چون رضا بود شایی شه کاخ ارفان گل شاخ احسان دور درج امکان مه برج تمکین شه کاخ ارفان گل شاخ احسان دور درج امکان مه برج تمکین شه کاخ ارفان گل شاخ احسان دور درج امکان مه برج تمکین شه کاخ ارفان گل شاخ احسان دور درج امکان مه برج تمکین شه کاخ ارفان گل شاخ احسان دور درج امکان مه برج تمکین شه کاخ ارفان گل شاخ احسان دور درج امکان مه برج تمکین شه کاخ ارفان گل شاخ احسان دور درج امکان مه برج تمکین شه کاخ ارفان گل شاخ احسان دور درج امکان مه برج تمکین شه کاخ ارفان گل شاخ احسان دور درج امکان مه برج تمکین شه کاخ ارفان گل شاخ احسان دور درج امکان مه برج تمکین شه کاخ ارفان گل شاخ احسان دور درج امکان مه برج تمکین شه کاخ ارفان گل شاخ احسان دور درج امکان مه برج تمکین شه کاخ ارفان گل شاخ احسان دور درج امکان مه برج تمکین شه کاخ ارفان گل شاخ احسان دور درج امکان مه برج تمکین شه کاخ ارفان گل شاخ احسان دور درج امکان مه برج تمکین شه کاخ ارفان گل شاخ احسان دور درج امکان مه برج تمکین شه کاخ ارفان گل شاخ احسان دور درج امکان مه برج تمکین گفتم مش الان بی بریم هیه هن نمیشه سخته بدون هیه هن بگشت گفت نه نه باید بریم هیه هن و دیگه خلاصه تو همین بحثای این طوری که داشتیم اینم بگم ما یه قانون تو خونمون داشتیم با آقا مصطفى قانون سه دقیقه اگه قهر بودیم یا از دست هم دیگه ناراحت میشنیم فقط سه دقیقه باید به هم دیگه زمان میدادیم بعد سه دقیقه باید سریع میرفتیم و هم دیگه عاشقی میکردیم دیگه بلند شدیم با هم دیگه بریم هیه هن گفتم ببینید خیلی برام سخته که شما میریم و برگشتم شده هم که من همیشه به این فکر میکنم که بچه همون بزرگ بشن بچه همون ازدواج میکنم میرم به پیری بعدش که مثلا من را تو دوتایی زندگی میکنین فکر میکنم من حتی مثلا برای زمان دوتایی بعد از بچه هم قابلمه و نمیدونم زرفای اینطوری مثلا گاهر نگه میدن پچولوها را به زقیقه که جفتمون پیر میشین بچه همون میرن دوتایی زندگی میکنین اصلا این که مثلا بخوام الان فکر کنم از شما دور بشم اصلا من شهادت که فکر نمی کردم هم که مثلا بخوام دور باشم از شما برام سخته نیمتونم تحمل کنم دور از تو افتادم ولی رویای من ماه تو بود هر شب خیال عاشقم تا صبح همراه تو بود بعد از تو بارانی مرا تا مرز دلتنگی کشید تنها شدم تنها شدم عشقت به فریادم رسید با آرزوی دیدنت جانم شکوفا میشود باران به دریا میرسد غرق تماشا میشود این دور بودن از مصطفى برای خانم ابراهیم پور خیلی سخت بود این دوست داشتن خیلی تحسین برنگیزه اما برای مصطفى برای خانم ابراهیم پور خیلی سخت بود مصطفى و خانم ابراهیم پور خیلی جاها سخت میشه انگار همه ی دنیا دست به دست هم دادن که این همسر فداکار این زن دلسوز این همیشه عاشق زندگی رو به فراق و جدایی برسونن اگه مثلا آقا مصطفى میخواستن برن من خودم به خواب میزدم یا مثلا بلند نمیشدم برای پدرقشون که لحظه رفتنشونو نبینم دقیقا یه شب یادمه تا صبح با من صحبت که من راضی کنه مثلا بره سوریه اما صبح که خوندم میخواستم مثلا بخوابم دم آقا مصطفى داره کم کم آماده میشه میخواد بره خیلی با خودم کلنجار رفتم که ادجام بلند نشن که هم نمانه آقا مصطفى بشم نه اینکه خودم اون سحنه رفتنش از خونه رو ببینم پتون کشیدم رو سرم زیر پتون با تمام تواب با خودم کلنجار رفتم آقا مصطفى که رفتم حتی در رو نبستن که مثلا صدای تق درشون باعث نشه که من اخخاب بیدار بشم دیگه دیدم نه نمیتونم تحمل کنم خیلی کلافم بلنجم پتون رو زدم که نه دویدم سمت در در باز آقا مصطفى رفته دویدم تو کوچه دنبالش مثلا الان جلاش رو بگیرم تو الان میتونی جلاش رو بگیریم رفتم تو کوچه ولی دیگه آقا مصطفى نبود و رفته خیلی از این موارد پیش اومد ولی خب همه این زمان ها شاید تنها چیزی که مانع میشد این وسط بحث حضرت زینب صلی اللہ علیه و سلم بود این که مثلا وقتی فکر میکردم که مثلا خب الان مثلا من نزارم آقا مصطفى برم اگه یه اتفاق بره حرم بیفته بعدش من میتونم مثلا سرم رو بلند کنم میتونم چیزی بگم این شاید مثلا یک ذره اون آتیش دوری از آقا مصطفى رو من کم میکرد ولی هیچ فرق قابل تحمل نمیشد با این که دور از انصافه که آدم نخواد بگه ولی از زمانی که آقا مصطفى برای اولین بار رفتم سوریه تا همین الانی که هفت سال تمام وعدده هشت سال شده از شهادتشون گذشته تا همین الانش من خیلی از جاهای زندگی مدد اهل بیت رو دیدم یعنی حضور پررنگتره از از زینب رو توی خونه من توی زندگی من احساس کرد زندگی روی سخت و جدای خودش رو داره به خانم ابراهیمپور نشون میده و این فراق لحظه به لحظه برایش سختر میشه فراقی که تحملش درد ناکه برای زنی که همه ی زندگیش رو برپایه ی عشق واقعی ساخته بود مصطفى میره و در این مدت نبودن و جدایی انگار همه چی برای خانم ابراهیم پور تحتیل میشه کلان دیگه زندگی من این شده بود آقا مصطفى میرفت زندگی تحتیل گاز تحتیل آشبازخونه تحتیل خونه زندگی تحتیل میرفتم خونه مادرم فقط مثلا گاهن که خیلی دیگه عذیب میشدم فشار روحی به هم زیاد وارد میشدم میمدم خونه که انقدر تو خونه گریم کردم خودم آروم بشم انقدر دعا میخوند یعنی گاهن به آقا مصطفى میگفتم من به خاطر تو مفاتی خطب گردم آقا مصطفى همچنین میگفت اونقدر اینکه من تا رو به خدا رسوندم اگه صدو بیشتر شهرزای پیغمبر دیگه تا اینکه مجروحیت های آقا مصطفى پشت سرخن دیگه هم شروع شد نمیدونم خدا باید از من بگذاره ولی واقعا با هر مجروحیت آقا مصطفى من خیلی خوشحال میشدم من اینکه از اینکه درد میکشه ها از این خوشحال بودم که دیگه پیشم میمونه حتی دقیقا تا زمانی که خوب بشه پیشم میمونه خیلی از اوقات با درد کشیدنش ازید میشه من با مادرشانم رفتیم خوزستان بعد آن صفحه تماس تصویری گرفتم بعد که من قط کردم مرگشتم به مادرشانم گفتم مصطفى مجروح شده ها گفت نه گفتم با وقت که مصطفى مجروح دوباره مجدد زنی زدم بهشون که مثلا آقا مصطفى تا مجروح شده یه به خنده مرگشت گفت نه کیه میگه من مجروح شدم گفتم نه من که میدونم تا مجروح شدی گفت نه من سالمم گفتم پس گوشیتو دورتر بگی من ببینم کامل ببینم شروع کرد به خندن گفت من نیم دام از دستتو چی کار کنم برم به سازمان اطلاعات بگم من یه نیروی اطلاعاتی تو خونم دارم گوشیتو که دور گرفتم نماره پاشون مجروح شده پاشونو بستن و نشستن گفتم دیدی اصلا یه حسی تو وجودم بههم میگه که تو مجروح شده چرا از من پنهان میکنی یعنی تا این حد اگه اتفاقی براشون میفته کلن داقون میشدن بلی خوشحال بودم از این که پیشم میمونه اولین باری که پاشون مجروح شده بود اومدن ایران بعد بههم نگفتم وقتی اومدن ایران تازه بههم زنگ زدن بعد برگرشه گفت نگران نشی نگران نشی چیزی نیست فقط پام یه ذره مجروح شده و اینجوریه بعد من اینقدر خوشحال بودم هر مثلا میترسنن گران مثلا من خیلی نراحت بشم من اینقدر خوشحال بودم مثلا فکر کنید مسافت خونم اونطور بیمارستان بقیه تلنا رو برم تو تخیل خودم آقا مصطفی صبایل بیچر کردم باش همه جا میرفتم اینقدر لذت میبوردم خب خدا رو شدید نمیتونه بره پیشم میمونه همیشه مثلا اینو دیگه همه میدونستن که من حتی راضیم آقا مصطفی با بیچر باشه ولی باشه موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی از شبکه رادیو یه معارف برنامه روایت عشق رو میشنوید مهمون خانوم ابراهیم پور همسر شهید مدافع حرم مصطفى سدرزاده هستیم باورمون نمیشه همه این چیزایی که میشنویم واقعیت داشته باشه ایچ وقت فکر نمی کردیم جوانایی که رفتن و شهید شدن چه دلبستگی هایی داشتن چقدر آشق بودن تو این فاصله خدا آقا محمد علی رو به همون داد فکر کنی نه ماه تنها بودن و سختی و استرس و دوری که بسانه خوره کسی که خیلی برات عزیزه دورتر از خوده خب وقتی محمد علی به دنیا اومد خب ما جفتمون توی بیمار اسلام بودیم آقا مصطفى مجروح شدن اومدن تهران من دیگه ماهای آخر بار داریم بود رفتم بیمار اسلام شاق مصطفى بعد به محضی که رسیدیم من و مادر آقا مصطفى با هم رفتیم وقتی که دیدمش دادم خیلی رنگ روشون پریده و بیحاله ولی چون ماها رفته بودیم دیدنشون سعی می کردن که بخند پرستاری که اومد پانسبان آقا مصطفى رو عوض کنه داشت همتره که پانسبان عوض می کرد گفته شید داره میره بالاتر اون تیرهایی که میخور اول خورده به پاشون بعد خورده به پهلوشون گفت شید داره میره بالاتر دیگه چیزی نمونده تا شهاده این که گفت من اینقدر نراحت شدم همه اصلا چهره من من خودم مادر شاهرم دیگه چیزی نگفت فقط بگشت مالو دیگه هم چیزی گفت یه چیزی گفت دیگه من خیلی به همه هم میخورم کسی بگه مثلا بحث شهادت آقا مصطفى دیگه من اول اردی بهش دوم سه بوم چهارم پنجمه اردی بهش پنج شب موندم پنج شب کلن پیش آقا مصطفى بودم تا این که صبح شیشه اردی بهش قرار شد مثلا برم بره زاییمان من رفتم طبقه سه بوم یه فیدن با ویلچر اومده جلد در اتاقه من بعد بگشت گفت باید اصلا نگران نباش خدا همیشه کمکت میکنه خدا همیشه همراهته من از دیگه قرآن رد کردن و بعد خودشون رفتم تمام اون زمان دو سه روزه که ما توان بیمارستان بودیم کار آقا مصطفى این بود بیا طبقه ده همه بیمارستان دیگه کلن پرستارا شاکی شدن پرستارای طبقه پنج هم بخواستم به آقا مصطفى داروهاشو بدن زم زنم اتاق ما که بهش بگید بیا داروهاشو بگیر دوباره برگردن بعدش پنگش گفت عزیز یه چیزی بگم گفتم چی گفت طبقه من طبقه فرد و طبقه شما طبقه زوج بود من با آسانسایی بردم طبقه نه هم طبقه نه هم تا ده هم یه طبقه با پله میومدم گفتم چطور چون خیلی شدید بود مجرویتشون گفتم تو با این درد چطوری میومدی تو طبقه یه طبقه پله میومد گفت فقط به عشقتون میومدم به آقا مصطفى میگفتم که تو تنها سرمایه زندگی منی بعد میگفتن سرمایه زندگی بچه ها گفتم بچه ها هر کس میره سر خون زندگی خودش من و توییم که برای هم دیگه میبونی پس تو تنها سرمایه زندگی من وقتی میری به حضرت زینب بگو من همه سرمایه زندگی ما دادم خدایا به عشق و به سوزه به صبر و به عشق و به آهه دل هم سران شهیدان که یک دم مگیر از دل ما رحمه رو رسم وفارا مبادا کسی به شکند آه دل پاک آلالهارا این رفت آمدها به سوریه خانم ابراهیم پور رو واقعا ازیت میکنه اما چاره چیه باید تحمل کرد باید اینجا هم آشقی کرد اعظام شدن به سوریه انگار نیمی از وجود خانم ابراهیم پور رو میگیره انگار زمینگیرش میکنه اما باید سبر کنه باید مثل همیشه کنار مصطفى باشه اعظام شدم و تقریبا فکر میکنم شیشام مورداد نبرداد و چهاره آقا مصطفى پشت پاشون ترکش میخوره و مجروح میشه دوباره برش میگردونن میره زمانی اون که شهید اتایی انگشت دستشون رو آسیب دیده بود وقتی من رفتم بیمارستان دیدنشون دیدم چند نفر مثلا با هم دیگن مجروح شدن آوردنشون و اینها اولین باری که شهید اتایی رو دیدم اونجا دیدمشون بعد معرفی کردن که از دوستانشون هستن بعد که آقا مصطفى اومدن خونه 89 هم از بیمارستان اومدن خونه دیگه موندن تا دوزده مورداد دوزده مورداد صبحش بناهش شد گفتش که بیرون برین بیرون با همدیگه برین بیرون گفتم فاطمه گفت فاطمه میذاریم پیش ماما با همدیگه میرم رفتیم بیرون با همدیگه گفتن که آره اولش میرم کارمو انجام میدن وگشتگو بریم بازار یسن گفتم که بازار بیرون چی باید کنیم بازار چی میخوایی اصلا بریم اون حالا بازار پونزه خورداد میریم میریم ببین کجا میشه یه زدگی من گفتش که نه میریم شا عبدالعزیم اونجا هم بازار خوبی داره هم زیارت میکنیم هم خرید و بازار و اینها گفتم باش رفتیم شا عبدالعزیم زیارت بعد از زیارت بگشتن گفتن که بیرون با همدیگه بریم خرید کنیم من اصلا نمیدونستم میخواستن چی بخرم گفتم که خب چی میخوایی بخریم یه تکامی که دوتا تیکه لباس خریدن برگشت گفتش که بیرون تل و فروشی ببینیم چی داره رفتیم تل و فروشی گفتم خب چی میخوایی از تل و فروشی باید ببینیم چی داره رفتیم نکرد از یه نیلسته خوشش اومد گفت این قشنگه اینو بگیریم آینها گرفتیم اومدیم که برگشت گفتش این هدیه تولده بعد اومدیم خونه زنگ دادن مامانم و خونوادن و مثلا بردرام و اینا که بیره دمیچه هفت تولده عزیزه میخواییم همه دارا همه بگه باشیم تولدتون بود واقعا بعد دیگه اومدن خونمون آقا مصطفی برگشتن مثلا هیچ صحبت نیکن بعد تل رو نشون دادن یکی از بستگانون بند خدا برگشت گفتش که نگا کار یاد بگیر ببین شوهرش براش تلا خرده و اگرش که آبجی تا امیجاز رد شوهرت بره سوریه من قول میدم خودم برات تلا میخرم اونقدی که عزیز عزیز میشه از رفتن من به سوریه خب بالاخره این کمترین کاریه که میتونم بکنم بعد از شهادتشون من از مادرشون شنیدم مادرشانم برگشتن گفتن که وقتی مصطفی براتون تلا گرفت و دامدن خونه برگشتن گفتن مصطفی خیلی کار خوبی کردی بعدش تلا گرفتی و برگشتن گفتن مامان شاید این آخرین هدیه باشه که براش میگیرم فرشته های شهر من از آسمون نیومدن از آسمون نیومدن اهل زمین بودن ولی به آسمون ها پرزدن به آسمون ها پرزدن فرشته های شهر من تو فصل جنگ و التحال شدن یه استوره پاک میونه قصه های نار شدن یه استوره پاک میونه قصه های نار از شبکه رادیو یه معارف برنامه یه روایت عشق رو تقدیم کنید مهمون خانم ابراهیم پور همسر شهید مدافع حرم مصطفى سجزاده بودیم و روایت های زیبایی از زبان این زن فداکار و عاشق شنیدیم یک روایت دیگه از زندگی خانم ابراهیم پور و همسر عزیزش باقی مونده حرف دل شما با همسر شهید چیه؟ حس خودتون رو از شنیدن این برنامه به ما منتقل کنید از طریق سامانگ پیامکی تا یه برنامه دیگه از روایت عشق خدا نگهدار برای خاک این وطن برای خاک این وطن برای خاک این وطن دریچهی به جهان روشنایی و معرفت جلوی از جامعه دینی رادیو معارف صدای فضیلت و فطرت تا قردوب احوال روشنگرماز روشنگرماز روشنگرماز پیام همیشه شایه هشت بر سر ما پیام ولایت در خط محمد و حلی روح خدا نور دل اون خامنه ای رهبر ما نور دل اون خامنه ای رهبر ما نکته دیگر جریانسازی در تحولات تاریخی و سیاسی کشور است باز در همین دیویست سال اخیر، ست و پنجه سال اخیر وقتی که نگاه میکنیم یک منطقه جریانساز بوده است یه وقت کسی ملحقه به یک ماجرایی میشود یه وقت کسی در یک ماجرایی جریان ایجاد میکنه تحول ایجاد میکنه تأثیر گذاری در ایجاد اون جریان و تدامون اون جریان میکنه تبریز از این قبل بوده است موزه ازر بایجان از دوره فتفای تحریم تنباکوی مرغوم میزای شیرازی که خب مرغوم های جواد مشتهد یکی از برجستگان غلم های تبریز و خانواده محروف مشتهد مشتهد و مشتهدی هستن ایشون در این منطقه اثر گذار بودن یعنی خب میزای شیرازی در سامر را بودن اگر علمای بلاد ایران مثل میزای آشتیانی در تهران و ایشون در اینجا و بعض از علمای دیگه در مناطق دیگر نبودن این فتفا همه گیر نمیشد و اون اثر مطلوب رو نمیگذاشد اینجا مرغوم های جواد فعال در این زمینه وارد میدان شدن در مشروطه همینطور که حالا بعد از خواهم کرد اشاره خواهم کرد بس بنابراین در تحبلات تاریخی و سیاسی کشور این منطقه و شهر تبریز بالخصوص و منطقه آزربایجان به طور کلی دارای این روحیه جریانسازی بودن نقطه بعدی آزربایجان دجه استوار ایران در مقابل حملات خارجی بوده یعنی ما با همسایه های متعرض و متجابز چه روسیه تزاری چه عثمانی سابق چه شبروی همباره مباجه بودیم با حملات اگرچنان که آزربایجان نبود و تبریز نبود و مقابلت ها نبود و استادگی ها نبود و جانفشانی ها نبود ممکن بود این تعرض به مناطق مرکزی کشور هم کشیده بشه آزربایجان صد و دجه مستحکمی بوده است که همباره این حملات رو پس زده و جلوه اونها رو گرفته یک نقطه بسیار مهم این است که منطقه تبریز و آزربایجان دو ویژگی حبییتی ثابت و همیشگی داشتن یکی عبارت هست از دلبستگی عمیق به اسلام به دیانت اسلامی و دوبومی قیرت و همیت شدید نسبت به ایران این همیشه در دورانهای مختلف در آزربایجان وجود داشته اسلام را و ایران را اونچنان همیت دادن و اونچنان در بارش همیت نشون دادن که واقعا یه وجه سیگی مهمی است که اینا مکرر در برابر توتعه های بیگانگان که میخواستن تجزیه کنن یک مناطق مختلف ایران رو در این منطقه آزربایجانی ها خودشون در مقابل این تجزیه تلبیه ها استادن به یک پارچگی کشور رو حفظ کردن یک نکته نقشافرینی چهره هاست چهره های نقشافرین در کل مسائل کشور در این منطقه زیادن همطور که ارز کردن در ماجرای تنباکو مرگون محاول حادمیز جواب در قضایه مشروطه در عوائل قضیه مشروطه ستارخان و باقرخان که باقرخان و پدر ما هم محله بودن ایشون دیده بود باقرخان رو محله خیابان و بعد در یک برهه دیگر