش آن همه قربانی‌های سوختنی و هدايای آردی و پيه قربانی‌های سلامتی را نداشت. سليمان و تمام مردم اسرائيل، عيد خيمه‌ها را تا هفت روز جشن گرفتند. عدۀ زيادی از گذرگاه حمات تا سرحد مصر آمده بودند تا در اين جشن شركت كنند. آنها هفت روز برای تبرک قربانگاه و هفت روز ديگر برای عيد خيمه‌ها صرف كردند و در روز آخر، جشن ديگری برپا داشتند. روز بعد يعنی بيست و سوم ماه هفتم، سليمان مردم را روانۀ خانه‌هايشان كرد. آنها برای تمام بركاتی كه خداوند به داود و سليمان و قوم خود اسرائيل عطا كرده بود، خوشحال بودند. پس از آنكه سليمان بنای خانۀ خداوند و كاخ سلطنتی خود را تمام كرد و تمام طرح‌هايی را كه برای آنها داشت تكميل نمود، يک شب، خداوند بر او ظاهر شد و فرمود: «من دعای تو را مستجاب كرده و اين خانه را انتخاب نموده‌ام تا مردم در آنجا برای من قربانی كنند. هرگاه آسمان را ببندم تا باران نبارد، يا امر كنم كه ملخ تمام محصولات زمين را بخورد، و بلا بر قوم خود نازل كنم، اگر قوم من كه به اسم من خوانده می‌شوند فروتن شده، دعا كنند و مرا بطلبند و از راه‌های بد خويش بازگشت نمايند، آنگاه ايشان را از آسمان اجابت نموده، گناهانشان را می‌بخشم و سلامتی را به سرزمين آنها باز می‌گردانم. از اين پس، چشمانم بر اين خانه خواهد بود و گوشهايم دعاهايی را كه در آنجا كرده می‌شود خواهد شنيد، زيرا اين خانه را برگزيده‌ام و آن را تقديس كرده‌ام تا نام من تا به ابد بر آن باشد. چشم و دل من هميشه بر اين خانه خواهد بود. «اگر تو مثل پدرت داود مرا پيروی كنی و اوامر و احكام مرا نگه‌داری، آنگاه همانطور كه به پدرت داود قول داده‌ام هميشه يک نفر از نسل او بر اسرائيل سلطنت خواهد كرد. «ولی اگر شما از دستوراتی كه به شما داده‌ام سرپيچی كنيد و از من روی بگردانيد و به بت‌پرستی بگراييد، آنگاه بنی‌اسرائيل را از اين سرزمين كه به آنان بخشيده‌ام، بيرون می‌رانم و حتی اين خانه را كه به نام خود تقديس نموده‌ام ترک خواهم گفت، بطوری كه اسرائيل رسوا شده، زبانزد ملت‌های ديگر خواهد شد. اين خانه كه چنين شهرتی دارد با خاک يكسان خواهد گرديد، بطوری كه هر كس از كنارش بگذرد حيران شده، خواهد پرسيد: «چرا خداوند با اين سرزمين و اين خانه چنين كرده است؟» در جواب خواهند گفت: «چون بنی‌اسرائيل خداوند، خدای اجدادشان را كه آنها را از مصر بيرون آورده بود ترک گفته، بت‌پرست شدند، به همين علت خدا اين بلا را بر سر آنها آورده است.» بيست سال طول كشيد تا سليمان خانهٔ خداوند و قصر خود را ساخت. بعد از آن نيروی خود را صرف بازسازی شهرهايی نمود كه حيرام، پادشاه صور به او بخشيده بود. سپس عده‌ای از بنی‌اسرائيل را به آن شهرها كوچ داد. سليمان به حمات صوبه حمله برد و آن را گرفت. او شهر تدمور را در بيابان و تمام شهرهای نواحی حمات را كه مراكز مهمات و آذوقه بودند، بنا كرد. سليمان شهر بيت‌حورون بالا و بيت‌حورون پايين را به شكل قلعه بازسازی نموده و ديوارهای آنها را تعمير كرد و دروازه‌های پشت بنددار برای آنها كار گذاشت. سليمان علاوه بر آنها شهر بعلت و شهرهای ديگری برای انبار مهمات و آذوقه و نگهداری اسبها و عرابه‌ها ساخت. خلاصه هر چه می‌خواست در اورشليم و لبنان و سراسر قلمرو سلطنت خود بنا كرد. سليمان از بازماندگان قومهای كنعانی كه اسرائيلی‌ها در زمان تصرف كنعان آنها را از بين نبرده بودند، برای بيگاری استفاده می‌كرد. اين قومها عبارت بودند از: اموری‌ها، فرزی‌ها، حيتی‌ها، حوی‌ها و يبوسی‌ها. نسل اين قومها تا زمان حاضر نيز برده هستند و به بيگاری گرفته می‌شوند. *** اما سليمان از بنی‌اسرائيل كسی را به بيگاری نمی‌گرفت، بلكه ايشان بصورت سرباز، افسر، فرمانده و رئيس عرابه‌رانها خدمت می‌كردند. دويست و پنجاه نفر نيز بعنوان سرپرست كارگران سليمان گمارده شده بودند. سليمان زن خود را كه دختر فرعون بود از شهر داود به قصر تازه‌ای كه برايش ساخته بود، آورد. او نمی‌خواست زنش در كاخ سلطنتی داود زندگی كند، زيرا می‌گفت: «هر جا كه صندوق عهد خداوند به آن داخل شده، مكان مقدسی است.» آنگاه سليمان بر قربانگاهی كه جلو ايوان خانۀ خدا ساخته بود، قربانی‌های سوختنی به خداوند تقديم كرد. مطابق دستوری كه موسی داده بود، او برای هر يک از اين روزهای مقدس قربانی تقديم می‌كرد: روزهای سبت، جشن‌های ماه نو، سه عيد ساليانۀ پِسَح، هفته‌ها و خيمه‌ها. سليمان طبق مقرراتی كه پدرش داود، مرد خدا برای كاهنان و لاويان وضع كرده بود، آنها را سرخدمتشان گماشت. لاويان در وصف خداوند سرود می‌خواندند و كاهنان را در انجام وظايف روزانه كمک می‌كردند. سليمان نگهبانان را نيز به نگهبانی دروازه‌هايشان گماشت. كاهنان و لاويان تمام اين مقررات را كه داود پادشاه وضع كرده بود، با كمال دقت اجرا می‌كردند. در ضمن ايشان مسئول خزانه‌داری نيز بودند. در اين هنگام، تمام طرحهای ساختمانی سليمان تكميل شده بود. از پايه‌ريزی خانهٔ خداوند تا تكميل ساختمان آن، همۀ كارها با موفقيت انجام شده بود. سپس سليمان به شهرهای عصيون جابر و ايلوت، واقع در خليج عقبه در زمين ادوم رفت. حيرام پادشاه كشتی‌هايی به فرماندهی افسران با تجربۀ خود نزد سليمان فرستاد. آنها همراه ملوانان سليمان به سرزمين اوفير رفتند و از آنجا بيش از پانزده تن طلا برای سليمان آوردند. ملكۀ سبا وقتی آوازهٔ حكمت سليمان را شنيد، خواست به ديدار او برود و با طرح مسايل دشوار او را آزمايش كند. پس به همراهی سواران بسيار و كاروانی از شتران با بار طلا، جواهرات و عطريات به شهر اورشليم آمد و مسايل خود را با سليمان در ميان گذاشت. سليمان به تمام سؤالات او جواب داد. پاسخ هيچ مسئله‌ای برای سليمان مشكل نبود. وقتی ملكۀ سبا سخنان حكيمانۀ سليمان را شنيد و كاخ زيبا، خوراک شاهانه، تشريفات درباريان و مقامات، خدمت منظم خدمتكاران و ساقيان، و قربانی‌هايی كه در خانهٔ خداوند تقديم می‌شد، همه را به چشم خود ديد مات و مبهوت ماند! *** پس به سليمان گفت: «اينک باور می‌كنم كه هر چه در مملكتم دربارۀ حكمت تو و كارهای بزرگت شنيده‌ام، همه راست بوده است. باور نمی‌كردم تا اينكه آمدم و با چشمان خود ديدم. حكمت تو بيش از آنست كه فكرش را می‌كردم! خوشابحال اين ملت و خوشابحال اين درباريان كه هميشه سخنان حكيمانۀ تو را می‌شنوند! خداوند، خدای تو را ستايش می‌كنم كه تو را برگزيده تا بر قوم او سلطنت كنی. خدای تو قوم اسرائيل را دوست دارد و می‌خواهد ايشان را تا به ابد حفظ نمايد، به همين سبب است كه تو را به پادشاهی ايشان گمارده، تا به عدل و انصاف بر آنان سلطنت كنی!» سپس ملكۀ سبا به سليمان هدايای فراوانی داد. اين هدايا عبارت بودند از: چهار تن طلا، مقدار زيادی عطريات بی‌نظير و سنگهای گرانقيمت. (ملوانان كشتيهای حيرام پادشاه و سليمان پادشاه از اوفير، طلا، سنگهای گرانقيمت و چوب صندل آوردند. سليمان پادشاه از همين چوبهای صندل، پلكان خانۀ خداوند و كاخ سلطنتی خود را ساخت و برای دستۀ نوازندگان نيز از اين چوب، عود و بربط درست كرد. تا به آن روز چنين چوبهای مرغوبی در سراسر سرزمين يهودا ديده نشده بود.) سليمان پادشاه علاوه بر چيزهايی كه خود ملكۀ سبا خواست، هدايايی به ارزش همان هدايايی كه برايش آورده بود، به او داد. سپس ملكۀ سبا و همراهانش به مملكت خويش بازگشتند. سليمان پادشاه علاوه بر دريافت ماليات و سود بازرگانی، هر سال بيست و سه تن طلا هم عايدش می‌شد. پادشاهان عرب و حاكمان سرزمين اسرائيل نيز طلا و نقره برای سليمان می‌آوردند. *** سليمان از اين طلا دويست سپر بزرگ، هر كدام به وزن سه و نيم كيلو و سيصد سپر كوچک، هر يک به وزن دو كيلو ساخت. پادشاه اين سپرها را در تالار بزرگ قصر خود كه «جنگل لبنان» نام داشت، گذاشت. او يک تخت سلطنتی بزرگ نيز از عاج با روكش طلای ناب ساخت. اين تخت شش پله، و يک زيرپايی متصل به تخت داشت. در دو طرف تخت دو دسته بود كه كنار هر دسته، يک مجسمۀ شير قرار داشت. در دو طرف هر يک از پله‌ها نيز دو مجسمۀ شير نصب شده بود. اين تخت در تمام دنيا بی‌نظير بود! همۀ جامهای سليمان و ظروف تالار «جنگل لبنان» ازطلای خالص بود. در ميان آنها حتی يک ظرف نقره هم پيدا نمی‌شد، چون طلا بحدی فراوان بود كه ديگر نقره ارزشی نداشت! كشتيهای تجاری سليمان پادشاه با كمک ملوانان حيرام هر سه سال يک بار با بارهای طلا، نقره، عاج، ميمون و طاووس وارد بنادر اسرائيل می‌شدند. سليمان از تمام پادشاهان دنيا ثروتمندتر و داناتر بود. پادشاهان دنيا مشتاق ديدن سليمان بودند تا شاهد حكمتی باشند كه خدا به او داده بود. هر سال عده‌ای به ديدن او می‌آمدند و با خود هدايايی از طلا و نقره، لباس، عطريات، اسلحه، اسب و قاطر برايش می‌آوردند. علاوه بر اين، سليمان در پايتخت خود اورشليم و ساير شهرها چهار هزار آخور اسب و محل نگهداری عرابه‌ها و دوازده هزار اسب داشت. او بر همۀ پادشاهان و سرزمين‌های آنها از رود فرات تا مملكت فلسطين و از آنجا تا مرز سرزمين مصر فرمانروايی می‌كرد. در روزگار سليمان در اورشليم، نقره مثل ريگ بيابان فراوان بود و الوارهای گرانقيمت سرو، مانند چوب معمولی مصرف می‌شد! اسبهای سليمان را از مصر و كشورهای ديگر می‌آوردند. شرح بقيۀ رويدادهای دوران سلطنت سليمان، از اول تا آخر، در كتاب «تاريخ ناتان نبی»، «نبوت اخيای شيلونی» و «روياهای يعدوی نبی» كه وقايع يربعام پسر نباط را نيز دربردارد، نوشته شده است. سليمان مدت چهل سال در اورشليم بر تمام اسرائيل سلطنت كرد. وقتی مرد، او را در شهر پدرش داود دفن كردند و پسرش رحبعام بجای او پادشاه شد. رحبعام به شكيم رفت، زيرا ده قبيله اسرائيل در آنجا جمع شده بودند تا او را پادشاه سازند. يربعام كه از ترس سليمان به مصر فرار كرده بود، بوسيلۀ يارانش از اين موضوع با خبر شد و از مصر بازگشت. او همراه ده قبيلۀ اسرائيل نزد رحبعام رفت و گفت: *** «پدر تو سليمان، پادشاه بسيار سختگيری بود. اگر تو می‌خواهی بر ما سلطنت نمايی بايد قول بدهی مثل او سختگير نباشی و با مهربانی با ما رفتار كنی.» رحبعام جواب داد: «سه روز به من فرصت بدهيد تا در اين باره تصميم بگيرم.» آنها نيز قبول كردند. رحبعام با ريش سفيدان قوم كه قبلاً مشاوران پدرش سليمان بودند، مشورت كرد و از ايشان پرسيد: «به نظر شما بايد به مردم چه جوابی بدهم؟» گفتند: «اگر می‌خواهی اين مردم هميشه مطيع تو باشند، جواب نرمی به ايشان بده و موافقت نما كه با ايشان خوش رفتاری كنی.» ولی رحبعام نصيحت ريش سفيدان را نپذيرفت و رفت با مشاوران جوان خود كه با او پرورش يافته بودند مشورت كرد. او از آنها پرسيد: «به نظر شما بايد به اين مردم كه به من می‌گويند: «مثل پدرت سختگير نباش.» چه جوابی بدهم؟» مشاوران جوانش به او گفتند: «به مردم بگو: «انگشت كوچک من از كمر پدرم كلفت‌تر است! اگر فكر می‌كنيد پدرم سختگير بود، بدانيد كه من از او سختگيرتر هستم! پدرم برای تنبيه شما از تازيانه استفاده می‌كرد، ولی من از شلاق خاردار استفاده خواهم كرد.» بعد از سه روز همانطور كه رحبعام پادشاه گفته بود يربعام همراه قوم نزد او رفت. رحبعام پادشاه جواب تندی به آنها داد. او نصيحت ريش سفيدان را نشنيده گرفت و آنچه جوانان گفته بودند به قوم باز گفت. *** پس پادشاه به مردم جواب رد داد، زيرا دست خدا در اين كار بود تا وعده‌ای را كه بوسيلۀ اخيای نبی به يربعام داده بود، عملی كند. وقتی مردم ديدند كه پادشاه جديد به خواسته‌های ايشان هيچ اهميتی نمی‌دهد، فرياد برآوردند: «ما خاندان داود را نمی‌خواهيم! ما با آنها كاری نداريم! ای مردم بياييد، به شهرهای خود برگرديم. بگذاريد رحبعام بر خاندان خودش سلطنت كند.» به اين ترتيب قبيله‌های اسرائيل رحبعام را ترک نمودند، و او فقط بر سرزمين يهودا پادشاه شد. *** چندی بعد رحبعام پادشاه، ادونيرام، سرپرست كارهای اجباری را فرستاد تا قبيله‌های اسرائيل را بررسی كند. اما مردم او را سنگسار كرده كشتند و رحبعام با عجله سوار بر عرابه شده، به اورشليم گريخت. به اين ترتيب، تا به امروز اسرائيل بر ضد خاندان داود هستند. وقتی رحبعام به اورشليم رسيد صد و هشتاد هزار مرد جنگی از يهودا و بنيامين جمع كرد تا با بقيه اسرائيل بجنگد و آنها را هم زير سلطۀ خود دربياورد. اما خداوند برای شمعيای نبی اين پيغام را فرستاده، گفت: «برو و به رحبعام پسر سليمان، پادشاه يهودا و به تمام قبيلۀ يهودا و بنيامين بگو كه نبايد با اسرائيلی‌ها كه برادرانشان هستند بجنگند. به آنها بگو كه به خانه‌های خود برگردند؛ زيرا تمام اين اتفاقات مطابق خواست من صورت گرفته است.» پس ايشان خداوند را اطاعت كرده، از جنگ با يربعام خودداری نمودند. *** رحبعام در اورشليم ماند و برای دفاع از خود، دور اين شهرها را كه در يهودا و بنيامين بودند حصار كشيد: بيت‌لحم، عيتام، تقوع، بيت‌صور، سوكو، عدلام، جت، مريشه، زيف، ادورايم، لاكيش، عزيقه، صرعه، ايلون و حبرون. *** *** *** *** *** او اين شهرها را مستحكم ساخت و فرماندهانی بر آنها گذاشت و خوراک و روغن زيتون و شراب در آنجا انبار كرد. برای احتياط بيشتر، در اسلحه خانه‌های هر شهر، سپر و نيزۀ فراوان ذخيره كرد؛ زيرا از تمام قوم اسرائيل فقط يهودا و بنيامين به او وفادار مانده بودند. كاهنان و لاويان از سراسر خاک اسرائيل، خانه‌ها و املاک خود را ترک گفته، به يهودا و اورشليم آمدند، زيرا يربعام پادشاه و پسرانش ايشان را از شغل كاهنی بركنار كرده بودند. *** يربعام، كاهنان ديگری برای بتخانه‌های بالای تپه‌ها و بتهايی كه بشكل بز و گوساله ساخته بود تعيين كرد. اما كسانی كه طالب پرستش خداوند، خدای اسرائيل بودند، از سراسر خاک اسرائيل، بدنبال لاويان به اورشليم نقل مكان نمودند تا بتوانند در آنجا برای خداوند، خدای اجداد خود قربانی كنند. به اين ترتيب، پادشاهی رحبعام در يهودا استوار شد و مردم سه سال از رحبعام پشتيبانی كردند و طی اين سه سال، مانند زمان داود و سليمان، خداوند را اطاعت نمودند. رحبعام با محلت ازدواج كرد. محلت دختر يريموت و نوه داود بود و مادر محلت ابيحايل نام داشت. ابيحايل دختر الی‌آب برادر داود بود. حاصل اين ازدواج سه پسر بود به نامهای يعوش، شمريا و زهم. سپس رحبعام با معكه دختر ابشالوم ازدواج كرد. او از معكه نيز صاحب چهار فرزند شد به اسامی ابيا، عتای، زيزا و شلوميت. رحبعام، معكه را بيشتر از ساير زنان و كنيزان خود دوست می‌داشت. (رحبعام هيجده زن، شصت كنيز، بيست و هشت پسر و شصت دختر داشت.) او به پسرش ابيا كه از معكه بود مقامی بالاتر از ساير فرزندانش داد، زيرا قصد داشت بعد از خود، او را پادشاه سازد. پس بسيار عاقلانه رفتار نموده، بقيۀ پسرانش را در شهرهای حصاردار سراسر قلمرو يهودا و بنيامين پراكنده كرد و مايحتاج آنان را تأمين نمود و برای هر كدام زنان بسيار گرفت. وقتی رحبعام به اوج قدرت رسيد همراه تمام قومش از پيروی خداوند دست كشيد. در نتيجه شيشق، پادشاه مصر در سال پنجم سلطنت رحبعام با هزار و دويست عرابه و شصت هزار سواره نظام و نيز گروه بی‌شماری سرباز ليبيايی، سوكی و حبشی به اورشليم حمله كرد. *** او شهرهای حصاردار يهودا را گرفت و طولی نكشيد كه به اورشليم رسيد. شمعيای نبی نزد رحبعام و بزرگان يهودا كه از ترس شيشق در اورشليم جمع شده بودند، آمد و به ايشان گفت: «خداوند می‌فرمايد: چون شما از من برگشته‌ايد، پس من هم شما را در چنگ شيشق رها كرده‌ام.» آنگاه پادشاه و بزرگان مملكت به گناه خود اعتراف كرده، گفتند: «خداوند به حق ما را تنبيه كرده است.» وقتی خداوند اين را ديد به شمعيا گفت: «چون به گناه خود معترف شده‌اند آنها را از بين نخواهم برد. من غضب خود را بر اورشليم نخواهم ريخت و اهالی اين شهر از چنگ شيشق جان سالم بدر خواهند برد، ولی به شيشق باج و خراج خواهند پرداخت. آنگاه خواهند فهميد چه فرقی بين خدمت به من و خدمت به پادشاهان اين دنيا وجود دارد.» بنابراين شيشق، پادشاه مصر، اورشليم را تصرف كرد. او خزانه‌های خانۀ خداوند و كاخ سلطنتی را غارت كرد و تمام سپرهای طلا را كه سليمان ساخته بود با خود به يغما برد. پس از آن رحبعام پادشاه، بجای سپرهای طلا برای نگهبانان كاخ خود سپرهای مفرغی ساخت. هر وقت پادشاه به خانۀ خداوند می‌رفت نگهبانان او سپرها را بدست می‌گرفتند و پس از پايان مراسم، آنها را دوباره به اتاق نگهبانی برمی‌گرداندند. وقتی پادشاه فروتن شد خشم خداوند از او برگشت و او را از بين نبرد و اوضاع در يهودا رو به بهبودی نهاد. پس حكومت رحبعام در اورشليم ابقا شد. رحبعام در سن چهل و يک سالگی پادشاه شد. نام مادرش نعمۀ عمونی بود. او هفده سال در اورشليم، شهری كه خداوند آن را از ميان همۀ شهرهای اسرائيل برگزيد تا اسم خود را بر آن نهد، سلطنت نمود. او نسبت به خداوند گناه ورزيد و با تمام دل از او پيروی نكرد. شرح كامل رويدادهای دوران سلطنت رحبعام در كتاب «تاريخ شمعيای نبی» و كتاب «تاريخ عدوی نبی» نوشته شده است. بين رحبعام و يربعام هميشه جنگ بود. وقتی رحبعام مرد، او را در شهر اورشليم دفن كردند و پسرش ابيا بجای او پادشاه شد. در هيجدهمين سال سلطنت يربعام پادشاه اسرائيل، ابيا پادشاه يهودا شد و سه سال در اورشليم سلطنت كرد. مادرش معكه دختر اوری‌ئيل جبعه‌ای بود. بين ابيا و يربعام جنگ درگرفت. *** سپاه يهودا كه از ‎‪400‎٬000‬ مرد جنگی و كارآزموده تشكيل شده بود به فرماندهی ابيای پادشاه به جنگ سپاه اسرائيل رفت كه تعداد آن دو برابر سپاه يهودا بود و افرادش همه سربازانی كارآزموده و قوی بودند و فرماندهی آنها را يربعام پادشاه بعهده داشت. وقتی دو لشكر در كوهستان افرايم به همديگر رسيدند، ابيای پادشاه از كوه صمارايم بالا رفته و با صدای بلند به يربعام پادشاه و لشكر اسرائيل گفت: «به من گوش دهيد! مگر نمی‌دانيد كه خداوند، خدای اسرائيل عهد ابدی با داود بسته است كه پسران او هميشه بر اسرائيل سلطنت كنند؟ پادشاه شما يربعام، غلام سليمان پسر داود بود و به ارباب خود خيانت كرد. عده‌ای از اراذل و اوباش دور او جمع شدند و بضد رحبعام، پسر سليمان شورش كردند. رحبعام چون جوان و كم‌تجربه بود، نتوانست دربرابر آنها ايستادگی كند. حال خيال می‌كنيد می‌توانيد سلطنت خداوند را كه در دست فرزندان داود است، سرنگون كنيد؟ قشون شما بزرگ است و گوساله‌های طلا را كه يربعام برای پرستش ساخته است نيز نزد شماست. شما كاهنان خداوند را كه از نسل هارون هستند و لاويان را از ميان خود رانده و مانند مردمان سرزمينهای ديگر، كاهنان بت‌پرست برای خويش تعيين كرده‌ايد. هر كسی را كه با يک گوساله و هفت قوچ برای كاهن شدن نزد شما بيايد، او را بعنوان كاهن بت‌هايتان قبول می‌كنيد. «ولی خداوند، خدای ماست و ما او را ترک نكرده‌ايم. كاهنان ما كه خداوند را خدمت می‌كنند از نسل هارون هستند و لاويان نيز آنها را در انجام وظيفه‌ای كه دارند ياری می‌كنند. آنها هر روز صبح و عصر قربانی‌های سوختنی و بخور معطر به خداوند تقديم می‌كنند و نان مقدس را روی ميز مخصوص می‌گذارند. هر شب چراغدان طلا را روشن می‌كنند. ما دستورات خداوند، خدای خود را اطاعت می‌كنيم، ولی شما، او را ترک نموده‌ايد. خدا با ماست و او رهبر ماست. كاهنان خدا با نواختن شيپور، ما را برای جنگ با شما رهبری خواهند كرد. ای مردم اسرائيل بضد خداوند، خدای اجدادتان نجنگيد، زيرا پيروز نخواهيد شد.» در اين ضمن، يربعام قسمتی از نيروهای خود را فرستاد تا از پشت سر به نيروهای يهودا حمله كنند و خود با بقيۀ قشون از روبرو به آنها حمله كرد. قشون يهودا وقتی ديدند دشمن از پس و پيش آنها را محاصره كرده است، بسوی خداوند دعا كردند و كاهنان شيپورها را نواختند. مردان يهودا شروع كردند به فرياد زدن. وقتی آنها فرياد می‌زدند، خدا ابيای پادشاه و مردان يهودا را ياری كرد تا يربعام و قشون اسرائيل را تارومار كرده، شكست دهند. *** آنها در آن روز ‎‪500‎٬000‬ سرباز اسرائيلی را كشتند. به اين ترتيب، يهودا با اتكاء و اعتماد بر خداوند، خدای اجداد خود، اسرائيل را شكست داد. ابيا به تعقيب يربعام پرداخت و از شهرهای او بيت‌ئيل، يشانه، افرون و روستاهای اطراف آنها را گرفت. يربعام، پادشاه اسرائيل در تمام عمر ابيا ديگر هرگز به قدرت نرسيد و سرانجام خداوند او را كشت. اما ابيا قوی‌تر می‌شد. او چهارده زن و بيست و دو پسر و شانزده دختر داشت. شرح بقيه رويدادهای دوران سلطنت ابيا و كردار و گفتار او در كتاب «تاريخ عدوی نبی» نوشته شده است. ابيا در گذشت و در شهر اورشليم دفن شد و پسرش آسا بجای او بر تخت سلطنت نشست. در طول ده سال اول سلطنت آسا، در قلمرو او صلح برقرار بود، زيرا آسا اوامر خداوند، خدای خود را اطاعت می‌كرد و مطابق ميل او رفتار می‌نمود. او قربانگاه‌های مردم بت‌پرست و بتخانه‌های ايشان را كه روی تپه‌ها ساخته شده بودند خراب كرد، مجسمه‌ها و بتهای شرم‌آور اشيره را خرد نمود، و از تمام قوم خود خواست كه اوامر و احكام خداوند، خدای اجدادشان را اطاعت كنند و از او پيروی نمايند. او تمام بتكده‌ها را از بالای تپه‌ها، و قربانگاه‌های بخور را از همۀ شهرهای يهودا برداشت. به همين علت بود كه خداوند به سرزمين او صلح و آرامش بخشيد و او توانست درسراسر يهودا شهرهای حصاردار بسازد. *** آسا به قوم خود گفت: «چون از خداوند، خدای خود پيروی كرديم او به ما صلح و آرامی بخشيده است. پس، از اين فرصت استفاده كنيم و شهرها را بسازيم، دور آنها را حصار بكشيم و در اطراف آنها برجها و دروازه‌های پشت بنددار درست كنيم.» بنابراين ايشان با موفقيت شهرها را بنا كردند. سپاه آسای پادشاه تشكيل شده بود از ‎‪300‎٬000‬ سرباز از يهودا كه مجهز به نيزه و سپر بودند، و ‎‪280‎٬000‬ سرباز از بنيامين كه مسلح به تير و كمان و سپر بودند. همۀ اينها جنگاورانی شجاع بودند. در اين هنگام زارح سردار حبشی با لشكری بزرگ و سيصد عرابهٔ جنگی به شهر مريشه آمد. آسای پادشاه هم سپاه خود را برای جنگ با قشون بزرگ حبشه به آنجا فرستاد. دو قشون در درۀ صفاته كه نزديک مريشه بود روبروی هم صف آرايی كردند. آسا بحضور خداوند، خدای خود چنين دعا كرد: «خداوندا فقط تو هستی كه از ضعفا در مقابل زورمندان حمايت می‌كنی. ای خداوند، خدای ما، ما را ياری كن، زيرا چشم اميدمان فقط به توست و به نام تو به قلب اين لشكر عظيم حمله می‌كنيم. ای خداوند، تو خدای ما هستی، نگذار انسان بر تو غالب آيد!» خداوند حبشی‌ها را شكست داد و آنها متواری شدند و آسا و سپاه يهودا به پيروزی رسيدند. ايشان سپاهيان حبشه را تا جرار تعقيب نمودند و عدۀ بی‌شماری از آنان را كشتند بطوری كه لشكر آنان كاملا متلاشی شد. به اين ترتيب خداوند و نيروهای او آنها را از بين بردند و لشكر يهودا غنيمت فراوان به چنگ آورد. لشكر يهودا تمام شهرهای اطراف جرار را تسخير نمود، زيرا ترس خداوند تمام ساكنان آن شهرها را فراگرفته بود. لشكر يهودا از آنجا نيز غنايم بسيار به چنگ آورد. آنها همچنين پيش از آنكه به اورشليم بازگردند، آغل‌های حيوانات را خراب نموده، گله‌های گوسفند و شتران فراوانی گرفتند و با خود بردند. روح خدا بر عزريا (پسر عوديد) نازل شد و او به ملاقات آسا رفت. عزريا مردم يهودا و بنيامين و آسای پادشاه را مخاطب قرار داده، گفت: «به سخنانم گوش دهيد! تا زمانی كه شما با خداوند باشيد، خداوند هم با شما خواهد بود. هر وقت كه در طلب او برآييد، وی را خواهيد يافت. ولی اگر او را ترک گوييد، او نيز شما را ترک خواهد نمود. *** مدتهاست در اسرائيل، مردم خدای حقيقی را پرستش نكرده‌اند و كاهن واقعی نداشته‌اند تا ايشان را تعليم بدهد. آنها مطابق شريعت خدا زندگی نكرده‌اند. اما هر وقت در سختی و پريشانی بسوی خداوند، خدای اسرائيل بازگشت نموده، به او روی آورده‌اند، او به داد ايشان رسيده است. در زمانی كه اسرائيل از خدا دور شده بود، همه جا آشوب و اضطراب بود و مردم نمی‌توانستند در امنيت سفر كنند. در داخل و خارج جنگ بود و اهالی شهرها به جان هم افتاده بودند؛ اين بلاها و مصيبتها را خدا بر آنها فرستاده بود. اما اكنون شما ای مردان يهودا، به كار خود ادام دهيد و دلسرد نشويد زيرا پاداش زحمات خود را خواهيد يافت.» وقتی آسا اين پيام خدا را از عزريا شنيد، قوت قلب پيدا كرد و تمام بتهای سرزمين يهودا و بنيامين و شهرهای كوهستانی افرايم را از بين برد و قربانگاه خداوند را كه در حياط خانۀ خداوند بود تعمير كرد. سپس آسا تمام مردم يهودا و بنيامين و مهاجران اسرائيلی را به اورشليم فرا خواند. (اين مهاجران اسرائيلی از قبايل افرايم، منسی و شمعون بودند، آنها وقتی ديدند خداوند، خدای ايشان با آسای پادشاه است، به او ملحق شدند.) همۀ آنها در ماه سوم از پانزدهمين سال سلطنت آسا به اورشليم آمدند، و 700 گاو و ‎‪7‎٬000‬ گوسفند از غنايمی كه در جنگ بدست آورده بودند برای خداوند قربانی كردند. سپس باتمام دل و جان عهد بستند كه فقط از خداوند، خدای اجداد خود پيروی كنند. آنها قرار گذاشتند هر كسی كه از خداوند، خدای اسرائيل پيروی نكند، خواه پير باشد خواه جوان، زن باشد يا مرد، كشته شود. آنها با صدای بلند سوگند ياد نمودند كه نسبت به خداوند وفادار بمانند و از شادی فرياد برآوردند و شيپور نواختند. تمام مردم يهودا برای اين عهدی كه با خداوند بسته شد خوشحال بودند، زيرا با تمام دل و جان اين عهد را بستند. ايشان با اشتياق از خداوند پيروی كردند و او نيز آنها را بركت داده، در سرزمين‌شان صلح و آرامش برقرار نمود. آسای پادشاه حتی مادربزرگش معكه را بسبب اينكه بت می‌پرستيد، از مقام ملكه‌ای بر كنار كرد و بت او را شكست و در درۀ قدرون سوزانيد. هر چند آسا بتكده‌های بالای تپه‌ها را در سرزمين اسرائيل بكلی نابود نكرد، اما دل او در تمام عمرش با خدا راست بود. او اشياء طلا و نقره‌ای را كه خود و پدرش وقف خداوند نموده بودند، در خانۀ خداوند گذاشت. تا سال سی و پنجم سلطنت آسا در سرزمين وی صلح برقرار بود. در سال سی و ششم سلطنت آسا، بعشا پادشاه اسرائيل به يهودا لشكر كشيد و شهر رامه را بنا كرد تا نگذارد كسی از خارج وارد اورشليم شود و نزد آسا، پادشاه يهودا رفت و آمد كند. آسا چون وضع را چنين ديد، هر چه طلا و نقره در خزانه‌های خانه خداوند و كاخ سلطنتی بود، گرفت و با اين پيام برای بنهدد پادشاه سوريه به دمشق فرستاد: «بيا مثل پدرانمان با هم متحد شويم. اين طلا و نقره‌ای را كه برايت می‌فرستم از من بپذير. پيمان دوستی خود را با بعشا، پادشاه اسرائيل قطع كن تا او از قلمرو من خارج شود.» بنهدد موافقت كرد و با سپاهيان خود به اسرائيل حمله برد و شهرهای عيون، دان، آبل مايم و تمام مراكز مهمات و آذوقه را در زمين نفتالی تسخير كرد. وقتی بعشای پادشاه اين را شنيد از بنای رامه دست كشيد و از سرزمين يهودا عقب‌نشينی كرد. آسا تمام مردم يهودا را به رامه آورد و آنها سنگها و چوبهايی را كه بعشا بكار برده بود، برداشتند و بردند و با آن، شهرهای جبع و مصفه را بنا كردند. در اين هنگام حنانی نبی نزد آسای پادشاه آمد و به او گفت: «تو بجای اينكه به خداوند، خدای خود تكيه كنی، به پادشاه سوريه متوسل شدی به همين سبب سوری‌ها از چنگ تو خلاصی يافتند. آيا به ياد نداری كه بر سر آن سپاه عظيم حبشه و ليبی، با آن همه عرابه‌ها و سوارانی كه داشتند، چه آمد؟ در آن زمان چشم اميد تو به خداوند بود و او هم آن سپاه عظيم را بدستت تسليم نمود. زيرا خداوند به تمام جهان چشم دوخته است تا كسانی را كه از دل و جان به او وفادارند، بيابد و به آنان قوت ببخشد. ولی چون تو احمقانه رفتار كردی؛ از اين به بعد هميشه گرفتار جنگ خواهی بود.» آسا از سخنان نبی چنان بر آشفت كه او را به زندان انداخت. از آن پس رفتار آسا با مردم ظالمانه شد. شرح كامل رويدادهای دوران سلطنت آسا در كتاب «تاريخ پادشاهان يهودا و اسرائيل» نوشته شده است. درسال سی و نهم سلطنت آسا، مرضی در پاهايش ايجاد شد. گر چه مرضش شدت گرفت، ولی او حتی در بيماری خود نيز از خداوند ياری نخواست بلكه فقط به پزشكان اميد بست. او در سال چهل و يكم سلطنتش درگذشت. جنازۀ او را روی تخت روانی گذاشتند و با انواع عطريات معطر ساختند و بعد در مقبره‌ای كه برای خود در اورشليم ساخته بود، دفن نمودند و آتش بزرگی به احترام او روشن كردند. بعد از آسا، پسر او يهوشافاط به سلطنت رسيد و قشون خود را برای جنگ با اسرائيل بسيج نمود. يهوشافاط در تمام شهرهای حصاردار يهودا و شهرهای افرايم كه پدرش تصرف كرده بود، قرارگاههای نظامی مستقر نمود. خداوند با يهوشافاط بود، زيرا در سالهای اول سلطنتش مثل جدش داود رفتار می‌كرد و از پرستش بت اجتناب می‌ورزيد. برخلاف مردمانی كه در اسرائيل زندگی می‌كردند، او كاملا مطيع دستورات خدای اجدادش بود و از او پيروی می‌نمود. پس خداوند موقعيت سلطنت يهوشافاط را تحكيم نمود. تمام قوم يهودا به او هدايا تقديم می‌كردند؛ در نتيجه او بسيار ثروتمند و معروف شد. يهوشافاط با دل و جان خداوند را خدمت می‌كرد. او بتكده‌های روی تپه‌ها را خراب كرد و بتهای شرم‌آور اشيره را درهم شكست. او در سال سوم سلطنت خود اين افراد را كه از بزرگان قوم بودند برای تعليم مردم به تمام شهرهای يهودا فرستاد: بنحايل، عوبديا، زكريا، نتن‌ئيل و ميكايا. در ضمن نُه لاوی و دو كاهن نيز آنها را همراهی می‌كردند. لاويان عبارت بودند از: شمعيا، نتنيا، زبديا، عسائيل، شميراموت، يهوناتان، ادونيا، طوبيا و توب ادونيا. كاهنان نيز اليشمع و يهورام بودند. آنها نسخه‌های كتاب تورات را به تمام شهرهای يهودا بردند و آن را به مردم تعليم دادند. ترس خداوند تمام قومهای همسايه را فرا گرفت، بطوريكه هيچكدام جرأت نمی‌كردند با يهوشافاط، پادشاه يهودا وارد جنگ شوند، حتی بعضی از فلسطينی‌ها هدايا و باج و خراج برايش آوردند و عربها ‎‪7‎٬700‬ قوچ و ‎‪7‎٬700‬ بز نر به او هديه كردند. به اين ترتيب، يهوشافاط بسيار قدرتمند شد و در سراسر مملكت يهودا قلعه‌ها و شهرها برای ذخيرۀ آذوقه و مهمات بنا كرد و آذوقۀ بسيار در آن شهرها اندوخت. او در اورشليم، پايتخت خود، سپاه نيرومندی بوجود آورد. فرماندهان اين سپاه بزرگ و تعداد افرادی كه آنها تحت فرمان خود داشتند عبارت بودند از: ادنه (فرماندۀ سپاه يهودا)، با ‎‪300‎٬000‬ سرباز؛ پس از او، يهوحانان با ‎‪280‎٬000‬ سرباز؛ عمسيا (پسر زكری كه خود را برای خدمت خداوند نذر كرده بود)، با ‎‪200‎٬000‬ سرباز؛ الياداع (فرماندۀ شجاع سپاه بنيامين) با ‎‪200‎٬000‬ سرباز مجهز به كمان و سپر و پس از او، يهوزاباد با ‎‪180‎٬000‬ سرباز تعليم ديده. *** *** *** *** اينها غير از سربازانی بودند كه پادشاه آنها را در شهرهای حصاردار سراسر مملكت يهودا گذاشته بود. يهوشافاط ثروت و شهرت زيادی كسب كرد و با اخاب، پادشاه اسرائيل وصلت نمود و دختر او را به عقد پسرش درآورد. چند سال بعد، يهوشافاط برای ديدن اخاب به سامره رفت و اخاب پادشاه برای او و همراهانش مهمانی بزرگی ترتيب داد و تعداد زيادی گاو و گوسفند سر بريد. در آن مهمانی اخاب از يهوشافاط پادشاه خواست در حمله به راموت جلعاد به او كمک كند. يهوشافاط گفت: «هر چه دارم مال توست، قوم من قوم توست. من و قومم در اين جنگ همراه تو خواهيم بود. *** ولی خواهش می‌كنم اول با خداوند مشورت كنی.» پس اخاب پادشاه، چهار صد نفر از انبيای خود را احضار كرد و از ايشان پرسيد: «آيا برای تسخير راموت جلعاد بروم يا نه؟» همهٔ آنها يک صدا گفتند: «برو، چون خدا به تو پيروزی خواهد بخشيد.» آنگاه يهوشافاط پرسيد: «آيا غير از اينها نبی ديگری در اينجا نيست تا نظر خداوند را به ما بگويد؟» اخاب جواب داد: «چرا، يک نفر به اسم ميكايا پسر يمله هست، كه من از او نفرت دارم، چون هميشه برای من چيزهای بد پيشگويی می‌كند.» يهوشافاط گفت: «اينطور سخن نگوييد!» پس اخاب پادشاه، يكی از افراد دربار خود را صدا زد و به او گفت: «برو و ميكايا را هر چه زودتر به اينجا بياور.» هر دو پادشاه در ميدان خرمنگاه نزديک دروازۀ شهر سامره با لباسهای شاهانه بر تخت‌های سلطنتی خود نشسته بودند و تمام انبياء در حضور ايشان پيشگويی می‌كردند. يكی از اين انبيا به نام صدقيا، پسر كنعنه، كه شاخهای آهنی برای خود درست كرده بود، گفت: «خداوند می‌فرمايد كه با اين شاخها، سوری‌ها را تار ومار خواهی كرد!» ساير انبيا نيز با او هم‌صدا شده، گفتند: «به راموت جلعاد حمله كن، چون خداوند تو را پيروز خواهد كرد.» قاصدی كه بدنبال ميكايا رفته بود، به او گفت: «تمام انبيا پيشگويی می‌كنند كه پادشاه پيروز خواهد شد، پس تو نيز چنين پيشگويی كن.» ولی ميكايا به او گفت: «به خداوند زنده قسم، هر چه خدای من بفرمايد، همان را خواهم گفت.» وقتی ميكايا بحضور پادشاه رسيد، اخاب از او پرسيد: «ای ميكايا، آيا به راموت جلعاد حمله كنم يا نه؟» ميكايا جواب داد: «البته! چرا حمله نكنی! حتماً پيروز خواهی شد!» پادشاه به او گفت: «چند مرتبه تو را قسم بدهم كه هر چه خداوند می‌گويد، همان را به من بگويی؟» آنگاه ميكايا به او گفت: «تمام قوم اسرائيل را ديدم كه مثل گوسفندان بی‌شبان، روی تپه‌ها سرگردانند. خداوند فرمود: اينها صاحب ندارند. به ايشان بگو به خانه‌های خود برگردند.» اخاب به يهوشافاط گفت: «به تو نگفتم؟ من هرگز حرف خوب از زبان اين مرد نشنيده‌ام!» بعد ميكايا گفت: «به اين پيغام خداوند نيز گوش دهيد! خداوند را ديدم كه بر تخت خود نشسته بود و فرشتگان در طرف راست و چپ او ايستاده بودند. آنوقت خداوند فرمود: چه كسی می‌تواند اخاب را فريب دهد تا به راموت جلعاد حمله كند و همانجا كشته شود؟ هر يک از فرشتگان نظری داد. سرانجام روحی جلو آمد و به خداوند گفت: من اينكار را می‌كنم! خداوند پرسيد: چگونه؟ روح گفت: من سخنان دروغ در دهان انبياء می‌گذارم و اخاب را گمراه می‌كنم. خداوند فرمود: تو می‌توانی او را فريب دهی، پس برو و چنين كن!» آنگاه ميكايای نبی گفت: «خداوند روح گمراه كننده در دهان انبيای تو گذاشته تا به تو دروغ بگويند. ولی حقيقت امر اين است كه خداوند می‌خواهد تو را گرفتار مصيبت سازد.» با شنيدن اين جمله، صدقيا پسر كنعنه، جلو رفت و يک سيلی محكم به صورت ميكايا زد و گفت: «روح خداوند كی مرا ترک كرده و بسوی تو آمده و با تو سخن گفته است؟» ميكايا به او گفت: «آن روز كه در اتاقت مخفی شوی، جواب اين سؤال را خواهی يافت!» آنگاه اخاب پادشاه دستور داد: «ميكايا را بگيريد و پيش آمون، فرماندار شهر و به نزد يوآش، پسرم ببريد. و از قول من به ايشان بگوييد كه ميكايا را به زندان بياندازند و جز آب و نان چيزی به او ندهند تا من پيروز برگردم.» ميكايا به او گفت: «اگر تو زنده برگشتی، معلوم می‌شود من هر چه به تو گفتم، از جانب خداوند نبوده است.» سپس رو به حاضران كرد و گفت: «همۀ شما شاهد باشيد كه من به پادشاه چه گفتم!» با وجود اين هشدارها، اخاب پادشاه اسرائيل و يهوشافاط پادشاه يهودا به راموت جلعاد لشكركشی كردند. اخاب به يهوشافاط گفت: «تو لباس شاهانۀ خود را بپوش، ولی من لباس ديگری می‌پوشم تا كسی مرا نشناسد.» پس اخاب با لباس مبدل به ميدان جنگ رفت. پادشاه سوريه به فرماندهان عرابه‌های خود دستور داده بود كه به ديگران زياد توجه نكنند، بلكه فقط با خود اخاب بجنگند. پس وقتی آنها يهوشافاط را در لباس شاهانه ديدند گمان كردند كه او همان اخاب، پادشاه اسرائيل است و برگشتند تا به او حمله كنند. اما يهوشافاط بسوی خداوند فرياد برآورد تا او را نجات دهد. خداوند هم سربازان را متوجۀ اشتباه خودشان نمود و آنها از او دور شدند، زيرا به محض اينكه فهميدند او پادشاه اسرائيل نيست، از تعقيب وی دست برداشتند. اما تير يكی از سربازان بطور تصادفی از ميان شكاف زرهٔ اخاب، به او اصابت كرد. اخاب به عرابه‌ران خود گفت: «عرابه را برگردان و مرا از ميدان جنگ بيرون ببر، چون سخت مجروح شده‌ام.» جنگ به اوج شدت خود رسيده بود و اخاب نيمه‌جان به كمک عرابه‌ران خود، رو به سوری‌ها در عرابۀ خود ايستاده بود. سرانجام هنگام غروب جان سپرد. وقتی يهوشافاط، پادشاه يهودا بسلامت به كاخ خود در اورشليم برگشت، ييهوی نبی (پسر حنانی) به سراغ او رفت و گفت: «آيا كمک به بدكاران و دوستی با دشمنان خداوند كار درستی است؟ بدليل كاری كه كرده‌ای، مورد غضب خداوند قرار گرفته‌ای. البته كارهای خوبی نيز انجام داده‌ای؛ تو بت‌های شرم‌آور اشيره را از اين سرزمين برانداختی و سعی كرده‌ای از خدا پيروی كنی.» يهوشافاط مدتی در اورشليم ماند. سپس بار ديگر از بئرشبع تا كوهستان افرايم به ميان قوم خود رفت و آنان را بسوی خداوند، خدای اجدادشان برگرداند. او در تمام شهرهای حصاردار يهودا قضات گماشت و به آنها چنين دستور داد: «مواظب رفتار خود باشيد، چون شما از جانب خداوند قاضی تعيين شده‌ايد، نه از جانب انسان. موقع داوری و صدور حكم، خداوند با شما خواهد بود. از خداوند بترسيد و كارتان را درست انجام دهيد، زيرا بی‌انصافی و طرفداری و رشوه گرفتن در كار خداوند، خدای ما نيست.» يهوشافاط در اورشليم از لاويان و كاهنان و سران طايفه‌ها نيز قضاتی تعيين كرد. دستوراتی كه او به آنها داد چنين بود: «شما بايد هميشه با خداترسی و با صداقت رفتار كنيد. هرگاه قضات شهرهای ديگر قضيه‌ای را به شما ارجاع كنند، خواه قضيه‌ای مربوط به قتل باشد يا تخلف از احكام و قوانين، شما مؤظف هستيد ايشان را در تشخيص جرم كمک نماييد تا حكم را درست صادر كنند، اگر نه خشم خداوند بر شما و آنها افروخته خواهد شد. پس طوری رفتار كنيد كه قصوری از شما سر نزند. امريا، كاهن اعظم، بالاترين مرجع درمورد مسايل مذهبی و زبديا (پسر اسماعيل)، استاندار يهودا، بالاترين مرجع در امور مملكتی خواهند بود و لاويان نيز همراه شما خدمت خواهند كرد. وظايف خود را انجام دهيد و از كسی نترسيد. خداوند پشتيبان كسانی است كه به راستی عمل می‌كنند.» پس از چندی، قشون موآب و عمون به اتفاق معونی‌ها برای جنگ با يهوشافاط، پادشاه يهودا بسيج شدند. به يهوشافاط خبر رسيد كه سپاهی بزرگ از آنسوی دريای مرده، از ادوم به جنگ او می‌آيند و به حصون تامار رسيده‌اند. (حصون تامار همان «عين جدی» است.) يهوشافاط از اين خبر بسيار ترسيد و از خداوند كمک خواست. سپس دستور داد تمام مردم يهودا روزه بگيرند. مردم از سراسر يهودا به اورشليم آمدند تا دعا كرده، از خداوند كمک بخواهند. وقتی همه در حياط تازۀ خانۀ خداوند جمع شدند، يهوشافاط در ميان آنها ايستاد و چنين دعا كرد: «ای خداوند، خدای اجداد ما، يگانه خدای آسمانها، فرمانروای تمام ممالک دنيا، تو قدرتمند و عظيم هستی. كيست كه بتواند دربرابر تو بايستد؟ تو خدای ما هستی. هنگام ورود قوم اسرائيل به اين سرزمين، تو اقوام بت‌پرست را از اينجا بيرون راندی و اين سرزمين را تا به ابد به فرزندان دوست خود ابراهيم بخشيدی. قوم تو در اينجا ساكن شدند و اين عبادتگاه را برای تو ساختند تا در چنين مواقعی كه بلای جنگ و مرض و قحطی دامنگير آنان می‌شود، در اين خانه در حضورت بايستند (زيرا كه تو در اينجا حضور داری)، و برای نجات خود به درگاه تو دعا كنند و تو دعای ايشان را اجابت فرموده، آنان را نجات دهی. «حال ملاحظه فرما كه سپاهيان عمون و موآب و ادوم چه می‌كنند! تو به اجداد ما كه از مصر بيرون آمدند، اجازه ندادی به اين ممالک حمله كنند. پس سرزمينشان را دور زدند و آنها را از بين نبردند. ببين اكنون پاداش ما را چگونه می‌دهند! آمده‌اند تا ما را از سرزمينی كه تو آن را به ما بخشيده‌ای، بيرون كنند. ای خدای ما، آيا تو آنها را مجازات نخواهی كرد؟ ما برای مقابله با اين سپاه بزرگ قدرتی نداريم. كاری از دست ما برنمی‌آيد، جز اينكه منتظر كمک تو باشيم.» تمام مردان يهودا با زنان و فرزندان خود آمده، در حضور خداوند ايستاده بودند. آنگاه روح خداوند بر يكی از مردانی كه در آنجا ايستاده بود، نازل شد. نام اين مرد يحزئيل بود. (يحزئيل پسر زكريا، زكريا پسر بنايا، بنايا پسر يعی‌ئيل و يعی‌ئيل پسر متنيای لاوی از طايفهٔ آساف بود.) يحزئيل گفت: «ای مردم يهودا و اورشليم، ای يهوشافاط پادشاه، به من گوش دهيد! خداوند می‌فرمايد: نترسيد! از اين سپاه نيرومند دشمن وحشت نكنيد! زيرا شما نمی‌جنگيد، بلكه من بجای شما با آنها می‌جنگم. فردا برای مقابله با آنها برويد. شما آنها را خواهيد ديد كه از دامنه‌های صيص، در انتهای دره‌ای در بيابان يروئيل بالا می‌آيند. اما ای مردم يهودا و اورشليم لازم نيست شما با آنها بجنگيد. فقط بايستيد و منتظر باشيد؛ آنگاه خواهيد ديد خداوند چگونه شما را نجات می‌دهد. نترسيد و روحيۀ خود را نبازيد. به مقابله با دشمن برويد، زيرا خداوند با شماست.» يهوشافاط پادشاه و تمام مردم يهودا و اورشليم كه در آنجا ايستاده بودند در حضور خداوند به خاک افتادند و او را سجده كردند. سپس لاوی‌های طوايف قهات و قورح بلند شدند و با صدای بلند در وصف خداوند، خدای اسرائيل سرود خواندند. صبح زود روز بعد، سپاه يهودا به بيابان تقوع رهسپار شد. در اين ضمن يهوشافاط ايستاد و گفت: «ای مردم يهودا و اورشليم گوش كنيد: به خداوند، خدای خود ايمان داشته باشيد تا پيروز شويد. سخنان انبيای او را باور كنيد تا موفق شويد.» يهوشافاط بعد از مشورت با سران قوم، دستور داد كه دستۀ سرايندگانی آراسته به جامه‌های مقدس تشكيل گردد و پيشاپيش سپاه برود و در وصف خداوند بسرايد و بگويد: «خداوند را حمد و ستايش كنيد، زيرا محبت او ابدی است.» همين كه ايشان مشغول سراييدن و حمد گفتن شدند، خداوند سپاهيان موآب و عمون و ادوم را به جان هم انداخت. سپاهيان عمون و موآب بضد سپاه ادوم برخاستند و همه را كشتند. بعد از آن عمونی‌ها و موآبی‌ها به جان هم افتادند. وقتی سربازان يهودا به برج ديده‌بانی بيابان رسيدند، ديدند اجساد دشمنان تا جايی كه چشم كار می‌كرد بر زمين افتاده و همه از بين رفته بودند. يهوشافاط و سربازانش به سراغ جنازه‌ها رفتند و پول و لباس و جواهرات فراوان يافتند. غنيمت بقدری زياد بود كه جمع‌آوری آن سه روز طول كشيد. روز چهارم در «درهٔ بركت» (كه همان روز اين اسم را بر آن دره گذاشتند و تا به امروز هم به همان نام معروف است)، جمع شدند و خداوند را برای بركاتش ستايش كردند. سپس سپاهيان يهودا با خوشحالی تمام از اينكه خداوند ايشان را از چنگ دشمن نجات داده بود بدنبال يهوشافاط پيروزمندانه به اورشليم بازگشتند. آنها با صدای عود و بربط و شيپور به اورشليم آمدند و به خانۀ خداوند رفتند. وقتی قومهای همسايه شنيدند كه خداوند با دشمنان اسرائيل جنگيده است، ترس خدا آنها را فرا گرفت. در سرزمين يهوشافاط صلح برقرار شد، زيرا خدايش به او آسايش بخشيده بود. يهوشافاط در سن سی و پنج سالگی پادشاه يهودا شد و بيست و پنج سال در اورشليم سلطنت كرد. مادرش عزوبه نام داشت و دختر شلحی بود. او مثل پدرش آسا، مطابق ميل خداوند عمل می‌كرد. ولی با اين همه، بتخانه‌ها را كه بر بالای تپه‌ها بود، خراب نكرد و قوم هنوز با تمام دل و جان به سوی خدای اجداد خود بازگشت نكرده بودند. شرح بقيۀ رويدادهای دوران سلطنت يهوشافاط، از اول تا آخر، در كتاب «تاريخ ييهو پسر حنانی» كه جزو «كتاب تاريخ پادشاهان اسرائيل» است، يافت می‌شود. يهوشافاط، پادشاه يهودا در روزهای آخر عمرش با اخزيا، پادشاه اسرائيل كه بسيار شرور بود پيمان بست. آنها در عصيون جابر كشتی‌های بزرگ تجاری ساختند. آنگاه العازار (پسر دوداواهوی مريشاتی) بر ضد يهوشافاط پيشگويی كرد و گفت: «چون تو با اخزيای پادشاه متحد شدی، خداوند زحمات تو را بر باد خواهد داد.» پس آن كشتی‌ها شكسته شدند و هرگز به سفر تجاری نرفتند. وقتی يهوشافاط درگذشت، او را در آرامگاه سلطنتی در اورشليم به خاک سپردند و پسرش يهورام پادشاه يهودا شد. برادران او، يعنی ساير پسران يهوشافاط، اينها بودند: عزريا، يحی‌ئيل، زكريا، عزرياهو، ميكائيل و شفطيا. پدرشان به هر يک از آنها هدايايی گرانبها از قبيل نقره و طلا و جواهرات و نيز شهرهای حصاردار در يهودا بخشيده بود. اما سلطنت را به يهورام داد چون پسر ارشدش بود. ولی يهورام وقتی زمام امور را بدست گرفت و بر اوضاع مسلط شد، تمام برادران خود و عدۀ زيادی از بزرگان اسرائيل را كشت. *** يهورام در سن سی و دو سالگی پادشاه شد و هشت سال در اورشليم سلطنت كرد، دختر اخاب زن او بود و او مانند اخاب و ساير پادشاهان اسرائيل نسبت به خداوند گناه می‌ورزيد. اما خداوند نخواست دودمان سلطنت داود را براندازد، زيرا با داود عهد بسته بود كه هميشه يكی از پسرانش پادشاه باشد. در دورۀ سلطنت يهورام، مردم ادوم از فرمان يهودا سرپيچی كردند و پادشاهی برای خود تعيين نمودند. يهورام و فرماندهان سپاه او با تمام عرابه‌های جنگی عازم ادوم شدند. اما ادومی‌ها آنها را محاصره كردند و يهورام شبانه از دست ادومی‌ها گريخت. به اين ترتيب ادوم تا به امروز استقلال خود را حفظ كرده است. در اين هنگام اهالی شهر لبنه نيز شورش نمودند، زيرا يهورام از خداوند، خدای اجدادش برگشته بود. او همچنين بر بلنديهای يهودا بتخانه‌ها ساخت و اهالی اورشليم را به بت‌پرستی كشاند و باعث شد مردم يهودا از خدا دور شوند. يهورام نامه‌ای از ايليای نبی با اين مضمون دريافت كرد: «خداوند، خدای جد تو داود، می‌فرمايد كه چون مثل پدرت يهوشافاط و مانند آسای پادشاه رفتار نكردی، بلكه مثل پادشاهان اسرائيل شرور بوده‌ای و مانند زمان اخاب پادشاه، مردم يهودا و اورشليم را به بت‌پرستی كشانده‌ای، و چون برادرانت را كه از خودت بهتر بودند به قتل رساندی، پس خداوند بلای سختی دامنگير قوم تو و زنان و فرزندانت خواهد كرد؛ و تو هر چه داری از دست خواهی داد. خودت نيز به مرض روده‌ای سختی مبتلا خواهی شد و اين مرض آنقدر طول خواهد كشيد تا روده‌هايت از بين برود.» بنابراين خداوند فلسطينی‌ها و عربهايی را كه همسايۀ حبشی‌ها بودند برضد يهورام برانگيخت. آنها به يهودا حمله كرده، آن را گرفتند و تمام اموال كاخ سلطنتی و پسران و زنان يهورام را برداشته، با خود بردند. فقط پسر كوچک او اخزيا جان سالم بدر برد. پس از آن، خداوند يهورام را به يک مرض علاج‌ناپذير روده‌ای مبتلا كرد. به مرور زمان، بعد از دو سال، روده‌هايش بيرون آمد و او با دردی جانكاه مرد. قومش مراسم مخصوص دفن پادشاهان را برای او انجام ندادند. يهورام سی و دو سال داشت كه پادشاه شد و هشت سال در اورشليم سلطنت كرد و هنگامی كه مرد، كسی برايش عزا نگرفت. يهورام در اورشليم دفن شد، اما نه در آرامگاه سلطنتی. اهالی اورشليم اخزيا، پسر كوچک يهورام را به پادشاهی خود انتخاب كردند، زيرا مهاجمانی كه همراه عربها به يهودا حمله كردند، پسران بزرگ او را كشته بودند. اخزيا بيست و دو ساله بود كه پادشاه شد، ولی فقط يک سال در اورشليم سلطنت كرد. مادرش عتليا نام داشت و نوۀ عمری بود. او نيز مانند خاندان اخاب نسبت به خداوند گناه ورزيد، زيرا مادرش او را به كارهای زشت ترغيب می‌كرد. آری، اخزيا نيز مثل اخاب شرور بود، زيرا بعد از مرگ پدرش، خانوادۀ اخاب مشاوران او بودند و او را بطرف نابودی سوق دادند. اخزيا بر اثر مشورت آنها، با يورام (پسر اخاب) پادشاه اسرائيل، متحد شد و برای جنگ با حزائيل، پادشاه سوريه، به راموت جلعاد لشكر كشيد. در اين جنگ يورام مجروح شد. پس برای معالجه به يزرعيل رفت. وقتی در آنجا بستری بود، اخزيا به عيادتش رفت. خدا بوسيلۀ اين ديدار، سقوط اخزيا را فراهم آورد. وقتی اخزيا با يورام بود، ييهو (پسر نمشی) كه از طرف خداوند مأمور شده بود دودمان اخاب را براندازد، به سراغ آنها رفت. زمانی كه ييهو در پی كشتار اعضای خانوادۀ اخاب بود، با عده‌ای از سران يهودا و برادرزاده‌های اخزيا روبرو شد و ايشان را كشت. ييهو در جستجوی اخزيا بود؛ سرانجام او را كه در سامره پنهان شده بود دستگير نموده، نزد ييهو آوردند و ييهو او را نيز كشت. با وجود اين، اخزيا را با احترام به خاک سپردند، چون نوۀ يهوشافاط پادشاه بود كه با تمام دل از خداوند پيروی می‌كرد. از خاندان اخزيا كسی كه قادر باشد سلطنت كند، نماند. وقتی عتليا، مادر اخزيا از كشته شدن پسرش باخبر شد، دستور قتل عام تمام اعضای خاندان سلطنتی يهودا را صادر كرد. تنها كسی كه جان سالم بدر برد يوآش پسر كوچک اخزيا بود، زيرا يهوشبع، عمه يوآش، كه دختر يهورام پادشاه و خواهر ناتنی اخزيا بود، او را نجات داد. يهوشبع طفل را از ميان ساير فرزندان پادشاه كه در انتظار مرگ بودند، دزديد و او را با دايه اش در خانۀ خداوند در اتاقی پنهان كرد. (يهوشبع زن يهوياداع كاهن بود.) در مدت شش سالی كه عتليا در مقام ملكه فرمانروايی می‌كرد، يوآش زير نظر عمه اش در خانۀ خدا پنهان ماند. در هفتمين سال سلطنت عتليا، يهوياداع كاهن برخی از فرماندهان سپاه را احضار كرده نقشه‌ای را كه داشت با آنها در ميان گذاشت. اين فرماندهان عبارت بودند از: عزريا (پسر يهورام)، اسماعيل (پسر يهوحانان)، عزريا (پسر عوبيد)، معسيا (پسر عدايا) و اليشافاط (پسر زكری). ايشان مخفيانه به سراسر يهودا سفر كردند تا لاويان و سران قبايل را از نقشۀ يهوياداع باخبر سازند و آنها را به اورشليم احضار كنند. وقتی همه به اورشليم آمدند برای پادشاه جوان كه هنوز در خانۀ خدا مخفی بود، قسم خوردند كه نسبت به وی وفادار باشند. يهوياداع كاهن گفت: «وقت آن رسيده كه پادشاه زمام امور مملكت را در دست بگيرد، و اين طبق وعدۀ خداوند است كه فرمود: «هميشه يكی از فرزندان داود بايد پادشاه باشد.» *** حالا كاری كه بايد بكنيم اين است: يک سوم شما لاويان و كاهنان كه روز سبت سر پست می‌آييد دم در خانهٔ خدا نگهبانی بدهيد. يک سوم ديگر در كاخ سلطنتی، و بقيه جلو «دروازۀ اساس» نگهبانی بدهيد. بقيۀ قوم طبق دستور خداوند در حياط خانۀ خداوند بايستند. زيرا فقط لاويان و كاهنان كه مشغول خدمت هستند می‌توانند وارد خانهٔ خداوند شوند، چون پاک هستند. *** شما لاويان اسلحه بدست بگيريد و پادشاه را احاطه كنيد و هر جا می‌رود از او محافظت نماييد. هر كه خواست وارد خانهٔ خدا شود، او را بكشيد.» لاويان و مردم يهودا مطابق دستورات يهوياداع عمل كردند. نگهبانانی كه روز سبت سر خدمت می‌رفتند و نيز نگهبانانی كه در آن روز سر خدمت نبودند، همگی سرپست خود ماندند، زيرا يهوياداع آنها را مرخص نكرد. سپس يهوياداع آنها را با نيزه‌ها و سپرهای خانۀ خدا كه متعلق به داود پادشاه بود، مسلح كرد. افراد مسلح در سراسر قسمت جلو خانۀ خدا ايستادند و قربانگاه را كه نزديک مخفيگاه يوآش بود، محاصره كردند. آنگاه يهوياداع و پسرانش يوآش را بيرون آورده، تاج شاهی را بر سرش نهادند و نسخه‌ای از تورات را به او دادند و او را تدهين كرده، به پادشاهی منصوب نمودند. سپس همه فرياد برآوردند: «زنده باد پادشاه!» عتليا وقتی فرياد شادی مردم را شنيد، با عجله بطرف خانۀ خداوند كه مردم در آنجا جمع شده بودند، دويد. در آنجا پادشاه جديد را ديد كه كنار ستون مخصوص پادشاهان نزد در ورودی ايستاده و فرماندهان و شيپورچی‌ها دور او را گرفته‌اند و شيپور می‌زنند و همه شادی می‌كنند و دستۀ سرايندگان همراه نوازندگان، قوم را در خواندن سرود رهبری می‌كنند. عتليا با ديدن اين منظره لباس خود را پاره كرد و فرياد برآورد: «خيانت! خيانت!» يهوياداع به فرماندهان چنين دستور داد: «او را از اينجا بيرون ببريد. درخانۀ خداوند او را نكشيد. اگر كسی سعی كند عتليا را نجات دهد بايد بی‌درنگ كشته شود.» پس وقتی عتليا به يكی از دروازه‌های كاخ به نام «دروازۀ اسب» رسيد، همانجا او را كشتند. بعد يهوياداع عهد بست كه خود و پادشاه و مردم، قوم خداوند باشند. آنگاه همه به بتخانۀ بعل رفتند و آن را واژگون ساختند و قربانگاه‌ها و مجسمه‌ها را خراب كردند و متان، كاهن بت بعل را در مقابل قربانگاه‌ها كشتند. سپس يهوياداع، كاهنان و لاويان را در خانۀ خداوند گذاشت تا وظايفی را كه داود پادشاه تعيين كرده بود، انجام دهند و طبق دستورات تورات موسی برای خداوند قربانی‌های سوختنی تقديم كنند. آنها با شادی و سرور وظيفۀ خود را انجام می‌دادند. يهوياداع نگهبانانی جلو دروازه‌های خانۀ خداوند گماشت تا نگذارند افرادی كه شرعاً نجس هستند وارد خانه خدا شوند. سپس فرماندهان سپاه، مقامات و رهبران مملكتی و تمام قوم، يهوياداع را همراهی كردند تا پادشاه را از خانۀ خداوند به كاخ سلطنتی بياورند. آنها از «دروازۀ بالايی» وارد كاخ شدند و يوآش را بر تخت سلطنت نشاندند. همۀ مردم از اين موضوع خوشحال بودند. بعد از مرگ عتليا، در شهر آرامش برقرار گرديد. يوآش هفت ساله بود كه پادشاه شد و چهل سال در اورشليم سلطنت كرد. (مادرش ظبيه، از اهالی بئرشبع بود.) مادامی كه يهوياداع كاهن زنده بود يوآش مطابق ميل خداوند رفتار می‌كرد. يهوياداع دو زن برای يوآش گرفت و آنها برای او پسران و دختران بدنيا آوردند. سپس يوآش تصميم گرفت خانۀ خداوند را تعمير كند. او كاهنان و لاويان را فراخواند و اين دستور را به ايشان داد: «به تمام شهرهای يهودا برويد و هدايای ساليانه را جمع كنيد تا بتوانيم خانۀ خدا را تعمير كنيم. هر چه زودتر اين كار را انجام دهيد.» اما لاويان تأخير نمودند. بنابراين پادشاه، يهوياداع كاهن اعظم را خواست و به او گفت: «چرا از لاويان نخواسته‌ای كه بروند و ماليات خانهٔ خدا را كه موسی، خدمتگزار خداوند مقرر كرده، از شهرهای يهودا و اورشليم جمع‌آوری كنند؟» (پيروان عتليای فاسد ، خسارات زيادی به خانهٔ خدا وارد كرده بودند و اشيای مقدس آن را غارت نموده، آنها را در بتخانۀ بعل گذاشته بودند.) پس پادشاه دستور داد كه صندوقی بسازند و آن را بيرون دروازۀ خانۀ خداوند بگذارند. سپس در همۀ شهرهای يهودا و اورشليم اعلام نمود كه مالياتی را كه موسی برای قوم اسرائيل مقرر كرده، برای خداوند بياورند. بنابراين، تمام قوم و رهبرانشان با خوشحالی ماليات خود را می‌آوردند و در آن صندوق می‌ريختند تا اينكه پر می‌شد. سپس لاويان صندوق را به مسئول آن كه از دربار بود تحويل می‌دادند. هر وقت پول زيادی جمع می‌شد منشی دربار و نمايندۀ كاهن اعظم پولها را از صندوق خارج می‌كردند و صندوق را دوباره به خانۀ خدا برمی‌گرداندند. اين كار هر روز ادامه داشت و مردم مرتب در صندوق پول می‌ريختند. پادشاه و يهوياداع پولها را به ناظران كار ساختمانی می‌دادند و ايشان بناها، نجارها و فلزكارها را برای تعمير خانۀ خداوند بكار می‌گرفتند. به اين ترتيب، كارگران به تعمير خانۀ خدا پرداختند و آن را مستحكم ساخته، بصورت اول درآوردند. وقتی تعميرات خانۀ خدا تمام شد، باقيماندۀ پول را نزد پادشاه و يهوياداع آوردند و آنها دستور دادند با آن پول، ظروف طلا و نقره و وسايل ديگر برای خانۀ خداوند درست كنند. در طول عمر يهوياداع كاهن، قربانيهای سوختنی بطور مرتب در خانۀ خداوند تقديم می‌شد. يهوياداع در كمال پيری، در سن 130 سالگی درگذشت و در شهر داود در آرامگاه سلطنتی دفن شد، زيرا در اسرائيل برای خدا و خانۀ او خدمات ارزنده‌ای انجام داده بود. اما پس از مرگ يهوياداع، بزرگان يهودا نزد يوآش پادشاه آمده، با سخنان خود او را تحريک كردند تا دست از خانۀ خداوند، خدای اجدادش بكشد و همراه ايشان بت شرم‌آور اشيره و بت‌های ديگر را بپرستد. پادشاه سخنان آنها را پذيرفت و از اين رو بار ديگر خشم خدا بر يهودا و اورشليم افروخته شد. *** خداوند انبيايی فرستاد تا آنها را بسوی خود بازگرداند، ولی مردم اعتنا نكردند. سپس روح خدا بر زكريا، پسر يهوياداع نازل شد. او در مقابل قوم ايستاده، گفت: «خداوند می‌فرمايد: چرا از دستورات من سرپيچی می‌كنيد و خود را دچار مصيبت می‌نماييد. شما مرا ترک گفته‌ايد، من هم شما را ترک می‌گويم.» بزرگان يهودا برضد زكريا توطئه چيدند و به دستور يوآش پادشاه، او را در حياط خانۀ خداوند سنگسار كرده، كشتند. پس يوآش خوبيهای يهوياداع را فراموش كرد و پسرش را كشت. زكريا قبل از مرگش چنين گفت: «خداوند اين را ببيند و از شما بازخواست كند.» چند ماه پس از كشته شدن زكريا، نيروهای سوری، يهودا و اورشليم را تسخير كردند و همۀ سران كشور را كشتند. آنها تمام غنايمی را كه به چنگ آوردند برای پادشاه سوريه فرستادند. برای سپاه كوچک سوريه اين يک پيروزی بزرگ محسوب می‌شد. خداوند به آنها اجازه داد سپاه نيرومند يهودا را شكست دهند، زيرا مردم يهودا خداوند، خدای اجدادشان را ترک گفته بودند. به اين طريق خدا يوآش پادشاه را مجازات كرد. سوری‌ها يوآش را بشدت مجروح كرده، از آنجا رفتند. در اين ضمن دو نفر از افراد يوآش تصميم گرفتند انتقام خون زكريا پسر يهوياداع را از او بگيرند. پس او را در بسترش كشتند و بعد در شهر داود دفن كردند، اما نه در آرامگاه سلطنتی. توطئه‌كنندگان، زاباد پسر يک زن عمونی به نام شمعه و يهوزاباد پسر يک زن موآبی به نام شمريت بودند. شرح حال پسران يوآش و نبوتهايی كه دربارۀ او شد و شرح تعمير خانۀ خدا در كتاب «تاريخ پادشاهان» نوشته شده است. بعد از مرگ يوآش، پسرش امصيا بجای او پادشاه شد. امصيا بيست و پنج ساله بود كه پادشاه شد و بيست و نه سال در اورشليم سلطنت كرد. مادرش يهوعدان اورشليمی بود. او هر چه در نظر خداوند پسنديده بود انجام می‌داد، اما نه با تمام دل و جان. وقتی امصيا زمام امور را در دست گرفت افرادی را كه پدرش را كشته بودند، از بين برد، ولی فرزندانشان را نكشت زيرا خداوند در تورات موسی امر فرموده بود كه نه پدران برای گناه پسران كشته شوند و نه پسران به سبب گناه پدران، بلكه هر كس برای گناه خودش مجازات شود. امصيا مردان خاندانهای يهودا و بنيامين را احضار كرد و از آنها سپاهی تشكيل داده، آنان را به چند دسته تقسيم كرد و برای هر دسته فرماندهی تعيين نمود. سپاه او از سيصد هزار مرد بيست ساله و بالاتر تشكيل شده بود كه همه تعليم ديده بودند و در بكار بردن نيزه و سپر، بسيار مهارت داشتند. علاوه بر اين عده، با پرداخت سه هزار و چهار صد كيلوگرم نقره، صد هزار سرباز ديگر از اسرائيل اجير كرد. اما مرد خدايی نزد امصيا آمده، گفت: «ای پادشاه، سربازان اسرائيلی را اجير نكن، زيرا خداوند با آنها نيست. اگر بگذاری آنها همراه سپاهيان تو به جنگ بروند، هر چند هم خوب بجنگيد ولی عاقبت شكست خواهيد خورد. زيرا خداست كه می‌تواند انسان را پيروز سازد يا شكست دهد.» امصيا گفت: «پس پولی كه بابت اجير كردن آنها پرداخته‌ام چه می‌شود؟» آن مرد خدا جواب داد: «خداوند قادر است بيش از اين به تو بدهد.» پس امصيا سربازان اجير شدۀ اسرائيلی را مرخص كرد تا به خانه‌هايشان بازگردند. اين موضوع خشم آنها را برانگيخت و آنها در شدت غضب به خانه‌های خود بازگشتند. آنگاه امصيا با شجاعت سپاه خود را به «درۀ نمک» برد و در آنجا ده هزار نفر از ادومی‌ها را كشت. سپاه امصيا ده هزار نفر ديگر را گرفته، به بالای پرتگاهی بردند و آنها را از آنجا به زير انداختند كه بر روی تخته سنگهای پايين افتاده، متلاشی شدند. در اين ضمن، سربازان اسرائيلی كه امصيا آنها را به وطنشان بازگردانده بود، به شهرهای يهودا كه بين بيت حورون و سامره قرار داشتند، هجوم بردند و سه هزار نفر را كشتند و غنيمت بسيار با خود بردند. امصيای پادشاه هنگام مراجعت از كشتار ادومی‌ها، بتهايی را كه از دشمن گرفته و با خود آورده بود بعنوان خدايان برپا داشت و آنها را سجده نمود و برای آنها بخور سوزانيد. اين عمل، خداوند را به خشم آورد و او يک نبی نزد امصيا فرستاد. آن نبی به امصيا گفت: «چرا خدايانی را پرستش كردی كه حتی نتوانستند قوم خود را از دست تو برهانند؟» پادشاه جواب داد: «مگر از تو نظر خواسته‌ام؟ ساكت شو! والا دستور می‌دهم تو را بكشند!» آن نبی اين اخطار را به پادشاه داد و از نزد او رفت: «حال می‌دانم كه خدا تصميم گرفته تو را از ميان بردارد، زيرا اين بتها را سجده نموده‌ای و نصيحت مرا نپذيرفتی.» امصيا، پادشاه يهودا با مشورت مشاوران خود به يهوآش، پادشاه اسرائيل (پسر يهوآحاز، نوۀ ييهو) اعلان جنگ داد. اما يهوآش پادشاه با اين مثل جواب امصيا را داد: «روزی در لبنان، يک بوتۀ خار به يک درخت سرو آزاد گفت: «دخترت رابه پسر من به زنی بده.» ولی درست در همين وقت حيوانی وحشی از آنجا عبور كرد و آن خار را پايمال نمود. تو از فتح ادوم مغرور شده‌ای و به خود می‌بالی، اما به تو نصيحت می‌كنم كه در سرزمينت بمانی و با من درگير نشوی. چرا می‌خواهی كاری كنی كه به زيان تو و قومت تمام شود؟» ولی امصيا به حرفهای او گوش نداد زيرا خدا ترتيبی داده بود كه او را به سبب پرستش بتهای ادوم بدست دشمن نابود كند. پس يهوآش، پادشاه اسرائيل سپاه خود را آمادۀ جنگ كرد. جنگ در بيت‌شمس، يكی از شهرهای يهودا، درگرفت. سپاه يهودا شكست خورد و سربازان به شهرهای خود فرار كردند. يهوآش (پادشاه اسرائيل)، امصيا پادشاهِ مغلوبِ يهودا را اسير كرده، به اورشليم برد. يهوآش دستور داد كه حصار اورشليم را از دروازۀ افرايم تا دروازۀ زاويه كه طولش حدود دويست متر بود در هم بكوبند. او عده‌ای را گروگان گرفت و تمام طلا و نقره و لوازم خانۀ خدا را كه نگهداری آنها بعهدۀ عوبيد ادوم بود و نيز موجودی خزانه‌های كاخ سلطنتی را برداشته، به سامره بازگشت. امصيا بعد از مرگ يهوآش پانزده سال ديگر هم زندگی كرد. شرح بقيۀ رويدادهای دوران سلطنت امصيا، ازابتدا تا انتها، در كتاب «تاريخ پادشاهان يهودا و اسرائيل» نوشته شده است. امصيا از پيروی خداوند برگشت و در اورشليم عليه او توطئه چيدند و او به لاكيش گريخت، ولی دشمنانش او را تعقيب كرده در آنجا او را كشتند؛ سپس جنازه‌اش را روی اسب گذاشته، به اورشليم آوردند و او را در آرامگاه سلطنتی دفن كردند. مردم يهودا، عزيا را كه شانزده ساله بود بجای پدرش امصيا پادشاه خود ساختند. عزيا پس از مرگ پدرش شهر ايلت را برای يهودا پس گرفت و آن را بازسازی كرد. او پنجاه و دو سال در اورشليم سلطنت نمود. (مادرش يكليای اورشليمی بود.) او مانند پدرش امصيا آنچه در نظر خداوند پسنديده بود انجام می‌داد. تا زمانی كه مشاور روحانی او، زكريا زنده بود، او از خدا پيروی می‌كرد و خدا نيز او را موفق می‌ساخت. عزيا به جنگ فلسطينی‌ها رفت و شهر جت را گرفت و حصار آن را خراب كرد و با شهرهای يبنه و اشدود نيز بهمين طريق عمل نمود. سپس در ناحيۀ اشدود و قسمت‌های ديگر فلسطين شهرهای تازه‌ای ساخت. خدا نه فقط او را در جنگ با فلسطينی‌ها ياری نمود، بلكه در نبرد با عربهای جوربعل و معونی‌ها نيز وی را امداد فرمود. عمونی‌ها باج و خراج به او می‌پرداختند و نام او تا مصر شهرت يافت زيرا او بسيار نيرومند شده بود. عزيا در شهر اورشليم نزد دروازهٔ زاويه، دروازۀ دره و جايی كه حصار اورشليم می‌پيچيد قلعه‌های محكمی بنا كرد. همچنين درصحرا برجها ساخت و چاه‌های بسيار كند زيرا در دشتها و دره‌ها، گله‌های بسيار داشت. عزيا به كشاورزی علاقمند بود و به همين جهت در دامنهٔ تپه‌ها و دشتهای حاصلخيز، مزرعه‌ها و تاكستانهای فراوانی داشت. سپاه عزيا از سربازان جنگ آزموده‌ای تشكيل شده بود. در زمان جنگ، يعی‌ئيل، منشی دربار و معسيا، معاون حننيا كه يكی از درباريان بود، سپاه را به چند دسته تقسيم كرده، سان می‌ديدند. دو هزار و ششصد نفر از سران قبايل، فرماندهی اين دسته‌ها را بعهده داشتند. سپاه زيردست آنها از ‎‪307‎٬500‬ سرباز زبده تشكيل شده بود كه با شجاعت از پادشاه در مقابل دشمن دفاع می‌كردند. عزيا برای تمام افراد سپاه سپر، نيزه، كلاه‌خود، زره، كمان و فلاخن تهيه كرد. به دستور او منجنيق‌هايی بوسيلۀ صنعتگران ماهر در اورشليم ساخته شد تا با آنها از بالای برجها و باروها تير و سنگ بسوی دشمن پرتاب كنند. به اين ترتيب او بسيار معروف و قوی شد، زيرا خدا وی را كمک می‌كرد. اما قدرت عزيا باعث غرور و تباهی او گرديد. او وارد خانۀ خداوند شد و شخصاً بر قربانگاه آن بخور سوزانيد و به اين وسيله بر ضد خداوند، خدای خود مرتكب گناه شد. پشت سر او عزريا، كاهن اعظم با هشتاد كاهن ديگر كه همه مردانی شجاع بودند وارد خانۀ خداوند شده با عزيای پادشاه به مخالفت پرداختند و گفتند: «ای عزيا، سوزاندن بخور برای خداوند كار تو نيست! اين فقط وظيفۀ كاهنان نسل هارون است كه برای همين منظور تقديس ‌ شده‌اند. از اينجا خارج شو، چون گناه كرده‌ای و خداوند از اين عمل تو خشنود نخواهد شد.» عزيا كه كنار قربانگاه بخور ايستاده بود غضبناک شد و نخواست ظرف بخوری را كه در دست داشت بر زمين بگذارد. در اين هنگام ناگهان مرض جذام در پيشانی او ظاهر شد! عزريا و كاهنان ديگر وقتی اين را ديدند، با شتاب او را بيرون بردند. او خود نيز می‌خواست هر چه زودتر از خانۀ خدا خارج شود، زيرا خداوند او را مجازات كرده بود. عزيای پادشاه تا روز وفاتش جذامی بود و در خانه‌ای، تنها بسر می‌برد و اجازه نداشت به خانۀ خداوند وارد شود. پسرش يوتام امور مملكت را اداره می‌كرد. شرح بقيۀ رويدادهای دوران سلطنت عزيا، از ابتدا تا انتها، توسط اشعيای نبی (پسر آموص) نوشته شده است. وقتی عزيا وفات يافت، با اينكه جذامی بود، او را در آرامگاه سلطنتی به خاک سپردند و پسرش يوتام سلطنت را به دست گرفت. يوتام در سن بيست و پنج سالگی بر تخت سلطنت نشست و شانزده سال در اورشليم سلطنت نمود. (مادرش يروشا نام داشت و دختر صادوق بود.) او مانند پدرش عزيا آنچه در نظر خداوند پسنديده بود انجام می‌داد اما مانند او با سوزاندن بخور در خانۀ خداوند مرتكب گناه نشد. با اينحال مردم هنوز به فساد ادامه می‌دادند. يوتام دروازۀ بالايی خانهٔ خداوند را بازسازی كرد و آن قسمت از حصار اورشليم را كه عوفل نام داشت تعمير اساسی نمود. در كوهستان يهودا شهرها ساخت و در جنگل‌ها، قلعه‌ها و برجها درست كرد. او با عمونی‌ها وارد جنگ شد و آنها را شكست داد و تا سه سال، ساليانه ‎‪3‎٬400‬ كيلوگرم نقره، 1000 تن گندم و 1000 تن جو از آنها باج گرفت. يوتام، پادشاه قدرتمندی شد، زيرا از خداوند، خدای خود با وفاداری پيروی می‌كرد. شرح بقيهٔ رويدادهای دوران سلطنت يوتام، فتوحات واعمالش در كتاب «تاريخ پادشاهان اسرائيل و يهودا» نوشته شده است. يوتام در سن بيست و پنج سالگی به سلطنت رسيد و شانزده سال در اورشليم پادشاهی كرد. وقتی مرد، او را در اورشليم به خاک سپردند و پسرش آحاز بجای او پادشاه شد. آحاز در سن بيست سالگی پادشاه شد و شانزده سال در اورشليم سلطنت كرد. او مانند جدش داود مطابق ميل خداوند رفتار ننمود. آحاز به پيروی از پادشاهان اسرائيل، بت می‌پرستيد. او حتی به درۀ هنوم رفت و نه فقط در آنجا برای بتها بخور سوزاند، بلكه پسران خود را نيز زنده‌زنده سوزانيده و قربانی بتها كرد. اين رسم قوم‌هايی بود كه خداوند سرزمينشان را از آنها گرفته، به بنی‌اسرائيل داده بود. آحاز در بتخانه‌های روی تپه‌ها و بلنديها و زير هر درخت سبز قربانی كرد و بخور سوزانيد. به همين علت خداوند به پادشاه سوريه اجازه داد او را شكست دهد و عده زيادی از قومش را اسير كرده، به دمشق ببرد. سربازان اسرائيل نيز عدۀ زيادی از سربازان آحاز را كشتند. فقح (پسر رمليا)، پادشاه اسرائيل در يک روز صد و بيست هزار نفر از سربازان يهودا را كشت زيرا مردم يهودا از خداوند، خدای اجدادشان برگشته بودند. سپس يک جنگاور اسرائيلی از اهالی افرايم به نام زكری، معسيا پسر آحاز و عزريقام سرپرست امور دربار و القانه را كه شخص دوم مملكت بود به قتل رساند. سپاهيان اسرائيل نيز دويست هزار زن و بچۀ يهودی را اسير كرده، با غنيمت فراوانی كه به چنگ آورده بودند به سامره پايتخت اسرائيل بردند. ولی عوديد، نبی خداوند كه در سامره بود به ملاقات سپاهيان اسرائيل كه از جنگ باز می‌گشتند رفت و به آنها گفت: «ببينيد! خداوند، خدای اجداد شما بر يهودا خشمگين شد و گذاشت شما بر آنها پيروز شويد، ولی شما آنها را كشتيد و نالۀ آنها تا آسمان رسيده است. حالا هم می‌خواهيد اين زنها و بچه‌ها را كه از اورشليم و يهودا آورده‌ايد غلام و كنيز خود سازيد. آيا فكر می‌كنيد كه خود شما بی‌تقصير هستيد و بضد خداوند، خدای خود گناه نكرده‌ايد؟ به حرف من گوش دهيد و اين اسيران را كه بستگان خود شما هستند به خانه‌هايشان بازگردانيد، زيرا هم اكنون آتش خشم خداوند بر شما شعله‌ور شده است.» بعضی از سران قبيلۀ افرايم نيز با سپاهيانی كه از جنگ بازگشته بودند مخالفت كردند. آنها عبارت بودند از: عزريا پسر يهوحانان، بركيا پسر مشليموت، يحزقيا پسر شلوم و عماسا پسر حدلای. ايشان اعتراض كنان گفتند: «نبايد اين اسيران را به اينجا بياوريد. اگر اين كار را بكنيد ما در نظر خداوند مقصر خواهيم بود. آيا می‌خواهيد به بار گناهان ما بيافزاييد؟ ما به اندازۀ كافی برای گناهانمان مورد خشم خدا قرار گرفته‌ايم.» پس سپاهيان تمام اسيران و غنايمی را كه آورده بودند به قوم خود و رهبرانشان واگذار كردند تا دربارۀ آنها تصميم بگيرند. آنگاه چهار نفری كه قبلاً نامشان برده شد، لباسهای غنيمت گرفته شده را بين اسيران توزيع كردند و به آنها كفش، نان و آب دادند و زخمهای بيماران را بستند. سپس كسانی را كه ضعيف بودند بر الاغ سوار كرده، آنها را به شهر اريحا كه به شهر نخلستان معروف بود، نزد خانواده‌هايشان بردند و خود به سامره بازگشتند. آحاز، پادشاه يهودا از پادشاه آشور خواست تا با وی متحد شده، با سپاهيان ادوم بجنگند، زيرا ادومی‌ها دوباره به يهودا حمله كرده و بسياری از يهوديها را به اسيری برده بودند. *** در ضمن فلسطينی‌ها نيز به شهرهايی كه در دشتهای يهودا و در جنوب اين سرزمين بودند هجوم آوردند و بيت‌شمس، ايلون، جديروت، سوكو، تمنه، جمزو و روستاهای اطراف آنها را گرفتند و در آنها ساكن شدند. خداوند به سبب آحاز، يهودا را دچار مصيبت كرد، زيرا آحاز نسبت به خداوند گناه ورزيد و يهودا را نيز به گناه كشاند. اما وقتی تغلت فلاسر، پادشاه آشور آمد، بجای كمک به آحاز پادشاه، موجب ناراحتی و دردسر او شد. هر چند آحاز طلا و نقرۀ خانۀ خداوند، خزانه‌های كاخ سلطنتی و خانه‌های سران قوم را به او داد، ولی فايده‌ای نداشت. آحاز با وجود تمام اين مشكلات، بيش از پيش نسبت به خداوند گناه ورزيد. او برای بتهای سوريه قربانی نمود زيرا فكر می‌كرد اين بتها سوری‌ها را كمک كرده‌اند تا او را شكست دهند. پس او هم برای آنها قربانی كرد تا او را ياری كنند. ولی همين بتها باعث نابودی آحاز و تمام قوم او شدند. آحاز ظروف و لوازم خانۀ خدا را گرفته، در هم كوبيد و درهای خانهٔ خداوند را بست تا ديگر كسی در آنجا عبادت نكند و در هر گوشۀ اورشليم برای بتها قربانگاه بنا كرد. در هر يک از شهرهای يهودا بتكده‌هايی بر بالای تپه‌ها ساخت و برای بتها بخور سوزانيد و به اين طريق خشم خداوند، خدای اجدادش را برانگيخت. شرح بقيۀ رويدادهای دوران سلطنت آحاز و كارهای او، از ابتدا تا انتها، در كتاب «تاريخ پادشاهان يهودا و اسرائيل» نوشته شده است. وقتی آحاز مرد، او را در شهر اورشليم دفن كردند، اما نه در آرامگاه سلطنتی. سپس پسرش حزقيا بر تخت سلطنت نشست. حزقيا در سن بيست و پنج سالگی پادشاه يهودا شد و بيست و نه سال در اورشليم سلطنت كرد. (مادرش ابيا نام داشت و دختر زكريا بود.) او مانند جدش داود مطابق ميل خداوند رفتار می‌كرد. حزقيا در همان ماه اول سلطنت خود، درهای خانۀ خداوند را دوباره گشود و آنها را تعمير كرد. او كاهنان و لاويان را احضار كرد تا در حياط شرقی خانۀ خدا با او ملاقات كنند. وقتی در آنجا جمع شدند به ايشان گفت: «ای لاوی‌ها به من گوش دهيد. خود را تقديس كنيد و خانۀ خداوند، خدای اجدادتان را پاک نماييد و هر چيز ناپاک را از قدس بيرون بريزيد. زيرا پدران ما در حضور خداوند، خدايمان مرتكب گناه بزرگی شده‌اند. آنها خداوند و خانۀ او را ترک نمودند و به عبادتگاه او اهانت كردند. درهای خانۀ خدا را بستند و چراغهايش را خاموش كردند. در آنجا برای خدای اسرائيل بخور نسوزاندند و قربانی تقديم نكردند. بنابراين، بطوری كه با چشمان خود مشاهده می‌كنيد، خداوند بر يهودا و اورشليم خشمناک شده و ما را چنان مجازات كرده كه برای ديگران درس عبرت شده‌ايم. پدران ما در جنگ كشته شده‌اند و زنان و فرزندان ما در اسارت هستند. «ولی اينک من تصميم دارم با خداوند، خدای اسرائيل عهد ببندم تا او از خشم خود كه نسبت به ما دارد، برگردد. ای فرزندان من، در انجام وظيفهٔ خود غفلت نكنيد، زيرا خداوند شما را انتخاب كرده تا او را خدمت نماييد و در حضورش بخور بسوزانيد.» از لاويانی كه در آنجا بودند اين عده آمادگی خود را اعلام كردند: از طايفۀ قهات، محت (پسر عماسای) و يوئيل (پسر عزريا)؛ از طايفۀ مراری، قيس (پسر عبدی)، و عزريا (پسر يهلل‌ئيل)؛ از طايفۀ جرشون، يوآخ (پسر زمه) و عيدن (پسر يوآخ)؛ از طايفۀ اليصافان، شمری و يعی‌ئيل؛ از طايفۀ آساف، زكريا و متنيا؛ از طايفۀ هيمان، يحی‌ئيل و شمعی؛ از طايفۀ يدوتون، شمعيا و عزی‌ئيل. *** *** اينها لاويان همكار خود را جمع كردند و همگی خود را تقديس نمودند و همانطور كه پادشاه در پيروی از كلام خداوند به ايشان دستور داده بود، شروع به پاک سازی خانهٔ خداوند كردند. كاهنان داخل خانهٔ خداوند شدند و آنجا را پاک كردند و همهٔ اشياء ناپاک را كه در آنجا بود به حياط آوردند و لاويان آنها را به خارج شهر بردند و به درۀ قدرون ريختند. اين كار، در روز اول ماه اول شروع شد و هشت روز طول كشيد تا به حياط بيرونی رسيدند و هشت روز ديگر هم صرف پاک سازی حياط نمودند. پس كار پاک سازی خانهٔ خداوند روی‌هم‌رفته شانزده روز طول كشيد. سپس لاويان به كاخ سلطنتی رفتند و به حزقيای پادشاه گزارش داده، گفتند: «ما كار پاک سازی خانهٔ خداوند و قربانگاه قربانی‌های سوختنی و لوازم آن و همچنين ميز نان مقدس و لوازم آن را تمام كرده‌ايم. تمام اسباب و اثاثيه‌ای كه آحاز پادشاه، هنگام بستن خانۀ خدا از آنجا بيرون برده بود، ما آنها را دوباره سرجای خود گذاشته، تقديس كرديم و اكنون در كنار قربانگاه خداوند قرار دارند.» روز بعد، صبح زود حزقيای پادشاه و مقامات شهر به خانۀ خداوند رفتند و هفت گاو، هفت قوچ، هفت بره و هفت بز نر برای كفارۀ گناهان خاندان سلطنت و قوم يهودا و نيز تقديس خانهٔ خدا آوردند. حزقيا به كاهنان كه از نسل هارون بودند دستور داد حيوانات را روی قربانگاه خداوند قربانی كنند. پس گاوها، قوچها و بره‌ها را سربريدند و كاهنان خون حيوانات را بر قربانگاه پاشيدند. سپس بزهای نر را جهت كفارۀ گناه بحضور پادشاه و مقامات شهر آوردند و ايشان دستهای خود را بر آنها گذاشتند. كاهنان بزهای نر را سر بريدند و خون آنها را جهت كفارۀ گناه تمام قوم اسرائيل بر قربانگاه پاشيدند زيرا پادشاه گفته بود كه بايد برای تمام بنی‌اسرائيل قربانی سوختنی و قربانی گناه تقديم شود. طبق دستوری كه خداوند توسط جاد و ناتان نبی به داود پادشاه داده بود، حزقيا لاويان نوازنده را با سنجها، بربطها و عودها در خانۀ خداوند گماشت. لاويان با آلات موسيقی داود پادشاه، و كاهنان با شيپورها آماده ايستادند. آنگاه حزقيا دستور داد قربانی‌های سوختنی را به خداوند تقديم كنند. هنگامی كه تقديم قربانی شروع شد نوازندگان شروع به نواختن كردند و سرايندگان با آهنگ شيپورها و ساير آلات موسيقی سرودهايی در وصف خداوند سراييدند. تا پايان مراسم قربانی، دستۀ سرايندگان همراه با صدای شيپورها سرود خواندند و تمام جماعت، خدا را پرستش كردند. در خاتمۀ مراسم، پادشاه و تمام حاضرين زانو زده، خداوند را ستايش نمودند. پس از آن حزقيای پادشاه و بزرگان قوم به لاويان دستور دادند كه با مزمورهای داود و آساف نبی در وصف خداوند بسرايند. لاويان با شادی سرود خواندند و زانو زده خداوند را پرستش كردند. حزقيا به مردم گفت: «حال كه خود را برای خداوند تقديس كرده‌ايد، قربانی‌ها و هدايای شكرگزاری خود را به خانۀ خداوند بياوريد.» پس مردم قربانی‌ها و هدايای شكرگزاری آوردند و بعضی نيز داوطلبانه حيواناتی برای قربانی سوختنی تقديم كردند. روی‌هم‌رفته هفتاد گاو، صد قوچ و دويست بره برای قربانی سوختنی و ششصد گاو و سه هزار گوسفند بعنوان هدايای شكرگزاری تقديم شد. *** ولی تعداد كاهنانِ آماده كم بود، بنابراين تا آماده شدن كاهنان ديگر، لاويان ايشان را كمک كردند تا تمام قربانی‌های سوختنی را ذبح كنند. (لاويان بيشتر از كاهنان برای خدمت آمادگی داشتند.) علاوه بر قربانی‌های سوختنی فراوان، قربانی‌های سلامتی و هدايای نوشيدنی تقديم شد. به اين ترتيب، خانۀ خداوند دوباره برای عبادت آماده شد. حزقيا و تمام قوم از اينكه توانسته بودند به كمک خدا به اين زودی كار را تمام كنند، بسيار خوشحال بودند. حزقيای پادشاه، نامه‌هايی به سراسر اسرائيل و يهودا و مخصوصاً قبايل افرايم و منسی فرستاد و همه را دعوت نمود تا به اورشليم بيايند و در خانهٔ خداوند عيد پسح را برای خداوند، خدای اسرائيل جشن بگيرند. پادشاه و مقامات مملكتی و تمام جماعت اورشليم پس از مشورت با هم تصميم گرفتند مراسم عيد پسح را بجای وقت معمول آن در ماه اول، اين بار در ماه دوم برگزار نمايند. علت اين بود كه كاهنان كافی در اين زمان تقديس نشده بودند و قوم نيز در اورشليم جمع نشده بودند. *** اين تصميم با توافق پادشاه و تمام جماعت اخذ شد. پس به سراسر اسرائيل، از دان تا بئرشبع پيغام فرستادند و همه را دعوت كردند تا به اورشليم بيايند و عيد پسح را برای خداوند، خدای اسرائيل جشن بگيرند. زيرا مدت زيادی بود كه آن را بر اساس شريعت، بطور دسته جمعی جشن نگرفته بودند. قاصدان از طرف پادشاه و مقامات مملكت با نامه‌ها به سراسر اسرائيل و يهودا اعزام شدند. متن نامه‌ها چنين بود: «ای بنی‌اسرائيل، بسوی خداوند، خدای ابراهيم و اسحاق و يعقوب بازگشت كنيد، تا او نيز بسوی شما بازماندگان قوم كه از چنگ پادشاهان آشور جان سالم بدر برده‌ايد، بازگشت نمايد. مانند پدران و برادران خود نباشيد كه نسبت به خداوند، خدای اجدادشان گناه كردند و بطوری كه می‌دانيد بشدت مجازات شدند. مثل آنها ياغی نباشيد، بلكه از خداوند اطاعت نماييد و به خانهٔ او بياييد كه آن را تا به ابد تقديس فرموده است و خداوند، خدای خود را عبادت كنيد تا خشم او از شما برگردد. اگر شما بسوی خداوند بازگشت نماييد، برادران و فرزندان شما مورد لطف كسانی قرار می‌گيرند كه ايشان را اسير كرده‌اند و به اين سرزمين باز خواهند گشت. زيرا خداوند، خدای شما رحيم و مهربان است و اگر شما بسوی او بازگشت نماييد او شما را خواهد پذيرفت.» پس قاصدان، شهر به شهر از افرايم و منسی تا زبولون رفتند. ولی در اكثر جاها با ريشخند و اهانت مردم مواجه شدند. اما از قبيله‌های اشير، منسی و زبولون عده‌ای اطاعت نمودند و به اورشليم آمدند. در سرزمين يهودا نيز خدا تمام قوم را متحد ساخت تا فرمان پادشاه و مقامات را كه از جانب خداوند بود اطاعت كنند. گروه عظيمی در ماه دوم در شهر اورشليم جمع شدند تا عيد پسح را جشن بگيرند. ايشان برخاسته، تمام قربانگاه‌های اورشليم را كه روی آنها قربانی و بخور به بتها تقديم می‌شد در هم كوبيده به درۀ قدرون ريختند. در روز چهاردهم ماه دوم، بره‌های عيد پسح را سربريدند. كاهنان و لاويانی كه برای انجام مراسم آماده نشده بودند، خجالت كشيده، فوری خود را تقديس كردند و به تقديم قربانی مشغول شدند. آنها با ترتيبی كه در تورات موسی، مرد خدا آمده است سر خدمت خود ايستادند و كاهنان، خونی را كه لاويان به دست ايشان دادند، بر قربانگاه پاشيدند. عدۀ زيادی از قوم كه از سرزمين‌های افرايم، منسی، يساكار و زبولون آمده بودند مراسم طهارت و تقديس را بجا نياورده بودند و نمی‌توانستند بره‌های خود را ذبح كنند، پس لاويان مأمور شدند اين كار را برای ايشان انجام دهند. حزقيای پادشاه نيز برای ايشان دعا كرد تا بتوانند خوراک عيد پسح را بخورند، هر چند اين برخلاف شريعت بود. حزقيا چنين دعا كرد: «ای خداوند مهربان، خدای اجداد ما، هر كسی را كه قصد دارد تو را پيروی نمايد ولی شرعاً خود را برای شركت در اين مراسم تقديس نكرده است، بيامرز.» *** *** خداوند دعای حزقيا را شنيد و آنها را مجازات نكرد. پس بنی‌اسرائيل هفت روز عيد پسح را با شادی فراوان در شهر اورشليم جشن گرفتند. ضمناً لاويان و كاهنان هر روز با آلات موسيقی خداوند را ستايش می‌كردند. (حزقيای پادشاه از تمام لاويانی كه مراسم عبادتی را خوب انجام داده بودند قدردانی كرد.) هفت روز مراسم عيد برقرار بود. قوم قربانی‌های سلامتی تقديم كردند و خداوند، خدای اجدادشان را ستايش نمودند. تمام جماعت پس از مشورت، تصميم گرفتند عيد پسح هفت روز ديگر ادامه يابد؛ پس با شادی هفت روز ديگر اين عيد را جشن گرفتند. حزقيا هزار گاو و هفت هزار گوسفند برای قربانی به جماعت بخشيد. مقامات مملكتی نيز هزار گاو و ده هزار گوسفند هديه كردند. در اين هنگام عدۀ زيادی از كاهنان نيز خود را تقديس نمودند. تمام مردم يهودا، همراه با كاهنان و لاويان و آنانی كه از مملكت اسرائيل آمده بودند، و نيز غريبان ساكن اسرائيل و يهودا، شادی می‌كردند. اورشليم از زمان سليمان پسر داود پادشاه تا آن روز، چنين روز شادی بخود نديده بود. در خاتمه، كاهنان و لاويان ايستاده، قوم را بركت دادند و خدا دعای آنها را از قدس خود در آسمان شنيد و اجابت فرمود. بعد از پايان عيد پسح، اسرائيلی‌هايی كه برای شركت در عيد به اورشليم آمده بودند به شهرهای يهودا، بنيامين، افرايم و منسی رفتند و بتكده‌های روی تپه‌ها را ويران كرده، تمام بتها، قربانگاه‌ها و مجسمه‌های شرم‌آور اشيره را درهم كوبيدند. سپس همگی به خانه‌های خود بازگشتند. حزقيا دسته‌های كاهنان و لاويان را برحسب نوع خدمتی كه داشتند دوباره سر خدمت قرار داد. خدمات ايشان عبارت بودند از: تقديم قربانی‌های سوختنی و قربانی‌های سلامتی، رهبری مراسم عبادتی و شكرگزاری و خواندن سرود در خانۀ خداوند. همچنين برای قربانی‌های سوختنی صبح و عصر، قربانی‌های روزهای سبت و جشن‌های ماه نو و ساير عيدها كه در تورات خداوند مقرر شده بود، پادشاه از اموال خود حيواناتی هديه كرد. علاوه بر اين، برای اينكه كاهنان و لاويان بتوانند تمام وقت مشغول انجام وظيفه‌ای باشند كه در تورات خدا برای آنها مقرر شده بود، از مردم اورشليم خواست تا سهم مقرر شدۀ كاهنان و لاويان را به آنها بدهند. به محض صدور فرمان پادشاه، مردم اسرائيل با كمال سخاوتمندی نوبر غله، شراب، روغن زيتون و عسل و نيز ده يک تمام محصولات زمين خود را آورده، هديه كردند. تمام كسانی كه در يهودا ساكن بودند علاوه بر ده يک گله‌ها و رمه‌ها، مقدار زيادی هدايای ديگر آوردند و برای خداوند، خدای خود وقف كردند. اين كار را از ماه سوم شروع كردند و در ماه هفتم به پايان رساندند. وقتی حزقيا و بزرگان قوم آمدند و اين هدايا را ديدند خداوند را شكر و سپاس گفتند و برای قوم اسرائيل بركت طلبيدند. حزقيا از كاهنان و لاويان دربارۀ هدايا سؤال كرد، و عزريا، كاهن اعظم، كه از طايفۀ صادوق بود جواب داد: «از وقتی كه مردم شروع كردند به آوردن اين هدايای خوراكی به خانهٔ خداوند، ما از آنها خورديم و سير شديم و مقدار زيادی نيز باقی مانده است، زيرا خداوند قوم خود را بركت داده است.» حزقيا دستور داد كه در خانۀ خداوند انبارهايی بسازند. پس از آماده شدن انبارها، تمام مواد خوراكی اهداء شده را در آنجا انبار كردند. مسئوليت نگهداری انبارها بعهدۀ كننيای لاوی بود و برادرش شمعی نيز او را كمک می‌كرد. ده لاوی ديگر نيز از طرف حزقيای پادشاه و عزريا، كاهن اعظم، تعيين شدند تا زير نظر اين دو برادر خدمت كنند. اين لاويان عبارت بودند از: يحی‌ئيل، عزريا، نحت، عسائيل، يريموت، يوزاباد، ايلی‌ئيل، يسمخيا، محت و بنايا. قوری (پسر يمنۀ لاوی) كه نگهبان دروازۀ شرقی بود، مسئول توزيع هدايا در ميان كاهنان شد. دستياران او اينها بودند: عيدن، منيامين، يشوع، شمعيا، امريا و شكنيا. ايشان هدايا را به شهرهای كاهنان بردند و ميان گروه‌های مختلف كاهنان تقسيم می‌كردند و سهم پير و جوان را بطور مساوی می‌دادند. *** در ضمن به خانوادۀ كاهنان نيز سهمی تعلق می‌گرفت. نام كاهنان برحسب طايفه‌هايشان و نام لاويان بيست ساله و بالاتر نيز برحسب وظايفی كه در گروه‌های مختلف داشتند، ثبت شده بود. به خانواده‌های كاهنانی كه نامشان ثبت شده بود، بطور مرتب سهميه‌ای داده می‌شد زيرا اين كاهنان خود را وقف خدمت خدا كرده بودند. افرادی نيز تعيين شدند تا هدايای خوراكی را بين كاهنانی كه در مزارع اطراف شهرها زندگی می‌كردند و نيز بين كسانی كه نامشان در نسب نامۀ لاويان ثبت شده بود، توزيع كنند. به اين ترتيب حزقيای پادشاه در مورد توزيع هدايا در سراسر يهودا اقدام نمود و آنچه در نظر خداوند، خدايش پسنديده و درست بود بجا آورد. او با تمام دل و جان آنچه برای خانۀ خدا لازم بود انجام می‌داد و از شريعت و احكام خدا پيروی می‌نمود و به همين جهت هميشه موفق بود. مدتی بعد از اصلاحات حزقيای پادشاه، سنحاريب، پادشاه آشور به سرزمين يهودا هجوم آورد و شهرهای حصاردار را محاصره كرد و در صدد تسخير آنها برآمد. وقتی حزقيا فهميد كه سنحاريب قصد حمله به اورشليم را دارد با مقامات مملكتی و فرماندهان سپاه به مشورت پرداخت. آنها تصميم گرفتند چشمه‌های آب بيرون شهر را ببندند. پس عدۀ زيادی از مردم را جمع كردند و چشمه‌ها و نهری را كه در ميان مزرعه‌ها جاری بود، مسدود ساختند. آنها گفتند: «نبايد بگذاريم پادشاه آشور به آب دسترسی پيدا كند.» سپس حزقيا قسمت‌های خراب شدۀ حصار اورشليم را تعمير كرد و بر آن برجهايی ساخت. او حصار ديگری نيز در پشت حصار اصلی درست كرده به اين وسيله نيروی دفاعی خود را تقويت نمود. همچنين قلعهٔ ملو را كه در شهر داود بود مستحكم نمود و تعداد زيادی سلاح و سپر تهيه ديد. حزقيا مردم شهر را فرا خواند و فرماندهان بر آنها گماشت و آنها را در دشت وسيع مقابل شهر جمع كرده، با اين كلمات آنها را تشويق نمود: «دلير و قوی باشيد و از پادشاه آشور و سپاه بزرگ او نترسيد، زيرا آن كه با ماست تواناتر از اوست! پادشاه آشور سپاه بزرگی همراه خود دارد ولی آنها انسانهايی بيش نيستند، اما ما خداوند، خدای خود را همراه خود داريم كه به ما كمک می‌كند و برای ما می‌جنگد.» اين سخنان حزقيا به ايشان قوت قلب بخشيد. آنگاه سنحاريب، پادشاه آشور كه با سپاه بزرگ خود شهر لاكيش را محاصره كرده بود، قاصدانی را با اين پيام نزد حزقيا و مردم يهودا كه در اورشليم جمع شده بودند فرستاد: «سنحاريب، امپراطور آشور چنين می‌گويد: به چه كسی اميد بسته‌ايد كه در اورشليم در محاصره باقی می‌مانيد؟ حزقيای پادشاه با اين وعده كه خداوند شما را از چنگ پادشاه آشور خواهد رهانيد، می‌خواهد شما را آنقدر در آنجا نگه‌دارد تا از گرسنگی و تشنگی بميريد. مگر همين حزقيا نبود كه تمام معبدهای خدا را كه برفراز تپه‌ها بود خراب كرد و به يهودا و اورشليم دستور داد كه فقط در برابر يک قربانگاه عبادت كنند و فقط بر روی آن بخور بسوزانند؟ مگر نمی‌دانيد من و اجداد من چه بر سر قومهای ديگر آورده‌ايم؟ كدام يک از خدايان آن قومها توانستند برای نجات سرزمينشان كاری انجام دهند؟ پس آيا فكر می‌كنيد خدای شما می‌تواند شما را از چنگ من برهاند؟ *** نگذاريد حزقيا شما را فريب دهد. حرفهای او را باور نكنيد. باز هم می‌گويم، خدايان هيچ مملكتی تاكنون نتواسته‌اند قوم خود را از دست من و اجدادم برهانند، چه رسد به خدای شما.» قاصدان پادشاه آشور، سخنان اهانت‌آميز بسياری برضد خداوند و خدمتگزار او حزقيا گفتند. همچنين امپراطور آشور نامه‌ای به اين مضمون برضد خداوند، خدای اسرائيل نوشته، او را اهانت نمود: «خدايان ممالک ديگر نتوانستند ملت خود را از چنگ من برهانند، مسلماً خدای حزقيا هم نخواهد توانست ملت خود را از دست من برهاند.» قاصدان با صدای بلند به زبان عبری، مردمی را كه روی حصار شهر جمع شده بودند تهديد می‌كردند و سعی داشتند آنها را بترسانند و مضطرب كنند تا بتوانند شهر را بگيرند. قاصدان گمان می‌كردند خدای اورشليم هم مانند خدايان ساير كشورها ساخته و پرداختۀ دست انسان است؛ به اين دليل بود كه چنين سخن می‌گفتند. سپس حزقيای پادشاه و اشعيای نبی (پسر آموص) دعا كردند و از خدا كمک طلبيدند. خداوند نيز فرشته‌ای فرستاد و سربازان آشور و همۀ فرماندهان و افسرانشان را هلاک كرد. پس سنحاريب با خفت به سرزمين خود بازگشت و هنگامی كه داخل معبد خدای خود شد، پسران خودش او را در آنجا كشتند. به اين طريق خداوند، حزقيا و مردم اورشليم را از دست سنحاريب و ساير دشمنان نجات داد و در سراسر مملكت او صلح و امنيت برقرار نمود. عدۀ زيادی به اورشليم آمده، هدايايی برای خداوند و حزقيا آوردند. از آن پس، حزقيای پادشاه در ميان تمام قومها بسيار سربلند شد. در آن روزها حزقيا بيمار شد و نزديک بود بميرد. او به درگاه خداوند دعا كرد و خداوند به او نشان داد كه شفا خواهد يافت. اما حزقيا مغرور شد و پس از شفايش مطابق ميل خدا رفتار نكرد، به همين علت خشم خدا عليه او و يهودا و اورشليم افروخته گرديد. آنگاه حزقيا و ساكنان اورشليم از غرور خود توبه كردند و در نتيجه در طول حيات حزقيا، غضب خداوند بر آنها نازل نشد. حزقيا بسيار ثروتمند شد و به اوج افتخار رسيد. به دستور او برای نگه‌داری طلا و نقره و جواهرات و عطريات و اشياء قيمتی و سپرهايش، انبارها ساختند. او همچنين انبارها برای ذخيره كردن غلات، شراب و روغن زيتون؛ طويله‌ها برای حيوانات و آغلها برای گله‌ها ساخت. خدا گله‌ها و رمه‌ها و ثروت زيادی به او بخشيد و او برای نگه‌داری آنها شهرها ساخت. حزقيا جلو نهر بالايی جيحون يک سد درست كرد و آب آن را بسمت غرب شهر داود جاری نمود. او به هر كاری دست می‌زد موفق می‌شد. اما وقتی فرستادگانی از بابل آمدند تا دربارهٔ معجزۀ شفا يافتن او اطلاعاتی كسب كنند، خدا حزقيا را بحال خود واگذاشت تا ماهيت خود را نشان دهد و معلوم شود چگونه آدمی است. شرح بقيهٔ رويدادهای دوران سلطنت حزقيا و كارهای خوب او در كتاب اشعيای نبی (پسر آموص) و كتاب «تاريخ پادشاهان يهودا و اسرائيل» نوشته شده است. وقتی حزقيا مرد او را در قسمت بالايی آرامگاه سلطنتی در كنار پادشاهان ديگر به خاک سپردند و تمام يهودا و اورشليم در زمان وفاتش نسبت به او ادای احترام كردند. پس از او پسرش منسی بر تخت سلطنت نشست. منسی دوازده ساله بود كه پادشاه شد و پنجاه و پنج سال در اورشليم سلطنت كرد. او از اعمال قبيح قوم‌های بت‌پرستی كه خداوند آنها را از كنعان بيرون رانده بود، پيروی می‌كرد و نسبت به خداوند گناه می‌ورزيد. منسی معبدهای بالای تپه‌ها را كه پدرش حزقيا خراب كرده بود دوباره بنا نمود، قربانگاه‌هايی برای بعل درست كرد و بتهای شرم‌آور اشيره را ساخت. منسی آفتاب و ماه و ستارگان را پرستش می‌كرد و برای آنها قربانگاه‌هايی ساخت و آنها را در حياط خانۀ خداوند قرار داد، يعنی در همان خانه و شهری كه خداوند تا به ابد برای نام خود برگزيده بود. *** *** منسی پسران خود را بعنوان قربانی در درهٔ هنوم سوزانيد. او جادوگری و فالگيری می‌كرد و با احضاركنندگان ارواح و جادوگران مشورت می‌نمود. او با اين كارهای شرارت‌آميز، خداوند را به خشم آورد. منسی حتی يک بت در خانۀ خداوند گذاشت، يعنی همان مكانی كه خدا دربارۀ آن به داود و سليمان گفته بود: «نام خود را تا به ابد بر اين خانه و بر اورشليم، شهری كه از ميان شهرهای قبايل اسرائيل برای خود انتخاب كرده‌ام، خواهم نهاد. اگر قوم اسرائيل از قوانين و دستوراتی كه من بوسيلۀ موسی به آنها داده‌ام پيروی نمايند، بار ديگر هرگز ايشان را از اين سرزمينی كه به اجداد ايشان داده‌ام، بيرون نخواهم راند.» ولی منسی مردم يهودا و اورشليم را گمراه كرد و آنها بدتر از قوم‌هايی كه خداوند آنها را از كنعان بيرون رانده بود، رفتار نمودند. منسی و قوم او به اخطارهای خداوند توجه نمی‌كردند. پس خداوند سپاهيان آشور را فرستاد و آنها منسی را گرفته، با غل و زنجير بستند و او را به بابل بردند. وقتی منسی در تنگنا بود فروتن شد و از خداوند، خدای اجداد خويش طلب ياری نمود. خداوند دعای او را شنيد و او را به اورشليم باز آورده، سلطنتش را به او بازگرداند. آنگاه منسی پی‌برد كه خداوند فقط خداست. بعد از اين واقعه، منسی حصار بيرونی شهر داود را از دره‌ای كه در غرب نهر جيحون است تا دروازۀ ماهی و نيز حصار دور تپۀ عوفل را بازسازی نموده، بر ارتفاع آن افزود. او در تمام شهرهای حصاردار يهودا فرماندهان نظامی قرار داد. همچنين بت خود را از خانۀ خداوند برداشت و تمام بتها و قربانگاه‌هايی را كه بر تپۀ خانۀ خداوند و در اورشليم ساخته بود خراب كرد و همه را از شهر بيرون ريخت. سپس قربانگاه خداوند را تعمير كرد و قربانی‌های سلامتی و هدايای شكرگزاری تقديم نمود و از مردم يهودا خواست كه خداوند، خدای اسرائيل را عبادت كنند. اما قوم باز هم بر بالای تپه‌ها قربانی می‌كردند، ولی فقط برای خداوند، خدای خود. شرح بقيۀ رويدادهای سلطنت منسی و نيز دعای او به پيشگاه خدا و اينكه چگونه خداوند، خدای اسرائيل توسط انبيا با او سخن گفت، همه در كتاب «تاريخ پادشاهان اسرائيل» نوشته شده است. دعای او و مستجاب شدنش، شرح گناهان و شرارتش، اسامی مكانهای روی تپه‌ها كه در آنجا بتكده‌ها، بتهای شرم‌آور اشيره و بتهای ديگر برپا نمود، همه در كتاب «تاريخ انبيا» نوشته شده است. (البته همۀ اينها مربوط به پيش از بازگشت او بسوی خدا بود.) منسی مرد و در قصر خود به خاک سپرده شد و پسرش آمون بجای او به تخت سلطنت نشست. آمون بيست و دو ساله بود كه پادشاه يهودا شد و دو سال در اورشليم سلطنت كرد. او نيز مانند پدرش منسی نسبت به خداوند گناه ورزيد و برای تمام بتهايی كه پدرش ساخته بود قربانی تقديم كرد و آنها را پرستيد. ولی برعكس پدرش، درمقابل خداوند فروتن نشد بلكه به شرارت‌های خود ادامه داد. سرانجام افرادش بضد او توطئه چيدند و او را در كاخ سلطنتی‌اش به قتل رساندند. مردم، قاتلان آمون را كشتند و پسرش يوشيا را بجای او بر تخت سلطنت نشاندند. يوشيا هشت ساله بود كه پادشاه شد و سی و يک سال در اورشليم سلطنت كرد. او مانند جدش داود مطابق ميل خداوند عمل می‌كرد و از دستورات خدا اطاعت كامل می‌نمود. يوشيا در سال هشتم سلطنت خود، يعنی در سن شانزده سالگی به پيروی از خدای جدش داود پرداخت و چهار سال بعد شروع كرد به پاک نمودن يهودا و اورشليم از بت‌پرستی. او بتكده‌های روی تپه‌ها و بتهای شرم‌آور اشيره و ساير بتها را از ميان برداشت. به دستور او قربانگاه‌های بعل را خراب كردند و قربانگاه‌های بخور و بتهای شرم‌آور اشيره و ساير بتها را خرد نموده، گرد آنها را روی قبرهای كسانی كه برای آنها قربانی می‌كردند، پاشيدند. او استخوانهای كاهنان بت‌پرست را روی قربانگاه‌های خودشان سوزانيد و بدين وسيله يهودا و اورشليم را پاكسازی كرد. يوشيا به شهرهای قبيلۀ منسی، افرايم و شمعون و حتی تا سرزمين دور افتادۀ نفتالی نيز رفت و در آنجا و خرابه‌های اطراف نيز همين كار را كرد. او در سراسر اسرائيل قربانگاه‌های بت‌پرستان را منهدم نمود، بتهای شرم‌آور اشيره و ساير بتها را درهم كوبيد و قربانگاه‌های بخور را در هم شكست. سپس به اورشليم بازگشت. يوشيا در سال هجدهم سلطنت خود، بعد از پاكسازی مملكت و خانۀ خدا، شافان (پسر اصليا) و معسيا شهردار اورشليم و يوآخ (پسر يوآحاز) وقايع نگار را مأمور تعمير خانهٔ خداوند، خدای خود كرد. آنها برای انجام اين كار به جمع‌آوری هدايا پرداختند. لاويانی كه در برابر درهای خانۀ خدا نگهبانی می‌دادند هدايايی را كه مردم قبايل منسی، افرايم و بقيه بنی‌اسرائيل و همچنين ساكنان يهودا و بنيامين و اورشليم می‌آوردند، تحويل می‌گرفتند و نزد حلقيا، كاهن اعظم می‌بردند. سپس آن هدايا به ناظران ساختمانی خانۀ خداوند سپرده می‌شد تا با آن، اجرت نجارها و بناها را بدهند و مصالح ساختمانی از قبيل سنگهای تراشيده، تير و الوار بخرند و با آنها خانۀ خدا را كه پادشاهان قبلی يهودا خراب كرده بودند بازسازی كنند. *** همۀ افراد با صداقت كار می‌كردند و كسانی كه بر كار آنها نظارت می‌نمودند عبارت بودند از: يحت و عوبديای لاوی از طايفۀ مراری؛ زكريا و مشلام از طايفۀ قهات. از لاويان نوازنده برای نظارت بركار باربران و ساير كارگران استفاده می‌شد. عده‌ای ديگر از لاويان نيز منشی و نگهبان بودند. *** هنگامی كه هدايا را از خانۀ خداوند بيرون می‌بردند، حلقيا، كاهن اعظم، كتاب تورات موسی را كه شريعت خداوند در آن نوشته شده بود پيدا كرد. حلقيا به شافان، منشی دربار گفت: «در خانهٔ خداوند كتاب تورات را پيدا كرده‌ام!» و كتاب را به شافان داد. شافان با آن كتاب نزد پادشاه آمد و چنين گزارش داد: «مأموران تو وظيفهٔ خود را به خوبی انجام می‌دهند. آنها صندوقهای هدايا را كه در خانه خداوند بود گشودند و آنها را شمردند و به دست ناظران و كارگران سپردند.» سپس دربارهٔ كتابی كه حلقيا به او داده بود صحبت كرد و آن را برای پادشاه خواند. وقتی پادشاه كلمات تورات را شنيد، از شدت ناراحتی لباس خود را دريد، و حلقيا، اخيقام (پسر شافان)، عبدون (پسر ميكا)، شافان منشی دربار و عسايا ملتزم خود را بحضور خواست. پادشاه به آنها گفت: «از خداوند سؤال كنيد كه من و بازماندگان اسرائيل و يهودا چه بايد بكنيم. بدون شک خداوند از دست ما خشمگين است، چون اجداد ما مطابق دستورات او كه در اين كتاب نوشته شده است، رفتار نكرده‌اند.» پس آن مردان نزد زنی به نام حلده رفتند كه نبی بود و در محلهٔ دوم اورشليم زندگی می‌كرد. (شوهر او شلوم، پسر توقهت و نوه حسره، خياط دربار بود.) وقتی جريان امر را برای حلده تعريف كردند، حلده به ايشان گفت كه نزد پادشاه بازگردند و اين پيغام را از جانب خداوند، خدای اسرائيل به او بدهند. «من اين شهر و ساكنانش را به تمام لعنت‌هايی كه از اين كتاب برای تو خوانده شد، گرفتار خواهم ساخت. زيرا اين قوم مرا ترک گفته، بت‌پرست شده‌اند و با كارهايشان خشم مرا برانگيخته‌اند. پس آتش خشم من كه بر اورشليم افروخته شده، خاموش نخواهد شد. اما من دعای تو را اجابت خواهم نمود و اين بلا را پس از مرگ تو بر اين سرزمين و ساكنانش خواهم فرستاد. تو اين بلا را نخواهی ديد و در آرامش خواهی مرد زيرا هنگامی كه كتاب تورات را خواندی و از اخطار من بر ضد اين شهر و ساكنانش آگاه شدی، از روی ناراحتی لباس خود را دريدی و در حضور من گريه كردی و فروتن شدی.» فرستادگان پادشاه اين پيغام را به او رساندند. *** *** پادشاه بدنبال بزرگان يهودا و اورشليم فرستاد تا نزد او جمع شوند. پس تمام كاهنان و لاويان، مردم يهودا و اورشليم، كوچک و بزرگ جمع شدند و همراه پادشاه به خانۀ خداوند رفتند. در آنجا پادشاه تمام دستورات كتاب عهد را كه در خانه خداوند پيدا شده بود برای آنها خواند. پادشاه نزد ستونی كه در برابر جمعيت قرار داشت ايستاد و با خداوند عهد بست كه با دل و جان از دستورات و احكام او پيروی و اطاعت كند و مطابق آنچه كه در آن كتاب نوشته شده رفتار نمايد. او همچنين از تمام اهالی اورشليم و بنيامين خواست تا آنها نيز با خدا عهد ببندند، و ايشان نيز چنين كردند. به اين ترتيب، يوشيا سرزمينی را كه به مردم اسرائيل تعلق داشت، از بتها پاک نمود و از مردم خواست تا خداوند، خدای خود را عبادت كنند. آنها در طول دوران سلطنت يوشيا از خداوند، خدای اجداد خويش پيروی كردند. يوشيای پادشاه دستور داد كه عيد پِسَح، روز چهاردهم ماه اول در اورشليم برگزار شود. بره‌های عيد پسح را همان روز سر بريدند. او همچنين كاهنان را بر سر كارهايشان گماشت و ايشان را تشويق نمود كه دوباره خدمت خود را در خانۀ خداوند شروع كنند. يوشيا به لاويانی كه تقديس شده بودند و در سراسر اسرائيل تعليم می‌دادند اين دستور را داد: «اكنون صندوق عهد در خانه‌ايست كه سليمان، پسر داود، پادشاه اسرائيل، برای خدا ساخته است و ديگر لازم نيست شما آن را بر دوش خود بگذاريد و از جايی به جايی ديگر ببريد، پس وقت خود را صرف خدمت خداوند، خدايتان و قوم او بنماييد. مطابق مقرراتی كه داود، پادشاه اسرائيل و پسرش سليمان وضع نموده‌اند، برای خدمت به دسته‌های تقسيم شويد. هر دسته در جای خود در خانه خدا بايستد و به يكی از طايفه‌های قوم اسرائيل كمک كند. *** بره‌های عيد پسح را سر ببريد، خود را تقديس نماييد و آماده شويد تا به قوم خود خدمت كنيد. از دستورات خداوند كه بوسيلۀ موسی داده شده، پيروی نماييد.» سپس پادشاه سی هزار بره و بزغاله و سه هزار گاو جوان از اموال خود برای قربانی در عيد پسح به بنی‌اسرائيل داد. مقامات دربار نيز بطور داوطلبانه به قوم و به كاهنان و لاويان هدايايی دادند. حلقيا و زكريا و يحی‌ئيل كه ناظران خانۀ خدا بودند، دو هزار و ششصد بره و بزغاله و سيصد گاو برای قربانی در عيد پسح به كاهنان دادند. كننيا، شمعيا، نتن‌ئيل و برادران او حشبيا، يعی‌ئيل و يوزاباد كه رهبران لاويان بودند پنج هزار بره و بزغاله و پانصد گاو برای قربانی در عيد پسح به لاويان دادند. وقتی ترتيبات لازم داده شد و كاهنان در جاهای خود قرار گرفتند و لاويان مطابق دستور پادشاه برای خدمت به گروه‌های مختلف تقسيم شدند، آنگاه لاويان بره‌های عيد پسح را سربريده، پوستشان را از گوشت جدا كردند و كاهنان خون آن بره‌ها را روی قربانگاه پاشيدند. آنها قربانی‌های سوختنی هر قبيله را جدا كردند تا مطابق نوشتۀ تورات موسی آنها را بحضور خداوند تقديم نمايند. سپس طبق مقررات، گوشت بره‌های قربانی را بريان كردند و قربانی‌های ديگر را در ديگها و تابه‌ها پختند و بسرعت بين قوم تقسيم كردند تا بخورند. كاهنان تا شب مشغول تقديم قربانی‌های سوختنی و سوزاندن پيه قربانی‌ها بودند و فرصت نداشتند برای خود خوراک پسح را تهيه كنند؛ پس لاويان، هم برای خود و هم برای كاهنان خوراک پسح را تهيه كردند. دستۀ سرايندگان كه از نسل آساف بودند به سركار خود بازگشتند و مطابق دستوراتی كه بوسيلۀ داود پادشاه، آساف، هيمان و يدوتون نبی پادشاه صادر شده بود، عمل كردند. نگهبانان دروازه‌ها پست خود را ترک نكردند زيرا برادران لاوی ايشان برای آنها خوراک آوردند. مراسم عيد پسح در آن روز انجام شد و همۀ قربانی‌های سوختنی، همانطور كه يوشيا دستور داده بود، بر روی قربانگاه خداوند تقديم شد. تمام حاضرين، عيد پسح و عيد فطير را تا هفت روز جشن گرفتند. از زمان سموئيل نبی تا آن زمان هيچ عيد پسحی مثل عيدی كه يوشيا برگزار نمود، برگزار نشده بود و هيچ پادشاهی در اسرائيل نتوانسته بود به اين تعداد كاهن و لاوی و شركت كننده از سراسر يهودا و اورشليم و اسرائيل در عيد پسح جمع كند. اين عيد پسح در سال هيجدهم سلطنت يوشيا برگزار شد. هنگامی كه يوشيا كارهای مربوط به خانۀ خدا را به انجام رسانيده بود، نكو، پادشاه مصر، با قشون خود به كركميش واقع در كنار رود فرات آمد و يوشيا به مقابلۀ او رفت. اما نكو قاصدانی با اين پيام نزد يوشيا فرستاد: «ای پادشاه يهودا، من با تو قصد جنگ ندارم، من آمده‌ام با دشمن ‌ خود بجنگم، و خدا به من گفته است كه بشتابم. در كار خدا مداخله نكن والا تو را از بين خواهد برد، زيرا خدا با من است.» ولی يوشيا از تصميم خود منصرف نشد، بلكه سپاه خود را به قصد جنگ به درهٔ مجدو هدايت كرد. او لباس شاهانهٔ خود را عوض كرد تا دشمن او را نشناسد. يوشيا به پيام نكو، پادشاه مصر كه از جانب خدا بود، توجه نكرد. در جنگ، تيراندازان دشمن با تيرهای خود يوشيا را زدند و او بشدت مجروح شد. يوشيا به افرادش دستور داد كه او را از ميدان جنگ بيرون ببرند.» پس او را از عرابه‌اش پائين آورده، بر عرابۀ دومش نهادند و به اورشليم بازگرداندند و او در آنجا درگذشت. وی را در آرامگاه سلطنتی دفن كردند و تمام يهودا و اورشليم برای او عزا گرفتند. ارميای نبی برای يوشيا مرثيه‌ای ساخت. خواندن اين مرثيه در اسرائيل بصورت رسم درآمد، بطوری كه تا به امروز نيز اين مرثيه را مردان و زنان به ياد يوشيا می‌خوانند. اين مرثيه در كتاب «مراثی» نوشته شده است. شرح كامل رويدادهای دوران سلطنت يوشيا، اعمال خوب او و اطاعتش از كتاب شريعت خداوند در كتاب «تاريخ پادشاهان يهودا و اسرائيل» نوشته شده است. مردم يهودا يهوآحاز پسر يوشيا را بجای پدرش به تخت سلطنت نشاندند. يهوآحاز در سن بيست و سه سالگی پادشاه شد و سه ماه در اورشليم سلطنت نمود. پادشاه مصر او را معزول كرد و از يهودا حدود ‎‪‏3‎٬400‬ كيلوگرم نقره و 34 كيلوگرم طلا باج گرفت. پادشاه مصر، الياقيم برادر يهوآحاز را بر تخت سلطنت يهودا نشاند و نام الياقيم را يهوياقيم گذاشت و يهوآحاز را به مصر به اسيری برد. يهوياقيم بيست و پنج ساله بود كه پادشاه شد و يازده سال در اورشليم سلطنت كرد. او نسبت به خداوند، خدای خود گناه ورزيد. نبوكدنصر، پادشاه بابل اورشليم را گرفت و يهوياقيم را به زنجير بسته، او را به بابل برد. نبوكدنصر مقداری از اشياء قيمتی خانۀ خداوند را گرفته، به بابل برد و در معبد خود گذاشت. شرح بقيهٔ رويدادهای دوران سلطنت يهوياقيم و تمام شرارتها و بديهايی كه كرد در كتاب «تاريخ پادشاهان اسرائيل و يهودا» نوشته شده است. پس از او، پسرش يهوياكين پادشاه شد. يهوياكين هيجده ساله بود كه پادشاه شد، و سه ماه و ده روز در اورشليم سلطنت كرد. او نيز نسبت به خداوند گناه ورزيد. در فصل بهار نبوكدنصر پادشاه او را اسير كرده همراه اشياء قيمتی خانۀ خداوند به بابل برد. نبوكدنصر، صدقيا، عموی يهوياكين را به پادشاهی يهودا و اورشليم منصوب كرد. صدقيا در سن بيست و يک سالگی پادشاه شد و يازده سال در اورشليم سلطنت كرد. او نيز نسبت به خداوند، خدای خود گناه ورزيد و به پيام ارميای نبی كه از جانب خداوند سخن می‌گفت، گوش نداد. او هر چند برای نبوكدنصر به نام خدا سوگند صداقت و وفاداری ياد كرده بود ولی عليه او قيام كرد. صدقيا با سرسختی به راه خود ادامه داد و نخواست فروتن شود و بسوی خداوند، خدای اسرائيل بازگشت كند. تمام رهبران، كاهنان و مردم يهودا از اعمال قبيح قوم‌های بت‌پرست پيروی كردند و به اين طريق خانۀ مقدس خداوند را در اورشليم نجس ساختند. خداوند، خدای اجدادشان، انبيای خود را يكی پس از ديگری فرستاد تا به ايشان اخطار نمايند، زيرا بر قوم و خانهٔ خود شفقت داشت. ولی بنی‌اسرائيل انبيای خدا را مسخره كرده، به پيام آنها گوش ندادند و به ايشان اهانت نمودند تا اينكه خشم خداوند بر آنها افروخته شد بحدی كه ديگر برای قوم چاره‌ای نماند. پس خداوند پادشاه بابل را بضد ايشان برانگيخت و تمام مردم يهودا را به دست او تسليم كرد. او به كشتار مردم يهودا پرداخت و به پير و جوان، دختر و پسر، رحم نكرد و حتی وارد خانۀ خدا شد و جوانان آنجا را نيز كشت. پادشاه بابل اشياء قيمتی خانۀ خدا را، از كوچک تا بزرگ، همه را برداشت و خزانۀ خانۀ خداوند را غارت نمود و همراه گنجهای پادشاه و درباريان به بابل برد. سپس سپاهيان او خانۀ خدا را سوزاندند، حصار اورشليم را منهدم كردند، تمام قصرها را به آتش كشيدند و همهٔ اسباب قيمتی آنها را از بين بردند. آنانی كه زنده ماندند به بابل به اسارت برده شدند و تا به قدرت رسيدن حكومت پارس، اسير پادشاه بابل و پسرانش بودند. به اين طريق، كلام خداوند كه بوسيلۀ ارميای نبی گفته شده بود به حقيقت پيوست كه سرزمين اسرائيل مدت هفتاد سال استراحت خواهد كرد تا سالهايی را كه در آنها قوم اسرائيل قانون سبت را شكسته بود جبران كند. در سال اول سلطنت كورش، امپراطور پارس، خداوند آنچه را كه توسط ارميای نبی فرموده بود به انجام رسانيد. او كورش را بر آن داشت تا فرمانی صادر كند و آن را نوشته، به سراسر امپراطوری خود بفرستد. اين است متن آن فرمان: «من، كورش، امپراطور پارس اعلام می‌دارم كه خداوند، خدای آسمانها تمام ممالک جهان را به من بخشيده و به من امر فرموده كه برای او در شهر اورشليم كه در سرزمين يهوداست خانه‌ای بسازم. پس، از تمام يهوديانی كه در امپراطوری من هستند هر كه بخواهد می‌تواند به آنجا بازگردد. خداوند، خدای اسرائيل همراه او باشد!» در سال اول سلطنت كورش، پادشاه پارس، خداوند آنچه را كه توسط ارميای نبی فرموده بود، به انجام رساند. خداوند كورش را بر آن داشت تا فرمانی صادر كند و آن را نوشته به سراسر سرزمين پهناورش بفرستد. اين است متن آن فرمان: «من، كورش پادشاه پارس، اعلام می‌دارم كه خداوند، خدای آسمانها، تمام ممالک جهان را به من بخشيده است و به من امر فرموده است كه برای او در شهر اورشليم كه در يهودا است خانه‌ای بسازم. بنابراين، از تمام يهوديانی كه در سرزمين من هستند، كسانی كه بخواهند می‌توانند به آنجا بازگردند و خانه خداوند، خدای اسرائيل را در اورشليم بنا كنند. خدا همراه ايشان باشد! همسايگان اين يهوديان بايد به ايشان طلا و نقره، توشه راه و چهارپايان بدهند و نيز هدايا برای خانهٔ خدا تقديم كنند.» از طرف ديگر، خدا اشتياق فراوان در دل رهبران طايفه‌های يهودا و بنيامين، و كاهنان و لاويان ايجاد كرد تا به اورشليم باز گردند و خانۀ خداوند را دوباره بنا كنند. تمام همسايگان، علاوه بر هدايايی كه برای خانۀ خدا تقديم نمودند، هدايايی نيز از طلا و نقره، توشه راه و چهارپايان به مسافران دادند. كورش نيز اشياء قيمتی خانۀ خداوند را كه نبوكدنصر آنها را از اورشليم آورده و در معبد خدايان خود گذاشته بود، به يهوديان پس داد. كورش به خزانه‌دار خود، «ميتراداد»، دستور داد كه تمام اين اشياء قيمتی را از خزانه بيرون بياورد و به شيشبصر، سرپرست يهوديانی كه به سرزمين يهودا بازمی‌گشتند، تحويل بدهد. اين اشياء قيمتی عبارت بودند از: سينی طلا — 30 عدد سينی نقره — ‎‪1‎٬000‬ عدد سينی‌های ديگر — 29 عدد جام طلا — 30 عدد جام نقره — 410 عدد ظروف ديگر — ‎‪1‎٬000‬ عدد *** رويهمرفته 400ر5 شی‌ء قيمتی از طلا و نقره به شيشبصر سپرده شد و او آنها را همراه يهوديان به اورشليم بازگرداند. عدۀ زيادی از يهوديانی كه نبوكدنصر، پادشاه بابل، آنها را اسير كرده به بابل برده بود، به يهودا و اورشليم بازگشتند و هركس به زادگاه خود رفت. رهبران يهوديان در اين سفر عبارت بودند از: زروبابل، يهوشع، نحميا، سرايا، رعيلايا، مردخای، بلشان، مسفار، بغوای، رحوم و بعنه. نام طايفه‌های يهوديانی كه به وطن بازگشتند و تعداد آنها، به شرح زير است: از طايفه فرعوش ‎‪2‎٬172‬ نفر؛ از طايفهٔ شفطيا 372 نفر؛ از طايفۀ آرح 775 نفر؛ از طايفۀ فحت موآب (كه از نسل يشوع و يوآب بود) ‎‪2‎٬812‬ نفر؛ از طايفۀ عيلام ‎‪1‎٬254‬ نفر؛ از طايفهٔ زتو 945 نفر؛ از طايفۀ زكای 760 نفر؛ از طايفهٔ بانی 642 نفر؛ از طايفهٔ ببای 623 نفر؛ از طايفۀ ازجد ‎‪1‎٬222‬ نفر؛ از طايفۀ ادونيقام 666 نفر؛ از طايفۀ بغوای ‎‪2‎٬056‬ نفر؛ از طايفۀ عادين 454 نفر؛ از طايفۀ آطير (كه از نسل حزقيا بود) 98 نفر؛ از طايفۀ بيصای 323 نفر؛ از طايفۀ يوره 112 نفر؛ از طايفۀ حاشوم 223 نفر؛ از طايفۀ جبار 95 نفر؛ از طايفۀ بيت‌لحم 123 نفر؛ از طايفۀ نطوفه 56 نفر؛ از طايفۀ عناتوت 128 نفر؛ از طايفۀ عزموت 42 نفر؛ از طايفه‌های قريت يعاريم و كفيره و بئيروت 743 نفر؛ از طايفه‌های رامه و جبع 621 نفر؛ از طايفهٔ مخماس 122 نفر؛ از طايفه‌های بيت‌ئيل و عای 223 نفر؛ از طايفۀ نبو 52 نفر؛ از طايفۀ مغبيش 156 نفر؛ از طايفۀ عيلام ‎‪1‎٬254‬ نفر؛ از طايفۀ حاريم 320 نفر؛ از طايفه‌های لود، حاديد و اونو 725 نفر؛ از طايفۀ اريحا 345 نفر؛ از طايفۀ سناعه ‎‪3‎٬630‬ نفر. *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** تعداد كاهنانی كه به وطن بازگشتند به شرح زير است: از طايفه يدعيا (كه از نسل يشوع بود) 973 نفر؛ از طايفه امير ‎‪1‎٬052‬ نفر؛ از طايفه فشحور ‎‪1‎٬247‬ نفر؛ از طايفه حاريم ‎‪1‎٬017‬ نفر. *** *** *** تعداد لاويانی كه به وطن برگشتند به شرح زير است: از طايفه‌های يشوع و قدمی‌ئيل (كه از نسل هودويا بودند) 74 نفر؛ خوانندگان و نوازندگان خانه خدا (كه از نسل آساف بودند) 128 نفر؛ نگهبانان خانۀ خدا (كه از نسل شلوم، آطير، طلمون، عقوب، حطيطا و شوبای بودند) 139 نفر. *** *** خدمتگزاران خانۀ خدا كه به وطن بازگشتند از طايفه‌های زير بودند: صيحا، حسوفا، طباعوت، قيروس، سيعها، فادون، لبانه، حجابه، عقوب، حاجاب، شملای، حانان، جديل، جحر، رآيا، رصين، نقودا، جزام، عزه، فاسيح، بيسای، اسنه، معونيم، نفوسيم، بقبوق، حقوفا، حرحور، بصلوت، محيدا، حرشا، برقوس، سيسرا، تامح، نصيح، حطيفا. *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** اين افراد نيز كه از نسل خادمان سليمان پادشاه بودند به وطن برگشتند: سوطای، هصوفرت، فرودا، يعله، درقون، جديل، شفطيا، حطيل، فوخرت حظبائيم و آمی. *** *** خدمتگزاران خانۀ خدا و نسل خادمان سليمان پادشاه، جمعاً 392 نفر بودند. در اين هنگام گروهی ديگر از تل ملح، تل حرشا، كروب، ادان و امير به اورشليم و ساير شهرهای يهودا بازگشتند. آنها نمی‌توانستند از طريق نسب‌نامه‌های خود ثابت كنند كه اسرائيلی‌اند. اينها از طايفه‌های دلايا، طوبيا و نقودا بودند كه جمعاً 652 نفر می‌شدند. از كاهنان سه طايفه به نامهای حبايا و هقوص و برزلائی به اورشليم بازگشتند. (بزرگ طايفهٔ برزلائی همان كسی است كه با يكی از دختران برزلائی جلعادی ازدواج كرد و نام خانوادگی او را روی خود گذاشت.) ولی ايشان چون نتوانستند از طريق نسب‌نامه‌های خود ثابت كنند كه از نسل كاهنان هستند، از كهانت اخراج شدند. حاكم يهوديان به ايشان اجازه نداد از قربانی‌های سهم كاهنان بخورند تا اينكه بوسيلهٔ اوريم و تُميم از طرف خداوند معلوم شود كه آيا ايشان واقعاً از نسل كاهنان هستند يا نه. پس جمعاً ‎‪42‎٬360‬ نفر به سرزمين يهودا بازگشتند. علاوه بر اين تعداد ‎‪7‎٬337‬ غلام و كنيز و 200 نوازنده مرد و زن نيز به وطن بازگشتند. *** آنها 736 اسب، 245 قاطر، 435 شتر و ‎‪6‎٬720‬ الاغ با خود بردند. *** وقتی يهوديان به اورشليم رسيدند، بعضی از سران قوم برای بازسازی خانه خداوند هدايای داوطلبانه تقديم كردند. هر يک از ايشان بقدر توانايی خود هديه داد، كه رويهمرفته عبارت بود از: 500 كيلوگرم طلا و ‎‪2‎٬800‬ كيلوگرم نقره و صد دست لباس برای كاهنان. پس كاهنان، لاويان، خوانندگان و نوازندگان و نگهبانان و خدمتگزاران خانۀ خدا و بعضی از مردم در اورشليم و شهرهای اطراف آن ساكن شدند. بقيه قوم نيز به شهرهای خود رفتند. در ماه هفتم سال، تمام كسانی كه به سرزمين يهودا بازگشته بودند از شهرهای خود آمده در اورشليم جمع شدند. آنگاه يهوشع كاهن پسر يهوصادق و ساير كاهنان، و زروبابل پسر شئلتئيل و خاندان او قربانگاه خدای اسرائيل را دوباره بنا كردند. سپس همانطور كه در كتاب تورات موسی، مرد خدا، دستور داده شده بود، قربانی‌های سوختنی تقديم نمودند. گرچه يهوديانی كه به سرزمين خود بازگشته بودند از مردمی كه در آن سرزمين بودند می‌ترسيدند، با اينحال قربانگاه را در جای سابق خود بنا كردند و روی آن، قربانی‌های سوختنی صبح و عصر را به خداوند تقديم نمودند. آنها عيد خيمه‌ها را همانطور كه در كتاب تورات موسی نوشته شده بود، برگزاركردند ودر طول روزهای عيد، قربانی‌هايی را كه برای هر روز تعيين شده بود، تقديم نمودند. از آن پس، آنهابطور مرتب قربانی‌های سوختنی روزانه، قربانی‌های مخصوص جشن ماه نو و جشنهای ساليانۀ خداوند را تقديم می‌كردند. علاوه بر اين قربانی‌ها، هدايای داوطلبانه هم به خداوند تقديم می‌شد. روز اول ماه هفتم، حتی قبل از گذاشتن پايه‌های خانۀ خداوند، كاهنان شروع به تقديم قربانی‌های سوختنی برای خداوند كردند. سپس برای بازسازی خانۀ خدا عده‌ای بنا و نجار استخدام كردند و به اهالی صور و صيدون مواد غذايی، شراب و روغن زيتون دادند و از آنها چوب سرو گرفتند. اين چوبها از لبنان، از طريق دريا، به يافا حمل می‌شد. تمام اينها با اجازهٔ كورش، پادشاه پارس، انجام می‌گرفت. در ماه دوم از سال دوم ورود يهوديان به اورشليم، زروبابل، يهوشع، كاهنان، لاويان و تمام كسانی كه به سرزمين يهودا بازگشته بودند كار بازسازی خانۀ خدا را شروع كردند. لاويانی كه بيست سال يا بيشتر سن داشتند، تعيين شدند تا بر اين كار نظارت كنند. نظارت بركار كارگران بعهده يشوع و پسران و برادرانش و قدمی‌ئيل و پسرانش (از نسل هودويا) گذاشته شد. (لاويان طايفه حيناداد نيز در اين كار به ايشان كمک می‌كردند.) وقتی پايه‌های خانه خداوند گذاشته شد، كاهنان لباس مخصوص خود را پوشيدند و شيپورها را نواختند و لاويان طايفۀ آساف سنجهای خود را به صدا درآوردند تا مطابق رسم داود پادشاه، خداوند را ستايش كنند. ايشان با اين كلمات در وصف خداوند می‌سراييدند: «خداوند نيكوست و محبتش برای اسرائيل بی‌پايان!» سپس برای پايه‌گذاری خانهٔ خداوند، تمام قوم با صدای بلند، خدا را شكر كردند. اما بسياری از كاهنان و لاويان و سران قوم كه پير بودند و خانه‌ای را كه سليمان برای خداوند ساخته بود ديده بودند، وقتی پايه‌های خانۀ خداوند را كه گذاشته می‌شد ديدند، با صدای بلند گريستند، در حاليكه ديگران از شادی فرياد برمی‌آوردند. كسی نمی‌توانست صدای گريه را از فرياد شادی تشخيص دهد، زيرا اين صداها چنان بلند بود كه از فاصله دور نيز به گوش می‌رسيد. وقتی دشمنان مردم يهودا و بنيامين شنيدند كه يهوديان تبعيد شده بازگشته‌اند و مشغول بازسازی خانۀ خداوند، خدای اسرائيل هستند، نزد زروبابل و سران قوم آمدند و گفتند: «بگذاريد ما هم در بازسازی خانۀ خدا با شما همكاری كنيم، چون ما هم مثل شما، خدای يگانه را می‌پرستيم. از وقتی كه اسرحدون، امپراطور آشور، ما را به اينجا آورده است هميشه برای خدای شما قربانی كرده‌ايم.» ولی زروبابل و يهوشع و ساير سران قوم يهود جواب دادند: «به شما اجازه نمی‌دهيم در اين كار شريک باشيد. خانۀ خداوند، خدای اسرائيل، همانطور كه كورش پادشاه پارس فرمان داده است، بايد به دست قوم اسرائيل ساخته شود.» پس ساكنان آنجا به تضعيف روحيۀ يهوديان پرداخته، در كار بازسازی خانۀ خدا موانع بسيار ايجاد كردند. در ضمن به برخی از مقامات رشوه دادند تا عليه آنها اقدام كنند. اين كارشكنيها در تمام دوران سلطنت كورش وجود داشت و تا سلطنت داريوش ادامه يافت. در آغاز سلطنت خشايارشا، دشمنان مردم يهودا و اورشليم شكايت‌نامه‌ای عليه آنها برای پادشاه، فرستادند. در دوران سلطنت اردشير نيز شكايت نامه‌ای عليه مردم يهودا و اورشليم نوشته شد. اين شكايت نامه را بشلام، ميتراداد، طبئيل و رفقای ايشان به خط و زبان ارامی برای اردشير، پادشاه پارس نوشتند. كسان ديگری كه در نوشتن اين شكايت‌نامه بر ضد مردم يهودا و اورشليم دست داشتند عبارت بودند از: رحوم فرماندار، شمشائی منشی، عده‌ای از قضات و مقامات ديگری كه از ارک، بابل و شوش (كه در عيلام است) بودند، *** و نيز عده‌ای از قومهای مختلف ديگر كه آشور بانيپال بزرگ و قدرتمند، آنها را از سرزمينهای خود بيرون آورده در سامره و ساير شهرهای غرب رود فرات اسكان داده بود. اين است متن نامه‌ای كه برای اردشير پادشاه پارس، فرستادند: «ما بندگانت كه از ساكنان غرب رود فرات هستيم، پادشاه را آگاه می‌نماييم كه يهوديانی كه به فرمان شما به اورشليم منتقل شده‌اند، می‌خواهند اين شهر را كه محل شورش و آشوب بوده است بازسازی كنند. آنها مشغول ساختن حصار و تعمير پايه‌هايش هستند. پادشاه آگاه باشند كه اگر اين شهر و حصارهايش دوباره ساخته شود، بی‌گمان به زيان پادشاه خواهد بود، زيرا بعد از آن يهوديان ديگر به شما باج و خراج نخواهند داد. چون ما نان و نمک پادشاه را می‌خوريم، شايسته نيست كه زيان پادشاه را ببينيم. برای همين، نامه‌ای فرستاديم تا پادشاه را از اين ماجرا آگاه سازيم. استدعا داريم دستور فرماييد در اين مورد كتاب تاريخ نياكانتان را بررسی نمايند تا معلوم گردد كه در قرون گذشته در اين شهر چه شورشهايی برپا گشته است. در حقيقت اين شهر به سبب آن خراب شده است كه ساكنان آن برضد پادشاهان و حكامی كه می‌خواستند بر آن حكومت كنند، مدام شورش می‌كردند. پس پادشاه را آگاه می‌سازيم كه اگر اين شهر و حصارهايش ساخته شوند، پادشاه، ديگر قادر به نگهداری اين قسمت از قلمرو خويش كه در غرب رود فرات است، نخواهند بود.» پس پادشاه به رحوم فرماندار و شمشائی منشی و همدستان ايشان كه در سامره و نواحی غرب رود فرات ساكن بودند، چنين جواب داد: «درود بر شما! نامه‌ای كه فرستاده بوديد رسيد و پس از ترجمه برای من خوانده شد. *** دستور دادم تحقيق و بررسی كنند. معلوم شد كه ساكنان اين شهر از ديرباز هميشه عليه پادشاهان شورش و آشوب برپا كرده‌اند. همچنين فهميدم كه پادشاهانی قدرتمند در اورشليم بوده‌اند كه بر سراسر غرب رود فرات فرمانروايی می‌كردند، و جزيه و باج و خراج می‌گرفتند. بنابراين، به اين مردان دستور بدهيد دست نگه دارند و تا فرمانی از جانب من صادر نشود شهر را بازسازی نكنند. فوری اقدام كنيد و جلو اين فتنه را بگيريد.» وقتی نامۀ اردشير، پادشاه پارس، برای رحوم و شمشائی و همدستان ايشان خوانده شد، آنها با عجله به اورشليم رفتند و يهوديان را بزور مجبور كردند دست از كار بكشند. كار بازسازی خانه خدا تا سال دوم سلطنت داريوش، پادشاه پارس متوقف مانده بود. آنگاه دو نبی به اسامی حجی و زكريا (پسر عدو) شروع كردند به دادن پيغام خدای اسرائيل به يهوديان اورشليم و يهودا. وقتی زروبابل و يهوشع پيغام آنها را شنيدند، به بازسازی خانهٔ خدا مشغول شدند و اين دو نبی نيز به آنان كمک كردند. ولی در اين هنگام تتنای، استاندار غرب رود فرات و شتربوزنای و همدستان آنها به اورشليم آمدند و گفتند: «چه كسی به شما اجازه داده است خانۀ خدا را بسازيد و ساختمانش را تكميل كنيد؟» سپس از آنها خواستند نام تمام كسانی را كه مشغول ساختن خانه خدا بودند، به ايشان بدهند. ولی از آنجا كه خدا مراقب سرپرستان يهودی بود، آنها نتوانستند از كار ايشان جلوگيری كنند. پس تتنای، شتربوزنای و همدستان ايشان كه مقامات غرب رود فرات بودند جريان را طی نامه‌ای به اطلاع داريوش پادشاه رسانيدند و منتظر جواب ماندند. *** متن نامه چنين بود: درود بر داريوش پادشاه! به آگاهی می‌رساند كه ما به محل ساختمان خانۀ خدای بزرگ يهوديان رفتيم و ديديم اين خانه را با سنگهای بزرگ می‌سازند و تيرهای چوبی در ديوار آن كار می‌گذارند. كار به تندی و با موفقيت پيش می‌رود. ما از سرپرستان ايشان پرسيديم كه چه كسی به آنها اجازۀ اين كار را داده است. سپس نامهای آنها را پرسيديم تا به آگاهی شما برسانيم كه سرپرستان ايشان چه كسانی هستند. جوابشان اين بود: «ما خدمتگزاران خدای آسمان و زمين هستيم و اكنون خانه خدا را كه قرنها پيش بوسيله پادشاه بزرگ اسرائيل بنا شد، دوباره می‌سازيم. اجداد ما خدای آسمان را به خشم آوردند، پس خدا ايشان را به دست نبوكدنصر، پادشاه بابل تسليم كرد و او اين خانه را خراب نمود و قوم اسرائيل را اسير كرده، به بابل برد. اما كورش پادشاه، فاتح بابل، در سال اول سلطنتش فرمانی صادر كرد كه خانه خدا از نو ساخته شود. همچنين او تمام ظروف طلا و نقره‌ای را كه نبوكدنصر از خانه خدا از اورشليم گرفته و در بتخانۀ بابل گذاشته بود، دوباره به خانۀ خدا بازگرداند. كورش اين ظروف را به شيشبصر كه خودش او را به سمت فرمانداری يهودا تعيين كرده بود، سپرد و به او دستور داد كه ظروف را به محل خانۀ خدا در اورشليم بازگرداند و خانهٔ خدا را در آن محل دوباره بنا كند. پس شيشبصر به اورشليم آمد و پايه‌های خانۀ خدا را گذاشت؛ و از آن وقت تابحال ما مشغول بنای آن هستيم، ولی كار هنوز تمام نشده است.» حال اگر پادشاه صلاح می‌دانند امر فرمايند تا در كتابخانۀ سلطنتی بابل تحقيق كنند و ببينند كه آيا بدرستی كورش پادشاه چنين فرمانی داده است يا نه؟ سپس پادشاه خواست خود را به ما ابلاغ فرمايند. آنگاه داريوش پادشاه فرمان داد كه در كتابخانۀ بابل، كه اسناد در آنجا نگهداری می‌شد، به تحقيق بپردازند. سرانجام در كاخ اكباتان كه در سرزمين مادهاست طوماری پيدا كردند كه روی آن چنين نوشته شده بود: در سال اول سلطنت كورش پادشاه، در مورد خانه خدا در اورشليم، اين فرمان از طرف پادشاه صادر شد: خانۀ خدا كه محل تقديم قربانی‌هاست، دوباره ساخته شود. عرض و بلندی خانه، هر يک شصت ذراع ‌ باشد. ديوار آن از سه رديف سنگ بزرگ و يک رديف چوب روی آن، ساخته شود. تمام هزينه آن از خزانهٔ پادشاه پرداخت شود. ظروف طلا و نقره‌ای كه نبوكدنصر از خانۀ خدا گرفته و به بابل آورده بود، دوباره به اورشليم بازگردانيده و مثل سابق، در خانه خدا گذاشته شود. پس داريوش پادشاه اين فرمان را برای تتنای استاندار، شتربوزنای و ساير مقامات غرب رود فرات كه همدستان ايشان بودند فرستاد: بگذاريد خانۀ خدا دوباره در جای سابقش ساخته شود و مزاحم فرماندار يهودا و سران قوم يهود كه دست اندر كار ساختن خانۀ خدا هستند، نشويد. *** بلكه برای پيشرفت كار بی‌درنگ تمام مخارج ساختمانی را از خزانۀ سلطنتی، از مالياتی كه در طرف غرب رود فرات جمع‌آوری می‌شود، بپردازيد. هر روز، طبق درخواست كاهنانی كه در اورشليم هستند به ايشان گندم، شراب، نمک، روغن زيتون و نيز گاو و قوچ و بره بدهيد تا قربانی‌هايی كه مورد پسند خدای آسمانی است، تقديم نمايند و برای سلامتی پادشاه و پسرانش دعا كنند. *** هر كه اين فرمان مرا تغيير دهد، چوبه داری از تيرهای سقف خانه‌اش درست شود و بر آن به دار كشيده شود، و خانه‌اش به زباله‌دان تبديل گردد. هر پادشاه و هر قومی كه اين فرمان را تغيير دهد و خانۀ خدا را خراب كند، آن خدايی كه شهر اورشليم را برای محل خانۀ خود انتخاب كرده است، او را از بين ببرد. من، داريوش پادشاه، اين فرمان را صادر كردم، پس بدون تأخير اجرا شود. تتنای استاندار، شتر بوزنای و همدستانش فوری فرمان پادشاه را اجرا كردند. پس سران قوم يهود به بازسازی خانۀ خدا مشغول شدند و در اثر پيامهای تشويق‌آميز حجی و زكريای نبی كار را پيش بردند و سرانجام خانهٔ خدا مطابق دستور خدای اسرائيل و فرمان كورش و داريوش و اردشير، پادشاهان پارس، ساخته شد. به اين ترتيب كار بازسازی خانهٔ خدا در روز سوم ماه «ادار» از سال ششم سلطنت داريوش پادشاه، تكميل گرديد. در اين هنگام كاهنان، لاويان و تمام كسانی كه از اسيری بازگشته بودند با شادی خانۀ خدا را تبرک نمودند. برای تبرک خانۀ خدا، صد گاو، دويست قوچ، و چهار صد بره قربانی شد. دوازده بز نر نيز برای كفارۀ گناهان دوازده قبيلهٔ اسرائيل قربانی گرديد. سپس كاهنان و لاويان را سر خدمت خود در خانۀ خدا قرار دادند تا طبق دستورات شريعت موسی به كار مشغول شوند. يهوديانی كه از اسارت بازگشته بودند، در روز چهاردهم ماه اول سال، عيد پسح را جشن گرفتند. تمام كاهنان و لاويان خود را برای اين عيد تطهير كردند و لاويان بره‌های عيد پسح را برای تمام قوم، كاهنان و خودشان ذبح كردند. پس يهوديانی كه از اسارت بازگشته بودند همراه با كسانی كه از اعمال قبيح قومهای بت‌پرست دست كشيده بودند تا خداوند، خدای اسرائيل را عبادت كنند، قربانی عيد پسح را خوردند. آنها عيد نان فطير را هفت روز با شادی جشن گرفتند، زيرا خداوند، پادشاه آشور را بر آن داشت تا در ساختن خانۀ خدای حقيقی كه خدای اسرائيل باشد، به ايشان كمک كند. در زمان سلطنت اردشير، پادشاه پارس، مردی زندگی می‌كرد به نام عزرا. عزرا پسر سرايا بود، سرايا پسر عزريا، عزريا پسر حلقيا، حلقيا پسر شلوم، شلوم پسر صادوق، صادوق پسر اخيطوب، اخيطوب پسر امريا، امريا پسر عزريا، عزريا پسر مرايوت، مرايوت پسر زرحيا، زرحيا پسر عزی، عزی پسر بقی، بقی پسر ابيشوع، ابيشوع پسر فينحاس، فينحاس پسر العازار و العازار پسرهارون كاهن اعظم. *** *** *** *** عزرا از علمای دين يهود بود و كتاب تورات را كه خداوند بوسيله موسی به قوم اسرائيل داده بود، خوب می‌دانست. اردشير پادشاه هر چه عزرا می‌خواست به وی می‌داد، زيرا خداوند، خدايش با او بود. عزرا بابل را ترک گفت و همراه عده‌ای از يهوديان و نيز كاهنان، لاويان، نوازندگان، نگهبانان و خدمتگزاران خانۀ خدا به اورشليم رفت. ايشان روز اول ماه اول از سال هفتم سلطنت اردشير از بابل حركت كردند و به ياری خدا روز اول ماه پنجم همان سال، بسلامت به اورشليم رسيدند. *** *** عزرا زندگی خود را وقف مطالعۀ تورات و بكار بستن دستورات آن و تعليم احكامش به مردم اسرائيل نموده بود. اين است متن نامه‌ای كه اردشير پادشاه به عزرا، كاهن و عالم دين يهود داد: از اردشير پادشاه، به عزرای كاهن و عالم شريعت خدای آسمان. به اين وسيله فرمان می‌دهم كه از تمام مردم اسرائيل و كاهنان و لاويانی كه در سراسر قلمرو سرزمين من بسر می‌برند، هر كه بخواهد می‌تواند همراه تو به اورشليم باز گردد. تو از طرف من و هفت مشاورم به اورشليم و يهودا فرستاده می‌شوی تا بر اساس قوانين خدايت وضع مردم آنجا را تحقيق كنی. در ضمن طلا و نقره‌ای را كه ما به خدای اسرائيل تقديم می‌كنيم و طلا و نقره‌ای را كه اهالی بابل می‌دهند، همراه با هدايايی كه يهوديان و كاهنان برای خانۀ خدا تقديم می‌كنند، با خود به اورشليم ببر. *** وقتی به آنجا رسيدی قبل از هر چيز با اين هدايا، گاوها، قوچ‌ها، بره‌ها، و موادی را كه برای هدايای آردی و نوشيدنی لازم است خريداری كن و تمام آنها را روی قربانگاه خانهٔ خدای خود تقديم نما. بقيۀ هدايا را به هر طريقی كه تو و برادرانت صلاح می‌دانيد و مطابق خواست خدای شماست بكار ببريد. لوازمی را كه ما برای خانۀ خدای شما در اورشليم می‌دهيم به خدای خود تقديم كنيد. اگر چيز ديگری برای خانۀ خدا احتياج داشتيد می‌توانيد از خزانۀ سلطنتی دريافت نماييد. من، اردشير پادشاه، به تمام خزانه‌دارها در مناطق غرب رود فرات دستور می‌دهم كه هر چه عزرا، كاهن و عالم شريعت خدای آسمان، از شما درخواست نمايد تا سه هزار و چهار صد كيلوگرم نقره، ده هزار كيلوگرم گندم، دو هزار ليتر شراب، دو هزار ليتر روغن زيتون و هر مقدار نمک كه لازم باشد فوری به او بدهيد. *** هر چه خدای آسمان فرموده باشد، بدون تأخير برای خانۀ او بجا آوريد، مبادا خشم خدا بر من و خاندانم نازل شود. همچنين اعلان می‌كنم كه تمام كاهنان، لاويان، نوازندگان، نگهبانان، خدمتگزاران و ساير كاركنان خانۀ خدا از پرداخت هرگونه ماليات معاف هستند. و تو ای عزرا، با حكمتی كه خدا به تو داده است، حكام و قضاتی را كه شريعت خدايت را می‌دانند برای رسيدگی به مسايل مردم غرب رود فرات انتخاب كن. اگر آنها با شريعت خدای تو آشنا نباشند، بايد ايشان را تعليم دهی. اگر كسی نخواهد از شريعت خدای تو و دستور پادشاه اطاعت كند، بايد بی‌درنگ مجازات شود؛ مجازات او يا مرگ است يا تبعيد، يا ضبط اموال يا زندان. سپس عزرا اينطور دعا كرد: «سپاس بر خداوند، خدای اجداد ما كه اين اشتياق را در دل پادشاه گذاشت تا خانۀ خداوند را كه در اورشليم است زينت دهد. خداوند، خدايم را شكر می‌كنم كه مرا مقبول پادشاه و مشاوران و تمام مقامات مقتدرش گردانيد و به من قوت بخشيد تا بتوانم سران طايفه‌های اسرائيل را جمع كنم تا با من به اورشليم بازگردند.» اين است نامهای سران طايفه‌های اسرائيلی كه در دوران سلطنت اردشير همراه من از بابل به اورشليم بازگشتند: جرشوم، از طايفۀ فينحاس؛ دانيال، از طايفۀ ايتامار؛ حطوش (پسر شكنيا)، از طايفه داود؛ زكريا، و 150 مرد ديگر از طايفۀ فرعوش؛ اليهو عينای (پسر زرحيا)، و 200 مرد ديگر از طايفه فحت موآب؛ شكنيا (پسر يحزی‌ئيل)، و 300 مرد ديگر از طايفهٔ زتو؛ عابد (پسر يوناتان)، و 50 مرد ديگر از طايفه عادين؛ اشعيا (پسر عتليا)، و 70 مرد ديگر از طايفۀ عيلام؛ زبديا (پسر ميكائيل)، و 80 مرد ديگر از طايفۀ شفطيا؛ عوبديا (پسر يحی‌ئيل)، و 218 مرد ديگر از طايفۀ يوآب؛ شلوميت (پسر يوسفيا)، و 160 مرد ديگر از طايفهٔ بنی؛ زكريا (پسر ببای)، و 28 مرد ديگر از طايفه ببای؛ يوحانان (پسر هقاطان)، و 110 مرد ديگر از طايفهٔ ازجد؛ عوتای، زبود و 70 مرد ديگر از طايفهٔ بغوای. اليفلط، يعی‌ئيل، شمعيا و 60 مرد ديگر كه از طايفۀ ادونيقام بودند، بعداً به اورشليم رفتند. *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** من همه را در كنار رودی كه به شهر اهوا می‌رود جمع كردم و سه روز در آنجا اردو زديم. وقتی در آن محل از قوم و كاهنانی كه آمده بودند، بازديد كردم، از قبيلۀ لاوی در آنجا كسی را نيافتم. پس اليعزر، اری‌ئيل، شمعيا، الناتان، ياريب، الناتان، ناتان، زكريا و مشلام را كه سران لاويان بودند به اتفاق يوياريب و الناتان كه از علما بودند، احضار كردم و ايشان را با پيغامی پيش عدو، سرپرست يهوديان در كاسفيا فرستادم تا از او و بستگانش كه خدمتگزارن خانۀ خدا در كاسفيا بودند بخواهند كه خدمتگزارانی برای خانه خدا نزد ما بفرستند. به لطف خدای ما، ايشان مرد كاردانی به نام شربيا را با هيجده نفر از پسران و برادرانش پيش ما فرستادند. (شربيا از نسل محلی، محلی پسر لاوی، و لاوی پسر اسرائيل بود.) آنها همچنين حشبيا و اشعيا را كه از نسل مراری بود با برادران و پسرانش كه بيست نفر بودند نزد ما فرستادند. علاوه بر اين عده، 220 نفر از خدمتگزاران خانۀ خدا نيز به ما ملحق شدند. (اين افراد از نسل كسانی بودند كه داود و افرادش ايشان را برای كمک به لاويان تعيين نموده بودند.) اسامی همۀ اين 220 نفر نوشته شد. وقتی در كنار رود اهوا بوديم، اعلام نمودم همگی روزه بگيريم تا به اين وسيله خود را در حضور خدای خود فروتن كنيم و از او بخواهيم در اين سفر ما را همراه زن و فرزندان و اموالمان حفظ نمايد. خجالت می‌كشيدم از پادشاه درخواست كنم سربازانی همراه ما بفرستد تا در طول راه در مقابل دشمنان از ما حمايت كنند، چون به پادشاه گفته بودم كه خدا از كسانی كه به او ايمان دارند محافظت می‌كند، اما آنانی را كه او را ترک می‌گويند سخت مجازات می‌نمايد. پس روزه گرفتيم و از خدا خواهش كرديم تا از ما محافظت كند و او نيز اين كار را كرد. از بين سران كاهنان، شربيا و حشبيا و ده كاهن ديگر را انتخاب كردم تا مسئول نگهداری و حمل طلا و نقره و هدايايی باشند كه پادشاه و مشاوران و مقامات دربار و نيز قوم اسرائيل برای خانهٔ خدا تقديم كرده بودند. مقدار طلا و نقره و هدايايی كه به ايشان سپردم عبارت بود از: 22 تن نقره، ‎‪3‎٬400‬ كيلوگرم ظروف نقره، ‎‪3‎٬400‬ كيلوگرم طلا، 20 جام طلا به ارزش هزار درهم، دو ظرف مفرغی صيقلی خالص كه مثل طلا گرانبها بود. *** سپس به اين كاهنان گفتم: «شما برای خداوند تقديس شده‌ايد و اين طلا و نقره و ظروف نيز كه مردم به خداوند، خدای اجدادتان، هديه كرده‌اند، مقدس می‌باشند؛ پس، از آنها بدقت مواظبت كنيد تاآنها را بدون كم و كاست به سران كاهنان و لاويان و بزرگان قوم اسرائيل در اورشليم تحويل دهيد تا در خزانۀ خانه خداوند بگذارند.» كاهنان و لاويان طلا و نقره و هدايا را تحويل گرفتند تا آنها را به خانۀ خدا در اورشليم ببرند. در روز دوازدهم ماه اول از كنار رود اهوا كوچ كرديم و روانۀ اورشليم شديم و خدا ما را در طول اين سفر از خطر دشمنان و راهزنان محافظت نمود. سرانجام به اورشليم رسيديم و سه روز استراحت كرديم. در روز چهارم ورودمان به اورشليم، به خانۀ خدا رفتيم و تمام نقره و طلا و ظروف را وزن كرده، به مريموت پسر اوريای كاهن تحويل داديم. العازار پسر فينحاس و دو لاوی به نامهای يوزاباد پسر يشوع، و نوعديا پسر بنوی نيز با او بودند. همه اين هدايا شمرده و وزن شد، و وزن آنها در همان موقع يادداشت گرديد. سپس همۀ ما كه از تبعيد بازگشته بوديم، برای خدای اسرائيل 12 گاو، 96 قوچ و 77 بره بعنوان قربانی سوختنی تقديم نموديم و 12 بز نر نيز برای كفارهٔ گناه خود قربانی كرديم. وقتی نامۀ پادشاه به امرا و حكام او در غرب رود فرات داده شد، همگی آنان پشتيبانی خود را از قوم و ساختن خانه خدا اعلام داشتند. پس از پايان اين امور، سران قوم اسرائيل پيش من آمدند و گفتند كه قوم و كاهنان و لاويان خود را از قومهای بت‌پرست ساكن اين ديار جدا نكرده‌اند و از اعمال قبيح كنعانی‌ها، حيتی‌ها، فرزی‌ها، يبوسی‌ها، عمونی‌ها، موآبی‌ها، مصری‌ها و اموری‌ها پيروی می‌كنند. مردان يهودی از دختران اين قومها برای خود و پسرانشان زنان گرفته‌اند و به اين وسيله قوم مقدس را با قومهای بت‌پرست در هم آميخته‌اند. در اين فساد، سران و بزرگان قوم پيشقدم بوده‌اند. وقتی اين خبر را شنيدم، جامه خود را دريدم، موی سر و ريش خود را كندم و متحير نشستم. سپس گروهی از كسانی كه بخاطر اين گناه قوم از خدای اسرائيل می‌ترسيدند نزد من جمع شدند و من تا وقت تقديم قربانی عصر، همانطور نشسته ماندم. در هنگام قربانی عصر از جای خود بلند شدم و با همان جامهٔ دريده زانو زدم و دستهای خود را بحضور خداوند، خدايم بلند كرده، گفتم: «خدايا در نزد تو شرمسارم و خجالت می‌كشم كه در حضورت سر بلند كنم، چون گناهان ما از سر ما گذشته و خطاهای ما سر به فلک كشيده است. قوم ما از زمانهای گذشته تا بحال مرتكب گناهان زيادی شده‌اند؛ به همين دليل است كه ما و پادشاهان و كاهنانمان به دست پادشاهان ديگر كشته و اسير و غارت و رسوا شده‌ايم، و اين رسوايی تا امروز هم باقی است. و حال مدتی است كه لطف تو ای خداوند، خدای ما، شامل حال ما شده و تو عده‌ای از ما را از اسارت بيرون آورده در اين مكان مقدس مستقر ساخته‌ای و به ما شادی و حيات تازه بخشيده‌ای. ما اسير و برده بوديم، ولی تو ما را در حالت بردگی ترک نكردی، بلكه ما را مورد لطف پادشاهان پارس قرار دادی. تو به ما حيات تازه بخشيده‌ای تا بتوانيم خانۀ تو را بازسازی كنيم و در سرزمين يهودا و شهر اورشليم در امان باشيم. «و حال ای خدای ما، پس از اين همه لطف، چه می‌توانيم بگوييم؟ در حاليكه بار ديگر از دستورات تو كه توسط انبيايت به ما داده بودی، سرپيچی كرده‌ايم. آنها به ما گفته بودند كه سرزمينی كه بزودی آن را به تصرف خود درخواهيم آورد زمينی است كه بر اثر اعمال قبيح ساكنان بت‌پرست آن نجس شده است و سراسر آن پر از فساد و پليدی است. *** به ما فرمودند كه دختران خود را به پسران اهالی آنجا ندهيم و نگذاريم پسران ما با دختران ايشان ازدواج كنند و نيز هرگز به آن قومها كمک نكنيم تا بتوانيم از آن سرزمين حاصلخيز بهره‌مند شويم و آن را برای فرزندانمان تا ابد به ارث بگذاريم. اما ما مرتكب اعمال زشت و گناهان بزرگی شديم و تو ما را تنبيه كردی. ولی می‌دانيم كمتر از آنچه كه سزاوار بوديم ما را تنبيه نمودی و گذاشتی از اسارت آزاد شويم. با وجود اين، باز از دستورات تو سرپيچی نموده‌ايم و با اين قومهای فاسد وصلت كرده‌ايم. حال، بدون شک مورد خشم تو قرار خواهيم گرفت و حتی يكنفر از ما نيز زنده باقی نخواهد ماند. ای خداوند، خدای اسرائيل، تو خدايی عادل هستی. ما بازماندگان قوم اسرائيل در حضور تو به گناه خود اعتراف می‌كنيم، هر چند به سبب اين گناه شايسته نيستيم در حضورت بايستيم.» همانطور كه عزرا در مقابل خانۀ خدا روی بر زمين نهاده بود و گريه‌كنان دعا و اعتراف می‌كرد، عده زيادی از مردان و زنان و اطفال اسرائيلی نيز دورش جمع شدند و با او گريه كردند. سپس شكنيا پسر يحی‌ئيل كه از طايفهٔ عيلام بود به عزرا گفت: «ما اعتراف می‌كنيم كه نسبت به خدای خود گناه ورزيده‌ايم، چون با زنان غيريهودی ازدواج كرده‌ايم. ولی با وجود اين، باز اميدی برای بنی‌اسرائيل باقی است. اينک در حضور خدای خويش قول می‌دهيم كه از زنان خود جدا شويم و آنها را با فرزندانشان از اين سرزمين دور كنيم. ما در اين مورد از دستور تو و آنانی كه از خدا می‌ترسند پيروی می‌كنيم، و طبق شريعت عمل می‌نماييم. حال برخيز و به ما بگو چه كنيم. ما از تو پشتيبانی خواهيم كرد، پس نااميد نباش و آنچه لازم است انجام بده.» آنگاه عزرا بلند شد و از سران كاهنان و لاويان و تمام بنی‌اسرائيل خواست تا قسم بخورند كه هر چه شكنيا گفته است انجام دهند؛ و همه قسم خوردند. سپس عزرا از برابر خانۀ خدا برخاست و به اطاق يهوحانان (پسر الياشيب) رفت و شب در آنجا ماند، ولی نه نان خورد و نه آب نوشيد، چون بسبب گناه قوم ماتم گرفته بود. پس در سراسر يهودا و اورشليم اعلام شد كه تمام قوم بايد در عرض سه روز در اورشليم جمع شوند و اگر كسی از آمدن خودداری كند طبق تصميم سران و بزرگان قوم اموال او ضبط خواهد گرديد و خود او هم از ميان قوم اسرائيل طرد خواهد شد. *** پس از سه روز كه روز بيستم ماه نهم بود، تمام مردان يهودا و بنيامين در اورشليم جمع شدند و در ميدان جلو خانۀ خدا نشستند. آنها بسبب اهميت موضوع و بخاطر باران شديدی كه می‌باريد، می‌لرزيدند. سپس عزرای كاهن بلند شد و به ايشان چنين گفت: «شما مرتكب گناه شده‌ايد، چون با زنان غيريهودی ازدواج كرده‌ايد و با اين كارتان به گناهان بنی‌اسرائيل افزوده‌ايد. حال در حضور خداوند، خدای اجدادتان به گناهان خود اعتراف كنيد و خواست او را به جا آوريد. خود را از قومهايی كه در اطراف شما هستند دور نگهداريد و از اين زنان بيگانه جدا شويد.» همه با صدای بلند جواب دادند: «آنچه گفته‌ای انجام می‌دهيم. ولی اين كار يكی دو روز نيست. چون عدۀ كسانی كه به چنين گناهی آلوده شده‌اند زياد است. در ضمن باران هم بشدت می‌بارد و بيش از اين نمی‌توانيم در اينجا بايستيم. بگذار سران ما در اورشليم بمانند و به اين كار رسيدگی كنند. سپس هر كس كه زن غيريهودی دارد، در وقت تعيين شده با بزرگان و قضات شهر خود بيايد تا به وضعش رسيدگی شود و خشم خدای ما از ما برگردد.» كسی با اين پيشنهاد مخالفت نكرد، جز يوناتان (پسر عسائيل) و يحزيا (پسر تقوه) كه از پشتيبانی مشلام و شبتای لاوی برخوردار بودند. قوم اين روش را پذيرفتند و عزرای كاهن چند نفر از سران طايفه‌ها را انتخاب كرد و اسامی‌شان را نوشت. اين گروه، روز اول ماه دهم تحقيق خود را شروع كردند، و در عرض سه ماه به وضع مردانی كه همسران بيگانه داشتند رسيدگی نمودند. اين است اسامی مردانی كه زنان بيگانه داشتند: از كاهنان: ازطايفه يهوشع پسر يهوصادق و برادرانش: معسيا، اليعزر، ياريب، جدليا. اين مردان قول دادند كه از همسران بيگانهٔ خود جدا شوند و هر يک برای بخشيده شدن گناهش، يک قوچ برای قربانی تقديم كرد. از طايفۀ امير: حنانی و زبديا. از طايفه حاريم: معسيا، ايليا، شمعيا، يحی‌ئيل، عزيا. از طايفه فشحور: اليوعينای، معسيا، اسماعيل، نتن‌ئيل، يوزاباد، العاسه. از لاويان: يوزاباد، شمعی، قلايا (معروف به قليطا)، فتحيا، يهودا، اليعزر. از نوازندگان: الياشيب. از نگهبانان خانه خدا: شلوم، طالم، اوری. از بقيه قوم: از طايفه فرعوش: رميا، يزيا، ملكيا، ميامين، العازار، ملكيا، بنايا. از طايفه عيلام: متنيا، زكريا، يحی‌ئيل، عبدی، يريموت، ايليا. از طايفه زتو: اليوعينای، الياشيب، متنيا، يريموت، زاباد، عزيزا. از طايفه ببای: يهوحانان، حننيا، زبای، عتلای. از طايفۀ بانی: مشلام، ملوک، عدايا، ياشوب، شآل، راموت. از طايفهٔ فحت موآب: عدنا، كلال، بنايا، معسيا، متنيا، بصل‌ئيل، بنوی، منسی. از طايفۀ حاريم: اليعزر، اشيا، ملكيا، شمعيا، شمعون، بنيامين، ملوک، شمريا. *** از طايفۀ حاشوم: متنای، متاته، زاباد، اليفلط، يريمای، منسی، شمعی. از طايفه بانی: معدای، عمرام، اوئيل، بنايا، بيديا، كلوهی، ونيا، مريموت، الياشيب، متنيا، متنای، يعسو. *** *** *** از طايفۀ بنوی: شمعی، شلميا، ناتان، عدايا، مكندبای، شاشای، شارای، عزرئيل، شلميا، شمريا، شلوم، امريا، يوسف. *** *** *** *** از طايفه نبو: يعی‌ئيل، متتيا، زاباد، زبينا، يدو، يوئيل، بنايا. همۀ اين مردان، زنان بيگانه گرفته بودند و بعضی از ايشان از اين زنان صاحب فرزندانی شده بودند. در ماه كيسلو، در بيستمين سال سلطنت اردشير، وقتی در كاخ سلطنتی شوش بودم، يكی از برادران يهودی‌ام به اسم حنانی با چند نفر ديگر كه تازه از سرزمين يهودا آمده بودند، به ديدنم آمدند. از ايشان دربارۀ وضع كسانی كه از تبعيد بازگشته بودند و نيز اوضاع اورشليم سؤال كردم. آنها جواب دادند: «ايشان در شدت تنگی و خواری به سر می‌برند. حصار شهر هنوز خراب است و دروازه‌های سوختهٔ آن تعمير نشده است.» وقتی اين خبر را شنيدم، نشستم و گريه كردم. از شدت ناراحتی چند روز لب به غذا نزدم، و در تمام اين مدت در حضور خدای آسمانها مشغول دعا بودم. در دعا گفتم: «ای خداوند، خدای آسمانها! تو عظيم و مهيب هستی. تو در انجام وعده‌های خود نسبت به كسانی كه تو را دوست می‌دارند و دستورات تو را اطاعت می‌كنند، امين هستی. به من نظر كن و دعای مرا كه دربارۀ بندگانت، قوم اسرائيل، شب و روز به حضور تو تقديم می‌كنم، بشنو. اعتراف می‌كنم كه ما به تو گناه كرده‌ايم! بلی، من و قوم من مرتكب گناه بزرگی شده‌ايم و دستورات و احكام تو را كه توسط خدمتگزار خود موسی به ما دادی، اطاعت نكرده‌ايم. *** اينک اين سخنان خود را كه به موسی فرمودی به ياد آور: «اگر گناه كنيد، شما را در ميان امتها پراكنده خواهم ساخت. اما اگر بسوی من بازگرديد و از احكام من اطاعت كنيد، حتی اگر در دورترين نقاط جهان به تبعيد رفته باشيد، شما را به اورشليم باز خواهم گرداند. زيرا اورشليم، مكانی است كه برای سكونت برگزيده‌ام.» «ما خدمتگزاران تو هستيم؛ همان قومی هستيم كه تو با قدرت عظيمت نجاتشان دادی. ای خداوند، دعای مرا و دعای ساير بندگانت را كه از صميم قلب به تو احترام می‌گذارند، بشنو. التماس می‌كنم حال كه نزد پادشاه می‌روم اما دل او را نرم كنی تا درخواست مرا بپذيرد.» در آن روزها من ساقی پادشاه بودم. چهار ماه بعد، يک روز وقتی جام شراب را به دست اردشير پادشاه می‌دادم، از من پرسيد: «چرا اينقدر غمگينی؟ به نظر نمی‌رسد بيمار باشی، پس حتماً فكری تو را ناراحت كرده است.» (تا آن روز پادشاه هرگز مرا غمگين نديده بود.) از اين سؤال او بسيار ترسيدم، *** ولی در جواب گفتم: «پادشاه تا به ابد زنده بماند! وقتی شهری كه اجدادم در آن دفن شده‌اند، ويران شده و تمام دروازه‌هايش سوخته، من چطور می‌توانم غمگين نباشم؟» پادشاه پرسيد: «درخواستت چيست؟» آنگاه به خدای آسمانها دعا كردم و بعد جواب دادم: «اگر پادشاه راضی باشند و اگر نظر لطف به من داشته باشند، مرا به سرزمين يهودا بفرستند تا شهر اجدادم را بازسازی كنم.» پادشاه در حالی كه ملكه در كنار او نشسته بود، با رفتنم موافقت كرده، پرسيد: «سفرت چقدر طول خواهد كشيد و چه وقت مراجعت خواهی نمود؟» من نيز زمانی برای بازگشت خود تعيين كردم. سپس به پادشاه گفتم: «اگر پادشاه صلاح بدانند، برای حاكمان منطقۀ غرب رود فرات نامه بنويسند و سفارش مرا به ايشان بكنند تا اجازه بدهند از آن منطقه عبور كنم و به سرزمين يهودا برسم. يک نامه هم برای آساف، مسئول جنگلهای سلطنتی بنويسند و به او دستور بدهند تا برای بازسازی دروازه‌های قلعۀ كنار خانۀ خدا و حصار اورشليم و خانهٔ خودم، به من چوب بدهد.» پادشاه تمام درخواستهای مرا قبول كرد، زيرا دست مهربان خدايم بر سر من بود. وقتی به غرب رود فرات رسيدم، نامه‌های پادشاه را به حاكمان آنجا دادم. (اين را هم بايد اضافه كنم كه پادشاه برای حفظ جانم، چند سردار سپاه و عده‌ای سواره نظام همراه من فرستاده بود.) ولی وقتی سنبلط (از اهالی حورون) و طوبيا (يكی از مأموران عمونی) شنيدند كه من آمده‌ام، بسيار ناراحت شدند، چون ديدند كسی پيدا شده كه می‌خواهد به قوم اسرائيل كمک كند. من به اورشليم رفتم و تا سه روز در مورد نقشه‌هايی كه خدا دربارۀ اورشليم در دلم گذاشته بود، با كسی سخن نگفتم. سپس يک شب، چند نفر را با خود برداشتم و از شهر خارج شدم. من سوار الاغ بودم و ديگران پياده می‌آمدند. *** از «دروازهٔ دره» خارج شدم و بطرف «چشمۀ اژدها» و از آنجا تا «دروازۀ خاكروبه» رفتم و حصار خراب شدۀ اورشليم و دروازه‌های سوخته شدۀ آن را از نزديک ديدم. سپس به «دروازۀ چشمه» و «استخر پادشاه» رسيدم، ولی الاغ من نتوانست از ميان خرابه‌ها رد شود. پس بطرف دره قدرون رفتم و از كنار دره، حصار شهر را بازرسی كردم. سپس از راهی كه آمده بودم بازگشتم و از «دروازۀ دره» داخل شهر شدم. مقامات شهر نفهميدند كه من به كجا و برای چه منظوری بيرون رفته بودم، چون تا آن موقع دربارۀ نقشه‌هايم به كسی چيزی نگفته بودم. يهوديان اعم از كاهنان، رهبران، بزرگان و حتی كسانی كه بايد در اين كار شركت كنند از نقشه‌هايم بی‌اطلاع بودند. آنگاه به ايشان گفتم: «شما خوب می‌دانيد كه چه بلايی بسر شهر ما آمده است، شهر ويران شده و دروازه‌هايش سوخته است. بياييد حصار را دوباره بسازيم و خود را از اين رسوايی آزاد كنيم!» سپس به ايشان گفتم كه چه گفتگويی با پادشاه داشته‌ام و چگونه دست خدا در اين كار بوده و مرا ياری نموده است. ايشان جواب دادند: «پس دست بكار بشويم و حصار را بسازيم!» و به اين ترتيب آمادۀ اين كار خير شدند. ولی وقتی سنبلط، طوبيا و جشم عرب از نقشۀ ما با خبر شدند، ما را مسخره و اهانت كردند و گفتند: «چه می‌كنيد؟ آيا خيال داريد به ضد پادشاه شورش كنيد؟» جواب دادم: «خدای آسمانها، ما را كه خدمتگزاران او هستيم ياری خواهد كرد تا اين حصار را دوباره بسازيم. ولی شما حق نداريد در امور شهر اورشليم دخالت كنيد، زيرا اين شهر هرگز به شما تعلق نداشته است.» آنگاه الياشيب كه كاهن اعظم بود به اتفاق كاهنان ديگر، حصار شهر را تا «برج صد» و «برج حنن‌ئيل» بازسازی نمودند. سپس «دروازه گوسفند» را ساختند و درهايش را كار گذاشتند و آن را تقديس كردند. قسمت ديگر حصار را اهالی اريحا و قسمت بعدی را عده‌ای به سرپرستی زكور (پسر امری) بازسازی كردند. پسران هسناه «دروازۀ ماهی» را برپا كردند. ايشان تيرها و درهای آن را كار گذاشتند و قفلها و پشت بندهايش را وصل كردند. مريموت (پسر اوريا ونوه حقوص) قسمت بعدی حصار را تعمير كرد. در كنار او مشلام (پسر بركيا و نوه مشيزبئيل) و صادوق (پسر بعنا) قسمت ديگر را تعمير كردند. اهالی تقوع قسمت بعدی حصار را بازسازی نمودند، ولی بزرگان ايشان از كارفرمايان اطاعت نكردند و از كار كردن امتناع ورزيدند. يوياداع (پسر فاسيح) و مشلام (پسر بسوديا) «دروازۀ كُهنه» را تعمير نمودند. ايشان تيرها را نصب كردند، درها را كار گذاشتند و قفلها و پشت‌بندهايش را وصل كردند. در كنار ايشان ملتيا اهل جبعون، يادون اهل ميرونوت و اهالی جبعون و مصفه قسمت بعدی حصار را تا مقر حاكم ناحيۀ غرب رود فرات تعمير كردند. عزی‌ئيل (پسر حرهايا) كه از زرگران بود قسمت بعدی را تعمير كرد. در كنار او حننيا كه از عطاران بود قسمت ديگر حصار را بازسازی نمود. به اين ترتيب آنها حصار اورشليم را تا «ديوار عريض» تعمير كردند. قسمت بعدی را رفايا (پسر حور) تعمير كرد. او شهردار نصف شهر اورشليم بود. يدايا (پسر حروماف) قسمت ديگر حصار را كه نزديک خانه‌اش بود تعمير كرد. قسمت بعدی را حطوش (پسر حشبنيا) بازسازی نمود. ملكيا (پسر حاريم) و حشوب (پسر فحت موآب) برج تنورها و قسمت بعدی حصار را تعمير كردند. شلوم (پسر هلوحيش) و دختران او قسمت بعدی را ساختند. او شهردار نصف ديگر شهر اورشليم بود. حانون به اتفاق اهالی زانوح «دروازه دره» را ساخت، درها را كار گذاشت و قفلها و پشت‌بندهايش را وصل كرد؛ سپس پانصد متر از حصار را تا «دروازه خاكروبه» تعمير نمود. ملكيا (پسر ركاب)، شهردار بيت هكاريم، «دروازه خاكروبه» را تعمير كرد و درها را كار گذاشت و قفلها و پشت‌بندهايش را وصل كرد. شلون (پسر كلحوزه)، شهردار مصفه، «دروازۀ چشمه» را تعمير كرد و تيرها و درها را كار گذاشت و قفلها و پشت‌بندهايش را وصل كرد. سپس حصار را از «حوض سيلوحا» كه كنار باغ پادشاه بود تا پله‌هايی كه به بخش شهر داود می‌رسيد، تعمير كرد. در كنار او نحميا (پسر عزبوق)، شهردار نصف شهر بيت‌صور، حصار را تا مقابل آرامگاه داود و تا مخزن آب و قرارگاه نظامی تعمير كرد. قسمت‌های ديگر حصار توسط اين لاويان بازسازی شد: رحوم (پسر بانی) قسمتی از حصار را تعمير كرد. حشبيا شهردار نصف شهر قعيله، قسمت ديگر حصار را كه در ناحيه او واقع شده بود بازسازی نمود. در كنار او بوای (پسر حيناداد) شهردار نصف ديگر قعيله قسمت بعدی را تعمير نمود. قسمت ديگر حصار را عازر (پسر يشوع) كه شهردار مصفه بود از روبروی اسلحه‌خانه تا پيچ حصار تعمير كرد. قسمت بعدی را باروک (پسر زبای) از سرپيچ حصار تا دروازۀ خانه الياشيب كاهن اعظم بازسازی نمود. مريموت (پسر اوريا و نوه هقوص) قسمت بعدی حصار را از دروازۀ خانۀ الياشيب تا انتهای خانه‌اش تعمير كرد. قسمتهای ديگر حصار توسط اين كاهنان بازسازی شد: كاهنانی كه از حومۀ اورشليم بودند قسمت بعدی حصار را تعمير كردند. بنيامين، حشوب و عزريا (پسر معسيا و نوه عننيا) قسمت ديگر حصار را كه مقابل خانه‌شان قرار داشت تعمير كردند. بنوی (پسر حيناداد) قسمت ديگر حصار را از خانۀ عزريا تا پيچ حصار تعمير كرد و فالال (پسر اوزای) از پيچ حصار تا برج كاخ بالايی پادشاه كه نزديک حياط زندان است نوسازی كرد. قسمت بعدی را فدايا (پسر فرعوش) تعمير نمود. خدمتگزاران خانه خدا كه در عوفل زندگی می‌كردند، حصار را از مشرق «دروازه آب» تا برج بيرونی تعمير كردند. اهالی تقوع حصار را از برج بيرونی تا «ديوار عوفل» بازسازی كردند. دسته‌ای از كاهنان نيز قسمتی از حصار را كه از «دروازه اسب» شروع می‌شد تعمير كردند؛ هر يک از ايشان حصار مقابل خانۀ خود را بازسازی نمودند. صادوق (پسر امير) هم حصار مقابل خانه خود را تعمير كرد. قسمت بعدی را شمعيا (پسر شكنيا) نگهبان دروازۀ شرقی، بازسازی نمود. حننيا (پسر شلميا) و حانون (پسر ششم صالاف)، قسمتهای بعدی را تعمير كردند، مشلام (پسر بركيا) حصار مقابل خانۀ خود را بازسازی كرد. ملكيا كه از زرگران بود قسمت بعدی حصار را تا خانه‌های خدمتگزاران خانه خدا و خانه‌های تاجران كه در مقابل «دروازه بازرسی» قرار داشتند و تا برجی كه در پيچ حصار است، تعمير كرد. زرگران و تاجران بقيه حصار را تا «دروازه گوسفند» بازسازی نمودند. وقتی سنبلط شنيد كه ما يهوديان مشغول تعمير حصار هستيم بشدت عصبانی شد و در حضور همراهان و افسران سامری، ما را مسخره كرده، گفت: «اين يهوديان ضعيف چه می‌كنند؟ آيا خيال می‌كنند با تقديم قربانی می‌توانند در يک روز حصار را بسازند؟ آيا می‌توانند از خرابه‌های اين شهر سوخته، سنگهايی برای بازسازی حصار تهيه كنند؟» *** طوبيا كه در كنار او ايستاده بود با ريشخند گفت: «حصار آنقدر سست است كه حتی اگر يک روباه از روی آن رد شود، خراب خواهد شد!» آنگاه من دعا كردم: «ای خدای ما، دعای ما را بشنو! ببين چگونه ما را مسخره می‌كنند. بگذار هر چه به ما می‌گويند بر سر خودشان بيايد. آنها را به سرزمينی بيگانه تبعيد كن تا مزه اسيری را بچشند. اين بدی ايشان را فراموش نكن و گناهانشان را نبخش، زيرا به ما كه حصار را می‌سازيم اهانت كرده‌اند.» پس به بازسازی حصار ادامه داديم و چيزی نگذشت كه نصف بلندی آن تمام شد، چون مردم با اشتياق زياد كار می‌كردند. وقتی سنبلط، طوبيا، عرب‌ها، عمونی‌ها و اشدودی‌ها شنيدند كه كار بسرعت پيش می‌رود و شكافهای ديوار تعمير می‌شود، بسيار عصبانی شدند، و توطئه چيدند كه به اورشليم حمله كنند و آشوب به پا نمايند و جلو پيشرفت كار را بگيرند. ما به حضور خدای خود دعا كرديم و برای حفظ جان خود، در شهر نگهبانانی قرار داديم تا شب و روز نگهبانی بدهند. از طرف ديگر، كارفرمايان لب به اعتراض گشوده، گفتند: «كارگران خسته شده‌اند. آوار آنقدر زياد است كه ما به تنهايی نمی‌توانيم آن را جمع كنيم و حصار را تعمير نمائيم.» درضمن، دشمنان ما توطئه می‌چيدند كه مخفيانه بر سر ما بريزند و نابودمان كنند و جلو كار را بگيرند. يهوديانی كه در شهرهای دشمنان ما زندگی می‌كردند بارها به ما هشدار دادند كه مواظب حملهٔ دشمنان باشيم. پس، از هر خاندان نگهبانانی تعيين كردم و ايشان را با شمشير و نيزه و كمان مجهز نمودم تا در پشت حصار بايستند و از قسمتهايی كه در آنجا حصار هنوز ساخته نشده بود محافظت كنند. سپس با در نظر گرفتن موقعيتی كه داشتيم، سران قوم و مردم را جمع كردم و به ايشان گفتم: «از كسی نترسيد! فراموش نكنيد كه خداوند، عظيم و مهيب است، پس بخاطر هموطنان و خانه و خانوادۀ خود بجنگيد!» دشمنان ما فهميدند كه ما به توطئه ايشان پی برده‌ايم و خدا نقشه‌شان را بهم زده است. پس ما سركار خود بازگشتيم. ولی از آن روز به بعد، نصف كارگران كار می‌كردند و نصف ديگر با نيزه و سپر و كمان و زره مسلح شده، نگهبانی می‌دادند. سران قوم از كسانی كه مشغول بازسازی حصار بودند حمايت می‌كردند. حتی كسانی كه بار می‌بردند با يک دست كار می‌كردند و با دست ديگر اسلحه حمل می‌نمودند. *** هر يک از بنّايان نيز در حين كار شمشير به كمر داشتند. شيپورچی كنار من ايستاده بود تا در صورت مشاهده خطر، شيپور را به صدا درآورد. به سران قوم و مردم گفتم: «محل كار ما آنقدر وسيع است كه ما روی حصار در فاصله‌ای دور از يكديگر قرار داريم، پس هر وقت صدای شيپور را شنيديد فوری نزد من جمع شويد. خدای ما برای ما خواهد جنگيد.» ما از طلوع تا غروب آفتاب كار می‌كرديم و هميشه نصف مردها سر پست نگهبانی بودند. درضمن به كارفرمايان و دستياران ايشان گفتم كه بايد شبها در اورشليم بمانند تا بتوانيم در شب نگهبانی بدهيم و در روز كار كنيم. در تمام اين مدت هيچكدام از ما لباس خود را درنياورديم و هميشه با خود اسلحه داشتيم، هم من، هم برادرانم، هم افرادم و هم محافظانم. حتی وقتی برای آب خوردن می‌رفتيم، اسلحۀ خود را به زمين نمی‌گذاشتيم. در اين وقت جنجال بزرگی برپا شد. عده‌ای از مردان و زنان از يهوديان همنژاد خود شكايت كردند. بعضی از آنها می‌گفتند: «تعداد افراد خانوادۀ ما زياد است و ما نان كافی نداريم كه بخوريم و زنده بمانيم.» عده‌ای ديگر می‌گفتند: «ما مجبوريم مزرعه، باغ انگور و حتی خانه خود را گرو بگذاريم تا بتوانيم گندم تهيه كنيم و از گرسنگی تلف نشويم.» برخی ديگر نيز می‌گفتند: «ما پول قرض كرده‌ايم تا ماليات مزرعه و تاكستان خود را به پادشاه بپردازيم. ما برادران ايشانيم و فرزندان ما هم مثل فرزندان ايشان يهودی‌اند، اما ما مجبوريم بچه‌های خود را بفروشيم. قبلاً بعضی از دختران خود را فروخته‌ايم و پول نداريم آنها را بازخريد كنيم، چون مزرعه‌ها و تاكستانهای ما هم در گرو است.» وقتی اين شكايت را شنيدم بسيار عصبانی شدم و پس از فكر كردن، رؤسا و بزرگان قوم را سرزنش كرده، گفتم: «چرا بر برادران يهودی خود ظلم می‌كنيد؟» سپس عدۀ زيادی را جمع كردم و اين يهوديان را به پای ميز محاكمه كشيده، گفتم: «ما تا آنجا كه توانسته‌ايم برادران يهودی خود را كه به اسارت فروخته شده بودند بازخريد كرده‌ايم. حال، شما ايشان را مجبور می‌كنيد خود را به شما بفروشند. مگر ممكن است يک يهودی به برادر يهودی خود فروخته شود؟» آنها برای دفاع از خود جوابی نداشتند. در ادامۀ حرفهايم گفتم: «كاری كه شما می‌كنيد خوب نيست! مگر از خدا نمی‌ترسيد؟ چرا می‌خواهيد كاری كنيد كه دشمنانمان ما را مسخره كنند. من و برادران و افرادم به برادران يهودی، بدون سود پول و غله قرض می‌دهيم. از شما هم می‌خواهم از رباخواری دست برداريد. مزرعه‌ها، تاكستانها، باغهای زيتون و خانه‌هايشان را و نيز سودی را كه از ايشان گرفته‌ايد همين امروز پس بدهيد.» رؤسا و بزرگان جواب دادند: «آنچه گفتی انجام خواهيم داد. املاكشان را به ايشان پس خواهيم داد و از ايشان چيزی مطالبه نخواهيم كرد.» آنگاه كاهنان را احضار كردم و از رؤسا و بزرگان خواستم در حضور ايشان قسم بخورند كه اين كار را خواهند كرد. سپس شال كمر خود را بازكرده، تكان دادم و گفتم: «خدا اينچنين شما را از خانه و دارايی‌تان بتكاند، اگر به قول خود وفا نكنيد.» تمام قوم با صدای بلند گفتند: «آمين!» و از خداوند تشكر كردند و روساء و بزرگان نيز به قول خود وفا كردند. در ضمن، در طول دوازده سالی كه من حاكم يهودا بودم، يعنی از سال بيستم تا سال سی و دوم سلطنت اردشير پادشاه پارس، نه خودم و نه برادرانم، از غذای مخصوص حاكمان استفاده نكرديم. حاكمان قبلی، علاوه بر خوراک و شرابی كه ازمردم می‌گرفتند، روزی چهل مثقال نقره نيز از ايشان مطالبه می‌كردند و مأموران آنها نيز بر مردم ظلم می‌كردند، ولی من هرگز چنين كاری نكردم، زيرا از خدا می‌ترسيدم. من در كار ساختن حصار شهر مشغول بودم و مزرعه‌ای برای خود نخريدم. از مأمورانم خواستم كه وقت خود را صرف تعمير حصار شهر كنند. از اين گذشته، علاوه بر مهمانانی كه از قوم‌های ديگر داشتم، هر روز صد و پنجاه نفر از مردم يهود و بزرگانشان سر سفرۀ من خوراک می‌خوردند. هر روز يک گاو، شش گوسفند پرواری و تعداد زيادی مرغ برای خوراک، و هر ده روز يكبار، مقدار زيادی ازانواع گوناگون شرابها تدارک می‌ديدم. با وجود اين، هرگز از مردم نخواستم سهميۀ مخصوص را كه به حاكمان تعلق داشت به من بدهند، زيرا بار اين مردم بقدر كافی سنگين بود. ای خدای من، مرا به ياد آور و بسبب آنچه برای اين قوم كرده‌ام مرا بركت ده. سنبلط، طوبيا، جشم عرب و بقيه دشمنان ما شنيدند كه كار تعمير حصار رو به اتمام است (هر چند تمام درهای دروازه‌ها را كار نگذاشته بوديم)، پس سنبلط و جشم برای من پيغام فرستادند كه در يكی از دهات دشت اونو به ديدن ايشان بروم. ولی من پی بردم كه می‌خواهند به من آسيبی برسانند؛ پس جوابشان را اينطور دادم: «من مشغول كار مهمی هستم و نمی‌توانم دست از كارم بكشم و بديدن شما بيايم.» ايشان چهار بار برای من همان پيغام را فرستادند و من هم هر بار همان جواب را دادم. بار پنجم، مأمور سنبلط با يک نامهٔ سرگشاده پيش من آمد؛ مضمون نامه چنين بود: «جشم به من می‌گويد كه بين مردم شايع شده كه تو و يهوديان قصد شورش داريد، و به همين جهت است كه دور شهر اورشليم حصار می‌كشی؛ و بنا به اين گزارش، تو می‌خواهی پادشاه ايشان بشوی. از اين گذشته انبيايی تعيين كرده‌ای تا در اورشليم مردم را دور خود جمع كنند و بگويند كه نحميا پادشاه است. مطمئن باش اين خبرها به گوش اردشير پادشاه خواهد رسيد. پس بهتر است پيش من بيايی تا در اين مورد با هم مشورت كنيم.» جواب دادم: «آنچه می‌گويی حقيقت ندارد. اينها ساخته و پرداخته خودت است.» آنها می‌خواستند با اين حرفها ما را بترسانند تا از كار دست بكشيم. ولی من دعا كردم تا خدا مرا تقويت كند. شمعيا (پسر دلايا و نوه مهيطب‌ئيل) در خانۀ خود بست نشسته بود و من به ديدنش رفتم. وقتی مرا ديد، گفت: «بايد هر چه زودتر در خانۀ خدا مخفی بشويم و درها را قفل كنيم. چون امشب می‌آيند تو را بكشند!» ولی من جواب دادم: «آيا می‌شود مردی مثل من از خطر فرار كند؟ من حق ندارم برای حفظ جانم داخل خانۀ خدا بشوم. من هرگز اين كار را نمی‌كنم.» بعد فهميدم كه پيغام شمعيا از طرف خدا نبود، بلكه طوبيا و سنبلط او را اجير كرده بودند تا مرا بترسانند و وادار كنند به خانۀ خدا فرار كنم و مرتكب گناه بشوم تا بتوانند مرا رسوا كنند. *** آنگاه دعا كردم: «ای خدای من، طوبيا و سنبلط را بسزای اعمالشان برسان و نيز به يادآور كه چگونه نوعديه نبيه و ساير انبيا می‌خواستند مرا بترسانند.» سرانجام كار بازسازی حصار اورشليم در بيست و پنجم ماه ايلول تمام شد. اين كار پنجاه و دو روز طول كشيد. وقتی دشمنان ما كه در سرزمينهای مجاور ما بودند اين را ديدند، رسوا شدند و فهميدند كه اين كار با كمک خدای ما تمام شده است. در اين مدت نامه‌های زيادی بين طوبيا و بزرگان يهودا رد و بدل شد. در يهودا بسياری با او همدست شده بودند، چون هم خودش داماد شكنيا (پسر آرح) بود و هم پسرش يهوحانان با دختر مشلام (پسر بركيا) ازدواج كرده بود. مردم پيش من از طوبيا تعريف می‌كردند، و هر چه از من می‌شنيدند به او خبر می‌دادند. طوبيا هم برای اينكه مرا بترساند، نامه‌های تهديدآميز برايم می‌نوشت. پس از آنكه حصار شهر را تعمير كرديم و دروازه‌ها را كار گذاشتيم و نگهبانان و نوازندگان و لاويان را سركار گماشتيم، مسئوليت ادارۀ شهر اورشليم را به برادرم حنانی و حننيا واگذار كردم. حننيا فرمانده قلعه نظامی و مردی بسيار امين بود و در خداترسی كسی به پای او نمی‌رسيد. به ايشان دستور دادم كه صبحها دروازه‌های اورشليم را بعد از بالا آمدن آفتاب باز كنند و شبها نيز نگهبانان قبل از ترک پستشان دروازه‌ها را ببندند و قفل كنند. درضمن، گفتم نگهبانانی از اهالی اورشليم تعيين كنند تا نگهبانی بدهند و هركس خانه‌اش نزديک حصار است، نگهبان آن قسمت حصار باشد. شهر اورشليم بسيار وسيع بود و جمعيت آن كم، و هنوز خانه‌ها بازسازی نشده بود. آنگاه خدای من در دلم گذاشت كه تمام سران و بزرگان واهالی شهر را برای بررسی نسب‌نامه‌هايشان جمع كنم. نسب‌نامه‌های كسانی را كه قبلاً به يهودا بازگشته بودند در كتابی با اين مضمون يافتم: عدۀ زيادی از يهوديانی كه نبوكدنصر، پادشاه بابل آنها را اسير كرده به بابل برده بود، به يهودا و اورشليم بازگشتند و هركس به زادگاه خود رفت. رهبران يهوديان در اين سفر عبارت بودند از: زروبابل، يهوشع، نحميا، عزريا، رعميا، نحمانی، مردخای، بلشان، مسفارت، بغوای، نحوم، بعنه. نام طايفه‌های يهوديانی كه به وطن بازگشتند و تعداد آنها به شرح زير است: از طايفه فرعوش ‎‪2‎٬172‬ نفر؛ از طايفه شفطيا 372 نفر؛ از طايفه آرح 652 نفر؛ از طايفه فحت موآب (كه ازنسل يشوع و يوآب بود) ‎‪2‎٬818‬ نفر؛ از طايفه عيلام ‎‪1‎٬254‬ نفر؛ از طايفه زتوه 84 نفر؛ از طايفه زكای 760 نفر؛ از طايفه بنوی 648 نفر؛ از طايفه ببای 628 نفر؛ از طايفه ازجد ‎‪2‎٬322‬ نفر؛ از طايفه ادونيقام 667 نفر؛ از طايفه بغوای ‎‪2‎٬067‬ نفر؛ از طايفه عادين 655 نفر؛ از طايفه آطير (كه از نسل حزقيا بود) 98 نفر؛ از طايفه حاشوم 328 نفر؛ از طايفه بيصای 324 نفر؛ از طايفه حاريف 112 نفر؛ از طايفه جبعون 95 نفر؛ از طايفه‌های بيت‌لحم و نطوفه 188 نفر؛ از طايفه عناتوت 128 نفر؛ از طايفه بيت عزموت 42 نفر؛ از طايفه‌های قريت يعاريم، كفيره، و بئيروت 743 نفر؛ از طايفه‌های رامه و جبع 621 نفر؛ از طايفه مخماس 122 نفر؛ از طايفه‌های بيت‌ئيل و عای 123 نفر؛ از طايفه نبوی 52 نفر؛ از طايفه عيلام ‎‪1‎٬254‬ نفر؛ از طايفه حاريم 320 نفر؛ از طايفه اريحا 345 نفر؛ از طوايف لود، حاديد و اونو 721 نفر؛ از طايفه سناعه ‎‪3‎٬930‬ نفر. *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** تعداد كاهنانی كه به وطن بازگشتند به شرح زير است: از طايفه يدعيا (كه از نسل يشوع بود) 973 نفر؛ از طايفه امير ‎‪1‎٬052‬ نفر؛ از طايفه فشحور ‎‪1‎٬247‬ نفر؛ از طايفه حاريم ‎‪1‎٬017‬ نفر. *** *** *** تعداد لاويانی كه به وطن بازگشتند به شرح زير است: از طايفه‌های يشوع و قدمی‌ئيل (كه از نسل هودويا بودند) 74 نفر؛ خوانندگان و نوازندگان خانۀ خدا (كه از نسل آساف بودند) 148 نفر؛ نگهبانان خانۀ خدا (كه از نسل شلوم، آطير، طلمون، عقوب، حطيطا و شوبای بودند) 138 نفر. *** *** خدمتگزاران خانه خدا كه به وطن بازگشتند از طايفه‌های زير بودند: صيحا، حسوفا، طباعوت، قيروس، سيعا، فادون، لبانه، حجابه، شلمای، حانان، جديل، جحر، رآيا، رصين، نقودا، جزام، عزه، فاسيح، بيسای، معونيم، نغوسيم، بقبوق، حقوما، حرحور، بصلوت، محيدا، حرشا، برقوس، سيسرا، تامح، نصيح، حطيفا. *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** اين افراد نيزكه از نسل خادمان سليمان پادشاه بودند به وطن بازگشتند: سوطای، صوفرت، فريدا، يعله، درقون، جديل، شفطيا، حطيل، فوخرت حظبائيم، آمون. *** *** خدمتگزاران خانه خدا و نسل خادمان سليمان پادشاه، جمعاً 392 نفر بودند. در اين هنگام گروهی ديگر از تل ملح، تل حرشا، كروب، ادان و امير، به اورشليم و ساير شهرهای يهودا بازگشتند. آنها نمی‌توانستند ازطريق نسب‌نامه‌های خود ثابت كنند كه اسرائيلی‌اند. اينها از طايفه‌های دلايا، طوبيا و نقودا بودند كه جمعاً 642 نفر می‌شدند. از كاهنان سه طايفه به نامهای حبايا و هقوص و برزلائی به اورشليم بازگشتند. (بزرگ طايفه برزلائی همان برزلائی است كه با يكی از دختران برزلائی جلعادی ازدواج كرد و نام خانوادگی او را روی خود گذاشت.) ولی ايشان چون نتوانستند از طريق نسب نامه‌های خود ثابت كنند كه از نسل كاهنان هستند، از كهانت اخراج شدند. حاكم يهوديان به ايشان اجازه نداد از قربانيهای سهم كاهنان بخورند تا اينكه بوسيلۀ اوريم و تميم از طرف خداوند معلوم شود كه آيا ايشان واقعاً از نسل كاهنان هستند يا نه. پس جمعاً ‎‪42‎٬360‬ نفر به سرزمين يهودا برگشتند. علاوه بر اين تعداد، ‎‪7‎٬337‬ غلام و كنيز و 245 نوازندۀ مرد و زن نيز به وطن بازگشتند. *** آنها 736 اسب، 245 قاطر، 435 شتر و ‎‪6‎٬720‬ الاغ با خود بردند. *** برخی از مردم برای بازسازی خانۀ خدا هدايا تقديم كردند. حاكم يهوديان حدود هشت و نيم كيلوگرم طلا، 50 جام و 530 دست لباس برای كاهنان هديه كرد. سران قوم نيز 168 كيلوگرم طلا و ‎‪1‎٬250‬ كيلوگرم نقره و بقيه قوم 168 كيلوگرم طلا، 140 كيلوگرم نقره و 67 دست لباس برای كاهنان تقديم كردند. *** *** پس كاهنان، لاويان، نگهبانان، خوانندگان و نوازندگان، خدمتگزاران خانه خدا و بقيه قوم به يهودا آمدند و تا ماه هفتم همه آنها در شهرهای خود مستقر شدند. در روز اول ماه هفتم، تمام بنی‌اسرائيل به اورشليم آمدند و در ميدان روبروی «دروازه آب» جمع شدند و از عزرای كاهن خواستند تا كتاب تورات موسی را كه خداوند به قوم اسرائيل عطا كرده بود، بياورد و بخواند. پس عزرا تورات موسی را آورد و بالای يک منبر چوبی رفت كه مخصوص اين كار ساخته شده بود تا موقع خواندن، همه بتوانند او را ببينند. سپس، در ميدان روبروی «دروازهٔ آب» ايستاد و وقتی كتاب را باز كرد، همه به احترام آن بلند شدند. او از صبح زود تا ظهر از كتاب تورات خواند. تمام مردان و زنان و بچه‌هايی كه در سنی بودند كه می‌توانستند بفهمند، با دقت گوش می‌دادند. در طرف راست او متتيا، شمع، عنايا، اوريا، حلقيا، معسيا و در طرف چپ او فدايا، ميشائيل، ملكيا، حاشوم، حشبدانه، زكريا و مشلام ايستاده بودند. *** *** *** *** عزرا گفت: «سپاس بر خداوند، خدای عظيم!» و تمام قوم دستهای خود را بلند كرده، در جواب گفتند: «آمين!» و روی بر خاک نهاده، خداوند را پرستش كردند. سپس تمام قوم بر پا ايستادند و لاويان كتاب تورات را برای آنها خواندند و ترجمه و تفسير كردند تا مردم آن را بفهمند. اين لاويان عبارت بودند از: يشوع، بانی، شربيا، يامين، عقوب، شبتای، هوديا، معسيا، قليطا، عزريا، يوزاباد، حنان و فلايا. *** وقتی مردم مطالب تورات را شنيدند، گريه كردند. پس عزرای كاهن و نحميا كه حاكم بود و لاويان كه تورات را تفسير می‌كردند به قوم گفتند: «در چنين روزی نبايد گريه كنيد! چون امروز روز مقدس خداوند، خدای شماست. نبايد غمگين باشيد، بلكه بايد جشن بگيريد و شاد باشيد، بخوريد و بنوشيد و از خوراک خود به فقرا بدهيد. اين شادی خداوندی، مايه قوت شما خواهد بود!» لاويان هم مردم را ساكت می‌كردند و می‌گفتند: «امروز روز مقدسی است، پس گريه نكنيد و محزون نباشيد.» قوم رفتند، خوردند و نوشيدند، خوراک برای فقرا فرستادند و شادی كردند، زيرا كلام خدا را كه برای ايشان خوانده شده بود فهميده بودند. روز بعد، سران طايفه‌ها با كاهنان و لاويان نزد عزرا جمع شدند تا مطالب تورات را از او بشنوند. وقتی تورات خوانده شد، آنها متوجه شدند كه خداوند به موسی فرموده بود قوم اسرائيل در مدتی كه عيد خيمه‌ها را جشن می‌گيرند، بايد در خيمه‌ها زندگی كنند و تأكيد شده بود كه در تمام شهرهای اسرائيل و در شهر اورشليم، اعلام شود كه قوم به كوهها بروند و شاخه‌های درختان زيتون، آس، نخل و ساير درختان سايه‌دار بياورند و خيمه درست كنند. پس قوم رفتند و شاخه‌های درخت آوردند و روی پشت بام و در حياط خود، در حياط خانۀ خدا، در ميدان «دروازۀ آب» و در ميدان «دروازهٔ افرايم»، خيمه‌ها درست كردند. تمام كسانی كه از تبعيد بازگشته بودند در مدت هفت روز عيد، در سايبانهايی كه ساخته بودند به سر بردند. آنها بی‌نهايت شاد بودند. از زمان يوشع به بعد، اين مراسم رعايت نشده بود. در آن هفت روز جشن، عزرا هر روز از كتاب تورات می‌خواند. روز هشتم مطابق دستور موسی، جمع شده، با عبادت خدا جشن را به پايان رساندند. در روز بيست و چهارم همان ماه، بنی‌اسرائيل جمع شدند تا روزه بگيرند. آنها لباس عزا برتن داشتند و بر سر خود خاک ريخته بودند. بنی‌اسرائيل كه خود را از تمام بيگانگان جدا كرده بودند ايستادند و به گناهان خود و اجدادشان اعتراف نمودند. *** حدود سه ساعت از تورات خداوند، خدايشان با صدای بلند برای ايشان خوانده شد و سه ساعت ديگر به گناهان خود اعتراف كردند و همه خداوند، خدای خود را پرستش نمودند. سپس يک دسته از لاويان به نامهای يشوع، بانی، قدمی‌ئيل، شبنيا، بونی، شربيا، بانی و كنانی روی سكو ايستادند و با صدای بلند نزد خداوند، خدای خود دعا كردند. آنگاه يشوع، قدمی‌ئيل، بانی، حشبنيا، شربيا، هوديا، شبنيا و فتحياكه همگی از لاويان بودند با اين كلمات قوم را در دعا هدايت كردند: «برخيزيد و خداوند، خدای خود را كه از ازل تا ابد باقی است، ستايش كنيد! «سپاس بر نام پرجلال تو كه بالاتر از تمام تمجيدهای ماست! تو تنها خداوند هستی. آسمانها و ستارگان را تو آفريدی؛ زمين و دريا و موجودات آنها را تو به وجود آوردی؛ تو به همۀ اينها حيات بخشيدی. تمام فرشتگان آسمان، تو را سجده می‌كنند. «ای خداوند، تو همان خدايی هستی كه ابرام را انتخاب كردی، او را از شهر اور كلدانی‌ها بيرون آوردی و نام او را به ابراهيم تبديل نمودی. او نسبت به تو امين بود و تو با او عهد بستی و به او وعده دادی كه سرزمين كنعانی‌ها، حيتی‌ها، اموری‌ها، فرزی‌ها، يبوسی‌ها و جرجاشی‌ها را به او و به فرزندان او ببخشی. تو به قول خود عمل كردی، زيرا امين هستی. «تو رنج و سختی اجداد ما را در مصر ديدی و آه و نالۀ آنها را در كنار دريای سرخ شنيدی. معجزات بزرگی به فرعون و سرداران و قوم او نشان دادی، چون می‌ديدی چگونه مصريها بر اجداد ما ظلم می‌كنند. بسبب اين معجزات، شهرت يافتی و شهرتت تا به امروز باقی است. دريا را شكافتی و از ميان آب، راهی برای عبور قوم خود آماده ساختی و دشمنانی را كه آنها را تعقيب می‌كردند به دريا انداختی و آنها مثل سنگ به ته دريا رفتند و غرق شدند. در روز، با ستون ابر و در شب با ستون آتش، اجداد ما را در راهی كه می‌بايست می‌رفتند هدايت كردی. «تو بر كوه سينا نزول فرمودی و از آسمان با ايشان سخن گفتی و قوانين خوب و احكام راست به ايشان بخشيدی. توسط موسی شريعت را به آنان دادی و روز مقدس سبت را عطا كردی. وقتی گرسنه شدند، از آسمان به ايشان نان دادی، وقتی تشنه بودند، از صخره به ايشان آب دادی. به آنها گفتی به سرزمينی كه قسم خورده بودی به ايشان بدهی داخل شوند و آن را به تصرف خود در بياورند. ولی اجداد ما متكبر و خودسر بودند و نخواستند از دستورات تو اطاعت كنند. آنها نه فقط به دستورات تو گوش ندادند و معجزاتی را كه برای ايشان كرده بودی فراموش نمودند، بلكه ياغی شدند و رهبری برای خود انتخاب كردند تا دوباره به مصر، سرزمين بردگی برگردند. ولی تو خدائی بخشنده و رحيم و مهربان هستی؛ تو پر از محبت هستی و دير خشمگين می‌شوی؛ به همين جهت ايشان را ترک نكردی. با اينكه به تو اهانت نموده مجسمۀ گوساله‌ای را ساختند و گفتند: «اين خدای ماست كه ما را از مصر بيرون آورد.» ايشان بطرق مختلف گناه كردند. ولی تو بسبب رحمت عظيم خود ايشان را در بيابان ترک نكردی و ستون ابر را كه هر روز ايشان را هدايت می‌كرد و نيز ستون آتش را كه هر شب راه را به ايشان نشان می‌داد، از ايشان دور نساختی. روح مهربان خود را فرستادی تا ايشان را تعليم دهد. برای رفع گرسنگی، نان آسمانی را به آنها دادی و برای رفع تشنگی، آب به ايشان بخشيدی. چهل سال در بيابان از ايشان نگهداری كردی بطوری كه هرگز به چيزی محتاج نشدند؛ نه لباسشان پاره شد و نه پاهای ايشان ورم كرد. «ايشان را كمک كردی تا قومها را شكست دهند و سرزمين‌هايشان را تصرف كرده، مرزهای خود را وسيع سازند. ايشان سرزمين حشبون را از سيحون پادشاه و سرزمين باشان را از عوج پادشاه گرفتند. جمعيت ايشان را به اندازۀ ستارگان آسمان زياد كردی و آنها را به سرزمينی آوردی كه به اجدادشان وعده داده بودی. آنها به سرزمين كنعان داخل شدند و تو اهالی آنجا را مغلوب ايشان ساختی تا هرطور كه بخواهند با پادشاهان و مردم آنجا رفتار كنند. قوم تو شهرهای حصاردار و زمينهای حاصلخيز را گرفتند، خانه‌هايی را كه پر از چيزهای خوب بود از آن خود ساختند، و چاههای آب و باغهای انگور و زيتون و درختان ميوه را تصرف كردند. آنها خوردند و سير شدند و از نعمتهای بی‌حد تو برخوردار گشتند. «ولی ايشان نافرمانی كردند و نسبت به تو ياغی شدند. به دستورات تو توجه نكردند و انبيای تو را كه سعی داشتند ايشان را بسوی تو باز گردانند، كشتند و با اين كارها به تو اهانت نمودند. پس تو نيز آنها را در چنگ دشمن اسير كردی تا بر ايشان ظلم كنند. اما وقتی از ظلم دشمن نزد تو ناله كردند، تو از آسمان، دعای ايشان را شنيدی و بسبب رحمت عظيم خود رهبرانی فرستادی تا ايشان را از چنگ دشمن نجات دهند. ولی وقتی از امنيت برخوردار شدند باز گناه كردند. آنگاه تو به دشمن اجازه دادی بر ايشان مسلط شود. با اين حال، وقتی قومت بسوی تو بازگشتند و كمک خواستند، از آسمان به نالهٔ ايشان گوش دادی و با رحمت عظيم خود ايشان را بارها نجات بخشيدی. به ايشان هشدار دادی تا دستورات تو را اطاعت كنند، ولی بجای اطاعت از احكام حياتبخش تو، با تكبر و سرسختی از تو رو برگردانيدند و احكام تو را زير پا گذاشتند. سالها با ايشان مدارا كردی و بوسيلۀ روح خود توسط انبياء به ايشان هشدار دادی، ولی ايشان توجه نكردند. پس باز اجازه دادی قومهای ديگر بر ايشان مسلط شوند. ولی باز بسبب رحمت عظيم خود، ايشان را بكلی از بين نبردی و ترک نگفتی، زيرا تو خدايی رحيم و مهربان هستی! «و حال ای خدای ما، ای خدای عظيم و قادر و مهيب كه به وعده‌های پر از رحمت خود وفا می‌كنی، اين همه رنج و سختی كه كشيده‌ايم در نظر تو ناچيز نيايد. از زمانی كه پادشاهان آشور بر ما پيروز شدند تا امروز، بلاهای زيادی بر ما و پادشاهان و بزرگان و كاهنان و انبياء و اجداد ما نازل شده است. تو عادل هستی و هر بار كه ما را مجازات كرده‌ای به حق بوده است، زيرا ما گناه كرده‌ايم. پادشاهان، سران قوم، كاهنان و اجداد ما دستورات تو را اطاعت نكردند و به اخطارهای تو گوش ندادند. در سرزمين پهناور و حاصلخيزی كه به ايشان دادی از نعمت‌های فراوان تو برخوردار شدند، ولی تو را عبادت نكردند و از اعمال زشت خود دست برنداشتند. «اما اينک در اين سرزمين حاصلخيز كه به اجدادمان دادی تا از آن برخوردار شويم، برده‌ای بيش نيستيم. محصول اين زمين نصيب پادشاهانی می‌شود كه تو بسبب گناهانمان آنها را بر ما مسلط كرده‌ای. آنها هر طور می‌خواهند بر جان و مال ما حكومت می‌كنند و ما در شدت سختی گرفتار هستيم. با توجه به اين اوضاع، اينک ای خداوند ما با تو پيمان ناگسستنی می‌بنديم تا تو را خدمت كنيم؛ و سران قوم ما همراه لاويان و كاهنان اين پيمان را مهر می‌كنند.» نحميای حاكم، اولين كسی بود كه اين پيمان را امضاء كرد. بعد از او صدقيا، سپس افراد زير آن را امضا كردند: كاهنان: سرايا، عزريا، ارميا، فشحور، امريا، ملكيا، حطوش، شبنيا، ملوک، حاريم، مريموت، عوبديا، دانيال، جنتون، باروک، مشلام، ابيا، ميامين، معزيا، بلجای، شمعيا. *** *** *** *** *** *** لاويان: يشوع (پسر ازنيا)، بنوی (پسر حيناداد)، قدمی‌ئيل، شبنيا، هوديا، قليطا، فلايا، حانان، ميخا، رحوب، حشبيا، زكور، شربيا، شبنيا، هوديا، بانی، بنينو. *** *** *** *** سران قوم: فرعوش، فحت موآب، عيلام، زتو، بانی، بونی، عزجد، ببای، ادونيا، بغوای، عودين، عاطير، حزقيا، عزور، هوديا، حاشوم، بيصای، حاريف، عناتوت، نيبای، مجفيعاش، مشلام، حزير، مشيزبئيل، صادوق، يدوع، فلطيا، حانان، عنايا، هوشع، حننيا، حشوب، هلوحيش، فلحا، شوبيق، رحوم، حشبنا، معسيا، اخيا، حانان، عانان، ملوک، حاريم، بعنه. *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** ما مردم اسرائيل، كاهنان، لاويان، نگهبانان، دسته سرايندگان، خدمتگزاران خانۀ خدا، و تمام كسانی كه با زنان، پسران و دختران بالغ خويش كه با اطاعت از تورات خدا، خود را از قوم‌های بيگانه جدا كرده‌ايم، به اين وسيله با برادران و سران قوم خود متحد شده، قسم می‌خوريم كه دستورات خدا را كه توسط خدمتگزارش موسی داده شد اطاعت كنيم؛ و اگر از احكام و اوامر او سرپيچی كنيم لعنت خدا برما باشد. قول می‌دهيم كه نه دختران خود را به پسران غيريهودی بدهيم و نه بگذاريم پسران ما با دختران غيريهودی ازدواج كنند. همچنين قول می‌دهيم كه اگر قوم‌های بيگانه در روز سَبَت يا در يكی از روزهای مقدس ديگر بخواهند به ما غله يا چيز ديگری بفروشند، از ايشان نخريم و هر هفت سال يک بار چيزی در زمين نكاريم و قرض برادران يهودی خود را ببخشيم. عهد می‌بنديم كه هر سال هر يک از ما يک سوم مثقال نقره برای مخارج خانۀ خدا تقديم كنيم، يعنی برای نان مقدس، هديۀ آردی و قربانی‌های سوختنی روزانه، قربانی‌های روزهای سبت و جشنهای ماه نو و جشنهای ساليانه، هدايای مقدس ديگر، قربانی گناه برای كفاره قوم اسرائيل، و برای تمام خدمات خانۀ خدای ما. ما كاهنان، لاويان و مردم قول می‌دهيم كه مطابق دستور تورات، هيزم مورد نياز قربانگاه خانۀ خداوند، خدايمان را تهيه كنيم و هر سال قرعه خواهيم انداخت تا معلوم شود چه قبيله‌ای بايد اين كار را انجام دهد. قول می‌دهيم نوبر غله و ميوۀ خود را هر سال به خانۀ خداوند بياوريم. قول می‌دهيم كه پسران ارشد و تمام نخست‌زاده‌های گله و رمه خود را مطابق دستور تورات به خانۀ خدای خود بياوريم و به دست كاهنانی كه در آنجا خدمت می‌كنند بسپاريم. همچنين قول می‌دهيم خميری را كه از نوبر غله تهيه می‌كنيم همراه نوبر انواع ميوه‌ها و نوبر شراب تازه و روغن زيتون خود به كاهنانی كه در خانۀ خدا هستند بدهيم. ما ده يک تمام محصولات زمين خود را به لاويانی كه در روستاهای ما مسؤول جمع‌آوری ده يک هستند خواهيم داد. در وقت جمع‌آوری ده يک، كاهنی (كه از نسل هارون است) همراه لاويان خواهد بود و لاويان يک دهم از ده يک‌ها را به خانه خدای ما خواهند آورد و آنجا انبار خواهند كرد. ما مردم اسرائيل و لاويان، اين هدايای غله، شراب تازه و روغن زيتون را به خانه خدا خواهيم آورد و در اتاقهايی كه وسايل خانۀ خدا نگهداری می‌شود و كاهنان، نگهبانان و سرايندگان در آنجا زندگی می‌كنند، انبار خواهيم كرد. قول می‌دهيم كه از خانۀ خدا غافل نشويم. سران قوم در شهر مقدس اورشليم ساكن شدند. از ساير مردم نيز يک دهم به قيد قرعه انتخاب شدند تا در اورشليم ساكن شوند و بقيه در شهرهای ديگر سكونت گزيدند. در ضمن، كسانی كه داوطلبانه به اورشليم می‌آمدند تا در آنجا زندگی كنند مورد ستايش مردم قرار می‌گرفتند. ساير مردم همراه عده‌ای از كاهنان، لاويان، خدمتگزاران خانه خدا و نسل خادمان سليمان پادشاه در املاک اجدادی خود در شهرهای ديگر يهودا باقی ماندند. اين است اسامی رهبران قوم كه در اورشليم ساكن شدند: از قبيلۀ يهودا: عتايا (عتايا پسر عزيا، عزيا پسر زكريا، زكريا پسر امريا، امريا پسر شفطيا، شفطيا پسر مهلل‌ئيل و مهلل‌ئيل از نسل فارص بود)؛ معسيا (معسيا پسر باروک، باروک پسر كلحوزه، كلحوزه پسر حزيا، حزيا پسر عدايا، عدايا پسر يوياريب، يوياريب پسر زكريا، و زكريا پسر شيلونی بود). جمعاً 468 نفر از بزرگان نسل فارص در اورشليم زندگی می‌كردند. *** *** از قبيلۀ بنيامين: سلو (سلو پسر مشلام، مشلام پسر يوعيد، يوعيد پسر فدايا، فدايا پسر قولايا، قولايا پسر معسيا، معسيا پسر ايتی‌ئيل، ايتی‌ئيل پسر اشعيا بود)؛ جبای و سلای. جمعاً 928 نفر از قبيلۀ بنيامين در اورشليم زندگی می‌كردند. سر دستهٔ ايشان يوئيل پسر زكری و معاون او يهودا پسر هسنواه بود. *** *** از كاهنان: يدعيا (پسر يوياريب)؛ ياكين؛ سرايا (سرايا پسر حلقيا، حلقيا پسر مشلام، مشلام پسر صادوق، صادوق پسر مرايوت، و مرايوت پسر اخيطوب كاهن اعظم بود). افراد اين طايفه كه جمعاً 822 نفر می‌شدند در خانۀ خدا خدمت می‌كردند. عدايا (عدايا پسر يروحام، يروحام پسر فلليا، فلليا پسر امصی، امصی پسر زكريا، زكريا پسر فشحور و فشحور پسر ملكيا بود). افراد اين طايفه جمعاً 242 نفر بودند و از سران خاندانها محسوب می‌شدند. عمشيسای (عمشيسای پسر عزرئيل، عزرئيل پسر اخزای، اخزای پسر مشليموت، مشليموت پسر امير بود). افراد اين طايفه 128 نفر بودند و همگی جنگجويان شجاعی به شمار می‌آمدند. ايشان زير نظر زبدی‌ئيل (پسر هجدوليم) خدمت می‌كردند. *** *** *** *** از لاويان: شمعيا (شمعيا پسر حشوب، حشوب پسر عزريقام، عزريقام پسر حشبيا، حشبيا پسر بونی بود)؛ شبتای و يوزاباد (دو نفر از سران لاويان بودند و كارهای خارج از خانۀ خدا را انجام می‌دادند)؛ متنيا (متنيا پسر ميكا، ميكا پسر زبدی و زبدی پسر آساف بود) او سر دستۀ سرايندگان خانه خدا بود و مراسم پرستش را رهبری می‌كرد؛ بقبقيا (معاون متنيا)؛ عبدا (عبدا پسر شموع، شموع پسر جلال و جلال پسر يدوتون بود). *** *** رويهم رفته 284 لاوی در شهر مقدس اورشليم زندگی می‌كردند. از نگهبانان: عقوب، طلمون و بستگان ايشان كه جمعاً 172 نفر بودند. ساير كاهنان و لاويان و بقيۀ قوم اسرائيل در املاک اجدادی خود در شهرهای ديگر يهودا ماندند. خدمتگزاران خانۀ خدا (كه سرپرستان ايشان صيحا و جشفا بودند) در بخشی از اورشليم به نام عوفل زندگی می كردند. سرپرست لاويان اورشليم كه در خانۀ خدا خدمت می‌كردند عزی بود. (عزی پسر بانی، بانی پسر حشبيا، حشبيا پسر متنيا، متنيا پسر ميكا و ميكا از نسل آساف بود. سرايندگان خانۀ خدا از طايفۀ آساف بودند.) خدمت روزانۀ دستۀ سرايندگان طبق مقرراتی كه از دربار وضع شده بود، تعيين می‌شد. فتحيا (پسر مشيزب‌ئيل، از نسل زارح پسر يهودا) نمايندۀ مردم اسرائيل در دربار پادشاه پارس بود. شهرها و روستاهای ديگری كه مردم يهودا در آنها زندگی می‌كردند، عبارت بودند از: قريه اربع، ديبون، يقبصی‌ئيل و روستاهای اطراف آنها؛ يشوع، مولاده، بيت فالط، حصرشوعال، بئرشبع و روستاهای اطراف آن؛ صقلغ، مكونه و روستاهای اطراف آن؛ عين رمون، صرعه، يرموت، زانوح، عدلام و روستاهای اطراف آنها؛ لاكيش و نواحی اطراف آن، عزيقه و روستاهای اطراف آن. به اين ترتيب مردم يهودا در ناحيۀ بين بئرشبع و دره هنوم زندگی می‌كردند. *** *** *** *** *** اهالی قبيلۀ بنيامين در اين شهرها سكونت داشتند: جبع، مخماس، عيا، بيت‌ئيل و روستاهای اطراف آن؛ عناتوت، نوب، عننيه، حاصور، رامه، جتايم، حاديد، صبوعيم، نبلاط، لود، اونو و دره صنعتگران. *** *** *** *** بعضی از لاويان كه در سرزمين يهودا بودند، به سرزمين بنيامين فرستاده شدند تا در آنجا ساكن شوند. اين است اسامی كاهنان و لاويانی كه همراه زروبابل (پسر شئلتی‌ئيل) و يهوشع به اورشليم آمدند: از كاهنان: سرايا، ارميا، عزرا، امريا، ملوک، حطوش، شكنيا، رحوم، مريموت، عدو، جنتوی، ابيا، ميامين، معديا، بلجه، شمعيا، يوياريب، يدعيا، سلو، عاموق، حلقيا، يدعيا. اين افراد در زمان يهوشع از رهبران كاهنان بودند. *** *** *** *** *** از لاويان: اين لاويان دستۀ اول سرايندگان را رهبری می‌كردند: يشوع، بنوی، قدمی‌ئيل، شربيا، يهودا، متنيا. بقبقيا، عنی و همراهان آنها نيز دسته دوم را رهبری می‌نمودند. يهوشع پدر يوياقيم، يوياقيم پدر الياشيب، الياشيب پدر يوياداع، يوياداع پدر يوناتان، يوناتان پدر يدوع بود. *** اينها سران طايفه‌های كاهنان بودند كه در زمان يوياقيم، كاهن اعظم خدمت می‌كردند: كاهن — طايفه مرايا — سرايا حننيا — ارميا مشلام — عزرا يهوحانان — امريا يوناتان — ملوک يوسف — شبنيا عدنا — حاريم حلقای — مرايوت زكريا — عدو مشلام — جنتون زكری — ابيا فلطای — منيامين شموع — بلجه يهوناتان — شمعيا متنای — يوياريب عزی — يدعيا قلای — سلای عابر — عاموق حشبيا — حلقيا نتن‌ئيل — يدعيا *** *** *** *** *** *** *** *** *** نسب نامۀ سران طايفه‌های كاهنان و لاويان در ايام الياشيب، يهوياداع، يوحانان و يدوع كه همزمان با سلطنت داريوش پادشاه پارس بود، ثبت گرديد. البته اسامی سران لاويان تا زمان يوحانان پسر الياشيب در دفاتر رسمی ثبت شد. لاويان به سرپرستی حشبيا، شربيا و يشوع (پسر قدمی‌ئيل) و همراهان ايشان به چند دسته تقسيم می‌شدند و مطابق رسم داود، مرد خدا، هربار دو دسته در مقابل هم می‌ايستادند و سرودهای شكرگزاری در جواب يكديگر می‌خواندند. نگهبانان خانه خدا كه از انبارهای كنار دروازۀ خانه خدا محافظت می‌كردند عبارت بودند از: متنيا، بقبقيا، عوبديا، مشلام، طلمون، عقوب. اينها كسانی بودند كه در زمان يوياقيم (پسر يهوشع، نوه يهوصادق)، نحميای حاكم و عزرای معلم و كاهن انجام وظيفه می‌كردند. هنگام تبرک حصار اورشليم، تمام لاويان از سراسر يهودا به اورشليم آمدند تا با سرودهای شكرگزاری همراه با نوای دف و بربط و عود، جشن بگيرند و حصار را تبرک نمايند. دستۀ سرايندگان لاوی از آباديهای اطراف اورشليم كه در آنجا برای خود دهكده‌هايی ساخته بودند، يعنی از دهات نطوفات، بيت‌جلجال، جبع و عزموت به اورشليم آمدند. *** كاهنان و لاويان اول خودشان را تطهير كردند، بعد قوم را و در آخر دروازه‌ها و حصار شهر را. من سران يهودا را بر سر حصار بردم و آنها را به دو دسته تقسيم كردم، تا از جهت مخالف هم، شهر را دوربزنند و در حين دور زدن در وصف خدا بسرايند. گروه اول از طرف راست، روی حصار راه افتادند و بطرف «دروازۀ خاكروبه» رفتند. هوشعيا در پشت سر سرايندگان حركت می‌كرد و پشت سر او نيز نصف سران يهودا قرار داشتند. كسان ديگری كه در اين گروه بودند عبارت بودند از: عزريا، عزرا، مشلام، يهودا، بنيامين، شمعيا، ارميا، و نيز كاهنانی كه شيپور می‌زدند، زكريا (زكريا پسر يوناتان، يوناتان پسر شمعيا، شمعيا پسر متنيا، متنيا پسر ميكايا، ميكايا پسر زكور و زكور پسر آساف بود)، و بستگان او شمعيا، عزرئيل، مللای، جللای، ماعای، نتن‌ئيل، يهودا و حنانی آلات موسيقی‌ای با خود داشتند كه داود، مرد خدا، تعيين كرده بود. عزرای كاهن رهبری اين گروه را به عهده داشت. وقتی ايشان به «دروازۀ چشمه» رسيدند، از پله‌هايی كه به شهر قديمی داود منتهی می‌شد بالا رفتند، و از كاخ داود گذشته، به حصار «دروازۀ آب» كه در سمت شرقی شهر بود بازگشتند. گروه دوم نيز سرود خوانان از طرف ديگر راه افتادند. من نيز همراه ايشان بودم. ما از «برج تنور» گذشتيم و به «حصار عريض» رسيديم. سپس از بالای «دروازۀ افرايم»، «دروازۀ كهنه»، «دروازۀ ماهی»، «برج حنن‌ئيل» و «برج صد» گذشتيم تا به «دروازهٔ گوسفند» رسيديم. سرانجام كنار دروازه‌ای كه به خانه خدا باز می‌شد ايستاديم. به اين ترتيب، اين دو گروه، در حال شكرگزاری وارد خانه خدا شدند. كاهنانی كه شيپور می‌زدند و در گروه من بودند عبارت بودند از: الياقيم، معسيا، منيامين، ميكايا، اليوعينای، زكريا وحننيا. *** دسته سرايندگان نيز اينها بودند: معسيا، شمعيا، العازار، عزی، يوحانان، ملكيا، عيلام و عازر. ايشان به سرپرستی يزرحيا با صدای بلند سرود می‌خواندند. در آن روز، قربانی‌های زيادی تقديم كردند و مردم همراه با زنان و فرزندانشان شادی نمودند، زيرا خدا قلب آنها را مملو از شادی كرده بود. صدای شادی و هلهلۀ اهالی اورشليم از فاصلۀ دور شنيده می‌شد! در آن روز عده‌ای تعيين شدند تا مسئول جمع آوری و نگهداری هدايا، ده‌يک‌ها و نوبر محصولات باشند. آنها می‌بايست هدايا و محصولاتی را كه طبق دستور تورات، سهم كاهنان و لاويان بود از مزرعه‌ها جمع‌آوری كنند. اهالی يهودا از خدمت كاهنان و لاويان خوشحال بودند، زيرا ايشان آيين تطهير و ساير خدماتی را كه خدا مقرر كرده بود به جا می‌آوردند و دسته سرايندگان و نگهبانان نيز مطابق دستوری كه داود و پسرش سليمان داده بودند به ايشان كمک می‌كردند. (از زمان قديم، يعنی از زمان داود و آساف برای دسته سرايندگان، سردسته تعيين شده بود تا ايشان را در خواندن سرودهای شكرگزاری و پرستش رهبری كنند.) پس، در زمان زروبابل و نحميا، بنی‌اسرائيل برای دستۀ سرايندگان و نگهبانان و لاويان هر روز بطور مرتب خوراک می‌آوردند. لاويان نيز از آنچه كه می‌گرفتند سهم كاهنان رابه ايشان می‌دادند. در همان روز، وقتی تورات موسی برای قوم اسرائيل خوانده می‌شد، اين مطلب را در آن يافتند كه عمونی‌ها و موآبی ها هرگز نبايد وارد جماعت قوم خدا شوند. اين دستور بدان سبب بود كه آنها با نان و آب از بنی‌اسرائيل استقبال نكردند، بلكه بلعام را اجير نمودند تا ايشان را لعنت كند، ولی خدای ما لعنت او را به بركت تبديل كرد. وقتی اين قسمت خوانده شد، قوم اسرائيل افراد بيگانه را از جماعت خود جدا ساختند. الياشيب كاهن كه انباردار انبارهای خانۀ خدا و دوست صميمی طوبيا بود، يكی از اتاقهای بزرگ انبار را به طوبيا داده بود. اين اتاق قبلاً انبار هدايای آردی، بخور، ظروف خانۀ خدا، ده يک غله، شراب و روغن زيتون بود. اين هدايا متعلق به لاويان، دستۀ سرايندگان و نگهبانان بود. هدايای مخصوص كاهنان نيز در اين اتاق نگهداری می‌شد. در اين موقع من در اورشليم نبودم، چون در سال سی و دوم سلطنت اردشير، پادشاه پارس، كه بر بابل حكومت می كرد، من نزد او رفته بودم. پس از مدتی دوباره از او اجازه خواستم تا به اورشليم بازگردم. وقتی به اورشليم رسيدم و از اين كار زشت الياشيب باخبر شدم كه در خانۀ خدا برای طوبيا اتاقی فراهم كرده بود بسيار ناراحت شدم و اسباب و اثاثيه او را از اتاق بيرون ريختم. سپس دستور دادم اطاق را تطهير كنند و ظروف خانۀ خدا، هدايای آردی و بخور را به آنجا بازگردانند. در ضمن فهميدم دستۀ سرايندگان خانۀ خدا و ساير لاويان، اورشليم را ترک گفته و به مزرعه‌های خود بازگشته بودند، زيرا مردم سهمشان را به ايشان نمی‌دادند. پس سران قوم را توبيخ كرده، گفتم: «چرا از خانۀ خدا غافل مانده‌ايد؟» سپس تمام لاويان را جمع كرده، ايشان را دوباره در خانۀ خدا سر خدمت گذاشتم. سپس قوم اسرائيل، بار ديگر ده يک غله، شراب و روغن زيتون خود را به انبارهای خانۀ خدا آوردند. سپس شلميای كاهن و فدايای لاوی و صادوق را كه معلم شريعت بودند مأمور نگهداری انبارها نمودم، و حانان (پسر زكور، نوه متنيا) را هم معاون ايشان تعيين كردم، زيرا همۀ اين اشخاص مورد اعتماد مردم بودند. مسئوليت ايشان تقسيم سهميه بين لاويان بود. ای خدای من، كارهای مرا به ياد آور و خدماتی را كه برای خانۀ تو كرده‌ام فراموش نكن. در آن روزها در يهودا عده‌ای را ديدم كه در روز سبت در چرخشت، انگور له می‌كردند و عده‌ای ديگر غله و شراب و انگور و انجير و چيزهای ديگر، بار الاغ می‌نمودند تا به اورشليم ببرند و بفروشند. پس به ايشان اخطار كردم كه در روز سبت اين كار را نكنند. بعضی از اهالی صور نيز كه در اورشليم ساكن بودند در روز سبت ماهی و كالاهای گوناگون می‌آوردند و به قوم اسرائيل در اورشليم می‌فروختند. آنگاه سران يهودا را توبيخ كرده، گفتم: «اين چه كار زشتی است كه انجام می‌دهيد؟ چرا روز سبت را بی‌حرمت می‌كنيد؟ آيا برای همين كار نبود كه خدا اجدادتان را تنبيه كرد و اين شهر را ويران نمود؟ و حال، خود شما هم سبت را بی‌حرمت می‌كنيد و باعث می‌شويد غضب خدا بر اسرائيل شعله‌ورتر شود.» سپس دستور دادم دروازه‌های شهر اورشليم را از غروب آفتاب روز جمعه ببندند و تا غروب روز سبت باز نكنند. چند نفر از افراد خود را فرستادم تا دم دروازه‌ها نگهبانی بدهند و نگذارند روز سبت چيزی برای فروش به شهر بياورند. تاجران و فروشندگان يكی دوبار، جمعه‌ها، بيرون اورشليم، شب را به سر بردند. ولی من ايشان را تهديد كرده، گفتم: «اينجا چكار می‌كنيد، چرا شب را پشت ديوار به سر می‌بريد؟ اگر بار ديگر اين كار را بكنيد، متوسل به زور می‌شوم.» از آن روز به بعد، ديگر روزهای سبت نيامدند. سپس به لاويان دستور دادم خود را تطهير كنند و دم دروازه‌ها نگهبانی بدهند تا تقدس روز سبت حفظ شود. ای خدای من، اين كار مرا به يادآور و برحسب محبت بی‌پايانت به من رحم كن. در آن روزها عده‌ای از يهوديان را ديدم كه از قوم‌های اشدودی، موآبی و عمونی برای خود زنان گرفته بودند ونصف فرزندانشان به زبان اشدودی يا ساير زبانها صحبت می‌كردند و زبان عبری را نمی‌فهميدند. پس با والدين آنها دعوا كردم، ايشان را لعنت كردم، زدم و موی سرشان را كندم و در حضور خدا قسم دادم كه نگذارند فرزندانشان با غير يهوديان ازدواج كنند. سپس گفتم: «آيا اين همان گناهی نيست كه سليمان پادشاه مرتكب شد؟ سليمان در ميان پادشاهان دنيا نظير نداشت. خدا او را دوست می‌داشت و او را پادشاه تمام اسرائيل ساخت؛ ولی با وجود اين، همسران بيگانۀ سليمان، او را به بت‌پرستی كشانيدند! حال كه شما زنان بيگانه برای خود گرفته و به خدای خويش خيانت كرده‌ايد، خيال می‌كنيد ما اين شرارت شما را تحمل خواهيم كرد؟» يكی از پسران يهوياداع (پسر الياشيب كاهن اعظم) دختر سنبلط حورونی را به زنی گرفته بود، پس مجبور شدم او را از اورشليم بيرون كنم. ای خدای من، كارهای آنها را فراموش نكن، چون به مقام كاهنی و عهد و پيمان كاهنان و لاويان توهين كرده‌اند. پس قوم خدا را از بيگانه‌ها جدا كردم و برای كاهنان و لاويان وظيفه تعيين نمودم تا هركس بداند چه بايد بكند. ترتيبی دادم تا به موقع برای قربانگاه هيزم بياورند و نوبر محصولات را جمع‌آوری كنند. ای خدای من، مرا به ياد آور و بركت ده. خشايارشا، پادشاه پارس، بر سرزمين پهناوری سلطنت می‌كرد كه از هند تا حبشه را در بر می‌گرفت و شامل 127 استان بود. او در سال سوم سلطنت خود، در كاخ سلطنتی شوش جشن بزرگی برپا نمود و تمام بزرگان و مقامات مملكتی را دعوت كرد. فرماندهان لشكر پارس و ماد همراه با اميران و استانداران در اين جشن حضور داشتند. *** *** در طی اين جشن كه شش ماه طول كشيد، خشايارشا تمام ثروت و شكوه و عظمت سلطنت خود را به نمايش گذاشت. پس از پايان جشن، خشايارشا برای تمام كسانی كه در شوش زندگی می‌كردند، فقير و غنی، ميهمانی هفت روزه‌ای در باغ كاخ سلطنتی ترتيب داد. محل ميهمانی با پرده‌هايی از كتان سفيد و آبی تزيين شده بود. اين پرده‌ها با ريسمانهای سفيد و ارغوانی كه داخل حلقه‌های نقره‌ای قرار داشتند از ستونهای مرمر آويزان بود. تختهای طلا و نقره روی سنگفرشهايی از سنگ سماک، مرمر، صدف مرواريد و فيروزه قرار داشت. از كرم پادشاه، شراب شاهانه فراوان بود و در جامهای طلايی كه شكل‌های گوناگون داشت، صرف می‌شد. پادشاه به پيشخدمت‌های دربار دستور داده بود ميهمانان را در نوشيدن آزاد بگذارند، پس ايشان به دلخواه خود، هرقدر كه می‌خواستند شراب می‌نوشيدند. در همان هنگام، ملكه وشتی هم برای زنان دربار ضيافتی ترتيب داده بود. در آخرين روز ميهمانی، پادشاه كه از باده‌نوشی سرمست شده بود، هفت خواجۀ حرمسرا يعنی مهومان، بزتا، حربونا، بغتا، ابغتا، زاتر و كركس را كه خادمان مخصوص او بودند احضار كرد. او به آنان دستور داد ملكه وشتی را كه بسيار زيبا بود با تاج ملوكانه به حضورش بياورند تا زيبايی او را به مقامات و مهمانانش نشان دهد. اما وقتی خواجه‌سراها فرمان پادشاه را به ملكه وشتی رساندند، او از آمدن سرباز زد. پادشاه از اين موضوع بسيار خشمناک شد؛ اما پيش از آنكه اقدامی كند، اول از مشاوران خود نظر خواست، چون بدون مشورت با آنها كاری انجام نمی‌داد. مشاوران او مردانی دانا و آشنا به قوانين و نظام دادگستری پارس بودند و پادشاه به قضاوت آنها اعتماد داشت. نام اين دانشمندان كرشنا، شيتار، ادماتا، ترشيش، مرس، مرسنا و مموكان بود. اين هفت نفر جزو مقامات عاليرتبۀ پارس و ماد و از اميران ارشد مملكتی بودند. *** خشايارشا از ايشان پرسيد: «در مورد ملكه وشتی چه بايد كرد؟ زيرا از فرمان پادشاه كه به او ابلاغ شده، سر باز زده است. قانون چه مجازاتی برای چنين شخصی تعيين كرده است؟» مموكان خطاب به پادشاه و اميران دربار گفت: «ملكه وشتی نه فقط به پادشاه بلكه به اميران دربار و تمام مردم مملكت اهانت كرده است. هر زنی كه بشنود ملكه وشتی چه كرده است، او نيز از دستور شوهرش سرپيچی خواهد كرد. وقتی زنانِ اميرانِ دربارِ پارس و ماد بشنوند كه ملكه چه كرده، آنان نيز با شوهرانشان چنين خواهند كرد و اين بی‌احترامی و سركشی به همه جا گسترش خواهد يافت. بنابراين، اگر پادشاه صلاح بدانند، فرمانی صادر كنند تا در قوانين ماد و پارس كه هرگز تغيير نمی‌كند ثبت گردد و بر طبق آن فرمان، ملكه وشتی ديگر به حضور پادشاه شرفياب نشود. آنگاه زن ديگری كه بهتر از او باشد بجای وی به عنوان ملكه انتخاب شود. وقتی اين فرمان در سراسر اين سرزمين پهناور اعلام شود آنگاه در همه جا شوهران، هر مقامی كه داشته باشند، مورد احترام زنانشان قرار خواهند گرفت.» پيشنهاد مموكان مورد پسند پادشاه و اميران دربار واقع شد و خشايارشا مطابق صلاحديد او عمل كرد و به تمام استانها، هر يک به خط و زبان محلی، نامه فرستاده، اعلام داشت كه هر مرد بايد رئيس خانهٔ خود باشد. چندی بعد، وقتی خشم خشايارشا فرونشست، ياد وشتی و كاری كه او كرده بود و فرمانی كه درمورد او صادر شده بود، او را در فكر فرو برد. پس مشاوران نزديک او گفتند: «اجازه بدهيد برويم و زيباترين دختران را پيدا كنيم و آنها را به قصر پادشاه بياوريم. برای انجام اين كار، مأمورانی به تمام استانها می‌فرستيم تا دختران زيبا را به حرمسرای پادشاه بياورند و «هيجای» خواجه، رئيس حرمسرا لوازم آرايش در اختيارشان بگذارد. آنگاه دختری كه مورد پسند پادشاه واقع شود بجای وشتی به عنوان ملكه انتخاب گردد.» پادشاه اين پيشنهاد را پسنديد و مطابق آن عمل كرد. در شوش يک يهودی به نام مُردخای (پسر يائير و نوه شمعی، از نوادگان قيس بنيامينی) زندگی می‌كرد. وقتی نبوكدنصر، پادشاه بابل، عده‌ای از يهوديان را همراه يكنيا، پادشاه يهودا از اورشليم به اسارت برد، مردخای نيز جزو اسرا بود. مردخای دختر عموی زيبايی داشت به نام هدسه (دختر ابيحايل) كه به او استر هم می‌گفتند. پدر و مادر استر مرده بودند و مردخای او را به فرزندی پذيرفته و مثل دختر خود بزرگ كرده بود. وقتی فرمان خشايارشا صادر شد، استر نيز همراه دختران زيبای بی‌شمار ديگر به حرمسرای قصر شوش آورده شد. استر مورد لطف و توجه هيجای كه مسؤول حرمسرا بود قرار گرفت. او برای استر برنامۀ مخصوص غذايی ترتيب داد و لوازم آرايش در اختيارش گذاشت، سپس هفت نفر از نديمه‌های درباری را به خدمت او گماشت و بهترين مكان را به او اختصاص داد. *** به توصيۀ مردخای، استر به هيچكس نگفته بود كه يهودی است. مردخای هر روز در محوطۀ حرمسرا رفت و آمد می‌كرد تا از احوال استر با خبر شود و بداند بر او چه می‌گذرد. در مورد دخترانی كه به حرمسرا آورده می‌شدند، دستور اين بود كه پيش از رفتن به نزد پادشاه، به مدت شش ماه با روغن مر و شش ماه با عطريات و لوازم آرايش به زيباسازی آنان بپردازند. سپس هر دختری كه نوبتش می‌رسيد تا از حرمسرا به نزد پادشاه برود، هر نوع لباس و جواهری كه می‌خواست به او داده می‌شد. غروب، آن دختر به خوابگاه پادشاه می‌رفت و صبح روز بعد به قسمت ديگر حرمسرا نزد ساير زنان پادشاه باز می‌گشت. در آنجا تحت مراقبت خواجه شعشغاز، رئيس حرمسرا، قرار می‌گرفت. او ديگر نمی‌توانست نزد پادشاه بازگردد، مگر اينكه پادشاه وی را می‌پسنديد و به نام احضار می‌كرد. *** *** وقتی نوبت به استر رسيد كه نزد پادشاه برود، او مطابق توصيۀ خواجه هيجای خود را آراست. هر كه استر را می‌ديد او را می‌ستود. به اين ترتيب در ماه دهم كه ماه «طبت» باشد در سال هفتم سلطنت خشايارشا استر را به كاخ سلطنتی بردند. پادشاه، استر را بيشتر از ساير زنان دوست داشت و استر بيش از دختران ديگر مورد توجه و علاقۀ او قرار گرفت؛ بطوری كه پادشاه تاج بر سر استر گذاشت و او را بجای وشتی ملكه ساخت. پادشاه بخاطر استر جشن بزرگی برای تمام بزرگان و مقامات مملكتی بر پا كرد و از كرم ملوكانه به ايشان هدايا بخشيد و ماليات استانها را كاهش داد. در اين ميان مردخای نيز از طرف پادشاه به مقام مهمی در دربار منصوب شد. اما استر هنوز به كسی نگفته بود كه يهودی است، چون هنوز هم مثل زمان كودكی، دستورات مردخای را اطاعت می‌كرد. يک روز در حالی كه مردخای در دربار پادشاه مشغول خدمت بود، دو نفر از خواجه‌سرايان پادشاه به اسامی بغتان و تارش كه از نگهبانان دربار بودند، از پادشاه كينه به دل گرفته، توطئه چيدند تا او را بكشند. مردخای از اين سوء قصد با خبر شد و استر را در جريان گذاشت. استر نيز به پادشاه اطلاع داد كه مردخای چه گفته است. بدستور پادشاه، اين موضوع مورد بررسی قرار گرفت و پس از اينكه ثابت شد كه حقيقت دارد، پادشاه آن دو را به دار آويخت. به دستور خشايارشا اين واقعه در كتاب «تاريخ پادشاهان» ثبت گرديد. چندی بعد، خشايارشا به يكی از وزيران خود به نام هامان، پسر همداتای اجاجی ، ارتقاء مقام داده او را رئيس وزرای خود ساخت. به دستور پادشاه همۀ مقامات دربار در حضور هامان سر تعظيم فرود می‌آوردند؛ ولی مردخای به او تعظيم نمی‌كرد. درباريان به مردخای گفتند: «چرا تو از فرمان پادشاه سرپيچی می‌كنی؟» او در جواب گفت: «من يک يهودی هستم و نمی‌توانم به هامان تعظيم كنم.» هر چند آنها هر روز از او می‌خواستند اين كار را بكند، ولی او قبول نمی‌كرد. پس ايشان موضوع را به هامان اطلاع دادند تا ببينند چه تصميمی خواهد گرفت. وقتی هامان فهميد كه مردخای از تعظيم نمودن او امتناع می‌ورزد، خشمگين شد؛ و چون دريافت كه مردخای يهودی است تصميم گرفت نه فقط او را بكشد، بلكه تمام يهوديانی را نيز كه در قلمرو سلطنت خشايارشا بودند، نابود كند. در سال دوازدهم سلطنت خشايارشا در ماه نيسان كه ماه اول سال است، هامان دستور داد قرعه (كه به آن «پور» می‌گفتند) بياندازند تا تاريخ قتل عام يهوديان معلوم شود. قرعه روز سيزدهم ماه ادار يعنی ماه دوازدهم را نشان داد. سپس هامان نزد پادشاه رفت و گفت: «قومی در تمام قلمرو سلطنتی‌تان پراكنده‌اند كه قوانين‌شان با قوانين ساير قوم‌ها فرق دارد. آنها از قوانين پادشاه سرپيچی می‌كنند. بنابراين، زنده ماندنشان به نفع پادشاه نيست. اگر پادشاه را پسند آيد فرمانی صادر كنند تا همۀ آنها كشته شوند و من ده هزار وزنۀ نقره بابت هزينۀ اين كار به خزانۀ سلطنتی خواهم پرداخت.» پادشاه انگشترش را بيرون آورده به هامان كه دشمن يهود بود، داد و گفت: «اين قوم و دارايی‌شان در اختيار تو هستند، هر طور صلاح می‌دانی با آنها عمل كن.» پس در روز سيزدهم ماه اول، هامان منشی‌های دربار را احضار نمود. آنها به دستور هامان نامه‌هايی به خط‌ها و زبانهای رايج مملكت برای حاكمان، استانداران و مقامات سراسر مملكت نوشتند. اين نامه‌ها به اسم پادشاه نوشته و با انگشتر مخصوص او مهر شد و بوسيلۀ قاصدان به تمام استانها فرستاده شد، با اين دستور كه بايد تمام يهوديان، زن و مرد، پير و جوان در روز سيزدهم ماه ادار قتل عام شوند و دارايی آنها به غنيمت گرفته شود. محتوای اين نامه‌ها می‌بايست در هر استان به اطلاع تمام مردم می‌رسيد تا همه در روز تعيين شده آماده شوند. اين دستور در شوش اعلام شد و قاصدان به فرمان پادشاه آن را بسرعت به سراسر مملكت رساندند. آنگاه پادشاه و هامان مشغول عيش و نوش شدند ولی شهر شوش در پريشانی فرو رفت. وقتی مردخای از اين توطئه با خبر شد، از شدت غم، لباس خود را پاره كرد و پلاس پوشيده خاكستر بر سر خود ريخت و با صدای بلند گريۀ تلخی سر داده از ميان شهر گذشت تا به دروازۀ كاخ سلطنتی رسيد. اما نتوانست داخل شود، زيرا هيچكس اجازه نداشت با پلاس وارد كاخ بشود. وقتی فرمان پادشاه به استانها رسيد، يهوديان عزا گرفتند. آنها گريه و زاری كردند و لب به غذا نزدند و اكثر ايشان پلاس در بركرده، روی خاكستر دراز كشيدند. وقتی نديمه‌های استر و خواجه‌سرايان دربار از وضع مردخای خبر آوردند، استر بسيار محزون شد و برای مردخای لباس فرستاد تا بجای پلاس بپوشد، ولی مردخای قبول نكرد. آنگاه استر، هتاک را كه يكی از خواجه سرايان دربار بود و برای خدمتگزاری استر تعيين شده بود احضار كرد و او را فرستاد تا برود و از مردخای بپرسد كه چه اتفاقی افتاده است و چرا پلاس پوشيده است. هتاک به ميدان شهر كه روبروی دروازۀ كاخ سلطنتی بود نزد مردخای رفت. مردخای همه چيز را برای او تعريف كرد و از مبلغی كه هامان در ازای كشتار يهوديان وعده داده بود به خزانهٔ سلطنتی بپردازد، خبر داد. مردخای يک نسخه از فرمان پادشاه مبنی بر كشتار يهوديان را كه در شوش صادر شده بود به هتاک داد تا به استر نشان دهد و از او بخواهد نزد پادشاه برود و برای قوم خود شفاعت كند. هتاک برگشت و پيغام مردخای را به استر رسانيد. استر به هتاک دستور داد پيش مردخای برگردد و به او چنين بگويد: «تمام مردم اين مملكت می‌دانند كه هر كس چه زن و چه مرد اگر بدون احضار از جانب پادشاه، وارد تالار مخصوص او بشود، طبق قانون كشته خواهد شد، مگر اينكه پادشاه عصای سلطنتی خود را بطرف او دراز كند. حال بيش از يک ماه است كه پادشاه مرا احضار نكرده است تا شرفياب شوم.» وقتی هتاک پيغام استر را به مردخای رساند، مردخای در جواب گفت كه به استر چنين بگويد: «خيال نكن وقتی تمام يهوديان كشته شوند، تو در كاخ سلطنتی جان سالم بدر خواهی برد! اگر در اين موقعيت، تو ساكت بمانی رهايی برای يهود از جايی ديگر پديد خواهد آمد، اما تو و خاندانت كشته خواهيد شد. از اين گذشته كسی چه می‌داند، شايد برای همين زمان ملكه شده‌ای.» پس استر اين پيغام را برای مردخای فرستاد: «برو و تمام يهوديان شوش را جمع كن تا برای من سه شبانه روز روزه بگيرند. من و نديمه‌هايم نيز همين كار را می‌كنيم. سپس، من به حضور پادشاه خواهم رفت، هر چند اين بر خلاف قانون است. اگر كشته شدم، بگذار كشته شوم!» پس مردخای رفت و هر چه استر گفته بود انجام داد. سه روز بعد، استر لباس سلطنتی خود را پوشيد و وارد تالار مخصوص پادشاه شد. روبروی تالار، اتاقی قرار داشت كه در آنجا پادشاه روی تخت سلطنتی نشسته بود. وقتی پادشاه استر را در تالار ايستاده ديد، او را مورد لطف خود قرار داده، عصای طلايی خود را بسوی او دراز كرد. استر جلو رفت و نوک عصای او را لمس كرد. *** آنگاه پادشاه پرسيد: «ملكه استر، درخواست تو چيست؟ هر چه بخواهی به تو می‌دهم، حتی اگر نصف مملكتم باشد!» استر جواب داد: «پادشاها، تمنا دارم امشب به اتفاق هامان به ضيافتی كه برای شما ترتيب داده‌ام تشريف بياوريد.» پادشاه برای هامان پيغام فرستاد كه هر چه زودتر بيايد تا در ضيافت استر شركت كنند. پس پادشاه و هامان به مجلس ضيافت رفتند. موقع صرف شراب، پادشاه به استر گفت: «حال بگو در خواست تو چيست. هر چه بخواهی به تو می‌دهم، حتی اگر نصف مملكتم باشد!» استر جواب داد: «خواهش و درخواست من اين است: اگر مورد لطف پادشاه قرار گرفته‌ام و پادشاه مايلند كه درخواست مرا اجابت نمايند، فردا نيز به اتفاق هامان در اين ضيافت شركت كنند. آنگاه درخواست خود را به عرض خواهم رسانيد.» *** هامان شاد و خوشحال، از ضيافت ملكه برگشت. ولی همينكه در كاخ چشمش به مردخای افتاد كه نه پيش پای او بلند شد و نه به او تعظيم كرد، بشدت خشمگين شد؛ اما خودداری كرده، چيزی نگفت و به خانه رفت. سپس تمام دوستانش را به خانه خود دعوت كرده در حضور ايشان و زن خود «زرش» به خودستايی پرداخت و از ثروت بی‌حساب و پسران زياد خود و از عزت و احترامی كه پادشاه به او بخشيده و اينكه چگونه والاترين مقام مملكتی را به او داده است، تعريف كرد. *** سپس گفت: «از اين گذشته، ملكه استر نيز فقط مرا همراه پادشاه به ضيافت خصوصی خود دعوت كرد. فردا هم قرار است همراه پادشاه به ضيافت او بروم. اما وقتی در دربار، اين مردخای يهودی را می‌بينم همۀ اينها در نظرم بی‌ارزش می‌شود.» دوستان و همسر هامان به او پيشنهاد كردند كه چوبهٔ داری به بلندی بيست و پنج متر درست كند و فردا صبح از پادشاه اجازه بگيرد و مردخای را روی آن به دار بياويزد. سپس با خيال راحت همراه پادشاه به ضيافت برود. هامان اين پيشنهاد را بسيار پسنديد و دستور داد چوبهٔ دار را آماده كنند. آن شب پادشاه خوابش نبرد، پس فرمود كتاب «تاريخ پادشاهان» را بياورند و وقايع سلطنت او را برايش بخوانند. در آن كتاب، گزارشی را به اين مضمون يافت كه بغتان و تارش كه دو نفر از خواجه سرايان پادشاه بودند و جلو در كاخ سلطنتی نگهبانی می‌دادند، قصد كشتن پادشاه را داشتند؛ ولی مردخای از سوء قصد آنها آگاه شد و به پادشاه خبر داد. پادشاه پرسيد: «در ازای اين خدمت چه پاداشی به مردخای داده شد؟» خدمتگزاران پادشاه گفتند: «پاداشی به او داده نشد.» پادشاه گفت: «آيا كسی از درباريان در كاخ هست؟» اتفاقاً هامان تازه وارد كاخ شده بود تا از پادشاه اجازه بگيرد كه مردخای را دار بزند. پس خدمتگزاران جواب دادند: «بلی، هامان اينجاست.» پادشاه دستور داد: «بگوييد بيايد.» وقتی هامان آمد، پادشاه به او گفت: «شخصی هست كه مايلم به او عزت ببخشم. به نظر تو برای او چه بايد كرد؟» هامان با خود فكر كرد: «غير از من چه كسی مورد عزت و احترام پادشاه است.» پس جواب داد: «برای چنين شخصی بايد ردای پادشاه و اسب سلطنتی او را كه با زيورآلات تزيين شده است بياورند. *** آنگاه يكی از اميران عالی رتبۀ پادشاه آن ردا را به او بپوشاند و او را بر اسب پادشاه سوار كند و در شهر بگرداند و جار بزند: به شخص مورد عزت پادشاه اين چنين پاداش داده می‌شود.» پادشاه به هامان فرمود: «ردا و اسب را هر چه زودتر آماده كن و هر چه گفتی با تمام جزئياتش برای مردخای يهودی كه در دربار خدمت می‌كند انجام بده.» پس هامان ردای پادشاه را به مردخای پوشانيد و او را بر اسب مخصوص پادشاه سوار كرد و در شهر گرداند و جار زد: «به شخص مورد عزت پادشاه اين چنين پاداش داده می‌شود.» سپس مردخای به دربار بازگشت، ولی هامان با سرافكندگی زياد به خانه‌اش شتافت و موضوع را برای زن خود و همۀ دوستانش تعريف كرد. زنش و دوستان خردمند او گفتند: «مردخای يک يهودی است و تو نمی‌توانی در مقابلش بايستی. اگر وضع به اين منوال ادامه يابد شكست تو حتمی است.» در اين گفتگو بودند كه خواجه سرايان دربار بدنبال هامان آمدند تا او را فوری به ضيافت استر ببرند. به اين ترتيب پادشاه و هامان در مجلس ضيافت ملكه استر حاضر شدند. موقع صرف شراب، باز پادشاه از استر پرسيد: «استر، درخواست تو چيست؟ هر چه بخواهی به تو می‌دهم، حتی اگر نصف مملكتم باشد!» استر جواب داد: «تقاضای من اين است: اگر مورد لطف پادشاه قرار گرفته‌ام و اگر پادشاه صلاح بدانند، جان من و جان قوم مرا نجات دهند. چون من و قوم من فروخته شده‌ايم تا قتل عام شويم. اگر فقط مثل برده فروخته می‌شديم، من سكوت می‌كردم و مزاحمتی برای پادشاه ايجاد نمی‌نمودم؛ ولی اكنون در خطر نابودی هستيم.» خشايارشا از استر پرسيد: «اين شخص كيست كه جرأت كرده چنين كاری كند؟ او كجاست؟» استر جواب داد: «دشمن ما اين هامان شرور است!» آنگاه هامان از ترس پادشاه و ملكه به لرزه افتاد. پادشاه خشمگين شد و برخاسته به باغ قصر رفت. اما هامان كه می‌دانست پادشاه او را مجازات خواهد كرد، بطرف استر رفت تا التماس كند كه جانش را نجات دهد. ولی درست در لحظه‌ای كه هامان به دست و پای استر افتاده بود پادشاه وارد اتاق شد و با ديدن هامان در كنار تختی كه استر بر آن لميده بود، فرياد بر آورد: «اين مرد حتی در خانۀ من، ملكه را بی‌عصمت می‌كند؟» تا اين سخن از دهان پادشاه بيرون آمد، جلاد بالای سر هامان حاضر شد! در اين وقت حربونا، يكی از خواجه سرايان دربار به پادشاه گفت: «قربان، چوبه دار بيست و پنج متری در حياط خانۀ هامان آماده است! او اين دار را برای مردخای كه جان پادشاه را از سوء قصد نجات داد، ساخته است.» پادشاه دستور داد: «هامان را روی آن به دار آويزيد!» پس هامان را روی همان داری كه برای مردخای بر پا كرده بود، به دار آويختند، و خشم پادشاه فرو نشست. در همان روز خشايارشا تمام املاک هامان، دشمن يهود را به ملكه استر بخشيد. سپس وقتی استر به پادشاه گفت كه چه نسبتی با مُردخای دارد، پادشاه مردخای را به حضور پذيرفت و انگشتر خود را كه از هامان پس گرفته بود، در آورد و به مردخای داد. استر نيز املاک هامان را به دست مردخای سپرد. استر بار ديگر نزد پادشاه رفت و خود را به پای او انداخته، با گريه درخواست نمود حكمی كه هامان در مورد كشتار يهوديان داده بود، لغو شود. پادشاه باز عصای سلطنتی خود را بسوی او دراز كرد. پس استر بلند شد و در حضور پادشاه ايستاد و گفت: «پادشاها، تمنا دارم اگر صلاح می‌دانيد و اگر مورد لطف شما قرار گرفته‌ام، فرمانی صادر كنيد تا حكم هامان دربارهٔ قتل عام يهوديان سراسر مملكت، لغو شود. من چگونه می‌توانم قتل عام و نابودی قومم را ببينم؟» آنگاه خشايارشا به ملكه استر و مردخای يهودی گفت: «من دستور دادم هامان را كه می‌خواست شما يهوديان را نابود كند، به دار بياويزند. همچنين املاک او را به ملكه استر بخشيدم. اما حكمی را كه به نام پادشاه صادر شده و با انگشتر او مهر شده باشد نمی‌توان لغو كرد. ولی شما می‌توانيد حكم ديگری مطابق ميل خود، به نام پادشاه برای يهوديان صادر كنيد و آن را با انگشتر پادشاه مهر كنيد.» آن روز، بيست و سوم ماه سوم يعنی ماه سيوان بود. منشی‌های دربار فوری احضار شدند و فرمانی را كه مردخای صادر كرد، نوشتند. اين فرمان خطاب به يهوديان، حاكمان، مقامات مملكتی و استانداران 127 استان، از هند تا حبشه، بود و به خطها و زبانهای رايج مملكت و نيز به خط و زبان يهوديان نوشته شد. مردخای فرمان را به نام خشايارشا نوشت و با انگشتر مخصوص پادشاه مهر كرد و به دست قاصدانی كه بر اسبان تندرو پادشاه سوار بودند به همه جا فرستاد. اين فرمان پادشاه به يهوديان تمام شهرها اجازه می‌داد كه برای دفاع از خود و خانواده‌هايشان متحد شوند و تمام بدخواهان خود را از هر قومی كه باشند، بكشند و دارايی آنها را به غنيمت بگيرند. روزی كه برای اين كار تعيين شد، همان روزی بود كه برای قتل عام يهوديان در نظر گرفته شده بود، يعنی سيزدهم ماه دوازدهم كه ماه ادار باشد. در ضمن، قرار شد اين فرمان در همه جا اعلام شود تا يهوديان، خود را برای گرفتن انتقام از دشمنان خود آماده كنند. پس اين فرمان در شوش اعلام شد و قاصدان به فرمان پادشاه سوار بر اسبان تندرو آن را بسرعت به سراسر مملكت رساندند. سپس مردخای لباس شاهانه‌ای را كه به رنگهای آبی و سفيد بود پوشيد و تاجی بزرگ از طلا بر سر گذاشت و ردايی ارغوانی از جنس كتان لطيف به دوش انداخت و از حضور پادشاه بيرون رفت. يهوديان بخاطر اين موفقيت و احترامی كه نصيب ايشان شده بود در تمام شوش به جشن و سرور پرداختند. *** فرمان پادشاه به هر شهر و استانی كه می‌رسيد، يهوديان آنجا غرق شادی می‌شدند و جشن می‌گرفتند. در ضمن بسياری از قوم‌های ديگر به دين يهود گرويدند، زيرا از ايشان می‌ترسيدند. روز سيزدهم ادار، يعنی روزی كه قرار بود فرمان پادشاه به مرحلۀ اجرا درآيد، فرا رسيد. در اين روز، دشمنان يهود اميدوار بودند بر يهوديان غلبه يابند، اما قضيه برعكس شد و يهوديان بر دشمنان خود پيروز شدند. در سراسر مملكت، يهوديان در شهرهای خود جمع شدند تا به كسانی كه قصد آزارشان را داشتند، حمله كنند. همه مردم از يهوديان می‌ترسيدند و جرأت نمی‌كردند در برابرشان بايستند. تمام حاكمان و استانداران، مقامات مملكتی و درباريان از ترس مردخای، به يهوديان كمک می‌كردند؛ زيرا مردخای از شخصيت‌های برجستۀ دربار شده بود و در سراسر مملكت، شهرت فراوان داشت و روز بروز بر قدرتش افزوده می‌شد. به اين ترتيب يهوديان به دشمنان خود حمله كردند و آنها را از دم شمشير گذرانده، كشتند. آنها در شهر شوش كه پايتخت بود، 500 نفر را كشتند. ده پسر هامان، دشمن يهوديان، نيز جزو اين كشته‌شدگان بودند. اسامی آنها عبارت بود از: فرشنداتا، دلفون، اسفاتا، فوراتا، ادليا، اريداتا، فرمشتا، اريسای، اريدای و ويزاتا. اما يهوديان اموال دشمنان را غارت نكردند. *** *** *** در آن روز، آمار كشته‌شدگان پايتخت بعرض پادشاه رسيد. سپس او ملكه استر را خواست و گفت: «يهوديان تنها در پايتخت 500 نفر را كه ده پسر هامان نيز جزو آنها بودند، كشته‌اند، پس در ساير شهرهای مملكت چه كرده‌اند! آيا درخواست ديگری نيز داری؟ هر چه بخواهی به تو می‌دهم. بگو درخواست تو چيست.» استر گفت: «پادشاها، اگر صلاح بدانيد به يهوديان پايتخت اجازه دهيد كاری را كه امروز كرده‌اند، فردا هم ادامه دهند، و اجساد ده پسر هامان را نيز به دار بياويزند.» پادشاه با اين درخواست استر هم موافقت كرد و فرمان او در شوش اعلام شد. اجساد پسران هامان نيز به دار آويخته شد. پس روز بعد، باز يهوديان پايتخت جمع شدند و 300 نفر ديگر را كشتند، ولی به مال كسی دست‌درازی نكردند. بقيۀ يهوديان در ساير استانها نيز جمع شدند و از خود دفاع كردند. آنها ‎‪75‎٬000‬ نفر از دشمنان خود را كشتند و از شر آنها رهايی يافتند، ولی اموالشان را غارت نكردند. اين كار در روز سيزدهم ماه ادار انجام گرفت و آنها روز بعد، يعنی چهاردهم ادار پيروزی خود را با شادی فراوان جشن گرفتند. اما يهوديان شوش، روز پانزدهم ادار را جشن گرفتند، زيرا در روزهای سيزدهم و چهاردهم، دشمنان خود را می‌كشتند. يهوديانِ روستاها به اين مناسبت روز چهاردهم ادار را با شادی جشن می‌گيرند و به هم هديه می‌دهند. مردخای تمام اين وقايع را نوشت و برای يهوديان سراسر مملكت پارس چه دور و چه نزديک فرستاد و از آنها خواست تا همه ساله روزهای چهاردهم و پانزدهم ادار را به مناسبت نجات يهود از چنگ دشمنانشان، جشن بگيرند و شادی نمايند، به يكديگر هديه بدهند و به فقيران كمک كنند، زيرا در چنين روزی بود كه غمشان به شادی، و ماتمشان به شادكامی تبديل شد. *** قوم يهود پيشنهاد مردخای را پذيرفتند و از آن پس، همه ساله اين روز را جشن گرفتند. اين روز به يهوديان يادآوری می‌كرد كه هامان پسر همداتای اجاجی و دشمن يهود برای نابودی آنان قرعه (كه به آن «پور» می‌گفتند) انداخته بود تا روز كشتارشان را تعيين كند؛ اما وقتی اين خبر به گوش پادشاه رسيد او فرمانی صادر كرد تا همان بلا بر سر هامان بيايد، پس هامان و پسرانش به دار كشيده شدند. (اين ايام «پوريم» ناميده می‌شود كه از كلمه «پور» به معنی قرعه، گرفته شده است.) با توجه به نامۀ مردخای و آنچه كه اتفاق افتاده بود، يهوديان اين را بصورت رسم در آوردند كه خود و فرزندانشان و تمام كسانی كه به دين يهود می‌گروند اين دو روز را هر ساله طبق دستور مردخای جشن بگيرند. بنابراين، قرار بر اين شد كه يهوديان سراسر استانها و شهرها ايام «پوريم» را نسل‌اندرنسل هميشه به ياد آورند و آن را جشن بگيرند. در ضمن، ملكه استر با تمام اقتداری كه داشت نامۀ مردخای را دربارۀ برگزاری دايمی مراسم پوريم تأييد كرد. علاوه بر اين، نامه‌های تشويق‌آميز ديگری به تمام يهوديان 127 استان مملكت پارس نوشته شد تا به موجب فرمان مردخای يهودی و ملكه استر، يهوديان و نسلهای آينده‌شان ايام «پوريم» را همه ساله نگه‌دارند. يهوديان روزه و سوگواری اين ايام را نيز به جا می‌آوردند. *** به اين ترتيب، مراسم ايام «پوريم» به فرمان استر تأييد شد و در تاريخ يهود ثبت گرديد. خشايارشا برای تمام مردم قلمرو پادشاهی خود كه وسعتش تا سواحل دور دست می‌رسيد، جزيه مقرر كرد. قدرت و عظمت كارهای خشايارشا و نيز شرح كامل به قدرت رسيدن مردخای و مقامی كه پادشاه به او بخشيد، در كتاب «تاريخ پادشاهان ماد و پارس» نوشته شده است. پس از خشايارشا، مردخای يهودی قدرتمندترين شخص مملكت بود. او برای تأمين رفاه و امنيت قوم خود هر چه از دستش بر می‌آمد، انجام می‌داد و يهوديان نيز او را دوست می‌داشتند و احترام زيادی برايش قايل بودند. در سرزمين عوص مردی زندگی می‌كرد به نام ايوب. او مردی بود درستكار و خداترس كه از گناه دوری می‌ورزيد. ايوب هفت پسر و سه دختر داشت و صاحب هفت هزار گوسفند، سه هزار شتر، پانصد جفت گاو، پانصد الاغ ماده و نوكران بسيار بود. او ثروتمندترين مرد سراسر آن ناحيه به شمار می‌رفت. *** هر يک از پسران ايوب به نوبت در خانۀ خود جشنی برپا می‌كردند و همهٔ برادران و خواهران خود را دعوت می‌نمودند تا در آن جشن شركت كنند. وقتی روزهای جشن به پايان می‌رسيد، ايوب صبح زود برمی‌خاست و برای طهارت هركدام از فرزندانش به خداوند قربانی تقديم می‌كرد. ايوب اين كار را مرتب انجام می‌داد، تا اگر احياناً پسرانش ندانسته نسبت به خدا گناه كرده باشند، بدينوسيله گناهشان آمرزيده شود. يک روز كه فرشتگان در حضور خداوند حاضر شده بودند، شيطان نيز همراه ايشان بود. خداوند از شيطان پرسيد: «كجا بودی؟» شيطان پاسخ داد: «دور زمين می‌گشتم و در آن سير می‌كردم.» آنگاه خداوند از او پرسيد: «آيا بندۀ من ايوب را ديدی؟ بر زمين، كسی همچون او پيدا نمی‌شود. او مردی درستكار و خداترس است و از گناه دوری می‌ورزد.» شيطان گفت: «اگر خداترسی برای او سودی نمی‌داشت اين كار را نمی‌كرد. ايوب و خانواده و اموالش را از هر گزندی محفوظ داشته‌ای. دسترنج او را بركت داده‌ای و ثروت زياد به او بخشيده‌ای. دارايی‌اش را از او بگير، آنگاه خواهی ديد كه آشكارا به تو كفر خواهد گفت!» خداوند در پاسخ شيطان گفت: «برو وهر كاری كه می‌خواهی با دارايی‌اش بكن، فقط آسيبی به خود اونرسان.» پس شيطان ازبارگاه خداوند بيرون رفت. يک روز وقتی پسران و دختران ايوب در خانهٔ برادر بزرگشان مهمان بودند، قاصدی پيش ايوب آمد و به او گفت: «گاوهايت شخم می‌زدند و ماده الاغهايت كنار آنها می‌چريدند كه ناگهان سابيها به ما حمله كرده، حيوانات را بردند و تمام كارگران تو را كشتند. تنها من جان سالم بدر بردم و آمدم تا به تو خبر دهم.» *** سخنان اين مرد هنوز پايان نيافته بود كه قاصد ديگری از راه رسيده، گفت: «آتش خدا از آسمان نازل شده، تمام گوسفندان و همۀ چوپانانت را سوزاند و تنها من جان سالم بدر برده، آمدم تا به تو خبر دهم.» پيش از آنكه حرفهای وی تمام شود قاصدی ديگر وارد شده، گفت: «كلدانيها در سه دسته به ما حمله كردند و شترهايت را بردند و كارگرانت را كشتند، تنها من جان سالم بدر بردم و آمده‌ام تا به تو خبر دهم.» سخنان آن قاصد هم هنوز تمام نشده بود كه قاصد ديگری از راه رسيد و گفت: «پسران و دخترانت در خانۀ برادر بزرگشان مهمان بودند، كه ناگهان باد شديدی از طرف بيابان وزيده، خانه را بر سر ايشان خراب كرد و همه زير آوار جان سپردند و تنها من جان سالم بدر بردم و آمده‌ام تا اين خبر رابه تو برسانم.» آنگاه ايوب برخاسته، از شدت غم لباس خود را پاره كرد. سپس موی سر خود را تراشيد و در حضور خدا به خاک افتاده، گفت: «از شكم مادر برهنه به دنيا آمدم و برهنه هم از اين دنيا خواهم رفت. خداوند داد و خداوند گرفت. نام خداوند متبارک باد.» با همۀ اين پيش‌آمدها، ايوب گناه نكرد و به خدا ناسزا نگفت. فرشتگان دوباره به حضور خداوند آمدند و شيطان هم با ايشان بود. خداوند از شيطان پرسيد: «كجا بودی؟» شيطان جواب داد: «دور زمين می‌گشتم و در آن سير می‌كردم.» خداوند پرسيد: «آيا بندۀ من ايوب را ديدی؟ بر زمين كسی مانند او پيدا نمی‌شود. او مردی درستكار و خداترس است و از گناه دوری می‌ورزد. با اينكه مرا بر آن داشتی تا اجازه دهم بدون هيچ علتی به او صدمه بزنی، ولی او وفاداری خود را نسبت به من از دست نداده است.» شيطان در جواب گفت: «انسان برای نجات جان خود حاضر است هر چه دارد بدهد. به بدن او آسيب برسان، آنگاه خواهی ديد كه آشكارا به تو كفر خواهد گفت!» *** خداوند پاسخ داد: «هر چه می‌خواهی با او بكن، ولی او را نكش.» پس شيطان از حضور خداوند بيرون رفت و ايوب را از سر تا پا به دملهای دردناک مبتلا ساخت. ايوب در خاكستر نشست و تكه سفالی برداشت تا با آن خود را بخاراند. زنش به او گفت: «آيا با وجود تمام اين بلاها كه خدا به سرت آورده، هنوز هم به او وفاداری؟ خدا را لعنت كن و بمير!» ولی ايوب جواب داد: «تو مثل يک زن ابله حرف می‌زنی! آيا بايد فقط چيزهای خوب از خدا به ما برسد و چيزهای بد نرسد؟» با وجود تمام اين بلاها ايوب سخنی برضد خدا نگفت. سه نفر از دوستان ايوب به نامهای اليفاز تيمانی، بلدد شوحی و سوفر نعماتی وقتی از بلاهايی كه به سر او آمده بود آگاه شدند، تصميم گرفتند با هم نزد ايوب بروند و با او همدردی نموده، او را تسلی دهند. وقتی ايوب را از دور ديدند بسختی توانستند او را بشناسند. آنها از شدت تأثر با صدای بلند گريستند و لباس خود را دريدند و بر سر خود خاک ريختند. آنها بدون آنكه كلمه‌ای بر زبان آورند هفت شبانه روز در كنار او بر زمين نشستند، زيرا می‌ديدند كه درد وی شديدتر از آنست كه بتوان با كلمات آن را تسكين داد. سرانجام ايوب لب به سخن گشود و روزی را كه از مادر زاييده شده بود نفرين كرد: لعنت به روزی كه به دنيا آمدم و شبی كه در رحم مادرم قرار گرفتم! *** ياد آن روز برای هميشه فراموش شود و خدا نيز آن را به ياد نياورد. ای كاش آن روز در ظلمت ابدی فرو رود. تاريكی آن را فرا گيرد و ابر تيره بر آن سايه افكند. از صفحۀ روزگار محو گردد و ديگر هرگز در شمار روزهای ماه قرار نگيرد. شبی خاموش و عاری از شادی به حساب آيد. آنانی كه در نفرين كردن ماهرند، آن را نفرين كنند. آن شب ستاره‌ای نداشته باشد و آرزوی روشنايی كند، ولی هرگز روشنايی نباشد و هيچگاه سپيدۀ صبح را نبيند. آن شب را لعنت كنيد، چون قادر به بستن رحم مادرم نشد و باعث شد من متولد شده، دچار اين بلاها شوم. چرا هنگام تولد نمردم؟ چرا مادرم مرا روی زانوهايش گذاشت و مرا شير داد؟ اگر هنگام تولد می‌مردم، اكنون آرام و آسوده در كنار پادشاهان، رهبران و بزرگان جهان كه كاخهای قديمی برای خود ساختند و قصرهای خود را با طلا و نقره پر كردند، خوابيده بودم. *** *** ای كاش مرده به دنيا می‌آمدم! هرگز نفس نمی‌كشيدم و روشنايی را نمی‌ديدم؛ زيرا در عالم مرگ، شروران مزاحمتی به وجود نمی‌آورند و خستگان می‌آرامند. در آنجا حتی زندانيان هم راحتند و فرياد زندانبان آنان را آزار نمی‌دهد. در آنجا فقير و غنی يكسانند و غلام از دست اربابش آزاد است. چرا بايد نور زندگی به كسانی كه در بدبختی و تلخكامی به سر می‌برند بتابد و چرا كسانی كه آرزوی مردن دارند و مرگشان فرا نمی‌رسد و مثل مردمی كه در پی گنج هستند بدنبال مرگ می‌گردند، زنده بمانند؟ *** چه سعادت بزرگی است وقتی كه سرانجام مرگ را در آغوش می‌كشند! چرا نور زندگی بر كسی می‌تابد كه چاره‌ای ندارد و خدا درهای اميد را به رويش بسته است؟ خوراک من غصه است، و آه و ناله مانند آب از وجودم جاری است. چيزی كه هميشه از آن می‌ترسيدم بر سرم آمده است. آرامش و راحتی ندارم و رنجهای مرا پايانی نيست. آنگاه اليفاز تيمانی پاسخ داد: ای ايوب، آيا اجازه می‌دهی چند كلمه‌ای حرف بزنم؟ چون ديگر نمی‌توانم ساكت بمانم. تو در گذشته بسياری را نصيحت كرده‌ای كه به خدا توكل جويند. به ضعيفان و بيچارگان و كسانی كه گرفتار يأس بودند، قوت قلب داده‌ای. *** ولی اكنون كه مصيبت به سراغ تو آمده است پريشان شده‌ای. آدم پرهيزكار و درستكاری مثل تو، در چنين مواقعی نبايد اميد و اعتمادش را از دست بدهد. قدری فكر كن و ببين آيا تابحال ديده‌ای انسان درستكار و بی‌گناهی هلاک شود؟ تجربه نشان می‌دهد كه هر چه بكاری همان را درو می‌كنی. كسانی كه گناه و بدی می‌كارند همان را درو می‌كنند. آنها زير دست توانای خدا نابود می‌شوند. اگر چه مانند شير ژيان، درنده خو هستند، اما خُرد و تباه خواهند گرديد. مثل شيرهای پير و ناتوان از گرسنگی خواهند مرد و تمام فرزندانشان پراكنده خواهند شد. يک شب وقتی در خواب عميقی بودم، زمزمه‌ای به گوشم رسيد و حقيقتی بر من آشكار گشت. *** ناگهان ترس وجودم را فرا گرفت. از وحشت، تمام بدنم می‌لرزيد. روحی از برابر من گذشت و موی بر تنم راست شد! حضور روح را احساس می‌كردم، ولی نمی‌توانستم او را ببينم. سپس در آن سكوت وحشتناک اين ندا به گوشم رسيد: «آيا انسان خاكی می‌تواند در نظر خدای خالق، پاک و بی‌گناه باشد؟ حتی فرشتگان آسمان نيز در نظر خدا پاک نيستند، چه برسد به آدميانی كه از خاک آفريده شده‌اند و مانند بيد ناپايدارند. صبح، زنده‌اند و شب، می‌ميرند و برای هميشه از بين می‌روند و كسی هم آنها را به ياد نمی‌آورد. شمع زندگيشان خاموش می‌گردد و می‌ميرند، و هيچكس اهميت نمی‌دهد. فرياد برمی‌آورند و كمک می‌طلبند، ولی كسی گوش نمی‌دهد. بسوی خدايان خود روی می‌آورند، اما هيچكدام از آنها به دادشان نمی‌رسد. سرانجام در عجز و درماندگی از غصه می‌ميرند. كسانی كه از خدا برمی‌گردند، ظاهراً كامياب هستند، ولی بلای ناگهانی بر آنها نازل می‌شود. فرزندان ايشان بی‌پناه می‌گردند و كسی از آنها حمايت نمی‌كند. محصولاتشان را گرسنگان می‌خورند و ثروتشان را حريصان غارت می‌كنند. بلا و بدبختی هرگز بدون علت دامنگير انسان نمی‌شود. بدبختی از خود انسان سرچشمه می‌گيرد، همچنانكه شعله از آتش برمی‌خيزد. اگر من جای تو بودم، مشكل خود را نزد خدا می‌بردم. زيرا او معجزات شگفت‌انگيز می‌كند و كارهای عجيب و خارق‌العادۀ بی‌شمار انجام می‌دهد. بر زمين باران می‌باراند و كشتزارها را سيراب می‌كند، فروتنان را سرافراز می‌گرداند و رنجديدگان را شادی می‌بخشد. او نقشه‌های اشخاص حيله‌گر را نقش بر آب می‌كند تا كاری از پيش نبرند. آنها را در دامهای خود گرفتار می‌سازد و توطئه‌های ايشان را خنثی می‌نمايد. روز روشن برای آنها مانند شب تاريک است و در آن كورمال كورمال راه می‌روند. خدا مظلومان و فقيران را از چنگ ظالمان می‌رهاند. او به فقيران اميد می‌بخشد و دهان ظالمان را می‌بندد. خوشابه‌حال كسی كه خدا تنبيه‌اش می‌كند. پس وقتی او تو را تنبيه می‌نمايد، دلگير نشو. اگر خدا تو را مجروح كند خودش هم زخمهايت را می‌بندد و تو را شفا می‌بخشد و از هر بلايی می‌رهاند. خدا تو را هنگام قحطی از مرگ نجات خواهد داد و در موقع جنگ از دم شمشير خواهد رهانيد. از زخم زبان در امان خواهی بود و از هلاكت محفوظ خواهی ماند. به جنگ و قحطی خواهی خنديد و حيوانات وحشی به تو آسيبی نخواهد رسانيد. زمينی كه شخم می‌زنی خالی از سنگ خواهد بود و جانوران خطرناک با تو در صلح و صفا به سر خواهند برد. خانۀ تو در امان خواهد بود و از اموال تو چيزی دزديده نخواهد شد. نسل تو مانند علف صحرا زياد خواهند بود، و تو همچون خوشۀ گندم كه تا وقتش نرسد درو نمی‌شود، در كمال پيری، كامياب از دنيا خواهی رفت. تجربه به من ثابت كرده است كه همۀ اينها حقيقت دارد؛ پس بخاطر خودت نصيحت مرا بشنو. آنگاه ايوب پاسخ داد: اگر می‌توانستيد غصۀ مرا وزن كنيد، آنگاه می‌ديديد كه از شنهای ساحل دريا نيز سنگينتر است. برای همين است كه حرفهای من تند و بی‌پرواست. خدای قادر مطلق با تيرهای خود مرا به زمين زده است. تيرهای زهرآلودش درقلب من فرو رفته است. يورشهای ناگهانی خدا مرا به وحشت انداخته است. الاغ وقتی عرعر می‌كند كه علف نداشته باشد و گاو هنگامی صدا می‌كند كه خوراک نداشته باشد. آيا انسان غذايی را كه بی‌مزه باشد و يا سفيدۀ تخم‌مرغی را كه پخته نباشد دوست دارد؟ هنگامی كه به چنين غذايی نگاه می‌كنم اشتهايم كور می‌شود و حالم بهم می‌خورد. ای كاش خدا آرزوی مرا برآورده سازد و مرا بكشد. *** اگر می‌دانستم او اين كار را می‌كند، با وجود همۀ اين دردها خوشحال می‌بودم. من هرگز با دستورات خدا مخالفت نكرده‌ام، زيرا می‌دانم او مقدس است. من چطور می‌توانم اين وضع را تحمل كنم؟ به چه اميدی به زندگی خود ادامه دهم؟ آيا من از سنگ ساخته شده‌ام؟ آيا بدنم از آهن است؟ كاری از دستم بر نمی‌آيد و كسی به دادم نمی‌رسد. انسان بايد نسبت به دوست عاجز خود مهربان باشد، حتی اگر او خدای قادر مطلق را ترک گفته باشد. ولی ای دوستان، من به دوستی شما اعتماد ندارم، زيرا مثل نهری هستيد كه در زمستان از برف و يخ پر است و در تابستان آب آن خشک و ناپديد می‌شود؛ كاروانها به كنار آن می‌روند تا عطش خود را فرو بنشانند؛ ولی آبی در آن نمی‌يابند؛ پس، از تشنگی هلاک می‌شوند. *** *** *** وقتی كه كاروانهای تيما و سبا برای نوشيدن آب در آنجا توقف می‌كنند، نااميد می‌شوند. من هم از شما قطع اميد كرده‌ام. شما از ديدن وضع من می‌ترسيد و حاضر نيستيد كمكم كنيد. *** *** ولی چرا؟ آيا هرگز از شما كوچكترين چيزی خواسته‌ام؟ آيا درخواست هديه‌ای كرده‌ام؟ آيا تاكنون از شما خواسته‌ام مرا از دست دشمنان و ظالمان برهانيد؟ تنها چيزی كه من از شما می‌خواهم يک جواب منطقی است، آنوقت ساكت خواهم شد. به من بگوييد كه چه خطايی كرده‌ام؟ گفتن حقيت بسيار عالی است، ولی انتقادهای شما دور از حقيقت است. آيا فقط به اين دليل كه از فرط يأس و نوميدی بی‌اراده فرياد برآوردم می‌خواهيد مرا محكوم كنيد؟ *** شما حتی به يتيم هم رحم نمی‌كنيد و حاضريد دوست خود را نيز بفروشيد. به چشمان من نگاه كنيد. آيا من به شما دروغ می‌گويم؟ مرا محكوم نكنيد، چون بی‌گناهم. اينقدر بی‌انصاف نباشيد. آيا فكر می‌كنيد من دروغ می‌گويم و يا نمی‌توانم درست را از نادرست تشخيص دهم؟ زندگی انسان روی زمين مثل زندگی يک برده، طولانی و طاقت فرساست. مانند زندگی غلامی است كه آرزو می‌كند زير سايه‌ای بيارامد، و مثل زندگی كارگری است كه منتظر است مزدش را بگيرد. ماههای عمر من بی‌ثمر می‌گذرد؛ شبهای من طولانی و خسته كننده است. شب كه سر بر بالين می‌گذارم می‌گويم: «ای كاش زودتر صبح شود.» و تا سپيده دم از اين پهلو به آن پهلو می‌غلطم. بدنم پر از كرم و زخم است. پوست بدنم ترک خورده و پر از چرک است. روزهای زندگی من بسرعت می‌گذرد و با نوميدی سپری می‌شود. به ياد آوريد كه عمر من دمی بيش نيست و چشمانم ديگر روزهای خوش را نخواهد ديد. چشمان شما كه الان مرا می‌بيند ديگر مرا نخواهد ديد. بدنبال من خواهيد گشت، ولی من ديگر نخواهم بود. كسانی كه می‌ميرند مثل ابری كه پراكنده و ناپديد می‌شود، برای هميشه از اين دنيا می‌روند. تا به ابد از خانه و خانوادۀ خود دور می‌شوند و ديگر هرگز كسی آنها را نخواهد ديد. پس بگذاريد غم و غصه‌ام را بيان كنم؛ بگذاريد از تلخی جانم سخن بگويم. ای خدا مگر من جانور وحشی هستم كه مرا در بند گذاشته‌ای؟ حتی وقتی در بسترم دراز می‌كشم تا بخوابم و بدبختی‌ام را فراموش كنم، تو با كابوس شب مرا می‌ترسانی. *** برايم بهتر می‌بود گلويم را می‌فشردند و خفه‌ام می‌كردند تا اينكه به چنين زندگی نكبت‌باری ادامه بدهم. از زندگی خود بيزارم. در اين چند روزی كه از عمرم باقی مانده مرا بحال خود رها كن. انسان چه ارزشی دارد كه وقت خود را صرف او نمايی؟ هر روز صبح از او بازجويی كنی و هر لحظه او را بيازمايی؟ چرا حتی يک لحظه تنهايم نمی‌گذاری تاآب دهانم را فرو برم؟ ای خدايی كه ناظر بر اعمال آدميان هستی، آيا گناه من به تو لطمه‌ای زده است؟ برای چه مرا هدف تيرهای خود قرار داده‌ای؟ آيا من برای تو مانعی هستم؟ چرا گناهم را نمی‌بخشی و از تقصير من در نمی‌گذری؟ من بزودی زير خاک خواهم رفت و تو بدنبالم خواهی گشت، ولی من ديگر نخواهم بود. آنگاه بلدد شوحی پاسخ داد: ای ايوب، تا به كی به اين حرفها ادامه می‌دهی؟ حرفهای تو باد هواست! آيا خدای قادر مطلق عدالت و انصاف را زير پا می‌گذارد؟ فرزندانت به خدا گناه كردند و او به حق، ايشان را مجازات نمود. ولی اكنون تو به درگاه خدای قادر مطلق دعا كن. اگر آدم پاک و خوبی باشی، او دعايت را می‌شنود و تو را اجابت می‌كند و خانهٔ تو را بركت می‌دهد. عاقبت تو آنچنان از خير و بركت سرشار خواهد شد كه زندگی گذشته‌ات در برابر آن ناچيز بنظر خواهد آمد. از سالخوردگان بپرس تا از تجربۀ خود به تو بياموزند. ما آنقدر زندگی نكرده‌ايم كه همه چيز را بدانيم. تو می‌توانی از حكمت گذشتگان درس عبرت بگيری و آنها به تو خواهند گفت كه آنان كه خدا را فراموش می‌كنند ديگر اميدی ندارند. ايشان مانند گياهی در زمين بی‌آب هستند كه حتی پيش از آنكه آن را ببرند پژمرده می‌شود. *** *** شخص بی‌خدا مانند كسی است كه به تار عنكبوت اعتماد كند. اگر به آن تكيه نمايد، می‌افتد و اگر از آن آويزان شود، آن تار او را نگه نمی‌دارد. او مانند گياهی است كه صبحگاهان تر و تازه می‌شود و شاخه‌هايش در باغ گسترده می‌گردند. در ميان سنگها ريشه می‌دواند و خود را محكم نگه می‌دارد. ولی وقتی آن را از ريشه می‌كنند ديگر كسی آن را به ياد نمی‌آورد، و گياهان ديگری روييده جای آن را می‌گيرند. چنين است عاقبت شخص بی‌خدا. ولی بدان كه خدا نيكان را ترک نمی‌گويد و بدكاران را كامياب نمی‌گرداند. او دهانت را از خنده و فريادهای شادی پر خواهد كرد، و دشمنانت را رسوا و خانۀ بدكاران را خراب خواهد نمود. آنگاه ايوب پاسخ داد: همۀ اينها را بخوبی می‌دانم. چيز تازه‌ای در گفتار تو نيست. ولی انسان چطور می‌تواند از ديدگاه خدا واقعاً خوب باشد؟ اگر بخواهد با او بحث كند نمی‌تواند حتی به يكی از هزار سؤالی كه می‌كند پاسخ دهد؛ زيرا خدا دانا و تواناست و كسی را يارای مقاومت با او نيست. ناگهان كوهها را به حركت درمی‌آورد و با خشم آنها را واژگون می‌سازد و پايه‌های زمين را می‌لرزاند. اگر او فرمان دهد آفتاب طلوع نمی‌كند و ستارگان نمی‌درخشند. او بر درياها حركت می‌كند. او به تنهايی آسمانها را گسترانيده و دب اكبر، جبار، ثريا و ستارگان جنوبی را آفريده است. او اعمال حيرت‌آور می‌كند و كارهای عجيب او را حد و مرزی نيست. از كنار من می‌گذرد و او را نمی‌بينم، عبور می‌نمايد و او را احساس نمی‌كنم. هر چه را كه بخواهد می‌برد و هيچكس نمی‌تواند به او اعتراض كرده، بگويد كه چه می‌كنی؟ خدا خشم خود را فرو نمی‌نشاند و دشمنان قدرتمند خويش را زير پا له می‌كند. پس من كيستم كه با او مجادله كنم؟ حتی اگر بی‌گناه هم می‌بودم كلامی به زبان نمی‌آوردم و تنها از او تقاضای رحمت می‌كردم. حتی اگر او را بخوانم و او حاضر شود، می‌دانم كه به حرفهايم گوش نخواهد داد. گردبادی می‌فرستد و مرا در هم می‌كوبد و بی‌جهت زخمهايم را زياد می‌كند. نمی‌گذارد نفس بكشم؛ زندگی را بر من تلخ كرده است. چه كسی می‌تواند بر خدای قادر غالب شود؟ چه كسی می‌تواند خدای عادل را به دادگاه احضار كند؟ اگر بی‌گناه هم باشم حرفهايم مرا محكوم خواهد كرد. هر چند بی‌گناه هستم، ولی اين برای من اهميتی ندارد، زيرا از زندگی خود بيزارم. خدا گناهكار و بی‌گناه را از بين می‌برد. وقتی بلايی دامنگير بی‌گناهی شده، او را می‌كشد، خدا می‌خندد. خدا دنيا را به دست گناهكاران سپرده است. او چشمان قضات را كور كرده تا عدالت را بجا نياورند. اگر اين كار خدا نيست، پس كار كيست؟ زندگی مصيبت‌بارم مثل پيكی تيزرو، بسرعت سپری می‌شود. سالهای عمرم چون كشتيهای تندرو و مانند عقابی كه بر صيد خود فرود می‌آيد، به تندی می‌گذرند. می‌خواهم غم و غصه‌ام را فراموش كرده، شاد باشم، ولی نمی‌توانم؛ زيرا می‌ترسم مرا گرفتار رنج ديگری بكنی، چون می‌دانم كه تو، ای خدا، مرا بی‌گناه نخواهی شمرد. پس اگر گناهكارم تلاشم چه فايده دارد؟ حتی اگر خود را با پاكترين آبها بشويم، تو مرا در گل و لجن فرو می‌بری، تا آنجا كه حتی لباسهايم نيز از من كراهت داشته باشند. تو مثل من انسان نيستی كه بتوانم به تو جواب دهم و با تو به محكمه روم. ای كاش بين ما شفيعی می‌بود تا ما را با هم آشتی می‌داد، آنوقت تو از تنبيه كردن من دست می‌كشيدی و من از تو وحشتی نمی‌داشتم. آنگاه می‌توانستم بدون ترس با تو سخن بگويم؛ ولی افسوس كه چنين نيست! از زندگی سير شده‌ام. پس بگذاريد زبان به شكايت گشوده، از تلخی جانم سخن بگويم. ای خدا مرا محكوم نكن؛ فقط به من بگو چه كرده‌ام كه با من چنين می‌كنی؟ آيا بنظر تو اين درست است كه به من ظلم روا داری و انسانی را كه خود آفريده‌ای ذليل سازی و شادی و خوشبختی را نصيب بدكاران بگردانی؟ آيا تو مثل ما انسانها قضاوت می‌كنی؟ آيا می‌ترسی عمرت به سرآيد و نتوانی مرا مجازات كنی و يا فكر می‌كنی كسی می‌تواند مرا از چنگ تو برهاند؟ پس چرا مرا برای گناهانی كه مرتكب نشده‌ام اينچنين تعقيب می‌كنی؟ *** *** *** دستهای تو بود كه مرا سرشت و اكنون همان دستهاست كه مرا نابود می‌كند. به ياد آور كه مرا از خاک به وجود آوردی؛ آيا به اين زودی مرا به خاک بر می‌گردانی؟ به پدرم قدرت بخشيدی تا مرا توليد نمايد و گذاشتی در رحم مادرم رشد كنم. پوست و گوشت به من دادی و استخوانها و رگ و پی‌ام را بهم بافتی. تو بودی كه به من حيات بخشيدی و محبت تو بود كه مرا زنده نگهداشت. با وجود اين، از ابتدای خلقتم هميشه فكر تو اين بوده كه اگر من مرتكب گناهی شدم، از بخشيدنم امتناع ورزی و مرا نابود كنی. *** چه آدم بيچاره‌ای هستم! اگر كار خوب بكنم به حساب نمی‌آيد، ولی تا كوچكترين گناهی از من سر بزند فوری تنبيه می‌شوم. اگر بخواهم از زمين برخيزم، مثل شير بر من می‌پری و باز قدرت خود را عليه من به نمايش می‌گذاری. پيوسته عليه من شاهد می‌آوری؛ هر لحظه بر خشم خود نسبت به من می‌افزايی و ضربات پی‌درپی بر من فرود می‌آوری. چرا گذاشتی به دنيا بيايم؟ ای كاش قبل از اينكه چشمی مرا می‌ديد، جان می‌دادم. آنوقت از اين زندگی نكبت‌بار رهايی می‌يافتم و از رحم مادر به گور می‌رفتم. آيا نمی‌بينی كه ديگر چيزی از عمرم باقی نمانده است؟ پس ديگر تنهايم بگذار. بگذار دمی استراحت كنم. بزودی می‌روم و ديگر باز نمی‌گردم. به سرزمينی می‌روم كه سرد و تاريک است به سرزمين ظلمت و پريشانی، به جايی كه خود نور هم تاريكی است. آنگاه سوفر نعماتی پاسخ داد: آيا به اين همه سخنان بی‌معنی نبايد پاسخ گفت؟ آيا كسی با پرحرفی می‌تواند خود را تبرئه كند؟ ای ايوب، آيا فكر می‌كنی ما نمی‌توانيم جواب تو را بدهيم؟ وقتی كه خدا را مسخره می‌كنی، آيا فكر می‌كنی ما ساكت خواهيم نشست؟ ادعا می‌كنی كه حرفهايت درست است و در نظر خدا پاک هستی! ای كاش خدا صحبت می‌كرد و می‌گفت كه نظرش دربارۀ تو چيست. ای كاش او كاری می‌كرد كه تو خود را آنطور كه هستی می‌ديدی، زيرا او هر آنچه را كه تو انجام داده‌ای می‌داند. بدان كه خدا كمتر از آنچه كه سزاوار بوده‌ای تو را تنبيه كرده است. آيا تو افكار و مقاصد خدا را می‌دانی؟ آيا با تحقيق و تجسس می‌توانی به آنها پی‌ببری؟ افكار او بلندتر از آسمان و وسيعتر از زمين و گسترده‌تر از درياهاست. پس تو با عقل خود در برابر او چه می‌توانی بكنی؟ *** وقتی خدا تو را می‌گيرد و محاكمه می‌كند، نبايد با او مخالفت كنی، زيرا او خوب می‌داند چه كسی گناهكار است و از شرارت انسان آگاه می‌باشد. مرد نادان زمانی دانا می‌شود كه خر وحشی انسان بزايد! حال دل خود را پاک كن و دستهايت را بسوی خدا برافراز؛ گناهانت را از خود دور كن و از بدی دست بردار؛ تا بتوانی بدون خجالت سر خود را بلند كنی و با جرأت و اطمينان بايستی. آنگاه تمام سختيهای خود را فراموش خواهی كرد و از آنها چون آب رفته ياد خواهی نمود. زندگی تو از آفتاب نيمروز درخشانتر خواهد شد و تيرگی زندگيت مانند صبح روشن خواهد گشت. در زندگی اميد و اطمينان خواهی داشت و خدا به تو آرامش و امنيت خواهد بخشيد. از دشمنان ترسی نخواهی داشت و بسياری دست نياز بسوی تو دراز خواهند كرد. ولی بدان كه برای گناهكار راه فراری نيست و تنها اميدش مرگ است. آنگاه ايوب پاسخ داد: آيا فكر می‌كنيد عقل كل هستيد؟ و اگر بميريد حكمت هم با شما خواهد مرد؟ من هم مثل شما فهم دارم و از شما كمتر نيستم. كيست كه اين چيزهايی راكه شما گفته‌ايد نداند؟ من كه روزگاری دعا می‌كردم و خدا دعايم را اجابت می‌كرد، اكنون مايۀ خندۀ دوستان خود شده‌ام. آری، مرد درستكار و بی‌عيب مورد تمسخر واقع شده است. اشخاصی كه آسوده هستند رنجديدگان را اهانت می‌كنند و افتادگان را خوار می‌شمارند. دزدان و خدانشناسان اگر چه به قدرتشان متكی هستند و نه به خدا، ولی در امنيت و آسايشند. كيست كه آنچه را شما می‌گوييد نداند؟ حتی اگر از حيوانات و پرندگان هم بپرسيد اين چيزها را به شما ياد خواهند داد. اگر از زمين و دريا سؤال كنيد به شما خواهند گفت كه دست خداوند اين همه را آفريده است. *** *** جان هر موجود زنده و نفس تمام بشر در دست خداست. درست همانطور كه دهانم مزۀ خوراک خوب را می‌فهمد، همچنان وقتی حقيقت را می‌شنوم گوشم آن را تشخيص می‌دهد. شما می‌گوييد: «اشخاص پير حكيم هستند و همه چيز را درک می‌كنند.» اما حكمت و قدرت واقعی از آن خداست. فقط او می‌داند كه چه بايد كرد. قدرت خدا چقدر عظيم است! آنچه را كه او خراب كند دوباره نمی‌توان بنا كرد. وقتی كه او عرصه را بر انسان تنگ نمايد، راه گريزی نخواهد بود. او جلو باران را می‌گيرد و زمين خشک می‌شود. طوفانها می‌فرستد و زمين را غرق آب می‌كند. آری، قدرت و حكمت از آن اوست. فريب‌دهندگان و فريب‌خوردگان هر دو در دست او هستند. او حكمت مشاوران و رهبران را از آنها می‌گيرد و آنها را احمق می‌سازد. پادشاهان را برده و اسير می‌كند. كاهنان را پست می‌سازد و زورمندان را سرنگون می‌نمايد. صدای سخنوران و بصيرت ريش‌سفيدان را از ايشان می‌گيرد. بزرگان را حقير و صاحبان قدرت را ذليل می‌سازد. تيرگی و ظلمت را به روشنايی تبديل می‌كند. قومها را نيرومند می‌سازد، سپس آنها را نابود می‌كند؛ قبيله‌ها را زياد می‌كند، سپس آنها را به اسارت می‌فرستد. رهبران ممالک را احمق ساخته، حيران و سرگردان رها می‌سازد و آنها در تاريكی مثل كورها راه می‌روند و مانند مستها تلوتلو می‌خورند. من آنچه را كه شما می‌گوييد به چشم خود ديده و به گوش خود شنيده‌ام. من حرفهای شما را می‌فهمم. آنچه را كه شما می‌دانيد من نيز می‌دانم و كمتر از شما نيستم. *** ای كاش می‌توانستم مستقيم با خدای قادر مطلق سخن گويم و با خود او بحث كنم؛ چرا كه شما حقيقت را با دروغ می‌پوشانيد. شما طبيبان كاذب هستيد. اگر حكمت داشتيد حرف نمی‌زديد. حال به من گوش بدهيد و به دلايلم توجه نماييد. آيا مجبوريد بجای خدا حرف بزنيد و چيزهايی را كه او هرگز نگفته است از قول او بيان كنيد؟ می‌خواهيد به طرفداری از او حقيقت را وارونه جلوه دهيد؟ آيا فكر می‌كنيد او نمی‌داند شما چه می‌كنيد؟ خيال می‌كنيد می‌توانيد خدا را هم مثل انسان گول بزنيد؟ *** بدانيد كه خدا برای اين كار، شما را تنبيه خواهد كرد. آيا عظمت و هيبت خدا، ترسی به دل شما نمی‌اندازد؟ بيانات شما پشيزی ارزش ندارد. استدلال‌هايتان چون ديوار گلی، سست و بی‌پايه است. حال ساكت باشيد و بگذاريد من سخن بگويم. هر چه می‌خواهد بشود! بلی، جانم را در كف می‌نهم و هر چه در دل دارم می‌گويم. اگر خدا برای اين كار مرا بكشد، باز به او اميدوار خواهم بود و حرفهای خود را به او خواهم زد. من آدم شروری نيستم، پس با جرأت بحضور خدا می‌روم شايد اين باعث نجاتم گردد. حال بدقت به آنچه كه می‌گويم گوش دهيد و حرفهايم را بشنويد. دعوی من اينست: «من می‌دانم كه بی‌تقصيرم.» كيست كه در اين مورد بتواند با من بحث كند؟ اگر بتوانيد ثابت نماييد كه من اشتباه می‌كنم، آنوقت از دفاع خود دست می‌كشم و می‌ميرم. ای خدا، اگر اين دو درخواست مرا اجابت فرمايی درآنصورت خواهم توانست با تو روبرو شوم: مرا تنبيه نكن و مرا با حضور مهيب خود به وحشت نيانداز. آنگاه وقتی مرا بخوانی جواب خواهم داد و با هم گفتگو خواهيم نمود. حال، به من بگو كه چه خطايی كرده‌ام؟ گناهم را به من نشان بده. چرا روی خود را از من برمی‌گردانی و مرا دشمن خود می‌شماری؟ آيا برگی را كه از باد رانده شده است می‌ترسانی؟ آيا پر كاه را مورد هجوم قرار می‌دهی؟ تو اتهامات تلخی بر من وارد می‌آوری و حماقت‌های جوانی‌ام را به رخ من می‌كشی. مرا محبوس می‌كنی و تمام درها را به رويم می‌بندی. در نتيجه مانند درختی افتاده و لباسی بيد خورده، می‌پوسم و از بين می‌روم. انسان چقدرناتوان است. عمرش كوتاه و پر از زحمت است. مثل گل، لحظه‌ای می‌شكفد و زود پژمرده می‌شود و همچون سايۀ ابری كه در حركت است بسرعت ناپديد می‌گردد. ای خدا، آيا با انسانهای ضعيف بايستی اينچنين سختگيری كنی و از آنها بخواهی تا حساب پس دهند؟ چطور انتظار داری از يک چيز كثيف چيز پاكی بيرون آيد؟ روزهای عمر او را از پيش تعيين كرده‌ای و او قادر نيست آن را تغيير دهد. پس نگاه غضب‌آلود خود را از وی برگردان و او را بحال خود بگذار تا پيش از آنكه بميرد چند صباحی در آرامش زندگی كند. برای درخت اميدی هست، چون اگر بريده شود باز سبز می‌شود و شاخه‌های تروتازه می‌روياند. اگر ريشه‌هايش در زمين فرسوده شود و كنده‌اش بپوسد، باز مانند نهال تازه نشانده‌ای بمجرد رسيدن آب از نو جوانه زده، شكوفه می‌آورد. *** ولی هنگاميكه انسان می‌ميرد، فاسد می‌شود و اثری از او باقی نمی‌ماند. همانطور كه آب درياچه بخار می‌گردد و آب رودخانه در خشكسالی ناپديد می‌شود، همچنان انسان برای هميشه بخواب می‌رود و تا نيست شدن آسمانها ديگر برنمی‌خيزد و كسی او را بيدار نمی‌كند. *** ای كاش مرا تا زمانی كه خشمگين هستی در كنار مردگان پنهان می‌كردی و پس از آن دوباره به ياد می‌آوردی. وقتی انسان بميرد، آيا دوباره زنده می‌شود؟ من در تمام روزهای سخت زندگی در انتظار مرگ و خلاصی خود خواهم بود. آنگاه تو مرا صدا خواهی كرد و من جواب خواهم داد؛ و تو مشتاق اين مخلوق خود خواهی شد. مواظب قدمهايم خواهی بود و گناهانم را از نظر دور خواهی داشت. تو خطاهای مرا خواهی پوشاند و گناهانم را پاک خواهی نمود. كوهها فرسوده و ناپديد می‌شوند. آب، سنگها را خرد می‌كند و بصورت شن در می‌آورد. سيلابها خاک زمين را می‌شويد و با خود می‌برد. اميد انسان را باطل می‌سازی. *** او را از توان می‌اندازی و پير و فرتوت به كام مرگ می‌فرستی. اگر پسرانش به عزت و افتخار برسند او از آنها اطلاع نخواهد داشت و اگر به ذلت و خواری بيفتند از آن نيز بی‌خبر خواهد بود. نصيب انسان فقط اندوه و درد است. آنگاه اليفاز تيمانی پاسخ داد: ای ايوب، فكر می‌كرديم آدم عاقلی هستی، ولی سخنان احمقانه‌ای به زبان می‌آوری. حرفهای تو پوچ و توخالی است. هيچ آدم حكيمی با اين حرفهای پوچ از خود دفاع نمی‌كند. مگر از خدا نمی‌ترسی؟ مگر برای او احترامی قايل نيستی؟ حرفهای تو گناهانت را آشكار می‌سازد. تو با حيله و نيرنگ صحبت می‌كنی. لازم نيست من تو را محكوم كنم، چون دهان خودت تو را محكوم می‌كند. آيا تو داناترين شخص روی زمين هستی؟ آيا تو قبل از ساخته شدن كوهها وجود داشته‌ای و از نقشه‌های مخفی خدا با خبر بوده‌ای؟ آيا حكمت در انحصار توست؟ *** تو چه چيزی بيشتر از ما می‌دانی؟ تو چه می‌فهمی كه ما نمی‌فهميم؟ در ميان ما ريش‌سفيدانی هستند كه سنشان از پدر تو هم بيشتر است! آيا تسلی خدا برای تو كم است كه آن را رد می‌كنی؟ ما از طرف خدا با ملايمت با تو سخن گفتيم. ولی تو به هيجان آمده‌ای و چشمانت از شدت عصبانيت برق می‌زنند. تو بضد خدا سخن می‌گويی. بر روی تمام زمين كدام انسانی می‌تواند آنقدر پاک و خوب باشد كه تو ادعا می‌كنی كه هستی؟ خدا حتی به فرشتگان خود نيز اعتماد ندارد! در نظر او حتی آسمانها نيز پاک نيستند، چه رسد به انسان كه گناه را مثل آب سر می‌كشد. حال، به حقايقی كه به تجربه ياد گرفته‌ام گوش بده. من اين حقايق را از خردمندان ياد گرفته‌ام. پدران ايشان نيز همين حقايق را به آنها آموختند و چيزی از آنها مخفی نداشتند، و در سرزمينشان بيگانگانی نبودند كه آنها را از راه خدا منحرف سازند: *** *** مرد شرير تمام عمرش در زحمت است. صداهای ترسناک در گوش او طنين می‌اندازد و زمانی كه خيال می‌كند در امان است، ناگهان غارتگران بر او هجوم می‌آورند. در تاريكی جرأت نمی‌كند از خانه‌اش بيرون برود، چون می‌ترسد كشته شود. بدنبال نان، اين در و آن در می‌زند و اميدی به آينده ندارد. مصيبت و بدبختی مانند پادشاهی كه آمادۀ جنگ است، او را به وحشت می‌اندازد و بر او غلبه می‌كند، زيرا او مشت خود را بر ضد خدای قادر مطلق گره كرده، او را به مبارزه می‌طلبد، و گستاخانه سپر خود را به دست گرفته، بسوی او حمله‌ور می‌شود. مرد شرور هر چند ثروتمند باشد، ولی عاقبت در شهرهای ويران و خانه‌های متروک و در حال فرو ريختن سكونت خواهد كرد *** و تمام ثروتش بر باد خواهد رفت. تاريكی برای هميشه او را فرا خواهد گرفت. نفس خدا او را از بين خواهد برد و شعله‌های آتش، دار و ندار او را خواهد سوزانيد. پس بهتر است با تكيه كردن به آنچه كه ناپايدار و فانی است خود را گول نزند، زيرا اين كار ثمری ندارد. قبل از آنكه بميرد، بيهودگی تمام چيزهايی كه بر آنها تكيه می‌كرد برايش آشكار خواهد شد، زيرا تمام آنها نيست و نابود خواهند شد. او مانند درخت انگوری كه ميوه‌اش قبل از رسيدن پلاسيده و مثل درخت زيتونی كه شكوفه‌هايش ريخته باشد، بی‌ثمر خواهد بود. اشخاص خدانشناس، بی‌كس خواهند ماند و خانه‌هايی كه با رشوه ساخته‌اند در آتش خواهد سوخت. وجود اين اشخاص از شرارت پر است و آنها غير از گناه و نيرنگ چيزی به بار نمی‌آورند. آنگاه ايوب پاسخ داد: من از اين حرفها زياد شنيده‌ام. همۀ شما تسلی‌دهندگان مزاحم هستيد. آيا اين سخنان بيهودۀ شما پايانی ندارد؟ چه كسی شما را مجبور كرده اينهمه بحث كنيد؟ اگر بجای شما بودم من هم می‌توانستم همين حرفها را بزنم و سرم را تكان داده، شما را به باد انتقاد و ريشخند بگيرم. اما اين كار را نمی‌كردم، بلكه طوری صحبت می‌كردم كه حرفهايم به شما كمكی بكند. سعی می‌كردم شما را تسلی داده، غمتان را برطرف سازم. هر چه سخن می‌گويم ناراحتی و غصه‌ام كاهش نمی‌يابد. اگر هم سكوت كنم و هيچ حرف نزنم، اين نيز درد مرا دوا نخواهد كرد؛ زيرا خدا مرا از زندگی خسته كرده و خانواده‌ام را از من گرفته است. ای خدا، تو آنچنان مرا در سختيها قرار داده‌ای كه از من پوست و استخوانی بيش نمانده است و دوستانم اين را دليل گناهان من می‌دانند. خدا مرا به چشم يک دشمن نگاه می‌كند و در خشم خود گوشت بدنم را می‌درد. مردم مرا مسخره می‌كنند و دور من جمع شده، به صورتم سيلی می‌زنند. خدا مرا به دست گناهكاران سپرده است، به دست آنانی كه شرور و بدكارند. من دركمال آرامش زندگی می‌كردم كه ناگاه خدا گلوی مرا گرفت و مرا پاره پاره كرد. اكنون نيز مرا هدف تيرهای خود قرار داده است. با بی‌رحمی از هر سو تيرهای خود را بسوی من رها می‌كند و بدن مرا زخمی می‌سازد. او مانند يک جنگجو پی‌درپی به من حمله می‌كند. لباس ماتم پوشيده، به خاک ذلت نشسته‌ام. از بس گريه كرده‌ام چشمانم سرخ شده و تاريكی بر ديدگانم سايه افكنده است. ولی من بی‌گناهم و دعايم بی‌رياست. ای زمين، خون مرا پنهان نكن؛ بگذار خونم از جانب من بانگ اعتراض برآورد. من شاهدی در آسمان دارم كه از من حمايت می‌كند. دوستانم مرا مسخره می‌كنند، ولی من اشكهای خود را در حضور خدا می‌ريزم و به او التماس می‌كنم تا مثل شخصی كه به حرفهای دوستش گوش می‌دهد، به سخنانم توجه كند. زيرا بزودی بايد به راهی بروم كه از آن بازگشتی نيست. پايان زندگی من فرا رسيده و پايم لب گور است. قبر آماده است تا مرا در خود جای دهد. مسخره كنندگان دور مرا گرفته‌اند. آنها را در همه جا می‌بينم. هيچكس بر بی‌گناهی من گواهی نمی‌دهد زيرا تو ای خدا، به ايشان حكمت نداده‌ای تا بتوانند مرا ياری دهند. ای خدا، نگذار آنها پيروز شوند. *** كسی كه برای منفعت خويش بضد دوستانش سخن گويد، فرزندانش كور خواهند شد. خدا مرا مايۀ تمسخر مردم گردانيده است و آنها به صورتم تف می‌اندازند. چشمانم از گريه تار شده و از من سايه‌ای بيش باقی نمانده است. مردان درستكار وقتی مرا می‌بينند دچار حيرت می‌شوند. ولی سرانجام آدمهای بی‌گناه بر اشخاص نابكار پيروز خواهند شد، و پاكان و درستكاران پيش خواهند رفت و قويتر و قويتر خواهند شد. در بين شما كه مقابل من ايستاده‌ايد آدم فهميده‌ای نمی‌بينم. روزهای من سپری شده، اميدهايم به باد فنا رفته و آرزوهای دلم برآورده نشده است. دوستانم شب را روز و روز را شب می‌گويند! چگونه حقيقت را وارونه جلوه می‌دهند! اگر بميرم، در تاريكی فرو رفته و قبر را پدر و كرم را مادر و خواهر خود خواهم خواند. *** پس اميد من كجاست؟ آيا كسی می‌تواند آن را پيدا كند؟ نه، اميدم با من به گور می‌رود و با هم در دل خاک خواهيم خوابيد! آنگاه بلدد شوحی پاسخ داد: تا كی می‌خواهی به اين حرفها ادامه دهی؟ اگر می‌خواهی ما هم سخن بگوييم قدری عاقلانه‌تر صحبت كن. آيا تو فكر می‌كنی ما مثل حيوان بی‌شعور هستيم؟ چرا بی‌جهت عصبانی می‌شوی و به خود صدمه می‌زنی؟ آيا انتظار داری بخاطر تو زمين بلرزد و صخره‌ها واژگون شوند. چراغ مرد بدكار خاموش خواهد شد و شعله‌اش نوری نخواهد داد. در هر خانه‌ای كه شرارت وجود داشته باشد، تاريكی حكمفرما خواهد بود. قدمهای شرور سست می‌شوند و او قربانی نقشه‌های خود می‌گردد. او با پای خود به دام می‌افتد و تله پاشنۀ پای او را می‌گيرد و او را رها نمی‌كند. *** سر راه او تله‌ها پنهان شده است. ترسها از هر طرف به او هجوم می‌آورند و او را قدم به قدم تعقيب می‌كنند. مصيبت دهان خود را برای او باز كرده و فلاكت آماده است تا او را به كام خود فرو برد. مرض مهلک به جان او می‌افتد و او را به كام مرگ می‌كشاند. از خانۀ امن خود جدا شده، نزد پادشاه مرگ برده می‌شود. خانه‌اش در زير آتش گوگرد نابود می‌گردد. ريشه و شاخه‌هايش می‌خشكند و از بين می‌روند. خاطرۀ وجود او تمام از روی زمين محو می‌گردد و هيچكس او را به ياد نمی‌آورد. از دنيای زندگان بيرون انداخته شده، از نور به تاريكی رانده می‌شود. در ميان قومش نسلی از او باقی نمی‌ماند. پير و جوان از سرنوشت او هراسان می‌شوند. آری، اين بلايی است كه بر سر گناهكاران می‌آيد، بر سر آنانی كه خدا را نمی‌شناسند. آنگاه ايوب پاسخ داد: تا به كی می‌خواهيد عذابم بدهيد و با حرفهايتان مرا خرد كنيد؟ پی‌درپی به من اهانت می‌كنيد و با گستاخی با من رفتار می‌نماييد. اگر من خطا كرده‌ام، خطای من چه صدمه‌ای به شما زده است؟ شما خود را بهتر از من می‌پنداريد و اين مصيبت مرا نتيجۀ گناه من می‌دانيد، در حاليكه اين خداست كه مرا به چنين روزی انداخته و در دام خود گرفتار كرده است. فرياد برمی‌آورم و كمک می‌خواهم، اما هيچكس صدايم را نمی‌شنود و كسی به فريادم نمی‌رسد. خدا راهم را سد كرده و روشنايی مرا به تاريكی مبدل نموده است. او عزت و فخر را از من گرفته و از هر طرف مرا خرد كرده است. او مرا از پا درآورده و درخت اميدم را از ريشه بركنده است. خشم او عليه من شعله‌ور است و او مرا دشمن خود به حساب می‌آورد. سپاهيان خود را می‌فرستد تا خيمه‌ام را محاصره كنند. او برادران و آشنايانم را از من دور كرده است. بستگانم از من روگردانيده و همۀ دوستانم مرا ترک گفته‌اند. اهل خانه و حتی خدمتكارانم با من مانند يک غريبه رفتار می‌كنند و من برای آنها بيگانه شده‌ام. خدمتكارم را صدا می‌كنم، حتی به او التماس می‌نمايم، ولی او جوابم را نمی‌دهد. زنم از من گريزان است و برادرانم طاقت تحمل مرا ندارند. بچه‌های كوچک هم مرا خوار می‌شمارند و وقتی مرا می‌بينند مسخره‌ام می‌كنند. حتی نزديكترين دوستانم از من منزجرند و آنانی كه دوستشان می‌داشتم از من روگردان شده‌اند. از من پوست و استخوانی بيش نمانده است، به زحمت از چنگ مرگ گريخته‌ام. آه ای دوستان، به من رحم كنيد، زيرا دست خدا بر من سنگين شده است. چرا شما هم مثل خدا مرا عذاب می‌دهيد؟ چرا دست از سرم بر نمی‌داريد؟ ای كاش می‌توانستم درد دلم را با قلمی آهنين برای هميشه در دل سنگ بنويسم. *** اما من می‌دانم كه رهاننده‌ام زنده است و سرانجام بر زمين خواهد ايستاد؛ و می‌دانم حتی بعد از اينكه بدن من هم بپوسد، خدا را خواهم ديد! من خود با اين چشمانم او را خواهم ديد! چه اميد پرشكوهی! ای كسانی كه مرا متهم ساخته، عذابم می‌دهيد، از شمشير مجازات خدا بترسيد و بدانيد كه او شما را داوری خواهد كرد. آنگاه سوفر نعماتی پاسخ داد: ای ايوب، بيش از اين نمی‌توانم حرفهای تو را تحمل كنم و مجبورم جوابت را بدهم. مرا بدليل اينكه تو را گناهكار خوانده‌ام سرزنش می‌كنی، ولی من می‌دانم چگونه جواب تو را بدهم. مگر نمی‌دانی كه از دوران قديم كه انسان بر زمين قرار داده شد خوشبختی شريران هميشه زودگذر بوده است؟ *** اگر چه مرد بدكار سرافراز گردد و شوكتش سر به فلک كشد، ولی بزودی مثل فضله به دور انداخته شده، نابود خواهد گرديد و كسانی كه او را می‌شناختند حيران شده، خواهند گفت كه او چه شد؟ او همچون يک رؤيا محو خواهد شد. ديگر هرگز نه دوستانش او را خواهند ديد و نه خانواده‌اش. فرزندانش از فقيران گدايی خواهند كرد و با زحمت و مشقت قرض‌های پدرشان را خواهند پرداخت. هنوز به پيری نرسيده، خواهد مرد و استخوانهايش در خاک خواهد پوسيد. او از طعم شرارت لذت می‌برد و آن را در دهان خود نگه داشته، مزه‌مزه می‌كند. *** اما آنچه كه خورده است در معده‌اش ترش می‌شود. ثروتی را كه بلعيده، قی خواهد كرد؛ خدا آن را از شكمش بيرون خواهد كشيد. آنچه خورده است مانند زهر مار تلخ شده، طعم مرگ خواهد داشت. او از اموالی كه دارد استفاده نخواهد كرد و از خوراک لذت نخواهد برد. زحماتش برای او ثمری نخواهد داشت و ثروتش باعث خوشی او نخواهد شد. زيرا به فقرا ظلم كرده، آنها را از خانه و زندگيشان محروم ساخته است. از آنچه با حرص و طمع به چنگ آورده است هرگز ارضاء نخواهد شد، و از آنچه با دزدی اندوخته است لذت نخواهد برد و كاميابی او دوام نخواهد داشت. وقتی به اوج كاميابی برسد بدبختی دامنگير او خواهد شد. هنگامی كه او می‌خورد و شكم خود را پر می‌كند، خدا خشم خود را بر او نازل خواهد كرد. درحاليكه می‌كوشد از شمشير آهنين فرار كند، تيری از كمانی برنجين رها شده، در بدن او فرو خواهد رفت. هنگامی كه تير را از بدنش بيرون می‌كشد نوک براق آن جگرش را پاره خواهد كرد و وحشت مرگ بر او چيره خواهد شد. دارايی او نابود خواهد شد و آتشی ناگهانی به اموالش خواهد افتاد و آنچه را كه برايش باقی مانده است خواهد بلعيد. آسمانها گناهان او را آشكار خواهند ساخت و زمين عليه او شهادت خواهد داد. مال و ثروتش در اثر خشم خدا نابود خواهد گرديد. اين است سرنوشتی كه خدای قادر مطلق برای بدكاران تعيين كرده است. آنگاه ايوب پاسخ داد: به من گوش دهيد! تنها تسلی‌ای كه می‌توانيد به من بدهيد اينست كه بگذاريد حرفم را بزنم. پس از آن اگر خواستيد، مرا مسخره كنيد. *** من از خدا شكايت دارم، نه از انسان. بی‌تابی من به همين دليل است. به من نگاه كنيد و از تعجب دست روی دهان بگذاريد و سكوت نماييد. خودم هم وقتی آنچه را كه بر من گذشته به ياد می‌آورم، از ترس به لرزه می‌افتم. واقعيت اين است كه بدكاران تا سن پيری و كهولت زنده می‌مانند و كامياب می‌شوند. فرزندان و نوه‌هايشان بزرگ می‌شوند و دورشان را می‌گيرند. خانه‌های آنها از هر خطری در امان است و خدا ايشان را مجازات نمی‌كند. گله‌های آنها زاد و ولد می‌كنند و زياد می‌شوند. فرزندانشان از خوشحالی مانند گوسفندان جست و خيز می‌كنند و می‌رقصند و با صدای ساز و آواز به شادی می‌پردازند. آنها روزهای خود را در سعادتمندی به سر می‌برند و راحت می‌ميرند، در حالی كه هرگز طالب خدا نبوده‌اند و نخواسته‌اند راه‌های خدا را بشناسند. شروران می‌گويند: «قادر مطلق كيست كه او را عبادت نماييم؟ چه فايده اگر دست دعا بسويش دراز كنيم؟» گناهكاران به هر كاری دست بزنند موفق می‌شوند! ولی من نمی‌خواهم با آنها سروكار داشته باشم. تابحال چند بار اتفاق افتاده كه چراغ بدكاران خاموش شود و آنها به بدبختی دچار گردند؟ و يا چند بار اتفاق افتاده كه خدا آنها را مجازات كند، و ايشان را مثل كاه در برابر باد و مانند خاک در برابر طوفان پراكنده سازد؟ ولی شما می‌گوييد: «خدا فرزندان مرد شرور را مجازات می‌كند!» اما من می‌گويم كه خدا بايد خود شرور را مجازات كند! بگذار مزهٔ مجازات را خودش بچشد! بلی، بگذار مرد شرور خودش به سزای اعمالش برسد و پيالۀ خشم خدای قادر مطلق را سر بكشد. وقتی انسان می‌ميرد ديگر چه احساسی می‌تواند دربارۀ خانواده‌اش داشته باشد؟ كيست كه بتواند خدا، آن داور بزرگ را سرزنش كند؟ او از يک سو اشخاص قوی و سالم، مرفه و ثروتمند را هلاک می‌كند *** و از سوی ديگر كسانی را كه در شدت فقر و تنگدستی به سر می‌برند و در زندگی هرگز طعم خوشی را نچشيده‌اند از بين می‌برد. هر دو دسته در خاک دفن می‌شوند و كرمها بدن آنها را می‌خورند. من می‌دانم می‌خواهيد چه بگوييد! می‌خواهيد بگوييد: «اشخاص ثروتمند و شرور برای گناهانشان دچار بلا و بدبختی شده‌اند.» ولی من می‌گويم: «از هر فرد دنيا ديده‌ای كه بپرسيد خواهد گفت كه آدم بدكار معمولاً در روز بلا و مصيبت در امان است و جان سالم بدر می‌برد. هيچكس مرد شرور را رودررو متهم نمی‌كند و كسی وی را به سزای اعمالش نمی‌رساند. حتی بعد از مرگش او را با احترام به خاک می‌سپارند و بر سر قبرش نگهبان قرار می‌دهند؛ *** *** بسياری در مراسم تدفين او شركت می‌كنند و با خاک نرم او را می‌پوشانند.» شما چگونه می‌توانيد با اين ياوه‌گويی‌ها و دروغها مرا دلداری دهيد؟ آنگاه اليفاز تيمانی پاسخ داد: آيا از انسان فايده‌ای به خدا می‌رسد؟ حتی از خردمندترين انسانها نيز فايده‌ای به او نمی‌رسد! اگر تو عادل و درستكار باشی آيا نفع آن به خدا می‌رسد؟ اگر تو خداترس باشی آيا او تو را مجازات می‌كند؟ هرگز! مجازات تو برای شرارت و گناهان بی‌شماری است كه در زندگی مرتكب شده‌ای! تو بدون شک از دوستان محتاجی كه به تو مقروض بودند تمام لباس‌هايشان را گرو گرفته، چيزی برايشان باقی نگذاشته‌ای. به تشنه‌ها آب نداده‌ای و شكم گرسنه‌ها را سير نكرده‌ای، هر چند تو آدم توانگر و ثروتمندی بودی و املاک زيادی داشتی. بيوه‌زنان را دست خالی از پيش خود رانده و به يتيمان رحم نكرده‌ای. برای همين است كه اكنون دچار دامها و ترسهای غير منتظره شده‌ای و ظلمت و امواج وحشت، تو را فرا گرفته‌اند. *** خدا بالاتر از آسمانها و بالاتر از بلندترين ستارگان است. ولی تو می‌گويی: «خدا چگونه می‌تواند از پس ابرهای تيره، اعمال مرا مشاهده و داوری كند؟ ابرها او را احاطه كرده‌اند و او نمی‌تواند ما را ببيند. او در آن بالا، بر گنبد آسمان حركت می‌كند.» آيا می‌خواهی به راهی بروی كه گناهكاران در گذشته از آن پيروی كرده‌اند؟ كسانی كه اساس زندگيشان فرو ريخت و نابهنگام مردند؟ زيرا به خدای قادر مطلق گفتند: «ای خدا از ما دور شو! تو چه كاری می‌توانی برای ما انجام دهی؟» درحاليكه خدا خانه‌هايشان را سرشار از بركت ساخته بود. بنابراين من خود را از راه‌های شروران دور نگه خواهم داشت. درستكاران و بی‌گناهان هلاكت شروران را می‌بينند و شاد شده، می‌خندند و می‌گويند: «دشمنان ما از بين رفتند و اموالشان در آتش سوخت.» *** ای ايوب، از مخالفت با خدا دست بردار و با او صلح كن تا لطف او شامل حال تو شود. دستورات او را بشنو و آنها را در دل خود جای بده. اگر بسوی خدا بازگشت نموده، تمام بديها را از خانۀ خود دور كنی، آنگاه زندگی تو همچون گذشته سروسامان خواهد گرفت. اگر طمع را از خود دور كنی و طلای خود را دور بريزی، آنوقت خدای قادر مطلق خودش گنج و نقرۀ خالص برای تو خواهد بود! به او اعتماد خواهی كرد و از وجود او لذت خواهی برد. نزد او دعا خواهی نمود و او دعای تو را اجابت خواهد كرد و تو تمام نذرهايت را به جا خواهی آورد. دست به هر كاری بزنی موفق خواهی شد و بر راه‌هايت هميشه نور خواهد تابيد. اگر كسی به تو حمله كند و تو را به زمين افكند، می‌دانی كسی هست كه دوباره تو را بلند كند. بلی، او فروتنان را نجات می‌دهد؛ پس اگر فروتن شده، خود را از گناه پاک سازی او تو را خواهد رهانيد. آنگاه ايوب پاسخ داد: من هنوز هم از خدا شكايت دارم و نمی‌توانم ناله نكنم. ای كاش می‌دانستم كجا می‌توانم خدا را بيابم آنگاه نزد تخت او می‌رفتم. و دعوی خود را ارائه می‌دادم و دلايل خود را به او می‌گفتم و پاسخهايی را كه به من می‌داد می‌شنيدم و می‌دانستم از من چه می‌خواهد. آيا او با تمام قدرتش با من مخالفت می‌كرد؟ نه، بلكه با دلسوزی به حرفهايم گوش می‌داد و شخص درستكاری چون من می‌توانست با او گفتگو كند و او مرا برای هميشه تبرئه می‌كرد. ولی جستجوی من بی‌فايده است. به شرق می‌روم، او آنجا نيست. به غرب می‌روم او را نمی‌يابم. هنگامی كه به شمال می‌روم، اعمال او را می‌بينم، ولی او را در آنجا پيدا نمی‌كنم. به جنوب می‌روم، اما در آنجا نيز نشانی از وی نيست. او از تمام كارهای من آگاه است و اگر مرا در بوتۀ آزمايش بگذارد مثل طلای خالص، پاک بيرون می‌آيم. من وفادارانه از خدا پيروی كرده‌ام و از راه او منحرف نشده‌ام. از فرامين او سرپيچی نكرده‌ام و كلمات او را در سينه‌ام حفظ نموده‌ام. او هرگز عوض نمی‌شود و هيچكس نمی‌تواند او را از آنچه قصد كرده است منصرف نمايد. او هر چه اراده كند انجام می‌دهد. بنابراين هر چه برای من در نظر گرفته است به سرم خواهد آورد، زيرا او هميشه نقشه‌های خود را عملی می‌سازد. وقتی به اين چيزها فكر می‌كنم از او می‌ترسم. خدای قادر مطلق جرأت را از من گرفته است و با تاريكی ترسناک و ظلمت غليظ مرا پوشانده است. چرا خدا زمانی برای دادرسی تعيين نمی‌كند؟ تا كی خداشناسان منتظر باشند؟ امواج ظلم ما را فرو گرفته است. خدانشناسان زمينها را غصب می‌كنند و گله‌ها را می‌دزدند؛ حتی از الاغهای يتيمان نيز نمی‌گذرند و داروندار بيوه زنان را به گرو می‌گيرند. حق فقرا را پايمال می‌سازند و فقرا از ترس، خود را پنهان می‌كنند. فقرا مانند خرهای وحشی، برای سير كردن شكم خود و فرزندانشان، در بيابانها جان می‌كنند؛ علفهای هرز بيابان را می‌خورند و دانه‌های انگور بر زمين افتادۀ تاكستانهای شريران را جمع می‌كنند. نه لباسی دارند و نه پوششی، و تمام شب را برهنه در سرما می‌خوابند. از بی‌خانمانی به غارها پناه می‌برند و در كوهستان از باران خيس می‌شوند. ستمگران بچه‌های يتيم را از بغل مادرانشان می‌ربايند و از فقرا در مقابل قرضشان، بچه‌هايشان را به گرو می‌گيرند. فقرا ناچارند لخت و عريان بگردند و با شكم گرسنه بافه‌های بدكاران را برايشان حمل كنند، در آسيابها روغن زيتون بگيرند بدون آنكه مزه‌اش را بچشند، و در حاليكه از تشنگی عذاب می‌كشند با لگد كردن انگور، عصارۀ آن را بگيرند. فرياد مظلومان در حال مرگ از شهر به گوش می‌رسد. دردمندان داد می‌زنند و كمک می‌خواهند، ولی خدا به داد ايشان نمی‌رسد. شروران بضد نور قيام كرده‌اند و از درستكاری بويی نبرده‌اند. آنان آدمكشانی هستند كه صبح زود بر می‌خيزند تا فقيران و نيازمندان را بكشند و منتظر شب می‌مانند تا دزدی و زنا كنند. می‌گويند: «در تاريكی كسی ما را نخواهد ديد.» صورتهای خود را می‌پوشانند تا كسی آنها را نشناسد. *** شبها به خانه‌ها دستبرد می‌زنند و روزها خود را پنهان می‌كنند، زيرا نمی‌خواهند با روشنايی سروكار داشته باشند. شب تاريک برای آنها همچون روشنايی صبح است، زيرا با ترسهای تاريكی خو گرفته‌اند. اما آنها بزودی از روی زمين ناپديد خواهند شد! ملک آنها نفرين شده است و زمين آنها محصولی ندارد. مرگ آنها را می‌بلعد، آنگونه كه خشكی و گرما برف را آب می‌كند. حتی مادر شخصِ گناهكار او را از ياد می‌برد. كرمها او را می‌خورند و ديگر هيچكس او را به ياد نمی‌آورد. ريشهٔ گناهكاران كنده خواهد شد، چون به زنان بی‌فرزند كه پسری ندارند تا از ايشان حمايت كند، ظلم می‌نمايند و به بيوه زنان محتاج كمک نمی‌كنند. خدا با قدرت خويش ظالم را نابود می‌كند؛ پس هر چند آنها ظاهراً موفق باشند، ولی در زندگی اميدی ندارند. ممكن است خدا بگذارد آنها احساس امنيت كنند، ولی هميشه مواظب كارهای ايشان است. برای مدت كوتاهی كامياب می‌شوند، اما پس از لحظه‌ای مانند همۀ كسانی كه از دنيا رفته‌اند، از بين می‌روند و مثل خوشه‌های گندم بريده می‌شوند. آيا كسی می‌تواند بگويد كه حقيقت غير از اين است؟ آيا كسی می‌تواند ثابت كند كه حرفهای من اشتباه است؟ آنگاه بلدد شوحی پاسخ داد: خدا توانا و مهيب است و سلطنت او در آسمان پابرجاست. كيست كه بتواند لشگرهای آسمانی او را بشمارد؟ كيست كه نور خدا بر او نتابيده باشد؟ كيست كه در برابر او پاک و درستكار به حساب بيايد؟ حتی ماه و ستارگان در نظر او پاک و نورانی نيستند، چه رسد به انسان كه كرمی بيش نيست. آنگاه ايوب پاسخ داد: چه مددكاران خوبی هستيد! چه خوب مرا در هنگام سختی دلداری داديد! چه خوب با پندهای خود مرا متوجۀ حماقتم ساختيد و چه حرفهای عاقلانه‌ای زديد! چطور به فكرتان رسيد اين سخنان عالی را به زبان بياوريد؟ ارواح مردگان در حضور خدا می‌لرزند و در دنيای مردگان هيچ چيز از نظر او پنهان نيست. *** خدا آسمان را بر بالای فضای خالی گسترانيده و زمين را بر نيستی معلق ساخته است. او آب را در ابرهای خود قرار می دهد و ابرها از سنگينی آن شكاف بر نمی‌دارند. خدا تخت خود را با ابرهايش می‌پوشاند. او برای اقيانوس مرز می‌گذارد و برای روز و شب مرز قرار می‌دهد. اركان آسمان از نهيب او به لرزه در می‌آيند. او با قدرت خويش دريا را مهار می‌كند و با حكمت خود غرور آن را درهم می‌شكند. روح او آسمانها را زينت می‌دهد و دست او مار تيزرو را هلاک می‌كند. اينها تنها بخش كوچكی از كارهای عظيم اوست و زمزمه‌ای از صدای غرش او. پس كيست كه بتواند در برابر قدرت او بايستد؟ ايوب بحث خود را ادامه داده گفت: به خدای زندۀ قادر مطلق كه حق مرا پايمال كرده و زندگيم را تلخ نموده است قسم می‌خورم كه تا زمانی كه زنده‌ام و خدا به من نفس می‌دهد حرف نادرست از دهانم خارج نشود و با زبانم دروغی نگويم. من بهيچوجه حرفهای شما را تصديق نمی‌كنم؛ و تا روزی كه بميرم به بی‌گناهی خود سوگند ياد می‌كنم. بارها گفته‌ام و باز هم می‌گويم كه من گناهكار نيستم. تا آخر عمرم وجدانم پاک و راحت است. دشمنان من كه با من مخالفت می‌كنند مانند بدكاران و خطاكاران مجازات خواهند شد. آدم شرور وقتی كه خدا او را نابود می‌كند و جانش را می‌گيرد، چه اميدی دارد؟ هنگامی كه بلايی به سرش بيايد خدا به فريادش نخواهد رسيد، زيرا او از خدا لذت نمی‌برد و جز بهنگام سختی به او روی نمی‌آورد. من دربارۀ اعمال خدای قادر مطلق و قدرت او به شما تعليم خواهم داد. اما در واقع احتياجی به تعليمات من نداريد، زيرا خود شما هم به اندازهٔ من دربارۀ خدا می‌دانيد؛ پس چرا همۀ اين حرفهای پوچ و بی‌اساس را به من می‌زنيد؟ اين است سرنوشتی كه خدای قادر مطلق برای گناهكاران تعيين كرده است: هر چند شخص گناهكار فرزندان زيادی داشته باشد، آنها يا در جنگ می‌ميرند و يا از گرسنگی تلف می‌شوند. آنان هم كه از جنگ و گرسنگی جان سالم بدر ببرند، بر اثر بيماری و بلا به گور خواهند رفت و حتی زنانشان هم برای ايشان عزاداری نخواهند كرد. هر چند گناهكاران مثل ريگ پول جمع كنند و صندوق خانه‌هايشان را پر از لباس كنند ولی عاقبت درستكاران آن لباسها را خواهند پوشيد و پول آنها را بين خود تقسيم خواهند كرد. خانه‌ای كه شخص شرور بسازد مانند تار عنكبوت و سايبان دشتبان، بی‌دوام خواهد بود. او ثروتمند به رختخواب می‌رود، اما هنگامی كه بيدار می‌شود می‌بيند تمامی مال و ثروتش از دست رفته است. ترس مانند سيل او را فرا می‌گيرد و طوفان در شب او را می‌بلعد. باد شرقی او را برده، از خانه‌اش دور می‌سازد، و با بی‌رحمی بر او كه در حال فرار است می‌وزد. مردم از بلايی كه بر سر او آمده است شاد می‌شوند و از هر سو او را استهزا می‌كنند. مردم می‌دانند چگونه نقره را از معدن استخراج نمايند، طلا را تصفيه كنند، آهن را از زمين بيرون آورند و مس را از سنگ جدا سازند. آنها می‌دانند چطور معادن تاريک را روشن كنند و در جستجوی سنگهای معدن تا عمق‌های تاريک زمين فرو روند. آنها در نقاطی دور دست، جايی كه پای بشری بدان راه نيافته، در دل زمين نقب می‌زنند و از طنابها آويزان شده، به عمق معادن می‌روند. مردم می‌دانند چگونه از روی زمين غذا تهيه كنند، درحاليكه در زير پوستۀ همين زمين، آتش نهفته است. آنها می‌دانند چگونه از سنگهای آن ياقوت و طلا به دست بياورند. حتی پرندگان شكاری راه معادن را نمی‌دانند و چشم هيچ عقابی آن را نمی‌تواند ببيند؛ پای شير يا جانور درندۀ ديگری به اين معادن نرسيده است؛ ولی‌مردم می‌دانند چطور سنگهای خارا را تكه‌تكه نموده، كوه‌ها را از بيخ و بن بركنند، صخره‌ها را بشكافند و به سنگهای قيمتی دست يابند. آنها حتی سرچشمۀ رودها را كاوش می‌كنند وچيزهای مخفی ازآن بيرون می‌آورند. مردم همۀ اينها را می‌دانند، ولی نمی‌دانند فهم و حكمت را در كجا بيابند. حكمت در بين انسانها پيدا نمی‌شود و هيچكس ارزش آن را نمی‌داند. اقيانوسها می‌گويند: «در اينجا حكمت نيست.» و درياها جواب می‌دهند: «در اينجا هم نيست.» حكمت را با طلا و نقره نمی‌توان خريد، و نه با طلای خالص و سنگهای قيمتی. حكمت از طلا و الماس بسيار گرانبهاتر است و آن را نمی‌توان با جواهرات خريداری كرد. مرجان و بلور در برابر حكمت هيچ ارزشی ندارند. قيمت آن از لعل بسيار گرانتر است. نه می‌توان آن را با زبرجد مرغوب خريد و نه با طلای ناب. پس حكمت را از كجا می‌توان به دست آورد؟ در كجا پيدا می‌شود؟ زيرا از چشمان تمامی افراد بشر پنهان است. حتی از چشمان تيزبين پرندگان هوا نيز مخفی است؛ دنيای مردگان نيز از آن اطلاع ندارد. فقط خدا می‌داند كه حكمت را كجا می‌توان پيدا كرد؛ زيرا او تمامی زمين را زير نظر دارد و آنچه را كه در زير آسمانست مشاهده می‌كند. او باد را به حركت درمی‌آورد و حدود اقيانوسها را تعيين می‌كند. به باران فرمان می‌دهد كه ببارد و مسير برق آسمان را تعيين می‌كند. پس او می‌داند حكمت كجاست. او آن را آزمايش كرده و تأييد نموده است، و به افراد بشر می‌گويد: «بدانيد كه ترس از خداوند، حكمت واقعی، و دوری نمودن از شرارت، فهم حقيقی می‌باشد.» ايوب به سخنان خود ادامه داده، گفت: ای كاش روزهای گذشته باز می‌گشت، روزهايی كه خدا، نگهدار من بود و راهی را كه در پيش داشتم روشن می‌ساخت و من با نور او در دل تاريكی قدم بر می‌داشتم! بلی، در آن روزها كامران بودم و زير سايۀ خدا زندگی می‌كردم. خدای قادر مطلق همراه من بود و فرزندانم در اطراف من بودند. من پاهای خود را با شير می‌شستم و از صخره‌ها برای من چشمه‌های روغن زيتون جاری می‌شد! در آن روزها به دروازۀ شهر می‌رفتم و در ميان بزرگان می‌نشستم. جوانان با ديدن من با احترام كنار می‌رفتند، پيران از جا برمی‌خاستند، ريش‌سفيدان قوم خاموش شده، دست بر دهان خود می‌گذاشتند و بزرگان سكوت اختيار می‌كردند. هر كه مرا می‌ديد و حرفهايم را می‌شنيد از من تعريف و تمجيد می‌كرد؛ زيرا من به داد فقرا می‌رسيدم و يتيمانی را كه ياروياور نداشتند كمک می‌كردم. كسانی را كه دم مرگ بودند ياری می‌دادم و ايشان برايم دعای خير می‌كردند و كاری می‌كردم كه دل بيوه زنان شاد شود. هر كاری كه انجام می‌دادم از روی عدل و انصاف بود؛ برای كورها چشم و برای شلها پا بودم؛ برای فقرا پدر بودم و از حق غريبه‌ها دفاع می‌كردم. دندانهای ستمگران را می‌شكستم و شكار را از دهانشان می‌گرفتم. در آن روزها فكر می‌كردم كه حتماً پس از يک زندگی خوش طولانی به آرامی درآشيانۀ خود خواهم مرد. زيرا مانند درختی بودم كه ريشه‌هايش به آب می‌رسيد و شاخه‌هايش از شبنم سيراب می‌شد. پيوسته افتخارات تازه‌ای نصيبم می‌شد و به قدرتم افزوده می‌گشت. همه با سكوت به حرفهايم گوش می‌دادند و برای نصيحت‌های من ارزش قايل بودند. پس از اينكه سخنانم تمام می‌شد آنها ديگر حرفی نمی‌زدند، زيرا نصايح من مانند قطرات باران بر ايشان فرو می‌چكيد. آنها مانند كسی كه در زمان خشكسالی انتظار باران را می‌كشد، با اشتياق در انتظار سخنان من بودند. وقتی كه دلسرد بودند، با يک لبخند آنها را تشويق می‌كردم و بار غم را از دلهايشان بر می‌داشتم. مانند كسی بودم كه عزاداران را تسلی می‌دهد. در ميان ايشان مثل يک پادشاه حكومت می‌كردم و مانند يک رهبر آنها را راهنمايی می‌نمودم. ولی اكنون كسانی كه از من جوانترند مرا مسخره می‌كنند، در حاليكه من عار داشتم پدرانشان را حتی جزو سگهای گله‌ام بدانم؛ زيرا آنها مشتی اشخاص فرسوده بودند كه كاری از دستشان بر نمی‌آمد. از شدت گرسنگی لاغر و بيتاب شده، سر به بيابان خشک و متروک می‌نهادند. ريشه و برگ گياهان را می‌خوردند؛ چون مردم آنها را مانند يک دزد با داد و قال از ميان خود رانده بودند. پس آنها مجبور شدند به غارها و حفره‌ها پناه برند. در بيابانها عرعر می‌كردند و زيربوته‌ها می‌لوليدند. اكنون پسران آنها كه مانند پدرانشان احمق و بی‌نام و نشان و طرد شده ازميان مردم هستند، مرا به باد ريشخند گرفته‌اند و من بازيچۀ دست آنها شده‌ام. از من كراهت دارند و نزديكم نمی‌آيند. از تف انداختن به صورتم ابايی ندارند. خدا مرا ذليل و ناتوان ساخته است، پس آنها هر چه دلشان می‌خواهد با من می‌كنند. اين اوباش ازهر سو به من حمله می‌كنند و سر راهم دام می‌گذارند. راه مرا می‌بندند و دست به هر كاری می‌زنند تا مرا از پای درآورند و من بی‌يار و ياورم. ناگهان بر من هجوم می‌آورند و وقتی كه می‌بينند به زمين افتاده‌ام بر سرم می‌ريزند. درترس و وحشت به سر می‌برم. آبروی من رفته است و سعادتم مانند ابر ناپديد شده است. ديگر رمقی دربدنم نمانده وتسكينی برای رنجهايم نيست. شبانگاه دردی شديدتمام‌استخوانهايم رافرا می‌گيرد و لحظه‌ای آرامم نمی‌گذارد. تمام شب از اين پهلو به آن پهلو می‌غلطم و لباسهايم به دورم می‌پيچد. خدا مرا به گل و لجن كشيده و به خاک نشانده است. ای خدا، نزد تو فرياد بر می‌آورم، ولی به من جواب نمی‌دهی. در حضورت می‌ايستم، اما نگاهم نمی‌كنی. نسبت به من بی‌رحم شده‌ای و با تمام قدرت آزارم می‌دهی. مرا به ميان گردباد می‌اندازی و در مسير طوفان قرار می‌دهی. می‌دانم برای من هدفی جز مرگ نداری. چرا به كسی كه خرد شده است و كاری جز التماس كردن، از او بر نمی‌آيد، حمله می‌كنی؟ آيا من برای آنانی كه در زحمت بودند گريه نمی‌كردم؟ آيا برای نيازمندان غصه نمی‌خوردم؟ با اين وجود به پاس خوبی، بدی نصيبم شد و بجای نور، تاريكی به سراغم آمد. دلم آشفته است و آرام و قرار ندارد. امواج مصيبت مرا فرا گرفته‌اند. تاريكی وجودم را تسخير كرده و از شدت غم به اين سو و آن سو می‌روم و قرار ندارم. در ميان جماعت می‌ايستم و با التماس كمک می‌طلبم. ناله‌هايم به فرياد شغال و جغد می‌ماند. پوست بدنم سياه شده، و كنده می‌شود. استخوانهايم از شدت تب می‌سوزد. نوای شادِ چنگِ من، به نوحه‌گری مبدل شده و از نی من ناله‌های جانگداز بگوش می‌رسد. با چشمان خود عهد بستم كه هرگز با نظر شهوت به دختری نگاه نكنم. من خوب می‌دانم كه خدای قادر مطلق از آسمان بر سر اشخاصی كه چنين كنند بلا و مصيبت می‌فرستد. *** او هر كاری را كه می‌كنم و هر قدمی را كه بر می‌دارم می‌بيند. من هرگز دروغ نگفته و كسی را فريب نداده‌ام. بگذار خدا خودش مرا با ترازوی عدل بسنجد و ببيند كه بی‌گناهم. اگر پايم را از راه خدا بيرون گذاشته‌ام، يا اگر دلم در طمع چيزهايی بوده كه چشمانم ديده است، يا اگر دستهايم به گناه آلوده شده است، باشد كه غله‌ای كه كاشته‌ام از ريشه كنده شود و يا شخص ديگری آن را درو كند. اگر شيفتۀ زن مرد ديگری شده، در كمين او نشسته‌ام، باشد كه همسرم را مرد ديگری تصاحب كند؛ زيرا اين كار زشت سزاوار مجازات است، و مانند آتشی جهنمی می‌تواند تمام هستی مرا بسوزاند و از بين ببرد. اگر نسبت به خدمتگزاران خود بی‌انصافی می‌كردم چگونه می‌توانستم با خدا روبرو شوم؟ و هنگامی كه در اين باره از من سؤال می‌كرد، چه جوابی می‌دادم؟ چون هم من و هم خدمتگزارانم، به دست يک خدا سرشته شده‌ايم. هرگز از كمک كردن به فقرا كوتاهی نكرده‌ام. هرگز نگذاشته‌ام بيوه زنی در نااميدی بماند، يا يتيمی گرسنگی بكشد، بلكه خوراک خود را با آنها قسمت كرده‌ام و تمام عمر خود را صرف نگهداری از آنها نموده‌ام. اگر كسی را می‌ديدم كه لباس ندارد و از سرما می‌لرزد، لباسی از پشم گوسفندانم به او می‌دادم تا از سرما در امان بماند و او با تمام وجود برای من دعای خير می‌كرد. اگر من با استفاده از نفوذی كه در دادگاه داشته‌ام حق يتيمی را پايمال نموده باشم دستم بشكند. هرگز جرأت نمی‌كردم چنين كاری را انجام دهم، زيرا از مجازات و عظمت خدا می‌ترسيدم. هرگز به طلا و نقره تكيه نكرده‌ام و شادی من متكی به مال و ثروت نبوده است. هرگز فريفتۀ خورشيد تابان و ماه درخشان نشده‌ام و آنها را از دور نبوسيده و پرستش نكرده‌ام؛ *** چون اگر مرتكب چنين كارهايی شده بودم مفهومش اين بود كه خدای متعال را انكار كرده‌ام، و چنين گناهی بی‌سزا نمی‌ماند. هرگز از مصيبت دشمن شادی نكرده‌ام، هرگز آنها را نفرين نكرده‌ام و زبانم را از اين گناه باز داشته‌ام. هرگز نگذاشته‌ام خدمتگزارانم گرسنه بمانند. هرگز نگذاشته‌ام غريبه‌ای شب را در كوچه بخوابد، بلكه در خانۀ خود را به روی او باز گذارده‌ام. هرگز مانند ديگران بخاطر ترس از سرزنش مردم، سعی نكرده‌ام گناهانم را پنهان سازم و خاموش در داخل خانۀ خود بنشينم. *** ای كاش كسی پيدا می‌شد كه به حرفهايم گوش بدهد! من دفاعيۀ خود را تقديم می‌كنم. بگذار قادر مطلق جواب مرا بدهد و اتهاماتی را كه به من نسبت داده شده به من نشان دهد، و من آنها را مانند تاجی بر سر می‌گذارم! تمام كارهايی را كه كرده‌ام برای اوتعريف می‌كنم و سربلند در حضور او می‌ايستم. اگر زمينی كه در آن كشت می‌كنم مرا متهم سازد به اينكه صاحبش را كشته‌ام و آن را تصاحب كرده‌ام تا از محصولش استفاده برم، *** باشد كه در آن زمين بجای گندم، خار و بعوض جو، علفهای هرز برويد. آن سه دوست ايوب، ديگر به او جواب ندادند، چون ايوب بر بی‌گناهی خود پافشاری می‌كرد. شخصی به نام اليهو، پسر بركئيل بوزی، از طايفۀ رام، كه شاهد اين گفتگو بود خشمگين شد، زيرا ايوب نمی‌خواست قبول كند كه گناهكار است و خدا به حق او را مجازات كرده است. او از آن سه رفيق ايوب نيز عصبانی بود، چون بدون اينكه پاسخ قانع كننده‌ای برای ايوب داشته باشند، او را محكوم می‌كردند. اليهو صبر كرده و هيچ حرفی نزده بود چون سايرين از او بزرگتر بودند. اما وقتی كه ديد آنها ديگر جوابی ندارند، برآشفت. اليهو به سخن آمده چنين گفت: من جوانم و شما پير. به همين علت لب فرو بستم و جرأت نكردم عقيده‌ام را برای شما بيان كنم، زيرا گفته‌اند كه پيران داناترند. ولی حكمت و دانايی فقط بستگی به سن و سال ندارد، بلكه آن روحی كه در انسان قرار دارد و نفس خدای قادر مطلق است، به انسان حكمت می‌بخشد. *** پس به من گوش بدهيد و بگذاريد عقيده‌ام را بيان كنم. من در تمام اين مدت صبر كردم و با دقت به سخنان و دلايل شما گوش دادم. هيچكدام از شما نتوانستيد پاسخ ايوب را بدهيد و يا ثابت كنيد كه او گناهكار است. *** به من نگوييد: «فقط خدا می‌تواند شخص گناهكار را به گناه ملزم كند.» اگر ايوب با من به مباحثه پرداخته بود، با اين نوع منطق پاسخ او را نمی‌دادم! شما حيران نشسته‌ايد و هيچ جوابی نداريد. آيا حال كه شما سكوت كرده‌ايد من هم بايد همچنان صبر كنم و ساكت بمانم؟ نه، من به سهم خود جواب می‌دهم. حرفهای زيادی برای گفتن دارم و ديگر نمی‌توانم صبر كنم. مانند مشكی هستم كه از شراب پر شده و نزديک تركيدن است. بايد حرف بزنم تا راحت شوم. پس بگذاريد من هم به سهم خود جواب بدهم. من قصد ندارم از كسی طرفداری كنم و سخنان تملق‌آميز بگويم، چون انسان چاپلوسی نيستم و گر نه خدا مرا هلاک می‌كرد. ای ايوب، خواهش می‌كنم به حرفهای من گوش بده، چون می‌خواهم با تو صحبت كنم. من با اخلاص و صداقت كامل، حقيقت را خواهم گفت، زيرا روح خدا مرا آفريده است و نفس قادر مطلق به من زندگی بخشيده است. اگر توانستی جوابم را بدهی درنگ نكن. من هم مثل تو از گل سرشته شده‌ام و هر دو ما مخلوق خدا هستيم، پس لزومی ندارد از من بترسی. من تو را نخواهم ترساند و در تنگنا قرار نخواهم داد. من خود، اين حرف را از دهان تو شنيده‌ام كه گفته‌ای: «پاک و بی‌تقصيرم و مرتكب هيچ گناهی نشده‌ام. خدا پی بهانه می‌گردد تا در من خطايی بيابد و مرادشمن خود محسوب كند. خدا پای مرا در كنده می‌گذارد و كوچكترين حركت مرا زير نظر می‌گيرد.» اما ايوب تو اشتباه می‌كنی. خدا از انسان بزرگتر است. چرا شكايت می‌كنی كه خدا برای كارهايی كه می‌كند توضيحی به انسان نمی‌دهد؟ خدا به شكل‌های گوناگون با انسان سخن می‌گويد. هنگامی كه خواب عميق انسان را در بسترش فرو می‌گيرد، خدا بوسيلۀ خوابها و رؤياهای شب با او حرف می‌زند. گوشهای او را باز می‌كند و به او هشداری می‌دهد تا او را از گناه و تكبر باز دارد. او انسان را از هلاكت و مرگ می‌رهاند. خدا با درد و مرض، انسان را تأديب می‌كند بطوريكه او اشتهايش را از دست داده، حتی از لذيذترين خوراكها نيز بيزار می‌شود. بقدری لاغر و ضعيف می‌شود كه جز پوست و استخوان چيزی از او باقی نمی‌ماند و پايش به لب گور می‌رسد. اما هرگاه فرستاده‌ای از آسمان ‌ در آنجا حاضر شود تا برايش شفاعت نموده، آنچه را كه درست است به وی نشان بدهد، آنگاه خدا بر او ترحم نموده، می‌فرمايد: «آزادش سازيد! نگذاريد بميرد! چون برای او فديه‌ای يافته‌ام.» *** آنوقت بدن او مثل بدن يک طفل، سالم شده، دوباره جوان و قوی می‌گردد. هر وقت بحضور خدا دعا كند، خدا دعايش را شنيده، او را اجابت می‌كند و او با شادی خدا را پرستش می‌نمايد و خدا او را به وضع خوب گذشته‌اش بر می‌گرداند. سپس او به مردم خواهد گفت: «من گناه كردم و به راستی عمل ننمودم ولی خدا از سر تقصيرم گذشت. او نگذاشت بميرم و از نور زندگی محروم گردم.» خدا بارها اين كار را برای انسان انجام می‌دهد و جان او را از مرگ می‌رهاند تا نور زندگی بر او بتابد. ای ايوب، به آنچه كه گفتم خوب توجه كن و بگذار به سخنانم ادامه دهم؛ ولی اگر چيزی برای گفتن داری، بگو؛ می‌خواهم آن را بشنوم، چون بهيچ وجه مايل نيستم كه ابهامی برايت باقی بماند. اما اگر حرفی برای گفتن نداری به من گوش بده و خاموش باش تا به تو حكمت بياموزم! ای مردان حكيم و دانا به من گوش دهيد. *** همچنانكه زبان طعم غذای خوب را می‌فهمد همانگونه نيز گوش سخنان درست را تشخيص می‌دهد؛ پس بياييد آنچه را كه خوب و درست است تشخيص داده، آن را اختيار كنيم. ايوب گفته است: «من گناهی ندارم، ولی خدا مرا گناهكار می‌داند. هر چند كه تقصيری ندارم او مرا دروغگو می‌داند. با اينكه هيچ خطايی نكرده‌ام، اما سخت تنبيه شده‌ام.» ببينيد ايوب چه حرفهای توهين‌آميزی می‌زند! حتماً با بدكاران همنشين بوده است! *** زيرا می‌گويد: «برای انسان چه فايده‌ای دارد كه درصدد خشنود ساختن خدا برآيد؟» ای كسانی كه فهم و شعور داريد، به من گوش دهيد. چطور ممكن است خدای قادر مطلق، بدی و ظلم بكند؟ او هركس را موافق عملش جزا می‌دهد. براستی كه خدای قادر مطلق، بدی و بی‌انصافی نمی‌كند. اقتدار و اختيار تمام جهان در دست اوست. اگر خدا اراده كند كه روح و نفس خود را از انسان بگيرد، اثری از زندگی در او باقی نمی‌ماند و او به خاک باز می‌گردد. حال، اگر فهم داری، گوش كن. اگر خدا از عدالت و انصاف متنفر بود آيا می‌توانست جهان را اداره كند؟ آيا می‌خواهی آن داور بزرگ را محكوم كنی؟ او كسی است كه پادشاهان و نجبا را به بدكاری و بی‌انصافی متهم می‌كند، هرگز از قدرتمندان طرفداری نمی‌نمايد و ثروتمند را بر فقير ترجيح نمی‌دهد، زيرا همهٔ انسانها آفريدهٔ دست او هستند. خدا می‌تواند نيمه شب در يک لحظه جان انسان را بگيرد و با يک اشاره قدرتمندترين انسانها را از پای درآورد. خدا تمام كارهای انسان را به دقت زير نظر دارد و همه را می‌بيند. هيچ ظلمتی نمی‌تواند آدمهای بدكار را از نظر او پنهان سازد. پس خدا احتياجی ندارد كه برای داوری كردن انسان صبر كند. بی‌آنكه نيازی به تحقيق و بررسی باشد خدا قدرتمندان را خرد و متلاشی می‌كند و ديگران را بجای آنها می‌نشاند، زيرا او از كارهای ايشان آگاه است و در يک شب ايشان را سرنگون می‌سازد. او آنها را در حضور همگان به سزای اعمالشان می‌رساند، چون از پيروی او انحراف ورزيده به احكام او توجهی نكرده‌اند، و آنچنان بر فقرا ظلم نموده‌اند كه فريادشان به گوش خدا رسيده است. بلی، خدا نالۀ مظلومان را می‌شنود. وقتی او آرام است، كيست كه بتواند او را مضطرب كند؟ و چون روی خود را بپوشاند، كيست كه بتواند او را ببيند؟ هيچ قومی و هيچ انسانی نمی‌تواند. او نمی‌گذارد بدكاران بر مردم حكومت رانند و آنها را اسير كنند. ای ايوب، آيا گناهانت را پيش خدا اعتراف نموده‌ای؟ آيا به او قول داده‌ای كه ديگر گناه نكنی؟ آيا از خدا خواسته‌ای كه خطاهايت را به تو نشان دهد؟ آيا حاضری از آنها دست بكشی؟ تا زمانی كه دست از مخالفت برنداری نمی‌توانی انتظار داشته باشی كه خدا آنطور كه تو می‌خواهی رفتار كند. حال تصميم با توست، نه با من. بگو چه فكر می‌كنی. هر انسان فهميده و با شعوری اين حرف مرا تصديق خواهد كرد كه تو مثل آدم احمق حرف می‌زنی. *** مستحقی كه تو را بخاطر سخنان كفرآميزت به اشد مجازات برسانند، زيرا اكنون نافرمانی، كفر و اهانت به خدا را برگناهان ديگر خود افزوده‌ای. آيا اين درست است كه ادعا می‌كنی كه در حضور خدا بی‌گناهی، و می‌گويی: «از اين پاكی و بی‌گناهی خود سودی نبرده‌ام»؟ *** *** من جواب تو و همۀ دوستانت را می‌دهم. به آسمان بلندی كه برفراز سر توست نگاه كن. اگر گناه كنی چه لطمه‌ای به خدا می‌زنی؟ اگر خطاهای تو زياد شود چه تأثيری بر او دارد؟ يا اگر گناه نكنی، چه نفعی به او می‌رسانی؟ خواه گناه كنی، و خواه كار خوب انجام دهی، تأثير آن فقط بر انسانهاست. وقتی به انسانها ظلم می‌شود، آنها ناله می‌كنند و فرياد برمی‌آورند تا كسی به دادشان برسد. اما آنها به خدايی كه آنها را آفريده و از حيوانات و پرندگان داناتر گردانيده، و در تاريكيها به آنها نور اميد می‌بخشد، روی نمی‌آورند. *** فرياد برمی‌آورند و كمک می‌طلبند اما خدا پاسخی نمی‌دهد، زيرا متكبر و شرور هستند. فرياد آنها سودی ندارد، زيرا خدای قادر مطلق آن را نمی‌شنود و به آن توجهی ندارد. ای ايوب، تو می‌گويی كه خدا را نمی‌توانی ببينی، اما صبر كن و منتظر باش، چون او به دعوی تو رسيدگی خواهد كرد. می‌گويی: «خدا گناهكار را مجازات نمی‌كند و به گناهان او توجهی ندارد.» اما تو از روی نادانی سخن می‌گويی و حرفهايت پوچ و باطل است. حوصله كن و به آنچه كه دربارۀ خدا می‌گويم گوش بده. *** من با دانش وسيع خود به تو نشان خواهم داد كه خالق من عادل است. بدان كسی كه در مقابل تو ايستاده، مردی فاضل است و آنچه می‌گويد عين حقيقت می‌باشد. فهم و دانايی خدا كامل است. او قادر به انجام هر كاری است، با وجود اين كسی را خوار نمی‌شمارد. او بدكاران را بی‌سزا نمی‌گذارد و به داد مظلومان می‌رسد. از نيكان حمايت كرده، آنها را چون پادشاهان سرافراز می‌نمايد و عزت ابدی به آنها می‌بخشد. هرگاه در زحمت بيافتند و اسير و گرفتار شوند، خدا اعمال گناه‌آلود و تكبر ايشان را كه موجب گرفتاريشان شده به آنها نشان می‌دهد و به ايشان كمک می‌كند كه به سخنان او توجه نمايند و از گناه دست بكشند. اگر به او گوش داده، از او اطاعت كنند، آنوقت تمام عمر شادمان و خوشبخت خواهند بود؛ و اگر گوش ندهند، در جنگ هلاک شده، در جهل و نادانی خواهند مرد. اشخاص خدانشناس در دل خود خشم را می‌پرورانند و حتی وقتی خدا آنها را تنبيه می‌كند از او كمک نمی‌طلبند. آنها بسوی فساد و هرزگی كشيده می‌شوند و در عنفوان جوانی می‌ميرند. خدا بوسيلۀ سختی و مصيبت با انسان سخن می‌گويد و او را از رنجهايش می‌رهاند. خدا می‌خواهد تو را از اين سختی و مصيبت برهاند و تو را كامياب سازد تا بتوانی در امنيت و وفور نعمت زندگی كنی. اما در حال حاضر تو برای شرارت خود مجازات می‌شوی. مواظب باش كسی با رشوه و ثروت، تو را از راه راست منحرف نسازد. فرياد تو بجايی نخواهد رسيد و با قدرت خود نمی‌توانی از اين تنگنا آزاد شوی. در آرزوی فرا رسيدن شب و فرصت‌های آن برای ارتكاب گناه مباش. از گناه دوری كن، زيرا خدا اين گرفتاری را به همين سبب فرستاده است تا تو را از گناه دور نگه دارد. بدان كه قدرت خدا برتر از هر قدرتی است. كيست كه مثل او بتواند به انسان تعليم دهد؟ چه كسی می‌تواند چيزی به خدا ياد دهد و يا او را به بی‌انصافی متهم سازد؟ خدا هميشه بخاطر كارهايش مورد ستايش مردم قرار گرفته است، پس تو هم بايد او را ستايش كنی. همۀ مردم كارهای خدا را مشاهده می‌كنند، هر چند از درک كامل آنها عاجزند. زيرا خدا بقدری عظيم است كه نمی‌توان او را آنچنانكه بايد شناخت و به ازليت وی پی برد. او بخار آب را به بالا می‌فرستد و آن را به باران تبديل می‌كند. سپس ابرها آن را به فراوانی برای انسان فرو می‌ريزند. آيا واقعاً كسی چگونگی گسترده شدن ابرها در آسمان و برخاستن غرش رعد از درون آنها را می‌فهمد؟ ببينيد چگونه سراسر آسمان را با برق روشن می‌سازد، ولی اعماق دريا همچنان تاريک می‌ماند. خدا با كارهای حيرت‌انگيز خود غذای فراوان در دسترس همۀ انسانها قرار می‌دهد. او دستهای خود را با تيرهای آتشين برق پر می‌كند و هر يک از آنها را بسوی هدف پرتاب می‌نمايد. رعد او از فرا رسيدن طوفان خبر می‌دهد؛ و حتی حيوانات نيز از آمدن آن آگاه می‌شوند. دل من می‌لرزد؛ گوش دهيد و غرش صدای خدا را بشنويد. او برق خود را به سراسر آسمان می‌فرستد. سپس غرش صدای او شنيده می‌شود، غرش مهيب رعد به گوش می‌رسد و باز برق، آسمان را روشن می‌كند. صدای او در رعد باشكوه است. ما نمی‌توانيم عظمت قدرت او را درک كنيم. وقتی او برف و باران شديد بر زمين می‌فرستد، مردم از كار كردن باز می‌مانند و متوجه قدرت او می‌شوند، حيوانات وحشی به پناهگاه خود می‌شتابند و در لانه‌های خويش پنهان می‌مانند. از جنوب طوفان می‌آيد و از شمال سرما. خدا بر آبها می‌دمد، بطوری كه حتی وسيعترين درياها نيز يخ می‌بندد. او ابرها را از رطوبت، سنگين می‌كند و برق خود را بوسيلۀ آنها پراكنده می‌سازد. آنها به دستور او به حركت در می‌آيند و احكام او را در سراسر زمين به جا می‌آورند. او ابرها را برای مجازات مردم و يا برای سيراب كردن زمين و نشان دادن رحمتش به ايشان، می‌فرستد. ای ايوب، گوش بده و دربارۀ اعمال شگفت‌آور خدا تأمل و تفكر كن. آيا تو می‌دانی كه خدا چگونه تمام طبيعت را اداره نموده، برق را از ابرها ساطع می‌كند؟ آيا تو می‌دانی چگونه ابرها در هوا معلق می‌مانند؟ آيا تو عظمت اين كار خدا را می‌توانی درک كنی؟ آيا وقتی زمين زير وزش باد گرم جنوب قرار دارد و لباس‌هايت از گرما به تنت چسبيده است، تو می‌توانی به خدا كمک كنی تا وضع آسمان را كه مانند فلز سخت است تغيير دهد؟ آيا تو می‌توانی به ما بگويی چگونه بايد با خدا مواجه شد؟ ما با اين فكر تاريكمان نمی‌دانيم چگونه با او سخن گوييم. من با چه جرأتی با خدا صحبت كنم؟ چرا خود را به كشتن دهم؟ همانطور كه در يک روز آفتابی بی‌ابر، نمی‌توانيم به تابش خورشيد نگاه كنيم، همچنان نيز نمی‌توانيم به جلال پر شكوه خدا كه از آسمان با درخشندگی خيره كننده‌ای بر ما نمايان می‌شود خيره شويم. ما نمی‌توانيم به قدرت خدای قادر مطلق پی ببريم. او نسبت به ما عادل و رحيم است و بر كسی ظلم نمی‌كند، و تحت‌تأثير داناترين مردم جهان نيز قرار نمی‌گيرد، از اين جهت ترس و احترام او در دل همۀ مردم جا دارد. آنگاه خداوند از درون گردباد به ايوب چنين پاسخ داد: اين كيست كه با حرفهای پوچ و بی‌معنی حكمت مرا رد می‌كند؟ حال، مثل يک مرد بايست و به پرسش من پاسخ بده. وقتی زمين را بنياد نهادم تو كجا بودی؟ اگر می‌دانی به من بگو. آيا می‌دانی اندازه‌های زمين چگونه تعيين شد و چه كسی آن را با شاقول اندازه گرفت؟ آيا می‌دانی وقتی در ميان غريو شادی ستارگان صبح و فرشتگان آسمان، زمين بنياد نهاده می‌شد، پايه‌های آن بر چه چيز قرار گرفت و سنگ زاويهٔ آن را چه كسی كار گذاشت؟ *** وقتی دريا از شكم زمين بيرون آمد چه كسی برای آن حد گذاشت؟ اين من بودم كه دريا را با ابرها پوشاندم و با تاريكی برايش قنداقه درست كردم، حدود آن را تعيين نمودم و با سواحل، آن را محصور كردم. به دريا گفتم: «از اينجا جلوتر نيا و موجهای سركش تو از اين حد تجاوز نكنند!» آيا در تمام عمرت هرگز به خورشيد فرمان داده‌ای كه طلوع كند؟ آيا هرگز به روشنايی روز گفته‌ای كه كرانه‌های زمين را در بر بگيرد تا شرارت شب رخت بربندد؟ آيا هرگز سپيدۀ صبح را به رنگ قرمز درآورده‌ای تا روشنايی روز نمايان شده بدكاران را از ظلم و شرارت باز دارد؟ *** آيا چشمه‌هايی را كه درياها از آن جاری می‌گردند كشف كرده‌ای و يا به اعماق درياها قدم گذاشته‌ای؟ آيا دروازه‌های دنيای تاريک مردگان را ديده‌ای؟ آيا می‌دانی پهنای زمين چقدر است؟ اگر می‌دانی به من بگو! آيا می‌دانی روشنايی و تاريكی از كجا می‌آيند؟ آيا می‌توانی حدودشان را پيدا كنی و به سرچشمۀ آنها برسی؟ البته تو همۀ اين چيزها را می‌دانی! مگر نه اين است كه تو هنگام خلقت دنيا وجود داشته‌ای! آيا تو مخزنهای برف را ديده‌ای؟ آيا می‌دانی تگرگ در كجا ساخته و انبار می‌شود؟ من آنها را برای زمان جنگ و بلا ذخيره كرده‌ام. آيا می‌دانی روشنايی از كجا می‌تابد و باد شرقی از كجا می‌وزد؟ چه كسی دره‌ها را برای سيلابها حفر نمود و مسير برق آسمان را تعيين كرد؟ چه كسی باران را بر بيابانهای خشک و متروک می‌باراند تا زمين ويران و باير سيراب گشته گياهان تازه بروياند؟ *** *** آيا باران يا شبنم پدری دارد؟ كيست كه يخ را به وجود می‌آورد و شبنم را توليد می‌كند، آب را به يخ مبدل می‌سازد و سطح دريا را مانند سنگ، منجمد می‌نمايد؟ آيا می‌توانی مجموعۀ ستارگان پروين را بهم ببندی؟ يا رشتۀ منظومۀ جبار را باز كنی؟ آيا می‌توانی گردش منظم فصول را اداره كنی و دب اكبر را با ستارگانش در آسمان هدايت نمايی؟ آيا از قوانين آسمان سر در می‌آوری و می‌دانی اينها چه تأثيری بر زمين دارند؟ آيا می‌توانی بر سر ابرها فرياد بزنی تا ببارند؟ آيا می‌توانی به برق آسمان دستور دهی در مسيرش روانه شود؟ و آيا او فرمان تو را اطاعت خواهد كرد؟ كيست كه فهم و شعور به انسان می‌دهد؟ كيست كه با حكمتش ابرها را می‌شمارد و مشكهای آب آسمان را بر زمين خالی می‌كند و خاک را بصورت كلوخهای گلی در می‌آورد؟ *** آيا می‌توانی برای ماده شير و بچه‌هايش كه در لانۀ خود لميده و يا در جنگل به كمين نشسته‌اند، خوراک تهيه كنی تا شكمشان را سير كنند؟ *** وقتی كلاغها به اينسو و آنسو پرواز می‌كنند تا شكم گرسنۀ خود و جوجه‌هايشان را كه نزد خدا فرياد بر می‌آورند سير كنند، چه كسی برايشان خوراک تهيه می‌كند؟ آيا می‌دانی بز كوهی چطور می‌زايد؟ آيا وضع حمل آهو را با چشم خود ديده‌ای؟ آيا می‌دانی چند ماه طول می‌كشد تا بچه‌های خود را زاييده از بارداری فارغ شوند؟ *** بچه‌های آنها در صحرا رشد می‌كنند، سپس والدين خود را ترک نموده، ديگر نزدشان برنمی‌گردند. گورخرها را چه كسی وحشی بار می‌آورد؟ من بيابانها و شوره‌زارها را مسكن آنها ساخته‌ام. از سر و صدای شهر بيزارند و كسی نمی‌تواند آنها را رام كند. دامنۀ كوهها چراگاه آنهاست و در آنجا هر سبزه‌ای پيدا كنند می‌خورند. آيا گاو وحشی راضی می‌شود تو را خدمت كند؟ آيا او كنار آخور تو می‌ايستد؟ آيا می‌توانی گاو وحشی را با طناب ببندی تا زمينت را شخم بزند؟ آيا صرفاً بخاطر قوت زيادش می‌توانی به او اعتماد كنی و كار خودت را به او بسپاری؟ آيا می‌توانی او را بفرستی تا محصولت را بياورد و در خرمنگاه جمع كند؟ شترمرغ با غرور بالهايش را تكان می‌دهد، ولی نمی‌تواند مانند لک‌لک پرواز كند. شترمرغ تخمهای خود را روی زمين می‌گذارد تا خاک آنها را گرم كند. او فراموش می‌كند كه ممكن است كسی بر آنها پا بگذارد و آنها را له كند و يا حيوانات وحشی آنها را از بين ببرند. او نسبت به جوجه‌هايش چنان بی‌توجه است كه گويی مال خودش نيستند، و اگر بميرند اعتنايی نمی‌كند؛ زيرا من او را از فهم و شعور محروم كرده‌ام. ولی هر وقت بالهايش را باز می‌كند تا بدود هيچ اسب و سواركاری به پايش نمی‌رسد. آيا قوت اسب را تو به او داده‌ای؟ يا تو گردنش را با يال پوشانيده‌ای؟ آيا تو به او توانايی بخشيده‌ای تا چون ملخ خيز بردارد و با شيهه‌اش ترس ايجاد كند؟ ببين چگونه سم خود را به زمين می‌كوبد و از قدرت خويش لذت می‌برد. هنگامی كه به جنگ می‌رود نمی‌هراسد؛ تيغ شمشير و رگبار تير و برق نيزه او را به عقب بر نمی‌گرداند. *** *** وحشيانه سم بر زمين می‌كوبد و بمجرد نواخته شدن شيپور حمله، به ميدان كارزار يورش می‌برد. با شنيدن صدای شيپور، شيهه برمی‌آورد و بوی جنگ را از فاصلۀ دور استشمام می‌كند. از غوغای جنگ و فرمان سرداران به وجد می‌آيد. آيا تو به شاهين ياد داده‌ای كه چگونه بپرد و بالهايش را بسوی جنوب پهن كند؟ آيا به فرمان توست كه عقاب بر فراز قله‌ها به پرواز در می‌آيد تا در آنجا آشيانهٔ خود را بسازد؟ ببين چگونه روی صخره‌ها آشيانه می‌سازد و بر قله‌های بلند زندگی می‌كند و از آن فاصلهٔ دور، شكار خود را زير نظر می‌گيرد. ببين چگونه دور اجساد كشته شده را می‌گيرند و جوجه‌هايشان خون آنها را می‌خورند. آيا هنوز هم می‌خواهی با من كه خدای قادر مطلق هستم مباحثه كنی؟ تو كه از من انتقاد می‌كنی آيا می‌توانی جوابم را بدهی؟ ايوب به خداوند چنين پاسخ داد: *** *** «من كوچكتر از آنم كه بتوانم به تو جواب دهم. دست بر دهانم می‌گذارم و ديگر سخن نمی‌گويم.» آنگاه خداوند از ميان گردباد بار ديگر به ايوب چنين گفت: اكنون مثل يک مرد بايست و به سؤال من جواب بده. آيا مرا به بی‌عدالتی متهم می‌سازی و مرا محكوم می‌كنی تا ثابت كنی كه حق با توست؟ آيا تو مثل من توانا هستی؟ آيا صدای تو می‌تواند مانند رعد من طنين اندازد؟ اگر چنين است پس خود را به فّر و شكوه ملبس ساز و با جلال و عظمت به پا خيز. به متكبران نگاه كن و با خشم خود آنها را به زير انداز. با يک نگاه، متكبران را ذليل كن و بدكاران را در جايی كه ايستاده‌اند پايمال نما. آنها را با هم در خاک دفن كن و ايشان را در دنيای مردگان به بند بكش. اگر بتوانی اين كارها را بكنی، آنگاه من قبول می‌كنم كه با قوت خود می‌توانی نجات يابی. نگاهی به بهيموت بينداز! من او را آفريده‌ام، همانطور كه تو را آفريده‌ام! او مثل گاو علف می‌خورد. كمر پر قدرت و عضلات شكمش را ملاحظه كن. دمش مانند درخت سرو، راست است. رگ و پی رانش محكم بهم بافته شده است. استخوانهايش مانند تكه‌های مفرغ و دنده‌هايش چون ميله‌های آهن، محكم می‌باشند. عجيب‌ترين مخلوق من است و تنها من می‌توانم او را از پای درآورم. كوهها بهترين علوفۀ خود را به او می‌دهند و حيوانات وحشی در كنار او بازی می‌كنند. زير درختان كُنار، در نيزارها دراز می‌كشد و سايۀ آنها او را می‌پوشانند و درختان بيد كنار رودخانه او را احاطه می‌كنند. طغيان رودخانه‌ها او را مضطرب نمی‌سازد و حتی اگر امواج جوشان رود اردن بر سرش بريزد، ترس به خود راه نمی‌دهد. هيچكس نمی‌تواند قلاب به بينی او بزند و او را به دام اندازد. آيا می‌توانی تمساح را با قلاب صيد كنی يا به دور زبانش كمند بيندازی؟ آيا می‌توانی از بينی او طناب رد كنی يا چانه‌اش را با نيزه سوراخ نمايی؟ آيا از تو خواهش خواهد كرد كه دست از سرش برداری؟ آيا می‌پذيرد كه تا آخر عمر، او را بردۀ خود سازی؟ آيا می‌توانی با او مثل يک پرنده بازی كنی يا به او افسار زده، او را به كنيزانت هديه نمايی؟ آيا ماهيگران می‌توانند او را تكه‌تكه كرده، به تاجران بفروشند؟ آيا تير به پوست او فرو می‌رود يا نيزۀ ماهيگيری سر او را سوراخ می‌كند؟ اگر به او دست بزنی چنان آشوبی به پا می‌كند كه ديگر هرگز هوس نكنی به اونزديک شوی! هركه بخواهد او را بگيرد از ديدنش به لرزه می‌افتد و تلاشش نافرجام می‌ماند. هيچكس جرأت ندارد او را تحريک كند يا در مقابلش بايستد. در تمام دنيا كسی نيست كه با او درگير شود و جان سالم بدر برد. از عظمت و قدرت اعضای بدن او ديگر چه گويم؟ كيست كه بتواند پوست او را بشكافد؟ يا كيست كه جرأت كند به دندانهای ترسناک او نزديک شود و يا دهان او را باز كند؟ *** پشت او از فلسهايی كه محكم بهم چسبيده‌اند پوشيده شده است، بطوريكه هيچ چيز قادر نيست آنها را از هم جدا كند و حتی هوا نيز نمی‌تواند به داخل آنها نفوذ نمايد. *** *** وقتی عطسه می‌كند بخارآن در پرتو نور خورشيد می‌درخشد. چشمانش مانند طلوع خورشيد درخشان است. از دهانش آتش زبانه می‌كشد. دودی كه از سوراخهای بينی‌اش خارج می‌شود مانند بخاری است كه از ديگ جوشان بر می‌خيزد. نفس او هيزم را به آتش می‌كشد؛ شعله‌های سوزان از دهانش می‌جهد. قدرت حيرت‌آوری در گردن او نهفته است و هر كه او را می‌بيند به وحشت می‌افتد. لايه‌های گوشت بدنش سفت و محكم بهم چسبيده است. دلش مثل سنگ زيرين آسياب سخت است. وقتی برمی‌خيزد زورمندان هراسان می‌شوند و از ترس بيهوش می‌گردند. شمشير، نيزه، تير يا زوبين بر او كارگر نيست. آهن برايش مثل كاه است و مفرغ مانند چوب پوسيده. تيرهای كمان نمی‌توانند او را فراری دهند. سنگهای فلاخن چون پر كاه بر او بی‌اثرند. چماق برای او مانند كاه است. او به تيرهايی كه بطرفش پرتاب می‌شوند، می‌خندد. پوست شكمش مانند تكه‌های سفال، تيز است و مانند چنگال خرمنكوب روی زمين شيار به وجود می‌آورد. با حركات خود اعماق دريا را مانند يک ظرف جوشان به غليان می‌آورد و دريا را مثل ديگ عطاران بهم می‌زند. خط درخشانی بدنبال خود برجای می‌گذارد، بطوريكه دريا از كف سفيد پوشيده می‌شود. در روی زمين هيچ موجودی مانند او بی‌باک نيست. او سلطان حيوانات وحشی است و هيچ جانوری به پای او نمی‌رسد. سپس ايوب در جواب خداوند چنين گفت: می‌دانم كه تو هر چه اراده كنی می‌توانی انجام دهی. می‌پرسی: «كيست كه با حرفهای پوچ و بی‌معنی منكر حكمت من می‌شود؟» آن شخص منم. من نمی‌دانستم چه می‌گفتم. دربارۀ چيزهايی سخن می‌گفتم كه فوق از عقل من بود. تو از من خواستی كه به سخنانت گوش كنم و به سؤالی كه از من می‌كنی پاسخ دهم. پيش از اين گوش من دربارۀ تو چيزهايی شنيده بود، ولی اكنون چشم من تو را می‌بيند! از اينجهت از خود بيزار شده در خاک و خاكستر توبه می‌كنم. هنگامی كه خداوند صحبت خود را با ايوب تمام كرد، به اليفاز تيمانی فرمود: «از تو و از دو رفيقت خشمگين هستم، زيرا سخنان شما دربارۀ من مانند سخنان بنده‌ام ايوب، درست نبوده است. اكنون هفت گوساله و هفت قوچ بگيريد و پيش بنده‌ام ايوب برويد و آنها را برای گناه خود قربانی كنيد؛ و بندۀ من ايوب برای شما دعا خواهد كرد و من دعای او را مستجاب نموده، از مجازات شما درمی‌گذرم.» پس اليفاز تيمانی، بلدد شوحی و سوفر نعماتی همان طور كه خداوند امر فرموده بود عمل كردند و خداوند دعای ايوب را در حق ايشان اجابت نمود. آنگاه، پس از آنكه ايوب برای دوستان خود دعا كرد، خداوند ثروت و خوشبختی از دست رفته‌اش را به او باز گردانيد. درواقع، خداوند دو برابر آنچه را كه ايوب قبلاً داشت به او بخشيد. آنوقت تمام برادران و خواهران و دوستان سابقش پيش او آمده، در خانه‌اش با او جشن گرفتند و او را كه خداوند به مصيبتها مبتلا كرده بود تسلی دادند و هر كدام از آنها پول و انگشتر طلا برايش هديه آوردند. به اين ترتيب خداوند، ايوب را بيش از پيش بركت داد. ايوب صاحب چهارده هزار گوسفند، شش هزار شتر، هزار جفت گاو و هزار ماده الاغ شد. همچنين خدا به او هفت پسر و سه دختر داد. اسامی دختران ايوب از اين قرار بود: يميمه، قصيعه و قرن هفوک. *** در تمام آن سرزمين دخترانی به زيبايی دختران ايوب نبودند، و پدرشان به آنها هم مانند برادرانشان ارث داد. پس از آن، ايوب صد و چهل سال ديگر عمر كرد و فرزندان خود را تا پشت چهارم ديد. او سرانجام پس ازيک زندگی طولانی در حاليكه پير و سالخورده شده بود وفات يافت. خوشابه حال كسی كه با بدكاران مشورت نمی‌كند و راه گناهكاران را در پيش نمی‌گيرد و با كسانی كه خدا را مسخره می‌كنند همنشين نمی‌شود، بلكه مشتاقانه از دستورات خداوند پيروی می‌كند و شب و روز در آنها تفكر می‌نمايد. او همچون درختی است كه در كنار نهرهای آب كاشته شده و به موقع ميوه می‌دهد و برگهايش هرگز پژمرده نمی‌شود؛ كارهای او هميشه ثمربخش است. اما بدكاران چنين نيستند. آنها مانند كاهی هستند كه در برابر باد پراكنده می‌شود. آنها در برابر مسند داوری خدا محكوم خواهند شد و به جماعت خداشناسان راه نخواهند يافت. درستكاران توسط خداوند محافظت و هدايت می‌شوند، اما بدكاران بسوی نابودی پيش می‌روند. چرا قومها شورش می‌كنند؟ چرا مردم بی‌جهت توطئه می‌چينند؟ پادشاهان جهان و رهبران ممالک با هم متحد شده‌اند تا برضد خداوند و پادشاه برگزيده‌اش قيام كنند. *** آنها می‌گويند: «بياييد زنجيرها را پاره كنيم و خود را از قيد اسارت آزاد سازيم!» اما خداوند كه بر تخت خود در آسمان نشسته، به نقشه‌های آنان می‌خندد. سپس با خشم و غضب آنان را توبيخ می‌كند و به وحشت می‌اندازد. خداوند می‌فرمايد: «من پادشاه خود را در شهر مقدس خود اورشليم بر تخت سلطنت نشانده‌ام!» پادشاه می‌گويد: «من فرمان خداوند را اعلام خواهم كرد. او به من فرموده است: از امروز تو پسر من هستی و من پدر تو! از من درخواست كن و من همۀ قوم‌ها را بعنوان ميراث به تو خواهم بخشيد و سراسر دنيا را ملک تو خواهم ساخت. تو با عصای آهنين بر آنها حكومت خواهی كرد و آنها را مانند ظروف گلی خرد خواهی نمود.» بنابراين، ای پادشاهان، گوش دهيد و ای رهبران جهان توجه نماييد! با ترس و احترام خداوند را عبادت كنيد؛ پيش از اينكه پسرش خشمگين شود و شما را نابود كند، به پاهايش بيفتيد و آنها را بوسه زنيد، زيرا خشم او ممكن است هر لحظه افروخته شود. خوشابحال همهٔ كسانی كه به او پناه می‌برند. (داود اين مزموررا وقتی از دست پسرش ابشالوم گريخته بود، سراييد.) ای خداوند، دشمنانم چقدر زياد شده‌اند! بسياری برضد من بر می‌خيزند. بسياری می‌گويند كه خدا به داد من نخواهد رسيد. اما ای خداوند، تو سپر من هستی و از هر سو مرا محافظت می‌نمايی. تو مرا پيروز و سربلند می‌سازی و شهامت مرا به من باز می‌گردانی. بسوی خداوند فرياد برمی‌آورم و او از كوه مقدس ‌ خود مرا اجابت می‌كند. با خيال آسوده به خواب می‌روم و از خواب بيدار می‌شوم، زيرا خداوند از من مراقبت می‌نمايد. از هزاران دشمنی كه از هر سو مرا احاطه كرده‌اند، ترسی ندارم. ای خداوند، برخيز! ای خدای من، مرا نجات ده! دشمنانم را مجازات كن و قدرت آنها را در هم شكن تا ديگر نتوانند به من آسيبی برسانند. نجات از جانب خداوند می‌آيد و اوست كه به قوم خود بركت می‌دهد. ای خدای عادل من، وقتی نزد تو فرياد بر می‌آورم، مرا اجابت فرما. زمانی كه در سختی و تنگنا بودم تو به داد من رسيدی، پس اكنون نيز بر من رحم فرموده، دعايم را اجابت فرما. ای آدميان، تا به كی خدای پرجلال مرا بی‌حرمت خواهيد كرد؟ تا به كی چيزهای باطل و دروغ را دوست خواهيد داشت و از آنها پيروی خواهيد كرد؟ بدانيد كه خداوند اشخاص درستكار را برای خود برگزيده است، پس وقتی نزد او فرياد برآورم صدايم را خواهد شنيد. نگذاريد خشمتان شما را به گناه بكشاند. بر بسترهای خود، در سكوت به رفتار خود فكر كنيد. بر خداوند توكل كنيد و قربانی‌های راستين را به او تقديم نماييد. بسياری می‌گويند: «كيست كه به ما كمک كند؟» ای خداوند، تو نور چهره‌ات را بر ما بتابان. تو قلب مرا از شادی لبريز كرده‌ای! آری، شادی‌ای كه تو به من بخشيده‌ای بيشتر از شادی‌ای است كه به هنگام برداشت محصول فراوان پديد می‌آيد. با آرامش خيال به خواب می‌روم، زيرا تو ای خداوند، تنها تو، مرا در امنيت نگه می‌داری. ای خداوند، به سخنان من گوش بده و به نالهٔ من توجه فرما. ای پادشاه و ای خدای من، به فريادم برس، زيرا من فقط نزد تو دعا می‌كنم. ای خداوند، صبحگاهان به پيشگاه تو دعا می‌كنم و تو صدای مرا می‌شنوی، پس من انتظار خواهم كشيد تا جواب مرا بدهی. تو خدايی نيستی كه گناه را دوست بداری و شرارت را تحمل كنی. تو تحمل ديدن متكبران را نداری و از همۀ بدكاران نفرت داری. ای خداوند، تو از قاتلان و حيله‌گران بيزاری و دروغگويان را هلاک می‌كنی. اما من در پناه رحمت عظيم تو به خانۀ مقدست داخل خواهم شد و با ترس و احترام، تو را عبادت خواهم كرد. ای خداوند عادل، راه خود را به من نشان ده و مرا هدايت نما تا دشمنانم نتوانند بر من چيره شوند. دهان ايشان لبريز از دروغ است و دلشان مملو از شرارت. حرفهايشان پر از تملق و فريب است و به مرگ منتهی می‌شود. ای خدا، تو آنها را محكوم كن و بگذار خود در دامهايشان گرفتار شوند! آنها را دور بينداز، زيرا گناهان زيادی مرتكب شده‌اند و برضد تو برخاسته‌اند. اما بگذار همۀ كسانی كه به تو پناه می‌آورند، خوشحال شوند و هميشه با شادی سرود بخوانند. از كسانی كه تو را دوست دارند محافظت نما تا آنها در پناه تو شادمان باشند. تو ای خداوند، درستكاران را بركت می‌دهی و ايشان را با سپر محبت خود محافظت می‌نمايی. ای خداوند، مرا در شدت خشم خود توبيخ و تنبيه نكن. ای خداوند، به من رحم كن زيرا پژمرده شده‌ام. خداوندا، مرا شفا ده، زيرا دردْ وجودم را فرا گرفته و بسيار پريشانم. تا به كی ای خداوند، تا به كی؟ ای خداوند، بيا و مرا برهان؛ به رحمت خود، مرا نجات ده؛ زيرا اگر بميرم نخواهم توانست تو را به ياد آورم و ستايشت كنم. از ناليدن خسته شده‌ام. هرشب بسترم را غرق اشک می‌سازم. از آزار دشمنانم آنقدر گريه كرده‌ام كه چشمانم تار شده‌اند. ای همۀ بدكاران، از من دور شويد؛ زيرا خداوند صدای گريۀ مرا شنيده است. او به فرياد من خواهد رسيد و دعايم را اجابت خواهد كرد. آنگاه همۀ دشمنانم ناگهان عاجز و درمانده شده، با سرافكندگی دور خواهند شد. ای خداوند، خدای من، به تو پناه می‌آورم؛ مرا از دست تعقيب‌كنندگانم نجات ده، وگرنه آنها همچون شير مرا می‌درند و تكه‌تكه می‌كنند بدون آنكه كسی بتواند به نجاتم بشتابد. ای خداوند، خدای من، اگر به كسی ظلم كرده‌ام، اگر خوبی را با بدی تلافی نموده‌ام و يا به ناحق دشمن خود را غارت كرده‌ام، آنگاه بگذار دشمن مرا تعقيب نموده، به دام اندازد و زندگی‌ام را تباه سازد. ای خداوند، برخيز و با غضبت در مقابل خشم دشمنانم بايست! ای خدای من، برخيز و عدالت را برقرار نما. همۀ قوم‌ها را نزد خود جمع كن و از بالا بر ايشان داوری فرما. ای خداوند كه داور همهٔ مردم هستی، پاكی و بی‌گناهی مرا ببين و حكم بده. ای خدای عادل كه از افكار و دلهای ما با خبری، بديها را از بين ببر و نيكان را استوار ساز. خدا سپر من است و از من محافظت می‌كند. او كسانی را كه دلشان پاک و راست است، نجات می‌بخشد. خدا داور عادل است. او هر روز بر بدكاران خشمگين می‌شود. اگر آنها بسوی خدا بازگشت نكنند، او شمشيرش را تيز خواهد كرد. خدا كمان خود را كشيده و آماده كرده است. او سلاح‌های مرگبار و تيرهای آتشين خود را بدست گرفته است. وجود اشخاص گناهكار پر از شرارت و ظلم است و اعمالشان نادرست. آنها برای ديگران چاه می‌كنند، اما خود در آن می‌افتند و در دام بدانديشی و ظلم خود گرفتار می‌شوند. خداوند را بخاطر عدالتش می‌ستايم و در وصف او كه متعال است می‌سرايم. ای خداوند، ای خداوند ما، شكوه نام تو سراسر زمين را فرا گرفته است و عظمت تو از آسمانها نيز فراتر رفته است. كودكان و شيرخوارگان، زبان به ستايش تو می‌گشايند و دشمنانت را سرافكنده و خاموش می‌سازند. وقتی به آسمان تو و به ماه و ستارگانی كه آفريده‌ای نگاه می‌كنم، می‌گويم انسان چيست كه تو به فكر او باشی و او را مورد لطف خود قرار دهی؟ تو مقام او را فقط اندكی پايين‌تر از فرشتگان قرار دادی و تاج عزت و احترام را بر سر وی نهادی. او را بر تمام خلقت خود گماردی و همه چيز را زير فرمان او درآوردی: گوسفندان و گاوان، حيوانات وحشی، پرندگان آسمان، ماهيان دريا و جاندارانی كه در آبها زندگی می‌كنند. ای خداوند! ای خداوند ما! شكوه نام تو سراسر زمين را فرا گرفته است. ای خداوند، با تمام وجود تو را می‌ستايم و از كارهای شگفت‌انگيز تو سخن می‌رانم. تو شادی و خوشی من هستی و من در وصف تو، ای خدای متعال، می‌سرايم. دشمنانم عقب‌نشينی كرده، در حضور تو برزمين خواهند افتاد و هلاک خواهند شد، زيرا تو ای داور عادل بر مسند خود نشسته‌ای و از حق من دفاع می‌كنی. تو قومهای شرور را محكوم و نابود كرده‌ای و نام آنها را از صفحۀ روزگار محو ساخته‌ای. دشمنان ما را بكلی ريشه كن نموده‌ای و شهرهای آنها را ويران كرده‌ای بطوری كه حتی نامی از آنها نيز باقی نمانده است. خداوند تا به ابد پادشاه است. او مسند داوری خود را برقرار كرده تا بر قومهای دنيا با عدل و انصاف داوری نمايد. خداوند پناهگاه رنجديدگان است و ايشان را در سختی‌ها حفظ می‌كند. خداوندا، كسانی كه تو را می‌شناسند، به تو پناه می‌آورند زيرا تو هرگز طالبان خود را ترک نكرده‌ای. در وصف خداوند كه در اورشليم سلطنت می‌كند، بسراييد! كارهای او را در ميان همهٔ قومها اعلام كنيد! زيرا او قاتلان را بی‌سزا نخواهد گذاشت و فرياد ستمديدگان را فراموش نخواهد كرد. ای خداوند، ببين دشمنانم چگونه به من ظلم می‌كنند. بر من رحم كن و مرا از چنگال مرگ رهايی دِه تا تو را در حضور همۀ مردم اورشليم ستايش كنم و بسبب اين رهايی شادی نمايم. دشمنان در چاهی كه برای ديگران كنده بودند، افتاده‌اند و در دامهايی كه برای ديگران گذاشته بودند گرفتار شده‌اند. خداوند بدكاران را در دامهای خودشان گرفتار می‌كند و نشان می‌دهد كه خدای عادلی است. همهٔ بدكاران و تمام قومهايی كه خدا را از ياد می‌برند هلاک خواهند شد. بيچارگان و ستمديدگان سرانجام به ياد آورده خواهند شد و اميدشان برباد نخواهد رفت. ای خداوند، برخيز و قومها را محاكمه كن! نگذار انسان پيروز شود. آنها را به وحشت انداز تا بفهمند كه انسان فانی‌ای بيش نيستند. ای خداوند، چرا دور ايستاده‌ای؟ چرا به هنگام سختی‌ها خود را پنهان می‌كنی؟ بيا و اشخاص متكبر و بدكار را كه بر فقرا ظلم می‌كنند در دامهای خودشان گرفتار ساز. آنها با غرور از مقاصد پليد خود سخن می‌رانند. آنها اشخاص طمعكار را می‌ستايند ولی خدا را ناسزا می‌گويند. اين بدكاران فكر می‌كنند خدايی وجود ندارد تا از آنها بازخواست كند. آنها در كارهايشان موفقند و دشمنانشان را به هيچ می‌شمارند و توجهی به احكام خدا ندارند. به خود می‌گويند: «هميشه موفق خواهيم بود و از هر مصيبتی به دور خواهيم ماند.» دهانشان پر از كفر و دروغ و تهديد است و از زبانشان گناه و شرارت می‌بارد. نزديک روستاها به كمين می‌نشينند و اشخاص بی‌گناه را می‌كشند. مانند شير درنده، كمين می‌كنند و بر اشخاص فقير و درمانده حمله می‌برند و ايشان را در دام خود گرفتار می‌سازند. اشخاص بيچاره در زير ضربات بی‌رحمانۀ آنها خرد می‌شوند. اين بدكاران در دل خود می‌گويند: «خدا روی خود را برگردانده و اين چيزها ر ا هرگز نمی‌بيند.» ای خداوند، برخيز و اين بدكاران را مجازات كن! ای خدا، بيچارگان را فراموش مكن! چرا اجازه می‌دهی كه بدكاران به تو اهانت كنند؟ آنها فكر می‌كنند كه تو هرگز از ايشان بازخواست نخواهی كرد! اما ای خدا، تو می‌بينی! تو رنج و غم مردم را می‌بينی و به داد آنها می‌رسی. تو اميد بيچارگان و مددكار يتيمان هستی. دست اين بدكاران را بشكن. آنها را به سزای اعمالشان برسان و به ظلم آنها پايان بده. خداوند تا ابد پادشاه است؛ آنانی كه او را نمی‌پرستند از سرزمين وی رانده و هلاک خواهند شد. ای خداوند، تو دعای بيچارگان را اجابت می‌كنی. تو به درد دل آنها گوش می‌دهی و به ايشان قوت قلب می‌بخشی. تو از حق يتيمان و مظلومان دفاع می‌كنی تا ديگر انسان خاكی نتواند آنها را بترساند. چرا به من كه به خداوند پناه برده‌ام می‌گوييد: «مثل پرنده به كوه‌ها فرار كن زيرا بدكاران در كمين درستكاران نشسته‌اند و تيرهای خود را به كمان نهاده‌اند تا ايشان را هدف قرار دهند. پايه‌های نظم و قانون فرو ريخته، پس مرد درستكار چه می‌تواند بكند؟» اما خداوند هنوز در خانۀ مقدس خود است، او همچنان بر تخت آسمانی خود نشسته است. خداوند انسانها را می‌بيند و می‌داند كه آنها چه می‌كنند. خداوند بدكاران و درستكاران را امتحان می‌كند. او از آدم بدكار و ظالم بيزار است. او بر بدكاران آتش و گوگرد خواهد بارانيد و با بادهای سوزان آنها را خواهد سوزانيد. خداوند عادل است و انصاف را دوست دارد و درستكاران در حضور او خواهند زيست. ای خداوند، به داد ما برس، زيرا ديگر اثری از خداشناسان نيست و انسان درستكاری در دنيا باقی نمانده است. همه دروغ می‌گويند و با چاپلوسی يكديگر را فريب می‌دهند. ای خداوند، زبان چاپلوسان و متكبران را ببر كه می‌گويند: «ما هر چه را كه بخواهيم با زبانمان بدست می‌آوريم. هرچه را كه بخواهيم می‌گوييم و كسی نمی‌تواند مانع ما شود.» *** خداوند می‌گويد: «من بر می‌خيزم و به داد فقيران و درماندگان می‌رسم و آنها را از دست ظالمان نجات می‌بخشم.» وعده‌های خداوند، مانند نقره‌ای كه هفت بار در كوره تصفيه شده باشد، پاک و قابل اعتماد است. ای خداوند، هر چند پای اشخاص بدكار به همه جا رسيده است و مردم كارهای پليد آنها را ستايش می‌كنند، ولی تو ما را تا ابد از چنين اشخاص حفظ خواهی كرد. ای خداوند، تا به كی مرا فراموش می‌كنی؟ تا به كی روی خود را از من برمی‌گردانی؟ تا به كی افكارم مرا آزار دهند و هر روز دلم از غم پر شود؟ تا به كی دشمن بر من پيروز باشد؟ ای خداوندِ من، بر من نظر كن و دعای مرا اجابت فرما. نگذار نور زندگی‌ام خاموش شود. نگذار به خواب مرگ فرو روم و دشمن از شكست من شاد شده، بگويد: «بر او پيروز شدم.» من به رحمت تو ايمان دارم و دلم از نجات تو شاد می‌شود. در وصف تو ای خداوند خواهم سراييد زيرا به من خوبی كرده‌ای. كسی كه فكر می‌كند خدا نيست، احمق است. چنين شخصی فاسد است و دست به كارهای پليد می‌زند و هيچ نيكی در او نيست. خداوند از آسمان به انسانها نگاه می‌كند تا شخص فهميده‌ای بيابد كه طالب خدا باشد. ولی همه از او روگردان شده‌اند، همه فاسد گشته‌اند، درهيچ يک از آنها نيكی نيست. اين بدكاران بی‌فهم، خدا را نمی‌شناسند و قوم مرا مثل نان می‌بلعند. ولی وحشت، آنها را فرا می‌گيرد زيرا خدا با درستكاران است. بلی، وقتی بدكاران اميد آدم بيچاره را نقش بر آب می‌كنند، خداوند او را در پناه خود می‌گيرد. قوم اسرائيل چقدر شاد خواهند شد وقتی خداوند آنها را رستگار سازد! ای خداوند بيا و قوم خود را نجات ده! ای خداوند، چه كسی می‌تواند به خيمۀ تو وارد شود؟ چه كسی می‌تواند در خانۀ مقدس تو بماند؟ كسی كه بی‌عيب و بی‌ريا باشد و هر كاری را با صداقت انجام دهد، كسی كه از ديگران بدگويی نكند، به تهمت‌ها گوش ندهد و به همسايهٔ خود بدی نكند، كسی كه بدكاران را خوار بشمارد ولی به كسی كه از خدا می‌ترسد احترام بگذارد، كسی كه به قول خود وفا كند اگر چه به ضررش تمام شود، پول قرض دهد ولی سود آن را نگيرد، و از گرفتن رشوه برای دادن شهادت بضد بی‌گناه خودداری كند. چنين شخصی هميشه پايدار خواهد ماند. ای خدا، از من محافظت فرما، زيرا كه به تو پناه آورده‌ام. به خداوند گفتم: «تو خداوند من هستی وجز تو هيچ چيز مرا خوشبخت نمی‌كند.» بزرگان واقعی دنيا كسانی هستند كه به تو ايمان دارند، و ايشان مايهٔ شادی من می‌باشند. آنان كه بدنبال خدايان ديگر می‌روند دچار دردهای زيادی خواهند شد. من برای اين خدايان قربانی نخواهم كرد و حتی نام آنها را بر زبان نخواهم آورد. ای خداوند، تو همه چيز من هستی! تو مال و ثروت من هستی! زندگی من در دستهای تو است. آنچه به من بخشيده‌ای، عالی است و من از آن لذت می‌برم. خداوند را شكر می‌كنم كه مرا راهنمايی می‌كند و حتی شب هنگام نيز مرا تعليم می‌دهد. خداوند هميشه با من است! او در كنار من است و هيچ چيز نمی‌تواند مرا بلرزاند. پس من در امان خواهم ماند و قلب و وجودم از شادی لبريز خواهد شد؛ زيرا تو مرا در چنگال مرگ رها نخواهی كرد و كسی را كه دوستش داری نخواهی گذاشت از بين برود. تو راه حيات را به من نشان خواهی داد. حضور تو مرا از شادی لبريز می‌كند و بودن در كنار تو به من لذتی جاودانی می‌بخشد. ای خداوند، فرياد عدالت خواهانۀ مرا بشنو و به دعای من كه از دل بی‌ريا بر می‌آيد، توجه فرما! تو واقعيت را می‌دانی، پس بی‌گناهی مرا اعلام كن. تو از دل من باخبری. حتی در شب به سراغم آمدی و مرا آزمودی و خطايی در من نيافتی. هيچ بدی در سخنان من نبوده است، و من خود را از گناهكاران دور نگهداشته از راه‌های آنها پيروی نكرده‌ام، بلكه از كلام تو اطاعت نموده‌ام و پاهای من هرگز از راه‌های تو منحرف نشده‌اند. ای خدا، من تو را می‌خوانم زيرا يقين دارم كه مرا اجابت خواهی نمود پس دعای مرا بشنو. ای كه با دست پرقدرتت كسانی را كه به تو پناه می‌آورند از دست دشمنان می‌رهانی، محبت بی‌دريغت را به من بنمايان. از من مانند مردمک چشمت مواظبت نما و مرا زير سايۀ بالهای خود پنهان كن. مرا از چنگ دشمنانی كه محاصره‌ام می‌كنند و بر من هجوم می‌آورند، برهان. اين سنگدلان متكبر، مرا احاطه كرده‌اند و منتظر فرصتی هستند تا مرا از پای درآورند. *** آنها مانند شيری درنده در كمين من نشسته‌اند تا مرا بدرند. ای خداوند، برخيز و در مقابل آنها بايست و آنها را از پای درآور. با شمشير خود، جانم را از دست گناهكاران نجات بده، مرا از دست مردمانی كه دل به اين دنيا بسته‌اند، برهان. آنها با نعمت‌های تو شكم خود را سير می‌كنند و برای فرزندانشان مال و ثروت می‌اندوزند. اما من از ديدن روی تو است كه سير می‌شوم. هنگامی كه بيدار شوم تو را خواهم ديد، زيرا تو گناه مرا بخشيده‌ای. (پس از رهايی از دست شائول، داود اين مزمور را سراييد.) ای خداوند، ای قوت من، تو را دوست دارم! خداوند، جان پناه من است. او صخرۀ من است و مرا نجات می‌بخشد. خدايم صخرۀ محكمی است كه به آن پناه می‌برم. او همچون سپر از من محافظت می‌كند، به من پناه می‌دهد و با قدرتش مرا می‌رهاند. او را به كمک خواهم طلبيد و از چنگ دشمنان رهايی خواهم يافت. ای خداوند تو شايستۀ پرستش هستی! مرگ، مرا در چنگال خود گرفتار كرده بود و موجهای ويرانگرش مرا فرو گرفته بود. مرگ برای من دام نهاده بود تا مرا به كام خود بكشد. اما من در اين پريشانی بسوی خداوند فرياد برآوردم و از خدايم كمک خواستم. فرياد من به گوش او رسيد و او از خانۀ مقدسش نالۀ مرا شنيد. آنگاه زمين تكان خورد و لرزيد و بنياد كوه‌ها مرتعش شد و به لرزه درآمد؛ زيرا خداوند به خشم آمده بود. دود از بينی او برآمد و شعله‌های سوزانندۀ آتش، از دهانش زبانه كشيد! او آسمان را شكافت و نزول كرد و زير پايش ابرهای سياه قرار داشت. بر فرشته‌ای سوار شد و بر بالهای باد پرواز نمود. او خود را با تاريكی پوشاند و ابرهای غليظ پر آب، او را احاطه كردند. درخشندگی حضور او، ابرهای تيره را كنار زد و تگرگ و شعله‌های آتش پديد آورد. آنگاه خداوند، خدای متعال، از آسمان و از ميان تگرگ و شعله‌های آتش با صدای رعدآسا سخن گفت. او با تيرهای آتشين خود، دشمنانم را پراكنده و پريشان ساخت. آنگاه فرمان داد و آب دريا عقب رفت، دميد و خشكی پديد آمد. خداوند از آسمان دست خود را دراز كرد و مرا از اعماق آبهای بسيار بيرون كشيد. مرا از چنگ دشمنان نيرومندی كه از من بسی تواناتر بودند رهانيد. وقتی در سختی و پريشانی بودم، آنها بر من هجوم آوردند، اما خداوند مرا حفظ كرد. او مرا به جای امنی برد و نجاتم داد زيرا مرا دوست می‌داشت. خداوند پاداش درستكاری و پاكی مرا داده است، زيرا از دستورات او اطاعت نموده‌ام و نسبت به خدای خود گناه نورزيده‌ام. همۀ احكامش را بجا آورده‌ام و از فرمان او سرپيچی نكرده‌ام. در نظر خداوند بی‌عيب بوده‌ام و خود را از گناه دور نگاه داشته‌ام. خداوند به من پاداش داده است زيرا در نظر او پاک و درستكار بوده‌ام. خدايا، تو نسبت به كسانی كه به تو وفادارند، امين هستی و كسانی را كه كاملند محبت می‌كنی. اشخاص پاک را بركت می‌دهی و آدمهای فاسد را مجازات می‌كنی. تو افتادگان را نجات می‌دهی اما متكبران را سرنگون می‌كنی. خداوندا، تو چراغ مرا روشن نگهدار و تاريكی مرا به روشنايی تبديل كن. با كمک تو بر صفوف دشمن حمله خواهم برد و قلعه‌های آنها را در هم خواهم كوبيد. اعمال خداوند كامل و بی‌نقص است و وعده‌های او پاک و قابل اعتماد! خداوند از كسانی كه به او پناه می‌برند مانند سپر محافظت می‌كند. كيست خدا غير از خداوند و كيست صخرۀ نجات غير از خدای ما؟ خدا به من قوت می‌بخشد و در راه‌هايی كه می‌روم مرا حفظ می‌كند. پاهايم را چون پاهای آهو می‌گرداند تا بتوانم بر بلنديها بايستم. او دستهای مرا برای جنگ تقويت می‌كند تا بتوانم كمان برنجين را خم كنم. خداوندا، تو با سپرت مرا نجات داده‌ای، با قدرتت مرا حفظ كرده‌ای و از لطف تو است كه به اين عظمت رسيده‌ام. زمينِ زير پايم را وسيع ساخته‌ای تا نلغزم. دشمنانم را تعقيب می‌كنم و به ايشان می‌رسم و تا آنها را از بين نبرم برنمی‌گردم. آنها را چنان بر زمين می‌كوبم كه زير پايم بيافتند و بر نخيزند. تو برای جنگيدن به من قوت بخشيده‌ای و دشمنانم را زير پای من انداخته‌ای. تو آنها را وادار به عقب‌نشينی و فرار می‌نمايی و من آنها را نابود می‌كنم. فرياد برمی‌آورند ولی كسی نيست كه آنها را برهاند. از خداوند كمک می‌خواهند، اما او نيز به داد ايشان نمی‌رسد. من آنها را خرد كرده، بصورت غبار در می‌آورم و به دست باد می‌سپارم. آنها را مانند گل كوچه‌ها لگدمال می‌كنم. تو مرا از چنگ قومی شورشگر نجات دادی و مرا رئيس قوم‌ها ساختی. مردمی كه قبلاً نمی‌شناختم، اكنون مرا خدمت می‌كنند. بيگانه‌ها در حضور من سر تعظيم فرود می‌آورند و بمحض شنيدن دستوراتم، آنها را اجرا می‌كنند. آنها روحيۀ خود را باخته‌اند و با ترس و لرز از قلعه‌های خود بيرون می‌آيند. خداوند زنده است! شكر و سپاس بر خدای متعال باد كه صخرۀ نجات من است! او خدايی است كه انتقام مرا می‌گيرد، قومها را مغلوب من می‌گرداند، و مرا از چنگ دشمنان می‌رهاند. خداوندا، تو مرا بر دشمنانم پيروز گردانيدی و از دست ظالمان رهايی دادی. ای خداوند، تو را در ميان قومها خواهم ستود و در وصف تو خواهم سرائيد. خدا پيروزيهای بزرگی نصيب پادشاه برگزيدۀ خود داود می‌سازد و بر او و نسلش هميشه رحمت می‌فرمايد. آسمان از شكوه و عظمت خدا حكايت می‌كند و صنعت دستهای او را نشان می‌دهد. روز و شب حكمت خدا را اعلام می‌نمايند؛ و بی‌آنكه سخنی بگويند، ساكت و خاموش پيام خود را به سراسر جهان می‌رسانند. *** آفتاب هر صبح از خانه‌ای كه خدا برايش در آسمان قرار داده است مانند تازه دامادی خوشحال و مانند قهرمانی كه مشتاقانه منتظر دويدن در ميدان است، بيرون می‌آيد. از يک سوی آسمان به سوی ديگر می‌شتابد، و حرارتش همه جا را فرا می‌گيرد. احكام خداوند كامل است و جان را تازه می‌سازد، كلام خداوند قابل اعتماد است و به ساده‌دلان حكمت می‌بخشد. فرامين خداوند راست است و دل را شاد می‌سازد، اوامر خداوند پاک است و بصيرت می‌بخشد. قوانين خداوند قابل احترام و نيكوست و تا ابد برقرار می‌ماند. احكام خداوند تماما حق و عدل است، از طلای ناب مرغوب‌تر و از عسل خالص شيرينتر. احكام تو بنده‌ات را آگاه و هوشيار می‌سازد و هر كه آنها را بجا آورد، پاداش عظيمی خواهد يافت. كيست كه بتواند به گناهان نهان خود پی ببرد؟ خداوندا، تو مرا از چنين گناهان پاک ساز! و نيز مرا از گناهان عمدی بازدار و نگذار بر من مسلط شوند. آنگاه خواهم توانست از شر گناه آزاد شده، بی‌عيب باشم. ای خداوند، ای پناهگاه و نجات دهندۀ من، سخنان و افكارم موردپسند تو باشند. خداوند دعای تو را در روز بلا اجابت فرمايد! خدای يعقوب از تو محافظت نمايد. خداوند از مكان مقدس خود، برايت كمک بفرستد، و از كوه صهيون تو را حمايت كند! تمام هدايای تو را به ياد آورد و قربانی‌های سوختنی‌ات را قبول فرمايد. آرزوی دلت را برآورَد و تو را در همۀ كارهايت موفق سازد. ما از شنيدن خبر پيروزی تو شاد خواهيم شد و پرچم پيروزی را به نام خدای خود برخواهيم افراشت. بلی، خداوند تمام درخواستهای تو را اجابت فرمايد! اينک می‌دانم كه خداوند از مكان مقدس خود در آسمان، دعای پادشاه برگزيدۀ خود را اجابت می‌كند و با نيروی نجاتبخش خويش او را می‌رهاند. برخی به عرابه‌های خود می‌بالند و برخی ديگر به اسبهای خويش، ولی ما به خداوند، خدای خود فخر می‌كنيم! آنان به زانو درمی‌آيند و می‌افتند، اما ما برمی‌خيزيم و پابرجا می‌مانيم. ای خداوند، پادشاه ما را پيروز گردان و هنگامی كه از تو كمک می‌طلبيم، ما را اجابت فرما! ای خداوند، پادشاه از قوتی كه به او داده‌ای شادی می‌كند و از پيروزی‌ای كه به او بخشيده‌ای شادمان است. تو آرزوی دل او را برآوردی و هرچه از تو خواسته از او دريغ نداشتی. تو با بركات نيكو، به استقبالش رفتی و تاجی از طلای ناب بر سرش نهادی. از تو حيات خواست، به او دادی و بقا و طول عمر به او بخشيدی. شكوه و عظمت او بخاطر پيروزی‌ای است كه تو به او بخشيده‌ای. تو به او عزت و احترام داده‌ای. او را تا ابد با بركاتت پر ساخته‌ای و با حضورت او را شاد گردانيده‌ای. پادشاه بر خداوند توكل دارد و به لطف خدای متعال هميشه پايدار خواهد ماند. پادشاه بر همۀ دشمنانش غلبه خواهد يافت. او وقتی بيايد مانند آتش مشتعل مخالفانش را نابود خواهد كرد. آتش خشم خداوند، دشمنان پادشاه را خواهد بلعيد؛ و نسل آنها را از روی زمين نابود خواهد ساخت. آنها بر ضد پادشاه قيام كردند و نقشه‌های پليد كشيدند، اما موفق نشدند. او با تير و كمان آنها را هدف قرار خواهد داد و ايشان برگشته، پا به فرار خواهند گذاشت. ای خداوند، بخاطر قدرتت تو را ستايش می‌كنيم و عظمت تو را می‌سراييم. ای خدای من، ای خدای من، چرا مرا ترک كرده‌ای؟ چرا دور ايستاده‌ای و ناله‌ام را نمی‌شنوی و به نجاتم نمی‌شتابی؟ شب و روز می‌نالم و آرامی ندارم، اما تو مرا اجابت نمی‌كنی. با وجود اين، تو پاک ومقدس هستی. پدران ما تو را ستايش كردند و بر تو توكل نمودند و تو نيز ايشان را نجات دادی؛ *** نزد تو فرياد برآوردند و رهايی يافتند. ايشان بر تو توكل كردند و نوميد و سرافكنده نشدند. اما من مانند كرم پست شده‌ام؛ مرا انسان بحساب نمی‌آورند. نزد قوم خود خوار و حقير شده‌ام. هر كه مرا می‌بيند، مسخره می‌كند. آنها سر خود را تكان می‌دهند و با طعنه می‌گويند: «آيا اين همان كسی است كه بر خدا توكل داشت؟ آيا اين همان شخصی است كه می‌گفت خدا او را دوست دارد؟ اگر خدا او را دوست دارد پس چرا نجاتش نمی‌دهد؟» ای خداوند، اين تو بودی كه مرا از رحم مادرم بدنيا آوردی. وقتی هنوز در آغوش مادرم بودم، تو از من مراقبت نمودی. از شكم مادرم، تو خدای من بوده‌ای و مرا حفظ كرده‌ای. اكنون نيز مرا ترک مكن، زيرا خطر در كمين است و غير از تو كسی نيست كه به داد من برسد. دشمنانم مانند گاوان نر سرزمين «باشان» مرا محاصره كرده‌اند. همچون شيران درنده دهان خود را باز كرده‌اند تا مرا بدرند. نيرويی در من نمانده است. تمام بندهای استخوانهايم از هم جدا شده‌اند. دلم مانند موم آب می‌شود. گلويم همچون ظرف گلی خشک شده و زبانم به كامم چسبيده. تو مرا به لب گور كشانده‌ای. دشمنانم مانند سگ، دور مرا گرفته‌اند. مردم بدكار و شرور مرا احاطه نموده‌اند. دستها و پاهای مرا سوراخ كرده‌اند. از فرط لاغری تمام استخوانهايم ديده می‌شوند؛ بدكاران به من خيره شده‌اند. رَخت مرا در ميان خود تقسيم كردند و بر ردای من قرعه انداختند. ای خداوند، از من دور مشو؛ ای قوت من، به ياری من بشتاب! جانم را از دم شمشير برهان. جان عزيز مرا از دست بدكاران نجات ده. مرا از دهان اين شيران برهان؛ مرا از شاخهای اين گاوان وحشی نجات ده! كارهای شگفت‌انگيز تو را برای برادران خود تعريف خواهم كرد. در ميان جماعت خواهم ايستاد و تو را ستايش خواهم كرد. ای قوم خدا، او را سپاس گوييد! ای فرزندان يعقوب، وی را گرامی بداريد! ای بنی‌اسرائيل او را بپرستيد! او فقيران را فراموش نمی‌كند و مصيبت آنها را نديده نمی‌گيرد؛ روی خود را از آنها بر نمی‌گرداند، بلكه دعای آنها را می‌شنود و آن را اجابت می‌كند. در حضور جماعت بزرگ، تو را خواهم ستود. نذرهای خود را در حضور عزيزانت ادا خواهم نمود. فقيران غذا خواهند خورد و سير خواهند شد. طالبان خداوند او را ستايش خواهند كرد. باشد كه آنان هميشه زنده‌دل و كامياب باشند! همۀ مردم جهان خداوند را به ياد خواهند داشت؛ همۀ قومها بسوی خداوند بازگشت خواهند نمود و او را پرستش خواهند كرد. زيرا فرمانروايی از آن خداوند است و او بر قومها حكومت می‌كند. همۀ متكبران در حضور او به خاک خواهند افتاد و او را سجده خواهند كرد؛ همۀ انسانهای فانی در حضورش زانو خواهند زد! نسل‌های آينده او را عبادت خواهند كرد، زيرا از پدران خود دربارۀ كارهای خدا خواهند شنيد. به فرزندانی كه بعد متولد خواهند شد، گفته خواهد شد كه خداوند قوم خود را نجات داده است. خداوند شبان من است؛ محتاج به هيچ‌چيز نخواهم بود. در مرتعهای سبز مرا می‌خواباند، بسوی آبهای آرام هدايتم می‌كند و جان مرا تازه می‌سازد. او بخاطر نام پرشكوه خود مرا به راه راست رهبری می‌كند. حتی اگر از درۀ تاريک مرگ نيز عبور كنم، نخواهم ترسيد، زيرا تو، ای شبان من، با من هستی! عصا و چوبدستی تو به من قوت قلب می‌بخشد. در برابر چشمان دشمنانم سفره‌ای برای من می‌گسترانی، از من همچون مهمانی عزيز پذيرايی می‌كنی و جامم را لبريز می‌سازی. اطمينان دارم كه در طول عمر خود، نيكويی و رحمت تو، ای خداوند، همراه من خواهد بود و من تا ابد در خانۀ تو ساكن خواهم شد. زمين و هر آنچه در آنست، از آن خداوند می‌باشد. او اساس و بنياد زمين را بر آب درياها قرار داد. چه كسی می‌تواند به خانۀ مقدس خداوند كه بر كوه واقع است راه يابد؟ كسی كه پندار و كردارش پاک باشد و از ناراستی و دروغ بپرهيزد. خداوند چنين كسی را نجات بخشيده، بركت خواهد داد و او را بی‌گناه اعلام خواهد نمود. اينانند كسانی كه هميشه در طلب خدای يعقوب می‌باشند و مشتاق ديدار او هستند! ای دروازه‌ها، سرهای خود را بلند كنيد! ای درهای قديمی اورشليم كنار بايستيد، تا پادشاه جلال وارد شود! اين پادشاه جلال كيست؟ خداوند است! خداوند قادر مطلق؛ خداوند فاتح همۀ جنگها! ای دروازه‌ها، سرهای خود را بلند كنيد! ای درهای قديمی اورشليم كنار بايستيد تا پادشاه جلال وارد شود! اين پادشاه جلال كيست؟ خداوند است! خداوند قادر متعال! آری، اوست پادشاه جلال! ای خداوند، راز دل خود را با تو در ميان می‌گذارم. خدايا، من بر تو توكل دارم، پس نگذار شرمنده شوم و دشمنانم با ديدن بدبختی من شادی كنند. بلی، آنانی كه به تو اميدوارند هرگز سرافكنده نخواهند شد، اما كسانی كه بيجهت از اوامر تو سرپيچی می‌كنند خوار خواهند شد. ای خداوند، راه خود را به من نشان ده و احكام خود را به من بياموز. راستی خود را به من تعليم ده و مرا هدايت فرما، زيرا تو نجات دهندۀ من هستی و من هميشه به تو اميدوار بوده‌ام. ای خداوند، رحمت ازلی و محبت عظيم خود را به ياد آر! خطايا و گناهان جوانی‌ام را ببخش! ای خداوند، به رحمت خويش و بخاطر نيكويی خود مرا ياد كن! خداوند نيكو و عادل است؛ او راه راست خود را به كسانی كه از راه منحرف شوند نشان خواهد داد. او شخص فروتن را در انجام كارهای درست هدايت خواهد كرد و راه خود را به او تعليم خواهد داد. خداوند تمام كسانی را كه عهد او را نگاه می‌دارند و از اوامرش پيروی می‌كنند، با وفاداری و محبت هدايت می‌كند. ای خداوند، گناه من بزرگ است، بخاطر نام خودت آن را بيامرز! اگر كسی خداترس باشد، خدا راه راست را به او نشان خواهد داد. او هميشه كامياب خواهد بود و فرزندانش در دنيا پايدار خواهند شد. خداوند به كسانی اعتماد دارد كه از او اطاعت می‌كنند. او عهد خود را با ايشان تحكيم می‌كند. چشم اميد من هميشه بر خداوند است، زيرا تنها او می‌تواند مرا از خطر برهاند. ای خداوند، به من توجه فرما و بر من رحم نما، زيرا تنها و درمانده‌ام. غمهای دلم زياد شده است، مرا از غصه‌هايم رها ساز! به فقر و بدبختی من توجه كن و همۀ گناهانم را بيامرز. دشمنانم را ببين كه چه زيادند و چقدر از من نفرت دارند! جانم را حفظ كن و مرا نجات ده تا شرمنده نشوم، زيرا كه بر تو توكل كرده‌ام. باشد كه كمال و راستی من حافظ من باشند، زيرا به تو پناه می‌برم. خدايا، بنی‌اسرائيل را از تمام مشكلاتش نجات ده! ای خداوند، به داد من برس، زيرا در كمال صداقت رفتار می‌كنم و توكل راسخ به تو دارم. خداوندا، مرا بيازما. فكر و دل مرا تفتيش كن و پاک ساز؛ زيرا رحمت تو را در نظر دارم و وفاداری تو را شعار زندگی خود كرده‌ام. با مردان نادرست نمی‌نشينم و با اشخاص دورو و متظاهر رفت و آمد نمی‌كنم. از بدكاران نفرت دارم و با شروران معاشرت نمی‌كنم. دستهای خود را خواهم شست تا نشان دهم كه بی‌گناهم، سپس قربانگاه تو را طواف خواهم كرد. آنگاه با سراييدن سرود شكرگزاری كارهای شگفت‌انگيز تو را به همه خبر خواهم داد. خداوندا، خانۀ تو را كه حضور پرجلالت در آنجاست، دوست می‌دارم. پس با من مانند بدكاران و قاتلان رفتار نكن كه رشوه می‌دهند و خون مردم را می‌ريزند. *** اما من راستی را پيشه كرده‌ام؛ بر من رحم كن و مرا نجات ده. خداوند را در حضور مردم سپاس خواهم گفت، زيرا مرا از خطر می‌رهاند. خداوند نور و نجات من است، از كه بترسم؟ خداوند حافظ جان من است از كه هراسان شوم؟ هنگامی كه بدكاران بر من هجوم آوردند تا مرا نابود كنند، لغزيدند و افتادند. حتی اگر لشگری برضد من برخيزد، ترسی به دل راه نخواهم داد! اگر عليه من جنگ برپا كنند، به خدا توكل خواهم كرد و نخواهم ترسيد! تنها خواهش من از خداوند اين است كه اجازه دهد تمام روزهای عمرم در حضور او زيست كنم و در خانهٔ او به او تفكر نمايم و جمال او را مشاهده كنم. در روزهای سخت زندگی، او مرا در خانۀ خود پناه خواهد داد، مرا حفظ خواهد كرد و بر صخره‌ای بلند و مطمئن استوار خواهد ساخت. آنگاه بر دشمنانی كه مرا احاطه كرده‌اند پيروز خواهم شد؛ با فرياد شادی در خيمۀ او قربانی‌ها تقديم خواهم نمود و برای خداوند سرود شكرگزاری خواهم خواند. ای خداوند، فرياد مرا بشنو و رحمت فرموده، دعايم را اجابت كن. تو گفته‌ای كه تو را بطلبيم، من نيز از ته دل می‌گويم كه ای خداوند تو را خواهم طلبيد. خود را از من پنهان مكن؛ بر من خشمگين مشو و مرا از حضورت مران. تو مددكار من بوده‌ای، مرا طرد مكن؛ ای خدای نجات دهندۀ من، مرا ترک مگو! حتی اگر پدر و مادرم مرا از خود برانند، خداوند مرا نزد خود خواهد پذيرفت. ای خداوند، مرا به راه راست خود هدايت كن تا از گزند دشمن در امان باشم. مرا به دست بدخواهانم نسپار، زيرا اين ظالمان می‌خواهند با شهادت دروغ خود، برضد من قيام كنند. اگر مطمئن نبودم كه نيكويی خداوند را بار ديگر در اين دنيا می‌بينم، تابه حال از بين رفته بودم. به خداوند اميدوار باش و بر او توكل كن. ايمان داشته باش و نااميد مشو. ای خداوند، نزد تو فرياد بر می‌آورم؛ ای تكيه‌گاه من، دعايم را بشنو! اگر دعای مرا نشنوی به سرنوشت كسانی دچار خواهم شد كه الان در قبرها خفته‌اند. وقتی دستهای خود را بسوی تو بلند می‌كنم و با گريه و زاری از تو كمک می‌طلبم، مرا اجابت فرما. مرا جزو بدكاران و شروران محسوب نكن. آنها در ظاهر با همسايگان خود سخنان دوستانه می‌گويند، اما در دل خود قصد اذيت و آزارشان را دارند. آنها را برای آنچه كه كرده‌اند مجازات كن! برای كارهای زشتی كه مرتكب شده‌اند، مزدشان را كف دستشان بگذار! آنها را چنان بر زمين بكوب كه ديگر نتوانند بلند شوند، زيرا به آفرينش و كارهای دست تو اهميت نمی‌دهند. خدا را سپاس باد! او فرياد مرا كه از او كمک طلبيدم، شنيده‌است. خداوند قوت و سپر من است. از صميم قلب بر او توكل كردم و او مرا ياری كرد. از اين رو، دلم شاد است و با سرود از او تشكر می‌نمايم. خداوند قوم خود را حفظ می‌كند و از پادشاه برگزيدهٔ خويش حمايت می‌نمايد و او را نجات می‌بخشد. ای خداوند، قوم برگزيدۀ خود را نجات ده و عزيزان خود را بركت عنايت فرما. تو شبان آنها باش و تا ابد از ايشان نگهداری كن! ای فرشتگان، خداوند را ستايش كنيد! شكوه و عظمت او را بستاييد! خداوند را آنچنانكه سزاوار است بپرستيد! در لباس تقوی و تقدس او را سجده كنيد! صدای خداوند از ورای درياها شنيده می‌شود؛ او همچون رعد می‌غرد! صدای او بر اقيانوسها طنين افكن است! صدای خداوند پرقدرت و باشكوه است. صدای خداوند درختان سرو را می‌شكند. آری درختان سرو لبنان را می‌شكند و كوه‌های لبنان را می‌لرزاند و كوه حرمون را مانند گوساله به جست و خيز وامی‌دارد. صدای خداوند رعد و برق ايجاد می‌كند، دشتها را به لرزه در می‌آورد و صحرای قادش را تكان می‌دهد. صدای خداوند درخت بلوط را می‌لرزاند و برگهای درختان جنگل را به زمين می‌ريزد. در خانۀ خداوند، همه جلال و عظمت او را می‌ستايند. خداوند بر آبهای عميق فرمان می‌راند و تا به ابد سلطنت می‌نمايد. خداوند به قوم برگزيدۀ خود قدرت می‌بخشد و صلح و سلامتی نصيب ايشان می‌كند. خداوندا، تو را ستايش می‌كنم، زيرا مرا نجات دادی و نگذاشتی دشمنانم به من بخندند. ای خداوند، ای خدای من، وقتی نزد تو فرياد برآوردم و كمک طلبيدم، مرا شفا دادی. مرا از لب گور برگرداندی و از چنگال مرگ نجاتم دادی تا نميرم. ای عزيزان خداوند، او را ستايش كنيد! نام مقدس خداوند را بستاييد، زيرا غضب او لحظه‌ای است، اما رحمت و محبت او دايمی! اگر تمام شب نيز اشک بريزيم، صبحگاهان باز شادی آغاز می‌شود. هنگامی كه خوشحال و كامياب بودم، به خود گفتم هرگز شكست نخواهم خورد. فكر كردم مانند كوه هميشه پابرجا و پايدار خواهم بود. اما همين كه تو، ای خداوند، روی خود را از من برگرداندی، ترسان و پريشان شدم. ای خداوند، در پيشگاه تو ناليدم و التماس‌كنان گفتم: «نابودی من برای تو چه فايده‌ای دارد؟ اگر بميرم و زير خاک بروم، آيا غبار خاک من، تو را خواهد ستود؟ آيا جسد خاک شدۀ من از وفاداری و صداقت تو تعريف خواهد كرد؟ خداوندا، دعايم رابشنو و بر من رحم كن! ای خداوند، مددكار من باش!» خدايا، تو ماتم مرا به شادی و رقص تبديل كرده‌ای! تو رخت عزا را از تنم در آوردی و لباس جشن و شادی به من پوشاندی. بنابراين سكوت نخواهم كرد و با تمام وجود در وصف تو سرود خواهم خواند. ای خداوند، ای خدای من، تا به ابد تو را سپاس خواهم گفت! ای خداوند، به تو پناه آورده‌ام، نگذار هرگز سرافكنده شوم. تو خدايی عادل هستی، پس مرا نجات ده. به دعای من گوش ده و مرا نجات ببخش. پناهگاهی مطمئن و خانه‌ای حصاردار برای من باش و مرا برهان. تو جان پناه و سنگر من هستی؛ بخاطر نام خود مرا رهبری و هدايت فرما. مرا از دامی كه برايم نهاده‌اند حفظ نما و مرا از خطر برهان. به تو پناه می‌آورم؛ روح خود را به دست تو می‌سپارم؛ ای خداوند، خدای حق، تو بهای آزادی مرا پرداخته‌ای. از آنانی كه به بت اعتماد می‌كنند، متنفرم؛ من بر تو، ای خداوند، توكل كرده‌ام. به رحمت تو شادی می‌كنم، زيرا به مصيبت من توجه نمودی و از مشكلات من آگاه شدی. مرا به دست دشمن نسپردی، بلكه راه نجات پيش پايم نهادی. خداوندا، بر من رحم كن، زيرا در تنگنا و سختی هستم. از شدت گريه چشمانم تار شده است. ديگر تاب تحمل ندارم. عمرم با آه و ناله بسر می‌رود. بر اثر گناه، قوتم را از دست داده‌ام و استخوانهايم می‌پوسند. نزد همۀ دشمنان سرافكنده و رسوا شده‌ام و پيش همسايگان نمی‌توانم سرم را بلند كنم. آشنايان از من می‌ترسند؛ هر كه مرا در كوچه و بازار می‌بيند، می‌گريزد. همچون مرده‌ای هستم كه به دست فراموشی سپرده شده است؛ مانند ظرفی هستم كه به دور انداخته باشند. شنيده‌ام كه بسياری پشت سر من بدگويی می‌كنند. وحشت مرا احاطه كرده است، زيرا آنان نقشهٔ قتل مرا می‌كشند؛ برضد من برخاسته‌اند و قصد جانم را دارند. اما من بر تو، ای خداوند، توكل كرده‌ام و می‌گويم كه خدای من تو هستی. زندگی من در دست تو است؛ مرا از دست دشمنان و آزاردهندگانم برهان. نظر لطف بر بنده‌ات بيافكن و به رحمت خود مرا نجات ده. ای خداوند، به تو متوسل شده‌ام، نگذار سرافكنده شوم. بگذار بدكاران شرمنده شوند و خاموش به قبرهايشان فرو روند. بگذار زبان دروغگو كه برضد درستكاران سخن می‌گويد لال شود. خداوندا، نيكويی تو در حق مطيعانت چه عظيم است! تو به موقع، در حضور مردم، رحمت خود را به آنها نشان خواهی داد. دوستدارانت را از دام توطئه و زخم زبان در امان می‌داری و آنها را در سايۀ حضورت پناه می‌دهی. خداوند را سپاس باد! وقتی من در محاصره بودم، او محبتش را بطرز شگفت‌انگيزی به من نشان داد! من ترسيده بودم و فكر می‌كردم كه ديگر از نظر خداوند افتاده‌ام؛ اما وقتی نزد او فرياد برآوردم، او دعای مرا شنيد و مرا اجابت فرمود. ای قوم خداوند، او را دوست بداريد! خداوند افراد وفادار و امين را حفظ می‌كند، اما متكبران را به سزای اعمالشان می‌رساند. ای همۀ كسانی كه به خداوند اميد بسته‌ايد، شجاع و قوی دل باشيد! خوشابحال كسی كه گناهانش آمرزيده شده و خطاهايش بخشيده شده است! خوشابحال كسی كه خداوند او را مجرم نمی‌شناسد و حيله و تزويری در وجودش نيست. گناهم وقتی آن را اعتراف نمی‌كنم، وجود مرا مثل خوره می‌خورد و تمام شب غصه و گريه امانم نمی‌دهد! تو، ای خداوند، شب و روز مرا تنبيه می‌كنی، بطوری كه طراوات و شادابی خود را از دست می‌دهم و خرد می‌شوم. اما وقتی در حضور تو به گناه خود اعتراف می‌كنم و از پوشاندن جرمم خودداری نمی‌نمايم و به خود می‌گويم: «بايد گناه خود را نزد خداوند اقرار كنم»، تو نيز گناه مرا می‌آمرزی. بنابراين، هر شخص با ايمانی بمحض آگاه شدن از گناه خود، بايد تا فرصت باقی است آن را در حضور تو اعتراف كند. طوفان حوادث هرگز به چنين شخصی آسيب نخواهد رساند. تو پناهگاه من هستی و مرا از بلا حفظ خواهی كرد. دل مرا با سرودهای پيروزی و رهايی شاد خواهی ساخت! خداوند می‌فرمايد: «تو را هدايت خواهم نمود و راهی را كه بايد بروی به تو تعليم خواهم داد؛ تو را نصيحت خواهم كرد و چشم از تو برنخواهم داشت! پس، مانند اسب و قاطر نباش كه با لگام و افسار هدايت و رام می‌شوند و از خود فهم و شعوری ندارند!» غم و غصۀ اشخاص شرور پايان ندارد؛ اما هر كه به خداوند توكل كند از رحمت او برخوردار خواهد شد. ای نيكان، بسبب آنچه خداوند انجام داده است شادی كنيد! ای پاكدلان، بانگ شادی برآوريد! ای نيكان، خداوند را با سرودی شاد ستايش كنيد! خداوند را ستودن زيبندهٔ نيكان است. خداوند را با بربط بپرستيد و با عود ده تار برای او سرود بخوانيد! سرودهای تازه برای خداوند بسراييد، نيكو بنوازيد و با صدای بلند بخوانيد. زيرا كلام خداوند راست و درست است و او در تمام كارهايش امين و وفادار است. او عدل و انصاف را دوست دارد. دنيا از رحمت خداوند پر است. به فرمان خداوند آسمانها بوجود آمد؛ او دستور داد و خورشيد و ماه و ستارگان آفريده شدند. او آبهای درياها را در يک جا جمع كرد و آبهای عميق را در مخزنها ريخت. ای همۀ مردم روی زمين، خداوند را حرمت بداريد و در برابر او سر تعظيم فرود آوريد! زيرا او دستور داد و دنيا آفريده شد؛ او امر فرمود و عالم هستی بوجود آمد. خداوند تصميمات قومها را بی‌اثر می‌كند و نقشه‌های قومهای جهان را نقش برآب می‌سازد. *** اما تصميم خداوند قطعی است و نقشه‌های او تا ابد پايدار است. خوشابحال قومی كه خداوند، خدای ايشان است! خوشابحال مردمی كه خداوند، ايشان را برای خود برگزيده است! خداوند از آسمان نگاه می‌كند و همۀ انسانها را می‌بيند؛ او از محل سكونت خود، تمام ساكنان جهان را زير نظر دارد. او كه آفرينندۀ دلهاست، خوب می‌داند كه در دل و انديشهٔ انسان چه می‌گذرد. پادشاه بسبب قدرت لشگرش نيست كه پيروز می‌شود؛ سرباز با زور بازويش نيست كه نجات پيدا می‌كند. اسب جنگی نمی‌تواند كسی را نجات دهد؛ اميد بستن به آن كار بيهوده‌ای است. اما خداوند از كسانی كه او را گرامی می‌دارند و انتظار رحمتش را می‌كشند مراقبت می‌كند. او ايشان را از مرگ می‌رهاند و در هنگام قحطی آنها را زنده نگه می‌دارد. اميد ما به خداوند است. او مددكار و مدافع ماست. او مايهٔ شادی دل ماست. ما به نام مقدس او توكل می‌كنيم. خداوندا، رحمت تو بر ما باد؛ زيرا ما به تو اميد بسته‌ايم! در هر زمانی خداوند را ستايش خواهم كرد؛ شكر و سپاس او پيوسته بر زبانم جاری خواهد بود. جان من به وجود خداوند فخر می‌كند؛ اشخاص فروتن و افتاده اين را خواهند شنيد و خوشحال خواهند شد. بياييد با من عظمت خداوند را اعلام كنيد؛ بياييد با هم نام او را ستايش كنيم! خداوند را به كمک طلبيدم و او مرا اجابت فرمود و مرا از همۀ ترسهايم رها ساخت. مظلومان بسوی او نظر كردند و خوشحال شدند؛ آنها هرگز سرافكنده نخواهند شد. اين حقير فرياد برآورد و خداوند صدای او را شنيد و او را از همۀ مشكلاتش رهانيد. فرشتۀ خداوند دور آنانی كه از خداوند می‌ترسند و او را گرامی می‌دارند حلقه می‌زند و ايشان را از خطر می‌رهاند. بياييد امتحان كنيد و ببينيد كه خداوند نيكوست! خوشابحال كسانی كه به او پناه می‌برند! ای همۀ عزيزان خداوند، او را گرامی بداريد؛ زيرا كسانی كه ترس و احترام او را در دل دارند هرگز محتاج و درمانده نخواهند شد. شيرها نيز گرسنگی می‌كشند، اما طالبان خداوند از هيچ نعمتی بی‌بهره نيستند. ای جوانان، بياييد تا به شما درس خداترسی ياد بدهم. به من گوش كنيد! آيا می‌خواهيد زندگی خوب و عمر طولانی داشته باشيد؟ پس، زبانتان را از بدی و دروغ حفظ كنيد. بلی، از بدی دوری كنيد و نيكويی و آرامش را پيشهٔ خود سازيد. خداوند از نيكوكاران مراقبت می‌كند و به فرياد ايشان گوش می‌دهد. اما او برضد بدكاران است و سرانجام، اثر آنها را از روی زمين محو خواهد ساخت. نيكان فرياد برآوردند و خداوند صدای ايشان را شنيد و آنها را از تمام سختيهايشان رهانيد. خداوند نزديک دل‌شكستگان است؛ او آنانی را كه اميد خود را از دست داده‌اند، نجات می‌بخشد. مشكلات انسانِ خوب زياد است، اما خداوند او را از همۀ مشكلاتش می‌رهاند. خداوند تمام استخوانهای او را حفظ می‌كند و نمی‌گذارد حتی يكی از آنها شكسته شود. شرارت آدم شرور او را خواهد كشت؛ كسانی كه از نيكان نفرت دارند، محكوم و مجازات خواهند شد. خداوند جان خدمتگزاران خود را نجات می‌دهد؛ كسانی كه به او پناه می‌برند، محكوم و مجازات نخواهند شد. ای خداوند، با دشمنانم دشمنی كن و با كسانی كه با من می‌جنگند، بجنگ. سپر خود را بردار و به كمک من بيا. نيزۀ خود را بدست گير و راه را بر آنانی كه مرا تعقيب می‌كنند، ببند. به من اطمينان بده كه مرا نجات خواهی داد. آنانی كه قصد جان مرا دارند، خجل و رسوا شوند؛ آنانی كه بدخواه من هستند شكست خورده، خوار و مغبون شوند. همچون كاه دربرابر باد پراكنده شوند و فرشتۀ خداوند آنها را براند. وقتی فرشته آنها را تعقيب می‌كند، راه آنها تاريک و لغزنده شود تا نتوانند فرار كنند. زيرا بی‌جهت برای من دام نهادند و چاهی عميق كندند تا در آن گرفتار شوم. باشد كه غفلتاً بلايی بر آنها نازل شود و در دامی كه نهاده‌اند و چاهی كه كنده‌اند، خود گرفتار شوند. و اما جان من از وجود خداوند شادی خواهد كرد و بسبب نجاتی كه او می‌دهد خوشحال خواهد شد. با تمام وجودم می‌گويم: «كيست مانند تو، ای خداوند؟ تو ضعيف را از دست زورگو نجات می‌دهی و مظلوم را از چنگ ظالم می‌رهانی.» شاهدان بيرحم عليه من برخاسته‌اند و مرا به چيزهايی متهم می‌كنند كه روحم از آنها بی‌خبر است. نيكی مرا با بدی پاسخ می‌گويند و جان مرا می‌رنجانند. و اما من، وقتی آنها بيمار بودند لباس عزا پوشيدم، از غصه چيزی نخوردم و برايشان دعا كردم. مانند يک دوست و برادر بر ايشان دل سوزاندم؛ چنان اندوهگين بودم كه گويی مادرم را از دست داده‌ام! اما وقتی من در زحمت افتادم، آنها شاد و خندان دورم جمع شدند و مرا استهزا كردند؛ مانند آدمهای هرزه به من ناسزا گفتند. *** خداوندا، تا به كی نظاره‌گر خواهی بود؟ جانم را از شرّ آنها رهايی ده؛ زندگی مرا از دست اين شيران درنده نجات ده. آنگاه در ميان جماعت بزرگ، تو را ستايش خواهم نمود و در حضور مردم، تو را سپاس خواهم گفت. نگذار كسانی كه بی‌جهت با من دشمنی می‌كنند به من بخندند و آنانی كه از من متنفرند، مسخره‌ام كنند. سخنان آنان دوستانه نيست؛ آنها برضد كسانی كه صلح‌جو هستند و زندگی آرامی دارند افترا می‌زنند. به من می‌گويند: «ما با چشمان خود ديديم كه چه كردی!» اما تو، ای خداوند، از همه چيز آگاهی؛ پس اينچنين ساكت منشين؛ ای خداوند، از من دور مباش! خداوندا، برخيز و به دادم برس و از حق من دفاع كن! خدايا، خداوندا، برطبق عدالت خود، درمورد من داوری كن و نگذار دشمنانم به من بخندند. نگذار در دل خود بگويند: «ما به آرزوی خود رسيديم! او را شكست داديم!» آنانی كه از ناكامی و بدبختی من شاد شده‌اند، همگی خجل و شرمنده شوند؛ كسانی كه خود را از من برتر و بزرگتر می‌دانند، سرافكنده و رسوا گردند. اما آنانی كه می‌خواهند حقم به من داده شود، شاد و خرم باشند و پيوسته بگويند: «خداوند بزرگ است و خواستار سلامتی و موفقيتِ خدمتگزار خود می‌باشد.» آنگاه من عدالت تو را بيان خواهم كرد و تمام روز تو را سپاس خواهم گفت. گناه در عمق دل انسان شرور لانه كرده است و ترس خدا در دل او جای ندارد. او چنان از خود راضی است كه فكر می‌كند گناهش برملا نخواهد شد و او از مجازات فرار خواهد كرد. سخنانش شرارت‌آميز و مملو از دروغ است؛ خِرَد و نيكی در وجودش نيست. به راه‌های كج می‌رود و از كارهای خلاف دست نمی‌كشد. رحمت تو، ای خداوند، تا به آسمانها می‌رسد و وفاداری تو به بالاتر از ابرها! عدالت تو همچون كوه‌های بزرگ پابرجاست؛ احكام تو مانند دريا عميق است. ای خداوند، تو حافظ انسانها و حيوانات هستی. خدايا، رحمت تو چه عظيم است! آدميان زير سايۀ بالهای تو پناه می‌گيرند. آنها از بركت خانۀ تو سير می‌شوند و تو از چشمۀ نيكويی خود به آنها می‌نوشانی. تو سرچشمۀ حيات هستی؛ از نور تو است كه ما نور حيات را می‌بينيم! خداوندا، رحمت تو هميشه بر كسانی كه تو را می‌شناسند باقی بماند و نيكويی تو پيوسته همراه درستكاران باشد. نگذار متكبران به من حمله كنند و شروران مرا متواری سازند. ببينيد چگونه بدكاران افتاده‌اند! آنها نقش زمين شده‌اند و ديگر نمی‌توانند برخيزند! بسبب بدكاران خود را آزرده خاطر مكن و بر آدمهای شرور حسد مبر. آنها مانند علف بی‌دوام، بزودی پژمرده شده، از بين خواهند رفت. بر خداوند توكل نما و نيكويی كن تا در زمين خود در كمال امنيت زندگی كنی. با خدا خوش باش و او آرزوی دلت را به تو خواهد داد. خودت را به خداوند بسپار و بر او تكيه كن و او تو را ياری خواهد داد؛ او از حق تو دفاع خواهد كرد و خواهد گذاشت حقانيت تو مانند روز روشن بر همه آشكار شود. در حضور خداوند سكوت نما و با صبر و شكيبايی منتظر عمل او باش. به كسانی كه با نيرنگ و حيله در زندگی موفق می‌شوند، حسادت مورز. خشم و غضب را ترک كن. خاطر خود را آزرده مساز تا گناه نكنی. كسانی كه انتظار خداوند را می‌كشند از بركات او برخوردار خواهند شد. اشخاص شرور چندان دوامی نخواهند داشت؛ مدتی خواهند بود، ولی بعد از نظر ناپديد خواهند شد. اما اشخاص فروتن از بركات خود برخوردار خواهند شد و زندگی‌شان با صلح و صفا توام خواهد بود. آدم شرور از انسانهای با ايمان و نيكوكار نفرت دارد و برای آنها توطئه می‌چيند، اما خداوند به او می‌خندد، زيرا می‌بيند كه روز داوری او نزديک است. اشخاص شرور شمشيرهای خود را كشيده‌اند و كمانهای خود را زه كرده‌اند تا فقيران و نيازمندان را هدف حملات خود قرار دهند و درستكاران را نابود سازند. اما شمشيرهای آنها به قلب خودشان فرو خواهد رفت و كمانهايشان شكسته خواهد شد. اندک دارايی شخص نيكوكار با ارزشتر از ثروت هنگفت آدم بدكار است. زيرا خداوند نيروی بدكاران را از آنها سلب خواهد كرد، اما نيكوكاران را محافظت خواهد نمود. خداوند از زندگی افراد درستكار و امين مراقبت می‌كند؛ او به ايشان ارثی فسادناپذير خواهد بخشيد! آنها در زمان بلا زحمت نخواهند ديد و حتی در ايام قحطی سير خواهند بود. اما بدكاران نابود خواهند شد و دشمنان خداوند همچون گلهای وحشی زودگذر، پژمرده و فانی خواهند گرديد و مانند دود ناپديد خواهند شد. آدم شرور قرض می‌گيرد و پس نمی‌دهد، اما شخص نيک با سخاوتمندی به ديگران كمک می‌كند. كسانی كه بركت خداوند بر آنها باشد بسلامتی زندگی خواهند كرد، اما آنانی كه زير لعنت خداوند قرار دارند ريشه كن خواهند شد. خداوند مردم را به راهی كه بايد بروند هدايت می‌كند و آنانی را كه از ايشان راضی باشد، حفظ می‌نمايد. اگر بيفتند به آنان آسيبی نخواهد رسيد، زيرا خداوند دست ايشان را می‌گيرد. از دوران جوانی تا امروز كه پير هستم نديده‌ام كه انسان نيكوكار را خداوند ترک گفته باشد و فرزندانش گرسنه و محتاج نان باشند! انسان نيكوكار با سخاوتمندی می‌بخشد و قرض می‌دهد و خداوند فرزندانش را بركت می‌دهد. اگر از بدی دوری نمايی ونيكويی كنی در زندگی پايدار و كامياب خواهی شد. زيرا خداوند انصاف را دوست دارد و عزيزان خود را ترک نمی‌كند، بلكه هميشه از آنها مراقبت می‌نمايد. اما نسل شروران ريشه‌كن خواهد شد. نيكان، دنيا را به ارث خواهند برد و تا به ابد در آن سكونت خواهند نمود. از دهان انسان درستكار، حكمت بيرون می‌آيد و زبان او آنچه را راست است بيان می‌كند. او احكام و دستورات خداوند را در دل خود جای داده است و از راه راست منحرف نخواهد شد. بدكاران، نيكوكاران را هدف قرار می‌دهند و درصددند آنها را از بين ببرند. اما خداوند ايشان را به دست بدكاران نخواهد سپرد و نخواهد گذاشت به هنگام داوری محكوم شوند. به خداوند اميدوار باش و احكام او را نگاهدار و او بموقع تو را بركت خواهد داد و سرافراز خواهد نمود و تو به چشم خود نابودی بدكاران را خواهی ديد. شخص بدكار و ظالمی را ديدم كه همچون درختی سبز به هر سو شاخ و برگ گسترده بود. اما طولی نكشيد كه از بين رفت و اثری از او باقی نماند؛ سراغش را گرفتم، ولی پيدا نشد. اما شخص پاک و درستكار را ملاحظه كن! او عاقبت به خير خواهد شد. اما عاقبت بدی در انتظار بدكاران است؛ همۀ آنها هلاک خواهند شد. خداوند نيكان را نجات خواهد داد و در سختيهای زندگی حامی آنها خواهد بود. خداوند به كمک آنها خواهد شتافت و آنها را از چنگ بدكاران خواهد رهانيد، زيرا به او پناه می‌برند. ای خداوند، هنگامی كه غضبناک و خشمگين هستی مرا تنبيه نكن. تيرهای تو در بدنم فرو رفته و از ضرب دست تو به خاک افتاده‌ام. در اثر خشم تو جای سالمی در بدنم نمانده؛ بسبب گناهم استخوانهايم درهم كوبيده شده‌اند. زيرا گناهانم از سرم گذشته‌اند و همچون باری گران بر من سنگينی می‌كنند. بسبب حماقتم، زخمهايم متعفن و چركين شده‌اند. به خود می‌پيچم و بكلی خميده شده‌ام. تمام روز می‌نالم و به اينسو و آنسو می‌روم. از شدت تب می‌سوزم و جای سالمی در بدنم نمانده است. تاب تحمل خود را از دست داده‌ام و بكلی از پای افتاده‌ام؛ غم، دلم را گرفته و از شدت درد می‌نالم. خداوندا، تمام آرزوهايم را می‌دانی؛ آه و نالۀ من از تو پوشيده نيست. قلب من بشدت می‌تپد، قوتم از بين رفته و چشمانم كم نور شده است. دوستان و رفقايم بسبب اين بلايی كه بر من عارض شده، از من فاصله می‌گيرند و همسايگانم از من دوری می‌كنند. آنانی كه قصد جانم را دارند، برايم دام می‌گذارند و كسانی كه در صدد آزارم هستند، به مرگ تهديدم می‌كنند و تمام روز عليه من نقشه می‌كشند. من همچون شخص كری هستم كه نمی‌تواند بشنود، مانند شخص لالی هستم كه نمی‌تواند سخن بگويد. مثل كسی هستم كه بسبب كری قادر نيست پاسخ دهد. ای خداوند، اميدوارم و يقين دارم كه تو به من پاسخ خواهی داد. نگذار دشمنانم به ناكامی من بخندند و وقتی می‌افتم خود را برتر از من بدانند. نزديک است از پای درآيم؛ اين بيماری، دايم مرا عذاب می‌دهد. من به گناهانم اعتراف می‌كنم و از كردار خود غمگين و پشيمانم. دشمنانم سالم و نيرومند هستند؛ كسانی كه از من نفرت دارند بسيارند. آنها خوبی مرا با بدی پاسخ می‌دهند؛ با من مخالفت می‌ورزند زيرا من كوشش می‌كنم كار نيک انجام دهم. خداوندا، مرا تنها نگذار؛ ای خدای من، از من دور مباش. ای خداوند، تو نجات دهندۀ من هستی، به كمكم بشتاب! به خود گفتم: «مواظب رفتارم خواهم بود و احتياط خواهم كرد تا با زبان خود خطا نورزم. مادامی كه آدم بدكار نزديک من است سخن نخواهم گفت.» من گنگ و خاموش بودم، حتی از سخن گفتن دربارۀ چيزهای خوب خودداری می‌كردم؛ ولی درد من باز هم شديدتر شد. اضطرابی در دلم بوجود آمد؛ هر چه بيشتر می‌انديشيدم آتش درونم بيشتر شعله می‌كشيد. سرانجام به سخن آمدم و گفتم: «خداوندا، پايان عمرم را بر من معلوم ساز و اينكه ايام زندگانی من چقدر است تا بدانم كه چقدر فانی هستم!» تو عمرم را به اندازۀ يک وجب ساخته‌ای و زندگانيم در نظر تو هيچ است. عمر انسان همچون نفسی است كه برمی‌آيد و نيست می‌گردد! عمر انسان مانند سايه زودگذر است و او بيهوده خود را مشوش می‌كند. او مال و ثروت جمع می‌كند، ولی نمی‌داند چه كسی از آن استفاده خواهد كرد. خداوندا، اكنون ديگر به چه اميدوار باشم؟ تنها اميدم تو هستی. مرا از همۀ گناهانم برهان و نگذار احمقان به من بخندند. من سكوت اختيار می‌كنم و زبان به شكايت نمی‌گشايم، زيرا اين مصيبت را تو بر من عارض كرده‌ای. بلای خود را از من دور كن، زيرا از ضرب دست تو تلف می‌شوم. تو انسان را بسبب گناهانش توبيخ و تاديب می‌كنی؛ آنچه را كه او به آن دل بسته است نابود می‌كنی، درست همانگونه كه بيد لباس را نابود می‌كند. آری، عمر انسان بادی بيش نيست. خداوندا، دعای مرا بشنو و به فريادم برس؛ اشكهايم را ناديده نگير. در اين دنيا مسافری بيش نيستم؛ غريبم، غريب مانند اجداد خود؛ مرا نزد خود پناه بده. غضب خود را از من برگردان؛ بگذار پيش از مردنم بار ديگر روی شادی و نشاط را ببينم! با صبر و شكيبايی انتظار خداوند را كشيدم، و او بسوی من توجه نمود و فريادم را شنيد. او مرا از چاه هلاكت و از گل لجن بيرون كشيد و در بالای صخره گذاشت و جای پايم را محكم ساخت. او به من آموخت تا سرودی تازه بخوانم، سرودی در ستايش خدايمان! بسياری چون اين را بينند خواهند ترسيد و بر خداوند توكل خواهند كرد. چه خوشبختند كسانی كه بر خداوند توكل دارند و از اشخاص متكبر و خدايان دروغين پيروی نمی‌كنند. ای خداوند، خدای ما، تو كارهای شگفت‌انگيز بسياری برای ما انجام داده‌ای و پيوسته به فكر ما بوده‌ای؛ تو بی‌نظيری! كارهای شگفت‌انگيز تو چنان زيادند كه زبانم از بيان آنها قاصر است. تو از من قربانی و هديه نطلبيدی؛ از من نخواستی كه برای پاک شدن گناهم حيوانی ذبح كنم؛ بلكه گوشهايم را باز كردی تا سخنان تو را بشنوم و اطاعت كنم. آنگاه گفتم: «آماده‌ام تا دستورات تو را كه در كتاب شريعت دربارۀ من نوشته شده انجام دهم. ای خدای من، چقدر دوست دارم خواست تو را بجا آورم! دستورات تو را در دل خود حفظ می‌كنم.» در اجتماع بزرگ قوم تو بشارت داده‌ام كه تو ما را نجات می‌دهی! ای خداوند، تو می‌دانی كه من اين خبر خوش را برای خود نگه نداشته‌ام و در دادن اين مژده كوتاهی نكرده‌ام. آری، در اجتماع بزرگ قوم تو پيوسته از رحمت و راستی تو سخن گفته‌ام. *** ای خداوند، لطف و محبت خود را از من دريغ مدار. رحمت و صداقت تو همواره مرا حفظ كند. بلايای بی‌شماری مرا احاطه كرده و گناهان زيادم بر من سنگينی می‌كند بطوری كه نمی‌توانم سرم را بلند كنم. در دل خود آرامش ندارم. ای خداوند، رحم كن و مرا از اين وضعيت نجات ده! به كمک من بشتاب! بگذار خجل و سرافكنده شوند آنانی كه قصد جانم را دارند؛ مغلوب و رسوا گردند كسانی كه به دشمنی با من برخاسته‌اند؛ خوار و پريشان شوند آنانی كه مرا تحقير و مسخره می‌كنند. اما طالبان تو، ای خداوند، شاد و خوشحال شوند؛ و آنانی كه نجات تو را دوست دارند پيوسته بگويند كه خداوند بزرگ است! من فقير و درمانده‌ام، اما خداوند برای من فكر می‌كند. ای خداوند من، تو مددكار و رهانندۀ من هستی، پس تأخير نكن. خوشابه حال كسانی كه به فكر فقيران و درماندگان هستند، زيرا هنگامی كه خود در زحمت بيفتند خداوند به ياری ايشان خواهد شتافت. او ايشان را حفظ كرده، زنده نگاه خواهد داشت. آنان در دنيا سعادتمند خواهند بود و خدا نخواهد گذاشت كه به دست دشمنانشان بيفتند. به هنگام بيماری، خداوند ايشان را شفا می‌بخشد و سلامتی از دست رفته را به آنان باز می‌گرداند. گفتم: «خداوندا، نسبت به تو گناه كرده‌ام؛ بر من رحم كن و مرا شفا ده!» دشمنانم با كينه و نفرت دربارۀ من می‌گويند: «كی می‌ميرد و نامش گم می‌شود؟» هنگامی كه به عيادتم می‌آيند، وانمود می‌كنند كه دوستدارانم هستند، و حال آنكه از من نفرت دارند و قصدشان سخن‌چينی و شايعه‌سازی است. همۀ دشمنانم پشت سرم حرف می‌زنند و درباره‌ام بد می‌انديشند. آنها می‌گويند: «به مرض كشنده‌ای مبتلا شده؛ از بستر بيماری بلند نخواهد شد.» حتی بهترين دوستم نيز كه به او اعتماد داشتم و نان و نمک مرا می‌خورد، دشمن من شده است. ای خداوند، بر من رحم كن و مرا برپا بدار تا جواب آنان را بدهم. يقين دارم كه از من راضی هستی و نخواهی گذاشت دشمنانم بر من پيروز شوند. مرا بسبب درستكاريم حفظ خواهی كرد و تا ابد در حضورت نگاه خواهی داشت. سپاس بر خداوند، خدای اسرائيل، از حال تا ابد. آمين! آمين! چنانكه آهو برای نهرهای آب اشتياق دارد، همچنان ای خدا، جان من اشتياق شديد برای تو دارد. آری، جان من تشنۀ خداست، تشنۀ خدای زنده! كی می‌توانم به حضور او بروم و او را ستايش كنم؟ روز و شب گريه می‌كنم، و اشكهايم غذای من است؛ تمام روز دشمنان از من می‌پرسند: «پس خدای تو كجاست؟» چون به گذشته فكر می‌كنم دلم می‌گيرد؛ به ياد می‌آورم چگونه در روزهای عيد، جماعت بزرگی را سرودخوانان و حمدگويان به خانۀ خدا هدايت می‌كردم! ای جان من، چرا محزون و افسرده شده‌ای؟ بر خدا اميد داشته باش! او را دوباره ستايش كن، زيرا او خدا و نجات دهندۀ توست! ای خدا، در اين ديار غربت دلم گرفته است. حتی آبشارهای كوهستانها و موجهای درياهای تو نيز غم و اندوه بر من می‌دمند؛ اعماق اقيانوسها بر من می‌غرند. از سرزمين اردن و كوه‌های حرمون و مصغر، تو را به ياد می‌آورم. *** خداوندا، در طی روز مرا مورد لطف و رحمت خود قرار ده، تا هنگامی كه شب فرا می‌رسد سرودی برای خواندن داشته باشم و نزد خدای حيات خود دعا كنم. به خدا كه صخرۀ من است می‌گويم: «چرا مرا فراموش كرده‌ای؟ چرا بسبب ظلم دشمن ناله‌كنان به اينسو و آنسو بروم؟» سرزنش دشمنانم مرا خرد كرده است، زيرا هر روز با كنايه به من می‌گويند: «پس خدای تو كجاست؟» ای جان من، چرا محزون و افسرده شده‌ای؟ بر خدا اميد داشته باش! او را دوباره ستايش كن، زيرا او خدا و نجات‌دهندۀ توست! خدايا، از من در برابر مردم بيرحم دفاع كن و مرا تبرئه نما؛ مرا از دست اشخاص حيله‌گر و ظالم برهان. خدايا، تو پناهگاه من هستی؛ چرا مرا طرد كرده‌ای؟ چرا بسبب ستمگريهای دشمن، ماتم‌كنان به اينسو و آنسو بروم؟ نور و راستی خود را بفرست تا هدايتم كنند و مرا به كوه مقدس تو و به مكان سكونتت باز گردانند. آنگاه به محراب تو خواهم رفت، ای خدايی كه شادی و خوشی من هستی، و در آنجا با نغمۀ بربط و سرود تو را ستايش خواهم كرد. ای جان من، چرا محزون و افسرده شده‌ای؟ بر خدا اميد داشته باش! او را دوباره ستايش كن، زيرا او خدا و نجات دهندۀ توست! ای خدا، ما به گوشهای خود شنيده‌ايم و اجدادمان برای ما تعريف كرده‌اند كه تو در گذشته چه كارهای شگفت‌انگيزی برای آنان انجام داده‌ای. تو به دست خود قومهای بت‌پرست را از اين سرزمين بيرون راندی و اجداد ما را بجای آنها مستقر نمودی. قومهای خدانشناس را از بين بردی، اما بنی‌اسرائيل را در سرزمين موعود تثبيت نمودی. قوم تو به زور شمشير اين سرزمين را تسخير ننمودند و به بازوی خويش نجات نيافتند، بلكه قدرت و توانايی تو و اطمينان به حضور تو آنان را رهانيد، زيرا از ايشان خرسند بودی. ای خدا، تو پادشاه من هستی؛ اكنون نيز قوم خود اسرائيل را پيروز گردان. ما با كمک تو دشمنان خود را شكست خواهيم داد و به نام تو كسانی را كه برضد ما برخاسته‌اند، پايمال خواهيم كرد. اميد من به تير و كمانم نيست، و نه به شمشيرم كه مرا نجات دهد، زيرا اين تو بودی كه ما را از دست دشمنان نجات دادی، و آنانی را كه از ما متنفر بودند شكست دادی. برای هميشه تو را ستايش خواهيم كرد، و تا ابد از تو سپاسگزار خواهيم بود. اما در حال حاضر تو ما را دور انداخته‌ای و رسوا ساخته‌ای؛ ديگر لشگرهای ما را در جنگ كمک نمی‌كنی. تو ما را در مقابل دشمنان شكست داده‌ای و آنها اكنون ما را غارت می‌كنند. ما را همچون گوسفندان به كشتارگاه فرستاده‌ای و در ميان قومهای خدانشناس پراكنده ساخته‌ای تا ما را بكشند و بخورند. تو قوم برگزيده‌ات را ارزان فروخته‌ای و از فروش آنها سودی نبرده‌ای. ما را نزد همسايگان خوار ساخته‌ای و ما مورد تمسخر و توهين اطرافيان قرار گرفته‌ايم. ما را در ميان قومهای خدانشناس انگشت‌نما ساخته‌ای و آنها ما را به باد ريشخند گرفته‌اند. هر روز بسبب تهمت‌ها و دشنامهای مخالفان و دشمنان، رسوا و سرافكنده می‌شوم. *** اين همه بر ما واقع شده است، ولی تو را فراموش نكرده‌ايم و پيمانی را كه با ما بسته‌ای نشكسته‌ايم. نسبت به تو دلسرد نشده‌ايم و از راه تو منحرف نگشته‌ايم. با وجود اين، تو ما را در ميان حيوانات وحشی رها نموده‌ای و با مرگ روبرو ساخته‌ای. اگر ما تو را فراموش می‌كرديم و دستهای خود را بسوی بتها دراز می‌كرديم، آيا تو كه اسرار دل هركس را می‌دانی، اين را نمی‌دانستی؟ تو می‌دانی كه ما بخاطر تو هر روز با مرگ روبرو می‌شويم و با ما همچون گوسفندانی كه می‌بايد قربانی شوند رفتار می‌كنند. ای خداوند، بيدار شو! چرا خوابيده‌ای؟ بيدار شو و ما را تا ابد دور نيانداز! چرا روی خود را از ما بر می‌گردانی و ذلت و خواری ما را ناديده می‌گيری؟ اينک به خاک افتاده و مغلوب شده‌ايم. برخيز و به كمک ما بشتاب و ما را نجات ده زيرا تو سراسر، رحمت و محبتی! در حاليكه اين سرود را برای پادشاه می‌سرايم، كلماتی زيبا فكرم را پر می‌سازند. همچون قلمی در دست شاعری توانا، زبانم آماده سرودن است. تو از همۀ انسانها زيباتری؛ از لبانت نعمت و فيض می‌چكد. خداوند تو را تا ابد متبارک ساخته است. ای پادشاه مقتدر، شمشير جلال و جبروتت را بر كمر خويش ببند و شكوهمندانه بر اسب خويش سوار شو تا از حقيقت و عدالت و تواضع دفاع كنی! قدرتت پيروزی بزرگی را نصيب تو می‌گرداند. *** تيرهای تيز تو به قلب دشمنانت فرو می‌روند؛ و قومها در برابر تو سقوط می‌كنند. خداوند تخت فرمانروايی تو را جاودانی كرده است. تو با عدل و انصاف سلطنت می‌كنی؛ عدالت را دوست داری و از شرارت بيزاری؛ بنابراين خدايت تو را برگزيده و تو را بيش از هركس ديگر شاد گردانيده است. همۀ رختهايت به بوی خوش مر و عود و سليخه آميخته است؛ در كاخ عاج تو، نوای موسيقی گوشهايت را نوازش می‌دهد. نديمه های دربارت، شاهزادگانند؛ در دست راست تو، ملكه مزين به طلای خالص، ايستاده است. ای دختر، به نصيحت من گوش كن. قوم و خويش و زادگاه خود را فراموش كن تا پادشاه شيفتۀ زيبايی تو شود. او را اطاعت كن، زيرا سَروَر توست. *** اهالی سرزمين صور با هدايا نزد تو خواهند آمد وثروتمندان قوم تو طالب رضامندی تو خواهند بود. عروسِ پادشاه را نگاه كنيد! او در درون كاخش چه زيباست! لباس‌هايش زربفت می‌باشد. او را با لباس نقشدارش نزد پادشاه می‌آورند؛ نديمه‌هايش نيز از پی او می‌آيند. آنان با خوشی و شادمانی به درون كاخ پادشاه هدايت می‌شوند. ای پادشاه، تو صاحب پسران بسيار خواهی شد و آنها نيز مانند اجدادت تاج شاهی را بر سر خواهند نهاد، و تو ايشان را در سراسر جهان به حكمرانی خواهی گماشت. نام تو را در تمام نسل‌ها شهرت خواهم داد، و همۀ مردم تا ابد سپاسگزار تو خواهند بود. خدا پناهگاه و قوت ماست! او مددكاری است كه در سختيها فوراً به كمک ما می‌شتابد. بنابراين، ما نخواهيم ترسيد اگرچه زمين از جای بجنبد و كوه‌ها به قعر دريا فرو ريزند، دريا غرش نمايد و كف برآرد و طغيانش كوه‌ها را بلرزاند! نهريست كه شعبه‌هايش شادمانی به شهر خدا می‌آورد و خانۀ مقدس خدا را پرنشاط می‌سازد. اين شهر هرگز نابود نخواهد شد، زيرا خدا در آن ساكن است. پيش از آنكه اتفاقی رخ دهد خدا به ياری آن خواهد شتافت. قومهای جهان از ترس فرياد بر می‌آورند؛ حكومت‌ها لرزانند؛ خدا ندا می‌دهد و دنيا مانند موم گداخته می‌شود. خداوند قادر متعال با ماست! خدای يعقوب پناهگاه ماست! بياييد كارهای خداوند را مشاهده كنيد. ببينيد در دنيا چه خرابيها برجای نهاده است. او جنگها را در سراسر دنيا متوقف خواهد ساخت؛ كمانها را خواهد شكست، نيزه‌ها را خرد خواهد كرد و عرابه‌ها را به آتش خواهد كشيد. «آرام باشيد و بدانيد كه من خدا هستم و در ميان قومهای جهان مورد عزت و احترام خواهم بود.» خداوند قادر متعال با ماست! خدای يعقوب پناهگاه ماست! ای همۀ مردم جهان، دست بزنيد و شادی كنيد! خدا را با سرودهای شاد پرستش كنيد! زيرا خداوند متعال و پرهيبت است. او پادشاهی است با عظمت كه بر سراسر جهان فرمان می‌راند. او قومها را مغلوب ما ساخت، طايفه‌ها را به زير پای ما انداخت و سرزمينی برای سكونت ما برگزيد، سرزمينی كه موجب افتخار قوم عزيز اوست. خداوند در ميان غريو شادی و صدای شيپور، به تخت خود صعود نموده است! در ستايش او سرود بخوانيد! پادشاه ما را با سرود پرستش كنيد! خدا پادشاه تمام جهان است؛ او را با سرود ستايش كنيد! خدا بر قومهای جهان فرمان می‌راند. او بر تخت مقدس خود نشسته است. روسای ممالک جهان با ما متحد شده‌اند تا با ما خدای ابراهيم را پرستش كنند، زيرا او قدرتمندتر از تمام جنگاوران و برتر از همه مردم جهان می‌باشد. خداوند بزرگ است و بايد او را در كوه مقدسش در اورشليم، ستايش كرد. چه زيباست صهيون، آن كوه بلند خدا، آن شهر پادشاه بزرگ، كه موجب شادی تمام مردم جهان می‌باشد! خداوند در قصرهای آن حضور دارد؛ او پناهگاه مردم اورشليم است. پادشاهان جهان متحد شدند تا به اورشليم حمله كنند. اما چون آن را ديدند، شگفت‌زده شده، گريختند. در آنجا ترس، آنان را فراگرفت و همچون زنی در حال زا، وحشت زده شدند. تو ای خدا، آنان را مانند كشتيهای جنگی كه باد شرقی آنها را درهم می‌كوبد، نابود كردی. آنچه دربارۀ كارهای خداوند شنيده بوديم، اينک با چشمان خود در شهر خداوند قادر متعال می‌بينيم: او اورشليم را برای هميشه پايدار نگه خواهد داشت. ای خدا، ما در داخل خانۀ تو، به رحمت و محبت تو می‌انديشيم. تو مورد ستايش همۀ مردم هستی؛ آوازۀ تو به سراسر جهان رسيده است؛ تو با عدل و انصاف حكمرانی می‌كنی. بسبب داوريهای عادلانۀ تو ساكنان اورشليم شادی می‌كنند و مردم يهودا به وجد می‌آيند. ای قوم خدا، صهيون را طواف كنيد و برجهايش را بشماريد. به حصار آن توجه كنيد و قلعه‌هايش را از نظر بگذرانيد. آن را خوب نگاه كنيد تا بتوانيد برای نسل آينده آن را تعريف كنيد و بگوييد: «اين خدا، خدای ماست و تا به هنگام مرگ او ما را هدايت خواهد كرد.» ای همۀ قومهای روی زمين اين را بشنويد! ای تمام مردم جهان گوش كنيد! ای عوام و خواص، ای ثروتمندان و فقيران، به سخنان حكيمانۀ من گوش دهيد. می‌خواهم با مثلی معمای زندگی را بيان كنم؛ می‌خواهم با نوای بربط اين مشكل را بگشايم. چرا بايد در روزهای مصيبت ترسان باشم؟ چرا ترسان باشم كه دشمنان تبهكار دور مرابگيرند و آنانی كه اعتمادشان بر ثروتشان است و به فراوانی مال خود فخر می‌كنند مرا محاصره نمايند؟ هيچكس نمی‌تواند بهای جان خود را به خدا بپردازد و آن را نجات دهد. زيرا فديۀ جان انسان بسيار گرانبهاست و كسی قادر به پرداخت آن نيست. هيچكس نمی‌تواند مانع مرگ انسان شود و به او زندگی جاويد عطا كند. زيرا می‌بينيم كه چگونه هر انسانی، خواه دانا خواه نادان، می‌ميرد و آنچه اندوخته است برای ديگران برجای می‌نهد. آنان املاک و زمينهای خود را به نام خود نامگذاری می‌كنند و گمان می‌برند كه خانه‌هايشان دايمی است و تا ابد باقی می‌ماند. غافل از اينكه هيچ انسانی تا به ابد در شكوه خود باقی نمی‌ماند بلكه همچون حيوان جان می‌سپارد. اين است سرنوشت افرادی كه به خود توكل می‌كنند و سرنوشت كسانی كه از ايشان پيروی می‌نمايند. آنها گوسفندانی هستند كه بسوی هلاكت پيش می‌روند زيرا «مرگ» آنها را شبانی می‌كند. صبحگاهان، شروران مغلوب نيكان می‌شوند و دور از خانه‌های خود، اجسادشان در عالم مردگان می‌پوسد. اما خداوند جان مرا از عالم مردگان نجات داده، خواهد رهانيد. نگران نشو وقتی كسی ثروتمند می‌شود و بر شكوه خانه‌اش افزوده می‌گردد! زيرا هنگامی كه بميرد چيزی را از آنچه دارد با خود نخواهد برد و ثروتش بدنبال او به قبر نخواهد رفت. هرچند او در زندگی خوشبخت باشد و مردم او را برای موفقيتش بستايند، اما او سرانجام به جايی كه اجدادش رفته‌اند خواهد شتافت و در ظلمت ابدی ساكن خواهد شد. آری، انسان با وجود تمام فرّ و شكوهش، سرانجام مانند حيوان می‌ميرد. خداوند قادر مطلق سخن می‌گويد؛ او همۀ مردم را از مشرق تا مغرب نزد خود فرا می‌خواند. نور جلال خدا از كوه صهيون، كه مظهر زيبايی و بزرگی اوست، می‌تابد. خدای ما خواهد آمد و سكوت نخواهد كرد. شعله‌های آتش در پيشاپيش او و گردباد در اطراف اوست. او آسمان و زمين را به گواهی می‌طلبد تا بر قوم خود داوری كند. خداوند می‌فرمايد: «قوم خاص مرا كه با قربانی‌های خود با من عهد بسته‌اند كه نسبت به من وفادار بمانند، نزد من جمع كنيد.» آسمانها گواهند كه خود خداوند داور است و با عدالت داوری می‌كند. «ای قوم من، ای اسرائيل، به سخنان من گوش دهيد، زيرا من خدای شما هستم! من خود بر ضد شما شهادت می‌دهم. در بارۀ قربانی‌هايتان شما را سرزنش نمی‌كنم، زيرا آنها را پيوسته به من تقديم می‌كنيد. من طالب گوساله‌ها و بزهای شما نيستم، زيرا همۀ حيواناتی كه در جنگل و كوه هستند از آن منند. همۀ پرندگانی كه بر كوه‌ها پرواز می‌كنند و تمام حيواناتی كه در صحراها می‌چرند، به من تعلق دارند. اگر گرسنه می‌بودم از تو خوراک نمی‌خواستم، زيرا كه جهان و هر چه كه در آن است از آن من است. مگر من گوشت گاوها را می‌خورم و يا خون بزها را می‌نوشم؟ قربانی واقعی كه بايد تقديم كنيد اين است كه خدای خويش را شكر نماييد و نذرهايی را كه كرده‌ايد ادا كنيد. هنگامی كه در مشكلات هستيد مرا بخوانيد؛ من شما را نجات خواهم داد و شما مرا ستايش خواهيد كرد.» اما خدا به بدكاران چنين می‌گويد: «شما چه حق داريد كه احكام مرا بر زبان بياوريد و دربارۀ عهد من سخن بگوييد؟ زيرا شما از اصلاح شدن نفرت داريد و دستورات مرا پشت گوش می‌اندازيد. وقتی دزد را می‌بينيد كه دزدی می‌كند با وی همدست می‌شويد و با زناكاران معاشرت می‌كنيد. سخنان شما با خباثت و نيرنگ آميخته است. هرجا می‌نشينيد از برادرتان بد می‌گوييد و غيبت می‌كنيد. اين كارها را كرديد و من چيزی نگفتم. فكر كرديد من هم مانند شما هستم! اما اينک من شما را برای تمام اين كارها تنبيه می‌كنم. «ای كسانی كه مرا فراموش كرده‌ايد، به من گوش دهيد وگرنه شما را هلاک خواهم كرد و فريادرسی نخواهيد داشت. قربانی شايستۀ من آنست كه از من سپاسگزار باشيد و مرا ستايش كنيد. هر كه چنين كند راه نجات را به او نشان خواهم داد.» (اين مزمور را داود هنگامی نوشت كه ناتان نبی نزد او آمد و او را بسبب زنا با زن اوريا و كشتن خود اوريا سرزنش كرد.) ای خدای رحيم و كريم، بر من رحم فرما و گناهانم را محو كن. مرا از عصيانم كاملاً شستشو ده و مرا از گناهم پاک ساز. به عمل زشتی كه مرتكب شده‌ام اعتراف می‌كنم؛ گناهم هميشه در نظر من است. به تو ای خداوند، بلی، تنها به تو گناه كرده‌ام و آنچه را كه در نظر تو بد است، انجام داده‌ام. حكم تو عليه من عادلانه است و در اين داوری، تو مصون از خطا هستی. من از بدو تولد گناهكار بوده‌ام، بلی، از لحظه‌ای كه نطفۀ من در رحم مادرم بسته شد آلوده به گناه بوده‌ام. تو از ما قلبی صادق و راست می‌خواهی؛ پس فكر مرا از حكمت خود پر كن. گناه مرا از من دور كن تا پاک شوم؛ مرا شستشو ده تا سفيدتر از برف شوم. ای كه مرا در هم كوبيده‌ای، شادی مرا به من باز گردان تا جان من بار ديگر مسرور شود. از گناهانم چشم بپوش و همۀ خطاهايم را محو كن. خدايا، دلی پاک در درون من بيافرين و از نو، روحی راست به من عطا كن. مرا از حضورت مران و روح پاک خود را از من مگير. شادی نجات از گناه را به من باز ده و مرا ياری كن تا با ميل و رغبت تو را اطاعت كنم. آنگاه احكام تو را به گناهكاران خواهم آموخت و آنان بسوی تو بازگشت خواهند نمود. ای خدايی كه نجات‌دهندۀ من هستی، وجدان مرا از اين گناه خونريزی پاک كن تا بتوانم در وصف عدالت تو سرود بخوانم. خداوندا، كمكم كن تا بتوانم دهانم را بگشايم و تو را ستايش كنم. تو از من قربانی حيوانی نخواستی، وگرنه آن را تقديم می‌كردم. قربانی من اين قلب شكسته و اين روح توبه‌كار من است كه به تو تقديم می‌كنم؛ ای خداوند، می‌دانم كه اين هديۀ مرا خوار نخواهی شمرد. خدايا، به لطف خود مردم اورشليم را كامياب ساز و ديوارهايش را دوباره بنا كن. آنگاه بر قربانگاه تو گاوها ذبح خواهد شد و تو از انواع قربانی‌هايی كه بر قربانگاه تو تقديم می‌شوند خوشنود خواهی گرديد. (اين مزمور را داود در اعتراض به دشمن خود دوآغ ادومی نوشت. نگاه كنيد به اول سموئيل 22.) ای مرد قدرتمند، چرا از ظلم خود فخر می‌كنی؟ ای كسی كه در نظر خدا رسوا هستی، چرا تمام روز به خود می‌بالی؟ ای حيله‌گر، توطئه می‌چينی كه ديگران را نابود كنی؛ زبانت مانند تيغ، تيز و برّنده است. بدی را به نيكی ترجيح می‌دهی و دروغ را بيشتر از راستی دوست می‌داری. ای فريبكار، تو دوست داری با سخنانت تباهی بار بياوری. بنابراين، خدا نيز تو را از خانه‌ات بيرون كشيده تو را بكلی نابود خواهد كرد و ريشه‌ات را از زمين زندگان خواهد كند. نيكان اين را ديده، خواهند ترسيد و به تو خنديده، خواهند گفت: «ببينيد، اين همان مردی است كه به خدا توكل نمی‌كرد، بلكه به ثروت هنگفت خود تكيه می‌نمود و برای حفظ و حراست از خود به ظلم متوسل می‌شد.» اما من مانند درخت زيتونی هستم كه در خانۀ خدا سبز می‌شود؛ من تا ابد به رحمت خدا توكل خواهم كرد. خدايا، بسبب آنچه كه كرده‌ای پيوسته از تو تشكر خواهم نمود و در حضور قوم تو اعلان خواهم كرد كه تو نيكو هستی. كسی كه فكر می‌كند خدايی وجود ندارد، احمق است. چنين شخص فاسد است و دست به كارهای پليد می‌زند و هيچ نيكی در او نيست. خداوند از آسمان به انسانها نگاه می‌كند تا شخص فهميده‌ای بيابد كه طالب خدا باشد. اما همه از او روگردان شده‌اند، همه فاسد گشته‌اند و در وجود هيچ يک از آنان نيكی نيست. اين بدكاران بی‌فهم خدا را نمی‌شناسند و قوم او را مانند نان می‌بلعند. ولی زمانی كه هيچ فكرش را نمی‌كنند ناگهان وحشت وجود آنها را فرا خواهد گرفت، زيرا خدا دشمنان قوم خود را هلاک كرده، استخوانهايشان را روی زمين پخش خواهد كرد. خدا آنان را طرد كرده است، بنابراين قوم او بر آنان چيره خواهند شد. قوم اسرائيل چقدر شاد خواهند شد وقتی خداوند آنان را رستگار و كامياب سازد! ای خداوند، از صهيون تجلی فرما و قوم خود را نجات ده! (اين مزمور را داود هنگامی نوشت كه اهالی زيف می‌خواستند او را به شائول تسليم كنند. نگاه كنيد به اول سموئيل 23‏:19 و 26‏:1.) ای خدا، به قدرت خود مرا نجات ده و به قوت خويش از من دفاع كن. خدايا، دعای مرا بشنو و به سخنانم توجه فرما، زيرا بدكاران بر ضد من برخاسته‌اند و ظالمان قصد جان مرا دارند. آنان كسانی‌اند كه تو را نمی‌شناسند. ای خداوند، تو مددكار من هستی و جان مرا حفظ می‌كنی. تو دشمنان مرا به سزای اعمالشان خواهی رساند. تو امين هستی و آنها را ريشه كن خواهی كرد. ای خداوند، با ميل و رغبت قربانی به تو تقديم خواهم كرد و تو را سپاس خواهم گفت زيرا تو نيكو هستی. تو مرا از همۀ مشكلاتم رهانيده‌ای و من با چشمان خود شكست دشمنانم را ديده‌ام. ای خدا، به دعای من گوش كن. هنگامی كه نزد تو ناله می‌كنم، خود را پنهان مكن. دعايم را بشنو و آن را مستجاب فرما، زيرا از شدت پريشانی فكر، نمی‌دانم چه كنم. تهديد دشمنان و ظلم بدكاران، خاطرم را آشفته كرده است. آنان با خشم و نفرت با من رفتار می‌كنند و مرا عذاب می‌دهند. ترس بر قلبم چنگ انداخته و مرا بی‌قرار كرده؛ وحشت مرگ سراسر وجودم را فرا گرفته است. از شدت ترس و لرز نزديک است قالب تهی كنم. به خود می‌گويم: «ای كاش همچون كبوتر بال می‌داشتم تا به جايی دور در صحرا پرواز می‌كردم و در آنجا پنهان می‌شدم و استراحت می‌كردم؛ *** می‌شتافتم بسوی پناهگاهی و از تند باد و طوفان حوادث در امان می‌ماندم.» خداوندا، اين بدكاران را چنان پريشان كن كه زبان يكديگر را نفهمند، زيرا آنان شهر را از خشونت و ظلم پر ساخته‌اند. آنان روز و شب شهر را دور می‌زنند و شرارت و جنايت می‌آفرينند. شهر پر از ظلم وفساد است و حيله و فريب از كوچه‌ها دور نمی‌شود. اين دشمن من نيست كه به من توهين می‌كند، و گرنه تحمل می‌كردم؛ اين حريف من نيست كه بر من برخاسته، وگرنه خود را از او پنهان می‌كردم. اين تو هستی ای دوست صميمی و همكار من! ما با يكديگر رفاقت صادقانه داشتيم، با يكديگر درد دل می‌كرديم و با هم به خانهٔ خدا می‌رفتيم. باشد كه دشمنانم پيش از وقت، زنده به گور شوند، زيرا دلها و خانه‌هايشان پر از شرارت است. اما من از خدا كمک می‌طلبم و او نجاتم خواهد داد. صبح، ظهر و شب به پيشگاه خدا می‌نالم و شكايت می‌كنم و او صدای مرا خواهد شنيد. هر چند دشمنان من زيادند، اما او مرا در جنگ با آنها پيروز خواهد ساخت و به سلامت باز خواهد گرداند. خدايی كه از ازل بر تخت فرمانروايی نشسته است دعايم را خواهد شنيد و آنها را شكست خواهد داد، زيرا آنها از خدا نمی‌ترسند و نقشه‌های پليد خود را تغيير نمی‌دهند. دوست و همكار سابق من دست خود را بر روی دوستانش بلند می‌كند و عهد دوستی خود را می‌شكند. زبانش چرب است اما در باطنش كينه و نفرت هست. سخنانش از روغن نيز نرمتر است اما همچون شمشير می‌برد و زخمی می‌كند. مشكلات خود را به خدا واگذار و او تو را حفظ خواهد كرد. خداوند هرگز نخواهد گذاشت كه شخص نيكوكار بلغزد و بيفتد. اما تو ای خدا، اين اشخاص خونخوار و نيرنگ‌باز را پيش از وقت به گور خواهی فرستاد. ولی من بر تو توكل دارم. ای خدا، بر من رحم فرما، زيرا مورد هجوم دشمنان قرار گرفته‌ام و مخالفانم هر روز عرصه را بر من تنگتر می‌كنند. تمام روز دشمنانم بر من يورش می‌آورند. مخالفانم كه با من می‌جنگند بسيارند. هنگامی كه بترسم، ای خداوند، بر تو توكل خواهم كرد. وعده‌های خداوند را می‌ستايم و بر او توكل دارم، پس نخواهم ترسيد، انسان فانی به من چه می‌تواند كرد؟ دشمنانم تمام روز در فكر آزار من هستند و يک دم مرا راحت نمی‌گذارند. آنها با هم جمع شده در كمين می‌نشينند و تمام حركات مرا زير نظر گرفته، قصد جانم را می‌كنند. به هيچ وجه مگذار آنها جان سالم بدر برند. با خشم خود آنها را سرنگون كن. تو از پريشانی من آگاهی؛ حساب اشكهايم را داری و آن را در دفترت ثبت كرده‌ای. روزی كه تو را به كمک بخوانم، دشمنانم شكست خورده، خواهند گريخت. يقين دارم كه خداوند پشتيبان من است. وعده‌های خداوند را می‌ستايم و بر او توكل دارم، پس نخواهم ترسيد. انسان به من چه می‌تواند كرد؟ *** ای خدا، نذرهای خود را ادا خواهم كرد و قربانی‌های تشكر را به درگاه تو تقديم خواهم نمود، زيرا تو مرا از پرتگاه مرگ رهانيدی و نگذاشتی پايم بلغزد و نابود شوم تا بتوانم اكنون در نور حياتی كه در حضور توست راه روم. ای خدا بر من رحم كن! بر من رحم كن، زيرا به تو پناه آورده‌ام. تا وقتی كه اين بلا بگذرد، در زير بالهايت پناه خواهم گرفت. نزد خدای متعال كه همۀ نيازهايم را بر می‌آورد، دعا می‌كنم. او از آسمان دعای مرا اجابت فرموده، مرا نجات خواهد بخشيد و دشمنم را شكست خواهد داد. خدا رحمت و راستی خود را از من دريغ نخواهد داشت. مردم درنده‌خو مانند شير مرا محاصره كرده‌اند. دندانهای آنها همچون نيزه و پيكان و زبانشان مانند شمشير، تيز و برّنده است. ای خدا، جلال و شكوه تو بالاتر از آسمانها قرار گيرد و عظمت تو بر تمام جهان آشكار شود. دشمنانم برايم دام نهادند تا مرا گرفتار سازند و من در زير بار غصه خم شدم. آنها در سر راه من چاه كندند، اما خودشان در آن افتادند. ای خدا، من روحيۀ خود را نباخته‌ام و اعتماد خود را از دست نداده‌ام. من سرود خواهم خواند و تو را ستايش خواهم كرد. ای جان من بيدار شو! ای بربط و عود من، بصدا درآييد تا سپيده دم را بيدار سازيم! خدايا، در ميان مردم تو را سپاس خواهم گفت و در ميان قومها تو را ستايش خواهم كرد، زيرا رحمت تو بی‌نهايت عظيم است. ای خدا، جلال و شكوه تو بالاتر از آسمانها قرار گيرد و عظمت تو بر تمام جهان آشكار شود. ای قضات، شما كه دم از انصاف می‌زنيد، چرا خود عادلانه قضاوت نمی‌كنيد؟ شما در فكر خود نقشه‌های پليد می‌كشيد و در سرزمين خود مرتكب ظلم و جنايت می‌شويد. اشخاص بدكار در تمام زندگی خود منحرف هستند؛ از روز تولد لب به دروغ می‌گشايند. زهری كشنده چون زهر مار دارند و مانند افعی كر، گوش خود را می‌بندند تا آواز افسونگران را نشنوند، هرچند افسونگران با مهارت افسون كنند. *** ای خدا، دندانهای اين مردم درنده‌خو را بشكن. بگذار آنها همچون آبی كه ريخته می‌شود، نيست و نابود گردند و وقتی تير می‌اندازند، تيرشان به هدر رود. بگذار همچون حلزون به گل فرو روند و محو شوند و مانند بچه‌ای كه مرده بدنيا آمده، نور آفتاب را نبينند. باشد كه آتش خشم تو، ای خداوند بر آنها افروخته شود و پيش از اينكه بخود بيايند، پير و جوان مانند خار و خاشاک بسوزند. نيكوكاران وقتی مجازات بدكاران را ببينند، شادخاطر خواهند شد؛ آنها از ميان جويبار خون اجساد بدكاران عبور خواهند كرد. مردم خواهند گفت: «براستی نيكان پاداش می‌گيرند؛ واقعاً خدايی هست كه در جهان داوری می‌كند.» ای خدای من، مرا از دست دشمنانم برهان؛ مرا از مخالفانم حفظ كن. مرا از شر مردمان گناهكار و خونريز نجات ده. ببين چگونه در كمين من نشسته‌اند. ستمكاران بر ضد من برخاسته‌اند بدون آنكه گناه يا خطايی از من سر زده باشد. كار خلافی مرتكب نشده‌ام، با اين حال آنها آماده می‌شوند بر من هجوم آورند. ای خداوند، برخيز و ببين و به كمكم بيا! ای خداوند قادر متعال، ای خدای اسرائيل، برخيز و همۀ قومها را به سزای اعمالشان برسان؛ بر ستمكاران و گناهكاران رحم مكن. دشمنانم شامگاهان باز می‌گردند و مانند سگ پارس می‌كنند و شهر را دور می‌زنند. فرياد برمی‌آورند و ناسزا می‌گويند؛ زبانشان مانند شمشير تيز است. گمان می‌برند كسی سخنان توهين‌آميزشان را نمی‌شنود. اما تو ای خداوند، به آنها خواهی خنديد و تمام آن قومها را تمسخر خواهی نمود. ای قوت من، چشم اميد من بر توست، زيرا پشتيبان من تو هستی. خدای من با رحمت خويش پيشاپيش من می‌رود و مرا هدايت می‌كند؛ خداوند به من اجازه خواهد داد شكست دشمنانم را ببينم. ای خداوندی كه سپر ما هستی، آنها را يک‌باره نابود نكن، مبادا مردم اين درس عبرت را زود فراموش كنند، بلكه آنها را با قدرت خويش پراكنده و خوار گردان. گناه بر زبان آنهاست؛ سخنانشان تماماً آلوده به شرارت است. باشد كه در تكبر خود گرفتار شوند. آنها دشنام می‌دهند و دروغ می‌گويند، پس آنها را با خشم خود نابود كن تا نامشان گم شود و مردم بدانند كه خدا نه تنها بر اسرائيل، بلكه بر سراسر جهان حكمرانی می‌كند. دشمنانم شامگاهان باز می‌گردند و مانند سگ پارس می‌كنند و شهر را دور می‌زنند. آنها برای خوراک به اين سوی و آنسوی می‌دوند و اگر سير نشوند زوزه می‌كشند. اما من قدرت تو را خواهم سراييد؛ صبحگاهان با شادی در وصف رحمت تو سرود خواهم خواند، زيرا در سختی‌های روزگار، تو پناهگاه من هستی. ای خدا، ای قوت من، برای تو سرود می‌خوانم. پناهگاه من تويی، ای خدايی كه مرا محبت می‌كنی. (اين مزمور را داود هنگامی نوشت كه با لشگر سوری در جنگ بود و هنوز معلوم نبود كدام طرف برنده خواهد شد. اين همان جنگی است كه يوآب، سردار لشگر داود، دوازده هزار ادومی را در «درۀ نمک» از پای درآورد.) ای خدا، تو ما را طرد كرده‌ای، ما را پراكنده ساخته و بر ما خشمگين بوده‌ای؛ اما اينک بسوی ما بازگرد. زمين را لرزان ساخته و آن را شكافته‌ای؛ شكافهايش را بهم آور، زيرا نزديک است متلاشی شود. به قوم برگزيده‌ات سختی‌های فراوان داده‌ای؛ ما را همچون افراد مست گيج و سرگردان نموده‌ای. تو برای كسانی كه تو را گرامی می‌دارند پرچمی به اهتزاز درآورده‌ای تا آنان را در مقابل تيرهای دشمن در امان داری. ای خدايی كه ما را دوست داری، با قدرت خويش ما را نجات ده و دعای ما را اجابت فرما. خدا در خانۀ مقدس خويش سخن گفته و فرموده است: «با پيروزی شهر شكيم و درۀ سوكوت را بين قوم خود تقسيم خواهم كرد. جلعاد و منسی از آن من است؛ افرايم كلاهخود من و يهودا عصای سلطنت من است. اما قوم موآب را مانند لگن برای شستشو بكار خواهم برد، بر قوم ادوم كفشم را خواهم انداخت و بر فلسطين فرياد بر خواهم آورد.» كيست كه مرا برای گرفتن شهرهای حصاردار ادوم رهبری كند؟ ای خدا، تو ما را رهبری كن؛ بلی، تو كه اينک از ما روگردان شده‌ای، ما را رهبری كن! *** تو ما را درجنگ با دشمن كمک كن، زيرا كمک انسان بی‌فايده است. با كمک تو ای خدا، پيروز خواهيم شد، زيرا تو دشمنان ما را شكست خواهی داد! ای خدا، فريادم را بشنو و دعای مرا اجابت فرما! از اين ديار غريب، تو را به كمک می‌طلبم. مرا كه فكرم پريشان است به پناهگاهی مطمئن هدايت كن. زيرا تو در برابر دشمنانم حامی و پناهگاه من بوده‌ای. بگذار تمام عمرم در خيمۀ تو ساكن شوم و در زير سايۀ بالهای تو پناه گيرم. خدايا، تو قولهايی را كه داده‌ام، شنيده‌ای، و بركاتی را نصيبم ساخته‌ای كه به كسانی كه نام تو را گرامی می‌دارند، می‌بخشی. عمر پادشاه را زياد كن تا سالهای سال سلطنت كند. باشد كه تا ابد در حضور تو ای خدا، او حكومت كند. او را با رحمت و راستی خود محافظت فرما. پس هميشه تو را ستايش خواهم كرد و هر روز به قولهايی كه به تو داده‌ام وفا خواهم نمود. جان من تنها نزد خدا آرام می‌يابد، زيرا نجات من از جانب اوست. او نجات دهنده و تنها صخرۀ پناهگاه من است؛ او قلعۀ محافظ من است، پس هرگز شكست نخواهم خورد. ای آدميان، تا به كی هجوم می‌آوريد تا مرا كه همچون ديواری فرو ريخته‌ام از پای درآوريد؟ تنها فكرتان اين است كه مرا از اين مقامی كه دارم بزير اندازيد؛ شما دروغ را دوست داريد. بزبان خود مرا بركت می‌دهيد ولی در دلتان لعنتم می‌كنيد. ای جان من، تنها نزد خدا آرام ياب، زيرا اميد من بر اوست. او نجات دهنده و تنها صخرۀ پناهگاه من است؛ او قلعۀ محافظ من است، پس هرگز شكست نخواهم خورد. نجات و عزت من از جانب خداست؛ قوت و پناهگاه من خداست. ای مردم، همه وقت بر او توكل نماييد؛ دلهای خود را بحضور او بريزيد، زيرا خدا پناهگاه ماست. همۀ انسانها در مقابل او ناچيزند؛ اشخاص سرشناس و افراد بی‌نام و نشان، همگی در ترازوی او بالا می‌روند، زيرا از باد هم سبكترند. بر خشونت تكيه نكنيد و به كسب ثروت از راه دزدی دل خوش نكنيد، و هرگاه ثروتتان زياد شود دل بر آن نبنديد. بيش از يک بار شنيده‌ام كه خداوند فرموده است: «قوت از آن من است.» ای خداوند، رحمت نيز از آن توست، و تو هركس را بر اساس كارهايش پاداش خواهی داد. (اين مزمور را داود هنگامی كه در بيابان بود، سراييد.) ای خدا، تو خدای من هستی؛ در صبح سحر تو را می‌طلبم. جان من مشتاق توست؛ تمام وجودم همچون زمينی خشک و بی‌آب، تشنهٔ توست. تو را در مكان مقدست ديده‌ام و قوت و جلال تو را مشاهده كرده‌ام. محبت تو برايم شيرينتر از زندگی است، پس لبهای من تو را ستايش خواهد كرد، و تا زنده‌ام تو را سپاس خواهم گفت و دستهای خود را به نيايش بسوی تو دراز خواهم كرد. جان من سير خواهد شد و با شادی خداوند را ستايش خواهد كرد. شب هنگام كه در بستر خود دراز می‌كشم، در بارۀ تو فكر می‌كنم. تو هميشه مددكار من بوده‌ای، پس در زير بالهای تو شادی خواهم كرد. هميشه در تو پناه خواهم گرفت و تو با دست پرقدرتت از من حمايت خواهی نمود. اما آنانی كه قصد جان مرا دارند هلاک شده، به زير زمين فرو خواهند رفت. ايشان در جنگ به دم شمشير خواهند افتاد و طعمهٔ گرگها خواهند شد. اما من در خدا شادی خواهم كرد. همۀ كسانی كه بر خدا اعتماد نموده‌اند او را ستايش خواهند كرد، اما دهان دروغگويان بسته خواهد شد. ای خدا، به ناله‌های شكوه‌آميز من گوش كن و جانم را از دست دشمنان حفظ فرما. در مقابل توطئۀ بدكاران كه فتنه برپا می‌كنند، از من محافظت كن. آنها زبان خود را همچون شمشير، تيز كرده‌اند و بجای تير و كمان با سخنان تلخ مجهز شده‌اند تا در كمينگاه‌های خود به انسان بی‌گناه شبيخون زنند. *** آنها يكديگر را در انجام دادن نقشه‌های شرورانهٔ خود تشويق می‌كنند. دربارۀ اينكه كجا دامهای خود را كار بگذارند با هم مشورت می‌نمايند، و می‌گويند: «هيچ كس نمی‌تواند اينها را ببيند.» آنها نقشۀ شوم طرح می‌كنند و می‌گويند: «نقشۀ ما نقصی ندارد!» فكر و دل انسان چقدر حيله‌گر است! اما خدا اين بدكاران را هدف تيرهايش قرار خواهد داد و آنها در يک چشم بهم زدن نقش زمين خواهند شد. آری، آنها طعمۀ سخنان زشت خود خواهند شد. كسانی كه آنها را بينند با تمسخر سر خود را تكان خواهند داد. ايشان خواهند ترسيد و در بارۀ كارهای خدا تفكر خواهند نمود و آنها را برای ديگران تعريف خواهند كرد. نيكان در خداوند شادی كنند و بر او توكل نمايند؛ همۀ پاكدلان او را ستايش كنند! ای خدا، شايسته است كه تو را در صهيون ستايش كنيم و آنچه را كه نذر كرده‌ايم ادا نماييم، زيرا تو خدايی هستی كه دعا می‌شنوی! همۀ مردم بسبب گناهانشان نزد تو خواهند آمد. گناهان ما بر ما سنگينی می‌كنند، اما تو آنها را خواهی بخشيد. *** خوشا به سعادت كسی كه تو او را برگزيده‌ای تا بيايد و در خيمۀ مقدس در پيشگاه تو ساكن شود! ما از همۀ نيكويی‌های خانۀ مقدس تو برخوردار خواهيم شد. ای خدايی كه رهانندۀ ما هستی، تو با كارهای عادلانه و شگفت‌انگيز خود پاسخ ما را می‌دهی. تو اميد و پشتيبان همۀ مردم در سراسر جهان هستی. كوه‌ها را در جای خود محكم ساختی و قدرت مهيب خود را نشان دادی. همانگونه كه تلاطم دريا و غرش امواج را ساكت می‌سازی، شورش مردم را نيز خاموش می‌كنی. ساكنان زمين از كارهای شگفت‌انگيز تو حيرانند. فرياد شادی مردم بسبب كارهای تو از يک سوی زمين تا سوی ديگر طنين‌انداز است! تو زمين را سيراب می‌سازی و آن را حاصلخيز می‌گردانی. با رودخانه‌های پر از آب، زمين را برای انسان بارور می‌سازی تا از محصولاتش استفاده كند. شيارهای آن را سيراب می‌كنی و بلنديهايش را هموار می‌سازی. باران بر زمين می‌بارانی تا نباتات برويند. با بركات خود زمين را می‌آرايی؛ جهان از نعمت‌های تو لبريز است. چراگاه‌ها و تپه‌ها پر از گله‌های گاو و گوسفند است؛ واديها سرشار از غله می‌باشد؛ تمام جهان بانگ شادی برمی‌آورد و سرود می‌خواند! ای همۀ مردم روی زمين، برای خدا فرياد شادی سر دهيد! نام پرشكوه او را با سرود بستاييد و عظمت او را بيان كنيد! به خدا گوييد: «چه حيرت‌انگيز است كارهای تو! قدرت تو دشمنانت را از پای درخواهد آورد. تمام مردم جهان تو را پرستش خواهند كرد، تو را خواهند ستود و به نام تو سرود خواهند خواند.» بياييد كارهای خدا را مشاهده كنيد؛ ببينيد چه كارهای شگفت‌انگيز برای انسانها انجام داده است. او دريا را به خشكی تبديل كرد و اجداد ما با پای پياده از ميان آن عبور نمودند. ايشان بسبب اين كار خدا شاديها كردند. خداوند تا ابد با قدرت حكمرانی می‌كند و رفتار همۀ قومها را زير نظر دارد. پس ای مردم سركش، برضد او قيام نكنيد. ای قومها، خدای ما را ستايش كنيد! بگذاريد آواز ستايش شما شنيده شود. او زندگی ما را از خطر می‌رهاند و نمی‌گذارد پاهايمان بلغزد. ای خدا، تو ما را امتحان كرده‌ای؛ مانند نقره‌ای كه در كوره می‌گذارند تا پاک شود، ما را پاک نموده‌ای. ما را در دام گرفتار ساختی و بارهای سنگين بر دوش ما نهادی. دشمنان ما را بر ما مسلط گرداندی و گذاشتی از آب و آتش عبور كنيم، اما سرانجام ما را به مكانی آوردی كه در آن وفور نعمت است. قربانی‌های سوختنی به خانهٔ تو خواهم آورد تا نذرهای خود را ادا نمايم. بلی، هنگامی كه در زحمت بودم نذر كردم و اينک آن را ادا خواهم كرد. گوسفند قربانی خواهم كرد و گوساله و بز تقديم خواهم نمود و آنها را بر قربانگاه خواهم سوزاند تا بوی خوب آنها بسوی تو زبانه كشد. ای همۀ خداترسان، بياييد و بشنويد تا به شما بگويم كه خداوند برای من چه كرده است. فرياد برآوردم و از او كمک خواستم و او را ستايش نمودم. اگر گناه را در دل خود نگه می‌داشتم، خداوند دعايم را نمی‌شنيد. اما او به دعای من توجه نموده و آن را مستجاب كرده است! سپاس بر خدايی كه دعای مرا بی‌جواب نگذاشته و رحمت خود را از من دريغ نكرده است. خدايا، بر ما رحم كن و ما را بركت ده و نور روی خود را بر ما بتابان، تا بوسيلۀ ما ارادۀ تو در جهان شناخته شود و خبر خوش نجات تو به همۀ مردم روی زمين برسد. خدايا، باشد كه همۀ مردم تو را ستايش كنند؛ باشد كه همۀ قومها تو را سپاس گويند! همۀ قومها شاد شده، سرود خواهند خواند، زيرا تو از روی عدل و انصاف مردم را داوری می‌كنی و آنها را هدايت می‌نمايی. خدايا، باشد كه همۀ مردم تو را ستايش كنند؛ باشد كه همهٔ قومها تو را سپاس گويند! آنگاه زمين محصول خود را توليد خواهد كرد و تو ما را بركت خواهی داد و همهٔ مردم جهان به تو احترام خواهند گذاشت. ای خدا، برخيز و دشمنانت را پراكنده ساز. بگذار آنانی كه از تو نفرت دارند از حضور تو بگريزند. چنانكه دود در برابر باد پراكنده می‌شود، همچنان تو ايشان را پراكنده ساز؛ همانگونه كه موم در مقابل آتش گداخته می‌شود، همچنان بگذار گناهكاران در حضورت نابود شوند. اما نيكوكاران شادی كنند و در حضور تو خوشحال باشند؛ از شادی فرياد برآورند و خوش باشند. در وصف خدا سرود بخوانيد. نام او را ستايش كنيد. برای او كه بر ابرها سوار است، راهی درست كنيد. نام او خداوند است! در حضورش شادی كنيد! خدايی كه در خانۀ مقدس خود ساكن است، پدر يتيمان و دادرس بيوه زنان می‌باشد. او بی‌كسان و آوارگان را در خانه‌ها ساكن می‌گرداند و اسيران را آزاد می‌سازد. اما ياغيان در زمين خشک و بی‌آب ساكن خواهند شد. ای خدای اسرائيل، وقتی تو قوم برگزيدۀ خود را هدايت كردی و از ميان بيابان عبور نمودی، زمين تكان خورد و آسمان باريد و كوه سينا از ترس حضور تو به لرزه افتاد. *** ای خدا، تو نعمتها بارانيدی و قوم برگزيدهٔ خود را كه خسته و ناتوان بودند، نيرو و توان بخشيدی. جماعت تو در زمين موعود ساكن شدند و تو ای خدای مهربان، حاجت نيازمندان را بر آوردی. خداوند كلام را اعلان كرد و كسانی كه آن را بشارت دادند عدۀ بی‌شماری بودند؛ كلام او اين است: «پادشاهان و سپاهيانشان بشتاب می‌گريزند! زنانی كه در خانه هستند غنايم جنگی را بين خود قسمت می‌كنند. آنها اگر چه روزی فقير و بينوا بودند، اما اينک خوشبخت و ثروتمندند و خود را مانند كبوتری كه بالهايش نقره‌فام و پرهايش طلايی است با زر و زيور آراسته‌اند.» خدای قادر مطلق پادشاهانی را كه دشمن اسرائيل بودند مانند دانه‌های برف كه در جنگلهای كوه صلمون آب می‌شود، پراكنده و محو ساخت. ای كوه‌های عظيم باشان، ای سلسله جبالهای بزرگ كه قله‌های بلند داريد، چرا با حسرت به اين كوهی كه خدا برای مسكن خود برگزيده است نگاه می‌كنيد؟ به يقين خداوند تا به ابد در آن ساكن خواهد بود. *** خداوند در ميان هزاران هزار عرابه از كوه سينا به خانۀ مقدس خويش كه در كوه صهيون است، رفته است. او به عالم بالا صعود نموده عدۀ زيادی را با خود به اسارت برده است. از ميان آدميان، حتی از كسانی كه زمانی ياغی بوده‌اند، بخششها گرفته است. خداوند در ميان ما ساكن خواهد شد. شكر و سپاس بر خداوندی كه هر روز متحمل بارهای ما می‌شود و خدايی كه نجات ماست. او نجات دهندۀ ماست و ما را از مرگ می‌رهاند. خدا سر دشمنانش را كه در گناه زندگی می‌كنند، خرد خواهد كرد. خداوند می‌فرمايد: «دشمنان شما را از باشان و از اعماق دريا باز خواهم آورد تا در ميان خون ريخته شدۀ آنان راه برويد و سگها خون ايشان را بخورند.» *** ای خدايی كه پادشاه و خداوند من هستی، همۀ قومها حركت پيروزمندانۀ تو را بسوی خانۀ مقدست ديده‌اند. سرايندگان در پيش و نوازندگان در عقب و دوشيزگان در وسط آنان دف‌زنان حركت می‌كنند. همۀ مردم اسرائيل خدا را حمد گويند. ای فرزندان يعقوب، خداوند را ستايش كنيد. قبيلۀ كوچک «بنيامين» پيشاپيش ستايش‌كنندگان خدا در حركت است؛ بعد از او رهبران قبيلهٔ «يهودا» با دسته‌های خود، سپس بزرگان قبيلۀ «زبولون» و «نفتالی» حركت می‌كنند. ای خدا، نيروی خود را برای ما بكار ببر، همانگونه كه در گذشته اين كار را كردی. به احترام خانۀ تو در اورشليم، پادشاهان هدايا نزد تو خواهند آورد. مصر، آن حيوان وحشی را كه در ميان نيزارها ساكن است، توبيخ نما. قومهای جهان را كه همچون رمه‌های گاو و گوساله هستند، سرزنش كن تا به فرمان تو گردن نهند و نقره‌های خود را به تو تقديم كنند. اقوامی را كه جنگ را دوست می‌دارند، پراكنده ساز. مصر هدايا بدست سفيران خود خواهد فرستاد و حبشه دست دعا بسوی خداوند دراز خواهد كرد. ای سرزمينهای جهان، برای خدای ازلی و ابدی كه در آسمانها نشسته است، سرود بخوانيد؛ خداوند را كه با صدای بلند و نيرومند سخن می‌گويد، ستايش كنيد. *** قدرت خدا را توصيف نماييد خدايی كه شكوه و جلالش بر اسرائيل است و قوتش در آسمانها پا برجاست. چه سهمناک است خداوند در مكان مقدس خويش! خدای اسرائيل به قوم برگزيدۀ خود قوت و عظمت می‌بخشد. او را شكر و سپاس باد! خدايا، مرا از اين طوفان مشكلات نجات ده! در منجلاب فرو رفته‌ام و در زير پايم جايی برای ايستادن نيست. به جاهای عميق رسيده‌ام و سيلاب مرا پوشانده است. از بس می‌نالم خسته شده‌ام و گلويم خشک شده است. چشمانم آنقدر منتظر اقدام تو بوده‌اند كه تار گشته‌اند. آنانی كه بی‌سبب از من نفرت دارند از موهای سرم بيشترند. دشمنانم در مورد من دروغها می‌گويند، آنها از من قويترند و قصد كشتن مرا دارند. آنچه از ديگران غصب نكرده بودم به زور از من گرفتند. ای خدا، تو حماقت مرا می‌دانی و گناهانم از نظر تو پوشيده نيست. ای خداوند قادر متعال، مگذار آنانی كه به تو اميدوار هستند و انتظار تو را می‌كشند، بسبب من خجل شوند. ای خدای اسرائيل، مگذار مايهٔ رسوايی دوستدارانت شوم. من برای توست كه اين چنين مورد سرزنش واقع شده و رسوا گشته‌ام. نزد برادران خود غريب هستم و در خانوادۀ خود بيگانه محسوب می‌شوم. برای خدمت در خانۀ تو شور و هيجان دارم، از اين جهت مورد ملامت دشمنانت قرار گرفته‌ام. هنگامی كه با روزه و اشک در حضور تو خود را فروتن می‌سازم، آنها مرا سرزنش می‌كنند. وقتی برای توبه و ندامت پلاس در بر می‌كنم، آنها مسخره‌ام می‌كنند. مردم كوچه و بازار پشت سرم حرف می‌زنند و ميگساران برای من سرود می‌خوانند. اما من، ای خداوند، نزد تو دعا می‌كنم. ای خدا، تو در وقت مناسب به من جواب ده، بسبب رحمت عظيمت دعای مرا مستجاب فرما و مطابق وعدۀ خود مرا نجات ده. مرا از ميان سيل و طوفان برهان تا غرق نشوم. مرا از دست دشمنانم نجات ده. مگذار سيلاب مرا بپوشاند و در اعماق آبها غرق شوم. ای خداوند، رحمتت عظيم است، پس دعای مرا مستجاب فرما. با محبت بيكران خود به من توجه نما. روی خود را از من برمگردان، زيرا در سختی و زحمت هستم. دعای مرا زود جواب ده. نزد من بيا و بهای آزاديم را بپرداز و مرا از دست دشمن رها كن. می‌دانی چگونه مورد سرزنش و اهانت قرار گرفته و رسوا شده‌ام؛ تو همۀ دشمنانم را می‌بينی. طعنه و سرزنش مردم دل مرا شكسته است و سخت بيمار شده‌ام. منتظر بودم كسی با من همدردی كند، ولی شخص دلسوزی يافت نشد. به جستجوی افرادی پرداختم كه مرا دلداری دهند، اما كسی را نيافتم. بجای خوراک، بمن زهر دادند و بجای آب، سركه نوشاندند. بگذار جشن آنها به عزا تبديل شود و آرامششان محو گردد. چشمانشان را كور كن و كمرهايشان را بلرزان! خشم خود را بر سرشان بريز و با آتش غضبت آنها را بسوزان! ای كاش خانه‌هايشان خراب گردد و هيچكس در آنها سكونت نكند. به كسی كه تو تنبيه كرده‌ای آزار می‌رسانند و از رنجهای آنانی كه تو مجروحشان ساخته‌ای سخن می‌گويند. گناهانشان را يک به يک در نظر بگير و مگذار نجات تو شامل حالشان شود. نام آنها را از دفتر حيات خود پاک كن و مگذار جزو قوم تو محسوب شوند. اما من مصيبت‌زده و دردمند هستم. ای خدا، مرا نجات ده و سرافراز فرما. با سرود نام خدا را ستايش خواهم نمود و با دعای شكرگزاری عظمت او را خواهم ستود. خداوند چنين پرستشی را بيش از قربانی حيوانات می‌پسندد. اشخاص فروتن كه طالب خدا هستند وقتی ببينند او به فكر ايشان است شاد و اميدوار خواهند شد. خداوند دعای نيازمندان را مستجاب می‌نمايد و عزيزان خود را در زندان و اسارت فراموش نمی‌كند. ای آسمان و زمين، خدا را ستايش كنيد! ای آبها و ای موجودات دريايی، خدا را بستاييد! خدا اورشليم را نجات خواهد داد و شهرهای يهودا را دوباره بنا خواهد نمود تا قوم برگزيده‌اش در سرزمين موعود سكونت نمايند و آن را تمام به تصرف خود درآورند. فرزندان بندگانش وارث سرزمين موعود خواهند شد و آنانی كه خدا را دوست می‌دارند، در آن زندگی خواهند كرد. خدايا، به ياری من بشتاب و مرا نجات ده! بگذار آنانی كه قصد جانم را دارند خجل و سرافكنده شوند و بدخواهان من پريشان گردند؛ بگذار كسانی كه مرا مسخره می‌كنند رسوا و ناكام شوند. همۀ كسانی كه تو را طلب می‌كنند در تو شاد و خرسند باشند و آنانی كه نجات تو را دوست دارند پيوسته بگويند: «خداوند بزرگ است!» من فقير و نيازمند هستم. خدايا، به ياری من بشتاب! ای خداوند، تو مددكار و نجات دهندۀ من هستی، پس تأخير مكن! ای خداوند، به تو پناه آورده‌ام، نوميدم مكن. تو عادلی، پس مرا از دست دشمنانم نجات ده. برای من پناهگاهی مطمئن باش تا همه وقت به تو پناه آورم. ای صخره و قلعه من، فرمان نجات مرا صادر كن! خدايا، مرا از دست اشخاص شرور و بدكار و ظالم برهان! ای خداوند، تنها اميد من تو هستی و از زمان كودكی اعتماد من تو بوده‌ای! زمانی كه در شكم مادرم بودم، تو ازمن نگهداری می‌كردی و پيش از آنكه متولد شوم، تو خدای من بوده‌ای؛ پس تو را پيوسته ستايش خواهم كرد. زندگی من برای بسياری سرمشق شده است، زيرا تو پشت و پناه من بوده‌ای! خدايا، تمام روز تو را شكر می‌گويم و بزرگيت را می‌ستايم. اكنون كه پير و ناتوان شده‌ام مرا دور مينداز و ترک مكن. دشمنانم برضد من سخن می‌گويند و قصد جانم را دارند. می‌گويند: «خدا او را ترک گفته است. پس برويم و او را گرفتار سازيم، چون كسی نيست كه او را نجات دهد!» ای خدا، از من دور مشو! خدايا، به ياری من بشتاب! دشمنان جانم رسوا و نابود شوند. آنانی كه می‌كوشند به من آسيب برسانند سرافكنده و بی‌آبرو شوند! من پيوسته به تو اميدوارم و بيش از پيش تو را ستايش خواهم كرد. از عدالت تو سخن خواهم گفت و هر روز برای مردم تعريف خواهم كرد كه تو بارها مرا نجات داده‌ای! ای خداوند با نيروی تو خواهم رفت و به همه اعلان خواهم كرد كه تنها تو عادل هستی. خدايا، از زمان كودكی معلم من تو بوده‌ای و من هميشه دربارۀ كارهای شگفت‌انگيز تو با ديگران سخن گفته‌ام. پس اكنون كه پير و سفيد مو شده‌ام مرا ترک مكن. كمكم كن تا بتوانم به نسل‌های آينده از قدرت و معجزات تو خبر دهم. ای خدا، عدالت تو تا به آسمانها می‌رسد. تو كارهای بزرگ انجام داده‌ای. خدايا كسی مانند تو نيست. ای كه سختيها و زحمات بسيار به من نشان دادی، می‌دانم كه به من نيروی تازه خواهی بخشيد و مرا از اين وضع فلاكت بار بيرون خواهی آورد. مرا بيش از پيش سرافراز خواهی نمود و بار ديگر مرا دلداری خواهی داد. ای خدای من، با نغمۀ بربط صداقت تو را خواهم ستود! ای خدای مقدس اسرائيل، با صدای عود برای تو سرود خواهم خواند. با تمام وجود برای تو سرود خواهم خواند و از شادی فرياد بر خواهم آورد، زيرا تو مرا نجات داده‌ای. تمام روز از عدالت تو سخن خواهم گفت، زيرا كسانی كه در پی آزار من بودند، رسوا و سرافكنده شدند. ای خدا، از عدالت و انصاف خود به پادشاه و خاندان او عنايت كن تا او بر قوم تو عادلانه حكومت و داوری كند و مظلومان را منصفانه دادرسی نمايد. *** آنگاه در سراسر سرزمين ما سلامتی و عدالت برقرار خواهد شد. باشد كه پادشاه به داد مظلومان برسد و از فرزندان فقيران حمايت كند و ظالمان را سركوب نمايد. باشد كه قوم تو ای خداوند، تا زمانی كه ماه و خورشيد در آسمان باقی باشند، تو را پيوسته با ترس و احترام ستايش كنند. سلطنت پادشاه ما همچون بارانی كه بر گياهان می‌بارد و مانند بارشهايی كه زمين را سيراب می‌كند، پر بركت خواهد بود. در زمان حكومت او، مردم خداشناس كامياب خواهند شد و تا وقتی كه ماه باقی باشد، صلح و سلامتی برقرار خواهد بود. دامنۀ قلمرو او از دريا تا به دريا و از رود فرات تا دورترين نقطۀ جهان خواهد بود. صحرانشينان در حضورش تعظيم خواهند كرد و دشمنانش بخاک پايش خواهند افتاد. پادشاهان جزاير مديترانه و سرزمين ترشيش و نيز اهالی شبا و سبا برايش هدايا خواهند آورد. همۀ پادشاهان، او را تعظيم خواهند كرد و تمام قومها خدمتگزار او خواهند بود. وقتی شخص فقير و درمانده از او كمک بخواهد، او را خواهد رهانيد. بر افراد ضعيف و نيازمند رحم خواهد كرد و ايشان را نجات خواهد داد. آنها را از ظلم و ستم خواهد رهانيد، زيرا جان آنها برای او با ارزش است. باشد كه پادشاه پايدار بماند و مردم طلای شبا به او هديه دهند. قوم او پيوسته برايش دعا كنند و او را متبارک خوانند. سرزمين او پر از غله شود و كوهستانها مانند كوه‌های لبنان حاصلخيز گردد. شهرها همچون مزرعه‌های پرعلف، سرشار از جمعيت شود. نام پادشاه هرگز فراموش نشود و تا خورشيد باقی است آوازۀ او پايدار بماند. تمام قومهای جهان توسط او بركت خواهند يافت و او را خواهند ستود. متبارک باد خداوند، خدای اسرائيل! تنها او قادر است كارهای بزرگ و شگفت‌انگيز انجام دهد. شكر و سپاس بر نام مجيد او باد تا ابدالاباد! تمام دنيا از شكوه و جلال او پر شود. آمين! آمين! (پايان زبور داود، پسر يسی.) براستی، خدا برای اسرائيل نيكوست يعنی برای آنانی كه پاكدل هستند. اما من نزديک بود ايمانم را از دست بدهم و از راه راست گمراه شوم. زيرا بر كاميابی بدكاران و شروران حسد بردم. ديدم كه در زندگی آنها درد و رنجی وجود ندارد، بدنی قوی و سالم دارند، مانند سايرين در زحمت نمی‌افتند و هيچ گرفتاری ندارند؛ درنتيجه با تكبر راه می‌روند و به مردم ظلم می‌كنند. قلبشان مملو از خباثت است و از فكرشان شرارت تراوش می‌كند. مردم را مسخره می‌كنند و حرفهای كثيف بر زبان می‌رانند. با غرور سخن می‌گويند و نقشه‌های شوم می‌كشند. به خدايی كه در آسمان است كفر می‌گويند و به انسانی كه بر زمين است فحاشی می‌كنند. خداشناسان گول زندگی پرناز و نعمت آنها را می‌خورند و می‌گويند: «خدا نمی‌داند بر اين زمين چه می‌گذرد. به اين مردم شرور نگاه كنيد! ببينيد چه زندگی راحتی دارند و چگونه به ثروت خود می‌افزايند.» *** *** پس آيا من بی‌جهت خود را پاک نگه داشته‌ام و نگذاشته‌ام دستهايم به گناه آلوده شوند؟ نتيجه‌ای كه هر روز از اين كار عايدم می‌شود رنج و زحمت است. ولی اگر اين فكرهايم را بر زبان می‌آوردم، جزو مردم خداشناس محسوب نمی‌شدم. هرچه فكر كردم نتوانستم بفهمم كه چرا بدكاران در زندگی كامياب هستند؛ تا اينكه به خانۀ خدا رفتم و در آنجا به عاقبت كار آنها پی‌بردم. ای خدا، تو بدكاران را بر پرتگاه‌های لغزنده گذاشته‌ای تا بيافتند و نابود شوند. آری، آنها ناگهان غافلگير شده، از ترس قالب تهی خواهند كرد. آنها مانند خوابی هستند كه وقتی انسان بيدار می‌شود از ذهنش محو شده است؛ همچنين وقتی تو ای خداوند، برخيزی آنها محو و نابود خواهند شد! وقتی من به اين حقيقت پی بردم، از خود شرمنده شدم! من احمق و نادان بودم و نزد تو ای خدا، مانند حيوان بی‌شعور رفتار كردم! اما تو هنوز هم مرا دوست داری و دست مرا در دست خود گرفته‌ای! به صلاحديد خود مرا در زندگی هدايت خواهی كرد و در آخر مرا به حضور پرجلالت خواهی پذيرفت. ای خدا، من تو را در آسمان دارم؛ اين برای من كافی است و هيچ چيز ديگر بر زمين نمی‌خواهم. اگر چه فكر و بدنم ناتوان شوند، اما تو ای خدا، قوت و تكيه‌گاه هميشگی من هستی! خدا كسانی را كه از او دور شوند و به او خيانت كنند، نابود خواهد كرد. اما من از اينكه نزديک تو هستم لذت می‌برم! ای خداوند، من به تو توكل نموده‌ام و تمام كارهايت را می‌ستايم! ای خدا، چرا برای هميشه ما را ترک كرده‌ای؟ چرا بر ما كه گوسفندان مرتع تو هستيم خشمگين شده‌ای؟ قوم خود را كه در زمان قديم از اسارت بازخريدی، به ياد آور. تو ما را نجات دادی تا قوم خاص تو باشيم. شهر اورشليم را كه در آن ساكن بودی، به ياد آور. بر خرابه‌های شهر ما عبور كن و ببين دشمن چه بر سر خانهٔ تو آورده است! آنها در خانهٔ تو فرياد پيروزی سر دادند و پرچمشان را به اهتزاز در آوردند. مانند هيزم‌شكنانی كه با تبرهای خود درختان جنگل را قطع می‌كنند، تمام نقشهای تراشيده را با گرز و تبر خرد كردند و خانۀ مقدس تو را به آتش كشيده با خاک يكسان نمودند. *** *** عبادتگاه‌های تو را در سراسر خاک اسرائيل سوزانيدند تا هيچ اثری از خداپرستی برجای نماند. هيچ نبی در ميان ما نيست كه بداند اين وضع تا به كی ادامه می‌يابد تا ما را از آن خبر دهد. ای خدا، تا به كی اجازه می‌دهی دشمن نام تو را اهانت كند؟ چرا دست خود را عقب كشيده‌ای و به داد ما نمی‌رسی؟ دست راست خود را از گريبان خود بيرون آور و دشمنانمان را نابود كن. ای خدا، تو از قديم پادشاه ما بوده‌ای و بارها ما را نجات داده‌ای. با قدرت خود دريای سرخ را شكافتی و سر نهنگان غول‌پيكر را شكستی و گوشت آنها را خوراک صحرانشينان كردی. *** چشمه‌ها جاری ساختی تا قوم تو آب بنوشند و رود هميشه پرآب را خشک كردی تا از آن عبور كنند. شب و روز را تو بوجود آورده‌ای؛ خورشيد و ماه را تو در آسمان گذاشته‌ای. تمام نظم جهان از توست. تابستان و زمستان را تو ايجاد كرده‌ای. ای خداوند، ببين چگونه دشمن نام تو را اهانت می‌كند. قوم ستمديدۀ خود را برای هميشه ترک مكن؛ كبوتر ضعيف خود را به چنگ پرندۀ شكاری مسپار! گوشه‌های تاريک سرزمين ما از ظلم پر شده است، عهدی را كه با ما بسته‌ای به ياد آر. نگذار قوم مظلوم تو بيش از اين رسوا شوند. ايشان را نجات ده تا تو را ستايش كنند. ای خدا، برخيز و حق خود را از دشمن بگير، زيرا اين مردم نادان تمام روز به تو توهين می‌كنند. فرياد اهانت‌آميز آنها را كه پيوسته بلند است، نشنيده مگير. تو را سپاس می‌گويم ای خدا، تو را سپاس می‌گويم! تو به ما نزديک هستی و ما معجزات تو را اعلام می‌كنيم. خداوند می‌فرمايد: «وقتی زمان معين برسد، مردم را از روی عدل و انصاف داوری خواهم كرد. اگرچه زمين چنان بلرزد كه ساكنانش هراسان شوند، ولی همچنان محكم و پابرجا خواهد ماند، زيرا من اركان آن را برقرار نموده‌ام. به متكبران و شروران می‌گويم كه مغرور نباشند و از بلندپروازی و لاف زدن دست بردارند.» *** سرافرازی انسان نه از غرب می‌آيد نه از شرق و نه از هيچ جای ديگر، زيرا هيچكس نمی‌تواند مايۀ سرافرازی كسی شود جز خدا. اوست كه انسانها را داوری می‌كند و يكی را سرافراز و ديگری را سرافكنده می‌نمايد. *** خداوند كاسه‌ای در دست دارد كه از شراب تند و قوی غضب او پر است. او آن را به تمام بدكاران خواهد نوشانيد و آنها آن را تا جرعۀ آخر سر خواهند كشيد. اما من از تعريف و تمجيد خدای يعقوب باز نخواهم ايستاد، بلكه پيوسته در وصف او سرود خواهم خواند! او قدرت بدكاران را درهم خواهد شكست و نيكان را تقويت خواهد نمود. خدا در سرزمين يهودا معروف است! نام او در اسرائيل مشهور است! خانۀ خدا در اورشليم است. او در كوه صهيون مسكن دارد. در آنجا او تير و كمان دشمن را شكست و شمشير و سپر جنگی او را خرد كرد. خداوندا، تو عظيمتر و پرشكوهتر از تمام كوه‌های بلند هستی! دشمنان نيرومند ما غارت شده، به خواب مرگ فرو رفتند. ديگر هيچكس نمی‌تواند دست خود را بر ضد ما بلند كند. ای خدای يعقوب، وقتی تو آنها را نهيب زدی، عرابه‌ها و اسبهايشان سرجای خود خشک شدند. خداوندا، تو بسيارمهيب هستی! وقتی غضبناک می‌شوی، كيست كه تواند در حضورت بايستد؟ وقتی تو از آسمان داوری خود را اعلام نمودی و برای رهايی مظلومان اقدام كردی، جهان ترسيد و سكوت نمود. *** خشم انسان جز اينكه منجر به ستايش تو شود، نتيجۀ ديگری ندارد؛ تو خشم او را مهار می‌كنی و از آن برای نماياندن قدرت خود استفاده می‌نمايی. آنچه را برای خدا نذر كرده‌ايد بجا آوريد. ای همسايگان اسرائيل، برای خداوندی كه عظيم و مهيب است، هدايا بياوريد. او حاكمان مغرور را نابود می‌كند و در دل پادشاهان جهان وحشت ايجاد می‌نمايد. با صدايی بلند بسوی خدا فرياد برمی‌آورم! بسوی خدا فرياد برمی‌آورم تا صدای مرا بشنود. به هنگام زحمت از خدا كمک می‌طلبم. تمام شب بسوی او دست نياز دراز می‌كنم. تا دعايم را مستجاب نكند آرام نخواهم گرفت. خدا را به ياد می‌آورم و از حسرت می‌نالم. بفكر فرو می‌روم و پريشان می‌شوم. او نمی‌گذارد خواب بچشمانم بيايد. از شدت ناراحتی نمی‌توانم حرف بزنم. به روزهای گذشته فكر می‌كنم، به سالهايی كه پشت سر نهاده‌ام می‌انديشم. تمام شب را در تفكر می‌گذرانم و از خود می‌پرسم: «مگر خدا مرا برای هميشه ترک كرده است؟ آيا او ديگر هرگز ازمن راضی نخواهد شد؟ آيا ديگر هرگز بمن رحم نخواهد كرد؟ آيا ديگر هرگز بقول خود وفا نخواهد كرد؟ آيا خدا مهربانی و دلسوزی را فراموش كرده است؟ آيا غضب او باعث شده در رحمت او بسته شود؟» سپس بخود می‌گويم: «اين از ضعف من است كه چنين فكر می‌كنم. پس سالهايی را كه دست خداوند قادر متعال در كار بوده است به ياد خواهم آورد.» بلی، معجزات و كارهای بزرگی را كه خداوند انجام داده است به ياد خواهم آورد و در كارهای شگفت‌انگيز او تفكر خواهم كرد. ای خدا، تمام راه‌های تو پاک و بی‌عيب است! خدايی به بزرگی و عظمت تو وجود ندارد. تو آن خدايی هستی كه معجزه می‌كنی و قدرت خود را بر قومها نمايان می‌سازی. با دست توانای خود بنی‌اسرائيل را رهانيدی. آبها وقتی تو را ديدند به عقب رفتند و اعماق دريا بلرزه در آمد. از ابرها باران باريد. در آسمان رعد و برق پديد آمد و تيرهای آتشين به هر سو جهيد. در ميان گردباد صدای رعد شنيده شد و برقهای آسمان دنيا را روشن كرد. زمين تكان خورد و لرزيد. از ميان دريا جايی كه هرگز بفكر كسی نمی‌رسيد راهی پديد آوردی و مانند يک شبان، بنی‌اسرائيل را به رهبری موسی و هارون از آن عبور دادی. ای قوم من، به تعاليم من گوش دهيد و به آنچه می‌گويم توجه نماييد. می‌خواهم با آوردن مثل به شرح مطالبی بپردازم كه از قديم همچنان پوشيده مانده است. می‌خواهم آنچه را از نياكان خود شنيده‌ام تعريف كنم. اينها را بايد تعريف كنيم و مخفی نسازيم تا فرزندان ما نيز بدانند كه خداوند با قدرت خود چه كارهای شگفت‌انگيز و تحسين برانگيز انجام داده است. خدا احكام و دستورات خود را به قوم اسرائيل داد و به ايشان امر فرمود كه آنها را به فرزندانشان بياموزند و فرزندان ايشان نيز به نوبۀ خود آن احكام را به فرزندان خود تعليم دهند و به اين ترتيب هر نسلی با احكام و دستورات خدا آشنا گردند. بنابراين آنها ياد می‌گيرند كه بر خدا توكل نمايند و كارهايی را كه او برای نياكانشان انجام داده است، فراموش نكنند و پيوسته مطيع دستوراتش باشند. درنتيجه آنها مانند نياكان خود مردمی سركش و ياغی نخواهند شد كه ايمانی سست و ناپايدار داشتند و نسبت به خدا وفادار نبودند. افراد قبيلهٔ افرايم كه به تير و كمان مجهز بودند و در تيراندازی مهارت خاص داشتند، هنگام جنگ پا به فرار نهادند. آنان پيمان خود را كه با خدا بسته بودند، شكستند و نخواستند مطابق دستورات او زندگی كنند. كارها و معجزات او را كه برای ايشان و نياكانشان در مصر انجام داده بود، فراموش كردند. *** خدا دريای سرخ را شكافت و آبها را مانند ديوار برپا نگه داشت تا ايشان از آن عبور كنند. بنی‌اسرائيل را در روز بوسيلۀ ستون ابر راهنمايی می‌كرد و در شب توسط روشنايی آتش! در بيابان صخره‌ها را شكافت و برای آنها آب فراهم آورد. بلی، از صخره چشمه‌های آب جاری ساخت! ولی با وجود اين، ايشان بار ديگر نسبت به خدای متعال گناه ورزيدند و در صحرا از فرمان او سر پيچيدند. آنها خدا را امتحان كردند و از او خوراک خواستند. حتی بر ضد خدا حرف زدند و گفتند: «آيا خدا می‌تواند در اين بيابان برای ما خوراک تهيه كند؟ درست است كه او از صخره آب بيرون آورد و بر زمين جاری ساخت، ولی آيا می‌تواند نان و گوشت را نيز برای قوم خود فراهم كند؟» خداوند چون اين را شنيد غضبناک شد و آتش خشم او عليه اسرائيل شعله‌ور گردد. آنها ايمان نداشتند كه خدا قادر است احتياج آنها را برآورد. با وجود اين، خدا درهای آسمان را گشود و نان آسمانی را برای ايشان بارانيد تا بخورند و سير شوند. بلی، آنها خوراک فرشتگان را خوردند و تا آنجا كه می‌توانستند بخورند خدا به ايشان عطا فرمود. سپس با قدرت الهی خود، بادهای شرقی و جنوبی را فرستاد تا پرندگان بی‌شماری همچون شنهای ساحل دريا برای قوم او بياورند. پرندگان در اردوی اسرائيل، اطراف خيمه‌ها فرود آمدند. پس خوردند و سير شدند؛ آنچه را كه خواستند خدا به ايشان داد. اما هنوز غذا در دهانشان بود كه غضب خدا بر ايشان افروخته شد و شجاعان و جوانان اسرائيل را كشت، زيرا از حرص خود دست نكشيدند. *** با وجود اين همه معجزات، بنی‌اسرائيل باز نسبت به خدا گناه كردند و به كارهای شگفت‌انگيز او ايمان نياوردند. بنابراين خدا نيز كاری كرد كه آنها روزهايشان را در بيابان تلف كنند و عمرشان را با ترس و لرز بگذرانند. هنگامی كه خدا عده‌ای از آنان را كشت بقيه توبه كرده، بسوی او بازگشت نمودند و بياد آوردند كه خدای متعال پناهگاه و پشتيبان ايشان است. اما توبۀ آنها از صميم قلب نبود؛ آنها به خدا دروغ گفتند. دل بنی‌اسرائيل از خدا دور بود و آنها نسبت به عهد او وفادار نماندند. اما خدا باز بر آنها ترحم فرموده، گناه ايشان را بخشيد و آنها را از بين نبرد. بارها غضب خود را از بنی‌اسرائيل برگردانيد، زيرا می‌دانست كه ايشان بشر فانی هستند و عمرشان دمی بيش نيست. بنی‌اسرائيل در بيابان چندين مرتبه سر از فرمان خداوند پيچيدند و او را رنجاندند. بارها خدای مقدس اسرائيل را امتحان كردند و به او بی‌حرمتی نمودند. قدرت عظيم او را فراموش كردند و روزی را كه او ايشان را از دست دشمن رهانيده بود بياد نياوردند. بلاهايی را كه او در منطقۀ صوعن بر مصريها نازل كرده بود، فراموش كردند. در آن زمان خدا آبهای مصر را به خون تبديل نمود تا مصريها نتوانند از آن بنوشند. انواع پشه‌ها را به ميان مصريها فرستاد تا آنها را بگزند. خانه‌های آنها را پر از قورباغه كرد. محصولات و مزارع ايشان را بوسيلۀ كرم و ملخ از بين برد. تاكستانها و درختان انجيرشان را با تگرگهای درشت خراب كرد. رمه‌ها و گله‌هايشان را با رعد و برق و تگرگ تلف كرد. او آتش خشم خود را همچون اجل معلق به جان ايشان فرستاد. او غضب خود را از ايشان باز نداشت بلكه بلايی فرستاد و جان آنها را گرفت. همۀ پسران نخست‌زادۀ مصری را كشت. آنگاه بنی‌اسرائيل را از مصر بيرون آورد و آنها را همچون گلۀ گوسفند به بيابان هدايت كرد. ايشان را به راه‌های امن و بی‌خطر راهنمايی كرد تا نترسند؛ اما دشمنان آنها در دريای سرخ غرق شدند. سرانجام خدا اجداد ما را به اين سرزمين مقدس آورد، يعنی همين كوهستانی كه با دست توانای خود آن را تسخير نمود. ساكنان اين سرزمين را از برابر ايشان بيرون راند؛ سرزمين موعود را بين قبايل اسرائيل تقسيم نمود و به آنها اجازه داد كه در خانه‌های آنجا سكونت گزينند. اما با اين همه، خدای متعال را امتحان كردند و از فرمان او سرپيچيدند و دستوراتش را اجرا نكردند. مانند اجداد خود از خدا روی برتافتند و به او خيانت كردند و همچون كمانی كج غير قابل اعتماد شدند. بتكده‌ها ساختند و به پرستش بتها پرداختند و به اين وسيله خشم خداوند را برانگيختند. وقتی او چنين بی‌وفايی از اسرائيل ديد، بسيار غضبناک گرديد و آنها را بكلی طرد كرد. خيمۀ عبادت را كه در شيلوه برپا ساخته بود ترک كرد و صندوق مقدس را كه مظهر قدرت و حضورش در بين اسرائيل بود، بدست دشمن سپرد. بر قوم برگزيدۀ خويش غضبناک گرديد و آنها را به دم شمشير دشمنان سپرد. جوانانشان در آتش جنگ سوختند و دخترانشان لباس عروسی بر تن نكردند. پيشوايان دينی آنها بدم شمشير جان سپردند و اجل به زنهايشان مجال نداد تا برای آنها سوگواری كنند. سرانجام خداوند همچون كسی كه از خواب بيدار شود، و مانند شخص نيرومندی كه از باده سرخوش گردد، به ياری اسرائيل برخاست. دشمنان قوم خود را شكست داده، آنها را برای هميشه رسوا ساخت. او فرزندان يوسف و قبيلۀ افرايم را طرد نمود اما قبيلۀ يهودا و كوه صهيون را كه از قبل دوست داشت، برگزيد. در آنجا خانۀ مقدس خود را مانند كوه‌های محكم و پابرجای دنيا، جاودانه برپا نمود. سپس خدمتگزار خود داود را كه گوسفندان پدرش را می‌چرانيد، برگزيد. او را از چوپانی گرفت و به پادشاهی اسرائيل نصب نمود. داود با صميم قلب از اسرائيل مراقبت نمود و با مهارت كامل ايشان را رهبری كرد. ای خدا، قومهای خدانشناس، سرزمين قوم برگزيدۀ تو را تسخير نمودند؛ خانهٔ مقدس تو را بی‌حرمت كردند و شهر اورشليم را خراب نمودند. جنازه‌های بندگانت را خوراک پرندگان و جانوران ساختند. خون آنها را مانند آب در اطراف اورشليم جاری كردند؛ كسی باقی نماند تا آنها را دفن كند. ای خدا، نزد قومهای اطراف رسوا و مايۀ ريشخند شده‌ايم. خداوندا، تا به كی بر ما خشمگين خواهی بود؟ آيا آتش خشم تو تا به ابد بر سر ما زبانه خواهد كشيد؟ خدايا، خشم خود را بر سرزمينها و قومهايی كه تو را نمی‌شناسند و عبادت نمی‌كنند، بريز. همين قومها بودند كه دست به كشتار قوم تو زدند و خانه‌هايشان را خراب نمودند. ای خدا، ما را بسبب گناهانی كه اجدادمان مرتكب شده‌اند مجازات نكن. بر ما رحم فرما، زيرا بسيار دردمنديم. ای خدايی كه نجات دهندۀ ما هستی، بخاطر حرمت نام خودت ما را ياری فرما؛ ما را نجات ده و گناهان ما را بيامرز. چرا قومهای خدانشناس بگويند كه خدای ايشان كجاست؟ ای خدا، بگذار با چشمان خود ببينيم كه تو انتقام خون بندگانت را از دشمنان می‌گيری. خداوندا، نالۀ اسيران را بشنو و با دست توانای خود آنانی را كه محكوم به مرگ هستند، برهان. از قومهای مجاور ما، بسبب بی‌حرمتی‌ای كه نسبت به تو روا داشته‌اند، هفت برابر شديدتر انتقام بگير. آنگاه ما كه قوم برگزيده و گوسفندان گلهٔ تو هستيم، تو را تا به ابد شكر خواهيم گفت و تمام نسلهای آيندۀ ما تو را ستايش خواهند كرد. ای شبان اسرائيل، به صدای ما گوش ده! ای كه قبيلۀ يوسف را مانند گلۀ گوسفند رهبری می‌كنی، جلال و شكوه خود را بنمايان! ای خدايی كه برفراز فرشتگان جلوس فرموده‌ای، قدرت خود را بر قبايل افرايم، بنيامين و منسی آشكار ساز! بيا و ما را نجات ده! *** ای خدا، ما را بسوی خود بازآور و به ما توجه فرما تا نجات يابيم. ای خداوند قادر متعال، تا به كی بر قوم خود خشمگين خواهی بود و دعاهای آنها را اجابت نخواهی كرد؟ تو به ما غصه داده‌ای تا بجای نان بخوريم و كاسه‌ای پر از اشک تا بجای آب بنوشيم! سرزمين ما را به ميدان جنگ قومها تبديل كرده‌ای و ما را مورد تمسخر دشمنان ساخته‌ای. ای خداوند قادر متعال، ما را بسوی خود بازآور! بر ما نظر لطف بيانداز تا نجات يابيم. ما را همچون يک درخت مو از مصر بيرون آوردی و در سرزمين كنعان نشاندی و تمام قومهای بت‌پرست را از آنجا بيرون راندی. اطراف ما را از بيگانگان پاک كردی و ما ريشه دوانيده، سرزمين موعود را پر ساختيم. سايۀ ما تمام كوه‌ها را پوشاند و شاخه‌های ما درختان سرو را فرا گرفت. تمام سرزمين موعود را تا به دريای بزرگ و رود فرات در برگرفتيم. اما اكنون ديوارهای ما را فرو ريخته‌ای؛ هر رهگذری دستش را دراز می‌كند و خوشه‌ای می‌كند! چرا، ای خدا، چرا؟ گرازهای جنگل، ما را پايمال می‌كنند و حيوانات وحشی، ما را می‌خورند. ای خدای قادر متعال، روی خود را بسوی ما بازگردان و از آسمان بر اين درخت مو نظر كن و آن را نجات ده! از اين نهالی كه با دست خود آن را نشانده‌ای، و از فرزندی كه بزرگش كرده‌ای، محافظت فرما، زيرا دشمنان آن را مانند هيزم می‌سوزانند. خدايا، بر دشمنان غضب فرما و آنها را نابود كن. از قومی كه برای خود برگزيده و چنين قوی ساخته‌ای، حمايت كن! ما ديگر از تو روی گردان نخواهيم شد. ما را زنده نگاه‌دار تا نام تو را ستايش كنيم. ای خداوند قادر متعال، ما را بسوی خود باز آور و به ما توجه فرما تا نجات يابيم. خدای اسرائيل را كه قوت ماست با سرودهای شاد ستايش كنيد! با دف و بربط دلنواز و رباب سرود بخوانيد. شيپورها را در روز عيد به صدا درآوريد در اول ماه و در ماه تمام. زيرا اين در اسرائيل رسم است و حكمی است از جانب خدای يعقوب. خداوند اين عيد را به هنگام بيرون آمدن بنی‌اسرائيل از مصر، مملكتی كه زبانش برای ما بيگانه بود، برای آنها تعيين كرد. خداوند می‌فرمايد: «بار سنگين بردگی را از دوش تو برداشتم. دستهايت را از حمل سبدها رها ساختم. وقتی در زحمت بودی دعا كردی و من تو را رهانيدم. از ميان رعد و برق به تو پاسخ دادم و در كنار چشمه‌های «مريبه» ايمان تو را آزمايش كردم. ای قوم خاص من بشنو، به تو اخطار می‌كنم! ای اسرائيل، به من گوش بده! هرگز نبايد خدای ديگری را پرستش نمايی. من كه تو را از بردگی در مصر رهانيدم، خدای تو هستم. دهان خود را باز كن و من آن را از بركات خود پر خواهم ساخت. «اما بنی‌اسرائيل سخن مرا نشنيدند و مرا اطاعت نكردند. پس من هم ايشان را رها كردم تا به راه خود روند و مطابق ميل خود زندگی كنند. اما ای كاش به من گوش می‌دادند و مطابق دستورات من زندگی می‌كردند. آنگاه بی‌درنگ دشمنانشان را شكست می‌دادم و همهٔ مخالفانشان را مغلوب می‌ساختم؛ كسانی كه از من نفرت داشتند در حضور من به خاک می‌افتادند و گرفتار عذاب جاودانی می‌شدند؛ و من اسرائيل را با بهترين گندم و عسل می‌پروراندم.» خدا در دادگاه آسمانی ايستاده است تا قضات را به پای ميز محاكمه بكشاند. او به قضات اين جهان می‌گويد: «تا به كی با بی‌انصافی قضاوت خواهيد كرد؟ تا به كی از مجرمين جانبداری خواهيد نمود؟ از حقوق بيچارگان و يتيمان دفاع كنيد؛ به داد مظلومان و فقيران برسيد. ستمديدگان و درماندگان را از چنگ ظالمان برهانيد. اما شما به حماقت رفتار می‌نماييد و در جهل و تاريكی زندگی می‌كنيد، به همين جهت اساس اجتماع متزلزل است. من شما را «خدايان» خواندم و لقب «فرزندان خدای متعال» را به شما دادم. اما شما مانند هر انسان ديگر خواهيد مرد و همچون ساير رهبران خواهيد افتاد.» ای خدا، برخيز و بر جهان داوری كن! زيرا تو همۀ قومها را به تصرف در خواهی آورد. ای خدا، ساكت منشين! هنگامی كه دعا می‌كنيم، خموش و آرام مباش! برخيز و ما را نجات ده! ببين چگونه دشمنانت شورش می‌كنند و آنانی كه از تو نفرت دارند به مخالفت و دشمنی بر خاسته‌اند. آنها بر ضد قوم خاص تو نقشه‌های پليد می‌كشند و برای كسانی كه به تو پناه آورده‌اند، توطئه می‌چينند. می‌گويند: «بياييد قوم اسرائيل را نابود كنيم تا نامش برای هميشه محو شود.» همۀ دشمنان با نقشۀ نابودی ما موافقت نموده‌اند و بر ضد تو همدست شده‌اند: ادوميان، اسماعيليان، موآبيان، هاجريان، مردمان سرزمينهای جبال، عمون، عماليق، فلسطين و صور. آشور نيز با آنها متحد شده و از عمون و موآب كه از نسل لوط هستند حمايت می‌كند. خداوندا، همان بلايی را كه در درۀ قيشون بر سر مديان و سيسرا و يابين آوردی، بر سر اين دشمنان نيز بياور. همانگونه كه مخالفان ما را در «عين دور» از بين بردی و جنازه‌هايشان در روی زمين ماند و كود زمين شد، اين دشمنان متحد را نيز نابود كن. فرماندهان اين دشمنان را به سرنوشت غراب و ذئب دچار ساز. همهٔ بزرگان آنان را مانند ذبح و صلمونع هلاک ساز همان كسانی كه قصد داشتند ملک خدا را تصاحب كنند. ای خدا، دشمنان ما را همچون كاه و غبار در برابر باد، پراكنده ساز. چنانكه آتش در جنگل و در كوهستان افروخته می‌شود و همه چيز را می‌سوزاند، همچنان، ای خدا، آنها را با تندباد غضب خود بران و با طوفان خشم خويش آنها را آشفته و پريشان كن. آنها را چنان مغبون كن كه به تو التماس كنند. آنها را در انجام نقشه‌هايشان با شكست مواجه ساز. بگذار در ننگ و رسوايی جان بسپارند و بدانند كه تنها تو خدای متعال هستی و در سراسر جهان حكومت می‌كنی. ای خداوند قادر متعال، چه دلپذير است خانۀ تو! دلم هوای صحنهای تو را كرده است! تمام وجودم مشتاق ملاقات توست، ای خدای زنده! ای خداوند قادر متعال كه پادشاه من هستی! در كنار قربانگاههای خانهٔ تو، حتی گنجشگها نيز برای خود خانه يافته‌اند و پرستوها آشيانه ساخته‌اند تا بچه‌های خود را در آن بگذارند. خوشابه حال آنانی كه در خانۀ تو ساكنند و پيوسته تو را حمد می‌گويند! خوشابحال كسانی كه از تو قوت می‌يابند و از صميم قلب تو را پيروی می‌كنند. وقتی آنان از بيابان خشک عبور كنند در آنجا چشمه‌ها بوجود خواهند آورد و باران رحمت و بركات بر آن زمين خواهد باريد. آنان از قدرت به قدرت منتقل خواهند شد و سرانجام بر كوه صهيون در حضور تو، ای خدا خواهند ايستاد. ای خداوند قادر متعال، دعای مرا اجابت فرما! ای خدای يعقوب، تقاضای مرا بشنو! ای خدايی كه سپر ما هستی، بر پادشاه برگزيدهٔ خود نظر لطف بيافكن. يک روز در صحنهای خانۀ تو بودن بهتر است از هزار سال در هر جای ديگر در اين دنيا! نوكری در خانۀ تو را بيشتر می‌پسندم تا اربابی در قصرهای شروران. زيرا تو ای خداوند، نور ما هستی! تو حافظ و نگهدارندۀ ما هستی! تو به ما فيض و جلال خواهی داد و هيچ چيز نيكو را منع نخواهی كرد از آنانی كه به راستی عمل می‌كنند. ای خداوند قادر متعال، خوشابه حال كسی كه بر تو توكل دارد! ای خداوند، اين سرزمين مورد لطف تو واقع شده است. تو بنی‌اسرائيل را از اسارت باز آورده‌ای. خطای امت خود را بخشيده‌ای؛ تمام گناهان ايشان را آمرزيده‌ای؛ خشم تو ديگر بر آنها افروخته نمی‌شود. اكنون ای خدای نجات‌دهنده، ما را بسوی خود بازگردان و ديگر بر ما خشم مگير. آيا تا به ابد بر ما خشمگين خواهی بود؟ آيا نسل‌های آيندۀ ما نيز مورد خشم تو قرار خواهند گرفت؟ آيا به ما حياتی تازه عطا نخواهی فرمود تا از حضور تو شادی كنيم؟ خداوندا، رحمت خود را بر ما ظاهر كن و ما را نجات ده! هر آنچه كه خداوند بفرمايد من با جان و دل اطاعت خواهم كرد، زيرا او به ما كه قوم خاص او هستيم، صلح و سلامتی خواهد بخشيد، چنانچه به راه احمقانه و گناه‌آلود خود باز نگرديم. به يقين، خداوند كسانی را كه او را احترام می‌كنند می‌رهاند؛ او شكوه و عظمت از دست رفتۀ سرزمين ما را به ما باز خواهد گرداند. رحمت و راستی با هم ملاقات كرده‌اند؛ عدالت و صلح يكديگر را بوسيده‌اند! راستی از زمين می‌رويد و عدالت از آسمان به زمين نگاه می‌كند. خداوند به ما چيزهای نيكو خواهد بخشيد و سرزمين ما، محصول فراوان خواهد داد. عدالت پيشاپيش او حركت خواهد كرد و راه را برای او آماده خواهد ساخت. ای خداوند، دعای مرا بشنو و آن را اجابت فرما، زيرا ضعيف و درمانده‌ام. جان مرا حفظ كن و مرا نجات ده زيرا من بندۀ وفادار تو هستم و بر تو توكل دارم. بر من رحمت فرما، زيرا تمام روز به درگاه تو دعا می‌كنم. بندۀ خود را شاد كن، زيرا تنها تو را می‌پرستم. تو برای آنانی كه تو را می‌خوانند نيكو و بخشنده و بسيار رحيم هستی. ای خداوند، دعای مرا اجابت فرما! به نالۀ من توجه نما! به هنگام سختی تو را خواهم خواند، زيرا دعای مرا مستجاب خواهی فرمود. خداوندا، خدايی ديگر مانند تو وجود ندارد. كارهای تو بی‌نظير است. همۀ قومهايی كه آفريده‌ای خواهند آمد و تو را پرستش نموده، نام تو را خواهند ستود. تو بزرگ و قادر هستی و معجزه می‌نمايی؛ تنها تو خدا هستی! خداوندا، راه خود را به من نشان ده تا وفادارانه در آن گام بردارم. مرا ياری ده تا بدون شک و دودلی تو را خدمت نمايم. با تمام وجودم تو را حمد و سپاس خواهم گفت و پيوسته عظمت نام تو را بيان خواهم نمود، زيرا رحمت تو در حق من بسيار عظيم است؛ تو مرا از خطر مرگ رهانيده‌ای! خدايا، افراد متكبر بر ضد من برخاسته‌اند و گروهی ظالم و ستمگر در فكر كشتن منند. آنها به تو توجهی ندارند. خداوندا، تو عادل، بخشنده، مهربان، صبور و رحيم هستی. روی خود را بسوی من برگردان و بر من رحمت فرما. بندۀ خود را توانا ساز و او را نجات ده. لطف و مهربانی خود را به من نشان ده، مرا ياری فرما و دلداری ده، تا آنانی كه از من نفرت دارند اين را ببينند و شرمسار شوند. اورشليم بر كوه‌های مقدس بنا شده است. خداوند آن را بيش از ساير شهرهای اسرائيل دوست دارد. ای شهر خدا، به سخنانی كه خدا در بارۀ تو گفته است گوش كن: «فلسطين و صور و حبشه به تو، ای اورشليم، تعلق دارند و مصر و بابل جزو ممالكی می‌باشند كه مرا می‌شناسند.» دربارۀ اورشليم خواهند گفت كه تمام قومهای دنيا به آن تعلق دارند و اينكه خدای قادر متعال اورشليم را قوی خواهد ساخت. هنگامی كه خداوند اسامی قومها را ثبت نمايد، همۀ آنها را به اورشليم نسبت خواهد داد. آن قومها سرودخوانان و رقص كنان خواهند گفت: «اورشليم سرچشمهٔ همۀ بركات و خوشيهای ماست!» ای خداوند، ای خدای نجات من، شب و روز در حضور تو گريه و زاری كرده‌ام. دعای مرا بشنو و به ناله‌ام توجه فرما. زندگی من پر از رنج و مصيبت است؛ جانم به لب رسيده است! رمقی در من نمانده است؛ مانند مرده شده‌ام، مانند كشته‌ای كه به قبر سپرده شده، مانند مرده‌ای كه ديگر به ياد نخواهی آورد و لطف خود را شامل حالش نخواهی فرمود. تو مرا به اعماق تاريكی انداخته‌ای غضب تو بر من سنگينی می‌كند؛ طوفان خشم تو مرا در بر گرفته است. آشنايانم را از من دور كرده‌ای و آنها را از من بيزار ساخته‌ای. چنان گرفتار شده‌ام كه نمی‌توانم برای خلاصی خود چاره‌ای بيانديشم. چشمانم از شدت گريه ضعيف شده‌اند. ای خداوند، هر روز از تو درخواست كمک نموده و دست نياز بسويت دراز می‌كنم تا بر من رحم كنی. وقتی بميرم، ديگر معجزات و كمک تو برايم چه فايده خواهد داشت؟ آنوقت ديگر چگونه می‌توانم تو را ستايش كنم؟ مگر آنانی كه در قبر هستند می‌توانند از رحمت و وفاداری تو سخن بگويند؟ آيا معجزۀ تو در آن مكان تاريک ديده می‌شود؟ آيا می‌توان در عالم خاموشی از وفاداری و عدالت تو سخن گفت؟ خداوندا، نزد تو فرياد برمی‌آورم و كمک می‌طلبم. هر روز صبح به پيشگاه تو دعا می‌كنم. چرا مرا ترک نموده و روی خود را از من برگردانيده‌ای؟ از اوان كودكی تاكنون، در رنج و خطر مرگ بوده‌ام و هميشه از دست تو تنبيه شده‌ام. خشم شديد تو مرا پريشان كرده و از ترس تو بيجان شده‌ام. خشم تو و ترس از تو تمام روز چون سيل از هر سو مرا احاطه می‌كند. دوستان و عزيزانم را از من دور كرده‌ای؛ تاريكی تنها مونس من است. ای خداوند، رحمت تو را همواره خواهم ستود و با زبان خود پيوسته از وفاداری تو سخن خواهم گفت، زيرا رحمت تو هميشگی است و وفاداری تو چون آسمانها پايدار است. تو با خادم برگزيده‌ات داود عهد بسته‌ای و وعده كرده‌ای كه تخت سلطنت او را تا ابد، نسل اندر نسل، پايدار خواهی داشت. *** ای خداوند، آسمانها از كارهای شگفت‌انگيز تو تعريف می‌كنند و امانت و وفاداری تو را می‌ستايند. در آسمانها كيست كه با تو برابری كند؟ در ميان موجودات آسمانی چه كسی را می‌توان به تو تشبيه كرد؟ تو در ميان مقدسين مورد ستايش هستی؛ آنان با ترس و احترام گرداگرد تو ايستاده‌اند. ای خداوند قادر متعال، كيست مانند تو؟ تو در قدرت و امانت بی‌نظيری! بر امواج درياها مسلط هستی و طغيان آنها را آرام می‌گردانی. تو مصر را در هم كوبيدی و با دست توانای خود دشمنانت را تار و مار ساختی. آسمانها و زمين و هر آنچه در آنهاست از آن تو می‌باشند؛ زيرا تو آنها را آفريده‌ای. شمال و جنوب را تو بوجود آورده‌ای. كوههای تابور و حرمون، مظهر قدرت تو می‌باشند. دست تو بسيار تواناست. تو خدای متعال هستی. فرمانروايی تو بر اساس عدل و انصاف است. در تمام كارهايت رحمت و راستی مشاهده می‌شود. خوشابحال مردمی كه می‌دانند چگونه تو را تحسين و تمجيد كنند، زيرا آنها در نور حضورت راه خواهند رفت. آنها تمام روز به نام تو شادی می‌كنند و بسبب عدالت تو سربلند می‌باشند. تو به ما قدرت می‌بخشی و به لطف خويش ما را پيروز و سرافراز می‌گردانی. ای خداوند، تو از ما حمايت كردی؛ ای خدای مقدس اسرائيل، تو به ما پادشاه بخشيدی. خداوندا، در عالم رويا با نبی خود سخن گفتی و فرمودی: «در ميان اسرائيل جوانی را برگزيده‌ام و او را سرافراز نموده‌ام تا پادشاه شود؛ او بندۀ من داود است! *** او را پايدار و توانا خواهم ساخت. دشمنانش بر او چيره نخواهند شد و گزندی از مخالفانش به او نخواهد رسيد. در برابر چشمان وی بدخواهانش را از بين خواهم برد و آنانی را كه از او نفرت داشته باشند هلاک خواهم نمود. پيوسته از وفاداری و رحمت من برخوردار خواهد بود و من او را پيروز و سرافراز خواهم ساخت. قلمرو فرمانروايی او را از دريای بزرگ تا رود فرات وسعت خواهم بخشيد. او مرا پدر خود و خدا و صخرۀ نجات خويش خواهد خواند. من نيز با او چون نخستزادۀ خويش رفتار خواهم كرد و او را برتر از تمام پادشاهان جهان خواهم ساخت. رحمت خود را هرگز از او دريغ نخواهم داشت، زيرا عهد من با او عهدی دايمی می‌باشد. نسل او را تا ابد باقی خواهم گذاشت و سلطنت او جاودانی خواهد بود. «اما اگر فرزندانش از دستورات من سرپيچی كنند و احكام مرا بشكنند، آنگاه ايشان را تنبيه خواهم نمود. *** *** با اينحال آنها را از رحمت خود محروم نخواهم كرد و نسبت به قولی كه داده‌ام، وفادار خواهم ماند. آری، عهد خود را نخواهم شكست و آنچه را كه گفته‌ام تغيير نخواهم داد. يک بار به داود به نام مقدس خود وعده دادم و هرگز آن را باطل نخواهم كرد كه نسل او تا ابد باقی خواهد ماند و سلطنت وی تا زمانی كه خورشيد بدرخشد دوام خواهد داشت *** و مانند ماه كه شاهد باوفايی در آسمان است، پايدار خواهد بود.» اما ای خداوند، تو بر پادشاه برگزيدۀ خود غضبناكی و او را ترک كرده‌ای. آيا عهد خود را با بندۀ خويش باطل نموده‌ای؟ تو تاج او را بر زمين انداخته‌ای و آن را بی‌حرمت ساخته‌ای! حصار شهر او را شكسته‌ای و قلعه‌هايش را خراب كرده‌ای. هر كه از راه می‌رسد اموال او را غارت می‌كند. او نزد همسايگان خود رسوا شده است. دشمنانش را بر او پيروز ساخته‌ای. شمشير او را كند كرده‌ای. در جنگ او را كمک نكرده‌ای. تخت سلطنتش را واژگون ساخته، به شكوه وعظمتش خاتمه داده‌ای. پيری زودرس به سراغش فرستاده‌ای و نزد همه رسوايش كرده‌ای. ای خداوند، تا به كی روی خود را پنهان می‌كنی؟ آيا تا ابد غضب تو چون آتش افروخته خواهد بود؟ به ياد آور كه عمر انسان چقدر كوتاه است. تو همۀ انسانها را فناپذير آفريده‌ای. كيست كه بتواند نميرد و تا ابد زنده بماند؟ ای خداوند، كجاست رحمت‌های گذشتۀ تو؟ كجاست وعدۀ رحمت تو كه در نهايت وفاداری به داود دادی؟ ببين مردم چگونه مرا ملامت می‌كنند. بار ملامتهای ايشان را بر دوش می‌كشم. دشمنانت پادشاه برگزيده‌ات را ريشخند می‌كنند و هر جا پای می‌نهد او را ملامت می‌نمايند. شكر و سپاس بر نام خداوند تا ابد! آمين! آمين! ای خداوند، تو هميشه پناهگاه ما بوده‌ای. قبل از آنكه دنيا را بيافرينی و كوهها را بوجود آوری، تو بوده‌ای. تورا ابتداء و انتهايی نيست. انسان را به خاک برمی‌گردانی و می‌گويی: «ای خاكيان، به خاک تبديل شويد!» هزار سال در نظر تو چون يک روز، بلكه چون يک ساعت است. تو انسان را چون سيلاب از جای بر می‌كنی و می‌بری. زندگی او خوابی بيش نيست. او مانند گياهی است كه صبح می‌رويد و می‌شكفد ولی عصر پژمرده و خشک می‌شود. *** بر اثر غضب تو ما رو به نابودی می‌رويم و خشم تو ما را پريشان و بی‌قرار ساخته است. گناهان ما را در برابر چشمان خود گذاشته‌ای و هيچ خطای ما از ديد تو پنهان نيست. روزهای زندگی ما بر اثر خشم تو كوتاه شده است و عمر خود را مثل يک خواب می‌گذرانيم. عمر ما هفتاد سال است و اگر قوی باشيم، شايد به هشتاد سال برسد. ولی در طول اين مدت چيزی جز درد و رنج نصيب ما نمی‌شود. هر آن ممكن است عمرمان بسرآيد و به عالم ديگر پرواز كنيم. خداوندا، كيست كه بداند شدت خشم تو چقدر است؟ كدام يک از ما چنان كه بايد و شايد از تو می‌ترسد؟ به ما ياد بده كه بدانيم عمر ما چه زودگذر است تا در اين عمر كوتاه با خردمندی زندگی كنيم. ای خداوند، تا به كی بر ما خشمگين خواهی بود. از خشم خود برگرد و بر بندگان خود رحم كن. صبحگاهان ما را از رحمت خود بهره‌مند گردان تا در تمام عمر خود شادمان باشيم. به اندازۀ سالهايی كه ما را ذليل و خوار ساخته‌ای، ما را شاد و سرافراز گردان. بگذار ما بندگانت بار ديگر اعمال شگفت‌انگيز تو را مشاهده كنيم. عظمت خود را بر فرزندانمان نمايان ساز. خداوندا، ما را مورد لطف خود قرار بده و در تمام كارهايمان ما را بركت عطا فرما، بلی، در تمام كارهايمان ما را بركت عطا فرما! آنكه به خدای قادر مطلق پناه می‌برد، زير سايۀ او در امان خواهد بود. او به خداوند خواهد گفت «تو پناهگاه و خدای من هستی. من بر تو توكل دارم.» خداوند، تو را از هر دام خطرناک و بيماری كشنده خواهد رهانيد. او تو را در زير بالهای خود خواهد گرفت و از تو مراقبت خواهد كرد. وعده‌های امين او برای تو چون سلاح و سپر می‌باشد. از بلاهای شب نخواهی ترسيد و از حملات ناگهانی روز بيم نخواهی داشت. وبايی كه درتاريكی می‌خزد تو را نخواهد ترساند و طاعونی كه در روشنايی كشتار می‌كند تو را نخواهد هراساند. *** اگر هزار نفر در كنار تو بيفتند و ده هزار نفر در اطراف تو جان بسپارند، به تو آسيبی نخواهد رسيد. تنها با چشمان خود، خواهی نگريست و مجازات گناهكاران را خواهی ديد. هيچ بدی دامنگير تو نخواهد شد و بلايی بر خانۀ تو سايه نخواهد افكند، زيرا تو به خداوند پناه برده‌ای و زير سايۀ خدای قادر متعال بسر می‌بری. *** او به فرشتگان خود دستور می‌دهد تا به هر راهی كه بروی، از تو حمايت و محافظت كنند. آنها تو را روی دست خود خواهند گرفت تا پايت به سنگ نخورد. شير درنده و مار سمی را زيرپا له خواهی كرد و آسيبی به تو نخواهد رسيد! خداوند می‌فرمايد: «آنانی را كه مرا دوست دارند، نجات خواهم داد و كسانی را كه مرا می‌شناسند، محافظت خواهم كرد. وقتی دعا كنند، دعايشان را مستجاب خواهم ساخت و چون در زحمت بيفتند، به كمک ايشان خواهم شتافت؛ آنها را خواهم رهانيد و سرافراز خواهم ساخت. به آنها عمر دراز خواهم بخشيد و نجاتشان خواهم داد.» چه نيكوست خداوند را سپاس گفتن و نام خدای قادر متعال را با سرود ستايش كردن! هر صبح، از خداوند بخاطر رحمتش تشكر كنيد و هر شب، امانت او را به ياد آوريد. او را با صدای رباب ده تار و به نغمۀ بربط بپرستيد. ای خداوند، تو با كارهای خود، مرا شاد كرده‌ای؛ بسبب آنچه كه برايم انجام داده‌ای، نغمه‌های شاد می‌خوانم. خداوندا، اعمال تو بسيار با عظمت و شگفت‌انگيزند. افكار تو بی‌نهايت عميق‌اند. شخص نادان درک نمی‌كند و آدم احمق اين را نمی‌فهمد كه هر چند گناهكاران مثل علف هرز می‌رويند و همۀ بدكاران كامياب هستند، ولی سرانجام، برای هميشه نابود خواهند شد. اما تو ای خداوند، تا ابد باقی و از همه برتر هستی! همه دشمنانت نابود خواهند شد و تمام بدكاران، از پای در خواهند آمد. تو مرا همچون گاو وحشی نيرومند ساخته‌ای و با روغن خوشبوی تازه مرا معطر كرده‌ای. نابودی دشمنانم را با چشمانم ديده‌ام و خبر سقوط گناهكاران را با گوشهای خود شنيده‌ام. خداشناسان، همچون درخت خرما ثمر می‌دهند و مانند درخت سرو لبنان، رشد می‌كنند. آنان همچون درختانی هستند كه در خانۀ خداوند نشانده شده‌اند و شكوفه می‌دهند. حتی در ايام پيری نيز، قوی و پرنشاط خواهند بود و ثمر خواهند داد، و اعلام خواهند كرد: «خدا عادل است؛ او تكيه‌گاه من است و در او هيچ بدی وجود ندارد.» خداوند سلطنت می‌كند! او خود را به جلال و قدرت و عظمت آراسته است. زمين بر جای خود محكم شده و متزلزل نخواهد شد. ای خداوند، تخت فرمانروايی تو از قديم برقرار بوده است. تو از ازل بوده‌ای. خداوندا، سيلابها طغيان نموده و می‌خروشند. اما تو كه در آسمانها سلطنت می‌كنی، قوی‌تر از تمام سيلهای خروشان و امواج شكننده درياها هستی! ای خداوند، تمام وعده‌های تو راست است. خانۀ تو برای هميشه با قدوسيت آراسته شده است. ای خداوند، ای خدای انتقام گيرنده، قدرتت را نشان بده. ای داور جهان، برخيز و متكبران را به سزای اعمالشان برسان. گناهكاران تا به كی پيروز و سرافراز خواهند بود؟ همۀ بدكاران، گستاخ و ستمگر هستند و حرفهای ناروا می‌زنند. قوم تو را از بين می‌برند و بر بندگانت ظلم می‌كنند. بيوه زنان و غريبان و يتيمان را می‌كشند. اين ستمكاران می‌گويند: «خداوند ما را نمی‌بيند و متوجهٔ كارهای ما نمی‌شود.» ای قوم من، چرا اينقدر نادان هستيد؟ كی به سر عقل خواهيد آمد؟ آيا خدا كه به ما گوش داده است، خودش نمی‌شنود؟ او كه به ما چشم داده است، آيا نمی‌بيند؟ او كه همۀ قومها را مجازات می‌كند، آيا شما را مجازات نخواهد كرد؟ او كه همه چيز را به انسان می‌آموزد، آيا نمی‌داند كه شما چه می‌كنيد؟ خداوند از فكر انسان آگاه است و می‌داند كه فكر او پوچ و بيهوده است. خوشابه حال كسی كه تو، ای خداوند، او را تأديب می‌كنی و قوانين خود را به او می‌آموزی. چنين شخصی، در روزهايی كه تو گناهكاران را گرفتار می‌سازی و نابود می‌كنی، آسوده خاطر و درامان خواهد بود. خداوند قوم برگزيدۀ خود را ترک نخواهد كرد و ايشان را از ياد نخواهد برد. بار ديگر داوری از روی عدل و انصاف اجرا خواهد شد و همۀ درستكاران از آن پشتيبانی خواهند كرد. كيست كه به طرفداری از من برخيزد و در مقابل گناهكاران ايستادگی كند؟ چه كسی حاضر است با من عليه بدكاران بجنگد؟ اگر خداوند مددكار من نمی‌بود بزودی از بين می‌رفتم. وقتی فرياد زدم كه پاهايم می‌لغزند! تو، ای خداوند رحيم، به فريادم رسيدی و نگذاشتی بيافتم. هنگامی كه فكرم ناراحت و دلم بی‌قرار است، ای خداوند، تو مرا دلداری می‌دهی و به من آسودگی خاطر می‌بخشی. آيا حكمرانان شرور از حمايت تو برخوردار خواهند بود كه به نام قانون هر نوع ظلمی را مرتكب می‌شوند؟ آنها عليه درستكاران توطئه می‌چينند و بی‌گناهان را به مرگ محكوم می‌كنند. اما خداوند صخره و پناهگاه من است و مرا از هر گزندی حفظ می‌كند. خداوند، شروران و بدكاران را به سزای اعمالشان خواهد رسانيد و آنها را از بين خواهد برد. آری، خداوند، خدای ما، ايشان را نابود خواهد كرد. بياييد خداوند را ستايش كنيم و در وصف «صخرۀ» نجات خود، با شادی سرود بخوانيم! با شكرگزاری به حضور او بياييم و با سرودهای شاد او را بپرستيم! زيرا خداوند، خدای عظيمی است؛ او پادشاهی است كه بر همۀ خدايان فرمان می‌راند. اعماق زمين در دست خداوند است و بلندی و عظمت كوه‌ها از آن او می‌باشد. آبها و خشكی‌ها را خدا بوجود آورده و آنها به او تعلق دارند. بياييد دربرابر خدا، سر فرود آوريم و او را عبادت كنيم. بياييد در حضور آفرينندۀ خود زانو بزنيم. ما قوم او هستيم و او خدای ما، ما گلۀ او هستيم و او شبان ما. ای كاش امروز صدای خداوند را بشنويد كه می‌فرمايد: «سختدل و نامطيع نباشيد چنانكه اجداد شما در صحرای مريبا و مسا نامطيع شدند. در آنجا، اجداد شما، هر چند بارها معجزات و اعمال شگفت‌انگيز مرا ديدند، اما باز به من شک كردند. مدت چهل سال، از آنها محزون و بيزار بودم، زيرا دل و فكرشان از من دور بود و نمی‌خواستند دستوراتم را اطاعت نمايند تا اينكه خشمگين شده، قسم خوردم كه نگذارم وارد سرزمينی شوند كه وعده داده بودم در آن آرام و قرار بگيرند. سرودی تازه در وصف خداوند بخوانيد. ای همۀ مردم دنيا در وصف خداوند سرود بخوانيد. برای خداوند سرود بخوانيد و نام او را حمد گوييد. هر روز به مردم بشارت دهيد كه خداوند نجات می‌بخشد. در ميان قومها عظمت او را ذكر نماييد و كارهای شگفت‌انگيز او را برای همه تعريف كنيد. خداوند بزرگ است و سزاوار ستايش! او برتر از همۀ خدايان است. زيرا خدايان قومهای ديگر بت‌ها می‌باشند اما خداوند ما، آفرينندۀ آسمانهاست. حضور خداوند پرشكوه و پرعظمت است و خانۀ او به قوت و جلال آراسته است. ای قومهای روی زمين، خداوند را ستايش كنيد؛ عظمت و توانايی خداوند را ستايش كنيد. نام پرشكوه خداوند را ستايش كنيد و با هدايای خود به خانۀ او بياييد. خداوند را در لباس تقوی و پرهيزكاری بپرستيد. ای همه مردم روی زمين، از حضور وی بلرزيد. به همۀ قومها گوييد «خداوند سلطنت می‌كند!» جهان پايدار است و تكان نخواهد خورد. خداوند قومها را با انصاف داوری خواهد كرد. آسمان و زمين شادی كنند و دريا و موجودات آن به جوش و خروش آيند. مزرعه‌ها و هر آنچه كه در آنهاست شادمان شوند و درختان جنگل شادی كنند. زيرا خداوند برای داوری جهان می‌آيد. او همۀ قومها را با عدل و انصاف داوری خواهد كرد. خداوند سلطنت می‌كند، پس ای ساكنان زمين شادی كنيد و ای جزيره‌های دور دست خوشحال باشيد. ابرها و تاريكی، اطراف خداوند را گرفته‌اند. سلطنتش بر عدل و انصاف استوار است. آتش، پيشاپيش خداوند می‌رود و دشمنان او را می‌سوزاند. برق‌هايش دنيا را روشن می‌سازد. زمين اين را می‌بيند و می‌لرزد. كوه‌ها از هيبت حضور خداوند تمام جهان، مانند موم ذوب می‌شوند. آسمانها عدالت او را بيان می‌كنند و همۀ قومها شكوه و جلال وی را می‌بينند. همۀ بت‌پرستان كه به بت‌های خود فخر می‌كنند، شرمسار خواهند شد. ای همۀ خدايان، در مقابل خداوند به زانو بيافتيد و او را بپرستيد! ای خداوند، شهر اورشليم و همۀ مردم يهودا بسبب سلطنت عادلانۀ تو خوشحال هستند. زيرا تو بر تمام دنيا با عدل و انصاف حكمرانی می‌كنی و از همۀ خدايان برتر هستی. *** خداوند آنانی را كه از بدی متنفرند دوست دارد. او عزيزان خود را حفظ می‌كند و ايشان را از دست بدكاران می‌رهاند. نور بر نيكان می‌تابد و شادی بر پاكدلان. ای درستكاران بسبب آنچه كه خداوند انجام داده است شادی كنيد. آری، كارهای خدای مقدس را به ياد آريد و او را سپاس گوييد. سرودی تازه در وصف خداوند بسراييد؛ زيرا كارهای شگفت‌انگيز كرده و دست توانا و بازوی مقدسش او را پيروز ساخته است. خداوند پيروزی خود را اعلام نموده و قدرت نجاتبخش خويش را بر قومها آشكار ساخته است. او به قوم اسرائيل وعده داد كه بر ايشان رحمت فرمايد، و به وعده‌اش وفا نمود. همۀ مردم دنيا پيروزی رهايی‌بخش خدای ما را ديده‌اند. ای ساكنان زمين، با شادی خداوند را بستاييد؛ با صدای بلند سرود بخوانيد و او را بپرستيد. با نغمۀ بربط و كرنا و سرنا، خداوند را ستايش كنيد؛ در حضور خداوند بانگ شادی برآوريد. *** دريا و هر آنچه كه در آن است، به جوش و خروش آيد. زمين و ساكنانش سرود بخوانند. نهرها دست بزنند و كوه‌ها در حضور خداوند شادی كنند؛ زيرا خداوند برای داوری جهان می‌آيد. او قومهای جهان را با عدل و انصاف داوری خواهد كرد. ای قوم‌ها بترسيد، زيرا خداوند سلطنت می‌كند! ای تمام زمين بلرزيد، زيرا خداوند بر تخت خود كه بر بالای سرفرشتگان قرار دارد نشسته است! خداوند در اورشليم جلوس فرموده و بر تمام قومها مسلط است. همۀ مردم نام بزرگ او را گرامی بدارند، زيرا او مقدس است. ای خدا، ای «پادشاه» مقدر (توانا)، تو انصاف را دوست داری. تو در اسرائيل عدالت و برابری را بنياد نهاده‌ای. خداوند، خدای ما را ستايش كنيد و در پيشگاه او به خاک بيفتيد زيرا او مقدس است. وقتی موسی و هارون و سموئيل، مردان خدا، از خداوند كمک خواستند، او درخواست ايشان را مستجاب فرمود. او از ميان ستون ابر با آنان سخن گفت و آنان احكام و دستورات او را اطاعت كردند. ای خداوند، خدای ما، تو دعای قوم خود را مستجاب نمودی و به آنها نشان دادی كه خدايی بخشنده هستی؛ اما در عين حال آنها را بخاطر گناهانشان تنبيه نمودی. خداوند، خدای ما را حمد گوييد و او را نزد كوه مقدسش در اورشليم عبادت كنيد، زيرا او مقدس است. ای ساكنان روی زمين، در حضور خداوند فرياد شادمانی سر دهيد! خداوند را با شادی عبادت كنيد و سرودخوانان به حضور او بياييد. بدانيد كه او خداست. او خالق ماست و ما قوم او هستيم و گوسفندان چراگاه او. با شكرگزاری از دروازه‌های خانه او داخل شويد؛ سرود خوانان به صحنهای او بياييد. او را پرستش كنيد و نام مقدسش را گرامی بداريد. خداوند نيكوست و رحمت و امانتش را انتهايی نيست. ای خداوند، رحمت و انصاف تو را می‌ستايم و با سرود تو را می‌پرستم. من راه درست و بی‌عيب را در پيش خواهم گرفت و با خردمندی رفتار خواهم نمود. ای خداوند، با حضور خود، مرا در اين راه ياری فرما. در خانه خود، زندگی پاكی خواهم داشت. هر چيز بد و ناپسند را از پيش چشم خود دور خواهم نمود. كردار افراد نادرست را دوست نخواهم داشت و در كارهايشان سهيم نخواهم شد. نادرستی را از خود دور خواهم ساخت و با گناهكاران معاشرت نخواهم كرد. كسی را كه از ديگران بدگويی كند ساكت خواهم كرد؛ شخص مغرور و خودخواه را متحمل نخواهم شد. من در پی اشخاص امين و خداشناس هستم تا آنها را به كاخ خود بياورم. كسی كه درستكار باشد، او را به كار خواهم گماشت. حيله گر به كاخ من راه نخواهد يافت و دروغگو نزد من نخواهد ماند. هر روز عده‌ای از بدكاران را نابود خواهم كرد تا شهر خدا را از وجود همۀ آنها پاک سازم. ای خداوند، دعای مرا بشنو و به فريادم گوش فرا ده! وقتی كه در زحمت هستم، روی خود را از من برنگردان! به من توجه فرما، و هرگاه دعا كنم بی‌درنگ مرا اجابت فرما! عمرم چون دود به سرعت ناپديد می‌شود و استخوانهايم همچون چوب خشک می‌سوزد. دل من مانند گياهی است كه كوبيده و خشک شده باشد. غذا خوردن را از ياد برده‌ام. با صدای بلند می‌نالم؛ جز پوست و استخوان چيزی در بدنم نمانده است. همچون پرنده‌ای وحشی، آوارهٔ صحرا شده‌ام و چون جغد خرابه‌نشين، بی‌خانمان گشته‌ام. مانند گنجشكی بر پشت بام، تنها مانده‌ام؛ خواب به چشمانم نمی‌رود. هر روز دشمنانم مرا تحقير می‌كنند و مخالفانم مرا لعنت می‌نمايند. بسبب خشم و غضب تو ای خداوند، غذای من خاكستر است و نوشيدنی‌ام با اشكهايم آميخته است. زيرا تو مرا برداشتی و به كنار انداختی. *** عمرم چون سايه‌های عصر، زودگذر است؛ همچون علف خشک پژمرده شده‌ام. اما تو ای خداوند، تا ابد پادشاه هستی؛ ذكر تو در تمام نسل‌ها باقی خواهد ماند. تو برخاسته، بر اورشليم ترحم خواهی فرمود؛ اكنون زمان آن رسيده است كه بر اورشليم رحمت فرمايی. بندگان تو سنگها و خاک اورشليم را دوست دارند! قومها از نام خداوند خواهند ترسيد و همه پادشاهان جهان از قدرت و عظمت او هراسان خواهند شد. او شهر اورشليم را دوباره بنا خواهد كرد و با جلال و شكوه فراوان ظاهر خواهد شد. به دعای قوم درمانده خود توجه نموده، ايشان را اجابت خواهد نمود. آنچه كه خداوند انجام می‌دهد برای نسل آينده نوشته خواهد شد تا ايشان نيز او را ستايش كنند: «خداوند از مكان مقدس خود در آسمان، به زمين نظر انداخت تا ناله اسيران را بشنود و آنها را كه به مرگ محكوم شده بودند، آزاد سازد.» *** بنابراين وقتی قومها در اورشليم گرد هم بيايند تا خدا را در خانۀ او پرستش كنند، نام خداوند در اورشليم ستوده و سراييده خواهد شد. *** خداوند در جوانی‌ام توان مرا از من گرفته و عمرم را كوتاه ساخته است. ای خدای من، نگذار در جوانی بميرم! تو تا ابد زنده هستی! در ازل، تو بنياد زمين را نهادی و آسمانها عمل دست تو می‌باشند. آنها فانی می‌شوند، اما تو باقی هستی. همۀ آنها چون جامه، پوسيده خواهند شد؛ و همچون ردا، آنها را عوض خواهی نمود و از بين خواهند رفت. اما تو جاودانی هستی و برای تو هرگز پايانی وجود ندارد. فرزندان بندگانت، هميشه در امان خواهند بود و نسل آنها از حمايت تو برخوردار خواهند شد. ای جان من، خداوند را ستايش كن! ای تمام وجود من، نام مقدس او را ستايش كن! ای جان من، خداوند را ستايش كن و تمام مهربانيهای او را فراموش مكن! او تمام گناهانم را می‌آمرزد و همۀ مرضهايم را شفا می‌بخشد. جان مرا از مرگ می‌رهاند و با محبت و رحمت خود مرا بركت می‌دهد! جان مرا با نعمت‌های خوب سير می‌كند تا همچون عقاب، جوان و قوی بمانم. خداوند عدالت را اجرا می‌كند و حق مظلومان را به آنها می‌دهد. او روشهای خود را بر موسی آشكار نمود و اعمال شگفت‌انگيز خود را به بنی‌اسرائيل نشان داد. خداوند بخشنده و مهربان است؛ او دير غضب و پر محبت می‌باشد. خداوند هميشه توبيخ و تنبيه نمی‌كند و تا ابد خشمگين نمی‌ماند. او با ما مطابق گناهانمان عمل ننموده و آنچنان كه سزاوار بوده‌ايم، ما را به سزای اعمالمان نرسانده است. زيرا به اندازه‌ای كه آسمان از زمين بلندتر است، به همان اندازه رحمت خداوند بر كسانی كه او را گرامی می‌دارند عظيم می‌باشد! به اندازه‌ای كه مشرق از مغرب دور است به همان اندازه خداوند گناهان ما را از ما دور كرده است! همانطوری كه يک پدر فرزندانش را دوست دارد، همچنان خداوند نيز كسانی را كه او را گرامی می‌دارند دوست دارد. خداوند از سرشت و فطرت ما آگاه است و می‌داند كه خاک هستيم. عمر انسان مانند علف و همچون گل صحرا می‌باشد، كه روزی باد بر آن می‌وزد و از بين می‌رود و ديگر در آن مكانی كه بوده، هرگز ديده نمی‌شود. اما رحمت خداوند بر كسانی كه او را گرامی می‌دارند، هميشگی است و او عدالت را در حق فرزندان آنانی كه عهد و احكام او را حفظ می‌كنند، بجا می‌آورد. *** خداوند تخت فرمانروايی خود را در آسمانها قرار داده است و از آنجا بر همۀ موجودات حكمرانی می‌كند. ای همۀ فرشتگان توانا كه گوش به فرمان خداوند هستيد تا دستوراتش را اجرا نماييد، او را ستايش كنيد! ای همه نيروهای آسمانی، ای خدمتگزاران خداوند، او را سپاس گوييد! ای همه مخلوقات خداوند، در هر جايی كه هستيد، او را بستاييد! ای جان من، خداوند را ستايش كن! ای جان من، خداوند را ستايش كن! ای خداوند، ای خدای من، تو چه پرشكوه هستی! تو خود را با عزت و جلال آراسته و خويشتن را با نور پوشانيده‌ای. آسمان را مثل خيمه گسترانيده‌ای *** و خانۀ خود را بر آبهای آن بنا كرده‌ای. ابرها را عرابه خود نموده‌ای و بر بالهای باد می‌رانی. بادها فرمانبران تو هستند و شعله‌های آتش خدمتگزاران تو. ای خداوند، تو زمين را بر اساسش استوار كردی تا هرگز از مسيرش منحرف نشود. درياها همچون ردايی آن را دربرگرفت و آب درياها كوه‌ها را پوشاند. اما آبها از هيبت صدای تو گريختند و پراكنده شدند. به فراز كوه‌ها بر آمدند و به دشت‌ها سرازير شده، به مكانی كه برای آنها ساخته بودی، جاری شدند. برای درياها حدی تعيين نموده‌ای تا از آنها نگذرند و زمين را دوباره نپوشانند. در دره‌ها، چشمه‌ها بوجود آورده‌ای تا آب آنها در كوهپايه‌ها جاری شود. تمام حيوانات صحرا از اين چشمه‌ها آب می‌نوشند و گورخرها تشنگی خود را برطرف می‌سازند. پرندگان بر شاخه‌های درختان لانه می‌سازند و آواز می‌خوانند. از آسمان بر كوه‌ها باران می‌بارانی و زمين از نعمت‌های گوناگون تو پر می‌شود. نباتات را برای خوراک حيوانات، و درختان ميوه‌دار و سبزيجات و غلات را برای استفاده انسان، از زمين می‌رويانی تا انسان بتواند شراب و روغن و نان برای خود تهيه كند و شاد و نيرومند باشد. *** درختان سرو لبنان كه تو ای خداوند، آنها را كاشته‌ای سبز و خرمند. مرغان هوا در درختان سرو لانه می‌سازند و لک‌لک‌ها بر شاخه‌های درختان صنوبر. كوه‌های بلند، چراگاه بزهای كوهی است و صخره‌ها، پناهگاه خرگوش‌ها. ماه را برای تعيين ماه‌های سال آفريدی و آفتاب را برای تعيين روزها. به فرمان تو شب می‌شود. در تاريكی شب همۀ حيوانات وحشی از لانه‌های خود بيرون می‌آيند. شيربچگان برای شكار غرش می‌كنند و روزی خود را از خدا می‌خواهند. هنگامی كه آفتاب طلوع می‌كند، آنها به لانه‌های خود برمی‌گردند و می‌خوابند. آنگاه انسانها برای كسب معاش، از خانه بيرون می‌روند و تا شامگاه كار می‌كنند. خداوندا، كارهای دست تو چه بسيارند. همه آنها را از روی حكمت انجام داده‌ای. زمين از مخلوقات تو پر است. در درياهای بزرگی كه آفريده‌ای جانوران بزرگ و كوچک به فراوانی يافت می‌شوند. نهنگان در درياها بازی می‌كنند و كشتی‌ها بر سطح آنها روانند. تمام مخلوقات تو منتظرند تا تو روزی‌شان را به آنها بدهی. تو روزی آنها را می‌رسانی و آنها را سير می‌كنی. هنگامی كه روی خود را از آنها برمی‌گردانی مضطرب می‌شوند؛ و وقتی جان آنها را می‌گيری، می‌ميرند و بخاكی كه از آن ساخته شده‌اند، برمی‌گردند. اما زمانی كه به مخلوقات جان می‌بخشی، زنده می‌شوند و به زمين طراوت می‌بخشند. شكوه و عظمت خداوند جاودانی است و او از آنچه آفريده است خشنود می‌باشد. خداوند به زمين نگاه می‌كند و زمين می‌لرزد؛ كوه‌ها را لمس می‌نمايد و دود از آنها بلند می‌شود. تا زنده‌ام، خداوند را با سرود پرستش خواهم كرد و تا وجود دارم او را ستايش خواهم نمود. باشد كه او از سرود من خشنود شود، زيرا او سرچشمه همۀ خوشی‌های من است. باشد كه همۀ گناهكاران نابود شوند و بدكاران ديگر وجود نداشته باشند. ای جان من، خداوند را ستايش كن! سپاس بر خداوند باد! خداوند را بسبب كارهای شگفت‌انگيزش سپاس گوييد. كارهای او را برای ساير قوم‌ها تعريف كنيد. او را بستاييد و دربارۀ كارهای شگفت‌انگيزش تفكر نماييد. ای طالبان خداوند به او افتخار كنيد. دل شما هميشه شاد باشد. از او كمک بخواهيد و پيوسته او را طلب كنيد. ای فرزندان ابراهيم و يعقوب، ای بندگان برگزيدۀ خداوند، كارهای شگفت‌انگيز و داوريهای او را به ياد آوريد! *** «يهوه» خدای ما است و سراسر جهان را داوری می‌كند. او تا ابد به عهدی كه با ابراهيم بسته و سوگندی كه برای اسحاق خورده است، اگر چه هزار پشت هم بگذرد، وفادار خواهد ماند. *** اين است عهد جاودانی او با اسرائيل كه فرمود: «سرزمين كنعان را به شما خواهم بخشيد تا ميراث شما شود.» *** خداوند اين وعده را هنگامی به اسرائيل داد كه هنوز قومی كوچک بودند و در كنعان در غربت بسر می‌بردند، در ميان قبايل سرگردان بودند و از يک ديار به دياری ديگر می‌رفتند. اما خداوند نگذاشت كسی بر آنها ظلم كند. او حتی پادشاهان را بخاطر آنها هشدار داده، گفت: «بر برگزيدگان من دست دراز نكنيد و به انبيای من آزار نرسانيد.» *** خداوند در كنعان خشكسالی پديد آورد و قحطی تمام سرزمين آنجا را فرا گرفت. او پيش از آن يوسف را به مصر فرستاده بود. برادران يوسف او را همچون برده فروخته بودند. پاهای يوسف را به زنجير بستند و گردن او را در حلقۀ آهنی گذاشتند. او در زندان ماند تا زمانی كه پيشگويی‌اش به وقوع پيوست. در زندان خداوند صبر و بردباری او را آزمود. آنگاه، فرعون دستور داد تا يوسف را از زندان بيرون آورده، آزاد سازند. سپس او را ناظر خانۀ خود و حاكم سرزمين مصر نمود تا بر بزرگان مملكت فرمان راند و مشايخ را حكمت آموزد. آنگاه يعقوب و فرزندانش به مصر رفتند و در آن سرزمين ساكن شدند. خداوند قوم خود را در آنجا بزرگ ساخت و آنها را از دشمنانشان قوی‌تر كرد. اما از طرف ديگر، خداوند كاری كرد كه مصری‌ها بر قوم او ظلم كنند و ايشان را بردۀ خود سازند. سپس بندگان خود موسی و هارون را كه برگزيده بود، نزد بنی‌اسرائيل فرستاد. موسی و هارون، كارهای شگفت‌انگيز و معجزات خدا را در مصر به ظهور آوردند. خدا سرزمين مصر را با تاريكی پوشانيد اما مصريان فرمان خدا را مبنی بر آزادسازی قوم اسرائيل اطاعت نكردند. او آبهای ايشان را به خون مبدل ساخت و همۀ ماهيانشان را كشت. زمين آنها وحتی قصر فرعون پر از قورباغه شد. به امر خداوند انبوه پشه و مگس در سراسر مصر پديد آمد. بجای باران، تگرگ مرگبار و رعد و برق بر زمين مصر فرستاد و باغهای انگور و تمام درختان انجير مصری‌ها را از بين برد. خداوند امر فرمود و ملخ‌های بی‌شماری پديد آمدند و تمام گياهان و محصولات مصر را خوردند. *** او همۀ پسران ارشد مصری‌ها را كشت. سرانجام بنی‌اسرائيل را در حاليكه طلا و نقره فراوانی با خود برداشته بودند، صحيح و سالم از مصر بيرون آورد. مصريان از رفتن آنها شاد شدند، زيرا از ايشان ترسيده بودند. خداوند در روز بر فراز قوم اسرائيل ابر می‌گسترانيد تا آنها را از حرارت آفتاب محفوظ نگاهدارد و در شب، آتش به ايشان می‌بخشيد تا به آنها روشنايی دهد. آنها گوشت خواستند و خداوند برای ايشان بلدرچين فرستاد و آنها را با نان آسمانی سير كرد. او صخره را شكافت و از آن آب جاری شد و در صحرای خشک و سوزان مثل رودخانه روان گرديد. زيرا خداوند اين وعدۀ مقدس را به بندۀ خويش ابراهيم داده بود كه نسل او را بركت دهد. پس او قوم برگزيدۀ خود را در حاليكه با شادی سرود می‌خواندند از مصر بيرون آورد، و سرزمين قومهای ديگر را با تمام محصولاتشان به آنها بخشيد تا در آن سرزمين نسبت به وی وفادار مانده، از دستوراتش اطاعت نمايند. خداوند را سپاس باد! خداوند را حمد و سپاس گوييد، زيرا كه او مهربان است و رحمتش جاودانی! كيست كه بتواند تمام كارهای بزرگی را كه خداوند انجام داده است بيان كند و شكر و سپاس او را آنچنان كه بايد و شايد، بجا آورد؟ خوشابحال آنانی كه با انصاف و درستكار هستند. ای خداوند، هنگامی كه بر قوم خود رحمت می‌فرمايی و آنها را نجات می‌دهی مرا نيز به ياد آور و نجات بده تا سعادت برگزيدگان تو را ببينم و با قوم تو شادی كنم و در فخر آنها شريک باشم. *** ما نيز مانند اجداد خود گناه كرده‌ايم؛ شرور و بدكار بوده‌ايم. اجدادمان معجزات تو را در مصر درک ننمودند. آنها محبت و رحمت تو را فراموش كردند و در كنار دريای سرخ از اطاعت تو سر باز زدند. ليكن تو، همانگونه كه وعده فرموده بودی، آنها را نجات دادی و بدين وسيله قدرت خود را آشكار ساختی. دريای سرخ را امر فرمودی و خشک گرديد و بنی‌اسرائيل را هدايت كردی تا از ميان دريا كه همچون بيابان، خشک شده بود گذر كنند. آنها را از دست دشمنانشان رهانيدی و آزاد ساختی. همه دشمنان آنها در دريا غرق شدند و حتی يكی از آنها نيز زنده نماند. آنگاه قوم خداوند، به او ايمان آوردند و او را با سرود ستايش كردند. ولی طولی نكشيد كه معجزاتش را فراموش كردند و بدون مشورت با او به راه خود ادامه دادند. آنها با خواسته‌های نفسانی خود، خدا را در صحرا امتحان كردند. خدا هم آنچه را كه خواستند به ايشان داد، ولی آنها را به بيماری سختی مبتلا ساخت. بنی‌اسرائيل در صحرا به موسی و هارون، پيشوايان برگزيده خداوند، حسد بردند. آنگاه زمين دهان گشود و «داتان» و «ابيرام» را با خاندانشان فرو برد، و آتش از آسمان بر طرفداران ايشان افروخته شد و آن مردم شرور را سوزانيد. بنی‌اسرائيل در دامنه كوه سينا بُتی گوساله شكل از طلا ساختند و آن را پرستش كردند. آنها بجای عبادت خدای پرجلال، مجسمه گاو را پرستش نمودند. به اين ترتيب، خدای نجات دهنده خود را خوار شمردند و كارهای شگفت‌انگيز او را در مصر و دريای سرخ فراموش كردند. *** آنگاه خداوند خواست ايشان را هلاک كند، ولی خادم برگزيده او موسی به شفاعت برخاست و التماس نمود كه از نابود كردن آنها بگذرد. بنی‌اسرائيل نمی‌خواستند وارد سرزمين موعود شوند، چون به وعده خدا كه گفته بود آن زمين را به ايشان می‌دهد، ايمان نداشتند. آنها در خيمه‌های خود پيوسته غرغر می‌كردند و به دستورات خداوند گوش نمی‌دادند. از اين رو، خداوند خواست ايشان را در صحرا نابود كند، و فرزندانشان را در سرزمينهای بيگانه پراكنده و آواره سازد. بنی‌اسرائيل در «فغور» به پرستش بت بعل پرداختند و از گوشت قربانی‌هايی كه به بت‌های بی‌جان تقديم می‌شد، خوردند. با اين رفتار خود، خشم خداوند را برانگيختند كه بسبب آن بيماری وبا دامنگير آنها شد. آنگاه «فينحاس» برخاسته، افراد مقصر را مجازات نمود و وبا قطع گرديد. اين كار نيک فينحاس در نزد خدا هرگز فراموش نخواهد شد و تمام نسل‌ها او را به نيكی ياد خواهند كرد. بنی‌اسرائيل در كنار چشمۀ «مريبه»، خداوند را خشمگين ساختند، چنانكه حتی موسی بخاطر آنها از ورود به سرزمين كنعان محروم شد. زيرا چنان موسی را به ستوه آوردند كه او غضبناک شده، سخن ناشايست بزبان راند. آنها، قومهايی را كه خداوند گفته بود از بين ببرند، نكشتند، بلكه با آنها وصلت نمودند و از كارهای بد ايشان پيروی كردند. بت‌های آنها را پرستش نمودند و با اين كار، خود را محكوم به مرگ كردند. اسرائيلی‌ها، پسران و دختران خود را برای بت‌ها قربانی كردند. خون فرزندان بی‌گناه خود را برای بت‌های كنعان ريختند و زمين موعود را با خون آنها ناپاک ساختند. با اين كارها، خود را آلوده كردند و به خدا خيانت ورزيدند. بنابراين، خشم خداوند بر بنی‌اسرائيل افروخته شد و او از آنها بيزار گرديد. آنها را بدست قوم‌هايی كه از ايشان نفرت داشتند، سپرد تا بر آنها حكمرانی كنند. دشمنانشان بر آنها ظلم كردند و ايشان را خوار و ذليل ساختند. خداوند بارها بنی‌اسرائيل را از دست دشمنانشان نجات بخشيد، ولی آنها هر بار بر ضد او شوريدند و در گناهان خود بيشتر غرق شدند. با وجود اين، هنگامی كه فرياد برآوردند، خداوند به داد ايشان رسيد و به درماندگی آنها توجه نمود. او وعده‌ای را كه به ايشان داده بود، به ياد آورد و بسبب رحمت فراوانش، آنها را مجازات نكرد. او دل اسيركنندگان آنها را به رقت آورد تا به آنها رحم كنند. ای خداوند، ما را نجات ده. ما را از ميان قومها، به سرزمين خودمان برگردان تا نام مقدس تو را حمد گوئيم و با شادی تو را ستايش كنيم. خداوند، خدای اسرائيل، از حال تا ابد متبارک باد. همه مردم اسرائيل بگويند: «آمين! خدا را سپاس باد!» خداوند را حمد گوييد، زيرا او مهربان است و رحمتش تا ابد باقی است. كسانی كه توسط خداوند نجات يافته‌اند به همه اعلام كنند كه خداوند آنها را از دست دشمنانشان نجات داده است و آنها را از سرزمينهای بيگانه، از مشرق و مغرب، شمال و جنوب، به سرزمين خودشان باز گردانيده است. بنی‌اسرائيل در صحرا آواره و سرگردان بودند و جای معينی برای سكونت نداشتند، گرسنه و تشنه بودند و جانشان به لب رسيده بود. آنگاه در گرفتاری خود نزد خداوند فرياد برآوردند و او ايشان را از همۀ گرفتاريهايشان رهانيد و ايشان را از راه راست به سرزمينی هدايت كرد كه بتوانند در آن زندگی كنند. *** پس بايد از خداوند، بسبب رحمتش و كارهای بزرگی كه در حق ايشان انجام داده است، تشكر كنند. او جان تشنه و گرسنه را با نعمتهای خوب سير می‌كند. آنانی كه از دستورات خدا سرپيچيدند و به او اهانت كردند، اسير و زندانی شدند و مرگ بر آنها سايه افكند. *** پشت آنها در زير بار مشقت خم شد و سرانجام افتادند و كسی نبود كه ايشان را ياری كند. آنگاه در گرفتاری خود نزد خداوند فرياد برآوردند و او آنها را از همه گرفتاريهايشان رهانيد. آنها را از مرگی كه بر آنها سايه افكنده بود رهانيد و زنجيرهای اسارت ايشان را پاره كرد. پس بايد از خداوند، بسبب رحمتش و كارهای بزرگی كه در حق آنها انجام داده است، تشكر كنند. او درهای برنجين زندانها را می‌شكند و زنجيرهای اسارت را پاره می‌كند. افراد نادان، بسبب رفتار شرارت‌بار و آلوده به گناه خود، ضعيف و بيمار شدند، اشتهای خود را از دست دادند و جانشان به لب گور رسيد. آنگاه در اين گرفتاری خود، نزد خداوند فرياد برآوردند و او ايشان را از گرفتاريهايشان رهايی بخشيد. او با كلام خود آنها را شفا بخشيد و ايشان را از مرگ نجات داد. پس بايد خداوند را بسبب رحمتش و كارهای بزرگی كه در حق ايشان انجام داده است، سپاس گويند. بايد با تقديم قربانی از او تشكر كنند و با سرودهای شاد كارهايی را كه كرده است اعلام نمايند. برخی به كشتی سوار شده، به دريا رفتند و به كار تجارت مشغول شدند. آنان قدرت خداوند را ديدند و كارهای شگرف او را در اعماق درياها مشاهده نمودند. به امر او بادی شديد ايجاد شد و دريا را طوفانی ساخت، چنانكه كشتی‌ها دستخوش امواج گرديدند و بالا و پايين می‌رفتند. سرنشينان آنها، از ترس نيمه جان شدند و مثل مستان، تلوتلو خورده، گيج و سرگردان بودند. آنگاه در اين گرفتاری خود نزد خداوند فرياد برآوردند و او ايشان را از اين گرفتاری رهايی بخشيد. خداوند طوفان را آرام و امواج دريا را ساكت ساخت. آنها شاد شدند زيرا از خطر رهايی يافته بودند، و سرانجام بسلامت به بندر مراد خود رسيدند. پس آنها نيز بايد خداوند را بسبب رحمتش و كارهای بزرگی كه در حق ايشان انجام داده است، سپاس گويند. بايد عظمت خداوند را در بين جماعت اسرائيل اعلام كنند و نزد بزرگان قوم، او را ستايش نمايند. خداوند رودخانه‌ها را به خشكی مبدل ساخت و چشمه‌های آب را خشک كرد. زمين حاصلخيز را به شوره‌زار تبديل نمود، زيرا ساكنان آن شرور بودند. اما بار ديگر زمين‌های شوره‌زار و خشک را حاصلخيز و پر از چشمه‌های آب نمود. گرسنگان را در آن اسكان داد تا شهرها بسازند، كشت و زرع كنند و تاكستانها ايجاد نمايند. *** خداوند آنها را بركت داده، فرزندان بسياری به ايشان بخشيد، و نگذاشت رمه‌ها و گله‌هايشان كم شوند. هنگامی كه قوم خداوند در زير ظلم و ستم رو به نابودی می‌رفتند، خداوند كسانی را كه بر قومش ظلم می‌كردند خوار و ذليل ساخت و آنها را در ميان ويرانه‌ها، آواره و سرگردان كرد. او قوم فقير و درماندۀ خود را از زير بار سختيها رهانيد و فرزندان و گله‌های ايشان را افزونی بخشيد. نيكان اين را ديده، شاد خواهند شد اما بدكاران خاموش خواهند شد. خردمندان دربارۀ اينها فكر كنند و رحمت و محبت خداوند را به ياد داشته باشند. ای خدا، من روحيۀ خود را نباخته‌ام و اعتماد خود را از دست نداده‌ام. من سرود خواهم خواند و تو را ستايش خواهم كرد. ای جان من بيدار شو! ای بربط و عود من بصدا درآييد تا سپيده دم را بيدار سازيم! خداوندا، در ميان مردم تو را سپاس خواهم گفت و در ميان قومها تو را ستايش خواهم كرد، زيرا رحمت تو بی‌نهايت عظيم است. ای خدا، جلال و شكوه تو بالاتر از آسمانها قرار گيرد و عظمت تو بر تمام جهان آشكار شود. ای خدايی كه ما را دوست داری، با قدرت خويش ما را نجات ده و دعای ما را اجابت فرما. خدا در خانۀ مقدس خويش سخن گفته و فرموده است: «با پيروزی شهر شكيم و درۀ سوكوت را بين قوم خود تقسيم خواهم كرد. جلعاد و منسی از آن من است؛ افرايم كلاه‌خود من و يهودا عصای سلطنت من است. اما قوم موآب را مانند لگن برای شستشو بكار خواهم برد، بر قوم ادوم كفشم را خواهم انداخت و بر فلسطين فرياد بر خواهم آورد.» كيست كه مرا برای گرفتن شهرهای حصاردار ادوم رهبری كند؟ ای خدا، تو ما را رهبری كن؛ بلی، تو كه اينک از ما روگردان شده‌ای، ما را رهبری كن! *** تو ما را درجنگ با دشمن كمک كن، زيرا كمک انسان بی‌فايده است. با كمک تو ای خدا، پيروز خواهيم شد، زيرا اين تويی كه دشمنان ما را شكست خواهی داد! ای خدا و ای معبود من، خاموش مباش! بدكاران به من تهمت ناروا می‌زنند و حرفهای دروغ دربارۀ من می‌گويند. با نفرت دور مرا گرفته‌اند و بی‌سبب با من می‌جنگند. من آنها را دوست دارم و برای ايشان دعای خير می‌كنم، ولی آنها با من مخالفت می‌ورزند. به عوض خوبی، به من بدی می‌كنند و به عوض محبت، با من دشمنی می‌نمايند. ای خدا، دشمنم را به دست داوری ظالم بسپار و بگذار يكی از بدخواهانش كنار او بايستد و بر ضد او شهادت دهد. بگذار او در محاكمه مجرم شناخته شود. حتی دعای او، برايش جرم محسوب گردد. عمرش كوتاه شود و ديگری جا و مقام او را بگيرد. فرزندانش يتيم و زنش بيوه شود. فرزندانش آواره شده، در ميان ويرانه‌های خانۀ خود به گدايی بنشينند. طلبكاران تمام دارايی او را ضبط نمايند و بيگانگان هر آنچه را كه او به زحمت اندوخته است، تاراج كنند. كسی بر او رحم نكند و برای يتيمان او دل نسوزاند. نسلش بكلی از بين برود و ديگر نامی از آنها باقی نماند. خداوند گناهان اجدادش را به ياد آورد و گناهان مادرش را نيامرزد. گناهان آنها در نظر خداوند هميشه بماند، اما نام و نشان آنها از روی زمين محو گردد. اين دشمن من رحم نداشت. او بر فقيران و بی‌كسان ظلم می‌كرد و آنها را می‌كشت. دوست داشت مردم را نفرين كند، پس خودش نفرين شود. نمی‌خواست به مردم بركت رساند، پس خود از بركت محروم شود. تمام وجودش به نفرين آلوده بود، پس باشد كه نفرينهای او مانند آبی كه می‌نوشد وارد بدنش شود و مغز استخوانهايش را بخورد؛ همچون لباس او را در برگيرد و چون كمربند، به دور او حلقه زند. *** ای خداوند، دشمنانم را كه در باره من دروغ می‌گويند و مرا تهديد به مرگ می‌كنند، اينچنين مجازات كن. اما ای خداوند، با من برحسب وعده خود عمل نما و بخاطر رحمت عظيم خويش، مرا نجات ده، زيرا كه من فقير و درمانده و دل شكسته‌ام؛ همچون سايه، رو به زوال هستم و مانند ملخ از باد رانده شده‌ام. از بس روزه گرفته‌ام زانوهايم می‌لرزند و گوشت بدنم آب می‌شود. نزد دشمنان رسوا شده‌ام. هرگاه مرا می‌بينند، سر خود را تكان می‌دهند و مسخره‌ام می‌كنند. ای خداوند، ای خدای من، مرا ياری فرما؛ مطابق رحمت خود، مرا نجات بده، تا بدخواهانم بدانند كه تو نجات دهندۀ من هستی. آنها مرا نفرين كنند، اما تو مرا بركت بده. آنها سرافكنده شوند، اما بنده تو، شادمان شود. دشمنانم شرمسار شوند و خفت و خواری وجودشان را دربرگيرد. خداوند را بسيار سپاس خواهم گفت و در بين مردم او را ستايش خواهم كرد، زيرا او از بيچارگان پشتيبانی می‌كند و ايشان را از دست ظالمان می‌رهاند. خداوند، به خداوند من گفت: «به دست راست من بنشين و من دشمنانت را به زير پاهايت خواهم افكند.» خداوند، شهر اورشليم را پايتخت تو قرار خواهد داد تا از آنجا بر دشمنانت حكمرانی كنی. هنگامی كه به قدرت برسی، قوم تو در لباس تقوی و پرهيزكاری، به حضورت خواهند آمد، و نيروی تو همچون شبنم صبحگاهی هر روز تازه‌تر خواهد شد. خداوند قسم خورده است و از آن برنخواهد گشت كه تو تا ابد چون «ملک صادق» كاهن هستی. خداوند كه به دست راست تو است در روز غضب خود، پادشاهان را شكست خواهد داد. او قومها را داوری خواهد كرد، و ميدانهای جنگ را از اجساد كشته‌شدگان پر خواهد ساخت و در سراسر دنيا، پادشاهان را مغلوب خواهد كرد. او از نهر سر راهش خواهد نوشيد و نيروی تازه گرفته، سربلند و پيروز خواهد ايستاد. خداوند را با تمام دل خود در ميان قوم او ستايش خواهم كرد. كارهای خداوند چه شگفت‌انگيزند! همۀ كسانی كه به آنها علاقمند هستند در باره‌شان می‌انديشند. كارهای خداوند شكوهمند است و عدالتش جاودانی! كارهای شگفت‌انگيز خداوند، فراموش نشدنی است! او رحيم و بخشنده است! خداوند، روزی ترسندگان خود را می‌رساند، او هرگز عهد خود را از ياد نمی‌برد. خداوند سرزمينهای قوم‌های بيگانه را به بنی‌اسرائيل بخشيد و به اين وسيله قدرتش را به قوم خود نشان داد. هر كاری كه خداوند انجام می‌دهد، درست و منصفانه است. همۀ احكام او قابل اعتماد می‌باشند. كارها و احكام خداوند تا ابد باقی می‌مانند، زيرا بر عدل و راستی بنا شده‌اند. او با دادن فديه، قوم خود را آزاد كرده است و با آنها عهد ابدی بسته است. او مقدس و قدرتمند است. انسان چگونه خردمند می‌شود؟ خداترسی نخستين گام در اين راه است. خداوند به همۀ كسانی كه دستوراتش را اجرا می‌كنند، خرد می‌بخشد. خداوند را تا ابد سپاس باد. خداوند را سپاس باد! خوشابحال كسی كه از خداوند می‌ترسد و احكام او را با رغبت انجام می‌دهد. فرزندان شخص درستكار در دنيا نيرومند خواهند شد و نسل او بركت خواهند يافت. خانواده‌اش صاحب مال و ثروت خواهد شد و خوبيهای او هرگز از ياد نخواهد رفت. برای كسی كه درستكار و بخشنده، مهربان و نيكوكار است، حتی در تاريكی شب نيز نور طلوع می‌كند. خوشبخت است كسی كه دلسوز و قرض دهنده باشد و در كسب و كارش با انصاف باشد. او در زندگی پيوسته ثابت قدم و پايدار خواهد بود و نام نيكش هميشه در يادها باقی خواهد ماند. او از شنيدن خبر بد نمی‌ترسد، زيرا ايمان او قوی است و بر خداوند توكل دارد. او نگران نمی‌شود و نمی‌ترسد زيرا مطمئن است كه شكست دشمنانش را خواهد ديد. با سخاوتمندی به فقيران می‌بخشد؛ اثرات نيكوكاری او تا ابد باقی می‌ماند و هميشه نزد مردم سربلند و محترم می‌باشد. بدكاران اين را می‌بينند و خشمگين می‌شوند؛ دندانهای خود را بهم می‌فشارند و همراه آرزوهايشان از بين می‌روند. خداوند را سپاس باد! ای بندگان خداوند، نام او را ستايش كنيد! نام او از حال تا ابد ستوده شود. از طلوع آفتاب تا غروب آن، نام خداوند را ستايش كنيد! خداوند بر همۀ قومها حكمرانی می‌كند؛ شكوه او برتر از آسمانهاست. خداوند، خدای ما كه در آسمانها نشسته است، همتا و مانندی ندارد. او از آسمان بر زمين نظر می‌افكند تا شخص فروتن و فقير را از خاک بلند كند و سرافراز نمايد و او را در رديف بزرگان قوم خويش قرار دهد. *** *** خداوند با بخشيدن فرزندان به زن نازا او را خوشحال و سرافراز می‌سازد. خداوند را سپاس باد! هنگامی كه مردم اسرائيل از مصر، آن سرزمين بيگانه بيرون آمدند، يهودا مكان عبادت خداوند شد و اسرائيل محل سلطنت او. دريای سرخ، چون آمدن بنی‌اسرائيل را ديد، از مقابل آنها گريخت و رود اردن به عقب برگشت. كوه‌ها همچون قوچها، و تپه‌ها مانند بره‌ها به جست و خيز درآمدند. ای دريا، تو را چه شد كه گريختی؟ ای رود اردن، چرا به عقب برگشتی؟ ای كوه‌ها و تپه‌ها، چرا مثل قوچها و بره‌ها به جست و خيز درآمديد؟ ای زمين، در برابر خداوند بلرز؛ در برابر كسی كه صخره را به درياچۀ آب تبديل می‌كند و از سنگ خارا، چشمۀ آب جاری می‌سازد. تنها تو ای خداوند، بلی، تنها تو سزاوار تجليل و تكريم هستی، نه ما؛ زيرا تو سرشار از رحمت و وفا می‌باشی. چرا مردم خدانشناس از ما بپرسند: «خدای شما كجاست؟» خدای ما در آسمانهاست و آنچه را كه اراده فرمايد انجام می‌دهد. اما خدايان آنها، بت‌های طلا و نقره می‌باشند كه با دستهای انسان ساخته شده‌اند. بت‌هايشان دهان دارند ولی حرف نمی‌زنند. چشم دارند اما نمی‌بينند. گوش دارند ولی نمی‌شنوند. بينی دارند، اما نمی‌بويند. دست دارند، ولی لمس نمی‌كنند. پا دارند اما راه نمی‌روند. از گلويشان صدايی بيرون نمی‌آيد. همه كسانی كه اين بتها را می‌سازند و آنها را پرستش می‌كنند مانند بتهايشان بی‌شعور و نادان هستند. ای قوم اسرائيل، بر خداوند توكل كنيد، زيرا او مددكار و محافظ شماست. ای كاهنان خداوند بر او توكل كنيد، زيرا او مددكار و محافظ شماست. ای خداترسان بر خداوند توكل كنيد، زيرا او مددكار و محافظ شماست. خداوند هميشه به فكر ماست و ما را بركت می‌دهد. او مردم اسرائيل و كاهنان خود را بركت می‌دهد. خداوند همۀ كسانی را كه او را گرامی می‌دارند، از كوچک و بزرگ، بركت می‌دهد. خداوند شما و فرزندانتان را صاحب فرزند سازد. او كه آسمانها و زمين را آفريد، شما را بركت دهد. آسمانها از آن خداوند می‌باشند، ولی او زمين را به انسان بخشيد. مردگان و آنانی كه به عالم خاموشی می‌روند، خداوند را ستايش نمی‌كنند. اما ما زندگان، خداوند را از حال تا ابد ستايش خواهيم كرد. خداوند را سپاس باد! خداوند را دوست می‌دارم زيرا ناله و فرياد مرا می‌شنود و به درخواست من گوش می‌دهد، پس تا آخر عمر، نزد او دعا خواهم كرد. *** خطر مرگ بر من سايه افكنده بود و مايوس و غمگين بودم، سپس نام خداوند را خواندم و فرياد زدم: «آه ای خداوند، مرا نجات بده!» او چه خوب و مهربان است! آری، خدای ما رحيم است. خداوند افراد ساده دل و فروتن را حفظ می‌كند. من با خطر روبرو بودم، ولی او مرا نجات داد. ای جان من، آسوده باش، زيرا خداوند در حق من خوبی كرده است! او مرا از مرگ نجات داد و اشكهايم را پاک كرد و نگذاشت پايم بلغزد، تا بتوانم در اين دنيا در حضور خداوند زيست كنم. در شدت پريشانی خود گفتم: «آنها دروغ می‌گويند، من هرگز از اين وضع خود نجات پيدا نخواهم كرد.» با اينحال ايمان خود را از دست ندادم. *** اما اينک در برابر همۀ خوبيهايی كه خداوند برای من كرده است، چه می‌توانم به او بدهم؟ هديۀ نوشيدنی به حضور خداوند خواهم آورد تا از او تشكر نمايم كه مرا نجات داده است. در حضور قوم او نذرهای خود را به خداوند ادا خواهم كرد. جان‌های مقدسان خداوند نزد او عزيزند، پس او نخواهد گذاشت آنها از بين بروند. ای خداوند، من بندۀ تو و پسر كنيز تو هستم. تو مرا از چنگ مرگ رها ساختی. قربانی شكرگزاری را به حضورت تقديم می‌كنم و نام تو را گرامی می‌دارم. در حضور تمام مردم اسرائيل و در خانۀ تو كه در اورشليم است، نذرهای خود را ادا خواهم نمود. خداوند را سپاس باد! ای همۀ قومها، خداوند را ستايش كنيد! ای تمام قبايل، او را حمد گوييد. زيرا رحمت او بر ما بسيار عظيم است و وفای او را حدی نيست. خداوند را سپاس باد! خداوند را ستايش كنيد، زيرا او نيكوست و رحمتش بی‌پايان. مردم اسرائيل بگويند: «رحمت خداوند بی‌پايان است.» كاهنان خدا بگويند: «رحمت خداوند بی‌پايان است.» مردم خداترس بگويند: «رحمت خداوند بی‌پايان است.» در زحمت بودم؛ از خداوند كمک خواستم؛ او به دادم رسيد و مرا رهانيد. خداوند با من است، پس نخواهم ترسيد. انسان چه می‌تواند به من بكند؟ خداوند مددكار من است و من شكست دشمنانم را با چشمان خود خواهم ديد! به خداوند پناه بردن بهتر است از اميد بستن به انسان. آری، به خداوند پناه بردن حتی بهتر است از اميد بستن به اميران. اگر همۀ دشمنان مانند زنبور بر سر من بريزند و دور مرا بگيرند، به ياری خداوند تمام آنها را نابود خواهم كرد. آنها مثل خارها كه دوامی ندارند خواهند سوخت و فوری خاموش خواهند شد. *** *** دشمن بر من هجوم آورد تا نابودم كند، ولی خداوند مرا كمک نمود. خداوند قوت و سرود من است؛ او باعث نجات من شده است. فرياد پيروزی قوم خدا از خيمه‌هايشان شنيده می‌شود كه می‌گويند: «دست توانای خداوند متعال اين پيروزی را نصيب ما ساخته است! آری، دست توانای خداوند متعال، ما را در جنگ پيروز ساخته است!» من نخواهم مرد، بلكه زنده خواهم ماند و كارهای خداوند را برای همه تعريف خواهم كرد. خداوند مرا بسختی تنبيه نموده، ولی نگذاشته است كه بميرم. دروازه‌های خانۀ خدا را باز كنيد تا وارد شوم و خداوند را پرستش كنم! اين دروازۀ خداوند است؛ فقط نيكوكاران می‌توانند از آن وارد شوند. ای خداوند، تو را ستايش می‌كنم كه مرا اجابت فرموده، نجاتم دادی. همان سنگی را كه معماران نپسنديدند و دور انداختند، اينک مهمترين سنگ ساختمان شده است. اين كار خداست؛ چه كار شگفت‌انگيزی! امروز روز پيروزی خداوند است، بايد جشن گرفت و شادی كرد! خداوندا، تمنا می‌كنيم ما را نجات دهی و كامياب سازی! بركت باد بر آن كسی كه به نام خداوند می‌آيد! ما از خانۀ خداوند، تو را بركت می‌دهيم. خداوند، همان خدايی است كه ما را منور ساخته است. شاخه‌ها را بدست گيريد و جشن را آغاز كنيد و بسوی قربانگاه خانۀ خدا پيش برويد. تو خدای من هستی، تو را سپاس می‌گويم و بزرگی تو را ستايش می‌كنم. خداوند را ستايش كنيد، زيرا او نيكوست و رحمتش بی‌پايان. خوشابحال آنان كه در زندگی، پاک و كامل هستند و مطابق دستورات خداوند رفتار می‌كنند. خوشابحال كسانی كه احكام خداوند را بجا می‌آورند، از صميم قلب او را اطاعت می‌كنند و به راه‌های كج نمی‌روند، بلكه در راه‌هايی گام بر می‌دارند كه خدا نشان داده است. خداوندا، تو احكام خود را به ما داده‌ای و فرموده‌ای كه آنها را با جديت انجام دهيم. چقدر آرزو دارم كه در انجام دستورات تو مطيع و وفادار باشم! اگر تمام دستورات تو را پيوسته در نظر داشته باشم، هيچوقت شرمنده نخواهم شد! وقتی داوريهای منصفانهٔ تو را بياموزم، از صميم قلب تو را حمد خواهم گفت! ای خداوند، قوانين تو را بجا خواهم آورد؛ تو هيچگاه مرا ترک نكن! مرد جوان چگونه می‌تواند زندگی خود را پاک نگاه دارد؟ بوسيلۀ خواندن كلام خدا و اطاعت از دستورات آن! خداوندا، با تمام وجودم تو را می‌جويم، پس نگذار از راه تو منحرف شوم. كلام تو را در دل خود حفظ می‌كنم و بخاطر می‌سپارم تا مبادا نسبت به تو گناه ورزم! ای خداوند متبارک، احكام خود را به من بياموز! تمام دستورات تو را با صدای بلند بيان خواهم كرد. بيش از هر چيز ديگر، از پيروی احكام تو لذت می‌برم! در كلام تو تفكر خواهم كرد و دستوراتت را بخاطر خواهم سپرد. *** از قوانين تو لذت می‌برم و هرگز آنها را فراموش نخواهم كرد. خداوندا، به اين خدمتگزارت احسان نما تا زنده بمانم و كلام تو را اطاعت كنم. چشمانم را بگشا تا حقايق شگفت‌انگيز كلام تو را ببينم. من در اين دنيا غريب هستم؛ ای خدا، احكام خود را از من مخفی مدار. اشتياق به دانستن اوامر تو، همچون آتش همواره جانم را می‌سوزاند! تو متكبران ملعون را كه از دستورات تو سرپيچی می‌كنند، مجازات خواهی كرد. ننگ و رسوايی را از من بگير، زيرا دستورات تو را انجام داده‌ام. حكمرانان می‌نشينند و بر ضد من توطئه می‌چينند، اما من به احكام تو فكر می‌كنم. كلام تو موجب شادی من است و هميشه مرا راهنمايی كرده است. ای خداوند، جانم به خاک چسبيده است؛ مرا زنده ساز! رازهای دل خود را در حضورت گشودم و تو مرا اجابت فرمودی. اكنون احكام خود را به من بياموز. دستوراتت را به من ياد ده تا در بارۀ كلام شگفت‌انگيز تو تفكر نمايم. جان من از حزن و اندوه پژمرده می‌شود؛ با كلامت جان مرا تازه ساز! نگذار به راه خطا روم؛ احكام خود را به من تعليم ده. من راه راست را اختيار نموده‌ام و داوريهای تو را از نظر خود دور نداشته‌ام. خداوندا، دستورات تو را بجا می‌آورم؛ مگذار شرمنده شوم. با اشتياق فراوان در راه تو گام برمی‌دارم، زيرا تو دل مرا از بند رها ساختی. ای خداوند، راه اجرای احكام خود را به من بياموز و من هميشه آنها را انجام خواهم داد. به من فهم و حكمت بده تا با تمام دل شريعت تو را نگاه دارم. مرا در راه خودت هدايت كن، زيرا راه تو را دوست دارم. دل مرا بسوی احكامت مايل ساز، نه بسوی حرص و طمع! مگذار به آنچه بی‌ارزش است توجه كنم؛ مرا با كلامت احيا كن! طبق وعده‌ای كه به من داده‌ای عمل نما همان وعده‌ای كه تو به مطيعان خود می‌دهی! ترسی را كه از رسوا شدن دارم از من بگير. احكام تو نيكوست! خداوندا، مشتاق احكام تو هستم! ای خدای عادل، جان مرا تازه ساز! ای خداوند، بر من رحم فرما و طبق وعده‌ات مرا نجات ده تا بتوانم پاسخ مخالفانم را بدهم، زيرا آنان مرا برای اينكه بر تو اعتماد دارم، سرزنش می‌كنند. قدرت بيان حقيقت را از من مگير، زيرا به احكام تو اميد بسته‌ام. پيوسته احكام تو را نگاه خواهم داشت! در آزادی كامل زندگی خواهم كرد، زيرا هميشه مطيع اوامر تو هستم. احكام تو را در حضور پادشاهان اعلام خواهم كرد و از اين كار خود شرمنده نخواهم شد. از اطاعت كردن دستورات تو لذت می‌برم، زيرا آنها را دوست دارم. دستورات تو را با جان و دل می‌پذيرم و دربارۀ اوامر تو تفكر می‌كنم. خداوندا، قولی را كه به بندۀ خود داده‌ای به ياد آور، زيرا مرا بوسيلۀ آن اميدوار ساخته‌ای. در زمان مصيبت بوسيلۀ كلامت تسلی يافتم، زيرا وعدۀ تو حيات به جان من بخشيد. متكبران مرا بسيار مسخره كردند، اما من هرگز احكام تو را ترک نكردم. ای خداوند، دستورات تو را كه در زمانهای قديم صادر كرده بودی، به ياد آوردم و بوسيلۀ آنها خود را دلداری دادم. وقتی می‌بينم بدكاران احكام تو را می‌شكنند، بسيار خشمگين می‌شوم. هر جا مسكن گزينم، احكام تو سرود من خواهد بود. ای خداوند، در شب نيز افكارم متوجۀ توست و دربارۀ كلام تو می‌انديشم. سعادت من در اين است كه از اوامر تو اطاعت كنم. ای خداوند، تو همه چيز من هستی، به همين سبب است كه گفته‌ام مطيع كلامت خواهم بود. با تمام دل خود طالب رضامندی تو می‌باشم، طبق وعده‌ات بر من رحم فرما! در بارۀ زندگی خود بسيار انديشيدم و بسوی تو آمدم تا از احكام تو پيروی كنم. با شتاب آمدم تا اوامر تو را اجرا كنم. بدكاران كوشيدند مرا به گناه بكشانند، اما من احكام تو را فراموش نكردم. در نيمه‌های شب برمی‌خيزم تا تو را بسبب داوری عادلانه‌ات ستايش كنم. من دوست همۀ كسانی هستم كه تو را گرامی می‌دارند و دستوراتت را انجام می‌دهند. ای خداوند، زمين از رحمت تو پر است! احكام خود را به من بياموز! خداوندا، همانگونه كه وعده دادی، بر بنده‌ات احسان فرموده‌ای. حكمت و قضاوت صحيح را به من ياد ده، زيرا به احكام تو ايمان دارم. پيش از اينكه تو مرا تنبيه كنی، من گمراه بودم، اما اينک پيرو كلام تو هستم. تو نيک هستی و نيكی می‌كنی! احكام خود را به من بياموز! متكبران دروغها دربارۀ من می‌گويند، اما من از صميم قلب مطيع اوامر تو هستم. آنها از فرط تن‌پروری عقل و شعور خود را از دست داده‌اند، اما من از احكام تو لذت می‌برم. تو مرا تنبيه كردی و اين به نفع من تمام شد، زيرا باعث شد احكام تو را بياموزم. كلام تو برای من از تمام زر و سيم دنيا باارزشتر است. ای خداوند، تو مرا آفريده‌ای؛ پس به من دانش عطا كن تا قوانين تو را بياموزم. آنان كه تو را گرامی می‌دارند، از ديدن من خوشحال می‌شوند، زيرا من نيز بر كلام تو توكل دارم. ای خداوند، می‌دانم كه از روی عدل و انصاف داوری می‌كنی و مرا نيز منصفانه تنبيه نموده‌ای. اكنون طبق وعده‌ای كه فرموده‌ای، بگذار رحمت تو مايۀ تسلی من شود. بر من رحم فرما تا جانم تازه شود، زيرا از احكام تو لذت می‌برم! باشد كه متكبران شرمنده شوند، زيرا با دروغهای خود مرا آزار رساندند؛ اما من دربارۀ احكام تو تفكر خواهم كرد. ای خداوند، بگذار آنانی كه تو را گرامی می‌دارند و با قوانين تو آشنا هستند، به نزد من آيند. مرا ياری ده كه بطور كامل از دستورات تو اطاعت كنم تا شرمنده نشوم! خداوندا، آنقدر انتظار كشيدم مرا نجات دهی كه خسته و فرسوده شدم؛ اما هنوز به وعدۀ تو اميدوارم! از بس منتظر شدم به وعدۀ خود وفا كنی، چشمانم تار گرديد! خداوندا، چه وقت به كمک من خواهی آمد؟ مانند مشک دوده گرفته و چروكيده شده‌ام؛ اما احكام تو را فراموش نكرده‌ام. تا به كی بايد منتظر باشم؟ كی شكنجه‌گران مرا مجازات خواهی كرد؟ متكبران كه با كلام تو مخالفت می‌كنند، برای من چاه كنده‌اند تا مرا گرفتار سازند. ای خداوند، تمام احكام تو قابل اعتماد می‌باشند. متكبران به ناحق مرا عذاب دادند. خداوندا، به دادم برس! نزديک بود مرا از بين ببرند، اما من از دستورات تو غافل نشدم. خداوندا، تو پر از رحمتی؛ به جان من حيات ببخش تا احكامت را بجا آورم. ای خداوند، كلام تو تا ابد در آسمانها پايدار خواهد ماند. وفاداری تو در همۀ دورانها همچنان ابرجا خواهد بود و مانند زمينی كه آفريده‌ای ثابت خواهد ماند. همۀ كاينات به فرمان تو تا بحال باقی مانده‌اند، زيرا تمام آنها در خدمت تو هستند. اگر كلام تو مايۀ شادمانی من نشده بود، بدون شک تابحال از غصه مرده بودم! احكامت را هرگز فراموش نخواهم كرد، زيرا بوسيلۀ آنها مرا حيات بخشيدی. من از آن تو هستم، نجاتم ده. كوشيده‌ام احكام تو را نگاه دارم. بدكاران منتظرند مرا نابود كنند اما من به احكام تو می‌انديشم. برای هر كمالی انتهايی ديدم، اما كلام تو كامل و بی‌انتهاست! خداوندا، كلام تو را چقدر دوست دارم! تمام روز در آن تفكر می‌كنم. احكام تو مرا از مخالفانم حكيمتر ساخته است، زيرا هميشه در ذهن و وجود من است. آری، حتی از معلمان خود نيز داناتر شده‌ام، زيرا هميشه در كلامت تفكر می‌كنم. از ريش سفيدان قوم خود نيز خردمندتر شده‌ام، زيرا دستورات تو را اطاعت كرده‌ام. از رفتن به راه بد پرهيز كرده‌ام، زيرا خواست من اين بوده كه كلام تو را اطاعت كنم. از اينكه مرا تنبيه نموده‌ای، ناراحت نيستم، زيرا قصد تو تربيت من بوده است. كلام تو برای جان من شيرين است؛ حتی شيرينتر از عسل! از احكام تو دانش و حكمت كسب كردم، بهمين جهت از هر راه كج بيزار و گريزانم. كلام تو چراغ راهنمای من است؛ نوری است كه راه را پيش پايم روشن می‌سازد! قول داده‌ام كه از احكام عادلانۀ تو اطاعت كنم و به قول خود وفادار خواهم ماند. ای خداوند، بسيار درمانده و پريشان هستم؛ همانگونه كه وعده فرموده‌ای، جان مرا حيات ببخش! خداوندا، دعای شكرگزاری مرا بپذير و احكام خود را به من بياموز. جان من دايم در معرض خطر قرار می‌گيرد؛ اما من احكام تو را فراموش نمی‌كنم. بدكاران بر سر راه من دام می‌نهند؛ اما من از دستورات تو منحرف نمی‌شوم. اوامر تو تا ابد در خزانۀ قلبم خواهد ماند، زيرا مايۀ شادی قلبم می‌باشد. با خود عهد بسته‌ام كه تا دم مرگ كلام تو را اطاعت كنم! از مردمان دورو و متظاهر بيزارم، اما احكام تو را دوست دارم. تو پناهگاه و سپر من هستی؛ اميد من به وعدۀ توست. ای بدكاران، از من دور شويد؛ زيرا من اوامر خدای خود را بجا می‌آورم. خداوندا، طبق وعده‌ای كه به من داده‌ای قدرت عطا فرما تا زنده بمانم. مگذار اميدم به ياس و نوميدی تبديل شود. به من قدرت ببخش تا از دست دشمنانم ايمن باشم و به حفظ احكام تو بپردازم. تو همۀ كسانی را كه احكام تو را قبول نمی‌كنند از خود می‌رانی و تمام نقشه‌های اغفال كنندۀ آنها را بی‌اثر می‌سازی. تمام بدكاران روی زمين را مانند تفاله دور خواهی انداخت، به همين دليل است كه من اوامر تو را دوست دارم. ای خداوند، ترس تو در دل من است و از داوريهای تو هراسانم. خداوندا، مرا به دست دشمنانم تسليم مكن، زيرا آنچه را كه درست و عادلانه بوده است، انجام داده‌ام. به من اطمينان بده كه مرا ياری خواهی كرد؛ مگذار متكبران بر من ظلم كنند. آنقدر چشم انتظار ماندم كه بيايی و مرا نجات دهی كه چشمانم تار شد. با من طبق رحمت خود عمل نما و اوامر خود را به من بياموز. من خدمتگزار تو هستم؛ به من دانايی عنايت فرما تا احكامت را درک نمايم. خداوندا، زمان آن رسيده كه تو اقدام كنی، زيرا مردم از دستورات تو سرپيچی می‌كنند. من احكام تو را دوست دارم؛ آنها را بيش از طلا و نقره دوست دارم. همۀ احكام تو را، در هر موردی، صحيح می‌دانم؛ اما از هر نوع تعليم دروغ متنفرم. ای خداوند، احكام تو بسيار عالی است؛ از صميم قلب آنها را اطاعت می‌كنم. درک كلام تو به انسان نور می‌بخشد و ساده‌دلان را خردمند می‌سازد. با اشتياق فراوان انتظار اجرای فرامين تو را می‌كشم. همانگونه كه بر دوستداران خود رحمت می‌فرمايی، بر من نيز نظر لطف بيافكن و مرا مورد رحمت خود قرار ده. با كلامت مرا راهنمايی كن تا مغلوب بدی نشوم. مرا از دست ظالمان نجات ده تا اوامر تو را انجام دهم. مرا با حضور خود بركت ده و احكام خود را به من بياموز. اشک همچون سيل از چشمانم سرازير می‌شود، زيرا مردم دستورات تو را بجا نمی‌آورند. ای خداوند، تو عادل هستی و داوريهای تو منصفانه است. احكامی را كه وضع نموده‌ای تمام از عدل و انصاف سرشار است. آتش خشم من وجود مرا می‌سوزاند، زيرا دشمنانم به احكام تو بی‌اعتنايی می‌كنند. كلام تو آزموده شده و پاک است؛ چقدر آن را دوست دارم! من كوچک و نالايق هستم، اما از اجرای احكام تو غافل نمی‌شوم. عدالت تو ابدی است و قوانين تو هميشه راست و درست است. من در زحمت و فشار هستم، ولی احكام تو موجب شادی من است! اوامر تو هميشه عادلانه است، مرا در فهم آنها ياری فرما تا روحم تازه شود! ای خداوند، با تمام قوت خود نزد تو فرياد بر می‌آورم؛ مرا اجابت فرما تا احكام تو را بجا آورم. از تو ياری می‌خواهم؛ مرا نجات ده تا دستورات تو را انجام دهم. پيش از طلوع آفتاب نزد تو دعا و التماس كردم و به انتظار وعدۀ تو نشستم. تمام شب بيدار ماندم تا در كلام تو تفكر نمايم. ای خداوند، با رحمت خود فريادم را بشنو و طبق اوامر خود جان مرا تازه ساز! افراد شرور و بدكار، كه بويی از احكام تو نبرده‌اند، به من نزديک می‌شوند؛ اما ای خداوند، تو در كنار من هستی. همۀ اوامر تو حقيقت است. احكام تو را از مدتها پيش آموخته‌ام! تو آنها را چنان تثبيت كرده‌ای كه تا ابد پابرجا بمانند. ای خداوند، بر رنجهای من نظر كن و مرا نجات ده، زيرا من نسبت به قوانين تو بی‌اعتنا نبوده‌ام. از حق من دفاع كن و مرا آزاد ساز و طبق وعده‌ای كه داده‌ای نجاتم ده. بدكاران نجات نخواهند يافت، زيرا احكام تو را اطاعت نمی‌كنند. خداوندا، رحمت تو عظيم است! طبق وعده‌ای كه فرموده‌ای مرا نجات ده! دشمنان و آزاردهندگان من بسيارند، اما من از اطاعت نمودن احكام تو غفلت نخواهم كرد. وقتی به بدكاران كه كلام تو را اطاعت نمی‌كنند، نگاه می‌كنم، از آنها منزجر می‌شوم. خداوندا، ملاحظه فرما كه چقدر احكام تو را دوست دارم. تو رحيم هستی، پس مرا نجات ده! تمام احكام تو برحق و داوريهای تو هميشه عادلانه است. زورمندان با بی‌انصافی بر من ظلم كردند، اما من كلام تو را گرامی داشتم. بسبب وعده‌های تو خوشحال هستم، خوشحال مانند كسی كه گنج بزرگی يافته باشد! از دروغ متنفر و بيزارم، اما اوامر تو را دوست دارم. برای داوريهای عادلانۀ تو، روزی هفت بار تو را سپاس می‌گويم. آنان كه احكام تو را دوست دارند از سلامتی كامل برخوردارند و هيچ قدرتی باعث لغزش آنان نخواهد شد! ای خداوند، من اوامر تو را اطاعت می‌كنم و اميدم به توست كه مرا نجات دهی. احكام تو را انجام می‌دهم و آنها را از صميم قلب دوست می‌دارم. دستورات و اوامر تو را انجام داده‌ام، زيرا تو ناظر بر همۀ كارهای من هستی. ای خداوند، فرياد مرا بشنو! طبق وعده‌ای كه داده‌ای قدرت درک مرا زياد كن. دعايم را بشنو و طبق وعده‌ات مرا نجات ده! هميشه تو را سپاس می‌گويم، زيرا احكام خود را به من می‌آموزی. كلامت را با سرود ستايش خواهم كرد، زيرا تمام احكام تو عادلانه است! يار و ياور من باش، زيرا مطيع كلامت هستم. ای خداوند، مشتاق ديدن عمل رهايی بخش تو هستم؛ كلام تو لذت زندگی من است! بگذار زنده بمانم و تو را سپاس بگويم! بگذار احكام تو راهنمای من باشند! مانند گوسفند گمشده سرگردان هستم! بيا و مرا درياب، زيرا غلامت دستورات تو را فراموش نكرده است. وقتی در زحمت بودم، از خداوند كمک خواستم و او به داد من رسيد. ای خداوند مرا از دست دروغگويان و مردم حيله‌گر نجات بده. ای حيله‌گران، می‌دانيد چه در انتظار شماست؟ تيرهای تيز و اخگرهای داغ! شما مانند مردمان «ماشک» و خيمه نشينان «قيدار» شرور هستيد. وای بر من كه در بين شما زندگی می‌كنم! از زندگی كردن در ميان اين جنگ‌طلبان خسته شده‌ام. من صلح را دوست دارم، اما آنان طرفدار جنگ هستند و به سخنان من گوش نمی‌دهند. چشمان خود را به كوه‌ها دوخته‌ام و در انتظار كمک هستم. كمک من از جانب خداوند می‌آيد كه آسمان و زمين را آفريد. خداوند نخواهد گذاشت پايم بلغزد و بيفتم. او كه از من حمايت می‌كند، هرگز نمی‌خوابد. او كه از اسرائيل محافظت می‌كند، چشمانش به خواب نمی‌رود. خداوند خودش از تو مراقبت می‌نمايد! او در كنارت است تا از تو حمايت كند. آفتاب در روز به تو آسيب نخواهد رسانيد و نه مهتاب در شب. خداوند، تو را از هر بدی دور نگاه می‌دارد و جانت را حفظ می‌كند. خداوند، رفت و آمد تو را زير نظر دارد و پيوسته از تو مراقبت می‌نمايد. هنگامی كه به من می‌گفتند: «بيا تا به خانۀ خداوند برويم» بسيار خوشحال می‌شدم! و اينک اينجا در ميان دروازه‌های اورشليم ايستاده‌ايم! اورشليم اينک بازسازی شده و بشكل شهری آراسته درآمده است. قبايل اسرائيل به اورشليم می‌آيند تا طبق دستوری كه خداوند به ايشان داده است، او را سپاس گويند و پرستش كنند. اين همان دروازه‌ای است كه پادشاهان اسرائيل می‌نشستند تا به شكايات مردم رسيدگی كنند. برای برقراری صلح و سلامتی در اورشلم دعا كنيد! همۀ كسانی كه اين شهر را دوست دارند، كامياب باشند. ای اورشليم، صلح و سلامتی در حصارهای تو و رفاه و آسايش در قصرهايت برقرار باد! برای برقراری صلح در اورشليم دعا می‌كنم زيرا برادران و دوستانم در آنجا هستند. ای اورشليم، بخاطر خانۀ خداوند، سعادت تو را خواهانم. بسوی تو چشمان خود را برمی‌افرازم، ای خدايی كه در آسمانها نشسته و حكمرانی می‌كنی! چنانكه غلامان و كنيزان از اربابان خود رحمت و كمک انتظار دارند چشمان ما نيز ای خداوند، بسوی تو است تا بر ما رحمت فرمايی. ای خداوند، بر ما رحمت فرما! بر ما رحمت فرما، زيرا به ما اهانت بسيار شده و جانمان از دست ثروتمندان ظالم و مغرور به لب رسيده است. قوم اسرائيل جواب اين سؤال را بدهد: «اگر خداوند با ما نمی‌بود چه می‌شد؟» هنگامی كه دشمنان درنده‌خوی ما بر ما يورش آوردند، اگر خداوند با ما نمی‌بود آنها ما را زنده می‌بلعيدند! *** سيل ما را با خود می‌برد و در گردابها غرق می‌شديم! *** سپاس بر خداوند كه نگذاشت ما شكار دندانهای آنها شويم. همچون پرنده، از دام صياد گريختيم. دام شكست و ما آزاد شديم. مددكار ما خداوند است كه آسمان و زمين را آفريد. آنانی كه بر خداوند توكل دارند، مانند كوه صهيون، هميشه ثابت و پابرجا هستند. چنانكه كوه‌ها گرداگرد شهر اورشليم هستند، همچنان خداوند گرداگرد قوم خود است و تا ابد از آنها محافظت می‌كند! گناهكاران در سرزمين نيكوكاران هميشه حكمرانی نخواهند كرد، و گرنه نيكوكاران نيز دست خود را به گناه آلوده خواهند كرد. ای خداوند، به نيكوكاران و آنانی كه دلشان با تو راست است، احسان كن، اما آنانی را كه به راه‌های كج خود می‌روند، با ساير بدكاران مجازات كن. صلح و سلامتی بر اسرائيل باد! هنگامی كه خداوند ما را از اسارت به اورشليم باز آورد، فكر كرديم كه خواب می‌بينيم! سپس دهان ما از خنده پر شد و سرود شادی سر داديم! آنگاه قومهای ديگر دربارۀ ما گفتند: «خداوند برای بنی‌اسرائيل كارهای شگفت‌انگيز كرده است!» آری خداوندا، تو برای ما كارهای شگفت‌انگيز كرده‌ای و ما را آزاد ساخته‌ای! ای خداوند، آنچه را از دست داده‌ايم به ما بازگردان؛ چنانكه باران، آب را به زمين خشک باز می‌گرداند. بگذار آنانی كه با اشک می‌كارند، با شادی درو كنند! كسانی كه با اميد و انتظار بيرون رفته بذر می‌افشانند، با شادی محصول خود را باز خواهند آورد. اگر خداوند خانه را بنا نكند، بناكنندگانش زحمت بيهوده می‌كشند؛ اگر خداوند شهر را نگهبانی نكند، نگهبانان بيهوده نگهبانی می‌كنند. بيهوده است كه شما برای امرار معاش، اين همه زحمت می‌كشيد، صبح زود بر می‌خيزيد و شب دير می‌خوابيد؛ زيرا هنگامی كه عزيزان خداوند در خوابند، او برای ايشان تدارک می‌بيند. فرزندان هدايايی هستند از جانب خداوند. آنها پاداشی هستند كه خداوند به انسان می‌دهد. پسرانی كه برای مرد جوان متولد می‌شوند، همچون تيرهای تيزی هستند در دست او. خوشابحال كسی كه تركش خود را از چنين تيرهايی پر می‌كند! او در جدل با دشمنان هرگز مغلوب نخواهد شد. خوشابحال كسی كه خداوند را گرامی می‌دارد و از او اطاعت می‌كند. حاصل دسترنج او پربركت خواهد بود و خداوند او را كامياب خواهد ساخت. زن او در خانه‌اش همچون درخت انگور پرثمر خواهد بود. فرزندانش مانند درختان زيتون قوی و سالم، به دور سفره‌اش خواهند نشست. اين است پاداش خداوند به كسی كه او را گرامی می‌دارد. خداوند تو را از صهيون بركت دهد! باشد كه تو در تمام روزهای زندگانيت شاهد سعادت اورشليم باشی! باشد كه تو عمر دراز كنی و نوه‌های خود را ببينی! صلح و سلامتی بر اورشليم باد! ای اسرائيل به ما بگو هنگامی كه جوان بودی، دشمنانت چگونه بر تو ظلم می‌كردند؟ «هنگام جوانی دشمنانم بر من ظلم بسيار كردند، اما نتوانستند مرا از پای درآورند. ضربات شلاق آنان پشت مرا به شكل زمينی شيار شده درآورد، اما خداوند مرا از اسارت آنان آزاد ساخت.» سرنگون شوند تمام كسانی كه از اسرائيل نفرت دارند! همچون گياهی باشند كه بر پشت بامها می‌رويد، كه پيش از آنكه آن را بچينند، می‌خشكد و كسی آن را جمع نمی‌كند و به شكل بافه نمی‌بندد. *** رهگذران آنان را بركت ندهند و نگويند: «بركت خداوند بر شما باد!» و يا «ما شما را به نام خداوند بركت می‌دهيم.» ای خداوند، از گرداب غم نزد تو فرياد برمی‌آورم. خداوندا، صدای مرا بشنو و به ناله‌ام گوش فرا ده! ای خداوند، اگر تو گناهان مارا به نظر آوری، كيست كه بتواند تبرئه شود؟ اما تو گناهان ما را می‌بخشی، پس تو را گرامی می‌داريم و از تو اطاعت می‌كنيم. من بی‌صبرانه منتظر خداوند هستم و به وعده‌ای كه داده است اميد بسته‌ام. آری، من منتظر خداوند هستم بيش از كشيكچيانی كه منتظر دميدن سپيدۀ صبح هستند! ای اسرائيل، به خداوند اميدوار باش، زيرا رحمت او عظيم است؛ اوست كه می‌تواند ما را نجات بخشد. خداوند اسرائيل را از همۀ گناهانش نجات خواهد داد. ای خداوند، من از خودبينی و تكبر دست كشيده‌ام؛ ازآنچه بزرگتر و بلندتر از عقل من است خود را دور نگه داشته‌ام. جان مضطرب خود را آرام ساخته‌ام. اينک، دل من، همچون كودكی كه در آغوش مادر آرميده، آرام و بی‌تشويش است. ای اسرائيل، بر خداوند اميدوار باش، از حال تا ابد! ای خداوند، داود و سختيهای او را فراموش مكن. به ياد آور كه چگونه نزد تو قسم خورد و نذر كرد كه تا مكانی برای عبادتگاه دايمی تو پيدا نكند، درخانۀ خود راحت ننشيند و خواب به چشمانش راه ندهد و آرام نگيرد. *** *** *** *** در «بيت‌لحم» راجع به صندوق عهد تو شنيديم، و در صحرای «يعاريم» آن را يافتيم. گفتيم: «بياييد به حضور خداوند وارد شويم و در پيشگاه او عبادت كنيم.» ای خداوند، برخيز و همراه صندوق عهد خود كه نشانۀ قدرت توست به عبادتگاه خود بيا! باشد كه كاهنان تو جامۀ پاكی و راستی را در بر كنند و قوم تو با شادی سرود خوانند! ای خداوند، بخاطر بنده‌ات داود، پادشاه برگزيده‌ات را ترک مكن. تو به داود وعده فرمودی كه هميشه يكی از فرزندانش وارث تخت و تاج او خواهد شد، و تو به وعده‌ات عمل خواهی كرد. و نيز به داود گفتی كه اگر فرزندانش از احكام تو اطاعت كنند، نسل‌اندرنسل سلطنت خواهند كرد. ای خداوند، تو اورشليم را برگزيده‌ای تا در آن ساكن شوی. تو فرمودی: «تا ابد در اينجا ساكن خواهم بود، زيرا اينچنين اراده نموده‌ام. آذوقۀ اين شهر را بركت خواهم داد و فقيرانش را با نان سير خواهم نمود. كاهنانش را در خدمتی كه می‌كنند بركت خواهم داد، و مردمش با شادی سرود خواهند خواند. در اينجا قدرت داود را خواهم افزود و چراغ خاندان او را روشن نگه خواهم داشت. دشمنان او را با رسوايی خواهم پوشاند، اما سلطنت او شكوهمند خواهد بود.» چه خوشايند و چه دلپسند است كه قوم خدا به يكدلی با هم زندگی كنند! يكدلی، همچون روغن خوشبويی است كه بر سر «هارون» ريخته می‌شود و بر ريش و ردايش می‌چكد! يكدلی، مانند شبنمی است كه بر كوه بلند «حرمون» می‌نشيند و از آنجا بر كوه‌های اورشليم فرود می‌آيد. در آنجاست كه خداوند بركت خود را عنايت می‌كند، بركت زندگی جاويد را. خداوند را ستايش كنيد، ای همۀ خدمتگزاران خداوند كه شبانگاه در خانه خداوند خدمت می‌كنيد. دستهای خود را به پيشگاه مقدس خداوند بر افرازيد و او را پرستش كنيد. خداوندی كه آسمان و زمين را آفريد، شما را از صهيون بركت خواهد داد. هللوياه! خداوند را ستايش كنيد! ای خدمتگزاران خداوند، او را نيايش كنيد! ای كسانی كه در صحن خانۀ خداوند می‌ايستيد، او را پرستش نماييد! خداوند را شكر كنيد، زيرا او نيكوست. نام خداوند را بسراييد، زيرا نام او دلپسند است. خداوند بنی‌اسرائيل را برگزيد تا قوم خاص او باشند. می‌دانم كه خداوند بزرگ است و از جميع خدايان برتر! او هر آنچه كه بخواهد، در آسمان و زمين و حتی اعماق دريا، انجام می‌دهد. ابرها را از جاهای دور دست زمين بر می‌آورد، رعد و برق و باد و باران ايجاد می‌كند. خداوند پسران ارشد مصريها را كشت و نخست‌زاده‌های حيواناتشان را هلاک كرد. در مقابل چشمان فرعون و اهالی مصر معجزات و علامات عظيم انجام داد. ممالک بزرگ را مجازات كرد و پادشاهان مقتدر را از بين برد. سيحون، پادشاه اموريان و عوج، پادشاه باشان و همۀ پادشاهان كنعان را كشت و سرزمين آنها را به بنی‌اسرائيل داد. *** ای خداوند، نام تو تا ابد باقی است! همهٔ نسل‌ها تو را به ياد خواهند آورد. تو قوم خود را داوری خواهی نمود و بر بندگان خود رحم خواهی كرد. خدايان قومهای ديگر، بتهای ساخته شده از طلا و نقره هستند. دهان دارند، ولی سخن نمی‌گويند؛ چشم دارند، اما نمی‌بينند؛ گوش دارند، ولی نمی‌شنوند؛ حتی قادر نيستند نفس بكشند! *** سازندگان و پرستندگان بتها نيز مانند آنها بدون شعورند. ای بنی‌اسرائيل، خداوند را ستايش كنيد! ای كاهنان، ای خاندان هارون، خداوند را ستايش كنيد! ای لاويان، خداوند را ستايش كنيد! ای خداشناسان، او را ستايش كنيد! ای مردم اورشليم، خداوند را ستايش كنيد، زيرا او در اورشليم ساكن است! خداوند را ستايش كنيد! خداوند را شكر گوييد، زيرا او مهربان است و رحمتش ابديست. خدای خدايان را شكر گوييد، زيرا رحمتش ابديست. پروردگار عالميان را شكر گوييد، زيرا رحمتش ابديست. او را كه معجزات عظيم می‌كند شكر كنيد، زيرا رحمتش ابديست. او را كه آسمانها را با حكمت خويش آفريد شكر گوييد، زيرا رحمتش ابديست. او را كه خشكی را بر آبها قرار داد شكر گوييد، زيرا رحمتش ابديست. او را كه خورشيد و ماه را در آسمان آفريد شكر گوييد، زيرا رحمتش ابديست؛ آفتاب را برای فرمانروايی بر روز آفريد، زيرا رحمتش ابديست؛ و ماه و ستارگان را برای فرمانروايی بر شب، زيرا رحمتش ابديست. خدا را كه پسران ارشد مصريان را كشت شكر گوييد، زيرا رحمتش ابديست؛ او بنی‌اسرائيل را با دست توانای خود از مصر بيرون آورد، زيرا رحمتش ابديست؛ *** دريای سرخ را شكافت و بنی‌اسرائيل را از ميان آن عبور داد، زيرا رحمتش ابديست؛ *** فرعون و لشكر او را در دريای سرخ غرق ساخت، زيرا رحمتش ابديست. او را كه قوم خود را در صحرا رهبری كرد شكر گوييد، زيرا رحمتش ابديست؛ اوپادشاهان نامور و قدرتمند را از بين برد، زيرا رحمتش ابديست؛ *** سيحون، پادشاه اموريان و عوج، پادشاه باشان را از ميان برداشت، زيرا رحمتش ابديست؛ *** سرزمينهای ايشان را به قوم خود بنی‌اسرائيل بخشيد، زيرا رحمتش ابديست. *** خداوندْ ما را در مشكلاتمان به ياد آورد، زيرا رحمتش ابديست؛ او ما را از دست دشمنانمان نجات داد، زيرا رحمتش ابديست. او روزی همۀ انسانها را می‌رساند، زيرا رحمتش ابديست. خدای آسمانها را شكر گوئيد، زيرا رحمتش ابديست. كنار نهرهای بابل نشستيم و اورشليم را به ياد آورديم و گريستيم. آنان كه ما را اسير كرده و تاراج نموده بودند از ما خواستند از سرودهای اورشليم بخوانيم و ايشان را شاد سازيم. اما ما بربطهای خود را بر درختان بيد آويختيم، زيرا چگونه می‌توانستيم در ديار غريب سرود خداوند را بخوانيم؟ *** *** ای اورشليم، اگر تو را فراموش كنم، دست راست من از كار بيافتد تا ديگر بربط ننوازم؛ اگر از فكر تو غافل شوم و تو را بر همۀ خوشيهای خود ترجيح ندهم، زبانم لال شود تا ديگر سرود نخوانم. ای خداوند، به ياد آور روزی را كه اورشليم محاصره شده بود و ادوميان فرياد برمی‌آوردند: «شهر را آتش بزنيد و آن را با خاک يكسان كنيد!» ای بابل، تو ويران خواهی شد! متبارک باد آنكه همان بلايی را كه تو بر سر ما آوردی، بر سر خودت بياورد. سعادتمند باد كسی كه كودكان تو را بگيرد و آنها را بر صخره‌ها بكوبد! ای خداوند، از صميم قلب تو را سپاس می‌گويم. در حضور خدايان تو را شكر می‌كنم. بسوی خانۀ مقدس تو خم شده، تو را عبادت می‌كنم و نام تو را بسبب رحمت و وفاداريت می‌ستايم. بخاطر نام خود، به تمام وعده‌هايی كه می‌دهی عمل می‌كنی. هرگاه دعا كنم، جوابم را می‌دهی و به جانم قوت می‌بخشی. ای خداوند، تمام پادشاهان جهان وقتی وعده‌های تو را بشنوند تو را خواهند ستود. آری، آنان كارهايی را كه تو انجام داده‌ای خواهند سراييد زيرا پرشكوه و پرجلال هستی. تو متعالی اما به افراد فروتن توجه می‌نمايی و كارهای متكبران از نظر تو پوشيده نيست. خداوندا، هرچند اكنون در سختی هستم، اما تو مرا خواهی رهانيد؛ تو دشمنان مرا مجازات خواهی كرد و مرا با قدرت خويش نجات خواهی داد. تو كار مرا به كمال خواهی رساند. ای خداوند، رحمت تو ابديست. كاری را كه آغاز نموده‌ای به كمال برسان. ای خداوند، تو مرا آزموده و شناخته‌ای. تو از نشستن و برخاستن من آگاهی. فكرهای من از تو پوشيده نيست. تو كار كردن و خوابيدن مرا زير نظر داری و از همۀ راه‌ها و روشهای من باخبر هستی. حتی پيش از آنكه سخنی بر زبان آورم تو آن را می‌دانی. مرا از هر سو احاطه كرده‌ای و بادست خود مرا حفظ نموده‌ای. شناختی كه تو از من داری بسيار عميق است و من يارای درک آن را ندارم. از حضور تو به كجا می‌توانم بگريزم؟ اگر به آسمان صعود كنم، تو در آنجا هستی؛ اگر به اعماق زمين فرو روم، تو در آنجا هستی. اگر بر بالهای سحر سوار شوم و به آنسوی درياها پرواز كنم، در آنجا نيز حضور داری و با نيروی دست خود مرا هدايت خواهی كرد. *** اگر خود را در تاريكی پنهان كنم يا روشنايی اطراف خود را به ظلمت شب تبديل كنم، نزد تو تاريكی تاريک نخواهد بود و شب همچون روز روشن خواهد بود. شب و روز در نظر تو يكسان است. تو مرا در رحم مادرم نقش بستی و مرا بوجود آوردی. تو را شكر می‌كنم كه مرا اينچنين شگفت‌انگيز آفريده‌ای! با تمام وجود دريافته‌ام كه كارهای تو عظيم و شگفت‌انگيز است. وقتی استخوانهايم در رحم مادرم بدقت شكل می‌گرفت و من در نهان نمو می‌كردم، تو از وجود من آگاه بودی؛ بلی، حتی پيش از آنكه من بوجود بيايم تو مرا ديده بودی. پيش از آنكه روزهای زندگی من آغاز شود، تو همۀ آنها را در دفتر خود ثبت كرده بودی. خدايا، چه عالی و چه گرانبها هستند نقشه‌هايی كه تو برای من داشته‌ای! درک عظمت آنها از فهم من بالاتر است. هر روز كه از خواب بيدار می‌شوم كماكان خود را در حضور تو می‌بينم. خدايا، بدكاران را نابود كن! ای جنايتكاران از من دور شويد! خداوندا، آنان دربارۀ تو سخنان زشت بر زبان می‌آورند و به تو كفر می‌گويند. پس ای خداوند، آيا حق ندارم از كسانی كه از تو نفرت دارند، متنفر باشم؟ آری، از آنها بسيار متنفر خواهم بود و دشمنان تو را دشمنان خود تلقی خواهم كرد! خدايا، دل مرا تفتيش كن و افكارم را بيازما؛ ببين آيا فساد و نادرستی در من هست؟ تو مرا به راه حيات جاويد هدايت فرما. ای خداوند، مرا از دست مردان شرور نجات ده! مرا از دست ظالمانْ محفوظ نگاهدار! آنها تنها به شرارت می‌انديشند و همواره در فكر برپا كردن نزاع هستند. زبانشان مانند نيش مار سمی تند و تيز است و لبهايشان همچون مار افعی سم كشنده دارد. ای خداوند، مرا از دست مردان شرور محفوظ نگهدار. مرا از دست مردان ظالم كه برای سرنگونی من نقشه می‌كشند، حفظ فرما. مردان متكبر بر سر راه من تله و دام می‌گذارند تا مرا گرفتار سازند. ای خداوند، من تو را خدای خود می‌دانم. فرياد مرا بشنو و به داد من برس. تو قوت و نجات دهندۀ من هستی. در ميدان جنگ تو سپر من بوده‌ای! ای خداوند، نگذار بدكاران به مراد دل خود برسند و كامياب شده، مغرور شوند. بگذار آنچه برضد من انديشيده‌اند بر سر خودشان بيايد. ای كاش پاره‌های آتش بر سرشان بريزد و آنها را بسوزاند، ای كاش به چاه عميق افكنده شوند و هرگز از آن بيرون نيايند. ای كاش آنان كه به ناحق به ديگران تهمت می‌زنند، كامياب نشوند. ای كاش شخص ظالم بوسيلۀ ظلم و شرارت خودش نابود شود. خداوندا، می‌دانم كه تو به داد ستمديدگان خواهی رسيد و حق آنان را از ظالمان خواهی گرفت. ای خداوند، نيكان نام تو را ستايش خواهند كرد و درستكاران در حضور تو خواهند زيست. ای خداوند، تو را به ياری می‌طلبم، پس نزد من بشتاب! وقتی فرياد بر می‌آورم و كمک می‌خواهم، صدای مرا بشنو! بگذار دعای من مانند دود بخور به حضور تو رسد و برافراشتن دستهايم بسوی تو، همچون قربانی شامگاهی باشد. ای خداوند، تو مراقب سخنان من باش و زبانم را نگاه‌دار. هر نوع تمايل بد را از من دور كن، مبادا با مردان بدكار مرتكب اعمال زشت شوم و در بزم آنها شركت كنم. بگذار مرد نيک مرا بزند كه لطفی در حق من خواهد بود؛ بگذار مرا تأديب و تنبيه كند كه برايم افتخار خواهد بود و از آن اِبا نخواهم كرد. اما با بدكاران مخالفت خواهم كرد و دعا خواهم كرد كه به سزای اعمالشان برسند. وقتی رهبران اين بدكاران از صخره‌ها به پايين پرتاب شوند و استخوانهايشان به هرسو پراكنده گردد، آنگاه مردم به درستی سخنان من پی خواهند برد. *** ای خداوند، از تو انتظار كمک دارم. تو پناهگاه من هستی. نگذار بدكاران مرا از بين ببرند. مرا از دام و تلۀ شروران برهان. بگذار من جان سالم بدر برم، اما آنان در دام خود گرفتار شوند. با صدای بلند نزد خداوند فرياد می‌زنم و درخواست كمک می‌نمايم. تمام شكايات خود را به حضور او می‌آورم و مشكلات خود را برای او بازگو می‌كنم. وقتی جانم به لب می‌رسد او به كمكم می‌شتابد و راهی پيش پايم می‌نهد. دشمنانم بر سر راه من دام می‌گذارند. به اطراف خود نگاه می‌كنم و می‌بينم كسی نيست كه مرا كمک كند. پناهی ندارم و كسی به فكر من نيست. ای خداوند، تنها نزد تو فرياد برمی‌آورم و از تو ياری می‌جويم. در اين دنيا، يگانه پناهگاه من تو هستی. تنها تو می‌توانی جانم را در امان بداری. در زندگی، تنها تو را آرزو دارم. فريادم را بشنو، زيرا بسيار درمانده هستم. مرا از دست دشمنانم برهان، زيرا آنها بسيار قويتر از من هستند. مرا از اين پريشانی و اسارت آزاد كن، تا تو را بسبب خوبيهايی كه برايم كرده‌ای در جمع نيكان ستايش كنم. ای خداوند، دعای مرا بشنو و به التماس من گوش بده! تو عادل و امين هستی، پس دعايم را اجابت فرما. بندۀ خود را محاكمه نكن، زيرا هيچكس در نزد تو عادل و بی‌گناه نيست. دشمن مرا از پای درآورده و به زمين كوبيده است! روزگارم را آنچنان سياه كرده كه مرگ را در چند قدمی خود می‌بينم! روحيۀ خود را بكلی باخته‌ام و از ترس نزديک است قالب تهی كنم. گذشتۀ خود را به ياد می‌آورم و به كارهايی كه تو ای خدا، برای من انجام داده‌ای می‌انديشم. دستهای خود را بسوی تو دراز می‌كنم. جان من همچون زمين خشک، تشنه و طالب توست! ای خداوند، دعای مرا هرچه زودتر اجابت فرما، زيرا نوميد و مأيوسم. روی خود را از من بر نگردان، مبادا بميرم. هر روز صبح رحمت خود را به من بنمايان، زيرا بر تو توكل دارم. راهی را كه بايد بپيمايم به من نشان ده، زيرا از صميم قلب به حضور تو دعا می‌كنم. ای خداوند، مرا از دست دشمنانم برهان، زيرا به تو پناه آورده‌ام. مرا تعليم ده تا ارادۀ تو را بجا آورم، زيرا تو خدای من هستی. باشد كه روح مهربان تو مرا به راه راست هدايت نمايد. ای خداوند عادل، بخاطر نام خود جانم را حفظ كن. بر من رحمت فرما و همۀ دشمنان و مخالفانم را نابود كن، زيرا من خدمتگزار تو هستم. سپاس بر خداوند كه تكيه‌گاه من است و در ميدان جنگ به من قوت و مهارت می‌بخشد. او هميشه نسبت به من رحيم و مهربان بوده است. او سپر و قلعۀ پناهگاه من است و مرا نجات می‌بخشد. بر او توكل دارم، زيرا قوم مرا زير فرمان من نگه می‌دارد. ای خداوند، انسان چيست كه به او توجه نمايی؟ بنی‌آدم چه ارزشی دارد كه به فكر او باشی؟ عمر او دمی بيش نيست؛ روزهای زندگی‌اش همچون سايه می‌گذرد. ای خداوند، آسمان را بشكاف و فرود بيا! كوه‌ها را لمس كن تا از آنها دود برخيزد. رعد و برق بفرست و دشمنانت را پراكنده ساز؛ تيرهايت را پرتاب كن و آنها را از پای درآور! دستت را از آسمان دراز كن و مرا از ميان آبهای عميق نجات ده؛ بلی، مرا از چنگ اين بيگانگان كه سخنانشان سراسر دروغ است، آزاد ساز! *** ای خدا، تو را سرودی تازه می‌سرايم! سرودم را با نغمۀ بربطِ دَه‌تار برای تو می‌سرايم! تو پادشاهان را نجات می‌دهی و خدمتگزارت داود را از دم شمشير می‌رهانی! مرا از دست دشمن ظالم برهان؛ مرا از چنگ اين بيگانگانی كه سخنانشان سراسر دروغ است نجات ده! باشد كه پسران ما رشد كرده، همچون درختان تنومند و قدبلند شوند و دختران ما مانند پيكرهای سنگی خوش‌تراشِ قصر پادشاه گردند! باشد كه انبارهای ما از انواع محصولات پر شود و گوسفندانمان در صحراها هزاران هزار بره بزايند! باشد كه گاوانمان باردار شده، بدون زحمت بزايند! باشد كه در كوچه‌هايمان صدای آه و ناله نباشد! خوشابحال قومی كه چنين وضعی دارند و «يَهوَّه» خدای ايشان است! ای خدا، ای پادشاه من، تو را گرامی خواهم داشت و تا ابد ستايشت خواهم كرد! هر روز تو را خواهم پرستيد و تا ابد نامت را سپاس خواهم گفت! ای خداوند، تو بی‌نهايت عظيم هستی و درخور ستايشی؛ عظمت تو فوق قدرت درک انسانی است. اعمال تو را مردم روی زمين نسل‌اندرنسل خواهند ستود و از كارهای تو تعريف خواهند كرد. آنها از شكوه و عظمت تو سخن خواهند گفت و من دربارۀ كارهای عجيب و شگفت‌انگيزت سخن خواهم راند. كارهای مقتدرانۀ تو ورد زبان آنها خواهد بود و من عظمت تو را بيان خواهم نمود. آنها دربارۀ مهربانی بيحد تو سخن خواهند گفت و من عدالت تو را خواهم ستود. خداوند بخشنده و مهربان است. او دير غضبناک می‌شود و بسيار رحيم است. او به همه خوبی می‌كند و تمام كارهايش توأم با محبت است. ای خداوند، همۀ مخلوقاتت تو را ستايش خواهند كرد و همۀ مقدسانت تو را سپاس خواهند گفت. آنها از شكوه ملكوت تو تعريف خواهند كرد و از قدرت تو سخن خواهند گفت، بطوری كه همه متوجۀ عظمت كارهای تو و شكوه ملكوتت خواهند شد. *** ملكوت تو جاودانی و سلطنتت بی‌زوال است! خداوند همۀ كسانی را كه در زحمتند ياری می‌دهد و دست افتادگان را می‌گيرد و بر می‌خيزاند. ای خداوند، چشمان همۀ موجودات زنده به تو دوخته شده است تا روزی آنها را به موقع به آنها برسانی. دست پربركت خود را بسوی آنها دراز كن و نياز همگان را برآورده ساز. خداوند در تمام كارهايش عادل و مهربان است. خداوند به آنانی كه او را به راستی و صداقت طلب می‌كنند نزديک است. خداوند آرزوی كسانی را كه او را گرامی می‌دارند برآورده می‌سازد و دعای آنها را شنيده، ايشان را نجات می‌بخشد. خداوند دوستداران خويش را محفوظ می‌دارد، اما بدكاران را نابود می‌كند. از دهان من هميشه شكرگزاری خداوند شنيده خواهد شد! باشد كه همۀ مخلوقات نام مقدس او را تا ابد سپاس گويند! خداوند را سپاس باد! ای جان من، خداوند را ستايش كن. آری، تا زنده‌ام خداوند را سپاس خواهم گفت؛ تا نفس دارم خدای خود را ستايش خواهم كرد. بر رهبران انسانی توكل نكنيد؛ آنها همگی فانی هستند و قادر به نجات دادن نيستند. وقتی آنها می‌ميرند به خاک باز می‌گردند و تمام نقشه‌هايشان نقش برآب می‌شود! اما خوشابحال كسی كه خدای يعقوب مددكار اوست و اميدش بر يهوه، خدای او می‌باشد، همان خدايی كه آسمان و زمين و دريا و آنچه را كه در آنهاست، آفريد. او خدايی است كه هميشه نسبت به وعده‌هايش امين می‌ماند، به داد مظلومان می‌رسد، و گرسنگان را سير می‌كند. خداوند اسيران را آزاد می‌سازد، چشمان كوران را باز می‌كند و آنان را كه زير بار مشقت خم شده‌اند، راست می‌گرداند. خداوند نيكان را دوست دارد، از غريبان محافظت می‌كند، از يتيمان و بيوه‌زنان نگهداری می‌نمايد؛ اما نقشه‌های بدكاران را نقش برآب می‌كند. خداوند تا ابد سلطنت می‌نمايد. ای اورشليم، خدای تو در طی تمام دورانها حكمرانی خواهد كرد. خداوند را سپاس باد! خداوند را سپاس باد! چه خوب است كه خدای خود را با سرود بپرستيم؛ چه لذتبخش است كه او را بستاييم! خداوند اورشليم را دوباره بنا می‌كند و پراكندگان اسرائيل را جمع می‌نمايد. او دلشكستگان را شفا می‌بخشد و زخمهای ايشان را می‌بندد. خداوند حساب ستارگان را دارد و نام هر يک از آنها را می‌داند. خداوند ما بزرگ و تواناست و حكمت او را انتها نيست. او بيچارگان را سرافراز می‌كند، اما روی بدكاران را به خاک می‌مالد. خداوند را با سرود بپرستيد! او را با نغمۀ بربط ستايش كنيد! او ابرها را بر آسمان می‌گستراند و باران را بر زمين می‌باراند و گياه را می‌روياند، به حيوانات غذا می‌دهد و روزی جوجه‌كلاغها را می‌رساند. خداوند به نيروی اسب رغبت ندارد و قدرت انسان او را خشنود نمی‌سازد؛ خشنودی او از كسانی است كه او را گرامی می‌دارند و به رحمت وی اميد بسته‌اند. ای اورشليم، خداوند را ستايش كن! ای صهيون، خدای خود را سپاس بگو! زيرا او دروازه‌هايت را محكم به روی دشمن بسته و فرزندانت را كه در درون هستند بركت داده است. او مرزهايت را در صلح و آرامش نگه می‌دارد و تو را با بهترين نان گندم سير می‌نمايد. خداوند به زمين دستور می‌دهد و هر چه می‌فرمايد فوری عملی می‌شود. او برف را مانند لحاف بر سطح زمين می‌گستراند و شبنم را همچون خاكستر همه جا پخش می‌كند. خداوند دانه‌های تگرگ را مانند سنگريزه فرو می‌ريزد و كيست كه تاب تحمل سرمای آن را داشته باشد؟ سپس دستور می‌دهد و يخها آب می‌شوند؛ باد می‌فرستد و آبها جاری می‌شوند. او شريعت و احكام خود را به قوم اسرائيل داده است. اين كار را تنها در مورد اسرائيل انجام داده است و نه قوم ديگری؛ لذا قومهای ديگر با شريعت او آشنا نيستند. خداوند را سپاس باد! خداوند را سپاس باد! خداوند را از عرش برين ستايش كنيد، ای كسانی كه در آسمانها ساكن هستيد. ای همۀ فرشتگان، خداوند را ستايش كنيد. ای همۀ لشكرهای آسمانی، او را ستايش كنيد. ای آفتاب و ماه، خداوند را ستايش كنيد. ای همۀ ستارگان درخشان، او را ستايش كنيد. ای آسمانها و ای بخارهايی كه فوق ابرهاييد، او را ستايش كنيد. همگی خداوند را ستايش كنيد، زيرا به فرمان او آفريده شديد. او شما را تا ابد بر جايتان ثابت نموده است و آنچه او ثابت نموده است هرگز تغيير نخواهد كرد. ای همۀ نهنگان و موجوداتی كه در اعماق دريا هستيد، خداوند را ستايش كنيد. ای آتش و تگرگ و مه و تندباد كه مطيع فرمان خداوند هستيد، او را ستايش كنيد. ای كوه‌ها، ای تپه‌ها، ای درختان ميوه‌دار، ای سروهای آزاد، خداوند را ستايش كنيد. ای حيوانات وحشی و اهلی، ای پرندگان و خزندگان، خداوند را ستايش كنيد. ای پادشاهان و قومهای جهان، ای رهبران و بزرگان دنيا، ای پسران و دختران، ای پيران و جوانان، خداوند را ستايش كنيد. *** همۀ شما نام خداوند را ستايش كنيد، زيرا تنها اوست خدای متعال؛ شكوه و جلال او برتر از زمين و آسمان است. او بنی‌اسرائيل را كه قوم برگزيده‌اش هستند توانايی می‌بخشد تا او را ستايش كنند. خداوند را سپاس باد! خداوند را سپاس باد! برای خداوند سرودی تازه بخوانيد و در جمع مؤمنان، او را ستايش كنيد! ای اسرائيل، بخاطر وجودآفرينندۀ خود شاد باش؛ ای مردم اورشليم، بسبب پادشاه خود شادی كنيد! با نغمۀ بربط و عود، رقص كنان نام خداوند را سپاس گوييد. زيرا خداوند ازقوم خود راضی است و فروتنان را نجات می‌بخشد. قوم خداوند بسبب اين افتخار بزرگ شاد باشند و تمام شب در بسترهای خود با شادمانی سرود بخوانند. ای قوم خداوند، با صدای بلند او را ستايش كنيد و شمشيرهای دودم را بدست گرفته، از قومها و قبايل خدانشناس انتقام بگيريد. *** پادشاهان و رؤسای آنها را به زنجير بكشيد و حكم خداوند را در مورد مجازات آنها اجرا كنيد. اين است پيروزی و افتخار قوم او! خداوند را سپاس باد! خداوند را ستايش كنيد! خداوند را در خانۀ مقدسش ستايش كنيد! توانايی او را در آسمانها ستايش كنيد! او را بسبب كارهای عظيمش ستايش كنيد! عظمت بی‌نظير او را ستايش كنيد! او را با نغمۀ سرنا و بربط و عود ستايش كنيد! او را با دف و رقص ستايش كنيد! او را با سازهای زهی و نی ستايش كنيد! او را با سنجهای خوش صدا و قوی ستايش كنيد! هر كه جان در بدن دارد خداوند را ستايش كند! خداوند را سپاس باد! مثلهای سليمان، پادشاه اسرائيل، كه پسر داود بود: اين مثلها به شما كمک خواهند كرد تا حكمت و ادب بياموزيد و بتوانيد معنی سخنان پرمغز را درک كنيد. آنها به شما ياد خواهند داد چگونه رفتار عاقلانه داشته باشيد و با صداقت و عدالت و انصاف عمل كنيد. اين مثلها به جاهلان حكمت می‌بخشند و به جوانان فهم و بصيرت. با شنيدن و درک اين مثلها، حتی دانايان داناتر می‌شوند و دانشمندان چاره انديشی كسب می‌كنند تا بتوانند معانی گفتار پيچيدۀ حكيمان را بفهمند. *** نخستين قدم برای كسب دانش، خداترسی است. كسی كه حكمت و ادب را خوار می‌شمارد، احمق است. ای جوان، نصيحت پدرت را بشنو و از تعليم مادرت رويگردان نشو، زيرا سخنان ايشان مانند تاج و جواهر، سيرت تو را زيبا خواهند ساخت. وقتی گناهكاران تو را وسوسه می‌كنند، تسليم نشو. اگر آنها به تو بگويند: «بيا در كمين مردم بنشينيم و آنها را بكشيم و مانند قبر، آنها را ببلعيم و از هستی ساقط كنيم؛ از اين راه ما اشياء قيمتی فراوان به چنگ خواهيم آورد و خانه‌های خود را از اين غنايم پر خواهيم ساخت؛ هر چه به دست بياوريم به تساوی بين خود تقسيم خواهيم كرد؛ پس بيا و با ما همدست شو!» پسرم تو با آنها نرو و خود را از چنين افرادی دور نگه‌دار؛ زيرا آنها هميشه در پی گناه و قتل هستند. يک پرنده وقتی می‌بيند برايش دام گذاشته‌اند، از آن دوری می‌كند. ولی اين افراد اينطور نيستند. آنها خودشان را به دام می‌اندازند و با دست خود گور خود را می‌كنند. اين است سرنوشت تمام كسانی كه در پی سود نامشروع هستند. چنين اشخاص خود را نابود می‌كنند. حكمت در كوچه‌ها ندا می‌دهد. مردم را كه در سر چهارراه‌ها و نزد دروازۀ شهر جمع شده‌اند صدا كرده، می‌گويد: «ای احمق‌ها! تا كی می‌خواهيد احمق بمانيد؟ تا كی می‌خواهيد دانايی را مسخره كنيد و از آن متنفر باشيد؟ اگر سرزنش مرا می‌پذيرفتيد من روح خود را بر شما نازل می‌كردم و شما را دانا می‌ساختم. بارها شما را صدا كردم ولی توجه نكرديد، التماس نمودم اما اعتنا ننموديد. شما نصيحت و نكوهش مرا نپذيرفتيد. من نيز در روز مصيبتتان به شما خواهم خنديد، و هنگامی كه بلا دامنگيرتان شود شما را مسخره خواهم كرد. وقتی بلا مانند طوفان شما را فرا گيرد و مصيبت مثل گردباد شما را احاطه كند، و سختی و بدبختی شما را از پای درآورد، به داد شما نخواهم رسيد، و اگر چه با اشتياق بدنبالم بگرديد، مرا نخواهيد يافت؛ زيرا از دانايی متنفر بوده‌ايد و از خداوند اطاعت نكرده‌ايد. نصيحت مرا گوش نگرفته‌ايد و نكوهش مرا نپذيرفته‌ايد. بنابراين ثمرۀ راهی را كه در پيش گرفته‌ايد خواهيد ديد. زيرا سركشی احمقان، ايشان را خواهد كشت و بی‌خيالی نادانان آنها را از پای در خواهد آورد. ولی همۀ كسانی كه به من گوش دهند، از هيچ بلايی نخواهند ترسيد و در امنيت زندگی خواهند كرد.» ای پسرم، اگر به سخنانم گوش بدهی و دستوراتم را اطاعت كنی، به حكمت گوش فرا دهی و طالب دانايی باشی، و اگر بدنبال فهم و بصيرت بگردی و آن را مانند نقره بطلبی تا به چنگ آری، آنگاه خدا را خواهی شناخت و اهميت خداترسی را خواهی آموخت. خداوند بخشندۀ حكمت است و سخنان دهان او به انسان فهم و دانش می‌بخشد. او به آدمهای خوب و درستكار كمک می‌كند و از آنها محافظت می‌نمايد. او از اشخاص با انصاف و خداشناس حمايت می‌كند. اگر به سخنانم گوش بدهی، خواهی فهميد كه عدالت، انصاف و صداقت چيست و راه درست كدام است. حكمت جزو وجود تو خواهد شد و دانش به تو لذت خواهد بخشيد. بصيرت و فهم تو، از تو محافظت خواهد كرد. و تو را از افراد بدكار دور نگه خواهد داشت افرادی كه سخنانشان انسان را منحرف می‌سازد، افرادی كه از راه راست برگشته‌اند و در ظلمت گناه زندگی می‌كنند، افرادی كه از كارهای نادرست لذت می‌برند و از كج‌روی و شرارت خرسند می‌شوند، و هركاری كه انجام می‌دهند از روی حقه بازی و نادرستی است. حكمت می‌تواند تو را از زنان بدكاره و سخنان فريبنده‌شان نجات دهد. اين گونه زنان، شوهران خود را رها نموده، پيمان مقدس زناشويی را شكسته‌اند. مردانی كه به خانه‌های چنين زنانی قدم می‌گذارند، بسوی مرگ و نيستی پيش می‌روند و ديگر به زندگی سابق خود باز نمی‌گردند. *** اما تو راه خداشناسان را پيش بگير و از راه راست منحرف نشو، زيرا درستكاران و خداشناسان در زمين زندگی خواهند كرد، ولی بدكاران و خدانشناسان از زمين ريشه كن خواهند شد. پسرم، چيزهايی را كه به تو آموخته‌ام هرگز فراموش نكن. اگر می‌خواهی زندگی خوب و طولانی داشته باشی، بدقت از دستورات من پيروی كن. *** محبت و راستی را هرگز فراموش نكن بلكه آنها را برگردنت بياويز و بر صفحۀ دلت بنويس، اگر چنين كنی هم خدا از تو راضی خواهد بود هم انسان. با تمام دل خود به خداوند اعتماد كن و بر عقل خود تكيه منما. در هر كاری كه انجام می‌دهی خدا را در نظر داشته باش و او در تمام كارهايت تو را موفق خواهد ساخت. به حكمت خود تكيه نكن بلكه از خداوند اطاعت نما و از بدی دوری كن، و اين مرهمی برای زخمهايت بوده، به تو سلامتی خواهد بخشيد. از دارايی خود برای خداوند هديه بياور، نوبر محصولت را به او تقديم نما و به اين وسيله او را احترام كن. آنگاه انبارهای تو پر از وفور نعمت خواهد شد و خمره‌هايت از شراب تازه لبريز خواهد گرديد. پسرم، وقتی خداوند تو را تأديب و تنبيه می‌كند، از او آزرده خاطر نشو، زيرا تنبيه كردن او دليل محبت اوست. همانطور كه هر پدری پسر محبوب خود را تنبيه می‌كند تا او را اصلاح نمايد، خداوند نيز تو را تأديب و تنبيه می‌كند. خوشابحال كسی كه حكمت و بصيرت پيدا می‌كند؛ او از كسی كه طلا و نقره يافته خوشبخت‌تر است! ارزش حكمت از جواهرات بيشتر است و آن را نمی‌توان با هيچ گنجی مقايسه كرد. حكمت به انسان زندگی خوب و طولانی، ثروت و احترام می‌بخشد. حكمت زندگی تو را از خوشی و سلامتی لبريز می‌كند. خوشابحال كسی كه حكمت را به چنگ آورد، زيرا حكمت مانند درخت حيات است. خداوند به حكمت خود زمين را بنياد نهاد و به عقل خويش آسمان را برقرار نمود. به علم خود چشمه‌ها را روی زمين جاری ساخت و از آسمان بر زمين باران بارانيد. پسرم، حكمت و بصيرت را نگاه‌دار و هرگز آنها را از نظر خود دور نكن؛ زيرا آنها به تو زندگی و عزت خواهند بخشيد، و تو در امنيت خواهی بود و در راهی كه می‌روی هرگز نخواهی لغزيد؛ با خيال راحت و بدون ترس خواهی خوابيد؛ از بلايی كه بطور ناگهانی بر بدكاران نازل می‌شود، نخواهی ترسيد؛ و خداوند تو را حفظ كرده، نخواهد گذاشت در دام بلا گرفتار شوی. اگر می‌توانی به داد كسی كه محتاج است برسی، كمک خود را از او دريغ مدار. هرگز به همسايه‌ات مگو: «برو فردا بيا»، اگر همان موقع می‌توانی به او كمک كنی. عليه همسايه‌ات كه با خيال راحت در جوار تو زندگی می‌كند توطئه نچين. با كسی كه به تو بدی نكرده است بی‌جهت دعوا نكن. به اشخاص ظالم حسادت نكن و از راه و روش آنها پيروی ننما، زيرا خداوند از اشخاص كجرو نفرت دارد، اما به درستكاران اعتماد می‌كند. لعنت خداوند بر بدكاران است، اما بركت و رحمت او شامل حال درستكاران می‌باشد. خداوند مسخره‌كنندگان را مسخره می‌كند، اما اشخاص فروتن را ياری می‌دهد. دانايان از عزت و احترام برخوردار خواهند گرديد، ولی نادانان رسوا خواهند شد. ای پسرانم، به نصيحت پدر خود گوش دهيد و به آن توجه كنيد تا دانا شويد. پندهای من مفيد است؛ آنها را به خاطر بسپاريد. من هم زمانی جوان بودم؛ پدری داشتم و تنها فرزند عزيز مادرم بودم. پدرم به من پند می‌داد و می‌گفت: «اگر حرفهای مرا بشنوی و به آنها عمل كنی، زنده خواهی ماند. حكمت و بصيرت كسب كن. سخنان مرا فراموش نكن و از آنها منحرف نشو. حكمت را ترک نكن، زيرا از تو حمايت خواهد كرد. آن را دوست بدار كه از تو محافظت خواهد نمود. حكمت از هر چيزی بهتر است؛ به هر قيمتی شده آن را به دست بياور. اگر برای حكمت ارزش قايل شوی، او نيز تو را سربلند خواهد نمود. اگر حكمت را در آغوش بگيری او به تو عزت خواهد بخشيد و تاج عزت و افتخار بر سرت خواهد نهاد.» پسرم به من گوش كن و آنچه به تو می‌گويم بپذير تا عمری طولانی داشته باشی. من به تو حكمت آموختم و تو را بسوی راستی هدايت نمودم. وقتی راه روی مانعی بر سر راهت نخواهد بود و چون بدوی پايت نخواهد لغزيد. آنچه را كه آموخته‌ای حفظ كن و آن را از دست نده؛ آن را نگه‌دار، زيرا حيات توست. به راه بدكاران نرو و از روش گناهكاران پيروی ننما. از آنها دوری كن و روی خود را از آنان بگردان و به راه خود برو؛ زيرا ايشان تا بدی نكنند نمی‌خوابند و تا باعث لغزش و سقوط كسی نشوند آرام نمی‌گيرند. خوراک آنها ظلم و شرارت است. راه درستكاران مانند سپيدۀ صبح است كه رفته‌رفته روشنتر می‌شود تا سرانجام به روشنايی كامل روز تبديل می‌گردد، اما راه بدكاران مثل سياهی شب است. بدكاران می‌افتند ونمی‌دانند چه چيز باعث افتادنشان شده است. ای پسرم، به آنچه كه به تو می‌گويم بدقت گوش بده. سخنان مرا از نظر دور ندار، بلكه آنها را در دل خود حفظ كن، زيرا سخنان من به شنونده حيات و سلامتی كامل می‌بخشد. مواظب افكارت باش، زيرا زندگی انسان از افكارش شكل می‌گيرد. دروغ و ناراستی را از دهان خود دور كن. چشمان خود را به هدف بدوز و به اطراف توجه نكن. مواظب راهی كه در آن قدم می‌گذاری باش. هميشه در راه راست گام بردار تا در امان باشی. از راه راست منحرف نشو و خود را از بدی دور نگه‌دار. ای پسرم، به سخنان حكيمانۀ من گوش كن و به بصيرت من توجه نما. آنگاه خواهی دانست چگونه درست رفتار كنی، و سخنان تو نشان خواهد داد كه از دانايی برخوردار هستی. زن بدكاره چرب زبان است و سخنان او مانند عسل شيرين می‌باشد؛ ولی عاقبت جز تلخی و درد چيزی برای تو باقی نمی‌گذارد. زن بدكاره تو را بسوی مرگ و جهنم می‌كشاند، زيرا او از راه زندگی منحرف شده و سرگردان است و نمی‌داند به كجا می‌رود. ای جوانان، به من گوش دهيد و آنچه را كه می‌خواهم به شما بگويم هرگز فراموش نكنيد: از چنين زنی دوری كنيد. حتی به در خانه‌اش هم نزديک نشويد، مبادا در دام وسوسه‌هايش گرفتار شويد و حيثيت خود را از دست بدهيد وبقيه عمر خويش را صرف كسی كنيد كه رحم و شفقت ندارد. مبادا غريبه‌ها اموال شما را تصاحب نمايند و ثمرۀ زحمت شما از آن ديگران شود، و عاقبت بيمار شده، از شدت درماندگی بناليد و بگوييد: «كاش كه گوش می‌دادم! كاش كه تسليم هوی و هوسهايم نمی‌شدم! چرا به نصايح معلمانم گوش ندادم؟ چرا به سخنان ايشان توجه نكردم؟ اكنون بايد پيش همه رسوا و سرافكنده باشم.» پسرم، نسبت به همسر خود وفادار باش و تنها نسبت به او عشق بورز. چرا بايد از زنان هرزۀ خيابانی صاحب بچه شوی؟ فرزندان تو بايد تنها مال خودت باشند و نبايد غريبه‌ها در آنان سهمی داشته باشند. پس با زنت خوش باش و از همسر خود كه در ايام جوانی با او ازدواج كرده‌ای لذت ببر. دلبريها و آغوش او تو را كافی باشد، و قلب تو فقط از عشق او سرشار گردد. چرا بايد به زن بدكاره دل ببندی و زنی را كه به تو تعلق ندارد در آغوش بگيری؟ خداوند بدقت تو را زير نظر دارد و هر كاری را كه انجام می‌دهی می‌سنجد. گناهان شخص بدكار مانند ريسمان به دورش می‌پيچد و او را گرفتار می‌سازد. بلهوسی او باعث مرگش خواهد شد و حماقتش او را به نابودی خواهد كشاند. ای پسرم، اگر ضامن كسی شده‌ای و تعهد كرده‌ای كه او قرضش را پس بدهد، و اگر با اين تعهد، خود را گرفتار ساخته‌ای، تو در واقع اسير او هستی و بايد هر چه زودتر خود را از اين دام رها سازی. پس فروتن شو و نزد او برو و از او خواهش كن تا تو را از قيد اين تعهد آزاد سازد. خواب به چشمانت راه نده و آرام ننشين، بلكه مانند آهويی كه از چنگ صياد می‌گريزد يا پرنده‌ای كه از دامی كه برايش نهاده‌اند می‌رهد، خود را نجات بده. ای آدمهای تنبل، زندگی مورچه‌ها را مشاهده كنيد و درس عبرت بگيريد. آنها ارباب و رهبر و رئيسی ندارند، ولی با اين همه در طول تابستان زحمت می‌كشند و برای زمستان آذوقه جمع می‌كنند. اما ای آدم تنبل، كار تو فقط خوابيدن است. پس كی می‌خواهی بيدار شوی؟ می‌گويی: «بگذار كمی بيشتر بخوابم! بگذار استراحت كنم.» اما بدان كه فقر و تنگدستی مانند راهزنی مسلح بر تو هجوم خواهد آورد. آدم رذل و بدطينت كه دايم دروغ می‌گويد، و برای فريب دادن مردم با ايما و اشاره حرف می‌زند، و در فكر پليد خود پيوسته نقشه‌های شرورانه می‌كشد و نزاع برپا می‌كند، ناگهان دچار بلای علاج‌ناپذيری می‌گردد كه او را از پای در می‌آورد. هفت چيز است كه خداوند از آنها نفرت دارد: نگاه متكبرانه، زبان دروغگو، دستهايی كه خون بی‌گناه را می‌ريزند، فكری كه نقشه‌های پليد می‌كشد، پاهايی كه برای بدی كردن می‌شتابند، شاهدی كه دروغ می‌گويد، شخصی كه در ميان دوستان تفرقه می‌اندازد. *** *** *** ای پسر من، اوامر پدر خود را به جا آور و تعاليم مادرت را فراموش نكن. سخنان ايشان را آويزه گوش خود نما و نصايح آنها را در دل خود جای بده. اندرزهای ايشان تو را در راهی كه می‌روی هدايت خواهند كرد و هنگامی كه در خواب هستی از تو مواظبت خواهند نمود و چون بيدار شوی با تو سخن خواهند گفت؛ زيرا تعاليم و تأديب‌های ايشان مانند چراغی پرنور راه زندگی تو را روشن می‌سازند. نصايح ايشان تو را از زنان بدكاره و سخنان فريبنده‌شان دور نگه می‌دارد. دلباخته زيبايی اينگونه زنان نشو. نگذار عشوه‌گری‌های آنها تو را وسوسه نمايد؛ زيرا زن فاحشه تو را محتاج نان می‌كند و زن بدكاره زندگی تو را تباه می‌سازد. آيا كسی می‌تواند آتش را در بر بگيرد و نسوزد؟ آيا می‌تواند روی زغالهای داغ راه برود و پاهايش سوخته نشود؟ همچنان است مردی كه با زن ديگری زنا كند. او نمی‌تواند از مجازات اين گناه فرار كند. اگر كسی به دليل گرسنگی دست به دزدی بزند مردم او را سرزنش نمی‌كنند، با اينحال وقتی به دام بيفتد بايد هفت برابر آنچه كه دزديده است جريمه بدهد، ولو اينكه اين كار به قيمت از دست دادن همۀ اموالش تمام شود. اما كسی كه مرتكب زنا می‌شود احمق است، زيرا جان خود را تباه می‌كند. او را خواهند زد و رسوايی تا ابد گريبانگير او خواهد بود؛ زيرا آتش خشم و حسادت شوهر آن زن شعله‌ور می‌گردد و با بی‌رحمی انتقام می‌گيرد. او تاوانی قبول نخواهد كرد و هيچ هديه‌ای خشم او را فرونخواهد نشاند. پسرم، نصايح مرا بشنو و هميشه آنها را به ياد داشته باش. اوامر مرا به جا آور تا زنده بمانی. تعليم مرا مانند مردمک چشم خود حفظ كن. آن را آويزۀ گوش خود بساز و در اعماق دل خود نگه‌دار. حكمت را خواهر خود بدان و بصيرت را دوست خود. بگذار حكمت، تو را از رفتن بدنبال زنان هرزه و گوش دادن به سخنان فريبندۀ آنان باز دارد. يک روز از پنجرۀ خانه‌ام بيرون را تماشا می‌كردم. يكی از جوانان احمق و جاهل را ديدم كه در تاريكی شب از كوچه‌ای كه در آن خانۀ زنی بدكار قرار داشت، می‌گذشت. *** *** آن زن در حاليكه لباس وسوسه‌انگيزی بر تن داشت و نقشه‌های پليدی در سر می‌پروراند، بسويش آمد. (او زن گستاخ و بی‌شرمی بود و اغلب در كوچه و بازار پرسه می‌زد تا در هر گوشه و كناری مردان را بفريبد.) *** آن زن بازوان خود را به دور گردن جوان حلقه كرده، او را بوسيد و با نگاهی هوس‌انگيز به او گفت: «امروز نذر خود را ادا كردم و گوشت قربانی در خانه آماده است. پس برای يافتن تو از خانه بيرون آمدم. در جستجوی تو بودم كه تو را ديدم. بر رختخوابم ملافه‌های رنگارنگ از پارچۀ حرير مصر پهن كرده‌ام و آن را با عطرهای خوشبو معطر ساخته‌ام. *** بيا از يكديگر لذت ببريم و تا صبح از عشق سير شويم. شوهرم در خانه نيست و به سفر دوری رفته است. به اندازۀ كافی با خود پول برده و تا آخر ماه بر نمی‌گردد.» به اين ترتيب با سخنان فريبنده و وسوسه‌انگيزش آن جوان را اغوا كرد؛ بطوری كه او مثل گاوی كه به كشتارگاه می‌رود، چون گوزن به دام افتاده‌ای كه در انتظار تيری باشد كه قلبش را بشكافد، بدنبال آن فاحشه رفت. او مثل پرنده‌ای است كه به داخل دام می‌پرد و نمی‌داند در آنجا چه سرنوشتی در انتظارش است. *** ای جوانان، به من گوش دهيد و به سخنانم توجه كنيد. نگذاريد چنين زنی دل شما را بربايد. از او دور شويد، مبادا شما را به گمراهی بكشد. او بسياری را خانه خراب كرده است و مردان زيادی قربانی هوسرانيهای او شده‌اند خانۀ او راهی است بسوی مرگ و هلاكت. آيا ندای حكمت را نمی‌شنويد؟ حكمت دم دروازه‌های شهر و سر چهار راهها و جلو در هر خانه‌ای ايستاده، می‌گويد: *** «ای انسانهای جاهل و نادان به ندای من گوش دهيد و زيركی و فهم كسب كنيد. *** به من گوش دهيد، زيرا سخنان من گرانبهاست. من حقيقت و راستی را بيان می‌كنم و از ناراستی نفرت دارم. *** سخنان من بر حق است و كسی را گمراه نمی‌كند. حرفهای من برای كسی كه گوش شنوا داشته باشد واضح و روشن است. تعليمی كه من می‌دهم از طلا و نقره گرانبهاتر است. ارزش من از ياقوت بيشتر است و هيچ‌چيز را نمی‌توان با من مقايسه كرد. من حكمتم و از زيركی و دانايی و بصيرت برخوردار می‌باشم. اگر كسی خداترس باشد، از بدی نفرت خواهد داشت. من از غرور و تكبر، رفتار و گفتار نادرست متنفرم. «من هدايت می‌كنم و فهم و بصيرت می‌بخشم. به نيروی من پادشاهان سلطنت می‌كنند و قضات به عدل و انصاف قضاوت می‌نمايند. *** تمام رهبران و بزرگان جهان به كمک من حكمرانی می‌كنند. من كسانی را كه مرا دوست دارند، دوست دارم. آنانی كه در جستجوی من باشند مرا خواهند يافت. ثروت و حرمت، اموال و موفقيت در اختيار من است. بخششهای من از طلای ناب و نقرۀ خالص بهتر است. راههای من عدل و حق است. ثروت حقيقی از آن كسانی است كه مرا دوست دارند، زيرا من خزانه‌های ايشان را پر می‌سازم. «خداوند در ابتدا، قبل از آفرينش عالم هستی، مرا با خود داشت. از ازل، پيش از به وجود آمدن جهان من به وجود آمدم. قبل از پيدايش اقيانوسها و چشمه‌های پر آب، قبل از آنكه كوهها و تپه‌ها به وجود آيند، قبل از آنكه خدا زمين و صحراها و حتی خاک را بيافريند من به وجود آمدم. «وقتی خدا آسمان را استوار ساخت و افق را بر سطح آبها كشيد من آنجا بود. وقتی ابرها را در آسمان گسترانيد و چشمه‌ها را از اعماق جاری نمود، وقتی حدود درياها را تعيين كرد تا آبها از آن تجاوز نكنند و وقتی اساس زمين را بنياد نهاد، من نزد او معمار بودم. موجب شادی هميشگی او بودم و در حضورش شادی می‌كردم. دنيا و انسانهايی كه او آفريده بود مايۀ خوشی من بودند. پس ای جوانان به من گوش دهيد، زيرا همۀ كسانی كه از دستورات من پيروی می‌كنند سعادتمندند. «به نصيحت من گوش كنيد؛ عاقل باشيد و نصيحت مرا رد نكنيد. خوشابحال كسی كه به من گوش دهد و هر روز جلو در خانۀ من انتظار مرا بكشد، زيرا هر كه مرا بيابد حيات را يافته و خداوند را خشنود ساخته است؛ اما كسی كه مرا از دست بدهد به جانش لطمه می‌زند، آنانی كه از من متنفر باشند مرگ را دوست دارند.» حكمت كاخی بنا كرده است كه هفت ستون دارد. او مهمانی بزرگی ترتيب داده و انواع شرابها و خوراكها را آماده كرده است و كنيزان خود را فرستاده، تا بر بلندترين مكان شهر بايستند و ندا سر دهند: «ای آدمهای جاهل و نادان بياييد و از خوراک و شرابی كه آماده كرده‌ام بخوريد. راه جهالت را ترک گفته، زنده بمانيد. راه دانا شدن را پيش بگيريد.» اگر آدم بدكاری را كه هميشه ديگران را مسخره می‌كند تأديب نمايی، جز اينكه مورد اهانت او واقع شوی نتيجۀ ديگری نخواهد داشت. پس او را به حال خود واگذار چون اگر بخواهی به او كمک كنی از تو متنفر می‌شود؛ اما اگر شخص دانا را تأديب كنی تو را دوست خواهد داشت. اگر آدم دانا را نصيحت كنی داناتر می‌شود و اگر به آدم درستكار تعليم بدهی علمش بيشتر می‌گردد؛ زيرا خداترسی اساس حكمت است و شناخت خدای مقدس انسان را دانا می‌كند. حكمت عمرت را زياد می‌كند. اگر حكمت داشته باشی سودش به خودت می‌رسد و اگر حكمت را ناچيز بشماری به خودت زيان می‌رسانی. حماقت مانند زنی وراج و گستاخ و ابله می‌باشد. او دم در خانه‌اش می‌نشيند و يا در بلندترين مكان شهر می‌ايستد و رهگذرانی را كه از آنجا عبور می‌كنند صدا می‌زند و به اشخاص جاهل و نادان می‌گويد: «پيش من بياييد. آب دزدی شيرين است و نان دزدی لذيذ.» آنها نمی‌دانند كه عاقبت كسانی كه به خانۀ او می‌روند مرگ و هلاكت است. پسر عاقل پدرش را شاد می‌سازد، اما پسر نادان باعث غم مادرش می‌گردد. ثروتی كه از راه نادرست به دست آمده باشد نفعی به انسان نمی‌رساند، اما درستكاری به او سعادت دايمی می‌بخشد. خداوند نمی‌گذارد مرد درستكار گرسنگی بكشد و يا مرد شرير به آرزوی خود برسد. آدمهای تنبل، فقير می‌شوند، ولی اشخاص فعال ثروتمند می‌گردند. كسی كه بموقع محصول خود را برداشت می‌كند عاقل است، اما كسی كه موقع برداشت محصول می‌خوابد مايۀ ننگ است. بر سر درستكاران بركت‌هاست، اما وجود بدكاران از ظلم و لعنت پوشيده است. نيكان خاطرۀ خوبی از خود باقی می‌گذارند، اما نام بدكاران به فراموشی سپرده می‌شود. شخص عاقل پند و اندرز را می‌پذيرد، اما نادان ياوه‌گو هلاک می‌شود. قدمهای آدم درستكار ثابت و استوار است، ولی شخص كجرو عاقبت می‌لغزد و می‌افتد. پوشاندن حقيقت ناآرامی ايجاد می‌كند، اما سرزنش آشكار آرامش بوجود می‌آورد. دهان درستكاران چشمۀ حيات است، اما دهان شخص بدكار پر از نفرين می‌باشد. كينه و نفرت باعث نزاع می‌شود، ولی محبت گناه ديگران را می‌بخشد. اشخاص دانا بخاطر سخنان حكيمانه‌شان مورد ستايش قرار می‌گيرند، اما اشخاص نادان چوب حماقت خود را می‌خورند. در دهان شخص دانا سخنان سنجيده يافت می‌شود، اما آدم نادان نسنجيده سخن می‌گويد و خرابی به بار می‌آورد. ثروت شخص ثروتمند او را محافظت می‌كند، اما بينوايی شخص فقير او را از پای در می‌آورد. درآمد شخص درستكار به زندگی او رونق می‌بخشد، اما شخص بدكار درآمد خود را در راههای گناه‌آلود بر باد می‌دهد. كسی كه تأديب را می‌پذيرد در راه حيات گام بر می‌دارد، اما كسی كه نمی‌خواهد اصلاح گردد، به گمراهی كشيده می‌شود. كسی كه كينه‌اش را پنهان می‌كند آدم نادرستی است. شخصی كه شايعات بی‌اساس را پخش می‌كند احمق است. پرحرفی، انسان را بسوی گناه می‌كشاند. عاقل كسی است كه زبانش را مهار كند. سخنان درستكاران مانند نقره گرانبهاست، اما حرفهای بدكاران هيچ ارزشی ندارد. سخنان خوب درستكاران، ديگران را احيا می‌كند، اما حماقت نادانان باعث مرگ خودشان می‌شود. بركت خداوند انسان را ثروتمند می‌سازد بدون اينكه زحمتی برای وی به بار آورد. آدم نادان از عمل بد لذت می‌برد و شخص دانا از حكمت. آنچه بدكاران از آن می‌ترسند بر سرشان می‌آيد، اما نيكان به آرزوی خود می‌رسند. بلا و مصيبت چون گردباد از راه می‌رسد و بدكاران را با خود می‌برد، اما شخص درستكار مانند صخره، پابرجا می‌ماند. هرگز از آدم تنبل نخواه برای تو كاری انجام دهد؛ او مثل دودی است كه به چشم می‌رود و مانند سركه‌ای است كه دندان را كند می‌كند. خداترسی سالهای عمر انسان را زياد می‌كند، اما شرارت از عمر او می‌كاهد. اميد درستكاران به شادی می‌انجامد، اما اميد بدكاران برباد می‌رود. خدا برای نيكان قلعه‌ای محافظ است، اما او بدان را هلاک خواهد كرد. درستكاران هميشه از امنيت برخوردار خواهند بود، اما بدكاران بر زمين، زنده نخواهند ماند. از دهان درستكاران غنچه‌های حكمت می‌شكفد، اما زبان دروغگويان از ريشه كنده خواهد شد. افراد درستكار هميشه سخنان خوشايند بر زبان می‌آورند، اما دهان بدكاران از حرفهای نيشدار پر است. خداوند از تقلب و كلاه‌برداری متنفر است، ولی درستكاری و صداقت را دوست دارد. تكبر باعث سرافكندگی می‌شود، پس دانا كسی است كه فروتن باشد. صداقت مرد درستكار راهنمای اوست، اما نادرستی شخص بدكار، او را به نابودی می‌كشاند. در روز داوری مال و ثروت به داد تو نمی‌رسد، اما صداقت می‌تواند تو را از مرگ برهاند. صداقت درستكاران راه‌شان را هموار می‌كند، اما بدكاران در زير بار سنگين گناهان خود از پا در می‌آيند. صداقت نيكان آنها را نجات می‌دهد، ولی بدكاران در دام خيانت خود گرفتار می‌شوند. آدم خدانشناس وقتی بميرد همۀ اميدهايش از بين می‌رود وانتظاری كه از قدرتش داشت نقش بر آب می‌شود. مرد درستكار از تنگنا رهايی می‌يابد و مرد بدكار بجای او گرفتار می‌شود. حرفهای مرد خدانشناس انسان را به هلاكت می‌كشاند، اما حكمت شخص درستكار او را از هلاكت می‌رهاند. تمام شهر برای موفقيت آدم خوب شادی می‌كنند و از مرگ آدم بد خوشحال می‌شوند. از بركت وجود خداشناسان شهر ترقی می‌كند، اما شرارت بدكاران موجب تباهی آن می‌شود. كسی كه در بارۀ ديگران با تحقير صحبت می‌كند آدم نادانی است. آدم عاقل جلو زبان خود را می‌گيرد. خبرچين هر جا می‌رود اسرار ديگران را فاش می‌كند، ولی شخص امين، اسرار را در دل خود مخفی نگه می‌دارد. بدون رهبری خردمندانه، ملت در زحمت می‌افتد؛ اما وجود مشاوران زياد امنيت كشور را تضمين می‌كند. ضامن آدم غريب نشو چون ضرر خواهی ديد. اگر می‌خواهی در دردسر نيفتی ضامن كسی نشو. زن نيكو سيرت، عزت و احترام به دست می‌آورد، اما مردان قوی فقط می‌توانند ثروت به چنگ آورند. مرد رحيم به خودش نفع می‌رساند، اما آدم ستمگر به خودش لطمه می‌زند. ثروت شخص بدكار، موقتی و ناپايدار است، ولی اجرت آدم خوب جاودانی است. شخص درستكار از حيات برخوردار می‌شود، اما آدم بدكار بسوی مرگ می‌رود. خداوند از افراد بدطينت متنفر است، ولی از درستكاران خشنود می‌باشد. مطمئن باش بدكاران مجازات خواهند شد، اما درستكاران رهايی خواهند يافت. زيبايی در زن نادان مانند حلقۀ طلا در پوزۀ گراز است. آرزوی نيكان هميشه برآورده می‌شود، اما خشم خدا در انتظار بدكاران است. هستند كسانی كه با سخاوت خرج می‌كنند و با اين وجود ثروتمند می‌شوند؛ و هستند كسانی كه بيش از اندازه جمع می‌كنند، اما عاقبت نيازمند می‌گردند. شخص سخاوتمند كامياب می‌شود و هر كه ديگران را سيراب كند خود نيز سيراب خواهد شد. كسی كه غله‌اش را احتكار می‌كند تا به قيمت گرانتری بفروشد، مورد نفرين مردم قرار خواهد گرفت، ولی دعای خير مردم همراه كسی خواهد بود كه غله خود را در زمان احتياج به آنها می‌فروشد. اگر در پی نيكی باشی مورد لطف خدا خواهی بود، ولی اگر بدنبال بدی بروی جز بدی چيزی نصيبت نخواهد شد. كسی كه بر ثروت خود تكيه كند خواهد افتاد، اما درستكاران كه بر خدا تكيه می‌كنند مانند درخت سبز شكوفه خواهند آورد. شخص نادانی كه باعث ناراحتی خانواده‌اش می‌شود سرانجام هستی خود را از دست خواهد داد و برده دانايان خواهد شد. ثمره كار خداشناسان حيات‌بخش است و تمام كسانی كه مردم را بسوی نجات هدايت می‌كنند دانا هستند. اگر درستكاران پاداش اعمال خود را در اين دنيا می‌يابند، بدون شک گناهكاران و بدكاران نيز بسزای اعمال خود می‌رسند. كسی می‌تواند دانا شود كه تأديب را دوست داشته باشد. هر كه از اصلاح شدن نفرت داشته باشد احمق است. خداوند از اشخاص نيک خشنود است، اما كسانی را كه نقشه‌های پليد می‌كشند محكوم می‌كند. انسان با كارهای بد نمی‌تواند برای خود امنيت به وجود آورد، اما اشخاص درستكار پابرجا خواهند ماند. زن خوب، تاج سر شوهرش است، ولی زن بی‌حيا مانند خوره جان او را می‌خورد. انسان خوب فكرش پر از درستكاری است، اما فكر آدم بدكار انباشته از دروغ و نيرنگ است. حرفهای بدكاران مردم را به دام هلاكت می‌كشاند، اما سخنان نيكان مردم را رهايی می‌بخشد. بدكاران نابود می‌شوند، اما نيكان پايدار می‌مانند. آدم عاقل را همه می‌ستايند، اما شخص كوته‌فكر را حقير می‌شمارند. بهتر است انسان شخص مهمی به حساب نيايد اما زندگی او تأمين باشد تا اينكه خود را آدم بزرگی نشان دهد ولی محتاج نان باشد. شخص خداشناس حتی به فكر آسايش حيواناتش نيز هست، اما رحم و مروت خدانشناسان چيزی بجز ستمگری نيست. هر كه در زمين خود زراعت كند نان كافی خواهد داشت، اما كسی كه وقت خود را به بيهودگی بگذراند آدم احمقی است. اشخاص خدانشناس چشم طمع به اموالی كه بدكاران غارت كرده‌اند دارند، در حاليكه خداشناسان از اموال خود به يكديگر كمک می‌كنند. دروغ انسان را در دام گرفتار می‌كند، ولی راستی و صداقت موجب خلاصی می‌گردد. پاداش تو بستگی به گفتار و رفتار تو دارد. هر چه بكاری همان را درو خواهی كرد. آدم نادان فكر می‌كند هركاری می‌كند درست است و احتياج به نصيحت ندارد، اما شخص دانا به نصايح ديگران گوش می‌دهد. آدم نادان در مقابل توهين ديگران زود عصبانی می‌شود، ولی شخص دانا خونسردی خود را حفظ می‌كند. وقتی كه حقيقت را می‌گويی عدالت اجرا می‌گردد، اما دروغ به بی‌عدالتی منجر می‌شود. هستند كسانی كه با حرفهای نسنجيدۀ خود زخم زبان می‌زنند، ولی سخنان مرد دانا تسكين دهنده و شفابخش است. عمر دروغ كوتاه است، اما حقيقت تا ابد پايدار می‌ماند. افكار توطئه‌گران پر از نيرنگ است، اما دلهای آنانی كه خيرانديش هستند آكنده از شادی می‌باشد. هيچ بدی به خداشناسان نمی‌رسد، اما بدكاران هميشه گرفتار بلا می‌شوند. خدا كسانی را كه به قول خود وفا می‌كنند دوست دارد، ولی از اشخاص بدقول بيزار است. آدم عاقل علم و دانش خود را به نمايش نمی‌گذارد، ولی شخص نادان حماقت خود را آشكار می‌سازد. كار و كوشش، انسان را به قدرت می‌رساند؛ اما تنبلی، او را نوكر ديگران می‌سازد. غم و غصه انسان را گرانبار می‌كند، اما سخن دلگرم كننده او را سبكبار و شاد می‌سازد. شخص درستكار مردم را به راه راست هدايت می‌كند، اما آدم بدكار آنها را منحرف می‌سازد. آدم تنبل حتی دنبال شكار خود نيز نمی‌رود. تلاش و كوشش، گنج گرانبهای انسان است. راهی كه خداشناسان در آن گام بر می‌دارند به حيات منتهی می‌شود و در آن مرگ نيست. جوان عاقل تأديب پدر خود را می‌پذيرد، ولی جوانی كه همه چيز را به باد مسخره می‌گيرد از پذيرفتن آن سر باز می‌زند. سخنان مرد نيک حتی برای خود او نيكوست و جانش را سير می‌كند، اما شخص بدانديش فقط تشنۀ ظلم است. هر كه زبان خود را نگه دارد جان خود را حفظ می‌كند، اما كسی كه نسنجيده سخن بگويد خود را هلاک خواهد كرد. آدم تنبل آنچه را كه آرزو می‌كند به دست نمی‌آورد، اما شخص كوشا كامياب می‌شود. شخص درستكار از دروغ گفتن نفرت دارد، اما آدم دروغگو رسوا و خوار می‌شود. صداقت درستكاران آنها را حفظ می‌كند، اما شرارت بدكاران آنها را به نابودی می‌كشاند. هستند كسانی كه وانمود می‌كنند ثروتمندند در حاليكه چيزی ندارند، و هستند كسانی كه خود را فقير نشان می‌دهند اما صاحب ثروت هنگفتی می‌باشند. ثروت شخص پولدار صرف حفاظت جان او می‌شود، اما جان آدم فقير را خطری تهديد نمی‌كند. زندگی شخص نيک مانند چراغی نورانی می‌درخشد، ولی زندگی گناهكاران مثل چراغی است كه در حال خاموشی است. تكبر باعث نزاع می‌شود، ولی شخص دانا نصيحت را می‌پذيرد. ثروتی كه از راه نادرست به دست بيايد طولی نمی‌كشد كه از دست می‌رود؛ اما دارايی كه با كار و كوشش جمع شود، بتدريج زياد می‌گردد. آرزويی كه انجام آن به تعويق افتاده باشد دل را بيمار می‌كند، اما برآورده شدن مراد، شادی و حيات می‌بخشد. هر كه دستوری را كه به او داده‌اند خوار بشمارد بی‌سزا نخواهد ماند، اما آنكه آن را اطاعت كند پاداش خواهد يافت. تعليم مرد دانا چشمۀ حيات است و شخص را از دامهای مرگ می‌رهاند. دانايی، احترام می‌آورد ولی خيانت به هلاكت منتهی می‌شود. مرد دانا سنجيده عمل می‌كند، اما آدم نادان حماقت خود را بروز می‌دهد. قاصدی كه قابل اعتماد نباشد باعث گرفتاری می‌شود، اما پيک امين موجب آرامش است. فقر و رسوايی دامنگير كسی می‌شود كه تأديب را نمی‌پذيرد، اما شخصی كه آن را بپذيرد مورد احترام واقع خواهد شد. برآورده شدن آرزوها لذت‌بخش است، اما افراد نادان در پی آرزوهای ناپاک خود هستند و نمی‌خواهند از آنها دست بردارند. با اشخاص دانا معاشرت كن و دانا خواهی شد، با احمقان بنشين و زيان خواهی ديد. بلا دامنگير گناهكاران می‌شود، اما چيزهای خوب نصيب نيكان می‌گردد. شخص نيک حتی برای نوه‌هايش ميراث باقی می‌گذارد، اما ثروتی كه گناهكاران اندوخته‌اند به درستكاران می‌رسد. زمين آدم فقير ممكن است محصول فراوان بدهد، ولی ظالمان آن را از چنگ او در می‌آورند. كسی كه فرزند خود را تنبيه نمی‌كند او را دوست ندارد، اما كسی كه فرزندش را دوست دارد از تأديب او كوتاهی نمی‌كند. شخص درستكار از خوراكی كه دارد می‌خورد و سير می‌شود، ولی آدم بدكار گرسنگی می‌كشد. زن دانا خانه خود را بنا می‌كند، اما زن نادان با دست خود خانه‌اش را خراب می‌كند. كسانی كه به راستی عمل می‌كنند به خداوند احترام می‌گذارند، ولی اشخاص بدكار او را تحقير می‌كنند. احمق چوب حرفهای متكبرانۀ خود را می‌خورد، ولی سخنان مرد دانا او را محافظت می‌كند. اگر در طويله گاو نباشد، طويله تميز می‌ماند، اما بدون گاو نمی‌توان محصول زيادی به دست آورد. شاهد امين دروغ نمی‌گويد، ولی از دهان شاهد ناراست دروغ می‌بارد. كسی كه همه چيز را به باد مسخره می‌گيرد هرگز نمی‌تواند حكمت پيدا كند، اما شخص فهيم به آسانی آن را به دست می‌آورد. از احمقان دوری كن زيرا چيزی ندارند به تو ياد دهند. حكمت شخص عاقل راهنمای اوست، اما حماقت احمقان باعث گمراهی آنان می‌شود. آدمهای احمق با گناه بازی می‌كنند، اما درستكاران رضايت خدا را می‌طلبند. تنها دل خود شخص است كه تلخی جان او را احساس می‌كند و در شادی او نيز كسی جز خودش نمی‌تواند سهيم باشد. خانۀ بدكاران خراب می‌شود، اما خيمۀ درستكاران وسعت می‌يابد. راههايی هستند كه بنظر انسان راست می‌آيند اما عاقبت به مرگ منتهی می‌شوند. خنده نمی‌تواند اندوه دل را پنهان سازد؛ هنگامی كه خنده پايان می‌يابد، درد و اندوه بر جای خود باقی می‌ماند. آدم خدانشناس نتيجۀ كارهای خود را خواهد ديد و شخص نيک از ثمرۀ اعمال خويش بهره خواهد برد. آدم ساده لوح هر حرفی را باور می‌كند، اما شخص زيرک سنجيده رفتار می‌نمايد. شخص دانا محتاط است و از خطر دوری می‌كند، ولی آدم نادان از روی غرور، خود را به خطر می‌اندازد. آدم تندخو كارهای احمقانه می‌كند و شخص حيله‌گر مورد نفرت قرار می‌گيرد. حماقت نصيب جاهلان می‌شود و دانايی نصيب زيركان. بدكاران عاقبت در برابر نيكان سر تعظيم فرود خواهند آورد و محتاج آنان خواهند شد. ثروتمندان دوستان بسيار دارند، اما شخص فقير را حتی همسايه‌هايش تحقير می‌كنند. خوار شمردن فقرا گناه است. خوشابحال كسی كه بر آنها ترحم كند. كسانی كه نقشه‌های پليد در سر می‌پرورانند گمراه خواهند شد، ولی آنانی كه نيت خوب دارند مورد محبت و اعتماد قرار خواهند گرفت. كسی كه زحمت می‌كشد منفعت عايدش می‌شود، ولی آنكه فقط حرف می‌زند فقير خواهد شد. ثروت نصيب دانايان خواهد شد، اما پاداش احمقان حماقت ايشان است. شاهد راستگو جان مردم را نجات می‌دهد، اما شاهد دروغگو به مردم خيانت می‌كند. كسی كه از خداوند می‌ترسد تكيه‌گاه محكمی دارد و فرزندانش در امان خواهند بود. خداترسی چشمۀ حيات است و انسان را از دامهای مرگ دور نگه می‌دارد. عظمت يک پادشاه بستگی به تعداد مردمی دارد كه بر آنها فرمان می‌راند. پادشاه بدون ملت نابود می‌شود. كسی كه صبر و تحمل دارد شخص بسيار عاقلی است، اما از آدم تندخو حماقت سر می‌زند. آرامش فكر به بدن سلامتی می‌بخشد، اما حسادت مانند خوره جان را می‌خورد. هر كه به فقرا ظلم كند به آفرينندۀ آنها اهانت كرده است و هر كه به فقرا ترحم نمايد، به خدا احترام گذاشته است. خداشناسان وقتی بميرند پناهگاهی دارند، اما گناهكاران بوسيلۀ گناهان خودشان تباه می‌شوند. اشخاص فهميده حكمت را در دل خود حفظ می‌كنند، اما آدمهای نادان آن را به نمايش می‌گذارند. درستكاری مايه سرافرازی يک قوم است و گناه مايه رسوايی آن. پادشاه از خدمتگزاران كاردان خشنود می‌گردد، ولی كسانی كه دردسر ايجاد می‌كنند مورد غضب او واقع می‌شوند. جواب ملايم خشم را فرو می‌نشاند، اما جواب تند آن را بر می‌انگيزاند. از زبان مرد دانا حكمت می‌چكد، اما از دهان آدم نادان حماقت بيرون می‌آيد. خدا همه جا را زير نظر دارد و ناظر اعمال نيكان و بدان است. سخنان آرامش‌بخش حيات می‌بخشند، اما حرفهای تند باعث دلشكستگی می‌شوند. شخص نادان نصيحت پدر خود را خوار می‌شمارد، ولی فرزند عاقل تأديب پدرش را می‌پذيرد. خانۀ شخص درستكار از ثروت مملو است، اما دسترنج آدمهای بدكار برای ايشان تلخكامی به بار می‌آورد. حكمت توسط دانايان منتشر می‌شود نه بوسيلۀ احمقانی كه در آنها راستی نيست. خداوند از قربانی‌های بدكاران نفرت دارد، اما از دعای درستكاران خشنود است. خداوند از اعمال بدكاران متنفر است، اما پيروان راستی را دوست می‌دارد. كسانی كه راه راست را ترک گفته‌اند تنبيه سختی در انتظارشان است و اگر نخواهند تنبيه و اصلاح شوند خواهند مرد. حتی دنيای مردگان ازنظر خداوند پنهان نيست، پس آيا انسان می‌تواند افكارش را از او پنهان كند؟ كسی كه كارش مسخره كردن است از نزديک شدن به افراد دانا خودداری می‌كند چون دوست ندارد سرزنش آنها را بشنود. دل شاد، چهره را شاداب می‌سازد، اما تلخی دل، روح را افسرده می‌كند. شخص دانا تشنۀ دانايی است، اما نادان خود را با حماقت سير می‌كند. انسان وقتی غمگين است همه چيز بنظرش بد می‌آيد، اما وقتی دلش شاد است هر چيزی او را خوشحال می‌كند. دارايی كم همراه با خداترسی بهتر است از ثروت هنگفت با اضطراب. نان خشک خوردن در جايی كه محبت هست، بهتر است از غذای شاهانه خوردن در جايی كه نفرت وجود دارد. آدم تندخو نزاع به پا می‌كند، ولی شخص صبور دعوا را فرو می‌نشاند. راه آدم تنبل با خارها پوشيده است، اما راه شخص درستكار هموار است. فرزند دانا پدرش را خوشحال می‌كند، اما فرزند احمق مادرش را تحقير می‌نمايد. آدم احمق از كارهای ابلهانه لذت می‌برد، اما شخص فهميده از راه راست منحرف نمی‌شود. نقشه‌ای كه بدون مشورت كشيده شود، با شكست مواجه می‌گردد، اما مشورت بسيار، باعث موفقيت می‌شود. انسان وقتی جواب درست می‌دهد از آن لذت می‌برد. چه عالی است سخنی كه بجا گفته شود! راه دانايان بسوی حيات بالا می‌رود و آنها را از فرو رفتن به جهنم باز می‌دارد. خداوند خانه متكبران را از بين می‌برد، اما ملک بيوه زنان را حفظ می‌كند. خداوند از نقشه‌های پليد متنفر است، ولی افكار پاک مورد پسند او می‌باشند. كسی كه دنبال سود نامشروع می‌رود به خانواده‌اش لطمه می‌زند، اما شخصی كه از رشوه نفرت دارد زندگی خوبی خواهد داشت. آدم خوب قبل از جواب دادن فكر می‌كند، اما آدم بد زود جواب می‌دهد و مشكلات به بار می‌آورد. خداوند از بدكاران دور است، ولی دعای نيكان را می‌شنود. ديدن صورت شاد و شنيدن خبر خوش به انسان شادی و سلامتی می‌بخشد. كسی كه انتقادهای سازنده را بپذيرد، جزو دانايان به حساب خواهد آمد. كسی كه تأديب را نپذيرد به خودش لطمه می‌زند، ولی هر كه آن را بپذيرد دانايی كسب می‌كند. خداترسی به انسان حكمت می‌آموزد و فروتنی برای او عزت و احترام به بار می‌آورد. انسان نقشه‌های زيادی می‌كشد، اما نتيجۀ نهايی آنها در دست خداست. تمام كارهای انسان بنظر خودش درست است، اما انگيزه‌ها را خداوند می‌بيند. نقشه‌های خود را به دست خداوند بسپار، آنگاه در كارهايت موفق خواهی شد. خداوند هر چيزی را برای هدف و منظوری خلق كرده است. او حتی بدكاران را برای مجازات آفريده است. خداوند از اشخاص متكبر نفرت دارد و هرگز اجازه نخواهد داد آنها از مجازات فرار كنند. درستكار و با محبت باش كه خدا گناهت را خواهد بخشيد. از خداوند بترس كه بدی از تو دور خواهد شد. وقتی كسی خدا را خشنود می‌سازد، خدا كاری می‌كند كه حتی دشمنان آن شخص نيز با وی از در صلح و آشتی در آيند. مال كم كه از راه درست به دست آمده باشد بهتر است از ثروت هنگفتی كه از راه نادرست فراهم شده باشد. انسان در فكر خود نقشه‌ها می‌كشد، اما خداوند او را در انجام آنها هدايت می‌كند. فرمان پادشاه مانند وحی قطعی است، پس او نبايد در داوری اشتباه كند. خداوند می‌خواهد در معاملات خود از ترازو و سنگهای درست استفاده كنيد. اين اصل را خداوند بر قرار كرده است. پادشاهان نمی‌توانند ظلم كنند، زيرا تخت سلطنت از عدالت برقرار می‌ماند. پادشاهان اشخاص راستگو را دوست دارند و از وجود ايشان خشنود می‌شوند. خشم پادشاه پيک مرگ است ولی مرد عاقل آن را فرو می‌نشاند. شادی و رضايت پادشاه مانند ابر بهاری است كه حيات به ارمغان می‌آورد. به دست آوردن حكمت و دانايی بهتر است از اندوختن طلا و نقره. راه خداشناسان دور از هر نوع بدی است و هر كه در اين راه گام بردارد جان خود را حفظ خواهد كرد. غرور منجر به هلاكت می‌شود و تكبر به سقوط می‌انجامد. بهتر است انسان متواضع باشد و با ستمديدگان بنشيند تا اينكه ميان متكبران باشد و در غنايم آنها سهيم شود. آنانی كه كلام خداوند را اطاعت كنند سعادتمند خواهند شد و كسانی كه بر او توكل نمايند بركت خواهند يافت. دانا را از فهمش می‌شناسند و عالم را از سخنان دلنشينش. حكمت برای كسانی كه از آن برخوردارند چشمۀ حيات است، ولی حماقت برای نادانان مجازات به بار می‌آورد. سخنان شخص دانا عاقلانه است و تعاليمی كه او می‌دهد مؤثر می‌باشد. سخنان محبت‌آميز مانند عسل شيرين است و جان انسان را شفا می‌بخشد. راههايی هستند كه بنظر انسان راست می‌آيند، اما عاقبت به مرگ منتهی می‌شوند. گرسنگی خوب است زيرا تو را وادار می‌كند كه برای رفع آن كار كنی. آدم بدكار نقشه‌های پليد می‌كشد و سخنانش مثل آتش می‌سوزاند. شخص بدانديش نزاع به پا می‌كند و آدم سخن چين بهترين دوستان را از هم جدا می‌نمايد. آدم ظالم همسايه‌اش را فريب می‌دهد و او را به راه نادرست می‌كشاند. شخص بدكار چشمان خود را می‌بندد و لبهايش را جمع می‌كند تا برای انجام مقاصد پليد خود نقشه بكشد. عمر طولانی هديه‌ای است كه به نيكان داده می‌شود و موی سفيد تاج زيبايی آنهاست. صبر از قدرت بهتر است و كسی كه بر خود مسلط باشد از شخصی كه شهری را تسخير نمايد برتر است. انسان قرعه را می‌اندازد، اما حكم آن را خداوند تعيين می‌كند. خوردن نان خشک درآرامش بهتر است از خوردن غذای شاهانه در خانه‌ای كه در آن جنگ و دعوا است. بردۀ دانا بر پسر شرور ارباب خود تسلط خواهد يافت و در ارثی كه به او می‌رسد شريک خواهد شد. طلا و نقره را آتش می‌آزمايد و دل انسان را خدا. آدم بدكار از همنشينی با آدمهای بد لذت می‌برد و آدم دروغگو از همنشينی با اشخاص دروغگو. مسخره كردن فقرا به منزلۀ مسخره كردن خدايی است كه ايشان را آفريده است. كسانی كه از غم و بدبختی ديگران شاد می‌شوند بی‌سزا نخواهند ماند. تاج افتخار پيران نوه‌های ايشان می‌باشند و تاج افتخار فرزندان، پدران ايشان. شخص نجيب هرگز دروغ نمی‌گويد و آدم احمق هرگز سخن با ارزش بر زبان نمی‌آورد. رشوه در نظرِ دهندۀ آن مثل سنگ جادوست كه او را در هر كاری موفق می‌سازد. كسی كه اشتباهات ديگران را می‌پوشاند محبت ايجاد می‌كند، اما آدمی كه آنها را افشا می‌كند باعث جدايی دوستان می‌گردد. يک ملامت به شخص فهيم اثرش بيشتر است از صد ضربه شلاق به آدم احمق. بدكاران فقط در پی ياغيگری هستند بنابراين بشدت مجازات خواهند شد. روبرو شدن با ماده خرسی كه بچه‌هايش را از او گرفته‌اند بهتر است از روبرو شدن با شخص نادانی كه گرفتار حماقت شده است. اگر خوبی را با بدی تلافی كنی، بلا از خانه‌ات دور نخواهد شد. شروع كردن دعوا مانند ايجاد رخنه در سد آب است، پس جر و بحث را ختم كن پيش از آنكه به دعوا منجر شود. خداوند از كسانی كه بی‌گناه را محكوم و گناهكار را تبرئه می‌كنند متنفر است. صرف پول برای آموزش آدم احمق بی‌فايده است، زيرا او طالب حكمت نيست. دوست واقعی در هر موقعيتی محبت می‌كند و برادر برای كمک بهنگام گرفتاری تولد يافته است. فقط شخص كم عقل است كه ضامن شخص ديگری می‌شود. شخص ستيزه‌جو گناه را دوست دارد و آدم بلند پرواز خرابی به بار می‌آورد. شخص بدانديش كامياب نخواهد شد و آدم فريبكار در دام بلا گرفتار خواهد گرديد. فرزند احمق مايۀ غم و غصۀ والدينش می‌باشد. شادی دل مانند دارو شفابخش است اما روح پژمرده انسان را بيمار می‌كند. آدم بدكار پنهانی رشوه می‌گيرد و مانع اجرای عدالت می‌شود. هدف مردان عاقل تحصيل حكمت است، اما شخص نادان در زندگی هيچ هدفی ندارد. پسر احمق مايۀ غصۀ پدر و تلخكامی مادر است. مجازات كردن نيكان و تنبيه نمودن اشخاص نجيب بخاطر صداقتشان، كار نادرستی است. شخص دانا پرحرفی نمی‌كند و آدم فهميده آرام و صبور است. آدم احمق نيز اگر سكوت كند و حرف نزند او را دانا و فهيم می‌شمارند. آدم خودخواه خود را از ديگران كنار می‌كشد و با عقايد درستشان مخالفت می‌ورزد. آدم احمق برای حكمت ارزش قايل نيست و فقط دوست دارد خود را دانا نشان دهد. گناه ننگ و رسوايی به بار می‌آورد. سخنان شخص دانا مانند اقيانوس عميق است و مثل چشمه گوارا. طرفداری از مجرم كه باعث می‌شود حق بی‌گناه پايمال شود كار نادرستی است. حرفهای آدم احمق، منجر به نزاع و كتک خوردنش می‌شود. سخنان احمق چون دامی است كه او را به هلاكت می‌كشاند. حرفهای آدم سخن‌چين مانند لقمه‌های لذيذی است كه با لذت بلعيده می‌شود. كسی كه در كار سستی می‌كند به اندازۀ يک خرابكار مخرب است. اسم خداوند قلعه‌ای است محكم كه شخص درستكار به آن پناه می‌برد و در امان می‌ماند؛ اما پناهگاه ثروتمندان ثروت ايشان است كه گمان می‌كنند آنها را محافظت خواهد نمود. تكبر به سقوط می‌انجامد و فروتنی به سربلندی. چقدر زشت و ابلهانه است كه انسان قبل از گوش دادن به سخنی، به آن جواب دهد. وقتی انسان روحيه‌اش قوی است بيماری را تحمل می‌كند، اما روحيۀ شكسته را چه كسی می‌تواند تحمل كند؟ اشخاص دانا هميشه مشتاق و آماده كسب حكمتند. هديه دادن راه را برای انسان باز می‌كند و او را بحضور اشخاص مهم می‌رساند. دلايل كسی كه در دادگاه اول صحبت می‌كند بنظر درست می‌آيد ولی اين تا زمانی است كه طرف مقابل هنوز دلايلش را ارائه نداده باشد. قرعه، دعوا را می‌خواباند و به منازعۀ بين حريفان زورمند خاتمه می‌دهد. به دست آوردن دل برادر رنجيده، سخت‌تر از تصرف يک شهر حصاردار است. منازعه بين دو برادر، ديوار جدايی ايجاد می‌كند. انسان نتيجۀ حرفهايی را كه از دهانش بيرون می‌آيد خواهد ديد. زبان انسان می‌تواند جان او را حفظ كند يا آن را برباد دهد؛ بنابراين او عواقب حرفهايش را خواهد ديد. وقتی مردی همسری پيدا می‌كند نعمتی می‌يابد. آن زن برای او بركتی است از جانب خداوند. درخواست فقرا با التماس توأم است و پاسخ ثروتمندان با خشونت. هستند دوستانی كه انسان را به نابودی می‌كشانند، اما دوستی هم هست كه از برادر نزديكتر است. بهتر است انسان فقير باشد و با صداقت زندگی كند تا اينكه از راه نادرست ثروتمند شود. داشتن دل و جرأت بدون حكمت بی‌فايده است و عجله باعث اشتباه می‌شود. انسان با حماقتش زندگی خود را تباه می‌كند و بعد تقصير را به گردن خداوند می‌اندازد. شخص ثروتمند دوستان بسيار پيدا می‌كند، اما وقتی كسی فقير می‌شود هيچ دوستی برايش باقی نمی‌ماند. شاهد دروغگو بی‌سزا نمی‌ماند و كسی كه دايم دروغ می‌بافد جان سالم بدر نخواهد برد. مردم دوست دارند پيش بزرگان، خود شيرينی كنند و با كسانی دوست شوند كه بذل و بخشش می‌كنند. وقتی انسان فقير شود حتی برادرانش او را ترک می‌كنند چه رسد به دوستانش، و تلاش او برای بازيافتن آنها بجايی نمی‌رسد. هر كه در پی حكمت است جانش را دوست دارد و آنكه برای حكمت ارزش قايل شود سعادتمند خواهد شد. شاهد دروغگو بی‌سزا نمی‌ماند و كسی كه دايم دروغ می‌بافد هلاک خواهد شد. شايسته نيست كه آدم احمق در ناز و نعمت زندگی كند و يا يک برده بر اميران حكومت راند. كسی كه خشم خود را فرو می‌نشاند عاقل است و آنكه از تقصيرات ديگران چشم‌پوشی می‌كند سرافراز خواهد شد. غضب پادشاه مانند غرش شير است، اما خشنودی او مثل شبنمی است كه بر سبزه می‌نشيند. فرزند نادان بلای جان پدرش است و غرغرهای زن بهانه‌گير مثل قطرات آبی است كه دايم در حال چكيدن می‌باشد. خانه و ثروت از اجداد به ارث می‌رسد، اما زن عاقل بخشش خداوند است. كسی كه تنبل است و زياد می‌خوابد، گرسنه می‌ماند. احكام خدا را نگه‌دار تا زنده بمانی، زيرا هر كه آنها را خوار بشمارد خواهد مرد. وقتی به فقير كمک می‌كنی مثل اين است كه به خداوند قرض می‌دهی و خداوند است كه قرض تو را پس خواهد داد. فرزند خود را تا دير نشده تربيت كن؛ اگر غفلت نمايی زندگی او را تباه خواهی كرد. اگر كسی تندخويی می‌كند بگذار عواقبش را ببيند و مانع او نشو، چون در غير اينصورت او به تندخويی خود ادامه خواهد داد. اگر به پند و اندرز گوش دهی تا آخر عمرت از حكمت برخوردار خواهی بود. انسان نقشه‌های زيادی در سر می‌پروراند، اما نقشه‌هايی كه مطابق با خواست خدا باشد اجرا خواهد شد. مهربانی شخص باعث محبوبيت او می‌شود. بهتر است شخص فقير باشد تا اينكه با نادرستی زندگی كند. خداترسی به انسان حيات می‌بخشد و او را كامياب گردانده از هر بلايی محفوظ می‌دارد. آدم تنبل دستش را بطرف بشقاب دراز می‌كند، ولی از فرط تنبلی لقمه را به دهان خود نمی‌گذارد. مسخره كننده را تنبيه كن تا مايۀ عبرت جاهلان شود. اشتباهات شخص فهميده را به او گوشزد نما تا فهميده‌تر شود. پسری كه با پدرش بدرفتاری می‌كند و مادرش را از خانه بيرون می‌راند، مايه ننگ و رسوايی است. پسرم، از گوش دادن به تعليمی كه تو را از حكمت دور می‌كند خودداری نما. شاهد پست و فرومايه عدالت را به بازی می‌گيرد و از گناه كردن لذت می‌برد. مسخره‌كنندگان و احمقان، شديداً مجازات خواهند شد. شراب انسان را به كارهای احمقانه وا می‌دارد و مشروب باعث عربده‌كشی می‌شود؛ چه احمقند افرادی كه خود را اسير مشروب می‌كنند. غضب پادشاه همچون غرش شير است. هر كه خشم او را برانگيزاند جان خود را به خطر می‌اندازد. اجتناب از نزاع برای شخص، عزت می‌آورد. فقط آدمهای احمق هستند كه نزاع به پا می‌كنند. آدم تنبل بموقع زمينش را شخم نمی‌زند، بنابراين در هنگام برداشت محصول هر چه می‌گردد چيزی نمی‌يابد. پند نيكو در اعماق دل مشورت دهنده مانند آب در ته چاه است و شخص فهميده آن را بيرون می‌كشد. بسيارند كسانی كه ادعا می‌كنند خوب و باوفا هستند، ولی كيست كه بتواند آدم واقعاً باوفايی پيدا كند؟ فرزندان شخص امين و درستكار در زندگی سعادتمند خواهند شد. پادشاهی كه بر مسند قضاوت می‌نشيند بدقت جوانب امر را می‌سنجد و حق را از باطل تشخيص می‌دهد. كيست كه بتواند بگويد: «دل خود را پاک نگه داشته‌ام و از گناه مبرا هستم.» خداوند از اشخاصی كه در داد و ستد از وزنه‌ها و پيمانه‌های نادرست استفاده می‌كنند متنفر است. حتی كودک را می‌توان از طرز رفتارش شناخت و فهميد كه آنچه انجام می‌دهد پاک و درست است يا نه. گوش شنوا و چشم بينا، هر دو بخشش خداوند هستند. اگر خواب را دوست داشته باشی فقير می‌شوی؛ پس بيدار بمان تا سير شوی. خريدار به جنس نگاه می‌كند و می‌گويد: «بد است!» اما بعد از اينكه آن را خريد از آن تعريف می‌كند. سخنان حكيمانه گرانبهاتر از طلا و نادرتر از جواهر است. از كسی كه نزد تو ضامن شخص غريبی می‌شود گرو بگير. نانی كه از راه كلاهبرداری به دست می‌آيد لذيذ است، اما سرانجام كام را تلخ می‌كند. نقشه‌هايت را بدون مشورت با ديگران عملی نكن و بدون تدبير به جنگ نرو. آدم سخن‌چين رازها را فاش می‌كند، پس با چنين شخصی معاشرت نكن. چراغ زندگی كسی كه پدر و مادر خود را لعنت كند، خاموش خواهد شد. مالی كه آسان به دست آمده باشد بركتی نخواهد داشت. بدی را با بدی تلافی نكن، بلكه منتظر باش تا خداوند عمل كند. خداوند از اشخاصی كه در داد و ستد از ترازو و سنگهای نادرست استفاده می‌كنند متنفر است. خداوند راه زندگی ما را تعيين می‌كند، پس انسان چگونه می‌تواند بفهمد زندگی او به كجا ختم می‌شود؟ هرگز نسنجيده قولی به خداوند نده، زيرا ممكن است گرفتار شوی. پادشاه دانا بدكاران را تشخيص می‌دهد و آنها را شديداً مجازات می‌كند. وجدان انسان به منزلۀ چراغ خداوند است كه تمام انگيزه‌های پنهانی او را آشكار می‌سازد. هرگاه پادشاهی مهربان و درستكار و دادگستر باشد، سلطنتش پايدار می‌ماند. شكوه جوانان، قوت ايشان است و عزت پيران، تجربه ايشان. تنبيه برای بدن دردناک است اما دل را از بدی پاک می‌كند. دل پادشاه در دست خداوند است، او آن را مانند آب جوی، به هر سو كه بخواهد هدايت می‌كند. تمام كارهای انسان بنظر خودش درست است، اما انگيزه‌ها را خداوند می‌بيند. به جا آوردن عدالت و انصاف بيشتر از تقديم قربانی‌ها خداوند را خشنود می‌سازد. غرور و تكبر گناهانی هستند كه آدم بدكار توسط آنها شناخته می‌شود. زيركی و كوشش، انسان را توانگر می‌كند، اما شتابزدگی باعث فقر می‌شود. ثروتی كه از راه نادرست به دست آيد، هرگز دوام نمی‌آورد. پس چرا بايد در اين راه جان خود را به خطر بيندازی؟ ظلم بدكارانی كه نمی‌خواهند راستی را به جا آورند، عاقبت بسوی خودشان باز می‌گردد و آنان را نابود می‌كند. راه آدم گناهكار كج است ولی شخص پاک در راستی گام بر می‌دارد. سكونت در گوشۀ پشت بام بهتر است از زندگی كردن با زن ستيزه‌جو در يک خانه مشترک. آدم بدكار ظلم را دوست دارد و حتی همسايه‌اش از دست او در امان نيست. جاهلان تا تنبيه شدن مسخره‌كنندگان را نبينند درس عبرت نمی‌گيرند، اما دانايان تنها با شنيدن می‌آموزند. خداشناسان از مشاهدۀ خراب شدن خانۀ بدكاران و هلاكت ايشان پند می‌گيرند. آنكه فرياد فقيران را نشنيده می‌گيرد در روز تنگدستی خود نيز فريادرسی نخواهد داشت. هديه‌ای كه در خفا داده می‌شود خشم را می‌خواباند و رشوۀ پنهانی غضب شديد را فرو می‌نشاند. اجرای عدالت برای آدم درستكار شادی‌بخش است، اما برای آدم بدكار مصيبت‌بار. مرگ در انتظار كسانی است كه از راه حكمت منحرف می‌شوند. كسی كه خوشگذرانی را دوست دارد، تهيدست می‌شود و آدم ميگسار و عياش هرگز ثروتمند نخواهد شد. بدكاران در همان دامی كه برای درستكاران نهاده‌اند، گرفتار می‌شوند. سكونت در بيابان بی‌آب و علف بهتر است از زندگی كردن با زن ستيزه‌جو. خانۀ شخص دانا از نعمت و ثروت پر است، ولی آدم نادان هر چه به دست می‌آورد برباد می‌دهد. درستكار و مهربان باش تا عمر خوشی داشته باشی و از احترام و موفقيت برخوردار شوی. يک مرد دانا می‌تواند شهر زورمندان را بگيرد و قلعه اعتمادشان را فرو بريزد. هر كه مواظب سخنانش باشد جانش را از مصيبت‌ها نجات خواهد داد. كسانی كه ديگران را مسخره می‌كنند، مغرور و متكبرند. داشتن اشتياق و آرزو برای شخص تنبل كشنده است، زيرا برای رسيدن به آن تن به كار نمی‌دهد. او تمام روز در آرزوی گرفتن به سر می‌برد؛ ولی شخص خداشناس سخاوتمند است و از بخشيدن به ديگران دريغ نمی‌كند. خدا از قربانيهای بدكاران نفرت دارد، بخصوص اگر با نيت بد تقديم شده باشد. شاهد دروغگو نابود خواهد شد، اما سخنان شخص امين تا ابد باقی خواهد ماند. آدم بدكار خودسرانه عمل می‌كند، اما شخص درستكار تمام جوانب امر را می‌سنجد. هيچ حكمت و بصيرت و نقشه‌ای نمی‌تواند عليه خداوند عمل كند. انسان اسب را برای روز جنگ آماده می‌كند، ولی پيروزی را خداوند می‌بخشد. نيكنامی برتر از ثروت هنگفت است و محبوبيت گرانبهاتر از طلا و نقره. دارا و ندار يک وجه مشترک دارند: هر دو آنها را خداوند آفريده است. شخص زيرک خطر را پيش‌بينی می‌كند و از آن اجتناب می‌نمايد ولی آدم جاهل بسوی آن می‌رود و خود را گرفتار می‌سازد. ثمرۀ تواضع و خداترسی، ثروت و احترام و عمر طولانی است. راه اشخاص بدكار از خارها و دامها پوشيده است، پس اگر جان خود را دوست داری از رفتن به راه آنها خودداری كن. بچه را در راهی كه بايد برود تربيت كن و او تا آخر عمر از آن منحرف نخواهد شد. فقير اسير ثروتمند است و قرض گيرنده غلام قرض دهنده. هر كه ظلم بكارد مصيبت درو خواهد كرد و قدرتش در هم خواهد شكست. شخص سخاوتمندی كه غذای خود را با فقرا تقسيم می‌كند، بركت خواهد يافت. مسخره كننده را بيرون بينداز تا نزاع و مجادله و فحاشی خاتمه يابد. اگر كسی پاكی قلب را دوست بدارد و سخنانش دلنشين باشد، حتی پادشاه نيز دوست او خواهد شد. خداوند آدمهای درستكار را محفوظ نگه می‌دارد، اما نقشه‌های بدكاران را باطل می‌كند. آدم تنبل در خانه می‌ماند و می‌گويد: «اگر بيرون بروم شير مرا می‌خورد.» سخنان زن بدكار مانند يک دام خطرناک است و هر كه مورد غضب خداوند باشد در آن می‌افتد. حماقت در وجود بچه نهفته است، ولی تنبيه آن را از او بيرون می‌كند. آنكه بخاطر نفع خودش به فقرا ظلم كند و به ثروتمندان هديه دهد، عاقبت گرفتار فقر خواهد شد. به اين سخنان مردان حكيم كه به تو ياد می‌دهم گوش فرا ده و با تمام وجود از آنها پيروی كن؛ زيرا حفظ كردن آنها در دل و قرار دادن آنها بر زبان، كار پسنديده‌ای است. اين سخنان را امروز به تو تعليم می‌دهم تا اعتماد تو بر خداوند باشد. اين كلمات گزيده را كه مملو از حكمت و اندرز است، برای تو نوشته‌ام تا حقيقت را آنچنان كه هست به تو ياد دهم و تو نيز آن را به كسانی كه از تو سؤال می‌كنند، بياموزی. اشخاص فقير را كه حامی ندارند، استثمار نكن و حق بيچارگان را در دادگاه پايمال ننما؛ زيرا خداوند به داد ايشان خواهد رسيد و كسانی را كه به ايشان ظلم كرده‌اند بسزای اعمالشان خواهد رسانيد. با اشخاص تندخو كه زود عصبانی می‌شوند معاشرت نكن، مبادا مثل آنها شوی و زندگی خود را تباه كنی. ضامن ديگری نشو و تعهد نكن كه او قرض خود را پس خواهد داد، زيرا اگر مجبور به پرداخت قرض او شوی و نتوانی آن را بپردازی، رختخوابت را از زيرت بيرون می‌كشد. سرحد ملک خود را كه اجدادت از قديم آن را تعيين كرده‌اند، به نفع خود تغيير نده. اگر كسی در كار خود ماهر باشد، بدان كه جزو افراد گمنام نخواهد بود، بلكه به دربار پادشاهان راه خواهد يافت. وقتی با حاكم سر سفره می‌نشينی، بخاطر بسپار با چه كسی روبرو هستی. اگر آدم پرخوری هستی، كارد بر گلويت بگذار و شيفتۀ غذاهای لذيذ او نشو، زيرا ممكن است فريبی در كار باشد. عاقل باش و برای به چنگ آوردن ثروت، خودت را خسته نكن، زيرا ثروت ناپايدار است و مانند عقاب می‌پرد و ناپديد می‌شود. از سفرۀ آدم خسيس غذا نخور و برای غذاهای لذيذ او حريص نباش، چون او حساب هر چه را كه بخوری در فكرش نگه می‌دارد. او تعارف می‌كند ومی‌گويد: «بخور و بنوش»، اما اين را از ته دل نمی‌گويد. لقمه‌ای را كه خورده‌ای استفراغ خواهی كرد و تشكرات تو بر باد خواهد رفت. آدم احمق را نصيحت نكن، چون او سخنان حكيمانه تو را خوار خواهد شمرد. سرحد ملک خود را كه از قديم تعيين شده، تغيير نده و زمين يتيمان را غصب نكن، زيرا «حامی» ايشان قدرتمند است و به داد آنها خواهد رسيد. وقتی ديگران تو را تأديب می‌كنند، با تمام دل آن را بپذير و به سخنان آموزنده‌شان گوش فرا ده. از تأديب كردن فرزند خويش كوتاهی نكن. چوب تنبيه او را نخواهد كشت، بلكه جان او را از هلاكت نجات خواهد داد. *** پسرم، اگر حكمت در دل تو باشد، دل من شاد خواهد شد و هنگامی كه دهانت به راستی سخن بگويد، وجود من به وجد خواهد آمد. به بدكاران حسادت نورز، بلكه اشتياق تو اطاعت از خداوند باشد؛ زيرا در اينصورت آيندۀ خوبی خواهی داشت و اميد تو بر باد نخواهد رفت. ای پسرم، عاقل باش و به سخنانم گوش فرا ده. در راه راست گام بردار و با آدمهای ميگسار و شكم‌پرست معاشرت نكن، زيرا كسانی كه كارشان فقط خوردن و خوابيدن است، فقير و محتاج خواهند شد. نصيحت پدرت را كه تو را به وجود آورده گوش بگير و مادر پيرت را خوار مشمار. در پی حقيقت باش و حكمت و ادب و فهم را كسب كن و به هيچ قيمت آنها را از دست نده. فرزندی درستكار و دانا باش تا مايۀ شادی و خشنودی پدر و مادرت شوی. *** ای پسرم، به من گوش بده و از زندگی من سرمشق بگير. بدان كه زن بدكاره دام خطرناكی است. او مانند راهزن در كمين قربانيان خود می‌نشيند و باعث می‌شود مردان زيادی خيانتكار شوند. مصيبت و بدبختی گريبانگير چه كسی می‌شود؟ آن كيست كه دايم نزاع به پا می‌كند و می‌نالد، بی‌جهت زخمی می‌شود و چشمانش تار می‌گردد؟ كسی كه دايم شراب می‌خورد و بدنبال ميگساری می‌رود. پس فريفتۀ شراب قرمز نشو كه در پياله به تو چشمک می‌زند و سپس به نرمی از گلويت پايين می‌رود؛ زيرا در پايان، مثل مار سمی تو را نيش خواهد زد و چون افعی تو را خواهد گزيد. چشمانت چيزهای عجيب و غريب خواهند ديد و گرفتار وهم و خيال خواهی شد. مانند كسی خواهی بود كه بر سر دكل كشتی كه دستخوش امواج درياست خوابيده باشد. خواهی گفت: «مرا زدند ولی دردی احساس نمی‌كنم. كی به هوش می‌آيم تا پياله‌ای ديگر بنوشم؟» به اشخاص بدكار حسادت نورز و آرزو نكن كه با آنها دوست شوی، زيرا تمام فكر و ذكر آنها اين است كه به مردم ظلم كنند. خانه با حكمت بنا می‌شود و با فهم استوار می‌گردد، اتاقهايش با دانايی از اسباب نفيس و گرانقيمت پر می‌شود. آدم دانا و فهميده از قدرت زياد برخودار است و دايم به قدرت خويش می‌افزايد. پيروزی در جنگ بستگی به تدابير خوب و مشورت زياد دارد. احمق نمی‌تواند به حكمت دست يابد؛ وقتی موضوع مهمی مورد بحث قرار می‌گيرد، او حرفی برای گفتن ندارد. كسی كه دايم نقشه‌های پليد در سر بپروراند، عاقبت رسوا خواهد شد. نقشه‌های آدم احمق گناه آلود است و كسی كه ديگران را مسخره می‌كند مورد نفرت همۀ مردم می‌باشد. اگر نتوانی سختيهای زندگی را تحمل كنی، آدم ضعيفی هستی. از نجات دادن كسی كه به ناحق به مرگ محكوم شده است كوتاهی نكن. نگو كه از جريان بی‌خبر بوده‌ای، زيرا خدايی كه جان تو در دست اوست و از دل تو آگاه است، می‌داند كه تو از همه چيز با خبر بوده‌ای. او هر كسی را مطابق اعمالش جزا خواهد داد. پسرم، همانطور كه خوردن عسل كام تو را شيرين می‌كند، همچنان كسب حكمت برای جان تو شيرين خواهد بود. كسی كه حكمت بياموزد آيندۀ خوبی در انتظارش خواهد بود و اميدهايش برباد نخواهد رفت. *** ای بدكاران، منتظر نباشيد كه خانۀ درستكاران را غارت و ويران كنيد، زيرا شخص درستكار حتی اگر هفت بار هم بيفتد، باز بر خواهد خاست، اما بدكاران گرفتار بلا شده، سرنگون خواهند گرديد. وقتی دشمنت دچار مصيبتی می‌شود شادی نكن و هنگامی كه می‌افتد دلشاد نشو، زيرا ممكن است خداوند اين كار تو را نپسندد و از مجازات او دست بردارد! بسبب بدكاران خودت را ناراحت نكن و به آنها حسادت نورز، زيرا شخص بدكار آينده‌ای ندارد و چراغش خاموش خواهد شد. پسرم، از خداوند و پادشاه بترس و با كسانی كه بضد ايشان شورش می‌كنند همدست نشو، كيست كه بداند خداوند يا پادشاه چه بلايی بر سر چنين كسان خواهد آورد؟ قاضی نبايد در داوری از كسی طرفداری كند. هر كه به مجرم بگويد: «تو بی‌گناهی»، مورد لعنت و نفرت همۀ مردم واقع خواهد شد، ولی آنكه گناهكار را محكوم كند سعادت و بركت نصيبش خواهد گرديد. جواب صادقانه مانند بوسۀ دوست دلچسب است. اول كسب و كاری داشته باش بعد خانه و خانواده تشكيل بده. عليه همسايۀ خود شهادت دروغ نده و سخنان نادرست در باره‌اش بر زبان نياور. نگو: «هر چه بر سرم آورده تلافی خواهم كرد.» از كنار مزرعۀ آدم تنبل و احمقی گذشتم. همه جا خار روييده بود، علفهای هرز زمين را پوشانده و ديوار مزرعه فرو ريخته بود. با ديدن اين منظره به فكر فرو رفتم و اين درس را آموختم: كسی كه دست روی دست می‌گذارد ودايم می‌خوابد و استراحت می‌كند، عاقبت فقرو تنگدستی چون راهزنی مسلح به سراغش خواهد آمد. مثلهای ديگری از سليمان كه مردان حزقيا، پادشاه يهودا، آنها را به رشتۀ تحرير در آوردند: عظمت خدا در پوشاندن اسرارش می‌باشد، اما عظمت پادشاه در پی‌بردن به عمق مسايل. پی‌بردن به افكار پادشاهان مانند دست يافتن به آسمان و عمق زمين، غير ممكن است. ناخالصی‌ها را از نقره جدا كن تا زرگر بتواند از آن ظرفی بسازد. اطرافيان بدكار پادشاه را از او دور كن تا تخت او به عدالت پايدار بماند. وقتی بحضور پادشاه می‌روی خود را آدم بزرگی ندان و در جای بزرگان نايست، چون بهتر است به تو گفته شود: «بالاتر بنشين»، از اينكه تو را در برابر چشمان بزرگان در جای پايين‌تر بنشانند. وقتی با همسايه‌ات اختلاف داری با شتاب به دادگاه نرو، زيرا اگر در آخر ثابت شود كه حق با وی بوده است، تو چه خواهی كرد؟ وقتی با همسايه‌ات دعوا می‌كنی رازی را كه از ديگری شنيده‌ای فاش نكن، زيرا ديگر كسی به تو اطمينان نخواهد كرد و تو بدنام خواهی شد. سخنی كه بجا گفته شود مانند نگينهای طلاست كه در ظرف نقره‌ای نشانده باشند. نصيحت شخص دانا برای گوش شنوا مانند حلقه طلا و جواهر، با ارزش است. خدمتگزار امين همچون آب خنک در گرمای تابستان، جان اربابش را تازه می‌كند. كسی كه دم از بخشندگی خود می‌زند، ولی چيزی به كسی نمی‌بخشد مانند ابر و بادی است كه باران نمی‌دهد. شخص صبور می‌تواند حتی حاكم را متقاعد كند و زبان نرم می‌تواند هر مقاومت سختی را در هم بشكند. اگر به عسل دست يافتی زياد از حد نخور، زيرا ممكن است دلت بهم بخورد و استفراغ كنی. به خانۀ همسايه‌ات زياد از حد نرو، مبادا از تو سير و متنفر شود. شهادت دروغ مثل تبر و شمشير و تير تيز صدمه می‌زند. اعتماد كردن به آدم خائن در زمان تنگی مانند جويدن غذا با دندان لق و دويدن با پای شكسته است. آواز خواندن برای آدم غصه‌دار مثل درآوردن لباس او در هوای سرد و پاشيدن نمک روی زخم اوست. اگر دشمن تو گرسنه است به او غذا بده و اگر تشنه است او را آب بنوشان. اين عمل تو او را شرمنده می‌سازد و خداوند به تو پاداش خواهد داد. همانطور كه باد شمال باران می‌آورد، همچنان بدگويی، خشم و عصبانيت به بار می‌آورد. سكونت در گوشۀ پشت بام بهتر است از زندگی كردن با زن غرغرو در يک خانه. خبر خوشی كه از ديار دور می‌رسد، همچون آب خنكی است كه به كام تشنه لب می‌رسد. سازش آدم درستكار با آدم بدكار، مانند آلوده كردن منبع آب و گل‌آلود ساختن چشمه است. همانطور كه زياده‌روی در خوردن عسل مضر است، طلبيدن تعريف و تمجيد از مردم نيز ناپسند است. كسی كه بر نفس خويش تسلط ندارد، مثل شهری بی‌حصار است. همانطوركه باريدن برف در تابستان يا باران در فصل درو خلاف قانون طبيعت است، همچنان است احترام گذاشتن به اشخاص نادان. نفرين، بر كسی كه مستحق آن نيست اثری ندارد و مانند گنجشک يا پرستويی است كه اينسو و آنسو پرواز می‌كند و در جايی نمی‌نشيند. شلاق برای اسب است و افسار برای الاغ، و چوب تنبيه برای آدم احمق. كسی كه به سؤال احمقانه جواب دهد مثل سؤال كنندۀ آن، احمق است. بايد به سؤال احمقانه جواب احمقانه داد تا كسی كه سؤال كرده خيال نكند عاقل است. كسی كه توسط آدم احمقی پيغام می‌فرستد مثل شخصی است كه پای خود را قطع می‌كند و يا زهر می‌نوشد. مثلی كه از دهان شخص نادان بيرون می‌آيد، مانند پای لنگ، سست است. احترام گذاشتن به آدم احمق، مانند بستن سنگ به فلاخن، كار احمقانه‌ای است. مثلی كه از دهان آدم احمق بيرون می‌آيد همچون خاری كه به دست آدم مست فرو می‌رود و او حس نمی‌كند، بی‌اثر است. كسی كه آدم احمقی را استخدام می‌كند مانند تيراندازی است كه هر رهگذری را مجروح می‌سازد. آدم احمقی كه حماقت خود را تكرار می‌كند مانند سگی است كه آنچه را كه استفراغ كرده می‌خورد. كسی كه در نظر خود عاقل است از يک احمق هم نادان‌تر است. آدم تنبل پايش را از خانه بيرون نمی‌گذارد و می‌گويد: «شيرهای درنده‌ای در كوچه‌ها هستند!» او مانند دری كه بر پاشنه‌اش می‌چرخد، در رختخوابش می‌غلتد و از آن جدا نمی‌شود. دستش را بطرف بشقاب دراز می‌كند ولی از فرط تنبلی لقمه را به دهانش نمی‌گذارد. با اين حال او خود را داناتر از هفت مرد عاقل می‌داند. كسی كه در نزاعی دخالت می‌كند كه به او مربوط نيست مانند شخصی است كه گوشهای سگی را می‌كشد. شخصی كه همسايۀ خود را فريب بدهد و بعد بگويد كه شوخی كرده است، مثل ديوانه‌ای است كه به هر طرف آتش و تيرهای مرگبار پرت می‌كند. *** هيزم كه نباشد آتش خاموش می‌شود، سخن‌چين كه نباشد نزاع فرو می‌نشيند. همانطور كه زغال و هيزم آتش را مشتعل می‌كند، مرد ستيزه‌جو هم جنگ و نزاع بر پا می‌نمايد. حرفهای آدم سخن‌چين مانند لقمه‌های لذيذی است كه با لذت بلعيده می‌شود. سخنان زيبا و فريبنده، شرارت دل را پنهان می‌سازد، درست مانند لعابی كه ظرف گلی را می‌پوشاند. شخص كينه‌توز با حرفهايش كينۀ دلش را مخفی می‌كند؛ اما تو گول حرفهای فريبندۀ او را نخور، زيرا دلش پر از نفرت است. اگر چه نفرتش را با حيله پنهان می‌كند، اما سرانجام پليدی او بر همگان آشكار خواهد شد. هر كه برای ديگران چاه بكند، خود در آن خواهد افتاد. هر كه سنگی بطرف ديگران بغلتاند، آن سنگ بر می‌گردد و بر روی خود او می‌افتد. زبان دروغگو از مجروح شدگان خود نفرت دارد و دهان چاپلوس خرابی بار می‌آورد. درباره فردای خود با غرور صحبت نكن، زيرا نمی‌دانی چه پيش خواهد آمد. هرگز از خودت تعريف نكن؛ بگذار ديگران از تو تعريف كنند. حمل بار سنگ و ماسه سخت است، اما تحمل ناراحتيهايی كه يک آدم احمق ايجاد می‌كند، از آن هم سخت‌تر است. حسادت خطرناک‌تر و بی‌رحمتر از خشم و غضب است. سرزنش آشكار از محبت پنهان بهتر است. زخم دوست بهتر از بوسۀ دشمن است. شكم سير حتی از عسل كراهت دارد، اما برای شكم گرسنه هر چيز تلخی شيرين است. كسی كه از خانه‌اش دور می‌شود همچون پرنده‌ای است كه از آشيانه‌اش آواره شده باشد. مشورت صميمانۀ يک دوست همچون عطری خوشبو، دلپذير است. دوست خود و دوست پدرت را هرگز ترک نكن، و وقتی در تنگی هستی سراغ برادرت نرو؛ همسايۀ نزديک بهتر از برادر دور می‌تواند به تو كمک كند. پسرم، حكمت بياموز و دل مرا شاد كن تا بتوانم جواب كسانی را كه مرا سرزنش می‌كنند، بدهم. شخص زيرک خطر را پيش‌بينی می‌كند و از آن اجتناب می‌نمايد، ولی آدم جاهل بسوی آن می‌رود و خود را گرفتار می‌كند. از كسی كه نزد تو ضامن شخص غريبی می‌شود، گرو بگير. اگر صبح زود با دعای خير برای دوستت او را از خواب بيدار كنی، دعای تو همچون لعنت خواهد بود. غرغرهای زن بهانه‌گير مثل چک‌چک آب در روز بارانی است؛ همانطور كه نمی‌توان از وزيدن باد جلوگيری كرد، و يا با دستهای چرب چيزی را نگه داشت، همانطور هم محال است بتوان از غرغر چنين زنی جلوگيری كرد. همانطور كه آهن، آهن را می‌تراشد، دوست نيز شخصيت دوستش را اصلاح می‌كند. هر كه درختی بپروراند از ميوه‌اش نيز خواهد خورد و هر كه به اربابش خدمت كند پاداش خدمتش را خواهد گرفت. همانطور كه انسان در آب، صورت خود را می‌بيند، در وجود ديگران نيز وجود خويش را مشاهده می‌كند. همانطور كه دنيای مردگان از بلعيدن زندگان سير نمی‌شود، خواستهای انسان نيز هرگز ارضاء نمی‌گردد. طلا و نقره را بوسيلۀ آتش می‌آزمايند، ولی انسان را از عكس‌العملش در برابر تعريف و تمجيد ديگران می‌توان شناخت. اگر احمق را در داخل هاون هم بكوبی حماقتش از او جدا نمی‌شود. مال و دارايی زود از بين می‌رود و تاج و تخت پادشاه تا ابد برای نسل او باقی نمی‌ماند. پس تو با دقت از گله و رمه‌ات مواظبت كن، *** زيرا وقتی علوفه چيده شود و محصول جديد به بار آيد و علف كوهستان جمع آوری شود، آنگاه از پشم گوسفندانت لباس تهيه خواهی كرد، از فروش بزهايت زمين خواهی خريد و از شير بقيۀ بزها تو و خانواده و كنيزانت سير خواهيد شد. بدكاران می‌گريزند، در حاليكه كسی آنها را تعقيب نمی‌كند! ولی خداشناسان چون شير، شجاع هستند. وقتی ملتی گرفتار فساد شود، دولتش به آسانی سرنگون می‌گردد، اما رهبران درستكار و عاقل مايۀ ثبات مملكت هستند. حاكمی كه بر فقرا ظلم می‌كند مانند باران تندی است كه محصول را از بين می‌برد. بی‌توجهی نسبت به قانون، ستايش بدكاران است ولی اطاعت از آن، مبارزه با بدی می‌باشد. عدالت برای بدكاران بی‌معنی است، اما پيروان خداوند اهميت آن را خوب می‌دانند. انسان بهتر است فقير و درستكار باشد تا ثروتمند و كلاه‌بردار. جوانی كه از قوانين الهی اطاعت كند داناست، اما كسی كه همدم اوباش و اراذل شود مايۀ ننگ پدرش می‌باشد. مالی كه از راه رباخواری و بهره‌كشی از فقرا حاصل شود عاقبت به دست كسی می‌افتد كه بر فقرا رحم می‌كند. خدا از دعای كسانی كه احكام او را اطاعت نمی‌كنند، كراهت دارد. هر كه دام بر سر راه شخص درستكار بنهد و او را به راه بد بكشاند، عاقبت به دام خود گرفتار خواهد شد، ولی اشخاص نيک پاداش خوبی خواهند يافت. ثروتمندان خود را دانا می‌پندارند، اما فقير خردمند از واقعيت درون آنها با خبر است. وقتی نيكان پيروز می‌شوند، همه شادی می‌كنند، اما هنگامی كه بدكاران به قدرت می‌رسند، مردم خود را پنهان می‌كنند. هر كه گناه خود را بپوشاند، هرگز كامياب نخواهد شد، اما كسی كه آن را اعتراف كند و از آن دست بكشد خدا بر او رحم خواهد كرد. خوشابه‌حال كسی كه ترس خدا را در دل دارد، زيرا هر كه نسبت به خدا سرسخت باشد گرفتار بلا و بدبختی می‌شود. مردم بيچاره‌ای كه زير سلطۀ حاكم ظالمی هستند، مانند كسانی می‌باشند كه گرفتار شير غران يا خرس گرسنه شده باشند. سلطان نادان به ملت خود ظلم می‌كند. پادشاهی كه از نادرستی و رشوه‌خواری نفرت داشته باشد، سلطنتش طولانی خواهد بود. عذاب وجدان شخص قاتل او را بسوی مجازات خواهد برد، پس تو سعی نكن او را از عذابش برهانی. هر كه در راه راست ثابت‌قدم باشد در امان خواهد ماند، اما كسی كه به راه‌های كج برود خواهد افتاد. هر كه در زمين خود زراعت كند نان كافی خواهد داشت، اما كسی كه وقت خود را به بطالت بگذراند فقر گريبانگير او خواهد شد. اشخاص درستكار كامياب خواهند شد، اما كسانی كه برای ثروتمند شدن عجله می‌كنند بی‌سزا نخواهند ماند. طرفداری، كار درستی نيست؛ اما هستند قضاتی كه بخاطر يک لقمه نان، بی‌انصافی می‌كنند. آدم خسيس فقط به فكر جمع‌آوری ثروت است غافل از اينكه فقر در انتظار اوست. اگر اشتباه كسی را به او گوشزد كنی، در آخر از تو بيشتر قدردانی خواهد كرد تا از كسی كه پيش او چاپلوسی كرده است. كسی كه والدين خود را غارت می‌كند و می‌گويد: «كار بدی نكرده‌ام»، دست كمی از يک آدمكش ندارد. حرص و آز باعث جنگ و جدال می‌شود؛ اما توكل نمودن به خداوند انسان را كامياب می‌كند. هر كه بر نقشه‌های خود تكيه می‌كند احمق است، ولی آنانی كه از تعاليم خدا پيروی می‌نمايند، در امان می‌باشند. اگر به فقرا كمک كنی، هرگز محتاج نخواهی شد؛ ولی اگر روی خود را از فقير برگردانی، مورد لعنت قرار خواهی گرفت. هنگامی كه بدكاران به قدرت می‌رسند، مردم خود را پنهان می‌كنند، اما وقتی بدكاران سقوط كنند درستكاران دوباره قدرت را به دست خواهند گرفت. كسی كه بعد از تنبيه بسيار، باز سرسختی كند، ناگهان خرد خواهد شد و ديگر علاجی نخواهد داشت. وقتی قدرت در دست نيكان است مردم شادند، اما قدرت كه به دست بدان بيفتد مردم می‌نالند. پسر عاقل پدرش را خوشحال می‌كند، اما پسری كه بدنبال زنان بدكاره می‌رود اموالش را برباد می‌دهد. پادشاه عاقل به مملكتش ثبات می‌بخشد، اما آنكه رشوه می‌گيرد مملكت خود را نابود می‌كند. شخص متملق با چاپلوسی‌های خود به دوستش صدمه می‌زند. بدكاران در دام گناه خود گرفتار می‌شوند، اما شادی نصيب درستكاران می‌گردد. شخص درستكار نسبت به فقرا باانصاف است، اما آدم بدكار به فكر آنها نيست. آدم احمقی كه همه را مسخره می‌كند می‌تواند شهری را به آشوب بكشاند، اما شخص دانا تلاش می‌كند صلح و آرامش برقرار نمايد. بحث كردن با آدم نادان سودی ندارد، زيرا او يا عصبانی می‌شود يا مسخره می‌كند. افرادی كه تشنۀ خون هستند از اشخاص درستكار متنفرند و قصد جانشان را دارند. آدم نادان خشم خود را فوری بروز می‌دهد، اما شخص دانا جلو خشم خود را می‌گيرد. اگر حاكم به حرفهای دروغ گوش كند، تمام افرادش دروغگو خواهند شد. فقير و ثروتمند در يک چيز مثل هم هستند: خداوند به هر دو آنها چشم بينا داده است. پادشاهی كه نسبت به فقرا باانصاف باشد، سلطنتش هميشه پابرجا خواهد ماند. برای تربيت بچه، چوب تأديب لازم است. اگر او را به حال خود واگذاری و ادب نكنی، باعث سرافكندگی مادرش خواهد شد. وقتی اشخاص بدكار به قدرت می‌رسند، فساد زياد می‌شود؛ ولی قدرت آنها دوامی نخواهد داشت و نيكان سقوط آنها را به چشم خواهند ديد. فرزند خود را تأديب كن تا باعث شادی و آرامش فكر تو شود. در جايی كه پيام خدا نيست، مردم سركش می‌شوند. خوشابحال قومی كه احكام خدا را به جا می‌آورند. خدمتكار را نمی‌توان تنها با نصيحت اصلاح كرد، زيرا او هر چند حرفهای تو را بفهمد ولی به آنها توجه نخواهد كرد. شخصی كه بدون فكر كردن و با عجله جواب می‌دهد از يک احمق هم بدتر است. غلامی كه اربابش او را از كودكی به نازپرورده باشد، برای اربابش غلامی نخواهد كرد. شخص تندخو نزاع به پا می‌كند و باعث ناراحتی می‌شود. تكبر، انسان را به زمين می‌زند، ولی فروتنی منجر به سربلندی می‌شود. كسی كه با دزد رفيق می‌شود، دشمن جان خويش است، زيرا شهادت دروغ می‌دهد و به اين ترتيب خود را زير لعنت قرار می‌دهد. كسی كه از انسان می‌ترسد گرفتار می‌شود، اما شخصی كه به خداوند توكل می‌كند در امان می‌ماند. بسياری از مردم از حاكم انتظار لطف دارند غافل از اينكه خداوند است كه حق هر كس را می‌دهد. درستكاران از بدكاران نفرت دارند و بدكاران از درستكاران. نها سخنان گزيدۀ آگور، پسر ياقه است خطاب به ايتی‌ئيل و اوكال: من نادان‌ترين و بی‌فهم‌ترين آدميان هستم. حكمتی در من نيست و شناختی از خدا ندارم. آن كيست كه آسمان و زمين را زير پا می‌گذارد؟ آن كيست كه باد را در دست خود نگه می‌دارد و آبها را در ردای خود می‌پيچد؟ آن كيست كه حدود زمين را برقرار كرده است؟ نامش چيست و پسرش چه نام دارد؟ اگر می‌دانی بگو! سخنان خدا تمام پاک و مبراست. او مانند يک سپر از تمام كسانی كه به او پناه می‌برند محافظت می‌كند. به سخنان او چيزی اضافه نكن، مبادا تو را توبيخ نمايد و تو دروغگو قلمداد شوی. ای خدا، قبل از آنكه بميرم دو چيز ازتو می‌طلبم: مرا از دروغ گفتن حفظ كن و مرا نه تهيدست بگردان و نه ثروتمند، بلكه روزی مرا به من بده؛ چون اگر ثروتمند شوم ممكن است تو را انكار كنم و بگويم: «خداوند كيست؟» و اگر تهيدست گردم امكان دارد دزدی كنم و نام تو را بی‌حرمت نمايم. هرگز از كسی نزد كارفرمايش بدگويی نكن، مبادا به نفرين او گرفتار شوی. هستند كسانی كه پدر و مادر خود را نفرين می‌كنند. هستند كسانی كه خود را پاک می‌دانند در حالی كه به گناه آلوده‌اند. هستند كسانی كه از نگاهشان كبر و غرور می‌بارد، هستند كسانی كه دندانهای خود را تيز می‌كنند تا بجان مردم فقير بيفتند و آنها را ببلعند. در دنيا چهار چيز مثل زالوست كه هر چه می‌خورد سير نمی‌شود: دنيای مردگان، رحم نازا، زمين بی‌آب، آتش مشتعل. كسی كه پدر خود را مسخره كند و مادرش را تحقير نمايد، كلاغها چشمانش را از كاسه در می‌آورند و لاشخورها بدنش را می‌خورند. چهار چيز برای من بسيار عجيبند و من آنها را نمی‌فهمم: پرواز عقاب در آسمان، خزيدن مار روی صخره، عبور كشتی از دريا، و به وجود آمدن عشق بين زن و مرد. زن بدكاره زنا می‌كند و با بی‌شرمی می‌گويد: «گناهی نكرده‌ام!» چهار چيز است كه زمين تاب تحملش را ندارد و از شنيدنش می‌لرزد: برده‌ای كه پادشاه شود، احمقی كه سير و توانگر گردد، زن بداخلاقی كه شوهر كرده باشد، و كنيزی كه جای بانوی خود را بگيرد. در زمين چهار موجود كوچک و دانا وجود دارند: مورچه‌ها كه ضعيف هستند ولی برای زمستان خوراک ذخيره می‌كنند، گوركنها كه ناتوانند اما در ميان صخره‌ها برای خود لانه می‌سازند، ملخها كه رهبری ندارند ولی در دسته‌های منظم حركت می‌كنند، و مارمولكها كه می‌توان آنها را در دست گرفت، اما حتی به كاخ پادشاهان نيز راه می‌يابند. چهار موجود هستند كه راه رفتنشان با وقار است: شير كه سلطان حيوانات است و از هيچ چيز نمی‌ترسد، طاووس، بز نر، و پادشاهی كه سپاهيانش همراه او هستند. اگر از روی حماقت مغرور شده‌ای و اگر نقشه‌های پليد در سر پرورانده‌ای، به خود بيا و از اين كارت دست بكش. از زدن شير، كره به دست می‌آيد؛ از ضربه زدن به دماغ خون جاری می‌شود؛ و از برانگيختن خشم، نزاع درمی‌گيرد. اينها سخنان گزيده‌ای است كه مادر لموئيلِ پادشاه به او تعليم داد: ای پسر من، ای پسری كه تو را در جواب دعاهايم يافته‌ام، نيروی جوانی خود را صرف زنان نكن، زيرا آنها باعث نابودی پادشاهان شده‌اند. ای لموئيل، شايستۀ پادشاهان نيست كه ميگساری كنند، چون ممكن است قوانين را فراموش كرده نتوانند به داد مظلومان برسند. شراب را به كسانی بده كه در انتظار مرگند و به اشخاصی كه دلتنگ و تلخكام هستند، تا بنوشند و فقر و بدبختی خود را فراموش كنند. دهان خود را باز كن و از حق كسانی كه بی‌زبان و بی‌چاره‌اند دفاع كن. دهان خود را باز كن و به انصاف داوری نما و به داد فقيران و محتاجان برس. يک زن خوب را چه كسی می‌تواند پيدا كند؟ ارزش او از جواهرات هم بيشتر است! او مورد اعتماد شوهرش می‌باشد و نمی‌گذارد شوهرش به چيزی محتاج شود. در تمام روزهای زندگی به شوهرش خوبی خواهد كرد، نه بدی. پشم و كتان می‌گيرد و با دستهای خود آنها را می‌ريسد. او برای تهيه خوراک، مانند كشتيهای بازرگانان به راه‌های دور می‌رود. قبل از روشن شدن هوا، بيدار می‌شود و برای خانواده‌اش خوراک آماده می‌كند و دستورات لازم را به كنيزانش می‌دهد. مزرعه‌ای را در نظر می‌گيرد و پس از بررسيهای لازم آن را می‌خرد و با دسترنج خود تاكستان ايجاد می‌كند. او قوی و پركار است. به امور خريد و فروش رسيدگی می‌نمايد و شبها تا ديروقت در خانه كار می‌كند. با دستهای خود نخ می‌ريسد و پارچه می‌بافد. او دست و دل باز است و به فقرا كمک می‌كند. از برف و سرما باكی ندارد، چون برای تمام اهل خانه‌اش لباس گرم بافته است. برای خود نيز لباسهای زيبا از پارچه‌های نفيس می‌دوزد. او لباس و كمربند تهيه می‌كند و به تاجرها می‌فروشد. شوهر چنين زنی در ميان بزرگان شهر مورد احترام خواهد بود. *** او زنی است قوی و با وقار و از آينده نمی‌ترسد. سخنانش پر از حكمت و نصايحش محبت‌آميز است. او تنبلی نمی‌كند، بلكه به احتياجات خانواده‌اش رسيدگی می‌نمايد. فرزندانش او را می‌ستايند و شوهرش از او تمجيد نموده، می‌گويد: «تو در ميان تمام زنانِ خوب، بی‌نظير هستی!» زيبايی فريبنده و ناپايدار است، اما زنی كه خداترس باشد قابل ستايش است. پاداش كارهايش را به او بدهيد و بگذاريد همه او را تحسين كنند. اينها سخنان پسر داود است كه در اورشليم سلطنت می‌كرد و به «حكيم» معروف بود: بيهودگی است! بيهودگی است! زندگی، سراسر بيهودگی است! آدمی از تمامی زحماتی كه در زير آسمان می‌كشد چه نفعی عايدش می‌شود؟ نسلها يكی پس از ديگری می‌آيند و می‌روند، ولی دنيا همچنان باقی است. آفتاب طلوع می‌كند و غروب می‌كند و باز با شتاب به جايی باز می‌گردد كه بايد از آن طلوع كند. باد بطرف جنوب می‌وزد، و از آنجا بطرف شمال دور می‌زند. می‌وزد و می‌وزد و باز بجای اول خود باز می‌گردد. آب رودخانه‌ها به دريا می‌ريزد، اما دريا هرگز پر نمی‌شود. آبها دوباره به رودخانه‌ها بازمی‌گردند و باز روانه دريا می‌شوند. همه چيز خسته كننده است. آنقدر خسته كننده كه زبان از وصف آن قاصر است. نه چشم از ديدن سير می‌شود و نه گوش از شنيدن. آنچه بوده باز هم خواهد بود، و آنچه شده باز هم خواهد شد. زير آسمان هيچ چيز تازه‌ای وجود ندارد. آيا چيزی هست كه درباره‌اش بتوان گفت: «اين تازه است»؟ همه چيز پيش از ما، از گذشته‌های دور وجود داشته است. يادی از گذشتگان نيست. آيندگان نيز از ما ياد نخواهند كرد. من كه «حكيم» هستم، در اورشليم بر اسرائيل سلطنت می‌كردم. با حكمت خود، سخت به مطالعه و تحقيق دربارۀ هر چه در زير آسمان انجام می‌شود پرداختم. اين چه كار سخت و پرزحمتی است كه خدا بعهدۀ انسان گذاشته است! هر چه را كه زير آسمان انجام می‌شود ديده‌ام. همه چيز بيهوده است، درست مانند دويدن بدنبال باد! كج را نمی‌توان راست كرد و چيزی را كه نيست نمی‌توان به شمار آورد. با خود فكر كردم: «من از همۀ پادشاهانی كه پيش از من در اورشليم بوده‌اند، حكيمتر هستم و حكمت و دانش بسيار كسب كرده‌ام.» در صدد برآمدم فرق بين حكمت و حماقت، و دانش و جهالت را بفهمم؛ ولی دريافتم كه اين نيز مانند دويدن بدنبال باد، كار بيهوده‌ای است. انسان هر چه بيشتر حكمت می‌آموزد محزونتر می‌شود و هر چه بيشتر دانش می‌اندوزد، غمگينتر می‌گردد. به خود گفتم: «اكنون بيا به عيش و عشرت بپرداز و خوش باش.» ولی فهميدم كه اين نيز بيهودگی است، و خنده و شادی، احمقانه و بی‌فايده است. در حالی كه در دل، مشتاق حكمت بودم، تصميم گرفتم به شراب روی بياورم و بدين ترتيب حماقت را هم امتحان كنم تا ببينم در زير آسمان چه چيز خوبست كه انسان، عمر كوتاه خود را صرف آن كند. به كارهای بزرگ دست زدم. برای خود خانه‌ها ساختم، تاكستانها و باغهای ميوه غرس نمودم، گردشگاه‌ها درست كردم *** و مخزنهای آب ساختم تا درختان را آبياری كنم. غلامان و كنيزان خريدم و صاحب بردگان خانه‌زاد شدم. بيش از همۀ كسانی كه قبل از من در اورشليم بودند، گله و رمه داشتم. از گنجينه‌های سلطنتی سرزمينهايی كه بر آنها حكومت می‌كردم طلا و نقره برای خود اندوختم. مردان و زنان مطرب داشتم و در حرمسرای من زنان بسياری بودند. از هيچ لذتی كه انسان می‌تواند داشته باشد بی‌نصيب نبودم. بدين ترتيب، از همه كسانی كه قبل از من در اورشليم بودند، برتر و بزرگتر شدم و در عين حال حكمتم نيز با من بود. هر چه خواستم به دست آوردم و از هيچ خوشی و لذتی خود را محروم نساختم. از كارهايی كه كرده بودم لذت می‌بردم و همين لذت، پاداش تمام زحماتم بود. اما وقتی به همه كارهايی كه كرده بودم و چيزهايی كه برای آنها زحمت كشيده بودم نگاه كردم، ديدم همۀ آنها مانند دويدن بدنبال باد بيهوده است، و در زير آسمان هيچ چيز ارزش ندارد. يک پادشاه، غير از آنچه پادشاهانِ قبل از او كرده‌اند، چه می‌تواند بكند؟ پس من به مطالعه و مقايسۀ حكمت و حماقت و جهالت پرداختم. ديدم همانطور كه نور بر تاريكی برتری دارد، حكمت نيز برتر از حماقت است. شخص حكيم بصيرت دارد و راه خود را می‌بيند، اما آدم احمق كور است و در تاريكی راه می‌رود. با اين حال، پی بردم كه عاقبت هر دو ايشان يكی است. پس به خود گفتم: «من نيز به عاقبت احمقان دچار خواهم شد، پس حكمت من چه سودی برای من خواهد داشت؟ هيچ! اين نيز بيهودگی است.» زيرا حكيم و احمق هر دو می‌ميرند و به فراموشی سپرده می‌شوند و ديگر هرگز ذكری از هيچيک از آنها نخواهد بود. پس، از زندگی بيزار شدم، زيرا آنچه در زير آسمان انجام می‌شد مرا رنج می‌داد. بلی، همه چيز مانند دويدن بدنبال باد بيهوده است. از چيزهايی كه در زير آسمان برايشان زحمت كشيده بودم، بيزار شدم، زيرا می‌بايست تمام آنها را برای جانشين خود به جا بگذارم، بدون اينكه بدانم او حكيم خواهد بود يا احمق. با اين وجود او صاحب تمام چيزهايی خواهد شد كه من برايشان زحمت كشيده‌ام و در زير آسمان با حكمت خود به چنگ آورده‌ام. اين نيز بيهودگی است. پس، از تمام زحماتی كه زير آسمان كشيده بودم مأيوس شدم. انسان با حكمت و دانش و مهارت خود كار می‌كند، سپس تمام حاصل زحماتش را برای كسی می‌گذارد كه زحمتی برای آن نكشيده است. اين نيز مصيبتی بزرگ و بيهودگی است. انسان از اينهمه رنج و مشقتی كه زير آسمان می‌كشد چه چيزی عايدش می‌شود؟ روزهايش با درد و رنج سپری می‌شود و حتی در شب، فكر او آرامش نمی‌يابد. اين نيز بيهودگی است. برای انسان چيزی بهتر از اين نيست كه بخورد و بنوشد و از دسترنج خود لذت ببرد. اين لذت را خداوند به انسان می‌بخشد، زيرا انسان جدا از او نمی‌تواند بخورد و بنوشد و لذت ببرد. خداوند به كسانی كه او را خشنود می‌سازند حكمت، دانش و شادی می‌بخشد؛ ولی به گناهكاران زحمت اندوختن مال را می‌دهد تا آنچه را اندوختند به كسانی بدهند كه خدا را خشنود می‌سازند. اين زحمت نيز مانند دويدن بدنبال باد، بيهوده است. برای هر چيزی كه در زير آسمان انجام می‌گيرد، زمان معينی وجود دارد: زمانی برای تولد، زمانی برای مرگ. زمانی برای كاشتن، زمانی برای كندن. زمانی برای كشتن، زمانی برای شفا دادن. زمانی برای خراب كردن، زمانی برای ساختن. زمانی برای گريه، زمانی برای خنده. زمانی برای ماتم، زمانی برای رقص. زمانی برای دور ريختن سنگها، زمانی برای جمع كردن سنگها. زمانی برای در آغوش گرفتن، زمانی برای اجتناب از درآغوش گرفتن. زمانی برای به دست آوردن، زمانی برای از دست دادن. زمانی برای نگه داشتن، زمانی برای دور انداختن. زمانی برای پاره كردن، زمانی برای دوختن. زمانی برای سكوت، زمانی برای گفتن. زمانی برای محبت، زمانی برای نفرت. زمانی برای جنگ، زمانی برای صلح. آدمی از زحمتی كه می‌كشد چه نفعی می‌برد؟ من درباره كارهايی كه خداوند بر دوش انسان نهاده است تا انجام دهد، انديشيدم و ديدم كه خداوند برای هر كاری زمان مناسبی مقرر كرده است. همچنين، او در دل انسان اشتياق به درک ابديت را نهاده است، اما انسان قادر نيست كار خدا را از ابتدا تا انتها درک كند. پس به اين نتيجه رسيدم كه برای انسان چيزی بهتر از اين نيست كه شاد باشد و تا آنجا كه می‌تواند خوش بگذراند، بخورد و بنوشد و از دسترنج خود لذت ببرد. اينها بخششهای خداوند هستند. من اين را دريافته‌ام كه هر آنچه خداوند انجام می‌دهد تغيير ناپذير است؛ نمی‌توان چيزی بر آن افزود يا از آن كم كرد. مقصود خداوند اين است كه ترس او در دل انسان باشد. آنچه كه هست از قبل بوده و آنچه كه بايد بشود قبلاً شده است. خدا گذشته را تكرار می‌كند. علاوه بر اين، ديدم كه در زير آسمان عدالت و انصاف جای خود را به ظلم و بی‌انصافی داده است. به خود گفتم: «خداوند هر كاری را كه انسان می‌كند، چه نيک و چه بد، در وقتش داوری خواهد نمود.» سپس فكر كردم: «خداوند انسانها را می‌آزمايد تا به آنها نشان دهد كه بهتر از حيوان نيستند. از اين گذشته، عاقبت انسان و حيوان يكی است، هر دو جان می‌دهند و می‌ميرند؛ پس انسان هيچ برتری بر حيوان ندارد. همه چيز بيهودگی است! همه به يک جا می‌روند، از خاک به وجود آمده‌اند و به خاک باز می‌گردند. چطور می‌توان فهميد كه روح انسان به بالا پرواز می‌كند و روح حيوان به قعر زمين فرو می‌رود؟» پس دريافتم كه برای انسان چيزی بهتر از اين نيست كه از دسترنج خود لذت ببرد، زيرا سهم او از زندگی همين است، چون وقتی بميرد ديگر چه كسی می‌تواند او را بازگرداند تا آنچه را كه پس از او اتفاق می‌افتد ببيند. سپس ظلم‌هايی راكه در زير اين آسمان می‌شد مشاهده كردم. اشكهای مظلومانی را ديدم كه فريادرسی نداشتند. قدرت در دست ظالمان بود و كسی نبود كه به داد مظلومان برسد. پس گفتم كسانی كه قبل از ما مرده‌اند از آنانی كه هنوز زنده‌اند خوشبخت‌ترند؛ و خوشبخت‌تر از همه كسانی هستند كه هنوز به دنيا نيامده‌اند، زيرا ظلم‌هايی را كه زير اين آسمان می‌شود نديده‌اند. همچنين متوجه شدم كه بسبب حسادت است كه مردم تلاش می‌كنند موفقيت كسب كنند. اين نيز مانند دويدن بدنبال باد، بيهوده است. كسی كه دست روی دست می‌گذارد و گرسنگی می‌كشد، احمق است؛ اما كسی هم كه دايم مشغول كار است و تلاش می‌كند ثروت بيشتری به دست آورد بدنبال باد می‌دود. بهتر است انسان يک لقمه نان به دست آورد و با آسودگی بخورد. و نيز در زير آسمان بيهودگی ديگری ديدم: مردی بود كه تنها زندگی می‌كرد؛ نه پسری داشت و نه برادری. با اين حال سخت تلاش می‌كرد و از اندوختن مال و ثروت سير نمی‌شد. او برای چه كسی زحمت می‌كشيد و خود را از لذات زندگی محروم می‌كرد؟ اين نيز رنج و زحمت بيهوده‌ای است. دو نفر از يک نفر بهترند، زيرا نفع بيشتری از كارشان عايدشان می‌شود. اگر يكی از آنها بيفتد، ديگری او را بلند می‌كند؛ اما چه بيچاره است شخصی كه می‌افتد ولی كسی را ندارد كه به او كمک كند. وقتی دو نفر كنار هم می‌خوابند، گرم می‌شوند؛ اما كسی كه تنهاست چطور می‌تواند خود را گرم كند؟ اگر شخص، تنها باشد و كسی بر او حمله كند، از پای درمی‌آيد، اما اگر دو نفر باشند می‌توانند از خود دفاع كنند. ريسمان سه لا به آسانی پاره نمی‌شود. يک جوان فقير و حكيم بهتر از پادشاه پير و نادانی است كه نصيحت نمی‌پذيرد. چنين جوان فقيری حتی ممكن است از كنج زندان به تخت پادشاهی برسد. مردمی كه زير اين آسمان زندگی می‌كنند از چنين جوانی كه جانشين پادشاه شده است حمايت می‌نمايند. او می‌تواند بر عدۀ زيادی حكومت كند؛ اما نسل بعدی، او را نيز بركنار می‌كند! اين نيز مانند دويدن بدنبال باد، بيهوده است. وقتی وارد خانۀ خدا می‌شوی، مواظب رفتارت باش. مثل اشخاص احمقی نباش كه در آنجا قربانی تقديم می‌كنند بدون اينكه متوجه اعمال بد خود باشند. وقتی به آنجا می‌روی گوشهای خود را باز كن تا چيزی ياد بگيری. برای حرف زدن عجله نكن و سخنان نسنجيده در حضور خداوند بر زبان نياور، زيرا او در آسمان است و تو بر زمين، پس سخنانت كم و سنجيده باشند. همانطور كه نگرانی زياد باعث می‌شود خوابهای بد ببينی، همچنان حرف زدن زياد موجب می‌شود سخنان احمقانه بگويی. وقتی به خداوند قول می‌دهی كه كاری انجام بدهی، در وفای آن تأخير نكن، زيرا خداوند از احمقان خشنود نيست. قولی را كه به او می‌دهی وفا كن. بهتر است قول ندهی تا اينكه قول بدهی و انجام ندهی. نگذار سخنانت تو را به گناه بكشانند و سعی نكن به خادم خدا بگويی كه ندانسته به خداوند قول داده‌ای؛ چرا با چنين سخنان خداوند را خشمگين كنی و او دسترنج تو را از بين ببرد؟ خيالات بسيار و سخنان زياد بيهودگی است؛ پس تو با ترس و احترام به حضور خداوند بيا. هرگاه ببينی در سرزمينی، فقرا مورد ظلم واقع می‌شوند و عدالت و انصاف اجرا نمی‌گردد، تعجب نكن؛ زيرا يک مأمور اجرای عدالت، تابع مأمور بالاتر از خود است كه او نيز زير دست مأمور بالاتری قرار دارد. اين سلسله مراتب، باعث می‌شود اجرای عدالت مختل شود. اما پادشاه كه در رأس همۀ آنهاست اگر عادل باشد، می‌تواند كاری كند كه همه از مزايای سرزمين خود برخوردار شوند. آدم پول‌دوست هرگز قانع نمی‌شود و دايم به فكر جمع كردن ثروت است. اين نيز بيهودگی است. هر چه ثروت بيشتر شود، مخارج نيز بيشتر می‌شود؛ پس آدم ثروتمند كه با چشمانش خرج شدن ثروتش را می‌بيند، چه سودی از ثروتش می‌برد؟ خواب كارگر شيرين است، چه كم بخورد چه زياد؛ اما دارايی شخص ثروتمند نمی‌گذارد او راحت بخوابد. مصيبت ديگری در زير آسمان ديده‌ام: شخصی كه برای آينده ثروت جمع می‌كند، ولی در اثر حادثۀ بدی ثروتش بر باد می‌رود و چيزی برای فرزندانش باقی نمی‌ماند. برهنه به دنيا می‌آيد و برهنه از دنيا می‌رود و از دسترنج خود چيزی با خود نمی‌برد. چه مصيبتی! انسان می‌آيد و می‌رود و نفعی نمی‌برد، زيرا زحماتش مانند دويدن بدنبال باد است. او تمام عمر را در تاريكی و نوميدی و درد و خشم می‌گذراند. من اين را فهميدم كه بهترين چيزی كه انسان در تمام زندگی می‌تواند بكند اين است كه بخورد و بنوشد و از دسترنجی كه در زير آسمان حاصل نموده، لذت ببرد، زيرا نصيبش همين است. اگر خداوند به كسی مال و ثروت بدهد و توانايی عطا كند تا از آن استفاده نمايد، او بايد اين بخشش خدا را كه نصيبش شده بپذيرد و از كار خود لذت ببرد. چنين شخصی در مورد كوتاه بودن عمر غصه نخواهد خورد، زيرا خداوند دل او را از شادی پر كرده است. مصيبت ديگری در زير آسمان ديدم كه برای انسان طاقت فرساست. خدا به بعضی اشخاص مال و ثروت و عزت بخشيده است بطوری كه هر چه دلشان بخواهد می‌توانند به دست آورند، ولی به آنها توانايی استفاده از اموالشان را نداده است، پس اموالشان نصيب ديگران می‌شود. اين نيز بيهودگی و مصيبتی بزرگ است. اگر كسی صد فرزند داشته باشد و سالهای سال زندگی كند، اما از زندگی لذت نبرد و بعد از مرگش جنازه‌اش را با احترام دفن نكنند، می‌گويم بچۀ سقط شده از او بهتر است. هر چند بچۀ سقط شده، بيهوده به دنيا می‌آيد و به ظلمت فرو می‌رود و هيچ نام و نشانی از او باقی نمی‌ماند، آفتاب را نمی‌بيند و از وجود آن آگاه نمی‌شود، ولی با اين حال از آرامش بيشتری برخوردار است تا كسی كه هزاران سال عمر كند اما روی خوشی را نبيند. از همۀ اينها گذشته، همگی به يک جا می‌روند. تمامی زحمات انسان برای شكمش است، با اين وجود هرگز سير نمی‌شود. پس يک شخص دانا و يک فقيری كه می‌داند چگونه زندگی كند، چه برتری بر يک آدم نادان دارد؟ اين نيز مانند دويدن بدنبال باد، بيهوده است. بهتر است انسان به آنچه كه دارد قانع باشد تا اينكه دايم در اشتياق كسب آنچه ندارد بسر ببرد. هر چه اتفاق می‌افتد از پيش تعيين شده و انسان خاكی نمی‌تواند با خدای قادر مطلق مجادله كند. هر چه بيشتر مجادله كند، بيهودگی سخنانش آشكارتر می‌شود و هيچ سودی عايدش نمی‌گردد. كيست كه بداند در اين عمر كوتاه و بيهوده كه همچون سايه گذراست، چه چيز برای انسان خوب است؟ و كيست كه بداند در آينده در زير اين آسمان چه اتفاقی خواهد افتاد؟ نيكنامی از بهترين عطرها نيز خوشبوتر است. روز مرگ از روز تولد بهتر است. رفتن به خانه‌ای كه در آن عزاداری می‌كنند بهتر از رفتن به خانه‌ای است كه در آن جشن برپاست، زيرا زندگان بايد هميشه اين را به ياد داشته باشند كه روزی خواهند مرد. غم از خنده بهتر است، زيرا هر چند صورت را غمگين می‌كند اما باعث صفای دل می‌گردد. كسی كه دايم به فكر خوشگذرانی است، نادان است، شخص دانا به مرگ می‌انديشد. گوش دادن به انتقاد اشخاص دانا بهتر است از گوش دادن به تعريف و تمجيد احمقان، كه مانند صدای ترق و تروق خارها در آتش، بی‌معنی است. گرفتن رشوه، شخص دانا را نادان می‌سازد و دل او را فاسد می‌كند. انتهای امر از ابتدايش بهتر است. صبر از غرور بهتر است. بر خشم خود چيره شو، زيرا كسانی كه زود خشمگين می‌شوند احمقند. حسرت روزهای گذشته را نخور، زيرا از كجا می‌دانی كه آن روزها بهتر بوده است؟ حكمت بيش از هر ميراثی برای زندگان مفيد است. حكمت و ثروت هر دو پناهگاهی برای انسان هستند، اما برتری حكمت در اين است كه حيات می‌بخشد. در مورد آنچه كه خداوند انجام داده است فكر كن. آيا كسی می‌تواند آنچه را كه خدا كج ساخته، راست نمايد؟ پس وقتی سعادت به تو روی می‌آورد شادی كن و هنگامی كه سختيها به تو هجوم می‌آورند بدان كه خداوند هم خوشی می‌دهد و هم سختی و انسان نمی‌داند در آينده چه اتفاقی خواهد افتاد. در اين زندگی پوچ خيلی چيزها ديده‌ام، از جمله اينكه برخی نيكوكاران زود می‌ميرند در حالی كه برخی بدكاران عمر طولانی می‌كنند. پس بيش از حد نيكوكار و خردمند نباش مبادا خود را از بين ببری، و بيش از حد بدكار و احمق هم نباش مبادا پيش از اجلت بميری. از خدا بترس و از اين دو افراط به دور باش تا كامياب شوی. يک مرد حكيم تواناتر از ده حاكم است كه بر يک شهر حكومت می‌كنند. در دنيا آدم كاملاً درستكاری وجود ندارد كه هر چه می‌كند درست باشد و هرگز خطايی از او سر نزند. حرفهايی را كه از مردم می‌شنوی به دل نگير، حتی وقتی كه می‌شنوی غلامت به تو ناسزا می‌گويد؛ چون تو خودت خوب می‌دانی كه بارها به ديگران ناسزا گفته‌ای. من تمام اين چيزها را با حكمت بررسی كردم و تصميم گرفتم بدنبال حكمت بروم، ولی حكمت از من دور بود. كيست كه بتواند آن را به دست آورد؟ حكمت بسيار عميق و دور از دسترس است. پس به تحقيق و جستجوی حكمت پرداختم تا به دليل هر چيزی پی ببرم و دريابم كه هر كه شرارت و بدی می‌كند احمق و ديوانه است. زن حيله‌گر تلخ‌تر از مرگ است. عشق او مانند دام، مردان را گرفتار می‌سازد و بازوانش مانند كمند آنها را به بند می‌كشد. كسی كه در پی خشنودی خداوند است از دام او رهايی می‌يابد، اما آدم گناهكار گرفتار آن می‌شود. «حكيم» می‌گويد: «من در حين تحقيقات خود، در حالی كه هنوز به نتيجه‌ای نرسيده بودم، متوجه شدم كه در ميان هزار مرد می‌توان يک مرد خوب يافت؛ اما در ميان زنان، يک زن خوب هم يافت نمی‌شود. *** بالاخره به اين نتيجه رسيدم كه خدا انسانها را خوب و راست آفريده است، اما آنها به راههای كج رفته‌اند.» چه خوب است كه انسان دانا باشد و مفهوم هر چيزی را بداند. حكمت چهرۀ انسان را روشن و بشاش می‌كند. از پادشاه اطاعت كن، زيرا در حضور خدا سوگند وفاداری ياد نموده‌ای. از زير بار مسئوليتی كه پادشاه بعهدۀ تو گذاشته شانه خالی نكن و از فرمانش سرپيچی ننما، زيرا او هر چه بخواهد می‌تواند بكند. در فرمان پادشاه اقتدار هست و كسی نمی‌تواند به او بگويد: «چه می‌كنی؟» كسانی كه مطيع فرمان او باشند در امان خواهند بود. شخص دانا می‌داند كی و چگونه فرمان او را انجام دهد. بلی، برای انجام دادن هر كاری، وقت و راه مناسبی وجود دارد، هر چند انسان با مشكلات زياد روبروست. انسان از آينده خبر ندارد و كسی هم نمی‌تواند به او بگويد كه چه پيش خواهد آمد. او قادر نيست از مرگ فرار كند و يا مانع فرا رسيدن روز مرگش بشود. مرگ جنگی است كه از آن رهايی نيست و هيچكس نمی‌تواند با حيله و نيرنگ، خود را از آن نجات دهد. من دربارۀ آنچه كه در زير اين آسمان اتفاق می‌افتد، انديشيدم و ديدم كه چطور انسانی بر انسان ديگر ظلم می‌كند. ديدم ظالمان مردند و دفن شدند و مردم از سر قبر آنها برگشته در همان شهری كه آنها مرتكب ظلم شده بودند، ازآنها تعريف و تمجيد كردند! اين نيز بيهودگی است. وقتی خداوند گناهكاران را فوری مجازات نمی‌كند، مردم فكر می‌كنند می‌توانند گناه كنند و در امان بمانند. اگر چه ممكن است يک گناهكار با وجود گناهان زيادش زنده بماند، ولی بدون شک سعادت واقعی از آن كسانی است كه از خدا می‌ترسند و حرمت او را در دل دارند. گناهكاران روی خوشبختی را نخواهند ديد و عمرشان مانند سايه، زودگذر خواهد بود، زيرا از خدا نمی‌ترسند. بيهودگی ديگری نيز در دنيا وجود دارد: گاهی مجازات بدكاران به درستكاران می‌رسد و پاداش درستكاران به بدكاران. می‌گويم اين نيز بيهودگی است. پس من لذتهای زندگی را ستودم، زيرا در زير اين آسمان چيزی بهتر از اين نيست كه انسان بخورد و بنوشد و خوش باشد. به اين ترتيب او می‌تواند در تمام زحماتش، از اين زندگی كه خداوند در زير آسمان به او داده است، لذت ببرد. در تلاش شبانه روزی خود برای كسب حكمت و دانستن اموری كه در دنيا اتفاق می‌افتد، به اين نتيجه رسيدم كه انسان قادر نيست آنچه را كه خداوند در زير اين آسمان به عمل می‌آورد، درک كند. هر چه بيشتر تلاش كند كمتر درک خواهد كرد. حتی حكيمان نيز بيهوده ادعا می‌كنند كه قادر به درک آن هستند. پس از بررسی تمام اين چيزها فهميدم كه هر چند زندگی اشخاص درستكار و خردمند در دست خداست، ولی رويدادهای خوشايند و ناخوشايند برای آنان رخ می‌دهد و انسان نمی‌فهمد چرا؟ اين رويدادها برای همۀ انسانها رخ می‌دهد، چه درستكار باشند چه بدكار، چه خوب باشند چه بد، چه پاک باشند چه ناپاک، چه مذهبی باشند چه غير مذهبی. فرقی نمی‌كند كه انسان خوب باشد يا گناهكار، قسم دروغ بخورد يا از قسم خوردن بترسد. يكی از بدترين چيزهايی كه در زير اين آسمان اتفاق می‌افتد اين است كه همه نوع واقعه برای همه رخ می‌دهد. به همين دليل است كه انسان مادامی كه زنده است ديوانه‌وار به شرارت روی می‌آورد. فقط برای زنده‌ها اميد هست. سگ زنده از شير مرده بهتر است! زيرا زنده‌ها اقلاً می‌دانند كه خواهند مرد! ولی مرده‌ها چيزی نمی‌دانند. برای مرده‌ها پاداشی نيست و حتی ياد آنها نيز از خاطره‌ها محو می‌شود. محبتشان، نفرتشان و احساساتشان، همه از بين می‌رود و آنها ديگر تا ابد در زير اين آسمان نقشی نخواهند داشت. پس برو و نان خود را با لذت بخور و شراب خود را با شادی بنوش و بدان كه اين كار تو مورد قبول خداوند است. هميشه شاد و خرم باش! در اين روزهای بيهودۀ زندگيت كه خداوند در زير اين آسمان به تو داده است با زنی كه دوستش داری خوش بگذران، چون اين است پاداش همۀ زحماتی كه در زندگيت، زير اين آسمان می‌كشی. هر كاری كه می‌كنی آن را خوب انجام بده، چون در عالم مردگان، كه بعد از مرگ به آنجا خواهی رفت، نه كار كردن هست، نه نقشه كشيدن، نه دانستن و نه فهميدن. من متوجه چيز ديگری نيز شدم و آن اين بود كه در دنيا هميشه سريعترين دونده، برندۀ مسابقه نمی‌شود و هميشه قويترين سرباز در ميدان جنگ پيروز نمی‌گردد. اشخاص دانا هميشه شكمشان سير نيست و افراد عاقل و ماهر هميشه به ثروت و نعمت نمی‌رسند. همه چيز به شانس و موقعيت بستگی دارد. انسان هرگز نمی‌داند چه بر سرش خواهد آمد. همانطور كه ماهی در تور گرفتار می‌شود و پرنده به دام می‌افتد، انسان نيز وقتی كه انتظارش را ندارد در دام بلا گرفتار می‌گردد. در زير اين آسمان با نمونه‌ای از حكمت روبرو شدم كه بر من تأثير عميقی گذاشت: شهر كوچكی بود كه عده كمی در آن زندگی می‌كردند. پادشاه بزرگی با سپاه خود آمده، آن را محاصره نمود و تدارک حمله به شهر را ديد. در آن شهر مرد فقيری زندگی می‌كرد كه بسيار خردمند بود. او با حكمتی كه داشت توانست شهر را نجات دهد. اما بعد هيچكس او را به ياد نياورد. آنوقت فهميدم كه اگر چه حكمت از قوت بهتر است، با وجود اين اگر شخص خردمند، فقير باشد خوار شمرده می‌شود و كسی به سخنانش اعتنا نمی‌كند. ولی با اين حال، سخنان آرام شخص خردمند از فرياد پادشاه احمقان بهتر است. حكمت از اسلحۀ جنگ مفيدتر است، اما اشتباه يک احمق می‌تواند خرابی زيادی به بار آورد. همانطور كه مگسهای مرده می‌توانند يک شيشه عطر را متعفن كنند، همچنين يک حماقت كوچک می‌تواند حكمت و عزت شخص را بی‌ارزش نمايد. دل شخص خردمند او را به انجام كارهای درست وامی‌دارد، اما دل شخص نادان او را بطرف بدی و گناه می‌كشاند. آدم نادان را می‌توان حتی از راه رفتنش شناخت. وقتی رئيس تو ازدست تو عصبانی می‌شود از كار خود دست نكش. اگر درمقابل عصبانيتش آرام بمانی از بروز ناراحتی‌های بيشتر جلوگيری خواهی كرد. بدی ديگری نيز در زير اين آسمان ديده‌ام كه در اثر اشتباهات برخی پادشاهان به وجود می‌آيد: به اشخاص نادان مقام و منصب‌های عالی داده می‌شود؛ برای ثروتمندان اهميتی قايل نمی‌شوند؛ غلامان سوار بر اسبند، ولی بزرگان مانند بردگان، پياده راه می‌روند. آن كه چاه می‌كَنَد ممكن است در آن بيفتد؛ كسی كه ديوار را سوراخ می‌كند ممكن است مار او را بگزد. آن كه در معدن سنگ كار می‌كند ممكن است از سنگها صدمه ببيند؛ كسی كه درخت می‌برد ممكن است از اين كار آسيبی به او برسد. تبر كُند، احتياج به نيروی بيشتری دارد، پس كسی كه تيغۀ آن را از قبل تيز می‌كند، عاقل است. پس از اينكه مار كسی را گزيد، آوردن افسونگر بی‌فايده است. سخنان شخص دانا دلنشين است، ولی حرفهای آدم نادان باعث تباهی خودش می‌گردد؛ ابتدای حرفهای او حماقت است و انتهای آن ديوانگی محض. آدم نادان دربارۀ آينده زياد حرف می‌زند؛ ولی كيست كه از آينده خبر داشته باشد و بداند كه چه پيش خواهد آمد؟ آدم نادان حتی از انجام دادن كوچكترين كار خسته می‌شود، زيرا شعور انجام دادن آن را ندارد. وای بر سرزمينی كه پادشاهش غلام است و رهبرانش صبحگاهان می‌خورند و مست می‌كنند! خوشابحال مملكتی كه پادشاه آن نجيب‌زاده است و رهبرانش به موقع و به اندازه می‌خورند و می‌نوشند و مست نمی‌كنند. در اثر تنبلی سقف خانه چكه می‌كند و فرو می‌ريزد. جشن، شادی می‌آورد و شراب باعث خوشی می‌گردد، اما بدون پول نمی‌شود اينها را فراهم كرد. حتی در فكر خود پادشاه را نفرين نكن و حتی در اتاق خوابت شخص ثروتمند را لعنت نكن، چون ممكن است پرنده‌ای حرفهايت را به گوش آنان برساند! از مال خود با سخاوتمندی به ديگران ببخش، چون بخشش تو بدون عوض نمی‌ماند. مالی را كه می‌خواهی ببخشی به چندين نفر ببخش، زيرا نمی‌دانی چه پيش خواهد آمد. درخت از هر طرف كه سقوط كند در همان طرف نيز روی زمين خواهد افتاد. وقتی ابر از آب پر شود، بر زمين خواهد باريد. كشاورزی كه برای كار كردن منتظر هوای مساعد بماند، نه چيزی خواهد كاشت و نه چيزی درو خواهد كرد. همانطور كه نمی‌دانی باد چگونه می‌وزد و يا بدن كودک چگونه در رحم مادرش شكل می‌گيرد، همچنين نمی‌توانی كارهای خدا را كه خالق همه چيز است درک كنی. تو برو و در وقت و بی‌وقت بذر خود را بكار، چون نمی‌دانی كدام قسمت از بذرها ثمر خواهد داد؛ شايد هر چه كاشته‌ای ثمر بدهد. زندگی چقدر شيرين و دلپذير است! انسان تا می‌تواند بايد از سالهای عمرش لذت ببرد و نيز بداند كه سرانجام خواهد مرد و روزهای بسياری در تاريكی و بيهودگی به سر خواهد برد. ای جوان، روزهای جوانيت را با شادی بگذران و از آن لذت ببر و هر چه دلت می‌خواهد انجام بده، ولی به ياد داشته باش كه برای هر كاری كه انجام می‌دهی بايد به خدا جواب دهی. روزهای جوانی زود می‌گذرد، پس نگذار جوانيت با غم و سختی سپری شود. آفرينندۀ خود را در روزهای جوانيت به ياد آور، قبل از اينكه روزهای سخت زندگی فرا رسد روزهايی كه ديگر نتوانی از آنها لذت ببری. آفرينندۀ خود را به ياد آور قبل از اينكه ابرهای تيره آسمان زندگی تو را فرا گيرند، و ديگر خورشيد و ماه و ستارگان در آن ندرخشند؛ *** دستهای تو كه از تو محافظت می‌كنند، بلرزند و پاهای قوی تو ضعيف گردند؛ دندانهايت كم شوند و ديگر نتوانند غذا را بجوند و چشمانت كم سو گردند و نتوانند چيزی را ببينند؛ گوشهايت سنگين شوند و نتوانند سر و صدای كوچه و صدای آسياب و نغمۀ موسيقی و آواز پرندگان را بشنوند؛ به سختی راه روی و از هر بلندی بترسی؛ موهايت سفيد شوند، قوت تو از بين برود و اشتهايت كور شود؛ به خانۀ جاودانی بروی و مردم در كوچه‌ها برای تو سوگواری كنند. بلی، آفرينندۀ خويش را به ياد آور، قبل از آنكه رشتۀ نقره‌ای عمرت پاره شود و جام طلا بشكند، كوزه كنار چشمه خرد شود و چرخ بر سر چاه آب متلاشی گردد، بدن به خاک زمين كه از آن سرشته شده برگردد و روح بسوی خداوند كه آن را عطا كرده، پرواز كند. «حكيم» می‌گويد: «بيهودگی است! بيهودگی است! همه چيز بيهودگی است!» «حكيم» آنچه را كه می‌دانست به مردم تعليم می‌داد، زيرا مرد دانايی بود. او پس ازتفكر و تحقيق، مثلهای بسياری تأليف كرد. «حكيم» كوشش كرد با سخنان دلنشين، حقايق را صادقانه بيان كند. سخنان مردان حكيم مانند چوبهای تيزی هستند كه شبانان با آنها گوسفندان را هدايت می‌كنند و مثل ميخهايی هستند كه محكم به زمين كوبيده شده باشند. اين سخنان جماعت را هدايت می‌كنند، زيرا همۀ آنها توسط يک شبان يعنی خداوند داده می‌شوند. ولی پسرم، از همۀ اينها گذشته، بدان كه نوشتن كتابها تمامی ندارد و مطالعۀ آنها بدن را خسته می‌كند. در خاتمه، حاصل كلام را بشنويم: انسان بايد از خداوند بترسد و احكام او را نگاه دارد، زيرا تمام وظيفۀ او همين است. خدا هر عمل خوب يا بد ما را، حتی اگر در خفا نيز انجام شود، داوری خواهد كرد. مرا با لبانت ببوس، زيرا محبت تو دلپذيرتر از شراب است. *** تو خوشبو هستی و نامت رايحۀ عطرهای دل‌انگيز را به خاطر می‌آورد، و دختران شيفتۀ تو می‌شوند. ای سَروَرَم، مرا با خود بِبَر تا از اينجا دور شويم. مرا به خانۀ خود ببر تا با هم شاد و خوش باشيم. تو دوست داشتنی هستی و محبت تو بهتر از شراب است. ای دختران اورشليم، من سياه اما زيبا هستم، همچون چادرهای «قيدار» و خيمه‌های سليمان. به من كه سياه هستم اينچنين خيره مشويد، زيرا آفتاب مرا سوزانيده است. برادرانم بر من خشمگين شده مرا فرستادند تا در زير آفتاب سوزان از تاكستانها نگاهبانی كنم، و من نتوانستم از خود مراقبت نمايم. ای محبوب من، به من بگو امروز گله‌ات را كجا می‌چرانی؟ هنگام ظهر گوسفندانت را كجا می‌خوابانی؟ چرا برای يافتنت، در ميان گله‌های دوستانت سرگردان شوم؟ ای زيباترين زن دنيا، اگر نمی‌دانی، رد گله‌ها را بگير و بسوی خيمۀ چوپانها بيا و در آنجا بزغاله‌هايت را بچران. ای محبوبۀ من، تو همچون ماديانهای عرابۀ فرعون، زيبا هستی. گيسوان بافتۀ تو رخسارت را زينت می‌بخشند و همچون جواهر، گردنت را می‌آرايند. ما برايت گوشواره‌های طلا با آويزه‌های نقره خواهيم ساخت. سرور من، سرمست از بوی خوش عطر من، بر بسترش دراز می‌كشد. محبوب من كه در آغوشم آرميده، رايحه‌ای چون مُر خوشبو دارد. او مانند گلهای وحشی‌ای است كه در باغهای «عين جدی» می‌رويند. تو چه زيبايی، ای محبوبۀ من! چشمانت به زيبايی و لطافت كبوتران است. ای محبوب من، تو چه جذاب و دوست داشتنی هستی! سبزه‌زارها بستر ما هستند و درختان سرو و صنوبر برما سايه می‌افكنند. آری، محبوبۀ من در ميان زنان همچون سوسنی است در ميان خارها. *** محبوب من در ميان مردان مانند درخت سيبی است در ميان درختان جنگلی. در زير سايه‌اش می‌نشينم، و ميوه‌اش كامم را شيرين می‌سازد. او مرا به تالار ضيافتش آورد و به همه نشان داد كه چقدر مرا دوست دارد. مرا با كشمش تقويت دهيد، و جانم را با سيب تازه كنيد، زيرا من از عشق او بيمارم. دست چپ او زير سر من است و دست راستش مرا در آغوش می‌كشد. ای دختران اورشليم، شما را به غزالها و آهوهای صحرا قسم می‌دهم كه مزاحم عشق ما نشويد. گوش كنيد! اين محبوب من است كه دوان دوان از كوه‌ها و تپه‌ها می‌آيد. محبوب من همچون غزال و بچه آهو است. او پشت ديوار ما از پنجره نگاه می‌كند. محبوبم به من گفت: «ای محبوبۀ من، ای زيبای من، برخيز و بيا. زمستان گذشته است. فصل باران تمام شده و رفته است. گلها شكفته و زمان نغمه سرايی فرا رسيده است. صدای پرندگان در ولايت ما به گوش می‌رسد. برگ درختان سبز شده و هوا از رايحۀ تاكهای نوشكفته، عطرآگين گشته است. ای محبوبۀ من، ای زيبای من، برخيز و بيا.» ای كبوتر من كه در شكاف صخره‌ها و پشت سنگها پنهان هستی، بگذار صدای شيرين تو را بشنوم و صورت زيبايت را ببينم. روباهان كوچک را كه تاكستانها را خراب می‌كنند بگيريد، چون تاكستان ما شكوفه كرده است. محبوبم از آن من است و من از آن محبوبم. او گلۀ خود را در ميان سوسنها می‌چراند. ای محبوب من، پيش از آنكه روز تمام شود و سايه‌ها بگريزند، نزد من بيا؛ همچون غزال و بچه آهو بر كوه‌های «باتر»، بسوی من بشتاب. شب هنگام در بستر خويش او را كه جانم دوستش دارد به خواب ديدم: بدنبال او می‌گشتم، اما او را نمی‌يافتم. رفتم و در كوچه‌ها و ميدانهای شهر جستجو كردم، اما بی‌فايده بود. شبگردهای شهر مرا ديدند و من از آنان پرسيدم: «آيا او را كه جانم دوستش دارد ديده‌ايد؟» هنوز از ايشان چندان دور نشده بودم كه محبوبم را يافتم. او را گرفتم و رها نكردم تا به خانۀ مادرم آوردم. ای دختران اورشليم، شما را به غزالها و آهوهای صحرا قسم می‌دهم كه مزاحم عشق ما نشويد. اين چيست كه مثل ستون دود از بيابان پيداست و بوی خوش مر و كندر و عطرهايی كه تاجران می‌فروشند به اطراف می‌افشاند؟ نگاه كنيد! اين تخت روان سليمان است كه شصت نفر از نيرومندترين سپاهيان اسرائيل آن را همراهی می‌كنند. همۀ آنان شمشير زنانی ماهر و جنگاورانی كارآزموده‌اند. هر يک شمشيری بر كمر بسته‌اند تا در برابر حمله‌های شبانه از پادشاه دفاع كنند. تخت روان سليمان پادشاه از چوب لبنان ساخته شده است. ستونهايش از نقره و سايبانش از طلاست. پشتی آن از پارچۀ ارغوان است كه به دست دختران اورشليم، به نشانۀ محبتشان دوخته شده است. ای دختران اورشليم، بيرون بياييد و سليمان پادشاه را ببينيد، او را با تاجی كه مادرش در روز شاد عروسی‌اش بر سر وی نهاد، تماشا كنيد. تو چه زيبايی، ای محبوبۀ من! چشمانت از پشت روبند به زيبايی و لطافت كبوتران است. گيسوان مواج تو مانند گلۀ بزها است كه از كوه جلعاد سرازير می‌شوند. دندانهای صاف و مرتب تو به سفيدی گوسفندانی هستند كه به تازگی پشمشان را چيده و آنها را شسته باشند. لبانت سرخ و دهانت زيباست. گونه‌هايت از پشت روبند همانند دو نيمۀ انار است. گردنت به گردی برج داود است و زينت گردنت مانند هزار سپر سربازانی است كه دور تا دور برج را محاصره كرده‌اند. سينه‌هايت مثل بچه غزالهای دو قلويی هستند كه در ميان سوسنها می‌چرند. پيش از آنكه روز تمام شود و سايه‌ها بگريزند، من به كوه مر و تپۀ كندر خواهم رفت. تو چه زيبايی، ای محبوبۀ من! در تو هيچ نقصی نيست. ای عروس من، با من بيا. از بلنديهای لبنان و اما نه، و از فراز سنير و حرمون، جايی كه شيران و پلنگان لانه دارند، به زير بيا. ای محبوبۀ من و ای عروس من، تو با يک نگاهت دلم را ربودی و با يک حلقۀ گردنبندت مرا در بند كشيدی. ای محبوبۀ من و ای عروس من، چه گواراست محبت تو! محبت تو دلپذيرتر از شراب است و خوشبوتر از تمامی عطرها. از لبان تو عسل می‌چكد و در زير زبانت شير و عسل نهفته است. بوی لباس تو همچون رايحۀ دل‌انگيز درختان لبنان است. ای محبوبۀ من و ای عروس من، تو مانند باغی بسته، و همچون چشمه‌ای دست نيافتنی، تنها از آن من هستی. تو مثل بوستان زيبای انار هستی كه در آن ميوه‌های خوش طعم به ثمر می‌رسند. در تو سنبل و حنا، زعفران و نيشكر، دارچين و گياهان معطری چون مر و عود می‌رويند. *** تو مانند چشمه‌ساری هستی كه باغها را سيراب می‌كند و همچون آب روانی هستی كه از كوه‌های لبنان جاری می شود. ای نسيم شمال، و ای باد جنوب، برخيزيد! برخيزيد و بر من كه باغ محبوبم هستم بوزيد تا بوی خوش من همه جا پراكنده شود. بگذاريد او به باغ خود بيايد و از ميوه‌های خوش طعم آن بخورد. ای محبوبۀ من وای عروس من، من به باغ خود آمده‌ام! مُر و عطرهايم را جمع می‌كنم، عسل خود را می‌خورم و شير و شرابم را می‌نوشم. ای دلدادگان بخوريد و بنوشيد و از محبت سرمست و سرشار شويد. می‌خوابم، اما دلم آرام ندارد. صدای محبوبم را می‌شنوم كه بر در كوبيده، می‌گويد: «باز كن ای محبوبۀ من و ای دلدار من، ای كبوتر من كه در تو عيبی نيست. سرم از ژالۀ شبانگاهی خيس شده و شبنم بر موهايم نشسته است.» ولی من لباسم را از تن درآورده‌ام، چگونه می‌توانم دوباره آن را بپوشم؟ پاهايم را شسته‌ام، چگونه می‌توانم آنها را دوباره كثيف كنم؟ محبوبم دستش را از سوراخ در داخل كرده و می‌كوشد در را باز كند. دلم برای او بشدت می‌تپد. بر می‌خيزم تا در را به روی او بگشايم. وقتی دست بر قفل می‌نهم، انگشتانم به عطر مُر آغشته می‌گردد. در را برای محبوبم باز می‌كنم، ولی او رفته است. چقدر دلم می‌خواهد باز صدايش را بشنوم! دنبالش می‌گردم، اما او را در هيچ جا نمی‌يابم. صدايش می‌كنم، ولی جوابی نمی‌شنوم. شبگردهای شهر مرا می‌يابند و می‌زنند و مجروحم می‌كنند. نگهبانان حصار ردای مرا از من می‌گيرند. ای دختران اورشليم، شما را قسم می‌دهم كه اگر محبوب مرا يافتيد به او بگوييد كه من از عشق او بيمارم. ای زيباترين زنان، مگر محبوب تو چه برتری بر ديگران دارد كه ما را اينچنين قسم می‌دهی؟ محبوب من سفيدرو و زيباست. او در ميان ده هزار جوان همتايی ندارد. سر او با موهای مواج سياه رنگش، با ارزشتر از طلای ناب است. چشمانش به لطافت كبوترانی است كه كنار نهرهای آب نشسته‌اند و گويی خود را در شير شسته‌اند. گونه‌هايش مانند گلزارها، معطر است. لبانش مثل سوسنهايی است كه از آن عطر مر می‌چكد. دستهايش همچون طلايی است كه با ياقوت آراسته شده باشد. پيكرش عاج شفاف گوهرنشان است. ساقهايش چون ستونهای مرمر است كه در پايه‌های طلايی نشانده شده باشند. سيمای او همچون سروهای لبنان بی‌همتاست. دهانش شيرين است و وجودش دوست داشتنی. ای دختران اورشليم، اين است محبوب و يار من. ای زيباترين زنان، محبوب تو كجا رفته است؟ بگو تا با هم برويم و او را پيدا كنيم. محبوب من به باغ خود نزد درختان معطر بلسان رفته است، تا گله‌اش را بچراند و سوسنها بچيند. *** من از آن محبوب خود هستم و محبوبم از آن من است. او گلۀ خود را در ميان سوسنها می‌چراند. ای محبوبۀ من، تو همچون سرزمين ترصه دوست داشتنی هستی. تو مانند اورشليم، زيبا، و همچون لشكری آراسته برای جنگ، پرشكوه هستی. نگاهت را از من برگردان، زيرا چشمانت بر من غالب آمده‌اند. گيسوان مواج تو مانند گلۀ بزهايی است كه از كوه جلعاد سرازير می‌شوند. دندانهای صاف و مرتب تو به سفيدی گوسفندانی هستند كه به تازگی شسته شده باشند. گونه‌هايت از پشت روبند تو همانند دو نيمۀ انار است. در ميان شصت ملكه و هشتاد كنيز و هزاران دوشيزه، كسی را مانند كبوتر خود بی‌عيب نيافتم. او عزيز و يگانۀ مادرش است. دوشيزگان وقتی او را می‌بينند تحسينش می‌كنند و ملكه‌ها و كنيزان او را می‌ستايند. *** آنها می‌پرسند: «اين كيست كه مثل سپيدۀ صبح می‌درخشد و چون ماه زيبا و مثل آفتاب پاک و مانند ستارگان پرشكوه است؟» من به ميان درختان گردو رفتم تا دره‌های سرسبز و برگهای تازۀ تاكها و شكوفه‌های درختان انار را تماشا كنم. اما نفهميدم چگونه به آنجا رسيدم، زيرا اشتياق من مرا چون كسی كه بر عرابۀ شاهزادگان سوار است به پيش می‌راند. برگرد، ای دختر «شولمی» برگرد. برگرد تا تو را تماشا كنيم. چرا می‌خواهيد مرا تماشا كنيد چنانكه گويی رقص «محنايم» را تماشا می‌كنيد؟ ای شاهزادۀ من، خراميدن تو چه زيباست. پاهای تو همچون جواهراتی است كه به دست هنرامندان ماهر تراش داده شده باشند. ناف تو مانند جامی است كه پر از شراب گوارا باشد. كمر تو همچون خرمن گندمی است كه سوسنها احاطه‌اش كرده باشند. سنيه‌هايت مثل بچه غزالهای دوقلو هستند. گردنت مثل برجی از عاج است و چشمانت مانند آب زلال بركه‌های «حشبون» نزد دروازۀ «بيت ربيم». بينی تو به زيبايی برج لبنان است كه بر سرراه دمشق می‌باشد. سرت مانند كوه كَرمَل افراشته است و گيسوانت به لطافت اطلس‌اند. حلقه‌های موهايت پادشاهان را اسير خود می‌سازد. تو چه زيبايی، ای محبوبۀ من؛ تو چه شيرين و چه دلپسندی! مانند درخت نخل، بلند قامتی و سينه‌هايت همچون خوشه‌های خرماست. بخود گفتم: «از اين درخت نخل بالا خواهم رفت و شاخه‌هايش را خواهم گرفت.» سينه‌هايت مانند خوشه‌های انگور است و نفس تو بوی دل‌انگيز سيب می‌دهد؛ بوسه‌هايت چون گواراترين شرابها است. باشد كه اين شراب به محبوبم برسد و بر لبان و دهانش به ملايمت جاری شود. من از آن محبوبم هستم و محبوبم مشتاق من است. ای محبوب من، بيا تا به دشتها برويم؛ شب را در دهكده‌ای به سر بريم، و صبح زود برخاسته، به ميان تاكستانها برويم تا ببينيم كه آيا درختان انگور گل كرده و گلهايش شكفته‌اند؟ ببينيم درختان انار شكوفه كرده‌اند؟ در آنجا من محبت خود را به تو تقديم خواهم كرد. مهر گياه‌ها رايحۀ خود را پخش می‌كنند و نزديک درهای ما همه نوع ميوۀ خوشمزه وجود دارد. من همه نوع لذتهای نو و كهنه برای تو، ای محبوب من، ذخيره كرده‌ام. ای كاش تو برادر من بودی. آنگاه هرجا تو را می‌ديدم می‌توانستم تو را ببوسم، بدون آنكه رسوا شوم. تو را به خانۀ مادرم می‌آوردم تا در آنجا به من محبت را بياموزی. در آنجا شراب خوش طعم و عصارۀ انار خود را به تو می‌دادم تا بنوشی. دست چپ تو زير سر من می‌بود و دست راستت مرا در آغوش می‌كشيد. ای دختران اورشليم، شما را قسم می‌دهم كه مزاحم عشق ما نشويد. اين كيست كه بر محبوب خود تكيه كرده و از صحرا می‌آيد؟ در زير آن درخت سيب، جايی كه از مادر زاده شدی، من محبت را در دلت بيدار كردم. محبت مرا در دل خود مهر كن و مرا چون حلقۀ طلا بر بازويت ببند تا هميشه با تو باشم. محبت مانند مرگ قدرتمند است و شعله‌اش همچون شعله‌های پرقدرت آتش با بی‌رحمی می‌سوزاند و نابود می‌كند. آبهای بسيار نمی‌توانند شعلۀ محبت را خاموش كنند و سيلابها قادر نيستند آن را فرو نشانند. هر كه بكوشد با ثروتش محبت را بچنگ آورد، جز خفت و خواری چيزی عايدش نخواهد شد. خواهر كوچكی داريم كه سينه‌هايش هنوز بزرگ نشده‌اند. اگر كسی به خواستگاری او بيايد چه خواهيم كرد؟ اگر او ديوار می‌بود بر او برجهای نقره می‌ساختيم و اگر در می‌بود با روكشی از چوب سرو او را می‌پوشانديم. من ديوارم و سينه‌هايم برجهای آن. من دل از محبوب خود ربوده‌ام. سليمان در بعل هامون تاكستانی داشت و آن را به كشاورزان اجاره داد كه هر يک، هزار سكه به او بدهند. اما ای سليمان، من تاكستان خود را به تو می‌دهم، هزار سكۀ آن مال توست و دويست سكه مال كسانی كه از آن نگهداری می‌كنند. ای محبوبۀ من، بگذار صدايت را از باغ بشنوم، دوستانم منتظرند تا صدايت را بشنوند. نزد من بيا ای محبوب من، همچون غزال و بچه آهو بر كوه‌های عطرآگين، بسوی من بيا. اين كتاب شامل پيامهايی است كه خدا در دوران سلطنت عزيا و يوتام و آحاز و حزقيا، پادشاهان سرزمين يهودا، در عالم رؤيا به اشعيا پسر آموص داد. اين پيامها دربارۀ يهودا و پايتخت آن اورشليم است. ای آسمان و زمين، به آنچه خداوند می‌فرمايد گوش كنيد: «فرزندانی كه بزرگ كرده‌ام برضد من برخاسته‌اند. گاو مالک خود را و الاغ صاحب خويش را می‌شناسد، اما قوم اسرائيل شعور ندارد و خدای خود را نمی‌شناسد.» وای بر شما قوم گناهكار كه پشتتان زير بار گناهانتان خم شده است. وای بر شما مردم شرور و فاسد كه از خداوند مقدس بنی‌اسرائيل رو گردانده و او را ترک گفته‌ايد. چرا از گناهان خود دست بر نمی‌داريد؟ آيا به اندازۀ كافی مجازات نشده‌ايد؟ ای اسرائيل، فكر و دلت تمام بيمار است. از سرتاپا مجروح و مضروب هستی؛ جای سالم در بدنت نمانده است. زخمهايت باز مانده و عفونی شده، كسی آنها را بخيه نزده و مرهم نماليده است. ای قوم اسرائيل، سرزمينتان ويران گشته و شهرهايتان به آتش كشيده شده است. بيگانگان هر چه را كه می‌بينند، در برابر چشمانتان به غارت می‌برند و نابود می‌كنند. اورشليم همچون كلبه‌ای در مزرعه و مانند سايبانی در جاليز، بی‌دفاع و تنها مانده است. اگر خداوند قادر متعال به داد قوم ما نمی‌رسيد اين عدۀ كم نيز از ما باقی نمی‌ماند و اورشليم مثل شهرهای سدوم و عموره بكلی از بين می‌رفت. ای حاكمان و ای مردم اورشليم كه چون اهالی سدوم و عموره فاسد هستيد، به كلام خداوند گوش دهيد. او می‌فرمايد: «از قربانی‌های شما بيزارم. ديگر آنها را به حضور من نياوريد. قوچهای فربۀ شما را نمی‌خواهم. ديگر مايل نيستم خون گاوها و بره‌ها و بزغاله‌ها را ببينم. چه كسی از شما خواسته كه وقتی به حضور من می‌آييد اين قربانی‌ها را با خود بياوريد؟ چه كسی به شما اجازه داده كه اين چنين آستان خانۀ مرا پايمال كنيد؟ ديگر اين هدايای باطل را نياوريد. من از بخوری كه می‌سوزانيد نفرت دارم و از اجتماعات مذهبی و مراسمی كه در اول ماه و در روز سَبَت بجا می‌آوريد بيزارم. نمی‌توانم اين اجتماعات گناه‌آلود را تحمل كنم. از همۀ آنها متنفرم و تحمل ديدن هيچكدام را ندارم. هرگاه دستهايتان را بسوی آسمان دراز كنيد، روی خود را از شما برخواهم گرداند و چون دعای بسيار كنيد، اجابت نخواهم نمود؛ زيرا دستهای شما به خون آلوده است. «خود را بشوييد و طاهر شويد! گناهانی را كه در حضور من مرتكب شده‌ايد از خود دور كنيد. نيكوكاری را بياموزيد و با انصاف باشيد. به مظلومان و يتيمان و بيوه‌زنان كمک كنيد.» خداوند می‌فرمايد: «بحث و جدل من با شما اين است: اگر چه لكه‌های گناهانتان به سرخی خون است، اما من آنها را مانند پشم پاک می‌كنم و شما را همچون برف سفيد می‌سازم! كافی است مرا اطاعت كنيد تا شما را از محصول زمين سير كنم. اما اگر به سرپيچی از من ادامه دهيد، بدست دشمن كشته خواهيد شد.» اين كلام خداوند است. ای اورشليم، زمانی تو نسبت به خداوند وفادار بودی، اما اينک همچون يک فاحشه بدنبال خدايان ديگر می‌روی. زمانی شهر عدل و انصاف بودی، اما اكنون شهر جنايتكاران شده‌ای. زمانی چون نقره خالص بودی، ولی اينک فلزی بی‌مصرف شده‌ای. زمانی همچون شراب ناب بودی، ولی اكنون همانند آب شده‌ای. رهبرانت ياغی و شريک دزدانند؛ همه رشوه‌خوارند؛ از يتيمان حمايت نمی‌كنند و به دادخواهی بيوه‌زنان گوش نمی‌دهند. بنابراين خداوند، خدای قادر متعال اسرائيل به آنها می‌گويد: «شما دشمن من هستيد؛ تا از شما انتقام نگيرم آرام نمی‌شوم. به دست خود، شما را مثل فلز در كوره می‌گدازم تا از كثافت خود پاک شويد. «مانند گذشته، رهبران و مشاورانی لايق به شما خواهم بخشيد تا اورشليم را به شهر عدالت و امانت مشهور سازند.» خداوند عادل، اورشليم و اهالی توبه‌كار آن را نجات خواهد داد. اما گناهكاران و عصيانگران را به هلاكت خواهد رساند و كسانی را كه او را ترک كنند نابود خواهد كرد. شما از بت‌پرستی خود در زير درختان بلوط باغهايتان پشيمان خواهيد شد، و مانند بلوطی خشک و باغی بی‌آب، از بين خواهيد رفت. زورمندانتان با اعمالشان مانند كاه در آتش خواهند سوخت و كسی قادر نخواهد بود آنها را نجات دهد. پيغام ديگری دربارۀ سرزمين يهودا و شهر اورشليم از جانب خداوند به اشعيا پسر آموص رسيد: در روزهای آخر، كوهی كه خانۀ خداوند بر آن قرار دارد، بلندترين قلۀ دنيا محسوب خواهد شد و مردم از سرزمينهای مختلف به آنجا روانه خواهند گرديد. آنان خواهند گفت: «بياييد به كوه خداوند كه خانۀ خدای اسرائيل بر آن قرار دارد برويم تا او قوانين خود را به ما ياد دهد و ما آنها را اطاعت كنيم. زيرا خداوند دستورات خود را در اورشليم صادر می‌كند.» خداوند به جنگهای بين قوم‌ها خاتمه خواهد داد و آنان شمشيرهای خود را به گاو آهن و نيزه‌های خويش را به اره تبديل خواهند كرد. قوم‌های دنيا ديگر در فكر جنگ با يكديگر نخواهند بود. ای نسل يعقوب بياييد در نور خداوند راه برويم! خداوند به اين علت قوم اسرائيل را ترک كرده است كه سرزمين ايشان از جادوگری شرقی‌ها و فلسطينی‌ها پر شده و مردم رسوم اجنبی‌ها را بجا می‌آورند. اسرائيل از گنجهای طلا و نقره، و از اسبها و عرابه‌ها و بتهايی كه بدست انسان ساخته شده، پر گشته است. مردم اسرائيل بتها را پرستش می‌كنند و كوچک و بزرگ جلو آنها زانو می‌زنند. خدا اين گناه ايشان را نخواهد بخشيد. مردم از ترس خداوند و هيبت حضور او به درون غارها و شكاف صخره‌ها خواهند خزيد و خود را در خاک پنهان خواهند كرد. روزی خواهد رسيد كه بلندپروازی و تكبر انسانها نابود خواهد شد و فقط خداوند متعال خواهد بود. در آن روز، خداوند قادرمتعال برضد اشخاص مغرور و متكبر برخواهد خاست و آنها را پست خواهد كرد. همۀ سروهای بلند «لبنان» و بلوطهای ستبر «باشان» خم خواهند گرديد. تمام كوه‌ها و تپه‌های بلند، و همۀ برجها و حصارهای مرتفع با خاک يكسان خواهند شد. تمام كشتی‌های بزرگ و باشكوه، در برابر خداوند متلاشی خواهند گرديد. تمام شكوه و عظمت انسان از بين خواهد رفت و غرور آدميان بخاک نشانده خواهد شد. بتها بكلی نابود خواهند گرديد و در آن روز فقط خداوند متعال خواهد بود. *** هنگامی كه خداوند برخيزد تا زمين را بلرزاند، تمام دشمنانش از ترس و از هيبت جلال او به درون غارها و شكاف صخره‌ها خواهند خزيد. آنگاه مردم بتهای طلا و نقرۀ خود را برای موشهای كور و خفاشها خواهند گذاشت. ايشان به درون غارها خواهند خزيد تا از هيبت جلال خداوند، خود را در ميان شكافهای صخره‌ها پنهان سازند. انسان چقدر ضعيف است! او مثل نفسی كه می‌كشد ناپايدار است! هرگز به انسان توكل نكنيد. خداوند قادر متعال بزودی رزق و روزی اورشليم و يهودا را قطع خواهد كرد و بزرگان مملكت را از ميان برخواهد داشت. قحطی نان و آب خواهد بود. جنگاوران و سپاهيان، داوران و انبيا، فالگيران و ريش سفيدان، سرداران و اشراف‌زادگان و حكيمان، صنعتگران ماهر و جادوگران حاذق، همگی از بين خواهند رفت. بجای آنان، كودكان مملكت را اداره خواهند كرد. همه جا هرج و مرج خواهد بود و هركس حق ديگری را پايمال خواهد نمود. همسايه با همسايه به نزاع خواهد پرداخت، جوانان احترام پيران را نگه نخواهند داشت و اشخاص پست عليه انسانهای شريف بر خواهند خاست. روزی خواهد رسيد كه افراد يک خاندان، يكی را از بين خود انتخاب كرده، خواهند گفت: «تو لباس اضافه داری، پس رهبر ما باش.» او جواب خواهد داد: «نه، هيچ كمكی از دست من بر نمی‌آيد! من نيز خوراک و پوشاک ندارم. مرا رهبر خود نكنيد!» آری، اورشلم خراب خواهد شد و يهودا از بين خواهد رفت، زيرا مردم برضد خداوند سخن می‌گويند و عمل می‌كنند و به حضور پرجلال او اهانت می‌نمايند. چهرۀ آنان راز درونشان را فاش می‌سازد و نشان می‌دهد كه گناهكارند. آنان مانند مردم سدوم و عموره آشكارا گناه می‌كنند. وای بر آنان، زيرا با اين كارهای زشت، خود را دچار مصيبت كرده‌اند. به درستكاران بگوييد: «سعادتمندی نصيب شما خواهد شد و از ثمرۀ كارهای خود بهره‌مند خواهيد شد.» ولی به بدكاران بگوييد: «وای برشما، زيرا مصيبت نصيب شما خواهد شد و به سزای اعمالتان خواهيد رسيد.» ای قوم من، رهبران شما كودكانند و حاكمانتان زنان. آنان شما را به گمراهی و نابودی می‌كشانند. خداوند برخاسته تا قوم خود را محاكمه و داوری كند. او بزرگان و رهبران قوم را محاكمه خواهد كرد، زيرا آنان تاكستانهای فقيران را غارت كرده، انبارهای خود را پر ساخته‌اند. خداوند قادر متعال می‌فرمايد: «شما را چه شده است كه اينچنين بر قوم من ستم می‌كنيد و آنان را به خاک و خون می‌كشيد؟» خداوند زنان مغرور اورشليم را نيز محاكمه خواهد كرد. آنان با عشوه راه می‌روند و النگوهای خود را بصدا در می‌آورند و با چشمان شهوت‌انگيز در ميان جماعت پرسه می‌زنند. خداوند بر سر اين زنان بلای گری خواهد فرستاد تا بی‌مو شوند. آنان را در نظر همه عريان و رسوا خواهد كرد. خداوند تمام زينت‌آلاتشان را از ايشان خواهد گرفت گوشواره‌ها، النگوها، روبندها، *** كلاه‌ها، زينت پاها، دعاهايی كه بر كمر و بازو می‌بندند، عطردانها، انگشترها و حلقه‌های زينتی بينی، لباسهای نفيس و بلند، شالها، كيفها، آئينه‌ها، دستمالهای زيبای كتان، روسريها و چادرها. آری، خداوند از همۀ اينها محرومشان خواهد كرد. بجای بوی خوش عطر، بوی گند تعفن خواهند داد. بجای كمربند، طناب به كمر خواهند بست. بجای لباس‌های بلند و زيبا، لباس عزا خواهند پوشيد. تمام موهای زيبايشان خواهد ريخت و زيبايی‌شان به رسوايی تبديل خواهد شد. شوهرانشان در ميدان جنگ كشته خواهند شد و شهر متروک شده، در سوگ آنان خواهد نشست و ناله سر خواهد داد. در آن زمان تعداد مردان بقدری كم خواهد بود كه هفت زن دست به دامن يک مرد شده، خواهند گفت: «ما خود خوراک و پوشاک خود را تهيه می‌كنيم. فقط اجازه بده تو را شوهر خود بخوانيم تا نزد مردم شرمگين نشويم.» در آن روز «شاخۀ خداوند» زيبا و پرشكوه خواهد بود و ثمری كه خداوند در اسرائيل توليد نموده است مايه فخر و زينت نجات يافتگان آن سرزمين خواهد گرديد. كسانی كه برگزيده شده‌اند تا در اورشليم زنده بمانند، در امان خواهند بود و «قوم پاک خدا» ناميده خواهند شد. خداوند قوم اسرائيل را داوری كرده، ايشان را پاک خواهد ساخت و گناه اورشليم و خونی را كه در آن ريخته شده است، خواهد شست. سايۀ خداوند بر سر همۀ ساكنان اورشليم خواهد بود و او مانند گذشته، در روز با ابر غليظ و در شب با شعلۀ آتش از ايشان محافظت خواهد كرد. جلال او در گرمای روز سايبان ايشان خواهد بود و در باران و طوفان پناهگاه ايشان. اينک سرودی در بارۀ محبوب خود و تاكستانش می‌سرايم: محبوب من تاكستانی بر تپه‌ای حاصلخيز داشت. او زمينش را كند و سنگهايش را دور ريخت، و بهترين درختان مو را در آن كاشت. درون آن برج ديده‌بانی ساخت، چرخشتی نيز در آن كند. چشم انتظار انگور نشست، اما تاكستانش انگور ترش آورد. اكنون محبوب من می‌گويد: «ای اهالی اورشليم و يهودا، شما در ميان من و باغم حكم كنيد! ديگر چه می‌بايست برای باغ خود می‌كردم كه نكردم؟ چرا پس از اين همه زحمت بجای انگور شيرين، انگور ترش آورد؟ حال كه چنين است من نيز ديواری را كه دورش كشيده‌ام، خراب خواهم كرد تا به چراگاه تبديل شود و زير پای حيوانات پايمال گردد. تاكستانم را ديگر هرس نخواهم كرد و زمينش را ديگر نخواهم كند. آن را وا می‌گذارم تا در آن خار و خس برويد و به ابرها دستور می‌دهم كه ديگر بر آن نبارند.» داستان تاكستان، داستان قوم خداوند است. بنی‌اسرائيل همان تاكستان هستند و مردم يهودا نهالهايی كه خداوند با خشنودی در تاكستان خود نشاند. او از قوم خود انتظار انصاف داشت، ولی ايشان بر مردم ظلم و ستم روا داشتند. او انتظار عدالت داشت، اما فرياد مظلومان به گوشش می‌رسيد. وای بر شما كه دايم خانه و مزرعه می‌خريد تا ديگر جايی برای ديگران نماند و خود به تنهايی در سرزمينتان ساكن شويد. خداوند قادر متعال به من فرمود كه اين خانه‌های بزرگ و زيبا ويران و خالی از سكنه خواهند شد. از ده جريب تاكستان، يک بشكه شراب نيز بدست نخواهد آمد و ده من تخم، حتی يک من غله نيز نخواهد داد! وای بر شما كه صبح زود بلند می‌شويد و تا نيمه شب به عيش و نوش می‌پردازيد. با ساز و شراب محفل خود را گرم می‌كنيد، اما به كارهای خداوند نمی‌انديشيد. بنابراين بخاطر اين نابخردی به سرزمينهای دور دست تبعيد خواهيد شد. رهبرانتان از گرسنگی و مردم عادی از تشنگی خواهند مرد. دنيای مردگان با ولع زياد دهان خود را باز كرده، تا آنها را به كام خود فرو برد. بزرگان و اشراف‌زادگان اورشليم همراه مردم عادی كه شادی می‌كنند، همگی طعمۀ مرگ خواهند شد. در آن روز، متكبران پست خواهند شد و همه خوار و ذليل خواهند گرديد، اما خداوند قادر متعال برتر از همه خواهد بود، زيرا فقط او مقدس، عادل و نيكوست. در آن روزها، حيوانات در ميان ويرانه‌های اورشليم خواهند چريد؛ آنجا چراگاه بره‌ها و گوساله‌ها و بزها خواهد شد. وای بر آنانی كه مثل حيوانی كه به گاری بسته شده باشد، گناهانشان را با طناب بدنبال خود می‌كشند، و با تمسخر می‌گويند: «ای خدا، زود باش ما را تنبيه كن! می‌خواهيم ببينيم چه كاری از دستت برمی‌آيد!» وای بر شما كه خوب را بد و بد را خوب می‌دانيد؛ تلخی را شيرينی و شيرينی را تلخی می‌خوانيد. وای بر شما كه خود را دانا می‌پنداريد و بنظر خود عاقل می‌نماييد؛ وای بر شما كه استاديد اما نه در اجرای عدالت، بلكه در شرابخواری و ميگساری! از بدكاران رشوه می‌گيريد و آنان را تبرئه می‌كنيد و حق نيكوكاران را پايمال می‌نماييد. بنابراين مانند كاه و علف خشک كه در آتش می‌افتد و می‌سوزد، ريشه‌هايتان خواهد گنديد و شكوفه‌هايتان خشک خواهد شد، زيرا قوانين خداوند قادر متعال را دور انداخته، كلام خدای مقدس اسرائيل را خوار شمرده‌ايد. خداوند بر قوم خود خشمناک است و دست خود را دراز كرده تا ايشان را مجازات كند. تپه‌ها به لرزه درمی‌آيند، و لاشه‌های مردم مثل زباله در خيابانها انداخته می‌شوند. با وجود اين، خشم و غضب او پايان نمی‌يابد و او دست از مجازات ايشان برنمی‌دارد. خداوند قوم‌هايی را از دور دست فرا خواهد خواند تا به اورشليم بيايند. آنها بسرعت خواهند آمد و در راه خسته نخواهند شد و پايشان نخواهد لغزيد و توقف نخواهند كرد. كمربندها و بند كفشهايشان باز نخواهد شد. خواهند دويد بی‌آنكه استراحت كنند يا بخوابند. تيرهايشان تيز و كمانهايشان خميده است. سم اسبهای ايشان مانند سنگ خارا محكم است و چرخهای عرابه‌هايشان مثل باد می‌چرخند. ايشان چون شير می‌غرند و بر سر شكار فرود می‌آيند و آن را با خود به جايی می‌برند كه كسی نتواند از چنگشان نجات دهد. در آن روز، آنها مانند دريای خروشان بر سر قوم من خواهند غريد و تاريكی و اندوه سراسر اسرائيل را فرا خواهد گرفت و آسمان آن تيره خواهد شد. در سالی كه عزيای پادشاه درگذشت، خداوند را ديدم كه بر تختی بلند و باشكوه نشسته بود و خانۀ خدا از جلال او پر شده بود. اطراف تخت را فرشتگان احاطه كرده بودند. هر فرشته شش بال داشت كه با دو بال صورت خود را می‌پوشاند، و با دو بال پاهای خود را، و با دو بال ديگر پرواز می‌كرد. آنها به نوبت سرود می‌خواندند و می‌گفتند: «مقدس، مقدس، مقدس است خداوند قادر متعال؛ تمام زمين از جلال او پر است!» صدای سرود آنها چنان باقدرت بود كه پايه‌های خانۀ خدا را می‌لرزاند. سپس تمام خانه از دود پر شد. آنگاه گفتم: «وای بر من كه هلاک شدم! زيرا من كه مردی ناپاک لب هستم و در ميان قومی ناپاک لب زندگی می‌كنم، خداوند، پادشاه قادر متعال را ديدم!» سپس يكی از فرشتگان بطرف قربانگاه پرواز كرد و با انبری كه در دست داشت زغالی افروخته برداشت و آن را روی دهانم گذاشت و گفت: «حال ديگر گناهكار نيستی. اين زغال افروخته لبهايت را لمس كرده و تمام گناهانت بخشيده شده است.» آنگاه شنيدم كه خداوند می‌فرمود: «چه كسی را بفرستم تا پيغام ما را به اين قوم برساند؟» گفتم: «خداوندا، من حاضرم بروم. مرا بفرست.» فرمود: «برو و به قوم من اين پيغام را بده: هر چه بيشتر بشنويد كمتر خواهيد فهميد و هر قدر بيشتر ببينيد كمتر درک خواهيد كرد.» سپس افزود: «دل اين قوم را سخت ساز، گوشهايشان را سنگين كن و چشمانشان را ببند، مبادا ببينند و بشنوند و بفهمند و بسوی من بازگشت كرده، شفا يابند.» گفتم: «خداوندا، تا به كی اين وضع ادامه خواهد داشت؟» پاسخ داد: «تا وقتی كه شهرهايشان خراب شود و كسی در آنها باقی نماند و تمام سرزمينشان ويران گردد، و من همۀ آنها را به سرزمينهای دور دست بفرستم و سرزمين آنها متروک شود. در آن زمان هرچند يک دهم از قوم من در سرزمين خود باقی می‌مانند، اما آنان نيز از بين خواهند رفت. با اين حال قوم اسرائيل مانند بلوط و چنار خواهند بود كه چون قطع شود كنده‌اش در زمين باقی می‌ماند و دوباره رشد می‌كند.» در زمانی كه آحاز (پسر يوتام و نوۀ عزيا) بر يهودا سلطنت می‌كرد، رصين، پادشاه سوريه و فقح (پسر رمليا)، پادشاه اسرائيل به اورشليم حمله كردند، ولی نتوانستند آن را تصرف كنند. وقتی به دربار خبر رسيد كه سوريه و اسرائيل با هم متحد شده‌اند تا با يهودا بجنگند، دل پادشاه يهودا و قوم او از ترس لرزيد، همانطور كه درختان جنگل در برابر طوفان می‌لرزند. سپس خداوند به اشعيا فرمود: «تو با پسرت شارياشوب به ديدن آحاز پادشاه برو. او را در جاده‌ای كه رختشويها در آن كار می‌كنند، در انتهای قنات حوض بالايی پيدا خواهی كرد. به او بگو كه نگران نباشد، فقط آماده باشد و آرام بنشيند. آتش خشم رصين و فقح مانند دودی است كه از دو تكه هيزم بلند می‌شود؛ بگو از آنها نترسد. بلی، پادشاهان سوريه و اسرائيل بضد يهودا با هم تبانی كرده‌اند. آنها می‌خواهند به يهودا لشكركشی كنند و مردمانش را بوحشت اندازند و آن را تسخير كرده، پسر طبئيل را بر تخت پادشاهی بنشانند. «اما من كه خداوند هستم می‌گويم كه اين نقشه عملی نخواهد شد، زيرا قدرت سوريه محدود است به پايتختش دمشق و قدرت دمشق نيز محدود است به پادشاهش رصين. همچنين اسرائيل نيز قدرتی بيش از پايتختش سامره و سامره نيز قدرتی بيش از پادشاهش فقح ندارد. بدانيد كه پادشاهی اسرائيل در عرض شصت و پنج سال از بين خواهد رفت. آيا اين را باور می‌كنيد؟ اگر سخنان مرا باور نكنيد شما نيز از بين خواهيد رفت.» *** سپس خداوند پيام ديگری برای آحاز پادشاه فرستاد: «ای آحاز، از من علامتی بخواه تا مطمئن شوی كه دشمنانت را شكست خواهم داد. هر علامتی كه بخواهی، چه در زمين باشد چه در آسمان، برايت انجام خواهد شد.» اما پادشاه قبول نكرد و گفت: «اين كار را نخواهم كرد و خداوند را امتحان نخواهم نمود.» پس اشعيا گفت: «ای خاندان داود، آيا اين كافی نيست كه مردم را از خود بيزار كرده‌ايد؟ اينک می‌خواهيد خدای مرا نيز از خود بيزار كنيد؟ حال كه چنين است خداوند خودش علامتی به شما خواهد داد. آن علامت اين است كه باكره‌ای حامله شده، پسری بدنيا خواهد آورد و نامش را عمانوئيل خواهد گذاشت. قبل از اينكه اين پسر از شير گرفته شود و خوب و بد را تشخيص دهد، سرزمين اين دو پادشاه كه اينقدر از آنها وحشت داريد، متروک خواهد شد. *** «اما پس از آن خداوند، تو و قومت و خاندانت را به آنچنان بلايی دچار خواهد ساخت كه از زمانی كه امپراطوری سليمان به دو مملكت اسرائيل و يهودا تقسيم شد، تاكنون نظيرش ديده نشده است. بلی، او پادشاه آشور را به سرزمينت خواهد فرستاد. خداوند سپاهيان مصر را فرا خواهد خواند و آنها مانند مگس بر شما هجوم خواهند آورد و سربازان آشور را احضار خواهد كرد و ايشان مثل زنبور بر سر شما خواهند ريخت. آنها در دسته‌های بزرگ آمده، در سراسر مملكت‌تان پخش خواهند شد. آنها نه فقط در زمينهای حاصلخيزتان ساكن خواهند گرديد، بلكه حتی دره‌های باير، غارها و زمينهای پر از خار را نيز اشغال خواهند كرد. در آن روز، خداوند پادشاه آشور را كه شما اجير كرده بوديد تا شما را نجات دهد، از آن سوی رود فرات خواهد آورد تا شما را از دم تيغ بگذراند و سرزمينتان را غارت كند. «پس از اين غارت و كشتار، تمام سرزمينتان به چراگاه تبديل خواهد شد. همۀ گله‌ها و رمه‌ها از بين خواهند رفت. كسی بيش از يک گاو و دو گوسفند نخواهد داشت. ولی فراوانی چراگاه باعث خواهد شد كه شير زياد شود. كسانی كه در اين سرزمين باقی مانده باشند خوراكشان كره و عسل صحرائی خواهد بود. *** در آن زمان تاكستانهای آباد و پرثمر به زمينهای باير و پر از خار تبديل خواهند شد. مردم با تير و كمان از آنجا عبور خواهند كرد، زيرا تمام زمين به صحرای حيوانات وحشی‌تبديل خواهد شد. ديگر كسی به دامنۀ تپه‌ها كه زمانی آباد بودند نخواهد رفت، چون اين تپه‌ها را خار و خس خواهد پوشاند و فقط گاوان و گوسفندان در آنجا خواهند چريد.» خداوند به من فرمود كه «لوحی بزرگ بگيرم و با خط درشت روی آن بنويسم: مهير شلال حاش بز (يعنی «دشمنانت بزودی نابود خواهند شد.») من از اوريای كاهن و زكريا (پسر يبركيا) كه مردانی امين هستند خواستم هنگام نوشتن حاضر باشند و شهادت دهند كه من آن را نوشته‌ام. پس از چندی، همسرم حامله شد و هنگامی كه پسرمان بدنيا آمد خداوند فرمود: «نام او را مهير شلال حاش بز بگذار. پيش از آنكه اين پسر بتواند «بابا» و «ماما» بگويد، پادشاه آشور به دمشق و سامره يورش خواهد برد و اموال آنها را غارت خواهد كرد.» پس از آن، باز خداوند به من فرمود: «حال كه مردم يهودا آبهای ملايم نهر شيلوه را خوار می‌شمارند و دلشان با رصين پادشاه و فقح پادشاه خوش است، من پادشاه آشور را با تمام سپاه نيرومندش به اينجا خواهم آورد. آنها مانند رود فرات كه طغيان می‌كند و كناره‌هايش را پر از آب می‌سازد، بر يهودا هجوم خواهند آورد و سراسر خاک آن را خواهند پوشاند.» *** ای سوريه و اسرائيل، هر كاری از دستتان بر می‌آيد بكنيد، ولی بدانيد كه موفق نخواهيد شد و شكست خواهيد خورد. ای همۀ دشمنان گوش دهيد: برای جنگ آماده شويد، ولی بدانيد كه پيروز نخواهيد شد. با هم مشورت كنيد و نقشۀ حمله را بكشيد، اما بدانيد كه نقشۀ شما عملی نخواهد شد، زيرا خدا با ما است! خداوند به تأكيد به من امر كرد كه راه مردم يهودا را در پيش نگيرم، و فرمود: «اين قوم از سوريه و اسرائيل می‌ترسند و شما را خائن می‌دانند، اما شما از ايشان بيم نداشته باشيد. بدانيد كه من خداوند قادر متعال، مقدس هستم و تنها از من بايد بترسيد. من پناهگاه هستم، اما نه برای يهودا و اسرائيل. برای آنان من سنگی لغزش دهنده و دامی پنهان خواهم بود. بسياری از آنان لغزيده، خواهند افتاد و خرد خواهند شد و بسياری ديگر در دام افتاده، گرفتار خواهند گرديد.» ای شاگردان من، شما بايد كلام و دستوراتی را كه خدا به من داده است مهر و موم كرده، حفظ كنيد. من منتظرم تا خداوند ما را ياری كند، هر چند اكنون خود را از قوم خويش پنهان كرده است. تنها اميد من اوست. من و فرزندانی كه خداوند به من داده است، ازطرف خداوند قادرمتعال كه در اورشليم ساكن است برای اسرائيل علامت و نشانه هستيم.» وقتی مردم به شما می‌گويند كه با فالگيران و جادوگرانی كه زير لب ورد می‌خوانند مشورت كنيد، شما در جواب بگوييد: «آيا از مردگان دربارۀ زندگان مشورت بخواهيم؟ چرا از خدای خود مشورت نخواهيم؟» مردم موافق كلام و دستورات خدا سخن نمی‌گويند و كلامشان عاری از نور حقيقت است. ايشان در تنگی و گرسنگی قرار خواهند گرفت و آواره خواهند شد. از شدت گرسنگی و پريشانی پادشاه و خدای خود را نفرين خواهند كرد. به آسمان خواهند نگريست و به زمين نگاه خواهند كرد، ولی چيزی جز تنگی و پريشانی و تاريكی نخواهند ديد، و بسوی تاريكی محض رانده خواهند شد. اما اين تاريكی برای قوم خدا كه در تنگی هستند تا ابد باقی نخواهد ماند. خدا سرزمين قبايل زبولون و نفتالی را در گذشته خوار و ذليل ساخته بود، اما در آينده او تمام اين سرزمين را از دريای مديترانه گرفته تا آنطرف اردن و حتی تا خود جليل كه بيگانگان در آن زندگی می‌كنند، مورد احترام قرار خواهد داد. قومی كه در تاريكی راه می‌رفتند، نور عظيمی خواهند ديد. بر كسانی كه در سرزمين ظلمت زندگی می‌كردند، روشنايی خواهد تابيد. ای خداوند، تو خوشی قوم خود را افزودی و به ايشان شادمانی بخشيدی. آنها همچون كسانی كه با شادی محصول را درو می‌كنند، و مانند آنانی كه با خوشحالی غنايم را بين خود تقسيم می‌نمايند، در حضور تو شادمانی می‌كنند. زيرا تو يوغی را كه بر گردن آنها بود شكستی و ايشان را از دست قوم تجاوزگر رهانيدی، همچنان كه در گذشته مديانی‌ها را شكست داده، قومت را آزاد ساختی. تمام اسلحه‌ها و لباس‌های جنگی كه به خون آغشته‌اند خواهند سوخت و از بين خواهند رفت. زيرا فرزندی برای ما بدنيا آمده! پسری بما بخشيده شده! او بر ما سلطنت خواهد كرد. نام او «عجيب»، «مشير»، «خدای قدير»، «پدر جاودانی» و «سرور سلامتی» خواهد بود. او بر تخت پادشاهی داود خواهد نشست و بر سرزمين او تا ابد سلطنت خواهد كرد. پايۀ حكومتش را بر عدل و انصاف استوار خواهد ساخت، و گسترش فرمانروايی صلح‌پرور او را انتهايی نخواهد بود. خداوند قادر متعال چنين اراده فرموده و اين را انجام خواهد داد. خداوند فرموده كه قوم اسرائيل را مجازات خواهد كرد، و تمام قوم كه در سامره و ساير شهرها هستند خواهند فهميد كه او اين كار را كرده است؛ زيرا اين قوم مغرور شده‌اند و می‌گويند: «هر چند خشتهای خانه‌های ما ريخته، ولی با سنگها آنها را بازسازی خواهيم كرد. هر چند تيرهای چوب افراغمان افتاده، اما بجای آنها تيرهای سرو كار خواهيم گذاشت.» خداوند دشمنان اسرائيل را عليه او برانگيخته است. او سوری‌ها را از شرق و فلسطينی‌ها را از غرب فرستاده تا اسرائيل را ببلعند. با اين حال، خشم خداوند فروكش نكرده و دست او همچنان برای مجازات دراز است. اسرائيل توبه نمی‌كند و بسوی خداوند برنمی‌گردد. بنابراين، خداوند در يک روز مردم اسرائيل و رهبرانشان را مجازات خواهد كرد و سر و دم اين قوم را خواهد بريد! ريش‌سفيدان و اشراف اسرائيل سر قوم هستند و انبيای كاذبش دم آن. اينها كه هاديان قوم هستند قوم را به گمراهی و نابودی كشانده‌اند. خداوند جوانانشان را مجازات خواهد كرد و حتی بر بيوه زنان و يتيمانشان نيز رحم نخواهد نمود، زيرا همۀ ايشان خدانشناس و شرور و دروغگو هستند. به اين سبب است كه هنوز خشم خدا فروكش نكرده و دست او برای مجازات ايشان دراز است. شرارت اين قوم باعث شده غضب خداوند قادر متعال افروخته گردد و مانند آتشی كه خار و خس را می‌سوزاند و تمام جنگل را فرا می‌گيرد و دود غليظی به آسمان می‌فرستد، همه را بسوزاند. مردم مانند هيزم می‌سوزند و حتی برادر به برادر كمک نمی‌كند. *** لقمه را از دست يكديگر می‌قاپند و می‌خورند اما سير نمی‌شوند. از شدت گرسنگی حتی بچه‌های خودشان را نيز می‌خورند! قبيلۀ منسی و قبيلۀ افرايم بضد يكديگر، و هر دو بضد يهودا برخاسته‌اند. ولی با وجود اين خشم خداوند فروكش نمی‌كند و دست او هنوز برای مجازات ايشان دراز است. وای بر قاضيان بی‌انصاف كه قوانين غير عادله وضع می‌كنند تا حق فقيران و بيوه زنان و يتيمان قوم مرا پايمال كنند و اموالشان را به غارت ببرند و بر ايشان ظلم كنند. *** در روز بازخواست، وقتی خدا از سرزمين دور دست بر شما مصيبت بفرستد، چه خواهيد كرد؟ به چه كسی پناه خواهيد برد؟ گنجهايتان را كجا مخفی خواهيد كرد؟ در آن روز هر چه داريد زير پای اسيران و كشته شدگان از بين خواهد رفت. با اين حال، غضب خدا فروكش نخواهد كرد و دست او برای مجازات شما همچنان دراز خواهد بود. خداوند می‌فرمايد: «من آشور را مانند چوب تنبيه بدست خواهم گرفت و برای مجازات آنانی كه بر ايشان خشمناک هستم به كار خواهم برد. قوم آشور را برضد اين قوم خدانشناس كه مورد خشم من هستند خواهم فرستاد تا آنها را غارت كنند و مانند گل، زير پايهای خود لگدمال نمايند.» اما پادشاه آشور نمی‌داند كه وسيله‌ای است در دست خدا. مراد دل او اين است كه اقوام بسياری را نابود كند. می‌گويد: «سرداران من هر يک پادشاهی هستند! شهرهای كركميش و كلنو و حمات و ارفاد را تسخير كرديم؛ سامره و دمشق نيز تسليم ما شدند. ممالكی را كه بتهايشان بيش از بتهای اورشليم و سامره بودند از بين برديم. ما سامره را با تمام بتهايش نابود كرديم و همين كار را نيز با اورشليم و بتهايش خواهيم كرد.» پس از آن كه خداوند پادشاه آشور را برای مجازات اورشليم بكار گرفت، آنگاه برمی‌گردد و پادشاه مغرور و متكبر آشور را نيز مجازات می‌كند. پادشاه آشور می‌گويد: «من به قدرت و حكمت و دانش خود در اين جنگها پيروز شده‌ام. من به نيروی خود مرزهای ممالک را ازميان برداشتم و پادشاهان را سركوب كردم و گنجهايشان را به يغما بردم. ممالک دنيا را مانند آشيانۀ پرندگان تكان دادم و ثروت آنان را كه مثل تخمهای پرندگان به زمين می‌ريخت جمع كردم بدون اين كه كسی جرأت كند بالی برايم تكان دهد و يا دهانش را باز كرده، جيک‌جيک كند.» اما خداوند می‌فرمايد: «آيا تبر به خود می‌بالد كه قدرتش بيش از هيزم شكن است؟ آيا اره خود را بالاتر از كسی می‌داند كه اره می‌كند؟ آيا عصا انسان را بلند می‌كند يا انسان عصا را؟» خداوند قادر متعال بر جنگاوران تنومند پادشاه آشور بلايی خواهد فرستاد تا آنها را ضعيف و نحيف كند و مانند آتش آنها را بسوزاند. خدای پاک كه نور اسرائيل است همچون شعلۀ آتش در يک روز همه چيز را مانند خار و خس خواهد سوزاند. جنگل و مزارع پهناور آنها از بين خواهد رفت درست مانند بيماری كه جسم و جانش تباه می‌شود. درختان جنگل بقدری كم خواهد شد كه يک كودک نيز خواهد توانست آنها را بشمارد. زمانی فرا خواهد رسيد كه كسانی كه در اسرائيل و يهودا باقی مانده باشند، ديگر تكيه‌گاهشان آشور نخواهد بود، بلكه از صميم قلب بر خداوند كه يگانه وجود پاک اسرائيل است توكل خواهند داشت. ايشان بسوی خدای قادر مطلق باز خواهند گشت. هر چند اكنون قوم اسرائيل مثل ريگ ساحل دريا بی‌شمارند، ولی در آن زمان عدۀ كمی از ايشان باقی خواهند ماند و اين عده به وطن باز خواهند گشت، زيرا مجازات عادلانه‌ای كه تعيين شده، اجرا خواهد شد. خداوند، خدای قادر متعال همانطور كه مقرر فرموده تمام سرزمين ايشان را ويران خواهد كرد. خداوند، خدای قادر متعال می‌فرمايد: «ای قوم من كه در اورشليم ساكنيد، از آشوريها نترسيد، حتی اگر مانند مصريهای قديم بر شما ظلم كنند. زيرا پس از مدت كوتاهی از مجازات شما دست خواهم كشيد و به هلاک كردن آنها خواهم پرداخت. ايشان را مجازات خواهم كرد همانگونه كه مديانی‌ها را در كنار صخرۀ غراب، و مصری‌ها را در دريا هلاک كردم. در آن روز به اسارت شما پايان خواهم داد و شما قوی خواهيد شد و يوغ بندگی از گردن شما خواهد افتاد.» سربازان دشمن به شهر عای رسيده‌اند! از مغرون عبور كرده و ساز و برگ خود را در مكماش گذاشته‌اند. از گذرگاه گذشته‌اند و می‌خواهند شب را در جبع بسر برند. اهالی شهر رامه هراسانند. تمام مردم جبعه، شهر شائول، از ترس جان خود فرار می‌كنند. ای مردم جليم فرياد برآوريد! ای اهالی ليشه و ای مردم بيچارۀ عناتوت گوش دهيد! اهالی مدمينه و ساكنان جيبيم فراری شده‌اند. امروز دشمن در نوب توقف می‌كند. او مشت خود را گره كرده و بطرف اورشليم كه بر كوه صهيون قرار دارد تكان می‌دهد. اما همانگونه كه هيزم‌شكن درختان جنگل لبنان را با ضربه‌های تبر قطع می‌كند، خداوند، خدای قادر متعال نيز آن درخت بزرگ را با يک ضربه قطع خواهد كرد، و شاخه‌های بلند و تنومند آن كنده شده به زمين خواهند افتاد. درخت خاندان داود بريده شده است؛ اما يک روز كندۀ آن جوانه خواهد زد! بلی، از ريشۀ آن «شاخه‌ای» تازه خواهد روييد. روح خداوند بر آن «شاخه» قرار خواهد گرفت، يعنی روح حكمت و فهم، روح مشورت و قوت، و روح شناخت و ترس از خداوند. تمام خوشی او در اطاعت از خداوند خواهد بود. او بر اساس آنچه ديده يا شنيده می‌شود داوری نخواهد كرد؛ بلكه از حق فقرا و مظلومان دفاع خواهد كرد و از بدكارانی كه بر ايشان ظلم می‌كنند انتقام خواهد گرفت. او با عدالت و صداقت حكومت خواهد كرد. در آن زمان گرگ و بره در كنار هم بسر خواهند برد، پلنگ و بزغاله با هم خواهند خوابيد، گوساله با شير راه خواهد رفت؛ و يک كودک آنها را به هر جا كه بخواهد، خواهد راند. گاو در كنار خرس خواهد چريد، بچه خرس و گوساله در كنار هم خواهند خوابيد، و شير مانند گاو علف خواهد خورد. بچۀ شيرخوار در ميان مارها، بدون خطر بازی خواهد كرد؛ و طفلی كه از شير گرفته شده باشد دست خود را داخل لانۀ افعی خواهد كرد بی‌آنكه آسيب ببيند. هيچ بدی و گزندی در كوه مقدس خدا وجود نخواهد داشت، زيرا همانگونه كه دريا از آب پر است همچنان جهان از شناخت خداوند پر خواهد شد. در آن روز، آن پادشاه نوظهور خاندان داود پرچم نجاتی برای تمام قوم‌ها خواهد بود و مردم بسوی او خواهند آمد و سرزمين او از شكوه و جلال پر خواهد شد. در آن زمان خداوند بار ديگر دست خود را دراز خواهد كرد و بازماندگان قوم خود را از آشور، مصر، سودان، حبشه، عيلام، بابل، حمات، و از تمام جزاير و بنادر دور دست به اسرائيل باز خواهد آورد. او در ميان قوم‌ها پرچمی برخواهد افراشت و مردم اسرائيل و يهودا را كه پراكنده شده‌اند، از گوشه و كنار دنيا جمع خواهد كرد. سرانجام دشمنی و كينه‌ای كه ميان اسرائيل و يهودا بود از بين خواهد رفت و آن دو ديگر با هم نخواهند جنگيد. آنان با هم متحد شده، بر فلسطينيان كه در غرب هستند يورش خواهند برد و اقوامی را كه در شرق سكونت دارند غارت خواهند كرد. سرزمين ادوم و موآب را تصرف خواهند كرد و سرزمين عمون را مطيع خود خواهند ساخت. خداوند خليج دريای مصر را خشک خواهد ساخت و دست خود را بر رود فرات بلند خواهد كرد و باد تندی خواهد فرستاد تا آن را به هفت نهر تقسيم كند؛ آنگاه مردم را از آن خشكی عبور خواهد داد. برای بازماندگان قوم او در آشور شاهراهی خواهد بود تا آنان مانند اجداد خود كه از مصر بيرون آمدند، به سرزمين خود بازگردند. در آن روز، اسرائيل اين سرود را خواهد خواند: «ای خداوند تو را شكر می‌كنم، زيرا بر من غضبناک بودی، اما اينک مرا تسلی می‌دهی و ديگر غضبناک نيستی. براستی خدا نجات دهندۀ من است؛ بر او توكل خواهم كرد و نخواهم ترسيد. خداوند قوت و سرود من است؛ اونجات من است. چه شادی‌بخش است نوشيدن ازچشمه‌های نجات! «خداوند را شكر كنيد! نام او را ستايش نماييد! اعمال او را به دنيا اعلام كنيد! بگوييد كه او بزرگ و والا است! برای خداوند سرود بسراييد، زيرا كارهای بزرگی انجام داده است. بگذاريد تمام جهان بداند كه او چه كرده است. بگذاريد مردم اورشليم فرياد شادی سر دهند، زيرا خدای پاک اسرائيل عظيم است و در ميان قومش حضور دارد.» اين است پيغامی كه اشعيا (پسر آموص) دربارۀ بابل از خدا دريافت كرد: پرچم جنگ را بر تپه‌ای بلند برافرازيد و سربازان را فرا خوانيد و دروازه‌های مجلل بابل را به آنها نشان دهيد تا بسوی آنها يورش برند. خداوند سپاه مقدس و شجاع خود را كه مشتاق خدمتش هستند فرا خوانده است تا كسانی را كه بر ايشان غضبناک است مجازات كند. صدايی در كوه‌ها به گوش می‌رسد! اين صدا، صدای جمع شدن قوم‌های جهان است. خداوند قادر متعال آنها را برای جنگ آماده می‌كند. آنها را از سرزمينهای بسيار دور می‌آورد تا ايشان را همچون اسلحه‌ای در دست بگيرد و توسط آنها سراسر خاک بابل را ويران كند و غضب خود را فرو نشاند. ناله كنيد، زيرا روز خداوند نزديک است روزی كه خدای قادر مطلق شما را هلاک كند. در آن روز، دستهای همه از ترس سست خواهد شد و دلها آب خواهد گرديد. همه هراسان خواهند شد و دردی شديد مانند درد زنی كه می‌زايد وجودشان را فرا خواهد گرفت. بر يكديگر نظر خواهند افكند و از ديدن صورت‌های دگرگون شدۀ يكديگر به وحشت خواهند افتاد. اينک روز هولناک خشم و غضب خداوند فرا می‌رسد! زمين ويران خواهد شد و گناهكاران هلاک خواهند گرديد. ستارگان آسمان نور نخواهند داشت، خورشيد هنگام طلوع تاريک خواهد شد و ماه روشنايی نخواهد بخشيد. خداوند می‌فرمايد: «من دنيا را بخاطر شرارتش، و بدكاران را بسبب گناهانشان مجازات خواهم كرد. تمام متكبران را خوار خواهم ساخت و همۀ ظالمان را ذليل خواهم كرد. زندگان از طلای خالص نيز كمياب‌تر خواهند بود. من، خداوند قادر متعال، در روز خشم طوفانی خود، آسمانها را خواهم لرزاند و زمين را از جای خود تكان خواهم داد. «بيگانگانی كه در بابل ساكن باشند به سرزمينهای خود خواهند رفت. آنان مانند گله‌ای پراكنده و آهويی كه مورد تعقيب شكارچی قرار گرفته باشد به وطن خود فرار خواهند كرد. هر كه گير بيفتد با شمشير يا نيزه كشته خواهد شد. اطفال كوچک در برابر چشمان والدينشان به زمين كوبيده خواهند شد؛ خانه‌ها غارت و زنان بی‌عصمت خواهند گرديد. «من مادها را كه توجهی به طلا و نقره ندارند به ضد بابلی‌ها برخواهم انگيخت تا بابلی‌ها نتوانند با پيشكش كردن ثروت خود جان خود را نجات دهند. سپاهيان مهاجم بر جوانان و كودكان رحم نخواهند كرد و آنها را با تير و كمان هدف قرار خواهند داد. به اين ترتيب، خدا بابل را كه باشكوهترين ممالک و زينت فخر كلدانيان است مانند سدوم و عموره با خاک يكسان خواهد كرد. بابل ديگر هرگز آباد و قابل سكونت نخواهد شد. حتی اعراب چادرنشين نيز در آنجا خيمه نخواهند زد و چوپانان گوسفندان خود را در آن مكان نخواهند چرانيد. تنها حيوانات وحشی در آنجا بسر خواهند برد و روباه‌ها در آن محل لانه خواهند كرد. جغدها در خانه‌های آنجا ساكن خواهند شد و بزهای وحشی در آنجا جست و خيز خواهند كرد. صدای زوزۀ گرگها و شغالها از درون كاخهای زيبای بابل به گوش خواهد رسيد. آری، زمان نابودی بابل نزديک است!» خداوند بر قوم اسرائيل ترحم خواهد كرد و بار ديگر آنها را برخواهد گزيد و در سرزمينشان ساكن خواهد ساخت. بيگانگان مهاجر در آنجا با ايشان زندگی خواهند كرد. قومهای جهان به ايشان كمک خواهند كرد تا به وطن خود بازگردند. قوم اسرائيل در سرزمينی كه خداوند به ايشان داده قومهای ديگر را به بردگی خواهند گرفت. آنانی كه قوم اسرائيل را اسير كرده بودند، خود به اسارت ايشان درخواهند آمد و بنی‌اسرائيل بر دشمنان خود فرمانروايی خواهند كرد. هنگامی كه خداوند قوم خود را از درد و اضطراب، بندگی و بردگی رهايی بخشد، آنگاه ايشان با ريشخند به پادشاه بابل چنين خواهند گفت: «ای پادشاه ظالم سرانجام نابود شدی و ستمكاری‌هايت پايان گرفت خداوند حكومت ظالمانه و شرارت‌آميز تو را در هم شكست. تو با خشم و غضب، مردم را پيوسته شكنجه و آزار می‌دادی، اما اكنون تمام مردم از دست تو آسوده شده، در آرامش زندگی می‌كنند و از شادی سرود می‌خوانند. صنوبرها و سروهای لبنان نيز شادمانند زيرا از زمانی كه تو سقوط كردی ديگر كسی نيست كه آنها را قطع كند!» دنيای مردگان آماده می‌شود تا به استقبال تو بيايد. رهبران و پادشاهان دنيا كه سالها پيش مرده‌اند، آنجا در انتظار تو هستند. آنها وقتی تو را ببينند به تو خواهند گفت: «تو نيز مانند ما ضعيف شدی و با ما فرقی نداری! حشمت تو از دست رفته است و نوای دلنشين بربطهای قصرت ديگر بگوش نمی‌رسد. اكنون تشک تو كرمها هستند و لحافت موريانه‌ها.» ای ستارۀ درخشان صبح، چگونه از آسمان افتادی! ای كه بر قوم‌های جهان مسلط بودی، چگونه بر زمين افكنده شدی! در دل خود می‌گفتی: «تا به آسمان بالا خواهم رفت، تخت سلطنتم را بالای ستارگان خدا خواهم نهاد و بر قلۀ كوهی در شمال كه خدايان بر آن اجتماع می‌كنند جلوس خواهم كرد. به بالای ابرها خواهم رفت و مانند خدای متعال خواهم شد.» اما تو به دنيای مردگان كه در قعر زمين است، سرنگون شدی. اينک وقتی مردگان تو را می‌بينند به تو خيره شده، می‌پرسند: «آيا اين همان كسی است كه زمين و قدرت‌های جهان را می‌لرزاند؟ آيا اين همان كسی است كه دنيا را ويران می‌كرد و شهرها را از بين می‌برد و بر اسيران خود رحم نمی‌كرد؟» پادشاهان جهان، شكوهمندانه در قبرهايشان آراميده‌اند، ولی جنازۀ تو مثل شاخه‌ای شكسته، دور انداخته شده است. نعش تو در قبر روباز است و روی آن را جنازه‌های كشته‌شدگان جنگ پوشانده است. مثل لاشۀ حيوانی هستی كه در زير سم اسبان له شده باشد. تو مانند پادشاهان ديگر دفن نخواهی شد، زيرا مملكت خود را از بين بردی و قوم خود را به نابودی كشاندی. از خاندان شرور تو كسی زنده نخواهد ماند. پسران تو بخاطر شرارت اجدادشان كشته خواهند شد، و كسی از آنها باقی نخواهد ماند تا دنيا را فتح كند و شهرها در آن بسازد. خداوند قادر متعال می‌فرمايد: «من خود برضد بابل برخواهم خاست و آن را نابود خواهم كرد. نسل بابلی‌ها را ريشه كن خواهم كرد تا ديگر كسی از آنها زنده نماند. بابل را به باتلاق تبديل خواهم كرد تا جغدها در آن منزل كنند. با جاروی هلاكت، بابل را جارو خواهم كرد تا هر چه دارد از بين برود.» خداوند قادر متعال قسم خورده، می‌گويد: «آنچه اراده نموده و تقدير كرده‌ام به يقين واقع خواهد شد. من سپاه آشور را هنگامی كه به سرزمين من اسرائيل برسد، شكست خواهم داد و سربازانش را روی كوه‌هايم تارومار خواهم كرد. قوم من ديگر بردۀ آنها نخواهد بود و آنها را بندگی نخواهد كرد. دست توانای خود را دراز خواهم كرد و قومها را مجازات خواهم نمود. اين است آنچه برای قومها تقدير كرده‌ام.» بلی خداوند قادر متعال اين را تقدير كرده است. پس چه كسی می‌تواند آن را باطل كند؟ اين دست اوست كه دراز شده است، بنابراين چه كسی می‌تواند آن را بازگرداند؟ در سالی كه آحاز پادشاه درگذشت، اين پيغام از سوی خدا نازل شد: ای فلسطينی‌ها، از مرگ پادشاهی كه بر شما ظلم می‌كرد شادی نكنيد، زيرا پسرش از او بدتر خواهد كرد!» از مار، افعی بوجود می‌آيد و از افعی، اژدهای آتشين! خداوند بيچارگان قوم خود را شبانی خواهد كرد و آنها در چراگاه او راحت خواهند خوابيد، اما بر شما فلسطينی‌ها قحطی خواهد فرستاد و شما را هلاک خواهد كرد. ای شهرهای فلسطين گريه و شيون كنيد و بلرزيد، زيرا سپاه خشمناكی در صفوف فشرده، از شمال بسوی شما در حركت است! پس به فرستادگانی كه از فلسطين می‌آيند چه بايد گفت؟ بايد گفت كه خداوند اورشليم را بنياد نهاده تا قوم رنجديدۀ او در آن پناه گيرند. اين است پيغام خدا برای سرزمين موآب: شهرهای «عار» و «قير» موآب در يک شب ويران می‌شوند. در ديبون قوم عزادار موآب به بتخانه‌ها پناه می‌برند تا برای شهرهای نبو و ميدبا گريه كنند. همۀ مردم موی سر و ريش خود را تراشيده، لباس عزا پوشيده‌اند و در كوچه‌ها راه می‌روند. از هر خانه‌ای صدای شيون و زاری بلند است. صدای گريۀ شهرهای حشبون و العاله تا ياهص نيز شنيده می‌شود. حتی جنگاوران موآب نيز ناله می‌كنند و از شدت ترس می‌لرزند. دلم برای موآب نالان است. مردم موآب به صوغر و عجلت شلشيا فرار می‌كنند؛ با گريه از گردنۀ لوحيت بالا می‌روند؛ صدای نالۀ ايشان در طول راه حورونايم به گوش می‌رسد. رودخانۀ نمريم خشک شده است! علف سرسبز كنار رودخانه‌ها پلاسيده و نهالها از بين رفته‌اند. مردم اندوختۀ خود را برمی‌دارند تا از راه «درۀ بيدها» فرار كنند. شيون موآب در مرزهای آن طنين افكنده است و صدای زاری آن تا به اجلايم و بئرايليم رسيده است. رودخانۀ ديمون از خون سرخ شده است، ولی خدا باز هم اهالی ديمون را مجازات خواهد كرد. بازماندگان و فراريان موآب نيز جان سالم بدر نخواهند برد و طعمۀ شير خواهند شد. آوارگان موآب از شهر سالع كه در صحراست، برای پادشاه يهودا بره‌ای بعنوان خراج می‌فرستند. آنان مانند پرندگان بی‌آشيانه، در كنارۀ رود اردن آواره شده‌اند. از مردم يهودا كمک می‌خواهند و با التماس می‌گويند: «ما را زير سايۀ خود پناه دهيد. از ما حمايت كنيد. نگذاريد بدست دشمن بيفتيم. اجازه دهيد ما آوارگان در ميان شما بمانيم. ما را از نظر دشمنانمان پنهان كنيد!» (سرانجام ظالم نابود خواهد شد و ستمكار و تاراج كننده از بين خواهد رفت. آنگاه كسی از نسل داود بر تخت پادشاهی خواهد نشست و با عدل و انصاف بر مردم حكومت خواهد كرد. حكومت او بر رحمت و راستی استوار خواهد بود.) مردم يهودا می‌گويند: «ما دربارۀ موآبی‌ها شنيده‌ايم. می‌دانيم چقدر متكبرند و به خود فخر می‌كنند، اما فخر آنها بی‌اساس است.» مردم موآب برای سرزمين خود گريه می‌كنند؛ نان كشمشی قيرحارست را به ياد می‌آورند و آه می‌كشند. مزرعه‌های حشبون و تاكستانهای سبمه از بين رفته‌اند؛ درختان انگور را فرماندهان سپاه دشمن بريده‌اند. زمانی شاخه‌های اين درختان انگور تا به شهر يعزيز می‌رسيد و از بيابان گذشته، تا دريای مرده امتداد می‌يافت. برای يعزيز و باغهای انگور سبمه گريه می‌كنم و ماتم می‌گيرم. اشكم چون سيل برای حشبون و العاله جاری می‌شود، زيرا ميوه‌ها و محصولش تلف شده است. شادی و خوشحالی برداشت محصول از بين رفته است؛ در باغهای انگور، ديگر نغمه‌های شاد بگوش نمی‌رسد؛ ديگر كسی انگور را در چرخشتها، زير پا نمی‌فشرد؛ صدای شادمانی خاموش شده است. دل من مانند بربط برای موآب می‌نالد و برای قيرحارس آه می‌كشد. اهالی موآب بی‌جهت بسوی بتخانه‌های خود بالا می‌روند تا دعا كنند؛ آنها بی‌جهت خود را خسته می‌كنند، زيرا دعايشان مستجاب نخواهد شد. اين بود پيغامی كه خداوند از قبل دربارۀ موآب فرموده بود. اما اينک خداوند می‌فرمايد: «درست پس از سه سال، شكوه و جلال موآب از بين خواهد رفت و از جماعت زياد آن عدۀ كمی باقی خواهند ماند و آنها نيز قوت خود را از دست خواهند داد.» اين است پيغام خدا دربارۀ دمشق: «دمشق از بين خواهد رفت و تبديل به ويرانه خواهد شد. شهرهای «عروعير» متروک خواهند شد و گوسفندان در آنجا خواهند خوابيد و كسی نخواهد بود كه آنها را بترساند. اسرائيل قدرتش را از دست خواهد داد و دمشق سقوط خواهد كرد. بازماندگان سوريه مانند قوم اسرائيل خوار و ضعيف خواهند شد.» اين را خداوند قادر متعال فرموده است. خداوند می‌فرمايد: «عظمت اسرائيل محو خواهد شد و ثروتش از بين خواهد رفت. در آن روز، اسرائيل مانند كشتزارهای درۀ رفائيم خواهد بود كه پس از درو، چيزی در آن باقی نمی‌ماند. عدۀ بسيار كمی از قوم اسرائيل باقی خواهند ماند، همانگونه كه پس از چيدن زيتون دو سه دانه روی شاخه‌های بلند، و چهار پنج دانه نوک شاخه‌های كوچک باقی می‌ماند.» اين را خداوند، خدای اسرائيل فرموده است. در آن روز، مردم بسوی آفرينندۀ خود كه خدای مقدس اسرائيل است روی خواهند آورد، و ديگر به بتهايی كه بدست خود ساخته‌اند، يعنی اشيريم و بتهای آفتاب، رو نخواهند نمود. در آن روز، شهرهای مستحكم ويران خواهند شد همچون شهرهای حوی‌ها و اموری‌ها كه ساكنانشان آنها را در حين فرار برای اسرائيلی‌ها واگذاشتند. ای اسرائيل، تو خدای نجات دهندۀ خود و «صخرۀ» مستحكم خويش را فراموش كرده‌ای و درختان می‌كاری تا در زير آنها بتها را بپرستی. ولی بدان كه حتی اگر در همان روزی كه درختان را می‌كاری آنها نمو كرده، شكوفه آورند، با وجود اين محصولی نخواهند داد. در آن روز، آنچه نصيب شما می‌شود بلای كشنده و درد علاج ناپذير خواهد بود. قوم‌های جهان مثل دريا می‌خروشند و همچون طوفان غرش می‌كنند و مانند سيل يورش می‌آورند. اما خدا آنها را خاموش می‌كند و به عقب می‌راند. ايشان مانند كاه در برابر باد، و خاک در برابر گردباد هستند. در شب رعب و وحشت ايجاد می‌كنند، ولی پيش از فرا رسيدن صبح نابود می‌شوند. اين سزای كسانی است كه سرزمين ما را تاراج می‌كنند و به يغما می‌برند. در آنسوی رودخانه‌های حبشه سرزمينی هست كه قايق‌های بادبانی در آبهايش رفت و آمد می‌كنند. سرزمينی كه سفيران خود را بر قايقهايی ساخته شده از نی، به رود نيل می‌فرستد. ای سفيران تندرو به آن سرزمينی برويد كه بين رودخانه‌ها است و قومی بلند بالا و نيرومند در آن زندگی می‌كنند قومی كه همه جا خوف و هراس ايجاد كرده‌اند. ای مردم دنيا توجه كنيد! به پرچمی كه بر قلۀ كوه‌ها برافراشته می‌شود بنگريد و به صدای شيپوری كه برای جنگ نواخته می‌شود گوش دهيد! خداوند به من چنين فرموده است: «من از آسمان به آرامی نظر خواهم كرد به آرامی يک روز با صفای تابستانی و يک صبح دلپذير پائيزی در وقت حصاد.» زيرا پيش از اين كه حصاد را جمع كنند، درست پس از ريخته شدن شكوفه‌ها و رسيدن انگور، حبشه مانند درخت انگوری كه شاخه‌هايش را با اره بريده باشند، نابود خواهد شد. سربازان حبش در صحرا خواهند مرد و اجسادشان برای پرندگان شكاری و حيوانات وحشی واگذاشته خواهد شد. پرندگان شكاری در تابستان، و حيوانات وحشی در زمستان، از لاشه‌های آنها تغذيه خواهند كرد. اما زمانی خواهد رسيد كه اين قوم قد بلند و نيرومند كه همه جا خوف و هراس ايجاد می‌كردند و سرزمينشان ميان رودخانه‌ها بود به اورشليم كه خداوند قادر متعال نام خود را در آن قرار داده است خواهند آمد و برای او هديه خواهند آورد. پيامی برای مصر: خداوند بر ابری تندرو سوار شده و به جنگ مصر می‌آيد. بتهای مصر در برابر او می‌لرزند و دل مصريها از ترس ضعف می‌كند. خداوند می‌فرمايد: «مصری‌ها را برضد يكديگر خواهم برانگيخت تا برادر با برادر، همسايه با همسايه، شهر با شهر، و مملكت با مملكت بجنگند. تدبيرهايی را كه مصريها انديشيده‌اند بی‌اثر خواهم كرد و آنان روحيۀ خود را خواهند باخت. ايشان برای دريافت كمک، به بتهايشان پناه خواهند برد و برای چاره‌جويی، به احضاركنندگان ارواح و افسونگران و جادوگران متوسل خواهند شد.» خداوند قادر متعال می‌فرمايد: «من مصريها را به دست حاكمی ستمگر و بيرحم تسليم می‌كنم تا بر آنها حكمرانی كند.» آب رود نيل كم خواهد شد و بعد از مدتی خشک خواهد گرديد. نهرها متعفن خواهند شد و آب جويها كم شده، خواهند خشكيد. نی و بوريا پژمرده خواهند گرديد، تمام سبزه‌ها و مزرعه‌های كنار رود نيل خشک شده، از بين خواهند رفت و تمام محصول تلف خواهد شد. همۀ ماهيگيرانی كه تور و قلاب به رود نيل می‌اندازند نوميد خواهند شد و زاری خواهند كرد. پارچه‌بافانی كه با كتان پارچه می‌بافتند مأيوس خواهند گرديد، و همۀ بافندگان و كارگران نوميد و دل شكسته خواهند شد. بزرگان شهر صوعن نادانند و هر مشورت و پندی كه به پادشاه مصر می‌دهند احمقانه است. پس چگونه به پادشاه می‌گويند: «ما از نسل حكيمان و پادشاهان قديم هستيم!» ای پادشاه مصر مشاوران دانای تو كجا هستند؟ بگذار آنها به تو اطلاع دهند كه خداوند قادر متعال برضد مصر چه اراده كرده است. رهبران صوعن و ممفيس و تمام بزرگان مصر احمق و گمراهند، مصر را به نابودی كشانده‌اند. خداوند سرگيجه به آنها داده و آنها مردم مصر را مانند اشخاص مست كه بر قی خود می‌افتند و بلند می‌شوند و نمی‌دانند به كجا می‌روند، گمراه كرده‌اند. هيچكس نمی‌تواند مصر را نجات دهد نه بزرگ نه كوچک، نه ثروتمند و نه فقير. در آن روز، مصريها مانند زنان ضعيف خواهند شد و هنگامی كه ببينند خداوند قادر متعال دستش را برای مجازات آنان دراز كرده است از ترس خواهند لرزيد. ايشان با شنيدن اسم سرزمين يهودا به وحشت خواهند افتاد. اين را خداوند قادر متعال اراده نموده است. در آن زمان، پنج شهر در سرزمين مصر از خداوند قادر متعال پيروی نموده، به زبان عبری سخن خواهند گفت، و يكی از اين شهرها «شهر آفتاب» ناميده خواهد شد. در آن روز، قربانگاهی در وسط مصر، و ستون يادبودی در مرز آن، برای خداوند برپا خواهد شد. اينها نشان دهندۀ حضور خداوند قادر متعال در سرزمين مصر خواهند بود. از آن پس، هرگاه مصريها دعا كرده، از خداوند بخواهند تا آنها را از دست ظالمان برهاند، او برای ايشان حامی و نجات دهنده‌ای خواهد فرستاد و ايشان را نجات خواهد داد. خداوند خود را به مصريها آشكار خواهد كرد و ايشان خداوند را خواهند شناخت. مردم مصر با تقديم قربانی‌ها و هدايا او را عبادت خواهند كرد و نذرهای خود را به وی ادا خواهند نمود. به اين ترتيب، خداوند اول مصريها را تنبيه خواهد كرد، سپس برگشته ايشان را شفا خواهد داد. بلی، مصريها بسوی خداوند بازگشت خواهند كرد و او دعايشان را شنيده، آنان را شفا خواهد داد. در آن روز، شاهراهی از مصر به آشور كشيده خواهد شد، و مصريها و آشوريها به سرزمينهای يكديگر رفت وآمد خواهند كرد و هر دو يک خدا را خواهند پرستيد. اسرائيل نيز با ايشان متحد خواهد شد و هر سه مملكت با هم باعث بركت تمام جهان خواهند گرديد. خداوند قادر متعال آنها را بركت داده، خواهد گفت: «متبارک باد قوم من مصر و صنعت دست من آشور و ميراث من اسرائيل!» سرگن، پادشاه آشور، سردار سپاه خود را به شهر اشدود در فلسطين فرستاد و آن را تسخير كرد. سه سال پيش از اين رويداد، خداوند به اشعيا پسر آموص فرموده بود كه لباس و كفش خود را از تن در بياورد و عريان و پا برهنه راه برود، و اشعيا چنين كرد. هنگامی كه اشدود بدست آشور افتاد خداوند فرمود: «خدمتگزار من اشعيا مدت سه سال عريان و پا برهنه راه رفته است. اين نشانۀ بلاهای هولناكی است كه من بر مصر و حبشه خواهم آورد. پادشاه آشور مردم مصر و حبشه را اسير خواهد كرد و كوچک و بزرگ را مجبور خواهد ساخت عريان و پا برهنه راه بروند تا مصر را رسوا كند. آنگاه مردمی كه در سواحل فلسطين زندگی می‌كنند و تكيه‌گاهشان حبشه، و فخرشان مصر است، پريشان و رسوا شده، خواهند گفت: «اگر بر سر مصر كه می‌خواستيم از دست آشور به او پناه ببريم چنين بلايی آمد، پس بر سر ما چه خواهد آمد؟» اين پيام برای بابل است: مهاجمی از سرزمين دهشت، مانند گردباد بيابانی، بسوی بابل می‌آيد. رؤيای ترسناكی می‌بينم، رويای خيانت و نابودی! ای لشكر عيلام حمله كن! ای لشكر ماد محاصره كن! خدا به نالۀ قومهايی كه زير دست بابل هستند پايان می‌دهد. با ديدن و شنيدن اين چيزها مدهوش شدم و دردی چون درد زايمان همۀ وجودم را فرا گرفت. می‌ترسيدم و قلبم بشدت می‌تپيد. آرزو می‌كردم هر چه زودتر شب فرا رسد، ولی آرامش شب نيز جای خود را به وحشت داده بود. در رؤيا ديدم فرشها پهن شده و سفره چيده شده است و عده‌ای مشغول خوردن و نوشيدنند. ناگهان فرمانی صادر می‌شود: «ای سرداران برخيزيد و سپرهای خود را برای جنگ آماده سازيد!» در اين هنگام خداوند به من فرمود: «يک ديده بان تعيين كن تا هر چه را می‌بيند، خبر دهد. هنگامی كه ببيند سواران جفت‌جفت بر الاغ و شتر می‌آيند بايد دقت كند.» پس ديده‌بان را بالای حصار گذاشتم. يک روز او فرياد زد: «ای سرورم، روزها و شبها بر ديده‌بانگاه خود ايستاده ديده‌بانی كرده‌ام. اينک فوج سواران را می‌بينم كه جفت‌جفت می‌آيند!» در اين هنگام، صدايی شنيدم كه می‌گفت: «بابل سقوط كرد! بابل سقوط كرد! همۀ بتهای بابل خرد شدند و روی زمين افتادند!» *** ای قوم من اسرائيل، ای قومی كه مانند گندم كوبيده و غربال شده‌ايد، به اين خبر خوشی كه از جانب خداوند قادر متعال، خدای اسرائيل، به شما اعلام كردم، گوش دهيد. اين پيام برای ادوم است: يک نفر از ادوم مرا صدا می‌زند: «ای ديده‌بان، از شب چه خبر؟ چقدر مانده شب تمام شود؟» من جواب می‌دهم: «بزودی روز داوری شما فرا می‌رسد. بسوی خدا بازگشت كنيد تا من خبر خوشی به شما دهم. او را بطلبيد و دوباره بياييد و بپرسيد.» اين پيام برای عربستان است: ای مردم ددان كه در بيابانهای عربستان اردو می‌زنيد، به تشنگانی كه نزد شما می‌آيند آب دهيد؛ ای مردم تيما به فراريان خوراک دهيد. اينها از شمشير برهنه و كمان كشيده و از جنگِ سخت گريخته‌اند. خداوند به من گفت: «درست پس از يک سال قدرت و شوكت قبيلۀ قيدار از بين خواهد رفت و از تيراندازان و جنگاوران اين قبيله بيش از چند نفر باقی نخواهند ماند. من كه خداوند، خدای اسرائيل هستم اين را می‌گويم.» اين پيام برای اورشليم است: چه شده است؟ چرا مردم شهر به پشت‌بامها می‌دوند؟ در تمام شهر غوغا برپاست! برای اين شهر شاد و پر جنب و جوش چه پيش آمده است؟ مردان اورشليم كشته شده‌اند اما نه در جنگ، و نه با شمشير. *** همۀ رهبران با هم فرار كردند و بدون اينكه تيری بياندازند تسليم شدند. وقتی دشمن هنوز دور بود مردم با هم گريختند و اسير گرديدند. پس مرا به حال خود بگذاريد تا برای مصيبت قومم، به تلخی بگريم. كوشش نكنيد مرا تسلی دهيد، زيرا اينک زمان آن رسيده كه خداوند قادر متعال اورشليم را دچار مصيبت و آشفتگی و انهدام كند. ديوارهای شهر ما فرو ريخته است. فرياد مردم در كوه‌ها طنين می‌افكند. سپاهيان عيلام تير و كمان را آماده كرده، بر اسبهای خود سوار شده‌اند و سربازان سرزمين «قير» سپرهای خود را بدست گرفته‌اند. دشتهای سرسبز يهودا از عرابه‌های دشمن پر شده است و سواران دشمن به پشت دروازه‌های شهر رسيده‌اند. نيروی دفاعی يهودا در هم شكسته است. برای آوردن اسلحه به اسلحه‌خانه می‌دويد. رخنه‌های حصار شهر را بررسی می‌كنيد، سپس خانه‌های اورشليم را می‌شماريد تا آنها را خراب كنيد و مصالحشان را برای تعمير حصار به كار ببريد. برای ذخيره كردن آب، *** آب انبار در داخل شهر درست می‌كنيد تا آب بركۀ قديمی تحتانی را در آن بريزيد. تمام اين كارها را می‌كنيد اما به خدا كه سازندۀ همه چيز است توجهی نداريد. خداوند، خدای قادر متعال از شما می‌خواهد كه گريه و ماتم كنيد، موی خود را بتراشيد و پلاس بپوشيد. اما شما شادی می‌كنيد، گاو و گوسفند سر می‌بريد تا گوشتشان را با شراب بخوريد و خوش بگذرانيد. می‌گوييد: «بخوريم و بنوشيم، چون فردا می‌ميريم.» خداوند قادر متعال به من گفته كه اين گناه شما تا به هنگام مرگ هرگز آمرزيده نخواهد شد. بلی، اين را خداوند قادر متعال فرموده است. خداوند، خدای قادر متعال به من فرمود كه نزد «شبنا» وزير دربار بروم و به او چنين بگويم: «تو در اينجا چه می‌كنی؟ چه كسی به تو اجازه داده در اينجا قبری برای خود بكنی؟ ای كسی كه قبر خود را در اين صخره بلند می‌تراشی، هر مقامی كه داشته باشی، خداوند تو را برمی‌دارد و دور می‌اندازد. تو را مانند يک گوی بر می‌دارد و به سرزمينی دور پرتاب می‌كند. در آنجا تو در كنار عرابه‌هايت كه به آنها افتخار می‌كردی خواهی مرد. تو مايۀ ننگ دربار هستی، پس خداوند تو را از اين مقام و منصبی كه داری بركنار خواهد كرد.» خداوند به شبنا چنين می‌گويد: «در آن روز، خدمتگزار خود، الياقيم، پسر حلقيا را بجای تو خواهم نشاند. لباس تو را به او خواهم پوشاند و كمربندت را به كمرش خواهم بست و اقتدار تو را به او خواهم داد. او برای مردم اورشليم و خاندان يهودا پدر خواهد بود. كليد دربار داود پادشاه را به او خواهم داد واو هردری را بگشايد كسی آن را نخواهد بست و هر دری را ببندد كسی آن را نخواهد گشود! او را مانند ميخی، محكم درجای خود خواهم كوبيد واو مايۀ سربلندی خاندان خودخواهد شد. «اما تمام خاندان و فرزندان او مانند كاسه‌ها و كوزه‌هايی كه بر ميخ می‌آويزند بر او خواهند آويخت. وقتی چنين شود آن ميخی كه محكم به ديوار كوبيده شده است، شل شده، خواهد افتاد و باری كه بر آن است متلاشی خواهد شد.» اين را خداوند قادر متعال فرموده است. پيامی برای صور: ای كشتی‌های صور كه از سرزمينهای دوردست باز می‌گرديد، برای صور گريه كنيد، زيرا چنان ويران شده كه نه خانه‌ای و نه بندرگاهی برايش باقی مانده است! آنچه در قبرس در باره‌اش شنيديد حقيقت دارد. زمانی بندر صور مركز تجارت دنيا محسوب می‌شد. كشتيهای صيدون كه از مصر غله می‌آوردند تا تاجران صيدون با آن با تمام دنيا تجارت كنند، در اين بندر لنگر می‌انداختند. اما اينک صور در سكوت مرگبار فرو رفته است! *** شرم بر تو باد ای صيدون، ای فرزند مستحكم دريا! زيرا دريا می‌گويد: «من هرگز درد نكشيده و نزاييده‌ام و كودكی پرورش نداده‌ام.» چون خبر خرابی صيدون به مصر رسد او نيز سخت خواهد ترسيد. ای مردم فنيقيه، گريه‌كنان به ترشيش فرار كنيد! آيا اين همان شهر تاريخی و پرشكوه شما، صور است كه چنين ويران گشته؟ زمانی مردم صور به جاهای دور می‌رفتند تا سرزمينها را تصاحب كرده آنها را محل سكونت خود سازند. چه كسی اين مصيبت را بر سر اين شهر سلطنتی كه تجار و بازرگانانش در تمام جهان معروفند، آورده است؟ خداوند قادر متعال اين كار را كرده تا غرور صور را بشكند و آنانی را كه در جهان معروفند خوار سازد. ای مردم ترشيش، سرزمين خود را مثل كناره‌های رود نيل حاصلخيز كنيد، زيرا ديگر مانعی بر سر راه شما نيست. خداوند دست خود را بر دريا دراز كرده ممالک دنيا را تكان می‌دهد. او دستور داده كه شهرهای تجاری فنيقيه را ويران كنند. ای مردم بلا ديدۀ صيدون، شما ديگر از آسايش برخوردار نخواهيد شد. اگر به قبرس نيز فرار كنيد در آنجا راحت نخواهيد بود. به بابل نگاه كنيد! ببينيد چگونه مردم اين سرزمين از بين رفتند! آشوريها بابل را محاصره كرده، كاخهايش را در هم كوبيدند و اين سرزمين را با خاک يكسان كردند. ای كشتی‌هايی كه در دريا هستيد زاری كنيد، زيرا بندرگاه شما ويران شده است. صور مدت هفتاد سال، كه طول عمر يک پادشاه است، به فراموشی سپرده خواهد شد. پس از آن هفتاد سال، صور مانند فاحشۀ آن سرودی خواهد بود كه كلماتش چنين است: «ای فاحشۀ فراموش شده، چنگ را بدست بگير و در شهر بگرد. خوش بنواز و آوازهای بسيار بخوان، تا مردم دوباره تو را بياد آورند.» بلی، پس از گذشت آن هفتاد سال، خداوند اجازه خواهد داد صور دوباره رونق يابد و با مشتريان خود در تمام دنيا تجارت كند. اما سودی كه عايد صور شود در خزانۀ او ذخيره نخواهد شد، بلكه وقف خداوند خواهد گرديد تا به مصرف خوراک و پوشاک پيروان راه خداوند برسد. خداوند زمين را ويران و متروک خواهد كرد؛ پوسته‌اش را خراب كرده، ساكنانش را پراكنده خواهد ساخت. همه به يک سرنوشت دچار خواهند شد: كاهن و غير كاهن، نوكر و ارباب، كنيز و خاتون، خريدار و فروشنده، قرض دهنده و قرض گيرنده، برنده و بازنده. زمين بكلی خالی و غارت خواهد شد. اين را خداوند فرموده است. زمين خشک و پژمرده می‌شود و بلنديهای آن پست می‌گردد. مردم روی زمين از احكام و اوامر خدا سرپيچی كرده، عهد جاودانی او را شكسته‌اند؛ بنابراين جهان دچار لعنت شده است. ساكنان آن تاوان گناهان خود را پس می‌دهند. زمين سوخته و عده كمی از مردم باقی مانده‌اند. محصول انگور كم شده و شراب ناياب گرديده است. آنانی كه شاد بودند اكنون غمگينند. ديگر نوای دلنشين دف و چنگ شنيده نمی‌شود. آن روزهای خوش به سر آمده است. ديگر بزم می و مطرب وجود ندارد و شراب به كام نوشندگانش تلخ است. در شهر هرج و مرج است و مردم درِ خانۀ خود را محكم می‌بندند تا كسی وارد نشود. در كوچه‌ها فرياد آنانی بگوش می‌رسد كه به دنبال شراب می‌گردند. شاديها از بين رفته و خوشيها از روی زمين رخت بر بسته است. شهر ويران گشته و دروازه‌هايش شكسته شده و از بين رفته‌اند. در تمام ممالک دنيا اين اتفاق خواهد افتاد. دنيا مانند درخت زيتونی خواهد بود كه تكانيده شده باشد، و يا خوشۀ انگوری كه ميوه‌اش را چيده باشند. كسانی كه باقی بمانند از شادی فرياد خواهند زد و آواز خواهند خواند. آنان كه در غرب هستند بزرگی خداوند را خواهند ستود. و آنانی كه در شرق هستند او را سپاس خواهند گفت. ساكنان جزاير نيز خداوند، خدای اسرائيل را پرستش خواهند كرد و از سرزمينهای دور دست صدای مردم را خواهيم شنيد كه در وصف خدای عادل سرود می‌خوانند. اما افسوس! افسوس كه بدكاران و خيانت‌كاران به شرارت خود ادامه می‌دهند. اين مرا غمگين و نااميد می‌كند. ای مردم دنيا بدانيد كه ترس و گودال و دام در انتظار شماست. اگر از ترس فرار كنيد در گودال خواهيد افتاد، و اگر از گودال بيرون بياييد در دام گرفتار خواهيد شد. از آسمان بشدت باران خواهد باريد و اساس زمين تكان خواهد خورد. زمين در هم خواهد شكست و خرد شده، از هم خواهد پاشيد. زمين مانند مستی است كه افتان و خيزان راه می‌رود و مثل خيمه‌ای است كه در برابر طوفان تكان می‌خورد. دنيا زير بار گناهش خم شده و يک روز خواهد افتاد و ديگر بر نخواهد خاست. در آن روز، خداوند نيروهايی را كه در آسمان هستند و قدرتمندانی را كه بر زمين حكومت می‌كنند مجازات خواهد كرد. آنان مانند اسيرانی كه در سياهچال زندانی هستند نگه‌داری خواهند شد تا روز محاكمه فرا رسد. ماه تاريک خواهد شد و خورشيد ديگر نور نخواهد داد، زيرا خداوند قادر متعال سلطنت خواهد كرد. او بر كوه صهيون جلوس فرموده، در اورشليم حكومت خواهد كرد و رهبران دنيا شكوه و جلال او را خواهند ديد. ای خداوند، تو را ستايش می‌كنم و نامت را گرامی می‌دارم، چون تو خدای من هستی. تو كارهای شگفت‌انگيز كرده‌ای و آنچه را كه از قديم اراده نموده‌ای در كمال درستی و امانت به انجام رسانيده‌ای. شهرها را با خاک يكسان كرده‌ای و قلعه‌های مستحكم را از بين برده‌ای. كاخهای دشمنان ما ويران شده‌اند و هرگز بنا نخواهند شد. بنابراين، قويترين قوم‌های جهان تو را خواهند پرستيد و ظالمترين قومها از تو خواهند ترسيد. ای خداوند، تو برای فقيران و بی‌كسان به هنگام سختی پناهگاه هستی، در برابر طوفان سر پناه، و در گرمای روز سايه. نفس ستمگران مانند سيلابی است كه بر ديوار گلی يورش می‌برد و همچون گرمايی است كه زمين را می‌سوزاند. اما تو، ای خداوند، صدای دشمنان ما را خاموش كردی، و مانند ابری كه گرمای روز را كاهش می‌دهد، سرود ستمگران را خاموش ساختی. خداوند قادر متعال در اورشليم، بر كوه صهيون، ضيافتی برای تمام قومهای جهان بر پا خواهد كرد و سفره‌ای رنگين با انواع غذاهای لذيذ و شرابهای كهنۀ گوارا خواهد گستراند. در آنجا او ابر تيره را كه بر تمام مردم دنيا سايه افكنده است كنار خواهد زد و مرگ را برای هميشه نابود خواهد كرد. خداوند اشكها را از چشمها پاک خواهد كرد و ننگ قوم خود را از روی تمام زمين برخواهد داشت. اين را خداوند فرموده است. در آن روز، مردم خواهند گفت: «اين همان خدای ماست كه بر او اميد بسته بوديم. اين همان خداوند ماست كه منتظرش بوديم. اينک او ما را نجات داده است، پس بياييد برای اين نجات شاد و مسرور باشيم.» دست خداوند كوه صهيون را حفظ خواهد كرد، اما مردم موآب زير پای او له خواهند شد همانگونه كه كاه در گنداب له می‌شود. آنها دستهای خود را مثل شناگران، با مهارت باز خواهند كرد تا شنا كنند، اما خدا دستهايشان را سست خواهد كرد و غرور آنها را در هم خواهد شكست. او قلعه‌های موآب را با حصارهای بلندشان در هم كوبيده، بر زمين خواهد ريخت و با خاک يكسان خواهد كرد. در آن روز، اين سرود در سرزمين يهودا خوانده خواهد شد: شهر ما قوی و محكم است و خدا با حصار نجاتبخش خود ما را حفظ می‌كند. دروازه‌ها را بگشاييد تا قوم عادل و با ايمان وارد شوند. ای خداوند، تو كسانی را كه به تو توكل دارند و در عزم خود راسخند در آرامش كامل نگاه خواهی داشت. هميشه بر خداوند توكل كنيد؛ او جانپناه جاودانی ماست! خدا اشخاص مغرور را پست گردانيده و شهر مستحكم آنان را با خاک يكسان كرده است. كسانی كه زير ظلم و ستم بوده‌اند اينک پيروزمندانه بر خرابه‌های شهر قدم می‌گذارند و آن را لگدمال می‌كنند. راه درستكاران راست است؛ پس ای خدای راستی راه ايشان را هموار ساز. ای خداوند، ما از خواست تو پيروی می‌كنيم و به تو اميد بسته‌ايم؛ اشتياق قلب ما تنها تو هستی. شب را در اشتياق تو بسر می‌برم و هنگام سپيده دم تو را می‌طلبم. هنگامی كه تو جهان را داوری كنی آنگاه مردم مفهوم عدالت را خواهند آموخت. هر چند تو نسبت به گناهكاران رحيم هستی، اما آنان هرگز ياد نمی‌گيرند كه خوبی كنند. آنان در اين سرزمين خوبان به بدكاری خود ادامه می‌دهند و به جلال و عظمت تو توجه نمی‌كنند. دشمنانت نمی‌دانند كه تو آنها را مجازات خواهی كرد. خداوندا، آنها را مجازات كن و نشان بده كه قومت را دوست داری. بگذار سرافكنده شوند؛ بگذار در آتش خشم تو بسوزند. خداوندا، می‌دانيم تو برای ما صلح و سلامتی به ارمغان خواهی آورد، زيرا تابحال هر موفقيتی كه كسب كرده‌ايم، در واقع تو به ما عنايت فرموده‌ای. ای خداوند، اربابان بسياری بر ما حكومت كرده‌اند، اما ارباب واقعی ما تو هستی و ما تنها تو را پرستش خواهيم كرد. آنان مردند و از بين رفتند و ديگر هرگز باز نمی‌گردند. تو آنها را به سزای اعمالشان رساندی و نابود كردی و نامشان را از خاطرها محو ساختی. ای خداوند، قوم خود را افزودی و مملكت ما را وسيع ساختی. اين سبب شده است كه تو معروف شوی و نامت بر سر زبانها بيافتد. خداوندا، تو قومت را تنبيه كردی و ايشان هنگام سختی، در خفا به درگاه تو دعا كردند. ای خداوند، ما در حضور تو مثل زن حامله‌ای هستيم كه هنگام زاييدن درد می‌كشد و فرياد برمی‌آورد. هر چند حامله شده، درد كشيديم، ولی چيزی نزاييديم و نتوانستيم برای ساكنان زمين نجات به ارمغان آوريم. اما مردگان قوم تو زنده شده، از خاک بر خواهند خاست؛ زيرا شبنم تو بر بدنهای ايشان خواهد نشست و به آنها حيات خواهد بخشيد. كسانی كه در خاک زمين خفته‌اند بيدار شده، سرود شادمانی سر خواهند داد. ای قوم من، به خانه‌های خود برويد و درها را پشت سر خود ببنديد. مدت كوتاهی خود را پنهان كنيد تا غضب خدا بگذرد. زيرا خداوند از آسمان می‌آيد تا مردم دنيا را بسبب گناهانشان مجازات كند. زمين تمام خونهای ريخته شده را آشكار خواهد ساخت و ديگر اجساد كشته‌شدگان را در خود پنهان نخواهد كرد. در آن روز، خداوند با شمشير بسيار تيز و برندۀ خود، «لوياتان» را كه ماری تيزرو و پيچنده است به سزای اعمالش خواهد رساند و آن اژدها را كه در درياست خواهد كشت. در آن روز، خداوند دربارۀ تاكستان پربار خود خواهد گفت: «من از اين تاكستان مراقبت می‌نمايم و مرتب آن را آبياری می‌كنم. روز و شب مواظب هستم تا كسی به آن آسيبی نرساند. ديگر بر تاكستان خود خشمگين نيستم. اگر ببينم خارها مزاحمش هستند، آنها را يكجا آتش خواهم زد، مگر اينكه اين دشمنان قوم من تسليم شوند و از من تقاضای صلح كنند.» *** زمانی خواهد رسيد كه اسرائيل ريشه خواهد زد، غنچه و شكوفه خواهد آورد و دنيا را از ميوه پر خواهد ساخت. خداوند به اندازه‌ای كه دشمنان قوم اسرائيل را تنبيه كرده است اين قوم را تنبيه نكرده است. او برای مجازات اسرائيل، آنها را از سرزمينشان به ديار دور تبعيد كرد گويی باد شرقی وزيد و آنان را با خود برد. او اين كار را كرد تا گناه قوم اسرائيل را كفاره كند و آنها را از هر چه بت و بتكده هست پاک سازد و قوم اسرائيل ديگر بتها را نپرستند. شهرهای مستحكم اسرائيل خالی از سكنه شده و مانند بيابان متروک گرديده‌اند. در آنجا گاوها می‌چرند و شاخ و برگ درختان را می‌خورند. شاخه‌های درختان خشک شده، می‌افتند و زنها آنها را جمع كرده، در اجاق می‌سوزانند. خدا بر اين قوم رحم و شفقت نمی‌كند، زيرا خالق خود را نمی‌شناسند. اما زمانی خواهد رسيد كه خداوند مانند كسی كه خوشه‌های گندم را دانه‌دانه برمی‌چيند و از پوستش جدا می‌كند، بنی‌اسرائيل را از رود فرات تا مرز مصر جمع خواهد كرد. در آن روز، شيپور بزرگ نواخته خواهد شد و بسياری از قوم يهود كه به آشور و مصر تبعيد شده‌اند باز خواهند گشت و خداوند را در اورشليم بر كوه مقدسش پرستش خواهند كرد. وای بر سامره! وای براين شهری كه با دره‌های حاصلخيز احاطه شده و مايه افتخار ميگساران اسرائيل است! شراب، رهبران اسرائيل را از پای درآورده است. جلال اسرائيل كه همانند تاج گلی بر سر رهبرانش بود، در حال پژمردن است. خداوند كسی را دارد كه زورآور و توانا است. خداوند او را مانند تگرگ شديد و طوفان مهلک و سيلاب خروشان بر سرزمين اسرائيل می‌فرستد تا آن را فرا بگيرد. آنگاه شهری كه مايۀ افتخار ميگساران اسرائيل است زير پاها پايمال خواهد شد. شكوه و زيبايی دره‌های حاصلخيز آن ناگهان از بين خواهد رفت درست مانند نوبر انجير كه به محض ديده شدن بر سر شاخه‌ها، چيده و خورده می‌شود. روزی خواهد آمد كه خداوند قادر متعال، خود برای بازماندگان قومش تاج جلال و زيبايی خواهد بود. او به قضات توانايی تشخيص خواهد بخشيد و به سربازان قدرت خواهد داد تا از دروازه‌های شهر دفاع كنند. اما اينک اشخاص مست اورشليم را اداره می‌كنند! حتی كاهنان و انبيا نيز مستند؛ شراب ايشان را چنان مست و گيج كرده كه قادر نيستند پيامهای خدا را دريابند و آنها را به مردم رسانده، آنان را ارشاد كنند. سفره‌هايشان پر از استفراغ و كثافت است و هيچ جای پاكيزه‌ای ديده نمی‌شود. آنها می‌گويند: «اشعيا به چه كسی تعليم می‌دهد؟ چه كسی به تعليم او احتياج دارد؟ تعليم او فقط برای بچه‌ها خوب است! او هر مطلبی را بارها برای ما تكرار می‌كند و كلمه به كلمه توضيح می‌دهد.» چون مردم به اين تعليم گوش نمی‌دهند، خدا قوم بيگانه‌ای را خواهد فرستاد تا به زبان بيگانه به آنها درس عبرت بدهند! خدا می‌خواست به ايشان آرامش و امنيت ببخشد، اما ايشان نخواستند از او اطاعت كنند. پس خداوند هر مطلبی را بارها برای ايشان تكرار خواهد كرد و كلمه به كلمه توضيح خواهد داد. اين قوم افتاده، خرد خواهند شد و در دام خواهند افتاد و سرانجام اسير خواهند شد. پس ای حكمرانان اورشليم كه همه چيز را به باد مسخره می‌گيريد، به آنچه خداوند می‌فرمايد توجه كنيد. شما می‌گوييد كه با مرگ معامله كرده‌ايد و با دنيای مردگان قرارداد بسته‌ايد. اطمينان داريد كه هرگاه مصيبتی رخ دهد هيچ گزندی به شما نخواهد رسيد؛ اما بدانيد كه اين اطمينان باطل است و شما خود را فريب می‌دهيد. اينک خداوند چنين می‌فرمايد: «من يک سنگ زير بنا در صهيون می‌گذارم يک سنگ گرانبها، يک سنگ آزموده شده، يک اساس محكم؛ هر كه بر آن اطمينان كند مضطرب نخواهد شد. انصاف، ريسمان آن و عدالت، شاقول آن خواهد بود.» بارش تگرگ پناهگاه شما را كه بر دروغ استوار است ويران خواهد كرد و سيل مخفيگاه شما را خواهد برد. قراردادی كه با مرگ و دنيای مردگان بسته‌ايد باطل خواهد شد، بنابراين وقتی مصيبت بيايد شما را از پای درمی‌آورد. مصيبت روز و شب بسراغتان خواهد آمد و شما را گرفتار خواهد كرد. هر بار كه پيامی از خدا بشنويد وحشت سراپايتان را فرا خواهد گرفت. شما مانند كسی خواهيد بود كه می‌خواهد بخوابد اما بسترش كوتاهتر از آنست كه بر آن دراز بكشد و لحافش تنگتر از آنكه او را بپوشاند. خداوند با خشم و غضب خواهد آمد تا كارهای شگفت‌انگيز خود را به انجام رساند همانگونه كه در كوه فراصيم و درۀ جبعون اين كار را كرد. پس، از تمسخر دست برداريد مبادا مجازات شما سنگينتر شود، زيرا خداوند، خدای قادر متعال به من گفته كه قصد دارد تمام زمين را نابود كند. بمن گوش كنيد! به سخنان من توجه كنيد! يک كشاورز تمام وقت خود را صرف شخم زدن زمين نمی‌كند. او می‌داند كی بايد آن را آماده كند تا در آن تخم بكارد. می‌داند تخم گشنيز و زيره را كجا بپاشد و بذر گندم و جو و ذرت را كجا بكارد. او می‌داند چه كند زيرا خدايش به او ياد داده است. او هرگز برای كوبيدن گشنيز و زيره از خرمن‌كوب استفاده نمی‌كند، بلكه با چوب آنها را می‌كوبد. برای تهيۀ آرد، او می‌داند چه مدت بايد گندم را خرمنكوبی كند و چگونه چرخ عرابۀ خود را بر آن بگرداند بدون اينكه اسبان عرابه، گندم را له كنند. تمام اين دانش از خداوند قادر متعال كه رأی و حكمتش عجيب و عظيم است صادر می‌گردد. وای بر تو ای اورشليم، ای شهر داود! هر سال قربانی‌های زيادتری به خدا تقديم می‌كنی، ولی خدا تو را سخت مجازات خواهد كرد و تو را كه به «قربانگاه خدا» معروف هستی به قربانگاهی پوشيده از خون تبديل خواهد كرد. او از هر طرف تو را محاصره كرده، بر تو يورش خواهد برد. تو سقوط خواهی كرد و ناله‌ات مانند صدای ارواح مردگان، از زير خاک بزحمت شنيده خواهد شد. اما دشمنان تو نيز خرد خواهند شد و كسانی كه بر تو ظلم می‌كردند همچون كاه در برابر باد، رانده و پراكنده خواهند شد. در يک چشم بهم زدن خداوند قادر متعال با رعد و زلزله و صدای مهيب، با گردباد و طوفان و شعلۀ آتش به كمک تو خواهد شتافت *** و تمام سپاهيان دشمن را كه تو را محاصره و مورد يورش خود قرار داده‌اند و با تو می‌جنگند مثل خواب و رؤيای شبانه محو و نابود خواهد كرد. ای اورشليم، آنانی كه با تو جنگ می‌كنند مانند شخص گرسنه‌ای خواهند بود كه خواب می‌بيند كه خوراک می‌خورد، اما وقتی بيدار می‌شود هنوز گرسنه است، و يا شخص تشنه‌ای كه در خواب می‌بيند كه آب می‌نوشد، اما وقتی بيدار می‌شود عطش او همچنان باقی است. ای شكاكان، در حيرت و كوری خود باقی بمانيد! شما مست هستيد اما نه از ميگساری، سرگيجه گرفته‌ايد اما نه از شرابخواری! خداوند خواب سنگينی به شما داده است. او چشمان انبيای شما را بسته است، آنگونه كه رؤياها و الهامهايی را كه داده می‌شود نمی‌توانند ببينند. اين رؤياها برای ايشان مانند طوماری است مهر و موم شده كه اگر آن را بدست كسی كه خواندن می‌داند بدهيد، می‌گويد: «نمی‌توانم بخوانم چون مهر و موم شده است،» و اگر به كسی بدهيد كه خواندن نمی‌داند او نيز می‌گويد: «نمی‌توانم بخوانم چون خواندن نمی‌دانم.» خداوند می‌فرمايد: «اين قوم با زبان خود مرا می‌پرستند، ولی دلشان از من دور است. پرستش ايشان مراسمی است توخالی و انسانی. پس با ضربات غير منتظرۀ خود، اين قوم را به حيرت خواهم انداخت. حكمت حكيمان ايشان نابود خواهد شد و فهم فهيمان ايشان از بين خواهد رفت.» وای بر آنانی كه كوشش می‌كنند نقشه‌های خود را از خداوند پنهان كنند. آنان نقشه‌های خود را در تاريكی به اجرا می‌گذارند و می‌گويند: «چه كسی می‌تواند ما را ببيند؟ چه كسی می‌تواند ما را بشناسد؟» آنان در اشتباه هستند و فرقی بين كوزه و كوزه‌گر قائل نيستند. آيا مصنوع به صانع خود می‌گويد: «تو مرا نساخته‌ای؟» و يا به او می‌گويد: «تو نمی‌دانی چه می‌كنی»؟ پس از مدت كوتاهی لبنان دو باره به بوستان پر ثمر و جنگل پر درخت تبديل خواهد شد. در آن روز، كران كلمات كتابی را كه خوانده شود خواهند شنيد و كوران كه در تاريكی زندگی كرده‌اند با چشمانشان خواهند ديد. بار ديگر فقيران و فروتنان وجد و شادی خود را در خداوند، خدای قدوس اسرائيل، باز خواهند يافت. زيرا ستمگران و مسخره‌كنندگان از بين خواهند رفت و تمام كسانی كه شرارت می‌كنند نابود خواهند شد. كسانی كه با شهادت دروغ بيگناه را مجرم می‌سازند، با نيرنگ رأی دادگاه را تغيير می‌دهند و با سخنان بی‌اساس باعث می‌شوند حق به حقدار نرسد، جان سالم بدر نخواهند برد. بنابراين، خداوندی كه ابراهيم را رهانيد دربارۀ اسرائيل چنين می‌گويد: «ای قوم من، از اين به بعد ديگر سرافكنده نخواهيد شد و رنگ چهره‌تان از ترس نخواهد پريد. وقتی فرزندان خود را كه من به شما می‌بخشم ببينيد، آنگاه با ترس و احترام مرا كه خدای قدوس اسرائيل هستم ستايش خواهيد كرد. اشخاص گمراه حقيقت را خواهند شناخت و افراد سركش تعليم پذير خواهند شد.» خداوند می‌فرمايد: «وای بر فرزندان ياغی من! آنان با هركسی مشورت می‌كنند جز با من. برخلاف ميل من پيمانها می‌بندند و بدين ترتيب بر گناهان خود می‌افزايند. آنان بی‌آنكه با من مشورت كنند به مصر می‌روند تا از فرعون كمک بگيرند، زيرا بر قدرت او اميد بسته‌اند. ولی اميد بستن بر قدرت پادشاه مصر جز نوميدی و رسوايی سودی نخواهد داشت. هر چند تسلط فرعون تا شهرهای صوعن و حانيس می‌رسد، اما او هيچ كمكی به مردم يهودا نخواهد كرد و سودی به ايشان نخواهد رسانيد. ايشان از اينكه بر مصريان اعتماد كرده‌اند پشيمان خواهند شد. «ببينيد چگونه گنجهايشان را بار الاغها و شتران كرده، بطرف مصر در حركتند! ايشان از ميان بيابانهای هولناک و خطرناک كه پر از شيرهای درنده و مارهای سمی است می‌گذرند تا نزد قومی برسند كه هيچ كمكی به ايشان نخواهد كرد. كمک مصر بيهوده و بی‌فايده است؛ به همين دليل است كه مصر را اژدهای بی‌خاصيت لقب داده‌ام.» خداوند به من گفت كه تمام اينها را در طوماری بنويسم و ثبت كنم تا برای آيندگان سندی ابدی باشد از ياغيگری اين قوم. زيرا قوم اسرائيل قومی ياغی هستند و نمی‌خواهند از قوانين خداوند اطاعت كنند. آنها به انبيا می‌گويند: «برای ما نبوت نكنيد و حقيقت را نگوييد. سخنان دلپذير به ما بگوييد و رؤياهای شيرين برای ما تعريف كنيد. نمی‌خواهيم دربارۀ خدای قدوس اسرائيل چيزی بشنويم. پس راه و رسم او را به ما تعليم ندهيد.» اما پاسخ خدای قدوس اسرائيل اين است: «شما به پيام من اعتنا نمی‌كنيد، بلكه به ظلم و دروغ تكيه می‌كنيد. پس بدانيد كه اين گناهتان باعث نابودی شما خواهد شد. شما مانند ديوار بلندی هستيد كه در آن شكاف ايجاد شده و هر لحظه ممكن است فرو ريزد. اين ديوار ناگهان فرو خواهد ريخت و درهم خواهد شكست، و شكستگی آن مانند شكستگی كوزه‌ای خواهد بود كه ناگهان از دست كوزه‌گر می‌افتد و چنان می‌شكند و خرد می‌شود كه نمی‌توان از تكه‌های آن حتی برای گرفتن آتش از آتشدان و يا برداشتن آب از حوض استفاده كرد.» خداوند، خدای قدوس اسرائيل چنين می‌فرمايد: «بسوی من بازگشت كنيد و با خيالی آسوده به من اعتماد كنيد، تا نجات يابيد و قدرت كسب كنيد.» اما شما اين كار را نمی‌كنيد، بلكه در اين فكر هستيد كه بر اسبان تيزرو سوار شده، از چنگ دشمن فرار كنيد. البته شما به اجبار فرار خواهيد كرد اما اسبان تعقيب‌كنندگان تيزروتر از اسبان شما خواهند بود. يک نفر از آنان هزار نفر از شما را فراری خواهد داد و پنج نفر از آنان همۀ شما را تارومار خواهند كرد بطوری كه از تمام لشكر شما جز يک پرچم بر نوک تپه، چيزی باقی نماند. با اين حال، خداوند هنوز منتظر است تا بسوی او بازگشت نماييد. او می‌خواهد بر شما رحم كند، چون خدای با انصافی است. خوشابحال كسانی كه به او اعتماد می‌كنند. ای قوم اسرائيل كه در اورشليم زندگی می‌كنيد، شما ديگر گريه نخواهيد كرد، زيرا خداوند دعای شما را خواهد شنيد و به ياری شما خواهد آمد. خداوند شما را از سختيها و مشكلات عبور خواهد داد، اما او خودش با شما خواهد بود و شما را تعليم خواهد داد و خود را از شما پنهان نخواهد كرد. هرگاه بطرف راست يا چپ برويد، از پشت سر خود صدای او را خواهيد شنيد كه می‌گويد: «راه اين است، از اين راه برويد.» همۀ بتهای خود را كه با روكش نقره و طلا پوشيده شده‌اند مانند اشياء كثيف بيرون خواهيد ريخت و از خود دور خواهيد كرد. آنگاه خدا به هنگام كشت به شما باران خواهد بخشيد تا محصول پربار و فراوان داشته باشيد. رمه‌هايتان در چراگاه‌های سرسبز خواهند چريد و الاغها و گاوهايتان كه زمين را شخم می‌زنند از بهترين علوفه تغذيه خواهند كرد. در آن روز، برجهای دشمنانتان فرو خواهد ريخت و خودشان نيز كشته خواهند شد، اما برای شما از هر كوه و تپه‌ای چشمه‌ها و جويهای آب جاری خواهد گشت. ماه مثل آفتاب روشنايی خواهد داد و آفتاب هفت برابر روشنتر از هميشه خواهد تابيد. همۀ اينها هنگامی روی خواهد داد كه خداوند قوم خود را كه مجروح كرده، شفا دهد و زخمهايشان را ببندد! اينک خداوند از جای دور می‌آيد! خشم او شعله‌ور است و دود غليظی او را احاطه كرده است. او سخن می‌گويد و كلماتش مثل آتش می‌سوزاند. نفس دهان او مانند سيل خروشانی است كه هر چه سر راهش باشد با خود می‌برد. او قومها را غربال كرده، از بين خواهد برد و به مقاصد شوم آنها خاتمه خواهد داد. اما شما ای قوم خدا با شادی سرود خواهيد خواند، درست مانند وقتی كه در جشنهای مقدس می‌خوانيد، و شادمان خواهيد شد درست همانند كسانی كه روانه می‌شوند تا با آهنگ نی بسوی خانۀ خداوند كه پناهگاه اسرائيل است پيش بروند. خداوند صدای پرجلال خود را به گوش مردم خواهد رساند و مردم قدرت و شدت غضب او را در شعله‌های سوزان و طوفان و سيل و تگرگ مشاهده خواهند كرد. با شنيده شدن صدای خداوند نيروی آشور ضربه خورده، در هم خواهد شكست. همزمان با ضرباتی كه خداوند در جنگ با آشوريها بر آنان وارد می‌آورد قوم خدا با ساز و آواز به شادی خواهند پرداخت! از مدتها پيش محلی عميق و وسيع برای سوزاندن مولک، خدای آشور آماده شده است. در آنجا هيزم فراوان روی هم انباشته شده و نفس خداوند همچون آتش آتشفشان بر آن دميده، آن را به آتش خواهد كشيد. وای بر كسانی كه برای گرفتن كمک به مصر روی می‌آورند و بجای اينكه به خدای قدوس اسرائيل چشم اميد داشته باشند و از او كمک بخواهند، بر سربازان قوی و عرابه‌های بيشمار مصر توكل می‌كنند. خداوند نيز می‌داند چه كند. او از تصميم خود برنمی‌گردد و بر كسانی كه بدی می‌كنند و با بدكاران همدست می‌شوند، بلا می‌فرستد. مصريها انسانند، و نه خدا! اسبان ايشان نيز جسمند و نه روح! هنگامی كه خداوند دست خود را برای مجازات بلند كند، هم مصريها و هم كسانی كه از مصر كمک می‌جويند، خواهند افتاد و هلاک خواهند شد. خداوند به من فرمود: «وقتی شير، گوسفندی را می‌درد، و بی‌آنكه از داد و فرياد چوپانان بترسد مشغول خوردن شكار خود می‌شود؛ همينگونه من نيز كه خداوند قادر متعال هستم برای دفاع از كوه صهيون خواهم آمد و از كسی نخواهم ترسيد. مانند پرنده‌ای كه در اطراف آشيانه خود پر می‌زند تا از جوجه‌هايش حمايت كند، من نيز از اورشليم حمايت خواهم كرد و آن را نجات خواهم داد.» *** خدا می‌فرمايد: «ای بنی‌اسرائيل، شما نسبت به من گناهان زيادی مرتكب شده‌ايد، اما الان بسوی من برگرديد! روزی خواهد آمد كه همۀ شما بتهای طلا و نقره را كه با دستهای گناه‌آلود خود ساخته‌ايد، دور خواهيد ريخت. در آن روز آشوريها هلاک خواهند شد، ولی نه با شمشير انسان، بلكه با شمشير خدا. سپاه آنان تارومار خواهد شد و جوانانشان اسير خواهند گرديد. فرماندهان آشور وقتی پرچم جنگ اسرائيل را ببينند از ترس خواهند لرزيد و فرار خواهند كرد.» اين را خداوند می‌فرمايد خداوندی كه آتشش بر قربانگاه اورشليم روشن است. زمانی خواهد رسيد كه پادشاهی عادل بر تخت سلطنت خواهد نشست و رهبرانی با انصاف مملكت را اداره خواهند كرد. هر يک از آنان پناهگاهی در برابر باد و طوفان خواهد بود. آنان مانند جوی آب در بيابان خشک، و مثل سايۀ خنک يک صخرۀ بزرگ در زمين بی‌آب و علف خواهند بود؛ و چشم و گوش خود را نسبت به نيازهای مردم باز نگه خواهند داشت. آنان بی‌حوصله نخواهند بود بلكه با فهم و متانت با مردم سخن خواهند گفت. در آن زمان، افراد پست و خسيس ديگر سخاوتمند و نجيب خوانده نخواهند شد. هر كه شخص بدكاری را ببيند، او را خواهد شناخت و كسی فريب آدمهای رياكار را نخواهد خورد؛ بر همه آشكار خواهد شد كه سخنان آنان در مورد خداوند دروغ بوده و آنان هرگز به گرسنگان كمک نكرده‌اند. نيرنگ و چاپلوسی اشخاص شرور و دروغهايی كه آنان برای پايمال كردن حق فقيران در دادگاه می‌گويند، افشا خواهد گرديد. اما اشخاص خوب در حق ديگران بخشنده و باگذشت خواهند بود و خدا ايشان را بخاطر كارهای خوبشان بركت خواهد داد. ای زنانی كه راحت و آسوده زندگی می‌كنيد، به من گوش دهيد. شما كه الان بی‌غم هستيد، سال ديگر همين موقع پريشان حال خواهيد شد، زيرا محصول انگور و ساير ميوه‌هايتان از بين خواهد رفت. ای زنان آسوده خيال، بترسيد و بلرزيد، لباس‌های خود را از تن درآوريد و رخت عزا بپوشيد و ماتم بگيريد، زيرا مزرعه‌های پر محصولتان بزودی از دست می‌رود و باغهای بارور انگورتان نابود می‌شود. بلی، ای قوم من، برای خانه‌های شادتان و برای شهر پر افتخارتان گريه كنيد، زيرا سرزمين شما پوشيده از خار و خس خواهد شد. كاخهايتان ويران و شهرهای پر جمعيت‌تان خالی از سكنه خواهد شد. برجهای ديده‌بانيتان خراب خواهد شد و حيوانات وحشی و گورخران و گوسفندان در آنجا خواهند چريد. اما يكبار ديگر، خدا روح خود را از آسمان بر ما خواهد ريخت. آنگاه بيابان به بوستان تبديل خواهد شد و بوستان به جنگل. در سرزمين ما عدالت و انصاف برقرار خواهد گرديد و ما از صلح و آرامش و اطمينان و امينت هميشگی برخوردار خواهيم شد. قوم خدا در كمال امنيت و آسايش در خانه‌هايشان زندگی خواهند كرد، اما آشوريها نابود شده، خانه‌هايشان با خاک يكسان خواهد گرديد. بلی، خدا قوم خود را بركت خواهد داد آنگونه كه به هنگام كشت زمين، محصول فراوان خواهد روييد و گله‌ها و رمه‌هايشان در چراگاه‌های سبز و خرم خواهند چريد. وای بر شما ای آشوريها كه همه را غارت می‌كنيد و پيمانهايی را كه با قوم‌های ديگر بسته‌ايد زير پا می‌گذاريد. بزودی اين غارت و خيانت شما پايان خواهد يافت و آنگاه خود شما مورد غارت و خيانت واقع خواهيد شد. ای خداوند، بر ما رحم كن، زيرا چشم اميد ما به توست. هر بامداد به ما قدرت عطا كن و ما را از سختی نجات ده. دشمن وقتی صدايت را بشنود خواهد گريخت؛ زمانی كه تو برخيزی قوم‌ها پراكنده خواهند شد. اموال دشمنان ما، مانند مزرعه‌ای كه مورد هجوم ملخ واقع شده باشد، غارت خواهد گرديد. خداوند بزرگ و والا است و بر همه چيز تسلط دارد. او اورشليم را از عدل و انصاف پر خواهد ساخت و به قوم يهودا استحكام خواهد بخشيد. او هميشه از قوم خود حمايت می‌كند و به ايشان حكمت و بصيرت می‌بخشد. خداترسی گنج بزرگ ايشان است! اما در حال حاضر فرستادگان قوم يهودا از شدت نااميدی گريانند، زيرا آشور تقاضای ايشان را برای صلح نپذيرفته است. شاهراه‌های يهودا خراب شده و ديگر اثری از مسافران نيست. آشوريها پيمان صلح را زيرپا نهاده‌اند و به وعده‌هايی كه در حضور گواهان داده‌اند توجهی ندارند؛ آنها به هيچكس اعتنا نمی‌كنند. سرزمين اسرائيل از بين رفته، لبنان نابود شده، شارون به بيابان تبديل گشته و برگهای درختان باشان و كرمل ريخته است. اما خداوند می‌فرمايد: «برمی‌خيزم و قدرت و توانايی خود را نشان می‌دهم! ای آشوريها، هر چه تلاش كنيد سودی نخواهد داشت. نفس خودتان به آتش تبديل شده، شما را خواهد كشت. سپاهيان شما مثل خارهايی كه در آتش انداخته می‌شوند، سوخته و خاكستر خواهند شد. ای قومهايی كه دور هستيد، به آنچه كرده‌ام توجه كنيد؛ و ای قومهايی كه نزديک هستيد، به قدرت من پی ببريد.» گناهكاران و خدانشناسانی كه در اورشليم هستند از ترس می‌لرزند و فرياد برمی‌آورند: «كدام يک از ما می‌تواند از آتش سوزان و دايمی مجازات خدا جان سالم بدر برد؟» كسی می‌تواند از اين آتش جان سالم بدر برد كه درستكار باشد و به راستی عمل نمايد، بخاطر منافع خود ظلم نكند، رشوه نگيرد، و با كسانی كه شرارت و جنايت می‌كنند همدست نشود. چنين اشخاص در امنيت بسر خواهند برد و صخره‌های مستحكم، پناهگاه ايشان خواهد بود. بار ديگر چشمان شما پادشاه‌تان را در شكوه و زيبايی‌اش خواهد ديد و سرزمين وسيعی را كه او بر آن سلطنت می‌كند مشاهده خواهد كرد. در آن زمان به روزهای ترسناكی كه در گذشته داشتيد فكر خواهيد كرد روزهايی كه سرداران آشور برجهای شما را می‌شمردند تا ببينند چقدر غنيمت می‌توانند از شما بدست آورند. ولی آن روزها گذشته است و از آن اجنبيان ستمگری كه زبانشان را نمی‌فهميديد ديگر اثری نيست. به اورشليم، اين شهر جشنهای مقدس نگاه كنيد و ببينيد چگونه در صلح و امنيت به سر می‌برد! اورشليم محكم و پابرجا خواهد بود درست مانند خيمه‌ای كه ميخهايش كنده نمی‌شود و طنابهايش پاره نمی‌گردد. خداوند پرجلال ما را همچون رودخانه‌ای وسيع محافظت خواهد كرد تا هيچ دشمنی نتواند از آن عبور كرده، به ما يورش برد! خداوند پادشاه و رهبر ماست؛ او از ما مراقبت خواهد كرد و ما را نجات خواهد داد. طناب كشتی‌های دشمن سست خواهد شد و پايه‌های دكل را نگه نخواهد داشت و افراد دشمن نخواهند توانست بادبانها را بكشند. ما تمام غنايم دشمن را به چنگ خواهيم آورد؛ حتی لنگان نيز سهمی از اين غنايم خواهند برد. هر كه در سرزمين ما باشد ديگر نخواهد گفت: «بيمار هستم»؛ و تمام گناهان ساكنان اين سرزمين بخشيده خواهد شد. ای قوم‌های روی زمين نزديک آييد و به اين پيام گوش دهيد. ای مردم دنيا، سخنان مرا بشنويد: خداوند بر تمام قوم‌ها و سپاهيانشان خشمگين است. او آنها را به مرگ محكوم كرده است و آنها را خواهد كشت. جنازه‌های آنان دفن نخواهد شد و بوی تعفن آنها زمين را پر خواهد ساخت و خون ايشان از كوه‌ها جاری خواهد گرديد. خورشيد و ماه نابود خواهند شد و آسمان مثل طوماری بهم خواهد پيچيد. ستارگان مانند برگ مو و همچون ميوه‌های رسيده كه از درخت می‌افتند، فرو خواهند ريخت. خداوند شمشير خود را در آسمان آماده كرده است تا بر قوم ادوم كه مورد غضب او هستند، فرود آورد. شمشير خداوند از خون آنها پوشيده خواهد شد و آنها را مانند بره و بزغالۀ ذبحی، سر خواهد بريد. بلی، خداوند در سرزمين ادوم قربانگاه بزرگی ترتيب خواهد داد و كشتار عظيمی به راه خواهد انداخت. نيرومندان هلاک خواهند شد، جوانان و اشخاص كارآزموده از بين خواهند رفت. زمين از خون سيراب و خاک از پيه حاصلخيز خواهد گرديد. زيرا آن روز، روز انتقام گرفتن از ادوم است و سال تلافی كردن ظلم‌هايی كه به اسرائيل كرده است. نهرهای ادوم پر از قير گداخته و زمين آن از آتش پوشيده خواهد شد. ادوم روز و شب خواهد سوخت و تا ابد دود از آن برخواهد خاست؛ نسل‌اندرنسل، ويران خواهد ماند و ديگر كسی در آنجا زندگی نخواهد كرد، جغدها و كلاغها آن سرزمين را اشغال خواهند نمود؛ زيرا خداوند ادوم را به نابودی محكوم كرده است. از طبقۀ اشراف كسی باقی نخواهد ماند تا بتواند پادشاه شود. تمام رهبرانش از بين خواهند رفت. قصرها و قلعه‌هايش پوشيده از خار خواهد شد و شغالها و شترمرغها در آنجا لانه خواهند كرد. حيوانات وحشی در ادوم گردش خواهند كرد و زوزۀ آنها در شب، همه جا خواهد پيچيد. هيولاهای شب بر سر يكديگر فرياد خواهند زد و غولها برای استراحت به آنجا خواهند رفت. در آنجا جغدها آشيانه خواهند كرد، تخم خواهند گذاشت، جوجه‌هايشان را از تخم بيرون خواهند آورد و آنها را زير بال و پر خود پرورش خواهند داد. لاشخورها با جفتهای خود در آنجا جمع خواهند شد. كتاب خداوند را مطالعه و بررسی كنيد و از آنچه كه او انجام خواهد داد آگاه شويد. تمام جزئيات اين كتاب واقع خواهد شد. هيچ لاشخوری بدون جفت در آن سرزمين نخواهد بود خداوند اين را فرموده است و روح او به آن جامۀ عمل خواهد پوشاند. خداوند اين سرزمين را پيموده و تقسيم كرده و آن را به اين جانوران واگذار نموده است تا برای هميشه، نسل‌اندرنسل در آن زندگی كنند. بيابان به وجد خواهد آمد، صحرا پر از گل خواهد شد و سرود و شادی همه جا را پر خواهد ساخت. بيابانها مانند كوههای لبنان سبز و خرم خواهند شد و صحراها همچون چراگاههای كرمل و چمنزارهای شارون حاصلخيز خواهند گرديد. خداوند شكوه و زيبايی خود را نمايان خواهد ساخت و همه آن را خواهند ديد. مردم دلسرد و مأيوس را با اين خبر شاد كنيد. به آنانی كه می‌ترسند، قوت قلب دهيد و بگوييد: «دلير باشيد و نترسيد، زيرا خدای شما می‌آيد تا از دشمنانتان انتقام بگيرد و آنها را به سزای اعمالشان برساند.» وقتی او بيايد چشمهای كوران را بينا و گوشهای كران را شنوا خواهد ساخت. لنگ مانند آهو جست و خيز خواهد كرد و لال سرود خواهد خواند. در بيابان، چشمه‌ها و در صحرا، نهرها جاری خواهند شد. شوره‌زار به بركه، و زمين خشک و تشنه به چشمه تبديل خواهند گرديد. آنجا كه شغالها در آن می‌خوابيدند از علف و بوريا و نی پر خواهد شد. در زمين ويران راهی باز خواهد شد و آن را «شاهراه مقدس» خواهند ناميد و هيچ شخص بدكار از آن عبور نخواهد كرد. در آنجا خداوند همراه شما خواهد بود و كسانی كه در آن گام بردارند اگر چه جاهل باشند گمراه نخواهند شد. در كنار آن راه نه شيری كمين خواهد كرد و نه خطر ديگری وجود خواهد داشت. نجات يافتگان در آن سفر خواهند كرد. و كسانی كه خداوند آزادشان كرده، سرودخوانان با شادی جاودانی، از آن راه به اورشليم خواهند آمد. غم و نالۀ آنان برای هميشه پايان خواهد يافت و جای خود را به شادی و سرود خواهد داد. در چهاردمين سال سلطنت حزقيا؛ سنحاريب، پادشاه آشور تمام شهرهای حصاردار يهودا را محاصره نموده، تسخير كرد. سپس لشكری را به سرپرستی فرماندۀ قوای خود از لاكيش به اورشليم نزد حزقيای پادشاه فرستاد. او بر سر راه «مزرعۀ رخت شورها» نزد قنات بركۀ بالا اردو زد. الياقيم (پسر حلقيا)، سرپرست امور دربار حزقيای پادشاه؛ شبنا، منشی دربار و يوآخ (پسر آساف)، وقايع نگار دربار نزد او رفتند. فرماندۀ قوای آشور اين پيغام را برای حزقيا فرستاد: «پادشاه بزرگ آشور می‌گويد كه تو به چه كسی اميد بسته‌ای؟ تو كه از تدابير جنگی و قدرت نظامی برخوردار نيستی، بگو چه كسی تكيه‌گاه توست كه اينچنين بضد من قيام كرده‌ای؟ اگر به مصرتكيه می‌كنی، بدان كه‌اين عصای دست تو، نی ضعيفی است كه طاقت وزن تورا ندارد وبزودی می‌شكند و بدستت فرو می‌رود. هر كه به پادشاه مصر اميد ببندد عاقبتش همين است! اگر شما بگوييد به خداوند، خدای خود تكيه می‌كنيم، بدانيد كه او همان خدايی است كه حزقيا تمام معبدهای اورا كه بر فراز تپه‌ها بودند خراب كرده و دستور داده است كه همۀ مردم در برابر قربانگاه اورشليم عبادت كنند. من ازطرف آقايم، پادشاه‌آشورحاضرم باشما شرط ببندم. اگر بتوانيد دو هزار اسب‌سوار پيدا كنيد من دو هزار اسب به شما خواهم داد تابرآنها سوار شوند! حتی اگرمصر هم به شما اسب‌سوار بدهد باز به اندازۀ يک افسر سادۀ آقايم قدرت نخواهيد داشت. آيا خيال می‌كنيد من بدون دستور خداوند به اينجا آمده‌ام؟ نه! خداوند به من فرموده است تا به سرزمين شما هجوم آورم و نابودش كنم!» آنگاه الياقيم، شبنا و يوآخ به او گفتند: «تمنا می‌كنيم به زبان ارامی صحبت كنيد، زيرا ما آن را می‌فهميم. به زبان عبری حرف نزنيد، چون مردمی كه بر بالای حصارند به حرفهای شما گوش می‌دهند.» ولی فرماندۀ آشور جواب داد: «مگر سرورم مرا فرستاده است كه فقط با شما و پادشاه صحبت كنم؟ مگر مرا نزد اين مردمی كه روی حصار جمع شده‌اند نفرستاده است؟ آنها هم به سرنوشت شما محكومند تا از نجاست خود بخورند و از ادرار خود بنوشند!» آنگاه فرماندۀ آشور با صدای بلند به زبان عبری به مردمی كه روی حصار شهر بودند گفت: «به پيغام پادشاه بزرگ آشور گوش دهيد: نگذاريد حزقيای پادشاه شما را فريب دهد. او هرگز نمی‌تواند شما را از چنگ من برهاند. سخن او را كه می‌گويد: به خداوند توكل نماييد تا شما را برهاند، باور نكنيد، زيرا اين شهر بدست ما خواهد افتاد. به حزقيای پادشاه گوش ندهيد. پادشاه آشور می‌گويد كه تسليم شويد و در سرزمين خود با امنيت و آرامش زندگی كنيد تا زمانی كه بيايم و شما را به سرزمينی ديگر ببرم كه مانند سرزمين شما پر از نان و شراب، غله و عسل، و درختان انگور و زيتون است. اگر چنين كنيد زنده خواهيد ماند. پس به حزقيا گوش ندهيد، زيرا شما را فريب می‌دهد و می‌گويد كه خداوند شما را خواهد رهانيد. آيا تاكنون خدايان ديگر هرگز توانسته‌اند بندگان خود را از چنگ پادشاه آشور نجات دهند؟ بر سر خدايان حمات، ارفاد، سفروايم، هينع و عوا چه آمد؟ آيا آنها توانستند سامره را نجات دهند؟ كدام خدا هرگز توانسته است سرزمينی را از چنگ من نجات دهد؟ پس چه چيز سبب شده است فكر كنيد كه خداوندِ شما می‌تواند اورشليم را نجات دهد؟» مردمی كه روی حصار بودند سكوت كردند، زيرا پادشاه دستور داده بود كه چيزی نگويند. سپس الياقيم، شبنا و يوآخ لباسهای خود را پاره كرده، نزد حزقيای پادشاه رفتند و آنچه را كه فرماندۀ قوای آشور گفته بود، بعرض او رساندند. وقتی حزقيای پادشاه اين خبر را شنيد، لباس خود را پاره كرده، پلاس پوشيد و به خانۀ خداوند رفت تا دعا كند. سپس به الياقيم، شبنا و كاهنان ريش سفيد گفت كه پلاس بپوشند و نزد اشعيا نبی (پسر آموص) بروند و به او بگويند كه حزقيای پادشاه چنين می‌گويد: «امروز روز مصيبت و سختی و اهانت است. وضعيت ما مثل وضعيت زنی است كه منتظر وضع حمل است، اما قدرت زاييدن ندارد. خداوند، خدای تو سخنان اهانت‌آميز اين سردار آشور را كه به خدای زنده اهانت كرده است، بشنود و او را مجازات نمايد. برای بازماندگان قوم ما دعا كن.» وقتی فرستادگان حزقيا اين پيغام را به اشعيا دادند، او در جواب گفت: «خداوند می‌فرمايد كه به آقای خود بگوييد از سخنان كفرآميز آشوری‌ها نترسد؛ زيرا من كاری می‌كنم كه پادشاه آشور با شنيدن خبری به وطنش بازگردد و در آنجا كشته شود.» سردار آشور شنيد كه پادشاه آشور از لاكيش برای جنگ به لبنه رفته است، پس او نيز به لبنه رفت. طولی نكشيد خبر به پادشاه آشور رسيد كه ترهاقه، پادشاه حبشه، لشكر خود را برای حمله به او بسيج كرده است. بنابراين پادشاه پيش از رفتن به جنگ، برای حزقيای پادشاه نامه‌ای با اين مضمون فرستاد: «آن خدايی كه بر او تكيه می‌كنی تو را فريب ندهد. وقتی می‌گويد كه پادشاه آشور اورشليم را فتح نخواهد كرد، سخنش را باور نكن. تو خود شنيده‌ای كه پادشاهان آشور به هر جا رفته‌اند چه كرده‌اند و چگونه شهرها را از بين برده‌اند. پس خيال نكن كه تو می‌توانی از چنگ من فرار كنی. آيا خدايان اقوامی چون جوزان، حاران، رصف و خدای مردم عدن كه در سرزمين تلسار زندگی می‌كنند، ايشان را نجات دادند؟ اجداد ما تمام آنها را از ميان برداشتند. بر سر پادشاه حمات و پادشاه ارفاد و سلاطين سفروايم، هينع، و عوا چه آمد؟» حزقيا نامه را از قاصدان گرفت و خواند. سپس به خانۀ خداوند رفت و آن نامه را در حضور خداوند پهن كرد. بعد چنين دعا كرد: «ای خداوند قادر متعال، ای خدای اسرائيل كه بر تخت خود كه بر فراز فرشتگان قرار دارد، نشسته‌ای. تو تنها خدای تمام ممالک جهان هستی. تو آسمان و زمين را آفريده‌ای. ای خداوند، سخنان سنحاريب را بشنو و ببين اين مرد چگونه به تو، ای خدای زنده توهين می‌كند. خداوندا، راست است كه پادشاهان آشور تمام آن اقوام را از بين برده‌اند و سرزمين ايشان را ويران كرده‌اند، و خدايان آنها را سوزانده‌اند. اما آنها خدا نبودند. آنها نابود شدند، چون ساختۀ دست انسان و از چوب و سنگ بودند. ای خداوند، خدای ما، التماس می‌كنيم ما را از چنگ پادشاه آشور نجات ده تا تمام ملل جهان بدانند كه تنها تو خدا هستی.» اشعيای نبی برای حزقيای پادشاه اين پيغام را فرستاد: «خداوند، خدای اسرائيل می‌فرمايد كه دعای تو را در مورد سنحاريب، پادشاه آشور شنيده است. و جواب او به سنحاريب اين است: شهر اورشليم از تو نمی‌ترسد، بلكه تو را مسخره می‌كند. تو می‌دانی به چه كسی اهانت كرده و كفر گفته‌ای؟ می‌دانی به چه كسی اين چنين جسارت نموده‌ای؟ به خدای قدوس اسرائيل! «تو افرادت را نزد من فرستادی تا به من فخر بفروشی و بگويی كه با عرابه‌هايت كوه‌های بلند لبنان و قله‌های آن را فتح كرده‌ای، بلندترين درختان سرو آزاد و بهترين صنوبرهايش را قطع نموده و به دورترين نقاط جنگلش رسيده‌ای. تو افتخار می‌كنی كه چاه‌های آب زيادی را تصرف كرده و از آنها آب نوشيده‌ای و پای تو به رود نيل مصر رسيده، آن را خشک كرده است. «آيا نمی‌دانی كه اين من بودم كه به تو اجازۀ انجام چنين كارهايی را دادم؟ من از قديم چنين مقدر نموده بودم كه تو آن شهرهای حصاردار را تصرف كرده، ويران نمايی. از اين جهت بود كه اهالی آن شهرها در برابر تو هيچ قدرتی نداشتند. آنها مانند علف صحرا و گياه نورسته‌ای بودند كه در زير آفتاب سوزان خشک شده، پيش از رسيدن پژمرده گرديدند. اما من از همۀ فكرها و كارهای تو و تنفری كه نسبت به من داری آگاهم. بسبب اين غرور و تنفری كه نسبت به من داری، بر بينی تو افسار زده و در دهانت لگام خواهم گذاشت و تو را از راهی كه آمده‌ای باز خواهم گردانيد.» سپس اشعيا به حزقيا گفت: «علامت اين رويدادها اين است: امسال و سال ديگر از گياهان خودرو استفاده خواهيد كرد، اما در سال سوم خواهيد كاشت و خواهيد درويد، تاكستانها غرس خواهيد نمود و از ميوه‌شان خواهيد خورد. بازماندگان يهودا بار ديگر در سرزمين خود ريشه دوانيده ثمر خواهند آورد و در اورشليم باقی خواهند ماند، زيرا خداوند غيور اين امر را بجا خواهد آورد. «خداوند دربارۀ پادشاه آشور چنين می‌گويد: او به اين شهر داخل نخواهد شد، سپر بدست در برابر آن نخواهد ايستاد، پشته‌ای در مقابل حصارش بنا نخواهد كرد و حتی يک تير هم به داخل اورشليم نخواهد انداخت. او از همان راهی كه آمده است بازخواهد گشت، زيرا من بخاطر خود و بخاطر بنده‌ام داود از اين شهر دفاع خواهم كرد و آن را نجات خواهم داد.» در همان شب فرشتۀ خداوند صد و هشتاد و پنج هزار نفر از سربازان آشوری را كشت، بطوری كه صبح روز بعد، تا آنجا كه چشم كار می‌كرد، جنازه ديده می‌شد. پس سنحاريب، پادشاه آشور عقب‌نشينی كرده، به نينوا برگشت. او در حاليكه در معبد خدای خود نسروک مشغول عبادت بود، پسرانش ادرملک و شرآصر او را با شمشير كشتند و به سرزمين آرارات فرار كردند و يكی ديگر از پسرانش، به نام آسر حدون بجای او پادشاه آشور شد. در آن روزها حزقيا سخت بيمار شد و نزديک بود بميرد. اشعيای نبی (پسر آموص) به عيادتش رفت و از جانب خداوند اين پيغام را به او داد: «وصيتت را بكن، چون عمرت به آخر رسيده است؛ تو از اين مرض شفا نخواهی يافت.» حزقيا صورت خود را بطرف ديوار برگردانيد و نزد خداوند دعا كرده، گفت: «خداوندا، بخاطر آور چقدر نسبت به تو وفادار و امين بوده‌ام و چطور سعی كرده‌ام مطابق ميل تو رفتار كنم.» سپس بغض گلويش را گرفت و به تلخی گريست. پيش از آنكه اشعيا قصر را ترک كند خداوند بار ديگر با او سخن گفت و فرمود: «نزد حزقيا رهبر قوم من برگرد و به او بگو كه خداوند، خدای جدت داود دعای تو را شنيده و اشكهايت را ديده است. او پانزده سال ديگر بر عمر تو خواهد افزود. او تو را و اين شهر را از چنگ پادشاه آشور نجات خواهد داد.» *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** پس اشعيا به افراد حزقيای پادشاه گفت كه مقداری انجير بگيرند و آن را له كرده، روی دمل حزقيا بگذارند و او شفا خواهد يافت. سپس حزقيای پادشاه پرسيد: «برای اينكه ثابت شود كه خداوند مرا شفا خواهد داد و من خواهم توانست به خانۀ خداوند بروم او چه نشانه‌ای به من می‌دهد؟» اشعيا به او گفت: «برای اينكه بدانی سخنانی را كه خداوند به تو گفته، انجام خواهد داد، او علامتی به تو می‌دهد. آن علامت اين است كه خداوند سايۀ ساعت آفتابی آحاز را ده درجه به عقب بر می‌گرداند.» پس سايۀ آفتاب ده درجه به عقب برگشت. وقتی حزقيای پادشاه از بيماری‌ای كه داشت شفا يافت اين شعر را سرائيد: فكر می‌كردم در بهار عمر خويش زندگی را بدرود خواهم گفت، و به دنيای مردگان خواهم شتافت. فكر می‌كردم در اين دنيای زندگان ديگر هرگز خداوند را نخواهم ديد و نگاهم بر هيچ انسانی نخواهد افتاد. مانند خيمۀ شبانان كه پائين می‌كشند وجمع می‌كنند، حيات من فرو می‌ريخت؛ همچون پارچۀ دستباف كه از دستگاه بافندگی جدا می‌كنند، رشتۀ عمرم پاره می‌شد. تمام شب ناله و زاری می‌كردم، گويی شيری دنده‌هايم را خرد می‌كرد؛ فكر می‌كردم خدا جانم را می‌گيرد. صدايم بزحمت شنيده می‌شد، مانند قمری می‌ناليدم. از بس به آسمان چشم دوخته بودم، چشمانم ضعيف شده بود. دعا كردم كه خداوند كمكم كند. چه بگويم كه خداوند مرا بدين روز انداخته بود. از تلخی جان، خواب از چشمانم رفته بود. ای خداوند، تنبيه تو مفيد است و به انسان حيات می‌بخشد. تو مرا سلامتی و شفا بخشيدی تو عمر دوباره بمن دادی. بلی، به نفع من شد كه اين همه زحمت ديدم. زيرا تو مرا محبت كردی، از مرگ نجاتم دادی و همۀ گناهان مرا بخشيدی و فراموش كردی. كسی در دنيای مردگان نمی‌تواند تو را تمجيد كند، و يا به وفاداريت توكل كند. زندگانند كه تو را ستايش می‌كنند، چنانكه من امروز تو را سپاس می‌گويم. بلی، زندگانند كه برای فرزندان خود تعريف می‌كنند كه تو امين و وفادار هستی. خداوندا، تو مرا شفا دادی، و من در تمام روزهای عمرم تو را با سرود ستايش خواهم كرد. در آن روزها «مردوک بلدان» (پسر «بلدان») پادشاه بابل، نامه‌ای همراه با هديه‌ای برای حزقيا فرستاد، زيرا شنيده بود كه پس از يک بيماری سخت اينک بهبود يافته است. حزقيا فرستادگان بابلی را به خوشی پذيرفت و آنان را به كاخ سلطنتی برد و تمام خزانه‌های طلا و نقره، عطريات و روغنهای معطر، و نيز اسلحه خانۀ خود را به ايشان نشان داد. بدين ترتيب، فرستادگان بابلی تمام خزاين او را ديدند و چيزی از نظر آنان پوشيده نماند. آنگاه اشعيای نبی نزد حزقيای پادشاه رفت و از او پرسيد: «اين مردان از كجا آمده بودند و چه می‌خواستند؟» حزقيا جواب داد: «از جای دور! آنها از بابل آمده بودند.» اشعيا پرسيد: «در كاخ تو چه ديدند؟» حزقيا جواب داد: «تمام خزاين مرا.» اشعيا به او گفت: «پس به اين پيام كه از سوی خداوند قادر متعال است گوش كن: «زمانی می‌رسد كه هر چه در كاخ داری و گنجهايی كه اجدادت اندوخته‌اند به بابل برده خواهد شد و چيزی از آنها باقی نخواهد ماند. بابلی‌ها برخی از پسرانت را به اسارت گرفته، آنان را خواجه خواهند كرد و در كاخ پادشاه بابل به خدمت خواهند گماشت.» حزقيا جواب داد: «آنچه خداوند فرموده، نيكوست. لااقل تا وقتی كه زنده‌ام اين اتفاق نخواهد افتاد و صلح و امنيت برقرار خواهد بود.» خدای اسرائيل می‌فرمايد: «تسلی دهيد! قوم مرا تسلی دهيد! اهالی اورشليم را دلداری دهيد و به آنان بگوييد كه روزهای سخت ايشان بسر آمده و گناهانشان بخشيده شده، زيرا من باندازۀ گناهانشان آنها را تنبيه كرده‌ام.» صدايی می‌شنوم كه می‌گويد: «راهی از وسط بيابان برای آمدن خداوند آماده كنيد. راه او را در صحرا صاف كنيد. دره‌ها را پر كنيد؛ كوه‌ها و تپه‌ها را هموار سازيد؛ راه‌های كج را راست و جاده‌های ناهموار را صاف كنيد. آنگاه شكوه و جلال خداوند ظاهر خواهد شد و همۀ مردم آن را خواهند ديد. خداوند اين را وعده فرموده است.» بار ديگر آن صدا می‌گويد: «با صدای بلند بگو!» پرسيدم: «با صدای بلند چه بگويم؟» گفت: «با صدای بلند بگو كه انسان مثل گياهی است كه خشک شده، از بين می‌رود و تمام زيبايی او همچون گلی است كه پژمرده می‌شود. وقتی خدا می‌دمد گياه خشک و گل پژمرده می‌شود. بلی، انسان مانند گياه از بين می‌رود. گياه خشک می‌شود و گل پژمرده می‌گردد، اما كلام خدای ما برای هميشه باقی می‌ماند.» ای قاصد خوش خبر، از قلۀ كوه، اورشليم را صدا كن. پيامت را با تمام قدرت اعلام كن و نترس. به شهرهای يهودا بگو: «خدای شما می‌آيد!» بلی، خداوند می‌آيد تا با قدرت حكومت كند. پاداشش همراه او است و هركس را مطابق اعمالش پاداش خواهد داد. او مانند شبان، گلۀ خود را خواهد چرانيد؛ بره‌ها را در آغوش خواهد گرفت و ميشها را با ملايمت هدايت خواهد كرد. آيا كسی غير از خدا می‌تواند اقيانوس را در دست نگه دارد و يا آسمان را با وجب اندازه گيرد؟ آيا كسی غير از او می‌تواند خاک زمين را در ترازو بريزد و يا كوه‌ها و تپه‌ها را با قپان وزن كند؟ آيا كسی می‌تواند خداوند را پند دهد يا معلم و مشاور او باشد؟ آيا او تابحال به ديگران محتاج بوده است كه به او حكمت و دانش بياموزند و راه راست را به او ياد دهند؟ به هيچ وجه! تمام مردم جهان دربرابر او مثل قطرۀ آبی در سطل و مانند غباری در ترازو، ناچيز هستند. همۀ جزاير دنيا برای او گردی بيش نيستند و او می‌تواند آنها را از جايشان تكان دهد. اگر تمام حيوانات لبنان را برای خدا قربانی كنيم باز كم است و اگر تمام جنگلهای لبنان را برای روشن كردن آتش قربانی بكار بريم باز كافی نيست. تمام قوم‌ها در نظر او هيچ هستند و ناچيز به شمار می‌آيند. چگونه می‌توان خدا را توصيف كرد؟ او را با چه چيز می‌توان مقايسه نمود؟ آيا می‌توان او را با يک بت مقايسه كرد؟ بتی كه بت ساز آن را ساخته و با طلا پوشانده و به گردنش زنجير نقره‌ای انداخته است؟ فقيری كه نمی‌تواند خدايانی از طلا و نقره درست كند، درختی می‌يابد كه چوبش با دوام باشد و آن را بدست صنعتگری ماهر می‌دهد تا برايش خدايی بسازد، خدايی كه حتی قادر به حركت نيست! آيا تا به حال ندانسته‌ايد و نشنيده‌ايد و كسی به شما نگفته كه دنيا چگونه به وجود آمده است؟ خدا دنيا را آفريده است؛ همان خدايی كه بر فراز كرۀ زمين نشسته و مردم روی زمين در نظر او مانند مورچه هستند. او آسمانها را مثل پرده پهن می‌كند و از آنها خيمه‌ای برای سكونت خود می‌سازد. او رهبران بزرگ دنيا را ساقط می‌كند و از بين می‌برد. هنوز ريشه نزده خدا بر آنها می‌دمد، و آنها پژمرده شده، مثل كاه پراكنده می‌گردند. خداوند قدوس می‌پرسد: «شما مرا با چه كسی مقايسه می‌كنيد؟ چه كسی می‌تواند با من برابری كند؟» به آسمانها نگاه كنيد! كيست كه همۀ اين ستارگان را آفريده است؟ كسی كه آنها را آفريده است از آنها مثل يک لشكر سان می‌بيند، تعدادشان را می‌داند و آنها را به نام می‌خواند. قدرت او آنقدر عظيم است كه نمی‌گذارد هيچكدام از آنها گم شوند. پس، ای اسرائيل، چرا می‌گويی خداوند رنجهای مرا نمی‌بيند و با من به انصاف رفتار نمی‌كند؟ آيا تابحال ندانسته و نشنيده‌ای كه خدای ابدی، خالق تمام دنيا هرگز درمانده و خسته نمی‌شود و هيچكس نمی‌تواند به عمق افكار او پی ببرد؟ او به خستگان نيرو می‌بخشد و به ضعيفان قدرت عطا می‌كند. حتی جوانان هم درمانده و خسته می‌شوند و دلاوران از پای در می‌آيند، اما آنانی كه به خداوند اميد بسته‌اند نيروی تازه می‌يابند و مانند عقاب پرواز می‌كنند؛ می‌دوند و خسته نمی‌شوند، راه می‌روند و ناتوان نمی‌گردند. خداوند می‌فرمايد: «ای سرزمينهای دور دست، ساكت باشيد و به من گوش دهيد! قويترين دلايل خود را ارائه دهيد. نزديک بياييد و سخن بگوييد. دادگاه آمادۀ شنيدن سخنان شماست. «چه كسی اين مرد را از مشرق آورده است كه هر جا قدم می‌گذارد آنجا را فتح می‌كند؟ چه كسی او را بر قوم‌ها و پادشاهان پيروز گردانيده است؟ شمشير او سپاهيان آنان را مثل غبار به زمين می‌اندازد و كمانش آنان را چون كاه پراكنده می‌كند. آنان را تا جاهای دور كه قبل از آن پايش به آنجا نرسيده بود تعقيب می‌كند و به سلامت پيش می‌رود. چه كسی اين كارها را كرده است؟ كيست كه سير تاريخ را تعيين نموده است؟ مگر نه من، كه خداوند ازلی و ابدی هستم؟ «مردم سرزمينهای دوردست وقتی كارهای مرا ديدند از ترس لرزيدند. اينک آنها دور هم جمع شده‌اند و يكديگر را كمک و تشويق می‌كنند تا بتی بسازند. نجار و زرگر و آهنگر به ياری هم می‌شتابند، قسمت‌های مختلف بت را با لحيم به هم وصل می‌كنند و با ميخ آن را به ديوار می‌كوبند تا نيفتد! «اما ای اسرائيل، ای بندۀ من، تو قوم برگزيدۀ من هستی. تو از خاندان دوست من ابراهيم هستی. من تو را از اقصای جهان فرا خواندم و گفتم كه تو بندۀ من هستی. من تو را برگزيده‌ام و تركت نخواهم كرد. نترس، چون من با تو هستم؛ نگران نشو، زيرا من خدای تو هستم. من تو را تقويت خواهم كرد و ياری خواهم داد و تو را حمايت كرده، نجات خواهم بخشيد. «دشمنانت كه بر تو خشمگين هستند رسوا خواهند شد و كسانی كه با تو مخالفت می‌كنند هلاک خواهند گرديد. همۀ آنان از بين خواهند رفت و اثری از آنان باقی نخواهد ماند. من كه خداوند، خدای تو هستم دست راستت را گرفته‌ام و می‌گويم نترس، زيرا تو را ياری خواهم داد.» خداوند می‌گويد: «ای اسرائيل، هر چند كوچک و ضعيف هستی، ولی نترس، زيرا تو را ياری خواهم داد. من، خدای مقدس اسرائيل، خداوند و نجات دهندۀ تو هستم. تو مانند خرمنكوب تازه با دندانه‌های تيز خواهی بود و همۀ دشمنانت را در هم كوبيده، خرد خواهی كرد و آنها را مانند كاه جمع كرده، كوهی از آنها خواهی ساخت. آنها را به هوا خواهی افشاند و باد همه را خواهد برد و گردباد آنها را پراكنده خواهد ساخت. آنگاه من كه خداوند، خدای مقدس اسرائيل هستم مايۀ شادمانی تو خواهم بود و تو به من افتخار خواهی كرد. «وقتی فقرا و نيازمندان دنبال آب بگردند و پيدا نكنند و زبانشان از تشنگی خشک شود، من به دعای ايشان جواب خواهم داد. من كه خداوند، خدای اسرائيل هستم هرگز آنان را ترک نخواهم كرد. بر تپه‌های خشک برای ايشان رودخانه جاری می‌كنم و در ميان دره‌ها، به آنان چشمه‌های آب می‌دهم. بيابان را به بركۀ آب و زمين خشک را به چشمه مبدل می‌سازم. كاری می‌كنم كه در زمين باير، درخت سرو آزاد و آس و زيتون و شمشاد و صنوبر و كاج برويد. هركس اين را ببيند و در آن تفكر كند خواهد فهميد كه من خداوند، خدای مقدس اسرائيل اين كار را كرده‌ام.» خداوند كه پادشاه اسرائيل است چنين می‌گويد: «بگذاريد خدايان قومهای ديگر بيايند و قويترين دلايل خود را ارائه دهند! بگذاريد آنچه را در گذشته اتفاق افتاده برای ما شرح دهند. بگذاريد از آينده به ما خبر دهند و پيشگويی كنند تا بدانيم چه پيش خواهد آمد. بلی، اگر آنها واقعاً خدا هستند بگذاريد بگويند كه چه اتفاقاتی بعد از اين خواهد افتاد. بگذاريد معجزه‌ای بكنند كه از ديدنش حيران شويم. اما بدانيد آنها هيچ هستند و كاری از دستشان بر نمی‌آيد، و هر كه آنها را انتخاب كند كار بيهوده‌ای انجام داده است. «اما من مردی را از شرق برگزيده‌ام و او را از شمال به جنگ قوم‌ها خواهم فرستاد. او نام مرا خواهد خواند و من او را بر پادشاهان مسلط خواهم ساخت. مثل كوزه‌گری كه گل را لگدمال می‌كند، او نيز آنها را پايمال خواهد كرد. آيا كسی تابحال اين را پيشگويی كرده است؟ آيا كسی به شما خبر داده كه چنين واقعه‌ای رخ خواهد داد تا بگوييم كه او درست پيشگويی می‌كند؟ من اولين كسی بودم كه به اورشليم مژده داده، گفتم: ای اورشليم، قوم تو به وطن باز خواهند گشت. هيچ يک از بتها چيزی برای گفتن نداشتند. وقتی از آنها سؤال كردم جوابی نشنيدم. تمام اين خدايان اجسام بی‌جان هستند و هيچ كاری از دستشان بر نمی‌آيد.» خداوند می‌فرمايد: «اين است خدمتگزار من كه او را تقويت می‌كنم. اين است برگزيدۀ من كه از او خشنودم. او را از روحم پر می‌سازم تا عدالت و انصاف را برای قوم‌های جهان به ارمغان آورد. او آرام است و در كوچه‌ها فرياد نخواهد كرد و كسی صدايش را نخواهد شنيد. نی خرد شده را نخواهد شكست و شعلۀ ضعيف را خاموش نخواهد كرد. او عدل و انصاف واقعی را به اجرا درخواهد آورد. دلسرد و نوميد نخواهد شد و عدالت را بر زمين استوار خواهد ساخت. مردم سرزمينهای دور دست منتظرند تعاليم او را بشنوند.» خداوند، خدايی كه آسمانها را آفريد و گسترانيد و زمين و هر چه را كه در آن است بوجود آورد و نفس و حيات به تمام مردم جهان می‌بخشد، به خدمتگزار خود چنين می‌گويد: «من كه خداوند هستم تو را خوانده‌ام و به تو قدرت داده‌ام تا عدالت را برقرار سازی. توسط تو با تمام قوم‌های جهان عهد می‌بندم و بوسيلۀ تو به مردم دنيا نور می‌بخشم. تو چشمان كوران را باز خواهی كرد و آنانی را كه در زندانهای تاريک اسيرند آزاد خواهی ساخت. «من خداوند هستم و نام من همين است. جلال خود را به كسی نمی‌دهم و بتها را شريک ستايش خود نمی‌سازم. آنچه تابحال پيشگويی كرده‌ام، انجام گرفته است. اينک پيشگويی‌های جديدی می‌كنم و شما را از آينده خبر می‌دهم.» ای جزيره‌های دور دست و ای كسانی كه در آنها زندگی می‌كنيد، در وصف خداوند سرودی تازه بخوانيد. ای درياها و ای همۀ كسانی كه در آنها سفر می‌كنيد، او را پرستش نماييد. صحرا و شهرهايش خدا را ستايش كنند. اهالی «قيدار» او را بپرستند. ساكنان «سالع» از قلۀ كوهها فرياد شادی سر دهند! كسانی كه در سرزمينهای دوردست زندگی می‌كنند جلال خداوند را بيان كنند و او را ستايش نمايند. خداوند همچون جنگاوری توانا به ميدان جنگ خواهد آمد و فرياد برآورده، دشمنان خود را شكست خواهد داد. مدت مديدی است كه او سكوت كرده و جلو خشم خود را گرفته است. اما ديگر ساكت نخواهد ماند، بلكه مانند زنی كه درد زايمان او را گرفته باشد، فرياد خواهد زد. او كوهها و تپه‌ها را با خاک يكسان خواهد كرد و تمام گياهان را از بين خواهد برد و همۀ رودخانه‌ها و نهرها را خشک خواهد كرد. او قوم كورباطن خود را به راهی كه پيشتر آن را نديده بودند هدايت خواهد كرد. تاريكی را پيش روی ايشان روشن خواهد ساخت و راه آنها را صاف و هموار خواهد كرد. آنگاه كسانی كه به بتها اعتماد می‌كنند و آنها را خدا می‌نامند مأيوس و رسوا خواهند شد. خداوند به قوم خود اسرائيل می‌گويد: «ای كران بشنويد، و ای كوران ببينيد. من شما را برگزيده‌ام تا رسولان مطيع من باشيد، اما شما به آنچه ديده و شنيده‌ايد توجه نمی‌كنيد. شما قومی كور و كر هستيد.» *** *** خداوند قوانين عالی خود را به قوم خويش عطا فرمود تا ايشان آن را محترم بدارند و توسط آن عدالت او را به مردم جهان نشان دهند. اما قوم او از عهدۀ انجام اين كار برنمی‌آيند. زيرا آنها تاراج شده‌اند و در سياه چال زندانی هستند. ايشان غارت شده‌اند و كسی نيست به دادشان برسد. آيا در ميان شما كسی هست كه به اين سخنان توجه كند و درس عبرت گيرد؟ چه كسی اجازه داد اسرائيل غارت و تاراج شود؟ آيا همان خداوندی نبود كه نسبت به او گناه كردند؟ بلی، آنها راههای او را دنبال نكردند و از قوانين او اطاعت ننمودند، برای همين بود كه خداوند اينچنين بر قوم خود خشمگين شد و بلای جنگ را دامنگير ايشان ساخت. آتش خشم او سراسر قوم را فرا گرفت، اما ايشان باز درس عبرت نگرفتند. اما ای اسرائيل، خداوند كه تو را آفريده است اينک چنين می‌فرمايد: «نترس! زيرا من بهای آزادی تو را پرداخته‌ام. من تو را به نام خوانده‌ام. تو مال من هستی. هنگامی كه از آبهای عميق بگذری من با تو خواهم بود. هنگامی كه سيل مشكلات بر تو هجوم آورد، نخواهم گذاشت غرق شوی! هنگامی كه از ميان آتش ظلم و ستم عبور كنی، شعله‌هايش تو را نخواهد سوزاند! زيرا من خداوند، خدای مقدس تو هستم و تو را نجات می‌دهم. مصر و حبشه و سبا را فدای آزادی تو می‌كنم. تمام ممالک جهان را فدای تو خواهم كرد، زيرا تو برای من گرانبها و عزيز هستی و من تو را دوست دارم. «نترس، زيرا من با تو هستم. فرزندانت را از مشرق و مغرب، از شمال و جنوب جمع خواهم كرد. پسران و دخترانم را از گوشه و كنار جهان برخواهم گردانيد. تمام كسانی كه مرا خدای خود می‌دانند، خواهند آمد، زيرا ايشان را برای جلال خود آفريده‌ام.» خداوند می‌گويد: «قوم مرا كه چشم دارند، اما نمی‌بينند و گوش دارند، ولی نمی‌شنوند، به حضور من فرا خوانيد. همۀ قومها را جمع كنيد و به آنها بگوييد از آن همه بتهايی كه دارند، كدام يک هرگز چنين رويدادهايی را پيشگويی كرده است؟ كدام يک می‌تواند بگويد فردا چه می‌شود؟ چه كسی ديده است كه آنها يک كلمه حرف بزنند؟ هيچ كس گواهی نمی‌دهد، پس بايد اعتراف كنند كه تنها من می‌توانم از آينده خبر دهم.» خداوند می‌فرمايد: «ای اسرائيل، شما شاهدان و خدمتگزاران من هستيد. شما را انتخاب كرده‌ام تا مرا بشناسيد و ايمان بياوريد و بفهميد كه تنها من خدا هستم و خدايی ديگر هرگز نبوده و نيست و نخواهد بود. من خداوند هستم و غير از من نجات دهنده‌ای نيست. من بودم كه از آينده خبر می‌دادم و به كمک شما می‌شتافتم. خدای ديگری نبوده كه اين كارها را برای شما انجام داده است. شما شاهدان من هستيد. من خدا هستم و هميشه نيز خدا خواهم بود. كسی نمی‌تواند از دست من بگريزد و هيچ كس نمی‌تواند مانع كار من بشود.» خدای مقدس كه خداوند و نجات دهندۀ اسرائيل است می‌فرمايد: «ای اسرائيل، برای نجات شما، سپاهی به بابل می‌فرستم تا بابلی‌ها را اسير كرده، آنان را در كشتی‌هايی بريزند كه به آنها فخر می‌كردند و از وطنشان دور كنند. ای اسرائيل، من خدای مقدس شما هستم. من آفريننده و پادشاه شما هستم. من همان خداوندی هستم كه آبها را كنار زده، از ميان دريا راهی باز كردم و سربازان قوی مصر را با همۀ عرابه‌ها و اسبهايشان بيرون آوردم تا زير امواج دريا فرو روند و شمع زندگيشان تا ابد خاموش شود. «اما آن را فراموش كنيد، زيرا در برابر آنچه كه می‌خواهم انجام دهم هيچ است! می‌خواهم كار تازه و بی‌سابقه‌ای انجام دهم. همين الان آن را انجام می‌دهم، آيا آن را نمی‌بينيد؟ در بيابان جهان برای قومم جاده‌ای می‌سازم تا به سرزمين خود بازگردند. برای ايشان در صحرا نهرها بوجود می‌آورم! حيوانات صحرا، شغالها و شترمرغ‌ها از من تشكر خواهند كرد كه در بيابان به آنها آب می‌دهم. بلی، چشمه‌ها در بيابان جاری می‌سازم تا قوم برگزيده‌ام را سيراب كنم. ای بنی‌اسرائيل، شما را برای خود بوجود آوردم تا دربرابر قومهای ديگر مرا ستايش كنيد. «ولی ای قوم من، شما مرا ستايش نمی‌كنيد و از من خسته شده‌ايد. گوسفند برای قربانی سوختنی به من تقديم نكرده‌ايد. با قربانی‌های خود مرا احترام ننموده‌ايد. من از شما نخواسته‌ام هديه و بخور برای من بياوريد، تا باری بر شما نگذاشته باشم و شما را خسته نكرده باشم. نه بخور خوشبو برای من خريده‌ايد و نه با تقديم پيه قربانی‌ها خشنودم كرده‌ايد. بجای آنها بار گناهانتان را به من تقديم كرده‌ايد و با خطاهايتان مرا خسته كرده‌ايد. با وجود اين من خدايی هستم كه بخاطر خودم گناهان شما را پاک می‌سازم و آنها را ديگر هرگز به ياد نخواهم آورد. «آيا دليل قانع كننده‌ای داريد كه به من ارائه دهيد و ثابت كنيد كه شما بی‌گناه هستيد؟ اجدادتان از ابتدا نسبت به من گناه ورزيدند و رهبران شما احكام و قوانين مرا شكستند. به همين علت من كاهنانتان را بركنار نمودم و شما را دچار مصيبت ساختم و گذاشتم تا رسوا شويد. خداوند می‌فرمايد: «ای قوم برگزيدۀ من و ای خدمتگزار من اسرائيل، گوش كن. من همان خداوندی هستم كه تو را آفريدم و از بدو تولد ياور تو بوده‌ام. ای اسرائيل، تو خدمتگزار من و قوم برگزيدۀ من هستی، پس نترس. بر زمين تشنه‌ات آب خواهم ريخت و مزرعه‌های خشک تو را سيراب خواهم كرد. روح خود را بر فرزندانت خواهم ريخت و ايشان را با بركات خود پر خواهم ساخت. آنان مانند سبزه‌های آبياری شده و درختان بيد كنار رودخانه رشد و نمو خواهند كرد. هر يک از آنان لقب «اسرائيلی» را برخود خواهد گرفت و بر دستهای خويش نام خداوند را خواهد نوشت و خواهد گفت: «من از آن خداوند هستم.» خداوند قادر متعال كه پادشاه و حامی اسرائيل است چنين می‌فرمايد: «من ابتدا و انتها هستم و غير از من خدايی نيست. چه كسی می‌تواند كارهايی را كه من كرده‌ام انجام بدهد و يا آنچه را كه در آينده رخ خواهد داد از اول تا آخر پيشگويی كند؟ ای قوم من نترسيد، چون آنچه را كه می‌بايست رخ دهد از اول به شما خبر دادم و شما شاهدان من هستيد. آيا غير از من خدای ديگری هست؟» نه! ما صخرۀ ديگری و خدای ديگری را نمی‌شناسيم! چه نادانند كسانی كه بت می‌سازند و آن را خدای خود می‌دانند. آنها خود شاهدند كه بت نه می‌بيند و نه می‌فهمد، بنابراين هيچ سودی به آنان نخواهد رساند. كسانی كه بت می‌پرستند عاقبت نوميد و شرمسار خواهند شد. كسی كه با دستهای خود خدايش را بسازد چه كمكی می‌تواند از او انتظار داشته باشد؟ تمام بت‌پرستها همراه با كسانی كه خود انسانند، ولی ادعا می‌كنند كه خدا می‌سازند با سرافكندگی در حضور خدا خواهند ايستاد و ترسان و شرمسار خواهند شد. آنها آهن را از كوره در می‌آورند و به نيروی بازوی خود آنقدر با پتک بر آن می‌كوبند تا ابزاری از آن بسازند. در حين كار گرسنه و تشنه و خسته می‌شوند. سپس تكه چوبی برداشته، آن را اندازه می‌گيرند و با قلم نشان می‌گذارند و آن را با ابزاری كه ساخته‌اند می‌تراشند و از آن بتی به شكل انسان می‌سازند بتی كه حتی نمی‌تواند از جايش حركت كند! برای تهيۀ چوب از درختان سرو يا صنوبر يا بلوط استفاده می‌كنند، و يا درخت شمشاد در جنگل می‌كارند تا باران آن را نمو دهد. قسمتی از درخت را برای گرم كردن خود و پختن نان می‌سوزانند، و با باقيماندۀ آن خدايی می‌سازند و در برابرش سجده می‌كنند. با قسمتی از چوب درخت غذا می‌پزند و با قسمت ديگر آتش درست می‌كنند و خود را گرم كرده، می‌گويند: «به‌به! چه گرم است!» آنگاه با تكه چوبی كه باقی مانده برای خود بتی می‌سازند و در برابرش زانو زده، عبادت می‌كنند و نزد آن دعا كرده، می‌گويند: «تو خدای ما هستی، ما را نجات ده!» آنها فهم و شعور ندارند، زيرا چشم باطن خود را نسبت به حقيقت بسته‌اند. كسی كه بت می‌سازد آنقدر شعور ندارد كه بگويد: «قسمتی از چوب را سوزاندم تا گرم شوم و با آن نانم را پختم تا سير شوم و گوشت را روی آن كباب كرده، خوردم، حال چگونه می‌توانم با بقيۀ همان چوب خدايی بسازم و آن را سجده كنم؟» كسی كه چنين كاری می‌كند مانند آن است كه بجای نان، خاكستر بخورد! او چنان اسير افكار احمقانۀ خود است كه قادر نيست بفهمد كه آنچه انسان با دستهای خود می‌سازد نمی‌تواند خدا باشد. خداوند می‌فرمايد: «ای اسرائيل، به خاطر داشته باش كه تو خدمتگزار من هستی. من تو را بوجود آورده‌ام و هرگز تو را فراموش نخواهم كرد. گناهانت را محو كرده‌ام؛ آنها مانند شبنم صبحگاهی، به هنگام ظهر ناپديد شده‌اند! بازگرد، زيرا بهای آزادی تو را پرداخته‌ام.» ای آسمانها سرود بخوانيد. ای اعماق زمين بانگ شادی برآوريد! ای كوهها و جنگلها و ای تمام درختها، ترنم نماييد، زيرا خداوند بهای آزادی اسرائيل را پرداخته و با اين كار عظمت خود را نشان داده است. خداوند كه آفريننده و حامی اسرائيل است می‌فرمايد: «من خداوند هستم. همه چيز را من آفريده‌ام. من به تنهايی آسمانها را گسترانيدم و زمين و تمام موجودات آن را بوجود آوردم. من همان كسی هستم كه دروغ جادوگران را برملا می‌سازم و خلاف پيشگويی رمالان عمل می‌كنم؛ سخنان حكيمان را تكذيب كرده، حكمت آنان را به حماقت تبديل می‌كنم. «اما سخنگويان و رسولان من هر چه بگويند، همان را انجام می‌دهم. آنان گفته‌اند كه خرابه‌های اورشليم بازسازی خواهد شد و شهرهای يهودا بار ديگر آباد خواهد شد. پس بدانيد كه مطابق گفتۀ ايشان انجام خواهد شد. وقتی من به دريا می‌گويم خشک شود، خشک می‌شود. اكنون نيز دربارۀ كوروش می‌گويم كه او رهبری است كه من برگزيده‌ام و خواست مرا انجام خواهد داد. او اورشليم را بازسازی خواهد كرد و خانۀ مرا دوباره بنياد خواهد نهاد.» خداوند كوروش را برگزيده و به او توانايی بخشيده تا پادشاه شود و سرزمينها را فتح كند و پادشاهان مقتدر را شكست دهد. خداوند دروازه‌های بابل را بروی او باز می‌كند؛ ديگر آنها بروی كوروش بسته نخواهند ماند. خداوند می‌فرمايد: «ای كوروش، من پيشاپيش تو حركت می‌كنم، كوه‌ها را صاف می‌كنم، دروازه‌های مفرغی و پشت‌بندهای آهنی را می‌شكنم. گنجهای پنهان شده در تاريكی و ثروتهای نهفته را به تو می‌دهم. آنگاه خواهی فهميد كه من خداوند، خدای اسرائيل هستم و تو را به نام خوانده‌ام. من تو را برگزيده‌ام تا به اسرائيل كه خدمتگزار من و قوم برگزيدۀ من است ياری نمايی. هنگامی كه تو هنوز مرا نمی‌شناختی، من تو را به نام خواندم. من خداوند هستم و غير از من خدايی نيست. زمانی كه مرا نمی‌شناختی، من به تو توانايی بخشيدم، تا مردم سراسر جهان بدانند كه غير از من خدايی ديگر وجود ندارد و تنها من خداوند هستم. من آفرينندۀ نور و تاريكی هستم، من پديد آورندۀ رويدادهای خوب و بد هستم. من كه خداوند هستم همۀ اين چيزها را بوجود می‌آورم. ای آسمان، پيروزی را بباران؛ و ای زمين، از آن سيراب شو تا از تو آزادی و عدالت برويد. من كه خداوند هستم اين را انجام خواهم داد.» وای بر كسی كه با خالق خود می‌جنگد! آيا كوزه با سازندۀ خود مجادله می‌كند؟ آيا گل به كوزه‌گر می‌گويد: «اين چيست كه تو می‌سازی؟» يا كوزه سر او فرياد می‌زند: «چقدر بی‌مهارت هستی»؟ وای بر فرزندی كه به پدر و مادرش می‌گويد: «چرا مرا به اين شكل به دنيا آورديد؟» خداوند، خدای مقدس اسرائيل كه آينده در دست اوست، می‌فرمايد: «شما حق نداريد دربارۀ آنچه بوجود آورده‌ام از من بازخواست كنيد و يا به من بگوييد كه چه بايد بكنم. من زمين را ساختم و انسان را بر روی آن خلق كردم. با دست خود آسمانها را گسترانيدم. ماه و خورشيد و ستارگان زير فرمان من هستند. اكنون نيز كوروش را برانگيخته‌ام تا به هدف عادلانۀ من جامۀ عمل بپوشاند. من تمام راه‌هايش را راست خواهم ساخت. او بی‌آنكه انتظار پاداش داشته باشد، شهر من اورشليم را بازسازی خواهد كرد و قوم اسير مرا آزاد خواهد ساخت.» اين است كلام خداوند قادر متعال. خداوند به اسرائيل می‌فرمايد: «مصريها، حبشيها، و مردم بلندقد سبا تابع تو خواهند شد و تمام كالاهای تجارتی آنان از آن تو خواهد گرديد. آنان در زنجيرهای اسارت نزد تو خواهند آمد و در برابرت زانو زده، خواهند گفت: «يک خدا وجود دارد، آنهم خدای توست! ای خدای نجات دهندۀ اسرائيل، براستی كارهايت شگفت‌انگيز است!» تمام پرستندگان بتها مأيوس و شرمسار خواهند شد. اما اسرائيل هرگز مأيوس و شرمسار نخواهد شد، زيرا خداوند نجات جاودانی نصيب او خواهد ساخت. خداوند آسمانها و زمين را آفريده و آنها را استوار نموده است. او جهان را بيهوده نيافريده، بلكه برای سكونت و زندگی آن را ساخته است. او می‌فرمايد: «من خداوند هستم و ديگری نيست! من وعده‌هايم را واضح و روشن اعلام می‌كنم و در نهان سخن نمی‌گويم تا همه مقصود مرا بفهمند. من به اسرائيل گفته‌ام كه آنچه را به ايشان وعده داده‌ام بی‌شک بجا خواهم آورد. من كه خداوند هستم به راستی و صداقت سخن می‌گويم. «ای قوم‌هايی كه از دست كوروش می‌گريزيد، جمع شويد و نزديک آييد و به سخنان من گوش دهيد. چه نادانند آنانی كه بتهای چوبی را با خود حمل می‌كنند و نزد خدايانی كه نمی‌توانند نجاتشان دهند، دعا می‌كنند. با هم مشورت كنيد، و اگر می‌توانيد دليل بياوريد و ثابت كنيد كه بت‌پرستی عمل درستی است! غير از من چه كسی گفته كه اين چيزها در مورد كوروش عملی خواهد شد؟ غير از من خدايی نيست. من خدای عادل و نجات دهنده هستم و ديگری نيست! تا حال كدام بت به شما گفته است كه اين وقايع رخ خواهد داد؟ ای تمام ساكنان زمين نزد من آييد تا نجات يابيد، زيرا من خدا هستم و خدايی ديگر نيست. به ذات خود قسم خورده‌ام و هرگز از قسم خود برنمی‌گردم كه هر زانويی در برابر من خم خواهد شد و هر زبانی به من سوگند وفاداری ياد خواهد كرد. «مردم خواهند گفت: «عدالت و قوت ما از خداوند است.» و كسانی كه از من خشمناک بودند، شرمنده خواهند شد. من تمام بنی‌اسرائيل را نجات خواهم داد و آنان مرا ستايش خواهند كرد.» «زمانی مردم بابل بتهای خود، «بل» و «نبو» را می‌پرستيدند، اما اينک اين دو بت روی گاری گذاشته شده و چهارپايانِ خسته آنها را می‌كشند. خدايان بابل اسير شده‌اند و به جای ديگری برده می‌شوند؛ آنها قادر نيستند خود را نجات دهند. «ای بازماندگان بنی‌اسرائيل، به من گوش دهيد. من شما را آفريده‌ام و از بدو تولد تاكنون از شما نگه‌داری كرده‌ام. من خدای شما هستم و تا وقتی پير شويد و موهايتان سفيد شود از شما مراقبت خواهم كرد. من شما را آفريده‌ام و از شما نگه‌داری خواهم نمود. شما را با خود خواهم برد و نجات دهندۀ شما خواهم بود.» خداوند می‌گويد: «مرا با چه كسی مقايسه می‌كنيد؟ آيا كسی را می‌توانيد پيدا كنيد كه با من برابری كند؟ آيا مرا به بتها تشبيه می‌كنيد كه مردم با طلا و نقرۀ خود آن را می‌سازند؟ آنها زرگر را اجير می‌كنند تا ثروتشان را بگيرد و از آن خدايی بسازد؛ سپس زانو می‌زنند و آن را سجده می‌كنند! بت را بر دوش می‌گيرند و به اينطرف و آنطرف می‌برند. هنگامی كه آن را بر زمين می‌گذارند همانجا می‌ماند، چون نمی‌تواند حركت كند! وقتی كسی نزدش دعا می‌كند، جوابی نمی‌دهد، چون بت نمی‌تواند ناراحتی او را بر طرف سازد. «ای گناهكاران اين را فراموش نكنيد، و به ياد داشته باشيد كه من بارها شما را از رويدادهای آينده آگاه ساخته‌ام. زيرا تنها من خدا هستم و كسی ديگر مانند من نيست كه بتواند به شما بگويد در آينده چه رخ خواهد داد. آنچه بگويم واقع خواهد شد و هر چه اراده كنم به انجام خواهد رسيد. مردی را از مشرق، از آن سرزمين دور دست فرامی‌خوانم. او مانند يک پرندۀ شكاری فرود خواهد آمد و آنچه را اراده نموده‌ام انجام خواهد داد. آنچه گفته‌ام واقع خواهد شد. ای مردم دير باور كه فكر می‌كنيد آزادی شما دور است. به من گوش دهيد. من روز آزاديتان را نزديک آورده‌ام. من تأخير نخواهم كرد و اورشليم را نجات خواهم داد و اسرائيل را سرافراز خواهم ساخت.» خداوند می‌گويد: «ای بابل، از تخت خود به زير بيا و بر خاک بنشين، زيرا دوران عظمت تو بسر آمده است. تو زمانی مانند يک شاهزادۀ باكره، لطيف و نازنين بودی، اما اينک برده‌ای بيش نيستی. دستاس را بگير و گندم را آرد كن. روبندت را بردار، دامنت را بالا بزن تا از نهرها عبور كنی. تو عريان و رسوا خواهی شد. من از تو انتقام خواهم گرفت و به تو رحم نخواهم كرد.» بلی، خدای مقدس اسرائيل كه نامش خداوند قادر متعال است ما را از دست بابل نجات خواهد داد! خداوند به بابل می‌گويد: «ای بابل، در تاريكی بنشين و خاموش باش. ديگر تو را «ملكۀ ممالک» نخواهند خواند. ای بابل، من بر قوم خود اسرائيل خشمگين بودم و برای اينكه آنان را تنبيه كرده باشم، اجازه دادم به چنگ تو بيفتند، اما تو بر آنان رحم نكردی و حتی پيران را به انجام كارهای سخت واداشتی. تو گمان كردی هميشه ملكه خواهی بود؛ و هرگز به عاقبت كار خود نينديشيدی. «ای مملكت خوش‌گذران كه فكر می‌كنی در امن و امان هستی، گوش كن. تو خود را مانند خدا، بی‌نظير می‌دانی. می‌گويی: «من هرگز بيوه نخواهم شد. هيچگاه فرزندانم را از دست نخواهم داد.» اما با وجود تمام جادوگری‌هايت، در يک لحظه و در يک روز اين دو بلا بر سرت خواهد آمد: هم بيوه می‌شوی و هم بی‌اولاد. «تو با خيال راحت به شرارت خود ادامه دادی و گمان كردی هيچكس تو را نمی‌بيند. علم و دانش تو باعث شد منحرف شوی و به خود بگويی: «من خدا هستم. غير از من خدايی نيست.» بنابراين، بلا بر تو خواهم فرستاد و تو نخواهی توانست با سحر و جادويت آن را دفع كنی. ويرانی غير منتظره‌ای كه فكرش را نكرده‌ای بر تو خواهد آمد. «ارواح ناپاک را كه طی اين سالها پرستش می‌كردی احضار كن. آنها را صدا كن تا بيايند و به تو كمک كنند تا شايد باز بتوانی در دل دشمنانت ترس و وحشت ايجاد كنی! تو مشاوران زيادی داری طالع‌بينان و ستاره‌شناسانی كه می‌كوشند تو را از رويدادهای آينده آگاه سازند. آنها را فرا خوان تا به تو كمک كنند. اما بدان كه آنان همچون كاه در آتش خواهند سوخت. آنان قادر نخواهند بود حتی خود را نجات دهند، زيرا آن آتش، آتشی نخواهد بود كه آنان بخواهند خود را با آن گرم كنند، بلكه آتشی كه همه چيز را می‌سوزاند! تنها سودی كه از اين مشاوران ديرينه عايدت می‌شود همين است! همه آنان به راه خود خواهند رفت و تو را تنها خواهند گذاشت، و كسی نخواهد ماند تا تو را نجات دهد.» ای قوم اسرائيل، ای كسانی كه از نسل يهودا هستيد، گوش كنيد: شما به نام خداوند قسم می‌خوريد و ادعا می‌كنيد كه خدای اسرائيل را می‌پرستيد، اما اين كار را از روی صداقت و راستی انجام نمی‌دهيد. با وجود اين، افتخار می‌كنيد كه در شهر مقدس زندگی می‌كنيد و بر خدای اسرائيل كه نامش خداوند قادر متعال است توكل داريد. خداوند می‌گويد: «آنچه را كه می‌بايست رخ دهد، از مدتها پيش به شما اطلاع دادم و آنگاه ناگهان آنها را به عمل آوردم. می‌دانستم كه دلهايتان همچون سنگ و سرهايتان مانند آهن سخت است. اين بود كه آنچه می‌خواستم برای شما انجام دهم از مدتها پيش به شما خبر دادم تا نگوئيد كه بتهايتان آنها را بجا آورده‌اند. «پيشگويی‌های مرا شنيده‌ايد و وقوع آنها را ديده‌ايد، اما نمی‌خواهيد اعتراف كنيد كه پيشگويی‌های من درست بوده است. اكنون چيزهای تازه‌ای می‌گويم كه تابحال از وجود آنها بی‌اطلاع بوده‌ايد. و چيزهايی را به وجود می‌آورم كه قبلاً نبوده است و دربارۀ آنها چيزی نشنيده‌ايد، تا ديگر نگوييد: «اين چيزها را می‌دانستيم!» «بلی، چيزهای كاملاً تازه به شما می‌گويم، چيزهايی كه هرگز نشنيده‌ايد، چون می‌دانم اشخاص خيانتكاری هستيد و از طفوليت هميشه ياغی بوده‌ايد. باوجود اين، بخاطر حرمت نامم، خشم خود را فرو برده، شما را از بين نخواهم برد. شما را در آتش مصيبت آزمايش كردم همانگونه كه نقره را در كوره می‌آزمايند اما هيچ چيز خوب و با ارزش در شما نيافتم. بلی، بخاطر خودم شما را از بين نخواهم برد مبادا اقوام بت‌پرست بگويند كه بتهايشان مرا مغلوب كردند. من به بتهای آنها اجازه نمی‌دهم در جلال من شريک شوند. «ای اسرائيل، ای قوم برگزيدۀ من، گوش كنيد! تنها من خدا هستم. من اول و آخر هستم. دستهای من بود كه زمين را بنياد نهاد و آسمانها را گسترانيد. آنها گوش به فرمان من هستند. «همۀ شما بياييد و بشنويد. هيچكدام از خدايان شما قادر نيست پيشگويی كند كه مردی را كه من برگزيده‌ام حكومت بابل را سرنگون خواهد كرد و آنچه اراده كرده‌ام بجا خواهد آورد. اما من اين را پيشگويی می‌كنم. بلی، من كوروش را خوانده‌ام و به او اين مأموريت را داده‌ام و او را كامياب خواهم ساخت. «به من نزديک شويد و گوش دهيد. من هميشه آشكارا گفته‌ام كه در آينده چه رخ خواهد داد تا شما بتوانيد آن را بفهميد.» (اكنون خداوند مرا با روح خود نزد شما فرستاده است.) خداوند كه نجات دهندۀ قوم اسرائيل و خدای مقدس ايشان است چنين می‌گويد: «ای اسرائيل، من خداوند، خدای شما هستم كه شما را برای خيريت خودتان تنبيه می‌كنم و شما را به راه‌هايی كه بايد برويد هدايت می‌نمايم. «ای كاش به اوامر من گوش می‌داديد، آنگاه بركات مانند نهر برای شما جاری می‌شد و پيروزی مانند امواج دريا به شما می‌رسيد. نسل شما مانند شنهای ساحل دريا بی‌شمار می‌شدند و من نمی‌گذاشتم ايشان هلاک شوند.» ای قوم اسرائيل، از بابل بيرون بياييد! از اسارت آزاد شويد! با صدای بلند سرود بخوانيد و اين پيام را به گوش تمام مردم جهان برسانيد: «خداوند قوم اسرائيل را كه خدمتگزاران او هستند، آزاد ساخته است!» هنگامی كه خداوند قوم خود را از بيابان خشک عبور داد ايشان تشنگی نكشيدند، زيرا او صخره را شكافت و از آن، آب جاری ساخت تا ايشان بنوشند. خداوند می‌فرمايد: «گناهكاران از سلامتی برخوردار نخواهند شد.» ای مردم سرزمينهای دور دست به من گوش دهيد! پيش از آنكه من بدنيا بيايم خداوند مرا برگزيد، و هنگامی كه هنوز در شكم مادرم بودم او مرا به اسم خواند. خداوند سخنان مرا مانند شمشير، تيز كرده است. او مرا زير دستش پنهان نموده و مرا مانند يک تير تيز در تركش خود گذاشته است. خداوند به من گفت: «تو خدمتگزار نيرومند من هستی. تو باعث خواهی شد كه مردم مرا بستايند.» جواب دادم: «اما كار من برای مردم بيهوده بوده و من بی‌جهت نيروی خود را برای آنان صرف كرده‌ام.» با اين حال خدمت خود را تمام به خداوند واگذار می‌كنم تا او آن را به ثمر رساند. خداوند كه مرا از شكم مادرم برای خدمتش برگزيد و به من مأموريت داد تا قوم آوارۀ او اسرائيل را بسوی او بازگردانم، و برای انجام اين كار به من نيروی كافی بخشيد و افتخار انجام آن را نصيبم كرد، به من فرمود: «اينک كاری مهمتر از باز آوردن و احيای اسرائيل به تو واگذار می‌كنم. تو را ای خدمتگزار من، برای قوم‌های جهان نور می‌سازم تا نجات مرا برای همۀ مردم جهان به ارمغان ببری.» خداوند كه نجات دهنده و خدای مقدس اسرائيل است، به او كه از طرف مردم حقير و طرد شده و زير دست حاكمان قرار گرفته است، چنين می‌فرمايد: «وقتی پادشاهان تو را ببينند، به احترام تو از جای خود برخواهند خاست و شاهزادگان به تو تعظيم خواهند كرد، زيرا من كه خداوند امين و خدای مقدس اسرائيل هستم تو را برگزيده‌ام.» خداوند می‌فرمايد: «در وقت مناسب درخواست تو را اجابت خواهم كرد و تو را از هر گزندی حفظ خواهم نمود و توسط تو با قوم اسرائيل عهد خواهم بست و سرزمينشان را از نو آباد كرده، آن را به مردمش باز خواهم گرداند. من توسط تو كسانی را كه اسيرند و در تاريكی زندگی می‌كنند آزاد كرده، به ايشان خواهم گفت: «بيرون بيائيد و در روشنائی زندگی كنيد.» سپس آنان همچون گوسفندانی كه در چراگاه‌های سرسبز و تپه‌های پر علف می‌چرند، از وفور نعمت برخوردار خواهند شد. گرسنه و تشنه نخواهند شد و حرارت خورشيد به ايشان آسيب نخواهد رسانيد، زيرا كسی كه ايشان را دوست دارد آنان را هدايت خواهد كرد و نزد چشمه‌های آب رهبری خواهد نمود. «من تمام كوه‌هايم را برای قوم خود به راه‌های صاف تبديل خواهم كرد و بر فراز دره‌ها، جاده‌ها خواهم ساخت تا ايشان از آن عبور كنند. قوم من از جاهای دور دست باز خواهند گشت عده‌ای از شمال، عده‌ای از غرب و عده‌ای از سرزمين جنوب.» ای آسمانها، آواز شادی سر دهيد! ای زمين، شادمان باش! و ای كوه‌ها با شادی سرود بخوانيد، زيرا خداوند بر قوم رنجديدۀ خود ترحم كرده، ايشان را تسلی می‌دهد. باوجود اين، ساكنان اورشليم می‌گويند: «خداوند ما را ترک گفته و فراموش كرده است.» خداوند چنين پاسخ می‌دهد: «آيا يک مادر جگر گوشۀ خود را فراموش می‌كند؟ يا بر پسر خود رحم نمی‌كند؟ حتی اگر مادری طفلش را فراموش كند، من شما را فراموش نخواهم كرد! ای اورشليم، من نام تو را بر كف دستم نوشته‌ام و ديوارهايت هميشه در نظر من است. بزودی فرزندان تو خواهند آمد تا تو را دوباره بنا كنند و تمام كسانی كه تو را ويران كرده‌اند، از تو بيرون خواهند رفت. سرت را بالا كن و به اطراف خود نظر انداز. ببين چگونه قوم تو جمع شده‌اند و بسوی تو می‌آيند. به حيات خود قسم كه آنها نزد تو خواهند آمد و تو به آنها فخر خواهی كرد همانطور كه يک عروس به زيورآلات خود فخر می‌كند. خرابه‌ها و زمينهای ويران تو از مردم پر خواهند شد و دشمنانت كه تو را اسير كرده بودند، از تو دور خواهند شد. فرزندان تو كه در ديار تبعيد بدنيا آمده‌اند به تو خواهند گفت: «اين سرزمين برای ما كوچک است. ما به جای وسيعتری نياز داريم.» آنگاه از خود خواهی پرسيد: «چه كسی اينها را برای من زاييده است؟ چه كسی اينها را برای من بزرگ كرده است؟ بيشتر فرزندانم كشته شده‌اند و بقيه به اسيری رفته مرا تنها گذاشته‌اند. پس اينها از كجا آمده‌اند؟» خداوند قادر متعال به قوم اسرائيل می‌فرمايد: «اينک من قومهای جهان را بسيج خواهم كرد و آنها پسرانت را در آغوش گرفته، دخترانت را بر دوش خواهند گذاشت و آنان را نزد تو باز خواهند آورد. پادشاهان و ملكه‌ها مانند دايه از تو مراقبت خواهند كرد و در برابرت زانو زده، خاک پايت را خواهند ليسيد. آنگاه خواهی دانست كه من خداوند هستم و كسانی را كه چشم اميدشان به من باشد، نوميد نخواهم كرد.» چه كسی می‌تواند غنائم را از چنگ فاتح جنگ درآورد؟ چه كسی می‌تواند اسيران را از دست حاكم ستمگر برهاند؟ خداوند جواب می‌دهد؟ «من غنائم را از چنگ فاتح جنگ در خواهم آورد و اسيران را از دست حاكم ستمگر خواهم رهانيد. من با دشمنان تو خواهم جنگيد و فرزندانت را خواهم رهانيد. كسانی را كه به تو ظلم كنند به جان هم خواهم انداخت تا گوشت يكديگر را بخورند و خون يكديگر را بنوشند. آنگاه تمام مردم دنيا خواهند دانست كه من خداوند، خدای قادر اسرائيل هستم كه تو را نجات می‌دهم و حفظ می‌كنم.» خداوند به قوم خود می‌گويد: «آيا فكر می‌كنيد من شما را از سرزمين خود بيرون كردم همانگونه كه يک مرد زنش را طلاق داده، از خانه بيرون می‌كند؟ اگر چنين است، پس كجاست طلاقنامه؟ آيا فكر می‌كنيد من بودم كه شما را به اسارت فروختم چنانكه پدری فرزندانش را چون برده می‌فروشد؟ نه، هرگز! شما به سبب گناهان خود به اسارت برده شديد. «چرا هنگامی كه به نجاتتان آمدم مرا نپذيرفتيد؟ چرا هنگامی كه صدايتان كردم پاسخ نداديد؟ آيا فكر می‌كنيد من قدرت ندارم شما را آزاد كنم؟ با يک اشاره دريا را خشک می‌سازم و رودخانه را به بيابان خشک تبديل می‌كنم بطوری كه ماهی‌های آن از بی‌آبی می‌ميرند و می‌گندند. من همان هستم كه پوششی بر آسمان می‌كشم و سراسر آن را تاريک می‌سازم.» خداوند به من آموخته كه چه بگويم و چگونه خستگان را به كلام خود توانايی بخشم. او هر صبح مرا بيدار می‌كند و فهم مرا روشن می‌سازد تا خواست او را بدانم. خداوند با من صحبت كرد و من به سخنانش گوش دادم. با او مخالفت نكردم و از او برنگشتم. پشتم را به ضرب شلاق كسانی كه مرا می‌زدند سپردم و در برابر كسانی كه ريش مرا می‌كندند و بصورتم تف می‌انداختند و به من اهانت می‌كردند، مقاومت نكردم. از اهانت آنان ترسی ندارم، زيرا خداوند ياور من است. بنابراين، روی خود را همچون سنگ خارا ساخته‌ام تا خواست خداوند را بجا آورم. يقين دارم پيروز خواهم شد، زيرا خداوند نزديک است و از حق من دفاع خواهد كرد. پس كيست كه جرأت كند با من بجنگد؟ دشمنان كجا هستند؟ بگذار جلو بيايند! خداوند پشتيبان من است، پس كيست كه بتواند مرا محكوم سازد؟ تمام دشمنانم مانند لباس بيد خورده از بين خواهند رفت! ای كسانی كه ترس خداوند را در دل داريد و مطيع خدمتگزار او هستيد، به خداوند اعتماد كنيد. هر چند راه شما تاريک باشد و هيچ نوری به آن نتابد، اما شما به خدای خود اطمينان داشته باشيد. كسانی كه به روشنايی خود اعتماد می‌كنند و خود را با آتش خويش گرم می‌كنند و نه با آتش خداوند، زندگی را با غم و اندوه سپری خواهند كرد. خداوند می‌فرمايد: «ای كسانی كه می‌خواهيد نجات يابيد، ای كسانی كه چشم اميدتان به من است، سخنان مرا بشنويد. به معدنی كه از آن استخراج شده‌ايد و به صخره‌ای كه از آن جدا گشته‌ايد، توجه نماييد. به اجدادتان ابراهيم و ساره فكر كنيد كه از ايشان بوجود آمديد. هنگامی كه ابراهيم را دعوت كردم او فرزندی نداشت و تنها بود، اما من او را بركت دادم و ملت بزرگی از او بوجود آوردم. «من بار ديگر اسرائيل را بركت خواهم داد و خرابه‌های آن را آباد خواهم ساخت. زمينهای باير و بيابانهای خشک آن چون باغ عدن سرسبز خواهند شد. خوشی و شادمانی همه جا را پر خواهد ساخت، و شكرگزاری همراه با سرودهای شاد در همه جا به گوش خواهد رسيد. «ای قوم من، به من گوش دهيد. من احكام و قوانين خود را صادر می‌كنم تا بوسيلۀ آنها به قوم‌های جهان روشنايی ببخشم. بزودی می‌آيم تا آنها را نجات دهم و با عدل و انصاف بر آنها حكومت كنم. سرزمينهای دور دست دنيا كه چشم به راه من هستند به قدرت من اعتماد خواهند كرد. چشمان خود را به آسمان بدوزيد و به زمين زير پايتان نگاه كنيد، روزی خواهد آمد كه آسمان مانند دود، ناپديد خواهد شد و زمين همچون لباس، پوسيده خواهد شد و مردمش خواهند مرد. اما نجاتی كه من به ارمغان می‌آورم برای هميشه باقی خواهد ماند و عدالت من هرگز از بين نخواهد رفت. «ای كسانی كه احكام مرا دوست می‌داريد و خوب را از بد تشخيص می‌دهيد، به من گوش كنيد. از سرزنش و تهمت مردم نترسيد؛ زيرا بيد، آنها را مانند لباس از بين خواهد برد و كرم، ايشان را همچون پشم خواهد خورد. اما عدالت من هرگز از بين نخواهد رفت و كار نجاتبخش من نسل‌اندرنسل باقی خواهد ماند.» ای خداوند برخيز و با قدرتت ما را نجات ده همانگونه كه در گذشته ما را نجات دادی. تو همان خدايی هستی كه اژدهای رود نيل، يعنی مصر را نابود كردی. تو دريا را خشک ساختی و راهی از ميان آن باز كردی تا قومی كه آزاد ساخته بودی از آن عبور كنند. ای خداوند بگذار كسانی كه آزاد كرده‌ای سرودخوانان و شادی‌كنان به اورشليم باز گردند. بگذار غم و اندوه آنان پايان يابد و خوشی و شادمانی جاودانی نصيبشان شود. خداوند می‌فرمايد: «من هستم كه به شما تسلی می‌دهم و شما را شاد می‌سازم؛ پس چرا از انسان فانی می‌ترسيد انسانی كه مانند گياه، خشک شده، از بين می‌رود؟ آيا مرا كه آفرينندۀ شما هستم و زمين را بنياد نهادم و آسمانها را بر آن گسترانيدم، فراموش كرده‌ايد؟ چرا دايم از ظلم و ستم انسانها می‌ترسيد و تمام روز از خشم آنان می‌هراسيد؟ شما اسيران، بزودی آزاد خواهيد شد. ديگر در سياه چالها گرسنه نخواهيد ماند و نخواهيد مرد. من خداوند، خدای شما هستم همان خداوند قادر متعال كه از ميان امواج خروشان دريا، راهی خشک برای شما پديد آورد! من كه زمين را بنياد نهادم و آسمانها را برقرار ساختم، به اسرائيل می‌گويم: «شما قوم من هستيد. من احكام خود را به شما داده‌ام و با دست خود شما را حفظ می‌كنم.» برخيز ای اورشليم، برخيز! به اندازۀ كافی از كاسۀ غضب خداوند نوشيده‌ای. آن را تا ته سر كشيده‌ای و سرگيجه گرفته‌ای. كسی از ساكنانت باقی نمانده تا دستت را بگيرد و تو را راهنمايی كند. بلای مضاعف بر تو عارض شده است؛ سرزمينت خراب شده و مردمانت از قحطی و شمشير به هلاكت رسيده‌اند. ديگر كسی باقی نمانده تا تو را دلداری و تسلی دهد. مردم تو مانند آهوانی هستند كه در دام صياد گير كرده باشند؛ آنها در كوچه‌هايت افتاده‌اند و قدرت ندارند از جا برخيزند، زيرا خداوند غضب خود را بر آنها نازل كرده است. اما ای مصيبت‌زدگان كه مست و گيج هستيد، اما نه از شراب، اكنون گوش دهيد. خداوند، خدايتان كه مدافع شماست چنين می‌گويد: «من كاسۀ غضب خود را كه باعث سرگيجۀ شما شده از دست شما می‌گيرم و شما ديگر مجبور نخواهيد شد از آن بنوشيد. كاسۀ غضب خود را بدست كسانی خواهم داد كه بر شما ظلم می‌كنند وشما را وا می‌دارند در كوچه‌ها دراز بكشيد تا شما را مانند خاک زمين لگدمال كنند.» برخيز ای اورشليم، برخيز و بار ديگر خود را قوی ساز! ای شهر مقدس، لباس زيبايت را بپوش، زيرا ديگر گناهكاران وارد تو نخواهند شد. ای اورشليم، ازميان خاک بلند شو! ای اسيرشدگان اورشليم، بندهای اسارت را از گردن خود باز كنيد! زيرا خداوند می‌فرمايد: «مفت اسير شده‌ايد و مفت نيز آزاد خواهيد شد. در گذشته با ميل خود به مصر رفتيد تا در آنجا زندگی كنيد، اما بعد آشور شما را اسير كرد؛ و اينک در بابل بی‌جهت بر شما ظلم می‌كنند. آنها شما را اسير كرده‌اند و از شادی فرياد برمی‌آورند و هر روز نام مرا بی‌حرمت می‌سازند. اما روزی خواهد آمد كه شما، ای قوم من، به قدرتی كه در نام من است پی خواهيد برد و خواهيد فهميد كه اين من هستم، بلی من هستم، كه با شما سخن می‌گويم.» چه زيباست پاهای پيک خوش خبری كه از كوهستان می‌آيد و خبر صلح و نجات را می‌آورد و به اسرائيل می‌گويد: «خدای تو سلطنت می‌كند!» ديده بانان از شادی با صدای بلند سرود می‌خوانند، زيرا با چشمان خود می‌بينند كه خداوند دوباره به اورشليم باز می‌گردد. ای خرابه‌های اورشليم با صدای بلند آواز شادمانی سر دهيد، زيرا خداوند اورشليم را آزاد خواهد ساخت و قوم خود را تسلی خواهد داد. خداوند در برابر چشمان تمام قومها، قدرت مقدس خود را بكار خواهد برد و قوم خود را نجات خواهد داد تا همه آن را ببينند. اينک خود را از قيد اسارت آزاد سازيد و بابل و تمام مظاهر آن را پشت سر بگذاريد، زيرا آنها ناپاک هستند. شما قوم مقدس خداوند هستيد. ای همۀ شما كه ظروف خانۀ خداوند را حمل می‌كنيد و به وطن باز می‌گرديد، خود را پاک سازيد! اين بار ديگر با عجله از سرزمين اسارتتان نخواهيد رفت و لازم نخواهد بود كه بگريزيد، زيرا خداوند پيشاپيش شما خواهد رفت و خود خدای اسرائيل، حافظ شما خواهد بود. خداوند می‌فرمايد: «خدمتگزار من در كار خود كامياب و بسيار سرافراز خواهد شد. بسياری از مردم با ديدن او متحير می‌شوند، زيرا صورت او بقدری عوض شده كه ديگر شكل انسان ندارد. او خون خود را بر قومهای بسيار خواهد پاشيد و آنها را از گناه پاک خواهد ساخت. پادشاهان جهان در حضور او دهان خود را خواهند بست، زيرا چيزهايی را خواهند ديد كه كسی برای آنها تعريف نكرده و چيزهايی را خواهند فهميد كه از كسی نشنيده بودند.» اما چه كم هستند كسانی كه اين حقيقت را باور می‌كنند! چه كم‌اند كسانی كه خداوند اين حقيقت را به آنان آشكار ساخته است! در نظر خدا او مانند درخت سبزی بود كه در زمين خشک و شوره‌زار روئيده و ريشه دوانده باشد؛ اما در نظر ما او زيبايی و جلوه‌ای نداشت كه مشتاقش باشيم. ما او را خوار شمرديم و رد كرديم، اما او درد و غم را تحمل كرد. همۀ ما از او رو برگردانيديم. او خوار شد و ما هيچ اهميت نداديم. اين دردهای ما بود كه او به جان گرفته بود، اين رنجهای ما بود كه او بر خود حمل می‌كرد؛ اما ما گمان كرديم اين درد و رنج مجازاتی است كه خدا بر او فرستاده است. برای گناهان ما بود كه او مجروح شد و برای شرارت ما بود كه او را زدند. او تنبيه شد تا ما سلامتی كامل داشته باشيم. از زخمهای او ما شفا يافتيم. ما همچون گوسفندانی كه آواره شده باشند، گمراه شده بوديم؛ راه خدا را ترک كرده به راه‌های خود رفته بوديم. باوجود اين، خداوند تقصيرها و گناهان همۀ ما را به حساب او گذاشت! با او با بی‌رحمی رفتار كردند، اما او تحمل كرد و زبان به شكايت نگشود. او را مانند بره به كشتارگاه بردند؛ و او همچون گوسفندی كه نزد پشم برنده‌اش بی‌زبان است، خاموش ايستاد و سخنی نگفت. به ناحق او را به مرگ محكوم كرده، كشتند و مردم نفهميدند كه او برای گناهان آنها بود كه كشته می‌شد بلی، او بجای مردم مجازات شد. هنگامی كه خواستند او را همراه خطاكاران دفن كنند، او را در قبر مردی ثروتمند گذاشتند؛ اما هيچ خطايی از او سر نزده بود و هيچ حرف نادرستی از دهانش بيرون نيامده بود. خداوند می‌فرمايد: «اين خواست من بود كه او رنج بكشد و بميرد. او جانش را قربانی كرد تا آمرزش گناهان به ارمغان آورد، بنابراين صاحب فرزندان بی‌شمار خواهد شد. او زندگی را از سر خواهد گرفت و ارادۀ من بدست او اجرا خواهد شد. هنگامی كه ببيند عذابی كه كشيده چه ثمری به بار آورده، راضی و خشنود خواهد شد. خدمتگزار عادل من بار گناهان بسياری ازمردم را به دوش خواهد گرفت و من بخاطر او آنها را خواهم بخشيد. به او مقامی بزرگ و قدرتی عظيم خواهم داد، زيرا او خود را فدا كرد، از خطاكاران محسوب شد، بار گناهان بسياری را بر دوش گرفت و برای خطاكاران شفاعت كرد.» ای اورشليم، ای زن بی‌اولاد، شاد باش و سرود بخوان، زيرا فرزندان تو زيادتر از فرزندان زنی خواهند شد كه شوهرش او را ترک نگفته باشد! خيمه‌ای را كه در آن زندگی می‌كنی وسيعتر كن و پرده‌های آن را پهنتر ساز، طنابهايش را دراز كن و ميخهايش را محكم ساز؛ زيرا بزودی جمعيت تو زياد خواهد شد. فرزندانت نزد تو باز خواهند گشت و اين سرزمين را كه بدست بيگانگان افتاده، تصاحب خواهند كرد و شهرهای ويران را دوباره آباد خواهند ساخت. نترس و نگران نباش، زيرا ديگر رسوا و خوار نخواهی شد. خيانتی را كه در جوانيت مرتكب شده‌ای به ياد نخواهی آورد و تنهايی زمان بيوگی‌ات را فراموش خواهی كرد؛ زيرا آفرينندۀ تو كه نامش خداوند قادر متعال است، شوهر تو خواهد بود. خدای مقدس اسرائيل كه خدای تمام جهان است، نجات دهندۀ تو خواهد بود. ای اسرائيل، تو مانند زن جوان رنجديده‌ای هستی كه شوهرش او را ترک گفته باشد. اما خداوند تو را دوباره نزد خود می‌خواند و می‌گويد: «برای اندک مدتی تو راترک گفتم، اما اينک با محبتی عميق تو را نزد خود برمی‌گردانم.» خداوند كه حامی توست می‌فرمايد: «در لحظۀ غضب، روی خود را از تو برگردانيدم، اما اينک با محبت جاودانی تو را دوست خواهم داشت. «همانگونه كه در زمان نوح قسم خوردم كه ديگر نگذارم طوفان جهان را فرا گيرد، اكنون نيز قسم می‌خورم كه بار ديگر بر تو خشمگين نشوم و تو را تنبيه نكنم. هر چند كوه‌ها جابجا شوند و تپه‌ها نابود گردند، اما محبت من نسبت به تو هرگز از بين نخواهد رفت و پيمان سلامتی‌ای كه با تو بسته‌ام هيچوقت شكسته نخواهد شد.» خداوند كه تو را دوست دارد اين را می‌گويد. «ای شهر داغديده و رنجور من كه تسلی نيافته‌ای، من تو را بازسازی خواهم كرد؛ تو را با سنگهای قيمتی بنياد خواهم نهاد. برجهايت را با لعل و دروازه‌ها و ديوارهايت را با گوهرهای درخشان بنا خواهم كرد. همۀ ساكنانت از من تعليم خواهند گرفت و سلامتی و كاميابی روز افزونی نصيب ايشان خواهد شد. عدل و انصاف در تو حكمفرما خواهد شد و تو از ظلم و آزار ديگران در امان خواهی ماند. در صلح و آرامش بسر خواهی برد و ديگر نخواهی ترسيد. اگر قومی بر تو هجوم آورند، اين امر با اجازۀ من نخواهد بود. پس آنانی كه با تو بجنگند، از پای در خواهند آمد. «آهنگر را كه آتش كوره را می‌دمد و اسلحه می‌سازد، من آفريده‌ام. سرباز را نيز كه اسلحه بدست می‌گيرد و می‌جنگد، من بوجود آورده‌ام؛ و من می‌گويم هر اسلحه‌ای كه بر ضد تو ساخته شود كاری از پيش نخواهد برد و تو بر تمام مدعيانت غالب خواهی شد. من خدمتگزارانم را حمايت می‌كنم و به آنان پيروزی می‌بخشم.» اين است آنچه خداوند می‌فرمايد. خداوند می‌فرمايد: «ای همۀ تشنگان، نزد آبها بياييد؛ ای همۀ شما كه پول نداريد، بياييد نان بخريد و بخوريد! بياييد شير و شراب را بدون پول بخريد و بنوشيد! چرا پول خود را خرج چيزی می‌كنيد كه خوردنی نيست؟ چرا دسترنج خود را صرف چيزی می‌كنيد كه سيرتان نمی‌كند؟ به من گوش دهيد و از من اطاعت كنيد تا بهترين خوراک را بخوريد و ازآن لذت ببريد. «ای قوم من، با گوشهای باز و شنوا نزد من بياييد تا زنده بمانيد. من با شما عهدی جاودانی می‌بندم و بركاتی را كه به داود پادشاه وعده داده‌ام به شما می‌دهم. همانگونه كه او سرزمينها را تسخير كرد و قدرت مرا ظاهر ساخت، شما نيز قومهای بيگانه را فراخواهيد خواند و آنها آمده، مطيع شما خواهند شد. من كه خداوند، خدای مقدس اسرائيل هستم اين كار را برای خودم خواهم كرد و به شما عزت و افتخار خواهم بخشيد.» خداوند را مادامی كه يافت می‌شود بطلبيد، و مادامی كه نزديک است او را بخوانيد. ای گناهكاران، از كارها و فكرهای فاسد خود دست بكشيد و بسوی خداوند بازگشت كنيد، زيرا او بسيار بخشنده است و بر شما رحم خواهد كرد. خداوند می‌فرمايد: «فكرهای من فكرهای شما نيست، و راه‌های من هم راه‌های شما نيست. به همان اندازه كه آسمان بلندتر از زمين است، راه‌های من نيز از راه‌های شما و فكرهای من از فكرهای شما بلندتر و برتر است. «كلام من مانند برف و باران است. همانگونه كه برف و باران از آسمان می‌بارند و زمين را سيراب و بارور می‌سازند و به كشاورز بذر و به گرسنه نان می‌بخشند، كلام من نيز هنگامی كه از دهانم بيرون می‌آيد بی‌ثمر نمی‌ماند، بلكه مقصود مرا عملی می‌سازد و آنچه را اراده كرده‌ام انجام می‌دهد. «ای قوم من، شما با شادی از بابل بيرون خواهيد آمد و با آرامش آنجا را ترک خواهيد گفت. كوه‌ها و تپه‌های اطراف شما با شادی سرود خواهند خواند و درختهای صحرا برای شما دست خواهند زد! بجای خار و خس، درختان سبز و خوشبويی چون صنوبر و آس خواهند روييد. اين معجزه، يادبودی جاودانی خواهد بود از آنچه من انجام داده‌ام.» خداوند به قوم خود چنين می‌گويد: «با انصاف رفتار كنيد و آنچه را كه راست و درست است انجام دهيد، زيرا بزودی می‌آيم تا شما را آزاد سازم. من كسانی را كه حرمت روز «سَبَت» را نگاه می‌دارند و از انجام دادن هر كار بدی دوری می‌كنند، بركت خواهم داد.» قوم‌های غير يهود نيز وقتی خداوند را بپذيرند، از بركت او برخوردار خواهند شد. پس ايشان نگويند: «خداوند ما را از قوم خود نمی‌داند.» همچنين مردانی كه نمی‌توانند صاحب فرزند شوند گمان نكنند كه از قوم خدا جدا هستند؛ زيرا خداوند دربارۀ آنها می‌گويد: «اگر ايشان حرمت روز سبت را نگه دارند و آنچه را كه مورد پسند من است بجا آورند و به عهد من وفادار بمانند، آنگاه نام ايشان در خانۀ من و در ميان قوم من تا ابد به يادگار خواهد ماند و نامی پر افتخارتر از نام كسانی خواهد بود كه صاحب فرزند هستند.» همچنين خداوند درمورد قومهای غير يهود كه به قوم او ملحق می‌شوند و او را خدمت می‌كنند، و او را دوست داشته، خدمتگزار او می‌شوند، چنين می‌گويد: «اگر حرمت روز سبت را نگاه دارند و به عهد من وفادار بمانند، ايشان را نيز به كوه مقدس خود خواهم آورد و در خانۀ عبادتم ايشان را شاد خواهم ساخت و قربانی‌ها و هدايای ايشان را قبول خواهم كرد. خانۀ من «خانۀ عبادت همۀ قومها» ناميده خواهد شد.» خداوند كه بنی‌اسرائيل را از تبعيد به وطن باز می‌گرداند، می‌فرمايد: «علاوه بر قوم خود اسرائيل، قومهای ديگر را نيز جمع كرده، به اسرائيل خواهم آورد.» خداوند به قومهای بيگانه دستور می‌دهد كه مانند حيوانات درنده به قوم او حمله كنند و آنان را بدرند. او می‌گويد: «رهبران اسرائيل كه می‌بايست قوم مرا از خطر آگاه سازند، خود كور هستند و شعور ندارند. مانند سگهای گله‌ای هستند كه هنگام خطر پارس نمی‌كنند؛ فقط دوست دارند دراز بكشند و بخوابند. سگهای حريصی هستند كه هرگز سير نمی‌شوند. اين رهبران قوم، فهم و شعور ندارند. هر چه دلشان می‌خواهد می‌كنند و فقط دنبال سود خود هستند. آنها می‌گويند: «بياييد شراب بياوريم و بنوشيم و مست شويم. زندگی همين است. فردا روز بهتری خواهيم داشت!» انسانهای خوب، ديده ازجهان فرو می‌بندند و اشخاص خداشناس پيش از وقت می‌ميرند و كسی نيست كه در اين باره فكر كند و دليل اين امر را بفهمد. ايشان می‌ميرند تا از مصيبتی كه در راه است نجات يابند. هنگامی كه خداشناسان می‌ميرند، از آرامش برخوردار می‌شوند و استراحت می‌يابند. و اما شما ای بدكاران، جلو بياييد! ای اولاد جادوگران و زناكاران، نزديک بياييد! شما چه كسی را مسخره می‌كنيد؟ به چه كسی دهن كجی می‌كنيد؟ ای آدمهای گناهكار و دروغگو، شما همان اشخاصی هستيد كه زير سايۀ درختها زنا می‌كنيد و در دره‌ها و زير شكاف صخره‌های بلند فرزندان خود را برای بتها قربانی می‌كنيد. *** سنگهای صاف را از ميان دره‌ها برمی‌داريد و آنها را چون خدا می‌پرستيد و هدايای گوناگون به آنها تقديم می‌كنيد. آيا فكر می‌كنيد اين رفتارتان خدا را خشنود می‌كند؟ به كوه‌های بلند می‌رويد تا در آنجا زنا كنيد و برای بت‌هايتان قربانی كنيد. شما بت‌هايتان را پشت درهای بسته قرار می‌دهيد و آنها را می‌پرستيد. اين عمل شما زناكاری است، زيرا بجای اينكه خدا را دوست داشته باشيد و عبادت كنيد، به بتها عشق می‌ورزيد و آنها را می‌پرستيد. با عطر و روغن به حضور بت «مولک» می‌رويد تا آنها را تقديمش كنيد. به سفرهای دور و دراز می‌رويد، حتی به جهنم هم پا می‌گذاريد، تا شايد خدايان تازه‌ای بيابيد و به آنها دل ببنديد. آنقدر می‌گرديد تا خسته و درمانده می‌شويد، ولی دست از جستجو برنمی‌داريد. به خود قوت قلب می‌دهيد و پيش می‌رويد. خداوند می‌فرمايد: «اين بتها چه هستند كه از آنها می‌ترسيد و به من خيانت می‌كنيد؟ چرا مرا ديگر به ياد نمی‌آوريد؟ آيا علت اينكه از من نمی‌ترسيد اين نيست كه سكوت كرده‌ام و چيزی نگفته‌ام؟ شما فكر می‌كنيد كار درستی انجام می‌دهيد، ولی وقتی من كارهای زشت شما را برملا سازم، آنگاه بتهای شما نيز قادر نخواهند بود شما را ياری دهند. از دست اين بتهايی كه برای خود جمع كرده‌ايد كاری ساخته نيست و آنها به فرياد شما نخواهند رسيد؛ آنها بقدری ضعيفند كه يک وزش باد می‌تواند آنها را از جا بركند و با خود ببرد. اما بدانيد كسانی كه به من توكل دارند مالک زمين و وارث كوه مقدس من خواهند شد.» خداوند می‌گويد: «قوم من بسوی من باز می‌گردند! پس راه را آماده سازيد و سنگها و موانع را از سر راه برداريد.» خدای متعال و مقدس كه تا ابد زنده است، چنين می‌گويد: «من در مكان‌های بلند و مقدس ساكنم و نيز در وجود كسی كه روحی متواضع و توبه‌كار دارد، تا دل او را زنده سازم و نيروی تازه به او بخشم. من تا ابد شما را محكوم نخواهم كرد و بر شما خشمگين نخواهم ماند، زيرا اگر چنين كنم تمام جانهايی كه آفريده‌ام از بين خواهند رفت. من به علت طمعكاری شما غضبناک شدم و تنبيه‌تان كردم و شما را ترک گفتم. اما شما راه خود را ادامه داديد و از آن دست نكشيديد. كارهای شما را می‌بينم، اما با وجود اين شما را شفا خواهم داد. شما را هدايت خواهم كرد و تسلی خواهم داد. به شما كمک خواهم كرد تا برای گناهانتان ماتم بگيريد و به آنها اعتراف كنيد. همۀ مردم از سلامتی برخوردار خواهند شد چه آنانی كه دورند و چه آنانی كه نزديكند؛ زيرا من ايشان را شفا خواهم بخشيد. اما بدكاران مانند دريای متلاطمی هستند كه هرگز آرام نمی‌گيرد، بلكه هميشه گل و لجن بالا می‌آورد. برای بدكاران سلامتی و آرامش وجود ندارد.» اين است آنچه خداوند می‌فرمايد. خداوند می‌فرمايد: «صدای خود را چون شيپور بلند كن و گناهان قومم را به ايشان اعلام كن. آنها هر روز مرا عبادت می‌كنند و وانمود می‌كنند كه مايلند احكام مرا بدانند و اوامر مرا اجرا كنند. می‌گويند كه هرگز احكام عادلانۀ مرا زيرپا نگذاشته‌اند و هميشه از پرستش من لذت برده‌اند.» قوم اسرائيل می‌گويند: «چرا وقتی روزه می‌گيريم خداوند نمی‌بيند؟ چرا وقتی به خود رياضت می‌دهيم او به ما توجه نمی‌كند؟» خداوند چنين پاسخ می‌دهد: «دليلش اين است كه در ايام روزه‌داری باز دنبال سود خود هستيد و بر كارگران زيردست خود ظلم می‌كنيد. روزه‌داری شما باعث می‌شود با يكديگر با خشونت رفتار كنيد و بجنگيد. آيا فكر می‌كنيد اين نوع روزه مقبول من است؟ هنگامی كه قصد داريد روزه بگيريد، خود را رياضت می‌دهيد و سرتان را مثل نی خم می‌كنيد و روی پلاس و خاكستر دراز می‌كشيد و گمان می‌كنيد با اين كارها مقبول من خواهيد شد. روزه‌ای كه من می‌پسندم اين است كه زنجيرهای ظلم را پاره كنيد و يوغ ستم را بشكنيد و مظلومان را آزاد كنيد؛ خوراكتان را با گرسنگان تقسيم كنيد و فقيران بی‌كس را به خانۀ خود بياوريد؛ اشخاص برهنه را لباس بپوشانيد و از كمک به بستگانتان دريغ نكنيد. اگر چنين كنيد من نيز رحمت خود را همچون سپيده دم بر شما خواهم تاباند و امراض شما را فوری شفا خواهم داد. حضور پرجلال من هميشه با شما خواهد بود و شما را از هر طرف محافظت خواهد كرد. وقتی دعا كنيد اجابت خواهم كرد و هنگامی كه كمک بطلبيد، به ياری شما خواهم آمد. «اگر از ظلم كردن به ضعفا دست برداريد و ناحق به كسی تهمت نزنيد و سخنان دروغ شايع نكنيد؛ از خوراک خود به گرسنگان بدهيد و به كسانی كه در تنگنا هستند كمک كنيد، آنگاه نور شما در تاريكی خواهد درخشيد و تاريكی اطرافتان مانند روز روشن خواهد شد؛ و من شما را هميشه هدايت نموده، با چيزهای خوب سيرتان خواهم كرد. شما را قوی و سالم نگاه خواهم داشت. شما مانند باغی پربار و چشمه‌ای پرآب خواهيد بود. هموطنانتان خرابه‌های قديمی شهرهايتان را دوباره بنا خواهند كرد و شما به قومی معروف خواهيد شد كه حصارها و شهرهای خود را بازسازی می‌كند.» خداوند می‌فرمايد: «اگر روز مقدس سبت را نگاه داريد و در آن روز كار نكنيد و به خوشگذرانی نپردازيد، بلكه آن را محترم و مقدس بداريد و در آن روز مرا عبادت كنيد، و در پی هوی و هوس خود نرويد و سخنان بيهوده نگوييد، آنگاه شادی من نصيب شما خواهد شد. من شما را در تمام جهان سربلند خواهم كرد و بركاتی را كه به جدتان يعقوب وعده داده‌ام نصيب شما خواهم ساخت. من كه خداوند هستم اين را می‌گويم.» ای مردم فكرنكنيد كه خداوند ضعيف شده و ديگر نمی‌تواند شما را نجات دهد. گوش او سنگين نيست؛ او دعاهای شما را می‌شنود. اما گناهان شما باعث شده او با شما قطع رابطه كند و دعاهای شما را جواب ندهد. دستهای شما به خون آلوده است و انگشتهايتان به گناه. لبهای شما سخنان دروغ می‌گويد و از زبانتان حرفهای زشت شنيده می‌شود. در دادگاه عدالت را زيرپا می‌گذاريد و با دروغهايی كه می‌گوييد رأی دادگاه را به نفع خود تغيير می‌دهيد. شما گناهكار و ظالم هستيد. نقشۀ شومتان مانند تخم افعی است كه وقتی شكسته می‌شود افعی از آن بيرون می‌آيد و مردم را به هلاكت می‌رساند! اما بدانيد كه نقشه‌هايتان عملی نخواهد شد و هيچ فايده‌ای به شما نخواهد رسانيد. آنها مانند لباسی هستند كه از تار عنكبوت بافته شده باشند. *** با فكرتان دايم نقشه‌های پليد طرح می‌كنيد و با پاهايتان بدنبال بی‌گناهان می‌دويد تا آنها را بكشيد. هر جا می‌رويد خرابی و ويرانی برجای می‌گذاريد و سلب آرامش می‌كنيد. تمام كارهای شما از روی بی‌انصافی است. راههای شما كج است، و هر كه در آن قدم بگذارد از آسايش برخوردار نخواهد شد. مردم می‌گويند: «الان فهميديم چرا خدا ما را از دست دشمنانمان نجات نمی‌دهد و چرا هنگامی كه در انتظار نور بوديم، تاريكی به سراغمان آمد! مانند اشخاص نابينا، كورمال كورمال راه می‌رويم و در روز روشن جايی را نمی‌بينيم و به زمين می‌افتيم؛ گويی در دنيای مردگان زندگی می‌كنيم! همۀ ما همچون خرسهای گرسنه خرناس می‌كشيم و مانند فاخته‌ها می‌ناليم. به خداوند روی می‌آوريم تا ما را نجات دهد، اما بی‌فايده است؛ زيرا او از ما روگردان شده است. گناهانی كه نسبت به خداوند مرتكب شده‌ايم در حضور او روی هم انباشته شده و عليه ما شهادت می‌دهند. «ای خداوند، می‌دانيم كه گناهكاريم. ما تو را ترک گفته و رد كرده‌ايم و از پيروی تو دست برداشته‌ايم. ما ظالم و ياغی هستيم. فكرهای ما كج است و حرفهای ما پر از دروغ. انصاف را زيرپا گذاشته‌ايم؛ عدالت را از خود رانده‌ايم؛ حقيقت را در كوچه‌ها انداخته‌ايم و صداقت را به بوتۀ فراموشی سپرده‌ايم. راستی از بين رفته است؛ و هر كه بخواهد از ناراستی دوری كند، مورد سرزنش واقع می‌شود.» خداوند تمام اين بديها را ديده و غمگين است. او تعجب می‌كند كه چرا كسی نيست به داد مظلومان برسد. پس او خود آماده می‌شود تا ايشان را نجات دهد، زيرا او خدای عادلی است. خداوند عدالت را مانند زره می‌پوشد و كلاهخود نجات را بر سر می‌گذارد. سراسر وجود او آكنده از حس عدالت‌خواهی است؛ او از ظالمان انتقام خواهد كشيد. دشمنان خود را به سزای اعمالشان خواهد رسانيد و مخالفان خود را حتی اگر در سرزمينهای دور دست نيز باشند، جزا خواهد داد. همۀ مردم، از شرق تا غرب، از قدرت او خواهند ترسيد و به او احترام خواهند گذاشت. او مانند سيلابی عظيم و طوفانی شديد خواهد آمد. خداوند به قوم خود می‌گويد: «نجات دهنده‌ای در اورشليم ظهور خواهد كرد تا كسانی را كه از گناهانشان دست می‌كشند، نجات بخشد. و اما من با شما اين عهد را می‌بندم: روح من كه بر شماست و كلام من كه در دهان شماست، هرگز از شما دور نخواهند شد. اين است عهد من با شما و با نسلهای شما تا ابد.» ای اورشليم برخيز و بگذار نور تو بدرخشد، زيرا جلال خداوند بر تو تابان است! تمام قومهای جهان در تاريكی فرو خواهند رفت، اما نور جلال خداوند بر تو خواهد تابيد، و پادشاهان و قومها بسوی تو خواهند آمد تا نور جلال خداوند را كه بر تو تابان است مشاهده كنند. به اطراف خود نگاه كن و ببين چگونه قوم تو جمع شده بسوی تو می‌آيند. ايشان پسران و دخترانت را در آغوش گرفته، از راه دور به وطن باز می‌گردند. تو اين را به چشم خواهی ديد و شاد خواهی شد و از شدت هيجان خواهی لرزيد. گنجهای جهان از راه دريا بسوی تو خواهد آمد و ثروت قومها نزد تو جمع خواهد شد. كاروانهای شتر از «مديان» و «عيفه» و «شبع» خواهند آمد و با خود طلا و بخور خواهند آورد. مردم خداوند را ستايش خواهند كرد و كارهای او را بشارت خواهند داد. تمام گله‌های «قيدار» و «نبايوت» را نزد تو خواهند آورد تا بر قربانگاه خانۀ خداوند قربانی كنند. در آن روز خداوند خانۀ پرشكوه خود را زينت خواهد داد. اينها كيستند كه مانند ابر بسوی سرزمين اسرائيل در حركتند؟ ايشان به كبوترهايی می‌مانند كه به لانه‌های خود باز می‌گردند. اينها قوم خدا هستند كه سوار بر كشتی از سرزمينهای دور دست به وطن باز می‌گردند و با خود طلا و نقره می‌آورند، زيرا خدای مقدس اسرائيل كه در تمام دنيا مشهور است، قوم خود را در نظر همۀ قومها عزت و احترام بخشيده است. خداوند به اورشليم می‌گويد: «بيگانگان آمده، ديوارهای تو را بازسازی خواهند كرد و پادشاهان آنها تو را خدمت خواهند نمود، زيرا هر چند در خشم خود تو را مجازات كردم، اما به لطف خويش بر تو رحم خواهم كرد. روز و شب، دروازه‌هايت باز خواهد بود تا پادشاهان جهان ثروت كشورهای خود را نزد تو بياورند. هر قومی كه نخواهد تو را خدمت كند، هلاک شده، از بين خواهد رفت. «از جنگل لبنان چوبهای درختان صنوبر و كاج و چنار را برای تو ای اورشليم خواهند آورد تا تو را بازسازی كنند و خانۀ مرا تزئين نمايند و شهر مرا باشكوه سازند. پسران كسانی كه بر تو ظلم كرده‌اند خواهند آمد و در مقابل تو زانو زده، تعظيم خواهند كرد و كسانی كه تو را تحقير كرده‌اند بر پاهايت خواهند افتاد و تو را سجده خواهند كرد. آنها تو را شهر خداوند، خدای مقدس اسرائيل خواهند ناميد. «تو زمانی متروک و مطرود بودی و كسی از تو عبور نمی‌كرد، اما اينک تو را برای هميشه باشكوه می‌سازم و تو تا ابد محل شادمانی خواهی بود. قومها و پادشاهان جهان نيازهای تو را برآورده خواهند ساخت و مانند يک مادر از تو مراقبت خواهند نمود. آنگاه خواهی فهميد كه من خداوند، خدای قادر اسرائيل، حامی و نجات دهندۀ تو هستم. «من مفرغ تو را به طلا تبديل می‌كنم و آهن تو را به نقره، چوب تو را به مفرغ، و سنگ تو را به آهن. رهبران و حاكمانی به تو خواهم داد كه با صلح و عدالت بر تو حكومت كنند. ظلم و خرابی را از تو دور خواهم كرد و مانند ديواری محافظ، تو را احاطه خواهم نمود و تو مرا سپاس خواهی گفت چرا كه تو را نجات داده‌ام. «تو ديگر به روشنايی خورشيد و ماه احتياج نخواهی داشت، زيرا من كه خداوند هستم نور جاودانی تو و زيبايی تو خواهم بود. آفتاب تو هرگز غروب نخواهد كرد و ماه تو زوال نخواهد پذيرفت، زيرا من نور جاودانی تو خواهم بود، و روزهای سوگواريت پايان خواهند يافت. همۀ افراد قوم تو مردمانی درستكار خواهند بود و سرزمين خود را تا ابد حفظ خواهند كرد. من ايشان را در آنجا خواهم كاشت تا عظمت و جلال خود را ظاهر كنم. حتی كوچكترين و ضعيفترين خاندان تو بزرگ شده، به قومی نيرومند تبديل خواهد شد. هنگامی كه زمان معين فرا رسد من كه خداوند هستم اين را بی‌درنگ انجام خواهم داد.» روح خداوند بر من است. خداوند مرا برگزيده تا به رنجديدگان بشارت دهم، دل شكستگان را شفا بخشم، به اسيران مژدۀ آزادی دهم و كوران را بينا سازم. او مرا فرستاده تا به قوم او كه سوگوارند تسلی دهم و بگويم كه زمان رحمت خداوند برای ايشان و روز غضب او برای دشمنانشان فرا رسيده است. من غم مردم ماتم زده اورشليم را به شادی و سرور، و نوحۀ آنان را به سرود حمد و ستايش تبديل خواهم كرد. آنان همچون درختان بدست خداوند كاشته خواهند شد و آنچه را كه راست و درست است انجام داده، باعث سرافرازی و ستايش وی خواهند بود. ايشان خرابه‌های قديمی را بازسازی خواهند كرد و شهرهايی را كه از مدتها پيش ويران بوده‌اند آباد خواهند نمود. ای قوم من، بيگانگان شما را خدمت خواهند كرد. ايشان گله‌هايتان را خواهند چرانيد و زمينهايتان را شخم خواهند زد و از باغهايتان نگهداری خواهند كرد. شما «كاهنان خداوند» و «خدمتگزاران خدای ما» ناميده خواهيد شد. گنجهای قومها را تصاحب خواهيد كرد و ثروت آنان از آن شما خواهد شد. رسوايی و سرافكندگی شما پايان خواهد يافت و سعادت مضاعف و شادی ابدی نصيبتان خواهد شد. خداوند می‌فرمايد: «عدل و انصاف را دوست دارم و از غارت و ستم بيزارم. پاداش رنج و زحمت قوم خود راخواهم داد و با ايشان عهد جاودانی خواهم بست. فرزندانشان در ميان قومهای جهان معروف خواهند شد. هر كه آنان را ببيند اعتراف خواهد كرد كه قوم برگزيده و مبارک خداوند هستند.» اورشليم می‌گويد: «خداوند خوشی عظيمی به من داده و مرا شاد ساخته است! او لباس نجات و ردای عدالت را به من پوشانده است! من مانند دامادی هستم كه بر سرش تاج نهاده‌اند و همچون عروسی هستم كه با زيورآلات، خود را آراسته است. خداوند عدالت خود را در تمام جهان آشكار خواهد كرد و همۀ قومها او را ستايش خواهند نمود. عدالت او در باغ جهان خواهد روييد و شكوفه خواهد آورد!» من برای اورشليم دعا خواهم كرد و ساكت نخواهم نشست. آنقدر دعا خواهم كرد تا اورشليم نجات يابد و پيروزی او مانند مشعلی در تاريكی بدرخشد. ای اوشليم، قومها پيروزی تو را به چشم خواهند ديد و پادشاهان شكوه و عظمت تو را مشاهده خواهند كرد. خداوند نام جديدی بر تو خواهد نهاد، و تو برای خداوند تاج افتخار خواهی بود. تو را ديگر «متروک» نخواهند خواند و اسرائيل را «زن ترک شده» نخواهند ناميد. نام جديد تو «مرغوب» و نام جديد اسرائيل، «عروس» خواهد بود، زيرا خداوند به تو رغبت خواهد داشت و اسرائيل را همسر خود خواهد دانست. همانگونه كه يک مرد جوان، دوشيزه‌ای را به عقد خود در می‌آورد، آفرينندۀ تو نيز تو را همسر خود خواهد ساخت. همانگونه كه داماد به تازه عروسش دل می‌بندد، خداوند نيز به تو دل خواهد بست. ای اورشليم، بر حصارهايت ديده‌بانانی گماشته‌ام كه روز و شب دعا می‌كنند. آنان ساكت نخواهند شد تا هنگامی كه خداوند به وعده‌هايش عمل كند. ای كسانی كه دعا می‌كنيد، خداوند را آرامی ندهيد تا هنگامی كه اورشليم را استوار كند و آن را محل عبادت تمام مردم جهان سازد. *** خداوند برای اورشليم قسم خورده و با قدرت خويش به آن عمل خواهد كرد. او گفته است: «ديگر اجازه نخواهم داد دشمنان تو بر تو يورش آورند و غله و شرابت را كه برايش زحمت كشيده‌ای غارت كنند. ساكنان تو نانی را كه از غلۀ خود بدست آورده‌اند خواهند خورد و خداوند را شكر خواهند گفت؛ آنها شرابی را كه با دست خود درست كرده‌اند در صحن خانۀ خداوند خواهند نوشيد.» ای مردم اورشليم از شهر خارج شويد و جاده‌ای برای بازگشت قوم خود آماده سازيد! سنگها را از سر راه برداريد و پرچم را برافرازيد تا قومها آن را ببينند و بدانند كه خداوند به تمام مردم جهان اعلان می‌كند كه به شما بگويند: «ای مردم اورشليم، خداوند به نجات شما می‌آيد و قوم خود را كه آزاد ساخته است همراه خود می‌آورد!» ای مردم اورشليم، شما «قوم مقدس خدا» و «نجات يافتگان خداوند» ناميده خواهيد شد و اورشليم «شهر محبوب خدا» و «شهر مبارک خداوند» خوانده خواهد شد. «اين كيست كه از بصرۀ ادوم می‌آيد؟ اين كيست كه در لباسی باشكوه و سرخ رنگ، با قدرت و اقتدار گام بر زمين می‌نهد؟» «اين خداوند است. او قدرت نجات دارد و می‌آيد تا پيروزی خود را اعلان كند.» «چرا لباس او اينچنين سرخ است؟ مگر او در چرخشت، انگور زير پای خود فشرده است؟» خداوند پاسخ می‌دهد: «بلی، من به تنهايی انگور را در چرخشت، زير پا فشردم. كسی نبود به من كمک كند. در غضب خود، دشمنانم را مانند انگور زير پا له كردم. خون آنان بر لباسم پاشيد و تمام لباسم را آلوده كرد. وقتش رسيده بود كه انتقام قوم خود را بگيرم و ايشان را از چنگ دشمنان نجات دهم. نگاه كردم ببينم كسی به كمک من می‌آيد، اما با كمال تعجب ديدم كسی نبود. پس، خشم من مرا ياری كرد و من به تنهايی پيروز شدم. با خشم خود قومها را زار و ناتوان كرده، آنها را پايمال نمودم و خونشان را به زمين ريختم.» از لطف و مهربانی خداوند سخن خواهم گفت و بسبب تمام كارهايی كه برای ما كرده است او را ستايش خواهم كرد. او با محبت و رحمت بی‌حد خويش قوم اسرائيل را مورد لطف خود قرار داد. خداوند فرمود: «بنی‌اسرائيل قوم من هستند و به من خيانت نخواهند كرد.» او نجات دهندۀ ايشان شد و در همۀ مشكلاتشان با ايشان بود. بلی، خود خداوند ايشان را نجات داد. او با محبت و دلسوزی آنان را رهانيد و سالهای سال از ايشان مراقبت كرد. اما ايشان نافرمانی كرده، روح مقدس او را محزون ساختند. پس، او نيز دشمن ايشان شد و با آنان جنگيد. آنگاه ايشان گذشته را به ياد آوردند كه چگونه موسی قوم خود را از مصر بيرون آورد. پس، فرياد برآورده گفتند: «كجاست آن كسی كه بنی‌اسرائيل را به رهبری موسی از ميان دريا عبور داد؟ كجاست آن خدايی كه روح مقدس خود را به ميان قومش فرستاد؟ كجاست او كه وقتی موسی دست خود را بلند كرد، با قدرت عظيم خود دريا را در برابر قوم اسرائيل شكافت و با اين كار خود شهرت جاودانی پيدا كرد؟ چه كسی ايشان را در اعماق دريا رهبری كرد؟» خدا بنی‌اسرائيل را رهبری كرد و آنان مانند اسبانی اصيل كه در بيابان می‌دوند، هرگز نلغزيدند. آنان مانند گله‌ای بودند كه آرام در دره می‌چرد، زيرا روح خداوند به ايشان آرامش داده بود. بلی، او قوم خود را رهبری كرد، و نام او برای اين كار شهرت يافت. ای خداوند از آسمان به ما نگاه كن و از جايگاه باشكوه و مقدست به ما نظرانداز. كجاست آن محبتی كه در حق ما نشان می‌دادی؟ كجاست قدرت و رحمت و دلسوزی تو؟ تو پدر ما هستی! حتی اگر ابراهيم و يعقوب نيز ما را فراموش كنند، تو ای خداوند، از ازل تا ابد پدر و نجات دهندۀ ما خواهی بود. خداوندا، چرا دلهايمان را سخت كرده‌ای؟ چرا گذاشتی از راههای تو منحرف شويم و تو را احترام نكنيم؟ بخاطر بندگانت بازگرد! بخاطر قومت بازگرد! ما، قوم مقدس تو، مدت زمانی كوتاه مكان مقدس تو را در تصرف خود داشتيم، اما اينک دشمنان ما آن را ويران كرده‌اند. ای خداوند، چرا با ما طوری رفتار می‌كنی كه گويا هرگز قوم تو نبوده‌ايم و تو نيز هرگز رهبر ما نبوده‌ای؟ ای كاش آسمانها را می‌شكافتی و پايين می‌آمدی! حضور تو كوهها را می‌جنبانيد و آنها را مانند آبی كه بر روی آتش بجوش می‌آيد، می‌لرزانيد. ای كاش می‌آمدی و قدرت خود را به دشمنانت نشان می‌دادی و حضور تو آنها را به لرزه می‌انداخت. زمانی تو اين كار را كردی؛ هنگامی كه انتظار آن را نداشتيم تو آمدی و با حضور خود كوهها را لرزاندی. از آغاز جهان تابحال، نه كسی ديده و نه كسی شنيده كه خدای ديگری غير از تو برای پرستندگانش چنين كارهايی بكند. تو كسانی را نزد خود می‌پذيری كه با خوشحالی آنچه را كه راست است انجام می‌دهند. ولی ما آنچه را كه راست است انجام نداديم و تو بر ما غضبناک شدی. آيا برای ما كه مدت زيادی در گناه غوطه‌ور بوده‌ايم اميدی هست؟ همۀ ما گناهكاريم؛ حتی كارهای خوب ما نيز تمام به گناه آلوده است. گناهانمان ما را مانند برگهای پاييزی خشک كرده، و خطايای ما همچون باد ما را با خود می‌برد و پراكنده می‌كند. كسی نيست كه دست دعا بسوی تو دراز كند و از تو ياری خواهد. تو روی خود را از ما برگردانيده‌ای و به سبب گناهانمان، ما را ترک كرده‌ای. اما ای خداوند، تو پدر ما هستی. ما گل هستيم و تو كوزه‌گر. همۀ ما ساختۀ دست تو هستيم. پس، ای خداوند، تا اين حد بر ما خشمگين نباش و گناهان ما را تا به ابد بخاطر نسپار. بر ما نظر لطف بيانداز، زيرا ما قوم تو هستيم. شهرهای مقدس تو ويران شده‌اند. اورشليم مانند بيابان متروک شده است. عبادتگاه مقدس و زيبای ما كه اجدادمان در آن تو را عبادت می‌كردند، سوخته و تمام گنجينه‌های ما ازبين رفته است. ای خداوند، آيا پس از اينهمه مصيبت باز ساكت می‌مانی و می‌گذاری بيش از طاقت خود رنج بكشيم؟ خداوند می‌فرمايد: «مردمی كه قبلاً در پی شناخت من نبودند، اينک مرا می‌طلبند؛ و قومهايی كه در صدد يافتن من نبودند، اكنون مرا پيدا كرده‌اند. اما قوم خاص خودم كه تمام مدت آغوشم برای پذيرفتن آنان باز بوده است، نسبت به من ياغی شده‌اند و به راههای كج خود می‌روند. آنها دايم مرا خشمگين می‌سازند. در قربانگاههای باغهايشان به بتهای خويش قربانی تقديم می‌كنند و برای آنها بخور می‌سوزانند. شبها به قبرستانهای داخل غارها می‌روند تا ارواح مردگان را پرستش كنند. گوشت خوک و خوراكهای حرام ديگر می‌خورند، ولی به ديگران می‌گويند: به ما نزديک نشويد، ما را نجس نكنيد، ما از شما پاكتريم.» اين مردم مرا از خود سخت بيزار كرده‌اند و به آتش خشم من دامن زده‌اند. «حكم محكوميت اين قوم در حضور من نوشته شده است. من ديگر تصميم خود را گرفته‌ام و ساكت نخواهم نشست و آنان را به سزای اعمالشان خواهم رساند. آنان را برای گناهانی كه خود و اجدادشان مرتكب شده‌اند مجازات خواهم كرد. آنان بر روی كوهها برای بتها بخور سوزانده‌اند و به من اهانت كرده‌اند. بنابراين، آنان را به سزای اعمالشان خواهم رساند.» خداوند می‌فرمايد: «هيچكس انگور خوب را از بين نمی‌برد، بلكه از آن شراب تهيه می‌كند. من هم تمام قوم خود را از بين نخواهم برد، بلكه كسانی را كه مرا خدمت می‌كنند، حفظ خواهم كرد. اسرائيليهايی را كه از قبيلۀ يهودا هستند بركت خواهم داد و نسل آنان سرزمين كوهستانی مرا تصرف خواهند كرد. قوم برگزيدۀ من كه مرا خدمت می‌كنند در اين سرزمين زندگی خواهند كرد. آنان مرا خواهند پرستيد و بار ديگر گله‌های خود را در دشتهای شارون و درۀ عاكور خواهند چرانيد.» اما خداوند به بقيۀ قوم خود كه او را ترک كرده‌اند چنين می‌گويد: «شما عبادتگاه مرا بدست فراموشی سپرده‌ايد و خدايان «بخت» و «سرنوشت» را می‌پرستيد. پس بدانيد كه تيره بخت شده، به سرنوشت شومی دچار خواهيد شد و از بين خواهيد رفت! هنگامی كه شما را صدا كردم جواب نداديد، و وقتی سخن گفتم گوش نداديد؛ بلكه عمداً آنچه را كه در نظرم ناپسند بود انجام داديد. بنابراين به شما می‌گويم كه خدمتگزاران من سير خواهند شد، ولی شما گرسنه خواهيد ماند؛ آنان آب خواهند نوشيد، اما شما تشنه خواهيد بود؛ آنان شادی خواهند كرد، ولی شما غمگين و شرمنده خواهيد شد؛ آنان از خوشحالی آواز خواهند خواند، اما شما از غم و ناراحتی فرياد خواهيد زد. نام شما در بين قوم من نامی ملعون خواهد بود. من كه خداوند هستم شما را خواهم كشت و به خدمتگزاران راستين خود نامی جديد خواهم داد.» خداوند می‌فرمايد: «روزی خواهد آمد كه هركس بخواهد بركتی بطلبد يا سوگندی ياد كند، تنها نام خدای حق را بر زبان خواهد راند. سختيهای گذشته بكلی فراموش شده، از بين خواهد رفت، زيرا من زمين جديدی می‌سازم. هر چه در گذشته بوده كاملا فراموش شده، ديگر به ياد آورده نخواهد شد. ای قوم من، از اين آفرينش جديد، تا ابد شاد و مسرور باشيد، زيرا اورشليم را نيز از نو می‌آفرينم تا شهر شادی و سرور شما باشد. من خود نيز برای وجود اورشليم و ساكنانش شادی خواهم كرد. در آنجا ديگر صدای گريه و زاری شنيده نخواهد شد. «نوزادان ديگر در سن كم نخواهند مرد و صد سالگان جوان محسوب خواهند شد. تنها كسانی پيش از وقت خواهند مرد كه گناه می‌كنند و زير لعنت هستند. در آن روزها، هر كه خانه‌ای بسازد خود در آن ساكن خواهد شد و هر كه باغ انگوری غرس كند خود از ميوۀ آن خواهد خورد، زيرا ديگر خانه‌ها و باغهای انگور قوم من بدست دشمن نخواهد افتاد. ايشان مانند درختان، عمر طولانی خواهند كرد و از دسترنج خود بهره‌مند خواهند شد و لذت خواهند برد. *** ديگر زحمتهايشان بر باد نخواهد رفت و فرزندانشان رنگ مصيبت را نخواهند ديد، زيرا هم آنان را و هم فرزندانشان را بركت خواهم داد. حتی پيش از آنكه مرا بخوانند به آنان جواب خواهم داد، و پيش از اينكه دعايشان را تمام كنند آن را اجابت خواهم كرد. گرگ و بره با هم خواهند چريد، شير مانند گاو كاه خواهد خورد و مار ديگر كسی را نيش نخواهد زد. در كوه مقدس من هيچ چيز و هيچ كس صدمه نخواهد ديد و نابود نخواهد شد.» خداوند می‌فرمايد: «آسمان، تخت سلطنت من است و زمين، فرش زير پای من! پس چه خانه‌ای می‌خواهيد برای من بسازيد تا در آن ساكن شوم؟ دست من تمام اين هستی را آفريده است. من نزد كسی ساكن می‌شوم كه فروتن و توبه‌كار است و از كلام من می‌ترسد. «اما من از آنان كه به راه‌های خود می‌روند و گناهان خود را دوست می‌دارند، دور هستم و قربانی‌هايشان را قبول نمی‌كنم. اين گونه افراد وقتی بر قربانگاه من گاوی قربانی می‌كنند، مانند آنست كه انسانی را می‌كشند، و هنگامی كه گوسفندی را ذبح می‌كنند، مانند آنست كه سگی را قربانی می‌كنند. وقتی هديه‌ای به من تقديم می‌كنند مثل آنست كه خون خوک را تقديم می‌كنند، و وقتی بخور می‌سوزانند مانند آنست كه بت را می‌پرستند. من نيز مصيبت‌هايی را كه از آن وحشت دارند بر آنها عارض می‌كنم، زيرا وقتی آنان را خواندم جواب ندادند و هنگامی كه با آنان صحبت كردم گوش ندادند، بلكه آنچه را كه در نظر من ناپسند بود انجام دادند و آنچه را كه نخواستم اختيار كردند.» ای كسانی كه از خداوند می‌ترسيد و او را اطاعت می‌كنيد، به كلام او گوش دهيد. او می‌فرمايد: «برادرانتان از شما نفرت دارند و شما را از خود می‌رانند، زيرا به من ايمان داريد. آنها شما را مسخره كرده، می‌گويند: «خداوند بزرگ است و سرانجام شما را نجات خواهد داد و ما شادی شما را خواهيم ديد!» اما خود ايشان بزودی رسوا و سرافكنده خواهند شد. در شهر چه غوغايی است؟ اين چه صدايی است كه از خانۀ خدا به گوش می‌رسد؟ اين صدای خداوند است كه از دشمنانش انتقام می‌گيرد. خداوند می‌گويد: «چه كسی تابحال چنين چيز عجيبی ديده يا شنيده است كه قومی ناگهان در يک روز متولد شود؟ اما قوم اسرائيل در يک روز متولد خواهد شد؛ اورشليم حتی قبل از اينكه درد زايمانش شروع شود، فرزندان خود را بدنيا خواهد آورد. *** آيا فكر می‌كنيد كه من قوم خود را تا به مرحلۀ تولد می‌رسانم، اما او را همانجا رها می‌كنم تا متولد نشود؟ نه، هرگز!» ای همۀ كسانی كه اورشليم را دوست داريد و برايش سوگواری می‌كنيد، اينک خوشحال باشيد و با او به شادی بپردازيد! مانند كودكی كه از شير مادر تغذيه می‌كند، شما نيز از وفور نعمت اورشليم بهره مند خواهيد شد و لذت خواهيد برد. زيرا خداوند می‌گويد: «من صلح و سلامتی در اورشليم پديد خواهم آورد و ثروت قومهای جهان را مانند رودخانه‌ای كه آبش هرگز خشک نمی‌شود به آنجا سرازير خواهم كرد. شما مانند كودكان شيرخوار، از اورشليم تغذيه خواهيد كرد و در آغوش او به خواب خواهيد رفت و بر زانوانش نوازش خواهيد شد. من مانند مادری كه فرزندش را دلداری می‌دهد، شما را در اورشليم تسلی خواهم داد. هنگامی كه اين رويدادها را ببينيد، دل شما شاد خواهد شد و قوت و نشاط سراسر وجودتان را فراخواهد گرفت. آنگاه خواهيد فهميد من كه خداوند هستم خدمتگزاران خود را ياری می‌دهم، اما با دشمنان خود با غضب رفتار می‌كنم.» اينک خداوند با آتش و با عرابه‌های تندرو می‌آيد تا كسانی راكه مورد غضب او هستند به سختی مجازات كند. او باآتش و شمشير خود تمام مردم گناهكار جهان را مجازات خواهد كرد و عدۀ زيادی را خواهد كشت. خداوند می‌گويد: «كسانی كه در باغهای خود، در پشت درختها بت می‌پرستند و گوشت خوک و موش و خوراكهای حرام ديگر می‌خورند، هلاک خواهند شد. من از كارها و فكرهای آنان آگاهی كامل دارم. من می‌آيم تا همۀ قومها و نژادهای جهان را جمع كنم و ايشان را به اورشليم بياورم تا جلال مرا ببينند. در آنجا معجزه‌ای برضد آنان نشان خواهم داد و آنان را مجازات خواهم كرد. اما از بين ايشان عده‌ای را حفظ خواهم كرد و آنان را به سرزمينهای دور دست كه هنوز نام مرا نشنيده‌اند و به قدرت و عظمت من پی نبرده‌اند خواهم فرستاد، يعنی به ترشيش، ليبی، ليديه (كه تيراندازان ماهر دارد)، توبال و يونان. آری، ايشان را به اين سرزمينها خواهم فرستاد تا عظمت مرا به مردم آنجا اعلام كنند. سپس ايشان هموطنان شما را از آن سرزمينها جمع خواهند كرد و آنان را بر اسبها، عرابه‌ها، تختهای روان، قاطرها و شترها سوار كرده، به كوه مقدس من در اورشليم خواهند آورد و به عنوان هديه به من تقديم خواهند كرد، همانگونه كه بنی‌اسرائيل هدايای خود را در ظروف پاک به خانۀ من می‌آوردند و به من تقديم می‌كردند. و من برخی از ايشان را كاهن و لاوی خود خواهم ساخت. «همانگونه كه آسمانها و زمين جديدی كه من می‌سازم در حضور من پايدار می‌ماند. همچنان نسل شما و نام شما نيز پايدار خواهند ماند. همۀ مردم ماه به ماه و هفته به هفته به اورشليم خواهند آمد تا مرا پرستش كنند. هنگامی كه آنان اورشليم را ترک می‌كنند، جنازۀ كسانی را كه برضد من برخاسته بودند، ملاحظه خواهند كرد. كرمی كه بدنهای آنها را می‌خورد هرگز نخواهد مرد و آتشی كه ايشان را می‌سوزاند هرگز خاموش نخواهد شد. همۀ مردم با نفرت به آنان نگاه خواهند كرد.» اين كتاب شامل پيامهايی است كه خدا به اِرميا پسر حلقيا داد. ارميا يكی از كاهنان شهر عناتوت (واقع در سرزمين بنيامين) بود. نخستين پيام، در سال سيزدهم سلطنت يوشيا (پسر آمون)، پادشاه يهودا، بر ارميا نازل شد. پيامهای ديگری نيز در دورۀ سلطنت يهوياقيم (پسر يوشيا) تا يازدهمين سال پادشاهی صدقيا (پسر يوشيا)، بر او نازل شد. درماه پنجم همين سال بود كه اورشليم به تصرف درآمد و اهالی شهر اسير و تبعيد شدند. خداوند به من فرمود: «پيش از آنكه در رحم مادرت شكل بگيری تو را انتخاب كردم. پيش از اينكه چشم به جهان بگشايی، تو را برگزيدم و تعيين كردم تا در ميان مردم جهان پيام‌آور من باشی.» *** اما من گفتم: «خداوندا، اين كار از من ساخته نيست! من جوانی كم سن و بی‌تجربه هستم!» خداوند فرمود: «چنين مگو! چون به هر جايی كه تو را بفرستم، خواهی رفت و هر چه به تو بگويم، خواهی گفت. از مردم نترس، زيرا من با تو هستم و از تو محافظت می‌كنم.» آنگاه دست بر لبهايم گذارد و گفت: «اينک كلام خود را در دهانت گذاشتم! از امروز رسالت تو آغاز می‌شود! تو بايد به قوم‌ها و حكومت‌ها هشدار دهی و بگويی كه من برخی از ايشان را ريشه كن كرده، از بين خواهم برد و برخی ديگر را پا برجا نگاه داشته، تقويت خواهم كرد.» سپس فرمود: «ارميا، نگاه كن! چه می‌بينی؟» گفتم: «شاخه‌ای از درخت بادام!» فرمود: «چنين است! و اين بدان معناست كه مراقب خواهم بود تا هر آنچه گفته‌ام، انجام شود .» بار ديگر خداوند از من پرسيد: «حالا چه می‌بينی؟» جواب دادم: «يک ديگ آب جوش كه از سوی شمال بر اين سرزمين فرو می‌ريزد.» فرمود: «آری، بلايی از سوی شمال بر تمام اهالی اين سرزمين نازل خواهد شد. من سپاهيان مملكت‌های شمالی را فرا خواهم خواند تا به اورشليم آمده تخت فرمانروايی خود را كنار دروازه‌های شهر برپا دارند و همۀ حصارهای آن و ساير شهرهای يهودا را تسخير كنند. اينست مجازات قوم من بسبب شرارتهايشان! آنها مرا ترک گفته، خدايان ديگر را می‌پرستند و در برابر بتهايی كه خود ساخته‌اند، سجده می‌كنند. «حال، برخيز و آماده شو و آنچه كه من می‌گويم به ايشان بگو. از آنها مترس و گرنه كاری می‌كنم كه در برابر آنها آشفته و هراسان شوی! امروز تو را دربرابر آنها همچون شهری حصاردار و ستونی آهنين و ديواری برنجين، مقاوم می‌سازم تا دربرابر تمام افراد اين سرزمين بايستی، در برابر پادشاهان يهودا، بزرگان، كاهنان و همۀ مردم. آنها با تو به ستيز برخواهند خاست، اما كاری از پيش نخواهند برد، چون من، خداوند، با تو هستم و تو را رهايی خواهم داد.» بار ديگر خداوند با من سخن گفت و فرمود كه بروم و به اهالی اورشليم بگويم كه خداوند می‌فرمايد: «گذشته‌ها را به ياد می‌آورم، زمانی را كه تازه عروس بودی! در آن روزها چقدر مشتاق بودی كه مورد پسند من باشی! چقدر مرا دوست می‌داشتی! حتی در بيابانهای خشک و سوزان نيز همراهم می‌آمدی. *** ای اسرائيل، تو در آن روزها قوم مقدس من و نخستين فرزند من بودی. اگر كسی به تو آزار می‌رساند او را محكوم كرده، به بلايی سخت گرفتار می‌ساختم. «ای قوم اسرائيل، چرا پدران شما از من دل كندند؟ چه كوتاهی در حق ايشان كردم كه از من رو برگرداندند و دچار حماقت شده، به بت‌پرستی رو آوردند؟ *** گويا فراموش كردند كه اين من بودم كه ايشان را از مصر نجات داده، در بيابانهای خشک و سوزان هدايت كردم، و از سرزمينهای خطرناک پر از گودال و از شوره‌زارهای مرگبار عبور دادم از مكانهای غيرمسكونی كه حتی كسی از آن عبور نمی‌كند و آنها را به سرزمينی حاصلخيز آوردم تا از محصول و بركات آن برخوردار شوند؛ اما ايشان آنجا را به گناه و فساد كشيدند و ميراث مرا به شرارت آلوده ساختند. حتی كاهنانشان هم در فكر من نبودند، و داورانشان نيز به من اعتنايی نكردند، حكام ايشان برضد من برخاستند و انبيای آنها بت بعل را پرستيدند و عمر خود را با كارهای بيهوده تلف كردند. «بنابراين من شما را محكوم می‌كنم! حتی در سالهای آينده، فرزندان و نوه‌های شما را نيز محكوم خواهم كرد! «به سرزمينهای اطراف نگاه كنيد! ببينيد آيا می‌توانيد در جايی قومی بيابيد كه خدايانشان را با خدايان تازه عوض كرده باشند با اينكه خدايانشان واقعاً خدا نيستند! كسانی را به جزيره قبرس در غرب و به صحرای قيدار در شرق بفرستيد و ببينيد آيا در آنجا تا بحال چنين اتفاق غريبی رخ داده است؟ اما قوم من از خدايی كه موجب سربلندی‌شان بود روگردان شده، بدنبال بتهای بی‌جان رفته‌اند! *** آسمانها از چنين كاری حيرت‌زده شده، به خود می‌لرزند؛ زيرا قوم من مرتكب دو خطا شده‌اند: اول اينكه، مراكه چشمۀ آب حيات هستم ترک نموده‌اند و دوم اينكه رفته‌اند و برای خود حوضهايی شكسته ساخته‌اند كه نمی‌تواند آب را در خود نگه دارد!» مگر قوم اسرائيل، برای بندگی و غلامی انتخاب شده كه اينگونه اسير گشته، به جای دور برده می‌شود؟ سپاهيان نيرومند شمال مانند شيران غران بسوی سرزمين اسرائيل در حركتند تا آن را ويران ساخته، شهرهايش را بسوزانند و با خاک يكسان كنند. نيروهای مصر نيز برضد او برخاسته، از شهرهای خود «ممفيس» و «تحفنيس» می‌آيند تا عظمت و قدرت اسرائيل را درهم بكوبند. ای اورشليم، تو خود باعث شدی كه چنين بلايی بر تو نازل شود، چون وقتی خداوند، خدايت می‌خواست تو را راهنمايی كند، از او سرپيچی كردی! خداوند، خدای قادر متعال می‌فرمايد: «از اتحاد با مصر و آشور چه نفعی برده‌ای؟ شرارت و گناه خودت، تو را تنبيه و مجازات خواهد كرد. آنگاه خواهی ديد كه سرپيچی از خدا و بی‌احترامی به او چه سرانجام بدی دارد! *** از مدتها پيش يوغ مرا از گردنت باز كردی، رشته‌های انس و الفت خود را با من بريدی و با كمال بی‌شرمی از من سرپيچی كردی؛ روی هر تپه و زير هر درخت زانو زدی و به بت‌پرستی سرگرم شدی. «وقتی می‌خواستم تو را همچون نهالی بكارم، با دقت، بهترين بذر را انتخاب كردم. پس چه شد كه نهالی فاسد و بی‌مصرف شدی؟ با هر چه كه خود را بشويی، پاک نخواهی شد. به گناهی آلوده شده‌ای كه پاک شدنش محال است؛ گناه تو هميشه در نظرم خواهد ماند. چگونه می‌توانی بگويی كه منحرف نشده‌ای و بت نپرستيده‌ای؟ ای ماده شتر بی‌قرار كه بدنبال جفت می‌گردی، به همۀ دشتهای سرزمينت نگاه كن و خطاهای خويش را ملاحظه نما و به گناهان هولناكت اعتراف كن! تو مثل گورخری هستی كه شهوتش او را به بيابان می‌كشاند و كسی نمی‌تواند جلو او را بگيرد. هر گورخر نری كه تو را بخواهد بی‌هيچ زحمتی تو را بدست می‌آورد، چون خودت را در آغوشش می‌اندازی! چرا از اينهمه دوندگی خسته كننده در پی بتها دست برنمی‌داری؟ تو در جواب می‌گويی: نه، ديگر نمی‌توانم برگردم. من عاشق اين بتهای بيگانه شده‌ام و ديگر قادر به دل كندن نيستم. «قوم من مانند دزدی كه در حال دزدی گرفتار می‌شود، خجل و شرمگين خواهد شد؛ پادشاهان، بزرگان، كاهنان و انبياء نيز به همين وضع دچار خواهند گرديد. چوب تراشيده را پدر خود و بتی را كه از سنگ ساخته شده، مادر خود می‌خوانند؛ ولی وقتی در زحمت و مصيبت گرفتار می‌شوند نزد من آه و ناله می‌كنند تا نجاتشان دهم! *** بگذاريد بتهايی كه خود ساخته‌ايد، در زمان مصيبت، شما را نجات دهند! شما كه به تعداد شهرهای يهودا بت داريد! ديگر به من پناه نياوريد، چون شما همه ياغی هستيد. فرزندان شما را تنبيه كرده‌ام، ولی چه فايده، چون خود را اصلاح نكردند! همچون شيری كه شكار خود را می‌كشد، شما هم انبيای مرا كشته‌ايد. «ای قوم من، به كلام من گوش فرا دهيد: آيا من در حق بنی‌اسرائيل بی‌انصافی كرده‌ام؟ آيا برای ايشان مانند يک زمين تاريک و پربلا بوده‌ام؟ پس چرا قوم من می‌گويند: سرانجام از دست خدا رها شديم، ديگر نمی‌خواهيم با چنين خدايی سروكار داشته باشيم! «آيا ممكن است دوشيزه‌ای زيور آلاتش را از ياد ببرد؟ آيا امكان دارد تازه عروسی، لباس عروسی‌اش را فراموش كند؟ با اين حال، قوم من سالهاست مرا كه برايشان همچون گنجی گرانبها بوده‌ام، فراموش كرده‌اند! «چقدر ماهرانه فاسقان را بسوی خود جلب می‌كنيد! حتی با سابقه‌ترين زنان بدكاره هم می‌توانند از شما چيزهايی بياموزند! لباستان به خون فقيران بی‌گناه آغشته است كه آنها را نه برای سرقت اموالتان، بلكه بی‌جهت كشته‌ايد! با اينحال می‌گوييد: ما بی‌گناهيم و كاری نكرده‌ايم كه خدا خشمگين شود! اما من شما را بشدت مجازات می كنم، چون می‌گوييد: بی‌گناهيم! «مدام بدنبال هم‌پيمانان جديد می‌گرديد، اما همانگونه كه آشور شما را رها كرد، مصر نيز كمكی به شما نخواهد كرد. از آنجا نيز نااميد و سرافكنده باز خواهيد گشت، چون خداوند كسانی را كه شما به ايشان تكيه می‌كنيد طرد كرده است؛ باوجود تمام كمک‌های ايشان، باز هم كاری از پيش نخواهيد برد.» خداوند می‌فرمايد: «اگر مردی زن خود را طلاق بدهد و زن برود شوهر كند، آن مرد نبايد دوباره او را به همسری بگيرد، چون ديگر فاسد و بی‌عفت شده است. ولی تو، هر چند مرا ترک كردی و به من خيانت ورزيدی، باوجود اين از تو می‌خواهم كه نزد من باز گردی. آيا در سراسر اين سرزمين جايی پيدا می‌شود كه با زنای خود، يعنی پرستش بتها، آن را آلوده نكرده باشی؟ مانند فاحشه بر سر راه به انتظار فاسق می‌نشينی، درست مثل عرب باديه‌نشين كه در كمين رهگذر می‌نشيند. تو با كارهای شرم‌آور خود زمين را آلوده كرده‌ای! برای همين است كه نه رگبار می‌بارد و نه باران بهاری، چون تو مانند يک روسپی شرم و حيا را از خود دور كرده‌ای. با اينحال به من می‌گويی: ای پدر، از زمان كودكی تو مرا دوست داشته‌ای؛ پس تا ابد بر من خشمگين نخواهی ماند! اين را می‌گويی و هر كار زشتی كه از دستت برآيد، انجام می‌دهی.» *** در زمان سلطنت يوشيای پادشاه، خداوند به من فرمود: «می‌بينی اسرائيل خيانتكار چه می‌كند؟ مثل يک زن هرزه كه در هر فرصتی خود را در اختيار مردان ديگر قرار می‌دهد، اسرائيل هم روی هر تپه و زير هر درخت سبز، بت می‌پرستد. من فكر می‌كردم روزی نزد من باز خواهد گشت و بار ديگر از آن من خواهد شد، اما چنين نشد. خواهر خيانت پيشۀ او، يهودا هم ياغيگری‌های دايمی اسرائيل را ديد. با اينكه يهودا ديد كه من اسرائيل بی‌وفا را طلاق داده‌ام، نترسيد و اينک او نيز مرا ترک كرده، تن به روسپی‌گری داده و بسوی بت‌پرستی رفته است. او با بی‌پروايی بتهای سنگی و چوبی را پرستيده، زمين را آلوده می‌سازد؛ با اينحال اين گناهان در نظر او بی‌اهميت جلوه می‌كند. يهودا، اين خواهر خائن هنگامی نيز كه نزد من بازگشت، توبه‌اش ظاهری بود نه از صميم قلب. در واقع گناه اسرائيل بی‌وفا سبكتر از گناه يهودای خائن است!» همچنين خداوند به من گفت كه بروم و به اسرائيل بگويم: «ای قوم گناهكار من، نزد من برگرد، چون من با گذشت و دلسوزم و تا ابد از تو خشمگين نمی‌مانم. به گناهانت اقرار كن! بپذير كه نسبت به خداوند، خدای خود ياغی شده‌ای و با پرستش بتها در زير هر درختی، مرتكب زنا گشته‌ای؛ اعتراف كن كه نخواستی مرا پيروی كنی. ای فرزندان خطاكار، بسوی من باز گرديد، چون من صاحب شما هستم و شما را در هر جا كه باشيد بار ديگر به سرزمين اسرائيل باز می‌گردانم و رهبرانی بر شما می‌گمارم كه مورد پسند من باشند تا از روی فهم و حكمت، شما را رهبری كنند!» خداوند می‌فرمايد: «وقتی بار ديگر سرزمين شما از جمعيت پر شود، ديگر حسرت دوران گذشته را نخواهيد خورد، دورانی كه صندوق عهد خداوند در اختيارتان بود؛ ديگر كسی از آن روزها ياد نخواهد كرد و صندوق عهد خداوند دوباره ساخته نخواهد شد. در آن زمان شهر اورشليم به «محل سلطنت خداوند» مشهور خواهد شد و تمام قومها در آنجا به حضور خداوند خواهند آمد و ديگر سركشی نخواهند نمود و بدنبال خواستهای ناپاكشان نخواهند رفت. در آن هنگام اهالی يهودا و اسرائيل با هم از تبعيد شمال بازگشته، به سرزمينی خواهند آمد كه من به اجدادشان به ارث دادم. «مايل بودم در اينجا با فرزندانم ساكن شوم؛ در نظر داشتم اين سرزمين حاصلخيز را كه در دنيا بی‌همتاست، به شما بدهم؛ انتظار داشتم مرا «پدر» صدا كنيد و هيچ فكر نمی‌كردم كه بار ديگر از من روی بگردانيد؛ اما شما به من خيانت كرديد و از من دور شده، به بتهای بيگانه دل بستيد. شما مانند زن بی‌وفايی هستيد كه شوهرش را ترک كرده باشد.» از كوه‌ها صدای گريه و زاری شنيده می‌شود؛ اين صدای گريه بنی‌اسرائيل است كه از خدا روی گردانده و سرگردان شده‌اند! ای فرزندان ناخلف و سركش نزد خدا بازگرديد تا شما را از بی‌ايمانی شفا دهد. ايشان می‌گويند: «البته كه می‌آييم، چون تو خداوند، خدای ما هستی. ما از بت‌پرستی بر بالای تپه‌ها و عياشی بر روی كوه‌ها خسته شده‌ايم؛ اين كارها بيهوده است؛ بنی‌اسرائيل تنها در پناه خداوند، خدای ما می‌تواند نجات يابد. از كودكی با چشمان خود ديده‌ايم كه چگونه پيروی شرم‌آور بتها باعث شده گله‌ها و رمه‌ها، پسران و دختران قوم ما تلف شوند! هم ما و هم پدرانمان از كودكی نسبت به خداوند، خدايمان گناه كرده‌ايم و دستورات او را پيروی ننموده‌ايم؛ پس بگذار در شرمساری‌مان غرق شويم! بگذار رسوايی، ما را فرا گيرد!» خداوند می‌فرمايد: «ای اسرائيل، اگر نزد من بازگردی و دست از بت‌پرستی برداری و به من وفادار بمانی، اگر تنها مرا خدای خود بدانی و با انصاف و راستی و درستی زندگی كنی، آنگاه همۀ قومهای جهان با ديدن تو بسوی من خواهند آمد و از من بركت يافته، به من افتخار خواهند نمود.» خداوند به اهالی يهودا و اورشليم چنين می‌فرمايد: «زمينِ سختِ دلتان را شخم بزنيد، و تخم خوب را در ميان خارها نكاريد. دل و وجود خود را از هر آلايش بزداييد، و گرنه آتش خشم من شما را بسبب تمام گناهانتان خواهد سوزاند و كسی نخواهد توانست آن را خاموش كند. «شيپورها را در تمام سرزمين يهودا به صدا درآوريد! با صدای بلند فرياد برآوريد و به اهالی يهودا و اورشليم اعلان كرده، بگوييد كه به شهرهای امن و حصاردار پناه ببرند! راه اورشليم را با علامت مشخص كنيد! فرار كنيد و درنگ ننماييد! چون من بلا و ويرانی مهلكی ازسوی شمال بر شما نازل خواهم كرد. نابود كنندۀ قومها مانند شيری از مخفی گاه خود بيرون آمده، بسوی سرزمين شما در حركت است! شهرهايتان خراب و خالی از سكنه خواهد شد. پس لباس ماتم بپوشيد و گريه و زاری كنيد، زيرا شدت خشم خداوند هنوز كاهش نيافته است. در آن روز، دل پادشاه و بزرگان از ترس فرو ريخته، كاهنان متحير و انبياء پريشان خواهند شد.» (خداوندا، مردم از آنچه تو گفتی فريب خورده‌اند! چون تو به اهالی اورشليم وعدۀ آرامش و سلامتی دادی، حال آنكه اكنون شمشير بر گلوی ايشان قرار گرفته است!) در آن زمان خداوند از بيابان، بادی سوزان بر ايشان خواهد فرستاد نه بادی ملايم برای زدودن خاشاک خرمن، بلكه طوفانی شديد. به اين ترتيب خداوند هلاكت قوم خود را اعلام می‌كند. *** نگاه كن! دشمن مانند ابر بسوی ما می‌آيد؛ عرابه‌های او همچون گردبادند و اسبهايش از عقاب تيزروتر. وای بر ما، چون غارت شده‌ايم! ای اهالی اورشليم دلهای خود را از شرارت پاک كنيد تا نجات يابيد! تا به كی می‌خواهيد افكار ناپاک را در دلتان نگاه داريد؟ قاصدان از شهر «دان» تا كوهستان «افرايم»، همه جا مصيبت شما را اعلام می‌كنند. آنها می‌آيند تا به ملتها هشدار دهند و به اورشليم بگويند كه دشمن از سرزمين دور می‌آيد و عليه شهرهای يهودا غريو جنگ برمی‌آورد. خداوند می‌فرمايد: «همانگونه كه كشاورزان، مزرعه‌ای را احاطه می‌كنند، دشمن هم شهر اورشليم را محاصره خواهد كرد، زيرا قوم من برضد من شورش كرده‌اند. ای يهودا، اين بلايا نتيجۀ رفتار و كارهای خود تو است؛ مجازات تو بسيار تلخ است و همچون شمشيری در قلبت فرو رفته است.» دردی طاقت‌فرسا وجودم را فرا گرفته و دلم بيتاب شده است! ديگر نمی‌توانم ساكت و آرام بمانم، چون صدای شيپور دشمن و فرياد جنگ در گوشم طنين افكنده است. خرابی از پی خرابی فرا می‌رسد تا سرزمين ما را بكلی ويران كند. ناگهان، در يک چشم بهم زدن، تمام خيمه‌ها غارت می‌شوند و خانه‌ها به ويرانه تبديل می‌گردند. اين وضع تا به كی طول می‌كشد؟ تا به كی بايد خروش جنگ و صدای شيپور جنگ را بشنوم؟ خداوند در جواب می‌فرمايد: «تا وقتی كه قوم من در حماقتشان بمانند! چون ايشان نمی‌خواهند مرا بشناسند. آنها مثل بچه‌های نادان و احمقند؛ برای بدی كردن بسيار استادند، ولی در خوبی كردن هيچ استعدادی ندارند.» به زمين نظر انداختم؛ همه جا ويران بود! به آسمان نگاه كردم؛ آن هم تيره و تار بود! به كوه‌ها نظر كردم؛ به خود می‌لرزيدند و تپه‌ها از جا كنده می‌شدند. نگاه كردم و ديدم نه آدمی بود و نه پرنده‌ای؛ همه گريخته بودند. بوستان، بيابان گرديده و تمام شهرها از حضور خداوند و شدت خشم او خراب شده بود. خداوند دستور ويرانی سرزمين يهودا را صادر كرده است. با اين همه، خداوند می‌فرمايد: «اين سرزمين بكلی ويران نخواهد شد و گروه كوچكی باقی خواهد ماند. بسبب فرمانی كه بر ضد قومم صادر كرده‌ام، تمام مردم دنيا عزا خواهند گرفت و آسمانها سياه خواهند پوشيد. ولی من ارادۀ خود را اعلام كرده‌ام و آن را تغيير نخواهم داد؛ تصميم خود را گرفته‌ام و از آن بر نخواهم گشت.» اهالی شهرها از صدای نزديک شدن سواران و كمانداران فرار خواهند كرد. عده‌ای در بيشه‌ها پنهان خواهند شد و برخی به كوه‌ها خواهند گريخت. شهرها از سكنه خالی شده، مردم از ترس فرار خواهند كرد. ای كه غارت شده‌ای چرا ديگر لباس فاخر می‌پوشی و خود را با جواهرات می‌آرايی و به چشمانت سرمه می‌كشی؟ از اين تلاش‌ها هيچ سودی نمی‌بری، چون يارانت از تو برگشته و قصد جانت را دارند. فريادی به گوشم رسيد مانند نالۀ زنی كه برای اولين بار می‌زايد. اين آه و نالۀ قوم من است كه زير پای دشمنان خود، از نفس افتاده و دست التماس دراز كرده است! خداوند می‌فرمايد: «تمام كوچه‌های اورشليم را بگرديد. بر سر چهارراه‌ها بايستيد. همه جا را خوب جستجو كنيد! اگر بتوانيد حتی يک شخص باانصاف و درستكار پيدا كنيد، من اين شهر را از بين نخواهم برد! اين قوم حتی به نام من قسم می‌خورند!» ای خداوند، تو به يک چيز اهميت می‌دهی و آن راستی و درستی است. تو سعی كردی ايشان را اصلاح كنی، اما آنها نخواستند؛ هر چند ايشان را زدی، ولی دردی احساس نكردند! روی خود را از سنگ هم سخت‌تر كرده‌اند و نمی‌خواهند توبه كنند. آنگاه گفتم: «از اشخاص فقير و نادان چه انتظاری می‌شود داشت؟ آنها از راه‌ها و فرمانهای خدا چيزی نمی‌فهمند! پس چطور می‌توانند دستورات او را اطاعت كنند؟ بنابراين نزد رهبران ايشان رفته و با آنها وارد گفتگو خواهم شد، زيرا آنها راه‌های خداوند و دستورات او را می‌دانند.» ولی ديدم كه ايشان هم از پيروی خدا برگشته و عليه او سر به طغيان برداشته‌اند. به همين دليل شيرهای درندۀ جنگل به جان ايشان خواهند افتاد، گرگهای بيابان به ايشان حمله خواهند كرد و پلنگها در اطراف شهرهايشان كمين خواهند كرد تا هر كس را كه بيرون برود، پاره‌پاره كنند؛ زيرا گناهانشان از حد گذشته و بارها از خدا روی برگردانده‌اند. خداوند می‌گويد: «ديگر چگونه می‌توانم شما را ببخشم؟ چون حتی فرزندانتان مرا ترک گفته‌اند و آنچه را كه خدا نيست می‌پرستند. من خوراک به آنها دادم تا سير بشوند، ولی بجای تشكر، غرق زناكاری شدند و وقت خود را با فاحشه‌ها تلف كردند. آنها مثل اسبان سير و سرحالی هستند كه برای جفت مادۀ همسايۀ خود شيهه می‌كشند. آيا برای اين كارهای شرم‌آور تنبيه‌شان نكنم؟ آيا نبايد از چنين قومی انتقام بگيرم؟ پس ای دشمنان به تاكستان‌هايشان هجوم ببريد و خرابشان كنيد! ولی بكلی نابود نكنيد. شاخه‌هايشان را قطع كنيد، چون از آن خداوند نيستند.» خداوند می‌فرمايد: «مردم اسرائيل و مردم يهودا به من خيانت بزرگی كرده‌اند؛ ايشان مرا انكار كرده و گفته‌اند: خدا با ما كاری ندارد! هيچ بلايی بر سر ما نخواهد آمد! نه قحطی خواهد شد و نه جنگ! انبياء، همگی طبل‌های تو خالی هستند و كلام خدا در دهان هيچيک از ايشان نيست؛ بلايی كه ما را از آن می‌ترسانند، بر سر خودشان خواهد آمد!» از اين رو خداوند قادر متعال به من چنين فرمود: «برای اينگونه سخنان است كه من كلام خود را در دهان تو ای ارميا، مانند آتش می‌سازم و اين قوم را همانند هيزم می‌گردانم تا ايشان را بسوزاند.» خداوند می‌فرمايد: «ای بنی‌اسرائيل، من قومی را از دور دست برضد تو خواهم فرستاد، قومی نيرومند و قديمی را كه زبانشان را نمی‌فهمی. كمانداران آنها همه جنگجويانی نيرومندند كه بدون ترحم می‌كشند. آنها خرمن تو را غارت كرده، نان فرزندانت را خواهند برد؛ گله‌های گوسفند و رمه‌های گاو، انگور و انجير تو را به يغما برده، شهرهای حصاردارت را كه خيال می‌كنی در امن و امانند، تاراج خواهند كرد. اما در آن زمان هم باز شما را بكلی از ميان نخواهم برد. «پس اگر از تو ای ارميا بپرسند: چرا خداوند ما را دچار اين بلايا می‌كند؟ در پاسخ بگو: همانطور كه شما خدا را فراموش كرديد و در سرزمين خود خدايان بيگانه را پرستيديد، به همان ترتيب بيگانگان را در سرزمينی كه از آن شما نيست خدمت و بردگی خواهيد كرد.» خداوند می‌فرمايد كه به اهالی يهودا و به قوم اسرائيل چنين اعلام نماييد: «ای قوم نادان و بی‌فهم كه چشم داريد، ولی نمی‌بينيد؛ گوش داريد، ولی نمی‌شنويد، اين را بشنويد: آيا نبايد به من احترام بگذاريد؟ آيا نبايد در حضور من، ترس وجودتان را فرا گيرد؟ من كه شن را بعنوان قانونی جاودانی، حد درياها قرار دادم؛ اگر چه درياها خروش برآورند و امواجشان به تلاطم آيند، از اين حد نمی‌توانند بگذرند!» خداوند می‌فرمايد: «قوم من دلی سركش و طغيان‌گر دارند. ايشان ياغی شده و مرا ترک گفته‌اند، و هيچگاه حرمت مرا نگه نداشته‌اند، هر چند من باران را در بهار و پاييز به ايشان عطا كردم، و فصل كشت و برداشت محصول را برای آنان تعيين نمودم. *** برای همين است كه اين بركات نيكو را از ايشان گرفته‌ام؛ گناه، ايشان را از تمام اين بخششها محروم كرده است. «در ميان قوم من اشخاص بدكاری وجود دارند كه همچون شكارچيانی كه برای شكار كمين می‌گذارند، ايشان هم برای انسان دام می‌گذارند. همانطور كه شكارچی قفس خود را پر از پرنده می‌كند، ايشان نيز خانه‌های خود را از نقشه‌های فريبكارانه و غارتگرانه پركرده‌اند، به همين دليل است كه اكنون قدرتمند و ثروتمند هستند. خوب می‌خورند و خوب می‌پوشند و رفتار بدشان حد و اندازه‌ای ندارد؛ نه به داد يتيمان می‌رسند و نه حق فقيران را به آنها می‌دهند. بنابراين من ايشان را مجازات خواهم كرد و از چنين قومی انتقام خواهم گرفت! «اتفاق عجيب و هولناكی در اين سرزمين روی داده است: انبياء پيامهای دروغين می‌دهند و كاهنان نيز بنابر گفتۀ ايشان عمل می‌نمايند، قوم من هم از اين وضع راضی‌اند. اما بدانيد كه چيزی به نابودی شما نمانده است؛ آنوقت چه خواهيد كرد؟» ای اهالی بنيامين فرار كنيد! برای نجات جانتان از اورشليم فرار كنيد! در شهر تقوع شيپور خطر را به صدا درآوريد، در بيت هكاريم نشانه‌های خطر را برپا كنيد، چون بلا و ويرانی عظيمی از سوی شمال به اينسو می‌آيد! من اورشليم را نابود خواهم كرد شهری كه مانند دختری زيبا و ظريف است. پادشاهان با سپاهيانشان گرداگرد آن خيمه خواهند زد و هر يک در هر كجا كه بخواهند مستقر خواهند شد. ببين، برای جنگ آماده می‌شوند. هنگام ظهر جنگ درمی‌گيرد و تمام بعد از ظهر بشدت ادامه می‌يابد تا شامگاه كه هوا تاريک می‌شود. آنگاه می‌گويند: «بياييد در تاريكی شب حمله كنيم و تمام كاخهايش را از بين ببريم!» خداوند قادر متعال چنين می‌فرمايد: «درختانش را ببريد و با آن در مقابل اورشليم سنگر بسازيد. اين شهر بايد مجازات بشود، چون بكلی فاسد شده است. همانطور كه از چشمه، آب فوران می‌كند، از اين شهر هم شرارت بيرون می‌جهد! فرياد ظلم و ستم در كوچه‌هايش طنين انداخته است. بيماری و زخمهای متعفن آن همواره در برابر ديدگانم می‌باشد. «ای اهالی اورشليم، از اين سختی‌ها درس عبرت بگيريد، و گرنه از شما بيزار شده، سرزمينتان را ويران خواهم كرد تا كسی نتواند در آن ساكن شود. مانند درخت مويی كه همه خوشه‌هايش چيده شده، قوم اسرائيل نيز خوشه‌چينی خواهد شد آنگونه كه خوشه‌ای باقی نماند.» من به خداوند گفتم: «چه كسی به سخنان و هشدارهای من گوش فرا خواهد داد؟ ايشان گوشهای خود را بسته‌اند و نمی‌خواهند بشنوند. كلام تو ايشان را ناراحت و خشمگين می‌سازد و نمی‌خواهند به گوششان برسد. بسبب تمام اين كارهای شرم‌آورشان من از خشم الهی لبريزم و ديگر نمی‌توانم تحمل كنم.» آنگاه خداوند فرمود: «خشم و غضب خود را بر سر اهالی اورشليم خواهم ريخت بر كودكانی كه در كوچه‌ها بازی می‌كنند، بر مجلس جوانان، بر زن و شوهرها، و بر سالخوردگان. زنان و خانه‌ها و مزرعه‌هايشان، همه به دست دشمن خواهد افتاد، چون من اهالی اين سرزمين را تنبيه خواهم كرد. همگی ايشان از كوچک تا بزرگ، دروغگو بوده، بدنبال سود نامشروع می‌باشند، حتی انبياء و كاهنان نيز فريبكارند! آنها زخمهای قوم مرا می‌پوشانند گويی چيز چندان مهمی نيست. می‌گويند: «آرامش برقرار است!» درحاليكه آرامشی وجود ندارد. آيا قوم من از بت‌پرستی شرمنده‌اند؟ نه، ايشان هرگز احساس شرم و حيا نمی‌كنند! از اين رو، من ايشان را مجازات خواهم نمود و ايشان در ميان كشتگان خواهند افتاد.» با وجود اين، خداوند چنين می‌فرمايد: «بر سر جاده‌ها بايستيد و بپرسيد راه درست، يعنی راهی كه خداشناسان در ايام قديم می‌پيمودند، كدام است؛ شما نيز همان راه را دنبال نماييد تا در وجودتان آرامش بيابيد. ولی شما جواب می‌دهيد: «نه، ما اين راه را پيروی نخواهيم كرد!» بر شما نگهبانانی گماشتم تا به شما هشدار دهند كه به صدای شيپور خطر گوش دهيد، ولی شما گفتيد: «گوش نخواهيم داد!» پس خداوند می‌گويد: «ای قومها بشنويد! ای گواهان بنگريد كه بر سر ايشان چه خواهد آمد! ای زمين گوش بده! من بر سر اين قوم بلايی خواهم آورد كه ثمرۀ خيالات گناه‌آلود خودشان است، چون به كلام من گوش نمی‌دهند و دستورات مرا زير پا می‌گذارند. پس ديگر چه فايده‌ای دارد كه از سرزمين سبا برای من بخور می‌آورند و از سرزمينهای دور دست، عطرهای گرانبها. من هدايای ايشان را نمی‌توانم بپذيرم؛ ديگر برايم خوشايند نيستند. بنابراين من بر سر راه اين قوم سنگهای لغزنده قرار خواهم داد تا پدران، پسران و دوستان و همسايگانشان بلغزند و هلاک شوند. «از سرزمين شمال لشكری در حركت است و قوم نيرومندی برای جنگ با شما برخاسته‌اند. ايشان به كمان و نيزه مسلحند، سنگدل و بی‌رحم هستند و وقتی بر اسبهای خود سوار می‌شوند، صدايشان مانند خروش درياست! آنها برای جنگ با اورشليم مهيا شده‌اند.» مردم اورشليم می‌گويند: «اين خبرها را شنيده‌ايم، برای همين دستهايمان لرزان شده و مانند زنی كه در حال زاييدن است، دچار هراس و درديم. جرأت نداريم به صحرا برويم و يا در جاده‌ها قدم بگذاريم، چون دشمن ما مسلح است! ترس از هر سو ما را فرا گرفته است!» خداوند می‌فرمايد: «ای قوم من، لباس ماتم بر تن كن و به عزا بنشين؛ مانند كسی كه در مرگ تنها پسرش به عزا نشسته، به تلخی سوگواری كن، چون سربازان غارتگر، ناگهان بر تو هجوم خواهند آورد. «ای ارميا، من تو را سنگ محک قرار داده‌ام تا قوم مرا محک بزنی؛ پس كردار و رفتار ايشان را مشاهده و ارزيابی نما. آنها كاملاً ياغی شده و دلشان همچون مفرغ و آهن سخت گرديده است؛ به هر جا كه می‌روند، غيبت می‌كنند؛ تمام اعمالشان گناه‌آلود است. آهنگر با افزودن دمای كوره، سرب را تصفيه می‌كند، ولی قوم من تصفيه ناپذيرند، زيرا بدكاران از آنها جدا نمی‌شوند. ايشان «نقرۀ ناخالص بی‌مصرف» ناميده خواهند شد، چون من تركشان كرده‌ام.» آنگاه خداوند به ارميا فرمود كه كنار دروازۀ خانۀ خداوند بايستد و اين پيام را به گوش مردم برساند: ای مردم يهودا، ای تمام كسانی كه در اينجا خداوند را عبادت می‌كنيد، به كلام خداوند گوش فرا دهيد! خداوند قادر متعال، خدای قوم اسرائيل می‌فرمايد: «اگر راه‌ها و اعمالتان را تغيير داده، اصلاح كنيد، اجازه خواهم داد در سرزمين خود باقی بمانيد. فريب سخنان دروغ را نخوريد، فكر نكنيد كه چون خانۀ من در اينجاست نخواهم گذاشت كه اورشليم ويران شود. من فقط درصورتی اجازه خواهم داد در اين سرزمين باقی بمانيد در سرزمينی كه جاودانه به پدرانتان داده‌ام كه از كردار و رفتار بد دست كشيده، با يكديگر با درستی و انصاف رفتار كنيد، از يتيمان، بيوه‌زنان و غريبان بهره‌كشی نكنيد، از ريختن خون بی‌گناهان دست برداريد و از پيروی خدايان ديگر كه باعث زيان و لطمۀ شماست روی‌گردان شويد. *** *** «اما شما به سخنان دروغ و بی‌پايه اميد بسته‌ايد؛ دزدی می‌كنيد، مرتكب زنا و قتل می‌شويد، به دروغ قسم می‌خوريد، برای بت بعل بخور می‌سوزانيد و خدايان بيگانه را می‌پرستيد، و بعد به خانه‌ای كه به نام من ناميده شده آمده، در حضور من می‌ايستيد و می‌گوييد: «ما در امن و امانيم!» و باز برمی‌گرديد و غرق كارهای زشتتان می‌شويد. مگر خانه‌ای كه نام مرا بر خود دارد، آشيانۀ دزدان است؟ هر آنچه در آنجا می‌كنيد، می‌بينم. «به شيلوه برويد، به شهری كه نخستين عبادتگاه من در آن قرار داشت، و ببينيد بسبب گناهان قومم اسرائيل، با آن چه كردم! بسبب تمام گناهانی كه مرتكب شده‌ايد همان بلا را بر سر شما نيز خواهم آورد. با اينكه بارها در اين مورد با شما سخن گفته، هشدار دادم و شما را فرا خواندم، ولی شما نه گوش كرديد و نه جواب داديد. پس همانطور كه اجازه دادم خانۀ مرا در شيلوه خراب كنند، اجازه خواهم داد تا اين خانه را نيز خراب كنند. بلی، اين خانه را كه به نام من بوده و چشم اميدتان به آن است و اين سرزمين را كه به شما و به پدرانتان داده‌ام، ويران خواهم كرد؛ *** همانطور كه برادران افرايمی شما را تبعيد نمودم، شما را نيز تبعيد خواهم كرد. «پس تو ای ارميا، ديگر برای اين قوم دعای خير نكن و برای آنها گريه و زاری و شفاعت ننما، چون نخواهم پذيرفت. مگر نمی‌بينی در تمام شهرهای يهودا و در كوچه‌های اورشليم چه می‌كنند؟ ببين چطور بچه‌ها هيزم جمع می‌كنند، پدرها آتش می‌افروزند، زنها خمير درست می‌كنند تا برای بت «ملكه آسمان» گرده‌های نان بپزند و برای ساير خدايانشان هدايای نوشيدنی تقديم كنند و به اين ترتيب مرا به خشم آورند! آيا اين كارها، به من لطمه می‌زند؟ بيشتر از همه به خودشان ضرر می‌رسانند و خودشان را رسوا می‌كنند. پس من آتش خشم و غضب خود را فرو خواهم ريخت. بلی، شعله‌های خشم و غضب من، اين عبادتگاه را سوزانده، مردم، حيوانات، درختان و محصولات زمين را از ميان خواهد برد و كسی نخواهد توانست آن را خاموش كند!» خداوند قادر متعال، خدای اسرائيل می‌فرمايد: «گوشت قربانی‌هايی را كه ذبح می‌كنيد چه آنهايی را كه مجاز به خوردنشان هستيد، چه آنهايی كه خوردنشان ممنوع است، همه را بخوريد، چون وقتی پدران شما را از مصر بيرون آوردم، و با ايشان سخن گفته، دستورات خود را به ايشان دادم از ايشان هديه و قربانی نخواستم، بلكه آنچه به ايشان فرموده بودم اين بود: از من پيروی كنيد تا من خدای شما باشم و شما قوم من! فقط به هر راهی كه من می‌گويم، برويد تا همه چيز برايتان به خير و خوبی باشد. ولی ايشان گوش فرا ندادند و توجهی ننمودند، بلكه بدنبال هوس دل خود رفتند و بجای پيشرفت و بهتر شدن، وضعشان بدتر شد. از روزی كه پدران شما از مصر بيرون آمدند تا به امروز، خادمين يعنی انبيای خود را هر روز نزد شما فرستادم. ولی نه به سخنانشان گوش داديد و نه به ايشان اعتنايی كرديد، بلكه سختدل و ياغی شده بدتر از پدرانتان رفتار نموديد. «بنابراين ای ارميا، هر آنچه می‌فرمايم به ايشان بگو، ولی انتظار نداشته باش گوش بدهند! به ايشان هشدار بده، ولی منتظر پاسخی نباش. بگو كه ايشان قومی هستند كه نمی‌خواهند دستورات خداوند، خدای خود را اطاعت كنند و نمی‌خواهند درس عبرت بگيرند، چون راستی و درستی از بين رفته و سخنی نيز از آن به ميان نمی‌آيد.» خداوند می‌فرمايد: «ای اهالی اورشليم، عزاداری كنيد؛ موی خود را به نشانۀ شرم تراشيده، دور بريزيد؛ بر بلندی‌ها برآييد و نوحه‌سرايی كنيد، چون من از شما خشمگين هستم و شما را طرد كرده و ترک نموده‌ام. اهالی يهودا در برابر چشمان من شرارت ورزيده‌اند و بتهای خود را به خانۀ من آورده و آنجا را نجس ساخته‌اند. در وادی «ابن هنوم» نيز قربانگاهی به نام «توفت» بنا نموده‌اند و در آنجا پسران و دختران خود را برای بتها زنده‌زنده در آتش، قربانی می‌كنند كار زشت و هولناكی كه نه امر فرموده بودم و نه حتی از خاطرم گذشته بود. بنابراين روزی خواهد رسيد كه ديگر به آنجا «توفت» يا وادی «ابن هنوم» نخواهند گفت، بلكه آن را «وادی كشتارگاه» خواهند ناميد، چون اجساد بی‌شماری از كشته‌شدگان را در آنجا دفن خواهند كرد، طوری كه جايی باقی نماند؛ و لاشه‌های قوم من خوراک پرندگان هوا و حيوانات بيابان خواهد شد و كسی باقی نخواهد ماند كه آنها را براند. من آوای سرود و شادمانی و هلهلۀ عروس و داماد را از شهرهای يهودا و كوچه‌های اورشليم قطع خواهم نمود و اين سرزمين را به ويرانه مبدل خواهم ساخت.» خداوند می‌فرمايد: «در آنوقت، دشمن قبرهای پادشاهان و بزرگان يهودا، قبرهای كاهنان، انبياء و ساكنان اورشليم را شكافته، استخوان‌هايشان را بيرون خواهد آورد، و روی زمين در مقابل بتهايشان، آفتاب و ماه و ستارگان، پهن خواهد كرد بتهايی كه مورد پرستش و علاقۀ آنان بود و از آنها پيروی می‌كردند. آن استخوانها ديگر جمع‌آوری و دفن نخواهند شد، بلكه مانند فضلۀ حيوانات بر روی زمين خواهند ماند. كسانی كه از اين قومِ فاسد زنده بمانند، به هر جايی كه ايشان را پراكنده كرده باشم مرگ را بر زندگی ترجيح خواهند داد.» خداوند فرمود تا به قومش چنين بگويم: «كسی كه می‌افتد، آيا دوباره بلند نمی‌شود؟ كسی كه راه را اشتباه می‌رود، آيا به راه راست باز نمی‌گردد؟ پس چرا قوم من، اهالی اورشليم، دچار گمراهی هميشگی شده‌اند؟ چرا به بتهای دروغين چسبيده‌اند و نمی‌خواهند نزد من بازگردند؟ به گفتگوی آنها گوش دادم، ولی يک حرف راست نشنيدم! هيچكس از گناهش پشيمان نيست؟ هيچكس نمی‌گويد: «چه كار زشتی مرتكب شده‌ام؟» بلكه مثل اسبی كه با سرعت به ميدان جنگ می‌رود، همه با شتاب بسوی راه‌های گناه‌آلودشان می‌روند! لک‌لک می‌داند چه وقت كوچ كند؛ همينطور فاخته، پرستو و مرغ ماهی‌خوار؛ هر سال در زمانی كه خدا تعيين كرده است، همۀ آنها باز می‌گردند؛ ولی قوم من زمان بازگشت خود را نمی‌دانند و از قوانين من بی‌اطلاع هستند. «چگونه می‌گوييد كه دانا هستيد و قوانين مرا می‌دانيد، در حاليكه معلمان شما آنها را تغيير داده‌اند تا معنی ديگری بدهند؟ اين معلمانِ بظاهر دانای شما برای همين گناه تبعيد شده، شرمنده و رسوا خواهند شد. آنها كلام مرا رد كرده‌اند؛ آيا دانايی اين است؟ بنابراين زنان و مزرعه‌های ايشان را به ديگران خواهم داد؛ چون همۀ آنها از كوچک تا بزرگ طمعكارند؛ حتی انبياء و كاهنان نيز فقط در پی‌آنند كه مال مردم را به فريب تصاحب كنند. آنها زخمهای قوم مرا می‌پوشانند گويی چيز چندان مهمی نيست؛ می‌گويند: «آرامش برقرار است!» درحاليكه آرامشی وجود ندارد. آيا قوم من از بت‌پرستی شرمنده‌اند؟ نه، ايشان هرگز احساس شرم و حيا نمی‌كنند! از اين رو من ايشان را مجازات خواهم كرد و ايشان جان داده، در ميان كشتگان خواهند افتاد.» خداوند می‌فرمايد: «من تمام محصول زمين ايشان را نابود خواهم ساخت؛ ديگر خوشه‌ای بر درخت مو و انجيری بر درخت انجير ديده نخواهد شد؛ برگها نيز پژمرده می‌شوند! هر آنچه به ايشان داده‌ام، از ميان خواهد رفت.» آنگاه قوم خدا خواهند گفت: «چرا اينجا نشسته‌ايم؟ بياييد به شهرهای حصاردار برويم و آنجا بميريم؛ زيرا خداوند، خدای ما، ما را محكوم به نابودی كرده و جام زهر داده تا بنوشيم، چون ما نسبت به او گناه ورزيده‌ايم. برای صلح و آرامش انتظار كشيديم، ولی خبری نشد. چشم براه شفا و سلامتی بوديم، ولی وحشت و اضطراب گريبانگير ما شد.» صدای اسبان دشمن از دان، مرز شمالی، شنيده می‌شود؛ صدای شيهه اسبان نيرومندشان، همه را به لرزه انداخته است؛ چون دشمن می‌آيد تا اين سرزمين و شهرها و اهالی آن را نابود سازد. خداوند می‌فرمايد: «من نيروهای دشمن را مانند مارهای سمی به جان شما خواهم انداخت مارهايی كه نمی‌توانيد افسونشان كنيد؛ هر چه تلاش كنيد، باز شما را گزيده، خواهند كشت.» درد من، درمان نمی‌پذيرد! دل من بيتاب است! گوش كنيد! ناله‌های قوم من از هر گوشۀ سرزمين شنيده می‌شود! آنها می‌پرسند: «پس خداوند كجاست؟ آيا پادشاه ما سرزمينمان را ترک گفته است؟» خداوند جواب می‌دهد: «چرا با پرستيدن بتها و خدايان غريب خود، خشم مرا شعله‌ور كرديد؟» قوم با اندوه می‌گويند: «فصل برداشت محصول گذشت؛ تابستان آمد و رفت؛ ولی ما هنوز نجات نيافته‌ايم!» دل من بخاطر صدمات و جراحات قومم، خونين است؛ از شدت غم و غصه، ماتم زده و حيرانم. آيا در جلعاد دارويی نيست؟ آيا در آنجا طبيبی پيدا نمی‌شود؟ پس چرا قوم من شفا نمی‌يابد؟ ای كاش سر من مخزن آب می‌بود و چشمانم چشمۀ اشک تا برای كشتگان قومم شب و روز گريه می‌كردم! ای كاش منزلی در بيابان می‌داشتم و برای فراموش كردن قومم به آنجا پناه می‌بردم، چون همگی ايشان زناكار و خائن‌اند! خداوند می‌فرمايد: «زبان خود را مثل كمان خم می‌كنند تا سخنان دروغ خود را مانند تير رها سازند؛ بجای راستی، دروغ بر سرزمينشان حكومت می‌كند؛ در شرارت ورزيدن پيشرفت می‌كنند و مرا در نظر ندارند.» از دوستانتان برحذر باشيد! به برادرتان اعتماد نكنيد! چون برادران همه فريبكارند و دوستان همه سخن‌چين! دوست، دوست را فريب می‌دهد؛ كسی نيست كه سخن راست بگويد؛ ايشان زبان خود را عادت داده‌اند كه دروغ بگويد؛ آنها با اين گناهان، خود را خسته و فرسوده می‌كنند! خداوند می‌فرمايد: «تو در ميان دروغگويان و فريبكارانی زندگی می‌كنی كه نمی‌خواهند بسوی من بيايند.» بنابراين خداوند قادر متعال چنين می‌فرمايد: «آنها را مثل فلز در كورۀ آتش می‌گدازم تا تصفيه شوند؛ جز اين، چه می‌توانم بكنم؟ زبان دروغگوی آنها، مثل تيری زهرآلود است؛ در حضور همسايه‌های خود، سخنان دوستانه بر زبان می‌رانند، ولی پشت سر، عليه ايشان توطئه می‌چينند. آيا بخاطر اين كارها نبايد ايشان را تنبيه كنم؟ آيا نبايد از چنين قومی انتقام بگيرم؟» برای كوه‌های سرسبز اين سرزمين و چراگاه‌های خرم آن می‌گريم و ماتم می‌كنم، چون همه سوخته و ويران شده‌اند، هيچ موجود زنده‌ای از آن نمی‌گذرد؛ نه رمه‌ای هست، نه پرنده‌ای و نه جانوری؛ همه گريخته‌اند. خداوند می‌فرمايد: «اورشليم را به خرابه تبديل كرده، آن را لانۀ شغالها خواهم كرد؛ شهرهای يهودا را خالی از سكنه و ويران خواهم ساخت.» پرسيدم: «خداوندا، چرا اين سرزمين بايد به بيابان خشک و سوزان تبديل شود، بطوری كه كسی جرأت نكند از آن عبور نمايد؟ كدام انسان حكيمی می‌تواند اين موضوع را درک كند؟ به چه كسی اين را آشكار كرده‌ای تا به مردم توضيح دهد؟» خداوند در جواب فرمود: «قوم من از دستورهايی كه به ايشان داده بودم، سرپيچی كرده و به آنچه گفته بودم، عمل ننمودند، بلكه بجای آن، در پی خواسته‌های دل سركش خود رفتند و طبق تعليم اجدادشان، بتهای بعل را پرستيدند. به اين سبب به ايشان خوراک تلخ خواهم داد و آب زهرآلود خواهم نوشانيد؛ ايشان را در ميان قومهايی كه نه خودشان و نه اجدادشان می‌شناختند، پراكنده خواهم ساخت؛ حتی در آنجا نيز شمشير هلاكت را به تعقيب‌شان خواهم فرستاد تا بكلی نابود شوند.» خداوند قادر متعال می‌فرمايد: «به آنچه روی خواهد داد بينديشيد! آنگاه بدنبال زنان نوحه‌خوان بفرستيد، بدنبال ماهرترين آنها! از ايشان بخواهيد تا با شتاب بيايند و آنچنان نوحه‌سرايی كنند كه چشمانتان از اشک پر شود و از مژه‌هايتان آب جاری گردد! به ناله‌های اهالی اورشليم گوش دهيد كه می‌گويند: «وای بر ما، چگونه غارت شديم! وای بر ما، چگونه رسوا گشتيم! بايد كه سرزمينمان را ترک كنيم، چون خانه‌هايمان همه ويران شده‌اند.» ای زنان به كلام خداوند گوش دهيد و به سخنان او توجه كنيد! به دخترانتان نوحه‌گری و به همسايگانتان عزاداری بياموزيد. زيرا شبح مرگ از پنجره‌ها به داخل خانه‌ها و كاخهايتان خزيده است. ديگر بچه‌ها در كوچه‌ها بازی نمی‌كنند و جوانان بر سر گذر جمع نمی‌شوند، چون همه از بين رفته‌اند. خداوند می‌فرمايد به ايشان بگو: «اجساد مردم مثل فضله در صحرا و مانند بافه در پشت سر دروگر، خواهد افتاد و كسی نخواهد بود كه آنها را دفن كند. «مرد دانا به حكمت خود افتخار نكند و شخص نيرومند به قوت خود نبالد و ثروتمند به ثروت خود فخر نكند؛ بلكه هر كه می‌خواهد افتخار كند، به اين افتخار كند كه مرا می‌شناسد و می‌داند كه خداوند هستم و رحمت و انصاف و عدالت را بر زمين بجا می‌آورم چيزهايی كه موجب خشنودی و سرور من می‌باشند. «زمانی می‌رسد كه تمام كسانی را كه فقط جسماً ختنه شده‌اند تنبيه خواهم كرد، يعنی مصری‌ها، ادومی‌ها، عمونی‌ها، موآبی‌ها، ساكنين صحرا كه بت‌پرست هستند، و حتی شما مردم يهودا را! چون ختنۀ شما هم مثل ختنۀ آنها، فقط يک رسم و عادت است و بس، و دل و وجود گناه آلودتان ختنه نگرديده است.» ای بنی‌اسرائيل، به پيامی كه خداوند به شما می‌دهد، گوش فرا دهيد: «از راه و رسم ساير قومها پيروی نكنيد و مانند آنها از حركات ستارگان و افلاک نترسيد و فكر نكنيد سرنوشت شما را آنها تعيين می‌كنند. رسمها و راه‌های آنها چقدر پوچ و احمقانه است؛ درختی از جنگل می‌برند و نجار با ابزارش از آن بتی می‌سازد، سپس با طلا و نقره زينتش می‌دهند و با ميخ وچكش آنرا درمحل استقرارش محكم می‌كنند تا نيفتد. درست مانند مترسكی در جاليز است كه نه حرف می‌زند و نه راه می‌رود، بلكه كسی بايد آن را بردارد و جابجا نمايد، پس شما از چنين بتی نترسيد! چون نه می‌تواند صدمه‌ای بزند و نه كمكی بكند.» ای خداوند، خدائی مثل تو وجود ندارد، چون تو بزرگی و نامت پر قدرت است! ای پادشاهِ تمام قومها، كيست كه از تو نترسد؟ فقط تو شايستۀ احترامی! در تمام سرزمينها و در بين تمام حكيمان، همتای تو يافت نمی‌شود! آنانی كه بت می‌پرستند، همگی احمق و نادانند! از بتهای چوبی چه می‌توانند بياموزند؟ از سرزمين ترشيش ورقهای كوبيده شدۀ نقره، و از «اوفاز» طلا می‌آورند و هنرمندان و زرگران ماهر، آنها را به روی بتها می‌كشند؛ سپس دوزندگان هنرمند از پارچه‌های آبی و ارغوانی، لباسهای زيبا می‌دوزند و بر آنها می‌پوشانند. ولی خداوندا، تو تنها خدای حقيقی می‌باشی، تو خدای زنده و پادشاه ابدی هستی! از خشم تو تمام زمين می‌لرزد، و قومها به هنگام غضب تو می‌گريزند و خود را پنهان می‌سازند! به كسانی كه بت می‌پرستند بگوييد: «خدايانی كه در خلقت آسمان و زمين نقشی نداشته‌اند از روی زمين محو و نابود خواهند شد.» اما خدای ما با قدرت خود زمين را ساخت، و با حكمتش جهان را بنياد نهاد و با دانايی خود آسمانها را بوجود آورد. به فرمان اوست كه ابرها در آسمان می‌غرند؛ اوست كه ابرها را از نقاط دور دست زمين برمی‌آورد، برق ايجاد می‌كند، باران می‌فرستد، و باد را از خزانه‌های خود بيرون می‌آورد! آنانی كه در مقابل بت‌هايشان سجده می‌كنند چقدر نادانند! سازندگان آنها شرمسار و رسوا خواهند شد، زيرا آنچه می‌سازند، دروغين است و جان در آنها نيست. همۀ اين بتها بی‌ارزش و مسخره‌اند! وقتی سازندگانشان از بين بروند، بت‌هايشان هم از ميان خواهند رفت. اما خدای يعقوب مثل اين بتها نيست، او خالق همه موجودات است و بنی‌اسرائيل قوم خاص او می‌باشد؛ نام او خداوند قادر متعال است. ای شما كه در محاصره بسر می‌بريد، اموال خود را جمع كنيد و آمادۀ حركت شويد! زيرا خداوند می‌فرمايد: «اين بار شما را از اين سرزمين بيرون خواهم انداخت و چنان بلايی بر سر شما نازل خواهم نمود كه حتی يک نفرتان نيز جان سالم بدر نبريد!» در آن روزها مردم يهودا فرياد كرده، خواهند گفت: «زخم‌هايمان چقدر عميق است! اميدی به شفا نيست! ولی بايد تحمل كنيم چون اين مجازات ماست! خانه و كاشانه‌مان خراب شده؛ بچه‌هايمان را از آغوشمان برده‌اند و ديگر هرگز آنها را نخواهيم ديد؛ كسی هم باقی نمانده كه به كمک او دوباره خانه‌مان را بسازيم». شبانان و رهبران قوم اسرائيل احمق و نادان شده‌اند و ديگر از خداوند هدايت نمی‌طلبند؛ از اين رو شكست خواهند خورد و قومشان مانند گله بی‌سرپرست پراكنده خواهند شد. اينک هياهويی به گوش می‌رسد! هياهوی لشكر بزرگی كه از سوی شمال می‌آيد تا شهرهای يهودا را ويران كند و آنها را لانۀ شغالها سازد! ای خداوند، می‌دانم كه انسان حاكم بر سرنوشت خود نيست و اين توانايی را ندارد كه مسير زندگی خود را تعيين كند. خداوندا، ما را تأديب و اصلاح كن، ولی با ملايمت، نه با خشم و غضب، وگرنه نابود می‌شويم. آتش خشم و غضب خود را بر قومهايی بريز كه تو را نمی‌شناسند و از تو پيروی نمی‌كنند، چون بنی‌اسرائيل را آنها از بين برده‌اند و اين سرزمين را بكلی ويران كرده‌اند. خداوند به من فرمود كه به مفاد عهد او گوش فرا دهم و به مردم يهودا و اهالی اورشليم اين پيام را برسانم: «لعنت بر آن كسی كه نكات اين عهد را اطاعت نكند، *** *** همان عهدی كه به هنگام رهايی اجدادتان از سرزمين مصر با ايشان بستم، از سرزمينی كه برای آنها همچون كورۀ آتش بود. به ايشان گفته بودم كه اگر از من اطاعت كنند و هر چه می‌گويم انجام دهند، ايشان قوم من خواهند بود و من خدای ايشان! پس حال، شما اين عهد را اطاعت كنيد و من نيز به وعده‌ای كه به پدران شما داده‌ام وفا خواهم نمود و سرزمينی را به شما خواهم داد كه شير و عسل در آن جاری باشد، يعنی همين سرزمينی كه اكنون در آن هستيد.» در پاسخ خداوند گفتم: «خداوندا، پيامت را خواهم رساند.» سپس خداوند فرمود: «در شهرهای يهودا و در كوچه‌های اورشليم پيام مرا اعلام كن! به مردم بگو كه به مفاد عهد من توجه كنند و آن را انجام دهند. زيرا از وقتی اجدادشان را از مصر بيرون آوردم تا به امروز، بارها به تأكيد از ايشان خواسته‌ام كه مرا اطاعت كنند! ولی ايشان اطاعت نكردند و توجهی به دستورات من ننمودند، بلكه بدنبال اميال و خواسته‌های سركش و ناپاک خود رفتند. ايشان با اين كار عهد مرا زير پا گذاشتند، بنابراين تمام تنبيهاتی را كه در آن عهد ذكر شده بود، در حقشان اجرا كردم.» خداوند به من فرمود: «اهالی يهودا و اورشليم عليه من طغيان كرده‌اند. آنها به گناهان پدرانشان بازگشته‌اند و از اطاعت من سر باز می‌زنند؛ ايشان بسوی بت‌پرستی رفته‌اند. هم اهالی يهودا و هم اسرائيل عهدی را كه با پدرانشان بسته بودم، شكسته‌اند. پس چنان بلايی بر ايشان خواهم فرستاد كه نتوانند جان سالم بدر ببرند و هر چه التماس و تقاضای ترحم كنند، به دعايشان گوش نخواهم داد. آنگاه اهالی يهودا و ساكنين اورشليم به بتهايی كه به آنها قربانی تقديم می‌كردند، پناه خواهند برد، ولی بتها هرگز نخواهند توانست ايشان را از اين بلايا رهايی دهند. ای مردم يهودا، شما به تعداد شهرهايتان بت داريد و به تعداد كوچه‌های اورشليم، قربانگاه، قربانگاههای شرم‌آوری كه روی آنها برای بت بعل بخور می‌سوزانيد! «ای ارميا، ديگر برای اين قوم دعا مكن و نزد من برای ايشان شفاعت منما، چون من در زمان مصيبت به داد آنها نخواهم رسيد و به دعايشان گوش نخواهم داد. قوم محبوب من ديگر حق ندارند به خانۀ من وارد شوند! آنها خائن و بت‌پرست شده‌اند؛ پس آيا قول وفاداری و تقديم قربانی در آنجا، می‌تواند گناهشان را پاک كند و بار ديگر به ايشان خرمی و شادی ببخشد؟ قوم من مانند درخت زيتونِ سرسبز، پر از ميوه‌های خوب و زيبا بود؛ اما اكنون شكسته و خرد شده است، چون من شعله‌های سوزان خشم دشمنان را بر ايشان فروآورده‌ام. من، خداوند قادر متعال كه اسرائيل و يهودا را مانند نهالی كاشته بودم، اينک بر ايشان بلا نازل می‌كنم؛ چرا كه ايشان با بدكاری‌هايشان و سوزاندن بخور برای بعل مرا خشمگين ساخته‌اند.» آنگاه خداوند، مرا از دسيسه‌هايی كه دشمنانم عليه من می‌چيدند، آگاه ساخت! من مانند برۀ بی‌آزاری كه برای ذبح می‌برند، به هيچ‌كس بدگمان نبودم و هرگز فكر نمی‌كردم كه می‌خواهند مرا بكشند! در حالی كه آنها به يكديگر می‌گفتند: «بياييد اين مرد را بكشيم تا هم خودش و هم پيامهايش از بين بروند. بياييد او را بكشيم تا نام او از صفحۀ روزگار محو شود!» ای خداوند قادر متعال، ای داور عادل، به افكار و انگيزه‌های ايشان بنگر و داد مرا از ايشان بستان، می‌خواهم به چشمان خود ببينم كه از ايشان انتقام می‌گيری. خداوند در جواب فرمود: «اهالی عناتوت كه نقشۀ قتل تو را كشيده‌اند، همگی مجازات خواهند شد. آنها به تو می‌گويند: «به نام خداوند نبوت نكن و گرنه تو را می‌كشيم!» بنابراين من ايشان را مجازات خواهم كرد! جوانانشان در جنگ كشته خواهند شد و پسران و دخترانشان از گرسنگی جان خواهند داد. *** برای اهالی عناتوت زمان مكافات تعيين شده و چون آن زمان فرا رسد، يک نفر هم جان سالم بدر نخواهد برد!» ای خداوند، تو عادلتر از آن هستی كه من با تو بحث و جدل كنم؛ اما می‌خواهم بدانم كه چرا بدكاران موفقند؟ چرا اشخاص نادرست در رفاه و آسايشند؟ تو ايشان را مانند درختی كه ريشه می‌دواند و ميوه می‌آورد، كامياب می‌سازی. به زبان تو را شكر می‌كنند، اما دلهايشان از تو دور است! حال آنكه تو از دل من آگاهی و مرا خوب می‌شناسی. خداوندا، ايشان را مثل گوسفند به كشتارگاه بكشان و به سزای اعمالشان برسان! تا به كی بايد اين سرزمين بسبب اعمال و رفتار آنها ماتم گيرد؟ حتی گياهان صحرا هم بعلت گناهان آنها خشک شده و حيوانات و پرندگان از بين رفته‌اند؛ با اينحال ايشان می‌گويند: «خدا ما را مجازات نخواهد كرد!» خداوند فرمود: «اگر پيام مرا به مردم عادی رساندی و اينهمه خسته شدی، پس چگونه آن را به پادشاه و بزرگان خواهی رساند؟ اگر در زمين صاف نمی‌توانی بايستی و می‌لغزی، در جنگلهای انبوه اردن چه خواهی كرد؟ حتی برادران و خانوادۀ خودت، عليه تو هستند و برايت توطئه چيده‌اند! پس اگر چه با تو دوستانه صحبت كنند، به آنها اعتماد نكن و سخنانشان را باور منما.» آنگاه خداوند فرمود: «من بنی‌اسرائيل را ترک گفته و قوم برگزيدۀ خود را طرد كرده‌ام! عزيزان خود را تسليم دشمن كرده‌ام. قوم من مانند شير جنگل بر من غريده‌اند، پس من نيز از ايشان بيزار شده‌ام. «قوم من همانند پرندۀ رنگارنگی است كه از هر طرف مورد حملۀ مرغان وحشی قرار گرفته است؛ پس حيوانات درنده را نيز فرا خوانيد تا به اين ضيافت بپيوندند! «بسياری از حكام بيگانه، تاكستانم را غارت كرده‌اند و سرزمين محبوب مرا پايمال نموده‌اند. آنها سرزمين حاصلخيز مرا به بيابان خشک تبديل كرده‌اند. بلی، آن را ويران ساخته‌اند؛ اينک ناله‌های ماتم از آن به گوشم می‌رسد؛ همه جا ويران شده و كسی بدان توجه ندارد. مهاجمين همۀ گوشه و كنار سرزمين را غارت می‌كنند، زيرا من شمشير و جنگ را فرستاده‌ام تا فرد فرد قوم را هلاک سازد، و هيچكس در امان نخواهد بود. گندم كاشته‌اند، ولی خار درو كرده‌اند؛ زحمت بسيار كشيده‌اند، ولی چيزی عايدشان نشده است؛ ازشدت خشم من، محصولشان از بين رفته است و به اين علت همه شرمسارند.» خداوند دربارۀ همسايگان شرور قوم اسرائيل كه سرزمين او را مورد تهاجم قرار داده‌اند سرزمينی كه خدا به او داده است چنين می‌فرمايد: «ايشان را مانند يهودا از سرزمينشان بيرون خواهم راند، ولی بعد از آن، بار ديگر بر آنها ترحم خواهم نمود و هر يک را به زمين و مملكت خود باز خواهم گرداند. اگر اين قومهای بت‌پرست، راه و رسم قوم مرا خوب بياموزند (همانگونه كه قبلاً به قوم من راه و روش بعل را آموخته بودند)، و بجای بعل مرا خدای خود بدانند، آنگاه جزو قوم من شده كامياب خواهند شد. اما هر قومی كه نخواهد مرا اطاعت نمايد، او را بكلی ريشه كن كرده، از بين خواهم برد.» اين كلام خداوند است. خداوند به من فرمود: «برو و يک كمربند كتانی بخر و به كمرت ببند، ولی آن را نشوی.» پس كمربندی خريدم و به كمرم بستم. سپس خداوند به من گفت: «به كنار رود فرات برو و آن كمربند را در شكاف صخره‌ای پنهان كن.» رفتم و همانطور كه خداوند فرموده بود، پنهانش كردم. پس از گذشت زمانی طولانی، خداوند فرمود كه بروم و كمربند را از كنار رود فرات بياورم. من هم رفتم و آن را از جايی كه پنهان كرده بودم، بيرون آوردم؛ ولی ديدم كه پوسيده است و ديگر به هيچ دردی نمی‌خورد! آنگاه خداوند فرمود: «به همين گونه من غرور مملكت يهودا و شهر اورشليم را می‌پوسانم و از بين می‌برم. *** اين قوم بدكار كه خواهان اطاعت از من نيست و بدنبال خواهش‌های ناپاک خود می‌رود و بت می‌پرستد، همچون اين كمربند، پوسيده شده، به هيچ دردی نخواهد خورد. همانگونه كه كمربند را محكم به دور كمر می‌بندند، من نيز اسرائيل و يهودا را محكم به خود بستم تا قوم من باشند و مايۀ سربلندی و عزت نام من گردند؛ ولی آنها از من اطاعت نكردند.» سپس خداوند فرمود: «به ايشان بگو: «همۀ مشكهای شما از شراب پر خواهد شد.» ولی ايشان درجواب به تو خواهند گفت: «خود می‌دانيم كه مشكهايمان همه از شراب لبريز خواهد شد.» پس تو به ايشان بگو كه خداوند می‌فرمايد: «مردم اين سرزمين را مانند كسانی كه مست شده‌اند، گيج خواهم ساخت، از پادشاهی كه از خاندان داود است تا كاهنان و انبياء و همۀ ساكنان اورشليم را؛ و ايشان را به جان هم خواهم انداخت، حتی پدران و پسران را، تا يكديگر را نابود كنند؛ و هيچ چيز مرا از هلاک كردن آنها باز نخواهد داشت نه دلسوزی، نه ترحم و نه شفقت.» خداوند امر فرموده است، پس فروتن شويد و گوش كنيد! خداوند، خدای خود را تكريم نماييد، پيش از آنكه دير شود، قبل از آنكه ظلمتی را پديد آورد كه نتوانيد راه خود را بر روی كوه‌ها بيابيد؛ پيش از آنكه نوری را كه انتظار می‌كشيديد به تاريكی مرگبار و سهمگين تبديل نمايد. اگر گوش نكنيد، بسبب غرور شما در خفا خواهم گريست و اشک خواهم ريخت، چون قوم خداوند به اسارت برده می‌شود. خداوند فرمود: «به پادشاه و مادرش بگو كه از تخت سلطنت پايين بيايند و به خاک بنشينند، چون تاجهای پرشكوهشان از سر آنها برداشته شده است. دروازه‌های شهرهای جنوب يهودا همه بسته است و كسی نيست كه آنها را بگشايد؛ اهالی يهودا همه به اسارت رفته‌اند. «ای اورشليم نگاه كن! دشمن از سوی شمال بسوی تو می‌آيد! كجاست آن گلۀ زيبايی كه به دست تو سپردم تا از آن نگهداری كنی؟ هنگامی كه يارانت تو را شكست داده، بر تو حكومت كنند، چه حالی به تو دست خواهد داد؟ همچون زنی كه می‌زايد، از درد بخودخواهی پيچيد. اگر از خودت بپرسی كه چرا اين بلاها بر سرت می‌آيد، بدان كه بسبب گناهان زيادت به اين روز افتاده‌ای؛ برای همين است كه دشمن به تو تجاوز نموده و غارت و پايمالت كرده است. «آيا يک حبشی می‌تواند رنگ سياه پوستش را عوض كند؟ يا پلنگ می‌تواند خالهايش را پاک كند؟ تو هم كه تا اين حد به كارهای بد عادت كرده‌ای، آيا می‌توانی كار خوب بكنی؟ پس چون مرا فراموش كرده و خدايان دروغين را پيروی نموده‌ای، من هم تو را پراكنده می‌كنم، همانطور كه باد صحرا كاه را پراكنده می‌سازد؛ اين است آن سرنوشتی كه برايت تعيين كرده‌ام. *** تو را برهنه ساخته رسوا خواهم كرد. كارهای زشت تو را ديده‌ام، ناپاكی، هوسرانی، زناكاری و بت‌پرستی‌هايت را بر تپه‌ها و كشتزارها! وای بر تو ای اورشليم، تا به كی می‌خواهی ناپاک بمانی؟» خداوند دربارۀ خشكسالی يهودا به ارميا چنين فرمود: «سرزمين يهودا عزادار است؛ زندگی و جنب و جوش از شهرها رخت بربسته؛ مردم همه ماتم‌زده‌اند و صدای آه و ناله‌شان از اورشليم به گوش می‌رسد. ثروتمندان خدمتكاران خود را برای آوردن آب به سر چاه‌ها می‌فرستند، اما چاه‌ها همه خشک است؛ پس نااميد و سرافكنده، دست خالی باز می‌گردند. كشاورزان مأيوس و غمگينند، چون باران نباريده و زمين، خشک شده و ترک خورده است! در بيابان، آهو بچه‌اش را به حال خود رها می‌كند، چون علوفه نمی‌يابد. گورخرها نيز روی تپه‌های خشک می‌ايستند و مثل شغالهای تشنه، نفس‌نفس می‌زنند و در جستجوی علف، چشمانشان را خسته می‌كنند، ولی چيزی برای خوردن نمی‌يابند.» ای خداوند، اگر چه گناهان ما، ما را محكوم می‌سازند، ولی بخاطر عزت نام خود ما را ياری نما! ما بسيار از تو دور شده‌ايم و در حق تو گناه كرده‌ايم. ای اميد اسرائيل، ای كسی كه در تنگنا و گرفتاری نجات دهندۀ مايی، چرا مثل غريبی كه از سرزمين ما رد می‌شود و مسافری كه شبی نزد ما می‌ماند، نسبت به ما بيگانه گرديده‌ای؟ آيا تو هم درمانده شده‌ای؟ آيا مانند جنگجوی ناتوانی گرديده‌ای كه كاری از او ساخته نيست؟ خداوندا، تو در ميان مايی و ما نام تو را برخود داريم و قوم تو هستيم؛ پس ای خداوند، ما را به حال خود رها مكن! ولی خداوند به اين قوم چنين جواب می‌دهد: «شما خود دوست داشتيد از من دور شويد و سرگردان گرديد، و هيچ كوشش نكرديد احكام مرا بجا آوريد. پس من نيز، ديگر شما را نمی‌پذيرم. تمام كارهای بدتان را به ياد آورده، بسبب گناهانتان شما را مجازات خواهم نمود.» خداوند به من گفت: «از اين پس از من نخواه كه اين قوم را ياری نمايم و بركت دهم. حتی اگر روزه بگيرند، به دادشان نخواهم رسيد؛ اگر هم هديه و قربانی بياورند، نخواهم پذيرفت؛ بلكه ايشان را با جنگ و قحطی و وبا هلاک خواهم كرد!» آنگاه گفتم: «خداوندا، انبيايشان می‌گويند كه نه جنگ می‌شود، نه قحطی! آنها به مردم می‌گويند كه تو حتماً به ايشان صلح و آرامش پايدار می‌بخشی.» خداوند فرمود: «اين انبياء به نام من به دروغ نبوت می‌كنند؛ من نه آنها را فرستاده‌ام و نه پيامی به ايشان داده‌ام؛ رؤياهای آنان از جانب من نيست، بلكه آنان از سحر و جادو و تخيل دلهای فريبكار خود با شما سخن می‌گويند. من اين انبيای فريبكار را كه به نام من پيام می‌آورند مجازات خواهم كرد، زيرا من به ايشان سخنی نگفته‌ام. آنها می‌گويند كه نه جنگ می‌شود نه قحطی، پس ايشان را در جنگ و قحطی هلاک خواهم ساخت! و اين قوم كه به اين پيشگويی‌ها گوش می‌دهند، به همانگونه كشته خواهند شد و نعشهايشان در كوچه‌های اورشليم خواهد افتاد و كسی باقی نخواهد ماند تا جنازه‌ها را دفن كند؛ زن و شوهر، دختر و پسر، همه از بين خواهند رفت، زيرا من آنها را بسبب گناهانشان مجازات خواهم نمود. «پس با ايشان دربارۀ اندوه خود سخن بران و بگو: «شب و روز از چشمانم اشک غم جاری است و آرام و قرار ندارم، چون هموطنانم به دم تيغ افتاده‌اند و روی زمين در خون خود می‌غلطند. اگر به صحرا بروم، نعش كسانی را می‌بينم كه به ضرب شمشير كشته شده‌اند؛ و اگر به شهر بروم با كسانی روبرو می‌شوم كه در اثر گرسنگی و بيماری در حال مرگند؛ هم انبياء و هم كاهنان به سرزمينی بيگانه برده شده‌اند.» قوم اسرائيل می‌گويند: «ای خداوند، آيا يهودا را كاملاً ترک كرده‌ای؟ آيا از اهالی اورشليم بيزار شده‌ای؟ چرا ما را آنچنان زده‌ای كه هيچ درمانی برايمان نباشد؟ ما منتظر بوديم كه شفايمان بدهی، ولی چنين نشد؛ در انتظار صلح و آرامش بوديم، اما اضطراب و ترس ما را فراگرفت! ای خداوند، ما به شرارت خود و گناه اجدادمان اعتراف می‌كنيم. بلی، ما درحق تو گناه كرده‌ايم. خداوندا، بخاطر نام خودت ما را طرد نكن و اورشليم، جايگاه استقرار تخت پر شكوهت را ذليل و خوار مساز. عهدی را كه با ما بستی به يادآور و آن را مشكن! آيا بت می‌تواند باران عطا كند؟ و يا آسمان می‌تواند بخودی خود باران بباراند؟ ای خداوند، خدای ما، چه كسی جز تو می‌تواند چنين كارهايی را به انجام رساند؟ از اين رو ما، تنها به تو اميد بسته‌ايم!» آنگاه خداوند به من فرمود: «حتی اگر موسی و سموئيل در حضور من می‌ايستادند و برای اين قوم شفاعت می‌نمودند، بر ايشان ترحم نمی‌كردم. اين قوم را از نظرم دور كن تا بروند. اگر از تو بپرسند كه به كجا بروند، از جانب من بگو كه آنكه محكوم به مرگ است، بسوی مرگ؛ آنكه محكوم است با شمشير كشته شود، بسوی شمشير؛ آنكه محكوم است با قحطی هلاک گردد، بسوی قحطی و آنكه محكوم به اسيری است بسوی اسارت و بردگی! من چهار هلاک كننده بر آنان خواهم فرستاد: شمشير، تا آنان را بكشد؛ سگان، تا آنان را بدرند؛ لاشخورها، تا آنان را بخورند؛ حيوانات وحشی، تا آنان را تكه پاره كنند. «بسبب كارهای بدی كه منسی، پسر حزقيا، پادشاه يهودا در اورشليم كرد، ايشان را به چنان مجازات سختی خواهم رساند كه مردم دنيا از سرنوشتشان وحشت نمايند! «ای اهالی اورشليم، چه كسی ديگر دلش به حال شما می‌سوزد؟ چه كسی برای شما گريه و زاری می‌كند؟ چه كسی حتی حاضر می‌شود به خود زحمت بدهد تا احوالتان را جويا شود؟ شما مرا ترک كرده و از من روگردانده‌ايد، پس من نيز دست خود را دراز می‌كنم تا شما را نابود كنم، چون ديگر از رحم كردن به شما خسته شده‌ام! كنار دروازه‌های شهرهايتان، شما را غربال خواهم كرد. فرزندانتان را از شما گرفته، نابودتان خواهم ساخت، چون نمی‌خواهيد از گناه دست برداريد. شمار بيوه زنانتان مانند ريگهای ساحل زياد خواهد شد؛ به هنگام ظهر، مردان جوان را كشته و مادرانشان را داغدار خواهم ساخت؛ كاری خواهم كرد كه وحشت ناگهانی همۀ آنها را فرا گيرد. مادری كه صاحب هفت فرزند می‌باشد از غصه به حال مرگ خواهد افتاد، چون تمام پسرانش كشته خواهند شد؛ خورشيد زندگی او بزودی غروب می‌كند! او بی‌اولاد و رسوا خواهد شد! هر كه را زنده باقی مانده باشد به دم شمشير خواهم سپرد!» گفتم: «وای كه چه مرد بدبختی هستم! ای كاش مادرم مرا بدنيا نياورده بود! به هر جا كه می‌روم، بايد با همه مباحثه و مجادله كنم؛ نه به كسی پول به نزول داده‌ام، نه از كسی پول به نزول گرفته‌ام، با اين وجود همه نفرينم می‌كنند!» خداوند فرمود: «يقين بدان آينده‌ات نيكو خواهد بود؛ مطمئن باش كه دشمن را وادار خواهم ساخت كه به هنگام گرفتاری و بدبختی از تو درخواست كمک نمايد. «كسی نمی‌تواند ميله‌های آهنی را بشكند، بخصوص آهن سرزمينهای شمال را كه با مفرغ مخلوط شده باشد؛ همينطور سرسختی اين قوم را نيز كسی نمی‌تواند درهم بشكند! پس بسبب همۀ گناهانشان در تمام اين سرزمين، ثروت و گنجهايشان را بعنوان غنيمت بدست دشمن خواهم سپرد. *** اجازه خواهم داد تا دشمنانشان ايشان را مانند برده به سرزمينی ببرند كه قبلاً هرگز در آنجا نبوده‌اند؛ زيرا آتش خشم من شعله‌ور شده، ايشان را خواهد سوزاند!» آنگاه عرض كردم: «خداوندا، تو می‌دانی بخاطر توست كه اينهمه توهين و ناسزا می‌شنوم! پس مرا به يادآور و از من مراقبت نما! انتقام مرا از آزار دهندگانم بگير؛ نسبت به آنها آنقدر صبور نباش تا موفق شوند مرا بكشند. آنچه به من تاب و تحمل می‌دهد، كلام توست كه خوراک روح گرسنۀ من است؛ كلام تو دل اندوهگين مرا شاد و خرم می‌سازد. ای خداوند قادرمتعال، چه افتخار بزرگی است كه نام تو را بر خود دارم! در ضيافتهای مردم خوشگذران شركت نكرده‌ام بلكه به دستور تو به تنهايی نشسته از به ياد آوردن گناهان ايشان از خشم لبريز می‌شوم. چرا درد من دايمی است؟ چرا زخمهای من التيام نمی‌يابند؟ آيا می‌خواهی مرا نااميد كنی و برای جان تشنۀ من، سراب باشی؟» خداوند جواب داد: «سخنان بيهوده مگو؛ سخنان سنجيده بر زبان بران! فقط زمانی خواهم گذارد پيام‌آور من باشی كه نزد من بازگردی و تماماً به من توكل نمايی؛ در آنصورت بجای آنكه آنها بر تو تأثير بگذارند، تو بر آنها تأثير خواهی گذاشت. همانگونه كه تسخير شهری با ديوارهای محكم ميسر نيست، من نيز تو را در برابر آنها مانند ديواری از مفرغ خواهم ساخت؛ آنها با تو خواهند جنگيد، اما پيروز نخواهند شد، چون من با تو هستم تا از تو دفاع كنم و رهايی‌ات دهم. بلی، من تو را از چنگ اين اشخاص بدكار بيرون می‌كشم و از شر اين مردم سنگدل نجات می‌دهم.» بار ديگر خداوند با من سخن گفت و فرمود: «تو نبايد در چنين مكانی ازدواج كنی و صاحب فرزند شوی، چون كودكانی كه در اينجا بدنيا بيايند همراه پدران و مادرانشان در اثر بيماريهای كشنده خواهند مرد؛ كسی برای آنها ماتم نخواهد گرفت؛ جنازه‌هايشان دفن نخواهد شد بلكه همچون فضله بر روی زمين باقی خواهد ماند. آنها در اثر جنگ و قحطی كشته خواهند شد و لاشه‌هايشان را لاشخورها و جانوران خواهند خورد. من بركت خود را از ايشان گرفته‌ام و از احسان و رحمت خود محرومشان كرده‌ام؛ پس تو برای آنها نه ماتم بگير و نه گريه كن! در اين سرزمين چه ثروتمند و چه فقير، همه خواهند مرد، ولی جنازه‌هايشان دفن نخواهد شد؛ نه كسی برای آنها ماتم خواهد گرفت، نه خود را برای ايشان مجروح خواهد كرد و نه موهای سرش را خواهد تراشيد، و نه كسی برای تسلی‌شان با آنها بر سر سفره خواهد نشست؛ حتی در مرگ والدينشان نيز هيچكس با ايشان همدردی نخواهد كرد! «پس تو از هم اكنون ديگر در مهمانيها و جشنهای آنها شركت نكن، و حتی با ايشان غذا هم نخور! چون من، خداوند قادر متعال، خدای بنی‌اسرائيل در طول زندگی‌تان و در برابر چشمانتان، به تمام خنده‌ها و خوشی‌ها، به همه نغمه‌های شاد، و همۀ جشنهای عروسی پايان خواهم داد. «وقتی تمام اين چيزها را به مردم بازگو كنی، خواهند پرسيد: «چرا خداوند چنين مجازات سختی برای ما در نظر گرفته است؟ مگر تقصيرمان چيست؟ به خداوند، خدای‌مان چه گناهی كرده‌ايم؟» آنگاه به ايشان بگو كه خداوند چنين پاسخ می‌دهد: «علت اينست كه پدران شما مرا ترک كرده، از بتها پيروی نمودند و قوانين مرا اطاعت نكردند. ولی شما از پدرانتان هم بدكارتر هستيد. شما در پی هوسهای گناه‌آلود خود می‌رويد و نمی‌خواهيد مرا پيروی كنيد؛ از اين رو شما را از اين سرزمين بيرون انداخته، به سرزمينی خواهم راند كه هرگز نه خود شما آنجا بوده‌ايد و نه اجدادتان؛ در آنجا می‌توانيد شبانه روز به بت‌پرستی بپردازيد و من هم ديگر بر شما رحم نخواهم نمود.» با اينحال خداوند می‌فرمايد: «زمانی می‌آيد كه مردم هرگاه بخواهند درمورد كارهای شگفت‌انگيز من گفتگو كنند، ديگر اعمال عجيب مرا به هنگام بيرون آوردن بنی‌اسرائيل از مصر، ذكر نخواهند نمود، بلكه در اين باره سخن خواهند گفت كه من چگونه بنی‌اسرائيل را از سرزمين شمال و همه سرزمينهايی كه ايشان را به آنها رانده بودم، باز آورده‌ام. بلی، من ايشان را به سرزمينی كه به پدرانشان داده‌ام باز خواهم گرداند!» *** خداوند می‌فرمايد: «اكنون بدنبال ماهيگيران بسيار می‌فرستم تا بيايند و شما را از اعماق دريا كه در آنجا از ترس خشم من خود را پنهان كرده‌ايد، صيد كنند! همچنين بدنبال شكارچيان بسيار خواهم فرستاد تا شما را شكار كنند، همان‌گونه كه گوزن را در كوه‌ها و تپه‌ها، و بزكوهی را در ميان صخره‌ها شكار می‌كنند. من با دقت مراقب رفتار شما هستم و هيچ عمل شما از نظر من مخفی نيست؛ هرگز نمی‌توانيد گناهانتان را از من پنهان كنيد؛ من بسبب همۀ آنها شما را دو برابر مجازات می‌كنم، چون با بتهای نفرت‌انگيز خود، زمين مرا آلوده كرده‌ايد و آن را با اعمال بدتان پر ساخته‌ايد.» ای خداوند، ای قوت من، ای پشتيبان من، كه به هنگام سختی پناهگاهم هستی، قومها از سراسر جهان نزد تو آمده، خواهند گفت: «پدران ما چقدر نادان بودند كه خدايان پوچ و دروغين را پيروی می‌كردند! آيا انسان می‌تواند برای خود خدا بسازد؟ بتی كه بدست انسان ساخته شود خدا نيست!» خداوند می‌گويد: «قدرت و توانايی خود را به آنها نشان خواهم داد و سرانجام به ايشان خواهم فهماند كه تنها من خداوند هستم.» «ای قوم يهودا، گناهان شما با قلم آهنين و با نوكی از الماس بر دلهای سنگی‌تان نوشته شده وبرگوشه‌های قربانگاه‌هايتان كنده‌كاری شده است. جوانانتان يک دم از گناه غافل نمی‌مانند، زير هر درخت سبز و روی هر كوه بلند بت می‌پرستند؛ پس بسبب گناهانتان، تمام گنجها و بتخانه‌هايتان را به تاراج خواهم داد، *** و مجبور خواهيد شد اين سرزمين را كه به ميراث به شما داده بودم ترک كنيد و دشمنانتان را در سرزمينهای دور دست بندگی نماييد، چون آتش خشم مرا شعله‌ور ساخته‌ايد، آتشی كه هرگز خاموش نخواهد شد! «لعنت بر كسی كه به انسان تكيه می‌كند و چشم اميدش به اوست و بر خداوند توكل نمی‌نمايد. او مثل بوته‌ای است كه در بيابان خشک و سوزان و در شوره‌زارها می‌رويد، جايی كه هيچ گياه ديگری وجود ندارد؛ او هرگز خير و بركت نخواهد ديد! «خوشابحال كسی كه بر خداوند توكل دارد و تمام اميد و اعتمادش بر اوست! او مانند درختی خواهد بود كه در كنار رودخانه است و ريشه‌هايش از هر طرف به آب می‌رسد درختی كه نه از گرما می‌ترسد و نه از خشكسالی! برگش شاداب می‌ماند و از ميوه آوردن باز نمی‌ايستد! «هيچ چيز مانند دل انسان فريبكار و شرور نيست؛ كيست كه از آنچه در آن می‌گذرد آگاه باشد؟ تنها من كه خداوند هستم می‌دانم در دل انسان چه می‌گذرد! تنها من از درون دل انسان آگاهم و انگيزه‌های او را می‌دانم و هر كس را مطابق اعمالش جزا می‌دهم. «شخصی كه ثروتش را از راه نادرست به دست می‌آورد، همانند پرنده‌ای است كه لانۀ خود را از جوجه‌های ديگران پر می‌سازد. همانگونه كه اين جوجه‌ها خيلی زود او را واگذارده می‌روند، او نيز بزودی ثروتش را از دست خواهد داد و سرانجام چوب حماقتش را خواهد خورد.» ای خداوند، تخت بلند و باشكوه و ابدی تو پناهگاه ماست. ای اميد اسرائيل، تمام كسانی كه از تو برگردند، رسوا و شرمسار می‌شوند؛ آنها مانند نوشته‌های روی خاک محو خواهند شد، چون خداوند را كه چشمه آب حيات است، ترک كرده‌اند. *** خداوندا، تنها تو می‌توانی مرا شفا بخشی، تنها تو می‌توانی مرا نجات دهی و من تنها تو را ستايش می‌كنم! مردم با تمسخر به من می‌گويند: «پس هشدارهای خداوند كه مدام دربارۀ آن سخن می‌گفتی چه شد؟ اگر آنها واقعاً از سوی خدا هستند، پس چرا انجام نمی‌شوند؟» خداوندا، من هيچگاه از تو نخواسته‌ام كه بر آنها بلا نازل كنی و هرگز خواستار هلاكت ايشان نبوده‌ام؛ تو خوب می‌دانی كه من تنها هشدارهای تو را به ايشان اعلام كرده‌ام. پس اينک خداوندا، مرا ترک مكن، چون اميد من تنها تويی! تمام كسانی را كه مرا آزار می‌دهند، به رسوايی و هراس گرفتار بساز، ولی مرا از هر بلايی محفوظ بدار. آری، بر ايشان دو چندان بلا بفرست و نابودشان كن! آنگاه خداوند فرمود كه بروم و در كنار دروازۀ «پسران قوم» (كه پادشاهان از آن عبور می‌كنند) و در كنار ساير دروازه‌های اورشليم بايستم، و در آنجا خطاب به همه مردم بگويم كه خداوند چنين می‌فرمايد: «ای پادشاهان و مردم يهودا، ای ساكنان اورشليم و همه كسانی كه از اين دروازه‌ها عبور می‌كنيد، به اين هشدار توجه كنيد تا زنده بمانيد: نبايد در روز سبت كار كنيد بلكه اين روز را به عبادت و استراحت اختصاص دهيد. به اجدادتان هم همين دستور را دادم، *** ولی آنها گوش ندادند و اطاعت نكردند بلكه با سرسختی به دستور من بی‌توجهی نمودند و اصلاح نشدند. «حال، اگر شما از من اطاعت نماييد و روز سبت را مقدس بداريد و در اين روز كار نكنيد، آنگاه قوم شما هميشه پايدار خواهد ماند، و از دودمان سلطنتی داود هميشه يک نفر در اورشليم سلطنت خواهد كرد. اين شهر برای هميشه آباد خواهد ماند و همواره پادشاهان و حكمرانان سوار بر عرابه‌ها و اسبان، با شكوه و جلال در ميان مردم رفت و آمد خواهند نمود. از اطراف اورشليم و از شهرهای يهودا و سرزمين بنيامين و از دشتها و كوهستانها و جنوب يهودا مردم همه خواهند آمد و قربانی‌های گوناگون به خانه خداوند تقديم خواهند نمود. «اما اگر از من اطاعت نكنيد و روز سبت را به عبادت و استراحت اختصاص ندهيد، و اگر در اين روز همچون روزهای ديگر، از اين دروازه‌ها كالا به شهر وارد كنيد، آنگاه اين دروازه‌ها را به آتش خواهم كشيد، آتشی كه به كاخ‌هايتان سرايت كند و آنها را از بين ببرد و هيچكس نتواند شعله‌های آن را خاموش كند.» خداوند به من فرمود: «برخيز و به كارگاه كوزه‌گری برو، و من در آنجا با تو سخن خواهم گفت.» *** برخاستم و به كارگاه كوزه‌گری رفتم. ديدم كه كوزه‌گر بر سر چرخش سرگرم كار است؛ ولی كوزه‌ای كه مشغول ساختنش بود، به شكل دلخواهش در نيامد؛ پس آن را دوباره خمير كرد و بر چرخ گذاشت تا كوزه‌ای ديگر مطابق ميلش بسازد. آنگاه خداوند فرمود: «ای بنی‌اسرائيل، آيا من نمی‌توانم با شما همانگونه رفتار كنم كه اين كوزه‌گر با گلش كرد؟ شما هم در دستهای من، همچون گل در دست كوزه‌گر هستيد. هرگاه اعلام نمايم كه قصد دارم قومی يا مملكتی را منهدم و ويران سازم، اگر آن قوم از شرارت دست كشد و توبه كند، از قصد خود منصرف می‌شوم و نابودش نخواهم كرد. و اگر اعلام كنم كه می‌خواهم قومی يا مملكتی را قدرتمند و بزرگ سازم، اما آن قوم راه و روش خود را تغيير داده، بدنبال شرارت برود و احكام مرا اطاعت نكند، آنگاه من نيز نيكويی و بركتی را كه در نظر داشتم، به آن قوم نخواهم داد. «حال برو و به تمام ساكنان يهودا و اورشليم هشدار بده و بگو كه من عليه ايشان بلايی تدارک می‌بينم؛ پس بهتر است از راه زشتشان بازگردند و كردار خود را اصلاح كنند. «اما ايشان جواب خواهند داد: «بيهوده خود را زحمت مده! ما هر طور كه دلمان می‌خواهد زندگی خواهيم كرد و اميال سركش خود را دنبال خواهيم نمود!» خداوند می‌فرمايد: «حتی در ميان بت‌پرستان تاكنون چنين چيزی رخ نداده است! قوم من عمل زشتی مرتكب شده كه تصورش را هم نمی‌توان كرد! قله‌های بلند كوه‌های لبنان هرگز بدون برف نمی‌مانند؛ جويبارهای خنک نيز كه از دور دستها جاری است، هرگز خشک نمی‌شود. به پايداری اينها می‌توان اعتماد كرد، اما به قوم من اعتمادی نيست! زيرا آنها مرا ترک نموده و به بتها روی آورده‌اند؛ از راه‌های هموار قديم بازگشته‌اند و در بی‌راهه‌های گناه قدم می‌زنند. از اين رو سرزمينشان چنان ويران خواهد شد كه هركس از آن عبور كند، حيرت نمايد و از تعجب سر خود را تكان دهد. همانطور كه باد شرقی خاک را پراكنده می‌كند، من هم قوم خود را به هنگام رويارويی با دشمنانشان پراكنده خواهم ساخت؛ و به هنگام مصيبت رويم را برگردانده به ايشان اعتنايی نخواهم نمود!» آنگاه قوم گفتند: «بياييد خود را از شر ارميا خلاص كنيم! ما خود كاهنانی داريم كه شريعت را به ما تعليم می‌دهند و حكيمانی داريم كه ما را راهنمايی می‌نمايند و انبيايی داريم كه پيام خدا را به ما اعلام می‌كنند؛ ديگر چه احتياجی به موعظۀ ارميا داريم؟ پس بياييد به سخنانش گوش فرا ندهيم و تهمتی بر او وارد سازيم تا ديگر بضد ما سخن نگويد!» بنابراين ارميا دعا كرده، گفت: «خداوندا، به سخنانم توجه نما! ببين دربارۀ من چه می‌گويند. آيا بايد خوبی‌های مرا با بدی تلافی كنند؟ برای كشتن من دام گذاشته‌اند حال آنكه من بارها نزد تو از ايشان طرفداری كرده و كوشيده‌ام خشم تو را از ايشان برگردانم. اما حال خداوندا، بگذار فرزندانشان از گرسنگی بميرند و شمشير خون آنها را بريزد؛ زنانشان بيوه بشوند و مادرانشان داغديده! مردها از بيماری بميرند و جوانان در جنگ كشته شوند! بگذار وقتی سربازان به ناگه برآنها هجوم می‌آورند، فرياد و شيون از خانه‌هايشان برخيزد! زيرا بر سر راهم دام گسترده‌اند و برايم چاه كنده‌اند. خداوندا، تو از تمام توطئه‌های ايشان برای كشتن من آگاهی؛ پس آنها را نبخش و گناهشان را از نظرت دور مدار؛ ايشان را به هنگام خشم و غضب خود، داوری فرما و در حضور خود هلاک نما!» روزی خداوند فرمود كه كوزه‌ای بخرم و به همراه چند نفر از ريش سفيدان قوم و كاهنان سالخورده به وادی «ابن هنوم» در نزديكی دروازۀ كوزه‌گران بروم و در آنجا پيام او را اعلام كرده، *** بگويم كه خداوند قادر متعال، خدای اسرائيل چنين می‌فرمايد: «ای پادشاهان يهودا و اهالی اورشليم، به پيام من گوش فرا دهيد! چنان بلای هولناكی بر سر اين شهر خواهم آورد كه هركس بشنود مات و مبهوت شود. زيرا بنی‌اسرائيل مرا ترک كرده و اين مكان را از كردار شرم‌آور و شرورانۀ خويش پر ساخته‌اند؛ مردم برای بتها بخور می‌سوزانند بتهايی كه نه اين نسل می‌شناخت، نه پدرانشان و نه پادشاهان يهودا. آنها اين محل را با خون كودكان بيگناه رنگين كرده‌اند. برای بت بعل، قربانگاه‌های بلند ساخته، پسران خود را بر آنها می‌سوزانند كاری كه من هرگز امر نفرموده بودم و حتی از فكرم نيز نگذشته بود! «بنابراين روزی خواهد رسيد كه ديگر اين وادی را «توفت» يا «ابن هنوم» نخواهند ناميد، بلكه وادی «كشتارگاه». زيرا من نقشه‌های جنگی يهودا و اورشليم را برهم زده و به دشمن اجازه خواهم داد تا شما را در اين مكان به خاک و خون بكشند و جنازه‌هايتان خوراک لاشخورها و حيوانات وحشی گردد. شهراورشليم را نيز چنان ويران خواهم ساخت كه هركس از كنارش عبور نمايد، مات و مبهوت شود. اجازه خواهم داد كه دشمن شهر را محاصره كند و كسانی كه در آن مانده باشند از گرسنگی مجبور به خوردن گوشت فرزندان و دوستانشان شوند.» آنگاه خداوند مرا فرمود كه آن كوزه را در برابر چشمان همراهانم بشكنم و به ايشان بگويم كه پيام خداوند قادر متعال اين است: «همانگونه كه اين كوزه خرد شده و ديگر قابل تعمير نيست، بدينگونه اورشليم و اهالی آن هم از بين خواهند رفت. تعداد كشته‌شدگان بقدری زياد خواهد بود كه جنازه‌ها را در توفت دفن خواهند كرد، چنان كه ديگر جايی باقی نماند. اورشليم را هم مانند توفت پر از جنازه خواهم ساخت. خانه‌های اورشليم و كاخهای سلطنتی يهودا را هر جايی كه بر بام آن برای خورشيد و ماه و ستارگان بخور سوزانيده و هدايای نوشيدنی تقديم كرده باشند همه را مانند «توفت» با اجساد مردگان نجس خواهم ساخت.» ارميا پس از اعلام پيام خداوند، هنگامی كه از «توفت» بازگشت، در حياط خانۀ خداوند ايستاد و به تمام مردم گفت كه خداوند قادر متعال، خدای اسرائيل چنين می‌فرمايد: «تمام بلاهايی را كه گفته‌ام، بر سر اورشليم و شهرهای اطراف آن خواهم آورد، چون شما با سرسختی از كلام من سرپيچی كرده‌ايد.» فشحور كاهن، پسر امير، كه رئيس ناظران خانۀ خداوند بود، وقتی سخنان مرا شنيد، دستور داد مرا بزنند و در كنار دروازۀ بالايی بنيامين كه نزديک خانۀ خداوند بود، در كنده قرار دهند. آنها تمام شب مرا در آنجا نگه داشتند. روز بعد، وقتی فشحور مرا آزاد می‌كرد، به او گفتم: «فشحور، خداوند نام تو را عوض كرده است؛ او نام تو را «ساكن در وحشت» نهاده است. خداوند تو و دوستانت را دچار هراس و وحشت خواهد ساخت. آنها را خواهی ديد كه با شمشير دشمن كشته می‌شوند. خداوند اهالی يهودا را به پادشاه بابل تسليم خواهد كرد و او اين قوم را به بابل به اسارت خواهد برد و يا خواهد كشت. خداوند اجازه خواهد داد كه دشمنان، اورشليم را غارت كنند و تمام ثروت و اشياء قيمتی شهر و جواهرات سلطنتی يهودا را به بابل ببرند. و تو ای فشحور، با تمام اعضای خانواده‌ات اسير شده، به بابل خواهيد رفت و در همانجا خواهيد مرد و دفن خواهيد شد هم تو و هم تمام دوستانت كه برای آنها به دروغ پيشگويی می‌كردی كه اوضاع خوب و آرام است!» آنگاه گفتم: «خداوندا، تو به من وعده دادی كه كمكم كنی، ولی مرا فريفته‌ای؛ اما من مجبورم كلام تو را به ايشان اعلام نمايم، چون از من نيرومندتری! من مسخرۀ مردم شده‌ام و صبح تا شب همه به من می‌خندند. هيچ گاه نتوانسته‌ام سخنی تشويق‌آميز از جانب تو به ايشان بگويم، بلكه هميشه از بدبختی و ظلم و غارت صحبت كرده‌ام. برای همين است كه اينقدر مرا سرزنش و اهانت می‌كنند. از طرف ديگر اگر نخواهم كلام تو را اعلام كنم و از جانب تو سخن بگويم، آنگاه كلام تو در دلم مثل آتش، شعله‌ور می‌شود كه تا مغز استخوانهايم را می‌سوزاند و نمی‌توانم آرام بگيرم. از هر طرف صدای تهديد آنها را می‌شنوم و بدنم می‌لرزد. حتی دوستانم می‌گويند كه از دست من شكايت خواهند كرد. آنها منتظرند كه بيفتم، و به يكديگر می‌گويند: «شايد او خودش را به دام بيندازد؛ آن وقت می‌توانيم از او انتقام بگيريم.» ولی خداوند همچون يک مرد جنگی، نيرومند و توانا، دركنارم ايستاده است؛ پس دشمنانم به زمين خواهند افتاد و بر من چيره نخواهند شد. ايشان شكست خواهند خورد و اين رسوايی هميشه برآنها خواهد ماند. ای خداوند قادر متعال كه مردم را از روی عدل و انصاف می‌آزمايی و از دلها و افكار ايشان آگاهی، بگذار تا انتقام تو را از ايشان ببينم، چون داد خود را نزد تو آورده‌ام. برای خداوند سرود شكرگزاری خواهم خواند و او را تمجيد خواهم كرد، زيرا او مظلومان را از دست ظالمان رهايی می‌دهد. نفرين بر آن روزی كه بدنيا آمدم! لعنت بر آن روزی كه مادرم مرا زاييد! لعنت بر آن كسی كه به پدرم مژده داد كه او صاحب پسری شده و با اين مژده او را شاد ساخت! ای كاش مثل شهرهای قديم كه خداوند بدون ترحم زير و رويشان كرد، او هم نابود شود و صبح تا شب از صدای جنگ در وحشت باشد، زيرا به هنگام تولدم مرا نكشت! ای كاش در شكم مادرم می‌مردم و رحم مادرم گور من می‌شد! اصلاً چرا بدنيا آمدم؟ آيا تنها برای اينكه در تمام زندگی شاهد سختی و اندوه باشم و عمر خود را در شرمساری و رسوايی بسر برم؟ روزی صدقيای پادشاه، دو نفر از درباريان يعنی فشحور (پسر ملكيا) و صفنيای كاهن (پسر معسيا) را نزد من فرستاد تا به من بگويند: «نبوكدنصر، پادشاه بابل به ما اعلان جنگ داده است! تو از خداوند درخواست كن تا ما را ياری كند؛ شايد بر ما لطف فرمايد و مانند گذشته معجزه‌ای كرده، نبوكدنصر را وادار به عقب‌نشينی نمايد.» *** آنگاه من فرستادگان پادشاه را نزد او بازگرداندم تا به وی بگويند كه خداوند، خدای اسرائيل چنين می‌فرمايد: «من سلاحهای شما را كه در جنگ عليه پادشاه بابل و سپاهش بكار می‌بريد بی‌اثر خواهم ساخت و ايشان را كه شهر را محاصره كرده‌اند به قلب شهر خواهم آورد. *** من خود با تمام قدرت و با نهايت خشم و غضب خود عليه شما خواهم جنگيد، و تمام ساكنان شهررا، از انسان و حيوان، به وبای وحشتناكی مبتلا كرده، خواهم كشت. سرانجام خود صدقيا، پادشاه يهودا و شما درباريان و همۀ آنانی را كه از وبا و شمشير و قحطی جان سالم بدر برده باشند به دست نبوكدنصر، پادشاه بابل و لشكريانش خواهم سپرد، به دست كسانی كه تشنۀ خونتان هستند تا بدون ترحم و دلسوزی همه را بكشند.» سپس خداوند به من فرمود كه به مردم چنين بگويم: «اينک دو راه پيش روی شما می‌گذارم، يكی راه زنده ماندن و ديگری راه مرگ! يا در اورشليم بمانيد تا در اثر جنگ و قحطی و بيماری هلاک شويد، و يا شهر را ترک كرده، خود را به محاصره كنندگانتان، بابلی‌ها تسليم كنيد تا زنده بمانيد. زيرا من تصميم دارم اين شهر را نابود كنم و به هيچ‌وجه تصميمم را تغيير نخواهم داد. پادشاه بابل اين شهر را تسخير كرده، با آتش آن را از بين خواهد برد.» خداوند به خاندان پادشاه يهودا كه از نسل داود هستند، چنين می‌فرمايد: «به هنگام داوری، همواره با عدل و انصاف قضاوت كنيد؛ از مظلوم در مقابل ظالم حمايت كنيد؛ در غير اينصورت خشم من بسبب شرارتتان افروخته خواهد شد و كسی نخواهد توانست آن را خاموش كند. *** ای مردم اورشليم، من بر ضد شما هستم و با شما خواهم جنگيد. شما با تكبر می‌گوييد: «كيست كه بتواند به ما حمله كند و شهر ما را به تصرف درآورد؟» بنابراين من شما را به سزای گناهانتان خواهم رسانيد و در جنگلهايتان چنان آتشی برپا خواهم نمود كه هر چه در اطرافش باشد، بسوزاند.» خداوند فرمود كه به قصر پادشاه يهودا بروم و به او كه بر تخت پادشاهی داود نشسته و به تمام درباريان و به اهالی اورشليم، بگويم كه خداوند چنين می‌فرمايد: «عدل و انصاف را بجا آوريد و داد مظلومان را از ظالمان بستانيد؛ به غريبان، يتيمان و بيوه زنان ظلم نكنيد و خون بی‌گناهان را نريزيد. *** *** اگر آنچه می‌گويم انجام دهيد، اجازه خواهم داد كه همواره پادشاهانی از نسل داود بر تخت سلطنت تكيه بزنند و با درباريان و همۀ قوم در سعادت و آسايش روزگار بگذرانند. «ولی اگر اين حكم را اطاعت نكنيد، به ذات خود قسم كه اين قصر به ويرانه تبديل خواهد شد. اگر چه اين قصر در نظرم مثل سرزمين حاصلخيز جلعاد و مانند كوه‌های سر سبز لبنان زيبا می‌باشد، اما آن را ويران و متروک خواهم ساخت تا كسی در آن زندگی نكند؛ افرادی ويرانگر را همراه با تبرهايشان خواهم فرستاد تا تمام ستونها و تيرهای چوبی آن را كه از بهترين سروهای آزاد تهيه شده، قطع كنند و در آتش بسوزانند. آنگاه مردم سرزمين‌های ديگر وقتی از كنار خرابه‌های اين شهر عبور كنند، از يكديگر خواهند پرسيد: «چرا خداوند با اين شهر بزرگ چنين كرد؟» در پاسخ خواهند شنيد: «چون اهالی اينجا خداوند، خدای خود را فراموش كردند و عهد و پيمانی را كه او با ايشان بسته بود، شكستند و بت‌پرست شدند.» خداوند می‌فرمايد: «برای يوشيای پادشاه كه درجنگ كشته شده، گريه نكنيد، بلكه برای پسرش يهوآحاز ماتم بگيريد كه به اسيری برده خواهد شد ؛ چون او در سرزمينی بيگانه خواهد مرد و ديگر وطنش را نخواهد ديد.» *** *** خداوند می‌فرمايد: «وای بر تو ای يهوياقيم پادشاه، كه قصر با شكوهت را با بهره‌كشی از مردم می‌سازی؛ از در و ديوار قصرت ظلم و بی‌عدالتی می‌بارد، چون مزد كارگران را نمی‌پردازی. می‌گويی: «قصر باشكوهی می‌سازم كه اتاقهای بزرگ و پنجره‌های زيادی داشته باشد؛ سقف آن را با چوب سرو آزاد می‌پوشانم و بر آن رنگ قرمز می‌زنم.» آيا فكر می‌كنی با ساختن كاخهای پر شكوه، سلطنتت پايدار می‌ماند؟ چرا سلطنت پدرت يوشيا آنقدر دوام يافت؟ چون او عادل و با انصاف بود. به همين علت هم در همۀ كارهايش كامياب می‌شد. او از فقيران و نيازمندان دستگيری می‌كرد، بنابراين هميشه موفق بود. اين است معنی خداشناسی! ولی تو فقط بدنبال ارضای حرص و آز خود هستی؛ خون بی‌گناهان را می‌ريزی و بر قوم خود با ظلم و ستم حكومت می‌كنی. «بنابراين ای يهوياقيم پادشاه، پسر يوشيا، پس از مرگت هيچكس حتی خانواده‌ات برايت ماتم نخواهند كرد؛ قومت نيز به مرگ تو اهميتی نخواهند داد؛ جنازۀ تو را از اورشليم كشان‌كشان بيرون برده، مانند لاشۀ الاغ به گوشه‌ای خواهند افكند!» ای مردم اورشليم به لبنان برويد و در آنجا گريه كنيد؛ در باشان فرياد برآوريد؛ بر كوه‌های موآب ناله سر دهيد، چون همۀ دوستان و همدستانتان از بين رفته‌اند! زمانی كه در سعادت و خوشبختی بسر می‌برديد، خدا با شما سخن گفت، ولی گوش فرا نداديد؛ شما هرگز نخواستيد او را اطاعت نماييد؛ عادت شما هميشه همين بوده است! حال وزش باد خشم خدا تمام رهبرانتان را نابود خواهد ساخت؛ همپيمانانتان نيز به اسارت خواهند رفت؛ و سرانجام بسبب شرارتهايتان، شرمسار و سرافكنده خواهيد گشت. ای كسانی كه در كاخهای مزين به چوب سرو لبنان زندگی می‌كنيد، بزودی دردی جانكاه همچون درد زايمان، شما را فرو خواهد گرفت؛ آنگاه همه برای شما دلسوزی خواهند كرد. خداوند به يهوياكين، پسر يهوياقيم، پادشاه يهودا چنين می‌فرمايد: «تو حتی اگر انگشتر خاتم بر دست راستم بودی، تو را از انگشتم بيرون می‌آوردم و به دست كسانی می‌دادم كه به خونت تشنه‌اند و تو از ايشان وحشت داری، يعنی به دست نبوكدنصر، پادشاه بابل و سپاهيان او! *** تو و مادرت را به سرزمينی بيگانه خواهم افكند تا در همانجا بميريد. شما هرگز به اين سرزمين كه آرزوی ديدنش را خواهيد داشت، باز نخواهيد گشت.» خداوندا، آيا اين مرد يعنی يهوياكين، مانند ظرف شكسته‌ای شده كه كسی به آن نيازی ندارد؟ آيا به همين دليل است كه خود و فرزندانش به سرزمينی بيگانه به اسارت می‌روند؟ ای زمين، ای زمين، ای زمين! كلام خداوند را بشنو. خداوند می‌فرمايد: «نام اين مرد (يعنی يهوياكين) را جزو افراد بی‌اولاد بنويس، جزو كسانی كه هرگز كامياب نخواهند شد؛ چون هيچيک از فرزندان او بر تخت سلطنت داود تكيه نخواهد زد و بر يهودا فرمانروايی نخواهد كرد!» خداوند می‌فرمايد: «وای بر شما ای شبانان گلۀ من و ای رهبران قوم من كه اينطور گوسفندان مرا پراكنده كرده و از بين برده‌ايد. شما بجای اينكه گله مرا بچرانيد و از آن مراقبت نماييد، آن را بحال خود رها كرده و از خود رانده و پراكنده‌شان ساخته‌ايد. حال، برای بديهايی كه به گوسفندان من كرده‌ايد، شما را مجازات می‌كنم؛ و من خود بقيۀ گله‌ام را از همه سرزمين‌هايی كه ايشان را به آنجا رانده‌ام جمع خواهم كرد و به سرزمين خودشان باز خواهم آورد، و آنها صاحب فرزندان بسيار شده، تعدادشان زياد خواهد گرديد. آنگاه شبانانی برای آنها تعيين خواهم نمود كه از ايشان بخوبی مراقبت كنند؛ آنوقت ديگر از چيزی ترسان و هراسان نخواهند گشت و هيچيک گم نخواهند شد! «اينک روزی فرا خواهد رسيد كه من شخص عادلی را از نسل داود به پادشاهی منصوب خواهم نمود؛ او پادشاهی خواهد بود كه با حكمت و عدالت حكومت كرده، در سراسر دنيا عدالت را اجرا خواهد نمود، و نام او «خداوند، عدالت ما» خواهد بود. در آن زمان، يهودا نجات خواهد يافت و اسرائيل در صلح و آرامش زندگی خواهد كرد. *** «در آن ايام، مردم هنگام سوگند ياد كردن، ديگر نخواهند گفت: «قسم به خدای زنده كه بنی‌اسرائيل را از مصر رهايی داد» بلكه خواهند گفت: «قسم به خدای زنده كه قوم اسرائيل را از سرزمين‌هايی كه ايشان را به آنجا تبعيد كرده بود، به سرزمين خودشان بازگرداند.» بسبب انبيای دروغين و حيله‌گر دلم شكسته و تنم لرزان است! مانند كسی كه مست شراب می‌باشد، گيج و حيرانم، چون سرنوشت هولناكی در انتظار اين انبياء است. خداوند با كلام مقدس خود، حكم محكوميتشان را صادر كرده است. اين سرزمين پر از اشخاص زناكار می‌باشد؛ انبيايش شرورند و نيرويشان را در راه نادرست بكار می‌برند؛ بنابراين، زمين در اثر لعنت خدا خشک شده و چراگاه‌ها نيز از بين رفته‌اند. خداوند می‌فرمايد: «كاهنان هم مانند انبياء از من دور هستند؛ حتی در خانۀ من نيز شرارت می‌ورزند. از اين رو، راهی كه می‌روند تاريک و لغزنده خواهد بود و در آن لغزيده، خواهند افتاد؛ پس در زمان معين بر آنها بلا نازل خواهم كرد و مجازاتشان خواهم نمود. «انبيای سامره بسيار شرور بودند؛ آنها از سوی بت بعل پيام می‌آوردند و با اين كار، قوم من، اسرائيل را به گناه می‌كشاندند؛ و من همۀ اينها را می‌ديدم. ولی اينک انبيای اورشليم از آنها نيز شرورترند و كارهای هولناكی مرتكب می‌شوند، زنا می‌كنند و نادرستی را دوست می‌دارند، بجای آنكه بدكاران را از راه‌های گناه‌آلودشان برگردانند، ايشان را به انجام آنها تشويق و ترغيب می‌كنند. اين افراد از مردم شهرهای سدوم و عموره نيز فاسدترند. «از اين رو، من به انبيای اورشليم خوراک تلخ خواهم خورانيد و زهر خواهم نوشانيد، چون ايشان باعث شده‌اند كه خدانشناسی و گناه، در سراسر اين سرزمين رواج يابد. بنابراين، به سخنان اين انبيای دروغگو كه به شما اميدهای بيهوده می‌دهند، گوش ندهيد، چون سخنان ايشان از طرف من نيست بلكه ساخته و پرداختۀ خودشان است! پيوسته به آنانی كه به من بی‌احترامی می‌كنند، می‌گويند: جای نگرانی نيست؛ همه چيز بخوبی پيش می‌رود؛ و به آنانی كه درپی هوسهای خود هستند بدروغ می‌گويند: «خداوند گفته است كه هيچ بلايی بر شما نازل نخواهد شد.» ولی كداميک از اين انبياء آنقدر به خداوند نزديک است تا افكار او را بداند و كلام او را بشنود؟ كداميک از ايشان به سخنان او توجه كرده تا آن را درک نمايد؟ اينک خداوند گردباد شديد غضب خود را می‌فرستد تا زمين را از وجود اين اشخاص بدكار پاک سازد؛ آتش خشم و غضب خداوند خاموش نخواهد شد تا زمانی كه ايشان را به مجازاتشان برساند. در آينده اين را بخوبی درک خواهيد كرد! خداوند می‌فرمايد: «من اين انبياء را نفرستادم، ولی ادعا می‌كنند كه از جانب من سخن می‌گويند؛ هيچ پيغامی به ايشان ندادم، ولی می‌گويند كه سخنان مرا بيان می‌دارند. اگر آنها از جانب من بودند می‌توانستند پيغام مرا به مردم اعلام نمايند و ايشان را از راه‌های گناه‌آلودشان باز گردانند. من خدايی نيستم كه فقط در يكجا باشم، بلكه درهمه جا حاضر هستم؛ پس آيا كسی می‌تواند خود را از نظر من پنهان سازد؟ مگر نمی‌دانيد كه حضور من آسمان و زمين را فرا گرفته است؟ «من از سخنان اين انبياء مطلع هستم؛ می‌دانم كه به دروغ ادعا می‌كنند كه من كلام خود را در خواب بر ايشان نازل كرده‌ام! تا به كی اين پيام‌آوران دروغين با حرفهای ساختگی‌شان قوم مرا فريب خواهند داد؟ آنها با بيان اين خوابهای دروغين می‌كوشند قومم را وادارند تا مرا فراموش كنند، درست همانطور كه پدرانشان مرا فراموش كردند و دنبال بت بعل رفتند. بگذاريد اين انبيای دروغگو خواب و خيالهای خودشان را بيان كنند و سخنگويان واقعی من نيز كلام مرا با امانت به گوش مردم برسانند، چون كاه و گندم بسادگی از يكديگر قابل تشخيص هستند! كلام من مثل آتش می‌سوزاند و مثل چكش خرد می‌كند. «بنابراين، من بر ضد اين انبيايی هستم كه سخنان يكديگر را از هم می‌دزدند و آن را بعنوان كلام من اعلام می‌دارند! *** من بضد اين پيام‌آوران دروغين هستم كه با خوابهای ساختگی و دروغهای خود، قوم مرا به گمراهی می‌كشانند؛ من هرگز چنين افرادی را نفرستاده و مأمور نكرده‌ام؛ برای همين هيچ نفعی از آنها به اين قوم نخواهد رسيد.» «وقتی يكی از افراد قوم، يا يكی از انبياء يا كاهنان از تو بپرسند: «پيغام خداوند چيست؟» جواب بده: «پيغام؟ پيغام اينست كه خداوند شما را ترک خواهد نمود!» و اگر كسی از قوم يا از انبيا يا از كاهنان دربارۀ پيغام خداوند با تمسخر صحبت كند، او و خانواده‌اش را مجازات خواهم نمود. می‌توانيد از يكديگر اين سؤال را بكنيد: «خداوند چه جوابی داده است؟» و يا «خداوند چه گفته است؟» ولی ديگر عبارت پيغام خداوند را به زبان نياوريد، چون هر يک از شما سخنان خود را بعنوان پيغام بيان می‌كنيد و با اين كار، كلام خداوند قادر متعال را تغيير می‌دهيد. می‌توانيد از نبی بپرسيد: «خداوند چه جوابی داده است؟» و يا «خداوند چه گفته است؟» ولی اگر صحبت از پيغام خداوند بكنيد، در حاليكه من گفته‌ام آن را با بی‌احترامی بر زبان نياوريد، آنگاه شما را مانند بار از دوش خود افكنده، شما را با شهری كه به شما و به پدرانتان داده بودم، از حضور خود دور خواهم انداخت، و شما را به عار و رسوايی جاودانی دچار خواهم نمود كه هيچگاه فراموش نشود.» پس از آنكه نبوكدنصر، پادشاه بابل، يهوياكين (پسر يهوياقيم) پادشاه يهودا را همراه با بزرگان يهودا و صنعتگران و آهنگران به بابل به اسارت برد، خداوند در رؤيا، دو سبد انجير به من نشان داد كه در مقابل خانۀ خداوند در اورشليم قرار داشت. در يک سبد انجيرهای رسيده و تازه بود و در سبد ديگر انجيرهای بد و گنديده‌ای كه نمی‌شد خورد. خداوند به من فرمود: «ارميا، چه می‌بينی؟» جواب دادم: «انجير! انجيرهای خوب خيلی خوبند؛ ولی انجيرهای بد آنقدر بدند كه نمی‌شود خورد.» آنگاه خداوند فرمود: «انجيرهای خوب نمونۀ اسيرانی است كه از راه لطف به بابل فرستاده‌ام. *** من بر آنان نظر لطف انداخته، مراقب خواهم بود كه در آنجا با ايشان خوشرفتاری شود و ايشان را به اين سرزمين بازخواهم گرداند؛ من نخواهم گذاشت ايشان ريشه‌كن و نابود شوند بلكه ايشان را حمايت كرده، استوار خواهم ساخت. به ايشان دلی خواهم داد كه مشتاق شناخت من باشد؛ آنها قوم من خواهند شد و من خدای ايشان، چون با تمام دل نزد من بازخواهند گشت. «ولی انجيرهای بد، نمونۀ صدقيا، پادشاه يهودا، اطرافيان او و بقيۀ مردم اورشليم است كه در اين سرزمين باقی مانده‌اند و يا در مصر ساكنند. من با ايشان همان كاری را خواهم كرد كه با انجيرهای گنديدۀ بی مصرف می‌كنند. ايشان را مورد نفرت تمام مردم دنيا قرار خواهم داد و در هر جايی كه ايشان را آواره كنم، مورد تمسخر، سرزنش و نفرين واقع خواهند شد. همه را گرفتار جنگ و قحطی و بيماری خواهم نمود تا از سرزمين اسرائيل كه آن را به ايشان و به پدرانشان دادم، محو و نابود شوند.» در سال چهارم سلطنت يهوياقيم (پسر يوشيا)، پادشاه يهودا، پيغامی برای تمام مردم يهودا، از جانب خدا بر من نازل شد. در اين سال بود كه نبوكدنصر، پادشاه بابل، به سلطنت رسيد. به تمام مردم يهودا و اهالی اورشليم چنين گفتم: «از سال سيزدهم سلطنت يوشيا (پسر آمون)، پادشاه يهودا، تابحال كه بيست و سه سال می‌گذرد، كلام خداوند بر من نازل شده است؛ من نيز با كمال وفاداری آنها را به شما اعلام كرده‌ام، ولی شما گوش نداده‌ايد. *** خداوند همواره انبيای خود را نزد شما فرستاده است، ولی شما توجهی نكرده‌ايد و نخواسته‌ايد گوش بدهيد. آنها به شما می‌گفتند كه از راه‌های بد و از كارهای شرم‌آورتان دست بكشيد تا خداوند اجازه دهد در اين سرزمينی كه برای هميشه به شما و به اجدادتان داده است، زندگی كنيد. آنها از شما می‌خواستند كه بدنبال بت‌پرستی نرويد و با اين كارها، خشم خداوند را شعله‌ور نسازيد، مبادا شما را مجازات كند؛ ولی شما گوش نداديد و به كارهای شرم‌آورتان ادامه داديد و به آتش خشم خداوند دامن زديد تا بر شما بلا نازل نمايد. «حال، خداوند قادر متعال می‌فرمايد: «چون از من اطاعت ننموديد، من نيز تمام اقوام شمال را به رهبری نبوكدنصر، پادشاه بابل، كه او را برای اين كار برگزيده‌ام، گرد خواهم آورد تا بر اين سرزمين و بر ساكنانش و نيز بر اقوام مجاور شما هجوم بياورند و شما را بكلی نابود كنند، طوری كه برای هميشه انگشت‌نما و رسوا شويد! *** خوشی و شادی و جشن‌های عروسی را از شما دور خواهم ساخت؛ نه گندمی در آسيابها باقی خواهد ماند و نه روغنی برای روشن كردن چراغ خانه! سراسر اين سرزمين، به ويرانه‌ای متروک تبديل خواهد شد؛ و شما و اقوام مجاور شما، برای مدت هفتاد سال، پادشاه بابل را بندگی و خدمت خواهيد كرد. «پس از پايان اين هفتاد سال، پادشاه بابل و قوم او را بخاطر گناهانشان مجازات خواهم نمود و سرزمين ايشان را به ويرانه‌ای ابدی تبديل خواهم كرد، و تمام بلاهايی را كه توسط ارميا بر ضد اقوام گفته بودم بر سر بابلی‌ها خواهم آورد؛ بلی، تمام بلاهايی كه در اين كتاب نوشته شده است. همانطور كه ايشان قوم مرا اسير كردند، اقوام مختلف و پادشاهان بزرگ نيز آنها را به اسارت خواهند برد، و من مطابق كارها و رفتارشان، مجازاتشان خواهم كرد.» آنگاه خداوند، خدای اسرائيل به من فرمود: «اين جام شراب را كه از خشم و غضب من لبريز شده است، بگير و به تمام قومهايی كه تو را نزد آنها می‌فرستم بنوشان تا همه از آن نوشيده، گيج شوند. ايشان در اثر جنگی كه من عليه آنها برپا می‌كنم ديوانه خواهند گرديد.» پس جام خشم و غضب را از خداوند گرفتم و به تمام اقوامی كه خداوند مرا نزد آنها فرستاد، نوشانيدم. به اورشليم و شهرهای يهودا رفتم و پادشاهان و بزرگانشان از آن جام نوشيدند؛ برای همين، از آن روز تابحال اين شهرها ويران، مورد تمسخر، منفور و ملعون هستند. به مصر رفتم. پادشاه مصر و درباريان او، بزرگان و قوم او و بيگانگان مقيم مصر از آن جام نوشيدند. پادشاهان سرزمين عوص و پادشاهان شهرهای فلسطين هم از آن نوشيدند، يعنی شهرهای اشقلون، غزه، عقرون و باقی ماندۀ شهر اشدود. *** به سراغ قومهای ادوم، موآب و عمون هم رفتم. تمام پادشاهان صور و صيدون، و پادشاهان سرزمين‌های دريای مديترانه، ددان، تيما، بوز و كسانی كه گوشه‌های موی خود را می‌تراشند، تمام پادشاهان عرب، قبايل چادرنشين بيابانها، پادشاهان زمری، عيلام و ماد، تمام پادشاهان سرزمين‌های دور و نزديک شمال و همۀ ممالک جهان يكی پس ازديگری ازآن جام نوشيدند و سرانجام خود پادشاه بابل هم از آن جام غضب الهی نوشيد. سپس خداوند فرمود: «به ايشان بگو: «از اين جام غضب من بنوشيد تا مست شويد و قی كنيد، به زمين بيفتيد و ديگر برنخيزيد، زيرا شما را به مصيبت و جنگ گرفتار خواهم نمود.» و اگر نخواهند جام را بگيرند و بنوشند، به ايشان بگو: «شما را مجبور به اين كار خواهم كرد! من مجازات را از قوم خود شروع كرده‌ام؛ پس آيا فكر می‌كنيد شما بی‌مجازات خواهيد ماند؟ يقين بدانيد كه مجازات خواهيد شد. من بر تمام مردم روی زمين، بلای شمشير و جنگ خواهم فرستاد.»» «پس عليه آنها پيشگويی كن و به ايشان بگو كه خداوند از جايگاه مقدس خود در آسمان بر قومش و تمام ساكنان جهان بانگ برمی‌آورد؛ بانگ او مانند فرياد انگورچينانی است كه انگور را زير پا له می‌كنند. فرياد داوری خداوند به دورترين نقاط دنيا می‌رسد، چون او عليه تمام قومهای جهان اقامه دعوی می‌كند. او هر انسانی را محاكمه خواهد كرد و تمام بدكاران را به مرگ تسليم خواهد نمود.» خداوند قادر متعال می‌فرمايد: «بلا و مكافات مانند گردبادی عظيم، قومها را يكی پس از ديگری درهم خواهد كوبيد و به همۀ كرانهای زمين خواهد رسيد. در آن روز جنازۀ كسانی كه خداوند كشته است، سراسر زمين را پر خواهد ساخت؛ كسی برای آنها عزاداری نخواهد كرد؛ جنازه‌هايشان را نيز جمع‌آوری و دفن نخواهند نمود بلكه مانند فضله بر روی زمين باقی خواهد ماند.» ای رهبران و ای شبانان قومها، گريه كنيد و فرياد برآوريد و در خاک بغلطيد، چون زمان آوارگی و هلاكتتان فرا رسيده است؛ مثل ظروف مرغوب، خواهيد افتاد و خرد خواهيد شد؛ راه فرار و پناهگاهی نيز برايتان وجود نخواهد داشت. مأيوس و وحشتزده فرياد برخواهيد آورد، چون خداوند چراگاه‌های شما را خراب كرده و مملكت شما را كه در آرامش بود، ويران نموده است. *** خداوند شما را ترک كرده، همانند شيری كه لانۀ خود را ترک می‌گويد؛ در اثر خشم شديد او، سرزمينتان در جنگها، ويران و با خاک يكسان شده است. در اوايل سلطنت يهوياقيم (پسر يوشيا) پادشاه يهودا، اين پيغام از طرف خداوند بر من نازل شد: «در حياط خانۀ خداوند بايست و سخنان مرا بدون كم و كاست به تمام كسانی كه از نقاط مختلف سرزمين يهودا برای عبادت آمده‌اند، اعلان نما. شايد گوش بدهند و از راه‌های بد خود بازگردند و من نيز از تمام مجازاتهايی كه بسبب اعمال بدشان برای ايشان در نظر گرفته‌ام، چشم‌پوشی نمايم. «اينست سخنانی كه بايد به ايشان اعلام نمايی: «من خدمتگزارانم انبيا را همواره نزد شما فرستاده‌ام، ولی شما به سخنان آنها گوش نداده‌ايد. حال اگر به نااطاعتی خود ادامه دهيد و دستوراتی را كه به شما داده‌ام، اجرا نكنيد و به سخنان انبياء توجه ننماييد، *** آنگاه همانطور كه خيمۀ عبادت را در شهر شيلوه از بين بردم، اين خانۀ عبادت را نيز از بين خواهم برد و اورشليم مورد نفرين تمام قومهای جهان واقع خواهد شد.» هنگامی كه من پيغام خود را به گوش مردم رساندم و هر آنچه را كه خداوند به من فرموده بود بازگو كردم، كاهنان و انبيای دروغين و مردم بر سر من ريختند و فرياد برآوردند: «تو بايد كشته شوی! *** به چه حقی می‌گويی كه خداوند اين عبادتگاه را مانند خيمۀ عبادت شيلوه خراب خواهد كرد و اورشليم را ويران و متروک خواهد ساخت؟» در اين هنگام مردم از هر طرف دور من جمع شده بودند. وقتی بزرگان يهودا از جريان باخبر شدند، خود را به شتاب از كاخ سلطنتی به خانۀ خداوند رساندند و بر جايگاه مخصوص خود، در محوطۀ دروازۀ جديد نشستند تا به اين امر رسيدگی كنند. آنگاه كاهنان و انبيای دروغين، ادعای خود را در حضور بزرگان و مردم عنوان كرده، گفتند: «شما با گوش‌های خود شنيده‌ايد كه اين شخص، دربارۀ اين شهر چه پيشگويی‌هايی كرده و پی برده‌ايد كه چه آدم خائنی است! بنابراين او بايد اعدام شود.» من در دفاع از خود گفتم: «خداوند مرا فرستاده تا عليه اين عبادتگاه و اين شهر پيشگويی كنم؛ من هر چه گفته‌ام، همه از جانب خداوند بوده است. ولی اگر شما روش زندگی و اعمال خود را اصلاح كنيد و خداوند، خدای خود را اطاعت نماييد، او نيز مجازاتی را كه برای شما در نظر گرفته است، اجرا نخواهد كرد. و اما من، در اختيار شما هستم؛ هرطور كه صلاح می‌دانيد، با من رفتار كنيد. ولی اگر مرا بكشيد، يقين بدانيد كه شخص بی‌گناهی را به قتل رسانده‌ايد و خون من به گردن شما و اين شهر و تمام اهالی آن خواهد بود، زيرا به درستی خداوند مرا نزد شما فرستاده تا اين پيغام را به شما اعلام نمايم.» پس مردم و بزرگان قوم به كاهنان و انبيای دروغين گفتند: «اين مرد را نمی‌توان محكوم به مرگ كرد، چون به نام خداوند، خدای ما، با ما سخن گفته است.» آنگاه چند نفر از ريش سفيدان قوم برخاستند و به مردم گفتند: «اين تصميم خوبی است! در گذشته نيز ميكای مورشتی در زمان حزقيا، پادشاه يهودا، پيشگويی كرد كه اورشليم مانند مزرعه‌ای كه شخم زده می‌شود، زير و رو و با خاک يكسان خواهد گرديد و در محلی كه خانۀ خدا برپاست، جنگلی به وجود خواهد آمد! آيا حزقيای پادشاه و قوم او، نبی خدا را برای اين سخنان كشتند؟ نه بلكه به كلام خداوند احترام گذاشتند و از آن اطاعت نمودند و به خداوند التماس كردند كه به ايشان رحم كند؛ خداوند هم از مجازاتی كه برای ايشان در نظر گرفته بود، چشم‌پوشی كرد. حال اگر ما ارميا را بخاطر اعلام پيغام خدا بكشيم، قطعاً خدا بلای عظيمی بر ما نازل خواهد كرد!» (نبی ديگری كه در آن زمان مانند ارميا، كلام خداوند را عليه اورشليم و سرزمين يهودا اعلام می‌كرد، اوريا (پسر شمعيا) اهل قريۀ يعاريم بود. وقتی سخنان او به گوش يهوياقيم پادشاه، و سرداران و بزرگان رسيد، پادشاه فرستاد تا او را بكشند؛ ولی اوريا خبردار شد و به مصر گريخت. يهوياقيم پادشاه نيز الناتان (پسر عكبور) را با چند نفر ديگر به مصر فرستاد تا اوريا را دستگير كنند. آنها او را گرفته پيش يهوياقيم پادشاه باز گرداندند. يهوياقيم دستور داد او را با شمشير بكشند و جنازه‌اش را در قبرستان عمومی بيندازند.) ولی اخيقام (پسر شافان) از من پشتيبانی كرد و نگذاشت بزرگان قوم مرا به دست مردم بسپارند تا كشته شوم. در آغاز سلطنت صدقيا (پسر يوشيا) پادشاه يهودا، به دستور خداوند يوغی ساختم و آن را با بندهای چرمی به گردنم بستم، مانند يوغی كه هنگام شخم به گردن گاو می‌بندند. *** سپس خداوند فرمود كه پيغام او را به سفيران ادوم، موآب، عمون، صور و صيدون كه به اورشليم به حضور صدقيای پادشاه آمده بودند، اعلان نمايم تا آن را به پادشاهان ممالک خود برسانند. پس به ايشان گفتم كه خداوند قادر متعال، خدای اسرائيل چنين می‌فرمايد: *** «من با قدرت عظيم خود، دنيا و تمام انسانها و همۀ حيوانات را آفريده‌ام، و آنها را در اختيار هركس كه مايل باشم قرار می‌دهم. بنابراين من تمام سرزمينهای شما را به بنده خود نبوكدنصر، پادشاه بابل، خواهم بخشيد و حتی حيوانات وحشی را نيز مطيع او خواهم ساخت. تمام قومها، خدمتگزار او و پسرش و نوه‌اش خواهند بود تا زمانی كه نوبت شكست مملكت او هم برسد؛ آنگاه قومهای مختلف و پادشاهان بزرگ، سرزمين بابل را تصرف كرده، مردم آن را بندۀ خود خواهند ساخت. هر قومی را كه نخواهد تسليم نبوكدنصر شود و زير يوغ بندگی او برود، با جنگ، قحطی و وبا مجازات خواهم كرد تا مغلوب او شود. «به سخنان انبيای دروغين و كسانی كه آينده را با فالگيری و خواب و رؤيا و احضار ارواح و جادوگری پيشگويی می كنند گوش ندهيد؛ آنها می‌گويند كه تسليم پادشاه بابل نشويد؛ ولی همه دروغ می‌گويند. اگر شما به سخنانشان گوش بدهيد و تسليم پادشاه بابل نشويد، من خود، شما را از سرزمين‌تان بيرون خواهم كرد و در سرزمين‌های دور دست پراكنده خواهم ساخت تا نابود شويد. اما به هر قومی كه تسليم و مطيع پادشاه بابل شود، اجازه خواهم داد در سرزمين خود بماند و به كشت و زرع بپردازد.» تمام اين پيشگويی‌ها را برای صدقيا، پادشاه يهودا نيز تكرار كردم و گفتم: «اگر می‌خواهی خودت و قومت زنده بمانيد، تسليم پادشاه بابل و قوم او شويد. چرا اصرار داری كاری بكنی كه همگی از بين بروند؟ چرا بايد با جنگ و قحطی و وبا كشته شويد، با بلاهايی كه خداوند بر هر قومی كه تسليم پادشاه بابل نشود، خواهد فرستاد؟ به انبيای دروغين گوش ندهيد؛ آنها می‌گويند كه پادشاه بابل نمی‌تواند شما را شكست بدهد، ولی دروغ می‌گويند، چون من ايشان را نفرستاده‌ام و آنها به اسم من پيامهای دروغين می‌آورند؛ پس اگر سخنان ايشان را پيروی نمايی، شما را از اين سرزمين بيرون خواهم كرد و از بين خواهم برد، هم تو و هم انبيای دروغينت را.» آنگاه كاهنان و مردم را خطاب كرده، گفتم كه خداوند چنين می‌فرمايد: «به سخنان انبيای دروغين توجه نكنيد؛ آنها می‌گويند كه ظروف طلا كه از خانۀ خداوند به بابل برده شده، بزودی باز آورده خواهد شد؛ اين دروغ است. به آنها گوش ندهيد. تسليم پادشاه بابل شويد و زنده بمانيد، وگر نه اين شهر با خاک يكسان خواهد شد. اگر آنها واقعاً انبيای من هستند و پيامهای خود را از من دريافت می‌كنند، از من تقاضا كنند تا ظروف طلايی كه هنوز در خانۀ خداوند و در كاخ پادشاه يهودا و ديگر كاخهای اورشليم باقی مانده، به بابل برده نشوند! چون زمانی كه نبوكدنصر، پادشاه بابل، بزرگان اورشليم و يهودا را به همراه يهوياكين (پسر يهوياقيم)، پادشاه يهودا، به بابل به اسارت برد، بعضی چيزهای باارزش را باقی گذاشت مانند ستونهای مفرغی جلو خانۀ خدا، حوضهای مفرغی بزرگ حياط خانۀ خدا، پايه‌های فلزی و تمام اسباب و اثاثيه گرانبها مربوط به جشن‌ها و عيدهای مذهبی. ولی يقين بدانيد كه *** *** تمام اينها هم به بابل برده خواهند شد و در آنجا خواهند ماند تا روزی كه من بر قومم نظر لطف بيندازم. در آن زمان اينها را از بابل باز خواهم آورد.» در همان سال، در ابتدای سلطنت صدقيا، پادشاه يهودا، در ماه پنجم از سال چهارم، يک نبی دروغين به نام حننيا (پسر عزور)، اهل جبعون، در خانۀ خداوند ايستاد و در مقابل كاهنان و مردم، رو به من كرد و گفت: «خداوند قادر متعال، خدای اسرائيل می‌فرمايد: «من يوغ بندگی پادشاه بابل را از گردن شما بر می‌دارم. بعد از دو سال، تمام ظروف و اشياء گرانبهای خانه خداوند را كه نبوكدنصر به بابل برده، پس خواهم آورد. يهوياكين (پسر يهوياقيم) پادشاه يهودا را نيز با تمام كسانی كه به بابل به اسارت رفته‌اند، به اينجا باز خواهم گرداند. بلی، من يوغی را كه پادشاه بابل برگردن شما گذارده، بر خواهم داشت.» آنگاه من در حضور كاهنان و مردمی كه درخانۀ خدا جمع شده بودند، به حننيا گفتم: «آمين! خدا كند پيشگويی های تو همه عملی شوند! اميدوارم هر چه گفتی، خداوند همان را بكند و گنجينه‌های اين عبادتگاه را با تمام عزيزان ما كه در بابل اسيرند، باز آورد. ولی حال در حضور تمام اين مردم به سخنان من گوش بده! انبيای گذشته كه پيش از من و تو بوده‌اند، اكثراً برضد قومهای ديگر پيشگويی می‌كردند و هميشه از جنگ و قحطی، بلا و مرض خبر می‌دادند. اما آن نبی‌ای كه دربارۀ صلح و آرامش پيشگويی می‌كند، زمانی ثابت می‌شود كه از جانب خداوند سخن گفته است كه پيشگويی‌اش به انجام برسد.» آنگاه حننيا، نبی دروغين، يوغی را كه برگردن من بود، برداشت و آن را شكست. سپس به جمعيتی كه در آنجا بودند، گفت: «خداوند قول داده است كه دو سال ديگر يوغ نبوكدنصر، پادشاه بابل را به همين شكل از گردن قومها بردارد و آن را بشكند و ايشان را آزاد سازد.» با شنيدن سخنان او، من از آنجا بيرون رفتم. پس از مدتی خداوند به من فرمود: «برو به حننيا بگو كه خداوند چنين می‌فرمايد: «تو يوغ چوبين را شكستی، ولی يوغ آهنين جای آن را خواهد گرفت. من بر گردن تمام اين قومها، يوغ آهنين گذاشته‌ام تا نبوكدنصر، پادشاه بابل را بندگی نمايند. حتی تمام حيوانات وحشی را مطيع او ساخته‌ام!» آنگاه به حننيا گفتم: «حننيا، گوش كن! خداوند تو را نفرستاده و با تو سخن نگفته است. تو می‌خواهی مردم را واداری كه به وعده‌های دروغين تو اميد ببندند. از اينجهت خداوند فرموده كه تو خواهی مرد؛ همين امسال عمرت به پايان خواهد رسيد، چون مردم را عليه خداوند شورانيده‌ای!» دو ماه بعد، حننيا مرد. پس از آنكه يهوياكين پادشاه و مادرش به همراه درباريان، بزرگان يهودا و اورشليم و صنعتگران و پيشه‌وران بدست نبوكدنصر به بابل به اسارت برده شدند، نامه‌ای از اورشليم برای سران يهود و كاهنان، انبياء و تمام قوم تبعيدی نوشتم، *** و آن را بوسيله العاسه (پسر شافان) و جمريا (پسر حلقيا) به بابل فرستادم. اين دو نفر سفيران صدقيای پادشاه بودند كه قرار بود به حضور نبوكدنصر به بابل بروند. متن نامه چنين بود: خداوند قادر متعال، خدای اسرائيل، به همۀ شما كه به خواست او از اورشليم به بابل تبعيد شده‌ايد، می‌فرمايد: «خانه‌ها بسازيد و در آنها زندگی كنيد؛ درختان بكاريد و از ميوه‌اش بخوريد، چون سالهای زيادی در آنجا خواهيد بود. ازدواج كنيد و صاحب فرزند شويد؛ بگذاريد فرزندانتان هم ازدواج كنند و بچه‌دار شوند، تا در آنجا تعدادتان افزوده شود! خواهان آسايش و پيشرفت بابل باشيد و برای آن نزد من دعا كنيد، چون آرامش آنجا، آسايش شماست! من كه خداوند، خدای اسرائيل هستم می‌گويم كه نگذاريد انبيای دروغين و فالگيرانی كه در ميان شما هستند شما را فريب دهند؛ به خوابها و رؤياها و پيشگويی‌های آنها گوش ندهيد. آنها به نام من به دروغ پيشگويی می‌كنند، درحالی كه من آنها را نفرستاده‌ام. اما وقتی هفتاد سال اسارت در بابل تمام شود، همانطور كه قول داده‌ام، بر شما نظر لطف خواهم انداخت و شما را به وطنتان باز خواهم گرداند. خواست و ارادۀ من، سعادتمندی شماست و نه بدبختی‌تان، و كسی بجز من از آن آگاه نيست. من می‌خواهم به شما اميد و آيندۀ خوبی ببخشم. در آن زمان، مرا خواهيد خواند و نزد من دعا خواهيد كرد و من به دعای شما پاسخ خواهم داد؛ و اگر با تمام وجود مرا بطلبيد مرا خواهيد يافت. بلی، يقيناً مرا خواهيد يافت و من به اسارت شما پايان خواهم بخشيد و شما را از سرزمين‌هايی كه شما را به آنجا تبعيد كرده‌ام جمع كرده، به سرزمين خودتان بازخواهم آورد. «ولی حال چون انبيای دروغين را در ميان خود راه داده‌ايد و می‌گوييد كه خداوند آنها را فرستاده است، من نيز بر پادشاهی كه از خاندان داود است و بر كسانی كه در اورشليم باقی مانده‌اند، يعنی بر بستگان شما كه به بابل تبعيد نشده‌اند، جنگ و قحطی و وبا خواهم فرستاد. ايشان را مانند انجيرهای گنديده‌ای خواهم ساخت كه قابل خوردن نيستند و بايد دور ريخته شوند! آنها را در سراسر جهان سرگردان خواهم كرد؛ در هر سرزمينی كه پراكنده‌شان سازم، مورد نفرين و مسخره و ملامت واقع خواهند شد و مايۀ وحشت خواهند بود، *** *** چون نخواستند به سخنان من گوش فرا دهند، با اينكه بارها بوسيلۀ انبيای خود با ايشان صحبت كردم.» همگی شما كه در بابل اسيريد، به كلام خداوند گوش دهيد. خداوند قادر متعال، خدای اسرائيل دربارۀ اخاب (پسر قولايا) و صدقيا (پسر معسيا) كه به نام او، پيشگويی‌های دروغ می‌كنند، فرموده است كه آنها را بدست نبوكدنصر خواهد سپرد تا در مقابل چشمان همه كشته شوند. سرنوشت شوم آنها برای همه ضرب‌المثل خواهد شد، بطوری كه هر كه بخواهد كسی را نفرين كند، خواهد گفت: «خداوند تو را به سرنوشت صدقيا و اخاب دچار كند كه پادشاه بابل آنها را زنده‌زنده سوزانيد!» چون اين افراد در ميان قوم خدا گناهان قبيحی مرتكب شده‌اند؛ با زنان همسايگان خود زنا كرده‌اند و از طرف خداوند به دروغ برای مردم پيام آورده‌اند. خداوند بر همۀ كارهای آنها ناظر و آگاه است. خداوند قادر متعال، خدای اسرائيل، دربارۀ شمعيای نحلامی پيامی به من داد. اين شخص نامه‌ای خطاب به مردم اورشليم، كاهنان و صفنيای كاهن (پسر معسيا) نوشته بود كه در آن به صفنيا چنين گفته بود: *** «خداوند تو را بجای يهوياداع تعيين كرده تا در خانه خدا در اورشليم كاهن باشی و وظيفه تو اين است كه هر ديوانه‌ای را كه ادعا كند نبی خداست، بگيری و در كنده و زنجير نگه داری. پس چرا با ارميای عناتوتی چنين عمل نكرده‌ای كه ادعا می‌كند از طرف خدا سخن می‌گويد؟ چون برای ما كه در بابليم نامه نوشته و گفته است كه سالها در اينجا اسير خواهيم ماند، و ما را تشويق كرده است كه خانه‌ها بسازيم تا بتوانيم مدتها در آنجا زندگی كنيم و درختان ميوه بكاريم تا بتوانيم در آينده از ميوه‌اش بخوريم!» صفنيا نامه را پيش من آورد و برايم خواند. آنگاه خداوند به من فرمود كه نامه‌ای برای تمام تبعيدی‌های بابل بفرستم و در آن چنين بنويسم: خداوند دربارۀ شمعيای نحلامی چنين می‌فرمايد: «او برای شما به دروغ پيشگويی می‌كند و شما را فريب می‌دهد و می‌خواهد كه دروغهايش را باور كنيد، درحاليكه من او را نفرستاده‌ام. پس من نيز او و فرزندانش را مجازات خواهم كرد و هيچكس از خانوادۀ او در ميان شما باقی نخواهد ماند. او آن لطف و احسانی را كه در حق قومم خواهم نمود، نخواهد ديد، چون شما را برضد من برانگيخته است.» خداوند، خدای اسرائيل به من فرمود: «هر آنچه به تو گفته‌ام در طوماری بنويس، چون زمانی فرا خواهد رسيد كه بر قوم خود اسرائيل و يهودا نظر لطف خواهم انداخت و ايشان را به اين سرزمين كه به پدرانشان داده‌ام باز خواهم آورد تا دوباره مالک آن شوند و در آن زندگی كنند.» پس خداوند دربارۀ اسرائيل و يهودا چنين فرمود: «فرياد وحشت به گوش می‌رسد؛ ترس بر همه جا حكمفرماست و آرامشی نيست! آيا مرد، آبستن می‌شود؟ پس چرا مردان مانند زنانی كه می‌زايند، دستهای خود را بر كمر گذارده‌اند و رنگشان پريده است؟ روز هولناكی در پيش است! نظير آن تابحال ديده نشده است؛ آن روز، زمان سختی قوم من است، ولی از آن نجات خواهند يافت. در آن روز، يوغ بندگی را از گردنشان برداشته، خواهم شكست، زنجيرها را از دست و پايشان باز خواهم كرد و ديگر بيگانگان را بندگی نخواهند نمود، بلكه به من كه خداوند، خدايشان هستم و به پادشاهی كه از نسل داود بر آنها خواهم گماشت، خدمت خواهند كرد. «پس ای فرزندان بندۀ من يعقوب، نترسيد! ای بنی‌اسرائيل، هراس به خود راه ندهيد! من شما و فرزندانتان را از نقاط دور دست و از سرزمين تبعيد به وطنتان باز خواهم گرداند و در آنجا، در امنيت و آسايش زندگی خواهيد كرد و ديگر كسی باعث ترس شما نخواهد شد. من با شما هستم و نجاتتان خواهم داد؛ حتی اگر قومهايی را كه شما را در ميانشان پراكنده كردم، بكلی تارومار كنم، شما را از بين نخواهم برد؛ البته شما را بی‌تنبيه نخواهم گذارد. بلی، يقين مجازاتتان خواهم نمود، ولی منصفانه و عادلانه! «ای قوم من، گناه تو مانند زخمی است علاج ناپذير! كسی نيست كه تو را ياری دهد يا زخمهايت را ببندد؛ دارو و درمان هم ديگر فايده ندارد. تمام دلباختگانت تو را ترک كرده‌اند و حتی حالت را نيز نمی‌پرسند. تو را بی‌رحمانه زخمی كرده‌ام گويی دشمنت بوده‌ام؛ تو را سخت تنبيه كرده‌ام، چون گناهانت بسيار و شرارتت بزرگ است! «چرا به مجازاتت اعتراض داری؟ درد تو، درمانی ندارد! تو را اينگونه سخت مجازات كرده‌ام، چون گناهانت بسيار و شرارتت بزرگ است! «ولی در آن روز، تمام كسانی كه تو را می‌درند، دريده خواهند شد. تمام دشمنانت به اسارت خواهند رفت. كسانی كه تو را غارت می‌كنند، غارت خواهند شد، و كسانی كه به تو ظلم می‌كنند، مورد ظلم قرار خواهند گرفت. سلامتی و تندرستی را به تو باز خواهم گرداند و زخمهايت را شفا خواهم داد، هر چند كه اكنون تو را «فراموش شده» و اورشليم را «شهر متروک» می‌نامند. «من، خداوند، قوم خود را به سرزمين‌شان باز خواهم گرداند و خانواده‌های ايشان را مورد لطف خود قرار خواهم داد. شهر اورشليم بر روی خرابه‌هايش باز بنا خواهد شد، قصر پادشاهی آن بازسازی شده، مانند گذشته خواهد گشت و شهرها غرق خوشی و شكرگزاری خواهند شد. من ايشان را بركت خواهم داد تا افزوده شوند و قومی سربلند و محترم باشند. كاميابی دوران گذشته را به ايشان باز خواهم گرداند و آنها را استوار و پايدار خواهم ساخت؛ و هر كه را به ايشان ستم كند، مجازات خواهم نمود. حاكم ايشان ديگر از بيگانگان نخواهد بود بلكه از ميان قوم خودشان برخواهد خاست. من او را خواهم خواند تا كاهن عبادتگاه من باشد و به نزد من آيد، زيرا چه كسی جرأت دارد بدون آنكه او را خوانده باشم، نزد من آيد؟ آنگاه ايشان قوم من خواهند بود و من خدای ايشان!» گردباد ويران كنندۀ غضب خداوند ناگهان می‌خروشد و بر سر بدكاران نازل می‌شود. غضب شديد خداوند فرو نخواهد نشست تا مقصود او را بطور كامل به انجام رساند! در روزهای آينده اين را خواهيد فهميد. خداوند می‌فرمايد: «روزی فرا خواهد رسيد كه تمام قبيله‌های بنی‌اسرائيل با تمام وجود مرا خدای خود خواهند دانست و من نيز آنها را بعنوان قوم خود خواهم پذيرفت! من از ايشان مراقبت خواهم نمود، همانطور كه از آنانی كه از مصر رهايی يافتند، توجه و مراقبت نمودم؛ در آن روزها كه بنی‌اسرائيل در بيابانها به استراحت و آرامش نياز داشتند، من لطف و رحمت خود را به ايشان نشان دادم. از همان گذشته‌های دور، به ايشان گفتم: «ای قوم من، شما را هميشه دوست داشته‌ام؛ با مهر و محبت عميقی شما را بسوی خود كشيده‌ام. من شما را احياء و بنا خواهم نمود؛ بار ديگر دف به دست خواهيد گرفت و با نوای موسيقی از شادی خواهيد رقصيد. باز بر كوههای سامره تاكستانها ايجاد خواهيد كرد و از محصول آنها خواهيد خورد.» «روزی خواهد رسيد كه ديده‌بانها بر روی تپه‌های افرايم صدا خواهند زد: «برخيزيد تا با هم به صهيون نزد خداوند، خدای خود برويم.» پس حال بسبب تمام كارهايی كه برای اسرائيل، سرآمد همۀ قومها انجام خواهم داد، با شادی سرود بخوانيد؛ با حمد و سرور اعلان كنيد: «خداوند قوم خود را نجات داده و بازماندگان اسرائيل را رهايی بخشيده است؛» چون من از شمال و از دورترين نقاط جهان، ايشان را باز خواهم آورد؛ حتی كورها و لنگها را فراموش نخواهم كرد؛ مادران جوان را نيز با كودكانشان و زنانی را كه وقت وضع حملشان رسيده، همگی را به اينجا باز خواهم گرداند. جماعت بزرگی به اينجا باز خواهد گشت. ايشان اشک‌ريزان و دعاكنان خواهند آمد. من با مراقبت زياد، ايشان را از كنار نهرهای آب و از راههای هموار هدايت خواهم نمود تا نلغزند، زيرا من پدر اسرائيل هستم و او پسر ارشد من است!» ای مردم جهان، كلام خداوند را بشنويد و آن را به همۀ نقاط دور دست برسانيد و به همه بگوييد: «همان خدايی كه قوم خود را پراكنده ساخت، بار ديگر ايشان را دور هم جمع خواهد كرد و از ايشان محافظت خواهد نمود، همانطور كه چوپان از گلۀ خود مراقبت می‌كند. او اسرائيل را از چنگ كسانی كه از ايشان قوی‌ترند، نجات خواهد داد! آنها به سرزمين خود باز خواهند گشت و بر روی تپه‌های صهيون، آواز شادمانی سر خواهند داد؛ از بركات الهی، يعنی فراوانی گندم و شراب و روغن، و گله و رمه، غرق شادی خواهند شد؛ همچون باغی سيراب خواهند بود و ديگر هرگز غمگين نخواهند شد. دختران جوان از فرط خوشی خواهند رقصيد و مردان از پير و جوان، همه شادی خواهند نمود؛ زيرا خداوند همۀ ايشان را تسلی خواهد داد و غم و غصۀ آنها را به شادی تبديل خواهد كرد، چون دوران اسارتشان بسر خواهد آمد. كاهنان را با قربانی‌های فراوانی كه مردم تقديم خواهند كرد، شاد خواهد نمود و قومش را با بركات خود مسرور خواهد ساخت!» خداوند می‌فرمايد: «در شهر رامه صدايی شنيده می‌شود، صدای آه و ناله‌ای تلخ؛ راحيل برای فرزندان از دست رفته‌اش گريه می‌كند و تسلی نمی‌يابد. ولی ای مادر قوم من، ديگر گريه نكن، چون آنچه برای ايشان كرده‌ای، بی‌پاداش نخواهد ماند؛ فرزندانت از سرزمين دشمن نزد تو باز خواهند گشت. بلی، اميدی برای آينده‌ات وجود دارد، چون فرزندانت بار ديگر به وطنشان باز خواهند گشت. «آه و نالۀ قوم خود اسرائيل را شنيده‌ام كه می‌گويد: «مرا سخت تنبيه كردی و من اصلاح شدم، چون مانند گوساله‌ای بودم كه شخم زدن نمی‌داند. ولی حال مرا نزد خودت باز گردان؛ من آماده‌ام تا بسوی تو ای خداوند، خدای من، بازگردم. از تو رو برگرداندم، ولی بعد پشيمان شدم. برای نادانی‌ام، بر سر خود زدم و برای تمام كارهای شرم‌آوری كه در جوانی كرده بودم، بی‌اندازه شرمنده شدم.» «ولی ای قوم من اسرائيل، تو هنوز پسر من و فرزند دلبند من هستی! لازم بود كه تو را تنبيه كنم، ولی بدان كه بر تو رحم خواهم نمود؛ زيرا هنوز دوستت دارم و دل من برای تو می‌تپد. بنابراين هنگامی كه به تبعيد می‌روی بر سر راه خود علايمی نصب كن تا از همان مسير به شهرهای سرزمين خود، بازگردی! ای اسرائيل، ای قوم بی‌وفا، تا به كی می‌خواهی در سرگردانی بمانی؟ اينک معجزه‌ای در شما انجام می‌دهم؛ كاری می‌كنم كه شما طالب من باشيد!» خداوند قادر متعال، خدای اسرائيل چنين می‌فرمايد: «تبعيد شدگان قوم من وقتی از اسارت بازگردند، در يهودا و شهرهای آن خواهند گفت: «ای مركز عدالت، ای كوه مقدس، خداوند تو را بركت دهد!» آنگاه شهرنشينان با روستاييان و چوپانان، همگی در سرزمين يهودا در صلح و صفا زندگی خواهند كرد؛ من به خستگان، آسودگی خواهم بخشيد و به افسردگان، شادی عطا خواهم كرد! مردم راحت خواهند خوابيد و خوابهای شيرين خواهند ديد.» خداوند می‌فرمايد: «زمانی می‌آيد كه من سرزمين اسرائيل و يهودا را از جمعيت مملو ساخته، حيوانات آنجا را نيز زياد خواهم كرد. همانگونه كه در گذشته ارادۀ خود را برای نابودی اسرائيل بدقت عملی ساختم، اكنون نيز خواست خود را برای احيای ايشان دقيقاً به انجام خواهم رساند. در آن زمان، ديگر اين ضرب‌المثل را بكار نخواهند برد كه فرزندان جور گناهان پدرانشان را می‌كشند. چون هركس فقط مكافات گناهان خود را خواهد ديد و بسبب گناهان خود خواهد مرد. هركس غوره بخورد، دندان خودش كند می‌شود!» خداوند می‌فرمايد: «روزی می‌آيد كه با اهالی اسرائيل و يهودا عهدی تازه خواهم بست. اين عهد مانند عهدپيشين نخواهد بود عهدی كه با پدران آنها به هنگام بيرون آوردنشان از سرزمين مصر بستم. چون ايشان آن عهد را اجرا نكردند و آن را شكستند با اينكه من همچون شوهری دلسوز از آنها مراقبت و محافظت می‌نمودم. اما اينست آن عهد تازه‌ای كه با قوم اسرائيل خواهم بست: دستورات خود را بر قلبشان خواهم نوشت تا با تمام وجود مرا پيروی كنند؛ آنگاه ايشان براستی قوم من خواهند بود و من خدای ايشان. در آن زمان ديگر نيازی نخواهد بود كسی به ديگری تعليم دهد تا مرا بشناسد، چون همه از كوچک تا بزرگ، مرا خواهند شناخت. من نيز خطايای ايشان را خواهم بخشيد و گناهانشان را ديگر به ياد نخواهم آورد!» آن خداوندی كه در روز، روشنايی آفتاب و در شب، نور ماه و ستارگان را ارزانی می‌دارد و امواج دريا را به خروش می‌آورد، و نام او خداوند قادر متعال است، چنين می‌فرمايد: «تا زمانی كه اين قوانين طبيعی برقرار است، اسرائيل هم بعنوان يک قوم باقی خواهد ماند. اگر روزی بتوان آسمانها را اندازه گرفت و بنياد زمين را پيدا نمود، آنگاه من نيز بنی‌اسرائيل را بسبب گناهانش ترک خواهم نمود! «زمانی می‌آيد كه سراسر اورشليم برای من بازسازی خواهد شد، از برج حنن‌ئيل در ضلع شمال شرقی تا دروازۀ زاويه در شمال غربی و از تپه جارب در جنوب غربی تا جوعت در جنوب شرقی. *** تمام شهر با گورستان و درۀ خاكستر و تمام زمينها تا نهر قدرون و از آنجا تا دروازه اسب در ضلع شرقی شهر، برای من مقدس خواهد بود و ديگر هرگز به دست دشمن نخواهد افتاد و ويران نخواهد گرديد.» در سال دهم سلطنت صدقيا، پادشاه يهودا، كه مصادف با هجدهمين سال سلطنت نبوكدنصر بود، پيغامی از طرف خداوند بر من نازل شد. در اين زمان كه اورشليم در محاصرۀ سپاه نبوكدنصر، پادشاه بابل بود، من در حياط زندان واقع در كاخ سلطنتی، محبوس بودم. صدقيای پادشاه به اين علت مرا زندانی كرده بود كه پيوسته از جانب خدا اعلام می‌كردم كه اورشليم به دست پادشاه بابل سقوط خواهد كرد، و او نيز دستگير خواهد شد و برای محاكمه و اعدام به حضور پادشاه بابل برده خواهد شد. من بارها از طرف خدا به پادشاه گفته بودم: «نبوكدنصر تو را به بابل خواهد برد و در آنجا سالها در زندان خواهی ماند تا مرگت فرا رسد. پس چرا در برابر ايشان مقاومت می‌كنی؟ اين كار بی‌فايده است، بهتر است زودتر تسليم شوی!» در چنين شرايطی بود كه اين پيغام از طرف خداوند به من رسيد: «پسر عمويت حنم‌ئيل (پسر شلوم)، بزودی نزد تو خواهد آمد و از تو خواهد خواست تا مزرعه‌اش را در عناتوت از او بخری، چون طبق شريعت، پيش از اينكه آن را به ديگری بفروشد، حق توست كه بخری.» *** پس همانطور كه خداوند گفته بود، حنم‌ئيل در حياط زندان بديدنم آمد و گفت: «مزرعۀ مرا در عناتوت، در سرزمين بنيامين بخر، چون طبق قوانين الهی، تو بعنوان نزديكترين فرد خانواده حق داری آن را بازخريد كنی.» آنگاه مطمئن شدم كه پيغامی كه شنيده بودم، از طرف خداوند بوده است. پس مزرعه را به قيمت هفده مثقال نقره از حنم‌ئيل خريدم، و در حضور چند شاهد، قباله را نوشته مهر كردم؛ و همان موقع نقره را هم وزن نموده به او پرداختم. سپس قبالۀ مهر و موم شده را كه تمام شرايط در آن قيد شده بود و رونوشت باز آن را برداشتم و در حضور پسر عمويم حنم‌ئيل و نگهبانان زندان و شاهدانی كه قباله را امضا كرده بودند، به باروک پسر نيريا، نوه محسيا دادم، و در حضور همه به او گفتم كه خداوند قادر متعال، خدای اسرائيل چنين می‌فرمايد: «اين قبالۀ مهروموم شده و رونوشت آن را بگير و در يک كوزه بگذار تا سالها محفوظ بماند. اين اسناد در آينده ارزش خواهند داشت، زيرا روزی خواهد رسيد كه هركس بار ديگر صاحب املاک خود خواهد گرديد و خانه‌ها و تاكستانها و مزرعه‌ها خريد و فروش خواهند شد.» بعد از آنكه قباله‌ها را به باروک دادم، به حضور خداوند دعا كرده، گفتم: «ای خداوند، تو آسمانها و زمين را با قدرت بی‌پايانت آفريده‌ای و هيچ كاری برای تو مشكل نيست! هر چند فرزندان را به سزای گناهان پدرانشان می‌رسانی، با اينحال هزاران نفر از احسان تو برخوردار می‌شوند. تو خدای بزرگ و توانا هستی و نامت، خداوند قادر متعال است! حكمت تو عظيم است و كارهای تو بزرگ! تمام راه‌های انسان را زير نظر داری و هركس را مطابق كارهايش پاداش می‌دهی. در سرزمين مصر معجزات بزرگی انجام دادی، و تا به امروز نيز در اسرائيل و در ميان قومها، كارهای عجيب انجام می‌دهی، و از اين راه خود را به همه می‌شناسانی. «تو اسرائيل را با معجزات بزرگ و قدرت زياد كه باعث ترس دشمنان گرديد، از مصر بيرون آوردی، و اين سرزمين حاصلخيز را كه شير و عسل در آن جاری است به ايشان بخشيدی كه در گذشته، وعده آن را به اجدادشان داده بودی. ولی وقتی پدرانمان آمدند و آن را فتح كردند و در آنجا سروسامان گرفتند، از اطاعت تو سر باز زدند و از شريعت تو پيروی نكردند و هيچيک از اوامر تو را انجام ندادند؛ بدين سبب است كه به اين بلاها، گرفتارشان كرده‌ای! بنگر كه چگونه بابلی‌ها دور شهر سنگر ساخته‌اند! شهر زير فشار جنگ و قحطی و بيماری بدست آنها خواهد افتاد. همه چيز مطابق گفتۀ تو روی داده است، همانگونه كه خواست تو بود. در چنين شرايطی كه شهر به دست دشمن می‌افتد، تو دستور دادی كه اين مزرعه را بخرم؛ من هم در حضور اين گواهان برای آن قيمت خوبی پرداختم، و دستور تو را اطاعت نمودم.» آنگاه خداوند به من چنين فرمود: «من خداوند، خدای تمام انسانها هستم! هيچ كاری برای من دشوار نيست. بلی، من اين شهر را به بابلی‌ها و به نبوكدنصر، پادشاه بابل تسليم خواهم نمود. ايشان شهر را فتح خواهند كرد، و داخل شده، آن را به آتش خواهند كشيد و همۀ اين خانه‌ها را خواهند سوزاند، خانه‌هايی كه بر بام آنها برای بت بعل بخور می‌سوزاندند و به بتهای ديگر هديۀ نوشيدنی تقديم می‌كردند و آتش خشم و غضب مرا شعله‌ور می‌ساختند! مردم اسرائيل و يهودا از همان ابتدا همواره گناه كرده‌اند و با كارهايشان مرا به خشم آورده‌اند. اين شهر، از روز بنا تابحال، باعث خشم و غضب من بوده است؛ بنابراين من نيز آن را ويران خواهم ساخت. «گناهان مردم اسرائيل و يهودا، گناهان پادشاهان، بزرگان، كاهنان و انبيايشان مرا بشدت خشمگين كرده است. آنها مرا ترک گفته‌اند و نمی‌خواهند نزد من باز گردند. با اينكه پيوسته ايشان را تعليم دادم كه درست را از نادرست، و خوب را از بد تشخيص دهند، ولی گوش ندادند و اصلاح نشدند. حتی خانۀ عبادت مرا با بت‌پرستی نجس كرده‌اند. در وادی هنوم برای بت بعل قربانگاه‌های بلند ساخته‌اند و بر آنها فرزندان خود را برای بت مولک بعنوان قربانی سوزانده‌اند، كاری كه من هرگز دستورش را نداده و حتی به فكرم نيز خطور نكرده بود. بلی، آنها با اين شرارتها، يهودا را به چنين گناهان بزرگی كشانده‌اند!» اينک خداوند، خدای اسرائيل می‌فرمايد: «دربارۀ اين شهر گفته می‌شود كه در اثر جنگ، قحطی و بيماری به دست پادشاه بابل خواهد افتاد؛ اما بشنويد من دربارۀ آن چه می‌گويم: من ساكنان آن را از تمام سرزمين‌هايی كه بر اثر خشم و غضبم ايشان را به آنجا پراكنده ساختم، به همين مكان باز خواهم آورد تا در آسايش و امنيت زندگی كنند. آنها قوم من خواهند بود و من خدای ايشان. فكر و اراده‌ای جديد به ايشان خواهم داد تا برای خيريت خود و نسل‌های آينده‌شان، هميشه مرا عبادت كنند. «با ايشان عهد و پيمان جاودانی خواهم بست و ديگر هرگز احسان و بركت خود را از ايشان دريغ نخواهم نمود؛ در دلشان ميل و اشتياقی ايجاد خواهم كرد كه همواره مرا پيروی نمايند و هرگز مرا ترک نكنند. از احسان نمودن به ايشان مسرور خواهم شد و با شادی فراوان، بار ديگر ايشان را در اين سرزمين مستقر خواهم ساخت. همانگونه كه اين بلايا را بر ايشان نازل كردم، در آينده تمام وعده‌های نيكويی را كه به آنها داده‌ام به انجام خواهم رساند. «در همين سرزمينی كه اكنون مورد تاخت و تاز بابلی‌ها قرار گرفته و خالی از سكنه و حيوانات شده است، بار ديگر مزرعه‌ها و املاک خريد و فروش خواهد شد. بلی، در خاک بنيامين و در اورشليم، در شهرهای يهودا و كوهستانها، در دشت فلسطين و حتی در صحرای نگب، باز مزرعه خريد و فروش خواهد شد و قباله‌ها در حضور شاهدان، تنظيم و مهروموم خواهد گرديد، زيرا من اين قوم را به سرزمين خودشان باز خواهم آورد.» وقتی هنوز در زندان بودم، كلام خداوند بار ديگر بر من نازل شد. خداوند، كه آسمان و زمين را آفريده و نام او يهوه است، به من چنين فرمود: «از من درخواست كن و من اسراری را درباره آنچه در آينده واقع خواهد شد، به تو آشكار خواهم ساخت! بدان كه حتی اگر خانه‌های اورشليم و قصر پادشاه را هم خراب كنند تا مصالح آنها را برای استحكام ديوار شهر در برابر حملۀ دشمن بكار ببرند، سربازان بابلی داخل خواهند شد و اهالی اين شهر جان سالم بدر نخواهند برد؛ زيرا در شدت خشم و غضب خود اراده نمودم كه ايشان را نابود كنم. بسبب تمام شرارتهايشان، روی خود را از ايشان برگردانده‌ام. «با وجود اين، زمانی خواهد رسيد كه خرابی‌های اورشليم را ترميم خواهم كرد و به اهالی آن سعادت و آسايش خواهم بخشيد. اسيران يهودا و اسرائيل را باز خواهم آورد و مانند گذشته، ايشان را كامياب خواهم گرداند. آنان را از تمام گناهانی كه نسبت به من مرتكب شده‌اند، پاک خواهم نمود و خواهم آمرزيد. آنگاه اين شهر مايۀ شادی و افتخار من خواهد بود و باعث خواهد شد تمام قومهای دنيا، مرا تمجيد و تكريم كنند! همۀ مردم جهان احسان و لطفی را كه در حق قومم خواهم كرد، خواهند ديد و از ترس خواهند لرزيد.» خداوند می‌فرمايد: «مردم می‌گويند كه شهرهای يهودا و كوچه‌های اورشليم همه ويران و خالی از سكنه و حيوانات شده است. ولی در همين مكان بار ديگر آواز سرور و شادمانی و صدای شاد عروس و داماد شنيده خواهد شد. مردم به خانۀ من قربانی‌های شكرگزاری آورده، خواهند گفت: «بياييد خداوند قادر متعال را تمجيد نماييم، زيرا او نيكو و مهربان است و رحمت او هميشه پابرجاست!» من اين سرزمين را بيش از دوران گذشته، سعادتمند و كامياب خواهم ساخت. در اين سرزمين كه همۀ شهرهايش ويران شده و انسان و حيوانی در آن به چشم نمی‌خورد، بار ديگر چوپانان گله‌های خود را خواهند چرانيد، و شمار گوسفندانشان در همه جا فزونی خواهد يافت: در آبادی‌های كوهستانی، در شهرهای واقع در دشت، در تمام دشتهای نگب، در خاک بنيامين، اطراف اورشليم و در تمام شهرهای يهودا. بلی، روزی می‌آيد كه به تمام وعده‌های خوبی كه به اهالی اسرائيل و يهودا داده‌ام، وفا خواهم نمود. «در آن زمان از نسل داود، شخص عادلی را بر تخت سلطنت خواهم نشاند تا با عدل و انصاف حكومت كند. در آن روزها، اهالی يهودا و اورشليم در آسايش و امنيت زندگی خواهند كرد و اين شهر «خداوند عدالت ما» ناميده خواهد شد! يقين بدانيد كه از آن به بعد، از دودمان داود، همواره كسی وجود خواهد داشت كه بر تخت سلطنت اسرائيل تكيه بزند، و كاهنانی از نسل لاوی نيز همواره در عبادتگاه مشغول خدمت خواهند بود تا قربانی‌های سوختنی، هدايای آردی و قربانی‌های ديگر به حضور من تقديم كنند.» سپس اين پيغام از طرف خداوند به من رسيد: «اگر بتوانی عهدی را كه با روز و شب دارم، بشكنی تا نظمشان برهم بخورد، آنگاه من نيز عهد و پيمان خود را با خدمتگزارم داود خواهم شكست تا از نسل او كسی نباشد كه وارث تاج و تختش شود، و عهد خود را با خدمتگزارانم يعنی لاويان كاهن نيز خواهم گسست. *** چنانكه ستارگان آسمان و ماسه‌های ساحل درياها را نمی‌توان شمرد، همچنان نسل بنده‌ام داود و خدمتگزارانم لاويان آنقدر زياد خواهند شد كه قابل شمارش نخواهند بود.» خداوند بار ديگر به من فرمود: «آيا نشنيده‌ای مردم چه می‌گويند؟ آنها با ريشخند می‌گويند: «خداوند كه اسرائيل و يهودا را برگزيده بود، اكنون ايشان را به حال خود واگذاشته است! ديگر نمی‌توان اسرائيل را يک قوم خواند!» ولی تا وقتی قوانين روز و شب، و نظام زمين و آسمان برقرار است، ديگر قوم خود و فرزندان داود را ترک نخواهم نمود، بلكه كسی را از نسل داود، بر فرزندان ابراهيم، اسحاق و يعقوب فرمانروا خواهم ساخت و بر ايشان رحمت خواهم كرد و سعادت از دست رفته را به ايشان بازخواهم گرداند.» زمانی كه نبوكدنصر، پادشاه بابل، با همۀ سپاهيان خود كه از مردم تمام سرزمين‌های تحت سلطۀ او تشكيل می‌شد، به اورشليم و ساير شهرهای يهودا حمله كرد، خداوند به من فرمود كه اين پيغام را به صدقيا، پادشاه يهودا، اعلام نمايم: «من اين شهر را به دست پادشاه بابل تسليم خواهم كرد تا آن را به آتش بكشد. *** تو نيز راه فرار نخواهی داشت بلكه گرفتار خواهی شد و تو را به حضور پادشاه بابل خواهند برد؛ او تو را محكوم خواهد ساخت و به بابل تبعيد خواهد نمود. حال به آنچه می‌گويم گوش فرا ده! تو در جنگ كشته نخواهی شد، بلكه در آرامش خواهی مرد. مردم همانگونه كه برای اجدادت كه پيش از تو پادشاه بودند، بخور سوزاندند، به يادبود تو نيز بخور خواهند سوزاند. آنها در سوگ تو ماتم كرده، خواهند گفت: «افسوس كه پادشاهمان درگذشت!» اين، آن چيزی است كه اراده نموده‌ام.» من پيغام خدا را در اورشليم به صدقيای پادشاه دادم. در اين وقت، سپاه بابل، شهرهای اورشليم و لاكيش و عزيقه را محاصره كرده بود، يعنی تنها شهرهای حصاردار باقی ماندۀ يهودا كه هنوز مقاومت می‌كردند. بعد از آنكه صدقيا، پادشاه يهودا، تمام برده‌های اورشليم را آزاد كرد، پيغامی از طرف خداوند به من رسيد. (صدقيای پادشاه، طی يک عهد مذهبی، دستور داده بود هركس كه غلام يا كنيزی عبرانی دارد، او را آزاد كند و گفته بود كه هيچ عبرانی حق ندارد ارباب عبرانی ديگرباشد، چون همه با هم برادرند. بزرگان قوم و مردم نيز همه دستور پادشاه را اطاعت كرده، برده‌های خود را آزاد نمودند. اما اقدام ايشان موقتی بود، چون پس‌از مدتی تصميمشان را عوض كردند و دوباره آنها را برده خود ساختند! برای همين خداوند اين پيغام را برای اهالی اورشليم به من داد.) پيام خداوند، خدای اسرائيل اين بود: «سالها پيش وقتی اجداد شما را در مصر از بردگی رهايی دادم، با ايشان عهدی بستم و گفتم كه هر بردۀ عبرانی كه شش سال خدمت كند، در سال هفتم بايد آزاد گردد. اما ايشان دستور مرا اطاعت نكردند. چندی پيش، شما راه خود را تغيير داديد و آنچه را كه مورد پسند من بود، انجام داديد و برده‌های خود را آزاد كرديد، و در اين مورد در خانۀ من عهد بستيد. اما حال، عهد خود را زير پا گذاشته‌ايد و به نام من بی‌احترامی كرده‌ايد و ايشان را به زور بردۀ خود ساخته‌ايد و آزادی‌ای را كه آرزويشان بود، از ايشان گرفته‌ايد. پس چون مرا اطاعت نمی‌نماييد و ايشان را رها نمی‌كنيد، من هم بوسيلۀ جنگ و قحطی و بيماری، شما را در چنگال مرگ رها خواهم كرد، و در سراسر دنيا تبعيد و آواره خواهم نمود. شما به هنگام بستن اين عهد، گوساله‌ای را دو پاره كرديد و از ميان پاره‌هايش گذشتيد، اما عهدتان را شكستيد؛ بنابراين من نيز شما را پاره‌پاره خواهم كرد. بلی، خواه از بزرگان مملكت باشيد، خواه درباری، خواه كاهن باشيد خواه فرد معمولی، با همۀ شما چنين رفتار خواهم كرد. *** شما را در چنگ دشمنانتان كه تشنۀ خونتان هستند، رها خواهم كرد تا كشته شويد، و اجسادتان را خوراک لاشخورها و جانوران وحشی خواهم نمود. هر چند پادشاه بابل، برای مدت كوتاهی دست از محاصرۀ اين شهر كشيده است، ولی من صدقيا (پادشاه يهودا) و درباريان او را تسليم سپاه بابل خواهم كرد. من امر خواهم نمود كه سپاهيان بابل باز گردند و به اين شهر حمله كنند و آن را بگيرند و به آتش بكشند؛ كاری خواهم كرد كه شهرهای يهودا همگی ويران شوند و موجود زنده‌ای در آنها باقی نماند.» زمانی كه يهوياقيم (پسر يوشيا) پادشاه يهودا بود، خداوند به من فرمود: «نزد طايفۀ ركابی‌ها برو و ايشان را به خانۀ خداوند دعوت كن و آنها را به يكی از اتاقهای درونی ببر و به ايشان شراب تعارف كن.» پس پيش يازنيا، كه نام پدرش ارميا و نام پدر بزرگش حبصنيا بود، رفتم و او را با همه برادران و پسرانش كه نمايندۀ طايفۀ ركابی‌ها بودند، به خانۀ خداوند آوردم و به اتاق پسران حانان نبی (پسر يجدليا) بردم. اين اتاق كنار اتاق مخصوص درباريان و بالای اتاق معسيا (پسر شلوم) نگهبان خانۀ خدا قرار داشت. آنگاه جام و كوزه‌های شراب مقابل ايشان گذاشتم و تعارف كردم تا بنوشند. اما ايشان گفتند: «نه، ما شراب نمی‌نوشيم، چون پدرمان يوناداب (پسر ركاب) وصيت نموده است كه نه ما و نه فرزندانمان، هرگز لب به شراب نزنيم. همچنين به ما سفارش كرده است كه نه خانه بسازيم، نه زراعت كنيم؛ نه تاكستان داشته باشيم و نه مزرعه؛ بلكه هميشه چادرنشين باشيم؛ و گفته است اگر اطاعت كنيم، در اين سرزمين عمر طولانی و زندگی خوبی خواهيم داشت. ما هم تمام دستورات او را اطاعت كرده‌ايم. از آن زمان تا بحال نه خودمان لب به شراب زده‌ايم، نه زنان و پسران و دخترانمان! ما نه خانه ساخته‌ايم، نه صاحب مزرعه هستيم ونه كشاورزی می‌كنيم. ما در چادرها ساكنيم و دستور پدرمان يوناداب را اطاعت كرده‌ايم. اما وقتی نبوكدنصر، پادشاه بابل، به اين سرزمين حمله كرد، ترسيديم و تصميم گرفتيم به اورشليم بياييم و در شهر زندگی كنيم. برای همين است كه اينک در اينجا هستيم.» پس از اين ماجرا، خداوند به ارميا فرمود كه كلام او را به اهالی يهودا و ساكنين اورشليم اعلام داشته، از جانب او چنين بگويد: «آيا شما نمی‌خواهيد از ركابی‌ها درس عبرت بگيريد؟ *** آنها دستور جدشان را اطاعت كرده‌اند و تا به امروز لب به شراب نزده‌اند، ولی شما از دستورات من هرگز اطاعت نكرده‌ايد. با اينكه همواره شما را نصيحت نمودم، و انبيای خود را نزد شما فرستادم تا بگويند كه از راه‌های بد باز گرديد و از بت‌پرستی دست بكشيد تا اجازه دهم در اين سرزمينی كه به شما و پدرانتان بخشيده‌ام، در صلح و آرامش زندگی كنيد، اما شما گوش نداديد و اطاعت نكرديد. ركابی‌ها دستور جدشان يوناداب را بطور كامل اجرا می‌كنند، ولی شما دستورات مرا اطاعت نمی‌كنيد. هر بار با شما سخن گفتم، توجه نكرديد و هر بار شما را خواندم، جواب نداديد! بنابراين ای اهالی يهودا و ساكنين اورشليم، من تمام بلاهايی را كه گفته‌ام، بر شما نازل خواهم نمود!» سپس رو به ركابی‌ها كرده، گفتم: «خداوند قادر متعال، خدای اسرائيل می‌فرمايد كه چون شما دستور جدتان يوناداب را از هر حيث اطاعت كرده‌ايد، بنابراين از دودمان او هميشه مردانی باقی خواهند بود تا مرا عبادت و خدمت نمايند.» در سال چهارم سلطنت يهوياقيم (پسر يوشيا)، پادشاه يهودا، خداوند اين پيغام را به من داد: «طوماری تهيه كن و تمام سخنان مرا كه عليه اسرائيل و يهودا و اقوام ديگر گفته‌ام، از نخستين پيغامم در زمان يوشيا تا به امروز، همه را در آن بنويس. شايد وقتی مردم يهودا تمام بلاهايی را كه قصد دارم بر سرشان بياورم بصورت نوشته ببينند، توبه كنند و از راه‌های بد خويش بازگشت نمايند. آنگاه من نيز ايشان را خواهم آمرزيد.» باروک (پسر نيريا) را نزد خود خواندم و هر آنچه خداوند فرموده بود، برای او بازگو كردم و او همه را نوشت. سپس به او گفتم: «من در اينجا زندانی‌ام و نمی‌توانم به خانه خداوند بروم. بنابراين تو در روزی كه مردم روزه می‌گيرند، به خانه خداوند برو و اين طومار را با صدای بلند بخوان، چون در آن روز، مردم از سراسر يهودا در آنجا گرد خواهند آمد. شايد از راه‌های بد خود باز گردند و پيش از آنكه دير شود، از خداوند طلب بخشش كنند، زيرا بلايی كه خداوند عليه اين قوم اعلام فرموده، بسيار سخت است.» باروک به گفتۀ من عمل كرد و كلام خدا را تماماً در خانۀ خداوند برای مردم خواند. اين امر، در ماه نهم از سال پنجم سلطنت يهوياقيم (پسر يوشيا) روی داد. در آن روز مردم از سراسر يهودا به خانۀ خداوند آمده بودند تا در مراسم روزه شركت نمايند. وقتی همه آماده شنيدن شدند، باروک به اتاق جمريا (پسر شافان) منشی دربار رفت و از آنجا طومار را برای مردم خواند. (اين اتاق در حياط بالايی خانۀ خداوند و نزديک «دروازۀ جديد» واقع شده بود.) هنگامی كه ميكايا (پسر جمريا، نوۀ شافان) پيغام خداوند را از آن طومار شنيد، بی‌درنگ به اتاق منشيان دربار رفت كه در آنجا بزرگان قوم دور هم جمع بودند، از جمله اليشاماع منشی دربار، دلايا (پسرشمعيا)، الناتان (پسر عكبور)، جمريا (پسر شافان)، صدقيا (پسر حننيا). ميكايا پيغامی را كه باروک برای قوم خوانده بود، برای ايشان بازگو كرد؛ آنگاه بزرگان قوم، شخصی به نام يهودی (پسر نتنيا، نوۀ شلميا، نبيرۀ كوشی) را نزد باروک فرستادند تا از او بخواهد كه بيايد و آن طومار را برای ايشان نيز بخواند. باروک هم مطابق خواهش ايشان عمل كرد. *** وقتی طومار خوانده شد، ايشان با ترس به يكديگر نگاه كردند و به باروک گفتند: «ما بايد اين موضوع را به عرض پادشاه برسانيم. ولی اول بگو كه اين مطالب را چگونه نوشتی؟ آيا آنها را ارميا گفته است؟» باروک جواب داد: «ارميا آنها را كلمه به كلمه گفت و من با مركب روی اين طومار نوشتم.» ايشان به باروک گفتند: «تو و ارميا خود را پنهان كنيد و به هيچكس نگوييد كجا هستيد!» بعد طومار را در اتاق اليشاماع، منشی دربار، گذاشتند و به حضور پادشاه رفتند تا قضيه را به اطلاع او برسانند. پادشاه «يهودی» را فرستاد تا طومار را بياورد. او نيز آن را از اتاق اليشاماع منشی آورد و برای پادشاه و تمام مقامات دربار كه حضور داشتند، خواند. زمستان بود و پادشاه در كاخ زمستانی مقابل آتش نشسته بود. وقتی «يهودی» چند ستون از آن را خواند، پادشاه آن قسمت را با چاقو بريد و در آتش انداخت، و بتدريج كه طومار خوانده می‌شد همين كار را ادامه داد تا تمام طومار را سوزاند. او و اطرافيانش از شنيدن كلام خدا نترسيدند و غمگين نشدند، و با اينكه الناتان، دلايا و جمريا به پادشاه التماس كردند كه طومار را نسوزاند، ولی او توجهی ننمود. آنگاه پادشاه به شاهزاده يرحمی‌ئيل و سرايا (پسر عزرئيل) و شلميا (پسر عبدئيل) دستور داد كه مرا و باروک را بازداشت كنند، ولی خداوند ما را پنهان كرده بود. پس از آنكه پادشاه طومار را سوزاند، خداوند به من فرمود كه طوماری ديگر تهيه كنم و همۀ سخنانی را كه در طومار قبلی نوشته بودم، بر روی آن بنويسم، و به پادشاه بگويم كه خداوند چنين می‌فرمايد: «تو آن طومار را سوزاندی، زيرا در آن نوشته شده بود كه پادشاه بابل اين مملكت را ويران خواهد كرد و هر چه را كه در آن است از انسان و حيوان از بين خواهد برد. بنابراين ای يهوياقيم، پادشاه يهودا، از نسل تو كسی بر تخت پادشاهی داود تكيه نخواهد زد. جنازۀ تو بيرون انداخته خواهد شد تا روز، زير آفتاب سوزان و شب، در سرما باقی بماند. تو را و خاندانت را و بزرگان مملكتت را بخاطر گناهانتان مجازات خواهم نمود، و تمام بلاهايی را كه گفته‌ام، بر سر تو و بر سر تمام مردم يهودا و اورشليم خواهم آورد، چون به هشدارهای من توجهی نمی‌كنيد.» پس من طوماری ديگر گرفتم و آنچه كه قبلاً گفته بودم، بار ديگر به باروک بازگو كردم تا بنويسد؛ ولی اين بار خداوند مطالب بسياری نيز به آن افزود! نبوكدنصر، پادشاه بابل، بجای يهوياكين (پسر يهوياقيم پادشاه)، صدقيا (پسر يوشيا) را بر تخت پادشاهی يهودا نشاند. ولی نه صدقيا، نه درباريانش و نه مردمی كه در آن مرزوبوم باقی مانده بودند، هيچيک به پيغامهايی كه خداوند توسط من به آنها می‌داد، توجهی نمی‌كردند. با وجود اين، صدقيای پادشاه، يهوكل (پسر شلميا) و صفنيای كاهن (پسر معسيا) را نزد من فرستاد تا از من بخواهند كه برای قوم دعا كنم. (در آن زمان من هنوز زندانی نشده بودم و به هر جا كه می‌خواستم می‌رفتم.) وقتی سپاهيان مصر به مرزهای جنوبی يهودا رسيدند تا شهر محاصره شدۀ اورشليم را آزاد كنند، سپاهيان بابل از محاصره دست كشيدند تا با مصريان بجنگند. خداوند به من فرمود كه از جانب او به فرستادگان پادشاه چنين بگويم: «پادشاه يهودا شما را به حضور من فرستاده تا از آينده باخبر شود. به او بگوييد كه سپاهيان مصر كه برای كمک به شما آمده‌اند، به مصر عقب‌نشينی خواهند كرد، و بابلی‌ها باز خواهند گشت تا به اين شهر حمله كنند و آن را بگيرند و به آتش بكشند. خود را فريب ندهيد و فكر نكنيد بابلی‌ها ديگر باز نمی‌گردند. آنها مطمئناً باز خواهند گشت! حتی اگر تمام سپاه بابل را چنان درهم بكوبيد كه فقط عده‌ای سرباز زخمی در چادرهايشان باقی بمانند، همانها افتان و خيزان بيرون خواهند آمد و شما را شكست خواهند داد و اين شهر را به آتش خواهند كشيد!» هنگامی كه سپاه بابل از محاصرۀ اورشليم دست كشيد تا با سپاه مصر وارد جنگ شود، من از اورشليم عازم سرزمين بنيامين شدم تا به ملكی كه خريده بودم، سركشی نمايم. ولی بمحض اينكه به دروازۀ بنيامين رسيدم، رئيس نگهبانان مرا به اتهام جاسوسی برای بابلی‌ها دستگير كرد. (اين نگهبان، يرئيا پسر شلميا، نوۀ حننيا بود.) من گفتم كه هرگز قصد خيانت و جاسوسی نداشته‌ام. ولی يرئيا توجهی نكرد و مرا نزد مقامات شهر برد. آنها بر من خشمگين شدند، مرا شلاق زدند و به سياهچال زيرزمين خانۀ يوناتان، منشی دربار، كه آن را به زندان تبديل كرده بودند، انداختند. من مدت زيادی در آنجا زندانی بودم. *** سرانجام صدقيای پادشاه بدنبال من فرستاد و مرا به كاخ سلطنتی آورد و مخفيانه از من پرسيد: «آيا به تازگی از طرف خداوند پيغامی داری؟» گفتم: «بلی، دارم! خداوند فرموده كه تو تسليم پادشاه بابل خواهی شد!» آنگاه موضوع زندانی شدن خود را پيش كشيدم و از پادشاه پرسيدم: «مگر من چه كرده‌ام كه مرا به زندان انداخته‌ايد؟ جرمم چيست؟ آيا من نسبت به تو يا به درباريان و يا به اين مردم خطايی مرتكب شده‌ام؟ آن انبيای شما كجا هستند كه پيشگويی می‌كردند پادشاه بابل به سرزمين ما حمله نخواهد كرد؟ ای پادشاه، تقاضا می‌كنم مرا به آن سياهچال بازنگردان، چون يقيناً در آنجا جان خواهم داد.» پس صدقيای پادشاه دستور داد مرا به آن سياهچال باز نگردانند، بلكه مرا در زندان قصر پادشاه نگه‌دارند و تا وقتی كه نان در شهر پيدا می‌شود، هر روز مقداری نان تازه به من بدهند. بدين ترتيب من به زندان قصر پادشاه منتقل شدم. اما شفطيا (پسر متان)، جدليا (پسر فشحور)، يوكل (پسر شلميا) و فشحور (پسر ملكيا) شنيدند كه من به مردم چنين می‌گفتم: «هر كه در شهر بماند با شمشير و قحط و بيماری خواهد مرد، ولی هر كه تسليم بابلی‌ها شود، زنده خواهد ماند. خداوند فرموده كه پادشاه بابل حتماً اورشليم را تصرف خواهد كرد!» پس آنها با شنيدن اين سخنان، نزد پادشاه رفتند و گفتند: «استدعا می‌كنيم كه دستور بفرمايی اين شخص را اعدام كنند، چون سخنانش روحيۀ مردم و اين چند سرباز باقی‌مانده را تضعيف می‌كند. او يک خائن است.» صدقيای پادشاه موافقت كرد و گفت: «بسيار خوب، هر طور صلاح می‌دانيد، عمل كنيد. من نمی‌توانم برخلاف ميل شما كاری بكنم!» پس آنها مرا از زندان بيرون آوردند و با طناب به داخل چاهی كه متعلق به شاهزاده ملكيا بود، پايين فرستادند. آن چاه آب نداشت، ولی ته آن پر از گل و لای بود، و من در گل فرو رفتم. عبدملک حبشی كه خواجه سرا و از مقامات مهم دربار بود، شنيد كه مرا به سياهچال انداخته‌اند. پس با عجله خود را به دروازۀ بنيامين رساند، و به پادشاه كه در آنجا مردم را به حضور می‌پذيرفت گفت: *** «ای سرور من، افراد تو كار ظالمانه‌ای كرده‌اند كه ارميا را در چاه انداخته‌اند. او در آنجا از گرسنگی خواهد مرد، چون در شهر يک تكه نان هم پيدا نمی‌شود.» پس پادشاه به عبدملک دستور داد كه سی نفر را با خود ببرد و مرا پيش از آنكه بميرم از چاه بيرون بياورد. عبدملک بلافاصله همراه با اين افراد به انبار كاخ رفت و از آنجا مقداری پارچه و لباسهای كهنه برداشت. سپس بر سر چاه آمد و آنها را برای من با طناب پايين فرستاد و به من گفت: «اين پارچه‌ها و لباس‌های كهنه را زير بغلت بگذار تا وقتی تو را با طناب بالا می‌كشيم، اذيت نشوی!» وقتی من حاضر شدم، مرا بيرون كشيدند و به زندان قصر پادشاه بازگرداندند تا همانجا بمانم. پس از مدتی، صدقيای پادشاه، بدنبال من فرستاد و مرا در محل دروازۀ سوم خانه خدا به حضور خود آورد و به من گفت: «از تو سؤالی دارم و می‌خواهم حقيقت را هر چه كه هست، به من بگويی!» گفتم: «اگر حقيقت را بگويم، مرا خواهی كشت و اگر تو را راهنمايی و نصيحت كنم، گوش نخواهی كرد.» پس صدقيای پادشاه در نهان برای من قسم خورد و گفت: «به خداوند زنده كه به ما حيات بخشيده، سوگند كه تو را نخواهم كشت و بدست كسانی كه تشنۀ خونت هستند، نخواهم سپرد!» آنگاه به صدقيا گفتم: «خداوند، خدای قادر متعال، خدای اسرائيل فرموده كه اگر تسليم پادشاه بابل شوی، تو و خانواده‌ات زنده خواهيد ماند و اين شهر هم به آتش كشيده نخواهد شد؛ ولی اگر تسليم نشوی، بابلی‌ها اين شهر را تصرف كرده، به آتش خواهند كشيد و تو نيز گرفتار خواهی شد!» پادشاه گفت: «من می‌ترسم تسليم شوم، چون ممكن است بابلی‌ها مرا به دست يهوديان طرفدار خود، بسپارند. آنگاه معلوم نيست چه بلايی بر سرم خواهند آورد.» جواب دادم: «يقين بدان كه تو را به آنها نخواهند سپرد. استدعا می‌كنم كه از كلام خداوند اطاعت نمايی. اين به نفع توست، چون كشته نخواهی شد. اما اگر نخواهی تسليم شوی، خداوند در رؤيا به من نشان داد كه تمام زنانی كه در كاخ سلطنتی باقی مانده‌اند، به دست فرماندهان سپاه بابل خواهند افتاد. هنگامی كه ايشان از كاخ بيرون برده می‌شوند، خواهند گفت: «دوستان نزديک پادشاه به او خيانت كرده‌اند و در سختی‌ها او را بحال خود رها نموده‌اند!» تمام زنان و فرزندانت بدست بابلی‌ها خواهند افتاد و خود نيز موفق به فرار نخواهی شد و در چنگ پادشاه بابل گرفتار خواهی گشت و اين شهر در آتش خواهد سوخت!» صدقيا گفت: «مواظب باش كسی از گفتگوی ما اطلاع پيدا نكند تا خطری متوجه جانت نباشد! هنگامی كه درباريان باخبر شوند كه با تو صحبت كرده‌ام، تو را به مرگ تهديد خواهند نمود تا از موضوع گفتگوی ما آگاهی يابند؛ ولی به ايشان فقط بگو كه به پادشاه التماس كردم كه مرا به سياهچال خانۀ يوناتان باز نگرداند، چون در آنجا خواهم مرد!» همانطور هم شد. طولی نكشيد كه تمام بزرگان، نزد من آمدند و پرسيدند كه با پادشاه چه گفتگويی داشته‌ام. من نيز همانگونه كه پادشاه گفته بود، به آنها جواب دادم. ايشان هم نتوانستند كار ديگری بكنند، زيرا كسی سخنان من و پادشاه را نشنيده بود. به اين ترتيب تا روزی كه اورشليم به دست بابلی‌ها افتاد، در زندان قصر پادشاه ماندم. در ماه دهم از نهمين سال سلطنت صدقيا، پادشاه يهودا، نبوكدنصر، پادشاه بابل، با تمام سپاه خود بار ديگر به اورشليم حمله كرده، آن را محاصره نمود. در روز نهم ماه چهارم، از سال يازدهم سلطنت صدقيا، بابلی‌ها ديوار شهر را خراب كرده، به داخل رخنه نمودند و شهر را تصرف كردند. سپس تمام فرماندهان سپاه بابل داخل شهر شدند و پيروزمندانه كنار «دروازۀ وسطی» نشستند. در ميان آنها نرجل شراصر، سمجرنبو، سرسكيم و نرجل شراصر (مشاور پادشاه بابل)، به چشم می‌خوردند. وقتی صدقيای پادشاه و لشكريانش ديدند كه شهر سقوط كرده، شبانه از دروازه‌ای كه بين دو ديوار پشت باغ كاخ سلطنتی بود، فرار كردند و بسوی درۀ اردن رفتند. ولی بابليها، پادشاه را تعقيب كردند و او را در دشت اريحا گرفتند و به حضور نبوكدنصر، پادشاه بابل آوردند. او در شهر ربله واقع در خاک حمات مستقر شده بود. در آنجا او حكم مجازات صدقيا را صادر كرد. پادشاه بابل دستور داد فرزندان صدقيا و مقامات يهودا را در برابر چشمان او اعدام كنند. سپس امر كرد كه چشمان صدقيا را از حدقه درآورند و او را با زنجير ببندند و به بابل ببرند. در اين ضمن، بابليها شهر و كاخ سلطنتی را به آتش كشيدند و ديوار شهر را خراب كردند. به دستور نبوزرادان فرماندۀ سپاه بابل، باقيماندۀ جمعيت اورشليم و تمام كسانی را كه به او پناه آورده بودند، به بابل فرستادند؛ ولی فقيران را كه چيزی نداشتند در سرزمين يهودا باقی گذاشتند و مزرعه و تاكستان به ايشان دادند. در ضمن نبوكدنصر به نبوزرادان دستور داده بود كه مرا پيدا كند و سفارش كرده بود كه از من بخوبی مواظبت نمايد و هر چه می‌خواهم، در اختيارم بگذارد. *** پس نبوزرادان، فرماندۀ سپاه بابل و نبوشزبان رئيس خواجه‌سرايان و نرجل شراصر، مشاور پادشاه و ساير مقامات طبق دستور پادشاه، سربازانی به زندان فرستادند تا مرا ببرند و به جدليا (پسر اخيقام، نوۀ شافان) بسپارند تا مرا به خانۀ خود ببرد. به اين ترتيب من به ميان قوم خود كه در آن سرزمين باقی مانده بودند، بازگشتم. *** پيش از حملۀ بابلی‌ها، زمانی كه من هنوز در زندان بودم، خداوند اين پيغام را به من داد: «به سراغ عبدملک حبشی بفرست و به او بگو كه خداوند قادر متعال، خدای اسرائيل چنين می‌فرمايد: «بلاهايی را كه قبلاً گفته بودم، بزودی بر سر اين شهر خواهم آورد، و تو نيز شاهد آن خواهی بود. ولی تو را از مهلكه نجات خواهم داد و به دست كسانی كه از ايشان می‌ترسی، كشته نخواهی شد. به پاس ايمان و اعتمادی كه نسبت به من داری، جانت را حفظ می‌كنم و تو را در امان نگه خواهم داشت.» اسيران اورشليم و يهودا كه به بابل برده می‌شدند، در راه به رامه رسيدند. من نيز در ميان ايشان بودم؛ ولی در آنجا نبوزرادان فرماندۀ سپاه بابل زنجيرهای مرا گشود و آزادم كرد. او مرا فرا خواند و گفت: «خداوند، خدای تو گفته بود كه اين سرزمين را ويران خواهد نمود؛ و اكنون او قول خود را عملی كرده است. تمام اين بلايا بدين سبب است كه شما نسبت به او گناه كرده‌ايد و او را اطاعت ننموده‌ايد. حال، من زنجيرهايت را می‌گشايم و آزادت می‌كنم. اگر می‌خواهی با من به بابل بيايی، ترتيبی می‌دهم كه از تو بخوبی مراقبت بعمل آيد؛ ولی اگر نمی‌خواهی بيايی، اشكالی ندارد؛ تمام اين سرزمين پيش روی توست، به هر جايی كه دوست داری، برو. اما اگر قصد داری بمانی، نزد جدليا (پسر اخيقام، نوۀ شافان)، كه پادشاه بابل او را حاكم يهودا ساخته است، برو و در ميان بقيۀ قوم كه جدليا بر ايشان حكومت می‌كند، بمان. بهرحال، مختار هستی. درهر جا كه می‌خواهی، ساكن شو!» سپس مقداری خوراک و پول به من داد و مرا آزاد كرد. پس به شهر مصفه نزد جدليا آمدم و در ميان بقيۀ قوم كه در يهودا باقی مانده بودند، ساكن شدم. در اين ميان، بعضی از سرداران لشكر و سربازانشان هنوز تسليم بابلی‌ها نشده بودند و در صحرا بسر می‌بردند. ولی وقتی شنيدند كه جدليا از طرف پادشاه بابل، سرپرست بازماندگان و فقرای سرزمين شده است، برای ديدن جدليا به مصفه آمدند. اين افراد عبارت بودند از: اسماعيل (پسر نتنيا)، يوحانان و يوناتان (پسران قاريح)، سرايا (پسر تنحومت)، پسران عيفای (اهل نطوفات)، يزنيا (پسر معكاتی)، و سربازان ايشان. جدليا آنها را مطمئن ساخته، گفت: «اگر تسليم بابلی‌ها بشويد، در امن و امان خواهيد ماند. همينجا بمانيد، به پادشاه بابل خدمت كنيد تا همه چيز به خير و صلاحتان شود. من در مصفه می‌مانم تا به بابلی‌ها كه برای رسيدگی به امور اين سرزمين می‌آيند، پاسخگو باشم؛ ولی شما در هر شهری كه می‌خواهيد، می‌توانيد ساكن شويد و زمين را آباد كنيد و به جمع‌آوری و ذخيره كردن ميوه، شراب و روغن مشغول شويد.» يهوديانی نيز كه به موآب، عمون، ادوم و آبادی‌های اطراف گريخته بودند، شنيدند كه هنوز عده‌ای در يهودا باقی مانده‌اند و جدليا فرماندار سرزمين شده است. بنابراين از تمام اين سرزمين‌ها به يهودا بازگشتند و در مصفه نزد جدليا سكونت گزيدند و به كشت و زرع پرداختند و محصول فراوان جمع كردند. پس از مدتی، يوحانان (پسر قاريح) و ساير سرداران لشكر كه تسليم بابلی‌ها نشده بودند، به مصفه آمدند و به جدليا اطلاع دادند كه بعليس، پادشاه عمونی‌ها، اسماعيل (پسر نتنيا) را مأمور كرده تا او را بكشد. ولی جدليا گفتۀ آنها را باور نكرد. *** يوحانان محرمانه به جدليا گفت: «اجازه بده كه بروم و اسماعيل را بكشم. هيچكس هم از ماجرا باخبر نخواهد شد. چرا بگذاريم او تو را بكشد؟ هيچ فكر كرده‌ای در آن صورت بر سر يهوديانی كه به اينجا بازگشته‌اند، چه خواهد آمد؟ همه پراكنده خواهند شد و از بين خواهند رفت.» ولی جدليا گفت: «من به تو اجازه نمی‌دهم چنين كاری بكنی؛ آنچه دربارۀ اسماعيل می‌گويی حقيقت ندارد.» اما در ماه هفتم، اسماعيل (پسر نتنيا، نوۀ اليشاماع) كه از خاندان سلطنتی و يكی از مقامات بلند پايه پادشاه بود، به همراه ده نفر به مصفه نزد جدليا آمد. هنگامی كه با هم غذا می‌خوردند، ناگهان اسماعيل و همراهانش، شمشيرهايشان را كشيدند و بر جدليا حمله‌ور شده، او را كشتند. سپس بيرون رفتند و تمام سربازان يهودی و بابلی را كه در مصفه با جدليا بودند، قتل عام كردند. روز بعد، پيش از آنكه خبر اين ماجرا پخش شود، هشتاد نفر از شهرهای شكيم، شيلوه و سامره از نزديكی مصفه عبور می‌كردند و به رسم عزاداری، با ريش تراشيده، لباس‌های دريده و صورت خراشيده، با هديه و بخور به خانۀ خداوند می‌رفتند. اسماعيل در حاليكه زارزار می‌گريست، برای استقبال آنها از شهر بيرون رفت. وقتی به ايشان رسيد، گفت: «بياييد و ببينيد چه بر سر جدليا آمده است!» وقتی همه وارد شهر شدند، اسماعيل و همدستانش آنها را نيز كشتند و جنازه‌هايشان را در گودال انداختند. ولی در آن گروه، ده نفر بودند كه به اسماعيل قول دادند كه اگر آنها را نكشد، بروند و هر چه گندم، جو، روغن و عسل پنهان كرده‌اند، برايش بياورند. پس آن ده نفر را نكشتند. گودالی كه اسماعيل جنازۀ مقتولين را در آن انداخت همان گودالی است كه آسای پادشاه، به هنگام بنای برج و باروی مصفه در زمان جنگ با بعشا، پادشاه اسرائيل، حفر نموده بود. در ضمن اسماعيل، دختران پادشاه و بازماندگان قوم را كه در مصفه بودند و نبوزرادان فرماندۀ گارد پادشاه بابل، ايشان را به دست جدليا سپرده بود، اسير كرد و همه را با خود برداشت و بسوی سرزمين عمونی‌ها براه افتاد. ولی يوحانان (پسر قاريح) و ساير سرداران لشكر وقتی از جنايت اسماعيل آگاهی يافتند، با تمام نفرات خود به تعقيب او پرداختند تا او را بكشند. آنها در نزديكی بركۀ بزرگ واقع در جبعون به او رسيدند. اشخاصی كه در اسارت اسماعيل بودند، وقتی يوحانان و همراهان او را ديدند، از خوشحالی فرياد برآوردند و بسوی آنها دويدند. *** در اين گيرودار اسماعيل با هشت نفر از همدستانش موفق شد به سرزمين عمونی‌ها بگريزد. يوحانان و افرادش بلافاصله همۀ سربازان، زنان، بچه‌ها و خواجه‌سرايانی را كه نجات داده بودند، برداشتند و از آن محل به دهكدۀ جيروت كمهام در نزديكی بيت لحم رفتند، تااز آنجا از ترس بابليها به مصر بگريزند، زيرا جدليا، فرماندار پادشاه بابل، به دست اسماعيل كشته شده بود. آنگاه يوحانان و عزريا (پسر هوشعيا) و ساير سرداران لشكر و تمام مردم، از كوچک تا بزرگ، نزد من آمدند و گفتند: «التماس می‌كنيم برای ما دعا كن، چون همانگونه كه می‌بينی، از آن قوم بزرگ فقط عدۀ كمی باقی مانده‌ايم. از خداوند، خدای خودت درخواست نما تا به ما نشان دهد چه كنيم و به كجا برويم.» جواب دادم: «بسيار خوب، من طبق درخواست شما، به حضور خداوند، خدای شما دعا خواهم كرد و هر چه بفرمايد، به شما خواهم گفت و چيزی را پنهان نخواهم نمود!» آنها گفتند: «لعنت خداوند بر ما اگر هر چه او بگويد، اطاعت نكنيم، چه طبق دلخواه ما باشد، چه نباشد! ما خداوند، خدای خود را كه تو را به حضور او می‌فرستيم، اطاعت خواهيم نمود، زيرا اگر مطيع دستورات او باشيم، همه چيز برای ما به خير و خوبی تمام خواهد شد.» ده روز بعد، خداوند به دعای من جواب داد. من نيز يوحانان و ساير سرداران لشكر و تمام قوم را از بزرگ تا كوچک فرا خواندم و به ايشان گفتم: «درخواست شما را به درگاه خداوند، خدای اسرائيل بردم و او در پاسخ، چنين فرمود: «در اين سرزمين بمانيد. اگر بمانيد، شما را استوار و برقرار خواهم ساخت و ديگر شما را منهدم و پراكنده نخواهم كرد، چون از بلايی كه بر سرتان آوردم، بسيار غمگين شده‌ام. ديگر از پادشاه بابل نترسيد، چون من با شما هستم تا شما را نجات دهم و از دست او برهانم. من از روی رحمت خود، كاری خواهم كرد كه او بر شما نظر لطف داشته باشد و اجازه دهد كه در سرزمين خود باقی بمانيد.» «ولی اگر خداوند را اطاعت نكنيد و نخواهيد در اين سرزمين بمانيد، و برای رفتن به مصر پافشاری نماييد، به اين اميد كه بتوانيد در آنجا از جنگ، گرسنگی و ترس و هراس در امان باشيد، *** در اين صورت، ای بازماندگان يهودا، خداوند قادر متعال، خدای اسرائيل به شما چنين می‌فرمايد: «اگر اصرار داريد كه به مصر برويد، جنگ و قحطی‌ای كه از آن می‌ترسيد، در آنجا دامنگيرتان خواهد شد و در همانجا از بين خواهيد رفت. اين سرنوشت كسانی است كه اصرار دارند به مصر بروند و در آنجا بمانند؛ بلی، شما همگی در اثر جنگ، گرسنگی و بيماری خواهيد مرد و هيچيک از شما از بلايی كه در آنجا بر سرتان خواهم آورد، جان سالم بدر نخواهد برد. همانگونه كه آتش خشم و غضب من بر سر اهالی اورشليم ريخت، بمحض اينكه وارد مصر شويد، بر سر شما نيز خواهد ريخت. شما مورد نفرت و انزجار قرار خواهيد گرفت و به شما نفرين و ناسزا خواهند گفت و ديگر هرگز وطنتان را نخواهيد ديد.» در پايان گفتم: «خداوند به شما گفته است كه به مصر نرويد و من هم هشدار لازم را به شما دادم. پس بدانيد كه اگر به مصر برويد اشتباه بزرگی مرتكب می‌شويد. شما از من خواستيد تا برايتان دعا كنم و گفتيد كه هر چه خداوند بگويد اطاعت خواهيد كرد. امروز آنچه خداوند فرمود، كلمه به كلمه به شما گفته‌ام، ولی شما اطاعت نمی‌كنيد. حال كه اصرار داريد به مصر برويد، يقين بدانيد كه در آنجا در اثر جنگ و قحطی و بيماری خواهيد مرد.» وقتی پيغام خداوند را بطور كامل به آنها اعلام نمودم، عزريا (پسر هوشعيا) و يوحانان (پسر قاريح) و ساير اشخاص خودپسند گفتند: «تو دروغ می‌گويی! خداوند، خدای ما به تو نگفته است كه ما به مصر نرويم! باروک (پسر نيريا) برضد ما توطئه چيده و به تو گفته است كه اين مطالب را بگويی تا ما اينجا بمانيم و بابلی‌ها ما را بكشند يا مثل برده به بابل ببرند.» *** پس يوحانان و سرداران لشكر و ساير مردم نخواستند دستور خداوند را اطاعت كنند و در يهودا بمانند. همۀ ايشان، حتی تمام كسانی كه به سرزمين‌های نزديک فرار كرده و بعد بازگشته بودند، با يوحانان و سرداران لشكر عازم مصر شدند. در اين گروه، مردان، زنان، كودكان و نيز دختران پادشاه و تمام كسانی كه نبوزرادان، فرماندۀ سپاه بابل، به دست جدليا سپرده بود، ديده می‌شدند؛ ايشان حتی من و باروک را به زور با خود بردند. به اين ترتيب به مصر رسيديم و وارد شهر تحفنحيس شديم. به اين ترتيب آنها از دستور خداوند سرپيچی كردند. آنگاه در تحفنحيس بار ديگر خداوند با من سخن گفت و فرمود: «مردان يهودا را جمع كن و در برابر چشمان ايشان، سنگهای بزرگی بگير و در سنگفرش محوطه مشرف بر دروازۀ قصر پادشاه مصر در تحفنحيس پنهان كن، و به مردان يهودا بگو كه من خداوند قادر متعال، خدای اسرائيل بندۀ خود، نبوكدنصر، پادشاه بابل را به مصر خواهم آورد، و او تخت سلطنت خود را روی همين سنگهايی كه در اينجا پنهان شده‌اند، برقرار خواهد ساخت و سايبان شاهانه‌اش را روی آنها برخواهد افراشت. او مملكت مصر را ويران خواهد ساخت و آنانی را كه محكوم به مرگند، خواهد كشت، آنانی را كه محكوم به تبعيدند، به اسيری خواهد برد و آنانی را كه بايد با شمشير كشته شوند، از دم شمشير خواهد گذراند. همچنين بتخانه‌های مصر را به آتش خواهد كشيد، و بتها را يا خواهد سوزاند و يا با خود به غنيمت خواهد برد. همانگونه كه چوپان ككهای لباس خود را يک به يک برمی‌چيند، نبوكدنصر هم مصر را تمام غارت خواهد كرد و پيروزمندانه آنجا را ترک خواهد گفت. او بتهای شهر بيت‌شمس را خواهد شكست و بتخانه‌های مصر را خواهد سوزاند.» خداوند قادر متعال، خدای بنی‌اسرائيل دربارۀ تمام يهوديانی كه در شمال مصر زندگی می‌كردند، يعنی در شهرهای مجدل، تحفنحيس، ممفيس، و آنهايی كه در سراسر جنوب مصر ساكن بودند، به من چنين فرمود: «شما ديديد كه من با اورشليم و ساير شهرهای يهودا چه كردم! حتی امروز هم ويران و خالی از سكنه هستند، *** چون ساكنين آنها خدايان بيگانه‌ای را می‌پرستيدند كه نه خودشان می‌شناختند و نه اجدادشان، و با اين شرارتها خشم مرا شعله‌ور ساختند. با اينكه من همواره خدمتگزاران خود، انبياء را می‌فرستادم تا ايشان را از اين كارهای نفرت‌انگيز منع كنند، ولی آنها گوش نمی‌دادند و از گناهان خود دست نمی‌كشيدند، بلكه به پرستش بتها ادامه می‌دادند. به همين جهت، خشم و غضب من همانند آتش بر شهرهای يهودا و كوچه‌های اورشليم فرود آمد و همانطور كه امروز می‌بينيد، همه جا را ويران ساخته است. «پس حال چرا تيشه به ريشۀ خود می‌زنيد؟ چرا كاری می‌كنيد كه همگی از مرد و زن، طفل و نوزاد، از بين برويد، و كسی از شما باقی نماند؟ چون شما در مصر با پرستيدن بتها و سوزاندن بخور برای آنها، آتش خشم و غضب مرا شعله‌ور می‌سازيد، و با اين كارها مرا وادار می‌كنيد كه شما را بكلی نابود كنم و مورد لعنت و نفرت همۀ قومهای روی زمين قرار دهم. آيا گناهان پدران خود را فراموش كرده‌ايد؟ آيا گناهانی را كه پادشاهان و ملكه‌هايتان، خود شما و زنانتان در يهودا و اورشليم مرتكب شده‌ايد، از ياد برده‌ايد؟ حتی تا اين لحظه نيز، هيچكس از كردۀ خود پشيمان نشده و هيچكس نخواسته نزد من باز گردد و از دستوراتی كه به شما و پدران شما داده‌ام، پيروی نمايد. «از اين رو من، خداوند قادر متعال، خدای اسرائيل اراده كرده‌ام همۀ شما را نابود كنم، و باقيماندۀ مردم يهودا را نيز كه تصميم دارند مانند شما به مصر بيايند، از بين ببرم. در اينجا آنها خوار و ذليل، ملعون و منفور خواهند گرديد و در اثر جنگ و قحطی همه از خرد و بزرگ هلاک خواهند شد. «همانگونه كه ايشان را در اورشليم با جنگ، قحطی و مرض مجازات كردم، در مصر نيز همانطور مجازات خواهم نمود. از اهالی يهودا كه در مصر سكونت گزيده‌اند، كسی زنده باقی نخواهد ماند؛ بجز چند فراری، هيچيک از آنها نخواهند توانست به يهودا باز گردند به جايی كه اينقدر مشتاقش هستند!» آنگاه تمام مردانی كه می‌دانستند همسرانشان برای بتها بخور می‌سوزانند، و زنان حاضر در آنجا و گروه بزرگی از يهوديان ساكن جنوب مصر، چنين جواب دادند: «ما به دروغهای تو كه ادعا می‌كنی پيغام خداوند است، گوش نخواهيم داد! ما هر چه دوست داشته باشيم، خواهيم كرد. برای ملكۀ آسمان بخور خواهيم سوزاند و برايش قربانی خواهيم كرد، همانگونه كه خود و اجدادمان، پادشاهان و بزرگانمان، قبلاً در شهرهای يهودا و در كوچه‌های اورشليم اين كار را انجام می‌داديم. در آن زمان خوراک به اندازه كافی داشتيم، خوشبخت بوديم و دچار هيچ بلايی نمی‌شديم! ولی از روزی كه از بخور سوزاندن و پرستش ملكۀ آسمان دست كشيديم، بدبخت شده‌ايم و در اثر جنگ و قحطی از بين می‌رويم.» زنان نيز چنين گفتند: «آيا خيال می‌كنی ما بدون اطلاع و كمک شوهرانمان ملكۀ آسمان را می‌پرستيديم و هدايای نوشيدنی، تقديمش می‌كرديم و برای او نانهای شيرينی با تصوير خودش می‌پختيم؟» پس به تمام مردان و زنانی كه اين جواب را به من دادند، گفتم: «آيا تصور می‌كنيد خداوند نمی‌دانست كه شما و اجدادتان، پادشاهان و بزرگانتان، و تمام مردم در شهرهای يهودا و كوچه‌های اورشليم، برای بتها بخور می‌سوزانديد؟ بلی، او می‌دانست، ولی چون ديگر نمی‌توانست بيش از اين كارهای زشت شما را تحمل كند، سرزمينتان را ويران و ملعون كرد، بطوری كه تا به امروز خالی از سكنه مانده است. به اين دليل تمام اين بلاها بر سر شما آمده كه برای بتها بخور می‌سوزانيديد و نسبت به خداوند گناه می‌كرديد و نمی‌خواستيد او را اطاعت كنيد.» سخنان خود را خطاب به قوم مخصوصاً به زنان، ادامه دادم و توجه آنها را به كلام خداوند جلب كرده، گفتم كه خداوند قادر متعال، خدای اسرائيل چنين می‌فرمايد: «شما و زنانتان گفته‌ايد كه هرگز از پيروی و پرستش ملكۀ آسمان دست نخواهيد كشيد و اين را با اعمال و رفتارتان ثابت كرده‌ايد. بسيار خوب، پس به قول و قرار و نذرتان وفا كنيد! ولی ای اهالی يهودا كه در مصر ساكن هستيد، به آنچه می‌گويم، گوش كنيد! من به نام پر شكوه خود قسم خورده‌ام كه از اين پس هرگز به دعای شما توجهی نكنم و به درخواست كمک شما اعتنايی ننمايم. من هميشه مراقب شما خواهم بود، اما نه برای خوبی كردن! ترتيبی خواهم داد كه بدی و بلا بر سرتان نازل شود و در اثر جنگ و قحطی نابود شويد و از بين برويد. «فقط عدۀ كمی از مرگ رهايی يافته، از مصر به يهودا مراجعت خواهند كرد. آنگاه آنانی كه زنده مانده باشند، خواهند دانست چه كسی راست می‌گويد من يا آنها! و برای اينكه به شما ثابت شود كه همينجا در مصر شما را مجازات خواهم كرد و بر شما بلا نازل خواهم نمود، اين علامت را به شما می‌دهم: حفرع، پادشاه مصر را بدست دشمنانش كه به خونش تشنه‌اند خواهم سپرد، همانگونه كه صدقيا، پادشاه يهودا را تحويل نبوكدنصر پادشاه بابل دادم.» در سال چهارم سلطنت يهوياقيم پادشاه (پسر يوشيا)، باروک تمام سخنان خدا را كه به اوگفته بودم، بر طوماری نوشت. پس ازآن، اين پيغام را از جانب خداوند، خدای بنی‌اسرائيل به او دادم: *** «ای باروک تو گفته‌ای: «وای بر من! خداوند غمها و دردهای مرا افزوده است. از آه و ناله خسته شده‌ام و يک دم آرام ندارم.» ولی ای باروک، بدان كه من هر چه ساخته‌ام، منهدم خواهم نمود، و هر چه كاشته‌ام، ريشه كن خواهم كرد. بلی، اين كار را با اين سرزمين خواهم نمود! پس آيا تو در چنين وضعی، برای خودت چيزهای بزرگ آرزو می‌كنی؟ اين كار را نكن! با اينحال، اگر چه بر سر اين مردم بلاهای بسيار بياورم، ولی به پاس زحماتت، هر جا بروی جانت را حفظ خواهم كرد!» خداوند درباره قومهای مختلف با من سخن گفت. نخستين قوم، مصر بود. در سال چهارم سلطنت يهوياقيم (پسر يوشيا)، پادشاه يهودا، هنگامی كه سپاه نكو، پادشاه مصر، در نبرد كركميش در كنار رود فرات از نبوكدنصر، پادشاه بابل شكست خورد، خداوند دربارۀ مصريان چنين فرمود: «سرداران مصری به سربازان دستور می‌دهند كه سپرها را بردارند و به ميدان جنگ هجوم برند! اسبها را زين كنند و سوار شوند. كلاه‌خود بر سر بگذارند، نيزه‌ها را تيز كنند و زره بپوشند. اما چه می‌بينم؟ لشكريان مصر از ترس درحال فرار هستند! قوی‌ترين سربازانشان بی‌آنكه به پشت سر نگاه كنند، پا به فرار گذاشته‌اند! بلی، ترس و وحشت از هر سو بر آنان هجوم آورده است! نه قوی‌ترين رزمندگانشان و نه سريع‌ترين آنها، هيچيک جان سالم بدر نخواهند برد. در شمال، كنار رود فرات، همه می‌لغزند و می‌افتند. «اين كدام سپاه نيرومندی است كه به پيش می‌رود و همچون رود نيل كه به هنگام طغيان، بالا می‌آيد، زمين‌های اطراف را فرا می‌گيرد؟ اين لشكر مصر است كه با تكبر ادعا می‌كند كه مثل طغيان نيل، دنيا را خواهد گرفت و دشمنان را نابود خواهد كرد. پس ای اسبان و عرابه‌ها و سربازان مصر بياييد! ای اهالی سودان و ليبی كه سپرداران لشكر مصر هستيد، ای لوديان كه كماندارانش می‌باشيد، به پيش بياييد! چون امروز، روز خداوند، خدای قادر متعال است! روزی است كه خداوند از دشمنانش انتقام می‌گيرد. شمشير او آنقدر می‌كشد تا سير شده، از خون شما مست گردد. امروز خداوند در سرزمين شمال، نزد رود فرات قربانی می‌گيرد. ای مردم مصر برای تهيه دارو به جلعاد برويد! ولی برای زخمهای شما علاجی نيست. اگر چه داروهای بسيار مصرف نماييد، اما شفا نخواهيد يافت. رسوايی‌تان به گوش همه رسيده و فرياد نااميدی و شكست شما دنيا را پر كرده است. سربازان دلير شما در ميدان جنگ می‌لغزند و روی هم می‌افتند.» سپس خداوند دربارۀ آمدن نبوكدنصر، پادشاه بابل و حملۀ او به مصر، اين پيغام را به من داد: «اين خبر را در همۀ شهرهای مصر اعلام كنيد؛ در شهرهای مجدل، ممفيس و تحفنحيس آن را به گوش همه برسانيد: برخيزيد و آمادۀ جنگ شويد، چون شمشير هلاكت، همۀ اطرافيان شما را نابود كرده است! چرا جنگجويان شما می‌افتند و بر نمی‌خيزند؟ چون خداوند آنها را بر زمين كوبيده است. بسياری از آنها می‌لغزند و دسته‌دسته روی هم می‌افتند. آنگاه سربازان مزدور كه اهل سرزمين‌های ديگر هستند، خواهند گفت: «بياييد به زادگاه خويش و نزد قوم خود برگرديم تا از كشتاری كه در اينجاست، در امان باشيم!» «نام جديدی به پادشاه مصر بدهيد؛ او را «طبل توخالی» بناميد؛ چون سروصدايش زياد است، ولی كاری از دستش برنمی‌آيد. من، خداوند قادر متعال كه پادشاه همۀ جهان هستم، به حيات خود قسم می‌خورم كه شخصی نيرومند بر مصر هجوم خواهد آورد؛ او مانند كوه تابور كه بلندتر از كوه‌های ديگر است و مانند كوه كرمل كه در كنار دريا سر به آسمان بركشيده، خواهد بود! ای مردم مصر، اسباب خود را آماده كنيد و برای تبعيد مهيا شويد، چون شهر ممفيس بكلی ويران خواهد شد و موجود زنده‌ای در آن باقی نخواهد ماند. مصر مانند يک ماده گوسالۀ زيباست؛ ولی يک خرمگس او را فراری خواهد داد، خرمگسی كه از شمال خواهد آمد! حتی سربازان مزدور مصر نيز مانند گوساله‌های وحشت زده پا به فرار خواهند گذاشت، زيرا روز مصيبت و زمان مجازات ايشان فرا رسيده است. *** با نزديک شدن سپاهيان دشمن، مصر مانند مار، صفير زنان خزيده، خواهد گريخت. آنها تيشه به ريشۀ مردم مصر خواهند زد، همانطور كه چوب برها درختان را می‌برند و جنگل انبوه را صاف می‌كنند. زيرا لشكر دشمن مانند دستۀ ملخها بی‌شمارند. *** مردم مصر با سرافكندگی مغلوب اين قوم شمالی خواهند شد.» خداوند قادر متعال، خدای اسرائيل می‌فرمايد: «من بت آمون، خدای شهر تبس و بتهای ديگر مصر را نابود خواهم كرد. پادشاه و تمام كسانی را نيز كه به او اميد بسته‌اند، مكافات خواهم رساند، و ايشان رابه دست كسانی كه تشنۀ خونشان هستند تسليم خواهم نمود، يعنی بدست نبوكدنصر، پادشاه بابل و سپاه او. ولی بعد از اين دوره، سرزمين مصر مجدداً آباد خواهد شد و مردم در آن زندگی خواهند كرد. «ولی ای فرزندان بندۀ من يعقوب، نترسيد؛ ای بنی‌اسرائيل، هراس به خود راه ندهيد! من شما و فرزندانتان را از نقاط دور دست و ازسرزمين تبعيد، به وطنتان باز خواهم گرداند و شما در امنيت و آسايش زندگی خواهيد كرد و ديگر كسی باعث ترس شما نخواهد شد. ای فرزندان بندۀ من يعقوب، نترسيد! چون من با شما هستم؛ حتی اگر قومهايی را كه شما را در ميانشان پراكنده كردم، بكلی تارومار كنم، ولی شما را از بين نخواهم برد؛ البته شما را هرگز بی‌سزا نخواهم گذارد؛ بلی، شما را يقيناً تنبيه خواهم نمود، ولی منصفانه و عادلانه.» پيش از آنكه سپاه مصر، شهر فلسطينی غزه را تصرف كند، خداوند اين پيغام را دربارۀ فلسطينيان به من داد: «بنگريد! از سوی شمال سيلی می‌آيد، مانند رودی كه طغيان كرده باشد! سيل می‌آيد تا سرزمين فلسطينيان و هر چه در آن است، و شهرها و مردمانش را از ميان ببرد. مردم و ساكنين آنجا از ترس و وحشت، فرياد خواهند زد و گريه و زاری خواهند نمود، *** زيرا صدای سم اسبها و خروش عرابه‌ها و چرخهای آن به گوش می‌رسد! پدران می‌گريزند، بی‌آنكه به فكر فرزندان درماندۀ خود باشند! چون زمان نابودی تمام فلسطينيان و همدستانشان در صور و صيدون فرا رسيده است. من، خداوند، آنانی را كه از جزيرۀ كريت آمده‌اند، يعنی فلسطينی‌ها را از بين خواهم برد. شهرهای غزه و اشقلون با خاک يكسان خواهند شد. ای بازماندگان فلسطينی كه در وادی زندگی می‌كنيد، تا به كی عزاداری خواهيد كرد؟ «مردم فرياد برآورده خواهند گفت: «ای شمشير خداوند، كی آرام خواهی گرفت؟ به غلاف خود برگرد و آرام بگير و استراحت كن!» ولی چطور می‌تواند آرام گيرد، در حاليكه من او را مأمور كرده‌ام تا شهر اشقلون و شهرهای ساحلی را از بين ببرد.» خداوند قادر متعال، خدای اسرائيل، دربارۀ موآب چنين می‌فرمايد: «وای به حال شهر نبو، زيرا خراب خواهد شد. قريه تايم و قلعه‌هايش ويران و تسخير شده، مردمش رسوا خواهند گشت. عظمت و شكوه موآب از بين خواهد رفت. مردم شهر حشبون برای خرابی آن نقشه‌ها كشيده‌اند. می‌گويند: «بياييد ريشۀ اين قوم را از بيخ و بن بركنيم.» شهر مدمين در سكوت و خاموشی فرو خواهد رفت، چون دشمن، ساكنانش را تارومار خواهد كرد. مردم حورونايم فرياد خواهند زد: «نابودی، شكست بزرگ! موآب از بين رفت!» كودكانش نيز ناله سر خواهند داد. *** *** فراريان، گريه‌كنان از تپه‌های لوحيت بالا خواهند رفت و در سرازيری حورونايم فرياد شكست سر داده، خواهند گفت: «برای حفظ جانتان فرار كنيد. در بيابانها پنهان شويد!» ای موآب چون به ثروت و توانايی خود تكيه كردی، پس هلاک خواهی شد، و خدايت، كموش نيز با كاهنان و بزرگانش به سرزمين‌های دور تبعيد خواهند گرديد! «تمام روستاها و شهرها، چه در دشت باشند چه در دره، همگی خراب خواهند شد، چون من، خداوند، اين را گفته‌ام. كاش موآب بال می‌داشت و می‌توانست پرواز كند و بگريزد، چون شهرهايش خراب خواهد شد و كسی در آنها باقی نخواهد ماند. ملعون باد كسی كه شمشيرش را با خون تو سرخ نكند! ملعون باد كسی كه كاری را كه خداوند به او سپرده، به سستی انجام دهد! «موآب از ابتدای تاريخ خود تاكنون، در امنيت و به دور از جنگ و جدال بسر برده و هرگز به تبعيد نرفته است. موآب همچون شراب دست نخورده‌ای است كه از كوزه‌ای به كوزه‌ای ديگر ريخته نشده و به همين دليل طعم و بوی آن تغيير نكرده است. ولی بزودی زمانی فرا خواهد رسيد كه من افرادی را بسراغش خواهم فرستاد تا كوزه‌هايش را بر زمين، خالی كنند و بشكنند! سرانجام، موآب از وجود خدای خود كموش خجل خواهد شد، همانطور كه بنی‌اسرائيل در بيت‌ئيل از گوسالۀ طلايی خود شرمسار شد. «چگونه می‌توانيد به خود بباليد و بگوييد: «ما همگی شجاع و جنگ آزموده هستيم؟» حال آنكه موآب ويران خواهد شد و بهترين جوانانش به قتل خواهند رسيد. من كه پادشاه جهان هستم و نامم خداوند قادر متعال می‌باشد، اين را گفته‌ام. بلا و مصيبت بزودی بر موآب نازل خواهد شد. «ای تمام قومهای مجاور موآب، ای همۀ كسانی كه با شهرت و آوازۀ او آشناييد، برای او ماتم بگيريد! ببينيد قدرت و عظمت او چگونه در هم شكسته است! ای اهالی ديبون، از شكوه و جلالتان به زير بياييد و به خاک سياه بنشينيد، چون كسانی كه موآب را ويران می‌كنند، ديبون را نيز ويران خواهند كرد و تمام برج و باروهايش را خراب خواهند نمود. ای اهالی عروعير، بر سر راه بايستيد و تماشا كنيد و از فراريان و بازماندگان موآب بپرسيد كه چه اتفاقی افتاده است. آنها جواب خواهند داد: «موآب به دست دشمن افتاده است. گريه و فرياد سر دهيد و در كناره‌های رود ارنون اعلام كنيد كه موآب ويران شده است.» «تمام شهرهای واقع در فلات نيز مجازات و خراب شده‌اند، يعنی شهرهای حولون، يهصه، ميفاعت، ديبون، نبو، بيت‌دبلتايم، قريه تايم، بيت‌جامول، بيت‌معون، قريوت، بصره، و تمام شهرهای دور و نزديک سرزمين موآب. «قدرت موآب درهم شكسته است، شاخهايش بريده شده و بازوهايش شكسته است. بگذاريد موآب مثل يک مست، تلوتلو بخورد و بيفتد، چون از فرمان خداوند سرپيچی كرده است. او در قی خود می‌غلطد، بطوری كه همه به او می‌خندند. ای موآب، بيادآور چگونه بنی‌اسرائيل را مسخره می‌كردی. با او چنان رفتار می‌كردی كه گويی به همراه دزدان دستگير شده است! «ای اهالی موآب، از شهرهای خود فرار كنيد و مثل فاخته‌ها كه در شكاف صخره‌ها آشيانه می‌سازند، در غارها ساكن شويد. غرور موآب را همه شنيده‌اند؛ همه از تكبر، نخوت و دل مغرور او باخبرند. من، خداوند، از ادعاهای گستاخانه و پوچ او آگاهم؛ و می‌دانم كاری از دستش برنمی‌آيد. از اين رو برای موآب گريانم و برای اهالی قيرحارس دلم می‌سوزد. بيشتر از آنچه برای مردم يعزير گريستم، برای مردم سبمه خواهم گريست. شهر سبمه، مانند درخت مويی بود كه شاخه‌هايش تا دريای مرده و تايعزير می‌رسيد؛ ولی اكنون ميوه‌ها و انگورهايش را غارتگران از بين برده‌اند. شادی و خرمی از سرزمين حاصلخيز موآب رخت بربسته است؛ از چرخشت‌ها ديگر شراب بيرون نمی‌آيد و كسی انگورها را با فرياد شادی نمی‌افشرد. فريادهايی به گوش می‌رسد، ولی نه فرياد شادی. ناله‌ها و فريادهای دلخراش در همه جا شنيده می‌شود از حشبون تا العاله و ياهص، و از صوغر تا حورونايم و عجلت شليشيا. حتی چراگاه‌های سرسبز نمريم نيز خشک شده است. «من در موآب تمام كسانی را كه در بتكده‌ها برای بتها قربانی می‌كنند و برای خدايان بخور می‌سوزانند، از بين خواهم برد. دلم برای موآب و قيرحارس به فغان آمده، چون تمام دارايی‌شان از ميان رفته است. از غم و غصه، موی سر و ريش خود را می‌كنند و دستشان را می‌خراشند و لباس عزا می‌پوشند. از تمام خانه‌ها و كوچه‌های موآب صدای آه و ناله بلند است، چون موآب را مثل يک ظرف بی‌مصرف، خرد كرده‌ام. ببينيد چگونه درهم شكسته شده است! به صدای شيون و زاری او گوش دهيد! به رسوايی موآب نگاه كنيد! اينک برای همسايگان خود باعث خنده شده است و برای عده‌ای، موجب وحشت!» خداوند می‌فرمايد: «عقابی با بالهای گشوده برفراز موآب پرواز خواهد كرد و برای تخريب و نابودی بر آن فرود خواهد آمد. شهرها و قلعه‌های موآب تسخير خواهند شد. در آن روز جنگاورانش مانند زنی كه از درد زايمان به خود می‌پيچد، هراسان و پريشان خواهند گشت. ديگر قومی به نام موآب وجود نخواهد داشت، چون برضد خداوند طغيان كرده است. ای مردم موآب، وحشت و چاه و دام در انتظار شماست. هر كه از شما بخواهد از چنگال وحشت بگريزد، در چاه خواهد افتاد و آنكه خود را از چاه بيرون بكشد، در دام گرفتار خواهد شد. راه فرار نخواهيد داشت، چون زمان مجازاتتان فرا رسيده است. فراريان بی‌تاب، به حشبون پناه خواهند برد، ولی از اين شهر كه زمانی، سيحون پادشاه بر آن حكمرانی می‌كرد، آتشی بيرون خواهد آمد و سراسر موآب و تمام اهالی ياغی آن را خواهد سوزاند.» وای به حال قوم موآب، قومی كه خدايشان، بت كموش است! زيرا نابود گشته‌اند و پسران و دخترانشان، به اسارت برده شده‌اند. ولی خداوند می‌فرمايد كه در ايام آخر بار ديگر موآب را مورد توجه و لطف خود قرار خواهد داد. (در اينجا پيشگويی دربارۀ موآب به پايان می‌رسد.) خداوند در بارۀ عمونی‌ها چنين می‌فرمايد: «ای شما كه بت ملكوم را می‌پرستيد، چرا شهرهای قبيلۀ جاد را تصرف كرده‌ايد و در آنها ساكن شده‌ايد؟ مگر تعداد بنی‌اسرائيل برای پر كردن اين شهرها كافی نمی‌باشد؟ آيا كسی نيست كه از اين شهرها دفاع كند؟ بنابراين روزی خواهد رسيد كه شما را برای اين كار، مجازات خواهم كرد و پايتخت شما، ربه را ويران خواهم نمود. ربه با خاک يكسان خواهد شد و آباديهای اطرافش در آتش خواهد سوخت. آنگاه بنی‌اسرائيل خواهند آمد و زمين‌های خود را دوباره تصاحب خواهند نمود. همانگونه كه ديگران را بی‌خانمان كرديد، شما را بی‌خانمان خواهند ساخت. «ای مردم حشبون ناله كنيد، زيرا عای ويران شده است! ای دختران ربه گريه كنيد و لباس عزا بپوشيد! ماتم بگيريد و پريشان حال به اينسو و آنسو بدويد؛ چون بت شما ملكوم با تمام كاهنان و بزرگانش به تبعيد برده خواهد شد. ای قوم ناسپاس، شما به دره‌های حاصلخيزتان می‌باليد، ولی همگی آنها بزودی نابود خواهند شد. شما به قدرت خود تكيه می‌كنيد و گمان می‌بريد هرگز كسی جرأت نخواهد كرد به شما حمله كند. ولی من، خداوند قادر متعال، شما را از هرسو به وحشت خواهم انداخت، زيرا قومهای همسايه، شما را از سرزمين‌تان بيرون خواهند نمود و كسی نخواهد بود كه فراريان را دوباره جمع كند. ولی درآينده بار ديگر كاميابی را به عمونی‌ها باز خواهم گرداند.» خداوند قادر متعال به ادومی‌ها چنين می‌فرمايد: «آن مردان حكيم و دانای شما كجا هستند؟ آيا درتمام شهر تيمان يكی نيز باقی نمانده است؟ ای مردم ددان، به دورترين نقاط صحرا فرار كنيد، چون وقتی ادوم را مجازات كنم، شما را هم مجازات خواهم نمود! آنانی كه انگور می‌چينند مقدار كمی هم برای فقرا باقی می‌گذارند؛ حتی دزدها نيز همه چيز را نمی‌برند! ولی من سرزمين عيسو را تماماً غارت خواهم كرد؛ مخفيگاه‌هايش را نيز آشكار خواهم ساخت تا جايی برای پنهان شدن باقی نماند. فرزندان، برادران و همسايگان او همه نابود خواهند شد؛ خودش نيز از بين خواهد رفت. *** اما من از كودكان يتيم نگهداری خواهم كرد و چشم اميد بيوه‌هايتان به من خواهد بود. «اگر شخص بی‌گناه، رنج و زحمت می‌بيند، چقدر بيشتر تو! زيرا تو بی‌سزا نخواهی ماند بلكه يقيناً جام مجازات را تماماً خواهی نوشيد! من به نام خود قسم خورده‌ام كه شهر بصره با خاک يكسان شده، باعث ترس خواهد گرديد و همچنين مورد نفرين و تمسخر قرار خواهد گرفت و دهات اطرافش برای هميشه خرابه باقی خواهد ماند.» اين خبر از جانب خداوند به من رسيد: «سفيری نزد قومها خواهم فرستاد تا از آنها دعوت كند كه عليه ادوم متحد شوند و آن را از بين ببرند. من ادوم را در ميان قومها و مردم، كوچک و خوار خواهم ساخت! ای ادوم، كه در كوه‌ها و در شكاف صخره‌ها ساكن هستی، شهرت و غرور، فريبت داده است. اگر چه آشيانه‌ات مثل عقاب بر قله كوه‌ها باشد، تو را از آنجا به زير خواهم كشيد.» خداوند می‌فرمايد: «سرنوشت ادوم وحشتناک است! هر كه از آنجا عبور كند، از ديدنش مبهوت شده، به وحشت خواهد افتاد. شهرها و آباديهای اطراف آن، مثل شهرهای سدوم و عموره خاموش و بی‌صدا خواهند شد؛ ديگر كسی در آنجا زندگی نخواهد كرد. همانگونه كه شيری از جنگلهای اردن بيرون می‌آيد و ناگهان به گوسفندان در حال چريدن هجوم می‌آورد، من نيز ناگهان بر ادومی‌ها هجوم آورده، ايشان را از سرزمينشان بيرون خواهم راند. آنگاه شخص مورد نظر خود را تعيين خواهم نمود تا برايشان حكومت كند. زيرا كيست كه مثل من باشد و كيست كه بتواند از من بازخواست كند؟ كدام رهبر است كه با من مخالفت نمايد؟ بنابراين ارادۀ من درمورد مردم ادوم و ساكنان تيمان اينست كه دشمن، آنها و حتی كودكانشان را به زور ببرد و همه چيزشان را نابود كند. «از صدای شكست ادوم، زمين خواهد لرزيد. فرياد مردم آن، تا دريای سرخ شنيده خواهد شد. دشمن مانند عقابی با بالهای گشوده بر شهر بصره پرواز كرده، بر آن فرود خواهد آمد. در آن روز، جنگاوران ادوم مانند زنی كه در حال زاييدن است، هراسان و پريشان خواهند شد.» خداوند دربارۀ دمشق چنين می‌گويد: «مردم شهرهای حمات و ارفاد وحشت كرده‌اند، چون خبر نابودی خود را شنيده‌اند. دلشان مثل دريای خروشان و طوفانی، آشفته است و آرام نمی‌گيرد. مردم دمشق همه ضعف كرده، فرار می‌كنند؛ همچون زنی كه می‌زايد، همه هراسان و مضطربند. چگونه اين شهر پرآوازه و پرنشاط، متروک شده است! در آن روز، اجساد جوانانش در كوچه‌ها خواهند افتاد و تمام سربازانش از بين خواهند رفت. من ديوارهای دمشق را به آتش خواهم كشيد و قصرهای بنهدد پادشاه را خواهم سوزاند.» اين پيشگويی در بارۀ طايفۀ قيدار و مردم نواحی حاصور است كه به دست نبوكدنصر، پادشاه بابل مغلوب شدند. خداوند می‌فرمايد: «بر مردم قيدار هجوم بياوريد و اين ساكنين مشرق زمين را از بين ببريد. گله و رمه و خيمه‌های ايشان و هر چه را در آنهاست بگيريد و تمام شترهايشان را ببريد. «مردم از هر طرف با ترس و وحشت فرياد برمی‌آورند و می‌گويند: «ما محاصره شده‌ايم و از بين خواهيم رفت!» «فرار كنيد! هر چه زودتر بگريزيد. ای اهالی حاصور به بيابانها پناه ببريد، زيرا نبوكدنصر، پادشاه بابل برضد شما توطئه چيده و برای نابودی شما آماده می‌شود.» خداوند به نبوكدنصر پادشاه، فرموده است: «برو و به آن قبايل چادرنشين ثروتمند حمله كن كه تصور می‌كنند در رفاه و امنيت هستند و به خود می‌بالند كه مستقل می‌باشند؛ شهرهای ايشان نه ديواری دارد و نه دروازه‌ای. شترها و حيواناتشان همه از آن تو خواهد شد. من اين مردم را كه گوشه‌های موی خود را می‌تراشند، به هر طرف پراكنده خواهم ساخت و از هر سو برايشان بلا خواهم فرستاد.» خداوند می‌فرمايد كه حاصور مسكن جانوران صحرا خواهد شد و تا ابد ويران خواهد ماند و ديگر كسی هرگز در آن زندگی نخواهد كرد. در آغاز سلطنت صدقيا، پادشاه يهودا، خداوند قادر متعال پيامی برضد عيلام به من داد و فرمود: «من سپاه عيلام را درهم خواهم كوبيد. *** مردم عيلام را به هرسو پراكنده خواهم ساخت طوری كه هيچ سرزمينی نباشد كه آوارگان عيلام در آن يافت نشوند. من با خشم شديد خود، عيلام را دچار بلا و مصيبت خواهم كرد و ايشان را به دست دشمنانشان خواهم سپرد تا بكلی نابودشان كنند. من پادشاه و بزرگان عيلام را از بين خواهم برد و تخت سلطنت خود را در آنجا برقرار خواهم نمود. ولی درآينده، عيلام را دوباره كامياب خواهم ساخت.» اينست سخنانی كه خداوند عليه بابل ومردم آن به من فرمود: «به همه قومها اعلام كنيد و بگوييد كه بابل ويران خواهد شد! بت مردوک و ساير بتهای بابل سرافكنده و رسوا خواهند شد! زيرا قومی از سوی شمال بر بابل هجوم خواهد آورد و آن را ويران خواهد كرد، و ديگر كسی در آن ساكن نخواهد شد بلكه همه، چه انسان و چه حيوان، از آنجا خواهند گريخت. «در آن زمان، مردم اسرائيل و يهودا، هر دو گريه‌كنان خواهند آمد و خداوند، خدای خود را خواهند طلبيد. آنها راه اورشليم را جويا خواهند شد تا به آنجا بازگردند. ايشان با تمام قلب بسوی من باز خواهند گشت و با من عهدی ابدی خواهند بست و آن را هرگز نخواهند شكست. «قوم من مانند گوسفندان گمشده می‌باشند؛ چوپانانشان ايشان را گمراه كرده و در ميان كوه‌ها آواره نموده‌اند. گوسفندان نيز راه خود را گم كرده‌اند و نمی‌دانند چگونه به آغل بازگردند. دشمنانی كه به ايشان برمی‌خورند، ايشان را می‌درند و می‌گويند: «ما اجازه داريم كه با ايشان اينگونه رفتار كنيم، چون برضد خداوند، خدای عادل كه اميد اجدادشان بود، گناه كرده‌اند.» «ولی حال ای قوم من، از بابل فرار كنيد! از آنجا بيرون بياييد تا بقيه هم بدنبالتان بيايند. زيرا من لشكر بزرگی از قومهای نيرومند شمال را برخواهم انگيخت تا بر بابل هجوم آورند و نابودش كنند؛ تيرهای آنها همگی به هدف خواهند خورد و خطا نخواهند رفت! بابل را غارت خواهند كرد و غنيمت فراوان نصيب غارت كنندگان خواهد شد. «ای مردم بابل، ای غارت‌كنندگان قوم من، شما شاديد و همچون گاوهای پروار در چراگاه‌های سبز وخرم می‌چريد و مانند اسب‌های نر شيهه می‌زنيد و سرمستيد! ولی بدانيد كه شهر پرآوازۀ شما نيز تحقير و رسوا خواهد شد. بابل سرزمينی خواهد شد بی‌اهميت، با بيابانهای خشک و سوزان. در اثر خشم و غضب من، بابل متروک و بكلی ويران خواهد شد و هر كه از آنجا عبور كند، مبهوت و متحير خواهد گرديد. «ای قومهای اطراف، برای جنگ با بابل آماده شويد! ای تيراندازان، همه تيرهايتان را بسوی او رها كنيد، چون به من گناه ورزيده است. از هر سو بر او فرياد جنگ برآوريد. بنگريد! تسليم می‌شود! ديوارهای بابل فرو می‌ريزد! اين انتقام من است! همان بلايی را كه بر سر ديگران آورد، بر سر او بياوريد. نگذاريد برزگرها در آنجا تخم بكارند و دروكنندگان درو نمايند؛ همۀ غريبانی كه در آنجا هستند به سرزمين خود فرار كنند، چون شمشير دشمن امان نخواهد داد. «قوم اسرائيل مانند گوسفندانی هستند كه مورد حملۀ شيران قرار گرفته‌اند. اول پادشاه آشور آنها را دريد، سپس نبوكدنصر، پادشاه بابل، استخوانهای ايشان را خرد كرد. از اين رو من، خداوند قادر متعال، خدای اسرائيل، پادشاه بابل و سرزمين او را مجازات خواهم كرد، همانطور كه پادشاه آشور را مجازات نمودم؛ و قوم اسرائيل را به سرزمين خودشان باز خواهم گرداند تا مانند گوسفندان در چراگاه‌های كرمل و باشان چرا كنند و بار ديگر در كوه‌های افرايم و جلعاد شادی نمايند. در آن زمان در اسرائيل و يهودا گناهی پيدا نخواهد شد، چون گناه بازماندگانشان را خواهم آمرزيد. «ای مردان جنگی، برضد سرزمين مراتايم و اهالی فقود برخيزيد ! همچنانكه دستور داده‌ام، همه را بكشيد و از بين ببريد. بگذاريد فرياد جنگ و نالۀ نابودی از آن سرزمين برخيزد! بابل، مانند چكشی تمام جهان را خرد كرد، ولی حال، آن چكش، خود شكسته و خرد شده است. بابل در ميان قومها مطرود و منزوی گرديده است! ای بابل، بدون آنكه بدانی، در دامی كه برايت گذاشته بودم گرفتار شده‌ای، چون با من دشمنی نمودی! «من اسلحه خانۀ خود را گشوده و اسلحۀ خشم و غضب خود را بيرون آورده‌ام! من با مردم بابل كار دارم! از سرزمين‌های دور دست به جنگ بابل بياييد! انبارهای غله‌اش را خالی كنيد؛ ديوارهايش را فرو ريزيد، خانه‌هايش را ويران سازيد؛ همه جا را با خاک يكسان كنيد؛ چيزی باقی نگذاريد! سربازانش را بكشيد، همه را از دم تيغ بگذرانيد. وای برحال بابلی‌ها! زمان نابودی‌شان فرا رسيده است! «ولی قوم من جان سالم بدر خواهند برد. ايشان به سرزمين خود بازخواهند گشت تا خبر دهند كه من چگونه از كسانی كه خانه‌ام را خراب كرده‌اند، انتقام گرفته‌ام. «كمانداران و تيراندازان را جمع كنيد تا به بابل بيايند و شهر را محاصره كنند، طوری كه هيچكس نتواند بگريزد. همان بلايی را كه بابل بر سر ديگران آورد، بر سرش بياوريد، چون از روی تكبر، به من، خداوند مقدس اسرائيل بی‌احترامی كرده است. بنابراين جوانان او در كوچه‌ها افتاده، خواهند مرد و همۀ مردان جنگی‌اش كشته خواهند شد. ای سرزمين مغرور، من برضد تو هستم، چون روز مكافاتت رسيده است. ای سرزمين متكبر، تو لغزيده، فروخواهی افتاد و هيچكس تو را برپا نخواهد كرد. من در شهرهای بابل آتشی خواهم افروخت كه همه چيز را در اطراف خود بسوزاند.» خداوند قادر متعال می‌فرمايد: «بر مردم اسرائيل و يهودا ظلم شده است. آنانی كه ايشان را اسير كرده‌اند، سخت مراقبشان هستند و نمی‌گذارند رهايی يابند. ولی من كه نجات دهندۀ ايشان می‌باشم، نيرومندم و نامم خداوند قادر متعال می‌باشد و از ايشان حمايت نموده، آرامش و آزادی را به ايشان بازخواهم گرداند. «اما اهالی بابل، هرگز روی آرامش را نخواهند ديد! شمشير هلاكت بر ساكنان بابل و بر بزرگان و حكيمانش فرو خواهد آمد. تمام حكيمان دروغينش، احمق خواهند شد! در دل مردان شجاع جنگی‌اش ترس و هراس خواهد افتاد! اسبها و عرابه‌هايش در جنگ از بين خواهند رفت و سربازان مزدورش مانند زنان، از ترس ضعف خواهند كرد. خزانه‌هايش نيز همه غارت خواهند شد؛ حتی ذخاير آبش نيز از بين خواهند رفت. چون تمام سرزمين از بتها پر است و مردم ديوانه‌وار به آنها عشق می‌ورزند. «از اين رو بابل، لانۀ شترمرغها و شغالها و مسكن حيوانات وحشی خواهد شد. ديگر هرگز انسانی در آن زندگی نخواهد كرد و برای هميشه ويران خواهد ماند. همانگونه كه شهرهای سدوم و عموره و آباديهای اطراف آنها را از بين بردم، بابل را نيز ويران خواهم ساخت و ديگر كسی در آنجا زندگی نخواهد كرد. «بنگريد! سپاهی بزرگ از طرف شمال می‌آيد! پادشاهان بسيار از سرزمين‌های مختلف برای جنگ مهيا می‌شوند. آنها سلاح‌های خود را برداشته‌اند و برای كشتار آماده‌اند. ايشان سنگدلند و به كسی رحم نمی‌كنند! فرياد آنان مانند خروش درياست. ای بابل، ايشان سوار براسب، به تاخت به جنگ تو می‌آيند. «وقتی خبر به پادشاه بابل برسد، دستهايش سست شده، زانوهايش خواهد لرزيد و همچون زنی كه درد زايمان داشته باشد، به خود خواهد پيچيد. «همانگونه كه شيری از جنگل‌های اردن بيرون می‌آيد و ناگهان به گوسفندان در حال چريدن هجوم می‌آورد، من نيز ناگهان بر بابلی‌ها هجوم آورده، ايشان را از سرزمينشان بيرون خواهم راند. آنگاه شخص مورد نظر خود را تعيين خواهم نمود تا بر ايشان حكومت كند. زيرا كيست كه مثل من باشد و كيست كه بتواند از من بازخواست كند؟ كدام رهبر است كه با من مخالفت نمايد؟ بنابراين، ارادۀ من دربارۀ بابل و مردم آن اينست كه دشمن، آنها و حتی كودكانشان را به زور ببرد، و همه چيزشان را نابود كند. از صدای شكست بابل، زمين خواهد لرزيد و قومها فرياد مردم آن را خواهند شنيد.» خداوند می‌فرمايد: «من مردی را عليه بابل برخواهم انگيخت تا آن را با ساكنانش نابود كند. بيگانگان را خواهم فرستاد تا آنجا را مانند خرمن بكوبند و ويران سازند و در آن روز بلا، از هر طرف آن را احاطه كنند. تيرهای دشمن، كمانداران بابل را از پای درخواهد آورد و زرۀ مردان جنگی او را خواهد شكافت؛ هيچيک از ايشان جان سالم بدر نخواهد برد؛ پير و جوان، يكسان نابود خواهند شد. جنازه‌های ايشان در تمام سرزمين ديده خواهد شد و مجروحينشان در كوچه‌ها خواهند افتاد، چون سرزمين آنان غرق گناه است، گناه در حق من كه خدای مقدس اسرائيل می‌باشم. اما من مردم اسرائيل و يهودا را كه در اين سرزمين پر از گناه زندگی می‌كنند، فراموش نكرده‌ام. «از بابل فرار كنيد! جانتان را نجات دهيد! مبادا زمانی كه بابل را به مكافات گناهانش می‌رسانم، شما نيز هلاک شويد. بابل در دست من مثل يک جام طلايی بود كه تمام مردم جهان از آن شراب نوشيده، مست و ديوانه می‌شدند. ولی اين جام طلايی، ناگهان افتاده، خواهد شكست! پس برايش گريه كنيد؛ برای او دارو بياوريد، شايد شفا يابد! بيگانگانی كه در بابل ساكنند، می‌گويند: «ما خواستيم به او كمک كنيم، اما نتوانستيم. اكنون ديگر هيچ چيز نمی‌تواند نجاتش بدهد. پس او را بحال خودش بگذاريم و به وطنمان برگرديم، چون اين خداست كه او را مجازات می‌كند.» آنگاه قوم من نيز كه در بابل اسيرند، فرياد برآورده، خواهند گفت: «خداوند از ما حمايت كرده است؛ پس بياييد تمام كارهايی را كه او در حق ما انجام داده، برای اهالی اورشليم بيان كنيم.» خداوند پادشاهان ماد را بر انگيخته است تا بر بابل هجوم ببرند و آن را خراب كنند. اين است انتقام خداوند از كسانی كه به قوم او ظلم كردند و خانه‌اش را بی‌حرمت نمودند. پس تيرها را تيز كنيد؛ سپرها را بدست گيريد! برای حمله به ديوارهای بابل، علائم را برپا نماييد؛ تعداد نگهبانان و كشيكچيان را اضافه كنيد و كمين بگذاريد! خداوند هر چه دربارۀ بابل گفته است، به انجام خواهد رسانيد. *** ای بندرگاه ثروتمند، ای مركز بزرگ تجارت، دوره‌ات به پايان رسيده و رشتۀ عمرت پاره شده است! خداوند قادر متعال به ذات خود قسم خورده و گفته است كه سربازان دشمن، همچون دسته‌های ملخ كه مزرعه را می‌پوشانند، شهرهای بابل را پر خواهند ساخت و فرياد پيروزی ايشان به آسمان خواهد رسيد. خدای ما با قدرت خود زمين را آفريد و با حكمتش جهان را بنياد نهاد و با دانايی خود آسمانها را بوجود آورد. به فرمان اوست كه ابرها در آسمان می‌غرند؛ اوست كه ابرها را از نقاط دور دست می‌آورد، برق ايجاد می‌كند، باران می‌فرستد، و باد را از خزانه‌های خود بيرون می‌آورد. پس آنانی كه در مقابل بت‌هايشان سجده می‌كنند، چقدر نادانند! سازندگان بتها شرمسار و رسوا خواهند شد، زيرا مجسمه را خدا می‌نامند، درحاليكه نشانی از زندگی در آن نيست. همۀ اين بتها، بی‌ارزش و مسخره‌اند! وقتی سازندگانشان از بين بروند، خودشان هم از ميان خواهند رفت. اما خدای يعقوب مثل اين بتها نيست؛ او خالق همۀ موجودات است و اسرائيل، قوم خاص او می‌باشد؛ نام او خداوند قادر متعال است. خداوند می‌فرمايد: «ای بابل، تو گرز من هستی. از تو برای درهم كوبيدن قومها و نابود كردن ممالک استفاده كرده‌ام. به دست تو لشكرها را تارومار نموده‌ام و اسب و سوارش، عرابه و عرابه‌ران را از بين برده‌ام. بلی، بوسيلۀ تو مردم همۀ سرزمين‌ها را از مرد و زن، پير و جوان، هلاک ساخته‌ام، چوپانها و گله‌ها، كشاورزان و گاوهايشان را از بين برده‌ام و حاكمان و فرماندهان را نابود كرده‌ام. ولی من، تو و مردمت را بخاطر تمام بديهايی كه به قوم من كرده‌ايد، مجازات خواهم نمود. «ای بابل، ای كوه مستحكم، ای ويران كنندۀ جهان، اينک من دشمن توام! دستم را برضد تو بلند می‌كنم و تو را از آن بلندی فرود می‌آورم. از تو چيزی جز يک تپه خاكستر باقی نخواهم گذارد. تو برای هميشه ويران خواهی ماند، حتی سنگهايت نيز ديگر برای بنای ساختمان بكار نخواهد رفت. «به قومها خبر دهيد تا برای جنگ با بابل بسيج شوند! شيپور جنگ بنوازيد. به سپاهيان آرارات، مينی و اشكناز بگوييد كه حمله كنند. فرماندهانی تعيين كنيد تا دستور حمله را بدهند. اسبان زياد فراهم آوريد! لشكريان پادشاهان ماد و فرماندهانشان و سپاهيان تمام كشورهايی را كه زير سلطۀ آنها هستند، فرا خوانيد!» بابل می‌لرزد و از درد به خود می‌پيچد، چون نقشه‌هايی كه خداوند برضد او دارد، تغيير نمی‌پذيرند. بابل ويران خواهد شد و كسی در آن باقی نخواهد ماند. سربازان شجاعش ديگر نمی‌جنگند، همه در استحكامات خود می‌مانند؛ زيرا جرأتشان را از دست داده‌اند و همچون زنان، ضعيف شده‌اند. نيروهای مهاجم، خانه‌ها را سوزانده و دروازه‌های شهر راشكسته‌اند. قاصدان يكی پس از ديگری می‌شتابند تا به پادشاه خبر رسانند كه همه چيز از دست رفته است! تمام راه‌ها بسته شده‌اند، استحكامات و برج و باروها سوخته و سربازان به وحشت افتاده‌اند. خداوند قادر متعال، خدای اسرائيل می‌فرمايد: «بزودی بابل مثل گندم زير پايهای خرمن‌كوبان، كوبيده خواهد شد.» يهوديان بابل می‌گويند: «نبوكدنصر، پادشاه بابل، ما را دريده و خرد كرده و همه چيزمان را نابود ساخته است؛ مثل اژدها ما را بلعيده و شكم خود را از ثروت ما پر كرده و ما را از سرزمين‌مان بيرون رانده است. ای كاش ظلم و ستمی كه بر ما روا داشته، بر سر خودش بيايد! خدا انتقام خون ما را از او بگيرد!» *** خداوند جواب می‌دهد: «من به دعوی شما رسيدگی خواهم كرد و انتقامتان را خواهم گرفت. من رودخانه‌ها و چشمه‌های بابل را خشک خواهم كرد. اين سرزمين به ويرانه‌ای تبديل خواهد شد و حيوانات وحشی در آن زندگی خواهند كرد؛ هر كه بر آن نظر اندازد، به وحشت خواهد افتاد و كسی در آن ساكن نخواهد شد. بابلی‌ها در بزم‌هايشان مست می‌شوند و مانند شير نعره می‌زنند. وقتی همه مست شراب شدند، آنگاه بزم ديگری برايشان تدارک خواهم ديد و چنان مستشان خواهم كرد تا از هوش بروند و بر زمين بيفتند و تا ابد به هوش نيايند. ايشان را مثل بره و قوچ و بز به كشتارگاه خواهم كشاند.» خداوند می‌فرمايد: «ببينيد بابل چگونه سقوط خواهد كرد، آن بابل بزرگ كه مورد ستايش تمام دنيا است! همه قومهای جهان از ديدن آن به وحشت خواهند افتاد! دريا بر بابل طغيان كرده، امواجش آن را خواهد پوشانيد. شهرهايش ويران گشته، تمام سرزمينش به بيابانی خشک تبديل خواهد شد. هيچكس در آنجا زندگی نخواهد كرد و مسافری نيز از آن عبور نخواهد نمود، ديوارهای بابل فرو خواهد ريخت. من بل، خدای بابل را مجازات خواهم كرد و آنچه بلعيده است، از دهانش بيرون خواهم آورد و قومها ديگر برای پرستش آن نخواهندآمد. «ای قوم من، از بابل فرار كنيد. خود را از خشم من نجات دهيد. وقتی شايعۀ نزديک شدن نيروهای دشمن را شنيديد، مضطرب نشويد. اين شايعات در تمام اين سالها شنيده خواهد شد. سپس ظلم و ستم بر سرزمين حكمفرما شده، بابل درگير جنگ داخلی خواهد گشت. آنگاه زمانی فراخواهد رسيد كه من بابل را با تمام بتهايش مجازات خواهم كرد و كوچه‌هايش از جنازه‌ها پر خواهد شد. آسمان و زمين شادی خواهند نمود، چون از شمال، لشكريان ويرانگر به جنگ بابل خواهند آمد. همانطور كه بابل باعث هلاكت بسياری از قوم اسرائيل شد، خود نيز به همانگونه نابود خواهد گشت. حال، ای شما كه از خطر شمشير، جان سالم بدر برده‌ايد، برويد! درنگ نكنيد! هر چند كه دور از وطن هستيد و به اورشليم می‌انديشيد، خداوند را به ياد آريد! «شما می‌گوييد: «ما رسوا شده‌ايم، چون بابلی‌های بيگانه، خانۀ خداوند را بی‌حرمت ساخته‌اند.» ولی بدانيد كه زمان نابودی بتهای بابل هم فرا خواهد رسيد. در سراسر اين سرزمين نالۀ مجروحين شنيده خواهد شد. حتی اگر بابل می‌توانست خود را تا به آسمان برافرازد و برج محكمی درآنجا بسازد، باز من غارتگران را بسراغ او می‌فرستادم تا نابودش كنند. «گوش كنيد! از بابل صدای گريه به گوش می‌رسد، صدای نابودی عظيم! زيرا من در حال ويران كردن بابل هستم و صدای بلند آن را خاموش می‌كنم. لشكريان دشمن مانند خروش امواج دريا بر او هجوم می‌آورند تا غارتش نمايند و سربازانش را كشته، سلاحهايشان را بشكنند. من خدايی هستم كه مجازات می‌كنم، بنابراين، بابل را به سزای اعمالش خواهم رساند. بزرگان، حكيمان، رهبران، فرماندهان و مردان جنگی او را مست خواهم ساخت تا به خواب ابدی فرو رفته، ديگر هرگز بيدار نشوند! اينست كلام من كه پادشاه جهان و خداوند قادر متعال هستم! ديوارهای پهن بابل با خاک يكسان شده، دروازه‌های بلندش خواهند سوخت. معمارهای ممالک گوناگون بيهوده زحمت كشيده‌اند، چون ثمركارشان با آتش از بين خواهد رفت.» در سال چهارم سلطنت صدقيا، پادشاه يهودا، اين پيغام بر من نازل شد تا آن را به سرايا (پسر نيريا، نوۀ محسيا) برسانم. سرايا، ملتزم صدقيا بود و قرار بود همراه او به بابل برود. تمام بلايايی را كه خدا دربارۀ بابل فرموده بود، يعنی تمام مطالبی را كه در بالا ذكر شده است، روی طوماری نوشتم، و آن را به سرايا داده، گفتم: «وقتی به بابل رسيدی، هر چه نوشته‌ام بخوان و سپس چنين بگو: «ای خداوند، تو فرموده‌ای بابل را چنان خراب خواهی كرد كه هيچ موجود زنده‌ای در آن يافت نشود و تا ابد ويران بماند.» *** بعد از خواندن طومار، سنگی به آن ببند و آن را در رود فرات بينداز، و بگو: «بابل نيز به همين شكل غرق خواهد شد و بسبب بلايی كه بر سرش خواهد آمد، ديگر هرگز سر بلند نخواهد كرد.»» (پيغامهای ارميا در اينجا پايان می‌پذيرد.) صدقيا بيست و يكساله بود كه پادشاه شد و يازده سال در اورشليم سلطنت كرد. اسم مادرش حميطل (دختر ارميای لبنه‌ای) بود. صدقيا مثل يهوياقيم، آنچه در نظر خداوند نادرست بود، بعمل آورد. در آن زمان، خشم خداوند بر اورشليم و يهودا افروخته شد و ايشان را از خود طرد نمود و كاری كرد كه صدقيا عليه پادشاه بابل قيام كند تا بدين ترتيب بنی‌اسرائيل از سرزمينشان بيرون رانده شوند. لذا، در روز دهم ماه دهم از سال نهم سلطنت صدقيا، نبوكدنصر، پادشاه بابل، با تمام سپاهيان خود به اورشليم لشكركشی كرد و در اطراف آن سنگر ساخت. شهر، دو سال در محاصره بود. سرانجام در روز نهم ماه چهارم كه قحطی در شهر بيداد می‌كرد و آخرين ذخيرۀ نان هم تمام شده بود، مردم اورشليم، شكافی در ديوار شهر ايجاد كردند. سربازان وقتی اين را ديدند، عليرغم محاصرۀ شهر، شبانه از دروازهايی كه بين دو ديوار نزديک باغهای پادشاه بود، بيرون رفتند وبطرف درۀ اردن گريختند. ولی سربازان بابلی، ايشان را تعقيب كردند و در بيابانهای اطراف اريحا، صدقيای پادشاه را گرفتند، ولی محافظين او فرار كردند. سپس او را به حضور پادشاه بابل كه در شهر ربله در سرزمين حمات مستقر شده بود، آوردند و پادشاه بابل در آنجا حكم محكوميت او را صادر كرد، و در برابر او، تمام پسرانش و بزرگان يهودا را كشت. سپس چشمان او را از حدقه درآورد و او را با زنجيرها بسته، به بابل برد و تا آخر عمر در زندان نگه داشت. در روز دهم ماه پنجم از سال نوزدهم سلطنت نبوكدنصر، پادشاه بابل، نبوزرادان فرمانده سپاه بابل و مشاور پادشاه، وارد اورشليم شد و خانه خداوند، كاخ سلطنتی و تمام خانه‌های بزرگ شهر را به آتش كشيد، و سربازانش ديوار شهر را خراب كردند. آنگاه عده‌ای از فقرای يهودا را با آنانی كه در اورشليم زنده مانده بودند و كسانی كه صدقيا را ترک كرده و به بابلی‌ها پيوسته بودند، و صنعتگران باقی مانده در شهر را به بابل تبعيد كرد. تنها عده‌ای فقير را برای كار كشاورزی و باغبانی در آنجا باقی گذاشت. بابلی‌ها، دو ستون مفرغی را كه در قسمت ورودی خانه خداوند قرار داشت و حوضچۀ مفرغی و گاوهای مفرغی زير حوضچه را برداشتند و به بابل بردند. نبوزرادان تمام ديگهای بزرگ و كوچک مفرغی و خاک‌اندازها را كه برای قربانگاه بكار می‌رفت و انبرها، قاشقها، كاسه‌ها و تمام ظروف ديگر مفرغی خانۀ خدا را با خود برد. او همچنين انبرها، چراغدانها، پياله‌ها و كاسه‌های طلا و نقره را به همراه برد. *** دو ستون و حوضچه و دوازده گاو مفرغی كه زير حوضچه قرار داشت بقدری سنگين بودند كه وزن كردن آنها امكان‌پذير نبود. تمام اينها در زمان سليمان پادشاه ساخته شده بود. بلندی هرستون در حدود هشت متر و محيط آن در حدود پنج متر ونيم و ضخامت ديوارهاش چهار انگشت بود و تو خالی بود، و هر يک از آنها نيز سر ستونی مفرغی به بلندی دو متر و نيم داشت و گرداگرد هر سر ستون، انارهای مفرغی، كنده‌كاری شده بود؛ روی هر سر ستون، يكصد انار وجود داشت، ولی از پايين فقط نود و شش انار را می‌شد ديد. درضمن نبوزرادان، فرماندۀ سپاه بابل اين افراد را نيز در مخفی‌گاههايشان در شهر پيدا كرد: سرايا، كاهن اعظم و معاون او صفنيا، سه نفر از نگهبانان خانۀ خدا، يكی از فرماندهان لشكر با هفت نفر از مشاوران مخصوص پادشاه، منشی فرماندۀ سپاه يهودا (كه مسئول ثبت تعداد سربازان بود) و شصت نفر از اشخاص مهم ديگر. *** نبوزرادان ايشان را به ربله نزد پادشاه بابل برد، و پادشاه در آنجا همه را كشت. به اين ترتيب اهالی يهودا به بابل تبعيد شدند. تعداد اسيرانی كه در سال هفتم سلطنت نبوكدنصر به بابل برده شدند، ‎‪3‎٬023‬ نفر بود. يازده سال بعد، او 832 نفر ديگر را هم اسير كرد و به بابل برد. پنج سال بعد از آن، نبوزرادان فرماندۀ سپاه بابل، 745 نفر ديگر را تبعيد كرد. بنابراين، در مجموع، ‎‪4‎٬600‬ نفر تبعيد شدند. در روز بيست و پنجم ماه دوازدهم از سی و هفتمين سال اسيری يهوياكين، پادشاه يهودا، اويل مرودک به پادشاهی بابل رسيد و يهوياكين را مورد لطف خود قرار داد و او را از زندان بيرون آورد. او با يهوياكين رفتاری مهرآميز در پيش گرفت و او را برتمام پادشاهان تبعيدی در بابل برتری داد، لباس نو به او پوشاند و از آن پس، او هميشه با پادشاه بابل سر سفره می‌نشست. اويل مرودک تا روزی كه يهوياكين زنده بود، برای رفع احتياجاتش به او مقرری می‌پرداخت. اورشليم كه زمانی پرجمعيت بود اينک متروک شده است! شهری كه در بين قومها محبوب بود اينک بيوه گشته است! او كه ملكۀ شهرها بود اينک برده شده است! اورشليم تمام شب می‌گريد و قطره‌های اشک روی گونه‌هايش می‌غلطد. از ميان يارانش يكی هم باقی نمانده كه او را تسلی دهد. دوستانش به او خيانت كرده و همگی با او دشمن شده‌اند. مردم مصيبت‌زده و رنجديدۀ يهودا به اسارت رفته‌اند؛ به ديار غربت تبعيد شده‌اند و اينک هيچ آسايش ندارند. دشمنان، آنها را احاطه نموده عرصه را بر آنها تنگ كرده‌اند. ديگر كسی به خانۀ خدا نمی‌آيد تا در روزهای عيد عبادت كند. دخترانی كه سرود می‌خواندند اينک عزادارند، و كاهنان تنها آه می‌كشند. دروازه‌های شهر، متروک شده و اورشليم در ماتم فرو رفته است. دشمنانش بر او غلبه يافته كامياب شده‌اند. خداوند اورشليم را برای گناهان بسيارش تنبيه كرده است. دشمنان، فرزندان او را اسيركرده، به ديار غربت به بردگی برده‌اند. تمام شكوه و زيبايی اورشليم از دست رفته است. بزرگانش مانند غزالهای گرسنه دنبال چراگاه می‌گردند و ناتوانتر از آنند كه بتوانند از چنگ دشمن فرار كنند. اينک اورشليم در ميان مصيبت‌ها، روزهای پر شكوه گذشته را به ياد می‌آورد. زمانی كه او به محاصرۀ دشمن درآمد، هيچ مدد كننده‌ای نداشت؛ دشمن او را مغلوب كرد و به شكست او خنديد. اورشليم گناهان بسياری مرتكب شده و ناپاک گرديده است. تمام كسانی كه او را تكريم می‌كردند، اينک تحقيرش می‌كنند، زيرا برهنگی و خواری او را ديده‌اند. او می‌نالد و از شرم، چهرۀ خود را می‌پوشاند. لكۀ ننگی بر دامن اورشليم بود، اما او اعتنايی نكرد؛ او به عاقبت خود نيانديشيد و ناگهان سقوط كرد. اينک كسی نيست كه او را تسلی دهد. او از خداوند رحمت می‌طلبد، زيرا دشمن بر او غالب آمده است. دشمن، گنجينه‌های او را غارت كرد و قوم‌های بيگانه در برابر چشمانش به عبادتگاه مقدسش داخل شدند، قوم‌هايی كه خدا ورود آنها را به عبادتگاهش قدغن كرده بود. اهالی اورشليم برای يک لقمه نان آه می‌كشند. هر چه داشتند برای خوراک دادند تا زنده بمانند. اورشليم می‌گويد: «خداوندا، ببين چگونه خوار شده‌ام! «ای كسانی كه از كنارم می‌گذريد، چرا به من نگاه نمی‌كنيد؟ نگاهی به من بيندازيد و ببينيد آيا غمی همچون غم من وجود دارد؟ ببينيد خداوند به هنگام خشم خود به من چه كرده است! «او از آسمان آتش نازل كرد و تا مغز استخوان مرا سوزاند. سر راهم دام گسترد و مرا به زمين كوبيد. او مرا ترک گفت و در غمی بی‌پايان رهايم كرد. «گناهانم را به هم بافت و همچون طنابی بر گردنم انداخت و مرا زير يوغ بردگی كشاند. تمام توانم را گرفت و مرا در چنگ دشمنانم كه قويتر از من بودند رها كرد. «خداوند تمام سربازان شجاع مرا از من گرفت. او لشكری برضد من فرا خواند تا جوانان مرا از بين ببرند. خداوند شهر محبوب خود را همچون انگور در چرخشت پايمال كرد. «برای اين مصيبت‌هاست كه می‌گريم و قطره‌های اشک بر گونه‌هايم می‌غلطد. آن كه به من دلداری می‌داد و جانم را تازه می‌ساخت از من دور شده است. دشمن بر من غالب آمده و فرزندانم بی‌كس شده‌اند. «دستهای خود را دراز می‌كنم و كمک می‌طلبم، اما كسی نيست كه به دادم برسد. خداوند قوم‌های همسايه را برضد من فرا خوانده و من مورد نفرت آنان قرار گرفته‌ام. «اما خداوند عادلانه حكم فرموده است، زيرا من از فرمان او سرپيچی كرده بودم. ای مردم جهان، اندوه مرا بنگريد و ببينيد چگونه پسران و دخترانم را به اسيری برده‌اند. «از ياران كمک خواستم، اما ايشان به من خيانت كردند. كاهنان و ريش‌سفيدان در حالی كه بدنبال لقمه نانی بودند تا خود را زنده نگه‌دارند، در كوچه های شهر از گرسنگی جان دادند. «ای خداوند، ببين چقدر پريشان و نگرانم! بخاطر گناهانی كه انجام داده‌ام جانم در عذاب است. در خانه، بلای كشنده در انتظارم است و در بيرون، شمشير مرگبار. «مردم ناله‌هايم را می‌شنوند، اما كسی به دادم نمی‌رسد. دشمنانم چون شنيدند چه بلايی بر سرم آوردی، شاد شدند. ای خداوند، به وعده‌ات وفا كن و بگذار دشمنانم نيز به بلای من دچار گردند. «به گناهان آنها نيز نظر كن و همانگونه كه مرا برای گناهانم تنبيه كرده‌ای، آنان را نيز به سزای كردارشان برسان. ناله‌های من بسيار و دلم بی‌تاب است.» چگونه خداوند اورشليم را با ابر خشم و غضب خويش پوشانيد و جلال آسمانی اسرائيل را تباه كرد. او در روز خشم خود، حتی خانۀ خويش را به ياد نياورد. خداوند به خانه‌های اسرائيل رحم نكرد و تمام آنها را ويران نمود. او قلعه‌های اورشليم را در هم شكست و اسرائيل را با تمام بزرگانش بی‌حرمت نمود. او به هنگام خشم خود حاكمان اسرائيل را نابود كرد و هنگام حملۀ دشمن از قوم خود حمايت ننمود. آتش خشم او سراسر خاک اسرائيل را به نابودی كشاند. او مانند يک دشمن، تير و كمانش را بسوی ما نشانه گرفت و جوانان برومند ما را كشت. او خشم خود را همچون شعلۀ آتش بر خيمه‌های اورشليم فرود آورد. بلی، خداوند همچون يک دشمن، اسرائيل را هلاک كرد و قصرها و قلعه‌هايش را ويران نمود و بر غم و غصۀ ساكنان يهودا افزود. او خانۀ خود را كه محل عبادت بود ويران نموده است و ديگر كسی روزهای «سَبَت» و عيدهای مقدس را گرامی نمی‌دارد. او در شدت خشم خويش پادشاهان و كاهنان را خوار نموده است. خداوند قربانگاه خود را واگذارد و خانۀ خويش را ترک گفت. ديوارهای قصرهای اورشليم را بدست دشمن داد تا خراب كنند. اينک دشمن در خانۀ خدا كه زمانی در آن عبادت می‌كرديم، فرياد شادی و پيروزی سر می‌دهد. خداوند قصد نمود حصارهای اورشليم را در هم بكوبد. او شهر را اندازه‌گيری كرد تا هيچ قسمتش از خرابی در امان نماند؛ و اينک برجها و حصارهای اورشليم فرو ريخته‌اند. دروازه‌های اورشليم به زمين افتاده‌اند و پشت‌بندهايشان شكسته‌اند. پادشاهان و بزرگان اسرائيل به سرزمين‌های دور دست تبعيد شده‌اند. ديگر شريعت خدا تعليم داده نمی‌شود و انبياء نيز از جانب خداوند رؤيا نمی‌بينند. ريش سفيدان اورشليم پلاس برتن كرده، خاموش بر زمين نشسته‌اند و از شدت غم بر سر خود خاک می‌ريزند. دختران جوان اورشليم از شرم سر خود را به زير می‌افكنند. چشمانم از گريه تار شده است. از ديدن مصيبتی كه بر سر قومم آمده، غمی جانكاه وجودم را فراگرفته است. كودكان و شير خوارگان در كوچه‌های شهر از حال رفته‌اند. آنها مانند مجروحان جنگی در كوچه‌ها افتاده‌اند؛ گرسنه و تشنه، مادران خود را می‌خوانند و در آغوش ايشان جان می‌دهند. ای اورشليم، غم تو را با غم چه كسی می‌توانم مقايسه كنم؟ چه بگويم و چگونه تو را دلداری دهم؟ زخم تو همچون دريا عميق است. چه كسی می‌تواند شفايت دهد؟ انبيايت به دروغ برای تو نبوت كردند و گناهانت را به تو نشان ندادند. آنها با دادن پيامهای دروغ تو را فريب دادند و باعث اسارتت شدند. اينک هر رهگذری كه از كنارت می‌گذرد با استهزاء سر خود را تكان داده می‌گويد: «آيا اين است آن شهری كه به زيباترين و محبوبترين شهر دنيا معروف بود!» تمام دشمنانت تو را مسخره می‌كنند و با نفرت می‌گويند: «بالاخره نابودش كرديم! انتظار چنين روزی را می‌كشيديم و آن را با چشمان خود ديديم.» اما اين كار، كار خداوند بود. او آنچه را سالها پيش فرموده بود انجام داد. همانگونه كه بارها اخطار كرده بود، به اورشليم رحم نكرد و آن را از بين برد و باعث شد دشمنانش از خرابی شهر شاد شوند و به قدرتشان ببالند. ای مردم اورشليم در حضور خداوند گريه كنيد؛ ای ديوارهای اورشليم، شب و روز همچون سيل، اشک بريزيد و چشمان خود را از گريستن بازمداريد. شب هنگام برخيزيد و ناله‌های دل خود را همچون آب در حضور خداوند بريزيد! دستهای خود را بسوی او بلند كنيد و برای فرزندانتان كه در كوچه‌ها از گرسنگی می‌ميرند، التماس نماييد! خداوندا، اين قوم تو هستند كه آنها را به چنين بلايی دچار كرده‌ای. ببين چگونه مادران كودكانشان را كه در آغوش خود پرورده‌اند، می‌خورند؛ و كاهنان و انبياء در خانه خداوند كشته می‌شوند. ببين چگونه پير و جوان، دختر و پسر، به شمشير دشمن كشته شده و دركوچه‌ها افتاده‌اند. تو در روز غضبت بر ايشان رحم نكردی و ايشان را كشتی. ای خداوند، تو دشمنانم را بر من فراخواندی و آنها از هر سو مرا به وحشت انداختند. در آن روز غضبت، كسی جان سالم بدر نبرد، تمام فرزندانم كه آنها را در آغوش خود پرورده بودم بدست دشمنانم كشته شدند. من كسی هستم كه از خشم و غضب خدا مصيبت‌ها ديده‌ام. خدا مرا به اعماق تاريكی كشانده است. او بر ضد من برخاسته و دستش تمام روز بر من بلند است. او پوست بدنم را فرسوده و استخوانهايم را شكسته است. جان مرا با تلخی و مشقت پوشانده است. مرا مانند كسی كه سالهاست مرده، در تاريكی نشانده است. با زنجيرهای سنگين مرا بسته و دورم را حصار كشيده است تا نتوانم فرار كنم. فرياد برمی‌آورم و كمک می‌طلبم، ولی او به دادم نمی‌رسد. با ديوارهای سنگی راه مرا بسته است و طريق مرا پر پيچ و خم نموده است. او در كمين من نشست و مانند شير بر من هجوم آورد؛ مرا به ميان بيشه كشانيد و پاره‌پاره‌ام كرد و تنها و بی‌كس رهايم ساخت. او كمانش را كشيد و مرا هدف قرار داد، و تيرهايش به اعماق قلبم فرو رفت. مردم تمام روز به من می‌خندند و مرا مسخره می‌كنند. او زندگی را به كامم تلخ كرده است. صورتم را به خاک ماليده است و دهانم را از سنگريزه پر كرده و دندانهايم را شكسته است. سلامتی و خوشبختی از من رخت بربسته است. رمق واميدی برايم نمانده، زيرا خداوند مرا ترک گفته است. وقتی مصيبت و سرگردانی خود را به ياد می‌آورم، جانم تلخ می‌گردد. بلی، آنها را دائم به ياد می‌آورم و وجودم پريشان می‌شود. اما نور اميدی بر قلبم می‌تابد، وقتی به ياد می‌آورم كه رحمت خداوند بی‌زوال است. آری، بسبب محبت اوست كه ما تلف نشده‌ايم. وفاداری خدا عظيم است و رحمت او هر صبح بر ما می‌تابد. به خود می‌گويم: «من فقط خداوند را دارم، پس به او اميد خواهم بست.» خداوند برای كسانی كه به او توكل دارند و او را می‌طلبند نيكوست. پس خوبست كه چشم اميدمان به او باشد و با صبر منتظر باشيم تا خداوند ما را نجات دهد. خوبست انسان در جوانی بياموزد كه سختيها را تحمل كند. هنگامی كه او دچار مصيبت می‌گردد بهتر آنست كه در سكوت و تنهايی بنشيند و در برابر خداوند سر تعظيم فرود آورد، زيرا ممكن است اميدی باشد. وقتی او را می‌زنند و اهانت می‌كنند خوبست آنها را تحمل كند، زيرا خداوند تا ابد او را ترک نخواهد كرد. هر چند خدا كسی را اندوهگين كند، اما رحمتش شامل حال او خواهد شد، زيرا محبت او عظيم است. او از آزردن و غمگين ساختن انسان خشنود نمی‌گردد. هنگامی كه ستمديدگان جهان زير پا له می‌شوند، و زمانی كه حق انسانی كه خدای متعال آن را به وی داده است، پايمال می‌گردد، و هنگامی كه مظلومی در دادگاه محكوم می‌شود، آيا خداوند اينها را نمی‌بيند؟ آيا بدون اجازۀ خداوند هيچ امری واقع می‌شود؟ آيا هم مصيبت و هم بركت از جانب خدای متعال نازل نمی‌شود؟ پس چرا وقتی ما انسانهای فانی بسبب گناهانمان تنبيه می‌شويم، گله و شكايت می‌كنيم؟ بجای گله و شكايت بياييد كردار خود را بسنجيم و بسوی خداوند بازگرديم. بياييد قلبهای خود را برای خدايی كه در آسمان است بگشاييم و دستهای خود را بسوی او برافرازيم. زيرا ما گناه كرده‌ايم و نسبت به او ياغی شده‌ايم و او اين شرارت ما را فراموش نكرده است. ای خدا، تو به هنگام غضب خود ما را تعقيب نموده و هلاک كرده‌ای و رحم ننموده‌ای. خود را با ابر پوشانيده‌ای تا دعاهای ما بحضور تو نرسد. ما را مثل خاكروبه و زباله به ميان قومها انداخته‌ای. تمام دشمنانمان به ما توهين می‌كنند. خرابی و نابودی دامنگير ما شده و در ترس و خطر زندگی می‌كنيم. بسبب نابودی قومم، روز و شب سيل اشک از چشمانم جاريست. آنقدر خواهم گريست *** تا خداوند از آسمان نظر كند و پاسخ دهد! هنگامی كه می‌بينم چه بر سر دختران جوان اورشليم آمده است، دلم از اندوه پر می‌شود. كسانی كه هرگز آزارشان نداده بودم، دشمن من شدند و مرا همچون پرنده‌ای به دام انداختند. آنها مرا در چاه افكندند و سر چاه را با سنگ پوشاندند. آب از سرم گذشت و فكر كردم مرگم حتمی است. اما ای خداوند، وقتی از عمق چاه نام تو را خواندم صدايم را شنيدی و به ناله‌هايم توجه كردی. آری، هنگامی كه تو را خواندم به كمكم آمدی و گفتی: «نترس!» ای خداوند، تو به دادم رسيدی و جانم را از مرگ رهايی بخشيدی. ای خداوند، تو ظلمی را كه به من كرده‌اند ديده‌ای، پس داوری كن و داد مرا بستان. ديده‌ای كه چگونه ايشان دشمن من شده و توطئه‌ها بر ضد من چيده‌اند. ای خداوند، تو شنيده‌ای كه چگونه به من اهانت كرده و عليه من نقشه كشيده‌اند. تو از تمام آنچه كه مخالفانم هر روز در باره من می‌گويند و نقشه‌هايی كه می‌كشند باخبری. ببين چگونه می‌خندند و شب و روز مرا مسخره می‌كنند. ای خداوند، ايشان را به سزای اعمالشان برسان. ايشان را لعنت كن تا غم و تاريكی وجودشان را فراگيرد. با خشم و غضب آنها را تعقيب كن و از روی زمين محو و نابود گردان. جوانان اورشليم كه زمانی همچون طلای ناب و سنگهای قيمتی، پرارزش بودند، اينک درخشندگی خود را از دست داده، مانند ظروف گلی، بی‌ارزش شده‌اند و در كوچه‌ها افتاده‌اند. *** حتی شغالها به بچه‌های خود شير می‌دهند، اما قوم من، بنی‌اسرائيل مانند شترمرغ، بی‌رحم شده و بچه‌های خود را ترک كرده است. زبان كودكان شيرخواره از تشنگی به كامشان چسبيده است؛ بچه‌ها نان می‌خواهند، اما كسی نيست كه به ايشان نان بدهد. آنانی كه زمانی خوراک لذيذ می‌خوردند، اينک در كوچه‌ها گدايی می‌كنند. كسانی كه در ناز و نعمت بزرگ شده‌اند، اكنون در ميان زباله‌ها دنبال خوراک می‌گردند. مجازات قوم من از مجازات اهالی سدوم نيز سنگين‌تر است. اهالی سدوم در يک لحظه نابود شدند و بدست انسان اسير نگشتند. بدن شاهزادگان ما از برف پاكتر و از شير سفيدتر بود و صورتشان مانند لعل، گلگون و مثل ياقوت، درخشان بود؛ اما اينک چهره‌شان سياه‌تر از دوده شده است و كسی نمی‌تواند آنها را بشناسد. پوستشان به استخوانهايشان چسبيده و مثل چوب، خشک شده است. كسانی كه با شمشير كشته شدند، خوشبخت‌تر از كسانی هستند كه در اثر فقدان محصول، بتدريج از گرسنگی از بين می‌روند. در زمان محاصرۀ شهر، مادران مهربان از فشار گرسنگی، بچه‌هايشان را با دستهای خود پختند و خوردند. خداوند خشم خود را بشدت تمام بر ما ريخت و در اورشليم چنان آتشی بر پا كرد كه بنياد آن را سوزانيد. از پادشاهان و مردم دنيا هيچكس باور نمی‌كرد كه دشمن بتواند وارد دروازه‌های اورشليم بشود. اما چنين شد، زيرا انبياء گناه كرده بودند و كاهنان خون بی‌گناهان را در شهر ريخته بودند. اين اشخاص اينک كورمال كورمال در كوچه‌ها راه می‌روند و كسی به آنها نزديک نمی‌شود، زيرا به خون بی‌گناهان آلوده هستند. مردم فرياد كرده به ايشان می‌گويند: «دور شويد! به ما دست نزنيد، چون نجس هستيد!» پس سرگردان شده، از سرزمينی به سرزمين ديگر می‌روند ولی هيچ مملكتی به ايشان جا نمی‌دهد. خود خداوند ايشان را اينچنين سرگردان كرده است و ديگر به ايشان توجه نمی‌كند. كاهنان و بزرگان عزت و احترام خود را از دست داده‌اند. از برجهای ديده‌بانی خود نگريستيم تا از قوم هم‌پيمان ما كمكی برسد، ولی انتظار ما بيهوده بود؛ چشمان ما از انتظار تار شد اما آنها به ياری ما نيامدند. دشمنان چنان عرصه را بر ما تنگ كرده بودند كه حتی نمی‌توانستيم در كوچه‌ها راه برويم. اميدی برای ما نمانده بود و نابودی ما نزديک بود. آنها از عقاب نيز تيزروتر بودند. به كوه‌ها فرار كرديم، اما ما را پيدا كردند؛ به صحرا پناه برديم ولی در آنجا نيز در كمين ما نشسته بودند. پادشاه برگزيدۀ خداوند كه حافظ جان ما بود، در دام ايشان گرفتار شد، كسی كه گمان می‌كرديم زير سايه‌اش می‌توانيم از گزند دشمنان در امان باشيم! ای اهالی ادوم و عوص ، تا می‌توانيد شادی كنيد! چون ديگر وقت شادی نخواهيد داشت چرا كه شما نيز طعم غضب خدا را خواهيد چشيد و خوار خواهيد شد. ای اورشليم، دوران تبعيد تو بزودی تمام خواهد شد، زيرا تو جزای گناه خود را داده‌ای. ولی ای ادوم، خدا گناه تو را بر ملا ساخته، تو را مجازات خواهد كرد. ای خداوند، به ياد آور كه چه بر سر ما آمده است. ببين چگونه رسوا شده‌ايم. سرزمين ما بدست دشمنان افتاده است و خانه‌های ما را بيگانگان تصرف كرده‌اند. *** ما يتيميم؛ پدرانمان كشته و مادرانمان بيوه شده‌اند. آب خود را می‌خريم و می‌نوشيم و هيزم ما به ما فروخته می‌شود. در زير فشار و آزار دشمنان به ستوه آمده‌ايم و آسايش نداريم. خود را تسليم مصر و آشور كرده‌ايم تا نان به دست آوريم و از گرسنگی نميريم. پدرانمان گناه كردند و مردند، و اينک جور گناهانشان را ما می‌كشيم. نوكران ديروزمان، اربابان امروزمان شده‌اند و كسی نيست كه ما را از دست آنها نجات دهد. برای يک لقمه نان، در بيابانها جانمان را به خطر می‌اندازيم. از شدت گرسنگی در تب می‌سوزيم و پوست بدنمان مثل تنور داغ شده است. زنان و دختران ما را در يهودا بی‌عصمت كرده‌اند. رهبرانمان را به دار كشيده‌اند و ريش‌سفيدانمان را بی‌حرمت نموده‌اند. جوانان ما را مانند غلامان، در آسياب به كارهای سخت وامی‌دارند و كودكان ما زير بارهای سنگين هيزم، افتان و خيزان راه می‌روند. پيران ما ديگر در كنار دروازه‌های شهر نمی‌نشينند؛ جوانان ما ديگر نمی‌رقصند و آواز نمی‌خوانند. شادی دلهای ما رفته و رقص ما به ماتم تبديل شده است. وای بر ما كه گناه كرده‌ايم و شكوه و جلال خود را از دست داده‌ايم. دلهايمان بی‌تاب و چشمانمان تار شده‌اند، زيرا خانۀ خدا ويران گشته و پناهگاه شغالها شده است. ای خداوند، تو تا ابد باقی هستی و تخت سلطنت تو بی‌زوال است. مدت مديدی است كه تو ما را ترک كرده‌ای و ديگر ما را به ياد نمی‌آوری. ای خداوند، آيا تو ما را بكلی طرد كرده‌ای و تا ابد بر ما غضبناک خواهی بود؟ اگر چنين نيست، پس ما را بسوی خود بازگردان و شكوه دوران گذشتۀ ما را به ما باز ده. در روز پنجم ماه چهارم سال سی‌ام، كه پنج سال از تبعيد يهوياكين پادشاه می‌گذشت، ناگهان آسمان به روی حزقيال، پسر بوزی، گشوده شد و خدا رؤياهايی به او نشان داد. حزقيال كاهنی بود كه با يهوديهای تبعيدی، كنار رود خابور در بابل زندگی می‌كرد. حزقيال چنين تعريف می‌كند: *** *** در يكی از اين رؤياها، طوفانی ديدم كه از شمال به طرف من می‌آمد. پيشاپيش آن، ابر بزرگی از آتش در حركت بود، هاله‌ای از نور دور آن بود و در درون آن، چيزی مانند فلزی براق، می‌درخشيد. سپس، از ميان ابر، چهار موجود عجيب ظاهر شدند كه شبيه انسان بودند. ولی هر يک، چهار صورت و دو جفت بال داشتند! پاهايشان نيز مثل پای انسان بود، ولی پنجۀ پايشان به سم گوساله شباهت داشت و مانند فلزی براق، می‌درخشيد. زير هر يک از بالهايشان، دست‌هايی می‌ديدم مثل دست انسان. انتهای بالهای آن چهار موجود زنده به همديگر وصل بود. آنها مستقيم حركت می‌كردند بدون آنكه برگردند. هر يک از آنها چهار صورت داشت: در جلو، صورت انسان؛ در طرف راست، صورت شير؛ در طرف چپ، صورت گاو و در پشت، صورت عقاب. هر كدام دو جفت بال داشتند، كه يک جفت باز بود و به نوک بالهای موجودات پهلويی می‌رسيد و جفت ديگر، بدنشان را می‌پوشاند. هر جا روحشان می‌رفت، آنها هم مستقيم می‌رفتند بدون آنكه رويشان را برگردانند. در ميان اين موجودات زنده، چيزهايی شبيه به زغال افروخته با مشعل روشن، در حال حركت بودند. از ميان آنها، برق می‌جهيد. آن موجودات زنده نيز بسرعت برق به عقب و جلو حركت می‌كردند. در همان حال كه به اين چهار موجود زنده خيره شده بودم، زير آنها و بر روی زمين، چهار چرخ ديدم زير هر موجود يک چرخ. چرخها مانند زبرجد می‌درخشيدند و همه مثل هم بودند. داخل هر چرخ، چرخ ديگری نيز قرار داشت. برای همين می‌توانستند بی‌آنكه مجبور باشند دور بزنند، به هر سو كه بخواهند، بروند. آن چهار چرخ دارای لبه‌ها و پره‌هايی بودند و دور لبه‌ها پر از چشم بود. وقتی آن موجودات زنده حركت می‌كردند، چرخها هم با آنها حركت می‌كردند. هنگامی كه آنها از زمين برمی‌خاستند، چرخها نيز برمی‌خاستند، و وقتی می‌ايستادند، چرخها هم می‌ايستادند، چون روح آن چهار موجود در چرخها نيز قرار داشت. پس موجودات زنده و چرخها تحت هدايت روحشان بودند. *** *** بالای سر موجودات زنده، چيزی شبيه به يک صفحۀ بزرگ گسترده شده بود كه مانند بلور می‌درخشيد و انسان را به هراس می‌انداخت. زير اين صفحه، دو بال هر موجود زنده طوری باز بود كه به بالهای موجود ديگر می‌رسيد، و دو بال ديگر، بدنشان را می‌پوشانيد. وقتی پرواز می‌كردند، صدای بالهايشان مانند غرش امواج ساحل يا همچون صدای خدا و يا همانند فرياد يک لشكر بزرگ بود. وقتی می‌ايستادند، بالهايشان را پايين می‌آوردند. هر بار كه می‌ايستادند، از صفحۀ بلورين بالای سر آنها صدايی بگوش می‌رسيد. بر فراز صفحۀ بالای سرشان، چيزی شبيه به يک تخت سلطنتی زيبا قرار داشت كه گويی از ياقوت كبود ساخته شده بود و بر روی آن تخت، وجودی نشسته بود كه به يک انسان شباهت داشت. از كمر به بالا همچون فلزی غوطه‌ور در آتش می‌درخشيد، و از كمر به پايين، مانند شعله‌های آتش، تابان بود. دورتادورش را نيز نوری درخشان فراگرفته بود كه همۀ رنگهای رنگين‌كمان در آن ديده می‌شد. حضور پرجلال خداوند بدينگونه بر من ظاهر شد. هنگامی كه آن منظره را ديدم، به خاک افتادم. آنگاه صدای كسی را شنيدم كه با من سخن می‌گفت. او به من فرمود: «ای انسان خاكی، برخيز و بايست تا با تو سخن گويم.» هنگامی كه او با من تكلم می‌كرد، روح خدا داخل من شد و مرا برخيزاند. آنگاه آن صدا را باز شنيدم، كه به من گفت: «ای انسان خاكی، من تو را نزد بنی‌اسرائيل می‌فرستم، نزد قومی ياغی كه عليه من طغيان كرده‌اند. ايشان و پدرانشان همواره نسبت به من گناه ورزيده‌اند. آنان قومی هستند سنگدل و سركش، اما من تو را می‌فرستم تا كلام مرا به ايشان بيان نمايی. اين ياغيان چه بشنوند، چه نشنوند، اين را خواهند دانست كه در ميان آنها نبی‌ای وجود دارد. «ای انسان خاكی، از ايشان نترس! اگر چه تهديدهای اين قوم ياغی مانند خار و همچون نيش عقرب باشد، باكی نداشته باش! چه گوش بدهند، چه ندهند، تو كلام مرا به گوش آنها برسان و فراموش نكن كه ايشان، قومی ياغی و سركش هستند. «ای انسان خاكی، به آنچه كه به تو می‌گويم گوش كن و مانند ايشان ياغی نباش! دهانت را باز كن و هر چه به تو می‌دهم، بخور.» آنگاه نگاه كردم و ديدم دستی بطرف من آمد و طوماری با خود آورد. وقتی طومار را باز كرد، ديدم كه هر دو طرفش مطالبی نوشته شده، مطالبی كه حاكی از اندوه، ماتم و نابودی است. او همچنين فرمود: «ای انسان خاكی، آنچه را كه به تو می‌دهم، بخور. اين طومار را بخور! بعد برو و پيغام آن را به قوم اسرائيل برسان.» پس دهانم را باز كردم و او طومار را در دهانم گذاشت تا بخورم. سپس گفت: «همه را بخور و شكمت را از آن پر كن!» من نيز آن را خوردم؛ طعمش مثل عسل شيرين بود. آنگاه گفت: «ای انسان خاكی، بيا و نزد خاندان اسرائيل برو و سخنان مرا به ايشان بگو. تو را به سرزمينی دور و بيگانه نمی‌فرستم كه نتوانی زبانشان را بفهمی. تو نزد قبايلی كه زبانهای عجيب و غريب و مشكل دارند، نمی‌روی؛ هر چند اگر نزد آنها می‌رفتی، به تو گوش می‌دادند. تو را نزد قوم اسرائيل می‌فرستم، ولی ايشان به سخنان تو توجهی نخواهند كرد، چون از من روگردان هستند. ايشان همگی سنگدل و سرسخت می‌باشند. بنابراين، اينک تو را نيز مانند آنها سرسخت می‌سازم، تا در مقابل ايشان مثل الماس، سخت ومانند صخره، محكم باشی. پس، از اين ياغيان نترس! «ای انسان خاكی، تمام سخنان مرا در فكر و دل خود جای بده و به آنها توجه كن. آنگاه نزد قومت كه در تبعيد هستند برو و چه گوش بدهند و چه ندهند، كلام مرا به ايشان اعلام نما.» سپس روح خدا مرا از زمين بلند كرد و من از پشت سر خود صدای غرش عظيمی را شنيدم كه می‌گفت: «جلال خداوند در آسمان ستوده شود.» اين غرش از بهم خوردن بالهای موجودات و چرخهای كنار آنها بر می‌خاست. روح، مرا برداشت و به تل ابيب، كنار رود خابور، نزد يهوديان تبعيدی برد. من با تلخی و با خشم رفتم، ولی سنگينی حضور خداوند را احساس می‌كردم. در حالی كه غرق در حيرت و انديشه بودم، هفت روز در ميان ايشان نشستم. *** در پايان آن هفت روز، خداوند به من فرمود: «ای انسان خاكی، من تو را ديده‌بان اسرائيل كرده‌ام تا هرگاه هشداری برای قومم داشته باشم، تو آن را به ايشان برسانی. اگر من به شخص بدكاری هشدار بدهم كه محكوم به هلاكت است، و تو اين هشدار را به او نرسانی، او توبه نخواهد كرد و نجات نخواهد يافت. در اينصورت او به سبب گناهش هلاک خواهد شد؛ اما من تو را مسئول هلاكت او خواهم دانست و انتقام خون او را از تو خواهم گرفت. ولی اگر به او هشدار دهی، و او باز به گناه خود ادامه دهد و توبه نكند، آنگاه او در گناهان خود خواهد مرد؛ اما تو مسئول نخواهی بود. اگر شخص پاک و درستكاری، بدكار و گناهكار شود و تو او را از عاقبت كارش آگاه نسازی، من او را هلاک می‌كنم و او در گناهانش خواهد مرد و اعمال خوب گذشته‌اش نيز تأثيری در محكوميتش نخواهد داشت؛ اما من تو را مسئول هلاكت او خواهم دانست و تو را مجازات خواهم نمود، ولی اگر به او اخطار كنی و او توبه كند، زنده خواهد ماند و تو نيز جان خود را نجات خواهی داد.» در آنجا بار ديگر سنگينی حضور خداوند را احساس كردم. او به من فرمود: «برخيز و به بيابان برو و من در آنجا با تو سخن خواهم گفت.» من نيز برخاستم و رفتم. در آنجا شكوه و جلال خداوند را ديدم، درست همانگونه كه در رؤيای اول ديده بودم! آنگاه به روی خود به خاک افتادم. سپس روح خدا داخل من شد و مرا از زمين بلند كرد و چنين فرمود: «به خانه‌ات برو و خود را در آنجا زندانی كن. تو را با طناب خواهند بست تا نتوانی حركت كنی. زبانت را به كامت خواهم چسباند تا نتوانی اين ياغيان را توبيخ و نصيحت كنی. اما هرگاه پيغامی به تو بدهم، زبانت را خواهم گشود تا بتوانی سخن بگويی و كلام مرا به ايشان اعلام نمايی. بعضی به تو گوش خواهند داد و برخی گوش نخواهند داد، چون قومی ياغی هستند.» داوند فرمود: «ای انسان خاكی، آجری زرگ بگير و در مقابل خود بگذار و بر آن، شهر اورشليم را نقش كن. دور شهر، برجها، سنگر، منجنيق و اردوگاه‌های دشمن را بكش تا نشان دهد كه شهر در محاصره است. *** يک تابۀ آهنی نيز بردار و مثل يک ديوار، بين خودت و تصوير شهر بگذار، تا نشان دهد كه سپاه دشمن چگونه اورشليم را با عزمی آهنين، محاصره خواهد كرد. «هر يک از اين جزئياتی كه به تو گفتم، معنی بخصوصی دارد، زيرا تمام اينها اخطاری است به قوم اسرائيل. «آنگاه بر پهلوی چپ خود دراز بكش و برای مدت سيصد و نود روز در همان حال بمان. من گناه اسرائيل را بر تو می‌گذارم و در طول اين مدت برای گناه آنان، متحمل رنج خواهی شد. برای هر سال مجازات اسرائيل، يک روز دراز خواهی كشيد. *** بعد از اين مدت، برگرد و چهل روز بر پهلوی راست خود بخواب و برای گناهان يهودا متحمل رنج شو. برای هر سال مجازات يهودا يک روز دراز خواهی كشيد. «ضمن نمايش محاصرۀ اورشليم، آستينت را بالا بزن و با مشت گره كرده، كلام مرا بر ضد آن اعلام نما. تو را می‌بندم تا نتوانی از يک پهلو به پهلوی ديگر برگردی، تا اينكه روزهای محاصره خاتمه يابد. «در طی آن سيصد و نود روز اول كه بر پهلوی چپت می‌خوابی، خوراک تو، نانی تهيه شده از آرد گندم، جو، باقلا، عدس و ارزن باشد. آنها را در يک ظرف با هم مخلوط كن و از آن، نان بپز. نان را جيره‌بندی خواهی كرد و هر روز يک وعده از آن را خواهی خورد، آنهم نه بيشتر از بيست مثقال! روزی دو ليوان آب نيز بيشتر نخواهی نوشيد! برای پختن نان، آتش را با مدفوع خشک شدۀ انسان درست خواهی كرد و اين كار را در انظار مردم انجام خواهی داد. به همين منوال قوم اسرائيل، در سرزمين‌هايی كه تبعيدشان می‌كنم، نان نجس و حرام خواهند خورد.» گفتم: «خداوندا، چگونه چنين كاری بكنم؟ من در تمام عمرم هرگز نجس نشده‌ام. از طفوليت تا به حال هرگز نه گوشت حرام خورده‌ام، نه گوشت حيواناتی كه بوسيلۀ جانوران، دريده شده باشد و نه گوشت حيوانات مردار. من به هيچ وجه خوراک حرام نخورده‌ام.» خداوند فرمود: «بسيار خوب، بجای مدفوع انسان، می‌توانی از مدفوع گاو استفاده كنی.» آنگاه خداوند فرمود: «ای انسان خاكی، من نان را از اورشليم قطع خواهم نمود! مردم با دقت زياد نان و آب را جيره‌بندی خواهند كرد و با ترس و لرز، ذره‌ذره خواهند خورد. بلی، مردم اورشليم محتاج نان و آب خواهند شد. ايشان پريشان و ترسان، زير بار مجازات گناهانشان، هلاک خواهند گشت.» خداوند فرمود: «ای انسان خاكی، تيغی تيز همچون تيغ سلمانی بردار و با آن موی سر و ريش خود را ببر. سپس موها را در ترازو بگذار و به سه قسمت مساوی تقسيم كن. يک سوم آن را در وسط نقشه‌ای كه از اورشليم كشيدی، بگذار و پس از پايان روزهای محاصره، آن را در همانجا بسوزان. يک سوم ديگر را در اطراف نقشه بپاش و با آن تيغ آن را خرد كن. قسمت آخر را در هوا پراكنده ساز تا باد ببرد و من شمشيری در پی آن خواهم فرستاد. چند تار مو نيز نگاه‌دار و در ردای خود مخفی ساز. چند تار موی ديگر نيز بردار و در آتش بينداز، چون من آتشی برپا خواهم كرد تا تمام خاندان اسرائيل را فراگيرد.» خداوند فرمود: «اين تمثيل نشاندهندۀ بلاهايی است كه برشما، اهالی اورشليم خواهد آمد. چون از احكام و قوانين من روگردانيده، از قومهای اطرافتان نيز بدتر شده‌ايد. *** *** بنابراين، من خود بضد شما هستم و در برابر تمام قومها، آشكارا مجازاتتان خواهم كرد. بسبب گناهان زشتی كه مرتكب شده‌ايد، شما را چنان سخت مجازات خواهم نمود كه نظيرش در گذشته ديده نشده و در آينده نيز ديده نخواهد شد! پدران، پسرانشان را و پسران، پدرانشان را خواهند خورد و كسانی كه باقی بمانند در سراسر دنيا پراكنده خواهند شد. «بنابراين، به حيات خود قسم، چون شما با بتها و گناهانتان، خانۀ مرا آلوده كرده‌ايد، من نيز شما را از بين خواهم برد و هيچ ترحم نخواهم كرد. يک سومتان از قحطی و بيماری خواهيد مرد. يک سوم را دشمن خواهد كشت و يک سوم باقيمانده را نيز در سراسر دنيا پراكنده خواهم ساخت و شمشير دشمن را در آنجا بدنبالتان خواهم فرستاد. آنگاه آتش خشم من فرو خواهد نشست و قوم اسرائيل خواهند دانست كه من كلام خود را عملی می‌سازم. تو را برای قومهای اطراف و برای رهگذرانی كه از كنار خرابه‌های شهرتان می‌گذرند، درس عبرتی خواهم ساخت. من شما را در دنيا مايۀ تمسخر و عبرت خواهم گرداند تا همه بدانند كه وقتی من با خشم و غضب بضد قومی برمی‌خيزم، چه سرنوشت غم‌انگيزی گريبانگير آن قوم می‌گردد. من كه خداوند هستم، اين را گفته‌ام. «قحطی را مانند تيرهای هلاک كننده بر شما نازل خواهم كرد و آن را آنقدر سخت خواهم ساخت كه تكه‌ای نان نيز برای خوردن نيابيد. علاوه بر گرسنگی، جانوران درنده را نيز خواهم فرستاد تا اولادتان را نابود سازند. بيماری و جنگ سرزمين شما را فرا خواهد گرفت، و به‌ضرب شمشير دشمن كشته خواهيد شد. من كه خداوند هستم، اين را گفته‌ام!» خداوند به من فرمود: «ای انسان خاكی، به كوه‌های اسرائيل چشم بدوز و بر ضد آنها پيشگويی كن، و بگو: «ای كوه‌های اسرائيل، پيغام خداوند را بشنويد كه بضد شما و رودخانه‌ها و دره‌هاست. جنگی عليه شما برپا خواهم نمود تا بتخانه‌هايتان نابود گردند. تمام شهرهايتان خراب و سوزانده خواهد شد. بت‌هايتان شكسته و قربانگاه‌هايتان ويران خواهد گشت و استخوانهای پرستندگان آنها در ميان قربانگاه‌ها پراكنده خواهد شد. آنگاه خواهيد دانست كه من خداوند هستم. *** *** «اما عده‌ای از قوم را از هلاكت رهايی خواهم بخشيد و ايشان را در ميان قوم‌های جهان پراكنده و تبعيد خواهم كرد. در آنجا مرا بياد خواهند آورد و خواهند دانست كه من ايشان را مجازات نموده‌ام، زيرا دل خيانتكار ايشان از من دور گشته و بسوی بتها كشيده شده است. آنگاه ايشان بسبب تمام كارهای زشتی كه مرتكب گرديده‌اند، از خود بيزار شده، *** خواهند دانست كه فقط من خداوند هستم و هشدارهای من بيهوده نبوده است.» خداوند فرمود: «با غم و اندوه به سر و سينۀ خود بزن و بسبب شرارتهای قوم خود آه و ناله كن، زيرا بزودی از جنگ و قحطی و بيماری هلاک خواهند شد. آنانی كه در تبعيدند از مرض خواهند مرد، كسانی كه در سرزمين اسرائيل به سر می‌برند در جنگ كشته خواهند شد، و آنانی كه باقی بمانند در محاصره در اثر قحطی و گرسنگی از پای درخواهند آمد. به اين ترتيب شدت خشم خود را بر ايشان خواهم ريخت. وقتی جنازه‌های ايشان در ميان بتها و قربانگاه‌ها، روی تپه‌ها و كوه‌ها و زير درختان سبز و بلوطهای بزرگ بيفتد، يعنی در جايهايی كه به بت‌هايشان هديه تقديم می‌كردند، آنگاه خواهند فهميد كه فقط من خداوند هستم. همگی ايشان را از بين خواهم برد و شهرهايشان را از بيابان جنوب تا ربله در شمال، ويران خواهم ساخت تا بدانند كه من خداوند هستم.» بار ديگر خداوند با من سخن گفت و فرمود: «ای انسان خاكی، به بنی‌اسرائيل بگو: «اين پايان كار سرزمين شماست. *** ديگر هيچ اميدی باقی نمانده، چون بسبب كارهايتان، خشم خود را بر شما فروخواهم ريخت و شما را به سزای اعمالتان خواهم رساند. ديگر با چشم شفقت به شما نگاه نخواهم كرد و دلم برای شما نخواهد سوخت. شما را به سزای اعمال زشتتان خواهم رساند تا بدانيد كه من خداوند هستم. «بلا و مصيبت پی‌درپی بر شما نازل می‌شود. اجل و پايان كارتان فرا رسيده است. *** ای اسرائيل، روز محكوميت‌تان نزديک شده و آن زمان معين رسيده است. روز زحمت و آشفتگی نزديک می‌شود. آن روز، روز ناله‌های غم و درد خواهد بود، نه روز هلهله و شادی! بزودی خشم خود را بر شما فروخواهم ريخت و شما را بسبب تمام بديها و شرارتهايتان تنبيه خواهم نمود؛ ديگر نه چشم‌پوشی خواهم كرد و نه ترحم، تا بدانيد كه من، خداوند، شما را مجازات می‌كنم. *** اجل شما، ای بنی‌اسرائيل فرا رسيده، چون شرارت و غرورتان به اوج رسيده است. ازاين همه جمعيت و ثروت و حشمتتان، چيزی باقی نخواهد ماند. *** «بلی، آن وقت معين رسيده و آن روز نزديک شده است. در آن روز ديگر چيزی برای خريد و فروش باقی نخواهد ماند، چون تمام مملكت گرفتار غضب من خواهد شد. حتی اگر تاجری باقی بماند، همه چيز را از دست خواهد داد، زيرا خشم من بر سر همۀ قوم اسرائيل فرو خواهد ريخت. آنان كه به گناه آلوده هستند، همه از بين خواهند رفت. «برای لشكر اسرائيل شيپور آماده باش نواخته می‌شود و همه خود را آماده می‌كنند؛ اما كسی برای جنگيدن بيرون نمی‌رود، چون همه زير خشم و غضب من هستند. اگر از شهر بيرون بروند، شمشير دشمن انتظارشان را خواهد كشيد، و اگر در شهر بمانند، قحطی و بيماری، آنها را از پای در خواهد آورد. هر كه موفق به فرار شود، مانند كبوتری كه خود را در كوه‌ها پنهان می‌كند، بی‌كس خواهد شد و يكه و تنها برای گناهان خود خواهد گريست. دستها همه ضعيف و زانوها همه لرزان خواهد بود. ايشان لباس عزا خواهند پوشيد و وحشت‌زده و شرمسار خواهند شد و از غصه و پريشانی سرهای خود را خواهند تراشيد. «پول و جواهرات خود را دور بريزيد و مثل آشغال بيرون بيندازيد! چون در روز غضب خداوند، اين چيزها ديگر ارزشی نخواهد داشت، و نخواهد توانست خواسته‌هايتان را برآورده سازد و شكمتان را سير كند. زيرا گناه شما همين پول‌پرستی است. به جواهراتتان افتخار می‌كنيد و با آنها بت‌های نفرت‌انگيز و كثيف ساخته‌ايد. پس ثروتتان را از دستتان می‌گيرم و به بيگانگان و بدكاران به غنيمت خواهم داد تا آن را از بين ببرند. آنها حتی خانۀ مرا نيز غارت و ويران خواهند كرد و من مانع ايشان نخواهم شد. «برای اسير نمودن قوم من زنجيرها آماده سازيد، چون سرزمين ايشان از خونريزی و جنايت پر است. اورشليم مملو از ظلم و ستمكاری است، از اين رو ساكنانش را به اسارت خواهم فرستاد. شرورترين قومها را به اورشليم خواهم آورد تا خانه‌هايشان را اشغال كنند، و استحكامات نظامی را كه اينقدر به آنها می‌بالند در هم بكوبند و عبادتگاهشان را بی‌حرمت نمايند، تا غرورشان درهم بشكند. زيرا وقت نابودی اسرائيل رسيده است. آرزوی آرامش خواهند كرد ولی از آرامش خبری نخواهد بود. بلا پشت بلا خواهد رسيد. همه جا صحبت از بدبختی خواهد بود! از نبی جويای هدايت خواهند شد ولی جوابی نخواهند گرفت. كاهنان و ريش‌سفيدان نيز سخنی برای هدايت و راهنمايی نخواهند داشت پادشاه و بزرگان از نوميدی گريه خواهند كرد. مردم از وحشت خواهند لرزيد، چون مطابق بديهايی كه كرده‌اند، با آنان رفتار خواهم نمود و ايشان را به سزای اعمالشان خواهم رساند تا بدانند كه من خداوند هستم.» در روز پنجم ماه ششم از سال ششم اسارت، در خانۀ خود با بزرگان يهودا گفتگو می‌كردم كه ناگاه حضور خداوند مرا فروگرفت. همان موقع در رؤيا چيزی شبيه به انسان ديدم كه بدنش از كمر به پايين مانند شعله‌های آتش بود و از كمر به بالا، همچون فلزی براق می‌درخشيد. سپس چيزی شبيه به دست بطرفم دراز شد و موی سر مرا گرفت. آنگاه روح خدا در رؤيا مرا به آسمان بالا برد و به اورشليم به دروازۀ شمالی آورد، كه در آنجا آن بت بزرگ كه باعث خشم خداوند شده بود، قرار داشت. ناگهان حضور پرجلال خدای اسرائيل را در آنجا ديدم، درست همانطور كه قبلاً در بيابان ديده بودم. خداوند به من فرمود: «ای انسان خاكی، به سمت شمال بنگر.» نگاه كردم و ديدم كه آن بت بزرگ در كنار دروازۀ شمالی قربانگاه قرار دارد. خداوند فرمود: «ای انسان خاكی، می‌بينی چه می‌كنند؟ می‌بينی قوم اسرائيل در اينجا به چه گناهان وحشتناكی دست می‌زنند و باعث می‌شوند از خانۀ مقدسم دور شوم؟ ولی بيا تا گناهان بدتر از اينها را هم به تو نشان بدهم!» آنگاه مرا به دروازۀ حياط بيرونی خانۀ خدا آورد و سوراخی در ديوار به من نشان داد. گفت: «حالا ديوار را بكن!» ديوار را كندم تا به در اتاقی رسيدم. گفت: «داخل شو و ببين چه كارهای زشت و نفرت‌انگيزی در آنجا انجام می‌دهند!» پس داخل شدم و ديدم كه بر روی ديوارها، تصاوير مار و حيوانات زشت و ناپاک، و بتهای اسرائيل نقش شده است. هفتاد نفر از بزرگان اسرائيل با يازنيا (پسر شافان) آنجا ايستاده بودند و آن تصاوير را پرستش می‌كردند. هر يک ازايشان آتشدانی پر از بخور در دست داشت و ابر غليظی از دود بخور بالای سرشان تشكيل شده بود. خداوند به من فرمود: «ای انسان خاكی، آيا می‌بينی بزرگان اسرائيل در خفا چه می‌كنند؟ می‌گويند: «خداوند ما را نمی‌بيند! او اين سرزمين را رها كرده است!» سپس گفت: «بيا تا گناهان بدتر از اينها را به تو نشان دهم.» آنگاه مرا به دروازۀ شمالی خانۀ خداوند آورد و زنانی را نشان داد كه آنجا نشسته بودند و برای مرگ خدای خود، تموز گريه می‌كردند. خداوند فرمود: «می‌بينی؟ ولی از اين بدتر را هم به تو نشان خواهم داد.» سپس مرا به حياط داخلی خانۀ خداوند آورد. آنجا در كنار دروازۀ خانۀ خداوند و بين ايوان و قربانگاه مفرغی، در حدود بيست و پنج نفر پشت به عبادتگاه و رو به مشرق ايستاده بودند و آفتاب را پرستش می‌كردند! پرسيد: «می‌بينی؟ آيا فكر می‌كنی برای مردم يهودا مهم است كه مرتكب اين گناهان زشت می‌شوند؟ علاوه بر تمام اين كارها، همه جا را از ظلم و ستم پر ساخته‌اند. ببين چطور به من اهانت می‌كنند و به آتش خشم من دامن می‌زنند! بنابراين، من نيز با خشم و غضب با ايشان رفتار خواهم كرد. بر آنان رحم نخواهم نمود و از جانشان نخواهم گذشت و اگر چه فرياد كمک برآورند، گوش نخواهم داد.» آنگاه خدا با صدايی بلند گفت: «مأمورين مجازات شهر را فرا خوان! بگو سلاح‌هايشان را بياورند!» ناگاه شش مرد از دروازۀ شمالی آمدند و هر يک، سلاح خود را در دست داشت. همراه آنها مردی بود با لباس كتان كه قلم و دوات با خود داشت. آنها همه وارد خانۀ خدا شدند و كنار قربانگاه مفرغی ايستادند. سپس حضور پرجلال خدا كه بالای موجودات بالدار قرار داشت، برخاست و به آستانۀ عبادتگاه آمد و آن مردی را كه لباس كتانی پوشيده بود و قلم و دوات داشت، خطاب كرده، گفت: «در كوچه‌های اورشليم بگرد و روی پيشانی كسانی كه بخاطر شرارتهايی كه در اين شهر انجام می‌شود، گريه و ماتم می‌كنند، علامت بگذار.» آنگاه شنيدم كه خداوند به مردان ديگر فرمود: «بدنبال او به شهر برويد و كسانی را كه بر پيشانی‌شان علامت ندارند، بكشيد. هيچ كس را زنده نگذاريد و به كسی رحم نكنيد. پير و جوان، دختر و زن و بچه، همه را از بين ببريد؛ ولی به كسانی كه بر روی پيشانی‌شان علامت هست، دست نزنيد. اين كار را از خانۀ من شروع كنيد.» پس با كشتن بزرگان قوم كه در خانۀ خدا بودند، كشتار را شروع كردند. خداوند به ايشان گفت: «اين عبادتگاه را آلوده كنيد! حياط آن را از جنازه پر سازيد! دست به كار شويد!» پس ايشان فرمان خدا را در تمام شهر اجرا كردند. وقتی آنها كشتار را شروع كردند و من تنها مانده بودم، رو به خاک افتادم و فرياد زدم: «ای خداوند! آيا تو بر اورشليم آنقدر غضبناک هستی كه هر كسی را كه در اسرائيل باقی مانده باشد، از بين خواهی برد؟» او در پاسخ فرمود: «گناهان قوم اسرائيل و يهودا خيلی زياد است. تمام سرزمين پر است از ظلم و جنايت! ايشان می‌گويند: «خداوند اين را نمی‌بيند! او اين سرزمين را رها كرده است!» پس من نيز بر ايشان رحم نخواهم كرد و از سر تقصيراتشان نخواهم گذشت. آنها را به سزای همۀ اعمالشان خواهم رساند.» آنگاه مردی كه لباس كتانی پوشيده و دوات و قلم با خود داشت، آمد و گفت: «فرمانی كه داده بودی، اجرا شد.» ناگهان ديدم كه بر صفحه‌ای كه بالای سر فرشتگان، يعنی همان موجودات زنده، قرار داشت، چيزی مثل يک تخت سلطنتی به رنگ ياقوت كبود ظاهر شد. آنگاه خداوند به مرد كتان‌پوش فرمود: «به ميان چرخهايی كه زير فرشتگان است برو و مشتی از زغال افروخته بردار و آن را بر روی شهر بپاش.» آن مرد در مقابل ديدگان من اين كار را كرد. وقتی او به ميان چرخها رفت، فرشتگان در قسمت جنوبی خانۀ خدا ايستاده بودند، و ابری حياط درونی را پر كرد. سپس حضور پرجلال خداوند از بالای سر فرشتگان برخاست و بر آستانۀ خانۀ خدا قرار گرفت و خانۀ خدا از ابر جلال پر شد و حياط آن از درخشش پر شكوه حضور خداوند مملو گشت. صدای بالهای فرشتگان، مانند صدای خدای قادر مطلق بود وتا حياط بيرونی بطور واضح شنيده می‌شد. وقتی خداوند به آن مرد كتان‌پوش دستور داد كه به ميان فرشتگان برود واز ميان چرخها يک مشت زغال افروخته بردارد، او رفت و كنار يكی از چرخها ايستاد، و يكی از فرشتگان دست خود را دراز كرد و مقداری زغال افروخته از آتشی كه در ميانشان بود، برداشت و در دست مرد كتان‌پوش گذاشت. او هم گرفت و بيرون رفت. (هر فرشته، زير بالهای خود، چيزی شبيه به دست انسان داشت.) هر يک از آن چهار فرشته، يک چرخ كنار خود داشت و شنيدم كه به اين چرخها «چرخ در چرخ» می‌گفتند، چون هر چرخ، يک چرخ ديگر در داخل خود داشت. اين چرخها مثل ياقوت سبز می‌درخشيدند و نوری سبز متمايل به زرد از خود منتشر می‌كردند. ساختمان اين چرخها طوری بود كه فرشتگان می‌توانستند به هر جهتی كه بخواهند بروند. وقتی می‌خواستند مسير خود را تغيير بدهند، دور نمی‌زدند بلكه صورتشان به هر سمتی كه متمايل می‌شد، به همان سمت می‌رفتند. هر يک از آن چهار چرخ با پره‌ها و لبه‌هايش پر از چشم بود. *** *** *** *** هر فرشته چهار صورت داشت؛ نخستين صورت، شبيه صورت گاو، دومين، شبيه صورت انسان، سومين، مانند صورت شير و چهارمين، مانند صورت عقاب بود. اين فرشتگان همان موجوداتی بودند كه در كنار رود خابور ديده بودم. هنگامی كه آنها بالهای خود را می‌گشودند و بسوی آسمان بالا می‌رفتند، چرخها نيز همراه آنها برمی‌خاستند و در كنار آنها می‌ماندند، و وقتی فرشتگان می‌ايستادند، چرخها هم می‌ايستادند، چون روح آنها در چرخها نيز قرار داشت. *** *** پس از آن، درخشش پر شكوه حضور خداوند آستانۀ خانۀ خدا را ترک گفت و بالای سر فرشتگان قرار گرفت، و در همان حال كه نگاه می‌كردم، فرشتگان بالهای خود را گشودند و به همراه چرخها از زمين برخاستند و بر بالای دروازۀ شرقی خانۀ خدا ايستادند، در حالی كه حضور پرجلال خدای اسرائيل برفراز آنها قرار داشت. آنگاه فهميدم كه اينها همان موجوداتی بودند كه زير تخت خدای اسرائيل در كنار رود خابور ديده بودم، چون هر يک، چهار صورت و چهار بال داشتند و زير بالهايشان چيزی شبيه به دست انسان وجود داشت. صورتهايشان نيز همان صورتهايی بود كه كنار رود خابور ديده بودم، و همچنين هر يک از آنها مستقيم به جلو حركت می‌كردند. سپس روح خدا مرا برداشت و به دروازۀ شرقی خانۀ خداوند آورد. در آنجا بيست و پنج نفر از رهبران قوم، از جمله يازنيا (پسر عزور) و فلطيا (پسر بنايا) را ديدم. آنگاه خدا به من گفت: «ای انسان خاكی، اينها هستند كه در اين شهر مشورت‌های گمراه كننده به مردم می‌دهند. و می‌گويند: «وقت آن رسيده كه اورشليم را بازسازی كنيم تا مثل يک سپر آهنی، ما را در برابر هر گزندی حفظ كند.» پس ای انسان خاكی، سخنان مرا به ايشان اعلام نما!» سپس روح خداوند بر من قرار گرفت و فرمود كه اين پيغام را به مردم بدهم: «ای مردم اسرائيل، من می‌دانم شما چه می‌گوييد و می‌دانم در فكرتان چه می‌گذرد! دستهای شما به خون بسياری آلوده است و كوچه‌هايتان پر از اجساد كشته‌هاست. شما می‌گوييد كه اين شهر، يک سپر آهنی است، ولی چنين نخواهد بود. شهر از كشته‌ها پر خواهد شد و زنده‌ها را نيز بيرون خواهم كشيد و به دم شمشير خواهم سپرد. آيا از شمشير می‌ترسيد؟ پس شمشير را به سراغتان خواهم فرستاد. شما را از شهر بيرون خواهم كشيد و بدست بيگانه‌ها خواهم سپرد تا بسزای اعمالتان برسيد. مجازات من در تمام نقاط سرزمين‌تان، گريبانتان را خواهد گرفت و كشته خواهيد شد. آنگاه خواهيد دانست كه من خداوند هستم. يقين بدانيد كه اين شهر برای شما سپر آهنی و جای امنی نخواهد بود. در هر جای سرزمين اسرائيل كه باشيد، شما را مجازات خواهم نمود. آنگاه شما كه بجای اطاعت از من، از روش اقوام بت‌پرست اطرافتان سرمشق می‌گيريد، خواهيد دانست كه من خداوند هستم.» هنگامی كه اين پيغام را به ايشان اعلام می‌كردم، ناگهان فلطيا افتاد و مرد. آنگاه رو به خاک افتادم و فرياد زدم: «آه ای خداوند، آيا می‌خواهی تمام بازماندگان اسرائيل را هلاک سازی؟» بار ديگر خداوند سخن گفت و فرمود: «ای انسان خاكی، آنانی كه در اورشليم باقی مانده‌اند، در بارۀ هموطنان تبعيدی تو می‌گويند: «خداوند آنها را تبعيد كرد، چون دلشان از او دور بود. بنابراين، زمينهای ايشان را به ما داده است.» «ولی تو به تبعيديها بگو كه هر چند ايشان را در سرزمينهای مختلف پراكنده ساخته‌ام، اما تا وقتی كه در آنجا هستند، من پناهگاه مقدس ايشان خواهم بود. ايشان را از هر جايی كه پراكنده كرده‌ام، گرد خواهم آورد و سرزمين اسرائيل را بار ديگر به آنها خواهم بخشيد. هنگامی كه به آنجا بازگردند، تمام آثار بت‌پرستی را از ميان خواهند برد. به ايشان دل و روحی تازه خواهم داد. دل سنگی را از ايشان گرفته، دلی نرم و مطيع به آنان عطا خواهم كرد، تا احكام و دستورات مرا اطاعت كنند. آنگاه آنان قوم من خواهند بود و من خدای ايشان. اما آنانی را كه در اورشليم در پی بت‌پرستی هستند، به سزای اعمالشان خواهم رسانيد.» آنگاه فرشتگانی كه آن چرخها در كنارشان ديده می‌شد، بالهای خود را گشودند. حضور پرجلال خدای اسرائيل نيز بالای ايشان قرار داشت. سپس حضور پرجلال خداوند از ميان شهر برخاست و روی كوهی كه در شرق شهر بود، قرار گرفت. پس از آن، روح خدا مرا به بابل نزد يهوديان تبعيدی بازگرداند. به اين ترتيب رؤيای سفر من به اورشليم پايان يافت، و من هر چه را كه خداوند نشان داده بود، برای تبعيديها بازگو كردم. بار ديگر پيغامی از طرف خداوند به من رسيد. خداوند فرمود: «ای انسان خاكی، تو در ميان قومی عصيانگر زندگی می‌كنی كه چشم دارند و نمی‌بينند، گوش دارند و نمی‌شنوند، چون ياغی هستند. حال، برای آنكه بدانند كه چه واقعه‌ای بزودی رخ خواهد داد، باروبنه‌ات را در روز روشن جمع كن و مانند كسی كه به تبعيد برده می‌شود، در مقابل انظار ايشان كوچ كن. شايد اين ياغيان ببينند و معنی كار تو را بفهمند. بارو بنه‌ات را به هنگام روز از خانه بيرون بياور تا بتوانند ببينند. سپس مانند اسيرانی كه سفر دور و درازی در پيش دارند، شبانگاه حركت كن و در مقابل چشمان ايشان، شكافی در ديوار ايجاد كن و وسايل خود را از آن بيرون ببر. در همان حال كه نگاه می‌كنند، باروبنۀ خود را بر دوش بگذار و شبانه از آنجا دور شو. صورتت را نيز بپوشان تا نتوانی ببينی به كجا می‌روی. اين كار تو نمايشی است از واقعه‌ای كه بزودی در اورشليم روی خواهد داد.» پس همانطور كه خدا به من فرمود، عمل كردم. اثاثيه‌ام را مثل يک تبعيدی جمع كردم و در روز روشن بيرون آوردم و به هنگام شب، شكافی در ديوار ايجاد كردم و در حاليكه مردم نگاه می‌كردند، بار و بنه‌ام را بر دوش گرفتم و در تاريكی بيرون رفتم. صبح روز بعد، خداوند به من چنين فرمود: «ای انسان خاكی، حال كه قوم عصيانگر اسرائيل می‌پرسند كه معنی اين كارها چيست، به ايشان بگو كه اين پيغامی است از جانب خداوند به پادشاه و تمام قوم اسرائيل كه در اورشليم هستند. بگو كه آنچه كردی، نمايشگر چيزهايی است كه بر سرشان خواهد آمد، چون از خانه و كاشانه‌شان بيرون رانده، به اسارت برده خواهند شد. حتی پادشاه، شبانه اسباب خود را بر دوش گذاشته، از شكافی كه در ديوار شهر برايش ايجاد خواهند كرد، خواهد گريخت و صورتش را خواهد پوشاند و نخواهد ديد به كجا می‌رود. اما من دام خود را بر او خواهم انداخت و او را گرفتار خواهم نمود و به شهر بابل خواهم آورد و با اين كه در بابل خواهد مرد، ولی آنجا را نخواهد ديد. اطرافيان، مشاورين و محافظين او را به هر سو پراكنده خواهم ساخت و مردم در جستجويشان خواهند بود تا ايشان را بكشند. هنگامی كه آنها را در سرزمين‌های مختلف پراكنده سازم، آنگاه خواهند دانست كه من خداوند هستم. اما تعداد كمی از ايشان را زنده نگاه خواهم داشت و نخواهم گذشت كه در اثر جنگ و قحطی و بيماری هلاک شوند، تا در حضور مردم سرزمين‌هايی كه به آنجا تبعيد می‌شوند، اقرار كنند كه چقدر شرور بوده‌اند و بدانند كه من خداوند هستم.» سپس اين پيغام از طرف خداوند به من رسيد: «ای انسان خاكی، خوراک را با ترس بخور و آب را با لرز بنوش، و از جانب من به مردم اسرائيل و اورشليم بگو كه بسبب همۀ گناهانشان، دچار قحطی شده، آب و خوراكشان را جيره‌بندی خواهند كرد و آن را با دلهره و هراس خواهند خورد. شهرهای آبادشان ويران و مزرعه‌هايشان خشک خواهد شد تا بدانند كه من خداوند هستم.» خداوند همچنين فرمود: «ای انسان خاكی، اين چه ضرب‌المثلی است كه مردم اسرائيل می‌گويند: «عمر ما تمام شد، پيشگوييها عملی نشد!» به ايشان بگو كه من اين ضرب‌المثل را باطل می‌كنم. اينک وقت آن رسيده كه همۀ اين پيشگوييها عملی شوند. از اين پس، هيچ رؤيا و پيشگويی كاذبی در ميان مردم اسرائيل وجود نخواهد داشت. زيرا من كه خداوند هستم، سخن خواهم گفت و هر آنچه گفته باشم بدون تأخير عملی خواهم ساخت. اين سخن را از جانب من به ايشان بگو: «ای قوم عصيانگر اسرائيل، من ديگر تأخير نخواهم نمود! در دوران زندگی خودتان هر آنچه گفته‌ام، به انجام خواهم رساند!» سپس اين پيغام از طرف خداوند نازل شد: «ای انسان خاكی، قوم اسرائيل تصور می‌كنند كه رؤياها و نبوتهای تو در آيندۀ بسيار دور عملی خواهند شد. پس به ايشان بگو كه خداوند چنين می‌فرمايد: «از اين پس، ديگر تأخير رخ نخواهد داد. هر سخنی كه گفته باشم، يقيناً واقع خواهد شد!» خداوند با من سخن گفت و فرمود: «ای انسان خاكی، كلام مرا بضد انبيای دروغين اسرائيل اعلام نما، بضد انبيايی كه افكار خود را بعنوان پيغام من بيان می‌كنند.» *** خداوند فرمود: «وای بر انبيای نادانی كه خيالات خود را بجای كلام من بازگو می‌كنند، حال آنكه هيچ كلامی از جانب من بر ايشان نازل نشده است. «ای مردم اسرائيل، انبيای شما مانند روباهانی در خرابه‌ها هستند. ايشان هيچ نفعی به شما نرسانده‌اند. آنان هيچگاه خرابی‌های حصار شهر را تعمير نكردند تا بتوانيد در آن روزی كه خداوند مقرر كرده، در برابر دشمن بايستيد. رؤياهای ايشان باطل است و پيشگويی‌هايشان دروغ! می‌گويند كه پيغامشان از جانب من است، درحالی كه من ايشان را نفرستاده‌ام. با وجود اين، انتظار دارند كه پيشگويی‌هايشان عملی شوند! ای پيام‌آوران دروغين، رؤياها و پيامهايتان، همه دروغ است! می‌گوييد كه آنها از طرف من می‌باشد، در حالی كه من هيچگاه با شما سخن نگفته‌ام!» از اينرو خداوند می‌فرمايد: «به سبب اين رؤياهای ساختگی و اين دروغها، من برضد شما هستم، و شما را مجازات خواهم نمود و از ميان رهبران اسرائيل ريشه‌كن خواهم ساخت. نام شما را از دفتر خاندان اسرائيل پاک خواهم نمود و هيچيک از شما به سرزمين اسرائيل باز نخواهد گشت، تا بدانيد كه من خداوند هستم. «اين مردان شرير، قوم مرا فريب داده، می‌گويند كه همه چيز در امن و امان است، حال آنكه چنين نيست. قوم من ديواری سست می‌سازند و اين پيام‌آوران دروغگو نيز تشويقشان می‌نمايند و با گچ، آن ديوار را سفيد می‌كنند. پس به اين معمارها بگو كه ديوارشان فرو خواهد ريخت. بارانی سيل‌آسا خواهم بارانيد، تگرگی سخت خواهم آورد و طوفانی شديد خواهم فرستاد تا آن را ويران سازند؛ و آن هنگام كه ديوار فرو افتد، مردم بر سر ايشان فرياد خواهند زد: «چرا به ما نگفتيد كه ديوار سست و ناپايدار است؟ چرا روی آن را گچ گرفتيد و معايبش را پوشانيديد؟» بلی، با طوفان عظيم خشم، با تگرگ و باران غضب خود، آن را از جا كنده، نابودش خواهم نمود. ديوار گچكاری شدۀ ايشان خراب و با خاک يكسان خواهد شد و برسرشان فرو خواهد ريخت و در زير آن له خواهند شد، تا بدانند كه من خداوند هستم. زمانی كه خشم من برضد اين ديوار و معمارانش پايان يابد، اعلام خواهم كرد كه نه ديواری مانده و نه معماری؛ زيرا معمارانش، انبيای دروغگويی بودند كه می‌گفتند اورشليم در امان خواهد بود، در حالی كه چنين نبود. «حال ای انسان خاكی، كلام مرا بضد زنانی كه افكار خود را بجای پيام من بيان می‌كنند، اعلام نما.» خداوند فرمود كه به ايشان چنين بگويم: «وای بر شما كه قوم مرا گمراه می‌كنيد. به بازوهايشان طلسم و جادو می‌بنديد و دستار افسون به آنها می‌فروشيد تا بتوانند اختيار زندگی ديگران را بدست بگيرند. آيا می‌خواهيد اختيار مرگ و زندگی قوم مرا در دست داشته باشيد تا جيبتان را پر كنيد؟ برای مشتی جو و چند لقمه نان، قومم را از من دور می‌سازيد. كسانی را كه بايد زنده بمانند، به كشتن می‌دهيد و آنانی را كه نبايد زنده بمانند، زنده نگه می‌داريد. به اين ترتيب به قوم من دروغ می‌گوييد و آنها نيز باور می‌كنند. «از اينرو من بضد سحر و جادوی شما هستم كه با آنها زندگی افراد قوم مرا طلسم كرده‌ايد و مانند پرنده‌ای به دام انداخته‌ايد. طلسم‌های شما را باطل كرده، دعاهايتان را بی‌اثر خواهم ساخت و قوم خود را از دام شما رهايی خواهم بخشيد. دستارهای افسون را خواهم دريد و قومم را از چنگ شما نجات خواهم بخشيد. ايشان ديگر در دام شما نخواهند بود تا بدانيد كه من خداوند هستم. شما با دروغهای خود، مردم درستكار را برخلاف ميل من، دلشكسته و دردمند ساخته‌ايد، ولی افراد شرور را تشويق كرده‌ايد و باعث شده‌ايد آنها از راه‌های گناه‌آلودشان توبه نكنند و رستگار نشوند. اما از اين پس، ديگر رؤياهای باطل نخواهيد ديد و غيبگويی‌های گمراه كننده نخواهيد كرد، زيرا من قوم خود را از نفوذ قدرت شما رهايی خواهم داد تا بدانيد كه من خداوند هستم!» روزی عده‌ای از بزرگان اسرائيل به ديدنم آمدند تا برای آنها از خداوند طلب راهنمايی كنم. همان وقت خداوند با من سخن گفت و فرمود: «ای انسان خاكی، اين اشخاص، دلشان پيش بتهايشان است و شرارت را در عمق وجود خود جای داده‌اند؛ پس چرا از من طلب راهنمايی می‌كنند؟ حال، از جانب من به ايشان چنين بگو: «هركس كه دراسرائيل بتها و شرارت رادر دل خود جای داده باشد و برای طلب راهنمايی، پيش يک نبی برود، من كه خداوند هستم، خودم به درخواست او پاسخ خواهم داد، پاسخی فراخور تعداد بتهايش! از اين رو، به آنانی كه فريب بتها را خورده و از من دور شده‌اند، زشتی افكارشان را نشان خواهم داد. «بنابراين، از جانب من به ايشان بگو: «توبه كنيد! بتهای خود را رها سازيد و از شرارت روگردان شويد. زيرا اگر كسی، چه از قوم اسرائيل و چه از بيگانگانی كه در سرزمين شما زندگی می‌كنند، از پيروی من دست كشيده، در پی بتها و شرارتهای خود برود و در همان حال برای طلب راهنمايی پيش يک مرد خدا بيايد، من كه خداوند هستم شخصاً جواب او را خواهم داد. «نظر خود را باخشم برآن شخص خواهم دوخت و نابودش خواهم ساخت تا مايۀ عبرت و وحشت ديگران گردد. آنگاه خواهيد دانست كه من خداوند هستم. اما اگر يكی از انبياء، پيامی برای او بياورد، بدانيد كه آن نبی گمراه است و پيامش نيز دروغ! من خود اجازه داده‌ام كه او گمراه شود. بنابراين، قوم خود، اسرائيل را از وجود او پاک خواهم ساخت. هم آن نبی دروغين و هم آن شخص گناهكاری كه ادعا می‌كند در طلب هدايت من است، هر دو به يكسان مجازات خواهند شد. تا قوم اسرائيل بياموزند كه از من دور نشوند و ديگر خود را به گناه آلوده نسازند، بلكه آنها قوم من باشند و من خدای ايشان!» سپس اين پيغام از جانب خدا بر من نازل شد: «ای انسان خاكی، هرگاه مردم اين سرزمين از من روگردانده، در حق من گناه ورزند، و بسبب آن نانشان را قطع كنم و چنان قحطی‌ای بفرستم تا انسان و حيوان از بين بروند، آنگاه حتی اگر نوح و دانيال و ايوب هم در ميانشان باشند، خداترسی و درستكاری ايشان فقط باعث نجات جان خودشان خواهد شد! «يا اگر اين سرزمين را مورد هجوم حيوانات وحشی قرار دهم تا ويرانش كنند، آنچنانكه از ترس حيوانات كسی جرأت نكند از آنجا بگذرد، اگر چه آن سه مرد درستكار هم در آنجا باشند، به حيات خود سوگند كه نخواهند توانست حتی جان فرزندان خود را رهايی دهند، بلكه فقط خودشان نجات خواهند يافت و بقيه همه از بين خواهند رفت! «يا اگر اين سرزمين را درگير جنگ كنم و سپاه دشمن را بر آن دارم كه همه چيز را از بين ببرند، اگر چه اين سه مرد خداترس در آن سرزمين زندگی كنند، به حيات خود سوگند كه حتی قادر به رهانيدن جان فرزندانشان نيز نخواهند بود و تنها خودشان نجات خواهند يافت! «و يا اگر اين سرزمين را دچار وبا سازم و در خشم خود، انسان و حيوان را هلاک كنم و از بين ببرم، اگر چه نوح و دانيال و ايوب در ميان آنها باشند، به حيات خود سوگند كه نخواهند توانست حتی جان فرزندانشان را رهايی دهند؛ درستكاری آنها فقط خودشان را نجات خواهد داد! «پس حال، ملاحظه كنيد كه چه مصيبت بزرگی پديد خواهد آمد، زمانی كه اين چهار مجازات سهمگين خود را بر اورشليم بفرستم تا انسان و حيوان را از بين ببرد، يعنی جنگ، قحطی، وبا و حيوانات درنده را! «اما اگر كسانی زنده باقی بمانند و فرزندان خود را نيز از هلاكت نجات دهند و به نزد شما به بابل بيايند، آنگاه با چشمان خود خواهيد ديد كه چقدر شرورند و خواهيد دانست كه حق داشتم اورشليم را اينچنين مجازات نمايم. بلی، با ديدن رفتار و كارهای گناه‌آلود ايشان، پی خواهيد برد كه آنچه كرده‌ام، بی‌سبب نبوده است.» خداوند فرمود: «ای انسان خاكی، چوب درخت انگور به چه كار می‌آيد؟ در مقايسه با ساير درختان، به چه دردی می‌خورد؟ *** آيا چوبش مصرفی دارد؟ آيا می‌توان با آن ميخی ساخت و ظروف را بر آن آويخت؟ فقط به درد افروختن آتش می‌خورد؛ و هنگامی كه آتش، دو سرش را سوزاند و ميانش را زغال كرد، ديگر برای هيچ كاری فايده‌ای ندارد. پيش از سوختنش مصرفی نداشت، چه برسد به زمانی كه زغال و نيمسوز شده باشد! «حال، همانگونه كه چوب درخت انگور را از ميان ساير درختان جنگل برای هيزم تعيين كرده‌ام، مردم اورشليم را نيز برای مجازات مقرر نموده‌ام. اگر از يک آتش رهايی يابند، آتشی ديگر ايشان را فروخواهد گرفت. آنگاه خواهيد دانست كه من خداوند هستم. *** بسبب بت‌پرستی آنها، من سرزمينشان را ويران خواهم ساخت.» بار ديگر خداوند با من سخن گفت و فرمود: «ای انسان خاكی، اورشليم را از گناهان و اعمال كثيفش آگاه ساز، *** و به او از جانب من چنين بگو: «تو در سرزمين كنعان چشم به جهان گشودی. پدرت اموری بود و مادرت، حيتی! وقتی به دنيا آمدی، كسی اهميتی به تو نداد؛ نه نافت را بريدند، نه تو را شستند و نه در قنداقه پيچيدند. هيچكس كوچكترين توجهی به تو نداشت و دلش به حال تو نمی‌سوخت و كسی حاضر نبود از تو نگهداری كند. روزی كه متولد شدی، چون از تو كراهت داشتند، تو را در بيابان انداختند و همانجا رهايت كردند. «همان وقت از كنار تو عبور كردم و ديدم كه در خونت می‌غلطی. پس به تو گفتم: زنده بمان! تو را همچون گياه صحرا پرورش دادم، و تو رشد كردی و دوشيزه‌ای زيبا شدی؛ سينه‌هايت برآمد و موهايت بلند شد، اما عريان بودی. *** «مدتی بعد كه از كنارت گذشتم به تو نگاه كردم؛ اينبار آمادۀ ازدواج بودی، پس ردايم را بر تو انداختم، عريانی‌ات را پوشاندم و سوگند ياد كرده، با تو پيمان ازدواج بستم و تو از آن من شدی. سپس شستشويت دادم تا از خونت پاک شوی و بر بدنت روغن ماليدم. لباسهای زيبای قلابدوزی شده، از جنس كتان لطيف و ابريشم به تو دادم و كفش از پوست خز به پايت كردم. تو را با زيورآلات آراستم، النگوها به دستت كردم و گردن بند به گردنت انداختم، حلقه در بينی‌ات و گوشواره در گوشهايت و تاجی زيبا بر سرت گذاشتم. به اين ترتيب، با طلا و نقره آراسته و زيبا شدی. لباس‌های زيبای قلابدوزی شده، از كتان لطيف و ابريشم پوشيدی و بهترين خوراكها را خوردی. زيبايی تو خيره كننده بود و همچون ملكه شدی. زيبايی‌ات بسبب كمالاتی كه من به تو بخشيده بودم، كامل گرديد و زبانزد همۀ قومها شد. «اما تو فكر كردی كه می‌توانی جدا از من نيز كمال خود را حفظ كنی. بنابراين از زيبايی و آوازه‌ات سرمست شدی و در ورطه زناكاری افتادی و همچون يک فاحشه، خود را در اختيار هر رهگذری گذاشتی. آن رختهای زيبايی را كه به تو داده بودم، برای ساختن بتخانه‌ها و تزيين بستر فاحشگی‌ات بكار بردی. چنين چيزی هرگز رخ نداده و نخواهد داد. آن جواهرات و طلا و نقره‌ای را كه به تو داده بودم، گرفتی و با آنها مجسمه مردان را ساختی و آنها را پرستش نموده، به من خيانت كردی. «لباسهای زيبای قلابدوزی شده‌ای را كه به تو بخشيده بودم، به بتهايت پوشاندی! روغن و بخور مرا برای پرستش بتها بكار بردی! آرد و روغن و عسل مرغوبی را كه برای خوراک به تو داده بودم، برای آنها نذر كردی تا از تو راضی باشند! پسران و دخترانی را كه برای من زاييده بودی، گرفتی و برای خدايانت قربانی كردی! آيا زناكاری كافی نبود كه به چنين جنايتی هم دست زدی؟ تو فرزندان مرا كشتی و برای بتها قربانی كردی و سوزاندی و در تمام اين سالهای زناكاری و گناه، يک بار هم دوران گذشته را بياد نياوردی، دورانی كه برهنه بودی و در خونت می‌غلطيدی. «وای برتو، وای بر تو كه بعد از اينهمه شرارت، در هر كوی و برزنی عمارتها برای بت‌پرستی و زناكاری‌ات بنا كردی، و زيبايی خود را بی‌ارزش و خوار كردی و در اختيار هر رهگذری قرار دادی و روز به روز فاسدتر شدی. *** با مصر، اين سرزمين فاسد پيمان اتحاد بستی و او را بر جمع فاسقانت افزودی و خشم مرا شعله‌ور ساختی. «از اين جهت دست خود را دراز كرده‌ام تا تو را مجازات نمايم و مواهب خود را از تو باز پس گيرم. تو را در جنگ فلسطينی‌ها كه تشنه خونت هستند، رها كرده‌ام. حتی آنها نيز از رفتار شرم‌آورت نفرت دارند. «با آشوری‌ها نيز زنا كردی، زيرا با ايشان همپيمان شدی و بتهايشان را پرستيدی. ولی با همۀ اينها، سير نشدی! پس به بتهای بابل، سرزمين بازرگانان، روی آوردی، ولی به اين هم قانع نشدی. «چقدر تو سست اراده هستی! كارهای تو، كارهای يک روسپی بی‌حياست! بر سر هر راه، بتخانه و بر سر هر كوچه، فاحشه‌خانه ساختی! ولی تو مانند فاحشه‌های ديگر، بدنبال پول نيستی. تو همچون همسری خائن و زناكار هستی كه شوهر خود را رها می‌كند و به آغوش مردان ديگر پناه می‌برد. آری، تو با روسپی‌های ديگر فرق داری. روسپی‌ها از فاسقان خود پول و هديه می‌گيرند، اما تو بجای اجرت گرفتن، اجرت و رشوه می‌دهی تا بيايند و با تو زنا كنند، چون كسی رغبتی به تو نشان نمی‌دهد. *** «حال، ای بدكاره، به آنچه می‌گويم گوش فرا ده: بسبب فساد و زناكاری با فاسقانت، يعنی پرستش و عبادت بتها، و نيز برای آنكه فرزندانت را برای خدايانت قربانی كردی، *** اينک من فاسقان يعنی همدستانت را، چه آنانی را كه دوست داشتنی و چه آنانی را كه دوست نداشتنی، همه را گرد خواهم آورد و در مقابل ايشان تو را عريان خواهم ساخت. تو را برای جنايتها و زناكاری‌هايت، با خشم و غضب، مجازات و هلاک خواهم نمود. تو را به دست اين قومها، يعنی فاسقانت خواهم سپرد. آنان عشرتكده‌ها و بتخانه‌هايت را با خاک يكسان كرده، تمام جواهرات زيبايت را غارت خواهند نمود و برهنه و بينوا رهايت خواهند ساخت. آنها تو را سنگسار كرده، با شمشير پاره‌پاره خواهند نمود. خانه‌هايت را خواهند سوزاند و در مقابل زنان ديگر مجازاتت خواهند كرد. من تو را از زناكاری با بتها باز خواهم داشت و ديگر نخواهم گذاشت كه به فاسقانت يعنی به همدستانت اجرت و رشوه دهی. آنگاه آتش خشم و غيرت من فرو خواهد نشست و آرام خواهد گرفت و ديگر غضبناک نخواهم بود. تو دوران جوانی خود را به فراموشی سپردی و با كارهايت مرا رنجانيدی و زناكاريهايت را هم بر آنها افزودی. پس من هم تو را به سزای اعمالت می‌رسانم. «ای اورشليم، مردم درباره تو خواهند گفت كه چنان مادری، چنين دختری هم بايد داشته باشد. تو براستی شبيه مادرت هستی كه از شوهر و فرزندانش نفرت می‌داشت؛ تو درست شبيه خواهرانت هستی كه از شوهران و فرزندانشان بيزار بودند. براستی كه مادرت حيتی بود و پدرت اموری! «خواهر بزرگ تو سامره است كه با دخترانش يعنی آباديهای اطرافش، در شمال تو زندگی می‌كنند. خواهر كوچكت سدوم است كه با دخترانش در جنوب تو ساكن هستند. تو نه فقط راه‌ها و گناهان ايشان را تقليد كردی، بلكه در مدتی كوتاه، ازآنان جلو افتادی و از ايشان فاسدتر شدی. به ذات مقدس خود سوگند كه سدوم و آباديهای اطرافش، به اندازه تو و آباديهايت، فاسد و شرير نبودند! گناه خواهرت سدوم و دخترانش اين بود كه از فراوانی نعمت و آسايش و امنيت مغرور شده بودند و هيچ به فكر فقرا و مستمندان نبودند. آنها با كمال گستاخی در حضور من مرتكب اعمال زشت و بت‌پرستی می‌شدند؛ بنابراين من نيز ايشان را از ميان بردم. «سامره حتی نصف گناهان تو را هم مرتكب نشد. كارهای زشت و بت‌پرستی‌های تو، به مراتب بيشتر از خواهرانت بوده است. تو روی آنها را سفيد كردی! پس تعجب نكن اگر آنها كمتر از تو مجازات شوند، زيرا گناهان تو بقدری هولناک است كه در برابر تو، خواهرانت پاک و بی‌گناه بنظر می‌رسند! «ولی روزی خواهد رسيد كه سعادت را به سدوم و سامره و مردم يهودا باز خواهم گرداند. شرمساری و مجازات سنگين تو باعث تسلی آنها خواهد شد، چون از مجازات آنها شديدتر خواهد بود. آری، خواهرانت سدوم و سامره و دخترانشان يعنی آباديهای اطرافشان، و خود تو نيز با دخترانت بار ديگر بحالت نخستين خود برخواهيد گشت. در آن روزها با تكبر و غرور سدوم را مسخره می‌كردی، اما حال كه شرارتت برای همه عيان و آشكار گشته، خودت نيز مورد تمسخر و ملامت ادوم و تمام همسايگانش و همه فلسطينی‌ها قرار گرفته‌ای. بنابراين، به سزای شرارتها واعمال زشت خود خواهی رسيد. «از آنجا كه سوگند و وفاداری‌ات را فراموش كردی و عهد مرا شكستی، من نيز تو را مجازات خواهم نمود. اما من عهدی را كه در دوران جوانی‌ات با تو بستم، بياد خواهم آورد و اينبار عهدی جاودان با تو خواهم بست، و تو با شرمساری، اعمال زشتت را بياد خواهی آورد؛ و هنگامی كه خواهران بزرگ و كوچكت يعنی سامره و سدوم را باز آورم و ايشان را دختران تو بگردانم تا بر ايشان حكمرانی كنی، از لطف و بزرگواری من خجل و شرمگين خواهی شد، چون خودت می‌دانی كه شايسته اين لطف نبوده‌ای، زيرا عهد مرا شكسته‌ای. من بار ديگر عهد خود را با تو برقرار خواهم ساخت تا بدانی كه من خداوند هستم. من گناهانت را خواهم آمرزيد و تو با بياد آوردن آنها، از خجالت و شرمساری، ديگر دهان خود را نيز نخواهی گشود.» خداوند با من سخن گفت و فرمود: «ای انسان خاكی، برای قوم اسرائيل داستانی تعريف كن و مثلی بياور. به ايشان چنين بگو: *** «عقابی بزرگ با بالهای نيرومند و پهن و پرهای رنگارنگ، به لبنان آمد و سربلندترين شاخه يک درخت سرو را كند و به شهر تجار و بازرگانان برد. *** سپس تخمی از سرزمين اسرائيل گرفت و آن را در زمينی حاصلخيز، در كنار نهری كاشت تا بسرعت مانند درخت بيد، رشد كند. اين نهال رشد كرد و تبديل به درخت مويی كوتاه و پهن شد، شاخه‌های آن بسوی عقاب رو به بالا نمو كرد و ريشه‌های آن در اعماق زمين فرو رفت و شاخه‌های قوی و برگهای انبوه توليد نمود. اما روزی، عقاب بزرگ ديگری با بالهای نيرومند و پرهای بسيار، پديدار گشت. درخت، با ديدن اين عقاب، ريشه‌ها و شاخه‌های خود را بسوی او گستراند تا بلكه اين عقاب او را بيشتر سيراب نمايد، هر چند كه در زمينی خوب و سيراب كاشته شده بود تا درختی زيبا گردد و شاخ و برگ و ميوه فراوان بياورد. «حال، آيا گمان می‌كنيد كه آن درخت خواهد توانست به رشد خود ادامه دهد؟ آيا آن عقاب نخستين، آن را ريشه كن نخواهد كرد و شاخه‌ها و ميوه‌هايش را نخواهد كند تا خشک شود؟ برای ريشه كن كردنش هم نيازی به نيروی زياد و افراد بسيار نخواهد بود! اگر چه اين مو، خوب كاشته شده، ولی دوامی نخواهد داشت! وقتی باد شرقی و گرم بر آن بوزد، در همان خاک مرغوب كه كاشته شده، خشک خواهد شد و از بين خواهد رفت.» آنگاه خداوند به من فرمود: «از اين قوم ياغی بپرس كه آيا معنی داستان عقاب را می‌دانند؟ به ايشان بگو كه عقاب اول، پادشاه بابل است كه به اورشليم آمد و پادشاه و بزرگان مملكت يعنی سربلندترين شاخۀ سرو را با خود به بابل برد. سپس با يكی از اعضای خاندان سلطنتی يعنی همان تخمی كه در زمين حاصلخيز كاشته شد، عهد بست و او را قسم داد كه نسبت به اين عهد وفادار بماند. به اين ترتيب پادشاه بابل، بزرگان قوم را تبعيد كرد، تا يهودا ضعيف شده، ديگر نتواند سر بلند كند، بلكه نسبت به عهد خود وفادار بماند. «با وجود اين، پادشاه يهودا سر به شورش گذاشت و هيأتی به مصر يعنی نزد همان عقاب دوم فرستاد تا سپاهی بزرگ همراه با اسبان بسيار از او دريافت كند. ولی آيا او با چنين پيمان شكنيها، كاری از پيش خواهد برد؟ آيا به پيروزی دست خواهد يافت؟ به هيچ وجه! به حيات خود قسم كه پادشاه يهودا در بابل خواهد مرد چون برخلاف پيمانی كه با پادشاه بابل بسته بود، عمل كرده است. آری، او در مملكت همان پادشاهی كه او را بر تخت سلطنت نشاند، خواهد مرد! وقتی پادشاه بابل در برابر اورشليم، استحكامات بر پا كند و سنگرها بسازد تا بسياری را هلاک نمايد، از سوی پادشاه مصر و لشكر بزرگ او كمكی به يهودا نخواهد رسيد، زيرا پادشاه يهودا سوگند و پيمان وفاداری خود را نسبت به پادشاه بابل خوار شمرد و آن را شكست. بنابراين، جان سالم بدر نخواهد برد. «من، خداوند، به حيات خود قسم می‌خورم كه او را مجازات خواهم نمود زيرا سوگندی را كه به نام من خورد، زيرپا گذاشت. برای او دامی خواهم گسترد و در كمند خود گرفتارش خواهم ساخت و او را به بابل آورده، بسبب خيانتی كه به من ورزيده، محاكمه‌اش خواهم نمود. بهترين سربازان او به ضرب شمشير كشته خواهند شد و باقی‌ماندگان، به هر سو پراكنده خواهند گشت. آنگاه خواهيد دانست كه من، خداوند، اين سخنان را گفته‌ام.» خداوند چنين می‌فرمايد: «من بهترين و نازكترين شاخه را از نوک بلندترين درخت سرو خواهم گرفت و روی قله بلندترين كوه اسرائيل خواهم نشاند. آن شاخه، درختی زيبا و باشكوه خواهد شد كه شاخه‌ها آورده، ميوه خواهد داد. همه نوع پرنده در آن آشيانه خواهند كرد و زير سايه شاخه‌هايش پناه خواهند گرفت. *** آنگاه همه خواهند دانست كه من، خداوند، درختان بلند را قطع می‌كنم و درختان كوچک را رشد می‌دهم؛ درخت سبز را خشک و درخت خشک را سبز می‌كنم. من كه خداوند هستم، اين را گفته‌ام و انجام خواهم داد.» بارديگر خداوند به من پيغامی داد و فرمود: «چرا مردم در سرزمين اسرائيل اين ضرب‌المثل را بكار می‌برند كه غوره را پدران خوردند و دندان فرزندانشان كند شد؟ *** به حيات خود قسم كه شما ديگر در اسرائيل اين ضرب‌المثل را بكار نخواهيد برد، چون جان همه، برای داوری و محاكمه در دست من است، چه جان پدران، چه جان پسران؛ و قانون من برای داوری اينست: هر كه گناه كند، فقط خودش خواهد مرد. «كسی كه خوب و با انصاف و درستكار باشد، و به كوه‌ها برای پرستش بتهای اسرائيل نرود؛ زنا نكند و با زنی كه در دوران قاعدگی‌اش است، همبستر نشود؛ ظلم نكند؛ گرو بدهكار را به او برگرداند؛ مال مردم را نخورد، بلكه گرسنگان را سير كند و برهنگان را بپوشاند؛ قرض بدهد و سود نگيرد؛ از ستم دوری كند و در مورد ديگران درست و بدون غرض قضاوت نمايد؛ و خلاصه تمام دستورات و قوانين مرا اطاعت كند، چنين شخص درستكار و نيكوكردار است و به يقين زنده خواهد ماند. «ولی اگر يک چنين شخصی، پسری ستم‌پيشه و يا آدمكش داشته باشد و مرتكب تمام اين كارهای زشت بشود، و نخواهد آن اعمال نيک را بجا آورد، بلكه بر كوه‌ها بت‌پرستی نمايد؛ همسر مرد ديگری را اغفال كند؛ به فقرا و مستمندان ظلم كند؛ مال مردم را بخورد؛ گرو بدهكاران را پس ندهد؛ بتها را دوست بدارد و آنها را بپرستد؛ و رباخوار باشد؛ آيا اين شخص زنده خواهد ماند؟ به هيچ وجه! او بسبب همه كارهای زشتی كه انجام داده است، خواهد مرد و خونش بر گردن خودش خواهد بود. «ولی اگر اين پسر گناهكار نيز پسری داشته باشد كه تمام گناهان پدرش را ببيند و تصميم بگيرد خداترس باشد و برخلاف روش پدرش زندگی كند؛ برای پرستش بتها به كوه‌ها نرود؛ زنا نكند؛ ظلم نكند؛ گرو نگيرد؛ مال ديگران را نخورد، بلكه گرسنگان را سير كند و برهنگان را بپوشاند؛ مستمندان را دستگيری نمايد و رباخوار نباشد و دستورات و قوانين مرا اطاعت كند، او بسبب گناهان پدرش نخواهد مرد، بلكه حتماً زنده خواهد ماند. اما پدرش بسبب گناهان خودش خواهد مرد، چون نسبت به ديگران بی‌رحم بوده و مال مردم را غصب كرده و اعمال نادرست در ميان قوم انجام داده است. «ممكن است بپرسيد كه چرا پسر برای گناهان پدرش مجازات نمی‌شود؟ به اين دليل كه پسر درستكار و راست‌كردار بوده و احكام و قوانين مرا اطاعت نموده است. بنابراين حتماً زنده خواهد ماند. هر كه گناه كند، خودش خواهد مرد! نه پسر برای گناهان پدرش مجازات خواهد شد و نه پدر برای گناهان پسرش. انسان خوب و درستكار، پاداش خوبی و نيكوكاری خود را خواهد يافت و انسان بدكردار نيز به سزای اعمال خود خواهد رسيد. اما اگر شخص شروری از تمام بديها و گناهان خود دست بكشد و مطيع احكام و قوانين من گردد و راستی و انصاف را پيشۀ خود سازد، به يقين زنده مانده، نخواهد مرد. تمام گناهان گذشته او آمرزيده خواهد شد و بسبب راست‌كرداری‌اش، زنده خواهد ماند.» خداوند می‌فرمايد: «آيا فكر می‌كنيد كه من از مردن شخص خطاكار، شاد می‌شوم؟ هرگز! شادی من در اينست كه او از راه‌های بد خويش باز گردد و زنده بماند. اما اگر شخص درستكار عدالت را ترک گويد و مرتكب گناه گردد و مانند ساير گناهكاران رفتار كند، آيا او زنده خواهد ماند؟ البته كه نه! تمام خوبی‌های گذشته‌اش ناديده گرفته می‌شود و بسبب خيانت و گناهانی كه كرده است، خواهد مرد. «ولی شما می‌گوييد: «روش خداوند منصفانه نيست!» ای قوم اسرائيل به من گوش دهيد! آيا من بی‌انصافم يا شما؟ وقتی شخص خوب از درستكاری دست كشد و به گناه روی آورد، يقيناً خواهد مرد؛ او بسبب گناهانی كه كرده است، خواهد مرد. و اگر شخص بدكار از بدی‌هايش دست بكشد و درستكار و با انصاف گردد، جان خود را نجات خواهد داد، زيرا به وضع بد خود پی‌برده و تصميم گرفته است كه از گناهان خود دست بكشد و زندگی درستی را در پيش بگيرد. بنابراين، او زنده مانده، نخواهد مرد. «با وجود اين، شما ای قوم اسرائيل می‌گوييد: «روش خداوند منصفانه نيست!» ای قوم اسرائيل، آيا روش من غيرمنصفانه است، يا روش شما؟ ای بنی‌اسرائيل، من هر يک از شما را مطابق اعمالتان داوری خواهم نمود. پس تا فرصت داريد توبه كنيد و از گناهان خود دست بكشيد، تا باعث هلاكتتان نگردد! گناهانتان را از خود دور نماييد و دل و روحی تازه در خود ايجاد كنيد! ای قوم اسرائيل، چرا بايد هلاک شويد؟ من از مرگ شما شاد نمی‌شوم. پس توبه كنيد و زنده بمانيد!» خداوند فرمود كه برای رهبران اسرائيل اين مرثيه را بخوانم: «مادر تو كه بود؟ او ماده شيری بود كه فرزندانش را ميان شيران ژيان بزرگ می‌كرد! او يكی از بچه‌های خود را تربيت كرد تا شيری ژيان گردد. آن شيربچه شكار كردن را آموخت و آدمخوار شد. وقتی خبر او به گوش قومها رسيد، آنها شكارچيان خود را فرستادند و او را در دام انداختند و به زنجير كشيده، به مصر بردند. «وقتی مادرش از او قطع اميد كرد، يكی ديگر از بچه‌های خود را گرفت و او را تربيت نمود تا شيری نيرومند گردد. وقتی او بزرگ شد، شكار كردن را آموخت و آدمخوار شد و رهبر شيران گرديد. او كاخها را خراب و شهرها را ويران كرد. مزرعه‌ها را باير نمود و محصولاتشان را از بين برد. مردم همه از شنيدن غرش او، به خود می‌لرزيدند! پس قوم‌های جهان از هر سو بر او هجوم آورده، به دامش انداختند و اسيرش كردند. سپس او را به زنجير كشيدند و در قفس گذاشتند و بحضور پادشاه بابل بردند. در آنجا او را تحت مراقبت نگه داشتند تا بار ديگر غرشش در كوه‌های اسرائيل شنيده نشود. «مادر تو همچون درخت انگوری بود كه در كنار نهر آب، در اثر آب فراوان، هميشه تر و تازه و پر شاخ و برگ بود. شاخه‌های قوی و محكم آن برای عصای سلاطين مناسب بود. آن درخت از درختان ديگر بلندتر گرديد بحدی كه از دور جلب توجه می‌كرد. اما دستانی خشمگين، آن درخت را ريشه كن كرده، بر زمين انداخت. باد شرقی شاخه‌های نيرومندش را شكست و خشک كرد و آتش، آنها را سوزاند. اكنون آن درخت در بيابان كاشته شده است، در زمينی خشک و بی‌آب! از درون می‌پوسد و ميوه‌اش از بين می‌رود، و از آن يک شاخه محكم نيز برای عصای سلاطين باقی نمی‌ماند.» اين يک مرثيه است و بارها سرود شده است! هفت سال و پنج ماه و ده روز از تبعيد ما می‌گذشت، كه عده‌ای از رهبران اسرائيل آمدند تا از خداوند هدايت بطلبند. ايشان مقابل من نشستند و منتظر جواب ماندند. آنگاه خداوند اين پيغام را به من داد: «ای انسان خاكی، به رهبران اسرائيل بگو كه خداوند چنين می‌فرمايد: «چگونه جرأت كرده‌ايد كه بياييد و از من هدايت بطلبيد؟ به حيات خود قسم كه هدايتی از من نخواهيد يافت! «ای انسان خاكی، ايشان را محكوم كن. گناهان اين قوم را، از زمان پدرانشان تاكنون، بيادشان بياور. به ايشان از قول من چنين بگو: «وقتی قوم اسرائيل را انتخاب كردم و خود را در مصر بر ايشان آشكار ساختم، برای آنان قسم خوردم كه ايشان را از مصر بيرون آورده، به سرزمينی بياورم كه برای ايشان درنظر گرفته بودم، يعنی به سرزمينی كه شير و عسل در آن جاريست و بهترين جای دنياست. *** «پس به ايشان گفتم كه بتهای نفرت‌انگيز و مورد علاقه‌شان را از خود دور كنند و خود را با پرستش خدايان مصری نجس نسازند، زيرا من خداوند، خدای ايشان هستم. اما آنان ياغی شده، نخواستند به من گوش فرا دهند و از پرستش بتهای خود و خدايان مصر دست بكشند. پس خواستم كه خشم و غضب خود را همانجا در مصر بر ايشان نازل كنم. امابرای حفظ حرمت نام خود، اين كار را نكردم، مبادا مصری‌ها خدای اسرائيل را تمسخر كرده، بگويند كه نتوانست ايشان را از آسيب و بلا دور نگاه دارد. پس در برابر چشمان مصری‌ها، قوم خود اسرائيل را از مصر بيرون آوردم و به بيابان هدايت كردم. *** در آنجا احكام و قوانين خود را به ايشان اعطا نمودم تا مطابق آنها رفتار كنند و زنده بمانند؛ و روز سَبَت را به ايشان دادم تا در هفته يک روز استراحت كنند. اين علامتی بود بين من و ايشان، تا به ياد آورند كه اين من هستم كه ايشان را تقديس و جدا كرده، قوم خود ساخته‌ام. «اما بنی‌اسرائيل در بيابان نيز از من اطاعت نكردند. آنان قوانين مرا زير پا گذاشتند و از احكام حياتبخش من سرپيچی كردند، و حرمت روز سبت را نگاه نداشتند. پس خواستم كه خشم و غضب خود را همانجا در بيابان بر ايشان نازل كنم و نابودشان سازم. اما باز برای حفظ حرمت نام خود، از هلاک كردن ايشان صرف نظر نمودم، مبادا اقوامی كه ديدند من چگونه بنی‌اسرائيل را از مصر بيرون آوردم، بگويند: «چون خدا نتوانست از ايشان محافظت كند، ايشان را از بين برد.» اما در بيابان قسم خوردم كه ايشان را به سرزمينی كه به آنان داده بودم، نياورم به سرزمينی كه شير و عسل در آن جاريست و بهترين جای دنياست. زيرا از احكام من سرپيچی كرده، قوانين مرا شكستند و روز سبت را بی‌حرمت كرده، بسوی بتها كشيده شدند. با وجود اين، بر آنان ترحم نمودم و ايشان را در بيابان بطور كامل هلاک نكردم و از بين نبردم. «بنابراين، در بيابان به فرزندان ايشان گفتم: «به راه پدران خود نرويد و به سنن آنها عمل نكنيد و خود را با پرستش بتهای ايشان نجس نسازيد، چون خداوند، خدای شما، من هستم؛ پس فقط از قوانين من پيروی كنيد و احكام مرا بجا آوريد؛ و حرمت روزهای سبت را نگاه داريد، زيرا روز سبت، نشان عهد بين ماست تا بيادتان آورد كه من خداوند، خدای شما هستم.» «اما فرزندان ايشان هم نافرمانی كردند. آنان قوانين مرا شكستند و ازاحكام حياتبخش من سرپيچی كردند و حرمت روز سبت را نيز نگاه نداشتند. پس خواستم كه خشم و غضب خود را همانجا در بيابان بر ايشان نازل كنم و همه را از بين ببرم. اما باز هم برای حفظ حرمت نام خود در ميان اقوامی كه قدرت مرا به هنگام بيرون آوردن بنی‌اسرائيل از مصر ديده بودند، ايشان را از بين نبردم. اما همان زمان كه در بيابان بودند، قسم خوردم كه ايشان را در سراسر جهان پراكنده سازم، زيرا احكام مرا بجا نياوردند و قوانين مرا شكستند و روز سبت را بی‌حرمت كرده، بسوی بتهای پدرانشان بازگشتند. پس من نيز اجازه دادم قوانين و احكامی را پيروی كنند كه حيات در آنها نبود. بلی، گذاشتم فرزندان خود را بعنوان قربانی برای بتهايشان بسوزانند و با اين كار، خود را نجس سازند. بدين ترتيب ايشان را مجازات كردم تا بدانند كه من خداوند هستم. «ای انسان خاكی، به قوم اسرائيل بگو كه وقتی پدرانشان را به سرزمين موعود آوردم، در آنجا نيز به من خيانت ورزيدند، چون روی هر تپۀ بلند و زير هر درخت سبز، برای بتها قربانی می‌كردند و بخور می‌سوزاندند؛ عطر و بخور خوشبو و هدايای نوشيدنی خود را می‌آوردند و به آنها تقديم می‌كردند، و با اين كارها، خشم مرا برمی‌انگيختند. *** به ايشان گفتم: «اين مكان بلند كه برای قربانی به آنجا می‌رويد، چيست؟» به همين جهت تابحال آن محل را مكان بلند می‌نامند. » آنگاه خداوند فرمود كه به آنانی كه نزد من آمده بودند، از جانب او چنين بگويم: «آيا شما نيز می‌خواهيد مانند پدرانتان، با بت‌پرستی، خود را نجس سازيد؟ شما هنوز هم برای بتها هديه می‌آوريد و پسران كوچک خود را برای آنها قربانی كرده، می‌سوزانيد؛ پس چگونه انتظار داريد كه به دعاهای شما گوش دهم و شما را هدايت نمايم؟ به حيات خود قسم كه هيچ هدايت و پيغامی به شما نخواهم داد. «آنچه در فكرتان هست، هرگز عملی نخواهد شد. شما می‌خواهيد مثل قوم‌های مجاور شويد و مانند آنها، بتهای چوبی و سنگی را بپرستيد. به حيات خود سوگند كه من خود، با مشتی آهنين و قدرتی عظيم و با خشمی برافروخته، بر شما سلطنت خواهم نمود! با قدرت و قهری عظيم، شما را از سرزمين‌هايی كه در آنجا پراكنده هستيد، بيرون خواهم آورد. شما را به بيابان امتها آورده، در آنجا شما را داوری و محكوم خواهم نمود، همانگونه كه پدرانتان را پس از بيرون آوردن از مصر، در بيابان داوری و محكوم كردم. *** شما را بدقت خواهم شمرد تا فقط عده كمی از شما بازگردند، و بقيه را كه ياغی‌اند و به من گناه می‌كنند، از ميان شما جدا خواهم نمود. ايشان را از سرزمين‌هايی كه در آنها تبعيد شده‌اند بيرون خواهم آورد، ولی نخواهم گذارد وارد سرزمين اسرائيل گردند. وقتی اينها اتفاق افتاد، خواهيد دانست كه من خداوند هستم. «اما اگر اصرار داريد كه به بت‌پرستی خود ادامه دهيد، من مانع شما نمی‌شوم! ولی بدانيد كه پس از آن، مرا اطاعت خواهيد نمود و ديگر نام مقدس مرا با تقديم هدايا و قربانی به بتها، بی‌حرمت نخواهيد ساخت. زيرا در اورشليم، روی كوه مقدس من، همه اسرائيلی‌ها مرا پرستش خواهند نمود. در آنجا از شما خشنود خواهم شد و قربانی‌ها و بهترين هدايا و نذرهای مقدس شما را خواهم پذيرفت. وقتی شما را از تبعيد بازگردانم، برايم همچون هدايای خوشبو خواهيد بود و قومها خواهند ديد كه در دل و رفتار شما چه تغيير بزرگی ايجاد شده است. زمانی كه شما را به وطن خودتان بازگردانم، يعنی به سرزمينی كه وعده آن را به پدرانتان دادم، خواهيد دانست كه من خداوند هستم. آنگاه تمام گناهان گذشتۀ خود را بياد آورده، بسبب همۀ كارهای زشتی كه كرده‌ايد، از خود متنفر خواهيد شد. ای قوم اسرائيل، وقتی با وجود تمام بديها و شرارتهايتان، بخاطر حرمت نام خود، شما را بركت دهم، آنگاه خواهيد دانست كه من خداوند هستم.» سپس اين پيغام از جانب خداوند به من رسيد: «ای انسان خاكی، بسوی اورشليم نگاه كن و كلام مرا بضد آن، و بضد دشتهای پوشيده از جنگل جنوب، اعلام نما. در باره آن نبوت نما و بگو كه ای جنگل انبوه، به كلام خداوند گوش بده! خداوند می‌فرمايد: «من در تو آتشی می‌افروزم كه تمام درختان سبز و خشک تو را بسوزاند. شعله‌های مهيب آن خاموش نخواهد شد و همه مردم حرارت آن را احساس خواهند كرد. آنگاه همه خواهند دانست كه من، خداوند، آن را افروخته‌ام و خاموش نخواهد شد.» گفتم: «ای خداوند، آنها به من می‌گويند كه چرا با معما با ايشان سخن می‌گويم!» خداوند به من فرمود: «ای انسان خاكی، رو بسوی اورشليم نموده، كلام مرا بضد مملكت اسرائيل و خانه خدا اعلام نما! *** بگو كه خداوند چنين می‌فرمايد: «ای اسرائيل، من عليه تو هستم. من شمشير خود را از غلاف بيرون كشيده، ساكنانت را خوب و بد، به يكسان نابود خواهم نمود. شمشير من در سراسر مملكت، از جنوب تا شمال، همه مردم را از بين خواهد برد. آنگاه همه خواهند دانست كه من، خداوند، شمشير خود را بدست گرفته‌ام و تا زمانی كه مقصود خود را عملی نسازم، آن را غلاف نخواهم نمود. «ای انسان خاكی، در نظر مردم آه و ناله كن! با غم و اندوهی جانكاه آه بكش! اگر از تو بپرسند كه چرا آه می‌كشی، بگو كه آه و ناله‌ات، بسبب خبر هولناكی است كه خداوند داده است. با شنيدن اين خبر، بند دلها پاره خواهد شد و هول و هراس بر همه مستولی خواهد گشت؛ دستها سست و زانوها لرزان خواهد گرديد. بگو كه روز هلاكت و سياهی ايشان نزديک است و داوری‌های من واقع خواهد شد.» خداوند فرمود: «ای انسان خاكی، نبوت كن! به مردم بگو كه شمشيری تيز و آماده می‌شود تا مردم را بكشد! شادمانی از بين خواهد رفت، زيرا قوم من احكام مرا خوار شمرده است. *** بلی، شمشير را صيقل می‌دهند تا بتوان از آن استفاده كرد. اين شمشير تيز و صيقلی شده را به دست قاتل می‌سپارند. ای انسان خاكی، زارزار گريه كن و بر سر خود بزن، چون آن شمشير آماده شده تا قوم من اسرائيل و تمام بزرگانش را هلاک سازد. من قوم خود را امتحان می‌كنم؛ و اگر توبه نكنند، همۀ اين بلايا را بر سرشان خواهم آورد. «ای انسان خاكی، نبوت كن؛ پيغام مرا اعلام نما؛ محكم دست بزن! شمشير را بردار و با تهديد، دو سه بار بالای سرت حركت بده تا نشان دهی كه چه كشتار بزرگی در انتظار اين قوم است! بگذار دلهايشان از ترس فرو ريزد. چون بر هر دروازه‌ای برق شمشير ديده می‌شود. بلی، شمشير همچون برق آسمان می‌درخشد و برای كشتن، تيز شده است! ای شمشير، از راست بزن! از چپ بزن! هر جا می‌خواهی برو! هر چه می‌خواهی بكن! بلی، من با غضب، دستهای خود را بهم خواهم زد و شما را مجازات خواهم نمود. آنگاه خشمم فرو خواهد نشست!» سپس خداوند فرمود: «ای انسان خاكی، نقشه‌ای بكش و بر روی آن دو راه رسم كن، يكی بسوی اورشليم در يهودا، و ديگری بسوی ربه كه شهر عمونيان است. پادشاه بابل شمشير بدست از آن راهها خواهد آمد. علامتی نيز بر سر اين دو راهی كه از بابل آغاز می‌شود، نصب كن. *** زيرا بزودی پادشاه بابل بر سر دو راهی خواهد ايستاد. او برای آنكه بداند به اورشليم حمله كند يا به ربه، فال خواهد گرفت و با تيرهای تركش خود، قرعه خواهد انداخت و برای بتها قربانی كرده، با جگر قربانی‌ها فال خواهد گرفت تا ببيند به كدام راه بايد برود. تيرها به او نشان می‌دهد كه بايد بسوی اورشليم برود! پس او و سپاهيانش با غريو جنگ، برای كشتار براه می‌افتند. ايشان در برابر دروازه‌ها، منجنيقها برپا كرده و برای تصرف شهر، سنگرها و برجها خواهند ساخت. اهالی اورشليم نمی‌توانند اين را باور كنند، چون با بابل پيمان اتحاد بسته‌اند! اما پادشاه بابل فقط به اين می‌انديشد كه مردم اورشليم طغيان كرده‌اند. پس او خواهد آمد و ايشان را شكست خواهد داد.» خداوند فرمود: «تقصيرات شما آشكار است و خطايا و گناهانتان در همه كارها و رفتارتان، به چشم می‌خورد. حال، وقت مجازات شما رسيده و به تبعيد خواهيد رفت. «و تو ای پادشاه اسرائيل ، روز مجازات نهايی تو نيز فرا رسيده است. عمامه و تاج را از سرت بردار. از اين پس، ديگر چيزی به ترتيب سابق باقی نخواهد ماند؛ فقرا سربلند خواهند شد و ثروتمندان پست و سرافكنده! من اين سلسله سلطنتی را ساقط، ساقط، ساقط خواهم نمود و ديگر سر بلند نخواهد كرد تا زمانی كه وارث حقيقی آن ظاهر شود. آنگاه همه چيز را به وی خواهم بخشيد. «ای انسان خاكی، درباره عمونی‌ها نيز نبوت نما، زيرا كه قوم مرا به هنگام سختی تمسخر كردند. به ايشان چنين بگو: «شمشير من عليه شما نيز از غلاف بيرون كشيده شده است! شمشير من تيز و صيقلی شده و مثل برق آسمان می‌درخشد. فالگيران و جادوگران و انبيای دروغين، به دروغ به شما وعده رهايی از دست پادشاه بابل را داده‌اند. شما گناهكاريد و همراه شروران ديگر هلاک خواهيد شد. روز داوری و مجازات نهايی شما فرا رسيده و شمشير بر گردن شما فرو خواهد آمد! آيا پيش از مجازات شما، شمشير خود را غلاف كنم؟ نه! من شما را در زادگاهتان مجازات خواهم نمود. آتش خشم خود را بر شما فرو خواهم ريخت و بر آن خواهم دميد تا مشتعل‌تر گردد. شما را بدست مردمانی وحشی و بی‌رحم كه در ويران كردن ماهرند، تسليم خواهم نمود. شما برای آتش، هيزم خواهيد شد و خونتان در سرزمين خودتان خواهد ريخت و ديگر كسی شما را بياد نخواهد آورد، زيرا من كه خداوند هستم، اين را گفته‌ام.» پيغامی ديگر از جانب خداوند بر من نازل شد: «ای انسان خاكی، اهالی جنايتكار اورشليم را محكوم كن! گناهان كثيفشان را آشكارا اعلام نما! بگو خداوند چنين می‌فرمايد: «ای شهر جنايتكاران كه محكوم و ملعون هستی، ای شهر بتها كه نجس و آلوده‌ای، گناه تو آدم‌كشی و بت‌پرستی است! بنابراين، روز هلاكت تو نزديک شده و پايان زندگی‌ات فرا رسيده است؛ تو را نزد قوم‌های جهان مسخره و رسوا خواهم نمود. ای شهر بدنام و سركش، قوم‌های دور و نزديک تو را به باد مسخره خواهند گرفت. «تمام بزرگان اسرائيل در اورشليم از قدرت خود برای آدمكشی استفاده می‌كنند. در اين شهر، پدر و مادر احترامی ندارند؛ غريبان مظلوم می‌شوند و يتيمان و بيوه زنان مورد ظلم و ستم قرار می‌گيرند؛ اماكن مقدس مرا خوار می‌شمارند و حرمت روزهای سبت را نگاه نمی‌دارند؛ مردم را به ناحق زندانی و محكوم به مرگ می‌كنند! «بر هر كوهی، بتخانه‌ای ديده می‌شود؛ شهوت‌پرستی و ناپاكی در همه جا به چشم می‌خورد؛ عده‌ای با زن پدر خود زنا می‌كنند بعضی ديگر با زن خود در دوره قاعدگی‌اش همبستر می‌شوند! زنا با زن همسايه، با عروس و با خواهر ناتنی، امری عادی و رايج گشته است. اين شهر پر است از آدم كشی‌های مزدور، رباخواران و آنانی كه بزور مال مردم را غصب می‌كنند و می‌خورند. ايشان مرا كاملاً به فراموشی سپرده‌اند. «پس حال، من به اين سودهای نامشروع و خونريزيها پايان می‌دهم! آيا تصور می‌كنيد در روز داوری من، تاب و توانی در ايشان باقی بماند؟ من، خداوند، اين سخنان را گفته‌ام و آنها را عملی خواهم ساخت! ايشان را در سراسر جهان پراكنده خواهم كرد و شرارتها و گناهانی را كه در ميان ايشان است، از بين خواهم برد. آنها در ميان قومها بی‌آبرو خواهند شد تا بدانند كه من خداوند هستم.» سپس خداوند فرمود: «ای انسان خاكی، قوم اسرائيل مانند تفاله بی‌ارزشی هستند كه پس از ذوب نقره باقی می‌ماند. آنان مس و روی، آهن و سرب هستند كه در كوره از نقره جدا می‌شود. چون تفاله‌های بی‌ارزشی هستند، از اينرو من ايشان را به كورۀ زرگری خود در اورشليم خواهم آورد تا با آتش خشم خود ذوبشان كنم. *** *** آتش خشم خود را بر آنان خواهم دميد، و همچون نقره، در كورۀ آتش گداخته خواهند شد تا بدانند كه من، خداوند، خشم خود را بر ايشان افروخته‌ام.» بار ديگر خداوند با من سخن گفت و فرمود: «ای انسان خاكی، به قوم اسرائيل بگو كه سرزمينشان ناپاک است و از اينرو من خشم خود را بر ايشان فرو خواهم ريخت. بزرگانشان توطئه می‌چينند و همچون شيری كه غرش‌كنان شكار را می‌درد، بسياری را می‌كشند، اموال مردم را غصب می‌كنند و از راه زور و تجاوز، ثروت می‌اندوزند و باعث افزايش شمار بيوه‌زنان می‌گردند. كاهنانشان احكام و قوانين مرا می‌شكنند، خانه مقدس مرا نجس می‌سازند؛ فرقی بين مقدس و نامقدس قائل نمی‌شوند؛ فرق ميان نجس و طاهر را تعليم نمی‌دهند و حرمت روز سبت را نگاه نمی‌دارند. به همين جهت، نام مقدس من در ميان آنها بی‌حرمت شده است. رهبرانشان مانند گرگ شكار خود را می‌درند و برای نفع خود دست به جنايت می‌زنند، انبيايشان از فكر خود رؤياهايی تعريف می‌كنند و به دروغ می‌گويند كه پيامهايشان از جانب خداوند است؛ حال آنكه من حتی كلمه‌ای نيز با ايشان سخن نگفته‌ام. با اين كار، گناهان را می‌پوشانند تا زشتی آن ديده نشود، همانگونه كه ديوار را با گچ می‌پوشانند. حتی مردم عادی نيز مال يكديگر را می‌خورند، فقرا و نيازمندان را ظالمانه غارت می‌كنند و اموال اشخاص غريب و بيگانه را با بی‌انصافی از دستشان می‌گيرند. «اما من كسی را جستجو می‌كردم كه بار ديگر ديوار عدالت را در اين سرزمين بنا كند؛ كسی را می‌جستم كه بتواند در شكاف ديوار شهر بايستد تا به هنگام ريزش غضب من، از شهر دفاع كند. ولی كسی را نيافتم! بنابراين، خشم خود را بر آنها خواهم ريخت و در آتش غضب خود هلاكشان خواهم ساخت، و آنها را به سزای همه گناهانشان خواهم رساند.» بار ديگر خداوند با من سخن گفت و فرمود: «ای انسان خاكی، دو خواهر بودند كه در جوانی در مصر به زناكاری و روسپيگری كشانده شدند. *** نام خواهر بزرگتر، اهوله، و نام خواهر كوچكتر اهوليبه بود. اين دو خواهر، يكی سامره است و ديگری اورشليم! من با آن دو ازدواج كردم و آنها برايم پسران و دختران زاييدند. ولی بعد، اهوله از من روگرداند و به بتها دل بست و عاشق و دلباخته همسايه‌اش، قوم آشور شد، چون آنها جوانهايی جذاب و خوش‌اندام، فرماندهان و سردارانی با لباس‌های آبی خوشرنگ و سواركارانی ماهر بودند. پس، او با آنها كه برگزيده‌ترين مردان آشور بودند زنا كرد، بتهايشان را پرستيد و خود را نجس ساخت. علتش اين بود كه وقتی مصر را ترک گفت، از فاحشگی دست نكشيد، بلكه همچون دوران جوانی‌اش كه با مصری‌ها همخواب می‌شد و زنا می‌كرد، به هرزگی خود ادامه داد. «پس، من او را به دست آشوری‌ها تسليم نمودم، بدست كسانی كه خدايانشان را اينقدر دوست می‌داشت! ايشان رختهای او را كندند و او را كشتند و بچه‌هايش را برای بردگی با خود بردند. زنان ديگر از سرنوشت او درس عبرت گرفتند و دانستند كه او به سزای اعمالش رسيده است. «اهوليبه، يعنی اورشليم، با اينكه ديد بر سر خواهرش چه آمد، اما در هوسرانی و زناكاری از او هم فاسدتر شد. او به همسايه خود قوم آشور، دل بست كه مردانی جذاب، خوش‌اندام و سرداران و سواركارانی با لباس‌های آبی خوشرنگ بودند. ديدم كه او نيز آلوده شد و به راه خواهر بزرگترش رفت. «او روزبروز بيشتر در عمق فساد غرق می‌شد. او مجذوب تصاويری گرديد كه بر ديوار نقش شده بود، تصاوير سرداران بابلی با لباسهای قرمز، كمربندهای زيبا و كلاه‌های رنگارنگ! *** وقتی اين تصاوير را ديد، شعله عشق بابلی‌ها در دلش زبانه كشيد. پس قاصدانی فرستاد و ايشان را نزد خود دعوت كرد. آنها نيز آمده، با او زنا كردند و آنقدر او را بی‌عصمت و نجس ساختند كه سرانجام از ايشان متنفر شد و با ايشان قطع رابطه نمود. «من هم وقتی ديدم كه اينچنين خود را در اختيار ديگران می‌گذارد تا با او زنا كنند، از او بيزار شدم، همانگونه كه از خواهرش بيزار شده بودم. اما او دوران جوانی و زناكاری‌های خود را در مصر بياد آورد و به فساد و هوسرانی خود افزود و با مردان شهوت‌ران به فسق و فجور پرداخت. *** بلی، او با حسرت، به فساد و هرزگی خود در مصر می‌انديشيد، به دورانی كه بكارت خود را در اختيار مصری‌ها گذاشت! «حال، ای اهوليبه، خداوند چنين می‌فرمايد: «اينک من همان قوم‌هايی را كه عاشقشان بودی و الان از ايشان متنفر شده‌ای، تحريک خواهم كرد كه از هر سو عليه تو گرد آيند. بلی، بابلی‌ها و تمام كلدانی‌ها از فقود، شوع و قوع، و به همراه ايشان همۀ آشوری‌ها كه جوانانی خوب چهره و والامقام و چابک سوارند، خواهند آمد. ايشان از شمال با سپاهی آماده، همراه با كالسكه‌ها و عرابه‌ها به جنگ تو خواهند آمد. مردانی كه تا دندان مسلح می‌باشند، از هر سو تو را محاصره خواهند كرد و من تو را به ايشان تسليم خواهم نمود تا مطابق راه و رسم خودشان، تو را مجازات نمايند. آتش خشم من بر تو شعله‌ور خواهد شد و خواهم گذاشت كه با غضب با تو رفتار كنند. آنان بينی و گوشهايت را خواهند بريد، بازماندگانت را خواهند كشت و فرزندانت را به اسارت خواهند برد؛ و هر چه باقی بماند، خواهند سوزاند؛ ايشان رختهايت را خواهند كند و جواهرات زيبايت را به يغما خواهند برد. «آنگاه به هرزگی و زناكاری‌ات كه از مصر به ارمغان آورده‌ای، پايان خواهم داد تا ديگر مشتاق مصر و خدايانش نباشی. زيرا من تو را در چنگ دشمنانت رها خواهم نمود، يعنی در چنگ همان كسانی كه از ايشان بيزار و متنفر هستی. آنان با نفرت و كينه، هر چه كه داری بزور گرفته، لخت و عريان رهايت خواهند كرد تا رسوايی و زناكاری‌ات بر همه آشكار شود. «تمام اين بلاها به اين علت بر سرت می‌آيد كه خدايان قوم‌های ديگر را پرستش نمودی و با اين كار، خود را نجس و ناپاک ساختی؛ تو راه خواهرت را در پيش گرفتی، بنابراين، من از جام او به تو نيز خواهم نوشانيد؛ بلی، از جام بزرگ و عميق مجازات خواهرت، تو نيز خواهی نوشيد و مورد تمسخر و استهزای همه قرار خواهی گرفت، و همچون مستان، پريشان حال خواهی شد. از جام وحشت و ويرانی مانند خواهرت سامره خواهی نوشيد و آن را تا آخرين قطره خواهی آشاميد. *** از آنجا كه مرا فراموش كردی و از من روگردان شدی، سزای زناكاريها و گناهانت را خواهی ديد! «ای انسان خاكی، اهوله و اهوليبه را محكوم كن! گناهان كثيفشان را اعلام نما! ايشان مرتكب زنا و قتل شدند، بت‌پرستی كردند، و پسرانی را كه برای من زاييده بودند بر قربانگاه‌های خود قربانی كرده، سوزاندند. علاوه بر اين كارها، در همان روز، خانۀ مرا نجس كردند و روز سبت را بی‌حرمت ساختند. بلی، در همان روزی كه فرزندان خود را برای بتهايشان قربانی كردند، برای عبادت به خانه من آمدند، و با اين كار به خانه من بی‌احترامی و توهين كردند! «اين دو خواهر قاصدانی نيز به سرزمين‌های دوردست فرستادند تا مردان آنجا را فرا خوانند، يعنی كاهنان و بتهايشان را. هنگامی كه آمدند، با استقبال گرم آن دو روبرو شدند. آن دو خواهر، همچون روسپيان، استحمام كردند، به چشمانشان سرمه كشيدند، و خود را به بهترين زيورآلات آراستند. آنگاه با هم روی رختخواب زيبای قلابدوزی نشستند و بخور و روغنی را كه از آنِ خانه من بود، بر سفره‌ای در مقابل خود گذاردند. از آنجا صدای مردان عياش شنيده می‌شد، مردانی هرزه، ميگسار و بيابانگرد؛ آنها النگو بدست ايشان كردند و تاج زيبا بر سرشان گذاردند. با خود گفتم كه آيا ايشان رغبت می‌كنند با اين فاحشه‌های زشت و فرتوت زنا كنند؟ با اين حال، ايشان با همان ميل و رغبت مردان شهوت‌رانی كه پيش فاحشه‌ها می‌روند، نزد سامره و اورشليم، اين روسپی‌های بی‌حيا رفتند! بنابراين، اشخاص درستكار، آن دو را محكوم خواهند كرد، زيرا زناكارند و دستشان به خون آلوده است. «از اينرو، من جماعت بزرگی را عليه ايشان خواهم فرستاد تا ايشان را پريشان ساخته، تاراج نمايند. آن جماعت آنان را سنگسار كرده، با شمشير خواهند دريد؛ پسران و دختران ايشان را خواهند كشت و خانه‌هايشان را خواهند سوزاند. آنگاه در اين سرزمين، به هرزگی و زناكاری پايان خواهم داد، تا اين درس عبرتی گردد برای آنانی كه بت‌پرستی را دوست می‌دارند. آن دو خواهر به سزای تمام زناكاری‌ها و بت‌پرستی‌هايشان خواهند رسيد. آنگاه خواهند دانست كه من خداوند می‌باشم!» در روز دهم ماه دهم از سال نهم تبعيدمان، از جانب خداوند پيغامی ديگر به من رسيد، او فرمود: «ای انسان خاكی، تاريخ امروز را يادداشت كن، زيرا در همين روز پادشاه بابل محاصرۀ اورشليم را آغاز كرده است. سپس برای قوم ياغی اسرائيل اين مثل را تعريف كن و از جانب من به ايشان چنين بگو: «ديگی را از آب پر سازيد و بر آتش بگذاريد. آن را از بهترين گوشت ران و راسته و از بهترين استخوانها پر كنيد. برای اين كار، بهترين گوسفندان گله را سر ببريد. زير ديگ، هيزم بسيار بگذاريد. گوشت را آنقدر بپزيد تا از استخوان جدا شود. سپس تكه‌های گوشت را از آن بيرون آوريد تا حتی يک تكه نيز باقی نماند.» آنگاه خداوند چنين ادامه داد: «وای بر تو ای اورشليم، ای شهر جنايتكاران! تو چون ديگی زنگ زده هستی كه هرگز زنگ آن زدوده نشده است. *** شرارت اورشليم بر همه آشكار است؛ در آنجا آدم می‌كشند و خونشان را بر روی سنگها باقی می‌گذارند تا همه ببينند؛ حتی سعی نمی‌كنند كه آن را بپوشانند! من نيز، خونی را كه روی سنگها ريخته شده، همانطور باقی گذاشته‌ام و آن را نپوشانده‌ام تا همواره نزد من فرياد كرده، مرا به خشم بياورد تا از آن شهر انتقام بگيرم. «وای بر اورشليم، شهر قاتلين! من تودۀ هيزم زير آن را خواهم افزود! هيزم بياوريد! بگذاريد آتش زبانه بكشد و ديگ بجوشد! گوشت را خوب بپزيد! استخوانها را بيرون بياوريد و بسوزانيد! سپس ديگ خالی را روی آتش بگذاريد تا سرخ شده، زنگ و فسادش زدوده و پاک شود. اما اين كار نيز بيهوده است، چون با وجود حرارت زياد آتش، رنگ و فسادش از بين نمی‌رود. اين زنگ و فساد، همان عياشی و بت‌پرستی مردم اورشليم است! بسيار كوشيدم كه طاهرش سازم، اما نخواستند. بنابراين در فساد و ناپاكی خود خواهند ماند تا زمانی كه خشم و غضب خود را بر ايشان بريزم. من كه خداوند هستم، اين را گفته‌ام و به يقين آنچه گفته‌ام واقع خواهد شد. از گناهان ايشان نخواهم گذشت و رحم نخواهم نمود، بلكه ايشان را به سزای اعمالشان خواهم رسانيد!» خداوند پيغامی ديگر به من داد و فرمود: «ای انسان خاكی، قصد دارم جان زن محبوبت را به ناگه بگيرم! اما تو ماتم نگير، برايش گريه نكن و اشک نريز. فقط آه بكش اما خيلی آرام؛ نگذار بر سر قبرش شيون و زاری كنند؛ به رسم سوگواری، سر و پايت را برهنه نكن، صورتت را نپوشان و خوراک عزاداران را نخور!» بامدادان اين موضوع را به قوم گفتم و غروب آن روز، همسرم درگذشت. صبح روز بعد، همانگونه كه خداوند فرموده بود، عمل كردم. آنگاه قوم به من گفتند: «منظورت از اين كارها چيست؟ چه چيزی را می‌خواهی به ما بفهمانی؟» جواب دادم: «خداوند فرموده تا به شما بگويم كه او خانه مقدسش را كه مايه افتخار و دلخوشی شماست و اينقدر آرزوی ديدنش را داريد، از ميان خواهد برد! و همچنين خواهد گذاشت كه پسران و دختران شما كه در سرزمين يهودا باقی مانده‌اند، با شمشير كشته شوند. *** آنگاه شما نيز مانند من رفتار خواهيد كرد، يعنی صورت خود را نخواهيد پوشاند، خوراک عزاداران را نخواهيد خورد، و به رسم سوگواری سر و پای خود را برهنه نخواهيد كرد؛ ماتم و گريه نخواهيد نمود، بلكه بسبب گناهانتان اندوهناک شده، در خفا با يكديگر ماتم خواهيد گرفت. من برای شما علامتی هستم؛ همان كاری را كه من كردم، شما نيز خواهيد كرد. هنگامی كه اين پيشگويی واقع شود، خواهيد دانست كه او خداوند است!» خداوند فرمود: «ای انسان خاكی، اينک من در اورشليم عبادتگاهی را كه مايه قدرت، شادی و افتخار قومم است و در آرزوی ديدنش می‌باشند، و نيز زنان و پسران و دختران ايشان را از بين خواهم برد. در آن روز، هر كه رهايی يابد، از اورشليم به بابل خواهد آمد و تو را از آنچه كه اتفاق افتاده است، آگاه خواهد ساخت. در همان روز، قدرت سخن گفتن را كه از دست داده‌ای، باز خواهی يافت و با او گفتگو خواهی كرد. بدينسان برای اين قوم نشانه و علامتی خواهی بود و ايشان خواهند دانست كه من خداوند هستم!» پيغام ديگری از طرف خداوند به من رسيد: «ای انسان خاكی، روی خود را بسوی سرزمين عمون برگردان و بضد اهالی آنجا پيشگويی كن. *** به ايشان بگو كه به آنچه خداوند می‌فرمايد، گوش دهند: وقتی خانۀ من و سرزمين اسرائيل ويران می‌گشت و يهودا به اسارت برده می‌شد شما شادی می‌كرديد؛ پس من نيز شما را بدست چادرنشين‌های صحرا كه در سمت شرقی مملكتتان قرار دارند تسليم می‌كنم تا سرزمين‌تان را اشغال كنند. آنها چادرهای خود را در ميان شما برپا خواهند كرد، تمام محصولاتتان را برای خود جمع خواهند نمود و شير دامهای شما را خواهند نوشيد. شهر ربه را چراگاه شتران می‌كنم. تمام مملكت عمونی‌ها را بصورت بيابان درمی‌آورم تا گله‌های گوسفند در آن بچرند. آنگاه خواهيد دانست كه من خداوند هستم.» خداوند می‌فرمايد: «چون شما به هنگام نابودی قوم من كف زديد و شادی كرديد و رقصيديد، بنابراين، من نيز دست خود را بضد شما دراز خواهم كرد و شما را بدست قومهای ديگر خواهم سپرد تا غارتتان كنند. ديگر نمی‌گذارم بصورت يک قوم باقی بمانيد؛ شما را هلاک می‌كنم تا بدانيد كه من خداوند هستم.» خداوند می‌فرمايد: «چون موآبی‌ها گفته‌اند يهودا از هيچ قوم ديگری بهتر نيست، پس من نيز حدود شرقی موآب را به روی دشمن می‌گشايم و شهرهای آن را كه مايۀ فخر و مباهاتش هستند از بين می‌برم، يعنی شهرهای بيت‌يشيموت، بعل معون، و قريه تايم را. قبايل چادرنشينی كه در صحرای شرق موآب ساكنند، به داخل عمون و موآب خواهند ريخت. در ميان قومها، موآب ديگر يک قوم به حساب نخواهد آمد. *** به اين طريق موآبی‌ها را مجازات می‌كنم تا بدانند كه من خداوند هستم.» خداوند می‌فرمايد: «چون قوم ادوم از قوم يهودا انتقام گرفت و با اين كار مرتكب گناه بزرگی شد، پس با دست خود ادوم را ويران می‌كنم و ساكنانش را با گله‌ها و رمه‌هايشان از بين می‌برم. از تيمان تا ددان همه با شمشير كشته خواهند شد. اين كار بدست قومم اسرائيل به انجام خواهد رسيد. ايشان انتقام مرا از شما خواهند گرفت و شدت خشم مرا نشان خواهند داد.» خداوند می‌فرمايد: «چون فلسطينی‌ها از مردم يهودا انتقام گرفته‌اند و از آنها كينۀ ديرينه به دل داشته، درصدد بودند آنها را نابود سازند، پس من با دست خود فلسطينی‌ها را نابود می‌كنم؛ بلی، تمام كسانی را كه در سرزمين فلسطين زندگی می‌كنند بكلی از بين می‌برم. از آنها بشدت انتقام می‌گيرم و آنها را سخت مجازات می‌كنم تا شدت خشم خود را به آنها نشان دهم. بعد از آن، خواهند دانست كه من خداوند هستم.» در يازدهمين سال از تبعيدمان، در روز اول ماه، اين پيام از جانب خداوند به من رسيد: «ای انسان خاكی، صور از سقوط اورشليم خوشحال است و می‌گويد: «اورشليم درهم شكسته است. او كه با قومهای ديگر تجارت می‌كرد از بين رفته است. حال، من جای او را در تجارت می‌گيرم و ثروتمند می‌شوم.» بنابراين، خداوند می‌فرمايد: «ای صور، من در مقابل تو می‌ايستم و قومها را مثل امواج خروشان دريا بضد تو جمع می‌كنم. آنها حصارهای تو را خراب می‌كنند و برج و باروهايت را فرو می‌ريزند. من خاک تو را جارو خواهم كرد تا چيزی جز صخره‌ای صاف برايت باقی نماند. جزيره‌ات غير مسكون و جای ماهيگيران می‌شود تا تورهای خود را در آنجا پهن كنند. من كه خداوند هستم اين را گفته‌ام. صور تاراج ممالک خواهد گرديد و ساكنان سرزمين اصلی آن به ضرب شمشير كشته خواهند شد، آنگاه خواهند دانست كه من خداوند هستم.» خداوند می‌فرمايد: «من نبوكدنصر، پادشاه بابل شاه شاهان را از شمال با سپاهی عظيم و سواران و عرابه های بيشمار به جنگ تو می‌آورم. او ساكنان خاک اصلی تو را خواهد كشت و شهر را محاصره كرده، در برابر آن سنگرها و پشته‌ها خواهد ساخت. در مقابل حصار تو منجنيق‌ها برپا خواهد كرد و با تبر برج و باروهايت را درهم خواهد كوبيد. اسبهايشان آنقدر زياد خواهند بود كه گرد آنها شهر را خواهد پوشاند. وقتی دشمن وارد دروازه‌های درهم شكسته‌ات شود، حصارهايت از صدای سواران و عرابه‌ها و كالسكه‌ها خواهند لرزيد. سواران، تمام كوچه‌های شهر را اشغال می‌كنند، مردم تو را می‌كشند و بناهای عظيم و معروفت را واژگون می‌سازند. تمام ثروت و كالاهای تو را غارت و ديوارهايت را خراب می‌كنند. خانه‌های زيبايت را ويران می‌سازند. سنگها، چوبها و خاک تو را به دريا می‌ريزند. من به تمام آوازهای تو پايان خواهم داد و ديگر صدای چنگ در ميان تو شنيده نخواهد شد. جزيرۀ تو را به صخره‌ای صاف تبديل می‌كنم و آن، مكانی برای ماهيگيران می‌شود كه تورهای خود را در آن بگسترانند. بار ديگر هرگز آباد نخواهی شد، زيرا من كه خداوند هستم اين را گفته‌ام.» خداوند به صور چنين می‌گويد: «تمام جزاير از سقوط تو تكان خواهند خورد و مردم آن نقاط از فرياد ساكنان تو كه بدست دشمن كشته می‌شوند به وحشت خواهند افتاد. آنگاه تمام پادشاهان سرزمين‌های ساحلی از تخت‌های خود پايين می‌آيند و رداها و لباس‌های فاخر خود را از تن درمی‌آورند. ترس آنها را فرا می‌گيرد و آنها از وحشت به خود می‌لرزند و برخاک می‌نشينند. آنها برايت ماتم می‌گيرند و اين مرثيه را می‌خوانند: «ای جزيرۀ مقتدر كه قدرت تو در دريا باعث وحشت مردم ساحل‌نشين شده بود، چگونه تباه شدی! ببين جزيره‌ها بر اثر سقوط تو چطور برخود می‌لرزند! آنها از نابودی تو حيرانند!» خداوند می‌فرمايد: «من تو را ای شهر صور، با خاک يكسان می‌كنم. آبها تو را خواهند بلعيد و تو در زير موجهای دريا غرق خواهی شد. تو را به قعر دنيای مردگان سرنگون می‌كنم تا به آنانی كه مدتها پيش بدانجا رفته‌اند، ملحق شوی. تو را مثل اجساد كسانی كه سالها پيش به خاک سپرده شده‌اند، به زير زمين فرو خواهم برد. در اين دنيا ديگر هرگز زيبا و آباد نخواهی شد. تو را به سرنوشت وحشتناكی دچار می‌كنم و تو بكلی نابود خواهی شد، بطوريكه مردم هر قدر تو را جستجو كنند نتوانند تو را بيابند.» اين است آنچه خداوند می‌فرمايد. خداوند به من فرمود: «ای انسان خاكی، برای صور اين مرثيۀ غم‌انگيز را بخوان: *** «ای شهر مقتدر بندری، ای مركز تجارت دنيا، به پيام خداوند گوش كن! می‌گويی كه در تمام دنيا شهری زيباتر از تو نيست. تو حدود خود را به داخل دريا رسانيده‌ای و سازندگانت تو را مانند يک كشتی زيبا ساخته‌اند. ايشان تخته‌های تو را از بهترين صنوبرهای كوه هرمون درست كرده‌اند و دكلهای تو را از سروهای لبنان ساخته‌اند. پاروهايت از چوب بلوط ناحيۀ باشان است. عرشۀ تو را از چوب شمشاد ساحل جنوبی قبرس ساخته‌اند و با عاج آنها را زينت داده‌اند. بادبانهايت از بهترين پارچه‌های كتان گلدوزی شدۀ مصر ساخته شده است. سايبان آبی و بنفش تو را از ناحيۀ شرقی جزيرۀ قبرس آورده‌اند. پاروزنان تو اهل صيدون و ارواد هستند و ملوانان تو از ماهرترين افراد سرزمينت می‌باشند. كار قيراندود كردن درزهای كشتی‌ات بعهدۀ مردان پير و كار آزمودۀ جبيل است. كشتی‌های پر از كالا از همه جا می‌آيند تا با تو داد و ستد نمايند. مردان سرزمين‌های دور دست پارس، لود، و فوط جزو سپاهيان تو می‌باشند. آنها كمر به خدمت تو بسته‌اند و تو افتخار می‌كنی از اينكه ايشان سپرها و كلاه خودهای خود را بر ديوارهايت آويزان می‌كنند. سربازان ارواد نزد ديوارهايت نگهبانی می‌دهند و مردان جماد بر برجهای تو ديده‌بانی می‌كنند. سپرهای خود را به رديف روی ديوارها می‌آويزند و شكوه و زيبايی تو را كامل می‌كنند. «تو با ترشيش تجارت می‌كنی. از آنجا نقره، آهن، روی و سرب فراوان به بازارهايت می‌آيد. تاجران يونان، توبال و ماشک برده‌ها و ظروف مفرغی برای تو می‌آورند، و تاجران توجرمه، اسب باركش، اسب جنگی و قاطر به تو می‌فروشند. «تاجران رودس و بازرگانان سرزمين‌های ساحلی، مجذوب بازارهای تو هستند و عاج و چوب آبنوس را با كالاهای تو معاوضه می‌كنند. ادوم برای خريد كالاهای فراوانت تاجران خود را نزد تو می‌فرستد. آنها با خود زمرد، ارغوان، پارچه‌های گلدوزی شده، كتان لطيف، مرجان و عقيق می‌آورند. يهودا و اسرائيل تجار خود را با گندم، حلوا، عسل، روغن زيتون و بلسان نزد تو می‌فرستند. دمشق هم برای خريد كالا و صنايع گوناگون تو، شراب حلبون و پشم سفيد سوری به تو می‌دهد. دانی‌ها و يونانيهای اهل اوزال با تو روابط تجاری دارند و برايت آهن، سليخه و نيشكر می‌آورند. و اهالی ددان نمدهای نفيس برای زين اسبهايت به تو می‌فروشند. «عربها و بزرگان قيدار برايت بره و قوچ و بز می‌آورند. بازرگانان سبا و رعمه با همه نوع ادويه‌جات و جواهرات و طلا می‌آيند. تجار حران، كنه، عدن، سبا، آشور و كلمد نزد تو می‌آيند. آنها برای معامله با تو همه نوع كالا می‌آورند لباس‌های فاخر، پارچه‌های آبی، پارچه‌های گلدوزی شده، فرشهای رنگارنگ، طنابها و ريسمانهای اعلا. كالاهای تو با كشتی‌های بزرگ تجاری حمل می‌شوند. انبارهای جزيرۀ تو پر و لبريزند! ولی زمامدارانت، كشتی سرزمين تو را به وسط دريا می‌رانند؛ در آنجا كشتی تو گرفتار تندباد شرقی شده، در قلب دريا درهم شكسته خواهد شد. همه چيز تو از دست خواهد رفت. اموال و كالاها، ناخدايان و ملوانان، كشتی‌سازان و بازرگانان، سربازان و همۀ قوم تو در روز خرابی كشتی‌ات در دريا غرق خواهند شد. از فرياد ناخدايان تو سواحل دريا تكان خواهند خورد. «همۀ دريانوردان به خشكی خواهند آمد و در ساحل ايستاده، نگاه خواهند كرد. به تلخی خواهند گريست، خاک بر سر خود خواهند ريخت و در خاكستر خواهند غلطيد. از غصه و ناراحتی موی سر خود را خواهند كند، لباس ماتم پوشيده؛ با تلخی جان برايت گريه خواهند كرد. آنها عزا خواهند گرفت و اين مرثيه را برای تو خواهند خواند: «در تمام دنيا شهری به زيبايی و عظمت صور نبود، ولی ببينيد حالا چگونه در وسط دريا خاموش شده است! ای صور اموال و ثروت تو بسياری از قومها را سير می‌كرد. پادشاهان جهان را با كالاهای صادراتی خود ثروتمند می‌نمودی. اما اينک در هم شكسته شده، زير دريا مدفون گشته‌ای. تمام كالاها و كاركنانت با تو هلاک شده‌اند. همۀ ساحل‌نشينان از آنچه كه به سر تو آمده است حيرانند. پادشاهان ايشان وحشت‌زده و پريشان‌حال می‌باشند. تجار ممالک سر خود را تكان می‌دهند، چون سرنوشت تو وحشتناک است و تو برای هميشه از بين رفته‌ای.» پيغام ديگری از جانب خداوند به من داده شد: «ای انسان خاكی، به حكمران صور بگو كه خداوند می‌فرمايد: «تو بقدری مغرور شده‌ای كه فكر می‌كنی خدا هستی و در قلمرو خود كه جزيره‌ايست در وسط دريا، مانند يک خدا بر تخت نشسته‌ای! هر چند به خود می‌بالی كه مثل خدا هستی، ولی بدان كه انسانی بيش نيستی. تو می‌گويی از دانيال داناتری و هيچ سِرّی از تو مخفی نيست. *** با حكمت و دانايی خود، مال و ثروت زياد جمع كرده‌ای و طلا و نقره و گنج‌های بسيار اندوخته‌ای. حكمت تو، تو را بسيار ثروتمند و مغرور كرده است.» خداوند می‌فرمايد: «چون ادعا می‌كنی كه مانند خدا دانا هستی، من سپاه دشمن بی‌رحمی را كه مايۀ وحشت قوم‌هاست می‌فرستم تا شكوه و زيبايی تو را كه به حكمت خود بدست آورده‌ای از بين ببرند. آنها تو را به قعر جهنم می‌فرستند و تو در قلب دريا خواهی مرد. آيا در حضور قاتلان خود باز ادعای خدايی خواهی كرد؟ نه، بلكه در آن هنگام تو يک انسان خواهی بود و نه خدا. مثل يک شخص مطرود، بدست بيگانه‌ها كشته خواهی شد. من كه خداوند هستم اين را گفته‌ام.» بار ديگر خداوند به من فرمود: «ای انسان خاكی، برای پادشاه صور گريه كن. به او بگو كه خداوند می‌فرمايد: «تو مظهر كمال حكمت و زيبايی بودی و در عدن كه باغ خدا بود، قرار داشتی. خود را با انواع سنگهای گرانبها از قبيل عقيق سرخ، ياقوت زرد، الماس، زبرجد، جزع، يشم، ياقوت كبود، ياقوت سرخ و زمرد تزيين می‌كردی. زيورهای تو همه از طلا بود. تمام اينها در آن روزی كه بوجود آمدی به تو داده شد. تو را بعنوان فرشتۀ نگهبان انتخاب كردم. تو در كوه مقدس من بودی و در ميان سنگهای درخشان راه می‌رفتی. «از روزی كه آفريده شدی در تمام كارهايت كامل و بی‌نقص بودی تا اينكه شرارت در تو راه يافت. تجارت زياد تو با ديگران باعث شد تو ظالم و گناهكار شوی. به اين سبب تو را از كوه خود بيرون انداختم. ای فرشتۀ نگهبان، من تو را از ميان سنگهای درخشان بيرون انداخته، هلاک ساختم. دل تو از زيبايی‌ات مغرور شد، و شكوه جلالت باعث شد حكمتت به حماقت تبديل شود. به همين علت تو را بر زمين انداختم و در برابر چشمان پادشاهان، درمانده‌ات كردم. تقدس خود را به سبب حرص و طمع از دست دادی. پس، از ميان خودت آتشی بيرون آوردم و پيش چشمان كسانی كه تماشا می‌كردند، تو را سوزاندم و به خاک و خاكستر تبديل نمودم. تمام كسانی كه تو را می‌شناختند، از آنچه كه بر سرت آمده است حيران و وحشت‌زده شده‌اند. تو برای هميشه از بين رفته‌ای.» بيغامی ديگر از جانب خداوند به من رسيد: «ای انسان خاكی، بسوی شهر صيدون نگاه كرده، بضد آن پيشگويی كن و بگو خداوند چنين می‌فرمايد: «ای صيدون، من دشمن تو هستم و قدرتم را به تو نشان خواهم داد. وقتی با مجازات كردن تو قدوسيت خود را آشكار كنم، آنگاه خواهند دانست كه من خداوند هستم. امراض مسری بر تو می‌فرستم و سربازان دشمن از هر طرف به تو حمله كرده، ساكنان تو را از دم شمشير خواهند گذراند و خون در كوچه‌ها جاری خواهد شد. آنگاه خواهی دانست كه من خداوند هستم. تو و ساير همسايگان اسرائيل، ديگر مثل خار، قوم اسرائيل را زخمی نخواهيد كرد، هر چند كه قبلاً آنها را خوار شمرديد و با ايشان بدرفتاری كرديد.» خداوند می‌فرمايد: «قوم اسرائيل بار ديگر در سرزمين خود ساكن خواهند شد؛ بلی، در سرزمينی كه به پدرشان يعقوب دادم. زيرا ايشان را از سرزمين‌های دور كه آنها را در آنجا پراكنده ساخته‌ام برمی‌گردانم و بدين ترتيب به قومهای جهان نشان می‌دهم كه من مقدسم. قوم من با صلح و امنيت در سرزمين خود ساكن می‌شوند، برای خود خانه‌ها می‌سازند و تاكستانها غرس می‌كنند. وقتی همۀ قومهای همسايه را به سبب رفتار توهين‌آميزشان با قوم اسرائيل تنبيه كنم، آنگاه خواهند دانست كه من خداوند، خدای قوم اسرائيل هستم.» در سال دهم تبعيدمان، در روز دوازدهم ماه دهم، اين پيغام از جانب خداوند بر من نازل شد: «ای انسان خاكی، رو بسوی مصر نموده، بضد پادشاه و تمام مردم آن پيشگويی كن. به ايشان بگو كه خداوند می‌فرمايد: «ای پادشاه مصر، ای اژدهای بزرگ كه در وسط رودخانه‌ات خوابيده‌ای، من دشمن تو هستم. چون گفته‌ای: «رود نيل مال من است! من آن را برای خود درست كرده‌ام!» پس، من قلاب‌ها را در چانه‌ات می‌گذارم و تو را با ماهی‌هايی كه به پوست بدنت چسبيده‌اند به خشكی می‌كشانم. تو را با تمام ماهی‌ها در خشكی رها می‌كنم تا بميرند. لاشه‌های شما در صحرا پراكنده خواهد شد و كسی آنها را جمع نخواهد كرد. من شما را خوراک پرندگان و جانوران وحشی می‌كنم. آنگاه تمام مردم مصر خواهند دانست كه من خداوند هستم.» خداوند می‌فرمايد: «ای مصر، تو برای قوم اسرائيل عصای ترک خورده‌ای بيش نبودی. وقتی اسرائيل به تو تكيه كرد، تو خرد شدی و شانه‌اش را شكستی و او را به درد و عذاب گرفتار كردی. بنابراين، من كه خداوند هستم به تو می‌گويم كه لشكری به جنگ تو می‌آورم و تمام انسانها و حيواناتت را از بين می‌برم. سرزمين مصر به ويرانه‌ای تبديل خواهد شد و مصری‌ها خواهند دانست من خداوند هستم. «چون گفتی: «رود نيل مال من است! من آن را درست كرده‌ام!» پس، من بضد تو و بضد رودخانه‌ات هستم و مملكت مصر را از مجدل تا اسوان و تا مرز حبشه بكلی ويران می‌كنم. تا مدت چهل سال هيچ انسان يا حيوانی از آن عبور نخواهد كرد و آن كاملاً ويران و غير مسكون خواهد بود. مصر را از سرزمين‌های ويران شدۀ همسايه‌اش ويران‌تر می‌سازم و شهرهايش مدت چهل سال خراب می‌مانند و مصری‌ها را به سرزمين‌های ديگر تبعيد می‌كنم.» خداوند می‌فرمايد: «بعد از چهل سال، دوباره مصری‌ها را از ممالكی كه به آنجا تبعيد شده بودند، به مصر باز می‌آورم تا در زمين فتروس كه در جنوب مصر قرار دارد و زادگاه خودشان است، زندگی كنند. ولی آنها قومی كم‌اهميت و كوچک خواهند بود. آنها از همۀ قومها پست‌تر خواهند بود و ديگر خود را برتر از سايرين نخواهند دانست. من مصر را آنقدر كوچک می‌كنم كه ديگر نتواند بر قوم‌های ديگر حكمرانی كند. قوم اسرائيل نيز ديگر از مصر انتظار هيچ كمكی نخواهند داشت. هر وقت به فكر كمک گرفتن از مصر بيفتند، گناهی را كه قبلاً از اين لحاظ مرتكب شده بودند، به ياد خواهند آورد. پس خواهند دانست كه فقط من خداوند هستم.» در سال بيست و هفتم تبعيدمان، در روز اول ماه اول، از طرف خداوند اين پيغام به من رسيد: «ای انسان خاكی، وقتی نبوكدنصر، پادشاه بابل، با مملكت صور می‌جنگيد، سربازانش آنقدر بارهای سنگين حمل كردند كه موهای سرشان ريخت و پوست شانه‌هايشان ساييده شد. اما از آن همه زحمتی كه در اين جنگ كشيدند چيزی نصيب نبوكدنصر و سربازانش نشد. پس، من كه خداوند هستم مملكت مصر را به نبوكدنصر، پادشاه بابل، می‌دهم تا ثروت آن را به يغما ببرد و هر چه دارد غارت كند و اجرت سربازانش را بدهد. بلی، بجای اجرتش سرزمين مصر را به او می‌دهم، چون در طول آن سيزده سال در «صور» او برای من كار می‌كرد. من كه خداوند هستم اين را گفته‌ام. «سرانجام روزی می‌رسد كه من قدرت گذشتۀ اسرائيل را به او باز می‌گردانم، و دهان تو را ای حزقيال خواهم گشود تا سخن بگويی؛ آنگاه مصر خواهد دانست كه من خداوند هستم.» خداوند همچنين به من فرمود: «ای انسان خاكی، پيشگويی كن و بگو كه خداوند می‌فرمايد: «گريه كنيد، چون آن روز هولناک نزديک است. آن روز، روز خداوند است، روز ابرها و نابودی برای قومها! *** *** شمشيری بر مصر فرود می‌آيد، زمينش از اجساد كشته‌شدگان پوشيده می‌شود و ثروتش غارت می‌گردد و اساس آن فرو می‌ريزد. سرزمين حبشه نيز تاراج می‌شود. حبشه، فوط، لود، عربستان، ليبی و تمام مملكتهای هم‌پيمانشان نيز در آن جنگ نابود می‌شوند.» خداوند می‌فرمايد: «تمام هم‌پيمانان مصر سقوط می‌كنند و لشكر مغرور او درهم شكسته شده، از مجدل تا اسوان با شمشير قتل عام می‌گردند. مصر از همۀ همسايگانش ويران‌تر می‌شود و شهرهايش خراب‌تر از شهرهای ويران شدۀ اطراف آنها می‌گردد. وقتی مصر را به آتش بكشم و هم‌پيمانانش را نابود كنم، آنگاه اهالی مصر خواهند دانست كه من خداوند هستم. در آن زمان، قاصدان تندرو را با كشتی‌ها می‌فرستم تا حبشی‌ها را به وحشت بياندازند. موقع نابودی مصر، ترس و وحشت سراپای ايشان را فرا می‌گيرد. آن روز نزديک است!» خداوند می‌فرمايد: «نبوكدنصر، پادشاه بابل، مردم مصر را از بين خواهد برد. او و لشكرش كه مايۀ وحشت قومها هستند، فرستاده می‌شوند تا سرزمين مصر را خراب كنند. آنها با مصر می‌جنگند و زمين را از اجساد كشته‌شدگان می‌پوشانند. من رود نيل را خشک می‌كنم و تمام مملكت مصر را به زير سلطۀ شروران درمی‌آورم. مصر و هر چه را كه در آن است بدست بيگانگان از بين می‌برم. من كه خداوند هستم اين را گفته‌ام. بتهای مصر و تمثالهای ممفيس را می‌شكنم. در مصر پادشاهی نخواهد بود، بلكه شورش و هرج و مرج در آنجا حكمفرما خواهد شد. «شهرهای فتروس، صوعن و طبس را با دست خود خراب می‌كنم. خشم شديدم را بر پلوسيوم كه محكم‌ترين قلعۀ مصراست فرو می‌ريزم و مردم طبس را نابود می‌كنم. بلی، مصر را به آتش می‌كشم. پلوسيوم به درد و عذاب شديد مبتلا می‌گردد. حصار طبس درهم می‌شكند و ممفيس دچار وحشت دايمی می‌شود. جوانان اون و فيبست به دم شمشير می‌افتند و بقيۀ مردم به اسيری برده می‌شوند. وقتی برای درهم شكستن قدرت مصر بيايم، آن روز برای تحفنحيس هم يک روز تاريک خواهد بود. ابر سياهی آن را خواهد پوشاند و مردم آن به اسارت خواهند رفت. پس، وقتی مصر را بشدت مجازات كنم، آنگاه خواهند دانست كه من خداوند هستم.» يک سال بعد، يعنی در يازدهمين سال تبعيدمان، در روز هفتم از ماه اول، از طرف خداوند اين پيغام به من رسيد: «ای انسان خاكی، من بازوی پادشاه مصر را شكسته‌ام و كسی آن را شكسته‌بندی نكرده و بر آن مرهم نگذاشته تا شفا يابد و بتواند شمشير بدست گيرد. من كه خداوند هستم می‌گويم كه بر ضد پادشاه مصر می‌باشم و هر دو بازويش را می‌شكنم (هم آنكه قبلاً شكسته شده و هم آنكه سالم است) و شمشيرش را از دستش می‌اندازم. مصری‌ها را به كشورهای ديگر تبعيد می‌كنم. آنگاه، بازوهای پادشاه بابل را قوی می‌گردانم و شمشير خودم را بدست او می‌دهم. اما بازوهای پادشاه مصر را می‌شكنم و او مثل شخص مجروحی كه به دم مرگ رسيده باشد در حضور پادشاه بابل خواهد ناليد، بلی، پادشاه بابل را قوی می‌سازم، ولی پادشاه مصر را ضعيف می‌كنم. وقتی شمشيرم را بدست پادشاه بابل بدهم و او آن را بر سر مصر بحركت درآورد، آنگاه مصر خواهد دانست كه من خداوند هستم. هنگامی كه مصری‌ها را در ميان قومها پراكنده سازم، آنگاه خواهند دانست كه من خداوند هستم.» در سال يازدهم تبعيدمان در روز اول ماه سوم، پيغام ديگری از جانب خداوند به من رسيد: «ای انسان خاكی، به پادشاه مصر و تمام قوم او بگو: «تو نيز مانند آشور هستی. آشور قومی بزرگ و توانا بود؛ او همچون درخت سرو لبنان، پر شاخ و برگ و سايه‌گستر بود و سرش به ابرها می‌رسيد. *** آبهای زيرزمين و نهرها او را سيراب می‌كردند و باعث رشد آن می‌شدند، همچنين اين آبها تمام درختان اطرافش را نيز آبياری می‌نمودند. بسبب فراوانی آب، او از همۀ درختان بلندتر و پر شاخ و برگ‌تر شد. در ميان شاخه‌هايش پرندگان آشيانه می‌ساختند و در زير شاخه‌هايش، گله‌ها و رمه‌ها بچه می‌زاييدند. تمام قوم‌های بزرگ جهان زير سايۀ او بودند. او بزرگ و زيبا بود و ريشه‌هايش در آب فرو رفته بودند. اين درخت از هر درخت ديگری در باغ خدا بلندتر و زيباتر بود. شاخه‌های هيچ درخت صنوبری مثل شاخه‌های آن نبود و جوانه‌های هيچ درختی به جوانه‌های آن نمی‌رسيد. بسبب عظمتی كه من به او بخشيده بودم، تمام درختان باغ عدن به او حسادت می‌كردند.» خداوند می‌فرمايد: «اكنون مصر، اين درخت بلند، مغرور و متكبر شده است و خود را از ديگران بهتر و برتر می‌داند و سر به فلک كشيده است، پس، او را بدست يک قوم نيرومند تسليم می‌كنم تا او را بسزای شرارتش برساند. من خودم او را سرنگون می‌كنم. لشكر بيگانه‌ای كه مايۀ وحشت و دلهرۀ قوم‌هاست می‌آيد و او را قطع می‌كند و به زمين می‌اندازد. شاخه‌های شكستۀ آن در اطراف كوهها، دره‌ها و رودخانه‌ها پخش و پراكنده می‌شود. تمام كسانی كه در زير سايه‌اش بودند آن را به همان حال افتاده، می‌گذارند و از آنجا می‌روند. پرندگان، بر تنۀ آن لانه می‌كنند و حيوانات وحشی در ميان شاخه‌های بزرگ آن می‌خوابند. اين درس عبرتی است برای قوم‌های قوی و كامياب، تا مغرور نشوند؛ زيرا همه محكوم به مرگ هستند و مثل تمام مردم ديگر به دنيای مردگان می‌روند.» خداوند می‌فرمايد: «وقتی مصر سقوط كند درياها را برمی‌انگيزانم تا برايش ماتم گيرند و از حركت باز ايستند. لبنان را سياه‌پوش می‌كنم و تمام درختان، پژمرده می‌شوند. وقتی مصر و تمام كسانی را كه مانند وی هستند به دنيای مردگان بفرستم، قومها از صدای افتادنش وحشت خواهند كرد. تمام درختان عدن، مرغوبترين و بهترين درختان لبنان كه هميشه سيراب بودند، وقتی ببينند كه مصر هم در دنيای مردگان در كنار آنهاست، خوشحال خواهند شد. تمام هم‌پيمانان او نيز كه در زير سايه‌اش بودند هلاک شده، همراه وی به دنيای مردگان خواهند رفت. «ای مصر، تو در ميان درختان عدن (يعنی ممالک جهان)، بسيار با شكوه و عظيم هستی، ولی همراه همۀ ممالک ديگر به قعر دنيای مردگان سرنگون خواهی شد و در ميان ممالكی قرار خواهی گرفت كه آنها را پست شمرده، با شمشير كشتی.» خداوند می‌فرمايد: «اين است عاقبت پادشاه مصر و تمام قوم او.» در سال دوازدهم تبعيدمان، در روز اول ماه دوازدهم، اين پيغام از جانب خداوند به من رسيد: «ای انسان خاكی، برای پادشاه مصر ماتم بگير و به او بگو: «تو در ميان قوم‌های جهان خود را يک شير ژيان می‌دانی، درحالی كه شبيه تمساحی هستی كه در رود نيل می‌گردی و آبها را گل‌آلود می‌كنی.» «خداوند می‌فرمايد: «لشگری بزرگ می‌فرستم تا تو را به دام من انداخته، به ساحل بكشند. من تو را در آنجا روی خشكی رها می‌كنم تا بميری. تمام پرندگان و جانوران وحشی بر سر تو می‌ريزند و تو را خورده، سير می‌شوند. تمام تپه‌ها را از گوشت تو می‌پوشانم و از استخوانهايت دره‌ها را پر می‌سازم. از خون تو زمين را سيراب می‌كنم و با آن كوه‌ها را می‌پوشانم و دره‌ها را لبريز می‌گردانم. وقتی تو را خاموش كردم، پرده‌ای بر آسمان می‌كشم و ستاره‌ها را تاريک می‌گردانم، آفتاب را با ابرها می‌پوشانم و نور ماه بر تو نمی‌تابد. بلی، سراسر مملكت تو تاريک می‌گردد. حتی ستارگان درخشان آسمان تو نيز تاريک می‌شوند. «وقتی تو را از بين ببرم، دل بسياری از قومهای دور دست كه هرگز آنها را نديده‌ای، محزون می‌شود. بلی، بسياری از ممالک هراسان می‌شوند و پادشاهان آنها بسبب آنچه كه بر سرت می‌آورم بشدت می‌ترسند. وقتی شمشير خود را در برابر آنها تاب دهم، به وحشت می‌افتند. در روزی كه سقوط كنی همۀ آنها از ترس جان خود خواهند لرزيد.» خداوند به پادشاه مصر می‌فرمايد: «شمشير پادشاه بابل بر تو فرود می‌آيد. با سپاه بزرگ بابل كه مايۀ وحشت قوم‌هاست، تو را از بين می‌برم. غرور تو درهم می‌شكند و قومت هلاک می‌شوند. تمام گله‌ها و رمه‌هايت را كه در كنار آبها می‌چرند، از بين می‌برم و ديگر انسان يا حيوانی نخواهد بود كه آن آبها را گل‌آلود سازد. پس آبهای مصر شفاف و روان و مثل روغن زيتون صاف خواهند بود؛ اين را من كه خداوند هستم می‌گويم. هنگامی كه مصر را ويران كنم و هر آنچه در آن است از بين ببرم، آنگاه او خواهد دانست كه من خداوند هستم.» خداوند می‌فرمايد: «برای بدبختی و اندوه مصر گريه كنيد. بگذاريد همۀ قومها برای آن و ساكنانش ماتم گيرند.» دو هفته بعد پيغامی ديگر از جانب خداوند به من رسيد: «ای انسان خاكی، برای مردم مصر و ساير قوم‌های بزرگ گريه كن و آنها را به دنيای مردگان بفرست. ای مصر، تو به زيبايی خود افتخار می‌كنی، ولی بدان كه به دنيای مردگان خواهی رفت و در كنار آنانی كه حقير می‌شمردی قرار خواهی گرفت. مصری‌ها نيز مانند بقيۀ كسانی كه با شمشير كشته شده‌اند، خواهند مرد. همۀ آنها از دم شمشير خواهند گذشت. وقتی همراه هم‌پيمانانش به دنيای مردگان وارد شود، جنگاوران بزرگ خواهند گفت كه مصر و هم‌پيمانانش آمده‌اند تا در كنار كسانی كه تحقير كرده و كشته‌اند قرار گيرند. «بزرگان آشور در آنجا خفته‌اند و قبرهای مردم آشور كه همه با شمشير كشته شده‌اند، گرداگرد ايشان است. قبرهای آنها در قعر دنيای مردگان است و هم‌پيمانانشان در اطراف ايشان قرار دارند. اين مردانی كه زمانی در دل بسياری ترس و وحشت ايجاد می‌كردند، حال مرده‌اند. «بزرگان عيلام در آنجا خفته‌اند و قبرهای مردم عيلام كه با شمشير كشته شده‌اند، گرداگرد ايشان است. اين مردانی كه در زمان حيات خود باعث ترس قومها می‌شدند، حال، با خجالت و رسوايی به قعر دنيای مردگان رفته، دركنار كشته‌شدگان قرار گرفته‌اند. *** «بزرگان ماشک و توبال در آنجا خفته‌اند و قبرهای مردمانشان گرداگرد ايشان است. اين مردانی كه زمانی در دل همه رعب و وحشت ايجاد می‌كردند، حال با رسوايی مرده‌اند. آنها مانند سرداران نامور كه با سلاحها، شمشيرها و سپرهای خود، با شكوه فراوان به خاک سپرده می‌شوند، دفن نشده‌اند بلكه مثل اشخاص عادی دفن شده و به دنيای مردگان رفته‌اند، زيرا در زمان حيات خود باعث رعب و وحشت بودند. «تو نيز ای پادشاه مصر، از پای در آمده، به كسانی كه با رسوايی كشته شده‌اند، ملحق خواهی شد. «ادوم نيز با پادشاهان و بزرگانش در آنجا است. آنها نيز با وجود عظمت و قدرتشان به قعر دنيای مردگان رفته و در كنار كسانی كه با رسوايی كشته شده‌اند قرار گرفته‌اند. «تمام بزرگان شمال و همۀ صيدونی‌ها در آنجا هستند؛ مردانی كه زمانی با قدرت خود مايۀ وحشت و هراس مردم بودند، حال، با خجالت و رسوايی به قعر دنيای مردگان رفته و در كنار كشته‌شدگان قرار گرفته‌اند.» خداوند می‌فرمايد: «وقتی پادشاه مصر با سپاه خود به دنيای مردگان برسد به اين دلخوش خواهد شد كه تنها او نبوده كه با تمام سپاهش كشته شده است. هر چند من پادشاه مصر را مايۀ رعب و وحشت ساخته‌ام، ولی او و تمام سپاهش از پای درآمده، به كسانی كه با رسوايی كشته شده‌اند ملحق خواهند شد.» خداوند در پيغامی ديگر به من فرمود: «ای انسان خاكی، به قوم خود بگو كه اگر لشكری به جنگ يک مملكت بفرستم و مردم آن مملكت هم يک ديده‌بان انتخاب كنند، *** و آن ديده‌بان وقتی نزديک شدن سپاه دشمن را ببيند شيپور خطر را بصدا درآورد و به ايشان خبر دهد، آنگاه اگر كسی شيپور خطر را بشنود و به آن توجه نكند و بدست دشمن كشته شود، خونش به گردن خودش خواهد بود. چون با وجودی كه صدای شيپور را شنيد به آن اهميت نداد، پس خودش مقصر است. اگر او به اخطار توجه می‌كرد، جانش را نجات می‌داد. ولی اگر ديده‌بان ببيند كه سپاه دشمن می‌آيد، اما شيپور خطر را ننوازد و به قوم خبر ندهد، او مسئول مرگ ايشان خواهد بود. آنها در گناهانشان می‌ميرند. ولی من آن ديده‌بان را مسئول مرگ آنان خواهم دانست. «ای انسان خاكی، من تو را به ديده‌بانی قوم اسرائيل تعيين كرده‌ام. پس به آنچه كه می‌گويم، گوش كن و از طرف من به ايشان خبر بده. وقتی به شخص شرور بگويم: «تو خواهی مرد!»، و تو به او هشدار ندهی تا از راه بد خود بازگشت كند، آنگاه آن شخص شرور در گناهش خواهد مرد، ولی تو را مسئول مرگ او خواهم دانست. اما اگر به او خبر دهی تا از راه بد خود بازگشت نمايد و او اين كار را نكند، وی در گناه خودش خواهد مرد، ولی تو ديگر مسئول نخواهی بود.» خداوند به من فرمود: «ای انسان خاكی به قوم اسرائيل بگو: شما می‌گوييد: «گناهان ما برای ما يک بار سنگين است. بسبب گناه، ضعيف و ناتوان شده‌ايم، پس چطور می‌توانيم زنده بمانيم؟» به ايشان بگو خداوند می‌فرمايد: «به حيات خود قسم، من از مردن شخص شرور خشنود نمی‌شوم، بلكه از اين خشنود می‌شوم كه شخص شرور از راه‌های بد خود بازگشت كند و زنده بماند. ای اسرائيل، بازگشت كنيد! از راه‌های بد خود بازگشت كنيد! چرا بميريد؟» زيرا اگر مرد درستكار بطرف گناه برگردد، اعمال نيكش او را نجات نخواهد داد. اگر شخص شرور هم توبه كند و از گناهانش دست بكشد، گناهان گذشتۀ او باعث هلاكتش نمی‌شود. «من می‌گويم كه آدم درستكار زنده می‌ماند. ولی اگر گناه كند و انتظار داشته باشد كارهای خوب گذشته‌اش او را نجات دهد، بايد بداند كه هيچكدام از كارهای خوب او به ياد آورده نخواهد شد؛ وی را برای گناهانش هلاک می‌كنم. هنگامی كه به شخص شرور بگويم كه می‌ميرد و او از گناهانش دست بكشد و به راستی و انصاف عمل كند، يعنی اگر آنچه را كه گرو گرفته است، پس بدهد؛ مالی را كه دزديده است، به صاحبش برگرداند؛ در راه راست قدم بردارد و بدی نكند؛ در اينصورت، حتماً زنده خواهد ماند و نخواهد مرد. هيچ يک از گناهان گذشته‌اش به حساب نخواهد آمد و او زنده خواهد ماند، زيرا به خوبی و راستی روی آورده است. «با وجود اين، قوم تو می‌گويند كه خداوند بی‌انصاف است! ولی بی‌انصافی از جانب آنهاست، نه از جانب من! چون باز هم به شما می‌گويم كه اگر شخص درستكار به گناه و بدی روی بياورد، خواهد مرد. ولی اگر شخص شرور از بدی و شرارت خود دست بكشد و به راستی عمل كند، زنده خواهد ماند. با وجود اين، می‌گوييد كه خداوند عادل و باانصاف نيست. ای بنی‌اسرائيل، بدانيد كه من هر يک از شما را مطابق اعمالش داوری خواهم كرد.» در سال دوازدهم تبعيدمان، در روز پنجم از ماه دهم، شخصی كه از اورشليم فرار كرده بود، نزد من آمد و گفت: «شهر بدست دشمن افتاده است!» عصر روز قبل، يعنی يک روز پيش از آمدن اين شخص، خداوند زبانم را باز كرده بود. پس، روز بعد كه او آمد توانستم دوباره حرف بزنم. سپس اين پيغام بر من نازل شد: «ای انسان خاكی، بازماندگان پراكندۀ يهودا كه در ميان شهرهای ويران شده بسر می‌برند، می‌گويند: «ابراهيم فقط يک نفر بود، باوجود اين صاحب تمام مملكت شد! پس ما كه تعدادمان زياد است مسلماً خواهيم توانست به آسانی آن را پس بگيريم!» به ايشان بگو خداوند می‌فرمايد: «شما گوشت را با خون می‌خوريد، بت می‌پرستيد و آدم می‌كشيد. آيا خيال می‌كنيد به شما اجازه می‌دهم صاحب اين سرزمين شويد؟ ای آدمكش‌ها، ای بت‌پرست‌ها، ای زناكاران، آيا شايسته هستيد كه صاحب اين سرزمين شويد؟» «به حيات خود قسم، آنهايی كه در شهرهای ويران شده بسر می‌برند با شمشير كشته می‌شوند. آنانی كه در صحرا ساكنند، خوراک جانوران وحشی می‌شوند و كسانی كه در قلعه‌ها و غارها هستند با بيماری می‌ميرند. اين سرزمين را متروک و ويران می‌گردانم و به غرور و قدرت آن پايان می‌دهم. آبادی‌های كوهستانی اسرائيل چنان ويران می‌شوند كه حتی كسی از ميان آنها عبور نخواهد كرد. وقتی مملكت اسرائيل را بسبب گناهان ساكنانش خراب كنم، آنگاه خواهند دانست كه من خداوند هستم. «ای انسان خاكی، قوم تو وقتی در كنار در خانه‌های خود و در كنار ديوار شهر جمع می‌شوند در بارۀ تو می‌گويند: «بياييد نزد او برويم و گوش بدهيم كه از طرف خداوند به ما چه می‌گويد.» آنگاه می‌آيند و در حضور تو می‌نشينند و گوش می‌دهند. ولی قصدشان اين نيست كه آنچه من به ايشان می‌گويم، انجام دهند. آنها فقط به زبان، مرا می‌پرستند، ولی در عمل در پی منافع خود هستند. تو برای ايشان مطربی هستی كه با ساز و آواز دلنشين آنها را سرگرم می‌كند. حرف‌هايت را می‌شنوند، ولی به آنها عمل نمی‌كنند. اما وقتی همۀ سخنانی كه گفته‌ای واقع شوند، كه البته واقع خواهند شد، آنگاه خواهند دانست كه يک نبی در ميان ايشان بوده است.» اين پيغام از طرف خداوند به من رسيد: «ای انسان خاكی، كلام مرا كه برضد شبانان، يعنی رهبران قوم اسرائيل است بيان كن و از جانب من كه خداوند هستم به ايشان بگو: «وای بر شما ای شبانان اسرائيل، كه بجای چرانيدن گله‌ها خودتان را می‌پرورانيد. آيا وظيفۀ شبان چرانيدن گوسفندان نيست؟ *** شما شير آنها را می‌نوشيد، از پشمشان برای خود لباس می‌دوزيد، گوسفندان پرواری را می‌كشيد و گوشتشان را می‌خوريد، اما گله را نمی‌چرانيد. از ضعيف‌ها نگهداری ننموده‌ايد و از مريضان پرستاری نكرده‌ايد، دست و پا شكسته‌ها را شكسته‌بندی ننموده‌ايد، بدنبال آنهايی كه از گله جا مانده و گم شده‌اند نرفته‌ايد. در عوض، با زور و ستم بر ايشان حكمرانی كرده‌ايد. پس چون شبان و سرپرست نداشتند، پراكنده و آواره شده‌اند. هر جانوری كه از راه برسد، آنها را می‌درد. گوسفندان من در كوه‌ها، تپه‌ها و روی زمين سرگردان شدند و كسی نبود كه به فكر آنها باشد و دنبالشان برود. «پس، ای شبانان، به كلام من كه خداوند هستم گوش كنيد! به حيات خود قسم، چون شما شبانان واقعی نبوديد و گلۀ مرا رها كرديد و گذاشتيد خوراک جانوران بشوند و به جستجوی گوسفندان گمشده نرفتيد، بلكه خود را پرورانديد و گذاشتيد گوسفندان من از گرسنگی بميرند، پس، من بضد شما هستم و برای آنچه كه بر سر گله‌ام آمده، شما را مسئول می‌دانم. گله را از دست شما می‌گيرم تا ديگر نتوانيد خود را بپرورانيد. گوسفندانم را از چنگ شما نجات می‌دهم تا ديگر آنها را نخوريد. *** «من كه خداوند هستم می‌گويم كه من خودم به جستجوی گوسفندانم می‌روم و از آنها نگهداری می‌كنم. مثل يک شبان واقعی مراقب گله‌ام خواهم بود و گوسفندانم را از آن نقاطی كه در آن روز تاريک و ابری پراكنده شده بودند جمع كرده، برمی‌گردانم. از ميان سرزمينها و قومها آنان را جمع می‌كنم و به سرزمين خودشان، اسرائيل باز می‌آورم و روی كوه‌ها و تپه‌های سرسبز و خرم اسرائيل، كنار رودخانه‌ها آنها را می‌چرانم. بلی، بر روی تپه‌های بلند اسرائيل، چراگاه‌های خوب و پر آب و علف به آنها می‌دهم. آنجا در صلح و آرامش می‌خوابند و در چراگاه‌های سبز و خرم كوه می‌چرند. من خود شبان گوسفندانم خواهم بود و آنها را در آرامش و امنيت خواهم خوابانيد. دنبال گوسفندان جا مانده از گله و گمشده خواهم رفت و آنها را باز خواهم آورد. دست و پا شكسته‌ها را، شكسته‌بندی خواهم كرد و بيماران را معالجه خواهم نمود. ولی گوسفندان قوی و فربه را از بين می‌برم، زيرا من به انصاف داوری می‌كنم. *** «ای گلۀ من، من بين شما داوری كرده، گوسفند را از بز و خوب را از بد جدا خواهم كرد. بعضی از شما بهترين علفهای مرتع را می‌خوريد و مابقی را نيز لگدمال می‌كنيد. آب زلال را می‌نوشيد و بقيه را با پا گل‌آلود می‌نماييد. برای گوسفندان من چيزی جز چراگاه‌های پايمال شده و آبهای گل‌آلود باقی نمی‌گذاريد. «بنابراين من خود، بين شما گوسفندان فربه و شما گوسفندان لاغر داوری خواهم كرد. چون شما گوسفندان لاغر را كنار می‌زنيد و از گله دور می‌كنيد. پس، من خود گوسفندانم را نجات می‌دهم تا ديگر مورد آزار قرار نگيرند. من بين گوسفندان خود داوری می‌كنم و خوب را از بد جدا می‌نمايم. شبانی بر ايشان خواهم گماشت كه ايشان را بچراند، يعنی خدمتگزار خود داود را. او از ايشان مواظبت خواهد كرد و شبان ايشان خواهد بود. من كه خداوند هستم، خدای ايشان خواهم بود و خدمتگزارم داود، بر ايشان سلطنت خواهد كرد. من كه خداوند هستم، اين را گفته‌ام. با ايشان عهد می‌بندم كه ايشان را در امنيت نگاه دارم. حيوانات خطرناک را از مملكت آنها بيرون می‌رانم تا قوم من بتوانند حتی در بيابان و جنگل هم بدون خطر بخوابند. قوم خود و خانه‌هايشان را كه در اطراف كوه من است بركت خواهم داد. بارشهای بركت را بر آنها خواهم بارانيد و باران را بموقع برای آنها خواهم فرستاد. درختان ميوه و مزرعه‌ها پربار خواهند بود و همه در امنيت زندگی خواهند كرد. وقتی زنجير اسارت را از دست و پای ايشان باز كنم و آنان را از چنگ كسانی كه ايشان را به بند كشيده بودند برهانم، آنگاه خواهند دانست كه من خداوند هستم. ديگر هيچ قومی آنها را غارت نخواهد كرد و حيوانات وحشی به آنان حمله‌ور نخواهند شد. در امنيت بسر خواهند برد وهيچكس ايشان را نخواهد ترسانيد. به قومم زمينی حاصلخيز خواهم داد تا ديگر از گرسنگی تلف نشوند و ديگر در بين قومهای بيگانه سرافكنده نگردند.» خداوند می‌فرمايد: «به اين طريق همه خواهند دانست كه من، خداوند بنی‌اسرائيل، پشتيبان ايشان می‌باشم و آنان قوم من هستند. ای گلۀ من و ای گوسفندان چراگاه من، شما قوم من هستيد و من خدای شما.» پيغام ديگری از جانب خداوند به من رسيد: «ای انسان خاكی، رو به كوه سعير بايست و بضد ساكنانش پيشگويی كن و بگو: *** «خداوند می‌فرمايد: من بضد شما هستم و سرزمين شما را بكلی ويران و متروک خواهم كرد. شهرهايتان را خراب و ويران خواهم نمود تا بدانيد كه من خداوند هستم. شما دائم با اسرائيل دشمنی كرده‌ايد. وقتی بنی‌اسرائيل در مصيبت بودند و بسبب گناهانشان مجازات می‌شدند، شما هم در كشتار آنها شريک گشتيد. به حيات خود قسم، حال كه از خونريزی لذت می‌بريد، من هم خون شما را می‌ريزم. كوه سعير را ويران و متروک می‌كنم و تمام كسانی را كه از آن عبور كنند از بين می‌برم. كوه‌ها، تپه‌ها، دره‌ها و رودخانه‌هايتان را از اجساد كشته‌شدگان با شمشير پر می‌سازم. سرزمين شما را برای هميشه ويران می‌كنم و شهرهايتان ديگر هرگز آباد نخواهند شد تا بدانيد كه من خداوند هستم. «با اينكه من در سرزمين اسرائيل و يهودا هستم، ولی شما گفته‌ايد اين دو قوم مال ما هستند و ما سرزمين آنها را به تصرف خود درمی‌آوريم. پس، به حيات خود قسم، خشم و حسد و كينه‌ای را كه نسبت به قوم من داشتيد تلافی خواهم كرد. هنگامی كه شما را مجازات كنم، بنی‌اسرائيل خواهند دانست كه بسبب آنچه كه بر سر ايشان آورده‌ايد شما را مجازات كرده‌ام. شما نيز خواهيد دانست كه من سخنان كفرآميز شما را شنيده‌ام كه گفته‌ايد سرزمين قوم اسرائيل خراب شده و ما آنها را خواهيم بلعيد. شما بضد من سخنان تكبرآميز بسيار گفته‌ايد و من همۀ آنها را شنيده‌ام!» خداوند به اهالی سعير می‌فرمايد: «وقتی سرزمين شما را ويران كنم، تمام مردم جهان شادی خواهند كرد. هنگامی كه سرزمين من اسرائيل ويران شد شما خوشحال شديد و اكنون من برای ويران شدن سرزمين شما شادی می‌كنم! ای كوه سعير، ای سرزمين ادوم، شما بكلی ويران خواهيد شد. آنوقت همه خواهيد دانست كه من خداوند هستم!» «ای انسان خاكی، برای اسرائيل پيشگويی كن و بگو كه به اين پيغامی كه از جانب خداوند است گوش دهند: «دشمنانت به تو اهانت كرده، بلنديهای قديمی شما را از آن خودشان می‌دانند. از هر طرف شما را تارومار كرده، به سرزمين‌های مختلف برده‌اند و شما مورد ملامت و تمسخر آنان قرار گرفته‌ايد. پس ای اسرائيل، به كلام من كه خداوند هستم گوش فرا ده! به كوه‌ها و تپه‌ها، وادی‌ها و دره‌ها، مزارع و شهرهايی كه مدتهاست بوسيلۀ قوم‌های خدانشناس همسايۀ شما ويران شده و مورد تمسخر قرار گرفته‌اند، می‌گويم: خشم من بضد اين قومها، بخصوص ادوم، شعله‌ور شده است، چون زمين مرا با شادی و با اهانت به قوم من، تصرف نمودند. «پس، ای حزقيال، پيشگويی كن و به كوه‌ها و تپه‌ها، به وادی‌ها و دره‌های اسرائيل بگو كه خداوند می‌فرمايد: من از اينكه قومهای همجوارتان شما را تحقير كرده‌اند سخت خشمگين هستم. من خودم به شما قول می‌دهم كه اين قومها مورد تحقير قرار خواهند گرفت. ولی در سرزمين اسرائيل درختان دوباره سبز خواهند شد و برای شما كه قوم من هستيد ميوه خواهند آورد و شما به سرزمين خويش باز خواهيد گشت. من همراه شما هستم و وقتی زمين را شيار كرده، در آن بذر بپاشيد، شما را بركت خواهم داد. در سراسر اسرائيل، جمعيت شما را افزايش می‌دهم و شهرهای خراب شده را بنا نموده، آنها را پر از جمعيت می‌كنم. نه فقط مردم، بلكه گله‌های گاو و گوسفند شما را هم زياد می‌سازم. شهرهای شما مثل گذشته آباد خواهند شد و من شما را بيش از پيش بركت داده، كامياب خواهم ساخت. آنوقت خواهيد دانست كه من خداوند هستم. ای اسرائيل كه قوم من هستيد، من شما را به سرزمين‌تان باز می‌گردانم تا بار ديگر در آن ساكن شويد. آن سرزمين متعلق به شما خواهد بود و ديگر نخواهم گذاشت فرزندان شما از قحطی بميرند.» خداوند می‌فرمايد: «قوم‌های ديگر به شما طعنه می‌زنند و می‌گويند: «اسرائيل سرزمينی است كه ساكنان خود را می‌بلعد!» ولی من كه خداوند هستم، می‌گويم كه آنها ديگر اين سخنان را بر زبان نخواهند آورد، زيرا مرگ و مير در اسرائيل كاهش خواهد يافت. آن قومها ديگر شما را سرزنش و مسخره نخواهند كرد، چون ديگر قومی گناهكار و عصيانگر نخواهيد بود. اين را من كه خداوند هستم می‌گويم.» پيغام ديگری از جانب خداوند بر من نازل شد: «ای انسان خاكی، وقتی بنی‌اسرائيل در سرزمين خودشان زندگی می‌كردند، آن را با اعمال زشت خود نجس نمودند. رفتار ايشان در نظر من مثل يک پارچۀ كثيف و نجس بود. مملكت را با آدمكشی و بت‌پرستی آلوده ساختند. به اين دليل بود كه من خشم خود را بر ايشان فرو ريختم. آنان را به سرزمينهای ديگر تبعيد كردم و به اين طريق ايشان را به سبب تمام اعمال و رفتار بدشان مجازات نمودم. اما وقتی در ميان ممالک پراكنده شدند، باعث بی‌حرمتی نام قدوس من گشتند، زيرا قومهای ديگر در بارۀ ايشان گفتند: «اينها قوم خدا هستند كه از سرزمين خود رانده شده‌اند.» من به فكر نام قدوس خود هستم كه شما آن را در بين قومهای ديگر بی‌حرمت كرده‌ايد. «پس، به قوم اسرائيل بگو من كه خداوند هستم می‌گويم شما را دوباره به سرزمين‌تان باز می‌گردانم، ولی اين كار را نه بخاطر شما بلكه بخاطر نام قدوس خود می‌كنم كه شما در ميان قومها آن را بی‌حرمت نموده‌ايد. عظمت نام خود را كه شما آن را در ميان قوم‌های ديگر بی‌حرمت كرديد، در ميان شما آشكار خواهم ساخت، آنگاه مردم دنيا خواهند دانست كه من خداوند هستم. من شما را از ميان قومهای ديگر جمع كرده، به سرزمين‌تان باز می‌گردانم. آنگاه آب پاک بر شما خواهم ريخت تا از بت‌پرستی و تمام گناهان ديگر پاک شويد. به شما قلبی تازه خواهم داد و روحی تازه در باطن شما خواهم نهاد. دل سنگی و نامطيع را از شما خواهم گرفت و قلبی نرم و مطيع به شما خواهم داد. روح خود را در شما خواهم نهاد تا احكام و قوانين مرا اطاعت نماييد. «شما در سرزمين اسرائيل كه به اجدادتان دادم ساكن خواهيد شد. شما قوم من می‌شويد و من خدای شما. شما را از همۀ گناهانتان پاک می‌كنم و غلۀ فراوان به شما داده، به قحطی پايان می‌دهم. ميوۀ درختان و محصول مزارعتان را زياد می‌كنم تا ديگر بعلت قحطی مورد تمسخر قومهای همجوار قرار نگيريد. آنگاه گناهان گذشتۀ خود را به ياد خواهيد آورد و برای كارهای زشت و قبيحی كه كرده‌ايد از خود متنفر و بيزار خواهيد شد. ولی بدانيد كه اين كار را بخاطر شما نمی‌كنم. پس ای قوم اسرائيل، از كارهايی كه كرده‌ايد، خجالت بكشيد!» خداوند می‌فرمايد: «وقتی گناهانتان را پاک سازم، دوباره شما را به وطنتان اسرائيل می‌آورم و ويرانه‌ها را آباد می‌كنم. زمين‌ها دوباره شيار خواهند شد و ديگر در نظر رهگذران باير نخواهند بود؛ و آنها خواهند گفت: «اين زمينی كه ويران شده بود، اكنون همچون باغ عدن شده است! شهرهای خراب دوباره بنا گرديده و دورشان حصار كشيده شده و پر از جمعيت گشته‌اند.» آنگاه تمام قومهای همجواری كه هنوز باقی مانده‌اند، خواهند دانست من كه خداوند هستم شهرهای خراب را آباد كرده و در زمينهای متروک محصول فراوان به بار آورده‌ام. من كه خداوند هستم اين را گفته‌ام و بدان عمل می‌كنم.» خداوند می‌فرمايد: «من بار ديگر دعاهای قوم اسرائيل را اجابت خواهم كرد و ايشان را مثل گلۀ گوسفند زياد خواهم نمود. شهرهای متروكشان از جمعيت مملو خواهد گشت درست مانند روزهای عيد كه اورشليم از گوسفندان قربانی، پر می‌شد. آنگاه خواهند دانست كه من خداوند هستم.» قدرت خداوند وجود مرا دربرگرفت و روح او مرا به دره‌ای كه پر از استخوانهای خشک بود، برد. استخوانها در همه جا روی زمين پخش شده بودند. او مرا در ميان استخوانها گردانيد. *** بعد به من گفت: «ای انسان خاكی، آيا اين استخوانها می‌توانند دوباره جان بگيرند و انسانهای زنده‌ای شوند؟» گفتم: «ای خداوند، تو می‌دانی.» آنگاه به من فرمود كه به استخوانها بگويم: «ای استخوانهای خشک به كلام خداوند گوش دهيد! او می‌گويد: من به شما جان می‌بخشم تا دوباره زنده شويد. گوشت و پی به شما می‌دهم و با پوست، شما را می‌پوشانم. در شما روح می‌دمم تا زنده شويد. آنگاه خواهيد دانست كه من خداوند هستم.» آنچه را كه خداوند فرموده بود به استخوانها گفتم. ناگهان سروصدايی برخاست و استخوانهای هر بدن به يكديگر پيوستند! سپس در حاليكه نگاه می‌كردم، ديدم گوشت و پی بر روی استخوانها ظاهر شد و پوست، آنها را پوشانيد. اما بدنها هنوز جان نداشتند. خداوند به من فرمود: «ای انسان خاكی به روح بگو از چهار گوشۀ دنيا بيايد و به بدنهای اين كشته‌شدگان بدمد تا دوباره زنده شوند.» پس همانطور كه خداوند به من امر فرموده بود گفتم و روح داخل بدنها شد و آنها زنده شده، ايستادند و لشكری بزرگ تشكيل دادند. سپس خداوند معنی اين رؤيا را به من فرمود: «اين استخوانها قوم اسرائيل هستند؛ آنها می‌گويند: «ما بصورت استخوانهای خشک شده در آمده‌ايم و همۀ اميدهايمان برباد رفته است.» ولی تو به ايشان بگو كه خداوند می‌فرمايد: «ای قوم من اسرائيل، من قبرهای اسارت شما را كه در آنها دفن شده‌ايد می‌گشايم و دوباره شما را زنده می‌كنم و به مملكت اسرائيل بازمی‌گردانم. سرانجام، ای قوم من، خواهيد دانست كه من خداوند هستم. روح خود را در شما قرار می‌دهم و شما بار ديگر احيا شده، به وطن خودتان بازمی‌گرديد. آنوقت خواهيد دانست من كه خداوند هستم به قولی كه داده‌ام عمل می‌كنم.» اين پيغام نيز از طرف خداوند بر من نازل شد: «يک عصا بگير و روی آن اين كلمات را بنويس: «يهودا و قبايل متحد او». بعد يک عصای ديگر بگير و اين كلمات را روی آن بنويس: «بقيۀ قبايل اسرائيل». هر دو آنها را بهم بچسبان تا مثل يک عصا در دستت باشند. سپس دستت را بلند كن تا همه ببينند و به ايشان بگو كه خداوند می‌فرمايد: «من قبايل اسرائيل را به يهودا ملحق می‌سازم و آنها مثل يک عصا در دستم خواهند بود.» *** *** «سپس بايشان بگو كه خداوند می‌فرمايد: «قوم اسرائيل را از ميان قومها جمع می‌كنم و از سراسر دنيا ايشان را به وطن خودشان باز می‌گردانم تا بصورت يک قوم واحد درآيند. يک پادشاه بر همۀ ايشان سلطنت خواهد كرد. ديگر به دو قوم تقسيم نخواهند شد، و ديگر با بت‌پرستی و ساير گناهان، خودشان را آلوده نخواهند ساخت. من ايشان را از همۀ گناهانشان پاک می‌سازم و نجات می‌دهم. آنگاه قوم واقعی من خواهند شد و من خدای ايشان خواهم بود. خدمتگزار من داود ، پادشاه ايشان خواهد شد و آنها يک رهبر خواهند داشت و تمام دستورات و قوانين مرا اطاعت نموده، خواسته‌هايم را بجا خواهند آورد. آنها در سرزمينی كه پدرانشان زندگی كردند، ساكن می‌شوند، يعنی همان سرزمينی كه به خدمتگزارم يعقوب دادم. خود و فرزندان و نوه‌هايشان، نسل‌اندرنسل، در آنجا ساكن خواهند شد. خدمتگزارم داود تا به ابد پادشاه آنان خواهد بود. من با ايشان عهد می‌بندم كه تا به ابد ايشان را در امنيت نگه دارم. من آنها را در سرزمين‌شان مستقر كرده، جمعيتشان را زياد خواهم نمود و خانۀ مقدس خود را تا به ابد در ميان ايشان قرار خواهم داد. خانۀ من در ميان ايشان خواهد بود و من خدای ايشان خواهم بود و آنها قوم من. وقتی خانۀ مقدس من تا ابد در ميان ايشان برقرار بماند، آنگاه ساير قومها خواهند دانست من كه خداوند هستم قوم اسرائيل را برای خود انتخاب كرده‌ام.» اين پيغام نيز از جانب خداوند به من رسيد: «ای انسان خاكی، رو به سرزمين ماجوج كه در سمت شمال است بايست و بضد جوج، پادشاه ماشک و توبال پيشگويی كن. به او بگو كه خداوند می‌فرمايد: «من بضد تو هستم. *** *** قلاب در چانه‌ات می‌گذارم و تو را به سوی هلاكت می‌كشم. سربازان پياده و سواران مسلح تو بسيج شده، سپاه بسيار بزرگ و نيرومندی تشكيل خواهند داد. پارس، كوش، و فوط هم با تمام سلاحهای خود به تو خواهند پيوست. تمام لشكر سرزمين جومر و توجرمه از شمال، و نيز بسياری از قومهای ديگر، به تو ملحق خواهند شد. ای جوج، تو رهبر آنها هستی، پس آماده شو و تدارک جنگ ببين! «پس از يک مدت طولانی از تو خواسته خواهد شد كه نيروهای خود را بسيج كنی. تو به سرزمين اسرائيل حمله خواهی كرد، سرزمينی كه مردم آن از اسارت سرزمين‌های مختلف بازگشته و در سرزمين خود در امنيت ساكن شده‌اند؛ ولی تو و تمام هم‌پيمانانت سپاهی بزرگ تشكيل خواهيد داد و مثل طوفانی سهمگين بر آنها فرود خواهيد آمد و مانند ابری سرزمين اسرائيل را خواهيد پوشاند.» خداوند می‌فرمايد: «در آن هنگام تو نقشه‌های پليدی در سر خواهی پروراند؛ و خواهی گفت: «اسرائيل يک مملكت بی‌دفاع است و شهرهايش حصار ندارند! به جنگ آن می‌روم و اين قوم را كه در كمال امنيت و اطمينان زندگی می‌كنند، از بين می‌برم! به آن شهرهايی كه زمانی خراب بودند، ولی اينک آباد گشته و از مردمی پر شده‌اند كه از سرزمينهای ديگر بازگشته‌اند، حمله می‌كنم و غنايم فراوان بدست می‌آورم و بسياری را اسير می‌كنم. زيرا اكنون اسرائيل گاو و گوسفند و ثروت بسيار دارد و مركز تجارت دنياست.» «مردم سبا و ددان، وتجار ترشيش به تو خواهند گفت: «آيا با سپاه خود آمده‌ای تا طلا و نقره و اموال ايشان را غارت كنی و حيواناتشان را با خود ببری؟» خداوند به جوج می‌فرمايد: «زمانی كه قوم من در مملكت خود در امنيت زندگی كنند، تو بر می‌خيزی و با سپاه عظيم خود از شمال می‌آيی و مثل ابر زمين را می‌پوشانی. اين، در آيندۀ دور اتفاق خواهد افتاد. من تو را به جنگ سرزمين خود می‌آورم، ولی بعد در برابر چشمان همه قومها تو را از ميان برمی‌دارم تا به همۀ آنها قدوسيت خود را نشان دهم و تا آنها بدانند كه من خدا هستم.» *** خداوند می‌فرمايد: «تو همانی كه مدتها پيش توسط خدمتگزارانم يعنی انبيای اسرائيل در باره‌ات پيشگويی كرده، گفتم كه بعد از آنكه سالهای بسيار بگذرد، تو را به جنگ قوم خود خواهم آورد. اما وقتی برای خراب كردن مملكت اسرائيل بيايی، خشم من افروخته خواهد شد. من با غيرت و غضب گفته‌ام كه در آن روز در اسرائيل زلزلۀ مهيبی رخ خواهد داد. و در حضور من تمام حيوانات و انسانها خواهند لرزيد. صخره‌ها تكان خواهند خورد و حصارها فرو خواهند ريخت. من كه خداوند هستم می‌گويم تو را ای جوج، به هر نوع ترسی گرفتار خواهم ساخت و سربازان تو به جان هم افتاده، يكديگر را خواهند كشت! من با شمشير، مرض، طوفانهای سهمگين و سيل‌آسا، تگرگ‌های درشت و آتش و گوگرد با تو و با تمام سربازان و هم‌پيمانانت خواهم جنگيد. به اين طريق عظمت و قدوسيت خويش را به همۀ قومهای جهان نشان خواهم داد و آنها خواهند دانست كه من خداوند هستم.» «ای انسان خاكی، باز در بارۀ جوج پيشگويی كن و بگو: «ای جوج كه پادشاه ماشک و توبال هستی، خداوند می‌گويد من بضد تو هستم. تو را از راهی كه می‌روی باز می‌گردانم و از شمال بطرف كوه‌های اسرائيل می‌آورم. سلاحهای سپاهيانت را از دستهايشان می‌اندازم. تو و تمام سپاه عظيمت در كوه‌ها خواهيد مرد. شما را نصيب لاشخورها و جانوران می‌گردانم. در صحرا از پای درخواهيد آمد. من كه خداوند هستم اين را گفته‌ام. بر ماجوج و تمام هم‌پيمانانت كه در سواحل در امنيت زندگی می‌كنند، آتش می‌بارانم و آنها خواهند دانست كه من خداوند هستم.» «به اين طريق نام قدوس خود را به قوم خود اسرائيل می‌شناسانم و ديگر نمی‌گذارم نام قدوس من بی‌حرمت شود. آنگاه قومها خواهند دانست كه من خداوند، خدای قدوس قوم اسرائيل هستم.» خداوند می‌گويد: «آن روز داوری خواهد رسيد و همه چيز درست به همان طريقی كه گفته‌ام اتفاق خواهد افتاد. «ساكنان شهرهای اسرائيل از شهر خارج شده، تمام سلاح‌های شما را يعنی سپرها، كمانها، تيرها، نيزه‌ها و چماقها را برای سوزاندن جمع خواهند كرد و اين برای هيزم هفت سال كافی خواهد بود. اين سلاح‌های جنگی تا هفت سال آتش آنها را تأمين خواهد كرد. از صحرا هيزم نخواهند آورد و از جنگل چوب نخواهند بريد، چون اين سلاحها احتياج آنها را از لحاظ هيزم رفع خواهد كرد. قوم اسرائيل غارت‌كنندگان خود را غارت خواهند نمود.» خداوند اين را فرموده است. خداوند می‌فرمايد: «من در اسرائيل در «وادی عابران»، كه در شرق دريای مرده قرار دارد، برای جوج و تمام سپاهيان او گورستان بزرگی درست می‌كنم بطوری كه راه عابران را مسدود خواهد ساخت. جوج و تمام سپاهيانش در آنجا دفن خواهند شد و نام آن وادی به «درۀ سپاهيان جوج» تبديل می‌گردد. هفت ماه طول خواهد كشيد تا قوم اسرائيل جنازه‌ها را دفن كنند و زمين را پاک سازند. تمام اسرائيلی‌ها جمع خواهند شد و اجساد را دفن خواهند كرد. اين روز پيروزی من، برای اسرائيل روزی فراموش نشدنی خواهد بود. پس از پايان اين هفت ماه، عده‌ای تعيين می‌شوند تا در سراسر زمين بگردند و اجسادی را كه باقی مانده‌اند پيدا كنند و دفن نمايند تا زمين كاملاً پاک شود. هر وقت آنها استخوان انسانی را ببينند، علامتی كنارش می‌گذارند تا دفن‌كنندگان بيايند و آن را به «درۀ سپاهيان جوج» ببرند و در آنجا دفن كنند. (در آن محل شهری به نام اين سپاهيان خواهد بود.) به اين ترتيب، زمين بار ديگر پاک خواهد شد.» خداوند به من فرمود: «ای انسان خاكی، تمام پرندگان و جانوران را صدا كن و به آنها بگو كه خداوند می‌گويد: «بياييد و قربانی‌ای را كه برای شما آماده كرده‌ام بخوريد. به كوه‌های اسرائيل بياييد و گوشت بخوريد و خون بنوشيد! گوشت جنگاوران را بخوريد و خون رهبران جهان را بنوشيد كه مانند قوچها، بره‌ها، بزها و گاوهای پرواری ذبح شده‌اند. آنقدر گوشت بخوريد تا سير شويد و آنقدر خون بنوشيد تا مست گرديد! اين جشن قربانی را من برايتان ترتيب داده‌ام! به مهمانی من بياييد و بر سر سفره‌ام گوشت اسبان، سواران و جنگاوران را بخوريد! من كه خداوند هستم اين را می‌گويم.» خداوند می‌فرمايد: «در ميان قومها جلال و عظمت خود را به اين طريق نشان خواهم داد. همه مجازات شدن جوج را خواهند ديد و خواهند دانست كه اين كار من است. قوم اسرائيل نيز خواهند دانست كه من خداوند، خدای ايشان هستم. قومها پی‌خواهند برد كه قوم اسرائيل بسبب گناهان خود تبعيد شده بودند، زيرا به خدای خود خيانت كرده بودند. پس من نيز روی خود را از آنان برگرداندم و گذاشتم دشمنانشان ايشان را نابود كنند. رويم را از ايشان برگرداندم و آنان را به سزای گناهان و اعمال زشتشان رساندم.» خداوند می‌فرمايد: «ولی اينک به اسارت قوم خود پايان می‌دهم و بر ايشان رحم می‌كنم و غيرتی را كه برای نام قدوس خود دارم نشان خواهم داد. وقتی آنها بار ديگر در وطن خود دور از تهديد ديگران در امنيت ساكن شوند آنگاه ديگر به من خيانت نخواهند كرد و سرافكنده نخواهند شد. آنان را از سرزمينهای دشمنانشان به وطن باز می‌گردانم و بدين ترتيب، بوسيلۀ ايشان به قومها نشان می‌دهم كه من قدوس هستم. آنگاه قوم من خواهند دانست كه من خداوند، خدای ايشان هستم و اين منم كه آنان را به اسارت می‌فرستم و باز می‌گردانم و نمی‌گذارم حتی يک نفر از آنها در سرزمين بيگانه باقی بماند. من روح خود را بر آنها می‌ريزم و ديگر هرگز روی خود را از ايشان برنمی‌گردانم. من كه خداوند هستم اين را گفته‌ام.» در سال بيست و پنجم تبعيدمان، يعنی چهارده سال بعد از تسخير اورشليم، در روز دهم از ماه اول سال بود كه قدرت خداوند وجودم را فراگرفت. او در رؤيا مرا به سرزمين اسرائيل برد و روی كوهی بلند قرار داد. از آنجا بناهايی در مقابل خود ديدم كه شبيه يک شهر بود. وقتی مرا نزديكتر برد، مردی را ديدم كه مثل برنز می‌درخشيد و كنار دروازۀ خانۀ خدا ايستاده بود. او يک ريسمان و يک چوب اندازه‌گيری در دست داشت. آن مرد به من گفت: «ای انسان خاكی، نگاه كن، گوش بده و هر چه به تو نشان می‌دهم، به خاطر بسپار، زيرا برای همين منظور به اينجا آورده شده‌ای. سپس نزد قوم اسرائيل برگرد و ايشان را از آنچه كه ديده‌ای باخبر ساز.» آن مرد با چوب اندازه‌گيری خود كه سه متر بود شروع كرد به اندازه گرفتن حصار بيرونی خانۀ خدا كه گرداگرد آن بود. بلندی حصار سه متر و ضخامت آن هم سه متر بود. بعد مرا بطرف دروازۀ شرقی برد. از هفت پله بالا رفتيم و از دروازه داخل يک دالان سه متری شديم. از دالان كه گذشتيم وارد سالنی شديم كه در هر طرف آن سه اتاق نگهبانی بود. مساحت هر يک از اين اتاقها سه متر مربع بود. فاصلۀ بين ديوارهای اتاقهای مجاور دو متر و نيم بود. در جلو هر يک از اتاقهای نگهبانی، ديوار كوتاهی به بلندی نيم متر و ضخامت نيم متر وجود داشت. در انتهای سالن، دالان سه متری ديگری به پهنای شش متر و نيم وجود داشت. بلندی هر لنگۀ در آن دو متر و نيم بود. اين دالان به يک اتاق بزرگ كه روبروی خانۀ خدا بود، منتهی می‌شد. طول اين اتاق از شرق به غرب چهار متر بود. و ديوارهای انتهای آن كه در دو طرف راه ورودی به حياط خانۀ خدا قرار داشتند، هر يک به ضخامت يک متر بودند. *** *** *** *** *** سپس، او پهنای سقف سالن را اندازه گرفت يعنی از ديوار انتهای يک اتاق نگهبانی تا ديوار انتهايی اتاق نگهبانی روبرو. اين فاصله دوازده متر و نيم بود. سپس او اتاق انتهای سالن را كه رو به حياط خانۀ خدا باز می‌شد، اندازه گرفت. طول آن از شمال به جنوب ده متر بود. فاصلۀ بين ديوار بيرونی دروازه تا ديوار انتهايی اتاق بزرگ مجموعاً بيست و پنج متر بود. تمام ديوارهای انتهايی اتاقها و نيز ديوارهای بين آنها، دارای پنجره‌های مشبک بودند. تمام ديوارهای داخل سالن با نقشهای نخل تزيين شده بودند. سپس، از راه ورودی انتهای اتاق بزرگ، وارد حياط شديم. دورتادور حياط سی اتاق ساخته شده بود. جلو اين اتاقها پياده‌رو سنگفرشی وجود داشت، كه دورتادور حياط را می‌پوشاند. سطح اين حياط بيرونی از سطح حياط داخلی پايين‌تر بود. روبروی دروازۀ شرقی، دروازۀ ديگری قرار داشت كه رو به حياط داخلی باز می‌شد. او فاصلۀ بين دو دروازه را اندازه گرفت، اين فاصله پنجاه متر بود. سپس، آن مرد بطرف دروازۀ شمالی كه رو به حياط بيرونی باز می‌شد، رفت و آن را اندازه گرفت. در اينجا هم در هر طرف سالن دروازه، سه اتاق نگهبانی بود و اندازه‌شان درست مثل اندازۀ اتاقهای دروازۀ شرقی بود. طول محوطۀ دروازه مجموعاً بيست و پنج متر، عرض آن از بالای يک اتاق نگهبانی تا بالای اتاق مقابل دوازده متر و نيم بود. اتاق بزرگ، پنجره‌ها، تزيينات ديوارهای اين دروازه مانند دروازۀ شرقی بود. در اينجا نيز هفت پله در جلو دروازه قرار داشت و اتاق بزرگ نيز در انتهای سالن دروازه بود. مقابل دروازۀ شمالی هم مثل دروازۀ شرقی، دروازۀ ديگری وجود داشت كه به حياط داخلی باز می‌شد. فاصلۀ بين اين دو دروازه نيز پنجاه متر بود. بعد مرا به دروازۀ سمت جنوب برد و قسمت‌های مختلف آن را اندازه گرفت؛ اندازۀ آن درست اندازۀ دروازه‌های ديگر بود. مانند دروازه‌های ديگر، يک سالن داشت و در ديوارهايش چند پنجره بود. طول محوطۀ اين دروازه مانند بقيه بيست و پنج متر و عرضش دوازده متر و نيم بود. در اينجا نيز هفت پله بطرف دروازه بالا می‌رفت و ديوارهای داخل سالن با نقشهای نخل تزيين شده بودند. روبروی دروازه، دروازۀ ديگری قرار داشت كه به حياط داخلی باز می‌شد. فاصله بين اين دو دروازه نيز پنجاه متر بود. سپس، آن مرد مرا از راه دروازۀ جنوبی به حياط داخلی برد. او محوطۀ اين دروازه را هم اندازه گرفت. اندازه‌های آن مانند اندازه‌های دروازه‌های بيرونی بود. اندازۀ اتاقهای نگهبانی، اتاق بزرگ و ديوارهای سالن نيز همان بود. چند پنجره در اتاقها نصب شده بود. مثل دروازه‌های ديگر، طول محوطۀ اين دروازه بيست و پنج متر و پهنايش دوازده متر و نيم بود. *** اتاق بزرگ آن رو به حياط بيرونی باز می‌شد و ديوارهای سالن آن با نقشهای نخل تزيين شده بود. تفاوت اين دروازه با بقيه اين بود كه بجای هفت پله، هشت پله بطرف بالا داشت. بعد مرا از راه دروازۀ شرقی به حياط داخلی برد و محوطۀ آن را اندازه گرفت. اندازۀ آن مانند اندازۀ دروازه‌های ديگر بود. اندازۀ اتاقهای نگهبانی، اتاق بزرگ و ديوارهای سالن نيز همان بود. چند پنجره نيز در اتاقها نصب شده بود. طول محوطۀ دروازه بيست و پنج متر، و پهنای آن دوازده متر و نيم بود. اتاق بزرگ آن رو به حياط بيرونی باز می‌شد و ديوارهای سالن آن با نقشهای نخل تزيين شده بود. جلو اين دروازه، هشت پله قرار داشت. آنگاه آن مرد مرا به دروازه شمالی حياط داخلی برد و آن را اندازه گرفت. اندازه‌های اين دروازه نيز مانند اندازه‌های ساير دروازه‌ها بود. در اين قسمت نيز اتاقهای نگهبانی، اتاق بزرگ و ديوارهای تزيين شده در داخل سالن، و چندين پنجره وجود داشت. طول محوطۀ اين دروازه هم بيست و پنج متر و پهنايش دوازده متر و نيم بود. اتاق بزرگ آن روبروی حياط بيرونی قرار داشت و ديوارهای سالن با نقشهای نخل تزيين شده بود. اين دروازه هم هشت پله داشت. از اتاق بزرگ دروازۀ شمالی دری به يک اتاق ديگر باز می‌شد كه در آنجا گوشت قربانی‌ها را پيش از آنكه به قربانگاه ببرند، می‌شستند. در هر طرف اتاق بزرگ، دو ميز بود كه حيوانات را برای قربانی سوختنی، قربانی گناه و قربانی جرم روی آنها سر می‌بريدند. بيرون اتاق بزرگ نيز چهار ميز قرار داشت كه در دو طرف راه ورودی دروازۀ شمالی قرار گرفته بودند. پس رويهم رفته هشت ميز بود، چهار ميز در داخل و چهار ميز در بيرون كه حيوانات قربانی را روی آنها ذبح می‌كردند. چهار ميز سنگی نيز وجود داشت كه چاقوها و لوازم ديگر قربانی را روی آنها می‌گذاشتند. طول و عرض هر يک از اين ميزها هفتاد و پنج سانتيمتر و بلندی آن نيم متر بود. لاشۀ قربانی‌ها روی اين ميزها گذاشته می‌شد. دور تا دور ديوار اتاق بزرگ چنگكهايی به طول تقريبی ده سانتی متر كوبيده شده بود. در حياط داخلی، دو اتاق بود، يكی دركنار دروازۀ شمالی و رو به جنوب، ديگری در كنار دروازۀ جنوبی و رو به شمال. او به من گفت: «اتاق كنار دروازه شمالی برای كاهنانی است كه بر خانۀ خدا نظارت می‌كنند. اتاق كنار دروازۀ جنوبی برای كاهنانی است كه مسئول قربانگاه می‌باشند. اين كاهنان از نسل صادوق هستند، زيرا از بين تمام لاويان فقط ايشان می‌توانند بحضور خداوند نزديک شده، او را خدمت كنند.» سپس، آن مرد حياط داخلی را اندازه گرفت، مساحت آن پنجاه متر مربع بود. خانۀ خدا در غرب آن واقع شده بود و قربانگاهی در جلو خانۀ خدا قرار داشت. سپس مرا به اتاق ورودی خانۀ خدا آورد و ديوارهای دو طرف راه ورود به اتاق را اندازه گرفت. ضخامت هر يک دو متر و نيم بود. عرض راه ورودی هفت متر و عرض ديوارهای دو طرف آن هر يک، يک متر و نيم بود. عرض اين اتاق ورودی ده متر و طول آن از شرق به غرب شش متر بود. برای رفتن به اين اتاق می‌بايست از ده پله بالا رفت. در طرفين راه ورودی، دو ستون قرار داشت. آنگاه آن مرد مرا به اتاق اول خانۀ خدا يعنی قدس برد. او اول راه ورودی قدس را اندازه گرفت: از بيرون به داخل سه متر و پهنای آن پنج متر بود. ديوارهای طرفين آن هر يک به عرض دو متر و نيم بودند. بعد خود قدس را اندازه گرفت؛ طول آن بيست متر و عرض آن ده متر بود. سپس به اتاق اندرون كه پشت قدس بود رفت و راه ورودی آن را اندازه گرفت؛ از بيرون به داخل يک متر و پهنای آن سه متر بود. ديوارهای طرفين آن هر يک به عرض يک متر و نيم بودند. سپس اتاق اندرونی را اندازه گرفت؛ ده مترمربع بود. او به من گفت: «اين قدس‌الاقداس است.» بعد ديوار خانۀ خدا را اندازه گرفت. ضخامتش سه متر بود. دورتادور قسمت بيرونی اين ديوار يک رديف اتاق‌های كوچک به عرض دو متر وجود داشت. اين اتاقها در سه طبقه ساخته شده و هر طبقه شامل سی اتاق بود. قسمت بيرونی ديوار خانۀ خدا بصورت پله بود و سقف اتاقهای طبقۀ اول و دوم به ترتيب روی پلۀ اول و دوم قرار می‌گرفت. بطوری كه اتاقهای طبقۀ سوم از اتاقهای طبقۀ دوم، و اتاقهای طبقۀ دوم از اتاقهای طبقۀ اول، بزرگتر بودند. بدين ترتيب سنگينی اتاقها روی پله‌ها قرار می‌گرفت و به ديوار خانۀ خدا فشار وارد نمی‌شد. در دو طرف خانۀ خدا در قسمت بيرونی اتاقها، پله‌هايی برای رفتن به طبقات بالا درست شده بود. *** ضخامت ديوار بيرونی اين اتاقها دو متر و نيم بود. يک در از طرف شمال خانۀ خدا و يک در از طرف جنوب آن بسوی اين اتاقها باز می‌شد. من متوجه شدم كه دورتادور خانۀ خدا يک سكو، همكف با اتاقهای مجاور وجود داشت كه سه متر بلندتر از زمين بود و با پهنای دو متر و نيم دورتادور خانۀ خدا را فرا گرفته بود. در دو طرف خانۀ خدا در حياط داخلی، به فاصلۀ ده متر دورتر از سكوها، يک سری اتاق به موازات اتاقهای مجاور خانۀ خدا ساخته شده بود. *** *** *** يک ساختمان در سمت غربی و روبروی حياط خانۀ خدا قرار داشت كه عرض آن سی و پنج متر، و طولش چهل و پنج متر و ضخامت ديوارهايش دو متر و نيم بود. سپس آن مرد از بيرون، طول خانۀ خدا را اندازه گرفت؛ اندازۀ آن پنجاه متر بود. در ضمن، از پشت ديوار غربی خانۀ خدا تا انتهای ديوار ساختمان واقع در غرب خانۀ خدا، كه در واقع شامل حياط پشتی خانۀ خدا و تمام عرض آن ساختمان می‌شد، پنجاه متر بود. پهنای حياط داخلی جلو خانۀ خدا نيز پنجاه متر بود. او طول ساختمان واقع در سمت غربی خانۀ خدا را نيز اندازه گرفت. آن هم با احتساب ديوارهای دو طرفش، پنجاه متر بود. اتاق ورودی خانۀ خدا، قدس و قدس‌الاقداس، همه از كف تا پنجره‌ها روكش چوب داشتند. پنجره‌ها نيز پوشانده می‌شدند. بر ديوارهای داخلی خانۀ خدا تا قسمت بالای درها نقشهای فرشته و نخل، بطور يک در ميان، حكاكی شده بودند. هر كدام از فرشتگان دو صورت داشت: *** يكی از دو صورت كه شبيه صورت انسان بود رو به نقش نخل يک سمت، و صورت ديگر كه مثل صورت شير بود رو به نقش نخل سمت ديگر بود. دورتادور ديوار داخلی خانۀ خدا به همين شكل بود. *** چهارچوب درهای قدس مربع شكل بود و چهارچوب در قدس‌الاقداس نيز شبيه آن بود. يک قربانگاه چوبی به ارتفاع يک متر و نيم و مساحت يک مترمربع، در آنجا قرار داشت. گوشه‌ها، پايه و چهار طرف آن همه از چوب بود. آن مرد با اشاره به قربانگاه چوبی به من گفت: «اين ميزی است كه در حضور خداوند می‌باشد.» در انتهای راه ورودی قدس يک در بود و نيز در انتهای راه ورودی قدس‌الاقداس در ديگری وجود داشت. اين درها دو لنگه داشتند و از وسط باز می‌شدند. درهای قدس نيز مانند ديوارها با نقشهای فرشتگان و نخلها تزيين شده بودند. بر بالای قسمت بيرونی اتاق ورودی، يک سايبان چوبی قرار داشت. بر ديوارهای دو طرف اين اتاق نيز نقشهای نخل حكاكی شده بود، و پنجره‌هايی در آن ديوارها قرار داشت. اتاقهای مجاور خانۀ خدا نيز دارای سايبان بودند. سپس، آن مرد مرا از خانۀ خدا به حياط داخلی بازگرداند و بطرف اتاقهايی برد كه در قسمت شمالی حياط خانۀ خدا و نزديک ساختمان غربی بود. اين اتاقها ساختمانی را بطول پنجاه متر و عرض بيست و پنج متر تشكيل می‌دادند. يک طرف اين ساختمان رو به فضايی با عرض ده متر در امتداد طول خانۀ خدا، و طرف ديگرش رو به سنگفرش حياط بيرونی بود. اين ساختمان سه طبقه داشت و اتاقهای طبقۀ بالايی از اتاقهای طبقۀ پايينی عقب‌تر بودند. جلو اتاقهای رو به شمال يک راهرو به عرض پنج متر و طول پنجاه متر وجود داشت و درهای ساختمان رو به آن باز می‌شد. اتاقهای طبقۀ بالايی عقب‌تر و در نتيجه ازاتاقهای طبقۀ پايينی تنگ‌تر بودند. اتاقهای طبقۀ سوم برخلاف ساير اتاقهای حياط، ستون نداشتند و كوچكتر از اتاقهای طبقات زيرين بودند. اتاقهای شمالی كه بطرف حياط بيرونی بودند مجموعاً بيست و پنج متر طول داشتند يعنی به اندازۀ نصف طول رديف اتاقهای داخلی كه بطرف خانۀ خدا قرار داشت. ولی از انتهای رديف كوتاهتر اتاقها يک ديوار به موازات اتاقهای ديگر كشيده شده بود. *** از حياط بيرونی در سمت شرق، يک در به اين اتاقها باز می‌شد. در سمت جنوبی خانۀ خدا نيز ساختمان مشابهی كه از دو رديف اتاق تشكيل شده بود، وجود داشت. اين ساختمان نيز بين خانۀ خدا و حياط بيرونی قرار داشت. *** بين دو رديف اتاقهای اين ساختمان، مثل ساختمان شمالی، يک راهرو بود. طول و عرض و شكل درهای خروجی اين ساختمان درست مثل آن ساختمان شمالی بود. در ابتدای راهرو، به موازات ديوار روبرو كه بطرف شرق كشيده شده بود، دری برای ورود به اتاقها قرار داشت. آن مرد به من گفت: «اين دو ساختمان شمالی و جنوبی كه در دو طرف خانۀ خدا هستند، مقدس می‌باشند. در آنجا كاهنانی كه بحضور خدا قربانی تقديم می‌كنند، مقدس‌ترين هدايا را می‌خورند و هدايای آردی، قربانی‌های گناه و قربانی‌های جرم را در آنها می‌گذارند، زيرا اين اتاقها مقدسند. وقتی كاهنان بخواهند از خانۀ خدا بيرون بروند، بايد پيش از رفتن به حياط بيرونی، لباسهای خود را عوض كنند. آنها بايد لباسهای مخصوص خدمت را از تن بيرون بياورند، چون اين لباسها مقدسند. پيش از ورود به آن قسمت‌هايی از ساختمان كه به روی عموم باز است، بايد لباس‌های ديگری بپوشند.» آن مرد پس از اندازه گرفتن قسمت‌های داخلی خانۀ خدا، مرا از دروازۀ شرقی بيرون برد تا محوطۀ بيرون را هم اندازه بگيرد. خانۀ خدا در يک محوطۀ مربع شكل محصور بود و طول هر حصار آن دويست و پنجاه متر بود. اين حصار دور خانۀ خدا برای اين بود كه محل مقدس را از محل عمومی جدا كند. سپس آن مرد بار ديگر مرا به كنار دروازۀ حياط بيرونی كه رو به مشرق بود آورد. ناگهان حضور پرجلال خدای اسرائيل از مشرق پديدار شد. صدای او مانند غرش آبهای خروشان بود و زمين از حضور پر جلالش روشن شد. آنچه در اين رؤيا ديدم شبيه رؤيايی بود كه در كنار رود خابور ديده بودم و نيز رؤيايی كه در آن، او را وقتی برای خراب كردن اورشليم می‌آمد ديدم. سپس در حضور او به خاک افتادم و در اين هنگام حضور پر جلال خداوند از دروازۀ شرقی داخل خانۀ خدا شد. آنگاه روح خدا مرا از زمين بلند كرد و به حياط داخلی آورد. حضور پر جلال خداوند خانۀ خدا را پر كرد. صدای خداوند را شنيدم كه از داخل خانۀ خدا با من صحبت می‌كرد. (مردی كه قسمت‌های مختلف خانۀ خدا را اندازه می‌گرفت هنوز در كنار من ايستاده بود.) خداوند به من فرمود: «ای انسان خاكی، اينجا جايگاه تخت سلطنت من و محل استقرار من است؛ در اينجا تا ابد در ميان قوم اسرائيل ساكن خواهم بود. ايشان و پادشاهان ايشان بار ديگر با پرستش خدايان و ستونهای يادبود سلاطين خود، نام قدوس مرا بی‌حرمت نخواهند كرد. آنها بتكده‌های خود را در كنار خانۀ من بنا كردند. فاصلۀ بين من و بتهای آنان فقط يک ديوار بود و در آنجا بت‌های خود را می‌پرستيدند. چون با اين اعمال قبيح خود نام مرا لكه‌دار كردند، من هم با خشم خود ايشان را هلاک نمودم. حال، بت‌ها و ستونهای يادبود سلاطين را از خود دور كنيد تا من تا ابد در ميان شما ساكن شوم. «ای انسان خاكی، خانۀ خدا را كه به تو نشان داده‌ام برای قوم اسرائيل تشريح كن و ايشان را از نما و طرح آن آگاه ساز تا از همۀ گناهان خود خجل شوند. اگر از آنچه كه انجام داده‌اند، واقعاً شرمنده شدند، آنوقت تمام جزئيات ساختمان را برای ايشان شرح بده يعنی جزئيات درها، راه‌های ورودی و هر چيز ديگری كه مربوط به آن می‌شود. همۀ مقررات و قوانين آن را برای ايشان بنويس. اين است قانون خانه خدا: تمام محوطۀ خانۀ خدا كه برفراز تپه بنا شده، مقدس است. بلی، قانون خانۀ خدا همين است.» اندازه‌های قربانگاه اين است: بلندی پايۀ مربع شكل آن نيم متر و بلندی لبۀ دورتادور پايه يک وجب بود. روی پايه، يک سكوی چهارگوش به بلندی يک متر قرار داشت كه از هر طرف نيم متر با لبۀ پايه فاصله داشت. روی اين سكو، سكوی ديگری به بلندی دو متر ساخته شده بود. اين سكو هم از هر طرف نيم متر با لبۀ سكوی اول فاصله داشت. سكوی سوم نيز به همين ترتيب روی سكوی دوم قرار گرفته بود. قربانی‌ها را روی سكوی سوم كه چهار شاخ بر چهار گوشۀ آن بود می‌سوزاندند. هر ضلع سكوی سوم شش متر بود. هر ضلع سكوی مربع شكل دوم هفت متر و ارتفاع لبۀ سكو يک وجب بود. (فاصلۀ لبۀ پايه تا سكوی اول، از هر طرف نيم متر بود.) درسمت شرقی قربانگاه پله‌هايی برای بالا رفتن از آن وجود داشت. خداوند به من فرمود: «ای انسان خاكی، به آنچه می‌گويم توجه كن! وقتی اين قربانگاه ساخته شد بايد قربانی‌های سوختنی بر آن تقديم شود و خون آنها روی قربانگاه پاشيده گردد. برای اين كار به كاهنانی كه از قبيلۀ لاوی و از نسل صادوق هستند و می‌توانند برای خدمت بحضور من بيايند، يک گوساله برای قربانی گناه بده. سپس، خودت مقداری از خونش را بردار و بر چهار شاخ قربانگاه و بر چهار گوشۀ سكوی ميانی و لبۀ آن بپاش. با اين عمل، قربانگاه را طاهر ساخته، آن را تبرک می‌نمايی. بعد گوساله‌ای را كه برای قربانی گناه تقديم شده بگير و آن را در جای تعيين شده، بيرون ازخانۀ خدا بسوزان. «روز دوم يک بز نر بی‌عيب برای قربانی گناه تقديم كن تا قربانگاه با خون آن طاهر شود همانگونه كه باخون گوساله طاهر شده بود. وقتی اين مراسم تطهير را انجام دادی، يک گوساله و يک قوچ بی‌عيب از ميان گله بگير و آنها را قربانی كن. آنها را بحضور من بياور تا كاهنان روی آنها نمک پاشيده، آنها را بعنوان قربانی سوختنی تقديم كنند. «تا هفت روز، هر روز يک بز نر، يک گوساله و يک قوچ از ميان گله گرفته، آنها را بعنوان قربانی گناه تقديم كن. همۀ آنها بايد بی‌عيب باشند. اين كار را به منظور تبرک قربانگاه تا هفت روز انجام بده تا به اين طريق قربانگاه طاهر و آماده شود. بعد از اين هفت روز، كاهنان بايد قربانی‌های سوختنی و قربانی‌های سلامتی را كه مردم می‌آورند، روی قربانگاه تقديم كنند. آنگاه من از شما خشنود خواهم شد. اين را من كه خداوند هستم می‌گويم.» سپس، آن مرد مرا دوباره به دروازۀ شرقی حياط بيرونی برد، ولی دروازه بسته بود. خداوند به من گفت: «اين دروازه بايد هميشه بسته باشد و هرگز باز نشود. هيچكس از آن عبور نكند، زيرا من كه خداوند، خدای اسرائيل هستم از آن داخل شده‌ام؛ پس بايد بسته بماند. فقط «رهبر» می‌تواند در محوطۀ دروازه بنشيند و در حضور من خوراک مقدس بخورد. ولی او فقط از راه اتاق بزرگ واقع در انتهای دروازه می‌تواند وارد محوطۀ دروازه شود و از آن بيرون برود.» آنگاه آن مرد مرا از راه دروازۀ شمالی به جلو خانۀ خدا آورد. نگاه كردم و ديدم حضور پر جلال خداوند، خانه را پر كرد. به خاک افتادم و سجده كردم. خداوند به من فرمود: «ای انسان خاكی، به آنچه می‌بينی و می‌شنوی بدقت توجه نما و قوانين خانۀ خدا را كه به تو می‌گويم مراعات كن. مواظب باش افراد ناشايست وارد خانۀ خدا نشوند. به قوم متمرد اسرائيل بگو كه خداوند می‌فرمايد: «ای بنی‌اسرائيل، شما هنگام تقديم قربانی به من، اشخاص اجنبی ختنه نشدۀ سركش را به خانۀ من آورده و آن را آلوده كرده‌ايد. پس علاوه بر همۀ گناهانتان، عهد مرا هم شكسته‌ايد. *** وظايف مقدسی را كه به شما سپرده بودم انجام نداده‌ايد، بلكه اجنبی‌ها را اجير كرده‌ايد تا امور مقدس خانۀ مرا اداره كنند.» خداوند می‌فرمايد: «هيچ اجنبی ختنه نشدۀ سركشی حق ندارد داخل خانۀ مقدس من شود، حتی آن اجنبی‌هايی كه در ميان قوم اسرائيل زندگی می‌كنند! مردان قبيلۀ لاوی بايد تنبيه شوند، چون وقتی قوم اسرائيل از من دور شدند و بسوی بتها روی آوردند، ايشان نيز مرا ترک كردند. آنها می‌توانند در خانۀ خدا بعنوان نگهبان خدمت كنند و به كارهای آن رسيدگی نمايند. ايشان بايد حيواناتی را كه برای قربانی سوختنی آورده می‌شود، سر ببرند و آماده باشند تا به قوم كمک كنند. ولی چون ايشان قوم مرا به پرستش خدايان ديگر ترغيب نمودند و باعث شدند آنها در گناه غرق شوند، به اين سبب من كه خداوند هستم قسم می‌خورم كه ايشان را تنبيه كنم. آنها نبايد به من نزديک شوند و بعنوان كاهن مرا خدمت كنند. به هيچكدام از اشياء مقدس من نبايد دست بزنند. بدين ترتيب ايشان سزای گناهانی را كه مرتكب شده‌اند می‌بينند و رسوا می‌شوند. ايشان فقط بعنوان نگهبان در خانۀ من خدمت خواهند كرد و قوم را در كارهای عادی كمک خواهند نمود. «اما وقتی بنی‌اسرائيل بسبب بتها مرا ترک كردند، از قبيلۀ لاوی، فقط پسران صادوق به خدمت كاهنی خود در خانۀ من ادامه دادند. بنابراين فقط اينها بايد به حضور من بيايند و مرا خدمت كنند و قربانی‌ها را تقديم نمايند. فقط ايشان به خانۀ من داخل خواهند شد و به قربانگاه من نزديک خواهند شد. آنها در حضور من خدمت كرده، مراسم مرا بجا خواهند آورد. «وقتی بخواهند از دروازه وارد حياط داخلی بشوند، بايد فقط لباس كتانی بپوشند. به هنگام خدمت در حياط داخلی يا در خانۀ خدا نبايد هيچ لباس پشمی برتن داشته باشند. عمامه‌ها و زير جامه‌های ايشان بايد از پارچۀ كتان باشد. چيزی كه ايجاد عرق كند نبايد بپوشند. وقتی به حياط بيرونی نزد قوم باز می‌گردند، بايد لباس‌های خدمت را از تن خود درآورند و در اتاقهای مقدس بگذارند و لباس‌های ديگر بپوشند، مبادا قوم به لباس‌های مقدس آنها دست بزنند و صدمه‌ای ببينند. «آنها نبايد موی سر خود را بتراشند يا موی بلند داشته باشند، بلكه بايد آن را كوتاه كنند. وقتی كاهنی وارد حياط داخلی می‌شود نبايد شراب خورده باشد. او مجاز است فقط با يک دختر يهودی باكره يا بيوه‌ای كه شوهرش كاهن بوده ازدواج كند. او نمی‌تواند با زنی كه طلاق داده شده ازدواج كند. «كاهنان بايد فرق ميان چيزهای مقدس و نامقدس، پاک و ناپاک را به قوم من تعليم دهند. «كاهنان در مقام قاضی، بايد اختلاف موجود ميان قومم را حل و فصل كنند. هر حكمی كه صادر كنند بايد بر اساس قوانين من باشد. كاهنان بايد در تمام عيدهای مقدس، قوانين و دستورات مرا بجا آورند و مواظب باشند كه حرمت روز سبت نگه داشته شود. «كاهن نبايد به بدن شخص مرده نزديک شود و خود را نجس سازد. مگر آنكه آن بدن، جسد پدر يا مادرش، پسر يا دخترش، برادر يا خواهری كه شوهر نداشته، باشد. در اين صورت، پس از طاهر شدن بايد هفت روز صبر كند تا باز بتواند به وظايف خود در خانۀ خدا ادامه دهد. روز اول كه به سر كار خود باز می‌گردد و وارد حياط داخلی و خانۀ خدا می‌شود، بايد برای خود قربانی گناه تقديم كند. اين را من كه خداوند هستم می‌گويم. «كاهنان نبايد ملک داشته باشند. چون من ميراث و ملک ايشان هستم! «خوراک ايشان از هدايای آردی و قربانی‌های گناه و قربانی‌های جرم كه قوم به خانۀ خدا می‌آورند تأمين می‌شود. هركس هر چه به خداوند تقديم نمايد به كاهنان تعلق می‌گيرد. نوبر همۀ محصولات و تمام هدايايی كه به خداوند وقف می‌كنيد مال كاهنان خواهد بود. نوبر محصول غله‌هايتان را هم بايد به كاهنان بدهيد تا خداوند خانه‌هايتان را بركت دهد. كاهنان نبايد گوشت پرنده و حيوانی را كه مرده يا بوسيله جانوری دريده شده، بخورند. «وقتی زمين ميان قبايل اسرائيل تقسيم می‌شود، بايد يک قسمت از آن بعنوان ملک مقدس به خداوند وقف گردد. اين ملک بايد طولش دوازده كيلومتر و نيم و عرضش ده كيلومتر باشد. تمام اين ملک، مقدس خواهد بود. اين ملک مقدس بايد به دو قسمت مساوی تقسيم شود بطوريكه طول هر قسمت دوازده كيلومتر و نيم و عرض آن پنج كيلومتر باشد. در يكی از اين دو قسمت، بايد خانۀ خدا ساخته شود. مساحت خانۀ خدا دويست و پنجاه مترمربع باشد و زمين اطراف آن به عرض بيست و پنج متر خالی بماند. *** اين قسمت از زمين، تمام مقدس خواهد بود. منازل كاهنانی كه در خانۀ خدا خدمت كنند، و نيز خانۀ خدا در اين قسمت از ملک مقدس ساخته خواهد شد. قسمت ديگر ملک مقدس، كه آنهم دوازده كيلومتر و نيم طول و پنج كيلومتر عرض دارد بايد برای محل سكونت لاويان كه در خانۀ خدا خدمت می‌كنند اختصاص يابد. «كنار ملک مقدس يک قطعه زمين ديگر هم به طول دوازده كيلومتر و نيم و عرض دو كيلومتر و نيم در نظر گرفته شود. در اين زمين، يک شهر برای قوم اسرائيل ساخته شود. «دو قطعه زمين نيز برای «رهبر» تعيين شود، يكی در جوار غربی ملک مقدس و شهر، و ديگری در جوار شرقی آنها بطوری كه طول هر يک از اين دو قطعه زمين برابر مجموع عرض ملک مقدس و عرض شهر باشد. اين زمين از شرق به غرب به موازات يكی از زمينهای قبايل اسرائيل باشد. اين دو قطعه زمين، سهم «رهبر» خواهد بود و رهبران، ديگر بر قوم ظلم نخواهند كرد بلكه تمام زمين باقی مانده را بطور مساوی بين قبايل اسرائيل تقسيم نموده، سهم هر قبيله را به خودشان واگذار خواهند كرد.» خداوند به رهبران اسرائيل می‌فرمايد: «از غارت كردن و فريب دادن قوم من دست بكشيد و ايشان را از ميان ملک و خانه‌هايشان بيرون نكنيد. هميشه با انصاف و درستكار باشيد. «در معاملات خود تقلب نكنيد بلكه از وزنه‌ها و ميزانهای درست استفاده نماييد. ايفه و بت بايد به يک اندازه يعنی هر يک، يک دهم حومر كه واحد اندازه‌گيری است باشند. يک مثقال ‌ بايد برابر بيست گِراه و يک منا برابر شصت مثقال باشد. «ميزان هدايايی كه تقديم می‌كنيد بدين قرار است: يک شصتم از جو و گندمی كه برداشت می‌كنيد، يكصدم از روغنی كه از درختان زيتون خود می‌گيريد، يک گوسفند از هر دويست گوسفندی كه در چراگاه‌های اسرائيل داريد. اينها هدايای آردی و قربانی‌های سوختنی و قربانی‌های سلامتی هستند كه قوم بايد برای كفارۀ گناهانشان تقديم كنند. اين را من كه خداوند هستم می‌گويم. *** *** «قوم اسرائيل بايد هدايای خود را به «رهبر» بدهند. وظيفۀ رهبر اين است كه به هنگام عيدهای اول ماه، روزهای سبت و ساير اعياد، حيوانات قربانی سوختنی، هدايای آردی و هدايای نوشيدنی را برای قوم آماده سازد. او بايد قربانی گناه، هدايای آردی، قربانی سوختنی و قربانی سلامتی را برای كفارۀ گناه قوم اسرائيل آماده سازد.» خداوند می‌فرمايد: «در روز اول از ماه اول هر سال، برای تطهير خانۀ خدا يک گاو جوان بی‌عيب قربانی كن. كاهن مقداری از خون اين قربانی گناه را گرفته، آن را بر چهارچوب در خانۀ خدا، بر چهار گوشۀ قربانگاه و بر چهار چوب دروازۀ حياط داخلی بپاشد. در روز هفتم همان ماه، برای هركس كه سهواً يا ندانسته مرتكب گناهی شده باشد نيز همين كار را بكن. بدين ترتيب خانۀ خدا تطهير خواهد شد. «در روز چهاردهم همان ماه، عيد پسح را به مدت هفت روز جشن بگيريد. در طی اين هفت روز، فقط نان بدون خميرمايه خورده شود. در روز اول عيد، رهبر بايد برای رفع گناه خود و گناه تمام قوم اسرائيل، يک گاو قربانی كند. در هر هفت روز عيد، او بايد قربانی سوختنی برای تقديم به خداوند تدارک بيند. اين قربانی، روزانه شامل هفت گاو و هفت قوچ بی‌عيب باشد. برای كفارۀ گناه هم هر روز يک بز نر قربانی شود. رهبر بايد يک ايفه هديۀ آردی با هر گاو و يک ايفه هديه آردی با هر قوچ تقديم كند و نيز همراه هر ايفه آرد، يک هين روغن زيتون بدهد. «روز پانزدهم ماه هفتم، عيد سايه‌بانها را به مدت هفت روز جشن بگيريد. در طی هفت روز اين عيد نيز «رهبر» بايد قربانی گناه، قربانی سوختنی، هديه آردی و روغن تقديم كند.» خداوند می‌فرمايد: «دروازۀ شرقی حياط داخلی، شش روز هفته بسته باشد، ولی در روز سبت و روزهای اول ماه باز شود. رهبر از حياط بيرونی وارد اتاق بزرگ محوطۀ دروازه شود و كنار چهارچوب دروازه بايستد و در حالی كه كاهن، قربانی سوختنی و قربانی سلامتی او را تقديم می‌كند، در آستانۀ دروازه عبادت كند، سپس از دروازه خارج شود. دروازه تا غروب باز بماند. قوم بايد در روزهای سبت و روزهای اول ماه، جلو اين دروازه خداوند را پرستش نمايند. «قربانی‌های سوختنی كه رهبر در روزهای سبت به خداوند تقديم می‌كند، شش بره بی‌عيب و يک قوچ بی‌عيب باشند. هديۀ آردی كه او با هر قوچ تقديم می‌كند، بايد يک ايفه باشد، ولی برای بره‌ها هر مقدار هديه كه بخواهد می‌تواند بدهد. همراه هر ايفه آرد، يک هين روغن زيتون نيز تقديم كند. در روز اول ماه، يک گاو جوان بی‌عيب، شش بره و يک قوچ بی‌عيب بياورد. هديۀ آردی كه او با هر گاو تقديم می‌كند بايد يک ايفه باشد و برای هر قوچ نيز يک ايفه. ولی برای بره‌ها هر مقدار هديه كه بخواهد می‌تواند بدهد، همراه هر ايفه آرد، يک هين روغن زيتون نيز تقديم كند. «رهبر بايد از راه اتاق بزرگ دروازه داخل شده، از همان راه نيز خارج شود. اما هنگام عيدها، وقتی قوم برای عبادت خداوند می‌آيند، كسانی كه از دروازۀ شمالی وارد خانۀ خدا می‌شوند بايد از دروازۀ جنوبی خارج شوند و كسانی كه از دروازۀ جنوبی وارد شده‌اند بايد از دروازۀ شمالی بيرون بروند. هيچ كس حق ندارد از دروازه‌ای كه وارد شده خارج شود، بلكه بايد از دروازۀ مقابل بيرون رود. در اين عيدها، رهبر بايد همراه مردم باشد، وقتی آنها داخل می‌شوند او نيز داخل شود و وقتی خارج می‌شوند او هم خارج شود. «بنابراين، در عيدها و جشن‌های مقدس، با هر گاو جوان يک ايفه آرد تقديم شود و با هر قوچ هم يک ايفه؛ ولی برای بره‌ها هر مقدار كه بخواهند می‌توانند هديه كنند. همراه هر ايفه آرد، يک هين روغن زيتون نيز تقديم شود. هر وقت كه رهبر بخواهد هديۀ داوطلبانه تقديم كند، خواه هديۀ او قربانی سوختنی باشد و خواه قربانی سلامتی، بايد دروازۀ شرقی حياط داخلی برايش باز شود تا بتواند قربانی‌هايش را مثل قربانی‌های روز سبت تقديم كند. بعد او بايد از همان راه بيرون برود و پشت سر او دروازه بسته شود. «هر روز صبح بايد يک برۀ يک ساله بی‌عيب، بعنوان قربانی سوختنی به خداوند تقديم شود. همچنين هر روز صبح هديۀ آردی كه از يک ششم ايفه آرد نرم و يک سوم هين روغن زيتون تشكيل شده باشد، تقديم شود. اين يک قانون دايمی است كه هر روز صبح يک بره و هديۀ آردی همراه با روغن زيتون بعنوان قربانی روزانه، به خداوند تقديم شود.» *** خداوند می‌فرمايد: «اگر رهبر قطعه زمينی به يكی از پسرانش هديه كند، آن زمين برای هميشه به او تعلق خواهد داشت. ولی اگر به يكی از غلامانش زمينی ببخشد، آن غلام فقط می‌تواند آن زمين را تا زمان آزادی خود نگه دارد. بعد آن زمين بايد به رهبر پس داده شود. دارايی رهبر فقط به پسرانش به ارث می‌رسد. رهبر حق ندارد ملک افراد قومم را غصب نمايد و ايشان را از ميان ملک خودشان بيرون كند. اگر او بخواهد به پسرانش زمينی ببخشد بايد از املاک خود بدهد.» سپس، آن مرد از دری كه كنار دروازه بود، مرا به اتاقهای مقدس كاهنان كه رو به شمال بودند آورد. آنجا در انتهای سمت غربی اتاقها، او جايی را به من نشان داد و گفت: «در اينجا كاهنان گوشت قربانی جرم و قربانی گناه را می‌پزند و با آردی كه هديه می‌شود نان درست می‌كنند. اين كارها را در اينجا انجام می‌دهند تا چيزی از اين قربانی‌های مقدس به حياط بيرونی برده نشود و به قوم صدمه‌ای نرسد.» بار ديگر مرا به حياط بيرونی آورد و به هر يک از چهار گوشۀ حياط برد. در هر گوشۀ حياط، اتاق بزرگی به طول بيست متر و عرض پانزده متر ديدم. *** دورتادور داخل اين اتاق طاقچه‌ای سنگی چسبيده به ديوار با اجاقی در زير آن قرار داشت كه برای طبخ بكار می‌رفت. او به من گفت: «خادمين خانۀ خدا قربانی‌هايی را كه قوم تقديم می‌كنند، در اين اتاقها می‌پزند.» آن مرد بار ديگر مرا به راه ورودی خانۀ خدا آورد. ديدم رودخانه‌ای از زير آستانۀ خانۀ خدا بطرف مشرق جاری است و از سمت راست خانه، يعنی از سمت جنوبی قربانی می‌گذرد. سپس، مرا از راه دروازۀ شمالی از حياط بيرون آورد و از آنجا دور زده، به دروازۀ شرقی حياط بيرونی رفتيم. در آنجا ديدم آب رودخانه از سمت جنوبی دروازۀ شرقی جاری بود. آن مرد با چوب اندازه‌گيری خود پانصد متر در طول رودخانه بطرف شرق اندازه گرفت و در آنجا مرا با خود از آب عبور داد. آب در اين نقطه از رودخانه به قوزک پايم می‌رسيد. پانصد متر ديگر در طول رودخانه اندازه گرفت و باز به من گفت كه از آن عبور كنم. اين دفعه آب تا زانويم می‌رسيد. پانصد متر دورتر از آن آب تا كمرم می‌رسيد. پانصد متر ديگر پيمود و اين بار رودخانه بقدری عميق بود كه نمی‌توانستم از آن عبور كنم و مجبور بودم شناكنان از آن بگذرم. او به من گفت آنچه را كه ديده‌ام بخاطر بسپارم؛ بعد مرا از كنار آن رودخانه بازگرداند. به هنگام بازگشت ديدم در دو طرف رودخانه درختان زيادی سبز شده‌اند! او به من گفت: «اين رودخانه از ميان بيابان و درۀ اردن به سمت شرق جاری است و به دريای مرده می‌ريزد و در آنجا آبهای شور را شفا می‌دهد و آنها را پاک و گوارا می‌گرداند. هر چيزی كه با آب اين رودخانه تماس پيدا كند، زنده می‌شود. ماهيان دريای مرده بی‌نهايت زياد می‌شوند، چون آبهايش شفا می‌يابند. به هر جا كه اين آب جاری شود، در آنجا حيات پديد می‌آورد. ماهيگيران در ساحل دريای مرده می‌ايستند و از عين جدی تا عين عجلايم مشغول ماهيگيری می‌شوند. ساحل آن پر از تورهای ماهيگيری خواهد شد كه برای خشک شدن، آنها را جلو آفتاب پهن كرده‌اند. دريای مرده مثل دريای مديترانه از انواع ماهيها پر خواهد شد. ولی مردابها و باتلاقهايش شفا نخواهند يافت، بلكه همانطور شور باقی خواهند ماند. در سواحل دريای مرده انواع درختان ميوه خواهند روييد كه برگهايشان هرگز پژمرده نخواهند شد و درختان هميشه پر ميوه خواهند بود و هر ماه محصول تازه به بار خواهند آورد، چون با آب رودخانه‌ای كه از خانۀ خدا جاری است، آبياری خواهند شد. ميوۀ آنها خوراک مقوی و برگهای آنها شفابخش خواهد بود.» خداوند می‌فرمايد: «سرزمين اسرائيل بايد به اين ترتيب ميان دوازده قبيلۀ اسرائيل تقسيم شود: به قبيلۀ يوسف (افرايم و منسی) دو قسمت داده شود، ولی به هر يک از قبيله‌های ديگر يک قسمت بطور مساوی داده شود. من برای پدرانتان قسم خورده بودم كه اين زمين را به ايشان بدهم، پس، حال، اين زمين ملک شما خواهد بود. «مرز شمالی از دريای مديترانه تا شهر حتلون و از آنجا تا گذرگاه حمات و از آنجا تا شهر صدد ادامه می‌يابد، سپس به سمت بيروته و سبرايم كه در مرز ميان دمشق و حمات قرار دارند پيش می‌رود و به شهر تيكن كه در سرحد حوران است، ختم می‌شود. پس مرز شمالی از دريای مديترانه تا شهر عينون در شرق خواهد بود و حمات و دمشق در شمال آن قرار خواهند داشت. «مرز شرقی، از شهر عينون تا كوه حوران خواهد بود. سپس از آنجا به سمت غرب پيچيده در دماغۀ جنوبی دريای جليل به رود اردن می‌رسد. از آنجا در امتداد رود اردن پيش می‌رود و از كنار دريای مرده گذشته به تامار می‌رسد و اسرائيل را از جلعاد جدا می‌كند. زمين حوران، دمشق و جلعاد در شرق آن قرار خواهند داشت. «مرز جنوبی از تامار تا چشمه‌های مريبوت قادش كشيده شده، از آنجا در مسير رودخانۀ مرزی مصر امتداد يافته، به دريای مديترانه می‌رسد. «مرز غربی از انتهای مرز جنوبی آغاز شده در امتداد دريای مديترانه ادامه می‌يابد و به مرز شمالی ختم می‌شود. «زمين محدود ميان اين مرزها بايد بين قبايل اسرائيل تقسيم شود. زمين را چون يک ارث برای خودتان و برای غريبان و خانواده‌های ايشان كه در ميان شما هستند، تقسيم نماييد. آنها بايد از همان حقوق و مزايای شما اسرائيلی‌ها برخوردار باشند. سهم اين غريبه‌ها بايد از زمينهای قبيله‌ای كه در آن زندگی می‌كنند، به ايشان داده شود. اين را من كه خداوند هستم گفته‌ام.» اين است اسامی قبيله‌ها و زمين سهم هر يک از آنها: مرز شمالی زمين قبيلۀ دان كه همان مرز شمالی سرزمين می‌باشد، از دريای مديترانه تا شهر حتلون، و از آنجا تا گذرگاه حمات، شهر عينون و مرز بين دمشق و حمات كشيده می‌شود. سهم قبايل ديگر كه بين مرز شرقی اسرائيل و دريای مديترانه در غرب قرار می‌گيرد، به ترتيب از شمال به جنوب به شرح زير است: اشير، نفتالی، منسی، افرايم، رئوبين، يهودا. *** *** *** *** *** *** در جنوب يهودا، زمين مخصوصی قرار دارد كه از شمال به جنوب دوازده كيلومتر و نيم است و طول آن از شرق به غرب برابر طول هر يک از زمينهای قبايل اسرائيل می‌باشد. در وسط اين زمين مخصوص، ملک مقدس خداوند به طول دوازده كيلومتر و نيم و عرض ده كيلومتر قرار دارد. كاهنان سهمی از اين زمين خواهند داشت. سهم آنان از شرق به غرب دوازده كيلومتر و نيم و از شمال به جنوب پنج كيلومتر می‌باشد. خانۀ خداوند در وسط زمين كاهنان قرار دارد. اين زمين برای كاهنان نسل صادوق است كه مرا اطاعت نمودند و هنگامی كه قوم اسرائيل و بقيۀ قبيلۀ لاوی گمراه شدند و گناه ورزيدند، ايشان مرا ترک نكردند. هنگام تقسيم زمين، اين قسمت كه مقدس‌ترين زمين است، سهم مخصوص ايشان باشد. زمينی كه كنار آن قرار دارد محل سكونت ساير لاويان است. شكل و اندازۀ آن مثل زمين اول می‌باشد. اين دو زمين روی هم دوازده كيلومتر و نيم طول و ده كيلومتر عرض دارند. هيچ قسمتی از اين زمين كه ملک مقدس خداوند است، نبايد فروخته يا معاوضه و يا به كسی انتقال داده شود. اين زمين مقدس و متعلق به خداوند است. در جنوب ملک مقدس خداوند، منطقه‌ای به طول دوازده كيلومتر و نيم و عرض دو كيلومتر و نيم برای استفادۀ عموم وجود دارد. قوم می‌توانند در آن قسمت زندگی كنند و از زمين استفاده نمايند. شهر بايد در وسط آن ساخته شود. اين شهر به شكل مربعی به ضلع دو كيلومتر و دويست و پنجاه متر باشد. دورتادور شهر يک زمين خالی به عرض صد و بيست و پنج متر برای چراگاه تعيين شود. دو مزرعه هر يک به طول پنج كيلومتر و عرض دو و نيم كيلومتر، يكی در طرف شرق و ديگری در طرف غرب شهر، متصل به ملک مقدس باشد. اين مزارع برای استفادۀ عموم اهالی شهر می‌باشد. تمام ساكنان شهر، از هر قبيله‌ای كه باشند می‌توانند از آنها استفاده كنند. تمام اين منطقه با ملک مقدس خداوند روی هم مربعی به ضلع دوازده كيلومتر و نيم تشكيل می‌دهند. زمينهای دو طرف اين ناحيۀ مربع شكل به «رهبر» تعلق دارد. اين زمينها از شرق به مرز شرقی اسرائيل و از غرب به مرز غربی آن محدود هستند، و از شمال به زمين يهودا و از جنوب به زمين بنيامين ختم می‌شوند. *** در جنوب زمين مخصوص، زمينهای ساير قبايل اسرائيل قرار دارند. سهم اين قبايل كه بين مرز شرقی اسرائيل و دريای مديترانه در غرب قرار دارد به ترتيب از شمال به جنوب به شرح زير است: بنيامين، شمعون، يساكار، زبولون، جاد. *** *** *** *** مرز جنوبی جاد از تامار تا چشمه‌های مريبوت قادش كشيده شده، و از آنجا در مسير رودخانۀ مرزی مصر امتداد يافته به دريای مديترانه می‌رسد. خداوند می‌فرمايد: «سرزمين اسرائيل بايد به اين ترتيب بين دوازده قبيلۀ اسرائيل تقسيم شود.» شهر دوازده دروازه دارد و هر دروازه به نام يكی از قبايل اسرائيل ناميده می‌شود. طول هر يک از حصارهای شهر دو كيلومتر و دويست و پنجاه متر است. دروازه‌های حصار شمالی به نام رئوبين، يهودا و لاوی می باشند. دروازه‌های حصار شرقی به نام يوسف، بنيامين و دان می‌باشند. دروازه‌های حصار جنوبی به نام شمعون، يساكار و زبولون می‌باشند. دروازه‌های حصار غربی به نام جاد، اشير و نفتالی می‌باشند. *** *** *** *** محيط شهر نه كيلومتر می‌باشد و نام آن «شهر خدا» است. در سال سوم سلطنت يهوياقيم پادشاه يهودا، نبوكدنصر پادشاه بابل با سپاهيان خود به اورشليم حمله كرد و آن را محاصره نمود. خداوند اجازه داد كه او يهوياقيم را به اسارت گيرد و ظروف مقدس خانۀ خدا را غارت كند. او كسانی را كه اسير كرده بود با خود به معبد خدای خويش در بابل برد و ظروف را در خزانۀ معبد گذاشت. *** نبوكدنصر به وزير دربار خود اشفناز دستور داد از ميان شاهزادگان و اشراف‌زادگان يهودی اسير شده، چند تن را انتخاب كند و زبان و علوم بابلی را به آنان ياد دهد. اين افراد می‌بايست جوانانی باشند بدون نقص عضو، خوش‌قيافه، با استعداد، تيزهوش و دانا، تا شايستگی خدمت در دربار را داشته باشند. *** پادشاه مقرر داشت كه در طول سه سال تعليم و تربيت ايشان، هر روز از خوراكی كه او می‌خورد و شرابی كه او می‌نوشيد به آنان بدهند و پس از پايان سه سال، آنها را به خدمت او بياورند. در بين افرادی كه انتخاب شدند، چهار جوان از قبيلۀ يهودا به اسامی دانيال، حننيا، ميشائيل و عزريا بودند، كه وزير دربار نامهای جديد بابلی به آنها داد. او دانيال را بلطشصر، حننيا را شدرک، ميشائيل را ميشک و عزريا را عبدنغو ناميد. ولی دانيال تصميم گرفت از خوراک و شرابی كه از طرف پادشاه به ايشان داده می‌شد نخورد، زيرا باعث می‌گرديد او شرعاً نجس شود. پس، از وزير دربار خواهش كرد غذای ديگری به او دهد. هر چند خدا دانيال را در نظر وزير دربار عزت و احترام بخشيده بود، ولی او از تصميم دانيال ترسيد و گفت: «وقتی پادشاه كه خوراک شما را تعيين كرده است، ببيند كه شما از ساير جوانان هم سن خود لاغرتر و رنگ‌پريده‌تر هستيد ممكن است دستور دهد سرم را از تن جدا كنند!» دانيال اين موضوع را با مأموری كه وزير دربار برای رسيدگی به وضع دانيال، حننيا، ميشائيل و عزريا گمارده بود در ميان گذاشت و پيشنهاد كرد برای امتحان، ده روز فقط حبوبات و آب به آنها بدهد، و بعد از اين مدت آنان را با جوانان ديگر كه از خوراک پادشاه می‌خورند مقايسه كند و آنگاه در مورد خوراک آنها نظر دهد. آن مأمور موافقت كرد و به مدت ده روز ايشان را امتحان نمود. وقتی مهلت مقرر به سررسيد، دانيال و سه رفيق او از جوانان ديگر كه از خوراک پادشاه می‌خوردند سالمتر و قويتر بودند. پس مأمور وزير دربار از آن به بعد بجای خوراک و شراب تعيين شده، به آنان حبوبات می‌داد. خداوند به اين چهار جوان چنان درک و فهمی بخشيد كه ايشان توانستند تمام علوم و حكمت آن زمان را بياموزند. از اين گذشته او به دانيال توانايی تعبير خوابها و رؤياها را نيز عطا فرمود. وقتی مهلتی كه پادشاه برای تعليم و تربيت آن جوانان تعيين كرده بود به پايان رسيد، وزير دربار ايشان را بحضور پادشاه آورد. نبوكدنصر با هر يک از آنها گفتگو كرد. دانيال، حننيا، ميشائيل و عزريا از بقيه بهتر بودند؛ پس پادشاه ايشان را به خدمت گماشت. پادشاه هر مسئله‌ای را كه مطرح می‌كرد، حكمت و دانايی اين چهار جوان را در پاسخ دادن به آن، ده مرتبه بيش از حكمت تمام جادوگران و منجمان آن ديار می‌يافت. دانيال تا هنگام فتح بابل بدست كورش پادشاه، همچنان در دربار خدمت می‌كرد. نبوكدنصر در سال دوم سلطنتش خوابی ديد. اين خواب چنان او را مضطرب كرد كه سراسيمه بيدار شد و نتوانست دوباره به خواب رود. پس همۀ منجمان، جادوگران، طالع‌بينان و رمالان خود را احضار كرد تا خوابش را تعبير كنند. وقتی همه در حضورش ايستادند گفت: «خوابی ديده‌ام كه مرا مضطرب كرده، از شما می‌خواهم آن را برای من تعبير كنيد.» آنها به زبان ارامی به پادشاه گفتند: «پادشاه تا به ابد زنده بماند! خوابتان را بگوييد تا تعبيرش كنيم.» ولی پادشاه جواب داد: «حكم من اين است: اگر شما به من نگوييد چه خوابی ديده‌ام و تعبيرش چيست، دستور می‌دهم شما را تكه‌تكه كنند و خانه‌هايتان را خراب نمايند! ولی اگر بگوييد چه خوابی ديده‌ام و تعبيرش چيست، به شما پاداش و انعام می‌دهم و عزت و افتخار می‌بخشم. حال، بگوييد چه خوابی ديده‌ام و تعبيرش چيست؟» ايشان باز گفتند: «اگر شما خوابتان را برای ما تعريف نكنيد چطور می‌توانيم تعبيرش كنيم؟» پادشاه جواب داد: «مطمئنم دنبال فرصت می‌گرديد كه از حكم من جان سالم بدر ببريد؛ ولی بدانيد اگر خواب را نگوييد حكم من در مورد شما اجرا خواهد شد. شما با هم تبانی كرده‌ايد كه به من دروغ بگوييد به اميد اينكه با گذشت زمان اين موضوع فراموش شود. خواب مرا بگوييد تا من هم مطمئن شوم تعبيری كه می‌كنيد درست است.» حكيمان در جواب پادشاه گفتند: «در تمام دنيا كسی پيدا نمی‌شود كه بتواند اين خواستۀ پادشاه را انجام دهد. تابحال هيچ پادشاه يا حاكمی، از منجمان و جادوگران و طالع‌بينان خود چنين چيزی نخواسته است. آنچه كه پادشاه می‌خواهند ناممكن است. هيچكس جز خدايان نمی‌تواند به شما بگويد چه خوابی ديده‌ايد. خدايان هم با انسانها زندگی نمی‌كنند تا از ايشان كمک بگيريم.» پادشاه وقتی اين را شنيد چنان خشمگين شد كه فرمان قتل تمام حكيمان بابل را صادر كرد. دانيال و يارانش هم جزو كسانی بودند كه می‌بايست كشته شوند. اما دانيال نزد اريوک رئيس جلادان كه مأمور اجرای فرمان بود، رفت و با حكمت و بصيرت در اين باره با او سخن گفت. دانيال پرسيد: «چرا پادشاه چنين فرمانی صادر كرده است؟» آنگاه اريوک تمام ماجرا را برای دانيال تعريف كرد. *** پس دانيال بحضور پادشاه رفت و از او مهلت خواست تا خواب او را تعبير كند. سپس به خانه رفت و موضوع را با ياران خود حننيا، ميشائيل و عزريا در ميان نهاد. او از ايشان خواست كه از خدای آسمانها درخواست نمايند تا بر ايشان رحم كند و نشان دهد كه پادشاه چه خوابی ديده و تعبيرش چيست، مبادا با ساير حكيمان كشته شوند. همان شب در رؤيا آن راز بر دانيال آشكار شد و او خدای آسمانها را ستايش نموده، گفت: «بر نام خدا تا ابد سپاس باد! زيرا حكمت و توانايی از آن اوست، وقتها و زمانها در دست اوست و اوست كه پادشاهان را عزل و نصب می‌كند. اوست كه به حكيمان، حكمت و به دانايان، دانايی می‌بخشد. اوست كه اسرار عميق و نهان را آشكار می‌سازد. او نور است و آنچه را كه در تاريكی مخفی است، می‌داند. ای خدای اجدادم، از تو سپاسگزارم، زيرا به من حكمت و توانايی بخشيده‌ای و دعای ما را اجابت كرده، مرا از خواب پادشاه و معنی آن آگاه ساخته‌ای.» آنگاه دانيال نزد اريوک كه از طرف پادشاه دستور داشت حكيمان بابل را بكشد، رفت و گفت: «حكيمان بابل را نكش. مرا نزد پادشاه ببر تا آنچه را می‌خواهد بداند به او بگويم.» پس اريوک با عجله دانيال را بحضور پادشاه برد و گفت: «من يكی از اسيران يهودی را پيدا كرده‌ام كه می‌تواند خواب پادشاه را بگويد.» پادشاه به دانيال گفت: «آيا تو می‌توانی بگويی چه خوابی ديده‌ام و تعبيرش چيست؟» دانيال جواب داد: «هيچ حكيم، منجم، جادوگر و طالع‌بينی نمی‌تواند اين خواستۀ پادشاه را به جا آورد. ولی خدايی در آسمان هست كه رازها را آشكار می‌سازد. او آنچه را كه در آينده می‌بايد اتفاق بيفتد، از پيش به پادشاه خبر داده است. خوابی كه پادشاه ديده، اين است: «ای پادشاه، وقتی در خواب بوديد، خدايی كه رازها را آشكار می‌سازد شما را از آنچه كه در آينده اتفاق خواهد افتاد آگاه ساخت. اما اين خواب از آن جهت كه از ديگران داناترم بر من آشكار نشد، بلكه از اين نظر بر من آشكار شد تا پادشاه از تعبير آن آگاه شوند. «ای پادشاه، در خواب مجسمۀ بزرگی را ديديد كه بسيار درخشان و ترسناک بود. سر اين مجسمه از طلای خالص، سينه و بازوهايش از نقره، شكم و رانهايش از مفرغ، ساقهايش از آهن، پاهايش قسمتی از آهن و قسمتی از گل بود. در همان حالی كه به آن خيره شده بوديد، سنگی بدون دخالت دست انسان از كوه جدا شد و به پاهای آهنی و گلی آن مجسمه اصابت كرد و آنها را خرد نمود. سپس مجسمه، كه از طلا و نقره و مفرغ و گل و آهن بود، فرو ريخت و به شكل ذرات ريز درآمد و باد آنها را مانند كاه پراكنده كرد، بطوری كه اثری از آن باقی نماند. اما سنگی كه آن مجسمه را خرد كرده بود كوه بزرگی شد و تمام دنيا را در بر گرفت. «خواب اين بود، اما حال تعبير آن: «ای پادشاه، شما شاه شاهان هستيد، زيرا خدای آسمانها به شما سلطنت و قدرت و توانايی و شكوه بخشيده است. او شما را بر تمام مردم جهان و حيوانات و پرندگان مسلط گردانيده است. سر طلايی آن مجسمه شما هستيد. اما وقتی سلطنت شما به پايان رسد، سلطنت ديگری روی كار خواهد آمد كه ضعيفتر از سلطنت شما خواهد بود. پس از آن، سلطنت سومی كه همان شكم مفرغی آن مجسمه باشد روی كار خواهد آمد و بر تمام دنيا سلطنت خواهد كرد. پس از آن، سلطنت چهارم ‌ به ظهور خواهد رسيد و همچون آهن قوی خواهد بود و همه چيز را در هم كوبيده خرد خواهد كرد. همانطور كه ديديد پاها و انگشتهای مجسمه قسمتی از آهن و قسمتی از گل بود. اين نشان می‌دهد كه اين سلطنت تقسيم خواهد شد و بعضی از قسمت‌های آن مثل آهن قوی و بعضی مثل گل ضعيف خواهد بود. *** مخلوط آهن و گل نشان می‌دهد كه خانواده‌های سلطنتی سعی خواهند كرد از راه وصلت، با يكديگر متحد شوند، ولی همانطور كه آهن با گل مخلوط نمی‌شود، آنها نيز متحد نخواهند شد. «در دوران سلطنت آن پادشاهان، خدای آسمانها سلطنتی برقرار خواهد ساخت كه هرگز از بين نخواهد رفت و كسی بر آن پيروز نخواهد شد، بلكه همۀ آن سلطنتها را در هم كوبيده مغلوب خواهد ساخت و خودش تا ابد پايدار خواهد ماند. اين است معنی آن سنگی كه بدون دخالت دست انسان از كوه جدا شد و تمام آهن، مفرغ، گل، نقره و طلا را خرد كرد. به اين وسيله خدای بزرگ آنچه را كه در آينده اتفاق خواهد افتاد، به پادشاه نشان داده است. تعبير خواب عين همين است كه گفتم.» آنگاه نبوكدنصر در برابر دانيال خم شده او را تعظيم كرد و دستور داد برای او قربانی كنند و بخور بسوزانند. پادشاه به دانيال گفت: «براستی خدای شما خدای خدايان و خداوند پادشاهان و آشكار كنندۀ اسرار است، چون او اين راز را بر تو آشكار كرده است.» سپس، پادشاه به دانيال مقام والايی داد و هدايای ارزندۀ فراوانی به او بخشيد و او را حاكم تمام بابل و رئيس همۀ حكيمان خود ساخت. آنگاه پادشاه در پی درخواست دانيال، شدرک و ميشک و عبدنغو را بر ادارۀ امور مملكتی گماشت، اما خود دانيال در دربار نبوكدنصر ماند. نبوكدنصر مجسمه‌ای از طلا به بلندی سی متر و پهنای سه متر ساخت و آن را در دشت «دورا» در سرزمين بابل برپا نمود. سپس به تمام اميران، حاكمان، واليان، قاضيان، خزانه‌داران، مشاوران، وكيلان و ساير مقامات مملكت پيغام فرستاد كه برای تبرک نمودن مجسمه‌اش بيايند. وقتی همه آمدند و در برابر آن مجسمه ايستادند، *** جارچی دربار با صدای بلند اعلام كرد: «ای مردمی كه از نژادها، قومها و زبانهای گوناگون جمع شده‌ايد، فرمان پادشاه را بشنويد: وقتی صدای آلات موسيقی را شنيديد همه بايد به خاک بيفتيد و مجسمۀ طلا را كه نبوكدنصر پادشاه برپا كرده، سجده كنيد. هر كه از اين فرمان سرپيچی نمايد، بی‌درنگ به داخل كورۀ آتش انداخته خواهد شد.» پس وقتی آلات موسيقی نواخته شدند، همۀ مردم، از هر قوم و نژاد و زبان كه بودند به خاک افتادند و مجسمه را سجده كردند. ولی عده‌ای از بابليان نزد پادشاه رفتند و عليه يهوديان، زبان به اعتراض گشوده، گفتند: «پادشاه تا به ابد زنده بماند! *** فرمانی از پادشاه صادر شد كه وقتی صدای آلات موسيقی شنيده شود، همه بايد به خاک بيفتند و مجسمۀ طلا را بپرستند، و اگر كسی اين كار را نكند، به داخل كورۀ آتش انداخته شود. چند يهودی به نامهای شدرک، ميشک و عبدنغو، يعنی همان كسانی كه بر ادارۀ مملكتی بابل گماشته‌ايد، از دستور پادشاه سرپيچی می‌كنند و حاضر نيستند خدايان شما را بپرستند و مجسمۀ طلا را كه برپا نموده‌ايد، سجده كنند.» نبوكدنصر بسيار غضبناک شد و دستور داد شدرک، ميشک و عبدنغو را بحضورش بياورند. وقتی آنها را آوردند پادشاه از ايشان پرسيد: «ای شدرک، ميشک و عبدنغو آيا حقيقت دارد كه نه خدايان مرا می‌پرستيد و نه مجسمۀ طلا را كه برپا نموده‌ام؟ حال خود را آماده كنيد تا وقتی صدای آلات موسيقی را می‌شنويد به خاک بيفتيد و مجسمه را سجده كنيد. اگر اين كار را نكنيد بی‌درنگ به داخل كورۀ آتش انداخته خواهيد شد؛ آنوقت ببينم كدام خدايی می‌تواند شما را از دست من برهاند.» شدرک، ميشک و عبدنغو جواب دادند: «ای نبوكدنصر، ما را باكی نيست كه چه بر سرمان خواهد آمد. اگر به داخل كورۀ آتش انداخته شويم، خدای ما كه او را می‌پرستيم قادر است ما را نجات دهد. پس ای پادشاه، او ما را از دست تو خواهد رهانيد. ولی حتی اگر نرهاند، بدان كه خدايان و مجسمۀ طلای تو را سجده نخواهيم كرد.» نبوكدنصر بشدت بر شدرک، ميشک و عبدنغو غضبناک شد و دستور داد آتش كوره را هفت برابر بيشتر كنند و چند نفر از قويترين سربازان خود را احضار كرد تا شدرک، ميشک و عبدنغو را ببندند و در آتش بيندازند. پس آنها را محكم بستند و به داخل كوره انداختند. آتش كوره كه به دستور پادشاه زياد شده بود آنچنان شديد بود كه سربازان مأمور اجرای حكم پادشاه را كشت! به اين ترتيب، شدرک و ميشک و عبدنغو دست و پا بسته در ميان شعله‌های سوزان افتادند. ناگهان نبوكدنصر حيرت‌زده از جا برخاست و از مشاوران خود پرسيد: «مگر ما سه نفر را در آتش نينداختيم؟» گفتند: «بلی، ای پادشاه، چنين است.» نبوكدنصر گفت: «ولی من چهار نفر را در آتش می‌بينم! دست و پای آنها باز است و در ميان شعله‌های آتش قدم می‌زنند و هيچ آسيبی به آنها نمی‌رسد! چهارمی شبيه خدايان است!» آنگاه نبوكدنصر به دهانۀ كورۀ آتش نزديک شد و فرياد زد: «ای شدرک، ميشک، عبدنغو! ای خدمتگزاران خدای متعال، بيرون بياييد!» پس ايشان از ميان آتش بيرون آمدند. سپس اميران، حاكمان، واليان و مشاوران پادشاه دور ايشان جمع شدند و ديدند آتش به بدن آنها آسيبی نرسانيده، مويی از سرشان سوخته نشده، اثری از سوختگی روی لباسشان نيست و حتی بوی دود نيز نمی‌دهند! آنگاه نبوكدنصر گفت: «ستايش بر خدای شدرک، ميشک و عبدنغو كه فرشتۀ خود را فرستاد تا خدمتگزاران خود را كه به او توكل كرده بودند نجات دهد. آنها فرمان پادشاه را اطاعت نكردند و حاضر شدند بميرند، ولی خدايی را جز خدای خود پرستش و بندگی نكنند. «پس فرمان من اين است: از هر نژاد و قوم و زبان، هركس بضد خدای شدرک و ميشک و عبدنغو سخنی بگويد، تكه‌تكه خواهد شد و خانه‌اش خراب خواهد گرديد؛ زيرا هيچ خدايی مانند خدای ايشان نمی‌تواند اينچنين بندگانش را نجات بخشد.» پادشاه به شدرک و ميشک و عبدنغو مقام والاتری در سرزمين بابل داد. نبوكدنصر پادشاه، اين پيام را برای تمام قوم‌های دنيا كه از نژادها و زبانهای گوناگون بودند، فرستاد: با درود فراوان! می‌خواهم كارهای عجيبی را كه خدای متعال در حق من كرده است برای شما بيان كنم. كارهای او چقدر بزرگ و شگفت‌انگيز است. پادشاهی او جاودانی است و سلطنتش بی‌زوال! من نبوكدنصر در ناز و نعمت در قصر خود زندگی می‌كردم. يک شب خوابی ديدم كه مرا سخت به وحشت انداخت. دستور دادم تمام حكيمان بابل را احضار كنند تا خوابم را تعبير نمايند. وقتی همۀ منجمان، جادوگران، فالگيران و طالع‌بينان آمدند، من خوابم را برای ايشان تعريف كردم، اما آنها نتوانستند آن را تعبير كنند. سرانجام دانيال مردی كه نام خدای من بلطشصر بر او گذاشته شده و روح خدايان مقدس در اوست، بحضور من آمد و من خوابی را كه ديده بودم برای او بازگو كرده، گفتم: «ای بلطشصر، رئيس حكيمان، می‌دانم كه روح خدايان مقدس در توست و دانستن هيچ رازی برای تو مشكل نيست. به من بگو معنی اين خوابی كه ديده‌ام چيست: «درخت بسيار بلندی ديدم كه در وسط زمين روييده بود. اين درخت آنقدر بزرگ شد كه سرش به آسمان رسيد بطوری كه همۀ مردم دنيا می‌توانستند آن را ببينند. *** برگهايش تروتازه و شاخه‌هايش پربار بود و ميوۀ كافی برای همۀ مردم داشت. جانوران صحرايی زير سايه‌اش آرميده و پرندگان درميان شاخه‌هايش پناه گرفته بودند و تمام مردم دنيا از ميوه‌اش می‌خوردند. «سپس، در خواب ديدم كه فرشتۀ مقدسی از آسمان به زمين آمد و با صدای بلند گفت: درخت را ببريد و شاخه‌هايش را قطع كنيد، ميوه و برگهايش را به زمين بريزيد تا حيوانات از زير آن و پرندگان از روی شاخه‌هايش بروند. ولی كندۀ درخت و ريشه‌های آن را در زمين باقی بگذاريد و آن را با زنجير آهنی و مفرغی ببنديد و در ميان سبزه‌های صحرا رها كنيد. بگذاريد شبنم آسمان او را تر كند و با حيوانات صحرا علف بخورد! بگذاريد برای هفت سال عقل انسانی او به عقل حيوانی تبديل شود! اين تصميم بوسيلۀ فرشتگان مقدس اعلام شده است تا مردم جهان بدانند كه دنيا در تسلط خدای متعال است و او حكومت بر ممالک دنيا را به هر كه اراده كند می‌بخشد، حتی به پست‌ترين آدميان! «ای بلطشصر، اين بود خوابی كه ديدم. حال به من بگو تعبيرش چيست. تمام حكيمان مملكت من از تعبير اين خواب عاجز مانده‌اند، ولی تو می‌توانی آن را تعبير كنی زيرا روح خدايان مقدس در توست.» آنگاه دانيال كه به بلطشصر معروف بود در فكر فرو رفت و مدتی مات و مبهوت ماند. سرانجام به او گفتم: «بلطشصر، نترس؛ تعبيرش را بگو.» او جواب داد: «ای پادشاه، كاش آنچه در اين خواب ديده‌ای برای دشمنانت اتفاق بيفتد، نه برای تو! آن درختی كه ديدی بزرگ شد و سرش به آسمان رسيد بطوری كه تمام دنيا توانستند آن را ببينند، و برگهای تروتازه و شاخه‌های پر بار و ميوۀ كافی برای همۀ مردم داشت، و حيوانات صحرا زير سايه‌اش آرميده و پرندگان در ميان شاخه‌هايش پناه گرفته بودند، ای پادشاه، آن درخت تويی، زيرا تو بسيار قوی و بزرگ شده‌ای و عظمت تو تا به آسمان و حكومت تو تا دورترين نقاط جهان رسيده است. «سپس فرشتۀ مقدس را ديدی كه از آسمان به زمين آمد و گفت: «درخت را ببريد و از بين ببريد، ولی كنده و ريشه‌های آن را در زمين باقی بگذاريد و آن را با زنجير آهنی و مفرغی ببنديد و در ميان سبزه‌های صحرا رها كنيد. بگذاريد با شبنم آسمان تر شود و هفت سال با حيوانات صحرا علف بخورد. «ای پادشاه آنچه در اين خواب ديده‌ای چيزی است كه خدای متعال برای تو مقرر داشته است. تعبير خواب چنين است: تو از ميان انسانها رانده خواهی شد و با حيوانات صحرا به سر خواهی برد و مانند گاو علف خواهی خورد و از شبنم آسمان تر خواهی شد. هفت سال بدين منوال خواهد گذشت تا بدانی دنيا در تسلط خدای متعال است و او حكومت بر ممالک دنيا را به هر كه اراده كند می‌بخشد. اما چون گفته شد كنده و ريشه‌ها در زمين باقی بماند، پس وقتی پی ببری كه خدا بر زمين حكومت می‌كند، آنگاه دوباره بر تخت سلطنت خواهی نشست. پس، ای پادشاه، به نصيحت من گوش كن. از گناه كردن دست بردار و هر چه راست و درست است انجام بده و به رنجديدگان احسان كن تا شايد در امان بمانی.» تمام اين بلاها بر سر من كه نبوكدنصر هستم آمد. دوازده ماه بعد از اين خواب، يک روز بر پشت‌بام قصر خود در بابل قدم می‌زدم. و در وصف بابل می‌گفتم: «چه شهر بزرگ و زيبايی! من با قدرت خود اين شهر را برای مقر سلطنتم بنا كردم تا شكوه و عظمت خود را به دنيا نشان دهم.» سخنان من هنوز تمام نشده بود كه صدايی از آسمان گفت: «ای نبوكدنصر پادشاه، اين پيام برای توست: قدرت سلطنت از تو گرفته می‌شود. از ميان انسانها رانده می‌شوی و با حيوانات صحرا بسر می‌بری و مانند گاو علف می‌خوری. هفت سال بدين منوال می‌گذرد تا بدانی دنيا در تسلط خدای متعال است و او حكومت بر ممالک دنيا را به هر كه اراده كند می‌بخشد.» در همان ساعت اين پيشگويی انجام شد. من از ميان انسانها رانده شدم. مانند گاو علف می‌خوردم و بدنم با شبنم آسمان تر می‌شد. موهايم مثل پرهای عقاب دراز شد و ناخنهايم چون چنگال پرندگان گرديد. درپايان هفت سال، من كه نبوكدنصر هستم وقتی سرم را بلند كردم و به آسمان چشم دوختم عقلم به من بازگشت. آنگاه خدای متعال را پرستش كردم و آن وجود ابدی را كه سلطنت می‌كند و سلطنتش جاودانی است، ستايش نمودم. تمام مردم دنيا در برابر او هيچ شمرده می‌شوند. او در ميان قدرت‌های آسمانی و در بين آدميان خاكی آنچه می‌خواهد می‌كند. هيچكس نمی‌تواند مانع او شود و يا او را مورد بازخواست قرار دهد. وقتی عقلم به سرم بازگشت، شكوه و عظمت سلطنت خود را باز يافتم. مشاوران و اميرانم نزد من بازگشتند و من بر تخت سلطنت نشستم و عظمتم بيشتر از پيش شد. اكنون من، نبوكدنصر، فرمانروای آسمانها را كه تمام اعمالش درست و بر حق است حمد و سپاس می‌گويم و نام او را به بزرگی ياد می‌كنم. او قادر است آنانی را كه متكبرند، پست و خوار سازد. يک شب بلشصر پادشاه ضيافت بزرگی ترتيب داد و هزار نفر از بزرگان مملكت را به باده‌نوشی دعوت كرد. وقتی بلشصر سرگرم شراب خواری بود، دستور داد كه جامهای طلا و نقره را كه جدش نبوكدنصر از خانۀ خدا در اورشليم به بابل آورده بود، بياورند. وقتی آنها را آوردند، پادشاه و بزرگان و زنان و كنيزان پادشاه در آنها شراب نوشيدند و بتهای خود را كه از طلا و نقره، مفرغ و آهن، چوب و سنگ ساخته شده بود، پرستش كردند. *** *** اما در حالی كه غرق عيش و نوش بودند، ناگهان انگشتهای دست انسانی بيرون آمده شروع كرد به نوشتن روی ديواری كه در مقابل چراغدان بود. پادشاه با چشمان خود ديد كه آن انگشتها می‌نوشتند و از ترس رنگش پريد و چنان وحشت‌زده شد كه زانوهايش به هم می‌خورد و نمی‌توانست روی پاهايش بايستد. سپس، فرياد زد: «جادوگران، طالع‌بينان و منجمان را بياوريد! هر كه بتواند نوشتۀ روی ديوار را بخواند و معنی‌اش را به من بگويد، لباس ارغوانی سلطنتی را به او می‌پوشانم، طوق طلا را به گردنش می‌اندازم و او شخص سوم مملكت خواهد شد.» اما وقتی حكيمان آمدند، هيچكدام نتوانستند نوشتۀ روی ديوار را بخوانند و معنی‌اش را بگويند. ترس و وحشت پادشاه بيشتر شد! بزرگان نيز به وحشت افتاده بودند. اما وقتی ملكۀ مادر از جريان باخبر شد، با شتاب خود را به تالار ضيافت رساند و به بلشصر گفت: «پادشاه تا به ابد زنده بماند! ترسان و مضطرب نباش. در مملكت تو مردی وجود دارد كه روح خدايان مقدس در اوست. در زمان جدت، نبوكدنصر، او نشان داد كه از بصيرت و دانايی و حكمت خدايی برخوردار است و جدت او را به رياست منجمان و جادوگران و طالع‌بينان و رمالان منصوب كرد. اين شخص دانيال است كه پادشاه او را بلطشصر ناميده بود. او را احضار كن، زيرا او مرد حكيم و دانايی است و می‌تواند خوابها را تعبير كند، اسرار را كشف نمايد و مسايل دشوار را حل كند. او معنی نوشتۀ روی ديوار را به تو خواهد گفت.» پس دانيال را بحضور پادشاه آوردند. پادشاه از او پرسيد: «آيا تو همان دانيال از اسرای يهودی هستی كه نبوكدنصر پادشاه از سرزمين يهودا به اينجا آورد؟ شنيده‌ام روح خدايان در توست و شخصی هستی پر از حكمت و بصيرت و دانايی. حكيمان و منجمان من سعی كردند آن نوشتۀ روی ديوار را بخوانند و معنی‌اش را به من بگويند، ولی نتوانستند. در بارۀ تو شنيده‌ام كه می‌توانی اسرار را كشف نمايی و مسايل مشكل را حل كنی. اگر بتوانی اين نوشته را بخوانی و معنی آن را به من بگويی، به تو لباس ارغوانی سلطنتی را می‌پوشانم، طوق طلا را به گردنت می‌اندازم و تو را شخص سوم مملكت می‌گردانم.» دانيال جواب داد: «اين انعام‌ها را برای خود نگاه‌دار يا به شخص ديگری بده؛ ولی من آن نوشته را خواهم خواند و معنی‌اش را به تو خواهم گفت. ای پادشاه، خدای متعال به جدت نبوكدنصر، سلطنت و عظمت و افتخار بخشيد. چنان عظمتی به او داد كه مردم از هر قوم و نژاد و زبان از او می‌ترسيدند. هر كه را می‌خواست می‌كشت و هر كه را می‌خواست زنده نگاه می‌داشت؛ هر كه را می‌خواست سرافراز می‌گرداند و هر كه را می‌خواست پست می‌ساخت. اما او مستبد و متكبر و مغرور شد، پس خدا او را از سلطنت بركنار كرد و شكوه و جلالش را از او گرفت. از ميان انسانها رانده شد و عقل انسانی او به عقل حيوانی تبديل گشت. با گورخران به سر می‌برد و مثل گاو علف می‌خورد و بدنش از شبنم آسمان تر می‌شد تا سرانجام فهميد كه دنيا در تسلط خدای متعال است و او حكومت بر ممالک دنيا را به هر كه اراده كند، می‌بخشد. «اما تو ای بلشصر كه بر تخت نبوكدنصر نشسته‌ای، با اينكه اين چيزها را می‌دانستی، ولی فروتن نشدی. تو به خداوند آسمانها بی‌حرمتی كردی و جامهای خانۀ او را به اينجا آورده، با بزرگان و زنان و كنيزانت در آنها شراب نوشيدی و بتهای خود را كه از طلا و نقره، مفرغ و آهن، چوب و سنگ ساخته شده‌اند كه نه می‌بينند و نه می‌شنوند و نه چيزی می‌فهمند، پرستش كردی؛ ولی آن خدا را كه زندگی و سرنوشتت در دست اوست تمجيد ننمودی. پس خدا آن دست را فرستاد تا اين پيام را بنويسد: منا، منا، ثقيل، فرسين. *** معنی اين نوشته چنين است: منا يعنی «شمرده شده». خدا روزهای سلطنت تو را شمرده است و دورۀ آن به سر رسيده است. ثقيل يعنی «وزن شده». خدا تو را در ترازوی خود وزن كرده و تو را ناقص يافته است. فرسين يعنی «تقسيم شده». مملكت تو تقسيم می‌شود و به مادها و پارس‌ها داده خواهد شد.» پس به فرمان بلشصر، لباس ارغوانی سلطنتی را به دانيال پوشانيدند، طوق طلا را به گردنش انداختند و اعلان كردند كه شخص سوم مملكت است. همان شب بلشصر، پادشاه بابل كشته شد و داريوش مادی كه در آنوقت شصت و دو ساله بود بر تخت سلطنت نشست. داريوش صد و بيست حاكم بر تمام مملكت گماشت تا آن را اداره كنند، و سه وزير نيز منصوب نمود تا بر كار حاكمان نظارت كرده، از منافع پادشاه حفاظت نمايند. طولی نكشيد كه دانيال بدليل دانايی خاصی كه داشت نشان داد كه از ساير وزيران و حاكمان باكفايت‌تر است. پس پادشاه تصميم گرفت ادارۀ امور مملكت را بدست او بسپارد. اين امر باعث شد كه ساير وزيران و حاكمان به دانيال حسادت كنند. ايشان سعی كردند در كار او ايراد و اشتباهی پيدا كنند، ولی موفق نشدند؛ زيرا دانيال در ادارۀ امور مملكت درستكار بود و هيچ خطا و اشتباهی از او سر نمی‌زد. سرانجام، به يكديگر گفتند: «ما هرگز نمی‌توانيم ايرادی برای متهم ساختن او پيدا كنيم. فقط بوسيله مذهبش می‌توانيم او را به دام بياندازيم.» آنها نزد پادشاه رفتند و گفتند: «داريوش پادشاه تا ابد زنده بماند! ما وزيران، اميران، حاكمان، واليان و مشاوران، پيشنهاد می‌كنيم قانونی وضع كنيد و دستور اكيد بدهيد كه مدت سی روز هر كس درخواستی دارد تنها از پادشاه بطلبد و اگر كسی آن را از خدا يا انسان ديگری بطلبد در چاه شيران انداخته شود. ای پادشاه، درخواست می‌كنيم اين فرمان را امضا كنيد تا همچون قانون مادها و پارس‌ها لازم‌الاجرا و تغييرناپذير شود.» پس داريوش پادشاه اين فرمان را نوشت و امضا كرد. وقتی دانيال از صدور فرمان پادشاه آگاهی يافت رهسپار خانه‌اش شد. هنگامی كه به خانه رسيد به بالاخانه رفت و پنجره‌ها را كه رو به اورشليم بود، باز كرد و زانو زده دعا نمود. او مطابق معمول روزی سه بار نزد خدای خود دعا می‌كرد و او را پرستش می‌نمود. وقتی دشمنان دانيال او را در حال دعا و درخواست حاجت از خدا ديدند، همه با هم نزد پادشاه رفتند و گفتند: «ای پادشاه، آيا فرمانی امضا نفرموديد كه تا سی روز كسی نبايد درخواست خود را از خدايی يا انسانی، غير از پادشاه، بطلبد و اگر كسی از اين فرمان سرپيچی كند، در چاه شيران انداخته شود؟» پادشاه جواب داد: «بلی، اين فرمان همچون فرمان مادها و پارس‌ها لازم‌الاجرا و تغييرناپذير است.» آنگاه به پادشاه گفتند: «اين دانيال كه يكی از اسيران يهودی است روزی سه مرتبه دعا می‌كند و به پادشاه و فرمانی كه صادر شده اعتنا نمی‌نمايد.» وقتی پادشاه اين را شنيد از اينكه چنين فرمانی صادر كرده، سخت ناراحت شد و تصميم گرفت دانيال را نجات دهد. پس تا غروب در اين فكر بود كه راهی برای نجات دانيال بيابد. آن اشخاص به هنگام غروب دوباره نزد پادشاه بازگشتند و گفتند: «ای پادشاه، همانطور كه می‌دانيد، طبق قانون مادها و پارس‌ها، فرمان پادشاه غيرقابل تغيير است.» پس سرانجام پادشاه دستور داد دانيال را بگيرند و در چاه شيران بيندازند. او به دانيال گفت: «خدای تو كه هميشه او را عبادت می‌كنی تو را برهاند.» سپس او را به چاه شيران انداختند. سنگی نيز آوردند و بر دهانۀ چاه گذاشتند. پادشاه با انگشتر خود و انگشترهای اميران خويش آن را مهر كرد تا كسی نتواند دانيال را نجات دهد. سپس به كاخ سلطنتی بازگشت و بدون اينكه لب به غذا بزند يا در بزم شركت كند تا صبح بيدار ماند. روز بعد، صبح خيلی زود برخاست و با عجله به سر چاه رفت، و با صدايی اندوهگين گفت: «ای دانيال، خدمتگزار خدای زنده، آيا خدايت كه هميشه او را عبادت می‌كردی توانست تو را از چنگال شيران نجات دهد؟» آنگاه صدای دانيال به گوش پادشاه رسيد: «پادشاه تا ابد زنده بماند! آری، خدای من فرشتۀ خود را فرستاد و دهان شيران را بست تا به من آسيبی نرسانند، چون من در حضور خدا بی‌تقصيرم و نسبت به تو نيز خطايی نكرده‌ام.» پادشاه بی‌نهايت شاد شد و دستور داد دانيال را از چاه بيرون آورند. وقتی دانيال را از چاه بيرون آوردند هيچ آسيبی نديده بود، زيرا به خدای خود توكل كرده بود. آنگاه به دستور پادشاه افرادی را كه دانيال را متهم كرده بودند آوردند و ايشان را با زنان و فرزندانشان به چاه شيران انداختند. آنان هنوز به ته چاه نرسيده بودند كه شيران پاره‌پاره‌شان كردند! سپس داريوش پادشاه، اين پيام را به تمام قوم‌های دنيا كه از نژادها و زبانهای گوناگون بودند، نوشت: «با درود فراوان! بدين وسيله فرمان می‌دهم كه هركس در هر قسمت از قلمرو پادشاهی من كه باشد، بايد از خدای دانيال بترسد و به او احترام بگذارد؛ زيرا او خدای زنده و جاودان است و سلطنتش بی‌زوال و بی‌پايان می‌باشد. *** اوست كه نجات می‌بخشد و می‌رهاند. او معجزات و كارهای شگفت‌انگيز در آسمان و زمين انجام می‌دهد. اوست كه دانيال را از چنگ شيران نجات داد.» به اين ترتيب دانيال در دوران سلطنت داريوش و كورش پارسی، موفق و كامياب بود. در سال اول سلطنت بلشصر پادشاه بابل، يک شب دانيال خوابی ديد و آن را نوشت. اين است شرح خواب او: درخواب دريای پهناوری ديدم كه در اثر وزش باد از هر سو، متلاطم شد. سپس چهار جانور عجيب و بزرگ از دريا بيرون آمدند. هر كدام از آنها با ديگری تفاوت داشت. اولی شبيه شير بود، اما بالهای عقاب داشت! وقتی به آن خيره شده بودم بالهايش كنده شد و ديگر نتوانست پرواز كند و مانند انسان روی دو پايش بر زمين ايستاد و عقل انسان به او داده شد. جانور دوم شبيه خرس بود و روی پاهايش ايستاد و آمادۀ حمله شد. در ميان دندانهايش سه دنده ديدم و صدايی شنيدم كه به آن جانور می‌گفت: «برخيز و هر چه می‌توانی گوشت بخور!» سومين جانور شبيه پلنگ بود. او بر پشتش چهار بال مثل بالهای پرندگان داشت و دارای چهار سر بود! به اين جانور اقتدار و تسلط بر مردم داده شد. سپس در خواب جانور چهارم را ديدم كه بسيار هولناک و نيرومند بود. اين جانور قربانيان خود را با دندانهای بزرگ و آهنينش پاره‌پاره كرد و بقيه را زير پاهايش له نمود. اين جانور از سه جانور ديگر متفاوت بود و ده شاخ داشت. وقتی به شاخهايش خيره شده بودم، ناگهان يک شاخ كوچک ديگر از ميان آنها ظاهر شد و سه تا از شاخهای اول از ريشه كنده شدند. اين شاخ كوچک چشمانی چون چشم انسان داشت و از دهانش سخنان تكبرآميز بيرون می‌آمد. آنگاه تختهايی ديدم كه برای داوری برقرار شد و «وجود ازلی» بر تخت خود نشست. لباس او همچون برف، سفيد و موی سرش مانند پشم، خالص بود. تخت او شعله‌ور بود و بر چرخهای آتشين قرار داشت. رودخانه‌ای از آتش در برابرش جريان داشت. هزاران نفر او را خدمت می‌كردند و ميليونها نفر در حضورش ايستاده بودند. آنگاه دفترها برای داوری گشوده شد. سپس آن جانور چهارم را ديدم كه كشته شد و بدنش در آتش سوزانده شد، زيرا شاخی كه او داشت سخنان تكبرآميز می‌گفت. قدرت سلطنت سه جانور ديگر نيز از ايشان گرفته، ولی اجازه داده شد مدتی همچنان زنده بمانند. آنگاه در خواب وجودی شبيه انسان ديدم كه روی ابرهای آسمان به آنجا آمد. او بحضور آن «وجود ازلی» آورده شد و اقتدار و جلال و قدرت سلطنت به او داده شد تا همۀ قومها از هر زبان و نژاد او را خدمت كنند. قدرت او ابدی و سلطنتش بی‌زوال است. من، دانيال، از تمام آنچه ديده بودم گيج و مضطرب شدم. پس به يكی از كسانی كه كنار تخت ايستاده بود نزديک شده، معنی اين رؤيا را از او پرسيدم و او نيز آن را اينچنين شرح داد: «اين چهار جانور بزرگ، چهار پادشاه هستند كه بر زمين سلطنت خواهند كرد. ولی سرانجام برگزيدگان خدای متعال تا ابد قدرت سلطنت را به دست خواهند گرفت.» سپس دربارۀ جانور چهارم كه از سه جانور ديگر متفاوت بود سؤال كردم، آنكه هولناک بود و با دندانهای آهنين و چنگالهای مفرغی، قربانيان خود را پاره‌پاره می‌كرد و بقيه را زير پاهايش له می‌نمود. همچنين دربارۀ آن ده شاخ و شاخ كوچكی كه بعد برآمد و سه تا از آن ده شاخ از ريشه كنده شد، سؤال كردم شاخی كه چشم داشت و از دهانش سخنان تكبرآميز بيرون می‌آمد و از شاخهای ديگر بلندتر بود، چون ديده بودم كه اين شاخ با برگزيدگان خدا جنگ كرده، بر آنها پيروز شد، تا اينكه آن «وجود ازلی» آمد و داوری را آغاز كرده، از برگزيدگان خدای متعال حمايت نمود و زمانی رسيد كه قدرت سلطنت به ايشان واگذار شد. او به من گفت: «جانور چهارم، سلطنت چهارم است كه بر زمين ظهور خواهد كرد. اين سلطنت از سلطنتهای ديگر متفاوت خواهد بود و تمام مردم دنيا را پاره‌پاره كرده زير پاهايش له خواهد نمود. ده شاخ او ده پادشاه هستند كه از اين سلطنت به قدرت می‌رسند. سپس پادشاهی ديگر روی كار خواهد آمد كه با سه پادشاه پيشين فرق خواهد داشت و آنها را سركوب خواهد كرد. او برضد خدای متعال سخن خواهد گفت و بر برگزيدگان او ظلم خواهد كرد و خواهد كوشيد تمام قوانين و اعياد مذهبی را دگرگون سازد. برگزيدگان خدا به مدت سه سال و نيم در زير سلطه او خواهند بود. «اما پس از آن، داوری آغاز خواهد شد و قدرت سلطنت اين پادشاه از او گرفته شده بكلی از بين خواهد رفت. آنگاه قدرت و عظمت تمام سلطنتهای دنيا به برگزيدگان خدای متعال واگذار خواهد شد. سلطنت خدای متعال سلطنتی جاودانی خواهد بود و تمام پادشاهان جهان او را عبادت و اطاعت خواهند كرد.» اين بود خوابی كه ديدم. وقتی بيدار شدم، بسيار آشفته بودم و از ترس رنگم پريده بود، اما خوابم را برای كسی تعريف نكردم. در سال سوم سلطنت بلشصر، خوابی ديگر ديدم. در خواب ديدم كه در شهر سلطنتی شوش واقع در استان عيلام، در كنار رودخانۀ اولای ايستاده بودم. وقتی به اطراف نگاه می‌كردم، يک قوچ ديدم كه دو شاخ بلند داشت و كنار رودخانه ايستاده بود. سپس ديدم يكی از اين شاخها رشد كرد و از شاخ ديگر بلندتر شد. اين قوچ بسوی مغرب، شمال و جنوب شاخ می‌زد و هيچ جانداری نمی‌توانست با او مقابله كند يا از چنگش جان سالم بدر برد. او هرطور می‌خواست عمل می‌كرد و بزرگ می‌شد. در حالی كه دربارۀ آنچه ديده بودم فكر می‌كردم، ناگهان يک بز نر از غرب ظاهر شد. او آنقدر سريع می‌دويد كه موقع دويدن پاهايش به زمين نمی‌رسيد. اين بز كه يک شاخ بلند در وسط چشمانش داشت با تمام قدرت بطرف آن قوچ دو شاخ دويد. سپس با غضب بر قوچ حمله برد و دو شاخش را شكست و او را كه يارای برابری نداشت به زمين كوبيد و پايمال كرد، و كسی نبود او را از دستش نجات دهد. بز نر بسيار بزرگ شد، ولی در حالی كه در اوج قدرت بود ناگهان شاخش شكست و بجای آن چهار شاخ بلند در چهار جهت مختلف درآمد. از يكی از اين شاخها، شاخ كوچكی در آمد و طولی نكشيد كه رو به جنوب و مشرق و بطرف سرزمين زيبای اسرائيل رشد كرد و آنقدر قوی شد كه برضد قوای آسمانی برخاست و بعضی از ستارگان را به زمين ريخت و پايمال كرد. او حتی برضد «فرماندۀ قوای آسمانی» قيام كرده، مانع تقديم قربانی‌های روزانه به او شد و خانۀ مقدس او را ويران ساخت. بخاطر گناه قوم به او اجازه داده شد قوی شود و مانع تقديم قربانی‌های روزانه گردد. آن شاخ هر چه خواست انجام داد و حقيقت و عدالت را پايمال كرد. سپس شنيدم كه دو فرشتۀ مقدس با هم گفتگو می‌كردند. يكی از آنها از ديگری پرسيد: «تا چه مدت قربانی‌های روزانه تقديم نخواهد شد؟ تا به كی شرارت باعث نابودی خواهد بود؟ تا به كی قوای آسمانی و خانۀ خدا پايمال خواهد شد؟» شنيدم كه فرشتۀ ديگر جواب داد: «هزار و صد و پنجاه روز طول خواهد كشيد و در اين مدت قربانی‌های روزانۀ صبح و عصر تقديم نخواهد شد. سپس خانۀ خدا دوباره احياء خواهد گرديد.» وقتی سعی می‌كردم معنی اين خواب را بفهمم، ناگهان وجودی شبيه انسان برابر من ايستاد، و صدايی از آنسوی رودخانۀ اولای شنيدم كه گفت: «ای جبرئيل، معنی اين خواب را به دانيال بگو.» پس جبرئيل بطرف من آمد و من وحشت كردم و رو به زمين افتادم. او به من گفت: «ای انسان خاكی بدان كه آنچه ديدی مربوط به زمان آخر است.» در حالی كه او سخن می‌گفت من بيهوش بر زمين افتادم. ولی او مرا گرفت و بلند كرد و گفت: «آمده‌ام تا بگويم در روزهای سخت آينده چه پيش خواهد آمد. آنچه ديدی مربوط به زمان تعيين شدۀ آخر است. «آن قوچ دو شاخ را كه ديدی، پادشاهی ماد و پارس است. آن بز نر، پادشاهی يونان است و شاخ بلندی كه در وسط دو چشمش بود، اولين پادشاه آن مملكت می‌باشد. آن شاخی كه ديدی شكست و چهار شاخ ديگر بجايش درآمد، به اين مفهوم است كه امپراطوری يونان چهار قسمت خواهد شد و هر قسمت پادشاهی خواهد داشت، ولی هيچكدام به اندازۀ پادشاه اول بزرگ نخواهند بود. «در پايان سلطنت آنها، وقتی شرارت آنها از حد بگذرد، پادشاه ديگری به قدرت خواهد رسيد كه بسيار ظالم و مكار خواهد بود. او قدرت زيادی كسب خواهد كرد، ولی نه با توانايی خودش. او عامل تباهی و خرابی خواهد بود و هرطور بخواهد عمل خواهد نمود و دست به كشتار قدرتمندان و قوم مقدس خدا خواهد زد. با مهارت، نقشه‌های حيله‌گرانۀ خود را عملی خواهد كرد و با يک حملۀ غافلگير كننده عدۀ زيادی را از بين خواهد برد. آنقدر مغرور خواهد شد كه برضد «سرور سروران» خواهد برخاست، ولی سرانجام نابود خواهد گرديد اما نه با قدرت بشری. «خوابی را نيز كه دربارۀ قربانی‌های روزانۀ صبح و عصر ديدی به وقوع خواهد پيوست. ولی تو اين خواب را مخفی نگهدار، زيرا در آيندۀ بسيار دور واقع خواهد شد.» آنگاه من چند روزی ضعيف و بيمار شدم. سپس برخاستم و طبق معمول به كارهايی كه پادشاه به من سپرده بود، مشغول شدم. ولی رؤيايی كه ديده بودم فكر مرا مشغول كرده بود، زيرا درک آن مشكل بود. در اولين سال سلطنت داريوش مادی (پسر خشايارشا) كه بر بابلی‌ها حكومت می‌كرد، من، دانيال، از كتاب ارميای نبی فهميدم كه طبق كلامی كه خداوند به ارميا گفته بود اورشليم می‌بايست هفتاد سال ويران می‌ماند. پس دست دعا و التماس بسوی خداوند دراز كردم و روزه گرفتم، پلاس پوشيدم و خاكستر بر سرم ريختم و در دعا اعتراف كرده، گفتم: «ای خداوند، تو خدای بزرگ و مهيب هستی. تو هميشه به وعده‌هايت وفا می‌كنی و به كسانی كه تو را دوست دارند و اوامر تو را اطاعت می‌كنند، رحمت می‌نمايی. ولی ما گناه كرده و مرتكب شرارت شده‌ايم، ما سركش و خطاكاريم و از دستورات تو سرپيچی نموده‌ايم. به سخنان انبياء كه خدمتگزاران تو بودند و پيام تو را به پادشاهان و بزرگان و اجداد و افراد قوم ما رساندند، گوش نداده‌ايم. «ای خداوند، عدالت از آن توست و شرمندگی از آن ما، ما كه از اهالی يهودا و اورشليم و تمام اسرائيل هستيم و بسبب خيانتی كه به تو كرده‌ايم، در سرزمينهای دور و نزديک پراكنده شده‌ايم. آری، ای خداوند، ما و پادشاهان و بزرگان و اجداد ما رسوا شده‌ايم زيرا به تو گناه كرده‌ايم. اما تو بخشنده و مهربان هستی و كسانی را كه به تو گناه كرده‌اند می‌بخشی. ای خداوند، ای خدای ما، ما از تو سرپيچی كرده‌ايم و قوانين تو را كه بوسيلۀ انبيايت به ما داده‌ای، زير پا گذاشته‌ايم. تمام بنی‌اسرائيل از احكام تو سرپيچی كرده، از تو برگشته‌اند و به صدايت گوش نداده‌اند. بلی، همۀ ما به تو گناه كرده‌ايم و به همين سبب لعنت‌هايی كه در كتاب تورات خدمتگزارت موسی نوشته شده، بر سر ما آمده است. هر چه در باره ما و رهبرانمان گفته بودی به وقوع پيوسته است. آن بلای عظيمی كه در اورشليم بر سر ما آمد در هيچ جای دنيا ديده نشده است. اين بلا طبق آنچه در تورات موسی نوشته شده بر سر ما آمد، ولی با وجود اين باز نخواستيم از گناهانمان دست بكشيم و آنچه را درست است به جا آوريم تا تو از ما راضی شوی. بنابراين، تو كه مراقب كارهای ما بودی ما را تنبيه كردی زيرا تو ای خداوند، خدای ما، هميشه عادلانه عمل می‌كنی؛ با اين وجود ما به تو گوش فرا نداديم. «ای خداوند، خدای ما، تو با قدرتت قوم خود را از مصر بيرون آوردی، و نام تو در ميان قومها معروف شد چنانكه امروز می‌بينيم. هر چند ما گناه كرده‌ايم و پر از شرارت هستيم، ولی ای خداوند، التماس می‌كنم بخاطر امانتت، خشم و غضبت را از شهر مقدست اورشليم برگردانی، زيرا قوم تو و شهر تو بسبب گناهان ما و شرارت اجداد ما مورد تمسخر همسايگان واقع گرديده‌اند. «ای خدای ما، دعای خدمتگزار خود را بشنو! به التماس من توجه فرما! بخاطر خداونديت بر خانۀ مقدست كه ويران شده نظر لطف بينداز! ای خدای من، گوش بده و دعای ما را بشنو. چشمانت را باز كن و خرابی شهری را كه نام تو بر آن است، ببين. ما بسبب شايستگی خود از تو درخواست كمک نمی‌كنيم، بلكه بخاطر رحمت عظيم تو! «ای خداوند، دعای ما را بشنو و گناهان ما را ببخش. ای خداوند، به درخواست ما گوش بده و عمل نما و بخاطر خودت، ای خدای من، تأخير مكن، زيرا نام تو بر اين قوم و بر اين شهر می‌باشد.» زمانی كه مشغول دعا بودم و به گناهان خود و گناهان قوم خود اسرائيل اعتراف می‌كردم و از خداوند، خدايم برای شهر مقدسش اورشليم التماس می‌نمودم، جبرئيل كه او را در خواب قبلی ديده بودم، با سرعت پرواز كرد و هنگام قربانی عصر نزد من رسيد و به من گفت: «دانيال، من آمده‌ام به تو فهم ببخشم تا بتوانی اين اسرار را بفهمی. همان لحظه كه مشغول دعا شدی، جواب دعای تو داده شد و من آمده‌ام تو را از آن آگاه سازم، زيرا خدا تو را بسيار دوست دارد. پس، حال، دقت كن تا آنچه را كه دربارۀ خوابت می‌گويم، بفهمی. «به امر خدا برای قوم تو و شهر مقدس تو هفتاد «هفته» طول خواهد كشيد تا طبق پيشگويی انبياء فساد و شرارت از بين برود، كفاره گناهان داده شود، عدالت جاودانی برقرار گردد و قدس‌الاقداس دوباره تقديس شود. بدان و آگاه باش كه از زمان صدور فرمان بازسازی اورشليم تا ظهور رهبر برگزيدۀ خدا، هفت «هفته» و شصت و دو «هفته» طول خواهد كشيد و با وجود اوضاع بحرانی، اورشليم با كوچه‌ها و حصارهايش بازسازی خواهد شد. «پس از آن دورۀ شصت و دو «هفته»، آن رهبر برگزيده كشته خواهد شد، ولی نه برای خودش. سپس پادشاهی همراه سپاهيانش به اورشليم و خانۀ خدا حمله برده، آنها را خراب خواهد كرد. آخر زمان مانند طوفان فراخواهد رسيد و جنگ و خرابيها را كه مقرر شده، با خود خواهد آورد. اين پادشاه با اشخاص زيادی پيمان يک «هفته‌ای» می‌بندد، ولی وقتی نصف اين مدت گذشته باشد، مانع تقديم قربانی‌ها و هدايا خواهد شد. سپس اين خرابكار، خانۀ خدا را آلوده خواهد ساخت، ولی سرانجام آنچه برای او مقرر شده بر سرش خواهد آمد.» در سال سوم سلطنت كورش، پادشاه پارس، دانيال كه به او بلطشصر هم می‌گفتند، رؤيايی ديگر ديد و تعبير آن به او آشكار شد. اين رؤيا در بارۀ يک جنگ بزرگ بود كه در آينده به وقوع می‌پيوست. من، دانيال، وقتی اين رؤيا را ديدم سه هفتۀ تمام ماتم گرفتم. در اين مدت نه خوراک كافی خوردم، نه لب به گوشت و شراب زدم، و نه ظاهرم را آراستم. روز بيست و چهارم اولين ماه سال در كنار رود بزرگ دجله ايستاده بودم. وقتی به بالا نگاه كردم ناگهان مردی را ديدم كه لباس كتان پوشيده و كمربندی از طلای خالص به كمر بسته بود. بدن او مانند گوهر می‌درخشيد، صورتش برق می‌زد و چشمانش مثل شعله‌های آتش بود. بازوها و پاهايش مانند مفرغ صيقلی شده و صدايش شبيه غوغای گروه‌های بی‌شمار مردم بود. *** از آن عده‌ای كه در آنجا ايستاده بوديم، تنها من آن رؤيا را ديدم. آنچنان ترسی همراهان مرا فراگرفت كه گريختند و خود را پنهان كردند. من تنها ماندم و به آن رؤيای حيرت‌انگيز چشم دوختم. رنگم پريده بود و رمق و توانی در من نمانده بود. وقتی آن مرد با من سخن گفت من روی خاک افتادم و از حال رفتم. اما دستی مرا لمس نمود و مرا بر دستها و زانوهای لرزانم بلند كرد. او به من گفت: «ای دانيال، ای مرد محبوب خدا، برخيز و به آنچه می‌خواهم به تو بگويم با دقت گوش بده! زيرا برای همين نزد تو فرستاده شده‌ام.» پس در حاليكه هنوز می‌لرزيدم سر پا ايستادم. سپس او گفت: «ای دانيال، نترس! چون از همان روز اول كه در حضور خدای خود روزه گرفتی و از او خواستی تا به تو فهم بدهد، درخواست تو شنيده شد و خدا همان روز مرا نزد تو فرستاد. اما فرشته‌ای كه بر مملكت پارس حكمرانی می‌كند بيست و يک روز با من مقاومت كرد و مانع آمدن من شد. سرانجام ميكائيل كه يكی از فرشتگان اعظم است، به ياری من آمد و من توانستم به اينجا بيايم تا به تو بگويم كه در آينده برای قومت چه روی خواهد داد؛ زيرا اين رؤيا مربوط به آينده است.» تمام اين مدت سرم را به زير انداخته بودم و نمی‌توانستم كلمه‌ای حرف بزنم. آنگاه آن فرستاده كه شبيه انسان بود لبهايم را لمس كرد تا توانستم باز سخن بگويم. من به او گفتم: «ای سرورم، اين رؤيا بقدری مرا به وحشت انداخته كه ديگر قوتی در من نمانده است؛ پس چگونه می‌توانم با شما حرف بزنم؟ توانم رفته است و بسختی نفس می‌كشم.» او باز مرا لمس كرد و من قوت گرفتم. او گفت: «ای مرد محبوب خدا، نترس! سلامتی بر تو باد! دلير و قوی باش!» وقتی اين را گفت قوت گرفتم. سپس گفتم: «ای سرورم، حال، سخن بگوييد، زيرا به من قوت داديد.» او گفت: «می‌دانی چرا نزد تو آمده‌ام؟ آمده‌ام تا بگويم در «كتاب حق» چه نوشته شده است. وقتی از نزد تو بازگردم، به جنگ فرشته‌ای كه بر پارس حكمرانی می‌كند خواهم رفت و پس از او با فرشته‌ای كه بر يونان حكمرانی می‌كند خواهم جنگيد. در اين جنگها فقط ميكائيل، نگهبان قوم اسرائيل، مرا ياری خواهد كرد.» سپس آن فرستادۀ آسمانی گفت: «من همان كسی هستم كه فرستاده شدم تا داريوش مادی را در سال اول سلطنتش تقويت و حمايت كنم. اما حال می‌خواهم به تو نشان دهم چه وقايعی در آينده رخ خواهد داد: در مملكت پارس سه پادشاه ديگر به سلطنت خواهند رسيد. پس از آن، پادشاه چهارم روی كار خواهد آمد كه از همه ثروتمندتر خواهد بود و بوسيله ثروتش، قدرت كسب كرده همه را بضد يونان تحريک خواهد كرد. «سپس پادشاه نيرومندی روی كار خواهد آمد. قلمرو سلطنت او وسيع خواهد بود. او هر چه بخواهد انجام خواهد داد. اما در اوج قدرت، سلطنتش از هم خواهد پاشيد و به چهار سلطنت ضعيف‌تر تقسيم خواهد شد. فرزندی از او به پادشاهی نخواهد رسيد، زيرا سلطنت او از ريشه كنده شده، به ديگران داده خواهد شد. «پادشاه مصر قدرت كسب خواهد كرد، ولی يكی از سردارانش بضد او شورش نموده، سلطنت را از دست وی خواهد گرفت و با قدرت بيشتری سلطنت خواهد كرد. «چند سال پس از آن، بين پادشاه مصر و پادشاه سوريه پيمان صلح بسته خواهد شد و برای تحكيم اين پيمان، دختر پادشاه مصر به عقد پادشاه سوريه در خواهد آمد. ولی اين پيمان بزودی گسسته خواهد شد و آن دختر با پدر و افرادی كه همراهش بودند كشته خواهند شد. سپس يكی از بستگان آن دختر به سلطنت مصر خواهد رسيد و بضد پادشاه سوريه لشكر كشی خواهد كرد و وارد قلعۀ او شده، او را شكست خواهد داد. او بتها و ظروف گرانبهای طلا و نقرۀ سوريه را با خود به مصر خواهد برد. پس از آن، چند سال صلح برقرار خواهد شد. سپس، پادشاه سوريه به مصر حمله خواهد كرد، ولی مجبور به عقب‌نشينی خواهد شد. «پسران پادشاه سوريه، لشكر بزرگی تشكيل خواهند داد و مثل سيل وارد مصر خواهند شد و تا قلعۀ پادشاه مصر پيشروی خواهند كرد. آنگاه پادشاه مصر با خشم فراوان به جنگ پادشاه سوريه خواهد رفت و لشكر عظيم او را شكست خواهد داد. پادشاه مصر از اين پيروزی مغرور شده، هزاران نفر از دشمنان خود را نابود خواهد كرد، اما قدرت او دوام نخواهد يافت. «چند سال بعد، پادشاه سوريه با لشكری عظيم و مجهزتر از قبل، باز خواهد گشت در آن زمان عدۀ زيادی برضد مصر قيام خواهند كرد و حتی آشوبگرانی از قوم يهود به آنان خواهند پيوست تا پيشگويی‌ها را عملی سازند، ولی شكست خواهند خورد. آنگاه پادشاه سوريه خواهد آمد و شهر حصاردار مصر را محاصره خواهد كرد و آن را خواهد گرفت. لشكر مصر يارای مقاومت نخواهد داشت و حتی سربازان قوی آنها كاری از پيش نخواهند برد. پادشاه سوريه طبق خواست خود عمل خواهد نمود و كسی يارای مقاومت در برابر او را نخواهد داشت. او وارد سرزمين زيبای اسرائيل خواهد شد و آن را ويران خواهد نمود. او برای فتح تمام مصر نقشه خواهد كشيد و برای اين منظور با پادشاه مصر پيمان خواهد بست و يكی از دخترانش را به عقد او در خواهد آورد، ولی نقشه‌اش عملی نخواهد شد. آنگاه متوجه حكومت‌های ساحلی خواهد گرديد و بسياری از آنها را فتح خواهد كرد. ولی سرداری او را شكست خواهد داد و او با خفت و خواری عقب‌نشينی خواهد كرد. پادشاه سوريه در راه بازگشت به وطن خود از پای درخواهد آمد و اثری از او باقی نخواهد ماند. «پادشاه ديگری پس از او روی كار خواهد آمد كه برای حفظ شكوه سلطنتش مأموری خواهد فرستاد تا از مردم باج و خراج بگيرد. اما طولی نخواهد كشيد كه آن پادشاه كشته خواهد شد، ولی نه در جنگ يا آشوب.» آن فرستادۀ آسمانی ادامه داد: «پادشاه بعدی سوريه، شخص شروری خواهد بود كه بدون اينكه حق سلطنت داشته باشد، بطور ناگهانی خواهد آمد و با حيله و دسيسه سلطنت را به چنگ خواهد آورد. او قدرت كاهن اعظم و تمام مخالفان خود را درهم خواهد شكست. او ابتدا با مردم پيمان خواهد بست، سپس آنان را فريب خواهد داد و به كمک عدۀ كمی به قدرت خواهد رسيد. او با يک حملۀ غافلگيرانه وارد حاصلخيزترين ولايتها خواهد شد و كاری خواهد كرد كه قبلاً هيچ يک از اجدادش انجام نداده بودند. او غنايم جنگی را بين افرادش تقسيم خواهد كرد؛ سپس برای تسخير قلعه‌ها نقشه‌ها خواهد كشيد، اما نقشه‌هايش عملی نخواهد شد. «بعد به خود دل و جرأت خواهد داد و لشكر بزرگی برای جنگ با مصر فراهم خواهد كرد. پادشاه مصر نيز با لشكری بسيار بزرگ و قوی به جنگ او خواهد رفت، ولی در اثر توطئه‌ای شكست خواهد خورد. نزديكان پادشاه باعث سقوط او خواهند شد و عدۀ زيادی از سربازانش تارومار گشته، كشته خواهند شد. سپس اين دو پادشاه در حالی كه برای يكديگر توطئه چيده‌اند سر يک سفره خواهند نشست و به هم دروغ خواهند گفت. اما هيچ يک كاری از پيش نخواهند برد، زيرا هنوز موعد مقرر فرا نرسيده است. پس پادشاه سوريه با غنايم فراوان، رهسپار مملكت خود خواهد شد. او در راه بازگشت، از اسرائيل عبور خواهد كرد و ويرانی‌هايی در آن ايجاد خواهد نمود؛ سپس به مملكت خود باز خواهد گشت. «بعد در وقت مقرر، يكبار ديگر به مصر لشكركشی خواهد كرد، ولی اين بار نتيجۀ كار طور ديگری خواهد بود. زيرا كشتی‌های جنگی روم او را تهديد خواهند كرد و او ترسيده، عقب‌نشينی خواهد نمود. پادشاه سوريه كه از اين عقب‌نشينی سخت به خشم آمده، دوباره اورشليم را مورد تاخت و تاز قرار خواهد داد و سربازانش خانۀ خدا را آلوده خواهند نمود. او مانع تقديم قربانی‌های روزانه خواهد شد و بتی درخانۀ خدا برپا خواهد نمود. او از يهوديانی كه ايمان اجدادی خود را ترک كرده‌اند حمايت خواهد نمود *** و با حيله‌گری، آنان را بسوی خود خواهد كشيد. ولی كسانی كه از خدا پيروی می‌كنند بشدت با او مخالفت خواهند كرد. «در آن زمان حكيمان قوم، بسياری را تعليم خواهند داد، ولی برخی از آنان در آتش انداخته خواهند شد و برخی ديگر با شمشير كشته و بعضی نيز زندانی و غارت خواهند گرديد. اما در اين ميان به پيروان خدا كمكهايی خواهد شد. سپس بسياری از خدانشناسان با نيرنگ به آنها خواهند پيوست. عده‌ای از حكيمان كشته خواهند شد، اما اين باعث خواهد گرديد كه قوم پاک و طاهر شوند. اين وضع همچنان ادامه خواهد يافت تا زمان مقرر خدا فرا رسد. «پادشاه سوريه هرچه بخواهد انجام خواهد داد. او خود را بالاتر و بزرگتر از هر خدايی خواهد دانست و به خدای خدايان كفر خواهد گفت. او به اين كار ادامه خواهد داد تا زمان مجازاتش فرا رسد؛ زيرا آنچه خدا مقدر فرموده است واقع خواهد شد. او نه به بت اجداد خود توجه خواهد كرد، نه به بتی كه محبوب زنان است و نه به هيچ بت ديگری، بلكه خود را از همۀ اينها برتر خواهد پنداشت. تنها بتی كه او خواهد پرستيد، بتی است كه از قلعه‌ها محافظت می‌كند. به اين بتی كه اجدادش آن را نمی‌شناختند، طلا و نقره، سنگهای گرانبها و هدايای نفيس تقديم خواهد كرد. او با توكل به اين بت بيگانه به قلعه‌های مستحكم حمله خواهد برد و كسانی را كه مطيع او شوند به قدرت و حكومت خواهد رساند و بعنوان پاداش، سرزمين را بين ايشان تقسيم خواهد كرد. «در زمان آخر، پادشاه مصر به جنگ پادشاه سوريه خواهد آمد و او نيز با عرابه‌ها و سواران و كشتی‌های زياد مثل گردباد به مقابله او خواهد رفت. پادشاه سوريه سيل‌آسا به سرزمين‌های زيادی يورش خواهد برد و آنها را تسخير خواهد كرد و سرزمين زيبای اسرائيل را نيز مورد تاخت و تاز قرار خواهد داد. ولی از بين اين قومها، ادومی‌ها و موآبی‌ها و اكثر عمونی‌ها جان سالم بدر خواهند برد، اما مصر و سرزمينهای بسيار ديگر به اشغال او درخواهند آمد. او تمام خزانه‌های طلا و نقره و اشياء نفيس مصر را غارت خواهد كرد، و اهالی ليبی و حبشه خراج‌گزاران او خواهند شد. «ولی از مشرق و شمال اخباری به گوش او خواهد رسيد و او را مضطرب خواهد ساخت، پس با خشم زياد برگشته، در سر راه خود بسياری را نابود خواهد كرد. بين اورشليم و دريا اردو زده، خيمه‌های شاهانۀ خود را برپا خواهد كرد، ولی در همانجا اجلش خواهد رسيد و بدون اينكه كسی بتواند كمكش كند، خواهد مرد.» آن فرستادۀ آسمانی كه لباس كتان برتن داشت، در ادامۀ سخنانش گفت: «در آن زمان، فرشتۀ اعظم، ميكائيل، به حمايت از قوم تو برخواهد خاست. سپس چنان دوران سختی پيش خواهد آمد كه در تاريخ بشر بی‌سابقه بوده است، اما هر كه از قوم تو نامش در كتاب خدا نوشته شده باشد، رستگار خواهد شد. «تمام مردگان زنده خواهند شد بعضی برای زندگی جاودانی و برخی برای شرمساری و خواری جاودانی. «حكيمان همچون آفتاب خواهند درخشيد و كسانی كه بسياری را به راه راست هدايت كرده‌اند، چون ستارگان تا ابد درخشان خواهند بود.» سپس به من گفت: «اما تو ای دانيال، اين پيشگويی را مثل يک راز نگهدار؛ آن را مهر كن تا وقتی كه زمان آخر فرا رسد. بسياری به سرعت حركت خواهند كرد و عِلم خواهد افزود.» آنگاه من، دانيال، نگاه كردم و دو نفر ديگر را نيز ديدم كه يكی در اينسوی رودخانه و ديگری در آنسوی آن ايستاده بودند. يكی از آنها از آن فرستادۀ آسمانی كه لباس كتان برتن داشت و در اين هنگام بالای رودخانه ايستاده بود، پرسيد: «چقدر طول خواهد كشيد تا اين وقايع عجيب به پايان برسد؟» او در جواب، دو دست خود را بسوی آسمان بلند كرد و به خدايی كه تا ابد باقی است قسم خورد و گفت: «اين وضع تا سه سال و نيم طول خواهد كشيد. وقتی ظلم و ستمی كه بر قوم خدا می‌شود پايان يابد، اين وقايع نيز به پايان خواهد رسيد.» آنچه را كه او گفت شنيدم، ولی آن را درک نكردم. پس گفتم: «ای سرورم، آخر اين وقايع چه خواهد شد.» او جواب داد: «ای دانيال، تو راه خود را ادامه بده، زيرا آنچه گفته‌ام مهر خواهد شد و مخفی خواهد ماند تا زمان آخر فرا رسد. عدۀ زيادی پاک و طاهر خواهند شد، ولی بدكاران به كارهای بدشان ادامه خواهند داد. از بدكاران هيچكدام چيزی نخواهند فهميد، اما حكيمان همه چيز را درک خواهند كرد. «از وقتی كه تقديم قربانی‌های روزانه منع شود و آن بت در خانۀ خدا برپا گردد، يک دورۀ هزار و دويست و نود روزه سپری خواهد شد. خوشابحال آن كه صبر می‌كند تا به پايان دورۀ هزار و سيصد و سی و پنج روزه برسد! «اما ای دانيال، تو راه خود را ادامه بده تا پايان زندگی‌ات فرا رسد و بيارامی. اما بدان كه در زمان آخر زنده خواهی شد تا پاداش خود را بگيری.» در دوران سلطنت عزيا، يوتام، آحاز و حزقيا، پادشاهان يهودا و يربعام پسر يوآش، پادشاه اسرائيل، اين پيامها از طرف خداوند به هوشع پسر بئيری رسيد. اولين پيامی كه خداوند به هوشع داد اين بود: «برو و با زنی فاحشه ازدواج كن تا آن زن از مردانی ديگر بچه‌هايی برای تو بزايد. اين امر به روشنی نشان خواهد داد كه چگونه قوم من بی‌وفايی كرده‌اند و با پرستش خدايان ديگر آشكارا مرتكب زنا شده و به من خيانت ورزيده‌اند.» پس، هوشع با «گومر» دختر دبلايم ازدواج كرد و گومر حامله شده، پسری برايش زاييد. آنگاه خداوند فرمود: «نام اين پسر را يزرعيل بگذار، زيرا می‌خواهم بزودی در درۀ يزرعيل، دودمان ييهو پادشاه را مجازات كنم و انتقام خونهايی را كه ريخته است بگيرم. در درۀ يزرعيل قدرت اسرائيل را در هم شكسته به استقلال اين قوم پايان خواهم داد. » *** طولی نكشيد كه گومر بار ديگر حامله شده، دختری زاييد. خداوند به هوشع فرمود: «نام او را لوروحامه (يعنی «ديگر رحمت بس است») بگذار، چون ديگر بر مردم اسرائيل رحم نمی‌كنم و آنان را نمی‌بخشم؛ ولی بر مردم يهودا رحمت خواهم نمود و من، خود، بدون هيچگونه كمكی از جانب سپاهيان و سلاح‌هايشان، ايشان را از چنگ دشمنانش خواهم رهانيد. » بعد از اينكه گومر لوروحامه را از شير گرفت، بار ديگر حامله شد و اين بار پسری زاييد. خداوند فرمود: «اسمش را لوعمی (يعنی «قوم من نيست») بگذار، چون اسرائيل از آن من نيست و من خدای او نيستم.» با وجود اين، زمانی می‌رسد كه اسرائيلی‌ها مثل ريگ دريا بی‌شمار خواهند شد! آنگاه بجای اينكه خداوند به ايشان بگويد: «شما قوم من نيستيد» خواهد گفت: «شما پسران خدای زنده هستيد!» آنگاه مردم يهودا و مردم اسرائيل با هم متحد شده يک رهبر خواهند داشت و با هم از تبعيد مراجعت خواهند كرد. چه روز عظيمی خواهد بود آن روزی كه خداوند بار ديگر قوم خود را در سرزمين حاصلخيزشان ساكن گرداند. ای يزرعيل، اسم برادر و خواهرت را عوض كن. نام برادرت را عمی (يعنی «قوم من هستی») و اسم خواهرت را روحامه (يعنی «ترحم شده») بگذار، زيرا اكنون خداوند بر او رحم می‌فرمايد. مادرت را توبيخ كن، زيرا زن مرد ديگری شده است و من ديگر شوهر او نيستم. از او بخواه تا از فاحشگی دست بردارد و ديگر خودفروشی نكند؛ وگر نه او را مثل روزی كه از مادر متولد شد عريان خواهم ساخت و مانند زمينی كه دچار خشكسالی شده باشد از تشنگی هلاک خواهم كرد. از فرزندان او چون فرزندان خودم مراقبت نخواهم كرد، زيرا آنها از آن من نيستند بلكه فرزندان مردان ديگری هستند. مادرشان مرتكب زنا شده و با بی‌شرمی گفته است: «دنبال مردانی می‌روم كه به من خوراک و پوشاک می‌دهند.» ولی من ديواری از خار و خس به دور او می‌كشم و مانعی بر سر راه او می‌گذارم تا راهش را پيدا نكند. بطوری كه وقتی دنبال فاسقانش می‌دود نتواند به آنها برسد. دنبال آنها خواهد گشت، ولی پيدايشان نخواهد كرد. آنگاه خواهد گفت: «بهتر است نزد شوهر خود بازگردم، چون وقتی كه با او بودم زندگی‌ام بهتر می‌گذشت.» او نمی‌فهمد كه هر چه دارد از من دارد. تمام طلا و نقره‌ای را كه او برای پرستش بت خود بعل به كار می‌برد، من به او می‌دادم. ولی اكنون ديگر شراب و غله‌ای را كه هميشه سر موعد برای او فراهم می‌كردم به او نخواهم داد و لباس‌هايی كه برای پوشش برهنگی‌اش به او می‌دادم از او پس خواهم گرفت. قباحت او را در نظر فاسقانش آشكار خواهم ساخت و هيچكس نخواهد توانست او را از دست من خلاصی بخشد. به تمام خوشيها و بزمها، عيدها و جشنهايش پايان خواهم داد. تاكستانها و باغهای ميوه‌ای را كه ادعا می‌كند فاسقانش به او هديه داده‌اند نابود می‌كنم. آنها را بصورت جنگل درمی‌آورم و ميوه‌هايش را نصيب حيوانات صحرا می‌گردانم. بسبب تمام آن روزهايی كه برای بت خودش بعل، بخور می‌سوزانيد و گوشواره‌هايش را به گوش می‌كرد و با طلا و جواهرات، خود را می‌آراست و مرا ترک نموده، بدنبال فاسقانش می‌رفت، او را مجازات خواهم كرد. اين را خداوند می‌فرمايد. ولی دوباره دل او را بدست می‌آورم و او را به بيابان خواهم برد و در آنجا با وی سخنانی دلنشين خواهم گفت. در آنجا باغهای انگورش را به او پس خواهم داد، و «درۀ زحمات» او را به «دروازۀ اميد» مبدل خواهم ساخت. او باز در آنجا مانند روزهای جوانی‌اش و مثل زمان قديم كه او را از اسارت مصر آزاد كردم سرود خواهد خواند. در آن روز مرا بجای «سرور من»، «شوهر من» خطاب خواهد كرد. كاری می‌كنم كه «بعل» را فراموش كند و ديگر اسمش را نيز بر زبان نياورد. در آن زمان، بين شما و حيوانات وحشی و پرندگان و خزندگان عهدی قرار می‌دهم تا ديگر از هم نترسيد؛ و تمام سلاح‌های جنگی را از بين برده، به جنگها پايان خواهم داد. آنگاه در امنيت خواهيد زيست. من با زنجير عدالت و انصاف و محبت و رحمت، شما را برای هميشه به خود پيوند خواهم داد. من عهدی را كه با شما بسته‌ام بجا خواهم آورد و شما را نامزد خود خواهم ساخت و شما مرا در آن زمان واقعاً خواهيد شناخت. در آن روز من دعاهای قوم خود اسرائيل را اجابت خواهم كرد. بر زمين باران خواهم فرستاد و زمين نيز غله و انگور و زيتون توليد خواهد كرد. *** در آن زمان قوم اسرائيل را برای خود در زمين خواهم كاشت. به كسانی كه گفته بودم «ديگر رحمت بس است»، رحم خواهم نمود و به آنانی كه گفته بودم «قوم من نيستيد»، خواهم گفت: «اكنون شما قوم من هستيد» و ايشان جواب خواهند داد: «تو خدای ما هستی. » آنگاه خداوند به من فرمود: «برو و دوباره زن خود را بردار و نزد خود بياور. هر چند او زنا را دوست دارد و معشوقۀ مرد ديگری است، ولی تو او را دوست داشته باش؛ چنانكه من نيز اسرائيل را دوست می‌دارم، هر چند ايشان بسوی خدايان ديگر رفته‌اند و قرصهای نان كشمشی به بتهايشان تقديم می‌كنند.» بنابراين، من زن خود را به پانزده مثقال نقره و پنجاه من جو خريدم و به او گفتم كه بايد مدت زيادی منتظر من بماند و در اين مدت بدنبال مردهای ديگر نرود و از فاحشگی خود كاملاً دست بردارد؛ من نيز در اين مدت منتظر او خواهم بود. اين امر نشان می‌دهد كه اسرائيل ساليان درازی را بدون پادشاه و رهبر، بدون قربانگاه و معبد و كاهن، و حتی بدون بت به سر خواهند برد. پس از آن ايشان بسوی خداوند، خدايشان و داود ، پادشاهشان بازگشت خواهند نمود. ايشان با ترس و لرز بسوی خداوند خواهند آمد و از بركات او برخوردار خواهند گرديد. ای قوم اسرائيل، به كلام خداوند گوش كنيد. خداوند شما را به محاكمه كشيده و اين است اتهامات شما: در سرزمين شما صداقت و مهربانی و خداشناسی وجود ندارد. لعنت می‌كنيد، دروغ می‌گوييد، آدم می‌كشيد، دزدی می‌كنيد و مرتكب زنا می‌شويد. در همه جا ظلم و زورگويی و كشت و كشتار ديده می‌شود. به همين دليل است كه زمين شما بارور نمی‌باشد، تمام موجودات زنده بيمار شده، می‌ميرند و چهارپايان و پرندگان و حتی ماهيان از بين می‌روند. خداوند می‌گويد: «هيچكس، ديگری را متهم نكند و تقصير را به گردن او نياندازد. ای كاهنان، من شما را متهم می‌كنم. شما روز و شب مرتكب خطا و لغزش می‌شويد و انبياء نيز با شما در اين كار همراهند. من مادرتان اسرائيل را از بين خواهم برد. قوم من نابود شده‌اند، زيرا مرا نمی‌شناسند؛ و اين تقصير شما كاهنان است، زيرا خود شما نيز نمی‌خواهيد مرا بشناسيد. من شما را كاهن خود نمی‌دانم. شما قوانين مرا فراموش كرده‌ايد، من نيز فرزندان شما را فراموش خواهم كرد. قوم من هر چه زيادتر شدند، بيشتر نسبت به من گناه كردند. آنها شكوه و جلال مرا با ننگ و رسوايی بتها عوض كردند. «كاهنان از گناهان قوم اسرائيل سود می‌برند و با حرص و ولع منتظرند آنها بيشتر گناه بكنند. كاهنان همانند قوم گناهكارند. بنابراين، هم كاهنان و هم قوم را بسبب تمام اعمال بدشان مجازات خواهم كرد. ايشان خواهند خورد، ولی سير نخواهند شد؛ زنا خواهند كرد، ولی زياد نخواهند شد؛ زيرا مرا ترک كرده و به خدايان ديگری روی آورده‌اند. «ميگساری و هوسرانی، عقل را از سر قوم من ربوده است؛ آنها از خدای چوبی كسب تكليف می‌كنند و از عصای چوبی راهنمايی می‌خواهند. دلبستگی به بتها، آنها را گمراه كرده است. ايشان به خدمت خدايان ديگر درآمده، به من خيانت كرده‌اند. روی كوه‌ها برای بتها قربانی می‌كنند. به كوهستانها می‌روند تا زير سايۀ باصفای درختان بلند بخور بسوزانند. در آنجا دخترانتان به فاحشگی كشانده می‌شوند و عروسانتان زنا می‌كنند؛ ولی من آنها را تنبيه نخواهم كرد، چون خود شما مردها هم همان كارها را انجام می‌دهيد و با فاحشه‌های بتخانه‌ها زنا می‌كنيد. ای نادانها، نابودی شما حتمی است. «اگر چه اسرائيل زنا می‌كند، ولی تو ای يهودا خود را به اين گناه آلوده نكن و با كسانی كه از روی ريا و نادرستی مرا در جلجال و بيت‌ئيل پرستش می‌كنند همراه مشو. عبادت ايشان فقط تظاهر است. مانند اسرائيل نباش كه همچون گوساله‌ای سركش نمی‌خواهد خداوند او را به چراگاه‌های سبز و خرم رهبری كند. از او دوری كن، چون خود را در قيد بت‌پرستی گرفتار كرده است. «مردان اسرائيل بعد از ميگساری بدنبال زنان بدكاره می‌روند. بيشرمی را بيشتر می‌پسندند تا شرافت را. بنابراين باد عظيمی آنها را خواهد برد و در رسوايی، از اين جهان خواهند رفت، چون برای بتها قربانی می‌كنند. «ای كاهنان و ای رهبران اسرائيل گوش دهيد؛ ای خاندان سلطنتی، اين را بشنويد: نابودی شما حتمی است، زيرا در كوه مصفه و تابور بوسيلۀ بتها قوم را فريب داده‌ايد. ای ياغيان، شما بی‌رحمانه كشتار می‌كنيد و حدی نمی‌شناسيد، پس من همۀ شما را تنبيه خواهم كرد. «من اعمال بد شما را ديده‌ام. ای اسرائيل، همانطوری كه يک فاحشه شوهرش را ترک می‌كند، شما هم مرا ترک كرده و ناپاک شده‌ايد. كارهای شما مانع می‌شود از اينكه بسوی من بازگشت كنيد، زيرا روح زناكاری در اعماق وجود شما ريشه دوانده است و نمی‌توانيد مرا بشناسيد.» تكبر مردم اسرائيل برضد آنها گواهی می‌دهد. آنها در زير بار گناهانشان خواهند لغزيد و مردم يهودا نيز در پی ايشان بزمين خواهند افتاد. آنان سرانجام با گله‌ها و رمه‌های خود خواهند آمد تا برای خداوند قربانی كنند، ولی او را پيدا نخواهند كرد، زيرا او از ايشان دور شده و آنها را تنها گذارده است. آنها به خداوند خيانت ورزيده‌اند و فرزندانی بوجود آورده‌اند كه از آن او نيستند. پس بزودی آنها با دار و ندارشان از بين خواهند رفت. شيپور خطر را در جبعه و رامه و بيت‌ئيل به صدا درآوريد! ای مردم بنيامين به خود بلرزيد! ای اسرائيل، به اين اخطار توجه كن! وقتی كه روز مجازات تو فرا رسد، به ويرانه‌ای تبديل خواهی شد. خداوند می‌فرمايد: «رهبران يهودا بصورت پست‌ترين دزدان درآمده‌اند؛ بنابراين، خشم خود را مثل سيلاب بر ايشان خواهم ريخت. اسرائيل به حكم من درهم كوبيده خواهد شد، زيرا مايل نيست از بت‌پرستی خود دست بكشد. من همچون بيد كه پشم را از بين می‌برد، اسرائيل را از بين خواهم برد و شيرۀ جان يهودا را گرفته، او را خشک خواهم كرد. «هنگامی كه اسرائيل و يهودا پی بردند كه تا چه اندازه بيمار شده‌اند، اسرائيل به آشور روی آورد و به پادشاهش پناه برد. ولی آشور نه قادر است درد او را درمان كند و نه كمكی به او برساند. «مثل شيری كه شكم شكار خود را می‌درد، من اسرائيل و يهودا را تكه پاره خواهم كرد و با خود خواهم برد و تمامی رهانندگانش را تارومار خواهم نمود؛ سپس آنها را ترک كرده، به خانۀ خود باز خواهم گشت تا در شدت بيچارگی خود متوجه گناهانشان شده، آنها را اعتراف كنند و مرا بطلبند.» قوم اسرائيل می‌گويند: «بياييد بسوی خداوند بازگشت نماييم. او ما را دريده و خودش نيز ما را شفا خواهد داد. او ما را مجروح ساخته و خود بر زخم ما مرهم خواهد گذاشت. بعد از دو سه روز ما را دوباره زنده خواهد كرد و ما در حضور او زندگی خواهيم نمود. بياييد تلاش كنيم تا خداوند را بشناسيم! همانطور كه دميدن سپيدۀ صبح و ريزش باران بهاری حتمی است، اجابت دعای ما از جانب او نيز حتمی است.» اما خداوند می‌فرمايد: «ای اسرائيل و يهودا، من با شما چه كنم؟ زيرا محبت شما مانند شبنم صبحگاهی زودگذر است. به اين دليل است كه من انبيای خود را فرستاده‌ام تا كلام داوری مرا بيان كنند و از هلاكتی كه در انتظارتان است شما را آگاه سازند. پس بدانيد كه داوری من چون صاعقه بر شما فرود خواهد آمد. من از شما محبت می‌خواهم نه قربانی. من از هدايای شما خشنود نيستم بلكه خواهان آنم كه مرا بشناسيد. «ولی شما نيز مانند آدم ، عهد مرا شكستيد و محبت مرا رد كرديد. جلعاد، شهر گناهكاران و قاتلان است. اهالی آن راهزنان تبهكاری هستند كه برای قربانيان خود در كمين می‌نشينند. كاهنان در طول راه شكيم، كشتار می‌كنند و دست به هر نوع گناهی می‌زنند. آری، من عملی هولناک در اسرائيل ديده‌ام؛ مردم بدنبال خدايان ديگر رفته و بكلی نجس شده‌اند. «ای يهودا، مجازاتهای بسياری نيز در انتظار تو می‌باشد. «هر وقت خواستم اسرائيل را شفا دهم و ايشان را دوباره كامياب سازم، ديدم باز گناه می‌كنند. پايتخت آن سامره مملو از آدمهای فريبكار و دزد و راهزن است! ساكنان آنجا نمی‌دانند كه من هرگز شرارتشان را فراموش نمی‌كنم. اعمال گناه‌آلودشان از همه طرف آنها را لو می‌دهد و من همه را می‌بينم. «پادشاه از شرارت مردم لذت می‌برد و رهبران از دروغهايشان. همگی آنها زناكارند و در آتش شهوت می‌سوزند. آتش شهوت آنها مانند آتش آمادۀ تنور نانوايی است كه خميرش را مالش داده و منتظر برآمدن آن است. «در جشن زادروز پادشاه، رهبران از شراب مست می‌شوند و او نيز با كسانی كه وی را دست انداخته‌اند هم پياله می‌گردد. دلهايشان از دسيسه بازی، مثل تنور زبانه می‌كشد. توطئۀ آنها تمام شب به آرامی می‌سوزد و همينكه صبح شد مثل آتش ملتهب شعله‌ور می‌گردد. «مردم اسرائيل پادشاهان و رهبرانشان را يكی پس از ديگری كشتند و فرياد هيچكدام برای درخواست كمک از من، بلند نشد. «قوم من با بت‌پرستان آميزش كرده، راههای گناه‌آلود آنها را ياد می‌گيرند. آنها همچون نان نيم پخته‌ای هستند كه نمی‌شود خورد. پرستش خدايان بيگانه قوت ايشان را گرفته است، ولی خودشان نمی‌دانند. موی سر اسرائيل سفيد شده و عمر او به پايان رسيده، اما او از آن بی‌خبر است. فخر او به خدايان ديگر، آشكارا او را رسوا كرده است. با اينحال بسوی خدای خود بازگشت نمی‌كند و درصدد يافتن او بر نمی‌آيد. «اسرائيل مانند كبوتر، نادان و بی‌فهم است. او از مصر كمک می‌خواهد و به آشور پرواز می‌كند؛ ولی من در حين پروازش تور خود را بر او می‌اندازم و مثل پرنده‌ای او را از آسمان به زمين می‌كشم و بخاطر تمام كارهای شرارتبارش او را مجازات می‌كنم. «وای بر قوم من! بگذار آنها هلاک شوند، زيرا مرا ترک كرده و به من گناه ورزيده‌اند. می‌خواستم ايشان را نجات بخشم، ولی آنها با من صادق نبودند. از شدت پريشانی خواب به چشمانشان راه نمی‌يابد، با اينحال حاضر نيستند از من كمک بخواهند؛ بلكه خدايان بت‌پرستان را عبادت می‌كنند و از آنها نان و شراب می‌خواهند. «من ايشان را ياری نموده و نيرومند ساخته‌ام، ولی از من روگردان شده‌اند. «آنها به همه جا نگاه می‌كنند، جز به آسمان و بسوی خدای متعال. مانند كمان كجی هستند كه هرگز تيرش به هدف نمی‌خورد. رهبرانشان به دليل گستاخی و بی‌احترامی نسبت به من با شمشير دشمن نابود خواهند شد و تمام مردم مصر به ايشان خواهند خنديد.» خداوند می‌فرمايد: «شيپور خطر را به صدا درآوريد! دشمن مثل عقاب بر سر قوم من فرود می‌آيد، چون قوم من عهد مرا شكسته و از فرمانهايم سرپيچی كرده‌اند. «اسرائيل از من ياری می‌خواهد و مرا خدای خود می‌خواند. ولی ديگر دير شده است! اسرائيل فرصتی را كه داشت با بی‌اعتنايی از دست داد، پس اينک دشمنانش به جان او خواهند افتاد. اسرائيل پادشاهان و رهبران خود را بدون رضايت من تعيين كرده و بتهايی از طلا و نقره ساخته است، پس اينک او نابود خواهد شد. «ای سامره، من از اين بتی كه به شكل گوساله ساخته‌ای بيزارم. آتش غضبم برضد تو شعله‌ور است. چقدر طول خواهد كشيد تا يک انسان درستكار در ميان تو پيدا شود؟ چقدر طول خواهد كشيد تا بفهمی گوساله‌ای كه می‌پرستی، ساختۀ دست انسان است؟ اين گوساله، خدا نيست! پس خرد خواهد شد. «آنها باد می‌كارند و گردباد درو می‌كنند. خوشه‌های گندمشان محصولی نمی‌دهد و اگر محصولی نيز بدهد بيگانگان آن را می‌خورند. «اسرائيل نابود شده و مثل ظرفی شكسته در ميان قوم‌ها افتاده است. گورخری است تنها و آواره كه از گله جدا مانده است. تنها دوستانی كه دارد آنانی هستند كه در مقابل پولی كه می‌گيرند با او دوستی می‌كنند؛ و آشور يكی از آنهاست. با اينكه دوستانی از سرزمينهای مختلف با پول خريده است، اما من او را به اسيری می‌فرستم تا زير بار ظلم و ستم پادشاه آشور جانش به ستوه آيد. «اسرائيل قربانگاه‌های زيادی ساخته است، ولی نه برای پرستش من! آنها قربانگاه‌های گناهند! اگر ده هزار قانون هم برايش وضع كنم، باز می‌گويد كه اين احكام برای بيگانه‌هاست، نه برای او. قوم اسرائيل مراسم قربانی‌های خود را دوست دارند، ولی اين مراسم مورد پسند من نيست. من گناه آنها را فراموش نخواهم كرد و ايشان را مجازات كرده به مصر باز خواهم گرداند. «اسرائيل قصرهای بزرگی ساخته و يهودا برای شهرهايش استحكامات دفاعی عظيمی بنا كرده است، ولی آنها سازندۀ خود را فراموش كرده‌اند. پس من اين قصرها و استحكامات را به آتش خواهم كشيد.» ای اسرائيل، مثل ساير قوم‌ها شادی نكن، چون به خدای خود خيانت كرده‌ای و او را ترک گفته و بدنبال خدايان ديگر افتاده‌ای و در هر خرمنگاهی به آنها قربانی تقديم كرده‌ای. بنابراين غلۀ تو كم خواهد شد و انگورهايت روی شاخه‌ها فاسد خواهد گرديد. ای قوم اسرائيل، شما ديگر در سرزمين خداوند زندگی نخواهيد كرد. شما را به مصر و آشور خواهند برد و در آنجا ساكن شده، خوراكهای پس مانده خواهيد خورد. در آن سرزمين غريب قادر نخواهيد بود به منظور قربانی در راه خداوند شرابی بريزيد؛ و هرگونه قربانی‌ای كه در آنجا تقديم كنيد او را خشنود نخواهد كرد. قربانی‌های شما مثل خوراكی خواهد بود كه در مراسم عزاداری خورده می‌شود؛ تمام كسانی كه گوشت آن قربانی‌ها را بخورند نجس خواهند شد. شما حق نخواهيد داشت آن قربانی‌ها را به خانۀ خداوند بياوريد و به او تقديم كنيد، زيرا آنها قربانی محسوب نخواهند شد. پس وقتی شما را به اسارت به آشور ببرند، در روزهای مقدس و عيدهای خداوند چه خواهيد كرد؟ اموال جا ماندۀ شما را چه كسی به ارث خواهد برد؟ مصريان آنها را تصرف نموده، مردگان شما را جمع‌آوری خواهند كرد و در شهر ممفيس به خاک خواهند سپرد، و خار و خس در ميان ويرانه‌هايتان خواهد روييد. *** زمان مجازات اسرائيل فرا رسيده و روز مكافات او نزديک است. اسرائيل بزودی اين را خواهد فهميد. مردم اسرائيل دربارۀ من می‌گويند: «اين نبی احمق است.» آنها فاسد و گناهكارند و با بغض و كينه دربارۀ كسانی كه از روح خدا الهام می‌گيرند سخن می‌گويند و ايشان را ديوانه می‌خوانند. خدا مرا فرستاده است تا نگهبان قوم او باشم، ولی مردم اسرائيل در تمام راه‌هايم دام می‌گذارند و در خانۀ خداوند آشكارا نفرت خود را نسبت به من نشان می‌دهند. اين قوم مانند زمانی كه در جبعه بودند، در فساد غرق شده‌اند. خدا اين را فراموش نمی‌كند و حتماً ايشان را به سزای اعمالشان خواهد رسانيد. خداوند می‌گويد: «ای اسرائيل، در آن زمان، يافتن تو برای من مانند يافتن انگور در بيابان و ديدن نوبر انجير در ابتدای موسمش، لذت‌بخش بود. ولی پس از آن تو مرا در شهر فغور بخاطر خدای بعل ترک كردی و خود را به خدايان ديگر سپردی؛ طولی نكشيد كه تو هم مثل آنها پليد و كثيف شدی. شكوه و جلال اسرائيل همچون پرنده‌ای پرواز می‌كند و دور می‌شود، زيرا فرزندان او به هنگام تولد می‌ميرند يا سقط می‌شوند، و يا هرگز در رحم شكل نمی‌گيرند. اگر فرزندانش بزرگ هم بشوند، آنها را از او می‌گيرم. همۀ قوم اسرائيل محكوم به فنا هستند. آری، روزی كه از اسرائيل برگردم و او را تنها بگذارم روز غم‌انگيزی خواهد بود.» فرزندان اسرائيل را می‌بينم كه محكوم به فنا هستند و اسرائيل آنها را به كشتارگاه می‌برد. ای خداوند، برای قوم تو چه آرزويی بكنم؟ آرزوی رحم‌هايی را می‌كنم كه نزايند و سينه‌هايی كه خشک شوند و نتوانند شير بدهند. خداوند می‌فرمايد: «تمامی شرارت ايشان از جلجال شروع شد. در آنجا بود كه از ايشان نفرت پيدا كردم. آنها را از سرزمين خودم بسبب بت‌پرستی بيرون می‌كنم. ديگر آنها را دوست نخواهم داشت، چون تمام رهبرانشان ياغی هستند. اسرائيل محكوم به فناست. ريشۀ اسرائيل خشكيده و ديگر ثمری نخواهد داد؛ اگر هم ثمری بدهد و فرزندانی بزايد، آنها را خواهم كشت.» خدای من قوم اسرائيل را ترک خواهد گفت، زيرا آنها گوش نمی‌دهند و اطاعت نمی‌كنند. ايشان در ميان قوم‌ها آواره خواهند شد. اسرائيل مانند درخت انگوری است كه شاخه‌های پربار دارد. ولی چه سود؟ هر چه ثروتش زيادتر می‌شود، آن را برای قربانگاه‌های بتها خرج می‌كند. هر چه محصولاتش فراوانتر می‌شود، مجسمه‌ها و بتهای زيباتری می‌سازد. دل مردمانش با خدا راست نيست. آنها خطاكارند و بايد مجازات شوند. خدا قربانگاه‌های بتكده‌هايشان را در هم خواهد كوبيد و بتهايشان را خرد خواهد كرد. آنگاه خواهند گفت: «ما خداوند را ترک كرديم و او پادشاه ما را از ما گرفت. ولی اگر پادشاهی نيز می‌داشتيم چه كاری می‌توانست برای ما بكند؟» ايشان قسم دروغ می‌خورند و به قولها و عهدهای خود وفا نمی‌كنند. بنابراين، مجازات مثل علفهای سمی كنار مزرعه، درميان آنها خواهد روييد. مردم سامره می‌ترسند مبادا بت گوساله شكلشان در بيت‌ئيل صدمه‌ای ببيند. كاهنان و مردم برای آبروی از دست رفتۀ بتشان عزا می‌گيرند. وقتی كه مثل برده به آشور برده شوند، خدای گوساله شكلشان را با خود خواهند برد تا به پادشاه آنجا هديه كنند! اسرائيل به سبب توكل نمودن به اين بت، مسخره و رسوا خواهد شد. پادشاه سامره مثل تكه چوبی روی امواج دريا، ناپديد خواهد شد. بتكده‌های آون در بيت‌ئيل، جايی كه قوم اسرائيل گناه كردند، با خاک يكسان خواهند شد. خار و خس در اطراف آنها خواهد روييد و قوم با صدای بلند از كوه‌ها و تپه‌ها خواهند خواست كه بر سر ايشان بريزند و آنها را پنهان كنند. ای اسرائيل، از آن شب هولناک در جبعه تاكنون دست از گناه نكشيده‌ای. آيا آنهايی كه در جبعه گناه كردند نابود نشدند؟ پس به سبب سركشی‌هايت، برضد تو برمی‌خيزم و سپاهيان قوم‌ها را عليه تو بسيج می‌كنم تا تو را برای گناهانت كه روی هم انباشته شده، مجازات كنم. اسرائيل به كوبيدن خرمن عادت كرده است و اين كار آسان را دوست می‌دارد. قبلاً هرگز يوغ سنگين برگردن او نگذاشته و از گردن ظريف او چشم‌پوشی كرده بودم، ولی اينک او را برای شخم زدن و صاف كردن زمين آماده می‌كنم. دوران تن پروری‌اش به پايان رسيده است. بذر نيكوی عدالت را بكاريد تا محصولی از محبت من درو كنيد. زمين سخت دلهای خود را شخم بزنيد، زيرا اينک وقت آنست كه خداوند را بطلبيد تا بيايد و بر شما باران بركات را بباراند. ولی شما بذر شرارت كاشتيد و محصول ظلم درو كرديد و ثمرۀ دروغهايتان را خورديد. شما به قدرت نظامی و سپاه بزرگ خود اعتماد كرديد، بنابراين، ترس و وحشت از جنگ، شما را فرا خواهد گرفت و تمام قلعه‌هايتان واژگون خواهند شد، درست همانطور كه شلمان شهر بيت اربيل را خراب كرد و مادران و فرزندان آنجا را به خاک و خون كشيد. ای مردم اسرائيل، بسبب شرارت‌های زيادتان عاقبت شما هم همين است. پادشاهتان بمحض شروع جنگ كشته خواهد شد. زمانی كه اسرائيل طفل بود او را مثل پسر خود دوست می‌داشتم و او را از مصر فرا خواندم. ولی هر چه بيشتر او را بسوی خود خواندم، بيشتر از من دور شد و برای بعل قربانی كرد و برای بتها بخور سوزانيد. از بچگی او را تربيت كردم، او را در آغوش گرفتم و راه رفتن را به او ياد دادم؛ ولی او نخواست بفهمد كه اين من بودم كه او را پروراندم. با كمند محبت، اسرائيل را بسوی خود كشيدم؛ بار از دوشش برداشتم و خم شده، او را خوراک دادم. ولی او بسوی من بازگشت نمی‌كند، پس دوباره به مصر خواهد رفت و آشور بر او سلطنت خواهد كرد. آتش جنگ در شهرهايش شعله‌ور خواهد شد. دشمنانش به دروازه‌های او حمله خواهند كرد و او در ميان سنگرهای خود به دام دشمن خواهد افتاد. قوم من تصميم گرفته‌اند مرا ترک كنند، پس من هم آنها را به اسارت می‌فرستم و هيچكس نخواهد توانست آنان را رهايی بخشد. ای اسرائيل، چگونه تو را از دست بدهم؟ چگونه بگذارم بروی؟ چگونه می توانم تو را مثل ادمه و صبوئيم رها كنم؟ آه از دلم برمی‌خيزد! چقدر آرزو دارم به تو كمک كنم! در شدت خشم خود تو را مجازات نخواهم كرد و ديگر تو را از بين نخواهم برد؛ زيرا من خدا هستم، نه انسان. من خدايی مقدس هستم و در ميان شما ساكنم. من ديگر با خشم به سراغ شما نخواهم آمد. «قوم من از من پيروی خواهند كرد و من مثل شير بر دشمنانشان خواهم غريد. ايشان شتابان از غرب باز خواهند گشت؛ مثل دستۀ بزرگی از پرندگان از مصر و مانند كبوتران از آشور پرواز خواهند كرد. من دوباره ايشان را به خانه‌شان باز می‌گردانم.» اين وعده‌ای است از جانب خداوند. خداوند می‌فرمايد: «اسرائيل با دروغ و فريب مرا احاطه كرده است، و يهودا هنوز نسبت به من كه خدای امين و مقدس هستم، سركشی می‌كند.» كارهايی كه مردم اسرائيل می‌كنند تمام بيهوده و مخرب است. آنها روز و شب دروغ و خشونت را رواج می‌دهند. با آشور عهد می‌بندند و از مصر كمک می‌طلبند. خداوند از يهودا شكايت دارد و اسرائيل را برای كارهای بدی كه كرده است عادلانه مجازات خواهد كرد. يعقوب، جد اسرائيل، در شكم مادرش با برادرش نزاع كرد و وقتی مرد بالغی شد، حتی با خدا نيز جنگيد. آری، با فرشته كشتی گرفت و پيروز شد. سپس با گريه و التماس از او تقاضای بركت نمود. در بيت‌ئيل خداوند را ديد و خدا با او صحبت كرد همان خدای قادر متعال كه نامش «يهوه» است. پس حال، ای اسرائيل، بسوی خداوند بازگشت نما؛ با محبت و راستی زندگی كن و با صبر و تحمل در انتظار خدا باش. خداوند می‌فرمايد: «اسرائيل مانند فروشنده‌ای است كه اجناس خود را با ترازوی نادرست می‌فروشد و كلاه‌برداری را دوست دارد. او به خود می‌بالد و می‌گويد: من ثروتمند هستم تمام اين ثروت را خودم بدست آورده‌ام و كسی نمی‌تواند مرا به كلاهبرداری متهم كند. «ولی من كه خداوند تو هستم و تو را از بردگی مصر رهانيدم، دوباره تو را می‌فرستم تا در خيمه‌ها زندگی كنی، چنانكه در بيابان زندگی می‌كردی. «من انبيای خود را فرستادم تا با رؤياها و مثلهای زياد، شما را از خواب غفلت بيدار كنند، ولی هنوز در جلجال قربانگاه‌ها مثل شيار كشتزارها رديف به رديف و پشت سر هم قرار دارند تا روی آنها برای بتهايتان قربانی كنيد. جلعاد هم از بتها پر است و اشخاص باطل و گناهكار آنها را پرستش می‌كنند.» يعقوب به ارام فرار كرد و با كار چوپانی همسری برای خود گرفت. خداوند پيامبری فرستاد تا قوم خود را از مصر بيرون آورد و از ايشان محافظت نمايد. ولی اينک اسرائيل خداوند را بشدت به خشم آورده است، پس خداوند او را به جرم گناهانش محكوم به مرگ خواهد كرد. زمانی چنين بود كه هرگاه اسرائيل سخن می‌گفت، قوم‌ها از ترس می‌لرزيدند، چون او سروری توانا بود؛ ولی اكنون با پرستش بعل محكوم به فنا شده است. قوم بيش از پيش نافرمانی می‌كنند. نقره‌های خود را آب می‌كنند تا آن را در قالب ريخته برای خود بتهايی بسازند بتهايی كه حاصل فكر و دست انسان است. می‌گويند: «برای اين بتها قربانی كنيد! بتهای گوساله شكل را ببوسيد!» اين قوم مثل مه و شبنم صبحگاهی بزودی از بين خواهند رفت و مثل كاه در برابر باد و مثل دودی كه از دودكش خارج می‌شود زايل خواهند شد. خداوند می‌فرمايد: «تنها من خدا هستم و از زمانی كه شما را از مصر بيرون آورده‌ام خداوند شما بوده‌ام. غير از من خدای ديگری نيست و نجات‌دهندۀ ديگری وجود ندارد. در بيابان، در آن سرزمين خشک و سوزان، از شما مواظبت نمودم؛ ولی پس از اينكه خورديد و سير شديد، مغرور شده، مرا فراموش كرديد. بنابراين، مثل شير به شما حمله می‌كنم و مانند پلنگی، در كنار راه در كمين شما خواهم نشست. مثل ماده خرسی كه بچه‌هايش را از او گرفته باشند، شما را تكه‌تكه خواهم كرد و مانند شيری شما را خواهم بلعيد. «ای اسرائيل، اگر تو را هلاک كنم كيست كه بتواند تو را نجات دهد؟ كجا هستند پادشاه و رهبرانی كه برای خود خواستی؟ آيا آنها می‌توانند تو را نجات دهند؟ در خشم خود پادشاهی به تو دادم و در غضبم او را گرفتم. «گناهان اسرائيل ثبت شده و آمادۀ مجازات است. با وجود اين، فرصتی برای زنده ماندن او هست. اما او مانند بچه لجوجی است كه نمی‌خواهد از رحم مادرش بيرون بيايد! آيا او را از چنگال گور برهانم؟ آيا از مرگ نجاتش بدهم؟ ای مرگ، بلاهای تو كجاست؟ و ای گور هلاكت تو كجاست؟ من ديگر بر اين قوم رحم نخواهم كرد. هر چند اسرائيل در ميان علفهای هرز ثمر بياورد، ولی من باد شرقی را از بيابان بشدت بر او می‌وزانم تا تمام چشمه‌ها و چاه‌های او خشک شود و ثروت او به تاراج رود. سامره بايد سزای گناهانش را ببيند، چون برضد خدای خود برخاسته است. مردمش به دست سپاهيان مهاجم كشته خواهند شد، بچه‌هايش به زمين كوبيده شده، از بين خواهند رفت و شكم زنان حامله‌اش با شمشير پاره خواهد شد. ای قوم اسرائيل، بسوی خداوند، خدای خود بازگشت كنيد، زيرا در زير بار گناهانتان خرد شده‌ايد. نزد خداوند آييد و دعا كنيد و گوييد: «ای خداوند، گناهان ما را از ما دور كن، به ما رحمت فرموده، ما را بپذير تا قربانی شكرگزاری به تو تقديم كنيم. نه آشور می‌تواند ما را نجات دهد و نه قدرت جنگی ما. ديگر هرگز بتهايی را كه ساخته‌ايم خدايان خود نخواهيم خواند؛ زيرا ای خداوند، يتيمان از تو رحمت می‌يابند.» خداوند می‌فرمايد: «شما را از بت‌پرستی و بی‌ايمانی شفا خواهم بخشيد و محبت من حد و مرزی نخواهد داشت، زيرا خشم و غضب من برای هميشه فرو خواهد نشست. من همچون باران بر اسرائيل خواهم باريد و او مانند سوسن، خواهد شكفت و مانند سرو آزاد لبنان، در زمين ريشه خواهد دوانيد. شاخه‌هايش به زيبايی شاخه‌های زيتون گسترده خواهد شد و عطر و بوی آن همچون عطر و بوی جنگلهای لبنان خواهد بود. مردم بار ديگر زير سايه‌اش استراحت خواهند كرد و او مانند باغی پر آب و مانند تاكستانی پر شكوفه و همچون شراب لبنان معطر خواهد بود. «اسرائيل خواهد گفت: مرا با بتها چه كار است؟ و من دعای او را اجابت كرده، مراقب او خواهم بود. من همچون درختی هميشه سبز، در تمام مدت سال به او ميوه خواهم داد.» هر كه داناست اين چيزها را درک كند. آن كه فهم دارد گوش دهد، زيرا راه‌های خداوند راست و درست است و نيكان در آن راه خواهند رفت، ولی بدكاران لغزيده، خواهند افتاد. اين پيام از جانب خداوند به يوئيل پسر فتوئيل رسيد: ای مردان سالخوردۀ اسرائيل بشنويد! ای ساكنان زمين گوش فرا دهيد! آيا در تمام عمرتان، يا در سراسر تاريختان هرگز چنين چيزی واقع شده است؟ در سالهای آينده اين را برای فرزندانتان نقل كنيد. اين داستان هولناک را سينه به سينه به نسل‌های بعدی تعريف كنيد. ملخها دسته‌دسته خواهند آمد و محصول شما را تمام خواهند خورد. ای مستان، بيدار شويد و زاری كنيد، چون هر چه انگور بوده خراب شده و هر چه شراب داشتيد از بين رفته است! لشكر بزرگی از ملخ، تمام سرزمين اسرائيل را پوشانده است. آنقدر زيادند كه نمی‌توان آنها را شمرد. دندانهايشان مانند دندان شير تيز است! تاكستان مرا از بين برده‌اند و پوست درختان انجير را كنده، شاخه‌ها و تنه‌های آنها را سفيد و لخت باقی گذاشته‌اند. همچون دختر جوانی كه نامزدش مرده باشد، گريه و زاری نماييد. غله و شرابی كه می‌بايست به خانۀ خداوند تقديم شود، از بين رفته است. كاهنان كه خدمتگزاران خداوند هستند، ماتم گرفته‌اند. در مزرعه‌ها محصولی باقی نمانده، غله و انگور و روغن زيتون از بين رفته و همه جا را غم و غصه فرا گرفته است. ای كشاورزان، گريه كنيد و ای باغبانان، زاری نماييد؛ زيرا محصولات گندم و جو از ميان رفته است. درختان انگور خشک شده، و درختان انجير و انار، خرما و سيب، و تمام درختان ديگر نابود شده است. شادی از انسان رخت بر بسته است. ای كاهنان، لباس ماتم بپوشيد. ای خدمتگزاران خدای من، تمام شب در برابر قربانگاه گريه كنيد، چون ديگر غله و شرابی نمانده تا به خانۀ خدايتان هديه كنيد. روزه را اعلام كنيد و خبر دهيد كه مردم جمع شوند. ريش سفيدان همراه با تمام قوم در خانۀ خداوند، خدای خود جمع شوند و آنجا در حضور او گريه و ناله كنند. وای بر ما، چون روز هولناک مجازات نزديک می‌شود. نابودی از جانب خدای قادر مطلق فرا رسيده است! خوراكمان در برابر چشمانمان ناپديد می‌شود و تمامی شاديها و خوشيها در خانۀ خدای ما به پايان می‌رسد. بذر در زمين پوسيده می‌شود. انبارها و سيلوها خالی شده‌اند. غله در مزرعه‌ها تلف شده است. گاوان چون چراگاهی ندارند سرگردانند و از گرسنگی می‌نالند و گوسفندان تلف می‌شوند. ای خداوند، ما را ياری فرما! زيرا گرما و خشكسالی چراگاهها را خشكانيده و تمام درختان را سوزانيده است. حتی حيوانات وحشی هم برای كمک بسوی تو فرياد برمی‌آورند، چون آبی برای خوردن ندارند. نهرهای كوهستانها خشک شده و چراگاهها زير آفتاب بكلی سوخته‌اند. شيپور خطر را در اورشليم به صدا درآوريد! بگذاريد صدای آن بر بالای كوه مقدس من شنيده شود! همه از ترس بلرزند، زيرا روز داوری خداوند نزديک می‌شود. آن روز، روز تاريكی و ظلمت، روز ابرهای سياه و تاريكی غليظ است. چه لشكر نيرومندی! كوهها را مثل سياهی شب می‌پوشاند! اين قوم چقدر نيرومندند! مثل آنها پيش از اين هرگز ديده نشده و پس از اين نيز ديده نخواهد شد! مانند آتش زمين را می‌خورند. زمين در برابر ايشان مانند باغ عدن است ولی وقتی آن را پشت سر می‌گذارند به بيابان سوخته تبديل می‌شود. هيچ چيز در برابر آنها سالم نمی‌ماند. آنها شبيه اسبهای تندرو هستند. تماشا كنيد چطور روی كوهها جست و خيز می‌كنند! به صدايی كه از خود در می‌آورند گوش فرا دهيد! صدای آنها همچون غرش عرابه‌ها، و صدای آتشی است كه مزرعه را می‌سوزاند و مانند قيل و قال سپاه بزرگی است كه به ميدان جنگ می‌رود! مردم با ديدن آنها به خود می‌لرزند و رنگ از رويشان می‌پرد. آنها همچون جنگاوران حمله می‌كنند، و مانند سربازان از حصارها بالا می‌روند. در صفوف منظم حركت می‌كنند و بدون اينكه مانعی برای يكديگر باشند مستقيم به جلو می‌روند. باهيچ سلاحی نمی‌توان مانع پيشروی آنها شد. به داخل شهر هجوم می‌برند، از ديوارها بالا می‌روند و مثل دزد از پنجره وارد خانه‌ها می‌شوند. زمين در برابر آنها به حركت می‌آيد و آسمان می‌لرزد. خورشيد و ماه، تيره و تار شده، ستارگان ناپديد می‌گردند. خداوند با صدای بلند آنها را رهبری می‌كند. اين سپاه بزرگ و نيرومند خداوند است كه فرمان او را بجا می‌آورد. روز داوری خداوند روزی وحشت‌آور و هولناک است. كيست كه بتواند آن را تحمل كند؟ خداوند می‌فرمايد: «الان تا وقت باقی است با تمام دل خود، با روزه و گريه و ماتم بسوی من بازگشت كنيد. اگر واقعاً پشيمانيد، دلهايتان را چاک بزنيد نه لباس‌هايتان را.» بسوی خداوند، خدای خود بازگشت نماييد، زيرا او بخشنده و مهربان است. زود به خشم نمی‌آيد، رحمتش بسيار است و راضی به مجازات شما نمی‌باشد. كسی چه می‌داند، شايد او از خشم خود برگردد و آنقدر شما را بركت دهد كه باز غله و شراب كافی داشته باشيد و بتوانيد به خداوند هديه كنيد! در كوه صهيون شيپور را به صدا درآوريد! روزه را اعلام كنيد و همۀ قوم را در يكجا جمع كرده، آنها را تقديس كنيد. پيران و كودكان و شيرخوارگان را هم جمع كنيد. داماد را از خانه و عروس را از حجله‌اش فرا خوانيد. كاهنانی كه خدمتگزاران خداوند هستند در ميان قوم و قربانگاه ايستاده، گريه كنند و دعا نموده، بگويند: «ای خدای ما، از تقصيرات قوم خود بگذر و نگذار بت‌پرستان بر ايشان حكمرانی كنند، زيرا آنها از آن تو هستند. نگذار بت‌پرستان ايشان را مسخره كرده، بگويند: پس خدای شما كجاست؟» آنگاه خداوند بخاطر آبروی سرزمين خود به غيرت آمده، بر قوم خود ترحم خواهد نمود. خداوند خواهد گفت: «من برای شما غله و شراب و روغن می‌فرستم تا سير شويد. ديگر در بين بت‌پرستان مسخره نخواهيد شد. سربازان دشمن را كه از شمال بر شما هجوم آورده‌اند، از سرزمينتان بيرون می‌رانم و آنها را به نقاط دوردست می‌فرستم؛ ايشان را به سرزمينهای بی‌آب و علف باز می‌گردانم تا در آنجا بميرند. نصف آنها به دريای مرده و نصف ديگرشان به دريای مديترانه رانده خواهند شد. آنگاه بوی تعفن لاشۀ آنها بلند خواهد شد. من آنها را بسبب آنچه بر سر شما آورده‌اند نابود خواهم كرد.» ای مزرعه‌ها ترسان نباشيد، از اين به بعد شادی نموده، خوشحال باشيد، زيرا خداوند كارهای عجيبی برای شما كرده است. ای گله‌ها و رمه‌ها نترسيد، چون چراگاهها دوباره سبز می‌شوند. درختان باز ميوۀ خود را خواهند داد و انجير و انگور به فراوانی يافت خواهند شد. ای مردم اورشليم، شادی كنيد! در خداوند، خدای خود شادمان باشيد! زيرا بارانهايی كه او می‌فرستد، نشانه‌هايی از عدالت اوست. بار ديگر در پاييز بارانهای پاييزی و در بهار بارانهای بهاری خواهند باريد. خرمنگاهها دوباره پر از گندم شده، چرخشتها از روغن زيتون و شراب لبريز خواهند گرديد. خداوند می‌فرمايد: «تمام محصولی را كه سالهای قبل ملخها آن لشكر بزرگ و نابود كننده‌ای كه بر ضد شما فرستادم خوردند، به شما پس خواهم داد! بار ديگر غذای كافی خورده، سير خواهيد شد و مرا برای معجزاتی كه برای شما انجام داده‌ام ستايش خواهيد كرد و شما ای قوم من ديگر هرگز خوار نخواهيد شد. ای اسرائيل، شما خواهيد دانست كه من در ميان شما می‌باشم و تنها من خداوند، خدای شما هستم و ديگر هرگز خوار نخواهيد شد. «پس از آن، روح خود را بر همۀ مردم خواهم ريخت! پسران و دختران شما نبوت خواهند كرد. پيران شما خوابها و جوانان شما رؤياها خواهند ديد. در آن روزها من روح خود را بر غلامان و كنيزان شما نيز خواهم ريخت. «علامت‌های عجيب از خون، آتش و ستونهای دود، در آسمان و زمين ظاهر خواهم ساخت. پيش از فرا رسيدن روز بزرگ و هولناک خداوند، آفتاب تاريک و ماه مانند خون سرخ خواهد شد. اما هر كه نام خداوند را بخواند نجات خواهد يافت. همانطور كه خداوند وعده داده است، در اورشليم عده‌ای جان سالم بدر خواهند برد؛ زيرا خداوند عده‌ای را برگزيده است كه باقی بمانند.» خداوند می‌فرمايد: «در آن زمان وقتی رفاه و سعادت را به يهودا و اورشليم بازگردانم، سپاهيان جهان را در «درۀ داوری» جمع خواهم كرد و در آنجا ايشان را بخاطر ميراث خود، اسرائيل محاكمه خواهم نمود، چون قوم مرا در ميان قوم‌ها پراكنده ساخته، سرزمين مرا تقسيم كردند. آنها بر سر افراد قوم من قمار كردند و پسران و دختران نوجوان را در ازای فاحشه‌ها و شراب فروختند. ای صور و صيدون، و ای شهرهای فلسطين چه می‌خواهيد بكنيد؟ آيا می‌خواهيد از من انتقام بگيريد؟ اگر چنين كنيد من بلافاصله شما را مجازات خواهم كرد. طلا و نقره و تمام گنجينه‌های گران‌قيمت مرا گرفته و آنها را به بتخانه‌های خود برده‌ايد. مردم يهودا و اورشليم را به يونانيها فروخته‌ايد و ايشان را از سرزمينشان آواره كرده‌ايد؛ ولی من دو باره آنها را از نقاطی كه به آن فروخته شده‌اند باز می‌گردانم وهمۀ كارهای شما را تلافی می‌كنم. من پسران و دختران شما را به مردم يهودا خواهم فروخت و ايشان هم آنها را به سبائيان كه در نقاط دوردستی ساكنند خواهند فروخت. من كه خداوند هستم اين را می‌گويم. «برای جنگ آماده شويد و به همه خبر دهيد! بهترين سربازان خود را بسيج كنيد و تمام سپاهيان خود را فرا خوانيد. گاوآهنهای خود را ذوب نموده، شمشير بسازيد و از اره‌های خود نيزه تهيه كنيد. مردان ضعيف نيز خود را برای جنگ آماده كنند. ای همۀ قوم‌ها، بشتابيد و از هر طرف جمع شويد.» اكنون ای خداوند، جنگاوران خود را فرود آر! خداوند می‌فرمايد: «قومها جمع شوند و به «درۀ داوری» بيايند، چون من در آنجا نشسته، همه را داوری خواهم كرد. داسها را آماده كنيد، زيرا محصول رسيده و آماده است. انگورهای داخل چرخشت را با پا له كنيد، چون از شرارت اين مردم لبريز شده است.» مردم دسته‌دسته در «درۀ داوری» جمع می‌شوند، زيرا در آنجا روز خداوند بزودی فرا خواهد رسيد. آفتاب و ماه تاريک می‌شوند و ستاره‌ها ديگر نمی‌درخشند. خداوند از اورشليم فرياد برمی‌آورد. آسمان و زمين می‌لرزند؛ اما خداوند همچنان پناهگاه و قلعۀ قوم خود اسرائيل خواهد بود. «آنگاه خواهيد دانست كه من در كوه مقدس خود صهيون، خداوند، خدای شما هستم. اورشليم برای هميشه از آن من خواهد بود و زمانی می‌رسد كه ديگر هيچ سپاه بيگانه‌ای از آن گذر نخواهد كرد. «از كوهها شراب تازه خواهد چكيد و از بلنديها شير جاری خواهد شد. نهرهای خشک يهودا از آب پر خواهند شد و از خانۀ خداوند چشمه‌ای خواهد جوشيد تا درۀ شطيم را سيراب سازد. مصر و ادوم هر دو بسبب ظلمی كه به سرزمين يهودا كردند از بين خواهند رفت، زيرا مردم بی‌گناه آنجا را كشتند. «ولی يهودا و اورشليم تا به ابد پايدار خواهند ماند. من انتقام خون قوم خود را خواهم گرفت و از تقصير كسانی كه بر آنها ظلم كردند، نخواهم گذشت. من در اورشليم با قوم خود ساكن خواهم شد.» عاموس، چوپانی از اهالی تقوع بود. دو سال قبل از وقوع زلزله، در زمان عزيا، پادشاه يهودا و يربعام (پسر يهوآش) پادشاه اسرائيل، خداوند اين رؤيا را در باره آيندۀ اسرائيل به او نشان داد. عاموس در بارۀ آنچه ديد و شنيد چنين می‌گويد: «خداوند از كوه صهيون در اورشليم، مانند شير غرش می‌كند و چراگاه‌های سبز و خرم كوه كرمل خشک می‌شوند و چوپانها ماتم می‌گيرند.» خداوند می‌فرمايد: «اهالی دمشق بارها گناه كرده‌اند و من اين را فراموش نخواهم كرد و از سر تقصيرشان نخواهم گذشت، زيرا همانطور كه با ميله‌های آهنی خرمن را می‌كوبند، آنها هم در جلعاد قوم مرا درهم كوبيدند. پس من قصر حزائيل پادشاه را به آتش خواهم كشيد و قلعۀ مستحكم بن‌هدد را ويران خواهم كرد. پشت‌بندهايی را كه دروازه‌های دمشق را می‌بندند خواهم شكست و مردمانش را تا دشت آون هلاک خواهم ساخت و پادشاه بيت‌عدن را نابود خواهم كرد. اهالی سوريه به شهر قير به اسارت خواهند رفت.» خداوند می‌فرمايد: «مردم غزه بارها مرتكب گناه شده‌اند و من اين را فراموش نخواهم كرد و از سر تقصيرشان نخواهم گذشت، زيرا آنها قوم مرا تبعيد نموده، ايشان را بعنوان برده در ادوم فروختند. پس من حصارهای غزه را به آتش خواهم كشيد و تمام قلعه‌هايش را ويران خواهم كرد. اهالی اشدود را می‌كشم. شهر عقرون و پادشاه اشقلون را از بين می‌برم. تمام فلسطينی‌هايی كه باقی مانده‌اند هلاک خواهند شد.» خداوند می‌فرمايد: «اهالی صور بارها گناه كرده‌اند و من اين را فراموش نخواهم كرد و از سر تقصيرشان نخواهم گذشت، زيرا پيمان برادری خود را با اسرائيل شكستند و به ايشان حمله كرده، آنها را به ادوم به اسارت بردند. پس من حصارهای شهر صور را به آتش می‌كشم و تمام قلعه‌ها و كاخهايش را می‌سوزانم.» خداوند می‌فرمايد: «مردم ادوم بارها مرتكب گناه شده‌اند و من اين را فراموش نخواهم كرد و از سر تقصيرشان نخواهم گذشت، چون آنها با بی‌رحمی تمام به جان برادران اسرائيلی خود افتادند و با خشم و غضب آنها را از دم شمشير گذراندند. پس من هم شهر تيمان را به آتش خواهم كشيد و قلعه‌های بصره را خواهم سوزاند.» خداوند می‌فرمايد: «اهالی عمون بارها مرتكب گناه شده‌اند و من اين را فراموش نخواهم كرد و از سر تقصيرشان نخواهم گذشت، زيرا در جنگ جلعاد برای توسعۀ مرزهای خود دست به كشتار هولناكی زدند و با شمشير، شكم زنان حامله را پاره كردند. «پس، من حصارهای شهر ربه را به آتش خواهم كشيد و قلعه‌ها و كاخهايش را خواهم سوزاند. در آنجا غريو جنگ، همچون غرش طوفان بلند خواهد شد. پادشاه و شاهزادگان عمون همه با هم به اسارت خواهند رفت.» خداوند می‌فرمايد: «اهالی موآب بارها مرتكب گناه شده‌اند و من اين را فراموش نخواهم كرد و از سر تقصيرشان نخواهم گذشت، زيرا آنها استخوانهای پادشاه ادوم را با بی‌شرمی سوزانده آنها را تبديل به خاكستر كردند. من هم در عوض، موآب را به آتش می‌كشم و كاخهای قريوت را می‌سوزانم. موآب در ميان آشوب و هياهوی جنگجويان و صدای شيپورها از پای درخواهد آمد. من پادشاه و رهبران او را خواهم كشت.» خداوند می‌فرمايد: «اهالی يهودا بارها گناه كرده‌اند و من اين را فراموش نخواهم كرد و از سر تقصيرشان نخواهم گذشت. آنها نسبت به شريعت من بی‌اعتنايی كرده، احكام مرا بجا نياوردند. آنها با پيروی از بتهايی كه پدرانشان می‌پرستيدند، گمراه شدند. پس من يهودا را با آتش نابود می‌كنم و تمام قلعه‌ها و كاخهای اورشليم را می‌سوزانم.» خداوند می‌فرمايد: «مردم اسرائيل بارها مرتكب گناه شده‌اند و من اين را فراموش نخواهم كرد و از سر تقصيرشان نخواهم گذشت. آنها با قبول رشوه، مانع از اجرای عدالت می‌شوند. فقرايی را كه نمی‌توانند قرضشان را پس بدهند، به غلامی می‌فروشند و آنها را با يک جفت كفش مبادله می‌كنند. آنها فقرا را به خاک می‌اندازند و پايمال می‌كنند و افتادگان را با لگد از سر راه خود دور می‌سازند. پدر و پسر با يک دختر همبستر می‌شوند و نام مقدس مرا بی‌حرمت می‌سازند. در جشنهای مذهبی با لباس‌هايی كه با بی‌انصافی از بدهكاران خود گرفته‌اند بر پشتيها لم می‌دهند و در معبد خدای خود شرابی را كه با مال حرام خريده‌اند سر می‌كشند. «ولی ای اسرائيل، من بخاطر شما اموری‌ها را كه همچون درختان سرو، بلند قد و مانند درختان بلوط قوی بودند، بكلی از ميان بردم. شما را از مصر بيرون آوردم و مدت چهل سال در بيابان رهبری كردم تا زمين اموری‌ها را به تصرف خود درآوريد. پسران شما را انتخاب كردم تا نذيره‌های من و انبيای من باشند.» خداوند می‌فرمايد: «ای اسرائيل، آيا می‌توانيد اين حقايق را انكار كنيد؟ اما شما به نذيره‌های من شراب نوشانيده، باعث شديد گناه كنند و انبيای مرا ساكت گردانيده، نگذاشتيد حرف بزنند! بنابراين من شما را مثل گاريهايی كه زير بار بافه‌ها به صدا می‌افتند، به ناله می‌اندازم. سريعترين جنگجويانتان هنگام فرار بر زمين خواهند افتاد. دليران ضعيف خواهند شد و دلاوران از رهانيدن خود عاجز خواهند بود. تيراندازان تيرشان به خطا خواهد رفت، سريعترين دوندگان از فرار باز خواهند ماند. بهترين سواركاران هم نخواهند توانست جان سالم بدر برند. در آن روز، شجاعترين افراد شما سلاحهای خود را به زمين انداخته، برای نجات جان خود خواهند گريخت.» خداوند اين را فرموده است. ای اسرائيل، به پيام خداوند گوش دهيد. اين پيام برای تمام قومی است كه او از سرزمين مصر بيرون آورد: «از ميان تمام اقوام روی زمين، من تنها شما را انتخاب كرده‌ام. به همين دليل، وقتی گناه می‌كنيد، شما را تنبيه می‌كنم؛ زيرا گناهان شما باعث می‌شود رابطه بين من و شما تيره گردد. «تا دليلی نداشته باشم، آيا مثل شير غرش می‌كنم؟ شير ژيان وقتی غرش می‌كند نشان می‌دهد كه خود را برای طعمه آماده می‌كند. تله، تا پا رويش نگذارند بسته نمی‌شود؛ همچنين شما نيز پا روی تله گذاشته‌ايد. شيپور جنگ در شهر به صدا درآمده است! پس بترسيد؛ زيرا من كه خداوند هستم سرزمين شما را دچار مصيبت و بلا می‌گردانم؛ ولی پيش از آن بوسيلۀ انبياء به شما هشدار خواهم داد.» شير غرش كرده است! از ترس بلرزيد. خداوند، خود حكم محكوميت شما را صادر كرده است و من جرأت ندارم آن را اعلام نكنم. ساكنان قصرهای اشدود و مصر را جمع كنيد و به آنها بگوييد: «روی كوه‌های سامره بنشينيد تا شاهد جنايت‌های ننگين اسرائيل باشيد.» خداوند می‌فرمايد: «قوم من درستكاری را از ياد برده‌اند. كاخهای آنها پر از غنايمی است كه از راه دزدی و غارت بدست آمده است. بنابراين، دشمن می‌آيد و آنها را محاصره نموده، قلعه‌هايشان را ويران می‌كند و آن كاخهای مجلل را غارت می‌نمايد.» خداوند می‌فرمايد: «هرگاه چوپانی بخواهد گوسفندش را از چنگ شير برهاند، فقط می‌تواند دو ساق يا يک گوش گوسفند را از دهان شير بيرون بكشد. در سامره نيز وضعيت همينطور خواهد بود و فقط عدۀ كمی از بنی‌اسرائيل كه بر تختهای مجلل نشسته‌اند جان سالم بدر خواهند برد.» خداوند، خدای قادر متعال می‌فرمايد: «به اين اعلاميه گوش كنيد و آن را در سراسر اسرائيل به گوش همه برسانيد. همان روزی كه اسرائيل را بسبب گناهانش تنبيه كنم، قربانگاه‌های بتها را نيز در بيت‌ئيل نابود خواهم كرد. شاخهای قربانگاه بريده می‌شود و به زمين می‌افتد. كاخهای ثروتمندان را خراب خواهم كرد و خانه‌های زيبای ييلاقی و قشلاقی و قصرهای ساخته شده از عاج ايشان را با خاک يكسان خواهم ساخت.» گوش كنيد، ای زنان سامره كه مانند گاوهای سرزمين باشان، چاق شده‌ايد و بر فقيران ظلم می‌كنيد، نيازمندان را پايمال می‌نماييد و به شوهران خود می‌گوييد: «شراب بياوريد تا بنوشيم.» خداوند به ذات پاک خود قسم خورده و فرموده است: «زمانی می‌رسد كه قلاب به دهانتان انداخته همۀ شما را مثل ماهی خواهند كشيد و با خود خواهند برد! شما را از خانه‌های زيبايتان بيرون می‌كشند و از نزديكترين شكاف حصار بيرون می‌اندازند. «حال، اگر می‌خواهيد، باز هم در بيت‌ئيل و جلجال برای بتها قربانی كنيد! تا می‌توانيد سرپيچی نماييد و گناهانتان را زياد كنيد! هر روز صبح قربانی كنيد و هفته‌ای دوبار ده‌يک‌هايتان را بياوريد! به مراسم ظاهری خود ادامه داده، هدايای خود را تقديم كنيد و همه جا از اين هدايايی كه داده‌ايد سخن بگوييد! «من به شهرهای شما قحطی فرستادم، ولی فايده‌ای نداشت و باز بسوی من بازگشت نكرديد. سه ماه به فصل درو مانده بود كه جلو باران را گرفتم و محصول شما را از بين بردم. در يک شهر باران فرستادم و در شهر ديگر نفرستادم! بر يک مزرعه باران می‌باريد، ولی مزرعۀ ديگر خشک و بی‌آب بود. مردم چند شهر برای نوشيدن جرعه‌ای آب، تن به سفر خسته كننده می‌دادند و به شهری كه باران باريده بود می‌رفتند، ولی در آنجا هم آب كافی پيدا نمی‌كردند. با اينحال، بسوی من بازگشت نكرديد. «آفت بر مزرعه‌ها و تاكستانهای انگور شما فرستادم. ملخ، درختان انجير و زيتون شما را خورد. با اينحال، بسوی من بازگشت نكرديد. همان بلاهايی را كه بر مصر فرستادم بر سر شما نيز آوردم. جوانان شما را در جنگ كشتم و اسبهای شما را تارومار كردم. بينی شما از بوی تعفن اجساد اردوگاهتان پر شد. با اين حال بسوی من بازگشت نكرديد. بعضی از شهرهای شما را مثل سدوم و عموره بكلی از بين بردم، و آنهايی نيز كه باقی ماندند مانند هيزم نيم سوخته‌ای بودند كه آنها را از ميان آتش بيرون كشيده باشند.» خداوند می‌فرمايد: «با اينحال، بسوی من بازگشت نكرديد. «بنابراين، تمام بلاهايی را كه دربارۀ آنها سخن گفته‌ام بر سر شما خواهم آورد. پس ای اسرائيل، آماده شو تا هنگام داوری با خدای خود روبرو شوی؛ زيرا تو با كسی سروكار داری كه كوه‌ها را ساخت و بادها را آفريد و تمام افكار انسان را می‌داند. او صبح روشن را تاريک می‌گرداند و كوه‌ها را در زير پاهايش خرد می‌كند. نام او خداوند، خدای قادر متعال است.» ای اسرائيل، به مرثيه‌ای كه برای تو می‌خوانم گوش بده: اسرائيل زيبا از پای افتاده است و نمی‌تواند برخيزد. كسی نيست او را برخيزاند. او را به حال خود گذاشته‌اند تا بميرد. خداوند می‌فرمايد: «از يک شهر اسرائيل هزار نفر به جنگ می‌روند و فقط صد نفر زنده باز می‌گردند؛ از شهر ديگر صد نفر می‌روند و فقط ده نفر زنده برمی‌گردند.» خداوند به قوم اسرائيل می‌فرمايد: «مرا بطلبيد و زنده بمانيد. در طلب بتهای بيت‌ئيل و جلجال و بئرشبع نباشيد؛ زيرا مردم جلجال به اسارت برده خواهند شد و مردم بيت‌ئيل نابود خواهند گرديد.» خدا را بطلبيد و زنده بمانيد، در غيراينصورت او مثل آتش در سراسر اسرائيل افروخته می‌شود و آن را می‌سوزاند و هيچكدام از بتهای بيت‌ئيل نمی‌توانند آن را خاموش كنند. ای مردم شرور، شما انصاف را به كام مردم تلخ كرده‌ايد و عدالت را پايمال نموده‌ايد. در طلب كسی باشيد كه صورت فلكی ثريا و جبار را آفريد، او كه تاريكی شب را به صبح روشن، و روز را به شب تبديل می‌كند، او كه آب دريا را فرا می‌خواند و آن را بر زمين می‌باراند. بلی، در طلب خداوند باشيد. او قلعه‌های مستحكم قدرتمندان را بر سر آنها خراب می‌كند. شما از قضات درستكار نفرت داريد و از كسانی كه راست می‌گويند بيزاريد. حق فقيران را پايمال می‌كنيد و گندمشان را به زور می‌گيريد. بنابراين، هرگز در خانه‌های زيبايی كه از سنگ می‌سازيد، ساكن نخواهيد شد و شراب تاكستانهای دلپسندی را كه غرس می‌كنيد، نخواهيد چشيد، زيرا می‌دانم چه گناهان بزرگی مرتكب شده‌ايد و چه جنايات بی‌شماری از شما سر زده است. شما دشمن تمام خوبيها هستيد. رشوه می‌گيريد و در حق فقرا، عدالت را بجا نمی‌آوريد. پس هر كه عاقل باشد سكوت خواهد كرد، زيرا زمان بدی خواهد بود. نيكوكار باشيد و از بدی دوری كنيد تا زنده بمانيد. آنگاه چنانكه ادعا كرده‌ايد، خداوند، خدای قادر متعال مددكار شما خواهد بود. از بدی نفرت كنيد و نيكی را دوست بداريد. دادگاه‌های خود را به جايگاه واقعی عدالت تبديل كنيد تا شايد خداوند، خدای قادر متعال به بازماندگان قوم خود رحم كند. خداوند، خدای قادر متعال چنين می‌فرمايد: «در تمام كوچه‌های شهر ناله و شيون خواهد بود. حتی از كشاورزان نيز خواهند خواست تا همراه مرثيه‌خوانان نوحه‌گری نمايند. در هر تاكستانی ماتم و زاری خواهد بود، زيرا من برای مجازاتتان از ميان شما عبور خواهم كرد.» وای بر شما كه می‌گوييد: «ای كاش روز خداوند فرا می‌رسيد.» شما نمی‌دانيد چه می‌طلبيد، چون آن روز، روز روشنايی و كاميابی نخواهد بود، بلكه روز تاريكی و فنا! در آن روز شما مثل شخصی خواهيد بود كه از شيری فرار كند و با خرسی روبرو شود؛ و يا مثل كسی كه به خانه‌اش وارد شده، دستش را به ديوار تكيه دهد و ماری او را بگزد. آری، روز خداوند برای شما روزی تاريک و نااميد كننده خواهد بود و اثری از روشنايی در آن ديده نخواهد شد. خداوند می‌فرمايد: «من از ظاهرسازی و رياكاری شما نفرت دارم كه با عيدها و مجالس مذهبی خود، وانمود می‌كنيد كه به من احترام می‌گذاريد. من قربانی‌های سوختنی و شكرگزاری شما را نمی‌پذيرم و به قربانی‌های سلامتی شما توجه نمی‌كنم. سرودهای حمد خود را از من دور كنيد، زيرا من به آنها گوش نمی‌دهم. بجای آن بگذاريد عدالت مانند رودخانه و انصاف همچون نهر دايمی جاری شود! «ای اسرائيل، مدت چهل سالی كه در بيابان بوديد، برای من قربانی و هديه می‌آورديد، ولی علاقۀ واقعی شما به خدايانتان بود يعنی به سكوت، خدای پادشاه شما و به كيوان، خدای ستارگانتان و به تمامی تمثالهايی كه برای خود ساخته بوديد.» خداوند، خدای قادر متعال می‌فرمايد: «بنابراين، من آنها را با شما به ديار دوردست واقع در شرق دمشق به اسارت می‌فرستم.» وای بر شما ای رهبران و بزرگان قوم اسرائيل كه در اورشليم و سامره وقت خود را به خوشگذرانی و عياشی می‌گذرانيد. ای شما كه احساس امنيت می‌كنيد، به كلنه برويد و ببينيد چه بر سر آن شهر آمده است. به حمات بزرگ برويد و از آنجا به جَت در سرزمين فلسطين. آنها از مملكت شما بهتر و بزرگتر بودند، ولی ببينيد چه بر سر آنها آمده است! شما فكر مجازاتی را كه در انتظارتان است از خود دور می‌كنيد، اما با اعمال خود روز داوری را نزديک می‌سازيد. بر تختهای عاج دراز می‌كشيد، اطرافتان را از وسايل خوشگذرانی پر می‌كنيد و گوشت لذيذترين بره‌ها و مرغوبترين گوساله‌ها را می‌خوريد. مانند داود سرود می‌سازيد و همراه با نوای بربط می‌خوانيد. كاسه‌كاسه شراب می‌نوشيد و با عطرهای خوشبو، خود را معطر می‌سازيد و به فكر برادران محتاج خود نيستيد. بنابراين، شما جزو اولين كسانی خواهيد بود كه به اسارت برده می‌شوند. دوران عياشی شما به پايان خواهد رسيد. خداوند، خدای قادر متعال به ذات خود قسم خورده و فرموده است: «من از تكبر اسرائيل نفرت دارم و از كاخهای مجللش بيزارم، پس پايتخت آن را با هرچه در آن است به دشمنانش واگذار خواهم كرد.» اگر ده نفر در يک خانه پنهان شده باشند، آنها هم نابود خواهند شد. وقتی خويشاوند شخص مرده‌ای برای دفن جسد او بيايد، از تنها كسی كه در خانه زنده مانده است خواهد پرسيد: «آيا كس ديگری باقيمانده است؟» او جواب خواهد داد: «نه.» بعد آن خويشاوند خواهد گفت: «ساكت باش و نام خداوند را بر زبان نياور.» خداوند دستور داده است كه خانه‌های بزرگ و كوچک با خاک يكسان شوند. آيا ممكن است اسب روی صخره بدود؟ و يا گاو دريا را شخم بزند؟ تصور چنين عملی احمقانه است، ولی كاری كه شما می‌كنيد احمقانه‌تر از آن است! شما حق را به باطل تبديل می‌كنيد و انصاف را به كام مردم تلخ می‌نماييد. به قدرت خود فخر می‌كنيد، ولی فخر شما پوچ و بی‌اساس است. خداوند، خدای قادر متعال می‌فرمايد: «ای اسرائيل، قومی را بضد تو می‌فرستم تا از مرز شمالی تا انتهای مرز جنوبی يعنی از حمات تا نهر عربه، تو را به تنگ آورد.» در رؤيايی كه خداوند به من نشان داد ديدم برداشت محصول اول غله كه سهم پادشاه بود تمام شده و محصول دوم، تازه سبز شده بود. سپس ديدم خداوند انبوهی ملخ فرستاد. ملخها هر چه سر راهشان بود، خوردند. آنگاه من گفتم: «ای خداوند، التماس می‌كنم قوم خود را ببخش و اين آفت را از آنها دور كن، زيرا اسرائيل كوچک و ضعيف است و نمی‌تواند طاقت بياورد.» خداوند نيز ترحم فرمود و گفت: «اين بلا را نمی‌فرستم.» آنگاه خداوند، آتش بزرگی را كه برای مجازات آنها تدارک ديده بود، به من نشان داد. اين آتش آبهای عميق زمين را بلعيده، تمام كشتزارها را سوزانيد. گفتم: «ای خداوند، التماس می‌كنم اين كار را نكن، زيرا اسرائيل كوچک و ضعيف است و نمی‌تواند طاقت بياورد.» پس خداوند از اين نقشه هم منصرف شد و فرمود: «اين كار را نيز نخواهم كرد.» سپس، اين رؤيا را به من نشان داد: خداوند در كنار ديوار راستی كه با شاقول تراز شده بود ايستاده، با شاقول آن را امتحان می‌كرد تا ببيند تراز است يا نه. آنگاه خداوند به من فرمود: «عاموس، چه می‌بينی؟» جواب دادم: «يک شاقول.» خداوند فرمود: «من بوسيلۀ شاقول، قومم را امتحان می‌كنم و اين بار، ديگر از مجازات كردن آنها منصرف نخواهم شد. قربانگاه‌های بتها و بتخانه‌های اسرائيل نابود خواهند شد و من دودمان يربعام پادشاه را با شمشير از بين خواهم برد.» اما وقتی امصيا، كاهن بيت‌ئيل، آنچه را كه عاموس می‌گفت شنيد، با عجله اين پيغام را برای يربعام پادشاه فرستاد: «عاموس به قوم ما خيانت می‌كند و عليه تو توطئه می‌چيند. موعظه‌های او مملكت ما را به نابودی خواهد كشاند. عاموس می‌گويد تو كشته می‌شوی و قوم اسرائيل به سرزمينهای دور دست به تبعيد و اسارت برده می‌شوند.» آنگاه امصيا به عاموس گفت: «ای نبی، از سرزمين ما خارج شو! به سرزمين يهودا بازگرد و در آنجا موعظه كن و نان بخور. ديگر در بيت‌ئيل برای ما نبوت نكن، چون عبادتگاه پادشاه و مقر سلطنتی او در اينجا قرار دارد.» ولی عاموس جواب داد: «من نه نبی هستم، نه از نسل انبياء. كارم چوپانی و چيدن ميوه‌های صحرايی بود، اما خداوند مرا از كار چوپانی گرفت و گفت: «برو و برای قوم من اسرائيل نبوت كن.» ولی تو به من می‌گويی كه برضد اسرائيل پيشگويی نكنم، پس به پيامی كه خداوند برای تو دارد گوش كن: «چون در كار خداوند دخالت كردی، زنت در همين شهر فاحشه خواهد شد، پسران و دخترانت كشته خواهند شد و املاكت تقسيم خواهد گرديد. خودت نيز در سرزمين بيگانه خواهی مرد و قوم اسرائيل از وطن خود تبعيد شده، به اسارت خواهند رفت.» آنگاه خداوند، در رؤيا يک سبد پر از ميوه‌های رسيده به من نشان داد. او پرسيد: «عاموس، چه می‌بينی؟» جواب دادم: «يک سبد پر از ميوه‌های رسيده.» خداوند فرمود: «اين ميوه‌ها نمونه‌ای از قوم من اسرائيل است كه برای مجازات آماده شده‌اند. ديگر مجازات ايشان را به تعويق نخواهم انداخت. در آن روز سرودهايی كه مردم در خانۀ خدا می‌خوانند به گريه و زاری تبديل خواهد شد. اجساد مردم در همه جا پراكنده خواهد شد و آنها را بی‌سر و صدا جمع كرده، به خارج شهر خواهند برد.» گوش كنيد! ای كسانی كه بر فقرا ظلم می‌كنيد و نيازمندان را پايمال می‌نماييد. ای كسانی كه آرزو داريد روز سَبَت و تعطيلات مذهبی هر چه زودتر تمام شوند تا دوباره به كسب خود بپردازيد و با ترازوهای دستكاری شده و سنگهای سبكتر، مشتريان خود را فريب داده، پول بيشتری از ايشان بگيريد. ای كسانی كه فقرا را در مقابل يک سكه نقره و يا يک جفت كفش به بردگی می‌گيريد و گندم پس ماندۀ خود را به آنها می‌فروشيد. خداوند كه مايۀ سربلندی اسرائيل است، قسم خورده می‌فرمايد: «من اين كارهای شما را فراموش نخواهم كرد. پس سرزمين اسرائيل به لرزه خواهد افتاد و تمام قوم ماتم خواهند گرفت. سرزمين اسرائيل مانند رود نيل در وقت سيلاب، متلاطم شده بالا خواهد آمد و دوباره فرو خواهد نشست. در آن زمان، كاری خواهم كرد كه آفتاب هنگام ظهر، غروب كند و زمين در روز روشن، تاريک شود. جشنهای شما را به مجالس عزا و ترانه‌های شاد شما را به مرثيه مبدل خواهم كرد. آنوقت لباس عزا پوشيده سرهايتان را به علامت سوگواری خواهيد تراشيد، چنانكه گويی يگانه پسرتان مرده است. آن روز، روز بسيار تلخی خواهد بود.» خداوند می‌فرمايد: «روزی خواهد رسيد كه من قحطی شديدی در اين سرزمين پديد خواهم آورد. اين قحطی، قحطی نان و آب نخواهد بود، بلكه قحطی كلام خدا. مردم از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب دنبال كلام خدا خواهند دويد ولی موفق به پيدا كردن آن نخواهند شد. در آن روز حتی دختران و پسران جوان نيز از تشنگی ضعف خواهند كرد و آنانی كه بتهای سامره و دان و بئرشبع را پرستش می‌كنند خواهند افتاد و ديگر هرگز بلند نخواهند شد.» خداوند را ديدم كه كنار قربانگاه ايستاده بود و می‌گفت: «سر ستونهای خانۀ خدا را بشكن تا ستونها فرو ريخته، سقف خانه بر سر مردم خراب شود. كسی جان سالم بدر نخواهد برد. حتی كسانی هم كه موفق به فرار شوند، در راه كشته خواهند شد. اگر به دوزخ بروند، دست خود را دراز كرده آنها را از آنجا بيرون خواهم كشيد و اگر به آسمانها فرار كنند، ايشان را به زير خواهم آورد. اگر در كوه كرمل پنهان شوند، آنها را پيدا خواهم كرد، و اگر در قعر دريا خود را مخفی كنند، مار را خواهم فرستاد تا آنها را بگزد. حتی اگر به اسارت هم بروند، من آنها را در آنجا خواهم كشت. قصد من اين است كه اين قوم مجازات شوند.» خداوند، خدای قادر متعال زمين را لمس می‌كند و زمين گداخته می‌شود و همۀ ساكنانش ماتم می‌گيرند. تمام زمين مثل رود نيل بالا می‌آيد و دوباره فرو می‌نشيند. آنكه خانۀ خود را در آسمانها ساخته و پايۀ آن را بر زمين نهاده است، و آب دريا را فرا می‌خواند و آن را بر زمين می‌باراند، نامش خداوند است! خداوند می‌فرمايد: «ای قوم اسرائيل، آيا برای من شما از حبشی‌ها بهتر هستيد؟ آيا من كه شما را از مصر بيرون آوردم، برای ساير قوم‌ها نيز همين كار را نكردم؟ فلسطينی‌ها را از «كفتور» و سوری‌ها را از «قير» بيرون آوردم. چشمان من مملكت گناهكار اسرائيل را می‌بيند و من آن را از روی زمين محو خواهم ساخت؛ ولی خاندان اسرائيل را بكلی از بين نخواهم برد، بلكه مقرر می‌دارم كه اسرائيل بوسيلۀ ساير قوم‌ها مثل غله‌ای كه در غربال است الک گردد و كاملاً از بدكاران پاک شود. تمام گناهكارانی كه می‌گويند: «خدا نمی‌گذارد بلايی به ما برسد»، با شمشير كشته خواهند شد. «آنگاه در آن زمان، سلطنت داود را كه اكنون ويران است دوباره برپا خواهم ساخت و آن را به عظمت سابقش بازخواهم گرداند، و آنچه را كه از ادوم و تمام قوم‌هايی كه به من تعلق دارند، باقی بماند، اسرائيل تصاحب خواهد كرد.» خداوندی كه تمام اينها را بجا می‌آورد چنين فرموده است. خداوند می‌فرمايد: «زمانی فرا خواهد رسيد كه فراوانی محصول خواهد بود و غله چنان سريع رشد خواهد كرد كه دروگران فرصت درويدن نخواهند داشت، و از فراوانی انگور، از دامنۀ كوه‌های اسرائيل شراب شيرين فرو خواهد چكيد. من قوم خود اسرائيل را از اسارت باز می‌گردانم. آنها شهرهای ويران خود را بازسازی نموده، دوباره در آنها ساكن خواهند شد. باغها و تاكستانها غرس نموده شراب آنها را خواهند نوشيد و ميوۀ آنها را خواهند خورد. ايشان را در سرزمينی كه به آنها داده‌ام، مستقر خواهم ساخت و ايشان بار ديگر ريشه كن نخواهند شد.» خداوند، خدای شما اين را می‌فرمايد. خداوند، آيندۀ سرزمين ادوم را در رؤيايی به عوبديا نشان داد. از جانب خداوند خبر رسيده كه قاصدی با اين پيام نزد قوم‌ها فرستاده شده است: «آماده شويد تا به جنگ ادوم برويم.» خداوند می‌فرمايد: «ای ادوم، تو را در ميان ملت‌ها خوار و ضعيف می‌سازم. «از اينكه بر صخره‌های بلند ساكن هستی به خود می‌بالی و با غرور می‌گويی: «كيست كه دستش در اين بلنديها به من برسد!» خود را گول نزن! اگر همچون عقاب به اوج آسمانها بروی و آشيانۀ خود را بين ستارگان برپا داری، تو را از آنجا به زمين می‌آورم. «اگر دزدها شبانگاه آمده تو را غارت می‌كردند به مراتب برای تو بهتر می‌بود، زيرا همه چيز را نمی‌بردند! يا اگر انگورچينان به سراغ تو می‌آمدند پس از چيدن انگور خوشه‌ای چند باقی می‌گذاشتند! ولی وقتی به چنگ دشمن بيفتی تمام ثروت تو به يغما خواهد رفت و چيزی برای تو باقی نخواهد ماند. «تمام هم‌پيمانانت دشمن تو می‌شوند و دست به دست هم داده، تو را از سرزمينت بيرون می‌رانند. دوستان مورد اعتمادت، برايت دام می‌گذارند و تو از آن آگاه نخواهی شد.» خداوند می‌فرمايد: «در آن روز در سراسر ادوم حتی يک شخص دانا باقی نخواهد ماند! زيرا من همۀ دانايان ادوم را از حماقت پر می‌سازم. دليرترين سربازان تيمان، هراسان و درمانده شده نخواهند توانست از كشتار جلوگيری كنند. «بسبب ظلمی كه به برادر خود اسرائيل كردی رسوا و برای هميشه ريشه كن خواهی شد؛ زيرا اسرائيل را به هنگام سختی و احتياجش ترک كردی. وقتی كه مهاجمان، ثروت او را غارت می‌كردند و بر اورشليم قرعه انداخته، آن را ميان خود تقسيم می‌نمودند، تو كنار ايستاده، نخواستی هيچ كمكی به او بكنی و مانند يكی از دشمنانش عمل نمودی. «تو نمی‌بايست اين كار را می‌كردی. وقتی كه او را به سرزمينهای بيگانه می‌بردند تو نمی‌بايست می‌نشستی و او را تماشا می‌كردی. در روز مصيبتش نمی‌بايست شادی می‌كردی و زمانی كه در سختی بود نمی‌بايست به او می‌خنديدی. روزی كه اسرائيل گرفتار اين مصيبت و بلا شده بود، تو نيز به او بدی رساندی و رفته، غارتش كردی. بر سر چهار راهها ايستادی و كسانی را كه سعی می‌كردند فرار كنند كشتی. در آن زمان وحشت و پريشانی، بازماندگان اسرائيل را دستگير نموده، تحويل دشمن دادی. «من، خداوند بزودی از تمام قوم‌ها انتقام خواهم كشيد. ای ادوم، همانطور كه با اسرائيل رفتار كردی، با تو نيز به همانگونه رفتار خواهد شد. هر چه كردی بر سر خودت خواهد آمد. بر بالای كوه مقدس من، جام مكافاتم را نوشيدی، قوم‌های ديگر نيز آن را خواهند نوشيد. آری، آنها خواهند نوشيد و از بين خواهند رفت و اثری از آنها باقی نخواهد ماند. «ولی كوه مقدس من در اورشليم، پناهگاه و محل نجات خواهد شد. اسرائيل سرزمين خود را دوباره تصرف خواهد نمود و مانند آتش، ادوم را خواهد سوزاند بطوری كه از ادوم كسی باقی نخواهد ماند.» اين را خداوند می‌فرمايد. اهالی جنوب يهودا، كوهستان ادوم را اشغال خواهند كرد و اهالی جلگه‌های يهودا، دشتهای فلسطين را تصرف نموده، دوباره مراتع افرايم و سامره را به چنگ خواهند آورد و قبيلۀ بنيامين، جلعاد را خواهد گرفت. تبعيدشدگان اسرائيلی مراجعت نموده، فينيقيه را تا صرفه در شمال، اشغال خواهند كرد و آنانی كه از اورشليم به آسيای صغير به اسارت رفته بودند، به وطن خود بازگشته، شهرهای جنوب يهودا را خواهند گرفت. فاتحان اورشليم بر سرزمين ادوم حكومت خواهند كرد و خداوند، پادشاه ايشان خواهد بود! خداوند اين پيغام را برای يونس پسر اميتای فرستاد: «به شهر بزرگ نينوا برو و به اهالی آنجا بگو كه خداوند می‌فرمايد: شرارت شما از نظر من مخفی نيست و من بزودی شما را نابود خواهم كرد.» ولی يونس كه نمی‌خواست به نينوا برود تصميم گرفت از حضور خداوند به ترشيش فرار كند. او به بندر يافا رفت و در آنجا كشتی‌ای ديد كه عازم ترشيش بود. يونس كرايه خود را پرداخت و سوار كشتی شد. اما همين كه كشتی از ساحل دور شد، ناگهان خداوند باد شديدی وزانيد و دريا را متلاطم ساخت بطوری كه نزديک بود كشتی غرق شود. ملوانان از ترس جان خود، هر كدام از خدای خود كمک طلبيدند. آنها بارها را به دريا ريختند تا كشتی سبک شود. در تمام اين مدت، يونس با خيال راحت در انبار كشتی خوابيده بود! ناخدای كشتی نزد او رفت و فرياد زد: «چرا در اين موقعيت خطرناک بی‌خيال خوابيده‌ای؟ برخيز و نزد خدای خود فرياد برآور تا شايد به ما رحم كرده، ما را نجات دهد!» آنگاه كاركنان كشتی تصميم گرفتند قرعه بيندازند تا ببينند كدام يک از آنها خدايان را به خشم آورده و باعث اين طوفان وحشتناک شده است. قرعه به نام يونس افتاد. آنها از او پرسيدند: «به ما بگو به چه علت اين بلا بر ما عارض شده است؟ تو كيستی؟ كارت چيست؟ اهل كجايی؟ از چه قومی هستی؟» يونس گفت: «من عبرانی هستم و خداوند، خدای آسمان را كه زمين و دريا را آفريد می‌پرستم.» سپس به ايشان گفت كه از حضور خداوند فرار كرده است. آنها وقتی اين را شنيدند بسيار ترسيدند و گفتند: «چرا اين كار را كردی؟» *** تلاطم دريا هر لحظه زيادتر می‌شد، پس به او گفتند: «با تو چه كنيم تا طوفان آرام شود؟» يونس گفت: «مرا به دريا بيندازيد و دريا دوباره آرام می‌شود؛ چون می‌دانم اين طوفان وحشتناک بسبب من دامنگير شما شده است.» ملوانان كوشش كردند كشتی را به ساحل برسانند، ولی موفق نشدند. طوفان شديدتر از آن بود كه بتوان با آن دست و پنجه نرم كرد! پس آنها به رسم خودشان نزد خداوند، خدای يونس دعا كرده، گفتند: «ای خداوند، ما را برای مرگ اين شخص هلاک نكن و ما را مسئول مرگ او ندان؛ زيرا همۀ اينها خواست تو بوده است.» آنگاه يونس را برداشته، او را به دريای خروشان انداختند و طوفان قطع شد! آنها از خداوند ترسيدند و قربانی تقديم او نمودند و نذرها كردند. همان موقع خداوند ماهی بزرگی فرستاد و ماهی يونس را بلعيد و يونس سه روز و سه شب در شكم ماهی ماند. آنگاه يونس ازشكم ماهی نزد خداوند، خدای خود دعا كرده گفت: «به هنگام سختی، خداوند را خواندم و او مرا اجابت فرمود. از عالم مرگ فرياد برآوردم و تو ای خداوند، به داد من رسيدی! مرا به اعماق دريا انداختی. در سيلابها غرق شدم و امواج خروشانت مرا پوشانيد. به خود گفتم كه مرا از نظر خود دور انداخته‌ای و ديگر نمی‌توانم خانۀ مقدست را ببينم. «در امواج دريا فرو رفتم. مرگ بسيار نزديک بود. آبها مرا احاطه كردند و علفهای دريا دور سرم پيچيدند. تا عمق كوهها فرو رفتم. درهای زندگی به رويم بسته شد و در ديار مرگ زندانی شدم. ولی ای خداوند، خدای من، تو مرا از چنگال مرگ رهانيدی! «وقتی كه تمام اميد خود را از دست داده بودم، بار ديگر تو را ای خداوند به ياد آوردم و دعای قلب من در خانۀ مقدست به حضور تو رسيد. «كسانی كه بتهای باطل را می‌پرستند از پيروی تو برگشته‌اند، ولی من با سرودهای تشكر برای تو قربانی خواهم كرد و نذر خود را به تو ادا خواهم نمود. نجات فقط از جانب خداوند است.» آنگاه خداوند به ماهی امر فرمود كه يونس را از دهان خود به ساحل بياندازد و ماهی چنين كرد. آنگاه خداوند بار ديگر به يونس فرمود: «به شهر بزرگ نينوا برو و همانطور كه به تو گفتم، به آنها هشدار بده كه سرنوشت شومی در انتظار آنهاست!» يونس اطاعت كرده، به نينوا رفت. نينوا شهر بسيار بزرگی بود بطوری كه سه روز طول می‌كشيد تا كسی سراسر آن را بپيمايد. يونس وارد شهر شد و پس از طی يک روز راه شروع به موعظه كرده، گفت: «بعد از چهل روز نينوا ويران خواهد شد!» اهالی شهر حرفهايش را باور كرده، به همه اعلان كردند كه روزه بگيرند؛ و همه، از بزرگ تا كوچک، پلاس پوشيدند. هنگامی كه پادشاه نينوا شنيد كه يونس چه گفته است از تخت خود پايين آمده، لباس شاهانه را از تن درآورد و پلاس پوشيده، در خاكستر نشست. پادشاه و بزرگان دربار او اين پيغام را به سراسر شهر فرستادند: «نه مردم و نه حيوانات، هيچكدام نبايد چيزی بخورند و حتی آب بنوشند. همۀ مردم بايد پلاس پوشيده، به درگاه خداوند التماس كنند و از راههای بد خود بازگشت نموده، از اعمال زشت خود دست بكشند. كسی چه می‌داند، شايد خداوند از خشم خود برگردد و بر ما ترحم كرده، ما را از بين نبرد.» وقتی خدا ديد آنها از راههای بد خود دست كشيده‌اند بر آنها ترحم كرده، بلايی را كه گفته بود بر ايشان نفرستاد. اما يونس از اين موضوع ناراحت و خشمگين شد. او نزد خداوند دعا كرد و گفت: «خداوندا، وقتی در مملكت خود بودم و تو به من گفتی به اينجا بيايم، می‌دانستم كه تو از تصميم خود منصرف خواهی شد، زيرا تو خدايی مهربان و بخشنده هستی و دير غضبناک می‌شوی و بسيار احسان می‌كنی. برای همين بود كه خواستم به ترشيش فرار كنم. «خداوندا، اينک جانم را بگير، زيرا برای من مردن بهتر از زنده ماندن است.» آنگاه خداوند به وی فرمود: «آيا درست است كه از اين بابت عصبانی شوی؟» يونس از شهر خارج شده، بطرف شرق رفت. در خارج از شهر برای خود سايبانی ساخته، زير سايۀ آن منتظر نشست تا ببيند بر سر شهر چه می‌آيد. آنگاه خداوند بسرعت گياهی رويانيد و برگهای پهن آن را بر سر يونس گسترانيد تا بر او سايه بيندازد و به او راحتی ببخشد. يونس از سايۀ گياه بسيار شاد شد. اما صبح روز بعد خدا كرمی بوجود آورد و كرم ساقۀ گياه راخورد وگياه خشک شد. وقتی كه آفتاب برآمد و هوا گرم شد، خداوند بادی سوزان از جانب شرق بر يونس وزانيد و آفتاب چنان بر سر او تابيد كه بی‌تاب شده، آرزوی مرگ كرد و گفت: «برای من مردن بهتر از زنده ماندن است.» آنگاه خداوند به يونس فرمود: «آيا از خشک شدن گياه بايد عصبانی شوی؟» يونس گفت: «بلی، بايد تا به حد مرگ هم عصبانی شوم.» خداوند فرمود: «برای گياهی كه در يک شب به وجود آمد و در يک شب از بين رفت دلت سوخت، با آنكه برايش هيچ زحمتی نكشيده بودی؛ پس آيا دل من برای شهر بزرگ نينوا نسوزد كه در آن بيش از صد و بيست هزار بچۀ معصوم و بی‌گناه، و نيز حيوانات بسيار وجود دارد؟» در دوران سلطنت يوتام و آحاز و حزقيا، پادشاهان يهودا، خداوند اين پيام را در بارۀ اورشليم و سامره، بصورت رؤيا به ميكاه مورشتی داد. ای تمام قوم‌ها بشنويد! ای همۀ ساكنان زمين گوش دهيد! خداوند از خانه مقدس خود بضد شما شهادت می‌دهد. اينک خداوند تخت فرمانروايی خود را در آسمان ترک نموده و از فراز كوهها به زمين می‌آيد. كوهها در زير پاهايش مثل موم آب می‌شوند و مانند سيل از بلنديها به دره سرازير می‌گردند. تمام اينها بسبب گناهان مردم اسرائيل و يهودا اتفاق می‌افتد. بت‌پرستی و ظلم سامره و اورشليم را كه پايتختهای اسرائيل و يهودا هستند، پر ساخته است. خداوند می‌فرمايد: «شهر سامره را بصورت توده‌ای از خاک درمی‌آورم؛ آن را چنان شيار می‌كنم كه بتوان برای كشت انگور از آن استفاده كرد. حصار و قلعه‌های آن را خراب نموده، سنگهايش را به دره می‌ريزم تا بنيادش نمايان شود. تمام بتهايش خرد خواهند شد و بتكده‌های آراستۀ آن كه از هدايای بت‌پرستان ساخته شده به آتش كشيده خواهند شد.» من گريه می‌كنم و ماتم می‌گيرم، مثل شغال زوزه می‌كشم و مانند جغد شيون می‌كنم. از غصه و سرافكندگی با پای برهنه و تن عريان راه می‌روم، چون زخم قوم من عميقتر از آنست كه شفا يابد. خداوند نزديک دروازه‌های اورشليم آماده ايستاده است تا قوم مرا مجازات كند. اين را به شهر جت نگوييد و مگذاريد اهالی آنجا گريۀ شما را بشنوند! ای ساكنان بيت‌عفره از شدت درد و شرمندگی در خاک بغلطيد! مردم شافير عريان و سرافكنده به اسارت برده می‌شوند. اهالی صعنان جرأت نمی‌كنند از خانه‌هايشان بيرون بيايند. وقتی صدای ماتم مردم بيت‌ايصل را بشنويد، بدانيد كه در آنجا پناهگاهی نيست. ساكنان ماروت بی‌جهت در انتظار روزهای بهتری هستند، چون خداوند بضد اورشليم برخاسته و تلخی و مرارت در انتظار ايشان است. ای مردم لاكيش بشتابيد! بر سريعترين عرابه‌های خود سوار شده، فرار كنيد، چون شما اولين شهر يهودا بوديد كه گناه بت‌پرستی اسرائيل را دنبال كرديد و برای ساير شهرها سرمشق شديد. ای مردم يهودا، با شهر مورشت جت خداحافظی كنيد، زيرا اميدی برای نجات آن نيست. شهر اكذيب پادشاهان اسرائيل را فريفته است. ای مردم مريشه، دشمنانتان بر شما مسلط خواهند شد و بزرگان اسرائيل به غار عدولام پناه خواهند برد. برای بچه‌های خود گريه كنيد، چون آنها را از آغوشتان خواهند ربود و ديگر هرگز آنها را نخواهيد ديد. از غصه سرهای خود را بتراشيد، زيرا فرزندان عزيزتان را به سرزمينهای دور دست به اسارت خواهند برد. وای بر شما كه شب، بر بستر خود نقشه‌های شوم می‌كشيد و صبح زود بر می‌خيزيد تا آنها را عملی سازيد. هر كار بدی كه از دستتان برآيد انجام می‌دهيد. به زمينها و خانه‌های مردم طمع می‌كنيد و آنها را از چنگشان درمی‌آوريد. اموال و خانۀ كسی از دست شما در امان نيست. پس خداوند می‌فرمايد: «من قصد دارم بر سر شما بلا نازل كنم و شما قادر نخواهيد بود از آن فرار كنيد. روزگارتان سياه خواهد شد و ديگر با تكبر راه نخواهيد رفت، بلكه نوحه‌سرايی خواهيد كرد و خواهيد گفت: «خانه خراب و نابود شديم. خداوند سرزمين ما را از ما گرفته و ما را آواره نموده و اموالمان را به ديگران داده است.» آنگاه مردم شما را مسخره كرده به شما خواهند خنديد. هنگامی كه سرزمين قوم من به آنان بازگردانده شود، شما سهمی از آن نخواهيد داشت.» ولی آنان می‌گويند: «اين چيزها را بر زبان نياور، در اينمورد صحبت نكن! ما هرگز اينچنين رسوا نخواهيم شد.» خداوند می‌فرمايد: «ای خاندان يعقوب، آيا فكر می‌كنيد صبر من تمام شده است كه اينچنين با خشونت با شما صحبت می‌كنم؟ مگر نمی‌دانيد كه من با كسانی كه راست كردار باشند با مهربانی سخن می‌رانم؟ ولی شما بضد من برخاسته‌ايد و بر برادرانتان ظلم می‌كنيد و پيراهن كسی را كه به شما اطمينان دارد می‌رباييد. بيوه زنان را از خانه‌هايشان بيرون می‌رانيد و فرزندانشان را از هرگونه حق خدادادی محروم می‌كنيد. برخيزيد و برويد! اينجا ديگر در امنيت و آسايش نخواهيد بود، زيرا بخاطر گناهان شما اين مكان محكوم به فنا شده است. «اگر آدم ولگرد و دروغگويی بيايد و از لذت شراب و باده‌نوشی برايتان حرف بزند، فوری او را به پيغمبری قبول می‌كنيد. «ای اسرائيل، زمانی می‌رسد كه من بازماندگان قوم تو را مانند گوسفندان به آغل باز می‌گردانم و سرزمين تو، بار ديگر مانند مرتعی مملو از گوسفند، پر از جمعيت خواهد شد. من راه را برای ايشان باز می‌كنم تا از ميان دروازه‌های شهرهايی كه در آنها اسير هستند عبور كرده، به سرزمين خود بازگردند. من كه خداوند و پادشاه ايشان هستم ايشان را رهبری خواهم كرد.» ای رهبران بنی‌اسرائيل، گوش كنيد! شما كسانی هستيد كه بايد مفهوم عدالت را بدانيد، ولی در عوض از خوبی متنفريد و بدی را دوست می‌داريد. شما پوست قوم مرا می‌كنيد و گوشتی بر بدنشان باقی نمی‌گذاريد. آنها را می‌بلعيد، پوست از تنشان جدا می‌كنيد و استخوانهايشان را مانند گوشتی كه تكه‌تكه كرده در ديگ می‌ريزند، خرد می‌كنيد، پس زمانی كه از خداوند كمک بطلبيد او به دعای شما گوش نخواهد داد. او روی خود را از شما برخواهد گرداند، زيرا مرتكب كارهای زشت شده‌ايد. خداوند می‌فرمايد: «ای انبيای دروغگو كه قوم مرا گمراه كرده، برای كسی كه به شما مزد می‌دهد با صدای بلند سلامتی می‌طلبيد و كسی را كه مزد نمی‌دهد تهديد می‌نماييد؛ تاريكی شب شما را فرو خواهد گرفت تا ديگر رؤيا نبينيد و پيشگويی نكنيد. آفتاب بر شما غروب خواهد كرد و روزتان تاريک خواهد شد. صورت‌های خود را از خجالت خواهيد پوشاند، زيرا ديگر از جانب خدا جوابی برای شما نخواهد آمد.» و اما من از قدرت روح خداوند پر شده‌ام تا بدون ترس، گناهان قوم اسرائيل را به آنها اعلام كنم. پس ای رهبران اسرائيل كه از عدالت نفرت داريد و بی‌انصافی می‌كنيد، به من گوش دهيد! ای كسانی كه اورشليم را از خون و ظلم پر ساخته‌ايد، ای رهبران رشوه‌خوار، ای كاهنان و انبيايی كه تا به شما مزد ندهند موعظه نمی‌كنيد و نبوت نمی‌نماييد، ولی در عين حال وانمود می‌كنيد كه به خدا توكل داريد و می‌گوييد: «خداوند در ميان ماست، پس هيچگونه آسيبی به ما نخواهد رسيد.» بخاطر شما اورشليم با خاک يكسان شده، بصورت توده‌ای سنگ درخواهد آمد و كوهی كه خانۀ خداوند بر آن قرار دارد به جنگل تبديل خواهد شد. و اما در روزهای آخر، كوه خانۀ خداوند مشهورترين كوه جهان خواهد شد و مردم از سراسر دنيا به آنجا آمده، خواهند گفت: «بياييد به ديدن كوه خداوند برويم و خانۀ خدای اسرائيل را زيارت كنيم. او راههای خود را به ما خواهد آموخت و ما مطابق آن عمل خواهيم كرد؛ چون شريعت و كلام خداوند از اورشليم صادر می‌شود.» خداوند در ميان قوم‌ها داوری خواهد كرد و به اختلافات بين قدرتهای بزرگ در سرزمينهای دور دست پايان خواهد بخشيد. ايشان شمشيرها و نيزه‌های خود را درهم شكسته، از آنها گاوآهن و اره خواهند ساخت. دولتها ديگر بجان هم نخواهند افتاد و خود را برای جنگ آماده نخواهند كرد. هركس در خانۀ خود در صلح و امنيت زندگی خواهد كرد، زيرا چيزی كه باعث ترس شود وجود نخواهد داشت. اين وعده را خداوند قادر متعال داده است. قوم‌های جهان خدايان خود را عبادت می‌كنند و از آنها پيروی می‌نمايند، ولی ما تا ابد خداوند، خدای خود را عبادت خواهيم كرد و از او پيروی خواهيم نمود. خداوند می‌فرمايد: «در آن روز قوم بيمار و لنگ خود را كه از سرزمين خود رانده شده و تنبيه گشته‌اند، دوباره در وطن خودشان به قدرت خواهم رسانيد و از آنها قوم نيرومندی بوجود خواهم آورد، و من تا ابد در اورشليم بر آنها سلطنت خواهم كرد. *** ای اورشليم، ای برج ديده‌بانی خدا، قوت و قدرت سلطنت خود را مثل سابق باز خواهی يافت!» ای اورشليم چرا فرياد برمی‌آوری؟ چرا مثل زنی كه می‌زايد، درد می‌كشی؟ آيا به اين علت است كه پادشاهی نداری و مشاورانت از بين رفته‌اند؟ ای مردم اورشليم از درد بخود بپيچيد و بناليد، چون بايد اين شهر را ترک نموده، در صحرا زندگی كنيد! شما به سرزمين دور دست بابل تبعيد می‌شويد؛ ولی در آنجا من به داد شما می‌رسم و شما را از چنگ دشمن رهايی بخشم. درست است كه قوم‌های زيادی بضد شما برخاسته‌اند و تشنۀ خون شما هستند و می‌خواهند شما را نابود كنند، ولی آنها از قصد خداوند بی‌اطلاعند و نمی‌دانند كه روزی فرا می‌رسد كه خداوند آنها را مثل بافه‌ها در خرمنگاه جمع می‌كند. خداوند می‌فرمايد: «ای مردم اورشليم به پا خيزيد و اين خرمن را بكوبيد. من به شما شاخهای آهنين و سمهای برنجين خواهم داد تا قومهای بسياری را پايمال نماييد و اموالشان را كه به زور به چنگ آورده‌اند، به خداوند كه مالک تمامی زمين است تقديم كنيد.» ای لشكر اورشليم آماده شويد، زيرا شهر محاصره شده است! دشمن به رهبر اسرائيل ضربه خواهد زد. خداوند می‌فرمايد: «ای بيت‌لحم افراته، هر چند كه در يهودا روستای كوچكی بيش نيستی با وجود اين از تو كسی برای من ظهور خواهد كرد كه از ازل بوده است و او قوم من اسرائيل را رهبری خواهد نمود.» خدا قوم خود را به دست دشمن تسليم خواهد كرد تا زمانی كه زن حامله فرزند خود را به دنيا آورد . آنگاه بقيۀ قوم اسرائيل كه در اسارت هستند باز خواهند گشت و به برادران خود ملحق خواهند شد. وقتی او بيايد با قوت و جلال خداوند، خدای خود گلۀ خود را خواهد چرانيد. قوم او در امنيت زندگی خواهند كرد، زيرا تمام مردم جهان به عظمت او پی خواهند برد، و او صلح و سلامتی به ارمغان خواهد آورد. هنگامی كه آشوری‌ها به سرزمين ما هجوم آورده، وارد قلعه‌هايمان شوند، رهبران نيرومند خود را به مقابلۀ آنها خواهيم فرستاد؛ و ايشان با شمشيرهای از غلاف كشيده، آشور، سرزمين «نمرود» را فتح خواهند كرد. زمانی كه آشوری‌ها به سرزمين ما حمله‌ور شوند، او ما را از دست ايشان خواهد رهانيد. آنگاه بازماندگان قوم اسرائيل برای قوم‌های بسيار، شبنم و بارانی از جانب خداوند خواهند بود. آنها به خدا اعتماد خواهند داشت نه به انسان. ايشان در ميان قوم‌ها مانند شير درنده در ميان گله‌های گوسفند خواهند بود، كه هنگام عبور پايمال می‌كند و می‌درد و كسی نمی‌تواند مانع او شود. قوم اسرائيل در برابر دشمنانش خواهد ايستاد و آنها را نابود خواهد كرد. خداوند به قوم اسرائيل می‌فرمايد: «در آن زمان تمام اسبها و عرابه‌های شما را از بين خواهم برد، شهرهای شما را خراب نموده، همۀ قلعه‌هايتان را ويران خواهم كرد. به جادوگری شما پايان خواهم داد و ديگر فالگيرانی نخواهند بود تا با آنها مشورت كنيد. تمام بتهای شما را سرنگون خواهم ساخت. ديگر هرگز آنچه را كه با دست خود ساخته‌ايد عبادت نخواهيد كرد. بتهايی را كه در سرزمين شماست منهدم خواهم كرد و شهرهايتان را با خاک يكسان خواهم نمود. «من با خشم و غضب از اقوامی كه مرا اطاعت نمی‌كنند انتقام خواهم گرفت.» به دعوی خداوند عليه اسرائيل گوش فرا دهيد! ای خداوند، برخيز و دعوی خود را ارائه ده و بگذار كوهها و تپه‌ها آنچه را كه می‌گويی بشنوند. ای كوهها، ای اساسهای جاودانی زمين، به دعوی خداوند گوش فرا دهيد! خداوند عليه قوم خود شكايت دارد و او اسرائيل را متهم می‌سازد. خداوند می‌فرمايد: «ای قوم من، چه كرده‌ام كه از من خسته و روگردان شده‌ايد؟ جواب دهيد! من شما را از مصر بيرون آوردم، از بندگی نجاتتان دادم و موسی، هارون و مريم را فرستادم تا شما را هدايت كنند. ای قوم، من به ياد آوريد چگونه بالاق، پادشاه موآب سعی كرد بوسيلۀ نفرين بلعام پسر بعور، شما را نابود كند، اما من او را وادار كردم بجای لعنت، برای شما دعای خير كند. آنچه را كه از شطيم تا جلجال اتفاق افتاد به خاطر آوريد و بدانيد كه اين همه را برای خير و خوبی شما كرده‌ام.» وقتی برای عبادت خداوند، خدای قادر مطلق می‌آييم، چه چيز بحضور او بياوريم؟ آيا اگر بهترين گوساله‌ها را برای او قربانی كنيم او از ما راضی خواهد شد؟ اگر هزاران گوسفند و ده‌ها هزار نهر پر از روغن زيتون به او تقديم كنيم او از ما خشنود خواهد گرديد؟ آيا اگر فرزند ارشد خود را برای گناه خود قربانی كنيم او گناه ما را خواهد بخشيد؟ خداوند به ما فرموده است كه از ما چه می‌خواهد. آنچه او از ما می‌خواهد اين است كه رحم و انصاف داشته باشيم و با كمال فروتنی احكامش را بجا آوريم. خداوند به تمام مردم اورشليم ندا می‌دهد! هر كه فهم دارد به صدای خداوند گوش دهد! خداوند می‌فرمايد: «ای مردم به من گوش دهيد! ای گناهكاران، در خانه‌های خود گنجهايی اندوخته‌ايد كه از اموال دزدی و با استفاده از ترازوهای تقلبی بدست آورده‌ايد. آيا اين انصاف است كه من كسانی را كه از ترازوها و سنگهای تقلبی استفاده می‌كنند ببخشم؟ ثروتمندان شما مال و ثروت خود را از راه ظلم و زور بدست آورده‌اند. هموطنان شما به دروغگويی عادت كرده‌اند و حرف راست از دهانشان بيرون نمی‌آيد! «بنابراين، بسبب تمام گناهانتان شما را به نابودی خواهم كشيد. خوراک خواهيد خورد، ولی هرگز سير نخواهيد شد و هميشه از گرسنگی رنج خواهيد برد. مال و منال ذخيره خواهيد كرد، اما چيزی برای شما باقی نخواهد ماند. آنچه را نيز باقی بماند به دشمنانتان خواهم داد. خواهيد كاشت، ولی درو نخواهيد كرد. از زيتون، روغن خواهيد گرفت، ولی خودتان از آن بی‌بهره خواهيد ماند. انگور را زير پا له خواهيد كرد، ولی شراب آن را نخواهيد نوشيد، زيرا از كارهای پليد «عمری» پادشاه و پسرش «اخاب» سرمشق می‌گيريد. شما از راه و رسم آنها پيروی می‌كنيد، بنابراين شما را به نابودی خواهم كشيد. مردم جهان شما را تحقير خواهند كرد و قوم‌ها از شما عار خواهند داشت.» چه مصيبتی! من مانند شخص گرسنه‌ای هستم كه روی درختها ميوه‌ای نمی‌يابد و بر تاكها انگوری پيدا نمی‌كند. هيچ انگور و انجيری بر درختها باقی نمانده است. هيچ آدم خوب و پرهيزكاری روی زمين يافت نمی‌شود. همه قاتلند و برای برادران خود نقشۀ قتل می‌كشند. دستهايشان برای ارتكاب گناه مهارت دارند. حاكم و قاضی هر دو رشوه می‌خواهند. آدمهای پولدار به آنها رشوه می‌دهند و می‌گويند چه می‌خواهند و آنها نيز برای انجام خواسته‌های ايشان نقشه می‌كشند. حتی بهترين ايشان مثل خار می‌باشد؛ ولی روز مجازات آنها فرا رسيده است و همه آشفته خواهند شد. به هيچكس اعتماد نكن، نه به بهترين دوستت و نه حتی به همسرت! زيرا در اين روزگار پسر به پدر اهانت می‌كند، دختر با مادرش مخالفت می‌ورزد و عروس با مادر شوهرش دشمنی می‌كند. آری، اهل خانۀ شخص، دشمنان او می‌باشند. و اما من منتظر ياری خداوند هستم. صبر می‌كنم تا خدا مرا نجات دهد. او دعای مرا مستجاب خواهد فرمود. ای دشمنان به ما نخنديد، زيرا اگر چه به زمين بيفتيم، باز برخواهيم خاست! اگر چه در تاريكی باشيم، خود خداوند روشنايی ما خواهد بود! وقتی خداوند ما را تنبيه كند، تحمل خواهيم كرد، زيرا نسبت به او گناه كرده‌ايم. سرانجام او در برابر دشمنانمان از ما حمايت كرده، ايشان را بسبب تمام بديهايی كه به ما روا داشته‌اند، مجازات خواهد كرد. خداوند ما را از تاريكی بيرون آورده، در روشنايی قرار خواهد داد و ما شاهد عمل نجاتبخش او خواهيم بود. آنگاه دشمنانمان خواهند ديد كه خداوند پشتيبان ماست و از اين كه به ما طعنه زده می‌گفتند: «خدای شما كجاست؟» شرمنده خواهند شد. آنگاه با چشمان خود خواهيم ديد كه ايشان مثل گل كوچه‌ها پايمال می‌شوند. ای اسرائيل، شهرهايت بزرگتر و بهتر از قبل بازسازی خواهند شد، و قوم تو از آشور و مصر، از ناحيۀ رود فرات، و از درياها و كوهستانهای دور دست نزد تو باز خواهند گشت. اما سرزمينهای ديگر بسبب گناهان مردمشان ويران خواهند گرديد. ای خداوند، بيا و بر قوم خود شبانی كن؛ گلۀ خود را رهبری فرما و گوسفندانت را كه در جنگل تنها مانده‌اند، مانند گذشته به چراگاههای سرسبز و حاصلخيز باشان و جلعاد هدايت كن. خداوند در پاسخ می‌فرمايد: «بلی، مثل زمانی كه شما را از اسارت مصر بيرون آوردم، معجزه‌های بزرگی برای شما خواهم كرد.» مردم جهان كارهای او را خواهند ديد و از قدرت ناچيزشان شرمنده خواهند شد. از ترس دست بر دهان خواهند گذاشت و گوشهايشان كر خواهد شد. مثل مار از سوراخهای خود بيرون خزيده، با ترس و لرز در حضور خداوند، خدای ما خواهند ايستاد. خداوندا، خدايی مثل تو نيست كه گناه را ببخشد. تو گناهان بازماندگان قوم خود را می‌آمرزی و تا ابد خشمگين نمی‌مانی، چون دوست داری رحم كنی. بلی، بار ديگر بر ما ترحم خواهی فرمود. گناهان ما را زير پاهای خود لگدمال خواهی كرد و آنها را به اعماق دريا خواهی افكند! چنانكه قرنها پيش به يعقوب وعده فرمودی ما را بركت خواهی داد و همانطور كه با پدر ما ابراهيم عهد بستی، بر ما رحم خواهی فرمود. خداوند اين رؤيا را که در بارۀ نينوا است به ناحوم القوشی نشان داد: خداوند غيور است و از کسانی که با وی مخالفت ورزند، انتقام می‌گيرد و با خشم شديد آنان را مجازات می‌کند. خداوند دير خشمگين می‌شود ولی گناه را هرگز بی‌سزا نمی‌گذارد. قدرت او عظيم است و آن را می‌توان در گردبادهای وحشتناک و طوفانهای شديد مشاهده کرد. ابرها خاک زير پای او هستند! به فرمان خداوند درياها و رودها خشک می‌شوند، چراگاههای سبز و خرم باشان و کرمل از بين می‌روند و جنگلهای سرسبز لبنان طراوت و خرمی خود را از دست می‌دهند. در حضور او کوهها می‌لرزند، تپه‌ها ناپديد می‌شوند، زمين متلاشی می‌گردد و ساکنانش نابود می‌شوند. کيست که بتواند در برابر خشم خدا ايستادگی کند؟ غضب او مانند آتش فرو می‌ريزد و کوهها در برابر خشم او خرد می‌شوند. خداوند نيکوست و در روز بلا و سختی پناهگاه می‌باشد. او از کسانی که به او توکل می‌کنند مراقبت می‌نمايد، ولی دشمنان خود را با سيلابی شديد از بين می‌برد و آنها را به ظلمت مرگ روانه می‌کند. ای نينوا، چرا به فکر مخالفت با خداوند هستی؟ او با يک ضربه تو را از پای در خواهد آورد، بطوری که ديگر نخواهی توانست مقاومت کنی. او دشمنانش را مثل خارهای بهم پيچيده به داخل آتش می‌اندازد و آنها همچون کاه در شعله‌های آتش سوخته شده دود می‌شوند. اين پادشاه تو کيست که جرأت می‌کند بضد خداوند توطئه کند؟ خداوند می‌فرمايد: «سپاه آشور هرقدر هم قوی و بزرگ باشد، محو و نابود خواهد شد. «ای قوم من، به اندازه کافی شما را تنبيه کرده‌ام! اينک زنجيرهای شما را پاره می‌کنم و شما را از قيد اسارت پادشاه آشور آزاد می‌سازم.» خداوند به پادشاه آشور می‌فرمايد: «نسل تو را از بين می‌برم تا نام و نشانی از تو باقی نماند. بتها و بتخانه‌های تو را نابود می‌کنم و قبرت را می‌کنم، چون بر اثر گناه فاسد شده‌ای.» ببينيد، قاصدی از کوهها سرازير شده، خبر خوش پيروزی را ندا می‌دهند. ای يهودا، عيدهای خود را برگزار نما و نذرهای خود را به خدا وفا کن، چون دشمن، ديگر هرگز برنمی‌گردد. او برای هميشه ريشه کن شده است! ای نينوا، عمرت بسرآمده است ! سپاهيان دشمن، تو را محاصره کرده‌اند. پس برج و باروهای خود را تقويت کن. جاده را ديده‌بانی نما و منتظر حملۀ دشمن باش. (تو سرزمين اسرائيل را ويران کردی، ولی خداوند عزت و قدرتشان را به ايشان باز می‌گرداند.) سپرهای سرخ دشمن برق می‌زنند! لباس‌های نظامی سرخ رنگ آنها را ببين! عرابه‌های درخشان آنها را مشاهده نما که در کنار هم بوسيلۀ اسبها به پيش حرکت می‌کنند. دشمن آماده حمله است! عرابه‌های تو در خيابانها و ميدانها به سرعت از هم پيشی می‌گيرند؛ مانند برق جلو می‌روند و مثل مشعل می‌درخشند! پادشاه بر سر افسرانش فرياد می‌زند و آنها دستپاچه شده، با عجله بطرف ديوارهای شهر می‌دوند تا سنگرهايشان را برپا سازند. اما خيلی دير شده است! دريچه‌های رودخانه باز است. دشمن به داخل شهر رخنه کرده است. کاخ سلطنتی را وحشت فرا گرفته است! ملکۀ نينوا را برهنه به کوچه‌ها آورده‌اند؛ او را اسير کرده‌اند و نديمه‌هايش گريان بدنبال او می‌روند و مثل فاخته‌ها می‌نالند و سينه می‌زنند. شهر نينوا چون مخزن آبی است که سوراخ شده باشد. اهالی آن با شتاب از آن بيرون می‌ريزند و به فريادهايی که آنها را از فرار باز می‌دارد توجهی نمی‌کنند. نقره‌ها را غارت کنيد! طلاها را به يغما ببريد! گنجهای بی‌حسابش را تاراج کنيد! شهر نينوا خراب و متروک شده است. دلها از ترس آب شده‌اند، زانوها می‌لرزند، رمقی در مردم نمانده و رنگ از صورتها پريده است. اينک، آن نينوای بزرگ، آن بيشۀ شيران و محل دليران کجاست؟ نينوايی که در آن پير و جوان بدون ترس و دلهره زندگی می‌کردند. ای نينوا که زمانی چون شير، نيرومند بودی، و دشمنانت را پايمال می‌کردی تا زنان و فرزندانت را سير کنی و شهرها و خانه‌هايت را از غنايم و اسيران جنگ پر سازی! بدان که اکنون خداوند قادر متعال بضد تو برخاسته است. او عرابه‌هايت را می‌سوزاند و دليران تو را هلاک می‌کند. ديگر هرگز از سرزمينهای مغلوب، اسيری نخواهی آورد و روی زمين حکمرانی نخواهی کرد. وای بر نينوا، شهری که از دروغ و قتل و غارت پر است. به صدای ضربه‌های تازيانه‌ها که بر پيکر اسبان وارد می‌آيد گوش کنيد! غرش چرخها، تاخت و تاز اسبها و صدای مهيب عرابه‌ها را بشنويد! به شمشيرهای درخشان و نيزه‌های براق سواران نگاه کنيد. اجساد کشته‌شدگان در همه جا روی هم انباشته شده‌اند و مردم در حين راه رفتن روی آنها می‌افتند. اينهمه بدان سبب است که نينوای زناکار و جادوگر، مانند يک زن افسونگر با زيبايی خود قوم‌ها را به دام می‌انداخت و آنگاه به آنها ياد می‌داد خدايان دروغينش را بپرستند. خداوند قادر متعال می‌فرمايد: «ای نينوا، من بضد تو برخاسته‌ام و اکنون تمام قومها برهنگی و رسوايی تو را خواهند ديد. تو را با کثافت می‌پوشانم و به مردم جهان نشان می‌دهم که تو چقدر فاسد هستی. هر که تو را ببيند از تو فرار کرده، فرياد خواهد زد: «نينوا بکلی ويران شده است!» ولی هرگز کسی از سرنوشت تو تأسف نخواهد خورد.» ای نينوا آيا تو از شهر تبس، پايتخت مصر بهتر هستی که آبهای رود نيل از هر طرف آن را در بر گرفته، مانند حصاری آن را محافظت می‌نمود؟ او بر حبشه و تمام سرزمين مصر فرمان می‌راند و فوط و ليبی متفقين نيرومندش بودند و در مواقع ضروری به ياری او می‌شتافتند. با وجود اين، تبس سقوط کرد. دشمنان، اهالی آن را به اسارت درآوردند و فرزندانشان را بر سنگفرش خيابانها کوبيده، کشتند. رهبرانش را به زنجير کشيدند و آنها را به حکم قرعه بين خودشان تقسيم کرده، به خدمت خود درآوردند. ای نينوا، تو نيز مانند اشخاص مست، گيج و مبهوت خواهی شد و پناهگاهی جستجو خواهی کرد تا خود را از چنگ دشمن پنهان کنی. تمام قلعه‌های تو مانند درختان انجيری هستند که ميوه‌هايشان رسيده باشد. وقتی درختان انجير را تکان دهند نوبر رسيدۀ آنها در دهان تکانندگان می‌افتد. سربازانت همچون زنان، ضعيف و درمانده می‌شوند. دروازه‌های سرزمينت به روی دشمن باز شده به آتش کشيده می‌شوند. برای محاصره شدن آماده شو! آب کافی ذخيره کن! قلعه‌هايت را تقويت نما! خشتهای زيادی برای تعمير ديوارهايت آماده کن! به گودالها داخل شده، گل را پا بزن و آن را در قالبهای خشت‌سازی بريز! ولی بدان که در حين آماده شدن، آتش تو را می‌بلعد و شمشير، تو را قطعه‌قطعه می‌کند. دشمن، تو را مثل ملخهايی که هر چه بر سر راهشان قرار گيرد می‌خورند، خواهد بلعيد. هر چند مثل ملخ زياد شوی باز هم راه فراری نداری. تاجران تو که از ستارگان آسمان زيادتر بودند، تو را با ثروت بی‌حساب پر می‌کردند، ولی دشمنانت مانند مور و ملخ هجوم آورده، ثروت تو را با خود خواهند برد. بزرگان و سردارانت مثل ملخهايی هستند که در سرما، روی ديوارها دور هم جمع می‌شوند، اما همينکه آفتاب برمی‌آيد و هوا گرم می‌شود، پرواز می‌کنند و ناپديد می‌گردند. ای پادشاه آشور، رهبران سرزمينت در خاک و خون غلطيده‌اند! قوم تو در کوهها پراکنده شده‌اند! ديگر رهبری نمانده که جمعشان کند! درمانی برای زخمهايت پيدا نمی‌شود و جراحت تو عميقتر از آنست که شفا يابد. همۀ کسانی که از سرنوشت تو باخبر شوند از شادی دست خواهند زد، چون کسی را نمی‌توان يافت که از ظلم و ستم تو درامان بوده باشد. اين است پيغامی كه خداوند در رؤيا به حبقوق نبی نشان داد. ای خداوند، تا به كی از تو كمک بطلبم تا مرا اجابت فرمايی؟ هر چه فرياد برمی‌آورم بی‌فايده است، زيرا تو ما را از ظلم نجات نمی‌دهی. تا به كی بايد ناظر اين بی‌عدالتی‌ای كه اطراف مرا گرفته است باشم؟ چرا كاری نمی‌كنی؟ به هر جا كه نگاه می‌كنم خرابی و ظلم می‌بينم، همه جا را جنگ و دشمنی فرا گرفته است. قانون اجرا نمی‌شود و دادگاهها، عدالت را بجا نمی‌آورند. شروران، درستكاران را در تنگنا گذاشته‌اند و عدالت مفهوم خود را از دست داده است. «به قومهای اطراف خود نگاه كنيد و تعجب نماييد! شما از آنچه می‌خواهم انجام دهم حيران خواهيد شد! زيرا در روزگار شما كاری می‌كنم كه حتی وقتی خبرش را به شما دهند، باور نكنيد! من بابلی‌های ظالم و ستمگر را به قدرت می‌رسانم و آنها به سراسر جهان تاخته همه جا را به تصرف خود درخواهند آورد. آنها به سنگدلی معروفند، هر چه بخواهند می‌كنند، و كسی را يارای مقاومت در برابر آنها نيست. مردمانی هستند درنده‌خو، درنده‌تر از گرگهای گرسنه. اسبهايشان از پلنگ سريعترند. سواران آنها از سرزمين دوردست می‌تازند و همچون عقاب بر سر صيد خود فرود می‌آيند. با خشونت به پيش می‌تازند و مثل ريگ بيابان اسير می‌گيرند. «پادشاهان و بزرگان را تمسخر می‌كنند و قلعه‌ها را به هيچ می‌شمارند. در پشت ديوار قلعه‌ها خاک انباشته می‌كنند و آنها را تصرف می‌نمايند! مثل باد يورش می‌برند و می‌گذرند. ولی گناهشان بزرگ است، زيرا قدرت خود را خدای خود می‌دانند.» ای خداوند، خدای من! ای قدوس من كه از ازل هستی! تو نخواهی گذاشت كه ما نابود شويم. ای خدايی كه صخرۀ ما هستی، تو به بابلی‌ها قدرت بخشيدی تا ما را مجازات كنند. درست است كه ما گناهكاريم، ولی آنها از ما گناهكارترند. چشمان تو پاكتر از آن است كه بر گناه بنگرد، و تو عادلتر از آن هستی كه بی‌انصافی را تحمل كنی. پس چرا هنگامی كه شروران مردمی را كه از خودشان بی‌گناهترند می‌بلعند، خاموش می‌مانی؟ چرا مردم را مانند ماهيان و جانوران دريا كه مدافعی ندارند به قلاب بابلی‌ها می‌اندازی؟ آنها با تور خود مردم را به دام می‌اندازند و از صيد آنها شادی می‌كنند. *** سپس رفته، تورهای خود را پرستش می‌نمايند و برای آنها قربانی می‌كنند، زيرا خوراک و ثروت خود را مديون اين تورها می‌دانند. آيا تو می‌گذاری آنها دايم به كشتار خود ادامه دهند و مردم را بی‌رحمانه نابود كنند؟ اكنون از برج ديده‌بانی خود بالا می‌روم و منتظر می‌مانم تا ببينم خداوند به شكايت من چه جواب می‌دهد. خداوند به من فرمود: «آنچه را به تو نشان می‌دهم با خطی درشت و خوانا بر تخته سنگی بنويس تا هركس بتواند با يک نگاه آن را بخواند. اگر چه آنچه به تو نشان می‌دهم در حال حاضر اتفاق نمی‌افتد، ولی مطمئن باش كه سرانجام در وقت معين بوقوع خواهد پيوست. هر چند تا وقوع آن، مدت زيادی طول بكشد، ولی منتظر آن باش، زيرا وقوع آن حتمی و بدون تأخير خواهد بود. اين را بدان كه بدكاران نابود خواهند شد زيرا به خود متكی هستند، اما درستكاران زنده خواهند ماند زيرا به خدا ايمان دارند. » بدرستی كه ثروت، خيانتكار است و اين بابلی‌های متكبر را به دام خواهد انداخت. آنها با حرص و ولع، مانند مرگ، قومها را يكی پس از ديگری به كام خود می‌كشند و اسير می‌سازند و هرگز سير نمی‌شوند. اما زمانی خواهد آمد كه همۀ اين اسيرشدگان آنها را تمسخر كرده، خواهند گفت: «ای كسانی كه مال و ثروت مردم را بزور از چنگشان درآورده‌ايد، اينک به سزای ستمگريها و غارتگريهای خود می‌رسيد.» ای كسانی كه بر ديگران ظلم كرده‌ايد، طلبكارانتان ناگهان برخاسته، بر سرتان خواهند ريخت و شما را كه درمانده شده‌ايد غارت خواهند كرد. بسياری از قومها را غارت كرديد و حال، بقيۀ قومها شما را غارت خواهند كرد، زيرا خون مردم را ريختيد و سرزمينها و شهرها را با مردمش نابود كرديد. وای بر شما كه از راههای نادرست ثروت اندوخته‌ايد تا زندگی امن و راحتی داشته باشيد. وای بر شما كه قومها را نابود كرده‌ايد، زيرا ننگ و نابودی برای خود به بار آورده‌ايد. حتی سنگهای ديوار و تيرهای سقف خانه‌تان بر ضد شما فرياد برمی‌آورند! وای بر شما كه شهرها را با پولی كه از راه آدمكشی و غارت به دست آورده‌ايد، می‌سازيد؛ زيرا دارايی خدانشناسان دود شده، به هوا می‌رود و دسترنج آنها نابود می‌گردد. خداوند قادر متعال چنين مقرر كرده است. همانگونه كه آبها دريا را پر می‌سازند، زمانی خواهد رسيد كه درک و شناخت عظمت خداوند، جهان را پر خواهد ساخت. وای بر شما كه همسايگان خود را در زير ضربه‌هايتان مانند آدمهای مست، بيحال و گيج می‌كنيد و در آن حال از رسوايی آنها لذت می‌بريد. بزودی شكوه و جلال خود شما به ننگ و رسوايی تبديل خواهد شد و شما پيالۀ داوری خداوند را خواهيد نوشيد و گيج شده، به زمين خواهيد افتاد. جنگلهای لبنان را از بين برديد، اكنون خود شما نابود خواهيد شد! حيوانات آنجا را به وحشت انداخته كشتيد، پس حال، برای تمام آدمكشی‌ها و ظلم و ستمی كه در سرزمينها و شهرها كرديد، وحشت‌زده كشته خواهيد شد. از پرستش بتهايی كه به دست انسان ساخته شده‌اند چه فايده‌ای برديد؟ آيا آنها توانستند چيزی به شما ياد دهند؟ چقدر نادان بوديد كه به ساختۀ دست خودتان توكل كرديد! وای بر آنانی كه از بتهای چوبين و بی‌جان خود می‌خواهند كه به پا خيزند و ايشان را نجات دهند! و از سنگهای بی‌زبان انتظار دارند كه سخن بگويند و ايشان را راهنمايی كنند! بيرون بتها با طلا و نقره پوشانيده شده است، ولی در درونشان نفسی نيست. خداوند در خانۀ مقدس خويش است؛ پس تمام جهان در حضور او خاموش باشد. اين است دعای حبقوق نبی: ای خداوند، خبری را كه به من دادی شنيدم و برای كارهايی كه بزودی انجام خواهی داد با ترس و احترام تو را پرستش می‌كنم. دوباره مثل سالهای گذشته قدرت خود را به ما نشان ده تا نجات يابيم و در حين غضب خود، رحمت را به ياد آور. خدا را می‌بينم كه از كوه سينا می‌آيد. جلالش آسمانها را دربر گرفته و زمين از حمد و سپاس او پر است! درخشش او مانند طلوع خورشيد است و از دستهای او كه قدرتش در آنها نهفته است، نور می‌تابد. او مرض را پيشاپيش خود می‌فرستد و به مرگ فرمان می‌دهد كه بدنبال او بيايد. وقتی او می‌ايستد زمين تكان می‌خورد و هنگامی كه نگاه می‌كند، قومها می‌لرزند. كوههای ازلی خرد می‌شوند و تپه‌های ابدی با خاک يكسان می‌گردند. قدرت او بی‌زوال است. مردمان كوشان و مديان را می‌بينم كه دچار ترس و اضطراب شده‌اند. خداوندا، آيا تو بر رودخانه‌ها و دريا خشمگين بودی كه بر اسبان و عرابه‌هايت سوار شدی؟ نه، تو برای پيروزی قومت اين كار را كردی. تو كمان را بدست گرفته، تيرها را آماده كردی و صاعقه را فرستاده زمين را شكافتی. كوهها تو را ديدند و به لرزه افتادند و سيلابها جاری شدند. آبهای عميق طغيان كردند و امواجشان بالا آمدند. از نور تيرهايت و از برق نيزه‌های درخشانت خورشيد و ماه ايستادند. با غضب جهان را پيمودی و قومها را زير پای خود لگدمال كردی. تو برای نجات قوم برگزيدۀ خود برخاستی و رهبر شروران را نابود كردی، پيروانش را از بين بردی. آنها مثل گردباد بيرون آمده، خيال كردند اسرائيل به آسانی به چنگشان می‌افتد، ولی تو با سلاحهای خودشان آنها را نابود كردی. با اسبان خود از دريا عبور كردی و آبهای نيرومند را زير پا نهادی. وقتی اينها را می‌شنوم، می‌ترسم و لبهايم می‌لرزند. بدنم بی‌حس و زانوانم سست می‌گردند. انتظار روزی را می‌كشم كه خدا قومی را كه بر ما هجوم می‌آورد مجازات كند. هر چند درخت انجير شكوفه ندهد و درخت انگور ميوه نياورد، هر چند محصول زيتون از بين برود و زمينها باير بمانند، هر چند گله‌ها در صحرا بميرند و آغلها از حيوانات خالی شوند، اما من شاد و خوشحال خواهم بود، زيرا خداوند نجات دهندۀ من است. او به من قوت می‌دهد تا مانند آهو بدوم و از صخره‌های بلند، بالا بروم. اين است پيامی كه خداوند در دوران سلطنت يوشيا (پسر آمون)، پادشاه يهودا، به صفنيا داد. (صفنيا پسر كوشی، كوشی پسر جدليا، جدليا پسر امريا، و امريا پسر حزقيای پادشاه بود.) خداوند می‌فرمايد: «همه چيز را از روی زمين محو و نابود خواهم كرد. انسانها و حيوانات، پرندگان هوا و ماهيان دريا را از بين خواهم برد. انسان شرور با همۀ بتهايی كه می‌پرستد نابود خواهد شد. «يهودا و اورشليم را مجازات می‌كنم. آثار و بقايای پرستش بعل را از بين می‌برم بطوری كه ديگر اسمی از كاهنان بت بعل باقی نماند. آنانی را كه بر بامها، آفتاب و ماه و ستارگان را پرستش می‌كنند و نيز كسانی را كه مرا می‌پرستند و به من سوگند وفاداری ياد می‌كنند ولی در عين حال بت مولک را نيز می‌پرستند، هلاک خواهم كرد. آنانی را كه از پيروی من برگشته‌اند و كسانی را كه نزد من نمی‌آيند و از من راهنمايی نمی‌خواهند از بين خواهم برد.» در حضور خداوند خاموش باش، زيرا روز داوری او فرا رسيده است. خداوند قوم خود را برای كشته شدن آماده می‌سازد. او دشمنان آنها را دعوت كرده تا سرزمين يهودا را غارت كنند. خداوند می‌فرمايد: «در آن روز داوری، رهبران و رؤسای يهودا و تمام كسانی را كه از رسوم بت‌پرستان پيروی می‌كنند مجازات خواهم كرد. آری، آنانی را كه در پرستش خود، روشهای كافران را بكار می‌برند و نيز كسانی را كه كشتار و غارت می‌كنند تا معابد خدايان خود را پر سازند، مجازات خواهم كرد. در آن روز صدای ناله و فرياد از دروازه‌های اورشليم به گوش خواهد رسيد و صدای نعرۀ دشمن از تپه‌ها شنيده خواهد شد. «ای بازاريان اورشليم، از غم و غصه شيون كنيد، زيرا تمام تاجران حريص شما نابود خواهند شد. «در آن روز، با چراغ در اورشليم خواهم گشت و كسانی را كه با خيال راحت گناه می‌ورزند و گمان می‌كنند كه من كاری به كارشان ندارم، پيدا كرده مجازات خواهم نمود. اموالشان را به دست دشمن خواهم داد و خانه‌هايشان را با خاک يكسان خواهم كرد. خانه‌ها خواهند ساخت، ولی نخواهند توانست در آنها ساكن شوند. تاكستانها غرس خواهند كرد، ولی هرگز شراب آنها را نخواهند نوشيد.» آن روز هولناک نزديک است و بسرعت فرا می‌رسد. در آن روز مردان قدرتمند به تلخی خواهند گريست. آن روز، روزی است كه غضب خداوند افروخته می‌شود. روز سختی و اضطراب است، روز خرابی و ويرانی، روز تاريكی و ظلمت، روز ابرها و سياهی‌ها! شيپور به صدا در می‌آيد، جنگ شروع می‌شود، شهرهای حصاردار و برجهای بلند واژگون می‌گردند. خداوند می‌فرمايد: «شما را مثل آدم كوری كه بدنبال راه می‌گردد، درمانده خواهم نمود، چون نسبت به من گناه ورزيده‌ايد. بنابراين، خون شما بر خاک ريخته خواهد شد و بدنهايتان همانجا روی زمين خواهد گنديد.» در آن روزِ غضبِ خدا، طلا و نقرۀ شما نخواهد توانست جان شما را از مرگ برهاند، زيرا تمام زمين از آتش غيرت او گداخته خواهد شد. او بسرعت زمين را از وجود ساكنان آن پاک خواهد ساخت. ای قومی كه حيا نداريد، به خود آييد، پيش از آنكه داوری آغاز گردد و فرصت شما چون كاه بر باد رود، قبل از آنكه خشم خداوند فرو ريزد و روز هولناک غضب او فرا رسد. ای تمام متواضعانی كه احكام او را بجا می‌آوريد، بسوی خداوند بازگشت نماييد؛ به راستی عمل كنيد و در حضور خداوند فروتن شويد تا شايد شما را از غضب خود در آن روز هلاكت مصون بدارد. شهرهای غزه، اشقلون، اشدود و عقرون، ريشه‌كن و ويران خواهند شد. وای بر شما ای فلسطينی‌هايی كه در ساحل دريا و در سرزمين كنعان زندگی می‌كنيد، زيرا شما هم داوری خواهيد شد. خداوند شما را به هلاكت خواهد رساند و حتی يک نفر از شما هم باقی نخواهد ماند. زمينهای ساحلی شما مكانی برای شبانان و آغل گوسفندان خواهد شد. بازماندگان قبيلۀ يهودا، سرزمين شما را اشغال كرده گله‌های خود را در آنجا خواهند چرانيد و خود در خانه‌های اشقلون خواهند خوابيد؛ زيرا خداوند با مهربانی از قوم خود ياد نموده خوشبختی آنها را باز خواهد گردانيد. طعنه‌های مردم موآب و عمون را شنيده‌ام كه قوم مرا مسخره نموده، تهديد به اشغال سرزمينشان می‌كنند. بنابراين، خداوند قادر متعال، خدای اسرائيل می‌فرمايد: «به حيات خود قسم، موآب و عمون مثل سدوم و عموره از بين خواهند رفت و به محلی از خارها، گودالهای نمک و ويرانی ابدی تبديل خواهند شد و بازماندگان قوم من آنها را غارت نموده، سرزمينهايشان را تصرف خواهند كرد.» آنها مزد غرور خود را دريافت خواهند كرد، زيرا به قوم خداوند قادر متعال اهانت نموده، ايشان را مسخره كردند. خداوند بلاهای هولناكی بر سرشان خواهد آورد. او تمامی خدايان جهان را به تباهی خواهد كشانيد و آنگاه همۀ اقوام در سرزمينهای خود او را عبادت خواهند نمود. ای حبشی‌ها، شما هم به شمشير او كشته خواهيد شد. خداوند قدرت خود را بضد آشور بكار خواهد برد و پايتخت بزرگ آن، نينوا را ويران نموده، به بيابانی خشک مبدل خواهد كرد. آن شهر، چراگاه گوسفندان خواهد شد و انواع حيوانات وحشی در آن جای خواهند گرفت. خفاشها و جغدها در ميان ويرانه‌هايش لانه می‌كنند و صدايشان از پنجره‌های خانه‌های متروک شنيده می‌شود. در آستانۀ خانه‌ها زباله جمع می‌شود و روكش زيبای ستونهای شهر كه از چوب سرو بود، از بين می‌رود. اين شهر مستحكم كه چنان در امنيت بود كه با خود می‌گفت: «در تمام دنيا شهری مانند من وجود ندارد!» ويران شده، لانۀ حيوانات خواهد گرديد! هر كه از آنجا بگذرد سر خود را از بهت و حيرت تكان خواهد داد. وای بر اورشليم نجس و گناهكار، شهر ظلم و جنايت! شهری كه به صدای خداوند گوش نمی‌دهد و اصلاح‌پذير نيست؛ به خداوند توكل نمی‌كند و به او نزديک نمی‌شود. رهبران اورشليم مثل شيرهای غران، و قضات آن مانند گرگهای گرسنۀ شب هستند كه از صيد خود چيزی را تا صبح باقی نمی‌گذارند. انبيای آن دروغگو و سودجو می‌باشند. كاهنانش احكام خدا را به نفع خود تحريف نموده، خانۀ خدا را نجس می‌سازند. خدا در ميان مردم شهر حضور دارد. او عادل و با انصاف است و هر بامداد احكام خود را نمايان می‌سازد و كوتاهی نمی‌كند، با وجود اين، بدكاران شهر با بی‌شرمی به شرارت خود ادامه می‌دهند. خداوند می‌فرمايد: «قومهای بسياری را نابود كرده‌ام و استحكامات آنها را از بين برده‌ام. شهرهای آنها را با كوچه‌هايشان چنان ويران كرده‌ام كه حتی يک نفر هم در آنها باقی نمانده است. گفتم حتماً مردم اورشليم به من گوش خواهند داد و به هشدارهايم توجه خواهند نمود و بدين ترتيب جلو خرابی شهر و مجازاتی را كه مقرر كرده‌ام خواهند گرفت. ولی آنها چنين نكردند بلكه به كارهای فاسد خود ادامه دادند.» خداوند می‌فرمايد: «صبر كنيد، بزودی وقتش می‌رسد كه بضد قومهای شرور به پا خيزم. زيرا تصميم گرفته‌ام ملل جهان را جمع كنم و خشم و غضب خود را بر آنها فرو ريزم. تمام جهان از آتش غيرت من گداخته خواهد شد. «آنگاه به قومهای جهان، زبان پاک خواهم داد تا همۀ آنها فقط نام مرا بخوانند و تنها مرا عبادت كنند. قوم پراكندۀ من از ماورای رودهای حبشه با هدايای خود آمده، مرا پرستش خواهند كرد. ای قوم من، در آن زمان ديگر از ياغيگريهای گذشتۀ خود شرمنده نخواهيد شد، زيرا من اشخاص متكبر را از ميان شما برمی‌دارم. در كوه مقدس من تكبر وجود نخواهد داشت. كسانی كه باقی بمانند، متواضع و فروتن خواهند بود و به نام من توكل خواهند نمود. آنها ديگر ظالم، دروغگو و حقه‌باز نخواهند بود. در آرامش و امنيت بسر خواهند برد و هيچكس آنها را نخواهد ترسانيد.» ای اورشليم با شادی سرود بخوان! ای اسرائيل بانگ شادی برآور! زيرا خداوند مجازات تو را از تو دور كرده و دشمنانت را به عقب رانده است. خود خداوند، پادشاه اسرائيل، در ميان توست، پس ديگر بلا تو را نخواهد ترسانيد! در آن روز به اورشليم خواهند گفت: «نترس! قوی باش! زيرا خداوند، خدای تو كه در ميان توست نجات‌دهنده‌ای توانا می‌باشد. او از تو راضی خواهد بود، و تو را دوست خواهد داشت و وجود تو مايه شادی و سرور او خواهد بود.» خداوند می‌فرمايد: «به غمهايی كه از حسرت عيدهای خود داريد پايان خواهم بخشيد و بار اين ننگ را از دوشتان برخواهم داشت. تمام كسانی را كه به شما ظلم كرده‌اند مجازات خواهم نمود. اشخاص ضعيف و درماندۀ قوم خود را خلاصی خواهم بخشيد و رانده‌شدگان را كه مسخره و رسوا شده‌اند، جمع كرده، سرافراز خواهم نمود. بلی، در آن زمان وقتی شما را جمع نموده، اموالتان را پيش چشمانتان به شما بازگردانم، آنگاه در ميان تمام مردم جهان سرافراز خواهيد شد.» اين را خداوند فرموده است. در سال دوم سلطنت داريوش، در روز اول ماه ششم، خداوند پيامی توسط حجی نبی برای زروبابل (پسر شئلتی‌ئيل) حاكم يهودا، و برای يهوشع (پسر يهوصادق) كاهن اعظم، فرستاد. خداوند قادر متعال به حجی نبی فرمود: «اين قوم می‌گويند كه اكنون وقت بازسازی خانۀ خدا نيست.» سپس، خداوند اين پيام را توسط حجی نبی برای قوم فرستاد: «آيا اين درست است كه شما در خانه‌های نوساخته زندگی كنيد ولی خانۀ من خراب بماند؟ به نتيجۀ كارهايتان نگاه كنيد: بذر زياد می‌كاريد، ولی محصول كم برداشت می‌كنيد؛ می‌خوريد ولی سير نمی‌شويد؛ می‌نوشيد ولی تشنگی‌تان رفع نمی‌گردد؛ لباس می‌پوشيد اما گرم نمی‌شويد؛ مزد می‌گيريد ولی گويی آن را در جيبهای سوراخدار می‌گذاريد. «خوب فكر كنيد و ببينيد چه كرده‌ايد و نتيجه‌اش چه بوده است! حال به كوه رفته، چوب بياوريد و خانۀ مرا دوباره بسازيد تا من از آن راضی شوم و در آنجا مردم احترام مرا بجا آورند. «انتظار محصول فراوانی داشتيد، اما خيلی كم بدست آورديد؛ و وقتی همان مقدار كم را هم به منزل آورديد، آن را از بين بردم. می‌دانيد چرا؟ چون خانۀ من خراب مانده و شما فقط به فكر خانه‌های خود هستيد. به همين علت است كه آسمان نمی‌بارد و زمين محصول خود را نمی‌دهد. من در سرزمين شما خشكسالی پديد آورده‌ام و اين خشكسالی تمام كوهها، مزرعه‌ها، تاكستانها، باغهای زيتون و ساير محصولات و حتی انسان و حيوان و تمام حاصل دسترنج شما را فرا خواهد گرفت.» آنگاه زروبابل و يهوشع و تمام كسانی كه از اسارت برگشته بودند از خداوند ترسيدند و پيام حجی نبی را كه خداوند، خدايشان به او داده بود اطاعت كردند. سپس خداوند بار ديگر توسط نبی خود حجی به قوم فرمود: «من با شما هستم.» خداوند در زروبابل و يهوشع و تمام قوم علاقه و اشتياق ايجاد كرد تا خانۀ او را بسازند. پس، در سال دوم سلطنت داريوش در روز بيست و چهارم ماه ششم همه جمع شده، به بازسازی خانۀ خداوند قادر متعال، خدای خود پرداختند. در روز بيست و يكم ماه هفتم همان سال، خداوند به حجی گفت: «از حاكم و كاهن اعظم و همۀ قوم اين سؤال را بكن: آيا كسی در بين شما هست كه شكوه و عظمت خانۀ خدا را آنطوری كه در سابق بود به خاطر آورد؟ آيا اين خانه‌ای كه می‌سازيد در مقايسه با خانۀ قبلی به نظر شما ناچيز نمی‌آيد؟ «هر چند به ظاهر چنين است اما مأيوس نشويد. ای زروبابل و يهوشع و همۀ قوم، قوی دل باشيد و كار كنيد، چون من با شما هستم. وقتی از مصر بيرون می‌آمديد به شما وعده دادم كه روح من در ميان شما می‌ماند؛ پس ترسان نباشيد!» خداوند قادر متعال می‌فرمايد: «بزودی آسمانها و زمين، درياها و خشكی را به لرزه در می‌آورم. تمام قوم‌ها را سرنگون می‌كنم، و ثروت آنها به اين خانه سرازير می‌شود و من اين محل را با جلال خود پر می‌سازم. تمام طلا و نقرۀ دنيا از آن من است. شكوه و عظمت آيندۀ اين خانه از شكوه و عظمت خانۀ قبلی بيشتر خواهد بود و در اين مكان به قوم خود صلح و سلامتی خواهم بخشيد.» اين است آنچه خداوند قادر متعال می‌فرمايد. در روز بيست و چهارم ماه نهم از دومين سال سلطنت داريوش، اين پيام از جانب خداوند قادر متعال به حجی نبی نازل شد: «از كاهنان بخواه تا جواب شرعی اين سؤال را بدهند: اگر كسی قسمتی از گوشت مقدس قربانی را در دامن ردايش گذاشته آن را حمل كند و برحسب اتفاق ردايش با نان، آش، شراب، روغن و يا هر نوع خوراک ديگری تماس پيدا كند، آيا آن خوراک مقدس می‌شود؟» وقتی حجی از كاهنان اين سؤال را كرد آنها جواب دادند: «نه، مقدس نمی‌شود؟» سپس حجی پرسيد: «و اما اگر شخصی به جسد مرده‌ای دست بزند و بدين ترتيب شرعاً نجس شود و بعد به يكی از اين خوراكها دست بزند، آيا آن خوراک نجس می‌شود؟» كاهنان جواب دادند: «بلی، نجس می‌شود.» پس حجی گفت: «خداوند می‌فرمايد شما نيز در نظر من همينطور نجس هستيد و هركاری كه می‌كنيد و هر قربانی كه به خانه من می‌آوريد، نجس است.» خداوند می‌فرمايد: «خوب فكر كنيد و ببينيد قبل از اينكه دست به كار ساختن خانۀ خداوند بزنيد وضع شما چگونه بود. در آن روزها وقتی انتظار داشتيد دو خروار محصول برداشت كنيد، فقط نصف آن به دستتان می‌رسيد، و هنگامی كه به اميد پنجاه ليتر شراب به سراغ خمره‌هايتان می‌رفتيد، بيشتر از بيست ليتر نمی‌يافتيد. من محصولات شما را با باد سوزان، آفت و تگرگ از بين بردم، اما با وجود همۀ اينها بسوی من بازگشت نكرديد. ولی از امروز كه روز بيست و چهارم ماه نهم و روزی است كه بنياد خانۀ خدا گذاشته شده است، ببينيد من برای شما چه خواهم كرد. اگر چه غله‌ای در انبارها باقی نمانده، و هنوز درختان انگور، انجير، انار و زيتون ميوه نداده‌اند، ولی من به شما بركت خواهم داد.» در همان روز پيام ديگری از جانب خداوند به حجی رسيد: «به زروبابل، حاكم يهودا بگو كه بزودی آسمانها و زمين را به لرزه درمی‌آورم، تختهای فرمانروايان را واژگون می‌سازم و قدرت آنان را از بين می‌برم. عرابه‌ها و سواران را سرنگون می‌كنم، و اسبها كشته می‌شوند و سوارانشان يكديگر را با شمشير از پای درمی‌آورند. اما وقتی كه اين امور واقع گردد، ای زروبابل، خدمتگزار من، تو برای من مانند نگين انگشتر خواهی بود، زيرا تو را برگزيده‌ام.» اين است آنچه خداوند قادر متعال می‌فرمايد. در سال دوم سلطنت داريوش پادشاه، در ماه هشتم، پيامی از جانب خداوند بر زكريا (پسر بركيا و نوۀ عدوی نبی) نازل شد. خداوند قادر متعال به زكريا فرمود كه از قول او به مردم چنين بگويد: «من از اجداد شما بسيار خشمگين بودم. ولی اينک به شما می‌گويم كه اگر بسوی من بازگشت كنيد، من هم بسوی شما باز می‌گردم. مانند اجداد خود نباشيد كه انبيای گذشته هر چه سعی كردند آنها را از راههای زشتشان بازگردانند، توجهی به ايشان نكردند. من توسط انبيا به ايشان گفتم كه بسوی من بازگشت كنند، ولی آنها گوش ندادند. «اجداد شما و انبيای گذشته همگی مردند، ولی كلام من جاودانه است. كلام من گريبانگير اجداد شما شد و آنها را مجازات نمود. ايشان سرانجام بازگشت نموده گفتند: «خداند ما را به سزای اعمالمان رسانيده و آنچه را كه به ما اخطار نموده بود دقيقاً انجام داده است.» *** در روز بيست و چهارم، ماه يازدهم يعنی ماه شباط، از سال دوم سلطنت داريوش پادشاه، پيامی ديگر از جانب خداوند در رؤيای شب به من، زكريا رسيد. در كنار رودخانه‌ای، در ميان درختان آس، فرشته‌ای را سوار بر اسب سرخ ديدم. پشت سر او اسبهايی به رنگهای سرخ، زرد و سفيد ايستاده بودند. پرسيدم: «ای سرورم، اين اسبها برای چه آنجا ايستاده‌اند؟» فرشته جواب داد: «به تو خواهم گفت.» سپس به من گفت كه خداوند آنها را فرستاده است تا زمين را بررسی كنند. آنگاه سواران آن اسبها به فرشتۀ خداوند گزارش داده گفتند: «در سراسر جهان گشتيم و همه جا صلح و آرامش برقرار بود.» فرشتۀ خداوند چون اين را شنيد گفت: «ای خداوند قادر متعال، مدت هفتاد سال بر اورشليم و شهرهای يهودا خشمگين بودی. چقدر طول می‌كشد تا دوباره بر ايشان رحمت فرمايی؟» جواب خداوند به فرشته تسلی‌آميز و اطمينان‌بخش بود. آنگاه فرشته به من گفت: «اين پيام را از طرف خداوند قادر متعال با صدای بلند اعلام كن: من برای اورشليم و يهودا غيرت زيادی دارم. ولی از قومهايی كه در امنيت هستند بشدت خشمگينم، زيرا ايشان بيشتر از آنچه می‌خواستم قوم مرا آزار رساندند. پس من با رحمت بسيار به اورشليم بازخواهم گشت و خانۀ من و تمام اورشليم از نو ساخته خواهد شد. شهرهای اسرائيل دوباره مملو از سعادت خواهند شد و من بار ديگر اورشليم را تسلی و بركت داده در آن ساكن خواهم گشت.» در رؤيايی ديگر، چهار شاخ حيوان ديدم! از فرشته پرسيدم: «اينها چه هستند؟» جواب داد: «اينها نمايندۀ آن چهار قدرت بزرگ جهانی هستند كه مردم يهودا، اسرائيل و اورشليم را پراكنده ساخته‌اند.» سپس فرشته، چهار آهنگر به من نشان داد. پرسيدم: «اين مردان برای انجام چه كاری آمده‌اند؟» فرشته جواب داد: «آمده‌اند تا آن چهار شاخی را كه باعث پراكندگی مصيبت‌بار مردم يهودا شده‌اند، بگيرند و بر روی سندان خرد كنند و به دور اندازند.» در يک رؤيای ديگر مردی را ديدم كه چوب اندازه‌گيری در دست داشت. پرسيدم: «كجا می‌روی؟» گفت: «می‌روم اورشليم را اندازه بگيرم. می‌خواهم ببينم آيا اندازه‌اش برای تمام قوم كافی است يا نه!» آنگاه فرشته‌ای كه با من صحبت می‌كرد جلو رفت تا فرشتۀ ديگری را كه بطرف او می‌آمد استقبال كند. فرشته دوم به اولی گفت: «بشتاب و به آن مردی كه چوب اندازه‌گيری در دست دارد بگو كه روزی اورشليم چنان پر از جمعيت می‌شود كه جای كافی برای همه نخواهد بود! بسياری از مردم با حيواناتشان در خارج از حصار شهر بسر خواهند برد ولی با اينحال كاملاً در امان خواهند بود؛ زيرا خود خداوند برای آنها همچون ديواری آتشين خواهد بود و از ايشان و تمامی اورشليم مواظبت خواهد نمود. او شكوه و جلال شهر خواهد بود.» خداوند به قوم خود می‌گويد: «ای كسانی كه در بابل در تبعيد هستيد، فرار كنيد. من شما را به هرسو پراكنده ساختم، ولی دوباره شما را باز می‌گردانم. پس حال، فرار كنيد و به اورشليم باز گرديد.» *** خداوند قادر متعال مرا برگزيده و به مقابله با قومهايی كه بر شما ظلم و ستم روا داشته‌اند، فرستاده است. كسی كه به شما آزار برساند به خداوند آزار رسانده است، چون شما مثل مردمک چشم خداوند هستيد. با ايشان خواهم جنگيد و ايشان را مغلوب برده‌هايشان خواهم كرد. آنگاه خواهيد دانست كه خداوند قادر متعال مرا فرستاده است. ای اورشليم، سرود بخوان و شادی كن! چون خداوند می‌فرمايد: «می‌آيم تا در ميان شما ساكن شوم.» در آن هنگام قومهای زيادی به خداوند ايمان خواهند آورد و آنها هم قوم او خواهند شد و خداوند در ميان شما ساكن خواهد گرديد. آنگاه خواهيد دانست كه خداوند قادر متعال مرا نزد شما فرستاده است. يهودا در سرزمين مقدس، ميراث خداوند خواهد بود، زيرا خداوند بار ديگر اورشليم را برخواهد گزيد تا آن را بركت دهد. *** ای انسانها، در حضور خداوند خاموش باشيد، زيرا او از جايگاه مقدس خود برخاسته است و به زمين می‌آيد. سپس خداوند در رؤيا، يهوشع، كاهن اعظم را به من نشان داد كه در حضور فرشته خداوند ايستاده بود. شيطان نيز آنجا در سمت راست فرشته ايستاده بود و تهمت‌های زيادی به يهوشع می‌زد. فرشتۀ خداوند به شيطان گفت: «ای شيطان، خداوند تو را محكوم كند. خداوند كه اورشليم را برای خود برگزيده است تو را محكوم كند. يهوشع مانند چوب نيم سوخته‌ای است كه از ميان آتش بيرون كشيده شده باشد.» يهوشع با لباس كثيف در حضور فرشتۀ خداوند ايستاده بود. فرشته به كسانی كه آنجا ايستاده بودند گفت: «لباس كثيف او را از تنش درآوريد.» بعد رو به يهوشع كرده، گفت: «ببين، گناهان تو را برداشته‌ام و اينک اين لباس نو را به تو می‌پوشانم.» سپس گفت: «يک عمامۀ تميز هم بر سرش بگذاريد.» درحاليكه فرشتۀ خداوند ايستاده بود به او يک عمامۀ تميز هم دادند. آنگاه فرشته خطاب به يهوشع گفت *** كه خداوند قادر متعال چنين می‌فرمايد: «اگر از قوانين من اطاعت كنی و هر آنچه به تو می‌گويم انجام دهی، تو را سرپرست خانۀ خود می‌سازم و به تو اجازه می‌دهم مثل اين فرشته‌ها به حضور من بيايی. ای يهوشع كاهن اعظم و ای همۀ كاهنان، به من گوش دهيد! شما نشانه‌ای هستيد از آنچه در آينده واقع خواهد شد: من خدمتگزار خود را كه «شاخه» ناميده می‌شود خواهم آورد، و در يک روز گناه اين سرزمين را رفع خواهم كرد. اين را من بر آن سنگ هفت پهلو كه مقابل يهوشع گذاشته‌ام حک خواهم نمود. «هنگامی كه آن روز فرا رسد هر يک از شما همسايۀ خود را دعوت خواهد كرد تا بيايد و در زير درختان انگور و انجيرتان در صلح و صفا بنشيند.» فرشته‌ای كه با من صحبت می‌كرد، مرا مثل شخصی كه خوابيده باشد، بيدار كرد. سپس از من پرسيد: «چه می‌بينی؟» جواب دادم: «چراغدانی از طلا می‌بينم كه هفت چراغ دارد و بر سر آن روغندانی هست كه بوسيله هفت لوله‌ای كه به آن متصل است به چراغها روغن می‌رساند. همچنين دو درخت زيتون می‌بينم كه يكی در طرف راست و ديگری در طرف چپ چراغدان قرار دارد.» سپس از فرشته پرسيدم: «ای سرورم اينها چيستند و چه معنايی دارند؟» گفت: «نمی‌دانی؟» گفتم: «نه، نمی‌دانم.» *** *** *** *** گفت: «اين هفت چراغ نشانه‌ای هستند از چشمان خداوند كه همه جای دنيا را زير نظر دارند.» سپس پرسيدم: «آن دو درخت زيتون دو طرف چراغدان و آن دو شاخۀ زيتون كنار دو لولۀ طلا كه از آنها روغن می‌ريزد، چه هستند؟» گفت: «نمی‌دانی؟» گفتم: «نه، نمی‌دانم.» آنگاه او به من گفت: «آنها نشانۀ دو مردی هستند كه خداوند، مالک تمامی جهان، آنها را برگزيده و مسح كرده تا او را خدمت كنند.» وعدۀ خدا به زروبابل سپس فرشته گفت: «اين است آنچه خداوند قادر متعال به زروبابل می‌گويد: نه به قدرت، نه به قوت، بلكه به روح من. هر چند ضعيف و ناتوان باشيد، ولی به ياری روح من موفق خواهيد شد. ای زروبابل، اين كوه مشكلات در برابر تو فرو خواهد ريخت و وقتی تو آخرين سنگ بنای خانۀ مرا گذاشتی، مردم فرياد خواهند زد: بركت خداوند بر آن باد!» پيام ديگری از جانب خداوند بر من نازل شد. او گفت: «دستهای زروبابل اين خانه را بنياد نهاد و دستهای وی آن را تمام خواهد كرد. وقتی اين كار انجام شود آنگاه قوم من خواهند دانست كه من تو را فرستاده‌ام. هر چند مردم از اينكه در كار بنای خانۀ من پيشرفت چشمگيری حاصل نشده دلسردند، اما وقتی زروبابل را مشغول كار ببينند، اميدوار خواهند شد.» بار ديگر به آسمان چشم دوختم و طوماری را در حال پرواز ديدم. فرشته از من پرسيد: «چه می‌بينی؟» جواب دادم: «طوماری می‌بينم بطول ده متر و عرض پنج متر كه در حال پرواز است.» گفت: «اين طومار لعنتهای خدا را در بردارد و آنها را به سراسر جهان می‌برد. نوشتۀ روی آن نشان می‌دهد كه تمام دزدان و دروغگويان محكوم به مرگ هستند.» خداوند قادر متعال می‌فرمايد كه اين لعنتها را به خانۀ كسانی كه دزدی می‌كنند و آنهايی كه به نام او قسم دروغ می‌خورند، می‌فرستد تا بر خانه‌شان قرار بگيرد و آن را بكلی نابود كند. فرشته بار ديگر ظاهر شد و گفت: «بالا را نگاه كن. چيز ديگری در حال پرواز است.» پرسيدم: «آن چيست؟» جواب داد: «يک بشكۀ بزرگ است. اين بشكه پر است از گناهانی كه سراسر زمين را فرا گرفته‌اند.» ناگهان سرپوش سنگين سربی بشكه كنار رفت و من توانستم زنی را كه در بشكه نشسته بود ببينم! فرشته گفت: «آن زن نشانۀ فساد و شرارت است.» آنگاه زن را به داخل بشكه هل داد و دوباره سرپوش سربی را روی آن گذاشت. سپس دو زن ديگر ديدم كه بالهايی شبيه بالهای لک‌لک داشتند و پرواز می كردند. آنها آمده، بشكه را برداشتند و پروازكنان با خود بردند. از فرشته پرسيدم: «بشكه را كجا می‌برند؟» جواب داد: «آن را به بابل می‌برند تا جايگاهی برای آن بسازند و بشكه را در آن قرار دهند.» در يک رؤيای ديگر چهار عرابه ديدم كه از ميان دو كوه مسی بيرون آمدند. عرابۀ اول بوسيلۀ اسبهای سرخ، عرابۀ دوم بوسيلۀ اسبهای سياه، عرابۀ سوم بوسيله اسبهای سفيد و عرابۀ چهارم بوسيلۀ اسبهای ابلق كشيده می‌شدند. از فرشته پرسيدم: «ای سرورم، اينها چه هستند؟» جواب داد: «اينها چهار روح آسمانی هستند كه در حضور خداوند تمامی زمين می‌ايستند و اينک برای انجام فرمان او به حركت در آمده‌اند. اسبهای سرخ بطرف شرق، اسبهای سياه بطرف شمال، اسبهای سفيد بطرف غرب و اسبهای ابلق بطرف جنوب خواهند رفت.» اسبها بيتابی می‌كردند كه حركت كنند و در سراسر زمين بگردند. خداوند فرمود: «برويد و گشت خود را آغاز كنيد.» پس آنها راه افتادند و تمام زمين را گشتند. آنگاه خداوند مرا احضار كرد و فرمود: «آنهايی كه به سرزمين شمال رفتند، حكم مرا اجرا كرده خشم مرا در آنجا فرو نشاندند.» در پيامی ديگر خداوند به من فرمود: «حلدای، طوبيا و يدعيا از طرف يهوديان تبعيد شده در بابل، هدايايی از طلا و نقره آورده‌اند. هدايا را از آنها بگير و به خانۀ يوشيا (پسر صفنيا) برو و با آنها تاجی بساز. سپس تاج را بر سر يهوشع (پسر يهوصادق) كاهن اعظم بگذار. *** به او بگو كه خداوند قادر متعال چنين می‌فرمايد: «تو نمونه‌ای هستی از آن مردی كه «شاخه» ناميده می‌شود. او از جايی كه هست جوانه خواهد زد و خانۀ خداوند را بازسازی خواهد كرد. اوست آنكه خانۀ خداوند را بنا می‌كند و از شكوه پادشاهی برخوردار می‌شود. او در مقام كاهن و پادشاه حكمرانی خواهد كرد، و بين اين دو مقام هماهنگی كامل خواهد بود.» سپس، اين تاج را بعنوان هديه‌ای از طرف حلدای، طوبيا، يدعيا و يوشيا در خانۀ خداوند بگذار تا يادگاری باشد.» مردمی كه در جاهای دوردست زندگی می‌كنند، خواهند آمد و در بازسازی خانۀ خداوند كمک خواهند كرد؛ آنگاه خواهيد دانست كه خداوند قادر متعال مرا نزد شما فرستاده است. اين هنگامی اتفاق خواهد افتاد كه شما از خداوند، خدای خويش كاملاً اطاعت كنيد. در سال چهارم سلطنت داريوش پادشاه، در روز چهارم از ماه نهم يعنی ماه كيسلو، خداوند پيام ديگری به من داد. يهوديان شهر بيت‌ئيل، گروهی از مردان خود را به سرپرستی شراصر و رجم ملک به خانۀ خدا فرستادند تا از خداوند طلب بركت نمايند و از كاهنان و انبيا بپرسند كه آيا به روزه و سوگواری خود در ماه پنجم ادامه بدهند، چنانكه در اين سالها اين كار را كرده‌اند، يا نه. خداوند قادر متعال به من فرمود كه اين جواب را به آنها بدهم: «به قوم و كاهنان بگوييد كه در اين هفتاد سالی كه در ماههای پنجم و هفتم روزه می‌گرفتند و سوگواری می‌كردند، برای خاطر من نبود. اكنون نيز هنگام برگزاری عيدهای مقدس، به فكر من نيستند، بلكه فقط بفكر خوردن و نوشيدن و سرگرمی خودشان هستند. همين هشدار را من سالها قبل وقتی هنوز اورشليم امن و آباد بود و شهرهای مجاور و جنوب آن نيز مسكونی بودند، توسط انبيا به گوش قوم رساندم.» سپس خداوند قادر متعال به زكريا فرمود كه اين پيام را به ايشان بدهد: «نسبت به يكديگر درستكار و با انصاف و رحيم و مهربان باشيد. *** از ظلم كردن به بيوه‌زنان و يتيمان و افراد غريب و فقير دست برداريد و برای يكديگر توطئه نچينيد. اجداد شما به اين پيام گوش ندادند. آنها سرپيچی نموده گوشهای خود را گرفتند تا صدايم را نشنوند. دلهای خود را مثل سنگ، سخت كردند و نخواستند دستوراتی را كه من با روح خود بوسيلۀ انبياء گذشته به ايشان داده بودم بشنوند. به همين دليل بود كه خشم عظيم خود را از آسمان بر ايشان نازل كردم. من فرياد برآوردم ولی آنها صدايم را نشنيده گرفتند. من نيز وقتی آنها بسوی من فرياد برآوردند به دعای ايشان گوش ندادم. همچون گردباد آنها را در ميان قومهای دور پراكنده ساختم. دشمن سرزمين آبادشان را چنان ويران كرد كه حتی يک نفر نيز در آن باقی نماند.» بار ديگر پيام خداوند قادر متعال بر من نازل گرديد: «از آنچه كه دشمنان بر سر اورشليم آورده‌اند بسيار خشمگين هستم، زيرا من اورشليم را دوست دارم. اكنون به سرزمين خود اورشليم باز می‌گردم و در آنجا ساكن می‌شوم؛ و اورشليم، «شهر امين» و كوه خداوند «كوه مقدس» ناميده خواهد شد. «اورشليم بار ديگر آباد خواهد شد و مردان و زنان پير عصا به دست باز در ميدانهای شهر خواهند نشست، و كوچه‌های آن از بچه‌هايی كه سرگرم بازی هستند پر خواهد شد. «اين شايد برای شما كه بازماندگان قوم هستيد باوركردنی نباشد، ولی انجام آن برای من كار آسانی است. مطمئن باشيد كه من قوم خود را از مشرق و مغرب و هر جايی كه پراكنده شده باشند نجات می‌دهم و آنها را برمی گردانم تا دركمال امنيت در اورشليم ساكن شوند. آنها قوم من، و من خدای آنها خواهم بود و با عدالت و راستی بر آنها حكمرانی خواهم كرد. «حال، دست به كار شويد و با دلگرمی كار كنيد، زيرا از هنگامی كه پی ريزی خانۀ خدا را شروع كرديد، انبيا با سخنان خود پيوسته شما را تشويق كرده‌اند. قبل از آن، فقر و ناامنی همه جا را فرا گرفته بود و مردم دشمن يكديگر بودند، ولی اينک من به شما كه بازماندگان قوم هستيد بركت خواهم داد؛ بطوری كه در صلح و آرامش كشت و زرع خواهيد كرد و محصول فراوان به دست خواهيد آورد. درختان انگور از ميوه پر خواهند شد و بر زمين باران فراوان خواهد باريد. تمام اين بركات نصيب بازماندگان قوم خواهد شد. در گذشته وقتی مردم قومهای ديگر می‌خواستند كسی را نفرين كنند، می‌گفتند: «خدا كند تو هم مثل يهودا و اسرائيل فقير و درمانده شوی!» ولی ديگر اينطور نخواهد بود، چون من شما را نجات داده، به شما بركت خواهم بخشيد؛ و آنها پس از اين خواهند گفت: «خدا كند مثل يهودا و اسرائيل خوشبخت و سعادتمند شوی!» پس نترسيد و مأيوس نشويد، بلكه دست بكار شده خانۀ خدا را بازسازی كنيد! اگر چنين كنيد، به شما بركت خواهم داد. وقتی پدران شما مرا به خشم آوردند، آنچه گفتم، كردم. گفتم آنها را مجازات خواهم كرد و همين كار را نيز انجام دادم. پس وقتی می‌گويم شما را بركت می‌دهم، بدانيد كه حتماً بركت خواهم داد. پس نترسيد! *** اما وظيفۀ شما اين است: راستگو و با انصاف باشيد و با همه با صلح و صفا رفتار كنيد. در فكر اذيت ديگران نباشيد و قسم دروغ نخوريد، چون من از اين كارها نفرت دارم.» پيام ديگری از جانب خداوند قادر متعال بر من نازل شد: «روزه‌ها و ايام سوگواری‌ای كه در ماههای چهارم، پنجم، هفتم و دهم برگزار می‌كرديد به پايان خواهند رسيد و اين مراسم به اعياد شاد و پرنشاط تبديل خواهند شد! پس شما نيز از اين ببعد راستی و صلح را دوست بداريد. مردمان بسياری از ممالک جهان برای زيارت به اورشليم هجوم خواهند آورد تا در اين اعياد شركت كنند. مردم يک شهر به شهر ديگر رفته خواهند گفت: «ما به اورشليم می‌رويم. شما هم با ما بياييد تا برويم از خداوند قادر متعال طلب بركت كنيم.» *** آری، بسياری از مردم، و حتی ملتهای بزرگ به اورشليم نزد خداوند قادر متعال خواهند آمد تا او را عبادت نموده از او طلب بركت كنند. در آن روزها ده نفر از قومهای مختلف دست به دامن يک نفر يهودی شده خواهند گفت: ما را نيز با خود ببر چون می‌دانيم خدا با توست.» خداوند مجازات قومها را اعلام نموده است، چون او نه فقط قوم اسرائيل را زير نظر دارد، بلكه مراقب همۀ قومهای جهان نيز می‌باشد. او حدراخ، دمشق و حمات را كه در نزديكی دمشق است مجازات خواهد كرد. حتی صور و صيدون هم با وجود مهارتشان از مجازات او در امان نخواهند ماند. *** هر چند صور برای خود استحكاماتی ساخته و آنقدر ثروت جمع كرده كه نقره و طلا برای او چون ريگ بيابان است، ولی خداوند همۀ اين چيزها را از او خواهد گرفت. استحكاماتش را به دريا خواهد ريخت و او را به آتش كشيده با خاک يكسان خواهد كرد. وقتی اشقلون اين واقعه را ببيند وحشت‌زده خواهد شد. غزه از درد به خود خواهد پيچيد و عقرون از ترس خواهد لرزيد، زيرا وقتی ببينند صور قادر نيست جلو پيشروی دشمنان را بگيرد، اميدشان برباد خواهد رفت. غزه شكست خواهد خورد و پادشاهش كشته خواهد شد، و اشقلون بكلی از بين خواهد رفت. خداوند می‌فرمايد: «اشدود، شهر ثروتمند فلسطينی‌ها به دست بيگانگان خواهد افتاد. من گوشتهای حرام را از دهان او و قربانی‌هايش را كه با خون می‌خورد، ازميان دندانهايش بيرون خواهم كشيد. فلسطينی‌هايی كه باقی بمانند مرا عبادت خواهند كرد و بعنوان يكی از طوايف يهودا در ميان قوم من پذيرفته خواهند شد. فلسطينی‌های عقرون نيز به قوم من خواهند پيوست، همانطور كه يبوسی‌ها سالها پيش اين كار را كردند. من در اطراف سرزمين خود نگهبانی خواهم داد تا از ورود سپاهيان مهاجم به خاک اسرائيل جلوگيری كنم. بدقت حركات دشمن را زير نظر می‌گيرم و اجازه نمی‌دهم ستمگران بيگانه بار ديگر سرزمين قوم مرا مورد تاخت و تاز قرار دهند. «ای قوم من، شادی كنيد و از خوشحالی فرياد برآوريد، چون پادشاهتان نزد شما می‌آيد! او نجات دهنده‌ای پيروزمند است و با فروتنی، سوار بر كرّه الاغی می‌آيد! من اسبها و عرابه‌های جنگی شما را از شما خواهم گرفت، و كمانهای جنگی‌تان شكسته خواهند شد، زيرا پادشاه شما در ميان تمام قومها صلح برقرار خواهد كرد. قلمرو حكومت او از دريا تا دريا و از رود فرات تا دورترين نقطۀ زمين خواهد بود. بخاطر عهدی كه با شما بستم و آن را با خون مهر كردم، اسيران شما را از چاه هلاكت خواهم رهانيد. ای اسيرانی كه در انتظار آزادی هستيد، به شهر امن خود بازگرديد. امروز به شما قول می‌دهم كه سختيهايی را كه كشيده‌ايد دو برابر جبران كنم! ای يهودا، تو كمان من و ای اسرائيل، تو تير من هستی. من شما را مثل شمشير سربازی شجاع بضد مردان يونان به حركت درمی‌آورم.» خداوند قوم خود را هنگام جنگ رهبری خواهد كرد. تيرهايش را مثل برق آسمان خواهد انداخت. خداوند شيپور جنگ را به صدا درخواهد آورد و مانند گردبادی كه از صحرای جنوب بلند می‌شود، به جنگ دشمن خواهد رفت. او از قوم خود دفاع خواهد كرد و ايشان دشمنان خود را شكست داده زير پای خود لگدمال خواهند نمود. طعم پيروزی را خواهند چشيد و غريو شادی سر خواهند داد. دشمنان خود را خواهند كشت و زمين را از خون آنها پر خواهند كرد. در آن روز خداوند، خدايشان مثل چوپانی كه از گلۀ خود محافظت می‌كند، قوم خود را نجات خواهد بخشيد. ايشان در سرزمين خوب و زيبای او مانند جواهر روی تاج، خواهند درخشيد و فراوانی محصول و شراب جوانان را شاداب خواهد ساخت. در فصل بهار از خداوند بخواهيد باران بباراند، زيرا اوست كه ابرها را می‌فرستد و باران را به فراوانی می‌باراند تا مزارع، حاصلخيز شوند. بتها و فالگيران نمی‌توانند چنين درخواستی را اجابت كنند. رؤياهايی كه فالگيران می‌بينند و خوابهايی كه تعبير می‌كنند دروغ محض است و باعث گمراهی مردم می‌شود. تسلی‌ای كه آنها می‌دهند بی‌فايده است. يهودا و اسرائيل مثل گوسفندان گمشده، سرگردان و آواره شده‌اند زيرا رهبری ندارند كه آنها را هدايت كند. خداوند می‌فرمايد: «خشم من بر كسانی كه بر شما حكومت می‌كنند شعله‌ور شده است. من اين بزهای نر را تنبيه خواهم كرد. من كه خداوند قادر متعال هستم آمده‌ام تا از گلۀ خود يهودا مراقبت نموده ايشان را چون اسب جنگی، نيرومند سازم. از ميان قبيلۀ يهودا، حكام، فرمانروايان و فرماندهانی برخواهند خاست تا قوم مرا رهبری كنند. ايشان با دليری دشمنان خود را مثل گل كوچه‌ها لگدمال خواهند كرد و آنها را در جنگ شكست خواهند داد، زيرا من با ايشان هستم. «يهودا را تقويت خواهم كرد و اسرائيل را نجات خواهم بخشيد. بر آنها رحمت نموده ايشان را به وطنشان بازخواهم گرداند. وضعيت آنها طوری خواهد بود كه گويی هرگز ايشان را ترک نكرده‌ام. من خداوند، خدای ايشان هستم و دعای ايشان را اجابت خواهم كرد. آنها مثل جنگجويانی شجاع خواهند بود. دلشان چنان شاد خواهد شد كه گويی مست شرابند. فرزندانشان اين بركات را به ياد آورده خوشحال خواهند شد. دل ايشان از آنچه خداوند انجام داده است شاد خواهد گرديد. ايشان را فرا خوانده، دور هم جمع خواهم كرد. من آنها را نجات خواهم داد و ايشان مثل گذشته زياد خواهند شد. هر چند ايشان را مثل بذر در ميان قومها پراكنده ساخته‌ام، ولی آنها در آنجا مرا به ياد خواهند آورد. آنها با فرزندانشان زنده مانده به وطن خود برخواهند گشت. آنها را از مصر و آشور باز می‌گردانم و به زمين جلعاد و لبنان می‌آورم و ايشان تمام آن سرزمين را پر خواهند ساخت. وقتی از ميان دريای مشكلات عبور می‌كنند من امواج را كنار زده اعماق دريا را خشک خواهم كرد. آشور مغرور، پست خواهد شد و مصر قدرتمند، قدرت خود را از دست خواهد داد.» خداوند می‌فرمايد: «قدرت خود را به قوم خود می‌بخشم و آنها را قوی می‌سازم و ايشان از من پيروی خواهند كرد.» ای لبنان، دروازه‌های خود را باز كن تا آتش، درختان سرو تو را بسوزاند. ای درختان صنوبر، برای تمامی درختان سرو كه تباه شده‌اند گريه كنيد. ای بلوطهای باشان زاری كنيد، زيرا جنگل عظيم نابود شده است. ای حاكمان، گريه و زاری كنيد، زيرا جاه و جلال شما بر باد رفته است. غرش اين شيرهای ژيان را بشنويد، چون درۀ اردن پر شكوهشان ويران شده است. خداوند، خدايم به من فرمود: «برو و چوپان گوسفندانی باش كه قرار است سربريده شوند. رهبران شرور، قوم مرا خريد و فروش می‌كنند. چوپانانشان آنها را با بی‌رحمی می‌فروشند و می‌گويند: «خدا را شكر! ثروتمند شديم!» و خريدارانشان آنها را خريده سر می‌برند بدون اينكه مجازات شوند.» خداوند می‌فرمايد: «من ديگر بر مردم اين سرزمين رحم نخواهم كرد، بلكه می‌گذارم آنها در چنگ رهبران شرور خودشان گرفتار شده، كشته شوند. رهبران شرور، اين سرزمين را مبدل به بيابان خواهند كرد و من مانع كارشان نخواهم شد.» پس من دو عصای چوپانی در دست گرفته يكی را «فيض» و ديگری را «پيوند» ناميدم و همانطور كه به من دستور داده شده بود، گله را چرانيدم. در عرض يک ماه، از شر سه چوپان اين گله آزاد شدم؛ ولی گوسفندان از من متنفر گشتند و من نيز از دست آنها خسته و بيزار گشتم. پس به آنها گفتم: «از اين به بعد چوپان شما نخواهم بود. آن كه مردنی است بگذار بميرد و آن كه كشته شدنی است بگذار كشته شود. آنهايی هم كه باقی می‌مانند بگذار همديگر را بدرند و بخورند!» آنگاه عصايم را كه «فيض» نام داشت شكستم تا نشان دهم كه خداوند عهدی را كه با آنها بسته بود شكسته است. پس در همان روز عهد شكسته شد. آنگاه كسانی كه گوسفندان را خريد و فروش می‌كردند و به من چشم دوخته بودند، متوجه شدند كه خداوند بوسيلۀ كاری كه من كردم پيامی به آنها می‌دهد. من به آنها گفتم: «اگر مايليد، مزد مرا بدهيد.» پس با سی تكه نقره مزد مرا دادند. خداوند به من فرمود: «اين مبلغ هنگفتی را كه در مقابل ارزشت به تو دادند، نزد كوزه‌گر بينداز!» پس من آن سی تكه نقره را گرفتم و آن را در خانۀ خداوند نزد كوزه‌گر انداختم. سپس عصای ديگرم را كه «پيوند» نام داشت شكستم تا نشان دهم كه پيوند برادری بين يهودا و اسرائيل شكسته شده است. آنگاه خداوند به من فرمود كه باز بروم و به كار چوپانی مشغول شوم. اين بار قرار بود نقش يک چوپان بد را ايفا كنم. او به من فرمود: «اين نشان می‌دهد كه من برای قوم، چوپانی تعيين می‌كنم كه نه به آنانی كه می‌ميرند اهميت می‌دهد، نه از نوزادان مراقبت می‌كند، نه زخميها را معالجه می‌نمايد، نه سالمها را خوراک می‌دهد، و نه لنگانی را كه نمی‌توانند راه بروند بر دوش می‌گيرد؛ بلكه گوسفندان چاق را می‌خورد و سمهايشان را می‌كند. وای بر اين چوپان وظيفه‌نشناس كه به فكر گله نيست! شمشير خداوند بر بازو و چشم راست او فرود خواهد آمد و او را كور و ناتوان خواهد ساخت.» اين است سرنوشت اسرائيل كه خداوند آن را اعلام نمود، خداوندی كه آسمانها را گسترانيد، بنياد زمين را نهاد و روح انسان را در درونش قرار داد: «اورشليم را برای قومهای همسايه كه سپاهيان خود را برای محاصرۀ اورشليم و ساير شهرهای يهودا می‌فرستند، مثل كاسۀ زهر می‌گردانم. هنگامی كه تمام قومهای جهان بر ضد اورشليم جمع شوند، من اورشليم را برای آنها مانند سنگ عظيمی خواهم ساخت، كه هركس بخواهد آن را تكان دهد خود سخت مجروح شود.» خداوند می‌فرمايد: «در آن روز، سپاهيان مهاجم را گيج و سردرگم می‌كنم و اسبهايشان را به كوری مبتلا می‌سازم، زيرا من مراقب مردم يهودا هستم. آنگاه رهبران يهودا در دل خود خواهند گفت: مردم اورشليم قوی هستند، زيرا خداوند قادر متعال، خدای ايشان است. «در آن روز، رهبران يهودا را مثل شعله آتشی كه جنگلها و مزارع را می‌سوزاند، می‌گردانم. آنها تمام قومهای همسايه را از راست و چپ خواهند سوزاند، و مردم اورشليم در امنيت خواهند بود. من ساير شهرهای يهودا را پيش از اورشليم پيروز می‌گردانم تا مردم اورشليم و نسل سلطنتی داود از پيروزی خود مغرور نشوند. «من كه خداوند هستم از مردم اورشليم دفاع خواهم كرد. ضعيفترين آنها مثل داود پادشاه قوی خواهد بود، و نسل سلطنتی داود مانند خدا و مثل فرشتۀ خداوند در پيشاپيش آنها حركت خواهند كرد! زيرا قصد من اين است كه تمام قومهايی را كه به جنگ اورشليم می‌آيند نابود كنم. «من روح ترحم و تضرع را بر تمام ساكنان اورشليم خواهم ريخت، و آنها بر من كه نيزه زده‌اند خواهند نگريست و عزاداری خواهند نمود چنانكه گويی برای تنها فرزند خود عزا گرفته‌اند، و آنچنان ماتم خواهند گرفت كه گويی پسر ارشدشان مرده است. در آن روز، در اورشليم ماتم بزرگی برپا خواهد شد همانند ماتمی كه مردم برای يوشيای پادشاه كه در درۀ مجدو كشته شد برپا كردند. «همۀ قبايل اسرائيل با اندوه فراوان گريه خواهند كرد. تمام قوم از پادشاه و كاهن گرفته تا مردم عادی، عزادار می‌شوند. هر خانواده‌ای جداگانه ماتم می‌گيرد زن جدا و شوهر جدا تا هر يک در تنهايی بار غم واندوهش را به دوش بكشد. «در آن زمان برای خاندان داود ومردم اورشليم چشمه‌ای جاری خواهد شد، چشمه‌ای كه ايشان را از همۀ گناهان و ناپاكی‌هايشان پاک خواهد ساخت.» خداوند قادر متعال می‌فرمايد: «در آن روز هرگونه بت‌پرستی را در سراسر سرزمين اسرائيل برمی‌اندازم، بطوری كه اثری از آن باقی نماند و نام بتها فراموش شود. سرزمين را بكلی از وجود انبيای دروغين و فالگيران پاک می‌كنم، و اگر كسی باز به دروغ نبوت كند، به دست پدر و مادر خودش كشته خواهد شد! به او خواهند گفت: «تو بايد كشته شوی، چون به نام خداوند كاذبانه نبوت می‌كنی.» «در آن روز انبيای دروغين از نبوتهايشان خجالت خواهند كشيد و ديگر برای فريب دادن مردم لباس انبيا را برتن نخواهند كرد. هر يک از آنها خواهند گفت: «من نبی نيستم، من يک كشاورزم و شغلم از جوانی كشاورزی بوده است.» و اگر كسی بپرسد: «پس اين زخمها روی بدن تو چيست؟» جواب می‌دهد: «در نزاع با دوستان زخمی شده‌ام.» خداوند قادر متعال می‌فرمايد: «ای شمشير بضد شبان من، آن مردی كه همدوش و همكار من است، برخيز! شبان را بزن تا گوسفندان پراكنده شوند. من قوم خود را خواهم زد و دو سوم آنها از بين خواهند رفت. يک سوم باقيمانده را از ميان آتش می‌گذرانم و آنها را پاک می‌كنم، درست مثل طلا و نقره كه بوسيلۀ آتش، خالص می‌شوند. ايشان نام مرا خواهند خواند و من آنها را اجابت خواهم نمود. من خواهم گفت: «اينها قوم من هستند.» و ايشان خواهند گفت: «خداوند، خدای ماست.» روز خداوند نزديک است! در آن روز، خداوند قومها را جمع می‌كند تا با اورشليم بجنگند. آنها شهر را می‌گيرند و خانه‌ها را غارت نموده به زنان تجاوز می‌كنند و غنيمت را بين خود تقسيم می‌نمايند. نصف جمعيت را به اسارت می‌برند و نصف ديگر در ميان خرابه‌های شهر باقی می‌مانند. *** آنگاه خداوند، به جنگ آن قومها می‌رود. در آن روز، او بر كوه زيتون كه در سمت شرقی اورشليم واقع شده است، خواهد ايستاد و كوه زيتون دو نصف خواهد شد و درۀ بسيار وسيعی از شرق به غرب بوجود خواهد آورد، زيرا نصف كوه بطرف شمال و نصف ديگر آن بطرف جنوب حركت خواهد كرد. شما از ميان آن دره فرار خواهيد كرد و به آنطرف كوه خواهيد رسيد. آری، فرار خواهيد كرد، همانگونه كه اجداد شما قرنها پيش در زمان عزيا، پادشاه يهودا، از زمين لرزه فرار كردند. خداوند، خدای من خواهد آمد و تمامی مقدسان با او خواهند بود. در آن روز خورشيد و ماه و ستارگان ديگر نور نخواهند داد؛ ولی همه جا روشن خواهد بود! آن روز، روز مخصوصی خواهد بود و فقط خداوند می‌داند چه هنگام فرا خواهد رسيد. ديگر مانند هميشه شب و روز نخواهد بود، بلكه هوا در شب هم مثل روز روشن خواهد بود. آبهای حيات‌بخش، هم در زمستان و هم در تابستان از اورشليم جاری خواهد شد؛ نيمی از آن بسوی دريای مديترانه، و نيمی ديگر بسوی دريای مرده خواهد رفت. در آن روز، خداوند، پادشاه سراسر جهان خواهد بود و مردم تنها او را خواهند پرستيد و او را خداوند خواهند دانست. تمامی سرزمين از جبع (مرز شمالی يهودا) تا رمون (مرز جنوبی) دشت پهناوری خواهد شد، ولی اورشليم در محل مرتفعی قرار خواهد داشت و وسعت آن از دروازۀ بنيامين تا محل دروازۀ قديمی و از آنجا تا دروازۀ زاويه، و از برج حنن‌ئيل تا محل چرخشتهای پادشاه خواهد بود. مردم در اورشليم در امنيت ساكن خواهند شد و ديگر هرگز خطر نابودی آنها را تهديد نخواهد كرد. خداوند بر سر تمام قومهايی كه با اورشليم جنگيده‌اند اين بلاها را نازل می‌كند: بدن آنها زنده‌زنده می‌پوسد، چشمهايشان در حدقه از بين می‌روند و زبان در دهانشان خشک می‌شود. خداوند آنها را چنان گيج و مضطرب می‌كند كه به جان همديگر خواهند افتاد. تمام مردم يهودا در اورشليم خواهند جنگيد و ثروت همۀ قومهای همسايه، از طلا و نقره گرفته تا لباس‌هايشان را غارت خواهند كرد. همين بلا بر سر اسبها، قاطرها، شترها، الاغها و تمامی حيوانات ديگر كه در اردوگاه دشمن هستند نازل خواهد شد. آنگاه آنانی كه از اين بلاهای كشنده جان سالم بدر برند، هر ساله به اورشليم خواهند آمد تا خداوند قادر متعال، پادشاه جهان را بپرستند و جشنی برای شكرگزاری برگزار نمايند. اگر قومی برای پرستش پادشاه يعنی خداوند قادر متعال به اورشليم نيايد، دچار خشكسالی خواهد شد. حتی مصر حاصلخيز هم از اين بلا در امان نخواهد ماند. بنابراين، اگر مصر و ساير قومها از آمدن خودداری كنند همگی مجازات خواهند شد. در آن روز حتی روی زنگولۀ اسبها نيز نوشته خواهد شد: «اينها اموال مقدس هستند.» تمام ظروف خوراک‌پزی خانۀ خداوند همچون ظروف كنار قربانگاه، مقدس خواهند بود. درواقع هر ظرفی كه در اورشليم و يهودا يافت شود مقدس و مختص خداوند قادر متعال خواهد بود. تمام كسانی كه برای عبادت می‌آيند از آن ظروف برای پختن گوشت قربانی‌های خود استفاده خواهند كرد. در آن روز در خانۀ خداوند قادر متعال، ديگر اثری از تاجران نخواهد بود. اين است پيام خداوند كه بوسيلۀ ملاكی نبی به اسرائيل داده شد. خداوند می‌فرمايد: «من شما را هميشه دوست داشته‌ام!» ولی شما می‌گوييد: «تو چگونه ما را دوست داشته‌ای؟» خداوند می‌فرمايد: «من جد شما يعقوب را محبت نمودم، هر چند لايق محبت نبود، و به اين ترتيب نشان دادم كه شما را دوست دارم، ولی عيسو را كه برادرش بود رد كردم و سرزمين كوهستانی او را ويران نمودم و آن را جای شغالهای بيابان ساختم.» *** شايد ادومی‌ها كه فرزندان عيسو هستند بگويند: «ما برمی‌گرديم و سرزمين ويران خود را دوباره آباد می‌كنيم.» ولی خداوند قادر متعال می‌گويد: «اگر آن را آباد كنند من دوباره ويرانش خواهم كرد. سرزمين آنها «سرزمين شرارت» خوانده خواهد شد و مردمشان به «قومی كه خداوند آنها را هرگز نمی‌بخشد»، مشهور خواهند گرديد.» ای قوم اسرائيل، وقتی با چشمان خود آنچه را كه خداوند در سراسر دنيا انجام می‌دهد ببينيد، خواهيد گفت: «براستی كه قدرت عظيم خداوند در آنسوی مرزهای ما نيز ديده می‌شود.» خداوند قادر متعال به كاهنان می‌فرمايد: «پسر، پدر خود را و غلام، ارباب خويش را احترام می‌كند. پس اگر من پدر شما هستم احترام من كجاست؟ و اگر من ارباب شما هستم، حرمت من كجاست؟ شما نام مرا بی‌حرمت كرده‌ايد. می‌گوييد: «ما چگونه نام تو را بی‌حرمت كرده‌ايم؟» شما هنگامی نام مرا بی‌حرمت می‌كنيد كه قربانی‌های ناپاک روی قربانگاه من می‌گذاريد. بلی، با اين كارتان مرا تحقير می‌كنيد. حيوانات لنگ و كور و بيمار را برای من قربانی می‌كنيد. آيا اين قبيح نيست؟ اگر آن را به حاكم خود هديه می‌كرديد آيا او آن را می‌پسنديد و از شما راضی می‌شد؟ «دعا می‌كنيد و می‌گوييد: «خداوندا، بر ما رحم كن! خداوندا، لطف تو شامل حال ما بشود!» ولی وقتی كه چنين هدايايی می‌آوريد، چطور انتظار داريد دعای شما را اجابت كنم؟» خداوند قادر متعال می‌فرمايد: «ای كاش يكی از شما كاهنان، درها را می‌بست تا چنين هدايايی روی قربانگاه من گذاشته نشود. از شما راضی نيستم و قربانی‌های شما را نمی‌پذيرم. «نام من در سراسر جهان بوسيلۀ مردم غيريهود مورد احترام قرار خواهد گرفت و آنها به احترام نام من بخور خوشبو خواهند سوزانيد و قربانی‌های پاک تقديم خواهند كرد. آری آنها نام مرا با احترام فراوان ياد خواهند كرد. ولی شما نام مرا بی‌حرمت می‌سازيد و قربانگاه مرا نجس می‌كنيد، زيرا حيوانات معيوب بر آن می‌گذاريد. می‌گوييد: «خدمت كردن به خداوند كار مشكل و خسته كننده‌ای است»، و از دستورات من سرپيچی می‌كنيد. حيوانات دزديده شده، لنگ و بيمار برای من قربانی می‌كنيد. آيا فكر می‌كنيد من آنها را از دست شما قبول خواهم كرد؟ لعنت بر كسی كه بخواهد مرا فريب دهد و با آنكه نذر كرده قوچ سالمی از گلۀ خود هديه كند، حيوان معيوبی برای من قربانی نمايد. من پادشاه عظيم هستم و مردم دنيا بايد اسم مرا با ترس و احترام ياد كنند.» ای كاهنان، به اين اخطار خداوند قادر متعال گوش دهيد: «اگر خود را اصلاح نكنيد و نام مرا احترام ننماييد، شما را شديداً مجازات خواهم كرد، و بجای اينكه شما را بركت دهم، شما را لعنت خواهم نمود. در واقع از همين حالا شما زير لعنت هستيد، زيرا اوامر مرا در دل خود جای نمی‌دهيد. *** «فرزندان شما را تنبيه می‌كنم و سرگين حيواناتی را كه برايم قربانی می‌كنيد به صورتتان می‌پاشم و شما را مثل سرگين بيرون می‌اندازم. آنگاه خواهيد فهميد به اين دليل چنين اخطاری به شما كردم تا شما را بسوی قوانين و دستوراتی كه به جدتان لاوی داده بودم، بازگردانم. هدف از اين قوانين اين بود كه به كاهنان نسل لاوی حيات و آرامش ببخشد تا ايشان با اجرای آنها نشان دهند كه احترام و ترس مرا در دل دارند. كاهنان نسل لاوی قوانين حقيقی را به قوم تعليم می‌دادند. نه دروغ می‌گفتند و نه تقلب می‌كردند بلكه از راههای من پيروی نموده، آنچه را كه راست بود بعمل می‌آوردند. آنها توانستند بسياری را از راههای گناه‌آلود بازگردانند. «كاهنان بايد قوانين را تعليم دهند تا مردم بتوانند خدا را بشناسند، زيرا كاهنان سخنگويان خداوند قادر متعال هستند و مردم بايد برای راهنمايی پيش آنها بيايند؛ ولی شما راههای خداوند را ترک كرده‌ايد و با راهنماييهای خود بسياری را از راه راست منحرف ساخته‌ايد. شما قوانين كاهنان را شكسته‌ايد. بنابراين، من شما را در نظر مردم پست و خوار می‌گردانم، زيرا احكام مرا نگه نمی‌داريد و در اجرای قوانين، انصاف را رعايت نمی‌كنيد.» آيا همۀ ما از يک پدر نيستيم؟ آيا همگی ما بوسيلۀ يک خدا آفريده نشده‌ايم؟ پس چرا به يكديگر خيانت می‌كنيم و عهدی را كه خدا با پدران ما بست می‌شكنيم؟ مردم يهودا، در اورشليم و در سراسر خاک اسرائيل به خدا خيانت ورزيده، گناه بزرگی مرتكب شده‌اند، زيرا مردان يهودا با گرفتن زنان بت‌پرست، خانۀ مقدس و محبوب خداوند را آلوده كرده‌اند. خداوند تمام كسانی را كه چنين كرده‌اند خواه كاهن باشند، خواه غيركاهن، از قوم خود اسرائيل اخراج خواهد كرد. شما قربانگاه خداوند را با اشكهای خود پر می‌كنيد، زيرا ديگر خداوند هدايای شما را نمی‌پذيرد و بركتی به شما نمی‌دهد. می‌گوييد: «چرا خداوند ما را ترک كرده است؟» دليلش اينست كه شما به همسرتان كه در جوانی با وی پيوند وفاداری بسته بوديد، خيانت كرده‌ايد و خداوند كه شاهد اين پيوند بوده، خيانت شما را ديده است. خداوند شما را با يكديگر پيوند داد و شما در نظر او يک تن شديد. حال، خدا از شما چه می‌خواهد؟ او می‌خواهد كه فرزندان خداشناس داشته باشيد. پس مواظب باشيد كه به همسر خود خيانت نكنيد. خداوند، خدای اسرائيل می‌فرمايد: «من از طلاق نفرت دارم، و نيز از اينكه كسی ظلم را همچون جامه به تن كند. پس مواظب روحهای خود باشيد و از خيانت بپرهيزيد.» شما با حرفهايی كه می‌زنيد خداوند را خسته كرده‌ايد! می‌پرسيد: «با كدام حرفها؟» با اين حرفها كه می‌گوييد: «خدايی كه به انصاف داوری می‌كند كجاست؟ مثل اينكه او بدكاران را دوست دارد و از آنها راضی است!» خداوند قادر متعال می‌فرمايد: «قاصد خود را می‌فرستم تا راه را برای من آماده كند. سپس خداوندی كه انتظارش را می‌كشيد ناگهان به خانۀ خود خواهد آمد. آن رسولی كه شما مشتاق ديدارش هستيد خواهد آمد و عهد مرا به شما اعلان خواهد كرد.» اما كيست كه يارای ايستادن در مقابل او را داشته باشد؟ و كيست كه بتواند آمدنش را تحمل كند؟ زيرا او همچون آتش سوزانی است كه فلز را تصفيه می‌كند و مثل صابونی است كه كثيف‌ترين لباس‌ها را پاک می‌كند. او مانند كسی كه فلز را تصفيه می‌كند كاهنان را همچون طلا و نقره پاک خواهد كرد تا آنها با دل پاک هدايا را به خداوند تقديم كنند. آنگاه مثل گذشته، خداوند از هدايايی كه مردم يهودا و اورشليم برايش می‌آورند خشنود خواهد شد. خداوند قادر متعال می‌فرمايد: «من برای داوری به ميان شما خواهم آمد و بضد بدكاران شهادت خواهم داد يعنی بضد جادوگران، زناكاران و دروغگويان، بضد تمام كسانی كه حق كارگران خود را نمی‌دهند، و كسانی كه به بيوه زنان، يتيمان و غريبان ظلم می‌كنند و از من نمی‌ترسند.» خداوند قادر متعال می‌فرمايد: «من خداوندی تغييرناپذير هستم. به همين دليل است كه شما، ای نسل يعقوب، تابحال از بين نرفته‌ايد. هر چند شما هم مثل پدران خود از احكام من سرپيچی نموده، آنها را به جا نياورده‌ايد، ولی اينک بسوی من بازگشت نماييد و من شما را خواهم بخشيد. می‌گوييد: مگر ما چه كرده‌ايم كه بايد بازگشت كنيم؟ «آيا كسی از خدا دزدی می‌كند؟ ولی شما از من دزدی كرده‌ايد! «می‌پرسيد: مقصودت چيست؟ «مقصودم ده يک‌ها و هداياست. ای قوم اسرائيل، همۀ شما ملعون هستيد، زيرا از مال من می‌دزديد. ده يک دارايی خود را بطور كامل به خانۀ من بياوريد تا خوراک كافی در آنجا باشد. به اين ترتيب مرا امتحان كنيد و ببينيد چگونه روزنه‌های آسمان را باز می‌كنم و شما را از بركات خود لبريز می‌سازم! من حشرات و آفات را از زمين شما دور می‌كنم تا محصولتان از بين نرود و تاكستانهايتان ميوۀ فراوان بدهند. همۀ قوم‌ها شما را خوشبخت خواهند خواند، زيرا صاحب سرزمينی با صفا خواهيد بود.» خداوند می‌فرمايد كه شما بضد او سخنان دروغ گفته‌ايد؛ ولی شما به او می‌گوييد: «بضد تو چه گفته‌ايم؟» گفته‌ايد: «عبادت خدا و اطاعت از او بی‌فايده است. چرا برای اعمالمان بايد به حضور خداوند برويم و اظهار پشيمانی كنيم؟ ببينيد چطور آدمهای متكبر خوشبخت زندگی می‌كنند و بدكاران كامياب می‌شوند و با وجود اينكه مرتكب اعمال زشت می‌شوند خدا آنها را مجازات نمی‌كند!» *** آنگاه كسانی كه ترس خداوند را در دل داشتند، با يكديگر به گفتگو نشستند و خداوند به گفتگوی آنان گوش داد و سخنان ايشان را شنيد. سپس در كتابی كه در حضور خداوند بود اسامی كسانی كه ترس خداوند را در دل داشتند و نام او را گرامی می‌داشتند، نوشته شد. خداوند قادر متعال می‌فرمايد: «در آن روزی كه من تعيين كرده‌ام، آنها قوم خاص من خواهند بود و همانطور كه يک پدر، پسر مطيع خود را می‌بخشد، من نيز ايشان را خواهم بخشيد. آنگاه خواهيد ديد كه خدا با اشخاص خوب و بد، با خدمتگزاران خود و آنانی كه او را خدمت نمی‌كنند، چگونه رفتار می‌كند.» خداوند قادر متعال می‌فرمايد: «روز داوری مثل تنوری شعله‌ور فرا می‌رسد و همۀ اشخاص مغرور و بدكار را مانند كاه می‌سوزاند. آنها مانند درخت تا ريشه خواهند سوخت و خاكستر خواهند شد. «اما برای شما كه ترس مرا در دل داريد، آفتاب عدالت با پرتو شفابخش خود طلوع خواهد كرد، و شما شاد و سبكبال مثل گوساله‌هايی كه به چراگاه می‌روند، جست و خيز خواهيد نمود. در آن روزی كه من تعيين كرده‌ام، بدكاران را مثل خاكستر زير پای خود له خواهيد كرد. «دستورات و قوانينی را كه بر كوه سينا توسط خدمتگزار خود موسی به همۀ قوم اسرائيل دادم به ياد داشته باشيد و از آن اطاعت كنيد. «پيش از فرا رسيدن روز بزرگ و هولناک داوری خداوند، من رسولی شبيه ايليای نبی برای شما می‌فرستم. او دلهای پدران و فرزندان را دوباره بهم نزديک خواهد كرد و اين باعث خواهد شد كه من سرزمين شما را ويران نكنم.» داود و ابراهيم پيغمبر، هر دو، جد عيسی مسيح بودند. ابراهيم پدر اسحاق، اسحاق پدر يعقوب، و يعقوب پدر يهودا و برادران او بود. يهودا پدر فارص و زارح (مادر آنها تامار بود)، فارص پدر حصرون، و حصرون پدر رام بود. رام پدر عميناداب، عميناداب پدر نحشون، و نحشون پدر سلمون بود. سلمون پدر بوعز (مادرش راحاب بود)، بوعز پدر عوبيد (مادرش روت بود)، و عوبيد پدر يَسَی بود. يَسَی پدر داود پيغمبر بود و داود پدر سليمان بود، (مادر او قبلاً زن اوريا بود). سليمان پدر رحبعام، و رحبعام پدر ابيا، و ابيا پدر آسا بود. آسا پدر يهوشافاط، يهوشافاط پدر يورام، و يورام پدر عزيا بود. عزيا پدر يوتام، يوتام پدر آحاز، و آحاز پدر حزقيا بود. حزقيا پدر منسی، منسی پدر آمون، و آمون پدر يوشيا بود. يوشيا پدر يكنيا و برادران او بود كه در زمان تبعيد بنی‌اسرائيل به بابل، بدنيا آمدند. بعد از تبعيد: يكنيا پدر سالتی‌ئيل و سالتی‌ئيل پدر زروبابل بود. زروبابل پدر ابی‌هود، ابی‌هود پدر ايل‌ياقيم، و ايل‌ياقيم پدر عازور بود. عازور پدر صادوق، صادوق پدر ياكين، و ياكين پدر ايلی‌هود بود. ايلی‌هود پدر ايل‌آذر، ايل آذر پدر متان، و متان پدر يعقوب بود. يعقوب پدر يوسف و يوسف شوهر مريم، و مريم مادر عيسی مسيح بود. به اين ترتيب افرادی كه در بالا نامشان برده شد، از ابراهيم پيغمبر تا داود پيغمبر، چهارده نفر و از داود پيغمبر تا زمان تبعيد يهودی‌ها به بابل چهارده نفر، و از زمان تبعيد تا زمان مسيح هم چهارده نفر بودند. واقعۀ تولد عيسی مسيح به اين شرح است: مريم، مادر عيسی كه در عقد يوسف بود، قبل از ازدواج با او، بوسيلۀ روح‌القدس آبستن شد. يوسف كه سخت پای‌بند اصول اخلاق بود، بر آن شد كه نامزدی خود را بهم بزند، اما درنظر داشت اين كار را در خفا انجام دهد تا مبادا مريم بی‌آبرو شود. او غرق در اينگونه افكار بود كه بخواب رفت. در خواب فرشته‌ای را ديد كه به او گفت: «يوسف، پسر داود، از ازدواج با مريم نگران نباش. كودكی كه در رَحِم اوست، از روح‌القدس است. او پسری خواهد زاييد، و تو نام او را عيسی (يعنی نجات دهنده) خواهی نهاد، چون او قوم خود را از گناهانشان خواهد رهانيد.» و اين همان پيغامی است كه خداوند قرنها قبل به زبان نبی خود «اشعيا» فرموده بود: «بنگريد! دختری باكره آبستن خواهد شد و پسری بدنيا خواهد آورد، و او را عمانوئيل خواهند ناميد.» (عمانوئيل بزبان عبری به معنی «خدا با ما» است.) چون يوسف بيدار شد، طبق دستور فرشته عمل كرد و مريم را به خانه‌اش آورد تا همسر او باشد؛ اما با او همبستر نشد تا وقتی كه او پسرش را بدنيا آورد؛ و يوسف او را «عيسی» نام نهاد. عيسی در زمان سلطنت «هيروديس»، در شهر «بيت لحم» يهوديه بدنيا آمد. در آن هنگام چند مجوسِ ستاره‌شناس از مشرق زمين به اورشليم آمده، پرسيدند: «كجاست آن كودكی كه بايد پادشاه يهود گردد؟ ما ستارۀ او را در سرزمينهای دوردست شرق ديده‌ايم و آمده‌ايم تا او را بپرستيم.» وقتی اين مطلب به گوش هيروديس پادشاه رسيد، سخت پريشان شد. تمام مردم اورشليم نيز از ماجرا آگاهی يافتند. او تمام علمای مذهبی قوم يهود را فراخواند و از ايشان پرسيد: «طبق پيشگويی پيامبران، مسيح در كجا بايد بدنيا آيد؟» ايشان پاسخ دادند: «بايد در بيت‌لحم متولد شود زيرا ميكای نبی چنين پيشگويی كرده است: ای بيت‌لحم، ای شهر كوچک، تو در يهوديه، دهكده‌ای بی‌ارزش نيستی، زيرا از تو پيشوايی ظهور خواهد كرد كه قوم بنی‌اسرائيل را رهبری خواهد نمود.» آنگاه هيروديس پيام محرمانه‌ای برای مجوسيان ستاره‌شناس فرستاد و از ايشان خواست تا به ملاقات او بيايند و به او اطلاع دهند كه اولين بار ستاره را در چه زمانی ديده‌اند. پس به ايشان گفت: «به بيت‌لحم برويد و به دقت به جستجوی آن طفل بپردازيد. آنگاه نزد من بازگشته، به من خبر دهيد تا من نيز بروم و او را بپرستم.» پس از اين گفت و گو، ستاره‌شناسان به راه خود ادامه دادند. ناگهان ستاره را ديدند كه در پيشاپيش آنان حركت می‌كند، تا به بيت‌لحم رسيده، بالای جايی كه كودک در آنجا بود ايستاد. ستاره‌شناسان از شادی در پوست نمی‌گنجيدند. وقتی وارد خانه‌ای شدند كه كودک و مادرش مريم در آن بودند، پيشانی بر خاک نهاده، كودک را پرستش كردند. سپس هدايای خود را گشودند و طلا و عطر و مواد خوشبو به او تقديم كردند. اما در راه بازگشت به وطن، از راه اورشليم مراجعت نكردند تا به هيروديس گزارش بدهند، زيرا خداوند در خواب به آنها فرموده بود كه از راه ديگری به وطن باز گردند. پس از رفتن ستاره‌شناسان، فرشتۀ خداوند در خواب بر يوسف ظاهر شد و گفت: «برخيز و كودک و مادرش را برداشته، به مصر فرار كن، و همانجا بمان تا تو را خبر دهم؛ زيرا هيروديس پادشاه می‌خواهد كودک را به قتل برساند.» يوسف همان شب مريم و كودک را برداشت و بسوی مصر رفت، و تا زمان مرگ هيروديس در آنجا ماند. يكی از انبياء قرنها پيش دربارۀ اين موضوع پيشگويی كرده و گفته بود: «پسر خود را از مصر فرا خواندم.» اما وقتی هيروديس متوجه شد كه ستاره‌شناسان از دستور او سرپيچی كرده‌اند، بسيار خشمگين شد و سربازانی به بيت‌لحم فرستاد تا تمام كودكان دو ساله و كمتر را كه در آن شهر و در تمام حومۀ آن بودند قتل عام كنند، زيرا طبق گفتۀ ستاره‌شناسان، ستاره دو سال پيش‌ازآن ظاهر شده بود. اين رفتار بی‌رحمانۀ هيروديس را قبلاً ارميای نبی چنين پيشگويی كرده بود: «صدای گريه و ماتم از رامه به گوش می‌رسد. راحيل برای فرزندانش می‌گريد و آرام نمی‌گيرد، چون فرزندانش مرده‌اند.» پس از مرگ هيروديس، در مصر فرشتۀ خداوند در خواب بر يوسف ظاهر شد و به او گفت: «برخيز و كودک و مادرش را بردار و به سرزمين اسرائيل بازگرد، چون كسی كه قصد قتل كودک را داشت، خودش مرده است.» پس يوسف بی‌درنگ با كودک و مادرش به اسرائيل بازگشت. اما در راه، وقتی شنيد كه پسر هيروديس، «آركلائوس»، جانشين پدرش شده و در يهوديه سلطنت می‌كند، ترسيد. باز در عالم خواب به او وحی رسيد كه به يهوديه نرود. پس او به ايالت جليل رفت و در شهر ناصره ساكن شد. باز در اينجا پيشگويی انبيا جامۀ عمل پوشيد كه: «او ناصری خوانده خواهد شد.» وقتی ايشان هنوز در ناصره زندگی می‌كردند، يحيی كه به «تعميد دهنده» معروف بود، در بيابان يهوديه رسالت خود را آغاز كرد. او موعظه كرده، به مردم می‌گفت: «از گناهان خود توبه كنيد، زيرا ملكوت خدا بزودی فرا خواهد رسيد.» اشعيای نبی صدها سال پيش از آن، در بارۀ خدمت يحيی، پيشگويی كرده و گفته بود: «صدای فريادی در بيابان می‌شنوم كه می‌گويد: برای خداوند راهی آماده كنيد و جاده را برای آمدن او هموار نماييد.» يحيی لباسی از پشم شتر بر تن می‌كرد و كمربندی چرمی به كمر می‌بست. خوراكش نيز ملخ و عسل صحرايی بود. مردم از اورشليم و از سراسر كرانۀ رود اردن، و در واقع از تمامی سرزمين يهوديه به بيابان می‌آمدند تا به موعظۀ او گوش فرا دهند. ايشان به گناهان خود اعتراف كرده، بدست يحيی در رود اردن غسل تعميد می‌يافتند. اما وقتی يحيی ديد كه عدۀ زيادی از روحانيون متظاهر و رهبران قوم نزد او می‌آيند تا تعميد گيرند، به ايشان گفت: «ای افعی‌زادگان، چه كسی به شما گفت كه می‌توانيد از غضب آيندۀ خدا بگريزيد؟ پيش از آنكه شما را تعميد دهم، بايد با كارهای شايسته، ثابت كنيد كه از گناهان خود توبه كرده‌ايد. با اين فكر كه ما يهودی و از نسل ابراهيم هستيم، خود را فريب ندهيد. اين افكار بيهوده است. خدا می‌تواند از همين سنگها، نسلی برای ابراهيم بوجود آورد. و حال، تيشۀ داوری خدا بر ريشۀ درختان گذاشته شده است. هر درختی كه ثمر نياورد، بريده و در آتش افكنده خواهد شد. من آنانی را كه از گناهانشان توبه می‌كنند با آب غسل تعميد می‌دهم، اما شخص ديگری خواهد آمد كه مقامش بسيار برتر از من است، آنقدر كه من لياقت ندارم كفشهايش را پيش پايش بگذارم. او شما را با روح‌القدس و آتش الهی تعميد خواهد داد. او كاه را از گندم جدا كرده، آن را در آتشی خاموش نشدنی خواهد سوزاند؛ اما گندم را در انبار جمع خواهد نمود.» در آن زمان، عيسی از ايالت جليل بسوی رود اردن به راه افتاد تا در آنجا از يحيی تعميد گيرد. ولی يحيی مانع او شد و گفت: «اين كار، شايسته نيست. اين منم كه بايد از تو تعميد بگيرم.» اما عيسی گفت: «مرا تعميد بده زيرا اينچنين، حكم خدا را بجا می‌آوريم.» پس يحيی او را تعميد داد. پس از تعميد، در همان لحظه كه عيسی از آب بيرون می‌آمد، آسمان باز شد و يحيی روح خدا را ديد كه به شكل كبوتری پايين آمد و بر عيسی قرار گرفت. آنگاه ندايی از آسمان در رسيد كه «اين فرزند عزيز من است كه از او خشنودم.» آنگاه روح خدا عيسی را به بيابان برد تا در آنجا شيطان او را وسوسه و آزمايش كند. عيسی در آن زمان، برای مدت چهل شبانه روز روزه گرفت. پس در آخر بسيار گرسنه شد. در اين حال شيطان به سراغ او آمد و او را وسوسه كرد و گفت: «اگر اين سنگها را تبديل به نان كنی، ثابت خواهی كرد كه فرزند خدا هستی.» اما عيسی به او فرمود: «نه، من چنين نخواهم كرد، زيرا كتاب آسمانی می‌فرمايد نان نمی‌تواند روح انسان را سير كند؛ بلكه فقط كلام خداست كه می‌تواند نياز درونی او را برآورده سازد.» سپس شيطان او را به شهر اورشليم برد و بر روی بام خانۀ خدا قرار داد، و به او گفت: «خود را از اينجا بينداز و ثابت كن كه فرزند خدا هستی؛ چون كتاب آسمانی می‌فرمايد: خدا فرشتگان خود را خواهد فرستاد تا تو را از خطر حفظ كنند… آنها نخواهند گذاشت كه حتی پايت به سنگ بخورد.» عيسی جواب داد: «بلی، ولی همان كتاب نيز می‌فرمايد كه خداوند را بی‌جهت آزمايش مكن.» سپس شيطان او را به قلۀ كوه بسيار بلندی برد و تمام ممالک جهان، و شكوه و جلال آنها را به او نشان داد، و گفت: «اگر زانو بزنی و مرا سجده كنی، همۀ اينها را به تو می‌بخشم.» عيسی به او گفت: «دور شو ای شيطان! كتاب‌مقدس می‌فرمايد: فقط خداوند را بپرست و تنها از او اطاعت كن.» آنگاه شيطان دور شد و فرشتگان آمدند و عيسی را خدمت كردند. وقتی عيسی از دستگيری يحيی باخبر شد، از ايالت يهوديه، به ناصره در ايالت جليل بازگشت. پس از مدتی، از آنجا به بندر كفرناحوم رفت كه در كرانۀ درياچۀ جليل و نزديک زبولون و نفتالی واقع است. *** اشعيای نبی اين را پيشگويی كرده و گفته بود: «سرزمين زبولون و نفتالی كنار درياچه، و ناحيۀ آن طرف رود اردن، و جليل عليا، سرزمين بيگانگان؛ در آنجا كه مردم در تاريكی نشسته بودند، نور عظيمی ديده شد. بر آنانی كه در ديار مردگان ساكن بودند، نوری تابيد.» عيسی از آن روز به بعد، به اعلام پيغام خدا پرداخت و می‌گفت: «از گناهان خود توبه نماييد و نزد خدا بازگشت كنيد، زيرا ملكوت آسمان نزديک شده است.» روزی عيسی در كنار درياچۀ جليل قدم می‌زد كه «شمعون پطرس» و برادرش «اندرياس» را ديد كه سوار بر قايق بودند و تور ماهيگيری را به دريا انداخته بودند، زيرا شغل هر دو ماهيگيری بود. عيسی ايشان را خوانده، گفت: «بدنبال من بياييد و من به شما نشان می‌دهم كه چگونه مردم را برای خدا صيد كنيد.» ايشان بی‌درنگ تورها را به كناری انداخته، به دنبال او رفتند. عيسی از آنجا قدری جلوتر رفت و دو برادر ديگر يعنی يعقوب و يوحنا را ديد كه با پدرشان «زِبِدی» در قايق نشسته بودند و تورهای خود را تعمير می‌كردند. عيسی ايشان را نيز دعوت كرد تا بدنبالش بروند. ايشان بلافاصله قايق و پدر خود را رها كرده، بدنبال عيسی رفتند. عيسی در سراسر جليل می‌گشت و در عبادتگاه يهوديان تعليم می‌داد، و به هر جا می‌رسيد مژده ملكوت خدا را اعلام می‌كرد و هر نوع مرض و بيماری را شفا می‌بخشيد. شهرت معجزات او از مرزهای جليل نيز گذشت، به طوری كه حتی بيماران از سوريه می‌آمدند تا شفا يابند. عيسی هر نوع مرض و درد را شفا می‌داد و هر ديوانه و غشی و افليج را سلامتی می‌بخشيد. او به هر جا كه گام می‌نهاد، انبوه جمعيت از جليل، دكاپوليس، اورشليم و سراسر يهوديه، و حتی از آنطرف رود اردن بدنبالش براه می‌افتادند. روزی كه جمعيتی انبوه گرد آمده بودند، عيسی به همراه شاگردان خود بر فراز تپه‌ای بر آمد و بنشست. آنگاه شروع به تعليم ايشان كرد و فرمود: «خوشابحال آنان كه نياز خود را به خدا احساس می‌كنند، زيرا ملكوت آسمان از آن ايشان است. «خوشابحال ماتم‌زدگان، زيرا ايشان تسلی خواهند يافت. «خوشابحال فروتنان، زيرا ايشان مالک تمام جهان خواهند گشت. «خوشابحال گرسنگان و تشنگان عدالت، زيرا سير خواهند شد. «خوشابحال آنان كه مهربان و باگذشتند، زيرا از ديگران گذشت خواهند ديد. «خوشابحال پاک‌دلان، زيرا خدا را خواهند ديد. «خوشابحال آنان كه برای برقراری صلح در ميان مردم كوشش می‌كنند، زيرا ايشان فرزندان خدا ناميده خواهند شد. «خوشابحال آنان كه به سبب نيک‌كردار بودن آزار می‌بينند، زيرا ايشان از بركات ملكوت آسمان بهره‌مند خواهند شد. «هرگاه بخاطر من شما را ناسزا گفته، آزار رسانند و به شما تهمت زنند، شاد باشيد. بلی، خوشی و شادی نماييد، زيرا در آسمان پاداشی بزرگ در انتظار شماست. بدانيد كه با پيامبران گذشته نيز چنين كردند. «شما نمک جهان هستيد و به آن طعم می‌بخشيد. اما اگر شما نيز طعم خود را از دست دهيد، وضع جهان چه خواهد شد؟ در اينصورت، شما را همچون نمكی بی‌مصرف دور انداخته، پايمال خواهند ساخت. شما نور جهان می‌باشيد. شما همچون شهری هستيد كه بر تپه‌ای بنا شده و در شب می‌درخشد و همه آن را می‌بينند. چراغ را روشن نمی‌كنند تا آنرا زير كاسه بگذارند، بلكه روی چراغدان، تا كسانی كه درخانه هستند از نورش استفاده كنند. پس نور خود را پنهان مسازيد، بلكه بگذاريد نور شما بر مردم بتابد، تا كارهای نيک شما را ديده، پدر آسمانی‌تان را تمجيد كنند. «گمان مبريد كه آمده‌ام تا تورات موسی و نوشته‌های ساير انبياء را منسوخ كنم. من آمده‌ام تا آنها را تكميل نمايم و به انجام رسانم. براستی به شما می‌گويم كه از ميان احكام تورات، هر آنچه كه بايد عملی شود، يقيناً همه يک به يک عملی خواهند شد. پس اگر كسی ازكوچكترين حكم آن سرپيچی كند و به ديگران نيز تعليم دهد كه چنين كنند، او در ملكوت آسمان از همه كوچكتر خواهد بود. اما هر كه احكام خدا را اطاعت نمايد و ديگران را نيز تشويق به اطاعت كند، در ملكوت آسمان بزرگ خواهد بود. «اين را نيز بگويم كه تا شما بهتر از علما و پيشوايان دين يهود نشويد، محال است بتوانيد وارد ملكوت آسمان گرديد. «گفته شده است كه هر كس مرتكب قتل شود، محكوم به مرگ می‌باشد. اما من می‌گويم كه حتی اگر نسبت به برادر خود خشمگين شوی و براو فرياد بزنی، بايد تو را محاكمه كرد؛ و اگر برادر خود را «ابله» خطاب كنی، بايد تو را به دادگاه برد؛ و اگر به دوستت ناسزا گويی، سزايت آتش جهنم می‌باشد. «پس اگر نذری داری و می‌خواهی گوسفندی در خانۀ خدا قربانی كنی، و همان لحظه بيادت آيد كه دوستت از تو رنجيده است، گوسفند را همانجا نزد قربانگاه رها كن و اول برو و از دوستت عذرخواهی نما و با او آشتی كن؛ آنگاه بيا و نذرت را به خدا تقديم كن. هرگاه كسی از تو شكايت كند و تو را به دادگاه ببرد، كوشش كن پيش از آنكه به دادگاه برسيد و قاضی تو را به زندان بيندازد، با شاكی صلح كنی؛ و گر نه، در زندان خواهی ماند و تا دينار آخر را نپرداخته باشی، بيرون نخواهی آمد. «گفته شده است كه زنا مكن. ولی من می‌گويم كه اگر حتی با نظر شهوت‌آلود به زنی نگاه كنی، همان لحظه در دل خود با او زنا كرده‌ای. پس، اگر چشمی كه برايت اينقدر عزيزاست، باعث می‌شود گناه كنی، آن را از حدقه درآور و دور افكن. بهتر است بدنت ناقص باشد، تا اين كه تمام وجودت به جهنم بيفتد. و اگر دست راستت باعث می‌شود گناه كنی، آن را ببر و دور بينداز. بهتر است يک دست داشته باشی، تا اينكه با دو دست به جهنم بروی. «گفته شده است: اگر كسی می‌خواهد از دست زنش خلاص شود، كافی است طلاقنامه‌ای بنويسد و به او بدهد. اما من می‌گويم هر كه زن خود را بدون اينكه خيانتی از او ديده باشد، طلاق دهد و آن زن دوباره شوهر كند، آن مرد مقصر است زيرا باعث شده زنش زنا كند؛ و مردی نيز كه با اين زن ازدواج كرده، زناكار است. «باز گفته شده كه قسم دروغ نخور و هرگاه به نام خدا قسم ياد كنی، آن را وفا كن. اما من می‌گويم: هيچگاه قسم نخور، نه به آسمان كه تخت خداست، و نه به زمين كه پای‌انداز اوست، و نه به اورشليم كه شهر آن پادشاه بزرگ است؛ به هيچيک از اينها سوگند ياد نكن. به سر خود نيز قسم مخور، زيرا قادر نيستی مويی را سفيد يا سياه گردانی. فقط بگو: «بلی» يا «نه». همين كافی است. اما اگر برای سخنی كه می‌گويی، قسم بخوری، نشان می‌دهی كه نيرنگی در كار است. «گفته شده كه اگر شخصی چشم كسی را كور كند، بايد چشم او را نيز كور كرد و اگر دندان كسی را بشكند، بايد دندانش را شكست. اما من می‌گويم كه اگر كسی به تو زور گويد، با او مقاومت نكن؛ حتی اگر به گونۀ راست تو سيلی زند، گونۀ ديگرت را نيز پيش ببر تا به آن نيز سيلی بزند. اگر كسی تو را به دادگاه بكشاند تا پيراهنت را بگيرد، عبای خود را نيز به او ببخش. اگر يک سرباز رومی به تو دستور دهد كه باری را به مسافت يک ميل حمل كنی، تو دو ميل حمل كن. اگر كسی از تو چيزی خواست، به او بده؛ و اگر از تو قرض خواست، او را دست خالی روانه نكن. «شنيده‌ايد كه می‌گويند با دوستان خود دوست باش، و با دشمنانت دشمن؟ اما من می‌گويم كه دشمنان خود را دوست بداريد، و هر كه شما را لعنت كند، برای او دعای بركت كنيد؛ به آنانی كه از شما نفرت دارند، نيكی كنيد، و برای آنانی كه به شما ناسزا می‌گويند و شما را آزار می‌دهند، دعای خير نماييد. اگر چنين كنيد، فرزندان راستين پدر آسمانی خود خواهيد بود، زيرا او آفتاب خود را برهمه می‌تاباند، چه بر خوبان، چه بر بدان؛ باران خود را نيز بر نيكوكاران و ظالمان می‌باراند. اگر فقط آنانی را كه شما را دوست می‌دارند، محبت كنيد، چه برتری بر مردمان پست داريد، زيرا ايشان نيز چنين می‌كنند. اگر فقط با دوستان خود دوستی كنيد، با كافران چه فرقی داريد، زيرا اينان نيز چنين می‌كنند. پس شما كامل باشيد، همانگونه كه پدر آسمانی شما كامل است.» «مراقب باشيد كه اعمال نيک خود را در انظار مردم انجام ندهيد، تا شما را ببينند و تحسين كنند، زيرا در اينصورت نزد پدر آسمانی‌تان اجری نخواهيد داشت. هرگاه به فقيری كمک می‌كنی، مانند رياكاران كه در كنيسه و در بازار از خود تعريف می‌كنند تا مردم به آنها احترام بگذارند، دربارۀ كار نيک خود داد سخن سر نده، چون به اين ترتيب، اجری را كه می‌بايست از خدا بگيری، از مردم گرفته‌ای. اما وقتی به كسی صدقه‌ای می‌دهی، نگذار حتی دست چپت از كاری كه دست راستت می‌كند، آگاه شود، تا نيكويی تو در نهان باشد. آنگاه پدر آسمانی كه امور نهان را می‌بيند، تو را اجر خواهد داد. «و اما دربارۀ دعا. هرگاه دعا می‌كنی، مانند رياكاران نباش كه دوست دارند در عبادتگاه‌ها يا در گوشه و كنار خيابانها نماز بخوانند تا توجه مردم را به خود جلب كنند و خود را مؤمن نشان دهند. مطمئن باش اجری را كه بايد از خدا بگيرند، همين جا از مردم گرفته‌اند. اما تو هرگاه دعا می‌كنی، در تنهايی و در خلوت دل، پدر آسمانی را عبادت نما؛ و او كه كارهای نهان تو را می‌بيند، به تو پاداش خواهد داد. «وقتی دعا می‌كنيد، مانند كسانی كه خدای حقيقی را نمی‌شناسند، وِردهای بی‌معنی تكرار نكنيد. ايشان گمان می‌كنند كه با تكرار زياد، دعايشان مستجاب می‌شود. اما شما اين را بياد داشته باشيد كه پدرتان، قبل از اينكه از او چيزی بخواهيد، كاملاً از نيازهای شما آگاه است. *** «پس شما اينگونه دعا كنيد: «ای پدر ما كه در آسمانی، «نام مقدس تو گرامی باد. «ملكوت تو برقرار گردد. «خواست تو آنچنان كه در آسمان مورد اجراست، بر زمين نيز اجرا شود. «نان روزانۀ ما را امروز نيز به ما ارزانی دار. «خطاهای ما را بيامرز چنانكه ما نيز آنان را كه به ما بدی كرده‌اند، می‌بخشيم. «ما را از وسوسه‌ها دور نگاه‌دار و از شيطان حفظ فرما؛ «زيرا ملكوت و قدرت و جلال تا ابد از آن توست. آمين! «پدر آسمانی، شما را بشرطی خواهد بخشيد كه شما نيز آنانی را كه به شما بدی كرده‌اند، ببخشيد. *** «و اما دربارۀ روزه. وقتی روزه می‌گيريد، مانند رياكاران خود را افسرده و ناتوان نشان ندهيد. ايشان با اين كار می‌خواهند به مردم بفهمانند كه روزه گرفته‌اند. مطمئن باشيد كه ايشان تمام اجر خود را به همين صورت از مردم می‌گيرند. اما تو وقتی روزه می‌گيری، سر و صورت خود را تميز و مرتب كن، تا كسی متوجه نشود روزه گرفته‌ای. آنگاه پدر آسمانی تو كه از همه چيز آگاه است، تو را اجر خواهد داد. «ثروت خود را بر روی اين زمين نيندوزيد زيرا ممكن است بيد يا زنگ به آن آسيب رساند و يا دزد آن را بربايد. ثروتتان را در آسمان بيندوزيد، در جايی كه از بيد و زنگ و دزد خبری نيست. اگر ثروت شما در آسمان باشد، فكر و دلتان نيز در آنجا خواهد بود. «چشم، چراغ وجود انسان است. اگر چشم تو پاک باشد، تمام وجودت نيز پاک و روشن خواهد بود. ولی اگر چشمت با شهوت و طمع تيره شده باشد، تمام وجودت هم در تاريكی عميقی فرو خواهد رفت. چه تاريكی وحشتناكی! «نمی‌توانی به دو ارباب خدمت كنی. بايد فقط يكی از آنها را دوست داشته باشی و فقط به يكی وفادار بمانی. همچنين نمی‌توانی هم بندۀ خدا باشی و هم بندۀ پول. «پس نصيحت من اين است كه برای خوراک و پوشاک غصه نخوريد. برای همين زندگی و بدنی كه داريد شاد باشيد. آيا ارزش زندگی و بدن، بيشتر از خوراک و پوشاک نيست؟ به پرندگان نگاه كنيد. غصه ندارند كه چه بخورند. نه می‌كارند، نه درو می‌كنند، و نه در انبارها ذخيره می‌كنند، ولی پدر آسمانی شما خوراک آنها را فراهم می‌سازد. آيا شما برای خدا خيلی بيشتر از اين پرندگان ارزش نداريد؟ آيا غصه خوردن می‌تواند يک لحظه عمرتان را طولانی‌تر كند؟ «چرا برای لباس و پوشاک غصه می‌خوريد؟ به گلهای سوسن كه در صحرا هستند، نگاه كنيد. آنها برای لباس غصه نمی‌خورند. با اين حال به شما می‌گويم كه سليمان هم باتمام شكوه و ثروت خود، هرگز لباسی به زيبايی اين گلهای صحرايی نپوشيد. پس اگر خدا در فكر گلهايی است كه امروز هستند و فردا از بين می‌روند، چقدر بيشتر در فكر شماست، ای كم ايمانان. «پس غصۀ خوراک و پوشاک را نخوريد. چون بی‌ايمانان دربارۀ اين چيزها دائماً فكر می‌كنند و سخن می‌گويند. شما با ايشان فرق داريد. پدر آسمانی شما كاملاً می‌داند شما به چه نياز داريد. *** اگر شما قبل از هرچيز، به ملكوت و عدالت خدا دل ببنديد، او همۀ اين نيازهای شما را برآورده خواهد ساخت. «پس غصۀ فردا را نخوريد، چون خدا در فكر فردای شما نيز می‌باشد. مشكلات هر روز برای همان روز كافی است؛ لازم نيست مشكلات روز بعد را نيز به آن بيفزاييد.» «از كسی ايراد نگيريد تا از شما نيز ايراد نگيرند. زيرا هرطور كه با ديگران رفتار كنيد، همانگونه با شما رفتار خواهند كرد. *** چرا پر كاه را در چشم برادرت می‌بينی، اما تير چوب را در چشم خودت نمی‌بينی؟ چگونه جرأت می‌كنی بگويی: اجازه بده پركاه را از چشمت درآورم، در حالی كه خودت چوبی در چشم داری؟ ای متظاهر، نخست چوب را از چشم خود درآور تا بهتر بتوانی پر كاه را در چشم برادرت ببينی. «مرواريدهای خود را نزد خوكها ميندازيد چون قادر به تشخيص ارزش آنها نمی‌باشند؛ آنها مرواريدها را لگدمال می‌كنند و برگشته، به شما حمله‌ور خواهند شد. به همين ترتيب، چيزهای مقدس را در اختيار انسانهای بدكار مگذاريد. «بخواهيد تا به شما داده شود. بجوييد تا بيابيد. در بزنيد تا به روی شما باز شود. زيرا هر كه چيزی بخواهد، بدست خواهد آورد، و هر كه بجويد، خواهد يافت. كافی است در بزنيد، كه در برويتان باز می‌شود. اگر كودكی از پدرش نان بخواهد، آيا پدرش به او سنگ می‌دهد؟ اگر از او ماهی بخواهد، آيا به او مار می‌دهد؟ پس شما كه اينقدر سنگدل و گناهكار هستيد، به فرزندانتان چيزهای خوب می‌دهيد، چقدر بيشتر پدر آسمانی‌تان، بركات خود را به شما خواهد بخشيد، اگر از او بخواهيد. «پس آنچه می‌خواهيد ديگران برای شما بكنند، شما همان را برای آنها بكنيد. اين است خلاصۀ تورات و كتب انبياء. «فقط با عبور از درِ تنگ می‌توان به حضور خدا رسيد. جاده‌ای كه به طرف جهنم می‌رود خيلی پهن است و دروازه‌اش نيز بسيار بزرگ، و عدۀ زيادی به آن راه می‌روند، و براحتی می‌توانند داخل شوند. اما دری كه به زندگی جاودان باز می‌شود، كوچک است و راهش نيز باريک، و تنها عدۀ كمی می‌توانند به آن راه يابند. «از پيامبران دروغين برحذر باشيد كه در لباس ميش نزد شما می‌آيند، ولی در باطن گرگهای درنده می‌باشند. همانطور كه درخت را از ميوه‌اش می‌شناسند، ايشان را نيز می‌توان از اعمالشان شناخت. شما يقيناً فرق درخت انگور و خار بيابان، و فرق انجير و بوتۀ خار را می‌دانيد. درخت سالم ميوۀ خوب می‌دهد و درخت فاسد ميوۀ بد. درخت سالم نمی‌تواند ميوۀ بد بدهد؛ درخت فاسد نيز ميوۀ خوب نمی‌دهد. درختهايی كه ميوه‌‌ء بد می‌دهند، بريده و در آتش انداخته می‌شوند. بلی، به اين گونه می‌توانيد پيامبران دروغين را از اعمالشان بشناسيد. «گمان نكنيد هر كه خود را مؤمن نشان دهد، به بهشت خواهد رفت. ممكن است عده‌ای حتی مرا «خداوند» خطاب كنند، اما به حضور خدا راه نيابند. فقط آنانی می‌توانند به حضور خدا برسند كه ارادۀ پدر آسمانی مرا بجا آورند. «در روز قيامت بسياری نزد من آمده، خواهند گفت: خداوندا، خداوندا، ما پيغام تو را به مردم داديم و با ذكر نام تو، ارواح ناپاک را از وجود افراد بيرون كرديم و معجزات بزرگ ديگر انجام داديم. ولی من جواب خواهم داد: من اصلاً شما را نمی‌شناسم، از من دور شويد ای بدكاران. «هر كه احكام مرا می‌شنود و آنها را بجا می‌آورد، شخصی داناست؛ او مانند آن مرد عاقلی است كه خانه‌اش را بر صخره‌ای محكم بنا كرد. هر چه باران و سيل آمد، و باد و طوفان بر آن خانه وزيد، خراب نشد چون روی صخره ساخته شده بود. «اما كسی كه احكام مرا می‌شنود و از آنها پيروی نمی‌كند، نادان است، درست مثل مردی كه خانه‌اش را بر شن و ماسه ساخت. وقتی باران و سيل آمد و باد و طوفان بر آن خانه وزيد، آنچنان خراب شد كه اثری از آن باقی نماند.» جماعتی كه به سخنان عيسی گوش می‌دادند، از موعظۀ عالی او مات و مبهوت شدند، زيرا با قدرت به ايشان تعليم می‌داد، نه مانند علمای دين يهود. هنگامی كه عيسی از فراز تپه به زير می‌آمد، بسياری به دنبال او براه افتادند. ناگهان يک مرد جذامی خود را به عيسی رساند، و در مقابل او زانو زده، او را سجده كرد و با التماس گفت: «ای آقا، اگر بخواهی، می‌توانی مرا شفا ببخشی.» عيسی دست خود را بر او گذاشت و فرمود: «البته كه می‌خواهم؛ شفا بياب!» و فوراً جذام او از بين رفت! آنگاه عيسی به او فرمود: «بدون اين كه با كسی دربارۀ شفايت گفتگو كنی، نزد كاهن برو تا تو را آزمايش كند. سپس هديه‌ای را كه شريعت موسی برای جذامی‌های شفا يافته تعيين كرده، تقديم كن تا همه بدانند كه شفا يافته‌ای.» وقتی عيسی به شهر كفرناحوم رسيد، يک افسر رومی نزد او آمد و از او خواهش كرد كه خدمتكار افليج او را كه در خانه افتاده و از درد بخود می‌پيچيد، شفا دهد. *** عيسی به او گفت: «بسيار خوب، می‌آيم و او را شفا می‌دهم.» اما افسر در جواب عرض كرد: «سرور من، من اينقدر لياقت ندارم كه شما به خانۀ من بياييد. اگر از همين‌جا دستور بفرماييد خدمتكارم خوب خواهد شد. من خودم دستورهای افسران ارشد را اطاعت می‌كنم، و از طرف ديگر سربازانی نيز زير دست خود دارم كه اگر به يكی بگويم «برو» می‌رود و به ديگری بگويم «بيا» می‌آيد؛ اگر به خدمتكارم بگويم «فلان كار را بكن» می‌كند. می‌دانم اگر شما هم دستور بفرماييد، اين مرض از بدن خدمتكارم بيرون خواهد رفت.» *** عيسی از سخنان او حيرت كرد! پس رو به جمعيت كرد و گفت: «در تمام سرزمين اسرائيل نيز چنين ايمانی در كسی نديده‌ام. اين را به شما بگويم كه عدۀ زيادی از قومهای غيريهود، مانند اين افسر رومی، از سراسر دنيا آمده، در درگاه خداوند با ابراهيم و اسحاق و يعقوب همنشين خواهند شد؛ و بسياری از يهوديان كه می‌بايست به درگاه خداوند راه يابند، بيرون انداخته خواهند شد، در جايی كه تاريكی و گريه و عذاب حكمفرماست.» سپس رو به افسر رومی‌كرد و گفت: «به خانه‌ات برگرد. مطابق ايمانت، انجام شد.» خدمتكار او همان لحظه شفا يافت! هنگامی كه عيسی به خانۀ پطرس رسيد، مادر زن پطرس تب كرده و در رختخواب بود. اما وقتی عيسی دست او را گرفت، تب او قطع شد و برخاست و به پذيرايی پرداخت. همان شب، عدۀ زيادی از ديوانگان را نزد عيسی آوردند، و او با گفتن يک كلمه، تمام ارواح ناپاک را از وجود آنان بيرون كرد و تمام بيماران را شفا بخشيد. به اين وسيله، پيشگويی اشعيای نبی به انجام رسيد كه: «او ضعفهای ما را برطرف كرد و مرض‌های ما را از ما دور ساخت.» وقتی عيسی متوجه شد كه جمعيت بزرگی نزد او جمع شده‌اند به شاگردانش فرمود تا آماده شوند و به كنارۀ ديگر درياچه بروند. درست در همان لحظه، يكی از علمای دين يهود نزد او آمد و گفت: «استاد، به هر قيمتی كه شده، شما را پيروی خواهم كرد.» اما عيسی به او گفت: «روباه‌ها برای خود لانه دارند و پرندگان آشيانه؛ اما من كه مسيح هستم، جايی برای استراحت ندارم.» يكی ديگر از مريدانش به او گفت: «آقا، اجازه بفرماييد تا زمان فوت پدرم بمانم؛ وقتی او مُرد و او را دفن كردم، خواهم آمد تا شما را پيروی نمايم.» عيسی به او گفت: «الان از من پيروی كن، و بگذار آنانی كه روحشان مرده است، مرده‌های خود را دفن كنند.» آنگاه عيسی و شاگردانش وارد قايق شدند و به سمت ديگر درياچه براه افتادند. ناگهان درياچه طوفانی شد بطوری كه ارتفاع امواج از قايق نيز می‌گذشت و آب به داخل آن می‌ريخت. اما عيسی در خواب بود. شاگردانش به او نزديک شدند و بيدارش كرده، فرياد زدند: «استاد، به داد ما برسيد؛ غرق می‌شويم!» عيسی جواب داد: «ای كم‌ايمانان! چرا می‌ترسيد؟» سپس برخاست و فرمان داد تا باد و طوفان آرام گيرند؛ آنگاه آرامش كامل پديد آمد. شاگردان كه حيرت و ترس وجودشان را فراگرفته بود، به يكديگر می‌گفتند: «اين چه نوع انسانی است كه حتی باد و دريا نيز اطاعتش می‌كنند؟» وقتی به سرزمين جدری‌ها كه در طرف ديگر درياچه بود رسيدند، دو ديوانه زنجيری به ايشان برخوردند. اين دو ديوانۀ در قبرستان زندگی می‌كردند و آنقدر خطرناک بودند كه كسی جرأت نداشت از آن منطقه عبور كند. تا چشمشان به عيسی افتاد، شروع كردند به فرياد كشيدن كه: «ای فرزند خدا با ما چه كار داری؟ آيا آمده‌ای تا قبل از وقت، ما را عذاب دهی؟» از قضا در آن حوالی گلۀ خوكی می‌چريدند. پس ارواح ناپاک از عيسی خواهش كرده، گفتند: «اگر می‌خواهی ما را بيرون كنی، ما را به درون جسم اين خوكها بفرست.» عيسی به آنها گفت: «بسيار خوب، برويد.» ارواح ناپاک از وجود آن دو نفر بيرون آمدند و داخل خوكها شدند. ناگاه تمام گله، ديوانه‌وار بطرف پرتگاه دويدند و خود را به درياچه انداختند و خفه شدند. خوک‌چرانها با ديدن اين صحنه، وحشت‌زده به شهر فرار كردند و تمام ماجرا را برای مردم نقل نمودند. در نتيجه، تمام اهالی شهر بيرون ريختند تا عيسی را ببينند، وقتی به او رسيدند از او خواهش كردند كه از آنجا برود و ايشان را بحال خودشان بگذارد. پس عيسی سوار قايق شد و به شهر خود، كفرناحوم كه در آن طرف درياچه بود، بازگشت. ناگهان عده‌ای، پسر افليجی را كه روی تشكی دراز كشيده بود نزد او آوردند. وقتی عيسی ايمان ايشان را ديد به بيمار گفت: «پسرم، غصه نخور! من گناهانت را بخشيدم.» بعضی از روحانيون كه در آنجا حضور داشتند، با خود گفتند: «كفر می‌گويد؛ خود را خدا ساخته است.» عيسی كه می‌دانست آنها چه فكر می‌كنند، از ايشان پرسيد: «اين چه افكار پليدی است كه به خود راه می‌دهيد؟ آيا بخشيدن گناهان آسانتر است يا شفا دادن مرض؟ اكنون به شما ثابت می‌كنم كه من در اين دنيا، اختيار بخشيدن گناه را دارم.» آنگاه رو به پسر افليج كرد و گفت: «برخيز و تشكت را جمع كن و به خانه برو.» پسر از جای خود جهيد و به خانه رفت! حاضرين، با ديدن اين معجزه، ترسيدند و خدا را شكر كردند كه چنين قدرتی به انسان داده است. عيسی بر سر راه خود، به يک باجگير به نام «مَتّی‌ٰ» برخورد، كه در محل وصول باج و خراج نشسته بود. عيسی به او فرمود: «بيا و مرا پيروی كن!» متی‌ٰ فوراً برخاست و همراه او رفت. يک روز عيسی و شاگردانش در خانۀ متی‌ٰ بر سر سفرۀ غذا نشسته بودند. عده‌ای از باجگيران و اشخاص بدنام شهر نيز مهمان متی‌ٰ بودند. وقتی روحانيون اين را ديدند، اعتراض‌كنان به شاگردان عيسی گفتند: «چرا استاد شما با اين قبيل افراد نشست و برخاست می‌كند؟» عيسی در جواب ايشان گفت: «به اين دليل كه افراد سالم احتياج به پزشک ندارند، بلكه بيماران به پزشک نياز دارند.» سپس اضافه كرد: «برويد، كمی در مورد اين آيۀ كتاب آسمانی فكر كنيد كه می‌فرمايد: «من از شما هديه و قربانی نمی‌خواهم، بلكه دلسوزی و ترحم می‌خواهم.» رسالت من در اين دنيا اين است كه گناهكاران را بسوی خدا بازگردانم، نه آنانی را كه گمان می‌كنند عادل و مقدسند!» يک روز شاگردان يحيای تعميد دهنده نزد عيسی آمده، از او پرسيدند: «چرا شاگردان شما مانند فريسيان روزه نمی‌گيرند؟» عيسی در جواب گفت: «آيا ميهمانان تا زمانی كه داماد با ايشان است می‌توانند ماتم كنند و روزه بگيرند؟ ولی يک روز خواهد آمد كه من از نزد دوستانم خواهم رفت. آن زمان، وقت روزه گرفتن است. «هيچيک از شما به لباس پوسيده، پارچۀ نو وصله نمی‌كند، زيرا وصله، لباس را پاره می‌كند و سوراخ، گشادتر می‌شود. و يا كسی شراب تازه را در مَشک كهنه نمی‌ريزد، چون در اثر فشار شراب، مشک پاره می‌شود؛ هم مشک از بين می‌رود و هم شراب ضايع می‌شود. شراب تازه را بايد در مشک تازه ريخت، تا هم شراب سالم بماند، هم مشک.» هنوز سخن عيسی تمام نشده بود كه سرپرست عبادتگاه آن محل سر رسيد و او را پرستش كرد و گفت: «دخترم همين الان فوت كرد. ولی استدعا دارم بياييد و دستتان را بر او بگذاريد تا زنده شود.» عيسی و شاگردانش بسوی خانۀ او براه افتادند. در اين وقت، زنی كه دوازده سال از خونريزی رنج می‌برد، از پشت سر عيسی آمد و به گوشۀ ردای او دست زد؛ چون با خود فكر كرده بود كه اگر چنين كند، بهبود خواهد يافت. عيسی برگشت و او را ديد و فرمود: «دخترم، غصه نخور! ايمانت باعث شفايت شد!» آن زن همان لحظه بهبود يافت. وقتی عيسی به خانۀ سرپرست عبادتگاه رسيد و با گروه نوحه‌خوانها و مردم مضطرب روبرو شد، فرمود: «همه بيرون برويد. اين دختر نمرده؛ خوابيده است!» ولی آنها به حرف او خنديدند! سرانجام وقتی همه بيرون رفتند، عيسی به داخل اطاق رفته، دست دختر را گرفت، و دختر صحيح و سالم از جای خود برخاست. خبر اين معجزه در سراسر آن نواحی پيچيد. وقتی عيسی از خانۀ آن دختر بيرون می‌آمد، دو مرد نابينا بدنبال او افتاده، فرياد می‌زدند: «ای پسر داودِ پادشاه، به ما رحم كن.» آنان با عيسی وارد خانه‌ای شدند كه در آن زندگی می‌كرد. عيسی از ايشان پرسيد: «آيا ايمان داريد كه می‌توانم چشمان شما را باز كنم؟» گفتند: «بلی آقا، ايمان داريم.» پس او دست بر چشمان ايشان گذاشت و فرمود: «چون ايمان داريد، پس شفا بيابيد!» ناگهان چشمان ايشان باز شد و توانستند ببينند. عيسی با تأكيد به ايشان فرمود تا در اين مورد به كسی چيزی نگويند. اما به محض اينكه از خانه بيرون رفتند، به هر كه رسيدند ماجرا را بازگو كردند. وقتی از آنجا خارج می‌شدند، عيسی با مردی روبرو شد كه بخاطر روح ناپاكی كه در او بود، نمی‌توانست حرف بزند. پس عيسی آن روح ناپاک را از او اخراج كرد، و زبان او فوراً باز شد. همۀ مردم غرق حيرت شدند و گفتند: «در اسرائيل هرگز چنين چيزی ديده نشده است.» اما روحانيون گفتند: «او به اين دليل می‌تواند ارواح ناپاک را از وجود مردم بيرون كند كه رئيس ارواح ناپاک يعنی شيطان در وجود اوست.» در آن زمان، عيسی به تمام شهرها و دهات آن منطقه رفته، در عبادتگاه‌های يهود تعليم می‌داد و برقراری ملكوت خداوند را به مردم اعلام می‌كرد؛ او هر جا می‌رفت، امراض مردم را شفا می‌بخشيد. دل او بشدت برای مردم می‌سوخت، زيرا مشكلات فراوان داشتند و نمی‌دانستند به كجا بروند و از چه كسی كمک بخواهند. آنها مانند گوسفندانی بی‌چوپان بودند. عيسی به شاگردانش گفت: «محصول زياد است، اما كارگر كم. پس از صاحب محصول تقاضا كنيد تا برای جمع‌آوری محصول، كارگران بيشتری بكار گيرد.» آنگاه عيسی دوازده شاگرد خود را نزد خود فرا خواند و به ايشان قدرت داد تا ارواح ناپاک را بيرون كنند و هر نوع بيماری و مرض را شفا دهند. اين است نامهای آن دوازده شاگرد: شمعون (معروف به پِطرُس)، اَندرياس (برادر پطرس)، يعقوب (پسر زِبِدی)، يوحنا (برادر يعقوب)، فيليپ، بَرتولما، توما، متی‌ٰ (باجگير معروف)، يعقوب (پسر حلفی)، تِدی، شمعون (عضو حزب «فدائيان») و يهودا اِسخريوطی (كسی كه در آخر به عيسی خيانت كرد). عيسی ايشان را به مأموريت فرستاده، چنين گفت: «نزد غير يهوديان و سامريان نرويد، بلكه فقط نزد قوم اسرائيل كه گوسفندان گمشدۀ خدا هستند، برويد. برويد و به ايشان خبر دهيد كه خداوند ملكوت خود را برقرار می‌سازد. بيماران را شفا دهيد، مرده‌ها را زنده كنيد، جذامی‌ها را شفا دهيد، و ارواح ناپاک را از وجود مردم بيرون كنيد. مفت گرفته‌ايد، مفت هم بدهيد. «پول با خود بر نداريد، حتی كوله‌بار و كفش و لباس اضافی و چوب‌دستی نيز با خود نبريد. زيرا مردمی كه به كمكشان می‌شتابيد، خوراک و پوشاک شما را فراهم خواهند ساخت. وقتی وارد شهر يا دهی می‌شويد، سراغ آدم خداشناسی را بگيريد، و تا روزی كه آنجا هستيد، در خانۀ او بمانيد. وقتی وارد خانه‌ای می‌شويد، سلام گوييد. اگر آن خانواده شايسته باشد، بركت سلام شما بر آن خانه قرار خواهد گرفت؛ اگر نباشد، بركت به خودتان باز خواهد گشت. اگر اهل خانه‌ای يا شهری شما را راه ندادند، و يا به سخنانتان گوش ندادند، گرد و خاک آنجا را نيز به هنگام بازگشت، از پايهايتان بتكانيد. مطمئن باشيد كه در روز قيامت، وضع مردم فاسد سدوم و عموره خيلی بهتر از وضع آنان خواهد بود. «من شما را همچون گوسفندان به ميان گرگان می‌فرستم. پس مثل مار، هوشيار باشيد و مثل كبوتر، بی‌آزار. ولی مواظب باشيد، زيرا مردم شما را گرفته، به محاكمه خواهند كشيد و حتی در عبادتگاه‌ها شما را شلاق خواهند زد. بلی، شما را بخاطر من، پيش فرماندهان و پادشاهان خواهند برد تا از شما بازجويی كنند. و اين برای شما فرصتی خواهد بود تا دربارۀ من با آنان سخن گوييد و ايشان را آگاه سازيد. «وقتی شما را می‌گيرند، نگران نباشيد كه موقع بازجويی چه بگوييد، چون كلمات مناسب بموقع به شما عطا خواهد شد. زيرا اين شما نيستيد كه سخن می‌گوييد، بلكه روح پدر آسمانی شماست كه بوسيلۀ شما سخن خواهد گفت. «برادر، برادر خود را و پدر، فرزندش را تسليم مرگ خواهد كرد. فرزندان بر ضد والدين برخاسته، ايشان را خواهند كشت. همه بخاطر من از شما متنفر خواهند شد. ولی از ميان شما كسانی نجات خواهند يافت كه تا به آخر زحمات را تحمل كنند. «هرگاه شما را در شهری اذيت كنند، به شهر ديگر فرار كنيد. قبل از اينكه بتوانيد به تمام شهرهای اسرائيل برويد، من خواهم آمد. شاگرد از استاد خود والاتر نيست، و نه نوكر از اربابش. شاگرد در سرنوشت استاد خود شريک است و نوكر نيز در سرنوشت اربابش. اگر مرا كه سرپرست خانه هستم شيطان بگويند، چقدر بيشتر شما را شيطان خطاب خواهند كرد. ولی از آنان كه شما را تهديد می‌كنند نترسيد، زيرا وقت آن خواهد رسيد كه هر حقيقتی آشكار گردد؛ توطئه‌های مخفی آنان نيز برای همه آشكار خواهد شد. «سخنانی كه اكنون در تاريكی به شما می‌گويم، آنها را در روز روشن به همه اعلام كنيد؛ و هر چه در گوش شما می‌گويم، از بامها فرياد كنيد. «نترسيد از كسانی كه می‌توانند فقط بدن شما را بكشند ولی نمی‌توانند به روحتان صدمه‌ای بزنند. از خدا بترسيد كه قادر است هم بدن و هم روح شما را در جهنم هلاک كند. قيمت دو گنجشک چقدر است؟ خيلی ناچيز. ولی حتی يک گنجشک نيز بدون اطلاع پدر آسمانی شما بر زمين نمی‌افتد. تمام موهای سر شما نيز حساب شده است. پس نگران نباشيد. در نظر خدا شما خيلی بيشتر از گنجشكهای دنيا ارزش داريد. «اگر كسی نزد مردم اعتراف كند كه به من ايمان دارد، من نيز از او نزد پدر آسمانی خود تعريف خواهم نمود. ولی اگر كسی پيش مردم مرا رد كند، من هم نزد پدر آسمانی خود، او را رد خواهم نمود. «گمان مبريد كه آمده‌ام صلح و آرامش را بر زمين برقرار سازم. نه، من آمده‌ام تا شمشير را برقرار نمايم. من آمده‌ام تا پسر را از پدر جدا كنم، دختر را از مادر، و عروس را از مادر شوهر. بطوريكه دشمنان هر كس، اهل خانۀ خود او خواهند بود. اگر پدر و مادر خود را بيش از من دوست بداريد، لايق من نيستيد؛ و اگر پسر و دختر خود را بيش از من دوست بداريد، لايق من نيستيد. اگر نخواهيد صليب خود را برداريد و از من پيروی كنيد، لايق من نمی‌باشيد. «اگر بخواهيد جان خود را حفظ كنيد، آن را از دست خواهيد داد؛ ولی اگر جانتان را بخاطر من از دست بدهيد، آن را دوباره بدست خواهيد آورد. «هر كه شما را بپذيرد، مرا پذيرفته است؛ و كسی كه مرا پذيرفته در واقع خدايی را كه مرا فرستاده، پذيرفته است. هر كه پيامبری را بعنوان پيامبر قبول داشته باشد، خود نيز پاداش يک پيامبر را خواهد گرفت و هر كه شخص صالحی را بخاطر صالح بودنش بپذيرد، پاداش يک آدم صالح را خواهد گرفت. و اگر كسی به يكی از كوچكترين شاگردان من، بخاطر اينكه شاگرد من است، حتی يک ليوان آب خنک بدهد، او برای اين كارش پاداش خواهد يافت.» پس از آنكه عيسی اين احكام را به شاگردانش داد، از آنجا به شهرهای مجاور براه افتاد تا در آنجا نيز مردم را تعليم دهد و موعظه كند. وقتی يحيی‌ٰ در زندان خبر معجزه‌های عيسی را شنيد، دو نفر از شاگردان خود را نزد او فرستاد تا از او بپرسند: «آيا تو همان مسيح موعود هستی، يا هنوز بايد منتظر آمدن او باشيم؟» عيسی در جواب ايشان فرمود: «نزد يحيی بازگرديد و آنچه ديديد و شنيديد، برای او بيان كنيد كه چگونه نابينايان بينا می‌شوند، لنگ‌ها راه می‌روند، جذامی‌ها شفا می‌يابند، ناشنواها شنوا می‌گردند، مرده‌ها زنده می‌شوند و فقرا پيغام نجاتبخش خدا را می‌شنوند. سپس به او بگوييد: خوشابحال كسی كه به من شک نكند.» وقتی شاگردان يحيی رفتند، عيسی دربارۀ يحيی با مردم سخن گفت و فرمود: «آن مرد كه برای ديدنش به بيابان يهوديه رفته بوديد، كه بود؟ آيا مردی بود سست چون علف، كه از هر وزش بادی می‌لرزيد؟ آيا مردی بود با لباسهای گرانقيمت؟ كسانی كه لباسهای گرانقيمت می‌پوشند در قصرها زندگی می‌كنند، نه در بيابان. آيا رفته بوديد پيامبری را ببينيد؟ بلی، به شما می‌گويم كه يحيی از يک پيامبر نيز بزرگتر است. او همان كسی است كه كتاب آسمانی درباره‌اش می‌فرمايد: من رسول خود را پيش از تو می‌فرستم تا راه را برايت باز كند. «مطمئن باشيد در جهان تابحال كسی بزرگتر از يحيی نبوده است؛ با وجود اين، كوچكترين شخص در ملكوت خدا از او بزرگتر است. از وقتی كه يحيی به موعظه كردن و غُسل تعميد دادن شروع كرد تابحال، ملكوت خداوندی رو به گسترش است و مردان زورآور آن را مورد هجوم قرار می‌دهند. تمام نوشته‌های تورات و پيامبران پيش از يحيی، از چيزهايی خبر می‌دادند كه می‌بايست بعداً اتفاق بيفتد. اگر بتوانيد حقيقت را قبول كنيد، بايد بگويم كه يحيی همان الياس نبی است كه كتاب آسمانی می‌گويد می‌بايست بيايد. گوشهايتان را خوب باز كنيد و به آنچه می‌گويم توجه كنيد. «و اما به اين مردم چه بگويم؟ مانند كودكانی هستند كه در كوچه‌ها به هنگام بازی، با بی‌حوصلگی به همبازيهای خود می‌گويند: «نه به ساز ما می‌رقصيد، و نه به نوحۀ ما گريه می‌كنيد.» زيرا دربارۀ يحيی كه لب به شراب نمی‌زد و اغلب روزه‌دار بود، می‌گوييد: «ديوانه است.» اما به من كه می‌خورم و می‌نوشم ايراد می‌گيريد كه پرخور و ميگسار و همنشين بدكاران و گناهكاران است. اگر عاقل بوديد چنين نمی‌گفتيد و می‌فهميديد چرا او چنان می‌كرد و من چنين.» آنگاه عيسی شروع كرد به توبيخ مردم شهرهايی كه بيشتر معجزاتش را در آنجا انجام داده بود، ولی ايشان بسوی خدا بازگشت نكرده بودند. او فرمود: «وای بر تو ای خورزين و وای بر تو ای بيت‌صيدا! اگر معجزه‌هايی كه من در كوچه و بازار شما انجام دادم، در صور و صيدون فاسد انجام می‌دادم، اهالی آنجا مدتها قبل، از روی خجالت و پشيمانی پلاس‌پوش و خاكسترنشين می‌شدند و توبه می‌كردند. مطمئن باشيد عاقبتِ صور و صيدون در روز قيامت خيلی بهتر از شما خواهد بود. ای كَفَرناحوم كه سر به آسمان كشيده‌ای، عاقبت به جهنم سرنگون خواهی شد چون اگر معجزاتی كه من در تو كردم، در سدوم می‌كردم، آن شهر تا بحال باقی مانده بود. مطمئن باش عاقبتِ سدوم در روز قيامت بهتر از تو خواهد بود.» در اين هنگام عيسی دعا كرد: «ای پدر، مالک آسمان و زمين، شكرت می‌كنم كه حقيقت را از كسانی كه خود را دانا می‌پندارند پنهان ساختی و آن را به كسانی كه همچون كودكانْ ساده‌دلند، آشكار نمودی. بلی ای پدر، خواست تو چنين بود. «پدر آسمانی همه چيز را بدست من سپرده است. فقط پدر آسمانی است كه پسرش را می‌شناسد و همينطور پدر آسمانی را فقط پسرش می‌شناسد و كسانی كه پسر بخواهد او را به ايشان بشناساند. ای تمام كسانی كه زير يوغ سنگين زحمت می‌كشيد، نزد من آييد و من به شما آرامش خواهم داد. يوغ مرا به دوش بكشيد و بگذاريد من شما را تعليم دهم، چون من مهربان و فروتن هستم، و به جانهای شما راحتی خواهم بخشيد. زيرا باری كه من بر دوش شما می‌گذارم، سبک است.» در يكی از آن روزها، عيسی با شاگردان خود از ميان مزرعه‌های گندم می‌گذشت. آن روز، شنبه بود و شنبه روز مقدس و تعطيل مذهبی يهوديان بود. شاگردان عيسی كه گرسنه بودند، شروع كردند به‌چيدن خوشه‌های‌گندم وخوردن دانه‌های آن. ولی بعضی از فريسی‌ها وقتی اين را ديدند، اعتراض‌كنان گفتند: «شاگردان تو قانون مذهبی ما را می‌شكنند. آنان روز شنبه خوشه می‌چينند.» عيسی به ايشان گفت: «مگر شما در كتاب آسمانی نخوانده‌ايد كه وقتی داود پادشاه و دوستانش گرسنه بودند، چه كردند؟ ايشان وارد خانۀ خدا شدند و نان مقدس را خوردند كه فقط كاهنان اجازه داشتند بخورند. كار ايشان نيز قانون‌شكنی بود. آيا در تورات موسی نخوانده‌ايد كه چطور كاهنانی كه در خانۀ خدا هستند، اجازه دارند حتی در روز تعطيل شنبه نيز كار كنند؟ اما اينک كسی اينجاست كه از خانۀ خدا هم مهم‌تر است. خدا در كتاب آسمانی فرموده است: «من گوشت قربانی و هدايای شما را نمی‌خواهم. آنچه از شما می‌خواهم اين است كه رحم و محبت داشته باشيد.» اگر شما معنی اين آيۀ كتاب آسمانی را می‌دانستيد، هيچگاه اينگونه افراد را بی‌سبب محكوم نمی‌كرديد؛ چون من صاحب اختيار روز شنبه نيز می‌باشم.» سپس عيسی به عبادتگاه يهود رفت، و در آنجا مردی را ديد كه دستش از كار افتاده بود. فريسی‌ها از عيسی پرسيدند: «آيا شفا دادن در روز شنبه از نظر دينی جايز است؟» البته آنان اين سؤال را مطرح كردند به اين اميد كه بهانه‌ای بدست آورند و دستگيرش كنند. ولی عيسی چنين جواب داد: «اگر شما فقط يک گوسفند داشته باشيد و آن هم روز شنبه در گودالی بيفتد، آيا چون روز شنبه است برای نجاتش، كاری انجام نخواهيد داد؟ يقيناً نجاتش خواهيد داد! و ارزش انسان چقدر بيشتر از گوسفندان است. پس در روز شنبه، انجام كار نيک رواست!» آنگاه به آن مرد گفت: «دستت را دراز كن.» و وقتی او چنين كرد آن دستش نيز مانند دست ديگرش سالم شد. فريسی‌ها گرد آمدند و توطئه چيدند تا عيسی را بگيرند و بكشند. اما عيسی از نقشۀ آنان باخبر بود. وقتی از كنيسه بيرون آمد، عدۀ زيادی بدنبال او رفتند. او تمام بيماران ايشان را شفا بخشيد؛ ولی ايشان را قدغن فرمود تا دربارۀ معجزات او با كسی سخن نگويند. و اين در واقع، پيشگويی اشعيای نبی را به انجام رساند، كه می‌فرمايد: «اين است بندۀ من كه او را برگزيده‌ام. او محبوب من است و مايه شادی من. من او را از روح خود پر می‌سازم تا قومها را به عدل داوری كند. نه می‌جنگد و نه فرياد می‌كشد، و نه صدايش را كسی می‌شنود. شخص ضعيف را از پای درنمی‌آورد و اميد مردم را، هر قدر نيز كه كوچک باشد از بين نمی‌برد. با پيروزی خود، به تمام بی‌عدالتی‌ها خاتمه خواهد داد، و مايۀ اميد تمام قومها خواهد بود.» سپس، ديوانه‌ای را نزد عيسی آوردند كه هم كور بود و هم لال. عيسی او را شفا بخشيد، بطوری كه او توانست هم سخن بگويد و هم ببيند. مردم همه تعجب كردند و گفتند: «گويا اين عيسی، همان مسيح موعود است.» ولی هنگامی كه خبر اين معجزه به گوش فريسيان رسيد، گفتند: «عيسی به اين دليل می‌تواند ارواح ناپاک را از مردم بيرون كند زيرا خودش شيطان و رئيس ديوهاست.» عيسی كه فكر ايشان را درک می‌كرد، فرمود: «هر حكومتی كه به دسته‌های مخالف تقسيم شود، نابودی آن حتمی است؛ و همچنين، شهر يا خانه‌ای كه درآن تفرقه باشد، برقرار نخواهد ماند. حال چگونه ممكن است شيطان بخواهد شيطان را بيرون كند؟ زيرا اين كار باعث نابودی حكومتش خواهد شد. اگر شما معتقديد كه من با نيروی شيطانی ارواح ناپاک را بيرون می‌كنم، پس هم‌مسلكان شما با چه نيرويی آنها را بيرون می‌كنند؟ آنان خودشان جواب اين تهمت شما را می‌دهند. «ولی اگر من بوسيلۀ روح خدا، ارواح ناپاک را بيرون می‌كنم، پس بدانيد كه ملكوت خداوند در ميان شما آغاز شده است. كسی نمی‌تواند حكومت را از چنگ شيطان بيرون بكشد، مگر اينكه نخست او را ببندد. فقط در اين صورت می‌شود روح‌های شيطانی را بيرون كرد. هركس به من كمک نمی‌كند، به من ضرر می‌رساند. «اگر كسی حتی به من كفر بگويد و يا گناه ديگری مرتكب شود، امكان بخشايش او وجود دارد؛ اما بی‌حرمتی به روح‌القدس هيچگاه بخشيده نخواهد شد، نه در اين دنيا و نه در آن دنيا. *** «درخت را بايد از ميوه‌اش شناخت. درخت خوب، ميوۀ خوب می‌دهد؛ و درخت بد، ميوۀ بد. ای مارها، شما كه باطنتان اينقدر بد است، چگونه می‌توانيد سخنان نيكو و درست بر زبان بياوريد؟ زيرا سخنان انسان، نشان دهندۀ باطن اوست. از سخنان انسانِ نيک می‌توان پی برد كه در باطن او اندوخته‌ای نيكو وجود دارد؛ همچنين سخنان انسان بدذات نيز از اندوختۀ بد دل او خبر می‌دهد. اين را نيز به شما بگويم كه برای هر سخن بيهوده، بايد در روز داوری به خدا جواب بدهيد. پس گفته‌های شما، از حالا سرنوشت شما را تعيين می‌كنند، چون بوسيلۀ سخنانتان يا تبرئه می‌شويد يا محكوم.» روزی علمای دين يهود، كه عده‌ای فريسی نيز در ميانشان بودند، نزد عيسی آمدند و از او معجزه‌ای خواستند تا ثابت كند كه مسيح موعود است. اما عيسی به ايشان جواب داد: «فقط مردم بدكار و بی‌ايمان طالب معجزات بيشتر می‌باشند. اما معجزۀ ديگری به شما نشان داده نمی‌شود مگر معجزۀ يونس نبی. زيرا همانطور كه يونس سه شبانه روز در شكم آن ماهی بزرگ ماند، من نيز سه شبانه روز در دل زمين خواهم ماند. *** در روز داوری، مردم نينوا برضد شما قيام كرده، شما را محكوم خواهند نمود، زيرا ايشان با شنيدن موعظۀ يونس توبه كردند، ولی اكنون كه شخصی بزرگتر از يونس در اينجا ايستاده است، به او گوش نمی‌دهيد. ملكۀ سبا نيز در روز داوری برضد شما ايستاده، شما را محكوم خواهد كرد، چون او از راه دور برای شنيدن سخنان حكيمانۀ سليمان به سرزمين او آمد، در حالی كه اكنون شخصی بزرگتر از سليمان در اينجا ايستاده است و شما به سخنان او توجهی نمی‌كنيد. «اين قوم بدكار مانند كسی است كه دچار روح ناپاک شده باشد. زيرا وقتی روح ناپاک از وجود چنين شخصی خارج می‌شود، برای مدتی به بيابانها می‌رود تا جای راحتی پيدا كند. ولی جايی نمی‌يابد و دوباره به سراغ آن شخص می‌آيد و قلب او را پاک، ولی خالی می‌بيند. پس، هفت روح خبيث‌تر از خودش را يافته، با هم وارد وجود آن شخص می‌شوند و در آنجا می‌مانند. در نتيجه، وضع اين شخص بدتر از اولش می‌شود.» *** *** در همان حال كه عيسی در آن خانه اين سخنان را برای مردم بيان می‌كرد، مادر و برادرانش بيرون منتظر او ايستاده بودند. پس، يک نفر برای عيسی پيغام آورد و گفت: «مادر و برادرانت بيرون، منتظر تو می‌باشند.» *** عيسی گفت: «مادر من كيست؟ برادرانم كيستند؟» سپس به شاگردانش اشاره كرد و گفت: «اينها هستند مادر و برادران من. هر كه از پدر آسمانی من اطاعت كند، برادر، خواهر و مادر من است.» در همان روز، عيسی از خانه خارج شد و به كنار دريا رفت. چيزی نگذشت كه عدۀ زيادی دور او جمع شدند. او نيز سوار قايق شد و در حاليكه همه در ساحل ايستاده بودند، به تعليم ايشان پرداخت. در حين تعليم، حكايت‌های بسياری برای ايشان تعريف كرد، كه يكی از آنها اين چنين بود: «كشاورزی در مزرعه‌اش تخم می‌كاشت. *** همين طور كه تخمها را به اطراف می‌پاشيد، بعضی در گذرگاه كشتزار افتاد. پرنده‌ها آمدند و آنها را خوردند. بعضی روی خاكی افتاد كه زيرش سنگ بود. تخمها روی آن خاک كم‌عمق، خيلی زود سبز شدند. ولی وقتی خورشيد سوزان بر آنها تابيد، همه سوختند و از بين رفتند، چون ريشۀ عميقی نداشتند. بعضی از تخمها لابلای خارها افتاد. خارها و تخمها با هم رشد كردند و ساقه‌های جوان گياه زير فشار خارها خفه شد. ولی مقداری از اين تخمها روی خاک خوب افتاد، و از هر تخم، سی و شصت و حتی صد تخم ديگر بدست آمد. اگر گوش شنوا داريد، خوب گوش دهيد!» در اين موقع شاگردان، نزد او آمدند و از او پرسيدند: «چرا هميشه حكايت‌هايی تعريف می‌كنيد كه دركشان مشكل است؟» عيسی به ايشان فرمود: «قدرت درک اسرار ملكوت خدا فقط به شما عطا شده، و به ديگران چنين دركی بخشيده نشده است.» سپس به ايشان گفت: «به كسی كه دارد، باز هم داده می‌شود، تا آنچه دارد زياد شود. ولی از كسی كه چيزی ندارد، آن مقدار كمی هم كه دارد گرفته می‌شود. به همين دليل است كه من اين حكايتها را می‌گويم تا مردم بشنوند و ببينند ولی نفهمند. *** در كتاب اشعيای نبی دربارۀ اين مردم پيشگويی شده كه: ايشان می‌شنوند ولی نمی‌فهمند، نگاه می‌كنند ولی نمی‌بينند. زيرا فكر ايشان از كار افتاده، گوشهايشان سنگين شده، و چشمانشان بسته شده است. وگرنه می‌ديدند و می‌شنيدند و می‌فهميدند، و بسوی خدا باز می‌گشتند تا خدا آنان را شفا بخشد. «اما خوشابحال شما كه چشمانتان می‌بينند و گوشهايتان می‌شنوند. بسياری از پيغمبران و مردان خدا آرزو داشتند چيزی را كه شما می‌بينيد، ببينند، و آنچه را كه می‌شنويد، بشنوند، ولی نتوانستند. «اكنون معنی حكايت كشاورز را برای شما بيان می‌كنم: گذرگاه كشتزار كه تخمها بر آن افتاد، دل سخت كسی را نشان می‌دهد كه گر چه مژدۀ ملكوت خداوند را می‌شنود، ولی آن را درک نمی‌كند. در همان حال، شيطان سر می‌رسد و تخمها را از قلب او می‌ربايد. «خاكی كه زيرش سنگ بود، دل كسی را نشان می‌دهد كه تا پيغام خدا را می‌شنود فوراً با شادی آن را قبول می‌كند، ولی چون آن را عميقاً درک نكرده است، در دل او ريشه‌ای نمی‌دواند و به محض اينكه آزار و اذيتی بخاطر ايمانش می‌بيند، شور و حرارت خود را از دست می‌دهد و از ايمان برمی‌گردد. زمينی كه از خارها پوشيده شده بود، حالت كسی را نشان می‌دهد كه پيغام را می‌شنود ولی نگرانيهای زندگی و عشق به پول، كلام خدا را در او خفه می‌كنند، و او نمی‌تواند خدمت مؤثری برای خدا انجام دهد. و اما زمين خوب قلب كسی را نشان می‌دهد كه به پيغام خدا گوش می‌دهد و آن را می‌فهمد و به ديگران نيز می‌رساند و سی، شصت و حتی صد نفر به آن ايمان می‌آورند.» عيسی مَثَل ديگری به اين شرح برای ايشان آورد: «آنچه در ملكوت خداوند روی می‌دهد، مانند ماجرای آن شخصی است كه در مزرعۀ خود تخم خوب كاشته بود. يک شب وقتی او خوابيده بود، دشمن او آمد و لابلای تخم گندم، علف هرز كاشت و رفت. وقتی گندم رشد كرد و خوشه داد، علف هرز هم با آن بالا آمد. «كارگران او آمدند و به او خبر دادند كه: آقا، اين مزرعه كه شما تخم خوب در آن كاشتيد، پر از علف هرز شده است. «او جواب داد: اين كار دشمن است. گفتند: می‌خواهيد برويم علف‌های هرز را از خاک بيرون بكشيم؟ «جواب داد: نه! اين كار را نكنيد. ممكن است هنگام درآوردن آنها، گندمها نيز از ريشه در بيايند. بگذاريد تا وقت درو، هر دو با هم رشد كنند، آنگاه به دروگرها خواهم گفت علف هرز را دسته كنند و بسوزانند و گندم را در انبار ذخيره نمايند.» عيسی باز مَثَل ديگری برای ايشان آورد: «ملكوت خدا مانند دانۀ ريز خردل است كه در مزرعه‌ای كاشته شده باشد. دانۀ خردل كوچكترين دانه‌هاست؛ باوجود اين، وقتی رشد می‌كند از تمام بوته‌های ديگر بزرگتر شده، به اندازۀ يک درخت می‌شود، بطوری كه پرنده‌ها می‌آيند و در لابلای شاخه‌هايش لانه می‌كنند.» *** اين مَثَل را نيز گفت: «می‌توان آنچه را كه در ملكوت خداوند روی می‌دهد، به زنی تشبيه كرد كه نان می‌پزد. او يک پيمانه آرد برمی‌دارد و با خميرمايه مخلوط می‌كند تا خمير وَر بيايد.» عيسی برای بيان مقصود خود هميشه از اين نوع امثال و حكايات استفاده می‌كرد؛ و اين چيزی بود كه انبياء نيز پيشگويی كرده بودند. پس هرگاه برای مردم سخن می‌گفت، مَثَلی نيز می‌آورد. زيرا در كتاب آسمانی پيشگويی شده بود كه «من با مَثَل و حكايت سخن خواهم گفت و اسراری را بيان خواهم نمود كه از زمان آفرينش دنيا تا حال پوشيده مانده است.» *** پس از آن، عيسی از نزد جماعت به خانه رفت. آنگاه شاگردانش از او تقاضا كردند كه معنی حكايت گندم و علف هرز را برای ايشان بيان كند. عيسی فرمود: «بسيار خوب. من همان كسی هستم كه تخم خوب در مزرعه می‌كارد. مزرعه نيز اين دنياست و تخمهای خوب آنانی هستند كه پيرو ملكوت خداوند می‌باشند، و علفهای هرز پيروان شيطانند. دشمنی كه علفهای هرز را لابلای گندمها كاشت، شيطان است. فصل درو، آخر زمان است، و دروگرها، فرشتگان می‌باشند. «همانطور كه در اين حكايت، علفهای هرز را دسته كردند و سوزاندند، در آخر زمان نيز همينطور خواهد شد. من فرشتگان خود را خواهم فرستاد تا هر چيزی را كه باعث لغزش می‌شود و هر انسان بدكاری را از ملكوت خداوند جدا كنند، و آنها را در كورۀ آتش بريزند و بسوزانند، جايی كه گريه و فشار دندان بر دندان است. در آن زمان، انسانهای نيک در ملكوت پدرم خدا، همچون خورشيد خواهند درخشيد. اگر گوش شنوا داريد، خوب گوش دهيد.» «ملكوت آسمان مانند گنجی است كه مردی در يک مزرعه پيدا كرد و دوباره آن را زير خاک پنهان نمود و از ذوق آن، رفت و هر چه داشت فروخت تا پول كافی بدست آوَرَد و آن مزرعه را بخرد و صاحب آن گنج شود.» «ملكوت آسمان را می‌توان به گونه‌ای ديگر نيز توصيف كرد. يک تاجر مرواريد، در جستجوی مرواريدهای مرغوب بود. سرانجام وقتی به مرواريد با ارزشی دست يافت، رفت و هر چه داشت فروخت تا آن را بخرد.» «باز می‌توان ملكوت آسمان را اينچنين توصيف كرد. ماهيگيران تور ماهيگيری را داخل آب می‌اندازند و انواع گوناگون ماهی در تورشان جمع می‌شود. سپس آن را به ساحل می‌كشند و ماهيهای خوب را از بد جدا می‌كنند و خوبها را در ظرف می‌ريزند و بدها را دور می‌اندازند. *** در آخر دنيا نيز همينطور خواهد شد. فرشتگان آمده، انسانهای خوب را از بد جدا خواهند كرد؛ انسانهای بد را داخل آتش خواهند افكند كه در آنجا گريه خواهد بود و فشار دندانها بر هم. درک می‌كنيد چه می‌گويم؟» شاگردانش جواب دادند: «بلی.» آنگاه عيسی ادامه داد: «كسانی كه در شريعت موسی استادند و حال شاگرد من شده‌اند، از دو گنج كهنه و نو برخوردارند. گنج كهنه، تورات است و گنج نو، انجيل.» پس از بيان اين حكايات، عيسی به شهر ناصره بازگشت و در عبادتگاه‌ها به تعليم مردم پرداخت. مردم از اين همه حكمت و معجزه‌ای كه از او می‌ديدند در حيرت افتادند و گفتند: *** «چگونه چنين امری امكان دارد؟ او پسر يک نجار است. مادرش مريم را می‌شناسيم، برادرانش نيز يعقوب و يوسف و شمعون و يهودا می‌باشند. خواهرانش نيز همين جا زندگی می‌كنند. پس اين چيزها را از كجا آموخته است؟» به اين ترتيب به سخنانش اعتنايی نكردند. پس عيسی به ايشان گفت: «پيامبر همه جا مورد احترام مردم است، جز در وطن خود و بين هموطنان خويش.» از اينرو، به علت بی‌ايمانی ايشان، معجزات زيادی در آنجا بعمل نياورد. وقتی «هيروديس» پادشاه از معجزات عيسی اطلاع حاصل كرد، به افراد خود گفت: «بی‌شک، اين همان يحيای پيامبر است كه زنده شده، و به همين دليل است كه می‌تواند معجزه كند.» زيرا هيروديس، بنا به اصرار همسرش «هيروديا» كه قبلاً زن برادرش «فيليپ» بود، يحيی را گرفته و در زندان به زنجير كشيده بود، به اين علت كه يحيی به هيروديس گفته بود كه ازدواج با زن برادرش خطاست. هيروديس نيز قصد داشت يحيی را بكشد ولی از شورش مردم می‌ترسيد، چون او را نبی می‌دانستند. اما در جشن ميلاد هيروديس، دختر هيروديا رقصيد و رقص او هيروديس را بسيار شاد كرد، بطوريكه برای او قسم خورد كه هر چه بخواهد برايش انجام دهد. دختر هيروديا نيز به توصيۀ مادرش، درخواست كرد كه سر يحيای تعميد دهنده در يک سينی به او داده شود. پادشاه از اين تقاضا سخت رنجيده‌خاطر گشت اما چون در حضور همه قسم خورده بود، دستور داد تقاضای او را بجا آورند. پس در زندان، سر يحيی را از تن جدا كرده، در يک سينی آوردند و تقديم دختر كردند، دختر نيز آن را نزد مادرش برد. آنگاه شاگردان يحيی آمدند و بدن او را برده، بخاک سپردند، و پيش عيسی رفته، جريان را به او اطلاع دادند. وقتی عيسی از اين امر اطلاع يافت، به تنهايی سوار قايق شد و به جای دورافتاده‌ای رفت. اما مردم ديدند كه عيسی كجا می‌رود. پس از دهات خود براه افتاده، از راه خشكی بدنبال او رفتند. وقتی عيسی از بيابان باز می‌گشت، با ازدحام جمعيتی روبرو شد كه منتظرش بودند؛ و با ديدن ايشان دلش سوخت و بيمارانی را كه در بين جمعيت بودند شفا بخشيد. عصر آن روز، شاگردان نزد او آمده، گفتند: «اكنون دير وقت است و در اين بيابان خوراک يافت نمی‌شود. پس اين مردم را مرخص فرما تا به دهات رفته، برای خود نان بخرند.» عيسی جواب داد: «لازم نيست بروند. شما به ايشان خوراک دهيد.» با تعجب گفتند: «چگونه ممكن است؟ ما بجز پنج نان و دو ماهی، چيز ديگری نداريم!» عيسی فرمود: «آنها را به من بدهيد!» سپس به مردم گفت كه بر روی سبزه بنشينند، و نان و ماهی را برداشت، به آسمان نگاه كرد و از خداوند خواست تا آن را بركت دهد. سپس نانها را تكه‌تكه كرد و به شاگردانش داد تا به مردم بدهند. همه خوردند و سير شدند. وقتی خُرده نانها را جمع كردند، دوازده سبد پر شد. فقط تعداد مردها در ميان آن جماعت، پنج هزار نفر بود. بلافاصله پس از آن، عيسی به شاگردانش فرمود كه سوار قايق شده، به آنطرف درياچه بروند. اما او خود همان جا ماند تا مردم را روانۀ خانه‌هايشان نمايد. پس از آن، عيسی بر فراز تپه‌ای رفت تا به دعا بپردازد. شب فرا رسيد و شاگردانش در درياچه دچار زحمت شدند، زيرا بادِ مخالف تند بود و قايق پيش نمی‌رفت. *** اما نزديک ساعت چهار صبح، عيسی در حالی كه روی آب راه می‌رفت، به آنها نزديک شد. ايشان از ترس فرياد برآوردند، چون گمان كردند كه روحی می‌بينند. اما عيسی بی‌درنگ ايشان را صدا زده، گفت: «نترسيد، من هستم!» پطرس جواب داد: «ای سَروَرم، اگر حقيقتاً شماييد، دستور فرماييد من هم روی آب راه بروم و پيش شما بيايم.» عيسی فرمود: «بسيار خوب، بيا!» پطرس از قايق بيرون آمد و روی آب راه افتاده، بطرف عيسی رفت. اما وقتی به اطراف نگاه كرد و موجهای بلند را ديد، به وحشت افتاد و شروع كرد به فرو رفتن در آب. پس فرياد زد: «سَروَرَم، نجاتم ده!» عيسی فوری دست خود را دراز كرد و او را از آب بيرون كشيد و فرمود: «ای كم‌ايمان، چرا شک كردی؟» وقتی سوار قايق شدند، باد قطع شد. سايرين كه حيرت‌زده بودند، او را پرستش كرده، به پای او افتادند و گفتند: «واقعاً كه شما فرزند خداييد.» در ساحل «جنيسارت»، وقتی از قايق پياده شدند، خبر ورود ايشان بسرعت در شهر پيچيد، و ديری نگذشت كه اهالی آن منطقه به تمام آن نواحی خبر فرستادند تا بيمارانشان را نزد عيسی آورند تا شفا بيابند. بيماران از او التماس كردند كه اجازه دهد فقط دست به دامن ردايش بزنند؛ و دست هر كس به دامن او می‌رسيد، شفا می‌يافت. در اين هنگام عده‌ای از فريسی‌ها و علمای دين از اورشليم آمدند تا با عيسی بحث كنند. آنها پرسيدند: «چرا شاگردان شما آداب و رسومی را كه از اجداد ما به ما رسيده است، ناديده می‌گيرند و پيش از خوردن غذا، دستهايشان را آب نمی‌كشند؟» *** عيسی جواب داد: «چرا خود شما برای اينكه آداب و رسوم گذشتۀ خود را حفظ كنيد، احكام خدا را زير پا می‌گذاريد؟ يكی از احكام خدا اين است كه پدر و مادر خود را احترام كنيد و هر كه پدر و مادر خود را ناسزا گويد، كشته شود. اما شما به مردم می‌گوييد: حتی اگر پدر و مادرتان محتاج باشند، مبلغی را كه بايد خرج ايشان كنيد، می‌توانيد وقف خانۀ خدا نماييد. پس شما با اين قانونی كه وضع كرده‌ايد، دستور خدا را كه عبارت از احترام به پدر و مادر است، زير پا می‌گذاريد. *** ای رياكاران! اشعيای نبی خوب در حق شما پيشگويی كرد كه: اين مردم با زبان خود به من احترام می‌گذارند، اما دلشان از من دور است. عبادت آنان باطل است زيرا رسوم بشری را بجای احكام الهی به مردم تعليم می‌دهند.» سپس، عيسی مردم را نزد خود خواند و فرمود: «به سخنان من گوش دهيد و سعی كنيد درک نماييد. هيچكس با خوردن چيزی نجس نمی‌شود. چيزی كه انسان را نجس می‌سازد، سخنان و افكار اوست.» در اين موقع شاگردانش نزد او آمدند و گفتند: «فريسی‌ها از گفته‌های شما ناراحت شده‌اند.» عيسی جواب داد: «هر نهالی كه پدر آسمانی من نكاشته باشد، از ريشه كنده می‌شود. پس، با آنان كاری نداشته باشيد. ايشان كورهايی هستند كه عصاكش كورهای ديگر شده‌اند. پس هر دو در چاه خواهند افتاد.» *** آنگاه پطرس از عيسی خواست تا توضيح دهد كه چگونه ممكن است انسان چيز ناپاک بخورد و نجس نشود. عيسی گفت: «آيا شما نيز درک نمی‌كنيد؟! آيا متوجه نيستيد كه آنچه انسان می‌خورد، وارد معده‌اش شده، و بعد از بدن دفع می‌گردد؟ اما سخنان بد از دل بد بيرون می‌آيد و گوينده را نجس می‌سازد. زيرا از دل بد اين قبيل چيزها بيرون می‌آيد: فكرهای پليد، آدم‌كشی، زنا و روابط نامشروع، دزدی، دروغ و بدنام كردن ديگران. بلی، اين چيزها هستند كه انسان را نجس می‌سازند، و نه غذا خوردن با دستهای آب نكشيده!» عيسی از آنجا بسوی صور و صيدون براه افتاد. در آنجا يک زن كنعانی نزد او آمد و التماس‌كنان گفت: «ای سَروَرِ من، ای پسر داود پادشاه، به من رحم كنيد! دختر من سخت گرفتار روحی پليد شده است. روح، يک لحظه او را راحت نمی‌گذارد.» اما عيسی هيچ جوابی به او نداد. تا اينكه شاگردان از او خواهش كرده، گفتند: «جوابی به او بدهيد تا از ما دست كشيده، برود چون با ناله‌هايش سر ما را به درد آورده است.» عيسی فرمود: «خدا مرا فرستاده تا يهوديان را كمک كنم، نه غير يهوديان را، زيرا يهوديان گوسفندان گمگشتۀ خدا هستند.» آنگاه آن زن جلو آمده، پيش پای عيسی بخاک افتاد و التماس كرده، گفت: «آقا، خواهش می‌كنم به من كمک كنيد.» عيسی فرمود: «درست نيست كه نان را از دست فرزندان بگيريم و جلو سگها بيندازيم.» زن جواب داد: «بلی، حق با شماست؛ ولی سگها هم از تكه‌های نانی كه از سفرۀ صاحبشان می‌ريزد می‌خورند.» عيسی به او فرمود: «ای زن، ايمان تو عظيم است. برو كه آرزويت برآورده شد.» همان لحظه دختر او شفا يافت. عيسی از آنجا براه افتاد و به كنار دريای جليل آمد. در آنجا بالای تپه‌ای رفت و نشست. آنگاه مردم دسته‌دسته آمده، لنگان و كوران و افراد زمين‌گير و لال، و ساير بيماران را نزد او آوردند و او همه ايشان را شفا بخشيد. كسانی كه در عمرشان يک كلمه حرف نزده بودند، با هيجان سخن می‌گفتند؛ لنگان راه می‌رفتند؛ كسانی كه زمين‌گير بودند جست و خيز می‌كردند؛ و آنانی كه كور بودند با شگفتی به اطراف نگاه می‌كردند! مردم حيرت كرده بودند و خدای اسرائيل را سپاس می‌گفتند. در اين هنگام، عيسی شاگردان خود را فرا خواند و به ايشان فرمود: «دلم بحال اين مردم می‌سوزد. الان سه روز است كه با من هستند و ديگر چيزی برايشان نمانده تا بخورند. نمی‌خواهم آنها را گرسنه به خانه‌هايشان بازگردانم، چون ممكن است در راه ضعف كنند.» شاگردانش جواب دادند: «از كجا می‌توانيم در اين بيابان برای اين همه مردم نان پيدا كنيم؟» عيسی پرسيد: «چقدر نان داريد؟» جواب دادند: «هفت نان و چند ماهی كوچک!» آنگاه فرمود مردم بر زمين بنشينند. سپس هفت نان را با ماهی‌ها برداشت، و خدا را شكر نمود؛ و بعد آنها را تكه‌تكه كرد و به شاگردانش داد تا به مردم بدهند. تمام آن جمعيت، كه غير از زنها و بچه‌ها، چهار هزار مرد در ميانشان بود، خوردند و سير شدند؛ و وقتی خُرده‌ها را جمع كردند، هفت سبد پر شد. *** آنگاه عيسی مردم را مرخص كرد، ولی خودش سوار قايق شده، به ناحيۀ مجدل رفت. روزی فريسی‌ها و صدوقی‌ها كه سران مذهبی و سياسی قوم بودند، آمدند تا ادعای عيسی را مبنی بر مسيح بودن، بيازمايند. به اين منظور از او خواستند تا معجزه‌ای آسمانی بكند. او جواب داد: «شما خوب می‌توانيد وضع هوا را پيش‌بينی كنيد. اگر عصر، آسمان سرخ باشد، می‌گوييد فردا هوا خوب خواهد بود؛ و اگر صبح، آسمان سرخ باشد، می‌گوييد كه باران خواهد باريد. چگونه اين چيزها را می‌دانيد، اما نمی‌توانيد علائم و نشانه‌های زمان‌ها را درک كنيد؟ *** اين قوم گناهكار و بی‌ايمان معجزۀ آسمانی می‌خواهند، ولی غير از معجزۀ يونس، معجزۀ ديگری به آنان نشان داده نخواهد شد.» اين را گفت و از ايشان جدا شد. وقتی به آنسوی دريا رسيدند، شاگردان متوجه شدند كه فراموش كرده‌اند چيزی برای خوردن بردارند. عيسی به ايشان فرمود: «مواظب باشيد و خود را از خميرمايه فريسی‌ها و صدوقی‌ها دور نگه داريد.» شاگردان فكر كردند كه گفتۀ عيسی به اين علت است كه ايشان فراموش كرده‌اند نان بردارند. عيسی فكر ايشان را درک كرد و فرمود: «ای كم‌ايمانها! چرا اينقدر غصه می‌خوريد كه نان به همراه نياورده‌ايد؟ آيا هنوز هم نمی‌فهميد؟ آيا فراموش كرده‌ايد كه چطور با پنج نان، پنج هزار نفر را سير كردم؟ آن روز چند سبد از خُرده‌ها جمع كرديد؟ يا از ياد برده‌ايد كه يكبار ديگر با هفت نان، چهار هزار نفر را سير كردم؟ چند سبد از خُرده‌ها جمع كرديد؟ پس چگونه باز فكر می‌كنيد كه من دربارۀ نان سخن می‌گويم؟ باز هم می‌گويم: از خميرمايۀ فريسی‌ها و صدوقی‌ها خود را دور نگاه داريد.» بالاخره شاگردان فهميدند كه منظور عيسی از «خمير مايه»، همانا تعليمات فريسی‌ها و صدوقی‌ها است. وقتی عيسی به قيصريۀ فيليپ رسيد، از شاگردانش پرسيد: «مردم مرا كه می‌دانند؟» جواب دادند: «بعضی‌ها می‌گويند كه شما يحيای پيغمبر هستيد؛ عده‌ای نيز می‌گويند الياس، يا ارميا و يا يكی از پيغمبران ديگر می‌باشيد.» سپس پرسيد: «شما مرا كه می‌دانيد؟» شمعون پطرس جواب داد: «مسيح، فرزند خدای زنده!» عيسی فرمود: «ای شمعون، پسر يونا، خوشابحال تو! زيرا تو اين حقيقت را از انسان نياموختی، بلكه پدر آسمانی من اين را بر تو آشكار ساخته است. تو پطرس، يعنی «سنگ» هستی، و من بر روی اين صخره، كليسای خود را بنا می‌كنم، و قدرتهای جهنم هرگز قادر به نابودی آن نخواهند بود. من كليدهای ملكوت خدا را در اختيار تو می‌گذارم تا هر دری را بر روی زمين ببندی، در آسمان بسته شود، و هر دری را بگشايی در آسمان نيز گشوده شود.» آنگاه به شاگردانش دستور داد به كسی نگويند كه او مسيح است. از آن پس، عيسی آشكارا به شاگردانش می‌گفت كه او به اورشليم خواهد رفت و در آنجا سران يهود و علمای مذهبی او را آزار داده، خواهند كشت؛ اما می‌گفت كه روز سوم زنده خواهد شد. پطرس او را به كناری كشيده، با مخالفت به او گفت: «سَروَر من، خدا نكند كه چنين اتفاقی برای شما بيفتد.» عيسی برگشت و به پطرس فرمود: «دور شو از من ای شيطان! تو دام خطرناكی برای من می‌باشی! فكر تو فكر بشری است نه الهی.» آنگاه عيسی به شاگردانش گفت: «هر كه می‌خواهد مريد من باشد، بايد خود را فراموش كند و صليب خود را برداشته، مرا پيروی كند. زيرا هر كه بخواهد جان خود را برای خود حفظ كند، آن را از دست خواهد داد؛ اما كسی كه جانش را بخاطر من فدا كند، آن را دوباره بدست خواهد آورد. برای شما چه فايده‌ای دارد اگر تمام دنيا را داشته باشيد، ولی زندگی جاويد را از دست بدهيد؟ آيا چيزی پيدا می‌شود كه قدر و قيمتش از زندگی جاويد بيشتر باشد؟ زيرا من با فرشتگان خود در شكوه و جلال پدرم خواهم آمد و هر كس را از روی اعمالش داوری خواهم كرد. بعضی از كسانی كه در اينجا هستند، پيش از مرگ، مرا در شكوه ملكوتم خواهند ديد.» شش روز بعد، عيسی، پطرس و يعقوب و برادر او يوحنا را برداشت و برفراز تپه بلندی برد. در آنجا، ظاهر عيسی در مقابل چشمان ايشان دگرگون شد و چهره‌اش چون خورشيد درخشان گرديد؛ و لباسش چنان سفيد شد كه چشم را خيره می‌كرد. ناگاه موسی و الياس نبی ظاهر شدند و با عيسی به گفتگو پرداختند. پطرس با مشاهدۀ اين صحنه، بی‌اختيار گفت: «استاد، چه خوب شد كه ما اينجا هستيم. اگر اجازه بدهيد، سه سايبان بسازم، يكی برای شما، يكی برای موسی، و يكی ديگر برای الياس.» هنوز سخن پطرس تمام نشده بود كه ابری درخشان بر ايشان سايه افكند و ندايی از آن در رسيد كه: «اينست فرزند عزيز من كه از او كاملاً خشنودم. از او اطاعت كنيد.» با شنيدن اين ندا، شاگردان بر زمين افتاده، از ترس لرزيدند. عيسی نزديک شد و دست بر ايشان گذاشت و فرمود: «برخيزيد، نترسيد!» هنگامی كه آنان چشمان خود را گشودند، جز عيسی كسی را نديدند. درحاليكه از تپه پايين می‌آمدند، عيسی به ايشان دستور داد كه پيش از مرگ و زنده شدنش، درباره آنچه كه بالای كوه ديدند، به كسی چيزی نگويند. شاگردانش پرسيدند: «چرا روحانيان يهود با اصرار می‌گويند كه قبل از ظهور مسيح، الياس نبی بايد دوباره ظهور كند؟» عيسی جواب داد: «حق با آنهاست. الياس بايد بيايد و كارها را روبراه كند. در واقع او آمده است ولی كسی او را نشناخت و با او بدرفتاری كردند. حتی من نيز كه مسيح هستم، از دست آنها آزار خواهم ديد.» آنگاه شاگردانش فهميدند كه عيسی دربارۀ يحيای تعميد دهنده سخن می‌گويد. وقتی از تپه فرود آمدند، با جمعيت بزرگی روبرو شدند كه منتظرشان بودند. از آن ميان، مردی آمده، در مقابل عيسی زانو زد و گفت: «استاد، به پسرم رحم كنيد؛ او غشی است و حمله‌های سخت به او دست می‌دهد، بطوريكه خود را در آب و آتش می‌اندازد. من او را نزد شاگردان شما آوردم، ولی ايشان نتوانستند او را شفا دهند.» عيسی جواب داد: «ای مردم بی‌ايمان و نامطيع! تا كی رفتار شما را تحمل كنم؟ او را نزد من بياوريد.» آنگاه عيسی به روح ناپاكی كه در وجود پسر بود، نهيب زد و آن روح بيرون آمد و از آن لحظه، پسر بهبود يافت. بعداً شاگردان بطور خصوصی از عيسی پرسيدند: «چرا ما نتوانستيم روح ناپاک را از وجود پسر خارج كنيم؟» عيسی گفت: «از آن جهت كه ايمانتان كم است. اگر شما حتی به اندازۀ دانۀ خردل نيز ايمان می‌داشتيد، می‌توانستيد به اين كوه بگوييد حركت كند و از شما اطاعت می‌كرد. برای كسی كه ايمان داشته باشد، هيچ كاری غير ممكن نيست. ولی اين نوع روح ناپاک از بدن خارج نمی‌شود مگر با دعا و روزه.» در همان روزها كه در جليل بسر می‌بردند، عيسی به ايشان گفت: «بزودی من بدست مردم گرفتار خواهم شد. ايشان مرا خواهند كشت، اما روز سوم باز زنده خواهم شد.» شاگردان با شنيدن اين سخن بسيار غمگين شدند. *** وقتی به كَفَرناحوم رسيدند، مأموران وصول ماليات خانۀ خدا پيش پطرس آمده، از او پرسيدند: «آيا استادتان ماليات نمی‌دهد؟» پطرس جواب داد: «البته كه می‌دهد.» سپس وارد خانه شد تا موضوع را به عيسی بگويد. ولی پيش از آنكه سخنی بگويد، عيسی از او پرسيد: «پطرس چه فكر می‌كنی؟ آيا پادشاهان جهان از اتباع خود باج و خراج می‌گيرند، يا از بيگانگانی كه اسير شده‌اند؟» پطرس جواب داد: «از بيگانگان.» عيسی فرمود: «خوب، پس اتباع از پرداخت باج و خراج معافند! ولی بهر حال، برای اينكه ايشان را نرنجانيم، به ساحل برو و قلابی به آب بينداز و اولين ماهی‌ای كه گرفتی، دهانش را باز كن؛ سكه‌ای در آن پيدا می‌كنی كه برای ماليات ما دو نفر كافی است. آن را به ايشان بده.» همان لحظه، شاگردان نزد عيسی آمده، پرسيدند كه كداميک در ملكوت خدا مقام بزرگتری خواهند داشت. عيسی طفل كوچكی را صدا زد و او را به ميان شاگردان آورد، و گفت: «تا از گناهانتان دست نكشيد و بسوی خدا باز نگرديد و مانند بچه‌های كوچک نشويد، هرگز نخواهيد توانست وارد ملكوت خدا گرديد! پس، هر كه خود را مانند اين بچۀ كوچک فروتن سازد، در ملكوت خداوند بزرگترين خواهد بود؛ و هر كه بخاطر من خدمتی به اين بچه‌ها بكند، در واقع به من خدمت كرده است. ولی اگر كسی باعث شود يكی از اين بچه‌های كوچک كه به من ايمان دارند، ايمان خود را از دست بدهد، بهتر است آن شخص سنگ آسيابی به گردن خود ببندد و خود را به قعر دريا بيندازد. «وای به حال اين دنيا كه باعث می‌شود مردم ايمانشان را از دست بدهند. البته وسوسه هميشه وجود دارد، ولی وای بحال كسی كه مردم را وسوسه كند. اگر دست يا پای تو، تو را به گناه بكشاند، قطعش كن و دور بينداز. بهتر است بدون دست و پا وارد بهشت شوی تا اينكه با دست و پا به جهنم بروی. و اگر چشمت باعث می‌شود گناه كنی، آن را از حدقه درآور و دور بينداز. بهتر است با يک چشم وارد بهشت شوی تا اينكه با دو چشم به جهنم بروی. «هيچگاه اين بچه‌های كوچک را تحقير نكنيد، چون آنها در آسمان فرشتگانی دارند كه هميشه در پيشگاه پدر آسمانی من حاضر می‌شوند. من آمده‌ام تا گمراهان را نجات بخشم.» «اگر مردی صد گوسفند داشته باشد، و يكی از آنها از گله دور بيفتد و گم شود، آن مرد چه می‌كند؟ آيا آن نود و نه گوسفند ديگر را در صحرا رها نمی‌كند تا به دنبال گوسفند گمشده‌اش برود؟ بلی، او می‌رود و وقتی آن را پيدا كرد، برای آن يک گوسفند بيشتر شاد می‌شود تا برای آن نود و نه گوسفند كه جانشان در خطر نبوده است. به همين ترتيب، خواست پدر آسمانی من اين نيست كه حتی يكی از اين كودكان از دست برود و هلاک گردد. «اگر برادری به تو بدی كند، برو و خصوصی با او گفتگو كن و او را متوجۀ خطايش بساز. اگر سخن تو را گوش گرفت و به تقصيرش اعتراف كرد، برادری را باز يافته‌ای. ولی اگر قبول نكرد، اين بار با دو يا سه نفر ديگر پيش او برو تا اين اشخاص شاهد سخنان تو باشند. ولی اگر باز هم به گفته‌های شما گوش نداد، آنگاه موضوع را با كليسا در ميان بگذار؛ و اگر كليسا به تو حق بدهد و آن برادر باز هم زير بار نرود، آنگاه كليسا بايد با او همچون يک بيگانه رفتار كند. مطمئن باشيد كه هر چه در زمين ببنديد، در آسمان بسته می‌شود، و هر چه در زمين باز كنيد در آسمان هم باز می‌شود. «اين را نيز به شما می‌گويم كه اگر دو نفر از شما اينجا بر روی زمين دربارۀ چيزی كه از خدا می‌خواهيد يكدل باشيد، پدر آسمانی من آن را به شما خواهد داد. چون هر جا كه دو يا سه نفر به نام من جمع شوند، من آنجا در ميان آنها هستم.» در اين هنگام پطرس پيش آمد و پرسيد: «استاد، برادری را كه به من بدی می‌كند، تا چند مرتبه بايد ببخشم؟ آيا هفت بار؟» عيسی جواب داد: «نه، هفتاد مرتبه هفت بار!» آنگاه افزود: «وقايع ملكوت آسمان مانند ماجرای آن پادشاهی است كه تصميم گرفت حسابهای خود را تصفيه كند. در جريان اين كار، يكی از بدهكاران را به دربار آوردند كه مبلغ هنگفتی به پادشاه بدهكار بود. اما چون پول نداشت قرضش را بپردازد، پادشاه دستور داد در مقابل قرضش، او را با زن و فرزندان و تمام دارايی‌اش بفروشند. «ولی آن مرد بر پاهای پادشاه افتاد و التماس كرد و گفت: ای پادشاه استدعا دارم به من مهلت بدهيد تا همۀ قرضم را تا به آخر تقديم كنم. «پادشاه دلش بحال او سوخت. پس او را آزاد كرد و قرضش را بخشيد. «ولی وقتی اين بدهكار از دربار پادشاه بيرون آمد، فوری به سراغ همكارش رفت كه فقط صد تومان از او طلب داشت. پس گلوی او را فشرد و گفت: زود باش پولم را بده! «بدهكار بر پاهای او افتاد و التماس كرد: خواهش می‌كنم مهلتی به من بده تا تمام قرضت را پس بدهم. «اما طلبكار راضی نشد و او را به زندان انداخت تا پولش را تمام و كمال بپردازد. «وقتی دوستان اين شخص ماجرا را شنيدند، بسيار اندوهگين شدند و به حضور پادشاه رفته، تمام جريان را بعرض او رساندند. پادشاه بلافاصله آن مرد را خواست و به او فرمود: ای ظالم بدجنس! من بخواهش تو آن قرض كلان را بخشيدم. آيا حقش نبود تو هم به اين همكارت رحم می‌كردی، همانطور كه من به تو رحم كردم؟ «پادشاه بسيار غضبناک شد و دستور داد او را به زندان بيندازند و شكنجه دهند، و تا دينار آخر قرضش را نپرداخته، آزادش نكنند. «بلی، و اين چنين پدر آسمانی من با شما رفتار خواهد كرد اگر شما برادرتان را از ته دل نبخشيد.» چون عيسی سخنان خود را به پايان رساند، جليل را ترک كرد و به ناحيه‌ای از يهوديه در آنسوی رود اردن رفت. جمعيت انبوهی نيز بدنبال او براه افتادند و در آنجا عيسی بيماران ايشان را شفا بخشيد. آنگاه بعضی از فريسيان پيش آمدند تا با بحث و گفتگو، او را غافلگير كنند. پس به عيسی گفتند: «آيا شما اجازه می‌دهيد مرد زن خود را طلاق دهد؟» عيسی جواب داد: «مگر شما كتاب آسمانی را نمی‌خوانيد؟ در كتاب آسمانی نوشته شده است كه در آغاز خلقت، پروردگار مرد و زن را آفريد و دستور داد مرد از پدر و مادر خود جدا شود و برای هميشه به زن خود بپيوندد و با او يكی شود، بطوری كه آن دو نفر ديگر دو تن نيستند بلكه يک تن. هيچ انسانی حق ندارد آن دو را كه خدا به هم پيوسته است، جدا كند.» *** پرسيدند: «اگر چنين است، چرا موسی فرموده كه مرد می‌تواند زنش را طلاق بدهد، و كافی است كه طلاقنامه‌ای بنويسد و به دست زنش بدهد و از او جدا شود؟» عيسی جواب داد: «موسی چنين گفت زيرا می‌دانست شما چقدر سنگدل و بيرحم هستيد. اما اين خواست خداوند در آغاز خلقت نبود. و من به شما می‌گويم كه هر كس زن خود را به هر علتی بغير از علت زنا طلاق دهد و با زن ديگری ازدواج كند، زناكار محسوب می‌شود.» شاگردان عيسی به او گفتند: «با اين حساب، ازدواج نكردن بهتر است!» عيسی فرمود: «هر انسانی نمی‌تواند از ازدواج بپرهيزد، بلكه فقط كسانی می‌توانند مجرد بمانند كه از خداوند فيض خاصی يافته باشند. بعضی بعلت نقص مادرزادی قادر به ازدواج نيستند؛ بعضی را نيز مردم ناقص كرده‌اند و نمی‌توانند ازدواج كنند؛ و بعضی نيز به خاطر خدمت خدا ازدواج نمی‌كنند. هر كه قدرت اجرای اين اصل ازدواج را دارد، بگذاريد آن را بپذيرد.» مردم بچه‌های كوچک را نزد عيسی آوردند تا او دست بر سر آنان بگذارد و برای ايشان دعا كند. ولی شاگردان، آنها را برای اين كار سرزنش كردند و گفتند: «مزاحم نشويد.» عيسی فرمود: «بگذاريد كودكان نزد من آيند و مانع ايشان نشويد. زيرا فقط كسانی كه مانند اين كودكان باشند، از بركات ملكوت خداوند برخوردار خواهند شد.» سپس دست بر سر ايشان گذاشت و آنان را بركت داده، از آنجا رفت. در همان روزها، شخصی نزد عيسی آمد و پرسيد: «استاد، من چه كار نيكی انجام دهم تا بتوانم زندگی جاويد را داشته باشم؟» عيسی گفت: «چرا از من دربارۀ كار نيک می‌پرسی؟ غير از خدا چه نيكويی می‌تواند وجود داشته باشد؟ ولی در جوابت بايد بگويم كه اگر احكام خدا را نگاه داری، زندگی جاويد خواهی داشت.» پرسيد: «كدام يک از احكام را؟» عيسی جواب داد: «قتل نكن، زنا نكن، دزدی نكن، دروغ نگو، به پدر و مادرت احترام بگذار، ديگران را مانند خودت دوست داشته باش.» مرد جواب داد: «من هميشه تمام اين دستورها را نگاه داشته‌ام. حالا ديگر چه بايد بكنم؟» عيسی به او گفت: «اگر می‌خواهی اين راه را به كمال برسانی، برو و هر چه داری بفروش و پولش را به فقرا بده تا گنج تو در آسمان باشد نه بر زمين! آنگاه بيا و مرا پيروی كن!» ولی وقتی مرد جوان اين را شنيد، اندوهگين از آنجا رفت، زيرا ثروت بسيار داشت. آنگاه عيسی به شاگردانش گفت: «اين را بدانيد كه ورود يک ثروتمند به ملكوت خداوند بسيار مشكل است. باز به شما می‌گويم، گذشتن شتر از سوراخ سوزن آسانتر است از وارد شدن ثروتمند به ملكوت خدا!» شاگردان از اين سخن حيران شده، پرسيدند: «پس چه كسی در اين دنيا می‌تواند نجات پيدا كند؟» عيسی نگاهی به ايشان انداخت و فرمود: «از نظر انسان اين كار غير ممكن است، ولی نزد خدا همه چيز ممكن است.» پطرس گفت: «ما از همه چيز دست كشيده‌ايم تا به دنبال شما بياييم. حال، چه سودی عايد ما می‌شود؟» عيسی جواب داد: «وقتی من در آن دنيای جديد بر تخت سلطنتم بنشينم، شما شاگردان من نيز بر دوازده تخت نشسته، دوازده قبيلۀ اسرائيل را داوری خواهيد نمود. هر كه بخاطر من از برادر و خواهر، پدر و مادر و فرزند، خانه و زمين چشم بپوشد، صد چندان بيشتر خواهد يافت و زندگی جاويد را نيز بدست خواهد آورد. ولی بسياری كه اكنون اول هستند، آخرخواهند شد و كسانی كه آخرند، اول.» «وقايع ملكوت خدا را می‌توان به ماجرای صاحب باغی تشبيه كرد كه صبح زود بيرون رفت تا برای باغ خود چند كارگر بگيرد. با كارگرها قرار گذاشت كه به هر يک، مزد يک روز كامل را بپردازد؛ سپس همه را به سر كارشان فرستاد. «ساعاتی بعد، بار ديگر بيرون رفت و كارگرانی را در ميدان ديد كه بيكار ايستاده‌اند. پس، آنان را نيز به باغ خود فرستاد و گفت كه هر چه حقشان باشد، غروب به ايشان خواهد داد. نزديک ظهر، و نيز ساعت سه بعد از ظهر، باز عدۀ بيشتری را به كار گمارد. «ساعت پنج بعد از ظهر، بار ديگر رفت و چند نفر ديگر را پيدا كرد كه بيكار ايستاده بودند و پرسيد: «چرا تمام روز اينجا بيكار مانده‌ايد؟ «جواب دادند: هيچكس به ما كار نداد. «به ايشان گفت: برويد به باغ من و كار كنيد. «غروب آن روز، صاحب باغ به سركارگر خود گفت كه كارگرها را فرا بخواند و از آخرين تا اولين نفر، مزدشان را بپردازد. به كسانی كه ساعت پنج به كار مشغول شده بودند، مزد يک روز تمام را داد. در آخر، نوبت كارگرانی شد كه اول از همه به كار مشغول شده بودند؛ ايشان انتظار داشتند بيشتر از ديگران مزد بگيرند. ولی به آنان نيز همان مقدار داده شد. «پس ايشان به صاحب باغ شكايت كرده، گفتند: به اينها كه فقط يک ساعت كار كرده‌اند، به اندازۀ ما داده‌ايد كه تمام روز زير آفتاب سوزان جان كنده‌ايم؟ *** «مالک باغ رو به يكی از ايشان كرده، گفت: ای رفيق، من كه به تو ظلمی نكردم. مگر تو قبول نكردی با مزد يک روز كار كنی؟ پس مزد خود را بگير و برو. دلم می‌خواهد به همه يک اندازه مزد بدهم. آيا من حق ندارم هر طور كه دلم می‌خواهد پولم را خرج كنم؟ آيا اين درست است كه تو از سخاوت من دلخور شوی؟ «بلی، اينچنين است كه آنانی كه اول هستند، آخر می‌شوند و آنانی كه آخرند، اول.» در راه اورشليم، عيسی دوازده شاگرد خود را به كناری كشيد و به آنها گفت كه در اورشليم چه سرنوشتی در انتظار اوست؛ او فرمود: «مرا كه مسيحم خواهند گرفت و نزد رئيس كاهنان و علمای مذهبی خواهند برد و به مرگ محكوم خواهند كرد. آنان نيز مرا به رومی‌ها تحويل خواهند داد. ايشان مرا مسخره كرده، شلاق خواهند زد و به صليب خواهند كشيد. اما من روز سوم زنده خواهم شد.» آنگاه مادر يعقوب و يوحنا، پسران زبدی، دو پسر خود را نزد عيسی آورده، او را تعظيم كرد و خواهش نمود كه درخواست او را اجابت كند. عيسی پرسيد: «چه درخواستی داری؟» آن زن جواب داد: «وقتی در ملكوت خود، بر تخت سلطنت نشستيد، اجازه بفرماييد يكی از پسرانم در دست راست و ديگری در دست چپتان بنشينند.» عيسی در جواب او فرمود: «تو نمی‌دانی چه می‌خواهی!» سپس رو كرد به يعقوب و يوحنا و از ايشان پرسيد: «آيا می‌توانيد از جام تلخی كه من بايد بزودی بنوشم، شما نيز بنوشيد، آيا می‌توانيد مانند من متحمل رنج و عذاب بشويد؟» جواب دادند: «بلی، می‌توانيم.» عيسی به ايشان فرمود: «درست است، شما از اين جام خواهيد نوشيد و متحمل رنج و عذاب خواهيد شد، اما من اين اختيار را ندارم كه بگويم چه كسی در دست راست يا چپ من بنشيند. اين جايها برای كسانی نگاه داشته شده كه پدرم آنها را قبلاً انتخاب كرده است.» ده شاگرد ديگر وقتی فهميدند يعقوب و يوحنا چه درخواستی كرده‌اند، از آن دو برادر سخت رنجيدند. ولی عيسی همۀ شاگردان را فرا خوانده، گفت: «در اين دنيا، حكمرانان بر مردم آقايی می‌كنند و رؤسا به زيردستان خود دستور می‌دهند. ولی شما چنين نباشيد. اگر كسی از شما می‌خواهد در ميان شما از همه بزرگتر باشد، بايد خدمتگزار همه باشد؛ و اگر می‌خواهد مقامش از همه بالاتر باشد، بايد غلام همه باشد. چون من كه مسيحم، نيامدم تا به من خدمت كنند؛ من آمدم تا به مردم خدمت كنم و جانم را در راه نجات بسياری فدا سازم.» وقتی عيسی و شاگردانش از شهر اريحا خارج می‌شدند، جمعيت انبوهی به دنبال ايشان براه افتاد. در همين هنگام، دو كور كه كنار جاده نشسته بودند، چون شنيدند كه عيسی از آنجا می‌گذرد، صدای خود را بلند كرده، فرياد زدند: «ای سَروَر ما، ای پسر داود پادشاه، بر ما رحم كنيد.» مردم كوشيدند ايشان را ساكت سازند، اما آنان صدای خود را بلندتر و بلندتر می‌كردند. سرانجام وقتی عيسی به آنجا رسيد، ايستاد و از ايشان پرسيد: «چه می‌خواهيد برايتان انجام دهم؟» جواب دادند: «سَروَر ما، می‌خواهيم چشمانمان باز شود!» *** عيسی دلش بحال ايشان سوخت و دست بر چشمانشان گذاشت. چشمان ايشان فوری باز شد و توانستند ببينند. پس به دنبال عيسی رفتند. عيسی و شاگردانش درنزديكی اورشليم، به دهكده‌ای به نام بيت‌فاجی رسيدند كه در دامنۀ كوه زيتون واقع بود. عيسی دو نفر از شاگردان را به داخل دهكده فرستاد، و فرمود: «به محض ورود به ده، الاغی را با كرّه‌اش بسته خواهيد ديد. آنها را باز كنيد و نزد من بياوريد. اگر كسی علت كار را جويا شد، بگوييد استاد لازمشان دارد. آنگاه آن شخص اجازه خواهد داد.» با اين كار، پيشگويی يكی از انبيای دوران گذشته جامۀ عمل پوشيد كه گفته بود: «به اورشليم بگوييد پادشاه تو می‌آيد. او سوار بر كرّۀ الاغ، با فروتنی می‌آيد.» آن دو شاگرد هر چه عيسی گفته بود، بعمل آوردند. ايشان الاغ و كرّه‌اش را آوردند و لباسهای خود را بر پشت آنها انداختند و عيسی سوار شد. از ميان مردم، عده‌ای رداهای خود را در مقابل او، روی جاده پهن می‌كردند و عده‌ای هم شاخه‌های درختان را بريده، جلو او روی جاده می‌انداختند. مردم از جلو و از پشت سر حركت می‌كردند و فرياد می‌زدند: «خوش آمدی، ای پسر داود پادشاه! متبارک باد كسی كه به نام خداوند می‌آيد. خدای بزرگ او را متبارک سازد.» وقتی او وارد اورشليم شد، تمام شهر به هيجان آمد. مردم می‌پرسيدند: «اين مرد كيست؟» جواب می‌شنيدند: «او عيسای پيغمبر است از ناصرۀ جليل.» در آنجا عيسی به داخل خانۀ خدا رفت و كسانی را كه در صحن خانۀ خدا خريد و فروش می‌كردند، بيرون نمود و ميزهای صرافان و بساط كبوترفروشان را برهم زد. عيسی به ايشان گفت: «كتاب آسمانی می‌فرمايد كه خانۀ من خانۀ دعاست. ولی شما آن را خانۀ دزدان ساخته‌ايد.» در همان حال، نابينايان و افليجان نزد او به خانۀ خدا آمدند و او همه را شفا داد. اما كاهنان اعظم و علمای مذهبی نيز اين معجزات را می‌ديدند، و می‌شنيدند كه كودكان فرياد زده، می‌گويند: «خوش آمدی، ای پسر داود پادشاه!» از اينرو به خشم آمده، به عيسی گفتند: «نمی‌شنوی اين بچه‌ها چه می‌گويند؟» عيسی جواب داد: «چرا، می‌شنوم! مگر شما هرگز كتاب آسمانی را نمی‌خوانيد؟ در آنجا نوشته شده كه حتی بچه‌های كوچک او را حمد و ثنا خواهند گفت!» آنگاه از شهر خارج شده به بيت‌عنيا رفت و شب را در آنجا بسر برد. صبح روز بعد، وقتی عيسی به اورشليم باز می‌گشت، گرسنه شد. كنار جاده درخت انجيری ديد؛ جلو رفت تا ميوه‌ای از آن بچيند. اما جز برگ چيز ديگری بر درخت نبود. پس گفت: «ديگر هرگز از تو ميوه‌ای عمل نيايد.» بلافاصله درخت خشک شد. شاگردان بسيار حيرت كرده، گفتند: «چه زود درخت خشک شد!» عيسی به ايشان گفت: «باور كنيد اگر شما نيز ايمان داشته باشيد و شک نكنيد، نه فقط اين كار، بلكه بزرگتر از اين نيز انجام خواهيد داد. حتی می‌توانيد به اين كوه زيتون دستور بدهيد كه از جای خود كنده شده، به دريا بيفتد، و يقيناً دستور شما اجرا می‌شود. شما هر چه در دعا بخواهيد، خواهيد يافت، بشرطی كه ايمان داشته باشيد.» عيسی دوباره به خانۀ خدا آمد و به تعليم مردم پرداخت. كاهنان اعظم و مشايخ قوم پيش آمدند و از او پرسيدند: «با چه اجازه‌ای ديروز تاجرها را از اينجا بيرون كردی؟ چه كسی به تو اين اختيار را داده است؟» عيسی جواب داد: «من نيز از شما سؤالی می‌كنم؛ اگر به آن جواب داديد من هم جواب سؤالتان را خواهم داد. آيا يحيی از جانب خدا فرستاده شده بود يا نه؟» ايشان با يكديگر مشورت كردند و به هم گفتند: «اگر بگوييم از جانب خدا بود، آنگاه به ما خواهد گفت كه چرا سخنان او را قبول نكرديد. و اگر بگوييم از جانب خدا نبود، اين مردم بر ما هجوم خواهند آورد، چون همه يحيی را رسول خدا می‌دانند.» سرانجام گفتند: «ما نمی‌دانيم!» عيسی فرمود: «پس در اين صورت من هم به سئوال شما جواب نمی‌دهم. «اما نظرتان در اين مورد چيست؟ «مردی دو پسر داشت. به پسر بزرگتر گفت: پسرم، امروز به مزرعه برو و كار كن. جواب داد: «نمی‌روم!» ولی بعد پشيمان شد و رفت. پس از آن، به پسر كوچكترش همين را گفت. او جواب داد: «اطاعت می‌كنم آقا.» ولی نرفت. بنظر شما كدام پسر دستور پدر را اطاعت كرده است؟» جواب دادند: «البته پسر بزرگتر.» آنگاه عيسی منظورش را از اين حكايت بيان فرمود: «مطمئن باشيد گناهكاران و فاحشه‌ها زودتر از شما وارد ملكوت خداوند خواهند شد، زيرا يحيی شما را به توبه و بازگشت بسوی خدا دعوت كرد، اما شما به دعوتش توجهی نكرديد، در حاليكه بسياری از گناهكاران و فاحشه‌ها به سخنان او ايمان آوردند. حتی با ديدن اين موضوع، باز هم شما توبه نكرديد و ايمان نياورديد.» «و اينک به اين حكايت گوش كنيد: «مالكی تاكستانی ساخت، دورتادور آن را ديوار كشيد، حوضی برای له كردن انگور ساخت، و يک برج هم برای ديدبانی احداث كرد و باغ را به چند باغبان اجاره داد، و خود به سفر رفت. «در موسم انگورچينی، مالک چند نفر را فرستاد تا سهم خود را از باغبانها تحويل بگيرد. ولی باغبانان به ايشان حمله كرده، يكی را گرفتند و زدند، يكی را كشتند و ديگری را سنگباران كردند. «مالک عده‌ای ديگر فرستاد تا سهم خود را بگيرد؛ ولی نتيجه همان بود. سرانجام پسر خود را فرستاد، با اين تصور كه آنها احترام او را نگاه خواهند داشت. «ولی وقتی باغبانها چشمشان به پسر مالک افتاد، به يكديگر گفتند: وارث باغ آمده؛ بياييد او را بكشيم و خودمان صاحب باغ شويم. پس او را از باغ بيرون كشيدند و كشتند. «حالا بنظر شما وقتی مالک باغ برگردد، با باغبانها چه خواهد كرد؟» سران قوم جواب دادند: «حتماً انتقام شديدی از آنان خواهد گرفت و باغ را به باغبانهايی اجاره خواهد داد تا بتواند سهم خود را بموقع از ايشان بگيرد.» آنگاه عيسی از ايشان پرسيد: «آيا شما هيچگاه اين آيه را در كتاب آسمانی نخوانده‌ايد كه: همان سنگی كه بنّاها دور انداختند، سنگ اصلی ساختمان شد. چقدر عالی است كاری كه خداوند كرده است! «منظورم اين است كه خداوند بركات ملكوت خود را از شما گرفته، به قومی خواهد داد كه از محصول آن، سهم خداوند را به او بدهند. اگر كسی روی اين سنگ بيفتد، تكه‌تكه خواهد شد؛ و اگر اين سنگ بر روی كسی بيفتد، او را له خواهد كرد.» وقتی كاهنان اعظم و سران مذهبی متوجه شدند كه عيسی دربارۀ آنان سخن می‌گويد و منظورش از باغبانها در اين حكايت، خود آنهاست، تصميم گرفتند او را بكشند، اما از مردم ترسيدند چون همه عيسی را پيغمبر می‌دانستند. عيسی برای تشريح ملكوت آسمان، حكايت ديگری بيان كرده، گفت: «پادشاهی برای عروسی پسرش جشن مفصلی ترتيب داد *** و عدۀ بسياری را نيز به اين جشن دعوت كرد. وقتی همه چيز آماده شد، افراد خود را به دنبال دعوت‌شدگان فرستاد تا آنان را به جشن بياورند. اما هيچكس نيامد! پس بار ديگر افرادی فرستاد تا بگويند: «عجله كنيد! به عروسی بياييد! زيرا گاوهای پرواری خود را سر بريده‌ام و همه چيز آماده است!» «ولی مهمانان با بی‌اعتنايی، پوزخندی زدند و هر يک به سر كار خود رفتند، يكی به مزرعه‌اش و ديگری به محل كسب خود! حتی بعضی، فرستاده‌های پادشاه را زدند و چند نفرشان را نيز كشتند. «وقتی خبر به گوش پادشاه رسيد، به خشم آمد و فوری سپاهی فرستاده، همۀ آنان را كشت و شهرشان را به آتش كشيد. سپس به افراد خود گفت: جشن عروسی سر جای خود باقی است، اما مهمانانی كه من دعوت كرده بودم، لياقت آن را نداشتند. حال، به كوچه و بازار برويد و هر كه را ديديد به عروسی دعوت كنيد. «پس ايشان رفته، هر كه را يافتند، خوب و بد، با خود آوردند، بطوريكه تالار عروسی از مهمانان پر شد. ولی وقتی پادشاه وارد شد تا به مهمانان خوش آمد گويد، متوجه شد يكی از آنان لباس مخصوص عروسی را كه برايش آماده كرده بودند، به تن ندارد. «پادشاه از او پرسيد: رفيق، چرا بدون لباس عروسی به اينجا آمدی؟ ولی او جوابی نداشت بدهد. «پس پادشاه دستور داد: دست و پايش را ببنديد و بيرون در تاريكی رهايش كنيد تا در آنجا گريه و زاری كند. «پس ملاحظه می‌كنيد كه دعوت شدگان بسيارند، اما برگزيدگان كم!» فريسيان با هم مشورت كردند تا راهی بيابند كه عيسی را به هنگام بحث به دام بيندازند و مدركی از سخنانش عليه او بدست آورند و دستگيرش كنند. پس تصميم گرفتند چند نفر از پيروان خود را با عده‌ای از هواداران هيروديس پادشاه، نزد عيسی بفرستند و اين سؤال را از او بكنند: «استاد، می‌دانيم كه شما درستكاريد و هر چه می‌گوييد به آن عمل می‌كنيد؛ و بدون اين كه از كسی باكی داشته باشيد و يا به آن چه مردم می‌گويند توجه كنيد، حقيقت را می‌گوييد. حال بفرماييد آيا بايد به دولت روم باج و خراج داد يا خير؟» عيسی كه می‌دانست آنها چه نقشه‌ای در سر دارند، جواب داد: «ای رياكاران، با اين سؤالها می‌خواهيد مرا غافلگير كنيد؟ يكی از سكه‌هايی را كه با آن باج و خراج می‌دهيد، به من نشان دهيد.» به او سكه‌ای دادند. از ايشان پرسيد: «عكس و نام چه كسی روی سكه نقش شده است؟» جواب دادند: «امپراطور روم.» فرمود: «بسيار خوب، مال امپراطور را به امپراطور بدهيد، و مال خدا را به خدا.» جواب عيسی ايشان را مات و مبهوت ساخت؛ پس او را رها كرده، رفتند. در همان روز، يک دسته از صدوقی‌ها كه معتقد بودند مرگ پايان زندگی است و قيامتی در كار نيست، نزد عيسی آمدند و پرسيدند: «استاد، موسی فرموده است كه اگر مردی بی‌اولاد فوت شود، برادر آن مرد بايد زن او را بگيرد و فرزندان ايشان وارث تمام دارايی آن متوفی خواهند شد و نسل او به حساب خواهند آمد. ما خانواده‌ای را می‌شناختيم كه هفت برادر بودند. اولی، زنی گرفت و بی‌اولاد فوت كرد. بنابراين همسر او، زن برادر دومی شد. اين يكی هم بی‌اولاد مرد، و آن زن به عقد برادر سومی درآمد؛ و به همين ترتيب ادامه يافت و او زن هر هفت برادر شد. در آخر، آن زن نيز درگذشت. حال در روز قيامت، آن زن، همسر كداميک از اين برادران خواهد بود؟ چون او در واقع زن همۀ ايشان بوده است.» عيسی جواب داد: «سؤال شما نشان می‌دهد كه چقدر در اشتباهيد. نه از كلام خدا چيزی می‌دانيد، نه از قدرت خدا. زيرا در روز قيامت، انسانها ديگر ازدواج نمی‌كنند بلكه مثل فرشتگان آسمان خواهند بود. اما دربارۀ روز قيامت، مگر در كتاب آسمانی نخوانده‌ايد كه خدا می‌فرمايد: من هستم خدای ابراهيم، اسحاق و يعقوب؟ پس خدا، خدای مردگان نيست، بلكه خدای زندگان می‌باشد.» مردم از جواب عيسی بسيار حيرت كردند و تحت‌تأثير قرار گرفتند. اما فريسيان وقتی شنيدند كه عيسی چه جواب دندان‌شكنی به صدوقيان داده است، تصميم گرفتند خودشان او را در بحث گرفتار سازند. از اينرو، يكی از فريسی‌ها كه از علمای دينی بود، پرسيد: *** «استاد، در ميان دستورهای مذهبی كداميک از همه مهم‌تر است؟» عيسی جواب داد: «خداوند را كه خدای توست، با تمام قلب و جان و عقل خود دوست داشته باش. اين اولين و مهم‌ترين دستور خداست. دومين دستور مهم نيز مانند اولی است: همسايۀ خود را دوست بدار، به همان اندازه كه خود را دوست می‌داری. *** تمام احكام خدا و گفتار انبياء در اين دو حكم خلاصه می‌شود و اگر شما اين دو را انجام دهيد، در واقع همه را انجام داده‌ايد.» در همان حال كه فريسيان دور عيسی را گرفته بودند، از ايشان پرسيد: «دربارۀ مسيح چه فكر می‌كنيد؟ او پسر كيست؟» جواب دادند: «پسر داود پيغمبر.» عيسی پرسيد: «پس چرا داود با الهام خدا، مسيح را خداوند می‌خواند؟ زيرا او در كتاب زبور گفته است: خدا به خداوند من گفت: به دست راست من بنشين، تا دشمنانت را زير پايهايت بيفكنم. چگونه ممكن است داود پسر خود را خداوند خود بخواند؟» ايشان جوابی نداشتند؛ و پس از آن ديگر كسی جرأت نكرد از او سؤالی بكند. آنگاه عيسی خطاب به مردم و شاگردانش فرمود: «علمای مذهبی و فريسيان بر كرسی موسی نشسته‌اند و احكام او را تفسير می‌كنند. پس آنچه به شما تعليم می‌دهند، بجا آوريد، اما هيچگاه از اعمالشان سرمشق نگيريد، زيرا هرگز به تعاليمی كه می‌دهند، خودشان عمل نمی‌كنند. ايشان احكام دينی را همچون بارهای سنگينی بر دوش شما می‌گذارند، اما خودشان حاضر نيستند آنها را بجا آورند. «هر كاری می‌كنند، برای تظاهر است. دعاها و آيه‌های كتاب آسمانی را می‌نويسند و به بازويشان می‌بندند، و دامن رداهايشان را عمداً بلندتر می‌دوزند تا جلب توجه كنند و مردم آنان را ديندار بدانند. چقدر دوست می‌دارند كه در ميهمانی‌ها ايشان را در صدر مجلس بنشانند، و در عبادتگاه‌ها هميشه در رديف جلو قرار گيرند. چه لذتی می‌برند كه مردم در كوچه و خيابان، ايشان را تعظيم كنند و به آنان «آقا» و «استاد» گويند. اما شما چنين القابی را از مردم نپذيريد، چون شما يک استاد داريد و همۀ شما با هم برابر و برادريد. همچنين، هيچكس را بر روی زمين «پدر» نگوييد، چون شما يک «پدر آسمانی» داريد كه خداست. و نگذاريد كسی شما را «پيشوا» بخواند، چون يک پيشوا داريد كه مسيح است. «هر چه بيشتر به ديگران خدمت كنيد، بزرگتر خواهيد بود، زيرا بزرگی در خدمت كردن است. كسی كه خود را بزرگ می‌پندارد، پست و كوچک خواهد شد و كسی كه فروتن می‌باشد، بزرگ و سربلند خواهد گشت. «وای بحال شما، ای علمای دينی و فريسيان! چقدر رياكاريد! نه می‌گذاريد ديگران به ملكوت خداوند وارد شوند و نه خود وارد می‌شويد. نماز خود را عمداً طولانی می‌كنيد تا مردم شما را ديندار بدانند، ولی دور از چشم ديگران، اموال بيوه‌زنان بيچاره را می‌خوريد. ای دوروها! *** وای به حال شما! همه جا را زير پا می‌گذاريد تا كسی را پيدا كنيد كه مريد شما شود؛ و وقتی موفق شديد، او را دو برابر بدتر از خودتان سزاوار جهنم می‌سازيد. «وای به حال شما ای عصاكش‌های كور! زيرا می‌گوييد: اشكالی ندارد كسی به خانۀ خدا قسم بخورد چون می‌تواند قسمش را بشكند؛ ولی كسی كه به ظرفهای طلايی كه در خانۀ خدا هست، قسم بخورد بايد آن را حتماً وفا كند. ای نادانان! ای نابينايان! كدام مهم‌تر است، طلا يا خانۀ خدا كه طلا را تقديس می‌كند؟ «می‌گوييد قسم به قربانگاه را می‌شود شكست، ولی قسم به هديۀ روی قربانگاه را بايد حتماً وفا كرد. ای احمقهای كور! كدام مهم‌تر است هديه‌ای كه روی قربانگاه است يا خود قربانگاه كه هديه را تقديس می‌كند؟ وقتی به قربانگاه قسم می‌خوريد، در واقع به خود قربانگاه و هر چه كه برآن است قسم می‌خوريد؛ و وقتی به خانۀ خدا قسم می‌خوريد، به خود خانه و به خدايی كه در آن خانه هست قسم می‌خوريد؛ و وقتی به آسمان قسم می‌خوريد، در واقع به تخت خدا و خود خدا كه برتخت نشسته است قسم می‌خوريد. «وای به حال شما ای علمای دينی و فريسيان رياكار! شما حتی ده يک محصول نعناع و شِويد و زيره باغچه‌تان را زكات می‌دهيد، اما از طرف ديگر مهمترين احكام خدا را كه نيكويی، گذشت و صداقت است فراموش كرده‌ايد. شما بايد ده يک را بدهيد، ولی احكام مهم‌تر خدا را نيز فراموش نكنيد. ای عصاكش‌های كور، كه پشه را از صافی می‌گذرانيد ولی شتر را می‌بلعيد! «وای بحال شما ای علمای دينی و فريسيان رياكار! چون شما بيرون ظرف را آنقدر تميز می‌كنيد تا بدرخشد، ولی داخل ظرف از كثافت ظلم و طمع پر است. ای فريسی‌های كور، اول داخل ظرف را تميز كنيد تا بيرون ظرف هم پاک شود. «وای بحال شما ای علمای دينی و فريسيان رياكار! شما مانند قبرهای سفيد شده‌ای هستيد كه ظاهری زيبا دارند اما داخل آن پر است از استخوانهای مردگان و كثافات! شما می‌كوشيد خود را ديندار جلوه دهيد، ولی در زير آن عبای مقدستان، دلهايی داريد پر از ريا و گناه. «وای به حالتان ای علمای دينی و فريسيان رياكار! شما برای پيامبرانی كه اجدادتان كشتند، با دست خود بنای يادبود می‌سازيد، و قبر مقدسينی را كه بدست آنان كشته شدند، تزئين می‌كنيد و می‌گوييد: اگر ما بجای اجدادمان بوديم، پيامبران را نمی‌كشتيم. *** «اما با اين گفته، به زبان خود اعلام می‌داريد كه فرزندان قاتلان انبياء هستيد. شما قدم به قدم از آنان پيروی می‌كنيد؛ شما در اعمال بد، از ايشان پيشی گرفته‌ايد. ای مارهای خوش خط و خال! چگونه می‌توانيد از مجازات جهنم جان سالم بدر ببريد؟ «من، انبيا و مردان حكيم و روحانی را بسوی شما می‌فرستم، و شما بعضی را به دار خواهيد كشيد و بعضی را در عبادتگاه‌های خود زير ضربه‌های شلاق گرفته، شهر به شهر آواره خواهيد كرد. به اين ترتيب، خون مردم بی‌گناهی كه شهيد شده‌اند، به گردن شما خواهد بود، از هابيل معصوم گرفته تا زكريا پسر برخيا كه او را در داخل خانۀ خدا، بين عبادتگاه و قربانگاه كشتيد. باور كنيد گناه تمام اين كارها به گردن اين نسل خواهد بود. «ای اورشليم، ای اورشليم، ای شهری كه پيامبران را كشتی و رسولان خدا را سنگسار كردی! چند بار خواستم فرزندان تو را جمع كنم همانطور كه مرغ جوجه‌های خود را زير بال خود می‌گيرد، اما تو نخواستی. و حال، خانۀ شما برای شما ويران می‌ماند. اين را نيز به شما بگويم كه ديگر مرا نخواهيد ديد تا وقتی كه آماده باشيد كسی را كه خدا برای شما می‌فرستد بپذيريد.» هنگامی كه عيسی از خانۀ خدا خارج می‌شد، شاگردانش آمده، خواستند او را به ديدن ساختمانهای خانۀ خدا ببرند. اما عيسی به ايشان گفت: «اين ساختمانها چنان ويران خواهند شد كه سنگ روی سنگ باقی نخواهد ماند!» ساعاتی بعد، وقتی او در دامنۀ كوه زيتون نشسته بود، شاگردانش از او پرسيدند: «اين اتفاق چه زمانی خواهد افتاد؟ ما چگونه می‌توانيم بفهميم كه شما كی به اين جهان باز می‌گرديد؟ و كی دنيا به آخر خواهد رسيد؟» عيسی به ايشان گفت: «مواظب باشيد كسی شما را فريب ندهد. چون بسياری آمده، خواهند گفت كه مسيح هستند و عدۀ زيادی را گمراه خواهند كرد. از دور و نزديک خبر جنگها به گوشتان خواهد رسيد. اما پريشان نشويد زيرا جنگها اتفاق خواهند افتاد اما آخر دنيا در آن زمان نيست. «قومها و ممالک جهان با يكديگر به ستيز برخواهند خاست. در جايهای مختلف، قحطی و زمين لرزه روی خواهد داد. ولی اينها پيش درآمد بلاهای بعدی است. «آنگاه شما را شكنجه داده، خواهند كشت و تمام دنيا از شما متنفر خواهند شد، زيرا شما پيرو من می‌باشيد. بسياری از ايمان خود برخواهند گشت و يكديگر را تسليم كرده، از هم متنفر خواهند شد. بسياری برخاسته، خود را نبی معرفی خواهند كرد و عدۀ زيادی را گمراه خواهند نمود. گناه آنقدر گسترش پيدا خواهد كرد كه محبت بسياری سرد خواهد شد. اما فقط كسانی نجات خواهند يافت كه تا به آخر طاقت بياورند. «سرانجام وقتی مژدۀ انجيل به گوش همۀ مردم جهان رسيد و همه از آن باخبر شدند، آنگاه دنيا به آخر خواهد رسيد. «پس وقتی آن چيز وحشتناک را كه دانيال نبی درباره‌اش نوشته است، ببينيد كه در جای مقدس برپا شده است (خواننده خوب توجه كند تا معنی اين را بداند)، آنگاه كسانی كه در يهوديه هستند به تپه‌های اطراف فرار كنند، و كسانی كه روی پشت بام می‌باشند، به هنگام فرار حتی برای برداشتن چيزی داخل خانه نروند؛ و همينطور كسانی كه در مزرعه هستند، برای برداشتن لباس به خانه برنگردند. «وای به حال زنانی كه در آن زمان آبستن باشند يا طفل شيرخوار داشته باشند. دعا كنيد كه فرار شما در زمستان يا در روز شنبه كه دروازه‌های شهر بسته است، نباشد. چون در آن روزها مردم به چنان مصيبتی دچار خواهند شد كه دنيا آن را تابحال نديده است و هرگز نخواهد ديد. «در واقع، اگر خدا آن روزهای سخت را كوتاه نكند، هيچ انسانی جان سالم بدر نخواهد برد؛ ولی خدا محض خاطر برگزيدگان خود، آن روزها را كوتاه خواهد كرد. «در آن روزها اگر كسی به شما بگويد كه مسيح به فلان جا آمده است، يا او اينجا يا آنجاست، باور نكنيد. چون از اين مسيح‌ها و پيغمبران دروغين زياد خواهند آمد و حتی معجزات حيرت‌انگيزنيز خواهند كرد، بطوری كه اگر ممكن بود حتی برگزيدگان خدا را هم گمراه می‌كردند. من از ابتدا اينها را گفتم تا مواظب باشيد. «پس اگر بيايند و به شما بگويند كه مسيح دربيابان دوباره ظهور كرده، به سخنشان اهميت ندهيد؛ و اگر بگويند نزد ما مخفی شده، باور نكنيد. چون آمدن من يعنی مسيح، مانند برق آسمان خواهد بود كه در يک لحظه از شرق تا غرب را روشن می‌سازد. هر جا لاشه‌ای باشد، لاشخورها نيز در آنجا جمع می‌شوند! «پس از آن مصيبتها، خورشيد تيره و تار شده، ماه ديگر نور نخواهد داد. ستارگان فرو خواهند ريخت و نيروهايی كه زمين را نگاه داشته‌اند، به لرزه درخواهند آمد. «و سرانجام نشانۀ آمدن من در آسمان ظاهر خواهد شد. آنگاه مردم در سراسر جهان عزا خواهند گرفت و تمام مردم دنيا مرا خواهند ديد كه در ميان ابرهای آسمان، با قدرت و شكوهی خيره كننده می‌آيم. و من فرشتگان خود را با صدای بلند شيپور خواهم فرستاد تا برگزيدگان مرا از گوشه و كنار زمين و آسمان گرد آورند. «حال از درخت انجير درس بگيريد. هر وقت شاخه‌های آن جوانه می‌زند و برگ می‌آورد، می‌فهميد كه تابستان بزودی فرا می‌رسد. همين طور نيز وقتی تمام اين نشانه‌ها را ببينيد، بدانيد كه پايان كار بسيار نزديک شده است. «مطمئن باشيد اين نسل خواهد ماند و همۀ اينها را به چشم خود خواهد ديد. «آسمان و زمين از بين خواهد رفت، اما كلام من تا ابد باقی خواهد ماند. اما هيچكس نمی‌داند چه روزی و چه ساعتی دنيا به آخر خواهد رسيد، حتی فرشتگان هم نمی‌دانند، فرزند خدا نيز از آن بی‌خبر است. فقط پدرم خدا آن را می‌داند. «در آن زمان، مردم دنيا سرگرم عيش و نوش، مهمانی و عروسی خواهند بود، درست همانطور كه در زمان نوح قبل از آمدن طوفان بودند. *** در آن وقت كسی باور نمی‌كرد كه واقعاً طوفانی در كار باشد، تا آن كه طوفان آمد و همۀ آنان را برد. آمدن من نيز چنين خواهد بود. «آنگاه از دو نفر كه در مزرعه با هم كار می‌كنند، يكی برده شده، ديگری خواهد ماند؛ و از دو زن كه خانه‌داری می‌كنند، يكی برده شده، ديگری خواهد ماند. پس آماده باشيد چون نمی‌دانيد خداوند شما چه روزی باز می‌گردد. «اگر صاحب خانه می‌دانست كه دزد در چه ساعتی می‌آيد، بيدار می‌ماند و نمی‌گذاشت دزد وارد خانه‌اش شود. به همان ترتيب، شما نيز برای آمدن ناگهانی من، هميشه آماده باشيد تا غافلگير نشويد. «آيا شما خدمتگزاران دانا و وفادار خداوند هستيد؟ آيا می‌توانيد از اهل خانۀ من مواظبت كنيد و به ايماندارانم هر روز خوراک دهيد؟ خوشابحال شما اگر وقتی باز می‌گردم، شما را در حال انجام وظيفه ببينم. من اختيار تمام دارايی خود را به چنين خدمتگزاران وظيفه شناس خواهم سپرد. «ولی اگر شما خدمتگزاران بی‌وفايی باشيد و بگوييد: خداوندمان به اين زودی نمی‌آيد، و به همقطارانتان ظلم كنيد و به عياشی با ميگساران بپردازيد، آنگاه در لحظه‌ای كه انتظار نداريد، خداوندتان خواهد آمد، و شما را به سختی تنبيه خواهد كرد و به سرنوشت رياكاران دچار خواهد ساخت و به جايی خواهد انداخت كه گريه و ناله و فشار دندان بر دندان باشد. «وقايع ملكوت خدا شبيه ماجرای ده دختر جوانی است كه نديمه‌های عروس بودند. اين نديمه‌ها چراغهای خود را روشن كردند تا به پيشواز داماد بروند. پنج تن از اين نديمه‌ها كه عاقل بودند، در چراغهای خود روغن كافی ريختند تا ذخيره داشته باشند؛ اما پنج تن ديگر كه نادان بودند، روغن كافی نريختند. *** *** «چون آمدن داماد بطول انجاميد، نديمه‌ها را خواب در ربود. اما در نيمه‌های شب، در اثر سروصدا از خواب پريدند: داماد می‌آيد! برخيزيد و به پيشوازش برويد! *** «نديمه‌ها فوراً برخاستند و چراغهای خود را آماده كردند. پنج دختری كه روغن كافی نياورده بودند، چون چراغهايشان خاموش می‌شد، از پنج دختر ديگر روغن خواستند. *** «ولی ايشان جواب دادند: اگر از روغن خود به شما بدهيم، برای خودمان كفايت نخواهد كرد. بهتر است برويد و برای خودتان بخريد. «ولی وقتی آنان رفته بودند، داماد از راه رسيد و كسانی كه آماده بودند، با او به جشن عروسی داخل شدند و در بسته شد. «كمی بعد، آن پنج دختر ديگر رسيدند و از پشت در فرياد زدند: آقا، در را باز كنيد! «اما جواب شنيدند: برويد! ديگر خيلی دير شده است! «پس شما بيدار بمانيد و آماده باشيد چون نمی‌دانيد در چه روز و ساعتی من باز می‌گردم. «ملكوت آسمان را می‌توان با اين حكايت نيز تشريح كرد: مردی عزم سفر داشت. پس خدمتگزاران خود را خواست و به آنان سرمايه‌ای داد تا در غياب او، آن را بكار بيندازند. «به هر كدام به اندازۀ توانايی‌اش داد: به اولی پنج كيسۀ طلا، به دومی دو كيسۀ طلا و به سومی يک كيسۀ طلا. سپس عازم سفر شد. اولی كه پنج كيسۀ طلا گرفته بود، بی‌درنگ مشغول خريد و فروش شد و طولی نكشيد كه پنج كيسۀ طلای ديگر هم به دارايی او اضافه شد. دومی هم كه دو كيسه طلا داشت، همين كار را كرد و دو كيسه طلای ديگر نيز سود برد. «ولی سومی كه يک كيسۀ طلا داشت، زمين را كند و پولش را زير سنگ مخفی كرد. «پس از مدتی طولانی، ارباب از سفر برگشت و خدمتگزاران خود را برای تصفيۀ حساب فرا خواند. «شخصی كه پنج كيسه طلا گرفته بود، ده كيسۀ طلا تحويل داد. ارباب به او گفت: آفرين، آفرين! حال كه در اين مبلغ كم درستكار بودی، مبلغ بيشتری به تو خواهم سپرد. بيا و در شادی من شريک شو. «سپس آن كه دو كيسه گرفته بود جلو آمد و گفت: آقا، شما دو كيسۀ طلا داده بوديد؛ دو كيسۀ ديگر هم سود آورده‌ام. «اربابش به او گفت: آفرين! تو خدمتگزار خوب و باوفايی هستی. چون در اين مبلغ كم، امانت خود را نشان دادی، حالا مبلغ بيشتری به تو می‌دهم. بيا و در شادی من شريک شو. «آنگاه آخری با يک كيسه جلو آمد و گفت: آقا، من می‌دانستم كه شما آنقدر مرد سختگيری هستيد كه حتی از زمينی كه چيزی در آن نكاشته‌ايد انتظار محصول داريد. پس، از ترسم پولتان را زير سنگ مخفی كردم تا مبادا از دست برود. بفرماييد اين هم پول شما. *** «ارباب جواب داد: ای آدم تنبل و بيهوده! اگر تو می‌دانستی كه من آنقدر سختگير هستم كه حتی از زمينی كه چيزی در آن نكاشته‌ام انتظار محصول دارم، پس چرا پولم را لااقل نزد صرافان نگذاشتی تا بهره‌اش را بگيرم؟ سپس اضافه كرد: پول اين مرد را بگيريد و به آن شخصی بدهيد كه ده كيسۀ طلا دارد. چون كسی كه بتواند آنچه كه دارد خوب بكار ببرد، به او باز هم بيشتر داده می‌شود. ولی كسی كه كارش را درست انجام ندهد، آن را هر چقدر هم كوچک باشد از دست خواهد داد. حالا اين خدمتگزار را كه به درد هيچ كاری نمی‌خورد، بگيريد و در تاريكی بيندازيد، تا در آنجا از شدت گريه، دندانهايش را بر هم بفشارد. «هنگامی كه من، مسيح موعود، با شكوه و جلال خود و همراه با تمام فرشتگانم بيايم، آنگاه بر تخت باشكوه خود خواهم نشست. سپس تمام قومهای روی زمين در مقابل من خواهند ايستاد و من ايشان را از هم جدا خواهم كرد، همان طور كه يک چوپان، گوسفندان را از بزها جدا می‌كند؛ گوسفندها را در طرف راستم قرار می‌دهم و بزها را در طرف چپم. «آنگاه بعنوان پادشاه، به كسانی كه در طرف راست منند خواهم گفت: بياييد ای عزيزان پدرم! بياييد تا شما را در بركات ملكوت خدا سهيم گردانم، بركاتی كه از آغاز آفرينش دنيا برای شما آماده شده بود. زيرا وقتی من گرسنه بودم، شما به من خوراک داديد؛ تشنه بودم، به من آب داديد؛ غريب بودم، مرا به خانۀ تان برديد؛ برهنه بودم، به من لباس داديد؛ بيمار و زندانی بودم، به عيادتم آمديد. «نيكوكاران در پاسخ خواهند گفت: خداوندا، كی گرسنه بوديد تا به شما خوراک بدهيم؟ كی تشنه بوديد تا به شما آب بدهيم؟ كی غريب بوديد تا شما را به منزل ببريم يا برهنه بوديد تا لباس بپوشانيم؟ كی بيمار يا زندانی بوديد تا به ملاقات شما بياييم؟ «آنگاه به ايشان خواهم گفت: وقتی اين خدمتها را به كوچكترين برادران من می‌كرديد، در واقع به من می‌نموديد. «سپس بكسانی كه درطرف چپ من قرار دارند، خواهم گفت: ای لعنت شده‌ها از اينجا برويد وبه آتش ابدی داخل شويد كه برای شيطان و ارواح شيطانی آماده شده است. زيرا گرسنه بودم و شما به من خوراک نداديد؛ تشنه بودم و بمن آب نداديد؛ غريب بودم و بمن جا نداديد؛ برهنه بودم و مرا نپوشانيديد؛ بيمار و زندانی بودم و شما به ملاقاتم نيامديد. «جواب خواهند داد: خداوندا، كی شما گرسنه و تشنه يا غريب و برهنه يا بيمار و زندانی بوديد تا خدمتی به شما بكنيم؟ «در جواب خواهم گفت: وقتی به كوچكترين برادران من كمک نكرديد، در واقع به من كمک نكرديد. «و اين اشخاص به كيفر ابدی می‌رسند، ولی نيكوكاران به زندگی جاويد خواهند پيوست.» چون عيسی سخنان خود را به پايان رساند، به شاگردانش گفت: «همانطور كه می‌دانيد، دو روز ديگر عيد پِسَح آغاز می‌شود. در اين عيد مرا دستگير كرده، بر صليب خواهند كشت.» *** در اين هنگام، روحانيون و مشايخ قوم در خانۀ قيافا، كاهن اعظم، گرد آمدند، و با يكديگر مشورت كردند كه با چه حيله‌ای عيسی را دستگير كرده، بكشند؛ ولی تصميم گرفتند اين كار را به هنگام عيد نكنند تا آشوبی براه نيفتد. اما عيسی به بيت‌عنيا، به خانۀ شمعون كه قبلاً جذامی بود، رفت. سر سفره، زنی با يک شيشه عطر گرانبها وارد شد و عطر را بر سر عيسی ريخت. شاگردانش وقتی اين عمل را ديدند، اوقاتشان تلخ شد و گفتند: «حيف از اين عطر كه تلف شد. او می‌توانست آن را به قيمت خوبی بفروشد و پولش را به فقرا بدهد.» *** عيسی كه می‌دانست به يكديگر چه می‌گويند، فرمود: «چرا از اين زن ايراد می‌گيريد؟ او خدمت بزرگی به من كرد. فقرا هميشه دور و بر شما هستند، ولی من هميشه با شما نمی‌باشم. اين زن در واقع با ريختن عطر روی من، بدن مرا برای دفن آماده كرد. باور كنيد در هر نقطۀ جهان كه انجيل موعظه شود، خدمتی نيز كه اين زن به من كرد، ذكر خواهد شد.» آنگاه يهودا اسخريوطی كه يكی از دوازده شاگرد عيسی بود، نزد كاهنان اعظم رفت و گفت: «چقدر به من می‌دهيد تا عيسی را به شما تحويل دهم؟» آنان سی سكۀ نقره به او دادند. از آن هنگام، او بدنبال فرصت مناسبی بود تا عيسی را به ايشان تسليم كند. روز اول عيد كه طی آن همۀ يهوديان نانهای غير فطير را از خانه‌های خود دور می‌كردند، فرا رسيد. شاگردان عيسی نزد او آمده، پرسيدند: «شام مخصوص عيد را كجا آماده كنيم و بخوريم؟» او در جواب گفت كه به شهر نزد فلان شخص رفته، بگويند: «استاد ما می‌گويد وقت من رسيده است، و من و شاگردانم در منزل شما شام مخصوص عيد را خواهيم خورد.» شاگردان اطاعت كردند و شام را در آنجا تدارک ديدند. شب، عيسی با دوازده شاگرد خود سر ميز نشست. هنگام خوردن شام او به ايشان گفت: «يكی از شما به من خيانت می‌كند.» *** همه از اين سخن غمگين شدند، و هر يک با اندوه زياد پرسيدند: «آيا من اين كار را خواهم كرد؟» او جواب داد: «آنكه دستش را اول با دست من بسوی بشقاب دراز كرد، همان كسی است كه به من خيانت می‌كند. البته من بايد مطابق پيشگويی‌ها رحلت كنم، اما وای بحال كسی كه مرا به مرگ تسليم كند. بهتر بود كه اصلاً اين شخص بدنيا نمی‌آمد.» يهودا نيز كه بعداً به او خيانت كرد، از او پرسيد: «استاد، آيا آن شخص منم؟» عيسی جواب داد: «بلی، خودت گفتی!» وقتی شام می‌خوردند، عيسی يک تكه نان برداشت و شكر نمود؛ سپس آن را تكه‌تكه كرد و به شاگردان داد و فرمود: «بگيريد بخوريد، اين بدن من است.» پس از آن، جام را برداشت و شكر كرد، و به آنها داده، فرمود: «هر يک از شما از اين جام بنوشيد. چون اين خون من است كه با آن، اين پيمان جديد را مهر می‌كنم. خون من ريخته می‌شود تا گناهان بسياری بخشيده شود. اين سخن مرا فراموش نكنيد: من ديگر از اين محصول انگور نخواهم نوشيد تا روزی كه آن را تازه با شما در ملكوت پدرم بنوشم.» پس از آن، سرود مخصوص عيد را خواندند و بسوی كوه زيتون رفتند.‌ آنگاه عيسی به ايشان فرمود: «امشب همۀ شما مرا تنها می‌گذاريد. چون در كتاب آسمانی نوشته شده كه خدا چوپان را می‌زند و گوسفندان گله پراكنده می‌شوند. ولی پس از آن كه زنده شدم، به جليل خواهم رفت و شما را در آنجا خواهم ديد.» پطرس گفت: «اگر همه، شما را تنها بگذارند، من از كنار شما دور نخواهم شد.» عيسی به او فرمود: «باور كن كه همين امشب، پيش از آنكه خروس بخواند، تو سه بار مرا انكار كرده، خواهی گفت كه مرا نمی‌شناسی!» ولی پطرس گفت: «حتی اگر لازم باشد، با شما خواهم مرد، ولی هرگز شما را انكار نخواهم كرد!» بقيه شاگردان نيز چنين گفتند. پس عيسی ايشان را به بيشه‌ای آورد كه آن را جتسيمانی می‌ناميدند. او به ايشان فرمود: «بنشينيد و منتظر باشيد تا من كمی دورتر رفته، دعا كنم.» پطرس و دو پسر زبدی يعنی يعقوب و يوحنا را نيز با خود برد. در حاليكه غم و اندوه تمام وجود او را فرا گرفته بود، رو به ايشان كرد و فرمود: «من از شدت حزن و غم، در آستانۀ مرگ می‌باشم. شما اينجا بمانيد و با من بيدار باشيد.» سپس كمی دورتر رفت و بر زمين افتاد و چنين دعا كرد: «پدر، اگر ممكن است، اين جام رنج و عذاب را از مقابل من بردار؛ اما نه به خواهش من بلكه به خواست تو.» آنگاه نزد آن سه شاگرد برگشت و ديد كه در خوابند. گفت: «پطرس نتوانستی حتی يک ساعت با من بيدار بمانی؟ بيدار بمانيد و دعا كنيد تا وسوسه بر شما غلبه نكند. روح انسان می‌خواهد آنچه درست است انجام دهد، اما طبع بشری او ضعيف است.» باز ايشان را گذاشت و رفت و چنين دعا كرد: «پدر، اگر ممكن نيست اين جام از مقابل من برداشته شود، پس آن را می‌نوشم. آنچه خواست توست بشود.» باز برگشت و ديد كه درخوابند، چون پلكهای ايشان سنگين شده بود. پس برای بار سوم رفت و همان دعا را كرد. سپس، نزد شاگردان بازگشت و گفت: «حالا ديگر بخوابيد و استراحت كنيد… اما نه، حالا زمان آن است كه در چنگ بدكاران گرفتار شوم. برخيزيد و برويم. نگاه كنيد، اين هم شاگرد خائن من!» سخن عيسی هنوز به پايان نرسيده بود كه يهودا، از راه رسيد. همراه او عده‌ای با شمشير و چوب و چماق نيز آمده بودند. آنان از سوی سران قوم يهود فرستاده شده بودند. شاگرد خائن به همراهان خود گفته بود: «هر كه را ببوسم، همان است؛ او را بگيريد.» پس يهودا مستقيم بسوی عيسی رفت و گفت: «سلام استاد!» و صورت استاد خود را بوسيد. عيسی گفت: «دوست من، كار خود را زودتر انجام بده!» پس آن عده جلو رفتند و عيسی را گرفتند. در اين لحظه يكی از همراهان عيسی شمشير خود را كشيد و با يک ضربه، گوش غلام كاهن اعظم را بريد. عيسی به او فرمود: «شمشيرت را غلاف كن. هر كه شمشير بكشد، با شمشير نيز كشته خواهد شد. مگر نمی‌دانی كه من می‌توانم از پدرم درخواست كنم تا در يک لحظه، هزاران فرشته به كمک ما بفرستد؟ ولی اگر چنين كنم، پيشگويی‌های كتاب آسمانی دربارۀ من چگونه جامۀ عمل خواهند پوشيد؟» آنگاه رو به آن عده كرد و گفت: «مگر من دزد فراری هستم كه با چوب و چماق و شمشير به سراغم آمده‌ايد؟ من هر روز در برابر چشمانتان در خانۀ خدا بودم و به مردم تعليم می‌دادم؛ چرا در آنجا مرا نگرفتيد؟ بلی، می‌بايست اينطور می‌شد، چون تمام اين وقايع را انبياء در كتاب آسمانی پيشگويی كرده‌اند.» در اين گيرودار، تمام شاگردان، او را تنها گذاشته، فرار كردند. پس آن گروه، عيسی را به خانۀ قيافا، كاهن اعظم بردند. در آنجا تمام سران يهود جمع بودند. در ضمن، پطرس هم از دور به دنبال عيسی می‌آمد تا وارد حياط خانۀ كاهن اعظم شد و كنار سربازان نشست تا ببيند بر سر عيسی چه می‌آيد. كاهنان اعظم، و در واقع، تمام اعضای شورای عالی يهود جمع شده بودند و به دنبال شاهدانی می‌گشتند كه به دروغ به عيسی تهمت بزنند، تا بتوانند به مرگ محكومش كنند. ولی با اين كه چند نفر را يافتند و آنان نيز شهادت دروغ دادند، ولی سخنان ايشان با هم يكی نبود. سرانجام دو نفر را پيدا كردند كه می‌گفتند: «اين مرد می‌گفت من می‌توانم خانۀ خدا را خراب كنم، و آن را ظرف سه روز باز بنا نمايم.» *** آنگاه كاهن اعظم برخاست و به عيسی گفت: «خوب، چه می‌گويی؟ آيا آنچه می‌گويند صحت دارد؟» ولی عيسی خاموش ماند. كاهن اعظم به او گفت: «به نام خدای زنده از تو می‌خواهم جواب بدهی. آيا تو مسيح، فرزند خدا هستی يا نه؟» عيسی جواب داد: «بلی، هستم؛ و يک روز مرا خواهيد ديد كه در دست راست خدا نشسته‌ام و بر ابرهای آسمان به زمين باز می‌گردم.» ناگهان كاهن اعظم لباس خود را دريد و فرياد زد: «كفر گفت! كفر گفت! ديگر چه احتياجی به شاهد داريم؟ همه شنيديد چه گفت! چه رأی می‌دهيد؟» همه فرياد زدند: «بايد بميرد!» *** آنگاه به صورتش آب دهان انداخته، او را زدند. بعضی نيز به او سيلی زده، با ريشخند می‌گفتند: «ای مسيح تو كه پيغمبری، بگو ببينم چه كسی تو را زد؟» اما پطرس هنوز در حياط نشسته بود كه يكی از كنيزان كاهن اعظم نزد او آمد و گفت: «به گمانم تو نيز همراه با عيسای جليلی بودی!» ولی پطرس در حضور همه منكر شد و گفت: «من اصلاً از گفته‌هايت سر در نمی‌آورم!» اندكی بعد، در كنار در، كنيز ديگری به او برخورد و به آنانی كه در آنجا بودند گفت: «اين مرد نيز با عيسای ناصری بود.» پطرس دوباره انكار كرد، و حتی اين بار قسم خورده، گفت: «من اصلاً اين مرد را نمی‌شناسم.» ولی كمی بعد، كسانی كه آنجا ايستاده بودند پيش پطرس آمده، به او گفتند: «تو حتماً يكی از شاگردان او هستی، چون لهجه‌ات جليلی است!» پطرس اين بار شروع كرد به لعنت كردن و قسم خوردن و گفت: «من اصلاً اين مرد را نمی‌شناسم.» درست در همين هنگام خروس بانگ زد، و پطرس گفتۀ عيسی را بخاطر آورد كه گفته بود: «پيش از اينكه خروس بخواند، تو سه بار مرا انكار خواهی كرد.» پس بيرون رفت و زارزار گريست. چون صبح شد، كاهنان اعظم و سران قوم، با يكديگر مشورت كردند تا راهی بيابند كه عيسی را بدست مقامات رومی بسپارند تا كشته شود. پس عيسی را دست بسته به پيلاطوس، فرماندار رومی، تحويل دادند. اما يهودای خائن، وقتی ديد كه عيسی به مرگ محكوم شده است، از كار خود پشيمان شد و سی سكه نقره‌ای را كه گرفته بود، نزد كاهنان اعظم و سران قوم آورد تا به ايشان بازگرداند. او به آنان گفت: «من گناه كرده‌ام چون باعث محكوميت مرد بيگناهی شده‌ام.» آنان جواب دادند: «به ما چه؟ خودت خواستی!» پس او سكه‌ها را در خانۀ خدا ريخت و بيرون رفت و خود را با طناب خفه كرد. كاهنان اعظم سكه‌ها را از روی زمين جمع كردند و گفتند: «شريعت ما اجازه نمی‌دهد پولی را كه برای قتل پرداخت شده، در بيت‌المال خانۀ خدا بگذاريم.» بنابراين، پس از بحث و مشورت، قرار بر اين شد كه با آن پول قطعه زمينی را بخرند كه كوزه‌گرها از خاكش استفاده می‌كردند، و از آن زمين بعنوان قبرستان خارجی‌هايی استفاده كنند كه در اورشليم فوت می‌شدند. به همين، دليل آن قبرستان تا به امروز نيز به «زمين خون» معروف است. اين واقعه، پيشگويی ارميای نبی را به انجام رساند كه فرموده بود: «آنها سی سكه نقره يعنی قيمتی را كه مردم اسرائيل برای او تعيين كرده بودند برداشتند، و از كوزه‌گرها زمينی خريدند همانطور كه خداوند به من فرموده بود.» در اين هنگام، عيسی را به حضور پيلاطوس، فرماندار رومی آوردند. فرماندار از او پرسيد: «آيا تو همان مسيح موعود هستی؟» عيسی جواب داد: «همينطور است كه می‌گويی.» آنگاه كاهنان اعظم و سران قوم يهود اتهامات متعددی بر او وارد ساختند، اما او هيچ جواب نداد. پس پيلاطوس به او گفت: «نمی‌شنوی چه می‌گويند؟» اما عيسی همچنان خاموش بود، به طوری كه سكوت او فرماندار را نيز به تعجب واداشت. و رسم فرماندار اين بود كه هر سال در عيد پِسَح، يک زندانی را به خواست مردم آزاد كند. در آن سال، زندانی مشهوری به اسم باراباس در زندان بود. وقتی مردم آن روز صبح اجتماع كردند، پيلاطوس به ايشان گفت: «كداميک از اين دو نفر را می‌خواهيد برايتان آزاد كنم: باراباس يا عيسی را كه مسيح شماست؟» چون خوب می‌دانست كه سران قوم يهود عيسی را از روی حسادت، بخاطر محبوبيتش در ميان مردم دستگير كرده بودند. در همان هنگام كه پيلاطوس جلسه دادگاه را اداره می‌كرد، همسرش برای او پيغامی فرستاده، گفت: «با اين مرد بی‌گناه كاری نداشته باش، چون ديشب بخاطر او خوابهای وحشتناک ديده‌ام.» كاهنان اعظم و مقامات قوم يهود از اين فرصت استفاده كردند و مردم را واداشتند كه از پيلاطوس آزادی باراباس و اعدام عيسی را بخواهند. پس فرماندار دوباره پرسيد: «كداميک از اين دو نفر را می‌خواهيد برايتان آزاد كنم؟» مردم فرياد زدند: «باراباس را!» پيلاطوس پرسيد: «پس با عيسی كه مسيح شماست، چه كنم؟» مردم يک صدا فرياد زدند: «مصلوبش كن!» پيلاطوس پرسيد: «چرا؟ مگر چه گناهی كرده است؟» ولی باز فرياد زدند: «اعدامش كن! اعدامش كن!» وقتی پيلاطوس ديد كه ديگر فايده‌ای ندارد، و حتی ممكن است شورشی به پا شود، دستور داد كاسۀ آبی حاضر كنند، و در مقابل چشمان مردم دستهای خود را شست و گفت: «من از خون اين مرد، بری هستم؛ هر اتفاقی بيفتد شما مسئوليد!» جمعيت فرياد زدند: «خونش به گردن ما و فرزندان ما باشد!» پس پيلاطوس، باراباس را برای ايشان آزاد كرد. سپس به سربازان دستور داد عيسی را شلاق بزنند و بعد او را بر روی صليب اعدام كنند. سربازان ابتدا عيسی را به حياط كاخ فرماندار بردند و تمام سربازان ديگر را به دور او جمع كردند. سپس، لباس او را در آوردند و شنل ارغوانی رنگی بر دوش او انداختند، و تاجی از خارهای بلند درست كردند و بر سرش گذاشتند، و يک چوب، به نشانۀ عصای سلطنت، بدست راست او دادند و پيش او تعظيم می‌كردند و با ريشخند می‌گفتند: «درود بر پادشاه يهود!» پس از آن، به صورتش آب دهان انداختند و چوب را از دستش گرفته، بر سرش زدند. پس از اينكه از مسخره كردن او خسته شدند، شنل را از دوشش برداشته، لباس خودش را به او پوشانيدند، و او را بردند تا اعدام كنند. در راه به مردی از اهالی قيروان واقع در شمال آفريقا برخوردند كه اسمش شمعون بود. او را وادار كردند صليب عيسی را دنبال او ببرد. وقتی به محلی به نام «جُل‌جُتا» (به معنی «جمجمۀ سر») رسيدند، سربازان به او شرابی مخلوط به مواد مخدر دادند تا درد را احساس نكند؛ اما وقتی آن را چشيد، نخواست بنوشد. سربازان، پس از مصلوب كردن او، بر سر تقسيم لباسهايش قرعه انداختند. سپس همانجا در اطراف صليب به تماشای جان دادن او نشستند. اين نوشته را نيز بالای سر او بر صليب نصب كردند: «اين است عيسی، پادشاه يهود.» همان صبح دو دزد را نيز در دو طرف او دار زدند. هركس از آنجا رد می‌شد، سرش راتكان می‌داد و با ريشخند می‌گفت: «تو كه می‌خواستی خانۀ خدا را خراب كنی و در عرض سه روز باز بسازی! اگر واقعاً فرزند خدايی، از صليب پايين بيا و خود را نجات بده.» *** كاهنان اعظم و سران قوم نيز او را مسخره كرده، می‌گفتند: «ديگران را نجات می‌داد ولی نمی‌تواند خود را نجات دهد! تو كه ادعا می‌كردی پادشاه يهود هستی، چرا از صليب پايين نمی‌آيی تا به تو ايمان آوريم؟ تو كه می‌گفتی به خدا توكل داری و فرزند او هستی! اگر خدا تو را دوست دارد چرا نجاتت نمی‌دهد؟» *** *** حتی آن دو دزد هم به او دشنام می‌دادند. آن روز، از ظهر تا سه بعد از ظهر، تمام دنيا تاريک شد. نزديک به ساعت سه، عيسی فرياد زده، گفت: «ايلی ايلی لَما سَبَقتَنی»، يعنی «خدای من، خدای من، چرا مرا تنها گذاشته‌ای؟» بعضی كه آنجا ايستاده بودند، تصور كردند كه الياس نبی را صدا می‌زند. يكی از آنان دويد و ظرفی از شراب ترشيده را بر سر يک چوب گذاشت و نزديک دهان او برد تا بنوشد. ولی ديگران گفتند: «كاری نداشته باش! بگذار ببينيم آيا الياس می‌آيد او را نجات دهد يا نه؟» آنگاه عيسی فرياد بلند ديگری برآورد و جان سپرد. در آن لحظه، ناگهان پردۀ خانۀ خدا كه در مقابل مقدس‌ترين جايگاه قرار داشت، از سر تا پا دو پاره شد و چنان زمين لرزه‌ای رخ داد كه سنگها شكافته، و قبرها باز شدند و بسياری از مقدسين خدا كه مرده بودند، زنده شدند؛ و پس از زنده شدن عيسی، از قبرستان به اورشليم رفتند و بسياری ايشان را ديدند. سربازانی كه در پای صليب عيسی بودند، با فرماندۀ خود، از اين زمين لرزه و رويدادها وحشت كردند و گفتند: «حتماً اين مرد فرزند خدا بود.» عده‌ای از زنان كه عيسی را خدمت می‌كردند و به دنبال او از جليل آمده بودند، در آنجا حضور داشتند و از دور ناظر واقعه بودند. در بين ايشان مريم مجدليه، مريم مادر يعقوب و يوسف، و مادر يعقوب و يوحنا پسران زبدی ديده می‌شدند. هنگام غروب، مردی ثروتمند به نام يوسف كه اهل رامه و يكی از پيروان عيسی بود، به حضور پيلاطوس رفت و از او جسد عيسی را خواست. پيلاطوس دستور داد جسد را در اختيار او قرار دهند. يوسف جسد را گرفت و در كتان پاكی پيچيد، و در مقبره‌ای كه به تازگی برای خود از سنگ تراشيده بود، جای داد. سپس سنگی بزرگ در مقابل قبر قرار داد و رفت. مريم مجدليه و آن مريم ديگر، هر دو آنجا بودند و نگاه می‌كردند. روز بعد، پس از مراسم اولين روز پِسَح، كاهنان اعظم و فريسيان نزد پيلاطوس رفتند و گفتند: «قربان، به ياد داريم كه آن فريبكار وقتی زنده بود، يک بار گفت: «من پس از سه روز زنده می‌شوم.» پس خواهش می‌كنيم دستور فرماييد قبر را تا سه روز زير نظر داشته باشند، تا شاگردانش نتوانند بيايند و جسد او را بدزدند و ادعا كنند كه او زنده شده است! اگر موفق به اين كار شوند، وضع بدتر از اول می‌شود.» پيلاطوس گفت: «چرا از محافظين خانۀ خدا استفاده نمی‌كنيد؟ آنان خوب می‌توانند از قبر محافظت كنند.» پس رفتند و سنگ در قبر را مهر كردند و نگهبانان گماشتند تا كسی به قبر نزديک نشود. شنبه به هر حال گذشت. يكشنبه صبح زود، مريم مجدليه و آن مريم ديگر به سر قبر رفتند. ناگهان زمين لرزۀ شديدی رخ داد، زيرا يكی از فرشتگان خداوند از آسمان پايين آمده، بسوی سنگ قبر رفت و آن را به كناری افكند و بر آن نشست. صورت فرشته می‌درخشيد و لباسش مثل برف سفيد بود. نگهبانان با ديدن او بشدت ترسيده، لرزان شدند و همچون مرده، بی‌حركت بر زمين افتادند. فرشته به زنان گفت: «نترسيد! می‌دانم به دنبال عيسای مصلوب می‌گرديد؛ او اينجا نيست! همانطور كه خودش گفته بود، زنده شده است. جلو بياييد و جايی كه جسد او را گذاشته بودند، به چشم خود ببينيد. و حالا زود رفته، به شاگردانش بگوييد كه او زنده شده است و به جليل می‌رود تا ايشان را در آنجا ببيند. فراموش نكنيد اين پيغام را به آنان برسانيد.» زنان با عجله از قبر خارج شدند و در حاليكه هم می‌ترسيدند و هم بسيار خوشحال بودند، فوری بسراغ شاگردان رفتند تا پيغام فرشته را به ايشان بدهند. در همان حال كه می‌دويدند، ناگهان عيسی را در مقابل خود ديدند! او گفت: «سلام!» زنها به پايهای او افتادند و او را پرستش كردند. عيسی به ايشان فرمود: «نترسيد! برويد به برادران من بگوييد كه هر چه زودتر به جليل بروند تا مرا در آنجا ببينند.» زنان هنوز به شهر نرسيده بودند، كه چند نگهبان از سر قبر، خود را به شهر رساندند و به كاهنان اعظم جريان را گفتند. تمام سران قوم يهود جمع شدند و تصميم گرفتند به نگهبانان پول زياد بدهند تا بگويند وقتی كه در خواب بودند، شاگردان عيسی جسد او را شبانه دزديدند. *** در ضمن، به نگهبانان گفتند: «اگر اين موضوع به گوش فرماندار برسد، ما جوابش را خواهيم داد تا مشكلی برای شما ايجاد نشود.» نگهبانان رشوه را گرفتند و خبر دروغ را شايع كردند، بطوری كه هنوز هم كه هنوز است يهوديان اين قصه را باور می‌كنند. پس يازده شاگرد عيسی به جليل رفتند و بر كوهی كه عيسی گفته بود، گرد آمدند. وقتی عيسی را در آنجا ديدند، او را پرستش كردند، ولی بعضی از ايشان شک داشتند كه او همان عيسی باشد. آنگاه عيسی جلو آمد و به ايشان فرمود: «تمام اختيارات آسمان و زمين به من داده شده است. پس برويد و تمام قومها را شاگرد من سازيد و ايشان را به اسم پدر و پسر و روح القدس غسل تعميد دهيد؛ و به ايشان تعليم دهيد كه تمام دستوراتی را كه به شما داده‌ام، اطاعت كنند. مطمئن باشيد هر جا كه برويد، حتی دورترين نقطه دنيا باشد، من هميشه همراه شما هستم!» اِنجيل عيسی مسيح، فرزند خدا، اين چنين آغاز می‌شود: خدا به زبان اشعيای نبی خبر داده بود كه مسيح را به اين جهان خواهد فرستاد، و شخصی را نيز پيش از او گسيل خواهد داشت تا مردم جهان را برای آمدن او آماده سازد. اشعيا نوشت كه اين پيشرو مسيح، در بيابان خشک و سوزان زندگی خواهد كرد و مردم را بسوی زندگی خداپسندانه هدايت خواهد نمود، تا برای آمدن مسيح خداوند آماده باشند. اين شخص همان يحيای پيامبر بود كه در بيابان زندگی می‌كرد و به مردم می‌گفت: «توبه كنيد و غسل تعميد بگيريد تا به همه نشان دهيد كه از گناهانتان دست كشيده‌ايد. آنگاه خدا از سر تقصيراتتان خواهد گذشت و شما را خواهد بخشيد.» مردم از شهر اورشليم و از تمام سرزمين يهوديه به آن بيابان می‌شتافتند تا سخنان او را بشنوند. آنان به اعمال و رفتار بد خود اعتراف می‌كردند و از يحيی در رود اردن غسل تعميد می‌گرفتند. لباس يحيی از پشم شتر و كمربند او از چرم و خوراكش نيز ملخ و عسل صحرايی بود. او به مردم چنين می‌گفت: «بزودی شخصی خواهد آمد كه از من خيلی بزرگتر است، بطوری كه من حتی لياقت خدمتگزاری او را ندارم. من شما را با آب تعميد می‌دهم، ولی او شما را به روح‌القدس تعميد خواهد داد.» يكی از همان روزها، عيسی از شهر ناصره، واقع در ايالت جليل، نزد يحيی رفت و از او در رود اردن تعميد گرفت. هنگامی كه عيسی از آب بيرون می‌آمد، ديد كه آسمان باز شد و روح‌القدس به شكل كبوتری فرود آمد و بر او قرار گرفت، و ندايی از آسمان در رسيد و گفت: «تو فرزند عزيز من هستی كه از تو بسيار خشنودم.» بلافاصله پس از اين رويداد، روح خدا، عيسی را به بيابان برد. در آنجا چهل روز تنها ماند. فقط حيوانات وحشی با او بودند. در اين مدت شيطان او را وسوسه می‌كرد، اما فرشتگان از او مراقبت می‌نمودند. *** مدتی بعد، پس از آنكه يحيی بدستور هيروديس پادشاه، زندانی شد، عيسی به ايالت جليل آمد تا پيام خدا را به مردم برساند. او فرمود: «زمان موعود فرا رسيده است. بزودی خداوندْ ملكوت خود را برقرار خواهد ساخت. پس، از گناهان خود دست بكشيد و به اين خبر خوش ايمان بياوريد.» روزی عيسی در كنارۀ درياچۀ جليل قدم می‌زد كه چشمش به شمعون و برادرش اندرياس افتاد. ايشان تور به دريا انداخته، مشغول صيد ماهی بودند، چون كارشان ماهيگيری بود. عيسی ايشان را صدا زد و فرمود: «از من پيروی كنيد تا شما را صياد مردم سازم.» ايشان نيز بی‌درنگ تورهای خود را بر زمين گذاشتند و به دنبال او براه افتادند. كمی جلوتر، يعقوب و يوحنا، پسران زبدی را ديد كه در قايق، تورهای ماهيگيری خود را تعمير می‌كردند. ايشان را نيز دعوت كرد تا پيروی‌اش كنند، كه بلافاصله پدر خود زبدی را با كارگران گذاشتند و بدنبال او رفتند. سپس همگی وارد شهر كفرناحوم شدند، و صبح روز شنبه به عبادتگاه يهود كه آن را كنيسه می‌ناميدند، رفتند. در آنجا عيسی پيغام خدا را برای مردم بيان فرمود. مردم از موعظۀ او تعجب كردند چون هرگز نشنيده بودند كه كسی با چنين قدرت و اقتداری سخن گويد و برای اثبات گفته‌های خود، نيازی نداشته باشد كه گفتار بزرگان را شاهد بياورد. در آن عبادتگاه، ديوانه‌ای حضور داشت كه با ديدن عيسی فرياد زد: «ای عيسای ناصری، چرا ما را آسوده نمی‌گذاری؟ آيا آمده‌ای ما را هلاک سازی؟ تو را می‌شناسم؛ تو فرستادۀ مقدس خدا هستی.» عيسی حرف روح پليد را قطع كرد و دستور داد تا از او بيرون بيايد. همان دم، روح پليد او را به زمين زد، نعره‌ای برآورد و از او خارج شد. حيرت همۀ حاضرين را فرو گرفت؛ ايشان با هيجان به يكديگر می‌گفتند: «اين ديگر چه نوع مكتب جديدی است؟ كلام او بقدری قدرت دارد كه حتی ارواح پليد نيز از او فرمان می‌برند!» طولی نكشيد كه در تمام ايالت جليل خبر معجزۀ عيسی پيچيد. عيسی از كنيسه خارج شد، و به اتفاق يعقوب و يوحنا به خانۀ شمعون و اندرياس رفت. وقتی به خانه رسيدند، ديدند كه مادر زن شمعون تب كرده و خوابيده است؛ فوری به عيسی خبر دادند. عيسی نزد او رفت، دستش را گرفت و او را برخيزاند. همان لحظه تبش قطع شد و برخاست و مشغول پذيرايی گرديد. هنگام غروب، مردم بيماران و ديوانگان را نزد عيسی آوردند تا شفايشان دهد. تمام اهالی شهر نيز برای تماشا جلو در خانه گرد آمده بودند. پس عيسی بيماران زيادی را شفا بخشيد و روح‌های ناپاک بسياری را از ديوانه‌ها بيرون كرد، اما اجازه نداد ارواح ناپاک چيزی بگويند زيرا او را می‌شناختند. صبح روز بعد، وقتی هنوز هوا تاريک بود، عيسی برخاست و تنها به صحرا رفت تا در آنجا دعا كند. كمی بعد شمعون با سايرين به جستجوی او رفتند. وقتی او را يافتند، گفتند: «همه بدنبال شما می‌گردند.» ولی عيسی در جواب ايشان فرمود: «بايد به شهرهای ديگر هم بروم، تا به اهالی آنجا نيز پيغامم را برسانم، چون بخاطر همين به اينجا آمده‌ام.» پس در تمام ايالت جليل سفر كرد و در كنيسه‌ها به تعليم و راهنمايی مردم پرداخت و ارواح پليد را از ديوانه‌ها بيرون كرد. روزی يک جذامی آمده، نزد عيسی زانو زد و التماس‌كنان گفت: «اگر بخواهيد می‌توانيد مرا شفا دهيد.» عيسی دلش بر او سوخت، دست خود را بر او گذاشت و فرمود: «البته كه می‌خواهم! شفا بياب.» بلافاصله جذام او بر طرف شد و شفا يافت. هنگامی كه عيسی او را مرخص می‌نمود، با تأكيد زياد به او فرمود: «بی‌درنگ نزد كاهن برو تا تو را معاينه كند. بين راه نيز با كسی صحبت نكن. آن هديه را هم كه موسی برای جذامی‌های شفا يافته تعيين كرده، با خودت ببر تا به همه ثابت شود كه شفا يافته‌ای.» اما او همانطور كه می‌رفت، فرياد می‌زد كه شفا يافته است. در نتيجه، مردم دور عيسی جمع شدند، بطوری كه از آن به بعد ديگر نتوانست آزادانه وارد شهری شود. او مجبور بود پس از آن در بيابانها بماند، ولی مردم از همه جا نزد او می‌شتافتند. پس از چند روز، عيسی به كفرناحوم بازگشت و خبر ورود او فوری در شهر پيچيد. طولی نكشيد كه خانه‌ای كه عيسی در آن بود پر شد، بطوری كه حتی بيرون خانه نيز جای ايستادن نبود. در آن حال، او پيام خدا را برای مردم بيان می‌كرد. *** درهمين هنگام، چهار نفر آمدند و مرد افليجی را بر تختی آوردند. ولی نتوانستند خود را از لابلای جمعيت به عيسی برسانند. پس به پشت‌بام رفتند و سقف بالای سر عيسی را برداشتند و افليج را با تختش در مقابل پايهای او پايين فرستادند. وقتی عيسی ديد كه چقدر ايمانشان به او قوی است، به آن افليج فرمود: «پسرم گناهانت بخشيده شد!» بعضی از علمای مذهبی كه در آنجا نشسته بودند، پيش خود فكر كردند: «عجب كفری! مگر او خداست كه چنين چيزی می‌گويد؟ غير از خدای يگانه چه كسی می‌تواند گناهان انسان را ببخشد.» عيسی همان لحظه در خود درک كرد كه چه فكر می‌كنند. پس رو به ايشان كرده، فرمود: «چرا از اين موضوع در انديشه‌ايد؟ آيا فكر می‌كنيد بخشيدن گناهان انسان، از شفا دادن مرضش سختتر است؟ حال ثابت می‌كنم كه سخن بيجايی نگفته‌ام، بلكه واقعاً اختيار و توانايی بخشيدن گناه بشر را دارم.» آنگاه رو به افليج كرد و به او فرمود: «تو شفا يافته‌ای. بسترت را جمع كن و به خانه‌ات برو!» افليج از جا پريد و بلافاصله بستر خود را جمع كرد و در مقابل چشمان حيرت‌زدۀ مردم، از آن خانه خارج شد. همه خدا را شكر می‌كردند و به يكديگر می‌گفتند: «تا بحال چنين چيزی نديده بوديم!» عيسی بار ديگر به ساحل دريا رفت و مردم دور او حلقه زدند. عيسی نيز ايشان را تعليم می‌داد. سپس هنگامی كه می‌رفت، لاوی پسر حلفی را ديد؛ او مأمور جمع‌آوری باج و خراج بود و در محل كارش نشسته بود. عيسی به او فرمود: «بيا و از من پيروی كن.» لاوی نيز بلافاصله بدنبال او براه افتاد. آنشب لاوی تمام همكاران خود و افراد بدنام شهر را برای شام دعوت كرد تا عيسی و شاگردان او را ببينند. در بين طرفداران عيسی، اينگونه اشخاص زياد ديده می‌شدند. اما بعضی از روحانيون يهود، وقتی عيسی را ديدند كه با چنين اشخاص بدنام سر يک سفره نشسته است، به شاگردان او گفتند: «چطور استاد شما رغبت می‌كند با اين اشخاص پست همنشين باشد؟» عيسی سخن آنان را شنيد و به ايشان فرمود: «بيماران به پزشک نياز دارند، نه اشخاص سالم. من نيز آمده‌ام تا گمراهان را به راه راست دعوت كنم نه كسانی را كه خود را عادل و مقدس می‌پندارند.» پيروان يحيی و نيز فريسيان عادت داشتند بطور مرتب روزه بگيرند. پس عده‌ای نزد عيسی آمدند و از او پرسيدند: «چرا شاگردان شما، مانند پيروان يحيی و فريسيان، روزه نمی‌گيرند؟» عيسی به ايشان فرمود: «آيا دوستان داماد در جشن عروسی روزه می‌گيرند؟ آيا تا موقعی كه داماد همراه ايشان است، بايد غصه‌دار باشند؟ هرگز! ولی روزی كه داماد از ايشان جدا شد، روزه خواهند گرفت. از اين گذشته، روزۀ شما يكی از مراسم كهنه‌ای است كه با روش جديد من سازگار نمی‌باشد. مثل اينست كه يک تكه پارچۀ نو را به لباس كهنه وصله كنيد؛ می‌دانيد چه می‌شود؟ بزودی وصله جدا می‌شود و پارگی لباس بدتر از اول می‌گردد. همچنين، خودتان بهتر می‌دانيد كه شراب تازه را در مَشک كهنه نمی‌ريزند، چون مَشک كهنه می‌تركد؛ آنگاه هم شراب از بين می‌رود و هم مَشک. شراب تازه را بايد در مَشک تازه ريخت.» يک روز شنبه، كه روز مقدس يهود است، عيسی و شاگردانش از ميان كشتزارها می‌گذشتند. در همانحال كه می‌رفتند، شاگردان خوشه‌های گندم را می‌چيدند و دانه‌هايش را می‌خوردند. برخی از روحانيون يهود به عيسی گفتند: «پيروانت نبايد اين كار را بكنند، چون برخلاف دستورات مذهبی ماست. امروز شنبه و روز استراحت است و نبايد دست به هيچ كاری زد.» اما عيسی پاسخ داد: «مگر در تورات نخوانده‌ايد كه داود و يارانش وقتی گرسنه بودند، چه كردند؟ زمانی كه ابياتار، كاهن اعظم بود، ايشان وارد خانۀ خدا شدند و نان مقدس را خوردند، در حاليكه فقط كاهنان اجازه داشتند آن نان را بخورند. آيا آن كار برخلاف دستورات مذهبی نبود؟» سپس افزود: «روز شنبه برای استراحت انسان بوجود آمد، نه انسان برای روز شنبه. من صاحب اختيار روز شنبه هستم و اختيار دارم بگويم مردم در روزهای شنبه چه بايد بكنند و چه نبايد بكنند.» در كفرناحوم عيسی بار ديگر به كنيسه رفت و در آنجا مردی را ديد كه دستش از كار افتاده بود. آن روز شنبه بود؛ به همين دليل مخالفانش مواظب بودند تا اگر آن مرد را در آن روز شفا بخشد، اين موضوع را بهانه‌ای قرار دهند و او را متهم كنند به اينكه دستورات مذهبی را زير پا می‌گذارد. عيسی ازآن مردخواست كه درمقابل همه بايستد. سپس رو به مخالفانش كرد و فرمود: «بنظر شما روز شنبه برای چيست؟ برای نيكی كردن است يا بدی كردن؟ برای نجات دادن جان است يا برای هلاک ساختن آن؟» هيچكس حرفی نزد. عيسی كه از سنگدلی آنان به خشم آمده بود، نگاهی غضب‌آلود بر ايشان انداخت، و به آن مرد فرمود: «دستت را دراز كن!» مرد دستش را دراز كرد و همان لحظه شفا يافت. فريسيان بلافاصله از كنيسه خارج شدند و نزد افراد حزب «هيروديان» رفتند و با يكديگر مشورت كردند تا راهی بيابند كه عيسی را بكشند. در اين ضمن، عيسی به همراه پيروانش بسوی ساحل درياچه رفت و جمعی بيشمار از اهالی جليل و يهوديه و اورشليم و همچنين از سرزمين ادوميه و از آنطرف رود اردن، حتی از صور و صيدون به دنبالش روانه شدند، زيرا خبر معجزات او را شنيده بودند. *** جمعيت بقدری زياد بود كه به شاگردانش فرمود قايقی برايش آماده نگاه دارند تا اگر لازم شد سوار شده، از ازدحام مردم دور بماند، زيرا آن روز، بسياری را شفا می‌بخشيد، بطوری كه تمام بيماران بسوی او هجوم می‌آوردند تا به او دست بزنند و شفا بيابند. كسانی نيز كه گرفتار ارواح پليد بودند، وقتی چشمشان به او می‌افتاد، در مقابلش به خاک می‌افتادند و فرياد برآورده، می‌گفتند: «تو فرزند خدا هستی!» ولی عيسی با تأكيد زياد، به آنها می‌فرمود كه نزد مردم او را شهرت ندهند. سپس عيسی به تپه‌ای برآمد و از آنانی كه منظور نظرش بودند، دعوت كرد تا نزد او بروند. سپس، از ميانشان دوازده نفر را برگزيد تا شاگردان هميشگی او باشند و ايشان را بفرستد كه پيام خدا را به گوش مردم برسانند، بيماران را شفا دهند و ارواح پليد را بيرون كنند. *** آن دوازده نفر اينان هستند: شمعون (كه عيسی او را «پِطرُس» لقب داد)؛ يعقوب و يوحَنّا (كه پسران زبدی بودند و عيسی آنان را «پسران رعد» لقب داد)؛ اندرياس، فيليپ، بَرتولُما، متّیٰ، توما، يعقوب (پسر حلفی)، تِدّی، شَمعون (عضو حزبی بود كه برای برانداختن دولت روم در اسرائيل فعاليت می‌كرد)؛ و يهودا اِسخَريوطی (همان كه بعداً به عيسی خيانت كرد). *** *** *** وقتی عيسی به خانه‌ای كه محل اقامتش بود بازگشت، باز عدۀ زيادی جمع شدند، بطوری كه حتی فرصت غذا خوردن نيز پيدا نكرد. نزديكانش با شنيدن اين خبر آمدند تا او را به خانه‌اش ببرند، چون فكر می‌كردند عقلش را از دست داده است. عده‌ای از علمای دينی نيز كه از اورشليم آمده بودند، می‌گفتند: «شيطان كه رئيس ارواح ناپاک است به جلدش رفته، و به همين دليل روحهای ناپاک از او فرمان می‌برند.» عيسی ايشان را خواست و مَثَلها زده، از ايشان پرسيد: «چگونه ممكن است شيطان خودش را بيرون براند؟ مملكتی كه بين مردمش دو دستگی ايجاد شود، نابود می‌شود. خانواده‌ای كه بين اعضايش تفرقه باشد، از هم می‌پاشد. و اگر شيطان با خودش می‌جنگيد، قادر به انجام هيچ كاری نمی‌شد و تابحال نابود شده بود. در واقع، كسی نمی‌تواند وارد خانۀ شخصی نيرومند شود و دارايی و اموالش را غارت كند، مگر اينكه اول آن شخص را ببندد و بعد به غارت بپردازد. برای بيرون كردن ارواح پليد نيز بايد اول شيطان را بست. عين حقيقت را به شما می‌گويم كه هر گناهی كه انسان مرتكب شود، قابل بخشش می‌باشد، حتی اگر كفر به من باشد. ولی اگر كسی به روح‌القدس كفر گويد، خدا هرگز او را نخواهد بخشيد و بار اين گناه تا ابد بر دوش او خواهد ماند.» عيسی اين را به اين علت گفت كه مردم بجای اينكه معجزات او را ناشی از قدرت روح‌القدس بدانند، می‌گفتند كه او بقدرت شيطان معجزه می‌كند. آنگاه مادر و برادران عيسی آمدند و بيرون آن خانۀ شلوغ، منتظرش شدند و كسی را فرستادند تا او را خبر كند. در حاليكه عيسی در ميان عده‌ای نشسته بود، به او پيغام داده، گفتند: «مادر و برادرانت بيرون منتظر هستند.» در پاسخ ايشان فرمود: «مادر من كيست؟ برادرانم چه كسانی هستند؟» و نگاهی به آنانی كه در اطرافش نشسته بودند، انداخت و فرمود: «اينان مادر و برادرانم هستند. هر كه خواست خدا را بجا آورد، او برادر و خواهر و مادر من است.» بار ديگر عيسی در كنار درياچه به تعليم مردم پرداخت و جمعيتی بزرگ نزدش گرد آمدند، بطوری كه مجبور شد در قايقی بنشيند و كمی از ساحل فاصله بگيرد و از همانجا با مردم سخن گويد. او وقتی می‌خواست چيزی به مردم بياموزد، معمولاً آن را بصورت داستان بيان می‌كرد. مثلاً يكبار اين داستان را نقل كرد: *** «گوش كنيد! روزی كشاورزی رفت تا در مزرعه‌اش تخم بكارد. هنگامی كه تخم می‌پاشيد، مقداری از تخمها در جاده افتادند و پرنده‌ها آمده، آنها را از آن زمين خشک برداشتند و خوردند. مقداری نيز روی خاكی افتادند كه زيرش سنگ بود؛ به همين خاطر زود سبز شدند، ولی طولی نكشيد كه زير حرارت آفتاب سوختند و از بين رفتند، چون ريشۀ محكمی نداشتند. *** بعضی از تخم‌ها نيز در ميان خارها ريخت؛ خارها دور آنها را گرفتند و نگذاشتند ثمری بدهند. اما مقداری از تخمها در زمين خوب و حاصلخيز افتادند و سی برابر زيادتر و بعضی‌ها تا شصت و حتی صد برابر ثمر دادند. اگر گوش داريد، گوش كنيد!» پس از آن، وقتی آن دوازده نفر و ساير پيروانش با او تنها بودند، از او پرسيدند: «منظور از اين داستان چه بود؟» عيسی جواب داد: «خدا به شما اين اجازه را عطا فرموده تا اسرار ملكوتش را درک نماييد. ولی برای آنانی كه از من پيروی نمی‌كنند، بايد همه چيزها را به صورت مُعّما و مثل بيان كرد. همانطور كه يكی از پيامبران فرموده: با اينكه می‌بينند و می‌شنوند، اما چيزی درک نمی‌كنند و بسوی خدا برنمی‌گردند تا خدا گناهانشان را ببخشد.» سپس به ايشان گفت: «اگر منظور اين مَثَل را درک نكرديد، مَثَلهای ديگر را كه خواهم گفت، چگونه خواهيد فهميد؟ منظور از كشاورز كسی است كه پيام خدا را مانند تخم در دل مردم می‌كارد. آن جادۀ خشک كه بعضی تخمها بر آن افتاد، دل سنگ كسانی است كه پيام خدا را می‌شنوند، ولی چون قلبشان سخت است، فوراً شيطان می‌آيد و آنچه را كاشته شده است می‌ربايد. خاكی كه زيرش سنگ بود، دل كسانی است كه با خوشحالی پيام خدا را می‌شنوند. ولی مانند آن نهال تازه، چون ريشۀ عميقی نمی‌دوانند، دوام نمی‌آورند. اينها گرچه اول خوب پيش می‌روند ولی همينكه بخاطر كلام آزار و اذيتی ببينند، فوری ايمان خود را از دست می‌دهند. زمينی كه از خارها پوشيده شده بود، مانند قلب اشخاصی است كه پيام را قبول می‌كنند، اما چيزی نمی‌گذرد كه گرفتاريهای زندگی، عشق به ثروت، شهرت‌طلبی و علاقه به چيزهای ديگر آنقدر فكرشان را مشغول می‌كند كه ديگر جايی برای پيام خدا در قلبشان باقی نمی‌ماند؛ در نتيجه هيچ ثمره‌ای به بار نمی‌آيد. و اما زمين خوب و حاصلخيز، دل انسان‌هايی است كه پيام خدا را با جان و دل می‌پذيرند و در مقابل، سی برابر، شصت و حتی صد برابر ثمر می‌دهند.» سپس از ايشان پرسيد: «چراغی را كه روشن می‌كنند، آيا زير جعبه يا تخت پنهان می‌نمايند؟ نه، بلكه آن را روی پايه می‌گذارند تا نورش بر همه بتابد. همينطور نيز هر چه پنهان و نادانسته است، روزی آشكار و واضح خواهد شد. اگر گوش شنوا داريد، گوش كنيد. «دقت كنيد تا آنچه را كه می‌شنويد، انجام دهيد. چون هر چقدر در انجام آنها بكوشيد، سخنانم را بهتر درک خواهيد كرد. زيرا هر كه چيزی داشته باشد، باز هم به او بيشتر عطا خواهد شد؛ و كسی كه چيزی نداشته باشد، حتی چيز كمی هم كه دارد از او گرفته خواهد شد. «حال، داستان ديگری تعريف می‌كنم تا بدانيد ملكوت خدا چگونه است: كشاورزی در مزرعه‌اش تخم پاشيد و رفت. روزها گذشت و كم‌كم تخم سبز شد و رشد كرد بدون آنكه كشاورز بداند چگونه اين امر اتفاق افتاد. زيرا زمين بدون كمک كسی، خودش تخم را به ثمر می‌آورد. يعنی اول ساقه بالا می‌آيد، بعد خوشه درست می‌شود، و بعد از آن دانۀ كامل در خوشه ايجاد می‌شود. و وقتی ثمر رسيد، كشاورز داس را برمی‌دارد تا محصول را درو كند.» سپس گفت: «چطور می‌توانم ملكوت خدا را برای شما تشريح كنم؟ با چه مثلی آن را برايتان شرح دهم؟ مانند دانۀ خردل است كه گر چه يكی از كوچكترين دانه‌هاست، ولی وقتی كاشته شد، از همۀ گياهان بزرگتر می‌شود و شاخه‌های بلند می‌آورد، بطوری كه پرندگان می‌توانند زير سايه‌اش آشيانه كنند.» *** او پيام خدا را تا آنجا كه مردم می‌توانستند بفهمند، بصورت داستان و با مَثَلهای بسيار برای ايشان بيان می‌فرمود. در واقع عيسی هميشه بصورت داستان و مثل به مردم تعليم می‌داد. ولی وقتی با شاگردانش تنها می‌شد، معنی تمام آنها را به ايشان می‌گفت. غروب آن روز، عيسی به شاگردانش فرمود: «به كنارۀ ديگر درياچه برويم.» پس آن عده‌ای را كه در ساحل گرد آمده بودند، روانه كردند و با همان قايقی كه عيسی در آن نشسته بود، به راه افتادند. البته عده‌ای نيز با قايقهای ديگر همراهشان رفتند. چيزی نگذشت كه طوفانی شديد در گرفت. امواج سهمگين، قايق را آنچنان در هم می‌كوبيد كه نزديک بود از آب پر شده، غرق شود. اما عيسی در انتهای قايق آسوده خاطر، سر را بر بالشی گذاشته و خوابيده بود. شاگردان سراسيمه او را بيدار كردند و گفتند: «استاد، استاد، داريم غرق می‌شويم. اصلاً هيچ به فكر ما نيستيد؟!» او برخاست و به باد و دريا فرمان داد: «آرام شو!» همان لحظه باد از وزيدن باز ايستاد و همه جا آرامی كامل برقرار شد. عيسی به شاگردانش فرمود: «چرا اينقدر ترسيده بوديد؟ آيا هنوز هم به من اعتماد نداريد؟» ايشان در حاليكه ترس سراسر وجودشان را فرا گرفته بود، به يكديگر می‌گفتند: «اين ديگر چگونه انسانی است كه حتی باد و دريا هم اطاعتش می‌كنند!» به اين ترتيب به آنطرف درياچه، به سرزمين جدری‌ها رسيدند. هنگامی كه عيسی پا به ساحل می‌گذاشت، شخصی كه گرفتار روح ناپاک بود از قبرستان بيرون آمد و بسوی او دويد. اين مرد هميشه در قبرستان بسر می‌برد، و هيچكس نمی‌توانست حتی با زنجير نيز او را ببندد، چون بارها او را به زنجير كشيده و دست و پايش را نيز در كُنده بسته بودند، ولی زنجيرها را پاره كرده و كُنده‌ها را هم شكسته بود. او بقدری نيرومند بود كه كسی نمی‌توانست او را رام كند. روز و شب در كوهستان و قبرستان نعره می‌كشيد و خود را به سنگهای تيز می‌زد و زخمی می‌كرد. وقتی عيسی را از دور ديد، دوان‌دوان خود را به او رساند و در مقابلش به خاک افتاد. عيسی به روح ناپاكی كه در آن مرد بود فرمان داد: «ای روح ناپاک از اين مرد خارج شو!» روح ناپاک از دهان آن مرد فريادی بلند برآورد و گفت: «ای عيسی، ای فرزند خدای متعال، برای چه به سراغ ما آمده‌ای؟ ترا بخدا مرا عذاب نده!» *** عيسی از او پرسيد: «نام تو چيست؟» روح ناپاک از زبان مرد جواب داد: «نام من قُشون است، چون ما عدۀ زيادی هستيم كه داخل اين مرد شده‌ايم.» ارواح پليد شروع به خواهش و تمنا كردند كه از آن سرزمين بيرونشان نكند. اتفاقاً يک گله خوک در بلندی كنار درياچه می‌چريدند. پس ارواح پليد از او استدعا كرده، گفتند: «ما را داخل خوكها بفرست!» عيسی خواهش آنها را پذيرفت؛ پس همۀ روح‌های ناپاک از آن مرد بيرون آمدند و داخل خوكها شدند و تمام آن گلۀ بزرگ كه حدود دوهزار خوک بود، از سراشيبی تپه به درياچه ريختند و خفه شدند. خوک‌چرانها به شهر و دهات اطراف فرار كردند و به هر جا كه می‌رسيدند، به مردم خبر می‌دادند، مردم با عجله می‌آمدند تا ماجرا را ببينند. طولی نكشيد كه عدۀ زيادی دور عيسی جمع شدند. ولی وقتی آن ديوانه را كه روح ناپاک داشت، ديدند كه آرام نشسته، لباسی پوشيده و كاملاً عاقل شده است، ترسيدند. كسانی كه به چشم خود ديده بودند چه اتفاقی افتاده بود، آن را برای همه تعريف می‌كردند، بطوری كه چيزی نگذشت كه جمعيت بزرگی جمع شدند و از عيسی خواهش كردند كه از سرزمينشان برود و ديگر كاری به كارشان نداشته باشد. عيسی نيز بسوی قايق بازگشت تا آنجا را ترک گويد، ولی آن مردی كه شفا يافته بود از او خواهش كرد تا او را نيز همراه خود ببرد. ولی عيسی خواهش او را نپذيرفت و به او فرمود: «به خانه‌ات برگرد و به اقوام و آشنايانت بگو كه خدا برای تو چه كرده و چگونه لطف او شامل حال تو شده است.» او نيز روانه شد و در تمام سرزمين دكاپوليس برای همه بازگو می‌كرد كه عيسی چه كار بزرگی برايش انجام داده، و همه از شنيدن آن مبهوت می‌شدند. عيسی سوار قايق شد و به آن سوی درياچه رفت. وقتی به ساحل رسيد، عدۀ زيادی نزدش گرد آمدند. در اين هنگام مردی به نام يايروس كه سرپرست عبادتگاه يهوديان آن شهر بود، خود را به عيسی رساند و در مقابل پايهای او به خاک افتاد. او التماس‌كنان گفت: «دختر كوچكم در حال مرگ است؛ از شما خواهش می‌كنم بياييد و دستتان را بر او بگذاريد تا شفا يابد و نميرد.» عيسی با او به راه افتاد. در همان حال، عدۀ بيشماری نيز به دنبالش روانه شدند، و بقدری زياد بودند كه از هر طرف بر او فشار می‌آوردند. در ميان آن جمعيت، زنی بود كه مدت دوازده سال خونريزی داشت. با اينكه برای معالجه، به پزشكان بسياری مراجعه كرده بود و برای اين كار تمام دارايی‌اش را نيز از دست داده بود، ولی هيچ نتيجه‌ای نگرفته بود بلكه برعكس رفته‌رفته بدتر هم شده بود. ولی او شنيده بود كه عيسی بيماران را شفا می‌بخشد. به همين دليل، خود را از ميان مردم به پشت سر عيسی رساند و به لباسش دست زد، چون با خود گفته بود كه «اگر فقط دستم به لباسش برسد، شفا پيدا می‌كنم.» پس همين كار را كرد و خونريزی‌اش قطع شد و خود نيز متوجه شد كه شفا يافته است. عيسی نيز فوراً احساس كرد كه از وجودش نيرويی خارج شد. پس به اطراف نگاهی كرد و پرسيد: «چه كسی به لباس من دست زد؟» شاگردانش با تعجب به او گفتند: «می‌بينيد كه از همه طرف به شما فشار می‌آورند، و می‌پرسيد چه كسی به شما دست زد؟» ولی عيسی همچنان به اطراف نگاه می‌كرد تا كسی را كه به لباسش دست زده بود پيدا كند. آن زن كه آگاه بود چه اتفاقی برايش افتاده، با ترس و لرز پيش آمد و در مقابل پايهای عيسی به زمين افتاد و گفت كه چه كرده است. عيسی به او فرمود: «دخترم، ايمانت تو را شفا داده! بسلامت برو و هميشه سالم باش!» هنگامی كه عيسی مشغول صحبت بود، از خانۀ يايروس خبر آوردند كه دخترش فوت كرده و ديگر لزومی ندارد مزاحم عيسی شود. وقتی عيسی اين را شنيد، فوراً رو به يايروس كرد و فرمود: «نترس! فقط به من ايمان داشته باش!» اين را گفت و اجازه نداد غير از پطرس، يعقوب و يوحنا كسی ديگر همراهش به خانۀ يايروس برود. وقتی به خانۀ يايروس رسيدند، ديدند عده‌ای پريشان‌حال، باصدای بلند شيون و زاری می‌كنند. عيسی داخل شد و به ايشان فرمود: «چرا گريه و زاری راه انداخته‌ايد؟ دختر نمرده، خوابيده است.» مردم با شنيدن اين سخن، خندۀ تلخی كرده، او را مسخره نمودند؛ ولی عيسی همه را بيرون كرد و با پدر و مادر و آن سه شاگرد، وارد اطاقی شد كه دختر در آن آراميده بود. عيسی دستش را گرفت و فرمود: «دخترم، بلند شو!» آن دختر كه دوازده سال بيشتر نداشت، فوری برخاست و شروع به راه رفتن كرد. پدر و مادرش با ديدن اين معجزه، غرق در حيرت و شگفتی شدند. عيسی با تأكيد بسيار به ايشان فرمود تا ماجرا را به كسی نگويند و گفت كه به دختر غذا دهند. آنگاه عيسی از آن ديار روانه شد و همراه شاگردانش به ناصره، شهری كه در آن بزرگ شده بود، بازگشت. روز شنبه به كنيسه رفت تا تعليم دهد. مردم از حكمت و معجزات او غرق در شگفتی شدند، مخصوصاً كه همشهری ايشان نيز بود. آنان می‌گفتند: «مگر او چه چيز از ما بيشتر دارد؟ او كه همان نجّار است و مادرش مريم و برادرانش هم يعقوب و يوشا و يهودا و شمعون هستند؛ خواهرانش نيز در ميان ما زندگی می‌كنند.» و بدين ترتيب غرورشان اجازه نداد با احترام به سخنان او گوش فرا دهند. عيسی به ايشان فرمود: «پيامبر را همه جا گرامی می‌دارند، مگر در شهر خود و ميان خويشاوندان و خانوادۀ خويش.» و او نتوانست معجزۀ بزرگی در آن شهر انجام دهد چون مردم به او ايمان نداشتند. فقط دست خود را بر چند بيمار گذاشت و ايشان را شفا بخشيد. عيسی نمی‌توانست باور كند كه همشهريان او تا اين حد بی‌ايمان باشند. او دوازده شاگرد خود را فراخواند و ايشان را دو به دو فرستاد و به ايشان قدرت داد تا ارواح پليد را از مردم بيرون كنند. در ضمن به ايشان فرمود: «جز چوبدستی چيزی همراه خود نبريد. نه خوراک، نه پوشاک، نه پول در كمربند خود، و نه حتی كفش و لباس اضافی. به هر دِهی كه رسيديد، فقط در يک خانه بمانيد و تا وقتی در آن دِه هستيد محل اقامت خود را عوض نكنيد. اگر در جايی شما را نپذيرفتند و حاضر نبودند به سخنانتان گوش دهند، از آنجا بيرون برويد و گرد و خاكی را كه از آن ده بر پايهايتان نشسته است پاک كنيد، تا نشان دهيد كه آنان چه فرصتی را از دست داده‌اند.» پس ايشان رفته، همۀ مردم را به توبه از گناهان دعوت كردند. ايشان روح‌های ناپاک زيادی را بيرون كردند و بر سر بيماران بسياری روغن زيتون ماليده، آنان را شفا دادند. طولی نكشيد كه خبر كارهای عيسی به گوش هيروديس پادشاه رسيد زيرا همه جا گفتگو دربارۀ معجزات او بود. بعضی گمان می‌كردند عيسی همان يحيی است كه زنده شده و می‌گفتند: «برای همين است كه چنين معجزاتی می‌كند.» عده‌ای نيز بر اين گمان بودند كه او همان الياس پيغمبر می‌باشد كه ظهور كرده است. ديگران نيز می‌گفتند كه او پيامبری است مانند پيامبران بزرگ گذشته. اما هيروديس می‌گفت: «نه، اين بايد همان يحيی باشد كه من سرش را از تن جدا كردم، و حالا دوباره زنده شده است.» ماجرا چنين بود كه هيروديس سربازانی فرستاده، يحيی را دستگير كرده، به زندان انداخته بود، زيرا او به هيروديس می‌گفت: «ازدواج تو با هيروديا، همسر برادرت فيليپ، كار درستی نيست.» *** هيروديا از يحيی كينه به دل داشت و می‌خواست او را بكشد، اما اين كار بدون اجازۀ هيروديس ممكن نبود. هيروديس به يحيی احترام می‌گذاشت چون می‌دانست كه او مرد نيک و مقدسی است؛ بنابراين، از او حمايت می‌كرد و هرگاه با يحيی گفتگو می‌نمود، وجدانش ناراحت می‌شد. با اينحال دوست می‌داشت سخنان او را بشنود. اما سرانجام فرصت مناسبی برای هيروديا پيش آمد. به اين ترتيب كه هيروديس در روز تولد خود، ضيافتی ترتيب داد و همۀ درباريان و فرماندهان و بزرگان ايالت جليل را دعوت كرد. آنگاه دختر هيروديا وارد مجلس شد و برای مهمانان رقصيد و همه را شاد كرد. پس هيروديس پادشاه برای او قسم خورد و گفت: «هر چه می‌خواهی بگو تا به تو بدهم؛ حتی اگر نصف مملكتم را بخواهی به تو خواهم داد.» *** دختر بی‌درنگ نزد مادرش رفت تا با او مشورت كند. مادر به او گفت: «سر يحيی را درخواست كن!» دختر با عجله برگشت و درخواستش را به پادشاه گفت: «سر يحيی را می‌خواهم. آن را در يک سينی به من بدهيد.» پادشاه بسيار اندوهگين شد، ولی چون نمی‌توانست قول خود را در مقابل مهمانان زير پا بگذارد، يكی از جلادان را به زندان فرستاد تا سر يحيی را از تن جدا كند و برايش بياورد. جلاد نيز به زندان رفت و سر يحيی را بريد و آن را در يک سينی برای دختر آورد. او نيز سر بريده را نزد مادرش برد. هنگامی كه مريدان يحيی از ماجرا باخبر شدند، آمدند و جنازۀ او را برده، بخاک سپردند. پس از مدتی، شاگردان عيسی از سفر برگشتند و او را از كارهايی كه كرده و تعاليمی كه داده بودند، آگاه ساختند. عيسی به ايشان گفت: «بياييد از غوغای جمعيت كمی دور شويم و استراحت كنيم.» رفت و آمد مردم آنقدر زياد بود كه حتی فرصت نمی‌كردند چيزی بخورند. پس سوار قايقی شدند تا به جای خلوتی بروند. وقتی مردم ديدند كه ايشان می‌روند، در كنار دريا آنقدر دويدند تا به مقصد ايشان رسيدند و پيش از آنكه عيسی و شاگردانش از قايق پياده شوند، در آن محل حاضر بودند. وقتی عيسی پا به ساحل گذاشت مردم طبق معمول دور او جمع شدند. او دلش بحال ايشان سوخت چون مانند گوسفندان بی‌شبان بودند. پس تعاليم بسياری به ايشان داد. نزديک غروب، شاگردان نزد او آمدند و گفتند: «به مردم بگوييد به دهات اطراف بروند و برای خود خوراک تهيه كنند، چون در اين جای دور افتاده، چيزی برای خوردن پيدا نمی‌شود. هوا نيز رو به تاريكی می‌رود.» *** ولی عيسی فرمود: «شما خودتان به ايشان خوراک بدهيد.» پرسيدند: «با دست خالی؟ می‌دانی چقدر پول می‌خواهد تا بتوانيم به اين جمعيت خوراک بدهيم؟» عيسی فرمود: «برويد ببينيد چقدر نان داريم.» پس از تحقيق، آمدند و گفتند كه پنج نان و دو ماهی دارند. آنگاه عيسی به مردم فرمود تا بر روی زمين بنشينند. طولی‌نكشيد كه مردم درگروه‌های پنجاه نفری و صد نفری، روی سبزه‌ها نشستند. *** عيسی آن پنج نان و دو ماهی را در دست گرفت و به سوی آسمان نگاه كرد و خدا را شكر نمود. سپس نانها را تكه‌تكه كرد و با ماهی به يارانش داد تا پيش مردم بگذارند. مردم آنقدر خوردند تا كاملاً سير شدند. تعداد كسانی كه نان و ماهی را خوردند حدود ‎‪5‎٬000‬ مرد بود؛ با اينحال، از خرده نانها و ماهيها، دوازده سبد پر شد. *** بلافاصله پس از آن، عيسی به شاگردانش فرمود تا سوار قايق شوند و به كنارۀ ديگر درياچه به بيت‌صيدا بروند تا خود نيز پس از روانه كردن مردم، به ايشان ملحق شود. پس عيسی مردم را مرخص فرمود و از تپه‌ای بالا رفت تا دعا كند. كم‌كم شب شد. قايق شاگردان به وسط درياچه رسيده بود و عيسی هنوز در تنهايی مشغول دعا بود. در اين هنگام، او ديد كه ايشان در زحمت افتاده‌اند و با باد و موج دست بگريبانند. پس نزديک به ساعت سه بعد از نيمه شب، عيسی بر روی آب قدم زنان بسوی قايق حركت كرد و می‌خواست از ايشان بگذرد كه شاگردان متوجه شدند و ديدند كه چيزی روی آب راه می‌رود. به گمان اينكه روحی می‌بينند، از ترس فرياد زدند، چون همه او را می‌ديدند و مضطرب بودند. ولی عيسی فوری با ايشان صحبت كرده، گفت: «دلير باشيد، نترسيد، من هستم!» آنگاه سوار قايق شد و باد از وزيدن باز ايستاد. شاگردان از ترس و حيرت، در جای خود خشک شده بودند. چون حتی بعد از آن معجزۀ بزرگ شب پيش، هنوز نفهميده بودند او چه شخصيتی دارد، زيرا نمی‌خواستند ايمان بياورند. وقتی به آن كنارۀ درياچه، به سرزمين جنيسارت رسيدند و لنگر انداخته از قايق بيرون آمدند، مردم فوری او را شناختند و در سراسر آن ناحيه خبر ورود او را پخش كردند. طولی نكشيد كه از هر طرف مريضان را روی تختها نزد او آوردند. عيسی هر جا قدم می‌گذاشت، چه در دهات و چه در شهرها و چه در صحرا، مردم بيماران را بر سر راه او می‌گذاشتند و خواهش می‌كردند كه لااقل اجازه دهد به لباس او دست بزنند؛ و هر مريضی كه به او دست می‌زد شفا می‌يافت. روزی، چند نفر از روحانيان يهود از اورشليم آمدند تا دربارۀ عيسی تحقيقاتی بعمل آورند. ايشان وقتی متوجه شدند كه بعضی از شاگردان او با دستهای نجس، يعنی ناشسته، غذا می‌خورند، آنان را سرزنش كردند. زيرا يهوديان بخصوص فرقۀ فريسيان تا دستها را تا آرنج نشويند، هرگز دست به غذا نمی‌زنند. اين يكی از عادتهای قديمی ايشان است. از اينرو، هربار كه از بازار به خانه می‌آيند، پيش از غذا هميشه بايد به اين ترتيب شستشو كنند. اين فقط يک نمونه از قانونها و مقررات زيادی است كه طی ساليان دراز بجا آورده‌اند و هنوز هم به آن سخت پای‌بند می‌باشند. نمونۀ ديگر، شستن پياله‌ها، ديگها و كاسه‌هاست. روحانيان از عيسی پرسيدند: «چرا پيروانت اين آداب و رسوم قديمی ما را زير پا می‌گذارند و پيش از غذا، دستهای خود را نمی‌شويند؟ آنها با دستهای نجس غذا می‌خورند.» عيسی در پاسخ ايشان فرمود: «ای آدمهای دورو! اشعيای پيامبر در وصف شما خوب گفته است كه: اين مردم با چه زبان شيرينی دربارۀ خدا سخن می‌گويند اما در قلبشان محبتی برای او ندارند. عبادتشان ظاهرسازی است، چون مردم را وادار می‌كنند بجای احكام خدا، به مقررات پوچ ايشان گوش دهند. بلی، اشعيا درست گفته است. *** چون شما دستورات مهم خدا را كنار گذاشته‌ايد و آداب و رسوم خود را جانشين آن ساخته‌ايد. حتی حاضريد احكام خدا را زير پا بگذاريد تا آداب و رسوم خودتان را حفظ كنيد. «مثلاً موسی از طرف خدا اين دستور را به شما داد: به پدر و مادرت احترام بگذار، و هر كه پدر و مادر خود را ناسزا گويد، بايد كشته شود. ولی شما می‌گوييد كه هيچ اشكالی ندارد اگر كسی به پدر و مادر محتاج خود كمک نكند و بگويد: ببخشيد، نمی‌توانم به شما كمک بكنم، چون آنچه می‌بايست به شما بدهم، در راه خدا صدقه داده‌ام. و به اين ترتيب، فرمان خدا را زير پا می‌گذاريد تا دستورات خودتان حفظ شود. و اين فقط يک نمونه است. چه كارهای ديگری كه شما نمی‌كنيد!» *** *** آنگاه عيسی مردم را فرا خوانده به ايشان فرمود: «خوب گوش كنيد و سعی كنيد بفهميد. هرگز خوراكی كه انسان می‌خورد، نمی‌تواند او را نجس كند. فكرها و گفتار زشت انسان است كه او را نجس می‌سازند.» *** *** وقتی عيسی وارد خانه‌ای شد تا از جمعيت دور باشد، شاگردان مقصود او را از اين گفته جويا شدند. عيسی به ايشان فرمود: «شما نيز اين مسايل را درک نمی‌كنيد؟ مگر نمی‌دانيد كه آنچه می‌خوريد، به روحتان لطمه‌ای نمی‌زند و آن را نجس نمی‌سازد؟ زيرا خوراک با قلب و روح شما كاری ندارد، بلكه از معدۀ شما عبور می‌كند و بيرون می‌رود.» (با اين گفته، عيسی نشان داد كه هر نوع خوراک، پاک و حلال است.) سپس افزود: «آنچه انسان را نجس می‌سازد، افكاری است كه از وجود او تراوش می‌كند. چون از وجود و قلب انسان است كه فكرهای نادرست بيرون می‌آيند، و منجر به اعمال نادرست می‌شوند، اعمالی نظير: دزدی، آدم‌كشی، زناكاری، طمع به مال ديگران، شرارت، فريب و تقلب، شهوت، حسادت، بدگويی و غيبت، خودپسندی و هرگونه حماقت ديگر. تمام اين چيزهای شرم‌آور از وجود و قلب انسان سرچشمه می‌گيرد و انسان را نجس ساخته، از خدا دور می‌كند.» آنگاه عيسی ايالت جليل را ترک گفته، به شهرهای صور و صيدون رفت. او وارد خانه‌ای شد و نمی‌خواست كسی متوجه آمدنش گردد؛ ولی ميسر نشد، چون مانند هميشه خبر ورودش فوری در همه جا پيچيد. همان موقع، زنی نزد او آمد كه دختر كوچكش گرفتار روح ناپاک بود. او خبر معجزات عيسی را شنيده بود. از اينرو آمد و بر پايهای عيسی افتاد، و التماس كرد كه فرزندش را از شر روح ناپاک نجات دهد. اين زن اهل فينيقيۀ سوريه و غير يهودی بود. عيسی به او گفت: «من بايد نخست قوم خود، يعنی يهوديان را ياری كنم. خوب نيست نان فرزندان را بگيريم و مقابل سگها بيندازيم.» زن جواب داد: «درست است سَروَر من. ولی حتی سگ‌ها نيز از پس ماندۀ خوراک فرزندان خانه می‌خورند.» عيسی گفت: «آفرين، نيكو پاسخ گفتی. بخاطر همين پاسخ، دخترت را شفا می‌بخشم. به خانه‌ات برگرد، روح ناپاک از دخترت بيرون رفته است.» هنگامی كه زن به خانه‌اش رسيد، ديد دخترش آرام بر تخت دراز كشيده و روح ناپاک از او بيرون رفته است. سپس عيسی از صور به صيدون رفت و از راه دكاپوليس به طرف درياچۀ جليل بازگشت. در آنجا مردی را پيش او آوردند كه كر بود و در ضمن لكنت زبان هم داشت. آنان التماس كردند تا عيسی دستهايش را بر سر او بگذارد و او را شفا دهد. عيسی او را از ميان جمعيت به گوشه‌ای برد و انگشتانش را در گوش او گذاشت و آب دهان انداخت و به زبان مرد ماليد. سپس بسوی آسمان نگاه كرد و آهی كشيد و گفت: «باز شو!» بلافاصله آن مرد شفا يافت و توانست بخوبی بشنود و صحبت كند. عيسی به مردم فرمود كه به كسی چيزی نگويند. اما هر چقدر بيشتر ايشان را قدغن می‌كرد، بيشتر خبر را پخش می‌كردند، چون اين معجزه در آنها تأثير زيادی گذاشته بود. ايشان به يكديگر می‌گفتند: «كارهای اين مرد چه عالی است. حتی كر و لال را نيز شفا می‌بخشد.» در يكی از همان روزها، بار ديگر انبوه جمعيت نزد او جمع شدند و باز خوراكشان تمام شد. عيسی شاگردان خود را صدا زد و موضوع را با ايشان در ميان گذاشت و فرمود: «دلم بحال اين مردم می‌سوزد، چون سه روز است اينجا هستند و ديگر چيزی برای خوردن ندارند. اگر ايشان را گرسنه به خانه‌هايشان بفرستم، مطمئناً در راه ضعف خواهند كرد، چون بعضی از ايشان از راه دور آمده‌اند.» شاگردانش با تعجب گفتند: «آيا انتظار داريد در اين بيابان برای اين عده خوراک تهيه كنيم؟» فرمود: «چند نان داريد؟» گفتند: «هفت نان». پس به مردم فرمود تا بر زمين بنشينند. سپس نانها را گرفت و خدا را شكر نمود و تكه‌تكه كرده، به شاگردانش داد. ايشان نيز نانها را به مردم دادند. چند ماهی كوچک نيز پيدا كردند. ماهی‌ها را نيز بركت داد و به شاگردانش فرمود تا بين مردم تقسيم كنند. مردم همه خوردند و سير شدند. سپس ايشان را به خانه‌هايشان فرستاد. جمعيت در حدود ‎‪4‎٬000‬ نفر بودند. وقتی باقيمانده‌های خوراک را جمع كردند، هفت سبد بزرگ پر شد. *** بلافاصله عيسی همراه شاگردان خود سوار قايقی شد و به ناحيه دلمانوته آمد. وقتی فريسيان در آن محل، از آمدن او با خبر شدند، گرد آمدند تا با او به بحث و مجادله بپردازند. پس به او گفتند: «برای ما معجزه‌ای كن. مثلاً كاری كن كه در آسمان چيز عجيبی اتفاق بيفتد تا به تو ايمان آوريم.» عيسی آهی از دل برآورد و گفت: «هرگز! مگر چقدر معجزه بايد ببينيد تا ايمان بياوريد؟» پس ايشان را واگذاشت و سوار قايق شد و به آنسوی درياچه رفت. ولی شاگردان قبل از حركت، فراموش كردند به اندازۀ كافی با خود نان بردارند و در قايق فقط يک نان داشتند. در همان حال كه در درياچه پيش می‌رفتند، عيسی به ايشان هشدار داد و گفت: «مواظب باشيد واز خميرمايۀ هيروديس پادشاه و فريسی‌ها خود را دور نگه‌داريد.» شاگردان با يكديگر دربارۀ منظور عيسی بحث می‌كردند؛ و بالاخره به اين نتيجه رسيدند كه لابد عيسی دربارۀ نان صحبت می‌كند چون فراموش كرده‌اند با خود نان بياورند. درصورتی كه منظور عيسی اين بود كه مانند فريسی‌ها دورو، و مثل هيروديس در پی جلال و شهوت دنيا نباشند. عيسی فهميد كه با يكديگر دربارۀ چه گفتگو می‌كنند. پس گفت: «هيچ چنين منظوری نداشتم. چرا درک نمی‌كنيد؟ مگر فكرتان از كار افتاده است؟ شما كه چشم داريد، پس چرا نمی‌بينيد؟ چرا گوشهايتان را باز نمی‌كنيد تا بشنويد؟ آيا فراموش كرديد چطور ‎‪5‎٬000‬ مرد را با پنج نان سير كردم؟ چند سبد از باقيمانده‌ها پر شد؟» جواب دادند: «دوازده سبد.» گفت: «وقتی با هفت نان، ‎‪4‎٬000‬ نفر را سير كردم، چقدر باقی ماند؟» گفتند: «هفت سبد!» گفت: «پس چرا معنی سخنان مرا درک نمی‌كنيد؟» هنگامی كه به بيت‌صيدا رسيدند، مرد كوری را نزد او آوردند و از او خواهش كردند كه بر او دست بگذارد و شفايش دهد. عيسی دست آن مرد را گرفت و از ده بيرون برد، آب دهان به چشمهای او ماليد و دستهای خود را بر چشمان او گذاشت و از او پرسيد: «چيزی می‌بينی؟» مرد به اطراف نگاه كرد و گفت: «می‌بينم، ولی نه كاملاً خوب. مردم را مثل تنۀ درختان می‌بينم كه راه می‌روند.» عيسی بار ديگر دستهايش را روی چشمان آن مرد گذاشت. هنگامی كه مرد به اطراف چشم دوخت، بينايی كامل يافت و همه چيز را بخوبی می‌ديد. عيسی او را به سوی خانه و خانواده‌اش فرستاد و فرمود كه به ده برنگردد. عيسی با شاگردان خود، ايالت جليل را ترک گفت و به دهات قيصريۀ فيليپ رفت. در بين راه از ايشان پرسيد: «مردم دربارۀ من چه عقيده‌ای دارند؟ بنظر آنها من كه هستم؟» شاگردان جواب دادند: «بعضی‌ها فكر می‌كنند كه شما همان يحيای پيغمبر هستيد؛ عده‌ای هم می‌گويند كه شما الياس يا يكی ديگر از پيامبران گذشته هستيد كه دوباره ظهور كرده است.» پرسيد: «شما چطور؟ بنظر شما من كه هستم؟» پطرس گفت: «شما مسيح هستيد.» ولی عيسی به ايشان دستور داد كه دربارۀ او چيزی به كسی نگويند. آنگاه عيسی به ايشان گفت كه چه عذابهايی خواهد كشيد، و چطور سران قوم يهود و كاهنان اعظم او را طرد كرده، خواهند كشت، ولی روز سوم دوباره زنده خواهد شد. وقتی عيسی اين مطلب را آشكارا بيان كرد، پطرس او را به كناری كشيد و به او گفت كه نبايد چنين سخنانی برزبان براند. عيسی برگشت و نگاهی به شاگردان كرد؛ سپس با لحنی تند به پطرس فرمود: «دور شو از من ای شيطان! تو با ديد انسانی به اين موضوع نگاه می‌كنی، نه با ديد خدايی.» آنگاه شاگردان و مردم را صدا زد و فرمود: «اگر كسی از شما بخواهد پيرو من باشد، بايد از آرزوها و آسايش خود چشم بپوشد و صليب خود را بر دوش گيرد و مرا دنبال كند. هر كه بخاطر من و بخاطر پيام نجاتبخش انجيل، حاضر باشد جانش را فدا كند، آن را نجات خواهد داد. ولی هر كه تلاش كند جانش را حفظ نمايد آن را از دست خواهد داد. «چه فايده كه انسان تمام دنيا را ببرد ولی در عوض جانش را از دست بدهد؟ مگر چيزی با ارزشتر از جان او پيدا می‌شود؟ و اگر كسی در اين روزگار پر از گناه و بی‌ايمانی، از من و از سخنان من عار داشته باشد، من نيز هنگامی كه با فرشتگان مقدس در شكوه و جلال پدرم باز گردم، از او عار خواهم داشت.» عيسی به شاگردان خود فرمود: «بعضی از شما كه الان در اينجا ايستاده‌ايد، پيش از مرگ، ملكوت خدا را با تمام شكوهش خواهيد ديد.» شش روز بعد، عيسی با پطرس، يعقوب و يوحنا به بالای تپه‌ای رفت. كس ديگری در آنجا نبود. ناگاه صورت عيسی بطرز پرشكوهی شروع به درخشيدن كرد و لباسش درخشان و مثل برف سفيد شد، بطوری كه هيچ‌كس بر روی زمين نمی‌تواند لباسی را آنقدر سفيد بشويد. آنگاه الياس و موسی ظاهر شدند و با عيسی به گفتگو پرداختند. پطرس شگفت‌زده گفت: «استاد، چه خوب می‌شود اينجا بمانيم. اگر اجازه بفرماييد، سه سايبان بسازيم، برای هر يک از شما، يک سايبان…» پطرس اين حرف را زد تا چيزی گفته باشد، چون نمی‌دانست چه بگويد و همه از ترس می‌لرزيدند. اما در همان حال، ابری بالای سرشان سايه افكند و ندايی از آن در رسيد كه «اين فرزند عزيز من است؛ سخنان او را بشنويد!» ايشان بلافاصله به اطراف نگاه كردند، ولی جز عيسی كس ديگری را نديدند. هنگامی كه از كوه پايين می‌آمدند، عيسی به ايشان فرمود تا پيش از زنده شدنش، دربارۀ آنچه ديدند به كسی چيزی نگويند. ايشان نيز اطاعت نمودند، ولی اغلب دربارۀ آن ماجرا با يكديگر گفتگو می‌كردند و در اين فكر بودند كه منظور عيسی از «زنده شدن» چه بوده است. يكبار از عيسی پرسيدند: «چرا روحانيان يهود می‌گويند اول بايد الياس پيامبر بيايد، و بعد مسيح؟» عيسی پاسخ داد: «درست است، اول بايد الياس بيايد و راه را آماده كند. ولی در مورد خود مسيح، در كتاب آسمانی چه نوشته شده است؟ نوشته شده كه او عذاب خواهد كشيد، و با خفت و خواری با او رفتار خواهند كرد. اما دربارۀ الياس بايد بگويم كه او آمد و همانطور كه پيامبران از پيش گفته بودند، با او بسيار بدرفتاری شد.» وقتی به پای كوه رسيدند، ديدند كه عدۀ زيادی دور آن نُه شاگرد ديگر جمع شده‌اند و چند نفر از سران قوم يهود نيز با ايشان بحث و گفتگو می‌كنند. همان طور كه عيسی نزديک می‌شد، مردم با احترام خاصی به او چشم دوخته بودند؛ سپس پيش رفتند و سلام كردند. عيسی پرسيد: «دربارۀ چه بحث می‌كنيد؟» مردی از آن ميان جواب داد: «استاد، پسرم را به اينجا آوردم تا او را شفا دهيد. او نمی‌تواند حرف بزند چون اسير يک روح ناپاک است. هرگاه روح ناپاک پسرم را بگيرد، او را بر زمين می‌كوبد و دهانش كف می‌كند و دندانهايش به هم می‌خورد و بدنش مثل چوب خشک می‌شود. از شاگردان شما خواهش كردم روح ناپاک را از او بيرون كنند، ولی نتوانستند.» عيسی فرمود: «ای قوم بی‌ايمان، تا كی با شما باشم تا ايمان بياوريد؟ تا كی بايد با شما باشم و اين وضع را تحمل كنم؟ پسر را نزد من بياوريد.» پس او را آوردند؛ اما به محض اينكه چشمش به عيسی افتاد، روح ناپاک او را تكان سختی داد و بر زمين زد. پسر می‌غلطيد و دهانش كف می‌كرد. عيسی از پدر او پرسيد: «از كی چنين شده است؟» جواب داد: «از وقتی كه طفل كوچكی بود. روح ناپاک بارها او را در آب و آتش انداخته تا نابودش كند. به ما رحم كن و اگر می‌توانی او را شفا بده.» عيسی فرمود: «اگر می‌توانم؟ اگر ايمان داشته باشی همه چيز برايت امكان خواهد داشت.» پدر فوری با صدای بلند جواب داد: «بلی، ايمان دارم. كمک كنيد تا ايمانم بيشتر شود.» چون عيسی ديد جمعيت زيادتر می‌شود، به روح ناپاک دستور داد: «ای روح كرولال، به تو می‌گويم از اين پسر بيرون برو و ديگر داخل او نشو!» روح ناپاک نعره‌ای زد و بار ديگر پسر را تكان داد و از او خارج شد. پسر غش كرد و مانند مرده بی‌حركت بر زمين افتاد. مردم به يكديگر گفتند: «مُرد!» اما عيسی دست او را گرفت و بلند كرد. پسر، صحيح و سالم بر پاهای خود ايستاد. بعداً وقتی شاگردان در خانه با عيسی تنها بودند، از او پرسيدند: «چرا ما نتوانستيم روح ناپاک را بيرون كنيم؟» عيسی فرمود: «اين نوع روح ناپاک جز با دعا بيرون نمی‌رود.» عيسی از آنجا به جليل رفت و سعی كرد از نظر مردم دور بماند، تا بتواند وقت بيشتری را با شاگردانش صرف كند و ايشان را تعليم دهد. او به ايشان می‌گفت: «به من كه مسيح هستم، خيانت خواهد شد و مرا خواهند كشت. اما بعد از سه روز زنده خواهم شد.» ولی منظور او را نفهميدند و می‌ترسيدند بپرسند. سپس به كَفَرناحوم رسيدند. وقتی به خانه‌ای وارد شدند كه بنا بود در آنجا بمانند، عيسی از ايشان پرسيد: «در بين راه با هم چه می‌گفتيد؟» ايشان خجالت می‌كشيدند جواب دهند، زيرا در بين راه بحث و گفتگو می‌كردند كه چه كسی از همه بزرگتر است. پس عيسی نشست و آنها را دور خود جمع كرد و گفت: «هر كه می‌خواهد از همه بزرگتر باشد، بايد كوچكتر از همه و خدمتگزار همه باشد.» سپس كودكی را به ميان آورد و او را در آغوش گرفت و گفت: «هر كه بخاطر من خدمتی به اين كودک بكند، در واقع به من خدمت كرده است؛ و هر كه به من خدمت كند، به پدرم كه مرا فرستاده خدمت كرده است.» روزی يكی از شاگردان او به نام يوحنا، به او گفت: «استاد، مردی را ديديم كه به نام شما ارواح ناپاک را از مردم بيرون می‌كرد؛ ولی ما به او گفتيم كه اين كار را نكند چون او جزو دستۀ ما نبود.» عيسی فرمود: «نه، اين كار را نكنيد، چون كسی كه به اسم من معجزه‌ای می‌كند، مخالف من نيست. كسی كه به ضد ما نيست، با ما است. اگر كسی به شما حتی يک ليوان آب بدهد، فقط بخاطر اينكه شاگرد من هستيد، حتماً خدا به او پاداش و بركت خواهد داد. ولی اگر كسی باعث شود يكی از اين كودكان كه به من ايمان دارند، ايمانش را از دست بدهد، برای او بهتر است يک سنگ بزرگ دور گردنش آويخته و به دريا انداخته شود. «اگر از دستت خطايی سر می‌زند، آن را بِبُر؛ چون بهتر است يک دست داشته باشی و تا ابد زنده بمانی تا اينكه دو دست داشته باشی و در آتش بی‌امان جهنم بيفتی. *** اگر پايت تو را به سوی بدی می‌كشاند، آن را ببر؛ چون بهتر است يک پا داشته باشی و تا ابد زنده بمانی تا اينكه دو پا داشته باشی و در جهنم بسر ببری. *** «اگر چشمت گناه كند، آن را درآور؛ چون بهتر است يک چشم داشته باشی و وارد ملكوت خدا شوی تا اينكه دو چشم داشته باشی و آتش جهنم را ببينی، جايی كه كرم‌های بدن‌خوار هرگز نمی‌ميرند و آتش، هيچگاه خاموش نمی‌شود. «هركس بايد برای خدا همچون قربانی باشد كه با آتش رنجها و زحمات پاک می‌شود، همانطور كه يک قربانی با نمک پاک می‌شود. «نمک خوب است ولی اگر طعم خود را از دست بدهد، ديگر ارزشی ندارد و به هيچ غذايی طعم نمی‌دهد. پس شما نيز طعم خود را از دست ندهيد. با هم در صلح و صفا زندگی كنيد.» عيسی از كفرناحوم بطرف سرزمين يهوديه و قسمت شرقی رود اردن رفت. باز عدۀ زيادی در آنجا نزد او گرد آمدند و او نيز طبق عادت خود، به تعليم ايشان پرداخت. در آن ميان، چند تن از فرقۀ فريسی‌ها آمدند و از او پرسيدند: «آيا شما اجازه می‌دهيد مرد، زن خود را طلاق دهد؟» البته منظور آنان اين بود كه عيسی را در بحث غافلگير كنند. عيسی نيز از ايشان پرسيد: «موسی در مورد طلاق چه دستوری داده است؟» جواب دادند: «موسی فرموده كه طلاق دادن زن اشكالی ندارد. فقط كافی است كه مرد طلاقنامه‌ای بنويسد و به زن خود بدهد.» عيسی فرمود: «آيا می‌دانيد چرا موسی چنين دستوری داد؟ علتش فقط سنگدلی و بدذاتی شما بوده است. ولی قطعاً خواست خدا چنين نيست. چون خدا از همان ابتدا، مرد و زن را برای پيوند هميشگی آفريد. به همين دليل، مرد بايد از پدر و مادر خود جدا شود، و به همسرش بپيوندد، *** بطوری كه از آن پس دو تن نباشند بلكه يک تن باشند. و هيچ‌كس حق ندارد اين اتحاد را برهم زند و ايشان را از يكديگر جدا سازد. چون خدا آن دو را با هم يكی ساخته است.» بعداً وقتی عيسی در خانه تنها بود، شاگردانش بار ديگر سر صحبت را دربارۀ همين موضوع باز كردند. عيسی به ايشان فرمود: «اگر مردی همسرش را طلاق دهد و با زن ديگری ازدواج كند، نسبت به همسرش زنا كرده است. همچنين اگر زنی از شوهرش جدا شود و با مرد ديگری ازدواج كند، او نيز زنا كرده است.» روزی چند زن، فرزندان خود را نزد عيسی آوردند تا آنان را بركت دهد. ولی شاگردان عيسی ايشان را به عقب راندند و گفتند كه مزاحم نشوند. ولی وقتی عيسی رفتار شاگردان را ديد، ناراحت شد و به ايشان گفت: «بگذاريد بچه‌ها نزد من بيايند؛ ايشان را بيرون نكنيد چون ملكوت خداوند به آنانی تعلق دارد كه مانند اين بچه‌ها باشند. در حقيقت به شما می‌گويم هر كه نخواهد مانند يک كودک بسوی خدا بيايد، هرگز از بركات ملكوت خداوند برخوردار نخواهد شد.» آنگاه بچه‌ها را در آغوش گرفت و دست بر سر ايشان گذاشت و آنان را بركت داد. وقتی عيسی عازم سفر بود، شخصی با عجله آمده، نزد او زانو زد و پرسيد: «ای استاد نيكو، چه بايد بكنم تا در آن دنيا زندگی جاويد نصيبم شود؟» عيسی فرمود: «چرا مرا نيكو می‌گويی؟ فقط خداست كه واقعاً نيكوست. ولی در مورد سؤالت، خودت كه احكام خدا را می‌دانی: قتل نكن، زنا نكن، دزدی نكن، دروغ نگو، كسی را فريب نده و به پدر و مادرت احترام بگذار.» مرد جواب داد: «اين قوانين را يک يک از كودكی انجام داده‌ام.» عيسی نگاهی گرم و پرمحبت به او كرد و فرمود: «تو فقط يک چيز كم داری: برو هر چه داری بفروش و پولش را به فقرا بده كه در آسمان گنجی خواهی يافت. آنگاه بيا و مرا پيروی كن.» مرد با چهره‌ای درهم و افسرده برگشت، چون ثروت زيادی داشت. عيسی لحظه‌ای به اطراف نگاه كرد و بعد به شاگردان خود فرمود: «برای يک ثروتمند چقدر سخت است به ملكوت خدا داخل شود.» شاگردان از اين گفتۀ عيسی تعجب كردند. پس عيسی باز گفت: «برای كسانی كه به مال دنيا دل بسته‌اند، چقدر مشكل است به عالم آسمانی كه خدا در آن سلطنت می‌كند داخل شوند. خيلی آسانتر است كه شتر از سوراخ سوزن بگذرد از اينكه شخص ثروتمندی وارد ملكوت خدا گردد.» شاگردان با شک و ترديد پرسيدند: «اگر ثروتمندان نتوانند نجات پيدا كنند، پس چه كسی می‌تواند؟» عيسی نگاهی عميق به ايشان كرد و فرمود: «ممكن است انسان نتواند اين كار را بكند، ولی خدا می‌تواند، زيرا برای خدا هيچ كاری غيرممكن نيست.» آنگاه پطرس گفت: «من و ساير شاگردان از هر چه داشتيم گذشتيم. ما همه چيز خود را از دست داديم تا بتوانيم شما را پيروی كنيم.» عيسی جواب داد: «خاطرجمع باشيد، اگر كسی چيزی را بخاطر من و انجيل از دست بدهد، مثل خانه، برادر، خواهر، پدر، مادر، فرزند و اموال خود، خدا به او صد برابر بيشتر خانه، برادر، خواهر، مادر و فرزند و زمين خواهد داد، همراه با رنج و زحمت. تمام اينها در اين دنيا از آن او خواهد بود و در عالم آينده نيز زندگی جاويد نصيب او خواهد شد. ولی بسياری كه حالا مهم بنظر می‌رسند، در آن زمان كوچكترين خواهند بود. و بسياری كه الان كوچكترين بحساب می‌آيند در آنجا بزرگترين خواهند بود.» پس ايشان بسوی اورشليم براه افتادند. عيسی جلو می‌رفت و شاگردان بدنبال او. ناگهان ترس و حيرت سراسر وجود شاگردان را فراگرفت. عيسی ايشان را به كناری كشيد و يكبار ديگر به ايشان گفت كه در اورشليم چه سرنوشتی در انتظار اوست. او فرمود: «وقتی به اورشليم رسيديم، مرا دستگير می‌كنند و پيش كاهنان اعظم و سران قوم يهود می‌برند و به مرگ محكوم می‌كنند. سپس مرا بدست رومی‌ها خواهند سپرد تا مرا بكشند. مردم مرا مسخره خواهند كرد و روی صورتم آب دهان انداخته، مرا شلاق خواهند زد و سرانجام مرا خواهند كشت؛ ولی بعد از سه روز دوباره زنده خواهم شد.» يعقوب و يوحنا، پسران زبدی، نزد او آمده، گفتند: «استاد، ممكن است لطفی در حق ما بكنيد؟» عيسی پرسيد: «چه لطفی؟» گفتند: «می‌خواهيم در دوران سلطنت شما، يكی بر دست راست و ديگری بر دست چپ تخت سلطنت شما بنشينيم.» عيسی جواب داد: «شما نمی‌دانيد چه می‌خواهيد! آيا می‌توانيد از جام تلخ رنج و عذابی كه من بايد بنوشم، شما هم بنوشيد؟ يا در دريای عذابی فرو رويد كه من بايد فرو بروم؟» جواب دادند: «بلی، می‌توانيم.» عيسی فرمود: «البته از جام تلخ من خواهيد نوشيد و در دريای عذابی كه من فرو می‌روم، شما هم فرو خواهيد رفت، ولی من اختيار آن را ندارم كه شما را در كنار خود، بر تخت سلطنت بنشانم. چون قبلاً مقرر شده كه چه كسانی بايد آنجا بنشينند.» وقتی بقيه شاگردان فهميدند كه يعقوب و يوحنا چه درخواستی كرده‌اند، بر آن دو خشمگين شدند. پس عيسی همگی آنان را فرا خوانده، گفت: «می‌دانيد كه پادشاهان و بزرگان اين دنيا بر مردم آقايی می‌كنند؛ ولی در ميان شما نبايد چنين باشد. بلكه برعكس، هر كه می‌خواهد در ميان شما بزرگ باشد، بايد خدمتگزار همه باشد. و هر كه می‌خواهد از ديگران بزرگتر باشد، بايد غلام همه باشد. من نيز كه مسيح هستم، نيامده‌ام تا كسی به من خدمت كند، بلكه آمده‌ام تا به ديگران كمک كنم و جانم را در راه آزادی ديگران فدا سازم.» سپس به اريحا رسيدند. وقتی از شهر بيرون می‌رفتند، عدۀ زيادی بدنبالشان براه افتادند. در كنار راه، كوری به نام بارتيمائوس نشسته بود و گدايی می‌كرد. وقتی بارتيمائوس شنيد كه عيسای ناصری از آن راه می‌گذرد، شروع به داد و فرياد كرد و گفت: «ای عيسی، ای پسر داود، به من رحم كن!» اما مردم بر سرش فرياد زدند: «ساكت شو!» ولی او صدايش را بلندتر كرد و پشت سر هم فرياد می‌زد: «ای پسر داود، به من رحم كن!» وقتی سر و صدای او بگوش عيسی رسيد، همانجا ايستاد و فرمود: «بگوييد اينجا بيايد.» پس مردم او را صدا زده، گفتند: «بخت به تو روی آورده؛ برخيز كه تو را می‌خواند.» بارتيمائوس ردای كهنۀ خود را كناری انداخت و از جا پريد و پيش عيسی آمد. عيسی پرسيد: «چه می‌خواهی برايت بكنم؟» گفت: «استاد، می‌خواهم بينا شوم.» عيسی به او فرمود: «آنچه خواستی شد. ايمانت ترا شفا داد.» كور فوری بينا شد و در پی عيسی براه افتاد. هنگامی كه به حوالی اورشليم، به نزديكی بيت‌فاجی و بيت‌عنيا واقع در كوه زيتون رسيدند، عيسی دو نفر از شاگردان خود را جلوتر فرستاد و به ايشان فرمود: «به دهكده‌ای كه در مقابل شماست برويد. هنگامی كه وارد شديد، كرّۀ الاغی را خواهيد ديد كه بسته‌اند. تابحال كسی بر آن سوار نشده است. آن را باز كنيد و به اينجا بياوريد. و اگر كسی بپرسد چه می‌كنيد، فقط بگوييد: استادمان لازمش دارد و زود آن را پس خواهد فرستاد.» آن دو شاگرد رفتند و كُرّه الاغ را يافتند كه در جاده‌ای، كنار درِ خانه‌ای بسته شده بود. وقتی كره را باز می‌كردند، عده‌ای كه در آن نزديكی ايستاده بودند، پرسيدند: «چه می‌كنيد؟ چرا كرّه را باز می‌كنيد؟» *** پس آنچه عيسی فرموده بود، گفتند. آنان نيز اجازه دادند كه كُرّه را ببرند. كُرّه را نزد عيسی آوردند و شاگردان ردای خود را بر پشت آن انداختند تا او سوار شود. از ميان جمعيت نيز بسياری لباس خود را در راه پهن می‌كردند تا عيسی سوار بر كرّه از روی آنها عبور كند. بعضی نيز شاخه‌های درختان را بريده، سر راه او می‌گذاشتند. مردم از هر سو او را احاطه كرده بودند و فرياد برمی‌آوردند: «خوش آمدی ای پادشاه! خدا را سپاس باد بخاطر او كه به نام خداوند می‌آيد… خدا را سپاس باد كه سلطنت پدر ما داود بار ديگر برقرار می‌شود. خوش آمدی ای پادشاه.» به اين ترتيب، عيسی وارد اورشليم شد و به خانۀ خدا رفت. او با دقت همه چيز را زير نظر گرفت و بيرون آمد. هنگام غروب، شهر را ترک گفت و همراه دوازده شاگرد خود به بيت‌عنيا رفت. صبح روز بعد، هنگامی كه از بيت‌عنيا برمی‌گشتند، عيسی گرسنه شد. كمی دورتر درخت انجير پربرگی ديد؛ پس به طرف آن رفت تا شايد انجيری پيدا كند. ولی روی آن جز برگ چيز ديگری نبود، چون هنوز فصل ميوه نرسيده بود. عيسی به درخت فرمود: «از اين پس ديگر هرگز ميوه نخواهی داد.» و شاگردانش اين را شنيدند. هنگامی كه بار ديگر وارد اورشليم شدند، عيسی به خانۀ خدا رفت و آنانی را كه در آنجا مشغول خريد و فروش بودند، بيرون راند و بساط صرافان و كبوترفروشان را واژگون ساخت، و نگذاشت كسی با كالايی وارد محوطۀ خانۀ خدا شود. سپس به مردم گفت: «خدا در كتاب آسمانی فرموده است: خانۀ من، مكان عبادت برای تمام قومهاست. ولی شما آن را ميعادگاه دزدان ساخته‌ايد.» هنگامی كه كاهنان اعظم و سران قوم يهود از كار عيسی باخبر شدند، نقشۀ قتل او را كشيدند. ولی می‌ترسيدند كه مردم سر به شورش بگذارند، چون همه شيفتۀ تعليمات عيسی بودند. عصر آن روز، مانند روزهای ديگر از شهر بيرون رفتند. صبح روز بعد، وقتی به اورشليم باز می‌گشتند، شاگردان درخت انجير را ديدند كه از ريشه خشک شده است. پطرس بخاطر آورد كه عيسی روز قبل، درخت را نفرين كرده بود. پس با تعجب گفت: «استاد نگاه كنيد! درخت انجيری كه نفرين كرديد، خشک شده است!» عيسی گفت: «اين كه می‌گويم عين حقيقت است: اگر به خدا ايمان داشته باشيد، می‌توانيد به اين كوه زيتون بگوييد كه برخيزد و در دريا بيفتد، و فرمان شما را بی‌چون و چرا اطاعت خواهد كرد. فقط كافی است كه به آنچه می‌گوييد واقعاً ايمان داشته باشيد و شک به خود راه ندهيد. *** خوب گوش كنيد: اگر ايمان داشته باشيد، هر چه در دعا بخواهيد خدا به شما خواهد داد. «ولی وقتی دعا می‌كنيد اگر نسبت به كسی كينه داريد، او را ببخشيد، تا پدر آسمانی شما نيز از سر تقصيرات شما بگذرد و شما را ببخشد.» بار ديگر وارد اورشليم شدند. به محض اينكه عيسی قدم به خانۀ خدا گذاشت، كاهنان اعظم و سران قوم يهود دور او را گرفتند و پرسيدند: «به چه حقی فروشندگان را از معبد بيرون كردی؟ چه كسی اين اختيار را به تو داده است؟» *** *** عيسی فرمود: «من بشرطی جواب شما را می‌دهم كه اول به سؤال من جواب دهيد. يحيی كه بود؟ آيا فرستادۀ خدا بود يا نه؟ جواب مرا بدهيد.» ايشان با يكديگر مشورت كردند و گفتند: «اگر بگوييم فرستادۀ خدا بود، خواهد گفت پس چرا به او ايمان نياورديد؟ و اگر بگوييم فرستادۀ خدا نبود، ممكن است مردم عليه ما قيام كنند.» زيرا همه مردم يحيی را پيامبری راستين می‌دانستند. پس گفتند: «نمی‌توانيم جواب بدهيم؛ نمی‌دانيم.» عيسی فرمود: «من نيز به پرسش شما جواب نمی‌دهم.» عيسی برای تعليم مردم، حكايات و مَثَلهای بسياری بيان می‌كرد. او يكبار فرمود: «شخصی تاكستانی درست كرد و دور آن ديواری كشيد. در آن حوضچه‌ای نيز برای گرفتن آب‌انگور كَند و يک برج ديده‌بانی نيز بنا كرد. سپس باغ را به چند باغبان اجاره داد و خود به سفر رفت. در فصل انگورچينی، خدمتكارش را فرستاد تا سهم خود را از محصول باغ بگيرد. ولی باغبانها او را زدند و دست خالی برگرداندند. «صاحب باغ يک نفر ديگر را فرستاد؛ اين بار به او دشنام دادند و او را زدند و سرش را نيز شكستند. نفر بعدی را نيز كشتند. ديگران را هم يا زدند يا كشتند. تا اينكه فقط يک نفر برای صاحب تاكستان باقی ماند، يعنی تنها پسرش. آخر او را فرستاد، به اميد اينكه به او احترام خواهند گذاشت. «ولی وقتی باغبانها ديدند كه پسرش می‌آيد، به يكديگر گفتند: او پس از مرگ پدرش، صاحب اين باغ خواهد شد. پس بياييد او را بكشيم تا باغ مال ما شود. پس او را گرفتند و كشتند و جنازه‌اش را از باغ بيرون انداختند. «حال به نظر شما، صاحب باغ وقتی اين خبر را بشنود چه خواهد كرد؟ او آمده، همه را خواهد كشت و باغ را به ديگران اجاره خواهد داد. آيا به ياد نداريد كتاب آسمانی چه می‌گويد؟ می‌فرمايد: همان سنگی كه بَنّاها دور انداختند، مهمترين سنگِ بنای ساختمان شده است. اين كار خداوند است و به نظر همه عجيب می‌آيد.» سران قوم يهود خواستند همانجا او را بگيرند، چون فهميدند كه منظور عيسی از باغبانهای ظالم، اشاره به ايشان می‌باشد. اما از ترس مردم اقدامی نكردند و او را بحال خود گذاشتند و رفتند. اما بعداً، چند تن از فريسيان و از هواداران حزب «هيروديان» را بعنوان جاسوس فرستادند تا عيسی را با سؤالات مختلف درگير سازند و از جوابهای او، بهانه‌ای بدست آورده، او را بازداشت كنند. پس جاسوسان آمدند و گفتند: «استاد، ما می‌دانيم كه شما هر چه باشد، حقيقت را می‌گوييد، و هرگز تحت تأثير عقايد و خواستهای مردم قرار نمی‌گيريد، بلكه راه خدا را با درستی تعليم می‌دهيد. حالا بفرماييد آيا درست است كه ما به دولت روم باج و خراج بدهيم؟» عيسی متوجۀ نيرنگ ايشان شد و فرمود: «چرا می‌خواهيد مرا آزمايش كنيد. سكه‌ای به من نشان دهيد تا بگويم.» وقتی سكه را به او دادند، پرسيد: «عكس و اسم چه كسی روی اين سكه است؟» جواب دادند: «امپراطور روم.» فرمود: «مال امپراطور را به امپراطور بدهيد، و مال خدا را به خدا!» جواب عيسی ايشان را حيران كرد. سپس يک دسته ديگر به اسم صدوقی‌ها كه منكر روز قيامت هستند، جلو آمدند و سؤال كرده، گفتند: «استاد، موسی فرموده است هرگاه مردی بميرد و فرزندی نداشته باشد، برادرش همسر او را به زنی بگيرد تا صاحب اولاد شده، آنها را فرزندان و نسل برادر مردۀ خود بداند. اما هفت برادر بودند؛ اولی زنی گرفت و بی‌اولاد درگذشت. پس دومی همسر او را به زنی گرفت، ولی او هم بی‌فرزند مرد. سومی هم او را گرفت و بی‌اولاد فوت كرد. و به همين ترتيب، همۀ برادرها مردند ولی هيچكدام صاحب فرزند نشدند. سرانجام آن زن نيز مرد. حال، آنچه ما می‌خواهيم بدانيم اينست كه در روز قيامت، آن زن، همسر كدام يک از آن هفت برادر خواهد شد، چون هر هفت برادر او را به زنی گرفته بودند؟» عيسی جواب داد: «شما چقدر گمراهيد، زيرا نه از كلام خدا چيزی می‌دانيد نه از قدرت خدا. وقتی آن هفت برادر و آن زن در روز قيامت زنده شوند، ديگر ازدواج نخواهند كرد بلكه مانند فرشتگان خدا خواهند بود. «ولی دربارۀ روز قيامت و زنده شدن مردگان، مگر سرگذشت موسی و بوتۀ سوزان را در كتاب تورات نخوانده‌ايد؟ در آنجا خدا به موسی فرمود: من خدای ابراهيم، خدای اسحاق و خدای يعقوب هستم. «در واقع خدا به موسی می‌گفت كه اين اشخاص با اينكه صدها سال از مرگشان می‌گذرد، ولی ايشان در نظر او زنده‌اند، و گرنه برای شخصی كه در قيد حيات نيست، لازم نيست بگويد من خدای او هستم. حالا می‌بينيد چقدر در اشتباهيد!» يكی از علمای مذهبی كه آنجا ايستاده بود و به گفت و گوی ايشان گوش می‌داد، وقتی ديد عيسی چه جواب دندان‌شكنی به آنان داد، پرسيد: «از تمام احكام خدا، كدام از همه مهمتر است؟» عيسی جواب داد: «آنكه می‌گويد: ای قوم اسرائيل گوش كن، تنها خدايی كه وجود دارد خداوند ماست. و بايد او را با تمام قلب و جان و فكر و نيروی خود دوست بداری. «دومين حكم مهم اين است: ديگران را به اندازۀ خودت دوست داشته باش. «هيچ دستوری مهمتر از اين دو نيست.» عالِم مذهبی در جواب عيسی گفت: «استاد، كاملاً درست فرموديد. فقط يک خدا وجود دارد و غير از او خدای ديگری نيست. و من قبول دارم كه بايد او را با تمام قلب و فهم و قوتم دوست بدارم و ديگران را نيز به اندازۀ خودم دوست بدارم. اين كار حتی از قربانی كردن حيوانات در خانۀ خدا بسيار مهم‌تر است.» عيسی كه ديد اين شخص متوجۀ حقيقت شده است، فرمود: «تو از ملكوت خدا دور نيستی.» از آن پس، ديگر هيچكس جرأت نكرد از او چيزی بپرسد. يک روز كه عيسی در خانۀ خدا به مردم تعليم می‌داد، پرسيد: «چرا روحانيان شما می‌گويند كه مسيح بايد از نسل داود باشد؟ در حاليكه داود خودش، وقتی از روح خدا به او الهام شد، چنين گفت: خدا به خداوند من فرمود به دست راست من بنشين تا دشمنانت را زير پايت بيندازم. داود خودش مسيح را خداوند خود می‌خواند، پس چطور ممكن است مسيح، پسر او باشد؟» مردم از اين گونه سؤالات بسيار لذت می‌بردند و با شور و علاقۀ فراوان به سخنان او گوش می‌دادند. باز خطاب به مردم فرمود: «از اين روحانيان متظاهر دوری كنيد! ايشان در قباهای بلند خود احساس بزرگی می‌كنند و وقتی در بازار قدم می‌زنند دوست دارند همه در مقابلشان سر تعظيم فرود آورند. دوست دارند در عبادتگاه در بهترين جايها بنشينند و در ضيافتها در صدر مجلس باشند. ولی در همان حال، اموال خانۀ بيوه زنان را تصاحب می‌كنند و بعد برای اينكه كسی متوجه كارهای كثيفشان نشود، در برابر چشم مردم نمازشان را طول می‌دهند. به همين خاطر خدا ايشان را به شديدترين وضع مجازات خواهد كرد.» سپس عيسی به مكانی از خانۀ خدا رفت كه در آنجا صندوق اعانات بود. او به مردمی كه پول خود را در صندوق می‌انداختند چشم دوخته بود. بعضی كه ثروتمند بودند مبلغ زيادی تقديم می‌كردند. در آن ميان يک بيوه زن فقير هم آمد و دو سكۀ كم‌ارزش در صندوق انداخت. عيسی شاگردان خود را فراخواند و به ايشان فرمود: «آنچه اين بيوه زن فقير در صندوق انداخت، از تمام آنچه كه اين ثروتمندان هديه كردند، بيشتر بود. چون آنان جزئی از ثروت خود را به خدا دادند، ولی اين زن تمام دارايی خود را داد.» آن روز، هنگامی كه از خانۀ خدا بيرون می‌رفتند، يكی از شاگردان به تعريف از ساختمانهای خانۀ خدا پرداخت و گفت: «استاد ببينيد اين ساختمانها چقدر زيبا هستند! چه سنگ‌بری‌های ظريفی دارند!» عيسی جواب داد: «بلی، اين ساختمانهای زيبا را می‌بينيد؟ حتی يک سنگ روی سنگ ديگر باقی نخواهد ماند، بلكه همه زيرورو خواهد شد.» وقتی عيسی در دامنۀ كوه زيتون، روبروی خانۀ خدا نشسته بود، پطرس و يعقوب و يوحنا و اندرياس بطور خصوصی نزد او آمدند و پرسيدند: «در چه زمانی اين بلايا بر سر اين خانه خواهد آمد؟ آيا پيش از وقت به ما اعلام خطر خواهد شد؟» *** عيسی جواب داد: «مواظب باشيد كسی شما را گمراه نكند. زيرا بسياری آمده، ادعا خواهند كرد كه مسيح هستند و خيلی‌ها را گمراه خواهند ساخت. در نقاط دور و نزديک جنگهای بسياری بروز خواهد كرد. وقتی اين خبرها را بشنويد، نگران نشويد. اين جنگها بايد اتفاق بيفتد. ولی اين علامتِ فرا رسيدن آخر زمان نيست. «قومها و ممالک به هم اعلان جنگ خواهند داد، و در جاهای مختلف زمين‌لرزه خواهد شد و قحطی و گرسنگی و اغتشاش پديد خواهد آمد. اينها فقط اعلام خطری است برای نزديک شدن مصيبت‌های بعدی. وقتی اين رويدادها را ديديد مواظب خودتان باشيد، زيرا زندگی شما در خطر خواهد افتاد. شما را به دادگاه‌ها خواهند كشيد و در كنيسه‌ها شكنجه خواهند داد. بخاطر پيروی از من، شما را نزد پادشاهان و فرمانروايان خواهند برد. ولی همين امر، فرصت مناسبی خواهد بود تا پيام انجيل را به ايشان برسانيد. پيام انجيل بايد اول به تمام قومها برسد و بعد زمان به آخر خواهد رسيد. اما وقتی شما را می‌گيرند و به دادگاه می‌برند، هيچ نگران اين نباشيد كه برای دفاع از خود چه بگوييد. هر چه خدا به شما می‌گويد همان را بگوييد، زيرا در آن موقع روح‌القدس سخن خواهد گفت، نه شما. «برادر به برادر خود خيانت خواهد كرد و پدر به فرزند خود؛ فرزندان نيز پدر و مادر خود را به كشتن خواهند داد. همه از شما بخاطر پيروی از من نفرت خواهند داشت. ولی كسانی نجات خواهند يافت كه اين مشكلات را تا به آخر تحمل نمايند و مرا انكار نكنند. «هرگاه ديديد كه آن چيز هولناک در خانۀ خدا برقرار است (خواننده خوب توجه كند تا معنی اين را بداند)، آنگاه در يهوديه هستيد به تپه‌های اطراف بگريزيد. وقت را تلف نكنيد. اگر روی بام باشيد به خانه برنگرديد، و اگر در صحرا باشيد حتی برای برداشتن پول يا لباس برنگرديد. *** «بيچاره زنانی كه در آن روزها آبستن باشند و بيچاره مادرانی كه بچه‌های شيرخوار داشته باشند. فقط دعا كنيد كه فرارتان به زمستان نيفتد. چون آن روزها بقدری وحشتناک خواهد بود كه از وقتی خدا جهان را آفريد تاكنون نظير آن پيش نيامده و ديگر هرگز پيش نخواهد آمد. و اگر خداوند آن روزهای مصيبت‌بار را كوتاه نمی‌كرد، حتی يک انسان نيز بر روی زمين باقی نمی‌ماند. ولی بخاطر برگزيدگانش آن روزها را كوتاه خواهد كرد. «آنگاه اگر كسی به شما بگويد: اين شخص مسيح است و يا آن يكی مسيح است، به سخنش توجه نكنيد. چون مسيح‌ها و پيغمبران دروغين، بسيار ظهور خواهند كرد و معجزات حيرت‌انگيز انجام داده، مردم را فريب خواهند داد، بطوری كه اگر ممكن می‌بود، حتی فرزندان خدا را نيز از راه راست منحرف می‌كردند. پس مواظب خودتان باشيد. از ابتدا همۀ اينها را به شما گفتم. «پس از اين مصيبتها، خورشيد تيره و تار خواهد شد و ماه ديگر نخواهد درخشيد، ستاره‌ها خواهند افتاد و آسمان دگرگون خواهد شد. «آنگاه تمام مردم، مرا خواهند ديد كه در ابرها با قدرت و شكوه عظيم می‌آيم. من فرشتگان خود را خواهم فرستاد تا برگزيدگانم را از سراسر دنيا يعنی از گوشه و كنار زمين و آسمان جمع كنند. «حال، اين درس را از درخت انجير بياموزيد؛ وقتی شاخه‌هايش نرم می‌شوند و برگ توليد می‌كنند، می‌فهميد كه تابستان نزديک شده است. همين‌طور وقتی ديديد آنچه گفتم رخ داده، بدانيد كه پايان كار بسيار نزديک شده است. «مطمئن باشيد اين نسل خواهد ماند و اين وقايع را خواهد ديد. آسمان و زمين از ميان خواهد رفت، ولی سخنان من تا به ابد پابرجا خواهد ماند. «اما هيچكس، حتی فرشتگان آسمان نيز خبر ندارند چه روز و ساعتی دنيا به آخر می‌رسد. حتی خود من هم نمی‌دانم، فقط پدرم خدا از آن آگاه است. پس بايد آماده بوده، دعا كنيد و هر لحظه چشم براه بازگشت من باشيد، چون نمی‌دانيد آن لحظه كی فرا می‌رسد. «بازگشت من مانند بازگشت مردی است كه به كشور ديگر به سفر رفته است، و برای هر يک از خدمتگزاران خود وظيفۀ خاصی معين كرده و به دربان نيز فرموده تا منتظر بازگشت او باشد. «پس شما نيز چشم براه باشيد، چون نمی‌دانيد كی برمی‌گردم: سرشب، نيمه شب، سحر يا صبح. مواظب باشيد كه وقتی می‌آيم، در خواب غفلت نباشيد. باز هم می‌گويم چشم‌براه من باشيد. اينست پيام من به شما و به همه.» دو روز به عيد پِسَح مانده بود. در ايام اين عيد، يهوديان فقط نان فطير می‌خوردند. كاهنان اعظم و روحانيان ديگرِ يهود، هنوز در پی‌فرصت می‌گشتند تا عيسی را بی‌سر و صدا دستگير كنند و بكشند. ولی می‌گفتند: «در روزهای عيد نمی‌توان اين كار را كرد مبادا مردم سر بشورش بگذارند.» در اين هنگام، عيسی در بيت‌عنيا در خانۀ شمعون جذامی مهمان بود. وقت شام، زنی با يک شيشه عطر گران‌قيمت از سُنبُل خالص وارد شد و شيشه را باز كرد و عطر را بر سر عيسی ريخت. بعضی از حضار از اين عمل ناراحت شده، به يكديگر گفتند: «افسوس! چرا عطر به اين خوبی را تلف كرد؟ می توانستيم آن را به سيصد سكه نقره بفروشيم و پولش را به فقرا بدهيم.» به اين ترتيب، آن زن را سرزنش می‌كردند. *** ولی عيسی گفت: «كاری به كار او نداشته باشيد! چرا برای اين كار خوب او را سرزنش می‌كنيد؟ فقرا هميشه دوروبر شما هستند. هرگاه بخواهيد می‌توانيد كمكشان كنيد. ولی من مدت زيادی با شما نخواهم بود. اين زن هر چه از دستش برمی‌آمد، انجام داد. در واقع بدن مرا برای كفن و دفن حاضر كرد. اين كه می‌گويم عين حقيقت است: از اين پس در هر جای دنيا كه پيغام انجيل موعظه شود، كار اين زن نيز ذكر خواهد شد و مورد تحسين قرار خواهد گرفت.» آنگاه يكی از شاگردان او به نام يهودا اسخريوطی، نزد كاهنان اعظم رفت تا استاد خود را به ايشان تسليم كند. وقتی كاهنان شنيدند برای چه آمده است، بسيار شاد شدند و قول دادند به او پاداشی بدهند. او نيز در پی‌فرصت می‌گشت تا عيسی را به ايشان تحويل دهد. روز اول عيد كه در آن قربانی می‌كردند، شاگردان عيسی پرسيدند: «كجا می‌خواهيد برويم و شام عيد پِسَح را بخوريم؟» عيسی دو نفر از شاگردان را به اورشليم فرستاد تا شام را حاضر كنند و گفت: «در راه شخصی را خواهيد ديد كه بطرف شما می‌آيد. يک كوزه آب هم در دست دارد. به دنبال او برويد. به هر خانه‌ای داخل شد، به صاحب آن خانه بگوييد: استادمان ما را فرستاده است تا اطاقی را كه برای ما حاضر كرده‌ايد تا امشب شام پسح را بخوريم، ببينيم. او شما را به بالاخانه، به يک اطاق بزرگ و مفروش خواهد برد. شام را همانجا تدارک ببينيد.» پس آن دو شاگرد به شهر رفتند و همان طور واقع شد كه عيسی گفته بود. پس شام را حاضر كردند. هنگام شب، عيسی و بقيۀ شاگردان رسيدند. وقتی دور سفره نشستند، عيسی گفت: «اين كه می‌گويم عين حقيقت است: يكی از شما به من خيانت می‌كند، بلی، يكی از خود شما كه اينجا با من شام می‌خوريد.» همه از اين سخن غمگين شدند و يک به يک از او پرسيدند: «منم؟» عيسی جواب داد: «يكی از شما دوازده نفر است كه حالا با من شام می‌خورد. من بايد بميرم، همانطور كه پيغمبران خدا از پيش خبر داده‌اند. اما وای بحال آنكه مرا تسليم به مرگ می‌كند. كاش هرگز به دنيا نمی‌آمد.» وقتی شام می‌خوردند، عيسی نان را بدست گرفت، آن را بركت داده، پاره كرد و به ايشان داد و فرمود: «بگيريد، اين بدن من است.» سپس جام را بدست گرفت، از خدا تشكر كرد و به ايشان داد و همه از آن نوشيدند. آنگاه به ايشان فرمود: «اين خون من است كه در راه بسياری ريخته می‌شود، و مهر يک پيمان تازه است بين خدا و انسان. اين كه می‌گويم عين حقيقت است: ديگر از اين محصول انگور نخواهم نوشيد تا روزی كه تازۀ آن را در ملكوت خدا بنوشم.» سپس سرودی خواندند و از خانه بيرون آمدند و بسوی كوه زيتون رفتند. در بين راه، عيسی به ايشان گفت: «امشب همۀ شما مرا تنها گذارده، خواهيد رفت، چون در كتاب آسمانی نوشته شده كه خدا چوپان را می‌زند و گوسفندان پراكنده می‌شوند. ولی بعد از زنده شدنم، به جليل خواهم رفت و شما را در آنجا خواهم ديد.» پطرس گفت: «حتی اگر همه شما را ترک كنند، من اين كار را نخواهم كرد.» عيسی گفت: «پطرس، فردا صبح پيش از اينكه خروس دو بار بخواند، تو سه بار مرا انكار كرده، خواهی گفت كه مرا نمی‌شناسی.» ولی پطرس با تأكيد بيشتر گفت: «نه، من اگر لازم باشد بميرم، می‌ميرم ولی هرگز شما را انكار نمی‌كنم.» ديگران نيز همين قسم را خوردند. سپس به يک باغ زيتون رسيدند، كه به باغ جتسيمانی معروف بود. عيسی به شاگردان خود گفت: «شما اينجا بنشينيد تا من بروم دعا كنم.» او پطرس، يعقوب و يوحنا را نيز با خود برد. ناگاه اضطراب و پريشانی عميقی بر او مستولی شد. به ايشان گفت: «از شدت حزن و غم، در شرف مرگ می‌باشم. شما همينجا بمانيد و با من بيدار باشيد.» سپس كمی دورتر رفت، بر زمين افتاد و دعا كرد تا شايد آن دقايق وحشت‌آور كه انتظارش را می‌كشيد، هرگز پيش نيايد. او دعا كرده، گفت: «ای پدر، هر كاری نزد تو امكان‌پذير است. پس اين جام رنج و عذاب را از مقابل من بردار. درعين حال، خواست تو را می‌خواهم نه ميل خود را.» سپس نزد آن سه شاگرد برگشت و ديد كه در خوابند. پس گفت: «شمعون! خوابی؟ نتوانستی حتی يک ساعت با من بيدار بمانی؟ با من بيدار بمانيد و دعا كنيد مبادا وسوسه‌كننده بر شما غالب آيد. چون روح مايل است اما جسم، ضعيف و ناتوان.» باز رفت و همان دعا را كرد. وقتی بازگشت، ديد كه هنوز در خوابند، چون نمی‌توانستند پلكهايشان را باز نگاه دارند و نمی‌دانستند چه بگويند. وقتی برای بار سوم برگشت، گفت: «هنوز درخوابيد؟ بس است! ديگر وقت خواب نيست. نگاه كنيد، اكنون در چنگ اين اشخاص بدكار گرفتار خواهم شد. برخيزيد، بايد برويم! نگاه كنيد، اين هم شاگرد خائن من!…» سخن عيسی هنوز به پايان نرسيده بود كه يهودا، يكی از دوازده شاگرد عيسی، از راه رسيد؛ عده‌ای بسيار با شمشير و چوب و چماق او را همراهی می‌كردند. آنان از طرف كاهنان اعظم و سران قوم يهود آمده بودند. يهودا به ايشان گفته بود: «هر كه را بوسيدم، بدانيد كه او كسی است كه بايد بگيريد. پس با احتياط او را بگيريد و ببريد.» پس به محض اينكه يهودا رسيد، نزد عيسی رفت و گفت: «سلام استاد!» و دست در گردن او انداخت و صورت او را بوسيد. آنان نيز عيسی را گرفتند و محكم بستند تا ببرند. ولی يک نفر شمشير كشيد و با غلام كاهن اعظم درگير شد و گوش او را بريد. عيسی گفت: «مگر من دزد فراری هستم كه اينطور سر تا پا مسلح برای گرفتنم آمده‌ايد؟ چرا در خانۀ خدا مرا نگرفتيد؟ من كه هر روز آنجا بودم و تعليم می‌دادم. ولی لازم است تمام اينها اتفاق بيفتد تا پيشگويی كلام خدا انجام شود.» در اين گيرودار، شاگردان او را تنها گذاشتند و فرار كردند. يک جوانی نيز از پشت سرشان می‌آمد كه فقط چادری بر خود انداخته بود. وقتی سعی كردند او را بگيرند، چادر را در دست آنها رها كرد و عريان پا بفرار گذاشت. *** پس عيسی را به خانۀ كاهن اعظم بردند. بی‌درنگ، تمام كاهنان اعظم و سران قوم يهود در آنجا جمع شدند. پطرس نيز از دور بدنبالشان می‌آمد تا به خانۀ كاهن اعظم رسيد. سپس آهسته از لای در، داخل حياط خانه شد و ميان غلامان، كنار آتش نشست. در داخل خانه، كاهنان اعظم و اعضاء شورای عالی يهود سعی می‌كردند عليه عيسی مدركی بدست آورند تا حكم اعدامش را صادر كنند، ولی نتوانستند. چند نفر نيز شهادت دروغ دادند ولی گفته‌هايشان با هم يكسان نبود. سرانجام، بعضی برخاسته، بدروغ گفتند: «ما شنيديم كه می‌گفت من اين خانۀ خدا را كه با دست انسان ساخته شده است، خراب می‌كنم و بدون كمک دست انسان، در عرض سه روز، عبادتگاهی ديگر می‌سازم.» *** ولی اين تهمت نيز بجايی نرسيد. آنگاه كاهن اعظم در حضور شورای عالی برخاست و از عيسی پرسيد: «به اين اتهام جواب نمی‌دهی؟ چه داری در دفاع از خودت بگويی؟» عيسی هيچ جواب نداد. پس كاهن اعظم پرسيد: «آيا تو مسيح، فرزند خدای متبارک هستی؟» عيسی گفت: «هستم، و يک روز مرا خواهيد ديد كه در دست راست خدا نشسته‌ام و در ابرهای آسمان به زمين باز می‌گردم.» كاهن اعظم لباس خود را پاره كرد و گفت: «ديگر چه می‌خواهيد؟ هنوز هم شاهد لازم داريد؟ خودتان شنيديد كه كفر گفت. چه رأی می‌دهيد؟» پس به اتفاق آراء او را به مرگ محكوم كردند. *** آنگاه به آزار و اذيت او پرداختند. بعضی بر صورتش آب دهان می‌انداختند. بعضی ديگر چشمانش را می‌بستند و به صورتش سيلی می‌زدند و با ريشخند می‌گفتند: «اگر پيغمبری، بگو چه كسی تو را زد؟» سربازان نيز او را می‌زدند. اما پطرس هنوز در حياط بود. در آن حال، يكی از كنيزان كاهن اعظم او را ديد كه كنار آتش خود را گرم می‌كند؛ پس به او خيره شد و گفت: «مثل اينكه تو هم با عيسای ناصری بودی!» *** پطرس انكار كرد و گفت: «از حرف‌هايت سر در نمی‌آورم!» و به گوشۀ ديگر حياط رفت. همانوقت خروس بانگ زد. آن كنيز دوباره پطرس را ديد و به ديگران گفت: «او را می بينيد؟ او هم يكی از شاگردان عيسی است!» باز پطرس انكار كرد. كمی بعد، ديگران كه دور آتش بودند، به او گفتند: «تو بايد يكی از شاگردان عيسی باشی، چون لهجه‌ات جليلی است!» پطرس لعنت كرد و قسم خورد كه من او را نمی‌شناسم. بار دوم خروس بانگ زد و پطرس گفتۀ عيسی را به ياد آورد كه فرموده بود: «پيش از اينكه خروس دوبار بخواند، تو سه بار خواهی گفت كه مرا نمی‌شناسی.» پس به گريه افتاد. صبح زود، كاهنان اعظم، ريش‌سفيدان قوم و روحانيان يهود، يعنی تمام اعضای شورای عالی، پس از مشورت و تصميم‌گيری، عيسی را دست بسته، نزد پيلاطوس فرماندار رومی بردند. پيلاطوس از عيسی پرسيد: «تو پادشاه يهود هستی؟» عيسی جواب داد: «بلی، چنين است كه می‌گويی.» آنگاه كاهنان اعظم، اتهامات متعددی بر عيسی وارد كردند. پيلاطوس از او پرسيد: «چرا چيزی نمی‌گويی؟ اين چه تهمت‌هايی است كه به تو می‌زنند؟» *** ولی عيسی چيزی نگفت بطوری كه پيلاطوس تعجب كرد. پيلاطوس عادت داشت هر سال در عيد پِسَح، يک زندانی يهودی را آزاد كند، هر زندانی كه مردم می‌خواستند. يكی از زندانيان آن سال باراباس بود كه با ياغيان ديگر در شورش شهر، آدم كشته بود. از اينرو، عده‌ای از جمعيت نزد پيلاطوس رفته، خواهش كردند مانند هر سال يک زندانی را آزاد سازد. پيلاطوس پرسيد: «آيا می‌خواهيد پادشاه يهود را برايتان آزاد كنم؟» زيرا او می‌دانست تمام اين تحريكات زير سر كاهنان اعظم است كه به محبوبيت عيسی حسادت می‌ورزيدند. ولی كاهنان اعظم مردم را تحريک كردند تا به عوض عيسی، آزادی باراباس را بخواهند. پيلاطوس پرسيد: «ولی اگر باراباس را آزاد كنم، با اين شخص كه می‌گوييد پادشاهتان است، چه كنم؟» فرياد زدند: «اعدامش كن!» پيلاطوس گفت: «چرا، مگر چه بدی كرده است؟» مردم صدايشان را بلند كرده، فرياد زدند: «اعدامش كن!» پيلاطوس كه از شورش مردم وحشت داشت، و در ضمن می‌خواست ايشان را راضی نگاه دارد، باراباس را برای ايشان آزاد كرد و دستور داد عيسی را پس از شلاق زدن ببرند و بر صليب اعدام كنند. پس سربازان رومی عيسی را به حياط كاخ فرمانداری بردند و تمام سربازان كاخ را جمع كردند. سپس ردايی ارغوانی به او پوشاندند و تاجی از خار ساخته، بر سر او گذاشتند. *** آنها در مقابل او تعظيم كرده، می‌گفتند: «زنده باد پادشاه يهود!» سپس با چوب بر سرش می‌كوفتند و بر او آب دهان می‌انداختند و جلو او زانو زده، با ريشخند او را سجده می‌كردند. وقتی از كار خود خسته شدند، ردا را از تنش در آوردند و لباس خودش را به او پوشاندند و او را بردند تا اعدام كنند. در راه به كسی برخوردند كه از ده می‌آمد. نام او شمعون اهل قيروان و پدر اسكندر و روفس بود. سربازان او را وادار كردند صليب عيسی را به دوش بگيرد و ببرد. سربازان عيسی را به محلی بردند به نام جُل‌جُتّا يعنی «جمجمه سر». ايشان به او شرابی مخلوط با سبزيجات تلخ دادند تا بنوشد و درد را احساس نكند، اما او نپذيرفت. آنگاه او را بر صليب ميخكوب كردند و بر سر تقسيم لباس‌های او قرعه انداختند. تقريباً سه ساعت به ظهر مانده بود كه او را مصلوب كردند. تقصيرنامۀ او را بر صليب نصب كردند كه روی آن نوشته شده بود: «پادشاه يهود.» دو دزد را نيز در همان وقت در دو طرف او به صليب كشيدند. به اين ترتيب، پيشگويی كتاب آسمانی به انجام رسيد كه می‌فرمايد: «او جزو بدكاران محسوب خواهد شد.» كسانی كه از آنجا رد می‌شدند، او را دشنام می‌دادند و سر خود را تكان داده، با تمسخر می‌گفتند: «تو كه می‌خواستی خانۀ خدا را خراب كنی و در عرض سه روز باز بسازی، چرا خودت را نجات نمی‌دهی و از صليب پايين نمی‌آيی؟» *** كاهنان اعظم و رهبران دينی نيز كه در آنجا حضور داشتند، مسخره‌كنان می‌گفتند: «ديگران را خوب نجات می‌داد، اما نمی‌تواند خودش را نجات دهد! ای مسيح، پادشاه اسرائيل، از صليب پايين بيا تا ما هم به تو ايمان بياوريم!» حتی آن دو دزد نيز در حال مرگ، او را ناسزا می‌گفتند. به هنگام ظهر، تاريكی همه جا را فراگرفت و تا ساعت سه بعد از ظهر ادامه يافت. در اين وقت، عيسی با صدای بلند فرياد زد: «ايلوئی، ايلوئی، لَما سَبَقتَنی؟» يعنی «خدای من، خدای من، چرا مرا تنها گذارده‌ای؟» بعضی از حاضرين گمان بردند كه الياس نبی را صدا می‌زند. پس شخصی دويد و اسفنجی را از شراب ترشيده پر كرد و بر سر چوبی گذاشت و نزديک دهان او برد و گفت: «بگذار ببينيم الياس می‌آيد كمكش كند!» آنگاه عيسی فرياد ديگری برآورد و جان سپرد. دراين هنگام، پردۀ خانۀ خدا از سر تا پا شكافت. وقتی افسر رومی در پای صليب، ديد كه عيسی چگونه جان سپرد، گفت: «واقعاً اين مرد فرزند خدا بود!» چند زن نيز آنجا بودند كه از دور اين وقايع را می‌ديدند. در ميان ايشان مريم مجدليه، مريم (مادر يعقوب كوچک و يوشا) و سالومه بودند. اين زنان با زنان ديگر جليلی، به عيسی ايمان داشتند و در جليل او را خدمت می‌كردند و بتازگی با او به اورشليم آمده بودند. آن روز جمعه بود و مردم خود را برای شنبه يعنی روز استراحت، آماده می‌كردند. نزديک غروب شخصی به نام يوسف، اهل رامه، كه يكی از اعضای محترم شورای عالی يهود و با اشتياق در انتظار فرا رسيدن ملكوت خدا بود، با جرأت نزد پيلاطوس رفت و جنازۀ عيسی را خواست. *** پيلاطوس كه باور نمی‌كرد عيسی به اين زودی فوت كرده باشد، افسر مسئول را خواست و موضوع را از او پرسيد. وقتی آن افسر مرگ عيسی را تأييد كرد، پيلاطوس اجازه داد يوسف جنازه را ببرد. يوسف نيز مقداری پارچۀ كتان خريد و جنازه را از بالای صليب پايين آورد و در آن پيچيد و در مقبرۀ سنگی خود گذاشت. يک سنگ نيز جلو در قبر كه مثل غار بود، غلطاند. مريم مجدليه و مريم مادر يوشا نيز سر قبر بودند و ديدند جنازه را كجا گذاشتند. عصر روز شنبه، در پايان روز استراحت، مريم مجدليه، سالومه و مريم مادر يعقوب داروهای معطر خريدند تا مطابق رسم يهود، جسد مرده را با آن معطر سازند. روز بعد كه يكشنبه بود، صبح زود پيش از طلوع آفتاب، دارو را به سر قبر بردند. *** در بين راه تمام گفتگويشان دربارۀ اين بود كه چگونه آن سنگ بزرگ را از جلو در قبر جابجا كنند. وقتی بر سر قبر رسيدند، ديدند كه سنگ بزرگ جابجا شده و درِ قبر باز است! پس داخل قبر كه مثل يک غار بود شدند و ديدند فرشته‌ای با لباس سفيد در طرف راست قبر نشسته است. زنان لرزيدند. ولی فرشته به ايشان گفت: «نترسيد. مگر بدنبال عيسای ناصری نمی‌گرديد كه روی صليب كشته شد؟ او اينجا نيست. عيسی دوباره زنده شده است! نگاه كنيد، اين هم جايی كه جسدش را گذاشته بودند! اكنون برويد و به شاگردان او و پطرس مژده دهيد كه او پيش از شما به جليل می‌رود تا شما را در آنجا ببيند، درست همان‌طور كه پيش از مرگ به شما گفته بود.» زنان پا بفرار گذاشتند و از ترس می‌لرزيدند بطوريكه نتوانستند با كسی صحبت كنند. عيسی روز يكشنبه صبح زود زنده شد. اولين كسی كه او را ديد مريم مجدليه بود، كه عيسی از وجود او هفت روح ناپاک بيرون كرده بود. او نيز رفت و به شاگردان عيسی كه گريان و پريشان حال بودند، مژده داد كه عيسی را زنده ديده است! اما ايشان سخن او را باور نكردند. *** تا اينكه عصر همان روز، عيسی خود را به دو نفر از ايشان نشان داد. آنان از شهر اورشليم بطرف دهی می‌رفتند. ابتدا او را نشناختند، چون ظاهر خود را عوض كرده بود. سرانجام وقتی او را شناختند، با عجله به اورشليم بازگشتند و به ديگران خبر دادند. ولی باز هيچ‌كس حرفشان را باور نكرد. در آخر عيسی به آن يازده شاگرد، وقتی كه شام می‌خوردند ظاهر شد و ايشان را بخاطر بی‌ايمانی و سماجتشان سرزنش كرد، زيرا گفته‌های كسانی را كه او را بعد از مرگ زنده ديده بودند، باور نكرده بودند. سپس به ايشان گفت: «حال بايد به سراسر دنيا برويد و پيغام انجيل را به مردم برسانيد. كسانی كه ايمان بياورند و غسل تعميد بگيرند، نجات می‌يابند، اما كسانی كه ايمان نياورند، داوری خواهند شد. «كسانی كه ايمان می‌آورند، با قدرت من، ارواح پليد را از مردم بيرون خواهند كرد و به زبان‌های تازه سخن خواهند گفت. مارها را برخواهند داشت و در امان خواهند بود، و اگر زهر كشنده‌ای بخورند صدمه‌ای نخواهند ديد، دست بر بيماران خواهند گذاشت و ايشان را شفا خواهند داد.» چون عيسای خداوند سخنان خود را به پايان رساند، به آسمان صعود كرد و به دست راست خدا نشست. شاگردان به همه جا رفته، پيغام انجيل را به همه رساندند. خداوند نيز با ايشان كار می‌كرد و با معجزاتی كه عطا می‌نمود، پيغام ايشان را ثابت می‌كرد. بسياری كوشيده‌اند شرح زندگی عيسی مسيح را به نگارش درآورند؛ و برای انجام اين كار، از مطالبی استفاده كرده‌اند كه از طريق شاگردان او و شاهدان عينی وقايع، در دسترس ما قرار گرفته است. اما از آنجا كه من خود، اين مطالب را از آغاز تا پايان، با دقت بررسی و مطالعه كرده‌ام، چنين صلاح ديدم كه ماجرا را بطور كامل و به ترتيب برايتان بنويسم، *** *** تا از درستی تعليمی كه يافته‌ايد، اطمينان حاصل كنيد. ماجرا را از كاهنی يهودی آغاز می‌كنم، با نام زكريا، كه در زمان هيروديس، پادشاه يهوديه، زندگی می‌كرد. او عضو دسته‌ای از خدمۀ خانۀ خدا بود كه ابيا نام داشت. همسرش اليزابت نيز مانند خود او از قبيلۀ كاهنان يهود و از نسل هارون برادر موسی بود. زكريا و اليزابت هر دو در نظر خدا بسيار درستكار بودند و با جان و دل تمام احكام الهی را بجا می‌آوردند. اما آنها فرزندی نداشتند، زيرا اليزابت نازا بود؛ از اين گذشته، هر دو بسيار سالخورده بودند. يكبار كه دستۀ ابيا در خانۀ خدا خدمت می‌كرد، و زكريا نيز به انجام وظايف كاهنی خود مشغول بود، به حكم قرعه نوبت به او رسيد كه به جايگاه مقدس خانۀ خدا داخل شود و در آنجا بخور بسوزاند. *** به هنگام سوزاندن بخور، جمعيت انبوهی در صحن خانۀ خدا مشغول عبادت بودند. ناگهان فرشته‌ای بر زكريا ظاهر شد و در طرف راست قربانگاه بخور ايستاد. زكريا از ديدن فرشته مبهوت و هراسان شد. *** فرشته به او گفت: «ای زكريا، نترس! چون آمده‌ام به تو خبر دهم كه خدا دعايت را شنيده است، و همسرت اليزابت برايت پسری بدنيا خواهد آورد كه نامش را يحيی خواهی گذارد. اين پسر باعث شادی و سُرور شما خواهد شد، و بسياری نيز از تولدش شادی خواهند نمود. زيرا او يكی از مردان بزرگ خدا خواهد شد. او هرگز نبايد شراب و مشروبات سُكرآور بنوشد، چون حتی پيش از تولد، از روح‌القدس پر خواهد بود! بسياری از بنی‌اسرائيل توسط او بسوی خداوند، خدای خود بازگشت خواهند نمود. او خدمت خود را با همان روح و قدرت الياس، آن نبی قديم انجام خواهد داد. او پيشاپيش مسيح خواهد آمد تا مردم را برای ظهور او آماده كند، دلهای پدران را به پسران نزديک سازد و به افراد سركش بياموزد كه همچون اجداد خويش خداوند را دوست داشته و مردم خداترسی باشند.» زكريا به فرشته گفت: «ولی اين غيرممكن است، چون من پير شده‌ام و همسرم نيز سالخورده است!» فرشته در جواب گفت: «من جبرائيل هستم كه در حضور خدا می‌ايستم و اوست كه مرا فرستاده تا اين خبر خوش را به تو دهم. اما حال كه سخنان مرا باور نكردی، قدرت تكلم را از دست خواهی داد و تا زمانی كه كودک بدنيا بيايد يارای سخن گفتن نخواهی داشت؛ زيرا آنچه گفتم، در زمان مقرر واقع خواهد شد.» در اين ميان، مردم در صحن خانۀ خدا منتظر زكريا بودند و از اينكه او در بيرون آمدن از جايگاه مقدس اينهمه تأخير می‌كرد، در حيرت بودند. سرانجام وقتی بيرون آمد و نتوانست با ايشان سخن گويد، از اشارات او پی‌بردند كه در جايگاه مقدس خانۀ خدا رؤيايی ديده است. زكريا پس از پايان دوره خدمتش، به خانۀ خود بازگشت. طولی نكشيد كه همسرش اليزابت باردار شد. او برای مدت پنج ماه گوشه‌نشينی اختيار كرد و می‌گفت: «سرانجام خداوند بر من نظر لطف انداخت و كاری كرد كه ديگر در ميان مردم شرمگين نباشم!» در ششمين ماه بارداری اليزابت، خدا فرشته خود جبرائيل را به ناصره، يكی از شهرهای استان جليل فرستاد، تا وحی او را به دختری به نام مريم برساند. مريم نامزدی داشت به نام يوسف، از نسل داود پادشاه. جبرائيل به مريم ظاهر شد و گفت: «سلام بر تو ای دختری كه مورد لطف پروردگار قرار گرفته‌ای! خداوند با توست!» مريم سخت پريشان و متحير شد، چون نمی‌توانست بفهمد منظور فرشته از اين سخنان چيست. فرشته به او گفت: «ای مريم، نترس! زيرا خدا بر تو نظر لطف انداخته است! تو بزودی باردار شده، پسری بدنيا خواهی آورد و نامش را عيسی خواهی نهاد. او مردی بزرگ خواهد بود و پسر خدا ناميده خواهد شد و خداوند تخت سلطنت جدش داود را به او واگذار خواهد كرد تا برای هميشه بر قوم اسرائيل سلطنت كند. سلطنت او هرگز پايان نخواهد يافت!» مريم از فرشته پرسيد: «اما چگونه چنين چيزی امكان دارد؟ دست هيچ مردی هرگز به من نرسيده است!» فرشته جواب داد: «روح‌القدس بر تو نازل خواهد شد و قدرت خدا بر تو سايه خواهد افكند. از اين رو آن نوزاد مقدس بوده، فرزند خدا خوانده خواهد شد. بدان كه خويشاوند تو اليزابت نيز شش ماه پيش در سن پيری باردار شده و بزودی پسری بدنيا خواهد آورد؛ بلی، همان كسی كه همه او را نازا می‌خواندند. زيرا برای خدا هيچ كاری محال نيست!» مريم گفت: «من خدمتگزار خداوند هستم و هر چه او بخواهد، با كمال ميل انجام می‌دهم. از خدا می‌خواهم كه هر چه گفتی، همان بشود.» آنگاه فرشته ناپديد شد. پس از چند روز، مريم تدارک سفر ديد و شتابان نزد اليزابت رفت، كه با همسرش زكريا، در يكی از شهرهای واقع در منطقه كوهستان يهوديه زندگی می‌كرد. مريم وارد خانه شد و سلام كرد. *** به محض اينكه صدای سلام مريم به گوش اليزابت رسيد، بچه در رحم او به حركت درآمد. اليزابت از روح‌القدس پر شد و با صدای بلند به مريم گفت: «خدا تو را بيش از همۀ زنان ديگر مورد لطف خود قرار داده است! فرزندت نيز سرچشمۀ بركات برای انسانها خواهد بود. چه افتخار بزرگی است برای من، كه مادر خداوندم به ديدنم بيايد! وقتی وارد شدی و به من سلام كردی، به محض اينكه صدايت را شنيدم، بچه از شادی در رَحِمِ من به حركت درآمد! خوشابحال تو، زيرا ايمان آوردی كه هر چه خدا به تو گفته است، به انجام خواهد رسيد!» مريم گفت: «خداوند را با تمام وجود ستايش می‌كنم، و روح من، بسبب نجات‌دهنده‌ام خدا، شاد و مسرور می‌گردد! چون او منِ ناچيز را مورد عنايت قرار داده است. از اين پس، همۀ نسلها مرا خوشبخت خواهند خواند، زيرا خدای قادر و قدوس در حق من كارهای بس بزرگ كرده است. «لطف و رحمت او، نسل اندر نسل شامل حال آنانی می‌شود كه از او می‌ترسند. او دست خود را با قدرت دراز كرده و متكبران را همراه نقشه‌هايشان پراكنده ساخته است. سلاطين را از تخت بزير كشيده و فروتنان را سربلند كرده است. گرسنگان را با نعمت‌های خود سير كرده، اما ثروتمندان را تهی دست روانه نموده است. او رحمت خود را كه به اجداد ما وعده داده بود، به ياد آورده و به ياری قوم خود، اسرائيل، آمده‌است. بلی، او وعدۀ ابدی خود را كه به ابراهيم و فرزندان او داده بود، به ياد آورده است.» مريم حدود سه ماه نزد اليزابت ماند. سپس به خانه خود بازگشت. سرانجام، انتظار اليزابت پايان يافت و زمان وضع حملش فرا رسيد و پسری بدنيا آورد. وقتی كه همسايگان و بستگان او از اين خبر آگاهی يافتند و ديدند كه خداوند چه لطف بزرگی در حق او نموده است، نزد او آمده، در شادی‌اش شريک شدند. چون نوزاد هشت روزه شد، تمام بستگان و دوستان برای مراسم ختنه گرد آمدند و قصد داشتند نام پدرش، زكريا را بر او بگذارند. اما اليزابت نپذيرفت و گفت: «نام او يحيی خواهد بود.» گفتند: «اما در خانواده تو، كسی به اين نام نبوده است.» پس با اشاره، از پدر نوزاد پرسيدند كه نام او را چه بگذارند. زكريا با اشاره، تخته‌ای خواست و در برابر چشمان حيرت‌زدۀ همه نوشت: «نامش يحيی است!» در همان لحظه زبانش باز شد و قدرت سخن گفتن را باز يافت و به شكرگزاری خدا پرداخت. همسايگان با ديدن تمام اين وقايع بسيار متعجب شدند، و خبر اين ماجرا در سراسر كوهستان يهوديه پخش شد. هر كه اين خبر را می‌شنيد، به فكر فرو می‌رفت و از خود می‌پرسيد: «اين بچه، در آينده چه خواهد شد؟» زيرا همه می‌ديدند كه او مورد توجه خداوند قرار دارد. آنگاه پدرش زكريا، از روح‌القدس پر شد و چنين نبوت كرد: «خداوند، خدای اسرائيل را سپاس باد، زيرا به ياری قوم خود شتافته و ايشان را رهايی بخشيده است. او بزودی برای ما نجات‌دهنده‌ای قدرتمند از نسل داود خواهد فرستاد؛ چنانكه از گذشته‌های دور، از زبان انبيای مقدس خود وعده می‌داد كه شخصی را خواهد فرستاد تا ما را از چنگ دشمنانمان و از دست همه آنانی كه از ما نفرت دارند، رهايی بخشد. «خداوند نسبت به نياكان ما، رحيم و مهربان بوده است. بلی، او عهد و پيمان مقدسی را كه با ابراهيم بست، از ياد نبرده *** و اين افتخار را نصيب ما كرده كه از دست دشمنانمان رهايی يابيم و بدون ترس و واهمه از آنان، او را عبادت نماييم و تمام روزهای عمر خود را در حضور او با پاكی و عدالت بگذرانيم. «و تو ای فرزند، نبی خدای تعالی ناميده خواهی شد، زيرا پيشاپيش خداوند حركت خواهی كرد تا راه او را آماده نمايی، و قوم او را آگاه سازی كه با آمرزش گناهانشان نجات خواهند يافت. اينها، همه به سبب رحمت و شفقت بی‌پايان خدای ماست. بزودی سپيده صبح از افق آسمان بر ما طلوع خواهد كرد تا بر كسانی كه در تاريكی و سايه مرگ ساكن هستند، بتابد و همۀ ما را به سوی آرامش و صفا هدايت نمايد.» *** آن كودک رشد كرد و صاحب روحی توانا شد. او در بيابانها بسر می‌برد؛ تا روزی فرا رسيد كه می‌بايست خدمت خود را در ميان قوم اسرائيل آغاز كند. در آن زمان، اوگوستوس، امپراطور روم، فرمان داد تا مردم را در تمام سرزمينهای تحت سُلطه امپراطوری سرشماری كنند. اين سرشماری زمانی صورت گرفت كه كرينيوس، از جانب امپراطور، فرماندار سوريه بود. برای شركت در سرشماری، هر شخص می‌بايست به شهر آبا و اجدادی خود می‌رفت. از اينرو، يوسف نيز از شهر ناصره در استان جليل، به زادگاه داود پادشاه يعنی بيت‌لحم در استان يهوديه رفت زيرا او از نسل داود پادشاه بود. مريم نيز كه در عقد يوسف بود و آخرين روزهای بارداری خود را می‌گذراند، همراه او رفت تا ثبت نام كند. هنگامی كه در بيت‌لحم بودند، وقت وضع حمل مريم فرا رسيد، و نخستين فرزند خود را كه پسر بود، بدنيا آورد و او را در قنداقی پيچيد و در آخوری خوابانيد، زيرا درمسافرخانۀ آنجا برای ايشان جا نبود. در دشتهای اطراف آن شهر، چوپانانی بودند كه شبانگاه از گله‌های خود مراقبت می‌كردند. آن شب، ناگهان فرشته‌ای در ميان ايشان ظاهر شد و نور جلال خداوند در اطرافشان تابيد و ترس همه را فرا گرفت. اما فرشته به ايشان اطمينان خاطر داد و گفت: «نترسيد! من حامل مژده‌ای برای شما هستم، مژده‌ای مسرت‌بخش برای همۀ مردم! و آن اينست كه همين امروز مسيح، خداوند و نجات‌دهندۀ شما، در شهر داود چشم به جهان گشود. علامت درستی سخن من اينست كه نوزادی را خواهيد ديد كه در قنداق پيچيده و در آخور خوابانيده‌اند.» ناگهان گروه بيشماری از فرشتگان آسمانی به آن فرشته پيوستند. آنان در ستايش خدا، می‌سرائيدند و می‌گفتند: «خدا را در آسمانها جلال باد و بر زمين، در ميان مردمی كه خدا را خشنود می‌سازند، آرامش و صفا برقرار باد!» چون فرشتگان به آسمان بازگشتند، چوپانان به يكديگر گفتند: «بياييد به بيت‌لحم برويم و اين واقعۀ عجيب را كه خداوند خبرش را به ما داده است، به چشم ببينيم.» پس با شتاب به بيت لحم رفتند و مريم و يوسف را پيدا كردند. آنگاه نوزاد را ديدند كه در آخوری خوابيده است. چوپانان بی‌درنگ ماجرا را به گوش همه رساندند و سخنانی را كه فرشته درباره نوزاد گفته بود، بازگو كردند. هر كه گفته‌های آنان را می‌شنيد، حيرت‌زده می‌شد. اما مريم، تمام اين رويدادها را در دل خود نگاه می‌داشت و اغلب دربارۀ آنها به فكر فرو می‌رفت. پس چوپانان به صحرا نزد گله‌های خود بازگشتند و خدا را سپاس می‌گفتند بسبب آنچه مطابق گفتۀ فرشتگان ديده و شنيده بودند. در روز هشتم تولد نوزاد، در مراسم ختنۀ او، نامش را عيسی گذاشتند، يعنی همان نامی كه فرشته پيش از باردار شدن مريم، برای او تعيين كرده بود. روزی كه قرار بود والدين عيسی به اورشليم، به خانه خدا بروند و مطابق شريعت موسی، مراسم طهارت خود را بجا آورند، عيسی را نيز به آنجا بردند تا به خداوند وقف كنند؛ زيرا در شريعت آمده بود كه پسر ارشد هر خانواده بايد وقف خداوند گردد. پس والدين عيسی برای طهارت خود، قربانی لازم را تقديم كردند، كه مطابق شريعت می‌بايست دو قمری يا دو جوجه كبوتر باشد. در آن زمان مردی در اورشليم زندگی می‌كرد، به نام شمعون، او شخصی صالح، خداترس و پر از روح‌القدس بود، و ظهور مسيح را انتظار می‌كشيد. روح‌القدس نيز بر او آشكار ساخته بود كه تا مسيح موعود را نبيند، چشم از جهان فرو نخواهد بست. آن روز، روح‌القدس او را هدايت كرد كه به خانه خدا برود؛ و هنگامی كه يوسف و مريم، عيسای كوچک را آوردند تا مطابق شريعت، به خدا وقف كنند، شمعون، او را در آغوش كشيد و خدا را ستايش كرد و گفت: «خداوندا، اكنون ديگر می‌توانم با خيالی آسوده چشم از جهان فرو بندم، زيرا طبق وعده‌ات، او را ديدم! بلی، نجات‌دهنده‌ای را كه به جهان بخشيدی، با چشمان خود ديدم! *** *** او همچون نوری بر قومها خواهد تابيد و ذهنشان را منوّر خواهد ساخت و مايه سربلندی قوم تو، بنی‌اسرائيل، خواهد شد!» يوسف و مريم مات و مبهوت ايستاده بودند و از آنچه درباره عيسی گفته می‌شد، به شگفت آمده بودند. اما شمعون برای ايشان دعای خير كرد. سپس به مريم گفت: «اندوه، همچون شمشيری قلب تو را خواهد شكافت، زيرا بسياری از قوم اسرائيل اين كودک را نخواهند پذيرفت و با اين كار، باعث هلاكت خود خواهند شد. اما او موجب شادی و بركت بسياری ديگر خواهد گرديد؛ و افكار پنهانی عدۀ زيادی فاش خواهد شد!» *** در خانۀ خدا زنی بود بسيار سالخورده به نام آنا، دختر فنوئيل از قبيلۀ اشير كه همواره صدای خدا را می‌شنيد. او پس از هفت سال شوهرداری، هشتاد و چهار سال بيوه مانده بود. آنّا هرگز خانه خدا را ترک نمی‌كرد، بلكه شب و روز به دعا می‌پرداخت و اغلب نيز روزه‌دار بود. *** هنگامی كه شمعون با يوسف و مريم سخن می‌گفت، آنّا نيز وارد شده، خدا را شكر نمود و به تمام كسانی كه در اورشليم چشم‌براه ظهور نجات‌دهنده بودند، خبر داد كه مسيح موعود تولد يافته است. يوسف و مريم، پس از اجرای مراسم دينی، به شهر خود ناصره در استان جليل، بازگشتند. در آنجا، عيسی رشد كرد و بزرگ شد. او سرشار از حكمت بود و فيض خدا بر او قرار داشت. والدين عيسی هر سال برای شركت در مراسم عيد پِسَح به اورشليم می‌رفتند. وقتی عيسی دوازده ساله شد، طبق رسم يهود، او را نيز همراه خود بردند. پس از پايان ايام عيد، عازم ناصره شدند. اما عيسی بدون اطلاع يوسف و مادرش، در اورشليم ماند. آنان روز اول متوجۀ غيبت او نشدند، چون فكر می‌كردند كه او در ميان همسفرانشان است. اما وقتی شب شد و ديدند كه عيسی هنوز نزد ايشان نيامده، در ميان بستگان و دوستان خود بدنبال او گشتند، اما او را نيافتند. پس مجبور شدند به اورشليم بازگردند و او را جستجو كنند. سرانجام، پس از سه روز جستجو او را يافتند. عيسی در خانه خدا و در ميان علمای دينی نشسته بود و درباره مسايل عميق با ايشان گفتگو می‌كرد و همه از فهم و جوابهای او در حيرت بودند. *** يوسف و مريم نمی‌دانستند چه كنند! مادرش به او گفت: «پسرم، چرا با ما چنين كردی؟ من و پدرت، دلواپس بوديم و همه جا را بدنبالت گشتيم!» عيسی پاسخ داد: «چه لزومی داشت برای پيدا كردنم، به اينسو و آنسو برويد؟ مگر نمی‌دانستيد كه من بايد در خانۀ پدرم باشم؟» اما آنان منظور عيسی را درک نكردند. آنگاه عيسی به همراه يوسف و مريم به ناصره بازگشت و همواره مطيع ايشان بود. مادرش نيز تمام اين امور را در خاطر خود نگاه می‌داشت. اما عيسی در حكمت و قامت رشد می‌كرد و مورد پسند خدا و مردم بود. در سال پانزدهم فرمانروايی تيبريوس، امپراطور روم، كلام خدا در بيابان بر يحيی، پسر زكريا، نازل شد. (در آن زمان، پنطيوس پيلاطوس فرماندار يهوديه؛ هيروديس حاكم جليل؛ فيليپ برادر هيروديس، حاكم ايالات ايتوريه و تراخونيتس؛ و ليسانيوس حاكم آبليه بود. حنّا و قيافا نيز كاهنان اعظم بودند.) *** يحيی پس از دريافت پيغام خدا، رسالت خود را آغاز كرد. او در مناطق اطراف رود اردن می‌گشت و مردم را ارشاد می‌نمود و می‌گفت كه توبه كنند و تعميد بگيرند تا خدا گناهانشان را بيامرزد. يحيی همان كسی است كه اشعيا درباره‌اش پيشگويی كرده و گفته بود: «كسی در بيابان صدا می‌زند و می‌گويد كه راهی برای آمدن خداوند بسازيد! راهی راست در صحرا برايش آماده كنيد! كوه‌ها و تپه‌ها را هموار سازيد؛ دره‌ها را پر كنيد! راه‌های كج را راست و جاده‌های ناهموار را صاف نماييد! آنگاه همه مردم نجات خدا را خواهند ديد!» بسياری از مردم، برای غسل‌تعميد نزد يحيی می‌آمدند. يكبار او به عده‌ای از ايشان گفت: «ای مارهای خوش خط و خال، فكر كرديد می‌توانيد بدون توبۀ واقعی، از عذاب جهنم بگريزيد؟ رفتارتان نشان می‌دهد كه واقعاً توبه كرده‌ايد يا نه. اين فكر را نيز از سرتان بيرون كنيد كه چون جدتان ابراهيم است، از غضب خدا در امان خواهيد ماند، زيرا خدا می‌تواند از اين سنگهای بيابان برای ابراهيم فرزندان بوجود آورد! اكنون تيشه داوری خدا بر ريشه درخت زندگی شما گذاشته شده است. هر درختی كه ميوه خوب ندهد، بريده و در آتش انداخته خواهد شد!» از او پرسيدند: «چه بايد بكنيم؟» جواب داد: «اگر دو پيراهن داريد، يكی را بدهيد به كسی كه ندارد. اگر خوراک اضافی نيز داريد، اينچنين كنيد.» مأمورين جمع‌آوری باج و خراج كه به بدنامی معروف بودند، نيز برای غسل‌تعميد نزد او آمدند و پرسيدند: «استاد، چگونه نشان دهيم كه از گناهانمان دست كشيده‌ايم؟» پاسخ داد: «با درستكاری‌تان! بيش از آنچه دولت روم تعيين كرده است، از كسی باج و خراج نگيريد.» عده‌ای از نظاميان رومی نيز از او پرسيدند: «ما چه كنيم؟» يحيی جواب داد: «با زور و تهديد از مردم پول نگيريد. تهمت ناروا به كسی نزنيد و به حقوقی كه می‌گيريد، قانع باشيد.» در آن روزها، اميد مردم به ظهور مسيح موعود قوت گرفته بود و همه از خود می‌پرسيدند كه آيا يحيی همان مسيح است يا نه؟ يحيی در اين باره به مردم گفت: «من شما را با آب تعميد می‌دهم. اما بزودی شخصی خواهد آمد كه شما را با روح‌القدس و آتش تعميد خواهد داد. مقام او بالاتر از من است و من حتی لايق نيستم كه بند كفشهايش را بگشايم. او كاه را از گندم جدا كرده، آن را در آتشی كه خاموشی نمی‌پذيرد خواهد سوزانيد و گندم را در انبار ذخيره خواهد نمود.» بدينسان يحيی با چنين نصايحی، كلام خدا را به مردم اعلام می‌كرد و مژده می‌داد كه ملكوت خدا نزديک است. (اما پس از اينكه يحيی آشكارا هيروديس را بسبب ازدواج با هيروديا، زن برادر خود فيليپ، و خطاهای فراوان ديگرش سرزنش كرد، هيروديس او را به زندان انداخت و گناه ديگری به گناهان بيشمار خود افزود.) *** يک روز، پس از آنكه همه تعميد گرفته بودند، عيسی نيز نزد يحيی آمد و تعميد گرفت و مشغول دعا گرديد. در آن حال، آسمان گشوده شد، و روح‌القدس به شكل كبوتری نازل شد و بر او قرار گرفت؛ و ندايی نيز از آسمان در رسيد كه: «تو فرزند عزيز من هستی! از تو بسيار خشنودم!» عيسی تقريباً سی ساله بود كه خدمت خود را آغاز كرد. مردم او را پسر يوسف می‌دانستند. پدر يوسف، هالی بود. پدر هالی، متات بود. پدر متات، لاوی بود. پدر لاوی، ملكی بود. پدر ملكی، ينا بود. پدر ينا، يوسف بود. پدر يوسف، متاتيا بود. پدر متاتيا، آموس بود. پدر آموس، ناحوم بود. پدر ناحوم، حسلی بود. پدر حسلی، نجی بود. پدر نجی، مائت بود. پدر مائت، متاتيا بود. پدر متاتيا، شمعی بود. پدر شمعی، يوسف بود. پدر يوسف، يهودا بود. پدر يهودا، يوحنا بود. پدر يوحنا، ريسا بود. پدر ريسا، زروبابل بود. پدر زروبابل، سائلتی‌ئيل بود. پدر سائلتی‌ئيل، نيری بود. پدر نيری، ملكی بود. پدر ملكی، ادی بود. پدر ادی، قوسام بود. پدر قوسام، ايلمودام بود. پدر ايلمودام، عير بود. پدر عير، يوسی بود. پدر يوسی، ايلعاذر بود. پدر ايلعاذر، يوريم بود. پدر يوريم، متات بود. پدر متات، لاوی بود. پدر لاوی، شمعون بود. پدر شمعون، يهودا بود. پدر يهودا، يوسف بود. پدر يوسف، يونان بود. پدر يونان، ايلياقيم بود. پدر ايلياقيم، مليا بود. پدر مليا، مينان بود. پدر مينان، متاتا بود. پدر متاتا، ناتان بود. پدر ناتان، داود بود. پدر داود، يسی‌ٰ بود. پدر يسی‌ٰ، عوبيد بود. پدر عوبيد، بوعز بود. پدر بوعز، شلمون بود. پدر شلمون، نحشون بود. پدر نحشون، عميناداب بود. پدر عميناداب، ارام بود. پدر ارام، حصرون بود. پدر حصرون، فارص بود. پدر فارص، يهودا بود. پدر يهودا، يعقوب بود. پدر يعقوب، اسحاق بود. پدر اسحاق، ابراهيم بود. پدر ابراهيم، تارح بود. پدر تارح، ناحور بود. پدر ناحور، سروج بود. پدر سروج، رعو بود. پدر رعو، فالج بود. پدر فالج، عابر بود. پدر عابر، صالح بود. پدر صالح، قينان بود. پدر قينان، ارفک شاد بود. پدر ارفک شاد، سام بود. پدر سام، نوح بود. پدر نوح، لمک بود. پدر لمک، متوشالح بود. پدر متوشالح، خنوخ بود. پدر خنوخ، يارد بود. پدر يارد، مهلل‌ئيل بود. پدر مهلل‌ئيل، قينان بود. پدر قينان، انوش بود. پدر انوش، شيث بود. پدر شيث، آدم بود. پدر آدم، خدا خالق او بود. عيسی كه پر از روح‌القدس شده بود، با هدايت همان روح، از رود اردن به بيابانهای يهوديه رفت. در آنجا شيطان برای مدت چهل روز او را وسوسه می‌كرد. در تمام اين مدت، عيسی چيزی نخورد؛ از اينرو در پايان، بسيار گرسنه شد. شيطان به عيسی گفت: «اگر تو فرزند خدا هستی، به اين سنگ بگو تا نان شود!» عيسی در جواب فرمود: «در كتاب آسمانی نوشته شده است كه نياز انسان در زندگی، فقط نان نيست.» سپس شيطان او را به قله كوهی برد و در يک آن، تمام ممالک جهان را به او نشان داد، و گفت: «اگر فقط زانو بزنی و مرا سجده كنی، تمام اين مملكتها را با شكوه و جلالشان، به تو خواهم بخشيد؛ چون همۀ آنها از آن من است و به هر كه بخواهم واگذار می‌كنم.» *** عيسی جواب داد: «در كتاب آسمانی آمده كه انسان بايد فقط و فقط خدا را بپرستد!» آنگاه شيطان از آنجا او را به اورشليم برد و بر مرتفع‌ترين نقطه خانۀ خدا قرار داد و گفت: «اگر فرزند خدا هستی، خود را از اينجا به زير بينداز، چون در كتاب آسمانی آمده كه خدا فرشته‌های خود را خواهد فرستاد تا تو را محافظت كنند و در دستهای خود نگاه دارند كه پايت به سنگی نخورد!» *** عيسی در جواب فرمود: «كتاب آسمانی اين را نيز می‌فرمايد كه خداوند خود را آزمايش مكن!» وقتی شيطان تمام وسوسه‌های خود را به پايان رسانيد، تا مدتی عيسی را رها كرد. آنگاه عيسی، پر از قدرت روح‌القدس، به ايالت جليل بازگشت. همه جا گفتگو درباره او بود، و برای موعظه‌هايش در عبادتگاه‌های يهود، همه از او تعريف می‌كردند. وقتی به ناصره، شهری كه در آن بزرگ شده بود آمد، طبق عادت هميشگی‌اش، روز شنبه به عبادتگاه شهر رفت. در حين مراسم، او برخاست تا قسمتی از كلام خدا را برای جماعت بخواند. آنگاه طومار اشعيای نبی را به او دادند. او طومار را باز كرد و آن قسمت را خواند كه می‌فرمايد: «روح خداوند بر من است! خداوند مرا برگزيده تا مژدۀ رحمت او را به بينوايان برسانم. او مرا فرستاده است تا رنجديدگان را تسلی بخشم و رهايی را به اسيران و بينايی را به نابينايان اعلام نمايم و مظلومان را آزاد سازم؛ و بشارت دهم كه زمان آن فرا رسيده كه خداوند انسان را مورد لطف خود قرار دهد.» سپس طومار را پيچيد و به خادم عبادتگاه سپرد و رو به جمعيت نشست. در حاليكه همه حضار در عبادتگاه، به او چشم دوخته بودند، به ايشان فرمود: «امروز، اين نوشته به انجام رسيد!» همه كسانی كه در آنجا بودند او را تحسين نمودند. آنها تحت‌تأثير سخنان فيض‌بخش او قرار گرفته، از يكديگر می‌پرسيدند: «چگونه چنين چيزی امكان دارد؟ مگر اين شخص، همان پسر يوسف نيست؟» عيسی به ايشان فرمود: «شايد می‌خواهيد اين ضرب‌المثل را در حق من بياوريد كه ای طبيب، خود را شفا بده! و به من بگوييد: معجزاتی را كه شنيده‌ايم در كفرناحوم كرده‌ای، در اينجا، در زادگاه خود نيز انجام بده! اما بدانيد كه هيچ نبی، در شهر خود مورد احترام نيست! در زمان الياس نبی، در اسرائيل سه سال و نيم باران نباريد و قحطی سختی پديد آمد. با اينكه در آن زمان، بيوه زنان بسياری در اسرائيل بودند كه نياز به كمک داشتند، خدا الياس را به ياری هيچيک از آنان نفرستاد، بلكه او را نزد بيوه زنی غيريهودی از اهالی صرفه صيدون فرستاد. يا اليشع نبی را در نظر بگيريد كه نعمان سوری را از جذام شفا داد، در صورتی كه در اسرائيل جذامی‌های بسياری بودند كه احتياج به شفا داشتند.» حضار از اين سخنان به خشم آمدند و برخاسته، او را از شهر بيرون كردند و به سراشيبی تپه‌ای كه شهرشان بر آن قرار داشت، بردند تا او را از آنجا بزير بيندازند. اما عيسی از ميان ايشان گذشت و رفت. پس از آن، عيسی به كَفَرناحوم، يكی از شهرهای ايالت جليل رفت و در روزهای سبت در عبادتگاه يهود، كلام خدا را برای مردم شرح می‌داد. در آنجا نيز، مردم از سخنان و تعاليم او شگفت‌زده شدند، زيرا با قدرت و اقتدار سخن می‌گفت. يكبار، وقتی در عبادتگاه كلام خدا را تعليم می‌داد، مردی كه روح پليد داشت شروع به فرياد زدن كرد و گفت: «آه، ای عيسای ناصری، با ما چه كار داری؟ آيا آمده‌ای ما را هلاک كنی؟ من تو را خوب می‌شناسم، ای فرستاده مقدس خدا!» عيسی اجازه نداد آن روح پليد بيش از اين چيزی بگويد و به او دستور داده، گفت: «ساكت باش! از اين مرد بيرون بيا!» روح پليد در برابر چشمان بهت‌زدۀ همه، آن مرد را بر زمين انداخت و بی‌آنكه آسيب بيشتری برساند، از جسم او خارج شد. مردم حيرت‌زده، از يكديگر می‌پرسيدند: «مگر چه قدرتی در سخنان اين مرد هست كه حتی ارواح پليد نيز از او اطاعت می‌كنند؟» بلافاصله خبر اين واقعه در سراسر آن ناحيه پيچيد. سپس عيسی از عبادتگاه بيرون آمد و به خانه شمعون رفت. در آنجا مادر زن شمعون، دچار تب شديدی شده بود؛ آنها به عيسی التماس كردند كه او را شفا بخشد. عيسی بر بالين او آمد و به تب دستور داد كه قطع شود. همان لحظه، تب او قطع شد و برخاست و مشغول پذيرايی از ايشان گرديد. غروب آن روز، مردم تمام بيماران خود را نزد عيسی آوردند. او نيز بر يک‌يک ايشان دست گذاشت و آنان را شفا بخشيد. روح‌های پليد نيز به فرمان عيسی، فريادكنان از جسم ديوانگان خارج می‌شدند و می‌گفتند: «تو فرزند خدا هستی!» اما او ارواح پليد را ساكت می‌كرد و نمی‌گذاشت چيزی بگويند، چون می‌دانستند كه او مسيح موعود است. فردای آن روز، صبح زود، عيسی برای دعا، به محل دور افتاده‌ای رفت. اما مردم در جستجوی او بودند، و وقتی او را يافتند، به او بسيار التماس كردند كه همانجا در كفرناحوم بماند و از نزد ايشان نرود. عيسی به آنان گفت: «لازم است كه به شهرهای ديگر نيز بروم و مژده فرا رسيدن ملكوت خدا را به مردم اعلام كنم، زيرا برای همين منظور فرستاده شده‌ام.» پس در سراسر آن سرزمين، در عبادتگاه‌ها، پيغام خدا را به مردم می‌رسانيد. روزی عيسی در كنار درياچۀ جنيسارت ايستاده بود و عده بسياری برای شنيدن كلام خدا نزد او گرد آمده بودند. آنگاه عيسی دو قايق خالی در ساحل درياچه ديد كه ماهيگيرها از آنها بيرون آمده بودند و تورهای خود را پاک می‌كردند. پس سوار يكی از آن قايقها شد و به شمعون كه صاحب قايق بود، فرمود كه آن را اندكی از ساحل دور نمايد تا در آن نشسته، از آنجا مردم را تعليم دهد. پس از آنكه سخنان خود را به پايان رسانيد، به شمعون فرمود: «اكنون قايق را به جای عميق درياچه ببر، و تورهايتان را به آب بيندازيد تا ماهی فراوان صيد كنيد!» شمعون در جواب گفت: «استاد، ديشب زياد زحمت كشيديم ولی چيزی صيد نكرديم. اما اكنون بدستور تو، يكبار ديگر تورها را خواهم انداخت!» اين بار آنقدر ماهی گرفتند كه نزديک بود تورها پاره شوند! بنابراين از همكاران خود در قايق ديگر كمک خواستند. طولی نكشيد كه هر دو قايق از ماهی پر شد، بطوری كه نزديک بود غرق شوند! وقتی شمعون پطرس بخود آمد و پی برد كه چه معجزه‌ای رخ داده است، در مقابل عيسی زانو زد و گفت: «سَروَر من، نزديک من نيا، چون من ناپاكتر از آنم كه در حضور تو بايستم.» در اثر صيد آن مقدار ماهی، او و همكارانش وحشت‌زده شده بودند. همكاران او، يعقوب و يوحنا، پسران زَبدی نيز همان حال را داشتند. عيسی به پطرس فرمود: «نترس! از اين پس، مردم را برای خدا صيد خواهی كرد!» وقتی به خشكی رسيدند، بی‌درنگ هر چه داشتند، رها كردند و بدنبال عيسی راه افتادند. روزی عيسی در يكی از شهرها بود كه ناگاه يک جذامی او را ديد و پيش پايهايش بخاک افتاد و گفت: «سَروَر من، اگر بخواهی، می‌توانی مرا از جذام پاک سازی!» عيسی دست خود را دراز كرد و آن جذامی را لمس نمود و گفت: «البته كه می‌خواهم. پاک شو!» همان لحظه، جذام او برطرف گرديد. عيسی به او فرمود: «در اين باره با كسی سخن نگو، بلكه نزد كاهن برو تا تو را معاينه كند. سپس طبق شريعت موسی، قربانی مخصوص شفا از جذام را تقديم كن تا به اين ترتيب نشان دهی كه شفا يافته‌ای.» كارهای عيسی روزبروز بيشتر زبانزد مردم می‌شد و همه دسته دسته می‌آمدند تا پيغام او را بشنوند و از امراض خود شفا يابند. ولی عيسی بيشتر اوقات برای دعا به نقاط دور افتاده در خارج شهر می‌رفت. روزی عيسی در خانه‌ای مشغول تعليم مردم بود. عده‌ای از علمای دين يهود و فريسی‌ها نيز از اورشليم و ساير شهرهای جليل و يهوديه در آنجا حضور داشتند. در همانحال، عيسی با قدرت خداوند، بيماران را شفا می‌بخشيد. در آن ميان، چند نفر آمدند و مرد فلجی را بر روی بستری به همراه آوردند. آنها كوشيدند كه خود را از ميان انبوه جمعيت نزد عيسی برسانند، اما نتوانستند. پس به پشت‌بام رفتند و سفالهای سقف بالای سر عيسی را برداشتند و بيمار را با بسترش پايين فرستادند و مقابل عيسی گذاشتند. *** وقتی عيسی ايمان ايشان را ديد، به آن مرد فلج فرمود: «ای دوست، گناهانت آمرزيده شد!» علما و فريسيانی كه در آنجا نشسته بودند، با خود فكر كردند: «چه كفری! مگر اين شخص خود را كه می‌داند؟ غير از خدا، چه كسی می‌تواند گناهان مردم را ببخشد؟» عيسی فوراً متوجه افكار آنان شد و فرمود: «چرا سخن مرا كفر می‌پنداريد؟ من اين قدرت و اختيار را دارم كه گناه انسان را ببخشم. ولی می‌دانم كه سخن گفتن آسان است؛ ديگران نيز ممكن است همين ادعا را بكنند. پس حال اين مرد را شفا می‌بخشم تا بدانيد كه ادعای من پوچ نيست!» سپس رو به آن مرد زمين‌گير كرد و فرمود: «برخيز و بسترت را جمع كن و به خانه برو!» *** آن مرد در برابر چشمان همه، فوراً از جا برخاست، بستر خود را برداشت و در حاليكه با تمام وجود خدا را شكر می‌كرد، به خانه رفت. حيرت همۀ حضار را فراگرفته بود. ايشان با ترس آميخته به احترام خدا را شكر می‌كردند و می‌گفتند: «امروز شاهد اتفاقات عجيبی بوديم!» پس از آن، وقتی عيسی از شهر خارج می‌شد، يكی از مأمورين باج و خراج را ديد كه در محل كارش نشسته است. نام اين شخص، لاوی بود. عيسی به او فرمود: «تو نيز بيا مرا پيروی كن!» همان لحظه، لاوی از همه چيز دست كشيد و بدنبال عيسی براه افتاد. مدتی بعد، لاوی در خانه خود ضيافت بزرگی به افتخار عيسی ترتيب داد. جمعی از همكاران سابق او و ميهمانان ديگر نيز دعوت داشتند. اما فريسی‌ها و علمای وابسته به ايشان نزد شاگردان عيسی رفته، لب به شكايت گشودند و گفتند: «چرا شما با اين افراد گناهكار، بر سر يک سفره می‌نشينيد؟» عيسی در جواب ايشان گفت: «بيماران نياز به پزشک دارند، نه تندرستان! من آمده‌ام تا گناهكاران را به توبه دعوت كنم، نه آنانی را كه خود را عادل و مقدس می‌پندارند!» يكبار به عيسی گفتند: «شاگردان يحيی اغلب اوقات در روزه بسر می‌برند و نماز می‌خوانند. شاگردان فريسی‌ها نيز چنين می‌كنند. اما چرا شاگردان تو، هميشه در حال خوردن و نوشيدن هستند؟» عيسی در جواب، از ايشان پرسيد: «آيا در جشن عروسی، تا وقتی كه داماد آنجاست، می‌توانيد ميهمانها را به روزه داشتن وادار كنيد؟ اما زمانی می‌رسد كه داماد كشته خواهد شد؛ آنگاه ايشان روزه خواهند گرفت.» سپس عيسی مَثَلی آورد و گفت: «كسی لباس نو را پاره نمی‌كند تا تكه‌ای از پارچه آن را به لباس كهنه وصله بزند، چون نه فقط لباس نو از بين می‌رود، بلكه لباس كهنه نيز با وصله نو، بدتر می‌شود. همچنين كسی شراب تازه را در مَشک كهنه نمی‌ريزد، چون شراب تازه، مَشک كهنه را پاره می‌كند، آنگاه هم شراب می‌ريزد و هم مَشک از بين می‌رود. شراب تازه را بايد در مشک تازه ريخت. اما پس از نوشيدن شراب كهنه، ديگر كسی تمايلی به شراب تازه ندارد، چون می‌گويد كه شراب كهنه بهتر است.» يک روز شنبه، عيسی و شاگردان از جاده‌ای در ميان كشتزارها می‌گذشتند. در ضمن راه، شاگردان خوشه‌های گندم را می‌چيدند، به كف دست می‌ماليدند و پوستش را كنده، می‌خوردند. بعضی از فريسيان كه اين صحنه را ديدند، به عيسی گفتند: «اين عمل برخلاف دستورات مذهبی است! كاری كه شاگردان تو می‌كنند همانند درو كردن گندم است و اين كار در روز شنبه جايز نيست!» عيسی جواب داد: «مگر شما كتاب آسمانی را نخوانده‌ايد؟ آيا نخوانده‌ايد كه داود و همراهانش وقتی گرسنه بودند، چه كردند؟ داود وارد خانه خدا شد و نان مقدس را كه فقط كاهنان اجازه داشتند بخورند، خورد و به همراهانش نيز داد.» سپس عيسی فرمود: «من صاحب اختيار روز شنبه نيز هستم!» يک روز ديگر كه باز شنبه بود، عيسی در عبادتگاه، كلام خدا را به مردم تعليم می‌داد. از قضا، در آنجا مردی حضور داشت كه دست راستش از كار افتاده بود. علمای دينی و فريسی‌ها مراقب عيسی بودند تا ببينند آيا در آن روز، او را شفا می‌دهد يا نه، چون دنبال بهانه‌ای بودند تا مدركی عليه او بدست آورند. عيسی كه افكار ايشان را درک كرده بود، به آن مرد فرمود: «بيا اينجا بايست تا همه بتوانند تو را ببينند!» او نيز رفت و ايستاد. عيسی به فريسی‌ها و علمای دينی فرمود: «سؤالی از شما دارم: در روز شنبه بايد نيكی كرد يا بدی؟ بايد جان انسان را نجات داد يا نابود كرد؟» سپس به يک‌يک ايشان خيره شد و به آن مرد گفت: «دستت را دراز كن!» او نيز اطاعت كرد و دستش كاملاً خوب شد! دشمنان عيسی از اين كار او به خشم آمده، بر آن شدند كه او را به قتل رسانند. در يكی از آن روزها، عيسی برای دعا به كوهستان رفت و تمام شب را به راز و نياز با خدا پرداخت. صبح زود، پيروان خود را فرا خواند و از ميان آنها، دوازده نفر را بعنوان شاگردان خاص خود برگزيد و ايشان را رسولان خود ناميد. اينست نامهای رسولان مسيح: شمعون (معروف به پطرس)، اندرياس (برادر شمعون)، يعقوب، يوحنا، فيليپ، برتولما، متی‌ٰ، توما، يعقوب (پسر حلفی)، شمعون (معروف به فدايی)، يهودا (پسر يعقوب)، يهودا اسخريوطی (كسی كه در آخر به عيسی خيانت كرد). *** *** سپس همگی از دامنه كوه پايين آمدند و به محلی وسيع و هموار رسيدند. در آنجا تمام پيروانش و گروه بسياری از مردم، گرد او جمع شدند. اين عده از سراسر ايالت يهوديه، اورشليم و حتی سواحل شمالی صور و صيدون آمده بودند تا سخنان او را بشنوند و از امراض خود شفا يابند. آن كسانی نيز كه از ارواح پليد رنج می‌بردند، آمدند و شفا يافتند. مردم همه كوشش می‌كردند خود را به او برسانند، چون به محض اينكه به او دست می‌زدند، نيرويی از او صادر می‌شد و آنان را شفا می‌بخشيد! در اين هنگام، عيسی رو به شاگردان خود كرد و فرمود: «خوشابه حال شما كه تهی‌دستيد، زيرا ملكوت خدا از آن شماست! «خوشابه حال شما كه اكنون گرسنه‌ايد، زيرا سير و بی‌نياز خواهيد شد. خوشابحال شما كه گريان هستيد، زيرا زمانی خواهد رسيد كه از خوشی خواهيد خنديد! «خوشابه حال شما، وقتی كه مردم بخاطر من، از شما متنفر شوند و شما را در جمع خود راه ندهند و به شما ناسزا گويند و تهمت زنند! در اينگونه مواقع شادی كنيد! بلی، شاد و مسرور باشيد، زيرا در آسمان پاداش بزرگی در انتظارتان خواهد بود؛ بدانيد كه با انبيای قديم نيز مردم همينگونه رفتار كرده‌اند. «اما وای به حال ثروتمندان، زيرا دوران خوشی ايشان فقط محدود به اين جهان است. «وای به حال آنانی كه اكنون سير هستند، زيرا دوران گرسنگی‌شان فرا خواهد رسيد! «وای به حال آنانی كه امروز خندان و بی‌غمند، زيرا غم و اندوه انتظارشان را می‌كشد! «وای بر شما، آنگاه كه مردم از شما تعريف و تمجيد كنند، زيرا با انبيای دروغين نيز به همينگونه رفتار می‌كردند! «اما به همه شما كه سخنان مرا می‌شنويد، می‌گويم كه دشمنان خود را دوست بداريد و به كسانی كه از شما نفرت دارند، خوبی كنيد. برای آنانی كه به شما ناسزا می‌گويند، دعای خير كنيد. برای افرادی كه به شما آزار می‌رسانند، بركت خدا را بطلبيد. «اگر كسی به يک طرف صورتت سيلی زد، بگذار به طرف ديگر هم بزند! اگر كسی خواست ردای تو را بگيرد، پيراهنت را هم به او بده. هر كه از تو چيزی بخواهد، از او دريغ مدار، و اگر اموالت را گرفتند، در فكر پس گرفتن نباش. با مردم آنگونه رفتار كن كه انتظار داری با تو رفتار كنند. «اگر فقط كسانی را دوست بداريد كه شما را دوست می‌دارند، چه برتری بر ديگران داريد؟ خدانشناسان نيز چنين می‌كنند! اگر فقط به كسانی خوبی كنيد كه به شما خوبی می‌كنند، آيا كار بزرگی كرده‌ايد؟ گناهكاران نيز چنين می‌كنند! و اگر فقط به كسانی قرض بدهيد كه می‌توانند به شما پس بدهند، چه هنر كرده‌ايد؟ حتی گناهكاران نيز اگر بدانند پولشان را پس می‌گيرند، به يكديگر قرض می‌دهند. «اما شما، دشمنانتان را دوست بداريد و به ايشان خوبی كنيد! قرض بدهيد و نگران پس گرفتن نباشيد. در اينصورت پاداش آسمانی شما بزرگ خواهد بود، زيرا همچون فرزندان خدا رفتار كرده‌ايد، چون خدا نيز نسبت به حق‌ناشناسان و بدكاران مهربان است. پس مانند پدر آسمانی خود دلسوز باشيد. «ايراد نگيريد تا از شما ايراد نگيرند. ديگران را محكوم نكنيد تا خدا شما را محكوم نكند. گذشت داشته باشيد تا نسبت به شما باگذشت باشند. بدهيد تا خدا هم به شما بدهد. هديه‌ای كه می‌دهيد، به خودتان برخواهد گشت، آن هم با پيمانه‌ای پُر، لبريز، فشرده و تكان داده شده! با هر دستی كه بدهيد با همان دست دريافت خواهيد كرد. اگر با دست پُر بدهيد، با دست پُر دريافت می‌كنيد و اگر با دست خالی بدهيد، با دست خالی دريافت خواهيد كرد.» سپس عيسی اين مثل‌ها را آورد: «چه فايده دارد كه كور، راهنمای كور ديگر شود؟ يكی كه در گودال بيفتد، ديگری را هم بدنبال خود می‌كشد. چگونه ممكن است كه شاگرد داناتر از استاد خود باشد؟ شاگرد اگر زياد تلاش كند، شايد مانند استاد خود شود. «چرا پَرِ كاهی را كه در چشم ديگران است، می‌بينی، اما چوب را در چشم خود ناديده می‌گيری؟ چگونه جرأت می‌كنی بگويی: برادر، اجازه بده پر كاه را از چشمت درآورم، در حاليكه چوب را در چشم خود نمی‌بينی؟ ای متظاهر، نخست چوب را از چشم خود درآور، آنگاه بهتر خواهی ديد تا پركاه را از چشم او بيرون بياوری! «اگر درخت خوب باشد، ميوه‌اش نيز خوب خواهد بود، و اگر بد باشد، ميوه‌اش نيز بد خواهد بود. درخت را از ميوه‌اش می‌شناسند. نه بوتۀ خار انجير می‌دهد و نه بوتۀ تمشک، انگور! شخص نيک، چون خوش قلب است، اعمالش نيز نيک است. شخص بد، چون بد باطن است، اعمالش نيز بد است. آنچه در دل شخص باشد، از سخنانش آشكار می‌گردد! «چگونه مرا «خداوند» می‌خوانيد، اما دستوراتم را اطاعت نمی‌كنيد؟ هر كه نزد من آيد و سخنان مرا بشنود و به آنها عمل كند، مانند شخصی است كه خانه‌اش را بر بنياد محكم سنگی می‌سازد. وقتی سيلاب بيايد و به آن خانه فشار بياورد، پابرجا می‌ماند، زيرا بنيادی محكم دارد. *** «اما كسی كه سخنان مرا می‌شنود و اطاعت نمی‌كند، مانند كسی است كه خانه‌اش را روی زمين سست بنا می‌كند. هرگاه سيل به آن خانه فشار آوَرَد، فرو می‌ريزد و ويران می‌شود.» هنگامی كه عيسی اين سخنان را به پايان رسانيد، به كفرناحوم بازگشت. در آن شهر، يک افسر رومی، غلامی داشت كه برايش خيلی عزيز بود. از قضا آن غلام بيمار شد و به حال مرگ افتاد. وقتی افسر از آمدن عيسی باخبر شد، چند نفر از بزرگان يهود را فرستاد تا از او خواهش كنند كه بيايد و غلامش را شفا بخشد. پس آنان با اصرار، به عيسی التماس كردند كه همراه ايشان برود و آن غلام را شفا دهد. ايشان گفتند: «اين افسر مرد بسيار نيكوكاری است. اگر كسی پيدا شود كه لايق لطف تو باشد، همين شخص است. زيرا نسبت به يهوديان مهربان بوده و عبادتگاهی نيز برای ما ساخته است!» عيسی با ايشان رفت. اما پيش از آنكه به خانه برسند، آن افسر چند نفر از دوستان خود را فرستاد تا به عيسی چنين بگويند: «سَروَر من، به خود زحمت ندهيد كه به خانه من بياييد، چون من لايق چنين افتخاری نيستم. خود را نيز لايق نمی‌دانم كه به حضورتان بيايم. از همانجا كه هستيد، فقط دستور بدهيد تا غلام من شفا يابد! من خود، زير دست افسران ارشد هستم و از طرف ديگر، سربازانی را تحت فرمان خود دارم. فقط كافی است به سربازی دستور بدهم «برو» تا برود. يا بگويم «بيا» تا بيايد، و به غلام خود بگويم «چنين و چنان كن» تا بكند. پس شما نيز فقط دستور بدهيد تا خدمتگزار من بهبود يابد!» عيسی وقتی اين را شنيد، تعجب كرد و رو به جمعيتی كه همراهش بودند، نمود و گفت: «در ميان تمام يهوديان اسرائيل، حتی يک نفر را نديده‌ام كه چنين ايمانی داشته باشد.» وقتی دوستان آن افسر به خانه بازگشتند، غلام كاملاً شفا يافته بود. چندی بعد، عيسی با شاگردان خود به شهری به نام نائين رفت و مانند هميشه، گروه بزرگی از مردم نيز همراه او بودند. وقتی به دروازه شهر رسيدند، ديدند كه جنازه‌ای را می‌برند. جوانی كه تنها پسر يک بيوه‌زن بود، مرده بود. بسياری از اهالی آن شهر، با آن زن عزاداری می‌كردند. وقتی عيسای خداوند، آن مادر داغديده را ديد، دلش بحال او سوخت و فرمود: «گريه نكن!» سپس نزديک تابوت رفت و دست بر آن گذارد. كسانی كه تابوت را می‌بردند، ايستادند. عيسی فرمود: «ای جوان، به تو می‌گويم، برخيز!» بلافاصله، آن جوان برخاست و نشست و با كسانی كه دور او را گرفته بودند، مشغول گفتگو شد! به اين ترتيب، عيسی او را به مادرش بازگردانيد. تمام كسانی كه اين معجزه را ديدند، با ترس و احترام، خدا را شكر كرده، می‌گفتند: «نبی بزرگی در ميان ما ظهور كرده است! خداوند به ياری ما آمده است!» آنگاه خبر اين معجزه در سراسر ايالت يهوديه و در سرزمينهای اطراف منتشر شد. هنگامی كه يحيی خبر كارهای عيسی را از زبان شاگردان خود شنيد، دو نفر از ايشان را نزد او فرستاد تا بپرسند: «آيا تو همان مسيح موعود هستی يا هنوز بايد منتظر آمدن او باشيم؟» آن دو شاگرد هنگامی نزد عيسی رسيدند كه او افليج‌ها، كورها و بيماران مختلف را شفا می‌بخشيد و ارواح پليد را از وجود ديوانگان اخراج می‌كرد. آنان سؤال يحيی را به عرض او رساندند. عيسی در جواب فرمود: «نزد يحيی بازگرديد و آنچه ديديد و شنيديد، برای او بيان كنيد كه چگونه نابينايان بينا می‌شوند، لنگ‌ها راه می‌روند، جذامی‌ها شفا می‌يابند، ناشنواها شنوا می‌گردند، مرده‌ها زنده می‌شوند و فقرا پيغام نجاتبخش خدا را می‌شنوند. *** *** سپس به او بگوييد، خوشابحال كسی كه به من شک نكند.» وقتی آن دو فرستاده رفتند، عيسی درباره يحيی با مردم سخن گفت و فرمود: «آن مرد كه برای ديدنش به بيابان يهوديه رفته بوديد، كه بود؟ آيا مردی بود سست چون علف، كه از وزش هر بادی بلرزد؟ آيا مردی بود با لباسهای گرانقيمت؟ اگر شخص عياش و خوش‌گذرانی بود، در قصرها زندگی می‌كرد، نه در بيابان! آيا رفته بوديد پيامبری را ببينيد؟ بلی، به شما می‌گويم كه يحيی از يک پيامبر نيز بزرگتر است. او همان رسولی است كه كتاب آسمانی درباره‌اش می‌فرمايد: «من رسول خود را پيش از تو می‌فرستم تا راه را برايت باز كند.» در ميان تمام انسانهايی كه تابحال بدنيا آمده‌اند، كسی بزرگتر از يحيی نبوده است. با وجود اين، كوچكترين فرد در ملكوت خدا از يحيی بزرگتر است! «تمام كسانی كه پيغام يحيی را شنيدند، حتی مأمورين باج و خراج، تسليم خواست خدا گرديده، از دست او غسل‌تعميد گرفتند. ولی فريسی‌ها و علمای دين، دعوت خدا را رد كردند و حاضر نشدند از او تعميد بگيرند. «پس درباره اين قبيل اشخاص چه بگويم؟ ايشان را به چه چيز تشبيه كنم؟ مانند كودكانی هستند كه در كوچه‌ها به هنگام بازی، با بی‌حوصلگی به همبازيهای خود می‌گويند: «نه به ساز ما می‌رقصيد، و نه به نوحۀ ما گريه می‌كنيد.» زيرا درباره يحيای تعميددهنده كه اغلب روزه‌دار بود و شراب هم نمی‌نوشيد، می‌گفتيد كه ديوانه است! و درباره من كه می‌خورم و می‌نوشم، می‌گوييد كه شخصی است پرخور و ميگسار و همنشين گناهكاران! اگر عاقل بوديد، چنين نمی‌گفتيد و می‌دانستيد چرا او چنان می‌كرد و من چنين!» روزی يكی از فريسيان عيسی را برای صرف غذا به خانه خود دعوت كرد. عيسی نيز دعوت او را پذيرفت و به خانه او رفت. وقتی سر سفره نشسته بودند، زنی بدكاره كه شنيده بود عيسی در آن خانه است، شيشه‌ای نفيس پر از عطر گرانبها برداشت، و وارد شد و پشت سر عيسی، نزد پايهايش نشست و شروع به گريستن كرد. قطره‌های اشک او روی پايهای عيسی می‌چكيد و او با مويهای سر خود آنها را پاک می‌كرد. سپس پايهای عيسی را بوسيد و روی آنها عطر ريخت. صاحب خانه يعنی آن فريسی، وقتی اين وضع را مشاهده نمود و آن زن را شناخت، با خود گفت: «اگر اين مرد فرستاده خدا بود، يقيناً متوجه می‌شد كه اين زن گناهكار و ناپاک است!» عيسی خيالات دل او را درک كرد و به او گفت: «شمعون، می‌خواهم چيزی به تو بگويم.» شمعون گفت: «بفرما استاد!» آنگاه عيسی داستانی برای او تعريف كرد و گفت: «شخصی از دو نفر طلب داشت، از يكی 500 سكه و از ديگری 50 سكه. اما هيچيک از آن دو، نمی‌توانست بدهی خود را بپردازد. پس آن مرد مهربان هر دو را بخشيد و از طلب خود چشم‌پوشی كرد! حال، به نظر تو كداميک از آن دو او را بيشتر دوست خواهد داشت؟» شمعون جواب داد: «به نظر من، آن كه بيشتر بدهكار بود.» عيسی فرمود: «درست گفتی!» سپس به آن زن اشاره كرد و به شمعون گفت: «به اين زن كه اينجا زانو زده است خوب نگاه كن! وقتی به خانۀ تو آمدم به خودت زحمت ندادی كه برای شستشوی پايهايم، آب بياوری. اما او پايهای مرا با اشک چشمانش شست و با مويهای سرش خشک كرد. به رسم معمول، صورتم را نبوسيدی؛ اما از وقتی كه داخل شدم، اين زن از بوسيدن پايهای من دست نكشيده است. تو غفلت كردی كه به رسم احترام، روغن بر سرم بمالی، ولی او پايهای مرا عطرآگين كرده است. از اينروست كه او محبت بيشتری نشان می‌دهد، چون گناهان بسيارش آمرزيده شده است. اما هر كه كمتر بخشيده شده باشد، محبت كمتری نشان می‌دهد.» آنگاه رو به آن زن كرد و فرمود: «گناهان تو بخشيده شد!» اشخاصی كه بر سر سفره حضور داشتند، با خود می‌گفتند: «اين مرد كيست كه گناهان مردم را نيز می‌آمرزد؟» عيسی به آن زن فرمود: «ايمانت باعث نجاتت شده است! برخيز و آسوده خاطر برو.» چندی بعد، عيسی سفری به شهرها و دهات ايالت جليل كرد تا همه جا مژده ملكوت خدا را اعلام كند. آن دوازده شاگرد و چند زن كه از ارواح پليد و يا از امراض شفا يافته بودند نيز او را همراهی می‌كردند. مريم مجدليه كه عيسی هفت روح پليد از وجود او بيرون كرده بود، يونا، همسر خوزا (رئيس دربار هيروديس)، و سوسن از جمله اين زنان بودند. ايشان و بسياری از زنان ديگر، از دارايی شخصی خود، عيسی و شاگردانش را خدمت می‌كردند. مردم از همه شهرها نزد عيسی می‌آمدند. يک روز، عدۀ زيادی نزدش گرد آمدند و او اين حكايت را برای ايشان بيان نمود: «روزی كشاورزی به مزرعه رفت تا تخم بكارد. وقتی تخمها را می‌پاشيد، مقداری روی گذرگاه افتاد و پايمال شد و پرندگان آمده، آنها را برچيدند و خوردند. مقداری ديگر در زمين سنگلاخ و كم‌خاک افتاد و سبز شد، اما چون زمين رطوبت نداشت، زود پژمرد و خشكيد. مقداری هم در ميان خارها افتاد. خارها با تخمها رشد كرد و ساقه‌های جوان گياه، زير فشار خارها خفه شد. اما مقداری از تخمها در زمين بارور افتاد و روييد و صد برابر ثمر داد.» سپس با صدای بلند فرمود: «هر كه گوش شنوا دارد، خوب به سخنان من توجه كند!» شاگردان پرسيدند: «معنی اين حكايت چيست؟» فرمود: «خدا به شما اين توانايی را داده است كه معنی اين حكايات را درک كنيد، چون حقايق ناگفته‌ای را درباره برقراری ملكوت خدا بر روی زمين، بيان می‌كند. اما اين مردم، سخنان مرا می‌شنوند و چيزی از آن درک نمی‌كنند، و اين درست همان چيزی است كه انبيای قديم پيشگويی كرده‌اند. «معنی حكايت اينست: تخم، همان كلام خداست. گذرگاه مزرعه كه بعضی ازتخمها در آنجا افتاد، دل سخت كسانی را نشان می‌دهد كه كلام خدا را می‌شنوند، اما بعد شيطان آمده، كلام را می‌ربايد و می‌برد و نمی‌گذارد ايمان بياورند و نجات پيدا كنند، زمين سنگلاخ، نمايانگر كسانی است كه از گوش دادن به كلام خدا لذت می‌برند ولی در ايشان هرگز تأثيری عميق نمی‌نمايد و ريشه نمی‌دواند. آنان می‌دانند كه كلام خدا حقيقت دارد و تا مدتی هم ايمان می‌آورند. اما وقتی باد سوزان شكنجه و آزار وزيد، ايمان خود را از دست می‌دهند. زمينی كه از خار پوشيده شده، به كسانی اشاره دارد كه به پيغام خدا گوش می‌دهند و ايمان می‌آورند ولی ايمانشان در زير فشار نگرانی، ماديات و مسئوليتها و لذات زندگی، كم‌كم خفه می‌شود وثمری به بار نمی‌آورد. «اما خاک خوب، نمايانگر اشخاصی است كه با قلبی آماده و پذيرا به كلام خدا گوش می‌دهند و با جديت از آن اطاعت می‌كنند تا ثمر به بار آورند. «آيا تابحال شنيده‌ايد كه كسی چراغی را روشن كند و بعد روی آن را بپوشاند تا نورش به ديگران نتابد؟ چراغ را بايد جايی گذاشت كه همه بتوانند از نورش استفاده كنند. به همين صورت، خدا نيز يک روز اسرار نهان و مخفی دل انسان را پيش چشمان همه، عيان و آشكار خواهد ساخت. پس سعی كنيد كه به پيغام خدا خوب گوش فرا دهيد. چون هر كه دارد، به او بيشتر داده خواهد شد، و هر كه ندارد، آنچه گمان می‌كند دارد نيز از او گرفته خواهد شد.» يكبار، مادر و برادران عيسی آمدند تا او را ببينند، اما بعلت ازدحام جمعيت نتوانستند وارد خانه‌ای شوند كه درآن تعليم می‌داد. وقتی به عيسی خبر دادند كه مادر و برادرانش بيرون ايستاده و منتظر ديدنش هستند، فرمود: «مادر و برادران من كسانی هستند كه پيغام خدا را می‌شنوند و آن را اطاعت می‌كنند.» روزی عيسی با شاگردانش سوار قايقی شد و از ايشان خواست كه آن را به كناره ديگر درياچه ببرند. در بين راه، عيسی را خواب در ربود. ناگهان طوفان سختی درگرفت، طوری كه آب قايق را پر كرد و جانشان به خطر افتاد. شاگردان با عجله عيسی را بيدار كردند و فرياد زدند: «استاد، استاد، نزديک است غرق شويم!» عيسی برخاست و به طوفان دستور داد: «آرام شو!» آنگاه باد و امواج فروكش كرد و همه جا آرامش حكمفرما گرديد! سپس از ايشان پرسيد: «ايمانتان كجاست؟» ايشان با ترس و تعجب به يكديگر گفتند: «اين مرد كيست كه حتی باد و امواج دريا نيز از او فرمان می‌برند؟» به اين ترتيب به آنسوی درياچه، به سرزمين جدری‌ها رسيدند كه مقابل ايالت جليل بود. وقتی عيسی از قايق پياده شد، مردی كه مدتها ديوانه بود از شهر به سوی او آمد. او نه لباس می‌پوشيد و نه در خانه می‌ماند بلكه در قبرستانها زندگی می‌كرد. به محض اينكه عيسی را ديد، نعره زد و پيش پايهای او بر زمين افتاد و با صدای بلند گفت: «ای عيسی، فرزند خدای متعال، با من چه كار داری؟ التماس می‌كنم مرا عذاب ندهی!» زيرا عيسی به روح پليد دستور می‌داد كه از وجود آن مرد بيرون بيايد. اين روح پليد بارها به آن مرد حمله كرده بود و حتی موقعی كه دستها و پايهای او را با زنجير می‌بستند، به آسانی زنجيرها را می‌گسيخت و سر به بيابان می‌گذاشت. او بطور كامل در چنگال ارواح پليد اسير بود. عيسی از آن روح پرسيد: «اسم تو چيست؟» گفت: «قشون»، زيرا هزاران روح در وجود آن مرد داخل شده بودند. سپس ارواح پليد به عيسی التماس كردند كه آنها را به جهنم نفرستد. در اين هنگام، يک گلۀ بزرگ خوک، روی تپه‌ای در آن حوالی می‌چريد. ارواح به عيسی التماس كردند كه اجازه دهد داخل خوكها گردند. عيسی اجازه داد. آنگاه ارواح پليد از وجود آن مرد بيرون آمدند و داخل خوكها شدند. بلافاصله تمام آن گله از تپه سرازير شده، از پرتگاه به داخل درياچه پريدند و غرق شدند. خوک‌چرانها پا به فرار گذاشتند و به هر جا كه می‌رسيدند، ماجرا را برای مردم بازگو می‌كردند. طولی نكشيد كه مردم دسته‌دسته آمدند تا واقعه را به چشم ببينند. وقتی آن ديوانه را ديدند كه لباس برتن داشت و پيش پای عيسی آرام نشسته و كاملاً عاقل شده است، وحشت كردند. كسانی كه اين ماجرا را ديده بودند، برای ديگران تعريف می‌كردند كه آن ديوانه چگونه شفا يافته است. مردم كه از اين واقعه دچار وحشت شده بودند، از عيسی خواهش كردند كه از آنجا برود و ديگر كاری به كارشان نداشته باشد. پس او سوار قايق شد تا به كناره ديگر درياچه بازگردد. ديوانه‌ای كه شفا يافته بود، به عيسی التماس كرد كه اجازه دهد او را همراهی كند. اما عيسی اجازه نداد و به او فرمود: «نزد خانواده‌ات برگرد و بگو كه خدا چه كار بزرگی برايت انجام داده است.» او نيز به شهر رفت و برای همه بازگو نمود كه عيسی چه معجزه بزرگی در حق او انجام داده است. هنگامی كه عيسی به كناره ديگر درياچه بازگشت، مردم با آغوش باز از او استقبال كردند، چون منتظرش بودند. ناگهان مردی به نام يايروس كه سرپرست عبادتگاه شهر بود، آمد و بر پايهای عيسی افتاد و به او التماس كرد كه همراه او به خانه‌اش برود، و دختر دوازده ساله‌اش را كه تنها فرزندش بود و در آستانه مرگ قرار داشت، شفا دهد. عيسی خواهش او را پذيرفت و در ميان انبوه جمعيت، با او براه افتاد. مردم از هر طرف دور او را گرفته بودند و بر او فشار می‌آوردند. در همين حال، زنی از پشت سر عيسی خود را به او رسانيد و به گوشۀ ردای او دست زد. اين زن به مدت دوازده سال به خونريزی مبتلا بود و با اينكه تمام دارايی خود را صرف معالجه خود نموده بود، بهبودی نيافته بود. اما به محض اينكه دستش به گوشه ردای عيسی رسيد، خونريزی‌اش قطع شد. *** عيسی ناگهان برگشت و پرسيد: «چه كسی به من دست زد؟» همه انكار كردند. پطرس گفت: «استاد، می‌بينيد كه مردم از هر طرف فشار می‌آورند…» اما عيسی فرمود: «يک نفر به من دست زد، چون حس كردم كه نيروی شفابخشی از من صادر شد!» آن زن كه ديد عيسی از همه چيز آگاهی دارد، با ترس و لرز آمد و در برابر او به زانو افتاد. آنگاه در حضور همه بيان كرد كه به چه علت به او دست زده و چگونه شفا يافته است. عيسی فرمود: «دخترم، ايمانت باعث شفايت شده است. برخيز و با خيالی آسوده، برو!» عيسی هنوز با آن زن سخن می‌گفت كه شخصی از خانه يايروس آمد و به او خبر داده گفت: «دخترت فوت كرد. ديگر بيهوده به استاد زحمت نده.» اما وقتی عيسی اين را شنيد، به يايروس فرمود: «نترس! فقط به من اعتماد داشته باش! دخترت شفا خواهد يافت!» هنگامی كه به خانه رسيدند، عيسی اجازه نداد كه بغير از پطرس، يعقوب، يوحنا و پدر و مادر آن دختر، كسی با او وارد اطاق شود. در آن خانه عده زيادی جمع شده و گريه و زاری می‌كردند. عيسی به ايشان فرمود: «گريه نكنيد! دختر نمرده؛ فقط خوابيده است!» همه او را مسخره كردند، چون می‌دانستند كه دختر مرده است. آنگاه عيسی وارد اطاق شد و دست دختر را گرفت و فرمود: «دختر، برخيز!» همان لحظه، او زنده شد و فوراً از جا برخاست! عيسی فرمود: «چيزی به او بدهيد تا بخورد.» پدر و مادر او از فرط شادی نمی‌دانستند چه كنند؛ اما عيسی اصرار كرد كه جزئيات ماجرا را برای كسی فاش ننمايند. روزی عيسی دوازده شاگرد خود را فرا خواند و به ايشان قدرت و اقتدار داد تا ارواح پليد را از وجود ديوانگان بيرون كنند و بيماران را شفا بخشند. آنگاه ايشان را فرستاد تا فرا رسيدن ملكوت خدا را به مردم اعلام نمايند و بيماران را شفا دهند. پيش از آنكه براه افتند، عيسی به آنان فرمود: «در اين سفر، هيچ چيز با خود نبريد، نه چوب دستی، نه كوله‌بار، نه خوراک، نه پول و نه لباس اضافی. به هر شهری كه رفتيد، فقط در يک خانه مهمان باشيد. اگر اهالی شهری به پيغام شما توجهی نكردند، به هنگام ترک آن شهر، حتی گرد و خاک آنجا را از پايهايتان بتكانيد تا بدانند كه خدا نسبت به آنان غضبناک است!» پس شاگردان، شهر به شهر و آبادی به آبادی می‌گشتند و پيغام انجيل را به مردم می‌رساندند و بيماران را شفا می‌بخشيدند. وقتی كه هيروديس حكمران جليل خبر معجزات عيسی را شنيد، نگران و پريشان شد، زيرا بعضی درباره عيسی می‌گفتند كه او همان يحيای تعميد دهنده است كه زنده شده است. عده‌ای ديگر نيز می‌گفتند كه او همان الياس است كه ظهور كرده و يا يكی از پيغمبران قديمی است كه زنده شده است. اينگونه شايعات همه جا به گوش می‌رسيد. اما هيروديس می‌گفت: «من خود سر يحيی را از تنش جدا كردم! پس اين ديگر كيست كه اين داستانهای عجيب و غريب را درباره‌اش می‌شنوم؟» از اينرو مشتاق بود كه عيسی را ملاقات كند. پس از مدتی، رسولان برگشتند و عيسی را از آنچه كرده بودند، آگاه ساختند. آنگاه عيسی همراه ايشان، بدور از چشم مردم، بسوی شهر بيت‌صيدا براه افتاد. اما عده بسياری از مقصد او باخبر شدند و بدنبالش شتافتند. عيسی نيز با خوشرويی ايشان را پذيرفت و باز درباره ملكوت خدا ايشان را تعليم داد و بيماران را شفا بخشيد. نزديک غروب، دوازده شاگرد عيسی آمده، به او گفتند: «مردم را مرخص فرما تا به آباديهای اطراف بروند و برای گذراندن شب، جا و خوراک بيابند، چون در اين بيابان، چيزی برای خوردن پيدا نمی‌شود.» عيسی جواب داد: «شما خودتان به ايشان خوراک بدهيد!» شاگردان با تعجب گفتند: «چگونه؟ ما حتی برای خودمان، چيزی جز پنج نان و دو ماهی نداريم! شايد می‌خواهی كه برويم و برای تمام اين جمعيت غذا بخريم؟» فقط تعداد مردها در آن جمعيت، حدود پنج هزار نفر بود. آنگاه عيسی فرمود: «به مردم بگوييد كه در دسته‌های پنجاه نفری، بر روی زمين بنشينند.» شاگردان همه را نشاندند. عيسی آن پنج نان و دو ماهی را در دست گرفت و بسوی آسمان نگاه كرد و شكر نمود. سپس نانها را تكه‌تكه كرد و به شاگردانش داد تا در ميان مردم تقسيم كنند. همه خوردند و سير شدند و دوازده سبد نيز از تكه‌های باقيمانده، اضافه آمد. يک روز كه عيسی به تنهايی دعا می‌كرد، شاگردانش نزد او آمدند و او از ايشان پرسيد: «به نظر مردم، من كه هستم؟» جواب دادند: «يحيای تعميد دهنده، يا الياس نبی، و يا يكی از پيغمبران قديم كه زنده شده است.» آنگاه از ايشان پرسيد: «شما چه؟ شما مرا كه می‌دانيد؟» پطرس در جواب گفت: «تو مسيح موعود هستی!» اما عيسی ايشان را اكيداً منع كرد كه اين موضوع را با كسی درميان نگذارند. سپس به ايشان فرمود: «لازم است كه من رنج و عذاب بسيار بكشم. بزرگان قوم، كاهنان اعظم و علمای دين مرا محكوم كرده، خواهند كشت. اما من روز سوم زنده خواهم شد!» سپس به همه فرمود: «هر كه می‌خواهد مرا پيروی كند، بايد از خواسته‌ها و آسايش خود چشم بپوشد و هر روز، زحمات و سختی‌ها را همچون صليب بر دوش بكشد و بدنبال من بيايد. هر كه در راه من جانش را از دست بدهد، حيات جاودان را خواهد يافت، اما هر كه بكوشد جانش را حفظ كند، حيات جاودان را از دست خواهد داد. پس چه فايده‌ای دارد كه شخص تمام دنيا را به چنگ بياورد، اما حيات جاويد را از دست بدهد؟ «هر كه در اين جهان از من و سخنان من عار داشته باشد، من نيز وقتی در جلال خود و جلال پدر، با فرشتگان مقدس به جهان بازگردم، از او عار خواهم داشت. اما يقين بدانيد كه در اينجا كسانی ايستاده‌اند كه تا ملكوت خدا را نبينند، نخواهند مرد.» هشت روز پس از اين سخنان، عيسی به همراه پطرس، يعقوب و يوحنا، بر فراز تپه‌ای برآمد تا دعا كند. به هنگام دعا، ناگهان چهره عيسی نورانی شد و لباس او از سفيدی، چشم را خيره می‌كرد. در همان حال، دو مرد، يعنی موسی و الياس، با ظاهری پرشكوه و نورانی ظاهر شدند و با عيسی درباره مرگ او كه می‌بايست طبق خواست خدا، بزودی در اورشليم واقع گردد، به گفتگو پرداختند. *** اما در اين هنگام، پطرس و دوستانش را خواب در ربوده بود. وقتی بيدار شدند، عيسی و آن دو مرد را غرق در نور و جلال ديدند. هنگامی كه موسی و الياس آن محل را ترک می‌كردند پطرس كه دستپاچه بود و نمی‌دانست چه می‌گويد، به عيسی گفت: «استاد، چه عالی است! همينجا بمانيم و سه سايبان بسازيم، يكی برای تو، يكی برای موسی و يكی هم برای الياس.» سخن پطرس هنوز تمام نشده بود كه ابری درخشان پديدار گشت و وقتی بر ايشان سايه انداخت، شاگردان را ترس فرا گرفت. آنگاه از ابر ندايی در رسيد كه «اينست پسر محبوب من. سخنان او را بشنويد!» وقتی كه ندا خاتمه يافت، متوجه شدند كه عيسی تنهاست. آنان تا مدتها، به كسی درباره اين واقعه چيزی نگفتند. روز بعد، وقتی از تپه پايين می‌آمدند، با جمعيت بزرگی روبرو شدند. ناگهان مردی از ميان جمعيت فرياد زد: «استاد، التماس می‌كنم بر پسرم، كه تنها فرزندم است، نظر لطف بيندازی، چون يک روح پليد مرتب داخل وجود او می‌شود و او را به فرياد كشيدن وامی‌دارد. روح پليد او را متشنج می‌كند، بطوری كه از دهانش كف بيرون می‌آيد. او هميشه به پسرم حمله می‌كند و به سختی او را رها می‌سازد. از شاگردانت درخواست كردم كه اين روح را از وجود پسرم بيرون كنند، اما نتوانستند.» عيسی فرمود: «شما مردم اين زمانه، چقدر سرسخت و بی‌ايمان هستيد! تا كی اين وضع را تحمل كنم؟ پسر را نزد من بياوريد!» در همان هنگام كه پسر را می‌آوردند، روح پليد او را تكان سختی داد و برزمين زد. پسر می‌غلطيد و دهانش كف می‌كرد. اما عيسی به روح پليد دستور داد كه بيرون بيايد. به اين ترتيب آن پسر را شفا بخشيد و به پدرش سپرد. مردم همه از قدرت خدا شگفت‌زده شده بودند. «به آنچه می‌گويم، خوب توجه كنيد: مرا كه مسيح هستم بزودی به‌دست مردم تسليم خواهند كرد.» اما شاگردان منظور او را نفهميدند، چون ذهنشان كور شده بود و می‌ترسيدند در اين باره از او سؤال كنند. سپس بين شاگردان عيسی اين بحث درگرفت كه چه كسی از همه بزرگتر است! عيسی كه متوجه افكار ايشان شده بود، كودكی را نزد خود خواند، و به ايشان فرمود: «هر كه افرادی اين چنين كوچک را بپذيرد، مرا پذيرفته است؛ و هر كه مرا پذيرد، در حقيقت خدايی را كه مرا فرستاده پذيرفته است. بزرگی شما به اين بستگی دارد كه تا چه اندازه ديگران را می‌پذيريد.» شاگرد او، يوحنا گفت: «استاد، ما شخصی را ديديم كه با بر زبان آوردن نام تو، ارواح پليد را از وجود ديوانه‌ها بيرون می‌كرد. ما نيز سعی كرديم مانع كار او شويم، چون از گروه ما نبود!» عيسی فرمود: «مانع او نشويد، چون كسی كه برضد شما نباشد، از شماست.» هنگامی كه زمان بازگشت عيسی به آسمان نزديک شد، با عزمی راسخ بسوی اورشليم براه افتاد. او چند نفر را جلوتر فرستاد تا در يكی از دهكده‌های سامری‌نشين، محلی برای اقامت ايشان آماده سازند. اما اهالی آن دهكده، ايشان را نپذيرفتند چون می‌دانستند كه عازم اورشليم هستند. (سامريها و يهوديها، دشمنی ديرينه‌ای با يكديگر داشتند.) وقتی فرستادگان برگشتند و اين خبر را آوردند، يعقوب و يوحنا به عيسی گفتند: «استاد، آيا می‌خواهی از خدا درخواست كنيم كه از آسمان آتش بفرستد و ايشان را از بين ببرد، همانگونه كه الياس نيز كرد؟» اما عيسی ايشان را سرزنش نمود. بنابراين از آنجا به آبادی ديگری رفتند. در بين راه، شخصی به عيسی گفت: «می‌خواهم هر جا كه می‌روی، تو را پيروی كنم!» عيسی در جواب فرمود: «روباه‌ها، لانه دارند و پرندگان، آشيانه! اما من حتی جايی برای خوابيدن ندارم!» يكبار نيز او كسی را دعوت كرد تا پيروی‌اش نمايد. آن شخص پذيرفت اما خواست كه اين كار را به پس از مرگ پدرش موكول كند. عيسی به او گفت: «بگذار كسانی در فكر اين چيزها باشند كه حيات جاودانی ندارند. وظيفه تو اينست كه بيايی و مژده ملكوت خدا را در همه جا اعلام نمايی.» شخصی نيز به عيسی گفت: «خداوندا، من حاضرم تو را پيروی كنم. اما بگذار اول بروم و از خانواده‌ام اجازه بگيرم!» عيسی به او فرمود: «كسی كه تمام هوش و حواسش متوجه خدمت به من نباشد، لايق اين خدمت نيست!» آنگاه، عيسای خداوند هفتاد نفر ديگر را تعيين كرد و ايشان را دو به دو به شهرها و نقاطی كه خود عازم آن بود، فرستاد، و به آنها فرمود: «مردم بيشماری آماده شنيدن كلام خدا هستند. بلی، محصول بی‌نهايت زياد است و كارگر كم! پس از صاحب محصول درخواست كنيد تا كارگران بيشتری به كمكتان بفرستد. برويد و فراموش نكنيد كه من شما را همچون بره‌ها به ميان گرگها می‌فرستم. با خود نه پول برداريد، نه كوله بار و نه حتی يک جفت كفش اضافی. در بين راه نيز وقت تلف نكنيد. «وارد هر خانه‌ای كه شديد، قبل از هر چيز بگوييد: بركت بر اين خانه باشد. اگر كسی در آنجا لياقت بركت را داشته باشد، بركت شامل حالش می‌شود و اگر لياقت نداشته باشد، بركت به خود شما برمی‌گردد. پس در همان خانه بمانيد و بدنبال جای بهتر، از خانه به خانه‌ای ديگر نقل مكان نكنيد. هر چه به شما می‌دهند، بخوريد و بنوشيد و از اينكه از شما پذيرايی می‌كنند، شرمسار نباشيد، چون كارگر مستحق مزد خويش است! «اگر اهالی شهری شما را پذيرا شوند، هر چه پيش شما بگذارند، بخوريد و بيماران را شفا دهيد و به ايشان بگوييد: ملكوت خدا به شما نزديک شده است. *** «اما اگر شهری شما را نپذيرفت، به كوچه‌های آن برويد و بگوييد: «ما حتی گرد و خاک شهرتان را كه بر پايهای ما نشسته، می‌تكانيم تا بدانيد كه آيندۀ تاريكی در انتظار شماست. اما بدانيد كه درِ رحمت خدا به روی شما گشوده شده بود.» حتی وضع شهر گناهكاری چون سدوم، در روز داوری، از وضع چنان شهری بهتر خواهد بود. «وای بر شما ای اهالی خورزين و بيت‌صيدا! چه سرنوشت وحشتناكی در انتظار شماست! چون اگر معجزاتی را كه برای شما كردم در شهرهای فاسدی چون صور و صيدون انجام می‌دادم، اهالی آنجا مدتها پيش به زانو درمی‌آمدند و توبه می‌كردند، و يقيناً پلاس می‌پوشيدند و خاكستر بر سر خود می‌ريختند، تا نشان دهند كه چقدر از كرده خود پشيمانند. بلی، در روز داوری، مجازات مردم صور و صيدون از مجازات شما بسيار سبكتر خواهد بود. ای مردم كفرناحوم، به شما چه بگويم؟ شما كه می‌خواستيد تا به آسمان سربرافرازيد، بدانيد كه به جهنم سرنگون خواهيد شد!» سپس به شاگردان خود گفت: «هر كه شما را بپذيرد، مرا پذيرفته است، و هر كه شما را رد كند، در واقع مرا رد كرده است، و هر كه مرا رد كند، خدايی را كه مرا فرستاده، رد كرده است.» پس از مدتی هفتاد شاگرد برگشتند و با خوشحالی به عيسی خبر داده، گفتند: «خداوندا، حتی ارواح پليد نيز به نام تو، از ما اطاعت می‌كنند!» عيسی فرمود: «بلی، من شيطان را ديدم كه همچون برق، از آسمان به زير افتاد! من به شما قدرت بخشيده‌ام تا بر همه نيروهای شيطان مسلط شويد و از ميان مارها و عقربها بگذريد و آنها را پايمال كنيد؛ و هيچ چيز هرگز به شما آسيب نخواهد رسانيد! باوجود اين، فقط از اين شادی نكنيد كه ارواح پليد از شما اطاعت می‌كنند، بلكه از اين شاد باشيد كه نام شما در آسمان ثبت شده است!» آنگاه دل عيسی سرشار از شادی روح خدا گرديد و فرمود: «ای پدر، ای مالک آسمان و زمين، تو را سپاس می‌گويم كه اين امور را از اشخاص متفكر و دانای اين جهان پنهان كردی و به كسانی آشكار ساختی كه با سادگی، همچون كودكان به تو ايمان دارند. بلی، ای پدر، تو را شكر می‌كنم، چون خواست تو چنين بود.» سپس به شاگردان خود گفت: «پدرم، خدا، همه چيز را در اختيار من قرار داده است. پسر را هيچكس نمی‌شناسد بغير از پدر، و پدر را نيز كسی براستی نمی‌شناسد، مگر پسر و آنانی كه از طريق پسر او را بشناسند.» سپس، در تنهايی به آن دوازده شاگرد فرمود: «خوشابحال شما كه اين چيزها را می‌بينيد! چون پيامبران و پادشاهان زيادی در روزگاران گذشته، آرزو داشتند كه آنچه شما می‌بينيد و می‌شنويد، ببينند و بشنوند! روزی يكی از علمای دين كه می‌خواست اعتقادات عيسی را امتحان كند، از او پرسيد: «استاد، انسان چه بايد بكند تا حيات جاودانی را بدست بياورد؟» عيسی به او گفت: «در كتاب تورات، در اين باره چه نوشته شده است؟» جواب داد: «نوشته شده كه خداوند، خدای خود را با تمام دل، با تمام جان، با تمام قوت و با تمام فكرت دوست بدار. همسايه‌ات را نيز دوست بدار، همانقدر كه خود را دوست می‌داری!» عيسی فرمود: «بسيار خوب، تو نيز چنين كن تا حيات جاودانی داشته باشی.» اما او چون می‌خواست سؤال خود را موجه و بجا جلوه دهد، باز پرسيد: «خوب، همسايه من كيست؟» عيسی در جواب، داستانی تعريف كرد و فرمود: «يک يهودی از اورشليم به شهر اريحا می‌رفت. در راه بدست راهزنان افتاد. ايشان لباس و پول او را گرفتند و او را كتک زده، نيمه جان كنار جاده انداختند و رفتند. از قضا، كاهنی يهودی از آنجا می‌گذشت. وقتی او را كنار جاده افتاده ديد، راه خود را كج كرد و از سمت ديگر جاده رد شد. سپس يكی از خادمان خانه خدا از راه رسيد و نگاهی به او كرد. اما او نيز راه خود را در پيش گرفت و رفت. «آنگاه يک سامری از راه رسيد (يهودی‌ها وسامری‌ها، با يكديگر دشمنی داشتند). وقتی آن مجروح را ديد، دلش به حال او سوخت، نزديک رفت و كنارش نشست، زخمهايش را شست و مرهم ماليد و بست. سپس او را بر الاغ خود سوار كرد و به مهمانخانه‌ای برد و از او مراقبت نمود. روز بعد، هنگامی كه آنجا را ترک می‌كرد، مقداری پول به صاحب مهمانخانه داد و گفت: از اين شخص مراقبت كن و اگر بيشتر از اين خرج كنی، وقتی برگشتم، پرداخت خواهم كرد! «حال، به نظر تو كداميک از اين سه نفر، همسايه آن مرد بيچاره بود؟» جواب داد: «آنكه به او ترحم نمود و كمكش كرد.» عيسی فرمود: «تو نيز چنين كن!» در سر راه خود به اورشليم، عيسی و شاگردان به دهی رسيدند. در آنجا زنی به نام مرتا ايشان را به خانۀ خود دعوت كرد. او خواهری داشت به نام مريم. وقتی عيسی به خانه ايشان آمد، مريم با خيالی آسوده نشست تا به سخنان او گوش فرا دهد. اما مرتا كه برای پذيرايی از آن همه مهمان، پريشان شده و به تكاپو افتاده بود، نزد عيسی آمد و گفت: «سَروَر من، آيا اين دور از انصاف نيست كه خواهرم اينجا بنشيند و من به تنهايی همه كارها را انجام دهم؟ لطفاً به او بفرما تا به من كمک كند!» عيسای خداوند به او فرمود: «مرتا، تو برای همه چيز خود را ناراحت و مضطرب می‌كنی، اما فقط يک چيز اهميت دارد. مريم همان را انتخاب كرده است و من نمی‌خواهم او را از اين فيض محروم سازم!» روزی عيسی مشغول دعا بود. وقتی دعايش تمام شد، يكی از شاگردان به او گفت: «خداوندا، همانطور كه يحيی طرز دعا كردن را به شاگردان خود آموخت، تو نيز به ما بياموز.» عيسی به ايشان گفت كه چنين دعا كنند: «ای پدر، نام مقدس تو گرامی باد. ملكوت تو برقرار گردد. نان مورد نياز ما را هر روز به ما ارزانی فرما. گناهان ما را ببخش، چنانكه ما نيز آنانی را كه به ما خطا كرده‌اند، می‌بخشيم. ما را از وسوسه های شيطان دور نگهدار.» سپس تعليم خود را درباره دعا ادامه داد و فرمود: «فرض كنيد كه نيمه شب، مهمانی از راه دور برای شما می‌رسد و شما چيزی برای خوردن در خانه نداريد. اجباراً درِ خانۀ دوستی را می‌زنيد و از او سه نان قرض می‌خواهيد. *** او از داخل خانه جواب می‌دهد كه با بچه‌هايش در رختخواب خوابيده است و نمی‌تواند برخيزد و به شما نان دهد. «اما مطمئن باشيد كه حتی اگر از روی دوستی اين كار را نكند، اگر مدتی در بزنيد، در اثر پافشاری شما برخواهد خاست و هر چه بخواهيد به شما خواهد داد. در دعا نيز بايد چنين كرد. آنقدر دعا كنيد تا جواب دعايتان داده شود. آنقدر جستجو كنيد تا بيابيد. آنقدر در بزنيد تا باز شود. زيرا هر كه درخواست كند، بدست خواهد آورد؛ هر كه جستجو كند، خواهد يافت؛ و هر كه در بزند، در به رويش باز خواهد شد. «شما كه پدر هستيد، اگر فرزندتان از شما نان بخواهد، آيا به او سنگ می‌دهيد؟ يا اگر ماهی بخواهد، آيا به او مار می‌دهيد؟ يا اگر تخم مرغ بخواهد، آيا به او عقرب می‌دهيد؟ هرگز! «پس اگر شما، اشخاص گناهكار، می‌دانيد كه بايد چيزهای خوب را به فرزندانتان بدهيد، چقدر بيشتر پدر آسمانی شما می‌داند كه بايد روح‌القدس را به آنانی كه از او درخواست می‌كنند، ارزانی دارد!» يكبار عيسی، روح پليدی را از جسم يک لال بيرون كرد و زبان آن شخص باز شد. كسانی كه اين ماجرا را ديدند، بسيار تعجب كردند و به هيجان آمدند. اما بعضی از آن ميان گفتند: «جای تعجب نيست كه او می‌تواند ارواح پليد را اخراج كند، چون قدرت انجام اين كارها را از شيطان كه رئيس همه ارواح پليد است، می‌گيرد!» عده‌ای ديگر نيز از او خواستند تا كاری كند كه در آسمان اتفاق عجيبی بيفتد، و به اين طريق ثابت شود كه او همان مسيح موعود است. عيسی افكار هر يک از ايشان را خواند و فرمود: «هر حكومتی كه به دسته‌های مخالف تقسيم شود، رو به نابودی خواهد رفت، و هر خانه‌ای كه گرفتار مشاجرات و جنگ و جدال گردد، از هم خواهد پاشيد. از اين رو، اگر گفته شما درست باشد، يعنی اينكه شيطان بضد خود می‌جنگد و به من قدرت داده تا ارواح پليد او را بيرون كنم، در اينصورت حكومت او چگونه برقرار خواهد ماند؟ و اگر قدرت من از طرف شيطان است، پس قدرت آن عده از مريدان شما كه ارواح پليد را بيرون می‌كنند، از كجاست؟ آيا اين نشان می‌دهد كه آنها آلت دست شيطان هستند؟ اگر راست می‌گوييد، همين سؤال را از ايشان بكنيد! اما اگر من با قدرت خدا ارواح پليد را از وجود مردم بيرون می‌كنم، اين ثابت می‌كند كه ملكوت خدا در ميان شما آغاز شده است. «تا زمانی كه شيطان، نيرومند و مسلح، از كاخ خود محافظت می‌كند، كاخش در امن و امان است. اما وقتی كسی نيرومندتر و مسلح‌تر از او به او حمله كند، بر او پيروز خواهد شد و او را خلع سلاح خواهد كرد و تمام دارايی‌اش را از دستش خواهد گرفت. «هر كه طرفدار من نباشد، بضد من است. هر كه مرا ياری نكند، در واقع عليه من كار می‌كند. «هنگامی كه روح پليد از وجود شخصی اخراج می‌شود، برای استراحت به بيابانها می‌رود. اما چون جای مناسبی نمی‌يابد، نزد همان شخصی كه از وجودش بيرون رفته بود، باز می‌گردد، و می‌بيند كه خانه سابقش جارو شده و تميز است. پس می‌رود و هفت روح بدتر از خود را نيز می‌آورد و همگی داخل وجود او می‌شوند. آنگاه وضع آن شخص، بدتر از حالت اولش می‌گردد.» اين سخنان هنوز بر زبان عيسی بود كه زنی از ميان جمعيت با صدای بلند گفت: «خوشابحال آن مادری كه تو را بدنيا آورد و شير داد!» عيسی در جواب گفت: «بلی، اما خوشبخت‌تر از مادر من، كسی است كه كلام خدا را می‌شنود و به آن عمل می‌كند!» هنگامی كه جمعيت انبوهی نزد او گرد آمدند، عيسی فرمود: «مردم اين دوره و زمانه چقدر شرورند! همواره از من طالب علامتی هستند تا يقين حاصل كنند كه من همان مسيح موعود می‌باشم. اما تنها علامتی كه من به آنان نشان خواهم داد، رويدادی است نظير آنچه بر يونس پيامبر گذشت، كه به مردم نينوا ثابت كرد كه خدا او را فرستاده است. علامت من نيز به اين مردم ثابت خواهد كرد كه از جانب خدا آمده‌ام. *** «در روز داوری، «ملكۀ سبا» بر خواهد خاست و مردم اين دوره و زمانه را محكوم خواهد ساخت، زيرا او با زحمت فراوان، راهی دراز را پيمود تا بتواند سخنان حكيمانه «سليمان» را بشنود. اما شخصی برتر از سليمان در اينجاست و چه كم هستند آنانی كه به او توجه می‌كنند. «در آن روز، مردم شهر نينوا برخواهند خاست و مردم اين نسل را محكوم خواهند ساخت، زيرا آنها بر اثر موعظه يونس توبه كردند. درحاليكه شخصی برتر از يونس در اينجاست اما اين مردم توجهی به او ندارند. «هيچكس چراغ را روشن نمی‌كند تا پنهانش سازد، بلكه آن را در جايی می‌آويزد كه نورش بر هر كه وارد اطاق می‌شود، بتابد. چشم نيز چراغ وجود است! چشم پاک همچون تابش آفتاب، اعماق وجود انسان را روشن می‌كند. اما چشم ناپاک و گناه‌آلود، جلو تابش نور را می‌گيرد و انسان را غرق تاريكی می‌سازد. پس هشيار باشيد، مبادا بجای نور، تاريكی بر وجودتان حكمفرما باشد! اگر باطن شما نورانی بوده و هيچ نقطه تاريكی در آن نباشد، آنگاه سراسر وجودتان درخشان خواهد بود، گويی چراغی پر نور بر شما می‌تابد.» وقتی عيسی سخنان خود را به پايان رسانيد، يكی از فريسی‌ها، او را برای صرف غذا به خانۀ خود دعوت كرد. عيسی دعوت او را پذيرفت و به خانه او رفت. وقتی بر سر سفره می‌نشستند، عيسی برخلاف رسم يهود، دستهای خود را نشست. ميزبان بسيار تعجب كرد! *** عيسی به او فرمود: «شما فريسيان، ظاهرتان را می‌شوييد و پاک می‌سازيد، اما باطنتان ناپاک است و پر از حرص و طمع و شرارت! ای نادانان، آيا همان خدايی كه ظاهر را ساخت، باطن را نساخت؟ اما بهترين نشانه پاكی باطن، همانا سخاوتمندی و گشاده دستی است. «وای بر شما ای فريسی‌ها كه هر چند با دقت كامل، يک دهم تمام درآمدتان را در راه خدا می‌دهيد، اما عدالت و محبت خدا را بكلی فراموش كرده‌ايد. يک دهم درآمد را البته بايد داد، اما عدالت و محبت را نيز نبايد فراموش كرد. «وای بر شما ای فريسی‌ها، كه دوست داريد در عبادتگاه‌ها در صدر بنشينيد و در كوچه و بازار از مردم احترام ببينيد! چه عذاب هولناكی در انتظار شماست! شما مانند قبرهايی هستيد كه در صحرا ميان علفها پنهانند، مردم از كنارتان رد می‌شوند بی‌آنكه بدانند چقدر فاسد هستيد.» يكی از علمای دين كه در آنجا ايستاده بود، به عيسی گفت: «استاد، با اين سخنانت به ما نيز توهين كردی!» عيسی فرمود: «بلی، همين عذاب هولناک در انتظار شما نيز هست. شما تكاليف دينی بسيار سنگينی بر دوش مردم می‌گذاريد، و هيچ نمی‌كوشيد آنها را به‌گونه‌ای تعليم دهيد كه انجامشان برای مردم آسانترگردد. وای بر شما، چون درست مانند اجداد خود هستيد كه درگذشته پيامبران خدا را كشتند. شما كارهای شرم‌آور پدرانتان را تصديق می‌كنيد و اگر خودتان هم بوديد، همان كارها را می‌كرديد. «از همين روست كه خدا با حكمتی كه دارد درباره شما فرموده است: پيامبران و رسولان نزد شما خواهم فرستاد، اما شما برخی را كشته، و برخی ديگر را آزار خواهيد رساند. بنابراين، خدا انتقام خون همه انبياء را كه از ابتدای پيدايش جهان تابحال ريخته شده است، از شما خواهد گرفت، از خون «هابيل» گرفته تا خون «زكريا» كه در خانه خدا در ميان قربانگاه و جايگاه مقدس كشته شد. بلی، خون همه آنها به گردن شماست! وای بر شما ای علمای دين، چون حقيقت را از مردم پنهان می‌كنيد، نه خودتان آن را می‌پذيريد و نه می‌گذاريد ديگران به آن ايمان بياورند.» وقتی عيسی از آن محفل بيرون آمد، فريسی‌ها و علمای دين كه از سخنان او بسيار خشمگين شده بودند، او را به سختی مورد انتقاد قرار داده، كوشيدند با سؤالات خود او را در تنگنا قرار دهند. ايشان از آن پس درصدد برآمدند كه با استفاده از سخنان خودش او را به دام بيندازند و گرفتارش سازند. هنگامی كه هزاران نفر ازدحام نموده بودند، بطوری كه يكديگر را پايمال می‌كردند، عيسی نخست رو به شاگردان كرد و به ايشان فرمود: «از فريسی‌های خوش‌ظاهر و بدباطن برحذر باشيد! زيرا همانگونه كه خميرمايه در تمام خمير اثر می‌كند، همانطور رياكاری فريسيان نيز انسان را آلوده می‌سازد. بدانيد كه چيزی پنهان نيست كه روزی آشكار و عيان نگردد. بنابراين، آنچه ايشان در تاريكی گفته‌اند، در روشنايی شنيده خواهد شد، و آنچه در اتاقهای در بسته در گوش گفته‌اند، بر بامها اعلام خواهد شد تا همه بشنوند! «ای دوستان من، از آنانی نترسيد كه قادرند فقط جسمتان را بكشُند، چون نمی‌توانند به روحتان آسيبی برسانند! اما به شما خواهم گفت از كه بترسيد: از خدايی بترسيدكه هم قدرت دارد بكشد وهم به جهنم بيندازد. بلی، از او بايد ترسيد. «مگر پنج گنجشک به قيمتی ارزان خريد و فروش نمی‌شوند؟ باوجود اين، خدا حتی يكی از آنها را فراموش نمی‌كند! او حتی حساب موهای سر شما را نيز دارد! پس هرگز نترسيد! چون در نظر خدا، شما بسيار عزيزتر از گنجشكان هستيد. «يقين بدانيد كه اگر نزد مردم اعلام نماييد كه پيرو من می‌باشيد، من نيز در حضور فرشتگان خدا، شما را دوست خود اعلام خواهم نمود. اما كسانی كه پيش مردم مرا انكار كنند، من نيز ايشان را در حضور فرشتگان خدا انكار خواهم نمود. با اين حال، آنانی كه بضد من چيزی بگويند، در صورت توبه بخشيده خواهند شد، اما آنانی كه بضد روح‌القدس سخنی گويند، هرگز بخشيده نخواهند شد. «هنگامی كه شما را برای محاكمه، به عبادتگاه‌های يهود و نزد بزرگان و حاكمان می‌برند، نگران نباشيد كه برای دفاع از خود، چه بگوييد، چون روح‌القدس همان لحظه به شما خواهد آموخت كه چه بگوييد.» در اين هنگام، شخصی از ميان جمعيت گفت: «استاد، به برادرم بفرما كه ارث پدرم را با من تقسيم كند!» عيسی جواب داد: «ای مرد، چه كسی تعيين كرده كه من قاضی شما باشم تا دربارۀ اين موضوع حكم كنم؟ اما اگر از من می‌شنويد، از طمع فرار كنيد، چون زندگی حقيقی به ثروت بستگی ندارد.» سپس اين داستان را برای ايشان بيان كرد: «شخصی ثروتمند از مزرعه خود محصول فراوانی بدست آورد، بطوری كه تمام انبارهايش پر شد، اما هنوز مقدار زيادی غَلّه باقی مانده بود. پس از تفكر بسيار، بالاخره با خود گفت: «انبارهايم را خراب می‌كنم و انبارهای بزرگتری می‌سازم تا جای كافی برای محصول خود داشته باشم. *** آنگاه به خود خواهم گفت: ای مرد خوشبخت، تو برای چندين سال، محصول فراوان ذخيره كرده‌ای! حالا ديگر راحت باش و به عيش و نوش بپرداز و خوش بگذران!» «اما خدا به او فرمود: «ای نادان! همين امشب جانت را خواهم گرفت. آنگاه اموالی كه اندوخته‌ای، به چه كسی خواهد رسيد؟» «بلی، نادان است هر كه در اين دنيا مال و ثروت جمع كند، اما توشه‌ای برای آخرت نيندوزد!» آنگاه به شاگردان خود فرمود: «هرگز برای خوراک و پوشاک غصه نخوريد، زيرا زندگی بسيار با ارزشتر از خوراک و پوشاک است! كلاغها را ملاحظه كنيد! نه می‌كارند، نه درو می‌كنند و نه انبار دارند تا خوراک را ذخيره كنند، زيرا روزی آنها را خدا می‌رساند. اما شما در نظر خدا بسيار عزيزتر از پرندگان هستيد! بعلاوه، با نگرانی و غصه خوردن چه كاری از پيش می‌بريد؟ آيا می‌توانيد حتی يک لحظه به عمر خود بيفزاييد؟ هرگز! پس اگر با غصه خوردن، حتی قادر به انجام كوچكترين كار هم نيستيد، پس چرا برای امور بزرگتر نگران و مضطرب می‌شويد؟ «گلهای وحشی را بنگريد كه چگونه رشد و نمو می‌كنند! نه نخ می‌ريسند و نه می‌بافند. باوجود اين، حتی سليمان پادشاه نيز با آن همه شكوه و جلال، همچون يكی از اين گلها آراسته نبود! پس اگر خدا به فكر پوشاک گلهاست، گلهايی كه امروز سبز و خرّمند و فردا پژمرده می‌شوند، آيا به فكر پوشاک شما نخواهد بود، ای سست ايمانان؟! برای خوراک نيز نگران نباشيد كه چه بخوريد و چه بنوشيد! غصه نخوريد، چون خدا روزی شما را می‌رساند. مردم بی‌ايمان تمام زندگی خود را صرف بدست آوردن اين چيزها می‌كنند، اما پدر آسمانی شما بخوبی می‌داند كه شما به همه اينها نياز داريد. بنابراين، ملكوت خدا را هدف زندگی خود قرار دهيد، و خدا خودش همه نيازهای شما را برآورده خواهد ساخت. «پس ای گله كوچک من، نترسيد! چون رضای خاطر پدر شما در اينست كه ملكوت را به شما عطا فرمايد. بنابراين، هر چه داريد بفروشيد و به فقرا بدهيد تا برای آخرت خود، گنج و ثروتی اندوخته باشيد، ثروتی كه هرگز تلف نمی‌شود و دزدها به آن دستبرد نمی‌زنند و بيد، آن را تباه نمی‌سازد. زيرا گنجتان هر كجا باشد، فكر و دلتان نيز همانجا خواهد بود. «همواره لباس بر تن، برای خدمت آماده باشيد! مانند خدمتكارانی كه منتظرند اربابشان از جشن عروسی بازگردد، و حاضرند هر وقت كه برسد و در بزند، در را به رويش باز كنند. خوشابحال آن خدمتكارانی كه وقتی اربابشان می‌آيد، بيدار باشند. يقين بدانيد كه او خود لباس كار بر تن كرده، آنان را بر سر سفره خواهد نشاند و به پذيرايی از ايشان خواهد پرداخت. بلی، خوشابحال آن غلامانی كه وقتی اربابشان می‌آيد، بيدار باشند، خواه نيمه شب باشد، خواه سپيده دم! اگر صاحب خانه می‌دانست كه دزد چه وقت می‌آيد، بيدار می‌ماند و نمی‌گذاشت وارد خانه‌اش شود. همانگونه نيز زمان دقيق بازگشت ارباب معلوم نيست. بنابراين، شما نيز آماده باشيد، زيرا من، مسيح موعود، هنگامی باز خواهم گشت كه كمتر انتظارش را داريد.» پطرس از عيسی پرسيد: «خداوندا، آيا اين را فقط برای ما می‌گويی يا برای همه؟» عيسای خداوند در جواب فرمود: «اين را به هر خدمتكار امين و آگاهی می‌گويم كه اربابش او را بر ساير خدمتكاران می‌گمارد تا در غياب خود، خوراک و آذوقه را بموقع به ايشان بدهد. خوشابحال چنين خدمتكاری كه وقتی اربابش باز می‌گردد، او را در حال انجام وظيفه ببيند. يقين بدانيد كه او را ناظر تمام دارايی خود خواهد ساخت. «ولی ممكن است آن شخص با اين تصور كه اربابش به اين زودی‌ها باز نخواهد گشت، به اذيت و آزار افراد زيردست خود بپردازد و وقت خود را به عيش و نوش بگذراند. آنگاه در روزی كه انتظارش را ندارد، اربابش باز خواهد گشت و او را از مقامش بر كنار كرده، به جايی خواهد فرستاد كه افراد نادرست و خائن فرستاده می‌شوند. «آن خدمتكاری كه وظيفه خود را بداند و به آن عمل نكند، به سختی مجازات خواهد شد. اما اگر كسی ندانسته عمل خلافی انجام دهد، كمتر مجازات خواهد شد. به هر كه مسئوليت بزرگتری سپرده شود، بازخواست بيشتری نيز از او بعمل خواهد آمد، و نزد هر كه امانت بيشتری گذاشته شود، مطالبه بيشتری نيز خواهد شد. «من آمده‌ام تا بر روی زمين آتش داوری بيفروزم، و كاش هر چه زودتر اين كار انجام شود! اما پيش از آن، بايد از تجربياتی سخت بگذرم، و چقدر در اندوه هستم، تا آنها به پايان برسند! «آيا تصور می‌كنيد كه آمدن من باعث صلح و آشتی مردم با يكديگر می‌شود؟ نه! بلكه بخاطر من، مردم با يكديگر اختلاف پيدا خواهند كرد، و خانواده‌ها از هم پاشيده خواهند شد! دو نفر به جانب من خواهند بود و سه نفر بضد من. نظر پدر خانواده درباره من، با نظر پسرش متفاوت خواهد بود. همچنين مادر با دختر، و عروس با مادر شوهر اختلاف نظر پيدا خواهند كرد.» سپس رو به جماعت كرد و فرمود: «وقتی می‌بينيد ابرها از سوی مغرب می‌آيند، می‌گوييد كه باران خواهد آمد و همانطور نيز می‌شود. و هنگامی كه باد جنوبی می‌وزد، می‌گوييد كه امروز هوا گرم خواهد شد، و همانگونه نيز می‌شود. ای رياكاران، شما قادريد وضع آب و هوا را پيش‌بينی كنيد، اما نمی‌خواهيد تشخيص دهيد كه در چه زمانی زندگی می‌كنيد، و نمی‌خواهيد درک كنيد كه رويدادهای حاضر چه بلايايی را هشدار می‌دهند! چرا نمی‌خواهيد حقيقت را بپذيريد؟ «وقتی كسی از تو شاكی است و تو را به دادگاه می‌برد، سعی كن پيش از رسيدن به نزد قاضی، با او صلح كنی، مبادا تو را به زندان بيفكند. چون اگر به زندان بيفتی، از آنجا بيرون نخواهی آمد، مگر آنكه تا دينار آخر را بپردازی!» در همين وقت به عيسی اطلاع دادند كه پيلاطوس، عده‌ای از زائران جليلی را در اورشليم به هنگام تقديم قربانی در خانۀ خدا، قتل عام كرده است. عيسی با شنيدن اين خبر فرمود: «آيا تصور می‌كنيد اين عده، از ساير مردم جليل گناهكارتر بودند، كه اينگونه رنج ديدند و كشته شدند؟ به هيچ وجه! شما نيز اگر از راه‌های بد خويش باز نگرديد و بسوی خدا بازگشت ننماييد، مانند ايشان هلاک خواهيد شد! يا آن هجده نفری كه برج «سلوام» بر روی ايشان فرو ريخت و كشته شدند، آيا از همه ساكنان اورشليم، گناهكارتر بودند؟ هرگز! شما نيز اگر توبه نكنيد، همگی هلاک خواهيد شد!» سپس اين داستان را بيان فرمود: «شخصی در باغ خود، درخت انجيری كاشته بود. اما هر بار كه به آن سر می‌زد، می‌ديد كه ميوه‌ای نياورده است. سرانجام صبرش به پايان رسيد و به باغبان خود گفت: اين درخت را ببر، چون سه سال تمام انتظار كشيده‌ام و هنوز يک دانه انجير هم نداده است! نگه داشتنش چه فايده‌ای دارد؟ زمين را نيز بيهوده اشغال كرده است! «باغبان جواب داد: باز هم به آن فرصت بدهيد! بگذاريد يک سال ديگر هم بماند تا از آن بخوبی مواظبت كنم و كود زياد به آن بدهم. اگر سال آينده ميوه داد كه چه بهتر؛ اما اگر نداد، آنوقت آن را خواهم بريد.» يک روز شنبه، عيسی در عبادتگاه كلام خدا را تعليم می‌داد. در آنجا زنی حضور داشت كه مدت هجده سال، روحی پليد او را عليل ساخته بود بطوريكه پشتش خميده شده، بهيچ‌وجه نمی‌توانست راست بايستد. وقتی عيسی او را ديد، به او فرمود: «ای زن، تو از اين مرض شفا يافته‌ای!» در همان حال كه اين را می‌گفت، دستهای خود را بر او گذاشت. بلافاصله آن زن شفا يافت و راست ايستاد و شروع به ستايش خداوند نمود! اما سرپرست عبادتگاه غضبناک شد، چون عيسی آن زن را روز شنبه شفا داده بود. پس با خشم به حضار گفت: «در هفته شش روز بايد كار كرد. در اين شش روز بياييد و شفا بگيريد، اما نه در روز شنبه.» اما عيسای خداوند در جواب او فرمود: «ای رياكار! مگر تو خود روز شنبه كار نمی‌كنی؟ مگر روز شنبه، گاو يا الاغت را از آخور باز نمی‌كنی تا برای آب دادن بيرون ببری؟ پس حال چرا از من ايراد می‌گيری كه در روز شنبه، اين زن را رهايی دادم، زنی كه همچون ما از نسل ابراهيم است، و هجده سال در چنگ شيطان اسير بود؟» با شنيدن اين سخن، دشمنان او همه شرمگين شدند، اما مردم از معجزات او غرق شادی گشتند. آنگاه عيسی درباره ملكوت خدا مثالی آورد و فرمود: «ملكوت خدا به چه می‌ماند؟ آن را به چه تشبيه كنم؟ مانند دانۀ كوچک خردل است كه در باغی كاشته می‌شود و پس از مدتی تبديل به چنان بوته بزرگی می‌شود كه پرندگان در ميان شاخه‌هايش آشيانه می‌كنند. يا مانند خمير مايه‌ای است كه هنگام تهيه خمير با آرد مخلوط می‌شود و كم‌كم اثر آن نمايان می‌گردد.» *** عيسی بر سر راه خود به اورشليم، به شهرها و دهات مختلف می‌رفت و كلام خدا را به مردم تعليم می‌داد. روزی، شخصی از او پرسيد: «خداوندا، آيا تعداد نجات‌يافتگان كم خواهد بود؟» عيسی فرمود: «درِ آسمان تنگ است. پس بكوشيد تا داخل شويد، زيرا يقين بدانيد كه بسياری تلاش خواهند كرد كه داخل گردند، اما نخواهند توانست. زمانی خواهد رسيد كه صاحب خانه در را خواهد بست. آنگاه شما بيرون ايستاده، در خواهيد زد و التماس خواهيد كرد كه: خداوندا، خداوندا، در را به روی ما باز كن! اما او جواب خواهد داد كه: من شما را نمی‌شناسم! «شما خواهيد گفت: ما با تو غذا خورديم! تو در كوچه‌های شهر ما تعليم دادی! چگونه ما را نمی‌شناسی؟ «اما او باز خواهد گفت: من به هيچ‌وجه شما را نمی‌شناسم! ای بدكاران از اينجا دور شويد! «آنگاه وقتی ببينيد كه ابراهيم و اسحاق و يعقوب و همه انبياء در ملكوت خدا هستند و خودتان بيرون مانده‌ايد، از شدت ناراحتی خواهيد گريست و لبهايتان را خواهيد گزيد. مردم از تمام نقاط جهان آمده، در ضيافت ملكوت خدا شركت خواهند كرد، اما شما محروم خواهيد ماند. بلی، يقين بدانيد آنانی كه اكنون خوار و حقير شمرده می‌شوند، در آن زمان بسيار سرافراز خواهند گرديد و آنانی كه حالا مورد احترام و تمجيد هستند، در آن زمان، حقير و ناچيز بحساب خواهند آمد.» همانموقع چند نفر از فريسی‌ها آمدند و به او گفتند: «اگر می‌خواهی زنده بمانی، هر چه زودتر از جليل برو، چون هيروديس پادشاه قصد دارد تو را بكشد!» عيسی جواب داد: «برويد و به آن روباه بگوييد كه من امروز و فردا، ارواح پليد را بيرون می‌كنم و بيماران را شفا می‌بخشم و روز سوم، خدمتم را به پايان خواهم رساند. بلی، امروز و فردا و پس فردا، بايد به راه خود ادامه دهم، چون محال است كه نبی خدا در جای ديگری بغير از اورشليم كشته شود! «ای اورشليم، ای اورشليم، ای شهری كه كشتارگاه انبياء می‌باشی! ای شهری كه انبيايی را كه خدا بسويت فرستاد، سنگسار كردی! چند بار خواستم فرزندانت را دور هم جمع كنم، همانطور كه مرغ جوجه‌هايش را زير پروبالش می‌گيرد، اما نخواستی. پس اكنون خانه‌ات ويران خواهد ماند و ديگر هرگز مرا نخواهی ديد تا زمانی كه بگويی: مبارک باد قدم كسی كه به نام خداوند می‌آيد.» يک روز شنبه، عيسی در خانۀ يكی از بزرگان فريسی دعوت داشت. در آنجا بيماری نيز حضور داشت كه بدنش آب آورده و دستها و پايهايش متورم شده بود. فريسيان مراقب عيسی بودند تا ببينند آيا آن بيمار را شفا می‌دهد يا نه. *** عيسی از فريسيان و علمای دين كه حاضر بودند، پرسيد: «آيا طبق دستورات تورات، می‌توان بيماری را در روز شنبه شفا داد يا نه؟» ايشان پاسخی ندادند! پس عيسی دست مريض را گرفت و شفايش داد و به خانه فرستاد. سپس رو به ايشان كرد و پرسيد: «كداميک از شما، در روز شنبه كار نمی‌كند؟ آيا اگر الاغ يا گاوتان در چاه بيفتد، فوراً نمی‌رويد تا بيرونش بياوريد؟» اما ايشان جوابی نداشتند كه بدهند. عيسی چون ديد كه همۀ مهمانان سعی می‌كنند بالای مجلس بنشينند، ايشان را چنين نصيحت كرد: «هرگاه به جشن عروسی دعوت می‌شويد، بالای مجلس ننشينيد، زيرا ممكن است مهمانی مهم‌تر از شما بيايد و صاحب‌خانه از شما بخواهد كه جايتان را به او بدهيد. آنگاه بايد با شرمساری برخيزيد و در پايين مجلس بنشينيد! پس اول، پايين مجلس بنشينيد تا وقتی صاحب‌خانه شما را آنجا ببيند، بيايد و شما را بالا ببرد. آنگاه، در حضور مهمانان سربلند خواهيد شد. زيرا هر كه بكوشد خود را بزرگ جلوه دهد، خوار خواهد شد، اما كسی كه خود را فروتن سازد، سربلند خواهد گرديد.» سپس رو به صاحب خانه كرد و گفت: «هرگاه ضيافتی ترتيب می‌دهی، دوستان و برادران و بستگان و همسايگان ثروتمند خود را دعوت نكن، چون ايشان هم در عوض، تو را دعوت خواهند كرد. بلكه وقتی مهمانی می‌دهی، فقرا، لنگان و شلان و نابينايان را دعوت كن. آنگاه خدا در روز قيامت درستكاران، تو را اجر خواهد داد، زيرا كسانی را خدمت كردی كه نتوانستند محبتت را جبران كنند.» يكی از آنانی كه بر سر سفره نشسته بود، چون اين سخنان را شنيد، گفت: «خوشابحال كسی كه در ضيافت ملكوت خدا شركت كند!» عيسی در جواب او اين داستان را بيان كرد: «شخصی ضيافت مفصلی ترتيب داد و بسياری را دعوت كرد. وقتی همه چيز آماده شد، خدمتكار خود را فرستاد تا به مهمانان اطلاع دهد كه وقت آمدنشان فرا رسيده است. اما هر يک از دعوت‌شدگان به نوعی عذر و بهانه آوردند. يكی گفت كه بتازگی قطعه زمينی خريده است و بايد برود آن را ببيند. ديگری گفت كه پنج جفت گاو خريده است و بايد برود آنها را امتحان كند. يكی ديگر نيز گفت كه تازه ازدواج كرده و به همين دليل نمی‌تواند بيايد. «خدمتكار بازگشت و پاسخ دعوت‌شدگان را به اطلاع ارباب خود رسانيد. ارباب عصبانی شد و به او گفت: فوری به ميدانها و كوچه‌های شهر برو و فقرا و مفلوجان و شلان و كوران را دعوت كن! وقتی اين دستور اجرا شد، باز هنوز جای اضافی باقی بود. پس ارباب به خدمتكارش گفت: حال به شاه‌راه‌ها و كوره‌راه‌ها برو و هر كه را می‌بينی به اصرار بياور تا خانه من پر شود. چون از آن كسانی كه دعوت كرده بودم، هيچيک طعم خوراكهايی را كه تدارک ديده‌ام، نخواهد چشيد!» يكبار عيسی روگرداند و به جمعيت بزرگی كه بدنبال او حركت می‌كردند، گفت: «هر كه می‌خواهد پيرو من باشد، بايد مرا از پدر و مادر، زن و فرزند، برادر و خواهر و حتی از جان خود نيز بيشتر دوست بدارد. هر كه صليب خود را برندارد و بدنبال من نيايد، نمی‌تواند شاگرد من باشد. «اما پيش از آنكه در مورد پيروی از من، تصميمی بگيريد، همه جوانب را خوب بسنجيد! اگر كسی در نظر دارد ساختمانی بسازد، ابتدا مخارج آن را برآورد می‌كند تا ببيند آيا از عهده آن برمی‌آيد يا نه. مبادا وقتی بنياد ساختمان را گذاشت، سرمايه‌اش تمام شود و نتواند كار را تمام كند! آنگاه همه تمسخركنان خواهند گفت: اين شخص ساختمان را شروع كرد، اما نتوانست آن را به پايان برساند! «يا فرض كنيد پادشاهی می‌خواهد با پادشاه ديگری بجنگد. او ابتدا با مشاورانش مشورت می‌كند تا ببيند كه آيا با يک نيروی ده هزار نفری، می‌تواند يک لشكر بيست هزار نفری را شكست بدهد يا نه. اگر ديد كه قادر به اين كار نيست، هنگامی كه سپاه دشمن هنوز دور است، نمايندگانی را می‌فرستد تا درباره شرايط صلح مذاكره كنند. به همين طريق، كسی كه می‌خواهد شاگرد من شود، نخست بايد بنشيند و حساب كند كه آيا می‌تواند بخاطر من از مال و دارايی خود چشم بپوشد يا نه. «اگر نمک طعم و خاصيت خود را از دست بدهد، ديگر چه فايده‌ای دارد؟ نمک بی‌طعم و خاصيت حتی به درد كود زمين هم نمی‌خورد. فقط بايد آن را دور ريخت. اگر می‌خواهيد منظورم را درک كنيد، با دقت به سخنانم گوش فرا دهيد!» بسياری از مأمورين باج و خراج و ساير مطرودين جامعه، اغلب گرد می‌آمدند تا سخنان عيسی را بشنوند. اما فريسيان و علمای دين از او ايراد گرفتند كه چرا با مردمان بدنام و پست، نشست و برخاست می‌كند و بر سر يک سفره می‌نشيند. پس عيسی اين مثل را برای ايشان آورد: «اگر يكی از شما، صد گوسفند داشته باشد و يكی از آنها از گله دور بيفتد و گم شود، چه می‌كند؟ يقيناً آن نود و نه گوسفند را می‌گذارد و به جستجوی آن گم شده می‌رود تا آن را پيدا كند. وقتی آن را يافت با شادی بر دوش می‌گذارد، و به خانه می‌آيد و دوستان و همسايگان را جمع می‌كند تا برای پيدا شدن گوسفند گم شده با او شادی كنند. «به همين صورت، با توبه يک گناهكار گمراه و بازگشت او بسوی خدا، در آسمان شادی بيشتری رخ می‌دهد تا برای نود و نه نفر ديگر كه گمراه و سرگردان نشده‌اند. «يا مثلاً اگر زنی ده سكۀ نقره داشته باشد و يكی را گم كند، آيا چراغ روشن نمی‌كند و با دقت تمام گوشه و كنار خانه را نمی‌گردد و همه جا را جارو نمی‌كند تا آن را پيدا كند؟ و وقتی آن را پيدا كرد، آيا تمام دوستان و همسايگان خود را جمع نمی‌كند تا با او شادی كنند؟ به همين‌سان، فرشتگان خدا شادی می‌كنند از اينكه يک گناهكار توبه كند و بسوی خدا باز گردد.» برای آنكه موضوع بيشتر روشن شود، عيسی اين داستان را نيز بيان فرمود: «مردی دو پسر داشت. روزی پسر كوچک به پدرش گفت: پدر، بهتر است سهمی كه از دارايی تو بايد به من به ارث برسد، از هم اكنون به من بدهی. پس پدر موافقت نمود و دارايی خود را بين دو پسرش تقسيم كرد. «چندی نگذشت كه پسر كوچكتر، هر چه داشت جمع كرد و به سرزمينی دوردست رفت. در آنجا تمام ثروت خود را در عياشی‌ها و راه‌های نادرست بر باد داد. از قضا، در همان زمان كه تمام پولهايش را خرج كرده بود، قحطی شديدی در آن سرزمين پديد آمد، طوری كه او سخت در تنگی قرار گرفت و نزديک بود از گرسنگی بميرد. پس به ناچار رفت و به بندگی يكی از اهالی آن منطقه درآمد. او نيز وی را به مزرعه خود فرستاد تا خوكهايش را بچراند. آن پسر به روزی افتاده بود كه آرزو می‌كرد بتواند با خوراک خوكها، شكم خود را سير كند؛ كسی هم به او كمک نمی‌كرد. «سرانجام روزی به خود آمد و فكر كرد: در خانه پدرم، خدمتكاران نيز خوراک كافی و حتی اضافی دارند، و من اينجا از گرسنگی هلاک می‌شوم! پس برخواهم خاست و نزد پدر رفته، به او خواهم گفت: ای پدر، من در حق خدا و در حق تو گناه كرده‌ام، و ديگر لياقت اين را ندارم كه مرا پسر خود بدانی، خواهش می‌كنم مرا به نوكری خود بپذير! «پس بی‌درنگ برخاست و بسوی خانۀ پدر براه افتاد. اما هنوز از خانه خيلی دور بود كه پدرش او را ديد و دلش بحال او سوخت و به استقبالش دويد و او را در آغوش گرفت و بوسيد. «پسر به او گفت: پدر، من در حق خدا و در حق تو گناه كرده‌ام، و ديگر لياقت اين را ندارم كه مرا پسر خود بدانی. «اما پدرش به خدمتكاران گفت: عجله كنيد! بهترين جامه را از خانه بياوريد و به او بپوشانيد! انگشتری به دستش و كفش به پايش كنيد! و گوساله پرواری را بياوريد و سر ببريد تا جشن بگيريم و شادی كنيم! چون اين پسر من، مرده بود و زنده شد؛ گم شده بود و پيدا شده است! «پس ضيافت مفصلی برپا كردند. «در اين اثنا، پسر بزرگ در مزرعه مشغول كار بود. وقتی به خانه باز می‌گشت، صدای ساز و رقص و پايكوبی شنيد. پس يكی از خدمتكاران را صدا كرد و پرسيد: چه خبر است؟ «خدمتكار جواب داد: برادرت بازگشته و پدرت چون او را صحيح و سالم بازيافته، گوساله پرواری را سربريده و جشن گرفته است! «برادر بزرگ عصبانی شد و حاضر نشد وارد خانه شود. تا اينكه پدرش بيرون آمد و به او التماس كرد كه به خانه بيايد. اما او در جواب گفت: سالهاست كه من همچون يک غلام به تو خدمت كرده‌ام و حتی يک بار هم از دستوراتت سرپيچی نكرده‌ام. اما در تمام اين مدت به من چه دادی؟ حتی يک بزغاله هم ندادی تا سر ببُرم و با دوستانم به شادی بپردازم! اما اين پسرت كه ثروت تو را با فاحشه‌ها تلف كرده، حال كه بازگشته است، بهترين گوساله پرواری را كه داشتيم، سر بريدی و برايش جشن گرفتی! «پدرش گفت: پسر عزيزم، تو هميشه در كنار من بوده‌ای؛ و هر چه من دارم، در واقع به تو تعلق دارد و سهم ارث توست! اما حالا بايد جشن بگيريم و شادی كنيم، چون اين برادر تو، مرده بود و زنده شده است؛ گم شده بود و پيدا شده است!» عيسی اين حكايت را برای شاگردان خود تعريف كرد: «مردی ثروتمند مباشری داشت كه به حساب دارايی‌های او رسيدگی می‌كرد. اما به او خبر رسيد كه مباشرش در اموال او خيانت می‌كند. پس او را خواست و به او گفت: شنيده‌ام كه اموال مرا حيف و ميل می‌كنی! پس هر چه زودتر حسابهايت را ببند، چون از كار بركنار هستی! «مباشر پيش خود فكر كرد: حالا چه كنم؟ وقتی از اين كار بركنار شدم، نه قدرت بيل زدن دارم، و نه غرورم اجازه می‌دهد گدايی كنم. فهميدم چه كنم! بايد كاری كنم كه وقتی از اينجا می‌روم، دوستان زيادی داشته باشم تا از من نگهداری كنند. «پس هر يک از بدهكاران ارباب خود را فرا خواند و با ايشان گفتگو كرد. از اولی پرسيد: چقدر به ارباب من بدهكار هستی؟ «جواب داد: صد حلب روغن زيتون. «مباشر گفت: درست است. اين هم قبضی است كه امضاء كرده‌ای. پاره‌اش كن و در يک قبض ديگر، بنويس پنجاه حلب! «از ديگری پرسيد: تو چقدر بدهكاری؟ «جواب داد: صد خروار گندم. «به او گفت: قبض خود را بگير و بجای آن بنويس هشتاد خروار! «آن مرد ثروتمند، زيركی مباشر خائن را تحسين كرد! در واقع مردم بی‌ايمان، در روابط خود با ديگران و در كارهای خود، زيرک‌تر از مردم خداشناس هستند. «مال دنيا اغلب در راه‌های بد مصرف می‌شود. اما من به شما توصيه می‌كنم كه آن را در راه درست بكار گيريد تا دوستان بيابيد. آنگاه وقتی مالتان از ميان برود، خانه‌ای در آخرت خواهيد داشت. «اگر در كارهای كوچک درستكار باشيد، در كارهای بزرگ نيز درستكار خواهيد بود؛ و اگر در امور جزئی نادرست باشيد، در انجام وظايف بزرگ نيز نادرست خواهيد بود. پس اگر در مورد ثروتهای دنيوی، امين و درستكار نبوديد، چگونه در خصوص ثروتهای حقيقی آسمانی به شما اعتماد خواهند كرد؟ و اگر در مال ديگران خيانت كنيد، چه كسی مال خود شما را به دستتان خواهد سپرد؟ «هيچ خدمتكاری نمی‌تواند دو ارباب را خدمت كند، زيرا يا از يكی نفرت دارد و به ديگری محبت می‌كند و يا به يكی دل می‌بندد و ديگری را پست می‌شمارد. شما نيز نمی‌توانيد هم بنده خدا باشيد و هم بنده پول!» فريسی‌ها وقتی اين سخنان را شنيدند، او را مسخره كردند، زيرا كه پول دوست بودند. عيسی به ايشان فرمود: «شما در ظاهر، لباس تقوا و دينداری به تن داريد، اما خدا از باطن شريرتان باخبر است. تظاهر شما باعث می‌شود كه مردم به شما احترام بگذارند، اما بدانيد كه آنچه در نظر انسان با ارزش است، در نظر خدا مكروه و ناپسند است. تا پيش از موعظه‌های يحيی، تورات موسی و نوشته‌های انبياء راهنمای شما بودند. اما حال كه يحيی مژده فرا رسيدن ملكوت خدا را داده است، مردم می‌كوشند بزور وارد آن گردند. اما اين بدان معنی نيست كه تورات، حتی در يک جزء، اعتبار خود را از دست داده باشد، بلكه همچون زمين و آسمان، ثابت و پايدار است. «هركه زن خود را طلاق دهد و با ديگری ازدواج كند، زنا می‌كند؛ و هر مردی نيز كه با زن طلاق داده شده‌ای ازدواج كند، در واقع مرتكب زنا می‌شود.» عيسی فرمود: «مرد ثروتمندی بود كه جامه‌های نفيس و گرانبها می‌پوشيد و هر روز به عيش و نوش و خوشگذرانی می‌پرداخت. فقيری زخم‌آلود نيز بود، بنام ايلعازر، كه او را جلو در خانۀ آن ثروتمند می‌گذاشتند. ايلعازر آرزو می‌داشت كه از پس مانده خوراک او، شكم خود را سير كند. حتی سگها نيز می‌آمدند و زخمهايش را می‌ليسيدند. «سرانجام آن فقير مرد و فرشته‌ها او را نزد ابراهيم بردند، جايی كه نيكان بسر می‌برند. آن ثروتمند هم مرد و او را دفن كردند، اما روحش به دنيای مردگان رفت. در آنجا، در همان حالی كه عذاب می‌كشيد، به بالا نگاه كرد و از دور ابراهيم را ديد كه ايلعازر در كنارش ايستاده است. پس فرياد زد: ای پدرم ابراهيم، بر من رحم كن و ايلعازر را به اينجا بفرست تا فقط انگشتش را در آب فرو ببرد و زبانم را خنک سازد، چون در ميان اين شعله‌ها عذاب می‌كشم! «اما ابراهيم به او گفت: فرزندم، به خاطر بياور كه تو در دوران زندگی‌ات، هر چه می‌خواستی، داشتی، اما ايلعازر از همه چيز محروم بود. پس حالا او در آسايش است و تو در عذاب! از اين گذشته، شكاف عميقی ما را از يكديگر جدا می‌كند، بطوری كه نه ساكنين اينجا می‌توانند به آن سو بيايند و نه ساكنين آنجا به اين سو. «ثروتمند گفت: ای پدرم ابراهيم، پس التماس می‌كنم كه او را به خانه پدرم بفرستی، تا پنج برادر مرا از وجود اين محل رنج و عذاب آگاه سازد، مبادا آنان نيز پس از مرگ به اينجا بيايند! ابراهيم فرمود: موسی و انبيا بارها و بارها ايشان را از اين امر آگاه ساخته‌اند. برادرانت می‌توانند به سخنان ايشان توجه كنند. «ثروتمند جواب داد: نه، ای پدرم ابراهيم! به كلام ايشان توجهی ندارند. اما اگر كسی از مردگان نزد ايشان برود، يقيناً از گناهانشان توبه خواهند كرد. «ابراهيم فرمود: اگر به سخنان موسی و انبياء توجهی ندارند، حتی اگر كسی از مردگان هم نزد ايشان برود، به سخنان او توجه نخواهند كرد و به راه راست هدايت نخواهند شد.» روزی عيسی به شاگردان خود فرمود: «وسوسۀ گناه هميشه وجود خواهد داشت، اما وای بحال آن كس كه ديگران را بسوی اين وسوسه‌ها بكشاند. برای چنين شخصی بهتر است كه سنگ بزرگ آسيابی به گردنش ببندند و او را به قعر دريا بيندازند، تا اينكه باعث گمراه شدن يكی از پيروان بی‌تجربه و ساده‌دل خدا گردد؛ زيرا مجازات خدا در حق او بسيار سنگين خواهد بود. پس مراقب اعمال و كردار خود باشيد! «اگر برادرت در حق تو خطايی ورزد، او را از اشتباهش آگاه ساز. اگر پشيمان شد، او را ببخش. حتی اگر روزی هفت مرتبه به تو بدی كند، و هر بار نزد تو باز گردد و اظهار پشيمانی كند، او را ببخش!» روزی رسولان به عيسای خداوند گفتند: «ايمان ما را زياد كن.» عيسی فرمود: «اگر ايمانتان به اندازه دانه ريز خردل می‌بود، می‌توانستيد به اين درخت توت دستور بدهيد كه از جايش كنده شده، در دريا كاشته شود، و درخت هم از دستور شما اطاعت می‌كرد. «وقتی خدمتكاری از شخم زدن يا گوسفندچرانی به خانه باز می‌گردد، فوری نمی‌نشيند تا غذا بخورد؛ بلكه ابتدا خوراک اربابش را حاضر می‌كند و شام او را می‌دهد، سپس خودش می‌خورد. كسی نيز از او تشكر نمی‌كند، زيرا وظيفه‌اش را انجام می‌دهد. *** *** به همين صورت، شما نيز وقتی دستورات مرا اجرا می‌كنيد، انتظار تعريف و تمجيد نداشته باشيد، چون فقط وظيفه خود را انجام داده‌ايد.» عيسی بر سر راه خود به اورشليم، در مرز جليل و سامره، وارد روستايی می‌شد كه ناگاه دَه جذامی به مقابل او آمدند. ايشان از دور ايستاده، فرياد زدند: «ای عيسی، ای استاد، بر ما رحم فرما!» *** *** عيسی متوجۀ آنان شد و فرمود: «نزد كاهنان برويد و خود را به ايشان نشان دهيد.» هنگامی كه می‌رفتند، آثار جذام از روی بدنشان محو شد. يكی از آنان وقتی ديد كه شفا يافته است، در حاليكه با صدای بلند خدا را شكر می‌كرد، نزد عيسی بازگشت، و جلو او بر خاک افتاد و برای لطفی كه در حقش كرده بود، از وی تشكر نمود. اين شخص، يک سامری بود. عيسی فرمود: «مگر من ده نفر را شفا ندادم؟ پس آن نه نفر ديگر كجا هستند؟ آيا بجز اين غريب، كسی نبود كه بازگردد و از خدا تشكر كند؟» پس به آن مرد فرمود: «برخيز و برو! ايمانت تو را شفا داده است!» روزی بعضی از فريسيان از عيسی پرسيدند: «ملكوت خدا كی آغاز خواهد شد؟» عيسی جواب داد: «ملكوت خدا با علائم قابل ديدن آغاز نخواهد شد. و نخواهند گفت كه در اين گوشه يا آن گوشه زمين آغاز شده است، زيرا ملكوت خدا در ميان شماست.» كمی بعد، در اين باره به شاگردان خود فرمود: «زمانی می‌رسد كه آرزو خواهيد كرد حتی برای يک روز هم كه شده، با شما باشم، اما اين آرزو برآورده نخواهد شد. به شما خبر خواهد رسيد كه من بازگشته‌ام و در فلان جا هستم. اما باور نكنيد و بدنبال من نگرديد. زيرا وقتی بازگردم، بدون شک شما از آن آگاه خواهيد شد. بازگشت من، در واقع همچون برق خواهد بود كه تمام آسمان را روشن می‌سازد. اما پيش از آن، لازم است كه زحمات بسياری متحمل گردم و توسط اين قوم محكوم شوم. «در زمان بازگشت من، مردم دنيا مانند زمان نوح نسبت به امور الهی بی‌توجه خواهند بود. در زمان نوح، مردم همه سرگرم خوردن و نوشيدن و ازدواج و خوشگذرانی بودند و همه چيز بصورت عادی جريان داشت، تا روزی كه نوح داخل كشتی شد و طوفان آمد و همه را از بين برد. «در آن زمان، دنيا مانند زمان لوط خواهد بود كه مردم غرق كارهای روزانه‌شان بودند؛ می‌خوردند و می‌نوشيدند؛ خريد و فروش می‌كردند؛ می‌كاشتند و می‌ساختند، تا صبح روزی كه لوط از شهر سدوم بيرون آمد وآتش و گوگرد از آسمان باريد و همه چيز را از بين برد. بلی، به هنگام بازگشت من، اوضاع دنيا به همين صورت خواهد بود! «در آن روز، كسانی كه بيرون خانه باشند برای بردن اموالشان به خانه باز نگردند؛ و آنانی كه در صحرا هستند، به شهر باز نگردند. بخاطر بياوريد بر سر زن لوط چه آمد! هر كه بكوشد جان خود را حفظ كند، آن را از دست خواهد داد؛ اما هر كه از جان خود بگذرد، آن را نجات خواهد داد. در آن شب، دو نفر كه در يک اطاق خوابيده باشند، يكی به آسمان برده خواهد شد و ديگری خواهد ماند. دو زن كه سرگرم كارهای خانه باشند، يكی به آسمان برده شده، ديگری بر جای خواهد ماند. دو نفر نيز كه در مزرعه كار می‌كنند، يكی برده شده، و ديگری خواهد ماند.» شاگردان از عيسی پرسيدند: «خداوندا، به كجا برده خواهند شد؟» عيسی فرمود: «جايی كه لاشه باشد، لاشخورها در آنجا جمع خواهند شد!» روزی عيسی برای شاگردانش مثلی آورد تا نشان دهد كه لازم است هميشه دعا كنند و تا جواب دعای خود را نگرفته‌اند، از دعا كردن باز نايستند. پس چنين فرمود: «در شهری، يک قاضی بود كه نه از خدا می‌ترسيد و نه توجهی به مردم داشت. بيوه زنی از اهالی همان شهر، دائماً نزد او می‌آمد و از او می‌خواست كه به شكايتش عليه كسی كه به او ضرر رسانده بود، رسيدگی كند. قاضی تا مدتی به شكايت او توجهی نكرد. اما سرانجام از دست او به ستوه آمد و با خود گفت: با اينكه من نه از خدا می‌ترسم و نه از مردم، اما چون اين زن مايه دردسر من شده است، بهتر است به شكايتش رسيدگی كنم تا اينقدر مزاحم من نشود.» *** آنگاه عيسای خداوند فرمود: «ببينيد اين قاضی بی‌انصاف چه می‌گويد! اگر چنين شخص بی‌انصافی، راضی شود به داد مردم برسد، آيا خدا به داد قوم خود كه شبانه‌روز به درگاه او دعا و التماس می‌كنند، نخواهد رسيد؟ يقين بدانيد كه خيلی زود دعای ايشان را اجابت خواهد فرمود. اما سؤال اينجاست كه وقتی من، مسيح به اين دنيا بازگردم، چند نفر را خواهم يافت كه ايمان دارند و سرگرم دعا هستند؟» سپس برای كسانی كه به پاكی و پرهيزگاری خود می‌باليدند و ساير مردم را حقير می‌شمردند، اين داستان را تعريف كرد: «دو نفر به خانۀ خدا رفتند تا دعا كنند؛ يكی، فريسی مغرور و خودپسندی بود و ديگری، مأمور باج و خراج. فريسی خودپسند، كناری ايستاد و با خود چنين دعا كرد: ای خدا تو را شكر می‌كنم كه من مانند ساير مردم، خصوصاً مانند اين باجگير، گناهكار نيستم. نه دزدی می‌كنم، نه به كسی ظلم می‌كنم و نه مرتكب زنا می‌شوم. در هفته دو بار روزه می‌گيرم و از هر چه كه بدست می‌آورم، يک دهم را در راه تو می‌دهم. «اما آن باجگير گناهكار در فاصله‌ای دور ايستاد و به هنگام دعا، حتی جرأت نكرد از خجالت سر خود را بلند كند، بلكه با اندوه به سينه خود زده، گفت: خدايا، بر من گناهكار رحم فرما! «به شما می‌گويم كه اين مرد گناهكار، بخشيده شد و به خانه رفت، اما آن فريسی خودپسند، از بخشش و رحمت خدا محروم ماند. زيرا هر كه خود را بزرگ جلوه دهد، پست خواهد شد و هر كه خود را فروتن سازد، سربلند خواهد گرديد.» روزی چند زن، فرزندان خود را نزد عيسی آوردند تا برسر ايشان دست بگذارد و بركتشان بدهد. اما شاگردان عيسی وقتی اين را ديدند، مادران را سرزنش كردند و مانع آمدن ايشان شدند. اما عيسی كودكان را نزد خود فراخواند و به شاگردان فرمود: «بگذاريد بچه‌های كوچک نزد من بيايند، و هرگز مانع آنان نشويد. زيرا فقط كسانی می‌توانند از بركات ملكوت خدا بهره‌مند گردند كه همچون اين بچه‌های كوچک، دلی بی‌آلايش و زودباور داشته باشند؛ و هر كه ايمانی چون ايمان اين بچه‌ها نداشته باشد هرگز از بركت ملكوت خدا بهره‌ای نخواهد برد.» *** روزی يكی از سران قوم يهود از عيسی پرسيد: «ای استاد نيكو، من چه كنم تا زندگی جاودانی داشته باشم؟» عيسی از او پرسيد: «وقتی مرا نيكو می‌خوانی، آيا متوجه مفهوم آن هستی؟ زيرا فقط خدا نيكوست و بس! اما جواب سؤالت؛ خودت خوب می‌دانی كه در ده فرمان، خدا چه فرموده است: زنا نكن، قتل نكن، دزدی نكن، دروغ نگو، به پدر و مادرت احترام بگذار، و غيره.» آن مرد جواب داد: «اين قوانين را يک به يک از كودكی انجام داده‌ام.» عيسی فرمود: «هنوز يک چيز كم داری. هر چه داری بفروش و به فقرا بده تا برای آخرت تو، توشه‌ای باشد. آنگاه بيا و مرا پيروی كن.» آن شخص، با شنيدن اين سخن، غمگين شد و رفت، زيرا بسيار ثروتمند بود. در همان حال كه می‌رفت، عيسی او را می‌نگريست. سپس رو به شاگردان كرد و فرمود: «چه دشوار است كه ثروتمندی وارد ملكوت خدا شود. گذشتن شتر از سوراخ سوزن آسانتر است از وارد شدن شخص ثروتمند به ملكوت خدا.» كسانی كه اين سخن را شنيدند، گفتند: «اگر چنين است، پس چه كسی می‌تواند نجات يابد؟» عيسی فرمود: «خدا می‌تواند كارهايی انجام دهد كه برای انسان غير ممكن است.» پطرس گفت: «ما خانه و زندگی‌مان را رها كرده‌ايم و تو را پيروی می‌كنيم.» عيسی جواب داد: «هر كه برای خدمت به ملكوت خدا، مانند شما خانه، زن و فرزندان، برادران و خواهران، و پدر و مادر خود را ترک كند، در همين دنيا چندين برابر به او عوض داده خواهد شد و در عالم آينده نيز زندگی جاودانی را خواهد يافت.» سپس آن دوازده شاگرد را نزد خود گرد آورد و به ايشان فرمود: «چنانكه می‌دانيد، ما بسوی اورشليم می‌رويم. وقتی به آنجا برسيم، تمام آنچه كه انبيای پيشين درباره من پيشگويی كرده‌اند، عملی خواهد شد. در آنجا مرا بدست غير يهوديان خواهند سپرد تا مرا مورد استهزاء قرار داده، بی‌احترامی كنند؛ به صورتم آب دهان بيندازند، شلاقم بزنند و سرانجام به قتل رسانند. اما من روز سوم پس از مرگ، زنده خواهم شد!» اما شاگردان چيزی از سخنان او درک نكردند، و مفهوم آنها از ايشان مخفی نگاه داشته شد، گويی برای ايشان معما می‌گفت. ايشان در طی راه به نزديكی شهر اريحا رسيدند. در كنار راه، كوری نشسته بود و گدايی می‌كرد. چون صدای رفت و آمد مردم را شنيد، پرسيد: «چه خبر است؟» گفتند: «عيسای ناصری در حال عبور است!» بلافاصله فريادكنان گفت: «ای عيسی، ای پسر داود، بر من رحم كن!» آنانی كه پيشاپيش عيسی می‌رفتند، سعی كردند او را ساكت كنند، اما مرد كور هر بار صدايش را بلندتر می‌كرد و فرياد می‌زد: «ای پسر داود، به من رحم كن!» وقتی عيسی به آن محل رسيد، ايستاد و گفت «او را نزد من بياوريد!» چون او را نزديک آوردند، از او پرسيد: «چه می‌خواهی برای تو انجام دهم؟» جواب داد: «سرور من، می‌خواهم بينا شوم.» *** عيسی فرمود: «بسيار خوب، بينا شو! ايمانت تو را شفا داده است!» همان لحظه آن كور، بينايی خود را باز يافت و در حاليكه خدا را شكر می‌كرد، بدنبال عيسی براه افتاد. وقتی مردم اين ماجرا را ديدند، همگی خدا را ستايش كردند. عيسی وارد اريحا شد تا از آنجا راه خود را بسوی اورشليم ادامه دهد. در اريحا شخص ثروتمندی زندگی می‌كرد، به نام «زَكّی» كه رئيس مأمورين باج و خراج بود؛ او می‌خواست عيسی را ببيند، اما بسبب ازدحام مردم نمی‌توانست، چون قدش كوتاه بود. پس جلو دويد و از درخت چناری كه در كنار راه بود، بالا رفت تا از آنجا عيسی را ببيند. وقتی عيسی نزديک درخت رسيد، به بالا نگاه كرد و او را بنام صدا زد و فرمود: «زَكّی، بشتاب و پايين بيا! چون می‌خواهم امروز به خانه تو بيايم و مهمانت باشم!» زَكّی با عجله پايين آمد و با هيجان و شادی، عيسی را به خانه خود برد. تمام كسانی كه اين واقعه را ديدند، گله و شكايت سر داده، با ناراحتی می‌گفتند: «او مهمان يک گناهكار بدنام شده است!» اما زَكّی در حضور عيسای خداوند ايستاد و گفت: «سَروَر من، اينک نصف دارايی خود را به فقرا خواهم بخشيد، و اگر از كسی ماليات اضافی گرفته باشم، چهار برابر آن را پس خواهم داد!» عيسی به او فرمود: «اين نشان می‌دهد كه امروز نجات به اهل اين خانه روی آورده است. اين مرد، يكی از فرزندان ابراهيم است كه گمراه شده بود. من آمده‌ام تا چنين اشخاص را بيابم و نجات بخشم!» *** چون عيسی به اورشليم نزديک می‌شد، داستانی تعريف كرد تا نظر بعضی اشخاص را درباره ملكوت خدا اصلاح كند، چون تصور می‌كردند كه ملكوت خدا همان موقع آغاز خواهد شد. پس چنين فرمود: «در يكی از ايالات امپراطوری روم، نجيب‌زاده‌ای زندگی می‌كرد. روزی او سفر دور و درازی به پايتخت كرد، تا از جانب امپراطور به مقام پادشاهی آن ايالت منصوب شود. اما پيش از عزيمت، ده نفر از دستياران خود را احضار كرد و به هر يک، مبلغی پول داد تا در غياب او به تجارت بپردازند. اما برخی از اهالی آن ايالت كه با او مخالف بودند، نمايندگانی به حضور امپراطور فرستادند تا اطلاع دهند كه مايل نيستند آن نجيب‌زاده بر آنان حكمرانی كند. «اما آن شخص به مقام پادشاهی منصوب شد و به ايالت خود بازگشت و دستياران خود را فرا خواند تا ببيند با پولش چه كرده‌اند و چه مقدار سود بدست آورده‌اند. «پس اولی آمد و گفت كه ده برابر سرمايه اصلی سود كرده است. «پادشاه گفت: آفرين بر تو، ای خدمتگزار خوب! چون در كار و مسئوليت كوچكی كه به تو سپردم، امين بودی، حكمرانی ده شهر را به تو واگذار می‌كنم! «نفر دوم نيز گزارش رضايت بخشی داد. او گفت كه پنج برابر سرمايه اصلی، سود كرده است. «به او نيز گفت: بسيار خوب! تو نيز حاكم پنج شهر باش! «اما سومی همان مبلغی را كه در ابتدا گرفته بود، بدون كم و زياد پس آورد و گفت: من از ترس شما، سرمايه‌تان را در جای امنی نگهداری كردم، چون می‌دانستم كه مردی هستيد سختگير و از آنچه زحمت نكشيده‌ايد، سود می‌طلبيد و از سرمايه‌ای كه نگذاشته‌ايد، انتظار بهره داريد؟ *** «پادشاه او را سرزنش كرده، گفت: ای خدمتكار پست و شرور، تو با اين سخنان خودت را محكوم كردی! تو كه می‌دانستی من اينقدر سختگير هستم، چرا پولم را به منفعت ندادی تا به هنگام مراجعت، لااقل سودش را بگيرم؟ «آنگاه به حاضران فرمود كه پول را از او بگيرند و به آن خدمتكاری بدهند كه از همه بيشتر سود آورده بود. «گفتند: قربان، او خودش به اندازه كافی دارد! «پادشاه جواب داد: بلی، اين حقيقت هميشه صادق است كه آنانی كه زياد دارند، بيشتر بدست می‌آورند و آنانی كه كم دارند، همان را نيز از دست می‌دهند. و اما مخالفينی كه نمی‌خواستند بر آنان حكومت كنم، ايشان را اكنون به اينجا بياوريد و در حضور من، گردن بزنيد.» پس از تعريف اين داستان، عيسی پيشاپيش ديگران، بسوی اورشليم براه افتاد. وقتی به «بيت‌فاجی» و «بيت‌عنيا» واقع بر كوه زيتون رسيدند، دو نفر از شاگردان خود را زودتر فرستاد، و به ايشان گفت: «به روستايی كه در پيش است، برويد. وقتی وارد شديد، كرّه الاغی را بسته خواهيد ديد كه تابحال كسی بر آن سوار نشده است. آن را باز كنيد و به اينجا بياوريد. اگر كسی پرسيد كه چه می‌كنيد، فقط بگوييد: خداوند آن را لازم دارد!» آن دو شاگرد رفتند و كرّه الاغ را همانگونه كه عيسی فرموده بود، يافتند. وقتی آن را باز می‌كردند، صاحبانش جويای ماجرا شده، پرسيدند: «چه می‌كنيد؟ چرا كرّه الاغ را باز می‌كنيد؟» جواب دادند: «خداوند آن را لازم دارد!» پس كرّه الاغ را نزد عيسی آوردند، و جامه‌های خود را بر آن انداختند تا او سوار شود. هنگامی كه عيسی براه افتاد، مردم به احترام او، لباسهای خود را در راه، در مقابل او پهن می‌كردند. وقتی به سرازيری كوه زيتون رسيدند، گروه انبوه پيروانش فرياد شادی برآورده، برای همه معجزات و كارهای عجيبی كه انجام داده بود، خدا را شكر می‌كردند، و می‌گفتند: «مبارک باد پادشاهی كه به نام خداوند می‌آيد! آرامش در آسمان و جلال بر خدا باد!» آنگاه برخی از فريسيان كه در ميان جمعيت بودند، به عيسی گفتند: «استاد، پيروانت را امر كن كه ساكت باشند! اين چه چيزهاست كه می‌گويند؟» عيسی جواب داد: «اگر آنان ساكت شوند، سنگهای كنار راه بانگ شادی برخواهند آورد!» اما همينكه به اورشليم نزديک شدند و عيسی شهر را از دور ديد، به گريه افتاد، و در حاليكه اشک می‌ريخت، گفت: «ای اورشليم، صلح و آرامش جاويد در اختيار تو قرار داده شد، اما تو آن را رد كردی! و اينک ديگر بسيار دير است! بزودی دشمنانت، در پشت همين ديوارها، سنگرها ساخته، از هر سو تو را محاصره و احاطه خواهند كرد. آنگاه تو را با خاک يكسان كرده، ساكنانت را به خاک و خون خواهند كشيد. حتی نخواهند گذاشت سنگی بر سنگی ديگر باقی بماند، بلكه همه چيز را زيرورو خواهند كرد. زيرا فرصتی را كه خدا به تو داده بود، رد كردی!» سپس وارد خانۀ خدا شد و كسانی را كه در آنجا مشغول خريد و فروش بودند، بيرون كرد و بساط آنان را در هم ريخت، و به ايشان گفت: «در كلام خدا نوشته شده است كه خانه من محل عبادت خواهد بود، اما شما آن را تبديل به پناهگاه دزدان كرده‌ايد!» از آن پس عيسی هرروز در خانه خدا تعليم می‌داد. كاهنان اعظم، علمای دين و بزرگان قوم در پی فرصتی می‌گشتند تا او را از بين ببرند، اما راهی پيدا نمی‌كردند، چون مردم همواره گرد او جمع می‌شدند تا سخنانش را بشنوند. در يكی از همان روزها كه عيسی در خانۀ خدا تعليم می‌داد و پيغام نجات‌بخش خدا را به مردم اعلام می‌كرد، كاهنان اعظم و ساير علمای دين با اعضای مجلس شورای يهود نزد او آمدند، تا بپرسند با چه اجازه و اختياری، فروشندگان را از خانه خدا بيرون كرده است. عيسی پاسخ داد: «پيش از آنكه جواب شما را بدهم، می‌خواهم از شما سؤالی بكنم: آيا يحيی را خدا فرستاده بود تا مردم را تعميد دهد، يا با اختيار خودش تعميد می‌داد؟» ايشان درباره اين موضوع با يكديگر مشورت كرده، گفتند: «اگر بگوييم از سوی خدا فرستاده شده بود، خود را به دام انداخته‌ايم، زيرا خواهد پرسيد: پس چرا به او ايمان نياورديد؟ و اگر بگوييم كه خدا او را نفرستاده بود، مردم ما را سنگسار خواهند كرد، چون يحيی را فرستاده خدا می‌دانند.» بنابراين جواب دادند: «ما نمی‌دانيم!» عيسی فرمود: «پس من نيز جواب سؤال شما را نخواهم داد!» آنگاه رو به جماعت كرده، اين حكايت را برای ايشان تعريف كرد: «شخصی تاكستانی درست كرد و آن را به چند باغبان اجاره داد و خودش به سرزمين دوردستی سفر كرد تا در آنجا زندگی كند. در فصل انگورچينی، يكی از خدمتگزاران خود را فرستاد تا سهم خود را از محصول تاكستان بگيرد. اما باغبانها او را زدند و دست خالی بازگرداندند. پس صاحب باغ يک نفر ديگر را فرستاد. اما باز هم بی‌فايده بود؛ او نيز كتک خورد، ناسزا شنيد و دست خالی بازگشت. سومی را فرستاد. او را نيز زدند و زخمی كردند و از باغ بيرون انداختند. «صاحب باغ با خود گفت: حال چه بايد كرد؟ فهميدم چه كنم! پسر عزيزم را خواهم فرستاد. يقيناً به او احترام خواهند گذاشت. «وقتی باغبانها پسر او را ديدند، با خود فكر كرده، گفتند: اين بهترين فرصت است! پس از مرگ صاحب باغ، تمام ملک به اين پسر خواهد رسيد. پس بياييد او را بكشيم تا باغ به خودمان برسد. «بنابراين، او را گرفتند و كشان‌كشان از باغ بيرون بردند و كشتند. حال بنظر شما، صاحب باغ چه خواهد كرد؟ بگذاريد بگويم چه خواهد كرد: او خواهد آمد و همه باغبانها را خواهد كشت و باغ را به ديگران اجاره خواهد داد.» شنوندگان اعتراض‌كنان گفتند: «باغبانها هرگز چنين كاری نخواهند كرد!» عيسی نگاهی به ايشان كرد و گفت: «پس منظور كلام خدا چيست كه می‌گويد: سنگی كه معماران دور انداختند، سنگ اصلی ساختمان شد؟ هركس بر آن سنگ بيفتد، خرد خواهد شد و اگر آن سنگ بر كسی بيفتد، او را له خواهد كرد!» وقتی كاهنان اعظم و علمای دين اين داستان را شنيدند، خواستند همانجا او را دستگير كنند، چون متوجه شدند كه اين داستان را درباره ايشان گفته، و منظورش از باغبانهای ظالم، آنان بوده است. اما می‌ترسيدند كه اگر خودشان دست به چنين كاری بزنند، آشوب به پا شود. از اينرو می‌كوشيدند او را وادار كنند سخنی بگويد تا از آن، عليه او استفاده كنند و او را به مقامات رومی تحويل دهند. به همين منظور چند مأمور مخفی نزد او فرستادند كه خود را حقجو نشان می‌دادند. ايشان به عيسی گفتند: «استاد، ما می‌دانيم كه آنچه تو می‌گويی و تعليم می‌دهی، راست و درست است. ما می‌دانيم كه تو بدون توجه به مقام و موقعيت افراد، هميشه حقيقت را می‌گويی و راه خدا را تعليم می‌دهی. حال بفرما آيا طبق شريعت موسی، درست است كه ما به دولت روم باج و خراج بدهيم؟» عيسی كه متوجه مكر و حيلۀ ايشان شده بود، گفت: «سكه‌ای به من نشان دهيد. نقش و نام چه كسی بر روی آن است؟» جواب دادند: «امپراطور روم.» فرمود: «هر چه مال امپراطور است، به امپراطور بدهيد، و هر چه مال خداست، به خدا!» به اين ترتيب، تلاش آنان برای به دام انداختن عيسی بی‌اثر ماند و از جواب او مات و مبهوت ماندند و ديگر حرفی نزدند. سپس عده‌ای از صدوقی‌ها نزد او آمدند. صدوقی‌ها معتقد به روز قيامت نبودند و می‌گفتند كه مرگ پايان زندگی است. ايشان مسئله‌ای را مطرح كردند و چنين گفتند: «در تورات موسی آمده كه اگر مردی بی‌اولاد بميرد، برادرش بايد بيوۀ او را به همسری اختيار كند و فرزندان ايشان، فرزندان آن برادر مرده بحساب خواهند آمد تا نسل او برقرار بماند. باری، در خانواده‌ای هفت برادر بودند. برادر بزرگتر همسری گرفت و بی‌اولاد مرد. برادر كوچكترش با آن بيوه ازدواج كرد و او هم بی‌اولاد مرد. به اين ترتيب، تا برادر هفتم، همه يكی پس از ديگری، با آن زن ازدواج كردند و همه نيز بی‌اولاد مردند. در آخر، آن زن نيز مرد. حال، سؤال ما اينست كه در روز قيامت، او زن كداميک از آن هفت برادر خواهد بود؟ چون هر هفت برادر با او ازدواج كرده بودند؟» عيسی جواب داد: «ازدواج، برای مردم فانی اين دنياست؛ اما كسانی كه شايسته شمرده شوند كه پس از مرگ زنده گردند، وقتی به آن عالم بروند، نه ازدواج می‌كنند و نه می‌ميرند؛ و از اين لحاظ مانند فرشتگان و فرزندان خدا می‌شوند؛ زيرا از مرگ به يک زندگی تازه منتقل شده‌اند. *** «اما درباره سؤال اصلی شما، يعنی اينكه آيا قيامت مردگان وجود دارد يا نه، موسی به روشنی نشان داد كه قيامت وجود خواهد داشت. زيرا وقتی موسی بازگو می‌كند كه چگونه خدا در بوته سوزان بر او ظاهر شد، از خدا بعنوان خدای ابراهيم، خدای اسحاق و خدای يعقوب نام می‌برد. و هنگامی كه خدا، خدای كسی ناميده می‌شود، منظور آنست كه آن شخص زنده است و نه مرده! زيرا در نظر خدا، همه زنده هستند!» چند نفر از علمای دين كه آنجا ايستاده بودند، گفتند: «استاد، بسيار خوب جواب دادی!» و از آن پس ديگر كسی جرأت نكرد سؤالی از او بكند! اما اينبار عيسی خود سؤالی از ايشان كرد. او فرمود: «چرا می‌گويند كه مسيح موعود بايد از نسل داود پادشاه باشد؟ در حاليكه خود داود، در كتاب زبور نوشته است كه خدا به خداوند من، مسيح، گفت: بدست راست من بنشين تا دشمنانت را زير پايهايت بيفكنم. *** چگونه ممكن است كه مسيح، هم پسر داود باشد و هم خداوند او؟» سپس درحاليكه جمعيت به او گوش می‌دادند، رو به شاگردان خود كرد و گفت: «از اين علمای متظاهر دوری كنيد كه دوست دارند با قباهای بلند، خودنمايی كنند و به هنگام عبور از كوچه و بازار، مردم به ايشان تعظيم كنند؛ و چقدر دوست دارند كه در عبادتگاه‌ها و جشنهای مذهبی، بالای مجلس بنشينند. اما حتی وقتی دعاهای طولانی می‌كنند و تظاهر به دينداری می‌نمايند، تمام هوش و حواسشان به اينست كه چگونه اموال بيوه زنان را تصاحب كنند. از اينرو مجازات آنان بسيار شديد خواهد بود.» وقتی عيسی در خانه خدا ايستاده بود و به اطراف نگاه می‌كرد، ثروتمندانی را ديد كه هدايای خود را در صندوق اعانات می‌ريختند. در همان حال بيوه زن فقيری نيز آمد و دو سكه كوچک در صندوق انداخت. عيسی فرمود: «در واقع اين بيوه زن فقير بيشتر از تمام آن ثروتمندان هديه داده است. چون آنها قسمت كوچكی از آنچه را كه احتياج نداشتند دادند، در حاليكه اين زن فقير هر چه داشت داد.» در اين هنگام بعضی از شاگردان عيسی از سنگهای زيبايی كه در بنای خانه خدا بكار رفته بود و از اشياء گرانبهايی كه مردم وقف كرده بودند، تعريف می‌كردند. اما عيسی به ايشان فرمود: «روزی فرا می‌رسد كه تمام اين چيزهايی كه می‌بينيد، خراب و ويران خواهد شد و سنگی بر سنگی ديگر باقی نخواهد ماند.» ايشان با تعجب گفتند: «استاد، اين وقايع كی روی خواهند داد؟ آيا پيش از وقوع آنها، علائمی وجود خواهد داشت؟» عيسی در جواب فرمود: «مواظب باشيد كسی شما را گمراه نكند. زيرا بسياری آمده، ادعا خواهند كرد كه مسيح هستند و خواهند گفت كه دنيا به آخر رسيده است. اما باور نكنيد. و هنگامی كه خبر جنگها و آشوبها را بشنويد، مضطرب نشويد. لازم است كه چنين وقايعی رخ دهد، اما اين به آن معنی نيست كه آخر دنيا نزديک شده است.» سپس ادامه داد: «قومها و ممالک عليه يكديگر به جنگ برخواهند خاست. زلزله‌های عظيم، قحطی‌ها و بيماريهای مسری در بسياری از نقاط روی خواهد داد و در آسمان نيز چيزهای عجيب و هولناک ديده خواهد شد. «اما قبل از اين وقايع، دوره آزار و جفا و شكنجه پيش خواهد آمد. شما را بخاطر نام من، به عبادتگاه‌ها، زندانها، و به حضور پادشاهان و فرمانروايان خواهند كشاند. اما اين فرصتی خواهد بود تا بتوانيد خبر خوش انجيل را به آنان اعلام داريد. پس در اين فكر نباشيد كه چگونه از خود دفاع كنيد، زيرا من خود، به شما خواهم آموخت كه چه بگوييد، بطوری كه هيچيک از دشمنانتان، يارای پاسخگويی و ايستادگی درمقابل شما را نخواهند داشت! پدر و مادر و برادران و بستگان و دوستانتان به شما خيانت خواهند كرد و شما را تحويل دشمن خواهند داد؛ و برخی از شما كشته خواهيد شد؛ و همه بسبب اينكه پيرو من هستيد، از شما متنفر خواهند شد. اما مويی از سر شما گُم نخواهد شد! اگر تا به آخر تحمل كنيد، جانهای خود را نجات خواهيد داد. «اما هرگاه ديديد كه اورشليم به محاصره دشمن درآمده، بدانيد كه زمان نابودی آن فرا رسيده است. آنگاه مردم يهوديه به كوهستان بگريزند و ساكنان اورشليم فرار كنند و آنانی كه بيرون شهر هستند، به شهر باز نگردند. زيرا آن زمان، هنگام مجازات خواهد بود، روزهايی كه تمام هشدارهای انبياء تحقق خواهند يافت. وای بحال زنانی كه در آن زمان آبستن بوده، يا بچه شيرخوار داشته باشند! زيرا اين قوم دچار مصيبت سختی شده، خشم و غضب خدا بر آنان عارض خواهد شد؛ به دم شمشير خواهند افتاد و يا اسير شده، به سرزمينهای بيگانه تبعيد خواهند گشت. اورشليم نيز بدست بيگانگان افتاده، پايمال خواهد شد تا زمانی كه دوره تسلط بيگانگان به پايان رسد. «آنگاه در آسمان اتفاقات عجيبی خواهد افتاد و در خورشيد و ماه و ستارگان، علائم هولناكی ديده خواهد شد. بر روی زمين، قومها از غرش درياها و خروش امواج آن، آشفته و پريشان خواهند شد. بسياری از تصور سرنوشت هولناكی كه در انتظار دنياست، ضعف خواهند كرد؛ زيرا نظم و ثبات آسمان نيز درهم خواهد ريخت. آنگاه تمام مردم روی زمين مرا خواهند ديد كه سوار بر ابر، با قدرت و شكوهی عظيم می‌آيم. پس وقتی اين رويدادها آغاز می‌شوند، بايستيد و به بالا نگاه كنيد، زيرا نجات شما نزديک است!» سپس اين مثل را برايشان زد: «درخت انجير يا ساير درختان را بنگريد. وقتی شكوفه می‌كنند، بی‌آنكه كسی به شما بگويد، متوجه می‌شويد كه تابستان نزديک شده است. به همين صورت، وقتی می‌بينيد كه اين رويدادها در حال وقوع هستند، بدانيد كه بزودی ملكوت خدا آغاز خواهد شد. «يقين بدانيد كه اين نسل خواهد ماند و اين وقايع را خواهد ديد. آسمان و زمين از بين خواهد رفت، اما سخنان من هميشه باقی خواهد ماند. «پس مراقب باشيد كه بازگشت ناگهانی من، شما را غافلگير نكند! نگذاريد پرخوری، ميگساری و غم و غصه‌های زندگی شما را مانند ساير مردم دنيا بخود مشغول سازند. *** بلكه هر لحظه چشم براه من باشيد و هميشه دعا كنيد تا در صورت امكان بدون برخورد با اين رويدادهای وحشتناک، به حضور من برسيد.» به اين ترتيب، او هر روز در خانه خدا به تعليم مردم می‌پرداخت. مردم نيز از صبح زود گرد می‌آمدند تا سخنان او را بشنوند. هنگام عصر نيز از شهر خارج شده، شب را در كوه زيتون به صبح می‌آورد. عيد پِسَح نزديک می‌شد، عيدی كه در آن فقط نان فطير می‌خوردند. در طی روزهای عيد، كاهنان اعظم و ساير علمای دين در پی فرصت بودند تا عيسی را بی‌سر و صدا بگيرند و بقتل برسانند، اما از شورش مردم وحشت داشتند. در همين زمان، شيطان وارد وجود يهودا اسخريوطی يكی از دوازده شاگرد عيسی شد. پس او نزد كاهنان اعظم و فرماندهان محافظين خانۀ خدا رفت تا با ايشان گفتگو كند كه چگونه عيسی را بدستشان تسليم نمايد. ايشان نيز از اين امر بسيار شاد شدند و قول دادند كه پاداش خوبی به او دهند. بنابراين يهودا بدنبال فرصتی می‌گشت تا به‌دور از چشم مردم، عيسی را به آنان تسليم كند. روز عيد پِسَح فرا رسيد. در اين روز، می‌بايست بره قربانی را ذبح كرده، با نان فطير بخورند. پس عيسی، دو نفر از شاگردان يعنی پطرس و يوحنا را به شهر فرستاد تا جايی پيدا كنند و شام عيد را در آنجا حاضر نمايند. ايشان از عيسی پرسيدند: «ميل داری شام را كجا آماده كنيم؟» فرمود: «به محض اينكه وارد اورشليم شديد، به مردی برخواهيد خورد كه كوزه آبی حمل می‌كند. وارد هر خانه‌ای شد، بدنبالش برويد، و به صاحب خانه بگوييد: استاد ما گفته است كه اطاقی را كه بايد شام عيد را در آنجا صرف كنيم، به ما نشان دهی. او نيز شما را به اطاق بزرگی در طبقه دوم كه قبلاً برای ما حاضر شده، خواهد برد. همانجا شام را حاضر كنيد.» آن دو شاگرد به شهر رفتند. هر چه عيسی گفته بود، رخ داد. پس شام را حاضر كردند. هنگامی كه وقت شام فرا رسيد، عيسی با دوازده رسول بر سر سفره نشست. آنگاه به ايشان فرمود: «با اشتياق زياد، در انتظار چنين لحظه‌ای بودم، تا پيش از آغاز رنجها و زحماتم، اين شام پِسَح را با شما بخورم. زيرا به شما می‌گويم كه ديگر از اين شام نخواهم خورد تا آن زمان كه در ملكوت خدا، مفهوم واقعی آن جامه تحقق بپوشد.» آنگاه پياله‌ای بدست گرفت و شكر كرد و آن را به شاگردان داد و فرمود: «بگيريد و ميان خود تقسيم كنيد، زيرا تا زمان برقراری ملكوت خدا، ديگر از اين محصول انگور نخواهم نوشيد.» سپس نان را برداشت و خدا را شكر نمود و آن را پاره كرد و به ايشان داد و گفت: «اين بدن من است كه در راه شما فدا می‌شود. اين را به ياد من بجا آريد.» به همين ترتيب، پس از شام، پياله‌ای ديگر به ايشان داد و گفت: «اين پياله، نشاندهنده پيمان تازۀ خداست كه با خون من مهر می‌شود، خونی كه برای نجات شما ريخته می‌شود. اما اينجا، سر همين سفره، كسی نشسته است كه خود را دوست ما می‌داند، ولی او همان كسی است كه به من خيانت می‌كند. درست است كه من بايد مطابق نقشۀ خدا كشته شوم، اما وای بحال كسی كه مرا به مرگ تسليم كند!» شاگردان حيران ماندند و از يكديگر می‌پرسيدند كه كداميک از ايشان دست به چنين كاری خواهد زد! در ضمن بين شاگردان اين بحث در گرفت كه كداميک از ايشان بزرگتر است. عيسی به ايشان گفت: «در اين دنيا، پادشاهان و بزرگان به زير دستانشان دستور می‌دهند و آنها هم چاره‌ای جز اطاعت ندارند. اما در ميان شما كسی از همه بزرگتر است كه بيشتراز همه به ديگران خدمت كند. در اين دنيا، ارباب بر سر سفره می‌نشيند و نوكرانش به او خدمت می‌كنند. اما اينجا بين ما اينطور نيست، چون من خدمتگزار شما هستم. و شما كسانی هستيد كه در سختی‌های من، نسبت به من وفادار بوده‌ايد؛ از اينرو، همانگونه كه پدرم به من اجازه داده است تا فرمانروايی كنم، من نيز به شما اجازه می‌دهم كه در سلطنت من، بر سر سفرۀ من بنشينيد و بخوريد و بنوشيد، و بر تختها نشسته، بر دوازده قبيلۀ اسرائيل فرمانروايی كنيد. *** «ای شمعون، ای شمعون، شيطان می‌خواست همگی شما را بيازمايد و همانند گندم، غربال كند؛ اما من برای تو دعا كردم تا ايمانت از بين نرود. پس وقتی توبه كردی و بسوی من بازگشتی، ايمان برادرانت را تقويت و استوار كن!» شمعون گفت: «خداوندا، من حاضرم با تو به زندان بروم، حتی با تو بميرم!» عيسی فرمود: «پطرس، بدان كه تا فردا صبح، پيش از بانگ خروس، سه بار مرا انكار نموده، خواهی گفت كه مرا نمی‌شناسی!» سپس از شاگردان پرسيد: «هنگامی كه شما را فرستادم تا پيام انجيل را به مردم اعلام كنيد، و پول و كوله‌بار و لباس اضافی با خود بر نداشته بوديد، آيا به چيزی محتاج شديد؟» جواب دادند: «خير.» فرمود: «اما اكنون اگر كوله‌بار و پول داريد، برداريد؛ و اگر شمشير نداريد، بهتر است لباس خود را بفروشيد و شمشيری بخريد! چون زمان انجام اين پيشگويی درباره من رسيده است كه می‌گويد: همچون يک گناهكار، محكوم خواهد شد. بلی، هر چه درباره من پيشگويی شده است، عملی خواهد شد.» گفتند: «استاد، دو شمشير داريم.» اما عيسی فرمود: «بس است!» آنگاه عيسی همراه شاگردان خود، از آن بالاخانه بيرون آمد و طبق عادت به كوه زيتون رفت. در آنجا به ايشان گفت: «دعا كنيد و از خدا بخواهيد كه مغلوب وسوسه‌ها نشويد!» سپس به اندازه پرتاب يک سنگ دورتر رفت و زانو زد و چنين دعا كرد: «ای پدر، اگر خواست توست، اين جام رنج و زحمت را از مقابل من بردار، اما در اين مورد نيز می‌خواهم اراده تو انجام شود، نه خواست من.» آنگاه از آسمان فرشته‌ای ظاهر شد و او را تقويت كرد. پس او با شدت بيشتری به دعا پرداخت و از كشمكش روحی آنچنان در رنج و عذاب بود كه عرق او همچون قطره‌های درشت خون بر زمين می‌چكيد. سرانجام، برخاست و نزد شاگردان بازگشت و ديد كه در اثر غم و اندوه، به خواب رفته‌اند. پس به ايشان گفت: «چرا خوابيده‌ايد؟ برخيزيد و دعا كنيد تا مغلوب وسوسه‌ها نشويد!» اين كلمات هنوز بر زبان او بود كه ناگاه گروهی با هدايت يهودا سر رسيدند. (يهودا يكی از دوازده شاگرد عيسی بود.) او جلو آمد و به رسم دوستی، صورت عيسی را بوسيد. عيسی به او گفت: «يهودا، چگونه راضی شدی با بوسه‌ای به مسيح خيانت كنی؟» اما شاگردان، وقتی متوجه جريان شدند، فرياد زدند: «استاد، آيا اجازه می‌دهيد بجنگيم؟ شمشيرهايمان حاضر است!» همان لحظه يكی از ايشان به روی خادم كاهن اعظم شمشير كشيد و گوش راست او را بريد. عيسی بلافاصله گفت: «ديگر بس است!» سپس گوش او را لمس كرد و شفا داد. آنگاه عيسی به كاهنان اعظم، فرماندهان محافظين خانۀ خدا و سران مذهبی كه آن گروه را رهبری می‌كردند، گفت: «مگر من يک دزد فراری هستم كه برای گرفتنم، با چماق و شمشير آمده‌ايد؟ من هر روز در خانه خدا بودم؛ چرا در آنجا مرا نگرفتيد؟ آن موقع نمی‌توانستيد كاری بكنيد، اما اكنون زمان شماست، زمانی كه قدرت شيطان حكمفرماست!» به اين ترتيب او را گرفته، به خانه كاهن اعظم بردند. پطرس نيز از دور ايشان را دنبال كرد. سربازان در حياط آتشی روشن كردند و دور آن نشستند. پطرس هم در آنجا به ايشان پيوست. در اين هنگام، كنيزی، چهره پطرس را در نور آتش ديد و او را شناخت و گفت: «اين مرد هم با عيسی بود!» اما پطرس انكار كرد و گفت: «دختر، من اصلاً او را نمی‌شناسم!» كمی بعد، يک نفر ديگر متوجه او شد و گفت: «تو هم بايد يكی از آنان باشی.» جواب داد: «نه آقا، نيستم!» در حدود يک ساعت بعد، يک نفر ديگر با تأكيد گفت: «من مطمئن هستم كه اين مرد يكی از شاگردان عيسی است، چون هر دو اهل جليل هستند.» پطرس گفت: «ای مرد، از گفته‌هايت سر در نمی‌آورم!» و همينكه اين را گفت، خروس بانگ زد. همان لحظه عيسی سرش را برگرداند و به پطرس نگاه كرد. آنگاه سخن عيسی به يادش آمد كه به او گفته بود: «تا فردا صبح، پيش از آنكه خروس بانگ زند، سه بار مرا انكار خواهی كرد!» پس پطرس از حياط بيرون رفت و زارزار گريست. اما نگهبانانی كه عيسی را تحت‌نظر داشتند، او را مسخره می‌كردند. ايشان چشمانش را می‌بستند، به او سيلی می‌زدند و می‌گفتند: «ای پيغمبر، از غيب بگو ببينيم، چه كسی تو را زد؟» *** و بسيار سخنان ناشايست ديگر به او می‌گفتند. به محض روشن شدن هوا، شورای عالی يهود، مركب از كاهنان اعظم و علمای دين، تشكيل جلسه داد. ايشان عيسی را احضار كرده، از او پرسيدند: «به ما بگو، آيا تو مسيح موعود هستی يا نه؟» عيسی فرمود: «اگر هم بگويم، باور نخواهيد كرد و اجازه نخواهيد داد تا از خود دفاع كنم. *** اما بزودی زمانی خواهد رسيد كه من در كنار خدای قادر مطلق، بر تخت سلطنت خواهم نشست!» همه فرياد زده، گفتند: «پس تو ادعا می‌كنی كه فرزند خدا هستی؟» فرمود: «بلی، چنين است كه می‌گوييد!» فرياد زدند: «ديگر چه نيازی به شاهد داريم؟ خودمان كفر را از زبانش شنيديم!» آنگاه اعضای شورا همگی برخاسته، عيسی را به حضور «پيلاطوس»، فرماندار رومی يهوديه بردند، و شكايات خود را عليه او عنوان كرده، گفتند: «اين شخص مردم را تحريک می‌كند كه به دولت روم ماليات ندهند، و ادعا می‌كند كه مسيح، يعنی پادشاه ماست.» پيلاطوس از عيسی پرسيد: «آيا تو مسيح، پادشاه يهود هستی؟» عيسی جواب داد: «بلی، چنين است كه می‌گويی.» پيلاطوس رو به كاهنان اعظم و جماعت كرد و گفت: «خوب، اينكه جرم نيست!» ايشان پافشاری نموده، گفتند: «اما او در سراسر يهوديه، از جليل تا اورشليم، هر جا می‌رود، به ضد دولت روم آشوب بپا می‌كند.» پيلاطوس پرسيد: «مگر او اهل جليل است؟» وقتی از اين امر اطمينان حاصل كرد، دستور داد او را نزد هيروديس ببرند، زيرا ايالت جليل جزو قلمرو حكومت هيروديس بود. اتفاقاً هيروديس در آن روزها، بمناسبت عيد، در اورشليم بسر می‌برد. هيروديس از ديدن عيسی بسيار شاد شد، چون درباره او خيلی چيزها شنيده بود و اميدوار بود كه با چشم خود يكی از معجزات او را ببيند. او سؤالات گوناگونی از عيسی كرد، اما هيچ جوابی نشنيد. در اين ميان، كاهنان اعظم و ديگر علمای دين حاضر شدند و عيسی را به باد تهمت گرفتند. هيروديس و سربازانش نيز او را مسخره كرده، مورد اهانت قرار دادند، و لباسی شاهانه به او پوشاندند و نزد پيلاطوس باز فرستادند. همان روز پيلاطوس و هيروديس، دشمنی خود را كنار گذارده، با يكديگر صلح كردند. آنگاه پيلاطوس، كاهنان اعظم و سران يهود و مردم را فراخواند و به ايشان گفت: «شما اين مرد را به اتهام شورش به ضد حكومت روم نزد من آورديد. من در حضور خودتان از او بازجويی كردم و متوجه شدم كه اتهامات شما عليه او بی‌اساس است. هيروديس نيز به همين نتيجه رسيد و به همين علت او را نزد ما پس فرستاد. اين مرد كاری نكرده است كه مجازاتش اعدام باشد. بنابراين، فقط دستور می‌دهم شلاقش بزنند، و بعد آزادش می‌كنم.» طبق رسم، در هر عيد پِسَح يک زندانی آزاد می‌شد. اما مردم يكصدا فرياد برآورده، گفتند: «اعدامش كن و «باراباس» را برای ما آزاد كن!» (باراباس به جرم شورش و خونريزی در اورشليم، زندانی شده بود.) پيلاطوس بار ديگر با مردم سخن گفت، چون می‌خواست عيسی را آزاد كند. اما ايشان بلندتر فرياد زدند: «مصلوبش كن! مصلوبش كن!» باز برای بار سوم پيلاطوس گفت: «چرا؟ مگر او مرتكب چه جنايتی شده است؟ من دليلی ندارم كه به مرگ محكومش كنم. دستور می‌دهم شلاقش بزنند و آزادش می‌كنم.» اما مردم با صدای بلند فرياد می‌زدند و با اصرار می‌خواستند كه او مصلوب شود؛ و سرانجام فريادهای ايشان غالب آمد، و پيلاطوس به درخواست ايشان، حكم اعدام عيسی را صادر كرد. سپس، باراباس را كه بعلت شورش و خونريزی در حبس بود، آزاد كرد و عيسی را تحويل داد تا طبق تقاضای ايشان، اعدام شود. سربازان رومی عيسی را بردند. هنگامی كه می‌رفتند، مردی بنام «شمعون قيروانی» را كه از مزرعه به شهر باز می‌گشت، مجبور كردند كه صليب عيسی را بردارد و بدنبال او ببرد. جمعيتی انبوه در پی او براه افتادند و زنان بسياری نيز در ميان آنان برای او گريه و ماتم می‌كردند و به سينه خود می‌زدند. عيسی رو به اين زنان كرد و گفت: «ای دختران اورشليم، برای من گريه نكنيد؛ بحال خود و فرزندانتان گريه كنيد! چون روزهايی می‌آيد كه مردم خواهند گفت: خوشابحال زنان بی‌اولاد؛ و آرزو خواهند كرد كه كوه‌ها و تپه‌ها بر ايشان افتاده، پنهانشان كنند. زيرا اگر شخص بی‌گناهی مانند من، اينگونه مجازات شود، مجازات افراد خطاكار و گناهكار، همچون نسل شما، چه خواهد بود؟!» دو جنايتكار را بردند تا با او اعدام كنند. نام محل اعدام، «كاسۀ سر» بود. در آنجا هر سه را به صليب ميخكوب كردند، عيسی در وسط و آن دو جنايتكار در دو طرف او. *** در چنين حالی، عيسی فرمود: «ای پدر، اين مردم را ببخش، زيرا كه نمی‌دانند چه می‌كنند.» سربازان رومی لباسهای عيسی را به حكم قرعه ميان خود تقسيم كردند. مردم ايستاده بودند و تماشا می‌كردند. سران قوم نيز ايستاده، به او می‌خنديدند و مسخره‌كنان می‌گفتند: «برای ديگران معجزات زيادی انجام داد؛ حال اگر واقعاً مسيح و برگزيده خداست، خود را نجات دهد!» سربازان نيز او را مسخره نموده، شراب ترشيده خود را به او تعارف می‌كردند، و می‌گفتند: «اگر تو پادشاه يهود هستی، خود را نجات بده!» بالای سر او، بر صليب، تخته‌ای كه تقصيرنامۀ او بود، كوبيدند. روی آن به زبانهای يونانی، رومی و عبری نوشته شده بود: «اينست پادشاه يهود!» يكی از آن دو جنايتكار كه در كنار عيسی مصلوب شده بود، به طعنه به او گفت: «اگر تو مسيح هستی، چرا خودت و ما را نجات نمی‌دهی؟» اما آن ديگری، او را سرزنش كرد و گفت: «حتی در حال مرگ هم از خدا نمی‌ترسی؟ ما حقمان است كه بميريم، چون گناهكاريم. اما از اين شخص، يک خطا هم سر نزده است.» *** سپس رو به عيسی كرد وگفت: «ای عيسی، وقتی ملكوت خود را آغاز كردی، مرا هم بياد آور!» عيسی جواب داد: «خاطر جمع باش كه تو همين امروز با من در بهشت خواهی بود!» به هنگام ظهر، برای مدت سه ساعت، تاريكی همه جا را فرا گرفت، و نور خورشيد از تابيدن باز ايستاد. آنگاه پرده ضخيمی كه در جايگاه مقدس خانه خدا آويزان بود، دو تكه شد. سپس عيسی با صدايی بلند گفت: «ای پدر، روح خود را به دستهای تو می‌سپارم.» اين را گفت و جان سپرد. افسر رومی كه مأمور اجرای حكم بود، وقتی اين صحنه را ديد خدا را ستايش كرد و گفت: «اين مرد حقيقتاً بی‌گناه بود!» كسانی كه برای تماشا گرد آمده بودند، وقتی اين اتفاقات را ديدند، اندوهگين و سينه‌زنان، به خانه‌های خود بازگشتند. در اين ميان، دوستان عيسی و زنانی كه از جليل بدنبال او آمده بودند، دورتر ايستاده، اين وقايع را می‌نگريستند. آنگاه شخصی به نام يوسف، اهل رامۀ يهوديه، نزد پيلاطوس رفت و اجازه خواست كه جسد عيسی را دفن كند. يوسف مردی خداشناس بود و انتظار آمدن مسيح را می‌كشيد. در ضمن، او يكی از اعضای شورای عالی يهود بود، اما با تصميمات و اقدام ساير اعضای شورا موافق نبود. *** *** او پس از كسب اجازه، جسد عيسی را از بالای صليب پايين آورد، آن را در كفن پيچيد و در قبر تازه‌ای گذاشت كه قبلاً كسی در آن گذاشته نشده بود. اين قبر كه شبيه يک غار كوچک بود، در دامنه تپه‌ای در داخل يک صخره، تراشيده شده بود. تمام كار كفن و دفن، همان عصر جمعه انجام شد. يهوديها كارهای روز تعطيل شنبه را عصر روز جمعه تدارک می‌ديدند. زنانی كه از جليل بدنبال عيسی آمده بودند، همراه يوسف رفتند و محل قبر را ديدند و مشاهده كردند كه جسد عيسی چگونه در آن گذاشته شد. سپس به خانه بازگشتند و دارو و عطريات تهيه كردند كه به رسم آن زمان، به جسد بمالند تا زود فاسد نشود. اما وقتی دارو آماده شد، ديگر روز شنبه فرا رسيده بود. پس مطابق قانون مذهبی يهود، در آن روز به استراحت پرداختند. روز يكشنبه، صبح خيلی زود، زنها دارو و عطرياتی را كه تهيه كرده بودند، با خود برداشته، به سر قبر رفتند. وقتی به آنجا رسيدند، ديدند سنگ بزرگی كه جلو دهانۀ قبر بود، به كناری غلطانيده شده است. پس وارد قبر شدند. اما جسد عيسای خداوند آنجا نبود! ايشان مات و مبهوت ايستاده، در اين فكر بودند كه بر سر جسد چه آمده است. ناگاه دو مرد با لباسهايی درخشان و خيره كننده، در مقابل ايشان ظاهر شدند. زنان بسيار ترسيدند و آنان را تعظيم كردند. آن دو مرد پرسيدند: «چرا در بين مردگان به دنبال شخص زنده می‌گرديد؟ عيسی اينجا نيست! او زنده شده است! بياد آوريد سخنانی را كه در جليل به شما گفت كه می‌بايست به دست مردم گناهكار تسليم شده، كشته شود و روز سوم برخيزد!» *** آنگاه زنان گفته‌های عيسی را بياد آوردند. پس با عجله به اورشليم بازگشتند تا آن يازده شاگرد و سايرين را از اين وقايع آگاه سازند. زنانی كه به سرقبر رفته بودند، عبارت بودند از مريم مجدليه، يونا، مريم مادر يعقوب و چند زن ديگر. ولی شاگردان گفته‌های زنان را افسانه پنداشتند و نمی‌توانستند باور كنند. اما پطرس بسوی قبر دويد تا ببيند چه اتفاقی افتاده است. وقتی به آنجا رسيد، خم شد و با دقت به داخل قبر نگاه كرد. فقط كفن خالی آنجا بود! او حيران و متعجب به خانه بازگشت. در همان روز يكشنبه، دو نفر از پيروان عيسی به دهكدۀ «عموآس» می‌رفتند كه با اورشليم حدود ده كيلومتر فاصله داشت. در راه درباره وقايع چند روز گذشته گفتگو می‌كردند، كه ناگهان خود عيسی از راه رسيد و با آنان همراه شد. *** اما خدا نگذاشت كه در آن لحظه او را بشناسند. عيسی پرسيد: «گويا سخت مشغول بحث هستيد! موضوع گفتگويتان چيست؟» آن دو، ايستادند. آثار غم و اندوه از چهره‌شان نمايان بود. يكی از آن دو كه «كلئوپاس» نام داشت، جواب داد: «تو در اين شهر بايد تنها كسی باشی كه از وقايع چند روز اخير بی‌خبر مانده‌ای!» عيسی پرسيد: «كدام وقايع؟» گفتند: «وقايعی كه برای عيسای ناصری اتفاق افتاد! او نبی و معلم توانايی بود؛ اعمال و معجزه‌های خارق العاده‌ای انجام می‌داد و مورد توجه خدا و انسان بود. اما كاهنان اعظم و سران مذهبی ما او را گرفتند و تحويل دادند تا او را به مرگ محكوم ساخته، مصلوب كنند. ولی ما با اميدی فراوان، تصور می‌كرديم كه او همان مسيح موعود است كه ظهور كرده تا قوم اسرائيل را نجات دهد. علاوه بر اينها، حالا كه دو روز از اين ماجراها می‌گذرد، چند زن از جمع ما، با سخنان خود ما را به حيرت انداختند؛ زيرا آنان امروز صبح زود به سر قبر رفتند و وقتی بازگشتند، گفتند كه جسد او را پيدا نكرده‌اند، اما فرشتگانی را ديده‌اند كه گفته‌اند عيسی زنده شده است! *** پس چند نفر از مردان ما به سر قبر رفتند و ديدند كه هر چه زنان گفته بودند، عين واقعيت بوده است، اما عيسی را نديدند.» آنگاه عيسی به ايشان فرمود: «چقدر شما نادان هستيد! چرا اينقدر برايتان دشوار است كه به سخنان انبياء ايمان بياوريد؟ آيا ايشان بروشنی پيشگويی نكرده‌اند كه مسيح پيش از آنكه به عزت و جلال خود برسد، می‌بايست تمام اين زحمات را ببيند؟» سپس تمام پيشگويی‌هايی را كه درباره خودش در تورات موسی و كتابهای ساير انبياء آمده بود، برای آنان شرح داد. در اين هنگام به دهكده عموآس و پايان سفرشان رسيدند و عيسی خواست كه به راه خود ادامه دهد. اما چون هوا كم‌كم تاريک می‌شد، آن دو مرد با اصرار خواهش كردند كه شب را نزد ايشان بماند. پس عيسی به خانه ايشان رفت. وقتی بر سر سفره نشستند، عيسی نان را برداشت و شكرگزاری نموده، به هر يک تكه‌ای داد. ناگهان چشمانشان باز شد و او را شناختند! همان لحظه عيسی ناپديد شد. آن دو به يكديگر گفتند: «ديدی وقتی در راه، مطالب كتاب آسمانی را برای ما شرح می‌داد، چگونه دلمان به تپش افتاده بود و به هيجان آمده بوديم؟» پس بی‌درنگ به اورشليم بازگشتند و نزد يازده شاگرد عيسی رفتند كه با ساير پيروان او گرد آمده بودند، و می‌گفتند: «خداوند حقيقتاً زنده شده است! پطرس نيز او را ديده است!» آنگاه آن دو نفر نيز ماجرای خود را تعريف كردند و گفتند كه چگونه عيسی در بين راه به ايشان ظاهر شد و به چه ترتيب سر سفره، هنگام پاره كردن نان، او را شناختند. در همانحال كه گرم گفتگو بودند، ناگهان عيسی در ميانشان ايستاد و سلام كرد. اما همه وحشت كردند، چون تصور كردند كه روح می‌بينند! عيسی فرمود: «چرا وحشت كرده‌ايد؟ چرا شک داريد و نمی‌خواهيد باور كنيد كه خودم هستم! به جای ميخها در دستها و پايهايم نگاه كنيد! می‌بينيد كه واقعاً خودم هستم. به من دست بزنيد تا خاطر جمع شويد كه من روح نيستم. چون روح بدن ندارد، اما همينطور كه می‌بينيد، من دارم.» در همانحال كه سخن می‌گفت، دستها و پايهای خود را به ايشان نشان داد. آنان شاد و حيرت‌زده بودند و نمی‌توانستند آنچه را كه می‌ديدند، باور كنند. عيسی از ايشان پرسيد: «آيا در اينجا چيزی برای خوردن داريد؟» آنها مقداری ماهی پخته به او دادند. او نيز در برابر چشمان شگفت‌زده ايشان، آن را خورد. آنگاه به ايشان فرمود: «آيا به‌ياد داريد كه پيش از مرگم، وقتی با شما بودم، می‌گفتم كه هر چه در تورات موسی و كتابهای انبياء و زبور داود، درباره من نوشته شده است، همه بايد عملی شود؟ حال، با آنچه كه برای من اتفاق افتاد، همه آنها عملی شد!» آنگاه ذهنشان را باز كرد تا همۀ پيشگويی‌های كتاب آسمانی را درک كنند. سپس فرمود: «بلی، از زمانهای دور، در كتابهای انبياء نوشته شده بود كه مسيح موعود بايد رنج و زحمت ببيند، جانش را فدا كند و روز سوم زنده شود؛ و اين است پيغام نجات‌بخشی كه بايد از اورشليم به همۀ قومها برسد: «همه كسانی كه از گناهانشان توبه كنند وبسوی من باز گردند، آمرزيده خواهند شد.» شما ديده‌ايد و شاهد هستيد كه همه اين پيشگويی‌ها واقع شده است. «اينک من روح‌القُدُس را كه پدرم به شما وعده داده است، بر شما خواهم فرستاد. از اينرو پيش از آنكه اين پيغام نجاتبخش را به ديگران اعلام كنيد، در اورشليم بمانيد تا روح‌القدس بيايد و شما را با قدرت الهی از عالم بالا، مجهز كند.» آنگاه عيسی ايشان را با خود تا نزديكی «بيت‌عنيا» برد. در آنجا دستهای خود را بسوی آسمان بلند كرد و ايشان را بركت داد، و در همان حال از روی زمين جدا شد و بسوی آسمان بالا رفت. شاگردان او را پرستش كردند و با شادی بسيار به اورشليم بازگشتند، و به خانه خدا رفتند. آنان همواره در آنجا مانده، خدا را شكر و ستايش می‌كردند. در ازل، پيش از آنكه چيزی پديد آيد، «كلمه» وجود داشت و نزد خدا بود. او همواره زنده بوده، و خود او خداست. *** هر چه هست، بوسيلۀ او آفريده شده و چيزی نيست كه آن را نيافريده باشد. زندگی جاويد در اوست و اين زندگی به تمام مردم نور می‌بخشد. او همان نوری است كه در تاريكی می‌درخشد و تاريكی هرگز نمی‌تواند آن را خاموش كند. خدا يحيای پيامبر را فرستاد تا اين «نور» را به مردم معرفی كند و مردم به او ايمان آورند. *** يحيی آن نور نبود، او فقط شاهدی بود تا نور را به مردم معرفی كند. اما بعد، آن نور واقعی آمد تا به هركس كه به اين دنيا می‌آيد، بتابد. گر چه جهان را او آفريده بود، اما زمانی كه به اين جهان آمد، كسی او را نشناخت. حتی در سرزمين خود و در ميان قوم خود، يهوديان، كسی او را نپذيرفت. اما او به تمام كسانی كه به او ايمان آوردند، اين حق را داد كه فرزندان خدا گردند؛ بلی، فقط كافی بود به او ايمان آورند تا نجات يابند. *** اين اشخاص تولدی نو يافتند، نه همچون تولدهای معمولی كه نتيجۀ اميال و خواسته‌های آدمی است، بلكه اين تولد را خدا به ايشان عطا فرمود. «كلمه‌‌ء خدا» انسان شد و بر روی اين زمين و در بين ما زندگی كرد. او لبريز از محبت و بخشش و راستی بود. ما بزرگی و شكوه او را به چشم خود ديديم، بزرگی و شكوه فرزند بی‌نظير پدر آسمانی ما، خدا. يحيی او را به مردم معرفی كرد و گفت: «اين همان كسی است كه به شما گفتم بعد از من می‌آيد و مقامش از من بالاتر است، زيرا پيش از آنكه من باشم، او وجود داشت.» لطف بی‌پايان او به همه‌‌ء ما رسيد و بركت در پی بركت نصيب ما شد. خدا احكام خود را توسط موسی به مردم داد، اما راستی و محبت را بوسيله‌‌ء عيسی مسيح عطا فرمود. كسی هرگز خدا را نديده است؛ اما عيسی، فرزند يگانه‌‌ء خدا، او را ديده است زيرا همواره همراه پدر خود، خدا می‌باشد. او هر آنچه را كه ما بايد درباره‌‌ء خدا بدانيم، به ما گفته است. روزی سران قوم يهود از شهر اورشليم، چند تن از كاهنان و دستيارانش را نزد يحيی فرستادند تا بدانند آيا او ادعا می‌كند كه مسيح است يا نه. يحيی، صريحاً اظهار داشت: «نه، من مسيح نيستم.» پرسيدند: «خوب، پس كه هستيد؟ آيا الياس پيامبر هستيد؟» جواب داد: «نه!» پرسيدند: «آيا شما آن پيامبر نيستيد كه ما چشم براهش می‌باشيم؟» باز هم جواب داد: «نه.» گفتند: «پس به ما بگوييد كه هستيد تا بتوانيم برای سران قوم كه ما را به اينجا فرستاده‌اند، جوابی ببريم.» يحيی گفت: «چنانكه اشعيای نبی پيشگويی كرده، من صدای ندا كننده‌ای هستم كه در بيابان فرياد می‌زند: ای مردم، خود را برای آمدن خداوند آماده سازيد.» سپس، افرادی كه از طرف فرقه‌‌ء فريسی‌ها آمده بودند، از او پرسيدند: «خوب، اگر شما نه مسيح هستيد، نه الياس و نه آن پيامبر، پس چه حق داريد مردم را غسل تعميد دهيد؟» يحيی گفت: «من مردم را فقط با آب غسل می‌دهم؛ ولی همين جا در ميان اين جمعيت، كسی هست كه شما او را نمی‌شناسيد. او بزودی خدمت خود را در بين شما آغاز می‌كند. مقام او بقدری بزرگ است كه من حتی شايسته نيستم كفشهای او را پيش پايش بگذارم.» اين گفتگو در «بيت‌عنيا» روی داد. بيت‌عنيا دهی است در آنطرف رود اردن و جايی است كه يحيی، مردم را غسل تعميد می‌داد. روز بعد، يحيی، عيسی را ديد كه بسوی او می‌آيد. پس به مردم گفت: «نگاه كنيد! اين همان برّه‌ای است كه خدا فرستاده تا برای آمرزش گناهان تمام مردم دنيا قربانی شود. اين همان كسی است كه گفتم بعد از من می‌آيد ولی مقامش از من بالاتر است، چون قبل از من وجود داشته است. من نيز او را نمی‌شناختم. ولی برای اين آمدم كه مردم را با آب غسل دهم تا به اين وسيله او را به قوم اسرائيل معرفی كنم.» سپس گفت: «من روح خدا را ديدم كه به شكل كبوتری از آسمان آمد و بر عيسی قرار گرفت. همانطور كه گفتم، من نيز او را نمی‌شناختم ولی وقتی خدا مرا فرستاد تا مردم را غسل تعميد دهم، در همان وقت به من فرمود: هرگاه ديدی روح خدا از آسمان آمد و بر كسی قرار گرفت، بدان كه او همان است كه منتظرش هستيد. اوست كه مردم را با روح‌القدس تعميد خواهد داد. و چون من با چشم خود اين را ديده‌ام، شهادت می‌دهم كه او فرزند خداست.» فردای آنروز، وقتی يحيی با دو نفر از شاگردان خود ايستاده بود، عيسی را ديد كه از آنجا می‌گذرد، يحيی با اشتياق به او نگاه كرد و گفت: «ببينيد! اين همان بره‌ای است كه خدا فرستاده است.» آنگاه دو شاگرد يحيی برگشتند و در پی عيسی رفتند. عيسی كه ديد دو نفر دنبال او می‌آيند، برگشت و از ايشان پرسيد: «چه می‌خواهيد؟» جواب دادند: «آقا، كجا اقامت داريد؟» فرمود: «بياييد و ببينيد.» پس همراه عيسی رفتند و از ساعت چهار بعد از ظهر تا غروب نزد او ماندند. (يكی از آن دو، «اندرياس» برادر «شمعون پطرس» بود.) اندرياس رفت و برادر خود را يافته، به او گفت: «شمعون، ما مسيح را پيدا كرده‌ايم!» و او را آورد تا عيسی را ببيند. عيسی چند لحظه به او نگاه كرد و فرمود: «تو شمعون، پسر يونا هستی. ولی از اين پس پطرس (يعنی «صخره») ناميده خواهی شد!» روز بعد، عيسی تصميم گرفت به ايالت جليل برود. در راه، «فيليپ» را ديد و به او گفت: «همراه من بيا.» (فيليپ نيز اهل بيت‌صيدا و همشهری اندرياس و پطرس بود.) فيليپ رفت و «نتنائيل» را پيدا كرد و به او گفت: «نتنائيل، ما مسيح را يافته‌ايم، همان كسی كه موسی و پيامبران خدا درباره‌اش خبر داده‌اند. نامش عيسی است، پسر يوسف و اهل ناصره.» نتنائيل با تعجب پرسيد: «گفتی اهل ناصره؟ مگر ممكن است از ناصره هم چيز خوبی بيرون آيد؟» فيليپ گفت: «خودت بيا و او را ببين.» وقتی نزديک می‌شدند، عيسی فرمود: «ببينيد، اين شخص كه می‌آيد، يک مرد شريف و يک اسرائيلی واقعی است.» نتنائيل پرسيد: «از كجا می‌دانی من كه هستم؟» عيسی فرمود: «قبل از آنكه فيليپ تو را پيدا كند، من زير درخت انجير تو را ديدم.» نتنائيل حيرت‌زده گفت: «آقا، شما فرزند خدا هستيد؛ شما پادشاه اسرائيل می‌باشيد!» عيسی گفت: «چون فقط گفتم تو را زير درخت انجير ديدم، به من ايمان آوردی؟ بعد از اين چيزهای بزرگتر خواهی ديد. در حقيقت همۀ شما آسمان را خواهيد ديد كه باز شده و فرشتگان خدا نزد من می‌آيند و به آسمان باز می‌گردند.» دو روز بعد، مادر عيسی در يک جشن عروسی در دهكده‌‌ء «قانا» در جليل مهمان بود. عيسی و شاگردان او نيز به عروسی دعوت شده بودند. هنگام جشن، شراب تمام شد. مادر عيسی با نگرانی نزد او آمد و گفت: «شرابشان تمام شده است.» عيسی فرمود: «از من چه می‌خواهی؟ هنوز وقت آن نيست كه معجزه‌ای انجام دهم.» با اينحال، مادر عيسی به خدمتكاران گفت: «هر دستوری به شما می‌دهد، اطاعت كنيد.» در آنجا شش خمره‌‌ء سنگی بود كه فقط در مراسم مذهبی از آن استفاده می‌شد و گنجايش هر كدام حدود 100 ليتر بود. عيسی به خدمتكاران فرمود: «اين خمره‌ها را پر از آب كنيد.» وقتی پر كردند، فرمود: «حالا كمی از آن را برداريد و نزد گرداننده‌‌ء مجلس ببريد!» وقتی گرداننده‌‌ء مجلس آن آب را كه شراب شده بود چشيد، داماد را صدا زد و گفت: «چه شراب خوبی! مثل اينكه شما با ديگران خيلی فرق داريد، چون معمولاً در جشنها، اول با شراب خوب از مهمانها پذيرايی می‌كنند و بعد كه همه سرشان گرم شد، شراب ارزانتر را می‌آورند. ولی شما شراب خوب را برای آخر نگه داشته‌ايد.» او نمی‌دانست كه شراب از كجا آمده است، ولی خدمتكاران می‌دانستند. *** اين معجزه‌‌ء عيسی در دهكده‌‌ء قانای جليل، اولين نشانه‌‌ء قدرت دگرگون كننده‌‌ء او بود و شاگردان ايمان آوردند كه او واقعاً همان مسيح است. سپس عيسی با مادر، برادران و شاگردان خود برای چند روز به شهر كفرناحوم رفت. عيد پِسَح كه يكی از اعياد بزرگ يهود بود، نزديک می‌شد. پس عيسی به شهر اورشليم رفت. آنجا، در خانه‌‌ء خدا، مردم را ديد كه برای انجام مراسم قربانی، به خريد و فروش گاو، گوسفند و كبوتر مشغولند. صرّافان پولها را روی ميزها چيده بودند و با مشتری‌ها مبادله می‌كردند. عيسی با طناب، شلاقی ساخت و همه را از آنجا بيرون كرد. او گاوان و گوسفندان را بيرون راند و سكه‌های صرافان را بر زمين ريخت و ميزها را واژگون كرد. سپس به سراغ كبوترفروشان رفت و دستور داده، گفت: «اينها را از اينجا بيرون ببريد و خانه‌‌ء پدر مرا به بازار تبديل نكنيد.» آنگاه شاگردان عيسی به ياد اين پيشگويی كتاب آسمانی افتادند كه می‌گويد: «اشتياقی كه برای خانه‌‌ء خدا دارم، مثل آتش در من زبانه می‌كشد.» سران قوم يهود از عيسی پرسيدند: «تو به چه حق اين كارها را می‌كنی؟ اگر ازطرف خدا آمده‌ای، با معجزه‌ای آن را به ما ثابت نما!» عيسی جواب داد: «بسيار خوب، معجزه‌ای كه برای شما می‌كنم اين است: اين خانه‌‌ء خدا را خراب كنيد تا من در عرض سه روز آن را دوباره بسازم!» گفتند: «چه می‌گويی؟ چهل و شش سال طول كشيد تا اين خانه را ساختند. تو می‌خواهی سه روزه آن را بسازی؟» ولی منظور عيسی از «خانه‌‌ء خدا» بدن خودش بود. پس از اينكه عيسی از ميان مردگان زنده شد، شاگردانش اين گفته‌‌ء او را به ياد آوردند. آنها هم به مطالب كلام خدا و هم به كلام عيسی ايمان آوردند. بخاطر معجزات او در روزهای عيد، بسياری در اورشليم به او ايمان آوردند. ولی عيسی به آنها اعتماد نكرد، چون از قلب مردم آگاه بود، و لازم نبود كسی به او بگويد كه مردم چقدر زود تغيير عقيده می‌دهند، چون او انسان را خوب می‌شناخت. يک شب، يكی از روحانيون بزرگ يهود برای گفت و شنود نزد عيسی آمد. نام او نيقوديموس و از فرقه‌‌ء فريسی‌ها بود. نيقوديموس به عيسی گفت: «استاد، ما روحانيون اين شهر، همه می‌دانيم كه شما از طرف خدا برای هدايت ما آمده‌ايد. معجزاتتان نشان می‌دهد كه خدا با شماست.» *** عيسی جواب داد: «اگر تولد تازه پيدا نكنی، هرگز نمی‌توانی ملكوت خدا را ببينی. اين كه می‌گويم عين حقيقت است.» نيقوديموس با تعجب گفت: «منظورتان از تولد تازه چيست؟ چگونه امكان دارد پيرمردی مثل من، به شكم مادرش بازگردد و دوباره متولد شود؟» عيسی جواب داد: «آنچه می‌گويم عين حقيقت است. تا كسی از آب و روح تولد نيابد، نمی‌تواند وارد ملكوت خدا شود. زندگی جسمانی را انسان توليد می‌كند، ولی زندگی روحانی را روح خدا از بالا می‌بخشد. پس تعجب نكن كه گفتم بايد تولد تازه پيدا كنی. درست همانگونه كه صدای باد را می‌شنوی ولی نمی‌توانی بگويی از كجا می‌آيد و به كجا می‌رود، در مورد تولد تازه نيز انسان نمی‌تواند پی‌ببرد كه روح خدا آن را چگونه عطا می‌كند.» نيقوديموس پرسيد: «منظورتان چيست؟ من سخنان شما را بدرستی درک نمی‌كنم.» عيسی جواب داد: «نيقوديموس، تو از علمای دينی اسرائيل هستی؛ چگونه اين چيزها را درک نمی‌كنی؟ براستی من آنچه را كه می‌دانم و ديده‌ام می‌گويم ولی تو نمی‌توانی باور كنی. من از امور اين دنيا با تو سخن می‌گويم و تو باور نمی‌كنی. پس اگر از امور آسمان با تو صحبت كنم چگونه باور خواهی كرد؟ چون فقط من كه مسيح هستم از آسمان به اين جهان آمده‌ام و باز هم به آسمان باز می‌گردم. همانگونه كه موسی در بيابان مجسمه مار مفرغی را بر چوبی آويزان كرد تا مردم به آن نگاه كنند و از مرگ نجات يابند، من نيز بايد بر صليب آويخته شوم تا مردم به من ايمان آورده، از گناه نجات پيدا كنند و زندگی جاويد بيابند. *** زيرا خدا بقدری مردم جهان را دوست دارد كه يگانه فرزند خود را فرستاده است، تا هر كه به او ايمان آورد، هلاک نشود بلكه زندگی جاويد بيابد. خدا فرزند خود را فرستاده است نه برای اينكه مردم را محكوم كند بلكه بوسيله‌‌ء او نجاتشان دهد. «كسانی كه به او ايمان بياورند، هيچ نوع محكوميت و هلاكتی در انتظارشان نيست؛ ولی كسانی كه به او ايمان نياورند، از هم اكنون محكوم‌اند، چون به يگانه فرزند خدا ايمان نياورده‌اند. محكوميت بی‌ايمانان به اين دليل است كه نور از آسمان به اين جهان آمد ولی مردم تاريكی را بيشتر از نور دوست داشتند، چون اعمال و رفتارشان بد است. مردم از نور آسمانی نفرت دارند، چون می‌خواهند در تاريكی، گناه ورزند؛ پس به نور نزديک نمی‌شوند، مبادا كارهای گناه‌آلودشان ديده شود و به سزای اعمالشان برسند. ولی درستكاران با شادی به سوی نور می‌آيند تا همه ببينند كه آنچه می‌كنند، پسنديده‌‌ء خداست.» پس از آن، عيسی با شاگردان خود از اورشليم بيرون رفت، اما مدتی در ايالت يهوديه بسر برد و مردم را غسل تعميد می‌داد. يحيی در اين هنگام نزديک ساليم در محلی به اسم عينون مردم را غسل تعميد می‌داد، چون در آنجا آب زياد بود و مردم برای تعميد نزد وی می‌آمدند. اين قبل از زندانی يحيی بود. روزی، يک يهودی با شاگردان يحيی بر سر طهارت به بحث پرداخت. شاگردان يحيی نزد او آمدند و گفتند: «استاد، آن شخصی كه آن طرف رود اردن بود و گفتی كه مسيح است، اكنون او نيز مردم را غسل تعميد می‌دهد و همه نزد او می‌روند، درصورتی كه بايد پيش ما بيايند.» يحيی جواب داد: «كار هركس را خدا از آسمان تعيين می‌كند. كار من اين است كه راه را برای مسيح باز كنم تا مردم همه نزد او بروند. شما خود شاهديد كه من صريحاً گفتم كه مسيح نيستم، بلكه آمده‌ام تا راه را برای او باز كنم. در يک عروسی، عروس پيش داماد می‌رود و دوست داماد در شادی او شريک می‌شود. من نيز دوست دامادم و از خوشی داماد خوشحالم. او بايد روزبه روز بزرگتر شود و من كوچكتر. «او از آسمان آمده و مقامش از همه بالاتر است. من از اين زمين هستم و فقط امور زمينی را درک می‌كنم. او آنچه را كه ديده و شنيده است می‌گويد ولی عدۀ كمی سخنان او را باور می‌كنند. كسانی كه به او ايمان می‌آورند، پی می‌برند كه خدا سرچشمه‌‌ء راستی است، چون اين شخص كه از طرف خداست كلام خدا را می‌گويد، زيرا روح خداوند به فراوانی در اوست. *** پدر آسمانی ما خدا، او را دوست دارد، چون او فرزند خداست و خدا همه چيز را در اختيار او قرار داده است. خدا كسانی را كه به فرزند او ايمان آورند، نجات می‌دهد و زندگی جاويد نصيبشان می‌سازد. ولی كسانی كه به او ايمان نياورند و از او اطاعت نكنند، هرگز بحضور خدا راه نخواهند يافت، بلكه گرفتار خشم او خواهند شد.» وقتی خداوند ما، عيسی مسيح فهميد كه فريسی‌ها شنيده‌اند او بيشتر از يحيی مردم را غسل تعميد می‌دهد و شاگرد پيدا می‌كند، از يهوديه به جليل بازگشت. (درواقع شاگردان عيسی مردم را غسل می‌دادند، نه خود او.) *** *** برای رفتن به جليل، لازم بود عيسی از «سامره» بگذرد. سر راه، نزديک دهكده‌‌ء «سوخار» به «چاه يعقوب» رسيد. اين چاه در زمينی است كه يعقوب به پسر خود يوسف داده بود. عيسی از رنج سفر خسته و از گرمای آفتاب تشنه، كنار چاه نشست. ظهر بود و شاگردان او برای خريد خوراک به ده رفته بودند. در همين وقت، يكی از زنان سامری سر چاه آمد تا آب بكشد. عيسی از او آب خواست. *** *** *** زن تعجب كرد كه يک يهودی از او آب می‌خواهد، زيرا يهوديان با تنفری كه از سامريها داشتند، با آنان حتی سخن نمی‌گفتند، چه رسد به اينكه چيزی از آنان بخواهند؛ و زن اين مطلب را به عيسی گوشزد كرد. عيسی جواب داد: «اگر می‌دانستی كه خدا چه هديه‌‌ء عالی می‌خواهد به تو بدهد و اگر می‌دانستی كه من كيستم، آنگاه از من آب حيات می‌خواستی.» زن گفت: «تو كه دَلوْ و طناب نداری و چاه هم كه عميق است؛ پس اين آب حيات را از كجا می‌آوری؟ مگر تو از جد ما يعقوب بزرگتری؟ چگونه می‌توانی آب بهتر از اين به ما بدهی، آبی كه يعقوب و پسران و گله‌‌ء او از آن می‌نوشيدند؟» عيسی جواب داد: «مردم با نوشيدن اين آب، باز هم تشنه می‌شوند. ولی كسی كه از آبی كه من می‌دهم بنوشد، ابداً تشنه نخواهد شد، بلكه آن آب در وجودش تبديل به چشمه‌ای جوشان خواهد شد و او را به زندگی جاويد خواهد رساند.» زن گفت: «آقا، خواهش می‌كنم قدری از آن آب به من بدهيد تا ديگر تشنه نشوم و مجبور نباشم هر روز اين راه را بيايم و برگردم.» ولی عيسی فرمود: «برو شوهرت را بياور.» زن جواب داد: «شوهر ندارم.» عيسی فرمود: «راست گفتی. تابحال پنج بار شوهر كرده‌ای، و اين مردی كه اكنون با او زندگی می‌كنی، شوهر تو نيست. عين حقيقت را گفتی!» زن كه مات و مبهوت مانده بود، گفت: «آقا، آيا شما پيامبريد!» و بلافاصله موضوع گفتگو را عوض كرد و گفت: «چرا شما يهوديها اينقدر اصرار داريد كه فقط اورشليم را محل پرستش خدا بدانيد، درصورتی كه ما سامری‌ها مثل اجدادمان اين كوه را محل عبادت می‌دانيم؟» عيسی جواب داد: «ای زن حرفم را باور كن. زمانی می‌رسد كه برای پرستش «پدر»، نه به اين كوه رو خواهيم آورد و نه به اورشليم. شما سامری‌ها دربارۀ كسی كه می‌پرستيد چيزی نمی‌دانيد اما ما يهودی‌ها او را می‌شناسيم، زيرا نجات بوسيله‌‌ء يهود به اين دنيا می‌رسد. اما زمانی می‌آيد، و در واقع همين الان است، كه پرستندگان واقعی، «پدر» را به روح و راستی پرستش خواهند كرد. «پدر» طالب چنين پرستندگانی هست. زيرا خدا روح است، و هركه بخواهد او را بپرستد، بايد به روح و راستی بپرستد. زن گفت: «من می‌دانم كه مسيح به زودی می‌آيد. شما يهودی‌ها هم اين را قبول داريد و وقتی او بيايد همه‌‌ء مسايل را برای ما روشن خواهد كرد.» عيسی فرمود: «من همان مسيح هستم!» در همين وقت، شاگردان عيسی از راه رسيدند و وقتی ديدند او با يک زن گفتگو می‌كند، تعجب كردند، ولی هيچيک از ايشان جرأت نكرد بپرسد چرا با او صحبت می‌كند. آنگاه زن كوزه‌‌ء خود را همانجا كنار چاه گذاشت و به ده بازگشت و به مردم گفت: «بياييد مردی را ببينيد كه هر چه تابحال كرده بودم، به من بازگفت. فكر نمی‌كنيد او همان مسيح باشد؟» پس مردم از ده بيرون ريختند تا عيسی را ببينند. در اين ميان، شاگردان اصرار می‌كردند كه عيسی چيزی بخورد. ولی عيسی به ايشان گفت: «من خوراكی دارم كه شما از آن خبر نداريد.» شاگردان از يكديگر پرسيدند: «مگر كسی برای او خوراک آورده است؟» عيسی فرمود: «خوراک من اين است كه خواست خدا را بجا آورم و كاری را كه بعهده‌‌ء من گذاشته است انجام دهم. آيا فكر می‌كنيد وقت برداشت محصول چهار ماه ديگر، در آخر تابستان است؟ نگاهی به اطرافتان بيندازيد تا ببينيد كه مزرعه‌های وسيعی از جانهای مردم برای درو آماده است. دروگران مزد خوبی می‌گيرند تا اين محصول را در انبارهای آسمانی ذخيره كنند. چه بركت عظيمی نصيب كارنده و دروكننده می‌شود! اين مَثَل، اينجا هم صدق می‌كند كه ديگران كاشتند و ما درو كرديم. من شما را می‌فرستم تا محصولی را درو كنيد كه زحمت كاشتنش را ديگران كشيده‌اند. زحمت را ديگران كشيده‌اند و محصول را شما جمع می‌كنيد!» آن زن به هر كه در آن ده می‌رسيد، سخنان عيسی را بازگو می‌كرد و می‌گفت: «اين شخص هرچه در عمرم كرده بودم، به من بازگفت!» از اين جهت، بسياری از سامری‌هابه عيسی ايمان آوردند. وقتی آنان بر سر چاه آب نزد عيسی آمدند، خواهش كردند كه به ده ايشان برود. عيسی نيز رفت و دو روز با ايشان ماند. در همين دو روز، بسياری به پيغام او گوش دادند و به او ايمان آوردند. آنگاه به آن زن گفتند: «ما ديگر فقط بخاطر سخنان تو به او ايمان نمی‌آوريم، زيرا خودمان پيغام او را شنيده‌ايم و ايمان داريم كه او نجات دهنده‌‌ء جهان است.» بعد از دو روز، عيسی از آنجا به ايالت جليل رفت، چون همانطور كه خود می‌گفت: «پيامبر همه جا مورد احترام مردم است، جز در ديار خويش.» وقتی به جليل رسيد، مردم با آغوش باز از او استقبال كردند، زيرا در روزهای عيد در اورشليم، معجزات او را ديده بودند. در اين سفر، به شهر قانا نيز رفت، همانجايی كه در جشن عروسی آب را تبديل به شراب كرده بود. وقتی عيسی در آنجا بسر می‌برد، افسری كه پسرش بيمار بود، از شهر كفرناحوم نزد او آمد. او شنيده بود كه عيسی از ايالت يهوديه حركت كرده و به جليل رسيده است. پس به قانا آمده، عيسی را يافت و از او خواهش كرد تا بيايد و پسر او را شفا دهد، چون پسرش در آستانه‌‌ء مرگ بود. *** عيسی پرسيد: «تا معجزات بسيار نبينيد، ايمان نخواهيد آورد؟» آن افسر التماس كرد و گفت: «خواهش می‌كنم تا پسرم نمرده، بياييد و او را شفا دهيد.» آنگاه عيسی فرمود: «برگرد به خانه؛ پسرت شفا يافته است.» آن مرد به گفته‌‌ء عيسی اطمينان كرد و به شهر خود بازگشت. هنوز در راه بود كه خدمتكارانش به او رسيدند و با خوشحالی مژده داده، گفتند: «ارباب، پسرتان خوب شد!» پرسيد: «كی حالش بهتر شد؟» گفتند: «ديروز در حدود ساعت يک بعد از ظهر، ناگهان تب او قطع شد.» پدر فهميد كه اين همان لحظه‌ای بود كه عيسی فرمود: «پسرت شفا يافته است.» پس با تمام خانواده‌‌ء خود ايمان آورد كه عيسی همان مسيح است. اين دومين معجزه‌‌ء عيسی بود كه بعد از بيرون آمدن از يهوديه، در جليل انجام داد. پس از مدتی، عيسی به اورشليم بازگشت تا در مراسم يكی از اعياد يهود شركت كند. داخل شهر، نزديک دروازه‌ای به نام «دروازه‌‌ء گوسفند»، استخری بود به نام «بيت‌حسدا»، با پنج سكوی سرپوشيده در اطرافش. در آنجا دسته‌دسته بيماران كور و لنگ و افليج برروی زمين دراز كشيده بودند و منتظر بودند آب استخر تكان بخورد. ( زيرا معتقد بودند كه هر چند وقت يكبار، فرشته‌ای از آسمان می‌آيد و آب استخر را تكان می‌دهد و اولين كسی كه داخل استخر شود، شفا می‌يابد.) يكی از بيمارانی كه در آنجا بود، مردی بود كه سی و هشت سال تمام زمينگير بود. وقتی عيسی او را ديد و پی برد كه بيماری‌اش طول كشيده است، پرسيد: «می‌خواهی شفا بيابی؟» بيمار جواب داد: «ديگر رمقی در بدنم نمانده است. كسی را نيز ندارم كه وقتی آب تكان می‌خورد، مرا در استخر بيندازد. تا می‌آيم بخود حركتی بدهم، می‌بينم كه قبل از من، ديگری داخل آب شده است.» عيسی به او فرمود: «برخيز، بسترت را جمع كن و به خانه برو!» همان لحظه بيمار شفا يافت و بستر خود را جمع كرد و به راه افتاد. ولی آن روز كه عيسی اين معجزه را كرد، شنبه، روز استراحتِ يهوديان بود. پس سران قوم اعتراض‌كنان به مردی كه شفا يافته بود گفتند: «چه می‌كنی؟ مگر نمی‌دانی امروز شنبه است و نبايد كاری انجام دهی؟ پس چرا رختخوابت را جمع می‌كنی؟» جواب داد: «آن كسی كه مرا شفا داد، به من گفت چنين كنم.» پرسيدند: «چه كسی به تو چنين دستوری داده است؟» آن مرد جوابی نداشت بدهد چون عيسی در ميان جمعيت ناپديد شده بود. ولی بعد، عيسی در خانه‌‌ء خدا او را يافت و فرمود: «ببين، تو ديگر شفا پيدا كرده‌ای، حالا اگر می‌خواهی وضعت بدتر از اول نشود، از گناهان سابقت دست بكش.» او نزد سران قوم رفت و گفت: «كسی كه مرا شفا داد، عيسی است.» پس، ايشان به آزار و اذيت عيسی پرداختند و او را متهم به قانون‌شكنی كردند چون روز شنبه اين معجزه را انجام داده بود. ولی عيسی جواب داد: «پدر من خدا هميشه كارهای نيک انجام می‌دهد، و من نيز از او پيروی می‌كنم.» اين حرف عيسی، سران قوم را در ريختن خون او مصمم‌تر ساخت، چون نه تنها قانون مذهبی را می‌شكست، بلكه خدا را نيز پدر خود می‌خواند و به اين ترتيب خود را با خدا برابر می‌ساخت. عيسی ادامه داد: «باور كنيد كه من به ميل خود كاری انجام نمی‌دهم، بلكه فقط كارهايی را كه از پدر خود می‌بينم، بعمل می‌آورم. زيرا پدرم خدا مرا دوست دارد و هر چه می‌كند، به من می‌گويد. من معجزه‌های بزرگتر از شفای اين مرد انجام خواهم داد تا شما تعجب كنيد. حتی مرده‌ها را نيز زنده خواهم ساخت همانگونه كه خدا اين كار را می‌كند. پدرم خدا داوری گناهان تمام مردم را به من واگذار كرده، تا همه به من احترام بگذارند همانطور كه به خدا احترام می‌گذارند. اگر به من كه فرزند خدا هستم احترام نگذاريد، درواقع به خدا كه پدر من است احترام نگذاشته‌ايد، زيرا اوست كه مرا نزد شما فرستاده است. «باز تكرار می‌كنم: هر كه به پيغام من گوش دهد و به خدا كه مرا فرستاده است ايمان بياورد، زندگی جاويد دارد و هرگز بخاطر گناهانش بازخواست نخواهد شد، بلكه از همان لحظه از مرگ نجات پيدا كرده، به زندگی جاويد خواهد پيوست. مطمئن باشيد زمانی فراخواهد رسيد و در واقع الان فرا رسيده است كه صدای من به گوش مرده‌ها خواهد رسيد و هر كه به آن گوش دهد، زنده خواهد شد. پدرم خدا در خود حيات دارد و به من نيز كه فرزند او هستم عطا كرده تا در خود حيات داشته باشم. او به من اختيار داده است تا گناهان مردم را داوری كنم چون من پسر انسان نيز هستم. از اين گفته‌‌ء من تعجب نكنيد، چون وقت آن رسيده است كه تمام مرده‌ها در قبر صدای مرا بشنوند و از قبر بيرون بيايند، تا كسانی كه خوبی كرده‌اند، به زندگی جاويد برسند و كسانی كه بدی كرده‌اند، محكوم گردند. «و اما من پيش از آنكه كسی را محاكمه نمايم، نخست با پدرم مشورت می‌كنم. هرچه خدا به من دستور دهد، همان را انجام می‌دهم، از اين جهت محاكماتی كه من می‌كنم كاملاً عادلانه است، زيرا مطابق ميل و اراده‌‌ء خدايی است كه مرا فرستاده، نه مطابق ميل خودم. «وقتی در باره‌‌ء خودم چيزی می‌گويم، شما باور نمی‌كنيد. پس شخصی ديگر را شاهد می‌آورم و او يحيای پيامبر است و به شما اطمينان می‌دهم كه هر چه او در باره‌‌ء من می‌گويد، راست است. *** از اين گذشته، شاهد اصلی من انسان نيست بلكه خداست. گفتم كه يحيی شاهد است، تا شما به من ايمان آوريد و نجات بيابيد. يحيی مانند چراغی، مدتی روشن بود و شما از نورش استفاده كرديد و شاد بوديد. ولی من شاهدی بزرگتر از سخنان يحيی دارم و آن معجزاتی است كه می‌كنم. پدرم به من گفته است اين معجزه‌ها را بكنم و همين معجزه‌هاست كه ثابت می‌كند خدا مرا فرستاده است. خدا خود گواه من است، خدايی كه هرگز او را نديده‌ايد و صدايش را نشنيده‌ايد. علتش نيز اين است كه شما به سخنان خدا گوش نمی‌دهيد، چون نمی‌خواهيد به من كه با پيغام خدا پيش شما فرستاده شده‌ام، ايمان بياوريد. «شما كتاب آسمانی تورات را با دقت بخوانيد، چون عقيده داريد كه به شما زندگی جاويد می‌دهد. درصورتی كه همان كتاب به من اشاره می‌كند و مرا به شما معرفی می‌نمايد. با اينحال شما نمی‌خواهيد نزد من بياييد تا زندگی جاويد را بدست آوريد. «نظر و تأييد شما برای من هيچ ارزشی ندارد، زيرا شما را خوب می‌شناسم كه در دلتان نسبت به خدا ذره‌ای محبت نداريد. من از جانب خدا آمده‌ام و شما مرا رد می‌كنيد؛ ولی حاضريد كسانی را قبول كنيد كه از طرف خدا فرستاده نشده‌اند بلكه نماينده‌‌ء خود شما و از جنس خودتان می‌باشند! می‌دانيد چرا نمی‌توانيد به من ايمان بياوريد؟ چون می‌خواهيد مردم به شما احترام بگذارند و به احترامی كه از خدا می‌آيد، توجهی نداريد. «با اينحال، فكر نكنيد كه من در حضور خدا از شما شكايت می‌كنم. نه، كسی كه از شما شكايت می‌كند، موسی است، همان موسی كه به او اميدواريد. شما حتی به موسی ايمان نداريد، چون اگر داشتيد، به من نيز ايمان می‌آورديد، برای اينكه موسی در كتاب تورات در باره‌‌ء من نوشته است. و چون نوشته‌های او را قبول نداريد، به من نيز ايمان نمی‌آوريد.» پس از اين رويداد، عيسی به آنسوی درياچه‌‌ء جليل رفت (درياچۀ جليل به درياچۀ طبريه نيز معروف است)، و سيل جمعيت بطرف او سرازير شد! بيشتر ايشان زائران خانه‌‌ء خدا بودند كه به شهر اورشليم می‌رفتند تا در مراسم عيد پِسَح شركت كنند. هرجا كه عيسی می‌رفت، ايشان نيز بدنبال او می‌رفتند تا ببينند چطور بيماران را شفا می‌بخشد. در آن حال، عيسی از تپه‌ای بالا رفت و شاگردانش دور او نشستند؛ آنگاه مردم را ديد كه دسته‌دسته بدنبال او از تپه بالا می‌آيند. عيسی رو به فيليپ كرد و پرسيد: «فيليپ، ما از كجا می‌توانيم نان بخريم و اين مردم را سير كنيم؟» *** *** *** عيسی اين سؤال را از او كرد تا ببيند عقيده‌‌ء او چيست، چون عيسی خود می‌دانست چه كند. فيليپ جواب داد: «خروارها نان لازم است تا بتوانيم اين جمعيت را سير كنيم.» يكی از شاگردان عيسی، «اندرياس» برادر شمعون پطرس، گفت: «پسر بچه‌ای اينجاست كه پنج نان جو و دو ماهی دارد. ولی اين به چه درد اين جمعيت می‌خورد؟» *** عيسی فرمود: «بگوييد همه بنشينند.» پس تمام جمعيت روی سبزه‌ها نشستند. فقط مردها در آن جمعيت، پنج هزار تن بودند. آنگاه عيسی نانها را گرفت، خدا را شكر كرد و داد تا بين مردم تقسيم كنند. با ماهيها نيز چنين كرد. مردم آنقدر خوردند تا سير شدند. سپس، عيسی به شاگردان فرمود: «تكه‌های باقيمانده را جمع كنيد تا چيزی تلف نشود.» از همان پس مانده‌ها دوازده سبد پر شد. وقتی مردم اين معجزه‌‌ء بزرگ را ديدند گفتند: «حتماً اين همان پيامبری است كه ما چشم براهش بوده‌ايم.» وقتی عيسی ديد كه مردم می‌خواهند او را به زور ببرند و پادشاه كنند، از ايشان جدا شد و تنها بالای كوهی رفت. هنگام غروب، شاگردان عيسی به كنار درياچه رفتند و به انتظار او نشستند. ولی وقتی ديدند هوا تاريک شد و عيسی از كوه بازنگشت، سوار قايق شدند و به طرف كفرناحوم، كه در آنسوی درياچه بود، حركت كردند. در همان حال كه پارو می‌زدند و جلو می‌رفتند، باد شديدی وزيدن گرفت و درياچه طوفانی شد. هنوز از ساحل چندان دور نشده بودند كه ناگهان در ميان ظلمت و طوفان، عيسی را ديدند كه روی آب بطرف قايق پيش می‌آيد. همه وحشت كردند. *** ولی عيسی به ايشان فرمود: «من هستم، نترسيد!» وقتی خواستند او را سوار قايق كنند، متوجه شدند كه قايق به ساحل رسيده است. صبح روز بعد، آن طرف درياچه، مردم دوباره جمع شدند تا عيسی را ببينند، زيرا ديده بودند كه شاگردان عيسی با تنها قايقی كه آنجا بود آن محل را ترک گفته و عيسی را با خود نبرده بودند. چند قايق ديگر از «طبريه» به محلی كه خداوند نانها را بركت داد و مردم خوردند، رسيدند. وقتی مردم متوجه شدند كه نه عيسی و نه شاگردان در آنجا هستند، سوار قايق شده، خود را به كفرناحوم رساندند تا او را پيدا كنند. وقتی به آنجا رسيدند و عيسی را پيدا كردند، پرسيدند: «استاد، چطور به اينجا آمدی؟» عيسی جواب داد: «حقيقت اينست كه شما برای خوراک نزد من آمده‌ايد نه بسبب ايمان به من. اينقدر در فكر چيزهای زودگذر اين دنيا نباشيد، بلكه نيروی خود را در راه كسب زندگی جاويد صرف كنيد. اين زندگی جاويد را من به شما می‌بخشم، زيرا پدر من، خدا، مرا برای همين به اين جهان فرستاده است.» گفتند: «ما چه كنيم تا خدا از ما راضی باشد؟» عيسی فرمود: «خدا از شما می‌خواهد كه به من كه فرستاده‌‌ء او هستم، ايمان آوريد.» گفتند: «اگر می‌خواهی ايمان بياوريم كه تو مسيح هستی بايد بيشتر از اينها به ما معجزه نشان دهی. هر روز به ما نان رايگان بده، همانطور كه موسی به اجداد ما به هنگام سفر در بيابان نان عطا می‌كرد. كتاب آسمانی نيز می‌گويد: موسی از آسمان به ايشان نان می‌داد.» *** عيسی فرمود: «قبول كنيد كه اين پدر من خدا بود كه به ايشان نان می‌داد، نه موسی. و اكنون نيز اوست كه می‌خواهد نان حقيقی را از آسمان به شما ببخشد. اين نان حقيقی را خدا از آسمان فرستاده است تا به مردم دنيا زندگی جاويد ببخشد.» گفتند: «آقا، از اين نان هر روز به ما بده.» عيسی جواب داد: «من نان حيات هستم. هر كه نزد من آيد، ديگر گرسنه نخواهد شد و كسانی كه به من ايمان آورند، هرگز تشنه نخواهند گرديد. ولی همانگونه كه قبلاً گفتم، شما با اينكه مرا ديده‌ايد، به من ايمان نياورده‌ايد. ولی بعضی نزد من خواهند آمد و ايشان كسانی هستند كه پدرم خدا به من داده است و ممكن نيست هرگز ايشان را از دست بدهم. چون من از آسمان آمده‌ام تا آنچه خدا می‌خواهد انجام دهم نه آنچه خودم می‌خواهم. و خدا از من می‌خواهد كه حتی يک نفر از كسانی را كه به من عطا كرده است از دست ندهم، بلكه ايشان را در روز قيامت به زندگی جاويد برسانم. چون خواست خدا اين است كه هركس فرزند او را ديد و به او ايمان آورد، از همان وقت زندگی جاويد بيابد. من در روز قيامت چنين كسان را زنده خواهم كرد.» باز يهوديان لب به اعتراض گشودند، چون عيسی ادعا كرده بود نانی است كه از آسمان آمده است. پس گفتند: «مگر اين همان عيسی، پسر يوسف نيست؟ همه‌‌ء ما پدر و مادرش را می‌شناسيم! حالا چطور شده كه ادعا می‌كند از آسمان آمده است؟» ولی عيسی جواب داد: «اينقدر اعتراض نكنيد. فقط كسی می‌تواند نزد من آيد كه پدرم خدا كه مرا فرستاده است او را بسوی من جذب كند، و من در روز قيامت او را زنده خواهم ساخت. همانطور كه در كتاب آسمانی نوشته شده است: همه از خدا تعليم خواهند يافت. پس كسانی كه صدای خدای پدر را بشنوند و راستی را از او بياموزند، بسوی من می‌آيند. البته منظورم اين نيست كه كسی خدا را ديده است، نه! چون فقط من كه از نزد او آمده‌ام، او را ديده‌ام. «اين حقيقت بزرگی است كه به شما می‌گويم كه هر كه به من ايمان آورد، از همان لحظه، زندگی جاويد دارد. من نان حيات هستم. پدران شما در بيابان آن نان را خوردند و عاقبت مردند. اما هر كه از اين نان آسمانی بخورد، تا به ابد زنده می‌ماند. آن نان زنده كه از آسمان نازل شد، منم. هر كه از اين نان بخورد، تا ابد زنده می‌ماند. اين نان در واقع همان بدن من است كه فدا می‌كنم تا مردم نجات يابند.» مردم با شنيدن اين سخن، باز اعتراض كرده، به يكديگر گفتند: «عجب حرفی می‌زند! چطور می‌خواهد بدنش را به ما بدهد تا بخوريم؟» پس عيسی باز فرمود: «اين كه می‌گويم عين حقيقت است: تا بدن مسيح را نخوريد و خون او را ننوشيد، هرگز نمی‌توانيد زندگی جاويد داشته باشيد. ولی كسی كه بدنم را بخورد و خونم را بنوشد زندگی جاويد دارد، و من در روز قيامت او را زنده خواهم ساخت. چون بدنم خوراک واقعی و خونم نوشيدنی واقعی است. به همين دليل، هر كه بدنم را بخورد و خونم را بنوشد، در من خواهد ماند و من در او. من به قدرت پدرم خدا زندگی می‌كنم، همان كه مرا به اين دنيا فرستاد. شخصی نيز كه در من است، به قدرت من زندگی می‌كند. نان واقعی منم كه از آسمان آمده‌ام. نانی كه اجداد شما در بيابان خوردند، نتوانست ايشان را برای هميشه زنده نگهدارد. اما هر كه از اين نان بخورد، برای هميشه زنده خواهد ماند.» عيسی اين سخنان را در عبادتگاه كفرناحوم بيان كرد. درک اين پيغام چنان سخت بود كه حتی شاگردان عيسی نيز به يكديگر می‌گفتند: «خيلی مشكل است بفهميم چه می‌خواهد بگويد. چه كسی می‌تواند منظورش را درک كند؟» عيسی متوجه شد كه شاگردان او نيز لب به اعتراض گشوده‌اند؛ پس به ايشان فرمود: «سخنان من شما را ناراحت كرده است؟ پس اگر ببينيد كه من دوباره به آسمان باز می‌گردم، چه حالی به شما دست خواهد داد؟ فقط روح خدا به انسان زندگی جاويد می‌دهد. كسانی كه فقط يک بار متولد شده‌اند، با آن تولد جسمانی، هرگز اين هديه را دريافت نخواهند كرد. ولی اكنون به شما گفتم كه چگونه اين زندگی روحانی و واقعی را می‌توانيد بدست آوريد. بااينحال، بعضی از شما به من ايمان نخواهيد آورد.» چون عيسی از همان ابتدا می‌دانست چه كسانی به او ايمان خواهند آورد و چه كسی به او خيانت خواهد كرد. پس گفت: «به همين دليل گفتم فقط كسی می‌تواند نزد من بيايد كه پدرم خدا او را بسوی من جذب كند.» با شنيدن اين سخن، بسياری از پيروانش از او روی گرداندند و ديگر او را پيروی نكردند. آنگاه عيسی رو به آن دوازده شاگرد كرد و پرسيد: «شما نيز می‌خواهيد برويد؟» شمعون پطرس جواب داد: «استاد، نزد كه برويم؟ فقط شماييد كه با سخنانتان به انسان زندگی جاويد می‌دهيد. و ما ايمان آورده‌ايم و می‌دانيم كه شما فرزند مقدس خدا هستيد.» آنگاه عيسی فرمود: «من خودم شما دوازده نفر را انتخاب كردم؛ ولی يكی از شما بازيچه‌‌ء دست شيطان است.» عيسی در باره‌‌ء يهودا پسر شمعون اِسخريوطی سخن می‌گفت كه يكی از آن دوازده شاگرد بود و در آخر به عيسی خيانت كرد. پس از آن عيسی به ايالت جليل رفت و در دهات آنجا می‌گشت تا از يهوديه دور باشد، چون در آنجا سران يهود می‌خواستند او را بكشند. اما عيد «خيمه‌ها» كه يكی از اعياد بزرگ يهود بود، نزديک می‌شد. پس برادران عيسی به او اصرار می‌كردند تا به يهوديه برود و در مراسم عيد شركت كند. ايشان با طعنه به او می‌گفتند: «به يهوديه برو تا عده‌‌ء بيشتری معجزات تو را ببينند. چون اگر بخواهی خود را اينطور پنهان كنی، هرگز به شهرت نخواهی رسيد. اگر براستی شخص بزرگی هستی، اين را به دنيا ثابت كن.» حتی برادرانش نيز به او ايمان نداشتند. عيسی جواب داد: «من نمی‌توانم حالا بروم، ولی شما می‌توانيد. الان وقت آمدن من نيست. ولی برای شما فرقی ندارد كی برويد، چون مردم دنيا از شما نفرت ندارند ولی از من متنفرند، زيرا من اعمال زشت و گناه‌آلودشان را به ايشان گوشزد می‌كنم. شما الان برويد و در مراسم عيد شركت كنيد. ولی من بعد، در وقت مناسب خواهم آمد.» ايشان رفتند، ولی عيسی ماند. *** در آنجا سران يهود او را جستجو می‌كردند و با كنجكاوی از يكديگر می‌پرسيدند: «پس عيسی كجاست؟» در ميان مردم نيز بحث زياد بود. برخی طرفدار او بودند و می‌گفتند: «عيسی مرد بزرگواری است»، و برخی مخالف او بودند و می‌گفتند: «نه، عيسی مردم را گمراه می‌كند». با اينحال، هيچكس جرأت نمی‌كرد آزادانه درباره‌‌ء او اظهار نظر كند، چون از سران قوم می‌ترسيدند. وقتی نيمی از ايام عيد سپری شده بود، عيسی وارد خانه‌‌ء خدا شد و برای مردم موعظه كرد. سران قوم يهود از سخنان او تعجب كردند و به يكديگر گفتند: «عجيب است! چگونه امكان دارد شخصی كه هيچوقت در مدرسه‌‌ء دينی ما درس نخوانده است، اينقدر معلومات داشته باشد؟» عيسی به ايشان فرمود: «آنچه به شما می‌گويم، از فكر و نظر خودم نيست بلكه از خدايی است كه مرا فرستاده است. اگر كسی براستی بخواهد مطابق خواست خدا زندگی كند، پی خواهد برد كه آنچه من می‌گويم، از خداست نه از خودم. كسی كه نظر خود را بگويد، هدفش اينست كه مورد توجه مردم قرار گيرد؛ ولی كسی كه می‌خواهد خدا مورد تمجيد و ستايش واقع شود، او شخص درستكار و بی‌ريايی است. مگر موسی تورات را به شما نداده است؟ پس چرا دستورات آن را اطاعت نمی‌كنيد؛ اگر می‌گوييد می‌كنيم، پس چرا می‌خواهيد مرا بكشيد؟» ايشان از اين سخن، يكه خوردند و گفتند: «تو بكلی عقلت را از دست داده‌ای! چه كسی می‌خواهد تو را بكشد؟» عيسی جواب داد: «من يک بيمار را در روز شنبه شفا دادم و همه تعجب كرديد. درصورتی كه خود شما نيز روز شنبه كار می‌كنيد. به دستور موسی پسرانتان را حتی در روز شنبه ختنه می‌كنيد. (البته ختنه از زمان ابراهيم رسم شد، نه از زمان موسی.) اگر روز ختنه‌‌ء بچه به شنبه بيفتد، شما او را در روز شنبه ختنه می‌كنيد تا شريعت موسی را نشكسته باشيد. پس چرا مرا محكوم می‌كنيد كه روز شنبه يک بيمار را شفای كامل دادم؟ به راستی قضاوت كنيد، نه به ظاهر.» بعضی از مردم اورشليم به يكديگر گفتند: «مگر اين همان نيست كه می‌خواهند او را بكشند؟ پس چطور حالا آزادانه موعظه می‌كند و كسی به او چيزی نمی‌گويد؟ شايد سران قوم ما نيز سرانجام پی برده‌اند كه او همان مسيح است. ولی اين غيرممكن است. چون ما شنيده‌ايم كه وقتی مسيح بيايد، هيچكس نمی‌داند از كجا آمده است. درصورتی كه ما همه می‌دانيم كه اين شخص كجا متولد شده است.» پس عيسی به هنگام موعظه‌‌ء خود در خانه‌‌ء خدا به مردم فرمود: «شما البته مرا می‌شناسيد و می‌دانيد كجا متولد و كجا بزرگ شده‌ام. ولی من از طرف كسی آمده‌ام كه شما او را نمی‌شناسيد، او حقيقت محض است. من او را می‌شناسم برای اينكه از او هستم و اوست كه مرا نزد شما فرستاد.» با شنيدن اين سخنان، سران قوم خواستند او را بگيرند ولی كسی جرأت اين كار را بخود نداد، چون هنوز زمان مقرر نرسيده بود. با وجود اين، در همان وقت بسياری ايمان آوردند كه او همان مسيح است و به يكديگر گفتند: «آيا انتظار داريد مسيح كه چشم براهش بوديم، از اين بيشتر معجزه كند؟» هنگامی كه فريسيان و سران كاهنان شنيدند مردم درباره‌‌ء عيسی چه می‌گويند، بی‌درنگ مأمورانی فرستادند تا او را بگيرند. آنگاه عيسی به مردم فرمود: «من فقط مدت كوتاهی در ميان شما خواهم بود. پس از آن، نزد فرستنده‌‌ء خود بازخواهم گشت. آنگاه شما مرا جستجو خواهيد كرد، اما مرا نخواهيد يافت و به جايی نيز كه می‌روم، نمی‌توانيد راه يابيد.» سران قوم از اين گفته‌‌ء عيسی تعجب كردند و از يكديگر پرسيدند: «مگر كجا می‌خواهد برود؟ شايد می‌خواهد از اين مملكت خارج شود و نزد يهوديان ساير ممالک برود. شايد هم می‌خواهد پيش غير يهودی‌ها برود. منظورش چه بود كه گفت: «مرا جستجو خواهيد كرد، اما مرا نخواهيد يافت و به جايی نيز كه می‌روم، نمی‌توانيد راه يابيد»؟ روز آخر كه مهمترين روز عيد بود، عيسی با صدای بلند به مردم فرمود: «هر كه تشنه است، نزد من بيايد و بنوشد. چنانكه كتاب آسمانی می‌فرمايد، هر كه به من ايمان بياورد، از وجود او نهرهای آب زنده جاری خواهد شد.» منظور عيسی از نهرهای آب زنده، همان روح‌القدس بود كه به كسانی داده می‌شود كه به عيسی ايمان آورند. ولی روح‌القدس هنوز به كسی عطا نشده بود، چون عيسی هنوز به جلال خود در آسمان بازنگشته بود. وقتی مردم اين سخن را از عيسی شنيدند، گفتند: «براستی اين بايد همان پيامبری باشد كه پيش از مسيح می‌آيد.» ديگران گفتند: «اين خود مسيح است.» بعضی نيز می‌گفتند: «اين مرد نمی‌تواند مسيح باشد. آيا مسيح از جليل می‌آيد؟ چون كتاب آسمانی می‌گويد كه مسيح از نسل داود پادشاه است و در دهكده‌‌ء بيت‌لحم، زادگاه داود، متولد می‌شود.» *** پس، مردم چند دسته شدند. بعضی نيز خواستند او را بگيرند ولی كسی دست بسوی او دراز نكرد. مأمورانی كه رفته بودند تا عيسی را بگيرند، دست خالی بازگشتند. فريسی‌ها و سران كاهنان پرسيدند: «پس چرا او را نياورديد؟» گفتند: «هيچكس تابحال مانند اين مرد سخنانی چنين دلنشين نگفته است.» فريسی‌ها ايشان را ريشخند كرده، گفتند: «پس شما هم فريب خورده‌ايد؟ آيا حتی يک نفر از ما سران قوم و فريسی‌ها ايمان آورده‌ايم كه او مسيح است؟ اين مردم نادان كه به او ايمان آورده‌اند، شريعت را نمی‌دانند. لعنت خدا بر ايشان باد!» در اينجا نيقوديموس برخاست و گفت: «آيا شريعت به ما اجازه می‌دهد كسی را بدون محاكمه محكوم كنيم؟» نيقوديموس يكی از سران قوم يهود بود و او همان كسی است كه يک شب مخفيانه برای گفت و شنود نزد عيسی آمد. *** به او جواب دادند: «مگر تو هم جليلی هستی؟ برو كتاب آسمانی را با دقت بخوان تا ببينی كه هيچ پيامبری از جليل ظهور نمی‌كند.» پس از اين سخن، همه برخاستند و به خانه‌های خود رفتند. عيسی به كوه «زيتون» بازگشت. ولی روز بعد، صبح زود، باز به خانه‌‌ء خدا رفت. مردم نيز دور او جمع شدند. عيسی نشست و مشغول تعليم ايشان شد. در همين وقت، سران قوم و فريسيان زنی را كه در حال زنا گرفته بودند، كشان‌كشان به مقابل جمعيت آوردند و به عيسی گفتند: «استاد، ما اين زن را به هنگام عمل زنا گرفته‌ايم. او مطابق قانون موسی بايد كشته شود. ولی نظر شما چيست؟» آنان می‌خواستند عيسی چيزی بگويد تا او را به دام بيندازند و محكوم كنند. ولی عيسی سر را پايين انداخت و با انگشت بر روی زمين چيزهايی می‌نوشت. سران قوم با اصرار می‌خواستند كه او جواب دهد. پس عيسی سر خود را بلند كرد و به ايشان فرمود: «اگر می‌خواهيد او را سنگسار كنيد، بايد سنگ اول را كسی به او بزند كه خود تابحال گناهی نكرده است.» سپس، دوباره سر را پايين انداخت و به نوشتن بر روی زمين ادامه داد. سران قوم، از پير گرفته تا جوان، يک‌يک بيرون رفتند تا اينكه درمقابل جمعيت فقط عيسی ماند و آن زن. آنگاه عيسی بار ديگر سر را بلند كرد و به زن گفت: «آنانی كه تو را گرفته بودند كجا رفتند؟ حتی يک نفر هم نماند كه تو را محكوم كند؟» زن گفت: «نه آقا!» عيسی فرمود: «من نيز تو را محكوم نمی‌كنم. برو و ديگر گناه نكن.» عيسی در يكی از تعاليم خود، به مردم فرمود: «من نور جهان هستم، هر كه مرا پيروی كند، در تاريكی نخواهد ماند، زيرا نور حيات‌بخش راهش را روشن می‌كند.» فريسيان گفتند: «تو از خودت تعريف می‌كنی؛ تو دروغ می‌گويی.» عيسی فرمود: «من هر چه می‌گويم عين حقيقت است، حتی اگر درباره‌‌ء خودم باشد. چون می‌دانم از كجا آمده‌ام و به كجا بازمی‌گردم. ولی شما اين را نمی‌دانيد. شما بی‌آنكه چيزی درباره‌‌ء من بدانيد قضاوت می‌كنيد، ولی من درباره‌‌ء شما قضاوت نمی‌كنم. اگر نيز چنين كنم، قضاوت من كاملاً درست است، چون من تنها نيستم، بلكه «پدری» كه مرا فرستاد، با من است. مطابق شريعت شما، اگر دو نفر درباره‌‌ء موضوعی شهادت دهند، شهادت ايشان بطور مسلم قابل قبول است. درباره‌‌ء من هم دو نفر هستند كه شهادت می‌دهند، يكی خودم و ديگری «پدرم» كه مرا فرستاد.» پرسيدند: «پدرت كجاست؟» عيسی جواب داد: «شما كه نمی‌دانيد من كيستم، چگونه می‌خواهيد پدرم را بشناسيد؟ اگر مرا می‌شناختيد، پدرم را نيز می‌شناختيد.» عيسی اين سخنان را در قسمتی از خانه‌‌ء خدا كه خزانه در آنجا بود، بيان كرد. با اينحال كسی او را نگرفت، چون وقت او هنوز بسر نرسيده بود. باز به ايشان فرمود: «من می‌روم و شما به دنبال من خواهيد گشت و در گناهانتان خواهيد مرد؛ و جايی هم كه می‌روم، شما نمی‌توانيد بياييد.» يهوديان از يكديگر پرسيدند: «مگر می‌خواهد خودش را بكشد؟ منظورش چيست كه می‌گويد جايی می‌روم كه شما نمی‌توانيد بياييد؟» آنگاه عيسی به ايشان فرمود: «شما از پايين هستيد و من از بالا. شما متعلق به اين جهان هستيد ولی من نيستم. برای همين گفتم كه شما در گناهانتان خواهيد مرد. چون اگر ايمان نياوريد كه من مسيح و فرزند خدا هستم، در گناهانتان خواهيد مرد.» مردم از او پرسيدند: «به ما بگو كه تو كيستی؟» عيسی جواب داد: «من همانم كه از اول به شما گفتم. برای خيلی چيزها می‌توانم شما را محكوم كنم و خيلی چيزها دارم كه به شما تعليم دهم؛ اما فعلاً اين كار را نمی‌كنم. فقط چيزهايی را می‌گويم كه فرستنده‌‌ء من از من خواسته است، و او حقيقت محض است.» ولی مردم هنوز نفهميدند كه عيسی درباره‌‌ء خدا سخن می‌گويد. پس، عيسی فرمود: «وقتی مرا كشتيد، آنگاه خواهيد فهميد كه من مسيح هستم و از خود كاری نمی‌كنم، بلكه هرچه «پدر» به من آموخت، همان را به شما گفته‌ام. كسی كه مرا فرستاده است با من است و مرا تنها نگذاشته، زيرا همواره كارهای پسنديده‌‌ء او را بجا می‌آورم.» در اين وقت، بسياری از سران قوم يهود، با شنيدن سخنان او ايمان آوردند كه او همان مسيح است. عيسی به اين عده فرمود: «اگر همانگونه كه به شما گفتم زندگی كنيد، شاگردان واقعی من خواهيد بود. *** حقيقت را خواهيد شناخت و حقيقت شما را آزاد خواهد ساخت.» گفتند: «منظورت چيست كه می‌گويی آزاد می‌شويد؟ ما كه اسير كسی نيستيم كه آزاد شويم. ما فرزندان ابراهيم هستيم.» عيسی جواب داد: «اين عين حقيقت است كه هركه گناه می‌كند، اسير و برده‌‌ء گناه است. برده‌ها در خانه حقی ندارند، ولی تمام حق به پسر خانواده می‌رسد. پس، اگر پسر شما را آزاد كند، در واقع آزاديد. بلی، می‌دانم كه شما فرزندان ابراهيم هستيد. با وجود اين، بعضی از شما می‌خواهيد مرا بكشيد، چون در دل شما جايی برای پيغام من پيدا نمی‌شود. «من هرچه از پدرم ديده‌ام، می‌گويم. شما نيز هرچه از پدر خود آموخته‌ايد، انجام می‌دهيد.» گفتند: «پدر ما ابراهيم است.» عيسی جواب داد: «نه، اگر چنين بود، شما نيز از رفتار خوب ابراهيم سرمشق می‌گرفتيد. من حقايقی را كه از خدا شنيده‌ام به شما گفته‌ام، با اين حال شما می‌خواهيد مرا بكشيد. ابراهيم هرگز چنين كاری نمی‌كرد! وقتی چنين می‌كنيد، از پدر واقعی‌تان پيروی می‌نماييد.» مردم جواب دادند: «ما كه حرام‌زاده نيستيم. پدر واقعی ما خداست.» عيسی فرمود: «اگر اينطور بود، مرا دوست می‌داشتيد. چون من از جانب خدا نزد شما آمده‌ام. من خودسرانه نيامده‌ام بلكه خدا مرا پيش شما فرستاده است. چرا نمی‌توانيد سخنان مرا بفهميد؟ دليلش اينست كه نمی‌خواهيد به من گوش دهيد. شما فرزندان پدر واقعی‌تان شيطان می‌باشيد و دوست داريد اعمال بد او را انجام دهيد. شيطان از همان اول قاتل بود و از حقيقت نفرت داشت. در وجود او ذره‌ای حقيقت پيدا نمی‌شود، چون ذاتاً دروغگو و پدر تمام دروغگوهاست. به همين دليل است كه وقتی من حقيقت را به شما می‌گويم، نمی‌توانيد باور كنيد. كدام يک از شما می‌تواند حتی يک گناه به من نسبت دهد؟ هيچكدام! پس حال كه حقيقت را از من می‌شنويد، چرا به من ايمان نمی‌آوريد؟ هركس كه پدرش خدا باشد، با خوشحالی به سخنان خدا گوش می‌دهد؛ و چون شما گوش نمی‌دهيد، ثابت می‌كنيد كه فرزندان خدا نيستيد.» سران قوم فرياد زده، گفتند: «ای سامری اجنبی، ما از ابتدا درست می‌گفتيم كه تو ديوانه‌ای.» عيسی فرمود: «من ديوانه نيستم. من به پدرم خدا احترام می‌گذارم، ولی شما به من بی‌احترامی می‌كنيد. با اينكه من نمی‌خواهم خود را بزرگ جلوه دهم، خدا مرا بزرگ می‌كند و هركه مرا قبول نكند، خدا او را محاكمه و مجازات خواهد نمود. اين كه می‌گويم عين حقيقت است: هر كه احكام مرا اطاعت كند، هرگز نخواهد مرد.» سران يهود گفتند: «حالا ديگر برای ما ثابت شد كه تو ديوانه‌ای. ابراهيم و تمام پيامبران بزرگ خدا مردند؛ حال، تو ادعا می‌كنی كه هركه از تو اطاعت كند، نخواهد مرد؟ يعنی تو از پدر ما ابراهيم كه مرد، بزرگتری؟ از پيامبران خدا هم كه مردند بزرگتری؟ خود را كه می‌دانی؟» عيسی به ايشان فرمود: «اگر من از خود تعريف كنم، اين ارزشی ندارد؛ اما اين پدر من است كه به من عزّت و جلال می‌بخشد، يعنی همان كسی كه ادعا می‌كنيد خدای شماست. شما مطلقاً او را نمی‌شناسيد، اما من كاملاً او را می‌شناسم؛ و اگر بگويم او را نمی‌شناسم، آنگاه مانند شما دروغگو خواهم بود! ولی حقيقت اين است كه من خدا را می‌شناسم و كاملاً مطيع او هستم. جدّ شما ابراهيم شادی می‌كرد از اينكه يک روز مرا ببيند. او می‌دانست كه من به اين جهان خواهم آمد؛ از اين جهت شاد بود.» سران قوم فرياد زدند: «چه می‌گويی؟ تو حتی پنجاه سال نيز نداری و می‌گويی ابراهيم را ديده‌ای؟» عيسی به ايشان فرمود: «اين حقيقت محض است كه قبل از اينكه حتی ابراهيم به اين جهان بيايد، من وجود داشتم.» سران قوم كه ديگر طاقت شنيدن سخنان او را نداشتند، سنگ برداشتند تا او را بكشند. ولی عيسی از كنار ايشان گذشت و از خانه‌‌ء خدا بيرون رفت و از نظرها پنهان شد. وقتی عيسی از محلی می‌گذشت، كور مادرزادی را ديد. شاگردان از او پرسيدند: «استاد، اين شخص چرا نابينا بدنيا آمده است؟ آيا در اثر گناهان خود او بوده است يا در نتيجه‌‌ء گناهان پدر و مادرش؟» عيسی جواب داد: «هيچكدام. علت آنست كه خدا می‌خواهد قدرت شفابخش خود را اكنون از طريق او نشان دهد. تا فرصت باقيست من بايد وظيفه‌ای راكه فرستنده‌‌ء من به عهده‌‌ء من گذاشته است انجام دهم، زيرا وقت كمی تا شب باقی مانده و در آن نمی‌توان كاری انجام داد. من تا وقتی در اين جهان هستم، به آن نور می‌بخشم!» آنگاه آب دهان بر زمين انداخت و با آن گل درست كرد و به چشمان كور ماليد، و به او فرمود: «به حوض سيلوحا برو و چشمانت را بشوی.» (سيلوحا به زبان عبری به معنی «فرستاده» می‌باشد.) آن كور نيز رفت، و چشمان خود را در آن حوض شست و بينا بازگشت. همسايه‌ها و كسانی كه او را بعنوان فقيری نابينا می‌شناختند، از يكديگر پرسيدند: «آيا اين همان گدای كور است؟» بعضی گفتند همانست و بعضی ديگر گفتند: «نه، غيرممكن است كه او باشد. اما شباهت زيادی به او دارد.» مرد فقير گفت: «من همانم.» از او پرسيدند: «پس چه شد كه بينا شدی؟» گفت: «شخصی كه مردم او را عيسی می‌خوانند، گِل درست كرد، به چشمانم ماليد و گفت كه به حوض سيلوحا بروم و گل را از چشمانم بشويم. من نيز رفتم و شستم و بينا شدم.» پرسيدند: «او حالا كجاست؟» جواب داد: «نمی‌دانم.» پس او را نزد فريسيان بردند. عيسی اين كور را روز شنبه شفا داده بود. فريسيان جريان را از او پرسيدند. او نيز گفت كه عيسی گل درست كرد، به چشمانش ماليد و وقتی شست، بينا شد. بعضی از ايشان گفتند: «اگر چنين باشد، عيسی از جانب خدا نيست، زيرا در روز عبادت و استراحت كار می‌كند.» ديگران گفتند: «ولی چگونه يک شخص گناهكار می‌تواند چنين معجزه‌ای بكند؟» پس بين ايشان اختلاف افتاد. آنگاه فريسی‌ها بازگشتند و به آن مردی كه قبلاً كور بود، گفتند: «تو خودت چه می‌گويی؟ اين شخص كه چشمانت را باز كرد، كيست؟» جواب داد: «بنظر من بايد پيامبری از طرف خدا باشد.» سران قوم كه نمی‌خواستند باور كنند كه او كور بوده است، پدر و مادرش را خواستند. از ايشان پرسيدند: «اين پسر شماست؟ آيا درست است كه كور بدنيا آمده است؟ دراينصورت چطور چشمانش باز شد؟» پدر و مادر جواب دادند: «بلی، اين پسر ماست و كور هم بدنيا آمده است. ولی نه می‌دانيم چطور چشمانش باز شد و نه می‌دانيم چه كسی اين كار را برايش كرده است. از خودش بپرسيد، چون بالغ است و می‌تواند همه چيز را بگويد.» پدر و مادر او از ترس سران قوم يهود چنين گفتند، چون ايشان اعلام كرده بودند كه هر كه بگويد عيسی همان مسيح است، او را از تمام مزايای جامعه محروم خواهند كرد. *** فريسی‌ها دوباره او را خواستند و گفتند: «خدا را تمجيد كن نه عيسی را، چون ما خوب می‌دانيم كه عيسی آدم شيادی است.» جواب داد: «من نمی‌دانم كه او خوب است يا بد. فقط می‌دانم كه كور بودم و بينا شدم!» از او پرسيدند: «خوب، عيسی با تو چه كرد؟ چطور چشمانت را باز كرد؟» جواب داد: «من يک بار به شما گفتم، مگر نشنيديد؟ چرا می‌خواهيد دوباره تعريف كنم؟ آيا شما هم می‌خواهيد شاگرد او بشويد؟» فريسی‌ها او را دشنام داده، گفتند: «تو خودت شاگرد او هستی. ما شاگردان موسی می‌باشيم. ما می‌دانيم كه خدا با موسی رودررو سخن می‌گفت. اما درباره‌‌ء اين شخص، هيچ چيز نمی‌دانيم.» جواب داد: «اين خيلی عجيب است كه او می‌تواند كوری را بينا كند و شما درباره‌‌ء او هيچ چيز نمی‌دانيد؟ همه می‌دانند كه خدا به دعای اشخاص شياد گوش نمی‌دهد، بلكه دعای كسی را می‌شنود كه خداپرست باشد و اراده‌‌ء او را انجام دهد. از آغاز جهان تابحال هيچوقت كسی پيدا نشده كه بتواند چشمان كور مادرزاد را باز كند. اگر اين شخص از طرف خدا نبود، چگونه می‌توانست چنين كاری بكند؟» ايشان فرياد زدند: «ای حرامزاده‌‌ء لعنتی، تو می‌خواهی به ما درس بدهی؟» پس او را بيرون كردند. وقتی اين خبر به گوش عيسی رسيد، او را پيدا كرد و فرمود: «آيا تو به مسيح ايمان داری؟» جواب داد: «آقا، بگوييد مسيح كيست، چون می‌خواهم به او ايمان بياورم.» عيسی فرمود: «تو او را ديده‌ای و هم اكنون با تو سخن می‌گويد.» گفت: «بلی ای خداوند، ايمان آوردم.» و عيسی را پرستش كرد. عيسی به او فرمود: «من به اين جهان آمده‌ام تا چشمان دل آنانی را كه در باطن كورند باز كنم و به آنانی كه تصور می‌كنند بينا هستند، نشان دهم كه كورند.» بعضی از فريسيان كه آنجا بودند، گفتند: «آيا منظورت اينست كه ما كوريم؟» عيسی جواب داد: «اگر كور بوديد، تقصير نمی‌داشتيد؛ ولی شما مقصر باقی می‌مانيد، چون ادعا می‌كنيد كه چشم داريد و همه چيز را می‌بينيد.» «هر كه نخواهد از در به آغل گوسفندان داخل شود بلكه از روی ديوار به داخل بپرد، يقيناً دزد است. زيرا شبان گوسفندان هميشه از در وارد می‌شود. دربان نيز برای شبان در را می‌گشايد، گوسفندان صدای او را می‌شنوند و نزد او می‌آيند. شبان نام گوسفندان خود را يک به يک می‌خواند و آنها را بيرون می‌برد. او پيشاپيش گوسفندان حركت می‌كند و گوسفندان بدنبال او می‌روند، چون صدای او را می‌شناسند. گوسفندان دنبال غريبه نمی‌روند، بلكه از او فرار می‌كنند، چون با صدای غريبه‌ها آشنا نيستند.» كسانی كه اين مَثَل را شنيدند، منظور عيسی را درک نكردند. پس برای ايشان توضيح داد و فرمود: «مطمئن باشيد كه من آن دری هستم كه گوسفندان از آن وارد می شوند. ديگران كه پيش از من آمدند، همه دزد و راهزن بودند. بهمين جهت، گوسفندان واقعی به سخنان ايشان گوش ندادند. بلی، من در هستم. كسانی كه از اين در وارد می‌شوند، نجات پيدا می‌كنند و در داخل و بيرون می‌گردند و چراگاه سبز و خرم می‌يابند. كار دزد اينست كه بدزدد، بكشد و نابود كند؛ اما من آمده‌ام تا به شما حيات واقعی را به فراوانی عطا نمايم. «من شبان خوب و دلسوزم. شبان خوب از جان خود می‌گذرد تا گوسفندان را از چنگال گرگها نجات دهد. ولی كسی كه مزدور است و شبان نيست، وقتی می‌بيند گرگ می‌آيد، گوسفندان را گذاشته، فرار می‌كند، چون گوسفندان از آن او نيستند و او شبانشان نيست. آنگاه گرگ به گله می‌زند و گوسفندان را پراكنده می‌كند. مزدور می‌گريزد، چون برای مزد كار می‌كند و به فكر گوسفندان نيست. «من شبان خوب و مهربانم و گوسفندانم را می‌شناسم و آنها نيز مرا می‌شناسند. درست همانطور كه پدرم مرا می‌شناسد و من او را می‌شناسم. من جان خود را در راه گوسفندان فدا می‌كنم. من در آغلهای ديگر نيز گوسفندانی دارم؛ آنها را نيز بايد بياورم. آنگاه به صدای من توجه كرده، همه با هم يک گله خواهند شد و يک شبان خواهند داشت. «پدرم مرا دوست دارد، چون من جانم را می‌دهم و باز پس می‌گيرم. كسی نمی‌تواند بزور مرا بكشد، من داوطلبانه جانم را فدا می‌كنم. چون اختيار و قدرت اين را دارم كه هرگاه بخواهم، جانم را بدهم و باز پس بگيرم. پدرم اين اختيار را به من داده است.» سران قوم وقتی اين سخنان را شنيدند، باز درباره‌‌ء او اختلاف نظر پيدا كردند. بعضی گفتند: «اين مرد ديوانه است و عقل خود را از دست داده است. چرا به حرفهای او گوش می‌دهيد؟» ديگران گفتند: «بنظر ديوانه نمی‌آيد. مگر ديوانه می‌تواند چشمان كور را باز كند؟» زمستان بود و عيسی به هنگام جشن سالگرد بنای خانه‌‌ء خدا در اورشليم بود و در «تالار سليمان» در خانه‌‌ء خدا، قدم می‌زد. *** سران قوم يهود دور او را گرفتند و پرسيدند: «تا به كی می‌خواهی ما را در شک و ترديد نگاه داری؟ اگر تو همان مسيح هستی، روشن و واضح به ما بگو.» عيسی جواب داد: «من قبلاً به شما گفتم ولی باور نكرديد. معجزه‌هايی كه به قدرت پدرم می‌كنم، ثابت می‌كند كه من مسيح هستم. اما شما به من ايمان نمی‌آوريد، زيرا جزو گوسفندان من نيستيد. گوسفندان من صدای مرا می‌شناسند، من نيز ايشان را می‌شناسم و آنها بدنبال من می‌آيند. من به ايشان زندگی جاويد می‌بخشم تا هرگز هلاک نشوند. هيچكس نيز نمی‌تواند ايشان را از دست من بگيرد. چون پدرم ايشان را به من داده است و او از همه قويتر است؛ هيچ انسانی نمی‌تواند ايشان را از پدرم بگيرد. من و پدرم خدا يک هستيم.» باز سران قوم سنگها برداشتند تا او را بكشند. عيسی فرمود: «به امر خدا برای كمک به مردم، معجزه‌های بسيار كرده‌ام. برای كدام يک از آن معجزه‌ها می‌خواهيد مرا بكشيد؟» جواب دادند: «ما بخاطر كفری كه می‌گويی می‌خواهيم تو را بكشيم، نه برای كارهای خوبت. چون تو يک انسانی ولی ادعای خدايی می‌كنی.» عيسی جواب داد: «مگر در تورات شما نوشته نشده «شما خدايان هستيد»؟ حال، اگر كتاب آسمانی كه غير ممكن است مطالب نادرستی در آن باشد، به كسانی كه پيغام خدا به ايشان رسيده است، می‌گويد كه خدايان هستند، آيا كفر است كسی كه خدا او را تقديس كرد و به جهان فرستاد، بگويد من فرزند خدا هستم؟ *** *** اگر معجزه نمی‌كنم، به من ايمان نياوريد. ولی اگرمی‌كنم و باز نمی‌توانيد به خود من ايمان بياوريد، لااقل به معجزاتم ايمان آوريد تا بدانيد كه «پدر» در وجود من است و من در وجود او هستم.» بار ديگر خواستند او را بگيرند ولی عيسی رفت و از آنان دور شد. سپس به آن طرف رود اردن رفت، يعنی نزديک به جايی كه يحيی در آغاز مردم را غسل می‌داد. در آنجا بسياری از مردم نزد او آمدند؛ ايشان به يكديگر می‌گفتند: «يحيی معجزه‌ای نكرد ولی هرچه در باره‌‌ء اين شخص گفت درست درآمد.» و بسياری به اين نتيجه رسيدند كه او همان مسيح است. روزی، شخصی به نام ايلعازر، كه برادر مريم و مرتا بود، بيمار شد. ايشان در بيت‌عنيا زندگی می‌كردند. مريم همان كسی است كه عطر گرانبهايش را بر پايهای عيسی ريخت و با موهای خود آنها را خشک كرد. آن دو خواهر برای عيسی پيغام فرستاده، گفتند: «آقا، دوست عزيزتان سخت بيمار است.» *** *** وقتی عيسی اين خبر را شنيد فرمود: «اين بيماری موجب مرگ ايلعازر نخواهد شد، بلكه باعث بزرگی و جلال خدا خواهد گشت، و من، فرزند خدا نيز از اين رويداد جلال خواهم يافت.» عيسی با اينكه نسبت به مرتا و مريم و ايلعازر لطف خاصی داشت، با اين حال وقتی خبر بيماری ايلعازر را شنيد، در محلی كه بود، دو روز ديگر نيز ماند. پس از آن، به شاگردان خود فرمود: «بياييد به يهوديه بازگرديم.» شاگردان اعتراض كرده، گفتند: «همين چند روز پيش بود كه سران يهود می‌خواستند شما را در يهوديه بكشند. حال می‌خواهيد باز به آنجا برويد؟» عيسی جواب داد: «در روز، دوازده ساعت هوا روشن است. تا زمانی كه همه جا روشن است مردم می‌توانند راه بروند و نيفتند. آنها راه را می‌بينند زيرا از نور اين جهان برخوردارند. فقط در شب است كه خطر افتادن وجود دارد، چون هوا تاريک است.» آنگاه فرمود: «دوست ما ايلعازر خوابيده است و من می‌روم تا او را بيدار كنم.» شاگردان تصور كردند كه منظور عيسی اينست كه ايلعازر ديشب راحت خوابيده است. از اين رو گفتند: «پس حالش خوب خواهد شد.» ولی منظور عيسی اين بود كه ايلعازر مرده است. *** آنگاه عيسی بطور واضح فرمود: «ايلعازر مرده است. و من خوشحالم كه در كنار او نبودم، چون مرگ او يک بار ديگر به شما فرصت خواهد داد كه به من ايمان آوريد. حال بياييد نزد او برويم.» يكی از شاگردان او به نام «توما» كه معنی اسمش «دوقلو» بود، به شاگردان ديگر گفت: «بياييد ما نيز برويم و با او بميريم.» وقتی به بيت‌عنيا رسيدند، شنيدند كه ايلعازر را چهار روز پيش بخاک سپرده‌اند. بيت‌عنيا فقط چند كيلومتر تا شهر اورشليم فاصله داشت. از اينرو، عده‌ای از سران قوم يهود برای تسليت گفتن به مرتا و مريم، از اورشليم به آنجا آمده بودند. وقتی به مرتا خبر دادند كه عيسی آمده است، برخاست و بی‌درنگ به پيشواز او رفت، ولی مريم در خانه ماند. مرتا به عيسی گفت: «سَرورم، اگر اينجا بوديد، برادرم از دست نمی‌رفت. حال نيز دير نشده است؛ اگر از خدا بخواهيد، برادرم دوباره زنده خواهد شد.» عيسی فرمود: «مرتا، برادرت حتماً زنده خواهد شد.» مرتا گفت: «بلی، البته می‌دانم كه برادرم در روز قيامت مانند ديگران زنده خواهد شد.» عيسی فرمود: «آن كسی كه مردگان را زنده می‌كند و به ايشان زندگی می‌بخشد، من هستم. هر كه به من ايمان داشته باشد، اگر حتی مانند ديگران بميرد، بار ديگر زنده خواهد شد. و چون به من ايمان دارد، زندگی جاويد يافته، هرگز هلاک نخواهد شد. مرتا! آيا به اين گفته‌‌ء من ايمان داری؟» مرتا گفت: «بلی استاد، من ايمان دارم كه شما مسيح، فرزند خدا هستيد، همانكه منتظرش بوديم.» آنگاه مرتا به خانه بازگشت و مريم را از مجلس عزاداری بيرون برد و به او گفت: «عيسی اينجاست و می‌خواهد تو را ببيند.» مريم فوراً نزد عيسی رفت. عيسی بيرون دِه در همان جا منتظر ايستاده بود. سران قوم كه در خانه سعی می‌كردند مريم را دلداری دهند، وقتی ديدند كه او با عجله از خانه بيرون رفت، فكر كردند به سر قبر می‌رود تا باز گريه كند. پس ايشان نيز بدنبال او رفتند. وقتی مريم نزد عيسی رسيد، به پاهای او افتاد و گفت: «سَروَرم، اگر اينجا بوديد، برادرم نمی‌مرد.» وقتی عيسی ديد كه مريم گريه می‌كند و سران قوم نيز با او ماتم گرفته‌اند عميقاً متأثر و پريشان گرديد. او پرسيد: «كجا او را دفن كرده‌ايد؟» گفتند: «بفرماييد، ببينيد.» عيسی گريست. سران يهود به يكديگر گفتند: «ببينيد چقدر او را دوست می‌داشت.» ولی بعضی می‌گفتند: «اين مرد كه چشمان كور را باز كرد، چرا نتوانست كاری كند كه ايلعازر زنده بماند؟» *** عيسی فرمود: «سنگ را كنار بزنيد!» ولی مرتا، خواهر ايلعازر گفت: «حالا ديگر متعفن شده، چون چهار روز است كه او را دفن كرده‌ايم.» عيسی فرمود: «مگر نگفتم اگر ايمان بياوری، كارهای عجيب از خدا می‌بينی؟» پس سنگ را كنار زدند. آنگاه عيسی به آسمان نگاه كرد و فرمود: «پدر، شكر می‌كنم كه دعای مرا شنيده‌ای. البته هميشه دعايم را می‌شنوی ولی اين را بخاطر مردمی كه اينجا هستند گفتم، تا ايمان آورند كه تو مرا فرستاده‌ای.» سپس با صدای بلند فرمود: «ايلعازر، بيرون بيا!» ايلعازر از قبر بيرون آمد، در حالی كه تمام بدنش در كفن پيچيده شده و پارچه‌ای سر و صورتش را پوشانده بود. عيسی فرمود: «او را باز كنيد تا بتواند راه برود.» بعضی از سران قوم كه با مريم بودند و اين معجزه را ديدند، به عيسی ايمان آوردند. ولی بعضی نيز نزد فريسيان رفته، واقعه را گزارش دادند. كاهنان اعظم و فريسيان بی‌درنگ جلسه‌ای تشكيل دادند تا به اين موضوع رسيدگی كنند. ايشان به يكديگر می‌گفتند: «چه كنيم؟ اين شخص معجزات بسيار می‌كند. اگر او را بحال خود بگذاريم، تمام اين قوم بدنبال او خواهند رفت. آنگاه رومی‌ها به اينجا لشكركشی كرده، اين عبادتگاه و قوم ما را از بين خواهند برد.» يكی از ايشان به نام «قيافا»، كه در آن سال كاهن اعظم بود، برخاست و گفت: «شما اصلاً متوجه‌‌ء موضوع نيستيد. آيا درک نمی‌كنيد كه بهتر است يک نفر فدا شود تا همه هلاک نگردند؟ آيا بهتر نيست اين شخص فدای مردم شود؟» قيافا با اين سخن، در واقع پيشگويی كرد كه عيسی بايد در راه مردم فدا شود. اما اين را از خود نگفت، بلكه بخاطر مقام روحانی كه داشت، به او الهام شد. اين پيشگويی نشان می‌دهد كه مرگ عيسی نه فقط برای قوم اسرائيل بود، بلكه به اين منظور نيز كه همۀ فرزندان خدا را كه در سراسر دنيا پراكنده‌اند، در يكی جمع كند. از آن روز به بعد، سران قوم يهود توطئه چيدند تا عيسی را به قتل رسانند. عيسی از آن پس، ديگر در ميان مردم آشكار نمی‌شد، بلكه با شاگردانش از اورشليم به دهكده‌‌ء «افرايم» در نزديكی بيابان رفت و در آنجا ماند. كم‌كم عيد «پِسَح» كه از روزهای مقدس يهود بود نزديک می‌شد. مردم از سراسر مملكت در اورشليم جمع می‌شدند تا خود را برای شركت در مراسم عيد آماده كنند. در اين ميان، همه می‌خواستند عيسی را ببينند، و در خانه‌‌ء خدا با كنجكاوی از يكديگر می‌پرسيدند: «چه فكر می‌كنيد؟ آيا عيسی برای شركت در مراسم عيد به اورشليم خواهد آمد؟» ولی از طرف ديگر كاهنان اعظم و فريسيان اعلام كرده بودند كه هر كه عيسی را ببيند، فوراً گزارش دهد تا او را بگيرند. شش روز پيش از آغاز عيد پِسَح، عيسی وارد «بيت‌عنيا» شد، همان جايی كه ايلعازر مرده را زنده كرده بود. يكشب در آن دهكده به افتخار عيسی ضيافتی ترتيب دادند. مرتا پذيرايی می‌كرد و ايلعازر با عيسی سر سفره نشسته بود. آنگاه مريم يک شيشه عطر سنبل خالص گران‌قيمت گرفت و آن را روی پايهای عيسی ريخت و با موهای سر خود آنها را خشک كرد. خانه از بوی عطر پر شد. ولی «يهودا اسخريوطی» كه يكی از شاگردان عيسی بود و بعد به او خيانت كرد، گفت: «اين عطر گرانبها بود. بهتر بود آن را می‌فروختيم و پولش را به فقرا می‌داديم.» البته او در فكر فقرا نبود بلكه در فكر خودش بود، چون مسئول دخل و خرج و نگهداری پول شاگردان بود و اغلب از اين پول می‌دزديد. عيسی جواب داد: «كاری با او نداشته باشيد، مريم بدن مرا برای دفن آماده كرد. به فقرا هميشه می‌توانيد كمک كنيد ولی من هميشه با شما نيستم.» وقتی مردم اورشليم شنيدند كه عيسی آمده، دسته‌دسته به ديدن او شتافتند. آنان در ضمن بسيار مايل بودند ايلعازر را نيز كه عيسی او را زنده كرده بود، ببينند. پس كاهنان اعظم تصميم گرفتند ايلعازر را هم بكشند، زيرا بخاطر او بعضی از سران قوم يهود نيز ايمان آورده بودند كه عيسی همان مسيح است. روز بعد، در تمام شهر خبر پيچيد كه عيسی به اورشليم می‌آيد. پس، جمعيت انبوهی كه برای مراسم عيد آمده بودند، با شاخه‌های نخل به پيشواز او رفتند، درحالی كه فرياد می‌زدند: «مَقدَمت مبارک، ای نجات دهنده! زنده باد پادشاه اسرائيل! درود بر تو ای فرستاده‌‌ء خدا!» عيسی نيز كرّه الاغی يافت و بر آن سوار شد، همانگونه كه در پيشگويی كتاب آسمانی آمده است كه: «ای قوم اسرائيل از پادشاهت نترس، چون او با فروتنی سوار بر كرّه‌‌ء الاغ می‌آيد!» شاگردان او در آن زمان متوجه‌‌ء اين پيشگويی نشدند، ولی بعد از اين كه عيسی به جلال خود در آسمان بازگشت، پی بردند كه تمام پيشگويی‌های كتاب آسمانی، در مقابل چشمانشان، يكی پس از ديگری واقع شده است. در بين جمعيت، كسانی كه زنده شدن ايلعازر را به چشم خود ديده بودند، آن را برای ديگران تعريف می‌كردند. در واقع بخاطر همين معجزه‌‌ء بزرگ بود كه مردم با چنان شور و حرارت به پيشواز او رفتند. فريسی‌ها به يكديگر گفتند: «ديگر از ما كاری ساخته نيست. ببينيد، تمام دنيا بدنبال او رفته‌اند!» يک عده يونانی كه برای مراسم عيد به اورشليم آمده بودند، پيش فيليپ كه اهل بيت‌صيدای جليل بود، رفتند و گفتند: «ما می‌خواهيم عيسی را ببينيم.» فيليپ اين را با اندرياس درميان گذاشت و هر دو رفتند و به عيسی گفتند. عيسی جواب داد: «وقت آن رسيده است كه من به جلالی كه در آسمان داشتم بازگردم. اين كه می‌گويم عين حقيقت است: همانطور كه دانه‌‌ء گندم در شيار زمين می‌افتد و می‌ميرد و بعد ثمر می‌دهد، من نيز بايد بميرم، اگر نه، همچون يک دانه تنها خواهم ماند. ولی مرگ من دانه‌های گندم تازه‌‌ء بسيار توليد می‌كند، كه همانا محصول فراوان از جانهای رستگار شده‌‌ء مردم می‌باشد. اگر در اين دنيا به زندگی خود دل ببنديد، آن را بر باد خواهيد داد؛ ولی اگر از جان و زندگی خود بگذريد، به جلال و زندگی جاويد خواهيد رسيد. «به اين يونانيها بگوييد كه اگر می‌خواهند شاگرد من شوند، بايد از من سرمشق بگيرند. چون خدمتگزاران من بايد هرجا می‌روم با من بيايند. اگر عيناً از من سرمشق بگيرند، پدرم خدا ايشان را سرافراز می‌گرداند. اكنون جانم همچون دريايی آشفته است. آيا بايد دعا كنم كه: ای پدر، از آنچه می‌خواهد بر من واقع شود، مرا نجات ده؟ ولی من برای همين امر به اين جهان آمده‌ام! پس می‌گويم: ای پدر، نام خود را جلال و سرافرازی ده.» ناگاه صدايی از آسمان گفت: «جلال دادم و باز جلال خواهم داد.» وقتی مردم اين صدا را شنيدند، بعضی گمان بردند كه صدای رعد بود و بعضی ديگر گفتند: «فرشته‌ای با او سخن گفت.» ولی عيسی فرمود: «اين صدا برای شما بود، نه برای من. چون وقت آن رسيده است كه خدا مردم دنيا را داوری كند و فرمانروای اين دنيا، يعنی شيطان را از قدرت بيندازد. وقتی مسيح را از زمين بلند كرديد، او نيز همه را بسوی خود بالا خواهد كشيد.» عيسی با اين گفته، به نوع مرگ خود بر صليب اشاره كرد. مردم پرسيدند: «تو از مرگ سخن می‌گويی؟ تا جايی كه ما می‌دانيم مسيح بايد هميشه زنده بماند و هرگز نميرد. پس چرا تو می‌گويی كه مسيح بايد بميرد؟ اصلاً درباره‌‌ء كه صحبت می‌كنی؟» عيسی جواب داد: «نور من فقط تا مدتی كوتاه بر شما خواهد تابيد؛ پس از فرصت استفاده كنيد و پيش از تاريک شدن، هرجا می‌خواهيد برويد، چون در تاريكی نمی‌توانيد راه را تشخيص دهيد. تا دير نشده، به نور ايمان آوريد تا نورانی شويد.» آنگاه عيسی رفت و خود را از چشم مردم پنهان كرد. با وجود تمام معجزاتی كه عيسی كرد، بسياری از مردم ايمان نياوردند كه او همان مسيح است. و اين عين همان است كه «اشعيای نبی» پيشگويی كرده بود كه: «ای خداوند، چه كسی سخن ما را باور می‌كند؟ چه كسی معجزات بزرگ خدا را به عنوان دليل و برهان قبول می‌كند؟» البته ايشان نتوانستند ايمان بياورند، چون همانطور كه اشعيا گفته بود: «خدا چشمانشان را كور و دلهايشان را سخت كرده است، تا نبينند و نفهمند و بسوی خدا بازنگردند تا شفا يابند.» اشعيا با اين پيشگويی، به عيسی اشاره می‌كرد، چون پيش از آن در رؤيا جلال مسيح را ديده بود. با اين همه، بعضی از سران قوم يهود ايمان آوردند كه او براستی همان مسيح است، ولی به كسی نگفتند چون می‌ترسيدند ايشان را از عبادتگاه بيرون كنند. در واقع چيزی كه برای اين اشخاص اهميت داشت، جلب نظر و احترام مردم بود نه جلب رضای خدا. پس عيسی با صدای بلند به مردم فرمود: «اگر به من ايمان آوريد، درواقع به خدا ايمان آورده‌ايد. چون آن كه مرا ديد، گويی فرستنده‌‌ء مرا ديده است. من مثل نوری آمده‌ام تا در اين دنيای تاريک بدرخشم تا تمام كسانی كه به من ايمان می‌آورند، در تاريكی سرگردان نشوند. اگر كسی صدای مرا بشنود ولی اطاعت نكند، من از او بازخواست نخواهم كرد، زيرا من نه برای بازخواست بلكه برای نجات جهان آمده‌ام. ولی تمام كسانی كه مرا و سخنان مرا نمی‌پذيرند، در روز قيامت بوسيله‌‌ء كلام من از ايشان بازخواست خواهد شد. اين سخنان از من نيست، بلكه من آنچه را كه پدرم خدا گفته است، به شما می‌گويم؛ و می‌دانم كه احكام او انسان را به زندگی جاويد می‌رساند. پس هر چه خدا به من می‌فرمايد، من همان را می‌گويم.» شب «عيد پِسَح» فرا رسيد و عيسی با شاگردان خود بر سر سفره‌‌ء شام نشست. عيسی می‌دانست كه اين آخرين شب عمر او بر زمين است و بزودی نزد خدای پدر به آسمان باز خواهد گشت، بنابراين محبت خود را به كمال به شاگردانش نشان داد. شيطان كه يهودای اِسخريوطی (پسر شمعون) را از قبل فريب داده بود تا به عيسی خيانت كند، در وقت شام به فكر او انداخت تا در همان شب نقشه‌‌ء خود را عملی سازد. عيسی می‌دانست كه خدا اختيار همه چيز را به دست او سپرده است و از نزد خدا آمده و بار ديگر به نزد او باز می‌گردد. *** *** پس، از سرشام برخاست، لباس خود را درآورد، حوله‌ای به كمر بست، آب در لگن ريخت و به شستن پايهای شاگردان و خشک كردن آنها با حوله پرداخت. وقتی به شمعون پطرس رسيد، پطرس به او گفت: «استاد، شما نبايد پايهای ما را بشوييد.» عيسی جواب داد: «اكنون علت كار مرا درک نمی‌كنی؛ ولی يک روز خواهی فهميد.» پطرس باز اصرار كرد: «نه، هرگز نمی‌گذارم شما پاهای مرا بشوييد.» عيسی فرمود: «اگر نگذاری، رابطه‌مان قطع می‌شود.» پطرس باعجله گفت: «پس حالا كه اينطور است، نه فقط پا، بلكه دست و صورتم را نيز بشوييد.» عيسی جواب داد: «كسی كه تازه حمام كرده، فقط كافی است كه پايهای خود را بشويد تا تمام بدنش پاكيزه شود. شما نيز پاكيد ولی نه همه.» چون عيسی می‌دانست چه كسی به او خيانت خواهد كرد؛ از اين جهت گفت كه همه‌‌ء شاگردان پاک نيستند. پس از آنكه پاهای شاگردان خود را شست، لباس خود را پوشيد و سر ميز شام نشست و پرسيد: «آيا فهميديد چرا اين كار را كردم؟ شما مرا استاد و خداوند می‌خوانيد، و درست می‌گوييد چون همينطور نيز هست. حال، اگر من كه خداوند و استاد شما هستم، پاهای شما را شستم، شما نيز بايد پاهای يكديگر را بشوييد. من به شما سرمشقی دادم تا شما نيز همينطور رفتار كنيد. چون مسلماً خدمتكار از اربابش بالاتر نيست و قاصد نيز از فرستنده‌اش مهم‌تر نمی‌باشد. در زندگی، سعادت در اين است كه به آنچه می‌دانيد، عمل كنيد.» «اين را به همه‌‌ء شما نمی‌گويم، چون تک‌تک شما را كه انتخاب كرده‌ام، خوب می‌شناسم. كتاب آسمانی می‌گويد: «كسی كه با من نان خورده است، به من خيانت می‌كند.» و اين همين الان واقع می‌شود. اين را به شما می‌گويم تا وقتی واقع شد، به من ايمان بياوريد. بدانيد كه هركس فرستاده‌‌ء مرا قبول كند، مرا پذيرفته است و آنكه مرا قبول كند فرستنده‌‌ء من يعنی خدای پدر را پذيرفته است.» پس از اين سخن، عيسی بشدت محزون شد و با دلی شكسته گفت: «حقيقت اين است كه يكی از شما به من خيانت خواهد كرد.» شاگردان مات و مبهوت به يكديگر نگاه می‌كردند و در حيرت بودند كه عيسی اين را در باره‌‌ء چه كسی می‌گويد. شاگردی كه معمولاً سر رو سينه‌‌ء عيسی می‌گذاشت و عيسی او را بسيار محبت می‌نمود، كنار عيسی نشسته بود. شمعون پطرس به او اشاره كرد تا بپرسد كيست كه دست به چنين كار وحشتناكی می‌زند. پس، آن شاگرد به عيسی نزديكتر شد و پرسيد: «خداوندا، آن شخص كيست؟» فرمود: «آن كسی است كه يک لقمه می‌گيرم و به او می‌دهم.» آنگاه لقمه‌ای گرفت و آن را به يهودا پسر شمعون اسخريوطی داد. به محض اينكه لقمه از گلوی يهودا پايين رفت، شيطان داخل او شد. پس عيسی به او فرمود: «عجله كن و كار را به پايان برسان!» هيچكس به هنگام شام منظور عيسی را نفهميد. فقط بعضی گمان كردند كه چون پول دست يهودا بود، عيسی به او دستور داد كه برود و خوراک بخرد و يا چيزی به فقرا بدهد. يهودا لقمه را خورد و فوراً برخاست و در تاريكی شب بيرون رفت. به محض اينكه يهودا از اطاق خارج شد، عيسی فرمود: «وقت من تمام شده است. بزودی جلال خدا مرا فرا خواهد گرفت و آنچه برای من پيش می‌آيد، باعث جلال و ستايش خدا خواهد شد. خدا نيز بزودی بزرگی و جلال خود را به من خواهد داد. ای فرزندان من كه برايم بسيار عزيز هستيد، چقدر اين لحظات كوتاهند. بزودی بايد شما را بگذارم و بروم. آنگاه همانطور كه به سران قوم يهود گفتم، همه جا بدنبال من خواهيد گشت، اما مرا نخواهيد يافت و نخواهيد توانست به جايی كه می‌روم، بياييد. «پس حال، دستوری تازه به شما می‌دهم: يكديگر را دوست بداريد همانگونه كه من شما را دوست می‌دارم. محبت شما به يكديگر، به جهان ثابت خواهد كرد كه شما شاگردان من می‌باشيد.» شمعون پطرس پرسيد: «استاد، شما كجا می‌خواهيد برويد؟» عيسی جواب داد: «حال، نمی‌توانی با من بيايی، ولی بعد بدنبالم خواهی آمد.» پطرس پرسيد: «استاد، چرا نمی‌توانم حالا بيايم؟ من حتی حاضرم جانم را فدای شما كنم.» عيسی جواب داد: «تو جانت را فدای من می‌كنی؟ همين امشب پيش از بانگ خروس، سه بار مرا انكار كرده، خواهی گفت كه مرا نمی‌شناسی.» «خاطرتان آسوده باشد. شما كه به خدا ايمان داريد، به من نيز ايمان داشته باشيد. نزد پدر من خدا، جا بسيار است. من می‌روم تا آن جا را برای شما آماده كنم. وقتی همه چيز آماده شد، باز خواهم گشت و شما را خواهم برد، تا جايی كه من هستم شما نيز باشيد. اگر غير از اين بود، بطور واضح به شما می‌گفتم. *** «شما می‌دانيد من كجا می‌روم و می‌دانيد چگونه به آنجا بياييد.» توما گفت: «نه، نمی‌دانيم، ما اصلاً خبر نداريم شما كجا می‌رويد؛ پس چطور می‌توانيم راه را پيدا كنيم؟» عيسی به او فرمود: «راه منم، راستی منم، زندگی منم. هيچ كس نمی‌تواند به خدا برسد مگر بوسيله‌‌ء من. «اگر می‌دانستيد من كيستم، آنگاه می‌دانستيد پدرم كيست. اما از حالا به بعد، او را می‌شناسيد و او را ديده‌ايد.» فيليپ گفت: «خداوندا، پدر را به ما نشان دهيد كه همين برای ما كافی است.» عيسی جواب داد: «فيليپ، آيا بعد از تمام اين مدتی كه با شما بوده‌ام، هنوز هم نمی‌دانی من كيستم؟ هر كه مرا ببيند، خدای پدر را ديده است. پس ديگر چرا می‌خواهی او را ببينی؟ آيا ايمان نداری كه من در خدای پدر هستم و او در من است؟ سخنانی كه می‌گويم، از خودم نيست بلكه از پدر من خداست كه در من ساكن است؛ و اوست كه اين كارها را می‌كند. فقط ايمان داشته باش كه من در خدای پدر هستم و او در من است؛ و گرنه بخاطر اين معجزات بزرگ كه از من ديده‌ای، به من ايمان آور. اينكه می‌گويم عين حقيقت است: هر كه به من ايمان بياورد، می‌تواند همان كارهايی را بكند كه من كرده‌ام و حتی بزرگتر از اينها نيز بكند، چون من نزد «پدرم» باز می‌گردم. شما می‌توانيد به نام من، هر چيزی از خدا درخواست كنيد، و من آن را به شما خواهم داد. چون من كه فرزند خدا هستم هر چه برای شما انجام دهم، باعث بزرگی و جلال خدا خواهد شد. بلی، به نام من هر چه لازم داريد بخواهيد تا به شما عطا كنم. اگر مرا دوست داريد، آنچه می‌گويم اطاعت كنيد. و من از «پدرم» درخواست خواهم كرد تا پشتيبان و تسلی‌بخش ديگری به شما عطا نمايد كه هميشه با شما بماند. اين پشتيبان و تسلی‌بخش همان روح القدس است كه شما را با تمام حقايق آشنا خواهد كرد. مردم دنيا به او دسترسی ندارند، چون نه در جستجوی او هستند و نه او را می‌شناسند. ولی شما در جستجوی او هستيد و او را می‌شناسيد، چون او هميشه با شماست و در وجودتان خواهد بود. «در طوفانهای زندگی، شما را يتيم و بی‌سرپرست نخواهم گذاشت و به كمک شما خواهم آمد. برای مدت كوتاهی از اين دنيا خواهم رفت ولی حتی در آن هنگام نيز با شما خواهم بود، زيرا دوباره زنده خواهم شد و چون من زنده‌ام شما نيز خواهيد زيست. وقتی زندگی را از سر گيرم، خواهيد دانست كه من در خدای پدر هستم و شما در من هستيد و من نيز در شما هستم. كسی مرا دوست دارد كه آنچه می‌گويم اطاعت كند؛ و چون مرا دوست دارد، پدرم خدا نيز او را دوست خواهد داشت و من نيز او را دوست خواهم داشت و خود را به او نشان خواهم داد.» يكی از شاگردان او به اسم يهودا (البته نه يهودای اِسخريوطی) پرسيد: «ای استاد، چرا خود را فقط به شاگردانتان نشان می‌دهيد ولی به مردم دنيا نشان نمی‌دهيد؟» عيسی جواب داد: «من خود را فقط به كسانی نشان می‌دهم كه مرا دوست می‌دارند و هر چه می‌گويم اطاعت می‌كنند. پدرم خدا نيز ايشان را دوست دارد و ما نزد ايشان آمده، با ايشان زندگی خواهيم كرد. اگر كسی مرا دوست نداشته باشد، كلام مرا اطاعت نخواهد كرد. سخنانی كه می‌شنويد، از من نيست، بلكه از پدری است كه مرا فرستاده است. اين چيزها را اكنون كه با شما هستم، می‌گويم. ولی وقتی پدر «تسلی‌بخش» را به جای من فرستاد، منظورم همان روح‌القدس است، او همه چيز را به شما تعليم خواهد داد؛ درضمن هر چه من به شما گفته‌ام، به يادتان خواهد آورد. «من هديه‌ای نزد شما می‌گذارم و می‌روم. اين هديه، آرامش فكر و دل است. آرامشی كه من به شما می‌دهم، مانند آرامش‌های دنيا بی‌دوام و زودگذر نيست. پس آسوده خاطر باشيد! نترسيد! فراموش نكنيد چه گفتم؛ گفتم كه می‌روم و زود بازمی‌گردم. اگر واقعاً مرا دوست داشته باشيد، از اين خبر شاد خواهيد شد، چون نزد پدرم خدا می‌روم كه از من بزرگتر است. من همه چيز را از پيش به شما گفتم تا وقتی واقع می‌شود، به من ايمان آوريد. «ديگر فرصت زيادی نمانده است تا باز با شما سخن گويم، زيرا شيطان كه فرمانروای اين دنياست، نزديک می‌شود. البته در برابر من هيچ قدرتی ندارد. من آزادانه آنچه «پدر» از من می‌خواهد می‌كنم تا مردم دنيا بدانند كه من چقدر پدرم خدا را دوست دارم. «برخيزيد از اينجا برويم.» «من تاک حقيقی هستم و پدرم باغبان است. او هر شاخه‌ای را كه ميوه ندهد، می‌بُرَد و شاخه‌هايی را كه ميوه می‌دهند، اصلاح می‌كند تا ميوه‌‌ء بيشتری بدهند. بوسيله‌‌ء احكامی كه به شما دادم، خدا شما را اصلاح و پاک كرده است تا قوی‌تر و مفيدتر باشيد. در من بمانيد و بگذاريد من هم در شما بمانم. زيرا وقتی شاخه از درخت جدا شود، ديگر نمی‌تواند ميوه بدهد. شما نيز جدا از من نمی‌توانيد بارور و مفيد باشيد. «بله، من تاک هستم، شما نيز شاخه‌های من. هر كه در من بماند و من نيز در او، ميوه‌‌ء فراوان می‌دهد، چون جدا از من هيچ كاری از شما ساخته نيست. اگر كسی از من جدا شود، مانند شاخه‌ای بيفايده آن را می‌بُرَند، دور می‌اندازند و آن شاخه خشكيده می‌شود؛ سپس، آن را با ساير شاخه‌ها جمع می‌كنند و در آتش می‌سوزانند. ولی اگر در من بمانيد و از كلام من اطاعت كنيد، هر چه بخواهيد به شما داده خواهد شد. شاگردان واقعی من محصول فراوان می‌دهند و اين، باعث بزرگی و جلال پدرم خدا می‌شود. «همانطور كه پدر مرا دوست دارد، من نيز شما را دوست دارم، پس در محبت من بمانيد. اگر از كلام من اطاعت نماييد، در محبت من خواهيد ماند، درست همانگونه كه من از احكام پدرم اطاعت می‌نمايم و در محبت او می‌مانم. اين را گفتم تا شما نيز از شادی من لبريز شويد؛ بلی، تا مالامال از خوشی گرديد. از شما می‌خواهم كه به همان اندازه كه من شما را دوست می‌دارم، شما نيز يكديگر را دوست بداريد. بزرگترين محبتی كه شخص می‌تواند در حق دوستانش بكند، اين است كه جان خود را در راه ايشان فدا سازد. محبت را بايد اينچنين سنجيد. و شما دوستان منيد اگر آنچه می‌گويم اطاعت كنيد. ديگر شما را «بنده» نمی‌خوانم، چون معمولاً بنده مورد اعتماد اربابش نيست. من شما را «دوستان خود» می‌خوانم، به اين دليل كه به شما اعتماد كرده، هر چه پدرم به من گفته است، همه را به شما گفته‌ام. «شما مرا برنگزيديد، من شما را برگزيدم و شما را فرستادم كه برويد و دائم ميوه‌های خوب بياوريد تا هر چه می‌خواهيد، با بردن نام من، از پدرم خدا بگيريد. از شما می‌خواهم كه يكديگر را دوست بداريد، چون مردم دنيا از شما نفرت خواهند داشت. اما بدانيد كه پيش از اينكه از شما نفرت كنند، از من نفرت داشته‌اند. اگر به دنيا دل می‌بستيد، دنيا شما را دوست می‌داشت. ولی شما به آن دل نبسته‌ايد، چون من شما را از ميان مردم دنيا جدا كرده‌ام. به همين دليل از شما نفرت دارند. آيا بخاطر داريد چه گفتم؟ مقام خدمتكار از اربابش بالاتر نيست. پس اگر مرا اذيت كردند، شما را نيز اذيت خواهند كرد واگر به سخنان من گوش ندادند، به سخنان شما نيز گوش نخواهند داد. مردم دنيا شما را آزار و اذيت خواهند كرد، از اينرو كه شما از آن منيد و همچنين به اين دليل كه خدا را نمی‌شناسند، خدايی كه مرا فرستاده است. «اگر من به دنيا نمی‌آمدم و با مردم سخن نمی‌گفتم، تقصيری نمی‌داشتند. ولی حال كه آمده‌ام، ديگر برای گناهانشان عذر و بهانه‌ای ندارند. هر كه از من نفرت دارد، از پدرم نيز نفرت دارد. اگر من در مقابل چشمان اين مردم كارهايی نكرده بودم كه غير از من كسی تابحال نكرده بود، بی‌تقصير می‌بودند؛ ولی اينک حتی با ديدن تمام اين معجزات، باز از من و از پدرم نفرت دارند؛ و با اين كارشان پيشگويی تورات را در باره‌‌ء مسيح عملی می‌كنند كه می‌گويد: بی‌جهت از من نفرت دارند. «اما من آن روح تسلی‌بخش را به كمک شما خواهم فرستاد. او سرچشمه‌‌ء تمام حقايق است و از طرف «پدرم» آمده، درباره‌‌ء من همه چيز را به شما خواهد گفت. شما نيز بايد درباره‌‌ء من با تمام مردم صحبت كنيد، چون از ابتدا با من بوده‌ايد.» «اين امور را از هم اكنون به شما می‌گويم تا وقتی با مشكلات روبرو می‌شويد، ايمانتان را از دست ندهيد. شما را از عبادتگاهها بيرون خواهند راند و حتی زمانی فرا خواهد رسيد كه مردم شما را خواهند كشت به خيال اينكه خدا را خدمت می‌كنند. به اين علت با شما اينچنين رفتار خواهند كرد كه نه خدا را می‌شناسند، و نه مرا. پس در آن موقع به ياد داشته باشيد كه خبر تمام اين پيش‌آمدها را از قبل به شما دادم. علت اينكه اين موضوع را زودتر به شما نگفتم اين است كه خودم با شما بودم. «ولی اكنون نزد كسی می‌روم كه مرا فرستاد. اما گويی هيچيک از شما علاقه ندارد كه بداند منظور من از اين رفتن و آمدن چيست. حتی تعجب هم نمی‌كنيد؛ در عوض غمگين و محزونيد. رفتن من به نفع شماست، چون اگر نروم، آن روح تسلی‌بخش نزد شما نخواهد آمد. ولی اگر بروم او خواهد آمد، زيرا خودم او را نزد شما خواهم فرستاد. وقتی او بيايد دنيا را متوجه‌‌ء اين سه نكته خواهد كرد: نخست آنكه مردم همه گناهكار و محكومند، چون به من ايمان ندارند. دوم آنكه پدر خوب و مهربان من خدا، حاضر است مردم را ببخشد، چون من به نزد او می‌روم و ديگر مرا نخواهيد ديد و برای ايشان شفاعت می‌كنم. سوم آنكه نجات برای همه مهيا شده، نجات از غضب و كيفر خدا، چون فرمانروای اين دنيا يعنی شيطان محكوم شده است. *** *** *** «بسيار چيزهای ديگر دارم كه بگويم، ولی افسوس كه حال نمی‌توانيد بفهميد. ولی وقتی روح‌القدس كه سرچشمه‌‌ء همه‌‌ء راستی‌ها است بيايد، تمام حقيقت را به شما آشكار خواهد ساخت. زيرا نه از جانب خود، بلكه هر چه از من شنيده است خواهد گفت. او از آينده نيز شما را باخبر خواهد ساخت. او جلال و بزرگی مرا به شما نشان خواهد داد و با اين كار باعث عزت و احترام من خواهد شد. تمام بزرگی و جلال پدرم خدا از آن من است. وقتی گفتم جلال و بزرگی مرا به شما نشان می‌دهد، منظورم همين بود. بزودی خواهم رفت و ديگر مرا نخواهيد ديد. ولی بعد از مدت كوتاهی باز می‌گردم و دوباره مرا خواهيد ديد!» بعضی از شاگردان او از يكديگر پرسيدند: «استاد چه می‌گويد؟ منظورش از اين سخن چيست كه می‌گويد: ديگر مرا نخواهيد ديد، ولی بعد از مدت كوتاهی دوباره مرا خواهيد ديد؟ منظورش از «نزد پدر می‌روم» چيست؟» عيسی متوجه شد كه شاگردان می‌خواهند از او سؤال كنند. پس فرمود: «می‌پرسيد منظورم چيست كه گفتم: ديگر مرا نخواهيد ديد، ولی بعد از مدت كوتاهی خواهيد ديد؟ مردم دنيا از رفتن من خوشحال خواهند شد ولی شما محزون خواهيد گرديد و گريه خواهيد كرد. ولی وقتی دوباره مرا ببينيد، گريه‌‌ء شما تبديل به شادی خواهد شد. همچون زنی كه درد می‌كشد تا نوزادی به دنيا آورد؛ ولی بعد از زايمان، رنج او به شادی تبديل می‌شود و درد را فراموش می‌كند، زيرا انسان جديدی به دنيا آورده است. شما نيز اكنون غمگين می‌باشيد، ولی دوباره شما را خواهم ديد. آنگاه شاد خواهيد شد و كسی نمی‌تواند آن شادی را از شما بگيرد. در آنموقع ديگر از من چيزی نخواهيد خواست، چون واقعاً می‌توانيد مستقيم نزد «پدر» برويد، و به نام من، هر چه می‌خواهيد از او دريافت كنيد. تابحال به نام من چيزی نخواسته‌ايد. بخواهيد تا بيابيد و شاد شويد و شادی‌تان كامل گردد. «اين چيزها را با مَثَلها به شما گفتم. ولی وقتی می‌رسد كه ديگر به اين كار احتياج نخواهد بود و همه چيز را به روشنی درباره‌‌ء پدرم خدا به شما خواهم گفت. آنگاه به نام من درخواستهايتان را به حضور پدر خواهيد آورد. البته لازم نيست كه من سفارش شما را به پدر بكنم تا آنچه می‌خواهيد به شما بدهد؛ زيرا خود پدر، شما را دوست دارد چونكه شما مرا دوست داريد و ايمان داريد كه من از نزد پدرم آمده‌ام. بلی، من از نزد پدرم خدا به اين دنيا آمده‌ام، و حال دنيا را می‌گذارم و نزد او باز می‌گردم.» شاگردان گفتند: «اكنون آشكارا با ما سخن می‌گوييد و نه با مَثَل. حالا فهميديم كه شما همه چيز را می‌دانيد و احتياج نداريد كسی به شما چيزی بگويد. همين برای ما كافی است تا ايمان بياوريم كه شما از نزد خدا آمده‌ايد.» عيسی پرسيد: «آيا سرانجام به اين موضوع ايمان آورديد؟ ولی وقتی می‌رسد، و يا بهتر بگويم همين الان رسيده است كه شما مانند كاه پراكنده می‌شويد و هركدام به خانه‌تان برمی‌گرديد و مرا تنها می‌گذاريد. ولی من تنها نيستم چون پدرم با من است. اين چيزها را گفتم تا خيالتان آسوده باشد. در اين دنيا با مشكلات و زحمات فراوان روبرو خواهيد شد؛ با اينحال شجاع باشيد، چون من بر دنيا پيروز شده‌ام.» وقتی عيسی سخنان خود را به پايان رساند، بسوی آسمان نگاه كرد و گفت: «پدر، وقت موعود فرا رسيده است. بزرگی و جلال پسرت را آشكار كن تا او نيز جلال و بزرگی را به تو بازگرداند. زيرا تو اختيار زندگی تمام مردم دنيا را به دست او سپرده‌ای؛ و او به آن عده‌ای كه به او عطا كرده‌ای، زندگی جاويد می‌بخشد. و زندگی جاويد از اين راه بدست می‌آيد كه تو را كه خدای واقعی و بی‌نظير هستی و عيسی مسيح را كه به اين جهان فرستاده‌ای، بشناسند. «بر روی زمين آنچه را كه به من محول كرده بودی، انجام دادم تا باعث بزرگی و جلال تو شوم. و حال، ای پدر كه در حضورت ايستاده‌ام، بزرگی و جلال مرا آشكار كن، همان بزرگی و جلالی كه پيش از آفرينش جهان نزد تو داشتم. «من تو را به اين شاگردان شناساندم. ايشان در دنيا بودند و تو ايشان را به من بخشيدی. در واقع هميشه از آن تو بودند و تو ايشان را به من دادی؛ و هر چه به ايشان گفتم اطاعت كردند. حال، می‌دانند كه هر چه من دارم، هديه‌‌ء توست. هر دستوری به من دادی، به ايشان دادم و ايشان قبول كردند و دانستند كه من از نزد تو به اين جهان آمده‌ام و ايمان دارند كه تو مرا فرستاده‌ای. «من برای مردم دنيا دعا نمی‌كنم بلكه برای اين شاگردان دعا می‌كنم كه به دست من سپرده‌ای، چون از آن تو هستند. هر چه از آن من باشد متعلق به تو نيز هست، و هر چه از آن تو باشد متعلق به من هم می‌باشد. از اين جهت، ايشان باعث افتخار و سربلندی منند. بزودی من اين جهان را گذاشته، نزد تو خواهم آمد، ولی ايشان همين جا می‌مانند. پس ای پدر مقدس، اين شاگردان را كه به دست من سپرده‌ای، با توجهات پدرانه‌ات حفظ فرما تا مانند من و تو با هم يكی باشند و هيچيک از ايشان از دست نرود. تا وقتی كه در اين دنيا بودم، با قدرت تو از ايشان خوب مواظبت كردم و تمام كسانی را كه به من سپردی، حفظ نمودم بطوری كه هيچكدام از دست نرفت، مگر آن پسر جهنمی كه كتاب آسمانی درباره‌‌ء او پيشگويی كرده بود. «و حال، نزد تو می‌آيم. تا وقتی كه با آنان بودم، چيزهای بسيار به ايشان گفتم تا از خوشی من لبريز باشند. احكام تو را به ايشان دادم. دنيا از آنان نفرت دارد، زيرا آنان به اين دنيا تعلق ندارند، چنانكه من ندارم. نمی‌خواهم كه ايشان را از دنيا ببری، بلكه می‌خواهم آنان را از قدرت شيطان حفظ كنی. ايشان نيز مانند من از اين دنيا نيستند. كلام راستی خود را به آنان بياموز تا پاک و مقدس شوند. همانطور كه تو مرا به اين جهان فرستادی، من نيز ايشان را به ميان مردم می‌فرستم. من خود را وقف آنان كرده‌ام تا در راستی و پاكی رشد كنند. «من فقط برای اين شاگردان دعا نمی‌كنم؛ برای ايمان‌داران آينده نيز دعا می‌كنم كه بوسيله‌‌ء شهادت ايشان به من ايمان خواهند آورد. برای تک‌تک ايشان دعا می‌كنم تا همه با هم يكدل و يكرأی باشند، همانطور كه ای پدر، من و تو با هم يكی هستيم؛ تا همچنانكه تو در منی، و من در تو ايشان نيز با ما يک باشند، تا از اين راه مردم جهان ايمان آورند كه تو مرا فرستاده‌ای. «جلالی را كه به من بخشيدی به ايشان داده‌ام، تا آنان نيز مانند ما يكی گردند. من در ايشان و تو در من، تا به اين ترتيب ايشان نيز به تمام معنا با هم يكی باشند، و مردم دنيا بدانند كه تو مرا فرستاده‌ای و بفهمند كه ايشان را دوست داری، به همان اندازه كه مرا دوست داری. پدر، می‌خواهم همه‌‌ء آنانی كه به من ايمان می‌آورند، در آينده با من باشند تا از نزديک بزرگی و جلال مرا ببينند. تو به من جلال دادی، چون حتی پيش از آفرينش جهان مرا دوست می‌داشتی. «ای پدر خوب و مهربان، مردم جهان تو را نمی‌شناسند ولی من تو را می‌شناسم و اين شاگردان می‌دانند كه تو مرا فرستاده‌ای. من تو را به ايشان شناساندم و باز هم خواهم شناسانيد تا آن محبت بی‌پايانی كه تو نسبت به من داری در ايشان بوجود آيد و من نيز در ايشان باشم.» پس از پايان دعا، عيسی با شاگردانش به يک باغ زيتون واقع در آنسوی دره‌‌ء «قدرون» رفت. يهودای خائن نيز آن محل را می‌شناخت، زيرا عيسی و شاگردانش بارها در آنجا گرد آمده بودند. پس يهودا به همراه سربازان و محافظين مخصوص خانه‌‌ء خدا كه كاهنان اعظم و فريسيان در اختيارش گذاشته بودند، با اسلحه و مشعلها و چراغها وارد باغ شدند. عيسی با اينكه می‌دانست چه سرنوشتی در انتظار اوست، جلو رفت و از ايشان پرسيد: «چه كسی را می‌خواهيد؟» جواب دادند: «عيسای ناصری!» عيسی فرمود: «من خودم هستم!» وقتی عيسی اين را می‌گفت يهودا نيز آنجا ايستاده بود. به محض اينكه گفت من خودم هستم، همه عقب‌عقب رفتند و بر زمين افتادند. عيسی باز از ايشان پرسيد: «چه كسی را می‌خواهيد؟» باز جواب دادند: «عيسای ناصری را.» فرمود: «من كه گفتم خودم هستم. اگر مرا می‌خواهيد، بگذاريد اينها بروند.» او اين كار را كرد تا مطابق دعای آن شب خود عمل كرده باشد كه فرمود: «تمام كسانی را كه به من سپردی حفظ كردم بطوری كه هيچيک از دست نرفت.» در همين وقت، شمعون پطرس شمشير خود را كشيد و گوش راست «ملوک» خدمتكار كاهن اعظم را بريد. عيسی به پطرس فرمود: «شمشيرت را غلاف كن. آيا جامی را كه پدرم به من داده است، نبايد بنوشم؟» آنگاه سربازان و فرماندهان و محافظين مخصوص، عيسی را گرفتند و دستهای او را بستند، و او را نخست نزد «حنا»، پدر زن «قيافا» كه كاهن اعظم آن سال بود، بردند. قيافا همان است كه به سران قوم يهود گفت: «بهتر است اين يک نفر فدای همه شود.» شمعون پطرس و يک شاگرد ديگر نيز دنبال عيسی رفتند. آن شاگرد با كاهن اعظم آشنا بود، پس توانست دنبال عيسی داخل خانه‌‌ء كاهن اعظم شود. ولی پطرس پشت در ماند، تا اينكه آن شاگرد ديگر آمد و با كنيزی كه دربان آنجا بود، گفتگو كرد و پطرس را با خود به داخل خانه برد. آن كنيز از پطرس پرسيد: «آيا تو از شاگردان عيسی هستی؟» جواب داد: «نه، نيستم.» بيرون، هوا سرد بود. پس خدمتكاران و مأموران، آتشی درست كردند و دور آن جمع شدند. پطرس نيز به ميان ايشان رفت تا خود را گرم كند. در داخل، كاهن اعظم، از عيسی درباره‌‌ء شاگردان و تعاليم او سؤالاتی كرد. عيسی جواب داد: «همه می‌دانند كه من چه تعليمی می‌دهم. آشكارا در عبادتگاهها و خانه‌‌ء خدا موعظه كرده‌ام؛ تمام سران قوم سخنان مرا شنيده‌اند و به كسی مخفيانه چيزی نگفته‌ام. چرا اين سؤال را از من می‌كنی؟ از كسانی بپرس كه سخنانم را شنيده‌اند. عده‌ای از ايشان اينجا حاضرند و می‌دانند من چه گفته‌ام.» وقتی اين را گفت، يكی از سربازان كه آنجا ايستاده بود، به عيسی سيلی زد و گفت: «به كاهن اعظم اينطور جواب می‌دهی؟» عيسی جواب داد: «اگر سخنی ناراست گفته‌ام، آن را ثابت كن. ولی اگر سخنم راست است، چرا سيلی می‌زنی؟» سپس «حنا» عيسی را دست بسته، نزد «قيافا» فرستاد كه او نيز كاهن اعظم بود. در حالی كه شمعون پطرس در كنار آتش ايستاده بود و خود را گرم می‌كرد، يک نفر ديگر از او پرسيد: «تو از شاگردان او نيستی؟» جواب داد: «البته كه نيستم.» يكی از خدمتكاران كاهن اعظم كه از خويشان كسی بود كه پطرس گوشش را بريده بود، گفت: «مگر من خودم تو را در باغ با عيسی نديدم؟» باز پطرس حاشا كرد. همان لحظه خروس بانگ زد. نزديک صبح، بازجويی از عيسی تمام شد. پس قيافا او را به كاخ فرماندار رومی فرستاد. يهوديان برای اينكه نجس نشوند، داخل كاخ نشدند، چون اگر داخل می‌شدند ديگر نمی‌توانستند در مراسم «عيد پِسَح» و مراسم قربانی شركت كنند. پس فرماندار رومی كه نامش «پيلاطوس» بود، بيرون آمد و پرسيد: «اتهام اين شخص چيست؟ از دست او چه شكايت داريد؟» جواب دادند: «اگر مجرم نبود، دستگيرش نمی‌كرديم.» پيلاطوس گفت: «پس او را ببريد و مطابق قوانين مذهبی خودتان محاكمه كنيد.» گفتند: «ما می‌خواهيم او بر صليب اعدام شود و لازم است كه دستور اين كار را شما بدهيد.» اين مطابق پيشگويی خود عيسی بود كه فرموده بود به چه ترتيبی بايد بميرد. پيلاطوس به داخل كاخ برگشت و دستور داد عيسی را نزد او بياورند. آنگاه از او پرسيد: «آيا تو پادشاه يهود هستی؟» عيسی پرسيد: «منظورت از «پادشاه» آن است كه شما رومی‌ها می‌گوييد يا پادشاهی كه يهوديان منتظر ظهورش هستند؟» پيلاطوس گفت: «مگر من يهودی هستم كه اين چيزها را از من می‌پرسی؟ قوم خودت و كاهنانشان تو را اينجا آورده‌اند. چه كرده‌ای؟» عيسی فرمود: «من يک پادشاه دنيوی نيستم. اگر بودم، پيروانم می‌جنگيدند تا در چنگ سران قوم يهود گرفتار نشوم. پادشاهی من متعلق به اين دنيا نيست.» پيلاطوس پرسيد: «بهر حال منظورت اين است كه تو پادشاهی؟» عيسی فرمود: «بلی، من برای همين منظور متولد شده‌ام، و آمده‌ام تا حقيقت را به دنيا بياورم؛ و تمام كسانی كه حقيقت را دوست دارند از من پيروی می‌كنند.» پيلاطوس گفت: «حقيقت چيست؟» سپس بيرون رفت و به مردم گفت: «او هيچ جرمی مرتكب نشده است؛ ولی رسم اينست كه در هر «عيد پِسَح» يک زندانی را برای شما آزاد كنم. اگر بخواهيد، حاضرم «پادشاه يهود» را آزاد كنم.» ولی مردم فرياد زدند: «نه، او را نمی‌خواهيم. باراباس را می‌خواهيم!» (باراباس راهزن بود.) آنگاه به دستور پيلاطوس عيسی را شلاق زدند سربازان از خار تاجی ساختند و بر سر او گذاشتند و يک لباس بلند شاهانه‌‌ء ارغوانی رنگ به او پوشاندند؛ و او را مسخره كرده، می‌گفتند: «زنده باد پادشاه يهود!» و به او سيلی می‌زدند. پيلاطوس باز بيرون رفت و به يهوديان گفت: «اينک او را نزد شما می‌آورم؛ ولی بدانيد كه او بی‌تقصير است.» آنگاه عيسی با تاج خار و لباس بلند ارغوانی بيرون آمد. پيلاطوس به مردم گفت: «ببينيد، اين همان شخص است.» به محض اينكه چشم كاهنان اعظم و محافظين مخصوص خانۀ خدا به عيسی افتاد، فرياد زدند: «اعدامش كن! برصليب اعدامش كن!» پيلاطوس گفت: «شما خودتان اعدامش كنيد. چون به نظر من بی‌تقصير است.» جواب دادند: «مطابق شريعت ما بايد كشته شود چون ادعا می‌كند كه پسر خداست.» وقتی پيلاطوس اين را شنيد بيشتر وحشت كرد. پس دوباره عيسی را به كاخ خود برد و از او پرسيد: «تو اهل كجايی!» ولی عيسی به او جواب نداد. پيلاطوس گفت: «چرا جواب نمی‌دهی؟ مگر نمی‌دانی من قدرت آن را دارم كه تو را آزاد كنم يا اعدام نمايم؟» عيسی فرمود: «اگر خدا اين قدرت را به تو نمی‌داد، با من هيچ كاری نمی‌توانستی بكنی. ولی گناه كسانی كه مرا پيش تو آوردند، سنگينتر از گناه توست.» پيلاطوس خيلی تلاش كرد تا عيسی را آزاد سازد، ولی سران يهود به او گفتند: «اين شخص ياغی است، چون ادعای پادشاهی می‌كند. پس اگر آزادش كنی، معلوم می‌شود مطيع امپراطور نيستی.» با شنيدن اين سخن، پيلاطوس عيسی را بيرون آورد و در محل سنگ‌فرش، بر مسند قضاوت نشست. ظهر نزديک می‌شد و يک روز نيز بيشتر به عيد پِسَح نمانده بود. پيلاطوس به يهوديان گفت: «اين هم پادشاهتان!» مردم فرياد زدند: «نابودش كن، نابودش كن! مصلوبش كن!» پيلاطوس گفت: «می‌خواهيد پادشاهتان را اعدام كنم؟» كاهنان اعظم فرياد زدند: «غير از امپراطور روم، پادشاه ديگری نداريم.» پس پيلاطوس عيسی را در اختيار ايشان گذاشت تا اعدام شود. سربازان او را گرفته، بردند، و صليب را بر دوشش گذاشتند و از شهر بيرون بردند تا به محلی به نام «جمجمه» رسيدند كه به زبان عبری آن را «جلجتا» می‌گويند. در آنجا او را با دو نفر ديگر مصلوب كردند يكی اين طرف، يكی آن طرف و عيسی در وسط. پيلاطوس دستور داد در بالای صليب او نوشته‌ای نصب كنند كه روی آن نوشته شده بود: «عيسای ناصری، پادشاه يهود.» بسياری آن نوشته را كه به زبان عبری، رومی و يونانی بود خواندند، چون جايی كه عيسی را مصلوب كردند، نزديک شهر بود. پس، سران‌كاهنان به پيلاطوس گفتند: «اين نوشته را عوض كنيد و بجای «پادشاه يهود» بنويسيد: «او گفت كه من پادشاه يهود هستم.»» پيلاطوس جواب داد: «آنچه نوشته‌ام، نوشته‌ام و تغيير نخواهد كرد.» وقتی سربازان عيسی را مصلوب كردند، لباسهای او را بين خود به چهار قسمت تقسيم نمودند؛ ولی وقتی به ردای او رسيدند، ديدند كه يكپارچه بافته شده و درز ندارد. پس به يكديگر گفتند: «حيف است اين را پاره كنيم. بنابراين قرعه می‌اندازيم تا ببينيم به كه می‌رسد.» و اين مطابق پيشگويی كتاب آسمانی بود كه می‌فرمايد: «لباسهايم را ميان خود تقسيم كردند و بر ردای من قرعه انداختند.» پس سربازان نيز چنين كردند. در پای صليب، مريم مادر عيسی، خاله‌‌ء عيسی، مريم زن كلوپا و مريم مجدليه ايستاده بودند. وقتی عيسی مادر خود را در كنار شاگردی كه دوستش می‌داشت، ديد، به مادر خود گفت: «اين پسر تو باشد.» و به آن شاگرد نيز فرمود: «او مادر تو باشد.» از آن روز به بعد، آن شاگرد مادر عيسی را به خانه‌‌ء خود برد. عيسی می‌دانست كه ديگر همه چيز تمام شده است. پس برای اينكه مطابق پيشگويی كتاب آسمانی عمل كرده باشد، فرمود: «تشنه‌ام.» در آنجا يک كوزه‌‌ء شراب ترشيده بود. پس اسفنجی در آن فرو كردند و بر سر نی گذاشتند و جلو دهان او بردند. وقتی عيسی چشيد، فرمود: «تمام شد!» و سر خود را پايين انداخت و جان سپرد. سران قوم يهود نمی‌خواستند جسدها روز بعد كه شنبه و روز اول عيد بود، بالای دار بمانند. بنابراين، از پيلاطوس خواهش كردند كه دستور بدهد ساق پايهای ايشان را بشكنند تا زودتر بميرند و جسدشان را از بالای دار پايين بياورند. پس سربازان آمدند و ساق پايهای آن دو نفر را كه با عيسی اعدام شده بودند، شكستند. ولی وقتی به عيسی رسيدند، ديدند كه مرده است. پس ساقهای او را نشكستند. با اين همه، يكی از سربازان نيزه‌‌ء خود را به پهلوی عيسی فرو كرد كه خون و آب بيرون آمد. (كسی كه اين وقايع را ديد، آنها را عيناً نوشت تا شما نيز ايمان آوريد. شهادت او راست است و او می‌داند كه حقيقت را می‌گويد.) كاری كه سربازان كردند، مطابق پيشگويی كتاب آسمانی بود كه می‌فرمايد: «هيچ يک از استخوانهای او شكسته نخواهد شد.» و همچنين «به او نيزه زدند و به تماشای او پرداختند.» ساعتی بعد، يكی از بزرگان يهود، به نام يوسف كه اهل «رامه» بود و از ترس سران قوم، مخفيانه شاگرد عيسی شده بود، با بی‌باكی به حضور پيلاطوس رفت و اجازه خواست تا جسد عيسی را از بالای صليب پايين بياورد و بخاک بسپارد. پيلاطوس به او اجازه داد و او نيز جسد را پايين آورد و برد. نيقوديموس هم كه يک شب نزد عيسی آمده بود، سی كيلو مواد خوشبو كه از مر و چوب عود درست شده بود برای مراسم تدفين آورد. ايشان با هم، مطابق رسم يهود، جسد عيسی را در پارچه‌‌ء كتانی كه با مواد خوشبو معطر شده بود پيچيدند. در نزديكی محل اعدام، باغ كوچكی بود و قبری تازه كه تا آن زمان كسی در آن دفن نشده بود. پس چون شنبه در پيش بود و قبر نزديک، جسد عيسی را همانجا دفن كردند. روز يكشنبه صبح زود، وقتی هوا تاريک و روشن بود، مريم مجدليه به سر قبر آمد و باكمال تعجب ديد كه سنگ از در قبر كنار رفته است. پس با عجله نزد پطرس و آن شاگردی كه عيسی او را دوست می‌داشت آمد و گفت: «جسد خداوند را از قبر برده‌اند و معلوم نيست كجا گذاشته‌اند.» پطرس و آن شاگرد ديگر دويدند تا به سر قبر رسيدند. آن شاگرد از پطرس پيش افتاد و زودتر به قبر رسيد. او خم شد و نگاه كرد. فقط كفن خالی آنجا بود. ديگر داخل قبر نرفت. *** *** سپس شمعون پطرس رسيد و داخل قبر شد. او هم فقط كفن خالی را ديد، و متوجه شد كه پارچه‌ای كه به سر و صورت عيسی پيچيده بودند، همان طور پيچيده و جدا از كفن مانده بود. آنگاه آن شاگرد نيز داخل قبر شد و ديد و ايمان آورد كه عيسی زنده شده است! چون تا آنوقت آنها هنوز به اين حقيقت پی نبرده بودند كه كتاب آسمانی می‌فرمايد كه او بايد زنده شود. پس آنان به خانه رفتند. ولی مريم مجدليه به سر قبر برگشته بود و حيران ايستاده، گريه می‌كرد. همچنانكه اشک می‌ريخت، خم شد و داخل قبر را نگاه كرد. در همان هنگام، دو فرشته را ديد با لباس سفيد، كه در جايی نشسته بودند كه جسد عيسی گذاشته شده بود، يكی نزديک سر و ديگری نزديک پاها. فرشته‌ها از مريم پرسيدند: «چرا گريه می‌كنی؟» جواب داد: «جسد خداوند مرا برده‌اند و نمی‌دانم كجا گذاشته‌اند.» ناگاه مريم احساس كرد كسی پشت سر او ايستاده است. برگشت و نگاه كرد. عيسی خودش بود. ولی مريم او را نشناخت. عيسی از مريم پرسيد: «چرا گريه می‌كنی؟ دنبال چه كسی می‌گردی؟» مريم به گمان اينكه باغبان است، به او گفت: «آقا، اگر تو او را برده‌ای، بگو كجا گذاشته‌ای تا بروم او را بردارم.» عيسی گفت: «مريم!» مريم برگشت و عيسی را شناخت و با شادی فرياد زد: «استاد!» عيسی فرمود: «به من دست نزن، چون هنوز نزد پدرم بالا نرفته‌ام. ولی برو و برادرانم را پيدا كن و به ايشان بگو كه من نزد پدر خود و پدر شما و خدای خود و خدای شما بالا می‌روم.» مريم شاگردان را پيدا كرد و به ايشان گفت: «خداوند زنده شده است! من خودم او را ديدم!» و پيغام او را به ايشان داد. غروب همان روز، شاگردان دور هم جمع شدند و از ترس سران قوم يهود، درها را از پشت بستند. ولی ناگهان عيسی را ديدند كه در ميانشان ايستاده است. عيسی سلام كرد، و زخم دستها و پهلوی خود را به ايشان نشان داد تا او را بشناسند. وقتی خداوند خود را ديدند، بی‌اندازه شاد شدند. عيسی باز به ايشان فرمود: «سلام بر شما باد. همچنانكه پدر مرا به اين جهان فرستاد، من نيز شما را به ميان مردم می‌فرستم.» آنگاه به ايشان دميد و فرمود: «روح‌القدس را بيابيد. هرگاه گناهان كسی را ببخشيد، بخشيده می‌شود، و هرگاه نبخشيد، بخشيده نمی‌شود.» «توما» معروف به «دوقلو» كه يكی از دوازده شاگرد مسيح بود، آن شب در آن جمع نبود. پس، وقتی به او گفتند كه خداوند را ديده‌اند، جواب داد: «من كه باور نمی‌كنم. تا خودم زخم ميخهای صليب را در دستهای او نبينم و انگشتانم را در آنها نگذارم و به پهلوی زخمی‌اش دست نزنم، باور نمی‌كنم كه او زنده شده است.» يكشنبه‌‌ء هفته‌‌ء بعد، باز شاگردان دور هم جمع شدند. اين بار توما نيز با ايشان بود. باز هم درها بسته بود كه ناگهان عيسی را ديدند كه در ميانشان ايستاد و سلام كرد. عيسی رو به توما كرد و فرمود: «انگشتت را در زخم دست‌هايم بگذار. دست به پهلويم بزن و بيش از اين بی‌ايمان نباش. ايمان داشته باش.» توما گفت: «ای خداوند من، ای خدای من.» عيسی به او فرمود: «بعد از اينكه مرا ديدی، ايمان آوردی. ولی خوشابحال كسانی كه نديده به من ايمان می‌آورند.» شاگردان عيسی معجزات بسياری از او ديدند كه در اين كتاب نوشته نشده است. ولی همين مقدار نوشته شد تا ايمان آوريد كه عيسی، همان مسيح و فرزند خداست و با ايمان به او، زندگی جاويد بيابيد. پس از چند روز، در كنار درياچه‌‌ء جليل، عيسی بار ديگر خود را به شاگردانش نشان داد. شرح واقعه چنين است. چند نفر از شاگردان كنار دريا بودند: شمعون پطرس، توما دوقلو، نتنائيل اهل قانای جليل، پسران زبدی و دو نفر ديگر از شاگردان. شمعون پطرس گفت: «من می‌روم ماهی بگيرم.» همه گفتند: «ما هم می‌آييم.» پس، سوار قايق شدند و رفتند ولی آن شب چيزی نگرفتند. صبح زود ديدند يک نفر در ساحل ايستاده است، ولی چون هوا هنوز نيمه روشن بود، نتوانستند ببينند كيست. او صدا زد: «بچه‌ها، ماهی گرفته‌ايد؟» جواب دادند: «نه.» گفت: «تورتان را در سمت راست قايق بيندازيد تا بگيريد.» آنها هم انداختند. آنقدر ماهی در تور جمع شد كه از سنگينی نتوانستند تور را بالا بكشند. آنگاه شاگردی كه عيسی او را دوست می‌داشت به پطرس گفت: «اين خداوند است! پطرس هم كه تا كمر برهنه بود، فوراً لباسش را به خود پيچيد و داخل آب پريد و شناكنان خود را به ساحل رساند. بقيه‌‌ء در قايق ماندند و تور پر از ماهی را به ساحل كشيدند. ساحل حدود صد متر با قايق فاصله داشت. وقتی به ساحل رسيدند، ديدند آتش روشن است و ماهی روی آن گذاشته شده، و مقداری هم نان آنجاست. عيسی فرمود: «چند تا از ماهی‌هايی را كه تازه گرفته‌ايد، بياوريد.» پطرس رفت و تور را به ساحل كشيد و ماهی‌ها را شمرد؛ صدوپنجاه و سه ماهی بزرگ در تور بود، باوجود اين، تور پاره نشده بود. عيسی فرمود: «بياييد صبحانه بخوريد.» ولی هيچيک جرأت نكرد از او بپرسد كه آيا او خود عيسای خداوند است يا نه، چون همه مطمئن بودند كه خود اوست. آنگاه عيسی نان و ماهی را گرفت و بين شاگردان تقسيم كرد. اين سومين باری بود كه عيسی پس از زنده شدن، خود را به شاگردان نشان می‌داد. بعد از صبحانه، عيسی از شمعون پطرس پرسيد: «شمعون، پسر يونا، آيا تو از ديگران بيشتر مرا دوست داری؟» پطرس جواب داد: «بلی، خودتان می‌دانيد كه من شما را دوست دارم.» عيسی به او فرمود: «پس به بره‌های من خوراک بده.» عيسی بار ديگر پرسيد: «شمعون، پسر يونا، آيا واقعاً مرا دوست داری؟» پطرس جواب داد: «بلی خداوندا، خودتان می‌دانيد كه من شما را دوست دارم.» عيسی فرمود: «پس، از گوسفندان من مراقبت كن.» يک بار ديگر عيسی از او پرسيد: «شمعون، پسر يونا، آيا مرا دوست داری؟» اين بار پطرس از طرز سؤال عيسی كه سه بار پرسيده بود كه او را دوست دارد، ناراحت شد و گفت: «خداوندا، شما از قلب من باخبريد. خودتان می‌دانيد كه شما را دوست دارم.» عيسی به او فرمود: «پس به بره‌های كوچک من خوراک بده. واقعيت اين است كه وقتی جوان بودی هر كاری می‌خواستی می‌توانستی بكنی و هر جا می‌خواستی می‌رفتی، ولی وقتی پير شوی، ديگران دستت را می‌گيرند و به اين طرف وآن طرف می‌كشند، و جايی می‌برندكه نمی‌خواهی بروی.» اين را فرمود تا پطرس بداند كه با چه نوع مرگی خواهد مرد و خداراجلال خواهد داد. بعد عيسی به او فرمود: «حالا بدنبال من بيا.» پطرس برگشت و شاگرد محبوب عيسی را ديد كه دنبالشان می‌آيد، يعنی همان كسی كه سر شام، كنار عيسی تكيه زده، از او پرسيد: «استاد، كداميک از ما به تو خيانت می‌كنيم؟» پطرس از عيسی پرسيد: «بر سر او چه خواهد آمد؟» عيسی جواب داد: «اگر بخواهم او بماند تا بازگردم، چه ربطی به تو دارد؟ تو دنبال من بيا.» پس اين خبر در ميان برادران پيچيد كه آن شاگرد محبوب نخواهد مرد. درصورتی كه عيسی هرگز چنين چيزی نگفت، او فقط فرمود: «اگر بخواهم او بماند تا بازگردم، چه ربطی به تو دارد.» آن شاگرد تمام اين چيزها را ديد و اينجا نوشت؛ و ما همه می‌دانيم كه اين نوشته‌ها عين حقيقت است. من گمان می‌كنم اگر تمام رويدادهای زندگانی عيسی در كتابها نوشته می‌شد، دنيا گنجايش آن كتاب‌ها را نمی‌داشت! در كتاب نخست، به شرح كامل زندگی و تعاليم عيسی پرداختم و نوشتم كه او چگونه، پس از آنكه احكام خود را توسط روح‌القدس به رسولان برگزيدۀ خود داد، به آسمان بالا رفت. *** او در مدت چهل روز پس از مرگ خود، بارها خود را زنده به رسولان ظاهر ساخت و به طرق گوناگون به ايشان ثابت كرد كه واقعاً زنده شده است. در اين فرصتها، او دربارۀ ملكوت خدا با ايشان سخن می‌گفت. در يكی از اين ديدارها بود كه عيسی به ايشان گفت: «از شهر اورشليم بيرون نرويد بلكه منتظر روح‌القدس باشيد زيرا او همان هديه‌ای است كه پدرم وعده‌اش را داده و من نيز در باره‌اش با شما سخن گفتم. «يحيی شما را با آب تعميد داد ولی تا چند روز ديگر شما با روح‌القدس تعميد خواهيد يافت.» هنگامی كه عيسی با شاگردان بود آنان از او پرسيدند: «خداوندا، آيا در همين زمان است كه حكومت از دست رفتۀ اسرائيل را باز برقرار خواهی كرد؟» جواب داد: «اين زمانها را پدرم خدا تعيين می‌كند و دانستن آنها كار شما نيست. ولی آنچه لازم است بدانيد اين است كه وقتی روح‌القدس بر شما نازل شود، قدرت خواهيد يافت تا در «اورشليم»، در سراسر «يهوديه»، «سامره»، و تا دورترين نقطۀ دنيا دربارۀ من شهادت دهيد.» پس از آنكه عيسی اين سخنان را به پايان رساند، در مقابل چشمان ايشان، بسوی آسمان بالا رفت و در ابری ناپديد گشت. ايشان هنوز به آسمان خيره بودند كه ناگهان متوجه شدند دو مرد سفيدپوش در ميانشان ايستاده‌اند. ايشان گفتند: «ای مردان جليلی، چرا اينجا ايستاده‌ايد و به آسمان خيره شده‌ايد؟ عيسی به آسمان رفت و همانگونه كه رفت، يک روز نيز باز خواهد گشت.» اين رويداد تاريخی بر روی كوه زيتون واقع شد كه با اورشليم يک كيلومتر فاصله داشت. پس، از آنجا به شهر بازگشتند. آنان پيوسته در بالاخانه‌ای با هم جمع می‌شدند و به دعا و نيايش می‌پرداختند. كسانی كه در اين دعا شركت داشتند، عبارت بودند از: پطرس، يوحنا، يعقوب، اندرياس، فيليپ، توما، برتولما، متی‌ٰ، يعقوب (پسر حلفی)، شمعون (كه به او غيور می‌گفتند)، يهودا (پسر يعقوب)، و برادران عيسی. چند زن از جمله مادر عيسی نيز در آنجا حضور داشتند. *** در يكی از آن روزها كه در حدود صدوبيست نفر حاضر بودند، پطرس برخاست و به ايشان گفت: «برادران، لازم بود پيشگويی كتاب آسمانی در بارۀ يهودا عملی شود كه اشخاص شرير را راهنمايی كرد تا عيسی را بگيرند، زيرا مدتها قبل از آن، داود نبی خيانت يهودا را با الهام از روح‌القدس پيشگويی كرده بود. يهودا يكی از ما بود. او را نيز عيسی مسيح انتخاب كرده بود تا مانند ما رسول خدا باشد. ولی با پولی كه بابت خيانت خود گرفت، مزرعه‌ای خريد، در همانجا با سر سقوط كرد، از ميان دو پاره شد و تمام روده‌هايش بيرون ريخت. خبر مرگ او فوری در شهر پيچيد و مردم اسم آن زمين را «مزرعۀ خون» گذاشتند.» پطرس ادامه داد و گفت: «داود پادشاه در اين مورد در كتاب زبور اينچنين پيشگويی كرده است: خانه‌اش خراب شود و كسی آنجا منزل نكند. و باز می‌گويد: مقام او را به ديگری بدهند. «پس، حال، بايد يک نفر ديگر را انتخاب كنيم تا جای او را بگيرد و با ما شاهد زنده شدن عيسی باشد. البته بايد كسی را انتخاب كنيم كه از شروع همكاری ما با خداوند، هميشه با ما بوده است، يعنی از روزی كه يحيی او را تعميد داد تا روزی كه در مقابل چشمان ما به آسمان بالا رفت.» *** حاضرين دو نفر را معرفی كردند، يكی «يوسف برسابا» كه به او يوستوس نيز می‌گفتند، و ديگری «متياس». آنگاه دعا كردند تا شخصی را كه خدا می‌خواهد، انتخاب كنند، و گفتند: «خداوندا، تو از قلب همه باخبری. به ما نشان بده كداميک از اين دو نفر را انتخاب كرده‌ای تا رسول تو و جانشين يهودای خائن باشد كه به سزای عمل خود رسيد.» *** پس ايشان قرعه انداختند و متياس انتخاب شد و در خدمت خدا همكار يازده رسول ديگر گرديد. هفت هفته پس از مرگ و زنده شدن مسيح، روز «پنطيكاست» فرا رسيد. به اين روز، «عيد پنجاهم» می‌گفتند، يعنی پنجاه روز بعد از عيد پِسَح. در اين روز يهوديان نوبر غلۀ خود را به خانۀ خدا می‌آوردند. آن روز، وقتی ايمانداران دور هم جمع شده بودند، ناگهان صدايی شبيه صدای وزش باد از آسمان آمد و خانه‌ای را كه در آن جمع بودند، پر كرد. سپس چيزی شبيه زبانه‌های آتش ظاهر شده، پخش شد و بر سر همه قرار گرفت. آنگاه همه از روح‌القدس پر شدند و برای اولين بار شروع به سخن گفتن به زبانهايی كردند كه با آنها آشنايی نداشتند، زيرا روح خدا اين قدرت را به ايشان داد. آن روزها، يهوديان ديندار برای مراسم عيد از تمام سرزمينها به اورشليم آمده بودند. پس وقتی صدا از آن خانه به گوش رسيد، گروهی با سرعت آمدند تا ببينند چه شده است. وقتی شنيدند شاگردان عيسی به زبان ايشان سخن می‌گويند، مات و مبهوت ماندند! آنان با تعجب به يكديگر می‌گفتند: «اين چگونه ممكن است؟ با اينكه اين اشخاص از اهالی جليل هستند، ولی به زبانهای محلی ما تكلم می‌كنند به زبان همان سرزمينهايی كه ما در آنجا بدنيا آمده‌ايم! ما كه از پارت‌ها، مادها، ايلامی‌ها، اهالی بين‌النهرين، يهوديه، كپدوكيه، پونتوس، آسيا، فريجيه و پمفليه، مصر، قسمت قيروانی زبان ليبی، كريت، عربستان هستيم و حتی كسانی كه از روم آمده‌اند هم يهودی و هم آنانی كه يهودی شده‌اند همۀ ما می‌شنويم كه اين اشخاص به زبان خود ما از اعمال عجيب خدا سخن می‌گويند!» *** همه در حالی كه مبهوت بودند، از يكديگر می‌پرسيدند: «اين چه واقعه‌ای است؟» بعضی نيز مسخره كرده، می‌گفتند: «اينها مست هستند!» آنگاه پطرس با يازده رسول ديگر از جا برخاست و با صدای بلند به ايشان گفت: «ای اهالی اورشليم، ای زائرينی كه در اين شهر بسر می‌بريد، گوش كنيد! بعضی از شما می‌گوييد كه ما مست هستيم! اين حقيقت ندارد! چون اكنون ساعت نه صبح است و هنگام شرابخواری و مستی نيست! آنچه امروز صبح شاهد آن هستيد، يوئيل نبی قرنها قبل پيشگويی كرده بود. خدا از زبان او فرمود: «در روزهای آخر، تمام مردم را از روح خود پر خواهم ساخت تا پسران و دختران شما نبوت كنند و جوانان شما رؤياها و پيران شما خوابها ببينند. بله، تمام خدمتگزارانم را، چه مرد و چه زن، از روح خود پر خواهم كرد، و ايشان نبوت نموده، از جانب من سخن خواهند گفت. در آسمان و زمين علامات عجيب ظاهر خواهم نمود؛ بر زمين خون جاری خواهد شد، از هوا آتش خواهد باريد و دود غليظ برخواهد خاست. پيش از آن روز بزرگ و پرشكوه خداوند، خورشيد تاريک شده، ماه به رنگ خون در خواهد آمد. اما هر كه خداوند را به كمک بطلبد، خداوند او را نجات خواهد داد. «حال، ای مردان اسرائيلی به من گوش دهيد! همانطور كه خود نيز می‌دانيد، خدا بوسيلۀ عيسای ناصری معجزات عجيب ظاهر كرد تا به همه ثابت كند كه عيسی از جانب او آمده است. از سوی ديگر، خدا مطابق اراده و نقشه‌ای كه از پيش تعيين فرموده بود، به شما اجازه داد تا بدست اجنبی‌های بی‌دين، عيسی را بر صليب كشيده، بكُشيد. ولی خدا او را دوباره زنده ساخت و از قدرت مرگ رهانيد، زيرا مرگ نمی‌توانست چنين كسی را در چنگ خود اسير نگه دارد. «زيرا داود نبی می‌فرمايد: می‌دانم كه خداوند هميشه با من است. خدا مرا كمک می‌كند. قدرت پرتوان خدا پشتيبان من است. از اين جهت دلم از خوشی لبريز است و زبانم دائماً او را سپاس می‌گويد! زيرا آسوده‌خاطر هستم كه در مرگ نيز در امان خدا می‌باشم. تو نمی‌گذاری جانم در عالم مردگان بماند و اجازه نخواهی داد بدن فرزند مقدس تو فاسد گردد. تو به من عمر دوباره عطا خواهی كرد و در حضورت مرا از خوشی لبريز خواهی نمود. «برادران عزيز، كمی فكر كنيد! اين سخنان را جّد ما داود دربارۀ خودش نگفت زيرا او مرد، دفن شد و قبرش نيز هنوز همينجا درميان ماست. ولی چون نبی بود، می‌دانست خدا قول داده و قسم خورده است كه از نسل او، مسيح را بر تخت سلطنت او بنشاند. داود به آيندۀ دور نگاه می‌كرد و زنده شدن مسيح را می‌ديد و می‌گفت كه جان او در عالم مردگان باقی نخواهد ماند و بدنش نخواهد پوسيد. داود در واقع دربارۀ عيسی پيشگويی می‌كرد و همۀ ما با چشمان خود ديديم كه خدا عيسی را زنده ساخت. «او اكنون در آسمان بر عاليترين جايگاه افتخار در كنار خدا نشسته است و روح‌القدس موعود را از پدر دريافت كرده و او را به پيروان خود عطا فرموده است، كه امروز شما نتيجه‌اش را می‌بينيد و می‌شنويد. «پس می‌بينيد كه داود سخنانی را كه از او نقل كردم، دربارۀ خودش نگفت چون داود هرگز به آسمان نرفت، بلكه می‌گويد: خدا به خداوند من مسيح گفت: در دست راست من بنشين تا دشمنانت را زير پايت بيندازم. «از اين جهت، من امروز به وضوح و روشنی به همۀ شما هموطنانم می‌گويم كه همين عيسی كه شما بر روی صليب كشتيد، خدا او را خداوند و مسيح تعيين فرموده است!» سخنان پطرس مردم را سخت تحت‌تأثير قرار داد. بنابراين، به او و به ساير رسولان گفتند: «برادران، اكنون بايد چه كنيم؟» پطرس جواب داد: «هر يک از شما بايد از گناهانتان دست كشيده، بسوی خدا باز گرديد و به نام عيسی تعميد بگيريد تا خدا گناهانتان را ببخشد. آنگاه خدا به شما نيز اين هديه، يعنی روح‌القدس را عطا خواهد فرمود. زيرا مسيح به شما كه از سوی خداوند، خدای ما دعوت شده‌ايد، و نيز به فرزندان شما و همچنين به كسانی كه در سرزمينهای دور هستند، وعده داده كه روح‌القدس را عطا فرمايد.» سپس پطرس به تفصيل دربارۀ عيسی سخن گفت و تمام شنوندگان را تشويق نمود كه خود را از گناهان مردم شرور آن زمانه آزاد سازند. از كسانی كه گفته‌های او را قبول كردند، تقريباً سه هزار نفر تعميد گرفتند، و در تعليمی كه رسولان می‌دادند و در آئين شام خداوند و دعا، با ساير ايمانداران مرتب شركت می‌كردند. در ضمن، در اثر معجزات زيادی كه توسط رسولان به عمل می‌آمد، در دل همه ترسی توأم با احترام نسبت به خدا ايجاد شده بود. به اين ترتيب، تمام ايمانداران با هم بودند و هر چه داشتند با هم قسمت می‌كردند. ايشان دارايی خود را نيز می‌فروختند و بين فقرا تقسيم می‌نمودند؛ و هر روز مرتب در خانۀ خدا باهم عبادت می‌كردند، در خانه‌ها برای شام خداوند جمع می‌شدند، و با خوشحالی و شكرگزاری هر چه داشتند با هم می‌خوردند، و خدا را سپاس می‌گفتند. اهالی شهر نيز به ايشان احترام می‌گذاشتند و خدا هر روز عده‌ای را نجات می‌داد و به جمع ايشان می‌افزود. يک روز بعد از ظهر پطرس و يوحنا به خانۀ خدا می‌رفتند تا مانند هر روز در مراسم دعای ساعت سه شركت كنند. وقتی به نزديكی خانۀ خدا رسيدند، مردی را ديدند كه لنگ مادرزاد بود. هر روز او را می‌آوردند و در كنار يكی از دروازه‌های خانۀ خدا كه معروف به «زيبا» بود می‌گذاشتند تا از كسانی كه وارد خانۀ خدا می شدند گدايی كند. وقتی پطرس و يوحنا می‌خواستند وارد خانۀ خدا شوند، آن مرد از ايشان پول خواست. ايشان به او خيره شدند. سپس پطرس گفت: «به ما نگاه كن!» گدای لنگ به اميد اينكه چيزی به او بدهند، با اشتياق به ايشان نگاه كرد. پطرس گفت: «ما پولی نداريم كه به تو بدهيم! اما من چيز ديگری به تو می‌دهم! در نام عيسی مسيح ناصری به تو دستور می‌دهم كه برخيزی و راه بروی!» سپس دست او را گرفت و از زمين بلندش كرد. در همان لحظه پاها و قوزک پاهای او صحيح و سالم شد و قوت گرفت، بطوری كه از جا پريد، لحظه‌ای روی پاهای خود ايستاد و براه افتاد! آنگاه در حالی كه بالا و پايين می‌پريد و خدا را شكر می‌كرد با پطرس و يوحنا داخل خانۀ خدا شد. *** اشخاصی كه آنجا بودند، وقتی او را ديدند كه راه می‌رود و خدا را شكر می‌كند، و پی بردند كه همان گدای لنگی است كه هر روز كنار دروازۀ «زيبای» خانۀ خدا می‌نشست، بی‌اندازه تعجب كردند! پس همه بطرف «ايوان سليمان» هجوم بردند و او را ديدند كه كنار پطرس و يوحنا بود و از آنها جدا نمی‌شد. آنگاه با احترام ايستادند و با حيرت به اين واقعۀ عجيب خيره شدند. پطرس از اين فرصت استفاده كرد و به گروهی كه در آنجا گرد آمده بودند گفت: «ای مردان اسرائيلی، چرا اينقدر تعجب كرده‌ايد؟ چرا اينچنين به ما خيره شده‌ايد؟ مگر خيال می‌كنيد كه ما با قدرت و دينداری خودمان اين شخص را شفا داده‌ايم؟ اين خدای ابراهيم، اسحاق، يعقوب و خدای اجداد ماست كه با اين معجزه، خدمتگزار خود عيسی را سرافراز كرده است. منظورم همان عيسی است كه شما به پيلاطوس فرماندار اصرار كرديد كه اعدامش كند. درصورتی كه پيلاطوس می‌كوشيد او را آزاد سازد. بلی، شما نخواستيد او آزاد شود، بلكه آن مرد پاک و مقدس را رد كرديد، و اصرار داشتيد بجای او يک قاتل آزاد شود. شما آن مرد حياتبخش را كشتيد، ولی خدا او را زنده كرد. من و يوحنا شاهد اين واقعه هستيم چون بعد از آنكه او را كشتيد، ما او را زنده ديديم! «شما خود می‌دانيد كه اين مرد فقير قبلاً لنگ بود. اما اكنون، نام عيسی او را شفا داده است، يعنی ايمان به نام عيسی باعث شفای كامل او شده است، ايمانی كه عطيۀ الهی است. «برادران عزيز، در ضمن اين را نيز می‌دانم كه رفتار شما و سران قوم شما از روی نادانی بود. از طرف ديگر، دست خدا هم در اين كار بود، زيرا مطابق پيشگويی‌های كتاب آسمانی، مسيح بر روی صليب برای آمرزش گناهان ما جان خود را فدا كرد. پس، توبه كنيد، از گناهانتان دست بكشيد و بسوی خدا بازگرديد تا گناهانتان پاک شود و دوران آسودگی و خرمّی از جانب خداوند فرا برسد. و بار ديگر عيسی را، كه همانا مسيح شماست، باز بفرستد. چون همانطور كه از زمان قديم پيشگويی شده است، مسيح بايد در آسمان بماند تا همه چيز از آلودگی گناه پاک شود و به حال اول بازگردد. برای نمونه، موسی سالها پيش فرمود: «خداوند، خدای شما پيامبری مثل من از ميان شما و برای شما می‌فرستد. هر چه او می‌گويد با دقت گوش كنيد؛ *** هر كه به او گوش ندهد، هلاک خواهد شد.» «و نه فقط موسی، بلكه سموئيل، و تمام پيامبران بعد از او، واقعۀ امروز را پيشگويی كردند. شما فرزندان همان پيامبران هستيد و خدا به شما نيز مانند اجدادتان وعده داده است كه تمام مردم روی زمين را بوسيلۀ نسل ابراهيم بركت دهد. اين همان وعده‌ای است كه خدا به ابراهيم داد. از اين جهت خدا خدمتگزار خود را اول از همه نزد شما، بنی‌اسرائيل، فرستاد تا شما را از راه‌های گناه‌آلودتان بازگرداند و به اين وسيله به شما بركت دهد.» ايشان هنوز مشغول گفتگو با مردم بودند كه ناگهان كاهنان اعظم با سرنگهبان خانۀ خدا و چند نفر از فرقۀ صدوقی‌ها بر سرشان تاختند. ايشان از اينكه پطرس و يوحنا دربارۀ زنده شدن عيسی با مردم سخن می‌گفتند، بسيار مضطرب و پريشان شده بودند. پس آنان را گرفتند و چون عصر بود تا روز بعد زندانی كردند. اما بسياری از كسانی كه پيام ايشان را شنيده بودند، ايمان آوردند و به اين ترتيب تعداد ايمانداران به پنج هزار رسيد! روز بعد، شورای عالی يهود در اورشليم جلسه داشتند. حنا كاهن اعظم با قيافا، يوحنا، اسكندر و ساير بستگانش نيز حضور داشتند. آنگاه پطرس و يوحنا را آوردند و از ايشان پرسيدند: «اين كار را با چه قدرت و با اجازۀ چه كسی انجام داده‌ايد؟» پطرس كه پر از روح‌القدس بود، به ايشان گفت: «ای سران و بزرگان قوم اسرائيل، اگر منظورتان اين كار خير است كه در حق اين شخص لنگ كرده‌ايم و می‌پرسيد كه چگونه شفا پيدا كرده است، اجازه دهيد صريحاً به همه بگويم كه اين معجزه را در نام عيسی مسيح ناصری و با قدرت او كرده‌ايم، يعنی همان كسی كه شما بر صليب كشتيد ولی خدا او را زنده كرد. بلی، با قدرت اوست كه اين مرد الان صحيح و سالم اينجا ايستاده است. چون بنا به گفتۀ كتاب آسمانی، عيسی مسيح همان سنگی است كه شما معمارها دور انداختيد، ولی سنگ اصلی ساختمان شد. غير از عيسی مسيح كسی نيست كه بتواند ما را رستگار سازد! چون در زير اين آسمان، نام ديگری وجود ندارد كه مردم بتوانند توسط آن از گناهان نجات يابند.» وقتی اعضای شورا جرأت و بی‌باكی پطرس و يوحنا را ديدند، مات و مبهوت ماندند! خصوصاً كه می‌ديدند اشخاص بيسواد و معمولی هستند، و پی بردند كه چون با عيسی بوده‌اند تا اين حد دگرگون شده‌اند! از طرف ديگر، فقير لنگ نيز صحيح و سالم كنار ايشان ايستاده بود و نمی‌توانستند شفای او را انكار كنند! پس ايشان را از تالار شورا بيرون فرستادند تا با يكديگر مشورت كنند. آنان از يكديگر می‌پرسيدند: «با ايشان چه كنيم؟ ما كه نمی‌توانيم منكر اين معجزۀ بزرگ شويم، چون در اورشليم همه از آن باخبرند. ولی شايد بتوانيم جلو تبليغاتشان را بگيريم. پس به ايشان می‌گوييم اگر بار ديگر نام عيسی را بر زبان بياورند و دست به چنين كارهايی بزنند، مسئول عواقب آن خواهند بود.» پس ايشان را احضار كرده، گفتند كه ديگر دربارۀ عيسی با كسی سخن نگويند. اما پطرس و يوحنا جواب دادند: «خودتان بگوييد، آيا درست است كه بجای حكم خدا، از دستور شما اطاعت كنيم؟ ما نمی‌توانيم آنچه از عيسی ديده و شنيده‌ايم به كسی نگوييم.» پس ايشان را بسيار تهديد كردند و آزاد ساختند، چون نمی‌دانستند چطور مجازاتشان كنند بدون اينكه آشوب تازه‌ای براه افتد؛ زيرا بخاطر اين معجزۀ بزرگ، همه خدا را شكر می‌كردند. معجزۀ شفای مردی كه بيش از چهل سال فلج بود! پطرس و يوحنا بمحض اينكه آزاد شدند، نزد ساير رسولان عيسی بازگشتند و تصميمات شورا را برای ايشان بازگو كردند. آنگاه تمام ايمانداران با هم دعا كرده، گفتند: «ای خداوند، ای خالق آسمان و زمين و دريا و هر آنچه در آنهاست، مدتها پيش بوسيلۀ روح‌القدس از زبان جد ما و خدمتگزار خود داود نبی فرمودی: چرا مردم خدانشناس بضد خداوند شورش بپا می‌كنند و قومهای نادان عليه خدای بزرگ و توانا توطئه می‌چينند؟ پادشاهان دنيا با يكديگر همدست می‌شوند تا با خدا و با مسيح او بجنگند. *** «اين درست همان چيزی است كه ما امروز شاهد آن هستيم، زيرا هيروديس پادشاه، پونتيوس پيلاطوس فرماندار و تمام رومی‌ها با قوم اسرائيل، ضد عيسی مسيح، خدمتگزار مقدس تو همدست شده‌اند تا دست به كارهايی بزنند كه حكمت و قدرت تو از پيش مقدر كرده بود. و حال، ای خداوند، به تهديدهای ايشان گوش كن و به ما خدمتگزاران خود جرأت بده تا پيام تو را به مردم برسانيم. قدرت شفابخش خود را نيز به ما عطا فرما تا بوسيلۀ نام خدمتگزار مقدس تو عيسی، معجزات بزرگ و كارهای عجيب انجام دهيم.» پس از اين دعا، خانه‌ای كه در آن بودند، تكان خورد و همه از روح‌القدس پر شدند و پيغام خدا را با جرأت به مردم رساندند. تمام ايمانداران با هم يكدل و يكرأی بودند، و كسی دارايی خود را از آن خود نمی‌دانست، چون هر چه داشتند با هم قسمت می‌كردند. رسولان دربارۀ زنده شدن عيسای خداوند با قدرت موعظه می‌كردند و فيض عظيم خدا بر همۀ ايشان بود. كسی نيز محتاج نبود، چون هركس زمين يا خانه‌ای داشت، می‌فروخت و پولش را به رسولان می‌داد تا بين نيازمندان تقسيم كنند. *** برای مثال شخصی بود به نام يوسف كه رسولان او را «برنابای واعظ» نام نهاده بودند! او از قبيلۀ لاوی و اهل قبرس بود. او مزرعۀ خود را فروخت و پولش را آورد و پيش قدمهای رسولان گذاشت. در ضمن، شخصی نيز بود به نام حنانيا با همسرش سفيره. او زمينی را فروخت، ولی فقط قسمتی از پول آن را آورد و ادعا كرد تمام قيمت زمين را آورده است. زن او نيز از حيلۀ او باخبر بود. پطرس گفت: «حنانيا، شيطان قلب تو را از طمع پر كرده است. وقتی گفتی اين تمام قيمت زمين است، در واقع به روح‌القدس دروغ گفتی. زمين مال خودت بود كه بفروشی يا نفروشی. بعد از فروش هم دست خودت بود كه چقدر بدهی يا ندهی. چرا اين كار را كردی؟ تو به ما دروغ نگفتی، بلكه به خدا دروغ گفتی.» بمحض اينكه حنانيا اين سخن را شنيد، بر زمين افتاد و جابجا مرد! همه وحشت كردند! پس جوانان آمدند، او را در كفن پيچيدند و به خاک سپردند. حدود سه ساعت بعد، همسر او بی‌خبر از مرگ شوهرش آمد. پطرس از او پرسيد: «آيا شما زمينتان را به همين قيمت فروختيد؟» گفت: «بلی، به همين قيمت.» پطرس گفت: «تو و شوهرت چطور جرأت كرديد چنين كار وحشتناكی بكنيد؟ چرا باهم همدست شديد تا روح خدا را امتحان كنيد؟ آيا می‌خواستيد بدانيد كه او از آنچه می‌كنيد باخبر است يا نه؟ جوانانی كه شوهرت را بردند و به خاک سپردند، تازه برگشته‌اند. پس تو را نيز خواهند برد.» بلافاصله آن زن نيز بر زمين افتاد و جان داد. وقتی جوانان رسيدند، ديدند كه او هم مرده است. پس، جنازۀ او را نيز بردند و در كنار شوهرش به خاک سپردند. در نتيجه، ترس عظيمی كليسا و تمام كسانی را كه اين واقعه را می‌شنيدند فراگرفت. از آن پس مردم جرأت نمی‌كردند به رسولان نزديک شوند، ولی احترام زيادی برای ايشان قائل بودند و مردان و زنان ايماندار دسته‌دسته به خداوند روی می‌آوردند. در ضمن، رسولان بطور مرتب برای دعا در خانۀ خدا، در قسمتی به نام «ايوان سليمان» جمع می‌شدند. ايشان در ميان مردم معجزات زياد و حيرت‌آوری می‌كردند، *** *** تا جايی كه مردم بيماران خود را بر روی تخت و تشک به كوچه‌ها می‌آوردند تا وقتی پطرس از آنجا رد می‌شود، اقلاً سايۀ او بر بعضی از ايشان بيفتد! مردم حتی از اطراف اورشليم می‌آمدند و ديوانه‌ها و بيماران خود را می‌آوردند و همه شفا می‌يافتند. پس، كاهن اعظم و بستگان و دوستان او از فرقۀ صدوقی‌ها، از حسد به جوش آمدند، و رسولان را گرفتند و زندانی كردند. ولی همان شب فرشتۀ خداوند آمده، درهای زندان را باز كرد و آنان را بيرون آورد و به ايشان گفت: «به خانۀ خدا برويد و باز دربارۀ اين راه حيات موعظه كنيد!» پس صبح زود به خانۀ خدا رفتند و مشغول موعظه شدند! كاهن اعظم و دار و دستۀ او نيز به خانۀ خدا آمدند و از تمام اعضای شورای يهود و رؤسا دعوت كردند تا جلسه‌ای تشكيل دهند. چند نفر را نيز فرستادند تا رسولان را از زندان بياورند و محاكمه كنند. اما وقتی مأموران به زندان رفتند، كسی را در آنجا نيافتند. پس بازگشتند و گزارش داده، گفتند: «درهای زندان كاملاً قفل بود، نگهبان‌ها نيز كنار درها نگهبانی می‌دادند. اما وقتی درها را باز كرديم، كسی داخل زندان نبود!» فرماندۀ نگهبانان و كاهنان اعظم از اين خبر گيج و مبهوت شدند و از خود می‌پرسيدند كه اين ماجرا آخرش به كجا خواهد كشيد! در همين وقت يک نفر خبر آورد و گفت: «اشخاصی كه شما زندانی كرده بوديد، در خانۀ خدا برای مردم موعظه می‌كنند!» فرماندۀ نگهبانان با افراد خود رفت و ايشان را با احترام به جلسۀ شورا آورد، چون می‌ترسيد كه اگر به زور متوسل شود، بدست مردم كشته شوند. *** كاهن اعظم به ايشان گفت: «مگر ما به شما نگفتيم كه ديگر دربارۀ اين عيسی موعظه نكنيد؟ اما شما برخلاف دستور ما، تمام شهر اورشليم را با سخنان خود پر كرده‌ايد و می‌خواهيد خون اين مرد را به گردن ما بيندازيد!» پطرس و رسولان جواب دادند: «ما دستور خدا را اطاعت می‌كنيم، نه دستور انسان را. شما عيسی را بر روی صليب كشتيد، اما خدای اجداد ما او را زنده كرد، و با قدرت خود، او را سرافراز فرمود تا پادشاه و نجات دهنده باشد و قوم اسرائيل فرصت داشته باشند كه توبه كنند تا گناهانشان بخشيده شود. حال، ما رسولان، شاهد اين واقعه هستيم و روح‌القدس نيز شاهد است، همان روح پاک كه خدا او را به مطيعان خود عطا می‌كند.» اعضای شورا از جواب رسولان به خشم آمدند و تصميم گرفتند كه ايشان را نيز بكشند. اما يكی از اعضای شورا به نام غمالائيل، از فرقۀ فريسيان، كه هم در مسائل دينی خبره بود و هم در نظر مردم محترم، برخاست و خواهش كرد كه رسولان را چند لحظه بيرون ببرند. سپس به همكاران خود گفت: «ای سران قوم اسرائيل، مواظب باشيد چه تصميمی دربارۀ اين اشخاص می‌گيريد. چندی پيش، شخصی به نام تئودا كه ادعا می‌كرد شخص بزرگی است، نزديک به چهارصد نفر را با خود همدست ساخت. او كشته شد و دار و دسته‌اش نيز بی‌سروصدا تارومار شدند. «پس از او، در زمان سرشماری، شخصی ديگر به نام يهودای جليلی برخاست و عده‌ای مريد پيدا كرد. ولی او نيز كشته شد و مريدانش پراكنده شدند. «پس به نظر من كاری به كار اين اشخاص نداشته باشيد. اگر آنچه می‌گويند و می‌كنند از خودشان است، طولی نمی‌كشد كه خودبخود از بين خواهد رفت. اما اگر از جانب خداست، نمی‌توانيد جلو آن را بگيريد. مواظب باشيد مبادا با خدا درافتاده باشيد.» اعضای شورا نصيحت او را قبول كردند، و رسولان را آورده، شلاق زدند و گفتند كه دربارۀ عيسی با كسی سخن نگويند. سپس ايشان را آزاد كردند. رسولان از آنجا بيرون آمدند و شاد بودند كه خدا ايشان را شايسته دانست كه بخاطر نام او رنج بكشند و بی‌احترامی ببينند. از آن پس هر روز در خانه‌ها كلام خدا را تعليم می‌دادند و در خانۀ خدا وعظ می‌كردند كه عيسی همان مسيح است. با افزايش تعداد ايمانداران، گِله و شكايتهايی در ميان ايشان بوجود آمد. كسانی كه يونانی زبان بودند، گله داشتند كه ميان بيوه‌زنان ايشان و بيوه زنان عبری زبان، تبعيض قائل می‌شوند و به اينان به اندازۀ آنان خوراک نمی‌دهند. پس، آن دوازده رسول تمام ايمانداران را جمع كردند و گفتند: «ما بايد وقت خود را صرف رساندن پيام خدا به مردم كنيم، نه صرف رساندن خوراک به اين و آن. پس برادران عزيز، از ميان خود هفت نفر را انتخاب كنيد كه پر از حكمت و روح‌القدس و مورد اعتماد همه باشند تا آنان را مسئول اين كار كنيم. ما نيز وقت خود را صرف دعا، موعظه و تعليم خواهيم نمود.» اين پيشنهاد را همه پسنديدند و اين اشخاص را انتخاب كردند: استيفان (مردی با ايمانی قوی و پر از روح‌القدس)، فيليپ، پروخروس، نيكانور، تيمون، پرميناس و نيكلائوس اهل انطاكيه. نيكلائوس يک غيريهودی بود كه اول يهودی و بعد مسيحی شده بود. اين هفت نفر را به رسولان معرفی كردند و رسولان نيز برای ايشان دعا كرده، دست بر سرشان گذاشتند و بركت دادند. به تدريج پيام خدا در همه جا اعلام می‌شد و تعداد ايمانداران در شهر اورشليم افزايش می‌يافت. حتی بسياری از كاهنان يهودی نيز پيرو عيسی شدند. استيفان هم كه بسيار با ايمان و پر از قدرت روح‌القدس بود، در ميان مردم معجزه‌های بزرگ انجام می‌داد. اما يک روز چند يهودی از كنيسه‌ای مشهور به «آزاد مردان» برای بحث و مجادله نزد استيفان آمدند. اين عده از قيروان، اسكندريۀ مصر، قيليقيه و آسيا آمده بودند. ولی كسی نمی‌توانست در برابر روح و حكمت استيفان مقاومت كند. پس آنان به چند نفر رشوه دادند تا بگويند ما شنيديم كه استيفان به موسی و به خدا كفر می‌گفت. اين تهمت بشدت مردم را بر ضد استيفان تحريک كرد. پس سران قوم يهود او را گرفتند و برای محاكمه به مجلس شورا بردند. شاهدان دروغين برضد استيفان شهادت داده، گفتند كه او مرتب به خانۀ خدا و تورات موسی بد می‌گويد. آنان گفتند: «ما با گوش خودمان شنيديم كه می‌گفت عيسای ناصری خانۀ خدا را خراب خواهد كرد و تمام احكام موسی را باطل خواهد ساخت!» در اين لحظه تمام اعضای شورا ديدند كه صورت استيفان همچون صورت فرشته می‌درخشيد! آنگاه كاهن اعظم از استيفان پرسيد: «آيا اين تهمت‌ها صحت دارد؟» استيفان به تفصيل جواب داده، گفت: «ای برادران و پدران گوش دهيد. خدای پرشكوه و جلال، در بين‌النهرين به جد ما ابراهيم ظاهر شد، پيش از آنكه او به حران كوچ كند. خدا به او فرمود: از وطن خود بيرون بيا و با اقوام و بستگانت وداع كن و عازم سرزمينی شو كه به تو نشان خواهم داد. «پس ابراهيم از سرزمين كلدانيان بيرون آمد و به حران رفت و تا مرگ پدرش در آنجا ماند. سپس خدا او را به اينجا آورد كه امروز سرزمين اسرائيل است. ولی در آن روز حتی يک وجب از اين زمين را به او نداد. اما به او قول داد كه سرانجام تمام اين سرزمين از آن او و نسل او خواهد شد، و اين درحالی بود كه ابراهيم هنوز صاحب فرزندی نشده بود. از طرف ديگر، خدا به ابراهيم فرمود فرزندان او از آنجا خارج شده، در سرزمينی بيگانه چهارصد سال اسير و معذب خواهند بود. و خداوند فرمود: من آن قومی را كه ايشان را اسير سازد، مجازات خواهم نمود و بعد قوم خود را به اين سرزمين باز خواهم آورد تا مرا عبادت كنند. «در آن هنگام، خدا آئين ختنه را نيز به ابراهيم داد تا نشان عهد و پيمان بين خدا و قوم ابراهيم باشد. پس اسحاق، پسر ابراهيم، وقتی هشت روزه بود، ختنه شد. اسحاق پدر يعقوب بود و يعقوب صاحب دوازده پسر شد كه هر كدام سرسلسلۀ يكی از قبيله‌های بنی‌اسرائيل شدند. فرزندان يعقوب به يوسف حسد بردند و او را فروختند تا در مصر غلام شود. ولی خدا با يوسف بود، و او را از تمام غمها و رنجهايش آزاد كرد و مورد لطف فرعون، پادشاه مصر قرار داد. خدا به يوسف حكمت فوق‌العاده‌ای عطا كرد، تا آنجا كه فرعون او را نخست‌وزير مصر و وزير دربار خود ساخت. «آنگاه در مصر و كنعان قحطی شد بطوری كه اجداد ما آنچه داشتند از دست دادند. وقتی خوراكشان تمام شد، يعقوب شنيد كه در مصر هنوز غله پيدا می‌شود؛ پس پسران خود را فرستاد تا غله بخرند. بار دوم كه به مصر رفتند، يوسف خود را به برادرانش شناسانيد، سپس ايشان را بحضور فرعون معرفی كرد. پس از آن، يوسف پدر خود يعقوب و خانوادۀ برادرانش را به مصر آورد كه جمعاً هفتاد و پنج نفر بودند. به اين ترتيب، يعقوب و همۀ پسرانش به مصر رفتند و عاقبت در همانجا نيز فوت شدند، و جنازه‌های ايشان را به شكيم بردند و در آرامگاهی كه ابراهيم از پسران حمور، پدر شكيم، خريده بود، به خاک سپردند. «كم‌كم زمان تحقق وعدۀ خدا به ابراهيم در مورد آزادی فرزندان او از مصر نزديک می‌شد و تعداد ايشان نيز در مصر بسرعت فزونی می‌يافت. ولی در همين زمان پادشاهی به قدرت رسيد كه اهميتی برای يوسف و خدمات بزرگ او قائل نبود. *** اين پادشاه دشمن نژاد ما بود و والدين را مجبور می‌كرد فرزندان خود را در بيابان بحال خود بگذارند تا بميرند. «در همان وقت موسی بدنيا آمد. او طفلی بسيار زيبا بود. پدر و مادرش سه ماه او را در خانه پنهان كردند. در آخر وقتی نتوانستند بيش از آن او را پنهان كنند، مجبور شدند موسی را به رودخانه بيندازند. دختر پادشاه مصر او را يافت و به فرزندی پذيرفت. موسی تمام علوم و حكمت مصر را فرا گرفت تا جايی كه شاهزاده‌ای با نفوذ و ناطقی برجسته شد. «وقتی موسی چهل ساله شد، روزی به فكرش رسيد كه ديداری از برادران اسرائيلی خود بعمل آورد. در اين بازديد يک مصری را ديد كه به يک اسرائيلی ظلم می‌كرد. پس موسی آن مصری را كشت. موسی تصور می‌كرد برادران اسرائيلی او فهميده‌اند كه خدا او را به كمک ايشان فرستاده است. ولی ايشان به هيچ‌وجه به اين موضوع پی نبرده بودند. «روز بعد، باز به ديدن آنان رفت. اين بار ديد كه دو اسرائيلی با هم دعوا می‌كنند. پس سعی كرد ايشان را با هم آشتی دهد و گفت: عزيزان، شما با هم برادر هستيد و نبايد اينچنين با يكديگر منازعه كنيد! اين كار اشتباهی است! «ولی شخصی كه مقصر بود به موسی گفت: چه كسی تو را حاكم و داور ما ساخته است؟ آيا خيال داری مرا نيز بكشی، همانطور كه ديروز آن مصری را كشتی؟ «وقتی موسی اين را شنيد، ترسيد و به سرزمين مِديان گريخت و در آنجا ازدواج كرد و صاحب دو پسر شد. «چهل سال بعد، روزی در بيابان نزديک كوه سينا، فرشته‌ای در بوته‌ای شعله‌ور به او ظاهر شد. موسی با ديدن اين منظره، تعجب كرد و دويد تا آن را از نزديک ببيند. اما ناگهان صدای خداوند به گوش او رسيد كه می‌گفت: من خدای اجداد تو هستم، خدای ابراهيم، اسحاق، و يعقوب. «موسی از ترس لرزيد و ديگر جرأت نكرد به بوته نگاه كند. خداوند به او فرمود: كفشهايت را از پای درآور، زيرا زمينی كه بر آن ايستاده‌ای مقدس است. من غم و اندوه قوم خود را در مصر ديده‌ام و ناله‌های ايشان را شنيده‌ام و آمده‌ام تا نجاتشان دهم. پس بيا تو را به مصر بفرستم. «به اين ترتيب، خدا همان كسی را به مصر بازگرداند كه قوم اسرائيل او را رد كرده و به او گفته بودند: چه كسی تو را حاكم و داور ما ساخته است؟ خدا توسط فرشته‌ای كه در بوتۀ آتش ظاهر شد موسی را فرستاد تا هم حاكم ايشان باشد و هم نجات دهندۀ ايشان. موسی با معجزات بسيار قوم اسرائيل را از مصر بيرون آورد، از دريای سرخ عبور داد و چهل سال ايشان را در بيابان هدايت كرد. «همين موسی به قوم اسرائيل گفت: خدا از ميان برادران شما، پيامبری مانند من برايتان خواهد فرستاد. «موسی در بيابان با جماعت قوم خدا بود. او واسطه‌ای بود بين قوم اسرائيل و آن فرشته‌ای كه كلمات حياتبخش را در كوه سينا به او داد تا آنها را به ما برساند. ولی اجداد ما نخواستند مطيع موسی شوند. آنها او را رد كردند و خواستند كه به مصر باز گردند. ايشان به هارون گفتند: برای ما بتهايی بساز كه خدايان ما باشند و ما را به مصر بازگردانند، زيرا نمی‌دانيم بر سر اين موسی كه ما را از مصر بيرون آورد، چه آمده است! «پس بتی به شكل گوساله ساختند و برايش قربانی كردند و به افتخار آنچه ساخته بودند، جشن گرفتند. از اينرو خدا از آنان بيزار شد و ايشان را بحال خود گذاشت تا آفتاب، ماه و ستارگان را عبادت كنند! در كتاب عاموس نبی، خداوند می‌فرمايد: ای قوم اسرائيل، در آن چهل سالی كه در بيابان سرگردان بوديد، آيا برای من قربانی كرديد؟ نه، عشق و علاقۀ واقعی شما به بتهايتان بود، يعنی به بت ملوک، بت رِفان و تمام آن بتهايی كه با دست خود ساخته بوديد. پس من نيز شما را به آنسوی بابل تبعيد خواهم كرد. «اجداد ما در بيابان خيمۀ عبادت را حمل می‌كردند. در آن خيمه، دو لوح سنگی بود كه روی آنها ده فرمان خدا نوشته شده بود. اين خيمۀ عبادت، درست مطابق آن نقشه‌ای ساخته شده بود كه فرشتۀ خدا به موسی نشان داده بود. سالها بعد، وقتی يوشع در سرزمين موعود، با اقوام بت‌پرست می‌جنگيد، اين خيمه را به آنجا آورد. قوم اسرائيل نيز تا زمان داود پادشاه، در آن عبادت می‌كردند. «خدا نسبت به داود عنايت خاصی داشت. داود نيز از خداوند درخواست كرد تا اين افتخار نصيب او شود كه برای خدای يعقوب عبادتگاه ثابتی بنا كند. ولی درواقع سليمان بود كه خانۀ خدا را ساخت. باوجود اين، خدا در جايی منزل نمی‌كند كه بدست انسان ساخته شده باشد، چون بوسيلۀ پيامبران خود فرموده: آسمان، تخت من و زمين كرسی زير پای من است. چه نوع خانه‌ای شما می‌توانيد برای من بسازيد؟ آيا من در اين خانه‌ها منزل می‌كنم؟ *** مگر من خود، آسمان و زمين را نيافريده‌ام؟ «ای خدانشناسان، ای ياغيان! تا كی می‌خواهيد مانند اجدادتان با روح‌القدس مقاومت كنيد؟ كدام پيامبری است كه اجداد شما او را شكنجه و آزار نداده باشند، پيامبرانی كه آمدن آن مرد عادل يعنی مسيح را پيشگويی می‌كردند؟ و سرانجام مسيح را نيز گرفتيد و كشتيد! بلی، شما عمداً با خدا و احكام او مخالفت می‌كنيد با اينكه اين احكام را فرشتگان خدا به دست شما سپردند.» سران قوم يهود از اين سخنان سخت برآشفتند و بشدت خشمگين شدند. ولی استيفان پر از روح‌القدس بسوی آسمان خيره شد و جلال خدا را ديد و همچنين عيسی را كه در دست راست خدا ايستاده بود. پس به ايشان گفت: «نگاه كنيد! من آسمان را می‌بينم كه باز شده است و مسيح را می‌بينم كه در دست راست خدا ايستاده است!» حضار كه ديگر طاقت نداشتند، گوشهای خود را گرفتند و تا توانستند فرياد زدند و بر سر استيفان ريختند، و كشان‌كشان او را از شهر بيرون بردند تا سنگسارش كنند. كسانی كه عليه استيفان رسماً شهادت دادند با آنانی كه او را سنگسار كردند، عباهای خود را از تن درآوردند و پيش پای جوانی گذاشتند به نام پولُس. در همان حالی كه استيفان را سنگسار می‌كردند، او چنين دعا كرد: «ای عيسای خداوند، روح مرا بپذير!» سپس روی زانوها افتاد و با صدای بلند گفت: «خداوندا، اين گناه را به حساب آنان نگذار!» بعد از اين دعا، جان سپرد. پولُس با كشته شدن استيفان موافق بود. از آن روز به بعد، شكنجه و آزار ايمانداران كليسای اورشليم شروع شد. بطوری كه همه به يهوديه و سامره فرار كردند. فقط رسولان در اورشليم باقی ماندند. ولی چند يهودی خداشناس جمع شدند و جنازۀ استيفان را به خاک سپردند. ايشان از اين پيش‌آمد بسيار اندوهگين بودند. اما پولس همه جا می‌رفت و ايمانداران به مسيح را شكنجه می‌داد. او وارد خانه‌های مردم می‌شد و مردان و زنان را به زور بيرون می‌كشيد و به زندان می‌انداخت. ولی ايماندارانی كه از اورشليم گريخته بودند به هر جا می‌رفتند پيغام عيسی را به مردم می‌رساندند. فيليپ نيز به شهر سامره رفت و پيغام عيسی را در آنجا اعلام نمود. مردم، بخاطر معجزات او، بدقت به سخنان او گوش می‌دادند. ارواح ناپاک نيز با فريادهای بلند از وجود ديوانگان بيرون می‌آمدند، و افليج‌ها و لنگها شفا می‌يافتند. از اين جهت، آن شهر غرق در شادی شد! درضمن در سامره مردی بود به نام شمعون كه سالهای سال جادوگری می‌كرد. او در اثر چشم‌بندی‌هايش بسيار با نفوذ و مغرور شده بود، تا جايی كه اهالی سامره اغلب از او بعنوان «مرد بزرگ» و «قدرت خدا» ياد می‌كردند. *** *** اما وقتی مردم به پيغام فيليپ دربارۀ ملكوت خدا و عيسی مسيح ايمان آوردند، هم مردان و هم زنان غسل تعميد گرفتند. سپس شمعون نيز ايمان آورده، غسل تعميد گرفت. او از فيليپ جدا نمی‌شد و از معجزات او مات و مبهوت می‌ماند. وقتی رسولان در اورشليم شنيدند كه اهالی سامره پيغام خدا را قبول كرده‌اند، پطرس و يوحنا را به آنجا فرستادند. وقتی ايشان به سامره رسيدند، برای نوايمانان دعا كردند تا روح‌القدس را بيابند، زيرا ايشان فقط به نام عيسای خداوند تعميد گرفته بودند و هنوز روح‌القدس بر هيچيک از ايشان نازل نشده بود. پس پطرس و يوحنا دستهای خود را بر سر اين نوايمانان گذاشتند و ايشان نيز روح‌القدس را يافتند. وقتی شمعون ديد كه با قرار گرفتن دستهای رسولان بر سر مردم، روح‌القدس عطا می‌شود، مبلغی پول نزد پطرس و يوحنا آورد تا اين قدرت را بخرد. او گفت: «به من نيز اين قدرت را بدهيد تا هر وقت دست بر سر كسی می‌گذارم، روح‌القدس ر ابيابد!» اما پطرس جواب داد: «پولت با تو نابود باد! گمان می‌كنی هديۀ خدا را می‌توان با پول خريد! تو از اين نعمت بی‌نصيب هستی، چون دلت نزد خدا پاک نيست. از اين شرارت دست بردار و دعا كن تا شايد خدا اين افكار ناپاكت را ببخشد. زيرا می‌بينم كه حسادت و گناه، دلت را سياه كرده است!» شمعون با التماس گفت: «برای من دعا كنيد تا بلايی بر سرم نيايد!» پطرس و يوحنا آنچه خدا در زندگی آنان كرده بود، برای ايمانداران سامره تعريف كردند و كلام خداوند را به آنان تعليم دادند. آنگاه به اورشليم بازگشتند. سر راهشان به چند روستا نيز سر زدند و پيغام خدا را به اهالی آنجا نيز بشارت دادند. پس از اين واقعه، فرشتۀ خداوند به فيليپ گفت: «برخيز و رو به جنوب به راهی برو كه از اورشليم به بيابان غزه می‌رود.» پس فيليپ بطرف آن جاده براه افتاد. وقتی به آنجا رسيد به خزانه‌دار مملكت حبشه برخورد كه در دربار «كنداكه»، ملكۀ حبشه، نفوذ و قدرت فراوانی داشت. او برای زيارت خانۀ خدا به اورشليم رفته بود، و حالا با كالسكه به وطن خود باز می‌گشت. درضمن كتاب اشعيای نبی را با صدای بلند می‌خواند. روح خدا به فيليپ گفت: «تندتر برو تا به كالسكه برسی.» فيليپ جلو دويد و شنيد كه چه می‌خواند. پس پرسيد: «آيا می‌فهميد چه نوشته است؟» مرد حبشی جواب داد: «نه، وقتی كسی نيست به من بياموزد، چگونه بفهمم؟» پس، از فيليپ خواهش كرد كه سوار كالسكه شود و كنار او بنشيند. آن قسمتی كه از كتاب آسمانی می‌خواند، اين بود: «همچنانكه گوسفند را بسوی كشتارگاه می‌برند، او را نيز به كشتارگاه بردند. او مثل گوسفندی كه پشمهايش را می‌چينند، لب به اعتراض نگشود. او فروتن بود؛ از اينرو هرگونه بی‌عدالتی در حق او روا داشتند. چه كسی می‌تواند از نسل او سخن بگويد؟ زيرا حيات او از زمين برداشته شد.» خزانه‌دار حبشی از فيليپ پرسيد: «آيا اشعيا اين چيزها را دربارۀ خودش می‌گفت يا دربارۀ ديگری؟» آنگاه فيليپ از آن نوشتۀ آسمانی شروع كرد و با استفاده از قسمت‌های ديگر كتاب آسمانی، پيام نجات‌بخش عيسی را به او رسانيد. همچنانكه كالسكه پيش می‌رفت، به يک بركۀ آب رسيدند. مرد حبشی گفت: «نگاه كن! اين هم آب! آيا امكان دارد حالا غسل تعميد بگيرم؟» فيليپ جواب داد: «اگر با تمام وجودت ايمان آورده‌ای، امكان دارد.» جواب داد: «من ايمان دارم كه عيسی مسيح، فرزند خداست.» پس كالسكه را نگاه داشتند و هر دو داخل آب رفتند و فيليپ او را تعميد داد. وقتی از آب بيرون آمدند، روح خداوند فيليپ را برداشت و برد و خزانه‌دار حبشی ديگر او را نديد، ولی راه خود را با خوشحالی پيش گرفت و رفت. اما فيليپ خود را در شهر اشدود يافت. پس هم در آنجا و هم در شهرهای سر راه خود، پيغام خدا را به مردم رساند تا به شهر قيصريه رسيد. و اما پولُس كه از تهديد و كشتار پيروان مسيح هيچ كوتاهی نمی‌كرد، نزد كاهن اعظم اورشليم رفت و از او معرفی نامه‌هايی خطاب به كنيسه‌ها و عبادتگاه‌های دمشق، پايتخت سوريه خواست تا ايشان با او در امر دستگيری پيروان عيسی، چه مرد و چه زن، همكاری كنند و او بتواند ايشان را دست بسته به اورشليم بياورد. *** پس او رهسپار شد. در راه، در نزديكی دمشق، ناگهان نوری خيره كننده از آسمان گرداگرد پولس تابيد، بطوری كه بر زمين افتاد و صدايی شنيد كه به او می‌گفت: «پولس، پولس، چرا اينقدر مرا رنج می‌دهی؟» پولس پرسيد: «آقا، شما كيستيد؟» آن صدا جواب داد: «من عيسی هستم، همان كسی كه تو به او آزار می‌رسانی! اكنون برخيز، به شهر برو و منتظر دستور من باش.» همسفران پولس مبهوت ماندند، چون صدايی می‌شنيدند ولی كسی را نمی‌ديدند! وقتی پولس به خود آمد و از زمين برخاست، متوجه شد كه چيزی نمی‌بيند. پس دست او را گرفتند وبه دمشق بردند. در آنجا سه روز نابينا بود و در اين مدت چيزی نخورد و ننوشيد. *** در دمشق، شخصی مسيحی به نام حنانيا زندگی می‌كرد. خداوند در رؤيا به او فرمود: «حنانيا!» حنانيا جواب داد: «بلی، ای خداوند!» خداوند فرمود: «برخيز و به كوچۀ راست، به خانۀ يهودا برو و سراغ پولس طرسوسی را بگير. الان او مشغول دعاست. من در رؤيا به او نشان داده‌ام كه شخصی به نام حنانيا می‌آيد و دست بر سر او می‌گذارد تا دوباره بينا شود!» حنانيا عرض كرد: «خداوندا، ولی من شنيده‌ام كه اين شخص به ايمانداران اورشليم بسيار آزار رسانده است! و می‌گويند از طرف كاهنان اعظم اجازه دارد كه تمام ايمانداران دمشق را نيز بازداشت كند!» اما خداوند فرمود: «برو و آنچه می‌گويم، انجام بده چون او را انتخاب كرده‌ام تا پيام مرا به قوم‌ها و پادشاهان و همچنين بنی‌اسرائيل برساند. من به او نشان خواهم داد كه چقدر بايد در راه من زحمت بكشد.» پس حنانيا رفته، پولس را يافت و دست خود را بر سر او گذاشت و گفت: «برادر پولس، خداوند يعنی همان عيسی كه در راه به تو ظاهر شد، مرا فرستاده است كه برای تو دعا كنم تا از روح‌القدس پر شوی و چشمانت نيز دوباره بينا شود.» در همان لحظه، چيزی مثل پولک از چشمان پولس افتاد و بينا شد. او بی‌درنگ برخاست و غسل تعميد يافت. سپس غذا خورد و قوت گرفت و چند روز در دمشق نزد ايمانداران ماند. آنگاه به كنيسه‌های يهود رفت و به همه اعلام كرد كه عيسی در حقيقت فرزند خداست! كسانی كه سخنان او را می‌شنيدند، مات و مبهوت می‌ماندند و می‌گفتند: «مگر اين همان نيست كه در اورشليم پيروان عيسی را شكنجه می‌داد و اينجا نيز آمده است تا آنان را بگيرد و زندانی كند و برای محاكمه نزد كاهنان اعظم ببرد؟» ولی پولس با شور و اشتياق فراوان موعظه می‌كرد و برای يهوديان دمشق با دليل و برهان ثابت می‌نمود كه عيسی در حقيقت همان مسيح است. پس طولی نكشيد كه سران قوم يهود تصميم گرفتند او را بكشند. پولس از نقشۀ آنان باخبر شد و دانست كه شب و روز كنار دروازه‌های شهر كشيک می‌دهند تا او را به قتل برسانند. پس طرفداران پولس يک شب او را در سبدی گذاشتند و از شكاف حصار شهر پايين فرستادند. وقتی به اورشليم رسيد بسيار كوشيد تا نزد ايمانداران برود. ولی همه از او می‌ترسيدند و تصور می‌كردند كه حيله‌ای در كار است. تا اينكه برنابا او را نزد رسولان آورد و برای ايشان تعريف كرد كه چگونه پولس در راه دمشق خداوند را ديده و خداوند به او چه فرموده و اينكه چگونه در دمشق با قدرت به نام عيسی وعظ كرده است. آنگاه او را در جمع خود راه دادند و پولس ازآن پس هميشه با ايمانداران بود، و به نام خداوند با جرأت موعظه می‌كرد. ولی عده‌ای از يهوديان يونانی زبان كه پولس با ايشان بحث می‌كرد، توطئه چيدند تا او را بكشند. وقتی ساير ايمانداران از وضع خطرناک پولس آگاه شدند، او را به قيصريه بردند و از آنجا به خانه‌اش در طرسوس روانه كردند. به اين ترتيب، پولس پيرو مسيح شد، و كليسا آرامش يافت و قوت گرفت و در يهوديه و جليل و سامره پيشرفت كرد. ايمانداران در ترس خدا و تسلی روح‌القدس زندگی می‌كردند و تعدادشان زياد می‌شد. پطرس نيز به همه جا می‌رفت و به وضع ايمانداران رسيدگی می‌كرد. در يكی از اين سفرها، نزد ايمانداران شهر لُده رفت. در آنجا شخصی را ديد به نام اينياس كه به مدت هشت سال فلج و بستری بود. پطرس به او گفت: «اينياس، عيسی مسيح تو را شفا داده است! برخيز و بسترت را جمع كن!» او نيز بلافاصله شفا يافت. آنگاه تمام اهالی لده و شارون با ديدن اين معجزه به خداوند ايمان آوردند. در شهر يافا زن ايمانداری بود به نام طبيتا كه به يونانی او را دوركاس يعنی «غزال» می‌گفتند. او زن نيكوكاری بود و هميشه در حق ديگران خصوصاً فقرا خوبی می‌كرد. ولی در همين زمان بيمار شد و فوت كرد. دوستانش او را غسل دادند و در بالاخانه‌ای گذاشتند تا ببرند و او را دفن كنند. در اين هنگام، شنيدند كه پطرس در شهر لده، نزديک يافا است. پس دو نفر را فرستادند تا از او خواهش كنند كه هر چه زودتر به يافا بيايد. همين كه پطرس آمد، او را به بالاخانه‌ای كه جسد دوركاس در آن بود، بردند. در آنجا بيوه‌زنان گرد آمده، گريه‌كنان لباس‌هايی را كه دوركاس در زمان حيات خود برای ايشان دوخته بود، به او نشان می‌دادند. ولی پطرس خواست كه همه از اطاق بيرون روند. آنگاه زانو زد و دعا نمود. سپس رو به جنازه كرد و گفت: «دوركاس، برخيز!» آن زن چشمان خود را باز كرد و همين كه پطرس را ديد، برخاست و نشست! پطرس دستش را گرفت و او را برخيزانيد و ايمانداران و بيوه‌زنان را خواند و او را زنده به ايشان سپرد. اين خبر به سرعت در شهر پيچيد و بسياری به خداوند ايمان آوردند. پطرس نيز مدتی در آن شهر نزد شمعون چرم‌ساز اقامت گزيد. در شهر قيصريه يک افسر رومی به نام كُرنيليوس زندگی می‌كرد كه فرماندۀ هنگی بود معروف به «ايتاليايی». او شخصی خداپرست و پرهيزكار بود و خانواده‌ای خداترس داشت. كرنيليوس هميشه با سخاوت به فقرای يهودی كمک می‌كرد و به درگاه خدا دعا می‌نمود. يک روز، ساعت سه بعد از ظهر، در رؤيا فرشتۀ خدا را ديد. فرشته نزد او آمد و گفت: «كُرنيليوس!» كرنيليوس با وحشت به او خيره شد و پرسيد: «آقا، چه فرمايشی داريد؟» فرشته جواب داد: «دعاها و نيكوكاريهای تو از نظر خدا دور نمانده است! اكنون چند نفر به يافا به دنبال شمعون پطرس بفرست تا به ديدن تو بيايد. او در خانۀ شمعون چرم ساز كه خانه‌اش در كنار درياست، مهمان است.» *** وقتی فرشته ناپديد شد، كرنيليوس دو نفر از نوكران خود را با يک سرباز خداشناس كه محافظ او بود، فرا خواند و جريان را به ايشان گفت و آنان را به يافا فرستاد. روز بعد، وقتی اين افراد به شهر يافا نزديک می‌شدند، پطرس به پشت‌بام رفت تا دعا كند. ظهر بود و پطرس گرسنه شد. در همان حال كه خوراک را آماده می‌كردند، پطرس در عالم رؤيا ديد كه *** آسمان باز شد و چيزی شبيه سفره‌ای بزرگ بطرف زمين آمد كه از چهار گوشه آويزان بود. در آن سفره، همه نوع حيوان و حشره و پرندۀ وحشی وجود داشت كه خوردن آنها برای يهوديان حرام بود. سپس صدايی به پطرس گفت: «برخيز و هر كدام را كه می‌خواهی، ذبح كن و بخور!» پطرس گفت: «خداوندا، من هرگز چنين كاری نخواهم كرد! در تمام عمرم هرگز گوشت حرام نخورده‌ام!» باز آن صدا گفت: «دستور خدا را رد نكن! اگر خدا چيزی را حلال می‌خواند، تو آن را حرام نخوان!» اين رؤيا سه بار تكرار شد. سپس، آن سفره به آسمان بالا رفت. پطرس گيج شده بود، چون نه معنی اين رؤيا را می‌دانست و نه می‌دانست چه بايد بكند. در همين وقت، آن سه نفری كه كرنيليوس فرستاده بود، خانه را پيدا كرده، به دم در رسيده بودند، و می‌گفتند: «آيا شمعون معروف به پطرس در اينجا اقامت دارد؟» درحاليكه پطرس دربارۀ رؤيا فكر می‌كرد، روح‌القدس به او گفت: «سه نفر آمده‌اند تو را ببينند. برخيز و از ايشان استقبال كن و بدون شک و ترديد همراه ايشان برو چون من ايشان را فرستاده‌ام.» پطرس پايين رفت و به ايشان گفت: «من پطرس هستم. چه فرمايشی داريد؟» جواب دادند: «ما از جانب كرنيليوس، فرماندۀ رومی آمده‌ايم. او شخص نيكوكار و خداترسی است و مورد احترام يهوديان نيز می‌باشد. فرشته‌ای نيز به او ظاهر شده و گفته است كه بدنبال شما بفرستد و سخنان شما را بشنود.» پطرس آنان را به خانه برد و پذيرايی كرد و روز بعد با ايشان به قيصريه رفت. چند نفر از ايمانداران «يافا» نيز با او رفتند. فردای آن روز به قيصريه رسيدند. كرنيليوس بستگان و دوستان نزديک خود را هم جمع كرده بود و انتظار ايشان را می‌كشيد. به محض اينكه پطرس وارد خانه شد، كرنيليوس در مقابل او به خاک افتاد تا او را بپرستد. اما پطرس گفت: «برخيز! من نيز مانند تو يک انسانم.» پس برخاسته، گفتگوكنان به اتاقی كه عدۀ زيادی در آن جمع بودند، رفتند. پطرس به ايشان گفت: «شما خود می‌دانيد كه قوانين يهود اجازه نمی‌دهد كه من به خانۀ شخصی غير يهودی بيايم. ولی خدا در رؤيا به من نشان داده است كه هرگز نبايد كسی را نجس بدانم. از اين رو وقتی شما به دنبال من فرستاديد، بی‌چون و چرا آمدم. حال بفرماييد به چه علت مرا خواسته‌ايد.» كُرنيليوس جواب داد: «چهار روز پيش، در همين وقت يعنی ساعت سۀ بعد از ظهر، طبق عادت در خانۀ خود مشغول دعا بودم كه ناگهان ديدم شخصی با لباس نورانی روبروی من ايستاده است! او به من گفت: كرنيليوس، خدا دعاهای تو را شنيده است و كمكهای تو را در حق مردم قبول كرده است! حال چند نفر را به يافا بفرست و شمعون پطرس را دعوت كن تا به اينجا بيايد. او در خانۀ شمعون چرم‌ساز كه خانه‌اش در ساحل درياست، مهمان است. «پس بی‌درنگ به دنبال شما فرستادم و شما نيز لطف كرده، زود آمديد. اينک منتظريم كه بدانيم خداوند چه فرموده است تا به ما بگوييد.» آنگاه پطرس جواب داد: «حالا می‌فهمم كه فقط يهوديان محبوب خدا نيستند! بلكه هركس از هر نژاد و قومی كه خدا را بپرستد و كارهای نيک بكند، مورد پسند او واقع می‌شود. شما يقيناً از آن بشارت و مژده‌ای كه خدا به قوم اسرائيل داده آگاه می‌باشيد، يعنی اين مژده كه انسان می‌تواند بوسيلۀ عيسی مسيح كه خداوند همه است، بسوی خدا بازگردد. اين پيغام و اين وقايع، با تعميد يحيی آغاز شد، و از جليل به تمام يهوديه رسيد. *** و بدون شک می‌دانيد كه خدا عيسای ناصری را مسيح تعيين كرد و با روح‌القدس و قدرت خود به اين دنيا فرستاد. او به همه جا می‌رفت، كارهای نيک انجام می‌داد و تمام كسانی را كه اسير ارواح ناپاک بودند شفا می‌داد، زيرا خدا با او بود. «و ما رسولان شاهد تمام اعمالی هستيم كه او در سرتاسر اسرائيل و در اورشليم انجام داد و در همان شهر بود كه او را بر صليب كشتند. ولی سه روز بعد، خدا او را زنده كرد و او را به شاهدانی كه از پيش انتخاب كرده بود، ظاهر فرمود. البته همۀ مردم او را نديدند، بلكه فقط ما كه بعد از زنده شدنش، با او خورديم و نوشيديم، شاهد اين واقعۀ عظيم بوديم. *** و خدا ما را فرستاد تا اين خبر خوش را به همه بدهيم و بگوييم كه خدا عيسی را تعيين نموده تا داور زندگان و مردگان باشد. تمام پيامبران نيز در كتاب آسمانی ما نوشته‌اند كه هركس به او ايمان بياورد، گناهانش بخشيده خواهد شد.» هنوز سخن پطرس تمام نشده بود كه روح‌القدس بر تمام شنوندگان نازل شد! يهوديانی كه همراه پطرس آمده بودند، وقتی ديدند كه روح‌القدس به غيريهوديان نيز عطا شده است، مات و مبهوت ماندند. ولی جای شک باقی نماند، چون می‌شنيدند كه همه به زبانهای مختلف سخن می‌گويند و خدا را تمجيد می‌كنند. آنگاه پطرس گفت: «اكنون كه ايشان مانند ما روح‌القدس را يافته‌اند، آياكسی می‌تواند بمن اعتراض كند كه چرا تعميدشان می‌دهم؟» *** پس بنام عيسی مسيح ايشان را غسل تعميد داد. آنگاه كرنيليوس التماس كرد كه پطرس چند روزی نزد آنان بماند. خبر ايمان آوردن غير يهوديان بلافاصله در همه جا پيچيد و به گوش رسولان و ساير پيروان مسيح در يهوديه نيز رسيد. پس هنگامی كه پطرس به اورشليم بازگشت، ايمانداران يهودی‌نژاد با او درگير شدند و گفتند كه چرا با غير يهوديان نشست و برخاست كرده و از همه بدتر، با آنان بر سر يک سفره غذا خورده است. آنگاه پطرس موضوع را از اول به تفصيل برای ايشان تعريف كرد و گفت: «يک روز در شهر يافا بودم. وقتی دعا می‌كردم، در رؤيا ديدم كه چيزی شبيه سفره‌ای بزرگ از آسمان پايين آمد كه از چهار گوشه آويزان بود. وقتی خوب به آن نگاه كردم ديدم در آن سفره همه نوع حيوان و حشره و پرندۀ وحشی كه خوردنش برای يهوديان حرام است، وجود داشت. سپس صدايی شنيدم كه به من گفت: برخيز و از هر كدام كه می‌خواهی ذبح كن و بخور. «گفتم: ای خداوند، من هرگز چنين كاری نخواهم كرد چون در عمرم به چيزی حرام و ناپاک لب نزده‌ام! «ولی باز آن صدا گفت: وقتی خدا چيزی را حلال می‌خواند، تو آن را حرام نخوان! «اين صدا سه بار تكرار شد. سپس آن سفره دوباره به آسمان بالا رفت. درست در همان لحظه، سه نفر به خانه‌ای كه من در آن مهمان بودم رسيدند. آنها آمده بودند كه مرا به قيصريه ببرند. روح‌القدس به من گفت كه همراه ايشان بروم و به غيريهودی بودن ايشان توجهی نداشته باشم. اين شش برادر نيز با من آمدند. پس به خانۀ شخصی رسيديم كه بدنبال من فرستاده بود. او برای ما تعريف كرد كه چگونه فرشته بر او ظاهر شده و به او گفته: اشخاصی را به يافا بفرست تا شمعون پطرس را پيدا كنند. او خواهد گفت كه چطور تو و خانواده‌ات می‌توانيد نجات پيدا كنيد! «هنگامی كه برای ايشان شروع به صحبت كردم، روح‌القدس بر ايشان نازل شد، درست همانطور كه اول بر ما نازل شد. آنگاه به ياد سخنان خداوند افتادم كه فرمود: يحيی با آب غسل تعميد می‌داد؛ ولی شما با روح‌القدس تعميد خواهيد يافت. «حال، اگر خدا به اين غير يهوديان همان هديه را داد كه به ما بخاطر ايمانمان، عطا فرمود، پس من كه هستم كه اعتراض كنم.» وقتی اين را شنيدند، قانع شدند و گفتند: «خدا را شكر كه همان لطفی را كه در حق ما نمود، در حق غيريهوديان نيز انجام داد و به ايشان اين امكان را داد تا دست از گناه كشيده، بسوی او بازگردند و حيات جاودانی را بدست آورند.» وقتی پس از قتل استيفان، شكنجه و آزار ايمانداران اورشليم شروع شد، آنانی كه از اورشليم فرار كرده بودند، تا فينيقيه و قبرس و انطاكيه پيش رفتند و پيغام انجيل را فقط به يهوديان رساندند. ولی چند نفر از ايمانداران اهل قبرس و قيروان وقتی به انطاكيه رسيدند، با يونانی‌ها نيز دربارۀ عيسای خداوند سخن گفتند. خداوند كوشش اين چند نفر را به ثمر رساند، بطوری كه بسياری از اين غيريهوديان ايمان آوردند و بسوی خداوند بازگشت كردند. وقتی اين خبر به گوش ايمانداران كليسای اورشليم رسيد، برنابا را كه اهل قبرس بود، به انطاكيه فرستادند تا به اين نوايمانان كمک كند. وقتی برنابا به آنجا رسيد و ديد كه خدا چه كارهای شگفت‌آوری انجام می‌دهد، بسيار شاد شد و ايمانداران را تشويق كرد كه به هر قيمتی كه شده، از خداوند دور نشوند. برنابا شخصی مهربان و پر از روح‌القدس بود و ايمانی قوی داشت. در نتيجه، مردم دسته‌دسته به خداوند ايمان می‌آوردند. برنابا به طرسوس رفت تا پولس را بيابد. وقتی او را پيدا كرد به انطاكيه آورد و هر دو يک سال در انطاكيه ماندند و عدۀ زيادی از نوايمانان را تعليم دادند. در انطاكيه بود كه برای نخستين بار پيروان عيسی مسيح را «مسيحی» لقب دادند. در اين هنگام، چند نبی از اورشليم به انطاكيه آمدند. يكی از آنان كه نامش اَغابوس بود، در يک مجلس عبادتی برخاست و با الهام روح خدا پيشگويی كرد كه بزودی سرزمين اسرائيل دچار قحطی سختی خواهد شد. اين قحطی در زمان فرمانروايی «كلوديوس» قيصر عارض شد. پس، مسيحيان آنجا تصميم گرفتند هركس در حد توانايی خود، هديه‌ای بدهد تا برای مسيحيان يهوديه بفرستند. اين كار را كردند و هدايای خود را بدست برنابا و پولس سپردند تا نزد كشيشان كليسای اورشليم ببرند. در همين وقت هيروديس پادشاه به آزار و شكنجۀ عده‌ای از پيروان مسيح پرداخت. بدستور او يعقوب برادر يوحنا با شمشير كشته شد. وقتی هيروديس ديد كه سران يهود اين عمل را پسنديدند، پطرس را نيز در ايام عيد پِسَح يهود دستگير كرد، و او را به زندان انداخت و دستور داد شانزده سرباز، زندان او را نگهبانی كنند. هيروديس قصد داشت بعد از عيد پسح، پطرس را بيرون آورد تا در ملاء عام محاكمه شود. ولی در تمام مدتی كه پطرس در زندان بود، مسيحيان برای او مرتب دعا می‌كردند. شب قبل از آن روزی كه قرار بود پطرس محاكمه شود، او را با دو زنجير بسته بودند و او بين دو سرباز خوابيده بود. سربازان ديگر نيز كنار در زندان كشيک می‌دادند. ناگهان محيط زندان نورانی شد و فرشتۀ خداوند آمد وكنار پطرس ايستاد! سپس به پهلوی پطرس زد و او را بيدار كرد وگفت: «زود برخيز!» همان لحظه زنجيرها از مچ دستهايش باز شد و بر زمين فرو ريخت! فرشته به او گفت: «لباسها و كفشهايت را بپوش.» پطرس پوشيد. آنگاه فرشته به او گفت: «ردای خود را بر دوش بينداز و بدنبال من بيا!» به اين ترتيب، پطرس از زندان بيرون آمد و به دنبال فرشته براه افتاد. ولی در تمام اين مدت تصور می‌كرد كه خواب می‌بيند و باور نمی‌كرد كه بيدار باشد. پس با هم از حياط اول و دوم زندان گذشتند تا به دروازۀ آهنی زندان رسيدند كه به كوچه‌ای باز می‌شد. اين در نيز خودبخود باز شد! پس، از آنجا هم رد شدند تا به آخر كوچه رسيدند. آنگاه فرشته از او جدا شد. پطرس كه تازه متوجۀ ماجرا شده بود، به خود گفت: «پس حقيقت دارد كه خداوند فرشتۀ خود را فرستاده، مرا از چنگ هيروديس و يهوديان رهايی داده است!» آنگاه، پس از لحظه‌ای تأمل، به خانۀ مريم مادر يوحنا معروف به مرقس رفت. در آنجا عدۀ زيادی برای دعا گرد آمده بودند. پطرس در زد و دختری به نام رُدا آمد تا در را باز كند. وقتی صدای پطرس را شنيد، ذوق زده بازگشت تا به همه مژده دهد كه پطرس در می‌زند. ولی آنان حرف او را باور نكردند و گفتند: «مگر ديوانه شده‌ای؟» بالاخره، وقتی ديدند اصرار می‌كند، گفتند: «پس حتماً او را كشته‌اند و حالا اين روح اوست كه به اينجا آمده است!» ولی پطرس بی‌وقفه در می‌زد. سرانجام رفتند و در را باز كردند. وقتی ديدند خود پطرس است، مات و مبهوت ماندند. پطرس اشاره كرد كه آرام باشند و تعريف كرد كه چه اتفاقی افتاده و چطور خداوند او را از زندان بيرون آورده است. پيش از رفتن نيز از ايشان خواست تا يعقوب و ساير برادران را آگاه سازند. بعد به جای امن‌تری رفت. صبح در زندان غوغايی بپا شد. همه پطرس را جستجو می‌كردند. وقتی هيروديس به دنبال او فرستاد و فهميد كه در زندان نيست، هر شانزده نگهبان را بازداشت كرد و حكم اعدامشان را صادر نمود. آنگاه يهوديه را ترک كرده، به قيصريه رفت و مدتی در آنجا ماند. وقتی هيروديس در قيصريه بود، هيأتی از نمايندگان شهرهای صور و صيدون به ديدن او آمدند. هيروديس نسبت به اهالی اين دو شهر خصومت عميقی داشت. پس ايشان حمايت بلاستوس وزير دربار او را بدست آوردند و از هيروديس تقاضای صلح كردند، زيرا اقتصاد شهرهای آنان به داد و ستد با سرزمين او بستگی داشت. سرانجام اجازۀ شرفيابی گرفتند. در آن روز هيروديس لباس شاهانه‌ای پوشيد و بر تخت سلطنت نشست و نطقی ايراد كرد. وقتی صحبت او تمام شد، مردم او را مثل خدا پرستش كردند و فريادزنان می‌گفتند كه اين صدای خداست، نه صدای انسان! همان لحظه فرشتۀ خداوند هيروديس را چنان زد كه بدنش پر از كرم شد و مرد، زيرا بجای اينكه خدا را تمجيد كند، گذاشت مردم او را پرستش كنند. اما پيغام خدا به سرعت به همه می‌رسيد و تعداد ايمانداران روزبروز بيشتر می‌شد. برنابا و پولس نيز به اورشليم رفتند و هدايای مسيحيان را به كليسا دادند و بعد به شهر انطاكيه بازگشتند. در اين سفر يوحنا معروف به مرقس را نيز با خود بردند. در كليسای انطاكيۀ سوريه، تعدادی نبی و معلم وجود داشت كه عبارت بودند از: برنابا، شمعون كه به او «سياه چهره» نيز می‌گفتند، لوكيوس اهل قيروان، مناحم كه برادر همشير هيروديس پادشاه بود، و پولس. يک روز، وقتی اين اشخاص روزه گرفته بودند و خدا را عبادت می‌كردند روح‌القدس به ايشان فرمود: «برنابا و پولس را وقف كار مخصوصی بكنيد كه من برای آنان در نظر گرفته‌ام.» پس چند روز بيشتر روزه گرفتند و دعا كردند و بعد دستهايشان را بر سر آن دو گذاشتند و آنان را بدست خدا سپردند. برنابا و پولس با هدايت روح‌القدس سفر خود را آغاز كردند. نخست به بندر سُلوكيه رفتند و از آنجا با كشتی عازم جزيرۀ قبرس شدند. در قبرس به شهر سَلاميس رفتند و در كنيسۀ يهوديان كلام خدا را موعظه كردند. يوحنا معروف به مرقس نيز همراه ايشان بود و كمک می‌كرد. در آن جزيره، شهر به شهر گشتند و پيغام خدا را به مردم رساندند تا اينكه به شهر پافُس رسيدند. در پافُس به يک جادوگر يهودی برخوردند به نام باريشوع كه ادعای پيغمبری می‌كرد و با «سرجيوس پولس» كه فرماندار رومی قبرس و شخصی برجسته و دانا بود، طرح دوستی ريخته بود. فرماندار برنابا و پولس را بحضور خود احضار كرد، چون می‌خواست پيغام خدا را از زبان آنان بشنود. *** ولی آن جادوگر كه نام يونانی او اَليما بود، مزاحم می‌شد و نمی‌گذاشت فرماندار به پيغام برنابا و پولس گوش دهد و سعی می‌كرد نگذارد به خداوند ايمان بياورد. آنگاه پولس كه سرشار از روح‌القدس بود، نگاه غضب‌آلودی به آن جادوگر انداخت و گفت: «ای فرزند شيطان، ای حيله‌گر بد ذات، ای دشمن تمام خوبيها، آيا از مخالفت كردن با خدا دست برنمی‌داری؟ حال كه چنين است، خدا تو را چنان می‌زند كه تا مدتی كور شوی!» چشمان اليما فوری تيره و تار شد. او كوركورانه به اينسو و آنسو می‌رفت و التماس می‌كرد يكنفر دست او را بگيرد و راه را به او نشان دهد. وقتی فرماندار اين را ديد از قدرت پيام خدا متحير شد و ايمان آورد. پولس و همراهانش پافس را ترک كردند و با كشتی عازم پَمفليه شدند و در بندر پِرجه پياده شدند. در آنجا يوحنا معروف به مرقس از ايشان جدا شد و به اورشليم بازگشت. ولی برنابا و پولس به شهر انطاكيه در ايالت پيسيديه رفتند. روز شنبه برای پرستش خدا به كنيسۀ يهود وارد شدند. وقتی قرائت تورات و كتاب پيغمبران تمام شد، رؤسای كنيسه به آنان گفتند: «برادران، اگر پيام آموزنده‌ای برای ما داريد، بفرماييد.» پولس از جا برخاست و با دست اشاره كرد تا ساكت باشند و گفت: «ای قوم بنی‌اسرائيل، و همۀ شما كه به خدا احترام می‌گذاريد! اجازه بدهيد سخنان خود را با اشارۀ مختصری به تاريخ بنی‌اسرائيل آغاز كنم: «خدای بنی‌اسرائيل، اجداد ما را انتخاب كرد و با شكوه و جلال تمام از چنگ مصريان رهايی بخشيد و سرافراز نمود. در آن چهل سالی كه در بيابان سرگردان بودند، او آنان را تحمل كرد. سپس، هفت قوم ساكن كنعان را از بين برد و سرزمين آنان را به اسرائيل به ارث داد. پس از آن، چهار صد و پنجاه سال، يعنی تا زمان سموئيل نبی، رهبران گوناگون، اين قوم را اداره كردند. *** «پس از آن، قوم خواستند برای خود پادشاهی داشته باشند؛ و خدا شائول، پسر قيس از قبيلۀ بنيامين را به ايشان داد كه چهل سال سلطنت كرد. ولی خدا او را بركنار نمود و داود را بجای وی پادشاه ساخت و فرمود: داود، پسر يسی، محبوب دل من است. او كسی است كه هر چه بگويم اطاعت می‌كند. و عيسی، آن نجات دهنده‌ای كه خدا وعده‌اش را به اسرائيل داد، از نسل همين داود پادشاه است. «ولی پيش از آمدن او، يحيای پيغمبر موعظه می‌كرد كه لازم است هركس در اسرائيل از گناهان خود دست بكشد، بسوی خدا بازگشت نمايد و تعميد بگيرد. وقتی يحيی دورۀ خدمت خود را تمام كرد به مردم گفت: آيا شما خيال می‌كنيد كه من مسيح هستم؟ نه، من مسيح نيستم. مسيح بزودی خواهد آمد. من خيلی ناچيزتر از آنم كه كفشهايش را در مقابل پايهايش قرار دهم. «برادران، خدا اين نجات را به همۀ ما هديه كرده است. اين نجات هم برای شماست كه از نسل ابراهيم می‌باشيد و هم برای شما غير يهوديان كه به خدا احترام می‌گذاريد. «ولی يهوديانِ شهر اورشليم، با سران قوم خود عيسی را كشتند، و به اين ترتيب پيشگويی انبيا را تحقق بخشيدند. ايشان او را نپذيرفتند و پی نبردند كه او همان كسی است كه پيامبران در باره‌اش پيشگويی كرده‌اند، با اينكه هر شنبه نوشته‌های آن پيغمبران را می‌خواندند و می‌شنيدند. هرچند عيسی بی‌تقصير بود، ولی به پيلاطوس اصرار كردند كه او را بكشد. سرانجام وقتی تمام بلاهای پيشگويی شده را بر سر او آوردند، او را از صليب پايين آوردند، و در قبر گذاشتند. ولی خدا باز او را زنده كرد! و كسانی كه همراه او از جليل به اورشليم آمده بودند، چندين بار او را ديدند، و بارها در همه جا به همه كس اين واقعه را شهادت داده‌اند. «من و برنابا برای همين به اينجا آمده‌ايم تا اين پيغام را به شما نيز برسانيم و بگوييم كه خدا عيسی را زنده كرده است اين همان وعده‌ای است كه خدا به اجداد ما داد و حالا در زمان ما به آن وفا كرده است. در كتاب زبور فصل دوم، خدا دربارۀ عيسی می‌فرمايد: امروز تو را كه پسر من هستی سرافراز كرده‌ام. *** «خدا قول داده بود كه او را زنده كند و به او عمر جاويد بخشيد. اين موضوع در كتاب آسمانی نوشته شده است كه می‌فرمايد: آن بركات مقدسی را كه به داود وعده دادم، برای تو انجام خواهم داد. در قسمت ديگری از زبور بطور مفصل شرح می‌دهد كه خدا اجازه نخواهد داد بدن فرزند مقدسش در قبر بپوسد. اين آيه اشاره به داود نيست چون داود، در زمان خود مطابق ميل خدا خدمت كرد و بعد مرد، دفن شد و بدنش نيز پوسيد. پس اين اشاره به شخص ديگری است، يعنی به كسی است كه خدا او را دوباره زنده كرد و بدنش از مرگ ضرر و زيانی نديد. «برادران، توجه كنيد! در اين عيسی برای گناهان شما اميد آمرزش هست. هركه به او ايمان آورد، از قيد تمام گناهانش آزاد خواهد شد و خدا او را خوب و شايسته به حساب خواهد آورد؛ و اين كاری است كه شريعت يهود هرگز نمی‌تواند برای ما انجام دهد. پس مواظب باشيد مبادا گفته‌های پيغمبران شامل حال شما نيز بشود كه می‌گويند: شما كه حقيقت را خوار می‌شماريد، ببينيد و تعجب كنيد و نابود شويد! چون در زمان شما كاری می‌كنم كه اگر هم بشنويد، باور نخواهيد كرد.» آن روز وقتی مردم از كنيسه بيرون می‌رفتند، از پولس خواهش كردند كه هفتۀ بعد نيز برای ايشان صحبت كند. عده‌ای از يهوديان و غيريهوديان خداشناس نيز كه در آنجا عبادت می‌كردند، بدنبال پولس و برنابا رفتند. برنابا و پولس همه را تشويق می‌كردند كه به رحمت خدا توكل كنند. هفتۀ بعد تقريباً همۀ مردم شهر آمدند تا كلام خدا را از زبان آنان بشنوند. اما وقتی سران يهود ديدند كه مردم اينچنين از پيغام رسولان استقبال می‌كنند، از روی حسادت از آنان بدگويی كردند و هر چه پولس می‌گفت، ضد آن را می‌گفتند. آنگاه پولس و برنابا با دليری گفتند: «لازم بود كه پيغام خدا را اول به شما يهوديان برسانيم. ولی حالا كه شما آن را رد كرديد، آن را به غيريهوديان اعلام خواهيم كرد، چون شما نشان داديد كه لايق حيات جاودانی نيستيد. و اين درست همان است كه خداوند به ما فرمود: من تو را تعيين كردم تا برای اقوام غيريهود نور باشی و ايشان را از چهار گوشۀ دنيا بسوی من راهنمايی كنی.» وقتی غيريهوديان اين را شنيدند، بسيار شاد شدند و پيغام پولس را با شادی قبول كردند و آنان كه برای حيات جاودانی تعيين شده بودند، ايمان آوردند. به اين ترتيب، پيام خدا به تمام آن ناحيه رسيد. آنگاه سران قوم يهود، زنان ديندار و متشخص و بزرگان شهر را برضد پولس و برنابا تحريک كردند، و بر سر ايشان ريختند و آنان را از آنجا بيرون راندند. پولس و برنابا نيز در مقابل اين عمل، گرد و خاک آن شهر را از كفش‌های خود تكاندند و از آنجا به شهر قونيه رفتند. اما كسانی كه در اثر پيغام آنان ايمان آوردند، سرشار از شادی و روح‌القدس شدند. در شهر قونيه نيز پولس و برنابا به عبادتگاه يهود رفتند و چنان با قدرت سخن گفتند كه عدۀ زيادی از يهوديان و غيريهوديان ايمان آوردند. اما يهوديانی كه به پيغام خدا پشت پا زده بودند، غيريهوديان را نسبت به پولس و برنابا بدگمان ساختند و تا توانستند از آنان بدگويی كردند. باوجود اين، پولس و برنابا مدت زيادی آنجا ماندند و با دليری پيغام خدا را به مردم اعلام نمودند. خداوند نيز به ايشان قدرت داد تا معجزاتی بزرگ و حيرت‌آور انجام دهند تا ثابت شود كه پيغامشان از سوی خداست. اما در شهر دو دستگی ايجاد شد؛ گروهی طرفدار سران قوم بودند و گروهی ديگر طرفدار رسولان مسيح. وقتی پولس و برنابا پی بردند كه غيريهوديان با يهوديان و سران قوم يهود توطئه چيده‌اند كه ايشان را مورد حمله قرار دهند و سنگسار كنند، به شهرهای ليكائونيه، يعنی لِستره و دِربه و اطراف آنجا فرار كردند. *** درضمن، هرجا می‌رفتند پيغام خدا را به مردم می‌رساندند. در لستره به مردی كه لنگ مادرزاد بود بر خوردند كه هرگز راه نرفته بود. هنگامی كه پولس موعظه می‌كرد، او خوب گوش می‌داد و پولس ديد ايمان شفا يافتن را دارد. پس به او گفت: «بلند شو بايست!» او نيز از جا جست و براه افتاد! وقتی حاضران اين واقعه را ديدند فرياد برآورده، به زبان محلی گفتند: «اين اشخاص خدايان هستند كه بصورت انسان در آمده‌اند!» ايشان تصور كردند كه برنابا زئوس و پولس هِرمِس است، چون پولس بيان خوبی داشت و هرمس نيز سخنگوی خدايان بود. زئوس و هرمس هر دو از خدايان يونانی بودند. پس كاهن معبد زئوس، واقع در بيرون شهر، برای پولس و برنابا حلقه‌های گل آورد و می‌خواست همراه مردم نزديک دروازۀ شهر، برای آن دو، گاو و گوسفند قربانی كند تا ايشان را بپرستد. اما وقتی برنابا و پولس متوجۀ قصد مردم شدند، از ترس لباسهای خود را پاره كردند و به ميان مردم رفتند و فرياد زدند: «ای مردم، چه می‌كنيد؟ ما هم مثل خود شما انسان هستيم! ما آمده‌ايم به شما بگوييم كه از اين كارها دست برداريد. ما برای شما مژده آورده‌ايم و شما را دعوت می‌كنيم كه اين چيزهای بيهوده را نپرستيد و بجای آن در حضور خدای زنده دعا كنيد كه آسمان و زمين و دريا و هر چه را كه در آنهاست آفريد. در دوران گذشته، خدا قوم‌ها را بحال خود رها كرد تا به هر راهی كه می‌خواهند بروند، با اينكه برای اثبات وجود خود، همواره دليل كافی به ايشان می‌داد، و از رحمت خود به موقع باران می‌فرستاد، محصول خوب و غذای كافی می‌داد و دل همه را شاد می‌ساخت.» با تمام اين كوشش‌ها، بالاخره پولس و برنابا با زحمت توانستند مردم را از تقديم قربانی به ايشان باز دارند. ولی چند روز بعد، اوضاع تغيير كرد. يک عده يهودی از انطاكيه و قونيه آمدند و اهالی شهر را چنان تحريک نمودند كه بر سر پولس ريختند و او را سنگسار كردند و به گمان اينكه ديگر مرده است، او را كشان‌كشان به بيرون شهر بردند. اما همينطور كه مسيحيان دور او به حالت دعا ايستاده بودند، او برخاست و به شهر بازگشت و روز بعد با برنابا به شهر دربه رفت. در آنجا نيز پيغام خدا را به مردم اعلام كردند و عده‌ای را شاگرد مسيح ساختند. بعد از آن باز به لستره، قونيه و انطاكيه بازگشتند. در اين شهرها مسيحيان را كمک می‌كردند تا محبت خود را نسبت به خدا و يكديگر حفظ كنند و در ايمان پايدار باشند و می‌گفتند كه بايد با گذشتن از تجربيات سخت، وارد ملكوت خدا شوند. سپس در هر كليسا، مسيحيان باتجربه را بعنوان كشيش تعيين كردند. آنگاه روزه گرفته، برای ايشان دعا كردند و آنان را بدست خداوندی كه به او ايمان داشتند سپردند. پس از آن، از راه پيسيديه به پمفليه سفر كردند. و باز در پرجه موعظه كردند و از آنجا به اتاليه رفتند. سرانجام، با كشتی به انطاكيۀ سوريه بازگشتند، يعنی به شهری كه اين سفر طولانی را از آنجا آغاز كرده و در آن انتخاب شده بودند تا اين خدمت را انجام دهند. وقتی پولس و برنابا به انطاكيه رسيدند، مسيحيان را دور هم جمع كردند و گزارش سفر خود را تقديم نمودند و مژده دادند كه چگونه خدا درهای ايمان را به روی غيريهوديان نيز گشوده است. آنان مدت زيادی نزد مسيحيان انطاكيه ماندند. در همان زمان كه پولس و برنابا در انطاكيه بودند، عده‌ای از يهوديه آمدند و به مسيحيان تعليم غلط داده، می‌گفتند: «اگر كسی به آداب و رسوم قديمی يهود وفادار نماند و ختنه نشود، محال است بتواند نجات پيدا كند.» پولس و برنابا در اين باره با ايشان به تفصيل گفت و گو كردند تا بالاخره قرار شد مسيحيان انطاكيه، پولس و برنابا را با چند نفر از ميان خود به اورشليم بفرستند تا عقيدۀ رسولان و كشيشان كليسای آنجا را در اين باره جويا شوند. پس ايشان با بدرقۀ كليسا، بسوی اورشليم حركت كردند و سر راهشان، در شهرهای فينيقيه و سامره نيز به مسيحيان سرزدند و مژده دادند كه غيريهوديان هم مسيحی شده‌اند؛ و همه از شنيدن اين خبر شاد شدند. وقتی به اورشليم رسيدند اعضای كليسا و كشيشان و رسولان، ايشان را با آغوش باز پذيرفتند. فرستادگان نيز آنچه را كه خدا بوسيلۀ ايشان انجام داده بود گزارش دادند. آنگاه چند نفر از مسيحيان كه قبلاً از فرقۀ فريسيان بودند، برخاسته، گفتند: «تمام غير يهوديانی كه مسيحی شده‌اند بايد ختنه شوند و تمام آداب و رسوم يهود را نگاه دارند.» پس رسولان و كشيشان كليسا تصميم گرفتند در يک جلسۀ‌ديگر به اين موضوع رسيدگی كنند. در اين جلسه، پس از مباحثۀ بسيار، پطرس برخاست و به ايشان گفت: «برادران، شما همه می‌دانيد كه از مدتها پيش خدا مرا از ميان خودتان انتخاب كرد تا پيغام انجيل را به غيريهوديان برسانم تا ايشان آن را بشنوند و ايمان آورند. خدا كه از دل مردم باخبر است، روح‌القدس را همانطور كه به ما داد، به غير يهوديان نيز ارزانی داشت تا اين حقيقت را ثابت كند كه ايشان را نيز مانند ما می‌پذيرد. «پس خدا ميان ما و آنان هيچ فرقی نگذاشت، چون همانطور كه دل ما را با ايمان پاک كرد، دل آنان را نيز پاک نمود. حال، چرا می‌خواهيد از كار خدا ايراد بگيريد و باری روی دوش ديگران بگذاريد كه نه ما توانستيم حمل كنيم و نه اجداد ما؟ مگر ايمان نداريد كه با هديۀ رايگان عيسای خداوند، همه يكسان نجات پيدا می‌كنند؟» بدين ترتيب، بحث خاتمه يافت. سپس حضار به برنابا و پولس گوش دادند و ايشان معجزاتی را كه خدا در ميان غيريهوديان بعمل آورده بود، بازگو كردند. پس از ايشان، نوبت به يعقوب رسيد. او برخاست و گفت: «برادران، گوش كنيد. پطرس برای شما بيان كرد كه چگونه خدا برای نخستين بار بر غيريهوديان ظاهر شد تا برای جلال خود، از ميان ايشان قومی جديد انتخاب كند. و اين درست همان است كه پيغمبران خدا پيشگويی كردند. برای مثال، عاموس نبی می‌گويد: خداوند می‌فرمايد: از اين پس باز می‌گردم و سلطنت افتادۀ داود را برپا می دارم و خرابی‌های آن را بنا می‌كنم تا غيريهوديان نيز بتوانند بسوی خدا بازگردند، يعنی تمام كسانی كه نام خود را بر ايشان مهر زده‌ام. اين است آنچه خداوند می‌گويد، خداوندی كه نقشه‌های ازلی خود را اكنون فاش می‌كند. «بنابراين، عقيدۀ من اين است كه نبايد در مورد غيريهوديانی كه بسوی خدا باز می‌گردند، اصرار كنيم كه قوانين يهودی را نگاه دارند. فقط بنويسيم كه گوشت حيواناتی را كه برای بتها قربانی شده‌اند و خون و حيوانات خفه شده را نخورند و زنا نيز نكنند. چون سالهاست كه روزهای شنبه در هر شهر در كنيسه‌ها اين شريعت موسی موعظه شده است.» پس رسولان و كشيشان كليسا با تمام اعضای كليسا رأی دادند كه دو نفر را همراه پولس و برنابا به انطاكيه بفرستند تا نتيجۀ اين جلسه را به ايشان اطلاع دهند. اين دو نفر يكی يهودا معروف به برسابا بود و ديگری سيلاس. ايشان هر دو از افراد سرشناس كليسا بودند. متن نامه‌ای كه با خود بردند، از اين قرار بود: «ما رسولان، كشيشان كليسا و برادران اهل اورشليم به شما برادران غيريهودی اهل انطاكيه، سوريه و قيليقيه سلام می‌رسانيم. «از قرار معلوم، بعضی از ايمانداران اينجا آمده، شما را مشوش ساخته و رنجانده‌اند و بدون دستور ما به شما گفته‌اند كه برای نجات يافتن، بايد شريعت يهود را نگاه داريد. پس، ما تصميم گرفتيم از طرف خود اين دو نماينده را همراه عزيزانمان برنابا و پولس نزد شما بفرستيم. نمايندگان ما، يهودا و سيلاس كه بخاطر خداوند ما عيسی مسيح هر دو از جان خود گذشته‌اند، به شما خواهند گفت كه نظر ما در بارۀ مشكل شما چيست. *** «زيرا با هدايت روح‌القدس صلاح ديديم كه از قوانين يهود باری بر دوش شما نگذاريم. فقط گوشت حيواناتی كه برای بتها قربانی می‌شوند و گوشت حيوانات مردار و خون نخوريد و هرگز زنا نكنيد. اگر از اين چيزها بپرهيزيد كار خوبی خواهيد كرد. همين و بس.» *** اين چهار نفر بی‌درنگ به انطاكيه رفتند و تمام مسيحيان را دور هم جمع كردند و آن نامه را به ايشان دادند. وقتی نامه را خواندند بی‌اندازه شاد شدند. سپس، يهودا و سيلاس كه هر دو نبی بودند و خدا از طريق آنان به مؤمنين پيام می‌داد، مدتی در آنجا ماندند. آنان مسيحيان را نصيحت و تشويق می‌كردند كه در ايمان استوار باشند. سپس به اورشليم بازگشتند و سلامهای مسيحيان انطاكيه را به آنان رساندند. *** ولی پولس و برنابا در انطاكيه ماندند تا به همراه ديگران، كلام خدا را تعليم و بشارت می‌دادند. *** پس از چندی، پولس به برنابا پيشنهاد كرد كه بازگردند و به شهرهايی كه قبلاً در آنجا موعظه كرده بودند سر بزنند تا ببينند مسيحيان جديد در چه حالند. برنابا موافقت كرد و خواست يوحنا معروف به مرقس را نيز با خود ببرند. ولی پولس با اين كار مخالف بود چون می‌گفت مرقس در پمفليه آنان را ترک نموده و با ايشان همكاری نكرده است. اختلاف آنان بر سر اين موضوع بقدری شدت گرفت كه از هم جدا شدند. برنابا و مرقس به قبرس رفتند؛ ولی پولس با سيلاس، پس از آنكه ايمانداران برای ايشان دعا كردند، به سوريه و قيليقيه رفتند تا كليساهای آنجا را تشويق و تقويت نمايند. به اين ترتيب، پولس و سيلاس به شهر دربه و سپس به لستره رفتند. در شهر لستره با تيموتائوس آشنا شدند. مادر تيموتائوس مسيحی يهودی‌نژاد، ولی پدرش يونانی بود. مسيحيان لستره و قونيه دربارۀ تيموتائوس شهادت خوبی می‌دادند. پس، پولس از او خواست كه در اين سفر همراه ايشان برود. ولی به احترام يهوديان آن اطراف، پيش از حركت، تيموتائوس را ختنه كرد، چون همه می‌دانستند كه پدرش يونانی است. سپس، با هم شهر به شهر گشتند و تصميمی را كه رسولان و كشيشان كليسای اورشليم دربارۀ غيريهوديان گرفته بودند، به اطلاع كليساها رساندند. به اين ترتيب، ايمان مسيحيان رشد می‌كرد و بر تعداد آنان افزوده می‌شد. وقتی از شهرهای ايالات فريجيه و غلاطيه گذشتند، روح‌القدس اجازه نداد كه اين بار به ايالت آسيا بروند. پس به سرحد ايالت ميسيا آمدند و سعی كردند از راه شمال به ايالت بطينيا بروند، اما باز روح عيسی به ايشان اجازه نداد. پس، از ايالت ميسيا گذشتند و به شهر تروآس آمدند. همان شب پولس رؤيايی ديد. در اين رؤيا شخصی را در مقدونيۀ يونان ديد كه به او التماس می‌كند و می‌گويد: «به اينجا بيا و ما را كمک كن.» پس چون اين رؤيا را ديد، مطمئن شديم كه خداوند ما را خوانده است تا پيغام انجيل را در مقدونيه نيز اعلام كنيم. از اينرو بی‌درنگ عازم آنجا شديم. بنابراين، در تروآس سوار قايق شديم و مستقيم به ساموتراكی رفتيم. روز بعد از آنجا رهسپار نياپوليس شديم. و سرانجام به فيليپی رسيديم كه يكی از شهرهای مستعمرۀ روم و داخل مرز مقدونيه بود. چند روز در آنجا مانديم. روز شنبه كه برای يهود روز استراحت و عبادت بود، از شهر بيرون رفتيم تا به ساحل رودخانه رسيديم، چون شنيديم كه در آنجا عده‌ای برای دعا دور هم جمع می‌شوند. در آنجا كلام خدا را به زنانی كه گرد آمده بودند، تعليم داديم. يكی از اين زنان ليديه نام داشت. او فروشندۀ پارچه‌های ارغوانی و اهل طياتيرا و زنی خداپرست بود. همانطور كه او به ما گوش می‌داد، خداوند دل او را باز كرد بطوری كه هر چه پولس می‌گفت می‌پذيرفت. او با تمام اعضای خانواده‌اش غسل تعميد گرفت و خواهش كرد كه مهمان او باشيم و گفت: «اگر قبول داريد كه من به خداوند ايمان واقعی دارم، پس بياييد مهمان من باشيد.» آنقدر اصرار نمود تا سرانجام قبول كرديم. يک روز كه به محل دعا در كنار رودخانه می‌رفتيم، به كنيزی برخورديم كه اسير روحی ناپاک بود و فالگيری می‌كرد و از اين راه سود كلانی عايد اربابانش می‌نمود. آن دختر به دنبال ما می‌آمد و با صدای بلند به مردم می‌گفت: «اين آقايان خدمتگزاران خدا هستند و آمده‌اند راه نجات را به شما نشان دهند.» چند روز كار او همين بود تا اينكه پولس آزرده خاطر شد و به روح ناپاكی كه در او بود گفت: «به نام عيسی مسيح به تو دستور می‌دهم كه از وجود اين دختر بيرون بيايی!» در همان لحظه روح ناپاک او را رها كرد. وقتی اربابان او ديدند كه با اين كار درآمدشان قطع شد، پولس و سيلاس را گرفتند و كشان‌كشان تا ميدان شهر به دادگاه بردند. آنها فرياد می‌زدند: «اين يهودی‌ها، شهر ما را بهم زده‌اند! چيزهايی به مردم تعليم می‌دهند كه برخلاف قوانين رومی است.» *** گروهی از مردم شهر نيز با آنان همدست شدند. در دادگاه لباسهای پولس و سيلاس را از تنشان در آوردند و ايشان را سخت چوب زدند. ضربات پی‌درپی بر پشت برهنۀ آنان فرود می‌آمد. پس از ضرب و شتم فراوان، هر دو را به زندان انداختند و رئيس زندان را تهديد كردند كه اگر اينها فرار كنند، او را خواهند كشت. او نيز ايشان را به بخش درونی زندان برد و پايهای آنان را با زنجير بست. نيمه‌های شب وقتی پولس و سيلاس مشغول دعا و سرود خواندن بودند و ديگران نيز به آنان گوش می‌دادند، ناگهان زلزله‌ای رخ داد! شدت آن بقدری زياد بود كه پايه‌های زندان لرزيد و همۀ درها باز شد و زنجيرها از دست و پای زندانيان فرو ريخت! رئيس زندان سراسيمه از خواب پريد و ديد تمام درهای زندان باز است و فكر كرد كه زندانيها فرار كرده‌اند؛ پس شمشيرش را كشيد تا خود را بكشد. ولی پولس فرياد زد: «به خود صدمه‌ای نزن! ما همه اينجا هستيم!» رئيس زندان در حالی كه از ترس می‌لرزيد، خواست تا چراغی برايش بياورند. او به ته زندان دويد و به پای پولس و سيلاس افتاد. سپس ايشان را از زندان بيرون آورد و با التماس گفت: «آقايان، من چه كنم تا نجات يابم؟» جواب دادند: «به عيسای خداوند ايمان‌آور تا تو و تمام افراد خانواده‌ات نجات يابيد.» آنگاه پيام خداوند را به او و اهل خانه‌اش رساندند. او نيز فوری زخمهای ايشان را شست و سپس با اهل خانه‌اش غسل تعميد گرفت. آنگاه پولس و سيلاس را به خانه برد و به ايشان خوراک داد. رئيس زندان و اهل خانۀ او از اينكه به خدا ايمان آورده بودند، بسيار شاد بودند. وقتی صبح شد از طرف دادگاه مأمورانی آمدند و به رئيس زندان گفتند: «پولس و سيلاس را آزاد كن بروند.» او نيز به پولس گفت: «شما آزاد هستيد و می‌توانيد به سلامتی برويد.» اما پولس جواب داد: «ما را در انظار مردم زدند و بدون محاكمه به زندان انداختند و حالا می‌گويند مخفيانه بيرون برويم! هرگز! ما از اينجا تكان نمی‌خوريم! چون تبعيت ما رومی است، اعضای دادگاه بايد با پای خود بيايند و از ما عذرخواهی كنند!» مأموران بازگشتند و به دادگاه گزارش دادند. وقتی شنيدند كه پولس و سيلاس تابع دولت روم هستند، وحشت كردند. پس به زندان آمدند و با التماس گفتند: «لطفاً تشريف ببريد.» و با احترام ايشان را از زندان بيرون آوردند و خواهش كردند كه از شهر بيرون بروند. پولس و سيلاس پيش از اينكه شهر را ترک كنند، به خانه ليديه بازگشتند تا يكبار ديگر مسيحيان را ببينند و برای ايشان كلام خدا را موعظه كنند. ايشان از شهرهای آمفيپوليس و آپولونيا گذشتند و به تسالونيكی رسيدند. در آن شهر يهوديان عبادتگاهی داشتند. پولس برطبق عادت هميشگی خود وارد عبادتگاه شد و سه هفتۀ پی‌درپی روزهای شنبه از كتاب آسمانی با حضار بحث می‌كرد، و پيشگويی‌های آن را دربارۀ مردن و زنده شدن مسيح شرح می‌داد و ثابت می‌كرد كه عيسی همان مسيح است. عده‌ای از شنوندگان با گروهی از مردان يونانی خداپرست و بسياری از زنان سرشناس شهر متقاعد شده، ايمان آوردند. اما سران يهود حسد بردند و ولگردهای كوچه و بازار را جمع كردند و آشوب براه انداختند. سپس، به خانۀ ياسون هجوم بردند تا پولس و سيلاس را بگيرند و برای مجازات به مقامات تحويل دهند. اما وقتی ايشان را در خانۀ ياسون پيدا نكردند، ياسون را با عده‌ای از مسيحيان ديگر كشان‌كشان نزد دادرسان شهر برده، فرياد می‌زدند: «پولس و سيلاس دنيا را بهم ريخته‌اند و حالا به اينجا آمده‌اند تا آرامش شهر ما را نيز برهم زنند. اين ياسون هم آنان را به خانۀ خود راه داده است. اينها همه خائن هستند چون عيسی را پادشاه می‌دانند، نه قيصر را.» مردم شهر و همچنين دادرسان از شنيدن اين خبر نگران شدند. پس، از ايشان ضمانت گرفتند كه كار خلافی نكنند و بعد آزادشان كردند. *** همان شب مسيحيان با عجله پولس و سيلاس را به بيريه فرستادند. در آنجا باز طبق معمول به عبادتگاه يهود رفتند تا پيغام انجيل را اعلام نمايند. ولی اهالی بيريه از مردم تسالونيكی نجيب‌تر بودند و با اشتياق به پيغام آنان گوش می‌دادند و هر روز كتاب آسمانی را با دقت می‌خواندند تا ببينند گفته‌های پولس و سيلاس مطابق كلام خدا هست يا نه. به اين ترتيب، عدۀ زيادی از يهوديان و گروهی از زنان سرشناس يونانی و جمع بزرگی از مردان يونانی ايمان آوردند. اما وقتی يهوديان تسالونيكی باخبر شدند كه پولس در بيريه موعظه می‌كند، به آنجا رفتند و در آنجا نيز آشوبی برپا كردند. مسيحيان بی‌درنگ پولس را بسوی دريا فرستادند، ولی سيلاس و تيموتائوس همانجا ماندند. همراهان پولس تا شهر آتن با او رفتند و از آنجا به بيريه بازگشتند و از طرف پولس برای سيلاس و تيموتائوس پيغام آوردند كه هر چه زودتر به آتن بروند. وقتی پولس در آتن منتظر سيلاس و تيموتائوس بود، ازآن همه بت كه در شهر بود، بشدت ناراحت شد. پس برای گفتگو با يهوديان و غيريهوديان ديندار، به عبادتگاه يهود می‌رفت و هر روز در بازار هر كه را می‌ديد با وی گفتگو می‌كرد. درضمن، با چند فيلسوف «اپيكوری» و «رواقی» نيز آشنا شد. وقتی پيام نجات‌بخش مسيح و زنده شدن او را با آنان درميان گذاشت، گفتند: «اين ياوه‌گو چه می‌خواهد بگويد؟» بعضی نيز گفتند: «می‌خواهد يكی از مذاهب بيگانه را به ما تحميل كند.» پس او را به تالار اجتماعات شهر دعوت كردند كه بالای تپه‌ای به نام «مريخ» بود و گفتند: «بيا دربارۀ اين مذهب تازه بيشتر برای ما صحبت كن. چون چيزهايی كه تو می‌گويی برای ما تازگی دارد و می‌خواهيم بيشتر بشنويم.» تمام اهالی آتن و حتی خارجيان آنجا گويی كاری نداشتند بجز اينكه دور هم جمع شوند و تمام وقت خود را صرف گفتگو دربارۀ عقايد تازه كنند. پس پولس در تالار اجتماعات تپۀ مريخ در مقابل مردم ايستاد و گفت: «ای اهالی آتن، می‌بينم كه شما بسيار مذهبی هستيد، چون وقتی در شهر گردش می‌كردم، بسياری از قربانگاه‌های شما را ديدم. درضمن، روی يكی از آنها نوشته شده بود «تقديم به خدايی كه هنوز شناخته نشده است.» معلوم می‌شود شما مدتهاست او را می‌پرستيد، بی‌آنكه بدانيد كيست. اكنون می‌خواهم با شما دربارۀ او سخن بگويم. «او همان كسی است كه اين دنيا و هر چه را كه در آن هست آفريده است. چون او خود، صاحب آسمان و زمين است، در اين بتخانه‌ها كه بدست انسان ساخته شده‌اند، ساكن نمی‌شود، و احتياج به دسترنج ما ندارد، چون بی‌نياز است! زيرا خود او به همه نَفَس و حيات می‌بخشد، و هر نياز انسان را رفع می‌كند. او تمام مردم دنيا را از يكنفر بوجود آورد، يعنی از آدم، و قوم‌ها را در سرتاسر اين زمين پراكنده ساخت؛ او زمان به قدرت رسيدن و سقوط هر يک از قوم‌های جهان و مرزهای آنها را از پيش تعيين كرد. «مقصود از تمام اين كارها اين است كه مردم در جستجوی خدا باشند تا شايد به او برسند؛ حال آنكه او حتی از قلب ما نيز به ما نزديكتر است. زيرا زندگی و حركت و هستی از اوست. يكی از شعرای شما نيز گفته است كه ما فرزندان خدا هستيم. اگر اين درست باشد، پس نبايد خدا را يک بت بدانيم كه انسان آن را از طلا و يا نقره و يا سنگ ساخته است. اما خدا كارهايی را كه در گذشته از روی نادانی از انسان سرزده، تحمل كرده است. ولی اكنون از همه می‌خواهد كه بتهايشان را دور ريخته، فقط او را بپرستند. زيرا روزی را معين فرموده است كه در آن مردم اين دنيا را بوسيلۀ شخص مورد نظر خود با عدل و انصاف داوری كند. خدا با زنده كردن اين شخص از مردگان، وی را به ما شناسانيده است.» وقتی شنيدند كه پولس دربارۀ زنده شدن مرده سخن می‌گويد، به او خنديدند. اما بعضی نيز گفتند: «می‌خواهيم در اين باره باز هم برای ما صحبت كنی.» بهرحال، اين پايان گفتگوی پولس با ايشان بود. ولی چند نفر او را پيروی كرده، به مسيح ايمان آوردند. از جمله اينها ديونيسيوس عضو انجمن شهر بود و ديگری زنی بود به نام داماريس و چند نفر ديگر. پس از آن، پولس از آتن به قُرِنتُس رفت. در آن شهر با مردی يهودی به نام اَكيلا، متولد پونتوس، آشنا شد. او به اتفاق همسرش پرِسكِلا بتازگی از ايتاليا به قرنتس آمده بود، چون ايشان نيز مانند ساير يهوديان، به فرمان كلوديوس قيصر از روم اخراج شده بودند. پولس نزد آنان ماند و مشغول كار شد چون او نيز مانند ايشان خيمه دوز بود. *** پولس روزهای شنبه به عبادتگاه يهوديان می‌رفت و سعی می‌كرد حقيقت گفتار خود را به يهوديان و يونانيان ثابت كند. پس از آنكه سيلاس و تيموتائوس از مقدونيه رسيدند، پولس تمام وقت خود را صرف موعظه كرد و برای يهوديان دليل می‌آورد كه عيسی همان مسيح است. اما وقتی يهوديان با او مخالفت كردند و به عيسی بد گفتند، پولس گردوخاک آن شهر را از لباس خود تكانيد و گفت: «خونتان به گردن خودتان. من از خون شما بری هستم. از اين پس پيغام خدا را به غيريهوديان خواهم رساند.» سپس با يک غيريهودی خداپرست هم منزل شد كه نام او يوستُس و خانه‌اش مجاور عبادتگاه يهود بود. سرپرست آن عبادتگاه كه نامش كرِسپُس بود با تمام خانواده‌اش مانند بسياری در قُرنتُس به مسيح ايمان آوردند و غسل تعميد گرفتند. يک شب خداوند در رؤيا به پولس فرمود: «از هيچكس نترس! با دليری موعظه كن و از اين كار دست نكش! چون من با تو هستم و كسی نمی‌تواند به تو آسيبی برساند. بسياری در اين شهر به من تعلق دارند.» پس پولس يک سال و نيم در آنجا ماند و كلام خدا را تعليم داد. اما وقتی گاليون حاكم ايالت اخائيه شد، يهوديان با هم بضد پولس برخاستند و او را برای محاكمه به حضور حاكم بردند. آنان پولس را متهم ساخته، گفتند: «او مردم را وادار می‌كند كه خدا را با روشهای غيرقانونی بپرستند.» ولی درست در همان لحظه كه پولس می‌خواست از خود دفاع كند، گاليون رو به مدعيان كرد و گفت: «ای يهوديان، گوش كنيد! اگر جرم و جنايتی در كار بود، به سخنان شما گوش می‌دادم، اما چون جنگ و جدال شما بر سر كلمات، اشخاص و قوانين مذهب خودتان است، خود شما آن را حل و فصل كنيد. من نه به اين چيزها علاقه دارم و نه در اين مورد دخالت می‌كنم.» آنگاه ايشان را از دادگاه بيرون كرد. پس ايشان رفته، بر سر سوستانيس كه سرپرست جديد عبادتگاه يهوديان بود ريختند و او را بيرون دادگاه كتک زدند. اما حاكم به اين حادثه نيز هيچ اهميتی نداد. پس از اين واقعه پولس مدتی در آن شهر ماند و بعد با مسيحيان وداع نمود و همراه پرسكلا و اكيلا از راه دريا بسوی سوريه حركت كرد. در شهر كَنخَريه مطابق رسم يهوديان موی سر خود را تراشيد چونكه نذر كرده بود. وقتی به بندر اَفَسُس رسيد، پرسكلا و اكيلا را در كشتی گذاشت و برای گفتگو به عبادتگاه يهود رفت. يهوديان از او خواستند چند روز پيش ايشان بماند، ولی پولس قبول نكرد چون می‌خواست به موقع به اورشليم برسد. او گفت: «هرطور باشد، بايد روز عيد در اورشليم باشم.» ولی قول داد كه اگر خدا بخواهد بعدها به افسس بازگردد. آنگاه دوباره سوار كشتی شد و آنجا را ترک نمود. در بندر قيصريه از كشتی پياده شد و به ديدن ايمانداران كليسای اورشليم رفت و بعد، از راه دريا عازم انطاكيه شد. پس از مدتی از آنجا به غلاطيه و فريجيه رفت و از مسيحيان ديدن كرد و ايشان را در ايمان به خداوند تقويت نمود. در اين هنگام، شخصی يهودی به نام اَپُلُس از اسكندريۀ مصر به افسس رسيد. اپلس هم معلم كلام خدا بود و هم يک واعظ برجسته. او در راه خدا تعليم ديده بود و با حرارت زياد و با دقت دربارۀ عيسی به ديگران بشارت و تعليم داده بود. اما او تنها از تعميد يحيی اطلاع داشت و بس. وقتی پرسكلا و اكيلا موعظۀ آتشين او را در كنيسه شنيدند، او را نزد خود بردند و راه خدا را دقيقاً به او تعليم دادند. اپلس در نظر داشت به يونان برود. مسيحيان نيز او را به اين سفر تشويق كردند و نامه‌هايی هم برای مسيحيان يونان نوشتند تا از او به گرمی پذيرايی كنند. وقتی به يونان رسيد، خدا بوسيلۀ او مسيحيان آنجا را بی‌اندازه دلگرم كرد؛ زيرا در حضور همه، تمام استدلال يهوديان را رد می‌كرد و از كتاب آسمانی دليل می‌آورد كه عيسی در حقيقت همان مسيح است. در همان زمان كه اپلس در يونان در شهر قرنتس بود، پولس نيز در ايالت آسيا سفر می‌كرد تا به افسس رسيد و در آنجا چند نفر مسيحی يافت. پولس از ايشان پرسيد: «آيا وقتی به عيسی مسيح ايمان آورديد، روح‌القدس را يافتيد؟» جواب دادند: «نه، ما حتی نمی‌دانيم روح‌القدس چيست!» پولس پرسيد: «پس به چه ايمانی اعتراف كرديد و غسل تعميد گرفتيد؟» جواب دادند: «به آنچه يحيای پيغمبر تعليم داده است.» پولس به ايشان گفت: «تعميدی كه يحيی می‌داد برای اين بود كه مردم از گناه دست كشيده، بسوی خدا بازگردند و به عيسی ايمان بياورند، يعنی به همان كسی كه يحيی وعدۀ ظهورش را می‌داد.» وقتی اين را شنيدند، به نام عيسای خداوند غسل تعميد گرفتند. سپس، هنگامی كه پولس دست بر سر آنان گذاشت، روح‌القدس بر ايشان قرار گرفت و به زبانهای مختلف سخن گفتند و نبوت كردند. تعداد اين افراد دوازده نفر بود. درضمن، پولس هر شنبه به مدت سه ماه به عبادتگاه يهود می‌رفت و با شجاعت پيغام انجيل را اعلام می‌كرد. او از ايمان و علت ايمان خود سخن می‌گفت و ديگران را نيز متقاعد می‌ساخت تا به عيسی ايمان آورند. اما بعضی پيغام او را رد كردند و در برابر همه به مسيح بد می‌گفتند. پس، از ايشان جدا شد و ديگر برای آنان موعظه نكرد. سپس، مسيحيان را از ميان مخالفين بيرون كشيد و برای ايشان جلسات جداگانه‌ای ترتيب داد. درضمن، هر روز در تالار سخنرانی «طيرانُس» برای مردم موعظه می‌كرد. دو سال به اين ترتيب گذشت تا اينكه تمام ساكنان ايالت آسيا پيغام خداوند را شنيدند، هم يهوديان و هم يونانيان. خداوند به پولس قدرت داد تا معجزات شگفت‌آوری به انجام رساند، بطوری كه هرگاه دستمال يا تكه‌ای از لباس او را روی اشخاص بيمار می‌گذاشتند، شفا می‌يافتند و ارواح ناپاک از وجودشان بيرون می‌رفتند. يک بار گروهی از يهوديان دوره‌گرد كه شهر به شهر می‌گشتند و برای اخراج ارواح ناپاک ورد می‌خواندند، خواستند امتحان كنند كه اگر اسم عيسای خداوند را بر زبان آورند، می‌توانند ارواح پليد را از وجود ديوانگان بيرون كنند يا نه. وردی هم كه می‌خواندند اين بود: «ای روح ناپاک، به همان عيسی كه پولس درباره‌اش موعظه می‌كند، تو را قسم می‌دهيم كه از وجود اين ديوانه بيرون بيايی!» هفت پسر «اِسكيوا» كه يک كاهن يهودی بود، اين كار را می‌كردند. اما وقتی اين را روی يک ديوانه امتحان كردند، روح ناپاک جواب داده، گفت: «من عيسی را می‌شناسم، پولس را هم می‌شناسم، ولی شما ديگر كيستيد؟» سپس، ديوانه به آنان حمله كرد و آنان را چنان زد كه برهنه و خون‌آلود از خانه فرار كردند! اين خبر در سراسر افسس پيچيد و به گوش هر يهودی و يونانی رسيد، بطوری كه همه ترسيدند و از آن پس به نام عيسای خداوند احترام می‌گذاشتند. درضمن، از كسانی كه به مسيح ايمان آوردند، آنان كه قبلاً با سحر و جادو سروكار داشتند، آمدند و به گناه خود اعتراف كردند و كتابها و طلسمهای خود را در مقابل همه سوزاندند. قيمت اين كتابها برابر پنجاه هزار سكه نقره بود. *** اين پيش‌آمد تأثير عميق پيغام خدا را در آن نواحی نشان می‌داد. آنگاه پولس بوسيلۀ روح خدا هدايت شد كه پيش از مراجعت به اورشليم، به مقدونيه و يونان برود. او می‌گفت: «بعد از آن بايد به روم نيز بروم!» پس همكاران خود، تيموتائوس و ارسطوس را جلوتربه يونان فرستاد و خود كمی بيشتر در آسيا ماند. ولی تقريباً در همين هنگام، در افسس شورشی برضد مسيحيان برپا شد. اين شورش زير سر شخصی بود به نام ديميتريوس كه يک زرگر بود و صنعتگران را دسته‌دسته استخدام كرده بود تا از روی بت ديانا مجسمه‌های نقره بسازند. روزی ديميتريوس كارگران و همكاران خود را جمع كرد و به ايشان گفت: «آقايان، درآمد ما از اين كسب و كار است. ولی بطوری كه می‌دانيد و ديده و شنيده‌ايد، اين پولس بسياری را متقاعد ساخته است كه اين بتها خدايان نيستند. بهمين جهت بازار ما كساد شده است! نه فقط ما در افسس ضرر می‌بينيم، بلكه همكاران ما در سرتاسر آسيا ورشكست می‌شوند. و نه فقط كسب و كار ما از رونق می‌افتد، بلكه حتی ممكن است اين معبد خدای ما ديانا از چشم و دل مردم بيفتد و اين خدای باشكوه فراموش شود، خدايی كه نه فقط تمام مردم آسيا بلكه در سرتاسر دنيا مردم او را می‌پرستند.» وقتی حاضرين اين را شنيدند، خشمگين شده، فرياد زدند: «پاينده باد ديانا خدای افسسی‌ها!» كم‌كم مردم از گوشه و كنار جمع شدند و طولی نكشيد كه غوغايی در شهر برپا شد. همه بسوی تماشاخانۀ شهر هجوم بردند و گايوس و ارِستَرخُس را كه از همسفران پولس و اهل مكادونيه بودند گرفتند و كشان‌كشان برای محاكمه بردند. پولس می‌خواست مداخله كند، اما مسيحيان مانع شدند. چند نفر از مقامات آن ايالت نيز كه از دوستان پولس بودند، برای او پيغام فرستادند و خواهش كردند كه دخالت نكند و جان خود را به خطر نيندازد. در تماشاخانه غوغايی بود! مردم تا نفس داشتند فرياد می‌زدند و هركس يک چيز می‌گفت. بيشترشان نيز نمی‌دانستند چرا به آنجا آمده‌اند. در اين بين چند يهودی، اسكندر را يافتند و جلو انداختند، گويی مسئوليت تمام ماجرا به گردن اوست. اسكندر با تكان دادن دست از مردم خواست كه ساكت شوند و سعی كرد چيزی بگويد. اما وقتی فهميدند يهودی است، بلندتر فرياد زدند: «پاينده باد ديانا، خدای افسسی‌ها! پاينده باد ديانا، خدای افسسی‌ها!» اين سروصدا تا دو ساعت طول كشيد. سرانجام شهردار توانست ايشان را آرام كند و چند كلمه سخن بگويد. شهردار گفت: «ای مردم افسس، همه می‌دانند كه شهر ما افسس، حافظ معبد ديانای بزرگ است و تمثال او از آسمان برای ما بر زمين افتاده است. چون در اين شكی نيست، پس اگر كسی چيزی بگويد، شما نبايد ناراحت شويد و نسنجيده كاری كنيد. شما اين دو نفر را به اينجا آورده‌ايد درصورتی كه نه از بتخانه چيزی دزديده‌اند و نه به بت بی‌احترامی كرده‌اند. اگر ديميتريوس و صنعتگران از دست كسی شكايت دارند، درِ دادگاه باز است و قضات هم آماده‌اند تا به شكايتها رسيدگی كنند. بگذاريد ايشان از راه‌های قانونی اقدام كنند. اگر در مورد موضوع ديگری گله و شكايتی باشد، در جلسات رسمی انجمن شهر، حل و فصل خواهد شد. زيرا اين خطر وجود دارد كه حاكم رومی بخاطر آشوب امروز، از ما بازخواست كند. اگر از ما بازخواست كند، چه عذری داريم؟ و اگر از پايتخت در اين باره از من توضيح بخواهند، چه جواب بدهم؟» سپس، ايشان را مرخص نمود و همه متفرق شدند. وقتی سروصداها خوابيد، پولس به دنبال مسيحيان فرستاد و پس از موعظه و تشويق، از آنان خداحافظی كرد و بطرف مقدونيه براه افتاد. سر راه خود به هر شهری كه می‌رسيد، برای مسيحيان موعظه می‌كرد. به اين ترتيب، به يونان رسيد و سه ماه در آنجا اقامت نمود. سپس، خواست با كشتی به سوريه برود، اما وقتی فهميد يهوديان توطئه چيده‌اند كه او را بكشند، تصميم گرفت از راه مقدونيه مراجعت كند. چند نفر نيز تا آسيا همراه او رفتند كه عبارت بودند از سوپاترس اهل بيريه، ارسترخوس و سكندس اهل تسالونيكی، گايوس اهل دربه، تيموتائوس، تيخيكوس و تروفيموس كه همه به شهرهای خود در آسيا باز می‌گشتند. ايشان جلوتر رفتند و در تروآس منتظر ما ماندند. پس از عيد پِسَح، از شهر فيليپی واقع در شمال يونان سوار كشتی شديم و پنج روز بعد به بندر تروآس در آسيا رسيديم و يک هفته در آنجا مانديم. يكشنبه برای مراسم شام مقدس دور هم جمع شديم و پولس برای ما موعظه می‌كرد؛ و چون روز بعد می‌خواست از آن شهر برود، تا نيمه‌های شب صحبت كرد. در بالاخانه‌ای كه جمع بوديم، چراغهای بسياری روشن بود. همينطور كه پولس سخن را طول می‌داد، جوانی به نام افتيخُس كه كنار پنجره نشسته بود، خوابش برد و از طبقۀ سوم پايين افتاد و مرد. پولس پايين رفت و او را در آغوش گرفت و گفت: «ناراحت نباشيد او صحيح و سالم است!» همينطور نيزبود! همه خوشحال شدند و با هم به بالاخانه بازگشتند و شام مقدس را خوردند. پولس باز سخن را ادامه داد تا كم‌كم هوا روشن شد. آنگاه ايشان را ترک گفت. *** *** پولس می‌خواست از راه خشكی به اَسوس برود و ما پيش از او با كشتی به آن شهر رفتيم. در اسوس به هم رسيديم و با كشتی به مِتيلينی رفتيم. روز بعد، از جزيرۀ خيوس گذشتيم و روز دوم به بندر ساموس رسيديم، و روز سوم وارد ميليتُس شديم. پولس نمی‌خواست اين بار در شهر افسس توقف نمايد، چون عجله داشت كه اگر ممكن باشد، برای عيد پنطيكاست در اورشليم باشد. اما وقتی در ميليتُس از كشتی پياده شديم، برای كشيشان كليسای افسس پيغام فرستاد كه بيايند در كشتی او را ببينند. وقتی آمدند، به آنان گفت: «شما می‌دانيد از روزی كه به آسيا قدم گذاشتم تابحال، باكمال فروتنی و اشک و آه به خداوند خدمت كرده و هميشه با خطر مرگ روبرو بوده‌ام، چون يهوديان برای كشتن من توطئه می‌چيدند. با وجود اين، چه در ميان مردم و چه در خانه‌ها، هميشه حقيقت را به شما گفته و هرگز كوتاهی نكرده‌ام. به يهوديان و غير يهوديان نيز اعلام می‌كردم كه لازم است از گناه دست بكشند و از راه ايمان به خداوند ما عيسی مسيح، بسوی خدا بازگردند. «اكنون به دستور روح خداوند می‌خواهم به اورشليم بروم و نمی‌دانم بر من چه خواهد گذشت، بجز اينكه روح‌القدس در هر شهر به من می‌گويد كه زندان و زحمت در انتظارم می‌باشد. ولی زندگی وقتی برايم ارزش دارد كه آن را در راه خدمتی كه عيسای خداوند به من سپرده است صرف كنم و آن را به كمال رسانم، يعنی پيغام خوش انجيل را به ديگران برسانم و بگويم كه خدا مهربان است و همه را دوست دارد. «می‌دانم كه بعد از اين، هيچكدام از شما كه پيغام خدا را بارها به شما اعلام كرده‌ام، ديگر مرا نخواهيد ديد. بگذاريد بگويم كه خون كسی به گردن من نيست و اگر كسی از فيض خدا محروم مانده، من مقصر نيستم. چون در حق كسی كوتاهی نكردم، بلكه پيغام خدا را به همه رساندم. «پس مواظب خودتان باشيد و از گلۀ خدا يعنی ايماندارانی كه مسيح به قيمت خون خود خريده است نگهداری كنيد و كلام خدا را به ايشان تعليم دهيد؛ زيرا روح‌القدس شما را ناظر و مسئول مقرر فرمود. می‌دانم وقتی بروم معلمين دروغين مانند گرگان درنده به جان شما خواهند افتاد و به گله رحم نخواهند كرد. بعضی از ميان خود شما نيز حقيقت را وارونه جلوه خواهند داد تا مردم را به دنبال خود بكشند. پس، مواظب خود باشيد! فراموش نكنيد در اين سه سالی كه با شما بودم، پيوسته از شما مواظبت می‌كردم و شبانه روز برای شما در دعا اشک می‌ريختم. «و حال شما را به دست خدا و كلام پرقدرت او می‌سپارم كه قادر است ايمان شما را بنا كند و تمام بركاتی را كه مخصوص برگزيدگان اوست، به شما بدهد. «می‌بينيد كه من هرگز نه طمع پول داشتم و نه طمع لباس، بلكه با اين دستها هميشه كار می‌كردم تا خرج خود و همراهانم را تأمين كنم. از لحاظ كار سخت و كمک به فقرا نيز پيوسته برای شما نمونه بودم، چون كلمات عيسای خداوند را بخاطر داشتم كه فرمود: دادن بهتر از گرفتن است.» وقتی سخن پولس تمام شد، زانو زد و با ايشان دعا كرد. سپس، همه گريۀ بسيار كردند و پولس را در آغوش كشيده، بوسيدند. آنچه كه بيشتر از همه آنان را اندوهگين ساخت، اين گفتۀ پولس بود كه گفت: «ديگر مرا نخواهيد ديد». آنگاه او را تا كشتی بدرقه كردند. وقتی از آنها جدا شديم، با كشتی مستقيم به جزيرۀ كوس رفتيم. روز بعد به رودس رسيديم و از آنجا به پاترا رفتيم. در پاترا يک كشتی يافتيم كه به فينيقيه می‌رفت. پس سوار آن شديم و حركت كرديم. جزيرۀ قبرس را از دور تماشا كرديم و از جنوب آن گذشتيم و در بندر صور در سوريه پياده شديم تا كشتی بارش را خالی كند. وقتی قدم به ساحل گذاشتيم، چند نفر از ايمانداران آنجا را يافتيم و يک هفته نزد ايشان مانديم. اين ايمانداران به الهام روح خدا به پولس اخطار نمودند كه به اورشليم نرود. آخر هفته وقتی به كشتی بازگشتيم، تمام ايمانداران با زن و فرزندانشان ما را تا ساحل بدرقه كردند. در آنجا همه با هم دعا كرديم و بعد از خداحافظی، سوار كشتی شديم و آنها به خانه‌هايشان بازگشتند. پس از ترک بندر صور، به پتولاميس رسيديم. در آنجا به ديدن ايمانداران رفتيم، ولی فقط يک روز مانديم. از آنجا عازم قيصريه شديم و به خانۀ فيليپ رفتيم. فيليپ تمام وقت خود را صرف رساندن پيغام خدا به مردم كرده بود و يكی از آن هفت نفری بود كه انتخاب شده بودند تا مسئول تقسيم خوراک بين بيوه‌زنان باشند. او چهار دختر داشت كه هنوز ازدواج نكرده بودند و خدا به ايشان اين عطا را داده بود كه بتوانند نبوت و پيشگويی كنند. در آن چند روزی كه آنجا بوديم، مردی به نام اَغابوس از يهوديه وارد قيصريه شد و به ديدن ما آمد. او نيز عطای نبوت داشت. روزی اَغابوس كمربند پولس را گرفت و با آن دست و پای خود را بست و گفت: «روح‌القدس می‌فرمايد: يهوديان در اورشليم صاحب اين كمربند را به همين ترتيب خواهند بست و او را بدست رومی‌ها خواهند سپرد.» *** با شنيدن اين مطلب، همۀ ما و ايمانداران قيصريه به پولس التماس كرديم كه به اورشليم نرود. ولی پولس گفت: «چرا گريه می‌كنيد؟ شما دل مرا می‌شكنيد! من حاضرم نه فقط در اورشليم زندانی شوم، بلكه بخاطر عيسای خداوند جانم را نيز بدهم.» وقتی ديديم كه او منصرف نمی‌شود، ديگر اصرار نكرديم و گفتيم: «هر چه خواست خداست، همان بشود.» كمی بعد بار سفر بستيم و عازم اورشليم شديم. در اين سفر چند نفر از مسيحيان قيصريه همراه ما آمدند. وقتی به اورشليم رسيديم، به خانۀ شخصی به نام مناسون رفتيم. مناسون اهل قبرس و يكی از مسيحيان قديمی بود. مسيحيان اورشليم همه به گرمی از ما پذيرايی كردند. روز دوم پولس ما را با خود برد تا با يعقوب و كشيشان كليسای اورشليم ديداری تازه كنيم. پس از سلام و احوالپرسی، پولس آنچه را كه خدا بوسيلۀ او در ميان غير يهوديان انجام داده بود، بطور مفصل برای ايشان بيان كرد. ايشان ابتدا خدا را شكر كردند بعد گفتند: «برادر، خودت می‌دانی كه هزاران يهودی به مسيح ايمان آورده‌اند و اصرار دارند كه مسيحيان يهودی‌نژاد بايد آداب و رسوم يهودی خود را حفظ كنند. از طرف ديگر در ميان آنان شايع شده است كه تو به يهوديانی كه در ميان غيريهوديان زندگی می‌كنند تعليم می‌دهی كه از شريعت موسی برگردند و می‌گويی كه نبايد فرزندان خود را ختنه كنند سنت يهود را حفظ نمايند. حال، چه بايد كرد؟ چون حتماً با خبر می‌شوند كه تو آمده‌ای. «پس ما اينطور پيشنهاد می‌كنيم: چهار نفر در اينجا هستند كه به رسم يهود نذر كرده‌اند. تو با ايشان به خانۀ خدا برو و مراسم طهارت را با آنان انجام بده و در ضمن مخارج ايشان را نيز بپرداز تا بتوانند سرشان را بتراشند. آنگاه به همه ثابت خواهد شد كه تو رعايت سنت‌های يهود را برای مسيحيان يهودی‌نژاد جايز می‌دانی و خودت نيز قانون‌های يهود را اطاعت می‌كنی و با ما در اين امور هم عقيده می‌باشی. «از مسيحيان غيريهودی هم ما هرگز نخواستيم پای‌بند آداب و رسوم يهود باشند. فقط به آنان نوشتيم گوشت حيواناتی كه برای بتها قربانی می‌شوند و گوشت حيوانات مرده و خون نخورند و زنا هم نكنند.» پولس راضی شد و روز بعد با آن چهار نفر مراسم طهارت را بجا آورد و به خانۀ خدا رفت. سپس اعلام كرد كه يک هفته بعد برای هر يک از ايشان قربانی تقديم خواهد كرد. هنوز هفته به آخر نرسيده بود كه چند نفر از يهوديان آسيا پولس را در خانۀ خدا ديدند و مردم را بضد او شورانيدند. آنها وی را گرفته، فرياد زدند: «ای قوم بنی‌اسرائيل، بشتابيد و كمک كنيد! اين همان است كه بضد قوم ما موعظه می‌كند و به همه می‌گويد كه احكام يهود را زيرپا بگذارند. حتی به خانۀ خدا بد می‌گويد و خارجی‌ها را نيز با خودش آورده است تا اينجا را نجس سازد!» چون صبح همان روز پولس را با يكنفر غيريهودی به نام تروفيموس اهل افسس، در بازار ديده بودند و تصور كردند پولس او را به خانۀ خدا آورده است. تمام مردم شهر به هيجان آمدند و آشوب بزرگی براه افتاد. پولس را بزور از خانۀ خدا بيرون كشيدند و فوری درها را پشت سر او بستند. همين طور كه او را به قصد كُشت می‌زدند، به فرماندۀ هنگ رومی خبر رسيد كه در شهر غوغاست. او نيز بی‌درنگ با سربازان و افسران خود بسوی جمعيت شتافت. چشم مردم كه به سربازها افتاد، از زدن پولس دست كشيدند. فرماندۀ هنگ، پولس را گرفت و دستور داد با دو زنجير او را ببندند. سپس از مردم پرسيد: «اين كيست و چه كرده است؟» در جواب او هركس يک چيز می‌گفت. وقتی در آن غوغا و جنجال چيزی دستگيرش نشد، دستور داد پولس را به برج مجاور ببرند. وقتی به پله‌های برج رسيدند، مردم چنان هجوم آوردند كه سربازان مجبور شدند برای حفظ جان پولس او را روی شانه‌های خود ببرند. جمعيت نيز بدنبال آنها فرياد می‌زد: «اعدامش كنيد! اعدامش كنيد!» وقتی وارد برج می‌شدند پولس به فرمانده گفت: «اجازه می‌فرماييد با شما چند كلمه حرف بزنم؟» فرمانده با تعجب پرسيد: «آيا تو زبان يونانی را می‌دانی؟ مگر تو همان مصری نيستی كه چند سال پيش شورش نمود و با چهار هزار آدمكش به بيابان فرار كرد؟» *** پولس جواب داد: «نه، من يهودی هستم، اهل طرسوس قيليقيه كه شهر نسبتاً بزرگی است. خواهش می‌كنم اجازه بفرماييد با اين مردم چند كلمه حرف بزنم.» فرمانده اجازه داد. پولس هم روی پله‌ها ايستاد و با دست اشاره كرد تا مردم ساكت شوند. وقتی كم‌كم آرام شدند، به زبان عبری به ايشان گفت: «برادران عزيز و پدران من، اجازه دهيد برای دفاع از خود چند كلمه سخن بگويم.» وقتی شنيدند به زبان خودشان صحبت می‌كند، سراپا گوش شدند. «من نيز مانند شما يهودی هستم و در شهر طرسوس قيليقيه بدنيا آمده‌ام. ولی در همين اورشليم، در خدمت غمالائيل تحصيل كرده‌ام. در مكتب او ياد گرفتم احكام و آداب و رسوم دين يهود را دقيقاً رعايت كنم، و خيلی مشتاق بودم كه هر چه می‌كنم به احترام خدا بكنم، همچنان كه شما نيز امروز سعی می‌كنيد انجام دهيد. من پيروان عيسی را تا سرحد مرگ شكنجه و آزار می‌دادم؛ مردان و زنان را دستگير و زندانی می‌كردم. كاهن اعظم و اعضای شورای يهود شاهد هستند كه آنچه می‌گويم راست است، زيرا از آنان نامه خواستم تا به سران يهود در دمشق دستور بدهند كه بگذارند مسيحيان را پيدا كنم و دست بسته به اورشليم بياورم تا مجازات شوند. «وقتی در راه دمشق بودم، نزديک ظهر ناگهان از آسمان نور خيره‌كننده‌ای گرداگرد من تابيد. بطوری كه روی زمين افتادم و صدايی شنيدم كه به من می‌گفت: پولس، چرا اينقدر مرا آزار می‌دهی؟ «پرسيدم: آقا، شما كيستيد؟ «فرمود: من عيسای ناصری هستم. همان كه تو او را آزار می‌رسانی! «همراهان من نور را ديدند ولی از آن گفته‌ها چيزی دستگيرشان نشد. «گفتم: خداوندا، حالا چه كنم؟ «خداوند فرمود: برخيز، به دمشق برو. در آنجا به تو گفته خواهد شد كه خدا چه نقشه‌ای برای بقيۀ زندگی‌ات دارد. «من از شدت آن نور كور شدم. پس همراهانم دستم را گرفتند و به دمشق بردند. در آنجا شخصی بود به نام حنانيا كه مرد خداشناسی بود، با دقت دستورهای خدا را اطاعت می‌كرد و در بين يهوديان دمشق عزيز و محترم بود. حنانيا پيش من آمد، در كنارم ايستاد و گفت: ای برادرم، پولس، بينا شو! و همان لحظه بينا شدم و توانستم او را ببينم! «سپس به من گفت: خدای اجداد ما تو را انتخاب كرده است تا خواست او را بدانی و مسيح را با چشم خود ديده، سخنان او را بشنوی. از اين پس بايد پيغام او را به همه جا ببری و آنچه ديده و شنيده‌ای به همه بگويی. حالا چرا معطلی؟ به نام خداوند غسل تعميد بگير تا از گناهانت پاک شوی. «يک روز پس از بازگشتم به اورشليم، درحاليكه در خانۀ خدا دعا می‌كردم، از خود بيخود شدم و رؤيايی ديدم. در رؤيا خدا به من گفت: عجله كن! از اورشليم بيرون برو چون اهالی اين شهر پيغام تو را رد می‌كنند. *** «گفتم: خداوندا، ولی آنها حتماً می‌دانند كه من مسيحيان را در هر عبادتگاه می‌زدم و زندانی می‌كردم. وقتی شاهد تو استيفان كشته شد، من آنجا ايستاده و با كشتن او موافق بودم و لباس اشخاصی را كه او را سنگسار می‌كردند نگه می‌داشتم. «ولی خدا به من فرمود: از اورشليم بيرون بيا، چون می‌خواهم تو را به جاهای دور نزد غير يهوديان بفرستم!» مردم تا اينجا به پولس خوب گوش می‌دادند، اما وقتی كلمۀ غيريهوديان را به زبان آورد، طاقت نياوردند و باز فرياد زدند: «چنين شخص بايد نابود شود! اعدامش كنيد! لايق نيست زنده بماند!» مردم پشت سر هم فرياد می‌زدند، و لباس‌های خود را در هوا تكان می‌دادند و گرد و خاک بلند می‌كردند. آنگاه فرماندۀ هنگ، پولس را به داخل برج آورد و دستور داد او را شلاق بزنند تا به جرم خود اعتراف كند. مخصوصاً می‌خواست بداند چرا مردم چنين خشمگين شده‌اند. وقتی او را می‌بستند تا شلاق بزنند، پولس به مأموری كه آنجا ايستاده بود گفت: «آيا قانون به شما اجازه می‌دهد يک رومی را بدون بازجويی شلاق بزنيد؟» آن مأمور وقتی اين را شنيد پيش فرمانده رفت و گفت: «می‌دانی چه می‌كنی؟ اين مرد رومی است!» فرمانده پيش پولس رفت و پرسيد: «بگو ببينم، آيا تو رومی هستی؟» پولس گفت: «بلی، من رومی هستم.» فرمانده گفت: «من هم تابع روم هستم، برای من خيلی گران تمام شد تا توانستم رومی بشوم!» پولس گفت: «ولی من رومی بدنيا آمدم!» سربازانی كه منتظر ايستاده بودند تا او را شلاق بزنند وقتی شنيدند رومی است، با عجله از آنجا دور شدند. فرمانده نيز بسيار ترسيد زيرا دستور داده بود يک تبعۀ روم را ببندند و شلاق بزنند. روز بعد، فرمانده پولس را از زندان بيرون آورد و دستور داد كاهنان اعظم و شورای يهود جلسه‌ای تشكيل بدهند. پولس را نيز حاضر كرد تا در بازجويی علت تمام اين دردسرها معلوم شود. پولس در حاليكه به اعضای شورا خيره شده بود گفت: «ای برادران، من هميشه نزد خدا با وجدانی پاک زندگی كرده‌ام!» بلافاصله حنانيا، كاهن اعظم دستور داد اشخاصی كه نزديک پولس بودند به دهان او بزنند. پولس به حنانيا گفت: «ای خوش‌ظاهر بدباطن، خدا تو را خواهد زد! تو چه نوع قاضی‌ای هستی كه برخلاف قانون دستور می‌دهی مرا بزنند؟» كسانی كه نزديک پولس ايستاده بودند، به او گفتند: «آيا با كاهن اعظمِ خدا اينطور حرف می‌زنند؟» پولس جواب داد: «برادران، من نمی‌دانستم كه او كاهن اعظم است چون كتاب آسمانی می‌فرمايد: به سران قوم خود بد نگو.» آنگاه پولس فكری بخاطرش رسيد. چون يک دسته از اعضای شورا صدوقی بودند و يک دسته فريسی، پس با صدای بلند گفت: «ای برادران، من فريسی هستم. تمام اجدادم نيز فريسی بوده‌اند! و امروز به اين دليل اينجا محاكمه می‌شوم كه به قيامت مردگان اعتقاد دارم!» اين سخن درميان اعضای شورا جدايی انداخت و فريسيان به مخالفت با صدوقيان برخاستند. زيرا صدوقيان معتقد بودند كه زندگی بعد از مرگ و فرشته و روح وجود ندارد، در صورتی كه فريسی‌ها به تمام اينها اعتقاد داشتند. به اين طريق جنجالی بپا شد. در اين ميان عده‌ای از سران يهود برخاستند و با اعتراض گفتند: «ما خطايی در اين شخص نمی‌يابيم. شايد در راه دمشق روح يا فرشته‌ای با او سخن گفته است.» صدای داد و فرياد هر لحظه بلندتر می‌شد و پولس مثل كشتی در ميان آن طوفان گير كرده بود و هركس او را به يک طرف می‌كشيد. تا اينكه فرمانده از ترس اينكه مبادا پولس را تكه‌تكه كنند، به سربازان دستور داد او را از چنگ مردم بيرون بكشند و به داخل برج بازگردانند. آن شب خداوند در كنار پولس ايستاد و به او فرمود: «پولس ناراحت نباش! همانطور كه اينجا با مردم دربارۀ من سخن گفتی، در روم نيز سخن خواهی گفت.» صبح روز بعد، بيش از چهل نفر از يهوديان جمع شدند و قسم خوردند كه تا پولس را نكشند لب به غذا نزنند! *** آنها نزد كاهنان اعظم و سران قوم رفتند و تصميم خود را با آنان در ميان گذاشتند: «ما قسم خورده‌ايم تا پولس را نكشيم لب به غذا نزنيم. شما و اهل شورا به فرماندۀ هنگ بگوييد كه باز پولس را به شورا بفرستد، به اين بهانه كه می‌خواهيد سؤالات بيشتری از او بكنيد. آنگاه ما در بين راه او را خواهيم كشت.» ولی خواهرزادۀ پولس به نقشۀ آنان پی برد و به برج آمد و پولس را آگاه ساخت. پولس يكی از مأموران را صدا زد و گفت: «اين جوان را نزد فرمانده ببر، چون می‌خواهد خبر مهمی به او بدهد.» مأمور او را پيش فرمانده برد و گفت: «پولس زندانی، مرا صدا زد و خواهش كرد اين جوان را نزد شما بياورم تا خبری به عرضتان برساند.» فرمانده دست پسر را گرفت و به گوشه‌ای برد و از او پرسيد: «چه می‌خواهی بگويی؟» گفت: «همين فردا يهوديان می‌خواهند از شما خواهش كنند كه باز پولس را به شورا ببريد، به بهانۀ اينكه می‌خواهند سؤالات بيشتری از او بكنند. ولی خواهش می‌كنم شما اين كار را نكنيد! چون بيش از چهل نفرشان كمين كرده‌اند تا بر سر او بريزند و او را بكشند. قسم نيز خورده‌اند كه تا او را نكشند، لب به غذا نزنند. حالا همه حاضر و آماده‌اند، فقط منتظرند كه شما با درخواستشان موافقت كنيد.» وقتی آن جوان می‌رفت، فرمانده به او گفت: «نگذار كسی بفهمد كه اين موضوع را به من گفته‌ای.» سپس فرمانده دو نفر از افسران خود را صدا زد و دستور داد: «دويست سرباز پياده، دويست نيزه‌دار و هفتاد سواره نظام آماده كنيد تا امشب ساعت نه به قيصريه بروند. يک اسب هم به پولس بدهيد تا سوار شود و او را صحيح و سالم بدست فليكس فرماندار بسپاريد.» *** اين نامه را هم برای فرماندار نوشت: «كلوديوس ليسياس به جناب فليكس، فرماندار گرامی سلام می‌رساند. «يهوديان اين مرد را گرفته بودند و می‌خواستند او را بكشند. وقتی فهميدم رومی است، سربازانی فرستادم و نجاتش دادم. سپس او را به شورای ايشان بردم تا معلوم شود چه كرده است. معلوم شد دعوا بر سر عقايد يهودی خودشان است و البته چيزی نبود كه بشود بسبب آن او را زندانی يا اعدام كرد. اما وقتی مطلع شدم كه توطئه چيده‌اند تا او را بكشند، تصميم گرفتم وی را به حضور شما بفرستم. به هركس هم كه از او شكايت داشته باشد می‌گويم به حضور شما بيايد.» پس همان شب سربازان مطابق دستور فرماندۀ خود، پولس را به شهر آنتی پاتريس رسانيدند. صبح روز بعد پولس را تحويل سواره نظام دادند تا او را به قيصريه ببرند و خود به برج بازگشتند. وقتی به قيصريه رسيدند، پولس را با نامه به فرماندار تحويل دادند. فرماندار نامه را خواند. سپس از پولس پرسيد: «اهل كجايی؟» پولس جواب داد: «اهل قيليقيه هستم.» فرماندار به او گفت: «هرگاه شاكيان برسند، به پرونده‌ات رسيدگی خواهم كرد.» سپس، دستور داد كه او را در قصر هيروديس پادشاه نگه دارند. پنج روز بعد، حنانيا كاهن اعظم با عده‌ای از سران يهود و يک وكيل دعاوی به قيصريه آمد تا شكايت خود را از پولس تقديم دادگاه كند. نام وكيل ترتولس بود. پس، دادگاه پولس را احضار كرد. وقتی او حاضر شد ترتولس شكايت خود را به اين شرح آغاز كرد: «عاليجناب فرماندار، شما برای ما يهوديان صلح و آرامش آورده‌ايد و جلو تبعيض و طرفداری را گرفته‌ايد. به اين جهت از شما بی‌اندازه سپاسگزاريم. برای اينكه سر شما را درد نياورم، اجازه می‌خواهم بطور خلاصه اتهامات اين متهم را به عرض برسانم. او شخصی فتنه‌انگيز است كه دائم يهوديان را در سرتاسر جهان به شورش و ياغيگری برضد دولت روم تحريک می‌كند؛ و سردستۀ فرقه‌ای است به نام «ناصری‌ها». ما زمانی او را گرفتيم كه در صدد بود خانۀ خدا را نجس سازد. «می‌خواستيم او را عادلانه به سزای اعمالش برسانيم، ولی ليسياس، فرماندۀ هنگ آمد و به زور او را از چنگ ما خارج ساخت، و اصرار داشت كه او طبق قانون روم محاكمه شود. خود شما می‌توانيد از او بازجويی كنيد تا به صحت اين اتهامات پی ببريد.» بقيه يهوديان نيز گفته‌های او را تصديق كردند. سپس نوبت به پولس رسيد. فرماندار به او اشاره كرد تا برخيزد و از خود دفاع كند. پولس گفت: «جناب فرماندار، می‌دانم كه سالهای سال است كه شما در مقام قضاوت، به مسائل يهود رسيدگی می‌كنيد. اين امر به من قوت قلب می‌دهد تاآزادانه از خود دفاع كنم. شما خيلی سريع می‌توانيد تحقيق كنيد و پی ببريد كه من فقط دوازده روز پيش وارد اورشليم شدم تا در خانۀ خدا عبادت كنم. آنگاه معلوم خواهد شد كه من هرگز نه در خانۀ خدا آشوب براه انداخته‌ام و نه در كنيسه و نه در شهر، و مطمئن هستم كه نمی‌توانند تهمت‌هايی را كه به من می‌زنند، ثابت كنند. «ولی به يک مورد اعتراف می‌كنم. من به راه نجات كه به قول ايشان يک فرقه است ايمان دارم. من مثل اجدادم خدا را خدمت می‌كنم و به شريعت يهود و نوشته‌های پيغمبران ايمان دارم. «مثل خود اين آقايان ايمان دارم كه هم برای نيكان و هم برای بدان روز قيامت در پيش است. به همين دليل با تمام توانايی‌ام سعی می‌كنم در حضور خدا و انسان با وجدانی پاک زندگی كنم. «من پس از سالها دوری با مقداری پول برای كمک به قومم و انجام مراسم قربانی به اورشليم بازگشتم. اشخاصی كه از من شكايت دارند، مرا در خانۀ خدا ديدند، آنهم درحاليكه تشكرات قلبی خود را به حضور خدا تقديم می‌كردم و به رسم ايشان سرم را تراشيده بودم. نه دارودسته‌ای دور من بود و نه جار و جنجالی! ولی چند نفر از يهوديان آسيا مرا آنجا ديدند. اگر آنان نيز از من شكايتی دارند، بايد اينجا حاضر شوند. حال، از اين آقايانی كه اينجا هستند بپرسيد كه شورای ايشان، چه خطايی در من ديده است؟ بجز اينكه با صدای بلند گفتم: علت اينكه در حضور شورا محاكمه می‌شوم اين است كه به روز قيامت ايمان دارم!» فليكس كه می‌دانست مسيحيان، آشوبگر و اهل جنجال نيستند، محاكمه را به تعويق انداخت و به يهوديان گفت: «منتظر باشيد تا ليسياس، فرماندۀ هنگ بيايد. آنگاه به شكايت شما رسيدگی خواهم كرد.» سپس، دستور داد پولس را زندانی كنند ولی به نگهبانان سفارش كرد كه با او خوش‌رفتاری نمايند تا از هر جهت راحت باشد و بگذارند دوستانش به ملاقات او بيايند و احتياجاتش را تأمين كنند. چند روز بعد فليكس با همسر خود دروسلا كه يهودی بود، به آنجا آمد و پولس را احضار كرد. وقتی پولس در بارۀ ايمان به عيسی مسيح صحبت می‌كرد، هر دو با دقت گوش می‌دادند. ولی موقعی كه برای آنان در مورد پاكدامنی و پرهيزگاری و داوری الهی موعظه كرد، فليكس وحشت كرد و به پولس گفت: «فعلاً برو، هرگاه وقت كردم، به دنبالت می‌فرستم.» درضمن، فليكس توقع داشت پولس به او رشوه بدهد تا آزادش كند؛ پس وقت و بی‌وقت دنبال او می‌فرستاد و با او صحبت می‌كرد. دو سال به اين ترتيب گذشت تا اينكه پُركيوس فستوس جانشين فليكس شد. فليكس هم چون می‌خواست يهوديان از او راضی باشند، پولس را همچنان در زندان نگاه داشت. سه روز پس از اينكه فستوس وارد قيصريه شد و پست جديد خود را تحويل گرفت، از قيصريه به اورشليم سفر كرد. در آنجا كاهنان اعظم و مشايخ يهود نزد فستوس رفتند و جريان پولس را به او گفتند، و التماس كردند كه هر چه زودتر او را به اورشليم بفرستد. نقشۀ آنان اين بود كه پولس را در بين راه بكشند. ولی فستوس جواب داد: «چون پولس در قيصريه است و خودم نيز بزودی به آنجا باز می‌گردم، پس عده‌ای از رهبران شما كه در اين امر ذيصلاح می‌باشند، همراه من بيايند تا او را محاكمه كنيم.» فستوس نزديک هشت تا ده روز در اورشليم ماند و سپس به قيصريه بازگشت و روز بعد پولس را برای بازجويی احضار كرد. وقتی پولس وارد دادگاه شد، يهوديان اورشليم دور او را گرفتند و تهمت‌های زيادی بر او وارد آوردند كه البته نتوانستند آنها را ثابت كنند. پولس تمام اتهامات آنان را رد كرد و گفت: «من بی‌تقصيرم. من نه مخالف شريعت يهود هستم، نه به خانۀ خدا بی‌احترامی كرده‌ام، و نه عليه دولت دست به اقدامی زده‌ام.» فستوس كه می‌خواست رضايت يهوديان را جلب كند، از پولس پرسيد: «آيا می‌خواهی به اورشليم بروی و آنجا در حضور من محاكمه شوی؟» پولس جواب داد: «نه، من تبعۀ روم هستم و می‌خواهم در حضور امپراطور روم محاكمه شوم. خود شما می‌دانيد كه من بی‌تقصيرم. اگر هم كاری كرده‌ام كه بايد بميرم، حاضرم بميرم! ولی اگر بی‌تقصيرم، نه شما و نه هيچ كس ديگر حق ندارد مرا بدست اينها بسپارد تا كشته شوم. من درخواست می‌كنم خود قيصر به دادخواست من رسيدگی فرمايند.» *** فستوس با مشاوران خود مشورت كرد و بعد جواب داد: «بسيار خوب! حالا كه می‌خواهی قيصر به دادخواست تو رسيدگی كند، به حضور او خواهی رفت.» چند روز بعد اغريپاس پادشاه با همسر خود برنيكی برای ديدن فستوس به قيصريه آمد. در آن چند روزی كه آنجا بودند، فستوس موضوع پولس را پيش كشيد و به پادشاه گفت: «يک زندانی داريم كه فليكس محاكمه او را به من واگذار كرد. وقتی در اورشليم بودم كاهنان اعظم و مشايخ يهود نزد من از او شكايت كردند و خواستند اعدامش كنم. البته من فوری به ايشان گفتم كه قانون روم كسی را بدون محاكمه محكوم نمی‌كند، بلكه اول به او فرصت داده می‌شود تا با شاكيان خود روبرو شود و از خود دفاع كند. «وقتی ايشان به اينجا آمدند، روز بعد دادگاه تشكيل دادم و دستور دادم پولس را بياورند. ولی تهمت‌هايی كه به او زدند، آن نبود كه من انتظار داشتم. موضوع فقط مربوط به مذهب خودشان بود و يک نفر به نام عيسی كه ايشان می‌گويند مرده است، اما پولس ادعا می‌كند كه او زنده است! از آنجا كه من در اينگونه مسائل وارد نبودم، از او پرسيدم: آيا می‌خواهی به اورشليم بروی و در آنجا محاكمه شوی؟ ولی پولس به قيصر متوسل شد! پس، او را به زندان فرستادم تا ترتيب رفتنش را به حضور قيصر بدهم.» اغريپاس گفت: «خود من هم مايل هستم سخنان اين مرد را بشنوم.» فستوس جواب داد: «بسيار خوب، فردا او را به حضور شما خواهم آورد.» روز بعد، وقتی پادشاه و برنيكی با شكوه و جلال تمام وارد تالار دادگاه شدند و اُمرای سپاه و مقامات بلند مرتبه شهر نيز همراهشان بودند، فستوس دستور داد پولس را بياورند. آنگاه فستوس گفت: «اعليحضرتا، حضار محترم، اين است آن مردی كه هم يهوديان قيصريه و هم يهوديان اورشليم خواستار مرگش می‌باشند. ولی به نظر من كاری نكرده است كه سزاوار مرگ باشد. بهرحال، او برای تبرئۀ خود به قيصر متوسل شده است و من هم چاره‌ای ندارم جز اينكه او را به حضور قيصر بفرستم. ولی نمی‌دانم برای قيصر چه بنويسم، چون واقعاً تقصيری ندارد. به همين جهت، او را به حضور شما آورده‌ام و مخصوصاً به حضور شما ای اغريپاس پادشاه، تا از او بازجويی كنيد و بعد بفرماييد چه بنويسم. چون صحيح نيست يک زندانی را به حضور قيصر بفرستم ولی ننويسم جرم او چيست!» اغريپاس به پولس گفت: «اجازه داری ماجرا را بازگو كنی.» آنگاه پولس دست خود را دراز كرده به دفاع از خود پرداخت: «اعليحضرتا، برای من باعث افتخار است كه بتوانم در حضور شما به اتهاماتی كه بر من وارد شده است جواب دهم و از خود دفاع كنم. مخصوصاً كه می‌دانم شما با قوانين و آداب و رسوم يهود آشنا هستيد، پس تمنا دارم با شكيبايی به عرايضم توجه بفرماييد: «همانطور كه يهوديان می‌دانند، من از كودكی به رسم يهود تربيت شده‌ام، اول در شهر خود طرسوس و بعد در اورشليم، و مطابق آن هم زندگی كردم. اگر ايشان بخواهند، می‌توانند سخنانم را تصديق كنند كه من هميشه يک فريسی خيلی جدی بوده و از قوانين و آداب و رسوم يهود اطاعت كرده‌ام. ولی اين همه تهمت كه به من می‌زنند به اين علت است كه من در انتظار انجام آن وعده‌ای می‌باشم كه خدا به اجداد ما داده است. تمام دوازده قبيلۀ اسرائيل نيز شبانه‌روز تلاش می‌كنند تا به همين اميدی برسند كه من دارم، همين اميدی كه، اعليحضرتا، آن را در من محكوم می‌كنند. اما آيا ايمان به زندگی پس از مرگ جرم است؟ آيا به نظر شما محال است كه خدا بتواند انسان را پس از مرگ دوباره زنده كند؟ «من هم زمانی معتقد بودم كه بايد پيروان عيسای ناصری را آزار داد. از اين جهت، به دستور كاهنان اعظم، مسيحيان زيادی را در اورشليم زندانی كردم. وقتی به مرگ محكوم می‌شدند، من نيز به ضد ايشان رأی موافق می‌دادم. در همۀ كنيسه‌ها بارها مسيحيان را با زجر و شكنجه وادار می‌كردم به مسيح بد بگويند. شدت مخالفت من بقدری زياد بود كه حتی تا شهرهای دوردست نيز آنان را تعقيب می‌كردم. «يكبار كه در يک چنين مأموريتی، بسوی دمشق می‌رفتم و اختيارات تام و دستورات كاهنان اعظم نيز در دستم بود. در بين راه نزديک ظهر، اعليحضرتا، از آسمان نور خيره كننده‌ای گرداگرد من و همراهانم تابيد، نوری كه از خورشيد نيز درخشان‌تر بود. وقتی همۀ ما بر زمين افتاديم، صدايی شنيدم كه به زبان عبری به من می‌گفت: پولس! پولس! چرا اينقدر مرا آزار می‌دهی؟ با اين كار، فقط به خودت لطمه می‌زنی. «پرسيدم: آقا شما كيستيد؟ «خداوند فرمود: من عيسی هستم، همان كه تو او را اينقدر آزار می‌دهی. حال، برخيز! چون به تو ظاهر شده‌ام تا تورا انتخاب كنم كه خدمتگزار و شاهد من باشی. تو بايد واقعۀ امروز و اموری را كه در آينده به تو نشان خواهم داد، به مردم اعلام كنی. و من ازتو در برابر قوم خود و قوم‌های بيگانه حمايت خواهم كرد. بلی، می‌خواهم تو را نزد غيريهوديان بفرستم، تا چشمان ايشان را بگشايی تا به حالت واقعی خود پی ببرند و از گناه دست كشيده، از ظلمت شيطان خارج شوند و در نور خدا زندگی كنند. و من گناهان ايشان را خواهم بخشيد و آنان را به خاطر ايمانی كه به من دارند، در بركات مقدسين سهيم خواهم ساخت. «بنابراين، اعليحضرتا، من از آن رؤيای آسمانی سرپيچی نكردم. پس نخست به يهوديان در دمشق، اورشليم و سرتاسر يهوديه و بعد به غير يهوديان اعلام كردم كه توبه نموده، بسوی خدا بازگشت كنند و با اعمال خود نشان دهند كه واقعاً توبه كرده‌اند. بخاطر همين موضوع، يهوديان در خانۀ خدا مرا دستگير نمودند و سعی كردند مرا بكشند. اما به ياری خدا و تحت حمايت او تا امروز زنده مانده‌ام تا اين حقايق را برای همه، كوچک و بزرگ، بيان كنم. پيغام من همان است كه پيغمبران خدا و موسی به مردم تعليم می‌دادند، كه مسيح می‌بايست درد و رنج بكشد و اولين كسی باشد كه پس از مرگ زنده شود تا به اين وسيله، به زندگی يهود و غيريهود روشنايی بخشد.» ناگهان فستوس فرياد زد: «پولس تو ديوانه‌ای! تحصيلات زياد مغز تو را خراب كرده است!» اما پولس جواب داد: «عاليجناب فستوس، من ديوانه نيستم. آنچه می‌گويم عين حقيقت است. خود پادشاه نيز اين امور را می‌دانند. من بسيار روشن و واضح سخن می‌گويم، چون خاطرجمع هستم كه پادشاه با تمام اين رويدادها آشنا می‌باشند، زيرا هيچيک از آنها در خفا صورت نگرفته است. ای اغريپاس پادشاه، آيا به پيغمبران خدا ايمان داريد؟ البته كه داريد…» پادشاه حرف او را قطع كرد و گفت: «آيا به اين زودی می‌خواهی مرا متقاعد كنی كه مسيحی شوم؟» پولس جواب داد: «دير يا زود، از خدا می‌خواهم كه نه فقط شما بلكه تمام كسانی كه در اينجا حاضرند، مانند من مسيحی شوند، اما نه مسيحی زندانی!» آنگاه پادشاه، فرماندار، برنيكی و سايرين برخاستند و از تالار دادگاه بيرون رفتند. هنگامی كه در اين مورد با يكديگر مذاكره نمودند، به توافق رسيده، گفتند: «اين مرد كاری نكرده است كه سزاوار مرگ يا حبس باشد.» اغريپاس به فستوس گفت: «اگر از قيصر دادخواهی نكرده بود، می‌شد او را آزاد كرد.» بالاخره ترتيبی دادند كه ما را با كشتی به روم بفرستند. پولس و چند زندانی ديگر را به افسری به نام يوليوس كه از افسران گارد امپراطوری بود تحويل دادند. ما سوار يک كشتی شديم كه از «اَدرَميتيوم» آمده بود و قرار بود در چند بندر آسيا لنگر بيندازد. اين را نيز بگويم كه در اين سفر ارسترخوس يونانی، اهل تسالونيكی هم با ما بود. روز بعد كه در بندر صيدون لنگر انداختيم، يوليوس با پولس بسيار خوش‌رفتاری كرد و اجازه داد كه به ديدن دوستانش برود و تا موقع حركت كشتی مهمان آنان باشد. از آنجا باز راه دريا را در پيش گرفتيم ولی باد مخالف چنان شديد بود كه كشتی از مسيرش خارج شد. پس مجبور شديم از شمال قبرس كه باد پناه بود حركت كنيم. از آبهای ايالات قيليقيه و پمفليه كه گذشتيم، در «ميرای» پياده شديم كه در ايالت ليكيه واقع است. در آنجا افسر ما يک كشتی مصری پيدا كرد كه از اسكندريه می‌آمد و عازم ايتاليا بود. پس ما را سوار آن كرد. پس از چند روز كه دريا متلاطم بود، بالاخره به بندر قنيدوس نزديک شديم. ولی كولاک بقدری شديد بود كه مجبور شديم مسير خود را تغيير دهيم و بطرف جزيرۀ كريت برويم. از بندر سلمونی گذشتيم و با هزار زحمت آهسته‌آهسته در جهت مخالف باد بطرف ساحل جنوبی پيش رفتيم تا به بندر زيبا رسيديم كه نزديک شهر لسائيه بود. *** چند روز در آنجا مانديم. كم‌كم هوا برای سفر دريايی خطرناک می‌شد، چون آخر پاييز بود. پولس هم اين موضوع را به كاركنان كشتی تذكر داد: «آقايان، من مطمئن هستم اگر جلوتر برويم، در زحمت خواهيم افتاد. شايد كشتی از هم متلاشی شود يا مجبور شويم بار كشتی را به دريا بريزيم و سرنشينان صدمه ببينند، يا حتی بعضی بميرند.» ولی افسری كه مسئول زندانيان بود به ناخدا و صاحب كشتی بيشتر گوش می‌داد تا به پولس. و چون بندر زيبا پناهگاه خوبی نبود و نمی‌شد زمستان را در آنجا گذراند، اكثر كاركنان كشتی مصلحت دانستند كه به فينيكس بروند تا زمستان را در آنجا بسر برند. فينيكس يكی از بنادر كريت و بندری مناسب است و رو به شمال غربی و جنوب غربی بود. همان وقت از جنوب، باد ملايمی وزيد و گمان كردند برای سفر روز خوبی است. پس، لنگر كشتی را كشيدند و در طول ساحل حركت كرديم. اما طولی نكشيد كه ناگهان هوا تغيير كرد. باد شديدی وزيد كه آن را باد شمال شرقی می‌گفتند. طوفان كشتی را بطرف دريا برد. آنها اول سعی كردند كشتی را به ساحل برسانند ولی موفق نشدند. ناچار كشتی را بحال خود رها كردند تا ببينند چه پيش می‌آيد. باد تند هم آن را به جلو می‌راند. *** بالاخره كشتی را به جنوب جزيرۀ كوچكی رسانديم به نام كلودا، در آنجا با هزار زحمت قايق نجات را كه عقب كشتی بود، روی كشتی آوردند. بعد كشتی را با طناب محكم بستند تا بدنۀ آن بيشتر دوام بياورد. از ترس اينكه مبادا كشتی در شن‌های روان ساحل آفريقا گير كند، بادبانهای آن را پايين كشيدند و باز باد تند آن را جلو برد. روز بعد كه دريا طوفانی‌تر بود، بار كشتی را به دريا ريختند. فردای آن روز هم لوازم يدكی كشتی و هرچه را كه به دستشان رسيد، به دريا ريختند. روزها يكی پس از ديگری سپری می‌شد بدون اين كه رنگ آفتاب يا ستارگان را ببينيم. باد همچنان با شدت غرش می‌كرد و دمی فرو نمی‌نشست. همه اميدشان را از دست داده بودند. برای مدت زيادی هيچكس لب به غذانزده بود، تا اينكه پولس كاركنان كشتی را دور خود جمع كرد و گفت: «آقايان، اگر از همان اول به من گوش می‌داديد و از بندر زيبا جدا نمی‌شديد، اين همه ضرر و زيان نمی‌ديديد! ولی حالا غصه نخوريد؛ حتی اگر كشتی غرق شود، به جان هيچ يک از ما ضرری نخواهد رسيد. چون ديشب فرشتۀ آن خدايی كه از آن او هستم و خدمتش می‌كنم، پيش من آمد و گفت: پولس، نترس چون تو حتماً به حضور قيصر خواهی رسيد! علاوه براين، خدا به درخواست تو، زندگی تمام همسفرانت را نجات خواهد داد. «پس دل و جرأت داشته باشيد! من به خدا ايمان دارم. هر چه خدا فرموده است، همان خواهد شد! ولی اين را نيز بدانيد كه در يک جزيره، كشتی ما از هم متلاشی خواهد شد.» پس از چهارده روز طوفان، در يک نيمه شب هولناک، درحاليكه در دريای آدرياتيک دستخوش موجهای كوه‌پيكر دريا بوديم، دريانوردان احساس كردند كه به خشكی نزديک شده‌ايم. عمق آب را كه اندازه گرفتند، معلوم شد چهل متر است. كمی بعد باز اندازه گرفتند و معلوم شد فقط سی متر است. با اين حساب فهميدند كه بزودی به ساحل می‌رسيم. و چون می‌ترسيدند كشتی به تخته سنگهای ساحل بخورد، از پشت كشتی چهار لنگر به دريا انداختند و دعا می‌كردند زودتر روز شود. چند نفر از ملاحان می‌خواستند كشتی را بگذارند و فرار كنند. پس به اين بهانه كه می‌خواهند لنگرهای جلو كشتی را به آب بيندازند، قايق نجات را به آب انداختند. اما پولس به سربازان و افسر فرماندۀ آنان گفت: «اگر ملاحان در كشتی نمانند همۀ شما از بين می‌رويد.» پس سربازان طنابهای قايق نجات را بريدند و آن را در دريا رها كردند تا كسی فرار نكند. وقتی هوا روشن شد، پولس به همه التماس كرد كه چيزی بخورند و گفت: «دو هفته است كه شما لب به غذا نزده‌ايد. خواهش می‌كنم برای سلامتی خودتان چيزی بخوريد. چون مويی از سر شما كم نخواهد شد!» آنگاه خودش نان برداشت، در مقابل همه از خدا تشكر كرد و تكه‌ای از آن را خورد. ناگهان همه احساس كردند كه حالشان بهتر شده و مشغول خوردن شدند. در كشتی جمعاً دويست و هفتاد و شش نفر بوديم. كاركنان كشتی پس از صرف غذا، هر چه گندم در كشتی بود به دريا ريختند و كشتی سبک‌تر شد. وقتی روز شد، نتوانستند بفهمند آنجا كجاست. ولی خليجی ديدند با ساحلی شنی. نمی‌دانستند آيا می‌توانند از ميان تخته سنگها كشتی را به ساحل برسانند يا نه. بالاخره تصميم گرفتند امتحان كنند. پس لنگرها را بريدند و در دريا رها كردند. سكان كشتی را شل كردند، بادبانهای جلو را بالا كشيدند و يكراست بطرف ساحل رفتند. اما كشتی به سدی از شن و گل در زير آب برخورد و به گل نشست. دماغۀ كشتی در شن فرو رفت و قسمت عقب آن در اثر امواج شديد متلاشی شد. سربازان به افسر فرماندۀ خود توصيه كردند كه اجازه دهد زندانيها را بكشند، مبادا كسی شناكنان به ساحل برسد و فرار كند! اما يوليوس موافقت نكرد چون می‌خواست پولس را نجات دهد. سپس به تمام كسانی كه می‌توانستند شنا كنند دستور داد به داخل آب بپرند و خود را به خشكی برسانند، و بقيه سعی كنند روی تخته‌پاره‌ها و قطعات كشتی به دنبال آنان بروند. به اين ترتيب همگی به سلامت به ساحل رسيدند! وقتی سالم به ساحل رسيديم، فهميديم در جزيرۀ مالت هستيم. مردم آن جزيره با ما بسيار خوش‌رفتاری كردند و چون باران می‌آمد و سرد بود آتشی درست كردند تا از ما پذيرايی كنند. *** پولس نيز هيزم جمع می‌كرد و روی آتش می‌گذاشت. ناگهان در اثر حرارت، ماری سمی بيرون آمد و محكم به دست او چسبيد! وقتی اهالی جزيره اين را ديدند، به يكديگر گفتند: «بدون شک اين مرد قاتل است! با اينكه از طوفان جان سالم بدر برد، ولی عدالت نمی‌گذارد زنده بماند!» اما پولس مار را در آتش انداخت بدون اين كه صدمه‌ای ببيند. مردم منتظر بودند پولس ورم كند، يا ناگهان بيفتد و بميرد، ولی هر چه منتظر شدند، خبری نشد. پس نظرشان را عوض كردند و گفتند: «او يكی از خدايان است!» نزديک ساحل، همانجايی كه ما پياده شديم، مِلكی بود متعلق به پوبليوس، حاكم آن جزيره. او ما را با خوشی به خانۀ خود برد و با كمال احترام سه روز پذيرايی كرد. از قضا پدر پوبليوس مبتلا به تب و اسهال خونی بود. پولس نزد او رفت و برايش دعا كرد و دست بر سر او گذاشت و شفايش داد! همۀ بيماران ديگر آن جزيره نيز آمدند و شفا يافتند. در نتيجه سيل هدايا بسوی ما جاری شد. به هنگام حركت نيز، هر چه برای سفر لازم داشتيم برای ما به كشتی آوردند. سه ماه پس از اينكه كشتی ما در هم شكست، با يک كشتی ديگر حركت كرديم. اين بار با كشتی اسكندريه‌ای به اسم «برادران دوقلو» كه زمستان در آن جزيره مانده بود سفر می‌كرديم. سر راهمان سه روز در سراكيوس مانديم. از آنجا دور زديم تا به ريغيون رسيديم. روز بعد باد جنوبی وزيد. پس يک روزه به بندر پوطيولی رسيديم. در آنجا چند مسيحی پيدا كرديم كه از ما خواهش كردند يک هفته پيش ايشان بمانيم. پس از آنجا به روم رفتيم. مسيحيان روم كه شنيده بودند ما می‌آييم، تا فوروم سر راه اپيوس، به پيشواز ما آمدند. بعضی نيز در شهرک سه ميخانه به استقبال ما آمدند. وقتی پولس ايشان را ديد، خدا را شكر كرد و جان تازه‌ای گرفت. وقتی به روم رسيديم، به پولس اجازه دادند كه هر جا می‌خواهد زندگی كند. فقط يک نگهبان هميشه مراقب او بود. سه روز پس از ورودمان به روم، پولس سران يهود آن محل را جمع كرد و به ايشان گفت: «ای برادران، يهوديان اورشليم مرا گرفتند و تحويل دولت روم دادند تا آزارم دهند، با اينكه نه به كسی آزار رسانده بودم و نه به آداب و رسوم اجدادمان بی‌حرمتی كرده بودم. رومی‌ها از من بازجويی كردند و خواستند آزادم كنند، چون پی بردند كاری نكرده‌ام كه سزاوار مرگ باشم. اما وقتی يهوديان مخالفت كردند، مجبور شدم از قيصر دادخواهی كنم، بی‌آنكه نظر بدی به يهود داشته باشم. اما از شما خواهش كردم امروز به اينجا بياييد تا ضمن آشنايی بگويم كه اين زنجيری كه به دستهای من بسته‌اند بخاطر اين است كه ايمان دارم مسيح موعود ظهور كرده است.» جواب دادند: «ما چيزی بضد تو نشنيده‌ايم. نه نامه‌ای از يهوديه داشته‌ايم و نه گزارشی از مسافرانی كه از اورشليم آمده‌اند. ولی می‌خواهيم از خودت بشنويم كه چه ايمانی داری، چون تنها چيزی كه دربارۀ مسيحيان می‌دانيم اين است كه همه جا از آنان بد می‌گويند.» پس قرار شد يک روز ديگر بيايند. در روز مقرر، عدۀ زيادی به خانۀ او آمدند و پولس دربارۀ ملكوت خدا و عيسی مسيح برای ايشان صحبت كرد. او از صبح تا عصر از پنج كتاب موسی و كتب پيامبران برای سخنان خود دليل می‌آورد. در ميان حضار، بعضی ايمان آوردند و بعضی نياوردند. ولی بعد از گفتگوی زياد و رد و بدل كلمات، از پولس جدا شدند، درحاليكه سخنان آخر او پی درپی در گوشهايشان صدا می‌كرد: «روح‌اُلقُدس چه خوب به اشعيای نبی گفته است: به قوم اسرائيل بگو كه می‌شنويد و می‌بينيد اما نمی‌فهميد. چون دلتان سخت و گوشتان سنگين شده است. چشمانتان را به روی معرفت خدا بسته‌ايد، چون نمی‌خواهيد ببينيد و بشنويد و بفهميد و بسوی من باز گرديد تا شما را شفا بخشم. پس بدانيد كه غير يهوديان به اين نجات دست يافته، آن را خواهند پذيرفت.» *** پولس دو سال تمام در خانۀ اجاره‌ای خود ساكن بود و تمام كسانی را كه به ديدن او می‌آمدند، با روی خوش می‌پذيرفت و با شهامت دربارۀ ملكوت خدا و عيسی مسيح خداوند با ايشان صحبت می‌كرد بدون آنكه كسی مانع او شود. من، پولس، كه غلام عيسی مسيح می‌باشم، اين نامه را برای شما می نويسم. خدا مرا برگزيده و فرستاده است تا مژدۀ انجيل او را به همگان برسانم. انجيلی كه وعده‌اش را از زمانهای دور توسط انبيای خود در كتاب آسمانی داده بود. اين مژده دربارۀ فرزند خدا، يعنی خداوند ما عيسی مسيح می‌باشد كه همچون انسان از نسل داود نبی به دنيا آمد؛ اما با زنده شدنش پس از مرگ، ثابت كرد كه فرزند نيرومند خدا و دارای ذات مقدس الهی است. بوسيلۀ عيسی مسيح است كه خدا فيض و لطف بی‌پايان خود را شامل حال ما گناهكاران نالايق كرده و ما را به سراسر جهان فرستاده تا به همۀ اقوام اعلام كنيم كه او چه لطف عظيمی نموده است، تا ايشان نيز به عيسی مسيح ايمان آورند و از او اطاعت كنند. برادران عزيز كه در شهر روم هستيد و اين نامه را می‌خوانيد، شما نيز جزو كسانی هستيد كه مورد مهر و محبت خدا می‌باشند، زيرا شما هم بوسيلۀ عيسی مسيح دعوت شده‌ايد تا قوم مقدس خدا و از آن او باشيد. پس، از پدرمان خدا و خداوندمان عيسی مسيح، طالب رحمت وآرامش برای شما می‌باشم. *** پيش از هر چيز، بايد بگويم كه خبر ايمانتان به تمام دنيا رسيده و همه جا صحبت از شماست. از اينرو، برای اين خبر و برای وجود هر يک از شما، خدا را بوسيلۀ عيسی مسيح شكر می‌كنم. خدا شاهد است كه من پيوسته برای شما دعا می‌كنم، و روز و شب احتياجاتتان را به حضور او می‌برم، به حضور خدايی كه با تمام توانم او را خدمت می‌كنم و مژدۀ انجيل او را كه در بارۀ فرزندش عيسی مسيح است، به ديگران اعلام می‌نمايم. دعای ديگرم اينست كه اگر خدا بخواهد، پس از اين همه انتظار، سعادت ديدار شما نصيبم شود. زيرا بسيار مشتاق ديدارتان هستم تا بتوانم شما را از بركات خدا برخوردار سازم، و باعث تقويت ايمانتان شوم. از اين گذشته، من خود نيز نياز به كمک شما دارم تا بوسيلۀ ايمانتان تقويت شوم. به اين ترتيب، هر يک از ما باعث تقويت ايمان يكديگر می‌گرديم. اما برادران عزيز، مايلم بدانيد كه بارها خواسته‌ام نزد شما بيايم، اما هر بار مانعی پيش آمده است. قصد من از آمدن، اين بود كه خدمتی در ميان شما انجام دهم و عده‌ای را بسوی مسيح هدايت كنم، همانطور كه در جاهای ديگر نيز كرده‌ام. زيرا من خود را مديون می‌دانم كه اين خبر خوش را به همه برسانم، چه به اشخاص متمدن و چه به اشخاص بی‌تمدن، چه به تحصيلكرده‌ها و چه به بی‌سوادان. پس تا آنجا كه در توان دارم، خواهم كوشيد كه به «روم»، نزد شما بيايم و مژدۀ انجيل را در ميان شما اعلام نمايم. زيرا من به انجيل عيسی مسيح افتخار می‌كنم چون قدرت خداست برای نجات تمام كسانی كه ايمان بياورند. پيغام انجيل در ابتدا فقط به يهوديان اعلام می‌شد، اما اكنون همه می‌توانند با ايمان آوردن به آن، به حضور خدا راه يابند. اين پيغام اينست كه خدا فقط در يک صورت از سر تقصيرات ما می‌گذرد و به ما شايستگی آن را می‌دهد كه به حضور او برويم؛ و آن وقتی است كه به عيسی مسيح ايمان آوريم. بلی، فقط و فقط ايمان لازم است. همانطور كه كتاب آسمانی می‌فرمايد: «فقط كسی نجات پيدا می‌كند كه به خدا ايمان داشته باشد.» اما از سوی ديگر، خدا خشم و غضب خود را بر تمام اشخاص گناهكار و نادرست كه از حقيقت گريزانند، نازل می‌كند. برای آنان حقيقت وجود خدا كاملاً روشن است، زيرا خدا وجدانهايشان را از اين حقيقت آگاه ساخته است. انسان از ابتدا، آسمان و زمين و چيزهايی را كه خدا آفريده، ديده است و با ديدن آنها می‌تواند به وجود خدا و قدرت ابدی او كه ناديدنی هستند پی ببرد. پس وقتی در روز داوری در حضور خدا می‌ايستد، برای بی‌ايمانی خود هيچ عذر و بهانه‌ای ندارد. بلی، درست است كه مردم اين حقايق را می‌دانند، اما هيچگاه حاضر نيستند به آن اعتراف كنند و خدا را عبادت نمايند و يا حتی برای بركاتی كه هر روز عطا می‌كند، او را شكر گويند. در عوض دربارۀ وجود خدا و ارادۀ او، عقايد احمقانه‌ای ابداع می‌كنند. به همين علت ذهن نادانشان، تاريک و مغشوش شده است. خود را دانا و خردمند می‌پنداشتند، اما همگی، نادان و بی‌خرد شدند. بجای اينكه خدای بزرگ و ابدی را بپرستند، بتهايی از چوب و سنگ به شكل انسان فانی، پرندگان، چهارپايان و خزندگان ساختند و آنها را پرستيدند. بنابراين، خدا نيز ايشان را به حال خود رها كرده تا هر چه می‌خواهند بكنند و در آتش شهوات گناه‌آلود خود بسوزند و با بدنهای خود مرتكب گناهان شرم‌آور شوند. ايشان بجای اينكه به حقيقت وجود خدا ايمان بياورند، عمداً عقايد باطل را پذيرفته‌اند و مخلوق خدا را بجای خالقی كه تا ابد مورد ستايش است، می‌پرستند و خدمت می‌كنند. به همين دليل است كه خدا مردم را به حال خود رها كرده است تا خويشتن را به گناهان زشت آلوده سازند، بطوری كه حتی زنها بجای روابط جنسی طبيعی، با زنان ديگر مرتكب اعمال قبيح می‌گردند، و مردها نيز بجای اينكه با زنان خود روابط طبيعی زناشويی داشته باشند، با مردهای ديگر مرتكب گناهان شرم‌آور می‌شوند. بنابراين، سزای كارهای كثيف خود را در روح و بدن خود می‌بينند. پس همانطور كه ايشان خدا را ترک كرده‌اند و حتی حاضر نيستند به وجود او اعتراف كنند، خدا نيز ايشان را به حال خود رها كرده است تا هر آنچه به ذهن ناپاكشان خطور می‌كند، به عمل آورند. زندگی آنان پر است از هر نوع شرارت و بدی، طمع و نفرت و حسادت، قتل و جدال، دروغ و كينه و سخن‌چينی. غيبت از زبانشان دور نمی‌شود. ايشان دشمنان خدا هستند. با غرور و گستاخی، خودستايی می‌كنند. هميشه بدنبال راه‌های تازه می‌گردند تا بيشتر گناه ورزند. هرگز مطيع والدين خود نمی‌شوند. بی‌احساسند و بدقول و بی‌عاطفه و بی‌رحم. با اينكه می‌دانند خدا برای چنين اعمالی، مجازات مرگ تعيين كرده است، نه فقط خودشان مرتكب آنها می‌گردند، بلكه ديگران را نيز به انجام اين كارها تشويق می‌كنند! شايد كسی پيش خود فكر كند اين مردم چقدر پست هستند كه دست به چنين كارهايی می‌زنند. اما كسی كه چنين فكر می‌كند، خودش نيز بهتر از آنها نيست. هرگاه كسی بگويد كه اين اشخاص بدكار بايد مجازات شوند، در حقيقت خودش را محكوم می‌كند، چون او نيز همان گناهان را مرتكب می‌شود. اما می‌دانيم كه خدا هركسی را كه مرتكب چنين اعمالی شود، عادلانه و به سختی مجازات خواهد كرد. ای آدمی، آيا تصور می‌كنی كه خدا ديگران را برای اين گناهان مجازات خواهد كرد، اما از گناهان تو چشم‌پوشی خواهد نمود؟ اگر خدا تابحال نسبت به تو صبر و تحمل نشان داده است، آيا اين را نتيجۀ ضعف او می‌دانی؟ آيا متوجه نيستی كه خدا در تمام اين مدت كه تو را مجازات نكرده، در واقع به تو فرصت داده تا از گناهانت دست بكشی؟ بلی، مهربانی خدا برای اين بوده است كه تو توبه كنی. اگر دل خودت را سخت كنی و توبه نكنی برای خود مجازات وحشتناكی فراهم می‌آوری، زيرا بزودی روز خشم و غضب خدا فرا می‌رسد روزی كه در آن خدا تمام مردم جهان را عادلانه محكوم خواهد كرد، و به هركس مطابق كارهايش پاداش يا كيفر خواهد داد. او زندگی جاويد را به كسانی می‌بخشد كه با صبر و تحمل آنچه راست است به عمل می‌آورند و خواستار جلال و بزرگی و بقايی هستند كه خدا عطا می‌كند. اما آنانی را كه با حقيقت وجود خدا ضديت می‌كنند و به راه‌های گناه‌آلود خود می‌روند، بشدت مجازات خواهد كرد. بلی، ايشان مورد خشم و غضب خدا واقع خواهند شد. رنج و عذاب گريبانگير همۀ كسانی خواهد گرديد كه گناه می‌ورزند، از يهودی گرفته تا غيريهودی. اما جلال و سربلندی و آرامش الهی نصيب همۀ آنانی خواهد شد كه از خدا اطاعت می‌كنند، چه يهودی و چه غيريهودی، زيرا خدا تبعيض قائل نمی‌شود. خدا شخص گناهكار را، هر كه باشد، مجازات خواهد كرد. بعنوان مثال، مردم وحشی و از همه جا بی‌خبر كه در جنگلها زندگی می‌كنند اگر مرتكب گناه شوند، خدا مجازاتشان خواهد كرد، چون ايشان با اينكه هيچگاه كتاب آسمانی و احكام نوشته شدۀ خدا را نخوانده‌اند، اما در عمق وجدانشان، خوب را از بد تشخيص می‌دهند. پس در حقيقت احكام خدا در وجدانشان نوشته شده است و به همين دليل، وقتی كاری نيک انجام می‌دهند، وجدانشان آرام می‌گيرد و هرگاه عمل بدی مرتكب می‌شوند، وجدانشان ايشان را سرزنش می‌كند. از طرف ديگر، اشخاصی كه دارای دين و مذهب هستند نيز اگر گناه كنند، خدا مجازاتشان خواهد كرد. چون ايشان با اينكه دارای كتاب آسمانی و احكام نوشته شدۀ خدا هستند و آنها را می‌خوانند، اما از آنها اطاعت نمی‌كنند. ايشان راه راست را می‌دانند اما در آن قدم نمی‌زنند. بنابراين، بايد گفت كه دانستن احكام خدا سبب نجات نمی‌شود، بلكه اجرای آنها. *** *** *** مسلماً آن روز خواهد آمد كه عيسی مسيح به حكم خدا، افكار و انگيزه‌های مخفی همه را مورد داوری قرار دهد. همۀ اينها، بخشی از نقشۀ عظيم خداست كه من اعلام می‌كنم. و اما شما يهوديان، تصور می‌كنيد كه چون خدا شريعت و احكام خود را به شما عطا كرده است، بنابراين از شما خشنود است، و می‌باليد به اينكه برگزيدگان خدا هستيد. شما اراده و خواست خدا را می‌دانيد و خوب را از بد تشخيص می‌دهيد، چون احكام او را از كودكی آموخته‌ايد، شما يقين كامل داريد كه راه خدا را بخوبی می‌شناسيد؛ به همين جهت خود را راهنمای نابينايان می‌دانيد، و خويشتن را چراغهايی می‌پنداريد كه راه خدا را به آنانی كه در تاريكی گمراه شده‌اند، نشان می‌دهند. شما گمان می‌كنيد كه راهنمای مردم نادان هستيد و می‌توانيد امور الهی را حتی به كودكان نيز بياموزيد، زيرا تصور می‌كنيد احكام خدا را كه پر از معرفت و راستی است، می‌دانيد. حال، شما كه ديگران را تعليم می‌دهيد، چرا خودتان نمی‌آموزيد؟ به ديگران می‌گوييد كه دزدی نكنيد؛ آيا خودتان دزدی نمی‌كنيد؟ می‌گوييد كه زنا كردن گناه است؛ آيا خودتان زنا نمی‌كنيد؟ می‌گوييد كه نبايد بت‌پرستی كرد؛ آيا خودتان ماديات را همچون بت نمی‌پرستيد؟ شما به داشتن كتاب آسمانی افتخار می‌كنيد؛ ولی آيا با زير پا گذاشتن دستورات آن، به خدا توهين نمی‌كنيد؛ همانطور كه كتاب آسمانی می‌فرمايد: «مردم دنيا بخاطر شما يهوديان، به نام خدا بی‌احترامی می‌كنند!» يهودی بودن شما، درصورتی ارزش دارد كه از دستورات خدا اطاعت كنيد. در غير اينصورت، از بت‌پرستان هم بدتريد. زيرا اگر بت‌پرستان احكام خدا را اطاعت كنند، آيا خدا تمام امتيازات و افتخاراتی را كه قصد داشت به شما يهوديان بدهد، به ايشان نخواهد داد؟ يقيناً خواهد داد. در اين صورت وضع بت‌پرستان نامختون كه احكام خدا را اطاعت می‌كنند، در پيشگاه خدا از وضع شما يهوديان خيلی بهتر خواهد بود، زيرا شما باوجود اينكه ختنه شده‌ايد و صاحب كتاب آسمانی هستيد، باز احكام خدا را اطاعت نمی‌كنيد. فراموش نكنيد كه هر كه پدر و مادرش يهودی باشند و خود نيز ختنه شده باشد، يهودی نيست. بلكه يهودی واقعی كسی است كه دلش در نظر خدا پاک باشد. زيرا ختنۀ بدنی، خدا را راضی نمی‌سازد؛ خدا از كسانی راضی و خشنود می‌شود كه آرزوها و افكارشان ختنه و دگرگون شده باشد. هر كه زندگی‌اش به اينصورت تغيير يافته باشد، اگر هم شما او را تحسين نكنيد، خدا او را تحسين خواهد كرد. پس برتری يهوديت در چيست؟ آيا خدا امتياز بخصوصی برای يهوديان قائل است؟ آيا ختنه ارزشی دارد؟ بلی، خدا برای يهوديان امتيازات بسياری قائل شده است. يكی از مهم‌ترين اين امتيازات، اينست كه خدا احكام و كلام خود را به ايشان سپرد، تا آنان خواست و ارادۀ او را بدانند و آن را اجرا كنند. اما اگر بعضی از ايشان ايمان خود را از دست دادند و نسبت به خدا پيمان‌شكنی كردند، آيا خدا نيز عهد و پيمان خود را خواهد شكست؟ هرگز! اگر همۀ مردم دنيا هم دروغ بگويند، خدا هرگز دروغ نمی‌گويد. در كتاب آسمانی در اين باره آمده كه هر چه خدا می‌فرمايد، هميشه راست و درست است، و در هر داوری پيروزی با اوست. اما بعضی چنين استدلال می‌كنند: «خوب است كه ما بی‌ايمان بمانيم! گناهان ما نتيجۀ خوبی دارد! زيرا وقتی مردم ببينند كه ما چقدر بد هستيم، بهتر پی خواهند برد كه خدا چقدر نيكوست! پس، در اينصورت آيا انصاف است كه خدا ما را مجازات كند، درحاليكه گناهان ما به جلال او كمک می‌كند؟» به هيچ وجه چنين نيست! زيرا چنين خدايی ديگر شايسته نخواهد بود كسی را داوری كند. چون اگر نادرستی من در مقايسه با راستی خدا باعث بزرگی و جلال او گردد، ديگر او نمی‌تواند مرا بعنوان يک گناهكار، داوری و محكوم كند. اگر بخواهيد چنين استدلال كنيد، به اين نتيجه خواهيد رسيد كه «هر چه ما بدتر باشيم، خدا بيشتر خشنود می‌گردد.» بعضی به من افترا می‌زنند و می‌گويند كه من اين را وعظ می‌كنم. محكوميت چنين اشخاص قطعی است. خوب، چه نتيجه می‌گيريم؟ آيا ما يهوديان از ديگران بهتريم؟ نه، به هيچ وجه! زيرا قبلاً بيان كرديم كه همه بطور يكسان گناهكارند، چه يهودی باشند، چه غيريهودی. كتاب آسمانی نيز در اين باره می‌فرمايد: هيچكس نيكوكار نيست، در تمام عالم، يک بی‌گناه هم يافت نمی‌شود. هيچكس فهم ندارد، كسی واقعاً طالب خدا نيست. همه از او روی برگردانيده‌اند؛ همه به راه خطا رفته‌اند؛ حتی يک نفر هم نيست كه نيكوكار بوده باشد. سخنان ايشان كثيف و متعفن است، همچون بوی تعفنی كه از قبر به مشام می‌رسد. زبانشان را برای فريب دادن بكار می‌برند. سخنانشان همچون نيش مار كشنده است. دهانشان پر از لعنت و تلخی است. پايهايشان برای خون ريختن شتابان است. به هر جا برسند، پريشانی و ويرانی بجا می‌گذارند. از آرامش الهی نصيبی ندارند. احترام و ترس خدا، جايی در قلبشان ندارد. بنابراين، خدا يهوديان را خيلی شديدتر داوری و مجازات خواهد كرد، زيرا ايشان می‌بايست بجای اينكه مرتكب چنين گناهانی شوند، دستورات و احكام خدا را بجا آورند. به همين علت هيچيک از ايشان نخواهد توانست برای بی‌ايمانی و گناهان خود، عذر و بهانه‌ای بياورد. در حقيقت، تمام مردم دنيا در برابر تخت داوری خدای قادر مطلق، مقصر و محكومند. پس ملاحظه می‌كنيد كه با اجرای شريعت، كسی هرگز نمی‌تواند رضايت خدا را حاصل كند. در واقع هر چه بيشتر شريعت را بدانيم، بيشتر پی‌می‌بريم كه آن را زير پا گذارده‌ايم. شريعت فقط چشمان ما را باز می‌كند تا گناهان خود را ببينيم. اما اكنون خدا راه ديگری برای نجات به ما نشان داده است. ما تابحال سعی می‌كرديم با اجرای مقررات و تشريفات مذهبی، به اين نجات و رستگاری دست يابيم و در حضور خدا پاک و بی‌گناه شمرده شويم. اما در اين راه نوين، ديگر چنين نيست، هر چند كه اين راه، چندان هم تازه نيست، زيرا كتاب آسمانی ما از زمانهای گذشته نويد آن را داده بود. اينک خدا چنين مقرر داشته كه اگر كسی به مسيح ايمان بياورد، از سر تقصيرات او بگذرد و او را كاملاً «بی‌گناه» بحساب آورد. همه انسانها نيز بدون توجه به مقام و يا سوابقشان، می‌توانند ازهمين راه، يعنی «ايمان به عيسی مسيح» نجات يابند. *** زيرا همه گناه كرده‌اند و هيچكس به آن كمال مطلوب و پرجلالی كه خدا انتظار دارد، نرسيده است. اما اكنون اگر به عيسی مسيح ايمان آوريم، خدا ما را كاملاً «بی‌گناه» به حساب می‌آورد، چون عيسی مسيح به لطف خود بطور رايگان گناهان ما را برداشته است. خدا عيسی مسيح را فرستاد تا مجازات گناهان ما را متحمل شود و خشم و غضب خدا را از ما برگرداند. خدا خون مسيح و ايمان ما را وسيله‌ای ساخت برای نجات ما از غضب خود. به اين ترتيب او عدالت خود را ظاهر نمود. اگر او كسانی را كه در زمانهای گذشته گناه كرده بودند مجازات نكرد، اين هم كاملاً عادلانه بود، زيرا او منتظر زمانی بود كه مسيح بيايد و گناهان آنان را نيز پاک سازد. در زمان حاضر نيز خدا از همين راه گناهكاران را به حضور خود می‌پذيرد، زيرا عيسی مسيح گناهان ايشان را برداشته است. اما آيا اين بی‌انصافی نيست كه خدا گناهكاران را بی‌گناه بشمارد؟ نه، زيرا خدا اين كار را بر اساس ايمانشان به عيسی مسيح انجام می‌دهد، يعنی ايمان به كسی كه با خون خود گناهانشان را پاک كرده است. آيا حالا ديگر كسی می‌تواند به خود ببالد و تصور كند كه با پرهيزكاری و اعمال نيک خود، نجات يافته و مقبول خدا گشته است؟ هرگز! چرا؟ زيرا نجات، نه از كارهای نيک ما و انجام تشريفات مذهبی، بلكه از كارهايی كه عيسی مسيح برای ما انجام داد و از ايمانی كه ما به او داريم، بدست می‌آيد. پس ما بوسيلۀ ايمان به عيسی مسيح نجات می‌يابيم و در حضور خدا بی‌گناه به حساب می‌آييم، نه بسبب كارهای خوب خود يا انجام تشريفات مذهبی. آيا خدا فقط يهوديان را از اين راه نجات می‌دهد؟ نه، غيريهوديان نيز می‌توانند از همين راه به حضور خدا راه يابند. زيرا در نظر خدا همه يكسانند. همه، چه يهودی و چه غيريهودی، بوسيلۀ ايمان بی‌گناه محسوب می‌شوند. حال كه بوسيلۀ ايمان نجات می‌يابيم، آيا ديگر لازم نيست شريعت و احكام خدا را اطاعت نماييم؟ نه، درست برعكس است! زيرا فقط زمانی می‌توانيم احكام خدا را اطاعت كنيم كه به عيسی مسيح ايمان آوريم. حال ببينيم خدا جدّ ما ابراهيم را بر چه اساس بی‌گناه بحساب آورد؛ آيا بخاطر اعمال نيک او و انجام تشريفات مذهبی بود، يا بخاطر ايمانش؟ اگر بخاطر اعمال نيكش بود، پس جا داشت كه بخود ببالد. اما از ديدگاه خدا، ابراهيم هيچ علتی برای باليدن نداشت. *** زيرا كتاب آسمانی ما می‌فرمايد: «ابراهيم به خدا ايمان آورد، به همين دليل خدا از خطايای او چشم پوشيد و او را «بی‌گناه» به شمار آورد.» اما آيا اعمال نيک ابراهيم در نجات او هيچگونه تأثيری نداشت؟ نه! به اين دليل كه نجات و رستگاری، هديۀ خداوند است. اگر كسی می‌توانست نجات و آمرزش گناهان خود را با انجام كارهای خوب بدست آورد، نجات هديه نمی‌بود. اما نجات هديۀ خداوند است و به كسانی عطا می‌شود كه برای بدست آوردن آن، به اعمال نيک خود تكيه نمی‌كنند. بلی، خدا در صورتی گناهكاران را بی‌گناه به حساب می‌آورد كه به عيسی مسيح ايمان بياورند. *** داود نبی در بيان همين حقيقت، شادی يک شخص گناهكار را توصيف می‌كند كه بدون آنكه لايق باشد، خدا او را «بی‌گناه» اعلام می‌دارد. حضرت داود می‌گويد: «خوشابه حال كسی كه خدا گناهانش را بخشيده و از خطايای او چشم پوشيده باشد! چه سعادتی كه خداوند ديگر گناهی عليه او بحساب نياورد!» حال ممكن است اين سؤال مطرح شود كه اين سعادت نصيب چه كسانی می‌گردد؟ آيا فقط نصيب اشخاصی می‌شود كه ضمن ايمان به عيسی مسيح، مطابق شريعت ختنه نيز می‌شوند؟ يا نصيب آنانی هم می‌شود كه بدون ختنه، فقط به عيسی مسيح ايمان دارند؟ درمورد ابراهيم چطور بود؟ ديديم كه ابراهيم خشنودی خدا را از راه ايمان بدست آورد و خدا او را «بی‌گناه» دانست. اما آيا فقط از راه ايمان بود يا به دليل ختنه نيز بود؟ برای پاسخ به اين سؤال، من از شما سؤال ديگری می‌كنم: چه موقع خدا ابراهيم را «بی‌گناه» به شمار آورد؟ پيش از انجام مراسم ختنه، يا بعد از آن؟ واقعيت اينست كه پيش از آن بود. در واقع او زمانی ختنه شد كه مدتها از ايمان آوردن او به خدا و دريافت وعدۀ بركت الهی می‌گذشت. مراسم ختنه، نشانه و علامتی بود از اين واقعيت كه ابراهيم از قبل، يعنی قبل از ختنه شدن، به خدا ايمان داشته و خدا نيز او را از مدتها پيش نيک و بی‌گناه به شمار آورده است. در نتيجه ابراهيم از لحاظ روحانی، پدر كسانی است كه بدون ختنه شدن و انجام ساير تشريفات شريعت، به خدا ايمان دارند و نجات يافته‌اند. پس ملاحظه می‌كنيم كه خدا كسانی را كه ختنه شده‌اند ولی به او ايمان می‌آورند نيز «بی‌گناه» و نيک بحساب می‌آورد. در ضمن، ابراهيم از لحاظ روحانی پدر كسانی است كه ختنه شده‌اند، اما با توجه به زندگی ابراهيم، پی برده‌اند كه نجات و لطف خدا، از راه ايمان بدست می‌آيد، نه در اثر مراسم ختنه. زيرا ابراهيم تنها از راه ايمان توانست رضايت خدا را حاصل كند، پيش از آنكه ختنه شود. خدا به ابراهيم و به نسل او وعده داد كه جهان را به ايشان ببخشد. واضح است كه اين وعدۀ خدا به اين دليل نبود كه ابراهيم تشريفات و احكام شريعت را اجرا می‌كرد، بلكه فقط بخاطر ايمان او بود، ايمان و اعتماد به اينكه خدا وعده‌های خود را وفا خواهد نمود. خدا نيز در برابر اين ايمان، ابراهيم را «بی‌گناه» شناخت. پس اگر هنوز هم ادعا می‌كنيد كه بركات خدا نصيب كسانی می‌شود كه احكام و تشريفات يهود را نگاه می‌دارند، در واقع منظورتان اينست كه وعده‌های خدا به صاحبان ايمان، بی‌اعتبار است و ايمان به خدا نيز كار احمقانه‌ای است. اما حقيقت امر اينست كه هرگاه بكوشيم نجات و سعادت الهی را از راه انجام احكام شريعت بدست آوريم، هميشه نتيجه‌اش اين می‌شود كه مورد خشم و غضب خدا قرار می‌گيريم؛ زيرا هيچگاه موفق نمی‌شويم آن احكام را كاملاً رعايت كنيم. ما تنها زمانی می‌توانيم قانون شكنی نكنيم كه اصلاً قانونی وجود نداشته باشد. پس نتيجه می‌گيريم كه خدا بركات خود را از راه ايمان به ما عطا می‌كند، همچون يک هديه. حال، چه مراسم مذهبی را رعايت كنيم و چه نكنيم، اگر ايمانی مانند ايمان ابراهيم داشته باشيم، بی‌شک آن بركات نصيب ما نيز خواهد شد، چون از لحاظ ايمان، ابراهيم پدر همگی ماست. كتاب آسمانی می‌فرمايد: «خدا ابراهيم را پدر اقوام بسياری ساخته است.» معنی اين آيه اينست كه خدا هركسی را كه مانند ابراهيم به خدا ايمان داشته باشد، از هر قومی نيز كه باشد، به حضور خود می‌پذيرد. اين قول خود خداست، خدايی كه مرده‌ها را زنده می‌كند و به دستور او موجودات از نيستی به هستی می‌آيند. بنابراين، زمانی كه خدا به ابراهيم فرمود كه به او پسری خواهد بخشيد و از نسل او اقوام بسياری بوجود خواهند آمد، ابراهيم به وعدۀ خدا ايمان آورد، اگر چه چنين امری عملاً محال بود. زيرا در آن زمان ابراهيم صد سال داشت و همسرش سارا نود سال، و هيچيک قادر نبودند صاحب فرزند شوند. باوجود اين، چون ايمان ابراهيم قوی بود، به وعدۀ خدا شک نكرد. بلی، او هيچگاه شک ننمود. او به خدا ايمان داشت و ايمانش روزبروز قوی‌تر می‌شد، و حتی قبل از اينكه خدا به وعده‌اش عمل كند، او را سپاس می‌گفت، زيرا يقين داشت كه خدا قادر است به همۀ وعده‌های خود عمل كند. بخاطر همين ايمان، خدا او را بخشيد و «بی‌گناه» به شمار آورد. اما اگر در كتاب آسمانی آمده كه ابراهيم از راه ايمان مورد قبول خدا واقع شد، اين امر فقط دربارۀ ابراهيم نوشته نشده است. بلكه برای اين نوشته شد كه ما اطمينان بيابيم كه خدا ما را نيز از همان راه به حضور خود می‌پذيرد، يعنی از راه ايمان به وعدۀ خدا، خدايی كه خداوند ما عيسی را پس از مرگ زنده كرد. عيسی مسيح بخاطر گناهان ما تسليم مرگ گرديد و دوباره زنده شد تا ما در پيشگاه خدا «بی‌گناه» بحساب آييم. پس چون بوسيلۀ ايمان به عيسی مسيح در نظر خدا پاک و بی‌گناه محسوب شده‌ايم، از رابطۀ مسالمت‌آميزی با خدا بهره‌مند هستيم. اين رابطه زمانی ايجاد شد كه خداوند ما عيسی مسيح جانش را روی صليب در راه ما فدا كرد. بسبب همين ايمان است كه عيسی مسيح ما را در چنين مقام و موقعيت عالی و ممتازی قرار داده است، مقام و موقعيتی كه اكنون نيز در آن قرار داريم؛ و با اطمينان و شادی فراوان، مشتاق هستيم بصورتی درآييم كه خدا برای ما در نظر گرفته است. اما نه تنها از اين بابت شاديم، بلكه وقتی با مشكلات زندگی و سختی‌های روزگار نيز روبرو می‌شويم، باز خوشحال هستيم زيرا می‌دانيم اين سختی‌ها به خير و صلاح ما هستند چون به ما می‌آموزند كه صبر و تحمل داشته باشيم. صبر و تحمل نيز باعث رشد و استحكام شخصيت ما می‌شود و به ما ياری می‌كند تا ايمانمان به خدا روزبروز قوی‌تر گردد. چنين ايمانی سرانجام اميد ما را نيز نيرومند و پايدار می‌سازد، تا بتوانيم در برابر هر مشكلی بايستيم و اطمينان داشته باشيم كه هر پيش آمدی به خير و صلاح ماست، زيرا می‌دانيم كه خدا چقدر نسبت به ما مهربان است. ما اين محبت گرم او را در سراسر وجود خود احساس می‌كنيم، زيرا او روح‌القدس را به ما عطا فرموده تا دلهای ما را از عشق و محبتش لبريز سازد. پس ملاحظه می‌كنيد كه در آن هنگام كه ما درمانده و ذليل بوديم، درست در زمان مناسب، مسيح آمد و در راه ما گناهكاران جان خود را فدا كرد! حتی اگر ما انسانهايی خوب و پرهيزكار می‌بوديم، كمتر كسی ممكن بود حاضر شود جانش را در راه ما فدا كند، هرچند ممكن است كسی پيدا شود كه بخواهد در راه يک انسان خوب و نجيب جانش را فدا كند. اما ببينيد خدا چقدر ما را دوست داشت كه با وجود اينكه گناهكار بوديم، مسيح را فرستاد تا در راه ما فدا شود. اگر آن زمان كه گناهكار بوديم، مسيح با ريختن خون خود اين فداكاری را در حق ما كرد، حالا كه خدا ما را بی‌گناه بحساب آورده، چه كارهای بزرگتری برای ما انجام خواهد داد و ما را از خشم و غضب آيندۀ خدا رهايی خواهد بخشيد. هنگامی كه دشمنان خدا بوديم، او بوسيلۀ مرگ فرزندش ما را با خود آشتی داد؛ پس اكنون كه دوستان خدا شده‌ايم و عيسی مسيح هم در قلب ما زندگی می‌كند، چه بركات عالی و پرشكوهی به ما عطا خواهد كرد. حال، چقدر از رابطۀ عالی و جديدی كه با خدا داريم، شاديم! اينها همه از بركت وجود خداوند ما عيسی مسيح است كه در راه گناهكاران، جان خود را فدا كرد تا ما را دوستان خدا سازد. وقتی آدم گناه كرد، گناه او تمام نسل بشر را آلوده ساخت و باعث شيوع مرگ در سراسر جهان شد. درنتيجه، همه چيز دچار فرسودگی و تباهی گشت، چون انسانها همه گناه كردند. (يقين داريم كه گناه آدم تمام اين مسايل را بوجود آورد، زيرا اگر چه مردم از زمان آدم تا موسی گناه می‌كردند، اما خدا در آن زمان ايشان را بسبب زير پا گذاشتن احكام خود محكوم نمی‌كرد، چون هنوز احكام و دستورات خود را به ايشان عطا نكرده بود. باوجود اين، آنها نيز همه مردند، اما نه به همان علتی كه آدم مرد، زيرا ايشان مانند او از ميوۀ درخت ممنوع نخورده بودند.) چه تفاوت بزرگی است ميان آدم و مسيح موعود كه می‌بايست ظهور كند! و چه فرق بزرگی است ميان گناه آدم و بخشش خدا! آدم با گناه خود، باعث مرگ عدۀ بسياری شد؛ اما عيسی مسيح از روی لطف خدا، سبب بخشش گناهان بسياری گشت. يک گناه آدم موجب شد كه عدۀ بسياری محكوم به مرگ گردند، درحالی كه مسيح گناهان بسياری را به رايگان پاک می‌كند و باعث می‌شود خدا ايشان را «بی‌گناه» بشناسد. در نتيجۀ گناه يک انسان يعنی آدم، مرگ و نابودی همه چيز را در چنگال خود گرفت؛ اما تمام كسانی كه هديۀ خدا يعنی آمرزش و پاكی كامل از گناه را می‌پذيرند، از آن پس شريک حيات و سلطنت يک انسان ديگر يعنی عيسی مسيح می‌گردند. بلی، گناه آدم برای همه محكوميت به همراه آورد، ولی عمل شايسته و مقدسی كه مسيح انجام داد، همه را از محكوميت رهايی می‌دهد و به ايشان زندگی می‌بخشد. آدم باعث شد كه عدۀ زيادی گناهكار شوند، اما مسيح باعث شد كه خدا بسياری را «بی‌گناه» بحساب آورد، زيرا از خدا اطاعت كرد و بر روی صليب كشته شد. پس ده فرمان موسی چه نقشی در نجات انسان از گناه دارد؟ ده فرمان به اين دليل عطا شد تا بر تمام مردم مسلم شود كه تا چه حد احكام خدا را زير پا گذاشته‌اند. اما هر چه بيشتر به طبيعت گناهكار خود پی می‌بريم، بيشتر لطف و بخشش بی‌پايان خدا را درک می‌كنيم. قبلاً گناه بر انسان حكومت می‌كرد و باعث مرگ می‌شد، اما اكنون لطف و مهربانی خدا حكومت می‌كند تا نه تنها ما را در نظر او شايسته سازد، بلكه بوسيلۀ خداوند ما عيسی مسيح، ما را به زندگی جاويد برساند. خوب، اكنون چه بايد كرد؟ آيا بايد به زندگی گذشته و گناه‌آلود خود ادامه دهيم تا خدا نيز لطف و بخشش بيشتری به ما نشان دهد؟ هرگز! مگر نمی‌دانيد كه وقتی به مسيح ايمان آورديم و غسل تعميد گرفتيم، جزئی از وجود پاک او شديم و با مرگ او، طبيعت گناه‌آلود ما نيز مرد؟ پس، حال، كه قدرت گناه در ما نابود شده است، چگونه می‌توانيم باز به زندگی گناه‌آلود سابق خود ادامه دهيم؟ *** هنگامی كه مسيح مرد، طبيعت كهنۀ ما هم كه گناه را دوست می‌داشت، با او در آبِ تعميد دفن شد؛ و زمانی كه خدای پدر با قدرت پر جلال خود، مسيح را به زندگی بازگرداند، ما نيز در آن زندگی تازه و عالی شريک شديم. بنابراين، ما جزئی از وجود مسيح شده‌ايم. بعبارت ديگر، هنگامی كه مسيح بر روی صليب مرد، در واقع ما نيز با او مرديم؛ و اكنون كه او پس از مرگ زنده شده است، ما نيز در زندگی تازۀ او شريک هستيم و مانند او پس از مرگ زنده خواهيم شد. آن خواسته‌های پيشين و ناپاک ما با مسيح بر روی صليب ميخكوب شد. آن قسمت از وجود ما كه خواهان گناه بود، درهم شكسته شد، بطوری كه بدن ما كه قبلاً اسير گناه بود، اكنون ديگر در چنگال گناه نيست و از اسارت و بردگی گناه آزاد است. زيرا وقتی نسبت به گناه می‌ميريم، از كشش و قدرت آن آزاد می‌شويم؛ و از آنجا كه طبيعت كهنه و گناهكار ما با مسيح مرد، می‌دانيم كه بايد در زندگی جديد مسيح نيز شريک باشيم. مسيح پس از مرگ زنده شد و ديگر هرگز نخواهد مرد و مرگ بر او تسلطی ندارد. مسيح مرد تا قدرت گناه را در هم بكوبد و اكنون تا ابد زنده است تا با خدا رابطۀ ابدی داشته باشد. به همين ترتيب، شما هم طبيعت كهنه و گناهكار خود را برای گناه مرده بدانيد، اما بوسيلۀ عيسی مسيح خود را برای خدا زنده تصور كنيد. خلاصه ديگر اجازه ندهيد كه گناه بر اين بدن فانی شما حكمرانی كند و به هيچ وجه تسليم خواهشهای گناه‌آلود نشويد. اجازه ندهيد هيچ عضوی از بدن شما وسيله‌ای باشد برای گناه كردن، بلكه خود را كاملاً به خدا بسپاريد و سراسر وجود خود را به او تقديم كنيد؛ زيرا شما از مرگ به زندگی بازگشته‌ايد و بايد وسيله‌ای مفيد در دست خداوند باشيد تا هدفهای نيكوی او را تحقق بخشيد. پس گناه ديگر ارباب شما نباشد، زيرا اكنون ديگر در قيد شريعت نيستيد تا گناه شما را اسير خود سازد بلكه به فيض و لطف خدا از قيد آن آزاد شده‌ايد. اما اگر نجات ما از راه اجرای شريعت و احكام خدا بدست نمی‌آيد، بلكه خدا آن را بخاطر فيض و لطف خود به ما عطا می‌كند، آيا اين بدان معناست كه می‌توانيم باز هم گناه كنيم؟ هرگز! مگر نمی‌دانيد كه اگر اختيار زندگی خود را بدست كسی بسپاريد و مطيع او باشيد، شما بردۀ او خواهيد بود، و او ارباب شما؟ شما می‌توانيد گناه و مرگ را بعنوان ارباب انتخاب كنيد، و يا اطاعت از خدا و زندگی جاويد را. اما خدا را شكر كه اگر چه در گذشته با ميل خود اسير و بردۀ گناه بوديد، اما اكنون با تمام وجود مطيع تعليمی شده‌ايد كه خدا به شما سپرده است؛ و از بردگی گناه آزاد شده‌ايد تا از اين پس، بردۀ پاكی و صداقت باشيد. اين مسايل را بطور ساده در قالب روابط ارباب و برده بيان می‌كنم تا آن را بهتر درک كنيد: منظورم اينست كه همانطور كه در گذشته بردۀ همه نوع گناه بوديد، اكنون نيز به خدمت آن اموری كمر ببنديد كه راست و مقدس هستند. در آن روزها كه بردۀ گناه بوديد، در قيد و بند نيكی و راستی نبوديد. اما فايدۀ چنين زندگی چه بود؟ خودتان اكنون از آن كارها شرمگين هستيد، زيرا نتيجه‌ای جز هلاكت ابدی نداشتند. اما الان شما از قدرت گناه آزاد شده‌ايد و در خدمت خدا هستيد؛ بنابراين، او نيز شما را هر روز پاكتر و شايسته‌تر می‌سازد تا سرانجام زندگی جاويد نصيبتان گردد. زيرا هر كه گناه كند، تنها دستمزدی كه خواهد يافت، مرگ است؛ اما هر كه به خداوند ما عيسی مسيح ايمان آورد، پاداش او از خدا زندگی جاويد است. ای برادران عزيز، شما كه از اصول شريعت آگاهی داريد، يقيناً می‌دانيد كه وقتی شخصی می‌ميرد، اصول شريعت ديگر بر او حاكم نيست. بعنوان مثال زنی كه ازدواج كرده، تا زمانی كه شوهرش زنده است، شرعاً به شوهرش تعلق دارد و مجاز نيست با مرد ديگری ازدواج كند. اما اگر شوهرش فوت كند، آزاد است و می‌تواند با مرد ديگری ازدواج كند. آن زن در صورتی كه پيش از فوت شوهر دست به چنين عملی بزند، زناكار خوانده می‌شود، اما پس از مرگ شوهرش، اشكالی در اين كار وجود ندارد. *** درمورد شما نيز همين امر صادق است، به اين ترتيب كه شريعت يهود در گذشته همچون شوهر و صاحب اختيار شما بود. اما شما همراه مسيح بر روی صليب مرديد، از اينرو از قيد «ازدواج و تعلق به شريعت يهود» آزاد شده‌ايد و شريعت ديگر بر شما تسلط و حكمرانی ندارد. سپس همانطور كه مسيح زنده شد، شما هم زنده شديد و اكنون شخص جديدی هستيد. حال، می‌توان گفت كه شما با آن كسی كه از مردگان برخاست و زنده شد، «ازدواج كرده‌ايد»، و از اينرو می‌توانيد برای خدمت خدا مفيد باشيد و ثمر بياوريد. هنگامی كه هنوز طبيعت كهنۀ شما بر وجودتان مسلط بود، شريعت و احكام دين يهود باعث می‌شد خواهشهای گناه‌آلود در شما بيدار شوند و وادارتان سازند تا اعمالی را انجام دهيد كه خدا نهی كرده است؛ به اين ترتيب به سوی تباهی و مرگ می‌رفتيد. اما اكنون ديگر وظيفه‌ای نسبت به احكام دين يهود نداريد، زيرا در همان زمان كه اسير آنها بوديد، «مرديد» و حال می‌توانيد خدا را بطور حقيقی خدمت كنيد، نه به روش سابق يعنی اطاعت از تعدادی امر و نهی، بلكه به روش نوين يعنی بوسيلۀ روح‌القدس. پس آيا منظور اينست كه شريعت بد است؟ هرگز! شريعت بد نيست، اما همين شريعت بود كه بدی و گناهان مرا به من نشان داد. بعنوان مثال اگر در احكام و شريعت، گفته نشده بود كه «نبايد در قلب خود خواهشهای ناپاک داشته باشيد»، من هيچگاه به وجود چنين خواهشهايی در خود پی نمی‌بردم. پس شريعت عليه خواهشهای ناپسند من بود؛ گناه نيز با استفاده از اين امر، نادرستی اين قبيل خواهشها و اميال را به ياد من می‌آورد و آنها را در من بيدار می‌كرد! درواقع انسان فقط زمانی گناه نمی‌كند كه هيچ شريعت و حكمی وجود نداشته باشد. به همين دليل، من تا زمانی كه از احكام شريعت آگاهی نداشتم، از زندگی آسوده‌ای برخوردار بودم. اما وقتی از اين احكام آگاهی يافتم، متوجه شدم كه آنها را زير پا گذاشته‌ام، و به همين علت گناهكار و محكوم به مرگ هستم. همان احكام نيكو كه انتظار می‌رفت راه زندگی را به من نشان دهند، سبب محكوميت و مرگ من شدند. گناه مرا فريب داد و با استفاده از احكام پاک الهی، مرا محكوم به مرگ كرد. اما باوجود اين مسايل، هيچ شكی نيست كه شريعت، بخودی خود كاملاً خوب و مقدس و منصفانه است. اما چگونه چنين چيزی ممكن است؟ اگر شريعت موجب محكوميت و هلاكت من شد، چگونه می‌تواند خوب باشد؟ واقعيت اينست كه شريعت نيكوست، اما اين گناه بود كه از وسيله‌ای نيكو سوءاستفاده كرد تا باعث محكوميت من گردد. پس ملاحظه می‌كنيد كه گناه چقدر فريبنده و مرگبار و سزاوار لعنت است كه برای رسيدن به هدف خود يعنی نابودی من، از احكام و شريعت خوب خدا سوءاستفاده می‌كند. پس، شريعت خوب است و اشكالی در آن وجود ندارد. اشكال در من است كه همچون يک برده به گناه فروخته شده‌ام. بنابراين، من اختيار عمل خود را ندارم، زيرا هر چه می‌كوشم كار درست را انجام دهم نمی‌توانم، بلكه كاری را انجام می‌دهم كه از آن متنفرم! من بخوبی می‌دانم كه آنچه می‌كنم، اشتباه است و وجدان ناراحت من نيز نشان می‌دهد كه خوب بودن شريعت را تصديق می‌كنم. اما كاری از دستم بر نمی‌آيد، زيرا كنندۀ اين كارها من نيستم. اين گناه درون من است كه مرا وادار می‌كند مرتكب اين اعمال زشت گردم، زيرا او از من قويتر است. اكنون ديگر برای من ثابت شده است كه وجود من بخاطر اين طبيعت نفسانی، از سر تا پا فاسد است. هر چه تلاش می‌كنم، نمی‌توانم خود را به انجام اعمال نيكو وادارم. می‌خواهم خوب باشم، اما نمی‌توانم. می‌خواهم كار درست و خوب انجام دهم، اما قادر نيستم. سعی می‌كنم كار گناه‌آلودی انجام ندهم، اما بی‌اختيار گناه می‌كنم. پس اگر كاری را انجام می‌دهم كه نمی‌خواهم، واضح است كه اشكال در كجاست: گناه هنوز مرا در چنگال خود اسير نگاه داشته است. به نظر می‌رسد كه در زندگی، اين يک واقعيت است كه هرگاه می‌خواهيم كار نيک انجام دهيم، بی‌اختيار كار بد از ما سر می‌زند. البته طبيعت تازه‌ام مايل است خواست خدا را انجام دهد، اما چيزی در عمق وجودم، در طبيعت نفسانی من هست كه با فكرم در جنگ و جدال می‌باشد و در اين مبارزه پيروز می‌شود و مرا بردۀ گناه می‌سازد، گناهی كه هنوز در درون من وجود دارد. در فكرم اراده می‌كنم كه خدمتگزار از جان گذشتۀ خدا باشم، اما می‌بينم كه هنوز اسير گناه هستم. پس می‌بينيد كه من در چه حال زاری هستم: طبيعت جديد من به من امر می‌كند كه اعمالم پاک و خوب باشد، اما آن طبيعت كهنه كه هنوز در من است، بسوی گناه كشيده می‌شود. وای كه در چه تنگنای وحشتناكی گرفتار شده‌ام! چه كسی می‌تواند مرا از چنگ اين طبيعت مرگبار آزاد كند؟ خدا را شكر، اين كار را خداوند، عيسی مسيح انجام می‌دهد. بنابراين، چون به عيسی مسيح تعلق داريم، هيچ محكوميت و مجازاتی در انتظار ما نيست. زيرا قدرت حيات‌بخش روح‌القدس كه به لطف مسيح به ما عطا شده، ما را از سلطۀ گناه و مرگ آزاد كرده است. درواقع، ما با دانستن احكام مذهبی از چنگال گناه نجات پيدا نكرديم، زيرا قادر به رعايت آنها نيستيم. به همين علت خدا طرح ديگری برای نجات ما تهيه ديد. او فرزند خود عيسی مسيح را در بدنی مانند بدن انسانی ما به اين جهان فرستاد، با اين تفاوت كه بدن او مثل بدن ما تحت سلطۀ گناه نبود. او آمد و جانش را در راه آمرزش گناهان ما قربانی كرد، تا ما را نيز از سلطۀ گناه آزاد سازد. پس حال، قادريم احكام و دستورات خدا را اطاعت كنيم، زيرا عنان زندگی ما در دست روح خداست نه در دست طبيعت كهنه و گناه‌آلود ما. آنانی كه عنان زندگی خود را بدست طبيعت كهنه‌شان می‌دهند، چيزی جز ارضای شهوات خود نمی‌جويند. اما آنانی كه تابع روح خدا هستند، اعمالی را بجا می‌آورند كه خدا را خشنود می‌سازد. اگر از روح خدا پيروی كنيم، حيات و آرامش نصيبمان می‌گردد؛ اما اگر از طبيعت كهنه خود پيروی كنيم، چيزی جز مرگ و هلاكت بدست نخواهيم آورد. زيرا طبيعت گناه‌آلود ما، برضد خداست و هرگز از احكام خدا اطاعت نكرده و نخواهد كرد. ازاينرو، آنانی كه عنان زندگی‌شان در دست طبيعت كهنۀ گناه‌آلودشان است و هنوز در پی خواهشهای ناپاک سابق خود هستند، نمی‌توانند خدا را راضی كنند. البته شما چنين نيستيد. چنانچه روح خدا در وجود شما ساكن باشد، عنان زندگی‌تان در دست طبيعت تازه‌تان خواهد بود. به ياد داشته باشيد كه اگر روح مسيح در وجود كسی ساكن نباشد، او اصلاً مسيحی نيست. با اينحال، اگر چه مسيح در وجود شما زندگی می‌كند، اما سرانجام بدنتان در اثر عواقب گناه خواهد مرد، ولی روحتان زنده خواهد ماند، زيرا مسيح روحتان را آمرزيده است. و اگر روح خدايی كه عيسی مسيح را پس از مرگ زنده كرد، در وجود شما باشد، همان خدا بدنهای فانی شما را نيز پس از مرگ بوسيلۀ همين روح كه در وجود شماست، زنده خواهد كرد. پس، ای برادران عزيز، شما ديگر به هيچ وجه مجبور نيستيد از اميال و خواهشهای طبيعت گناه‌آلود سابق خود پيروی كنيد، زيرا در اينصورت گمراه و هلاک خواهيد شد. اما اگر با قدرت روح خدا، اين طبيعت كهنه را با اعمال ناپاكش نابود سازيد، زنده خواهيد ماند. زيرا تمام كسانی كه از روح خدا پيروی می‌كنند، فرزندان خدا هستند. پس همچون برده‌ها، رفتارمان آميخته با ترس و لرز نباشد، بلكه مانند فرزندان خدا رفتار نماييم، فرزندانی كه به عضويت خانوادۀ خدا پذيرفته شده‌اند و خدا را پدر خود می‌خوانند. زيرا روح خدا در عمق وجود ما، به ما می‌گويد كه ما فرزندان خدا هستيم. و اگر فرزندان خدا هستيم، وارثان او نيز خواهيم بود. بعبارت ديگر، خدا تمام آن جلال و شكوهی را كه به فرزند خود عيسی مسيح خواهد داد، به ما نيز عطا خواهد فرمود. اما اگر می‌خواهيم در آينده در جلال او شريک شويم، بايد اكنون در دردها و رنجهای او نيز شريک گرديم. با وجود اين، سختی‌هايی كه در زمان حاضر متحمل می‌شويم، در مقابل جلال و شكوهی كه در آينده خدا نصيبمان خواهد ساخت، هيچ است. تمام آفرينش نيز بی‌صبرانه منتظر روزی است كه خدا فرزندان خود را پس از مرگ زنده كند. زيرا جهان برخلاف خواست خود، به دستور خدا محكوم به فنا شد. اما اين اميد هست كه روزی جهان از قيد فنا رها شود و در آزادی پرشكوهی كه متعلق به فرزندان خداست، شريک گردد. *** چون می‌دانيم كه حتی حيوانات و گياهان نيز كه گرفتار بيماری و مرگند، همچون زنی كه در حال زاييدن است، درد می‌كشند و در انتظار اين واقعۀ بزرگ، روزشماری می‌كنند. حتی ما مسيحيان، با اينكه روح خدا را بعنوان نشانه‌ای از شكوه و جلال آينده در خود داريم، با آه و ناله در انتظاريم تا از درد و رنج آزاد شويم. بلی، ما نيز با اشتياق بسيار، منتظر روزی هستيم كه خدا امتيازات كامل ما را بعنوان فرزندانش، به ما عطا كند. يكی از اين امتيازات، طبق وعدۀ او، بدن تازه‌ای است كه نه دچار بيماری می‌شود و نه مرگ بر آن قدرت دارد. ما با اميد، نجات يافته‌ايم؛ و اميد يعنی انتظار دريافت چيزی كه هنوز نداريم؛ زيرا اگر كسی چيزی را در اختيار داشته باشد، نيازی نيست كه به اميد آن باشد. پس وقتی برای چيزی كه هنوز رخ نداده، به خدا اميدواريم، بايد با صبر و حوصله منتظر آن بمانيم. به اين وسيله، يعنی بوسيلۀ ايمان ما، روح خدا ما را در مشكلات زندگی و در دعاهايمان ياری می‌دهد، زيرا ما حتی نمی‌دانيم چگونه و برای چه بايد دعا كنيم. اما روح خدا با چنان احساس عميقی از جانب ما دعا می‌كند كه با كلمات قابل توصيف نيست؛ و خدا كه از دل ما باخبر است، می‌داند كه روح‌القدس چه می‌گويد، زيرا آنچه كه او بجای ما دعا می‌كند، طبق خواست خداست. و ما می‌دانيم كه خدا همه چيزها را برای خيريت كسانی بكار می‌برد كه او را دوست دارند و فراخوانده شده‌اند تا خواست او را انجام دهند. زيرا خدا كه از ابتدا می‌دانست چه كسانی به سوی او خواهند آمد، چنين اراده فرمود كه اينان به شباهت فرزندش درآيند، تا مسيح فرزند ارشد باشد و آنان، برادران او. پس هنگامی كه ما را برگزيد، ما را به نزد خود فراخواند؛ و چون به حضور او آمديم، ما را «بی‌گناه» بحساب آورد و وعده داد كه ما را در شكوه و جلال خود شريک سازد! پس در مقابل تمام اين چيزهای عالی، چه بگوييم؟ اگر خدا با ماست، چه كسی می‌تواند بضد ما باشد؟ در جايی كه خدا حتی فرزند خود را از ما دريغ نكرد بلكه او را فرستاد تا در راه همۀ ما قربانی شود، آيا همه چيزها را به ما نخواهد بخشيد؟ اكنون كه خدا ما را برای خود برگزيده است، ديگر چه كسی جرأت خواهد كرد بر ما اتهامی وارد آورد؟ آيا خود او؟ هرگز! چون اوست كه ما را بخشيده و ما را به حضور خود پذيرفته است. پس ديگر چه كسی می‌تواند ما را محكوم نمايد؟ آيا مسيح؟ نه! چون اوست كه در راه ما مرد و زنده شد و اكنون در بالاترين مقام، در كنار خدا نشسته است و برای ما شفاعت می‌كند. بنابراين، چه اتفاقی ممكن است سبب شود كه مسيح ديگر ما را محبت نكند؟ زمانی كه ناراحتی و مصيبتی پيش می‌آيد، و يا سختی و جفايی روی می‌دهد، آيا علت آن اينست كه مسيح ديگر ما را دوست ندارد؟ و يا زمانی كه در گرسنگی و تنگدستی هستيم و يا با خطر و مرگ روبرو می‌شويم، آيا اينها نشان دهندۀ اينست كه خدا ما را ترک گفته است؟ هرگز! زيرا كتاب آسمانی می‌فرمايد كه ما بايد آماده باشيم تا بخاطر خدا هر آن با مرگ روبرو شويم. ما همچون گوسفندانی هستيم كه برای سر بريدن می‌برند. اما با وجود تمام اينها، پيروزی كامل و قطعی همواره از آن ماست! چگونه؟ به ياری عيسی مسيح كه آنقدر ما را محبت كرد كه جانش را در راه ما فدا ساخت! زيرا من يقين می‌دانم كه هيچ چيز نمی‌تواند محبت مسيح را از ما باز دارد. نه مرگ، نه زندگی، نه فرشتگان و نه قدرتهای جهنم، هيچيک قدرت چنين كاری را ندارند. حوادث امروز و نگرانيهای فردا نيز قادر نيستند خللی در اين محبت وارد كنند. در اوج آسمان و در عمق اقيانوسها، هيچ موجودی نمی‌تواند ما را از محبت خدا كه در مرگ فداكارانۀ خداوند ما عيسی مسيح آشكار شده، محروم سازد. ای برادران يهودی من! ای قوم من اسرائيل! چقدر مشتاقم كه به عيسی مسيح ايمان آوريد. من بخاطر شما بشدت اندوهگينم و دائماً دردی جانكاه در وجود خود احساس می‌كنم، حتی حاضرم خودم از نجات محروم شوم تا شما نجات يابيد. عيسی مسيح شاهد است و روح‌القدس می‌داند كه اين را راست می‌گويم. *** *** خدا شما را مورد لطف خاص خود قرار داده است، اما شما هنوز هم مايل نيستيد به او گوش دهيد. او شما را بعنوان قوم مخصوص و برگزيدۀ خود تعيين كرد؛ با ابر درخشندۀ جلال خود، شما را در بيابان هدايت نمود؛ و بركات خود را به شما وعده فرمود. او شريعت و احكام خود را به شما بخشيد تا ارادۀ او را برای زندگی خود بدانيد؛ مراسم عبادت را نيز به شما آموخت تا او را پرستش كنيد و وعده‌های عالی به شما عطا فرمود. مردان بزرگ خدا، اجداد شما بودند. مسيح نيز كه اكنون بر همه چيز حاكم است، از لحاظ طبيعت بشری خود، مانند شما يهودی بود. خدا را تا ابد سپاس باد! پس آيا خدا در انجام وعده‌های خود به يهوديان كوتاهی كرده است؟ هرگز! زيرا اين وعده‌ها به كسانی داده نشده كه فقط از پدر و مادر يهودی متولد می‌شوند، بلكه به آنانی داده شده كه براستی يهودی‌اند. كافی نيست كه شخص از نسل ابراهيم باشد؛ همۀ آنانی كه از نسل ابراهيم هستند، فرزندان حقيقی او نيستند. كتاب آسمانی نيز می‌فرمايد كه گرچه ابراهيم فرزندان ديگری هم داشت، اما وعده‌های خدا فقط به پسر او اسحاق و نسل او مربوط می‌شود. اين نشان می‌دهد كه تمام فرزندان ابراهيم، فرزندان خدا نيستند، بلكه فقط آنانی فرزند خدا هستند كه به آن وعدۀ نجات كه به ابراهيم داد، ايمان بياورند. زيرا خدا به ابراهيم فرموده بود: «سال آينده، به تو و به سارا پسری خواهم بخشيد.» سالها گذشت و اين پسر بزرگ شد و با دختری به نام ربكا ازدواج كرد. ربكا دو قلو آبستن شد؛ اما پيش از آنكه بزايد، خدا به او فرمود پسری كه اول بدنيا بيايد، خدمتگزار برادر دوقلوی خود خواهد شد. در كتاب آسمانی در اين باره اينگونه آمده است: «من اراده كرده‌ام كه يعقوب را بركت دهم و نه عيسو را.» خدا اين را پيش از تولد اين دو كودک فرمود، يعنی قبل از آنكه آنها عملی خوب يا بد انجام دهند. اين امر ثابت می‌كند كه كار خدا طبق تصميمی بود كه از ابتدا گرفته بود. بلی، خدا اين تصميم را بخاطر اعمال آن دو كودک اتخاذ نكرد، بلكه فقط به اين علت كه چنين اراده كرده بود. *** *** *** پس چه بگوييم؟ آيا خدا از روی بی‌انصافی عمل می‌كرد؟ هرگز! او يكبار به موسی فرمود: «اگر بخواهم با كسی مهربان باشم، با او مهربان خواهم بود؛ و اگر بخواهم بر كسی رحم كنم، بر او رحم خواهم كرد.» بنابراين، بركات خدا به خواهش يا كوشش مردم به آنان عطا نمی‌شود، بلكه به كسانی عطا می‌شود كه خدای رحيم انتخاب كرده باشد. فرعون، پادشاه مصر، نمونۀ ديگری از اين واقعيت است، خدا به او فرمود كه سلطنت مصر را فقط به اين دليل به او بخشيده است تا قدرت عظيم خود را عليه او نشان دهد و تمام دنيا نام عظيم و الهی او را بشنوند. پس می‌بينيد كه خدا بر بعضی رحم می‌كند و بعضی ديگر را نامطيع و سرسخت می‌سازد، فقط به اين دليل كه چنين اراده فرموده است. ممكن است بپرسيد: «اگر چنين است، چرا خدا انسانها را برای اعمالشان سرزنش می‌كند؟ مگر ايشان می‌توانند كاری خارج از اراده و خواست او انجام دهند؟» اما سؤال اصلی اين است كه: «تو ای انسان، كيستی كه از خدا ايراد می‌گيری؟» آيا صحيح است كه مخلوق به خالق خود بگويد: «چرا مرا چنين ساختی؟» آيا كوزه‌گر حق ندارد از يک خمير، ظرفی زيبا برای مصارف عالی و ظرف ديگری برای مصارف عادی بسازد؟ آيا خدا حق ندارد خشم و قدرت خود را برضد آنانی كه شايستۀ نابودی‌اند، نشان دهد، يعنی بر ضد آنانی كه با صبر بسيار گناهانشان را تحمل می‌كند؟ و آيا او حق ندارد كسان ديگری از جمله ما را، كه از پيش برای مشاهدۀ جلالش آماده ساخته بود، چه از يهود و چه از غير يهود، دعوت كند تا عظمت جلال او را ببينيم؟ *** پيشگويی «هوشع نبی» را بياد آوريد! خدا به زبان اين نبی می‌فرمايد كه برای خود فرزندان ديگری اختيار خواهد كرد كه از قوم او، بنی‌اسرائيل نيستند؛ و با اينكه آنان قبلاً مورد مهر او نبودند، اما از آن پس ايشان را محبت خواهد نمود؛ و بت‌پرستانی كه خدا قبلاً دربارۀ ايشان گفته بود كه «شما قوم من نيستيد»، اكنون آنان را با عنوان جديدی می‌شناسد: «فرزندان خدای زنده!» «اشعيای نبی» دربارۀ يهوديان می‌گويد كه حتی اگر قوم اسرائيل به اندازۀ دانه‌های شن كنار دريا زياد باشند، فقط تعداد كمی از آنان نجات خواهند يافت. زيرا «خداوند بسرعت و از روی انصاف، به اعمال مردم جهان رسيدگی كرده، ايشان را مجازات خواهد نمود.» همين نبی در جای ديگری از كتاب خود می‌گويد كه اگر خداوند قادر متعال بر يهوديان ترحم نمی‌كرد، تمام ايشان هلاک می‌شدند، همانگونه كه مردم شهرهای سدوم و عموره همگی هلاک شدند. بنابراين، چه نتيجه‌ای می‌گيريم؟ می‌توان چنين نتيجه گرفت كه خدا فرصتی عالی در اختيار غيريهوديان قرار داده است؛ ايشان با اينكه در گذشته در جستجوی خدا نبودند، اما اكنون می‌توانند بوسيلۀ ايمان، بی‌گناه بحساب آيند و مورد قبول خدا قرار گيرند. اما يهوديان با اينكه سخت می‌كوشيدند تا با رعايت احكام و قوانين مذهبی، رضايت خدا را جلب كنند، موفق نشدند. به چه دليل؟ به اين دليل كه به ايمان تكيه نمی‌كردند، بلكه می‌خواستند از راه رعايت احكام شريعت و انجام اعمال نيک، در نظر خدا پاک و بی‌گناه جلوه كنند. به همين سبب نيز به آن «سنگ بزرگ لغزش» برخورد نموده، افتادند. خدا نيز در اين باره در كتاب آسمانی به ايشان اخطار فرموده و گفته بود: «بر سر راه قوم يهود، سنگی گذارده‌ام كه بسياری به آن برخورده، خواهند لغزيد. (منظور از سنگ در اينجا، عيسی مسيح است.) اما كسانی كه به او ايمان آورند، هرگز پشيمان و شرمسار نخواهند شد.» برادران عزيز، آرزوی قلبی و دعای من برای يهوديان اينست كه ايشان نجات يابند. من می‌دانم كه آنان در دل خود چه غيرت و احترامی برای خدا دارند، اما اين غيرت و احترام از روی درک و شناخت صحيح نيست. ايشان درک نمی‌كنند كه مسيح جانش را فدا كرده تا آنان را در حضور خدا بی‌گناه سازد. درعوض می‌كوشند تا با رعايت احكام و رسوم شريعت، به آن درجه از پاكی برسند كه در نظر خدا بی‌گناه جلوه كنند. اما اين آن راهی نيست كه خدا برای نجات انسانها در نظر گرفته است. ايشان متوجه نيستند كه عيسی مسيح همۀ كسانی را كه به او ايمان آورند، در نظر خدا پاک و بی‌گناه می‌سازد، يعنی همان چيزی كه ايشان سعی می‌كنند با رعايت شريعت و احكام بدست آورند. عيسی مسيح به همۀ اين راه‌ها پايان بخشيده است. درباره بی‌گناه بحساب آمدن و آمرزش از راه شريعت، موسی فرمود كه شخص در صورتی ممكن است بخشيده شود و بی‌گناه بحساب آيد كه بتواند كاملاً خوب باشد و در سراسر زندگی‌اش در مقابل وسوسه‌ها مقاومت كند و حتی يكبار هم گناه نكند. اما دربارۀ نجاتی كه بوسيلۀ ايمان بدست می‌آيد، گفته شده است: «نيازی نيست كه به آسمان صعود كنيد، و در آنجا مسيح را بيابيد و او را فرود آوريد تا به شما ياری دهد،» و همچنين «نيازی نيست كه به ميان مردگان برويد تا مسيح را زنده كنيد.» زيرا نجاتی كه از راه ايمان به مسيح بدست می‌آيد، به آسانی در دسترس هر يک از ما قرار دارد و به اندازۀ قلب و زبان خودمان، به ما نزديک است؛ ما نيز دربارۀ همين نجات موعظه می‌كنيم. درواقع، اگر انسان با زبان خود نزد ديگران اقرار كند كه عيسی مسيح خداوند اوست و در قلب خود نيز ايمان داشته باشد كه خدا او را پس از مرگ زنده كرد، نجات خواهد يافت. زيرا بوسيلۀ ايمان قلبی است كه شخص رضايت خدا را حاصل می‌كند؛ و بعد هنگامی كه در برابر ديگران ايمان خود را به زبان می‌آورد، نجات خود را تأييد می‌نمايد. كتاب آسمانی نيز می‌فرمايد كه هر كه به مسيح ايمان داشته باشد، هرگز نااميد نخواهد شد. در اين زمينه، يهود و غيريهود يكسانند، زيرا همه دارای يک خداوند هستند، خداوندی كه گنجينه‌های عظيم خود را در اختيار همۀ آنانی می‌گذارد كه طالب و تشنۀ او هستند. پس خداوند هركس را كه به او پناه ببرد، نجات خواهد داد. اما چگونه مردم به خداوند پناه آورند، درحاليكه به او ايمان ندارند؛ و چگونه ايمان بياورند، در حاليكه راجع به او چيزی نشنيده‌اند؟ و چگونه بشنوند، اگر كسی مژدۀ انجيل را به ايشان اعلام نكند؟ و چگونه بروند و اعلام كنند، اگر كسی ايشان را نفرستد؟ كتاب آسمانی در اين باره می‌فرمايد: «چه خوش‌قدمند آنانی كه مژدۀ «آشتی با خدا» را اعلام می‌كنند، و دربارۀ لطف و مهربانی خدا، خبرهای خوش می‌آورند!» به عبارت ديگر به كسانی كه برای اعلام مژدۀ انجيل می‌آيند، خوشامد می‌گويد! اما تمام كسانی كه اين مژده را می‌شنوند، آن را قبول نمی‌كنند. اشعيای نبی نيز می‌فرمايد: «خداوندا، چه كسی سخنان مرا باور كرد؟» با اينحال، ايمان از شنيدن مژدۀ انجيل بوجود می‌آيد. اما يهوديان چه؟ آيا ايشان اين مژده را نشنيده‌اند؟ البته كه شنيده‌اند! هر جا كه ايشان ساكن بوده‌اند، اين مژده نيز به آنجا رسيده است. بلی، اين خبر خوش در سراسر جهان موعظه شده است. آيا آنان می‌دانند كه اگر نجات خدا را نپذيرند، خدا ديگران را بجای ايشان نجات خواهد داد؟ بلی، می‌دانند! زيرا حتی در زمان موسی نيز خدا فرموده بود كه نجات خود را به مردمان بت‌پرست و نادان عطا خواهد كرد تا بلكه قوم او به غيرت بيايند و از خواب غفلت بيدار شوند. بعدها اشعيا با جسارت بيشتری گفت كه آنانی كه حتی در جستجوی خدا نبودند، او را يافتند، و خدا به كسانی كه او را طلب نمی‌كردند خود را ظاهر ساخت. با اينحال، آغوش خدا همواره به روی يهوديان باز است، اما ايشان سرسختی می‌كنند و حاضر به بازگشت نيستند. حال، از شما می‌پرسم كه آيا خدا قوم خود اسرائيل را رها كرده و ايشان را ترک گفته است؟ هرگز؛ به هيچ وجه چنين نيست! فراموش نكنيد كه من خود، يهودی و از نسل ابراهيم و از طايفۀ بنيامين هستم. نه، خدا قوم خود را كه از ابتدا برگزيده بود، رد نكرده است. آيا به ياد داريد در كتاب آسمانی، در ماجرای مربوط به الياس نبی، چه نوشته شده است؟ نوشته شده كه او از قوم اسرائيل نزد خدا لب به شكايت گشود و گفت كه ايشان انبيای خدا را كشته و قربانگاه‌های خدا را ويران كرده‌اند. او می‌گفت كه در تمام آن سرزمين فقط خودش باقی مانده كه خدا را می‌پرستد و می‌خواهند او را نيز از بين ببرند. *** آيا به خاطر داريد خدا به او چه جواب داد؟ خدا فرمود: «نه، تنها تو نيستی كه باقی مانده‌ای! بغير از تو هفت هزارنفر ديگر هم دارم كه هنوز مرا می‌پرستند و در مقابل بتها زانو نزده‌اند!» امروز نيز همينطور است، به اين ترتيب كه تمام يهوديان خدا را فراموش نكرده‌اند. خدا در اثر رحمت خود، عده‌ای را از ميان آنان برگزيده است تا نجات دهد. بنابراين، اگر اين نجات، همانطور كه گفتيم، در اثر رحمت خدا باشد، طبيعتاً ديگر به سبب اعمال نيک آنان نخواهد بود. زيرا اگر در اثر اعمال نيک آنان باشد، در اينصورت نجات، ديگر هديۀ رايگان خدا نخواهد بود؛ چون اگر در قبال آن، كاری انجام شده باشد، ديگر رايگان بحساب نخواهد آمد. پس وضعيت را به اين صورت می‌توان تشريح كرد كه يهوديانی كه در پی دريافت لطف الهی هستند، به مقصود خود نرسيده‌اند. البته عده‌ای از ايشان موفق شده‌اند، كه آنها نيز جزو كسانی می‌باشند كه خدا انتخاب كرده است؛ اما بقيه، قوۀ تشخيص خود را از دست داده‌اند. كتاب آسمانی ما نيز به همين موضوع اشاره می‌كند و می‌فرمايد كه خدا ايشان را به خواب فرو برده است، و چشمان و گوشهايشان را طوری بسته است كه وقتی راجع به مسيح با ايشان سخن می‌گوييم، چيزی درک نمی‌كنند! اين وضع تا به امروز نيز ادامه دارد. داود نبی نيز در اين باره چنين گفته است: «همان بهتر كه سفرۀ رنگين و نعمتهای ديگرشان آنها را به اشتباه بيندازد تا تصور كنند كه خدا از ايشان راضی است. همان بهتر كه اين بركات، برای آنان همچون دام و تله باشد و هلاكشان كند، چون سزايشان همين است. همان بهتر كه چشمانشان تار شود تا نتوانند ببينند و پشتشان همواره زير بار سنگين خم بماند.» آيا اين به آن معناست كه برای قوم خدا كه منحرف شده و سقوط كرده‌اند ديگر اميدی نيست؟ هرگز! هدف خدا اين بود كه هديۀ نجات خود را به غيريهوديان عطا كند تا از اين راه در يهوديان غيرتی بوجود آيد و ايشان نيز طالب نجات گردند. از آنجا كه يهوديان هديۀ نجات خدا را نپذيرفتند و لغزيدند، هديۀ نجات و بركات غنی الهی در اختيار ساير مردم دنيا قرار گرفت. حال، اگر يهوديان هم به مسيح ايمان بياورند، چه نعمت‌های بزرگتری نصيب مردم دنيا خواهد شد! اكنون روی سخنم با شما غيريهوديان است. چنانكه می‌دانيد خدا مرا بعنوان رسول خود برای خدمت به غيريهوديان انتخاب كرده است. من به اين موضوع افتخار می‌كنم و تا آنجا كه بتوانم آن را به يهوديان يادآوری می‌نمايم، تا بلكه وادارشان كنم طالب همان بركتی باشند كه شما غيريهوديان داريد و از اين راه باعث نجات برخی از ايشان گردم. ای كاش آنان نيز به مسيح ايمان آورند! وقتی خدا از ايشان روی گرداند، معنايش اين بود كه به بقيۀ مردم جهان رو كرد تا نجات را به ايشان عطا كند. پس حال اگر يهوديان نيز بسوی مسيح باز گردند، چه پر شكوه و عالی خواهد شد! مانند اين خواهد بود كه مردگان به زندگی بازگردند! از آنجا كه ابراهيم و ساير انبياء مردان خدا هستند، فرزندانشان نيز بايد همانطور باشند. زيرا اگر ريشه‌های درخت مقدسند، شاخه‌ها نيز بايد مقدس باشند. اما بعضی از شاخه‌های اين درخت كه يهوديان باشند بريده شدند و بجای آنها، شاخه‌های زيتون وحشی، يعنی شما غيريهوديان پيوند زده شديد. پس اكنون شما در آن بركاتی كه خدا به ابراهيم و فرزندانشان وعده داد شريک هستيد، همانگونه كه شاخه‌های پيوند شده، در شيره و مواد غذايی درخت اصلی شريک می‌شوند. اما بايد مواظب باشيد كه دچار غرور نشويد و به اين نباليد كه بجای شاخه‌های بريده، قرار گرفته‌ايد. فراموش نكنيد كه ارزش شما فقط به اين است كه جزئی از درخت هستيد. بلی، شما فقط يک شاخه‌ايد، نه ريشه. ممكن است بگوييد: «آن شاخه‌ها بريده شدند تا جايی برای من باز شود. پس خدا چقدر از من راضی است!» درست است. آن شاخه‌ها يعنی يهوديان به اين دليل قطع شدند كه به خدا ايمان نداشتند؛ شما نيز فقط به اين دليل بجای آنها پيوند شديد كه به خدا ايمان داشتيد. پس مغرور نشويد، بلكه از خدا بترسيد. زيرا اگر خدا بر شاخه‌های طبيعی درخت رحم نكرد، بر شما نيز رحم نخواهد فرمود. پس ببينيد خدا چقدر مهربان و در عين حال سختگير است. او نسبت به نافرمانان بسيار سختگير است. اما اگر شما در ايمان و محبتی كه به او داريد، ثابت بمانيد، نسبت به شما مهربان خواهد بود. در غيراينصورت شما نيز بريده خواهيد شد. از طرف ديگر، اگر يهوديان از بی‌ايمانی دست بكشند و بسوی خدا بازگردند، خدا ايشان را مجدداً به درخت خود پيوند خواهد زد. بلی، او قادر است اين كار را انجام دهد. خدا شما غيريهوديان را كه او را نمی‌شناختيد و مانند شاخه‌های درخت زيتون وحشی بوديد، چنين محبت كرده و برخلاف طبيعت، به درخت خوب خودش پيوند زده است. پس چقدر بيشتر، مايل است يهوديان را كه شاخه‌های طبيعی اين درخت هستند، به جای اولشان بازگرداند و در آنجا پيوند بزند! برادران عزيز، می‌خواهم شما از يک سرّ الهی آگاه باشيد، تا دچار غرور نشويد. درست است كه بعضی از يهوديان درحال حاضر برضد انجيل عمل می‌كنند؛ اما اين حالت فقط تا زمانی ادامه خواهد يافت كه آن عده از شما غيريهوديان كه خدا از ابتدا در نظر داشته است، به مسيح ايمان بياوريد. پس از آن، تمام قوم اسرائيل نجات خواهند يافت. در همين مورد، در كتاب آسمانی چنين آمده است: «از شهر صهيون نجات دهنده‌ای ظاهر خواهد شد و يهوديان را از بی‌دينی رهايی خواهد داد. در آن زمان من طبق وعدۀ خود گناهان ايشان را پاک خواهم نمود.» اكنون بسياری از يهوديان دشمن انجيل مسيحند؛ اين امر به نفع شما بوده است، زيرا سبب شد كه خدا هديۀ نجات خود را به شما عطا كند. اما بهرحال، يهوديان بخاطر وعده‌هايی كه خدا به ابراهيم و اسحاق و يعقوب داد، مورد توجه او هستند. زيرا وقتی خدا كسی را برگزيد و نعمتی به او بخشيد، ديگر تصميمش را تغيير نمی‌دهد. او هرگز وعده‌های خود را پس نمی‌گيرد. زمانی شما نسبت به خدا ياغی بوديد؛ اما وقتی يهوديان هديۀ خدا را رد كردند، او همان هديه را به شما عطا كرد. درحال حاضر يهوديان ياغی‌اند؛ اما ايشان نيز روزی از همان مهربانی و رحمتی كه خدا نسبت به شما دارد، برخوردار خواهند شد. زيرا خدا همه را در گناه به حال خود رها كرده تا بتواند بر همه يكسان رحم كند. وه كه چه خدای پرجلالی داريم! حكمت و دانش و ثروت او چه عظيم است! مشيت و راه‌های او فوق ادراک ماست! كيست كه بتواند فكر خداوند را درک كند؟ چه كسی آنقدر داناست كه بتواند مشورتی به خدا بدهد و يا او را راهنمايی كند؟ چه كسی می‌تواند هديه‌ای به او تقديم نمايد كه قابل او باشد و از او انتظار عوض داشته باشد؟ هر چه هست از خداست؛ وجود همه چيز به قدرت او وابسته است و همه چيز برای شكوه و جلال اوست. ستايش بی‌پايان بر او باد! آمين. ای ايمانداران عزيز، در مقابل اين لطف و رحمت خدا، التماس می‌كنم كه بدنهای خود را مانند قربانی زنده و مقدس به او تقديم كنيد، زيرا اين است قربانی كه مورد پسند اوست. شايسته است او را اين چنين عبادت و خدمت كنيد. رفتار و كردار و شيوۀ زندگی مردم دنيا را تقليد نكنيد، بلكه بگذاريد خدا افكار و طرز فكرتان را دگرگون كند تا به انسانی جديد تبديل شويد. آنگاه قادر خواهيد شد ارادۀ خدا را درک كرده، آنچه را كه خوب و كامل و موردپسند اوست، كشف كنيد. بعنوان پيام‌آور خدا، از جانب او شما را نصيحت می‌كنم كه خود را بزرگتر از آنچه كه هستيد بحساب نياوريد، بلكه دربارۀ خود درست قضاوت كنيد و خود را با آن مقدار ايمانی بسنجيد كه خدا به شما عطا كرده است. درست همانطور كه بدن انسان اعضای مختلف دارد، بدن مسيح يعنی كليسا نيز اعضای گوناگون دارد؛ هر يک از ما عضوی از بدن او هستيم و برای تكميل آن لازم می‌باشيم و مسئوليت و وظيفه‌ای مشخص در آن داريم. اما در كل، همه متعلق به يكديگريم و به هم نياز داريم. *** خدا از روی لطف خود، به هر يک از ما نعمت و عطای خاصی بخشيده است تا وظايف خاصی را انجام دهيم. اگر خدا به شما نعمت نبوت كردن داده است، هرگاه مطمئنيد خدا ازطريق شما سخن می‌گويد، نبوت كنيد، يعنی پيغامهای خدا را به كليسا اعلام نماييد. اگر نعمت شما، خدمت كردن به ديگران است، اين كار را بطرز شايسته انجام دهيد. اگر نعمت تعليم دادن داريد، خوب تعليم بدهيد. اگر واعظيد، بكوشيد كه موعظه‌هايتان مفيد و مؤثر باشند. اگر نعمتتان كمک به ديگران از دارايی‌تان می‌باشد، با سخاوت اين كار را انجام دهيد. اگر خدا توانايی مديريت عطا كرده است، اين مسئوليت را جدی بگيريد. آنانی كه اين عطا را دارند كه افسردگان را تسلی دهند، بگذار با رغبت و روحيۀ مسيحی، اين خدمت را انجام دهند. تظاهر به محبت نكنيد، بلكه محبتتان صادقانه باشد. از هر بدی اجتناب كنيد؛ به نيكويی بپيونديد. يكديگر را همچون برادران مسيحی، بشدت دوست بداريد. هريک از شما ديگری را بيشتر از خود احترام كند. در خدمت به خداوند تنبلی و سستی به خود راه ندهيد، بلكه با شور و شوق روحانی او را خدمت كنيد. بسبب آنچه كه خدا برای زندگی‌تان طرح‌ريزی كرده است، شاد باشيد. زحمات را تحمل نماييد. هميشه دعا كنيد. در رفع نيازهای برادران مسيحی خود، كوشا باشيد. درِ خانۀ شما هميشه به روی ميهمان باز باشد. اگر كسی شما را بسبب مسيحی بودن، مورد جفا و آزار قرار داد، او را نفرين نكنيد، بلكه دعا كنيد كه خدا او را مورد لطف خود قرار دهد. اگر كسی شاد باشد، با او شادی كنيد؛ و اگر كسی غمگين باشد، در غم او شريک شويد. با شادی با يكديگر همكاری نماييد؛ هيچ كاری را برای خودنمايی نكنيد؛ سعی نكنيد فقط با اشخاص بزرگ و مهم معاشرت كنيد، بلكه در جمع اشخاص عادی نيز خوش باشيد. خود را از ديگران داناتر نشماريد. هرگز به عوض بدی، بدی نكنيد. طوری رفتار كنيد كه همه بتوانند ببينند كه شما در كارهايتان صادق و درستكار می‌باشيد. با هيچكس جروبحث نكنيد. تا آنجا كه ممكن است با مردم در صلح و صفا بسر بريد. برادران عزيز، هرگز از كسی انتقام نگيريد؛ انتقام خود را به خداوند واگذار كنيد، چون در كتاب آسمانی نوشته شده كه مجازات انسانها از آن اوست. پس، اگر دشمنت گرسنه باشد، به او غذا بده و اگر تشنه باشد، به او آب بده تا از كاری كه كرده، شرمگين و پشيمان شود. اجازه ندهيد بدی بر شما چيره شود، بلكه با نيكی كردن، بدی را مغلوب سازيد. مطيع دولت و قوانين آن باشيد، زيرا آن را خدا برقرار كرده است. در تمام نقاط جهان، همۀ دولتها را خدا بر سر قدرت آورده است. پس هر كه از قوانين كشور سرپيچی كند، در واقع از خدا نااطاعتی كرده است، و البته مجازات خواهد شد. آنانی كه اعمالشان درست است، از مأموران دولت هراسی ندارند، اما افراد خطاكار و نادرست هميشه از آنان می‌ترسند. پس اگر می‌خواهی در ترس و دلهره بسر نبری، قوانين را اطاعت كن و آسوده باش! مأمور دولت از جانب خدا وظيفه دارد به تو كمک كند. اما اگر كار خلافی انجام دهی، از او بترس زيرا تو را مجازات خواهد كرد. خدا او را مقرر كرده تا كسانی را كه خلاف می‌كنند مجازات كند. پس به دو دليل بايد مطيع قانون باشی: اول برای اينكه مجازات نشوی؛ و دوم برای اينكه می‌دانی اطاعت، وظيفۀ توست. به همين دو دليل نيز بايد مالياتهايتان را بپردازيد تا حقوق كاركنان دولت تأمين شود و بتوانند به انجام كار خدا، يعنی خدمت به شما ادامه دهند. حق هر كس را به او ادا كنيد: مالياتها را از روی ميل بپردازيد؛ از افراد مافوق خود اطاعت نماييد؛ و به آنانی كه سزاوار احترامند، احترام كنيد. تمام بدهی‌های خود را بپردازيد تا به كسی مديون نباشيد. فقط خود را مديون بدانيد كه مردم را محبت كنيد. هرگز از محبت نمودن باز نايستيد زيرا با محبت كردن به ديگران، در واقع از احكام الهی اطاعت كرده‌ايد و خواست خدا را بجا آورده‌ايد. اگر همسايه و همنوع خود را به همان اندازه دوست بداريد كه خود را دوست می‌داريد، هرگز راضی نخواهيد شد كه به او صدمه بزنيد، يا فريبش دهيد، يا او را به قتل برسانيد و يا مالش را بدزديد؛ و هرگز به زن و به اموال او چشم طمع نخواهيد دوخت؛ خلاصه، هيچيک از كارهايی را كه خدا در ده فرمان منع كرده است، انجام نخواهيد داد. بنابراين، ده فرمان در اين فرمان خلاصه می‌شود كه «همسايۀ خود را دوست بدار، به همان اندازه كه خود را دوست می‌داری.» بلی، محبت به هيچكس بدی نمی‌كند. پس اگر به انسانها محبت نماييد، مانند آنست كه همۀ دستورات و احكام الهی را بجا آورده‌ايد. خلاصه، تنها حكم و قانونی كه لازم داريد، محبت است. مسئلۀ ديگری كه ما را به انجام اعمال نيک ترغيب می‌كند، اينست كه وقت بسرعت می‌گذرد و عمر ما به پايان می‌رسد. پس بيدار شويد زيرا اكنون وقت بازگشت خداوند نزديكتر است از آن زمانی كه ايمان آورديم. «شب» به پايان خود رسيده و «روز» نزديک است. بنابراين، اعمال گناه‌آلود تاريكی را كنار گذارده، در نور خدا زندگی پاک و مقدسی را در پيش گيريد، زيرا اين وظيفۀ ماست كه در نور زندگی كنيم! آنچه می‌كنيد با شايستگی باشد. از حضور در محافل عياشی و نيز از مستی و زنا و شهوت‌رانی و دعوا و حسادت بپرهيزيد. *** تمام وجودتان از آن مسيح باشد؛ بدنبال هوسهای جسم نرويد. هر ايمانداری را كه مايل است به جمع شما بپيوندد، به گرمی بپذيريد، حتی اگر ايمانش ضعيف باشد. اگر عقايد او دربارۀ كارهای درست و نادرست، با عقايد شما متفاوت است، از او ايراد نگيريد. بعنوان مثال، بر سر خوردن يا نخوردن گوشت حيوانی كه برای بتها قربانی شده است، با او جر و بحث نكنيد. ممكن است شما در خوردن چنين گوشتی ايرادی نبينيد، اما ديگران چون ايمانشان ضعيف‌تر است، اين عمل را اشتباه بدانند و ترجيح دهند اصلاً گوشت نخورند و برای خوراک از سبزيجات استفاده كنند. پس آنانی كه خوردن چنين گوشتی را بلامانع می‌دانند، آنانی را كه نمی‌خورند تحقير نكنند؛ و آنانی كه نمی‌خورند، از كسانی كه می‌خورند ايراد نگيرند، زيرا خدا ايشان را نيز به فرزندی پذيرفته است. آنان بندگان خدا هستند، نه بندگان شما؛ آنان فقط به خدا پاسخگو هستند، نه به شما. بنابراين، بگذاريد خدا درستی يا نادرستی عقيده‌شان را به ايشان نشان دهد؛ و البته خدا قادر است كمكشان كند كه راه صحيح را در پيش گيرند. بعضی نيز تصور می‌كنند كه مسيحيان بايد روزهای مقدس يهوديان را به عنوان روزهای مخصوص عبادت خدا نگه دارند اما بعضی ديگر چنين كاری را بيهوده می‌دانند و معتقدند كه همۀ روزها بطور يكسان از آن خدا هستند. درمورد اينگونه مسايل، هركس بايد برای خودش تصميم بگيرد. آنانی كه در روزهای مخصوصی خدا را عبادت می‌كنند، كار خوبی می‌كنند چون به اين وسيله به خدا احترام می‌گذارند. آنانی هم كه فرقی بين روزها قائل نمی‌شوند، كار خوبی می‌كنند چون كارشان برای خشنودی خداوند است. همين امر درمورد خوردن يا نخوردن گوشت قربانی بتها نيز صادق است. چه، كسانی كه می‌خورند و چه، كسانی كه نمی‌خورند، قصدشان خشنود ساختن خداوند است و برای كاری كه می‌كنند، خدا را سپاس می‌گويند. بهرحال نبايد فراموش كنيم كه ما صاحب اختيار خود نيستيم و نمی‌توانيم هرطور كه می‌خواهيم زندگی كنيم و يا هرطور كه می‌خواهيم، بميريم. چه در زندگی و چه در مرگ، ما از خداوند پيروی می‌كنيم و متعلق به او هستيم. مسيح نيز به همين منظور مرد و زنده شد تا بتواند هم در طول زندگی و هم در زمان مرگمان، خداوند و صاحب اختيار ما باشد. بنابراين، شما به هيچ وجه حق نداريد از برادر خود ايراد بگيريد و يا با نظر تحقير به او نگاه كنيد. به ياد داشته باشيد كه هر يک از ما بايد به تنهايی در مقابل تخت داوری خدا بايستيم تا او ما را داوری كند؛ زيرا خداوند در كتاب آسمانی فرموده است: «به حيات خود قسم كه تمام مردم در مقابل من زانو زده، به زبان خود مرا ستايش خواهند كرد.» بلی، هر يک از ما بايد به خدا حساب پس بدهيم. پس بهتر است از يكديگر ايراد نگيريد. درعوض بكوشيد رفتارتان بگونه‌ای باشد كه برادر مسيحی‌تان آن را گناه بحساب نياورد، در غيراينصورت ممكن است ايمانش سست گردد. من خود، به سبب اختياری كه عيسای خداوند به من داده است، يقين دارم كه خوردن گوشت قربانی بتها بخودی خود اشكالی ندارد. اما اگر كسی اين كار را نادرست و گناه می‌پندارد، نبايد چنين گوشتی را بخورد، زيرا در اينصورت مرتكب گناه شده است. همچنين اگر می‌بينيد كه آنچه می‌خوريد موجب آزردگی وجدان برادرتان می‌شود، بايد از اين كار دست بكشيد، درغيراينصورت بر اساس محبت رفتار نمی‌كنيد. اجازه ندهيد خوردن شما باعث از بين رفتن ايمان كسی شود كه مسيح در راه او جانش را فدا كرد. پس كاری نكنيد كه برای آن از شما ايراد بگيرند، حتی اگر آن كار بنظر خودتان درست باشد. چون ملكوت خدا كه هدف زندگی ما مسيحيان است، خوردن و نوشيدن نيست بلكه بهره‌مند شدن از نيكی و آرامش و شادی است كه روح‌القدس عطا می‌فرمايد. اگر در خدمت به مسيح، اين اصول را رعايت كنيد، گذشته از اينكه خدا را خشنود می‌سازيد، باعث آزردگی كسی نيز نمی‌شويد. پس هدف شما اين باشد كه با ساير ايمانداران در صلح و صفا بسر ببريد تا باعث تقويت ايمانشان گرديد. برای يک تكه گوشت، كار خدا را خراب نكنيد. باز تكرار می‌كنم، اشكالی در گوشت وجود ندارد، اما اگر خوردن آن باعث لغزش و سستی ايمان كسی شود، طبيعتاً اين عمل گناه به حساب می‌آيد. كار درست اين است كه از خوردن گوشت يا نوشيدن شراب و يا هر كار ديگری كه باعث آزردگی و لغزش ديگران می‌شود، پرهيز كنيد. اگر معتقديد كه كارتان، حتی از نظر خدا اشكالی ندارد، آن را نزد خود انجام دهيد؛ اما از انجام آن در حضور كسانی كه از آن می‌رنجند اجتناب نماييد. خوشابحال كسی كه به هنگام انجام دادن آنچه كه درست می‌پندارد، خود را محكوم و سرزنش نكند. اما كسی كه وجدانش از آنچه می‌كند ناراحت است، به هيچ وجه نبايد به آن كار دست بزند، چون در اينصورت مرتكب گناه شده است، زيرا وجدانش آن كار را گناه می‌داند. پس اگر قصد انجام كاری را داريد كه آن را گناه می‌پنداريد، آن را انجام ندهيد، زيرا كاری كه با وجدان ناراحت انجام شود، گناه است. حتی اگر فكر می‌كنيم انجام چنين كارها از نظر خدا اشتباه نيست، باز بايد رعايت حال كسانی را بكنيم كه ممكن است كار ما را اشتباه تصور كنند. ما نبايد فقط به فكر خشنودی خودمان باشيم، بلكه وظيفه داريم اين زحمت را به خود بدهيم كه شک‌ها و نگرانيهای ديگران را نيز در نظر بگيريم. پس بهتر است به فكر خشنودی ديگران هم باشيم و فقط به خود نينديشيم. سعی كنيم كارهايمان تأثير خوبی بر ديگران بگذارد تا ايمانشان به خداوند تقويت گردد. *** مسيح نيز در پی خوشی و خشنودی خود نبود. كتاب آسمانی دربارۀ او می‌فرمايد: «او آمد تا اهانتهای دشمنان خدا را تحمل كند.» اين مطالب از مدتها پيش در كتاب آسمانی نوشته شده تا به ما صبر و دلگرمی بياموزد تا با اشتياق در انتظار روزی باشيم كه خدا گناه و مرگ را نابود كند. باشد تا خدايی كه عطا كنندۀ صبر و دلگرمی است، به شما كمک كند تا با هم در صلح و صفای كامل زندگی كنيد و نسبت به يكديگر همان طرز فكری را داشته باشيد كه مسيح نسبت به انسانها داشت. در آن صورت، همۀ ما خواهيم توانست يكدل و يک زبان خدا را كه پدر خداوند ما عيسی مسيح است، پرستش و تمجيد كنيم. يكديگر را به گرمی به جمع خود بپذيريد، همانطور كه مسيح نيز شما را به گرمی پذيرفته است. آنگاه بزرگی خدا بر مردم آشكار خواهد شد و ايشان نيز خدا را ستايش خواهند كرد. به ياد داشته باشيد كه عيسی مسيح آمد تا يهوديان را خدمت كند و به اين ترتيب ثابت نمايد كه خدا امين است و به وعده‌های خود كه به اجداد ايشان داده، عمل می‌كند. همچنين به ياد داشته باشيد كه او آمد تا غيريهوديان را هم نجات دهد تا ايشان نيز خدا را بخاطر رحم و شفقتی كه بر آنان نموده است، شكر و ستايش كنند. در كتاب آسمانی زبور چنين آمده است: «در ميان قومها تو را سپاس می‌گويم و به نام تو سرود می‌خوانم.» باز در جای ديگر می‌فرمايد: «شما ای قومها، به همراه قوم او بنی‌اسرائيل، شادی كنيد!» همچنين می‌گويد: «ای قومها، خداوند را ستايش كنيد! همه او را ستايش كنند!» اشعيای نبی نيز می‌فرمايد: «در خانوادۀ «يَسَی» (پدر داود نبی) وارثی خواهد بود كه پادشاه قومها خواهد شد و اميد ايشان تنها به او خواهد بود.» بنابراين، من برای شما قومهای غيريهودی دعا می‌كنم تا خدايی كه سرچشمۀ همۀ اميدهاست، به شما برای ايمانی كه به او داريد، آرامش و شادی عطا كند تا به ياری روح‌القدس، اميدتان روزبروز افزون شود. ای برادران، من هيچ ترديدی درمورد درک عميق و رفتار نيک شما ندارم و مطمئنم اين مطالب را آنقدر خوب می‌دانيد كه قادريد آنها را به ديگران هم تعليم دهيد. اما باوجود اين، من با جسارت بر بعضی از اين نكات تأكيد كردم چون می‌دانستم كه فقط يک يادآوری، كافی است؛ زيرا من به لطف خدا، فرستادۀ عيسی مسيح هستم برای خدمت به شما غيريهوديان، تا مژدۀ انجيل را به شما رسانده، شما را همچون قربانی خوشبو به خدا تقديم كنم، چون شما بوسيلۀ روح‌القدس، مقدس و مورد پسند او شده‌ايد. *** بنابراين، می‌توانم به تمام كارهايی كه عيسی مسيح بوسيلۀ من انجام می‌دهد، افتخار كنم. من جرأت نمی‌كنم دربارۀ خدمت ديگران قضاوت كنم، اما می‌توانم درمورد خدمت خود قضاوت كرده، بگويم كه مسيح مرا وسيله‌ای قرار داده برای هدايت غيريهوديان بسوی خدا. من با پيام انجيل، رفتاری شايسته، و معجزاتی كه نشانه‌هايی از جانب خدا هستند، ايشان را بسوی خدا هدايت نمودم؛ و البته همۀ اينها به فيض و قدرت روح خدا بوده است. به اين طريق بود كه مژدۀ انجيل را از «اورشليم» گرفته تا «ايليريكوم» بطور كامل اعلام كردم. *** اما در تمام مدت آرزوی من اين بوده است كه به نقاط ديگر نيز رفته، كلام خدا را در جايهايی كه نام مسيح هرگز شنيده نشده است، بشارت دهم. اما هرگز نخواسته‌ام در نقاطی مژدۀ انجيل را وعظ كنم كه قبلاً شخص ديگری در آنجا عده‌ای را بسوی مسيح هدايت كرده، و كليسايی تشكيل يافته است. درواقع من همان طرحی را دنبال می‌كنم كه در كتاب آسمانی آمده است؛ زيرا اشعيای نبی گفته است كسانی كه از او بی‌اطلاع بودند، خواهند ديد و درک خواهند كرد. درحقيقت به همين دليل در تمام اين مدت نتوانستم به ديدن شما بيايم. اما اكنون ديگر خدمتم در اينجا خاتمه يافته و پس از سالها انتظار، آماده‌ام كه به «روم» نزد شما بيايم. در نظر دارم به «اسپانيا» نيز سفر كنم. بنابراين، بر سر راهم به آنجا، توقف كوتاهی در روم خواهم كرد و پس از آنكه از ديدار شما اندكی سير شدم، شما مرا بسوی اسپانيا بدرقه خواهيد كرد. اما پيش از آنكه به نزد شما بيايم، نخست به اورشليم خواهم رفت تا برای مسيحيان يهودی‌نژاد آنجا هديه‌ای ببرم. زيرا همانطور كه می‌دانيد، مسيحيان «مقدونيه» و «يونان» برای مسيحيانی كه در اورشليم در شرايط دشوار زندگی می‌كنند، هدايايی جمع‌آوری كرده‌اند. آنان اين كار را با شادی و رضايت انجام داده‌اند، چون احساس می‌كنند كه مديون مسيحيان اورشليم هستند. می‌دانيد چرا؟ به اين علت كه اين مسيحيان غيريهودی، خبر نجات مسيح را از مسيحيان كليسای اورشليم شنيدند. بنابراين، چون اين عطيه روحانی را از آنجا دريافت كرده‌اند، احساس می‌كنند كه حداقل خدمتی كه در عوض می‌توانند انجام دهند، اينست كه به ايشان كمک مادی بكنند. به محض اينكه اين هديه را به مقصد برسانم و كار خير ايشان را تمام كنم، بر سر راهم به اسپانيا، به ديدن شما خواهم آمد؛ و اطمينان دارم كه وقتی بيايم، خداوند بركات بسياری به من عطا خواهد كرد تا به شما برسانم. ای عزيزان من، التماس می‌كنم بخاطر عيسی مسيح و بخاطر محبتی كه روح‌القدس در دل شما نسبت به من گذاشته است، با دعاهای خود مرا در مبارزه‌ام ياری دهيد. دعا كنيد كه در اورشليم از كسانی كه به مسيح ايمان ندارند، در امان باشم. همچنين دعا كنيد كه خدمت من، مقبول مسيحيان آنجا واقع شود. پس از آن، خواهم توانست به خواست خدا، با قلبی شاد نزد شما بيايم تا يكديگر را تقويت كنيم. دعايم اين است كه خدا كه سرچشمۀ آرامش است، با همۀ شما باشد. آمين! يک بانوی مسيحی به نام «فيبی» از شهر «كنخريا» بزودی به ديدن شما خواهد آمد. او از خادمان جدی و بسيار فعال كليسای كنخريا است. او را با احترامی كه شايستۀ مقدسين است، در خداوند بپذيريد و به هر وسيله‌ای كه می‌توانيد به او كمک كنيد، زيرا او به بسياری، از جمله خود من، در زمان نياز كمک كرده است. *** به «پرسكلا» و شوهرش «اكيلا» سلام برسانيد. ايشان در امر خدمت به عيسی مسيح، همكاران من بوده‌اند. درحقيقت آنان جان خود را برای من به خطر انداختند و نه تنها من، بلكه تمام كليساهای غيريهود از ايشان سپاسگزارند. خواهش می‌كنم سلامهای گرم مرا به مؤمنينی كه برای عبادت در خانۀ ايشان گرد می‌آيند، برسانيد. به دوست عزيزم «اپينتوس» سلام برسانيد. او نخستين كسی بود كه در ايالت آسيا به مسيح ايمان آورد. همچنين سلام مرا به «مريم» برسانيد كه برای كمک به ما بسيار زحمت كشيد. به خويشاوندان من، «آندرونيكوس» و «يونياس» كه با هم در زندان بوديم، سلام برسانيد. ايشان پيش از من مسيحی شدند و رسولان احترام زيادی برای آنان قائلند. به مسيحی خوب و دوست عزيزم «اَمپلياس» سلام برسانيد، همچنين به همكار ما در خدمت خداوند «اوربانوس» ودوستم «اِستاخيس.» به «اَپليس» كه وفاداری خود را به مسيح ثابت كرده است و همينطور به كسانی كه در خانۀ «اَرستُبولس» كار می‌كنند، سلامهای گرم مرا برسانيد. به خويشاوند من «هيروديون» و همچنين به مسيحيانی كه در خانۀ «نَركسوس» هستند، سلام برسانيد. به خدمتگزاران خداوند، بانوان گرامی «تريفينا» و «تريفوسا» و نيز «پِرسيس» عزيز كه برای خداوند زحمت بسيار كشيده‌اند، سلام برسانيد. به «روفُس»، آن مسيحی برگزيده، و به مادر او كه در حق من نيز مادری كرده است، سلام مرا برسانيد. خواهش می‌كنم سلامهای مرا به «اَسينكريتوس»، «فليگون»، «هِرماس»، «پَتروباس»، «هِرميس»، و برادران ديگری كه با ايشان هستند، برسانيد. همچنين به «فيلولوگوس»، «جوليا»، «نيرياس» و خواهرش، و به «اولِمپاس» و تمام مسيحيانی كه با ايشان هستند، سلام مرا برسانيد. يكديگر را با محبت خالص، روبوسی كنيد. تمام كليساهای اينجا به شما سلام می‌فرستند. درخاتمه، ای عزيزان، استدعا دارم از آنانی كه دو دستگی و تفرقه ايجاد می‌كنند، دوری كنيد زيرا چنين اشخاص باعث سستی ايمان ديگران می‌باشند و می‌خواهند عقايدی را دربارۀ مسيح تعليم دهند كه با آنچه شما آموخته‌ايد، مغايرت دارد. چنين معلمان، خداوند ما عيسی مسيح را خدمت نمی‌كنند، و فقط در پی نفع خودشان هستند. ايشان خوب سخنرانی می‌كنند و مردم ساده دل نيز اغلب فريب ايشان را می‌خورند. اما همه می‌دانند كه شما نسبت به انجيل وفادار و ثابت‌قدميد و از اين موضوع بسيار مسرورم. اما آرزويم اينست كه در مورد راستی همواره هشيار و آگاه باشيد، و در مورد بدی و ناراستی، بی‌تجربه و ناآگاه. خدای صلح و آرامش بزودی شيطان را زير پايهای شما خواهد ساييد! فيض و لطف خداوند ما عيسی مسيح با شما باد! «تيموتائوس» همكار من، و «لوكيوس»، «ياسون» و «سوسيپاتروس» خويشاوندان من، به شما سلام می‌رسانند. (من، «ترتيوس» برادر مسيحی شما و منشی پولس، كه اين نامه را از زبان او می‌نويسم، سلامهای گرم خود را برای شما می‌فرستم.) «گايوس» نيز سلام می‌فرستد. من ميهمان او هستم و مسيحيان در اينجا در خانۀ او گرد می‌آيند. اِراستوس، خزانه‌دار شهر سلام می‌رساند، و همچنين برادر مسيحی ما «كوارتوس». فيض و لطف خداوند ما عيسی مسيح با همۀ شما باشد. آمين. شما را به خدا می‌سپارم، به خدايی كه قادر است طبق فرمايش انجيل و بشارت من، شما را در ايمانتان به خداوند، قوی و ثابت قدم نگاه دارد. اين انجيل، همان نقشۀ خداست برای نجات شما غيريهوديان، كه در زمانهای گذشته، بصورت رازی مخفی بود اما اكنون طبق پيشگويی انبياء و به فرمان خدای ابدی، اين پيغام در همه جا اعلام می‌شود تا مردم در سراسر جهان به مسيح ايمان بياورند و از او اطاعت كنند. بر آن خدايی كه دانای يكتاست، بوسيلۀ عيسی مسيح تا ابد جلال باد! آمين. ازطرف من، «پولس»، كه به خواست خدا انتخاب شده‌ام تا رسول عيسی مسيح باشم، و نيز از طرف برادر ما «سوستانيس»، به شما كليسای خدا در «قرنتس» كه توسط خدا دعوت شده‌ايد تا قوم مقدس او باشيد. او شما را و نيز همۀ مسيحيان را كه در هر جا به نام عيسی مسيح كه خداوند ما و خداوند ايشان است دعا می‌كنند، توسط عيسی مسيح مقدس ساخته است. از درگاه پدرمان خدا، و خداوندمان عيسی مسيح، طالب رحمت و آرامش برای شما هستم. همواره خدا را برای وجود شما شكر می‌كنم بسبب فيضی كه بخاطر مسيح به شما عطا فرموده. زيرا او زندگی شما را از هر نظر غنی ساخته و به شما توانايی بخشيده تا پيام انجيل را اعلام كنيد و آن را نيز عميقاً درک نماييد. آنچه ما دربارۀ مسيح به شما گفتيم چنان در شما ريشه دوانيد كه شما توانستيد از همۀ عطايای روحانی بهره‌مند گرديد و اكنون نيز آماده و چشم‌براه بازگشت خداوند ما عيسی مسيح می‌باشيد. خدا نيز ايمان شما را تا روز بازگشت مسيح استوار نگاه خواهد داشت، تا در آن روز از هر گناه و خطايی، مبرا و آزاد محسوب شويد. ما يقين می‌دانيم كه خدا اين كار را برای ما بعمل خواهد آورد، زيرا او در انجام وعده‌های خود امين و وفادار است. او همان خدايی است كه شما را دعوت نموده تا با فرزندش عيسی مسيح، خداوند ما، دوستی و اتحاد روحانی داشته باشيد. اما ای برادران عزيز، به نام خداوند ما عيسی مسيح به شما التماس می‌كنم كه از بحث و جدل دست برداشته، بكوشيد با يكديگر يكدل و يكزبان باشيد تا در ميان شما جدايی و شكاف پيش نيايد. خواهش می‌كنم كه در فكر و هدف متحد باشيد. زيرا ای برادران عزيز، چند تن از وابستگان خانوادۀ «خلويی» به من خبر دادند كه در ميان شما بحث و جدل و تفرقه وجود دارد. به اين ترتيب كه بعضی از شما می‌گويند پيرو پولس هستند، و بعضی ديگر می‌گويند كه طرفدار «اپلس» و يا «پطرس» می‌باشند؛ و عده‌ای نيز ادعا می‌كنند كه فقط خودشان پيروان واقعی مسيح هستند. شما با اين كار، در واقع مسيح را تكه‌تكه می‌كنيد. آيا اين پولس بود كه برای آمرزش گناهان شما مصلوب شد؟ آيا كسی از شما به نام پولس تعميد گرفته است؟ خدا را شكر می‌كنم كه بغير از «كريسپوس» و «گايوس»، كسی ديگر را تعميد ندادم! بنابراين، كسی نمی‌تواند بگويد كه من قصد داشته‌ام گروه جديدی به نام «كليسای پولس» تشكيل دهم. البته خانوادۀ «استيفان» را نيز تعميد داده‌ام. ولی ديگر بياد ندارم كسی را به غير از اينان تعميد داده باشم. زيرا مسيح مرا نفرستاده تا مردم را تعميد دهم، بلكه تا پيغام انجيل را اعلام كنم. حتی موعظه‌هايم نيز چندان گيرا بنظر نمی‌رسد، زيرا كلمات زيبا و فلسفی بكار نمی‌برم، مبادا از تأثير نيرومندی كه در پيام سادۀ صليب مسيح وجود دارد، بكاهم. من بخوبی می‌دانم كه برای آنانی كه بسوی هلاكت می‌روند، چقدر احمقانه بنظر می‌رسد وقتی می‌شنوند كه عيسی مسيح بر روی صليب جان خود را فدا كرد تا انسان را نجات بخشد. اما برای ما كه در راه نجات پيش می‌رويم، اين پيغام نشانۀ قدرت خداست. زيرا خدا فرموده است: «تمام نقشه‌هايی را كه انسان برای رسيدن به خدا طرح می‌كند، هرقدر هم كه حكيمانه جلوه كند، باطل خواهم ساخت و فكر و نبوغ خردمندان را نابود خواهم كرد.» پس كجايند اين خردمندان و علمای دين و فلاسفه كه دربارۀ مسايل عميق دنيا به بحث می‌پردازند؟ خدا ايشان را جاهل ساخته و نشان داده است كه عقل و حكمت آنان پوچ و باطل است. زيرا خدای حكيم صلاح ندانست كه انسان با منطق و حكمت خود او را بشناسد. بلكه او خود به ميان ما آمد و همۀ آنانی را كه به پيام او ايمان آوردند نجات بخشيد، يعنی همان پيامی كه مردم دنيا، چه يهودی و چه غيريهودی، آن را بی‌معنی و پوچ می‌دانند. زيرا يهوديان خواستار آنند كه پياممان را با معجزه‌ای ثابت كنيم، و يونانيان نيز فقط مسايلی را می‌پذيرند كه با فلسفه و حكمتشان منطبق باشد. اما پيام ما اينست كه مسيح برای نجات انسان مصلوب شد و مرد؛ و اين پيام برای يهوديان توهين‌آميز است و برای يونانيان پوچ و بی‌معنی. اما آنانی كه از جانب خدا برای دريافت نجات دعوت شده‌اند، چه يهودی و چه يونانی، خدا چشمانشان را گشوده تا ببينند كه مسيح قدرت عظيم خدا و نقشۀ حكيمانۀ اوست برای نجات ايشان. اين نقشۀ نجات خدا كه در نظر بعضی پوچ و بی‌معنی است، بسی حكيمانه‌تر است از نقشه‌های حكيمانۀ داناترين مردم؛ و اين پيام انجيل يعنی نجات بوسيلۀ مرگ مسيح بر روی صليب كه در نظر برخی نشانۀ ضعف خداست، بسيار نيرومندتر از تمام قدرتهای بشری است. برادران عزيز، اگر به خود كه برای پيروی از مسيح دعوت شده‌ايد نگاه كنيد، پی خواهيد برد كه اكثر شما از نظر دنيوی حكيم و قدرتمند و ثروتمند نيستسد. درعوض، خدا عمداً اشخاصی را برگزيده، كه مانند شما در نظر مردم دنيا، نادان و ضعيف هستند، تا از اين راه آنانی را كه دانا و قدرتمند به حساب می‌آيند، شرمگين سازد. خدا افرادی را انتخاب كرده كه طبق معيارهای دنيا از طبقات پايين و مطرود جامعه هستند. بلی، خدا همان كسانی را برگزيده كه دنيا ايشان را هيچ می‌انگارد، تا نشان دهد آنانی كه مهم و بزرگ بنظر می‌آيند، هيچ هستند؛ و به اين ترتيب هيچكس در هيچ جا، نتواند در برابر خدا فخرفروشی كند. اين خدا بود كه شما را به مسيح عيسی پيوند داد و هم او بود كه باعث شد مسيح حكمت ما شود و با فدا ساختن جان خود ما را پاک سازد و مقبول خدا گرداند. كتاب آسمانی نيز همين را می‌فرمايد: «اگر كسی می‌خواهد به چيزی افتخار كند، به كاری كه خداوند انجام داده است، افتخار كند.» برادران عزيز، حتی نخستين بار كه به نزد شما آمدم، وقتی پيام خدا را برای شما اعلام می‌كردم از كلمات مشكل ادبی و افكار فلسفی استفاده نكردم، زيرا قصد داشتم فقط و فقط دربارۀ عيسی مسيح و مرگ او بر صليب سخن بگويم. بنابراين، با ضعف و ترس و لرز بسيار نزد شما آمدم. پيام و سخنانم نيز بسيار ساده و خالی از حكمت انسانی بود، اما قدرت روح خدا درآن ديده می‌شد وثابت می‌كرد كه پيام من از جانب خداست. من عمداً چنين كردم، تا پايۀ ايمان شما بر قدرت خدا باشد، نه بر حكمت انسان. با اينحال، وقتی در ميان مسيحيان باتجربه هستم، در سخنانم از حكمت و فلسفه استفاده می‌كنم، اما نه از حكمت و فلسفه‌ای كه مورد پسند دنيا و بزرگان آنست، بزرگانی كه محكوم به نابودی‌اند. سخنان ما حكيمانه است، زيرا از جانب خدا و دربارۀ نقشۀ حكيمانۀ اوست، نقشه‌ای كه هدفش رساندن ما به حضور پرجلال خداست. اگر چه خدا اين نقشه را پيش از آفرينش جهان برای نجات ما طرح كرده بود، اما در گذشته آن را بر هيچكس آشكار نساخته بود. حتی بزرگان اين دنيا نيز آن را درک نكردند، زيرا اگر درک می‌كردند، «خداوند جلال» را به صليب نمی‌كشيدند. كتاب آسمانی نيز در اين مورد می‌فرمايد كه خدا برای دوستداران خود، چيزهايی تدارک ديده است كه هيچ انسانی هرگز نديده، نشنيده و به فكرش نيز خطور نكرده است. اما خدا اين امور را توسط روح خود بر ما آشكار ساخته است، زيرا روح خدا از عميق‌ترين اسرار خدا آگاهی دارد و آنها را بر ما آشكار می‌سازد. هيچكس نمی‌تواند بداند كه در باطن شخصی ديگر چه می‌گذرد، مگر خود آن شخص. به همين ترتيب، هيچكس نمی‌تواند افكار و نقشه‌های خدا را درک كند، مگر روح خدا. خدا در واقع روح خود را به همين منظور به ما عطا فرموده است تا توسط او بر ما آشكار كند كه چه هدايای پرشكوهی از لطف و بركت خود، نصيب ما ساخته است. بديهی است روحی كه ما يافته‌ايم، با روح اين دنيا تفاوت دارد. به هنگام گفتگو درباره اين هدايا نيز از كلماتی كه بعنوان يک انسان می‌توانيم بكار ببريم، استفاده نمی‌كنيم، بلكه عيناً همان كلماتی را بكار می‌بريم كه روح خدا به ما الهام می‌كند. به اين ترتيب، حقايق روح‌القدس را با كلمات روح‌القدس بيان می‌نماييم. اما شخص بی‌ايمان قادر نيست افكار و اسرار خدا را كه روح‌القدس به ما می‌آموزد، درک كند و بپذيرد. اين امور به نظر او پوچ و بی‌معنی می‌آيند، زيرا فقط آنانی كه روح خدا در وجودشان قرار دارد، می‌توانند مقصود او را درک كنند؛ اما سايرين قادر نيستند اين مطالب را بفهمند. شخص روحانی هر چيز را تشخيص می‌دهد و درک می‌كند و همين امر موجب تعجب و ناراحتی مردم دنيا می‌گردد، مردمی كه هرگز نمی‌توانند او را درک كنند. چگونه ممكن است كه بتوانند او را درک كنند؟ آنها هرگز سعی نكرده‌اند افكار و مشيت خدا را درک كنند، يا با او سخن بگويند و راز و نياز كنند، ولی ما مسيحيان دارای فكر مسيح می‌باشيم و افكار او را درک می‌كنيم. برادران عزيز، من تابحال نتوانسته‌ام با شما همچون افراد بالغ سخن بگويم، زيرا شما روحانی نيستيد بلكه جسمانی، و هنوز در مسيح رشد نكرده‌ايد. مجبور شدم بجای غذای سنگين، به شما شير بدهم، زيرا قادر به هضم آن نبوديد. حتی حالا نيز بايد به شما شير داد. زيرا هنوز كه هنوز است، طفل هستيد و اختيار زندگی‌تان در دست اميال و خواسته‌هايتان می‌باشد نه در دست خدا. شما به يكديگر حسادت می‌ورزيد و در ميانتان دو دستگی و خصومت وجود دارد. آيا اين نشان نمی‌دهد كه هنوز طفل هستيد و در پی انجام خواسته‌های خود می‌باشيد؟ شما طوری رفتار می‌كنيد كه گويی خدا در زندگی شما هيچ نقشی ندارد. بعنوان مثال، هم اكنون مشاجرۀ شما بر سر اين است كه آيا «پولس» بزرگتر است يا «اَپُلُس»، و به اين ترتيب باعث تفرقه در كليسا می‌شويد. آيا همين امر نشان نمی‌دهد كه در زندگی روحانی، چقدر كم رشد كرده‌ايد؟ من كيستم، و يا اپلس كيست كه بخاطر ما بحث و جدل می‌كنيد؟ از اين كار شما تعجب می‌كنم. زيرا ما فقط خدمتگزاران خدا هستيم و هر يک عطا و خدمت خاصی داريم، و شما به كمک ما، به مسيح ايمان آورده‌ايد. خدمت من اين بود كه بذر كلام خدا را در قلبهای شما بكارم، و خدمت اپلس اين بود كه آن را آبياری كند. اما اين خدا بود كه باعث رشد آن در قلبهای شما گرديد. مهم نيست كه چه كسی می‌كارد، يا چه كسی آبياری می‌كند. مهم، كار خداست كه سبب رشد می‌شود. بين من و اپلس فرقی نيست و هر يک برای زحمتی كه كشيده‌ايم، پاداش خواهيم گرفت. ما فقط همكاران خدا هستيم؛ و شما مزرعۀ خدا هستيد، نه مزرعۀ ما؛ شما عمارت خدا هستيد، نه عمارت ما. خدا از روی لطف خود به من آموخت كه چگونه معماری كاردان باشم. من بنياد عمارت را گذاشتم و اپلس بر روی آن، عمارت را ساخت. اما آنكه بر روی اين بنياد، عمارتی می‌سازد، بايد بسيار مواظب باشد. زيرا هيچكس نمی‌تواند بنياد محكم ديگری بسازد، جز آنكه از قبل داشتيم و آن بنياد، عيسی مسيح است. اما بر اين بنياد واحد، می‌توان عمارتی با مصالح گوناگون بنا كرد. بعضی، عمارت را با طلا و نقره و جواهرات می‌سازند و بعضی ديگر با چوب و علف خشک و كاه! اما زمانی خواهد رسيد، يعنی همان روزی كه مسيح همه را داوری خواهد نمود، كه كار هر معمار مورد آزمايش قرار خواهد گرفت تا معلوم شود با چه مصالحی عمارت را ساخته است. كار هر شخص از آتش گذرانده خواهد شد تا ارزش و اصالت آن مشخص گردد. آن معماری پاداش خواهد يافت كه بر آن بنياد، عمارتی با مصالح خوب ساخته باشد و حاصل كارش صحيح و سالم از بوتۀ آزمايش بيرون آيد. اما اگر عمارتی كه ساخته باشد، بسوزد، ضرر بزرگی به او خواهد رسيد. اگر چه خود نجات خواهد يافت، اما همچون كسی خواهد بود كه از ميان شعله‌های آتش فرار كرده باشد. آيا هنوز پی نبرده‌ايد كه همۀ شما با هم، خانۀ خدا هستيد و روح خدا در ميان شما، يعنی در اين خانه ساكن است. اگر كسی خانۀ خدا را آلوده و خراب كند، خدا او را از بين خواهد برد. زيرا خانۀ خدا مقدس و پاک است، و آن خانه شما هستيد. ديگر خود را فريب ندهيد. اگر طبق معيارهای اين جهان، خود را صاحب هوش و خرد فوق‌العاده‌ای می‌دانيد، بهتر است آن را كاملاً كنار بگذاريد و يک نادان باشيد، كه مبادا غرور بيجا شما را از حكمت واقعی خدا محروم كند. زيرا حكمت اين دنيا، در نظر خدا حماقت محض است. همانطور كه در كتاب آسمانی آمده است، خدا اجازه می‌دهد كه زيركی انسان برای خودش دامی شود، و حكمت او باعث لغزش و سقوط خودش گردد. همچنين در كتاب آسمانی آمده است كه خداوند بخوبی آگاه است كه هوش‌وحكمت انسان، چقدر احمقانه و باطل‌می‌باشد. پس، هيچ يک از شما به اين افتخار نكند كه پيرو فلان شخص يا فلان مكتب است. بدانيد كه خدا همه چيز را در اختيار شما گذاشته است. او «پولس» و «اپلس» و «پطرس» را به شما بخشيده است تا به شما كمک نمايند. او تمام دنيا را به شما عطا كرده است تا از آن استفاده كنيد. زندگی و حتی مرگ در خدمت شماست. هر آنچه را كه مربوط به حال و آينده است، خدا در اختيار شما قرار داده است. همه چيز از آن شماست، و شما از آن مسيح و مسيح از آن خداست. پس شما بايد من واپلس را خدمتگزاران مسيح بدانيد، كه با روشن ساختن اسرار خدا، شما را از بركات الهی بهره‌مند می‌سازيم. مهم‌ترين وظيفۀ يک خدمتگزار اينست كه دستورات اربابش را بطور كامل اجرا كند. حال، آيا من خدمتگزار خوبی بوده‌ام؟ می‌خواهم بدانيد كه برای من چندان مهم نيست كه شما و يا ديگران دربارۀ من چگونه قضاوت می‌كنيد. حتی نظر خودم نيز برای من اهميت ندارد! گرچه وجدانم راحت است، اما اين را نيز دليل كافی نمی‌دانم. فقط خداوند بايد مرا بيازمايد و نظر بدهد. پس شما هم با عجله در اين باره قضاوت نكنيد كه چه كسی خدمتگزار خوبی است و چه كسی بد. وقتی خداوند باز گردد، همه چيز را روشن خواهد ساخت و همه به وضوح خواهند ديد كه هر يک از ما در عمق وجودمان، چگونه شخصی بوده‌ايم و با چه نيتی خدا را خدمت كرده‌ايم. در آن زمان، خدا هركس را همانقدر كه سزاوار است، تحسين خواهد نمود. اگر اپلس و خودم را نمونه آوردم، برای اين بود كه مطلب روشن‌تر شود. مقصودم اينست كه شما نبايد ميان ما فرق بگذاريد و از بين ما كه كلام خدا را به شما تعليم می‌دهيم، يكی را بر ديگری ترجيح دهيد و يا به يكی، بيش از ديگری افتخار كنيد. چرا اينقدر به خود می‌باليد؟ مگر هر چه داريد، از خدا نيافته‌ايد؟ پس در اينصورت چرا طوری رفتار می‌كنيد كه گويی با تلاش خودتان چيزی را كسب كرده‌ايد؟ شما تصور می‌كنيد كه تمام بركات روحانی را كه لازم داشتيد، بدست آورده‌ايد و از لحاظ روحانی بی‌نياز هستيد. همچون سلاطين، بر تخت پادشاهی تكيه زده‌ايد و ما را بكلی فراموش كرده‌ايد! ای كاش كه واقعاً بر تخت سلطنت نشسته بوديد، زيرا در آنصورت ما نيز می‌توانستيم با شما سلطنت كنيم. گاه فكر می‌كنم كه انگار خدا، ما رسولان را در انتهای صف قرار داده است، صف اسيران جنگی كه محكوم به مرگ هستند و در مقابل انظار مردم، به دنبال سپاهيان پيروزمند حركت می‌كنند؛ زيرا ما در معرض تماشای فرشتگان و مردم قرار گرفته‌ايم. شما به ما می‌گوييد: «اعتقاداتتان شما را تبديل به افرادی احمق كرده است!» در صورتی كه خودتان مسيحيانی دانا و باشعور هستيد! ما ضعيفيم، اما شما قوی! همه ما را پست می‌شمارند، اما به شما احترام می‌گذارند! تا به اين لحظه، همواره گرسنگی و تشنگی كشيده‌ايم؛ پوشاک نداشته‌ايم تا خود را از سرما حفظ كنيم؛ مورد بدرفتاری قرار گرفته‌ايم؛ و آواره و بی‌خانمان بوده‌ايم. با دستهای خود، كار كرده و زحمت كشيده‌ايم تا زندگی خود را تأمين كنيم. هر كه ما را لعنت كرد، برای او دعای خير كرديم. هر كه ما را آزار رساند، تحمل كرديم. وقتی به ما توهين كردند، با ملايمت جواب داديم. با اينحال، همچون زباله و تفاله با ما رفتار می‌شود. من اين مطالب را نمی‌نويسم تا شما را خجل سازم، بلكه می‌خواهم شما را مانند فرزندان عزيز خود، نصيحت و راهنمايی كنم. زيرا اگر چه هزاران معلم روحانی داشته باشيد، اما فقط يک پدر داريد و آن هم منم، چون من بودم كه پيام انجيل را به شما رساندم و شما را بسوی مسيح هدايت نمودم. پس به شما التماس می‌كنم كه از من سرمشق بگيريد و مانند من رفتار كنيد. به همين دليل «تيموتائوس» را می‌فرستم تا در اين امر به شما كمک كند. او از كسانی است كه بوسيلۀ من به مسيح ايمان آورده و برايم همچون فرزندی عزيز و قابل اعتماد است. او تعاليمی را كه من همه جا، در كليساها می‌دهم، به ياد شما خواهد آورد. می‌دانم كه بعضی از شما مغرور شده‌ايد، چون فكر می‌كنيد كه من می‌ترسم نزد شما بيايم و با شما روبرو شوم. اما من خواهم آمد، و اگر خدا بخواهد بزودی خواهم آمد تا ببينم آيا اين اشخاص مغرور، فقط می‌توانند سروصدا راه بيندازند، يا اينكه واقعاً صاحب قدرتی از جانب خدا هستند. زيرا وقتی كسی ادعا دارد كه خدا در قلب او سلطنت می كند، بايد با اعمال خود آن را نشان دهد، نه فقط با سخنان خود. حال، خود انتخاب كنيد، آيا ترجيح می دهيد برای تنبيه و سرزنش نزد شما بيايم، يا با محبت و تواضع؟ شنيده‌ام كه در ميان شما رسوايی بزرگی روی داده است، و فسادی اتفاق افتاده كه در ميان مردم خدانشناس هم ديده نمی‌شود! شنيده‌ام كه يكی از اعضای كليسای شما، با زن پدر خود زندگی می‌كند! آيا باز هم به روحانی بودن خود می‌باليد؟ چرا از غصه و شرم، عزا نمی‌گيريد؟ چرا اين مرد را از كليسا بيرون نمی‌كنيد؟ اگر چه من در آنجا با شما نيستم، اما راجع به اين موضوع خيلی فكر كرده‌ام. به همين دليل، درست مانند اينكه خودم آنجا باشم، از همين جا، به نام خداوند عيسی مسيح تصميم گرفته‌ام كه چه بايد كرد. نخست، اعضای كليسا را گرد آوريد، زيرا وقتی با هم هستيد، قدرت خداوندمان عيسی با شماست و من نيز روحاً با شما خواهم بود. *** سپس، اين مرد را از كليسا اخراج كنيد و بدست شيطان بسپاريد تا به سزای عمل خود برسد، تا شايد به هنگام بازگشت خداوند ما عيسی، لااقل روح او نجات يابد. چگونه می‌توانيد به پاكی و روحانيت خود بباليد، درحاليكه اجازه می‌دهيد يک چنين رسوايی در ميانتان رخ دهد؟ مگر نمی‌دانيد كه اندكی خميرمايه، در تمام خمير اثر می‌كند و باعث برآمدن آن می‌شود؟ پس اين خميرمايۀ گناه، يعنی اين شخص فاسد را كه چنين رسوايی ببار آورده است، از ميان خود بيرون كنيد، تا خميری تازه و فطير باشيد، كه البته می‌دانم همينطور هستيد. زيرا اكنون عيد پِسَح فرا رسيده و مسيح كه برۀ قربانی اين عيد می‌باشد، قربانی شده است. پس، بياييد اين عيد را برگزار كنيم، نه با نانی كه با خميرمايۀ گناه و شرارت تهيه شده، بلكه با نان فطير و بدون خميرمايه، يعنی با احترام و يكرنگی و راستی! در نامۀ قبلی نوشتم كه با اشخاص فاسد معاشرت نكنيد. البته منظورم از اشخاص فاسدْ بی‌ايمانان نيستند كه در زناكاری، طمع، فريب مردم و بت‌پرستی زندگی می‌كنند. زيرا نمی‌توانيد در اين دنيا زندگی كنيد و با چنين كسانی برخورد نكنيد. بلكه منظورم اين بود كه اگر كسی از بين خودتان، ادعا می‌كند كه برادر مسيحی شماست اما در عين حال زناكار، طمعكار، بدزبان، بت‌پرست، مشروب‌خوار و يا فريبكار است، با او معاشرت نكنيد. با چنين كسی حتی بر سر يک سفره هم ننشينيد! وظيفۀ ما اين نيست كه افراد خارج از كليسا را مورد قضاوت و داوری قرار دهيم. اما وظيفه داريم با آنانی كه در كليسا هستند و زندگی گناه‌آلودی دارند، با شدت برخورد كنيم و بر آنان داوری نماييم. افراد خارج از كليسا را خدا داوری و مجازات خواهد كرد. بنابراين، شما خودتان اين مرد را داوری كنيد و از كليسا اخراج نماييد. چرا وقتی با يكديگر اختلافی پيدا می‌كنيد، به دادگاه می‌رويد و به يک قاضی بی‌ايمان مراجعه می‌كنيد؟ آيا نمی‌بايست از يک مسيحی مؤمن بخواهيد كه در مورد اختلافتان قضاوت كند؟ آيا نمی‌دانيد كه ما مسيحيان، يک روز دنيا را مورد داوری و دادرسی قرار خواهيم داد؟ پس اگر اينچنين است، چرا نبايد قادر باشيد اين امور جزئی را ميان خود حل كنيد؟ آيا نمی‌دانيد كه ما حتی فرشتگان را داوری خواهيم كرد؟ پس بايد بتوانيد بسادگی مشكلات روزانۀ خود را حل و فصل كنيد. وقتی چنين اختلافاتی بروز می‌كند، چرا برای حل اختلاف نزد قضات بی‌ايمان می‌رويد كه مورد احترام و تائيد كليسا نيستند؟ اين را می‌گويم تا خجالت بكشيد: آيا در تمام كليسای شما، حتی يک شخص دانا پيدا نمی‌شود كه به اين اختلافات رسيدگی كند؟ آيا اين صحيح است كه ايماندار عليه ايماندار به دادگاه شكايت كند و بی‌ايمانان به اختلافشان رسيدگی كنند؟ اما كّلاً چنين شكايات و اختلافات نشانۀ ضعف روحانی شماست! آيا بهتر نيست كه بجای شكايت، از حق خود بگذريد و مسئله را همانجا خاتمه دهيد؟ زيرا اگر خود، مورد ظلم واقع شويد و از حقتان بگذريد خدا را بيشتر تكريم و احترام كرده‌ايد. اما شما بجای آن، به ديگران و حتی به برادران مسيحی خود ظلم می‌كنيد و حقشان را زايل می‌سازيد. مگر نمی‌دانيد كه مردم نادرست از بركات سلطنت خدا بی‌نصيب خواهند ماند؟ خود را فريب ندهيد! شهوت‌رانان، بت‌پرستان و زانيان و آنانی كه بدنبال زنان و مردان بدكاره می‌افتند، و همينطور دزدان، طمعكاران، مشروب‌خواران و كسانی كه به ديگران تهمت می‌زنند و يا مال مردم را می‌خورند، در دنيای جديدی كه خدا سلطنت می‌كند، جايی نخواهند داشت. *** بعضی از شما در گذشته، چنين زندگی گناه‌آلودی داشتيد، اما اكنون گناهانتان شسته شده، و شما وقف خدا و مورد پسند او شده‌ايد، و اين در اثر كار خداوند ما عيسی و قدرت روح‌القدس ميسر شده است. من می‌توانم هر كاری را كه مسيح منع نكرده است، انجام دهم. اما بعضی از اين كارها، حتی اگر اجازۀ انجامش را نيز داشته باشم، برايم مفيد نيستند. اگر بدانم چيزی بر من مسلط خواهد شد و چنان مرا درگير خواهد كرد كه نتوانم براحتی خود را از چنگ آن خلاصی دهم، از آن صرفنظر می‌كنم. بعنوان مثال، موضوع خوردن را در نظر بگيريد. خدا به ما اشتها برای خوراک، و شكم برای هضم آن داده است. اما اين دليل نمی‌شود كه هر مقدار دلمان می‌خواهد، بخوريم. به خورد و خوراک، زياد اهميت ندهيد، زيرا خدا يک روز، هم شكم را نابود خواهد كرد و هم خوراک را. اما زنا به هر شكل كه باشد، خطايی است بزرگ، زيرا بدنهای ما برای چنين كاری ساخته نشده است، بلكه از آن خداوند است. او می‌خواهد كه بدنهای ما را از وجود خويش مملو سازد. خدا با همان قدرتی كه خداوند ما عيسی مسيح را پس از مرگ زنده كرد، بدنهای ما را نيز بعد از مرگ دوباره زنده خواهد كرد. آيا نمی‌دانيد كه بدنهای شما، در حقيقت اجزاء و اعضای بدن مسيح است؟ پس، آيا درست است كه بدن خود را كه چنين مفهوم والايی دارد، بگيرم و با بدن يک فاحشه پيوند بزنم؟ هرگز! زيرا قطعاً می‌دانيد كه اگر مردی، با زنی بدكاره رابطۀ جنسی داشته باشد، آن زن قسمتی از وجود آن مرد می‌گردد و آن مرد نيز قسمتی از وجود آن زن. خدا نيز در كتاب آسمانی می‌فرمايد كه در نظر او، آن دو نفر، يكی می‌گردند. اما اگر خود را به خداوند تقديم كنيد، با او يكی خواهيد شد. به همين دليل است كه می‌گويم از زنا فرار كنيد. هيچ گناهی تا به اين اندازه، بر بدن اثر شوم نمی‌گذارد. وقتی مرتكب اين گناه می‌شويد، به بدن خود صدمه می‌زنيد. آيا هنوز نمی‌دانيد كه بدن شما، مسكن روح‌القدس می‌باشد كه او را خدا به شما عطا كرده است؟ آيا نمی‌دانيد كه روح‌القدس در وجود شما زندگی می‌كند؟ پس بدن شما، از آن خودتان نيست! خدا شما را به بهايی گران خريده است، پس تمام اعضای بدن خود را برای نشان دادن جلال و عظمت خدا بكار ببريد، چون او صاحب بدن شماست. در بارۀ آنچه در نامۀ خود برای من نوشته بوديد، بايد بگويم كه خوب است مرد با زن تماس نداشته باشد. اما بسبب وسوسه‌های جنسی كه در اطراف ما وجود دارد، بهتراست هر مرد برای خود زنی بگيرد و هر زن، شوهری برای خود اختيار كند. زن و مرد بايد وظايف زناشويی خود را نسبت به يكديگر انجام دهند. دختری كه ازدواج می‌كند، ديگر اختيار كامل بدن خود را ندارد، بلكه شوهرش نيز بر آن حقی دارد. همچنين شوهر بر بدن خود اختيار كامل ندارد، زيرا همسرش نيز بر آن حقی دارد. بنابراين، شما زوجها از رابطۀ زناشويی با يكديگر پرهيز نكنيد، مگر برای مدتی محدود و با توافق طرفين، تا بتوانيد بطور كامل خود را وقف روزه و عبادت نماييد. اما بعد از اين مدت، روابط عادی زناشويی را از سر گيريد، تا مبادا شيطان شما را بعلت عدم تسلط بر نفس، در وسوسه اندازد. البته من حكم نمی‌كنم كه شما حتماً ازدواج كنيد، بلكه منظورم اينست كه در صورت تمايل، آزاد هستيد كه چنين كنيد. كاش همه می‌توانستند مانند من مجرد بمانند. اما ما همه، مانند هم نيستيم. خدا به هر كس نعمتی بخشيده است؛ به يكی اين نعمت را عطا كرده كه ازدواج كند، و به ديگری اين نعمت را كه با شادی و رضايت، مجرد بماند! پس به آنانی كه هنوز ازدواج نكرده‌اند، و نيز به بيوه زنان می‌گويم كه بهتر است اگر می‌توانند، مثل من مجرد بمانند. اما اگر نمی‌توانند بر اميال خود مسلط باشند، بهتر است كه ازدواج كنند، زيرا ازدواج كردن، بهتر است از سوختن در آتش شهوت. در اينجا، برای آنانی كه ازدواج كرده‌اند، ديگر نه يک توصيه، بلكه يک دستور دارم، دستوری كه از جانب من نيست بلكه خود خداوند آن را فرموده است؛ و آن اينست كه زن نبايد از شوهرش جدا شود. اما اگر قبلاً از او جدا شده است، بهتر است يا مجرد بماند، يا نزد شوهرش بازگردد. شوهر نيز نبايد زن خود را طلاق دهد. اكنون می‌خواهم نكاتی را بعنوان توصيه بيان كنم كه گرچه مستقيماً از جانب خداوند نيستند، اما به نظر من بسيار مفيد می‌باشند. اگر يک مرد مسيحی، همسری غيرمسيحی دارد، و آن زن حاضر است با او زندگی كند، او نبايد زن خود را طلاق دهد. همچنين اگر يک زن مسيحی شوهری غير مسيحی دارد، و شوهرش از او می‌خواهد كه با او زندگی كند، آن زن نبايد از شوهرش جدا شود. زيرا زن يا شوهر مسيحی با خود قدوسيت را وارد ازدواج خود می‌كند، در غير اينصورت فرزندان ايشان ناپاک محسوب می‌شدند، اما بطوری كه می‌بينيم، ايشان مقدس بشمار می‌آيند. اما اگر شوهر يا زن غير مسيحی مايل باشد از همسر خود جدا شود، اشكالی ندارد. در اين مورد، زن يا شوهر مسيحی نبايد اصرار كند كه همسرش با او بماند، زيرا خدا می‌خواهد كه ما ايمانداران در آرامش و صفا زندگی كنيم. در ثانی، شما زنان مسيحی نمی‌توانيد مطمئن باشيد كه اگر شوهرانتان با شما بمانند، نجات خواهند يافت. همچنين شما شوهران مسيحی نيز نمی‌توانيد درمورد همسرانتان چنين اطمينانی داشته باشيد. به هرحال، هنگامی كه در اين موارد تصميمی می‌گيريد، يقين حاصل كنيد كه مطابق خواست خدا عمل می‌كنيد. ازدواج كردن يا نكردن شما، بايد طبق هدايت خدا باشد. درضمن، شرايط و موقعيتی را كه خدا شما را در آن قرار داده است، بپذيريد. اينست دستور من برای تمام كليساها. بعنوان مثال، مردی كه پيش از مسيحی شدنش، مطابق رسم يهود ختنه شده است، نبايد از اين امر ناراحت باشد؛ و اگر ختنه نشده است، نبايد حالا ختنه شود. زيرا برای يک مسيحی، هيچ فرقی ندارد كه ختنه شده يا نشده باشد. مهم، خشنود ساختن خدا و اطاعت از دستورات اوست. وقتی خدا شخصی را دعوت می‌كند تا زندگی خود را به مسيح بسپارد، لزومی ندارد كه او شرايط و موقعيت سابق خود را تغيير دهد. فرض كنيد كه شما بردۀ كسی هستيد. لازم نيست از اين موضوع ناراحت باشيد. البته اگر فرصتی برای آزادی پيش آمد، از آن استفاده كنيد. اگر به هنگام دعوت خداوند، برده باشيد، اين را بدانيد كه مسيح شما را آزاد كرده است، آزاد از قدرت گناه! و اگر به هنگام دعوت خداوند، برده نيستيد، بدانيد كه اكنون بردۀ مسيح هستيد. مسيح شما را به قيمت جان خود خريده است و شما از آن او هستيد. پس، اسير اصول انسانی نشويد! بنابراين، ای برادران عزيز، وقتی يک نفر به مسيح ايمان می‌آورد، در هر موقعيت و شرايطی كه هست باقی بماند، زيرا خدا در هر حالتی با اوست و او را ياری می‌كند. پرسيده بوديد دخترانی كه هنوز ازدواج نكرده‌اند، چه كنند؟ آيا اجازه دارند ازدواج كنند؟ من برای آنان حكم خاصی از جانب خداوند ندارم. اما از آنجا كه خداوند از سر لطف، به من حكمتی عطا كرده كه قابل اعتماد است، نظر خود را در اين باره بيان می‌دارم: با توجه به مشكلات و سختی‌هايی كه برای ما مسيحيان در زمان حاضر وجود دارد، فكر می‌كنم بهتر است كه شخص ازدواج نكند. البته اگر همسر داريد، بخاطر اين موضوع، از او جدا نشويد، ولی اگر همسر نداريد، بهتر است ازدواج نكنيد. اما اگر شما برادران، تصميم داريد در همين شرايط نيز ازدواج كنيد، اشكالی ندارد؛ و اگر دختری هم خواست ازدواج كند، گناهی مرتكب نشده است. اما بدانيد كه ازدواج، مشكلات شما را بيشتر می‌كند، و من دلم نمی‌خواهد كه شما را در مشكلات ببينم. نكتۀ مهمی كه بايد بياد داشته باشيم، اين است كه زمان بسيار كوتاهی برای ما باقی مانده و فرصت برای كار خداوند بسيار كم است. به همين دليل، كسانی كه زن دارند، بايد تا آنجا كه ممكن است، برای كار خداوند آزاد باشند. غم يا شادی يا ثروت، نبايد كسی را از خدمت به خداوند باز دارد. آنانی كه از امكانات مادی دنيا برخوردارند، طوری زندگی كنند كه به اين دنيا دلبسته نشوند، زيرا شكل كنونی دنيا بزودی از بين خواهد رفت. من می‌خواهم كه شما در همه چيز فارغ از اضطراب و نگرانی باشيد. مردی كه ازدواج نكرده است، می‌تواند تمام وقت خود را صرف خدمت خداوند كند و تمام فكرش اين باشد كه او را خشنود سازد. اما مردی كه ازدواج كرده است، نمی‌تواند براحتی خداوند را خدمت كند، زيرا مجبور است در فكر ماديات نيز باشد و بكوشد همسرش را راضی نگاه دارد. در واقع عشق و علاقۀ او، بين خدا و همسرش تقسيم می‌شود. دختری هم كه ازدواج می‌كند، همينطور می‌باشد. او نيز با اين مسايل روبرو است. اما دختری كه ازدواج نكرده، مشتاقانه در فكر اينست كه جسماً و روحاً خداوند را خشنود كند. اما زن شوهردار بايد در فكر كارهايی مانند خانه‌داری باشد و خواستهای شوهرش را در نظر بگيرد. من اين مطالب را برای كمک به شما می‌گويم، و منظورم اين نيست كه شما را از ازدواج باز دارم و يا محدوديتی برايتان ايجاد كنم. آرزوی من اينست كه هر چه می‌كنيد، باعث شود خداوند را بهتر خدمت نماييد و تا حد امكان توجه شما از خدمت او كمتر منحرف شود. اگر كسی می‌بيند كه نسبت به دختری كه نامزدش است پرهيز ندارد و نمی‌تواند بر اميال خود مسلط باشد و نامزدش نيز بحد بلوغ رسيده، و او می‌خواهد با اين دختر ازدواج كند، گناهی مرتكب نشده است. اشكالی ندارد؛ بگذاريد ازدواج كند. اما اگر كسی با اراده‌ای محكم تصميم گرفته است كه ازدواج نكند، و می‌بيند كه نه تمايلی به اين كار دارد و نه نيازی به آن، تصميم عاقلانه‌ای گرفته است. پس كسی كه ازدواج می‌كند، كار خوبی می‌كند، و كسی كه ازدواج نمی‌نمايد، كار بهتری می‌كند. زن تا زمانی كه شوهرش زنده است، قسمتی از وجود اوست. ولی اگر شوهرش فوت كند، می‌تواند دوباره ازدواج نمايد، اما فقط با يک مسيحی. ولی بنظر من، اگر ازدواج نكند، خوشحالتر خواهد بود. و من فكر می‌كنم كه آنچه می‌گويم، از جانب روح خداست. سؤال بعدی شما درباره خوردن گوشتی است كه برای بتها قربانی شده است. در اين مورد هركس فكر می‌كند كه جواب درست را فقط خودش می‌داند! اين طرز فكر كه «من همه چيز را می‌دانم»، باعث می‌شود كه به انسان غرور دست دهد. اما آنچه كه برای پيشرفت كليسا واقعاً لازم می‌باشد، محبت است و نه دانايی. كسی كه فكر می‌كند همه چيز را می‌داند، در واقع نادانی خود را نشان می‌دهد. اما كسی كه خدا را دوست دارد قلبش به روی معرفت و شناخت خدا باز است. حال به اصل مطلب برگرديم. آيا صحيح است گوشتی را كه برای بتها قربانی شده است، بخوريم؟ در اين مورد، همه می‌دانيم كه بت، خدا نيست، زيرا فقط يک خدا هست و بس. به عقيدۀ بعضی از مردم، خدايان بسياری در آسمان و بر زمين هستند. اما ما می‌دانيم كه فقط يک خدا وجود دارد، يعنی پدر آسمانی ما كه تمام چيزها را آفريده و ما را نيز بوجود آورده تا از آن او باشيم. همچنين می‌دانيم كه فقط يک سرور و خداوند وجود دارد، يعنی عيسی مسيح، كه همه چيز بوسيلۀ او آفريده شده و حيات ما از اوست. اما همۀ مسيحيان اين موضوع را درک نمی‌كنند. بعضی‌ها در تمام طول زندگانی، بر اين اعتقاد بوده‌اند كه بتها زنده‌اند و قربانی‌هايی كه به بتها تقديم می‌شوند، به خدايان واقعی تقديم می‌گردند. بنابراين، حتی الان نيز كه چنين خوراكهايی را می‌خورند، ناراحت می‌شوند و وجدانهای حساسشان رنج می‌برد. اما اين را بدانيد كه برای خدا هيچ مهم نيست كه ما چنين خوراكی را بخوريم يا نخوريم، زيرا نه با خوردن آن بدتر می‌شويم، و نه با نخوردن آن، بهتر! اما مواظب باشيد كه مبادا آزادی شما در خوردن چنين گوشتی، موجب لغزش و انحراف مسيحيانی گردد كه از شما ضعيفتر هستند. بعنوان مثال، ممكن است شخصی كه خوردن گوشت قربانی را درست نمی‌داند، ببيند كه شما در نهارخوری بتخانه نشسته‌ايد و بدون هيچ وسواسی، مشغول خوردن چنين گوشتی هستيد. در نتيجه او نيز جرأت پيدا كرده، از آن خواهد خورد، اما در تمام مدت احساس گناه خواهد كرد. به اين ترتيب، «دانايی» شما به برادر حساسی كه مسيح جانش را برای او فدا كرد، صدمۀ روحانی شديدی می‌زند. شما او را به انجام كاری تشويق كرده‌ايد كه او آن را خطا می‌پندارد، و با اين عمل، نسبت به او گناه كرده‌ايد، و گناه به برادرتان، گناه به مسيح است. پس اگر خوردن گوشتی كه برای بت قربانی شده است، باعث گناه كردن برادر من می‌شود، من تا عمر دارم از آن نخواهم خورد، مبادا باعث لغزش او شوم. من رسول و فرستادۀ خدا هستم و فقط در مقابل خدا مسئولم. من كسی هستم كه خداوندمان عيسی مسيح را با چشمان خود ديده‌ام. زندگی دگرگون شدۀ شما نيز نتيجۀ خدمت من به اوست. حتی اگر ديگران مرا رسول ندانند، شما بايد بدانيد، زيرا وجود شما بهترين دليل است بر اينكه من رسول هستم، چون شما بوسيلۀ من به مسيح ايمان آورديد. جواب من به آنانی كه از من انتقاد می‌كنند، اينست: آيا من مانند ساير رسولان، اين حق را ندارم كه خورد و خوراک خود را از كليساها تأمين كنم؟ اگر زن داشتم و او نيز مسيحی می‌بود، آيا حق نداشتم او را در اين سفرها به همراه بياورم، يعنی همان كاری كه ساير رسولان و برادران خداوندمان عيسی و پطرس می‌كنند؟ آيا فقط من و «برنابا» بايد برای تأمين نيازهای خود كار كنيم، ولی مخارج ساير رسولان را شما بايد تأمين كنيد؟ كدام سرباز است كه به هنگام خدمت نظام، مخارج خود را شخصاً تأمين نمايد؟ يا كدام باغبان است كه درختی بكارد ولی اجازه نداشته باشد از ميوۀ آن بخورد؟ يا كدام چوپان است كه گله‌ای را چوپانی كند ولی حق نداشته باشد از شير آن بنوشد؟ شايد فكر كنيد كه اين نكات را از نقطه‌نظر انسانی می‌گويم. اما چنين نيست، زيرا قانون خدا نيز همين را می‌گويد. در تورات حكم شده كه وقتی گاو خرمنت را می‌كوبد، دهانش را نبند تا بتواند از خرمنت بخورد. آيا تصور می‌كنيد كه خدا فقط به فكر گاوها بود كه چنين دستوری داد؟ آيا فكر نمی‌كنيد كه اين دستور را برای ما نيز داده است؟ بلی، همينطور است. خدا اين حكم را داد تا نشان دهد كه مسيحيان بايد معاش خدمتگزاران روحانی خود را تأمين كنند. كسی كه شخم می‌زند و خرمن می‌كوبد، البته بايد سهمی از محصول ببرد. ما در دل شما بذر نيكوی روحانی را كاشته‌ايم. حال، اگر تقاضای كمک مالی از شما داشته باشيم، آيا چيز بزرگی خواسته‌ايم؟ شما نيازهای ديگران را كه از لحاظ روحانی شما را خدمت می‌كنند، برآورده می‌سازيد و همينطور نيز بايد باشد. پس آيا ما نبايد نسبت به آنان حق بيشتری داشته باشيم؟ با اينحال ما هرگز از اين حق خود استفاده نكرده‌ايم، بلكه احتياجاتمان را بدون كمک شما تأمين نموده‌ايم. ما هرگز از شما درخواست كمک مالی نكرده‌ايم، چون می‌ترسيديم علاقۀ شما به شنيدن پيغام انجيل كم شود. بی‌شک به ياد داريد كه خدا به خدمتگزاران خانه‌اش اجازه داد كه خوراک خود را از هدايايی كه مردم به خانۀ او می‌آورند، تأمين نمايند، و خدمتگزاران قربانگاه نيز از قربانی‌های مردم سهمی ببرند. به همين ترتيب، خداوند فرموده است هر كه پيام انجيل را اعلام می‌كند، هزينۀ زندگی‌اش بايد توسط مسيحيان تأمين شود. اما باوجود اين، من هيچگاه از اين حق خود استفاده نكرده‌ام. اگر هم حالا چنين مطلبی را می‌نويسم، منظورم اين نيست كه از اين پس از كمكهای شما بهره‌مند شوم. من ترجيح می‌دهم از گرسنگی بميرم، اما اين افتخارم را از دست ندهم؛ من افتخار می‌كنم كه پيغام انجيل را بدون دستمزد اعلام می‌دارم. زيرا انجام اين خدمت، بخودی خود برای من امتيازی محسوب نمی‌شود، چون من موظفم كه اين خدمت را انجام دهم، و اگر در انجام آن كوتاهی كنم، وای بر من! اگر من به ميل خود داوطلب می‌شدم كه خدا را خدمت كنم، در آنصورت توقع دستمزد نيز می‌داشتم. اما چنين نيست، زيرا خدا خود، مرا برگزيده و اين خدمت مقدس را به من سپرده است و من هيچ اختياری از خود ندارم. در چنين شرايطی، دستمزد من چيست؟ دستمزد من، همان شادی است كه از اعلام خبر خوش انجيل بدست می‌آورم، آن هم بدون آنكه از كسی كمک مالی بگيرم و يا حق خود را مطالبه كنم. اين روش يک مزيت دارد و آن اينكه من مجبور نيستم بخاطر دستمزدی كه كسی به من می‌دهد، مطيع او باشم. با وجود اين، از روی ميل و رضا خدمتگزار همه كس شده‌ام تا ايشان را بسوی مسيح هدايت كنم. وقتی با يهوديان هستم، مانند خودشان رفتار می‌كنم تا به اين ترتيب مايل شوند به پيام انجيل گوش فرا دهند و به مسيح ايمان آورند. وقتی با غيريهوديانی هستم كه پيرو آداب و رسوم يهودند، با اينكه با طرز فكرشان موافق نيستم، اما مخالفت خود را ابراز نمی‌كنم، زيرا هدفم كمک به ايشان است. وقتی با بت‌پرستان هستم، مانند ايشان می‌شوم، البته نه در همه مسايل، زيرا بعنوان يک مسيحی بايد مطيع احكام خدا باشم و آنچه را كه درست است، انجام دهم. بنابراين، همرنگ آنان می‌شوم تا بتوانم بسوی مسيح هدايتشان كنم. وقتی با كسانی هستم كه وجدانشان خيلی زود ناراحت می‌شود، خود را داناتر از آنان نشان نمی‌دهم، تا اجازه دهند كمكشان كنم. خلاصه سعی می‌كنم با هر كس، مانند خودش باشم تا مايل شود سخنان مرا بشنود و نجات يابد. همۀ اين كارها را می‌كنم تا بتوانم پيام انجيل را به ايشان برسانم و خود نيز با مشاهدۀ نجات آنان، از بركات الهی بهره‌مند شوم. در يک مسابقۀ دو، همه می‌دوند اما فقط يک نفر جايزه را می‌برد. پس شما نيز طوری بدويد تا مسابقه را ببريد. يک ورزشكار برای كسب موفقيت در مسابقات از چيزهای بسياری چشم‌پوشی می‌كند و تمرينهای سختی انجام می‌دهد. او برای بدست آوردن جايزه‌ای فانی، چنين زحماتی را متحمل می‌شود، ولی ما برای پاداش آسمانی كوشش می‌كنيم، كه هرگز از بين نخواهد رفت. به همين دليل، من مستقيم و با اطمينان بسوی خط پايان مسابقه می‌دوم؛ همچون مشت‌زنی هستم كه از هر ضربۀ مشتش برای پيروزی استفاده می‌كند، نه مانند كسی كه به سايه‌اش مشت می‌زند. من مثل يک ورزشكار با تمرينهای سخت، بدنم را آماده می‌كنم، و آنقدر بر آن سخت می‌گيرم تا آن كاری را انجام دهد كه بايد بكند، نه آنچه را كه می‌خواهد. اگر چنين نكنم می‌ترسم پس از آنكه ديگران را برای شركت در مسابقه آماده كردم، خودم آماده نباشم و از شركت در مسابقه محروم گردم. ای برادران عزيز، نبايد آنچه را كه در زمانهای گذشته برای قوم ما اتفاق افتاد، از ياد ببريم، هنگامی كه ايشان در بيابان سفر می‌كردند، خدا ابری فرستاد تا پيشاپيش آنان حركت كند و هدايتشان نمايد؛ سپس آنان را بسلامت از دريای سرخ عبور داد. در واقع می‌توانيم بگوييم كه ايشان در دريا و در ابر، غسل تعميد گرفتند و با اين كار، نشان دادند كه موسی را پيروی خواهند كرد. در بيابان، خدا معجزه‌وار برای ايشان نان تدارک می‌ديد. آنان آبی را می‌نوشيدند كه مسيح عطا می‌كرد، زيرا مسيح در واقع همان صخره‌ای بود كه خدا در بيابان از آن برای قوم اسرائيل آب بيرون آورد. *** اما با وجود تمام اينها، اكثر ايشان مطيع احكام خدا نبودند و خدا نيز آنان را در بيابان از ميان برد. اين درس عبرتی است برای ما، تا مانند آنان، در آرزوی اعمال پليد و شرورانه نباشيم، و همچون آنان بسوی پرستش بتها نرويم. كتاب آسمانی می‌فرمايد كه بنی‌اسرائيل به هنگام پرستش گوسالۀ طلايی، برای خوردن و نوشيدن نشستند، و برای رقصيدن به پا خاستند. همچنين مانند بعضی از آنان نباشيم كه با زنان ديگران زنا كردند و در همان روز، بيست و سه هزار نفر از ايشان هلاک شدند. صبر و تحمل خداوند را نيز امتحان نكنيم، زيرا عده‌ای از آنان چنين كردند و از نيش مارهای سمی مردند. همچنين مانند برخی از ايشان، از خدا و كارهای او گله و شكايت نكنيم، زيرا در اثر همين كار بود كه خدا فرشتۀ خود را فرستاد تا نابودشان كند. تمام اتفاقات و بلايايی كه بر سر قوم ما آمد، برای اين نوشته شد كه ما بخوانيم و آن اشتباهات را تكرار نكنيم، تا در اين روزهای آخر كه دنيا به پايان خود نزديک می‌شود، درس عبرتی بگيريم. پس هشيار باشيد و فكر نكنيد كه از ايشان بهتر هستيد! شما نيز ممكن است در دام گناه گرفتار شويد. اما اين را بياد داشته باشيد كه وسوسه‌هايی كه به سراغ شما می‌آيند، از وسوسه‌هايی كه ديگران دچار آنند، دشوارتر نمی‌باشد. هيچ وسوسه‌ای نيست كه نتوان در مقابل آن ايستادگی كرد. پس دربرابر آنها مقاومت كنيد و اطمينان داشته باشيد كه خدا نخواهد گذارد كه بيش از حد توانايی خود وسوسه شويد؛ و به شما قدرت خواهد بخشيد تا بتوانيد در برابر آن تاب بياوريد. اين وعدۀ خداست و به آن عمل نيز خواهد كرد. او به شما نشان خواهد داد كه چگونه از وسوسه‌ها بگريزيد و در دام آنها نيفتيد. پس ای عزيزان، با هشياری كامل از هر گونه بت‌پرستی دوری كنيد. شما اشخاص دانايی هستيد؛ خودتان قضاوت كنيد كه آنچه می‌گويم درست است يا نه. پياله‌ای كه به هنگام شام خداوند از آن می‌نوشيم و برای آن دعای بركت می‌كنيم، آيا به اين معنی نيست كه هركس از آن می‌نوشد، در بركات خون مسيح شريک می‌شود؟ و نانی كه قسمت كرده، با هم می‌خوريم، آيا نشان نمی‌دهد كه ما با هم در بركات بدن مسيح شريكيم؟ تعداد ما هر قدر هم كه باشد، همه از همان نان می‌خوريم و نشان می‌دهيم كه همه عضو يک بدن می‌باشيم، يعنی بدن مسيح. قوم يهود را در نظر بگيريد؛ آيا آنانی كه از گوشت قربانی می‌خورند، بوسيلۀ اين عمل با يكديگر متحد نمی‌شوند؟ پس منظورم چيست؟ آيا منظورم اينست كه اين بتها واقعاً خدا هستند؟ و يا اينكه قربانی‌هايی كه به آنها تقديم می‌شوند، ارزشی دارند؟ به هيچ وجه! منظورم اينست كه كسانی كه برای اين بتها قربانی می‌آورند، در واقع خود را همراه با قربانی‌شان نه به خدا، بلكه به شياطين تقديم می‌كنند، و من نمی‌خواهم كه هيچيک از شما، با خوردن گوشت اين قربانی‌ها، با شياطين شريک شود. شما نمی‌توانيد هم از پيالۀ سفرۀ خداوند بنوشيد و هم از پيالۀ سفرۀ شيطان؛ هم از نان سفرۀ خداوند بخوريد و هم از نان سفرۀ شيطان. می‌خواهيد چه كنيد؟ آيا می‌خواهيد آتش خشم و غضب خداوند را بضد خود شعله‌ور سازيد؟ يا می‌خواهيد نشان دهيد كه از او نيرومندتريد؟ شما البته آزاديد كه از گوشت قربانی‌ها بخوريد. خوردن چنين گوشتی برخلاف احكام خدا نيست. اما اين دليل نمی‌شود كه حتماً اين كار را بكنيد. چنين عملی ممكن است مخالف احكام خدا نباشد، اما در ضمن مفيد و صلاح هم نيست. نبايد فقط به فكر خودتان باشيد؛ به فكر ديگران هم باشيد و نفع ديگران را نيز در نظر بگيريد. پس می‌توانيد به اين صورت عمل كنيد: هر گوشتی را كه در بازار می‌فروشند، بخريد و بخوريد، و نپرسيد كه گوشت قربانی بتهاست يا نه، تا وجدانتان ناراحت نشود. زيرا همانطور كه كتاب آسمانی می‌گويد: «جهان و هر چه در آنست، از آن خداوند است.» اگر شخصی بت‌پرست، شما را به صرف خوراک دعوت كند، در صورت تمايل می‌توانيد دعوتش را بپذيريد. آنگاه از هر چه كه در سفره است بخوريد و چيزی هم نپرسيد. به اين ترتيب وجدانتان راحت خواهد بود چون نمی‌دانيد كه گوشت قربانی است يا نه. اما اگر كسی به شما بگويد كه اين گوشت قربانی است، در آنصورت بخاطر آن كسی كه گفته است و بخاطر وجدان حساس او، از آن گوشت نخوريد. در اين مورد احساس او مهم است، نه احساس شما. اما شما ممكن است بپرسيد: «چرا من بايد بخاطر فكر و احساس ديگران، در قيد و بند باشم؟ من خدا را شكر می‌كنم و خوراكم را با خوشی می‌خورم. چرا بايد ديگری مانع خوشی من گردد، آن هم به اين دليل كه تصور می‌كند من در اشتباهم؟» جواب سؤال شما اينست: كارهای شما، حتی خوردن و نوشيدنتان، همه بايد برای جلال و بزرگی خدا باشد. پس مواظب باشيد كه برای كسی سنگ لغزش نشويد، نه برای يهوديان، نه برای غيريهوديان، نه برای مسيحيان. من نيز به همين روش عمل می‌كنم و می‌كوشم در هر كاری همه را راضی سازم. پس آنچه را كه دوست دارم، و يا به نفع خودم می‌باشد، انجام نمی‌دهم، بلكه كاری را می‌كنم كه به نفع ديگران است تا ايشان نجات يابند. پس از من سرمشق بگيريد، چنانكه من نيز از مسيح سرمشق می‌گيرم. برادران عزيز، بسيار شادم از اينكه هر چه به شما آموختم، بياد داريد و به آنها عمل می‌كنيد. اما می‌خواهم اين موضوع را نيز يادآور شوم كه هر زن بايد از شوهر خود اطاعت كند، و شوهر نيز از مسيح، همانطور كه مسيح هم از خدا اطاعت می‌كند. به همين دليل اگر در جلسه‌ای مردی با سر پوشيده، دعا يا نبوت كند، به مسيح بی‌احترامی كرده است، زيرا اين پوشش يا كلاه نشانۀ اطاعت از انسانهاست. همچنين اگر زنی در جلسه‌ای، با سر برهنه دعا يا نبوت كند، به شوهرش بی‌احترامی كرده است، زيرا اين مانند آنست كه زن سرش را بتراشد. اگر زن نمی‌خواهد سر خود را بپوشاند، بايد موی سرش را بتراشد؛ و اگر از اين عمل خجالت می‌كشد، پس بايد سر خود را بپوشاند. اما مرد نبايد به هنگام عبادت، سر خود را بپوشاند و يا كلاهی بر سر داشته باشد. مرد، جلال و شكوه خداست و به شكل او آفريده شده. زن نيز جلال و شكوه مرد می‌باشد. نخستين مرد، از زن بوجود نيامد، بلكه اولين زن از مرد بوجود آمد. در ضمن، نخستين مرد كه «آدم» بود، برای «حوا» آفريده نشد، بلكه حوا برای آدم آفريده شد. پس زن بايد سر خود را بپوشاند تا نشان دهد كه مطيع شوهرش می‌باشد. اين واقعيتی است كه حتی فرشتگان به آن توجه دارند و بسبب آن شادند. اما بياد داشته باشيد كه در طرح الهی، زن و مرد به يكديگر احتياج دارند. زيرا با اينكه اولين زن از مرد بوجود آمد، ولی از آن پس، تمام مردها از زن بوجود آمده‌اند. اما بهر حال مرد و زن هر دو از خالق خود، خدا می‌باشند. حال، نظر خودتان در اين باره چيست؟ آيا درست است كه يک زن در يک جمع، بدون پوشش سر دعا كند؟ آيا خود غريزه و طبيعت، به ما نمی‌آموزد كه سر زن بايد پوشيده باشد؟ زيرا زنها به موی بلند خود افتخار می‌كنند، چون مو بعنوان پوشش به ايشان داده شده است. در حاليكه موی بلند برای مردها عيب است. *** اما اگر كسی می‌خواهد در اين باره بحث و مجادله كند، تنها چيزی كه می‌توانم به او بگويم اينست كه ما هميشه اين را تعليم داده‌ايم كه زن به هنگام دعا يا نبوت، بايد سرخود را بپوشاند. تمام كليساها نيز در اين امر توافق دارند. می‌خواهم شما را برای رفتار ناپسندتان سرزنش كنم. زيرا شنيده‌ام كه وقتی برای شركت در شام خداوند گرد می‌آييد، ضرری كه به شما وارد می‌آيد، بيش از نفع آن است. می‌شنوم كه در جلساتتان بحث و مجادله در می‌گيرد و دو دستگی بوجود می‌آيد، و تا حدی اين گفته‌ها را باور می‌كنم. لابد فكر می كنيد كه اين بحثها و اختلافات لازم است، چون باعث می‌شود كه همه بدانند حق با كيست. وقتی برای خوردن دور هم جمع می‌شويد، آنچه می‌خوريد در واقع شام خداوند نيست، بلكه شام خودتان است. زيرا شنيده‌ام كه بعضی بدون آنكه منتظر ديگران باشند، با عجله و تا آنجا كه می‌توانند، خوراكها را می‌بلعند و برای بقيه چيزی نمی‌گذارند. پس به يكی خوراک كافی نمی‌رسد و گرسنه می‌ماند، در حاليكه ديگری آنقدر خورده و نوشيده كه مست شده است. واقعاً تعجب می‌كنم! آيا اين راست است؟ مگر نمی‌توانيد خوراكتان را در خانه بخوريد تا باعث بی‌حرمتی كليسا نشويد و فقرا را كه نمی‌توانند با خود خوراک بياورند، خجالت‌زده نسازيد؟ به شما چه بگويم؟ آيا شما را تحسين كنم؟ هرگز! اين است آنچه خود خداوندمان عيسی مسيح دربارۀ اين شام فرموده است و من هم قبلاً آن را به شما تعليم داده‌ام: خداوند ما عيسی، در شبی كه يهودا به او خيانت كرد، نان را بدست گرفت، و پس از شكرگزاری، آن را پاره كرد و به شاگردان خود داد و گفت: «اين را بگيريد و بخوريد. اين بدن من است كه در راه شما فدا می‌كنم. اين آيين را به ياد من نگاه داريد.» همچنين پس از شام، پياله را بدست گرفت و فرمود: «اين پياله، نشان پيمان تازه‌ای است ميان خدا و شما، كه با خون من بسته شده است. هرگاه از آن می‌نوشيد، بياد من باشيد.» به اين ترتيب، هربار كه اين نان را می‌خوريد و از اين پياله می‌نوشيد، در واقع اين حقيقت را اعلام می‌كنيد كه مسيح برای نجات شما، جان خود را فدا كرده است. پس تا زمان بازگشت خداوند، اين آيين را نگاه داريد. بنابراين، اگر كسی بطور ناشايست از اين نان بخورد و از اين پياله بنوشد، به بدن و خون خداوندمان عيسی مسيح بی‌احترامی كرده و نسبت به آنها مرتكب گناه شده است. به همين دليل است كه شخص پيش از شركت در اين آيين، بايد با دقت خود را امتحان كند تا ببيند آيا شايستگی برای شركت در آن را دارد يا نه. زيرا اگر كسی بطور ناشايسته از نان بخورد و از پياله بنوشد، يعنی تشخيص ندهد كه بدن مسيح همان كليساست، با شركت در اين آيين، خود را در نظر خدا محكوم كرده است، چون به مرگ مسيح بی‌حرمتی نموده است. از اينروست كه بسياری از شما ضعيف و بيمارند و حتی بعضی مرده‌اند. اما اگر خود را امتحان كنيد، ديگر خدا شما را محكوم و تنبيه نخواهد نمود. اما حتی اگر خداوند ما را محكوم و تنبيه كند، به اين منظور است كه در آينده با ساير مردم دنيا مورد محاكمه و داوری قرار نگيريم. پس ای برادران عزيز، هنگامی كه برای شام خداوندمان عيسی مسيح جمع می‌شويد، صبر كنيد تا ديگران هم بيايند. اگر كسی خيلی گرسنه است، در خانه بخورد تا وقتی با ديگران جمع می‌شود، باعث محكوميت و مجازات خود نشود. وقتی آمدم، به مسايل ديگر نيز رسيدگی خواهم كرد. حال، ای برادران، می‌خواهم در خصوص عطايايی كه روح‌القدس به هر يک از شما می‌بخشد، نكاتی بنويسم، زيرا می‌خواهم اين موضوع را بدقت درک كنيد و برداشت نادرست از آن نداشته باشيد. يقيناً به ياد داريد كه پيش از ايمان آوردن به خداوند، در ميان بتهايی كه قادر به سخن گفتن نبودند، سرگردان بوديد و از يک بت به بت ديگر پناه می‌برديد. اما اكنون به كسانی برمی‌خوريد كه ادعا می‌كنند از جانب روح خدا برايتان پيغامی دارند. چگونه می‌توان دانست كه آيا ايشان واقعاً از جانب خدا الهام يافته‌اند، يا اينكه فريبكارند؟ راهش اينست: كسی كه تحت قدرت روح خدا سخن می‌گويد، هرگز نمی‌تواند عيسی را لعنت كند. هيچكس نيز نمی‌تواند با تمام وجود عيسی را خداوند بخواند، جز اينكه روح‌القدس اين حقيقت را بر او آشكار ساخته باشد. گر چه عطايايی كه خدا به ما می‌بخشد گوناگون است، اما اصل و منشاء تمام آنها، روح‌القدس است. با اينكه می‌توان خدا را از راه‌های مختلف خدمت كرد، اما همه همان خداوند را خدمت می‌كنيم. خدا يكی است، اما به صورت‌های مختلف در زندگی ما عمل می‌كند. او همان خداست كه در همۀ ما و بوسيلۀ ما كه از آن او هستيم، كار می‌كند. در واقع، روح‌القدس بوسيلۀ هر يک از ما، قدرت خدا را جلوه‌گر می‌سازد، تا از اين راه كليسا را تقويت نمايد. روح‌القدس به يک شخص عطای بيان حكمت می‌بخشد تا با ارائۀ راه حل‌های حكيمانه ديگران را ياری نمايد؛ و به ديگری دانستن اسرار را عطا می‌كند. او به يكی ايمانی فوق‌العاده عطا می‌نمايد، و به ديگری قدرت شفای بيماران را می‌بخشد. به بعضی قدرت انجام معجزات می‌دهد، به برخی ديگر عطای نبوت كردن. به يک نفر قدرت عطا می‌كند كه تشخيص دهد چه عطايی از جانب روح خداست و چه عطايی از جانب او نيست. باز ممكن است به يک شخص اين عطا را ببخشد كه بتواند به هنگام دعا به زبانهايی كه نياموخته است، سخن گويد، و به ديگری عطای ترجمۀ اين زبانها را بدهد. اما تمام اين عطايا از جانب يک روح، يعنی همان روح‌القدس است، و اوست كه تصميم می‌گيرد به هركس چه عطايی ببخشد. بدن يكی است اما اعضای بسيار دارد. وقتی تمام اين اعضا كنار هم قرار می‌گيرند، بدن تشكيل می‌شود. «بدنِ» مسيح نيز همينطور است. هر يک از ما عضوی از بدن مسيح می‌باشيم. بعضی از ما يهودی هستيم و بعضی غيريهودی؛ بعضی غلام هستيم و بعضی آزاد. اما روح‌القدس همۀ ما را كنار هم قرار داده و بصورت يک بدن درآورده است. درواقع ما بوسيلۀ يک روح، يعنی روح‌القدس، در بدن مسيح تعميد گرفته‌ايم و خدا به همۀ ما، از همان روح عطا كرده است. بلی، بدن فقط دارای يک عضو نيست، بلكه اعضای گوناگون دارد. اگر روزی پا بگويد: «من چون دست نيستم، جزو بدن نمی‌باشم،» آيا اين گفته دليل می‌شود كه پا جزو بدن نباشد؟ يا اگر گوش بگويد: «من چون چشم نيستم، جزو بدن به حساب نمی‌آيم،» چه پيش می‌آيد؟ آيا اين سخن، گوش را از ساير اعضای بدن جدا می‌كند؟ فرض كنيد تمام بدن چشم بود! در آنصورت چگونه می‌توانستيد بشنويد؟ يا تمام بدن گوش بود! چگونه می‌توانستيد چيزی را بو كنيد؟ اما خدا ما را به اينصورت خلق نكرده است. او برای بدن ما اعضای گوناگون ساخته و هر عضو را درست در همانجايی كه لازم می‌دانست، قرار داده است. اگر بدن فقط يک عضو می‌داشت، چقدر عجيب و غريب می‌شد! اما خدا بدن را از اعضای متعدد ساخت، ولی با وجود اين، بدن يكی است. چشم هرگز نمی‌تواند به دست بگويد: «من احتياجی به تو ندارم.» سر هم نمی‌تواند به پاها بگويد: «من نيازی به شما ندارم.» برعكس، بعضی از اعضا كه ضعيف‌ترين و بی‌اهميت‌ترين اعضا بنظر می‌رسند، در واقع بيش از سايرين مورد نياز می‌باشند. ما همچنين آن اعضايی را كه زشت و بی‌ارزش به نظر می‌آيند، مورد مراقبت بيشتر قرار می‌دهيم و آنها را بدقت می‌پوشانيم. درحاليكه اعضای زيبای بدن ما، نياز به چنين توجهی ندارند. بنابراين، خدا اعضای بدن را طوری در كنار هم قرار داده است كه به اعضای بظاهر كم اهميت، احترام و توجه بيشتری شود؛ تا به اين ترتيب در ميان اعضای بدن هم‌آهنگی ايجاد شود و هر عضو همان قدر كه به خود علاقه و توجه دارد، به اعضای ديگر نيز علاقمند باشد. به اين ترتيب، اگر عضوی از بدن دچار دردی شود، تمام اعضای بدن با آن همدردی می‌كنند؛ و اگر افتخاری نصيب يک عضو گردد، تمام اعضا با او شادی می‌نمايند. مقصودم از اين سخنان اينست كه شما همگی با هم بدن مسيح هستيد، اما هر يک به تنهايی عضوی مستقل و ضروری در اين بدن می‌باشيد. بعضی از اعضاء كه خدا در كليسا يعنی در بدن مسيح قرار داده است، اينها هستند: رسولان، يعنی فرستادگان مسيح. انبياء، يعنی كسانی كه با الهام از خدا، پيغامی می‌آورند. معلمان، يعنی كسانی كه كلام خدا را به ديگران تعليم می‌دهند. كسانی كه معجزه می‌كنند. كسانی كه بيماران را شفا می‌دهند. كسانی كه عطای كمک به ديگران را دارند. كسانی كه عطای رهبری و هدايت مردم را دارند. كسانی كه عطای سخن گفتن به زبانهايی را دارند كه قبلاً نياموخته‌اند. آيا در كليسا همه رسول هستند؟ آيا همه نبی هستند؟ آيا همه معلمند؟ آيا همه می‌توانند معجزه كنند؟ آيا همه عطای شفا دارند؟ آيا همه عطای سخن گفتن به زبانها را دارند؟ يا همه عطای ترجمۀ اين زبانها را دارند؟ نه، چنين نيست. پس تا آنجا كه می‌توانيد، بكوشيد كه بهترين عطايا را دريافت كنيد. اما اجازه دهيد ابتدا راهی را به شما نشان دهم كه از تمام اين عطايا برتر است. اگر عطای سخن گفتن به زبانهای مردم و فرشتگان را داشته باشم، زبانهايی كه هيچگاه نياموخته‌ام، اما در وجود خود نسبت به انسانها محبت نداشته باشم، همچون طبلی توخالی و سنجی پر سروصدا خواهم بود. اگر عطای نبوت داشته باشم، و از رويدادهای آينده آگاه باشم و همه چيز را دربارۀ هر چيز و هركس بدانم، اما انسانها را دوست نداشته باشم، چه فايده‌ای به ايشان خواهم رساند؟ يا اگر چنان ايمانی داشته باشم كه به فرمان من كوه‌ها جابجا گردند، اما انسانها را دوست نداشته باشم، باز هيچ ارزشی نخواهم داشت. اگر تمام اموال خود را به فقرا ببخشم و بخاطر اعلام پيغام انجيل، زنده‌زنده در ميان شعله‌های آتش سوزانده شوم، اما نسبت به انسانها محبتی نداشته باشم، تمام فداكاريهايم بيهوده خواهد بود. كسی كه محبت دارد، صبور است و مهربان؛ حسود نيست و به كسی رشک نمی‌برد؛ مغرور نيست و هيچگاه خودستايی نمی‌كند؛ به ديگران بدی نمی‌كند؛ خودخواه نيست و باعث رنجش كسی نمی‌شود. كسی كه محبت دارد، پرتوقع نيست و از ديگران انتظار بيجا ندارد؛ عصبی و زودرنج نيست و كينه به دل نمی‌گيرد؛ هرگز از بی‌انصافی و بی‌عدالتی خوشحال نمی‌شود، بلكه از پيروز شدن راستی شاد می‌گردد. كسی كه محبت دارد در هر وضعی وفادار می‌ماند، هميشه اعتماد دارد، هرگز اميدش را از دست نمی دهد و در هر شرايطی تحمل می كند. همۀ عطايايی كه خدا به ما می‌بخشد، روزی به انتها خواهد رسيد. نبوتها، سخن گفتن به زبانها و دانستن علم و اسرار، روزی پايان خواهد پذيرفت. اما محبت تا ابد باقی خواهد ماند و از ميان نخواهد رفت. درحال حاضر، با وجود تمام اين عطايا، علم و نبوتهای ما جزئی و نارساست. اما زمانی كه از هر جهت كامل شديم، ديگر نيازی به اين عطايا نخواهد بود و همه از بين خواهند رفت. می‌توانم اين مثال را بياورم كه به هنگام كودكی، مانند يک كودک سخن می‌گفتم و مانند يک كودک فكر و استدلال می‌كردم. اما چون بزرگ شدم، فكرم رشد كرد و كارهای كودكانه را ترک كردم. آنچه اكنون می‌بينيم و می دانيم، تار و مبهم است؛ اما روزی همه چيز را واضح و روشن خواهيم ديد، به همان روشنی كه خدا اكنون قلب ما را می‌بيند. پس، سه چيز هميشه باقی خواهد ماند: ايمان، اميد و محبت، اما از همۀ اينها بزرگتر، محبت است. پس، محبت را مهم‌ترين هدف زندگی خود بسازيد. اما در عين حال مشتاقانه دعا كنيد تا روح‌القدس عطايای روحانی را نيز به شما عنايت فرمايد، خصوصاً عطای نبوت را، يعنی عطای دريافت پيغام از خدا و اعلام آن به ديگران. اگر كسی عطای سخن گفتن به زبانها را دارد، يعنی به زبانهايی سخن می‌گويد كه قبلاً نياموخته است، در اينصورت، با اين زبانها فقط با خدا سخن می‌گويد نه با مردم، زيرا ديگران گفته‌های او را درک نمی‌كنند، چون او با قدرت روح‌القدس، بصورت راز تكلم می‌كند. اما كسی كه نبوت می‌كند، يعنی پيغامهای خدا را به ايمانداران اعلام می‌كند، با اين كار به آنان كمک می‌نمايد تا رشد كنند، تشويق شوند و تسلی يابند. پس، كسی كه به زبانها سخن می‌گويد، فقط به رشد خود كمک می‌كند، اما آنكه نبوت می‌نمايد، به رشد تمام كليسا كمک می‌كند تا همه در پاكی و شادی پيشرفت نمايند. آرزوی من اينست كه همۀ شما به زبانها سخن بگوييد، اما بيشتر دلم می‌خواهد كه نبوت كنيد، زيرا نبوت كردن بهتر است از سخن گفتن به زبانها، مگر آنكه كسی بتواند مطلبی را كه شما به زبانهای غير می‌گوييد، برای ديگران ترجمه كند تا ايشان نيز از آن بهره‌مند شوند. ای برادران عزيز، حتی اگر خود من نزد شما بيايم و با شما به زبانها سخن گويم، چه نفعی به شما خواهم رساند؟ اما اگر بيايم و حقايق عميق كلام خدا را برايتان بيان كنم، و يا آنچه را كه او بر من آشكار ساخته و آنچه را كه آموخته‌ام بازگو نمايم، و يا پيغامی از جانب او برايتان بياورم، در اينصورت به شما نفع رسانده‌ام. حتی سازهايی مثل نی و چنگ، اگر بطور واضح نواخته نشوند، چگونه می‌توان آهنگ آنها را تشخيص داد؟ به همين ترتيب، اگر ما هم به زبان قابل درک سخن نگوييم، ديگران چگونه سخنان ما را درک خواهند كرد؟ يا اگر در ميدان جنگ، شيپور آماده باش را ننوازند، چه كسی خود را برای نبرد آماده خواهد ساخت؟ به همين صورت، اگر با كسی به زبانی گفتگو كنيد كه برای او قابل فهم نيست، چگونه می‌تواند سخنان شما را درک كند؟ مانند اين خواهد بود كه با ديوار سخن می‌گوييد! فكر می‌كنم در دنيا صدها زبان مختلف وجود داشته باشد، اما هر يک از اين زبانها فقط برای كسانی كه به آنها تكلم می‌كنند، بامعنی هستند، و من از آنها سر در نمی‌آورم. اگر كسی به يكی از اين زبانها با من سخن گويد، او برای من همچون يک بيگانه است و من هم برای او. پس حال كه تا اين حد مشتاق عطايای روح‌القدس هستيد، طالب بهترين آنها باشيد تا برای رشد تمام كليسا مفيد واقع شويد. اگر كسی عطای تكلم به زبانها را دارد، بايد دعا كند تا خدا به او عطای ترجمۀ اين زبانها را نيز بدهد. زيرا اگر به زبانی دعا كنم كه آن را نمی‌فهمم، در واقع روح من دعا می‌كند و خودم از آنچه می‌گويم، بی‌خبرم. پس چه كنم؟ بايد هم به اين زبانها دعا كنم و هم به زبان خودم؛ هم به اين زبانها سرود بخوانم و هم به زبان خودم، تا همه بفهمند. زيرا اگر شما خدا را به زبانی شكر گوييد كه فقط روح خودتان می‌فهمد، چگونه ديگران بتوانند به دعای شكرگزاری شما آمين بگويند، در حاليكه نمی‌فهمند چه می‌گوييد؟ شكی نيست كه شما بسيار عالی خدا را شكر می‌گوييد، اما حاضرين بهره‌ای نمی‌برند. خدا را شكر كه در تنهايی، بيش از همۀ شما به زبانها سخن می‌گويم. اما وقتی با ديگران خدا را عبادت می‌كنم، ترجيح می‌دهم پنج كلمه به زبانی سخن بگويم كه همه بفهمند و استفاده كنند، تا اينكه هزاران كلمه به زبانهای غير تكلم كنم كه كسی نمی‌فهمد. برادران عزيز، در درک اين مطالب مانند كودكان نباشيد. در درک و فهم امور روحانی، چون مردان عاقل و دانا باشيد، اما در بدی كردن مانند كودكان! كتاب آسمانی می‌فرمايد كه خداوند از سرزمينهای ديگر افرادی را خواهد فرستاد تا پيغام او را به زبانهای بيگانه به قوم او اعلام كنند، اما با اينحال ايشان نخواهند شنيد. پس می‌بينيد كه سخن گفتن به زبانها، نشانۀ قدرت خدا برای ايمانداران نيست بلكه نشانه‌ای است برای بی‌ايمانان. اما نبوت، يعنی آوردن پيغام از جانب خدا، برای بی‌ايمانان نيست بلكه برای ايمانداران. پس اگر فردی بی‌ايمان و يا كسی كه اين عطايا را ندارد، به جمع شما داخل شود و بشنود كه شما همه به زبانهای غير تكلم می‌كنيد، يقيناً تصور خواهد كرد كه ديوانه‌ايد. اما اگر همه نبوت كنيد، حتی اگر اين پيغامها بيشتر برای ايمانداران مفيد باشد، و همان موقع يک غير مسيحی يا يک نوايمان وارد شود، با شنيدن اين پيغامهای الهی وجدانش بيدار خواهد شد و پی خواهد برد كه گناهكار است. آنگاه پرده از افكار پنهان او برداشته شده، به زانو خواهد افتاد و خدا را پرستش كرده، خواهد گفت كه حقيقتاً خدا در ميان شماست. پس، ايمانداران عزيز، مقصود خود را بطور خلاصه بيان می‌كنم. وقتی برای عبادت در كليسا جمع می‌شويد، يكی از شما سرود بخواند، ديگری كلام خدا را تعليم دهد، يكی ديگر حقيقتی را كه از جانب خدا بر او آشكار شده بيان نمايد، يک نفر نيز به زبانهای غير سخن بگويد و ديگری آن را ترجمه كند. اما هر چه انجام می‌شود، بايد برای همۀ ايمانداران مفيد باشد و باعث تقويت و رشد روحانی ايشان گردد. اگر كسانی می‌خواهند به زبانهای غير حرف بزنند، تعدادشان نبايد بيش از دو يا سه نفر باشد، آن هم به نوبت. يک نفر نيز بايد اين زبانها را ترجمه كند. اما اگر كسی نباشد كه ترجمه كند، ايشان بايد در سكوت با خود و با خدا به زبانهای غير سخن گويند، نه در حضور همه و با صدای بلند. اگر كسانی هستند كه نبوتی از جانب خدا دارند، بهتر است دو يا سه نفر از ايشان به نوبت پيغام خدا را اعلام نمايند و ديگران در مورد آن قضاوت كنند. درضمن اگر در همان لحظه كه شخصی نبوت می‌كند، پيغام يا مطلبی از جانب خدا بر شخص ديگری آشكار شود، آن كسی كه مشغول سخن گفتن است، بايد ساكت شود. *** به اين ترتيب، تمام كسانی كه پيغامی از سوی خداوند دريافت كرده‌اند، خواهند توانست يكی پس از ديگری پيغام خدا را اعلام كنند تا همه تعليم بگيرند و تشويق و تقويت شوند. بعلاوه بياد داشته باشيد كسانی كه عطای نبوت دارند، بايد اين قدرت را هم داشته باشند كه ساكت بنشينند و منتظر نوبت خود باشند. خدا هرج و مرج را دوست ندارد، بلكه هماهنگی و نظم و ترتيب را. همانگونه كه در تمام كليساها مشاهده می‌شود، زنان در جلسات بايد ساكت باشند. آنها نبايد سخن بگويند بلكه گوش كنند و اطاعت نمايند، همانطور كه كتاب تورات فرموده است. اگر سؤالی نيز دارند، در خانه از شوهران خود بپرسند، چون صحيح نيست كه زنان در جلسات كليسا گفتگو و اظهار نظر كنند. آيا با اين مطالب مخالفيد؟ يا شايد فكر می‌كنيد كه فقط شما ارادۀ خدا را می‌شناسيد و بس؟ در اينصورت در اشتباه هستيد! اگر ادعا می‌كنيد كه عطای نبوت و يا ساير عطايای روح‌القدس را داريد، پس بايد اولين كسانی باشيد كه دريابيد آنچه می‌گويم، احكام خود خداوند است. اما اگر كسی باز مخالف است، بگذار در نادانی خود باقی بماند. پس ای برادران عزيز، با اشتياق بسيار طالب عطای نبوت باشيد و در ضمن كسی را از سخن گفتن به زبانها منع نكنيد. هركاری بجای خود نيكوست و بايد با نظم و ترتيب انجام شود. حال ای برادران، بگذاريد بار ديگر حقايق انجيل را بياد شما آورم، يعنی همان خبر خوشی را كه قبلاً به شما اعلام كردم و شما هم آن را با شادی پذيرفتيد و اكنون نيز ايمانتان بر همين پيغام عالی استوار است. همين خبر خوش است كه اگر واقعاً به آن ايمان داشته باشيد، باعث نجاتتان می‌گردد، مگر آنكه ايمانتان واقعی نباشد. من مهمترين حقايق انجيل را همانطور كه ديگران به من رساندند، به شما اعلام كردم، يعنی اين حقايق را كه مسيح طبق نوشته‌های كتاب آسمانی، جان خود را در راه آمرزش گناهان ما فدا كرد و مرد، در قبر گذاشته شد و روز سوم زنده گرديد و از قبر بيرون آمد، همانطور كه انبياء پيشگويی كرده بودند. پس از آن، پطرس او را زنده ديد و بعد، بقيۀ آن دوازده رسول نيز او را ديدند. سپس او خود را به بيش از پانصد نفر از برادران ما ظاهر كرد، كه بسياری از ايشان هنوز زنده‌اند و بعضی نيز فوت شده‌اند. بعد از آن، يعقوب و همۀ رسولان او را ديدند. آخر از همه، من نيز او را ديدم. در واقع، من همچون طفلی بودم كه پيش از وقت بدنيا آمده باشد، زيرا من از تمام رسولان كوچكتر هستم، چون بعد از آن بديهايی كه به كليسای خدا روا داشتم، حتی لياقت ندارم نام خود را رسول بگذارم. اما اكنون هر چه هستم، بخاطر لطفی است كه خدا در حق من فرموده و اين لطف نيز بی‌نتيجه نبوده است، چون من حتی بيش از ساير رسولان زحمت كشيده‌ام؛ هر چند كه من نبودم كه اين كارها را می‌كردم، بلكه خدا بود كه در من كار می‌كرد و مرا بركت می‌داد. به هرحال فرقی نمی‌كند كه من بيشتر زحمت كشيده‌ام يا ايشان. مهم اين است كه ما انجيل را به شما اعلام كرديم و شما نيز به آن ايمان آورديد. اما اگر پيغامی كه ما اعلام كرديم، اين بود كه مسيح از مردگان برخاسته است و شما نيز به آن ايمان آورديد، پس چگونه است كه بعضی از شما اكنون می‌گوييد كه مرده‌ها هرگز زنده نخواهند شد؟ چون اگر مرده‌ها در روز قيامت زنده نخواهند شد، بنابراين مسيح هم زنده نشده است؛ و اگر مسيح زنده نشده است، پس تمام پيغامها و موعظه‌های ما دروغ است و ايمان و اعتماد شما نيز به خدا، بی‌اساس و بيهوده می‌باشد. دراينصورت، ما رسولان نيز همه دروغگو هستيم، زيرا گفته‌ايم كه خدا مسيح را زنده كرده و از قبر بيرون آورده است؛ اگر قيامت مردگان وجود نداشته باشد، اين گفتۀ ما نيز دروغ است. اگر قيامت مردگان وجود ندارد، مسيح نيز زنده نشده است. و اگر مسيح زنده نشده ايمان شما نيز بی فايده است و هنوز زير محكوميت گناهانتان هستيد. در اينصورت، تمام ايماندارانی كه تا بحال مرده‌اند، نابود شده‌اند. اگر اميد ما به مسيح فقط برای زندگی در اين دنيا باشد، از تمام مردم دنيا بدبخت‌تريم. اما واقعيت اينست كه مسيح پس از مرگ، دوباره زنده شد؛ او نخستين فرد از ميان كسانی است كه در روز قيامت زنده خواهند شد. همانطور كه به علّت گناه «آدم»، مرگ به اين دنيا آمد، در اثر كار نجات‌بخش مسيح نيز زندگی پس از مرگ نصيب ما شد. همۀ ما می‌ميريم، زيرا از نسل گناهكار آدم هستيم، چون هر جا گناه باشد، مرگ نيز وجود دارد. اما همۀ كسانی كه از آن مسيح می‌باشند، پس از مرگ بار ديگر زنده خواهند شد. اما هركس به نوبت خود: نخستين كسی كه زنده شد، مسيح بود؛ سپس به هنگام بازگشت او، تمام آنانی كه به او تعلق دارند، زنده خواهند شد. پس از آن، آخرت فرا خواهد رسيد. در آن زمان، مسيح تمام دشمنان خود را نابود خواهد ساخت و سلطنت را به خدای پدر واگذار خواهد كرد. زيرا سلطنت مسيح تا زمانی خواهد بود كه همۀ دشمنان خود را نابود سازد. آخرين دشمن او مرگ است، كه آن هم بايد مغلوب و نابود شود. چون خدای پدر اقتدار و حكمرانی بر همه چيز را به مسيح سپرده است، البته روشن است كه خود خدای پدر زير اين اقتدار و سلطه نمی‌باشد. سرانجام، وقتی مسيح بر تمام دشمنان خود پيروزی يافت، آنگاه خود او نيز كه فرزند خداست، خود را تحت فرمان پدرش خدا قرار خواهد داد تا خدا كه او را بر همه چيز مسلط ساخته بود، بر كُلّ عالم هستی حاكم شود. اما اگر مردگان هيچگاه زنده نخواهند شد، پس چرا بعضی بجای مرده‌ها غسل تعميد می‌گيرند؟ اين غسل چه فايده‌ای دارد، مگر اينكه ايمان داشته باشند كه روزی مرده‌ها دوباره زنده خواهند شد؟ يا ما چرا هر روز جانمان را به خطر می‌اندازيم و هر لحظه با مرگ دست و پنجه نرم می‌كنيم؟ به افتخاری كه به رشد روحانی شما در خداوند ما عيسی مسيح دارم، سوگند كه من هر روز با مرگ روبرو می‌شوم. اگر پاداش زحمات من فقط در همين زندگی است، پس چرا بيهوده با اهالی شهر افسس كه همچون حيوانات درنده بودند، مبارزه كردم؟ اگر بعد از مرگ، زندگی ديگری وجود ندارد، بخوريم و بنوشيم و خوش باشيم، زيرا فردا خواهيم مرد و همه چيز به پايان خواهد رسيد. فريب كسانی را كه اينچنين سخن می‌گويند، نخوريد و به گفته‌های آنان گوش ندهيد، زيرا اخلاق و رفتارتان مانند آنان فاسد خواهد شد. به خود آييد و درست فكر كنيد و دست از گناه بشوييد. برخی از شما حتی مسيحی نيستيد و خدا را هم نمی‌شناسيد. اين را می‌گويم تا خجالت بكشيد. اما شايد كسی بپرسد: «چگونه مردگان زنده خواهند شد؟ به هنگام زنده شدن، چه نوع بدنی خواهند داشت؟» چه سؤال ناآگاهانه‌ای! جواب سؤالتان را می‌توانيد در باغچۀ خانه‌تان بيابيد! وقتی دانه‌ای در خاک می‌كاريد، پيش از آنكه سبز شود، نخست می‌پوسد و می‌ميرد؛ و هنگامی كه سبز می‌شود، شكلش با آن دانه‌ای كه كاشتيد، خيلی فرق دارد. زيرا چيزی كه شما می‌كاريد، دانۀ كوچكی است، خواه گندم، خواه دانه‌ای ديگر. اما خدا به آن دانه، بدنی تازه و زيبا می‌دهد، همان بدنی كه اراده كرده است. از هر نوع دانه، گياهی خاص بوجود می‌آيد. درست همانگونه كه دانه‌ها و گياهان با هم فرق دارند، بدنها نيز با هم فرق دارند. بدن انسانها، حيوانات، ماهيها و پرندگان، همه با هم فرق دارند. بدنی كه فرشتگان آسمان دارند، با بدن ما تفاوت بسيار دارد، و جلوۀ بدن آنان با جلوۀ بدن ما نيز متفاوت است. خورشيد يک نوع زيبايی و شكوه دارد و ماه و ستارگان، نوعی ديگر. حتی ستاره‌ها از لحاظ زيبايی و درخشندگی با يكديگر فرق دارند. به همين صورت، اين بدن خاكی و زمينی ما كه محكوم به مرگ و نابودی است، با بدنی كه بعد از زنده شدن خواهيم داشت تفاوت دارد، زيرا آن بدن هرگز نخواهد مرد. اين بدن باعث زحمت و رنج ماست، چون در معرض بيماری و مرگ قرار دارد، اما آن بدن پر از جلال و شكوه خواهد بود. بلی، اين بدن اكنون ضعيف و فانی است، اما بدنی كه پس از مرگ خواهيم داشت، پرقدرت خواهد بود. به هنگام مرگ، بدن نفسانی دفن می‌شود، اما در روز قيامت، بدن روحانی برخواهد خاست. زيرا همانگونه كه بدن طبيعی و نفسانی وجود دارد، بدن فوق طبيعی و روحانی نيز وجود دارد. كتاب آسمانی می‌فرمايد كه به اولين انسان يعنی به آدم، بدنی طبيعی و نفسانی داده شد. اما آدم آخر، يعنی مسيح بسيار برتر است زيرا او روح حيات‌بخش می‌باشد. پس، نخست بايد اين بدن نفسانی را داشته باشيم، سپس در آينده خدا بدن روحانی و آسمانی را به ما خواهد داد. آدم اول از خاک زمين آفريده شد، اما آدم دوم يعنی مسيح، از آسمان آمد. هر يک از ما انسانها، بدنی خاكی داريم، شبيه بدن آدم. همچنين آنانی كه از آن مسيح می‌گردند، همانند او بدنی آسمانی خواهند يافت. همانطور كه در حال حاضر هر يک از ما بدنی داريم مانند بدن آدم، روزی هم بدنی خواهيم داشت، مانند بدن مسيح. ای عزيزان، مقصودم اينست كه بدن خاكی كه از گوشت و خون ساخته شده است، نمی‌تواند وارد ملكوت خدا شود، و اين بدنهای فانی ما، در خور زندگی جاويد نيستند. حال می‌خواهم رازی عجيب با شما در ميان بگذارم: ما همه نخواهيم مرد، بلكه به همۀ ما بدنی نو داده خواهد شد. زمانی كه شيپور آخر از آسمان به صدا درآيد، دريک لحظه، در يک چشم بر هم زدن، همۀ ايماندارانی كه مرده‌اند، با بدنی فناناپذير زنده خواهند شد. آنگاه ما نيز كه هنوز زنده‌ايم، ناگهان تبديل خواهيم پذيرفت و بدنی نو خواهيم يافت. زيرا بدن خاكی ما كه فانی و از بين رفتنی است، بايد به بدن آسمانی تبديل شود، بدنی كه هرگز نابود نخواهد شد و هميشه زنده خواهد ماند. هنگامی كه اين امر اتفاق بيفتد، يعنی بدن خاكی و فانی ما به بدن آسمانی و جاودانی تبديل شود، آنگاه اين پيشگويی كتاب آسمانی عملی خواهد گرديد كه می‌فرمايد: «زندگی بر مرگ پيروز شد.» ای مرگ پيروزی تو كجاست؟ نيش تو چه شد؟ گناه يعنی همان نيشی كه باعث مرگ می‌شود، از بين خواهد رفت، و شريعت كه گناهان ما را به ما نشان می‌دهد، ديگر بر ما داور نخواهد بود. خدا را شكر برای تمام اينها! اوست كه ما را بوسيلۀ خداوندمان عيسی مسيح پيروز می‌گرداند. بنابراين، ای عزيزان، از آنجا كه پيروزی ما در آينده حتمی است، پس در ايمان قوی و ثابت قدم بمانيد و همواره مشغول خدمت به خداوند باشيد، چون می‌دانيد كه خدمتتان به خداوند بی‌نتيجه نيست، و در قيامت هركس پاداش اعمال خود را خواهد يافت. اما در بارۀ اعانات و هدايايی كه در نظر داريد برای مسيحيان اورشليم بفرستيد، می‌توانيد چنين عمل كنيد (به كليساهای ايالت «غلاطيه» نيز همين روش را پيشنهاد كردم): در نخستين روز هر هفته يعنی يكشنبه، هر يک از شما به نسبت درآمدی كه داشته‌ايد، مبلغی را برای اين كار كنار بگذاريد. برای جمع‌آوری اين مبالغ، منتظر آمدن من نباشيد. وقتی آمدم، هدايای پرمهر شما را همراه نامه، بدست اشخاص قابل اعتمادی كه خودتان تعيين كرده‌ايد، به اورشليم خواهم فرستاد. اگر صلاح باشد كه من هم با ايشان بروم، خواهم رفت. من نخست به «مقدونيه» خواهم رفت، اما در آنجا زياد نخواهم ماند. سپس به ديدن شما خواهم آمد. احتمال دارد بتوانم كمی بيشتر نزد شما بمانم، شايد تمام زمستان را. آنگاه با كمک شما به سفر ادامه خواهم داد. زيرا اين بار نمی‌خواهم فقط بر سر راه، شما را ملاقات كنم، بلكه به خواست خداوند در نظر دارم مدتی نزد شما بمانم. اما تا عيد پنطيكاست در اينجا يعنی در «افسس» خواهم ماند، زيرا برای اعلام و تعليم پيغام انجيل فرصت خوبی وجود دارد، گر چه تعداد مخالفان نيز كم نيست. هرگاه «تيموتائوس» نزد شما آيد، از او به گرمی پذيرايی كنيد، زيرا او نيز مانند من مشغول خدمت به خداوند است. مواظب باشيد كسی به او بسبب جوانی‌اش، بی‌احترامی و بی‌اعتنايی نكند، بلكه او را در سفرش ياری دهيد تا با دلگرمی نزد من باز گردد، زيرا چشم براه او و ساير برادران هستم. از «اپلس» خواهش كردم كه همراه ايشان به ديدن شما بيايد، اما به نظر او خواست خدا نيست كه اكنون بيايد. اما هرگاه فرصت كند، خواهد آمد. هشيار باشيد كه چيزی به ايمانتان صدمه نزند. به خداوند وفادار بمانيد. قوی و شجاع باشيد. كارهای شما، همه با محبت و مهربانی توأم باشد. «استيفانُس» و خانوادۀ او را قطعاً بياد داريد. ايشان اولين كسانی بودند كه در يونان مسيحی شدند، و زندگی خود را صرف كمک و خدمت به مسيحيان كرده‌اند. خواهش می‌كنم دستورات و راهنمايی‌های ايشان را بجا بياوريد، و به آنان و تمام كسانی كه با چنين صميميتی در كنار شما زحمت می‌كشند، تا آنجا كه می‌توانيد كمک نماييد. بسيار شادم كه استيفانس، فرتوناتوس و اخائيكوس برای ديدن من به اينجا آمده‌اند. ايشان جای خالی شما را پر می‌كنند و بجای شما به من كمک می‌نمايند. آنان باعث شادی و دلگرمی من شدند و يقين دارم كه نسبت به شما هم همينطور بوده‌اند. اميدوارم قدر زحمات چنين اشخاص را بدانيد. كليساهای ايالت آسيا سلام‌های گرم می‌فرستند. «اكيلا» و همسرش «پرسكلا» و همچنين ساير كسانی كه در خانۀ ايشان برای عبادت جمع می‌شوند، به شما سلام می‌رسانند. اينجا، تمام دوستان از من خواسته‌اند كه سلامشان را به شما برسانم. وقتی دور هم جمع می‌شويد، يكديگر را بجای ما روبوسی كنيد. من، پولس، اين سلامها را بدست خودم می‌نويسم. اگر كسی خداوند را دوست ندارد، لعنت بر او باد! ای خداوند مسيح، بيا! فيض خداوند ما عيسی مسيح، با شما باشد. همۀ شما كه از آن عيسی مسيح هستيد، محبت‌های قلبی مرا بپذيريد. آمين. از طرف من، «پولس»، كه به خواست خدا رسول عيسی مسيح هستم، و از طرف برادر عزيز ما «تيموتائوس،» به شما مسيحيان اهل «قرنتس» و نيز به همۀ مسيحيان سراسر ايالت «اخائيه» واقع در يونان. از درگاه پدرمان خدا، و خداوندمان عيسی مسيح، برای شما خواهان رحمت و آرامش می‌باشم. چقدر بايد خدا را شكر كنيم، خدايی كه پدر خداوند ما عيسی مسيح است، خدايی كه سرچشمۀ لطف و مهربانی است و در زحمات، ما را تسلی و قوت قلب می‌بخشد. بلی، او ما را تسلی می‌دهد تا ما نيز همين تسلی را به كسانی دهيم كه در زحمتند و به همدردی و تشويق ما نياز دارند. *** يقين بدانيد كه هر قدر برای مسيح بيشتر زحمت ببينيم، از او تسلی و دلگرمی بيشتری خواهيم يافت. ما برای رساندن نجات و تسلی خدا به شما، زحمات بسياری متحمل می‌شويم. اما در اين زحمات، خدا ما را تسلی عطا كرده است، كه اين نيز به منظور كمک به شماست؛ تا بدانيد كه وقتی شما نيز در سختی قرار می‌گيريد، او شما را تسلی خواهد داد. او به شما اين قدرت را خواهد بخشيد كه ناملايمات را تحمل كنيد. *** ايمانداران عزيز، بی‌شک شنيده‌ايد كه در ايالت «آسيا» چه سختی‌ها كشيديم. فشار مشكلات بحدی بود كه اميد نداشتيم زنده بمانيم، و احساس می‌كرديم كه محكوم به مرگ هستيم، چون برای نجات خود، كاری از دستمان برنمی‌آمد. اما اين زحمات درس خوبی به ما داد تا ديگر به خودمان متكی نباشيم، بلكه به خدايی توكل كنيم كه می‌تواند حتی مرده‌ها را زنده كند. پس همه چيز را به دست خدا سپرديم. او نيز ما را ياری داد و از مرگی وحشتناک رهايی داد؛ و اميد داريم كه بعد از اين نيز باز ما را رهايی بخشد. اما شما نيز بايد با دعاهايتان ما را ياری كنيد. وقتی ببينيد كه خدا به دعاهايی كه در حق ما و برای سلامت ما می‌كنيد، اينگونه پرشكوه جواب می‌دهد، آنگاه خدا را بيشتر سپاس خواهيد گفت. آنچه باعث افتخار ماست، اينست كه می‌توانيم با نهايت صداقت بگوييم كه در رفتارمان با مردم و مخصوصاً با شما، هميشه صادق و بی‌ريا بوده‌ايم، و چشم اميدمان فقط به ياری خداوند بوده است، نه به توانايی‌های خودمان. نامه‌هايی كه به شما نوشتيم، همه روشن و واضح بوده‌اند و هيچگاه مطلبی سربسته نگفته‌ايم. اما در حال حاضر شما ما را بخوبی نمی‌شناسيد، ولی اميدوارم كه روزی ما را بطور كامل بشناسيد و به ما افتخار كنيد، همچنانكه تا حدی چنين كرده‌ايد. آنگاه ما نيز در روز بازگشت خداوندمان عيسی، به شما افتخار خواهيم كرد. *** با چنين اطمينانی به درک و فهم روحانی شما بود كه تصميم گرفتم در راه سفرم به ايالت «مقدونيه» و نيز به هنگام بازگشت از آنجا، نزد شما بيايم تا دوباره سبب تقويت روحانی شما گردم، و شما نيز مرا در سفرم به «يهوديه» ياری دهيد. *** حال ممكن است بپرسيد كه چرا تصميم خود را عوض كردم. آيا دو دل بودم يا همانند بسياری از مردم اين دنيا شده‌ام كه وقتی می‌گويند «بلی»، منظورشان «نه» است؟ نه، چنين نيست. آن خدايی كه سخنانش راست و قابل اعتماد می‌باشد، شاهد است كه سخنان ما نيز قابل اعتماد می‌باشد و وقتی می‌گوييم «بلی»، منظورمان همان «بلی» است. زيرا فرزند خدا، عيسی مسيح، كسی نيست كه وقتی می‌گويد «بلی»، منظورش «نه» باشد، بلكه همواره هر چه گويد، همان را انجام می‌دهد؛ و پيغام و موعظۀ ما يعنی من و «سلوانوس» و «تيموتائوس»، دربارۀ يک چنين كسی بود. اوست كه تمام وعده‌های خدا را، هر چند كه بسيار باشند، عملی می‌سازد، و ما نيز همه جا اعلام كرده‌ايم كه او چقدر نسبت به وعده‌هايش امين و وفادار است، تا او جلال يابد. چنين خدايی است كه من و شما را تبديل به مسيحيان وفادار كرده و ما را مأمور نموده تا پيغام انجيل او را به همگان برسانيم؛ و مهر مالكيت خود را بر ما زده، و روح‌القدس را بعنوان بيعانۀ بركات آينده در دلهای ما نهاده است. بنابراين، چنين خدايی را شاهد می‌گيرم كه علت نيامدنم نزد شما، اين بوده كه نمی‌خواستم شما را با سرزنشهای سخت خود، ناراحت كنم. در ضمن اگر هم بيايم، قادر نخواهم بود كه ايمانتان را چندان تقويت نمايم، چون به اندازۀ كافی قوی هست. پس خواهان خوشی شما هستم. می‌خواهم شما را شاد سازم، نه غمگين. بنابراين، تصميم گرفتم كه نزد شما نيايم تا باعث رنجش و اندوه مجدد شما نشوم. زيرا اگر شما را غمگين كنم، ديگر چه كسی باقی می‌ماند كه مرا خوشحال سازد؟ اين شما هستيد كه بايد مرا خوشحال كنيد. اما اگر من شما را برنجانم، ديگر چگونه می‌توانيد باعث شادی من گرديد؟ به همين دليل، آن مطالب را در آخرين نامه‌ام نوشتم تا پيش از آمدنم، مسايل را ميان خود حل و فصل كنيد، تا وقتی آمدم، آنانی كه بايد مرا شاد كنند، باعث غم و اندوه من نگردند. زيرا اطمينان دارم كه شادی شما چنان به شادی من بستگی دارد كه اگر مرا شاد نبينيد، شما نيز شاد نمی‌شويد. در واقع نوشتن آن نامه برايم بسيار دشوار بود، چون بی‌نهايت اندوهگين و محزون بودم. راستش را بخواهيد، به هنگام نوشتن، گريه می‌كردم. نمی‌خواستم با آن نامه شما را ناراحت كنم، اما می‌بايست به شما نشان می‌دادم كه چقدر دوستتان دارم و به شما علاقه‌مندم. بدانيد آن شخصی كه باعث تمام اين ناراحتی‌ها شد و در نامه‌ام به او اشاره كردم، نه فقط مرا رنجاند، بلكه بيشتر سبب رنجش شما شد يا لااقل برخی از شما. اما نمی‌خواهم بيش از اندازه نسبت به او سختگير باشم، چون آن شخص در اثر رفتاری كه اكثر شما نسبت به او نشان داده‌ايد، به اندازۀ كافی تنبيه شده است. اكنون بايد او را ببخشيد و تسلی دهيد، وگرنه ممكن است فشار يأس و اندوه، او را از پای درآورد. پس خواهش می‌كنم به او نشان دهيد كه دوستش داريد. من آن نامه را به آنصورت نوشتم تا ببينم كه تا چه حد از من اطاعت می‌كنيد. وقتی شما كسی را ببخشيد، من نيز او را می‌بخشم. و اگر من كسی را ببخشم، با اجازۀ مسيح و بخاطر شما می‌بخشم، البته اگر فكر می‌كنيد كه بخشيدن من واقعاً لازم است. دليل ديگری كه سبب می‌شود اين شخص را ببخشيم، اينست كه نبايد بگذاريم شيطان از اين فرصت بهره‌برداری كند، چون همگی ما از حيله‌های او آگاهيم. از اين سخن بگذريم. من در ضمن سفر، به شهر «تروآس» رسيدم و خداوند فرصتهای بسيار خوبی فراهم آورد تا پيغام انجيل را به مردم اعلام كنم. اما برادرمان «تيطوس» را آنجا پيدا نكردم و برای او بسيار نگران شدم. پس، با اهالی آنجا خداحافظی كردم و به ايالت مقدونيه رفتم، تا شايد تيطوس را در آنجا پيدا كنم. اما خدا را شكر! چون همواره ما را در پيروزی مسيح سهيم می‌سازد، و هر جا می‌رويم، ما را بكار می‌برد تا مسيح را به مردم معرفی كنيم، و پيغام انجيل را همچون عطری خوشبو در همه جا بيفشانيم. و از آنجا كه مسيح در زندگی ما حضور دارد، ما برای خدا عطری خوشبو هستيم، عطری كه بوی آن به مشام همه می‌رسد، چه گناهكار و چه نجات يافته. برای آنانی كه در راه گناه گام برمی‌دارند و بسوی هلاكت می‌روند، ما بوی هراس‌انگيز محكوميت و مرگ هستيم؛ اما برای آنانی كه در طريق نجات گام برمی‌دارند، عطری هستيم كه به همه چيز طراوت و حيات تازه می‌بخشد. اما چه كسی قابليت و توانايی آن را دارد كه به اين صورت، انجيل را موعظه كند؟ فقط كسانی می‌توانند مانند ما، چنين خدمتی را بعهده گيرند كه درستكار و فرستادۀ خدا باشند و با قدرت مسيح و زير نظر مستقيم خدا سخن گويند. ما جزو آندسته نيستيم كه با كلام خدا تجارت می‌كنند، زيرا اين قبيل افراد كه تعدادشان هم كم نيست، تنها هدفشان از اعلام پيغام انجيل، اينست كه از اين راه درآمد خوبی داشته باشند. فكر نكنيد ما نيز كم‌كم مانند معلمان دروغين شما می‌شويم كه دوست دارند از خود تعريف كنند و با خود، سفارشنامه‌های عريض و طويل بياورند. تصور نمی‌كنم نيازی داشته باشيد كه كسی برای معرفی ما، به شما نامه‌ای بنويسد! اينطور نيست؟ ما هم نيازی نداريم كه از شما معرفی‌نامه بگيريم! تنها نامه‌ای كه ما لازم داريم، خود شما هستيد! چون همه با ديدن دگرگونی‌های عميقی كه در شما پديد آمده است، می‌توانند پی ببرند كه چه خدمت بزرگی به شما كرده‌ايم. همه می‌توانند ببينند كه شما نامۀ مسيح هستيد، نامه‌ای كه ما نوشته‌ايم، نه با قلم و جوهر، بلكه بوسيلۀ روح خدای زنده؛ و نه روی لوحه‌ای سنگی، بلكه بر دل انسان. اما اگر جرأت می‌كنيم كه چنين ادعاهايی دربارۀ خودمان بكنيم، علتش اينست كه بوسيلۀ مسيح به خدا اعتماد كامل داريم كه او ما را ياری می‌دهد تا بتوانيم به ادعاهايمان نيز عمل كنيم؛ در غير اينصورت قادر نخواهيم بود با تكيه به نيروی خود، كار با ارزشی برای خدا انجام دهيم، چون قابليتها و موفقيتهای ما از خداست. اوست كه ما را توانايی بخشيده تا به مردم اعلام نماييم كه خدا برای نجات بشر، عهد و پيمان جديدی فراهم كرده است. پيام و محتوای اين پيمان جديد، اين نيست كه اگر كسی تمام قوانين خدا را اطاعت نكند می‌ميرد؛ بلكه پيام اينست كه روح خدا به انسان، زندگی و حيات می‌بخشد. مطابق پيمان قديم، برای نجات می‌بايست همۀ احكام موسی را اطاعت كرد؛ و چون هيچكس نمی‌توانست تمام احكام را اجرا كند، پس همه محكوم به مرگ بودند. اما طبق اين پيمان جديد، روح خدا به انسان حيات و زندگی واقعی می‌بخشد. با اينحال، آن روش و پيمان قديم كه منجر به مرگ و مجازات ابدی می‌شد، با چنان شكوه و جلالی شروع شد كه مردم طاقت نداشتند به صورت نورانی موسی نگاه كنند؛ زيرا وقتی موسی احكام الهی را كه بر روی لوحه‌ای سنگی حک شده بود، از حضور خدا برای مردم آورد، صورت او در اثر جلال خدا می‌درخشيد. اما اين درخشش بتدريج محو می‌شد. پس اكنون كه روح خدا به انسان زندگی حقيقی می‌بخشد، آيا نبايد انتظار جلال بيشتری را داشته باشيم؟ اگر روشی كه باعث محكوميت و هلاكت می‌شد، با چنان جلال و شكوهی همراه بود، پس طريقی كه سبب نجات انسان می‌گردد، بايد جلال و شكوه بيشتری داشته باشد! در واقع آن جلال دوران گذشته كه در صورت موسی می‌درخشيد، در مقايسه با جلال برتر اين پيمان جديد، همچون قطره‌ای است در مقابل اقيانوس! پس اگر آن روش قديم كه موقتی بود و بتدريج محو و نابود می‌شد، پر از جلال و شكوه آسمانی بود، اين راه جديد خدا برای نجات ما، كه هميشگی و جاودانی است، قطعاً بسيار باشكوهتر خواهد بود. پس چون می‌دانيم كه اين جلال نوين هيچگاه از بين نخواهد رفت، پيغام انجيل را با نهايت دليری و اطمينان موعظه می‌كنيم؛ و نه همچون موسی، كه نقابی به صورت خود زد تا قوم اسرائيل محو شدن جلال را از صورتش نبينند. اما نه فقط صورت موسی پوشيده بود، بلكه درک و فهم قوم او نيز زير نقاب بود؛ و حتی امروز نيز كه يهوديان كتاب آسمانی تورات را می‌خوانند، گويی بر قلب و فكرشان نقابی قرار دارد، و به همين علت نمی‌توانند به معنی واقعی تورات پی ببرند. اين نقاب كه مانع فهميدن است، فقط با ايمان آوردن به مسيح برداشته می‌شود. بلی، حتی امروز نيز وقتی يهوديان نوشته‌های موسی را می‌خوانند، آن را درک نمی‌كنند، و تصور می‌كنند كه راه نجات، همانا اطاعت از شريعت موسی است. اما هرگاه كسی از گناهان خود توبه كند و بسوی خداوند باز گردد، آنگاه آن نقاب از چشمانش برداشته می‌شود. خداوند روح حيات‌بخش است، و هر جا كه روح خداست، در آنجا آزادی است، آزادی از تلاش و تقلا برای رسيدن به رستگاری از راه انجام تشريفات مذهبی. اما ما مسيحيان نقابی بر صورت خود نداريم و همچون آينه‌ای روشن و شفاف، جلال خداوند را منعكس می‌كنيم؛ و در اثر كاری كه خداوند يعنی روح‌القدس در وجودمان انجام می‌دهد، با جلالی روزافزون، بتدريج شبيه او می‌شويم. پس ما هرگز از اين خدمت مهم دست نخواهيم كشيد، زيرا خداست كه از سر لطف، ما را به چنين خدمتی گمارده تا پيغام انجيل او را به مردم برسانيم. ما سعی نداريم با حيله و نيرنگ مردم را بسوی مسيح هدايت كنيم. ما نمی‌خواهيم كسی را فريب دهيم. هيچگاه سعی نمی‌كنيم كسی را وادار نماييم كه به تعاليمی كه برخلاف كتاب مقدس است، ايمان آورد. ما هرگز به چنين روشهای شرم‌آوری متوسل نمی‌شويم، بلكه خدا شاهد است كه جز حقيقت و راستی، چيز ديگری را اعلام نمی‌نماييم، و اميدواريم كه از اين راه تأثير نيكويی بر مردم بگذاريم. اما اگر پيغام نجاتی كه اعلام می‌كنيم، مبهم است و درک آن دشوار می‌باشد، فقط برای آنانی چنين است كه بسوی هلاكت می‌روند. شيطان كه حاكم اين دنيای پر از گناه است، چشمان اين اشخاص بی‌ايمان را بسته است تا نتوانند نور پرجلال انجيل را ببينند و معنی پيغام ما را درباره جلال مسيح كه چهرۀ قابل رويت خدای ناديده است، درک كنند. پيغام و وعظ ما نيز هيچگاه در تعريف از خودمان نبوده است، بلكه در موعظه‌هايمان فقط به عيسی مسيح اشاره كرده‌ايم و او را بعنوان خداوند معرفی نموده‌ايم. تنها چيزی كه دربارۀ خودمان می‌گوييم اينست كه ما بخاطر فداكاری كه مسيح بر روی صليب كرد، خدمتگزاران شما هستيم. زيرا همان خدايی كه فرمود: «نور از ميان تاريكی بدرخشد»، نور خود را در دلهای ما نيز تابيد، تا درک كنيم كه اين نور پرجلال اوست كه از چهرۀ عيسی مسيح می‌درخشد. اما اين گنج گرانبها يعنی قدرت انجام اين خدمت روحانی در ظرفهای نابود شدنی، يعنی در بدنهای ضعيف ما قرار دارد، تا همه بدانند كه قدرت عظيم پيغام ما، از سوی خداست، نه از خودمان. زحمات از هر طرف بر ما فشار می‌آورند، اما از پا در نمی‌آييم. از مشكلاتی كه برای ما پيش می‌آيد دچار حيرت می‌شويم، چون علت آن را درک نمی‌كنيم؛ اما هيچگاه دلسرد نمی‌شويم و از خدمت خدا دست نمی‌كشيم. مردم ما را آزار می‌دهند، اما خدا ما را هرگز تنها نمی‌گذارد. زمين می‌خوريم، اما به ياری خدا باز برمی‌خيزيم و به پيش می‌رويم. همانگونه كه مسيح با مرگ روبرو شد، ما نيز همواره در خطر مرگ قرار داريم. پس زنده بودن ما، در واقع دليلی است بر زنده بودن عيسی. بلی، بخاطر خدمت به خداوند، جان ما همواره در خطر مرگ قرار دارد؛ اما اين خود فرصتی است تا زنده بودن و قدرت مسيح را در بدنهای فانی خود نشان دهيم. ما بخاطر اعلام پيغام انجيل با مرگ روبرو می‌شويم، اما همين پيغام، باعث شده است كه شما زندگی جاويد را بيابيد. كتاب آسمانی می‌فرمايد: «چون ايمان دارم، آن را به زبان می‌آورم.» پس ما نيز، چون همان ايمان را به خدا داريم، با دليری پيغام انجيل را اعلام می‌كنيم. می‌دانيم همان خدا كه خداوند ما عيسی را پس از مرگ زنده كرد، ما را نيز مانند عيسی مسيح، زنده خواهد كرد تا به همراه شما به حضور او ببرد. پس تمام زحماتی كه متحمل می‌شويم، همه به نفع شماست. بعلاوه، هر چه تعداد كسانی كه در اثر تلاش و خدمات ما به مسيح ايمان می‌آورند، بيشتر گردد، عدۀ بيشتری نيز خدا را بخاطر لطف و مهربانی‌اش سپاس خواهند گفت و خداوند نيز بيشتر جلال خواهد يافت. از اينروست كه ما هرگز از خدمت به خدا دلسرد نمی‌شويم. با اينكه نيروی جسمی ما بتدريج از بين می‌رود، اما نيروی باطنی ما روزبروز در خداوند فزونی می‌يابد. اين مشكلات و رنجهای جزئی ما نيز سرانجام بسر خواهد آمد، و باعث خواهد شد كه زندگی جاويد با جلالی عظيم نصيبمان گردد، كه هرگز با آن زحمات قابل مقايسه نيست. پس ما به آنچه كه در مقابل چشمان ما قرار دارد يعنی به ناملايمات و مشكلات خود اهميت نمی‌دهيم، بلكه نگاه و توجه ما به خوشی‌های آسمانی است كه هنوز نديده‌ايم. اين زحمات بزودی تمام خواهند شد، اما آن خوشی‌ها تا ابد باقی خواهند ماند. زيرا می‌دانيم وقتی اين «خيمه» كه اكنون در آن زندگی می‌كنيم فرو ريزد، يعنی وقتی بميريم و اين بدنهای خاكی را ترک گوييم، در آسمان خانه‌ها يعنی بدنهايی جاودانی خواهيم داشت كه بدست خدا برای ما ساخته شده است، نه بدست انسان. حال كه در اين بدن زندگی می‌كنيم، چقدر خسته و فرسوده می‌شويم. به همين دليل مشتاقانه روزی را انتظار می‌كشيم كه بدن آسمانی‌مان را همچون لباسی نو در بركنيم. آنگاه يقيناً روح‌هايی بدون بدن نخواهيم بود. ما در اين بدن خاكی، تحت فشار هستيم و آه و ناله می‌كنيم؛ اما در ضمن نمی‌خواهيم بميريم و از اين بدن خلاص شويم، بلكه می‌خواهيم به همين صورت كه هستيم، بدن آسمانی خود را بپوشيم تا اين بدنهای فانی در آن زندگی جاويد غرق شود. اينست آنچه كه خدا برای ما تدارک ديده است؛ و برای آنكه يقين بدانيم كه همۀ اين بركات را نصيب ما خواهد ساخت، روح‌القدس را بعنوان بيعانه به ما عطا كرده است. پس با اطمينان كامل چشم انتظار بدن آسمانی‌مان هستيم، و می‌دانيم كه هر لحظه از عمرمان كه در اين بدن خاكی صرف شود، دور از مسيح و خانۀ ابدی‌مان، صرف شده است. ما اين امور را نه با ديدن بلكه با ايمان باور می‌كنيم. بنابراين، از مرگ ترسی نداريم، بلكه از آن استقبال می‌كنيم، چون می‌دانيم كه پس از مرگ نزد خداوند رفته، در خانۀ آسمانی‌مان بسر خواهيم برد. اما چه در اين دنيا، در اين بدن باشيم، و چه در آسمان با مسيح، هدفمان اينست كه همواره در هر چه می‌كنيم، رضايت او را جلب نماييم. زيرا همۀ ما در مقابل تخت داوری مسيح خواهيم ايستاد و هر يک از ما نتيجۀ اعمالی را كه در اين زندگی انجام داده است، خواهد ديد، چه نيک، چه بد. بنابراين، چون چنين ترس و احترامی نسبت به خداوند در دل ما هست، می‌كوشيم تا مردم را بسوی نجات هدايت كنيم. خدا از دل ما باخبر است و می‌داند كه آنچه می‌گوييم، عين حقيقت است. اميدوارم شما هم به اين موضوع پی برده باشيد. فكر نكنيد كه بار ديگر شروع به خودستايی كرده‌ايم! نه، بلكه می‌خواهيم دليلی داشته باشيد تا بتوانيد به ما افتخار كنيد و جواب آن دسته از معلمين دروغين را بدهيد كه به مقام و موقعيت و ظاهر خود افتخار می‌كنند، نه به باطن و خصايل درونی. آيا گمان می‌كنيد كه عقل خود را از دست داده‌ايم كه دربارۀ خود چنين سخن می‌گوييم؟ حتی اگر چنين باشد، برای آنست كه خدا جلال يابد! و اگر در سلامت عقل بسر می‌بريم، به نفع شماست. هر آنچه می‌كنيم، نه برای نفع خودمان، بلكه برای اينست كه عشق مسيح سراسر وجود و هستی‌مان را تسخير كرده است. و چون ايمان داريم كه مسيح جان خود را در راه همۀ ما فدا كرد، به اين نيز ايمان داريم كه ما هم نسبت به زندگی گناه‌آلود گذشته خود، مرده‌ايم. *** مسيح برای همه مرد تا تمام كسانی كه زنده‌اند يعنی كسانی كه از او زندگی جاويد يافته‌اند، ديگر برای خود و ارضای خواسته‌های خود زندگی نكنند، بلكه برای خشنودی همان كسی زندگی كنند كه در راه ايشان مرد و دوباره زنده شد. بنابراين، از اين پس برادران مسيحی خود را برحسب ظاهر و مطابق طرز فكر مردم دنيا، قضاوت نكنيد. زمانی من نيز دربارۀ مسيح چنين قضاوت می‌كردم و بر اين باور بودم كه او يک انسان عادی است. اما اكنون ديگر چنين فكری ندارم. كسی كه از آنِ مسيح می‌گردد، تبديل به شخص جديدی می‌شود. او ديگر آن انسان قبلی نيست؛ او زندگی كاملاً تازه‌ای را آغاز كرده است. تمام اين نيكويی‌ها از سوی خدايی است كه بخاطر فداكاری عيسی مسيح، ما را با خود آشتی داده است، و اين مسئوليت را به ما سپرده تا پيغام اين آشتی را به ديگران نيز برسانيم و ايشان را بسوی لطف الهی رهنمون شويم. پيغام ما اينست كه خدا در مسيح بود و مردم را به آشتی با خود فرا می‌خواند تا گناهانشان را ببخشايد و آثار آن را پاک نمايد. ما سفيران مسيح هستيم. خدا بوسيلۀ ما با شما سخن می‌گويد. وقتی ما چيزی را از شما درخواست می‌كنيم، مانند اينست كه مسيح آن را از شما می‌خواهد. بنابراين، از جانب او از شما می‌خواهيم كه لطف و محبت خدا را رد نكنيد و با او آشتی نماييد. زيرا خدا بار گناهان ما را بر دوش مسيح بی‌گناه گذاشت، تا ما بعنوان پيروان او، آنطور كه مورد پسند خداست، نيک و عادل شويم. از اينرو، بعنوان همكاران خدا، از شما خواهش می‌كنيم كه از محبت و رحمت او، نهايت استفاده را بنماييد. زيرا او فرموده است: «فرياد تو را زمانی كه درِ رحمتم برويت باز بود، شنيدم. در روزی كه موعد نجات بود، به كمک تو شتافتم.» الان، همان زمانی است كه درِ رحمت خدا به روی شما باز است؛ الان، همان روزی است كه خدا حاضر است به كمک شما بشتابد. ما می‌كوشيم بگونه‌ای زندگی و رفتار كنيم كه باعث رنجش كسی نگرديم و مانع كسانی نشويم كه می‌خواهند به خدا ايمان آورند، مبادا ايرادی در خدمت ما بيابند و خداوند را مقصر بدانند. درواقع سعی ما بر اينست كه در هر كاری ثابت كنيم كه خدمتگزاران واقعی خدا هستيم. هر نوع رنج و سختی و زحمت را تحمل كرده‌ايم؛ شلاق خورده‌ايم؛ به زندان افتاده‌ايم؛ با تهاجم مردم خشمگين مواجه شده‌ايم؛ بيش از توان خود كار كرده‌ايم؛ بی‌خوابی و گرسنگی كشيده‌ايم. با زندگی پاک خود، با بينش روحانی و با صبر و تحمل خود، به همه ثابت كرده‌ايم كه ادعاهايمان بجاست. مهربان، با محبت و پر از روح‌القدس بوده‌ايم. همواره حقيقت را گفته‌ايم؛ خدا در هر امری ما را ياری كرده است؛ با سلاح‌های روحانی كه مخصوص مردان خداست، جنگيده و از خود دفاع كرده‌ايم. چه به ما احترام نمايند و چه بی‌احترامی، چه از ما تعريف كنند و چه انتقاد، همواره نسبت به خداوند وفادار می‌مانيم. مردم ما را دروغگو می‌پندارند، حال آنكه جز حقيقت سخنی نمی‌گوييم. گاه همچون افراد بی‌ارزش و گمنام بنظر می‌آييم، اما بسياری ما را می‌شناسند. همواره خطر مرگ ما را تهديد می‌كند، اما هنوز زنده‌ايم و خدا را خدمت می‌كنيم. مجروح شده‌ايم اما از پای در نيامده‌ايم. دلشكسته‌ايم، اما در عين حال از شادی خداوند لبريزيم. فقيريم، ولی بسياری را با گنجهای روحانی، ثروتمند می‌سازيم. صاحب چيزی نيستيم، اما همه چيز داريم. ای دوستان عزيزم كه در قرنتس هستيد، هر چه در دل داشتيم، به شما گفتيم و محبت خود را به شما نشان داديم. اما اگر هنوز هم بين ما سردی هست، بعلت كمی محبت من نيست، بلكه در اثر كمی محبت شماست. با شما همچون فرزندان خود سخن می‌گويم. دلتان را برای محبت ما باز كنيد و شما نيز محبت خود را به ما نشان دهيد. با بی‌ايمانان پيوند و همبستگی نداشته باشيد. آيا می‌تواند بين پاكی و گناه پيوندی باشد؟ آيا نور و تاريكی با يكديگر ارتباطی دارند؟ يا بين مسيح و شيطان توافقی وجود دارد؟ آيا بين يک ايماندار و بی‌ايمان وجه اشتراكی هست؟ يا می‌توان خانۀ خدا را با بتخانه يكی دانست؟ زيرا شما خانۀ خدای زنده هستيد و خدا در شما ساكن است! چنانكه او فرموده است: «من در ايشان ساكن خواهم شد و در ميانشان اقامت خواهم گزيد، و من خدای آنان خواهم بود و ايشان قوم من.» از اينروست كه خدا می‌فرمايد: «از ميان گناهكاران خارج شويد! خود را از ايشان جدا سازيد! به چيزهای ناپاک دست نزنيد تا شما را بپذيرم. آنگاه من پدر شما خواهم بود و شما پسران و دختران من!» دوستان عزيز، حال كه خدا چنين وعده‌هايی به ما ارزانی داشته است، بياييد ما نيز ازتمام گناهانی كه جسم و روحمان را آلوده می‌كند دست بكشيم و خود را پاک ساخته، با خداترسی زندگی كنيم و خود را تماماً به خدا تقديم نماييم. خواهش می‌كنم بار ديگر محبت خود را به ما نشان دهيد! زيرا به هيچيک از شما بدی نكرده‌ايم؛ هيچكس را گمراه نساخته‌ايم؛ كسی را فريب نداده‌ايم و از كسی سوءاستفاده نكرده‌ايم. قصد من سرزنش يا محكوم كردن شما نيست. نه! چون همانطور كه قبلاً هم گفته‌ام، محبت ما نسبت به شما بقدری است كه هيچ چيز در زندگی، حتی مرگ نيز، نمی‌تواند ما را از هم جدا كند. به شما اطمينان كامل دارم و به وجودتان افتخار می‌كنم. عليرغم تمام رنجها و عذابهايم، شما باعث تشويق من شده‌ايد و مرا شاد ساخته‌ايد. زمانی نيز كه به ايالت مقدونيه رسيديم، لحظه‌ای آرامش نداشتيم بلكه از هر سو دچار زحمت شديم؛ در بيرون، با ديگران در كشمكش بوديم و در درون نيز ترس و دلهره داشتيم. اما خدا كه تسلی دهندۀ افسردگان است، با آمدن تيطوس ما را آرامش و قوت قلب بخشيد. نه فقط ديدن تيطوس باعث تسلی و شادی ما شد، بلكه قوت قلبی نيز كه او از شما يافته بود نيز ما را شاد كرد. زيرا او بازگو كرد كه شما با چه اشتياقی چشم براه من بوده‌ايد، و گفت كه از آن واقعه چقدر غمگين شده‌ايد، و اينكه تا چه اندازه ما را دوست داريد و نسبت به ما وفاداريد. با شنيدن اين خبرها، شادی من چند برابر شد. پس ديگر از فرستادن آن نامه پشيمان نيستم. البته تا مدتی از اين كار ناراحت بودم، چون می‌دانستم كه آن نامه، هر چند برای مدتی كوتاه، شما را بسيار غمگين ساخته است. اما اكنون خوشحالم كه آن را فرستادم، نه برای اينكه شما را ناراحت كرد، بلكه به اين دليل كه تأثر ناشی از آن، شما را بسوی خدا بازگردانيد. اين غم طبق خواست خدا بود؛ بنابراين، ضرری از جانب ما به شما نرسيد. گاه خدا اجازه می‌دهد كه انسان دچار غم و اندوه گردد. چنين غمی سبب می‌شود كه انسان از گناه دست بكشد و در جستجوی زندگی جاويد برآيد. هيچ پشيمانی نيز در آن وجود ندارد. اما غم اين دنيا، غمی نيست كه باعث توبه از گناه شود، و از هلاكت ابدی جلوگيری كند. ببينيد اين غمی كه از سوی خداوند بود، برای شما چه نتايج خوبی ببار آورد؛ باعث شد كه از حالت بی‌تفاوتی بيرون آمده، بطور جدی تصميم بگيريد كه خود را از قيد گناهی كه درباره‌اش نوشته بودم، رهايی دهيد. آنچنان از آن رويداد وحشت كرديد كه آرزو داشتيد به كمكتان بشتابم؛ و چه خوب كه خودتان مشكل را از ميان برداشتيد و آن شخص را كه گناه كرده بود، مجازات نموديد. آنچه لازم بود، كرديد تا آن لكه را از دامن خود پاک كنيد. وقتی آن نامه را نوشتم، قصدم اين نبود كه دربارۀ خطايی كه آن شخص نسبت به ديگری مرتكب شده بود، نظرم را بيان كرده باشم بلكه می‌خواستم در حضور خدا بر خودتان آشكار شود كه چقدر نسبت به ما علاقه و ارادت داريد. اما علاوه بر تسلی و قوت قلبی كه از محبتتان يافتيم، از شادی تيطوس نيز بسيار دلگرم شديم. او شاد شده بود از اينكه او را به گرمی پذيرفتيد، و خاطرش از جانب شما آسوده شد. پيش از آنكه نزد شما بيايد، تعريف شما را نزد او كرده بودم و به او گفته بودم كه چقدر به شما افتخار می‌كنم. شما نيز با رفتارتان، مرا سربلند كرديد. همانطور كه هميشه به شما راست گفته‌ايم، تعريفی نيز كه از شما نزد تيطوس كرده بوديم، راست بود. تيطوس اكنون محبتش نسبت به شما بيش از پيش شده است، چون فراموش نمی‌كند كه چگونه با ترس و احترام او را پذيرفتيد، و با جان و دل سخنان و راهنمايی‌های او را بكار بستيد. اكنون خوشحالم، خاطرم آسوده است كه همه چيز بين ما حل شده و همچون گذشته، می‌توانم از هر حيث به شما اعتماد داشته باشم. حال ای ايمانداران، می‌خواهم شما را آگاه سازم كه فيض و لطفی كه خدا به كليساهای مقدونيه عطا فرموده، چه ثمرات خوبی ببارآورده است. ايمانداران مقدونيه با اينكه دچار زحمات شديدی شده‌اند، همواره شادند؛ و با اينكه در نهايت تنگدستی بسر می‌برند، بسيار سخاوتمند و گشاده دست هستند. من خود شاهد هستم كه كمكهای ايشان، بيش از حد توانايی‌شان بود. آنان با تمايل و رضايت كامل، از ما خواستند كه كمكهای مالی‌شان را برای مسيحيان اورشليم ببريم، تا در شادی كمک به ايمانداران شريک شوند. كاری كه آنان انجام دادند، بيش از انتظار ما بود. ايشان در ابتدا قول دادند كه خواست خداوند را بجا آورند، و سپس اعلام آمادگی كردند كه هر خدمتی از آنان بخواهيم، انجام دهند. به اين سبب از تيطوس خواهش كرديم كه باز به ديدن شما بيايد تا تشويقتان كند كه شما نيز سهمی در اين خدمت نيكوكارانه بعهده بگيريد، چون او خود قبلاً اين كار را در ميان شما آغاز كرده بود. شما در بسياری از مسايل، از ديگران جلوتريد: ايمانتان بيشتر است، سخنرانان بيشتری داريد، معلوماتتان عميق‌تر است، اشتياقتان برای خدمت بيشتر است و نسبت به ما نيز محبت زيادی داريد. پس می‌خواهم در اين خدمت نيكوكارانه يعنی هديه دادن نيز، از ديگران جلوتر باشيد. اين يک دستور نيست و نمی‌گويم كه حتماً اين كار را بكنيد. بلكه اشتياق كليساهای ديگر را نمونه می‌آورم، تا شما نيز بتوانيد نشان دهيد كه محبتتان واقعی است و فقط حرف نيست. زيرا خود می‌دانيد كه خداوند ما عيسی مسيح چقدر بخشنده و مهربان است؛ او با اينكه در آن مقام آسمانی‌اش ثروتمند بود، برای كمک به شما به اين جهان آمد و فقير شد، تا با فقر خود شما را ثروتمند سازد. پس حال نظر من اينست كه كاری را كه سال گذشته آغاز كرديد، اكنون به پايان برسانيد. زيرا شما نه فقط نخستين كسانی بوديد كه موضوع كمک به ديگران را مطرح نموديد، بلكه پيشقدم شديد و آن را نيز عملی كرديد. پس با همان شور و شوقی كه اين خدمت را شروع كرديد، آن را تكميل كنيد، و از آنچه داريد تا آنجا كه می‌توانيد كمک كنيد. كاری را كه در ابتدا با اشتياق فراوان پيشنهاد كرديد، اكنون به مرحلۀ عمل درآوريد. مقدار كمک مهم نيست، بلكه علاقه و توجه شما به اين امر برای خدا اهميت دارد. درضمن، او انتظار ندارد كه شما بيش از توانايی خود هديه بدهيد، بلكه تا آن حد كه می‌توانيد. البته منظورم اين نيست كه ديگران به قيمت ناراحتی و زحمت شما، در رفاه باشند! بلكه بگونه‌ای به يكديگر كمک كنيد كه همه به يک اندازه و يكسان داشته باشيد. در حال حاضر شما اضافی داريد؛ بنابراين، می‌توانيد به ايشان كمک كنيد. در آينده نيز اگر شما احتياج داشته باشيد، آنان نياز شما را برآورده خواهند كرد. به اين ترتيب، هركس به اندازۀ احتياج خود خواهد داشت. بياد آوريد كلام خدا را كه در اين باره می‌فرمايد: «آن كه زياد جمع كرد، زيادی نداشت، و آن كه كم جمع كرد، كمبود نداشت.» پس شما نيز بايد شريک نيازهای ديگران بشويد. خدا را شكر كه او در دل تيطوس نيز همان علاقه را ايجاد كرده كه ما نسبت به شما داريم. وقتی از او خواهش كردم كه نزد شما بيايد، با شادی پذيرفت. در واقع، او چنان مشتاق ديدار شما بود كه خود از قبل تصميم به آمدن داشت. همراه تيطوس، برادر ديگری را نيز می‌فرستم كه همۀ كليساها او را بخاطر خدماتش به خداوند و موعظۀ پيغام انجيل، می‌شناسند و احترام می‌گذارند. كليساها نه فقط او را احترام می‌كنند، بلكه او را بعنوان همسفر ما تعيين كرده‌اند تا با هم، اين هدايا را به اورشليم ببريم. اين خدمت باعث جلال خداوند خواهد شد و نيز ميزان علاقۀ ما را برای كمک به مؤمنين نيازمند، نشان می‌دهد. درضمن وقتی با هم سفر كنيم، ديگر كسی به ما سوءظن نخواهد داشت، زيرا مواظبيم كه مبادا كسی دربارۀ نحوۀ جمع‌آوری و استفاده از اين هدايای سخاوتمندانه، از ما ايراد بگيرد. البته خدا می‌داند كه ما درستكاريم؛ اما می‌خواهيم ديگران نيز اين را بدانند. از اينروست كه چنين ترتيبی داده‌ايم. برادر ديگری را نيز نزد شما می‌فرستم كه همواره كوشايی و جديت او را در خدمات و كارهای گوناگون ديده‌ايم. حال كه ميزان علاقه و تمايل شما را برای كمک به ديگران به او گفته‌ام، اشتياقش برای آمدن نزد شما بيشتر شده است. اما اگر كسی بپرسد كه تيطوس كيست، بگوييد كه او همكار من است و برای كمک به شما آمده است. دربارۀ آن دو برادر نيز می‌توانيد بگوييد كه نمايندگان كليساهای اين منطقه هستند و همواره باعث افتخار نام مسيح بوده‌اند. پس خواهش می‌كنم محبتی را كه نسبت به من داريد، به ايشان نيز ابراز داريد و از آنان به گرمی پذيرايی كنيد تا همۀ كليساها بدانند كه بی‌دليل به شما افتخار نكرده‌ايم. البته تصور نمی‌كنم يادآوری اين مسئله، يعنی كمک به مؤمنين، ضرورتی داشته باشد، چون می‌دانم كه شما خودتان چه اشتياقی برای انجام اين خدمت داريد. من با افتخار، به مؤمنين اهل مقدونيه گفته‌ام كه شما از سال گذشته آمادۀ كمک بوده‌ايد. در واقع، همين شور و شوق شما بود كه بسياری از ايشان را برانگيخت تا اقدام به كمک نمايند. اما از آنجا كه به آنان گفته‌ام كه هدايايتان آماده خواهد بود، اينک اين برادران را می‌فرستم تا از اين امر اطمينان حاصل كنم، مبادا تعريف‌هايی كه از شما در اين باره كرده‌ايم، باطل شود. زيرا اگر بعضی از مؤمنين مقدونيه همراه من بيايند و ببينند كه بعد از آن همه تعريف، هنوز هدايايتان آماده نيست، آنگاه هم ما شرمنده خواهيم شد، هم شما! پس لازم ديدم كه از اين برادران خواهش كنم كه پيش از من بيايند و هدايايی را كه وعده داده بوديد، آماده سازند. به اين ترتيب، هنگام آمدن من، كمكهايتان آماده خواهد بود، و اين نشان خواهد داد كه شما نه از روی اجبار، بلكه از روی ميل هديه داده‌ايد. فراموش نكنيد كه هر كه كم بكارد، كم نيز درو خواهد كرد؛ و هر كه زياد بكارد، زياد درو خواهد كرد. پس اگر كم بدهيد، كم نيز دريافت خواهيد كرد. كسی را مجبور نكنيد كه بيش از آنچه قلباً درنظر دارد، بدهد بلكه بگذاريد همانقدر كه مايل است، بدهد زيرا خدا كسی را دوست دارد كه از روی ميل كمک می‌كند. اما خدا قادر است هر نعمتی را بيش از نيازتان به شما عطا فرمايد، تا نه فقط احتياجات خودتان برآورده شود، بلكه از مازاد آن بتوانيد برای خدمات نيكوكارانه و كمک به ديگران استفاده كنيد. چنانكه كتاب آسمانی می‌فرمايد: «مرد خدا با گشاده دستی نيازمندان را دستگيری می‌كند و محبت و نيكوكاری او همواره مايۀ مباهات او خواهد بود.» اما خدا كه برای كشاورز بذر آماده می‌كند تا بكارد و درو كند و بخورد، به شما نيز بذر فراوان عطا خواهد كرد تا بكاريد، و محصولتان را فزونی خواهد داد تا بتوانيد از آن هر چه بيشتر برای كمک به ديگران استفاده كنيد. بلی، خدا به فراوانی به شما عطا خواهد كرد تا شما نيز با سخاوت به ديگران كمک كنيد. و آنگاه كه هدايای شما را به آنانی كه نيازمندند برسانيم، بخاطر نيكوكاری شما، خدا را سپاس خواهند گفت. بنابراين، از هدايای شما دو نتيجۀ نيكو حاصل می‌شود: يكی آنكه احتياجات مؤمنين برطرف می‌گردد، و ديگر آنكه باعث می‌شود بسبب آن، خدا را شكر كنند. كسانی كه به آنان كمک می‌كنيد، نه فقط برای هدايای سخاوتمندانه‌ای كه به ايشان و همگان می‌دهيد، شاد می‌شوند بلكه خدا را نيز سپاس می‌گويند، چون اين كار شما ثابت می‌كند كه اعمالتان به اندازۀ اعتقاداتتان، نيكو و صحيح است. ايشان بسبب لطف بی‌پايان و عجيب خدا كه در شما جلوه‌گر شده، با اشتياق و محبتی عميق برای شما دعا می‌كنند. خدا را شكر برای هديه‌اش عيسی مسيح، هديه‌ای عالی كه با كلمات قابل وصف نيست! حال، با همان آرامی و مهربانی مسيح از شما درخواستی می‌كنم. بلی، اين درخواست را همان پولس می‌كند كه برخی از شما درباره‌اش می‌گوييد: «وقتی از ما دور است نامه‌های تهديدآميز می‌نويسد، اما وقتی نزد ماست جرأت نمی‌كند حتی سخنی بگويد!» درخواست من اينست كه كاری نكنيد كه وقتی نزد شما می‌رسم، با خشونت با شما رفتار كنم. نمی‌خواهم كار بجايی بكشد كه مجبور شوم بعضی از شما را تنبيه كنم، يعنی آنانی را كه تصور می‌كنند كارها و سخنان من، غيرروحانی و انسانی است. گرچه من يک انسان عادی و ضعيف هستم، اما برای پيروزی در مبارزات روحانی خود، از نقشه‌ها و روشهای انسانی استفاده نمی‌كنم. من قلعه‌های شيطان را با اسلحۀ نيرومند الهی در هم می‌كوبم؛ نه با اسلحۀ انسانی و دنيوی! با اين سلاح‌های روحانی، هر فلسفه و تفكر پوچ را كه برضد خداست، در هم می‌شكنيم و هر مانعی را كه نمی‌گذارد مردم به خدا نزديک شوند، از ميان برمی‌داريم؛ و مخالفين را اسير می‌كنيم و به حضور خدا باز می‌گردانيم و به اشخاصی تبديل می‌كنيم كه قلباً مطيع مسيح باشند. اما نخست بايد اين اسلحه را در مورد خود شما بكار گيرم تا كاملاً مطيع و تسليم مسيح شويد؛ آنگاه آن را عليه عصيانگران نيز بكار خواهم برد! اشكال شما در اينست كه به ظاهر من نگاه می‌كنيد و در نتيجه فقط ضعف و ناتوانی می‌بينيد، اما به مسايل باطنی توجهی نداريد. با اينهمه، اگر كسی از شما ادعا می‌كند كه از جانب مسيح، صاحب قدرت و اختياری است، يقيناً من نيز می‌توانم چنين ادعايی بكنم. اما من اين قدرت و اختيار را برای كمک به شما بكار برده‌ام، نه برای آزارتان. شايد تصور كنيد كه به اختيارات خود بيش از حد افتخار می‌كنم؛ اما چنين نيست، زيرا می‌توانم همه ادعاهای خود را ثابت كنم. اين را می‌نويسم تا گمان نكنيد كه وقتی در نامه‌هايم سرزنشتان می‌كنم، قصدم فقط ترساندن شماست و بس. زيرا بعضی می‌گويند: «به نامه‌هايش اهميت ندهيد! آنچه می‌نويسد، سنگين است و اجرايش دشوار. اما وقتی به اينجا آمد، خواهيد ديد كه شخصيت چندان نيرومندی ندارد و موعظه‌هايش نيز از خودش ضعيف‌تر هستند!» پس اين بار كه بيايم، حضوراً هم مانند نامه‌هايم، خشن و سختگير خواهم بود. البته گمان نكنيد كه من نيز مانند اين آقايان به خودستايی خواهم پرداخت. اشكال اين آقايان اينست كه خود را با يكديگر مقايسه می‌كنند، و خود را با معيارهايی كه خودشان تعيين كرده‌اند ارزيابی می‌كنند. چه كار احمقانه‌ای! ولی ما به اختيارات و به آنچه متعلق به ما نيست، افتخار نمی‌كنيم؛ بلكه در محدودۀ كارهايی افتخار می‌كنيم كه خدا توسط ما انجام داده است، محدوده‌ای كه شامل خدمت در ميان شما نيز می‌گردد. پس وقتی ادعا می‌كنيم كه اختياراتی درمورد شما داشته، و حقی به گردن شما داريم، پا را از حد خود فراتر نمی‌گذاريم، چون طبق نقشۀ خدا، پيغام خدا را نخست ما به شما رسانديم. در ضمن هرگز نخواسته‌ايم زحماتی را كه ديگران برای شما كشيده‌اند، به خود نسبت دهيم و به آنها افتخار كنيم، بلكه آرزوی ما اينست كه ايمانتان رشد كند و در چهارچوب همان نقشه خدا، خدمت ما در ميان شما گسترش يابد. پس از آن می‌توانيم پيغام انجيل را به شهرهای دورتر از شما هم برسانيم، به شهرهايی كه تابحال كسی اين پيغام را به آنجا نرسانيده است؛ به اين ترتيب مانند برخی وارد قلمرو كار ديگران نمی‌شويم و به كار ديگران افتخار نمی‌كنيم. چنانكه كتاب مقدس می‌فرمايد: «اگر كسی می‌خواهد به چيزی افتخار كند، به آنچه خداوند كرده است فخر نمايد، نه به آنچه خودش انجام داده است.» زيرا مهم آن نيست كه شخص از خود و از كارهايی كه انجام داده است تعريف و تمجيد كند، بلكه مهم آنست كه خداوند او را تحسين نمايد. اميدوارم با اين سخنان جاهلانه، شما را خسته نكرده باشم. خواهش می‌كنم تحمل كنيد و بگذاريد هر چه در دل دارم بگويم. همان غيرت و علاقه‌ای را كه خدا نسبت به شما دارد، من نيز در دل خود احساس می‌كنم. همين غيرت و علاقه باعث می‌شود كه برای شما نگران باشم، نگران از اينكه مبادا غير از مسيح، به ديگری نيز دل ببنديد. زيرا آرزوی من اينست كه شما مانند دوشيزه‌ای پاكدامن باشيد كه عشق و محبت خود را فقط برای كسی نگاه می‌دارد كه با او ازدواج خواهد كرد. اما می‌ترسم كه شما از محبت و اخلاصی كه نسبت به مسيح داريد، منحرف شويد، درست همانطور كه شيطان در باغ عدن حوا را فريب داد. ترس من به اين سبب است كه شما خيلی ساده و زودباوريد و هركس هر چه بگويد، فوراً باور می‌كنيد. حتی اگر عيسای ديگری را معرفی كنند، غير از آنكه ما به شما معرفی كرديم، يا دربارۀ روح ديگری سخن گويند، غير از آن روح‌القدس كه خدا به شما عطا كرده، و يا راه ديگری برای نجات پيش پای شما قرار دهند، شما همه را باور می‌كنيد. تصور نمی‌كنم اين آقايان محترم كه خود را فرستادگان برگزيدۀ خدا می‌دانند، چيزی بيشتر از من داشته باشند. من حتی اگر سخنران خوبی نباشم، اما در شناخت حقايق روحانی چيزی كم ندارم، و شما نيز متوجۀ اين نكته شده‌ايد، زيرا اين امر را بارها ثابت كرده‌ام. آيا گناه كردم كه پيام انجيل را بدون دريافت هيچ كمک مالی، به شما اعلام كردم؟ آيا خطا بود كه خود را حقير ساختم تا شما سرافراز شويد؟ در عوض، كليساهای ديگر را «غارت» كردم، و در تمام مدتی كه نزد شما بودم، از هدايای اين كليساها امرار معاش كردم تا بتوانم بدون گرفتن كمكی از شما، به شما خدمت كنم؛ و زمانی كه اين هدايا تمام شد و ديگر چيزی برای گذران زندگی نداشتم، باز دست كمک بسوی شما دراز نكردم، زيرا مسيحيان مقدونيه برايم هديه آوردند. تابحال از شما ديناری نخواسته‌ام و هرگز نيز نخواهم خواست. *** به آن راستی مسيح كه وجود مرا فرا گرفته، سوگند كه اين موضوع را در سراسر يونان با افتخار به همه اعلام خواهم كرد. شايد فكر كنيد كه چرا! آيا به اين دليل كه شما را دوست ندارم؟ نه! خدا می‌داند كه چقدر شما را دوست دارم. اما به اين روش خود ادامه خواهم داد و كمكهای مالی شما را نخواهم پذيرفت، تا آنانی كه ادعا می‌كنند كه همانند ما خدا را خدمت می‌كنند، امكان چنين ادعايی را نداشته باشند. اين قبيل افراد هرگز از جانب خدا فرستاده نشده‌اند. ايشان فريبكارانی هستند كه از سادگی شما سوءاستفاده كرده، خود را رسولان مسيح معرفی كرده‌اند. اما جای تعجب نيست. چون اگر شيطان می‌تواند خود را بصورت فرشتۀ نور درآورد، خدمتكارانش نيز می‌توانند خود را به شكل خدمتگزاران خدا درآورند. اما سرانجام، ايشان به سزای اعمال زشت خود خواهند رسيد. بار ديگر خواهش می‌كنم كه گمان نكنيد سخنان من از روی بی‌عقلی است. حتی اگر چنين فكر می‌كنيد، باز به سخنان من بی‌عقل توجه كنيد و بگذاريد من نيز مانند آنان، كمی خودستايی كنم. البته خودستايی شايستۀ خدمتگزار خداوند نيست؛ اما برای اينكه بتوانم خود را با آنانی كه دائما نزد شما از خود تعريف و تمجيد می‌كنند، مقايسه نمايم، من نيز راه احمقانۀ ايشان را در پيش می‌گيرم. *** شما كه خود را چنين عاقل می‌پنداريد، چگونه با اشتياق به گفته‌های اين نادانان گوش می‌دهيد؟ ناراحت هم نيستيد كه شما را اسير خود می‌كنند، هر چه داريد از چنگتان درمی‌آورند، از سادگی شما سوءاستفاده می‌نمايند، خودنمايی می‌كنند و رفتار توهين‌آميز دارند! *** با شرمساری اعتراف می‌كنم كه ما در مقايسه با اين افراد، آنقدر نيرومند و جسور نبوده‌ايم كه بتوانيم چنين رفتاری با شما داشته باشيم! اما بار ديگر از روی بی‌عقلی می‌گويم كه آنان به هر چه ببالند، من نيز می‌توانم ببالم. آيا به اين فخر می‌كنند كه عبرانی هستند؟ من نيز هستم! می‌گويند اسرائيلی و قوم برگزيدۀ خدا هستند؟ مگر من نيستم؟! می‌گويند كه از نسل ابراهيم هستند؟ من نيز هستم! به اين می‌بالند كه مسيح را خدمت می‌كنند؟ گرچه به اين نحو سخن گفتن، ديوانگی است، اما من خيلی بيشتر از ايشان به او خدمت كرده‌ام. من متحمل زحمات زيادتری شده‌ام؛ بيش از آنان به زندان افتاده‌ام، بيشتر شلاق خورده‌ام و دفعات بيشتری با مرگ روبرو شده‌ام. مقامات يهودی پنج بار مرا محكوم به سی و نه ضربه شلاق كردند. سه بار مرا با چوب زدند. يک بار سنگسار شدم. سه بار در سفرهای دريايی، كشتی‌مان غرق شد. يک شبانه روز با امواج دريا دست بگريبان بودم. به نقاط دور دست و خسته كننده سفر كرده‌ام؛ طغيان رودخانه‌ها، حملۀ دزدان، آزار هموطنان يهودی و نيز آزار غيريهوديان همواره مرا تهديد كرده است. در شهرها با خطر هجوم جمعيت خشمگين، و در بيابان و دريا با خطر مرگ روبرو بوده‌ام. در كليساها نيز خطر كسانی كه بدروغ ادعای برادری دارند، مرا تهديد كرده است. با خستگی و مشقت و بی‌خوابی خو گرفته‌ام. گرسنگی و تشنگی كشيده‌ام و چيزی برای خوردن نداشته‌ام. بارها سرمای زمستان را بدون لباس كافی گذرانده‌ام. علاوه بر تمام اينها، باری دارم كه روز و شب بر دوشم سنگينی می‌كند و آن احساس مسئوليتی است كه برای تمام كليساها دارم. كيست از اعضای كليسا كه مرتكب اشتباهی شود و من در ناراحتی او شريک نباشم؟ كيست كه دچار انحرافی شود و من با دل و جان خواهان كمک به او نباشم؟ كيست كه برنجد و من ازدست كسی كه باعث رنجش شده است، نسوزم. اگر قرار باشد از خود تعريف و تمجيد كنم، ترجيح می‌دهم از چيزهايی باشد كه ضعف مرا نشان می‌دهند. خدا كه پدر خداوند ما عيسی مسيح است و تا ابد شايستۀ تمجيد و ستايش می‌باشد، می‌داند كه راست می‌گويم. بعنوان مثال، زمانی كه در دمشق بودم، فرماندار شهر كه از «حارث» پادشاه دستور می‌گرفت، بر دروازه‌ها مأمور گمارده بود تا مرا دستگير كنند. اما مرا در زنبيلی گذاشتند و با طناب از پنجره‌ای از ديوار شهر پايين فرستادند و از چنگ او فرار كردم. عجب رويداد پرافتخاری!! گرچه خيلی زننده است كه اينطور از خود تعريف نمايم، اما بگذاريد چنين كنم. بگذاريد از رؤياهايی كه ديده‌ام و مكاشفه‌هايی كه خداوند به من عطا فرموده است، تعريف كنم. چهارده سال پيش به آسمان برده شدم. از من نپرسيد كه جسمم به آنجا رفت يا روحم؛ خود نيز نمی‌دانم؛ فقط خدا می‌داند. بهرحال خود را در بهشت ديدم. *** در آنجا چيزهايی حيرت‌انگيز و غيرقابل وصف شنيدم كه اجازه ندارم دربارۀ آنها به كسی چيزی بگويم. من می‌توانم به اين رويداد با ارزش ببالم، اما چنين نخواهم كرد. تنها چيزی كه به آن فخر می‌كنم، ضعفهايم است؛ و نيز به بزرگی خدا می‌بالم كه از چنين ضعفی، برای جلال خود استفاده می‌كند. اگر از خود تعريف كنم، كاری احمقانه نكرده‌ام، زيرا هر چه بگويم حقيقت خواهد داشت. اما نمی‌خواهم كسی بيش از آنچه در زندگی و گفتار من می‌بيند، برايم ارزش قائل شود. اما برای آنكه از اين مكاشفات خارق‌العاده و مشاهدات روحانی، احساس غرور به من دست ندهد، خدا اجازه داد كه عارضه‌ای همچون خار در بدنم بوجود آيد. او اجازه داد فرستادۀ شيطان مرا رنج دهد و بدينوسيله مانع غرور من گردد. سه بار به خداوند التماس كردم كه مرا از آن رهايی دهد. اما او هر بار خواهش مرا رد كرد و فرمود: «من با تو هستم و همين تو را كافی است، زيرا قدرت من در ضعف تو بهتر نمايان می‌شود!» پس حال با شادی به ضعفهای خود می‌بالم. شادم از اينكه زندگی‌ام قدرت مسيح را نمايان می‌سازد، و نه توانايی‌ها و استعدادهای خودم را. پس، از داشتن آن «خار» خوشحالم؛ از اهانتها، سختی‌ها، جفاها و مشكلات نيز شادم؛ چون می‌دانم كه همۀ اينها باعث جلال مسيح می‌شود. زيرا وقتی ضعيفم، آنگاه توانا هستم؛ هر چه كمتر داشته باشم، بيشتر به خدا متكی خواهم بود. شما مرا مجبور كرديد كه مانند يک نادان، اينچنين از خود تعريف كنم، درحاليكه شما خود می‌بايست مرا می‌ستوديد. زيرا گرچه هيچ هستم، اما از اين «فرستادگان برگزيده و عالی مقام خدا!» هيچ كم ندارم. زمانی كه با شما بودم و با صبر و شكيبايی، خدا را خدمت می‌كردم، او توسط من معجزات و كارهای شگفت‌آور بسياری در ميان شما انجام داد. همين معجزات، دليل و گواه هستند بر اينكه من رسول و فرستادۀ خدا می‌باشم. تنها كاری كه در كليساهای ديگر انجام داده‌ام، ولی برای شما نكرده‌ام، اين است كه سربار شما نشده‌ام و از شما كمک مالی نخواسته‌ام، خواهش می‌كنم اين كوتاهی مرا ببخشيد! حال برای سومين بار قصد دارم نزد شما بيايم؛ اين بار نيز سربار شما نخواهم بود، زيرا نه مالتان رابلكه خودتان را می‌خواهم! فراموش نكنيد كه شما فرزندان من هستيد؛ وظيفۀ فرزندان نيست كه زندگی والدين خود را تأمين كنند، بلكه والدين هستند كه بايد نيازهای فرزندان خود را برآورده سازند. من نيز باكمال ميل حاضرم هر چه دارم و حتی خود را فدای شما كنم تا از لحاظ روحانی تقويت شويد؛ گرچه هر قدر بيشتر به شما محبت می‌كنم، محبت شما به من كمتر می‌شود! برخی از شما می‌گويند: «درست است كه پولس سربار من نشد، اما او شخص زيركی است و بی‌شک با فريب دادن و استفاده از وجود ما، سودی عايدش شده است!» اما چگونه؟ آيا كسانی كه نزد شما فرستادم، از شما استفاده‌ای بردند؟ وقتی از تيطوس خواهش كردم كه به نزد شما بيايد و برادر ديگرمان را به همراه او فرستادم، آيا ايشان از شما سودی بردند؟ نه، البته كه نه! زيرا هدف و روش كار همۀ ما، يكی است. شايد تصور می‌كنيد كه تمام اين سخنان برای آنست كه بار ديگر نظر لطف شما را نسبت به خود جلب نمايم. اما اصلاً چنين نيست! خدا شاهد است كه منظورم از اين گفته‌ها، كمک به شما دوستان عزيز است، چون خواهان بنا و تقويت روحانی شما هستم. زيرا می‌ترسم وقتی نزد شما بيايم، از ديدن وضعتان خشنود نشوم؛ آنگاه شما نيز از نحوۀ برخورد من با وضع خود، شاد نخواهيد شد. می‌ترسم كه بيايم و ببينم كه در ميان شما مشاجره، حسادت، تندخويی، خودخواهی، تهمت، بدگويی، غرور و تفرقه وجود دارد. بلی می‌ترسم وقتی اين بار نيز نزد شما بيايم، باز خدا مرا بسبب شما شرمنده سازد. بيم دارم كه باز ماتم بگيرم، چون بسياری از شما كه زندگی گناه‌آلودی داشتيد، هنوز هم در گناه زندگی می‌كنيد و مرتكب ناپاكی و اعمال قبيح و فساد و زنا می‌شويد. اين سومين باری است كه به ديدار شما می‌آيم. كتاب آسمانی می‌فرمايد كه اگر دو يا سه شاهد، كسی را در حين ارتكاب جرمی ببينند، آن شخص مجرم شناخته می‌شود و بايد مجازات گردد. پس اين سومين ديدار من، همچون سومين هشداری است كه به شما می‌دهم. آخرين باری كه در آنجا بودم، به آنانی كه مرتكب گناه می‌شدند، اخطار كردم. اكنون به آنان و نيز به سايرين، باز هشدار می‌دهم كه اين بار از خطای كسی چشم‌پوشی نخواهم كرد، و هيچكس از تنبيه نخواهد رست؛ و دلايل كافی نيز ارائه خواهم داد تا ثابت كنم كه مسيح بوسيلۀ من سخن می‌گويد. مسيح در روابط و برخوردش با شما ضعيف نيست بلكه قدرتی است عظيم در وجود شما. و اگر چه بدن ضعيف و انسانی او بر روی صليب مرد، اما اكنون بوسيلۀ قدرت عظيم خدا زنده است. ما نيز با اينكه در جسم خود ضعيف هستيم، اما مانند او زنده و قوی می‌باشيم و در روابط خود با شما، تمام قدرت خدا را در اختيار داريم. خود را امتحان كنيد! آيا مسيحی واقعی هستيد؟ آيا از امتحان ايمان، سربلند بيرون خواهيد آمد؟ آيا حضور و قدرت مسيح را در وجودتان روزبروز بيشتر حس می‌كنيد يا اينكه فقط در ظاهر مسيحی هستيد؟ اميدوارم بپذيريد كه من از اين امتحان ايمان، سربلند بيرون آمده‌ام و براستی از آن مسيح هستم. دعای من اينست كه شما زندگی پاكی داشته باشيد، نه برای آنكه مردم ما را تحسين كنند كه مريدانی چون شما داريم، بلكه برای آنكه خودتان سرافراز گرديد. حال اگر مردم نيز ما را بحساب نياوردند، مهم نيست. وظيفۀ ما اينست كه همواره پشتيبان راستی و درستی باشيم، و نه مانع آن. راضی هستيم ضعيف بمانيم اما شما قوی باشيد. بزرگترين آرزو و دعای ما اينست كه شما در ايمانِ مسيحی خود به حد كمال برسيد. اين مطالب را به اين اميد می‌نويسم كه وقتی نزدتان آمدم، نيازی نباشد كه شما را سرزنش و تنبيه نمايم. زيرا می‌خواهم از اختياری كه خداوند به من داده است، برای تقويت و رشد روحانی شما استفاده كنم، نه برای تنبيه شما. آخرين نكته‌ای كه مايلم بنويسم، اينست: شاد باشيد. در مسيح رشد كنيد. به آنچه گفته‌ام، عمل نماييد. در صلح و صفا زندگی كنيد. خدا كه سرچشمۀ محبت و آرامش است، با شما باشد! به مسيحيان آنجا سلام برسانيد و از جانب من با بوسۀ برادرانه ايشان را ببوسيد. تمام مسيحيان اينجا به شما سلام می‌رسانند. فيض خداوند ما عيسی مسيح با همۀ شما باشد! محبت خدا و رفاقت روح‌القدس نصيب شما گردد. از طرف من، پولس رسول، و تمام برادرانی كه در اينجا با من می‌باشند، به كليساهای ايالت غلاطيه. از درگاه خدای پدر، و خداوندمان عيسی مسيح، طالب رحمت و آرامش برای شما هستم. اگر من خود را رسول می‌خوانم، منظورم آن نيست كه يک گروه مذهبی يا هيئتی مرا بعنوان رسول بكار گمارده‌اند. رسالت و مأموريت من از جانب عيسی مسيح و خدای پدر است، خدايی كه او را پس از مرگ زنده كرد. *** *** زيرا مسيح، به خواست پدر ما خدا، جان خود را فدا كرد و مُرد تا گناهان ما بخشيده شود و از اين دنيای آلوده به گناه نجات يابيم. خدا را تا به ابد جلال و عزت باد! آمين. تعجب می‌كنم كه شما به اين زودی از خدا روگردان شده‌ايد، از خدايی كه از روی لطف و محبت خود، شما را دعوت كرده تا در حيات جاودانی كه بوسيلۀ مسيح عطا می‌كند، شريک باشيد. شما می‌خواهيد از «راه ديگری» به اين نجات و حيات جاودانی دست يابيد. اما اين راهی كه شما در پيش گرفته‌ايد، هرگز به حيات جاويد نخواهد رسيد. زيرا غير از راهی كه به شما اعلام كرديم، راه ديگری وجود ندارد. آنانی كه راه ديگری به شما معرفی می‌كنند، می‌خواهند شما را فريب داده، حقيقت انجيل مسيح را دگرگون كنند. اگر كسی بخواهد راه ديگری برای رستگاری به شما معرفی كند، بغير از آن راهی كه ما به شما اعلام كرديم، خدا او را لعنت كند، حتی اگر اين شخص خود من باشم. اگر فرشته‌ای نيز از آسمان فرود آيد و شما را بسوی راه ديگری هدايت كند، لعنت خدا بر او باد! باز تكرار می‌كنم: اگر كسی مژدۀ نجات ديگری، غير از آنچه كه پذيرفته‌ايد، به شما ارائه دهد، لعنت خدا بر او باد! هدف من اين نيست كه با تملق و چاپلوسی، اعتماد شما را به خود جلب كنم. كوشش من خشنود ساختن خداست؛ اگر تابحال در پی جلب خشنودی مردم می‌بودم، هرگز نمی‌توانستم خدمتگزار واقعی مسيح باشم. ای برادران، خدا شاهد است كه اين راه نجات كه من بشارت می‌دهم، زاييدۀ فكر و خيال انسانی نيست. زيرا خود عيسی مسيح مستقيماً آن را بر من آشكار و مكشوف ساخت. بلی، من آن را از هيچكس دريافت نكردم و از هيچ انسانی نياموختم. بدون شک سرگذشت مرا هنگامی كه هنوز پيرو دين يهود بودم شنيده‌ايد، كه چگونه به تعقيب مسيحيان می‌پرداختم و ايشان را با بی‌رحمی شكنجه و آزار می‌دادم و هميشه در پی آن بودم كه ريشۀ آنان را از زمين بر كنم. من از بيشتر همسالان يهودی خود مؤمن‌تر بودم و نسبت به اجرای رسوم و سنت‌های مذهبم تعصب زيادی داشتم. اما ناگهان همه چيز تغيير كرد! زيرا خدايی كه مرا از شكم مادر برگزيده بود، از روی لطف و رحمتش، فرزند خود را بر من آشكار ساخت و او را به من شناساند تا بتوانم نزد اقوام غيريهودی رفته، راه نجات بوسيلۀ عيسی مسيح را به ايشان بشارت دهم. وقتی اين تغيير در من پديد آمد، با هيچكس در اين باره سخن نگفتم. *** حتی به اورشليم هم نرفتم تا با كسانی كه پيش از من به رسالت برگزيده شده بودند، مشورت كنم. بلكه به بيابانهای عربستان رفتم، و پس از مدتی، به شهر «دمشق» بازگشتم. بعد از سه سال، سرانجام به اورشليم رفتم تا با پطرس ملاقات كنم. در آنجا مدت پانزده روز با او بسر بردم. اما از ساير رسولان، فقط يعقوب، برادر خداوند ما عيسی مسيح را ديدم. خدا شاهد است آنچه كه می‌نويسم عين حقيقت است. پس از اين ديدار، به ايالتهای «سوريه» و «قيليقيه» رفتم. اما مسيحيان يهوديه هنوز مرا نديده بودند؛ فقط اين را از ديگران شنيده بودند كه: «دشمن سابق ما، اكنون همان ايمانی را بشارت می‌دهد كه قبلاً درصدد نابودی آن بود.» و اين تغييری كه در من پديد آمده بود، سبب شد كه خدا را تمجيد و ستايش كنند. سپس، بعد از چهارده سال با «برنابا» باز به اورشليم رفتم و «تيطوس» را نيز همراه خود بردم. رفتن من به دستور خدا بود تا دربارۀ پيغامی كه در ميان اقوام غيريهودی اعلام می‌كنم، با برادران مسيحی خود مشورت و تبادل نظر نمايم. من بطور خصوصی با رهبران كليسا گفتگو كردم تا ايشان از محتوای پيغام من دقيقاً اطلاع حاصل كنند، با اين اميد كه آن را تأييد نمايند. خوشبختانه چنين نيز شد و ايشان مخالفتی نكردند، به طوری كه حتی از همسفر من تيطوس نيز كه غيريهودی بود، نخواستند كه ختنه شود. البته مسئلۀ ختنه را كسانی پيش كشيدند كه خود را مسيحی می‌دانستند، اما در واقع مسيحی نبودند. ايشان برای جاسوسی آمده بودند تا دريابند كه آزادی ما در عيسی مسيح چگونه است و ببينند كه ما تا چه حد از شريعت يهود پيروی می‌كنيم. ايشان می‌كوشيدند كه ما را بردۀ احكام و قوانين خود سازند. اما ما حتی يک لحظه نيز به سخنان آنان گوش فرا نداديم، زيرا نمی‌خواستيم فكر شما مغشوش شود و تصور كنيد كه برای نجات يافتن، ختنه و حفظ شريعت يهود ضروری است. رهبران بلند پايۀ كليسا هم چيزی به محتوای پيغام من نيفزودند. درضمن، اين را نيز بگويم كه مقام و منصب آنان تأثيری به حال من ندارد، زيرا در نظر خدا همه برابرند. بنابراين وقتی يعقوب و پطرس و يوحنا كه به ستونهای كليسا معروفند، ديدند كه چگونه خدا مرا بكار گرفته تا غيريهوديان را بسوی او هدايت كنم، به من و برنابا دست دوستی دادند و ما را تشويق كردند تا به كار بشارت در ميان غيريهوديان ادامه دهيم و آنان نيز به خدمت خود در ميان يهوديان ادامه دهند. درواقع همان خدايی كه مرا برای هدايت غيريهوديان بكار گرفته، پطرس را نيز برای هدايت يهوديان مقرر داشته است، زيرا خدا به هر يک از ما رسالت خاصی بخشيده است. *** *** فقط سفارش كردند كه هميشه به فكر فقرای كليسای آنان باشيم، كه البته من نيز به انجام اين كار علاقمند بودم. اما زمانی كه پطرس به «انطاكيه» آمد، در حضور ديگران او را به سختی ملامت و سرزنش كردم، زيرا واقعاً مقصر بود؛ به اين علت كه وقتی به انطاكيه رسيد، ابتدا با مسيحيان غيريهودی بر سر يک سفره می‌نشست. اما به محض اينكه عده‌ای از پيشوايان كليسا از جانب يعقوب از اورشليم آمدند، خود را كنار كشيد و ديگر با غيريهوديان خوراک نخورد، چون می‌ترسيد كه اين مسيحيان يهودی‌نژاد از اين كار او ايراد بگيرند، و بگويند كه چرا با افرادی كه شريعت يهود را نگاه نمی‌دارند، هم سفره شده است. آنگاه ساير مسيحيان يهودی‌نژاد و حتی برنابا نيز از اين مصلحت‌انديشی پطرس تقليد كردند. هنگامی كه متوجۀ اين امر شدم و ديدم كه ايشان چگونه برخلاف ايمان خود و حقيقت انجيل رفتار می‌كنند، در حضور همه به پطرس گفتم: «تو يهودی‌زاده هستی، اما مدت زيادی است كه ديگر شريعت يهود را نگاه نمی‌داری. پس چرا حالا می‌خواهی اين غيريهوديان را مجبور كنی تا شريعت و احكام يهود را انجام دهند؟ من و تو كه يهودی‌زاده هستيم و نه غيريهودی گناهكار، بخوبی می‌دانيم كه انسان با اجرای احكام شريعت، هرگز در نظر خدا پاک و بی‌گناه به حساب نخواهد آمد، بلكه فقط با ايمان به عيسی مسيح، پاک و بی‌گناه محسوب خواهد شد. بنابراين، ما نيز به عيسی مسيح ايمان آورديم تا از اين راه مورد قبول خدا واقع شويم، نه از راه انجام شريعت يهود. زيرا هيچكس هرگز با حفظ احكام شريعت، نجات و رستگاری نخواهد يافت.» اما اگر برای نجات يافتن، به مسيح ايمان بياوريم، ولی بعد متوجه شويم كه كار اشتباهی كرده‌ايم و نجات بدون اجرای شريعت يهود بدست نمی‌آيد، آنگاه چه خواهد شد؟ آيا بايد تصور كنيم كه مسيح باعث بدبختی ما شده است؟ اميدوارم كسی چنين فكری دربارۀ مسيح نكند! بلكه برعكس، اگر ما دوباره به عقايد كهنۀ خود باز گرديم و معتقد شويم كه نجات از راه اجرای احكام شريعت حاصل می‌شود، مانند اينست كه آنچه را كه خراب كرده بوديم، دوباره بنا كنيم؛ دراينصورت بروشنی نشان داده‌ايم كه خطا و تقصير از خودمان می‌باشد. زيرا من با مطالعۀ تورات بود كه پی بردم با حفظ شريعت و دستورهای مذهبی هرگز مقبول خدا نخواهم شد، و فقط با ايمان به مسيح است كه می‌توانم در حضور خدا بی‌گناه محسوب شوم. وقتی مسيح بر روی صليب مصلوب شد، در حقيقت من نيز با او مصلوب شدم. پس ديگر من نيستم كه زندگی می‌كنم، بلكه مسيح است كه در من زندگی می‌كند! و اين زندگی واقعی كه اينک در اين بدن دارم، نتيجۀ ايمان من به فرزند خداست كه مرا محبت نمود و خود را برای من فدا ساخت. من از آن كسان نيستم كه مرگ مسيح را رويدادی بی‌معنی تلقی می‌كنند. زيرا اگر نجات از راه اجرای شريعت و دستورهای مذهبی حاصل می‌شد، ديگر ضرورتی نداشت كه مسيح جانش را برای ما فدا كند. ای غلاطيان نادان، كدام جادوگر اينچنين شما را افسون كرده است؟ مگر اين شما نبوديد كه وقتی مرگ مسيح را برايتان تشريح كردم، آنچنان مجذوب شديد كه گويی همان لحظه او را با چشم خود بر صليب می‌ديديد؟ بگذاريد يک سؤال از شما بكنم: آيا شما روح‌القدس را از راه اجرای احكام شريعت يافتيد، يا از راه شنيدن و ايمان آوردن به مژدۀ انجيل؟ چرا فكرتان را به كار نمی‌اندازيد؟ شما كه قبلاً با حفظ احكام مذهبی نتوانستيد از نظر روحانی مقبول خدا گرديد، چگونه تصور می‌كنيد كه اكنون از همان راه می‌توانيد مسيحيان روحانی‌تری باشيد؟ شما كه اينقدر زحمات را در راه انجيل متحمل شديد، آيا حالا می‌خواهيد همه را دور بريزيد؟ پس در واقع بيهوده زحمت كشيديد! باز می‌خواهم از شما بپرسم كه خدا به چه دليل روح‌القدس را به شما عطا می‌كند و در ميان شما معجزات انجام می‌دهد؟ آيا در اثر اينست كه شما شريعت را حفظ می‌كنيد؟ يقيناً نه! علت اينست كه شما قلباً به مسيح ايمان آورده‌ايد. در اين مورد بگذاريد «ابراهيم» را مثال بياورم: خدا زمانی او را بی‌گناه به حساب آورد كه به وعده‌های او ايمان آورد. از اينجا به اين نكته پی می‌بريم كه در نظر خدا، فقط ايمان ما مطرح است. در نتيجه، فرزندان واقعی ابراهيم آنانی هستند كه به خدا ايمان حقيقی دارند. علاوه براين، در كتاب آسمانی پيش‌بينی شده بود كه خدا غيريهوديان را نيز بر اساس ايمانشان خواهد پذيرفت. از اينرو، خدا در همان زمان در اين مورد با ابراهيم سخن گفت و فرمود: «همۀ آنانی را كه مانند تو، به من ايمان داشته باشند، از هر ملتی كه باشند، مورد عنايت خود قرار خواهم داد.» بنابراين، هر كه به مسيح ايمان آورد، از همان بركت و لطف الهی كه نصيب ابراهيم گرديد، برخوردار خواهد شد. *** همچنين، كسانی كه می‌خواهند بوسيلۀ اجرای دستورهای شريعت نجات يابند، زير لعنت خدا قرار دارند؛ زيرا در تورات چنين آمده است: «ملعون باد كسی كه حتی يكی از دستورهای كتاب شريعت را بشكند.» در نتيجه، روشن است كه هيچكس نمی‌تواند از راه حفظ شريعت و قوانين مذهبی، مورد قبول خدا واقع شود. يكی از انبياء نيز گفته است: «فقط كسی نجات می‌يابد كه به خدا ايمان داشته باشد.» اما روش «شريعت» با روش «ايمان» تفاوت بسيار دارد. مطابق روش «شريعت» انسان زمانی نجات می‌يابد كه تمام احكام شريعت را بدون هيچ نقصی انجام دهد. اما مسيح، لعنتی را كه در اثر گناهان ما بوجود آمده بود، برخود گرفت و ما را از هلاكتی كه اين روش «شريعت» پديد آورده بود، رهايی بخشيد، روشی كه انجامش غيرممكن بود. بلی، مسيح، لعنت ما را برخود گرفت، زيرا در تورات آمده است: «ملعون است هر كه به دار آويخته شود.» (عيسی مسيح نيز به دار صليب آويخته شد.) اكنون خدا می‌تواند همان بركتی را كه به ابراهيم وعده داده بود، بوسيلۀ عيسی مسيح به غيريهوديان نيز عطا فرمايد. اكنون همۀ ما مسيحيان می‌توانيم روح‌القدس موعود را از راه همين ايمان بدست آوريم. برادران عزيز، حتی در زندگی روزمرۀ ما، اگر كسی پيمان و قرارداد امضاء كند و يا وصيتنامه‌ای تنظيم نمايد، ديگر هيچكس نمی‌تواند آن را باطل كند و يا تغييری در آن بدهد. به همين ترتيب، خدا نيز به ابراهيم و به «فرزند» او وعده‌هايی داد. توجه داشته باشيد كه خدا نفرمود اين وعده‌ها را به «فرزندان» او خواهد داد، كه منظور يهوديان باشد؛ بلكه فرمود كه وعده‌ها را به فرزند او عطا خواهد كرد، كه منظور عيسی مسيح است. حال مقصودم اينست: وعده و پيمان خدا مبنی بر نجات بشر توسط ايمان، كه خدا آن را نوشت و مهر كرد، بوسيلۀ ده فرمان و شريعت كه چهارصدوسی سال بعد از آن روی كار آمد، به هيچ وجه باطل نشد و تغيير نيافت. اگر قرار می‌شد نجات از راه اجرای دستورهای مذهبی حاصل شود، مسلماً اين روش نجات با روشی كه ابراهيم از طريق آن مقبول خدا گشت، تفاوت پيدا می‌كرد. زيرا تنها كاری كه ابراهيم انجام داد، پذيرفتن وعدۀ خدا بود. پس دراينصورت، خدا شريعت را به چه علت عطا كرد؟ شريعت در واقع بعد از وعده‌های خدا عطا شد تا به انسان نشان دهد كه احكام خدا را نگاه نمی‌دارد و گناهكار است. اما روش «شريعت» فقط تا زمان آمدن مسيح می‌بايست ادامه يابد، يعنی همان «فرزندی» كه خدا به ابراهيم وعده داده بود. در اينجا فرق ديگری نيز وجود دارد: خدا شريعت و احكام خود را توسط فرشتگان به موسی عطا كرد تا او نيز آن را به مردم بدهد. اما خدا وعدۀ خود را به ابراهيم بطور مستقيم داد، بدون اينكه واسطه‌ای دركار باشد، واسطه‌ای مانند فرشتگان يا موسی. پس به اين ترتيب، آيا احكام خدا با وعدۀ او متضاد است؟ هرگز! اگر ما می‌توانستيم با اجرای شريعت و احكام آن نجات بيابيم، ديگر لازم نبود كه خدا راه ديگری برای آزادی از چنگال گناه به ما نشان دهد، زيرا كتاب آسمانی می‌فرمايد كه همۀ ما در چنگ گناه اسيريم. تنها راه آزادی برای همۀ ما اينست كه به عيسی مسيح ايمان آوريم. *** پيش از آمدن مسيح، همۀ ما در زندان موقت احكام و قوانين مذهبی بسر می‌برديم، و تنها اميد ما اين بود كه نجات‌دهندۀ ما عيسی مسيح بيايد و ما را رهايی بخشد. اجازه بدهيد اين مطلب را طور ديگری شرح دهم: احكام الهی همچون لله‌ای بود كه از ما مراقبت می‌كرد تا زمانی كه مسيح بيايد و ما را از راه ايمان، مقبول خدا سازد. اما اكنون كه مسيح آمده، ديگر نيازی به لله يعنی احكام و شريعت نداريم. زيرا همگی ما در اثر ايمان به عيسی مسيح فرزندان خدا می‌باشيم؛ و همۀ ما كه تعميد گرفته‌ايم، جزئی از وجود مسيح شده‌ايم و مسيح را پوشيده‌ايم. ديگر فرقی نمی‌كند كه يهودی باشيم يا غيريهودی، غلام باشيم يا آزاد، مرد باشيم يا زن؛ زيرا همۀ ما مسيحيان در عيسی مسيح يكی هستيم؛ و اكنون كه از آن مسيح شده‌ايم، فرزندان واقعی ابراهيم می‌باشيم و در نتيجه، تمام وعده‌هايی كه خدا به ابراهيم داد، به ما نيز تعلق می‌گيرد. اما اين را به ياد داشته باشيد كه اگر پدری به هنگام فوت، ارثی برای فرزند صغير خود بجا گذارد، اين فرزند تا پيش از رسيدن به سنی كه پدرش تعيين كرده، بايد تحت سرپرستی ولی و قيم بزرگ شود. او فرقی با غلام آن خانواده ندارد، هر چند كه صاحب اصلی دارايی پدرش می‌باشد. *** ما نيز پيش از آمدن مسيح، مانند فرزندان صغير، غلام احكام و رسوم مذهبی بوديم، زيرا تصور می‌كرديم كه آنها قادر به نجات ما می‌باشند. اما چون روزی كه خدا تعيين كرده بود فرا رسيد، او فرزندش را فرستاد تا بصورت يک يهودی از يک زن بدنيا بيايد، تا بهای آزادی ما را از قيد اسارت شريعت بپردازد و ما را فرزندان خدا گرداند. پس حال چون فرزندان خدا هستيم، خدا روح فرزند خود را به قلبهای ما فرستاده تا بتوانيم او را واقعاً «پدر» بخوانيم. بنابراين ديگر غلام نيستيم بلكه فرزندان خدا می‌باشيم، و به همين علت وارث نيز هستيم و هر چه از آن خداست، به ما نيز تعلق دارد. شما غيريهوديان، پيش از آنكه خدای حقيقی را بشناسيد، خدايان خيالی خود يعنی بتها را بندگی می‌كرديد. اما اكنون كه خدای واقعی را يافته‌ايد، يا بهتر بگويم خدا شما را يافته است، چرا باز می‌خواهيد بندۀ آن اصول ضعيف و بی‌فايدۀ مذهب باشيد تا با انجام آنها به آسمان راه يابيد؟ آيا فكر می‌كنيد با انجام تشريفات مذهبی در روزها و ماه‌ها و فصلها و سالهای مخصوص، می‌توانيد مقبول خدا واقع شويد؟ با اين راهی كه در پيش گرفته‌ايد، می‌ترسم تمام زحماتی كه برای شما كشيده‌ام به هدر رفته باشد! برادران عزيز خواهش می‌كنم دربارۀ اين موضوع مثل خود من فكر كنيد، زيرا الان من از اين قيدوبند به همان اندازه آزادم كه شما در سابق بوديد. در آن زمان، وقتی انجيل را به شما بشارت دادم، با وجود ضعفی كه در بدنم داشتم، مرا خوار و حقير نشمرديد. *** گرچه تحمل اين ضعف بدنی من برای شما طاقت‌فرسا بود، با اين حال از من بيزار نشديد، بلكه درعوض از من چنان استقبال و پذيرايی كرديد كه گويی فرشته‌ای از درگاه خدا يا حتی خود عيسی مسيح نزد شما آمده بود! مطمئنم كه شما در آن زمان حاضر بوديد حتی چشمهايتان را درآورده، به من بدهيد! آن روزهای فرخنده چه شد؟ اگر حقايق را می‌گويم، چرا مرا دشمن خود می‌دانيد؟ آن معلمين دروغين كه می‌كوشند رضايت و توجه شما را جلب كنند، هيچ نيت خيری ندارند. تلاش آنان اينست كه شما را از من جدا سازند تا شما به ايشان توجه بيشتری نشان دهيد. البته خوب است كه با انگيزه‌ای درست، و قلبی صادق به شما توجه نشان دهند، اما به شرط آنكه در همۀ اوقات چنين باشند، نه فقط در حضور من! ای فرزندان من، بار ديگر در وجود خود برای شما احساس درد می‌كنم، مانند مادری كه درد زايمان او را فرا گرفته، تا شكل مسيح را به خود بگيريد! چقدر آرزو می‌داشتم الان نزد شما بودم و با حالت ديگری با شما سخن می‌گفتم، زيرا واقعاً نمی‌دانم از اين راه دور چه كاری از دستم برمی‌آيد! ای فرزندان من، شما كه فكر می‌كنيد با اجرای احكام شريعت يهود می‌توان نجات يافت، چرا نمی‌خواهيد درک كنيد معنی واقعی شريعت و مذهب يهود چيست؟ زيرا در بارۀ ابراهيم می‌خوانيم كه او دو پسر داشت، يكی از كنيز خود و ديگری از زن آزاد. پسر كنيز بطور عادی متولد شد، اما پسر زن آزاد، بنا بر وعدۀ مخصوص خدا تولد يافت. اين رويداد تاريخی، بيانگر دو روش است كه از طريق آنها خدا انسان را مورد عنايت قرار می‌دهد. يكی از اين دو روش، اعطاء احكام و شريعت است به موسی در كوه سينا. بايد توجه داشت كه اعراب، كوه سينا را «كوه هاجر» می‌نامند. در تشبيهی كه آوردم، كنيز ابراهيم يعنی هاجر را مظهر شهر اورشليم قرار دادم؛ اين شهر همچون مادر يهوديان، و كانون روشی است كه طبق آن فقط از طريق اجرای احكام شريعت می‌توان نجات يافت؛ و يهوديان كه می‌كوشند از اين روش پيروی كنند، همچون فرزندان اين كنيز می‌باشند. *** اما مادر ما و وطن ما، اورشليم آسمانی است كه كنيز و بندۀ شريعت نيست. از اينروست كه «اشعيای» نبی از جانب خداوند فرمود: «شاد باش ای زن نازا كه هرگز نزاييده‌ای! فرياد شادی برآور، ای تو كه هرگز درد زايمان را نچشيده‌ای! زيرا من به تو فرزندانی خواهم بخشيد، كه تعدادشان بيشتر از شمار فرزندان زن شوهردار خواهد بود!» ای برادران عزيز، من و شما مانند «اسحاق»، فرزندانی هستيم كه بنا بر وعدۀ خدا متولد شده‌ايم. و همچنانكه اسحاق، پسر وعده، از دست «اسماعيل»، پسر كنيز، آزار می‌ديد، ما نيز كه از روح‌القدس از نو تولد يافته‌ايم، از دست آنانی كه می‌خواهند شريعت يهود را بر ما تحميل كنند، آزار می‌بينيم. اما در كتاب آسمانی می‌خوانيم كه خدا به ابراهيم فرمود كه كنيز و پسرش را از خانه بيرون كند، زيرا پسر كنيز نمی‌تواند مانند پسر زن آزاد، از دارايی ابراهيم ارث ببرد. خلاصه، ای برادران عزيز، ما فرزندان كنيز نيستيم كه غلام شريعت باشيم، بلكه فرزندان آزاد هستيم كه بوسيلۀ ايمان خود، مورد پسند خدا قرار گرفته‌ايم. پس، اكنون كه مسيح شما را آزاد كرده است، بكوشيد آزاد بمانيد و بار ديگر اسير قيد و بند شريعت نشويد. به آنچه می‌گويم با دقت توجه نماييد: اگرتصور می‌كنيد كه با ختنه شدن و انجام احكام مذهبی می‌توانيد مقبول خدا گرديد، در آنصورت مسيح ديگر نمی‌تواند شما را رستگار سازد. باز تكرار می‌كنم هر كه بخواهد با ختنه شدن، خدا را خشنود سازد، مجبور است بقيۀ احكام شريعت را نيز يک به يک حفظ كند، و گرنه محكوم به هلاكت ابدی است. اگر بخواهيد با حفظ دستورهای مذهبی مقبول خدا شويد، مسيح برای شما هيچ فايده‌ای نخواهد داشت و از فيض و لطف الهی محروم خواهيد ماند. و ليكن ما به ياری روح‌القدس، بسبب ايمانی كه داريم، در حضور خدا بی‌گناه محسوب می‌شويم. برای ما كه از مسيح حيات جاودانی يافته‌ايم، ديگر ختنه شدن يا نشدن اهميتی ندارد. مهم آنست كه ايمانی داشته باشيم كه از آن محبت بجوشد. خوب پيشرفت می‌كرديد! چه كسی اينچنين شما را از راه راست منحرف كرد؟ بدون شک، اين امر از جانب خدا نيست، چون او خودش شما را دعوت كرده تا بوسيلۀ مسيح آزاد شويد. اين كار يک نفر خرابكار است كه مانند بُزِ گَر به ميان شما آمده؛ و واضح است كه يک بز گر كافی است كه تمام گله را مبتلا سازد. مطمئنم خداوند شما را در خصوص اين مطلب با من هم عقيده سازد. اما خدا اين شخص خرابكار را، هر كه می‌خواهد باشد، به سزای اعمالش خواهد رساند. اما بعضی می‌گويند كه من خود به هنگام بشارت به مردم اعلام می‌كنم كه ختنه شدن و انجام فرايض مذهبی، برای نجات ضروری است. اگر واقعاً چنين بود، ديگر اينقدر آزار نمی‌ديدم، زيرا واضح است كه هيچكس از اين نوع پيغام نمی‌رنجد. اما آزاری كه می‌بينم، نشان می‌دهد كه هنوز هم به «نجات، توسط ايمان به صليب مسيح» موعظه می‌كنم. ای كاش آنانی كه فكر شما را مضطرب می‌سازند و می‌خواهند شما «ختنه» شويد، رابطۀ خود را با شما بكلی «قطع می‌كردند» و ديگر كاری به كارتان نمی‌داشتند. برادران عزيز، خدا به شما آزادی عطا كرده است، اما آزادی نه برای پيروی از خواسته‌های نفستان، بلكه برای محبت كردن و خدمت كردن به يكديگر. زيرا تمام دستورهای خدا، در اين دستور خلاصه می‌شود كه: «ديگران را دوست بدار، به همان اندازه كه خود را دوست می‌داری.» اما مواظب باشيد بجای محبت كردن، مدام در حال ايراد گرفتن و زخم زبان زدن به يكديگر نباشيد، مبادا لطمه‌ای جبران‌ناپذير به يكديگر وارد آوريد. از اينرو، به شما توصيه می‌كنم كه از اوامر روح خدا پيروی كنيد؛ او به شما خواهد آموخت كه چه بكنيد و كجا برويد. دراينصورت ديگر بردۀ اميال نفس سركش خود نخواهيد بود. زيرا ما انسانها، بطور طبيعی دوست داريم اميال نفسانی خود را بجا آوريم، اميالی كه مخالف اراده و خواست روح خداست. برعكس، هرگاه می‌خواهيم از اوامر روح خدا پيروی كنيم و خواست او را بجا بياوريم، اميال طبيعی ما به مخالفت با آنها می‌پردازد. اين دو نيرو، مدام در ما درحال كشمكش هستند و می‌كوشند بر ارادۀ ما مسلط شوند. درنتيجه، هركاری بخواهيم انجام دهيم، از تأثير اين نيروها خالی نيست. اما هرگاه روح خدا شما را هدايت كند، ديگر لازم نخواهد بود برای انجام دستورهای خدا، به خود فشار بياوريد. هنگامی كه از اميال و خواسته‌های نادرست خود پيروی می‌كنيد، اين گناهان وارد زندگی شما می‌شوند: زنا و انحرافات جنسی و بی‌عفتی؛ بت‌پرستی و جادوگری و احضار ارواح؛ دشمنی و دو بهم زنی؛ كينه‌توزی و خشم؛ خودخواهی و نفع‌طلبی، شكايت و انتقاد و بهانه‌جويی؛ در اشتباه دانستن ديگران و بر حق شمردن خود و اعضای گروه خود؛ حسادت و آدم‌كشی؛ مستی و عياشی و چيزهايی از اين قبيل. همانطور كه قبلاً هم اشاره كردم، باز تكرار می‌كنم هر كه اين چنين زندگی كند، هرگز در ملكوت خدا جايی نخواهد داشت. اما هرگاه روح خدا زندگی ما را هدايت فرمايد، اين ثمرات را در زندگی ما بوجود خواهد آورد: محبت، شادی، آرامش، بردباری، مهربانی، نيكوكاری، وفاداری، فروتنی و خويشتنداری. هيچيک از اين صفات پسنديده، تضادی با احكام مذهبی و شريعت يهود ندارند. آنانی كه از آنِ مسيح می‌باشند، اميال نفسانی و هوسهای ناپاک خود را بر صليب مسيح ميخكوب كرده‌اند. اگر اكنون با قدرت روح خدا زندگی می‌كنيم، لازم است كه هدايت او را در تمام قسمت‌های زندگی خود بپذيريم. در اينصورت، ديگر جاه‌طلب و شهرت‌طلب نخواهيم بود و در نتيجه، يكديگر را نخواهيم رنجاند و به يكديگر حسادت نخواهيم ورزيد. برادران عزيز، اگر از يک ايماندار خطايی سر بزند، شما كه روحانی‌تر هستيد با كمال فروتنی او را به راه راست باز گردانيد؛ اين را به ياد داشته باشيد كه در آينده ممكن است شما نيز دچار وسوسه و خطا شويد. در مشكلات و مسايل يكديگر شريک باشيد و به اين وسيله «شريعت مسيح» را اجرا كنيد. اگر كسی خود را چنان بزرگ می‌پندارد كه نمی‌خواهد به اين امر گردن نهد، خود را فريب می‌دهد. چنين شخصی را نمی‌توان ايماندار واقعی دانست. هركس وظيفۀ خود را به نحو احسن انجام دهد؛ آنگاه از كار خود رضايت حاصل خواهد كرد و ديگر نيازی نخواهد داشت كه خود را با ديگران مقايسه كند؛ زيرا هر يک از ما، مسئول اعمال و كردار خود می‌باشد. آنانی كه از كلام خدا تعليم می‌بينند، موظفند به معلم خود پاداش خوبی بدهند. اشتباه نكنيد، هيچكس نمی‌تواند خدا را بفريبد؛ هيچكس از مكافات الهی در امان نخواهد بود؛ زيرا هركس هر چه بكارد، همان را درو خواهد نمود. اگر كسی تخم هوی و هوس خود را بكارد، فساد و نابودی روح خود را درو خواهد كرد؛ اما اگر بذر اعمال نيک روحانی را بكارد، از روح خدا حيات جاودانی را درو خواهد كرد. پس ای برادران، از انجام كار نيک خسته نشويم، زيرا بزودی پاداش خود را درو خواهيم كرد، بشرطی كه دست از كار نكشيم. بنابراين، تا جايی كه می‌توانيم، در حق مردم، بخصوص مسيحيان مؤمن، نيكی بنماييم. در خاتمه، می‌خواهم چند كلمه‌ای هم با دست خودم بنويسم. ببينيد با چه حروف درشتی اين مطالب را می‌نويسم! كسانی كه می‌كوشند شما را وادار كنند كه ختنه شويد، فقط يک انگيزه دارند: اينكه به شهرت و احترامشان لطمه‌ای وارد نشود و از زحمت و آزاری كه در اثر اعتقاد به «نجات از طريق صليب مسيح» متوجۀ آنان می‌شود، در امان باشند. اينگونه معلمين خودشان ختنه شده‌اند، اما حاضر نيستند ساير احكام شريعت را رعايت كنند؛ و فقط می‌خواهند كه شما نيز ختنه شويد تا بدين وسيله افتخار كنند كه شما را مريد خود ساخته‌اند. اما خدا نكند كه من به اينگونه مسايل افتخار كنم. تنها افتخار من، همانا صليب خداوند ما عيسی مسيح است. بلی، بسبب همين صليب، تمام دلبستگی‌هايی كه در اين دنيا داشتم، مصلوب شد و از بين رفت و من نيز نسبت به گرايشهای دنيا مصلوب شدم و مردم. حال، مهم نيست كه ختنه شده‌ايم يا نه. تنها چيزی كه مهم است، اينست كه آيا واقعاً دگرگون شده‌ايم و انسان جديدی گرديده‌ايم؟ آرامش و رحمت الهی نصيب تمام كسانی باشد كه به اين شيوه رفتار می‌كنند، كه اينان قوم واقعی خدا هستند. ديگر از اين پس دربارۀ اين موضوعات با من بحث نكنيد! تحمل زخمهايی كه دشمنان عيسای خداوند در بدن من ايجاد كرده‌اند، كافی است. همين زخمها نشان می‌دهد كه من خدمتگزار او هستم. برادران عزيزم، فيض خداوند ما عيسی مسيح با روح همۀ شما باد. آمين. از طرف من، پولس، كه به خواست خدا رسول عيسی مسيح می‌باشم، به شما مسيحيان عزيز شهر افسس كه هميشه به خداوند ما عيسی مسيح وفاداريد. از درگاه پدرمان خدا، و خداوندمان عيسی مسيح، طالب رحمت و آرامش برای شما هستم. چقدر بايد خدا را شكر كنيم، خدايی كه پدر خداوند ما عيسی مسيح است، و همۀ بركات آسمانی را به ما ارزانی داشته، به اين دليل كه ما از آن مسيح هستيم. خدا از زمانهای بسيار دور، حتی پيش از آنكه جهان را بيافريند، ما را برگزيد تا در اثر آن فداكاری كه مسيح در راه ما كرد، از آن او گرديم. خدا از همان زمان، اراده نمود تا ما را در نظر خود پاک سازد بطوری كه حتی يک لكه نيز در ما يافت نشود، تا وقتی در حضور او حاضر می‌شويم، سراپا مديون محبت او باشيم. نقشۀ غيرقابل تغيير خدا همواره اين بوده است كه ما را در خانوادۀ الهی خود به فرزندی بپذيرد؛ و برای اين منظور، عيسی مسيح را فرستاد تا جانش را در راه ما فدا كند. علت اين تصميم فقط اين بود كه خدا اراده كرده بود اين لطف را در حق ما بكند! پس خدا را ستايش می‌كنيم كه تا اين حد ما را دوست داشته و تا اين اندازه در حق ما لطف كرده است، آن هم فقط بخاطر اينكه متعلق به فرزند عزيز او مسيح هستيم. لطف و فيض خدا نسبت به ما بقدری زياد بود كه حتی حاضر شد به قيمت خون فرزندش تمام گناهان ما را ببخشد و ما را نجات دهد، و سيل بركات و الطاف خود را بسوی ما جاری سازد. آه، كه حكمت او چه عظيم است و درک او از نياز ما چه عالی است! خدا نقشۀ نهان خود را بر ما آشكار ساخت، نقشه‌ای كه در اثر لطف خود، از زمانهای دور طرح كرده بود؛ او نقشۀ خود را آشكار ساخت تا ما نيز بدانيم كه او به چه منظور مسيح را به جهان فرستاد. قصد خدا اين بود كه وقتی زمان معين فرا برسد، همۀ ما را در هر جا كه باشيم، چه در آسمان و چه بر زمين، با هم در مسيح گرد آورد تا همواره با خدا بسر بريم. علاوه بر اين، بخاطر آن فداكاری كه مسيح در راه ما كرده است، ما برای خدا همچون هديه‌ای شده‌ايم كه مورد پسند اوست، زيرا نقشۀ عالی خدا از همان ابتدا اين بود كه ما را برگزيند تا از آن او گرديم، و چنانكه ملاحظه می‌كنيم، او اين نقشه را تحقق بخشيده است. مقصود خدا از اين عمل اين بود كه ما بعنوان نخستين كسانی كه به مسيح ايمان آورديم، او را برای لطفی كه در حق ما نموده است، تمجيد و ستايش كنيم. بسبب فداكاری مسيح، همۀ شما نيز كه پيغام نجات‌بخش انجيل را شنيديد و به مسيح ايمان آورديد، بوسيلۀ روح‌القدس مُهر شديد تا مشخص شود كه متعلق به مسيح هستيد. خدا از زمانهای گذشته، وعده داده بود كه روح‌القدس را به همۀ ما مسيحيان عطا كند؛ و حضور روح‌القدس در ما، ضمانت می‌كند كه خدا هرچه وعده داده است، به ما عطا خواهد فرمود. مهر روح خدا بر ما، نمايانگر اينست كه خدا ما را باز خريد كرده و ضمانت نموده است كه ما را به حضور خود ببرد. اين نيز دليل ديگری است برای آنكه خدای شكوهمند خود را سپاس گوييم! به همين دليل، از زمانی كه از ايمان استوار شما به عيسای خداوند و از محبتی كه نسبت به همۀ برادران خود داريد، آگاه شدم، دائماً برای وجود شما خدا را سپاس می‌گويم. همچنين، برای شما دعا می‌كنم و از خدا كه پدر پرجلال خداوندمان عيسی مسيح است، درخواست می‌كنم كه به شما حكمت عطا نمايد تا بطور روشن و كامل درک كنيد كه عيسی كيست و چه فداكاريهايی در حق شما انجام داده است. *** دعا می‌كنم كه چشمان باطن شما روشن شود تا بتوانيد گوشه‌ای از بركاتی را كه خدا برای آيندۀ ما در نظر گرفته است ببينيد، و به اين حقيقت پی ببريد كه ارثی كه خدا برای مؤمنين تدارک ديده، چقدر پرشكوه و غنی است. همچنين، دعا می‌كنم تا درک كنيد كه قدرت خدا برای كمک به مؤمنين چقدر عظيم است. اين همان قدرتی است كه مسيح را پس ازمرگ، زنده كرد و او را در برترين مقام آسمانی، در دست راست خدا قرار داد، *** مقامی كه برتر از منزلت هر پادشاه و رئيس و سلطان و رهبر اين دنياست. بلی، مقام او بسيار شكوهمندتر از هر مقام ديگری، چه در اين دنيا و چه در دنيای آينده می‌باشد. خدا همه چيز را زير پايهای مسيح قرار داد، و او را مقرر كرد تا رئيس و سرپرست كليسا باشد، كليسايی كه در حكم بدن اوست و او آن را از حيات و وجود خود لبريز می‌سازد. او سرچشمه و عطا كنندۀ همه چيز در همه جاست. روزگاری شما نيز بعلت خطايا و گناهانتان، زير لعنت خدا قرار داشتيد و محكوم به مرگ ابدی بوديد. شما هم مانند ديگران غرق در گناه بوديد و شيطان را اطاعت می‌كرديد، شيطانی كه رئيس نيروهای پليد است و هم اكنون در قلب مخالفين خدا عمل می‌كند. ما نيز همگی مانند آنها بوديم. طرز زندگی ما، نشان دهندۀ ذات ناپاک ما بود. ما اسير هوسها و افكار كثيف خود بوديم و دست به هر كار زشتی می‌زديم. ما با همين طبيعت سركش به دنيا آمديم و درست مانند ديگران، زير خشم و غضب خدا بوديم. اما خدا كه لطف و رحمتش بيش از حد تصور ماست، ما را آنقدر دوست داشت كه به ما عمر دوباره داد؛ زيرا ما بسبب گناهانمان، روحاً مرده بوديم و می‌بايست تا به ابد دور از خدا بسر ببريم. اما وقتی خدا مسيح را پس از مرگ زنده كرد، به ما نيز عمر دوباره داد. پس ما صرفاً در اثر لطف و فيض خدا نجات پيدا كرده‌ايم. بلی، او به دليل كاری كه مسيح برای ما كرد، ما را از اين مرگ روحانی زنده ساخت و همراه مسيح، عزت و جلال بخشيد. از اينرو، اكنون جای ما با مسيح در آسمان است. اينک خدا می‌تواند با اشاره به لطفی كه توسط عيسی مسيح در حق ما كرده است، عظمت و عمق لطف و محبت خود را به مردم همۀ قرون و اعصار نمايان سازد. بنابراين، در اثر بخشش رايگان و مهربانی خدا و توسط ايمانتان به مسيح است كه نجات يافته‌ايد؛ و اين كار شما نيست، بلكه هديۀ خداست. نجات نتيجۀ اعمال خوب ما نيست، از اينرو هيچكس نمی‌تواند به خود ببالد. اين خداست كه ما را از نو آفريده و اين زندگی جديد را از فيض وجود عيسی مسيح به ما داده است؛ و از زمانهای دور دست، نقشۀ خدا اين بوده كه ما اين زندگی جديد را صرف خدمت به ديگران نماييم. پس هيچگاه از ياد نبريد كه روزگاری شما بت‌پرست بوديد و يهوديان شما را «خدا نشناس» و «نجس» می‌خواندند، در حاليكه دل خودشان نيز ناپاک بود، با وجود اينكه تشريفات ظاهری و مراسم مذهبی و ختنه را بجا می‌آوردند. در آن زمان، شما كاملاً جدا از مسيح زندگی می‌كرديد و جزو قوم خدا نبوديد و هيچيک از وعده‌های اميدبخش خدا شامل حال شما نمی‌شد. شما گمراه و بی‌خدا و بی‌اميد بوديد. اما اكنون از آن عيسی مسيح هستيد. گرچه زمانی از خدا دور بوديد، اما در اثر كاری كه مسيح با خون خود برای شما كرد، اكنون به خدا نزديک شده‌ايد. مسيح پيوند صلح و دوستی ماست. او، ما يهوديان را با شما غيريهوديان آشتی داد و ديوار تبعيض را كه ما را از هم جدا می‌كرد، از ميان برداشت و ما را عضو يک خانواده ساخت. شريعت يهود، از يهود طرفداری می‌كرد و غيريهود را ناديده می‌گرفت، و اين امر در ميان ما باعث رنجش و كينه بود. اما مسيح با جانبازی خود، اين دشمنی را از ميان برداشت، زيرا او جان خود را فدا كرد تا به محدوديتهای ايجاد شده توسط شريعت يهود، خاتمه دهد. آنگاه، هم ما يهوديان و هم شما غيريهوديان را كه قبلاً با يكديگر دشمن بوديم، جزئی از وجود خود ساخت و ما را به يكديگر پيوند داد، تا يكی گرديم و سرانجام صلح برقرار شود. اكنون كه اعضای يک بدنيم، ديگر بين ما كينه و دشمنی وجود ندارد، زيرا مسيح ما و شما را با خدا صلح داده است. دشمنی ديرينۀ ما سرانجام در پای صليب او از ميان رفت. مسيح اين پيغام دلنشين صلح و آرامش را، هم به شما غيريهوديان رساند كه از خدا دور بوديد، و هم به ما يهوديان كه به او نزديک بوديم. حال، همۀ ما، چه يهودی و چه غيريهودی، به ياری روح خدا و در اثر آن فداكاری كه مسيح برای ما انجام داده، می‌توانيم به حضور پدر آسمانی‌مان خدا راه يابيم. اكنون ديگر شما نسبت به خدا غريب و بيگانه نيستيد، بلكه همراه با مقدسين، اهل وطن الهی می‌باشيد و با ساير ايمانداران عضو خانوادۀ خدا هستيد. شما به ساختمانی تعلق داريد كه زير بنای آن را رسولان و انبياء تشكيل می‌دهند و عيسی مسيح هم سنگ زاويۀ آن است. ما كه ايمان آورده‌ايم، با مسيح به يكديگر متصل شده‌ايم تا بتدريج رشد كنيم و بصورت يک خانۀ زيبای عبادت درآييم. شما نيز بوسيلۀ روح خدا به مسيح و به يكديگر متصل شده‌ايد تا قسمتی از اين خانه را كه مسكن خداست، تشكيل دهيد. من پولس، خدمتگزار مسيح، بخاطر شما غيريهوديان در زندان بسر می‌برم، زيرا اعلام می‌كردم كه شما نيز بخشی از خانۀ خدا می‌باشيد. همانطور كه قبلاً در يكی از نامه‌هايم بطور مختصر اشاره كرده‌ام، بی‌شک می‌دانيد كه خدا اين خدمت خاص را به من محول كرده تا فيض و لطف او را به شما غيريهوديان اعلام نمايم. خدا خودش اين راز را بر من آشكار ساخته و به من فرموده كه لطف و مهربانی‌اش شامل حال شما غيريهوديان نيز می‌گردد. *** اين را می‌نويسم تا توضيح دهم كه اين راز چگونه بر من آشكار شد. در زمانهای گذشته خدا اين راز را با قوم خود در ميان نگذاشته بود، اما اكنون آن را بوسيلۀ روح خود بر رسولان مقدس و انبياء خود مكشوف ساخته است. آن راز اينست كه غيريهوديان نيز مانند يهوديان در ارث عظيمی كه متعلق به فرزندان خداست، شريكند؛ و هر دو دعوت شده‌اند تا جزو بدن مسيح يعنی كليسا باشند. هر دو با ايمان آوردن به مسيح و به پيغام انجيل، وعده‌های خدا مبنی بر بركات عالی را دريافت می‌نمايند. خدا اين فيض را به من داده است تا همه را از اين نقشه آگاه سازم و برای انجام اين رسالت، قدرت و توانايی لازم را نيز عطا كرده است. بلی، من كه هيچ لياقتی نداشتم و از همه مسيحيان كوچكتر هستم، انتخاب شدم تا به غيريهوديان اين پيغام را برسانم كه در مسيح، گنج عظيمی از الطاف الهی نصيبشان خواهد شد، و برای همه روشن سازم كه خدا نجات دهندۀ غيريهوديان نيز می‌باشد. اما خدا كه آفرينندۀ همه چيز است، اين نقشه را در قرون و اعصار گذشته برهيچكس آشكار نساخته بود. به چه علت؟ به اين علت كه وقتی همۀ فرزندان خدا، چه يهود و چه غيريهود، با يكديگر در كليسا متحد گردند، تمام فرمانروايان و قدرتهای حاكم در آسمان، به كمال و عمق حكمت او پی ببرند؛ و اين درست همان نقشه‌ای است كه خدا از ابتدا در نظر داشت تا بوسيلۀ عيسی مسيح عملی سازد. اكنون می‌توانيم بدون ترس و واهمه به حضور خدا بياييم و اطمينان داشته باشيم كه چون مسيح همراه ماست و نيز بسبب ايمان به او، خدا ما را با آغوش باز می‌پذيرد. پس، خواهش می‌كنم از رفتاری كه در اينجا با من می‌كنند، مأيوس و دلسرد نشويد. بخاطر شماست كه من اين رنج و زحمات را متحمل می‌شوم و اين بايد مايۀ افتخار و دلگرمی شما باشد. بنابراين، وقتی به حكمت و عظمت نقشۀ خدا فكر می‌كنم، به زانو درمی‌آيم و به درگاه خدايی كه پدر اين خانوادۀ الهی است دعا می‌كنم، خانواده‌ای كه بعضی از اعضای آن در آسمان و بعضی ديگر هنوز بر روی زمين هستند. *** من از او می‌خواهم تا بسبب كرامت بی‌حد خود، باطن شما را با روح خود، نيرومند و توانا سازد. دعا می‌كنم كه مسيح از راه ايمانتان، كاملاً در دل شما جای گيرد. از خدا می‌خواهم آنقدر در محبت مسيح ريشه بدوانيد، تا همراه با ساير فرزندان خدا، عرض و طول و عمق و بلندی محبت مسيح را درک نماييد، و طعم آن را در زندگی‌تان بچشيد. گرچه محبت مسيح آنقدر وسيع است كه فكر انسان قادر به درک كامل و واقعی آن نمی‌باشد، اما آرزو دارم كه شما به آن پی ببريد و تا آنجا پيش رويد كه از وجود خدا لبريز شويد. *** حال، خدا را جلال باد كه قادر است بوسيلۀ آن قدرت عظيمی كه در ما كار می‌كند، برای ما كارهايی بسيار فراتر از خواست و اميد و فكر ما انجام دهد. او را در كليسا و در مسيح عيسی تا جميع قرنها، تا ابدالاباد جلال باد. آمين. من كه بسبب خدمت خداوند اينجا در زندان بسر می‌برم، از شما التماس می‌كنم طوری زندگی و رفتار كنيد كه شايستۀ مقامتان باشد، مقامی كه خدا به شما عطا كرده است. فروتن و مهربان باشيد. نسبت به يكديگر بردبار باشيد و بسبب محبتی كه به هم داريد، از خطاها و اشتباهات يكديگر چشم‌پوشی نماييد. سعی كنيد همواره متفقاً از روح خدا هدايت شويد، تا بتوانيد هميشه با هم در صلح و صفا باشيد. ما همه، اعضای يک بدنيم و در همگی ما يک «روح» ساكن است، يعنی روح‌القدس؛ و همۀ ما برای رسيدن به يک اميد دعوت شده‌ايم، يعنی به آن جلالی كه خدا برای ما تدارک ديده است. برای ما فقط يک خداوند، يک ايمان و يک تعميد وجود دارد. همۀ ما يک خدا داريم كه پدر همۀ ما و بالاتر از همۀ ما و در همۀ ماست و در تمام ذرات وجود ما زندگی می‌كند. با اينحال، مسيح طبق صلاحديد خود، از دولت كَرَم خويش به هر يک از ما فيض خاصی بخشيده است. در كتاب «زبور داود» نيز دربارۀ مسيح پيشگويی شده كه وقتی او پس از مرگ زنده شد و شيطان را مغلوب ساخت و ظفرمندانه به آسمان بازگشت، به مردم هدايا بخشيد. دقت كنيد كه می‌فرمايد «به آسمان بازگشت»، يعنی می‌بايست ابتدا از آسمان نزول كرده، به اعماق زمين رفته باشد. همان كسی كه پايين آمده، همانست كه به بالا بازگشت، بالاتر از آسمانها، تا همه چيز را در همه جا از حضور خود پر سازد. به اين ترتيب، او عطايا و استعدادهای خاصی به ما بخشيد: به بعضی از ما، عطای خاص يک رسول را داده است؛ به عده‌ای اين عطا را داده است كه از خدا پيغام دريافت كنند و آن را به ديگران اعلان نمايند، به برخی استعداد فوق‌العاده داده است كه مردم را بسوی خدا هدايت كنند و به برخی ديگر اين توانايی را داده است كه مانند يک شبان، از قوم خدا مراقبت كنند و ايشان را رهبری نمايند و تعليم دهند. مسيح اين عطايا را با اين هدف به ما می‌بخشد كه ايمانداران مجهز شوند تا بتوانند بهتر او را خدمت كنند و باعث پيشرفت كليسا يعنی بدن او گردند و كليسا به رشد و كمال لازم برسد؛ تا سرانجام همۀ ما در ايمان و شناخت خود از فرزند خدا متحد شده، رشد كنيم و به پری مسيح برسيم. در آنصورت، ديگر مانند اطفال نخواهيم بود كه در اثر سخنان ديگران و دروغهايی كه برای گمراهی ما می‌گويند، هر لحظه نسبت به ايمانمان تغيير عقيده بدهيم، بلكه با عشق و علاقه، همواره در پی راستی خواهيم رفت. راست خواهيم گفت، راست عمل خواهيم كرد و راست خواهيم زيست تا به اين ترتيب، بتدريج در هر امری مانند مسيح شويم كه سر كليسا می‌باشد. تحت هدايت مسيح است كه تمام اعضای بدن او، يعنی كليسا، در جای خود قرار می‌گيرند. هر اندام با روش خاص خود، به اندامهای ديگر كمک می‌كند، بطوری كه تمام بدن در تندرستی كامل و پر از محبت، رشد می‌نمايد. *** بنابراين، از جانب خداوند به شما می‌گويم كه ديگر مانند كسانی كه هنوز نجات نيافته‌اند، زندگی نكنيد، چون ايشان كور و گمراه هستند و دل سنگشان پر از ظلمت است. ايشان از حيات خدا دورند، زيرا فكر و دل خود را به روی خدا بسته‌اند؛ در نتيجه نمی‌توانند راه‌های خدا را تشخيص دهند. *** برای ايشان اهميتی ندارد كه چه كاری خوبست و چه كاری بد؛ در فساد غرق شده‌اند و برای ارضای هوسها و شهوات خود، دست به هر عمل زشتی می‌زنند، و از هيچ كاری روی گردان نيستند. اما مسيح چنين روشی برای زندگی به شما نياموخته است. اگر واقعاً صدای او را شنيده‌ايد و حقايقی را كه در بارۀ خود فرموده است، درک كرده‌ايد، پس اكنون بايد طبيعت كهنه و گناه‌آلود خود را كه بر اثر شهوات فريبنده فاسد و فاسدتر می‌شود، از خود بيرون نماييد، فكر و ذهن شما بايد روزبروز تغيير كند و بسوی كمال پيش رود. بلی، شما بايد شخص جديد و متفاوتی شويد، شخصی مقدس و درستكار؛ و اين طبيعت نو را كه به صورت خداست، بپوشيد. ديگر به هم دروغ نگوييد، بلكه گفتارتان هميشه راست باشد، زيرا ما اعضای يكديگريم و اگر به يكديگر دروغ بگوييم، در واقع، به خودمان لطمه می‌زنيم. اگر عصبانی شديد، اجازه ندهيد گناهی از شما سر بزند. پيش از آنكه خورشيد غروب كند، خشم را از خود دور كنيد، زيرا اگر خشمگين بمانيد، به شيطان فرصت می‌دهيد كه شما را به گناه وا دارد. اگر كسی از شما قبلاً دزد بوده، بايد فوراً از اين كار دست بكشد و با همان دستها، آبرومندانه كار كند تابتواند به محتاجان كمک نمايد. هيچگاه سخنان بد و زشت بر زبان نياوريد، بلكه گفتارتان نيكو و مفيد باشد تا به شنوندگان خير و بركت برساند. طوری زندگی نكنيد كه باعث رنجش روح‌القدس گردد. به ياد داشته باشيد كه او بر شما مهر زده است تا شما را برای روز رستگاری آماده كند، روزی كه در آن بطور كامل از گناه آزادی خواهيد يافت. هر نوع تلخی، خشم، غضب، درشت‌خويی، ناسزاگويی و نفرت را از خود دور كنيد، و در عوض نسبت به هم مهربان و دلسوز باشيد و يكديگر را ببخشيد، همانطور كه خدا نيز شما را بخاطر مسيح بخشيده است. همچنانكه يک كودک عزيز از رفتار پدرش تقليد می‌كند، شما نيز در هر امری از خدا سرمشق بگيريد. نسبت به ديگران، پر از محبت باشيد. در اين زمينه مسيح الگوی شما باشد، كه آنقدر ما را دوست داشت كه خود را مانند برۀ قربانی، به خدا تقديم كرد تا گناهانمان را پاک سازد. خدا نيز از اين قربانی خشنود شد، زيرا محبت مسيح نسبت به ما، در نظر خدا همچون عطر خوشبو بود. هشيار باشيد كه گناهانی نظير طمع، بی‌عفتی و شهوت‌رانی در ميان شما وجود نداشته باشد. چنين گناهان در بين قوم خدا جای ندارد. گفتار كثيف، سخنان زشت و شوخی‌های خلاف ادب، شايستۀ شما نيست. بجای اينها، با يكديگر دربارۀ نيكويی‌های خدا گفتگو كنيد و شكرگزار باشيد. اين حقيقت چون روز روشن است كه ملكوت خدا و مسيح، جای اشخاص بی‌عفت، ناپاک و طمعكار نيست؛ بلی، كسی كه به مال و ناموس ديگران طمع دارد، بت‌پرست است، زيرا مال اين دنيا را بيشتر از خدا دوست دارد و می‌پرستد. ممكن است بعضی‌ها بكوشند برای اينگونه گناهان بهانه‌هايی بتراشند. اما شما گول اين اشخاص را نخوريد، زيرا كسانی كه مرتكب چنين گناهانی می‌شوند، زير خشم و غضب خدا هستند. با اين قبيل افراد، نشست و برخاست هم نكنيد! درست است كه زمانی قلب شما نيز سياه و پر از ظلمت بود؛ اما حالا پر از نور خداوند است. پس رفتارتان بايد اين تغيير را نشان دهد؛ اگر چنين نوری در وجود شماست، بايد اعمالتان نيک، درست و راست باشد. بكوشيد تا دريابيد چه چيزهايی خداوند را خشنود می‌سازد. در كارهای پوچ شرارت و تاريكی شركت نكنيد، بلكه بگذاريد نور شما بر آنها بتابد تا زشتی آنها بر همگان آشكار شود. زيرا كارهای زشتی كه خدانشناسان در تاريكی انجام می‌دهند، حتی ذكرشان هم شرم‌آور است. اما هنگامی كه نور شما بر گناهان ايشان می‌تابد، زشتی آنها ديده می‌شود و متوجه می‌شوند كه چقدر در اشتباهند. در اثر همين، ممكن است بعضی از ايشان بازگشت كنند و فرزندان نور گردند. از اينرو است كه خدا در كتاب آسمانی می‌فرمايد: «ای تو كه خوابيده‌ای، بيدار شو و از ميان مردگان برخيز، و نور مسيح بر تو خواهد درخشيد.» پس مراقب اعمال و رفتارتان باشيد، زيرا در روزهای دشواری زندگی می‌كنيم. به همين جهت، جهالت و نادانی را از خود دور كرده، عاقل و خردانديش باشيد، و از هر فرصتی سود بجوييد تا اعمال نيک بجا آوريد. *** بدون تأمل دست به كاری نزنيد، بلكه سعی كنيد خواست و ارادۀ خدا را دريابيد و مطابق آن زندگی كنيد. از مستی بپرهيزيد زيرا مستی انسان را به راه‌های زشت می‌كشاند. در عوض از روح خدا پر شويد. با يكديگر دربارۀ خداوند گفتگو كنيد و سرودهای پرستشی و مزامير برای يكديگر بخوانيد. با هم سرودهای روحانی بخوانيد و در دل خود برای خداوند آهنگ بسازيد و بسراييد، و همواره برای همه چيز، خدای پدر را به نام خداوند ما عيسی مسيح شكر كنيد. به احترام مسيح، مطيع يكديگر باشيد. ای زنان، همچنانكه از مسيح اطاعت می‌كنيد، از شوهرتان نيز اطاعت نماييد. زيرا شوهر سرپرست زن است، همانطور كه مسيح سرپرست كليساست. به همين علت بود كه او جانش را فدا كرد و نجات‌دهندۀ كليسا گرديد. پس شما ای زنان، بايد در هر امری با كمال ميل از شوهر خود اطاعت كنيد، درست همانگونه كه كليسا مطيع مسيح است. و اما شما ای شوهران، همسران خود را همانطور دوست بداريد كه مسيح كليسای خود را دوست داشت. او حاضر شد جانش را فدای كليسا كند، تا آن را مقدس و پاک سازد و با غسل تعميد و كلام خدا آن را شستشو دهد، و به اين ترتيب بتواند كليسايی شكوهمند و پاک برای خود مهيا سازد كه هيچ لكه و چروک يا عيب و نقصی در آن ديده نشود. شوهر نيز بايد به همين شكل با زنش رفتار كند و او را همچون قسمتی از وجود خود دوست بدارد. زن و شوهر در واقع يكی هستند. پس وقتی شوهری همسرش را محبت می‌كند، در اصل به خويشتن لطف و محبت كرده است. هيچكس به بدن خود لطمه نمی‌زند، بلكه با عشق و علاقه از آن مراقبت می‌كند، همانگونه كه مسيح از بدن خود يعنی كليسا مراقبت بعمل می‌آورد، كليسايی كه همۀ ما اعضای آن هستيم. *** در مورد يكی بودن زن و شوهر، كتاب آسمانی می‌فرمايد: «مرد پس از ازدواج، بايد از پدر و مادر خود جدا شود تا بتواند بطور كامل به همسر خويش بپيوندد، و آن دو از آن پس، يكی خواهند بود.» می‌دانم كه درک اين موضوع دشوار است، اما مثال خوبی است برای نشان دادن رابطۀ ما با مسيح. بنابراين تكرار می‌كنم: شوهر بايد همسر خود را مانند وجود خود دوست بدارد، و زن نيز بايد با اطاعت از شوهر خود، او را احترام نمايد. ای فرزندان، پدر و مادر خود را اطاعت كنيد كه اين كار درستی است، زيرا خداوند اختيار زندگی شما را به دست ايشان سپرده است. نخستين حكم از «ده فرمان» كه با وعده همراه می‌باشد، اينست كه «پدر و مادر خود را احترام نما!» و وعده‌ای كه خدا داده، اينست كه اگر احترام پدر و مادر خود را نگاه داريد، عمری طولانی و با سعادت خواهيد داشت. در اينجا سخنی نيز با شما پدر و مادرها دارم: فرزندانتان را بيش از حد سرزنش نكنيد، مبادا دلگير و عصبی شوند. ايشان را آنطور كه خداوند می‌پسندد، با محبت تربيت كنيد، و از كلام خدا ايشان را پند و نصيحت دهيد. ای غلامان، از اربابتان در اين دنيا با ترس و احترام اطاعت نماييد و ايشان را از صميم قلب خدمت كنيد، با اين تصور كه مسيح را خدمت می‌كنيد. طوری نباشد كه وظايف كاری خود را فقط در حضور ايشان خوب انجام دهيد، و وقتی نيستند شانه خالی كنيد. بلكه همچون خادمين مسيح كه خواست خدا را با جان و دل انجام می‌دهند، هميشه وظيفه خود را انجام دهيد. با عشق و علاقه كار كنيد، درست مانند آنكه برای خداوند كار می كنيد، نه برای انسان. فراموش نكنيد كه چه غلام باشيد چه آزاد، برای هر عمل نيكو كه انجام می‌دهيد، از خداوند پاداش خواهيد گرفت. و شما اربابان، با غلامان و زيردستان خود درست رفتار كنيد، همانطور كه به ايشان نيز گفتم كه با شما درست رفتار نمايند. آنان را تهديد نكنيد. فراموش نكنيد كه شما هم غلام هستيد، غلام عيسی مسيح. شما هر دو يک ارباب داريد و او از كسی طرفداری نمی‌كند. در خاتمه از شما می‌خواهم كه از قدرت عظيم خداوند در درون خود، نيرو بگيريد و زورآور شويد! خود را با تمام سلاح‌های خدا مجهز كنيد تا بتوانيد در برابر وسوسه‌ها و نيرنگهای شيطان ايستادگی نماييد. بدانيد كه جنگ ما با انسانها نيست، انسانهايی كه گوشت و خون دارند؛ بلكه ما با موجودات نامرئی می‌جنگيم كه بر دنيای نامرئی حكومت می‌كنند، يعنی بر موجودات شيطانی و فرمانروايان شرور تاريكی. بلی، جنگ ما با اينهاست، با لشكرهايی از ارواح شرور كه در دنيای ارواح زندگی می‌كنند. بنابراين، از يک‌يک سلاح‌های خدا به هنگام حمله دشمنتان، شيطان، استفاده كنيد، تا بتوانيد حمله‌های او را دفع نماييد و در آخر، بر پايهای خود محكم بايستيد. اما برای اين منظور، «كمربند محكم راستی» را به كمر ببنديد و «زرۀ عدالت خدا» را در بر نماييد. «كفش انجيل آرامش‌بخش» را به پا كنيد تا به همه جا رفته، پيغام انجيل را به همه اعلام نماييد. «سپر ايمان» را نيز برداريد تا در مقابل تيرهای آتشين شيطان محفوظ بمانيد. «كلاهخود نجات» را بر سر بگذاريد و «شمشير روح» را كه همان كلام خداست، بدست گيريد. هميشه دعا كنيد! در دعا از خدا آن چيزهايی را بخواهيد كه مطابق خواست روح‌القدس است. مسايل و نيازهای خود را به او بگوييد، و برای همۀ ايمانداران با اشتياق زياد و جديت دعا كنيد. برای من نيز دعا كنيد تا وقتی با دليری با ديگران دربارۀ خداوند سخن گويم و شرح می‌دهم كه چگونه غيريهوديان نيز می‌توانند نجات پيدا كنند، خدا كلمات مناسب را به من بدهد. در واقع، بسبب اعلام همين پيغام است كه در زندان بسر می‌برم. اما دعا كنيد كه حتی در زندان نيز با شجاعت و آنطور كه بايد، دربارۀ مسيح سخن بگويم. «تيخيكوس» برادر عزيز ما و خدمتگزار وفادار خداوند، از احوال من و از آنچه می‌كنم، شما را آگاه خواهد ساخت. او را فقط به همين منظور نزد شما می‌فرستم، تا از چگونگی حال ما با خبر شويد و با شنيدن سخنان او دلگرم و تشويق گرديد. دعا می‌كنم كه خدای پدر و خداوند ما عيسی مسيح، به شما برادران عزيز آرامش و محبت و ايمان عطا كند. فيض مسيح نصيب تمام كسانی باشد كه با خلوص نيت، خداوند ما عيسی مسيح را دوست می‌دارند. ازطرف پولس و تيموتائوس، خدمتگزاران عيسی مسيح، به كشيشان و خدمتگزاران كليسا، و تمام مسيحيان راستين در شهر فيليپی. از درگاه پدرمان خدا و خداوندمان عيسی مسيح، طالب فيض و آرامش برای شما هستم. هرگاه شما را به ياد می‌آورم، خدا را برای وجودتان سپاس می‌گويم. هر بار كه برای شما دعا می‌كنم، قلبم لبريز از شادی می‌گردد، زيرا شما از همان روزی كه پيغام انجيل را شنيديد تابحال، كمكهای بسياری در اشاعه و گسترش آن نموده‌ايد. اطمينان دارم خدا كه اين عمل نيكو را در شما آغاز نمود، شما را ياری خواهد داد تا در فيض او رشد كنيد تا به هنگام بازگشت عيسی مسيح، كار او در شما تكميل شده باشد. اين طبيعی است كه دربارۀ شما چنين احساسی داشته باشم، چون همۀ شما در دل من جای داريد. چه، زمانی كه در زندان بودم و چه، زمانی كه آزادانه در ميان شما بسر می‌بردم، به اتفاق هم از حقيقت دفاع می‌كرديم و خبر نجات مسيح را به گوش مردم می‌رسانديم؛ به همين جهت همواره با هم در بركات خدا شريک بوده‌ايم. فقط خدا می‌داند كه عيسی مسيح چه محبت و اشتياق عميقی نسبت به شما در من گذاشته است. از اين رو، برای شما دعا می‌كنم كه محبتتان نسبت به ديگران روزبروز فزونی يابد و دانش و بينش روحانی‌تان نيز به حد كمال برسد، تا بتوانيد فرق ميان خوب و بد، و درست و نادرست را تشخيص دهيد. دعا می‌كنم كه زندگی‌تان چنان پاک گردد كه هيچكس نتواند تا زمان بازگشت خداوند ما مسيح، عيبی در شما بيابد. همچنين دعا می‌كنم كه همواره به اعمال نيكو بپردازيد، اعمالی كه باعث ستايش و جلال خداوند می‌گردند و نشان می‌دهند كه شما فرزند خدا هستيد. برادران عزيز، می‌خواهم اين را نيز بدانيد كه آنچه برای من پيش آمده، در واقع به اشاعه و گسترش پيغام انجيل منجر شده است؛ زيرا اكنون همه، منجمله سربازان گارد، بخوبی می‌دانند كه من بعلت مسيحی بودن، در زندان بسر می‌برم. بعلاوه، زندانی بودن من باعث شده كه بسياری از مسيحيان اينجا، ديگر ترسی از زندان نداشته باشند؛ و صبر و تحمل من به آنان جرأت بخشيده كه با شهامت بيشتری پيغام مسيح را اعلام كنند. البته، بعضی به كاری كه خدا توسط من انجام می‌دهد، حسادت می‌ورزند و به همين علت می‌كوشند كه خودشان نيز انجيل را موعظه كنند؛ هدف ايشان از اين كار اينست كه مورد تشويق و توجه ديگران قرار گيرند. اما بعضی نيز انگيزه و هدفی خالص برای اين كار دارند؛ اينان مرا دوست دارند و پی برده‌اند كه خدا مرا برای دفاع از حقيقت به اينجا آورده است. عده‌ای هم برای اين موعظه می‌كنند كه حسادت مرا برانگيزند، با اين تصور كه پيشرفت كار آنان، غمی به غمهای من در زندان می‌افزايد. *** اما هركس با هر انگيزه و هدفی انجيل را موعظه كند، باعث شادی من می‌شود، چون بهرحال پيغام نجات‌بخش مسيح به گوش همه می‌رسد. بلی، شادی من پايان نخواهد پذيرفت، زيرا می‌دانم تا زمانی كه شما برايم دعا می‌كنيد و روح‌القدس نيز مرا ياری می‌نمايد، تمام اين امور به نفع من تمام خواهد شد. آرزوی قلبی و اميد من اينست كه هرگز در انجام وظايف خود، شرمنده و سرافكنده نشوم، بلكه همواره آماده باشم تا در تمام سختيها با كمال دليری دربارۀ مسيح سخن بگويم، همانطور كه در گذشته نيز چنين كرده‌ام؛ تا بدينوسيله، چه زنده باشم و چه بميرم، باعث سربلندی مسيح گردم. چون برای من، «زندگی» فرصتی است برای خدمت به مسيح، و «مرگ» به معنی رفتن به نزد او می‌باشد. اما اگر زنده ماندن من، سبب خواهد شد كه عدۀ بيشتری را بسوی مسيح هدايت كنم، در اينصورت واقعاً نمی‌دانم كدام بهتر است، مردن يا زنده ماندن. گاه می‌خواهم زنده بمانم و گاه آرزو می‌كنم كه اين زندگی را ترک گويم و به نزد مسيح بشتابم، كه اين برای من خيلی بهتر است. اما در حقيقت اگر زنده بمانم، می‌توانم كمک بيشتری به شما بكنم. بلی، وجود من هنوز در اينجا لازم است؛ از اينرو يقين دارم كه باز مدتی در اين دنيا خواهم ماند و به رشد و شادی شما در ايمان، كمک خواهم نمود. ماندن من، شما را شاد خواهد ساخت؛ و هنگامی كه نزد شما بيايم، مطمئنم او را تجليل خواهيد كرد كه مرا سالم نگاه داشته است. اما هر چه برای من پيش آيد، چه شما را بار ديگر ببينم، چه نبينم، به ياد داشته باشيد كه همواره بايد همچون مسيحی واقعی زندگی كنيد، تا هميشه خبرهای خوب در بارۀ شما به من برسد و بشنوم كه دوش به دوش يكديگر، استوار ايستاده‌ايد و هدف همگی‌تان اينست كه بدون توجه به مخالفتهای دشمن، پيغام نجات‌بخش انجيل را به همه اعلام كنيد. همين امر برای ايشان نشانۀ هلاكت است، اما برای شما نشانۀ اينست كه خدا با شماست و به شما زندگی جاويد عطا كرده است. *** زيرا خدا به شما اين افتخار را داده است كه نه فقط به او ايمان آوريد، بلكه در راه او متحمل زحمات و مشقات نيز بشويد. در اين مجاهده و پيكار، ما با يكديگر شريک می‌باشيم. شما در گذشته شاهد زحمات من در راه مسيح بوده‌ايد، و همانطور كه می‌دانيد هنوز هم درگير همان زحمات و مبارزات هستم. ای مسيحيان، آيا يكديگر را تشويق و دلگرم می‌كنيد؟ آيا آنقدر يكديگر را دوست داريد كه به هم كمک كنيد؟ آيا احساس می‌كنيد كه ما همه با هم برادريم و از يک روح برخورداريم؟ آيا دلسوز و همدرد هستيد؟ اگر چنين است، يكديگر را محبت نموده، قلباً با هم توافق داشته و همدل و همفكر باشيد، تا مرا واقعاً شاد سازيد. خودخواه نباشيد و برای خودنمايی زندگی نكنيد. فروتن باشيد و ديگران را از خود بهتر بدانيد. فقط به فكر خودتان نباشيد، بلكه به كار و مسايل ديگران هم توجه نماييد. شما بايد همان طرز فكری را در پيش گيريد كه مسيح داشت. او با اينكه ماهيت خدايی داشت، اما نخواست از اختيار و حق خدايی خود استفاده كند؛ بلكه قدرت و جلال خود را كنار گذاشت و به شكل يک بنده درآمد، و شبيه انسانها شد؛ و حتی بيش از اين نيز خود را فروتن ساخت، تا جايی كه حاضر شد مانند يک تبهكار، بر روی صليب اعدام شود. به همين جهت، خدا او را بی‌نهايت سرافراز كرد و نامی به او بخشيد كه از هر نام ديگری والاتر است، تا به نام «عيسی»، هر آنچه در آسمان و بر زمين و زير زمين است، به زانو درآيد، و برای جلال خدای پدر، همه به زبان خود اعتراف كنند كه عيسی مسيح، خداوند است. عزيزان من، زمانی كه نزد شما بودم، سعی می‌كرديد دستورهای مرا اطاعت كنيد. اكنون كه از شما دورم، همين روش را ادامه دهيد و بكوشيد تا با اعمالتان نشان دهيد كه نجات يافته‌ايد، يعنی با اطاعت و احترام عميق به خدا، و دوری از هرآنچه كه موجب ناخشنودی اوست. زيرا خدا خودش در وجود شما كار می‌كند تا بتوانيد با ميل و رغبت او را اطاعت نماييد و اعمالی را بجا آوريد كه مورد پسند اوست. كارهايتان را بدون غرغر و شكايت انجام دهيد، تا كسی نتواند از شما ايراد بگيرد. شما بايد در اين دنيای فاسد كه پر از افراد نادرست و ناخلف است، همچون فرزندان خدا، پاک و بی‌لكه باشيد و در ميان ايشان مانند نور بدرخشيد، و كلام حيات‌بخش خدا را به ايشان برسانيد. آنگاه، به هنگام بازگشت مسيح، من غرق شادی خواهم شد، زيرا نتيجه زحماتی را كه برای شما كشيده‌ام، خواهم ديد. حتی اگر لازم باشد، حاضرم آخرين قطرۀ خونِ خود را برای حفظ ايمانتان بريزم و جانم را مثل قربانی به خدا تقديم كنم و در راه شما فدا شوم. من از اين كار، شادی خواهم نمود و شما را در شادی خود شريک خواهم ساخت. شما نيز بايد از اين كار خوشحال باشيد و با من شادی كنيد كه اين افتخار را دارم تا در راه شما جان خود را فدا نمايم. اگرخدا بخواهد، بزودی تيموتائوس را نزد شما خواهم فرستاد، تا وقتی نزد من باز می‌گردد، مرا از احوال شما آگاه كند و روحم را شاد سازد. هيچكس مانند تيموتائوس، چنين علاقۀ خالصی نسبت به شما ندارد؛ گويا هركس فقط به مسائل خود می‌انديشد، و به فكر خدمت به مسيح نيست. اما شما تيموتائوس را می‌شناسيد؛ او مثل يک فرزند به من كمک كرده تا پيغام انجيل را اعلام نمايم. بنابراين، اميدوارم به محض اينكه از انجام كار خود مطلع شدم، تيموتائوس را فوری نزد شما بفرستم؛ و اميدوارم به لطف خداوند، خودم هم بزودی نزد شما بيايم. در ضمن، فكر كردم لازم است «اپافروديتوس» را نيز پيش شما بفرستم. او را نزد من فرستاده بوديد تا در وقت احتياج به من كمک كند. من و او با هم مانند برادران واقعی بوده‌ايم و دوش به دوش هم كار كرده‌ايم و جنگيده‌ايم. اكنون او را نزد شما می‌فرستم، چون دلش برای همۀ شما تنگ شده است. خصوصاً غمگين شد از اينكه شنيد شما از بيماری او آگاهی يافته‌ايد. درواقع، بيماری او بسيار سخت بود و چيزی نمانده بود كه از پای درآيد. اما خدا، هم به او و هم به من رحم كرد و نگذاشت كه اين غم نيز بر غمهای ديگر من اضافه شود. دلم می‌خواهد هر چه زودتر او را نزد شما بفرستم، چون می‌دانم كه از ديدنش واقعاً شاد خواهيد شد؛ همين موضوع باعث خوشحالی من خواهد شد و از بار غمم خواهد كاست. پس او را همچون برادری در خداوند به گرمی بپذيريد و از زحمات او قدردانی نماييد، زيرا جانش را در راه خدمت به مسيح، به خطر انداخت تا به جای شما كه از من دور هستيد، به من خدمت كند. عزيزان من، در هر وضعی كه هستيد، در خداوند شاد باشيد. من هرگز از تكرار اين مطالب خسته نخواهم شد؛ و در ضمن به نفع شماست كه آنها را بارها بشنويد. مواظب سگهای خطرناک باشيد! منظورم آن شيطان صفتانی هستند كه می‌گويند برای نجات يافتن بايد ختنه شد! ما با قطع كردن قسمتی از بدن خود، فرزند خدا نمی‌شويم، بلكه با پرستش خدا بوسيلۀ روح او. ختنۀ واقعی همين است. ما مسيحيان به آن فداكاری كه عيسی مسيح در راه ما كرده است افتخار می‌كنيم و تصديق می‌نماييم كه با توانايی‌ها و امتيازات انسانی خود، قادر به نجات خود نيستيم. خود من بيش از هركس ديگری، دليل داشتم كه می‌توانم خود را نجات دهم. اگر ديگران فكر می‌كنند كه با تكيه به اصل و نصب و امتيازات شخصی خود می‌توانند نجات يابند، من بيشتر حق دارم چنين فكری بكنم! زيرا من در يک خانوادۀ اصيل يهودی، از طايفۀ «بنيامين»، بدنيا آمده‌ام؛ و هشت روزه بودم كه ختنه شدم. بنابراين، يک يهودی كامل هستم. از اين گذشته، عضو فرقۀ «فريسيان» نيز بودم، كه در زمينۀ اجرای احكام دين يهود، از همه سختگيرترند. تعصب من در دين يهود بقدری بود كه مسيحيان را آزار و شكنجه می‌دادم، و می‌كوشيدم كه فرايض دينی را مو به مو اجرا نمايم. اما اكنون همۀ اين امتيازات را كه روزگاری برايم بسيار باارزش بود، دور ريخته‌ام، تا بتوانم ايمان و اميدم را به مسيح ببندم. بلی، همه چيز در مقابل نعمت شناخت خداوندم عيسی مسيح، بی‌ارزش است. بنابراين، همه را كنار گذاشته‌ام، چون برای من پشيزی ارزش ندارند، با اين هدف كه مسيح را داشته باشم، و با او يكی شوم، و ديگر برای نجات يافتن، بر كارهای خوب خودم و يا اطاعت از قوانين مذهبی تكيه نكنم، بلكه اعتمادم بر مسيح باشد؛ زيرا فقط از راه ايمان به مسيح است كه خدا ما را بی‌گناه بحساب می‌آورد. اكنون من همه چيز را رها كرده‌ام، چون دريافته‌ام كه فقط از اين راه می‌توانم مسيح را واقعاً بشناسم و به آن قدرتی كه او را پس از مرگ زنده كرد، دست يابم؛ من می‌خواهم درک كنم كه رنج كشيدن و مردن با او يعنی چه. تا به هر قيمتی كه شده، بتوانم مانند كسانی كه در روز قيامت زنده می‌شوند، زندگی كاملاً جديدی بيابم و در تازگی و خرمی آن بسر برم. منظورم اين نيست كه ديگر كامل شده‌ام. هنوز بسيار چيزها هست كه بايد بياموزم؛ پس می‌كوشم تا روزی بتوانم همان شخصيتی گردم كه مسيح در نظر دارد و برای رسيدن به همان مقام نيز مرا نجات داده است. بلی برادران عزيز، من هنوز آن كه بايد باشم نيستم، اما تمام نيروی خود را صرف يک كار می‌كنم، و آن اينكه گذشته را فراموش كنم و با انتظار و اميد به آنچه در پيش است چشم دوزم، و بكوشم تا به خط پايان مسابقه برسم و جايزه را به چنگ آورم، كه برای آن، خدا ما را بسوی آسمان فرا می‌خواند؛ و همۀ اينها در اثر فداكاری است كه مسيح برای ما انجام داده است. اميدوارم همگی شما كه مسيحيان بالغی هستيد، در اين مورد با من هم عقيده باشيد. اگر درمورد مسئلۀ ديگری اختلاف نظر داشته باشيد، مطمئناً خدا آن را هم برای شما روشن خواهد ساخت، به شرط آنكه هميشه از حقيقتی كه در وجود شماست پيروی‌كنيد. برادران عزيز، مرا سرمشق خود قرار دهيد، و به كسانی توجه نماييد كه مطابق نمونۀ ما رفتار می‌كنند. زيرا قبلاً بارها به شما گفته‌ام و اكنون نيز گريه‌كنان می‌گويم كه خيلی‌ها كه به ظاهر می‌گويند مسيحی‌اند، در واقع دشمنان صليب مسيح‌اند. اينگونه افراد، عاقبتشان هلاكت ابدی است، چون خدای ايشان شكمشان است و به چيزی فخر می‌كنند كه بايد از آن خجالت بكشند؛ تمام افكارشان متوجۀ امور دنيای فانی است. اما سر منزل اصلی ما آسمان است، كه نجات‌دهندۀ ما، عيسی مسيح خداوند نيز در آنجاست؛ و ما چشم به راه او هستيم تا از آنجا بازگردد. او به هنگام بازگشت خود، اين بدنهای فانی ما را دگرگون خواهد ساخت و به شكل بدن پرجلال خود در خواهد آورد. او با همان قدرتی كه همۀ چيزها را تحت سلطۀ خود در خواهد آورد، ما را نيز دگرگون خواهد ساخت. ای برادران عزيز، من شما را بسيار دوست می‌دارم و مشتاقانه در انتظار ديدار شما هستم، چون شما شادی من و پاداش زحماتم هستيد. ای عزيزان من، به خداوند وفادار بمانيد. در ضمن از آن دو بانوی گرامی، «افوديه» و «سينتيخی» التماس می‌كنم كه به كمک خداوند، مجادله و اختلاف نظر را كنار بگذارند و با يكديگر صلح كنند. از تو، دوست و همكار صميمی خود نيز استدعا می‌كنم كه به اين دو بانو در حل اختلافشان كمک كنی، زيرا ايشان زمانی دوش به دوش من خدمت كرده‌اند تا پيغام انجيل را اعلام نماييم. ايشان با «كلمنت» و ساير همقطاران من نيز كه نامهايشان در دفتر حيات نوشته شده است، همكاری كرده‌اند. در خداوند دائماً شاد باشيد، و باز می‌گويم شاد باشيد! در هر كاری ازخودگذشتگی نشان بدهيد و ملاحظۀ ديگران را بكنيد. بخاطر داشته باشيد كه خداوند بزودی باز می‌گردد. برای هيچ چيز غصه نخوريد؛ درعوض برای همه چيز دعا كنيد و هر چه لازم داريد به خداوند بگوييد و فراموش نكنيد كه برای جواب دعاها، از او تشكر نماييد. اگر چنين كنيد، از آرامش خدا بهره‌مند خواهيد شد، آرامشی كه فكر انسان قادر به درک آن نيست. اين آرامش الهی به فكر و دل شما كه به عيسی مسيح ايمان آورده‌ايد، راحتی و آسايش خواهد بخشيد. برادران عزيز، در خاتمه بگذاريد اين را نيز بگويم: فكرتان را بر روی هر چه راست و خوب و درست است، ثابت نگاه داريد. در بارۀ چيزهايی فكر كنيد كه پاک و زيباست. در صفات خوب و پسنديدۀ ديگران تأمل كنيد. در بارۀ چيزهايی فكر كنيد كه می‌توانيد خدا را برای آنها شكر كنيد و به وجود آنها خوش باشيد. هر چه از من ديديد و آموختيد، در زندگی‌تان بكار گيريد تا خدای آرامش با شما باشد. چقدر از خدا سپاسگزارم و او را ستايش می‌كنم كه بار ديگر به كمک من شتافتيد. می‌دانم كه هميشه در اين فكر بوده‌ايد، اما فرصت انجامش را نمی‌يافتيد. البته منظورم اين نيست كه در احتياج بودم، زيرا آموخته‌ام كه به آنچه دارم، راضی و قانع باشم. می‌دانم كه در تنگدستی و دولتمندی، چگونه زندگی كنم. رمز قناعت را در هر شرايطی آموخته‌ام، چه سير باشم چه گرسنه، چه زياد داشته باشم و چه اندک. هر چه خدا از من بخواهد، با كمک مسيح می‌توانم انجام دهم، زيرا مسيح قدرت انجام آن را به من می‌بخشد. با تمام اينها، چه خوب كرديد كه در مشكلاتم به كمكم شتافتيد. شما مسيحيان «فيليپی» بخوبی آگاهيد كه وقتی برای نخستين بار پيغام انجيل را به شما اعلام نمودم، و سپس از «مقدونيه» روانه شدم، فقط شما در امر دادن و گرفتن با من همكاری كرديد؛ هيچ كليسای ديگری در اين امر پيشقدم نشد. حتی زمانی كه در «تسالونيكی» بودم، دو بار مبلغی برای رفع احتياجاتم فرستاديد. البته از هدايای شما سپاسگزارم، ولی آنچه بيشتر مرا شاد می‌سازد، اينست كه بخاطر اين نيكوكاری‌تان، پاداش خوبی خواهيد يافت. در حال حاضر، همه چيز دارم كه حتی بيش از نيازم است؛ و غرق هدايايی هستم كه بدست «اپافروديتوس» فرستاديد، هدايايی كه همچون قربانی خوشبو، خدا را خشنود می‌سازد. خدا نيز به سبب جانبازی عيسی مسيح، تمام احتياجات شما را با ثروت شكوهمند خود، رفع خواهد نمود. از حال تا ابد، پدر ما خدا را جلال باد، آمين. به تمام مسيحيان آنجا سلام برسانيد. برادرانی كه با من هستند، سلام می‌رسانند. همۀ مسيحيان اينجا، بخصوص مسيحيانی كه از دربار امپراطور هستند، سلام می‌رسانند. فيض خداوند ما عيسی مسيح با روح شما باد. از طرف من، پولس، كه خدا برای خدمت به عيسی مسيح برگزيده، و از طرف برادر ما تيموتائوس، به برادران وفادار مسيحی ما كه در شهر كولسی می‌باشند. از درگاه پدرمان خدا و خداوندمان عيسی مسيح، طالب رحمت و آرامش برای شما هستيم. *** هرگاه برای شما دعا می‌كنيم، ابتدا خدا را كه پدر خداوند ما عيسی مسيح است، برای وجود شما شكر می‌كنيم، زيرا شنيده‌ايم كه چه ايمان استواری به خداوند داريد و چه محبت عميقی به ايمانداران او نشان می‌دهيد. علت اين ايمان و محبت شما اينست كه از همان ابتدا كه پيغام راستين انجيل را شنيديد، به شاديهای آسمانی دل بستيد. اين پيغام، از روزی كه آن را شنيديد و از لطف عظيم خدا نسبت به گناهكاران آگاهی يافتيد، زندگی شما را دگرگون كرد. اكنون همين پيغام به سراسر دنيا رسيده است و در همه جا زندگی مردم را دگرگون می‌سازد. خدمتگزار امين عيسی مسيح، يعنی اِپافراس كه پيغام انجيل را به شما رساند و اكنون از طرف شما با ما همكار و همخدمت است، ما را آگاه ساخت كه روح‌القدس چه محبت عميقی در دل شما نسبت به ديگران قرار داده است. بنابراين، از آن روز كه اين خبر را شنيديم، دائما دعا می‌كنيم و از خدا می‌طلبيم كه به شما ياری كند تا خواست و ارادۀ او را دريابيد، و به شما حكمت عطا فرمايد تا امور روحانی را درک كنيد؛ تا به اين ترتيب زندگی شما همواره مورد پسند خداوند و باعث جلال او باشد و هميشه به انجام اعمال نيک مشغول باشيد و هر روز خدا را بهتر بشناسيد. همچنين، دعا می‌كنيم كه از قدرت عظيم خدا لبريز شويد تا بدون توجه به مشكلات زندگی، هميشه با شادی پيش رويد، و همواره پدر آسمانی را سپاس گوييد كه ما را شايستۀ آن ساخت تا در بركات و امتيازات آنانی كه در عالم نور زندگی می‌كنند، شريک شويم. او ما را از دنيای تاريک شيطان نجات داد و به ملكوت فرزند عزيزش منتقل ساخت، همان فرزندی كه ما را به قيمت خون خود آزاد كرد و گناهانمان را بخشيد. مسيح چهرۀ ديدنی خدای ناديده است. او فرزند خداست و بر تمام موجودات برتری دارد. در واقع، تمام هستی بوسيلۀ عيسی مسيح بوجود آمد، يعنی هر آنچه در آسمان و بر زمين است، ديدنی و ناديدنی؛ عالم روحانی با فرمانروايان و تاج و تخت ايشان، و فرماندهان و بزرگانشان، همه بوسيلۀ مسيح و برای جلال او آفريده شدند. پيش از آنكه چيزی بوجود آيد، او وجود داشت، و قدرت اوست كه عالم هستی را حفظ می‌كند. او سر اين بدن يعنی كليساست، كليسايی كه از مجموع مؤمنين او تشكيل شده است. او نخستين فردی است كه پس از مرگ زنده شد و ثابت كرد كه در هر چيز مقام نخست را دارد؛ زيرا خدا اراده فرمود كه الوهيت كامل او در وجود فرزندش قرار گيرد. در اثر كاری كه مسيح در حق ما انجام داد، خدا راهی مهيا كرد تا همه چيز را، چه در آسمان و چه بر زمين، بسوی خود باز آورد؛ جانبازی مسيح بر روی صليب و خونی كه او در راه ما ريخت، همه را با خدا صلح داده است. اين صلح شامل حال شما كه زمانی از خدا دور بوديد نيز می‌شود. بلی، شما روزگاری از خدا رويگردان و با او دشمن بوديد؛ نيت‌های بد و اعمال زشتتان، شما را از او جدا كرده بود. اما اكنون او شما را به حضور خود پذيرفته است. عيسی مسيح با فدا كردن بدن انسانی خود بر روی صليب، ايجاد چنين رابطه‌ای را با خدا ممكن ساخته است. در نتيجۀ اين فداكاری است كه مسيح، شما را به پيشگاه خدا آورده است؛ و شما بدون هيچ اتهام و محكوميتی در حضور خدا ايستاده‌ايد، بطوری كه ديگر او خلافی در شما نمی‌بيند تا به سبب آن، شما را سرزنش كند. اين به شرطی ميسر است كه بطور كامل به حقيقت ايمان داشته باشيد و در آن محكم و ثابت بمانيد و نگذاريد اميدی كه به هنگام شنيدن پيغام انجيل در شما بوجود آمد، متزلزل شود. اين همان پيغامی است كه به گوش تک‌تک شما رسيد و اكنون نيز به سراسر دنيا می‌رسد، و من پولس، افتخار دارم آن را به ديگران اعلام نمايم. اما بخشی از كار من، زحمت كشيدن برای شماست؛ و برای اين شادم، زيرا به اين وسيله، زحماتی را كه مسيح برای بدنش يعنی كليسا كشيده، تكميل می‌كنم. در واقع، خدا مرا فرستاده تا به كليسای او خدمت كنم و راز بزرگ او را برای شما غيريهوديان بيان نمايم. او اين راز را قرنها از انسانها مخفی نگاه داشته بود، اما اكنون اراده نموده تا آن را برای آنانی كه او را دوست می‌دارند و برای او زندگی می‌كنند، آشكار سازد؛ و دولت و جلال اين راز از آن شما غيريهوديان نيز می‌باشد. راز خدا اينست: «مسيح در وجود شما، تنها اميد پرشكوه شماست!» *** *** پس به هر جا كه می‌رويم، با هركس كه مشتاق شنيدن باشد درباره مسيح سخن می‌گوييم، و به هر طريقی ايشان را هشدار و تعليم می‌دهيم، تا همه را بصورت افرادی بالغ در مسيح، به حضور خدا تقديم كنيم. كار من همين است و در اين راه زحمت می‌كشم، و با تمام نيرويی كه مسيح عطا می‌كند، در اين زمينه تلاش و كوشش می‌كنم. ای كاش می‌دانستيد كه من برای شما و ايمانداران «لائوديكيه» و مسيحيان ديگری كه شخصاً مرا نديده‌اند، با چه سوز دلی دعا می‌كنم. دعای من اينست كه همواره دلگرم باشيد و بوسيلۀ ريسمانهای نيرومند محبت، به يكديگر بپيونديد و با اطمينان واقعی و درک روشن، به شناخت مسيح دست يابيد. زيرا آن راز بزرگ خدا كه اكنون آشكار شده است، خود مسيح است. تمام گنجينه‌های حكمت و معرفت خدا، در مسيح نهفته است. اين را می‌گويم تا كسی نتواند شما را با سخنان و استدلالات فريبنده، گمراه سازد. زيرا با اينكه از شما دورم، اما دلم پيش شماست و از رابطۀ خوب شما با يكديگر و از ايمان راسختان به مسيح شادم. پس همانطور كه برای دريافت نجات، به مسيح ايمان آورديد، اكنون نيز برای حل مشكلات روزانه، به او ايمان داشته باشيد و با پيوندی ناگسستنی با او زندگی كنيد. در او ريشه بدوانيد تا از او قوت بگيريد. بكوشيد كه همواره در او رشد كنيد و در حقايقی كه آموخته‌ايد، قوی و نيرومند گرديد؛ و برای كارهايی كه او برای شما انجام داده است، زندگی‌تان لبريز از شادی و شكرگزاری باشد. هوشيار باشيد تا كسی با فلسفه‌های باطل خود، ايمان و شادی روحانی را از شما نگيرد؛ نظريات غلط و پوچ ايشان، بر افكار و عقايد مردم استوار است، نه بر فرمايشات و تعاليم مسيح. در مسيح طبيعت و ذات الهی، بطور كامل، در يک بدن انسانی ظاهر شده است. بنابراين، وقتی مسيح را داريد، همه چيز داريد و وجود شما از حضور خدا لبريز است. مسيح در واقع حاكم بر تمامی رياست‌ها و قدرت‌هاست. هنگامی كه بسوی مسيح آمديد، او شما را از اميال و خواسته‌های ناپاكتان آزاد ساخت، اما نه بوسيله يک عمل انسانی يعنی سنت ختنه، بلكه با يک عمل روحانی، يعنی شستشوی روح شما. زيرا زمانی كه غسل تعميد گرفتيد، در واقع طبيعت كهنه و گناهكارتان با مسيح مرد و دفن شد؛ سپس با مسيح زنده شديد و حياتی نوين را آغاز كرديد. تمام اينها در اثر اين بود كه به كلام خدای توانا ايمان آورديد، خدايی كه مسيح را پس از مرگ زنده كرد. زمانی شما در گناهان خود مرده بوديد، و هوسهای گناه‌آلود بر وجودتان مسلط بود. اما خدا شما را در حيات مسيح سهيم گرداند، زيرا همۀ گناهانتان را آمرزيد، و سند محكوميت شما را كه حاكی از نااطاعتی شما بود، از بين برد. خدا نامۀ اعمالتان را بر صليب مسيح ميخكوب كرد و همه گناهانتان را به حساب او گذاشت. به اين ترتيب، قدرت شيطان را كه شما را به گناه متهم می‌ساخت، در هم شكست. خدا به تمام مردم دنيا به روشنی نشان داد كه مسيح بر روی صليب بر شيطان چيره شده است؛ و شما هم بوسيلۀ او، از تمام گناهان خود پاک شده‌ايد. پس اجازه ندهيد كسی از شما ايراد بگيرد و بگويد كه چرا اين را می‌خوريد و يا آن را می‌نوشيد؛ يا چرا فلان عيد مذهبی يا ماه جديد را جشن نمی‌گيريد؛ و يا چرا در روز مقدس شنبه كار می‌كنيد. تمام اينها احكامی موقتی بودند كه با آمدن مسيح از اعتبار افتادند. آنها فقط سايه‌ای از آن «واقعيت» بودند كه قرار بود بيايد، و آن واقعيت، خود مسيح است. هرگز تحت‌تأثير سخنان اشخاصی قرار نگيريد كه به قول خودشان، رؤياهای آسمانی می‌بينند و ظاهراً خيلی فروتن هستند و فرشتگان را می‌پرستند. اينان كه می‌خواهند خود را مقدس‌تر از شما جلوه دهند، چنان سرمست افكار انسانی خود شده‌اند كه ارتباط خود را با مسيح كه «سر» همۀ ماست، بكلی از دست داده‌اند. در حاليكه اگر ما كه «بدن» هستيم، بخواهيم آنطور كه خدا مقرر كرده، رشد كنيم، بايد بوسيلۀ رگ و پی، پيوند خود را با «سر» نگاه داريم. اكنون شما با مسيح مرده‌ايد و از عقايد دنيا آزاد شده‌ايد، عقايدی كه بر اساس آنها، برای كسب نجات بايد اعمال نيک انجام داد و دستورهای خاصی را بجا آورد. پس حال كه از اين عقايد آزاد شده‌ايد، چرا باز پايبند اصول و قوانينی می‌شويد كه می‌گويد اين را نخوريد، آن را نچشيد، و دست به فلان خوراک نزنيد؟ اينها قوانين زودگذر انسانی هستند، زيرا خوراک وقتی خورده شد، ديگر تمام شده است! اين قوانين ممكن است بظاهر خوب باشند، زيرا اجرای آنها نياز به زهد و عبادت و رياضت زياد دارد؛ اما برای تسلط بر افكار و هوسهای ناپسند انسان، هيچگونه تأثيری ندارند، جز اينكه شخص را خودپسند و مغرور سازند. اكنون كه همراه مسيح از نو زنده شده‌ايد، به بركات و شاديهای آسمان چشم بدوزيد، جايی كه مسيح در كنار خدا، بر تخت عزت و قدرت نشسته است. همواره به آنچه در آسمان است بينديشيد، و برای امور اين دنيای زودگذر غصه نخوريد. به اين دنيای فانی همانقدر دل ببنديد كه يک شخص مرده دل می‌بندد! زيرا زندگی واقعی شما در آسمان است، همراه مسيح در حضور خدا! وقتی مسيح كه زندگی واقعی ماست بازگردد، شما نيز با او خواهيد درخشيد و در جلال و شكوه او شريک خواهيد شد. پس به گناهان اين دنيا نزديک نشويد؛ هوسهای ناپاک را كه در وجودتان كمين می‌كنند، نابود سازيد؛ هرگز خود را با گناهانی چون بی‌عفتی، ناپاكی، شهوت‌رانی و هوسهای ننگين ديگر آلوده نكنيد. به چيزهای خوش‌ظاهر اين دنيا نيز طمع نورزيد، چون طمع نوعی بت‌پرستی است. آنانی كه مرتكب چنين اعمالی می‌شوند، يقيناً گرفتار خشم و غضب خدا خواهند شد. شما نيز زمانی كه هنوز به اين دنيای گناه‌آلود تعلق داشتيد، اسير همين عادتهای شرم‌آور بوديد. اما اكنون وقت آن است كه خشم و كينه و فحش و سخنان زشت را همچون جامه‌ای پوسيده از تن خود درآوريد و دور بيندازيد. به يكديگر دروغ نگوييد، زيرا آن طبيعت كهنه و فاسد شما كه دروغ می‌گفت، ديگر مرده و از بين رفته است؛ و اكنون زندگی كاملاً تازه‌ای را در پيش گرفته‌ايد، كه طی آن در شناخت راستی ترقی می‌كنيد و می‌كوشيد هر روز بيشتر شبيه مسيح، خالق اين زندگی تازه شويد. در اين زندگی تازه، مليت شخص، نژاد، سواد و مقام اجتماعی او اهميت و ارزشی ندارد، چون همۀ مردم می‌توانند به يک اندازه به حضور مسيح بيايند. آنچه واقعاً اهميت و ارزش دارد، حضور مسيح در زندگی شخص است. حال كه خدا شما را برای اين زندگی تازه برگزيده و اينچنين شما را محبت كرده است، شما نيز بايد نسبت به ديگران دلسوز، مهربان، فروتن، ملايم و بردبار باشيد؛ و رفتار ديگران را تحمل كنيد و آماده باشيد تا ايشان را ببخشيد. هرگز از يكديگر كينه به دل نگيريد. از ياد نبريد كه مسيح شما را بخشيده است؛ پس شما نيز بايد ديگران را ببخشيد. مهم‌تر از همه، بگذاريد محبت هادی زندگی شما باشد، زيرا محبت عامل همبستگی كامل مسيحيان است. بگذاريد آرامشی كه مسيح عطا می‌كند، همواره بر دلهای شما مسلط باشد، چون همۀ ما بايد مانند اعضای يک بدن، در هماهنگی و صفا زندگی كنيم. در ضمن، هميشه شكرگزار باشيد. كلام و تعاليم مسيح را به ياد آوريد و بگذاريد سخنان او زندگی‌تان را بارور سازد و شما را حكمت آموزد. كلام او را به يكديگر تعليم دهيد. مزامير و سرودهای روحانی بسراييد و با قلبی مملو از شكرگزاری آنها را برای خداوند بخوانيد. گفتار و كردار شما، شايستۀ نام عيسای خداوند باشد؛ و توسط او به حضور خدای پدر بياييد تا تشكرات خود را به او تقديم كنيد. ای زنان، از شوهران خود اطاعت كنيد، زيرا اين خواست خداوند است. ای شوهران، همسران خود را محبت نماييد و با ايشان تندی و تلخی نكنيد. ای فرزندان، مطيع پدر و مادر خود باشيد، زيرا اين خداوند را خشنود می‌سازد. و شما پدران، فرزندانتان را آنقدر سرزنش نكنيد كه دلسرد و دلشكسته شوند. ای غلامان، در هر امری مطيع اربابان خود در اين دنيا باشيد. نه تنها در حضور ايشان به وظايف خود خوب عمل كنيد، بلكه بسبب محبت و احترامتان به مسيح، هميشه از صميم قلب خدمت نماييد. هر كاری را از جان و دل انجام دهيد، درست مانند اينكه برای مسيح كار می‌كنيد، نه برای اربابتان. فراموش نكنيد كه شما پاداشتان را از مسيح خداوند دريافت خواهيد كرد، يعنی همان ميراثی را كه برای شما نگاه داشته است، زيرا شما در واقع غلام مسيح هستيد. پس اگر مسيح را خوب خدمت نكنيد، خدا نيز پاداش خوبی به شما نخواهد داد، چون كسی كه در انجام وظيفه‌اش كوتاهی كند، خدا به او رحم نخواهد نمود. شما اربابان نيز بايد با عدل و انصاف با غلامان خود رفتار كنيد. فراموش نكنيد كه خود شما نيز در آسمان ارباب داريد كه هميشه ناظر بر رفتار شماست. در دعا، جديت و پشتكار را فراموش نكنيد. هميشه در حال دعا و راز و نياز با خدا باشيد. منتظر جواب دعاهايتان بمانيد و فراموش نكنيد كه وقتی دعايتان مستجاب شد، از خدا تشكر كنيد. به خاطر بسپاريد كه برای ما هم دعا كنيد كه خدا فرصتهای مناسبی ايجاد كند تا پيغام انجيل مسيح را به همه اعلام كنيم؛ در واقع، به علت موعظه انجيل است كه در اينجا زندانی هستم. دعا كنيد كه جرأت كافی داشته باشم تا اين پيغام را آزادانه و تمام و كمال بيان نمايم. از هر فرصت نهايت استفاده را بكنيد تا پيغام انجيل را به ديگران برسانيد، و بدانيد چگونه با كسانی كه هنوز ايمان نياورده‌اند، عاقلانه رفتار نماييد. گفتگوی شما معقول و پر از لطف باشد، تا برای هركس پاسخی مناسب داشته باشيد. برادر عزيزمان «تيخيكوس»، شما را از وضع من آگاه خواهد ساخت؛ او خدمتگزار وفادار مسيح و همخدمت من است. او را مخصوصاً نزد شما می‌فرستم تا شما را از احوال ما مطلع سازد و شما را دلگرم و تشويق نمايد. درضمن «اونيسيموس» را نيز همراه او می‌فرستم كه برادر عزيز ما و همشهری خود شماست. اين دو برادر، شما را در جريان همۀ وقايع اينجا خواهند گذاشت. «اَرِستَرخوس» كه با من در زندان است، و «مرقُس» پسر عموی «برنابا»، به شما سلام می‌رسانند. همانگونه كه قبلاً هم سفارش كرده‌ام، هرگاه مرقس نزد شما آيد، از او به گرمی پذيرايی كنيد. «يسوع يُستوس» نيز سلام می‌رساند. از مسيحيان يهودی‌نژاد، فقط همين چند نفر در اينجا با من خدا را خدمت می‌كنند، و خدا می‌داند كه چقدر باعث دلگرمی من شده‌اند! «اِپافراس»، همشهری ديگر شما و خدمتگزار عيسی مسيح به شما سلام می‌رساند. او هميشه با جديت برای شما دعا می‌كند تا كامل و استوار شويد و در هر امری اراده و خواست خدا را درک كنيد. من شخصاً شاهد هستم كه او با چه تلاش و كوششی برای شما و همچنين برای مسيحيان اهل «لائوديكيه» و «هيراپوليس» دعا می‌كند. «لوقا» پزشک محبوب و همچنين «ديماس» به شما سلام می‌رسانند. به برادران ما در «لائوديكيه»، و به «نيمفاس» و مؤمنينی كه در خانۀ او برای عبادت جمع می‌شوند، سلام برسانيد. درضمن، پس از خواندن اين نامه، آن را به كليسای لائوديكيه بفرستيد، و نامه‌ای را هم كه برای ايشان نوشته‌ام، بگيريد و بخوانيد. به «ارخيپوس» نيز بگوييد: «در انجام خدمتی كه خداوند به تو سپرده است، كوشا باش!» اين چند كلمه را نيزبا خط خودم می‌نويسم و درود می‌فرستم: «مرا در اين زندان فراموش نكنيد! خدا شما را فيض عنايت فرمايد.» از طرف پولس، سيلاس و تيموتائوس، به مسيحيان شهر تسالونيكی كه از آنِ خدای پدر و عيسی مسيح خداوند می‌باشيد. از درگاه پدرمان خدا و خداوندمان عيسی مسيح، طالب رحمت و آرامش برای شما هستيم. ما هميشه خدا را برای وجود شما شكر می‌كنيم و دائماً برای شما دعا می‌كنيم، و در حضور پدرمان خدا، اعمال پر مهر و ايمان استوار و اميد راسخی را كه به بازگشت خداوند ما عيسی مسيح داريد، به ياد می‌آوريم. ای برادران عزيز و ای محبوبان خدا، می‌دانيم كه خدا شما را برگزيده است، زيرا زمانی كه پيغام انجيل را به شما اعلام نموديم، آن را كلمات و سخنانی بی‌معنی نپنداشتيد، بلكه با علاقۀ بسيار به آن گوش فرا داديد. آنچه می‌گفتيم، عميقاً در شما اثر می‌گذاشت، زيرا روح‌القدس به شما يقين كامل می‌بخشيد كه سخنان ما راست است؛ رفتار ما نيز شما را از اين امر مطمئن می‌ساخت. در نتيجه، شما از ما و از خداوند پيروی كرديد، و با وجود زحمات شديدی كه به سبب پيغام ما متوجۀ شما شده بود، با شادی كه از روح‌القدس است، پيغام ما را پذيرفتيد. به اين ترتيب، شما برای مسيحيان سراسر «مقدونيه» و «يونان» نمونه شديد. اكنون كلام خداوند بوسيلۀ شما در همه جا پخش شده و به گوش مردم سرزمينهای ديگر نيز رسيده است. هر جا قدم می‌گذاريم، سخن از ايمان حيرت‌انگيز شما به خداست؛ لذا نيازی نيست كه ما ديگر چيزی در اين خصوص بگوييم، زيرا خودشان برای ما بيان می‌كنند كه با آمدن ما نزد شما، چگونه از بت‌پرستی دست كشيديد و به خدا گرويديد، بطوری كه اكنون فقط بندۀ خدای زنده و حقيقی هستيد. درضمن، بازگو می‌كنند كه با چه اشتياقی منتظر بازگشت فرزند خدا يعنی عيسی می‌باشيد، كه خدا او را پس از مرگ زنده كرد. او تنها كسی است كه ما را از مجازات هولناک آخر زمان نجات خواهد داد. برادران عزيز، شما خود می‌دانيد كه آمدن ما نزد شما چقدر مفيد و پرثمر بود. آگاهيد كه پيش از آنكه نزد شما بياييم، در شهر «فيليپی» بسبب اعلام پيغام انجيل، چقدر با ما بدرفتاری كردند و چقدر زحمت ديديم. با اينحال، با وجود دشمنانی كه از هر طرف ما را احاطه كرده بودند، خدا به ما جرأت داد تا با دليری، همان پيغام را به شما نيز برسانيم. پس ملاحظه می‌كنيد كه پيغام انجيل را نه با انگيزه‌های نادرست و مقاصد ناپاک بلكه با سادگی و خلوص نيت به شما رسانديم. در واقع، خدا به ما اعتماد كرده تا بعنوان رسولان او، حقايق انجيل را اعلام نماييم. از اينرو، ذره‌ای نيز پيغام خدا را تغيير نمی‌دهيم، حتی اگر به مذاق مردم سازگار نباشد؛ زيرا ما خدمتگزار خدايی هستيم كه از تمام نيت‌های دلمان باخبر است. خودتان آگاهيد كه ما هرگز سعی نكرديم با چرب‌زبانی، توجه شما را به خود جلب كنيم؛ از روابطمان با شما نيز برای كسب منافع مادی استفاده نكرديم، خدا خودش شاهد است. درضمن، نه از شما و نه از هيچكس ديگر، انتظار احترام و تكريم نداشتيم، گرچه بعنوان رسولان مسيح، اين حق را به گردن شما داشتيم. اما نه فقط از اين حق خود استفاده نكرديم، بلكه مانند يک مادر مهربان از شما مراقبت نموديم. محبت و علاقۀ ما نسبت به شما آنقدر زياد بود كه نه تنها پيغام خدا را، بلكه جانهای خود را نيز در اختيار شما گذاشتيم. برادران عزيز، حتماً به ياد داريد كه با چه زحمتی، شب و روز كار می‌كرديم و برای امرار معاش عرق می‌ريختيم، تا وقتی پيغام انجيل خدا را به شما می‌رسانيم، سربار كسی نباشيم. شما خودتان شاهد هستيد، همچنين خدا نيز، كه رفتار ما با هر يک از شما، پاک و بی‌ريا و بی‌عيب بوده است. حتماً به خاطر داريد كه چگونه مانند يک پدر شما را نصيحت می‌كرديم، و از شما می‌خواستيم كه زندگی و رفتارتان باعث خشنودی خدا گردد، خدايی كه شما را دعوت كرده تا در ملكوت و جلال او سهيم باشيد. همچنين دائماً خدا را شكر می‌كنيم كه وقتی پيغام خدا را به شما اعلام نموديم، آن را سخنان انسانی نپنداشتيد، بلكه گفته‌های ما را بعنوان كلام خدا پذيرفتيد، كه البته همينطور نيز هست. اين پيغام، وقتی به آن ايمان آورديد، زندگی شما را دگرگون كرد؛ و پس از آن، همان رنجها و مشكلاتی كه بر مسيحيان ساكن يهوديه وارد آمد، شما را نيز در برگرفت، زيرا شما از هموطنان خود همان جور و ستمی را ديديد كه ايشان از هموطنان يهودی خود ديدند. ايشان انبيای پيشين و حتی عيسای خداوند را كشتند؛ اكنون نيز بی‌رحمانه ما را آزار می‌دهند. آنان هم با خدا مخالفند، هم با انسان؛ و می‌كوشند ما را از رساندن پيغام خدا به غيريهوديان منع كنند، زيرا می‌ترسند ايشان نيز به نجات دست يابند. به اين ترتيب گناهان اين قوم روزبروز سنگين‌تر می‌شود و سرانجام غضب خدا بر ايشان فرود خواهد آمد. برادران عزيز، پس از آنكه مدتی از شما دور شديم گرچه دلمان هرگز از شما دور نشد بسيار كوشيديم كه بار ديگر شما را ببينيم. به همين منظور بسيار مايل بوديم نزد شما بياييم، و من، پولس، بارها سعی كردم بيايم، اما شيطان مانع شد. زيرا اميد و شادی و افتخار ما در زندگی، فقط شما هستيد. بلی، اين شما هستيد كه به هنگام بازگشت مسيح، در حضور او باعث خوشحالی ما خواهيد شد. شما نشان پيروزی و شادی ما می‌باشيد. سرانجام، چون من ديدم كه بيش از اين تحمل دوری شما را ندارم، تصميم گرفتم در «آتن» تنها بمانم، و «تيموتائوس» را كه برادر و همكار ما در خدمت خداست، نزد شما بفرستم تا ايمانتان را تقويت كند و شما را دلداری دهد، و نگذارد در اثر زحمات دلسرد شويد؛ گرچه می‌دانيد كه اين زحمات، جزئی از نقشۀ خدا برای ما مسيحيان می‌باشد. همان زمان نيز كه نزد شما بوديم، از پيش به شما می‌گفتيم كه سختيهای فراوان به سراغتان خواهد آمد، و همينطور هم شد. همانطور كه گفتم، چون ديگر نمی‌توانستم تحمل كنم كه از شما بی‌خبر باشم، بی‌درنگ تيموتائوس را فرستادم تا از استواری ايمانتان يقين حاصل كند. می‌ترسيدم شيطان شما را در وسوسه و آزمايش انداخته باشد و به اين ترتيب تمام زحماتی كه برای شما كشيده‌ايم، به هدر رفته باشد. اما اكنون كه تيموتائوس از نزد شما بازگشته است، به ما مژده داده كه ايمان و محبت شما به قوت خود باقی است و ما را نيز فراموش نكرده‌ايد، و به همان اندازه كه ما مشتاق ديدار شما هستيم، شما نيز برای ديدن ما اشتياق داريد. بنابراين ای برادران، با وجود تمام مشكلات و زحماتی كه متحمل می‌شويم، خاطرمان با شنيدن اين خبرها آسوده شد، زيرا اطلاع يافتيم كه نسبت به خداوند وفادار مانده‌ايد. تا زمانی كه شما در ايمان به خداوند استوار باشيد، تحمل مشكلات برای ما آسان خواهد بود. حقيقتاً نمی‌دانيم برای وجود شما و اين همه خوشی و شادی كه نصيب ما كرده‌ايد چگونه از خدا تشكر كنيم؟ روز و شب دائماً دعا می‌كنيم و از خدا می‌خواهيم به ما اجازه دهد كه بار ديگر شما را ببينيم تا هر نقصی را كه در ايمانتان وجود دارد، برطرف كنيم. باشد كه پدرمان خدا و خداوندمان عيسی مسيح، بار ديگر ما را به نزد شما بفرستد. خداوند محبت شما را چنان فزونی بخشد كه بتوانيد يكديگر و ديگران را بشدت محبت كنيد، همانگونه كه ما شما را محبت می‌نماييم؛ تا به اين ترتيب، پدرمان خدا دل شما را قوی و بی‌گناه و پاک سازد، تا در آن روز كه خداوند ما عيسی مسيح با مقدسين خود باز می‌گردد، در حضور خدا، مقدس و بی‌عيب بايستيد. برادران عزيز، اجازه بدهيد نكتۀ ديگری نيز اضافه كنم: شما بخوبی می‌دانيد كه چگونه در زندگی خود، خدا را خشنود سازيد، زيرا احكامی را كه از جانب عيسای خداوند به شما داده‌ايم، می‌دانيد. اما به نام عيسای خداوند از شما تقاضا می‌كنم كه در اين خصوص كوشش بيشتری بنماييد. *** زيرا اراده و خواست خدا اينست كه پاک باشيد و از هر نوع فساد جنسی خود را دور نگاه داريد. هر يک از شما بايد بتواند بر بدن خود مسلط باشد و آن را مقدس و قابل احترام نگاه دارد. نگذاريد بدنتان مانند خدانشناسان، اسير شهوات باشد. در ضمن، خواست خدا اينست كه كسی همنوع خود را فريب ندهد و زن او را تصاحب نكند، زيرا همانگونه كه قبلاً به شما گفته‌ام، خدا برای اينگونه اعمال، انسان را مجازات خواهد كرد. زيرا خدا ما را نخوانده است تا ناپاک و شهوت‌ران باشيم، بلكه پاک و مقدس. اگر كسی حاضر نيست مطابق اين احكام زندگی كند، بداند كه با دستورهای انسان مخالفت نمی‌كند بلكه با احكام خدايی كه روح پاكش را به شما عطا كرده است. اما دربارۀ محبت پاک و برادرانه كه بايد در ميان قوم خدا وجود داشته باشد، نيازی نمی‌بينم چيزی بنويسم، زيرا خدا خودش به شما آموخته است كه يكديگر را محبت بنماييد. البته شما محبت خود را به تمام مسيحيان ايالت «مقدونيه» نشان داده‌ايد؛ با وجود اين، ای برادران عزيز، از شما تقاضا می‌كنيم ايشان را بيش از اين محبت كنيد. هدفتان اين باشد كه زندگی آرامی داشته باشيد، و فقط به كارهای خودتان مشغول باشيد و با دستهای خود امرارمعاش كنيد، همانگونه كه قبلاً هم به شما گفته‌ايم. به اين ترتيب، غيرمسيحيان نيز به شما اعتماد كرده، احترام خواهند گذاشت. درضمن، دست نياز بسوی اين و آن دراز نخواهيد كرد. و اينک برادران عزيز، می‌خواهم كه شما از وضعيت ايماندارانی كه می‌ميرند آگاه باشيد، تا وقتی كسی از شما فوت می‌كند، شما نيز مانند آنانی كه اميدی به عالم آينده ندارند، در غم و غصه فرو نرويد. زيرا ما كه ايمان داريم عيسی مرد و پس از مرگ زنده شد، بايد يقين داشته باشيم كه به هنگام بازگشت او، خدا تمام مسيحيانی را كه مرده‌اند، همراه وی به اين جهان باز خواهد آورد. اين را من از جانب خداوند می‌گويم: ما كه هنگام بازگشت مسيح خداوند زنده باشيم، زودتر از مردگان به آسمان نخواهيم رفت. زيرا صدای فرمان الهی و آوای تكان دهندۀ رئيس فرشتگان و نوای شيپور خدا شنيده خواهد شد و ناگاه خود خداوند از آسمان به زمين خواهد آمد. آنگاه پيش از همه، مسيحيانی كه مرده‌اند زنده خواهند شد تا خداوند را ملاقات كنند. سپس، ما كه هنوز زنده‌ايم و روی زمين باقی هستيم، همراه ايشان در ابرها ربوده خواهيم شد تا همگی، خداوند را در هوا ملاقات كنيم و تا ابد با او باشيم. پس با اين سخنان، يكديگر را تشويق كنيد و تسلی دهيد. شايد بپرسيد كه مسيح در چه زمان بازخواهد گشت. برادران عزيز، لازم نيست در اين باره چيزی بنويسم، زيرا شما بخوبی می‌دانيد كه هيچكس زمان بازگشت او را نمی‌داند. «روز خداوند»، همچون دزد شب، بی‌خبر سر می‌رسد. همان وقت كه مردم می‌گويند: «همه جا امن و امان است»، ناگهان مصيبت دامنگيرشان خواهد شد، همانطور كه درد بسراغ زن آبستن می‌آيد؛ آنگاه راه فراری برای آنان وجود نخواهد داشت. اما برادران عزيز، شما در تاريكی گناه و بی‌خبری نيستيد كه وقتی «روز خداوند» سر رسد، غافلگير شويد، مانند كسی كه دزد به او حمله كرده باشد. شما همگی فرزندان نور و روز هستيد، و با تاريكی و شب كاری نداريد. بنابراين، آماده باشيد و مانند ديگران به خواب نرويد. منتظر بازگشت مسيح باشيد و هوشيار بمانيد. شب، وقت خواب و مستی و بی‌خبری است، ولی ما كه در نور زندگی می‌كنيم، بايد هشيار باشيم و زره ايمان و محبت را در بركنيم، و اميد مبارک نجات را همچون كلاهخود بر سر بگذاريم. از ياد نبريم كه خدا ما را برنگزيده تا زير غضب خود قرار دهد، بلكه ما را انتخاب نموده تا بوسيلۀ خداوند ما عيسی مسيح نجات دهد. او جان خود را فدا كرد تا ما بتوانيم تا ابد با او زندگی كنيم، خواه به هنگام بازگشت او زنده باشيم، خواه نباشيم. پس به همين ترتيب، به تشويق و تقويت يكديگر ادامه دهيد. برادران عزيز، خواهش می‌كنم به كشيشان و خادمينی كه در كليسايتان زحمت می‌كشند و شما را راهنمايی می‌نمايند، احترام بگذاريد. بسبب زحماتی كه برای شما می‌كشند، ايشان را با تمام وجود احترام و محبت نماييد. نگذاريد چيزی باعث تيرگی روابطتان با يكديگر گردد. برادران عزيز، اشخاص تنبل و سركش را تأديب كنيد؛ افراد محجوب و ترسو را دلداری دهيد؛ ضعفا را ياری نماييد؛ نسبت به همه، صبر و تحمل را پيشه كنيد. مواظب باشيد بدی را با بدی تلافی نكنيد، بلكه بكوشيد همواره به يكديگر و به تمام مردم خوبی كنيد. هميشه شاد باشيد! پيوسته دعا كنيد! برای هر پيش آمدی خدا را شكر نماييد، زيرا اينست خواست خدا برای شما كه از آن عيسی مسيح هستيد. هيچگاه مانع كار روح خدا نشويد. نبوتها يعنی پيغامهايی را كه خدا به مؤمنين می‌دهد، كوچک و حقير نشماريد، بلكه بدقت به آنها گوش فرا دهيد، و اگر تشخيص داديد كه از جانب خدا هستند، آنها را بپذيريد. خود را از هر نوع بدی دور نگاه داريد. دعا می‌كنم كه خود خدای آرامش، شما را تماماً مقدس سازد. باشد كه روح و جان و بدن شما تا روز بازگشت خداوند ما عيسی مسيح بی‌عيب و استوار بماند. همان خدايی كه شما را خوانده است تا فرزندان او باشيد، طبق وعده‌اش اين را نيز برای شما انجام خواهد داد. برادران عزيز، برای ما دعا كنيد. از جانب من به تمام برادران سلام برسانيد و ايشان را ببوسيد. در نام خداوند از شما می‌خواهم كه اين نامه را برای همۀ مؤمنين بخوانيد. فيض خداوند ما عيسی مسيح با همۀ شما باشد. از طرف پولس، سيلاس و تيموتائوس، به مسيحيان شهر تسالونيكی كه در پناه پدر ما خدا و خداوند ما عيسی مسيح محفوظ هستند. از درگاه پدرمان خدا و خداوندمان عيسی مسيح، طالب رحمت و آرامش برای شما می‌باشيم. برادران عزيز، موظفيم همواره خدا را برای وجود شما شكر نماييم. بلی، شايسته است كه چنين كنيم، زيرا ايمان شما بگونه‌ای چشمگير رشد كرده، و محبت شما نسبت به يكديگر بی‌نهايت عميق شده است. به هر كليسايی كه می‌رويم، به وجود شما افتخار می‌كنيم و برای ايشان بيان می‌نماييم كه چگونه شما با وجود مشكلات طاقت‌فرسا و آزار و اذيتها، شكيبايی و ايمان كامل به خدا را حفظ كرده‌ايد. اين آزارها و ناملايمات نشان می‌دهند كه راه‌های خدا منصفانه و عادلانه است، زيرا او بوسيلۀ اين زحمات و رنجها، از يک طرف شما را برای ملكوت خود آماده می‌كند، و از طرف ديگر تنبيه و مجازات را برای آنانی كه شما را زجر می‌دهند مهيا می‌سازد. بنابراين، به شما كه رنج و آزار می‌بينيد، اعلام می‌دارم كه وقتی عيسای خداوند به ناگاه در ميان شعله‌های آتش و با فرشتگان نيرومند خود از آسمان ظاهر شود، خدا به ما و به شما آسودگی خواهد بخشيد؛ اما آنانی را كه از شناختن خدا و پذيرش خدا و پذيرش نقشۀ نجات او توسط عيسی مسيح سر باز می‌زنند، به كيفر خواهد رسانيد. ايشان به مجازات جاودانی خواهند رسيد، و تا ابد از حضور خداوند دور خواهند ماند و هرگز شكوه و عظمت قدرت او را نخواهند ديد. بلی، اين رويدادها در روز بازگشت او واقع خواهد شد، روزی كه قوم او و مؤمنين او، ستايش و تحسين را نثار او كنند. در آن روز شما نيز در ميان ستايش‌كنندگان او خواهيد بود، زيرا به شهادتی كه ما دربارۀ او داديم، ايمان آورديد. پس ما به دعای خود برای شما ادامه می‌دهيم تا خدا شما را برای خود فرزندانی شايسته بسازد و به آرزوهای نيكی كه داريد، جامۀ عمل بپوشاند، و با قدرت خود اعمال شما را كه از ايمان سرچشمه می‌گيرد، كامل كند. آنگاه مردم با مشاهده اعمال شما، نام خداوند ما عيسی مسيح را ستايش و تمجيد خواهند كرد؛ شما نيز بسبب تعلق به او، عزت و حرمت خواهيد يافت. لطف و فيض خدای ما و خداوند ما عيسی مسيح همۀ اين امتيازات را برای شما فراهم آورده است. اما سخنی نيز دربارۀ بازگشت خداوند ما عيسی مسيح و جمع شدن ما به نزد او بگويم: گويا برخی می‌گويند كه روز بازگشت خداوند فرا رسيده است؛ برادران عزيز، خواهش می‌كنم از شنيدن اينگونه خبرهای نادرست، آرامش خود را از دست ندهيد. حتی اگر بگويند كه در اين زمينه رؤيايی ديده‌اند، يا پيغام خاصی از خدا گرفته‌اند، و يا از من نامه‌ای دريافت كرده‌اند، مطلقاً باور نكنيد. *** بگذاريد هر چه می‌خواهند، بگويند؛ ولی شما فريب سخنان ايشان را نخوريد. اما بدانيد كه تا اين دو رويداد واقع نشود، آن روز نخواهد آمد: نخست، شورشی بر ضد خدا بر پا خواهد شد؛ دوم، آن مرد جهنمی كه عامل اين شورش است، ظهور خواهد كرد. او با هر چه كه مربوط به دين و خدا است، مخالفت خواهد نمود. حتی وارد خانۀ خدا خواهد شد، و در آنجا نشسته، ادعا خواهد كرد كه خداست. آيا به ياد نداريد كه وقتی نزد شما بودم، اينرا می‌گفتم؟ خودتان می‌دانيد چه كسی مانع آمدن اوست؛ زيرا او فقط زمانی می‌تواند ظهور كند كه وقتش رسيده باشد. و اما خرابكاريهايی كه آن شورشگر جهنمی به هنگام ظهورش انجام خواهد داد، از هم اكنون آغاز شده است؛ ولی خود او زمانی ظاهر خواهد شد كه آن كسی كه مانع اوست، از سر راه كنار برود. آنگاه آن مرد خبيث ظهور خواهد كرد. اما خداوند ما عيسی به هنگام بازگشت خود، او را با نَفَس دهان خويش هلاک كرده، با حضور خود نابود خواهد ساخت. اين مرد خبيث بوسيلۀ قدرت شيطان ظهور خواهد كرد و آلت دست او خواهد بود؛ او با كارهای عجيب و حيرت‌انگيز خود همه را فريب داده، معجزات بزرگ انجام خواهد داد. كسانی كه فريب او را می‌خورند، آنانی هستند كه راه راست را رد كرده و راه جهنم را در پيش گرفته‌اند. ايشان حقيقت را دوست ندارند و آن را نمی‌پذيرند تا نجات يابند. از اينرو، خدا اجازه خواهد داد تا با تمام وجود، اين دروغها را باور كنند. در نتيجه، تمام كسانی كه دروغ را پذيرفتند و راستی را رد نمودند و از گناه لذت برده، شاد شدند، بحق محكوم خواهند شد. اما ای برادران و ای محبوبان خدا، ما بايد هميشه برای وجود شما خدا را شكر كنيم، زيرا خدا از همان ابتدا شما را برگزيد تا نجات بخشد و بوسيلۀ قدرت روح پاكش و ايمانتان به راستی، شما را پاک سازد. به همين منظور، او مژدۀ نجات را بوسيلۀ ما به شما رساند و از طريق ما، شما را دعوت كرد تا در جلال خداوند ما عيسی مسيح شريک گرديد. پس ای برادران عزيز، با توجه به اين مطالب، استوار باشيد و به حقايقی كه حضوراً و يا توسط نامه‌هايمان به شما آموختيم، محكم بچسبيد. خود خداوند ما عيسی مسيح و پدر ما خدا، كه ما را محبت نمود و از روی لطف بی‌پايان خويش، تسلی و اميد جاودانی به ما بخشيد، دلهای شما را تسلی عطا كند و شما را نيرو بخشد تا همواره كردار و گفتارتان نيک باشد. ای برادران، در خاتمه خواهش می‌كنم برای ما دعا كنيد. نخست دعا كنيد كه پيغام خداوند، در هر جا كه اعلام می‌شود، بدون مانع بسرعت پخش شود و باعث نجات مردم گردد، همانطور كه سبب نجات شما نيز شد. همچنين، دعا كنيد تا از چنگ مردم بدكار و خدانشناس رهايی يابيم، زيرا همۀ مردم دوستدار خدا نيستند. اما خداوند وفادار است و شما را تقويت خواهد نمود و در برابر هر نوع حملۀ شيطان، از شما محافظت خواهد كرد. خداوند ما را مطمئن ساخته كه هر چه به شما آموخته‌ايم، انجام می‌دهيد و خواهيد داد. خداوند ياری فرمايد تا محبت خدا و صبر مسيح را عميقتر درک كنيد. و اكنون برادران عزيز، به حكمی كه به نام خداوند ما عيسی مسيح و با قدرت او صادر می‌كنيم، توجه كنيد: از هر مسيحی تنبل كه اوقات خود را به بيكاری می‌گذراند، و نمی‌خواهد مطابق الگويی كه ارائه داديم كار كند، دوری نماييد. زيرا شما خوب می‌دانيد كه چه درسی بايد از ما بگيريد: شما هرگز نديديد كه ما در ميان شما بيكار بگرديم. نان هيچكس را مفت نخورديم، بلكه روز و شب كار كرديم و عرق ريختيم تا بتوانيم لقمه نانی بدست آورده، سربار شما نباشيم؛ نه به اين دليل كه حق نداشتيم از شما تقاضای خوراک بكنيم، بلكه می‌خواستيم الگويی به شما بدهيم و نشان دهيم كه برای امرار معاش بايد كار كرد. همان موقع نيز كه آنجا نزد شما بوديم، حكم كرديم كه: «هركس نمی‌خواهد كار كند، حق ندارد خوراک بخورد.» با اينحال باز می‌شنويم كه در ميان شما بعضی تنبلی می كنند و نمی‌خواهند تن به كار بدهند؛ در ضمن وقت شما را نيز با بدگويی دربارۀ ديگران، تلف می‌كنند. به نام عيسی مسيح خداوند به اين قبيل اشخاص نصيحت می‌كنيم و دستور می‌دهيم كه به زندگی خود نظم و آرامش ببخشند و به كار و كوشش بپردازند تا نانی بدست آورند. به بقيۀ شما نيز ای برادران عزيز، می‌گويم كه هيچگاه از نيكی كردن خسته نشويد. اما اگر كسی هست كه نمی‌خواهد از دستورات ما در اين نامه اطاعت كند، مراقب او باشيد و با او معاشرت نكنيد تا از عمل خويش شرمنده شود. اما به چشم دشمن به او نگاه نكنيد، بلكه مانند برادری كه احتياج به نصيحت دارد، او را هوشيار سازيد. خود خداوند كه سرچشمۀ آرامش است، به شما در هر وضعی كه هستيد، پيوسته آرامش عطا فرمايد. خداوند با همۀ شما باشد. اينک من، پولس اين سلام و درود را مانند ساير نامه‌هايم، به دست خودم می‌نويسم، تا بدانيد كه اين نامه از طرف من است. اين هم خط من: فيض خداوند ما عيسی مسيح بر همۀ شما باشد. از طرف من، پولس، رسول و فرستادۀ عيسی مسيح كه طبق حكم نجات دهندۀ ما خدا و خداوند و اميدمان عيسی مسيح، برای اين خدمت تعيين شده‌ام، به فرزند حقيقی‌ام در ايمان، تيموتائوس. از درگاه پدرمان خدا و خداوندمان عيسی مسيح، طالب فيض و رحمت و آرامش برای تو هستم. همانطور كه هنگام عزيمت به «مقدونيه» خواهش كردم، همچنان از تو می‌خواهم كه در «اَفَسُس» بمانی و از تعاليم غلطی كه بعضی‌ها می‌دهند، جلوگيری كنی، و اجازه ندهی كه مردم به داستانها و افسانه‌ها روی آورند و يا خود را با شجره‌نامه‌های طولانی و بی‌پايان مشغول سازند. اينگونه مسايل، جز ايجاد بحث‌های بی‌ثمر، نتيجۀ ديگری ندارند. اين عقايد و بحث‌های پوچ مانع نقشۀ الهی كه بوسيلۀ ايمان آشكار می‌شود، می‌گردد. *** اما منظور من از اين حكم اينست كه مسيحيان آنجا، از محبتی لبريز شوند كه از دلی پاک و انگيزه‌ای درست و ايمانی اصيل سرچشمه می‌گيرد. اما اين قبيل افراد، اصلاً توجهی به اين امور روحانی ندارند و فقط در پی ايجاد بحث و جدل هستند؛ دلشان می‌خواهد معلم احكام و شريعت شوند، در حاليكه كوچكترين دركی از مفهوم واقعی آن ندارند. البته شريعت و احكام مذهبی خوب است، بشرطی كه بطرز صحيح و آنگونه كه خدا در نظر دارد، بكار رود. اما بهرحال اين احكام به ما كه بوسيلۀ خدا نجات يافته‌ايم مربوط نمی‌شود، بلكه برای قانون‌شكنان، جنايتكاران، خدانشناسان، گناهكاران و بی‌دينان است؛ برای آنانی است كه پدر و مادر خود را مورد ضرب و شتم قرار می‌دهند و يا آدم می‌كشند. بلی، اين احكام داده شد تا نشان دهد كه مرتكبين اين اعمال، جزو گناهكارانند، يعنی زناكاران، همجنس‌بازان، آدم دزدان، دروغگويان و تمام كسانی كه مرتكب اعمالی برخلاف تعليم صحيح می‌گردند، تعليمی كه مطابق انجيل پرجلال خدای متبارک است، و من نيز برای اعلام آن تعيين شده‌ام. بنابراين، خداوندمان عيسی مسيح را شكر می‌گويم كه قدرت انجام اين خدمت را به من داد، و مرا لايق شمرد و به اين خدمت گمارد. گرچه قبلاً به مسيح كفر می‌گفتم و مسيحيان را تعقيب می‌كردم و آزار و شكنجه می‌دادم، اما خدا بر من رحم فرمود، زيرا نمی‌دانستم چه می‌كنم و هنوز مسيح را نشناخته بودم. وه كه خداوند ما چه مهربان و پر محبت است! او نشان داد كه چگونه به او ايمان بياورم و از محبت مسيح عيسی لبريز شوم. اين حقيقت چقدر عالی است و چقدر آرزو دارم همه آن را بپذيرند كه عيسی مسيح به جهان آمد تا گناهكاران را نجات بخشد. من خود، بزرگترين گناهكاران هستم، اما خدا بر من رحم كرد، تا به اين ترتيب عيسی مسيح بتواند مرا بعنوان نمونه‌ای برای ديگران بكار ببرد و نشان دهد كه حتی نسبت به بدترين گناهكاران صبور است، تا ديگران نيز دريابند كه می‌توانند زندگی جاويد داشته باشند. پس تا زنده‌ام می‌گويم جلال و حرمت شايستۀ خدايی است كه پادشاه تمام دورانهاست. او ناديدنی و غيرفانی است. تنها او خداست، و اوست دانای كل. آمين! و حال، پسرم، «تيموتائوس»، حكمی كه به تو می‌دهم اينست: برای خداوند خوب بجنگ، همانگونه كه خداوند قبلاً توسط نبوتها و پيغامها اين را در مورد تو فرموده بود. به ايمانی كه به مسيح داری محكم بچسب و وجدان خود را پاک نگاه دار و مطابق ندای آن عمل كن. زيرا بعضی از ندای وجدان خود سرپيچی كرده، به انجام كارهايی دست زدند كه می‌دانستند درست نيست. به همين علت، بعد از مدتی مخالفت با خدا، ايمان خود را به مسيح از دست دادند. «هيمينائوس» و «اسكندر»، دو نمونه از اين قبيل افراد می‌باشند. ايشان را در چنگ شيطان رها كردم تا تنبيه شوند و درس عبرت گيرند و ديگر باعث رسوايی نام مسيح نگردند. چند نكتۀ مهم را نيز مورد تأكيد قرار می‌دهم: برای همۀ مردم دعا كن؛ از خدا درخواست كن كه بر آنان رحم كند؛ و بسبب آنچه كه برای ايشان انجام خواهد داد، او را شكر كن. همچنين، برای رهبران و مقامات مملكت به پيشگاه خداوند دعا كن تا بتوانيم در صلح و آرامش بسر بريم و زندگی خداپسندانه و پاک و شايسته‌ای داشته باشيم. دعا كردن برای ديگران، كاری است كه نجات‌دهندۀ ما خدا را خشنود می‌سازد، زيرا او مشتاق است كه همۀ مردم نجات يابند و به اين حقيقت پی ببرند كه خدا واحد است، و ميان خدا و مردم، انسانی وجود دارد به نام عيسی مسيح كه جان خود را فدای تمام بشريت كرد تا با اين كار، خدا و انسان را با يكديگر آشتی دهد. اين پيغامی است كه خدا در زمان مناسب به جهانيان داد؛ *** و در نهايت راستی اعلام می‌كنم كه من بعنوان رسول خدا انتخاب شده‌ام تا اين حقيقت را به غيريهوديان برسانم و به ايشان تعليم دهم كه چگونه خدا انسان را از راه ايمان نجات می‌بخشد. بنابراين، می‌خواهم كه مردان در هر جا، آزاد از گناه و خشم و نفرت، دستهای پاک خود را بلند كرده، به درگاه خدا دعا كنند. زنان نيز بايد در طرز پوشاک و آرايش خود باوقار باشند. زنان مسيحی بايد برای نيكوكاری و اخلاق خوب خود مورد توجه قرار گيرند، نه برای آرايش مو و يا آراستن خود به زيور آلات و لباس‌های پرزرق و برق. *** زنان بايد در سكوت و با اطاعت كامل به فراگيری مسايل روحانی بپردازند. اجازه نمی‌دهم زنان به مردان چيزی ياد دهند و يا بر آنان مسلط شوند. زنان بايد در جلسات كليسايی ساكت باشند. علت اين امر آنست كه خدا نخست «آدم» را آفريد و بعد «حوّا» را. و اين آدم نبود كه فريب شيطان را خورد، بلكه حوّا فريب خورد و گناه كرد. از اين جهت، خدا زنان را به درد زايمان دچار ساخت؛ اما اگر به او ايمان آورند و زندگی آرام و با محبت و پاكی را در پيش گيرند، روح ايشان را نجات خواهد داد. اين گفته صحيح است كه اگر كسی مشتاق است كشيش شود، در آرزوی كار خوبی است. اما كشيش بايد شخص نيک و درستی باشد تا كسی نتواند عيبی در او بيابد. او بايد شوهر وفادار يک زن باشد؛ خويشتندار بوده، عاقلانه فكر كند؛ منظم و خوش رفتار باشد؛ درِ خانه‌اش بايد به روی مهمان باز باشد و مشتاق تعليم كلام خدا باشد. او نبايد مشروبخوار و تندخو و اهل دعوا باشد بلكه ملايم و مهربان؛ پول دوست نيز نباشد. بايد سرپرست خوبی برای خانواده‌اش باشد و فرزندانش را طوری تربيت كند كه در كمال احترام از او اطاعت نمايند، زيرا اگر كسی نتواند خانوادۀ خود را اداره كند، چگونه خواهد توانست كليسا را اداره و خدمت نمايد؟ كشيش نبايد تازه ايمان باشد، زيرا ممكن است از اينكه اينقدر زود به اين مقام گمارده شده، دچار غرور گردد؛ غرور نيز نخستين گام بسوی سقوط است، همانطور كه شيطان نيز از همين راه سقوط كرد. كشيش در خارج كليسا، در ميان مردم غيرمسيحی نيز بايد شهرت خوب داشته باشد، تا شيطان نتواند او را بوسيلۀ اتهامات گوناگون به دام بيندازد، و دست و پای او را برای خدمت به اعضای كليسا ببندد. شماسان كه دستياران كشيش كليسا هستند، بايد مانند او اشخاصی محترم باشند. ايشان نبايد دورو، مشروبخوار و يا پول دوست باشند؛ بلكه بايد با تمام وجود، مسيح را كه منبع مخفی ايمانشان است، پيروی كنند. اما پيش از آنكه كسی را به مقام شماسی بگماری، اول وظايف ديگری در كليسا به او محول كن، تا خصوصيات و توانايی‌های او را بيازمايی. اگر از عهدۀ وظايفش بخوبی برآمد، آنگاه او را به شماسی منصوب كن. همسران شماسان نيز بايد محترم و باوقار باشند و دربارۀ ديگران بدگويی نكنند، بلكه خويشتندار و قابل اعتماد باشند. شماس بايد فقط يک زن داشته باشد و نسبت به او وفادار بوده، سرپرست خوبی برای خانوادۀ خود باشد. شماسانی كه خوب خدمت كنند، اجر خوبی بدست خواهند آورد، زيرا هم مورد احترام مردم خواهند بود و هم ايمان و اعتمادشان به مسيح نيرومندتر خواهد گرديد. با اينكه اميدوارم بزودی نزد تو بيايم، اما اين نكات را می‌نويسم، تا اگر آمدنم به تأخير افتاد، بدانی چه نوع افرادی را برای خدمت به كليسای خدای زنده انتخاب كنی، كليسايی كه خانۀ خدا و ستون و پايۀ حقيقت است. واقعاً كه خداپسندانه زندگی كردن، كار آسانی نيست. اما به كمک مسيح اين امر امكان‌پذير است، زيرا او مانند يک انسان به دنيا آمد، و ثابت كرد كه روحی پاک و بی‌گناه دارد؛ فرشتگان او را خدمت كردند؛ و مژدۀ آمدن او در ميان ملتها اعلام شد؛ مردم همه جا به او ايمان آوردند؛ و او بار ديگر به جلال و شكوه خود در آسمان بازگشت. اما روح‌القدس صريحاً می‌فرمايد كه در زمانهای آخر، برخی در كليسا از پيروی مسيح رويگردان شده، بدنبال معلمينی خواهند رفت كه از شيطان الهام می‌گيرند. اين معلم‌نماها با بی‌پروايی دروغ خواهند گفت و آنقدر آنها را تكرار خواهند كرد كه ديگر وجدانشان آنها را معذب نخواهد ساخت. بعنوان مثال خواهند گفت كه ازدواج كردن و گوشت خوردن كار اشتباهی است؛ درحاليكه می‌دانيم خدا اين چيزها را عنايت فرموده تا ايماندارانی كه پيرو حقيقتند، با شكرگزاری از آنها بهره‌مند شوند. هر چه كه خدا آفريده، خوب است و بايد با شادی از آنها استفاده كنيم. البته بايد برای آنها از خدا شكرگزاری نمود، و طلب بركت كرد، زيرا خوراک با دعا و كلام خدا پاک می‌شود. اگر اين امور را به ديگران تعليم دهی، خادمی شايسته برای عيسی مسيح خواهی بود، كه از ايمان و تعليم صحيح بهره گرفته است، تعليمی كه آن را پيروی كرده‌ای. وقت خود را با بحث دربارۀ عقايد پوچ و افسانه‌های احمقانه تلف نكن، بلكه بكوش و تمرين كن تا زندگی خداپسندانه‌ای داشته باشی. تمرين و ورزش بدنی مفيد است، اما ورزش روحانی بسيار مفيدتر از آن است و تو را برای هر كاری آماده می‌سازد. پس به تمرينات روحانی بپرداز تا مسيحی بهتری باشی، چون اين تمرينات نه فقط برای اين دنيا مفيد است، بلكه برای عالم آينده نيز. حقيقت همين است و همه بايد آن را بپذيرند. ما سخت تلاش می‌كنيم و زحمت می‌كشيم تا مردم به اين حقيقت ايمان بياورند، زيرا اميد ما به خدای زنده است كه نجات دهندۀ همه می‌باشد، خصوصاً آنانی كه راه نجات او را پذيرفته‌اند. اين نكات را تعليم بده و يقين حاصل كن كه همه آنها را آموخته‌اند. اجازه نده كسی تو را بدليل جوانی‌ات حقير بشمارد، بلكه بكوش تا سخن گفتن و شيوۀ زندگی‌ات، و همچنين محبت و ايمان و پاكی‌ات، برای ايمانداران نمونه باشد. تا زمان آمدن من، به خواندن و تشريح كتاب مقدس برای ايمانداران مشغول باش و برای ايشان كلام خدا را موعظه كن. زمانی كه كشيشان كليسا بر سر تو دست گذاشتند، خدا از طريق پيامها و نبوتها، عطايای خاصی به تو بخشيد؛ از اين عطايا به بهترين نحو استفاده كن، و آنها را در خدمت خدا بكار ببر تا همه متوجۀ ترقی و پيشرفت تو شوند. بدقت مراقب زندگی و تعاليمی كه می‌دهی باش، و آنچه را كه راست و درست است انجام بده، تا خدا تو را بركت دهد و برای كمک به ديگران بكار برد. مرد سالخورده را هرگز با خشونت سرزنش نكن، بلكه او را همچون پدر خود با احترام نصيحت نما. با جوانان مثل برادران خود، با محبت سخن بگو. با زنان پير مانند مادر خود و با دختران جوان همچون خواهران خود رفتار كن و افكارت درباره ايشان هميشه پاک باشد. كليسا بايد از بيوه‌زنان مراقبت و نگهداری كند، البته اگر كسی را نداشته باشند كه از ايشان مراقبت نمايد. اما اگر فرزندان يا نوه‌هايی دارند، ايشان بايد از آنان نگهداری بعمل آورند، و بياموزند كه نيكوكاری را از خانه شروع كنند و اول از همه، دِين خود را به والدين و اجداد خود ادا نمايند. اين چيزی است كه خدا را خشنود و راضی می‌سازد. كليسا بايد از بيوه زنانی نگهداری كند كه فقير و بيكس هستند و چشم اميدشان به خداست و وقتشان را بيشتر در دعا صرف می‌كنند؛ اما بيوه‌هايی كه بيكار می‌گردند و بدگويی می‌كنند و در پی خوشگذرانی هستند، روح خود را بسوی هلاكت سوق می‌دهند. اين بايد جزو مقررات كليسای شما باشد، تا اعضا بدانند چه كاری درست است و آن را انجام دهند. اما اگر كسی به احتياجات خويشان و بخصوص اعضای خانوادۀ خود بی‌توجه باشد، اجازه ندارد خود را مسيحی بخواند؛ چنين شخص از يک كافر هم پست‌تر است. زنان بيوه‌ای كه بيش از 60 سال سن دارند و بيش از يک بار ازدواج نكرده‌اند، بايد نامشان در فهرست بيوه‌زنان كليسا ثبت گردد. اينگونه بيوه‌زنان بايد به نيكوكاری معروف بوده، فرزندان خود را بخوبی تربيت كرده باشند؛ بايد نسبت به غريبان مهمان‌نواز بوده، به ايمانداران نيز خدمت كرده باشند و دردمندان و محتاجان را ياری داده و همواره نيكوكار بوده باشند. بيوه‌های جوانتر را جزو اين گروه نپذير، چون پس از مدتی ممكن است اميال و غرايز بر ايشان چيره شود و خواهان ازدواج مجدد گردند؛ به اين ترتيب، بسبب شكستن پيمان اولشان با مسيح، مورد محكوميت قرار می‌گيرند. از اين گذشته، بيوۀ جوان ممكن است به بيكاری و تنبلی عادت كند، و خانه به خانه بگردد و در مورد اين و آن به بدگويی بپردازد و در كار ديگران فضولی كرده، بيهوده‌گويی نمايد. پس به نظر من، بهتر است كه بيوه‌های جوان ازدواج كنند و بچه‌دار شوند و به خانه‌داری بپردازند، تا كسی نتواند از كليسا عيب و ايرادی بگيرد. زيرا اينطور كه پيداست، عده‌ای از بيوه‌ها از كليسا روگردان شده، شيطان را پيروی می‌كنند. بار ديگر يادآوری می‌كنم كه خويشان هر بيوه‌زن بايد خرج او را بدهند و اين بار را بر دوش كليسا ننهند، تا كليسا بتواند از بيوه‌زنانی نگهداری كند كه هيچكس را ندارند. كشيشانی كه امور كليسا را خوب اداره می‌كنند، بايد هم حقوق خوبی دريافت كنند و هم مورد تشويق قرار گيرند، بخصوص آنانی كه در كار موعظه و تعليم كلام خدا، زحمت می‌كشند. زيرا كتاب آسمانی می‌فرمايد: «دهان گاوی را كه خرمن می‌كوبد، نبند و بگذار به هنگام كار، از خرمنت بخورد.» در جای ديگر نيز می‌فرمايد: «كسی كه كار می‌كند، بايد حقش را بگيرد.» اگر بر يكی از كشيشان اتهامی وارد شود، نپذير مگر آنكه دو يا سه نفر شاهد، آن را تأييد كنند. اگر ثابت شد كه گناه كرده است، بايد او را در حضور همه توبيخ كنی تا برای ديگران درس عبرتی باشد. در حضور خدا و عيسی مسيح و فرشتگان مقدس، تو را مكلف می‌سازم كه اين دستورالعمل را حتی در مورد كشيشی كه بهترين دوست توست اجرا كنی. رفتارت با همه يكسان باشد و از كسی طرفداری نكن. در انتصاب كشيش عجله بخرج نده، چون ممكن است او گناهی كرده باشد، و تو با اين كارت گناه او را تأييد كنی. مواظب باش كه خود را پاک و مقدس نگاه داری. خوبست كه بجز آب، گاهی نيز برای ناراحتی معده‌ات، كمی شراب بنوشی، زيرا اغلب بيمار می‌شوی. برخی از مردم و حتی بعضی از كشيشان زندگی گناه‌آلودی دارند و همه از آن مطلع هستند. در اين مورد بايد اقدام شديدی بعمل آوری. اما در مورد كسانی كه گناهانشان آشكار نيست، بايد منتظر روز داوری شد تا حقايق آشكار گردد. به همين ترتيب، خدمات و اعمال نيک و شريف برخی از كشيشان، بر همه واضح است. اما خدمات برخی ديگر، بتدريج بر همه آشكار خواهد شد. آندسته از مسيحيانی كه غلام هستند، بايد برای ارباب خود خوب كار كنند و به او احترام بگذارند تا نگويند كه مسيحيان كاركنان خوبی نيستند. نگذاريد از اين راه، نام خدا و تعاليم مسيحی مورد اهانت قرار گيرد. اگر ارباب هم مسيحی باشد، نبايد از او سوءاستفاده نمايند و از زير كار شانه خالی كنند، بلكه برعكس بايد بهتر كار كنند، چون به يک برادر مسيحی خدمت می‌كنند. عده‌ای ممكن است اين تعليمات را نپذيرند. اما اينها تعليم درست و كامل خداوند ما عيسی مسيح بوده و اصول زندگی خداپسندانه می‌باشد. پس هر كه بگونه‌ای ديگر تعليم دهد، در غرور و نادانی گرفتار است. چنين شخصی با مفهوم سخنان مسيح بازی می‌كند و بحثهايی را پيش می‌كشد كه نتيجه‌اش حسادت، خشم، ناسزا، توهين و بدگمانی است. *** كسانی كه اين بحثها را بوجود می‌آورند، عقلشان در اثر گناه از كار افتاده و سخنانشان از حقيقت بدور است. دين برای آنان وسيله‌ای است برای ثروتمند شدن و بس. از اينگونه اشخاص دوری كن! اما ثروتمند واقعی كسی است كه در زندگی خداپسندانۀ خود، به آنچه دارد قانع و خرسند است. ما چيزی با خود به اين دنيا نياورده‌ايم و چيزی نيز نخواهيم برد. پس اگر خوراک و پوشاک كافی داريم، بايد راضی باشيم، حتی اگر ثروتی هم نداشته باشيم؛ زيرا آنانی كه بدنبال ثروت‌اندوزی می‌دوند، دير يا زود دست به كارهای نادرست می‌زنند؛ اين كارها به خود ايشان صدمه زده، فكرشان را فاسد می‌كند و سرانجام ايشان را راهی جهنم خواهد ساخت. عشق به ثروت، نخستين قدم بسوی ساير گناهان است. بعضی حتی برای پول، از خدا روگردان شده و خود را گرفتار انواع دردها كرده‌اند. ای تيموتائوس، تو مرد خدايی! از اين اعمال زشت بگريز، و راستی و تقوا را پيشۀ خود ساز؛ به خدا اعتماد كن؛ انسانها را محبت نما؛ صبور و مهربان باش. برای خدا خوب بجنگ. زندگی جاويد را كه خدا به تو عطا كرده است، محكم نگاه دار؛ تو خود نيز در حضور شاهدان بسيار، بروشنی وفاداری خود را به خدا اعتراف كردی. در حضور خدايی كه به همه زندگی می‌بخشد، و در حضور مسيح عيسی كه با دليری در برابر «پنطيوس پيلاطوس» شهادت داد، مؤكداً از تو می‌خواهم كه تمامی اوامر خدا را انجام دهی، تا كسی نتواند از حال تا بازگشت خداوند ما عيسی مسيح، عيبی در تو بيابد؛ زيرا خدای متبارک و قادر كل و واحد، شاه شاهان و سَرور سَروران، در زمان معين مسيح را خواهد فرستاد. او خدايی است كه هرگز نمی‌ميرد و ساكن در نوری است كه كسی نمی‌تواند به آن نزديک شود. هيچ بشری او را نديده و نخواهد ديد. عزت و قدرت و سلطنت تا به ابد از آن او باد. آمين. به كسانی كه در اين دنيا ثروتی دارند بگو كه مغرور نشوند و به آن اميد نبندند چون دير يا زود از بين خواهد رفت، بلكه به خدا اميد ببندند كه هر چه لازم داريم سخاوتمندانه به ما عطا می‌كند تا از آنها لذت ببريم. به ايشان بگو دارايی خود را در راه خير صرف كنند و در نيكوكاری ثروتمند باشند؛ با شادی به محتاجان كمک نمايند، و هميشه آماده باشند تا از ثروتی كه خدا به ايشان عطا كرده است، به ديگران نفعی برسانند. با اين اعمال نيک، ايشان گنجی واقعی برای خود در آسمان ذخيره می‌كنند. اين مطمئن‌ترين سرمايه‌گذاری برای بدست آوردن زندگی جاويد است؛ از اين گذشته، زندگی پرثمری نيز در اين دنيا خواهند داشت. ای تيموتائوس، آنچه كه به تو به امانت سپرده شده، حفظ كن. خود را درگير بحث‌های بيهوده نكن، بخصوص با كسانی كه دم از علم و دانش می‌زنند. اينان دروغ می‌گويند و دانشی ندارند، چون سخنانشان باطل و برضد خداست. بعضی از اين قبيل افراد، در اثر همين بحث‌ها، ايمانشان را از دست داده‌اند. فيض خداوند با تو باد. از طرف من، پولس، كه طبق درخواست خدا فرستادۀ عيسی مسيح هستم، و مأموريت يافته‌ام كه اين وعدۀ خدا را در همه جا اعلام كنم كه هر كه به مسيح ايمان آورد، زندگی جاويد خواهد يافت؛ به فرزند عزيزم تيموتائوس. از درگاه خدای پدر و خداوندمان عيسی مسيح، طالب فيض و رحمت و آرامش برای تو می‌باشم. چقدر خدا را برای وجود تو شكر می‌كنم! هر روز برايت دعا می‌كنم و بسياری از شبها تا دير وقت به خدای خود التماس می‌كنم كه تو را مورد لطف بی‌پايان خود قرار دهد. او خدای اجداد من و خدای من است، و تنها آرزويم در زندگی اينست كه رضايت او را فراهم سازم. نمی‌دانی چقدر مشتاق ديدارت هستم و تا چه حد از ديدن مجدد تو شاد خواهم شد، زيرا هميشه اشكهايی را كه به هنگام وداع می‌ريختی، بياد دارم. هيچگاه از ياد نمی‌برم چه ايمان خالصی به خداوند داشتی، درست مانند مادرت «اِفنيک» و مادر بزرگت «لوئيز»؛ و اطمينان دارم كه حالا نيز ايمانت به همان اندازه مستحكم است. به همين جهت، می‌خواهم يادآوری كنم كه آن عطای الهی را كه در توست شعله‌ور سازی، همان عطايی كه خدا به هنگام دعا و قرار گرفتن دستهای من بر سر تو، در وجود تو قرار داد. زيرا آن روحی كه خدا به ما داده است، در ما ترس بوجود نمی‌آورد، بلكه ما را سرشار از محبت و قدرت می‌سازد و ما را ياری می‌دهد تا بتوانيم خود را تحت انضباط قرار دهيم. اگر اين عطای الهی را در وجودت شعله‌ور نگاه داری، هرگز بيم نخواهی داشت از اينكه به مردم اعلام كنی كه مسيح نجات دهندۀ همه است؛ در ضمن، شرمگين نخواهی شد كه از من بعنوان دوست خود ياد كنی، دوستی كه بخاطر مسيح در زندان است. بلكه برعكس، خودت نيز حاضر خواهی بود بخاطر انجيل مسيح همراه من رنج و زحمت بكشی، و خدا تو را در اين زحمات تقويت خواهد نمود. اين خداست كه ما را نجات داد و برای خدمت خود برگزيد، نه بدليل لياقت ما، بلكه بسبب اينكه پيش از آفرينش جهان اراده فرموده بود لطف و محبت خود را بوسيلۀ عيسی مسيح به ما نشان دهد. و حال، با ظهور نجات دهندۀ‌مان عيسی مسيح، ارادۀ او آشكار شده است؛ او قدرت مرگ را درهم شكست، و به ما راه ورود به زندگی جاويد را نشان داد كه همانا ايمان آوردن به پيغام انجيل اوست؛ و برای اعلام و تعليم همين پيغام است كه خدا مرا برگزيده تا رسول و فرستادۀ او در ميان غيريهوديان باشم. به همين دليل است كه در اين زندان متحمل زحمات هستم، اما شرمگين نيستم زيرا می‌دانم به چه كسی ايمان آورده‌ام و يقين دارم كه او می‌تواند امانتی را كه به او سپرده‌ام، تا روز بازگشت خود محفوظ نگاه دارد. به سخنان و تعاليم صحيحی كه از من شنيدی، محكم بچسب و از آنها سرمشق بگير، بخصوص از ايمان و محبتی كه عيسی مسيح عطا می‌كند. آن امانت نيكو، يعنی عطای الهی را به كمک روح‌القدس كه در وجود تو ساكن است، حفظ كن. همانطور كه می‌دانی، تمام مسيحيانی كه از ايالت «آسيا» به اينجا آمده بودند، مرا به حال خود گذاشته و رفته‌اند؛ حتی «فيجلوس» و «هرموجنس» نيز مرا ترک گفته‌اند. خداوند «اُنيسيفوروس» و خانوادۀ او را مورد لطف و رحمت خود قرار دهد، زيرا بارها به ديدن من آمد و باعث دلگرمی و شادی من گرديد. او هيچگاه از زندانی بودن من عار نداشت، بلكه به محض رسيدن به روم، همه جا بدنبال من گشت تا اينكه مرا پيدا كرد. خداوند در روز بازگشت مسيح بر او رحمت فرمايد. تو خودت بخوبی آگاهی كه اين مرد در «اَفَسُس» نيز چقدر به من خدمت كرد. ای پسرم، تيموتائوس، خود را با آن قدرتی كه عيسی مسيح می‌بخشد، تقويت نما. تعاليمی را كه در حضور جمع از من شنيده‌ای، به افراد قابل اعتماد بسپار تا ايشان نيز بتوانند آنها را به ديگران تعليم دهند. همچون سرباز فداكار عيسی مسيح، به سهم خود در زحمات شريک باش. در مقام سرباز مسيح، خود را درگير امور دنيوی نكن تا بتوانی فرمانده‌ات را راضی نگاه داری. ورزشكاری كه می‌خواهد برندۀ جايزه شود، بايد تمام مقررات مسابقه را رعايت كند؛ تو نيز برای موفقيت در خدمتت، بايد از تمام دستورات خداوند اطاعت كنی. كشاورزی كه می‌خواهد از محصولش استفادۀ فراوان ببرد، سخت كار می‌كند و زحمت می‌كشد؛ تو نيز چنين كن. دربارۀ اين سه مثالی كه آوردم، خوب فكر كن. خداوند به تو كمک كند تا بدانی به چه ترتيب از آنها سرمشق بگيری. هيچگاه اين حقيقت را از ياد نبر كه عيسی مسيح از لحاظ جسمانی، از نسل داود بدنيا آمد و پس از مرگ، بار ديگر زنده شد. اين همان پيغام انجيل است كه من اعلام می‌كنم، و بسبب اين كار، در زحمت افتاده‌ام و مانند يک خطاكار در زندان بسر می‌برم. گرچه مرا به زنجير كشيده‌اند، اما كلام خدا را نمی‌توان به زنجير كشيد؛ كلام خدا همه جا پخش می‌شود. اما من حاضرم در راه برگزيدگان خدا بيش از اينها زحمت ببينم تا ايشان نيز نجات و جلال جاودانی را از عيسی مسيح بيابند. اگر بخاطر مسيح زحمت ببينيم و در راه او كشته شويم، در آسمان زندگی را با او از سر خواهيم گرفت. اين واقعيت مرا تقويت و تسلی می‌بخشد. اگر فكر می‌كنيم كه در اين دنيا، خدمت كردن به او بسيار دشوار است، خوب است به ياد آوريم كه روزی فرا خواهد رسيد كه در كنار او خواهيم نشست و با او سلطنت خواهيم نمود. اما اگر در زير بار زحمات دلسرد شويم و از خدمت خداوند دست بكشيم و از مسيح روگردان شويم، او نيز از ما روگردان خواهد شد. حتی وقتی ضعيف می‌شويم و ايمان و وفاداری‌مان نسبت به مسيح سست می‌گردد، او نسبت به ما وفادار می‌ماند و به كمک ما می‌شتابد، زيرا نمی‌تواند ما را كه جزئی از وجود او هستيم، از خود جدا كند، چون اين برخلاف طبيعت اوست. اين حقايق را به اعضای كليسای خود يادآوری نما، و به نام خداوند به ايشان حكم كن كه بر سر موضوع‌های جزئی بحث و مجادله نكنند، چون اينگونه بحث‌ها بی‌ثمر و حتی مضرند. در راه خدمت به خدا سخت بكوش تا او از تو راضی شود و هنگامی كه خدمتت را ارزيابی می‌كند، شرمنده نشوی. سعی كن مفهوم كلام خدا را خوب درک كنی و آن را خوب تعليم دهی. از بحثهای باطل و ناپسند دوری كن، زيرا انسان را از خدا دور می‌سازد. در اين بحث‌ها، سخنانی رد و بدل می‌شود كه مانند خوره به جان آدم می‌افتد. «هيمينائوس» و «فليطوس» از جمله كسانی هستند كه مشتاق چنين بحث‌هايی می‌باشند. اين دو از راه راست منحرف شده‌اند و تعليم می‌دهند كه روز قيامت فرا رسيده است، و به اين ترتيب ايمان عده‌ای را تضعيف كرده‌اند. اما حقايق الهی پا برجا می‌ماند و هيچ چيز نمی‌تواند آن را تكان دهد؛ همچون سنگ زير بنايی است كه بر روی آن، اين دو جمله نوشته شده است: «خداوند كسانی را كه واقعاً به او تعلق دارند می‌شناسد» و «آنانی كه خود را از آنِ مسيح می‌دانند، بايد از اعمال نادرست كناره جويند.» در خانه يک ثروتمند، همه نوع ظرف وجود دارد، از ظروف طلا و نقره گرفته تا ظروف چوبی و سفالين. از ظرفهای گرانبها برای پذيرايی از ميهمانان استفاده می‌كنند، اما از ظرفهای ارزان برای كارهای روزمره و عادی. اگر كسی خود را از گناه دور نگاه دارد، مانند ظرف گرانبها خواهد بود و مسيح برای هدفهای عالی، او را بكار خواهد گرفت. از افكار و اميال شهوت‌آلود كه جوانان را اغلب اسير می‌سازد، بگريز و در پی اموری باش كه تو را به كارهای خوب تشويق می‌كند؛ ايمان و محبت را دنبال نما و با كسانی كه خداوند را دوست دارند و قلبشان پاک است، معاشرت كن. باز تكرار می‌كنم: خود را در بحث‌های پوچ و بی‌معنی درگير نكن، چون اينگونه مباحثات باعث خشم و نزاع می‌گردد. مرد خدا نبايد اهل مجادله و نزاع باشد، بلكه بايد با صبر و ملايمت، كسانی را كه در اشتباهند، به راه راست هدايت كند، و با مخالفين و گمراهان با فروتنی و ادب گفتگو نمايد؛ شايد به اين ترتيب به ياری خداوند، آنها از عقايد نادرست خود بازگردند و به حقيقت ايمان آورند. در اينصورت می‌توانند از خواب غفلت بيدار شوند و از دام شيطان خود را رها سازند، زيرا شيطان ايشان را اسير كرده، وادار می‌سازد كه ارادۀ او را بجا آورند. اين را نيز بايد بدانی كه در زمانهای آخر، مسيحی بودن بسيار دشوار خواهد بود زيرا مردم، خودپرست، پول دوست، مغرور و متكبر خواهند بود؛ و خدا رامسخره كرده، نسبت به والدين نامطيع و ناسپاس خواهند شد و دست به هر عمل زشتی خواهند زد. مردم، سنگدل و بی‌رحم، تهمت زن، ناپرهيزگار، خشن و متنفر از خوبی خواهند بود، و كسانی را كه می‌خواهند زندگی پاكی داشته باشند، به باد تمسخر خواهند گرفت؛ در آن زمان، خيانت در دوستی امری عادی بنظر خواهد آمد؛ انسانها خودرأی، تندخو و مغرور خواهند بود، و عيش و عشرت را بيشتر از خدا دوست خواهند داشت؛ به ظاهر افرادی مؤمن، اما در باطن بی‌ايمان خواهند بود. فريب اينگونه اشخاص خوش‌ظاهر را نخور. اينگونه افراد هستند كه با هزاران نيرنگ به خانه‌های مردم راه پيدا می‌كنند و با زنان كم‌عقل كه گذشتۀ گناه‌آلودی داشته‌اند، طرح دوستی می‌ريزند و تعاليم غلط خود را به خورد ايشان می‌دهند. اين قبيل زنان همواره كسانی را كه تعاليم جديدی می‌آورند، پيروی می‌كنند، اما هرگز به شناخت حقيقت دست نمی‌يابند. همانگونه كه «ينيس» و «يمبريس» با موسی مخالفت می‌كردند، اين معلمين نيز با حقيقت و راستی مخالفت می‌كنند؛ ايشان افكاری آلوده و فاسد دارند و از ايمان برگشته‌اند. اما وضع هميشه اينطور نخواهد ماند، و يک روز گمراهی و نادانی‌شان بر همه آشكار خواهد گرديد، چنانكه نادانی ينيس و يمبريس آشكار شد. اما تو خود می‌دانی كه من از اين قبيل افراد نيستم. تو از اعتقادات، شيوۀ زندگی و هدف من مطلع هستی. از ايمانی كه به مسيح دارم و زحماتی كه كشيده‌ام باخبری؛ می‌دانی كه چه محبتی نسبت به تو دارم؛ از صبر و تحمل من، و زحمات و رنجهايی كه در راه اعلام پيغام انجيل كشيدم آگاهی؛ و به ياد داری كه در «انطاكيه»، «قونيه» و «لستره» با چه مصائبی مواجه شدم. اما خداوند مرا از همۀ اين خطرات نجات داد. در واقع، همۀ آنانی كه می‌خواهند مطابق ارادۀ خدا زندگی كنند، از دشمنان مسيح رنج و آزار خواهند ديد. اما افراد نادرست و علمای دروغين، روزبه روز بدتر شده، بسياری را فريب خواهند داد و خود نيز فريب شيطان را خواهند خورد. اما تو بايد به آنچه آموختی، ايمان راسخ داشته باشی. تو به صحت و درستی آنها اطمينان داری زيرا می‌دانی كه آنها را از افراد قابل اعتمادی همچون من آموخته‌ای؛ خودت نيز از كودكی كتاب مقدس را فرا گرفته‌ای. اين كتاب به تو حكمت بخشيده تا بدانی كه دست يافتن به نجات، از راه ايمان به عيسی مسيح امكان‌پذير است. در واقع تمام قسمت‌های كتاب مقدس را خدا الهام فرموده است. از اين جهت، برای ما بسيار مفيد می‌باشد، زيرا كارهای راست را به ما می‌آموزد، اعمال نادرست را مورد سرزنش قرار می‌دهد و اصلاح می‌كند، و ما را بسوی زندگی خداپسندانه هدايت می‌نمايد. خدا بوسيلۀ كلامش ما را از هر جهت آماده و مجهز می‌سازد تا به همه نيكی نماييم. در پيشگاه خدا و عيسی مسيح كه روزی زندگان و مردگان را داوری خواهد فرمود، تو را مكلف می‌سازم كه در هر موقعيت، و در وقت و بی‌وقت، كلام خدا را اعلام نمايی. آماده باش تا هر وقت لازم شد، مؤمنين را اصلاح و توبيخ و تشويق كنی. همواره با صبر و بردباری كلام خدا را به ايشان تعليم ده. زيرا زمانی خواهد رسيد كه مردم، ديگر به حقيقت گوش فرا نخواهند داد، بلكه به سراغ معلمينی خواهند رفت كه مطابق ميلشان سخن می‌گويند. ايشان توجهی به پيغام راستين كلام خدا نخواهند نمود، بلكه كوركورانه بدنبال عقايد گمراه كننده خواهند رفت. اما تو در همۀ شرايط استوار بايست، و از زحمت ديدن در راه خداوند نترس. مردم را بسوی مسيح هدايت كن و وظايف خود را بی‌كم و كاست انجام بده. اين سفارشها را می‌كنم چون شايد ديگر نتوانم نزد تو آمده، كمكت نمايم. وقت رحلت من فرا رسيده و بزودی راهی آسمان خواهم شد. من برای خداوندم با دل و جان مبارزه كرده‌ام و نسبت به او وفادار مانده‌ام. اكنون ديگر مسابقه به پايان رسيده و وقت آنست كه استراحت كنم. حال، تاجی در آسمان انتظار مرا می‌كشد، تاجی كه خداوند ما مسيح، آن داور عادل، در روز بازگشت خود به من عطا خواهد فرمود؛ اما نه فقط به من، بلكه به تمام كسانی كه با زندگی‌شان نشان می‌دهند كه مشتاقانه منتظر بازگشت او هستند. سعی كن هر چه زودتر نزد من بيايی، زيرا «ديماس» مرا ترک كرده است؛ او بخاطر علائق و دلبستگی‌هايش به امور اين دنيا، به «تسالونيكی» رفته است. در ضمن «كريسكيس» به «غلاطيه» و «تيطوس» به «دلماتيه» رفته‌اند. فقط «لوقا» پيش من است. هرگاه آمدی، «مرقس» را نيز با خود بياور، زيرا به كمک او احتياج دارم. «تيخيكوس» هم ديگر اينجا نيست چون او را به افسس فرستادم. وقتی می‌آيی، فراموش نكن ردای مرا كه در شهر «تروآس» نزد «كارپوس» گذاشته‌ام، همراه بياوری. درضمن، كتابها، بخصوص اوراق پوستی را نيز بياور. «اسكندر» مسگر به من بسيار بدی كرد؛ خداوند خودش او را تنبيه كند. تو نيز خود را از او دور نگاه دار، چون او با گفته‌های ما مخالفت می‌كرد. در نخستين جلسۀ دادگاه، هيچكس برای كمک به من، در جلسه حضور نيافت؛ همه مرا ترک كردند. اميدوارم خدا اين خطا را به حساب ايشان نگذارد. اما خداوند خودش مرا ياری نمود و فرصت داد تا با دليری پيغام نجات‌بخش انجيل را به گوش همۀ ملل دنيا برسانم. او مرا نجات داد و نگذاشت مرا جلو شيران بيفكنند. بلی، خداوند مرا از هر اتفاق بدی حفظ خواهد كرد و سلامت به ملكوت آسمانی خود خواهد رساند. جلال تا ابد از آن خداوند باد. آمين. خواهش می‌كنم سلام مرا به «پرسكلا» و «اكيلا» برسان، همچنين به كسانی كه در خانۀ «اُنيسيفورس» هستند. «اراستوس» در قرنتس ماند؛ «تروفيموس» را نيز كه بيمار بود، درميليتوس ترک كردم و آمدم. سعی كن قبل از زمستان اينجا باشی. «افبولوس»، «پودس» و «لينوس»، «كلاديا» و همۀ برادران سلام می‌رسانند. عيسی مسيح خداوند با روح تو باد. فيض خداوند با شما باد. از طرف من، پولس، خدمتگزار خدا و رسول عيسی مسيح، به تيطوس، فرزند حقيقی‌ام، مطابق ايمانی كه بطور مشترک دارا می‌باشيم. از درگاه پدرمان خدا و نجات دهنده‌مان عيسی مسيح، برای تو طالب فيض و رحمت و آرامش هستم. خدا مرا فرستاده تا ايمان برگزيدگان او را تقويت نمايم و حقايق الهی را به ايشان بشناسانم، حقايقی كه زندگی انسان را دگرگون می‌سازد و او را بسوی زندگی جاويد هدايت می‌كند. وعدۀ اين زندگی جاويد را خدا حتی پيش از آفرينش جهان داده بود، و برای همۀ ما مسلم است كه خدا هرگز دروغ نمی‌گويد. اما در زمان مناسب، خدا اين وعده را در پيغام نجات‌بخش انجيل آشكار ساخت و مرا نيز مأمور فرمود تا اين پيغام را به همه اعلام نمايم. بلی، طبق حكم نجات‌دهندۀ ما خدا، من مأمور شده‌ام تا اين وظيفه را به انجام برسانم. *** *** *** تو را به اين منظور در جزيرۀ «كريت» گذاشتم تا هر چه لازم باشد برای تقويت كليساهای آنجا انجام دهی؛ همچنين، از تو خواستم كه در هر شهر كشيشانی تعيين كنی تا دستوراتی را كه به تو داده‌ام، اجرا كنند. اما فراموش نكن شخصی كه بعنوان كشيش تعيين می‌كنی، بايد مورد احترام همه باشد. او بايد شوهری وفادار برای يگانه همسر خود باشد و فرزندانش نيز با ايمان باشند تا كسی نتواند ايشان را به چشم ولگرد و ياغی نگاه كند. كشيش بايد بی‌عيب باشد چون مسئول كار خداست؛ او نبايد بی‌ادب و تندخو، مشروبخوار و اهل نزاع باشد. برای مال دنيا نيز نبايد حرص و طمع داشته باشد، بلكه بايد مهمان‌نواز و دوستدار اعمال خير باشد. او بايد شخصی روشن‌بين، منصف، پاک و خويشتن‌دار باشد. بايد به حقايقی كه آموخته، ايمان و اعتقادی راسخ داشته باشد، تا بتواند آنها را به ديگران تعليم دهد و به كسانی كه با آنها مخالفت می‌كنند، نشان دهد كه در اشتباهند. زيرا اشخاص ياغی و نامطيع بسيارند، خصوصاً در ميان آن دسته از مسيحيان يهودی‌نژاد كه معتقدند مسيحيان نيز بايد احكام دين يهود را اجرا كنند. اما سخنان ايشان پوچ و گمراه كننده است. پس بايد دهان ايشان را بست، زيرا خانواده‌های بسياری، در اثر سخنان آنان از راه راست منحرف شده‌اند. اين معلمين گمراه كه چنين تعاليمی می‌دهند، فقط به فكر كسب منافع مادی می‌باشند. حتی يكی از خود ايشان كه ادعای پيغمبری هم می‌كند، دربارۀ آنان گفته است: «اهالی كريت، همه دروغگويند؛ مانند حيوانات تنبلی هستند كه فقط برای شكم زندگی می‌كنند.» گفتۀ او درست است. بنابراين، لازم است به مسيحيان كريت خيلی جدی حكم كنی تا در ايمان و اعتقاد خود قوی باشند؛ و اجازه نده به افسانه‌های يهود و سخنان مردمانی كه از راستی منحرف شده‌اند، گوش فرا دهند. كسی كه دلش پاک است، همه چيز را پاک و خوب می‌بيند؛ اما كسی كه دلی سياه دارد و بی‌ايمان است، همه چيز را ناپاک و بد می‌بيند، چون همه چيز را از دريچۀ افكار ناپاک و وجدان آلودۀ خود می‌بيند. اينگونه انسانها ادعا می‌كنند كه خدا را می‌شناسند، اما اعمالشان ثابت می‌كند كه دروغ می‌گويند؛ ايشان چنان سركش و منحرف هستند كه قادر به انجام هيچ كار خوبی نمی‌باشند. اما تو شيوۀ صحيح زندگی مسيحی را تعليم ده. به مردان سالخورده تعليم ده كه باوقار و سنگين و خويشتن‌دار باشند؛ به حقيقت ايمان داشته باشند و هركاری را از روی محبت و صبر انجام دهند. *** به زنان سالخورده نيز بياموز كه در زندگی و رفتار خود موقر و سنگين باشند، غيبت نكنند، اسير شراب نشوند، و در اعمال نيک نمونه باشند، تا بتوانند به زنان جوانتر ياد دهند كه چطور شوهر و فرزندان خود را دوست بدارند، عاقل و پاكدامن باشند، و كدبانويی شايسته و همسری مهربان و مطيع برای شوهر خود باشند، تا وابستگان و آشنايان ايشان، بهانه‌ای برای بدگويی از مسيحيان پيدا نكنند. همچنين، جوانان را نصيحت كن تا پرهيزگار و خردانديش باشند. تو خود نيز بايد در هر كاری برای ايشان نمونه باشی؛ با اعمالت نشان ده كه حقيقت را دوست داری و نسبت به آن وفاداری. سخنانت نيز بايد منطقی و معقول باشد، تا كسانی كه با تو جر و بحث می‌كنند، نتوانند از تو ايراد بگيرند، و خجل شوند. غلامان را نصيحت كن كه از دستورهای ارباب خود اطاعت كنند و بكوشند تا در هر امری رضايت خاطر ايشان را فراهم سازند؛ در مقابل گفته‌های ارباب خود نيز جواب پس ندهند؛ يادآوری كن كه دزدی نكنند، بلكه در عمل نشان دهند كه از هر جهت درستكار می‌باشند. با مشاهدۀ رفتار شماست كه مردم علاقه‌مند می‌شوند تا به نجات دهندۀ ما خدا ايمان بياورند. هديۀ رايگان خدا كه همانا نجات واقعی است، اكنون در دسترس همۀ مردم قرار دارد. با پذيرفتن اين هديۀ الهی، متوجه می‌شويم كه خواست خدا از ما اينست كه از زندگی بی‌بند و بار و خوش گذرانی‌های گناه‌آلود دست بكشيم و زندگی پاک و خدا پسندانه‌ای در اين دنيا داشته باشيم. اگر چنين زندگی كنيم، می‌توانيم با اميد و اشتياق، منتظر روز مباركی باشيم كه در آن، خدای بزرگ و نجات دهنده‌مان عيسی مسيح با شكوه و جلال ظاهر خواهد شد. او جان خود را در راه گناهان ما فدا كرد تا ما را از آن وضع گناه‌آلودمان آزاد سازد، و از ما قومی خاص برای خود بوجود آورد، قومی كه دلی پاک داشته، مشتاق خدمت به مردم باشند. اين حقايق را تعليم ده و مؤمنين را به انجام آنها تشويق كن. هرگاه لازم ديدی، با قدرت و اختيار كامل ايشان را توبيخ و اصلاح نما. اجازه نده كسی سخنان تو را بی‌اهميت انگارد. به مسيحيان يادآوری كن كه مقامات دولتی و مملكتی را اطاعت و احترام نمايند و همواره آمادۀ انجام كار نيک باشند. به ايشان بگو كه دربارۀ هيچكس بدگويی نكنند، و از نزاع و دشمنی بپرهيزند و نسبت به همه بی‌آزار و مؤدب باشند. ما نيز زمانی نادان و ياغی و گمراه و اسير شهوتها و لذتهای ناپاک بوديم. زندگی ما پر بود از كينه و حسادت؛ همه از ما نفرت داشتند، ما نيز از همه متنفر بوديم. اما زمانی رسيد كه مهربانی و لطف نجات دهندۀ ما خدا آشكار شد، و ما را نجات داد. او نه بخاطر خوبی و پاكی ما، بلكه فقط در اثر رحمت و دلسوزی كه نسبت به ما داشت، ما را از گناهانمان شست و طاهر ساخت و بوسيلۀ روح‌القدس، به ما تولدی تازه و حياتی نو بخشيد. در اثر كاری كه نجات‌دهندۀ ما عيسی مسيح انجام داد، خدا روح‌القدس را به فراوانی به ما عطا فرمود، تا به لطف عيسی مسيح، در پيشگاه خداوند بی‌گناه بحساب بياييم. اكنون می‌توانيم در بركات زندگی جاويد شريک شده، با اشتياق در انتظار روزی باشيم كه بطور كامل از اين زندگی برخوردار خواهيم شد. اين مطالب همه درست و صحيح می‌باشند. از اينرو، می‌خواهم آنها را با تأكيد به مسيحيان گوشزد كنی، تا ايشان همواره به انجام اعمال نيكو بپردازند، زيرا اين امور برای همۀ انسانها خوب و مفيد است. بر سر مسايلی كه جوابی ندارند، بحث نكن. همچنين از جروبحث بر سر عقايد و قوانين و احكام مذهبی يهود نيز خودداری كن، زيرا اين بحثها نه فقط دردی را دوا نمی‌كند، بلكه به هر دو طرف نيز صدمه می‌زند. اگر كسی باعث ايجاد تفرقه و جدايی شود، يكی دوبار به او هشدار بده. پس از آن ديگر كاری با او نداشته باش، زيرا چنين شخص، منحرف شده و در گناه غوطه‌ور است، و خودش نيز اين را می‌داند. در نظر دارم «آرتيماس» يا «تيخيكوس» را نزد تو بفرستم. هرگاه يكی از اين دو به آنجا رسيد، هرچه زودتر به «نيكوپوليس» نزد من بيا، زيرا تصميم دارم زمستان را در آنجا بگذرانم. تا حد امكان به «زيناس» و «اپلس» كمک كن تا به سفر خود ادامه دهند، و هر چه احتياج دارند برای ايشان تدارک ببين؛ تا به اين ترتيب اعضای كليساهای ما ياد بگيرند كه در رفع نيازهای ضروری و انجام كارهای نيک كوشا باشند و زندگی خود را بی‌ثمر سپری نكنند. همۀ دوستان من به تو سلام می‌رسانند. تو نيز به دوستان مسيحی ما در آنجا سلام برسان. فيض خداوند با همۀ شما باد. ازطرف پولس، كه بسبب اعلام مژدۀ انجيل عيسی مسيح در زندان است، و از طرف برادر ما تيموتائوس، به فليمون، همكار عزيز ما، و به مسيحيانی كه در خانه‌ات برای عبادت جمع می‌شوند، و به خواهر ما «اپفيه»، و به «ارخيپوس» كه مانند من سرباز عيسی مسيح است. *** از درگاه پدرمان خدا و خداوندمان عيسی مسيح، طالب رحمت و آرامش برای شما می‌باشيم. فليمون عزيز، هر بار كه برای تو دعا می‌كنم، ابتدا خدا را برای وجود تو شكر می‌كنم، زيرا از ديگران می‌شنوم كه چه ايمان استواری به عيسای خداوند و چه محبتی نسبت به برادران مسيحی خود داری. دعا می‌كنم كه ايمان و اعتمادی را كه به خداوند داری، با ديگران در ميان بگذاری، تا ايشان نيز تحت‌تأثير قرار گيرند و ببينند كه چه نيكويی‌ها و مواهبی از عيسی مسيح نصيب تو شده است. من خودم از محبت تو ای برادر، شادی و تسلی پيدا كرده‌ام، زيرا مهربانی تو دلهای ايمانداران را تازه كرده است. درضمن، می‌خواهم از تو خواهشی بكنم. هر چند كه حق دارم به نام مسيح حكم كنم كه آنچه درست است انجام دهی، اما بسبب محبتی كه نسبت به تو دارم، ترجيح می‌دهـم از تـو خواهش كنم. بلی، من، پولس پير، كه بخاطر عيسی مسيح در اينجا زندانی هستم، اين تقاضا را می‌كنم. *** خواهش من اينست كه با فرزندم «اُنيسيموس» كه در زمان حبس خود او را با مسيح آشنا كردم، مهربان باشی. انيسيموس (با اينكه معنی اسمش «مفيد» است) در گذشته برای تو مفيد نبوده است، اما اكنون چه برای تو و چه برای من مفيد است. حال كه او را نزد تو باز می‌گردانم، درست مانند اينست كه قلب خود را می‌فرستم. خيلی مايل بودم او را نزد خود نگاه می‌داشتم، تا در اين مدتی كه بسبب اعلام پيغام انجيل در زندان بسر می‌برم، بجای تو مرا كمک كند. اما نخواستم بدون موافقت تو اين كار را انجام دهم تا نيكوكاری تو از روی اجبار نباشد، بلكه از روی اختيار و از صميم قلب. فكر می‌كنم جدايی او از تو بی‌دليل نبود. او بعنوان يک غلام برای مدت كوتاهی از نزد تو فرار كرد، اما حال، بعنوان يک برادر هميشه نزد تو خواهد ماند. او برای من برادر عزيزی است، اما برای تو عزيزتر است. او اكنون نه فقط خدمتگزار توست، بلكه برادر مسيحی تو نيز می‌باشد. *** اگر واقعاً مرا دوست خود می‌دانی، به همان صورت كه از من استقبال می‌كردی، از او نيز استقبال كن و او را بپذيـر. اگر هم قبلاً ضرری به تو رسانده يا چيزی از تو دزديده باشد، آن را به حساب من بگذار. من، پولس، اين را به دست خودم می‌نويسم و شخصاً تضمين می‌كنم كه آن را پس خواهم داد. نمی‌خواهم يادآوری كنم كه تو خودت چقدر به من مديونی! در واقع، تو جانت را مديون من هستی. بلی، برادر عزيزم، اين محبت را در حق من انجام ده، تا دل خستۀ من شاد شود و مسيح را سپاس گويم. اين نامه را برايت می‌نويسم، چون يقين دارم كه هر چه از تو تقاضا كنم، حتی بيشتر از آن را انجام خواهی داد. در ضمن، اتاقی نيز برای من مهيا كن، زيرا اميدوارم كه خدا دعای شما را مستجاب فرموده، اجازه دهد كه بزودی نزد شما آيم. هم‌زندانی من «اِپافراس»، كه او نيز به سبب اعلام پيغام انجيـل عيسی مسيح زندانی است، سلام می‌رساند. همچنين همكاران من، «مرقس»، «اَرِستَرخوس»، «ديماس» و «لوقا» سلام می‌رسانند. فيض خداوند ما عيسی مسيح با روح شما باد. در زمانهای گذشته، خدا بوسيلۀ پيامبران، اراده و مشيت خود را بتدريج بر اجداد ما آشكار می‌فرمود. او از راه‌های گوناگون، گاه در خواب و رؤيا، گاه حتی روبرو، با پيامبران سخن می‌گفت. اما در اين ايام آخر، او توسط فرزندش با ما سخن گفت. خدا در واقع، اختيار همه چيز را به فرزند خود سپرده و جهان و تمام موجودات را بوسيله او آفريده است. فرزند خدا، منعكس كننده جلال خدا و مظهر دقيق وجود اوست. او با كلام نيرومند خود تمام عالم هستی را اداره می‌كند. او به اين جهان آمد تا جانش را فدا كند و ما را پاک ساخته، گذشتۀ گناه‌آلود ما را محو نمايد؛ پس از آن، در بالاترين مكان افتخار، يعنی به دست راست خدای متعال نشست. به اين طريق، او از فرشته‌ها برتر گرديد. نام او نيز گواه بر اين برتری است: «پسر خدا!» اين نامی است كه خدای پدر به او داده، و از نام و لقب همه فرشته‌ها بالاتر است؛ زيرا خدا خطاب به عيسی فرمود: «تو پسر من هستی؛ امروز اين نام را با تمام افتخاراتش به تو می‌بخشم.» اما دربارۀ هيچيک از فرشتگان چنين نگفت. در جای ديگری از كتاب آسمانی، خدا فرمود: «من پدر او هستم، و او پسر من است.» همچنين، در جای ديگر، هنگامی كه فرزند ارشد او به جهان می‌آمد، فرمود: «همۀ فرشتگان خدا او را پرستش نمايند!» خدا دربارۀ فرشتگان می‌فرمايد: «همچون باد، بسرعت پيغام می‌برند، و چون شعله‌های آتش، با شور و حرارت خدمت می‌كنند.» اما دربارۀ فرزندش می‌گويد: «ای خدا، سلطنت تو تا ابد برقرار است؛ اساس حكومت تو، بر عدل و راستی است؛ راستی را دوست می‌داری، و از ناراستی تنفر داری. بنابراين، خدا، يعنی خدای تو، بيش از هركس ديگر تو را از شادی لبريز كرده است.» خدا همچنين او را «خداوند» ناميده است. از اين جهت در كتاب آسمانی آمده است: «خداوندا، تو در ابتدا زمين را آفريدی، و آسمانها ساختۀ دستهای توست. آنها نيست و نابود خواهند شد، اما تو تا ابد باقی هستی. آنها همچون لباسی كهنه، پوسيده و مندرس خواهند شد؛ روزی آنها را در هم خواهی پيچيد و تغيير خواهی داد. اما تو هرگز تغيير نخواهی يافت و سالهای عمر تو پايان نخواهد پذيرفت.» خدا به فرزندش فرمود: «در كنار من بنشين تا دشمنانت را زير پايهايت بيفكنم.» اما خطاب به هيچ فرشته‌ای چنين نگفت. زيرا فرشته‌ها فقط روح‌هايی خدمتگزار هستند، و برای كمک و مراقبت از كسانی فرستاده می‌شوند كه مايلند نجات الهی را دريافت نمايند. پس حال كه پی برديم عيسی مسيح دارای چه مقام والايی است، بايد به پيغام و كلامی كه شنيده‌ايم، بدقت توجه نماييم، مبادا ايمان خود را از دست بدهيم. زيرا اگر پيغام و كلامی كه بوسيلۀ فرشتگان آورده شد، دارای اعتبار و لازم‌الاجرا بود، و هر كه از آن تخلف و نافرمانی می‌كرد، بحق مجازات می‌شد، چگونه امكان دارد كه ما از مجازات بگريزيم، اگر نسبت به چنين نجات عظيمی بی‌اعتنا باشيم؟ زيرا اين مژده را ابتدا عيسای خداوند اعلام نمود، و بعد كسانی كه آن را از دهان او شنيدند، آن را برای ما تائيد كردند. خدا نيز با علامات، كارهای شگفت‌انگيز، معجزات گوناگون و عطايايی كه روح‌القدس مطابق اراده خود می‌بخشد، صحت كلام ايشان را ثابت نمود. به ياد داشته باشيد كه دنيای آينده كه از آن سخن می‌گوييم، بوسيلۀ فرشتگان اداره نخواهد شد، بلكه مسيح آن را اداره خواهد كرد. زيرا داود پيغمبر در كتاب زبور به خدا می‌گويد: «انسان چيست كه تا اين اندازه او را مورد توجه قرار می‌دهی؟ اين پسر انسان كيست كه تا اين حد او را سرافراز می‌گردانی؟ زيرا هر چند برای مدتی كوتاه او را پايين‌تر از فرشتگان قرار دادی، اما اكنون تاج جلال و افتخار را بر سر او گذارده‌ای، و همه چيز را تحت فرمان او درآورده‌ای.» ما تابحال نديده‌ايم كه همه چيز تحت فرمان انسان درآمده باشد؛ اما عيسی را می‌بينيم كه اندک زمانی پايين‌تر از فرشتگان قرار گرفت و اكنون در اثر فدا كردن جان خود در راه ما، خدا تاج جلال و افتخار را بر سر او گذاشته است. بلی، به سبب رحمت عظيم خدا، عيسی بجای تمام مردم جهان، طعم مرگ را چشيد. و اين درست و بجا بود كه خدا، همان خدايی كه همه چيز را برای جلال خود آفريد، اجازه دهد كه عيسی عذاب ببيند، زيرا با اين كار، بسياری از فرزندان خدا را به سوی جلال آسمان هدايت می‌نمايد. در واقع، عذابی كه عيسی كشيد، باعث شد او پيشوايی كامل گردد، پيشوايی كه می‌تواند ايشان را بسوی نجات رهبری نمايد. حال كه ما بوسيلۀ عيسی، مقدس شده‌ايم، پدر او، پدر ما نيز محسوب می‌شود. به همين علت، عيسی عار ندارد كه ما را برادران خود بخواند؛ چنانكه در كتاب زبور نيز فرموده است: «دربارۀ پدرم خدا، با برادرانم سخن خواهم گفت، و همگی با هم او را حمد و سپاس خواهيم گفت». در جای ديگر نيز فرموده است: «من با برادران خود، بر خدا توكل خواهم نمود.» همچنين در جای ديگر گفته است: «ببينيد، اين من و اين هم فرزندانی كه خدا به ما عطا فرموده است.» از آنجا كه اين فرزندان خدا، انسان هستند و دارای گوشت و خون می‌باشند، او نيز گوشت و خون شد و به شكل انسان درآمد؛ زيرا فقط با انسان شدن می‌توانست جانش را در راه ما فدا كند و بميرد، و با مرگ خود، قدرت شيطان را نابود سازد، شيطانی كه صاحب اختيار مرگ بود. تنها از اين راه بود كه می‌توانست آنانی را كه در تمام عمرشان در وحشت مرگ بسر می‌بردند و اسير ترس بودند، رهايی بخشد. همۀ ما می‌دانيم كه او برای كمک به فرشتگان نيامد، بلكه به اين جهان آمد تا انسانهايی را كه به گفتۀ كتاب آسمانی، از «نسل ابراهيم» می‌باشند، دستگيری نمايد. به همين جهت لازم بود كه او نيز از هر لحاظ مانند برادران خود گردد تا در حضور خدا، برای انسانها كاهن اعظمی دلسوز و وفادار باشد و به هنگام كفارۀ گناهان، بتواند در همان حال كه نسبت به انسان رحيم و كريم می‌باشد، نسبت به خدا نيز وفادار بماند. زيرا از آنجا كه او خود عذاب ديد و وسوسه شد، قادر است درد انسان را به هنگام عذاب و وسوسه درک كند و به كمک او بشتابد. پس ای برادران عزيز، ای جداشدگان و برگزيدگان خدا كه برای رسيدن به آسمان دعوت شده‌ايد، بياييد به عيسی بينديشيم، به كسی كه اعتراف می‌كنيم رسول خدا و كاهن اعظم ما است. عيسی به خدا كه وی را به مقام كاهن اعظم منصوب كرده بود، وفادار بود، همانگونه كه موسی در خانۀ خدا وفادارانه خدمت می‌كرد. اما عيسی، از عزت و جلالی به مراتب بيشتر از موسی برخوردار بود، همانطور كه احترامِ سازندۀ خانه، بيشتر از خود خانه است. درضمن، بسياری می‌توانند خانه بسازند، اما فقط خداست كه آفرينندۀ همه چيز می‌باشد. موسی در خانۀ خدا به نحو احسن خدمت كرد، اما او فقط يک خدمتگزار بود؛ و اصولاً كار او بيشتر اشاره‌ای بود به اموری كه بعدها می‌بايست تحقق يابد. اما مسيح كه فرزند امين خداست، مسئوليت كامل خانۀ خدا را به عهده دارد؛ و خانۀ خدا ما ايمانداران هستيم و خدا در وجود ما زندگی می‌كند؛ به شرطی كه شهامت و شادی و اعتمادی را كه در خداوند داريم، تا به آخر محكم نگاه داريم. بدليل همين برتری مسيح، روح‌القدس به ما هشدار می‌دهد كه امروز به او گوش فرا دهيم و با دقت صدای او را بشنويم، و نگذاريم دلهايمان مانند قوم بنی‌اسرائيل نسبت به او سخت شود. زمانی كه خدا قوم اسرائيل را در بيابان امتحان می‌كرد، ايشان به محبت او پشت‌پا زدند و از او شكايت كردند؛ اما خدا چهل سال تحمل نمود. با اينكه بارها كاسۀ صبر او را لبريز كردند، باز خدا در برابر چشمان ايشان معجزات حيرت‌آور بعمل آورد. اما خدا می‌فرمايد: «من نسبت به ايشان خشمگين شدم، زيرا ايشان همواره گمراه هستند و هيچگاه مايل نبوده‌اند به راهی كه من می‌خواستم بروند.» بنابراين، خدا به هنگام خشم خود، قسم خورد كه ديگر هرگز اجازه ندهد ايشان وارد سرزمين موعود گردند و در آنجا آرامش يابند. پس ای برادران عزيز، مواظب باشيد مبادا در يكی از شما، دلی گناهكار و بی‌ايمان وجود داشته باشد كه او را از خدای زنده دور سازد. تا فرصت باقی است، هر روز يكديگر را در ايمان تقويت كنيد تا هيچيک از شما فريب گناه را نخورد و نسبت به خدا بی‌اعتنا نگردد. زيرا اگر تا به آخر وفادار بمانيم و مانند روزهای نخست ايمانمان، اعتماد خود را به خدا حفظ كنيم، آنگاه در جلال مسيح سهيم خواهيم شد. اين اخطار كتاب آسمانی را فراموش نكنيد كه می‌فرمايد: «امروز اگر صدای خدا را می‌شنويد، نسبت به آن بی‌اعتنا نباشيد، مانند بنی‌اسرائيل كه در بيابان نسبت به او بی‌اعتنا شدند.» آيا می‌دانيد آنانی كه صدای خدا را شنيدند و به آن بی‌اعتنايی كردند، چه كسانی بودند؟ آنان، همان كسانی بودند كه به رهبری موسی، از سرزمين مصر بيرون آمدند. آيا می‌دانيد چه كسانی برای مدت چهل سال، خدا را به خشم می‌آوردند؛ همان اشخاصی كه گناه كردند و در نتيجه، در بيابان از بين رفتند. و خدا دربارۀ چه كسانی قسم خورد و گفت كه هرگز نخواهند توانست وارد سرزمين موعود شوند؟ دربارۀ همان اشخاصی كه از او سرپيچی كرده بودند. و چرا نتوانستند داخل سرزمين موعود گردند؟ زيرا نسبت به خدا بی‌ايمان بودند و به او وفادار نماندند. پس بايد بترسيم، زيرا با اينكه وعدۀ خدا هنوز به قوت خود باقی است، اما ممكن است بعضی از شما نتوانند آن را بدست آورند. زيرا همانگونه كه خدا در زمان موسی، به قوم اسرائيل وعدۀ سرزمين موعود را داد، در زمان حاضر نيز به ما اين خبر خوش را داده است كه می‌خواهد ما را نجات بخشد. اما وعدۀ خدا به قوم اسرائيل، نفعی به ايشان نرسانيد، زيرا آن را باور نكردند و به آن ايمان نياوردند. فقط ما كه به خدا ايمان داريم، می‌توانيم به آرامش خدا دسترسی پيدا كنيم. او فرموده است: «در خشم و غضب خود قسم خورده‌ام كه آنانی كه به من ايمان نياورند، هرگز روی آرامش را نخواهند ديد.» هرچند كه از همان ابتدای جهان، چشم براه ايشان بود كه بسوی او بازگردند و حاضر بود كه ايشان را ببخشد، زيرا در كتاب آسمانی نوشته شده كه خدا در روز هفتم آفرينش، هنگامی كه همه چيز را آفريده بود، به استراحت پرداخت و آراميد. *** اما اشخاص بی‌ايمان به آرامش خدا دسترسی پيدا نكردند، زيرا فرمود: «هرگز روی آرامش نخواهند ديد.» با اينحال، وعدۀ خدا هنوز به قوت خود باقی است و بعضی كه ايمان آوردند، به آرامش خدا دسترسی پيدا كردند، اما نه آنانی كه در ابتدا اين فرصت را داشتند، زيرا آنان احكام خدا را اطاعت نكردند و روی آرامش نديدند. اما خدا از روی رحمت خود، فرصت ديگری را تعيين فرمود، و آن فرصت، «همين امروز» است. به همين جهت، سالها بعد از نخستين قصور انسان در ورود به آرامش الهی، خدا به زبان داود نبی فرمود: «امروز اگر صدای خدا را می‌شنويد، نسبت به آن بی‌اعتنا نباشيد»، كه اين سخن خدا در سطور بالا نيز نقل قول شده است. اما اين فرصت جديد برای آرامش كه خدا وعده‌اش را می‌دهد، در سرزمين كنعان تحقق نمی‌يابد، زيرا يوشع قوم اسرائيل را قبلاً وارد آن سرزمين كرده بود. اگر منظور خدا، همان سرزمين كنعان می‌بود، بعد از مدتهای طولانی «امروز» را برای ورود به اين آرامش تعيين نمی‌كرد. از اين امر پی می‌بريم كه فرصتی برای استراحت و آرامش كامل، در محلی انتظار قوم خدا يعنی ما را می‌كشد؛ و مسيح قبلاً وارد اين محل شده است. او اكنون در آنجاست و استراحت می‌كند، همانگونه كه خدا بعد از آفرينش استراحت نمود. پس بياييد تا ما نيز نهايت تلاش و كوشش خود را بكنيم تا وارد آن محل و مكان آرامش خدا گرديم، و مواظب باشيم مبادا مانند بنی‌اسرائيل، در اثر نافرمانی از ورود به آنجا محروم شويم. كلام خدا زنده و بانفوذ است و برّنده‌تر از هر شمشير تيزی است كه مفصل را از استخوان جدا می‌كند، زيرا افكار پنهانی و نيتهای مخفی دل ما را می‌شكافد تا ما را آنچنانكه هستيم، به خودمان نشان دهد. هر كجا كه باشيم، خدا تک‌تک ما را می‌شناسد؛ چشمان تيزبين خدای زنده، همۀ ما را چنانكه هستيم می‌بيند. چيزی وجود ندارد كه از نظر خدا پنهان بماند، و به اوست كه بايد سرانجام حساب پس بدهيم. پس حال كه كاهن اعظم ما، عيسی، فرزند خدا، به آسمان رفته تا در پيشگاه خدا ميانجی ما باشد، بياييد ايمان و اعتمادمان را محكم نگاه داريم. اين كاهن اعظم از ضعفهای ما بی‌خبر نيست، زيرا او خود در همين امور وسوسه شد، اما حتی يكبار هم به زانو در نيامد و گناه نكرد. پس بياييد به حضور تخت پر فيض خدا برويم تا او رحمت خود را شامل حال ما سازد و به لطف خود، ما را به هنگام نياز ياری فرمايد. در دين يهود، كاهن اعظم انسانی است عادی همچون انسانهای ديگر، و انتخاب شده تا به نمايندگی از سوی همۀ مردم به درگاه خدا برود. او وظيفه دارد هدايای مردم را به حضور خدا ببرد و خون حيواناتی را كه قربانی كرده است به او تقديم كند، تا گناهان خود و مردم را كفاره نمايد؛ و از آنجا كه او نيز انسانی بيش نيست، می‌تواند با افرادی كه از راه راست منحرف شده‌اند، و جاهل و نادانند، با ملايمت رفتار كند، زيرا او خود نيز با همان وسوسه‌ها دست به گريبان است و درد مردم را بخوبی درک می‌كند. *** *** اما نبايد فراموش كرد كه هيچكس نمی‌تواند به ميل خود، كاهن اعظم شود؛ كاهن را بايد خدا برگزيند، همانگونه كه هارون را نيز خدا برگزيد و معين فرمود. به همين ترتيب، مسيح نيز شخصاً خود را به مقام پر افتخار كاهن اعظم نرساند، بلكه خدا او را به اين مقام منصوب كرد. خدا به او فرمود: «تو پسر من هستی؛ امروز اين نام را با تمام افتخاراتش به تو می‌بخشم.» همچنين، در جای ديگر به او گفت: «تو تا ابد كاهن هستی، كاهنی همپايۀ ملک صادق.» با اينحال، مسيح وقتی در اين دنيا بسر می‌برد، با اشک و آه و اندوه عميق به درگاه خدا دعا و التماس می‌كرد تا او را از قدرت مرگ نجات بخشد. خدا نيز دعای او را بسبب اطاعت كاملش مستجاب فرمود. با اينكه عيسی فرزند خدا بود، اما می‌بايست عملاً درد و عذاب می‌كشيد تا به تجربه، معنی اطاعت را بياموزد. پس از گذراندن اين تجربه بود كه نشان داد به حد كمال رسيده و می‌تواند نجات ابدی را نصيب آنانی سازد كه از او اطاعت می‌نمايند؛ به همين جهت، خدا او را معين فرمود تا كاهن اعظم باشد، كاهنی همپايه ملک صادق. دربارۀ اين كاهن اعظم، سخن بسيار است، اما گويا دشوار بتوان آنها را برای شما تشريح كرد، زيرا درک روحانی‌تان كُند شده است. مدتی طولانی است كه شما مسيحی هستيد، و اكنون بايد معلم ديگران شده باشيد؛ اما چنان در ايمان عقب مانده‌ايد كه نياز داريد كسی از سر نو، الفبای كلام خدا را به شما بياموزد. مانند نوزادی هستيد كه جز شير قادر به خوردن چيزی نيست. به اندازۀ كافی رشد نكرده‌ايد كه بتوانيد خوراكهای سنگين بخوريد. كسی كه هنوز شير می‌خورد، نشان می‌دهد كه در زندگی روحانی خيلی عقب مانده و هنوز درست را از نادرست تشخيص نمی‌دهد. شما هرگز نخواهيد توانست خوراک سنگين بخوريد و مطالب عميق كلام خدا را درک كنيد، مگر آنكه در روحانيت رشد كنيد، و با انجام كارهای خوب و با تمرين، نيک و بد را از هم تشخيص دهيد. پس، بياييد از الفبای مسيحيت بگذريم و به درسهای عميق‌تر روحانی بپردازيم، و مانند مسيحيان با تجربه، در فهم و درک امور روحانی به سوی كمال پيش برويم. تصور نمی‌كنم كه ديگر لازم باشد مانند سابق شما را به اجتناب از اعمالی كه منتهی به مرگ می‌شوند، و يا به ايمان به خدا ترغيب كنيم. ديگر نيازی نيست بيش از اين دربارۀ غسل تعميد، نحوۀ دريافت عطايای روحانی، زندگی پس از مرگ و مجازات ابدی، شما را تعليم دهيم. اكنون به خواست خدا جلو می‌رويم تا به موضوعهای ديگر بپردازيم. چگونه ممكن است كسی كه از ايمان برگشته، بتواند بار ديگر توبه كند؟ كسی كه يكبار با شنيدن پيغام انجيل، نور الهی در وجودش درخشيده، و طعم امور عالی آسمانی را چشيده، و در روح‌القدس نصيبی يافته است، و همچنين درک نموده كه كلام خدا چقدر عالی است و نيروهای عالم آينده را نيز احساس كرده است، اگر با وجود تمام اين بركات، از خدا روگردان شود، محال است بتوان او را بار ديگر با خدا آشتی داد. او درواقع فرزند خدا را رد كرده، و مانند اينست كه او را مسخره و رسوا نموده، و حتی بر روی صليب بار ديگر ميخكوب كرده است. در اين صورت، غير ممكن است بتواند خود را بار ديگر برای توبه آماده سازد. *** *** زمينی كه پس از بارش بارانهای فراوان، محصولی نيكو برای كشاورزان بوجود می‌آورد، از خدا بركت خواهد يافت. اما اگر خار و خس توليد كند، نشان می‌دهد كه زمينی است بی‌ارزش و مستحق لعنت الهی. سرانجام نيز آن را با آتش خواهند سوزاند. اما ای عزيزان، گرچه با اين لحن سخن می‌گويم، اما گمان نمی‌كنم گفته‌هايم در مورد شما صدق كند؛ من يقين دارم كه شما نجات يافته‌ايد، و زندگی روحانی پرثمرتان اين را ثابت می‌كند. زيرا خدا بی‌انصاف نيست. چگونه امكان دارد زحماتی را كه در راه او متحمل شده‌ايد فراموش كند، و يا محبتی را كه نسبت به او داشته‌ايد از ياد ببرد، محبتی كه از طريق كمک به فرزندان خدا نشان داده و می‌دهيد؟ پس آرزوی ما اينست كه همين روحيه و محبت را با نهايت اشتياق در تمام طول زندگی حفظ كنيد، تا به موقع از خدا پاداش بيابيد، و در زندگی روحانی دچار سستی و تنبلی نگرديد، بلكه با شور و شوق فراوان، از مردان خدا نمونه بگيريد، مردانی كه با صبر زياد و ايمان قوی، به تمام وعده‌های خدا دست يافتند. برای نمونه، وعدۀ خدا به ابراهيم را در نظر بگيريد. هنگامی كه خدا اين وعده را به ابراهيم می‌داد، به نام خود قسم خورد، زيرا كسی بزرگتر از او نبود تا به نام او قسم بخورد. وعدۀ خدا به ابراهيم اين بود كه او را به فراوانی بركت دهد و پسری به او ببخشد و نسل او را زياد كند. ابراهيم نيز با شكيبايی منتظر ماند تا سرانجام خدا مطابق وعدۀ خود پسری به او داد، كه همان اسحاق باشد. وقتی شخصی برای كسی قسم می‌خورد، معمولاً به نام كسی سوگند ياد می‌كند كه از او بزرگتر است. اين سوگند، تضمين كنندۀ گفته اوست و به هر نوع بحث و كشمكش ميان آن دو خاتمه می‌دهد. خدا نيز قسم خورد تا از اين راه، به آنانی كه از او وعدۀ كمک دريافت كرده بودند، اطمينان بخشد و ايشان را خاطرجمع سازد كه هرگز در وعده و اراده‌اش تغييری نخواهد داد. به اين ترتيب، خدا به ما، هم وعدۀ كمک داده است و هم در مورد آن قسم خورده است، پس ما می‌توانيم در خصوص اين دو عامل، يعنی وعده و قسم، يقين داشته باشيم، زيرا محال است كه خدا دروغ بگويد. اكنون، تمام كسانی كه برای رستگاری به خدا پناه می‌آورند، با دريافت چنين اطمينانی، جرأتی تازه می‌يابند، و می‌توانند اطمينان كامل داشته باشند كه خدا مطابق وعده‌اش، نجاتشان خواهد داد. اميد كاملی كه ما به نجات خود داريم، برای جان ما همچون لنگری است نيرومند كه به هنگام طوفانها ما را ثابت و استوار نگاه می‌دارد. همين اميد است كه رابطۀ ما را با خدا حفظ می‌كند، يعنی با او كه در آسمان، در آنسوی پردۀ «مقدسترين جايگاه» می‌باشد؛ اما مسيح جلوتر از ما وارد اين جايگاه شده، تا در مقام كاهن اعظم، همپايۀ ملک صادق، برای ما شفاعت كند. اين ملک صادق، هم پادشاه شهر «ساليم» بود و هم كاهن خدای بزرگ. زمانی كه ابراهيم چندين پادشاه را شكست داده بود و به ديار خود باز می‌گشت، ملک صادق به ديدن او رفت و او را بركت داد. ابراهيم نيز از غنايم جنگی، يک دهم را به او داد. معنی نام ملک صادق، «عدل و انصاف» می‌باشد؛ پس او «پادشاه عدل و داد» و در ضمن، پادشاهی صلح‌جو بوده است، زيرا نام شهر وی، ساليم يعنی «صلح و سلامتی» است. از آنجا كه هيچگونه اطلاعی دربارۀ او در دست نيست، می‌توان اينگونه تصور كرد كه او فاقد پدر و مادر و اجداد بوده و زمانی نيز برای تولد و مرگش وجود نداشته است. از اين نظر، او شبيه فرزند خداست و كاهنی است هميشگی. ملاحظه كنيد اين ملک صادق چه سمت بزرگی داشته است: نخست آنكه ابراهيم، يعنی پدر قوم يهود و برجسته‌ترين شخص مورد نظر خدا، يک دهم تمام درآمد خود را به او هديه داد. اگر ملک صادق يک كاهن يهودی بود، كاملاً روشن می‌بود كه چرا ابراهيم به او هديه می‌دهد؛ زيرا بعدها از قوم يهود خواسته شد تا با هدايای خود، به كاهنان كمک كنند، چون كاهنان از بستگان و خويشان ايشان بودند. اما با اينكه ملک صادق نسبتی با او نداشت، ابراهيم به او اين هديه را داد. دوم آنكه ملک صادق، ابراهيم بزرگ را بركت داد. بطوری كه همه می‌دانند، كسی كه قدرت و اختيار اعطای بركت دارد، بزرگتر از كسی است كه بركت را دريافت می‌كند. سوم، كاهنان يهودی كه هدايا را دريافت می‌كنند، انسانهای فانی هستند. اما ملک صادق كه اين هديه را گرفت، مطابق كتاب آسمانی همواره به زندگی ادامه می‌دهد. چهارم، حتی می‌توان گفت كه «لاوی»، كه جد همه كاهنان يهود بود، از طريق ابراهيم، به ملک صادق هديه داد؛ زيرا زمانی كه ملک صادق به ديدار ابراهيم آمد، گرچه لاوی هنوز بدنيا نيامده بود، اما می‌توان گفت در اين وقت در داخل بدن ابراهيم بود. پنجم، اگر كاهنان يهود، و شريعتی كه به ايشان سپرده شده بود، می‌توانستند انسان را رستگار سازند، ديگر چه نيازی بود كه خدا مسيح را بفرستد، آن هم در مقام كاهنی همپايۀ ملک صادق؟ و چرا بجای او، ديگری را نفرستاد كه مانند ساير كاهنان، همپايه هارون، برادر موسی باشد؟ بعلاوه، زمانی كه خدا كاهنی از نوع ديگر می‌فرستد، بايد شريعت و حكم و روش خود را نيز در اين خصوص تغيير دهد، تا اين امر ميسر گردد. چنانكه همه می‌دانيم، مسيح از قبيلۀ كاهنان يعنی قبيلۀ «لاوی» نبود، بلكه به قبيلۀ «يهودا» تعلق داشت كه برای كار كاهنی انتخاب نشده بود، و موسی هيچگاه چنين خدمتی را به قبيلۀ يهودا محول نكرده بود. *** *** پس بطور واضح می‌بينيم كه خدا، حكم و روش خود را تغيير داد؛ زيرا مسيح كه كاهن اعظم جديد و همپايۀ ملک صادق است، مطابق شريعت و روش سابق از طايفه لاوی نبود؛ او بر اساس قدرتی كاهن شد كه از حيات بی‌پايان جاری است. در «زبور داود» نيز به همين موضوع اشاره شده؛ در آنجا به مسيح می‌گويد: «تو تا ابد كاهن هستی، كاهنی همپايۀ ملک صادق.» بلی، شريعت و روش سابق كاهنی، كه بر اساس اصل و نسب بود، ملغی شد زيراكاری از پيش نمی‌برد و سست‌تر از آن بود كه بتواند به كسی اميد نجات ببخشد، و هرگز نتوانست كسی را واقعاً با خدا آشتی دهد. اما اكنون ما اميد بهتری داريم، زيرا مسيح ما را مقبول خدا گردانيده است. بنابراين، می‌توانيم به خدا نزديک شويم. در مورد مسيح، خدا قسم خورد كه هميشه كاهن باشد. در مورد ساير كاهنان، خدا هرگز قسم به ميان نياورد. اما در مورد مسيح، آمده است كه «خداوند قسم خورده و تغيير اراده نخواهد داد، كه تو تا ابد كاهن هستی.» بر اساس اين قسم خدا، مسيح می‌تواند موفقيت اين عهد و پيمان جديد و بهتر را برای هميشه تضمين كند. در آن روش و پيمان قديم، تعداد كاهنان می‌بايست زياد باشد، تا بعد از مرگ كاهنی، كاهن ديگری بتوانند برای ادامۀ خدمت، جايگزين او شود. اما عيسی، از آنجا كه تا ابد زنده است، برای هميشه كاهن می‌باشد و نيازی به جانشين ندارد. بنابراين، قادر است همۀ آنانی را كه بوسيلۀ او به حضور خدا می‌آيند، بطوركامل نجات بخشد؛ و چون هميشه زنده است، پيوسته در حضور خدا برای ما وساطت می‌كند و اين حقيقت را يادآور می‌گردد كه تاوان گناهان ما را به بهای خون خود پرداخته است. اين درست همان كاهن اعظمی است كه ما نياز داريم؛ زيرا او پاک و بی‌عيب و بی‌گناه و از گناهكاران جدا می‌باشد و در آسمان از مقامی پرافتخار برخوردار است. او هرگز احتياج ندارد مانند ساير كاهنان، هر روز ابتدا برای گناهان خود و بعد برای گناهان قوم، قربانی كند؛ زيرا وقتی بر روی صليب، خود را در راه ما قربانی كرد، برای هميشه به تمام قربانی‌ها پايان داد. كاهنان اعظم كه مطابق شريعت موسی به اين مقام می‌رسند، افرادی ضعيف می‌باشند كه نمی‌توانند خود را از گناه دور نگاه دارند. اما مدتها بعد از اعطای شريعت، خدا فرزند خود را كه برای هميشه كامل می‌باشد، در مقام كاهن اعظم تعيين كرد و در اين خصوص سوگند ياد كرد. خلاصه، مقصود كلی از اين سخنان اينست كه ما چنين كاهن اعظمی داريم كه در آسمان در كنار تخت خدای متعال نشسته است. محل خدمت او، پرستشگاه مقدس آسمان يعنی جايگاه واقعی پرستش است كه سازنده آن خداوند است، نه انسان. وظيفۀ كاهن اعظم اينست كه از جانب مردم، هدايا و قربانی‌هايی به حضور خدا تقديم كند. مسيح نيز بعنوان كاهن اعظم می‌بايست چيزی قربانی نمايد. اين قربانی كه مسيح به حضور خدا تقديم كرد، به مراتب برتر از قربانی‌هايی است كه كاهنان در اين جهان تقديم می‌كنند. اما با وجود اين، اگر عيسی در اين جهان می‌بود، نمی‌توانست كاهن باشد، زيرا در اينجا هنوز كاهنانی هستند كه به شيوه قديم، قربانی می‌كنند. خدمت ايشان در واقع، نمونه و تقليدی است از امور آسمانی؛ زيرا زمانی كه موسی می‌خواست خيمه‌ای را بعنوان محل عبادت بسازد، خدا به او يادآوری فرمود كه آن را دقيقاً مطابق نمونه آن خيمۀ آسمانی بنا كند كه در كوه سينا به او نشان داده بود. اما مسيح، اين كاهن آسمانی، خدمتی بس مهم‌تر از اين كاهنان بعهده دارد، زيرا پيمان جديدی كه از سوی خدا برای ما آورد، برتر از آن پيمان قديمی است و دارای وعده‌هايی به مراتب عالی‌تر می‌باشد. پيمان قديمی عملی نبود، زيرا در غيراينصورت لازم نمی‌شد پيمان ديگری جايگزين آن گردد. خدا پيمان قديمی را عملی و كافی ندانست، زيرا فرمود: «روزی فرا خواهد رسيد كه با خاندان اسرائيل و خاندان يهودا، پيمان جديدی خواهم بست، اما نه مانند آن پيمان قديمی كه با اجدادشان بستم، در روزی كه دست ايشان را گرفته، از سرزمين مصر بيرون آوردم؛ زيرا ايشان به وظايف خود در آن پيمان عمل نكردند. بنابراين، من نيز آن را فسخ نمودم. اما اينست آن پيمان جديدی كه در آن روز با خاندان اسرائيل خواهم بست: احكام خود را در فكر ايشان خواهم نهاد و در دل ايشان خواهم نوشت، تا بی‌آنكه سخنی گفته باشم، بدانند از ايشان چه می‌خواهم، و از من اطاعت كنند. آنگاه من خدای ايشان خواهم بود و ايشان قوم من. در آن زمان، ديگر كسی به همسايه خود نخواهد گفت، خداوند را بشناس! زيرا همه، از كوچک و بزرگ، مرا خواهند شناخت. من نيز خطايای ايشان را خواهم بخشيد و گناهانشان را ديگر بياد نخواهم آورد.» در اينجا خدا از وعده‌ها و پيمان جديدی سخن می‌گويد. پس روشن است كه پيمان قبلی، كهنه شده است؛ و هر چه كه كهنه و قديمی شود، بزودی از بين خواهد رفت. بهرحال، آن پيمان اول كه خدا با قوم خود بست، با مقرراتی برای عبادت و محلی برای پرستش همراه بود. اين محل پرستش، خيمه‌ای بود ساخته دست انسان. اين خيمه از دو قسمت تشكيل می‌شد. در قسمت اول كه «جايگاه مقدس» نام داشت، شمعدان طلايی، ميز و نان مقدس قرار می‌گرفت. قسمت دوم، «مقدس‌ترين جايگاه» ناميده می‌شد و پرده‌ای آن را از قسمت اول جدا می‌كرد. در اين جايگاه، يک آتشدان طلايی و «صندوق عهد» قرار داشت. روكش داخلی و بيرونی اين صندوق از طلای خالص بود. داخل صندوق، دو لوح سنگی قرار داشت كه بر روی آنها «ده فرمان» خدا حک شده بود. يک ظرف طلايی پر از «مَنّ» نيز در آن صندوق بود. «مَنّ» همان نانی است كه خدا در بيابان هر روز به بنی‌اسرائيل می‌داد. همچنين، عصای هارون نيز كه روزگاری شكوفه آورده بود، در اين صندوق گذاشته شده بود. سرپوش صندوق عهد، «تخت رحمت» ناميده می‌شد. بالای تخت رحمت، مجسمۀ دو فرشته قرار داشت كه بالهايشان را برفراز تخت گسترده بودند. اين دو فرشته كه «كروبی» نام داشتند، نماينده جلال خدا بودند. تمام اينها، معانی خاصی دارند كه الان فرصت نيست به شرح آنها بپردازم. بهرحال، اين وسايل به اين ترتيب قرار می‌گيرند و كاهنان نيز برای انجام وظايف خود، هر روز وارد قسمت اول پرستشگاه می‌شوند. اما به قسمت دوم، فقط كاهن اعظم می‌تواند وارد شود، آن هم فقط سالی يک بار! او همراه خود مقداری خون قربانی به داخل می‌برد و بر تخت رحمت می‌پاشد، تا گناهان خود و گناهان قوم اسرائيل را كفاره كند. اما روح‌القدس از طريق تمام اين ترتيبات، اين نكته را به ما خاطرنشان می‌سازد كه مطابق شريعت و روش قديم، تا زمانی كه قسمت اول پرستشگاه برپاست، مردم عادی هيچگاه نخواهند توانست وارد مقدس‌ترين جايگاه گردند. امروز، از اين موضوع می‌توانيم درس مهمی فرا بگيريم. طبق شريعت و روش قديم، مردم هدايا و قربانی‌ها تقديم می‌كنند، اما هيچيک از اينها قادر نيست دل عبادت‌كننده را از آلودگيها پاک سازد؛ زيرا اين شريعت فقط با تشريفات ظاهری سروكار دارد و به مسايلی نظير خوردن و نوشيدن و غسل و طهارت و نظاير آن می‌پردازد. مردم نيز موظف بوده‌اند به اين دستورات عمل نمايند و با آنها سر كنند تا زمانی كه مسيح ظهور نمايد و از جانب خدا راه و روش جديد و بهتری بياورد. سرانجام، مسيح در مقام كاهن اعظم و عطا كنندۀ بركاتی كه نصيب ما شده است، ظاهر شد. او وارد خيمۀ عاليتر و كاملتر آسمان گرديد، خيمه‌ای كه نه ساخته دست انسان است و نه جزو عالم مخلوق. او يكبار برای هميشه به مقدس‌ترين جايگاه وارد شد و خون قربانی را بر تخت رحمت پاشيد، اما نه خون بز يا گوساله، بلكه خون خود را، كه با آن نجات ابدی ما را فراهم ساخت. اگر مطابق شريعت و روش قديم، خون گاو و بز و خاكستر گوساله می‌توانست بدن انسان را ظاهراً از آلودگی گناه پاک سازد، چقدر بيشتر خون مسيح، زندگی و قلب ما را دگرگون خواهد ساخت. قربانی مسيح ما را از شريعت و احكام بی‌روح سابق رهايی می‌دهد و در ما اين ميل را ايجاد می‌كند كه با اشتياق قلبی خدا را خدمت كنيم. زيرا مسيح نيز كه كامل و بدون گناه بود، به كمک روح پاک و ابدی خدا، خود را با كمال ميل به خدا تقديم كرد تا در راه گناهان ما فدا شود. به اين ترتيب، مسيح با اين پيمان جديد آمد تا تمام كسانی كه از جانب خدا دعوت شده‌اند، بتوانند بسوی او آمده، بركات ابدی موعود را بيابند؛ زيرا مسيح در راه گناهان ايشان فدا شد تا ايشان را از مجازات گناهانی كه در چارچوب شريعت قديم مرتكب شده‌اند، آزاد سازد. زمانی كه وصيتی از كسی باقی می‌ماند، پيش از آنكه ارث تقسيم شود، بايد ابتدا فوت وصيت كننده ثابت گردد. بعبارت ديگر، وصيت‌نامه فقط بعد از مرگ وصيت‌كننده اعتبار می‌يابد، و تا زمانی كه او زنده است، هيچيک از وارثين نمی‌تواند سهم خود را دريافت كند. به همين دليل، حتی پيش از آنكه پيمان قديم به مرحله اجرا درآيد، به نشان جانبازی مسيح، خون پاشيده شد. به اين ترتيب كه موسی ابتدا تمام احكام خدا را به قوم اسرائيل اعلام كرد؛ سپس خون گوساله‌ها و بزها را گرفت و با آب و گياه زوفا و پشم قرمز، بر كتاب تورات و بر سر مردم پاشيد، و گفت: «اين خون، نشان آن عهد و پيمانی است كه خدا عطا كرده و می‌خواهد از آن اطاعت نماييد.» سپس به همان صورت، بر خيمۀ مقدس و تمام وسايلی كه در مراسم عبادت بكار می‌رفت، خون پاشيد. درواقع می‌توان گفت كه مطابق پيمان اول، تقريبا همه چيز بوسيلۀ خون پاک می‌گردد و بدون ريختن خون، هيچ گناهی بخشيده نمی‌شود. به همين دليل، خيمۀ مقدس زمينی و متعلقات آن، كه نمونه و سايه‌ای از چيزهای آسمانی بود، می‌بايست همه با خون حيوانات پاک گردند. زيرا مسيح به خود آسمان داخل شد تا از جانب ما در پيشگاه خدا حاضر باشد. بلی، او وارد پرستشگاه زمينی نشد، چون اين فقط نمونه‌ای از آن پرستشگاه آسمانی است. در ضمن، او خود را بارها قربانی نكرد، برخلاف آنچه كه كاهن اعظم بر روی زمين انجام می‌دهد؛ زيرا كاهن اعظم هر سال خون حيوانات قربانی را در مقدس‌ترين جايگاه تقديم می‌كند. اگر چنين چيزی لازم می‌بود، مسيح مجبور می‌شد از ابتدای عالم تا حال دائماً جان خود را فدا كند. اما چنين نيست. مسيح يک بار و برای هميشه در اواخر عالم آمد تا جان خود را در راه ما فدا كند و تا ابد قدرت گناه را ريشه كن سازد. و درست همانگونه كه به حكم خداوند، انسان يک بار می‌ميرد و بعد از آن نوبت داوری می‌رسد، مسيح نيز فقط يک بار جان خود را فدا كرد تا بعنوان قربانی، گناهان بسياری را پاک كند. اما بار ديگر خواهد آمد تا آنانی را كه با صبر و اشتياق چشم براه او هستند، نجات بخشد. شريعت و تشريفات مذهبی يهود فقط نمونه‌ای نارساست از بركاتی كه بنا بود مسيح برای ما به ارمغان بياورد. مطابق اين شريعت، هر ساله حيوانی قربانی می‌شود، اما اين قربانی به هيچ وجه قادر نيست آنانی را كه پايبند احكام شريعت هستند، رستگار سازد. زيرا اگر قدرت چنين كاری را داشت، يک قربانی كافی می‌بود تا نذركننده، يک بار و برای هميشه، پاک شود و ديگر احساس تقصير و گناه نكند. در حاليكه می‌بينيم اين قربانی‌ها همه ساله، بجای آنكه وجدان مردم را آسوده كند، خاطرۀ تلخ نافرمانی‌ها و گناهانشان را به يادشان می‌آورد. زيرا محال است كه خون گاوها و بزها واقعاً لكه‌های گناه را پاک سازد. به همين جهت بود كه وقتی مسيح به اين جهان می‌آمد، گفت: «ای خدا، خون گاو و بز نمی‌تواند تو را خشنود سازد تا گناه انسان را ببخشايی. پس اين بدن را برای من مهيا ساختی تا همچون قربانی بر قربانگاه تو فدا كنم. از قربانی كردن حيوانات راضی نبودی، يعنی آن حيواناتی كه برای كفارۀ گناه، در حضورت ذبح می‌كردند و می‌سوزاندند. پس گفتم: اينک آمده‌ام تا ارادۀ تو را بجا آورم؛ آمده‌ام تا مطابق پيشگويی كتاب آسمانی، جان خود را فدا سازم.» بعد از آنكه مسيح فرمود كه خدا از قربانی‌های گوناگون و هدايايی كه طبق شريعت و روش قديم تقديم می‌شود، راضی نيست، چنين گفت: «اينک آمده‌ام تا جان خود را فدا سازم.» به اين ترتيب، روش سابق را لغو می‌كند تا روش جديدی بنياد نهد. طبق اين روش و طرح جديد، مسيح يک بار جان خود را در راه ما فدا كرد تا ما را ببخشد و پاک نمايد. مطابق شريعت و روش سابق، كاهنان هر روز در مقابل قربانگاه می‌ايستند و قربانی‌هايی تقديم می‌كنند كه هرگز نمی‌توانند گناهان را برطرف نمايند. اما مسيح خود را فقط يک بار بعنوان قربانی به خدا تقديم كرد تا گناهان را بيامرزد؛ و پس از آن، در بالاترين مكان عزت و افتخار، بدست راست خدا نشست، و منتظر است تا دشمنانش به زير پايهای او افكنده شوند. او با يک قربانی، همۀ آنانی را كه از گناهانشان پاک می‌شوند، تا ابد كامل می‌گرداند. روح القدس نيز اين را تصديق كرده، می‌فرمايد: «اينست آن پيمان جديدی كه در آن روز با خاندان اسرائيل خواهم بست: احكام خود را در فكر ايشان خواهم نهاد و در دل ايشان خواهم نوشت، تا بی‌آنكه سخنی گفته باشم، بدانند از ايشان چه می‌خواهم، و از من اطاعت كنند.» سپس اضافه كرده، می‌فرمايد: «خطايای ايشان را خواهم بخشيد و گناهانشان را ديگر بياد نخواهم آورد.» پس حال كه گناهان ما بطور دايمی بخشيده و فراموش شده است، ديگر چه نيازی است كه برای آمرزش گناهان، بار ديگر قربانی تقديم كنيم؟ بنابراين، ای برادران عزيز، اكنون می‌توانيم به سبب خون عيسی، مستقيم وارد مقدس‌ترين جايگاه شده، به حضور خدا برويم؛ زيرا زمانی كه بدن مسيح بر روی صليب پاره شد، در واقع پردۀ مقدس‌ترين جايگاه خانۀ خدا نيز پاره شد؛ و به اين ترتيب او راهی تازه و حيات‌بخش برای ما گشود تا ما را بحضور مقدس خدا برساند. پس حال كه ادارۀ امور خاندان الهی، به عهدۀ اين كاهن بزرگ ماست، بياييد با دلی پاک، مستقيماً به حضور خدا برويم، و يقين كامل داشته باشيم كه او ما را می‌پذيرد، زيرا خون مسيح بر ما پاشيده شده و ما را پاک ساخته؛ بدنهايمان نيز با آب پاک شسته شده است. اكنون می‌توانيم منتظر نجاتی باشيم كه خدا وعده داده است، و می‌توانيم بدون هيچگونه ترديدی به همه بگوييم كه نجات يافته‌ايم، زيرا خدا به همۀ وعده‌های خود عمل خواهد فرمود. حال، به پاس آن همه لطفی كه خدا در حق ما كرده است، بياييد يكديگر را به محبت كردن و به انجام اعمال نيک تشويق و ترغيب نماييم. و نيز چنانكه برخی را عادت است، از حضور در مجالس عبادت كليسايی غافل نشويد، بلكه يكديگر را تشويق كنيد، بخصوص در اين روزها كه بازگشت مسيح نزديک می‌شود. زيرا اگر كسی پس از پی بردن به حقيقت آمرزش گناهان، عمداً از خدا رويگردان شده، بسوی زندگی گناه‌آلود برود، چنين گناهی با خون مسيح پاک نخواهد شد و راهی برای فرار از مجازات آن وجود نخواهد داشت. بلی، راهی نيست جز بسر بردن در انتظار مجازاتی وحشتناک، و نزول خشم و غضب الهی كه دشمنان او را نابود خواهد ساخت. هر كه احكام موسی را بشكند، به شهادت دو يا سه نفر، بدون ترحم كشته می‌شود. پس چه مجازات وحشتناكتری در انتظار كسانی خواهد بود كه فرزند خدا را تحقير می‌كنند، و خونی را كه نشان عهد خدا و پاک‌كنندۀ گناهان ايشان است، بی‌ارزش می‌شمارند، و به روح‌القدس كه عطا كنندۀ رحمت الهی است، بی‌احترامی می‌نمايند. زيرا او را می‌شناسيم كه گفت: «انتقام را من می‌گيرم؛ مكافات را من می‌دهم!» و همچنين فرمود: «من قوم خود را داوری خواهم فرمود.» برای كسانی كه چنين گناهی كرده باشند، افتادن به دستهای خدای زنده بسيار وحشتناک خواهد بود! هيچگاه از ياد نبريد آن روزها را كه نور مسيح به تازگی دلتان را روشن ساخته بود؛ زيرا در آن زمان گر چه زحمات و رنجهای بسياری بر شما وارد آمد، اما شما همه را تحمل كرديد و به خداوند وفادار مانديد. بلی، شما بارها مورد استهزا و ضرب و شتم قرار گرفتيد، و يا شريک درد آنانی بوديد كه به چنين زحماتی دچار می‌شدند؛ با زندانيان نيز همدردی می‌كرديد؛ و به هنگام غارت اموالتان، شاد بوديد، زيرا می‌دانستيد كه در آسمان چيزهای بهتری در انتظار شماست كه تا ابد از بين نخواهد رفت. پس به هر قيمتی كه شده، ايمانتان را به خداوند از دست ندهيد، زيرا پاداش عظيمی در انتظار شماست! اگر می‌خواهيد كه خدا به وعدۀ خود وفا كند، لازم است كه شما نيز با كمال صبر و بردباری، خواست خدا را انجام دهيد. زيرا همانطور كه كلام خدا می‌فرمايد، بازگشت او چندان دور نيست. پس آنانی كه از بوسيلۀ ايمان نجات يافته‌اند، با ايمان نيز به زندگی ادامه دهند و در هر امری به خدا توكل نمايند. زيرا اگر به عقب برگردند، خدا از ايشان خشنود نخواهد شد. ولی ما هرگز از خدا برنگشته‌ايم تا به چنان سرنوشت تلخی دچار شويم، بلكه ايمانمان را حفظ كرده‌ايم و اين ايمان، نجات جانمان را تضمين می‌كند. حال، ببينيم ايمان چيست. ايمان يعنی اطمينان داشتن به اينكه آنچه اميد داريم، واقع خواهد شد؛ ايمان يعنی يقين داشتن به آنچه اعتقاد داريم، هرچند قادر به ديدنش نمی‌باشيم. مردان خدا در زمان قديم، بسبب ايمانشان بود كه مورد پسند خدا واقع شدند. با ايمان به وجود خداست كه می‌دانيم زمين و آسمان، و در حقيقت همه چيز، بدستور خدا ساخته شده‌اند؛ و همه اينها از چيزهای ناديدنی به وجود آمده‌اند. از راه ايمان بود كه هابيل دستور خدا را اطاعت كرد و هديه‌ای به خدا تقديم نمود كه بيشتر از هديۀ قائن سبب رضايت او گرديد. خدا با قبول هديۀ هابيل، نشان داد كه او را مورد لطف و عنايت خود قرار داده است. و اكنون، با اينكه هزاران سال از دوران هابيل می گذرد، اما هنوز هم می‌توانيم درسهای بسياری از زندگی او دربارۀ ايمان به خدا بياموزيم. خنوخ نيز به خدا ايمان داشت. به همين جهت، بدون اينكه طعم مرگ را بچشد، خدا او را به نزد خود برد. او ناگهان ناپديد شد، زيرا خدا او را از اين جهان به عالم ديگر منتقل ساخت. پيش از آن، خدا فرموده بود كه از خنوخ خشنود است. اما خشنود ساختن خدا بدون ايمان و توكل به او محال است. هر كه می‌خواهد بسوی خدا بيايد، بايد ايمان داشته باشد كه خدا هست و به آنانی كه با دلی پاک در جستجوی او هستند، پاداش می‌دهد. نوح، يكی ديگر از كسانی است كه به خدا ايمان داشت. وقتی خدا به او فرمود كه سرنوشت هولناكی در انتظار مردم بی‌ايمان است، او سخن خدا را باور كرد. با اينكه هنوز هيچ نشانه‌ای از طوفان نبود، اما او بدون فوت وقت، يک كشتی ساخت و خانوادۀ خود را نجات داد. ايمان نوح، در نقطه مقابل گناه و بی‌ايمانی مردم دنيا قرار داشت، مردمی كه حاضر نبودند خدا را اطاعت كنند. در اثر همين ايمان بود كه نوح مقبول خدا گرديد. ابراهيم نيز بخاطر ايمانی كه به خدا داشت، دعوت او را اطاعت كرد و بسوی سرزمينی كه خدا وعده‌اش را داده بود، براه افتاد. او بدون آنكه بداند به كجا می‌رود، شهر و ديار خود را ترک گفت؛ حتی وقتی به سرزمين موعود رسيد، مانند يک رهگذر در خيمه‌ها زندگی می‌كرد. اسحاق و يعقوب نيز كه همين وعده را از خدا يافته بودند، مانند او در خيمه‌ها زندگی خود را سپری می‌كردند. ابراهيم با اطمينان كامل، در انتظار روزی بود كه خدا او را به آن شهر مستحكم و جاودان ببرد، شهری كه طراح و سازنده‌اش خود خداست. همسر او سارا نيز به خدا ايمان داشت و بدليل همين ايمان، قدرت يافت تا باردار شود، گرچه بسيار سالخورده بود؛ زيرا او پی برده بود كه خدا قادر است به وعده‌ای كه به او داده، وفا كند. بنابراين، از ابراهيم، يعنی از كسی كه ديگر قادر به توليد مثل نبود، نسلهايی بوجودآمد كه همچون ستارگان آسمان و شنهای كنار دريا، بيشمار بودند. اين مردان ايمان، همه مُردند بدون آنكه تمام وعده‌های خدا را دريافت كنند، اما آنها را از دور ديده، به اميد دريافتشان شاد شدند. آنان اذعان می‌داشتند كه اين دنيای زودگذر خانۀ واقعی ايشان نيست، بلكه در اين دنيا، رهگذر و غريب هستند. در واقع، كسانی كه چنين اذعان و اعترافی می‌كنند، نشان می‌دهند كه در انتظار خانه و وطنی واقعی در آسمان می‌باشند. درضمن، اگر مايل بودند به خانه و كاشانۀ خود يعنی چيزهای فريبندۀ اين دنيا بازگردند، قطعاً فرصت چنين كاری را می‌داشتند؛ اما ايشان مايل به بازگشت به عقب نبودند، و به امور اين دنيا دلبستگی نداشتند، بلكه علاقه و توجهشان به وطن آسمانی بود. بنابراين خدا شرمنده نيست كه خدای ايشان ناميده شود، زيرا شهری در آسمان برای ايشان تدارک ديده است. زمانی كه خدا ابراهيم را در بوتۀ آزمايش قرار داد و از او خواست تا پسرش اسحاق را قربانی كند، او بسبب ايمانی كه به خدا داشت، حاضر شد دستور خدا را اطاعت نمايد. با اينكه او دربارۀ اسحاق وعده‌هايی از خدا دريافت كرده بود، اما آماده شد تا او را قربانی كند؛ بلی، همان اسحاق را كه خدا وعده داده بود از طريق او نسلی برای ابراهيم بوجود بياورد. زيرا ابراهيم ايمان داشت كه حتی اگر اسحاق بميرد، خدا قادر است او را زنده سازد. در واقع، همينطور نيز شد، زيرا اسحاق از ديدگاه ابراهيم محكوم به مرگ بود، اما عمر دوباره يافت. در اثر ايمان بود كه اسحاق می‌دانست خدا در آينده، دو پسرش، يعقوب و عيسو را بركت خواهد داد. اين ايمان بود كه باعث شد يعقوب، به هنگام پيری و در آستانۀ رحلت، در حاليكه بر عصای خود تكيه زده بود، دعا كند و هر دو پسر يوسف را بركت دهد. در اثر ايمان بود كه يوسف پيش از وفات خود، با اطمينان اعلام كرد كه روزی خدا قوم اسرائيل را از سرزمين مصر بيرون خواهد برد. او بقدری يقين داشت كه از قوم خود قول گرفت كه به هنگام رفتن، استخوانهای او را نيز با خود ببرند. والدين موسی نيز به خدا ايمان داشتند. از اين جهت، چون ديدند كه خدا فرزندی به ايشان عطا كرده كه با كودكان ديگر فرق دارد، يقين حاصل كردند كه خودش او را حفظ خواهد نمود. بنابراين، با اينكه پادشاه دستور داده بود كه همۀ نوزادان پسر را به رودخانه بيندازند، ايشان بدون ترس كودک را سه ماه پنهان كردند. در اثر ايمان بود كه موسی، وقتی بزرگ شد، نخواست در كاخ فرعون بماند و نوۀ او ناميده شود. او ترجيح می‌داد همراه با خلق رنج‌ديدۀ خدا متحمل مشقات شود، تا اينكه در كاخ سلطنتی، چند روزی از گناه لذت ببرد. در نظر او تحمل زحمت و ننگ در راه مسيح، بسيار با ارزشتر از تمام خزاين و گنجهای مصر بود. زيرا او چشم انتظار آن پاداش بزرگی بود كه خدا وعده داده بود. بخاطر ايمان به خدا بود كه او بدون ترس از غضب پادشاه، مصر را ترک گفت و استوار به پيش رفت، همچون كسی كه خدای ناديده را در مقابل ديدگان خود دارد. او چون ايمان داشت كه خدا قوم خود را نجات خواهد داد، بدستور خدا به قوم اسرائيل امر كرد كه هر خانواده، بره‌ای ذبح كند و خون آن را بر سردر خانۀ خود بپاشد تا فرشتۀ مرگ كه پسران ارشد مصريان را می‌كشت، به پسر ارشد آن خانه صدمه‌ای نرساند. قوم اسرائيل نيز به خدا ايمان آوردند و به سلامت از ميان دريای سرخ عبور كردند، گويی از زمين خشک رد می‌شدند. اما وقتی مصريان بدنبالشان آمدند و قصد عبور نمودند، همگی غرق شدند. در اثر ايمان بود كه حصار شهر اريحا، پس از آنكه قوم اسرائيل بدستور خدا هفت روز آن را دور زدند، فرو ريخت. اما در آن ميان راحاب فاحشه، همراه اهالی اريحا كشته نشد، زيرا به خدا و به قدرت او ايمان داشت و از فرستادگان قوم خدا به گرمی پذيرايی كرد؛ اما ديگران حاضر نشدند خدا را اطاعت كنند. ديگر چه نمونه‌ای بياورم؟ زيرا وقت مجال نمی‌دهد كه از ايمان جدعون، باراق، سامسون، يفتاح، داود، سموئيل و انبيای ديگر سخن گويم. ايشان همگی به خدا ايمان داشتند؛ به همين جهت توانستند در جنگها پيروز شوند، ممالک را تسخير كنند، عدالت را در مملكت خود اجرا نمايند، و وعده‌های خدا را دريافت كنند. ايشان در چاه شيران آسيبی نديدند، و در ميان شعله‌های آتش نسوختند. با ايمانی كه داشتند از خطر شمشير جان سالم بدر بردند، و پس از درماندگی و بيماری، نيروی تازه يافتند؛ در جنگ نيز با شجاعت، تمام سپاهيان دشمن را تارومار كردند. زنان به نيروی ايمان، عزيزان از دست رفته خود را زنده در آغوش كشيدند. اما عده‌ای ديگر از مؤمنين نيز بودند كه تا سرحد مرگ شكنجه و آزار ديدند و ترجيح دادند بميرند تا اينكه به خدا خيانت ورزند و آزاد شوند. زيرا خاطرجمع بودند كه پس از مرگ، آزادی واقعی و جاودانی نصيبشان خواهد شد. بعضی شلاق خورده، مورد تمسخر قرار گرفتند؛ بعضی ديگر در سياه‌چالها به زنجير كشيده شدند. برخی سنگسار شدند و برخی ديگر با اره دو پاره گشتند. به بعضی وعده آزادی داده شد، به شرط آنكه ايمان خود را انكار كنند، و چون نكردند با شمشير كشته شدند. آنانی كه جهان لايقشان نبود، در پوست گوسفند و بز، در كوه‌ها و بيابانها سرگردان شدند، و در غارها و چاه‌ها خود را پنهان كردند، و گرسنگی و بيماری و دربدری كشيدند. اين انسانهای مؤمن، با اينكه بسبب ايمانشان مقبول خدا واقع شدند، اما هيچيک بركات موعود خدا را نيافتند. زيرا خدا می‌خواست كه ايشان منتظر بمانند تا همراه ما به آن بركات بهتری برسند كه او برای ما در نظر گرفته است. پس حال كه در اين ميدان مسابقه، چنين گروه انبوهی از ايمانداران را داريم كه برای تماشای ما گرد آمده‌اند، بياييد هر آنچه را كه سبب كُندی يا عقب افتادن ما در اين مسابقه می‌شود، از خود دور كنيم، و با صبر و شكيبايی در اين ميدان بسوی هدف بدويم؛ و برای پيروزی در اين مسابقۀ روحانی، به عيسی چشم بدوزيم كه چنين ايمانی را در قلب ما ايجاد كرده و آن را كامل خواهد ساخت. زيرا او خود نيز در همين مسير، صليب، و خفت و خواری آن را تحمل كرد، چون می‌دانست در پی آن، خوشی و شادی عظيمی نصيبش خواهد شد. به همين جهت، اكنون در جايگاه افتخار، يعنی در دست راست تخت خدا نشسته است. پس اگر می‌خواهيد در اين مسابقه خسته و دلسرد نشويد، به صبر و پايداری مسيح بينديشيد، به او كه از سوی گناهكاران مصيبت‌ها كشيد. از اين گذشته، شما تاكنون در مقابل گناه و وسوسه‌های شيطان تا پای جان مقاومت نكرده‌ايد. گويا بكلی از ياد برده‌ايد كه كلام خدا برای تشويق شما فرزندان خدا، چه می‌گويد. كلام خدا می‌فرمايد: «پسرم، هرگاه خداوند تو را تنبيه كند، دلگير نشو، و هرگاه اشتباهات تو را خاطرنشان سازد، دلسرد نشو. زيرا اگر تو را تأديب می‌كند، به اين علت است كه دوستت دارد، و اگر تو را تنبيه می‌نمايد، به اين دليل است كه فرزند او هستی.» كدام پسر است كه پدرش او را تنبيه نكند؟ در واقع، خدا همان رفتاری را با شما می‌كند كه هر پدر مهربانی با فرزندش می‌كند. پس، بگذاريد خدا شما را تأديب نمايد. اما اگر خدا هرگز شما را تأديب و تنبيه نكند، معلوم می‌شود كه اصلاً فرزند او نيستيد، زيرا هر پدری فرزندش را تنبيه می‌كند. ما در اين دنيا به پدرانمان كه ما را تنبيه می‌كنند، احترام می‌گذاريم؛ پس چقدر بيشتر بايد به تأديب پدر روحانی‌مان خدا، تن در دهيم تا حيات واقعی را بيابيم. پدران ما به صلاحديد خود در دوران كوتاه كودكی‌مان، ما را تأديب می‌كردند. اما تأديب خدا برای خير و صلاح ماست، تا مانند او پاک و مقدس گرديم. تنبيه شدن خوشايند نيست، بلكه دردناک است. اما نتيجۀ آن، زندگی پاک و صفات پسنديده است كه بعد از آن ظاهر خواهد شد. بنابراين، دستهای خستۀ خود را بكار گيريد، بر پايهای سست و لرزان خود محكم بايستيد، و برای پايهای خود، راهی راست و هموار بسازيد، تا آنانی كه بدنبال شما می‌آيند، حتی اگر ناتوان و لنگ باشند، نيفتند و صدمه نبينند، بلكه قوت خود را باز يابند. بكوشيد تا با همۀ مردم در صلح و صفا بسر بريد، و دلی پاک و زندگی مقدسی داشته باشيد، زيرا تا پاک و مقدس نباشيد، خداوند را نخواهيد ديد. مواظب باشيد مبادا كسی از شما از خدا دور شود. دقت كنيد تلخی در ميان شما ريشه ندواند، زيرا باعث اضطراب شده، به زندگی روحانی بسياری لطمه خواهد زد. همچنين، مراقب باشيد كسی گرفتار زنا و بی‌عفتی نشود و يا در مورد امور الهی لاقيد نگردد، مانند عيسو برادر بزرگ يعقوب كه حق ارشدی خود را به يک كاسه آش فروخت! و بعد از آن، وقتی خواست حق خود را بازپس گيرد، هر چه اشک ريخت، موفق نشد، چون ديگر دير شده بود و پشيمانی فايده‌ای نداشت. بنابراين، از اين واقعه درس عبرت بگيريد و مواظب خودتان باشيد. بلی، دقت كنيد زيرا شما با مسائلی سروكار داريد كه بسيار بالاتر از مسائلی است كه قوم اسرائيل با آن مواجه بودند. هنگامی كه خداوند در كوه سينا، احكام خود را به قوم اسرائيل عطا می‌كرد، ايشان با شعله‌های آتش، تاريكی و ظلمت كامل، طوفان هولناک، و صدای سهمگين شيپور مواجه شدند. صدايی نيز كه با ايشان سخن می‌گفت، حاوی پيامی چنان هراس‌انگيز بود كه از خدا التماس كردند كه ديگر چيزی نگويد، زيرا قادر نبودند اين دستور را تحمل كنند كه فرموده بود: «حتی اگر حيوانی به كوه نزديک شود، بايد سنگسار گردد.» موسی نيز چنان از آن منظره ترسيده بود كه می‌لرزيد! اما سروكار شما با اين امور نيست؛ شما به چنين كوهی نزديک نشده‌ايد، بلكه مستقيماً به كوه صهيون و به شهر خدای زنده يعنی اورشليم آسمانی آمده‌ايد. شما وارد محفل شاد گروه بيشماری از فرشتگان شده‌ايد. شما به كليسايی قدم گذاشته‌ايد كه نام اعضای آن، در آسمان ثبت شده است. شما به حضور خدايی آمده‌ايد كه داور همه است؛ به روحهای نجات‌يافتگانی نزديک شده‌ايد كه در آسمان به مرحلۀ كمال رسيده‌اند. به حضور عيسی آمده‌ايد كه آورندۀ اين پيمان جديد می‌باشد؛ شما بسوی خون او آمده‌ايد كه مانند خون هابيل طالب انتقام نيست، بلكه به روی ما پاشيده شده تا گناهانمان را بشويد. پس مواظب باشيد كه از او كه با شما سخن می‌گويد، اطاعت نماييد. زيرا اگر قوم اسرائيل از سخنان موسی كه يک پيغام‌آور زمينی بود، سرپيچی كردند و جان سالم بدر نبردند، ما چگونه از مجازات هولناک آينده در امان خواهيم ماند، اگر از كلام خدايی كه از آسمان سخن می‌گويد، سرپيچی كنيم؟ هنگامی كه خدا از بالای كوه سينا سخن گفت، صدای او زمين را لرزاند. اما او وعده داده و فرموده است: «بار ديگر، نه فقط زمين را، بلكه آسمانها را نيز خواهم لرزاند.» منظور او اينست كه هر آنچه را كه پايه و اساس محكمی ندارد غربال خواهد كرد تا فقط چيزهايی باقی بمانند كه تزلزل‌ناپذير می‌باشند. پس حال كه ملكوتی تزلزل ناپذير نصيب ما خواهد شد، بياييد خدا را از صميم قلب سپاس گوييم و او را چنانكه سزاوار است، با خوف و احترام خدمت نماييم. زيرا خدای ما آتشی سوزاننده است. محبت برادرانه را در ميان خود ادامه دهيد. فراموش نكنيد كه با غريبه‌ها مهربان باشيد و از ايشان پذيرايی كنيد، زيرا بعضی با اين كار، بی‌آنكه خودشان متوجه باشند، از فرشته‌ها پذيرايی كرده‌اند. زندانی‌ها را از ياد نبريد؛ با ايشان طوری همدردی نماييد كه گويا خودتان نيز در زندان هستيد. در غم و رنج مظلومان شريک باشيد، زيرا خودتان می‌دانيد كه ايشان در چه حالی هستند و چه می‌كشند. به ازدواج خود و به عهد و پيمانی كه بسته‌ايد وفادار باشيد، و پيوند زناشويی‌تان را از آلودگی دور نگاه داريد، زيرا خدا افراد فاسد و زناكار را حتماً مجازات خواهد كرد. از پول دوستی بپرهيزيد و به آنچه داريد قانع باشيد، زيرا خدا فرموده است: «شما را هرگز تنها نخواهم گذاشت و ترک نخواهم كرد.» بنابراين، با اطمينان كامل و با جرأت تمام، می‌توانيم بگوييم: «خداوند گره‌گشا و ياور من است. پس، از انسان خاكی ترسی ندارم؛ او چه می‌تواند به من بكند؟» معلمين خود را كه كلام خدا را به شما تعليم داده‌اند و شما را در خصوص امور روحانی راهنمايی كرده‌اند، به ياد داشته باشيد. در بارۀ عاقبت كار و زندگی ايشان فكر كنيد و بكوشيد مانند آنان، ايمانی راسخ داشته باشيد. عيسی مسيح امروز نيز همان است كه ديروز بود و هرگز تغيير نخواهد كرد. پس فريفتۀ عقايد جديد و عجيب و غريب نشويد. نيروی روحانی، عطيه و فيضی است از جانب خدا، و گر نه با رعايت رسوم مذهبی مربوط به خوردن يا نخوردن برخی خوراكها، كسی روحاً تقويت نمی‌شود. آنانی نيز كه اين روش را در پيش گرفته‌اند، هيچ نفعی نبرده‌اند. قربانگاه ما صليب است كه بر روی آن، مسيح جان خود را در راه ما قربانی كرد. آنانی كه می‌كوشند با اطاعت از تشريفات ظاهری مذهب يهود، نجات يابند، هرگز بهره‌ای از صليب مسيح نخواهند برد. طبق شريعت يهود، كاهن اعظم خون حيوانات قربانی را برای كفارۀ گناهان به مقدس‌ترين جايگاه می‌بَرَد و بعد لاشۀ حيوانات بيرون شهر سوزانده می‌شود. به همين ترتيب، مسيح نيز برای آنكه گناهان ما را بشويد، بيرون از شهر عذاب كشيد و مرد. پس، بياييد ما نيز از شهر خارج شده، ديوار هوی و هوس اين دنيا را پشت سر بگذاريم و بسویٰ او برويم، و مانند او ننگ و عار را بر دوش كشيم. زيرا اين دنيا، خانۀ دايمی ما نيست، و ما انتظار می‌كشيم تا به خانۀ ابدی خود در آسمان برسيم. پس به ياری عيسی، و با بيان عظمت نام او، شكرگزاری خود را همچون قربانی به خدا تقديم نماييم. از نيكوكاری و كمک به نيازمندان غافل نشويد، زيرا اينگونه اعمال مانند قربانی‌هايی هستند كه خدا را بسيار خشنود می‌سازند. از رهبران روحانی خود اطاعت كنيد، و هر آنچه می‌گويند با كمال ميل انجام دهيد، زيرا كار ايشان، مراقبت از جانهای شماست و از اين لحاظ در برابر خدا پاسخگو می‌باشند. پس، به گونه‌ای رفتار كنيد كه ايشان از خدمت خود لذت ببرند، نه اينكه با درد و رنج آن را انجام دهند، زيرا در اينصورت شما نيز رنج خواهيد برد. برای ما دعا كنيد، زيرا وجدان ما پاک است و هرگز نمی‌خواهيم خطايی از ما سر بزند. اين روزها نيز بطور خاص به دعاهای شما نياز دارم تا بتوانم هر چه زودتر نزد شما بازگردم. و حال دعا می‌كنم به حضور خدايی كه منشاء آرامش است، به حضور خدايی كه خداوند ما عيسی را كه شبان اعظم گوسفندان است پس از مرگ زنده كرد و با خون او، پيمان ابدی را تأييد نمود؛ و از او می‌خواهم كه شما را با تمام صفات نيكو مجهز سازد تا ارادۀ او را بجا آوريد، و نيز بقدرت عيسی مسيح آنچه را كه پسنديدۀ اوست، در ما عملی سازد. شكوه و جلال تا ابد از آن مسيح باد. آمين. ای برادران، خواهش می‌كنم به آنچه در اين نامه نوشته‌ام، با صبر و حوصله توجه كنيد، زيرا نامه كوتاهی است. می‌خواهم بدانيد كه برادر ما «تيموتائوس» از زندان آزاد شده است؛ و اگر زود به اينجا برسد، همراه او به ديدن شما خواهم آمد. سلام مرا به همۀ برادران خود و به ساير مؤمنين برسانيد. مسيحيان ايتاليا كه در اينجا نزد من می‌باشند، به شما سلام می‌رسانند. لطف خدا شامل حال همۀ شما باد. در يعقوب، خدمتگزار خدا و عيسی مسيح خداوند، به مسيحيان يهودی‌نژاد كه در سراسر جهان پراكنده‌اند، سلام و درود می‌فرستد. برادران عزيز، وقتی مشكلات و آزمايشهای سخت از هر سو بر شما هجوم می‌آورند، بسيار شاد باشيد، زيرا در آزمايش و سختی‌هاست كه صبر و تحملتان بيشتر می‌شود. پس بگذاريد صبرتان فزونی يابد و نكوشيد از زير بار مشكلات شانه خالی كنيد، زيرا وقتی صبرتان به حد كمال رسيد، افرادی كامل و بالغ خواهيد شد و به هيچ چيز نياز نخواهيد داشت. اما اگر كسی از شما طالب حكمت و فهم برای درک اراده و خواست خداست، بايد دعا كند و آن را از خدا بخواهد؛ زيرا خدا خرد و حكمت را به هر كه از او درخواست كند، سخاوتمندانه عطا می‌فرمايد بدون اينكه او را سرزنش نمايد. اما وقتی از او درخواست می‌كنيد، شک به خود راه ندهيد، بلكه يقين داشته باشيد كه خدا جواب دعايتان را خواهد داد؛ زيرا كسی كه شک می‌كند، مانند موجی است در دريا كه در اثر وزش باد به اينسو و آنسو رانده می‌شود. چنين شخصی، هرگز نمی‌تواند تصميم قاطعی بگيرد. پس اگر با ايمان دعا نكنيد، انتظار پاسخ نيز از خدا نداشته باشيد. *** مسيحيانی كه از مال اين دنيا بی‌بهره هستند، نبايد خود را حقير پندارند، بلكه بايد شاد باشند زيرا در نظر خدا بزرگ و سربلند هستند. مسيحيان ثروتمند نيز نبايد خود را بزرگ بدانند، بلكه بايد شاد باشند كه ثروت اين دنيا، گنج واقعی آنان نيست، زيرا ثروت اين دنيا مانند گُلی است كه بعد از مدتی، در اثر تابش آفتاب سوزان، زيبايی خود را از دست می‌دهد و پژمرده می‌شود. بلی، شخص ثروتمند نيز چنين است؛ پس از اندک زمانی می‌ميرد و هر آنچه انجام داده، بی‌ثمر می‌ماند. *** خوشابه حال كسی كه آزمايشهای سخت زندگی را متحمل می‌شود، زيرا وقتی از اين آزمايشها سربلند بيرون آمد، خداوند تاج حيات را به او عطا خواهد فرمود، تاجی كه به تمام دوستداران خود وعده داده است. وقتی كسی وسوسه شده، بسوی گناهی كشيده می‌شود، فكر نكند كه خدا او را وسوسه می‌كند، زيرا خدا از گناه و بدی بدور است و كسی را نيز به انجام آن، وسوسه و ترغيب نمی‌كند. وسوسه يعنی اينكه انسان فريفته و مجذوب افكار و اميال ناپاک خود شود. اين افكار و اميال ناپاک، او را به انجام كارهای گناه‌آلود می‌كشاند؛ و اين كارها نيز منجر به مرگ می‌گردند، كه همانا مجازات الهی است. پس ای برادران عزيز، در اين مورد اشتباه نكنيد. از جانب خدا فقط مواهب نيكو و كامل به ما می‌رسد، زيرا او آفرينندۀ همۀ روشنايی‌هاست و خدايی است تغييرناپذير. او چنين اراده فرمود كه ما را بوسيلۀ پيام انجيل، زندگی تازه ببخشد تا ما نخستين فرزندان خانوادۀ الهی او باشيم. برادران عزيز، به اين نكته توجه كنيد: بيشتر گوش بدهيد، كمتر سخن بگوييد، و زود خشمگين نشويد. زيرا خشم نمی‌گذارد آنطور كه خدا می‌خواهد، خوب و درستكار باشيم. بنابراين، هر نوع ناپاكی و عادت زشت را كه هنوز در وجودتان باقی است، از خود دور كنيد؛ و با فروتنی كلام خدا را كه در دلتان كاشته شده است، بپذيريد، زيرا اين كلام قدرت دارد جانهای شما را نجات بخشد. اما فراموش نكنيد كه اين كلام را نه فقط بايد شنيد، بلكه بايد به آن عمل كرد. پس خود را فريب ندهيد، زيرا كسی كه كلام را فقط می‌شنود ولی به آن عمل نمی‌كند، مانند شخصی است كه صورت خود را در آينه نگاه می‌كند؛ اما به محض اينكه از مقابل آينه دور می‌شود، چهرۀ خود را فراموش می‌كند. اما كسی كه به كلام خدا كه قانون كامل آزادی بشر است، توجه داشته باشد، نه تنها آن را هميشه بخاطرخواهد داشت، بلكه به دستوراتش نيز عمل خواهد كرد، و خدا عمل او را بركت خواهد داد. هر كه خود را مسيحی می‌داند، اما نمی‌تواند بر زبان تند خود مسلط باشد، خود را گول می‌زند و مذهب او پشيزی ارزش ندارد. در نظر خدای پدر، مسيحی پاک و بی‌عيب كسی است كه به كمک يتيمان و بيوه‌زنان می‌شتابد، و نسبت به خداوند وفادار می‌ماند و خود را از آلودگيهای دنيا دور نگاه می‌دارد. برادران عزيز، چگونه می‌توانيد ادعا كنيد كه از آنِ عيسی مسيح، خداوند پرجلال هستيد، درحاليكه از ثروتمندان طرفداری می‌كنيد و فقرا را پست می‌شماريد؟ فرض كنيد شخصی به كليسای شما بيايد كه لباس گرانبها بر تن و انگشترهای طلايی بر انگشتانش دارد؛ و در همان لحظه، شخصی فقير با لباس‌های كثيف نيز وارد شود؛ و شما به آن ثروتمند توجه بيشتری نشان دهيد و بهترين جا را به او تعارف كنيد، اما به آن فقير بگوييد: «برو آنجا بايست يا اگر می‌خواهی، روی زمين بنشين!» آيا اين نشان نمی‌دهد كه شما ارزش اشخاص را از روی دار و ندارشان می‌سنجيد؟ بنابراين انگيزه‌هايتان نادرست هستند. برادران عزيز، به من گوش دهيد: خدا مردم فقير را برگزيده تا در ايمان ثروتمند باشند و از بركات ملكوت خدا برخوردار گردند، ملكوتی كه خدا به دوستداران خود وعده داده است. با اينحال، شما فقير را حقير می‌شماريد. آيا فراموش كرده‌ايد كه همين ثروتمندان هستند كه حقتان را پايمال می‌كنند و بعد شما را به دادگاه نيز می‌كشانند؟ اغلب همين افراد هستند كه عيسی مسيح را مسخره می‌كنند، يعنی همان كسی را كه نام شريفش بر شما قرار دارد. چقدر خوب می‌شد همواره اين حكم خداوندمان را اطاعت می‌كرديد كه می‌فرمايد: «همسايه خود را دوست بدار، به همان اندازه كه خود را دوست می‌داری.» اما وقتی از ثروتمندان طرفداری می‌كنيد، اين حكم خداوندمان را زيرپا می‌گذاريد و به اين ترتيب، مرتكب گناه می‌شويد. كسی كه همۀ احكام خدا را مو به مو اجرا كند، ولی در يک امر كوچک مرتكب اشتباه شود، به اندازۀ كسی مقصر است كه همۀ احكام خدا را زيرپا گذاشته است. زيرا همان خدايی كه گفت: «زنا نكنيد»، اين را نيز گفت كه «قتل نكنيد». پس اگر زنا نكنيد، اما مرتكب قتل شويد، بهر حال از حكم خدا سرپيچی كرده‌ايد و در برابر او مقصر می‌باشيد. خدا شما را روزی داوری خواهد فرمود تا مشخص شود آيا به خواست مسيح عمل كرده‌ايد يا نه. پس مواظب اعمال و افكار خود باشيد؛ زيرا بر كسی كه در اين دنيا رحم نكرده است، رحم نخواهد شد؛ اما اگر نسبت به مردم، رحيم بوده باشيد، آنگاه رحمت الهی بر داوری او چيره خواهد شد. برادران عزيز، چه فايده‌ای دارد كه بگوييد «من ايمان دارم و مسيحی هستم»، اما اين ايمان را از طريق كمک و خدمت به ديگران نشان ندهيد؟ آيا اين نوع ايمان می‌تواند باعث رستگاری شود؟ اگر دوستی داشته باشيد كه محتاج خوراک و پوشاک باشد، و به او بگوييد: «برو بسلامت! خوب بخور و خودت را گرم نگهدار»، اما خوراک و پوشاک به او ندهيد، چه فايده‌ای دارد؟ پس ملاحظه می‌كنيد ايمانی كه منجر به اعمال خير نگردد، و با كارهای نيک همراه نباشد، اصلاً ايمان نيست، بلكه يک ادعای پوچ و توخالی است. اين ايراد، بجا خواهد بود اگر كسی بگويد: «شما می‌گوييد كه راه رسيدن به خدا، فقط ايمان است و بس! اما من می‌گويم كه اعمال نيک نيز مهم است. زيرا شما بدون اعمال نيک نمی‌توانيد ثابت كنيد كه ايمان داريد. اما همه می‌توانند از روی اعمال و رفتار من، ببينند كه من ايمان دارم.» ممكن است كسی به خود ببالد و بگويد: «من ايمان دارم كه خدا يكی است!» چنين شخصی بايد بخاطر داشته باشد كه ديوها نيز به اين ايمان دارند، چنان ايمانی كه از ترس به خود می‌لرزند! ای نادان! آيا نمی‌خواهی درک كنی كه ايمان بدون انجام اراده خدا، بی‌فايده و بی‌ثمر است؟ بلی، ايمانی كه اعمال خير به بار نياورد، ايمان واقعی نيست. مگر به ياد نداريد كه جدمان ابراهيم نيز بسبب اعمال خود در نظر خدا عزّت يافت؟ چون او حاضر شد پسر خود اسحاق را برای خدا قربانی كند. پس می‌بينيد كه ايمان او به خدا باعث شد كه او از خدا كاملاً اطاعت كند؛ در واقع، ايمان او با اعمال و رفتارش كامل گرديد. از اينرو، نتيجه همان شد كه كتاب آسمانی می‌فرمايد: «ابراهيم به خدا ايمان آورد و مقبول او واقع گرديد، و حتی «دوست خدا» ناميده شد.» پس می‌بينيد كه انسان علاوه بر ايمان، بوسيلۀ اعمال خود نيز رستگار می‌گردد. «راحاب» فاحشه نيز نمونۀ ديگری است برای اين موضوع. او در اثر اعمال خود رستگار شد، زيرا مأموران قوم خدا را پناه داد و بعد، ايشان را از راه ديگر به سلامت روانه نمود. خلاصه، همانطور كه بدن بدون روح، مرده است، ايمانی هم كه اعمال نيک به بار نياورد، مرده است. برادران عزيز، سعی نكنيد اشتباهات ديگران را فوری به ايشان گوشزد كنيد، زيرا همۀ ما دچار اشتباه می‌شويم؛ و ما معلمين دينی كه احكام خدا را می‌دانيم، اگر مرتكب اشتباه گرديم، شديدتر از ديگران مجازات خواهيم شد. اگر كسی بتواند بر زبان خود مسلط شود، قادر خواهد بود در ساير موارد نيز بر خود مسلط باشد. *** اسبی بزرگ را با دهنه‌ای كوچک مطيع خود می‌سازيم و او را به هر جا كه بخواهيم می‌بريم. يک سُكّان كوچک، كشتی بزرگ را به هر سو كه خواست ناخدا باشد، هدايت می‌كند حتی اگر بادی شديد بوزد. زبان نيز در بدن، عضوی كوچک است، ولی چه خسارات سنگينی می‌تواند به بار آورد. يک جنگل عظيم را می‌توان با يک جرقۀ كوچک به آتش كشيد. زبان همچون زبانۀ آتش است؛ لبريز از شرارت می‌باشد و تمام بدن را زهرآلود می‌كند؛ آتشی است كه از جهنم می‌آيد و می‌تواند تمام زندگی را به نابودی بكشد. انسان توانسته است هرگونه حيوان وحشی، پرنده، خزنده و جاندار دريايی را رام كند، و بعد از اين نيز رام خواهد كرد. اما هيچ انسانی نمی‌تواند زبان را رام كند. زبان همچون مار سمی، هميشه آماده است تا زهر كشندۀ خود را بيرون بريزد. با آن، لحظه‌ای پدر آسمانی‌مان خدا را شكر می‌كنيم و لحظه‌ای ديگر مردم را كه شبيه خدا آفريده شده‌اند، نفرين می‌كنيم. از دهانمان هم بركت جاری می‌شود، هم لعنت. برادران عزيز، نبايد چنين باشد. *** آيا امكان دارد از يک چشمه، ابتدا آب شيرين بجوشد و بعد آب شور؟ آيا می‌توان از درخت انجير، زيتون چيد؟ يا از تاک، می‌توان انجير چيد؟ نه! به همين ترتيب، از چاه شور، نمی‌توان آب شيرين و گوارا كشيد. اگر خود را خردمند و حكيم می‌دانيد، بايد همواره مهربان و نيكوكار باشيد؛ و اگر بسبب داشتن اينگونه اعمال به خود نباليد، آنگاه براستی خردمند می‌باشيد. اما اگر در زندگی‌تان كينه و حسادت و خودخواهی وجود دارد، بيهوده سنگ عقل و خرد را به سينه نزنيد، كه اين بدترين نوع دروغ می‌باشد؛ زيرا در آن خرد و حكمتی كه خدا می‌بخشد، اينگونه صفات ناپسند وجود ندارد، بلكه اينها دنيوی، غير روحانی و شيطانی هستند. در واقع، هر جا كه حسادت و جاه‌طلبی وجود دارد، هرج و مرج و هرگونه شرارت ديگر نيز بچشم می‌خورد. اما خرد و حكمتی كه از آسمان می‌باشد، در وهلۀ اول پاک و نجيب است، و بعد صلح‌جو و مؤدب و ملايم؛ حاضر به گفتگو با ديگران و پذيرش نظرات ايشان است؛ لبريز از دلسوزی و اعمال نيک بوده، صميمی و بی‌ريا و بی‌پرده می‌باشد. آنانی كه صلح‌جو هستند، بذر صلح می‌كارند و نيكی و خير درو می كنند. علت جنگ و دعواهای شما چيست؟ آيا علت آنها، آرزوهای ناپاكی نيست كه در وجود شما منزل دارد؟ در حسرت چيزی بسر می‌بريد كه نداريد؛ پس دستتان را به خون آلوده می‌كنيد تا آن را به چنگ آوريد. در آرزوهای چيزهايی هستيد كه متعلق به ديگران است، و شما نمی‌توانيد داشته باشيد؛ پس به جنگ و دعوا می‌پردازيد تا از چنگشان بيرون بكشيد. علت اينكه آنچه می‌خواهيد نداريد، اينست كه آن را از خدا درخواست نمی‌كنيد. وقتی هم درخواست می‌كنيد، خدا به دعايتان جواب نمی‌دهد، زيرا هدفتان نادرست است؛ شما فقط در پی بدست آوردن چيزهايی هستيد كه باعث خوشی و لذتتان می‌شود. شما همچون همسران بی‌وفايی هستيد كه به دشمنان شوهرشان عشق می‌ورزند. آيا متوجه نيستيد كه اگر با دشمنان خدا، يعنی لذت‌های ناپاک اين دنيا دوستی نماييد، در واقع با خدا دشمنی می‌كنيد؟ پس هر كه می‌خواهد از خوشی‌های ناپاک اين دنيا لذت بجويد، ديگر نمی‌تواند دوست خدا باشد. تصور می‌كنيد كه كتاب آسمانی بيهوده می‌گويد كه روح خدا كه خداوند او را در وجود ما ساكن كرده است، آنقدر به ما علاقه دارد كه نمی‌تواند تحمل كند كه دل ما جای ديگری باشد؟ اما نبايد فراموش كرد كه خدا قدرت لازم برای ايستادگی در مقابل اين خواسته‌های گناه‌آلود را به ما عطا می‌فرمايد. از اينرو، كتاب آسمانی می‌فرمايد: «خدا به شخص فروتن قوت می‌بخشد، اما با شخص متكبر و مغرور مخالفت می‌كند.» بنابراين، خود را با فروتنی به خدا بسپاريد، و در برابر شيطان ايستادگی كنيد تا از شما دور شود. به خدا نزديک شويد، تا او نيز به شما نزديک شود. ای گناهكاران، دستهای گناه‌آلود خود را بشوييد و دل خود را فقط با عشق الهی لبريز سازيد تا پاک گردد و نسبت به خدا وفادار بماند. برای اعمال اشتباه خود، اشک بريزيد و ماتم كنيد، و در عمق وجودتان غمگين و ناراحت باشيد؛ به جای خنده، گريه كنيد، و به جای شادی، سوگواری نماييد. زمانی كه به ناچيزی و كوچكی خود در مقابل خدا پی برديد، آنگاه خدا شما را سرافراز و سربلند خواهد ساخت. برادران عزيز، از يكديگر بدگويی نكنيد و ايراد نگيريد و يكديگر را محكوم ننماييد. زيرا اگر چنين كنيد، در واقع از احكام خدا ايراد گرفته و آن را محكوم كرده‌ايد. اما وظيفۀ شما قضاوت دربارۀ احكام خدا نيست، بلكه اطاعت از آن. فقط آن كسی كه اين احكام را وضع كرد، قادر است به درستی در ميان ما داوری كند. تنها اوست كه می‌تواند ما را نجات دهد يا هلاک كند. پس شما چه حق داريد كه دربارۀ ديگران داوری كنيد و از ايشان خرده بگيريد؟ گوش كنيد ای تمام كسانی كه می‌گوييد: «امروز يا فردا به فلان شهر خواهيم رفت و يک سال در آنجا مانده، تجارت خواهيم كرد و سود كلانی خواهيم برد.» شما چه می‌دانيد فردا چه پيش خواهد آمد؟ عمر شما مانند مه صبحگاهی است كه لحظه‌ای آن را می‌توان ديد و لحظه‌ای بعد محو و ناپديد می‌شود! پس، بايد بگوييد: «اگر خدا بخواهد، زنده خواهيم ماند و چنين و چنان خواهيم كرد.» در غير اينصورت، شما مغرور و خودپسند هستيد و به نقشه‌ها و برنامه‌های خود می‌باليد؛ و چنين شخصی هرگز نمی‌تواند خدا را خشنود سازد. پس، اين را از ياد نبريد كه اگر بدانيد چه كاری درست است، اما آن را انجام ندهيد، گناه كرده‌ايد. و اينک، شما ای ثروتمندان، توجه كنيد! گريه و زاری نماييد، زيرا بلاهای وحشتناكی در انتظار شماست. از هم اكنون، ثروتتان تباه شده و لباس‌های گرانبهايتان را نيز بيد خورده است. شما در اين دنيای زودگذر، طلا و نقره می‌اندوزيد، غافل از اينكه با اين كار، برای خود در روز قيامت مجازات ذخيره می‌كنيد. زيرا همانگونه كه طلا و نقره‌تان را زنگ خورده است، آتش نيز بدن شما را خواهد خورد. گوش فرا دهيد! به نالۀ كارگرانی كه برای شما كار كرده‌اند، گوش دهيد؛ كارگرانی كه گولشان زده‌ايد و مزدشان را نداده‌ايد. ناله‌های ايشان تا به آسمان بالا رفته و به گوش خدای متعال رسيده است. شما سالهای عمر خود را در اين دنيا به خوشگذرانی و عيش و نوش گذرانديد و مانند گوسفندان پرواری شده‌ايد كه برای روز ذبح آماده می‌باشند. شما انسان بی‌گناه را كه قادر به دفاع از خود نبود، محكوم كرديد و كشتيد. و اما شما ای برادران عزيز كه برای بازگشت خداوند عيسی مسيح روزشماری می‌كنيد، صبر داشته باشيد و مانند كشاورزی باشيد كه تا پاييز برای برداشت محصول پرارزش خود صبر می‌كند. پس شما نيز صبر داشته باشيد و يقين بداريد كه خداوند بزودی باز خواهد گشت. ای برادران، وقتی در مشكلات گرفتار می‌شويد، ديگران را مقصر ندانيد و از ايشان شكايت نكنيد تا خداوند نيز شما را محكوم نكند؛ زيرا او بزودی داوری عادلانۀ خود را آغاز خواهد كرد. صبر و بردباری را از انبيای خداوند بياموزيد. همه آنانی كه در زندگی صبر و تحمل داشتند، خوشبخت شدند. «ايوب» يک نمونه از افرادی است كه با وجود مشكلات و مصائب فراوان، صبر و ايمان خود را از دست نداد و خداوند نيز در آخر او را كامياب ساخت، زيرا خداوند بسيار رحيم و مهربان است. مهم‌تر از همه، هيچگاه قسم نخوريد، نه به آسمان و زمين و نه به هيچ چيز ديگر. اگر می‌گوييد «بله»، سخنتان واقعاً بله باشد، و اگر می‌گوييد «نه»، منظورتان واقعاً نه باشد، تا به اين ترتيب گناهی از شما سر نزند و مجازات نشويد. اگر در ميان شما كسی گرفتار درد و رنج باشد، بايد دعا كند. آنانی كه دليلی برای شكرگزاری دارند، بايد برای خداوند سرودهای شكرگزاری بخوانند. اگر كسی بيمار باشد، بايد از كشيشان كليسا بخواهد كه بيايند و برايش دعا كنند و بر پيشانی‌اش روغن بمالند و از خداوند برای او طلب شفا نمايند. اگر دعای ايشان با ايمان همراه باشد، بيمار شفا خواهد يافت؛ زيرا خداوند او را شفا خواهد بخشيد، و اگر بيماری او در اثر گناه بوده باشد، گناه او نيز آمرزيده خواهد شد. نزد يكديگر به گناهان خود اعتراف نماييد و برای يكديگر دعا كنيد تا شفا يابيد. دعای صادقانۀ مرد درستكار، قدرت و تأثير شگفت‌انگيز دارد. «الياس» انسانی بود همچون ما. با اينحال، هنگامی كه با تمام دل دعا كرد كه باران نبارد، برای مدت سه سال و نيم باران نباريد! و زمانی هم كه دعا كرد تا باران بيايد، بارش باران آغاز شد و زمين محصول آورد. برادران عزيز، اگر كسی از راه راست منحرف شده و ايمان خود را از دست داده باشد، اما شخصی به او كمک كند تا بسوی حقيقت باز گردد، اين شخص كه باعث بازگشت او بسوی خدا شده، بداند كه جان گمشده‌ای را از چنگال هلاكت ابدی نجات داده و موجب آمرزش گناهان زياد او شده است. از طرف پطرس، رسول و فرستادۀ عيسی مسيح، به مسيحيانی كه خارج از اورشليم در سراسر ايالات پونتوس، غلاطيه، كپدوكيه، آسيا و بيطينيا پراكنده‌اند و در اين جهان غريب هستند. از درگاه الهی، طالب رحمت و آرامش برای شما می‌باشم. ای عزيزان، خدای پدر از مدتها پيش شما را برگزيد، زيرا او از پيش می‌دانست كه شما به او ايمان خواهيد آورد. روح خدا نيز شما را با خون عيسی مسيح پاک ساخته تا بتوانيد طبق خواست مسيح زندگی كنيد. سپاس بر خدا باد، بر خدا كه پدر خداوند ما عيسی مسيح است. او به سبب لطف بی‌پايان و عظيم خود، ما را از سر نو مولود ساخت و عضو خانوادۀ خود گرداند. از اينرو، ما اكنون به اميد حيات جاويد زنده‌ايم، زيرا مسيح نيز پس از مرگ، حيات يافت. خدا نيز برای شما ميراثی بدور از فساد و آلودگی و تباهی در آسمان نگاه داشته است، يعنی حيات جاويد را. و از آنجا كه به خدا توكل و اعتماد كرده‌ايد، او نيز با قدرت عظيم خود، شما را به سلامت به آسمان خواهد رسانيد تا اين ارث را دريافت كنيد. بلی، در روز قيامت، شما وارث حيات جاودان خواهيد شد. پس حال كه چنين ارثی در پيش داريد، واقعاً شاد باشيد، حتی اگر لازم باشد در اين دنيا برای مدتی سختيها و زحماتی را متحمل گرديد. اين سختيها به منظور آزمايش ايمان شما پيش می‌آيد، همانطور كه آتش نيز طلا را می‌آزمايد و پاک می‌سازد. ايمان شما پس از آنكه وارد كورۀ آزمايش گرديد و سالم بيرون آمد، سبب خواهد شد كه در روز بازگشت عيسی مسيح، مورد تحسين و تمجيد و تكريم قرار گيريد. با اينكه شما تابحال مسيح را نديده‌ايد، اما او را دوست داريد. اكنون نيز گرچه او را نمی‌بينيد، اما به او ايمان داريد؛ و اين ايمان چنان شادی عظيمی در قلب شما بوجود آورده كه قابل وصف نيست. همين ايمان نيز سرانجام باعث نجات جانتان خواهد شد. اين نجات رازی بود كه حتی انبياء نيز از آن آگاهی كامل نداشتند. هر چند دربارۀ آن در كتب خود می‌نوشتند، اما مسايل زيادی وجود داشت كه برای ايشان مبهم بود. آنان قادر نبودند درک كنند كه روح مسيح در وجودشان از چه سخن می‌گويد. زيرا روح، به ايشان الهام می‌كرد كه حوادثی را بنويسند كه برای مسيح رخ خواهد داد، و به رنجهايی كه او خواهد كشيد و جلالی كه پس از آن خواهد يافت، اشاره كنند. اما ايشان نمی‌دانستند كه اين رويدادها، برای چه كسی و در چه زمان رخ خواهد داد. تا اينكه خدا به ايشان الهام كرد كه اين وقايع، در طول حيات ايشان روی نخواهد داد، بلكه ساليان دراز پس از مرگشان واقع خواهد شد. و سرانجام دورانی كه اكنون ما در آن زندگی می‌كنيم فرا رسيد و اين پيغام نجات‌بخش، يعنی پيغام انجيل، بطور آشكار و واضح به همه اعلام شد. آنان كه اين پيغام را به شما رساندند، با قدرت روح‌القدس آن را بيان كردند، همان روح‌القدس آسمانی كه با انبياء سخن می‌گفت. اين پيغام چنان عظيم و عالی است كه حتی فرشتگان آسمان نيز مشتاقند دربارۀ آن بيشتر آگاهی يابند. بنابراين، آماده و هشيار باشيد. مانند كسی كه آمادۀ هر اتفاقی است، منتظر بازگشت عيسی مسيح باشيد، زيرا در آن روز، لطف و فيض عظيمی نصيبتان خواهد شد. از خدا اطاعت نماييد، چون فرزندان او می‌باشيد. پس بار ديگر بسوی گناهانی كه در گذشته اسير آنها بوديد، نرويد، زيرا آن زمان نمی‌دانستيد چه می‌كنيد. به همين جهت، در تمام رفتار و كردار خود، پاک و مقدس باشيد، زيرا خداوند نيز پاک و مقدس است، همان خداوندی كه شما را خوانده تا فرزند او باشيد. او خود فرموده است: «پاک باشيد، زيرا من پاک هستم.» در ضمن به ياد داشته باشيد كه پدر آسمانی‌تان خدا، كه دست دعا بسوی او دراز می‌كنيد، در روز جزا از كسی طرفداری نخواهد كرد، بلكه اعمال هركس را عادلانه داوری خواهد نمود. بنابراين، تا زمانی كه در اين دنيا هستيد، با خداترسی زندگی كنيد. خدا برای نجات شما بهايی پرداخت، تا شما را از قيد روش پوچ و باطل زندگی كه از اجداد خود به ارث برده بوديد، آزاد سازد؛ بهايی كه خدا برای آزادی از اين اسارت پرداخت، طلا و نقره نبود، بلكه خون گرانبهای مسيح بود كه همچون بره‌ای بی‌گناه و بی‌عيب قربانی شد. برای اين منظور، خدا او را پيش از آفرينش جهان تعيين كرد، اما در اين زمانهای آخر او را به جهان فرستاد تا شما را رستگار سازد. توسط اوست كه شما به خدا ايمان آورده‌ايد، به خدايی كه مسيح را پس از مرگ زنده ساخت و او را سرافراز گردانيد؛ و اكنون، ايمان و اميد شما برخداست. حال، می‌توانيد يكديگر را واقعاً دوست بداريد، زيرا از زمانی كه به مسيح ايمان آورديد و نجات يافتيد، وجود شما از خودخواهی و تنفر پاک شده است. بنابراين، يكديگر را از صميم قلب دوست بداريد، زيرا از زندگی تازه‌ای برخوردار شده‌ايد. اين زندگی تازه را از والدين خود نيافته‌ايد؛ چه، در اين صورت، پس از چند صباحی تباه می‌شد؛ اين زندگی تازه تا ابد پابرجا خواهد ماند، زيرا از مسيح حاصل شده، يعنی از پيام هميشه زندۀ خدا برای انسانها. بلی، زندگی عادی ما از بين خواهد رفت، همانگونه كه علفْ زرد و خشک می‌شود و از ميان می‌رود. تمام عزّت و افتخارات ما، همچون گُلی است كه پژمرده می‌شود و بر زمين می‌افتد. اما كلام خدا تا ابد پابرجا می‌ماند. اين كلام، همان پيام نجات‌بخش انجيل است كه به شما نيز بشارت داده شده است. بنابراين، وجود خود را از كينه و دشمنی، فريب و دورويی، حسادت و بدگويی، پاک سازيد. شما كه مهر و محبت خداوند را در زندگی خود چشيده‌ايد، مانند يک كودک نوزاد، مشتاق شير روحانی خالص باشيد، تا با خوردن آن، در نجاتی كه بدست آورده‌ايد، رشد نماييد. *** می‌دانيد كه مسيح، آن سنگ زنده‌ای است كه خدا مقرر فرموده تا عمارت روحانی خود را بر آن بنا كند. گرچه انسانها دست رد به سينه او زدند. اما او نزد خدا عزيز و مكرم است. پس بسوی او بياييد، تا شما نيز مانند سنگهای زنده در دست خدا، در بنای آن عمارت و عبادتگاه روحانی بكار رويد. مهم‌تر اينكه شما در اين عبادتگاه، كاهن مقدس نيز می‌باشيد. پس قربانی‌های مقبول و مورد پسند خدا را توسط عيسی مسيح تقديم كنيد. در كتاب آسمانی آمده است كه خدا مسيح را خواهد فرستاد تا در خانۀ او، سنگ زاويۀ گرانبها باشد، و هر كه به او ايمان بياورد، نوميد و پشيمان نشود. اين «سنگ» برای شما كه ايمان داريد، بسيار گرانبهاست، اما برای بی‌ايمانان همان سنگی است كه در باره‌اش گفته شده: «سنگی كه معماران دور افكندند، سنگ اصلی ساختمان گرديد.» همچنين، در كتاب آسمانی آمده است: «او سنگی است كه پای بعضی به آن می‌خورد و می‌افتند، و تخته سنگی است كه بعضی از آن سقوط می‌كنند.» حقشان است كه بيفتند و سقوط كنند، زيرا از كلام خدا اطاعت نمی‌نمايند. اما شما مانند آنان نيستيد. شما برگزيدگان خدا، و كاهنان پادشاهمان عيسی، و قوم مقدس و خاص خدا می‌باشيد، تا به اين ترتيب به ديگران نشان دهيد كه خدا چگونه شما را از تاريكی به نور عجيب خود دعوت نموده است. زمانی شما هيچ هويت نداشتيد، اما اكنون فرزندان خدا می‌باشيد؛ زمانی از رحمت و مهربانی خدا بی‌بهره بوديد، اما حال، مورد لطف و رحمت او قرار گرفته‌ايد. برادران عزيز، شما در اين دنيا رهگذری بيش نيستيد، و خانۀ اصلی شما در آسمان است. از اينرو، خواهش می‌كنم خود را از لذت‌های گناه‌آلود اين دنيا دور نگاه داريد. شما برای اين قبيل اميال و هوسها ساخته نشده‌ايد؛ به همين دليل است كه آنها با روح و جان شما در جنگ و جدالند. مراقب رفتار خود نزد اطرافيان بی‌ايمانتان باشيد؛ چه، در اينصورت، حتی اگر ايشان شما را متهم به بدكاری نمايند، اما در زمان بازگشت مسيح، خدا را به سبب كارهای نيكتان، تمجيد خواهند كرد. بخاطر خداوند، از مقامات كشور اطاعت نماييد، خواه از رهبر مملكت، و خواه از مأمورين دولت كه از سوی رهبر منصوب شده‌اند تا خلافكاران را مجازات كنند و درستكاران را پاداش دهند. *** خواست خدا اينست كه شما درستكار باشيد تا به اين ترتيب دهان اشخاص نادانی را كه از شما ايراد می‌گيرند ببنديد. درست است كه شما از قيد و بند احكام مذهبی آزاد شده‌ايد، اما اين به آن معنی نيست كه می‌توانيد به هر كار نادرستی دست بزنيد، بلكه آزادی خود را بايد برای اجرای خواست خدا بكار ببريد. به همه احترام كنيد؛ ايمانداران را دوست بداريد؛ از خدا بترسيد؛ به رهبران مملكت احترام بگذاريد. شما خدمتكاران، بايد مطيع اربابان خود باشيد و به ايشان احترام كامل بگذاريد، نه فقط به اربابان مهربان و با ملاحظه، بلكه به آنانی نيز كه سختگير و تندخو هستند. اگر بخاطر انجام ارادۀ خدا، به ناحق متحمل رنج و زحمت شويد، خدا شما را اجر خواهد داد. اگر به سبب اعمال بد و نادرست مجازات شويد، چه افتخاری دارد؟ اما اگر بسبب درستكاری و نيكوكاری، رنج و زحمت ببينيد و بدون شكايت آن را تحمل نماييد، آنگاه خدا را خشنود ساخته‌ايد. اين رنج و زحمت، جزئی از خدمتی است كه خدا به شما محول كرده است. سرمشق شما مسيح است كه در راه شما زحمت كشيد. پس راه او را ادامه دهيد. هرگز از او گناهی سر نزد، و دروغی از دهان او بيرون نيامد. وقتی به او ناسزا می‌گفتند، پاسخی نمی‌داد؛ و زمانی كه او را عذاب می‌دادند، تهديد به انتقام نمی‌كرد، بلكه زندگی خود را به خدايی واگذار كرد كه داور عادل و باانصاف می‌باشد. او بر روی صليب، بار گناهان ما را بر دوش گرفت تا ما بتوانيم از چنگ گناه رهايی يافته، زندگی پاكی داشته باشيم. زخمهای او نيز دوای دردهای ما گرديد. شما مانند گوسفندانی بوديد كه راهشان را گم كرده‌اند. اما اكنون نزد شبانتان بازگشته‌ايد، شبانی كه نگهبان جان شماست و شما را از خطرات حفظ می‌كند. و اما شما ای زنان، مطيع شوهران خود باشيد تا چنانچه بعضی از ايشان نيز به انجيل ايمان نياورده باشند، با ديدن رفتار شما ايمان بياورند؛ زيرا رفتار خوب و توأم با احترام يک زن، بهتر از سخنان او دربارۀ مسيح، در دل شوهر اثر می‌گذارد. *** برای زيبايی، به آرايش ظاهری نظير جواهرات و لباس‌های زيبا و آرايش گيسوان، توسل نجوييد، بلكه بگذاريد باطن و سيرت شما زيبا باشد. باطن خود را با زيبايی پايدار يعنی با روحيۀ آرام و ملايم زينت دهيد كه مورد پسند خداست. اينگونه خصايل، در گذشته در زنان مقدس ديده می‌شد. ايشان به خدا ايمان داشتند و مطيع شوهران خود بودند. سارا همسر ابراهيم نيز چنين بود. او از شوهرش اطاعت می‌كرد و به او چون سرپرست خانواده احترام می‌گذاشت. شما نيز اگر دختران آن بانوی بزرگوار باشيد و راه خوب او را در پيش گيريد، ديگر ترس و نگرانی نخواهيد داشت از اينكه ممكن است شوهرانتان از شما برنجند. و شما ای شوهران، رفتارتان با همسرانتان بايد با ملاحظه و توأم با احترام باشد، چون ايشان ظريفتر از شما هستند. در ضمن، فراموش نكنيد كه ايشان شريک زندگی روحانی و بركات الهی شما می‌باشند. بنابراين، اگر با ايشان آنگونه كه شايسته است، رفتار نكنيد، دعاهايتان مستجاب نخواهد شد. اين چند كلمه را نيز خطاب به همۀ شما می‌نويسم: مانند اعضای يک خانواده، نسبت به يكديگر همدرد و مهربان و فروتن باشيد و يكديگر را از صميم قلب دوست بداريد. اگر كسی به شما بدی كرد، به او بدی نكنيد، و اگر كسی به شما دشنام داد، به او دشنام ندهيد؛ بلكه برای ايشان دعای خير و بركت كنيد، زيرا ما بايد با ديگران مهربان باشيم؛ آنگاه خدا ما را بركت خواهد داد. اگر طالب يک زندگی خوب و خوش می‌باشيد، از سخنان بد و دروغ بپرهيزيد. از بدی دوری كنيد و به همه نيكی نماييد. بكوشيد تا با همۀ مردم در صلح و صفا زندگی كنيد. زيرا خداوند نسبت به نيكوكاران نظر لطف دارد و به دعای ايشان گوش می‌دهد، اما از بدكاران روگردان است. معمولاً كسی بسبب نيكوكاری خود مورد آزار و اذيت قرار نمی‌گيرد؛ اما حتی اگر شما مورد جور و ستم واقع می‌شويد، خوشابه حال شما، زيرا خداوند به شما اجر خواهد داد. پس نگران نباشيد، بلكه با خاطری آسوده، خود را به خداوندتان مسيح بسپاريد؛ و اگر كسی علت اين اعتماد و ايمان را جويا شد، حاضر باشيد تا با كمال ادب و احترام به او توضيح دهيد. بدون توجه به توهين و بدگويی مردم، آنچه را كه راست و درست است انجام دهيد؛ زيرا وقتی به درستكاری شما پی بردند، از كار خود شرمنده خواهند شد. اگر خواست خدا اينست كه زحمت ببينيد، بهتر است برای نيكوكاری رنج و زحمت بكشيد تا برای بدكاری. مسيح نيز زحمت ديد. او خود از هر گناهی مبرّا بود، اما يک بار جان خود را در راه ما گناهكاران فدا كرد تا ما را به حضور خدا بياورد. زمانی كه بدن مسيح در قبر گذاشته شد، روح او زنده ماند؛ و اين روح او بود كه نزد ارواح محبوس رفت و پيروزی خود را به آنان بشارت داد، يعنی به روح كسانی كه در قديم، در زمان نوح، از خدا نافرمانی كرده بودند، گر چه خدا وقتی كه نوح مشغول ساختن كشتی بود، صبورانه منتظر توبۀ ايشان بود. با اينحال، فقط هشت نفر از آن طوفان وحشتناک نجات پيدا كردند و غرق نشدند. اكنون اين طوفان، غسل تعميد را در نظر ما مجسم می‌كند. وقتی تعميد می‌گيريم، نشان می‌دهيم كه بوسيلۀ زنده شدن مسيح، از مرگ و هلاكت نجات يافته‌ايم. هدف از غسل تعميد، نظافت و شستشوی بدن نيست، بلكه با تعميد يافتن در واقع بسوی خدا باز می‌گرديم و از او می‌خواهيم كه دلهايمان را از گناه پاک سازد. اكنون مسيح در آسمان است و در مقامی رفيع، در دست راست خدا نشسته است و تمام فرشتگان و قدرتهای آسمان در برابر او تعظيم می‌كنند و تحت فرمان او می‌باشند. همانگونه كه مسيح متحمل رنج و زحمت گرديد، شما نيز خود را برای زحمات و رنجها آماده سازيد. زيرا هرگاه بدن انسان متحمل درد و رنج شود، ديگر گناه نمی‌تواند بر آن قدرتی داشته باشد؛ و به اين ترتيب خواهيد توانست بقيۀ عمر خود را به انجام اراده و خواست خدا سپری كنيد، و نه انجام خواهشهای گناه‌آلود خود. زيرا در گذشته، به قدر كافی وقت خود را همراه خدانشناسان، صرف اعمال ناپاک كرده‌ايد و عمر خود را در بی‌بند و باری، شهوت‌رانی، مستی، عيش ونوش، بت‌پرستی و گناهان شرم‌آور، تلف نموده‌ايد. اكنون دوستان سابقتان تعجب می‌كنند كه چرا ديگر همراه ايشان به دنبال هرزگی نمی‌رويد؛ از اينرو شما را مورد تمسخر قرار می‌دهند. اما ايشان روزی به خدا حساب پس خواهند داد، به خدايی كه زندگان و مردگان را داوری خواهد كرد. به همين جهت، پيغام انجيل حتی به مردگان يعنی به كسانی كه به هنگام طوفان نوح مردند اعلام شد، تا به اين ترتيب روحشان بتواند مانند خدا زنده بماند، گرچه جسماً به مجازات مرگ رسيدند. بزودی، دنيا به پايان خواهد رسيد. پس فكر خود را پاک سازيد و خويشتندار باشيد تا بتوانيد دعا كنيد. از همه مهم‌تر، يكديگر را با تمام وجود محبت نماييد، زيرا محبت باعث می‌شود تقصيرهای بيشمار يكديگر را ناديده بگيريد. با خوشرويی و بدون غرغر، درِ خانۀ خود را به روی يكديگر بگشاييد. خداوند به هر يک از شما عطای خاصی بخشيده است؛ اين عطايا را برای كمک به هم بكار گيريد و به اين وسيله، يكديگررا از بركات و مواهب پرتنوع خدا بهره‌مند سازيد. كسی كه عطای موعظه كردن دارد، پيام موعظه‌اش را از خدا دريافت كند. كسی كه عطای خدمت دارد، مطابق قدرتی كه خدا می‌بخشد خدمت نمايد؛ تا خدا بوسيلۀ عيسی مسيح جلال و تمجيد يابد، زيراكه جلال و قدرت تا ابد برازندۀ اوست. آمين. ای عزيزان، از آزمايشها و زحماتی كه گريبانگير شماست، متعجب و حيران نباشيد و فكر نكنيد كه امری غريب بر شما واقع شده است، زيرا اين مصائب برای آزمايش ايمان شماست. شاد باشيد كه به اين طريق می‌توانيد در رنج و زحمت مسيح شريک شويد؛ به اين ترتيب در روز بازگشت پرجلال او، شادی شما كامل خواهد شد. اگر بخاطر مسيحی بودن، شما را دشنام دهند و نفرين كنند، شاد باشيد زيرا در اينصورت گرمی روح پرجلال خدا را احساس خواهيد كرد كه وجود شما را فرا می‌گيرد. اما مراقب باشيد كسی از شما، به جرم قتل، دزدی، خرابكاری و يا دخالت در زندگی ديگران، رنج و زحمت نبيند. اما اگر به علت مسيحی بودن، مورد اذيت و آزار قرار گيريد، شرمگين نشويد، بلكه افتخار كنيد كه نام مسيح بر شماست و خدا را بخاطر آن شكر گوييد! زيرا زمان داوری فرا رسيده است، و ابتدا فرزندان خدا داوری خواهند شد. پس اگر ما كه فرزندان خدا هستيم، مورد داوری قرار خواهيم گرفت، چه سرنوشت هولناكی در انتظار كسانی است كه به انجيل خداوند ايمان نياورده‌اند؟ و اگر اشخاص درستكار به زحمت نجات خواهند يافت، بر سر بی‌دينان و گناهكاران چه خواهد آمد؟ بنابراين، اگر به خواست خدا دچار رنج و زحمتی می‌شويد، اشكالی ندارد؛ به كارهای خوب خود ادامه دهيد و به خدا اعتماد كنيد كه خالق شماست، زيرا او هرگز شما را رها نخواهد نمود. و حال، خواهشی از كشيشان كليسا دارم؛ زيرا من نيز خودم در كليسا دارای همين سمت می‌باشم؛ من شاهد مرگ مسيح بر روی صليب بودم؛ و همچنين در روز بازگشت او، شريک جلال او خواهم بود. خواهش من اينست كه گله‌ای را كه خدا به شما سپرده است، خوراک دهيد. با ميل و رغبت از ايشان مراقبت نماييد، نه از روی اجبار و نه بخاطر چشم داشت، بلكه بخاطر اينكه می‌خواهيد خداوند را خدمت كرده باشيد. رياست‌طلب نباشيد، بلكه سرمشق خوبی برای ايشان باشيد، تا در روزی كه «شبان اعظم» می‌آيد، شما را پاداش عطا كند و در جلال و شكوه بی‌پايان خود شريک سازد. و شما ای جوانان، مطيع افراد سالخورده باشيد. به همين ترتيب، همگی شما با روحی فروتن يكديگر را خدمت نماييد، زيرا خداوند فروتنان را مورد عنايت خاص خود قرار می‌دهد، اما مخالف متكبران و مغروران می‌باشد. پس اگر خود را زير دست نيرومند خدا فروتن سازيد، او در زمان مناسب شما را سرافراز خواهد نمود. بگذاريد خداوند بار تمام غصه‌ها و نگرانيهای شما را به دوش گيرد، زيرا او در تمام اوقات به فكر شما می‌باشد. هشيار و مراقب باشيد، زيرا دشمن شما، شيطان، همچون شيری گرسنه، غُرّان به هر سو می‌گردد تا طعمه‌ای بيابد و آن را ببلعد. پس در برابر حملات او، به خداوند تكيه كنيد و استوار بايستيد؛ بدانيد كه اين زحمات فقط به سراغ شما نيامده، بلكه مسيحيان در تمام دنيا با چنين مصائبی مواجه می‌باشند. بنابراين، پس از آنكه مدتی كوتاه اين زحمات را تحمل كرديد، خدا خودش شما را كامل و توانا و استوار خواهد ساخت. او خدای پر مهر و رحمت است و بخاطر ايمانمان به عيسی مسيح، ما را خوانده تا در جلال و شكوه او شريک گرديم. جلال و قدرت تا به ابد از آن اوست. آمين. اين نامۀ مختصر را به كمک سيلاس نوشتم. به نظر من، او برادر قابل اعتمادی است. اميدوارم با اين نامه، باعث تشويق شما شده باشم، زيرا راه واقعی دريافت بركات خدا را به شما نشان دادم. آنچه نوشتم، به شما كمک خواهد كرد تا در محبت خدا استوار بمانيد. اعضای كليسای ما در شهر روم كه مانند شما برگزيدۀ خدا هستند، به شما سلام می‌رسانند. پسرم مرقس نيز سلام می‌رساند. از سوی من، يكديگر را با محبت مسيحی ببوسيد. بر همۀ شما كه از آن عيسی مسيح هستيد، آرامش باد. از طرف من، شمعون پطرس، خدمتگزار و رسول عيسی مسيح، به همۀ شما كه با ما ايمانی يكسان داريد. دعا می‌كنم كه رحمت و آرامش در اثر شناخت خدا و خداوندمان عيسی، به فراوانی به شما عطا شود. ايمانی كه به آن اشاره كردم، ايمانی است كه از جانب خدا و نجات‌دهندۀ ما عيسی مسيح عطا می‌گردد و نعمتی گرانبهاست؛ و خدا بخاطر مهربانی و نيكويی مطلق خود، اين ايمان را به هر يک از ما عنايت می‌فرمايد. *** او همچنين با قدرت عظيمش، هر چه كه برای يک زندگی خداپسندانه نياز داريم، عطا می‌كند و حتی ما را در جلال و نيكويی خود سهيم می‌سازد؛ اما برای اين منظور، لازم است كه او را بهتر و عميق‌تر بشناسيم. با همين قدرت عظيم بود كه تمام بركات غنی و عالی را كه وعده داده بود، به ما بخشيد. يكی از اين وعده‌ها اين بود كه ما را از شهوت و فساد محيط اطرافمان رهايی دهد و از طبيعت و صفات الهی خود بهره‌ای به ما عطا فرمايد. اما برای دسترسی به اين بركات، علاوه بر ايمان، به خصلت‌های ديگری نيز نياز داريد؛ بلی، بايد سخت بكوشيد كه نيک باشيد، خدا را بهتر بشناسيد و به ارادۀ او پی ببريد. همچنين بايد حاضر باشيد تا خواسته‌های خود را كنار گذاشته، با صبر و دينداری خدا را با شادی خدمت نماييد. به اين ترتيب، راه را برای قدم بعدی هموار می‌كنيد، يعنی آماده می‌شويد تا انسانها را دوست بداريد. اين محبت رشد كرده، تبديل به محبتی عميق نسبت به انسانها خواهد گشت. اگر اجازه دهيد اين خصلت‌های خوب در شما رشد كنند و فزونی يابند، از لحاظ روحانی نيرومند شده، برای خداوندمان عيسی مسيح مفيد و پرثمر خواهيد شد. اما كسی كه اجازه نمی‌دهد اين خصوصيات در او ريشه بدوانند، در حقيقت كور يا لااقل كوته‌بين است و فراموش كرده است كه خدا او را از زندگی گناه‌آلود سابقش نجات داده تا بتواند برای خداوند زندگی كند. بنابراين، ای برادران عزيز، بكوشيد تا ثابت كنيد كه حقيقتاً جزو برگزيدگان و دعوت‌شدگان خدا هستيد؛ زيرا اگر چنين كنيد، هرگز لغزش نخواهيد خورد و از خدا دور نخواهيد شد؛ و خدا نيز دروازه‌های آسمان را به روی شما خواهد گشود تا وارد ملكوت جاودانی خداوند و نجات‌دهندۀ‌مان عيسی مسيح گرديد. اما من هيچگاه از يادآوری اين مطالب به شما، كوتاهی نخواهم كرد، گرچه آنها را می‌دانيد و در حقيقتی كه يافته‌ايد، ثابت و استوار می‌باشيد. تا زمانی كه در اين دنيای فانی بسر می‌برم، وظيفۀ خود می‌دانم كه اين نكات را به شما تذكر دهم تا آنها را فراموش نكنيد. زيرا می‌دانم كه بزودی دارفانی را وداع خواهم گفت؛ خداوندمان عيسی مسيح نيز مرا از اين موضوع آگاه ساخته است. بنابراين، سعی می‌كنم اين نكات را چنان در فكر و ذهن شما نقش نمايم كه حتی پس از رحلت من نيز بتوانيد آنها را بياد آوريد. زمانی كه ما دربارۀ قوت و بازگشت خداوندمان عيسی مسيح با شما سخن گفتيم، داستانهای ساختگی برايتان تعريف نكرديم، زيرا من با چشمان خود، عظمت و جلال او را ديدم. وقتی بر آن كوه مقدس، جلال و شكوه خدای پدر از او می‌درخشيد، من آنجا بودم. من آن صدا را شنيدم كه از آسمان طنين افكند و گفت: «اين فرزند عزيز من است؛ از او بسيار خشنودم.» *** پس ملاحظه می‌كنيد كه ما آنچه را كه انبياء گفته‌اند، به چشم ديده و ثابت كرده‌ايم كه گفتار آنان حقيقت دارد. شما نيز اگر به نوشته‌های ايشان با دقت بيشتری توجه نماييد، كار بسيار خوبی می‌كنيد. زيرا كلام ايشان همچون نور بر همۀ زوايای تاريک می‌تابد و نكات مبهم و دشوار را برای ما روشن می‌سازد. با مطالعه و دقت در كلام ايشان، نور در وجودتان طلوع خواهد كرد و مسيح، اين «ستارۀ صبح» در قلبتان خواهد درخشيد. اين را بدانيد كه هيچيک از پيشگويی‌های كتاب آسمانی، از فكر خود انبياء تراوش نكرده، بلكه روح‌القدس در وجود اين مردان خدا قرار می‌گرفت و حقيقت را به ايشان عطا می‌كرد تا بازگو نمايند. اما در آن روزگاران، انبيای دروغين نيز بودند، همانطور كه در ميان شما نيز معلمين دروغين پيدا خواهند شد كه با نيرنگ، دروغهايی دربارۀ خدا بيان خواهند كرد و حتی با سَرور خود، مسيح كه ايشان را با خون خود خريده است، سر به مخالفت برخواهند داشت. اما ناگهان سرنوشتی هولناک دچار آنها خواهد شد. عده‌ای بسيار، تعاليم مضر و خلاف اخلاق ايشان را پيروی خواهند كرد و به سبب همين افراد، راه مسيح مورد اهانت و تمسخر قرار خواهد گرفت. اين معلم‌نماها از روی طمع، با هرگونه سخنان نادرست خواهند كوشيد پول شما را به چنگ بياورند. اما خدا از مدتها پيش ايشان را محكوم فرموده؛ پس نابودی‌شان نزديک است. خدا حتی از سر تقصير فرشتگانی كه گناه كردند نگذشت، بلكه ايشان را در ظلمت جهنم محبوس فرمود تا زمان داوری فرا رسد. همچنين، در روزگاران گذشته، پيش از طوفان، بر هيچكس ترحم نفرمود، جز بر نوح كه راه راست خدا را اعلام می‌كرد، و بر خانوادۀ او كه هفت نفر بودند. در آن زمان، خدا همۀ مردم خدانشناس دنيا را با طوفانی عالمگير بكلی نابود ساخت. مدتها پس از آن، خدا شهرهای «سدوم» و «عموره» را به تلی از خاكستر تبديل نمود و از صفحۀ روزگار محو ساخت، تا در آينده درسی باشد برای تمام خدانشناسان و بی‌دينان. اما در همان زمان، خدا «لوط» را از سدوم نجات داد، زيرا او مرد درستكاری بود و از رفتار و سخنان قبيح و هرزه و گناه‌آلودی كه هر روز از ساكنان شهر می‌ديد و می‌شنيد، رنج می‌برد و به تنگ می‌آمد. *** به همين ترتيب خدا می‌تواند من و شما را نيز از وسوسه‌های اطرافمان رهايی بخشد و به مجازات مردم خدانشناس ادامه دهد تا سرانجام روز داوری فرا برسد. مجازات خدا خصوصاً بر كسانی سخت خواهد بود كه بدنبال خواسته‌های ناپاک و جسمانی خود می‌روند و تابع هيچ قدرتی نيستند. اينان چنان گستاخ هستند كه حتی موجودات آسمانی را نيز به باد تمسخر می‌گيرند؛ درحاليكه فرشتگان آسمانی كه در حضور خدا هستند و صاحب قدرت و قوتی بسيار برتر از اين معلم‌نماها می‌باشند، هرگز به اين موجودات توهين نمی‌كنند. اين معلمين دروغين و فريبكار، مانند حيوانات وحشی كه برای شكار و كشته شدن آفريده شده‌اند، فقط بر اساس غريزۀ خود عمل می‌كنند، و هر كاری را كه غريزه‌شان حكم می‌كند، انجام می‌دهند. اينان، هرچه را كه نمی‌فهمند مسخره می‌كنند، غافل از اينكه روزی مانند همان حيوانات نابود خواهند شد. بلی، مزد اين معلم‌نماها همين است، زيرا روزهای عمر خود را به خوشگذرانيهای گناه‌آلود می‌گذرانند. وجود ايشان در ميان شما باعث ننگ و رسوايی است؛ خود را درستكار نشان می‌دهند تا در ضيافتهای كليسايی شما داخل شوند. به هر زنی با نظر ناپاک نگاه می‌كنند و از زناكاری هرگز سير نمی‌شوند؛ زنان بی‌اراده را به نيرنگ به دام می‌اندازند؛ ايشان خود را طمعكار بار آورده‌اند و زير لعنت و محكوميت خدا قرار دارند. از راه راست خارج شده، مانند «بلعام» پسر «بعور» گمراه شده‌اند. بلعام پولی را كه از انجام ناراستی بدست می‌آورد، دوست می‌داشت؛ اما وقتی الاغ او به زبان انسان به حرف آمد و او را سرزنش و توبيخ كرد، از رفتار نادرست خود دست كشيد. اين اشخاص همچون چشمه‌های خشكيده، نفعی به كسی نمی‌رسانند، و مانند ابرهايی كه به هر سو رانده می‌شوند، ناپايدارند و تاريكی ابدی جهنم انتظارشان را می‌كشد. ايشان به گناهان و اعمال ناپاک خود می‌بالند، و آنان را كه تازه از چنين زندگی گناه‌آلودی نجات يافته‌اند، با استفاده از فريب شهوت، باز به دام گناه می‌كشانند، و می‌گويند: «كسی كه نجات يافته، آزاد است هر كاری می‌خواهد بكند و هيچ كار او گناه بحساب نخواهد آمد.» درحاليكه خودشان نيز آزاد نيستند بلكه اسير شهوات می‌باشند، زيرا انسانی كه تحت تسلط چيزی است، اسير آن می‌باشد. هرگاه كسی با شناخت خداوند و نجات دهنده‌مان عيسی مسيح، از ناپاكی‌های اين دنيا رهايی يابد، ولی بعد از آن، بار ديگر اسير آن آلودگيها گردد، وضعش بدتر از سابق می‌شود. اگر چيزی دربارۀ مسيح نمی‌دانست، برايش بهتر بود از اينكه مسيح را بشناسد و سپس به احكام مقدسی كه به او سپرده شده است، پشت پا بزند. آن مَثَل قديمی چه خوب می‌گويد كه «سگ به قی خود باز می‌گردد و خوک شسته شده، بار ديگر در لجن می‌غلطد.» اين مثل دربارۀ اين اشخاص صدق می‌كند. برادران عزيز، اين دومين نامه‌ای است كه به شما می‌نويسم. در هر دو نامه كوشيده‌ام مطالبی را كه از پيش می‌دانستيد، يادآوری نمايم تا فكر پاكتان را روشن سازم، يعنی همان مطالبی را كه از انبيای مقدس و از ما رسولان مسيح آموخته‌ايد، زيرا ما سخنان خداوند و نجات‌دهندۀ‌مان را به گوش شما رسانديم. *** پيش از هر چيز می‌خواهم اين مطلب را يادآوری كنم كه در زمانهای آخر، اشخاصی پيدا خواهند شد كه به هر كار نادرستی كه به فكرشان می‌رسد، دست زده، حقيقت را به باد تمسخر خواهند گرفت، و خواهند گفت: «مگر مسيح وعده نداده كه باز خواهد گشت؟ پس او كجاست؟ اجداد ما نيز به همين اميد بودند، اما مردند و خبری نشد. دنيا از ابتدای پيدايش تابحال هيچ فرقی نكرده است.» ايشان عمداً نمی‌خواهند اين حقيقت را به ياد آورند كه يک بار خدا جهان را با طوفانی عظيم نابود ساخت، آن هم مدتها بعد از آنكه به فرمان خود آسمانها و زمين را آفريد و از آب برای شكل دادن و احاطه زمين استفاده كرد. *** اكنون نيز به فرمان خدا، آسمان و زمين باقی هستند تا در روز داوری با آتش نابود شوند، يعنی در همان روزی كه بدكاران مجازات و هلاک خواهند شد. اما ای عزيزان، اين حقيقت را فراموش نكنيد كه برای خدا يک روز يا هزار سال تفاوتی ندارد. بنابراين، مسيح در وعدۀ بازگشت خود تأخيری بوجود نياورده است، گر چه گاهی اينگونه بنظر می‌رسد. در واقع، او صبر می‌كند و فرصت بيشتری می‌دهد تا گناهكاران توبه كنند، چون نمی‌خواهد كسی هلاک شود. بهرحال بدانيد كه روز خداوند حتماً خواهد آمد، آن هم مثل دزدی كه همه را غافلگير می‌كند. در آن روز، آسمانها با صدايی هولناک از بين خواهند رفت، و اجرام آسمانی در آتش نابود شده، زمين و هر چه در آن است، خواهد سوخت. پس حال كه می‌دانيد هر چه در اطرافمان هست نابود خواهد شد، چقدر بايد زندگی‌تان پاک و خداپسندانه باشد. بايد چشم براه آن روز باشيد و تلاش كنيد تا آن روز زودتر فرا رسد، روزی كه آسمانها خواهد سوخت و اجرام آسمانی در شعله‌های آتش ذوب شده، نابود خواهند گشت. ولی ما با اميد و اشتياق، در انتظار آسمانها و زمين جديد می‌باشيم كه در آنها فقط عدالت و راستی حكمفرما خواهد بود، زيرا اين وعدۀ خداست. پس ای عزيزان، از آنجا كه منتظر اين رويدادها هستيد و چشم‌براه بازگشت مسيح می‌باشيد، سخت بكوشيد تا بی‌گناه زندگی كنيد و با همه در صلح و صفا بسر بريد تا وقتی مسيح باز می‌گردد، از شما خشنود باشد. در ضمن بدانيد كه مسيح به اين دليل صبر می‌كند تا ما فرصت داشته باشيم پيام نجات‌بخش او را به گوش همۀ مردم برسانيم. برادر عزيز ما «پولس» نيز با آن حكمتی كه خدا به او داده است، در بسياری از نامه‌های خود دربارۀ همين مطلب، سخن گفته است. درک برخی از نوشته‌های او دشوار است و بعضی كه اطلاع كافی از كتاب آسمانی ندارند و وضع روحانی‌شان نيز ناپايدار است، آنها را به غلط تفسير می‌كنند، همان كاری كه با بخشهای ديگر كتاب آسمانی نيز می‌كنند. اما با اين كار، نابودی خود را فراهم می سازند. *** برادران عزيز، اين حقايق را از پيش به شما گوشزد می‌كنم تا مراقب خود باشيد و بسوی اشتباهات اين اشخاص بدكار كشيده نشويد، مبادا شما نيز از راه راست منحرف گرديد. در قدرت روحانی رشد كنيد و در شناخت خداوند و نجات دهنده‌مان عيسی مسيح ترقی نماييد، كه هر چه جلال و شكوه و عزت هست، تا ابد برازندۀ اوست. آمين. از ابتدا، «كلمۀ» حيات‌بخش خدا وجود داشته است، من او را با چشمان خود ديده‌ام، و سخنان او را شنيده‌ام؛ من با دستهای خود او را لمس كرده‌ام. اين كلمۀ حيات‌بخش از جانب خدا آمد و خود را بر ما آشكار فرمود؛ و ما شهادت می‌دهيم كه او را ديده‌ايم، يعنی عيسی مسيح را. بلی، او حيات جاودانی است. او نزد خدای پدر بود، اما بعد خود را بر ما آشكار ساخت. باز می‌گويم، ما با شما دربارۀ چيزی سخن می‌گوييم كه خودمان ديده‌ايم و شنيده‌ايم، تا شما نيز بتوانيد مانند ما با خدای پدر و فرزندش عيسی مسيح، رابطۀ نزديک داشته باشيد. اگر به آنچه در اين نامه می‌نويسم عمل نماييد، شما نيز همچون ما از شادی لبريز خواهيد شد. اينست پيغامی كه خدا به ما داده است تا به شما اعلام نماييم: خدا نور است و ذره‌ای تاريكی در او وجود ندارد. پس اگر بگوييم كه با خدا رابطه‌ای نزديک داريم، اما در تاريكی روحانی و در گناه زندگی كنيم، دروغ می‌گوييم. اما اگر ما نيز مانند مسيح در نور حضور خدا زندگی می‌كنيم، آنگاه با يكديگر رابطه‌ای نزديک داريم و خون عيسی، فرزند خدا، ما را از هر گناه پاک می‌سازد. اگر بگوييم گناهی نداريم، خود را فريب می‌دهيم و از حقيقت گريزانيم. اما اگر گناهان خود را به او اعتراف نماييم، می‌توانيم اطمينان داشته باشيم كه او ما را می‌بخشد و از هر ناراستی پاک می‌سازد. اين كار خدا كاملاً منصفانه و درست است، زيرا عيسی مسيح برای شستن و پاک كردن گناهان ما، جان خود را فدا كرده است. اگر ادعا كنيم كه گناهی از ما سر نزده است، دروغ می‌گوييم و خدا را نيز دروغگو می‌شماريم، زيرا خدا می‌فرمايد كه ما گناهكاريم. فرزندان عزيزم، اينها را به شما می‌نويسم تا گناه نكنيد. اما اگر گناهی از شما سرزند، كسی هست كه برای ما نزد خدای پدر وساطت كند و بخشايش ما را از او درخواست نمايد. اين شخص عيسی مسيح است كه مظهر راستی و عدالت است. او كسی است كه تاوان گناهان ما را داده تا خدا ما را هلاک نسازد؛ او با اين كار، رابطه‌ای دوستانه ميان خدا و ما بوجود آورده است. او نه فقط برای گناهان ما، بلكه برای گناهان تمام مردم جهان فدا شد. چگونه می‌توانيم مطمئن باشيم كه خدا را می‌شناسيم؟ راهش اينست كه به قلب خود نگاه كنيم و ببينيم كه آيا مايل هستيم احكام خدا را بجا بياوريم. كسی كه می‌گويد خدا را می‌شناسد اما احكام خدا را نگاه نمی‌دارد و خواست او را بجا نمی‌آورد، دروغ می‌گويد و از حقيقت بدور است. فقط كسی می‌تواند واقعاً خدا را بشناسد و با او رابطۀ نزديک داشته باشد كه او را هر روز بيشتر دوست داشته، كلام او را بجا آورد. كسی كه ادعا می‌كند مسيحی است، بايد مانند مسيح زندگی كند. ای برادران، به شما می‌گويم كه يكديگر را محبت نماييد. اين يک حكم تازه نيست، بلكه همان حكم قديمی است كه از ابتدا به شما داده شده و همۀ شما آن را شنيده‌ايد. با اينحال هميشه تازه است، و همانگونه كه مسيح به آن عمل كرد، شما نيز بايد چنين كنيد، زيرا در همان حال كه به يكديگر محبت می‌نماييد، لكه‌های تيره و تار زندگی از ميان می‌رود، و نور تازۀ زندگی مسيحايی شروع به تابيدن می‌كند. كسی كه می‌گويد: «من در نور مسيح هستم»، ولی همنوع خود را دوست نمی‌دارد، هنوز در تاريكی است. اما هر كه همنوع خود را محبت نمايد، در نور زندگی می‌كند و می‌تواند راه خود را ببيند، بدون آنكه گرفتار تاريكی و گناه گردد. ولی كسی كه همنوع خود را دوست ندارد، در تاريكی سرگردان است و نمی‌داند به كجا می‌رود، زيرا تاريكی چشمانش را كور كرده است تا راه را نبيند. ای فرزندان، اين چيزها را برای شما می‌نويسم، زيرا گناهانتان بخاطر نام عيسی مسيح آمرزيده شده است. ای پدران، اين مطالب را به شما نيز می‌نويسم، زيرا مسيح را كه از ازل بوده است، می‌شناسيد. ای جوانان، روی سخنم با شما نيز هست، زيرا در نبرد روحانی، بر شيطان پيروز شده‌ايد. به شما خردسالان نيز می‌نويسم، كه پدرمان خدا را می‌شناسيد. پس اين را می‌خواهم بگويم به شما پدرانی كه خدای ازلی را می‌شناسيد، و به شما جوانانی كه كلام خدا را در دل خود حفظ می‌كنيد و قوی هستيد و بر شيطان پيروز شده‌ايد؛ به اين دنيای گناه‌آلود و به آنچه به آن تعلق دارد، دل نبنديد. كسی كه به اين چيزها دل ببندد، درواقع نشان می‌دهد كه به خدا دلبستگی ندارد. زيرا وابستگی‌های اين دنيا و خواسته‌های ناپاک، ميل به داشتن و تصاحب هر آنچه كه بنظر جالب می‌آيد، و غرور ناشی از ثروت و مقام، هيچيک از خدا نيست؛ بلكه از اين دنيای گناه‌آلود می‌باشد. دنيا نابود خواهد شد و چيزهای گناه‌آلود آن نيز از بين خواهند رفت، اما هر كه طبق خواست خدا زندگی كند، هميشه برقرار خواهد ماند. فرزندان عزيزم، پايان دنيا نزديک شده است. شما حتماً دربارۀ ظهور دَجّال كه دشمن مسيح است چيزهايی شنيده‌ايد. حتی الان نيز مخالفين مسيح همه جا ديده می‌شوند، و از همين متوجه می‌شويم كه پايان دنيا نزديک شده است. اين مخالفين مسيح بين ما بودند، اما در واقع از ما نبودند، چه در غير اينصورت نزد ما می‌ماندند. وقتی از ما جدا شدند، معلوم شد كه اصلاً از ما نبودند. اما شما مانند اينها نيستيد، زيرا روح‌القدس بر شما قرار گرفته و حقيقت را می‌دانيد. اگر اين چيزها را می‌نويسم، منظورم اين نيست كه حقيقت را نمی‌دانيد، بلكه فقط می‌خواهم به شما هشدار داده باشم، زيرا شما فرق ميان راست و دروغ را تشخيص می‌دهيد. دروغگوی واقعی كيست؟ هر كه بگويد عيسی همان مسيح نيست، دروغگوست؛ او همان دَجّال است، زيرا نه به خدای پدر ايمان دارد و نه به فرزند خدا. كسی كه به عيسی مسيح، فرزند خدا، ايمان نداشته باشد، امكان ندارد بتواند خدای پدر را بشناسد. اما كسی كه به فرزند خدا ايمان دارد، خدای پدر را نيز می‌شناسد. ايمان خود را به آنچه كه از اول شنيديد، حفظ نماييد زيرا اگر چنين كنيد، هميشه با خدای پدر و فرزندش، رابطه‌ای نزديک خواهيد داشت، و زندگی جاويد كه او وعده داده است، نصيب شما خواهد شد. اين مطالب را دربارۀ اين اشخاص می‌نويسم تا بدانيد كه ايشان می‌خواهند شما را گمراه كنند. اما می‌دانم كه روح خدا در شماست و به همين جهت نيازی نداريد كسی به شما بياموزد كه چه بكنيد، زيرا روح خدا همه چيز را به شما تعليم خواهد داد؛ هر چه او می‌گويد حقيقت محض است و دروغ در آن يافت نمی‌شود. پس، همانگونه كه به شما تعليم داده است، هميشه در مسيح بمانيد و هرگز از او دور نشويد. بلی فرزندان من، بكوشيد تا با مسيح رابطه‌ای صميمی داشته باشيد، تا به هنگام بازگشت او، بتوانيم با اطمينان او را استقبال كنيم، نه با ترس و خجالت. همۀ شما بخوبی می‌دانيد كه خدا بطور مطلق نيک است. پس اين را نيز بدانيد كه هر كه نيكی می‌كند، فرزند خداست. ببينيد خدای پدر چقدر ما را دوست می‌دارد كه ما را «فرزندان» خود خوانده است، و همينطور نيز هستيم. اما مردم دنيا اين مطلب را درک نمی‌كنند، زيرا خدا را آنطور كه هست نمی‌شناسند. بلی عزيزان، ما اكنون حقيقتاً فرزندان خدا هستيم. گرچه هنوز نمی‌دانيم در آينده چگونه خواهيم بود، اما اين را به يقين می‌دانيم كه وقتی مسيح بازگردد، مانند او خواهيم شد، چون او را همانگونه كه هست خواهيم ديد. هر كه به اين حقيقت ايمان دارد، می‌كوشد تا پاک بماند، زيرا كه مسيح نيز پاک است. هر كه گناه می‌كند، احكام خدا را می‌شكند، زيرا گناه چيزی نيست جز شكستن احكام خدا و رفتار كردن برخلاف خواست او. اما می‌دانيد كه مسيح انسان شد تا بتواند گناهان ما را پاک سازد؛ و اين را نيز می‌دانيد كه او كاملاً پاک و بی‌گناه بود، چون هرگز كاری برخلاف خواست خدا انجام نداد. پس اگر همواره با مسيح رابطه‌ای نزديک داشته باشيم، در گناه زندگی نخواهيم كرد. اگر كسی در گناه زندگی می‌كند، علتش اينست كه هرگز با او رابطه‌ای نداشته و او را نشناخته است. فرزندان عزيزم، مراقب باشيد كسی شما را در اين مورد فريب ندهد: هر كه اعمال نيک و راست انجام می‌دهد، به اين علت است كه درستكار و نيک است، همانگونه كه مسيح نيک و درستكار بود. اما كسی كه در گناه بسر می‌برد، نشان می‌دهد كه فرزند شيطان است، زيرا شيطان از همان ابتدا كه خود را به گناه آلوده ساخت، تابحال گناه می‌كند. اما فرزند خدا آمد تا اعمال شيطان را باطل سازد. هر كه به خانوادۀ خدا ملحق می‌شود و فرزند خدا می‌گردد، به راه گناه نمی‌رود، زيرا او از طبيعت و حيات الهی برخوردار می‌شود. بنابراين، ديگر نمی‌تواند گناه كند، زيرا در او زندگی تازه‌ای شكل گرفته است كه از خدا جريان می‌يابد. پس به اين ترتيب می‌توان گفت كه چه كسی فرزند خداست و چه كسی فرزند شيطان است. هر كه زندگی گناه‌آلودی داشته باشد و همنوع خود را نيز دوست نداشته باشد، فرزند خدا نيست. زيرا پيغامی كه از همان ابتدا به ما داده شد، اينست كه يكديگر را محبت نماييم؛ اما نه مانند «قائن» كه از شيطان بود و برادرش را كشت. می‌دانيد چرا چنين كرد؟ زيرا كارهای خودش نادرست بود، ولی می‌دانست كه اعمال برادرش از اعمال خودش بهتر است. از اينرو، برادران من، تعجب نكنيد از اين كه مردم دنيا از شما نفرت داشته باشند. اگر ما برادران خود را محبت كنيم، معلوم می‌شود كه از مرگ رهايی يافته، به زندگی جاويد رسيده‌ايم. اما هر كه محبت نداشته باشد، در مرگ بسر می‌برد. هر كه از برادر خود نفرت داشته باشد، در واقع قاتل است؛ و می‌دانيد كه هركس قصد قتل كسی را داشته باشد، هرگز به زندگی ابدی دست نخواهد يافت. ما محبت واقعی را از مسيح آموخته‌ايم، زيرا او جان خود را در راه ما فداكرد، تا ما نيز حاضر باشيم جان خود را در راه برادران خود فدا كنيم. اما كسی كه ادعای مسيحيت می‌كند و از نظر مالی در وضعيت خوبی بسر می‌برد، اگر همنوع خود را در احتياج ببيند و به او كمک نكند، چگونه ممكن است محبت خدا در قلب او حكمفرما باشد؟ ای فرزندان من، محبت ما نبايد فقط زبانی باشد، بلكه می‌بايد در عمل نيز آن را نشان دهيم. آنگاه خواهيم دانست كه مسيحيانی واقعی هستيم، و وجدانمان نيز آسوده خواهد بود. حتی اگر وجدانمان احساس خطا كند، می‌توانيم به حضور خدا بياييم و اطمينان حاصل كنيم، زيرا او از وجدان ما بزرگتر است و به همه چيز واقف می‌باشد. اما عزيزان من، اگر وجدان ما راحت و آسوده باشد، می‌توانيم با اطمينان خاطر و اعتماد كامل به حضور خداوند بياييم؛ آنگاه هر چه از او درخواست نماييم، دريافت خواهيم كرد، زيرا احكام او را اطاعت می‌كنيم و كارهای پسنديدۀ او را بجا می‌آوريم. آنچه خدا از ما انتظار دارد اينست كه به فرزند او عيسی مسيح ايمان داشته باشيم و به يكديگر محبت كنيم. هر كه احكام خدا را بجا آورد، با خدا زندگی می‌كند و خدا نيز با او. اين حقيقت را از آن روح پاک كه خدا به ما عطا فرموده است، دريافت كرده‌ايم. عزيزان من، اگر كسی ادعا كند كه ازجانب خدا پيغامی دارد، زود باور نكنيد. نخست، او را بيازماييد تا دريابيد كه آيا پيغام او از جانب خداست يا نه؛ زيرا معلمين و واعظين دروغين، اين روزها همه جا پيدا می‌شوند. برای پی بردن به اين كه پيغام ايشان از جانب روح خداست يا نه، بايد از ايشان بپرسيد كه آيا ايمان دارند كه عيسی مسيح، فرزند خدا واقعاً انسان شد يا نه. اگر ايمان داشته باشند، در اينصورت پيغام ايشان از جانب خداست. در غيراينصورت، آن پيغام از سوی خدا نيست، بلكه از جانب دجّال است، يعنی آن دشمن مسيح، كه شنيده‌ايد بزودی می‌آيد، و دشمنی او با مسيح از هم اكنون در جهان آشكار است. فرزندان عزيزم، شما از آنِ خدا هستيد و بر مخالفين مسيح غلبه يافته‌ايد، زيرا در وجود شما كسی زندگی می‌كند كه از هر دشمن مسيح در اين دنيای گناه‌آلود، قوی‌تر است. اين معلمين دروغين از اين دنيا هستند؛ به همين علت، سخنانشان دربارۀ امور دنيوی است و مردم دنيوی نيز به گفته‌های ايشان توجه می‌كنند. ولی ما فرزندان خدا هستيم، و فقط كسانی به سخنان ما توجه می‌كنند كه خدا را می‌شناسند و با او رابطه‌ای نزديک دارند. اما ديگران توجهی به گفته‌های ما ندارند. اين نيز راه ديگری است برای پی بردن به اين كه آيا پيغامی از جانب خدا هست يا نه؛ زيرا اگر از سوی خدا باشد، مردم دنيوی به آن گوش نخواهند داد. عزيزان من، بياييد يكديگر را محبت كنيم، زيرا محبت از خداست و هر كه محبت می‌نمايد، فرزند خداست و خدا را واقعاً می‌شناسد. اما كسی كه محبت نمی‌كند، خدا را نمی‌شناسد، زيرا خدا محبت است. خدا با فرستادن فرزند يگانۀ خود به اين جهان گناه‌آلود، محبت خود را به ما نشان داد؛ بلی، خدا او را فرستاد تا جان خود را در راه ما فدا كند و ما را به زندگی ابدی برساند. اينست محبت واقعی! ما او را محبت نكرديم، بلكه او ما را محبت كرد و يگانه فرزندش را فرستاد تا كفارۀ گناهان ما شود. عزيزان من، حال كه خدا ما را اين چنين محبت نمود، ما نيز بايد يكديگر را دوست بداريم و محبت كنيم. ما هيچگاه خدا را نديده‌ايم؛ اما اگر يكديگر را محبت نماييم، خدا در وجود ما مسكن می‌گزيند و محبت او در ما قوت می‌گيرد. خدا برای همين روح پاک خود را در وجود ما قرار داده تا بدانيم كه خدا در ما ساكن است و ما در خدا. از اين گذشته، ما نيز با چشمان خود ديده‌ايم و به همه اعلام می‌كنيم كه خدا فرزندش را فرستاد تا مردم را نجات و رستگاری عطا كند. هر كه ايمان داشته باشد و به زبان بگويد كه عيسی فرزند خداست، خدا در وجود او ساكن است و او نيز در خدا. ما می‌دانيم كه خدا چقدر ما را دوست می‌دارد، زيرا گرمی محبت او را چشيده‌ايم. ما محبت او را باور می‌كنيم. خدا محبت است! و هر كه با محبت زندگی می‌كند، با خدا زندگی می‌كند و خدا در وجود اوست. وقتی با مسيح زندگی می‌كنيم، محبتمان بيشتر و كاملتر می‌شود. پس در روز داوری شرمنده و سرافكنده نخواهيم شد، بلكه با اطمينان و شادی درحضور او خواهيم ايستاد، زيرا او ما را دوست دارد و ما نيز او را دوست داريم. لازم نيست از كسی كه ما را بطور كامل دوست دارد، بترسيم. محبت كامل خدا هرگونه ترس را در ما ريشه‌كن می‌سازد. اگر هنوز می‌ترسيم، علتش اينست كه هنوز كاملاً يقين نداريم كه خدا حقيقتاً ما را دوست می‌دارد. محبت ما نسبت به خدا، از محبتی ناشی می‌شود كه او اول نسبت به ما داشت. اگر كسی ادعا می‌كند كه خدا را دوست دارد، اما از همنوع خود متنفر است، دروغ می‌گويد؛ چون اگر كسی نتواند همنوعی را كه می‌بيند، دوست داشته باشد، چگونه می‌تواند خدايی را كه نديده است، دوست بدارد؟ اين حكم خداست كه هر كه او را دوست می‌دارد، بايد همنوع خود را نيز دوست داشته باشد. هر كه ايمان دارد كه عيسی همان مسيح و فرزند خدا و نجات دهندۀ عالم است، او فرزند خداست. هر كه خدای پدر را دوست دارد، فرزندان او را نيز دوست خواهد داشت. چگونه بدانيم فرزندان خدا را دوست داريم؟ از اينكه خدا را دوست داريم و احكام او را اطاعت می‌كنيم. درواقع كسی كه خدا را دوست دارد، نمی‌تواند احكام او را اطاعت نكند؛ و احكام او برای ما مشكل نيست. زيرا هر فرزند خدا می‌تواند احكام خدا را بجا آورد و با ايمان و توكل به مسيح، بر گناه و لذات ناپاک دنيا غلبه كند. فقط كسی می‌تواند بر دنيای گناه‌آلود غلبه يابد كه ايمان دارد عيسی به راستی فرزند خداست. ما می‌دانيم كه عيسی فرزند خداست، زيرا خدا دوبار اين حقيقت را از آسمان اعلام فرمود. يک بار به هنگام تعميد او، و يک بار نيز مدتی پيش از آنكه با مرگ روبرو شود. پس نه فقط به هنگام تعميدش، بلكه مدتی پيش از مرگش نيز خدا از آسمان سخن گفت. روح خدا نيز كه مظهر راستی است، اين حقيقت را تأييد می‌كند كه عيسی فرزند خداست. پس سه شاهد تأئيد می‌كنند كه عيسی فرزند خداست: صدای روح خدا در قلب ما؛ صدای آسمانی به هنگام تعميد عيسی؛ و همان صدا مدتی پيش از مرگ او. اين سه صدا، همان يک سخن را می‌گويند كه عيسی مسيح، فرزند خداست. *** *** در دادگاه وقتی كسی شهادتی می‌دهد، همه آن را باور می‌كنيم. حال خدا به اين وسيله شهادت می‌دهد كه عيسی فرزندش می‌باشد؛ پس چقدر بيشتر بايد شهادت خدا را بپذيريم. همۀ آنانی كه به اين حقيقت ايمان می‌آورند، در قلب خود به درستی آن پی می‌برند. اما اگر كسی به اين حقيقت ايمان نياورد، در واقع خدا را دروغگو شمرده است، زيرا شهادت خدا را دربارۀ فرزندش دروغ پنداشته است. اما خدا چه شهادتی داده است؟ شهادت خدا اينست كه او به ما حيات جاويد عطا كرده، و اين حيات در فرزند او عيسی مسيح است. پس روشن است كه هركس مسيح را دارد، به اين حيات نيز دسترسی دارد؛ اما هر كه مسيح را ندارد، از اين حيات بی‌بهره خواهد ماند. اين نامه را نوشتم تا شما كه به فرزند خدا ايمان داريد، بدانيد كه از هم اكنون، از حيات جاويد برخورداريد. از اينرو، خاطرجمع هستيم كه هرگاه از خدا چيزی مطابق خواست او بطلبيم، دعای ما را خواهد شنيد؛ و اگر يقين داريم كه دعای ما را می‌شنود، می‌توانيم به اين هم اطمينان داشته باشيم كه آنچه از او بخواهيم، به ما عطا خواهد كرد. اگر می‌بينيد كه برادر شما مرتكب گناهی می‌شود كه منتهی به مرگ نيست، از خدا بخواهيد كه او را ببخشد، و خدا نيز به او حيات جاويد عطا خواهد كرد، به اين شرط كه گناهش منتهی به مرگ نباشد. زيرا گناهی هست كه منجر به مرگ می‌شود، و نمی‌گويم كه برای آن دعا كنيد. البته هر كار نادرست گناه است، اما گناهی هست كه منتهی به مرگ نمی‌شود. می‌دانيم هر كه فرزند خدا شده است، خود را به گناه آلوده نمی‌كند، زيرا مسيح كه فرزند خداست، او را حفظ می‌كند تا دست شيطان به او نرسد. می‌دانيم كه ما فرزندان خدا هستيم و بقيۀ مردم دنيا، تحت قدرت و سلطۀ شيطان قرار دارند. می‌دانيم كه فرزند خدا آمده و به ما بينش داده تا خدای حقيقی را بشناسيم. و حالا ما در خدا هستيم، زيرا در فرزندش عيسی مسيح قرار گرفته‌ايم كه تنها خدای حقيقی و حيات جاودانی است. فرزندان من، از هر چه كه جای خدا را در قلبتان می‌گيرد، دوری كنيد. از طرف «يوحنا»، رهبر روحانی كليسا به بانوی گرامی و فرزندانش، كه نه فقط من، بلكه تمام كليسا نيز ايشان را از صميم قلب دوست دارند. اين محبت بخاطر آن حقيقتی است كه در وجود ما قرار دارد و تا ابد در ما خواهد ماند. فيض و آرامش و بركت از جانب خدای پدر و عيسی مسيح فرزند او به شما عطا شود، زيرا ما به او ايمان حقيقی داريم و يكديگر را واقعاً محبت می‌نماييم. چقدر شاد شدم كه ديدم بعضی از فرزندان تو كه در اينجا هستند، از حقيقت پيروی می‌كنند و احكام خدا را نگاه می‌دارند. بانوی گرامی، غرض از نوشتن اين نامه اينست كه آن حكم قديمی را كه خدا از ابتدا به ما داد، به يادتان بياورم، و آن حكم اينست كه ما مسيحيان يكديگر را محبت نماييم. اگر خدا را دوست داريم، بايد حكم او را نيز اطاعت كنيم؛ و حكم او از ابتدا اين بوده است كه به يكديگر محبت نماييم. مراقب معلمين فريبكار باشيد، كه تعدادشان روزبروز زيادتر می‌شود. ايشان قبول ندارند كه عيسی مسيح بصورت يک انسان و با بدنی همچون بدن ما به اين جهان آمد. بلی، اينان مخالف حقيقت و مسيح هستند. بنابراين، از ايشان برحذر باشيد تا مانند آنان نشويد، مبادا اجر آسمانی خود را از دست بدهيد كه همه ما برای بدست آوردن آن، اينقدر تلاش كرده‌ايم. پس بكوشيد تا پاداش خود را تمام و كمال از خداوند دريافت داريد. زيرا اگر از تعاليم مسيح منحرف شويد، از خدا نيز منحرف خواهيد شد. اما اگر به تعاليم مسيح وفادار بمانيد، خدا را نيز خواهيد داشت. به اين ترتيب، هم «پدر» را خواهيد داشت و هم «پسر» را. اگر كسی برای تعليم دادن كلام خدا نزد شما آيد، اما به تعاليم مسيح ايمان نداشته باشد، او را به خانۀ خود راه ندهيد و حتی به او سلام نكنيد، زيرا اگر با اين فاسدان معاشرت كنيد، مانند آنان خواهيد شد. مطالب بسياری برای گفتن دارم، اما نمی‌خواهم همه را در اين نامه بنويسم، زيرا اميدوارم بتوانم بزودی بيايم و شما را ببينم. آنگاه خواهيم توانست حضوراً گفتگو كنيم تا خوشی ما كامل شود. فرزندان خواهر گرامی‌تان، سلام می‌رسانند. از طرف «يوحنا»، رهبر روحانی كليسا به غايوس عزيز، كه او را از صميم قلب دوست می‌دارم. برادر عزيزم، از خدا می‌خواهم كه در تمام كارهايت موفق باشی، و بدنت نيز مانند روحت در سلامتی و تندرستی باشد. وقتی برادران مسيحی ما به اينجا آمدند، مرا بسيار شاد كردند، زيرا به من خبر دادند كه به حقايق الهی وفاداری و مطابق احكام انجيل رفتار می‌كنی. برای من هيچ دلخوشی بزرگتر از اين نيست كه بشنوم فرزندانم اين چنين از حقيقت پيروی می‌كنند. برادر عزيز، تو خدمت مفيدی برای خدا انجام می‌دهی، زيرا از خادمين او كه از آنجا عبور می‌كنند، پذيرايی می‌كنی. ايشان در كليسای ما از رفتار پر محبت تو تعريفها كرده‌اند. خوشحالم كه ايشان را با هدايا و كمكهای خوب، روانۀ سفر می‌نمايی، زيرا ايشان برای خدمت به خداوند سفر می‌كنند و پيغام انجيل را به كسانی كه هنوز به مسيح ايمان نياورده‌اند اعلام می‌نمايند، بدون آنكه كمكی از آنان دريافت دارند. پس بر ما مسيحيان واجب است كه به چنين افراد كمک كنيم تا ما نيز در خدمت خداوند، با ايشان شريک گرديم. در اين باره، قبلاً نامه‌ای مختصر به كليسا نوشتم، اما «ديوترَفيس» مغرور، كه می‌خواهد خود را رهبر مسيحيان آنجا جلوه دهد، مرا قبول ندارد و به سخنانم اعتنايی نمی‌كند. وقتی آمدم، اعمال نادرست او را برايت تعريف خواهم كرد، تا بدانی چه اتهامات و سخنان زشتی به ما نسبت داده است. او نه فقط خودش خدمتگزاران كليسا را كه در سفر هستند، پذيرايی و خدمت نمی‌كند، بلكه ديگران را نيز وادار می‌كند تا ايشان را به خانۀ خود نپذيرند، و اگر كسی به سخن او توجه نكند، او را از كليسا بيرون می‌كند. برادر عزيز، نگذار رفتار بد او در تو اثر نمايد. تو فقط به نيكی كردن بپرداز، زيرا كسی كه نيكی می‌كند، نشان می‌دهد كه فرزند خداست، اما كسی كه همواره خواهان بدی باشد، نشان می‌دهد كه خدا را نمی‌شناسد. اما همه شهادت خوبی دربارۀ «ديمتريوس» می‌دهند و اين شهادت راست است. ما نيز می‌گوييم كه او شخص خوبی است و می‌دانی كه راست می‌گوييم. مطالب بسياری برای گفتن دارم، اما نمی‌خواهم همه را در اين نامه بنويسم، زيرا اميدوارم بزودی تو را ببينم تا حضوراً گفتگو كنيم. آرامش بر تو باد. دوستان همگی سلام می‌رسانند. سلام مرا به يكايک دوستان برسان. از طرف «يهودا»، خدمتگزار عيسی مسيح و برادر يعقوب، به مسيحيانی كه محبوب و برگزيدۀ خدای پدر هستند و در عيسی مسيح محفوظ می‌باشند. از درگاه خدا، برای شما طالب رحمت و آرامش و محبت روزافزون می‌باشم. ای عزيزان، در نظر داشتم دربارۀ نجاتی كه خداوند به ما عطا فرموده، مطالبی برايتان بنويسم. اما اكنون لازم می‌بينم، مطلب ديگری بجای آن بنويسم تا شما را ترغيب نمايم از آن حقيقتی كه خدا يكبار برای هميشه به مقدسين خود عطا كرد، با جديت تمام دفاع كنيد. زيرا عده‌ای خدانشناس با نيرنگ وارد كليسا شده‌اند و تعليم می‌دهند كه ما پس از مسيحی شدن، می‌توانيم هر چه دلمان می‌خواهد انجام دهيم بدون آنكه از مجازات الهی بترسيم. عاقبت هولناک اين معلمين دروغين و گمراه از مدتها پيش تعيين شده است، زيرا با سرور و خداوند يگانۀ ما عيسی مسيح، سر به مخالفت برداشته‌اند. گرچه اين حقايق را بخوبی می‌دانيد، اما می‌خواهم برخی نكات را بار ديگر يادآوری نمايم. همانگونه كه می‌دانيد، خداوند پس از آنكه قوم اسرائيل را از سرزمين مصر رهايی بخشيد، تمام كسانی را كه بی‌ايمان شده بودند و از خدا سرپيچی می‌كردند، هلاک ساخت. همچنين يادآوری می‌كنم كه خدا فرشتگانی را كه زمانی پاک و مقدس بودند، ولی خود را به گناه آلوده ساختند، در تاريكی مطلق محبوس فرموده تا روز داوری فرا برسد. درضمن، شهرهای «سدوم» و «عموره» را نيز به ياد داشته باشيد. اهالی آنجا و شهرهای مجاور، به انواع شهوات و انحرافات جنسی آلوده بودند. بنابراين، همۀ آنها نابود شدند تا برای ما درس عبرتی باشند و بدانيم كه آتش ابدی وجود دارد كه در آنجا گناهكاران مجازات می‌شوند. با وجود همۀ اينها، اين معلمين گمراه به زندگی فاسد و بی‌بند و بار خود ادامه می‌دهند، و بدن خود را آلوده می‌سازند؛ درضمن مطيع هيچ مرجع قدرتی نيز نيستند و موجودات آسمانی را به باد مسخره می‌گيرند. در حاليكه «ميكائيل»، رئيس فرشتگان، وقتی با شيطان برسر جسد موسی بحث می‌كرد، به خود اجازه نداد به او تهمت بزند و اهانت كند؛ بلكه فقط گفت: «خداوند تو را توبيخ فرمايد!» اما اين اشخاص هرچه را كه نمی‌فهمند مسخره می‌كنند و ناسزا می‌گويند؛ ايشان همچون حيوانات بی‌فهم، دست به هر كاری كه دلشان می‌خواهد می‌زنند، و به اين ترتيب، بسوی نابودی و هلاكت می‌شتابند. وای به حال آنان، زيرا از «قائن» سرمشق می‌گيرند كه برادرش را كشت؛ مانند «بلعام» رفتار می‌كنند كه بخاطر پول، دست به هر كاری می‌زد؛ مانند «قورح» عمل می‌كنند كه از دستور خدا سرپيچی كرد. به همين دليل، دچار لعنت الهی شده، هلاک خواهند شد. اين اشخاص كه در ضيافت‌های كليسايی، به جمع شما می‌پيوندند، لكه‌های ناپاكی هستند كه شما را آلوده می‌كنند. با بی‌شرمی می‌خندند و شكم خود را سير می‌كنند، بدون آنكه رعايت حال ديگران را بنمايند. همچون ابرهايی هستند كه از زمينهای خشک عبور می‌كنند، بدون آنكه قطره‌ای باران ببارانند. قول‌های آنان اعتباری ندارد. درختانی هستند كه در موسم ميوه، ثمر نمی‌دهند. اينان دو بار طعم مرگ را چشيده‌اند؛ يک بار زمانی كه در گناه بودند، و بار ديگر وقتی از مسيح روگردان شدند. از اينرو، بايد منتظر داوری خدا باشند. تنها چيزی كه از خود برجای می‌گذارند، ننگ و رسوايی است، درست مانند كف ناپاک دريا كه از موجهای خروشان بر ساحل باقی می‌ماند. درخشان همچون ستارگان، اما سرگردان هستند و به سوی ظلمت و تاريكی ابدی می‌شتابند. «خنوخ» كه هفت نسل بعد از حضرت آدم زندگی می‌كرد، از وضع اين افراد آگاه بود و فرمود: «بنگريد، خداوند با هزاران هزار از مقدسين خود می‌آيد، و مردم دنيا را داوری می‌فرمايد، تا مشخص شود چه اعمال وحشتناكی برخلاف خواست خدا انجام داده‌اند و چه سخنان زشتی عليه او گفته‌اند؛ آنگاه ايشان را به سزای اعمالشان خواهد رساند.» ايشان دائماً گله و شكايت می‌كنند و هرگز به چيزی قانع نيستند. هركار زشتی كه به فكرشان خطور كند، انجام می‌دهند؛ جسور و خودنما هستند و فقط به كسی احترام می‌گذارند كه بدانند سودی از او عايدشان می‌شود. ای عزيزان، سخنان رسولان خداوند ما عيسی مسيح را به ياد آوريد. ايشان می‌گفتند كه در زمانهای آخر اشخاصی پيدا خواهند شد كه مطابق اميال ناپاک خود رفتار خواهند كرد و حقيقت را مسخره خواهند نمود. همين اشخاصند كه بين شما تفرقه و جدايی ايجاد می‌كنند. آنان فقط بدنبال هوسهای خود هستند و روح خدا در وجود ايشان ساكن نيست. اما شما ای عزيزان، زندگی خود را بر پايۀ ايمان بنا نماييد، و به ياری روح‌القدس عبادت كنيد. به محبتی كه خدا در حق شما كرده، وفادار بمانيد و با صبر منتظر آن زندگی جاودان باشيد كه خداوند ما عيسی مسيح، از روی رحمت خود به شما عنايت خواهد فرمود. به كمک كسانی بشتابيد كه در ترديد بسر می‌برند، تا بر شک خود غلبه كنند. گمراهان را از آتش مجازات رهايی دهيد، اما مراقب باشيد كه خودتان نيز بسوی گناه كشيده نشويد. در همان حال كه دلتان بر اين گناهكاران می‌سوزد، از اعمال گناه‌آلود ايشان متنفر باشيد. تمام جلال و عزت، برازندۀ خدای يگانه‌ای است كه بوسيلۀ خداوند ما عيسی مسيح ما را نجات می‌دهد. بلی، شكوه و عظمت و تمام قدرت و اقتدار از ازل تا به ابد از آن خداوند باد كه قادر است شما را از لغزش و سقوط محفوظ دارد و بی‌عيب و بی‌گناه، با شادی عظيم در پيشگاه باشكوه خود حاضر سازد. آمين. در اين كتاب از رويدادهای آينده پرده برمی‌دارد، رويدادهايی كه بزودی رخ خواهد داد. خدا به مسيح اجازه داد تا اين وقايع را در يک رؤيا بر خادم خود «يوحنا» آشكار سازد. آنگاه فرشته‌ای آمد و معنی آن را برای او بازگو كرد. يوحنا نيز تمام سخنان خدا و عيسی مسيح و هر آنچه را كه خود ديد و شنيد، به نگارش درآورد. خوشابه حال كسی كه اين پيشگويی‌ها را برای ديگران بخواند؛ و خوشابه حال آنان كه به آن گوش فرا دهند، زيرا زمان وقوع اين رويدادها چندان دور نيست. از طرف يوحنا، به هفت كليسا در ايالت آسيا. فيض و آرامش بر شما باد، از جانب پروردگاری كه هست و بود و خواهد آمد، و از جانب روح هفتگانۀ خدا كه در پيشگاه تخت الهی است، و از جانب عيسی مسيح كه تمام حقيقت را بطور كامل بر ما آشكار می‌فرمايد. مسيح نخستين كسی است كه پس از مرگ زنده شد و هرگز نخواهد مرد، و برتر از تمام پادشاهان اين جهان است. سپاس و ستايش بر او كه ما را محبت می‌نمايد و با خون خود ما را شست و از گناهانمان طاهر ساخت؛ او ما را در ملكوت و سلطنت خود، به مقام كاهن منصوب كرده تا خدا يعنی پدر او را خدمت نماييم. او را تا ابد قدرت و جلال باد! آمين. بنگريد! او سوار بر ابرها می‌آيد. هر چشمی او را خواهد ديد؛ حتی آنانی كه به پهلوی او نيزه زدند، او را خواهند ديد؛ و تمام قوم‌های جهان از شدت وحشت و اندوه خواهند گريست. بلی، آمين! بگذار چنين باشد. خدا می‌فرمايد: «من الف و يا هستم. من ابتدا و انتها هستم.» اين را خداوندی می‌فرمايد كه صاحب تمام قدرتهاست، و هست و بود و باز خواهد آمد. من، يوحنا، كه اين نامه را برای شما می‌نويسم، مانند شما در راه خداوند رنج می‌كشم. اما او به ما صبر و تحمل عطا فرموده و ما را در ملكوت خود سهيم نموده است. من بعلت اعلام پيغام انجيل و بشارت در بارۀ مسيح، به جزيرۀ پطموس تبعيد شدم. روز خداوند بود و من در حال عبادت بودم كه روح خدا مرا فرو گرفت. ناگهان از پشت سر خود، صدايی بلند همچون صدای شيپور شنيدم، كه می‌گفت: «من الف و يا هستم. من ابتدا و انتها هستم. هر چه می‌بينی، در نامه‌ای بنويس و آن را برای هفت كليسا بفرست، يعنی برای كليساهای اَفَسُس، اِزمير، پرغامه، طياتيرا، سارد، فيلادلفيه و لائوديكيه.» هنگامی كه برگشتم تا كسی را كه با من سخن می‌گفت ببينم، در پشت سر خود هفت شمعدان طلا ديدم. در ميان شمعدانها، مردی ديدم شبيه «پسر انسان» كه ردايی بلند بر تن داشت و كمربندی طلايی دور سينه‌اش بود. سر و موی او سفيد بود چون برف و پشم، و چشمانش تيز و نافذ بود همچون شعله‌های آتش. پايهای او می‌درخشيد، مانند مسی كه در آتش صيقل داده باشند. صدای او مثل آبشار طنين افكن بود. در دست راست او، هفت ستاره بود، و شمشير دو دمِ تيزی هم در دهانش قرار داشت. صورت او همچون خورشيد نيمروز می‌درخشيد. وقتی چشمم به او افتاد، مانند مرده جلو پای او افتادم. اما او دست راست خود را بر من گذاشت و فرمود: «نترس! من ابتدا و انتها هستم! من زنده بودم و مُردم، و حال تا به ابد زنده‌ام، و كليدهای مرگ و عالم مردگان را در دست دارم. *** آنچه را ديدی و آنچه را كه نشان خواهم داد، همه را بنويس. معنی هفت ستاره‌ای كه در دست راست من ديدی و همچنين هفت شمعدان طلا اينست: هفت ستاره، رهبران هفت كليسا هستند، و هفت شمعدان، خود هفت كليسا می‌باشند.» «اين پيغام را برای رهبر كليسای اَفَسُس بنويس و به او چنين بگو: «آنكه در ميان كليساها قدم می‌زند و رهبران كليساها را در دست راست خود نگاه می‌دارد، اين پيغام را برای تو دارد: از اعمال نيک و زحمات و صبر تو آگاهم. می‌دانم كه از هيچ گناهی در ميان اعضای خود چشم‌پوشی نمی‌كنی و ادعای كسانی را كه می‌گويند فرستادۀ خدايند، به دقت سنجيده‌ای و پی برده‌ای كه دروغ می‌گويند. تو بخاطر من رنج و زحمت كشيده‌ای و مقاومت كرده‌ای. «با اينحال، ايرادی در تو می‌بينم: تو مرا مثل اول دوست نداری! پس به ياد آور از كجا سقوط كرده‌ای؛ و توبه كن و به جايی كه اول بودی، باز گرد. و گرنه خواهم آمد و شمعدان تو را از ميان كليساها بر خواهم داشت. «اما نكتۀ خوبی در تو هست: تو نيز مانند من از رفتار «نقولاوی‌ها» متنفر هستی. «هر كه اين را می‌شنود، خوب توجه كند كه روح خدا به كليساها چه می‌گويد: به كسی كه پيروز شود، اجازه خواهم داد از ميوۀ درخت حيات كه در باغ خداست بخورد.» «اين پيغام را برای رهبر كليسای ازمير بنويس و به او چنين بگو: «اين پيغام كسی است كه اول و آخر است و مرد و پس از آن زنده شد: می‌دانم كه در راه من تا چه حد متحمل رنج و زحمت شده‌ای. همچنين می‌دانم كه چقدر تنگدست و فقيری؛ اما در عوض از ثروت آسمانی برخورداری. از كفرهايی كه مخالفانت می‌گويند نيز باخبرم. ايشان می‌گويند كه يهودی و فرزندان خدا هستند؛ اما نيستند، زيرا پيروان شيطان می‌باشند. از زحمات و مشكلاتی كه در پيش داری، نترس! بزودی شيطان بعضی از شما را به زندان خواهد افكند تا شما را بيازمايد. شما به مدت ده روز آزار و زحمت خواهيد ديد، اما تا پای مرگ وفادار بمانيد تا تاج زندگی جاويد را بر سر شما بگذارم. «هر كه اين را می‌شنود، خوب توجه كند كه روح خدا به كليساها چه می‌گويد: هر كه پيروز شود، از مرگ دوم آسيبی نخواهد ديد.» «اين پيغام را برای رهبر كليسای پرغامه بنويس: «اين پيغام كسی است كه می‌داند شمشير دو دم تيز خود را چگونه به كار برد: می‌دانم كه در شهری بسر می‌بری كه مقرّ حكومت شيطان است و مردم شيطان را می‌پرستند. با اينحال، به من وفادار مانده‌ای و مرا انكار نكرده‌ای؛ حتی زمانی كه آنتيپاس، شاهد وفادار من، به دست هواداران شيطان شهيد شد، تو نسبت به من امين ماندی. «با وجود اين، ايرادی در تو می‌بينم. تو زير بار تعاليم غلط كسانی می‌روی كه مانند «بلعام» هستند كه به «بالاق» ياد داد چگونه قوم اسرائيل را به گناه بكشاند. طبق راهنمايی‌های بلعام، قوم اسرائيل را به زناكاری و خوردن خوراكهايی كه به بتها تقديم شده بود، تشويق كردند. بلی، در ميان شما، از اين قبيل مريدان بلعام زيادند! پس توبه كن و راه و روش خود را تغيير بده؛ وگرنه ناگهان خواهم آمد و با شمشير دهانم با آنان خواهم جنگيد. «هر كه اين را می‌شنود، خوب توجه كند كه روح خدا به كليساها چه می‌گويد: هر كه پيروز شود، از «مَنّ»، آن نان آسمانی خواهد خورد؛ و من به او سنگ سفيدی خواهم بخشيد كه بر آن نام جديدی نوشته شده است، نامی كه هيچكس از آن باخبر نيست، غير از كسی كه آن را دريافت می‌كند.» «اين پيغام را برای رهبر كليسای طياتيرا بنويس: «اين پيغام فرزند خداست كه چشمانش همچون شعله‌های آتش تيز و نافذ است و پايهايش مانند مس صيقلی می‌درخشد: من از اعمال نيكت آگاهم. می‌دانم كه فقرا را دستگيری می‌كنی. همچنين از محبت و ايمان و صبر تو مطلع می‌باشم و می‌دانم كه در تمام اين امور بيش از پيش ترقی می‌نمايی. با اينحال، ايرادی بزرگ در تو می‌بينم: تو، به آن زن، ايزابل كه ادعا می‌كند نبيه است، اجازه می‌دهی تا تعاليم غلط بدهد و باعث شود كه خدمتگزاران من از راه راست منحرف شوند و به زناكاری كشيده شده، خوراكهايی را بخورند كه برای بتها قربانی شده‌اند. من به او فرصت دادم تا توبه كرده، راهش را تغيير دهد؛ اما نخواست. پس اكنون به آنچه می‌گويم خوب توجه كن: من او را با تمام مريدان فاسدش، بر بستر بيماری خواهم انداخت و به مصيبتی سخت دچار خواهم ساخت، مگر اينكه بسوی من باز گردند و از گناهانی كه با او كرده‌اند، دست بكشند؛ فرزندانش را نيز از بين خواهم برد. آنگاه همۀ كليساها خواهند دانست كه من اعماق قلب انسانها را جستجو می‌كنم و از افكار همه آگاهم. من به هر كس مطابق اعمالش پاداش و جزا خواهم داد. «و اما از بقيۀ شما كه در طياتيرا هستيد و به دنبال اين تعاليم غلط نرفته‌ايد، انتظار و درخواست ديگری ندارم. منظورم از تعاليم غلط، همان تعاليمی است كه اسمش را «حقايق عميق» گذاشته‌اند، كه در واقع، چيزی نيست جز عمقهای شيطان! پس من انتظار ديگری از شما ندارم؛ فقط آنچه داريد محكم نگاه داريد تا باز گردم. *** «هر كه بر اين مشكلات پيروز شود و تا زمان بازگشت من، به خواست و ارادۀ من عمل كند، به او قدرت خواهم بخشيد تا بر تمام قومها حكمرانی كند، و با عصای آهنين بر آنان حكومت نمايد، همانگونه كه پدرم نيز چنين قدرتی به من داد تا بر آنان سلطنت كنم. روزی همۀ ايشان مانند كوزۀ گلی خُرد خواهند شد. همچنين من ستارۀ صبح را به او خواهم بخشيد. «هر كه اين را می‌شنود، خوب توجه كند كه روح خدا به كليساها چه می‌گويد.» «اين پيغام را برای رهبر كليسای سارد بنويس: «اين پيغام از سوی كسی است كه روح هفتگانۀ خدا و هفت ستاره را دارد: «می‌دانم كه ظاهراً كليسايی فعال و زنده هستی، اما در حقيقت مرده‌ای. پس بيدار شو و به خود بيا و نگذار آنچه باقی مانده، از بين برود، چون آن هم در شرف نابودی است؛ زيرا رفتارت در نظر خدا پر از عيب و نقص است. بسوی آن پيغامی كه ابتدا شنيدی و ايمان آوردی، باز گرد و به آن پای بند باش؛ نزد من باز گرد، و گرنه مانند دزد خواهم آمد و تو غافلگير خواهی شد. با اين همه، در سارد كسانی هستند كه لباس خود را با لكه‌های اين دنيا آلوده نكرده‌اند؛ ايشان شايستگی خواهند داشت كه در لباس سفيد در كنار من گام بردارند. هر كه پيروز شود، لباس سفيد بر تن خواهد نمود. من نيز نام او را از دفتر حيات پاک نخواهم كرد، بلكه در حضور پدرم خدا و فرشتگانش اعلام خواهم نمود كه او از آن من است. «هر كه اين را می‌شنود، خوب توجه كند كه روح خدا به كليساها چه می‌گويد.» «اين پيغام را برای رهبر كليسای فيلادلفيه بنويس: «اين پيغام از سوی كسی است كه پاک و صادق است و كليد داود را دارد. دری را كه او بگشايد، كسی نمی‌تواند ببندد؛ و دری را كه او ببندد، كسی نمی‌تواند بگشايد. «تو را خوب می‌شناسم؛ می‌دانم كه چندان نيرومند نيستی، اما تلاش خود را كرده‌ای تا از احكام من اطاعت نمايی؛ نام مرا نيز انكار نكرده‌ای. پس من نيز دری به روی تو گشوده‌ام كه كسی نمی‌تواند ببندد. «به همين جهت، آنانی را كه در باطن از هدفهای شيطانی پشتيبانی می‌كنند اما به ظاهر ادعای پيروی مرا می‌نمايند، مجبور خواهم ساخت تا آمده، به پايهای تو بيفتند و بدانند كه تو محبوب من هستی؛ زيرا ايشان دروغ می‌گويند و هيچ تعلقی به من ندارند. «تو از من اطاعت كردی، گر چه اين امر به قيمت اذيت و آزارت تمام شد، اما تو در تمام مشكلاتت، صبر و تحمل نشان دادی. از اينرو، من نيز تو را از دورۀ آزمايش سخت حفظ خواهم نمود، تا از بلايی كه بر سر تمام مردم دنيا خواهد آمد، در امان باشی. من بزودی خواهم آمد. پس همان نيروی اندكی را كه داری، حفظ كن تا كسی نتواند تاج و پاداش عظيم تو را بگيرد و ببرد. «هر كه پيروز شود، او را در خانۀ خدای خود ستونی محكم خواهم ساخت تا همواره در حضور خدا باشد و ديگر هرگز بيرون نرود. نام خدای خود را نيز بر او خواهم نهاد تا متعلق به شهر خدايم، اورشليم جديد گردد كه از آسمان از جانب خدايم می‌آيد. همچنين نام جديد خود را بر او خواهم نهاد. «هر كه اين را می‌شنود، خوب توجه كند كه روح خدا به كليساها چه می‌گويد.» «اين پيغام را برای رهبر كليسای لائوديكيه بنويس: «اين پيغام كسی است كه همواره حقيقت را با امانت و راستی تمام آشكار می‌سازد، و منشأ تمام خلقت خداست. «من تو را خوب می‌شناسم؛ می‌دانم كه نه سرد هستی و نه گرم. كاش يكی از اين دو بودی! اما چون نه سرد هستی و نه گرم، تو را از دهان خود قی كرده، بيرون خواهم ريخت. «تو گمان می‌كنی كه ثروتمند هستی و هر چه می‌خواهی، بدون كم و كاست در اختيار داری. اما غافلی از اينكه بدبخت و بيچاره و بينوا و كور و عريان هستی. «بنابراين، به تو نصيحت می‌كنم كه از من طلای ناب را بخری، طلايی كه با آتش تصفيه شده است، تا ثروت واقعی را بدست آوری. از من لباس سفيد و پاک را بخر و بپوش تا برهنه و شرمسار نباشی. از من دارو بخر و به چشمانت بمال تا بينا شوی. من آنانی را كه دوست می‌دارم، تأديب و تنبيه می‌كنم. تو را نيز تنبيه می‌كنم تا از لاقيدی دست كشيده، برای خدا غيور شوی. «اكنون در مقابل در ايستاده، در را می‌كوبم. هر كه صدای مرا بشنود و در را بگشايد، داخل شده، با او دوستی دائمی برقرار خواهم كرد، و او نيز با من. من به هر كه پيروز شود، اجازه خواهم داد كه بر تخت سلطنتی‌ام، در كنار من بنشيند، همانطور كه من نيز پيروز شدم و در كنار پدرم بر تخت او نشستم. هر كه اين را می‌شنود، خوب توجه كند كه روح خدا به كليساها چه می‌گويد.» سپس، همانطور كه نگاه می‌كردم، ديدم كه در آسمان دروازه‌ای گشوده شد. آنگاه همان آوايی كه قبلاً نيز شنيده بودم، بگوش رسيد؛ آن آوا كه همچون صدای شيپوری نيرومند بود، به من گفت: «بالا بيا تا وقايع آينده را به تو نشان دهم.» ناگهان روح خدا مرا فرو گرفت و من خود را در آسمان ديدم. وه كه چه با شكوه بود! تختی ديدم؛ كسی بر آن نشسته بود كه همچون سنگهای قيمتی يشم و عقيق می‌درخشيد. گرداگرد تخت او را رنگين كمانی تابان چون زمرد، فرا گرفته بود. *** دور آن تخت، بيست و چهار تخت كوچكتر قرار داشت؛ بر آنها بيست و چهار رهبر روحانی نشسته بودند كه همه لباسی سفيد بر تن و تاجی از طلا بر سر داشتند. از آن تخت بزرگ، رعد و برق برمی‌خاست و غرش رعد طنين‌افكن بود. در مقابل آن تخت، هفت چراغ نيز روشن بود. اين هفت چراغ همان روح هفتگانۀ خدا هستند. در برابر تخت، دريايی از بلور درخشان به چشم می‌خورد. چهار موجود زنده نيز در چهار گوشۀ تخت ايستاده بودند كه در جلو و پشت سرخود، چشم داشتند. نخستين موجود زنده، به شكل شير بود؛ دومی شبيه گاو، سومی به صورت انسان و چهارمی به شكل عقابی در حال پرواز بود. هر يک از اين موجودات زنده، شش بال داشت، و ميان بالهايش پر از چشم بود. ايشان شبانه روز، بدون وقفه نام خدا را ذكر نموده، می‌گفتند: «قدوس، قدوس، قدوس است خداوند خدای قادر مطلق كه بود و هست و می‌آيد!» هنگامی كه اين موجودات زنده به آنكس كه بر تخت نشسته بود و تا ابد زنده است، جلال و حرمت و سپاس فرستادند، آن بيست و چهار رهبر نزد او سجده نمودند و او را كه تا ابد زنده است، پرستش كردند، و تاجهای خود را پيش تخت او انداخته، اين سرود را خواندند: «خداوندا، جلال و حرمت و قدرت، برازندۀ توست؛ زيرا تو آفرينندۀ تمام موجودات هستی و همه چيز به ارادۀ تو بوجود آمد.» پس از آن، در دست راست آن كسی كه بر تخت نشسته بود، طوماری ديدم كه بر هر دو طرف آن نوشته شده بود و با هفت مُهر، آن را مهر و موم كرده بودند. آنگاه فرشتۀ نيرومندی را ديدم كه با صدای بلند می‌پرسيد: «چه كسی لياقت دارد كه اين مهرها را بگشايد و طومار را بخواند؟» اما كسی در آسمان و زمين و در ميان مردگان پيدا نشد كه قادر باشد طومار را باز كند و بخواند. من از روی نااميدی، بشدت می‌گريستم، زيرا هيچكس پيدا نشد كه لياقت گشودن و خواندن طومار را داشته باشد. اما يكی از آن بيست و چهار رهبر به من گفت: «گريه نكن. ببين، شير قبيلۀ يهودا كه از نسل داود است، پيروز شده است! او لياقت دارد طومار و هفت مهر آن را بگشايد.» نگاه كردم؛ اما به جای شير، يک «بَرّه» ديدم كه در مقابل تخت و موجودات زنده، و در ميان بيست و چهار رهبر ايستاده است. بر روی بدن او، زخمهايی به چشم می‌خورد كه زمانی باعث مرگش شده بود. او هفت شاخ و هفت چشم داشت كه همان روح هفتگانۀ خداست كه به تمام نقاط جهان فرستاده می‌شود. آنگاه برّه نزديک آمد و طومار را از دست راست آنكه بر تخت نشسته بود، گرفت. وقتی طومار را گرفت، آن بيست و چهار رهبر در برابر او سجده كردند. هر يک از آنان يک چنگ و كاسه‌های طلايی پر از بخور داشتند كه دعاهای ايمانداران است. ايشان برای او سرود جديدی می‌خواندند و می‌گفتند: «تو لياقت داری كه طومار را بگيری و مهرش را باز كرده، آن را بخوانی، زيرا جانت را قربانی كردی و مردم را از هر نژاد و زبان و قوم و قبيله برای خدا خريدی، و ايشان را برای خدای ما كاهن ساختی و به سلطنت رساندی؛ از اينرو بر زمين سلطنت خواهند كرد.» سپس در رؤيا، ميليونها فرشته را ديدم كه گرداگرد تخت و موجودات زنده و رهبران روحانی جمع شده، با صدای بلند اين سرود را می‌خوانند: «برّۀ خدا كه جانش را در راه نجات مردم قربانی كرد، لياقت دارد كه صاحب قدرت و دولت، حكمت و قوت، حرمت و جلال و بركت باشد!» آنگاه صدای تمام موجودات آسمان و زمين و زير زمين و درياها را شنيدم كه می‌سرودند و می‌گفتند: «ستايش و حرمت، جلال و قوت تا ابد از آنِ برّه و آنكه بر تخت نشسته است باد!» و آن چهار موجود زنده گفتند: «آمين!» و آن بيست و چهار رهبر سجده كرده، او را پرستيدند. همچنانكه محو تماشا بودم، «برّه» نخستين مهر را گشود. ناگاه يكی از آن چهار موجود زنده، با صدايی همچون غرش رعد گفت: «بيا!» نگاه كردم و اسبی سفيد ديدم. سوار بر اسب، كسی را ديدم كه كمانی در دست و تاجی بر سر داشت. او اسب را به جلو می‌راند تا در نبردهای بسيار، پيروز شود و فاتح جنگ باشد. سپس «برّه» مهر دوم را باز كرد. آنگاه شنيدم كه موجود زندۀ دوم گفت: «بيا!» اين بار، اسبی سرخ پديدار شد. به سوار آن شمشيری داده شده بود تا قادر باشد صلح و سلامتی را از زمين بردارد و بجای آن هرج و مرج ايجاد كند. در نتيجه، جنگ و خونريزی در همه جا آغاز شد. چون «برّه» مهر سوم را گشود، شنيدم كه موجود زندۀ سوم گفت: «بيا!» آنگاه اسب سياهی را ديدم كه سوارش ترازويی در دست داشت. سپس از ميان چهار موجود زنده، صدايی به گوش رسيد كه می‌گفت: «يک قرص نان گندم، يا يک كيلو آرد جو، به قيمت مزد روزانۀ يک كارگر باشد. اما به روغن زيتون و شراب آسيبی نرسان!» چون «برّه» مهر چهارم را گشود، صدای موجود زندۀ چهارم را شنيدم كه گفت: «بيا!» ناگاه اسب رنگ پريده‌ای ظاهر شد كه سوارش «مرگ» نام داشت. به دنبال او، اسب ديگری می‌آمد كه نام سوارش «دنيای مردگان» بود. به آن دو، اختيار و قدرت داده شد تا يک چهارم زمين را بوسيلۀ جنگ، قحطی، بيماری و جانواران وحشی نابود كنند. وقتی مهر پنجم را باز كرد، قربانگاهی ظاهر شد. زير قربانگاه، روحهای كسانی را ديدم كه برای موعظۀ كلام خدا و شهادت راستين خود شهيد شده بودند. ايشان با صدايی بلند به خداوند می‌گفتند: «ای خداوند پاک و حق، تا به كی بر ساكنان زمين داوری نمی‌كنی و انتقام خون ما را از آنان نمی‌گيری؟» سپس به هر يک از ايشان، ردايی سفيد دادند و گفتند كه كمی ديگر نيز استراحت كنند تا همقطارانشان كه بايد مانند ايشان بخاطر خدمت به عيسی مسيح شهيد گردند، به جمع آنان بپيوندند. آنگاه «بره» مهر ششم را گشود. ناگهان زلزلۀ شديدی رخ داد و خورشيد مانند پارچه‌ای سياه، تيره و تار گشت و ماه به رنگ خون درآمد. سپس ديدم كه ستارگان آسمان بر زمين می‌ريزند، درست مانند انجيرهای نارس كه در اثر باد شديد، از درخت كنده شده، بر زمين می‌افتند. آسمان نيز مانند يک طومار به هم پيچيد و ناپديد گشت و تمام كوه‌ها و جزيره‌ها تكان خورده، از جای خود منتقل شدند. پادشاهان زمين و رهبران جهان، فرمانداران و ثروتمندان، كوچک و بزرگ، برده و آزاد، همه خود را در غارها و زير تخته سنگهای كوه‌ها پنهان كردند. ايشان به كوه‌ها و صخره‌ها التماس كرده، می‌گفتند: «ای كوه‌ها و ای صخره‌ها، بر ما بيفتيد و ما را از روی آنكه بر تخت نشسته و از خشم بره پنهان كنيد. زيرا روز عظيم خشم آنان فرا رسيده است. پس كيست كه تاب مقاومت داشته باشد؟» آنگاه چهار فرشته ديدم كه در چهار گوشۀ زمين ايستاده‌اند و نمی‌گذارند بادهای چهارگانه بر زمين بوزند، تا ديگر برگی بر درختان به حركت در نيايد و دريا صاف و بی‌حركت بماند. سپس، فرشتۀ ديگری را ديدم كه از مشرق می‌آمد و مهر بزرگ خدای زنده را به همراه می‌آورد. او به آن چهار فرشته‌ای كه قدرت داشتند به زمين و دريا صدمه بزنند، گفت: «دست نگه داريد! به دريا و زمين و درختان آسيبی نرسانيد، تا مهر خدا را به پيشانی بندگان او بزنم.» تعداد كسانی كه از تمام قبيله‌های بنی‌اسرائيل مهر شدند، يكصد و چهل و چهار هزار نفر بود، از هر قبيله دوازده هزار. اسامی قبيله‌ها عبارت بودند از: يهودا، رئوبين، جاد، اشير، نفتاليم، منسی، شمعون، لاوی، يساكار، زبولون، يوسف و بنيامين. *** *** *** *** پس از آن، ديدم كه گروه بزرگی از تمام قومها، قبيله‌ها، نژادها و زبانها، در پيشگاه تخت و در برابر «برّه» ايستاده‌اند. تعداد ايشان چنان زياد بود كه امكان شمارش وجود نداشت. ايشان لباسی سفيد بر تن داشتند و در دستشان شاخه‌های نخل ديده می‌شد. آنان همگی با صدای بلند می‌گفتند: «نجات ما از جانب خدای ما كه بر تخت نشسته، و از جانب برّه است.» در اين هنگام، تمام فرشتگان گرداگرد تخت و رهبران و چهار موجود زنده ايستادند. سپس، آنان در مقابل تخت سجده كرده، خدا را پرستش نمودند، و گفتند: «آمين! حمد و جلال و حكمت، سپاس و حرمت، قدرت و قوت از آن خدای ما باد، تا به ابد! آمين!» آنگاه يكی از آن بيست و چهار رهبر به من رو كرد و پرسيد: «آيا می‌دانی اين سفيدپوشان چه كسانی هستند و از كجا آمده‌اند؟» جواب دادم: «ای سَروَر، شما می‌دانيد!» به من گفت: «اينها همان كسانی هستند كه از عذاب سخت بيرون آمده‌اند. ايشان لباس‌های خود را با خون «برّه» شسته و سفيد كرده‌اند. به همين جهت، اكنون در حضور تخت خدا هستند و او را شبانه روز در عبادتگاه او خدمت می‌كنند. او كه بر تخت نشسته است، ايشان را در حضور خود پناه می‌دهد. آنان از اين پس، از گرسنگی و تشنگی و گرمای سوزان نيمروز در امان خواهند بود، زيرا «برّه» كه پيش تخت ايستاده است، ايشان را خوراک داده، شبان آنان خواهد بود و ايشان را به چشمه‌های آب حيات هدايت خواهد كرد؛ و خدا هر اشكی را از چشمان ايشان پاک خواهد نمود.» هنگامی كه «برّه» مهر هفتم را گشود، در آسمان نزديک به نيم ساعت سكوت مطلق برقرار شد. سپس ديدم كه هفت فرشته در حضور خدا ايستاده‌اند. به ايشان هفت شيپور داده شد. پس از آن، فرشتۀ ديگری آمد و در كنار قربانگاه ايستاد. در دست او آتشدانی برای سوزاندن بخور بود. پس به او مقدار زيادی بخور دادند تا با دعاهای مؤمنين بياميزد و بر روی قربانگاه زرّين كه پيش تخت خدا قرار دارد، تقديم كند. آنگاه بوی معطر بخور، آميخته به دعاهای مؤمنين، از دست فرشته به پيشگاه خدا بالا رفت. سپس آن فرشته، آتشدان را از آتش قربانگاه پر كرد و بسوی زمين انداخت. ناگاه، رعد و برق و زلزله ايجاد شد. آنگاه، هفت فرشته‌ای كه هفت شيپور داشتند، آماده شدند تا شيپورها را به صدا درآورند. فرشتۀ اول شيپور را به صدا درآورد. ناگهان، بر روی زمين تگرگ و آتش و خون باريد، بطوری كه يک سوم زمين آتش گرفت و يک سوم درختان با تمام سبزه‌ها سوخت. فرشتۀ دوم شيپور را نواخت. ناگاه چيزی مثل كوهی بزرگ و آتشين به دريا افتاد، بطوريكه يک سوم تمام كشتی‌ها غرق شدند و يک سوم دريا مانند خون، سرخ شد، و يک سوم تمام ماهيها مردند. *** وقتی فرشتۀ سوم شيپور را به صدا درآورد، ستاره‌ای شعله‌ور از آسمان بر روی يک سوم رودخانه‌ها و چشمه‌ها افتاد. نام آن ستارۀ «تلخ» بود؛ و هنگامی كه وارد يک سوم تمام آبهای زمين شد، آبها تلخ گرديد و بسياری بعلت تلخی آن جان سپردند. سپس فرشتۀ چهارم شيپور را نواخت. همان لحظه ضربه‌ای به يک سوم خورشيد و ماه و ستارگان وارد آمد، بطوريكه يک سوم آنها تاريک شد. به اين ترتيب، يک سوم روز و يک سوم شب در تاريكی فرو رفت. همچنانكه غرق تماشا بودم، عقابی ديدم كه در وسط آسمان پرواز می‌كند و به آواز بلند می‌گويد: «وای، وای، وای بحال اهالی زمين، زيرا اكنون آن سه فرشتۀ ديگر نيز شيپور خود را به صدا درخواهند آورد.» هنگامی كه فرشتۀ پنجم شيپورش را به صدا درآورد، ديدم كه «ستاره‌ای» از آسمان بر زمين افتاد. به اين ستاره، كليد چاهی را دادند كه انتها نداشت. وقتی با آن كليد، چاه را باز كرد، دودی مانند دود كوره‌ای بزرگ برخاست، بطوريكه آفتاب و هوا از دود چاه تيره و تار شد. سپس از ميان دود، ملخهايی بيرون آمده، روی زمين را پوشاندند؛ و به آنها قوت داده شد تا مانند عقربها نيش بزنند. اما به آنها گفته شد كه با علف و گياه و درختان كاری نداشته باشند، بلكه فقط به كسانی آسيب برسانند كه مهر خدا را بر پيشانی خود ندارند. به آنها اجازه داده شد كه مردم را برای مدت پنج ماه آزار و شكنجه دهند تا ايشان مانند كسی كه عقرب گزيده باشد، درد بكشند؛ اما به ملخها اجازۀ كشتن مردم داده نشد. در آن زمان، مردم آرزوی مرگ خواهند كرد، اما مرگ از ايشان خواهد گريخت. ملخها شبيه اسبانی بودند كه برای جنگ آراسته شده‌اند. بر روی سرشان چيزی شبيه تاجهای زرين قرار داشت و صورتشان همچون صورت انسان بود. آنها مويی بلند مانند موی زنان، و دندانهايی مانند دندانهای شيران داشتند. زره‌هايی كه پوشيده بودند، مانند زره آهنين جنگ بود. صدای بالهايشان نيز مثل صدای هجوم لشكری بود كه با ارابه‌های جنگی به ميدان رزم حمله می‌برد. آنها دمهای نيشداری مانند دم عقرب داشتند كه با آنها می‌توانستند مردم را تا پنج ماه آزار دهند. پادشاه آنها، همان فرشتۀ چاه بی‌انتهاست، كه به زبان عبری او را «اَبَدون» و به يونانی «اپوليون» می‌نامند، و معنی آن، «نابود كننده» می‌باشد. يک وای يعنی يک بلا گذشت. اما هنوز دو بلای ديگر در راه است. وقتی فرشتۀ ششم شيپور را نواخت، از چهار گوشۀ قربانگاه زرّين كه در حضور خدا قرار داشت، صدايی شنيدم، كه به فرشتۀ ششم گفت: «آن چهار فرشتۀ شيطان را كه در رود بزرگ فرات بسته شده‌اند، آزاد ساز!» آنگاه آن چهار فرشته كه برای چنين روز و ساعتی آماده شده بودند، آزاد شدند تا يک سوم مردم را بكشند. شنيدم كه آنها دويست ميليون جنگجوی سواره در اختيار داشتند. اسبان و سواران ايشان را در رؤيا ديدم. سواران آنان، زره جنگی به تن داشتند كه بعضی به رنگ سرخ آتشين، بعضی آبی آسمانی و بقيه به رنگ زرد بود. سر اسبان ايشان، بيشتر به سر شيران شباهت داشت و از دهانشان دود و آتش و گوگرد بيرون می‌آمد كه يک سوم مردم را از بين برد. *** قدرت مرگبار آنها، نه تنها در دهانشان بلكه در دمشان نيز بود، زيرا دمشان شبيه سر مارهايی بود كه نيش می‌زنند و زخمهايی كشنده ايجاد می‌كنند. كسانی كه از اين بلايا جان سالم بدر بردند، باز حاضر نشدند خدا را بپرستند. ايشان حاضر نبودند از پرستش شيطان و بتهای طلا و نقره و مس و سنگ و چوب دست بكشند، بتهايی كه نه می‌بينند، نه می‌شنوند و نه حركت می‌كنند. اينان نمی‌خواستند از آدم كشی، جادوگری، زنا و دزدی دست بكشند و بسوی خدا باز گردند. سپس فرشتۀ نيرومند ديگری را ديدم كه از آسمان پايين می‌آمد. گرداگرد او را ابر فراگرفته بود و بر فراز سرش رنگين كمانی قرار داشت. صورتش نيز همچون خورشيد می‌درخشيد و پايهايش مانند ستونهای آتش بود. در دست او طومار كوچک بازی قرار داشت. او پای راستش را بر دريا و پای چپش را بر زمين گذاشت، و صدايی بلند چون غرش شير برآورد. در جواب او هفت رعد سخن گفتند. آماده می‌شدم تا گفتۀ رعدها را بنويسم كه ناگاه صدايی از آسمان به من گفت: «دست نگه دار! سخن رعدها نبايد آشكار شود. آنها را ننويس!» آنگاه فرشته‌ای كه بر دريا و خشكی ايستاده بود، دست راست خود را بسوی آسمان بلند كرد، و به كسی كه تا به ابد زنده است و آسمان و زمين و دريا را با تمام موجودات آنها آفريد، قسم خورد كه ديگر تأخيری پيش نخواهد آمد، بلكه وقتی فرشتۀ هفتم شيپور را بنوازد، نقشۀ خدا عملی خواهد شد، همانگونه كه خدا به انبيای خود وعده داده بود. بار ديگر صدايی از آسمان به من گفت: «برو و طومار باز را از آن فرشته كه بر دريا و خشكی ايستاده است، بگير!» پس به او نزديک شدم و از او خواستم طومار را به من بدهد. گفت: «بگير و بخور! وقتی آن را در دهانت گذاشتی، مانند عسل شيرين خواهد بود، اما وقتی خوردی معده‌ات تلخ خواهد شد.» پس طومار را گرفتم و خوردم. درست همانگونه كه گفته بود، در دهانم شيرين بود، اما وقتی خوردم، معده‌ام تلخ شد. آنگاه به من گفت: «تو بايد باز هم دربارۀ قومها، نژادها، زبانها و پادشاهان بسيار، پيشگويی نمايی.» به من يک چوب اندازه‌گيری دادند و گفتند: «برو و قسمت داخلی عبادتگاه و همچنين قربانگاهی را كه در آنست اندازه بگير، و بعد كسانی را كه در آن عبادتگاه پرستش می‌كنند، بشمار. اما محوطۀ بيرونی را اندازه نگير زيرا به ساير قومها واگذار شده است؛ ايشان به مدت چهل و دو ماه «شهر مقدس» را پايمال خواهند كرد. اما من دو شاهد خود را خواهم فرستاد و به آنان قدرت خواهم داد تا پلاس پوشيده، برای مدت هزار و دويست و شصت روز پيغام مرا به گوش مردم برسانند.» اين دو شاهد همان دو درخت زيتون و دو چراغدان هستند كه در حضور خدای تمام زمين می‌ايستند. هر كه بخواهد به ايشان اذيت و آزاری برساند، با آتشی كه از دهانشان بيرون می‌آيد، نابود خواهد شد. ايشان، در اين سه سال و نيم كه پيغام خدا را به مردم اعلام می‌كنند، قدرت خواهند داشت هرگاه كه بخواهند، مانع بارش باران گردند، چشمه‌های آب را به خون تبديل كنند و جهان را به بلايای گوناگون دچار سازند. وقتی آن دو نفر دورۀ سه سال و نيمۀ شهادت خود را به پايان برسانند، آن جانور عجيب كه از چاه بی‌انتها بيرون می‌آيد، به ايشان اعلان جنگ خواهد داد و ايشان را شكست داده، خواهد كشت. اجساد آنان نيز سه روز و نيم در خيابانهای «شهر بزرگ» به نمايش گذاشته خواهد شد. اين شهر از نظر ظلم و فساد شبيه سدوم و مصر است و جايی است كه خداوند ايشان نيز بر روی صليب كشته شد. در اين مدت، به كسی اجازه داده نمی‌شود جنازۀ ايشان را دفن كند، و مردم از قومهای مختلف آنها را تماشا خواهند كرد. *** در سراسر دنيا، همه برای مرگ اين دو سخنگوی خدا كه اينقدر مردم را به تنگ آورده بودند، به جشن و پايكوبی خواهند پرداخت و برای يكديگر هديه خواهند فرستاد. اما پس از سه روز و نيم، روح حيات‌بخش از جانب خدا وارد جسم آن دو خواهد شد و ايشان بر پايهای خود خواهند ايستاد. با ديدن اين صحنه، همه دچار وحشتی هولناک خواهند شد، و صدايی از آسمان خواهند شنيد كه به آن دو می‌گويد: «به اينجا بالا بياييد!» آنگاه ايشان در برابر چشمان حيرت‌زدۀ دشمنان، با ابرها به آسمان بالا خواهند رفت. در همان لحظه، زلزلۀ شديدی رخ خواهد داد كه يک دهم شهر را با خاک يكسان خواهد كرد و هفت هزار نفر كشته خواهند شد. آنگاه كسانی كه زنده مانده‌اند، از ترس، خدای آسمان را پرستش خواهند كرد. دو بلا گذشت. بلای سوم بزودی از راه خواهد رسيد. درست در همين هنگام كه فرشتۀ هفتم شيپور خود را به صدا درآورد، از آسمان صداهای بلندی به گوش رسيد كه می‌گفت: «سلطنت جهان از آنِ خداوند ما و مسيح او شد و او تا ابد سلطان است.» آنگاه بيست و چهار رهبر روحانی كه در حضور خدا بر تخت‌های خود نشسته بودند، روی بر زمين نهاده، او را سجده كردند، و گفتند: «ای خداوند، خدای توانا و بی‌همتا كه هستی و بودی، تو را سپاس می‌گوييم كه قدرت عظيم خود را به دست گرفته و سلطنت را شروع كرده‌ای. قومها بر تو خشمناک بودند، اما اكنون تويی كه بايد بر آنان خشمناک شوی. اينک وقت آن است كه مردگان را داوری نمايی و به خدمتگزارانت يعنی پيامبران، ايمانداران و كسانی كه به نام تو احترام می‌گذارند، از كوچک و بزرگ پاداش دهی. اينک وقت آن است كه همۀ كسانی را كه دنيا را به نابودی كشانده‌اند، نابود سازی.» آنگاه خانۀ خدا در آسمان گشوده شد و صندوقی كه عهدنامۀ خدا در آن بود، ظاهر گشت. سپس رعد و برق شد و آسمان غريد و تگرگ و زلزله پديد آمد. پس از آن، منظرۀ عجيبی در آسمان ديده شد كه از رويداد مهمی خبر می‌داد: زنی را ديدم كه آفتاب را مانند لباس به تن كرده بود و در زير پاهايش ماه قرار داشت و بر سرش تاجی با دوازده ستاره بود. زن، آبستن بود و از درد زايمان می‌ناليد و برای زاييدن دقيقه شماری می‌كرد. ناگهان، اژدهای سرخی ظاهر شد كه هفت سر، هفت تاج و ده شاخ داشت. او با دُمش يک سوم ستارگان را بدنبال خود كشيد و بر زمين ريخت. اژدها در مقابل زن كه در حال زاييدن بود، ايستاد تا نوزاد او را ببلعد. زن، پسری زاييد. اين پسر با قدرتی مستحكم بر تمام قومها حكومت خواهد كرد. پس وقتی پسر به دنيا آمد، او را به سوی خدا و تخت او بالا بردند. اما مادرش به بيابان فرار كرد. خدا آنجا را برای او آماده كرده بود تا به مدت هزار و دويست و شصت روز از او مراقبت كنند. سپس در آسمان جنگی روی داد. ميكائيل و فرشتگان زير فرمان او با اژدها و فرشتگان خبيث او جنگيدند. اژدها شكست خورد و همراه فرشتگانش از آسمان رانده شد. بله، اين اژدهای بزرگ، يعنی آن مار قديمی كه اسمش ابليس يا شيطان است و همان كسی است كه تمام مردم دنيا را فريب می‌دهد، با تمام دار و دسته‌اش بر زمين افكنده شد. آنگاه در آسمان صدايی بلند شنيدم كه اعلام می‌كرد: «زمان نجات و قدرت و سلطنت خدا و حكومت بر حق مسيح او رسيده است! چون مدعی برادران ما كه روز و شب در پيشگاه خدای ما به برادران ما تهمت می‌زد، سقوط كرد. برادران ما با خون «برّه» و با بيان حقيقت، او را سركوب كردند. ايشان جانشان را دريغ نداشتند بلكه آن را در راه خدمت خدا نثار كردند. پس ای آسمانها، شادی كنيد! ای ساكنان آسمان، شاد باشيد! اما وای به روزگار شما ای اهالی زمين، زيرا شيطان با خشم زياد به سراغ شما آمده است، چون می‌داند كه فرصت زيادی ندارد.» وقتی اژدها ديد كه به زمين افتاده است، دست آزار به سوی زنی كه پسر را زاييده بود دراز كرد. اما به زن دو بال عقاب بزرگ دادند تا به بيابان پرواز كند، و در آنجا سه سال و نيم از گزند مار كه همان اژدهاست، در امان باشد. ناگاه از دهان مار، سيل آب به سوی زن جاری شد تا او را در كام خود فرو برد. اما زمين به ياری زن شتافت و دهان باز كرد و سيل را فرو برد! آنگاه اژدها به زن خشم گرفت و رفت تا با بقيۀ فرزندان او بجنگد. فرزندان آن زن همان كسانی هستند كه فرمان خدا را اطاعت می‌كنند و به حقيقتی كه به وسيلۀ عيسی آشكار شده، پای‌بند می‌باشند. پس اژدها به كنار دريا رسيد و در آنجا به انتظار نشست. اين هنگام جانور عجيبی را در رؤيا ديدم كه از دريا بالا می‌آمد. اين جانور هفت سر داشت و ده شاخ. روی هر شاخ او يک تاج بود و روی هر سر او نام كفرآميزی نوشته شده بود. اين جانور شبيه پلنگ بود اما پاهايش مانند پاهای خرس و دهانش مانند دهان شير بود. اژدها تاج و تخت و قدرت و اختيارات خود را به او بخشيد. يكی از سرهايش را ديدم كه زخم كشنده‌ای برداشته بود، ولی خود به خود خوب شد! آنگاه تمام مردم دنيا از اين معجزه غرق در حيرت شدند و جانور را با ترس و احترام پيروی كردند. آنان اژدها را كه چنين قدرتی به آن جانور داده بود، ستايش نمودند. جانور را نيز پرستش كرده، گفتند: «كيست به بزرگی او؟ چه كسی می‌تواند با او بجنگد؟!» سپس، اژدها آن جانور را تحريک كرد تا به گزافه‌گويی بپردازد، و به او اختيار داد تا امور دنيا را به مدت چهل و دو ماه به دست گيرد. در تمام اين مدت، به اسم خدا و خانۀ خدا و تمام كسانی كه در آسمانند كفر می‌گفت. اژدها به اوقدرت داد تابا خلق خدا جنگيده، ايشان را شكست دهد و بر تمام قومها و قبيله‌ها ازهر زبان و نژاد دنيا حكومت كند؛ همۀ مردم دنيا نيزاو را پرستش خواهند كرد. اما كسانی كه نامشان ازآغاز آفرينش، در دفتر حيات كه متعلق به برّه است، نوشته شده، او را پرستش نخواهند نمود. هر كه می‌تواند گوش دهد، به دقت گوش كند: از خلق خدا هر كه قرار است زندانی شود، زندانی خواهد شد، و هر كه قرار است با شمشير كشته شود، كشته خواهد شد. ولی دلسرد نشويد، چون اين فرصتی است تا صبر و ايمانتان را در عمل نشان دهيد. سپس، جانور عجيب ديگری ديدم كه از داخل زمين بيرون آمد. اين جانور دو شاخ داشت، مانند شاخهای بره، و صدای وحشتناكش مثل صدای اژدها بود. او تمام قدرت آن جانور اول را كه از زخم كشنده خود خوب شده بود، به كار می‌گرفت و از تمام دنيا می‌خواست كه جانور اول را بپرستند. او پيش چشمان همه دست به معجزات باور نكردنی می‌زد و از آسمان آتش به زمين می‌آورد! او در حضور جانور اول قدرت می‌يافت تا اين كارهای عجيب را انجام داده، مردم دنيا را فريب دهد و ايشان را وادار سازد مجسمۀ بزرگی از جانور اول بسازند، همان جانوری كه از زخم شمشير جان سالم بدر برده بود. حتی او توانست به آن مجسمه جان ببخشد تا بتواند سخن گويد، و همۀ كسانی كه او را نمی‌پرستند، به مرگ محكوم كند. از اين گذشته، بزرگ و كوچک، فقير و غنی، برده و آزاد را وادار كرد تا علامت مخصوص را بر روی دست راست يا پيشانی خود بگذارند؛ و هيچ‌كس نمی‌توانست شغلی به دست آورد تا چيزی بخرد مگر اين كه علامت مخصوص اين جانور، يعنی اسم يا عدد او را بر خود داشته باشد. اين خود معمايی است و هر كه باهوش باشد می‌تواند عدد جانور را محاسبه كند. اين عدد، اسم يک انسان است و مقدار عددی حروف نام او 666 است. گاه برّه را ديدم كه در اورشليم بر كوه صهيون ايستاده است. همراه او صدو چهل و چهار هزار نفر بودند كه بر پيشانی‌شان نام او و نام پدر او نوشته شده بود. آنگاه، صدايی از آسمان شنيدم كه مانند ريزش آبشار و غرش رعد بود، اما درعين حال به نغمۀ چنگ‌نوازان نيز شباهت داشت. اين گروه، در برابر تخت خدا و در مقابل آن چهار موجود زنده و بيست و چهار رهبر روحانی سرودی تازه می‌خواندند. اين سرود را كسی نمی‌توانست بخواند، مگر آن صد و چهل و چهار هزار نفر كه از تمام دنيا بازخريد و آزاد شده بودند. آنان خود را با گناهان اين دنيا آلوده نكرده‌اند، بلكه مثل باكره پاک هستند و هر جا برّه می‌رود، او را دنبال می‌كنند. اين اشخاص از بين مردم خريداری شده‌اند تا به عنوان هديۀ مقدس به خدا و بره تقديم شوند. ايشان پاک و بی‌عيب هستند و حتی يک دروغ از دهانشان خارج نشده است. در اين هنگام، فرشتۀ ديگری را ديدم كه در وسط آسمان پرواز می‌كرد و پيغام شاد انجيل جاودانی را برای اهالی زمين می‌برد تا به گوش هر قوم و قبيله، از هر زبان و نژاد برساند. فرشته با صدای بلند می‌گفت: «خدا را احترام و تمجيد كنيد، زيرا وقت آن رسيده است كه مردم را داوری كند. او را بپرستيد كه آسمان و زمين و دريا و چشمه‌ها را آفريده است.» سپس فرشتۀ ديگری را ديدم كه به دنبال او آمد و گفت: «بابِل، آن شهر بزرگ ويران شد، زيرا تمام قومهای دنيا را فاسد می‌كرد و آنها را وا می‌داشت تا از شراب فساد و هرزگی او مست شوند.» سپس فرشتۀ سوم آمد و فرياد زد: «كسانی كه آن جانور و مجسمه‌اش را بپرستند و علامت مخصوص او را بر پيشانی يا دست خود بگذارند، جام غضب و مكافات خدا را كه در آن هيچ تخفيف و استثنائی نيست، خواهند نوشيد و در حضور فرشتگان مقدس و «برّه»، در شعله‌های آتش عذاب خواهند كشيد. دود آتشی كه ايشان را عذاب می‌دهد تا ابد بالا می‌رود، بطوری كه شب و روز آسايش نخواهند داشت، زيرا آن جانور و مجسمه‌اش را پرستيدند و علامت نام او را بر بدن خود گذاشتند. پس بگذاريد خلق خدا نااميد نشوند و هرگونه آزار و اذيت را تحمل كرده، دستورهای خدا را اطاعت نمايند و ايمان خود را به عيسی نگاه دارند.» آنگاه، صدايی از آسمان شنيدم كه به من می‌گفت: «اين را بنويس: خوشابه حال كسانی كه در راه مسيح شهيد شده‌اند. زيرا روح خدا می‌گويد: حالا ديگر از تمام دردها آسوده می‌شوند، و به خاطر كارهای خوبی كه كرده‌اند پاداش می‌گيرند.» سپس همينطور كه نگاه می‌كردم، ابری سفيد ديدم كه يک نفر شبيه انسان بر آن نشسته است. بر سر او، تاجی زرّين و در دستش داس تيزی به چشم می‌خورد. فرشتۀ ديگری از درگاه خداوند آمد و به كسی كه بر ابر نشسته بود، با صدای بلند گفت: «داس را به كار بينداز و درو كن، چون وقت درو است و محصول زمين رسيده است.» پس او كه بر ابر نشسته بود، داس خود را به كار انداخت و محصول زمين درو شد. پس از آن، فرشتۀ ديگری از درگاه خداوند در آسمان، سر رسيد. او نيز داس تيزی در دست داشت. درست در همين وقت، فرشته‌ای ديگر از قربانگاه بيرون آمد كه قدرت و اختيار آتش در دست او بود. او به فرشته‌ای كه داس در دست داشت گفت: «حالا داست را به كار انداز تا خوشه‌ها را از تاک زمين بچينی، چون انگورهايش رسيده و برای داوری آماده شده است.» پس آن فرشته، زمين را با داسش درو كرد و انگورها را در ظرف بزرگ غضب خدا ريخت. انگورها را در داخل آن ظرف كه در خارج شهر بود، با پا آنقدر فشردند تا رودی از خون جاری شد كه طولش 1600 تير پرتاب بود و ارتفاعش به دهنۀ يک اسب می‌رسيد. در آسمان علامت عجيب ديگری ديدم كه از پيش آمد مهمی خبر می‌داد: هفت فرشته، هفت بلای آخر را نگاه داشته بودند كه بر زمين بريزند، تا سرانجام خشم و غضب خدا فروكش كند. سپس، در برابر خود چيزی شبيه دريای آتش و بلور ديدم كه موج می‌زد. در كنار دريا كسانی ايستاده بودند كه بر آن جانور خبيث و مجسمه‌اش و بر آن علامت و عددش پيروز شده بودند. همۀ آنان چنگ‌هايی در دست داشتند كه خدا به ايشان داده بود، و سرود «موسی» خدمتگزار خدا و سرود «برّه» را می‌خواندند، و می‌گفتند: «بزرگ و با شكوه است كارهای تو، ای خدای بی‌همتا! حق و عدل است راههای تو، ای پادشاه قومها! ای خداوند، كيست كه از تو نترسد؟ كيست كه نام تو را حرمت ندارد؟ زيرا تنها تو پاكی. همۀ قومها خواهند آمد و در پيشگاه تو پرستش خواهند كرد، زيرا كارهای خوب تو را می‌بينند.» *** سپس، نگاه كردم و مقدس‌ترين جايگاه حضور خدا را در آسمان ديدم كه به روی همه كاملاً باز بود. آن هفت فرشته كه هفت بلا را نگاه داشته بودند تا بر زمين بريزند، از حضور خدا بيرون آمدند. ايشان لباس سفيد بی‌لكه‌ای بر تن داشتند كه از كتان پاک بود، و دور سينه‌شان نيز كمربندی طلايی بسته بودند. يكی از آن چهار موجود زنده، به هر يک از فرشتگان جامی زرّين داد كه پر از غضب خدای زندۀ ابدی بود. در همين وقت، جايگاه مقدس از دود قدرت و جلال خدا پر شد، به طوری كه ديگر كسی نمی‌توانست داخل شود، تا اين كه آن هفت فرشته، هفت بلا را ريختند و تمام كردند. آنگاه از جايگاه مقدس صدايی بلند شنيدم كه به آن هفت فرشته می‌گفت: «برويد و هفت جام غضب خدا را بر زمين خالی كنيد.» پس فرشتۀ اول بيرون رفت و وقتی جام خود را بر زمين خالی كرد، در بدن كسانی كه نشان آن جانور خبيث را داشتند و مجسمه‌اش را پرستش می‌كردند، زخمهايی دردناک و وحشتناک بوجود آمد. فرشتۀ دوم جامش را در دريا ريخت و آب دريا مثل خون مرده شد، و تمام جانوران دريايی مردند. سپس فرشتۀ سوم جام خود را بر رودخانه‌ها و چشمه‌ها ريخت و آب آنها به خون تبديل شد. آنگاه شنيدم كه اين فرشته كه فرشتۀ آبها بود، می‌گفت: «ای خدای پاک كه هستی و بودی، اين مردم سزاوار چنين مجازاتی هستند، زيرا خلق تو و انبيا را كشتند و زمين را با خونشان رنگين ساختند. حال، زمان آن است كه خون ايشان را بريزی، چون سزای ايشان همين است.» آنگاه صدايی از قربانگاه شنيدم كه می‌گفت: «بله، ای خداوند، ای خدای توانا، تو از روی حق و عدل داوری و مجازات می‌كنی.» سپس فرشتۀ چهارم جامش را روی خورشيد خالی كرد تا خورشيد با آتش خود همه را بسوزاند. پس همه از آن حرارت شديد سوختند. اما به جای اين كه از افكار و رفتار بد خود دست بكشند و خدا را جلال دهند، بسبب اين بلاها به او كفر می‌گفتند. فرشتۀ پنجم جامش را بر تخت آن جاندار خبيث ريخت، به طوری كه تاج و تخت او در تاريكی فرو رفت، و دار و دستۀ او از شدت درد، لبهای خود را می‌گزيدند. ايشان نيز از درد زخمهای خود، به خدای آسمان كفر گفتند و از رفتار بد خود دست نكشيدند. فرشتۀ ششم جامش را بر رودخانۀ بزرگ فرات خالی كرد و آب رودخانه خشک شد، به طوری كه پادشاهان مشرق زمين توانستند نيروهای خود را بدون برخورد با مانع بسوی غرب ببرند. در اين هنگام، ديدم كه سه روح ناپاک به شكل قورباغه، از دهان اژدها و آن جاندار خبيث و پيامبر دروغين بيرون آمدند. اين روح‌های ناپاک كه می‌توانند معجزه نيز بكنند، به سراغ تمام فرمانروايان جهان رفتند تا در آن روز عظيم داوری خدا، آنها را به ضد خداوند وارد جنگ كنند. حال، به آنچه عيسی مسيح می‌گويد توجه كنيد: «مانند دزد، زمانی كه منتظر نيستيد می‌آيم! خوشابه حال كسی كه برای بازگشت من آماده است و لباس خود را نگاه می‌دارد مبادا برهنه راه رود و رسوا شود.» آنگاه تمام لشكرهای جهان را در محلی گرد آوردند كه به زبان عبری آن را «حارمجدون» (يعنی «كوه مجدو») می‌نامند. فرشتۀ هفتم نيز جامش را در هوا خالی كرد. آنگاه از تخت، از جايگاه مقدس آسمان، صدايی بلند شنيدم كه می‌گفت: «همه چيز به پايان رسيد!» در آن هنگام، چنان رعد و برق و زمين لرزۀ شديدی شد كه در تاريخ بشر سابقه نداشت. شهر بزرگ بابِل نيز سه قسمت گرديد و ساير شهرهای دنيا هم به صورت توده‌های پاره سنگ درآمدند. به اين ترتيب، خدا از گناهان بابل چشم‌پوشی نكرد، بلكه جام غضب خود را تا آخرين قطره، به او نوشانيد؛ جزيره‌ها ناپديد و كوهها زيرورو شدند؛ تگرگ وحشتناكی بر سر مردم باريد، تگرگی كه هر دانۀ آن پنجاه كيلو بود! و مردم برای اين بلای وحشتناک به خدا كفر و ناسزا گفتند. آنگاه يكی از آن هفت فرشته كه بلاها را بر روی زمين ريخته بود، نزد من آمد و گفت: «همراه من بيا تا به تو نشان دهم كه بر سر آن فاحشۀ معروف كه بر آبهای دنيا نشسته است، چه خواهد آمد، زيرا پادشاهان دنيا با او زنا كرده‌اند و مردم دنيا از شراب زنای او سرمست شده‌اند.» روح خدا مرا در خود فرو گرفت و فرشته مرا به بيابان برد. در آنجا زنی را ديدم كه بر روی يک حيوان سرخ رنگ نشسته بود. حيوان، هفت سر و ده شاخ داشت، و بر روی بدنش، شعارهای كفرآميزی نسبت به خدا نوشته شده بود. لباس زن، سرخ و ارغوانی، و جواهرات او از طلا و سنگهای قيمتی و مرواريد بود و در دستش يک جام طلايی داشت كه پر بود از فساد و زنا. بر پيشانی او اين اسم مرموز نوشته شده بود: «بابل بزرگ، مادر فاحشه‌ها و فساد دنيا.» در اين لحظه، متوجه شدم كه آن زن مست است؛ او سرمست از خون خلق خدا و شهدای عيسی بود. من با ترس و وحشت به او خيره شدم. فرشته پرسيد: «چرا متعجب شدی؟ من به تو خواهم گفت كه اين زن كيست و آن حيوان كه اين زن سوارش شده، چه كسی است. زمانی در بدن آن حيوان، رمقی بود، ولی حالا ديگر نيست. با وجود اين، از چاه بی‌انتها به زودی بالا می‌آيد و در فنای ابدی فرو خواهد رفت. مردم دنيا، غير از كسانی كه نامشان در دفتر حيات نوشته شده بود، وقتی حيوان پس از مرگ، دوباره ظاهر شود، مات و مبهوت خواهند ماند. «حالا خوب فكر كن! هفت سر او، نشانۀ شهرهای مخصوصی است كه روی هفت تپه ساخته شده‌اند، و اين زن در آنجا خانه دارد. همچنين، نشانۀ هفت پادشاه هستند كه پنج تن از آنان از بين رفته‌اند، ششمی فعلاً سلطنت می‌كند و هفتمی نيز به زودی می‌آيد، اما زياد دوام نخواهد آورد. آن حيوان سرخ رنگ كه مرد، پادشاه هشتم است كه قبلاً بعنوان يكی از آن هفت پادشاه سلطنت می‌كرد. بعد از دورۀ دوم سلطنتش، او نيز فنا می‌شود. ده شاخ او، نشانۀ ده پادشاه است كه هنوز به قدرت نرسيده‌اند ولی برای مدت كوتاهی به پادشاهی رسيده، با او سلطنت خواهند كرد. همگی ايشان، با هم پيمانی را امضا خواهند كرد كه به موجب آن، قدرت و اختيارات خود را به آن حيوان واگذار می‌نمايند، و با هم به جنگ «بره» خواهند رفت، اما از او شكست خواهند خورد، زيرا «بره» سَرور سَروران و شاه شاهان است و خلق او فراخواندگان و برگزيدگان و وفاداران او می‌باشند.» سپس به من گفت: «آبهايی كه آن زن روی آنها نشسته است، نشانۀ گروه‌های مختلف مردم از هر نژاد و قوم است. «حيوان سرخ رنگ و ده شاخش كه معرف آن ده پادشاهی هستند كه با او سلطنت می‌كنند، همه از آن زن بيزارند؛ پس بر او هجوم آورده، غارتش خواهند كرد و او را لخت و عريان در آتش رها خواهند نمود، زيرا خدا فكری در سرشان گذاشته تا نقشۀ او را عملی كنند و اختياراتشان را به حيوان سرخ بدهند تا به اين وسيله كلام خدا عملی شود. اين زن كه در رؤيا ديدی، نشانۀ شهر بزرگی است كه بر پادشاهان دنيا سلطنت می‌كند.» بعد از اين رؤياها، فرشتۀ ديگری را ديدم كه با اختيار تام از آسمان پايين آمد. اين فرشته چنان می‌درخشيد كه تمام زمين را روشن ساخت. او با صدای بلند فرياد می‌زد: «بابل بزرگ ويران شد! به كلی ويران شد! بابل كمينگاه ديوها و شياطين و ارواح ناپاک شده است. زيرا تمام قومها از شراب شوم زنای آن، سرمست شده‌اند. پادشاهان دنيا در آنجا خوش‌گذرانی كرده‌اند، و تاجران دنيا از زندگی پرتجمل آن ثروتمند شده‌اند.» در اين وقت، از آسمان صدای ديگری شنيدم كه می‌گفت: «ای خلق من، از اين شهر دل بكنيد و خود را با گناهانش آلوده نسازيد، و گرنه شما نيز به همان مكافات خواهيد رسيد. زيرا گناهانش تا فلک بر روی هم انباشته شده است. از اينرو، خداوند آماده است تا او را به مجازات جنايتهايش برساند. پس، برای كارهای زشتش دو چندان به او سزا دهيد. آن همه جامهای شكنجه كه برای ديگران پر كرد، دو برابر بخودش بنوشانيد. تا حال زندگی‌اش غرق در تجمل و خوشگذرانی بوده است؛ از اين پس آن را با شكنجه و عذاب لبريز كنيد. می‌گويد: «من بيوۀ بی‌نوا نيستم؛ من ملكۀ اين تاج وتخت می‌باشم؛ هرگز رنگ غم و اندوه را نخواهم ديد.» پس در عرض يک روز، مرگ و عزا و قحطی دامنگير او خواهد شد و او در آتش خواهد سوخت. چون خداوند توانا اين شهر را به مكافات خواهد رساند.» آنگاه پادشاهان دنيا كه با او زنا می‌كردند و از اين كار لذت می‌بردند، وقتی ببينند دود از خاكسترش بلند می‌شود، برايش عزا گرفته، از ترس، دور از او خواهند ايستاد و ناله‌كنان خواهند گفت: «افسوس كه بابل، آن شهر بزرگ در يک چشم به هم زدن نابود شد!» تاجران دنيا نيز برايش عزا گرفته، زارزار خواهند گريست، زيرا ديگر كسی نخواهد بود كه اجناسشان را بخرد. اين شهر، بزرگترين خريدار اجناس ايشان بود، اجناسی نظير طلا و نقره، سنگهای قيمتی و مرواريد، كتانهای لطيف و ابريشمهای ارغوانی و قرمز، انواع چوبهای معطر و زينت‌آلات عاج، گرانترين كنده‌كاريهای چوبی، مس و آهن و مرمر، ادويه و عطر، بخور و پماد، كندر و شراب و روغن زيتون، آرد ممتاز و گندم، گاو و گوسفند، اسب و ارّابه، برده و جانهای انسانها. *** تاجران اشک‌ريزان خواهند گفت: «تمام چيزهای دوست داشتنی‌ات را از دست دادی. آن خوراكهای لذيذ و تجملات زيبا و خيره كننده كه برايت آن قدر عزيز بود، هرگز دوباره نصيبت نخواهد شد. ديگر خبری از آنها نيست!» پس، تاجرانی كه با فروش اين اجناس ثروتمند شده‌اند، دور ايستاده، از خطری كه ايشان را تهديد می‌كند خواهند ترسيد و گريه‌كنان خواهند گفت: «افسوس كه آن شهر بزرگ با تمام زيبايی و ثروتش، در يک چشم بهم زدن دود شد! شهری كه مثل زن زيبايی بود كه لباسهای نفيس از كتان ارغوانی و قرمز می‌پوشيد و با طلا و سنگهای قيمتی و مرواريد خود را زينت می‌داد.» صاحبان كشتی‌ها و ناخدايان و دريانوردان خواهند ايستاد و از دور برای شهری كه دود از خاكسترش بالا می‌رود، اشک ريخته، خواهند گفت: «در تمام دنيا، كجا ديگر چنين شهری پيدا خواهد شد؟» و از غم و غصه، خاک بر سر خود ريخته، خواهند گفت: «افسوس، افسوس از اين شهر بزرگ! از ثروتهای بی‌حد و اندازه‌اش، همۀ ما ثروتمند شديم؛ و حال در يک لحظه همه چيز دود شد!» اما تو ای آسمان، از سرنوشت بابل شاد باش! و شما ای فرزندان و فرستادگان و خدمتگزاران خدا شادی كنيد! زيرا خدا سرانجام انتقام شما را از او گرفت. آنگاه، يک فرشتۀ پرقدرت، تخته سنگی را كه به شكل آسياب بود برداشت و آن را به دريا انداخت و فرياد زد: «شهر بزرگ بابل تا ابد ناپديد خواهد شد، همان طور كه اين سنگ ناپديد شد. ديگر هرگز نوای موسيقی در اين شهر شنيده نخواهد شد. هيچ صنعت و صنعتگری در آن نخواهد بود، و ديگر صدای آسياب در آن بگوش نخواهد رسيد. ديگر هيچ چراغی در آن روشن نخواهد شد و صدای شادی عروس و داماد در آن شنيده نخواهد شد. تاجرانش زمانی بزرگترين سرمايه‌داران دنيا بودند و اين شهر تمام قومها را با نيرنگ‌های خود فريب می‌داد. خون تمام فرستادگان و خلق خدا كه شهيد شدند، به گردن اين شهر است.» پس از آن، صدای گروه بيشماری را شنيدم كه در آسمان سرود شكرگزاری خوانده، می‌گفتند: «هَلِلوياه، خدا را شكر! نجات از سوی خدای ما می‌آيد. عزت و اكرام و قدرت فقط برازندۀ اوست، زيرا داوری او حق و عدل است. او فاحشۀ بزرگ را كه زمين را با فساد خود آلوده می‌ساخت، مجازات نمود و انتقام خون خدمتگزاران خود را از او گرفت.» ايشان بارها و بارها سراييده، می‌گفتند: «هَلِلوياه، خدا را شكر! دود از خاكستر اين شهر تا ابد بالا خواهد رفت!» آنگاه، آن بيست و چهار رهبر روحانی و چهار موجود زنده سجده كرده، خدا را كه بر تخت نشسته بود، پرستش نمودند و گفتند: «آمين، هللوياه. خدا را شكر!» در اين هنگام، از ميان تخت، صدای ديگری آمد كه می‌گفت: «شما ای خدمتگزاران خدا، كوچک و بزرگ، خدای ما را سپاس گوييد و او را اكرام نماييد.» سپس، آوای خوش آهنگ ديگری را شنيدم، آوايی همچون سرود گروهی عظيم كه طنين آن چون امواج خروشان درياها و غرش پياپی رعدها بود، و می‌گفت: «هللويا، خدا را شكر! زيرا خداوند توانای ما سلطنت می‌كند. بياييد با يكديگر وجد و شادی كنيم و او را احترام نماييم، زيرا زمان جشن عروسی بره فرا رسيده است. عروس او نيز خود را مهيا كرده، و به او اجازه داده شده تا پاكترين و سفيدترين و لطيف‌ترين لباس كتان را بپوشد.» مقصود از كتان لطيف، همانا اعمال نيک خلق خداست. آنگاه فرشته به من گفت: «بنويس: خوشابه حال كسانی كه به جشن عروسی بره دعوت شده‌اند. اين را خداوند می‌فرمايد.» در اين هنگام به پای او افتادم تا او را بپرستم. اما او گفت: «نه، چنين نكن! من نيز مانند تو، يكی از خدمتگزاران خدا هستم. من نيز مانند برادران تو، در بارۀ ايمان به عيسی شهادت می‌دهم. تمام اين پيشگوييها و هر آنچه كه به تو نشان دادم، همه در وصف عيسی است.» سپس ديدم كه آسمان گشوده شد. در آنجا اسبی سفيد بود كه سوارش «امين و حق» نام داشت، زيرا به حق و عدل مبارزه و مجازات می‌كند. چشمان او مانند شعله‌های آتش بود و بر سرش تاجهای فراوانی قرار داشت. بر پيشانی‌اش نيز نامی نوشته شده بود كه فقط خودش معنی آن را می‌دانست. او جامۀ خون‌آلودی در برداشت و لقبش «كلمۀ خدا» بود. لشكرهای آسمانی كه لباسهای كتان سفيد و پاک بر تن داشتند، سوار بر اسبهای سفيد، به دنبال او می‌آمدند. از دهان او شمشير تيزی بيرون می‌آمد تا با آن قومهای بی‌ايمان را سركوب كند. او با عصای آهنين بر آنان حكمرانی خواهد نمود و با پايهای خود، شراب خشم خدای توانا را در چرخشت خواهد فشرد. بر لباس و ران او نيز اين لقب نوشته شده بود: «شاه شاهان و سرور سروران.» سپس، فرشته‌ای را ديدم كه در آفتاب ايستاده بود و با صدای بلند به پرندگان می‌گفت: «بياييد و بر سر سفره‌ای كه خدا برای شما تدارک ديده است، جمع شويد. بياييد و بخوريد از گوشت پادشاهان و فرماندهان و زورمندان؛ از گوشت اسبان و سواران آنها، و از گوشت تمام انسانها، بزرگ و كوچک، برده و آزاد.» آنگاه ديدم كه آن جاندار خبيث، حكومتهای جهان و لشكريان آنها را گرد آورد تا با آن اسب سوار و لشكر او بجنگند. اما جاندار خبيث با پيامبر دروغينش گرفتار آمدند و هر دو زنده‌زنده به درياچۀ آتش كه با گوگرد می‌سوزد انداخته شدند؛ بله، همان پيامبری كه در حضور جاندار معجزات خيره كننده انجام می‌داد تا تمام كسانی را كه علامت جاندار را داشتند و مجسمه‌اش را می‌پرستيدند، فريب دهد. آنگاه تمام دار و دستۀ او با شمشير تيزی كه در دهان اسب سوار بود كشته شدند، و پرندگان شكم خود را با گوشت آنان سير كردند. سپس، فرشته‌ای را ديدم كه از آسمان پايين آمد. او كليد چاه بی‌انتها را همراه می‌آورد و زنجيری محكم نيز در دست داشت. او اژدها را گرفت و به زنجير كشيد و برای مدت هزار سال به چاه بی‌انتها افكند. سپس در چاه را بست و قفل كرد، تا در آن هزار سال نتواند هيچ قومی را فريب دهد. پس از گذشت اين مدت، اژدها برای چند لحظه آزاد گذاشته خواهد شد. اژدها، همان مار قديم است كه اهريمن و شيطان نيز ناميده می‌شود. *** آنگاه تختهايی ديدم و كسانی بر آنها نشستند و به ايشان اختيار و قدرت دادرسی داده شد. سپس جانهای كسانی را ديدم كه بسبب اعلام پيغام عيسی و كلام خدا سر بريده شدند. همچنين جانهای آنانی را ديدم كه جاندار خبيث و مجسمه‌اش را نپرستيده بودند و علامتش را بر پيشانی و دستهای خود نداشتند. اينان همگی، زندگی را از سر نو آغاز كردند و با مسيح هزار سال سلطنت نمودند. اين «قيامت اول» است. قيامت بعدی در پايان آن هزار سال رخ خواهد داد؛ در آن زمان، بقيۀ مردگان زنده خواهند شد. خوشبخت و مقدسند آنانی كه در اين قيامت اول سهمی دارند. اينان از مرگ دوم هيچ هراسی ندارند، بلكه كاهنان خدا و مسيح بوده، با او هزار سال سلطنت خواهند كرد. پس از پايان آن هزار سال، شيطان از زندان آزاد خواهد شد. او بيرون خواهد رفت تا قومهای جهان يعنی جوج و ماجوج را فريب داده، برای جنگ متحد سازد. آنان سپاه عظيمی را تشكيل خواهند داد كه تعدادشان همچون ماسه‌های ساحل دريا بی‌شمار خواهد بود. ايشان در دشت وسيعی، خلق خدا و شهر محبوب اورشليم را از هر سو محاصره خواهند كرد. اما آتش از آسمان، از سوی خدا خواهد باريد و همه را خواهد سوزاند. سپس شيطان كه ايشان را فريب داده بود، به درياچۀ آتش افكنده خواهد شد. درياچۀ آتش همان جايی است كه با گوگرد می‌سوزد و آن جاندار خبيث و پيامبر دروغين او شبانه روز، تا به ابد، در آنجا عذاب می‌كشند. آنگاه تخت بزرگ سفيدی را ديدم. بر آن تخت كسی نشسته بود كه زمين و آسمان از روی او گريختند و ناپديد شدند. سپس مرده‌ها را ديدم كه از بزرگ و كوچک در برابر خدا ايستاده‌اند. دفترها يكی پس از ديگری گشوده شد تا به دفتر حيات رسيد. مردگان همگی بر طبق نوشته‌های اين دفترها محاكمه شدند. بنابراين، دريا و زمين و قبرها، مرده‌هايی را كه در خود داشتند، تحويل دادند تا مطابق اعمالشان محاكمه شوند. آنگاه مرگ و دنيای مردگان به درياچۀ آتش افكنده شد. اينست مرگ دوم، يعنی همان درياچۀ آتش. هر كه نامش در دفتر حيات نبود، به درياچۀ آتش افكنده شد. سپس زمين و آسمان تازه‌ای را ديدم، چون آن زمين و آسمان اول ناپديد شده بود. از دريا هم ديگر خبری نبود. و من، يوحنا، شهر مقدسِ اورشليم را ديدم كه از آسمان از جانب خدا پايين می‌آمد. چه منظرۀ باشكوهی بود! شهر اورشليم به زيبايی يک عروس بود كه خود را برای ملاقات داماد آماده كرده باشد! از تخت، صدايی بلند شنيدم كه می‌گفت: «خوب نگاه كن! خانۀ خدا از اين پس در ميان انسانها خواهد بود. از اين پس خدا با ايشان زندگی خواهد كرد و ايشان خلق‌های خدا خواهند شد. بله، خود خدا با ايشان خواهد بود. خدا تمام اشكها را از چشمان آنها پاک خواهد ساخت. ديگر نه مرگی خواهد بود و نه غمی، نه ناله‌ای و نه دردی، زيرا تمام اينها متعلق به دنيای پيشين بود كه از بين رفت.» آنگاه او كه بر تخت نشسته بود، گفت: «ببين! الان همه چيز را نو می‌سازم!» و به من گفت: «اين را بنويس چون آنچه می‌گويم، راست و درست است. ديگر تمام شد! من الف و يا، و اول و آخر هستم. من به هر كه تشنه باشد از چشمۀ آب حيات به رايگان خواهم داد تا بنوشد. هر كه پيروز شود تمام اين نعمت‌ها را به ارث خواهد برد و من خدای او خواهم بود و او فرزند من. ولی ترسوها كه از پيروی من رو بر می‌گردانند و كسانی كه به من ايمان ندارند، فاسدان وقاتلان و زناكاران، جادوگران و دروغگويان، و كسانی كه به جای خدا، بت می‌پرستند، جای همه در درياچه‌ای است كه با آتش و گوگرد می‌سوزد. اين همان مرگ دوم است.» آنگاه يكی از آن هفت فرشته كه هفت جام بلای آخر را دارند، نزد من آمد و گفت: «همراه من بيا تا عروس را به تو نشان دهم. او همسر بره است.» سپس در يک رؤيا، مرا به قله كوه بلندی برد. از آنجا، شهر مقدس اورشليم را ديدم كه از جانب خدا از آسمان پايين می‌آمد. شهر غرق در جلال و شكوه خدا بود، و مثل يک تكه جواهر قيمتی كه بلورهای شفافش برق می‌زند، می‌درخشيد. ديوارهای شهر، پهن و بلند بود. شهر دوازده دروازه و دوازده فرشتۀ دربان داشت. اسامی دوازده قبيلۀ بنی‌اسرائيل روی دروازه‌ها نوشته شده بود. در هر طرف، يعنی در شمال، جنوب، شرق و غرب شهر، سه دروازه وجود داشت. ديوارهای شهر دوازده پايه داشت كه بر آنها اسامی رسولان «برّه» نوشته شده بود. در دست فرشته يک چوب طلا بود كه با آن در نظر داشت شهر و دروازه‌ها و ديوارهايش را اندازه بگيرد. وقتی شهر را اندازه گرفت، معلوم شد به شكل مربع است، يعنی طول و عرضش با هم مساوی است. در واقع، شهر به شكل مكعب بود، زيرا بلندی‌اش نيز به اندازۀ طول و عرضش بود، يعنی هر ضلعش دوازده هزار تير پرتاب بود. سپس بلندی ديوار شهر را اندازه گرفت و معلوم شد در همه جا صدوچهل وچهار ذراع است. فرشته با استفاده از واحدهای مشخص، اين اندازه‌ها را به من گفت. خود شهر از طلای خالص مانند شيشه شفاف ساخته شده بود و ديوار آن از يَشم بود كه بر روی دوازده لايه از سنگ‌های زيربنای جواهرنشان ساخته شده بود: لايۀ اول از يشم، دومی از سنگ لاجورد، سومی از عقيق سفيد، چهارمی از زمرد، *** پنجمی از عقيق سرخ، ششمی از عقيق، هفتمی از زبرجد، هشتمی از ياقوت كبود، نهمی از ياقوت زرد، دهمی از عقيق سبز، يازدهمی از فيروزه و دوازدهمی از ياقوت بود. جنس دوازده دروازۀ شهر از مرواريد بود، هر دروازۀ از يک قطعه مرواريد. خيابان اصلی شهر از طلای ناب بود كه مثل شيشه می‌درخشيد. در شهر هيچ عبادتگاهی ديده نمی‌شد، زيرا خدای توانا و «برّه» را همه جا بدون هيچ واسطه‌ای پرستش می‌كردند. اين شهر احتياجی به نور خورشيد و ماه نداشت، چون شكوه و جلال خدا و «بره» شهر را روشن می‌ساخت. نورش قومهای زمين را نيز نورانی می‌كرد، و پادشاهان دنيا می‌آمدند و جلال خود را نثار آن می‌كردند. دروازه‌های شهر هرگز بسته نمی‌شود، چون در آنجا هميشه روز است و شبی وجود ندارد! عزّت و جلال و افتخار تمام قومها به آن وارد می‌شود. هيچ بدی يا شخص نادرست و فاسد اجازه ورود به آنجا را ندارد. اين شهر فقط جای كسانی است كه نامشان در كتاب حيات «برّه» نوشته شده باشد. آنگاه رودخانۀ آب حيات را به من نشان داد كه مثل بلور، صاف و زلال بود. رودخانه از تخت خدا و «برّه» جاری می‌شد، و از وسط جادۀ اصلی می‌گذشت. دو طرف رودخانه، درختان حيات قرار داشت كه سالی دوازده بار ميوه می‌دادند يعنی هر ماه يک نوع ميوۀ تازه. برگهايش نيز شفابخش بود و برای درمان قومها بكار می‌رفت. در شهر چيزی بدی يافت نخواهد شد، چون تخت خدا و «برّه» در آنجاست. خدمتگزاران خدا، او را پرستش خواهند كرد، و رويش را خواهند ديد و نامش روی پيشانی‌شان نوشته خواهد بود. در آنجا ديگر شب نخواهد بود. احتياجی هم به چراغ و خورشيد نخواهد بود، چون خداوند بزرگ نور ايشان خواهد بود و ايشان تا ابد سلطنت خواهند كرد. آنگاه فرشته به من گفت: «اين سخنان راست و قابل اعتماد است. و خدايی كه وقايع آينده را از قبل به انبيا خود اطلاع می‌دهد، فرشتۀ خود را فرستاده است تا آنچه را كه بزودی روی خواهد داد به شما اطلاع دهد.» عيسی مسيح می‌فرمايد: «گوش كنيد! من بزودی می‌آيم. خوشابه حال كسانی كه آنچه را كه در اين كتاب پيشگويی شده، باور می‌كنند.» من، يوحنا، تمام اين چيزها را ديدم و شنيدم و زانو زدم تا فرشته‌ای را كه آنها را به من نشان داده بود، پرستش كنم. ولی او بار ديگر به من گفت: «نه، اين كار را نكن. من نيز مانند تو و برادرانت يعنی انبيا خدا، و تمام كسانی كه به حقايق اين كتاب اعتماد دارند، از خدمتگزاران عيسی می‌باشم. پس فقط خدا را پرستش كن.» سپس به من دستور داده، گفت: «پيشگويی‌های اين كتاب را در دسترس همه بگذار، چون بزودی به وقوع خواهند پيوست. وقتی آن زمان فرا رسد، بدكاران باز هم به كارهای بد خود ادامه خواهند داد و فاسدان باز هم فاسدتر خواهند شد، ولی خوبان، خوب‌تر و پاكان، پاک‌تر می‌گردند.» عيسی مسيح می‌فرمايد: «چشم به راه باشيد، من به زودی می‌آيم و برای هر كس مطابق اعمالش پاداشی با خود خواهم آورد. من الف و يا، آغاز و پايان، اول و آخر هستم. خوشابه حال كسانی كه لباس‌هايشان را دائماً می‌شويند. آنها اجازۀ ورود به شهر و خوردن ميوۀ درخت حيات را خواهند داشت. اما فاسدان، جادوگران، زناكاران، قاتلان، بت‌پرستان، دروغگويان و متقلبان، به شهر راه نخواهند يافت. «من، عيسی، فرشتۀ خود را نزد شما فرستادم تا همه چيز را با كليساها در ميان بگذارم. من از اصل و نسب داود هستم. من ستارۀ درخشندۀ صبح می‌باشم.» روح و عروس می‌گويند: «بيا!» هركس اين را می‌شنود، بگويد: «بيا!» هر كه تشنه است بيايد، و هركس مايل است بيايد، و از آب حيات به رايگان بنوشد. به كسی كه پيشگويی‌های اين كتاب را می‌شنود با صراحت می‌گويم كه اگر به نوشته‌های اين كتاب چيزی اضافه كند، خدا بلاهای اين كتاب را بر سرش خواهد آورد. و اگر از اين پيشگويی‌ها مطلبی كم كند، خداوند او را از درخت حيات و شهر مقدس كه آن را شرح دادم، بی‌نصيب خواهد ساخت. كسی كه اين چيزها را گفته است، می‌فرمايد: «بله، من بزودی می‌آيم!» «آمين! ای عيسای خداوند، بيا!» فيض خداوند ما عيسی مسيح بر همۀ شما باد! آمين!