دینی متشکرم دینی متشکرم در پیام ولایت برگزیده ی بیانات رحبر معظم انقلاب رو به گوش جان خواهیم شنید زمن خداحافظی دوت میکنم به مدت 23 دقیقه شنونده ی روایت اشق باشید روایت اشق به نام خدا و سلام این برنامه تقدیم میشه به همه ی مادران و همسران شهده و به خوهران و دختران شهده زنانی که همیشه پای مقاومت و ایسارشون ایستادن و لحظه ی از این هماس آفرینی اقب نشینی نمی کنن ما مدیون این زنان هستیم که از همه چی گذشتن به خصوص از عزیزترین های زندگیشون چقدر سخته که راوی زندگی این عزیزان باشیم زنانی که این روزا در تنهای خودشون خاطرات خوش با هم بودن با شهیدشون رو مرور میکنن در این برنامه مهمونه ی همسر شهید هستیم شهید احمد قنبری در سال 1360 در تهران به دنیا آمد و به جهت علاقه زیاد به کار پرواز و تلاش فراوان و گزاراندن دوره های آموزشی به مرحلی خلبانی رسید او خلبان هواپیماهی فوق سبک بود که دی پرواز های مختلف و عمل کرد شایسته به درجی استاد خلبانی نائلامد شهید قنبری نقش و تأثیر زیادی در مراقبت از مرس ها و شناسایی لانه های تروریست های مسلح در لاهی های مختلف کشور داشت تا این که در معموریتی در 25 اصفند سال 1380 در یک حادثه به درجی رفی شهادت نائلامد یاد و نامش جافدان پاد نمورده هم شهیدان نمورده هم شهیدان که ماه و خرشیده هم که کشتگام وطن زندگام جاویده هم زندگام جاویده هم خلافشم که میگرید از حلاکت خیش به روز رزم سپردند جان و خندیدند به جان خزم فکردند لرزه همچون بیدند ولی چوکو زباده اجنب نلرزیدند مهمون خانوم زهرا سیدین همسر خلبان شهید احمد غنبری هستیم زنی جوان و سبور و بسیار خوش برخورد روایت زندگیش کمی با زندگی های دیگه متفاوته که حالا در دو برنامه متوجه این تفاوت خواهید شد زهرای عزیزی مسیبت های قمنگیزی رو در زندگیش تجربه کرده و حالا قرار شنونده این روایت ها باشید الحمدلله شکر خدا توی خانواده خیلی مذهبی و مقید و بسیار متقیب بزرگ شدم پدرم پاستار بودن و مادرم از اون ماه که من یادم میاد معلم قرآن بود و همون سالها هم طلبه بود در حالی که درس قرآن میداد درسش هم ادامه بیدن یه جورای مسائل مذهبی توی خون من رفتی که کم کم باش بزرگ شد یادمه هیچوقت یادم نمیره این لحظات همه شاید اعتقادات الان هم مدیون هم لحظه ها خیلی مامانم مجلس میرفتن من گریه میکردم جلده هایی که باید منو ببریم شرایط سخت بود وسیله نداشت سختش بود که همراهش برم گریه میکردم که مامان من تو رو خدا منو با خودت ببر همراه مامان که میشدم اینجوری نبودم مثل بچه ها برم تو اون مجلس بازی کنم همیشه مامانم الان هم میگه میرفتم قشن اونجایی که مامانم شدیم که به صحبت میشستم پایین مهبر بعد گوش میدادم خیلی پدرم سفت و سخت حتی خیلی اعتقادات محکم میداشت ولی یه بودی نبود زندگی ما که فقط بگن باید بچه ها ببریم مسجد ببریم بریم حیات نه کوه میبردن تفریم میبردن پارک میرفتیم خیلی اهل رستوران میرفتیم سینما ما رو میگرد خیلی کم بود ولی خب میرفتیم با توصیه که پدر کرد خیلی هم اصرار داشت رفتم مؤسسه جامعه تل قرآن سمت شرق تهران واقعا لطف خدا شامل حال من شد چون سنی نداشتم و حفظ قرآن خیلی سخت بود خیلی سخت بود مؤسسه اینطوری بود دیگه اگه میخواستی به قرآن رو حفظ کنی باید مدرسه نمیرفتی یک سال خیلی خوب برخورد کردم بعد سال بعدی که من برگشتم مدرسه تحقیق کردن مادرینه تحقیق کردن پدرم تحقیق کردیدن نه هیچ مشکلی نداره اگه نری یک سال مدرسه چون ما باید هر روز میرفتیم حفظ یک سال اینطور بود که باید هر روز من دو صفحه حفظ میکردم مثل مدرسه صبح هفته صبح از اون منزل میرفتم تا زهر برهنگ خب نمیشد مدرسه اگه میخواستی پار وقت حفظ کنی میشد ولی خب ما مستمم بودیم که یک سال حفظ کنیم خوهر تو نمیتون خوهرم تو اینجای اومد عذیت شد توی اندازه ایشون حفظ کرد ولی عذیت شد دیگه ادامه نداد یا از اینجایی که خیلی بچه حرف بوش کنی بودن میفشار رو هم خریدم به جونم تو اینکه موفق شدیم بعد از یک سال قرآن و کل قرآن رو حفظ کردم بعد سال بعد رفتم برگشتم مدرسه تو هیچ ده سالگی تقریبا آبان ماه بود سال 1185 احمد آقا تو زندگی ما وارد شد خستم بگو خاطره ها رو موبه مو بی تو با رساب و تبه قربت این شبای من با تو همیشه روشنه شبای قصه های من احمد آقا وارد زندگی زهرام میشه یه زندگی با عشق و علاقه قرار شکل بگیره یه زندگی با تمام فراز و نشیب هایی که داره هر زوجی از همون روزای اول قرار میذاره که تا آخر و تا سالهای زیادی دیگه در کنار هم باشن اما انگار تقدیر یه جور دیگه ای رقم میخوره قرار نیست همیشه زندگی یه جور باقی بمونه قرار نیست تا آخر همه در کنار هم باشن حالا میخوایم از قضیه خاستگاری بشنبیم دقیقا بین درس های من بود داشتم درس میکنم شایده بسیار زرنگ بعد از حفظ قران که میگید پشیمون نیستی بخوام بعد درسشو بگم یه ذهن بسیار خلقی پیدا کردم یه ذهن بسیار فعالی پیدا کردم تو همه درس ها من موفق بودم چون میدونی رشته ریاضی کسی بارد میشه اونها کسی که استدلالشو قوی باشه موفقه رشته انسانی اونهایی که حفظیاتشون قوی من تو جفتش قوی بودم گرایشم رفت سمت انسانی چون درساشو دوست داشتم نه اینکه برزیب علاقه شدیدی به ریاضی داشتم و خیلی موفق بودم بعد از استوران کاملاً ذهن منو باز کرد به کمک وافری تو مشکلات بعد خالی وستتی همسرم همسایه مادرم بود بعد هم همسایه بودیم همین که مامان خونشون خیلی مجلس میرفتن اشون معرفی کردن و اومدن خواستگاری خالی چه زمانی بود نقشن یادم فرداش امتحان فیزیک داشتم اومدن اولین جلسه خواستگاری جالب بود برام که من فرداشون امتحانم ها بیست شدم بسیار پاقرم سباکی داشت امتحانم ها بیست شدم بعد صحبت میکردن مادرم اینها من تو آشباسخون داشتم فیزیکو میخوندم یعنی هیچی باعث نمیشد من از درس بمونم حتی شرایط خاص اومدن و جلسه بعدش با احمد آقا هموهن کردن چون احمد آقا میارای خیلی حساس خیلی خواست داشت پر همین باید مامانش اول میامد میاراش میگیش حجاب بود اگر مثلا دختری یه مقدار اونجوری که احمد آقا میخواست نبود اصلا اشون نمیرفت مامانش میرفت و گذینه ها رو چک میکرد اگر موافق بود بعد خود احمد آقا میبود بعد احمد آقا اومدن بعد از حجاب من نتونسته بوده اینجوری که خودش گفته بود مادرشان میبود نتونست از حجاب زهر ایراد بگیره و اگرش گفته که مامان نه نمیرن بچه هست سنش کمه بعد مادرشان بهش اشاره کردی که حالا پاشو برو دختر خان سیده اینه پاشو برو توتا خود صحبت خود بعد اینجوری که از مادرم اجازه کردن ما رفتیم توتا بعدن که این قضیه وصلت انجام شد خاله شوهرم به ما با خنده خاله اشتندهش میگفتن والا احمد میگفتش که سنش کمه حالا رفتی توتا قدرم نمید منتظر داره دوباره از سرنگشتم دعای اشق میباره شادی لبریستر از اشق تبت از قرب تا شرقه تنگت آسمونی که زمین تو واسطه قرغه تنگت آسمونی که زمین تو واسطه قرغه احمد اقاب و زهر خانوم به توافق میرسن برای یه زندگی سراسر اشق برای یه زندگی تو ام با همه زیبایی ها یه زندگی که قرار سمره های خوبی داشته باشه احمد اقاب و زهر خانوم سخف مشترک زندگی خودشونو میسازن و ازدواج این دو در یه شب زیبا شکل میگیره و پیوند مبارکشون به هم گره میخوره یکی از افتخاراتم تاریخ اقدمه سالوز ازدواج حضرت زهره و امیر المومنین اول زیهجه اول دیمه بود سال هشتاد و پنج شب بلادت امیر المومنین هم ازدواج موند سمت منطقه 17 پدرشون سه طبقه منزه خونه داشت طبقه وسط طبقه بال خودشون میشستن طبقه پایین ما میشه دویر ساختمون اپارتمون مستقل بود ولی کنار هم بودیم با هم زندگی میکردیم خیلی هم خوشحال بودم از این اتفاقی کنارشونم حسین ثومی سالیه در ازدواجمون درست روز پنج موردات به دنیا آمد پنج پنج هشت و نو حسین به دنیا آمد روز نیمه شربان احمد آقا خیلی علاقه عجیبی به امام حسین داشت و این رفتارش رو زندگی هم میدیدم خیلی علاقه به امام حسین داشت و با هم تصمیمون بر این شده بود که اگر دختر باشه اسمشو زینب صدا کنیم و اگر پسر شد حسین بزنیم حسین وقتی به دنیا آمد همه اکس و لملاش و رفتارهای که بچه ها تو زمان خواست خودشون دارن حسین زودتر داشت خیلی خوب ارتباط کرد این همیشه احمد آقا سرکار میرسید حسین رو رو پاش میزاش تکم میداد سینه میزد یاد بگیره گفت دوستانو اولین چیز که یاد میگیره سینه زدن برای امام حسین باشه و حسین حسین گفتن باشه موقعی که میخواستم به خوابونمش همیشه شعرهای پدر میخوندم از این لالایی هایی که آخرش کرده پیرانمه بابا داره یادمه یه بار خوندم لالا لالا گل پونه بابا اومد هی همچین مضمونی داشت از در خونه همچین چیز تا من گفتم همسرم وارد شد وارد شد لبا کردم دیگه نداشتم بخواهی بلندش کردم گفتم حسین ببین بابا اومد تا من بلندش کردم گفت کردم این بابا رو جفتون متعجب شد این بچه شیش ماه خیلی زوده به زبون بیاد یک سالش بود عشقی حسین صحبت کرد خیلی ارتباط حسین و احمدها تنگ و تنگ موسیقی موسیقی حالا زهروی عزیز وارد زندگی مشترک میشه و حسین هم به زندگیشون اضافه شده کچولو یه نازنینی که در این ویدیو باید بردارید که زندگیشون رو گرمتر کرده و این گرما عشق و محبت رو بین زهرا و احمد پیشتر میکنه هنوز اول راه زندگی هستن با یه آلم آرزو با یه آلم زیبایی برای دنیای قشنگشون هنوز اول راه خوشبختی هستن و زهرا خانوم هم کم کم متوجه شغل حساس همسرش میشه خلبان هواهیمهای فوق سباک بودن احمد آقا میگفت کار بردشتیه برای ارگان های نظامی نیرو انتظامی برای سپاه برای ارتش خود شرکت خصوصیه ولی با جه های مختلف این ها هرداد میبنده حزینه های هلکوبتر خیلی زیاده بعد ساعتی مثلا اون موقع ده سال بشه من بخواهیم ساعتی سه میلیون حزینه بلند شدن یه هلکوبتره بعد اون جوابی که ما میخواییم نمیگیریم ازش مثلا اون زمان بعد از ازدواش من تو مراسم ختم شهادت فهمیدم اون ایام مبارزه با ریگی بود عملیات ریگی هی میرفتن فقط به من میگفت میرم زاهدان منم از اونجایی که بسیار خوشبین بودم اصلا گمان نمی کردم که اصلا تو زهن من نمیچرخید اونجا مثلا میگفتن خونه های تیمیشو اینا خیلی راحت دنبال میکردن خیلی راحت اصلا یادمی که شوهر خالهشون رئیسشون بود همین خاله که موهرشون بودن شوهرشون رئیس همسرم میگفت ما خیلی نزدیک از این خونه در آمدن وارد خونه بعدی بشن ما با این وسیله ها دنبال کردیم خیلی راحت ولی هلکوبتر اگه جایی به بعد نمیشه این سرعت و این تیز بودن را نداره چون اصلا میخواد بشینه هلکوبتر اون چرخشی که اون فکر میکنم ملخش داره اصلا خاکی که بلند میکنه اصلا نمیتونه باید متوجه میشن میتونن پیداشون کنن حتی وسط هلکوبتر خیلی فرق داره با این دیپلومشه که ایشون میگیره توی آموزشگاه های آزاد مثل اینجوری که برام گفتن مدرک مختلفی هم کس میکنه مدرک خلبانی مدرک فنی هواپیما مدرک کایت موتردار مدرک جایی رو دونه دونه شو احمد آقا مدرک گرفت بعد مدرکاش متفاوته خلبانی داره مدرک استاد خلبانی داره مثل همین مهمانداره که هواپیما درجه دارن یا خود خلبانا درجه دارن اینا هم اینجوری بود مثلا اگه سردوششون فکر میکنم چون راستشو بخواهی خیلی احمد آقا دقیق نمیشد این چیزها رو من توضیح بده هرچه که کس پیادم بعد شهادتش یا اگر جایی مثلا حساس میشدم میخوایی توضیح کتا میداد شاید توضیح بده بشینه برای من بگه سختیاش بیشتره و من زهرای ترسوی همیشه نگران و مستره بشتر عذیت میکنم و همش به من گفت برکت ورود شما دوران عقد ارتقا پیدا کردن از خلبانی رسیدن به استاد خلبانی استاد خلبانی یعنی آموزش میده خلبان میتونه مسافر ببره استاد خلبانی به بقیه آموزش میده مثل معلم رسیده بود به درجه استاد خلبانی و باید برای آموزش برای خیلی از کارهایی که بعدها فهمیدم باید مرموریت میرم دلهای بیقراران شنگترهای باران با جان تشنه خواهی هم راز و شار سازست هم راز و شار سازست در هر کران ایران انوار لطف یزان بر جان اهل ایمان تابان و دل نوازست تابان و دل نوازست تابان و دل نوازست همه پنخان همچو باران برگل رویت نمایان همه ایران از دل و جان با تو دارن احکا پیمان دل دارم بیدارم که با تو یارو غم خارم همراه تو میبارم که با تو یارو غم خارم همراه تو میبارم دل دارم زندگی این زوج خوشبخت دوام چندانی نداشت خیلی زود با همه ی آرزوهای مشترک خداحافظی کردن خیلی زود از همدیگه گذشتن زهرای عزیز خیلی از زندگی مشترکش نمیگذره که التحاب و نگرانی کار احمد آقا به زندگیش میاد و یه روزی که خیلی دور نبود احمد آقا رو از دست داد همه میگن لحظه آخر خداحافظی کرد یه جمله گفت یه جور نگاه کرد هیچ کدوم از اینو بر من نبود من از صبح منقلب بودم چراشم نمیدونستم بعد همه شی احساس میکنم نکنه خطر داره مادرم اینا رو تحدید میکنه که این آزمی که سفرن از آن زور این ازتراب من به اوج خودش رسید دقیقا لحظه بوده که این اتفاق افتاده خیلی من مسترب مسترب بعد هیل با من زنگ میزدن زنده همسرم بریم فالان خرید و انجام بدیم ایام ایت بود تمام خونه رو با من خونه تکونی کرد تمام خونه خونه تکونی شد انجام شد مرتب شد بعد رفت روز آخری که رفت همه خونه کار خونه انجام شد فقط ایک از بوفه های حسین مونده بود من داشتم اون رو گرد گیر میکرد هیل به من زنگ میزدن بریم خرید خوهرم زنگ زد مادر شوهرم گفت بریم یه خرید داشتی با همانچان بدی زنده همسرم هیل میگفتن وایست احمد آقا به من جباب بده به خوهرم گفتن فاتمه احمد آقا جبابمون نمیده گفت زهرایی استرابتو مارم میکشه چیزی نیست بابا سر پروازه دیگه نمیتونه جباب بده که من زنگ زمسست شیر کرد همه در حال عزاداری بودن اونجا غریبه من نمیگفتن گفتن ایشون پروازه گفتم اگر نشست نابی مشنشست بگید با من تماس بگید خلاصه باید حال عجیبی من آروم نگرفتم تا یه دفعه دیدم بدون زنگی بدون هیچ که زنگی به صدا در بیاد دری به تخته بخورد زنده همسرم بالا سر من نگاش کردم اکرم خانم اینجا چی کار میکنی سحنش یه آدم نمیرد دستم روشنم روزانم بلن شدم بایستادم به یه سختی سربا بایستادم نگاش کردم گفتم اکرم خانم اگر به احمد آقا چیزی شده به من بگو من تبانایی شد دارم بعد اونو به حالت محکم نگام کرد گفت نه چی شده تو هم زهرا زهرا صدا چه اینجوری میکنی چیزی نشد نگاش کردم گفت تعمالش رو داری یه چیزی بهت بگم گفتم احمد آقا رفت احمد آقا شهید شد هیچی من نمیدونستم هیچی شادارو همسرم کردم از پلاه آمدن پایین نگو بردر شوهر من داره ساعتها پایین گریه میکنه ولی حسن من صداشو نمیشنم گرفتم پایین کم کم کم کم به من گفتن یه راه که پایان نداره شهادت یه روده که از کربلا بیش جاری یه نوره که روشنگره راه و چاهه یه روزن به دنیا یه نوره رو رهایی یه روزن فجاره حرم تو محرم یه روزن فجاره پرواز خونین یه روز نزدیک فاب یه پایه پیزاب که میره بدون محابا روی میره از شبکه راژیو یه معارف برنامه یه روایت عشق رو تقنیم شما کردیم و مهمون خانوم زهرا سیدین همسر خلبان شهید احمد قنبری بودیم و آشغانه های کتاه زندگیش رو شنیدیم چقدر معصومانه و بیریا روایت زندگیش رو برامون گفت حرف شما با زهرای عزیز چیه؟ سامانه ی پیامکی سی هزار پانگ سد و پنج و سه در اختیارتونه روایت های زهرا سیدین باز هم ادامه داره و در برنامه یه بعد خواهیم گفت که بعد از شهادت زهرا با چه مسیبت بزرگی رو برون میشه فردا همین ساعت برنامه رو بشنوید تا یه روایت دیگه از زهرای عزیز خدا نگهدار از زهرای عزیز برنامه ی شما برنامه رو بشنوید الان گواه ما تاریخ توفانی ما شنست نامه ما قرور و نشادت تخون توی رقای ما هست هستیم پای اهد و پیمان من با ولایه رسانه شنیداریه اما این به اون معنی نیست که فقط ما بگیم و شما بشنوید ما مشتاق شنیدن صدای شما هستیم دوست داریم از نیازهای رسانه ایتون از انتظاراتتون بیشتر بدونیم نظر شما برای ما مقتنم و محترمه باید با سلیغتون آشنا باشیم تا بتونیم طبق میل شما برنامه بسازیم هر جای این دیار که هستید کافیه با شماره 162 تماس بگیرید راه نمای ما باشید تا براتون برنامه های بهتری بسازیم ما به شوق شما اینجاییم شماره تلفن روابط امومی سازمان صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران رسانه دینی رادیو معرف صدای فضیلت و فطرت موسیقی پیام ولاگت موسیقی در خط محمد و حلی روح خدا نور دلقو خامنه ای رهبر ما نور دلقو خامنه ای رهبر ما نور دلقو خامنه ای رهبر ما نور دلقو خامنه ای رهبر ما نور دلقو خامنه ای رهبر ما نور دلقو خامنه ای رهبر ما نور دلقو خامنه ای س vodka خامنه ای رهبر ما نور دلقو خامنه ای رهبر ما موسیقی نور دلقو موسیقی نور دلقو شخواه ای مهاد مada نور دلقو رو میشنسن در سر تا سر این منطقه حالا به یک صورت در سر تا سر دنیا استادگی کردن علیه رژیم سحیونی و به نفع مردم غزه این باور مشترک ملت های منطقه اینه الا هم همینه ببینید الان هفتاد و پنج سال تقریبا از غصب فلسطین میگذره هفتاد و پنج سال خب یه حادثه ایه هفتاد و پنج سال پیشت باقف داده باید تدریجن تمرنگ بشه از یاد افراد بره دیگه باید خاموش بشه امروز استادگی ملت های منطقه