حضرت امام محمد باغن علیه السلام می فرمایین جنبندگان زمین ماهیان دریا و هر کوچک و بزرگی در زمین آسمان خدا برای معلم خوبی ها استغفار میکنن یاد و خاطره شهید آیت الله مرتزم و تحریر و گیرامی می داریم بر بال سخن بود سخنان این استاد فرزانه با موضوع حس حیقجوی انسان و فردای که روزم معلم هست به مناسرت شهادت این استاد فرزانه رو پیشا پیش یک بار دیگه به همه معلمان عزیز فرهنگیان فرهیخته تبریک و تحنیت و شاد باشه ارز میکنم به پایان مجموع برامه های بخش اول نزدیک می شیم بنده رزا حبیب اتفاق دوستانم آقایان امیربا سخ آقانی تیعیه کننده آقا رزا رزایی صدابردار و اکبر شاهورقی همانگی پخش با شما خداحافظی میکنیم دو برامه دیگر تقدیمیتون میکنیم ارتدار روایت عشق و گفتگو با مادران و همسران گرانقدر شهده و پس از اون پیام ولایت 13 و 55 دقیقه گذیده از بیانات مقام معظم رحبری مدد زلالالی بعد از اخبار ساعت 14 همکنون عزیزم بابخش دوگون برامه ها در خدمتتون خواهند به پایان آمدین دفتر حکایت همچنان باقی به صد دفتر نشاید گفت حسبالحال مشتامی روایت عشق بایام خاطر پرکر به نام خدا و سلام برنامه ای که میشنوید آشغانه یزیک همسر شهیده و روایت عشق هر بار این آشغانه ها رو از همسران و مادران شهده مروب میکنیم بایام خدا و سلام برنامه ها در خدمتتون خواهند اول مروف اولین بار بلده به چاه آب دیدمش من گفت من خیلی دوست دارم به یه هدیه بهت بدم من الان هیچی ندارم من گفت این همه هدیه چرا نیست من گفت میتونم یه برگه چنان بهت هدیه بدم آخی یه مهریم شد و سد و پنجاب و من گفت من تو عروسی میخوایی؟ گفتش که من وظیفه همه برایت عروسی بگیرم گفت من عروسی نمیخوایی گفت باشه فقط ته دلتی هیچ فرق نمونه آه بگی که مثلا من عروس نشدم یه باز عروسی نپشیدم و فلانی نگفتم نه شیش سان و سه ماه و نه روز و نوزد ست روزی که اخ ساعت یه اخ شدیم و ساعت که رفت داشتم تو اشباسانو کار میکردم من گفتش که کارتو تو تم کن بچه ها به خوابه هم بعد بریم ایبون بشینیم بعد گفتش که من دیشنب خواب شهادت همه دیدم گفتش که چیزه بیا از اولین ها بگیم یادت سر چاه آب آب میکشیدی من سطح افتاد تو آب و نمیتونستم در بیارم یادش به خیلی اولین هدیه همون یه برگ چنار بود حالا یادم میفته خندم بگیره یه برگ چنار به هم دیگه دادیم و چقدر قشنگ بود یه برن شد خودش نتا چایی ریخت آورد سمت حیات ایبون همون حسیر بود حسیر رو داد بالا بعد گفتش که بزاری این آسمان هم امشتر جاید اولین ها بود آخرین های من و خانمی باشه بعدم بیره نشسته بود گفتش که آره آخرین و آخرین و آخرین بیا اینم آخرین هیلی حسن آقا به خانمی بعد یه شاخه گل میخک بود بعد پنج تا گل بنفش بعد به من گفت بچه ها خابیدن گفتم که آره خوب پرو دوتا رو سری نازو بینداز رو صورتشون من بیام برم آشپس خونه از ایبون میمد تو اتاق بعد میرفتیم تو آشپس خونه بعد اومد از روی رو سری صورت بچه ها رو بسید و رفتیم آشپس خونه رفتی و گذاشتی تا عبد بمونه داغ دیدنه دوباره توی قلبم من که آرزوی دیگه ای ندارم دیدنه تو تنها آرزوی دیدنه تو تنها آرزوی حالا میرسیم به اون لحظه هایی که قراره از آشقانه ها و دلشکستگی ها در لحظه فراق بگیم اما حاجر عزیز یه حرفی توی دلش سنگینی میکنه شاید این حرفای سنگین تو دل همه مادرها و همسرای شهده باشه حسن میدونست که برنمی گرده منم میدونستم که حسن برنمی گرده یعنی حسن به آخرین مرحله رنگ حرفش عطر حرفش چهرهش رفتارش کلن فرق کرده بود صورتش فرق کرده بود عطروبوی حرکاتش فرق کرده بود منشش فرق کرده بود حالا ببین اینقدر این بچه ها رو دوست داشت اینقدر مهدی و محمد رو دوست داشت انگوشت اشاره میکردن سمت میبه فروشی حسن از همه میبه ها دوتا دوتا میخرید من گفتم آره چرا این شکلی دوتا بخر یک کلو بخر نیم کلو بخر اسم میبه ها رو نمیدونن نمیتونن حفظنن من از همه شون میخرم گرد همه میبه ها بخورن نمیگم وضع مالی آنچنان خوبی هم نداشتیم تا اینم نبودیم ولی هبیشه دوست داشت که آرامش ها رو داشته باشیم این آرامش ربطی به پول و پست و مقام و تحصیلات نداره اون هم مثلا پدرش میگفت بیا خارزده هم برد بگیرن بردارزده هم برد بگیرن اون هم یه چالشه اونورد داشت من گفتم یه حسن یه هیچ کس اونم گفت یه حاجر یه هیچ کس بعد دیگه حالا به اون سختی ازدواج کردیم حالا مادرش خیلی زنه خوبی بود شبیه که حسن دیگه رفت یعنی اون شبیه که برگشته بود فسیدنامین رو نوشت من رفتم آشپس خونه نگو میره تو اتاق با خانوادهش صحبت میکنه که من فردا صبح میرم نمیخوام بچه ها بیدار بشن که رفتن منو ببینن به خوادر همون صبح من نمیتونم با اتون خداحفظی کنم چرا من گفت رو سریع بنداز رو صورت بچه ها اگه مابادا یه لحظه نگاهش به نگاه مهدی به نگاه محمد علی گره بخوره بعد حسن که رفت من اومدم بیدم که پدرش رو پله نشسته بعد سلام علیه کردم گفتم بابا جون بیداری؟ گفت آره بعد رفتیم تو اتاق همه گی من و پدرشانم رفتیم تو اتاق خودمون اخ بقیه اتاق اقابه فکر کردم خوابند درسته میدونم اونا هم بیدارن نشستن همشون خوهرش بود بردرش بود اینا مهدی هم پرده رو زنده بود کنار داشت بیرون رو نگاه میکرد فقط محمد علی خواب بود ببین هلا مهدی هم از همین روزی خاطره نوشته که نگو پدرش که میاد بوس میکنه مهدی هم بیدار بوده زن حرفای مون میشنبه بچه همه خیلی باهوشن اینجا حسین داره میره پدر مادرش میدونن که دیگه بر نمیگرده همسر میدونه که دیگه بر نمیگرده و حسین خودشم میدونه که دیگه بر نمیگرده نه اومدن بیرون که مواده پای بچهشون سست بشه اون ارادهی که داره برای رفتن متزنزل بشه حسین هم نخواست پدر مادرشو ببینه اصلا بچه ها رو بحانه کرده بود که بیدار بشه سرسدا میشه بچه ها بیدار میشن حسین پدر مادرشم نمیخواست ببینه میخواست اون علقهی که بین پدر مادرش هست اون یه مقداری تو تصمیمش یه لرزی ایجاد کنه و در مورد بچه ها هم همینطور خب اونو من قشن فهمیدم حسین چرا گفت رو سره بنداز رو سرد بچه ها فقط بخوادر این که نگاهش به نگاه مهدی نیفته نگاهش به نگاه محمد نیفته تمام علقه ها رو که پشت سردارش همه رو باریده و به یک چیز فکر کرد دفاع از نظام توحیده دفاع از وطن شعله ور توی رگاتون خون غیرت و هماسه شعله ور توی رگاتون خون غیرت و هماسه دنیا ایران عزیز و به هماسه میشناسه دنیا ایران عزیز و به هماسه میشناسه آسمون بال فرشته رو زمین تبه پریده شور پر کشیدن از خود شوق تا خدا رسیده دل تو دل تو دلوشان دفعه cottag سوی del آشقی IT درخش ای!!!! ارش Woooo دریافت درخش چیزه همه درمادیای listens آهاند مرد آهاند مد men تا آخه از اون ستابه luz این که دل ات 무�ز هر دورانی و که تو مفارق過یده است از این همه سبوری یکمی نگاش میکنم به سختری مرحله رسیدیم میخوایم حاجر خانممون رو ببریم به اون خاطراتی که از لحظه شهادت حسین براش گفتن اصلا رسیدیم به مرحله سخت روایت عشق اینجا دیگه روایتمون خیلی آشغانه میشه حسین تو خواب دیده با چهر روز تو رکاب ماماسه نرسانم جنگیده سر چهر روز شهد جده حسین سر چهر روز شهد جده بود صبح بیستومه ده شست و پنج حسین دیگه شهد جده بود دیگه به چهر پنج روز نرسید بعد یه نامه به من داده بود که اکس بچه ها رو به فرست من ببینم یه خود تخخیر افتاد ما رفتم یه عقاسی گلشن بود من اونجا اکس کردم من فرست دادم بعدن که دوستش اومد بر من تعریف کرد یعنی شهادت حسین رو دیده بود گوتشن به عملیات بود و با خدا خروت کرده بود داینا موتر سبار میاد نامه ها رو میگیرند بعد گوتش که مدتی بود حسین خیلی بیقرار بود منتظر بود بعد میگفتش که اکس بچه ها رو قرار برام بفرستم من ببینمشون بعد من شاید این بار دیگه بر نگردم پنج یه نامه ها اومد و یه نامه مال حسین بود بعد نامه رو گذاشتم دیگه اون مشغول رازانی ها بود تموم شد اومد گفتم که حسین مجده بده اون امانتی که منتظرش بوده اومد یه نامه رو لمس کرد چشاش رو بست اکس رو در برداد به من بعد گفت بله این ها رو بذار توی جیبه بعدن ازت میگیرم گفتم که حسین تو مگه منتظر این اکس رو نبودی قدرش که چرا حالا وقتشین دقیقا شبه عملیت بوده قدر بود که چرا اگه زودتر میمند نگاه میکنه ولی الان وقتش نیست زیبه رو محکم ببند بعد اگه برگشتم که خب هم خودشون رو میبینم هم اکسشون رو اگرم بر نگشتم که دیدار به قیامت بعد میگه داشتیم میرفتیم معاملیت رو خلاصه با من تعریف کرد قدر بودم حسین نیست اینگار همراه هم بودم بعد دیگه که برده پنج رو خیلی شهید داد دیگه میگه گشتیم گشتیم خلاصه من پیکر حسین رو پیدا کردم یه نیمه جون بود بعد دیدم که یه چیزی میخواد به من بگه به سختی چشاشو باز میکرد بعد من گوشم رو بردم جلوی دهنه که کلمه اکس رو شنیدم بعد اومدم اکس رو در بیارم یه زیبه همه باز نمیشد بعد باز کردم اکس رو در بیارم دیگه حسین شهید شد این اکس رو هم بیده بود نه دیگه بعد دیگه اکس رو بزرگ شد رو سینه حسین کش میشود بدونمون دهسه آخر پشت پرده ندیده ها چی دیدی دل بچیدن کدوم ستاره بستی که از این زمین خاکی پر کشیدی گربونه اشکات برم عزیز دل چقدر مزنومانه عشق ریختی وقتی این خاطرات رو میشنوم فقط میتونم بگم شرمندم میذارم حاجر عزیز عشق بریزه این عشق ها خیلی قیمت داره این خاطر یه شهید رو هیچ وقت فراموش نمی کنم که حتی حاضر نشد اکس بچه هاش رو ببینه فقط میتونم بگم شرمندم دیگه بیستوم شد سبوم به همه شد ما برش نامه نمشتیم و جد خالی برش تولد گرفتیم سبوم به همه تولد شد سبوم به همه 1338 به دنیا آمده و دیگه ما همیشه نامه که برش میره بشتیم اینگاه رزه هم واقعا نویزنده بودن که ما اینجا هستیم ما حالا خوبه ببنیم حالا خوبه تا با دشمن بجنگ با اشاره پیروز بجنگ و امیدواری میدادیم بعد سبوم به همه نامه دادیم دوباره نامه دادیم دوباره نامه دادیم و اونها نامه ها بر میگرده نه جواب بیاد دقیقا سماهش که تموم شد تا در اومدم به ما گفتن چرا؟ نمیگفتن دیگه بعدی که سماه تموم شد دونه دونه نامه ها برگشت که اون نامه هایی که من برای حسن نوشتم اینها دارم نامه ها برگشت و پیکر نداشتیم رفتم میراج رفتم میراج شاهده من بودم اموم بود بردر خودش بود با پکنن پسر خانم رفتیم تموم دو طرف جنازه پیکر تو کانترینو تموم پیکر هم ریداشم میرفتم آقایی از اون من اومد گفتش که خانم کجا؟ کجا؟ پچه رو تنها من بگشتم هیچکی نیست هم قرار کرده بودن چرا؟ چه میدونم؟ ترسیده بودن گفتم آقا این همه آدم اینجا تنها چیه؟ من تنها هم اینجا الان؟ گفتن خانم مرد یه چیزی همراه تو نیست گفتم این همه مرد ها نه اینجا خوابیدن بعد این دونه دونه نگاه کردم اینا این شهید اون شهید یکی دمر رفته دود برگردوند یکی صورتش گلی بود شست بر من خواسته یه دونه بادگیر داشت توسی بود دویه شهیدی اونو پوشیده بادگیره رو پوشیده صورتش گلی بود چی بود اونو شست بر من دیدم نه اونو خواسته منو به زور از اونجا آوردن بیرون دیگه تصمیم گرفتم برم احواز دنبالش بگردم آبادان دنبالش بگردم این ور اون ور دیگه اجازه ندادن من که خب واقعا تنها بودم و دیگه کسی همراه هم نبود پایگاه هم گفته شی با هر خبری باشه برای ما میدونیم دیگه دونه دونه دوستاش اومدن کم کم کم کم کم کم تازه من فهمیدم که اونجا قضیه چی هست چه اتفاقای اونجا افتاده اونجا دیگه محشر کبرا بوده که کربالی چار کربالی پنج حالا دوستاش اومد من باتش اینجوری دیده بود شهد شده ولی خب ما که به بچه ها نمیتونستیم چیزی بگیم که من هیچگاه نمیگفتم بابا میاد ببنم ایشالا میاد حالا یه خوردخود برشون تریف میکردن بعضی ها اینجوری اسیل میشن بعضی ها گم میشن پیگرشون رو بدن میارن خیلی امیدواره بهشون ندم یهو تمام اون ساخته هاشون یهو فرو بریزه شهد شده یا مفروض دل اصر اون دوستشون من گفت گفت شهد شده گلن مفروض دل اصر نبیشته بودن بعدی ما رفتیم خانه شهدی اکس آوردن به ما نشون دادن اکس ها رو من گرفتن اکس ها رو ما دیدیم یه اکس ما شناختم گفتم این حسینه میخوام اینو بگم که تو این مسید شهده مدافعن حرم شهده دفاع مقدس خانواده پدر مادر همسر مخصوصا این سه آنسار اصلی اینها راهو هموار میکنن برای شهده اون شبه اگه جلزه بلز میکردم آنالی میکردم گریه میکردم نه نمیذارم بلینه یا نمیرفت اگر هم میرفت اون عزم راسه خون نداشت با خیال راحت نمیرفت دیگه من دو تا هشت سال بعد پنجه اسفنده هفته دوسته خبر دادن که پیکرش اومده بعد اون دو تا هشت سال بعد پنجه ما اشتبه رفتیم میراد شهده که اونجا اون شیر داری براش خوندم و که دلتنگ آن صبح رنگینم تو زرفتن سخن گفتی و منز مندن تو بوسه بر قرآن زدی و من بوسه بر سربند یا حسینت تو دلتنگ شهادت و من دلتنگ نگاهت تو دلشاد زرفتن و من عاشوب شد دلم تو آمدی اما دلخوش از آنم که آرام آرامیدی و اینو آخرونجا اضافه کردم دیگه هفته سفنده هفته دستم تو خده پنجه ردیف دوازده شمالی سی و هشت ما درک کردیم فرشته های شهر من تو فصل جنگ و التحال شدن یه استوره پاک میونه قصه های نار شدن یه استوره پاک میونه قصه های نار سالهای بیخبری و بلا تکلیفی خیلی سخت میگذره انگار با هر نشونه ای دلت از جاکه کنده میشه منتظر یه پیام یه حرف یه نشونه یه اکس یه پلاک یه خبر فقط منتظری و انتظار آدمو داغون میکنه حاجر عزیز هم تعمی این انتظار رو با تمام وجود حس کرده چقدر این زن سبوره حتی با همه ی عشقهایی که میریزه توی چشماش یه برق خاصیه که دل آدمو آرون میکنه ببینید بین بد و بدتر دیگه به بدش راضی شدیم این چی میگم خب بچه ها خیلی منتظر بودن من تو این هشت سال روزهای سختی به ما گذشت روزهایی که نبودن حسین خیلی به من فشار اومد خیلی درک کردیم کمبود حسین خیلی براما مشخص بود یکی چیزی یعنی خیلی سخت روزی بود که احسارا داشتن میمدیم در ایران یکی از هم کلاسی محمد باباش دقیقا شهر مثل حسین بود اومده بود خودش بعد ایران بچه ها بودن خونه جارو بزن مامان لباسه بابا رو بیا اوتو بزنیم کفشش رو فاکس بزنیم حالا من یه سی داده بودم لباسه رو بابا چی دوست داره براش درست خونه اینا بابا حتما بعد عکس رو برداشتیم گرفتیم بقل ما این آزاده اون آزاده بچه ها میخواستن میرفتم دیگه بعد خیلی بچه ها نامید شدن خیلی تا که به لحظه پیکنش اومد خیلی به باقل معروف آرامش بعد توفان شد واقعا قبلش ما با صدای هر زنگ این معجا میپریدم نامه میامد حالا نامه هرچی ادابونیات بود ادداره بود هرچی یعنی من میخواستم در نامه رو باز کنم دستان میلرزید که میرنم ناتوش چیه از کجا اومده بعد بود هم چشم همون تلویزیون بود و اوسرا بود و برنمای عراقی بود بعد خیلی سخت گذشت بچه ها اولین روزی که رفتن مدرسه خیلی سخت بود بعد حسین اولین ها خیلی سخت گذشت اولین سارگرد اززواجمون اولین اولین هایی که داشتیم بعد از حسین شبه چله نم نم چی خیلی سخت بود بعد خب اران یه جایی داریم که بریم اونجا به نقاله سر مزارش باش حرف میزنیم آرامش داریم ای کبوتر سفید من ای برادر شهید من تو برای من پرند پر تو برای من ستارتر تو برای من ستارتر تو برای من سپیده ای سرفراز و قد کشیده ای دلمون آشغانه های بیشتری میخواد دلمون حرفای قشنگ بیشتری میخواد به خانم پورواجد یه لحظه نگاه کردم و سکوت لبخن زدم و گفتم این که من این بار ازت آشغانه های حسابی میخواد حرف دل میخواد فکر کن حسین عزیز الان اینجا کنار ماست چی بهش میگی؟ اول اینو بگم اترد پیتیده میانه خاطر اصلا تو نرفتی اصلا میگم حسین تو حسین بالامی منم میگم حسین بالامی خب میگم بالامی تو اصلا نرفتی تو هستی پیش مایی بامایی کنار ما زندگی می کنی و جای زندگی من خودش به من گفته که من هستم من که اسمی کنم هست خودشم به من گفته که هستم هر جا پول کم آوردم دقیقا مثلا یه جا بیستو من کم آورده بودم خونه میخواستم بخورم شب اومد خوابم گفت چون ناراحتی؟ گفتم اینجوری پول از جیبش درم بگو بیایی این بیستو من چون ناراحتی؟ تو هیچ ما ناراحت نباش من تنهات نمیذارم و دقیقا فردایی صبح از کفش ملی گفتن که بیستو اونوان به اسمتون در اومده و بیاییم بگیریم من الان رفتم سجده کردم دست رو اکسش کشیدم و گفتم که ای بابا کاش بیشتر میخواستم گفتم کاش بیشتر میخواستم و اینچه همینطور که بودی هنوزم هستی کنارمون کنار صفر میبینم چه احساس خوشی دارم که هم را میم چقدر چیرینه با تو هم صدا بودم چقدر حال دلم خوبه تو این روزا پناه خستگی میتکیه گاه من مهمون شهید حسین امینی بودیم و حاجر پرواجد برای عزیزش حاجر عزیز خدا نگهدار چقدر با تو به دلمون خوش گذشت چقدر با تو عشق گفتیم اما الان حال خوبی دارید انگار در بهشت تو و حسین سهیم شدید حاجر عزیز ممنونیم از همه مهربونیات از آشقانهات و از اون خلوسی که ما رو مهمونش کردید حاجر عزیز خدا نگهدار بانوه دوست داشتن خدا نگهدار عزیزه خدا نگهدار خداحافظ ای جوانی من شادمانی من یار نیمه را هم خداحافظ ای کسای صفت همچنان زپیت میرم خداحافظ میرم خداحافظ میرم ویلاگت موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی اینا اسمشون نظام کارگری بود اما روعس ها مثل سلاتین باستانی زندگی میگرد اثری از حمایت از کارگر وجود ندارد فشار رو کل جامعه پشار رو طبقه کارگر تو کتاب های خودشون هم اگر انسان نگاه کنه همینه میتونید ببینید تو همین کتاب هایی که نوشنن چه کتاب های شرحهالی چه کتاب های هنری و رومان و امثال اینها کاملا منعکس این دفاع از کارگر نگاه با کارگر نگاه شعاری بود شعار میدادن که نظام نظام کارگریست در اسلام نه اونه نه این نگاه قدر شناسانه است نگاه ارزش مدارانه است برای کار و کارگر ارزش قائلن همین ماجرای دستبوسی پیغمبر که ایشون نقل کرد این اینه دیگه یعنی پیغمبر اکرم وقتی میبینه این دست دست کارگریست خم میشه میبوسه پیغمبر در یک روایتی دارد که یه جوانی از جلو پیغمبر اوبور کرد جوان برازنده ای بود پیغمبر خوششون آمد از این جوان زهران رو مستداش کردن پلان دوتو سوال ازش کردن یکی این که گفتن ازدواج کردی گفت نه گفتن کارت چیه بیکارم پیغمبر با اون گفتن سقط منعینی از چشم هم افتاد این جوان مسئله کار اینه ها سقط منعینی این جوانی که حالا پیغمبر از رفتارش و از مثلا حرکاتش و اینا جوان برازنده خوششون بیغمبر با این گفتن سقط منعینی از چشم هم افتاد بخاطر این که دنبال کار دید بیکار این جور