لنفسه حافظاً لدینه مخالفاً على هواه مطيعاً لأمر مولاه مخالفاً على هواه مطيعاً لأمر مولاه فللعوامی ان یقلدوه فللعوامی ان یقلدوه فللعوامی ان یقلدوه پروای سر ندارد آشفتگان موید از خود خبر ندارد آشفتگان موید از خود خبر ندارد پار سایان بر درگه تو بهریست از آب چشم اوشان خلق جهان از آن رو در ره گذر ندارد حجت الاسلام وحیدی بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین و شلالله علی محمد و آل تاهرین سلام علیکم و رحمت الله دوستان عزیز همراه در برنامه پارسایان خدا به هممون توفیق بده اهل دقیقت و تحریکت توجه به دستورات حضرات معصومین باشیم مولامون امام صادق علیه السلام فرمودن به شاگردشون مفضل ای مفضل کسی که تأقل نکنه فکر و اندیشه نکنه رستگار نمیشه و کسی که علم پیدا نکنه دنبال سواد نره قدرت تأقل و تفکر پیدا نمی کنه اون کسانی که بردباری می کنن بر یافته هاشون و فکر می کنند و اندیشه می کنند اینا هستند که پیروز می شند بعد در ادامه در باره اون کسی که به اوضاع زمان خودش اطلاع داشته باشه می فرماید اون کسی که آگاه به زمان خودش باشه شبه ها به اون حجوم نمی آره می تونه شبه ها رو بشناسه و بعد دست دیگران رو بگیره و از این منجلاب بیرون بکشه نجاتشون بده گاهی شبه های فکری اونقدر سخت و سهمگین روی ذهن یه بنده خدایی ممکنه فرود بیاد او رو از بین ببره و نیاز داره به یک آلمی که بیاد دست او رو بگیره و از اون منجلاب بیرون ببره خدا رحمت کنه مرحوم آیت الله مصباح رحمت الله علیه می فرمودن برخی از ذهن ها هست طبق فطرت اولیه خودش صاف و ساده و پاک باقی مونده برای اثبات اعتقادات نیاز به سختی و مشقت خاصی ندارن همون پیرزنی که پیانبر خدا صلی اللہ علیه و سلم ازش پرسیدن که چجور خدا رو یافتی داشت با این چرخ نخریسی داشت پشمه ها رو تبدیل به نخ میکرد دستش رو برداشت این چرخ از چرخیدن ایستاد ارزگرد اینجور یعنی چه؟ من این چرخ کوچک رو اگر من نچرخانم نمیچرخه این عالم به این عظمت حتماً چرخانندهی داره ببینید این ذهن صاف و ساده براحتی میرسه مروم آبت الله ام اسبان احمد الله میفرمودن بعضی وقتا ذهنها دوچار شبهه میشه مثل گردنهای سخت اگر بخوای ازش عبور کنی باید کوه رو ببوری باید تونل بزنی تا بتونی عبور کنی و این کار عالم است کسی که رفته علم رو آموخته و آمده برای نجات این اهل شبهه تلاش میکنه و او رو به حقیقت میرسونه خدا به هممون توفیق بده که حقائق رو صاف و ساده و اونگونه که هست دریافت کنیم و رشد کنیم انشاءالله خدا رحمت کنه مرحوم آیت الله سید محسن حکیم رحمت الله علیه در زمان ایشون به جهت سیاست های قلط عبدالکریم قاسم که جز اصران هزب کومونیست عراق بود خیلی تبلیغات کرده بودن که شیوعیه که به کومونیست ها میگفتن شیوعیه این شیوعیه به معنای شیعه است و کومونیزم اصلا هدفی جز برپایی سیره علی ابن عبی طالب نداره جامعه ای اراق این حرف درش پررنگ شده بود که کومونیست ها دنباله رو امیر المومن علیه السلام هستن ایشون یک نامه ای مینویسه مرحوم آیت الله سید محسن حکیم رحمت الله علیه به شهید بزرگوار سید محمد باقر صدر که من میبینم بسیاری از مردم به کومونیزم گرایش پیدا کردن کومونیست ها با تبلیغات عوام فریبانه مبنی بر این که اسلام مردم رو به مساوات بین فقیر و صدرتمند فرا میخاند و کومونیزم همین تلاشو داره بسیاری از مردم رو گمراه کردن با این بیان که مثلا مکتب امیر المومنین علیه السلام مکتب مستضعفینه مکتب محرومین و تاییدستانه کومونیزم همین رو میگه خیلی از مردم همراه با او شدن مرحوم آیت الله سید محسن حکیم به شهید بزرگوار سید محمد باغر صد میگن یه کتابی لازم داریم الان که حقیقت رو به مردم مشخص بکنه به شهید صد رحمت الله علیه کتاب فلسفتونا رو مینویسن فلسفه ما که خیلی از این حرفها و مشکلات رو برطرف میکنه اوضاع رو تغییر میده این آله بزرگوار خدا رحمت کنه مرحوم آیت الله مهدوی کنی رحمت الله علیه شهید بزرگوار شهید متحری به خصوص قبل از انقلاب به شدت با کومونیستا مخالفت میکرد چون میگن یه وقتی من قبل از انقلاب پنج شب مرحوم شهید متحری رو در مسجد من در تهران مسجد جلیلی دعوت کردم خب تو اون جلسات دانشجو جوان خیلی میومدن آدم های فعال انقلابی تو اون جلسات شرکت میکردن و مرحوم شهید متحری رحمت الله یه بحثی رو با عنوان علل گریز از ایمان مطرح کردن که بعدن کتاب شد به نام علل گرایش به مادیگری که چی میشه آدم ها از ایمان خودشون دور میشن و توی اون بحث ها نقده های علمی خودشون رو به کومونیست و ماتریالیستی و فکرهای الهادی اینها مطرح میکردن مرحوم حضور الله مهدوی کنیم میگن یکی از اون شبها آقای لاهوتی هم اومده بود تو اون جلسه حضور داشت و خیلی از این بحث ها ناراحت بود با من همینجور زیر لب با من میگفت آقای متحری چرا این حرف ها رو میزنن الان موقع این حرف ها نیست ما دشمن مشترک داریم ما کومونیست ها و شیعه ها با همدیگه یه دشمن مشترک داریم که شاهه نباید الان کومونیست ها رو بزنیم بیاییم با همدیگه مخالفت با شاه بکنیم بعدن که شاهه زدیم کنار اون وقت کومونیست ها رو بزنیم کنار اینجور میگفت خیلی ناراحت بود که چرا این جوان هایی که گرایشه به کومونیست دارند و با این حرف ها از خودمون میرانیم من رو مهدوی کنیم من بهشون گفتم که خب آقای متحری الان بلای منبره وقتی اومدن پایین به خودشون بگو چرا پایین منبر نق میزنی سب کن بیان پایین وقتی که اومدن با خودشون صحبت کن وقتی مرحوم متحری رحمت الله علیه جلسه تموم شد و این بحث آقای لاهوتی رحمت الله علیه بهشون گفته شد که آقا من به شما اعتراض دارم موقع این حرف ها الان نیست آقای متحری شهید بزرگوار فرموده بود اشتباه میکنید اتفاقا باید همین حالا صفحه های خودمون رو با کومونیست ها جدا بکنید ما با اونها هدف مشترک نداریم دشمنی کومونیست ها با شاه روی یک جهت دشمنی ما با شاه روی یک جهت دیگر است معنی نداره ما از ابتدا باید جلوی انحراف رو بگیریم و اگر این انحراف اون موقع خوشگونده نشده بود بسیاری از مشکلات بعدها پیش میومد مرحوم شدن تری رحمت الله به آیل لاهوتی اینجور میفرماید نمیشه اگر از الان جهتگیری ما مشخص نشه فردا که انشاءالله انقلاب پیروز بشه اونا میان میگن حاجی انا شریک در حالی که ملت ایران به خاطر اسلام و فتبای مرحوم امام رحمت الله قیام کردن نه به خاطر حرف های کومونیست ها اینه که آلم به زمان باید بیاد شبهات مشکلاتی که هست رو روشن بکنه و حقائق رو مردم منتقل بکنه خدا به هممون توفیق بده یا خودمون اهل علم بشیم و دنبال حقیقت بریم یا این که دستمون در دست یک آلم دینی که میتواند حقائق رو مشخص بکند و ما یاد بدهد قرار بگیره انشاءالله موسیقی خوب دوستان ارزا عجمن پارسایان رو شنیدید و صحبت های حجت الاسلام وحیدی امیدوارم مرتوجه اتون قرار گرفتیم اما با علم ساعت 21 و 10 دقیقه بریم کن صفهی روایت کتاب با همدیگه بشنویم موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی نقیه پیره مردی بود که چند شبه قبل برای گرفتن دارو بهتاری اومده بود و سارا به پیره مرد سفارش کرده بود برای کنترول دیابتش ورزش کنه جوان با دیدن سارا گفت که پدر بزرگش چون تپش قلب داشته و به خاطر دیابت دو انگشتای پاشو قد کرده بودن بعد از ورزش تپش قلبش بیشتر شده بعدم انگشتای قد شده پاش خون رزی کرده و کارش به بیمارستان و سیسیو کشیده سارا با شنیدن این خبر ناراحت شد و به خوهرش مریم که پزش بود زنگ زد و گفت هر طور شده خبری از پیره مرد بگیره مدتی که گذشت مریم زنگ زد و گفت حال پیره مرد خوب و به زودی به بخش منتقل میشه روز بعد سارا با اوتوبوس واحد به دانشگاه میرفت که از راننده شنید محابل دانشگاه شروع شده راننده دو اسکامونده به خیابون انقلاب استاد و دیگه جلو نرفت همه مجبور شدن پیاده بشن سارا هم پیاده شد و به آرومی به سمت میدون انقلاب راه افتاد و حالا ادامه روایت کتابتی لاه شیشهی در قسمت ده هم بوی دود کم کم به مشامش میرسید سارا آروم به سمت میدون انقلاب میرفت از دور صدای همه همه زعیفی میامد صدا لحظه به لحظه بیشتر میشد اده شعار میدادن در دور دست سیاهی جمعیتی در خاکستری دود مشخص بود سارا کمی که پیش رفت صدایی شنید کجا میری خانوم جلو دانشگاه شروع قصد برگرد میخوام برم خیابونه ترمان زده کلاس دارم نیمیتونی بری خانوم بیخیال شو ما هم کلاس داشتیم ولی نموندیم سارا به جوان و دوستانش نگاه کرد که با عجل قدم برم داشتن جمعیت هر لحظه بیشتر میشد سارا وحشت زده سرشو پایین اندخت و با خودش گفت نهایتا میرم از خیابونه کارگر جنوبی میدازم تو کوچه رشچی از اونجا به جمع زده راه داریم بوی دود لحظه به لحظه قلیستر میشد کمی که گذشت گوشیه تلفون همراه سارا زهی خود جمعی برادرش امیرالی بود سری گوشیو برداشت الو کجا یابتی؟ سلام دادش انقلابم منکاز چی کار میکنی خوهر من؟ کلاس دارم دادش جهازی آخر ترم پاییزه و آمادگی برای مسابقات مگه نبی بیلیش خبر اونجا؟ تخصیر ماست که اینو سه ها بازدون بهم دیگه نیستش امین الان برگر سارا سری مطمئن باش کلاستم کنسر شده زود برگر معترل نکنی آخه میگم برگرده و چشم من بزرگتر شما هم نیستم؟ بله دادش چشم برمیگردم سارا با برادرش خدافزی کرد و خواست برگرده که صدایی شنید به سمت صدا چرخید جوانی با لباس بسیجی مشخول حرف زدن با جوانی جین پوش بود برادر از گوش شکسته و ایکل ورزشکاریت معلوم کشتگیری جوان بسیجی صورتشو با چفیه پشونده بود جوان جین پوش استاده بود و حرفی نمیزد چند قدم اون طرف تر دختری جوان با منتو و شال مشکی وحشت زده استاده بود جوان بسیجی از سکوت جوان جین پوش استفاده کرد و گفت از پایگاه آوردمت بیرون که بهت بگم تو با اونا فرق داری حالا اون دست خانومتو بگیر و سری بروده داشت جوان جین پوش با تحجب به جوان بسیجی نگاه کرد و گفت دمت گرم خیلی مردی بعد دست همسرشو گرفت و به سمت خیابون جمهوری دوید بسیجی دستشو به نشونه خدافزی بالا گرفت بوی دود و قیر و لاستی که سخته همه جا پیچیده بود سارا صرف کنان رافتده بود که یه دفعه در چند قدمش صدای فریاد چند نفر بلند شد سارا از ترس و وحشت به دیوار چسبید بعد به سمت صداها چرخید و چند نفر رو دید که به سمت جوان بسیجی حمله کرده بودن دوست جوان بسیجی از دور فریاد زد وای ساکاوه فقط نذار بندازنه دود و غبار اونقدر زیاد شده بود که سارا نمیتونست چند قدمشو ببینه فقط صداها رو میشنید لحظه ای صدای چند شلیک همه رو ساکت کرد شلیک ها هوایی بود ادهی که دور جوان بسیجی رو گرفته بودن متفرخ شدن دود هنوز مزاهم بود اما نم قد که سارا نتونه رنگ خون و روی صورت بسیجی تشخیص بده خواست به سمتش بده که از پشت سرش صدای فریاد شدید زبون سارا بند اومده بود خواست فرار کنه که از روبرو هم چند نفر به سمتش رفتن قلب سارا تون تون میزد نمیدونست باید چی کار بکنه حتی قدرت جیغ کشیدن نداشت دوباره به جبان بسیجی نگاه کرد چفیه از مقابل صورت بسیجی کنار رفته بود و حالا سارا بهتر میتونست اونو ببینه سارا اونش رو میدید باور نمیکرد جبان بسیجی نوی همون پیره مردی بود که چند شبه پیش با پدر بزرگش به اطاری پدر سارا رفته بود سارا دست پاشه شده بود جبان بسیجی میخواست بلند بشه که چند مرد محاجم به سمتش رفتن با دیدن این سحنه سارا با خودش گفت سارا با این فکر جلات روید چادرشو جمع کرد و اولین زربه رو به ایک از مردان محاجم زد مرد از درد فریاد کشید مرد محاجم خواست زربه بزنه که سارا امونش نداد و دومی زربه رو به صورت اون زد بعد در حالی که سعی میکرد هر طور شده تعدادش رو افز کنه به سراغ محاجم بعدی رفت سارا ترسیده بود اما فرصت برگشت نداشت جوان بسیجی به پشت رو زمین افتاده بود و از چند جای بدنش خونجاری بود زربان قلب سارا تون تون میزد او نفسنان بین مردان محاجم و جوان بسیجی استاد و دستاشو بالا گرفت تا مانه زربه های بیشتر محاجمان بشه بعد همه توانشو جمع کرد و فریاد زد بسه دیگه چرا خود رو نزنید جوان بسیجی لحظه خواست برگرده و ببینه که کیه تو اون محلکی ازش دفع میکنه صورتشو به سختی چرخوند و با گوشه چشم چپش نیم نگاهی به صورت سارا انداخت و از حال رفت سارا سرشو به چپ راست میگردون تا مراقب فرود زربه ها باشه که یه دفعه شیعه نکتیزی تو بازوش فرو رفت نفسش بند اومده بود خیسی داغ قطرهای تازه خون رو بازوش لحظه به لحظه بیشتر میشد خواست برگرده که دومین زربه به پهلوه چپش خود دود قلیز فضارو آلوده کرده بود با هر صرفه خون از زخمای سارا بیرون میزد اون روی زمین افتاده بود و به سختی نفس میکشید از شدت درد پهلو تو خودش جم شده بود و به سختی چشماشو باز نگه داشته بود مردان محاجم رفته بودن کمی که بزشت سارا صدای قدمهایی رو شنید چشماشو باستر کرد مردی میان سال با موهای جوگندمی به سمتش میرفت سارا به سختی سرشو بلند کرد مردی میان سال خم شد و دست جوان بسیجی رو رو شونه خودش بذاشت و کمک کرد بلند بشه بعد رو به سارا کرد و گفت خانم باید بریم تو اوتوبوسی که اون طرف خیا اون پارکه اونجا دکتر و پرستاره هست بلند شین لطفا بلند شین درد و زف و خون روزی توان سارا رو گرفته بود گوشیه تلفون همراهش مدام زنگ میخورد اما سارا توان جواب دادن نداشت مردی میان سال کاور رو به کول گرفته و قبل از اینکه راه بیفته گفت چرا نمی آیی خانم؟ حالتون بده؟ سارا نمیتونه صرف بزنه دهنش خوش شده بود مردی میان سال جوان بسیجی رو به سمت اوتوبوس برد کمی که گذشت دو نفر بابرانکارد اومدن و سارا رو داخل اوتوبوس بردن پرستارا ترسیده بودن به هم نگاه میکردن و پنبه های الکولی و گاز اسریل های قرقه به تادین و پانسامانه رو عوض میکردن سارا بیحال روی تخت راست کشیده بود سرش سنگیم بود آروم صورتش رو چرخوند سندلی های اوتوبوس رو برداشته بودن و جاش سه چهار تخت باریک گذاشته بودن دوتا پرستار و پزشکم موقع تن به زخمی ها میرسیدن اوتوبوس شبیه بیمارستان های سهرایی شده بود روی تخت کناری سارا جوان بسیجی خابیده بود ماسک اکسیجن رو صورتش بود و خون رو زخم بزرگ و صورت ورم کردش دلمه بسته بود بیهوش بود و به دستش سروم وست کرده بودن دل سارا برای جوان بسیجی که الان میدونست نوی پیر مرد و پسر شهیده سخت و عشق تو چشمش حلقه زد خواست نفس بکشه که به خسخ صفت داد پرستار جلو دوید و گفت نه ترسن سیزم چیزی نیست الانه که آمبولانس برسه پرستار اینو گفت و ماسک اکسیجنی هم برای سارا بذاشت یه دفعه چند ضربه محکم به در بسته اوتوبوس خورد بعد یه جفت دست از شکاف بزرگ پنجری شکسته اوتوبوس وارد شد و تیکه های شیشه دورقابو دونه دونه برداشت و بیرون بیخت دکتر سر تکنداد و گفت خدایی به دادمون برست این رو دیگه امنیشت سارا هنوز از اثر آمبول مسکنگیچ بود کمی که گذشت دختر جوانی با منتوه سیاه و شلوار جین روشن دو طرف غاب پنجره رو گرفت و پرید تو اوتوبوس بعد نگاه پیروزمندانهی به تختو اندخت و نگاش به تختی خیره موند دختر جوان با عجله سرشو از پنجره اوتوبوس بیرون داد و فریاد زد بچه ها نامرده خسرو رو آوردن اینجا اینه هاش رو تخته ولی بیهوچه با شنیدن این حرف صدای فریادهای بیرون اوتوبوس و زربه های محکم به بدن اوتوبوس بیشتر شد دکتر به سمت دختر جوان رفت و گفت دختر جوان اینو گفت و از پنجره فریاد زد با شنیدن این حرف صدای کوبیده شدن زربه به در اوتوبوس بیشتر شد شیشه پنجره دیگه خوب شد پرستار جوان رو کرد به دکتر و گفت سدای محاجم ها بیشتر شده بود که یه دفعه صدای شلیک هوایی همه رو ساکن گرد و کسی گفت با شنیدن این حرف پرستار جوان رو به دکتر کرد و با خوشحالی گفت محاجم ها سریع متفرق شدن کمی که گذشت صدای آجیر آمبولانس از دور بلند شد دکتر رو به دو پرستار کرد و گفت پرستار جوان گفت دکتر به جوان بسیجی و سارا اشاره کرد و گفت دو پرستار با کمک ایرانن یه آمبولانس و با احتیاط جوان بسیجی و سارا رو به آمبولانس منتقل کرده دوستان عزیز تا فردا و ادامه روایت کتاب تیلاهای شیشه ای خدا نگه دار محاجم های درست درست دارید خیلی ها که آشق کشورشون هستن دوست دارن فرصتی خاص پیش بیاد و نشون بدن که تا چه اندازه حاضرن برای سرزمین مادریشون با تمام وجود قدم بردارن ما باید دوباره نقاشی کنیم رنگای رفته دنیا رو ببین اگه هم دل اگه هم زنیم زبون باشیم میرسیم به فصل سبز زندگی من به شما پیشنهاد میکنم منتظر روخ دادن هیچ اتفاق بزرگی نباشیم خاموش کردن یه لامپ اضافه بستن شیر آبی که چکه میکنه بوغ نزدن در جایی که اصلا نیاز نیست خاموش کردن تلویزیان درستی نگاشت نمی کنیم نرکتن آشقال در طبیعته و کنار جاده ها و مهمتر از همه خوندن چند صفه کتاب یا دخالت نکردن در کار دیگران و حتی اندکی سکوت بیشتر در طول روز و کلی کارگه دیگه هر کدوم از اینا گامی کوچک اما معسره فقط تصور کنیم که هر روز هر ایرانی یه گام کوچیک و حوشمندانه برداره اون وقت روزی هشتاد میلیون کار خوب خواهیم داشت هشتاد میلیون قدره دم برای سرزمینمون ایران ای سرزمینه اش ای کشور خوبان ای خاک دامنگیر جان من ایران ای نام شورنگیریس در دفتر تاریخ آینه ی فرهنگ در باغر تاریخ اگه فکر میکنید انجام همین کارای به ظاهر کوچیک و توصیه به سایر همبتنان میتونه قدمی برای آرامش خانه واده بزرگ ایران باشه این کار رو تبلیغ کنید من در تو میبینم خرشید فردا را من با تو میخواهم فردای دنیا را تا در تنم جانیست میخواهم اتت جان هر لحظه میخانم پایند با ایران پایند با ایران خب خانم همه چی ردیفه دیگه بله درمراه قف آره بستم شده شروع آبم که کنترول کردی آره با آره برمرگام که میزونه خیالت را همه کشه پس را بیفتیم دیگه بله اسم الله رحمان رحیم خدایی به امید تو نه به تصادف تصادف تصادف تصادف تصادف تصادف جل خرزان جل شنه آشنا بم بم بم بم چیه مینا چیزی شده ببا لباسمون کسیف شده گه سعید همه شخصی تو بود ای بابا چرا من خب تو گفتی از توی خوبه موسیقی موسیقی موسیقی