بین بازم موسیقی روایت اشق موسیقی به نام خدا و سلام این برنامه روایت همسران و مادران شهده است زنان همستسران زنانی که با اقتدار در کنار همسر و فرزند استادگی کردن و مقاومت و ایسارشون رو با تمام وجود به چشم دیدیم و تحسین کردیم خوشاب سعادت این زنان خوشاب سعادتشون با این همه مرامی که در راه شهادت عزیزشون گذاشتن چند هفته یه مهمون خانم ابراهیم پور همسر شهید مدافع حرم مصطفى صدرزاده هستیم و امروز آخرین ویدیویم روایت از زندگیش رو میشنویم قبل از شروع آخرین روایت بخشی از برنامه های قبل رو تقدیمتون بکنیم اما صبح که خوندم میخواستم مثلا بخوابم درم آقا مصطفى داره کم کم آماده میشه میخواد بره خیلی با خودم کلنجا رفتم که اجام بلند نشم که هم نمانه آقا مصطفى بشم در اینکه خودم اون سحنهی رویم رفتنش از خونه رو ببینم پتر کشیدم دوستانم زیر پتر میگم و تمام توم بخوادم کلنجا رفتم آقا مصطفى که رفتم حتی در رو نبستن که مثلا صدای تقیدرشون باعث نشه که من رخ خواب بیدار بشم دیگه دیدم نه نمیتونم تحمل کنم خیلی کلافم بلندشم پتر رو زدم که نه دویدم سمت در در باز آقا مصطفى رفتم دویدم تو کوچه دنبالش مثلا الان جلاشو بگیرم تو الان میتونی جلاشو بگیریم رفتم تو کوچه باید دیگه آقا مصطفى نبود رفتم خیلی از این موارد پیش اومد ولی خب همه این زمانها شاید تنها چیزی که مانع میشد این وسط بحث حضرت زینب سلام الله علیه و بود این که مثلا وقتی فکر میکردم که مثلا خب الان مثلا من نزنم آقا مصطفى بودم اگه یه اتفاق برای حرم بیفته بعدش من میتونم مثلا سرمو بلند کنم میتونم چیزی بگم این شاید مثلا یک ذره اون آتیش دوری از آقا مصطفى رو برای من کم میکرد ولی هیچ فرق قابل تحمل نمیشه نمیدونم خدا باید از باید بگذاره ولی واقعا با هر مجبوریت آقا مصطفى من خیلی خوشحال میشدم نه اینکه از این که درد میکشه ها از این خوشحال بودم که دیگه پیشم میمونه حتی دقیقا تا زمانی که خوب پشه پیشم میمونه خیلی از آقا با درد کشیدنش ازید میشنن اگه اتفاقی براشون میفته کلن داقون میشنن ولی خوشحال بودم از این که پیشم میمونه همیشه مثلا اینو دیگه همه میدونه اصفن که من حتی راضیم آقا مصطفى با بیلچل باشه ولی باشه روایت های آخر میرسه به روزایی که دیگه اطر شهرانه حادت تو زندگی خانم ابراهیم پور به مشام میرسه روزایی که لحظه به لحظهش برای این زن فداکار یه خاطره موندگار شده انگار هیچ ثانیه ای رو از اون روزا فراموش نکرده حالا از آخرین اعظام میگه از آخرین دیدارها از آخرین هایی که یه خاطره دردناک برای خانم ابراهیم پور شده دیگه 21 مرداده آخرین اعظام آقا مصطفى به سوریه بود ایشون برای آخرین بار اعظام شدن سوریه نفتن سوریه دیگه تنها ارتباط ما از طریق تلفون بود حالا مثلا تلفون کنیم من دیگه کارم شده بود فکر کنیم مثلا ماهی 600 هزار تن پول تلفون میدادم 300 تن هم میدادم تا نیمه های ماه بعد پول تلفون که خیلی زیاد میشد قط میشد دوباره 300 تن هم دیگه مثلا کلن ماهی 600 تن هم فقط پول تلفون میدادم که اصلا بخون باش فقط صحبت کنم دائم مثلا بهش بگم اینجوری شدین کار کردین کار کردین مثل بچه کچی فان تا این که دیگه برگشتان هی پیام دادن کاره پاسپورتاتون رو درست کنید کاراتون رو انجام بدید من میخوام که شما رو یه سفر کربلا یا سوریه ببرم که اینطوری بتونم یه ذره از سختی هایی که شما کشیدید و جابران کنید دیگه بالاخره توفیق شد ما 15 شهری و 94 ستایی رفتیم سوریه آقا مصطفیم از اون طرف اومدن فرودگاه استقبالمون آره خب خیلی خوب بود اون سفر ولی خب سختیش این بود که ما با یه کاربانی از خانواد شهده فاتمیون رفته بودیم ما به محصی که رسیدیم تو فرودگاه آقا مصطفیم با یه زقل اومد سمت ما بعد شرکت دست فاتمه رو بگیره من زدن بین دست خودش و فاتمه گفت چرا اینجوری میخونه گفتم نگاه کن بچه اینجا وستادون فرزن شهیده الان دلش یک لحظه به لرزه میخواییم چیکار کنیم و بند خودو گفت امنون که یاداوری کردی اصلا حواظ هم نبود و مثلا خواست یه ذر با من صحبت کنه گفتم یه اینجا همه پر از همسر شهیده من اصلا نمیتونم با ات صحبت کنم مثلا خیلی راحت خیلی سختم خب این چند روزی که اونجا بودیم کار آقا مصطفیم بود که کندم مثلا رسیدگی کنه به من که مثلا میخواست یه حالت جبران کردن باشه که ما با مادر شهید سابری بودیم یه روز مادر شهید سابری برگرشن گفتن که سدش میکردن سیده براییم گفت سیده براییم چرا اینقدر اینجوری میکنی روسهش میکنی مادر گناه داره این ها به بچه ها رسیدگی میکنه من یه لغمه غذا میذارم دهنش کنن کارش لغمه درست کنه من که داشتم کار محمد علی را انجام میدادم موقع چار ماهش بود کار محمد علی را انجام میداشتم لغمه مثلا میذاشت دهنه موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی بخش 7 موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی موسیقی گردن من محکم و محمد علی هم روی دستش گرفته بود مادش این مسیر رو میرفت میشه بدم زیشته خوب اینجوری گفت تمام این چند سال نگاه کن ببین مثل خانم ها آقای تو سوریه مخصوصا تو زنبیه اینطوری بود آقایی با لباس لزامی و اسلحه و مسلح و اینا میامدن با همسراشون قدم میزنن گفت وقتی این رو میدن قد دلم میخواست با تا اینجا قدم بزنن ولی اخر خدا بعد از چند سالی که از آرزوها اون برورده کرده که الان دارم با شما اینجا قدم میزنن بعد دیگه محمد علی تو بقلشون دستشون دور گردن من داشتیم میرفتیم دیگه ترمیل شاید نیم ساعت چل دقیقه بیشتر شده بود یه جا جراب میفروختم تو زنبیه برگشت گفتش که عزیز من جنس جرابا رو نمیشناسن یه جنس نخیه خوب انتخاب کن باید بچه ها بگیرن پاشون توی پوتین عذیت میشه گفتم ماشه من که دفتم جلوتر که مثلا جنس جرابا دست بزنم درم از پوتن آقا مصطفی دورتری سراده بودن یه خواسته انگار از پشت دوستشون اومدن برگشتم اشون گفتن که فرماندتونه خیلی وقت پاشت خطه من هم این میخواستم به شما بگم روب نمیشه شما انگار مشغول صحبت بودین دیگه برگشتم همونجا بهشون معمولیت حلب بود کم کم به لحظه های ودا نزدیک میشیم لحظه هایی که آقا مصطفی میدونه که دیگه باید خداحافظی آخر رو داشته باشه و خانوم ابراهیم پور ثانیه به ثانیه اگه اون دیدار آخر و ودا آخر رو برامون تعریف میکنه اطر شهادت به مشام میرسه و زن و شوهری که آشغانه در کنار هم بودن حالا باید فراق و جدایی رو تجربه کنن فراقی که دیگه بازگشتی نداره خب قرار بود اون روز صبح یعنی صبح 19 شهری وک برگشت ما بعد از ظهرش بود قرار بود صبح آقا مصطفی بره از ما خداحافظی که نباشم بخواب وقتی ما رسیدیم اونجا شب اول برگشت گفتش که بر من لباس تو خونه آوردی گفتم نگفته بودی بر من لباس تو خونه بر من لباس تو خونه بر شما نیوردم گفت پس من برم بیرون بر خودم لباس بخرم گفتم ماشه و گفتم که منم بیان با هاتون گفت نه خیلی گرد و خاک خیلی شدید گفت نه خیلی گرد و خاک عذیب میشید خودم میرم میرم بعد رفتن اومدن در یه بولیزه یه تیشرت زرده خیلی قشنگ خریده بودن با یه شعلوار مشکی بعد روز آخری که داشتن میرفتن بهشون گفتم که شعلوارتونو بذارن براتون گفتم بذارید بشم وسائل رو جمع میکنم گفتم که تیشرتتونم بزن گفت نه اون فقط برای توه گرستم که برای تو بپوشمش نمیخواد اونو ببر ایران که بعد اومدم بپوشم گفتم ماشه دیگه وسائل روشو جمع کردم همتون که من وسائل روشو جمع میکنم این واسه داشت من نگاه میکنم من میخنده گفتم باید چی میخندی دیگه آخرین چیزو باشم در ساکو بستم همه چی مقابلت میکردم گفتم نه من ساکی که خودم جمع کنم بعد بخوام خودم باس کنم بعد هم سخته ایچوقت ساکتو جمع نمیکنم خنده دو برگشت گفت دیدی آخرش خودت جمع کردی گفتم اصلا نمیدم ساکو ببریم نمیخواد بریم بعد دیگه ساکو برداشتم داشتم از درک که میرفتم بیرون من قرآن رو برداشتم از دیر قرآن واسه دارم جلده از دیر قرآن ردشون کردم به محصه که از دیر قرآن رد شدن واسه در صورت هم یه نگاهی کرد برگشت گفت این سری که از دیر قرآن ردم کردی حتما با پیروزی برمیگرد دیگه آقا مصطفى رفتن و ما هم رفتیم حرم از حرم برگشتیم میخواستم بیام تو حتل که مثلا وسائل برداریم بریم سمت فرودگاه به محصه که نزدیک این کوچه این حتل رسیدم سدای آقا مصطفى میاد با یه زوقی دویدم سمت حتل به فاطمه میخواستم سدای بابا میاد بعدم در باره آقا مصطفى جلد حتل استاده که کنم نرفتی گفتش نمعموریتون افتاد برای شب الان ما شما تا فرودگاه میاد بعد مثلا از فرودگاه دیگه چیزی کنیم اما رو تا فرودگاه بردن دیگه تا آخرین جایی که میتونستن بیان اومدن یعنی تمام تلاششونیم کرده که تا آخرین لحظه با موش آمد تو باره لحظه های بیدراری شد رنگ روی آسمان چون گل هناری از ششمای پاشخان بارید باران اینجا شراقی روشن است پیمانه پیمانه اینجا شراقی روشن است ای بیقرارا از شبکه رادیوی معارف برنامه ی روایت اشف رو میشنوید مهمون خانوم ابراهیم پور همسر شهید مدافع حرم مصطفى سعد روزاده هستیم خانوم ابراهیم پور به ایران میاد و اون روز نمیدونه که دیگه تو خونه این که هست باید با حضور مصطفى خداحافظی کنه این خونه با حضور مصطفى خداحافظی کنه دیگه خونه مشترک نیست خونه تنهاییه زنی که با یه دنیا علاقه و مهر زندگیش رو ساخته حالا باید از همه چی بگذره از همه چی حتی به قول خودش از همه ی دارایی و زندگیش فرد و صبحش دم حیام دادش که رسیدید پچه رو جواب نمیدید من تا نزدیک زور خواب بودم من جواب ندارم برگشت کنم با شطور برگشتی حالا با هواپیما برگشتی اینقدر خسته دارش پیان داد نه واقعا سخت بود چون صدای هواپیما محالالی گوشاش گرفته و خیلی گرگه میکرد عذیبت میکرد برگشتنی خیلی سخت بود چون من توقع هم داشتم با آقا مصطفى برگردم حالا اصلا با آقا مصطفى یه سختی خواست خودش بعد برگشت گفتش که عزیز دیشب شما که رفتین من تو آخر شب کار داشتم آخر شب که اومدم استراحت کنم یک لحظه به خودم اومدم تازه فهمیدم چه خاکی به سرم شده من تنها شدم دو برم بعد برگشتم بهشون گفتم که نه اتفاقا ما تنها شدیم شما که اونجا مشغولین ما اینجا خیلی تنهاییم بعدش دیگه پیام و صحبتهای اینطوری تا آخرین باری که صداشونو شنیدم شب سیه مهر ماه بود یعنی شب تاسه زنگ زدم دیگه هر روز زنگ زدم دو بار زنگ زدم باشون صحبت کردم تقریبا بیستومه مهر ماه بود شب بیست و یکم محمد علی تازه یاد گرفته بود میشه است میتونست مثلا بشین و تازه هم یاد گرفته با صدا بخنده من پاشت تلفون داشتم باش صحبت کنم گفتم محمد علی از این موزی یاد گرفته با صدا میخنده و ادواری نست دادم که آقا مصطفی ادامه صحبتشو بگه به فاطمه گفتم فاطمه بخندون محمد علی رو فاطمه شو که باید محمد علی اداده رو بردم محمد علی با قهقه میخندی بعد که گوشی گفتم دلدن محمد علی بعد گوشی رو گرفتم اقام صاحب با یه نراحتی برگشت دیگه این کار رو نکنیم وقتی این کار رو میکنیم من دلم خیلی میدرزه الانم که نمیتونم بیام بیشتر هوایی میشم خیلی عذیب میشم آخرش هم نایمد دیگه اون آخر دیدارم تو همون سوریه ما اومدیم و خلص این که آقا مصطفى سیامه مهماه زنگ زدن بهش که باش صحبت کنن مشغول صحبت کردن پشت بیسین بود و بعد در عدیه علو سلام بود بعد دیگه تلفون گرد شد چهار و پنجه بعد از ظهر اول آبان بود دیگه با پیامایی که دادیم و پیامایی که به همون دادن فهمیدین که آقا مصطفى شهید شد یه راه که پایان نداره شهادت ولی میشه این راه و تا آخرش هست مثل اون جبوری که تو راه زینب پای قیرتش موند اما سرش رد حالا دیگه مصطفى نیست حالا دیگه اون دلبستگی ها و آشغانه های با هم بودن به پایان رسید جای خالی مصطفى گوشه به گوشه ی زندگی خانم ابراهیم پور احساس میشه زندگی دیگه اون روی خوش سابق رو نداره و حالا خانم ابراهیم پور فقط باید سبوری کنه و با یاد همه اون خاطرات زندگیش رو دوباره بسازه از یک طرف خیلی سخته آدم دیگه دارایی نداشته باشه از یک طرفم از این که میدیدم همه زندگیم آقا باید به خیلی شده و به اون چیزی که میخواسته رسیده راضی بودم به این اتفاق که حالا اون به آرزوش رسیده درسته برای من سخته ولی اون به آرزوش رسیده به خاطر همین سعی میکردم اونطوری که خواسته رفتار کنم چون همیشه این میگفتم محکم باشید اینطوری باشید اونطوری باشید سعی میکردم اصلا اون چیزی که آقا مصطفی خواسته نمیدونم خودم یه استقامتی اصلا اینگاه تو وجود آدم میندازه و واقعا الان فکر میکنم مثلا با بحث مرگ طبیعی مقایستش میکنم من خیلی از اخوت میخوادم خودم رو آروم کنم اینطوری آروم کنم حدیث از امیر المومنین که میگن شرکت کردن توی جهاد نه مرگ کسی رو جلو میندازه نه عقب میندازه خب قرار بود اون روز روز اول آبان سال 94 این اتفاق بیفت و تموم بشه و خب خیلی هم دیدیم جوانه کم سن نسال تر از آقا مصطفی حتی نوجوانه هم تو رخت خواب سکته میکنن و مثلا فوت میکنن همش با خودم کلنجان میرفتن میگفتم خب الان که نگاه میکنم میبینم آقا مصطفی مرگ طبیعی نرفته و به شهادت رفته خب خیلی خوشحال بودم یعنی وقتی نگاه میکنم یعنی اگه قرار بود اون روز تصادف میکرد یا تو خونه از دنیا میرن و بعدش تازه من نگهرانه ایم بودم آیا الان چه اتفاقی براش میفته آیا الان حساب کتابش چی میشه آیا الان جایگاهش چطوره آیا الان چه اتفاقی چجوری این ها همه استرس بود برام ولی وقتی به این نگاه میکنم میبینم خب شبایی جامعه خدمت امام حسین دائم خدمت اهل بیت بهترین جا بهترین معامله با خدا میگم در این سختی که داشت و داره ولی از این که طرفم طرفی که خیلی دوستش داشتم خیلی بلاخره همه چیز زندگی من شده بود آقا باید به خیلی شده اینگاه مثلا اون حالت خوشحالیه چی بهتر از این که دم رفتنت شه بیاد واسه بردنت ماه زخرا چی بهتر از این که تن قرق خونت رو دست ملائک بره عرش الان از خانم ابراهیم پور خواستیم با همه یه عشقی که به مصطفى داره یه لحظه تصور کنه که همین الان مصطفى اومده و روبروش ایستاده فقط یه لحظه تصور کنه چه حسی داره و چی بهش میگی ما وقتی آقا مصطفى از سوریه میامدن فکر کنیم هفتاد و پنگ روز نبودن شهست روز نبودن بعدش که مثلا میامدن خونه چند دقیق فقط به همدیگه نگاه میکردیم الانم اگه بخوام ببینمش شاید فقط نگاه کنم و یکی بار یادم از در که اومدن تو نگاهشون کردم ایشون اومدن مثلا بستار ووسیه اینها سری رفتن تو اتاق بعد من پشت سری شون رفتم چرا اینقدر زود رفتی و بعد برگشت گفتش که میشه از این به بعد وقتی من نیستم اینقدر خود تحضیت نکنی وقتی مثلا من تو رو میبینم متوجه میشم چقدر زعف و چقدر ازیتی تو این مدت براش بوده میشه کمتر خود تحضیت کنی الانم اگه ببینمش فقط نگاهش میکنم فکر میکنم مطمئنم که از نگاه کردن من همه اتفاقاتی که برام این چند ساله افتادن خودش متوجه میشه نمیدونم شاید هم مثلا خیلی سخت باشه درکش برای خیلی از افراد ولی زندگی بعد از شهادت و اون توجهاتشون و انایاتشون بعد از شهادت هم شاید کمتر از اون زمان از اون زمان قبل شهادتشون نباشه بلاخره هر جا هر مشکلی که پیش میومده حتما یه جوری خود نمایی میکردن یه جوری نشون میدادن حالا چه به خودمون چه به اطرافیانمون نمورده هم شهیدان نمورده هم شهیدان که ماه و خرشیده که کشتگام وطن زندگان جاویده زندگان جاویده از شبکه رادیوی معارف برنامه یه روایت اشخ رو تقدیم شما کردیم مهمون خانوم ابراهیم پور همسر شهید مدافع حرم مصطفى سدرزاده بودین این برنامه آخرین روایت این همسر شهید بود حرف شما با خانوم ابراهیم پور چیه؟ سامانه ی پیامکی سی هزاریمه پانسد و پنجه و سه در اختیار شماست حالا میخوایم با این زن فداکار و آشق خداحافظی کنیم خداحافظ ای جوانی من شادمانی من یار نیمه را هم خداحافظ ای کسای صفت هم برمیرم چنان زپیت میدود نگاه خداحافظ زن سبور چه روایت زیبایی از زندگیت شنیدیم لحظه به لحظه به زندگیت برامون خاطره شد خدا بهت سبر بده قلب آشقت رو آروم کنه خداحافظ زن آشق خداحافظ ای جوانی من شادمانی من یار نیمه را هم خداحافظ ای کسای صفت همچنان زپیت میدود نگاه خداحافظ زدیده من خداحافظ زنگر چه میگوریزی به چشم دلم همچنان عزیزی ببین زپیت نگاه مرا کنون که روی برای خدا استهتد احزrix در خدافز شده نویدید ولدر دیمی دع oppose دیده پیدا دوست د andar مدرسه پس می fatto ت volver ت sobe ترقیم تروشن ترچست توسط عرم نگاه عوری اشت違قهدریمه بنداته کنمه ها س Thanks to all! With thanks to sogenb Teresa, Naftali, passe that she read, God's Protocol of Man, And� faltaANG bom bipartتها ترجمه لچه چه اندر مرماتنا هزمری vin the Russian Language Program of English Class ofушки was based on English Language of English in Englishabetes in English. اِسْلَام همیشه شاید بشت بر سر ماست پیامه ولایت در خط محمد و حلی روح خدا نور دده او خامنه ای رهبر ماست شاید قدرتش این قدرت لفظ و معناش رو نشون میده نه اینکه بخواییم توصیه کنیم که حتما بسانم برید ماده تاریخ بگید نه توجه کنید که این شاید چقدر قوی است که لفظ قوی معنای متین با این محدودیت به وجود میاره تولید میکنه این خیلی مهمه این هم یه نکته که خواستیم ارز کنیم یه مسئله مسئله زبان فارسیست پاستاشت زبان فارسی زبان فارسی به نظر من کاملا داره مزنون واقع میشه حالا این اواقعی کارایی داره میشه حالا بعضی ها در انجامنهایی کارهایی دارن انجام میدن اما بیش از این ما احتیاج داریم به تقویت زبان فارسی زبان فارسی زبان کششداریست جزب زبانهاییست که میتوانه توسعه پیدا کنه جون زبان ترکیبیست و ترکیبهای زیبا هیچ انسان گیر نمی کنه برای بیان هیچ معنایی معنایی دقیق علمی معنایی دقیق روحی هر مفهوم دقیق و ذریفی رو با زبان فارسی میشه بیان کرد با بعض زبانها واقعا نمیشه بیان کرد اما با این زبان بعضی از زبانها قابل بعض از تعبیرات قابل انتقال هستن نیست من یه وقتی گفتم شادم که از رقیبان دامنکشان گذشتی گو مشت خاک ما هم برباد رفته باشد خب این دامنکشان گذشتی رو عربی چجوری منو میکنی؟ دامنکشان گذشتی اینو بخواییم ترجمه کنی منده عربی واردم چجوری میشه ترجمه کرد این رو؟ نمیشه ترجمه کردن قابل ترجمه نیست اما این یک مفهوم لطیف ذریف مهمی رو با همین کلمه دامنکشان تو این شعر آورده یعنی یه چینین چیزایی در زبان فارسی هست ما اینو از زبان فارسی قفلت داریم بکنیم حالا ها متاسفانه حضوم زبانهای بیگانه هم زیاد شده زبانهای اروپایی غربی انگلیسی بالخصوص حضومش زیاد شده بیدریق مصرف میکنن به نظر من اکسش باید انجام بگیره باید باید مقابل های فارسی ما هلیکپتر تبدیل کردیم بالگرد هم قشنگتر از هلیکپتره هم آسونتر از هلیکپتره هم ایرانیست هم نشون میده بالگرد حالا افغانی ها این رو چرخبال منا کرده بودن که درست نبود بالگرد بهتر از چرخبال بالگرد ما از این کارها خیلی زیاد میکنیم من تو همین نوشته هایی که از آقایون چند نفر نوشته برای دیدار امشب برای من پرستاده بودن یک کلمهی دیدم خیلی خوشم آمد رایان سپهر مال شما بود آقای فیز نمیدونم کی این تولید کرده این به جای پذای مجازی رایان سپهر از این قبیل خیلی زیاده اینا حالا به نظر عجیبم نیاد این یه مقداری که عادت بکنه انسان میبینه خیلی قشنگم هست به نظر من این کار هم باعثی انجام بگیره و امیدواریم که دوستان بتونن اینا را دنبال کنن یعنی واقعا نگذارن حجم لغات فرنگی در داخل زبان فارسی دیگه بیش از این بشه