کاران من رو هم همراهی بفرمایید من آرش دارابی هستم به عنوان گوگنده در این نوبت در خدمت شما بودم به اتفاق همکارانم آقایان سیده بلحاسم قزنفری تحییه کننده رزا رزایی صدا بردار و روح الله محسنی همه انگی در خدمت شما بزرگ باران بودیم با پخش برنامه روایت اش گفتگو با مادران و همسران شهده از حضور شما مرخص میشیم و با پیام بلایت با شما خداحافظی میکنیم یا علی مدد خدا نگهدار چه بحونهی برای بیترفتنم بیارم جاده روبروم نشسته آیه برگشتن ندارم روایت اش چجوری بگم که نیستی هم دلت همیشه هم در جای خالی تو نمیشه با یه آم خاطر پرکر به نام خدا و سلام این برنامه آشغانه ایست از زبان همسران و مادران شهده که ما رو آشنا میکنند با شهده ازیزشون و قراره در این برنامه یک روایت آشغانه رو از زبان یک همسر شهید بشنویم تا با شهیده ازیزش بیشتر آشنا بشیم شهید حسین امینی امشی در ثومه بهمن ماه 1338 در روستای امشی سنگر از ثوابه سرسبز گیلان به دنیا آمد و چون ماه محرم بود خانواده نام حسین را برای او انتخاب کردند حسین در خانوادهی بیرشت کرد و لحظه برای دفاع از دین و وطن آرام و قرار نداشت با شروع جنگ تحمیلی از همون آغاز به جبه رفت و تا زمانی که به شهادت رسید با وجود دو فرزند و همسر جوانش کمتر در کنار خانواده بود حسین امینی بیستومه دی ماه سال 1365 در عملیات کربلای پنج در شلمچه به شهادت رسید قریب شد خون بارنامه زهران روایت آشغانه این برنامه به بوی خوش بحار نارنج و شمیم دلنگیز برکای بارون خورده در طبیعت زیباگ شمال گره خورده مهمون حاجر پورواجد هستیم که با آشغانه های غشنگش رد پای خاطره رو میگیریم و میریم سال پنج و هفت توی خونه ویلای زیبا در شهر آسترا با دختر جوانی به نام حاجر آشنا میشیم دختری که سرنوشت خودش رو با جوانی به نام حسین گره میزنه و امروز یه آلم آشغانه برای گفتن داره نگاه من گره میخوره به نگاه خانم پورواجد و منتظر میمونیم تا شروع کنه وقتی میخواد از اون وقتا بگه یه برق خاصی توی نگاهشه و ما مشتاق آشق حرفشو میشنویم چهار تا اتاق داشتیم خودمون مادرم تقریبا تازه ماهای آخرش بود هفتا بچه با اون کچوله که میخواد بیدن هشتا بچه پدر مادرم و یه خاله پیری داشتیم اونم یه اتاق داده بودم مخصوص اون دیگه بقیه اصلا جا نداشتیم یه خانواده اومدن آقا اینا سمج که شما به ما اتاق اجاره بدید آقا اینا رفتن اومدن شوهرش ارتشی بود اون آقایی که اومد اولیمه ارتشی بود دیگه ما گفتیم خونه اجاره نمیدیم لکن نه همه اینجا گفتن شما رو تعریف کردن من شبان نیستم و خانواده میخواد که دختر بزرگ داشته باشه شب بید با همسرم بقابو اینا بعد دیگه بقام اومد و مادرم صحبت کردیم چند روز اینا مادر خانم اون آقایی اومد و گریه و زاری و اینا خلاصه گفتیم اولا یه سال بدیم خونه رو بدیم نگود قسمت میکشه یعنی اون تقدیر میکشه هجی ما یه سال اتاقم رو دادیم به اینا و دقیقا هفته اول اسفنده پنجه هفت بود پاتمه خانم همسایمون هم مستجرمون من گفتش که ناجر مجده بده داداشان میخوام بیان اید دیدنی خونه من بعد تعریفشونه کرده بود برامداد و بردر دارم دوتاشون همزمان سرباز هستن و اینا و خیلی زنه تنهایه بود وروب بود من یه فهمیدم اینا سرسدا داره میاد و یکیش غلیز رشدی حرف میزن یکیش یه موند نیه نمه فارسی بیشتر شبیه به فارسی بود کدوم حسین اقابل و اون که فارسی هم میزن بعد ما تو حد چار آب داشتیم دیگه خب وروب بود دیگه من رو بتم آب بکشم از چار بعدم یه جوانی میگه که چختر هم اجازه هست منم آب بکشم بعد من اصلا جوابشو ندادم سطلو خالی کردم یه سطل مخصوص این آب کشی بود بعد من سطلو گذاشتم روی چاه و اومدم و ایون داشتیم اومدم تو ایون این سطل افتاد تو چاه این نمیتونست در بیاره بعد فاطمه اومد گفتهش که دادا شانسین کجای سوابر سوخ به قول محروف اولین بار بلده به چاه آب دیدمش درست از لحظه دیدارمون با هم که شد دنیای من روشن به بیداری من و تو هم ترانه تو راه سرنوشتیم چه ساده قسمونو برای هم نوشتیم من و تو هم ترانه تو راه سرنوشتیم چه ساده قسمونو برای قسمونو برای هم نوشتیم روایت آشغانه حاجر و حسین شروع میشه چقدر ساده چقدر زیبا و چقدر دلنشین خانم پورواجد با همون لبخندی که بلب داره لحظه سکوت میکنه ما هم سکوت میکنی انگار لحظه به لحظه اون روزا رو داره میبینه و برای ما تعریف میکنه یه زوق خاصی توی حرفاشه مثل همون دخترهای و اونی که برای عشق لحظه شماری میکنه با همون شور و شوق از آشناییش با حسین برامون میگه یه روز رفته بودم بیرون چون تو نوه چاکی من ندید چون تاریک بود دیگه اینا یه روز بیرون بودن فادمی گفت بیا برام غند خورد من بلند نبود غند خورد من برام شده برام غند خورد میکرد اینا دوتا برادرها اومدن بعد اینها بردم خودش به هم تعریف کرد خوهرش پرسیده بود که اسم دختر سابخونت من چیه بعد گفته بود کدوم کچکی یا بزرگی من دوتا خوهر بودم خوهرم چهار سال من کچکتره گفت نمیدونم اون روز براد غند خورد میکرد گفت آجر میگی گفت آره بعد هیچی نگفته بود بعد یه قولت گفت چرا پرسیده داشت گفت هیچی به نظر دختر خوبی میاد بعد حالا از نظر طبقاته خیلی فاصله با هم داشتیم خودم از نظر بردم متوجه شده میگه از نظر حالا مال از نظر فرهنگ از نظر متفافت بودیم از نظر مالی اونها زعیفتر از ما بودن مهم نبودن مزرم نه که به اونها دیگه ما اصلا فکر نکردیم نه حسین فکر کرد نه من فکر کردم چون حسین اومدید ما چهار تا اتاق داریم پونسد متحیات داریم اینقدر مغازه داریم شالیزار داریم ولی به اینها دیگه فکر نکردیم اصلا ما دوست دوست مونده بود به شب چار شمه سوری فاطمه اومد گفتهش که حسین به تعلق اومد شده تو هم اگه میخواییش ما بیاییم خاستگاری اونقدر باید حرف بزنه بعد گفتم که اگه میشه با مامانم حرف بزنید بعد مامان هم گوشه باید سدیم و چند کلمه بعد گفتهش که آره مایل هستید شما معافق هستید و خیلی با حج و حیاء بعد فقط گفتهش که من هیچی ندارم من نه خونه دارم نه ماشین دارم قبول داری؟ من بیایم خاستگاری بعد گفتم که نه اونها مهم نیست اشکال نداره گفت بیا گفتم ولی نیمیدونم بابا میده یا نده یا منم درس میخونم اون خاستگاره که میمدن بابا میگفت نه حاجر درس میخونه درسش تموم بشه تازه در مورد ازدواجش من فکر میکنم پدرم خیلی دوست داشت ما درس میخونیم منم خیلی علاقه به درس داشتم یعنی خیلی خب من خیلی دوست داشتم برم دانشگاه باید دانشگاه بشم اصلا تصمیمم خیلی بالا بود خیلی درسم خوب بود هیچی دیگه صحبت کردیم و گفتم نه الان بیا استراتشو بزن یعنی میشه یعنی نمیشه بعد رفت تقریبا دومی روز بود فکر کنم اید بود یه گلوشینی گرفتن اومدن و تقوی معمولم بابا میگفت نه شور شیرین تو هرگز از سر من کم مباد کاش کی جز داغ عشقت با دلم هم دم مباد خانم پورباجد انگار هنوزم از نگفتن پدرش به خاستگاری حسین رنجیده خاطر میشه انگار دوست نداره کسی به حسین نبگه حتی اگه عزیزترین فرقیه مرد زندگیش باشه حاجر و حسین یه عشق پاک رو تجربه میکردن و عاشق هیچ وقت از راهی که در اون قدم گذاشته خسته نمیشه حتی اگه بارها و بارها جواب رد بشنوه فاطمه به مادرم گفت حسین داره میره خود با حاجر خدافصی کنه شما اجازه میدید بعد من میشه استه بودم پبن گفتش که گذنگیت دانش چخوازا بیزر بیزر حرف بزن بیا گفتم باشه رفتیم زیر درخت چنار بود واستادیم و یه خود حرف زدیم مامانیتون پس بعدش نمیامه نه دوست داشت حسین بعد دیگه واستادیم و یه نابی من گفت من خیلی دوست دارم به یه هدیه بهت بدم من الان هیچی ندارم من گفتم این همه هدیه چرا نیست بعد گفت میتونم یه برگه چنار بهت هدیه بدم آخی گفتم که آره چرا که نه و یه برگه چنار چی داد به من حالا جالب برمان این جالب بود اونم گشت گشت اون که صافه اونی که قشنگه اونی که سبزه اونو چی داد به من یعنی همجوری هر دمیلی که بره نداشت بده به من بعد گفتم خب همون من چرا کنم من دستم به شاخه نمیرسه بعد یه برگ چی داد به من و گفتش که باشه میرم تو به من بده اولین هدیه همون شد برگه چنار دیگه همونجور بقول آیه شریفه یا آیه هل از این آمن و افوه و لغات همونجور یه قول دادیم توی جد پا بذاریم کل بارمون توقع برسیم به ساحت دل برسیم به سایه گل فرصت پرند بودن هفته دل زدن به دریا ایدن یه روز بهتر توی آهینه ی فردان هدیه آشنایی و ازدواج برگه چنار بود با همه ی سختی ها و مشکلاتی که بر سر راه ازدواج هاجر و حسین بود هیچ کدومشون لحظه این نامید نشدند خانم پورواجد از سختی های اون دوران عبور میکنه هاجر جوون ما پشتوانهی مثل مادر رو داره که پدر رو رازی میکنه تا یه زندگی آشقانه شروع بشه با همه ی زیبایی هاش یه زندگی که با زیبایی یه طبیعت گره خورده پارچه از این چادر نمازی از اونا خیلی بودم مغنو و چادر همون جاریم خیال برم دخته بود همون شد لباس عرسیم بعد اومدیم آزاده نشستیم خب ما خونمون غربی به مهراباد سمت مهراباد رو اون سقوه نشستیم یه عکاس تشرت میشد من صدا کرد گفتش که آقای عکاس بیا از این عرس دومد یه عکس بگیر مردم هی وروای نگاه میکرد گفتش که چیه به ما نمیاد ما عرس دومد باشیم من که سوید پوشیدم خانم هم که چادرش روشنه ما عرس دومدیم و گو بلو من همجین عرس دومدی ندیدم تا الان یه عکس از ما گرفت و اون اولین عکس و تنها ترین عکس مثلا عرسی ما شد که بعد روز سبوم بود یه مومه یه ماشین درواز کرد و رفتیم راننده گفتش که آقا بوخ بزن تو داری انا عرس دومد میبری بعد رفتیم میراباد یه خونه بود یه کچه بومبست بود دوتا درداشت دوتا خونه داشتنه خونه دوگامی ما وارد شدیم اتاقی که قرار شد ما توش زندگی کنیم قبلش بعد شهرمین ها اینقار توش زندگی میکردن خب ما اولین بار لب چای آب همدیگر دیدیم اولین هدیه که به هم دادیم برگ چنار بود اولین روز ازدواجمون سال خمسی خودمون قرار دادیم از اولین روز ازدواجمون نمازمونو به جماعت خوندیم بعد از این اولین های غشنگ خیلی زیاد داشتیم ولی هر کدو برخودش داستان داره بمانه نگاه دل نشینم زندگی حاجر و حسین شروع میشه یه زندگی ساده و زیبا اما امان از روزگار که نمیذار این دوتا جوون تا عبد در کنار هم باشن و چقدر زود روزای قشنگ به پایان خودش نزدیک میشه جنگ تحمیلی آغاز میشه قرار روایت فراغش رو از حسین برامون بگه ازش خواستیم برامون بگه که چهار در این درخواستیم برامون بگه که پنج سال کنار هم زندگی کردید شیخ سان و سه ماه و نه روز و نوزه سات روزی که اخ ساعت یه اخ شدیم و ساعت که رفت سال شست و چهار زمستون بود بر فجر هشت البته اعضاماش اصلا نمیگفت به من فقط میگفت میرم معمولیت بعد من یه خوابی دیدم بعد اونجا فهمیدم که زخمیم شده بود اصلا گفت از موتور افتادم دیگه آخرین اعضامش یازده آزر هزار و سی سد و شست و پنج روزه سه شمبه دیگه طبقه همه اعضام ها رفت و من بردقه کردیم ولی اون حس و حالم غریب بود خیلی استراب داشتم آشوب بود دلم مهدیمون پنج سال و نیم محمدمون دو ماهی مونده بود چار سالش تمام بشه دیگه من شب بچه ها رو خوابوندم و مفادی رو برداشتم رفتم اشپسونه نشستم و منوجات آقا امیر المومین رو بر خودم کندم دیگه صبح چار شمبه شد و صبح نهار و خروب شد بعد از اعضام بود من داشتم تو اشپسونه کار میکردم و دمیرم از پشت چشم رو گرفت خب زود لورفت چون هم اطرش براماشنا بود هم جنس پوستش دستش براماشنا بود من خواستم خودم رو براش لوس کنم اماده داریم گفتم خب کیا چشم من رو از پشت گرفته خودشو معرفی کنه من دیگه برگشتن بودم ایوانا میگه تو اینجا چی کار میگونی مگه نرفتید امروز اعضام بشید که شما بعد درش شوخی کرد و گفتش نه گفتم شما بنجالید شما نه نه برای دیگه رفتیم و دیگه میبه و چایی بردیم و مرغنه در برده آماده کردم مرغنه شکرمونت خیلی دوست داشت دیگه کنار خونوادهش خوردیم و دیگه صحبت کردیم و اونو به من گفت کاغذ غلم بیار میخوام وسیعت نامه بینیم حالا داستان داره من ناراحت شدم حالا وسیعت برش نوشتیم و بردرش بود امزای کردیم و خودشم امزای کرد داشتم توش بسانه کار میکردم نیمار گفتش که کاراتو زود تم کن بچه ها به خوابه همه بعد بیم ایوان بشینیم میخواد حرف بزنیم گفتم که باش گفتش یه بردو دا چایی دارچینی بریم و امجد تو چایی هم دارچین میریزم بریز بیا چایی بخوریم و حرف بزنیم دیگه ما رفتیم چایی ریختم و آوردم نشستم بعد گفتش که من دیشب خواب شهادت همه دیدم به خواده اون اومدم که دیدم وقت دارم اجازه هم گرفتم از پایگاه گفتم برم هم شما رو ببینم میدونم این درمه برنیم میگردم فهمیدم فرصت تو خیلی کمه نگیم میدونم چه اندوهی تو هوای چشای بارونیته همه چی رو خودش به من میگه یا حسینی که روی پیشونیته خانم پرواجد اینجا دیگه نتونست عشقای خودش رو از ما پنهون کنه چند قطر عشق ریخ آخه به لحظه های سخت زندگیش رسیده اون قول و تعهد و برگ چناری که اولین هدیهش بود از جلیه چشماش عبور میکنه حالا قرار حرف از رفتن بزنه با نگاهش و با قلبش انگار میخواد به حسین بگه تو که تازه اومدی تو که تازه اومدی تازه با من قرار گذاشتی چقدر زود از فراغ میکی کتش کرده چیزه بیا از اولین ها بگیم یادت سر چاه آب آب میکشیدی من سطح افتاد تو آب و نمیتونستم در بیارم بعد یادش به خیلی اولین هدیه من یه برگ چنار بود حالا یادم میفته خندم بگیره یه برگ چنار به همدیگه دادیم و چقدر قشنگ بود و دیگه همین اولین مهمونی که رفته بودیم اولین گریه ها اولین خنده ها و اینا بعد من شوخی کردم اینه که همه شد اولین که از آخرین بگو براده تا چه دیگه بیا بیار من از آخرین ها بگم حالا منم تا اون موقع بغض داشتم دیگه عشقم توی پشت پلکام جمع شده بود نتونستم تا قد بیارم زانمو جمع کردم و باقل من رو سردرگریبان شروع کردم به گریه کردن دیگه بلند شد خودشون تا چه ریخت آورد سمت حیات ایمون همون حسیر بود حسیر رو داد بالا بعد گفتهش که بزاری این آسمان هم شر جاید اولین ها و آخرین های من و خانمی باشه بعد دیگه یه نگاهی به بچه های ناختان نشست بعد دیگه سر من بالا گرفت و بعد چپیه گردنش بود عشقم رو پاک کرد گفتهش که من حالا خیلی باید حرف دارم اون رو دو از آنها داری گریه میکنی بعد خیلی باید قوی باشی خیلی باید محکم باشی بعد هم بیره نشسته بود گفتهش که آخرین و آخرین و آخرین بیا اینم آخرین حیدی حسن آقا به خانمی بعد یه شاخه گل میخک بود بعد پنج تا گل بنفش بعد گفتهش که تو باید قوی باشی بچه ها رو بزرگ کنی دید من خیلی گریه میکنم اون محفر حرف رو عوض کرد گفتهش که باید من هفتا جون دارم شیشتاش برای یکیش میمونه کومن تا شهید بشن از اون لیاقتش رو ندارم من میتونم سه ماه برم میتونم چلپن روزه چلپن روز برم بیام دو هفته منخصی بمونم بعد دوباره برم تو دوست داری چجوری باشه سه ماه بمونم بعد بیام بیا چلپن روز چلپن روز گفتم نه دیگه چلپن روز بمون بیا هم دلمون برای تنگ میشه ببینیم اید بعد دوباره برم بعد گفت سه ماه بمونم یه ماه تحتیلی داریم و میریم مسافرت گفتم نه دیگه اون با تحتیلی اید یکی میشه یه به درد ما نمیخونم هر رو به این بستیم که چلپن روزه برگرده حاجر عزیز لحظه به لحظه ی اون شب رو داره برامون تعریف میکنه حتی میتونیم از حرفاش و از نگاهش همه ی اون نگرانی هایی رو که اون شب به دلش ریخته شده بود حس کنیم چقدر سخت بود تهمول این نگرانی ها مگه میشه از کسی که اینقدر عاشقشی دل کنه مگه میشه به همین راحتی از قصه فراق گفت حاجر عزیز با همه ی وجود تو رو اون شب دیدم و حس کردم چقدر سخت بود چقدر روایت این لحظه ها درد به دل تو ریخت دیگه همینجا تموم شد و بعد من رفتم استقانه رو جمع کردم بردم آشپس خونه اومدم دیدم تموم تو بالکن دراز کشیده تا صبح من خوابم نبرد قبل از ارزام رو بلند شدم من دیدم حسینم میشسته پنن شده نشسته بعد من گفت بچه ها خابیدن گفتم که آره دو تا رو سری نازو بینداز رو صورتشون من بیام برم آشپس خونه از ایبون میمد تو اتاق و میرفتیم تو آشپس خونه من برم آشپس خونه وزو بگیرم گفتم چرا گفتش که کاری که ازت میخوام برو انجام بده تو قبلانه اینقدر نمیپرسیده این چرا اون چرا حالایی میگه این چرا اون چرا کاری که گفتم برو انجام بده من اون کار انجام دادم و دو تا رو سری نداختم رو صورت بچه ها برد بعد اومد از روی رو سری صورت بچه ها رو بسید و رفتیم آشپس خونه اونجا وزو گرفتیم و خیلی اونجا تنگ بود همونجا آخری نماز دو نفرم رو خوندیم دیگه من اون گلو په په کردم توی کاسی بلوری بود داخل آم ریختم بعد دیگه قرآن برداشتم رفتیم جلی حیات دمه در دیگه اونجا دوباره سفارش کردم قرآن رو بسید قضاش رو پیشونیش یه سربند یاسن هم بسته بود من هم روی سربند یاسن بسیدم دیگه آب ریختم پشتش رفت پی میرفت دیگه برمیگشت پی میرفت اقا برمیگشت اقا پتا شد چه پنجامه ست متر همجوری میدیدمش بعد من برای همون رسیه متنی همیشه برای خودم سالها که هنوزم زمزمه میکردم منعرضم هست دلتنگ آن صبح رنگینم تو زرفتن گفتی و من زماندن تو بوسه بر قرآن زدی و من بوسه بر سربند یا حسینت تو دلتنگ شهادت و من دلتنگ نگاهت تو دلشاد زرفتن و من آشوب شد درم بعد یه کچولو بعد از میراج بعد از هشت سال پیکر آوردن تو میراج یه کچولو بهش اضافه کردم الان که تا آمدیم ما درخوش از آنم که آرام آرامیم روایت آشقانگی خانم حاجر پورواجه همسر شهید حسین امینی ادامه داره حاجر عزیز روایت آشقانگی زندگیت رو شنیدیم با تو عشق ریختیم با تو خندیدیم و با تو قدم به قدم با خاطرهات همیشه همراه شدیم اما هنوز روایت آشقانگی تو ادامه داره و ما باز هم مشتاقه شنیدنیم و با تو خندگان جاویدن و با تو خندگان جاویدن و با تو خندگان جاویدن و با تو خندگان جاویدن پیام ولایت پیام ولایت پیام ولایت پیام واقعی که آ sv�� برای قرار داره پوباجک گره ای قربه باありがとうございます اوARS لاي AND اوگایی قطعات ای طزاج دست تنها سيشن America از او باید بترسند و من اعتقادم اینه الانم از همون میترسند و او بیدار کردن روح هماسه و عزت اسلامیست در همه امت اسلام ما این کار خواهیم کرد اینه بدونن امت اسلامی رو که اتباقا از لحاظ وضعیت جغرافیا در نقطه حساسی از دنیا هم قرار گرفتن هم از لحاظ سوقالجشی هم از لحاظ اقتصادی و منابع منابع طبیعی مورد استثمار قرار میگیرن الان رقم میل خودشون ما رسالت من اینه هممت من اینه که حشدار بدیم به دنیا اسلام و این حشدار معسر هم واقع شده در جا به جای دنیا اسلام میبینید نفرت از سلطگران از سیطرخواهان از خصوص امریکا رو زفزونه اینا میان به دروغ اینجا ادعا میکنن که ایران علیه کشبراه همسایه است نه خود کشبراه همسایه هم میدونن اینجوری نیست اگر چند سباه اول انقلاب کشبراه های خلیج فارس و بعضی کشبراه همسایه دیگر دوچار خطا شدن و تصور کردن که جمهوری اسلامی با اونا طرفه بعد در گذر زمان فهمیدن که اینجور نیست اینا برادرهای ما اینا همسایگان ما این مجموعه خلیج فارس میتوانه با یک سیاست خردمندانه و آقلانه جمعی و به سود همه کشبراه های هاشیه خلیج فارس به خوبی اداره بشه انصری که این حرکت درست را این حرکت معقول را تحدید میکنه حضور بیگانه است و به طور ویجه حضور امریکاست در منطقه امنیت این منطقه به وسیله امریکا مخدوش میشه نه به وسیله کشبراه منطقه اینا هستن که بر این منطقه و بر این کشبراه ناامنی رو دارن تحمیل میکنن آرزو میکنن اختلافات بین این کشبراه رو آرزو میکنن هرچه هم به توانن تو این زمینه کار میکنن البته گاهی شده گیلهای اونها گرفته ترفنداشون گرفته بسیار از مواقع هم ناکام موندن بعد از این هم انشاءالله ناکام خواهند بود اینا میخوان چشم کشبراه منطقه خواهر میانه و خلیج فارس و این مراکز حساس رو از دشمن اصلی منصرف کنن دشمن حقیقی سهوینستان و رژیم ایالات متحده امریکاست اینا دشمن اصلی این منطقه اونا به دلیلی و اینا به دلیل دیگری دشمن اینان میخوان غافل کنن نظرها رو چشمها رو از دشمن اصلی برگردونن یا به گویی میکنن جمهوری اسلامی متکیه به دلهای ملیونها انسانه وقتی یک صدای واحدی از این همه هنجره هنجره ده ها ملیون انسانه با قدرت خارج میشه و ادام میشه این سخن قابل محوشدن نیست این سخن در مواجش در دنیا باقی میمانه مندگار میشه شوخیه ده ها ملیون انسان با هم فریاد نفرت